گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
.12- قانعي «1»




ملك الشعرا امير بهاء الدين احمد بن محمود قانعي طوسي از شاعران پارسي‌گوي ايراني در آسياي صغير و از مقدّمان آن گروه در ديار مذكورست. ولادتش در اواخر قرن ششم هجري «2» در طوس اتفاق افتاد و او تا حمله مغول بخراسان در آن ديار بكسب فضائل و سخنوري اشتغال داشت و از جمله كسانيست كه توانست در گيرودار هجوم آن ددان خون‌آشام از ورطه بلا جان بسلامت برد و ديرگاهي بعد از خروج از موطن خود بعزّت و اقبال زندگاني كند. اسم و عنوانش در كتاب مناقب العارفين افلاكي و در آغاز و انجام نسخه‌يي از كليله و دمنه منظوم او مورّخ بتاريخ ذي قعده سال 863 هجري كه
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* مناقب العارفين از شمس الدين احمد افلاكي، آنقره 1961 ص 221، 322 و 595؛ باضافه منابعي كه در ذيل صفحه 221 ازين كتاب نشان داده شده است.
*
Catalogue of the Persian Manuscripts in the British Museum vol II P 582- 584
* كليله و دمنه منظوم قانعي نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران، بشماره (ف 1391)
* از سعدي تا جامي چاپ دوم ص 158
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول) از مرحوم عباس اقبال آشتياني چاپ دوم ص 536- 537
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي، ص 161
(2)- در ابياتي از مقدمه كليله و دمنه منظوم قانعي مي‌گويد كه در حمله مغول بخراسان (يعني در 617- 618 هجري) وي شاعري بود كه سخنانش خريدار داشت و بنابراين مي‌بايست سنش در آن هنگام بحدود بيست تا بيست و پنج بالغ بوده باشد.
ص: 488
بشماره‌Add .7766 در كتابخانه موزه بريتانيا موجود است مجموعا بهمان صورتي آمده است كه نوشته‌ايم «1» و از اينجا معلوم مي‌شود كه او بعد از ورود در خدمت سلاطين سلجوقي آسياي صغير سمت «ملك الشعرا» و عنوان «امير» يافت، و اعطاء لقب امير بشعرا و ادبا در دستگاه سلاجقه مذكور نظائر ديگري هم دارد و از آنجمله است ملك الادبا امير بدر الدين يحيي از معاصران قانعي كه ذكر او چند بار در مناقب العارفين آمده است.
قانعي در يك مورد از اشعار موجود خويش نسبت «طوسي» را بصورت لقب شعري خود بكار برد «2» ولي مسلّما تخلّص و يا لقب شاعري او همان قانعي بود كه بدان مشهورست.
اطلاعات ما درباره احوال قانعي فعلا منحصر است بآنچه در آغاز كليله و دمنه منظوم خويش آورده و بعضي اشارات كه در مناقب العارفين افلاكي درباره او مي‌بينيم.
وي در كتاب خود گفته است كه در ايام فتنه مغول كه خراسان دچار قتل و غارت و ويراني گرديده و خوارزمشاه از خوارزم به عراق و از آنجا بدرياي مازندران گريخته بود، قانعي در خراسان بسر مي‌برد و بسخنگويي اشتغال و درين باب اشتهار داشت چنانكه همه امرا و بزرگان خريدار او و سخنش بودند ولي او هنگامي كه فرار خوارزمشاه و پراگندگي سپاه ويرا ديد در خراسان سامان قرار نيافت و از آن ديار (قاعدة در سال 617- 618)
______________________________
(1)- در آغاز نسخه مذكور از كليله و دمنه منظوم وي «ملك الشعرا و افصح الفصحا احمد بن محمود طوسي المعروف بقانعي» و در پايان «املح الشعرا و افصح الفصحا ... الخ» معرفي شده است و در كتاب مناقب العارفين بصورت «ملك الشعرا امير بهاء الدين قانعي» (ص 221) و «امير قانعي» (ص 322) و «امير بهاء الدين قانعي ملك الشعرا» (ص 595).
(2)- گويد:
كم‌آزاري و راستي آشكاركنون هست در شأن اين شهريار
نباشد بگيتي و رايش دگربگفتار «طوسي» كنون در نگر
خردمند كاوس صاحبقران‌كه آزاده خويست و روشن روان ... الخ
ص: 489
بهندوستان گريخت ولي راي او باقامت در آن سرزمين قرار نگرفت و از راه دريا رهسپار عدن و صنعا شد و سپس بمدينه رفت بي‌آنكه در هيچيك از آن بلاد درنگ كند. پس از مدينه راه‌سپر مكّه شد و بعد از توقّف كوتاهي از آنجا ببغداد شتافت و سپس آهنگ بلاد روم (آسياي صغير) كرد و بخدمت علاء الدين كيقباد سلجوقي رسيد كه از 616 تا 634 سلطنت مي‌كرد و بمدّاحي او اشتغال ورزيد و ازين راه در سراسر روم نام برآورد و از آن پادشاه هداياي بي‌كران از ناطق و صامت و گوهرينه و زرّينه و سيمينه بيافت و بنظم سلجوقنامه (كه بعد ازين درباره آن سخن خواهيم گفت) پرداخت و خدمت درباري خود را در دوران غياث الدين كيخسرو ثاني (634- 643 هجري) و عزّ الدين كيكاوس ثاني (643- 655) ادامه داد و در عهد همين پادشاه اخير (چنانكه بعد ازين خواهيم ديد) بنظم كليله و دمنه همت گماشت و آنرا بنام او بپايان رسانيد.
ابيات ذيل از آغاز كليله و دمنه قانعي رساننده مطالبيست كه نوشته‌ايم:
چو دوران اين گنبد تيز گردز اطراف گيتي برآورد گرد
جهان از مغول شد پر از جنگ و جوش‌بگردون گردان برآمد خروش
خراسان و اين مرزها شد خراب‌بدانسان كه خون رفت در جوي آب
ز نيروي آن نام گستر سپاه‌شكست اندرآمد بخوارزمشاه
نشست از بر باره چون براق‌دمان شد ز خوارزم سوي عراق
و ز آنجا بدرياي مازندران‌جهان پاك خيره بماند اندر آن
من آنروزها در خراسان بدم‌ز ايام شاد و تن آسان بدم
سخنگوي ماننده من نبود «1»نبد كس كه جوينده من نبود
سخن را فراوان خريدار بودسخن خلق را در شهوار بود
كجا زيردستان و شاهان بدندمرا يك بيك نيكخواهان بدند
چو ز آنگونه بگريخت خوارزمشاه‌پراگنده گشتند يكسر سپاه
من اندر خراسان نجستم زمان‌گريزنده رفتم بهندوستان
______________________________
(1)- در اصل: سخنگوي مانند من كس نبود
ص: 490 گذشتم از آن خاك مانند بادنكردم ز شادي يكي روز ياد
بكشتي كشيدم بشهر عدن‌گذشتم بصنعاء و مرز يمن
بشهر مدينه كشيده ز راه‌درنگي نبودم بيك جايگاه
شتابان شدم سوي بيت الحرام‌گذشتم ز محنت رسيدم بكام
بديدار كعبه شدم شاد دل‌ز كار جهان كردم آزاد دل
فراوان بر اين برنيامد زمان‌سوي شهر بغداد گشتم روان
و ز آنجا روان تا بدين مرز روم «1»بشادي رسيدم بآباد بوم
در آن بي‌نوايي دلم گشت شادبديدار شاه جهان كيقباد «2»
كه او بود جد خديو جهان‌جهاندار و بيدار و روشن روان
بمداحي او رسيدم بكام‌برآمد مرا در همه روم نام
ازو هديه بي‌كران يافتم‌تو گويي بدم مرده جان يافتم
بزرگانِ در داشتندم عزيزنبودم در آن عهد محتاج چيز
دل از تنگ دستيم بي‌بيم بودچو خاك رهم كيسه سيم بود
غلامان مه روي همچون پري‌كمرهاي زرين و انگشتري
ندارد كسي ديده بگماشتم (كذا)بدانسان كه من ديده مي‌داشتم
بدي گله استر راه‌واركه در آخر من نيامد بكار
كنون آخر و كيسه من تهيست‌اميدم باحسان شاهنشهيست
جهاندار كاوس «3» فريادرس‌كه مدحش مرا كرد مشكين نفس
زمانه بانصاف و فرهنگ و دادچو او شهرياري ندارد بياد
بمن فخر مي‌آرد آن تاجوركه بودمش «4» مداح جد و پدر ...
______________________________
(1)- در اصل: تا بدين مرز و بوم
(2)- مراد علاء الدين كيقباد سلجوقي است (616- 634)
(3)- مقصود عز الدين كيكاوس ثاني است (643- 655)
(4)- در اصل: كه بودم به
ص: 491 بمن زنده شد نام شاهان رادجهاندار كيخسرو «1» و كيقباد ...
اينست آنچه از آغاز كليله و دمنه منظوم قانعي درباره احوال او بدست آمد و بعد ازين روزگار اطلاع روشني از احوال آن شاعر در دست نداريم جز آنكه مي‌دانيم او مسلّما بعد از عهد عزّ الدين كيكاوس ثاني كه كليله و دمنه قانعي باسم او ساخته شده، هم مي‌زيست و دوران ركن الدين قلج ارسلان رابع (655- 666) و غياث الدين كيخسرو ثالث (666- 681) را نيز درك كرد و در تمام اين مدت با لقب ملك الشعرايي و عنوان امير در ميان درباريان و رجال دولت سلجوقي آسياي صغير، كه دوران ضعف و انحطاط خود را مي‌گذرانده، بسر مي‌برد و از جمله بزرگاني بود كه سر انقياد بر آستان مولوي مي‌سود و بخدمت «خداوندگار» آمد و شد و ازو كسب فيض مي‌نمود و تا تاريخ وفات آن عارف پاك‌نهاد يعني تا سال 672 زنده بود و در عرسي كه معين الدين پروانه بعد از مرگ مولوي بنام او ترتيب داده بود شعري بياد آن عارف آزاده سرود «2».
______________________________
(1)- اشاره است به غياث الدين كيخسرو ثاني (634- 643)
(2)- اين اطلاعات مأخوذست از كتاب مناقب العارفين افلاكي كه چند بار اشاراتي به ملك الشعراء قانعي در آن وجود دارد و از آنجمله است:
«روزي حضرت مولانا عليه سلام اللّه و تحياته در مدرسه نشسته بود، از ناگاه ملك- الشعرا امير بهاء الدين قانعي كه خاقاني زمان بود، با جماعت اكابر بزيارت خداوندگار درآمدند، بعد از مقالات بسيار و اجوبه و اسئله بي‌شمار قانعي گفت كه بنده سنائي را هرگز دوست نمي‌دارم از آنك مسلمان نبود. فرمود كه چه معني كه مسلمان نبود؟ گفت از براي آنك آيات قرآن مجيد را در اشعار خود تضمين كرده است و قوافي ساخته. حضرت مولانا بحدت تمام قانعي را درهم شكسته فرمود كه: خمش كن! چه جاي مسلماني كه اگر مسلماني عظمت او را ديدي كلاه از سرش بيفتادي! مسلمان توئي و هزاران همچون تو! او از كونين مسلم بود و كلام خود را كه شارح اسرار قرآنست هم بدان صورت زيب داد كه اخذنا من البحر و اهرقنا علي البحر؛ و تو اين حكمت را نداني و نخوانده‌اي از آنك بظاهر قانعي و گفت:-
ص: 492
بعد از سال 672، كه فعلا آخرين اطلاع ما درباره قانعي بدان ختم مي‌شود، نمي‌دانيم بر قانعي چه گذشت، و گويا بعد از آن تاريخ چندان نزيست زيرا سنّش در آن روزگار از حدود هفتاد و چهار پنج سال متجاوز بود.
آثار قانعي: در پايان كليله و دمنه قانعي از چهل سال مدّاحي خود در خدمت سلجوقيان آسياي صغير سخن مي‌گويد و مدعيست كه سخنان او درباره آن پادشاهان به بيشتر از سي مجلّد برخواهد آمد و آنچه از گفتار او درباره سلاطين آن خاندانست به قرب سيصد هزار بيت مي‌رسد. ذكر سي مجلّد و آوردن عدد سيصد هزار باعث شده است كه برخي تصور كنند سلجوقنامه قانعي به سيصد هزار بيت مي‌رسيده در صورتيكه در پايان كليله و دمنه كه اشارات مذكور در آن آمده اصلا سخن از سلجوقنامه نيست و شاعر درباره
______________________________
از صفحه پيش
اصطلاحاتيست مر ابدال راكه نباشد ز آن خبر اقوال را
ز آن نمايد اين حقايق ناتمام‌كه برين خامان بود فهمش حرام و چون خدمت شما را از غوامض اسرار اوليا حظي نيست لازم نيايد نفي حال ايشان كردن و خود را در معرض هلاك انداختن ولي اگر در حق ايشان اعتقادي بندي و صدقي ورزي ترا در روز جزا وزري نباشد بلك حرزي و پناهي باشدت و شفيع شفيق تو شوند. في الحال برخاست و سر واز كرده استغفار نموذ و از آن بي‌ادبي توبه كرده مريد مخلص شد.» (مناقب العارفين ص 221- 222)
باز در جاي ديگر از آن كتاب درباره قانعي چنين آمده است: «روزي امير قانعي كه ملك الشعراي زمان بود، از حضرت مولانا پرسيد كه سنائي مسلمان بود؟ فرمود كه مسلم بود و نوربخش مسلماني بود. قانعي سرنهاد و رفت.» (مناقب ص 322)
و باز بعد از ذكر واقعه وفات مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي) و ذكر عرسي كه معين الدين پروانه بدين مناسبت داده بود، ذكر قانعي بدينگونه آمده است، «و همچنان هر بزرگي مثل امير بهاء الدين قانعي ملك الشعرا و فضلاي چست رباعيات لطيف مي‌گفتند» (مناقب ص 595).
ص: 493
خدمات خود بسلاجقه روم چنين مي‌گويد:
همانا چهل سال باشد تمام‌كه مدّاح سلجوقيانم مدام
بمن زنده شد نام شاهان رادجهاندار كيخسرو و كيقباد
بود سي مجلّد سخن بيشتركه آنرا بشايد نوشتن بزر
كه ماند ز گفت من ار يادگاربود قرب آن بيت سيصد هزار
همه نام اين دودمان جسته‌ام‌كه بررسته‌ام ني كه بربسته‌ام
مرا داشتند آن دو خسرو عزيزنبودم در آن عهد محتاجِ چيز اين ابيات همچنانكه ملاحظه مي‌شود دالّست بر مدّاحي مداوم چهل ساله قانعي در دربار سلجوقيان روم خاصه در خدمت علاء الدين كيقباد و غياث الدين كيخسرو ثاني و مسلما مقصود از سيصد هزار بيت همه اشعاريست كه اعمّ از قصيده‌ها و سلجوقنامه و كليله و دمنه منظوم در مدح شاهان سلجوقي روم و يا بنام آنان ساخته بود و بدين تقدير او واقعا شاعري مكثار بود و شايد بسبب همين كثرت سخن و نيز داشتن سمت تقدّم نسبت بگويندگان ديگر بود كه افلاكي او را «خاقاني زمان» 1 مي‌دانست وگرنه قانعي هيچگاه در مقامي از شاعري نبود كه بتوان او را با «حسّان العجم» مقايسه كرد.
دليل ديگر بر آنكه سلجوقنامه قانعي ابياتي بدين كثرت كه مي‌گويند نداشت آنست كه او خود سلجوقنامه را در ابياتي كه بعد ازين خواهيم آورد «يك مجلّد» تخمين زده است و بنابراين تخمين آن بسيصد هزار بيت و سي مجلّد از مقوله اجتهاد در مقابل نصّ است و طبعا اين اشتباه نتيجه عدم دقت در سخن شاعر است بتفصيلي كه بيان كرده‌ام.
سلجوقنامه منظومه‌يي بود كه قانعي آنرا در شرح سلطنت سلجوقيان، و چنانكه خود در كليله و دمنه منظوم اشاره كرده كيخسرو (غياث الدين) و كيقباد (علاء الدين) سروده بود و سخن وي در باب آن كتاب خطاب به عزّ الدين كيكاوس ثاني بدينگونه است:
شنيدست رنجي كه من برده‌ام‌در آن نام شاهان برآورده‌ام
ص: 494 همانا بود يك شتروار باركه من نظم كردم بكم روزگار
ز هركس كه اصلش بود ز آب و گل‌به «سلجوقنامه» نباشم خجل
كه در نظم آن گشته‌ام دُرفشان‌نگفتم سخن مثل آن بيهشان
اگر در جهان نيست گفتار من‌بَرِ كس جز اين يك مجلّد سخن
مرا جاي زيبد كه باشد سپهركه آرند فخر از درم ماه و مهر ...
بمن زنده شد نام شاهان رادجهاندار كيخسرو و كيقباد
درمها همه بَذلِ من برفشاندبگفتار من نامشان زنده ماند
جهان بنده شاه كاوس بادكه چاكرنوازست و نيكونهاد
همه كار او در جهان داد و مهرهميشه سَرِ همتش بر سپهر
كنون از كليله شوم شادمان‌باقبال سلطان روشن روان چنانكه ازين ابيات برمي‌آيد قانعي پيش از سرودن منظومه كليله و دمنه بنظم «سلجوقنامه» مبادرت كرد و آنرا در يك «مجلّد» باتمام رسانيد و گويا خود چندان آنرا مي‌پسنديده كه پنداشته بود اگر هيچ شعري نمي‌سرود و تنها همين منظومه ازو بر جاي مي‌ماند براي علوّ مقامش در شاعري كافي بود امّا ازين سلجوقنامه كه قانعي آنهمه بدان مي‌نازيد جز اندكي باقي نمانده است و از عجايب آنست كه از مدايح او نيز، با آنكه افلاكي خاقاني روزگارش مي‌دانست، چيز موجود نيست مگر آنكه جست‌وجوهاي آينده ابياتي از آنها را بما برساند.
سلجوقنامه قانعي را همه محققان جزو آثار گمشده مي‌پندارند ولي تصوّر مي‌رود كه قسمتي از آن در كتاب «الاوامر العلائيه» تأليف ناصر الدين حسين بن محمّد بن علي معروف به «ابن البيبي» كه از اوان انتشار به «سلجوقنامه» معروف بود «1»، نقل شده
______________________________
(1)- رجوع كنيد بآغاز اختصار تاريخ ابن البيبي كه هوتسما (Houtsma( تحت عنوان مختصر سلجوقنامه در سال 1902 در لايدن بطبع رسانيده است. مختصركننده كتاب كه اختصارش بيشتر جنبه حذف اشعار مذكور در متن الاوامر العلائيه دارد، خود نام اصلي آنرا «سلجوقنامه» ذكر كرده است.
ص: 495
است بي‌آنكه حتي يكبار از بيچاره قانعي نامي برده شود و حتي بنظر من الاوامر العلائيه ابن البيبي در آنچه مربوط بسلطنت غياث الدين كيخسرو اول و علاء الدين كيقباد است تلخيصي است از سلجوقنامه قانعي و شايد بهمين سبب باشد كه اين كتاب بدل از سلجوقنامه قانعي شمرده مي‌شده و به «سلجوقنامه» شهرت داشته است و حتي در مواردي از آن كتاب، يعني در شرح سلطنت علاء الدين كيقباد، ملاحظه مي‌شود كه تلخيص كننده همه اشعار يك قسمت از سلجوقنامه قانعي را بي‌كم و كاست نقل كرده است.
الاوامر العلائيه را ابن البيبي بنام عطا ملك جويني و بعنوان متمّم جهانگشاي او نوشته «1» و در حقيقت قصدش از نوشتن كتاب بيشتر ايجاد يك اثر ادبي و نظيرسازي در برابر اثر جاويدان عطا ملك جويني بوده است.
ابن البيبي با آنكه بنابر اظهار خود مي‌خواست كتابش را مقصور كند بر «ذكر ابتداي دولت سلاطين سلجوقي كه بعزم غزو ممالك روم در زمان سلطان ملكشاه مندوب و موسوم گشتند ... و ... كيفيت فتوح بلاد و بقاع و قلاع ...» «2»، ليكن بزودي ببهانه اينكه «كيفيت تسلط سلطان سليمان بن قتلمش بن اسرائيل و چگونگي احوال امراي كبار چون امير منگوجك و امير ارتق و امير دانشمند محقق نبود و كتب مورّخان آن مملكت تعذّري هرچه بيشتر داشت و اثر طلب آن در حوزه تيسّر نمي‌آمد» «3» از مقصود اصلي منصرف شده از ابتداي دولت غياث الدين كيخسرو اول پدر علاء الدين كيقباد ببعد را مورد توجه قرار داده و مخصوصا از بركت وجود سلجوقنامه قانعي درباره احوال اين دو سلطان كار را باطناب كشانيده است.
چون بمطالعه كتاب الاوامر العلائيه بپردازيم ملاحظه مي‌كنيم علّت اساسي
______________________________
(1)- در باب همه اين موارد رجوع شود به آغاز كتاب الاوامر العلائيه ابن البيبي چاپ كامل فاكسيميله بهمت عدنان صادق ارزي، آنكارا 1956 و چاپ مصحح آن بهمكاري عدنان صادق ارزي و مرحوم پرفسور نجاتي لوغال كه جلد اول آن بسال 1957 در آنكارا انتشار يافت.
(2)- در باب همه اين موارد رجوع شود به آغاز كتاب الاوامر العلائيه ابن البيبي چاپ كامل فاكسيميله بهمت عدنان صادق ارزي، آنكارا 1956 و چاپ مصحح آن بهمكاري عدنان صادق ارزي و مرحوم پرفسور نجاتي لوغال كه جلد اول آن بسال 1957 در آنكارا انتشار يافت.
(3)- در باب همه اين موارد رجوع شود به آغاز كتاب الاوامر العلائيه ابن البيبي چاپ كامل فاكسيميله بهمت عدنان صادق ارزي، آنكارا 1956 و چاپ مصحح آن بهمكاري عدنان صادق ارزي و مرحوم پرفسور نجاتي لوغال كه جلد اول آن بسال 1957 در آنكارا انتشار يافت.
ص: 496
انصراف ابن البيبي از مقصود اصلي خود و انحصار دادن مطالب اساسي كتاب بشرح سلطنت غياث الدين كيخسرو اول و عزّ الدين كيكاوس، و مخصوصا اطناب و اسهاب در ذكر سيرت سلطان علاء الدين كيقباد، يافتن سلجوقنامه قانعي بود كه مطالب مربوط بكيخسرو و كيقباد را بتفصل آورده و كار پژوهش را بر او سهل كرده بود؛ و پيداست كه دست يافتن بر اطلاعات مربوط بجانشينان علاء الدين كيقباد بسبب قرب زماني براي نويسنده سهل بوده و بدين طريق مشكلات كارش در تدوين كتاب الاوامر العلائيه (مشهور بسلجوقنامه) حلّ مي‌شده است و با اين حال با شگفتي ملاحظه مي‌كنيم كه مؤلف با وجود شركت پدرش در امور دولتي سلاجقه از اواخر علاء الدين كيقباد ببعد، و با آنكه مي‌توانست اطلاعات مستقيم از عهد آخرين پادشاهان سلجوقي آسياي صغير داشته باشد، با آنهمه حوادث مهم كه در عهد آنان رخ داده بود نتوانست مطالب مربوط بدوره شش سلطان اخير را بتفصيل مطالب مربوط بدو سه سلطان پيشين خاصه كيقباد در كتاب خود بياورد، و همين خود نشانه آنست كه در دست داشتن متن سلجوقنامه كه قانعي در آن مخصوصا نسبت بممدوح خود علاء الدين كيقباد بتفصيل گراييده بود، چنين امكاني را بوي مي‌داد. بهرحال بايد باين نكته توجه داشت كه كار ابن البيبي در تهيه كتاب خود، لااقل تا آنجا كه مربوط به كيخسرو و كيقبادست، تلخيص اديبانه‌ييست از سلجوقنامه قانعي با آوردن بعضي از قطعات اشعار او در تضاعيف كلام خود و گاه نقل قسمتهاي نسبة مفصل از آن كتاب بي‌آنكه بكوتاه كردن و درآوردن آنها بنثر رغبتي نشان دهد.
ابن البيبي بر رسم مؤلّفان مترسّل بآوردن اشعار عربي و فارسي بسيار در كتاب خود علاقه داشت و هم بر رسم آنان ذكر صاحبان اشعار را نيز در ضمن كلام لازم نمي‌ديد مگر در سه چهار مورد كه شاعران عهد بمناسبت جلوس پادشاهان يا ذكر مآثر ممدوح او عطا ملك جويني اشعاري سروده بودند. وي در بعضي از قسمتهاي كتاب خود قسمتهاي نسبة مفصّلي را از خسرو و شيرين نظامي بي‌ذكر نام گوينده آورده بنحوي كه در بادي امر بنظر مي‌آيد كه از خود نويسنده است مانند ابيات منقول در صحايف 152 و 154 155 از چاپ
ص: 497
فاكسيميله. در بعضي موارد نيز مانند صحايف 22 و 138 و 269 ابيات شاهنامه فردوسي وارد كلام او شده است. تصوّر مي‌رود كه ابن البيبي بعلّت اشتهار اشعار اين شاعران، همچنانكه سازندگان اشعار عربي كه نقل كرده است، احساس حاجتي بذكر نام آنان نمي‌نمود و همين حكم هم شايد درباره اشعار قانعي صادق باشد، و بهرحال از هيچ جاي الاوامر- العلائيه برنمي‌آيد كه اشعاري كه ببحر متقارب درباره غياث الدين كيخسرو و عزّ الدين كيكاوس اول (البته بندرت) و علاء الدين كيقباد (بكثرت و بوفور) نقل نموده متعلق بنويسنده كتاب باشد درحالي‌كه قرائن موجود بما رخصت مي‌دهد كه آنها را از مدّاح علاء الدين كيقباد يعني قانعي بدانيم كه مسلما بنابر حكم ممدوح خود تاريخ او و پدرش را بنظم درآورده و بقول خود نامشان را زنده كرده بود.
چنين كس يعني چنين مادحي كه منظومه‌يي از نوع حماسه تاريخي براي ممدوح خود علاء الدين كيقباد بسازد ابن البيبي نمي‌توانست بود زيرا حتّي پدر او يعني مجد الدين محمّد ترجمان و مادرش بي‌بي منجّمه در حدود سال 630 (يعني دو سال بعد از بر هم خوردن دستگاه جلال الدّين خوارزمشاه و قتل او، درحالي‌كه چندگاهي را در دمشق گذرانيده بودند) بخدمت علاء الدين كيقباد رسيدند، و اين مصادف بود با چهار سال از پايان زندگاني پادشاه مذكور؛ و فرزند آنها يعني ابن البيبي نه تنها خدمت علاء الدين كيقباد را درك نكرد بلكه مدّتها بعد ازين تاريخ جزو رجال آسياي صغير شناخته شده و كتابش را در آغاز سلطنت سلطان غياث الدين مسعود ثاني (681- 696 هجري) و اواخر زندگاني عطا ملك جويني (متوفي بسال 681) نوشت و اين مصادف بود با چهل و هفتمين سال از وفات علاء الدين كيقباد؛ و بنابراين مقدمه اگر درباره علاء الدين كيقباد و كردار او و نيز احيانا درباره پدر و برادرش ابياتي ببحر متقارب و متضمن سخنان ستايش‌آميز منظوم در كتاب او ملاحظه كنيم بايد بپذيريم كه اين اشعار از گوينده‌ييست معاصر كيقباد كه از پدر و برادرش نيز در منظومه خود بنيكي ياد كرده است (يعني بحدس قوي از قانعي طوسي) نه از ابن البيبي كه حتي پدرش محمد الترجمان هم تنها سه چهار سال اخير از دوران
ص: 498
پادشاهي كيقباد را درك كرده و او خود شايد در آن ايّام هنوز ديده بجهان نگشوده و با او كه سهل است با جانشين بلافصلش هم ارتباطي نيافته بود.
اين نكته هم گفتني است كه اگر ابن البيبي زحمت انشاء اشعار متقارب در سيرت كيقباد را پذيرفته بود چرا اين كار را درباره ديگر سلاطين سلجوقي آسياي صغير و حتي درباره معاصر خود غياث الدين مسعود ثاني نكرد و چرا اشعار او ببحر متقارب و در سيرت سلاطين سلجوقي و حوادث عهد آنان بدوره‌يي ختم مي‌شود كه مقارنست با فوت ملك الشعرا قانعي طوسي؟
مطلب ديگري كه ما را از نسبت دادن اشعار مذكور بابن البيبي منصرف و بانتساب آنها بقانعي مصمم مي‌كند آنست كه در ذكر سيرت علاء الدين كيقباد (كه قانعي سلجوقنامه خود را بنام او و مستقيما در عهد او ساخته بود) از آن پادشاه بارها با عناويني از قبيل «ظلّ اللّه» و «شهنشاه اعظم» و «خديو جهان» و «شهريار زمين» و «شهنشاه اعظم الغ كيقباد» ياد مي‌شود و پيداست كه چنين عناويني را شاعري مدّاح براي ممدوح معاصر خود بكار مي‌برد نه كسي انحصارا براي يكي از پادشاهان گذشته بي‌آنكه درباره پادشاهان مقدم بر او و يا بعد از او چنين كاري بكند. اين شاعر معاصر علاء الدين كيقباد بي‌شكّ ابن البيبي نيست و باحتمال اقرب بصواب و با توجه بقرائن ديگر ملك الشعراء امير بهاء الدين قانعي طوسي است. براي نمونه خوبست اشعاري را كه حاوي القاب و عناوين مذكورست از صفحه 301 الاوامر العلائيه نقل كنيم:
چو از قونيه چترِ ظلِّ اله‌خراميد برسان رخشنده ماه
جهان را همي مژده آمد ز مهركزين پس بتندي نگردد سپهر
نبارد بجز شادي از چشم ميغ‌فلك خرّميها ندارد دريغ
هر آن گَرد كانگيختندي سپاه‌همي گشت روشن بدان چشم ماه
خرامان بپيروزي كردگاربقيساريه «1» شد جهان شهريار
______________________________
(1)- در اصل: بقيصريه
ص: 499 شكفته رخ عالم از روي اوجهان پرنسيم گل از بوي او
بغرّيدن طبل و آواز ناي‌بجوشيدن مردم و هاي هاي
بگردون پيروزه زرنگاررسانيد آوازه شهريار
درآمد جهانگيرِ گردون محلّ‌بتقدير ايزد ببرج حمل
زمين را گل از خرّمي تازه شدز بلبل هوا پر ز آوازه شد
خديو جهان شهريار زمين‌كه فرّش بود از دَرِ «1» آفرين
فلك سخره حكم چوگان اوسراسر جهان زير فرمان او
نشست از بر تخت و بگشود راه‌ز هر جايگه شد روان دادخواه مي‌بينيد كه اين اشعار را حتما بايد شاعر معاصر يك پادشاه درباره او و اعمالش سروده باشد نه يك شاعر بعيد العهد نسبت بيكي از سلاطين غابره دون سلاطين ديگر، مقدّم بر او يا مؤخّر از او؛ و همچنين بنگريد باين ابيات كه مأخوذست از چند بيتي كه در صحايف 438- 439 از الاوامر العلائيه نقل شده:
چو در بيرق افتاد از باد تاب‌تو گفتي كه بدريد دِرْعِ سحاب
بگوش ظفر كوس مژده‌رسان‌شده ضامن سرّ سينه سنان
شهنشاه اعظم الغ كيقبادبپشت سمند اندرآمد چو باد
چو خورشيد برتاخت بر تيغ كوه‌كه تا بنگرد حال شامي گروه ...
و حتي ابن البيبي ابياتي را كه قانعي در شكرگزاري از نعمتهاي علاء الدين كيقباد سروده بود از زبان ملك اشرف پادشاه شام و مصر نقل كرده و در صحيفه 389 از كتاب خود بدينگونه آورده است:
من آن ديدم از نعمت شهرياركه از شكر آن شد زبانم ز كار
هر آنچ آمد از خسرو فتح ياب‌نه از ابر آمد نه از آفتاب
بنعمت چنان پروريدي مراهمانا چو «2» بنده خريدي مرا
______________________________
(1)- در اصل: كه بدفراو ابر
(2)- در اصل: كه
ص: 500 هميشه چنين باد بنده‌نوازدل دشمنانش رهينِ گُداز «1» در اينجا تكرار مي‌كنم كه قسمت بزرگي از كتاب الاوامر العلائيه يعني آن قسمت كه مربوط بدوره غياث الدين كيخسرو اول و كيكاوس و كيقبادست در حكم تلخيصي است از منظومه مفصل سلجوقنامه قانعي كه ابن البيبي مطالب آنرا با عبارات منشيانه خلاصه نموده و اين ملخّص را گاه با ابيات و اشعار پارسي و عربي از شاعران مختلف آميخته و در بعضي موارد نيز صواب چنان ديده است كه ابياتي را هم از قانعي در مطاوي عبارات خود بياورد و اين نقل گاه بيك و دو و حتي چند صحيفه (مخصوصا آنچه در بين صفحات 392- 406 آمده است) نيز رسيده و ازين راه خوشبختانه مقدار معتنابهي از ابيات سلجوقنامه حفظ شده است.
بدين تقدير ابيات معدود متقارب در ذكر سيرت و فتوحات غياث الدين كيخسرو اول و عز الدين كيكاوس اول (كه چندان زياد نيست) و اشعاري ببحر مذكور كه در ذكر سيرت علاء الدين كيقباد در الاوامر العلائيه مي‌بينيم (و از هزار بيت متجاوزست) بحدس قريب بيقين از قانعي طوسي و مأخوذ از سلجوقنامه است. عدد اين ابيات درباره علاء الدين كيقباد كه ممدوح مستقيم قانعي بوده و قانعي سلجوقنامه را بنام او و در حقيقت براي بيان سيرت او و ستايش اعمال وي ساخته بود، درين كتاب در حدود يكهزار و صد بيت است كه در بعضي از آنها جنبه مدح و ستايش قانعي را نسبت بممدوح بوضوح مي‌بينيم و از روي آنها معلوم مي‌شود كه سلجوقنامه قانعي در زمره منظومه‌هاي تاريخي (يا حماسه‌هاي تاريخي) است كه باستقبال شاهنامه فردوسي ساخته شده و اشعار آن بنسبت با گفتار بلند فردوسي البته متوسط است خاصه كه در بعضي از آنها غلطهاي كتابتي راه يافته و آنها را بصورت ابياتي سست جلوه داده است.
درستست كه قانعي هنگام نظم كليله و دمنه كار سلجوقنامه را تمام شده معرّفي كرده
______________________________
(1)- اين ابيات يادآور ابياتيست كه قانعي در مقدمه كليله و دمنه منظوم آورده و قبلا نقل كرده‌ايم.
ص: 501
ولي بعيد نيست كه بعد از علاء الدين كيقباد مختصري درباره سلاطين ديگر سلجوقي آسياي صغير، كه هنوز در عهد آنان زنده بوده است، بر سلجوقنامه افزوده باشد و اين افزايش گويا تا زمان معين الدّين پروانه كه حوادث مربوط باو را در الاوامر العلائيه مي‌بينيم، بطول انجاميده باشد منتهي اگر قانعي واقعا مطالب را افزوده باختصار كوشيده بود و بهمين سبب هم نقل ابن البيبي ازو درين موارد اخير بدان وفور كه درباره علاء الدين كيقباد مي‌بينيم نيست، چنانكه شرح حوادث مربوط بسلاطين اخير سلجوقي روم هم با آنكه قريب العهد به «ابن البيبي» بوده‌اند، در كتابش بدان تفصيلي نيست كه درباره غياث الدين كيخسرو اوّل و علاء الدين كيقباد است و حال آنكه اين دو پادشاه ازو دورتر و طبعا اطّلاعات مستقيمش درباره آنان كمتر بوده است.
چندگاهي بعد از ختم سلجوقنامه و بعد از پايان عهد كيقبادي، قانعي بنظم كليله و دمنه بهمان بحر متقارب، قيام كرد و در آغاز آن بعد از ذكر شمّه‌يي از احوال خود تا دوره سلطنت عزّ الدين كيكاوس ثاني، و نيز اشاره‌يي بنظم سلجوقنامه، گفته است:
ز تأليف آن روزگاري گذشت‌بگرد كليله كه يارست گشت
من آنرا بخود نظم كردم چنين‌كه هر لفظ او گشت دُرّ ثمين درين منظومه قانعي بعد از نعت خدا و پيغامبر و ممدوح خود عزّ الدين كيكاوس، شرح مفصّلي در ذكر صفات و ملكات بايسته شاهان از حلم و راي و خرد و وفا و حق شناسي و كم‌آزاري و كرم و عطا و عدل و شرم و حيا و ورع و پرهيز آورده و همه آنها را براي كيكاوس ثاني اثبات كرده و بعد از ذكر احوال و آثار خود تا اين روزگار، نظم كليله و دمنه را آغاز نهاده و گفته است:
جهان بنده شاه كاوس بادكه چاكرنوازست و نيكونهاد
همه كار او در جهان داد و مهرهميشه سر همتش بر سپهر
كنون از كليله شوم شادمان‌باقبال سلطان روشن‌روان
چو بنشست كسري بجاي قبادكلاه بزرگي بسر برنهاد ... الخ
ص: 502
و در پايان تصريح كرده است بر آنكه هنگام نقل كتاب از نثر بنظم هيچ مطلب از متن حذف نشده و تنها بعضي از سخنان كژ و نابسامان را انداخته و ازين راه بنظر خود بناي استواري از سخن بنام سلطان برآورده است:
شدم فارغ از نسل اين داد نيز (كذا)ز نثري كه بودش نيفتاد چيز
سخن هرچه كژ بود انداختم‌بدانسان كه بايست پرداختم
نه معمار بايست و نه كارگرنه خشت و نه سنگ و نه سيم و نه زر
بناهاي محكم درآيد ز پابدين نام سلطان بماند بجا
درين داستان گشت روشن كه من‌بگفتن چنان قادرم بر سخن
كه داند هر آنكس كه دارد خردكه از من كسي در سخن نگذرد ...
نسخه‌يي ازين كتاب كه در جزو نسخ خطّي فارسي موزه بريتانيا موجودست در ذي القعده سال 863 بپايان رسيده و ابيات آن نيز مانند منظومه ديگر قانعي متوسط و در برخي موارد سست و قابل اصلاح است. مجموع اين ابيات در حدود 4500 است و چنين آغاز مي‌شود:
خدايا توي زنده جاودان‌فرازنده اين سپهر روان و بدينگونه پايان مي‌پذيرد:
زمين و زمان بنده شاه بادهميشه بكام نكو خواه باد
بدو باد آبادي بوم و برفرودستِ حكمش قضا و قدر و چون اين منظومه بنام عزّ الدين كيكاوس ثاني است بايد بين سالهاي 643 و 655 و علي الظاهر در سالهاي قريب به 655 يعني اواخر عهد آن پادشاه سروده شده باشد زيرا قانعي در اين منظومه از چهل سال مدّاحي و خدمت خود در نزد سلاجقه روم ياد مي‌كند.
بديهي است اين عدد چهل تقريبي است زيرا اگر فرض كنيم كه قانعي مقارن حمله مغول بخراسان (617- 618) از طوس گريخته و بعد از يكسال گريز و سفر متمادي بروم نزد علاء الدين كيقباد سلجوقي رسيده باشد قاعدة در آخرين سال سلطنت عزّ الدين كيكاوس ثاني هنوز مدت مداحيش از 35- 36 سال متجاوز نشده بود و اتمام خدمت چهل ساله وي
ص: 503
با اولين سالهاي سلطنت ركن الدين قلج ارسلان رابع مصادف مي‌شد.
از اشعار اوست در كليله و دمنه منظوم:
شنيدم كه دزدي بهندوستان‌برون آمد از در شبي ناگهان
روان گشت در شهر با چند ياركه در دست ايشان چه افتد شكار
چو يكسر ز گشتن ستوه آمدندسوي خان بازرگاني شدند
بُد آن مرد بازرگان مال‌دارجهان ديده و پخته روزگار
چو دزد آمد و قصد آن بام كردز خواب اندرآمد جهانديده مرد
زن خويش را كرد بيدار زودبدين‌گونه با او سخن درفزود
كه از من بپرس اين‌كه چندين درم‌بچه صنعت و پيشه كردي بهم
چو پرسيده باشي تو خاموش باش‌چو گشتم زبان من تو دو گوش باش
زن اين گفته بشنيد از آن هوشمندروان «1» كرد آواز با او بلند
كه اين مال را جمع چون كرده‌اي‌كه از مال قارون فزون كرده‌اي
بپاسخ بدو گفت مرد خردكه دوران چو من مرد دير آورد
فراوان هنر هست در گوهرم‌كز آن مال و هستي بدست آورم
و ليكن ز دزديست اين مالهاندارم نهاني ز تو حالها
ز دانا فسوني بياموختم‌و ز آن مالِ قارون بيندوختم
ازين پيش چون شب جهان بستدي‌همه شب مرا كار دزدي بدي
فسون را بگويم تو با كس مگوي‌كه گفتن پشيماني آرد بروي
چو من بر سر بامها «2» رفتمي‌سه شولم پياپي فرو گفتمي
بيازيد مي سوي مهتاب چنگ‌بروزن درون رفتمي بي‌درنگ
همه نقد و جنس سرا جستمي‌بهم زود كالا فرو بستمي
______________________________
(1)- در اصل: در آن. روان يعني سريع، بسرعت
(2)- در اصل: بارها
ص: 504 سه‌شولم دگربار گفته شدي‌سر من ز روزن برون آمدي
برون بردمي هرچه بودي تمام‌بدزدي مرا اين فسون داد كام
بگفت اين سخن مرد و خاموش گشت‌بخاموشي او دمي برگذشت
شنيد اين سخن دزد ناكاردان‌كه شولم بود دزد را ريسمان
سه‌شولم بگفت و فرو كرد پاي‌نگون اندرآمد ميان سراي
چو دزد اندر افتاد برجست مردبچوبش سر و دست و پا خرد كرد
بدو گفت كاي سفله سست‌راي‌جهان را نهادم همه زير پاي
ببازارگاني و زيرك سري‌تو مالم بافسونِ شولم بري
ازو دزد افتاده زنهار خواست‌كه من غافلم كارداني تراست
ترا زيركي صاحب مال كردمرا شولم تو بدين حال كرد **
شنيدم كه بازارگاني بكيش‌بهم كرد جوهر ز اندازه بيش
ورا بود در سفتنِ آن شَغَف‌چنان اوستادش نيامد بكف
نشان يافت از اوستادي تمام‌ميان بزرگان برآورده نام
بدان‌سان كه هر روز دينار صدبدي مزد كردار آن پرخرد
مر او را بديد و بداد آن قراركه هر روز چندين بود مزد كار
چو رفتند در خان بازارگان‌فرو ريخت جوهر هم اندر زمان
از آن مرد داننده لختي بسفت‌كجا مغز او با خرد بود جفت
برابر نهاده يكي چنگ ديدزمان تا زمان اندر آن بنگريد
بدو در نگه كرد بازارگان‌كه تو چنگ داني زدن بي‌گمان
جوان گفت دانم بغايت شگرف‌در آن علم هستم چو درياي ژرف
عجب داشت بازارگان ز آن سخن‌بدو گفت بردار و چيزي بزن
جوان حالي آن چنگ در بر گرفت‌چو بنواخت آنرا ره اندر گرفت
ص: 505 بدانگونه بنواخت چنگ آن جوان‌كه بي‌هوش شد مرد بازارگان
بآواز چنگش مي‌آورد و جام‌بدان روز بگذشت تا گاه شام
جوان نامور چنگ بنهاد پيش‌طلب كرد صدگانه دينار خويش
بپاسخ بدو گفت بازارگان‌كه اي مرد بيدار روشن روان
ز من مزد ناسفته جوهر مخواه‌بدو گفت دانا كه اين نيست راه
بَرِ تو من از بهر كار آمدم‌توم چنگ فرمودي و من زدم
بآخر سر كيسه را برگشادفرو كرد و زر بركشيد و بداد
پي مزد جوهر درم برفشانددرم رفت و آن پاك ناسفته ماند **
چو بنشست كسري بجاي قبادكلاه بزرگي بسر برنهاد
بدرگاه آن شاه شمشيرزن‌بزرگان گيتي شدند انجمن
برو زرّ و گوهر برافشاندندورا شاه نوشيروان خواندند
برو زنده شد رسم پيروز شاه‌فرازيد بر چرخ گردان كلاه
برآورد نام و بگسترد داددل زيردستان بدو گشت شاد
بيكبار دست بدي بسته شدزمان تندخو بود، آهسته شد
شهان نام او بر نگين داشتندزبانها پر از آفرين داشتند
دل كبك و شاهين بهم رام شددم اژدها جاي آرام شد
جهان بود مانند باغ ارم‌نديدند يك دل پراندوه و غم «1»
همه روز با هوشمندان بدي‌ز هر دانشي داستانها زدي
ز نادان جدايي گزيدي مدام‌يكي صبح بي‌بَر نبردي بشام
خردمند را او نكو داشتي‌كه دارد كسي را چو او داشتي
بتاريخ شاهان بدي شادمان‌بدان بازگشتي زمان تا زمان
مر او را بچيزي نديدند شادبجز ياد كردن ز شاهان داد ...
**______________________________
(1)- در اصل:
نديدند يك دل ز اندوه و غم ص: 506 بداند شناسنده نيك و بدكه چيزي نباشد وَرايِ خرد
خرد جان‌فروز و خرد دلگشاي‌خرد دست‌گير و خرد رهنماي
خرد دور دارد ز كبر و مني‌خرد ره نمايد سوي روشني
خرد بازدارد ز ناخوب كارخرد راه جويد سوي كردگار
اگر پير باشد كسي ور جوان‌خرد دارد آموزگار روان
خرد بر تو آسان كند كار سخت‌خرد داردت شاد و پيروزبخت
بجايي كه باشد خرد با تو يارمخالف نباشد مگر سوگوار
خرد پير و فرتوت دارد جوان‌خرد پيشوايست و روشن روان
خرد رامش جان دانا بودخردمند مردم توانا بود
خرد جاودان روي دارد سفيدخرد بهره بخشد ز كام و اميد
خرد يار خواهد دل هوشمندخرد سر برآرد بچرخ بلند
خرد دارد آگاهت از هرچه هست‌جهان مر خرد را بود زيردست
خرد پهلوانيست بازو قوي‌خرد پيشواييست با فرّهي ...

13- زرتشت بهرام‌

اشاره
زرتشت پسر بهرام پسر پژدو از شاعران بزرگ زرتشتي است كه در قرن هفتم و در دوران حكومت ايلخانان زندگي مي‌كرده است. وي نام و نسبش را در اشعار خويش بنحوي كه گفته‌ايم تصريح كرده «1» و گفته است كه پدرش بهرام پسر پژدو هيربدي
______________________________
(1)-
گر ايدون كه نامم نداني همي‌اگر بشنوي يا بخواني همي
كه زرتشت بهرام بن پژدوم‌يكي يادگاري از آن هر دوم (زراتشت‌نامه بتصحيح آقاي دبير سياقي. ابيات الحاقي، ص 100)
كنون زرتشت بن بهرام پژدوبياور شرح حال و قصه برگو
بجز زرتشت بن بهرام پژدوكه گويد اين‌چنين گفتار با تو
بگيتي و بمينو دار نيكودل زرتشت بن بهرام پژدو (ارداويرافنامه بتصحيح آقاي دكتر رحيم عفيفي، مشهد)
ص: 507
دانشمند و پزشك و ستاره شمر و پارسي‌دان و پهلوي‌خوان از مردم كرمان بوده است و پيش از آنكه زرتشت بنظم ارداويرافنامه پردازد جهان را بدرود گفته و مادرش در قيد حيات مانده بود «1».
زرتشت در جواني و گويا در ايام حيات پدر دين دبيري و علوم شرعي زرتشتي و نجوم و هيئت و حساب را فراگرفت و بشاعري پرداخت و چنانكه خواهيم ديد آثار قابل توجهي در ادبيات زرتشتي دوره اسلامي ايران پديد آورد.
پدر زرتشت يعني بهرام پژدو گوينده منظومه‌ييست ببحر هزج مسدّس كه معنونست به «بهاريات بهرام پژدو» و از آن نسخي دردستست «2». تاريخ ختم اين منظومه را گوينده در دو بيت ذيل تصريح كرده است:
______________________________
(1)-
نمانده بود باب من بگيهان‌ورا مينوست پاداشن بگيهان
كجا بهرام و بابش بود پژدوانوشه بر روانشان باد هر دو
طبيب و هير بد بود و منجم‌دري و پهلوي خوان بود و عالم
فراز آمد اجل رفت او ز عالم‌شده او، مارويم و ديگران هم
ولي مامم بخانه بود با من‌بدو گفتم كه اي دانا امين زن ... (ارداويرافنامه ص 20- 21)
چو بودم در جواني كامراني‌همان در شادماني زندگاني
بخوانده خط زدين آگاه گشته‌روانم با خرد همراه گشته
بكرده يشت و گشته هيربد شادكه آن بود از پدر ميراث استاد
نجوم و هم حساب احكام اخترز هريك شمه‌يي خوانده ز دفتر
برفتي شعر گه گاه از بيانم‌و ز آن شادان شدندي دوستانم (ارداويرافنامه ص 16)
(2)- رجوع شود بترجمه مقدمه فريدريك روزنبرگ‌F .Rosenberg بر منظومه زراتشت‌نامه، در آغاز زراتشت‌نامه چاپ تهران بتصحيح آقاي دكتر دبير سياقي ص 20- 21.
ص: 508 بروز گوش در اسفندارمذ ماه‌ز دور يزدجرد آخر شهنشاه
گذشته سال ششصد بيست با شش‌شد اين قصه تمام اي مرد باهش و سال 626 يزدگردي مساويست با 654 هجري و 1257 ميلادي؛ و اگر صحت انتساب اين منظومه به بهرام پژدو محقق باشد وي از شاعران زرتشتي در اواسط قرن هفتم بود و پسرش زرتشت شاعري را از پدر بميراث برده بود؛ و نيز اشاره زرتشت بهرام در مقدمه ارداويرافنامه خود بر اينكه هنگام نظم ارداويرافنامه پدر او درگذشته بوده، مربوطست به بعد از سال مذكور (يعني بعد از 654 هجري، چه ناگزير بهرام پژدو در آنسال هنوز در قيد حيات بوده است).
از همينجا زمان حيات زرتشت بهرام معلوم مي‌شود و مي‌توان دريافت كه او در اواسط قرن هفتم در سايه تربيت پدر آماده شاعري مي‌شد تا كارهاي پرارزش خود را در نيمه دوم آن قرن بوجود آورد. با اين حال اطلاع صريح ما درباره يكي از سالهاي زندگاني زرتشت بهرام از ابياتي برمي‌آيد كه او بر زراتشت‌نامه كيكاوس پسر كيخسرو رازي الحاق كرده و در آنها تاريخ استنساخ زراتشت‌نامه را بخط خويش در:
چل و هفت با ششصد از يزدگردهمان ماه آبان كه گيتي فسرد «1» يعني آبانماه 647 يزدگردي (676 هجري مطابق با 1278 ميلادي) گفته است و ازينجا معلوم مي‌شود كه تا اواسط نيمه دوم قرن هفتم هجري در قيد حيات بوده و اگر اين اطلاع را منضم بابياتي از همين قسمت الحاقي او بر زراتشت‌نامه كنيم كه در آنها آرزوي ايجاد «جفت» يعني نظيري براي زراتشت‌نامه مي‌كند «2»، معلوم مي‌شود كه در آن روزگار يا سرگرم نظم ارداويرافنامه بوده و يا اراده اين كار داشته است.
______________________________
(1)- زراتشت‌نامه ص 100.
(2)-
بدل گفتم ار زآنكه اين در پاك‌شود جفت شمعي بود تابناك ...
مرا هاتف از غيب آواز دادكه بايد ترا جفت اين ساز داد (زراتشت‌نامه ص 101)
ص: 509
و امّا ارداويرافنامه منظومه‌ييست در سرگذشت ارداي ويراف كه زرتشت بهرام پژدو ظاهرا آنرا از روي ترجمه فارسي كتاب ارداي‌ويرافنامه ترتيب داد. بنا بروايات زرتشتيان اين ارداي ويراف از مقدّسين مزديسنان و معاصر اردشير پاپكان بود كه از ميان هفت موبد كه خود از ميان چهل هزار دستور برگزيده شده بودند، انتخاب گرديد تا بنيايش و خواهش آن موبدان ايزدان او را در عوالم معنوي سير دهند و كار مينو (عالم معني) و بهشت و دوزخ را بر او روشن كنند و سره را از ناسره بازشناسانند و پاداشهاي اعمال نيك و بد را بوي بنمايند. روح ارداي ويراف درحالي‌كه كالبدش در زمين بود هفت شبانروز درين معراج بسر برد و چون بكالبد بازگشت و او بيدار شد دبيري دانا بطلبيد تا هرچه ديده بود بنويسد. «ارداي ويرافنامگ» كه محصول اعتقاد روحانيان زرتشتي بچنين معراج يا چنين سيري در عوالم معني بود ظاهرا در قرن نهم ميلادي نگاشته شد و نخستين ترجمه آن بزبانهاي اروپايي در سال 1816 بوسيله پوپ صورت گرفت «1» و در سال 1887 نيز بارتلمي آنرا بفرانسه ترجمه كرد «2» و گزارش فارسي آن را مرحوم رشيد ياسمي در سال سوم مجله مهر (1313 شمسي) طبع نموده است، در حالي كه پوپ خاورشناس انگليسي در ترجمه انگليسي خود ازين كتاب علاوه بر ارداويرافنامه زرتشت بهرام از دو ترجمه فارسي ديگر نيز كه سابقا شده بود استفاده كرد «3».
______________________________
(1)-
The Arda- Viraf Nameh, or the Revelation of Arda Viraf, London, 1816.
(2)-
M. A. Barthelemy: Arta- Viraf Namak ou Livre d'Arda Viraf, Paris 1887.
(3)- تحقيقات مرحوم دكتر محمد معين درباره ارداويرافنامه در مجله مهر سال هفتم و در كتاب مزديسنا و تأثير آن در ادبيات فارسي و در مجموعه «يادنامه پورداود» درباره اصل پهلوي و ترجمه فارسي آن و منظومه زرتشت بهرام پژدو؛ و همچنين تحقيقات آقاي دكتر رحيم عفيفي در مقدمه ارداويرافنامه منظوم (مشهد 1343) در اينجا قابل ذكرست، و نيز رجوع شود بهمين كتاب مجلد اول چاپ سوم ص 137.
ص: 510
منظومه ارداويرافنامه زرتشت بهرام در حدود 1850 بيت و ببحر هزج مسدس محذوف يا مقصور است، و گوينده سبب نظم آنرا پيش از شروع داستان ارداي ويراف بتفصيل بيان كرده است «1». اما تاريخ نظم اين منظومه در آن نيامده است و ظاهرا اين كار بايد در سال 676 هجري آغاز شده باشد زيرا گوينده در ارداويرافنامه آنجا كه در سبب نظم كتاب سخن گفته توضيح مي‌دهد كه «2» در شبي از شبهاي زمستان كه تاريكي و سرما جهانرا فراگرفته بود از مادر تقاضا كرد تا آتشي برفروزد و آنگاه براي راندن ديو غم از دل بخواندن كتاب متوسّل شد. مادر دو كتاب نزد او آورد: يكي در مولود زرتشت و ديگر كتاب ارداي ويراف. مقصود از مولود زرتشت كه بنظم بود «3» همان زراتشت‌نامه كاوس كي يا كيكاوس رازيست كه پيش ازين درباره آن سخن گفته‌ايم و زرتشت بهرام چنانكه ديده‌ايم در دو روز از ماه آبان سال 647 يزدگردي مطابق با سال 676 هجري آنرا استنساخ كرد و در پايان كار خود منظومه الحاقيه‌يي در 43 بيت بر آن افزود و در ضمن آن چنين گفت:
چو اين قصه نغز برخوآندم‌معاني او با خرد رآندم
بسي شكرها كردم از دادگركه دادم ز دادار و از دين خبر
بدل گفتم ار ز آنكه اين دُرّ پاك‌شود جفتِ شمعي بود تابناك
مرا هاتف از غيب آواز دادكه بايد ترا جفت اين ساز داد
______________________________
(1)- رجوع شود به ارداي ويرافنامه، بتصحيح آقاي دكتر رحيم عفيفي، مشهد 1343 ص 16 ببعد.
(2)- ايضا، ص 21.
(3)-
كتابي بود از آن مولود زرتشت‌درو چيزي كه بد مقصود زرتشت
بخواندم قصه و آن داستان من‌نگه كردم بگفت راستان من
بر آن گوينده‌يي كاو گفت آنراگشادم در دعا خواندن زبان را و «گوينده» و «گويا» بمعني شاعر است چنانكه در اشعار فردوسي چند بار بدان بازمي‌خوريم:
چنين ديد گوينده يكشب بخواب ... الخ؛بپيوست گويا پراگنده را ... الخ
ص: 511 چو دادار دادستت اين دستگاه‌اگر جهد نبود بود آن گناه
ز گفتار هاتف كه بُد رهنماي‌هميدون ز بهر رضاي خداي
بگفتار ارداي ويراف رنج‌ببردم كه آن بود آگنده گنج ازين اشاره و همچنين از توضيحي كه زرتشت بهرام درباره مطالعه منظومه زراتشت‌نامه و قصه ارداي ويراف در شب سرد زمستان مي‌دهد بر رويهم اين نكته روشن مي‌گردد كه استنساخ زراتشت‌نامه (سال 676 هجري) و شروع بنظم ارداي ويرافنامه در اوقاتي نزديك بيكديگر رخ داده است.
بحث زرتشت بهرام درباره وضع بسيار نامساعد زمان خود فقط ما را بنحو مبهمي بقرن هفتم هجري راهبري مي‌كند و البته براي خواننده‌يي كه مي‌خواهد محيط سراسر فساد و تباهي ايران را در عهد مغولان بشناسد سند سودمنديست «1».
منظومه ديگري كه بزرتشت بهرام نسبت مي‌دهند مثنوي «چنگرنگهاجه» است كه عنوان آن «قصه چنگرنگهاجه داناي هندي با زرتشت» است و چنين آغاز مي‌شود:
بهند اندر حكيمي بود خواجه‌كه او را نام بد چنگرنگهاجه
حكيمي فاضلي داناي كامل‌بهر دانش ستوده سخت و عاقل و گوينده در اين قصه پس از ذكر مباحثه ميان زرتشت و چنگرنگهاجه هندي و پيروزي زرتشت بر او و گرويدن داناي هندي بزرتشت، نظري اجمالي بتاريخ ايران مي‌افگند و پس از اشاره بداستان اسكندر گفتار خود را بتاريخ اردشير پاپكان پايان مي‌دهد. علاوه برين چند حكايت و داستان منظوم ديگر را نيز بزرتشت بهرام منسوب مي‌دارند «2».
در اشعار زرتشت بهرام پژدو اثر ادبيات مذهبي زردشتيان بشدّت آشكار است
______________________________
(1)- ارداي ويرافنامه از بيت 216 ببعد.
(2)- رجوع شود بمقدمه زراتشت‌نامه ترجمه از گفتار فريدريك روزنبرگ ص 18- 21 و ص 60.
ص: 512
ولي در سخن او غثّ و سمين بسيار و از وجنات آن ناهمواري آشكارست و مسلما قسمت بزرگي از ناهمواريهاي الفاظ وي نتيجه تصرّف ناسخان در اشعار اوست و اين معني بعد از مختصر دقت در تصحيح ابيات او با توجه بقرائن مثبته بصراحت معلوم مي‌شود، و محقق مي‌گردد كه قسمت اعظم از خطاهاي اشعار او مولود بي‌سوادي ناسخان است و تاكنون متأسفانه چاپهايي هم كه از آنها شده از حليه دقت و صحت عاري و تبعيتي است از نسخه‌هاي مغشوش و نادرست. از اشعار اوست:

درياي پاكي «1»
بزرگا قادرا پاكا خدايابنيكي بندگان را رهنمايا
كه يارد گفت اكرام تو هرگزبماندستم درين انعام عاجز
ز هر چيزي كه انديشم فزوني‌ز هرچ آيد بوهم از آن بروني «2»
تويي كآغاز و انجامت نباشدبگيتي در بجز كامت نباشد
بگيتي در سر مويي نبينم‌كه آنرا با تو هم رويي نبينم «3»
گر آنستي كه فرمانت نبودي‌تگِ بادي همه عالم ربودي
سر مويي همه مخلوق گيهان‌فرو بردي اگر دادي «4» تو فرمان
يكايك ذره گيتي كه هستندهمه در لطف تو اميد بستند
ترا جوينده پيدا و نهاني‌كه هم اندر ميان هم بر كراني
هزاران دل درين سودا بمانده‌هزاران جان درين شيدا بمانده
كه در جاني و بيرون از جهاني‌همه‌چيزي ز تو و تو نه آني
______________________________
(1)- اشعار ارداويرافنامه منقولست از ارداويرافنامه منظوم بتصحيح آقاي دكتر رحيم عفيفي مشهد 1343، با بعضي تصحيحات لازم.
(2)- در اصل:
ز هر چيز اندر آيد ز آن بروني. (3)- در اصل: روحي نبينم.
(4)- در اصل اگر بردي.
ص: 513 همه مخلوق حيران اندرين راه‌نظرها بر تو و از تو نه آگاه
اگر دارم هزاران نطق پرذوق‌وگر دارم هزاران دل پر از شوق
هزاران سال گويم حمد و توحيدنباشم گفته يك ذره ز تمجيد
كجا در گنجد اي درياي پاكي‌ثناي چون توئي در جسم خاكي
سخن كوتاه بهتر، ره درازست‌كه او از گفتن ما بي‌نيازست

ايّام ناپاك‌
خداوندا اگرچه ما بدين دَربسي تقصير داريم از همه در «1»
و ليكن در چنين ايام ناپاك‌چگونه دين ما خوب آيد اي پاك
بدينگونه شده عاجز ز ديوان‌ز دست تُرك و دروندان «2» غريوان
جهان گشته ز سر تا پا نِسادان «3»نِسا آميخته با خان و با مان
گرفته با نِسا هرچيز آميزكسي را از پليدي نيست پرهيز
به وستا در نشان دادي تو ما رابه پيش آيد چنين روزي شما را
كنون آن روزگار و وقت و دورست‌جهان پر فتنه و آشوب و شور است
بدست ناكسان افسوس ايران‌فتاده شد خراب و تار و ويران
تو مي‌بيني همه ايّام چونين‌شده گيتي خراب و خلق غمگين
جهاني جمله پُر «4» هِخر و نِسا «5» شدهمه مردم ز راه دين جدا شد
نِساپوش و نِساخوار و نِساتن‌سر و پاشان نِسا و هِخر و ريمن
______________________________
(1)- در: باب، نوع؛ از همه در يعني از هرگونه
(2)- دروند: بدكار، دروغ‌پرست
(3)- نسادان: جاي نجاست و پليدي، و «نسا» يعني پليدي
(4)- در اصل: جهاني پر همه
(5)- هخر بكسر اول و نسا بكسر اول هر دو بمعني نجاست و پليدي است
ص: 514 همه دروند بي‌دينند و بدكيش‌گرفته راه اهريمن فراپيش
بايران در بسي بهدين نماندست‌كه اهريمن ز دنييشان براندست
بماندست اندكي مسكين عاجزز مسكينان چه شايد خواست هرگز
چو مي‌بيني همه احوال و كردارخطا مي‌اوفتد، يا رب ميازار
چو اهريمن درين دم زور داردجهان پرفتنه و پرشور دارد
برافروزد همه بر خيل دروندچنان چون لرزه آرد «1» بند بر بند
هزاران غم چو گرگ آورد حمله‌خدايا وارهان ما را ز جمله

زنان كرفه‌كار «2»
ارداي ويراف كه در سير عالم معني همراه سروش بجايگاه زنان نيكوكار رسيده بود از مشاهده خود چنين حكايت مي‌كند:
زنان ديدم ابا زربَفت ديباهمه شادي كن و خندان و زيبا
ز قاقم وز حواصل جامه در برمرصّع تاجهاي نغز بر سر
همه شادي كن و خندان و نازان‌بمينو در بدين خوبي گُرازان
چو ديدم آن زنان شادان و دلخوش‌چنان پاكيزه و بي‌آفت و كَش
ابا چندان لباس و زرّ و زيورجواهرها كه بود افزون و بي‌مر
نشاط افزاي و غم فرساي بودندبچندين خوشدلي برپاي بودند
بدانجا بود بيم آنكه هوشم‌رَمَد، پرسيدم آنگاه از سروشم
كدامند اين زنان و از چه داداربدينسان كرد چندين لطف كردار
بگفت اردي بهشتم «3» با سروش اين‌كه اي ويراف شاد از ما نيوش اين
______________________________
(1)- در اصل: دارد
(2)- كرفه بمعني ثواب و كار نيكو است.
(3)- اردي‌بهشت: يكي از شش امشاسپند
ص: 515 زنانند آنكه طاعت‌دار شوهربگيتي بوده‌اند غمخوار شوهر
ز گفت شوي خود يك لحظه بيرون‌نرفتندي اگر دلشان شدي خون
نه دل را سوي كار بد كشيدندنه بر شوهر كسي ديگر گزيدند
نگه مي‌داشتندي آب و آتش‌ز هِخر «1» و از نِسا «2» و ريم «3» ناخوش
هر آنچيزي كه يزدانشان بشوهربدادي بُد قناعتشان بدو در
زني بهتر بگيتي از زنانست‌كزو شوهر هميشه شادمانست
از آن خرّم دل و پرنور بودندازيرا كاز گناهان دور بودند

شب سياه‌
شبي ازجمله شبهاي زمستان‌كه عالم گشته بود آنگه دَمِستان
بفصلي كآفتاب آمد به جُدّي‌كه سرما را نبود آنگاه حدّي
جهان از يخ سراسر كوه سيمين‌تو گفتي گشت گيتي جمله سنگين
بلورين گشته جمله «4» دشت و صحراشده سيمين همه كُه‌ها و دَرها «5»
گرفته ابر روي آسمان را «6»گَهِ پيري رسيده بوستان را
عروسان از چمنها «7» دور گشته‌شگرفانش همه رنجور گشته
ز يخ گشته زمين چون تخته عاج‌خزان گل را خزينه كرده تاراج
در و دشت و بيابان پر ز كافورشده شمع گلستان تار و بي‌نور
______________________________
(1)- هخر: پليدي، ناپاكي
(2)- نسا: نجاست، پليدي
(3)- ريم: چرك و فساد
(4)- در اصل: جمله گشته
(5)- در اصل: شده سيمين همه كوه و دره‌ها
(6)- در اصل: سوي آسمانها
(7)- در اصل: عروسانش چمنها
ص: 516 سَرِ كوهان سفيد و پير گشته «1»هواي بوستان دلگير گشته
ز شاخ آويخته چون خوشه ژاله‌گرفته عاج جاي لعل و لاله
بپوشيده زمين پرّ حواصل‌ز شَخها «2» چون سريشم خاسته گل
گذشته نوبت و دوران خزان راگرفته محنت پيري رزان را
رسيده لشكر شاه زمستان‌همه تاراج كرده باغ و بستان
زده خرگاه در بستان شه دي‌هوا سيم و دُر افشان «3» كرده بر وي
عروس باغ زيورها گشاده‌عجوزي‌وار در سرما فتاده
رسيده قاصدي از ماه بهمن‌ز يخ كرده زمين چون كوه آهن
وزان بادي بسان زهر قاتل‌فگنده لعبتان شاخ «4» در گل
ز سرما گشته چهر باغ خيري‌بزير برف مانده در اسيري
نواي بلبلان بي‌ساز گشته‌كلنگ و زاغ بي‌آواز گشته
تذرو و كبك و قمري سار و دُرّاج‌شكسته سازها داده بتاراج
يكايك ساز بي‌آواز كرده‌تماشا مانده «5» ماتم‌ساز كرده
شبي ماننده ديو دمنده‌بعالم نيست گفتي شخص زنده
نه مردم نه پري نه دام نه ددنه طير و وحش و انس و نيك ني بد
نه جنبش بود نه گردش نه آوازگرفته دست ازين عالم همه باز
شبي همچون شبه وقار از سياهي‌دد و دام آرميده و مرغ و ماهي
چو كوسي تند بُد تندر «6» خروشان‌هوا غرنده «7» چون درياي جوشان
______________________________
(1)- در اصل: سفيده ابر گشته
(2)- در اصل: يخها
(3)- در اصل: سيم و درخشان
(4)- در اصل: لعبتان و شاخ
(5)- ماندن: رها كردن و باز نهادن
(6)- در اصل: چو كوسي تند بر تند و
(7)- در اصل: بيريده
ص: 517 هوا و برق بُد زنگي خندان‌كه بنمايد «1» بوقت خنده دندان
شبي زينگونه همچون دوزخ تارشده ماه و ستاره ناپديدار
فلك چون گنبدي بُد دود خورده‌و يا خرگاه قيراندود كرده
فرو خفته بَره در ناتواني‌ز سرما گاو گشته كاه‌داني
دو پيكر سوي پستي كرده آهنگ‌بمسكيني فرو افتاده خرچنگ
رَمان از تاري و سرما دَمان شيرز خوشه دانه‌ها ريزنده در زير
شكسته پهلوي شاهين ترازوبيفتاده ز كژدم نيش و بازو
كمان را گوشها و زه گسسته‌بريش بز ز سرما ژاله بسته
دريده آبكش را دلوِ چاهي‌بچرخ اندر شده بيهوش ماهي
ز سرما گشته مَه «2» را پاي بيكارشده لرزان بسان برگ بَر «3» بار
عطارد را قلم بيكار گشته‌حمايل بر برش مسمار گشته
شده ناساز ساز و چنگ ناهيدز الحان طربها گشته نوميد
شه افلاك در سنجاب خفته‌ز سرما ترك ملك و تاج «4» گفته
سپهسالار را خنجر فتاده‌ز اسب تيزرو گشته پياده
شده قاضي بكار خويش مشغول‌ز سرما گشته از هر حكم معزول
ز سرما سست گشته پرّ هندوبترسيده فرو رفته بكندو
نشسته من بكنجي در چنين شب‌ز سهم او گرفته جان من تب ...
______________________________
(1)- در اصل: بگشايد
(2)- در اصل: ما
(3)- در اصل: پر
(4)- در اصل: تاب
ص: 518

14- سيّد ذو الفقار «1»

ملك الشعرا سيّد قوام الدين حسين بن صدر الدين علي شيرواني متخلص به ذو الفقار «2» از شاعران معروف ايران در قرن هفتم هجريست. اينكه هدايت او را معاصر خاقاني و فلكي و جمال الدين اصفهاني نوشته ظاهرا صحيح نيست و با سنه 679 كه خود او در تاريخ وفات اين شاعر ذكر كرده و يا با سنه 689 كه ديگران درباره سال درگذشت او ثبت نموده‌اند، و صحيح‌تر بنظر مي‌رسد، سازگاري ندارد مگر آنكه براي وي عمري طولاني تصوّر كنيم كه ذكري از آن در كتب تراجم نيامده است. بهرحال اين اشتباه هدايت منشاء اشتباه بعضي از متأخّرين شده است كه سيّد ذو الفقار را از گويندگان سده ششم هجري شمرده‌اند.
ظهور او بنابر تصريح آذر در عهد دولت سلطان محمّد بن تكش خوارزمشاه (596- 617) يعني در اوايل قرن هفتم بوده است و بنابر قول دولتشاه سمرقندي «در ملك عراق قصد ملازمت سلطان خوارزمشاه نمود و سلطان او را مراعات كردي و مقامات و تواريخ سلطان آنچه مي‌گذشت نظم مي‌كرد» «3» و اگر اين قول درست باشد پيوستن سيّد
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 146 ببعد
* دانشمندان آذربايجان تأليف مرحوم محمد علي تربيت ص 153- 155
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 219
* آتشكده آذر چاپ هند ص 49
و مآخذ ديگري از قبيل خزانه عامره و گلستان ارم و غيره.
(2)-:
كمينه بنده درگاه عالي ذو الفقار آمدكه يابي در ازاي طبع او مر برق را كودن
(3)- تذكرة الشعراء ص 146
ص: 519
ذو الفقار بخدمت سلطان محمّد خوارزمشاه قاعدة مي‌بايست در دوراني صورت گرفته باشد كه آن سلطان در عراق بسر مي‌برده و براي حمله ببغداد آماده مي‌شده يعني در سال 614 يا 615 كه سلطان محمّد بقصد برانداختن خلافت آل عباس تا اسدآباد همدان پيش تاخت و سپس بتفصيلي كه در همين كتاب آمده «1» بخراسان بازگشت.
قبول اين قول اندكي دشوار بنظر مي‌آيد زيرا اگر چنين بود مي‌بايست سيّد ذو الفقار در حدود سال 614 يا 615 اقلّا 25 سال عمر كرده و بدين تقدير در حدود سال 590 ولادت يافته باشد و درين صورت عمر او هنگام وفات قريب بصد سال مي‌رسيد و اين خود مستبعد بنظر مي‌آيد. بهرحال از «نظم مقامات و تواريخ سلطان» بوسيله سيّد ذو الفقار اطّلاعي در دست نيست و بيش از آنچه از تذكرة الشعرا نقل كرده‌ايم از روي آن كتاب آشنايي با احوال سيّد ذو الفقار ميسّر نمي‌شود مگر آنچه درباره قصيده مصنوع او باختصار آورده است، ولي اطّلاعات آذر درباره اين شاعر مشروح‌تر است. وي مي‌گويد كه سيّد ذو الفقار «در عهد سلاطين مغول بوساطت خواجه محمّد ماستري وزير بخدمت اتابك يوسف شاه لر رسيد كه او بفرمان اباقا خان والي خوزستان و كوه‌گيلويه و فيروزان و جرفاذقان بوده، و از دولت اتابك و عنايت آن وزير عديم النظير عمري بعشرت گذرانيده و قصائد غرّا در مدح ايشان گفته» «2».
اين اتابك يوسف شاه كه سيّد ذو الفقار بمدح او روزگار مي‌گذاشته، از اتابكان لر بزرگ معروف به آل فضلويه است كه پيش ازين ذكري از آنان زير عنوان «اتابكان لرستان» شده است «3». يوسف شاه در عهد اباقا خان و سلطان احمد و ارغون مي‌زيسته و خوزستان و كوه‌گيلويه و شهر فيروزان (در هفت فرسنگي اصفهان) و گلپايگان و لرستان را در اختيار داشته و از 672 تا 688 حكمراني كرده است. در ديوان سيّد ذو الفقار مدايحي ازين اتابك لر ملاحظه مي‌شود و علاوه بر او امراي ديگر زمان را نيز مدح مي‌گفته
______________________________
(1)- جلد دوم چاپ اول ص 212
(2)- آتشكده چاپ بمبئي ص 49
(3)- همين كتاب و مجلد ص 20
ص: 520
است. از آنجمله است:
جلال الدين سيورغتمش بن قطب الدين محمد (پادشاهي از 681 تا 691 هجري) از قراختائيان كرمان كه در اواخر عمر گرفتار خواهر خود پادشاه خاتون گرديد و در سال 693 بفرمان او بقتل رسيد.
پادشاه خاتون دختر قطب الدين محمّد نيز كه از 691 تا 694 پادشاهي كرمان را در دست داشت و درين سال اخير كشته شده، از ممدوحان سيّد ذو الفقار شرواني است و علاوه بر اينها سيّد ذو الفقار گيخاتو خان بن اباقا را نيز كه از سال 690 تا 694 ايلخاني كرده است ستوده و بنابراين چنانكه نوشته‌اند اختصاص تامّ باتابكان لرستان نداشته است.
سيّد ذو الفقار از شاعران مشهور و تواناي عهد خود بوده و بعد از عهد خويش نيز همواره باستادي شناخته شده. آذر گويد كه «الحق در فنّ شاعري مهارت تمام و قدرت مالا كلام داشته، قصايد ساده رغبت‌انگيزش از غايت لطافت رشحه آب زندگاني و مدايح متين صنعت آميزش از نهايت حصانت همدوش بناي آسماني، و در صنايع شعري بر قوامي گنجه‌يي و رشيد وطواط و نظامي عروضي و روحاني سمرقندي و اهلي شيرازي مقدّم و يحتمل كه سيّد مزبور مقنّن آن قانون بوده» «1» و بيشتر اهميّت او در نظم قصيده‌يي مصنوعست موسوم به «مفاتيح الكلام و مدايح الكرام» كه همچنانكه پيش ازين گفته‌ايم آنرا بسهو قديمترين قصيده مصنوع كه حاوي انواع صنايع و توشيحات باشد شمرده‌اند «2» و شايد علّت اين سهو موفقيت بي‌سابقه سيّد درين نوع شعر مقرون بتصنّع و تفنّن بوده باشد.
محمّد بن بدر جاجرمي در كتاب مشهور خود مونس الاحرار كه در 741 تأليف كرده قصيده مذكور سيّد را در شمار مهمترين قصائد مصنوعي كه تا عهد او مشهور بوده آورده و در مقدّمه آن چنين نوشته است: «اين قصيده ملك الشعرا قوام الدين ذو الفقار راست و اين القاب بر سبيل توشيح از اول قصيده برمي‌خيزد: جناب صدر اعظم صاحب
______________________________
(1)- آتشكده ص 49
(2)- رجوع شود بهمين كتاب و همين مجلد ص 338- 339
ص: 521
معظّم قدوه اكابر عرب و عجم مربّي افاضل سادات آفاق دستور عراقين كهف الوري نظام يران فخر الدّنيا و الدّين محمد الماستري ضاعف اللّه اقباله قبله دولت باد؛ و قصيده اينست؛ مفاتيح الكلام في مدايح الكرام نام نهاده شده». دولتشاه نيز نمونه‌يي از قصيده را براي نشان دادن يكنوع ديگر از توشيحات آن نقل كرده يعني سه بيت ذيل و بيتي را كه از آن استخراج مي‌شود آورده است:
چمن شد از گل صد برگ تازه دلبرواربهار يافت بهاري ز باد در گلزار
نهال چون قد دلبر چمان شود در رقص‌لسان فاخته چون بيدلان بنالد زار
ارم ز روي تناسخ ببوستان آيدخزان خزان چو درآيد بباغ باد بهار و از سه بيت مذكور، چنانكه از هر سه بيت قصيده، يك بيت بيرون مي‌آيد بدين نحو:
گل صد برگ دلبروار چون در بوستان آيدبهاري باد در گلزار چون بيدل خزان آيد اين قصيده مفاتيح الكلام از همان قرن هفتم شهرت يافت و مايه اشتهار گوينده آن گرديد. درستست كه اين قصيده بتنهايي از باب استحكام الفاظ و معاني براي اثبات استادي سيد ذو الفقار كافيست و ليكن اشعار ديگر خاصه قصائد او كه نخواسته است در آنها مبالغه‌يي در تصنّع كند غالبا لطيف و همچنانكه آذر گفته است رغبت‌انگيز و متين است.
ديوان او در دستست و ابياتش به نه‌هزار بالغ مي‌شود. وفاتش را چنانكه اشاره كرده‌ايم بسال 679 و 689 نوشته‌اند و چون جلال الدين سيورغتمش قراختائي كرمان (681- 691 ه) و گيخاتو خان (690- 694 ه) را مدح گفته بنابراين تاريخ وفاتش بايد بعد از 690 باشد. وي در مقبرة الشعراء سرخاب تبريز مدفون شد.
از اشعار اوست اين قصيده كه صنعت طرد و عكس دارد:
بوستان بر سرو دارد آن نگار دلستان‌آن نگار دلستان بر سرو دارد بوستان
گلستان باشد شكفته بر صنوبر بس عجب‌بر صنوبر بس عجب باشد شكفته بوستان
ص: 522 سايه‌بان از سبزه دارد لاله سيراب اولاله سيراب او از سبزه دارد سايه‌بان
رايگان هستم غلامش گر ز من آزاد شدگر ز من آزاد شد هستم غلامش رايگان
پرنيان آمد رخ او تا مرا شد اشك لعل‌تا مرا شد اشك لعل آمد رخ او پرنيان
سرگران بر من چه دارد گر سبك شد كيسه‌ام‌گر سبك شد كيسه‌ام بر من چه دارد سرگران
زعفران شد چهره من بي‌رخ گل رنگ اوبي‌رخ گلرنگ او شد چهره من زعفران
شادمان باشم هميشه ز آنكه شد غم‌خوارم اوز آنكه شد غمخوارم او باشم هميشه شادمان
در ميان آيد كمرسان گرچه باشد زلف اوگرچه باشد زلف او آيد كمرسان در ميان
ناتوان گشتم چو چشمش تا لب او شد شكرتا لب او شد شكر گشتم چو چشمش ناتوان
ناردان در ديده من زو دلم در ناردان‌زو دلم در ناردان در ديده من ناردان
كامران شد بر دل من همچو صاحب بر جهان‌همچو صاحب بر جهان شد بر دل من كامران **
رخسار تو خبر ز گلستان جان دهدقدّت نشان ز قامت سرو روان دهد
جزعت گَهِ كرشمه توان را نَوان كندلعلت بگاه خنده روان را روان دهد
جان يابد ار ببزم وصال تو دل دمي‌چون جام باده پيش دهان تو جان دهد
بي‌منّت لب تو كه جان را حيات ازوست‌انديشه كي ز چشمه حيوان نشان دهد
بي‌پشتي رخ تو شبيخون غم كجااز محنت فراق تو دل را امان دهد
فكر دقيق اگرچه كه باريك‌بين بودناممكن است گر خبري ز آن ميان دهد
عقل خبير اگرچه كه او خرده‌دان بودبس نادِرَست اگر خبري ز آن دهان دهد
ز آندم كه در غمِ لبِ گوهرفشان توچشمم ز اشك خجلت دريا و كان دهد
هستم چنانكه پيش وصال تو نيستي‌بيشك پيام هستي من ز آن جهان دهد
دارم سري كه بر قدمت سر كنم فداگر بر مراد خويش زمانم زمان دهد **
ص: 523 طرّه شبرنگ آن خورشيد روي مه جبين‌در فضاي نيمروز آورده مشك از ملك چين
جان مشتاقان اگر خواهد مقامي دلپذيرجز سواد زلف او جايي نباشد دلنشين
خواندمش آيينه جان و مرا ننمود روي‌اين روا كي داشتي گر دل نكردي آهنين
نكهت گيسوي عنبر بيز مشك افشان اوست‌شمه‌يي از خاك پاي شهريار راستين
خسرو اسلام يوسف شاه جمشيد زمان‌آنكه پيش آستانش آسمان بوسد زمين
رايتش را شهريار اختران در اهتمام‌خاتمش را گنبد فيروزه‌گون زير نگين **
چو در قلب شتا خم شد كمان رستم بهمن‌شمر شد آهنين خفتان و آمد آب رويين‌تن
دهد زينت كنون لاله بلؤلؤ دوحه را ساعدكند زيور كنون شبنم ز گوهر شاخ را گردن
جهان از چادر سيماب بافد دشت را مفرش‌هوا از خرده كافور سازد كوه را خرمن
اگر در دست اين بودي ز بيم صولت سرماوگر مقدور آن گشتي ز سهم سطوت بهمن
نعايم‌وار ماهي را ز اخگر آمدي طعمه‌سمندروار مرغابي ز آتش ساختي مسكن
نباشد ممتنع در آرزوي صحبت آتش‌كه سوزد طلق چون گوگرد و سازد آب با روغن
عجب نبود درين هنگام كآب گونه ناري‌ببندد در مسام لعل چون خون دل رويَن
نيفتد بر سر حرّاقه الّا خرده‌هاي يخ‌اگر در تاب خورشيد آزمايي سنگ با آهن
گر آرد بر عدم يك روز ناگه تاختن صرصرز خوفش اهل جنّت را بدوزخ در شود مأمن
ز تاب صاعقه بر كوهْ سنگ صُلب را بيني‌چنان كز هيبت محذوم باشد خاطر دشمن
15- مجد همگر «1»
خواجه مجد الدّين بن احمد همگر معروف به «ابن همگر» و «مجد همگر» از
______________________________
(1)- درباره او از مآخذ متعدد مي‌توان استفاده كرد و از آنجمله مراجعه كنيد به:-
ص: 524
شاعران استاد و از مشاهير گويندگان ايران در قرن هفتم هجريست. وي به نام خود يعني «مجد» «1» و بنام پدرش احمد ملقب به «همگر» «2» (يعني رفوگر) اشاره كرده و بارها خود را «پسر همگر» «3» و «ابن همگر» «4» و «مجد همگر» «5» ناميده است.
______________________________
بقيه از صفحه
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 196- 197
* تاريخ گزيده چاپ تهران ص 749- 752
* حبيب السير، ج 3 ص 117- 118
* جامع مفيدي ج 3 بتصحيح آقاي ايرج افشار، تهران 1340 ص 422- 423
* لطايف الطوايف ص 259، 288، 329، 184
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 594- 598
* آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 292- 294
* صحف ابراهيم نسخه عكسي مأخوذ از نسخه توبينگن
* مقاله مجد الدين همگر بقلم مرحوم سعيد نفيسي، مجله مهر سال دوم، از شماره دهم ببعد
* تاريخ مفصل ايران، عهد مغول، مرحوم عباس اقبال چاپ دوم ص 537
* از سعدي تا جامي، ترجمه از ج 3 تاريخ ادبيات برون، بهمت آقاي علي اصغر حكمت، چاپ دوم ص 165- 170.
و مراجع ديگر قديم و جديد
(1)-
مكن، ز دستان كم كن وگرنه مجد بنظم‌بدفتر آرد دستان و داستان ترا
اين شعر چو زر نقد روانست و زين روي‌از مجد كسي صره دينار نگيرد
(2)-
هركه عاشق بود و باده خورد در هر جام‌ياد عشق پسر احمد همگر گيرد
(3)-
تا پسر همگرست بلبل باغ سخن‌از نفسش عندليب نغمه و دستان گرفت
ز گفته پسر همگر اين غزل برخوان‌كه وقت صبح نخسبد كسي چنين بي‌كار
(4)-
كاندر جهان بدست نيايد بصد قران‌يك بنده مطيع‌تر از اين همگرت
ز عاشقان جهان كس چو ابن همگر نيست‌وليك هيچ بچشم تو درنمي‌آيد
(5)-
اين غزل بشنيد زهره دوستگاني خورد و گفت‌جام مي بر ياد شعر مجد همگر مي‌كشم
ص: 525
مولدش را حمد اللّه مستوفي در تاريخ گزيده و خواندمير در حبيب السير و محمد مستوفي در جامع مفيدي و بعضي ديگر يزد دانسته و غالب تذكره‌نويسان مانند امين احمد در هفت اقليم و آذر در آتشكده و هدايت در مجمع الفصحاء ويرا «فارسي» و شيرازي شمرده‌اند، و شاعر نيز خود را چند بار «مجد پارسي» گفته «1» و تعلّق و بازبستگي خود را بشيراز آشكار ساخته است «2».
پدرش احمد همگر يزدي از جمله شعرا و فضلاء و محتشمان روزگار خود بوده و بنابر تصريح پسرش در نزد سلاطين محبوب و معزّز و از صلات و جوايز و تشريف آنان برخوردار «3» و گويا در يزد ساكن بود و بعيد بنظر نمي‌رسد كه پسرش بعلّت طول اقامتش در شيراز خود را «مجد پارسي» خوانده و يا شيرازي شمرده شده باشد.
نسب اين خاندان بنابر دعوي مكرّر مجد همگر بساسانيان مي‌رسيده و شاعر بدين نسب
______________________________
(1)-
كدام چاكر، داعيش مجد پارسي آن‌كه ديده است بسي شاه را چو خسرو و كي
نوشت چاكر و داعيش مجد پارسي آن‌كه چون سعادت كردست بر درش خويشي
(2)-
بنيمروز و خراسان خبر رسد گر من‌بنيم شب بگريزم ز خطه شيراز و نيز باين بيت از معين الدين پروانه توجه شود كه در خطاب به مجد همگر گفته است:
ز شمع فارس مجد ملت و دين‌سؤالي مي‌كند پروانه روم ... و در مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي نيز كه در سال 741، قريب بزمان مجد همگر، ترتيب يافته، اسم مجد چند بار با نسبت شيرازي آمده است.
(3)- مجد درين‌باره چند جا چنين مي‌گويد:
اي تو در شعر وارث همگرصاحب فكر و نكته و آثار
بفضل اگر پدرم حشمت و بزرگي يافت‌چنانكه گشت سلاطين عصر را محبوب
بچشم خويش بسي ديده‌ام كه شاهانش‌فزوده‌اند بتشريف بر زر و مركوب
پياده گشتم و مفلس شدم ز شومي فضل‌زهي قضيه معكوس و حالت مقلوب
ص: 526
شريف بارها فخر و مباهات كرده است «1» و بسبب همين دعويست كه تذكره‌نويسان او را از اعقاب «كسري انوشيروان بن قباد» «2» شمرده و البتّه چنانكه از فحواي سخن شاعر برمي‌آيد، درين دعوي صادق بوده‌اند.
ولادت مجد همگر در اواسط سال 607 هجري اتفاق افتاد «3» و او بعد از كسب كمالات و آموختن شعر و انشاء و خوشنويسي و سرآمد شدن در آنها از يزد بشيراز رفت و در خدمت سلاطين سلغري تقرّب يافت و در شمار بزرگان و «خواجگان» درآمد و بقول دولتشاه ملك الشعراء عراق عجم و فارس و بنا بروايت غالب تذكره‌نويسان ملك الشعراء اتابك مظفر الدين ابو بكر بن سعد بن زنگي (623- 658 هجري) گرديد و در مدت حيات ابو بكر همواره بسربلندي و عزّت زيست و در همان حال، مانند همه شعراي دربار ابو بكر بن سعد، به مدح و ستايش پسرش، سعد بن ابو بكر، هم كه مربّي شعرا و فضلا بود، اختصاص و بستايش او اشتغال داشت و چنانكه مي‌دانيم «سعد» در همان سال 658 كه پدرش درگذشته بود در راه ميان اردوي ايلخان و فارس بمرض استسقاء درگذشت و اتابكي او از ده روز تجاوز نكرد و پس از وي پسر خردسالش محمّد جايش را گرفت كه در سال 660 درگذشت. مجد همگر در خدمت همه اين سلاطين مقامي رفيع داشته و مورد
______________________________
(1)-:
باشد آن خسرو ز شاهان تا بآدم پادشاه‌باشد اين بنده ز ساسان تا بكسري از كيان
هستم ز نسل ساسان نز تخمه تكين‌هستم ز صلب كسري نز دوده ينال
نسل بزرگ و فضل و هنر دارم اي شگفت‌خون گشت دل ز فضل من و نسل كسروي
مرا چو كار نكوشد ز فضل و دانش زشت‌چه سود از آنكه بود نسبتم بكسري خوب
(2)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 196
(3)- اين سنه مأخوذست از قطعه‌يي كه شاعر درباره استنساخ كتاب قابوسنامه در سال 673 سروده و در آنجا به شصت و شش سالگي خود اشاره نموده و گفته است:
بروز بيست و هفتم ز ماه ذي‌قعده‌بسال ششصد و هفتاد و سه بخطه جي
بدان زمانه كه بد مر مراحل عمرش‌گذشته شصت و شش از كاروان آذر و دي
ص: 527
اعزاز و اكرام و محبّت بوده و حتّي از ظاهر كلام او مشهودست كه رتبه‌يي معادل وزارت داشته و «وزير نشان» و مشاور و راي‌زن شاهان بوده است «1» و با اين حال مدتي قريب ششماه را، بعلّتي كه معلوم نيست، در عهد اتابك ابو بكر در حبس گذرانده و در چند قصيده خود بدين امر اشاره كرده است و مسلّم است كه اين واقعه در سي سالگي او يا اندكي بعد از آن يعني در حدود سال 637- 638 و بفرمان اتابك ابو بكر بن سعد بن زنگي بر اثر تهمت حاسدان اتفاق افتاد «2» و عاقبت مجد بوزير ابو بكر بن سعد يعني خواجه فخر الدين
______________________________
(1)- مطالب سطرهاي اخير مأخوذست ازين ابيات:
مگير از آنكه ز من بود كشوري بنوامگير از آنكه بمن يافت ملكتي بنيان
مگير از آنكه مهان را بدم بساطنشين‌مگير از آنكه شهان را بدم وزير نشان
ز جنبش قدمم بود رتبت درگاه‌ز گردش قلمم بود زينت ديوان *
پند من چاكر شنيدندي شهان دادگرلاجرمشان جاه خاني بود و ملك سنجري
روي من داعي مبارك داشتندي خسروان‌بوسه دادندي بر او از روي چاكرپروري *
با برگ و چارپاي چنين هركه بيندم‌گويد وزير نيست كه مولي است يا بلوچ
(2)-
دلم ديوانه گشت از تاب زنجيرتنم بگداخت زين زندان دلگير
مرا در حبس عيشي دست دادست‌ز يار و جام و رود و نغمه زير
حريفم گريه آمد جام مي اشك‌سرودم ناله رود آواز زنجير *
شش ماه شد كه مي‌نشناسم ز روز شب‌ترسم كه اخترم بسر آيد درين وبال
عمرم ز سي گذشت و نگشتم ز عمر شادجان از فراق رفت و نديدم رخ وصال
فصل ربيع عمر چو سي سال بود رفت‌ز آن يافتم چه سود و گر هست شصت سال و در قصيده‌يي كه در مدح ابو بكر بن سعد زنگي است بدو چنين خطاب كرده است:
از صفحه پيش
پايي كه بر بساط تو هر روز چند بارفرق سپهر برشده را در قدم گرفت
شايد كه بي‌گناه ز گفتار حاسدان‌رنج تبر كشيد و ز آهن ورم گرفت
پشتي كه روي صدر ترا كرده بد ركوع‌اكنون ز بار بند گران تاب و خم گرفت
وز آب چشم من كه بدامن فرو دويدزنگار خورد آهن و زنجير نم گرفت
مأخوذ عدل باد و گرفتار قهر توآن كو بقول زور مرا متهم گرفت
ص: 528
ابو بكر ملتجي شد و شفاعت او را درخواست «1» و بعيد نيست كه از همين راه بعد از حدود شش ماه بند و زندان رهايي يافته باشد.
بهرحال مجد همگر مدّاحي خود را در دستگاه سلغريان فارس قاعدة با ستايش ابو بكر بن سعد آغاز كرده بود زيرا پيش از آغاز سلطنت او هنوز عدد سالش از شانزده تجاوز نكرده بود و بعيد بنظر مي‌آيد كه توانسته باشد در حداثت سن بدربار شاهان راه جويد و حتي ورود او در خدمت ابو بكر بن سعد هم بايد مدتي بعد از آغاز سلطنت وي صورت گرفته باشد. همچنانكه گفتيم در مدت ستايش ابو بكر پسرش سعد هم مورد مدح مجد الدين بوده و بعد از زوال عمر آن پدر و پسر در سال 658 پسر خردسال سعد يعني محمد كه حكومتش بيش از دو سال نپائيد ممدوح شاعر بوده است. بعد از محمد چيزي نگذشت كه در سال 663 حكومت سلغريان فارس برافتاد و اين امر مايه تأسف بسيار مجد الدين و اظهار آن در اشعارش گرديد «2» و اگرچه يكي از نوئينان مغولي بديدار او رفت 3 ليكن مجد
______________________________
(1)-:
از عدل شاه و رحمت صاحب نه درخورست‌در كنج انزوا من مظلوم منزوي
يا رب من از براي چه محبوس مانده‌ام‌شاهي چنين رحيم و شفيعي چنين قوي ...
(2)-:
كجاست مملكت سلغري كه غيرت بردبر او ممالك ساسان و دولت سامان از صفحه پيش
چنان ز بيخ درآمد درخت آن دولت‌كه در خيال نيايد بخواب سايه آن
نماند از آن همه كردار نيك بوي و اثرنماند از آن همه آثار خوب نام و نشان
نه قلعه ماند و نه گنج و نه اصل ماند و نه نسل‌نه تخت ماند و نه تاج و نه بار ماند و نه خوان
خروش كوس نمي‌خيزد از در دهليزفغان ناي نمي‌آيد از سر ميدان
هزار چشم بيايد مرا كه خون گريدبر آن شهان نكو سيرت نكو سامان
ص: 529
از توقف در شيراز و استظهار بنيروي حكام مغولي امتناع ورزيد و راه كرمان پيش گرفت تا در پناه پادشاهان قراختايي آن ديار درآيد. درين هنگام عصمة الدين قتلغ تركان بنيابت از فرزند خود حجّاج بن قطب الدين محمد (655- 681 ه) بر كرمان حكم مي‌راند و مجد همگر او را در بعض قصايد خود ستود ولي توقف او در كرمان چندان طول نكشيد و باز بشيراز برگشت و بعد از تحمل ناكاميها سرانجام از راه مدّاحي با خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان جويني ارتباط يافته و از آن پس همواره در سايه عنايت و حمايت آن بزرگمرد دانش دوست بسر برد و قصايد متعدد در ستايش او سرود و چون صاحبديوان خود از سخنوران و سخن‌شناسان توانا بود مقام و مرتبه بلند مجد را در سخنوري مي‌شناخت و در مكاتباتي كه با او داشت وي را مي‌ستود «1» و حتّي چندگاهي حكومت موصل را بوي تفويض كرد «2»؛ و نيز مجد بر اثر ارتباط با شمس الدين صاحب ديوان بستايش عطا ملك جويني
______________________________
(1)-:
جهان پناها آب لطافت سخنت‌ز روي لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه بپرسش درآمدي تر شدزبان بنده بآزادي تو چون سوسن
(2)- در قطعه‌يي كه بدين مطلع بصاحب ديوان خطاب كرده:
صاحبا بنده كمينه كه هست‌طاعتت را بجان پذيرفتار از حكومت خود در موصل و خدماتي كه در آن ديار بدين اسلام كرده بود سخن مي‌گويد با اين حال از خواجه درخواست دارد كه او را ازين خدمت معاف دارد و بحضور خويش طلبد.
ص: 530
پرداخت و براي ديدارش ببغداد رفت، و پسر شمس الدين محمد يعني بهاء الدين محمد (متوفي بسال 678 ه) را كه مدتها در عهد اباقا خان حكمران اصفهان و عراق بود، مدح گفت و حتي چنانكه مشهورست از ميان جوينيان بيشتر بدو اختصاص يافت و چندگاهي در اصفهان ملازم درگاه آن خواجه‌زاده بود و درين مدت بپيري رسيده و با آنكه در طلب نام و نان ترك ديار گفته بود ليكن خاطرش در بند خان و مان بود «1».
عاقبت مجد همگر كه زوال اولين خاندان ممدوح خود يعني خاندان سلغري را ديده و بر آن اظهار تأسف و اندوه كرده بود، شاهد برافتادن خاندان بزرگ جويني بدست وحشيان مغول و تاتار نيز گشت و در رثاي شمس الدين محمد صاحبديوان كه قتلش بسال 683 اتفاق افتاده اين رباعي مشهور كم‌نظير را سرود:
در رفتن شمس از شفق خون بچكيدمه چهره بكند و زهره گيسو ببريد
شب جامه سيه كرد ازين ماتم و صبح‌برزد نفس سرد و گريبان بدريد و مشهورست كه «شيخ بزرگوار سعدي عليه الرحمه چون اين رباعي را بشنود گريان شد و بر روح خواجه دعاي خير گفت و خواجه مجد را تحسين نمود» «2».
زوال خاندان جويني، فقر و پيري و دوري از ديار، مجد الدين بزرگوار را در اصفهان چنان پريشان روزگار كرد كه ديگر دم از سخن فرو بست و گوشه انزوا گرفت و همچنان در عزلت زيست تا در هفدهم صفر سال 686 بدرود حيات گفت و بدر الدين
______________________________
(1)-
رنج پيري و كربت غربت‌انده فاقه و تفكر وام
دوري از خان و مان و قوم و تبع‌فرقت دوستان دشمن كام
بديار خود ارچه تشنه دلم‌نيست اينجا مرا اميد مقام
قلب نام خودست پارس كنون‌تشنه را كي بود در او آرام و قلب نام پارس «سراب» است.
(2)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 119. در لطايف الطوايف نيز مطلب قريب بهمين معني آمده است. ص 259
ص: 531
جاجرمي در تاريخ مرگ او چنين گفت:
سال هشتاد بود و ششصد و شش‌هفده بگذشته بُد ز ماه صفر
كه شد از اصفهان بدار بقامنبع فضل مجد دين همگر و «بدر» نيز خود اندكي بعد از سرودن ماده تاريخ مذكور شربت اجل نوشيد و اين بار ملك الشعرا فخر الدين سعيد معروف به فخري اصفهاني پدر شمس فخري درباره مرگ امامي و مجد و بدر اين قطعه را سرود:
شيخ اصحاب امامي هروي‌مجد همگر كه بود صدر كُفات
بدر جاجرمي آن نكو سيرت‌در سپاهان چو در رسيد ممات
در ثمانين و ست و ستّمائه‌بدو مه يافتند هر سه وفات مجد الدين همگر چنانكه از تذكره‌ها برمي‌آيد و خود نيز اشاره كرده است «1» در نثر توانا بود و شايد بهمين سبب باشد كه جاجرمي در مونس الاحرار او را «المنشي» و «منشي الكلام» خوانده است «2». وي در شعر بشيوه شاعران خراسان استاد مسلّم عهد خود و مرجع معاصران در داوريهاي ادبي بوده است چنانكه يكبار بتفصيلي كه در شرح حال امامي خواهيم ديد، چند تن از اكابر وقت ازو درباره تفضيل يكي از سه شاعر استاد زمان (يعني سعدي و امامي و مجد همگر) بر ديگران سؤالي بنظم كردند و يكبار ديگر نيز چنانكه خواندمير «3» نقل كرده است «در زمان اباقا خان ميان فضلاي كاشان در باب ترجيح و تفضيل شعر انوري و ظهير منازعت بوقوع پيوست و همگر «4» را حكم ساخته اين قطعه بدو فرستادند، قطعه:
______________________________
(1)-:
بلند قدرا داني كه هيچوقت ندادبنظم و نثر كسي را سخن بدينسان دست
(2)- مونس الاحرار ص 1102 و 1004
(3)- حبيب السير ج 3 ص 118
(4)- مراد «مجد همگر» است زيرا «همگر» لقب پدر مجد الدين يعني احمد بود.
ص: 532 اي آن زمينْ وقار كه بر آسمان فضل‌ماه خجسته منظر و خورشيد انوري
جمعي ز ناقدان سخن گفته ظهيرترجيح مي‌نهند بر اشعار انوري
جمعي دگر بر اين سخن انكار مي‌كنندفي الجمله در محلّ نزاعند و داوري
رجحان يك طرف تو بديشان نما كه هست‌زير نگين طبع تو ملك سخنوري همگر «1» در جواب نوشت كه، قطعه:
جمعي ز اهل خطّه كاشان كه برده‌اندز ارباب فضل و دانش گوي سخنوري
كردند بحث در سخن منشيان نظم‌تا خود كه سُفت بِه دُرَرِ دُرّي دري
در انوري مناظره‌شان رفت و در ظهيرتا مر كراست پايه برتر ز شاعري
از آب فارياب يكي عرضه داد دُروز خاكِ خاوران دگري زرّ جعفري
ترجيح مي‌نهاد يكي مهر بر قمرتفضيل مي‌نمود يكي حور بر پري
انصاف چون نيافت گروه از دگر گروه‌من بنده را گزيد نظرشان بداوري
در كان طبع آن چو بگشتم كران كران‌در قعر بحر اين چو نمودم شناوري
شعر يكي تَر آمد چون درّ شاهوارنظم دگر برآمد چون مهر خاوري
شعر ظهير اگرچه سرآمد ز جنس نظم‌با طرز انوري نزند لاف همسري
بر اوج مشتري برسد تير نظم اوخاصه گَهِ ثناگري و مدح گستري
طبع رطب اگرچه لذيذست و خوش مذاق‌كي به بود بخاصيت از قند عسكري
بيدار چه سبز و نغز و لطيف است و آبدارچون در چمن بجلوه كند بيد عرعري
هرچند لاله صحن چمن را دهد فروغ‌پهلو كجا زند به بهي با گل طري
اينست اعتقاد رهي خوش قبول كن‌گر تو مقلّد سخن مجد همگري
زاد اين نتيجه نيمشب از آخر رجب‌در خا و عين و دال «2» ز هجر پيمبري» بخواجه مجد الدين همگر علاوه بر خوش‌نويسي و خوشگويي و نديمي مجلس سلاطين و حكّام و داشتن حسب و نسب عالي و قبول تمام در نزد حكام و اهل جاه و دولت و اشراف
______________________________
(1)- مقصود مجد همگر است
(2)- يعني در سال 674 هجري
ص: 533
و ملك الشعرائي فارس و عراق عجم و مرجعيّت در داوريهاي ادبي «1» لطايف و ظرايفي نيز نسبت داده‌اند كه «بين الخواص و العوام مذكورست و مشهور» «2». از آنجمله «گويند كه همه روز خواجه مجد الدين با اتابك سعد بن ابي بكر زنگي نرد باختي، و چنان واقع شد كه اتابك ترك لعب نرد كرد و برين يك سال گذشت. خواجه مجد الدين اين قطعه بحضرت اتابك فرستاد، قطعه:
خسروا داشت سخاي تو مرا پار چنانك‌كان نيارست زدن لاف ز هستي با من
آسمان با همه تعظيم و بلندي كو راست‌مي‌زد از روي تواضع دم پستي با من
تا تو برداشتي اي شه ز سرم دست كرم‌مي‌زند از سركين تيغ دو دستي با من
ياد مي‌دار از آن شب كه رهي را گفتي‌عمر باقي بنشين خوش چو نشستي با من
آن شب آن بود كه در سر هوس نردت بودنرد من بردم و عمدا تو شكستي با من
يا رب امسال چه تدبير كنم تا چون پارشه ببازد نَدَبي «3» نرد بمستي با من اتابك سعد در جواب فرمايد:
از صُرّه‌هاي مصري يك صُرّه الف ديناربي‌لَعْب نرد كردم هر سال بر تو ادرار گويند مدتهاي مديد اين سيور غال در حقّ خواجه مجد الدين مجرا بود» «4».
و باز از جمله لطايفي كه بدو نسبت داده‌اند لطيفه‌يي است كه گويند با زن خود گفت.
آن بانو هنگام استزادت و گله خطاب بشوهر گفته بود «پيش از من و تو ليل و نهاري بودست!» و مجد گفت «اگر پيش از من بوده پيش از تو باري نبوده!» «5» و اين لطيفه را
______________________________
(1)- اين صفات و نعوت همه مأخوذ است از كلام دولتشاه در وصف مجد همگر. رجوع كنيد به تذكرة الشعراء ص 196
(2)- ايضا همان صحيفه
(3)- در اصل مدتي، و ندب يعني بازي
(4)- ايضا تذكرة الشعراء دولتشاه ص 196- 197
(5)- لطايف الطوايف ص 329
ص: 534
اگرچه محمد مفيد مستوفي بتفصيل و با آب و تاب بيشتري نقل كرده است «1»، ليكن در واقع منسوب بعبيد زاكاني است.
چنانكه نوشته‌اند مجد همگر خطي نيكو داشت و تند مي‌نوشت، از آنجمله گويند سلجوقنامه را براي بهاء الدين پسر شمس الدين محمد صاحبديوان كه حاكم اصفهان بود در روز دوشنبه سلخ رمضان سال 669 هجري يكباره و بتمامي استنساخ كرد و از آن وزيرزاده در پاداش آن سه هزار دينار جايزه گرفت «2» و بهرحال از آثار او معلوم مي‌شود كه براي بزرگان استنساخ كتاب مي‌كرده است و از آنجمله كتاب قابوسنامه عنصر المعالي كيكاوس را در سال 673 براي كتابخانه بهاء الدين محمد جويني نوشته و قطعه ذيل را در باب اتمام آن سروده است «3»:
بامر نافذ مخدوم صاحب ديوان‌بهاء دولت و دين خواجه مبارك‌پي
كمينه چاكر فرمان‌پذير دادنيي «4»بدست خويش، كه فرمان پذيرش آمدني
كدام چاكر داعيش مجد پارسي آن‌كه ديده است بسي شاه را چو خسرو وكي
نوشت دفتر قابوسنامه را بخطي‌چو آفتاب هويدا و در نظر چو جُدَي
بروز بيست و هفتم ز ماه ذيقعده‌بسال ششصد و هفتاد و سه بخطه جي
بدان زمانه كه بد مر مراحل عمرش‌گذشته شصت و شش از كاروان آذر و دي
بدان اميد كه مي‌خواند او و مي‌ماندبيادگار ز من بنده در خزانه وي ...
______________________________
(1)- جامع مفيدي چاپ تهران 1340 ص 422- 423
(2)- معلوم نيست كه اين سلجوقنامه همان سلجوقنامه منظوم معروف از ملك الشعراء قانعي طوسي بود يا سلجوقنامه ديگر يعني تلخيص از اوامر العلائيه ابن بي بي معروف به سلجوقنامه كه بجاي خود درباره آنها سخن رفت.
(3)- مأخوذ از كتاب «از سعدي تا جامي» (جلد سوم تاريخ ادبيات فارسي برون) ترجمه آقاي علي اصغر حكمت، چاپ دوم ص 169.
(4)- در اصل:
كمينه چاكر فرمان پذيرش دادش. ص: 535
و باز نسخه‌يي از كتاب كليله و دمنه را براي شمس الدين محمد بن احمد كيشي (م 694 ه) «1» در همان سال 673 استنساخ نموده و درين باب چنين گفته و نوشته بود «2»:
بحكم و خواهش شمس الانام و الملّةكه دارد امرش بر سائقِ قَدَر پيشي
امام مفتي دوران محمّدِ ادريس‌خدايگان شريعت محمد كيشي
نوشت چاكر و داعيش مجد پارسي آن‌كه چون سعادت كرده است بر درش خويشي
كتاب حكمت و پند كليله را بخطي‌كه در ثمن برد از لؤلؤ و سمن بيشي
بسال ششصد و هفتاد و سه بخطه جي‌كه شد تهي ز بدانديشي و جفا كيشي
بعهد صاحب ديوان بهاء دولت و دين‌كه شير در گله بخت او كند ميشي
ز نوك كلكش چشم مخالف آن بينادكه اين نمايد ريشي و آن كند نيشي مجد همگر همچنانكه معاصران وي قبول داشته و تذكره‌نويسان و ناقدان سخن كه بعد ازو بوده‌اند پذيرفته‌اند، و نيز چنانكه از آثار او برمي‌آيد، از شاعران تواناي قرن هفتم و از بقية السّيف استاداني است كه در آغاز آن قرن تربيت يافته بودند و شيوه استادان پيشين را در سخن دنبال مي‌كردند، و او بيشتر بسبك شاعران خراسان در قرن ششم تمايل داشته و تا حدّي داراي همان وسعت اطلاع از زبان پارسي دري و همان ذوق و مهارت درآوردن تركيبات درست و زيبا بوده است. وي خواه در قصائد و خواه در غزلها و رباعيهاي خود غالبا سخن سهل و روان و برگزيده و منتخب دارد. انديشهاي باريك و مضمونهاي دقيقش قابل توجه و عنايتست و در ميان ترانهاي لطيف متعدد عاشقانه‌اش گاه بمضامين حكمي و اجتماعي نيز مي‌توان بازخورد. نسخ ديوان او بيشتر از 3000 بيت يا اندكي بيشتر ندارد. از اشعار اوست:
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به شد الازار ص 110- 113.
(2)- منقول از كتاب از سعدي تا جامي ص 169- 170.
ص: 536 وقت آنست كه گلبن تر و خندان گرددگريه ابر همه زيور بستان گردد
شكل اوراق بر اشجار چو خنجر باشدصورت غنچه سيراب چو پيكان گردد
قطره‌يي كابر دُرفشان ببحار افشاندباز در كام صدف دُرّ درفشان گردد
باد آيينِ دَمِ عيسيِ مريم گيردتا شكوفه چو كف موسي عمران گردد
خطبه بر نام گل سرخ كند بلبل مست‌بچه رخصت چو بود مست خطب‌خوان گردد
چشم نرگس بتحيّر نگرد عاشق‌واربه تنعّم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط نغز بنفشه بدمد، زين غيرت‌طرّه سنبل پرتاب پريشان گردد
گاهِ آنست كه بر حجله نشيند غنچه‌حجله ناز عروسانه گزيند غنچه
وقت آنست كه گل پرده ز رخ برگيردبلبل مست دگر عشق گل از سر گيرد
نرگس شوخ سر از خواب گران برداردصبحدم لاله سيراب چو ساغر گيرد
در چمن گرد سمن چونكه بنفشه بدمدعارض يار من آنرا بزنخ برگيرد
بلبل از منبر گلبن چو درآيد بسخن‌سرخ گل جاي در آن پايه منبر گيرد
قمري از سرو چو آهي بزند سوخته‌وارفاخته ناله بآهنگ دگر برگيرد
بزم در باغ نموداريِ فردوس كندباده در ساغر خاصيت كوثر گيرد
هركه عاشق بود و باده خورد در هر جام‌ياد عشق پسر احمد همگر گيرد
گاهِ آنست كه لاف از گل خودروي زنندچون سراپرده گل بر طَرَفِ جوي زنند
وقت آنست كه مستان سحر برخيزندمي آذرگون در جام بلورين ريزند
عيش سازند و مي آرند و سماع آغازندپاي كوبند و بيكبار نشاط انگيزند
شاهدان چون طلب جام مي و رود كنندعاشقان از سر جان و رَهِ تن برخيزند
ص: 537 گاه مستي چو سر از خواب گران بردارندهر يكي در سر زلف صنمي آويزند
نوعروسان چمن هر سحري جلوه كنندنقش‌بندان صبا رنگ بهار آميزند
هر سحر ابر گهربار و نسيم سحري‌بر سر سبزه و گل لاله و مرجان ريزند
لشكر بلبل تركي لقب آيند بباغ‌خيل زاغ حبشي روي همه بگريزند
گاهِ آنست كه هر صومعه بدرود كنندزاهدان نيز حكايت ز مي و رود كنند
وقت آنست كه ياران مي روشن گيرندبزم آراسته را در گل و سوسن گيرند
صبحدم باده‌خوران سوي گلستان آيندشامگه مست و خرامان ره گلشن گيرند
شاهدان ميل همه سوي در و دشت كنندعاشقان بر سر ره منزل و مسكن گيرند
دلبران چون مي و رود و گل و صحرا طلبندبي‌دلان ترك دل و جان و سر و تن گيرند
قمري و ساري در باغ وطن گرسازندبلبل و فاخته بر سرو نشيمن گيرند
بلبلان چون بچمن زمزمه و ناله كنندهمه آهنگ ز آه سحر من گيرند
عاشقاني كه بهم جام مي خام خورندهمه بر ياد من سوخته خرمن گيرند
گاهِ آنست كه سرمست دَرِ يار زنم‌دست در دامن آن دلبر عيّار زنم
وقت آنست كه بلبل بگلستان آيدهركه عاشق بود از خانه ببستان آيد
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط مي و بزم‌تا كه از طرف گلستان به شبستان آيد
گل ببزم همه كس عيش كند چون بت من‌يا چو من بلبل بيچاره بافغان آيد
راستي گل بوفا يار مرا مي‌ماندكه وصالش بيكي هفته بپايان آيد
بلبل خسته چو من از پس يك هفته وصال‌رنج يك ساله كشد چونكه ز هجران آيد
همه شب ناله كنم بر صفت ليلي و من‌ناله بلبل و من هر دو بيكسان آيد
ناله بلبل مست از طرب گل خيزدناله من همه از سوز دل و جان آيد
گاهِ آنست كه آهنگ خرابات كنم‌خاك در ديده سالوسي و طامات كنم
ص: 538 وقت آنست كه بر دشت تماشا باشدباغ را زينت و زيب از گل رعنا باشد
هركه او جانورست «1» آرزوي يار كندهركه را هست دلي عاشق و شيدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گرددقطره ابر همه لؤلؤ لالا باشد
صبحدم سوي گلستان بتماشا بنگركه بهرگوشه يكي عيش مهيّا باشد
من مسكين ضعيفم كه ندارم آن بخت‌كه بصحرا و گلستانم پروا باشد
محنت فرقت يارم چو برين روز نشاندگر نشاطي كنم آن از سر سودا باشد
با چنين خاطر آشفته و اين دل كه مراست‌كي مرا خاطر عيش و دل صحرا باشد
گاه آنست كه عشق كهنم تازه شودعالم از ناله من باز پرآوازه شود **
شب وداع چو برداشتم طريق صواب‌بعزم بندگي صاحب سپهر ركاب
ز آفتاب سپهرم بماند خالي چشم‌وز آفتاب زمينم بماند ديده پرآب
چو روي شام نقاب خضاب‌گون بربست‌نگار صبح رخ از چهره برگرفت نقاب
سرشك چون دُر بر روي روشنش ريزان‌چنانكه بر رخ آيينه برچكد سيماب
بر آن لب چو عقيقش بمانده باقي اشك‌چو قطره قطره شبنم نشسته بر عُنّاب
كباب شد دلم از آب چشم او الحق‌كسي نديد دلي را كز آب گشت كباب
نشست و گفت حكايات ياري از هر فصل‌گرِست و خواند شكايات دوري از هر باب
بخواند اين غزلِ خوش ميانِ گريه زارچنانكه خاك رهم شد ز آب ديده خلاب:
لقيتُ ليلة بَلوي بفُرقةِ الاحباب‌بقيتُ منفردا منك في اشدّ عذاب
دلم بتَفت چو برتافتي عنان ز وطن‌سرم بگشت چو برگاشتي «2» رخ از احباب
مرا بروي تو اميّد و راي تو بسفرمرا بصحبت تو ميل و ميل تو بذهاب
______________________________
(1)- جانور: ذي روح.
(2)- برگاشتن: برگرداندن.
ص: 539 بديل گلشن و طارم مكن جبال و سُهول‌عديل مجلس و خلوت مكن كُهوف و شِعاب
بگو هرآنچه تو داني مكن حديث سفربكن هرآنچه تو خواهي مكن بهجر خطاب
جواب دادم كز عزم اين سفر با من‌مكن عتاب كه از تو صواب نيست عتاب
بديع نيست ز احباب رنج راه سفرغريب نيست ز عشّاق قطع سهل و عِقاب «1»
شنيده‌اي ز حكايات و ديده‌اي ز سمررسيده‌اي بروايات و خوانده‌اي بكتاب
هواي ليلي و مجنون وفاي زينب و زيدبلاي وامق و عذرا عناي دعد و رباب
سپرده‌اند بسي راههاي بي‌پايان‌بريده‌اند بسي بحرهاي بي‌پاياب
شوم ز ظلمت اين آستانِ ظلم‌نماي‌ببارگاه يكي آفتاب عالمتاب
ز دل بنالم چون بيدلان در آن كعبه‌بخون بگريم چون مجرمان در آن محراب
برم ظُلامه بديوان صاحب و شنوم‌ز لفظ صاحب ديوان شرق و غرب جواب **
«2» چيست آن گوهر كه مي‌زايد ز دو گوهر روان‌صورت او گوهر امّا باشد از جزع و كمان
همچو باران ليك او را از دو خورشيدست ابركآن دو خورشيد جهان بين را ازو باشد زيان
همچو شمع است از صفا و شمع را ز آن صورتي‌گاه افتد در بدن گه ريزد اندر شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن‌باشدش شبهاي هجران دامن عاشق مكان
ترجمان هر دلي باشد، كه ديدست اي عجب‌ترجمان بي‌حديث و رازدار بي‌زبان
گاه لعل از رنگ او تابنده در كوه بدخش‌گاه دُر از لطف او شرمنده در بحر عمان
هست مردم‌زاده و از اصل پاكست، اي دريغ‌گر ز خونريزيّ و غمّازي نبودي داستان
طفل خردست و دوان و گرم‌رو افتان برووز عزيزي دل بود همراه او در هر مكان
لعبتي عريان و گر پوشد در او كس حلّه‌يي‌از لطافت باز نتوان يافتش در پرنيان
او چو زيبق مي‌رود از رويم و من مي‌كنم‌گاهش اندر آستين و گاه در دامن نهان
______________________________
(1)- عقاب جمع عقبه بمعني پشته
(2)- اين قصيده در لغز اشك است.
ص: 540 گوهرش آب و چو آتش خانه‌سوز و پرده‌درآب را ديدي كه سوزد همچو آتش خان و مان
قصّه‌ها پردازد و مژگان نويسد قصّه‌اش‌و ز رخ من، هركه او را ديد، گردد قصّه‌خوان
اين به بخت من درآمد نو و گرنه پيش ازين‌هيچ عاشق را نبد مژگان دبير اندر جهان
من مبارك نام شه را بهر دفع اين بلابر عقيق ديده بنگارم بالماس بيان ***
بر من زمانه كرد هنرها همه زوال‌وز غم بريخت خون جوانيم چرخ زال
كلكم ز دست بستد تير حسود شكل‌بر من كمان كشيد سپهر كمان مثال
چرخا چه خواهي از من عور برهنه پاي‌دهرا چه جويي از من زار شكسته بال
از چشم باز توخته كن لقمه‌هاي بوم‌وز راي شير ساخته كن طعمه شغال
از زخم او چو طبل ننالم بهيچ روي‌ور خود ز پشت من بمَثَل بركشد دوال
اي پاي پيل فتنه مرا نرمتر بكوب‌اي دست چرخ سفله مرا سخت‌تر بمال
از مالشي كه يافت دلم روشني گرفت‌روشن شود هر آينه آيينه از صقال
وقتي چنين كه شاخ گل از خاك بردميدطالع نگر كه بخت مرا خشك شد نهال
عيبم همين‌كه نيستم از نطفه حرام‌جرمم همين‌كه زاده‌ام از نسبت حلال
هستم ز نسل ساسان نز تخمه تكين‌هستم ز صلب كسري نز دوده ينال
شعري بخوش مذاقي چون چاشني وصل‌كلكي بنقشبندي چون صورت خيال
زفتي نديده چشم كس از من بوقت جودلا ناشنوده گوش كس از من گَهِ سؤال
عمرم ز سي گذشت و نگشتم ز عمر شادجان از فراق رفت و نديدم رخ وصال
فصل ربيع عمر چو سي سال بود رفت‌ز آن يافتم چه سود و گر هست شصت سال
دل را نشاط لهو نباشد پس از شباب‌خورشيد را فروغ نباشد پس از زوال **
تا دورم از جمال رخ روح‌پرورت‌بي‌خواب و بي‌خورم ز غم رويِ چون خورت
زنهار تا گمان نبري كاز تو خاليم‌دل نزد تست گرچه بتن دورم از برت
ص: 541 گر پيش شمع روي تو ره باشدم شبي‌پروانه‌وار جان بسپارم برابرت
عمرم سبك عنان شد و هجرم گران ركيب‌ز آن دل سبك شدست چو زلف گران سرت
سوگند مي‌خورم بخدايي كه در ازل‌با جوهرم بمهر برآميخت جوهرت
سوگند مي‌خورم بحكيمي كه حكمتش‌آراست در مشيمه جمال منوّرت
سوگند مي‌خورم بجلال مصوّري‌كاو بود در مبادي فطرت مصوّرت
سوگند مي‌خورم بلطيفي كه لطف اوبر سر نهاد از لَطَف حسن افسرت
سوگند مي‌خورم بيكي بي‌نظير كاونَظّاره‌گاه ناظر من ساخت منظرت
سوگند مي‌خورم به بهشت و لقاي حوريعني بطلعت رخ خورشيد پيكرت
سوگند مي‌خورم بنهال خدنگ سرويعني براستيِ قدِ چون صنوبرت
سوگند مي‌خورم بمه چارده شبه‌يعني بنورِ صَفْوَت رخسار انورت
سوگند مي‌خورم بگَه صبح روز وصل‌يعني بنور عكس بناگوش ازهرت
سوگند مي‌خورم بنسيم رياض خلديعني بنكهت سر زلف معنبرت
سوگند مي‌خورم بخدنگ ز ره گذاريعني بنوك ناوك مژگان لاغرت
سوگند مي‌خورم بدم بلبل فصيح‌يعني بدان بيان و زبان سخنورت
سوگند مي‌خورم بلب چشمه حيات‌يعني بخنده‌هاي لبان چو شكّرت
سوگند مي‌خورم بدو زنّار تابداريعني بدان دو زلف دل آشوب دلبرت
سوگند مي‌خورم بدو جادوي بابلي‌يعني بدان دو نرگس شوخ فسونگرت
سوگند مي‌خورم بدو خم يافته كمان‌يعني بدان دو ابروي چون مشك اذفرت
سوگند مي‌خورم بدل آهن و حجريعني بسختي دل بي‌رحم كافرت
كاندر جهان بدست نيامد بصد قران‌يك بنده مطيع‌تر از ابن همگرت **
آخر شبي ز لطف پيامي بما فرست‌روزي بدست باد سلامي بما فرست
در تشنگيّ وصل تو جانم بلب رسيداز لعل آبدارْ تو جامي بما فرست
ص: 542 در روزه فراق تو شد شام صبح من‌از خوان وصل لقمه شامي بما فرست
آن مرغ نادرم كه غمت دانه منست‌چون دانه‌ام نمودي دامي بما فرست **
حسن جهانگير تو مملكت جان گرفت‌كفر سر زلف تو عالم ايمان گرفت
در هوس عشق تو رخت برانداخت صبرعشق ز ديوانگي راه بيابان گرفت
گشت پريشان دلم در هوس زلف توتا وطن خود در آن زلف پريشان گرفت
بوي سر زلف تو باد بگلزار بردبلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت
تا پسر همگرست بلبل باغ سخن‌از نفس عندليب نغمه و دستان گرفت **
يا آن دل گم بوده بمن باز رسانيديا جان ز تن رفته بتن باز رسانيد
يا جان بستانيد ز من دير مپاييديا يار مرا زود بمن باز رسانيد
بي‌سرو قدش آب ندارد چمن جان‌آن سرو روان را بچمن باز رسانيد
بي‌يار نخواهم كه ببينم وطنش راآن راحت جان را بوطن باز رسانيد
دانيد كه بي‌بت چه بود حال شَمَن راكوشيد كه بت را بشمن باز رسانيد
آن دانه دُر گم شد ازين چشم چو درياآن دُرّ ثمين را بَعَدن باز رسانيد **
مراد من ز وصال تو برنمي‌آيدبلاي عشق تو بر من بسر نمي‌آيد
شب جواني من در اميد تو بگذشت‌هنوز صبح وصال تو برنمي‌آيد
درخت وصل تو در باغ صبر بنشاندم‌برفت عمر و هنوز آن به بر نمي‌آيد
در آرزوي تو بر من دمي نمي‌گذردكه بر دلم ز تو جوري دگر نمي‌آيد
دلم ببردي و جان از كف تو هم نبرم‌كه تير هجر تو جز بر جگر نمي‌آيد
اگرچه جستن وصل تو سر بسر خطرست‌ترا ز كشتن من خود خطر نمي‌آيد
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربودكه يادم از گل و تنگ شكر نمي‌آيد
ص: 543 خيال روي تو در چشم من چنان بنشست‌كه آفتاب و مهم در نظر نمي‌آيد
برين سرشكِ چو سيم و رخ چو زر رحم آراگرچه در نظرت سيم و زر نمي‌آيد
ز آه من بسحر سنگ خاره نرم شودچه گويمت كه بگوشت مگر نمي‌آيد
هزار تير ز شست دعا رها كردم‌و ز آن هزار يكي كارگر نمي‌آيد
ز عاشقان جهان كس چو ابن همگر نيست‌وليك هيچ بچشم تو درنمي‌آيد **
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است‌صدگونه داغ بر دل حيران نشسته است
گويي كه طوطيي است كه جوياي شكّرست‌يا خيل مور گرد گلستان نشسته است
جانها فداي آن خط سبزت كه چون خضرخوش بر كنار چشمه حيوان نشسته است
هندوي آن خط و رخ خوبم كه گوئياگردي ز مشك بر گل خندان نشسته است
بيدادگر مباش كه بر تخت سلطنت‌داراي عهد و خسرو گيهان نشسته است **
گر لعل تو از تنگ شكربار نگيرددل را غم آن لعل شكربار نگيرد
از ديدن تو زاهد صد ساله شگفت است‌گر خرقه نيندازد و زنّار نگيرد
من دل بهواي لب و دندان تو دادم‌مانا كه بدين جرمم دادار نگيرد
برق نفس گرم من آفاق گرفتست‌وندر دل تو شوخ ستمكار نگيرد
آهم عجب ار در دل خارا ننشيندسوزم عجب ار در در و ديوار نگيرد
آهم همه دوديست كه بر كس ننشينداشكم همه آبيست كه بر كار نگيرد
زين پس نكنم گريه نهان و نكشم آه‌تا آينه روي تو زنگار نگيرد *
خرم بتو داشتم دل پر غم راهجر تو حزين كرد دل خرّم را
من تلخي عالم بتو خوش مي‌كردم‌با تلخي هجرت چه كنم عالم را *
ص: 544 هم حور بهشت ناشكيبا از تست‌هم جادو و هم پري فريبا از تست
خوبان جهان بجامه زيبا گردندآن خوب تويي كه جامه زيبا از تست *
مي‌آمد و دزديده بما مي‌نگريست‌مي‌رفت و دگر سوي قفا مي‌نگريست
از عشوه خويشتن خوشش مي‌آمديا از ره مرحمت بما مي‌نگريست؟ *
افگند مرا گردش دهر از كويت‌جايي كه صبا نيارد آنجا بويت
نه روي تو ديدنم ميسّر گرددنه روي كسي كه ديده باشد رويت *
افسانه شهر قصّه مشكل ماست‌ديوانه دهر اين دل بي‌حاصل ماست
بر ما نكند رحم اگر دل دل تست‌وز تو نشود سير اگر دل دل ماست *
آن مهر گسل بادگري ز آن پيوست‌تا بگسلد آن رگي كه با جان پيوست
بر ديده نهم دست چو بر من گذردتا با دگران نبينمش دست بدست *
دردا كه دل عاقلم از دست برفت‌از عمر همه حاصلم از دست برفت
درياب كه پاي صبرم از جاي بشدبازآي كه كار دلم از دست برفت *
اي خاك ز درد دل نمي‌يارم گفت‌كامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت
دام دل عالمي فتادت در دام‌دلبند خلايقي در آغوش تو خفت *
درد تو ز دل بداغ هجران نرودنقش تو ز پيش چشم آسان نرود
تا دل باشد مهر تو در دل باشدتا جان نرود مهر تو از جان نرود
ص: 545
*
عشق آمد و بر دلم شبيخون آوردو ز ديده ز دل سرشك بيرون آورد
دل را بكف غمش ندادم بخوشي‌تا لاجرمم ز ديده بيرون آورد *
زين دام بلا كه در وي افتاد دلم‌بس در كه بروي فتنه بگشاد دلم
در عشقِ كسي كه جوي خون مي‌راندخون راند ز چشم من، كه خون باد دلم! *
هر شب چو شباهنگ بگريد با من‌ناهيد بآهنگ بگريد با من
و ز جور تو سنگدل چو گريم بر خودحقّا كه دل سنگ بگريد با من! *
در دهر كسي نيافت بيداد از تودر دور دلي نماند ناشاد از تو
من ماندم و اميد تو و بخشايش‌فريادرسم و گرنه فرياد از تو *
ما را نبود دلي كه كار آيد ازوجز ناله كه هردمي هزار آيد ازو
چندان گريم كه كوچه‌ها گل گرددني رويد و ناله‌هاي زار آيد ازو *
نه عشق شنيده‌ام بدين رسوايي‌نه دل شده ديده‌ام بدين شيدايي
صبر اندك و عشق آمده دل رفته ز دست‌خصم آگه و او سركش و من سودايي *
از سادگي و سليمي و مسكيني‌وز سركشي و تكبّر و خودبيني
بر آتش اگر نشانيم بنشينم‌بر ديده اگر نشانمت ننشيني
ص: 546

16- امامي «1»

ملك الشعراء رضي الدين ابو عبد اللّه محمد بن ابي بكر بن عثمان هروي متخلّص به امامي از شاعران معروف ايران در اوايل عهد ايلخاني است. نام و نسب او مجموعا در مآخذ مختلفي كه ازو سخن گفته‌اند بنحويست كه گفته‌ايم، مثلا در تاريخ گزيده «ابو عبد اللّه محمد بن ابي بكر بن عثمان» و در حبيب السير نيز بر همين منوال است، و محمد بن بدر جاجرمي ضمن نقل شعري از فخري اصفهاني پدر شمس فخري كه درباره تاريخ وفات امامي سروده
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي، بتصحيح آقاي دكتر عبد الحسين نوائي، تهران 1339 ص 716- 717
* حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 118 و 387
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 183- 188
* مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي، چاپ تهران (در دو مجلد) بتصحيح آقاي طبيبي. موارد مختلف از هر دو جلد
* آتشكده آذر، چاپ آقاي سادات ناصري، ج 2 ص 752 ببعد با حواشي آن
* لطائف الطوائف چاپ تهران بتصحيح آقاي گلچين معاني ص 228- 270
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 98- 101
* ريحانة الادب ج 1 ص 106
* مجالس النفائس، تهران 1323 شمسي، ص 327
* مجله يادگار، سال چهارم شماره 9 و 10
* مرآت الخيال چاپ هند ص 40- 41
و منابع ديگر از قديم و جديد.
ص: 547
او را «ملك الشعرا رضي الدين امامي الهروي» خوانده است و او خود در اشعار خويش همه‌جا تخلّص خود را «امامي» مي‌آورد «1».
امامي از اهل هرات و از علما و شعراي آن ديار بوده و ملوك كرت را مدح مي‌گفته و سپس مدتي در كرمان سكونت گزيده بمدح پادشاهان آن ديار يعني سلاطين قراختايي و امراي ايشان سرگرم بوده و چندي هم در يزد مصاحب شمس الدين محمد تازيگوي كارگزار شمس الدين محمد صاحبديوان بوده و آنگاه باصفهان رفت و باقي عمر را در آنجا گذرانيد.
مجموع اطلاعاتي كه از احوال او بدست مي‌آيد محدود و منحصر بمسائل درجه دوم است، ولي از فحواي آنها بصراحت دريافته مي‌شود كه اين شاعر را بسبب فضل و دانش وافر و تسلّط بر زبان و ادب عربي و فارسي و بعلت اطلاع از علوم مختلف معقول و منقول، شهرتي بسيار بوده است چنانكه حتي در مقام مقايسه او با سعدي برمي‌آمده و او را بر بسياري از شاعران ترجيح مي‌نهاده‌اند. حمد اللّه مستوفي گويد «از شيخ سعدي شيرازي عليه الرحمه پرسيدند كه شعر امامي بهتر است يا مجد همگر؟ در جواب فرمود:
همگر كه بعمر خود نكردست نمازشك نيست كه هرگز بامامي نرسد» «2» و گذشته ازين سؤالات گوناگوني كه از وي كرده‌اند، مانند سؤال مولانا شمس الدين كاشي، و پرسش شهاب الدين تورپشتي «3» و آنچه بعد ازين خواهيم آورد دليل مقبوليّتي است كه وي در ميان معاريف عصر خود داشت، و يا اين قطعه كه يكي از وزيران فارس بدو فرستاده
______________________________
(1)- مانند:
خسروا شاها، امامي آنكه كردفخر ز آب شعر او خاك هرات
اي امامي مدح آل مصطفي گو تا ترادين و دنيا روز و شب هم يار باشد هم نديم و بسياري موارد ديگر. در تاريخ گزيده معمائي از امامي در ذكر تخلص شعريش آمده و حل آن معما با توضيح بسيار صورت گرفته است، بدانجا رجوع شود (ص 717- 718)
(2)- تاريخ گزيده، ص 752
(3)- مونس الاحرار چاپ تهران ج 2 ص 878- 879
ص: 548
نشان از علوّ مقامش در دانش و ادب مي‌دهد «1»:
اي غايت انديشه دانش سخنت رامي‌بوسم و مي‌دارم چون جانِ گرامي
زيبد كه ببندد كمر از لطف سخنهات‌جانِ سخن و جانِ سخنگو بغلامي
تو خضري و لطف سخنت آب حياتست‌معلوم شد اين حرف دلم را بتمامي
ختم است سخن بر تو و ياراي سخن نيست‌در دور تو كس را كه تو سلطان كلامي
نام تو اماميست بلي زيبدت اين نام‌بر لفظ و معاني چو اميري و امامي و مولانا فخر الدين علي صفي (م 939 ه) راست گفته است «2» كه «امامي هروي مردي عالم بودست بعلوم عقلي و نقلي، از اقران شيخ مصلح الدين سعدي است و مجد همگر شعر او را بر شعر شيخ ترجيح نهاده چنانكه درين رباعي گفته:
ما گرچه بنطق طوطي خوش نفسيم‌بر شكّر گفته‌هاي سعدي مگسيم
در شيوه شاعري باجماع امم‌هرگز من و سعدي بامامي نرسيم ...» فخر الدين صفي در دنبال سخن خود سؤالي را درباره مجازات گربه‌يي كه «سر ده قمري و كبوتر را كنده بود» به فخر الملك از صدور و وزراي بزرگ خراسان در عهد اباقا خان و جواب آنرا به امامي نسبت داده است و حال آنكه اصل اين سؤال از امامي است كه بطريق طيبت بخدمت مولانا «عماد الدين اكرم» فرستاده و عماد الدين بوي جواب گفته است «3» و همين مكاتبه و مشاعره است كه آذر آنرا (بعلت نام عماد الدين اكرم مذكور) اشتباها بعماد فقيه كرماني نسبت داده است «4» و دولتشاه هم بهمين مكاتبه منظوم البته با همان اشتباه جاري كه در روايت فخر الدين مي‌بينيم اشاراتي دارد «5».
______________________________
(1)- مونس الاحرار ص 880
(2)- لطائف الطوايف ص 268- 270
(3)- مونس الاحرار ج 2 ص 881
(4)- آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري ص 758
(5)- تذكرة الشعرا ص 187- 188
ص: 549
بنابر روايت مشهور و ظاهرا مجعولي كه دولتشاه سمرقندي نقل كرده «روزي خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان و ملك معين الدين پروانه «2» كه در عهد اباقا خان حاكم ممالك روم بود، و مولانا نور الدين رصدي، و ملك افتخار الدين كرماني كه از نژاد ملك زوزن است، هر چهار فاضل باتفاق قطعه‌يي بحضور خواجه مجد الدين همگر فارسي فرستادند، و از او استفسار كردند، پروانه گفت:
ز شمع فارس مجد ملت و دين‌سؤالي مي‌كند پروانه روم ملك افتخار الدين و نور الدين رصدي گفتند:
ز شاگردان تو هستند حاضررهي و افتخار و نور مظلوم صاحب ديوان گفت:
چو دولت حضرتت را هست لازم‌دعاگو صاحب ديوان ملزوم
ز شعر تو و سعدي و امامي‌كدامين به پسندند اندرين بوم
تو كن تعيين اين چون ملك انصاف‌بود در دست تو چون مهره در موم خواجه مجد الدين در جواب اين رباعي فرستاد: ما گرچه بنطق الي آخر رباعي ...
اين فضل را كه در حقّ امامي گفته‌اند، در شيوه صنايع بدايع شعري بوده باشد و الّا سخن شيخ سعدي را مرتبه عالي و مشرب او را درجه وافيست، از حقيقت و طريقت سخن او نشان مي‌دهد، و از نمكدان لطافت آني دارد ...» «1»
داوري مجد همگر و ترجيح دادن امامي بر سعدي همچنانكه قدما نيز متذكّر شده‌اند «3» شايد از آنجهت بود كه امامي بيشتر در سخنوري بروش قدماي خراسان توجه داشت و مجد همگر نيز كه خود از پيروان مكتب شاعران آن سامانست طبعا سخن امامي را بمذاق
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء دولتشاه، چاپ تهران ص 183- 185.
(2)- معين الدين سليمان بن علي پروانه ديلمي از وزراي سلاجقه روم و حكمران آسياي صغير از جانب اباقا خان، مقتول بسال 675 هجري.
(3)- دولتشاه ص 185.
ص: 550
خود خوشتر مي‌يافت، وگرنه ذوق سليم نمي‌تواند منكر ترجيح گفتار شيخ شيراز بر معاصران او باشد. بهرحال بنابر روايت ظاهرا مجعول مذكور امامي در پاسخ مجد اين رباعي را ساخت:
در صدر بلاغت ارچه با دسترسم‌در عالم نظم ارچه مسيحا نفسم
دانم كه بخاك دَرِ دستور جهان‌سَحبان زمانه مجد همگر نرسم و سعدي داوري نادرست مجد همگر را بدينگونه جبران كرد:
هركس كه بپايگاه سامي نرسداز بخت بد و سياه كامي نرسد
همگر كه بعمر خود نكردست نمازآري چه عجب گر بامامي نرسد.
وفات امامي بسال 686 اتفاق افتاده و اقوال ديگر منبي از وقوع اين واقعه بسال 676 «1» يا 667 ه باطلست. محمد بن بدر جاجرمي صاحب مونس الاحرار از فخري اصفهاني كه نامش را پيش ازين آورده‌ايم قطعه ذيل را در تاريخ وفات امامي و بدر جاجرمي و مجد همگر نقل كرده است:
شيخ اصحاب امامي هروي‌مجد همگر كه بود صدر كُفات
بدر جاجرمي آن نكوسيرت‌در سپاهان چو در رسيد ممات
در ثمانين و ستّ و ستّمائه‌بدو مه يافتند هر سه وفات و مقصود شاعر از «ثمانين و ستّ و ستمائه» در بيت اخير «ستّ و ثمانين و ستّمائه» است كه بضرورت شعري آنرا واژگونه كرد، يعني ششصد و هشتاد و شش، و باز در همان كتاب قطعه ذيل در ذكر تاريخ وفات امامي آمده است:
افسوس كه در هفدهم ماه محرّم‌در ششصد و هشتاد و شش آن ذات مكرّم
قانون هنر، زبده ارباب حقائق‌بگزيده امامي بسخن اكمل و اعلم
در شهر النجان ز جهان رفت و بپوشيداز رفتن او شخص هنر جامه ماتم
با تربت او باد قرين رحمت ايزدو ز روح پيمبر مددش باد دمادم بدين ترتيب تاريخ قطعي فوت امامي هفدهم محرّم سال 686 است و تاريخ 667 كه پيش ازين
______________________________
(1)- مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 98.
ص: 551
از راه اعتماد بر قول مرحوم ادوارد برون در گنج سخن (جلد دوم) درباره سال وفات امامي آورده‌ام غلط است.
امامي از جمله شاعران بزرگي است كه در قرن هفتم شيوه شاعران مشرق و حتي زبان و غالب تركيبات و مضامين شعري آنان را در نظم قصايد خود حفظ كرد و مانند غالب آنان مدّاح زبردست و غزلسراي خوش‌سخني است و در عين حال بنابر ذوق اهل زمان گاه ببيان خود چاشني عرفان مي‌دهد زيرا خود در مراحل سلوك سير مي‌كرد و در راه فقر غاشيه سلطان اوليا زين الدين پيرهند را بر دوش مي‌كشيد.
از ديوان وي كه شامل مدايح سلاطين و امرا و وزراء عهد در هرات و كرمان و اصفهانست، نسخي در دست است و تا حدود دو هزار بيت يا اندكي بيشتر شعر از قصيده و غزل و رباعي و قطعه و ترجيع و تركيب دارد؛ و اثر ديگر او رساله‌يي است بتازي در شرح قصيده ذو الرمّه (ما بال عينك منها الماء ينسكب). ازوست:
ترك من پوشد ز آتش پرنيان بر روي آب‌ماه من بندد ز سنبل سايبان بر آفتاب
سنبل او مهر پرور مهر او سنبل پناه‌آب او در عين آتش آتش او عين آب
پيش آب و آتش رخسار و تاب سنبلش‌همچو سنبل پر ز پيچم همچو آتش پر ز تاب
جزع و لعلش را روا باشد كه گويي كرده‌انداز صحيح سِحر و قانونِ لطافت انتخاب
لعل اوراح است و خون ديده من زو مدام‌جزع او مست است و دل در سينه من زو خراب
نرگس پيمان‌شكن در سايه مشكين هلال‌غنچه شكّرفشان پيرايه دُرّ خوشاب
جز خيال جزع مست و لعل خونخوارش نديدآسمان گِردِ جهان چندانكه گشت اندر شتاب
اي ز غنچه نرگست هم مست مي هم مست سحروي ز لاله سنبلت هم پر ز چين هم پر ز تاب
سنبلت خورشيد ساي و نرگست سحرآزماي‌غنچه‌ات ياقوت پيكر لاله‌ات عنبر نقاب
ماه گردون هر زمان از مهرِ ماهِ روي تست‌همچو مهر از رايِ خورشيد زمين در اضطراب
آصف جمشيد دولت صاحب خسرو نشان‌پيشواي ملك و ملت دستگير شيخ و شاب
آسمان داد فخر الملك شمس الدين كه نيست‌آسمان را پيش پايِ قدرِ او وَقعِ تُراب
ص: 552
**
دوش چون برزد سر از جَيب افق بَدْرِ مُنيرزورق زرين شتابان گشت در درياي قير
زورقي از نور و دريايي ز ظلمت همچنانك‌راي دستور آورد بدخواه جاهش در ضمير
آب آن دريا ز تاب زلف جانان مستعارتاب آن زورق ز نور روي دلبر مستنير
دامن افلاك از آن دريا چو دريا پرگهرمُسرِعِ ايّام از آن زورق چو زورق در مسير
عزم عالي حضرتي كردم كه از شوق ثناش‌در رياض خلد آتش مي‌شود جاي ظهير
طالع سعد و هواي مدح صاحب چون نمودراه كرمانم خوش و آسان بهاي بارگير
مهر مهر افروز من در كاروان آورد روي‌زلف و ابرو چون كمان و غمزه و بالا چو تير
زلف چون بر لاله سنبل خط چو بر آتش دُخان‌لب چو در ياقوت جان رخساره چون در باده شير
رخ بهار اندر صباح و لب شراب اندر صبوح‌خط عبير اندر گلستان زلف تاب اندر عبير
چون شبم زو روز روشن گشت وز روز رخش‌كاروان در جنبش آمد كارواني در نَفير
گفت كاي در عشق من قولت سقيم و عهد سست‌گفت كاي در كار خود رايت جوان و بخت پير
در چنين فصلي كه گويي ز التهاب مهر دادجنبش گردون مزاج باد را طبع اثير
جوشن ماهي ز گرماي هوا در عين آب‌همچنان سوزد كه اندر شعله آتش حرير
گر سمندر را در آتش پرورش بودي كنون‌مي‌بسوزد حدّت گرماش پر در زمهرير
كوه آهن دجله سيماب شد بر وي چو تافت‌برق تير آفتاب اندر ميان ماه تير
مي‌روي راهي كه بر خاك و هواش از تيغ و تيرشاه‌مار اندر سقر ناليد و تنيّن در سعير
گفتم اي جنّت ز باغ وصل تو خاك زمين‌گفتم اي دوزخ ز تاب هجر تو عشر عشير
گر شبي بي‌مهر رخسارت بروز آرد دلم‌روز عيشم چون شب زلفت پريشان باد و تير
كرد چون كردم اساس عذرهاي خوشگوارگشت چون گشتم بگرد نكته‌هاي دلپذير
نرگسش را از تحيّر نار دل پروين فشان‌فندقش را از تعجب نظم پروين دستگير
ز اشتياقم ريخت بر زرّ طلي لعل مذاب‌در وداعم گشت گلبرگ طري بدر منير
بر گل از نرگس روان كرد او گلاب گرم و من‌راندم از خون جگر سيلاب بر برگ زرير
ص: 553 برگرفتم زو دل و چون دولت آوردم بطبع‌روي دل در قبله درگاه اقبال وزير
آسمان داد فخر الملك شمسِ دين كه داددين و دنيا را حيات از حكم او حقّ قدير **
تا داد چشم مست ترا روزگار تيغ‌بي‌او نكرد بر سر مويي گذار تيغ
در خون روزگار شد اكنون و درخورست‌تا مست را دگر ندهد روزگار تيغ
وصل تو گلبني است بر او بي‌قياس خارچشم تو نرگسي است بر او بي‌شمار تيغ
گلبن روا بود كه نمايد چو تيغ خار؟نرگس كجا بود كه برآرد چو خار تيغ؟
اي كرده گلبن تو مرا زير پاي خاروي داده نرگس تو مرا روز بار تيغ
در جويبار چشمْ تو سروي و بي‌تو سرودر جويبار چشم منست اي نگار تيغ
چشم خوشت دو مركز سحرند ليك هست‌آن را محيط خنجر و اين را مدار تيغ
نشگفت اگر بدولت هجر رخت مرارويد بجاي سرو درين جويبار تيغ
در لعل خوشگوارت و با چشم پرخمارزهرست زهر مضمرو يارست يار تيغ
گرچه بلاست در شكرِ خوشگوار زهرگرچه خطاست در نظر پرخمار تيغ
ناايمنند مردم چشمم كه مي‌روددر خونشان ز رزمگه انتظار تيغ
با تيغ غمزه تو و در جنب زخم اوسر برنياورد كه شود شرمسار تيغ
چشم تو بر سر آمد از آفاق از آن صفت‌كز دست و بازوي ملك كامكار تيغ **
ماه من تا درّ و گوهر در شكر دارد نهان‌ترك من تاز آب و آتش بر قمر دارد نشان
آب و آتش دارم از ياد رخ او در ضميردرّ و گوهر دارم از وصف لب او بر زبان
تا خط زنگار فام و نقطه شنگرف گون‌ز آن رخ رنگين پديد آورد و لعل دلستان
دارم از شنگرف او پيوسته دريا در كناردارم از زنگار او همواره دوزخ در روان
از كف و آه و سرشك و چهره من شمّه‌يي‌مي‌كند در چار موسم جنبش گردون عيان
ص: 554 تاب مهر اندر تموزو و سير باد اندر شتافيض ابر اندر بهار و رنگ برگ اندر خزان
از زمرّد گردي ار بر دامن لعلش نشست‌يا غباري دارد از سنبل گلش بر ارغوان
ز انتقام جزع او ياقوت رُمّاني مراهر زمان از لاله بر خيري چرا باشد روان
صورت وصلش نمي‌بندم كه از هر موي خويش‌باشد ار قيمت كند مويي بجاني رايگان
عكس رويش راستي تشبيه مي‌كردم بشمع‌بر مثال شمعم آتش شد زبان اندر دهان
ياد وصلش در ضميرم هم توانستي گذشت‌گر خيال غمزه‌اش بر من نبستي راه جان
از درم چون صورت دولت درآمد مست حسن‌تهنيت را ديشب آن سنگين دل نامهربان
لب چو در ياقوت جان، رخسار چون در باده شيرزلف چون بر لاله سنبل خط چو بر نرگس دخان
زهرش اندر آب حيوان ناوكش درشست مست‌روزش اندر تيره شب پولادش اندر پرنيان
يك جهان جان بسته در هر موي و گفتي موي اوست‌هر يكي حرفي ز خط صاحب صاحبقران
داور خورشيد منظر حاتم گيتي پناه‌آصف جمشيد دولت خواجه خسرو نشان
آسمان داد فخر الملك شمس دين كه هست‌اطلس گردون زمين حضرتش را سايه‌بان **
دوش بي‌خود ز خود جدا گشتم‌با خدا بي‌خود آشنا گشتم
نظري بر دلم فگند كزوكاشف رمز انبيا گشتم
بلقاي ابد رسيدم از آن‌كه بكلّي ز خود فنا گشتم
پيش ازين بنده خرد بودم‌كه بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم‌رهبر عقلِ رهنما گشتم
قلب و مغشوش بودم اوّلِ حال‌از غشِ غير چون جدا گشتم
در خلاص عنايتش ز اخلاص‌زر شدم بلكه كيميا گشتم
تا حواس و جهات و اركان رادر ره فقر پيشوا گشتم
آسياي سرم بگشت و بسي‌گرد خود همچو آسيا گشتم
رَه بدِه بردم آخر از پي غول‌گرچه بيهوده سالها گشتم
ص: 555 ملك دِه ملك خصم بود و دروببسي جهد دهخدا گشتم
مصر جامع شد اين دم آن ده و من‌يوسف مصر كبريا گشتم
خاك امكانْشْ را سپهر شدم‌چشم اعيانْشْ را سُها گشتم
بمثال دگر كنم تقريراين مثل را كه مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرورسالك خطّه هوا گشتم
صدف صدقم از هوا بربودمن از آن صدق باصفا گشتم
مدتي در ميان صدق و صفاغرقه در بحر انزوا گشتم
سَلْوَتِ خلوتم چو روي نموددر صدف دُرّ پُربها گشتم
در مراتب چو گوهرم ديدندافسر شاه را سزا گشتم
راه خود را بخود دليل شدم‌درد خود را بحق دوا گشتم
ناوك علم را نشانه شدم‌سيلي عقل را قفا گشتم
فتنه عنصر و مزاج شدم‌سُخره انجم و سما گشتم
كس نشانم نداد از آب حيات‌گرد اين هر دو خطّه تا گشتم
آب حيوان شدم چو در ره فقرخاك سلطان اوليا گشتم
زَيْنِ دين پير هند كز نظرش‌منظر رحمت خدا گشتم
سالك راه حق كه در قدمش‌تا شدم خاك توتيا گشتم
انجم عقل را فروغ شدم‌نيّر عشق را ضيا گشتم
چمن شوق را سحاب شدم‌گلبن ذوق را صبا گشتم **
زلفت اندر تاب چيني ديگرست‌كفرت اندر زلف ديني ديگرست
از زمرّد خاتم لعل تراتا خط آوردي نگيني ديگرست
كو دلي ديگر كه دست عشوه‌ات‌هر دم اندر آستيني ديگرست
كو زنو جاني كه چشم ساحرت‌مست حسن اندر كميني ديگرست
ص: 556 در جهاني كآفتاب حسن تست‌آسمان آنجا زميني ديگرست
گرد ماه از مشك تا خرمن زدي‌آفتابت خوشه‌چيني ديگرست
بر امامي ز آفرينت هر زمان‌ز آفرينش آفريني ديگرست **
ز دل بگذر كرا پرواي آنست‌حديث دل حديث كودكانست
نشان دل چه مي‌پرسي كه از آن‌درين ره ياد كردن بيم جانست
مرا وقتي دلي بوديّ و عمريست‌كه آن مانند دلبر بي‌نشانست
چو با جانان و دلبر در شهودم‌دلم جانان و جانم دلستانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش‌كه گويي آب تركيبم روانست
چنان در حيرتم ز اسرار عشقش‌كه گويي آشكارم در نهانست
نفس در كشف اين اسرار شركست‌يقين در كوي اين مذهب گمانست
باو گر هيچت ايمانست خود راز ره برگير و بنگر كاو عيانست
مرا وقتي كه در خود نيست گردم‌ببين گر ديده‌يي داري كه آنست
عبارت را خبر زين ماجرا نيست‌امامي كافرست ار در ميانست **
با عشق دلي كه آشنا نيست‌جامست ولي جهان‌نما نيست
دل آينه خدا نمايست‌گر ز آنكه بغير مبتلا نيست
رَو ز آينه زنگ غير بزداي‌پس نيك ببين كه جز خدا نيست
اي دل كه نظرگَهِ خدايي‌بر غير وَيَت نظر روا نيست
درد تو دواي تست و كس رامانند تو درد خود دوا نيست
قلبي تو و در خلاص اخلاص‌بهتر ز تو هيچ كيميا نيست
هر دل كه نه چون دل اماميست‌با دوست ز غير او جدا نيست **
ص: 557 تا داروي درد تو مرا درمان شدپستيم بلندي شد و كفر ايمان شد
جان و دل و تن هر سه حجاب ره بودتن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد *
هر گَه كه دل خسته در آن مي‌كوشدكاز ساغر غم مَيِ دو لعلت نوشد
عنّاب لبت مردمك چشم مراگويد مگرت هنوز خون مي‌جوشد! *
راهي ز زبان تا دَرِ دل پيوستست‌كاسرار جهان و جان در آن ره بستست
تا هست زبان بسته گشادست آن راه‌چون گشت زبان گشاده آن ره بستست *
عقل آبِ رخِ ملك ثباتست اي دل‌عشق آفتِ علّتِ نجاتست اي دل
دل قابل صورتِ حياتست اي جان‌جان آينه جمالِ ذاتست اي دل *
اي مطلع خورشيد زِهِ پيرهنت‌شب در شكن طرّه عنبر شكنت
گفتي شب هجر تو كنم روز وصال‌ديدي كه چو صبحِ اوّل آمد سخنت! *
هرگَه كه نسيم عشق مي‌آيد ازودر حالم «1» جسم و جان بياسايد ازو
من بنده آن دلم كه چون آه زندآيينه مهر نور بفزايد ازو
______________________________
(1)- در حال: فورا، بزودي
ص: 558

17- بدر جاجرمي «1»

ملك الشعراء بدر الدين بن عمر جاجرمي از شاعران معروف قرن هفتم هجري است.
درباره اسم او (بدر الدين) نظر باشارات پياپي پسرش محمد در مونس الاحرار بحثي نمي‌ماند، اما اسم پدرش «عمر» گاه در اشعار او بطريق اضافه ابني «بدر» به «عمر» (يعني: بدر عمر) ذكر شده است «2». انتساب او به «جاجرم» خراسان نيز از اشعارش بكرّات معلوم مي‌شود «3»
______________________________
(1)- درباره او اطلاعات چنداني از كتب تراجم برنمي‌آيد، رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 243- 244
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 168- 169
* لطايف الطوايف متن و حاشيه ص 258، 259، 288
* صحف ابراهيم نسخه عكسي كه در اختيار نگارنده اين اوراقست (ص 90) تاريخ ادبيات در ايران ج‌3بخش‌1 558 17 - بدر جاجرمي ..... ص : 558
* آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 71- 72
* هفت اقليم امين احمد رازي نسخه خطي
* الذريعه ج 9 ص 128
* مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي موارد مختلف
* تاريخ مفصل ايران در عهد مغول، مرحوم عباس اقبال، چاپ دوم ص 537- 538
(2)-:
نيست خالي ز ثناي تو دمي بدر عمرآفريدند مرا بهر ثناي تو مگر ...
گفتم بلطف بدر عمر را قبول كرد؟گفتا كه رستي از غم و انديشه و محن
(3)-:
منزها صمدا گرچه بدر جاجرمي‌طريق جهل سپرد و گناه كرد مدام
چون بدر جاجرمي نهان دارد گناه بي‌كران‌از حق بخواه اي كامران جرم و گناه آن گدا
بفر تربيتت شعر بدر جاجرمي است‌يكي چو عقل متين و يكي چو جان شيرين
ص: 559
و او تخلّص خود را نيز از اسم خويش گرفته است و آنرا بصورت «بدر» «1» و گاه «بدر جاجرمي» مي‌آورد.
ولادت بدر در جاجرم اتفاق افتاد و تربيت او در ادب و شعر نيز در خراسان انجام يافت و سپس از آنجا باميد خدمت در نزد بهاء الدين محمد بن شمس الدين محمد جويني حاكم اصفهان و عراق كه بسال 678 هجري بدرود حيات گفت، باصفهان رفت «2» و در كنف حمايت آن خواجه‌زاده در آن شهر سكونت گزيد و در آنجا با مجد الدين بن همگر شيرازي و امامي هروي آشنايي و معاشرت يافت و گويا از محضر مجد كه در سنّ و مرتبت شاعري بر او مقدّم بود، استفاده برد و شايد بهمين سبب باشد كه تذكره‌نويسان وي را شاگرد مجد همگر شمرده‌اند و او در وفات مجد وي را مرثيه گفت «3». دولتشاه درباره وي نوشته است «4» كه «ملك الشعرا بدر جاجرمي رحمة اللّه عليه مردي اهل بوده و بروزگار خواجه بهاء الدين صاحب ديوان باصفهان افتاد، و شاگرد خواجه مجد الدين همگر فارسي است و قصيده ابو الفتح بستي را كه مطلعش اينست:
زيادةُ المرء في دنياه نقصانٌ‌وَ رِبحُهُ غير محض الخيرِ خُسرانٌ بنظم كرده و بسيار مستعدّانه گفته، و در احكام اختلاج اعضاء نسخه‌يي منظوم دارد، و
______________________________
(1)-:
در حضرت تو بدر يقين است كه يابدجاهي و مرادي و مكاني و غنايي
چو رسيد بدر شاعر بسعادت قبولت‌برسد بمقصد عز كه تو روضه عطائي و موارد متعدد مكرر ديگر.
(2)- در مسمطي كه در مدح بهاء الدين محمد جويني ساخته است گويد:
بنده را دولتت از خاك خراسان آوردتا باقبال تو در مدح تو ديواني كرد
دفتري چون چمني پرسمن و نرگس و وردهمه با صنعت و موزون و لطيف و درخورد
گر كني تربيتم اي ز همه شاهان فرددفتري خاص كنم بهر تو انشا همه عام
(3)- رجوع كنيد بهمين كتاب، شرح حال مجد همگر
(4)- تذكرة الشعراء ص 242
ص: 560
اشعار مصنوع بسيار مي‌گويد». در صحف ابراهيم بر اين شرح مطالبي اضافه مطالعه مي‌كنيم بدين تفصيل كه: «بدر الدين جاجرمي اصلش جاجرم و آن قصبه‌ييست از خراسان، امّا نشو و نما در اصفهان يافته، از شاگردان خواجه مجد همگر و مدّاح خواجه شمس الدين صاحب ديوان وزير اباقا خان بوده و در آن عهد بخطاب ملك الشعرايي اختصاص داشت.
گويند چون نوبت وزارت اصفهان بخواجه بهاء الدين پسر رشيد خواجه شمس الدين رسيد، سياست او بمرتبه‌يي بود كه اهالي اصفهان را هرگاه طلب مي‌فرمود كفن و حنوت ترتيب داده وصيّت نامها نوشته در حضور او مي‌رفتند، و در خلال اين حال بدر مذكور بر يكي از خويشان آن وزير عاشق شده، چون هلال از بيم ظهور عشق همي كاهيد. چون اين خبر بر ضمير او متجلّي گرديد بدر را طلبيده سبب تغيّر احوالش پرسيد. آن عاشق صادق بدلالت صداقت صورت واقعه بازنمود ...» و خواجه بسبب عنايتي كه به «بدر» داشت او را درين عشق سرزنش نكرد و آسيبي بوي نرسانيد.
ممدوح اصلي بدر الدين همان بهاء الدين محمد بن شمس الدين صاحبديوان جويني است كه گفته‌ايم، و قصايد اصلي شاعر در ستايش اوست؛ امّا علاوه بر آن قصايدي هم در ستايش شمس الدين محمد صاحبديوان و برادرش عطا ملك جويني دارد و چنانكه از سخنانش برمي‌آيد تا پايان دوران خاندان جويني در خدمت آنان بوده است يعني بهاء الدين را تا سال وفاتش (ششصد و هفتاد و هشت ه) مدح گفت و در مرگش اين ماده تاريخ را سرود:
صاحب عادل بهاء ملك و دين‌صاحب صاحبقران اندر گذشت
در سپاهان هفده از شعبان شده‌سال هجرت ششصد و هفتاد و هشت و بعد از مرگ آن خواجه‌زاده تعلّق خود را با خاندان او حفظ كرد تا آنكه خواجه بزرگ شمس الدين محمّد صاحب ديوان را كه بسال 683 بدست دژخيمان مغولي كشته شد مرثيه گفت، در اين ابيات:
اي دل ار چشم خرد داري قَريردرنگر، از حال صاحب پند گير
ص: 561 صاحب ديوان اعظم كز شرف‌مهر تاجش بود و گردونش سرير
هم نديد و هم نبيند تا بحشرچشم گردون در جهان چون او وزير
صَدْقه خوارش از دَرِ چين تا بروم‌صد هزاران از صغير و از كبير
در جهان خيرات او بيش است از آنك‌آيد اندر وهم و گنجد در ضمير
چون قلم بر خطّ حكمش تير چرخ‌سر نهادي، كز هنر بوديش تير
گر كمان فضل را كردي بزه‌بر فلك پنهان شدي از شرم تير
آفتابي بود دين و ملك رااز كمال عقل و رأي مستنير
چون فرود آمد قضاي حق بر اوعَين عقلِ راه بينش شد ضرير
شد شهيد آن خواجه راد سعيدزلّتش را اي خدا بروي مگير
رحمة اللّه صاحبي كز فضل بوداهل دين و اهل دنيا را نصير
قدّس اللّه خواجه‌يي كو مي‌گشادباب احسان بر جوان و طفل و پير
تا كه غايب گشت آن خورشيد ملك‌مهر با گريه است و گردون با نفير
كس مسلّم نيست در روي زمين‌از قضا و حكم تقدير قدير
خاك بر فرق جهان گر خود بوددر صفت خاكش همه مشك و عبير
باد برد و خاك شد در يك نفس‌تاج نوشروان و تخت اردشير
گر صفا يابد ز مهر فضل حق‌بدر جاجرمي شود مهري منير
هستم از فضل خدا اميدوارچون نيم در دست حرص و آز اسير بعد ازين تاريخ بدر جاجرمي چندان نزيست و در سال 686 هجري اندكي بعد از وفات مجد همگر درگذشت، چنانكه در قطعه فخري اصفهاني منقول در شرح حال امامي ديده‌ايم.
پسر بدر الدين يعني محمّد از فضلاي اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم معاصر حمد اللّه مستوفي و خواجوي كرماني بوده و مونس الاحرار في دقايق الاشعار را در سال 741 هجري تأليف كرده و در آن اشعار شعرايي قريب به دويست تن را آورده است.
ص: 562
عده بزرگي ازين شاعران از گويندگان معاصر پدر او و خود محمّد بوده‌اند و مونس الاحرار يكي از بهترين مآخذ درباره اشعار آن دسته از شاعرانست. محمّد خود نيز شعر مي‌گفته و بعضي از اشعار خويش را در مونس الاحرار آورده است.
درباره رابطه بدر الدين جاجرمي و شمس الدين محمد صاحبديوان نوشته‌اند كه بدر رباعي ذيل را در مدح خواجه گفت:
دنيا چو محيط است و كف خواجه نقطپيوسته بگرد نقطه مي‌گردد خط
پرورده او كِه و مه و دون و وسطدولت ندهد خداي كس را بغلط و خواجه در جواب اين رباعي را كه حواله سيصد بره سفيد برسم صله است، بدو فرستاد:
سيصد بره سفيد چون بيضه بطكاو را ز سياهي نبود هيچ نقط
از گله خاص ما نه از جاي غلطچوپان بدهد بدست دارنده خط «1» مرثيه‌يي در مونس الاحرار «2» از بدر الدين جاجرمي در وفات سعد الدّين الحمّويي بسال 650 هجري نقل شده كه از كمال اعتقاد شاعر بدو حكايت مي‌كند. بدر الدين از سعد الدين حمّويي درين رثاء بنحوي ياد مي‌كند كه گويي مراد و پيشوا و مورد اعتقاد اوست چه او را «مهدي معظّم» و «شيخ عالم» و «نظام دين حق» و «رهنماي نسل آدم» و يا امثال اين عناوين ياد مي‌كند و «قطب اعظم» مي‌داند و مي‌گويد:
بر كه خوانم شعر ازين پس قطب عالم چون نماندبا كه گويم درد دل چون يار و محرم درگذشت و اين بيت نزديكي اين دو بزرگ را بيكديگر مي‌رساند.
ديوان بدر جاجرمي را نزديك چهار هزار بيت تخمين زده‌اند «3» و پسرش محمّد
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 169. در لطايف الطوايف، ص 258، اين رباعي همراه شرح و بسط بيشتري بنام شاعر غير معلومي آورده شده و جواب صاحبديوان هم در آنجا آمده.
(2)- ج 2 ص 821- 822
(3)- مرحوم سعيد نفيسي، تاريخ نظم و نثر در ايران ص 162
ص: 563
قسمت بزرگي از اشعار او را از قصيده و قطعه و غزل و رباعي در نعت خداوند و منقبت رسول و مدايح و انواع صنايع شعري (متقاطع- ردّ الصدر علي العجز- ردّ العجز علي الصدر- متشابك- مسجّع- تسميط- تقسيم- سؤال و جواب- تجنيس- توشيح و غيره) آورده است. از مجموع اشعار بدر معلوم مي‌شود كه او بتصنّع در سخن خويش بسيار متمايل بوده و درين فن از سرآمدان اهل زمان شمرده مي‌شده است اما قصايد مصنوع او غالبا بخاطر صنعت ساخته مي‌شد و معمولا عاري از لطافت است و اگر ازين مقوله بگذريم باقي قصائدش بشيوه شاعران خراساني قرن ششم و او در آنها همپايه شاعران متوسّط اواخر قرن ششم خراسانست. غزلهاي او بسيار متوسط و در رديف غزلهاي قصيده‌سرايان خراساني پيش از انوري و حتي در بسي موارد از آنها پايين‌ترست. از سخنان اوست:
شاه نوروز برافراخت دگر بار عَلَم‌راغ را كرد ز نزهت حسد باغ ارم
لاله را باز بپوشيد قباي معلم‌بر سر نرگس مخمور نهاد افسر جم
باغ را كرد دل‌افروز جهانِ خرّم‌خيز اي سرو خرامنده بصحرا بخرام
تا جهان را ز گل و لاله منوّر بيني‌وز نسيم سحري باغ معطّر بيني
دشت را سر بسر ار رزمه ششتر بيني‌دامن كوه پر از لاله احمر بيني
گردن و گوش چمن پر زر و گوهر بيني‌چون دلارام مرا سرو قد و سيم اندام
روي بنموده، جهان شد ز جمالش گلزارزلف بفشانده فروشد نفس مشك تتار
مرغ دل گلشن رخساره او راست هزارتو مده پند ازين بيش مرا دست بدار
ز آنكه در گوش نگيرم سخنت وقت بهاربي‌دلارام نگيرد دل تنگم آرام
اي شده بر گل رويت سر زلفت لاعب‌صبح صادق نبود با رخ تو جز كاذب
هست بر ملك دلم شحنه عشقت غالب‌ز جهان نيست بجز وصل ترا دل طالب
ص: 564 بر من ار چند بود خدمت عشقت واجب‌هست واجب‌تر از آن مدحت دستور انام **
اي از لطافت در سخن لعلت دُر افشان آمده‌ماه رخت را مشتري مهر دَرفشان آمده
فردوس اعلا كوي تو رضوان خجل از خوي توخوبي به پيش روي تو بر ماه تاوان آمده
ماه نوست ابروي تو شب حلقه گيسوي توهر شب ز بهر روي تو در ماه نقصان آمده
جزع تو افسونگر شده مرجانْت جانپرور شده‌رويت صفا گستر شده زلفت ز ره سان آمده
گشتستم اي من غم خورت زرين رخ از سيمين برت‌اي لعل همچون شكرت ما را بدندان آمده
غمگين مدارم از جفا خرّم كن از وصلت مرااي درد هجران مرا وصل تو درمان آمده
شد خسته كلّي از غمت دل را اميد مرهمت‌بر گنج روي خرّمت زلف تو ثعبان آمده
اي گشته در كوي صفا مهرت چراغ چشم ماواي تاب رخسار مرا شمع شبستان آمده
پيوسته از بحر بيان چون لعل تو اي دلستان‌در مدح دستور جهان طبعم دُرفشان آمده
عادل بهاء ملك و دين فرمان ده روي زمين‌در مجلسش روح الامين چون من ثناخوان آمده **
چو ز شامِ زلف رخ را بمباركي نمايي‌چو نسيم صبح بر دل دَرِ خرّمي گشايي
دل و جان ز جزع و لعلت خوش و ناخوشند چون توبدو جزع دلستاني بدو لعل جانفزايي
دل من ز جان ببُرّد تو اگر ز من ببُرّي‌تن من ز دل برآيد چو بدلبري درآيي
من اگر جدا نگردم ز تو هيچ عيب نَبْوَدكه باختيار از جان نكند كسي جدايي
دل و ديده جات كردم تو ز جاي خود گريزان‌بكجات جويم آخر چو ندانمت كجايي ...
چه نهي بهجر خارم كه تو گلشن وصالي‌بره جفا چه پويي كه تو معدن وفايي
چو ز خويش و آشنايان ز پي تو من بريدم‌تو ز غايت نكويي مبُر از من آشنايي
بهواي تست تازه دل تنگ غنچه شكلم‌كه تو گلرخ سهي قد بلطافت صبايي
ص: 565 من و مدح خواجه زين پس كه بدولت قبولش‌برسد بكام و يابد دل خسته موميايي **
وصال چون تو شگرفي نه حدّ انسانست‌كمال حسن تو بيرون ز حدّ امكانست
خيال صورت تو در سواد سينه تنگ‌مثال يوسف مصري و چاه زندانست
گلي چو روي تو در باغ آفرينش نيست‌گرفتم آنكه جهان سربسر گلستانست
به پيش روي چو خورشيد و سايه قد توچه جاي مهر جهانتاب و سرو بستانست
بنزد حقه مرجانِ پُر دُرِ تو كراهواي لعل بدخشان و دُرّ عمّانست
ز زلف تست گريزان دلم چو كبك از بازكه زاغ زلف ترا صد هزار دستانست
خطا كند كه گريزد ز بند زلف تو دل‌ز بند او چو گشايش مرا فراوانست
فداي آتش عشقت كنم تن چون شمع‌از آنكه آتش سوزنده شمع را جانست
مرا تو جاني و از وصل تست زندگيم‌از آن ز روز جدايي دلم هراسانست
قيامتست وداع تو بر دلم آري‌وداع چون تو نگاري نه كار آسانست
از آرزوي دو لعل تو جزع من پيوست‌چو نوك خامه مخدوم گوهر افشانست
خدايگان وزيران بهاء دُنيي و دين‌كه ذات او سبب و اصل امن و ايمانست
محمد آنكه بتأييد تيغ و بسطت عدل‌چو آفتاب جهانگير و ظلّ يزدانست **
مرا كه نور سرورست در مجامع قدس‌بعون عقل شريف و بفرّ نفس نفيس
چرا چو بي‌خبران خلق را شوم مُنقادببوي لقمه چه پويم چو هر بَهيم و خسيس
چو نفس من ز صفا يافت رتبت ملكي‌كجا غرور خَرَد از وساوِسِ ابليس
چو دل نمونه اسرار لوح محفوظست‌چرا نظر كنم اندر دفاتر تلبيس
ببارگاه دلم هر صباح صد تحفه‌بَريد غيب رساند ز عالم تقديس **
ص: 566 كسي كز كوي دلدارم برآيدمرا ديدارش از جان خوشتر آيد
وگر خورشيد روي او ببينم‌در آن ساعت شب هجرم سرآيد
اگر خورشيد رخسارش بتابدز هر جانب چو خور سيصد برآيد
وگر بادي كند بر زلف او راه‌ازو صد سال بوي عنبر آيد
زهي آرام جاني كز لطافت‌اگر خواهي لبت جان‌پرور آيد
يقين دانم كه در ميدان عشقت‌چو من بيچاره عاشق كمتر آيد
مرا از تو بجز پرسش طمع نيست‌ز دستت اين قدر دانم برآيد
بحق دوستي‌كش دست‌گيري‌چو بدر از عشق تو از پا درآيد **
نديدم چون تو زيبا دلپسندي‌نباشد چون لبت در لطف قندي
رخت هست از صفا فرخنده ماهي‌قدت هست از خوشي حصن بلندي
كه باشد روح با لطف تو؟ باري‌چه باشد عقل در كويت؟ نژندي
تو اي چشم نكورويان همي سوزبراي چشم بد گه گه سپندي
شدم سرگشته از من رو مگردان‌بساز از لطف با من روز چندي
ز خون بدر جاجرمي چه خيزدكه باشد تيره روزي مستمندي **
بر مه از عنبر نقاب افگنده‌اي‌سلسله بر آفتاب افگنده‌اي
همچو چنبر چرخ را خم داده‌اي‌ز آنكه در زلفين تاب افگنده‌اي
حور راز آن چهره از ره برده‌اي‌خلق را در اضطراب افگنده‌اي
بي‌محابا بر سر بازار عشق‌عاشقان بي‌حساب افگنده‌اي
بدر جاجرمي مسكين راز عشق‌از خور و آرام و خواب افگنده‌اي **
با عقيق لب او لعل بدخشان كم گيربا گل عارض او لاله نعمان كم گير
ص: 567 سخن سركشي سرو سهي بيش مگوقدّ يارم نگرو سرو خرامان كم گير
با وجود لب لعل و خط مشك افشانش‌ياد ظلمت مكن و چشمه حيوان كم گير
شب تاريكت اگر وصل ميسّر گرددبا رخش چشمه خورشيد درخشان كم گير
غمزه‌اش بين و دگر شوخي عبهر كم جوي‌خط سبزش نگر و سبزه بستان كم گير
وصل آن حور پريچهره گرت دست دهدنام جنّت مبر و ملك سليمان كم گير
وگرت ميل تماشاي گلستان باشددر جمالش نگر و طوف گلستان كم گير
بدر اين منزل ويران نه بدلخواه تو هست‌از اقاليم جهان شهر سپاهان كم گير **
گفتم سخنت شكسته وش چون آيدبا آنكه همه چو دُرّ مكنون آيد
گفتا سخن از چنين دهاني كه مراست‌گر نشكنمش چگونه بيرون آيد *
اي دل ز جهانِ طبع در بند مباش‌واي تن چو خسان بلقمه خرسند مباش
اي نفس نفيس خاص سلطان چو تويي‌چون عام اسير زن و فرزند مباش *
گفتم چو دميد صبح روز افروزم‌ديگر نبود چو شمع هر دم سوزم
خود گردِ رخم چو صبح پيري بدميدزين صبح برآمدن فرو شد روزم

18- عراقي «1»

شيخ فخر الدين ابراهيم بن بزرجمهر بن عبد الغفّار همداني فراهاني معروف و مشهور
______________________________
(1)- درباره عراقي بمآخذ ذيل رجوع شود:
* تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي بتصحيح آقاي دكتر عبد الحسين نوائي، تهران 1339، ص 738.-
ص: 568
به «عراقي» از مشايخ بزرگ و از شاعران بلندمرتبه ايران در قرن هفتم هجريست. حمد اللّه
______________________________
از صفحه پيش
* مقدمه ديوان عراقي كه در زماني قريب بعهد آن شاعر بوسيله يكي از مريدانش بر مجموعه اشعار او نوشته شده است، مأخوذ از ديوان عراقي چاپ مرحوم سعيد نفيسي بسال 1335 شمسي در تهران.
* مقدمه مرحوم سعيد نفيسي بر ديوان عراقي، چاپ مذكور.
* تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ تهران ص 238- 240
* تذكره صحف ابراهيم نسخه عكسي مأخوذ از نسخه خطي محفوظ در كتابخانه دانشگاه توبينگن
* تذكره مرآت الخيال از امير شير علي لودي چاپ بمبئي ص 46
* هفت اقليم امين احمد رازي نسخه خطي
* نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 601- 605
* بهارستان سخن از مير عبد الرزاق صمصام الدوله چاپ مدرس 1958 ميلادي ص 310- 312
* آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 256- 257
* قصر عارفان مولوي احمد علي خيرآبادي چاپ لاهور باهتمام آقاي پرفسور محمد باقر، 1965 ميلادي ص 108
* رياض العارفين هدايت چاپ تهران 1316 شمسي ص 172- 175
* تذكره نتايج الافكار از مولانا قدرت اللّه گوپاموي هندي، چاپ بمبئي بتصحيح آقاي اردشير خاضع ص 454- 458
* مجمع الفصحاء هدايت چاپ اول ج 1 ص 339- 340
* طرائق الحقايق چاپ تهران ج 2 ص 258
* تذكره ميخانه بتصحيح آقاي گلچين معاني، تهران 1340 ص 27- 56
* مجالس العشاق طبع هند ص 119
* مجمل فصيحي حوادث سال 686
و مآخذ ديگري كه در ذيل صحايف نشان داده شده است.
ص: 569
مستوفي نام و نسب او را «فخر الدين ابراهيم بن بوذرجمهر بن عبد الغفار الجوالقي» و نويسنده مقدمه ديوان او يعني يكي از مريدان قريب العهد وي «فخر الملة و الدين ابراهيم ابن بزرجمهر المشتهر بعراقي» نوشته‌اند، فصيح خوافي در ذيل حوادث 686 هجري «شيخ فخر الملة و الدين عراقي الشاعر الهمداني الفراهاني» آورده است، و در باقي مآخذ غالبا باختصار از نام و نسبش حكايت شده. مولد او را خواه حمد اللّه مستوفي و خواه نويسنده مقدمه ديوانش، و ديگران هم بتبع «كومجان» و «كمجان» نوشته‌اند و اين قريه امروز بنام «كميجان» باقي و مركز دهستان «بزچلو» از توابع اراك است. بنابراين نسبت فراهاني كه فصيح خوافي آورده از انتساب عراقي بهمين قريه نشأت كرده و درستست. عراقي خود در آثارش به مولد خود كمجان اشاره كرده و گفته است:
جز عراقي، كه نيست اميدش‌تا ببيند وصال كُمجان را
يا صبا بوي سر زلف نگاري آورديا خود اين بوي ز خاك خوشِ كُمجان آيد و نيز نويسنده مقدمه ديوانش، همچنانكه گفته‌ايم، درين باب بتصريح او را كمجاني همداني دانسته و نوشته است: «گويند كه مولد آن سوخته جمال و آن تشنه وصال، آن يگانه با سلامت و آن نشانه تير ملامت، از قريه كمجان از نواحي شهر همدان بوده است». حمد اللّه مستوفي قريه كمجان را در «ولايت اعلم همدان» ياد كرده است. نام چنين ولايتي در قرب همدان ديده نشده است و شايد كلمه «اعلم» تحريفي از «اعلي» و مراد از ولايت اعلي نواحي علياي همدان واقع در ارتفاعات جنوبي ولايت همدان باشد «1».
اما وجه انتساب عراقي به «جوالقي» كه حمد اللّه ذكر كرده دانسته نشده است. اين نسبت را براي بعضي از رجال در ايران عهد اسلامي داريم و آن انتسابست به كلمه «جوالق» كه در عربي بفتح و كسر لام هر دو و گاه با ياء (جواليق) آمده و معرّب كلمه «گوالگ» است و عادة وجه اينگونه انتسابات اشتغال به پيشه‌يي از پيشه‌هاست چنانكه در اسكافي و رؤّاسي و امثال آنها مي‌بينيم، و بعيد نيست كه اين نسبت «جوالقي» مربوط بيكي
______________________________
(1)- رجوع كنيد بمقدمه مرحوم سعيد نفيسي بر تصحيح ديوان عراقي صفحه ه
ص: 570
از نياكان عراقي و مثلا مربوط به همان عبد الغفار باشد كه حمد اللّه نسبت جوالقي را بعد از نام او آورده است.
خاندان عراقي اهل علم بوده‌اند. نويسنده مقدمه ديوان او گويد كه «آبا و اجداد او جدّا فوق جدّ علما و افاضل بوده‌اند» و ولادت ابراهيم درين خاندان بسال 610 هجري اتفاق افتاد. البته بتاريخ ولادتش در هيچيك از مآخذ اشاره‌يي نشده است ليكن نويسنده مقدمه و جامع ديوان او در پايان مقدمه‌اش چنين آورده است «گويند كه چون شيخ فخر الدين بجوار رحمت حق پيوست سنّ او بهفتاد و هشت رسيده بود. وفات او در هشتم ذي القعده سنه ثمان و ثمانين و ستمائه بوده است» يعني عراقي در سال 688 كه سال وفاتش بود 78 سال داشت و بدين تقدير ولادتش بسال 610 هجري اتّفاق افتاده است.
درباره كرامات او پيش از ولادت و مقارن آن در عهد صبا رواياتي در مآخذ مختلف ديده مي‌شود كه البته مولود اعتقاد پيروان و مريدان او بويست، چنانكه نظاير آنها را در احوال غالب پيشروان صوفيه مي‌بينيم؛ و از جمله مطالب غريب كه در احوال او ذكر كرده‌اند يكي آنست كه چون بهفده سالگي رسيد «بر جمله علوم از معقول و منقول مطّلع شده بود و مستفيد گشته، تا چنان شد كه در شهر همدان در مدرسه شهرستان بافادت و ديگران در خدمتش باستفادت مشغول بودند» «1» و دنبال اين سخنان هنگامي كه جامع ديوان عراقي از واقعه ترك تدريس او سخن مي‌گويد نام از كتبي در تفسير (تفسير كبير امام فخر و تفسير فرّاء بغوي) و حكمت (اشارات ابن سينا) و طب (حاوي محمد زكريا) و منطق (جامع الدقايق نجم الدين دبيران) و نجوم (روضة المنجمين شهمردان رازي) مي‌برد كه آن «ذو فنون» تدريس آنها را براي تبديل «قال» به «حال» ترك نمود. گمان نمي‌رود كه عراقي بچنين جامعيتي در علوم و فنون رسيده بوده باشد و بهرحال تدريس كتاب جامع الدّقايق
______________________________
(1)- مقدمه ديوان عراقي ص 4
ص: 571
نجم الدين كاتبي «1» متوفي بسال 675 بوسيله عراقي متولد بسال 610 در هفده سالگي او (- 627) مستبعدست و ازينجا معلوم مي‌شود كه مراد جامع ديوان عراقي و نويسنده مقدمه آن از برشمردن اين كتابها بيشتر نشان دادن اين نكته است كه چگونه عراقي از حوزه درس و بحث و فحص قدم در عالم تجرّد گذاشت.
شرح ماوقع در كيفيت خروج عراقي از دنياي قال و ورود او بعالم حال و تجرّد كه در غالب مآخذ آمده آنست كه روزي عراقي در هفده سالگي در مدرسه شهرستان همدان سرگرم تدريس بود، درين حال جماعتي از قلندران، كه پسري جميل نيز همراه آنان بود، غزل‌خوانان و سماع‌كنان بمدرسه درآمدند و اين غزل آغاز كردند:
ما رخت ز مسجد بخرابات كشيديم‌خطّ بر ورق زهد و كرامات كشيديم با شنيدن اين غزل انقلابي در عراقي پديد آمد «دست كرد و جامه از تن بدر كرد و عمامه از سر فروگرفت و بدان قلندران داد ... چون زماني گذشت قلندران از همدان راه اصفهان گرفتند. چون غايب شدند شوق غالب شد. حال شيخ دگرگون گشت، كتابها را دور انداخت ... و مجرّدوار در عقب اصحاب روان شد. دو ميل راه برفت، بديشان رسيد و اين غزل آغاز كرد:
پسرا رَهِ قلندر بزن ار حريف مايي‌كه دراز و دور ديدم سَرِ كوي پارسايي قلندران چون او را بديدند خرّميها كردند و شيخ فخر الدّين در صحبت قلندران طوف‌كنان عراق عجم را زير قدم آورد» «2». اتفاقا غزلي كه جامع ديوان عراقي بدان اشاره كرده بتمامي موجود است «3» بدين مطلع:
پسرا، رَهِ قلندر سزد ار بما نمايي‌كه دراز و دور ديدم رَهِ زهد و پارسايي و از جمله غزلهاي بسيار فصيح و زيباي عراقيست كه قاعدة نبايست در آغاز جواني و اوايل
______________________________
(1)- مفتاح السعادة طاش كبري‌زاده ج 1 ص 250
(2)- مقدمه ديوان عراقي ص 5- 4
(3)- ديوان عراقي، تهران 1335، ص 245
ص: 572
عهد شاعري و در مدرسه سروده شده باشد و علاوه بر اين شاعر در آن از «خانقاه» اظهار ملالت كرده است نه از «مدرسه»:
كَمِ خانقَه گرفتم سَرِ مُصلحي ندارم‌قدح شراب پر كن، بمن آر، چند پايي! و بآساني مي‌توان فهميد كه همين غزل زيباي فصيح با مطلعي كه شاعر در آن راه قلندري را مي‌جويد، بعد از رواج و انتشار در ميان خانقاهيان منشاء جعل چنين داستاني كه ديده‌ايم شده و در آن دامان فخر الدين بعشق پسري جميل كه در ميان قلندران همدان فرض شده بود آلوده گرديده است. بهرحال اين واقعه را كساني كه ببيان احوال عراقي پرداخته‌اند نوشته‌اند و درين مورد نيز مي‌بينيم كه مانند همه مشايخ بزرگ تصوّف واقعه‌يي از وقايع را علّت تغيير حال وي دانسته و با آب و تاب در كتب ثبت كرده‌اند، بهمان صورت كه در احوال كساني از قبيل سنائي و عطّار و مولوي و نظاير آنان مي‌بينيم؛ امّا واقعه درست يا نادرست و حقيقي يا ساختگي هرچه باشد، ما را بيك حقيقت راهبري مي‌كند و آن اينكه عراقي در آغاز امر سرگرم تعلّم و تعليم علوم بود و سپس رخت از مدرسه بخانقاه كشيد.
اين تغيير حال در اوان شباب بدو دست داد و بعد از آن بشرحي كه همگي صاحبان تراجم نوشته‌اند، گويا با چند سال فاصله از ايران بهندوستان رفت و در مولتان بخانقاه شيخ بهاء الدين زكريّاي مولتاني (565- 666 هجري) مؤسس سلسله سهرورديان مولتان راه جست. درباره اين پير طريقت پيش ازين سخن گفته «1» و ديده‌ايم كه او از پيروان شيخ شهاب الدين عمر بن محمد سهروردي (م 632) بوده و چندگاهي در بغداد بخدمت وي گذرانيده است.
در بعضي از روايات مربوط بعراقي و از آنجمله در تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي عراقي را مريد مستقيم شهاب الدين عمر سهروردي شمرده و گفته‌اند كه نخست در خدمت او سرگرم سلوك بود و بعد چون شهاب الدين ازو بسبب گستاخي كه كرده بود رنجيد، او را براي
______________________________
(1)- همين كتاب و همين جلد، ص 175- 176؛ و نيز رجوع شود به نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 504
ص: 573
تأديب بهندوستان نزد بهاء الدّين زكريّا فرستاد و عراقي چهار سال در آن ديار بسر برد و سپس بفرمان بهاء الدين براي ديدار شهاب الدين سهروردي بعراق بازگشت و شيخ شهاب الدين قبل از وصول عراقي ببغداد درگذشته بود «1».
چنانكه مي‌دانيم عراقي 22 سال پيش از مرگ شهاب الدين سهروردي ولادت يافته بود و چون از دوران شباب در حلقه سالكان طريقت درآمد قبول اين روايت مانع تاريخي ندارد منتهي روايتي است كه جامع ديوان عراقي و نويسنده مقدمه آن، كه زمان او بسيار بعهد زندگاني عراقي نزديك بوده است، بدان اشاره‌يي نمي‌كند. فقط يك قرينه مي‌تواند دالّ بر صحّت نسبي اين روايت باشد و آن اينكه نويسنده مقدمه ضمن بيان كيفيت ورود عراقي در خدمت بهاء الدين زكريّا مي‌نويسد كه «شيخ فخر الدين بيست و پنج سال در خدمت مولانا مي‌بود. چون مولانا را وقت در رسيد شيخ فخر الدين را بخواند و حلّ و عقد بدو داد» «2»، چون وفات بهاء الدين زكريّا در سال 666 اتفاق افتاده پس تاريخ ورود عراقي در خدمت او 641 است و چنانكه مي‌دانيم عراقي در اين تاريخ 31 ساله بود و حال آنكه بنابر اغلب روايات در 17 سالگي خود يعني در سال 627 از همدان خارج شده بود.
پس قاعدة بايست در فاصله ميان سالهاي 627 و 641 در بلاد قريب بهمدان نزد مشايخ ديگري سرگرم مجاهدت بوده باشد و حقيقت نيز همين بوده است، و با يافتن اين راه حلّ مي‌توان برواياتي كه درباره مجاهدات عراقي در خدمت شهاب الدين سهروردي و ركن الدين سجاسي (از سجاس در مغرب ايران) و بابا كمال جندي وجود دارد اعتماد كرد امّا نه بدان ترتيب كه جامي گفته و ديگران نيز ازو برداشته‌اند، زيرا وي نوشته است كه عراقي «بموجب فرموده شيخ بهاء الدين زكريّا آنجا بوده است» «3» يعني در خدمت بابا كمال جندي.
اما اينكه بعض تذكره‌نويسان عراقي و امير حسيني و اوحدي مراغي را در سلوك
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 238- 239
(2)- مقدمه ديوان ص 7
(3)- نفحات الانس، چاپ تهران ص 465
ص: 574
همدوره شمرده‌اند «1» درست نيست زيرا امير حسيني متوفي بسال 718 كه او را نيز از پيروان بهاء الدّين مولتاني دانسته‌اند، بسيار جوانتر از عراقي بود و اگر واقعا خدمت بهاء الدين را مستقيما «2» و نه مع الواسطه درك كرده باشد، در اوايل عهد جواني خود و در اواخر حيات بهاء الدّين بوده است؛ و امّا اوحدي كه در سال 638 درگذشته از عراقي سالخورده‌تر بود و همدوره دانستن آندو در عهد مجاهدت و رياضت خلاف عادتست.
درباره كيفيّت پيوستن عراقي بخانقاه بهاء الدّين زكريّا و چگونگي سلوك در خدمت او و دريافت خرقه از آن شيخ، نويسنده مقدمه ديوان او شرحي مفصّل دارد كه بعدها در نزديك بتمام مآخذ باختصار يا بتفصيل نقل شده است. حاصل آنكه عراقي خرقه از بهاء الدّين زكريّا گرفت و بدين طريق در جزو مشايخ سلسله سهرورديّه (شعبه هند) درآمد و چندي در مولتان بسر برد ولي چون مشايخ آن ديار با وي سازش نداشتند، از آنجا از راه دريا بقصد حج بيرون رفت و بعمّان و سپس بحرين رفت و آنگاه قصد ديار روم كرد تا بخدمت شيخ صدر الدّين قونوي (ابو المعالي محمّد بن اسحق) متوفي بسال 673 رسيد و در مجالس او كه غالبا موقوف بر شرح غوامض كتب استادش محيي الدين ابن العربي مخصوصا فتوحات مكيّه و فصوص الحكم بود، شركت جست؛ و علاوه بر آن در قونيه با عده‌يي از رجال بزرگ تصوّف كه در آن شهر گرد آمده بودند، مانند جلال الدّين محمد مولوي و شمس الدّين مارديني و شيخ سعيد فرغاني و جز آنان معاصر و معاشر بود، و بنابر نقل افلاكي بعد از چندگاهي منظور نظر مولانا جلال الدّين گرديد چنانكه «باجازت آن حضرت معين الدّين پروانه شيخ فخر الدّين را بجانب توقاة دعوت كرده خانقاه عالي جهت او عمارت فرمود و در آن جايگاه شيخ خانقاه شد» «3» امّا نويسنده مقدمه ديوان عراقي اين نكته را بنوعي ديگر بيان مي‌كند و مي‌گويد: «شيخ فخر الدّين عراقي روم را
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء در شرح حال امير حسيني، چاپ تهران ص 246
(2)- نفحات الانس ص 605.
(3)- مناقب العارفين افلاكي ص 399- 400.
ص: 575
مسخّر خود كرد و بسيار كس مريد و معتقد گشتند، و از جمله معتقدان يكي امير معين الدّين پروانه بود و عظيم محبّ شيخ بود و اعتقاد تمام داشت و بارها بشيخ فخر الدّين گفت كه موضعي را اختيار كن تا مقامي بسازيم. شيخ تمرّد مي‌نمود و فارغ البال بوقت خويش مشغول مي‌بود. عاقبة الامر خانقاهي در دوقات بساخت» «1».
عراقي در خانقاه «دوقات» يا «توقات» «2» (از بلاد آسياي صغير ميان قونيه و سيواس) تا سال 675 كه پروانه را بقتل رسانيدند، يا مدّت كمي بعد از آن بسر مي‌برد.
اين معين الدّين پروانه كه از معتقدان عراقي و مربّي چند تن از مشايخ و علما بوده، معين الدّين سليمان بن علي معروف به «پروانه» است كه مدّتي وزارت سلاجقه روم را در اواخر عهد آنان بر عهده داشت، و در ايلخاني هولاگو چون اطاعت مغول را پذيرفته بود بحكمراني روم انتخاب گرديد و در سال 675 بهمدستي با الملك الظّاهر بيبرس بندقداري (658- 676) از پادشاهان مماليك بحري مصر متّهم شد كه در سال مذكور سپاهيان مغول و روم را در محلّ ابلستين بسختي در هم شكسته و بسياري از آنان را كشته بود، و بسبب همين اتّهام بفرمان اباقا بهمراه سي و شش تن از كسان و نزديكان خويش بقتل رسيد و معروفست كه مغولان جسد آن بيچاره را قطعه قطعه كردند و در ديگ پختند و براي تسكين غضب خود نسبت باو هريك قطعه‌يي از گوشت او را خوردند و اباقا نيز در اين «آدمخواري» شريك و سهيم بود!
بهرحال عراقي بعد از واقعه معين الدّين پروانه چند مدّتي بيش در روم نپائيد و از آنجا بمصر رفت و در خدمت مماليك بحري مصر درآمد و چندگاهي بنا بروايت اغلب سمت شيخ الشّيوخ يعني پيشوايي مشايخ متصوفه مصر را بر عهده داشت ولي ازين مقام ظاهري بزودي ملول شد و از مصر بشام كه آنهم در قلمرو مماليك بحري مصر بود شتافت، و خواه در مصر و خواه در شام همواره مورد اكرام بود.
______________________________
(1)- مقدمه ديوان عراقي ص 10.
(2)-Tokad .
ص: 576
شش ماه بعد از اقامت فخر الدّين عراقي در شام پسرش كبير الدين نواده دختري بهاء الدّين زكرياي مولتاني از مولتان بشام رفت و بپدر پيوست و تا پايان حيات عراقي در ملازمت او بسر برد.
وفات عراقي را فصيح خوافي در محرم سال 686 «1» و نويسنده مقدمه ديوان او هشتم ذي القعده سال 688 نوشته «2» و سنواتي كه بصورت متشتّت مختلف در مآخذ ديگر آمده باطل بنظر مي‌رسد. عراقي را بعد از وفات در پشت مزار محيي الدّين ابن العربي واقع در دامنه جبل صالحيه دمشق بخاك سپردند و پسرش كبير الدّين نيز كه بسال 700 در دمشق درگذشت در جوار پدر مدفون گرديد ولي اكنون نه اثري از قبر عراقي برقرارست و نه نشانه‌يي از گور كبير الدّين «3».
ديوان عراقي مجموعا با ابيات يا قطعات پراگنده‌يي كه ازو نقل شده تا بحدود پنجهزار بيت از قصيده و غزل و تركيب و ترجيع و ترانه و مقطّعات و مثنوي دارد.
اين ديوان بسعي و اهتمام مرحوم سعيد نفيسي طاب ثراه در سال 1335 شمسي با مقدمه بطبع رسيد. عشّاق‌نامه عراقي كه مخلوطي است از مثنوي و غزل مجموعا شامل 1063 بيت است. اين منظومه به «ده‌نامه» نيز معروفست و بنام شمس الدّين محمد صاحبديوان جويني وزير اباقا و سلطان احمد تگودار كه در آغاز سلطنت ارغون خان در سال 683 بقتل رسيد، سروده و بدو تقديم شده است و ظاهرا اين اقدام شاعر بعد از آشنايي او با شمس الدّين صاحبديوانست كه بروايت صاحبان تراجم بعد از قتل معين الدّين پروانه در حدود سال 680 همراه شاهزاده «قونغرتاي» برادر اباقا خان به روم آمده بود. پس نظم عشاق‌نامه بين سالهاي 680- 683 انجام گرفته است. اين منظومه شامل ده فصل و
______________________________
(1)- مجمل فصيحي حوادث سال 686.
(2)- مقدمه ديوان عراقي ص 20.
(3)- مقدمه مرحوم سعيد نفيسي بر ديوان عراقي صفحه مب- مج. آن مرحوم درين‌باره تحقيق محلي كرد و بدين نتيجه رسيد. رحمه اللّه.
ص: 577
هر فصل مشتمل بر مثنوي و غزل بهمان بحر خفيف مخبون مقصور يا محذوف يعني وزن حديقة الحقيقه سنائي است و در هريك از فصول دهگانه و مقدمه و خاتمه منظومه شاعر مبحثي از مباحث عرفاني را مطرح كرده و آنرا همراه با تمثيل و حكايت بپايان رسانيده است. اين روش عراقي بعدا منشاء ايجاد منظومه‌هايي بنام «ده‌نامه» گرديد مثل ده‌نامه اوحدي و عشاق‌نامه عبيد زاكاني و ده‌نامه يا روضة المحبّين ابن عماد شيرازي و ده‌نامه عماد فقيه كرماني، اگرچه اين آخري شيوه خاصّ ديگري دارد.
اثر معروف ديگر عراقي لمعات اوست كه بظنّ غالب در قونيه بعد از حضور در مجالس درس صدر الدين قونيوي نگارش يافته ولي شيوه نگارش آن بيشتر متأثر است از سوانح العشاق احمد غزّالي، و ما در زمره آثار منثور اين عهد درباره آن و نيز رساله مصطلحات او سخن خواهيم گفت.
عراقي عاشق سوخته‌ييست كه با سخنانش از سوز درون و شوق باطن و كمال نفس خويش حكايت مي‌كند. كلامش ساده و استوار و استادانه است. در غزلها و تركيبها و ترجيعهاي وي شور و شوقي بي‌مانند كه نشانه التهاب دروني اوست ديده مي‌شود و اين شوق گاه با تأمل در معارف و حقايق عرفاني همراه و گاه با توصيفات بديع و كم‌سابقه‌يي از حالات سالكان و واصلان آميخته است. مثنوي و قصائدش بيشتر رنگ تحقيق دارد و طبعا حالت و لطافت غزلهاي او را فاقد است خاصّه كه استادي وي در غزل همواره مورد اذعان سخن‌شناسان و بعضي از غزلهاي وي در شهرت بدرجه‌يي بود كه مبداء ايجاد افسانه‌هايي درباره شاعر شده است «1».
______________________________
(1)- علاوه بر مآخذي كه ضمن تحقيق در احوال عراقي بدانها اشاره شده براي كسب اطلاع بيشتر درباره عراقي و آثارش رجوع شود به مقدمه‌يي كه مرحوم سعيد نفيسي استاد فقيد دانشگاه تهران بر ديوان عراقي كه خود تصحيح و بسال 1335 شمسي طبع كرده نوشته است.
ص: 578
از اشعار اوست:
چو آفتاب رخت سايه بر جهان انداخت‌جهان كلاه ز شادي بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشه‌يي كمين بگشودهزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حديث حسن تو هرجا كه در ميان آمدز ذوق هركه دلي داشت بر ميان انداخت
قبول تو همه كس را بر آشيان جا كردمرا ز بهر چه آخر در آستان انداخت
چو در سماع عراقي حديث دوست شنيدبجاي خرقه به قَوّال جان روان «1» انداخت **
دو اسبه پيك نظر مي‌دوانم از چپ و راست‌بجستجوي نگاري كه نور ديده ماست
مرا كه جز رخ او در نظر نمي‌آيددو ديده از هوس روي او پر آب چراست
چو غرق آب حياتم چه آب مي‌جويم‌چو با منست نگارم چه مي‌دوم چپ و راست
نگاه كردم و در خود همه ترا ديدم‌نظر چنين نكند آنكه او بخود بيناست
بنور طلعت تو يافتم و جود ترابآفتاب توان ديد كآفتاب كجاست
ز روي روشن هر ذره شد مرا روشن‌كه آفتاب رخت در همه جهان پيداست
بقامت خوش خوبان نگاه مي‌كردم‌لباس حسن تو ديدم بقدّ هريك راست
شگفت نيست كه در بند زلف تست دلم‌كه هر كجا كه دلي هست اندر آن سوداست
بغمزه گر نربودي دل همه عالم‌ز عشق تو دل جمله جهان چرا شيداست
وگر جمال تو با عاشقان كرشمه نكردز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست
ور از جهان سخن سرّ تو برون افتادسزد كه راز نگهداشتن نه كار صداست
نديد چشم عراقي ترا چنانكه تويي‌از آنكه در نظرش جمله كائنات هباست **
ناگه از ميكده فغان برخاست‌ناله از جان عاشقان برخاست
شر و شوري فتاد در عالم‌هاي و هويي ازين و آن برخاست
______________________________
(1)- روان: تند و سريع.
ص: 579 جامي از ميكده روان كردنددر پَيَش صد روان، روان برخاست
جرعه‌يي ريختند بر سر خاك‌شوروغوغا ز جرعه‌دان برخاست
جرعه با خاك در حديث آمدگفت‌وگويي از آن ميان برخاست
سخن جرعه عاشقي بشنيدنعره زد و ز سَرِ جهان برخاست
بخت من چون شنيد آن نعره‌سبك از خواب سرگران برخاست
گشت بيدار چشم دل چو مراعالم از پيش جسم و جان برخاست
خواستم تا ز خواب برخيزم‌بنگرم كز چه اين فغان برخاست
بود بر پاي من عراقي، بندبند بر پاي چون توان برخاست؟ **
عشق شوري در نهاد ما نهادجان ما را در كف سودا نهاد
گفت‌وگويي در زبان ما فگندجست‌وجويي در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز كردآرزويي در دل شيدا نهاد
قصّه خوبان بنوعي باز گفت‌كآتشي در پير و در برنا نهاد
از خُمستان جرعه‌يي بر خاك ريخت‌جنبشي در آدم و حوّا نهاد
عقل مجنون در كف ليلي سپردجان وامق در لب عَذرا نهاد
دم بدم در هر لباسي رخ نمودلحظه لحظه جاي ديگر پا نهاد
چون نبود او را معيّن خانه‌يي‌هر كجا جا ديد، رخت آنجا نهاد
حسن را بر ديده خود جلوه دادمنّتي بر عاشق شيدا نهاد
كام فرهاد و مراد ما همه‌در لب شيرين شكّر خا نهاد
بهر آشوب دل سودائيان‌خال فتنه بر رخ زيبا نهاد
وز پي برگ و نواي بلبلان‌رنگ و بويي بر گل رعنا نهاد
تا تماشاي جمال خود كندنور خود در ديده بينا نهاد
تا كمال علم او ظاهر شوداين همه اسرار بر صحرا نهاد
ص: 580 شور و غوغايي برآمد از جهان‌حسن او چون دست بر يغما نهاد
چون در آن غوغا عراقي را بديدنام او سردفتر غوغا نهاد **
نخستين باده كاندر جام كردندز چشم مست ساقي وام كردند
چو با خود يافتند اهل طرب راشراب بيخودي در جام كردند
لب ميگون جانان جام در دادشراب عاشقانش نام كردند
ز بهر صيد دلهاي جهاني‌كمند زلف خوبان دام كردند
بگيتي هر كجا درد دلي بودبهم كردند و عشقش نام كردند
سر زلف بتان آرام نگرفت‌ز بس دلها كه بي‌آرام كردند
چو گوي حسن در ميدان فگندندبيك جولان دو عالم رام كردند
ز بهر نقل مستان از لب و چشم‌مهيّا پسته و بادام كردند
از آن لب كاز دَرِ «1» صد آفرينست‌نصيب بي‌دلان دشنام كردند
به مجلس نيك و بد را جاي دادندبجامي كار خاص و عام كردند
بغمزه صد سخن با جان بگفتندبدل ز ابرو دو صد پيغام كردند
جمال خويشتن را جلوه دادندبيك جلوه دو عالم رام كردند
دلي را تا بدست آرند هر دم‌سر زلفين خود را دام كردند
نهان با محرمي رازي بگفتندجهاني را از آن اعلام كردند
چو خود كردند راز خويشتن فاش‌عراقي را چرا بدنام كردند **
ساقي ز شكر خنده شراب طرب‌انگيزدر ده كه بجان آمدم از توبه و پرهيز
در بزم ز رخساره دو صد شمع برافروزوز لعل شكربار مي و نقل فرو ريز
هر ساعتي از غمزه فريبي دگر آغازهر دم ز كرشمه شر و شور دگر انگيز
______________________________
(1)- از در: لايق
ص: 581 آن دل كه برخسار تو دزديده نظر كرداو را بسر زلف نگونسار درآويز
و آن جان كه بدام سر زلف تو درافتادقيدش كن و بسپار بدان غمزه خونريز
در شهر ز عشق تو بسي فتنه و غوغاست‌از خانه برون آ بنشان شور و شغب، خيز!
چون طينت من از مي مهر تو سرشتندكي توبه كنم از مي ناب طرب‌انگيز
اي فتنه، كه آموخت ترا كاز رخ چون ماه‌بفريب دل اهل جهان ناگه و بگريز
خواهي كه بيابي دل گم كرده عراقي‌خاك دَرِ ميخانه بغربال فرو بيز **
خيزيد عاشقان، نفسي شور و شر كنيم‌وز هاي و هو جهان همه زير و زبر كنيم
از تاب سينه آتشي اندر جگر زنيم‌و ز آب ديده سينه تفسيده تر كنيم
در ماتم خوديم، بيا زار بگرييم‌خاكستر جهان همه بر فرق سر كنيم
نعره ز جان زنيم همه روز تا بشب‌ناله ز درد دل همه شب تا سحر كنيم
تا چند چاشت ما همه از خوان غم بودتا كي وجوه شام ز خون جگر كنيم
آهي برآوريم سحرگه ز سوز دل‌وين بخت خفته را دمي از خواب بركنيم
زاري‌كنان بدرگه دادار خود رويم‌نعره‌زنان به پيش سرايش گذر كنيم
باشد كه يك نفس نظري سوي ما كنددزديده آن نفس برخ او نظر كنيم
آن لحظه از عراقي باشد كه وارهيم‌گر زو رها شويم سخن مختصر كنيم **
بيا كه بي‌تو بجان آمدم ز تنهايي‌نماند صبر و مرا بيش ازين شكيبايي
بيا كه جان مرا بي‌تو نيست برگ حيات‌بيا كه چشم مرا بي‌تو نيست بينايي
اگر جهان همه زير و زبر شود ز غمت‌ترا چه غم كه تو خو كرده‌اي بتنهايي
حجاب روي تو هم روي تست در همه حال‌نهاني از همه عالم ز بس كه پيدايي
عروس حسن ترا هيچ دَرنمي‌بايدبگاه جلوه مگر ديده تماشايي
نديده روي تو از عشق عالمي مرده است‌يكي نمانَد اگر خود جمال بنمايي
ص: 582 بپرده در چه نشيني چه باشد ار نفسي‌بپرسش دل بيچاره‌يي برون آيي
نظر كني بدل خسته شكسته دلي‌مگر كه رحمتت آيد، برو ببخشايي
دل عراقي بيچاره آرزومندست‌اميد بسته كه تا كي نقاب بگشايي **
پسرا رَهِ قلندر سزد ار بما نمايي‌كه دراز و دور ديدم رَهِ زهد و پارسايي
قدحي مي مغانه بمن آر تا بنوشم‌كه دگر نماند ما را سر توبه ريايي
مي صاف اگر نباشد بمن آر دُرد تيره‌كه ز دُرد تيره يابد دل و ديده روشنايي
كَمِ خانقه گرفتم، سَرِ مُصلحي ندارم‌قدح شراب پر كن، بمن آر، چند پايي!
نه رَه و نه رسم دارم نه دل و نه دين نه دنيي‌منم و حريف و كنجي و نواي بي‌نوايي
ز غم زمانه ما را برهان بمي زماني‌كه نيافت جز بمي كس ز غم زمان رهايي
چو ز باده مست گشتم چه كليسيا چه كعبه‌چو بترك خود بگفتم چه وصال و چه جدايي
چو شكست توبه من مشكن تو عهد باري‌بمن شكسته دل گو كه چگونه اي كجايي؟
بطواف كعبه رفتم بحرم رهم ندادندكه برونِ دَر چه كردي كه درون خانه آيي
دَرِ دير مي‌زدم من ز درون صدا برآمدكه درآ درآ عراقي كه تو خود حريف مايي **
از باده عشق شد مگر گوهر ماآيد بفغان ز دست ما ساغر ما
از بس كه همي خوريم مي را بر مي‌ما در سر مي‌شديم و مي در سر ما *
پيري ز خرابات برون آمد مست‌دل رفته ز دست و جام مي بر كف دست
گفتا مي نوش كاندرين عالم پست‌جز مست كسي ز خويشتن باز نرست *
افسوس كه ايام جواني بگذشت‌سرمايه عيش جاوداني بگذشت
تشنه بكنار جوي چندان خفتم‌كاز جوي من آب زندگاني بگذشت
ص: 583
*
حسنت بازل نظر چو در كارم كردبنمود جمال و عاشق زارم كرد
من خفته بدم بناز در كتم عدم‌حسن تو بدست خويش بيدارم كرد *
يك عالم از آب و گل بپرداخته‌اندخود را بميان ما درانداخته‌اند
خود مي‌گويند راز و خود مي‌شنوندزين آب و گلي بهانه برساخته‌اند *
دل ديدن رويت بدعا مي‌خواهدوصلت بتضرّع از خدا مي‌خواهد
هستند شكرلبان درين ملك بسي‌ليكن دل ديوانه ترا مي‌خواهد *
در واقعه مشكل ايّام نگرجاميست ترا عقل، در آن جام نگر
ترسم كه ببوي دانه در دام شوي‌اي دوست همه دانه مبين دام نگر *
دل پيشكش نرگس مستت آرم‌جان تحفه آن زلف چو شستت آرم
سرگردانم ز هجر، معلومم نيست‌در پاي كه افتم كه بدستت آرم *
امروز بشهر دل پريشان ماييم‌ننگ همه دوستان و خويشان ماييم
رندان و مُقامِرانِ رسوا شده راگر مي‌طلبي بيا، كه ايشان ماييم! *
هان راز دل خسته ما فاش مكن‌با يار عزيز خويش پرخاش مكن
آن دل كه بهر دو كَون سر در ناورداكنون كه اسير تست رسواش مكن *
آنم كه توام ز خاك برداشته‌اي‌نقشم بمراد خويش بنگاشته‌اي
ص: 584 كارم بمراد خود چو نگذاشته‌اي‌مي‌رويم از آن سان كه توام كاشته‌اي *
اي كاش بسوي وصل راهي بودي‌يا در دلم از صبر سپاهي بودي
اي كاش چو در عشق تو من كشته شوم‌جز دوستي توام گناهي بودي *
ني كرده شبي بر سر كويت گذري‌ني بوي خوشت بمن رسيده سحري
ني يافته از تو اثري يا خبري‌عمرم بگذشت بي‌تو، آخر نظري! *
اي كاش بدانمي كه من كيستمي‌تا در نظرش بهتر ازين زيستمي
يا جمله تنم ديده شدي تا شب و روزدر حسرت عمر رفته بگريستمي

19- سعدي «1»

الشيخ الامام المحقّق، ملك الكلام، افصح المتكلّمين «2» ابو محمّد مشرّف الدين
______________________________
(1)- درباره سعدي بمآخذ گوناگون مي‌توان مراجعه كرد و مقالاتي كه چندين سال اخير درباره وي نوشته شده متعدد و ذكر همه آنها از حوصله اين مختصر بيرونست. مهمترين مراجع و مقالاتي كه فعلا مراجعه بدانها مورد توصيه است در ذيل نقل مي‌شود:
* شد الازار في حط الاوزار عن زوار المزار، معين الدين ابو القاسم جنيد شيرازي، بتصحيح مرحوم محمد قزويني و مرحوم عباس اقبال آشتياني، 1328 شمسي ص 461- 463
* تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي، چاپ آقاي دكتر عبد الحسين نوايي ص 734- 735
* مجمل فصيح خوافي بتصحيح آقاي سيد محمود فرخ، حوادث سال 691- از صفحه پيش
* مقدمه علي بن احمد معروف به بيستون بر كليات سعدي
* حبيب السير چاپ تهران، ج 2 ص 561، 563، 564
* نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 600- 601
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 223- 232
* مجالس العشاق كمال الدين گازرگاهي منسوب به سلطان حسين بايقرا چاپ هند ص 123- 126
* لطايف الطوايف فخر الدين علي صفي سبزواري ص 259
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ششتري چاپ تبريز ص 292- 294
* هفت اقليم امين احمد رازي چاپ تهران ج 1 ص 196- 203
* آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 269 ببعد
* مرآة الخيال امير شير علي خان لودي چاپ بمبئي ص 44- 45
* رياض العارفين هدايت چاپ تهران 1316 ص 143 ببعد
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 274 ببعد
* بهارستان سخن نواب صمصام الدوله مير عبد الرزاق چاپ مدارس ص 300- 307
* تاريخ درست درگذشت سعدي بقلم مرحوم سعيد نفيسي، مجله دانشكده ادبيات تهران شماره اول سال ششم، مهر ماه 1337 ص 64- 82
* سعدي‌نامه مشتمل بر چند مقاله درباره سعدي، منطبعه وزارت فرهنگ قديم (- وزارت آموزش و پرورش كنوني) بجاي شماره بهمن و اسفند مجله آموزش و پرورش سال 1316 شمسي
* مقدمه‌هايي كه بر چاپهاي متعدد بوستان و گلستان و كليات سعدي نوشته‌اند و از آنجمله مقدمه گلستان سعدي بتصحيح مرحوم عبد العظيم خان قريب و مقدمه بوستان سعدي بقلم آقاي محيط طباطبائي؛ و همچنين است مقالات متفرق و متعدد و اشاراتي كه بتفاريق در از صفحه پيش
كتب ادبي معاصران و فهارس و معاجم ادبا و فضلا و نظاير آنها ديده مي‌شود و از آن جمله است تحقيق شبلي نعماني درباره شيخ كه در كتاب شعر العجم آورده است.
(2)- القاب مذكور در متن از لقب‌هايي است كه بعد از وفات سعدي براي او در كتب ادبا ذكر شده.
ص: 585
(شرف الدين) مصلح بن عبد اللّه بن مشرّف السّعدي الشّيرازي بي‌ترديد بزرگترين شاعريست كه بعد از فردوسي آسمان ادب فارسي را بنور خيره‌كننده خود روشن ساخت
ص: 586
و آن روشني با چنان نيرويي همراه بود كه هنوز پس از گذشت هفت قرن تمام از تأثير آن كاسته نشده است، و اين اثر تا پارسي برجايست همچنان برقرار خواهد ماند. زبان استادانه فصيح او زبان دل و عشق و محبت و او خود نشانه تمام عياريست از «آدميّت» بهمان معني بسيار كاملي كه بيان كرده است «1».
در نام و نسب و تاريخ وفات اين استاد بزرگ ميان نويسندگان و مؤلّفان قديم اختلافست و گمان مي‌رود كه علّة العلل اين اختلاف امري جز كثرت شهرت سعدي و افتادن نام بلندش در افواه خواصّ و عوام نيست. بنابر آنچه از تحقيق در مآخذ موثّق قديم برمي‌آيد نام و نسب درست او همانست كه در آغاز اين مقال آورده‌ام امّا اگر بخواهيم بسيري در مآخذ مختلف درين باب بپردازيم واقعا دچار حيرت و سرگرداني مي‌شويم و اينك نتيجه آن سير:
قديمترين مأخذي كه نام و كنيه و نسب سعدي در آن بيان شده كتاب تلخيص مجمع الآداب في معجم الالقاب است از «ابن الفوطي» (م 723 ه) معاصر سعدي كه با وي ارتباط و مكاتبه داشته و بقول خود در سال 660 هجري با فرستادن نامه‌يي باستاد بعضي از اشعار عربي او را خواسته بود. وي از شيخ چنين نام مي‌برد: «مصلح الدين ابو محمّد عبد اللّه بن مشرّف بن مصلح بن مشرّف معروف به سعدي شيرازي» «2». در نقل ابن الفوطي
______________________________
(1)- در قصيده‌يي بمطلع ذيل:
تن آدمي شريفست بجان آدميت‌نه همين لباس زيباست نشان آدميت
(2)- نقل از مقاله «تاريخ درست درگذشت سعدي» مذكور در مآخذ مربوط بسعدي.
ص: 587
يك اشكال است و آن اشتباهي است كه او در تغيير نام سعدي بلقب آن استاد كرده و در نتيجه لقب او يعني مشرف الدين را حذف نموده است در صورتيكه معاصر ديگر سعدي و ابن الفوطي يعني علي بن احمد بن ابي بكر معروف به «بيستون» كه اولين نسخه ديوان سعدي را 35 سال بعد از مرگ آن استاد يعني در سال 726 هجري جمع‌آوري و تنظيم كرده و در شهر سعدي، ميان آشنايان و دوستان و ياران او زيسته، لقب و اسم و تخلص او را بصورتي كه آيندگان را در آن مجال تصرّفي نباشد، چنين آورده است:
«مولانا و شيخ الشيوخ في عهده و قدوة المحققين افصح المتكلمين مفخر السّالكين مشرف (شرف) الملّة و الحقّ و الدّين مصلح الاسلام و المسلمين شيخ سعدي شيرازي قدّس سرّه» و اگر بخواهيم لقب و اسم سعدي را از ميان اين نعوت و تعريفات بيرون آوريم چنين مي‌شود: «افصح المتكلمين مشرف (شرف) الدين مصلح سعدي شيرازي» و بنابراين اسم او «مصلح» است و چنانكه خواهيم ديد اين اسم نياي مادري استاد بزرگ ما بود كه بنابر رسم قديم بوي داده شد و اين سخن را مخصوصا نسخه‌يي از طيّبات (جزو نسخه‌يي از كليات مورخ بتاريخ 718 هجري متعلق بدكتر محمد حسين لقمان ادهم) كه از خطّ سعدي استنساخ گرديده، ثابت مي‌كند. در پايان آن نسخه طيّبات چنين مي‌بينيم: «و قد نقل هذا من خطّ ناظم الكتاب هو الشيخ الامام المحقّق مشرّف الملّة و الدّين مصلح السعدي نوّر اللّه قبره» «1».
نكته‌يي كه نبايد ناگفته گذاشت آنكه شاعر و عارف معاصر سعدي، سيف الدين محمّد فرغاني، كه چند غزل و قطعه در ستايش سعدي براي او فرستاده و گويا با استاد سخن مكاتبه داشته، او را فقط بعنوان «الشيخ العارف سعدي الشيرازي» ياد كرده است «2» يعني بلقب شعري او كه هم از زمان خويش بدان شهرت عالمگير داشته است.
امّا فضلا و نويسندگان بعد از عهد سعدي لقب و اسم و نسب سعدي را بصورتهاي
______________________________
(1)- منقول از سعدي‌نامه بين صفحات 738- 739.
(2)- ديوان سيف الدين محمد فرغاني، چاپ مؤلف اين كتاب، ج 1 ص 111.
ص: 588
مختلف نوشته‌اند. «1» در تاريخ گزيده مصلح بن مشرّف شيرازي (و در نسخه‌هاي مختلف آن:
مصلح الدين بن مشرف، مشرف الدين مصلح، مشرف بن مصلح)؛ و در نفحات الانس جامي شيخ شرف الدين مصلح بن عبد اللّه السّعدي شيرازي؛ و در حبيب السير يكبار ابو عبد اللّه مشرف بن مصلح سعدي شيرازي و بار ديگر شرف الدين مصلح بن عبد اللّه سعدي و بار ديگر مصلح الدين سعدي شيرازي؛ و در مجمل فصيح خوافي ملك الكلام شيخ مشرف الدين مصلح الشيرازي المعروف بسعدي؛ و در مجالس العشاق و در تذكرة الشعرا و لطايف الطوايف و مجالس المؤمنين و آتشكده و مرآة الخيال شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي؛ و در هفت اقليم و بهارستان سخن و رياض العارفين و مجمع الفصحا شرف الدين مصلح بن عبد اللّه شيرازي؛ و پيداست كه مراجعه و استناد بقديمترين و موثّق‌ترين مآخذ همه اين تشتّتها و اختلافهاي سرگردان‌كننده را رفع مي‌كند.
نكته‌يي كه ذكر آن در ذيل اين مقال خالي از فايده بنظر نمي‌رسد آنست كه: 1) شرف الدّين يا مشرّف الدّين از القاب و اسامي رائج قرن هفتم و هشتم هجري بوده است چنانكه گروهي از اكابر آن دوران و ازمنه قريب بآن را با چنين القابي مي‌شناسيم «2»؛ و 2) مصلح (يا مصلح الدّين) هم از اسامي رائج همان دوره و از آنجمله نام نياي قطب الدين محمود شيرازي «3» كه بقولي دايي سعدي بوده و نيز نام نياي پدري شاعر بنابر قول ابن فوطي است.
و امّا درباره كيفيّت اشتهار شاعر به «سعدي» كه لقب شعري (تخلص) اوست
______________________________
(1)- منابعي كه درين مورد ذكر مي‌شود همراه با ذكر صفحات نيست زيرا قبلا ضمن ذكر مآخذ مربوط باحوال سعدي بدانها اشاره شده است.
(2)- حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 220، 59، 194، 44، 197، 344، 348 و غيره.
(3)- حبيب السير ج 3 ص 197.
ص: 589
اختلافست. بنابر اقوال متقدّمين «1» تخلّص او بسعدي بسبب ظهور اوست در روزگار اتابك سعد بن زنگي بن مودود سلغري (599- 623) و بنابر نظر ابن الفوطي در كتاب تلخيص مجمع الآداب بعلّت انتساب سعديست به سعد بن ابي بكر بن سعد بن زنگي «2»؛ و اين نظر ثانوي مورد قبول غالب محققان معاصرست. اما مطلقا بعيد بنظر نمي‌آيد كه سعدي نام شاعري خود را از نام سعد بن زنگي گرفته باشد زيرا در اواخر روزگار آن اتابك جواني نزديك به بيست سالگي بود كه قاعدة با قريحه و استعداد خارق العاده‌يي كه داشت مي‌بايست در همان اوان آغاز شاعري كرده و بنابر رسم زمان بلقب شعري (تخلص) حاجت يافته و آنرا از نام پادشاه عصر خويش گرفته باشد، منتهي چون در حداثت سنّ بود هنوز بدربار راه نداشت تا در شمار مدّاحان اتابك سعد درآيد و مدايح او را در ديوان خود ثبت كند. ردّ اين نظر مستلزم آنست كه سعدي تا نزديك سال 655 كه تاريخ بازگشت او بفارس و درآمدن در ظلّ عنايت اتابك ابو بكر بن سعد و پسرش سعد بن ابو بكر بن سعد بن زنگي است، يعني تقريبا تا پنجاه سالگي خود اصلا شعري نگفته و به تخلّصي حاجت نيافته باشد «3».
تاريخ ولادت شيخ در مآخذ ذكر نشده است ولي بقرينه سخن او در گلستان مي‌توان آنرا بتقريب در حدود سال 606 هجري دانست. وي در آغاز گلستان چنين مي‌گويد:
«يك شب تأمّل ايّام گذشته مي‌كردم و بر عمر تلف كرده تأسف مي‌خوردم و سنگ سراچه دل را بالماس آب ديده مي‌سفتم و اين ابيات مناسب حال خود مي‌گفتم:
______________________________
(1)- دولتشاه، تذكرة الشعراء ص 223 و نويسندگان ديگري از قبيل ميرخواند در حبيب السير و آذر در آتشكده و هدايت در مجمع الفصحا.
(2)- رجوع شود بمقاله مرحوم سعيد نفيسي بنام «تاريخ درست درگذشت سعدي» در مجله دانشكده ادبيات.
(3)- ذكر «بيست سالگي» و «پنجاه سالگي» سعدي در سطور فوق بنابر اشاره تقريبي است نه تحقيقي.
ص: 590 هر دم از عمر مي‌رود نفسي‌چون نگه مي‌كنم نمانده بسي
اي كه پنجاه رفت و در خوابي‌مگر اين پنج روزه دريابي
خجل آنكس كه رفت و كار نساخت‌كوس رحلت زدند و بار نساخت ...
بتصريح خود شاعر اين ابيات مناسب حال او و در تأسف بر عمر از دست رفته و اشاره به پنجاه سالگي وي سروده شده است و چون آنها را با دو بيت زيرين كه هم در مقدّمه گلستان من باب ذكر تاريخ تأليف كتاب آمده است:
درين مدت كه ما را وقت خوش بودز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصيحت بود و گفتيم‌حوالت با خدا كرديم و رفتيم قياس كنيم نتيجه چنين مي‌شود كه در سال 656 پنجاه سال يا قريب بآن از عمر سعدي گذشته بود و بدين تقدير ولادتش همچنانكه گفته‌ايم در سال 606 يا در زماني نزديك بدان بوده است «1».
______________________________
(1)- بعضي خواسته‌اند ازين بيت بوستان:
الا اي كه عمرت بهفتاد رفت‌مگر خفته بودي كه بر باد رفت چنين استنباط كنند كه سعدي در سال اتمام و تقديم بوستان بدربار سلغريان فارس هفتاد ساله بود و بنابراين ولادتش در سال 585 اتفاق افتاد. اين استنباط از هر حيث مقرون باشتباهست زيرا اولا سعدي در بيت مذكور اشاره‌يي بحال خود ندارد بلكه اين بيت و ابيات بعد از آن را در مقام نصيحت بكساني سروده است كه از گذشت عمر پند نمي‌گيرند؛ و ثانيا اگر سعدي در سال 585 ولادت مي‌يافت مي‌بايست در اوايل قرن هفتم جواني كارآمد باشد و آثار خود را از اوايل آن قرن ببعد بسازد و بتبع آن نام كساني كه در اوايل اين عهد هنوز بر سر كار و حائز اقتدار بوده‌اند در آثار او بيايد و حال آنكه سعدي از رجالي در آثار خود ياد كرده و يا با آنان ارتباط داشته كه در اواسط قرن هفتم مي‌زيسته‌اند و همچنانكه در متن گفته‌ايم در هيچيك از آثار منظوم و منثور او ستايشي از سعد بن زنگي (متوفي در سال 623) و اشاره‌يي ديده نمي‌شود كه حاكي از ارتباط وي با آن اتابك و رجال دربار وي باشد و در قصائد عربي او-
ص: 591
______________________________
از صفحه پيش
هم بنحوي كه مذكور خواهيم داشت از اشخاصي ياد شده كه در اواسط قرن هفتم شهرت داشتند؛ و ثالثا اگر در سال 585 ولادت يافته باشد مي‌بايست هنگام وفات يكصد و شش سال از عمر وي گذشته باشد و اين مستبعدست مگر آنكه قول بعضي از تذكره‌نويسان متأخر را كه چندان موثق نيست درباره طول عمر وي بپذيريم؛ و رابعا سعدي خود پنج بيت بعد از شعري كه ازو نقل كرده‌ايم، و بعضي آنرا دليل هفتاد سالگي وي در سال 655 گرفته‌اند، از سن پنجاه سخن مي‌گويد:
چو پنجاه سالت برون شد ز دست‌غنيمت شمر پنج روزي كه هست و معلوم نيست آنها كه از خطاب شيخ بهفتاد سالگان استنباط هفتاد سالگي وي كرده‌اند چرا از اين بيت نخواسته‌اند پنجاه سالگي او را هنگام اتمام بوستان استنباط نمايند؟ اما حقيقت آنست كه هيچيك ازين دو بيت حسب حال شاعر نيست و آنكه بمناسبت حال سروده شده همانست كه بتصريح خود سعدي حكايت از پنجاه سالگي او در سال 656 يعني در تاريخ اتمام گلستان مي‌كند.
گويا از جمله علل استناد به بيتي كه خطاب بهفتاد سالگان در بوستان سعدي آمده يكي اشارت استاد به تلمذ در خدمت ابن الجوزي است كه محققان او را همان ابن الجوزي معروف صاحب المنتظم و تلبيس ابليس متوفي بسال 597 دانسته و لازمه تلمذ سعدي را در خدمت او تولد در اواسط نيمه دوم و حتي اواسط قرن ششم شمرده‌اند ولي چنانكه خواهيم ديد مراد سعدي از «شيخ اجل عالم ابو الفرج بن جوزي» ابن جوزي ديگريست كه در سال 656 هجري بقتل رسيد.- علت ديگر حكايتي است كه سعدي در باب پنجم گلستان آورده درباره رسيدن بجامع كاشغر و گفتار او با نوآموزي در آن جامع در سالي كه «محمد خوارزمشاه باختا براي مصلحتي صلح اختيار كرد» و اگر در اين حكايت از واقعيات سخن رفته باشد مي‌بايست سعدي در آن تاريخ يعني در حدود سال 607 هجري لااقل بيست و اند سال داشته و در حدود سال 585 ولادت يافته باشد اما در حقيقت اينگونه حكايات و حتي هنرنمايي سعدي در شكستن بت سومنات و امثال اينها ترديدست و با قرائن مختلف ديگري كه از ماجراي احوال او بدست داريم وفق نمي‌دهد و قاعدة از جمله حكاياتي بنظر مي‌آيد كه او من باب تمثيل-
ص: 592
سعدي در شيراز در ميان خانداني كه «از عالمان دين بودند» «1» ولادت يافت.
دولتشاه مي‌نويسد كه «گويند پدر شيخ ملازم اتابك بوده» «2» يعني اتابك سعد بن زنگي، و البته قبول چنين قولي با اشتغال پدر سعدي به علوم شرعيه منافات ندارد. سعدي هم از دوران كودكي تحت تربيت پدر قرار گرفت و از هدايت و نصيحت او برخوردار گشت «3» ولي در كودكي يتيم شد «4» و ظاهرا در حجر تربيت نياي مادري خود كه بنابر بعض اقوال مسعود بن مصلح الفارسي پدر قطب الدين شيرازي بوده «5»، قرار گرفت و مقدمات علوم ادبي و شرعي را در شيراز آموخت و سپس براي اتمام تحصيلات ببغداد رفت. اين سفر كه مقدمه سفرهاي طولاني ديگر سعدي بود، گويا در حدود سال 620- 621 هجري اتفاق افتاد زيرا وي اشاره‌يي دارد بزمان خروج خود از فارس در هنگامي كه جهان چون
______________________________
از صفحه پيش
و براي بيان نكات اخلاقي ساخته و پرداخته باشد نه از باب ذكر حقايق تاريخي، و استناد باينگونه سخنان جز آنكه مايه سرگرداني و گمراهي محققان در تعيين تاريخ حيات سعدي باشد نتيجه‌يي ديگر ندارد.
(1)-
همه قبيله من عالمان دين بودندمرا معلم عشق تو شاعري آموخت
(2)- تذكرة الشعراء ص 223
(3)-
ز عهد پدر ياد دارم همي‌كه باران رحمت برو هر دمي
كه در خرديم لوح و دفتر خريدز بهرم يكي خاتم زر خريد ... «ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمي و شبخيز و مولع زهد و پرهيز. شبي در خدمت پدر رحمة اللّه عليه نخفته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز در كنار گرفته و طايفه‌يي گرد ما خفته. پدر را گفتم ازينان يكي سر برنمي‌دارد كه دوگانه بگزارد ...
گفت جان پدر تو نيز اگر بخفتي به كه در پوستين خلق افتي!»
(4)-
مرا باشد از درد طفلان خبركه در طفلي از سر برفتم پدر
(5)- رجوع شود به روضات الجنات في احوال العلماء و السادات طبع 1367 ص 509 و 723
ص: 593
موي زنگي در هم آشفته بود «1» و اين اشاره علي الظاهر منطبق است با وضع دشواري كه بر اثر حمله سلطان غياث الدين پير شاه پسر سلطان محمد خوارزمشاه بشيراز در فارس پديد آمده بود.
وي بعد از مرگ پدرش با جمع‌آوري بعضي از سپاهيان او بفتوحاتي در عراق و آذربايجان نايل گشت و در اواخر سال 620 عازم فارس شد و اتابك سعد زنگي كه قدرت مقابله با او نداشت بقلعه اصطخر پناه برد و غياث الدين پير شاه در آغاز سال 621 بشيراز وارد شد و بسياري از نواحي فارس را در تصرّف آورد و عاقبت بدرخواست اتابك سعد فارس را با او قسمت كرد و بوساطت الناصر لدين اللّه بعراق بازگشت «2».
سعدي بعد ازين تاريخ تا مدّتي در بغداد بسر برد و در مدرسه معروف نظاميّه آن شهر بادامه تحصيل پرداخت «3» و در همين شهر بود كه خدمت جمال الدين ابو الفرج عبد الرحمن ملقّب به المحتسب «4» پسر يحيي بن يوسف بن جمال الدين عبد الرحمن بن الجوزي را درك كرد كه در هنگام سقوط بغداد بدست هولاگو (656 هجري) بقتل رسيده بود «5»، سعدي از اين بزرگ بعنوان «مربّي» و «شيخ» ياد مي‌كند «6». اين ابو الفرج ابن الجوزي همچنانكه
______________________________
(1)-:
برون رفتم از تنگ تركان چو ديدم‌جهان درهم افتاده چون موي زنگي
(2)- رجوع شود به: ترجمه سيرت جلال الدين مينكبرني، تهران 1344، ص 102- 105
(3)-
مرا در نظاميه ادرار بودشب و روز تلقين و تكرار بود
(4)- در حوادث الجامعه (ص 55 و 328) كه شرح حال او آمده چند جا از وي با لقب «المحتسب» ياد شده و علت آنست كه ابن جوزي دوم از حدود سال 633 ببعد محتسب دار الخلافه بغداد بوده است و شايد تعريض سعدي به «محتسب» كه در داستان منع سماع از طرف ابن جوزي آورده است و در حاشيه صحيفه بعد خواهيد ديد، من باب اشاره بهمين ابو الفرج بن الجوزي باشد.
(5)- درباره وي علاوه بر مورد مذكور از حوادث الجامعه رجوع شود به حواشي جلد سوم از جهانگشاي جويني بتصحيح مرحوم ميرزا محمد خان قزويني ص 463- 466
(6)- «چندانكه مرا شيخ اجل ابو الفرج بن جوزي رحمة اللّه عليه بترك سماع فرمودي و عزلت اشارت كردي عنفوان شباب غالب آمدي و هوا و هوس طالب، ناچار بخلاف رأي مربي قدمي رفتمي و از سماع و مجالست حظي برگرفتمي و چون نصيحت شيخم ياد آمدي گفتمي:
قاضي ار با ما نشيند برفشاند دست رامحتسب گر مي خورد معذور دارد مست را .... الخ»
ص: 594
ديده‌ايم نواده ابو الفرج بن الجوزي صاحب كتاب مشهور تلبيس ابليس و كتاب المنتظم است كه بسال 597 درگذشت «1» و چون نواده او لقب و كنيه و اسم و عنوان جدّ خود را داشت، اشاره سعدي بنام وي موجب خطاي برخي از محقّقان شد و آنان را بر آن داشت كه سعدي را شاگرد ابن جوزي بزرگ و در نتيجه سال تولّد او را مقدّم بر سال 597 هجري پندارند چنانكه پيش ازين گفته‌ايم. و امّا ابو الفرج بن الجوزي دوم در سال 656، يعني همان سالي كه سعدي گلستان را تمام كرده بود، هنگام فتح بغداد بقتل رسيد. ابن جوزي دوم از سال 631 سمت مدرّسي مدرسه مستنصريه بغداد «2» را داشت و قاعدة بايد سعدي چند سالي بعد از شروع تحصيل در نظاميه بغداد و در حدود بيست و چهار پنج سالگي خود، كه البته مقارن با «عنفوان» شباب او بود، خدمت اين استاد را درك كرده باشد؛ و اين نكته را نيز بايد دانست كه ابن جوزي و نياي او و پدر و برادرانش همه از جمله متكلّمين عهد خود و در مذهب فقهي تابع امام احمد حنبل بودند و در مورد او مراد سعدي از «شيخ» و «مربّي» كسي است كه وي را در علوم شرعي در كنف
______________________________
(1)- درباره بعضي از عقايد او رجوع شود بهمين كتاب مجلد دوم چاپ اول ص 280- 282
(2)- درباره مدرسه مستنصريه رجوع شود بهمين كتاب، مجلد دوم چاپ اول ص 247- 248
ص: 595
تربيت داشت نه در تصوّف؛ و نعمت چنين تربيتي نسبت بسعدي براي چند تن از پيران عهد او از آنجمله براي شهاب الدين ابو حفص عمر بن محمد سهروردي (متوفّي بسال 632) حاصل شد. جامي گويد كه سعدي «از مشايخ كبار بسياري را دريافته و بصحبت شيخ شهاب الدين سهروردي رسيده و با وي در يك كشتي سفر دريا كرده» «1» و اين سخن اخير او لامحاله انعكاسي است از قول سعدي در همين مضمون ولي گفتار سعدي درين مورد منحصر بسفر با سهروردي نيست بلكه نشاني از صحبت و اقامت در خدمت او و استماع سخنان عارفانه ديگر او نيز مي‌دهد «2» و بهرحال تأثير نظرها و عقايد شهاب الدين سهروردي را در بعضي از اقوال سعدي مي‌توان يافت «3» منتهي سعدي در كسب نظرهاي عارفان و قبول تربيت ايشان گويا به پيرو مرادي تنها اكتفا نكرده بلكه بعدّه‌يي از آنان ارادت ورزيده و از ايشان كسب فيض كرده باشد و بعبارت ديگر سعدي در عين آنكه با گروهي از مشايخ مصاحبت و بديشان ارادت داشته تابع و فرمانبردار مطلق آنان نبوده است چنانكه هر مريدي نسبت بمراد بايد باشد، بلكه از راه صحبت و كسب فيض از محاضر بزرگان طريقت از گفتارها و نظرها و نتائجي كه از مجاهدات خود گرفته بودند برخوردار شده و احيانا بعضي از نظرهاي آنان را نيز نپذيرفته است «4». امّا اينكه دولتشاه «5»
______________________________
(1)- نفحات الانس ص 601
(2)-:
مرا شيخ داناي مرشد شهاب‌دو اندرز فرمود بر روي آب
يكي آنكه در جمع بدبين مباش‌دگر آنكه در نفس خودبين مباش ...
شنيدم كه بگريستي شيخ زارچو برخواندي آيات اصحاب نار
شبي دانم از هول دوزخ نخفت‌بگوش آمدم صبحگاهي كه گفت
چه بودي كه دوزخ ز من پر شدي‌مگر ديگران را رهايي بدي
بآزاد مردي ستودش كسي‌كه در راه حق رنج بردي بسي
جوابش نگر تا چه مردانه گفت‌كه چندين ستايش چه گويي؟ بخفت! از صفحه پيش
اميدي كه دارم بفضل خداست‌كه بر سعي خود تكيه كردن خطاست
(3)- رجوع شود بمقاله سعدي و سهروردي از مرحوم بديع الزمان فروزانفر در سعدي‌نامه صحايف 687- 706
(4)- رجوع شود بمقاله سعدي و سهروردي از مرحوم بديع الزمان فروزانفر در سعدي‌نامه صحايف 687- 706
(5)- تذكرة الشعراء ص 223
ص: 596
و هدايت «1» سعدي را مريد شيخ عبد القادر گيلاني (م 561) نوشته‌اند اشتباه محض است و اين اشتباه از غلطي نشأت كرده است كه ظاهرا از ديرباز در حكايت دوم از باب دوم گلستان «2» از بعض نسخ اين كتاب رخ داده.
چند سالي را كه سعدي در بغداد گذراند بايد بدوران تحصيل و كسب فيض از بزرگترين مدرّسان و مشايخ عهد كه در آن شهر مجتمع بوده‌اند، و به «تلقين و تكرار» در نظاميّه «3» تقسيم كرد و گويا بعد از طي اين مراحل بود كه سفرهاي طولاني خود را در حجاز و شام و لبنان و روم آغاز كرد «4» و بنا بگفتار خود در اقصاي عالم گشت و با هركسي ايّام را بسر برد و بهر گوشه‌يي تمتّعي يافت و از هر خرمني خوشه‌يي برداشت «5» و
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 274
(2)- حكايت: عبد القادر گيلاني را رحمة اللّه عليه ديدند كه در حرم كعبه، روي بر حصبا نهاده همي گفت: اي خداوند ببخشاي ...». در پاره‌يي نسخ «ديدند» به «ديدم» تبديل و منشاء اشتباه مذكور در متن شده است.
(3)-
مرا در نظاميه ادرار بودشب و روز تلقين و تكرار بود
(4)- درباره سفرهايي كه درين بلاد داشته و حوادثي كه براي او پيش آمده بايد بموارد مختلف بوستان و گلستان سعدي مراجعه كرد، مخصوصا مراجعه شود به كليات سعدي چاپ مرحوم فروغي، تهران سال 1320 شمسي
(5)-
در اقصاي عالم بگشتم بسي‌بسر بردم ايام با هركسي
تمتع بهر گوشه‌يي يافتم‌ز هر خرمني خوشه‌يي يافتم
ص: 597
بقول جامي «اقاليم را گشته و بارها بسفر حج پياده رفته» «1» و بنابر نقل دولتشاه «چهارده نوبت حج كرده و بغزا و جهاد بطرف روم و هند رفته» «2»، اما معلوم نيست سفرهاي او در بلاد مشرق از قبيل كاشغر و هند و شكستن بت سومنات كه خود بدانها اشاره مي‌كند در همين دوران اتفاق افتاده باشد و حتي نمي‌توان گفت كه واقعا اشاراتي كه درباره اينگونه سفرهاي اخير دارد واقعي است و يا از باب تلفيق حكايات و قصص بيان شده است.
سفري كه سعدي در حدود سال 620- 621 آغاز كرده بود مقارن سال 655 با بازگشت بشيراز پايان يافت. در مراجعت بشيراز سعدي در شمار نزديكان سعد بن ابي بكر بن سعد بن زنگي درآمد ولي نه بعنوان يك شاعر درباري، بلكه بنابر اكثر اقوال، و همچنانكه از مطالعه در آثار او برمي‌آيد، در عين انتساب بدربار سلغري و مدح پادشاهان آن سلسله، و نيز ستايش عده‌يي از رجال كه در شيراز و يا در خارج از شيراز مي‌زيسته‌اند، زندگي را بآزادگي و ارشاد و خدمت بخلق در رباط شيخ كبير شيخ ابو عبد اللّه خفيف مي‌گذرانيده «3» و با حرمت بسيار زندگاني را بسر مي‌برده است. عظمت مقام او در شعر و نثر و اخلاق و حكم باعث شد كه درباره وي و نحوه زندگانيش رواياتي افسانه مانند رواج يابد كه نمونه قديمتري از آنها را مي‌توان در تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي مطالعه كرد. بهرحال عمر سعدي در شيراز بنظم قصائد و غزلها و تأليف رسالات مختلف او شايد بوعظ و تذكير مي‌گذشت و درين دوره يكبار نيز سفري بمكه كرد و از راه تبريز بشيراز بازگشت و چنانكه از مقدمه رساله ششم از آثار منثور شيخ برمي‌آيد وي درين سفر با شمس الدين صاحب ديوان جويني و برادرش ملاقات نمود و در خدمت
______________________________
(1)- نفحات الانس ص 600
(2)- تذكرة الشعرا ص 223
(3)- علاوه بر اشاره جامي درين باب از رساله شمس الدين تازيكو در كليات شيخ اين معني بخوبي آشكار مي‌شود.
ص: 598
اباقا خان بعزّت و احترام پذيرفته شد و او را از مواعظ خود برخوردار نمود. مقدمه مذكور كه از نسخه معتبر كتابخانه ملي پاريس مورخ بتاريخ 767 استنساخ شده چنين است:
«شيخ سعدي رحمة اللّه فرمود كه در وقت مراجعت از زيارت كعبه چون بدار الملك تبريز رسيدم و علما و صلحاء آن موضع دريافتم و بحضور آن عزيزان مشرّف شدم، خواستم تا صاحب علاء الدين و خواجه شمس الدين صاحب ديوان را ببينم كه حقوق بسيار در ميان ما ثابت بود. روزي عزيمت خدمتشان كردم، ناگاه ايشان را ديدم با پادشاه روي زمين اباقا برنشسته بودند. چون چنان ديدم خواستم كه بگوشه‌يي فرو روم، در آن حال متعذّر بود، برسيدن ايشان من در آن عزم بودم كه ايشان هر دو از اسب بزير آمدند و روي بمن نهادند. چون برسيدند تلطّف نمودند و خدمت بجاي آوردند و زمين ببوسيدند.
چون بنزديك من برسيدند بوسه بر دست و پاي من نهادند و از رسيدن اين ضعيف خرّميها نمودند، گفتند اين در حساب نيست كه ما از رسيدن قدوم مبارك پدر ما شيخ خبر نداشتيم ...» بعد ازين مقدمه كيفيت ملاقات سعدي با اباقا در رساله مذكور افتاده است.
وفات سعدي را در مآخذ گوناگون بسالهاي 690 و 691 و 694 و 695 نوشته‌اند «1».
سال 694 در نسخه چاپي الحوادث الجامعه ابن فوطي نقل شده و گويا اشتباهيست كه در نظم صفحات يا زمان چاپ در آن كتاب رخ داده.
سال 695 در ماده تاريخ «خا صاد الف دال» «2» از مونس الاحرار محمد بن بدر
______________________________
(1)- درباره «تاريخ درست درگذشت سعدي» مرحوم سعيد نفيسي رحمه اللّه مقاله مفصل ممتعي در مجله دانشكده ادبيات (مهر ماه سال 1337) نوشته و كليه اقوال مؤلفان را از قديم باز تا روزگار ما در آن آورده است.
(2)-
هماي روح پاك شيخ سعدي‌شب شنبه ز خا و صاد الف دال
مه ذو الحجه از مه كاف و زا روزبيفشاند از غبار تن پر و بال يعني 27 ذي الحجه سال 695.
ص: 599
جاجرمي است كه در تاريخ شيخ اويس (تأليف در حدود سال 860) از ابو بكر قطبي اهري (منطبعه لاهه 1373 هجري قمري) «خاصاد» (- 690) آمده «1» و دولتشاه نيز چنانكه خواهيم ديد آنرا با روايت تازه‌تري «خصا» (- 691) نقل كرده و بنابراين قبول آن مستلزم احتياطست.
تاريخ 691 بيشتر مستندست بر دو ماده تاريخ «خصا» و «خاص» (- 691) كه دولتشاه و سپس ديگران ازو نقل كرده‌اند «2».
و امّا ذي الحجه سال 690 در غالب مآخذ نزديك بدوران حيات سعدي ذكر شده و اعتماد بدان سزاوارتر مي‌نمايد «3».
______________________________
(1)-
هماي روح پاك شيخ سعدي‌مه ذي الحجه از خاصاد آن سال
شب سه‌شنبه از مه كاف و زا روزبيفشاند از غبار تن پر و بال مرحوم سعيد نفيسي با توجه باين محاسبه كه 27 ذو الحجه سال 690 سه‌شنبه، و بيست و هفتم همان ماه در سال 695 پنجشنبه بوده است نه شنبه روايت مونس الاحرار را مردود و روايت مذكور در تاريخ شيخ اويس را صحيح دانسته است.
(2)-
شب آدينه بود و ماه شوال‌ز تاريخ عرب خاصاد آن سال
هماي روح پاك شيخ سعدي‌بيفشاند از غبار تن پر و بال **
هماي روح پاك شيخ سعدي‌چو در پرواز شد از روي اخلاص
مه شوال بود و شام جمعه‌كه در درياي رحمت گشت غواص
يكي پرسيد سال فوت گفتم‌ز خاصان بود از آن تاريخ شد «خاص»
(3)- حمد اللّه مستوفي در تاريخ گزيده گفته است كه سعدي «در سابع عشر ذي حجه سنه تسعين و ستمائه درگذشت». در تاريخ كبير جعفري كه پيش از 845 تأليف شده وفات او در روز عيد اضحي سال 690 نوشته شده- ابو بكر قطبي اهري در تاريخ شيخ اويس كه در حدود سال 860 تأليف كرده ماده تاريخ «خاصاد» را درباره وفات سعدي نقل كرده يعني 690- در تذكره شعرا يا جنگ بسيار قديم كتابخانه مجلس شوراي ملي-
ص: 600
نكته مهمّي كه درباره سعدي قابل ذكرست شهرت بسياريست كه هم در حيات خويش حاصل كرد. پيداست كه اين موضوع در تاريخ ادبيات فارسي تا قرن هفتم هجري تازگي نداشت و بعضي از شاعران بزرگ مانند ظهير و خاقاني در زمان حيات خود مشهور و در نزد شعرشناسان عصرشان معروف بودند امّا گمان نمي‌رود كه هيچيك از آنان در شهرت ميان فارسي‌شناسان كشورهاي مختلف از آسياي صغير گرفته تا هندوستان، در عهد و زمان خود، بسعدي رسيده باشند و اينكه او در آثار خويش چند جا بشهرت و رواج گفتار خود اشاراتي دارد درست و دور از مبالغه است.
از جمله شاعران استاد در عصر سعدي كه در خارج از ايران مي‌زيسته‌اند يكي امير خسرو است و ديگر حسن دهلوي كه هر دو از سعدي در غزلهاي خود پيروي مي‌كرده‌اند و امير خسرو ازينكه در «نوبت سعدي» جرأت شاعري مي‌كرد خود را ملامت مي‌نمود «1».
در سالهايي كه سعدي آخرين ادوار حيات خود را در شيراز سپري مي‌ساخت شاعري زبان‌آور در آقسرا از بلاد كوچك آسياي صغير چنان شيفته غزلهاي دل‌انگيز و سخنان شيواي استاد شيرازي شده بود كه علاوه بر جواب گفتن عده زيادي از غزلها و قصايد او و تكرار نام وي باحترام در بسياري از آنها، خود چند قصيده غرّا بستايش
______________________________
از صفحه قبل
تاريخ وفات سعدي هفدهم ذي حجه سال تسعين و ستمائه (690) ثبت شده (رجوع كنيد به مقاله مرحوم سعيد نفيسي بنام تاريخ درست درگذشت سعدي كه پيش ازين ذكر كرده‌ايم و به فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي جلد سوم از آقاي ابن يوسف شيرازي ص 563).
البته بايد دانست كه سال 691 را هم در مآخذ مهمي از قبيل شد الازار في حط الاوزار از معين الدين ابو القاسم جنيد (طهران 1328 ص 462) و مجمل فصيح خوافي و تذكره دولتشاه و نفحات الانس جامي و مجالس العشاق گازرگاهي براي تاريخ وفات سعدي مي‌بينيم.
(1)-
نوبت سعدي كه مبادا كهن‌شرم نداري كه بگويي سخن؟ (قران سعدين)
ص: 601
آن استاد عديم النظير اختصاص داد. وي سيف الدين محمد فرغاني است كه ذكر او را در رديف شاعران همين دوره خواهيد ديد و از استادانيست كه در قرن هفتم هنوز شيوه سخنگويي استادان بزرگ خراسان را در قرنهاي پنجم و ششم رها نكرده بود و سخنان فصيح او كه همه‌جا همراه با وعظ و اندرز و تحقيق و حكمت است نشان از علوّ مقامش در شعر و عرفان مي‌دهد. در يكي از قصائد خود كه سيف از سعدي استقبال كرده به ميزان «شهرت» آن استاد اشاره نموده است «1» و چند قصيده هم در مدح او ساخته بمطلعهاي ذيل:
نمي‌دانم كچون باشد بمعدن زر فرستادن‌بدريا قطره آوردن بكان گوهر فرستادن *
دلم از كار اين جهان بگرفت‌راست خواهي دلم ز جان بگرفت «2» *
بجاي سخن گر بتو جان فرستم‌چنان دان كه زيره بكرمان فرستم *
بسي نماند ز اشعار عاشقانه توكه شاه بيت سخنها شود فسانه تو و چنانكه ازين قصايد برمي‌آيد سيف اشعار خود را به پيشگاه استاد بزرگ سخن مي‌فرستاده و از چنين دليري كه مي‌كرده بدينگونه تعبير مي‌نموده است:
مرا از غايت شوقت نيامد در دل اين معني‌كه آب پارگين نتوان سوي كوثر فرستادن
مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم‌كه مس از ابلهي باشد بكان زر فرستادن
چو بلبل در فراق گل ازين انديشه خاموشم‌كه بانگ زاغ چون شايد بخنياگر فرستادن
حديث شعر من گفتن بپيش طبع چون آبت‌بآتشگاه زردشتست خاكستر فرستادن
بَرِ آن جوهري بردن چنين شعر آن‌چنان باشدكه دست‌افزار جولاهان بَرِ زرگر فرستادن
ضميرت جام جمشيدست و در وي نوش جان‌پروربَرِ او جرعه‌يي نتوان ازين ساغر فرستادن
______________________________
(1)-
ور ترا شهرت سعدي نبود نقصي نيست‌حاجتي نيست در اسلام اذان را بمنار
(2)- و در آن گفت:
مدح سعدي نگفته بيتي چندطوطي نطق را زبان بگرفت
ص: 602 سوي فردوس باغي را نشايد ميوه آوردن‌سوي طاوس زاغي را نشايد پر فرستادن «1» بَرِ جمع ملك نتوان بشب قنديل بَر كردن
سوي شمع فلك نتوان بروز اختر فرستادن‌اگر از سيم و زر باشد ور از دُرّ و گهر باشد
بابراهيم چون شايد بت آزر فرستادن‌ز باغ طبع بي‌بارم ازين غوره كه من دارم
اگر حلوا شود نتوان بدان شكّر فرستادن‌تو كشورگير آفاقي و شعر تو ترا لشكر
چنين لشكر ترا زيبد بهر كشور فرستادن ... و در همين قصايدست كه سعدي را عنوان «سلطان سخن» داده و شعر جهانگير او را بمنزله «آب حيات» شمرده «2» و گفته است كه هيچكس در شاعري جاي او را نخواهد گرفت «3» و شهد اللّه كه هرچه گفت بجا و درست گفت.
ممدوحان سعدي: سعدي بيشتر اتابكان سلغري و وزرا و واليان و عاملان بزرگ فارس و چند تن از رجال ديگر عهد خود را مدح گفت و اگرچه قسمتي از اوايل حياتش مقارن بوده است با اواخر زندگاني اتابك سعد بن زنگي لكن مطلقا نامي از وي در كلّيّات او ديده نمي‌شود و هيچيك از رسالات و منشآت خود را هم بدو تقديم نكرده است.
بزرگترين ممدوح سعدي از ميان سلغريان اتابك مظفر الدين ابو بكر پسر سعد بن زنگي مذكورست كه از 623 تا 658 اتابكي داشت و چون با مغول از در مجامله درآمده بود توانست فارس را در كمال امنيت و سلامت نگاه دارد. سعدي در روزگار اين پادشاه بشيراز بازگشته و بوستان يا سعدي‌نامه را در سال 655 بدو تقديم كرده و علاوه بر اين ذكر جميل او را در بسياري از موارد گلستان و بوستان و پاره‌يي از قصائد خود آورده است.
ممدوح ديگر سعدي كه شاعر در حقيقت بوي اختصاص داشته است، سعد بن ابو بكرست كه هم در عهد پدر در حلّ و عقد بسياري از امور دخالت داشت ليكن در جواني
______________________________
(1)-:
سراسر حامل اخلاص ازين سان نكتها دارم‌ز سلطان سخن دستور و از چاكر فرستادن
(2)-
سخن او كه هست آب حيوةچون سكندر همه جهان بگرفت
(3)-
ديگري جاي او نگيرد و اوبسخن جاي ديگران بگرفت
ص: 603
درگذشت (658) و دوازده روز بيشتر عنوان اتابكي نداشت. سعدي گلستان را در سال 656 بدو تقديم كرد و علاوه بر اين نام او را در مقدمه بوستان و در بعضي از قصائد و در دو مرثيه مؤثر كه در مرگ او ساخته است آورده و در مقطع يكي از غزلهاي خويش اختصاص خويش را بدان شاهزاده بدينگونه اظهار نموده است:
ورم بلطف ندارد عجب، كه چون سعدي‌غلام سعد ابو بكر سعد زنگي نيست بعد ازين دو اتابك سعدي اتابكان ديگر سلغري يعني اتابك محمّد بن سعد بن ابو بكر (658- 660) و اتابك مظفر الدين سلجوقشاه بن سلغر (661- 662) و اتابك ابش خاتون دختر سعد بن ابو بكر منكوحه منكو تيمور بن هولاگو (662- 663) و همچنين تركان خاتون زوجه اتابك سعد بن ابو بكر و مادر اتابك محمّد بن سعد را مدح گفت.
از وزراء سلغريان سعدي امير فخر الدين ابو نصر حوائجي را مدح گفته است.
اين مرد از جمله وزراء نيكوكار و دانش دوست عهد ابو بكر بن سعد بود و آثار خير و موقوفات بسيار در شيراز باقي گذاشت كه تا ديرگاهي بعد ازو داير بود. وي اندكي بعد از سال 658 باشاره تركان خاتون نهاني بقتل رسيد.
سعدي عده‌يي از واليان و عاملان مغول را در فارس نيز مدح گفته است و از آنجمله‌اند:
امير انكيانو كه از سال 667 تا حدود 670 از جانب اباقا خان حكومت فارس را بر عهده داشت.
امير محمد بيك كه از سال 670 تا 677 باسقاق يعني شحنه شيراز بود.
شمس الدين حسين علكاني الغ بيتكچي يعني كاتب بزرگ شيراز از جانب شمس الدين محمّد صاحب ديوان.
ملك شمس الدين تازيكو كه از ثروتمندان بزرگ فارس بوده و چند گاهي از دوران
ص: 604
اباقا ببعد ماليات فارس را بمقاطعه داشت و رفته رفته تمام ثروت خود را درين راه از دست داد و بوريانشين شد!
مجد الدين رومي حاكم فارس از جانب ارغون خان از سال 686 تا 688 هجري.
نور الدين بن صيّاد از ثروتمندان فارس كه چندي ماليات آن سامان را بمقاطعه داشت.
شيخ قصيده‌يي در زوال دولت سلغريان و مدح «ايلخان» دارد كه در بعض نسخ قديم در صدر آن چنين نوشته شده «در انتقال مملكت از آل سلغر» و قصيده چنين آغاز مي‌شود:
اين منتي بر اهل زمين بود ز آسمان‌وين رحمت خداي جهان بود بر جهان
تا گردنان روي زمين منزجر شدندگردن نهاده بر خط فرمان ايلخان اين ايلخان ظاهرا «هلاگو» و موضوع انتقال مملكت از آل سلغر واقعه طغيان سلجوقشاه و كشتن شحنگان مغول و حمله سپاهيان هولاگو بفارس و كشته شدن سلجوقشاه بدست آنانست.
از ميان ممدوحان سعدي شمس الدين محمد صاحب ديوان جويني و برادر او علاء الدين عطا ملك جويني بيش از همه مورد ستايش وي قرار گرفته و استاد را در مدح آنان قصايد غرّا و آن هر دو بزرگ را در حق استاد پرورشها و بزرگداشتهاي بسيار بوده است. قسمتي از ديوان شيخ كه متضمّن قطعاتي بعربي و فارسي و غالبا در مدح صاحبديوان جويني است بنام او «صاحبيّه» ناميده شده و بعيد نيست كه اين تسميه از خود شاعر باشد و دو رساله يعني رساله سوم و ششم از رسائل شش‌گانه سعدي كه ظاهرا از جامع كليّات شيخ است متضمّن دو حكايت راجع بروابط ميان او و صاحبديوان و برادرش عطا ملك است. بيكي ازين دو رساله يعني رساله ششم كه بنام رساله سلطان اباقا مشهورست پيش ازين اشاره كرده‌ايم.
رساله ديگر يعني رساله سوم در سؤال صاحبديوانست از سعدي و ارسال پانصد دينار زر «از بهر علفه مرغان» و داستان فرستاده صاحبديوان با شيخ كه با مراجعه بدان رساله
ص: 605
بر خواننده روشن مي‌شود. قصايدي كه سعدي در مدح صاحبديوان سروده از جمله عالي‌ترين قصائد اوست و همچنين است چند قصيده‌يي كه در مدح علاء الدين عطا ملك ساخته است و در يكي از آنهاست كه از نيكوداشتهاي خاندان جويني درباره خود چنين سخن گفته است:
اگرنه بنده‌نوازي از آن طرف بودي‌من اين شكر نفرستادمي بخوزستان
مرا قبول شما نام در جهان گستردمرا بصاحب ديوان عزيز شد ديوان آثار سعدي بدو دسته آثار منظوم و آثار منثور تقسيم مي‌شود، درحالي‌كه آثار منثور وي خاصه شاهكارش گلستان، خود آميخته با اشعار پارسي و عربي استادست.
درباره آثار منثور سعدي هنگام تحقيق درباره نثر فارسي در دوره مورد مطالعه ما بحث خواهد شد و درين مقام تنها بذكر آثار منظوم او مي‌پردازم و در ذيل گفتار خود اجمالا درباره كليّات سعدي و جامع آن سخن مي‌گويم:
1) در رأس آثار منظوم سعدي يكي از شاهكارهاي بلامنازع شعر فارسي قرار دارد كه در نسخ كهن كليّات «سعدي‌نامه» ناميده شده و بعدها به «بوستان» شهرت يافته است، اين منظومه در اخلاق و تربيت و وعظ و تحقيق است در ده باب: 1) عدل 2) احسان 3) عشق 4) تواضع 5) رضا 6) ذكر 7) تربيت 8) شكر 9) توبه 10) مناجات و ختم كتاب
تاريخ اتمام منظومه را سعدي بدينگونه آورده است:
بروز همايون و سال سعيدبتاريخ فرّخ ميان دو عيد
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج‌كه پردُر شد اين نامبردار گنج و بدين تقدير كتاب در سال 655 هجري باتمام رسيد امّا تاريخ شروع آن معلوم نيست و تنها از فحواي سخن گوينده در آغاز منظومه معلوم مي‌شود كه آنرا پيش از بازگشت بفارس سروده و در معاودت بوطن سوي دوستان بارمغان برده است:
در اقصاي عالم بگشتم بسي‌بسر بردم ايّام با هركسي ...
ص: 606 تمتّع بهر گوشه‌يي يافتم‌ز هر خرمني توشه‌يي يافتم
چو پاكان شيراز خاكي نهادنديدم كه رحمت برين خاك باد
توّلاي مردان اين پاك بوم‌برانگيختم خاطر از شام و روم
بدل گفتم از مصر قند آورندسوي دوستان ارمغاني برند
دريغ آمدم ز آن همه بوستان‌تهي‌دست رفتن سوي دوستان ...
اين كتاب بنام ابو بكر بن سعد زنگي است كه در ديباچه بدو تقديم داشته و در آن اين بيت مشهور را كه نشانه اختصاص شاعر بدوران آن اتابك است گفته:
سزد گر بدورش بنازم چنان‌كه سيّد بدوران نوشيروان و علاوه بر اين در چند مورد ديگر از همين منظومه نام آن پادشاه تكرار شده است. سعدي در عهد اتابكي محمد بن سعد بن ابو بكر ظاهرا از نو در سعدي‌نامه نظر كرده و ابياتي در مدح اتابك محمد بر آن افزوده است:
اتابك محمد شه نيك‌بخت‌خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوانبخت روشن ضميربدولت جوان و بتدبير پير شماره ابيات اين منظومه در حدود چهار هزار است و تا كنون بارها جداگانه و همراه كليّات سعدي بطبع رسيده.
2) مجموعه دوم از آثار منظوم سعدي قصائد عربي اوست كه اندكي كمتر از هفتصد بيت مشتمل بر معاني غنائي و مدح و نصيحت و يك قصيده مفصل در مرثيه المستعصم باللّه است.
3) قصائد فارسي در موعظه و نصيحت و توحيد و مدح پادشاهان و صدور و رجال عهد كه پيش ازين بنام غالب آنان اشاره شده است.
4) مراثي كه مشتمل است بر چند قصيده در مرثيه المستعصم باللّه و ابو بكر بن سعد ابن زنگي و سعد بن ابو بكر و امير فخر الدين ابي بكر كه بعيد نيست همان امير فخر الدين حوائجي وزير باشد، و عزّ الدين احمد بن يوسف و يك ترجيع‌بند بسيار مؤثر در مرثيه
ص: 607
اتابك سعد بن ابي بكر.
5) ملمعات و مثلثات 6) ترجيعات 7) طيّبات 8) بدايع 9) خواتيم 10) غزل قديم. چهار كتاب اخير متضمّن غزلهاي سعدي است. 11) صاحبيه كه مجموعه‌ييست از بعضي قطعات فارسي و عربي و غالب آنها در مدح شمس الدين صاحبديوان جويني و ازينروي معروف به صاحبيه است. 12) خبيثات مجموعه‌ييست از اشعار هزل كه در مقدمه آنها چنين آمده است: «قال السعدي الزمني بعض ابناء الملوك ان اصنّف له كتابا في اللغو علي طريق السوزني فلم افعل فهدّدني بالقتل ... فأنشأت هذه الابيات و انا استغفر اللّه العظيم ...» درين مجموعه دو مثنوي انتقادي شيرين و چند غزل و قطعه و رباعي است كه همه آنها ركيك نيست بلكه بعضي فقط متضمّن مطايبات مطبوع منظوم است و چنانكه بعد خواهيم ديد علي بن احمد بيستون مرتب‌كننده كلّيات شيخ مجالس هزل و مضحكات سعدي را كه بنثر است بر اين مجموعه افزوده و آنها را در آخر كلّيات شيخ قرار داده است. 13) رباعيات 14) مفردات.
و امّا كلّيات شيخ عنوانيست كه به مجموعه آثار منظوم و منثور او داده شده است.
نخستين جامع آثار سعدي را نمي‌شناسيم. اين نكته مسلّم است كه شيخ علاوه بر كتابهاي مستقلّ خود مثل گلستان و سعدي‌نامه باقي آثار خود را شخصا جمع‌آوري و تنظيم مي‌كرد.
مثلا در پايان «طيّبات» از نسخه‌يي از كليّات متعلق بدكتر محمّد حسين لقمان ادهم (لقمان الدوله) كه در سال 718 يعني 27 سال بعد از وفات سعدي استنساخ شده چنين آمده است: «
سعديا بسيار گفتن عمر ضايع كردنست-وقت عذر آوردنست استغفر اللّه العظيم. و اتوب اليه و اشكر نعمته و ارجو رحمته. تمت الكتاب بعون اللّه سبحانه و تعالي.
كتبت ليبقي الذكر في امم بعدي- فيا ذا الجلال اغفر لكاتبه السعدي.- و قد نقل هذا من خطّ ناظم الكتاب هو الشيخ الامام المحقّق ... مشرّف الملة و الدين مصلح السّعدي نوّر اللّه قبره» و مطالعه اين سطور نشان مي‌دهد كه سعدي خود جامع و كاتب طيّبات و بهمين قياس شايد جامع و كاتب قسمتهاي ديگري از باقي اشعار خود نيز بوده است.
ص: 608
چنانكه از مقدمه بيستون برمي‌آيد پيش از آنكه او بتنظيم جديدي از آثار شيخ مبادرت كند جامعي ديگر اين كار را كرده بود. وي مي‌گويد: «پس بدان اي عزيز من كه جمع آورنده ديوان شيخ در اصل وضع بنياد بر بيست و دو كتاب و رساله كرده بود: شانزده كتاب و شش رساله، و بعضي به هفت رساله نوشته بودند چنانكه بيست و سه مي‌شد، سبب آنكه رساله مجلس هزل هم در اول اضافت رسالات كرده بودند. بنده اين رساله از اول كتاب بآخر برد و داخل خبيثات و مطيبات كرد كه در اول خوش نمي‌نمود، تا بيست و دو شد و باقي را هيچ تصرّف نكرد و هم بدان ترتيب باتمام رسانيد» «1».
ازين سخن معلوم مي‌شود كه پيش از آنكه علي بن احمد بن ابي بكر بيستون، چنانكه خواهيم ديد، بتنظيم كليات آثار سعدي بپردازد اين كار بدست جامع ديگري انجام گرفته بود منتهي تنظيم غزلها بصورت حروف آخر ابيات و ترتيب فهرست كليّات از بيستون است. بدين ترتيب پيش از آنكه بيستون نسخه نهايي خود را منتشر كند از كليّات آثار شيخ بدان نحو كه خود قسمتي از آنها را كتابت كرده و يا بترتيبي كه نخستين جمع‌كننده آثار او فراهم آورده بود نسخه‌هايي منتشر شد كه اكنون بندرت نمونه آنرا مي‌توان يافت «2».
اين مرحله اول از جمع‌آوري كليّات است كه گويا نزديك بسال وفات شيخ انجام گرفته بود، و همين بود كه اساس كار علي بن احمد بن ابي بكر بيستون در سال 726 و بار دوم در سال 734 براي تنظيم نهايي كليّات آثار شيخ، بطريقي كه بعدا متداول گرديد، قرار گرفت. بيستون نخست «در شهور سنه ست و عشرين و سبعمائه هجرية» (726 هجري) يكبار «مجموع غزليات اين پنج كتاب از گفتهاي شيخ رحمه اللّه از قصايد و طيّبات و بدايع
______________________________
(1)- منقول از نسخه كتابخانه ملي پاريس مورخ بتاريخ جمادي الاولي 767 بشماره‌Supplement Pers .1778 .
(2)- چنانكه نسخه اساس مرحوم محمد علي فروغي در چاپ كليات بوده و اكنون قسمتي از آن در اختيار كتابخانه مجلس است، و نيز نسخه كتابخانه ملي پاريس بشماره‌Suppl .Pers .816 كه من آنرا ديده‌ام و ترتيب رسالات و اشعار شيخ در آن خلاف تنظيم بيستون است.
ص: 609
و خواتيم و غزليات قديم» را جمع كرد و بر طريق حروف تهجي مطلعهاي آنها را منظم نمود «و چند نسخه بدين نمط بيرون آمد» و «بعد از هشت سال كه ازين تاريخ بگذشت» متوجه نقص اين روش شد و باشارت دوستان تصميم گرفت كه از قصايد و غزلهاي شيخ بترتيب حروف آخر آنها فهرستي تنظيم كند تا يافتن ابيات و اشعار آسانتر باشد و بهمين سبب «بر حروف آخر از هر غزل بر طريق حروف تهجي فهرستي نهاد و در آخر رجب سنه اربع و ثلثين و سبعمائه باتمام رسانيد» و تنها تصرّف او در كار نخستين جامع كليات آثار شيخ آن بود كه رساله مجلس هزل را كه در اول كتاب آورده بود بآخر آن برد و به خبيثات و مطيبات منضم ساخت و ازينروي عدد رسالات و كتابها از بيست و سه به بيست و دو تقليل يافت. درباره اين رسالات و كتب آنچه منظوم بود پيش ازين سخن گفتيم و درباره آنچه منثورست در فصل نثر بحث خواهد شد و درينجا فقط افزودن اين نكته لازمست كه ازين بيست و دو جزء، قسمت اول مقدمه‌ييست ظاهرا از نخستين جامع كليات آثار شيخ در معرفي كليات و اينكه درين كتاب جدّ و هزل و نظم و نثر و تركي و پارسي و عربي همه جمع شده و بمنزله سفينه‌يي كاملست. علاوه بر اين از همين جامع نخستين مقدمه‌ها و توضيحاتي بنثر بر رساله‌هاي سوم و چهارم و ششم ديده مي‌شود كه غالبا نمايشگر احوال سعدي و ارتباطات يا بعض اقوال اوست و اين رساله‌ها عبارتند از پاسخ پنج سؤال شمس الدين صاحب ديوان، رساله در جواب سؤال منظوم سعد الدين نطنزي درباره عقل و عشق و رساله‌يي متضمن سه حكايت اباقا و امير انكيانو و شمس الدين تازيكو «1».
______________________________
(1)- برخي از معاصران كلمه تازيكو را با گاف فارسي خوانده‌اند يعني كسي كه بعربي سخن گويد، و بعضي آنرا (تازي) مي‌نويسند و ظاهرا تازيكو با كاف صحيح و مركب است از تازيك (تاجيك) و «واو ما قبل مضموم» علامت تصغير، و بايد دانست كه اين شمس الدين تازيكو از تجار بزرگ ايراني فارس بود كه كليه ماليات فارس را بنابر رسم زمان بمقاطعه گرفته بود.
ص: 610
شهرتي كه سعدي هم در حيات خود بدست آورد بعد از مرگ او با سرعتي بي‌سابقه افزايش يافت و او بزودي بعنوان بهترين شاعر زبان فارسي و يا يكي از بهترين و بزرگترين شعراي درجه اول زبان فارسي شناخته شد و سخن او حجّت فصحا و بلغاي فارسي زبان قرار گرفت. اين اشتهار سعدي معلول چند خاصيت در اوست: نخست آنكه وي گوينده‌ييست كه زبان فصيح و بيان معجزآساي خود را تنها وقف مدح و يا بيان احساسات عاشقانه و امثال اين مطالب نكرد بلكه بيشتر آنرا بخدمت ابناء نوع گماشت و در راه سعادت آدميزادگان و موعظه آنان و علي الخصوص راهنمايي گمراهان براه راست، بكار برد و درين امر از همه شاعران و نويسندگان فارسي زبان موفق‌تر و كامياب‌تر بود. دوم آنكه وي نويسنده و شاعري با اطلاع و جهانديده و گرم و سرد روزگار چشيده بود و همه تجاربي را كه در زندگاني خود اندوخته بود در گفتارهاي خود براي صلاح كار همنوعان بازگو كرد تا ازين راه در هدايت آنان براه راست موفق‌تر باشد. سوم آنكه وي سخن گرم و لطيف خود را در نظم و نثر اخلاقي و اجتماعي خويش همراه با امثال و حكايات دلپذير كه جالب‌نظر خوانندگان باشد بيان كرد و آنان را تنها با نصايح خشك و مواعظ ملال‌انگيز از خود نرمايند. چهارم آنكه وي در مدح و غزل هر دو راهي نو و تازه پيش گرفت، در مدح بيان مواعظ و انديشه‌هاي حكيمانه خود را از جمله مباني قرار داد و در غزل و اشعار غنايي خويش هم هرجا كه ذوق او حكم كرد از تحقيق و بيان حكم و امثال غفلت نورزيد. پنجم آنكه سعدي در عين وعظ و حكمت و هدايت خلق شاعري شوخ و بذله‌گو و شيرين بيانست و در سخن جدّ و هزل خود آنقدر لطايف بكار مي‌برد كه خواننده خواه و ناخواه مجذوب او مي‌شود و ديگر او را رها نمي‌كند. ششم آنكه وي در گفتار خود از بسياري مثلهاي فارسي‌زبانان كه از ديرباز رواج داشت استفاده كرده و آنها را در نظم و نثر خود گنجانيده است و علاوه بر اين سخنان موجز و پرمايه و پرمعناي او گاه چنان روشنگر افكار و آرمانهاي جامعه ايراني و راهنماي زندگاني آنان افتاده است كه بصورت امثال ساير در ميان مردم رائج شده و تا روزگار ما خاصّ و عام
ص: 611
آنها را در گفتارها و نوشته‌هاي خود بكار برده‌اند.
با توجه باين نكات و نكته‌هايي ازين قبيل بميزان اهميت آثار سعدي و بدرجه نفوذ او در ميان ايرانيان پي مي‌بريم. اما بالاتر از همه اينها فصاحت و شيوايي كلام سعدي در سخن بپايه‌ييست كه واقعا او را سزاوار عنوان «سعدي آخر الزّمان» «1» ساخته و شيريني كلام و فصاحت بيان را در ميان پارسي‌گويان باو ختم نموده است. وي توانست كه از طرفي زبان ساده و فصيح استادان پيشين را احياء كند و از قيد تصنعات عجيب و تكلفاتي كه در نيمه دوم قرن ششم و حتي در قرن هفتم گريبانگير سخن فارسي شده بود رهايي بخشد.
ميزان فصاحت در نظر سعدي با آنچه در دورانهاي مذكور بود تفاوت بزرگي دارد بدين معني كه دسته بزرگي از سخنوران فارسي‌زبان از دوران ظهور شعرايي مانند عبد الواسع جبلي و انوري ابيوردي و امثال آنها ببعد، و اگر مبالغه نكنيم از دوران ظهور منوچهري در آغاز قرن پنجم و لامعي اندكي بعد ازو، توانايي شاعر را در ايراد معاني پيچيده و الفاظ مهجور و عبارات معقّد مي‌دانستند و كار مبالغه درين شيوه بتدريج در اواخر قرن ششم بجايي كشيد كه گاه خواننده اشعار فارسي را در عين آنكه فارسي ميخواند با زبان دشوار عربي مواجه مي‌سازد «2» و او را، در عين آنكه دنبال معاني لطيف و دل‌انگيز در آثار شاعران مي‌گردد، دچار تعقيدات خسته‌كننده و ملالت‌انگيز معنوي مي‌نمايد كه شاعران فقط از باب بيان مهارت و چيره‌دستي در تخيّل بايراد آنها مبادرت نموده‌اند. كار ايراد صنايع در اشعار هم كه از قرن ششم رواج روزافزون داشت در اواخر آن قرن و در سده هفتم هجري بآنجا كشيد كه قسمتي از اوقات شاعران بزرگ بتنظيم قصايد و قطعاتي مي‌گذشت كه فهم آنها مستلزم تحصيلات طولاني ادبي و تأليف شروح مفصل بوده است، و ما درين‌باره
______________________________
(1)-
هركس بزمان خويش بودندمن سعدي آخر الزمانم
(2)-
فلج ندب بقيت وحدي‌قفل در لانبي بعدي ... از جمال الدين عبد الرزاق اصفهاني، و بتمام اين ترجيع‌بند مراجعه شود كه اگرچه در حد خود زيباست اما گاه بيشتر عربي است تا فارسي؛ و امثال اين اشعار فراوانست و بسيار و بسيار!
ص: 612
پيش ازين سخن گفته‌ايم. با اين توضيحات بخوبي مي‌توان دريافت كه بعد از شاعران بزرگ قرن چهارم و آغاز قرن پنجم و علي الخصوص كساني مانند رودكي و دقيقي و فرخي و فردوسي كه شعرشان بزيور فصاحت و درخشندگي معاني آراسته است، بتدريج تعقيد و ابهام از طرفي و تكرار معاني از طرف ديگر، و بدتر از همه الفاظ مغلق و دشوار و گاه دور از ذوق سليم شعر فارسي را در تارهاي خود فرو پيچيد و از لطف و زيبايي و دل‌انگيزي و دلربايي خاصي كه داشت دور كرد و درين گير و دار شاعري توانا و عبقري كه حائز همه شرايط باشد لازم بود تا اين همه قيدهاي ملال‌انگيز را درهم نوردد و شعر پارسي را بهمان درجه از كمال و زيبايي و جلا و روشنايي و لطف و دلربايي برساند كه فردوسي رسانيده بود. چنين شاعر تواناي عبقري سعدي شيرازي بود كه هم تحصيلات متمادي و هم جهانگرديها و تجربت‌اندوزيها و هم ذوق خداداد بي‌نظيرش وي را در آرايش و پيرايش شعر و نثر پارسي كامياب ساخته بود، و او در همان حال هم بشيوه استادان درجه اول زبان پارسي در قرن چهارم و پنجم، يعني سادگي و صراحت زبان در بيان معاني بلند لطيف، برگشت و آن روش را دوباره بر كرسي نشاند. امّا اگر سعدي مي‌خواست درين نهضتي كه در شعر فارسي ايجاد كرده دوباره همان زبان و همان شيوه بيان و سبك سخنگويي پيشينيان را در سخن فارسي تكرار كند البته مقامي را كه در تاريخ ادبيات فارسي بدست آورده است هيچگاه فراهم نمي‌نمود زيرا درين صورت خلاف سير زمان حركت كرده بود.
سعدي درين نهضت و بازگشت بروش فصحاي مقدّم در حقيقت باساس و مبناي كارشان توجه داشت نه بظاهر اقوالشان، و بعبارت ديگر سعدي در شعر، همچنانكه در نثر، سبكي نو دارد و اين سبك نو ايراد معاني بسيار تازه و لطيف و ابداعي است در الفاظ ساده و روان و سهل كه در عين حال حائز همه شرايط فصاحت بحدّ اعلاي آنست. سعدي با آنكه از علماي ادب و علوم شرعي بود، و در زبان و ادب عربي بر اثر تحصيل و اقامت طولاني در سرزمينهاي عربي زبان، چنانكه از اشعار عربي او لايح است، نيرومند و مطلع بود، با اين حال در اشعار روان و زيباي خود هيچگاه فارسي را فداي الفاظ غريب عربي
ص: 613
نكرد بنحوي كه بجز در بعض قوافي قصائدش، نزديك بتمام واژه‌هاي تازي كه بكار برده از نوع لغاتي هستند كه در زبان فارسي رسوخ كرده و رواج يافته و مستعمل و مفهوم بوده‌اند. در شعر و نثر سعدي شيوه شاعران و منشيان قرن ششم و هفتم كه مبالغه در ايراد مفردات و تركيبات دشوار عربي و مبتني بر زباني بود بينابين عربي و فارسي، تعديل گرديد و تركيب عبارات تابع ذوق سليم شد نه تابع معلومات نويسنده و بهمين سبب جامعه فارسي‌زبان كه از آنهمه عبارت‌سازيهاي بارد منشيان مغلق‌نوريس و شاعران مبالغه‌كار خسته و ملول بود بسرعت شيوه او را پسنديد و مقبوليت او را در ميان فارسي‌زبانان همه ادوار بعد مسلّم و محقّق گردانيد درحالي‌كه در همان عهد سعدي و قريب بآن عده زيادي از بلغا مانند محمّد زيدري و عطا ملك جويني و وصّاف الحضرة و سيد ذو الفقار شيرواني و بدرچاچي و جز آنان در نثر و نظم بوده‌اند كه اگرچه در تصنّع و ايراد الفاظ و صنايع دشوار چيره‌دست بودند ليكن هيچگاه مقبوليّت سعدي شيرين بيان نصيب آنان نگرديد.
دولتشاه مي‌گويد كه «ديوان شيخ را نمكدان شعر گفته‌اند» «1» و بگمان من اين تعبيري كه قدماي پارسي‌زبان ما براي توصيف شعر سعدي يافته‌اند حكم شعر سعدي را دارد كه بالاي آن نمي‌توان سخني آورد. شعر سعدي بحقيقت همگي «نمك» و «مزه» و «شيريني» و «لطافت» است، حلاوت قند و چاشني شكر دارد و بهمين سبب است كه سخن او نظما و نثرا هم از دوران حياتش سرمشق فصاحت شد و علي الخصوص گلستان و بوستانش بعلت اشتمال بر تحقيق و مواعظ و حكم كتاب درسي فارسي‌زبانان گرديد و ازين راه علاوه بر مزاياي ديگر، نفوذ سعدي بر زبان فارسي‌گويان مسلّم و اجتناب‌ناپذير شد چنانكه حتي امروز صرف‌نظر از برخي اصطلاحات و تعبيرات كه مولود اوضاع جديد اجتماعي ما و نيز محصول ارتباطاتمان با ساير فرهنگها و ملتهاست، شيوه تكلم و تحرير فارسي‌زبانان
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 223
ص: 614
در اساس و مبني همان زبان سعديست.
درباره آثار منثور سعدي و اهميت او در نثر فارسي و تأثيري كه در ايجاد شيوه جديد منشيانه در فن انشاء دارد بعد ازين سخن خواهم گفت. از اشعار اوست:
اگر مطالعه خواهد كسي بهشت برين رابيا مطالعه كن گو بنوبهار زمين را
شگفت نيست گر از طين بدر كند گل و نسرين‌همانكه صورت آدم كند سلاله طين را
حكيم بار خدايي كه صورت گل خندان‌درون غنچه ببندد چو در مشيمه جنين را
سزد كه روي عبادت نهند بر دَرِ حكمش‌مصوّري كه تواند نگاشت نقش چنين را
نعيم خطّه شيراز و لعبتان بهشتي‌ز هر دريچه نگه كن كه حور بيني و عين را
گرفته راه تماشا بديع چهره بتاني‌كه در مشاهده عاجز كنند بتگر چين را
كمان ابرو تركان بتير غمزه جادوگشاده بر دل عشاق مستمند كمين را
هزار ناله بيدل ز هر كنار برآيدچو پر كنند غلامان شاه خانه زين را
بهم برآمده آب از نهيب باد بهاري‌مثال شاهد غضبان گره فگنده جبين را
مگر شكوفه بخنديد و بوي عطر برآمدكه ناله در چمن افتاد بلبلان حزين را
بيار ساقي مجلس بگوي مطرب مونس‌كه دير شد كه قرينان نديده‌اند قرين را
هزار دستان بر گل سخن‌سراي چو سعدي‌دعاي صاحب عادل علاء دولت و دين را
وزير مشرق و مغرب امين مكّه و يثرب‌كه هيچ ملك ندارد چنو حفيظ و امين را **
خوشست عمر دريغا كه جاوداني نيست‌بس اعتماد برين پنج روز فاني نيست
درختِ قدّ صنوبر خرامِ انسان رامدام رونق نوباوه جواني نيست
گليست خرّم و خندان و تازه و خوشبوي‌وليك اميد ثباتش چنانكه داني نيست
دوام پرورش اندر كنار مادر دهرطمع مكن كه درو بوي مهرباني نيست
مباش غرّه و غافل چو ميش سر در پيش‌كه در طبيعت اين گرگ گله‌باني نيست
چه حاجتست عيان را باستماع بيان‌كه بي‌وفايي دور فلك نهاني نيست
ص: 615 كدام باد بهاري وزيد در آفاق‌كه باز در عقبش نكبتِ خزاني نيست
اگر ممالك روي زمين بدست آري‌بهاي مهلت يك روزه زندگاني نيست
دل اي رفيق درين كاروانسراي مبندكه خانه ساختن آيين كارواني نيست
اگر جهان همه كامست و دشمن اندر پي‌بدوستي كه جهان جاي كامراني نيست
چو بت‌پرست بصورت چنان شدي مشغول‌كه ديگرت خبر از لذّت معاني نيست
طريق حق‌رو و در هر كجا كه خواهي باش‌كه كنج خلوت صاحبدلان مكاني نيست
جهان ز دست بدادند دوستان خداي‌كه پاي‌بند عنا جز جهان‌ستاني نيست
نگاه‌دار زبان تا بدوزخت نبردكه از زبان بتر اندر جهان زباني «1» نيست
عمل بيار و علم بر مكن كه مردان رارهي سليم‌تر از كوي بي‌نشاني نيست
كف نياز بدرگاه بي‌نياز برآركه كار مرد خدا جز خداي‌خواني نيست **
دريغ روز جواني و عهد برنايي‌نشاط كودكي و عيش و خويشتن‌رايي
سر فروتني انداخت پيريم در پيش‌پس از غرور جواني و دست بالايي
دريغ بازوي سرپنجگي كه برپيچيدستيز دور فلك ساعد توانايي
زهي زمانه ناپدار عهدشكن‌چه دوستيست كه با دوستان نمي‌پايي
كه اعتماد كند بر مواهبِ نِعَمت‌كه همچو طفل ببخشي و باز بربايي
بزارتر گسلي هرچه خوبتر بندي‌تباه‌تر شكني هرچه خوشتر آرايي
بعمر خويش كسي كامي از تو برنگرفت‌كه در شكنجه بي‌كاميش نفرسايي
اگر زيادت قدرست در تغيّر نفس‌نخواستم كه بقدر من اندر افزايي
شكوه پيري بگذار و علم و فضل و ادب‌كجاست جهل جواني و عشق و شيدايي
چو با قضاي اجل برنمي‌توان آمدتفاوتي نكند گُربُزيّ و دانايي **
______________________________
(1)- زباني: دوزخ‌بان، مالك دوزخ؛ در اصل: زياني
ص: 616 شرف نفس بجودست و كرامت بسجودهركه اين هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اي كه در نعمت و نازي بجهان غرّه مباش‌كه محالست درين مرحله امكان خلود
واي كه در شدّت فقري و پريشان حالي‌صبر كن كاين دو سه روزي بسر آيد معدود
خاك راهي كه برو مي‌گذري ساكن باش‌كه عيونست و جفونست و خدودست و قدود
اين همان چشمه خورشيد جهان افروزست‌كه همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاك مصر طرب‌انگيز نبيني كه همان‌خاك مصرست ولي بر سر فرعون و جنود
دُنيي آنقدر ندارد كه برو رشك برنداي برادر كه نه محسود بماند نه حسود
قيمت خود بملاهي و مناهي مشكن‌گرت ايمان درستست بروز موعود
دست حاجت كه بري پيش خداوندي بركه كريمست و رحيمست و غفورست و ودود
از ثري تا بثريّا بعبوديّت اوهمه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود
كَرمش نامتناهي نِعَمش بي‌پايان‌هيچ خواهنده ازين در نرود بي‌مقصود
پند سعدي كه كليد دَرِ گنج سعد است‌نتواند كه بجاي آورد الّا مسعود **
خرما نتوان خوردن ازين خار كه كشتيم‌ديبا نتوان كردن ازين پشم كه رشتيم
بر حرف معاصي خط عذري نكشيديم‌پهلوي كبائر حسناتي ننوشتيم
ما كشته نفسيم و بس آوخ كه برآيداز ما بقيامت كه چرا نفس نكشتيم
افسوس برين عمر گرانمايه كه بگذشت‌ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم
دنيا كه درو مرد خدا گل نسرشتست‌نامرد كه مائيم چرا دل بسرشتيم
ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت‌ما مورِ ميان بسته دوان بر در و دشتيم
پيري و جواني پي هم چون شب و روزندما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
واماندگي اندر پس ديوار طبيعت‌حيفست دريغا كه در صلح بهشتيم
چون مرغ برين كنگره تا كي بتوان خوانديك روز نگه كن كه برين كنگره خشتيم
ما را عجب ار پشت و پناهي بود آن روزكامروز كسي را نه پناهيم و نه پشتيم
ص: 617 گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت‌شايد كه ز مشّاطه نرنجيم كه زشتيم
باشد كه عنايت برسد ورنه مپنداربا اين عمل دوزخيان كاهل بهشتيم
سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان‌يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم **
با جواني سرخوش است اين پير بي‌تدبير راجهل باشد با جوانان پنجه كردن پير را
من كه با مويي بقوّت برنيايم اي عجب‌با يكي افتاده‌ام كو بگسلد زنجير را
چون كمان در بازو آرد سر و قدّ سيمتن‌آرزويم مي‌كند كآماج باشم تير را
مي‌رود تا در كمند افتد بپاي خويشتن‌گر بر آن دست و كمان چشم اوفتد نخجير را
كس نديدست آدمي زاد از تو شيرين‌تر سخن‌شكّر از پستان مادر خورده‌اي يا شير را؟
روز بازار جواني پنج روزي بيش نيست‌نقد را باش اي پسر كآفت بود تأخير را
اي كه گفتي ديده از ديدار بت‌رويان بدوزهرچه گويي چاره دانم كرد جز تقدير را
زهد پيدا كفر پنهان بود چندين روزگارپرده از سر برگرفتيم آن همه تزوير را
سعديا در پاي جانان گر بخدمت سر نهي‌همچنان عذرت بيايد خواستن تقصير را **
مگر نسيم سحر بوي زلف يار منست‌كه راحت دل رنجور بي‌قرار منست
بخواب در نرود چشم بخت من همه عمرگرش بخواب ببينم كه در كنار منست
اگر معاينه بينم كه قصد جان داردبجان مضايقه با دوستان نه كار منست
حقيقت آنكه نه درخورد اوست جان عزيزوليك درخور امكان و اقتدار منست
نه اختيار منست اين معاملت ليكن‌رضاي دوست مقدّم بر اختيار منست
اگر هزار غمست از جفاي او بر دل‌هنوز بنده اويم كه غمگسار منست
درون خلوت من غير در نمي‌گنجدبرو كه هركه نه يار منست بار منست
بلاله‌زار و گلستان نمي‌رود دل من‌كه ياد دوست گلستان و لاله‌زار منست
ستمگرا دل سعدي بسوخت در طلبت‌دلت نسوخت كه مسكين اميدوار منست
ص: 618 و گر مراد تو اينست، بي‌مراديِ من‌تفاوتي نكند چون مراد يار منست **
امروز در فراق تو ديگر بشام شداي ديده پاس‌دار كه خفتن حرام شد
بيش احتمال سنگ جفا خوردنم نماندكز رقّت اندرون ضعيفم چو جام شد
افسوسِ خلق مي‌شنوم در قفاي خويش‌كاين پخته بين كه در سَرِ سوداي خام شد
تنها نه من بدانه خالت مقيّدم‌اين دانه هركه ديد گرفتار دام شد
گفتم يكي بگوشه چشمت نظر كنم‌چشمم درو بماند و زيادت مقام شد
اي دل نگفتمت كه عنان نظر بتاب‌اكنونت افگند كه ز دستت لگام شد
نامم بعاشقي شد و گويند توبه كن‌توبت كنون چه فايده دارد كه نام شد
از من بعشقِ روي تو مي‌زايد اين سخن‌طوطي شكر شكست كه شيرين كلام شد
ابناي روزگار غلامان بزر خرندسعدي ترا بطوع و ارادت غلام شد
آن مدّعي كه دست ندادي ببند كس‌اين بار در كمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت بوصف نخواهد شدن تمام‌جهدم بآخر آمد و دفتر تمام شد **
ما درين شهر غريبيم و درين ملك فقيربكمند تو گرفتار و بدام تو اسير
دَرِ آفاق گشادست و ليكن بستست‌از سر زلف تو بر پاي دل ما زنجير
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمراز من اي خسرو خوبان نو نظر باز مگير
گرچه در خيل تو بسيار به از ما باشدما ترا در همه عالم نشناسيم نظير
در دلم بود كه جان بر تو فشانم روزي‌باز در خاطرم آمد كه متاعيست حقير
اين حديث از سر درديست كه من مي‌گويم‌تا بر آتش ننهي بوي نيايد ز عبير
گر بگويم كه مرا حال پريشاني نيست‌رنگ رخسار خبر مي‌دهد از سرّ ضمير
عشق پيرانه‌سر از من عجبت مي‌آيدچه جواني تو كه از دست ببردي دل پير
من ازين هر دو كمانخانه ابروي تو چشم‌برنگيرم وگرم چشم بدوزند بتير
ص: 619 عجب از عقل كساني كه مرا پند دهندبرو اي خواجه كه عاشق نبود پندپذير
سعديا پيكر مطبوع براي نظرست‌گر نبيني چه بود فايده چشم بصير **
خوشست درد كه باشد اميد درمانش‌دراز نيست بيابان كه هست پايانش
نه شرط عشق بود با كمان ابروي دوست‌كه جان سپر نكني پيش تير بارانش
عديم را كه تمنّاي بوستان باشدضرورتست تحمّل ز بوستان بانش
وصال جان جهان يافتن حرامش بادكه التفات بود بر جهان و بر جانش
ز كعبه روي نشايد بنااميدي تافت‌كمينه آنكه بميريم در بيابانش
اگرچه ناقص و نادانم اين‌قدر دانم‌كه آبگينه من نيست مرد سندانش
وليك با همه عيب احتمال يار عزيزكنند چون نكنند احتمال هجرانش
گر آيد از تو برويم هزار تير جفاجفاست گر مژه بر هم زنم ز پيكانش
حريف را كه غم جان خويشتن باشدهنوز لاف دروغست عشق جانانش
حكيم را كه دل از دست رفت و پاي از جاي‌سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلي چو روي تو گر ممكنست در آفاق‌نه ممكنست چو سعدي هزار دستانش **
چشم خدا بر تو اي بديع شمائل‌يار من و شمع جمع و شاه قبائل
جلوه‌كنان مي‌روي و باز نيايي‌سرو نديدم بدين صفت متمائل
هر صفتي را دليل معرفتي هست‌روي تو بر قدرت خداي دلائل
قصه ليلي مخوان و غصه مجنون‌عهد تو منسوخ كرد ذكر اوائل
نام تو مي‌رفت و عارفان بشنيدندهر دو برقص آمدند سامع و قائل
پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق‌سدّ سكندر نه مانعست و نه حائل
گو همه شهرم نگه كنند و ببيننددست در آغوش يار كرده حمائل
دور بآخر رسيد و عمر بپايان‌شوق تو ساكن نگشت و مهر تو زائل
ص: 620 گر تو براني كسم شفيع نباشدره بتو دانم دگر بهيچ وسائل
با كه نگفتم حكايت غم عشقت‌اين همه گفتيم و حل نگشت مسائل
سعدي ازين پس نه عاقلست نه هشيارعشق بچربيد بر فنون فضائل **
آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم‌تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم
نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاندكه در انديشه اوصاف تو حيران بودم
بي‌تو در دامن گلزار نخفتم يك شب‌كه نه در باديه خار مغيلان بودم
زنده مي‌كرد مرا دم بدم اميد وصال‌ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم
بتوّلاي تو در آتش محنت چو خليل‌گوئيا در چمن لاله و ريحان بودم
تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح‌همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين مي‌گفت‌عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم **
همه عمر برندارم سر ازين خمار هستي‌كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتددگران روند و آيند و تو همچنان‌كه هستي
چه حكايت از فراقت كه نداشتم و ليكن‌تو چو روي باز كردي دَرِ ماجرا ببستي
نظري بدوستان كن كه هزار بار از آن به‌كه تحيّتي نويسي و هديّتي فرستي
دل دردمند ما را كه اسير تست يارابوصال مرهمي نه چو بانتظار خستي
نه عجب كه قلب دشمن شكني بروز هيجاتو كه قلب دوستان را بمفارقت شكستي
برو اي فقيه دانا بخداي بخش ما راتو و زهد و پارسايي من و عاشقي و مستي
دل هوشمند بايد كه بدلبري سپاري‌كه چو قبله‌ايت باشد به از آنكه خودپرستي
چو زمام بخت و دولت نه بدست جهد باشدچكنند اگر زبوني نكنند و زيردستي
گله از فراق ياران و جفاي روزگاران‌نه طريق تست سعدي كَمِ خويش گير و رستي
ص: 621
از بوستان:
دو بيتم جگر كرد روزي كباب‌كه مي‌گفت گوينده‌يي بارباب
دريغا كه بي‌ما بسي روزگاربرويد گل و بشكفد نوبهار
بسا تير و ديماه و ارديبهشت‌بيايند و ما خاك باشيم و خشت
پس از ما بسي گل دمد بوستان‌نشينند با يكدگر دوستان
زدم تيشه يك روز بر تَلِّ خاك‌بگوش آمدم ناله‌يي دردناك
كه زنهار اگر مردي آهسته‌تركه چشم و بناگوش و رويست و سر
خبر داري اي استخواني قفس‌كه جان تو مرغيست نامش نَفَس
چو مرغ از قفس رست و بگسست قيددگر ره نگردد بسعي تو صيد
نگهدار فرصت كه عالم دمي است‌دمي پيش دانا به از عالمي است **
همين پنج بيتم خوش آمد بگوش‌كه در مجلسي مي‌سرودند دوش
مرا راحت از زندگي دوش بودكه آن ماه رويم در آغوش بود
مرا او را چو ديدم سر از خواب مست‌بدو گفتم اي سرو پيش تو پست
دمي نرگس از خواب دوشين بشوي‌چو گلبن بخند و چو بلبل بگوي
چه مي‌خسبي اي فتنه روزگاربيا و مي لعل نوشين بيار
نگه كرد ژوليده از خواب و گفت‌مرا فتنه خواني و گويي مخفت
در ايام سلطان روشن نفس‌نبيند مگر فتنه در خواب كس **
شنيدم كه روزي سحرگاه عيدز گرمابه آمد برون بايزيد
يكي طشت خاكسترش بي‌خبرفرو ريختند از سرايي بسر
همي گفت ژوليده دستار و موي‌كف دست شكرانه مالان بروي
كه اي نفس من درخور آتشم‌ز خاكستري روي در هم كشم؟
ص: 622 بزرگان نكردند در خود نگاه‌خدا بيني از خويشتن بين مخواه **
يكي خوب كردار و خوشخوي بودكه بدسيرتان را نكوگوي بود
بخوابش كسي ديد چون درگذشت‌كه باري حكايت كن از سرگذشت
دهاني بخنده چو گل باز كردچو بلبل بصوتي خوش آغاز كرد
كه بر من نكردند سختي بسي‌كه من سخت نگرفتمي بر كسي **
سگي پاي صحرانشيني گزيدبخشمي كه زهرش ز دندان چكيد
شب از درد بيچاره خوابش نبردبخيل اندرش دختري بود خرد
پدر را جفا كرد و تندي نمودكه آخر ترا نيز دندان نبود؟
پس از گريه مرد پراگنده روزبخنديد كاي مامك دلفروز
مرا گرچه هم سلطنت بود بيش‌دريغ آمدم كام و دندان خويش
محالست اگر تيغ بر سر خورم‌كه دندان بپاي سگ اندر برم
توان كرد با ناكسان بدرگي‌و ليكن نيايد ز مردم سگي **
يكي بربطي در بغل داشت مست‌بشب بر سر پارسايي شكست
چو روز آمد آن نيكمرد سليم‌بَرِ سنگدل برد يكمشت سيم
كه دوشينه معذور بودي و مست‌ترا و مرا بربط و سر شكست
مرا به شد آن زخم و برخاست بيم‌ترا به نخواهد شد الّا بسيم
ازين دوستان خدا بر سرندكه از خلق بسيار بر سر خورند
ص: 623

20- سيف فرغاني‌

مولانا سيف الدين ابو المحامد محمّد الفرغاني از شاعران استاد قرن هفتم و هشتم هجريست كه با مرتبه بلند خود در شعر بسبب انقطاع از عالم و گوشه‌گيري از دونان و امتناع از مدح امراي ظالم و فاسد زمان در يكي از خانقاههاي شهر كوچك «آقسرا» بگمنامي درگذشت. ازين صوفي عاليقدر پاكباز زاهد متّقي، يكي از كاتبان همعصر او بنام محمد بن علي كاتب آقسرايي كه ديوانش را چند گاهي پس از وفاتش استنساخ نموده چنين ياد كرده است: «امام العالم الزّاهد المتّقي سيّد المشايخ و المحقّقين مولانا سيف الملّة و الحقّ و الدّين ابو المحامد محمّد الفرغاني نوّر اللّه روحه العزيز» و همين معرفي همعصر و شايد مريد او براي اثبات مرتبه و مقام سيف فرغاني در نظر معاصرانش برهاني واضح است؛ اما علّت گمنام ماندن او در تاريخ ادب فارسي و نزد كساني كه بعد از قرن هشتم بنگارش احوال شاعران و عالمان و عارفان ايراني پرداخته‌اند، آنست كه سيف فرغاني درست در ايّامي درگذشت كه آسياي صغير در زير سيطره ايلخانان و بيداد مغولان جولانگاه فقر و پريشاني و بي‌ساماني گرديده و ارتباط بلاد آن با ايران كه در قرن هفتم قوت بسيار داشت بضعف گرائيده بود خاصّه كه سيف فرغاني همچنانكه گفته‌ايم در شهري كوچك چون آقسراي، كه بعد ازو نيز مركزيت مهمي نيافت، زيست و همانجا جهان را بدرود گفت.
آقسراي شهريست در تركيه امروز در جنوب شرقي درياچه «توزگول» ميانه راه نوشهر بقونيه كه در عهد سلاجقه آسياي صغير داراي اعتبار و اهميتي بود ولي از آن دوره جز يك بنا كه گويا دار الضّرب شهر بوده چيزي باقي نمانده است. بهرحال اين شهر در آخرين سالهاي زندگاني سيف الدين مسكن و مأواي او بود و بهمين سبب است كه در يكي از قصائد خود گفته:
ص: 624 مسكن من ملك روم، مركز محنت‌آقسرا شهر و خانه‌دارِ هوان بود «1» اما از آنجا كه اصل و منشاء وي از فرغانه در ماوراء النهر بوده بسيف فرغاني اشتهار داشته و خود نيز در اشعار خويش غالبا «سيف فرغاني» و احيانا «سيف» تخلّص كرده است.
ظاهرا و بنابر آنچه در سطور آينده خواهيم ديد، سيف فرغاني مانند بسياري از مشايخ عهد خود كه ايران را بسبب هجوم و آزار مغول و تاتار ترك مي‌گفته و در كشورهاي همسايه گرد مي‌آمده‌اند، از زادگاه خود در تاريخ نامعلومي بآسياي صغير رفته و همانجا مانده و درگذشته است.
از تاريخ ولادت سيف اطلاعي نداريم. او خود در قصيده‌يي اشاراتي دارد بدوره ولادت و حيات خويش و آن قصيده از امهات قصايد اوست بدين مطلع:
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بودكآمدن من بسوي ملك جهان بود «2» درين قصيده اشاره شده است به: قران نحوس براي ويراني جهان «3»، روان شدن خون عزيزان بسان آب بر سر خاك، افتادن ولايت بدست مردم بي‌عقل و دين، درآمدن ملك آدميان در اختيار شياطين، سرگرداني امرا و سلاطين، شكستن رايت اسلام، پيري و فرتوتي دولت دين و جواني و برومندي دولت كفر، وزش باد فنا از مهبّ قهر الهي، و امثال اين مطالب كه در آثار نويسندگان و شاعران قرن هفتم عادة همه آنها تعبيراتي از هجوم بنيان كن تاتار و مغول و فتنه‌هاي پياپي در عهد استيلاي آن شياطين پليد است.
______________________________
(1)- ديوان سيف فرغاني بتصحيح نگارنده اين سطور، ج 1 تهران 1341 ص 145.
(2)- ديوان سيف فرغاني ج 1 ص 144- 146. اين قصيده را قبلا در همين كتاب و همين جلد ص 85- 86 ضمن تحقيق در اوضاع اجتماعي دوران مغول نقل كرده‌ايم.
(3)- مسلما مقصود قران مشتري و زحل در برج جدي بود كه به «قران عاشر» معروفست و ما پيش ازين درباره آن شرحي مستوفي آورده‌ايم. رجوع شود بهمين كتاب و همين مجلد ص 66- 71 از قسمت اول اين جلد كه يكبار جداگانه چاپ شد.
ص: 625
اين قصيده نمايشگر گسيختگي بقيّة السيف نظام ديني و سياسي و اجتماعي ايرانست بر اثر حمله مغول كه از سال 616 هجري آغاز شده و آتش آن تا ديرگاه در ايران زبانه مي‌كشيد، و با توجّه باين توصيف و نظر بآنكه سيف تا چند سالي از آغاز قرن هشتم زنده بوده است، بايد ولادتش در زمان انقلابات ناشي از حمله مغول و بحدّ اكثر در اواسط نيمه اول قرن هفتم اتفاق افتاده باشد.
سيف فرغاني در يكي از قصائد خود اشاره‌يي بواقعه عين جالوت دارد و مي‌گويد
اگر ولايت معنيّ بنده تا اكنون‌نبود آمِن از تركتاز لشكر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت‌مَلِك مظفّرِ عقل از جهاد كافرِ نفس «1» اين واقعه در سال 658 هجري اتفاق افتاد و در آن الملك المظفر سيف الدّين قدّوز (يا:
قطز) از مماليك ايوبي مصر شكست سختي بر مغولان وارد آورد و بعد ازين چندين فتح با نام ديگر در سالهاي 671 و 675 و 680 و 702 بوسيله مماليك ايوبي و مماليك بحري مصر بر مغولان وارد شد كه آن زادگان اهريمن را در سر حدّات شام مجبور بتوقف ساخت امّا سيف الدين در ديوان خود اشارتي بدانها ندارد و اگر تصور كنيم كه سيف ابيات مذكور را در سنين نزديك بفتح الملك المظفر، كه لابد در آن ايّام ورد زبانها بوده است، سروده بايست مثلا پيش از اواسط نيمه دوم قرن هفتم شاعري كارآمد بوده و سنين مقدّم شباب را پشت سر گذارده باشد و بدين تقدير نظر ما در اينكه وي در اواسط نيمه اول قرن هفتم هجري ولادت يافته تأييد مي‌شود.
علاوه بر اين چنانكه بعد بتفصيل خواهيم ديد سيف فرغاني بر اثر ارادت تام بسعدي او را ستايش كرده و با آن استاد بزرگ مكاتبه داشته است و بنابراين بايد پيش از وفات سعدي كه در سال 690 اتفاق افتاده شاعري توانا بوده باشد تا بدين مرتبه از لياقت برسد و وصول بچنين مقامي ناگزير مستلزم كمال سنّي سيف مي‌بود و او قاعدة مي‌بايست همچنانكه حدس زده‌ايم در حدود اواسط نيمه اول قرن هفتم ولادت يافته باشد.
______________________________
(1)- ديوان سيف فرغاني ج 1 ص 110.
ص: 626
بعد از امارات مذكور در ديوان سيف بچند تاريخ و واقعه بازمي‌خوريم كه دوران حيات او را تا نزديك بدرگذشت وي بر ما معلوم مي‌دارند:
1) در جزو اشعار سيف فرغاني قطعه‌يي است كه بنابر تصدير و توضيح كاتب ديوان او «كتب الي الخدمة الصاحب الشهيد طاب ثراه» بدين مطلع:
چو حق خواجه را آن سعادت بدادكه بر اسب دولت سواري كند «1» و درين قطعه «صاحب» را بجود و سخا و كرم و عدل و دستگيري از محتاجان سفارش مي‌كند. اين صاحب شهيد بي‌ترديد شمس الدين محمد صاحبديوان جويني است كه در شعبان سال 683 وي و خاندانش بفرمان ارغون مغول بوضعي فجيع كه يادآور فناي خاندان برمكي بدست خونخواران تازي نژادست، از ميان برداشته شد. از لحن شاعر درين قطعه معلوم مي‌شود كه شعر در دوره قدرت صاحب و قاعدة در عهد اباقا خان و علي الظّاهر در اوقاتي كه صاحب بسال 680 بعد از قتل معين الدّين پروانه براي تمشيت امور ملك روم همراه شاهزاده قونغرتاي بآن سامان رفته بود، سروده و بدو نوشته شده است.
2) شاعر در جاي ديگر از ديوان خويش كه خود نخستين بار آنرا تنظيم كرده بود، چنين نوشته است «2»: «و اين غزل را بدستور كبير صاحب شهيد شمس الدين صاحب ديوان و بكمال الدين اسمعيل نسبت مي‌كنند و ما ادري ايّهما قال رحمهم اللّه تعالي و انا اقول:
درين تفكّرم اي جان كه گر فراق افتدمرا وصال تو ديگر كي اتفاق افتد ...» و چون شمس الدين صاحبديوان چنانكه گذشت در شعبان سال 683 بقتل رسيد، پس سيف الدين بعد ازين تاريخ زنده بود.
3) سيف فرغاني از معاصران سعدي بوده و با وي مكاتبه و مشاعره داشته است «3»؛ و چون سعدي در سال 690 فوت كرده پس سيف فرغاني در اواخر حيات آن شاعر
______________________________
(1)- ديوان سيف فرغاني ج 1 ص 241.
(2)- ايضا ج 3 ص 172.
(3)- رجوع شود بديوان سيف ج 1 ص 111 و 113 و 114 و 115.
ص: 627
بزرگ در قيد حيات بوده؛ و نيز چون سيف بسياري از غزلها و بعضي از قصايد شيخ را جواب گفته چنين بنظر مي‌آيد كه ديوان او را نيز در دست داشته، يعني قاعدة بعد از فوت آن استاد و رواج ديوان او زنده بوده است؛ و شايد هم بتوان گفت مكاتبه و مرابطه او و سعدي در مدتي انجام گرفت كه سيف در تبريز بسر مي‌برد و بدين معني بعدا اشاره خواهد شد.
4) در ديوان سيف الدين دوبار «1» بنام غازان خان بازمي‌خوريم و هر دو بار شاعر ضمن اظهار شكايت از وضع نابسامان مردم و ظلم عمّال ايلخاني و فقر و تهيدستي خلق ايلخان را از پند و موعظت خود برخوردار مي‌دارد و چون غازان از سال 694 تا سال 703 سلطنت كرده پس سيف الدين فرغاني در ميان اين سنوات زنده بوده است.
5) تاريخ صريحي در ديوان سيف وجود دارد و آن در قصيده‌ييست كه پيش ازين مطلع آنرا آورده‌ايم و در حقيقت زايجه شاعر محسوب مي‌گردد. سيف در اواخر آن قصيده «2» تاريخ نظم آن يعني آخرين اطلاع از حيات خود را تا آن هنگام بدينگونه شرح مي‌دهد:
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت‌روز نگفتيم و لَيل، مه رمضان بود و ازينجا معلوم مي‌گردد كه تا ماه رمضان سال 703 هجري زنده بود.
6) شاعر در يك مورد از ديوان خود چنين مي‌نويسد «3»: «در شهور سنه خمس و سبعمائه شيخ نجم الدين اردبيلي و شمس زراوي بدين ضعيف رسيدند و التماس اين دو غزل كردند، گفته آمد ...» و بدين ترتيب سيف تا چند گاهي بعد از سال 705 هجري كه سرگرم جمع‌آوري و تنظيم ديوان خود بوده است زندگي مي‌كرد و اين آخرين اطلاعي است كه از آثار شاعر درباره دوران زندگاني او بدست مي‌آيد.
7) از ميان نسخه‌هاي ديوان سيف فرغاني يك نسخه كه اكنون در تملّك دانشگاه
______________________________
(1)- ج 1 صفحات 172 و 179.
(2)- ايضا ج 1 ص 145.
(3)- ج 3 ص 171
ص: 628
استانبول هست بخط محمد بن علي كاتب آقسرايي كه اندكي بعد از فوت شاعر و از روي نسخه متعلق بگوينده اشعار كتابت شد و مؤرّخ است «بتاريخ يوم الاحد الثالث من شهر رجب المرجب لسنة تسع و اربعين و سبعمائة الهجرية» و درين نسخه همچنانكه در صدر اين گفتار ديده‌ايم محمد بن علي از سيف فرغاني در شمار مردگان نام برده است. پس سيف فرغاني در سال 749 در قيد حيات نبود و چند سالي از وفاتش مي‌گذشت و بدين تقدير بايد گفت كه مرگش چندي بعد از سال 705 و چندگاهي پيش از سال 749 هجري اتفاق افتاد.
از مجموع اطلاعاتي كه درباره سيف فرغاني داريم چنين برمي‌آيد كه عمرش نسبة طولاني بود. او خود يكجا به شصت سالگي خود اشاره مي‌كند و مي‌گويد:
مكن جواني ازين بيش سيف فرغاني‌كه پيري آمد و عمرت بحدّ ستّين رفت «1» و در جاي ديگر «2» باز بپيري اشاره مي‌كند:
سيف فرغاني جواني رفت تا كي عاشقي‌پير گشتي توبه كن، هنگام استغفار شد و گويا هنگام وفات عمرش چند سالي از هشتاد گذشته بود.
از اشعار سيف فرغاني يكجا «3» چنين استنباط مي‌شود كه وي چندگاهي در خطه تبريز بوده و در آنجا دچار آفتي گرديده است:
ز بعد آنكه مرا مدّتي قضاي اله‌ميان خطه تبريز چون گُهر در سنگ
نشاند بهر لگدكوبِ جور و محنت دوست‌چنانكِ بر لب جوي از براي گازر سنگ
مرا كلوخ جفا آنچنان زدند بقهركه كافران عرب بر لب پيمبر سنگ
بسي دويدم و هرگز وفا نديده ز ياربخيره چند خورم از جفاي دلبر سنگ ...
و شايد اين توقف و اقامت او در خطه تبريز هنگام مهاجرت از مشرق ايران بآسياي
______________________________
(1)- ديوان سيف فرغاني ج 1 ص 56.
(2)- ايضا ج 2 ص 54.
(3)- ايضا ج 1 ص 88.
ص: 629
صغير اتّفاق افتاده بود و بعيد نيست كه مكاتبه وي با سعدي و آشنايي او با اشعار همام تبريزي در همين مدت انجام گرفته باشد و نيز شايد اشاره‌يي كه در قصيده شماره 45 از ديوانش «1» بوسوسه حرص براي ورود در دستگاه پادشاهان و مدح ايشان و قبول خدمات ديواني و انصراف ازين اعمال مي‌كند:
بر دَرِ شاهان، كز ايشان بيذق شطرنج به‌حرص قايم خواست كرد از پيل دنداني مرا
اسب همّت سركشيد و بهرِ جَو جايز نداشت‌خوار همچون خر در اصطبلِ ثناخواني مرا
خواست نهمت تا نشاند چون دوات ظالمان‌با دل تنگ و سيه در صدر ديواني مرا
شير دولت پنجه كرد و همچو سگ لايق نديدبهر مُرداري دوان در كوي عَوّاني مرا
خاك كوي فقر ليسم ز آن چو سگ بر هر دري‌تيره نَبْوَد آب عزّ از ذلّ بي‌ناني مرا بيان جرياني از احوال او باشد كه هنگام همين اقامت در پايتخت ايلخانان براي او پيش آمده و اطلاع ما از آن بهمين اشارت مبهم مقصور مانده است.
سراسر ديوان سيف فرغاني حكايت از صوفيي صافي و وارسته مي‌كند كه دوران رياضت و مجاهدت را طي كرده و در زمره مشايخ زمان درآمده باشد. توصيف محمد ابن علي كاتب، نويسنده ديوان او كه ازو با عنوان «سيّد المشايخ و المحققين» ياد كرده نشان‌دهنده همين حقيقت است اما اينكه دوران سلوك و مجاهدت او كجا و در خدمت كداميك از مشايخ وقت سپري شده بر ما روشن نيست. در ديوان وي يكجا «2» پيري واصل و كامل كه نمي‌دانيم كه بود با بياني خاص ستوده مي‌شود و در موردي ديگر اشاره بوفات مشايخي كه ناگزير همدورگان او بودند مي‌كند و رفتن خود را از پي آنان نزديك مي‌داند 3:
اعيان شهر كَون و مكان، عاشقان او،رفتند جمله وز همه آثار باز ماند
______________________________
(1)- ج 1 ص 103- 106
(2)- ج 1 ص 27
ص: 630 مخصوص بود هريك ازيشان بخدمتي‌من شاعري بُدم ز من اشعار باز ماند
من بنده نيز در پي ايشان همي‌رودروزي دو بهر گفتن اسرار باز ماند
در بزم عشقِ او دل من چنگِ شوق زداين زير و بم از آن همه اوتار باز ماند تنها اثر بازمانده از سيف الدين محمد فرغاني ديوان اوست. وي اين مجموعه اشعار را چنانكه از نخستين ابيات آن معلوم مي‌شود خود گرد آورده و آنرا در ديباچه منظوم ديوان همراه با نعت باري تعالي و افتتاح سخن بنام او، جلّ جلاله، چنين معرّفي كرده است:
آن خداوندي كه عالم آنِ اوست‌جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثناي او بخوان‌كآيت عزّ و علا در شان اوست
گر ز دست ديگري نعمت خوري‌شكرِ او مي‌كن كه نعمت آنِ اوست
بر زمين هر ذره خاكي كه هست‌آبْ خوردِ فيضِ چون باران اوست
از عطاي او بايمان شد عزيزجان چون يوسف كه تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت كنداين نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان كمتر ثناگوي ويست‌سيف فرغاني كه اين ديوان اوست مجموع اشعار او از قصائد و قطعات و غزلها و رباعيها بحدود دوازده هزار بيت بالغ مي‌شود و از آن تا آنجا كه اطلاع دارم سه نسخه در دستست يكي در كتابخانه وحيد پاشا در كوتاهيّه بشماره 1575 و ديگري در كتابخانه اونيورسيته استانبول بشماره‌F 171 و سومين كه از آن هر دو جديدترست در كتابخانه روان كوشكو (موزه توپ قاپوسراي) بشماره 984. نسخه كتابخانه اونيورسيته همانست كه آنرا در طبع ديوان سيف فرغاني بوسيله دانشگاه تهران اساس كار قرار دادم، و نسخه عكسي كتابخانه روان كوشكو كه بهمت دوست فاضلم آقاي دكتر محمد امين رياحي حاصل شده در كتابخانه من موجود است و نسخه كوتاهيّه كه ظاهرا مهمتر از هر دو است با همه كوشش دوست فاضل فقيدم مرحوم مغفور پرفسور احمد آتش بر اثر ضنّت نابجا و مذموم متوليّان امر عكس ناگرفته و ناديده ماند. اميدست كه روزي سعادت اين ديدار حاصل شود.
ص: 631
قصائد سيف فرغاني كه نشان از مهارت او در سخن مي‌دهند يا در نعت خداوند و منقبت رسول و يا در وعظ و اندرز و تحقيق و يا در انتقاد از وضع نابسامان زمان و طبقات مختلف اعالي و اداني است و او هيچگاه اين قصايد غرّا را براي مدح پادشاهان و اميران و وزيران زمان مورد استفاده قرار نداد. تنها يكبار در يكي از دو قصيده‌يي كه بغازان خان فرستاده و پيش ازين درباره آنها سخن گفته‌ايم، چند بيتي در ستايش ازو بمناسبت تقويت دين مبين سروده و آنگاه بر سر سخنان معتاد خود در اندرز و بيان مصائب و مشكلاتي كه عمّال ظالم ايلخاني براي مردم بلاديده روم پيش آورده بودند، رفت.
سيف فرغاني قسمتي از قصائد خود را در استقبال قصائد مشهور سروده و آنها را جواب گفته است؛ و چنانكه مي‌دانيم اين از جمله رسمها و عادتهاي شاعران از اواخر قرن ششم ببعد است كه شاعر استاد بكسي مي‌گفتند كه بتواند از عهده جوابگويي استادان مقدّم برآيد. از جمله اين جوابهاست پاسخ رودكي (قصيده شماره 71- ج 1 ص 158) و پاسخ عمعق بخارايي در قصيده شماره 36 (ج 1 ص 74) و پاسخ انوري در قصيده شماره 10 (ج 1 ص 22) و پاسخ خاقاني در قصيده شماره 63 (ج 1 ص 136) و پاسخ عطّار در قصيده شماره 56 (ج 1 ص 123) و پاسخ سنائي در قصيده شماره 64 (ج 1 ص 140) و پاسخ كمال الدين اسمعيل در قصيده شماره 70 (ج 1 ص 152) و شماره 73 (ج 1 ص 162) و پاسخ سعدي در قصيده‌هاي شماره 33 (ج 1 ص 60) و شماره 53 (ج 1 ص 116) و شماره 85 (ج 1 ص 196) و جز آنها.
قسمت ديگري از قصيده‌هاي سيف فرغاني ابتكاريست ولي مطلب مهمي كه در آنها و اصولا در همه قصائد سيف فرغاني قابل توجّهست انتخاب رديفهاي دشوارست در بسياري از آنها اعمّ از آنكه اين رديفها كلمات مفرده و اسامي باشد يا افعال و يا جمله. از جمله رديفهاي دشوار قصائد او اين كلمات را مي‌توان ذكر كرد: حروف- انديشه- حسن- آينه- حقيقت- آفتاب- سايه- سنگ- دندان- شكوفه- گل- پاي- انگشت- گوهر- مشغول- معقول، و علاوه بر اين بسياري افعال بسيط و مركب و جمله‌هاي كوتاه
ص: 632
هم در قصائد او براي رديف بكار رفته است؛ امّا التزام كلمات در اشعار او كمتر اتّفاق افتاده.
از غزلهاي متعدّد سيف بعضي در جواب سعدي «1» و معدودي در جواب همام «2» يا شاعران ديگرست و عجب آنست كه با آنكه مسكن او نزديك بقونيه و مدتي از عمر سيف مصادف با دوران حيات مولوي بوده استقبالي از اشعار مولوي را در ديوان او نمي‌يابيم و اين نفوذ نصيب استادي از استادان معاصر او گرديد كه فرسنگها و ولايتها ميان او و سيف فاصله بود.
شيوه سخن سيف فرغاني بشدّت تحت تأثير سبك سخنوران خراسان در قرن ششم هجريست. بزرگترين علّت اين تمايل بزبان شرقي آنست كه سيف خود از همان ديار و از سرزمين فرغانه و ولايت سمرقند بود كه اثر نفوذ لهجه‌هاي غربي ايران در آن بسيار كم بود و هست و او نه تنها بر اثر بعد مسافت از زادگاه خود و اقامت اضطراري در ديار بيگانه از تحت تأثير لهجه محلّي خود بيرون نرفت، بلكه آثار آشكاري از آن در ديوان خود بر جاي گذارد و اين تأثيرات علاوه بر تركيبات در بعض مفردات و افعال آشكارست.
مثلا او بارها افعال مصدر خواستن را با حذف الف كه خاص لهجه سمرقنديست بكار برده و «خوهم» و «خوهي» و «خوهد» و «نخوهد» در اشعار خود بوفور استعمال كرده است «3» بهمان نحو كه در اشعار سوزني سمرقندي ملاحظه مي‌كنيم. استعمال نكند (بفتح نون و سكون كاف) بجاي نكند (بضمّ كاف) چنانكه رسم شاعران دوران ساماني است، و بكار بردن مكرّر نبود (بسكون باء) چنانكه شيوه مشرقيانست، و استفاده از كلماتي
______________________________
(1)- براي نمونه رجوع كنيد به ديوان سيف ج 2 صحايف 65- 69- 85- 87- 121- 135- 242- 253- 331 و ج 3 ص 8 و غيره
(2)- ايضا ج 2 ص 38 و 132
(3)- ديوان سيف فرغاني ج 1 صحايف 4، 6، 82، 128، 144، 160، 164، 202، 216، 218، 236؛ و ج 2 ص 82، 206؛ و ج 3 ص 15 و موارد متعدد ديگر.
ص: 633
مانند «باش» بمعني «اقامت» و منج بمعني زنبور «1» كه خاص لهجه دري خاور ايران بوده، و بكار بردن الف در اوّل پاره‌يي كلمات برسم دري زبانان مشرق مانند اشكم (ج 1 ص 55) و اشكن (ج 1 ص 60)، و كلماتي از قبيل ايدر (ج 1 ص 156) كه در لهجه دسته شاعران غربي متروكست، و بسي ازينگونه استعمالات نشانه‌هاي بارزي از تمايل سيف فرغاني بدسته شرقي لهجات ايراني و داشتن شيوه‌يي در بيانست كه متأخّران اصطلاحا آنرا تركستاني يا خراساني ناميده‌اند. سيف درين شيوه استاد بود و چنان در بيان معاني و تركيب الفاظ بر منوال متقدّمان مهارت داشت كه گويي در اواسط قرن ششم هجري زندگاني مي‌كرد نه در عهدي كه سنّت استادان قديم در حال فراموش شدن بود.
در مبني و اساس سخن سيف فرغاني سادگي و رواني تمام حكمرواست. گاهي سخن او در عين انسجام و استحكام بسادگي و رواني سخن انوري در غالب قصائد و قطعات او، و گاهي از غايت متانت و استواري و حسن انتخاب كلمات و قدرت و قوت تركيبات باستحكام سخن سنائي است. در اين موارد از سخن منسجم و متين او گاه يا اصلا از كلمات تازي اثري نيست و يا اگر بكار روند از جمله كلمات و تركيباتي هستند كه در زبان عمومي فارسي راه جسته و از استعمال آنها چاره‌يي نبوده است. در قسمت اعظم از اشعار او چنين حالتي مشهودست و مراجعه كوتاهي بديوان او براي اثبات اين سخن كافي است. امّا گاه بسنّت سخنوران قرن ششم توجّه خاصي ازو بمفردات و تركيبات عربي مشاهده مي‌توان كرد و در چنين حالتي است كه حتي شاهد در آميختن تركيبات عربي با تركيبات فارسي و بكار بردن آنها در ديوان وي مي‌توان بود چنانكه در ابيات زيرين مي‌بينيم:
اي غافلان ز عشق كَفَرتُم بِدينكُم‌وي عاشقان دوست اتَيْتُم بما وَجَب «2»
حَيِّ علي العشق گويد از قِبَلِ حق‌با تو كه كردي ز من سؤال حقيقت «3»
______________________________
(1)- ج 1 ص 151
(2)- ديوان ج 2 غزل شماره 217 ص 228
(3)- ديوان ج 1 قصيده شماره 35 ص 73
ص: 634 اگر تو راه حق رفتي بسنّتهاي پيغمبراحاديث تو چون قرآن هُديً للمتّقين باشد «1»
تو چنان شاهي كه در منشور دولت درج كردعشق تو عشّاق را انْتُم علي الحقِّ المُبين «2»
از تَوَكّلنا علي اللّه نقش كن بر وي اگرجامه دينت خوهد از رنگ درويشي طراز «3»
هر كجا رفتم غمت پيش از من آنجا رفته بودگفتم از دست غمت ايْنَ المَفَرّ بازآمدم «4» و در بعض موارد هم، كه البته نادرست، گاه تمام يك مصراع وقف كلام عرب مي‌شود چنانكه درين دو بيت «5»:
تير دعاي من بنشانه نمي‌رسدالرَّميُ قد تَواتَرَ و السَّهمُ لا يُصيب
من داعي توام باجابت اميدوارداعيكَ لا يُرَدُّ و راجيكَ لا يُخيب و تركيباتي از قبيل مفردات نجوم «6»، اظفار حور «7»، امطار حزن «8»، شمسه حق اليقين «9»، رقّ رقيق «10»، صولجان ارجعي «11»، و امثال اينها در ديوان او و پهلوي كلمات و تركيبهاي زيباي فارسي ديده مي‌شود. امّا بحق بايد گفت كه چون ازينگونه موارد بگذريم اشعار سيف از جمله آثار خوب فارسي و گاه در فصاحت يادآور آثار شاعران بزرگ پيشين و حتي تا درجه‌يي متمايل بكهنگي است و بعيد نيست كه همين خاصيت سخن او يكي از علل
______________________________
(1)- ديوان ج 1 قصيده شماره 95 ص 212
(2)- ديوان ج 1 قصيده شماره 64 ص 141
(3)- ديوان ج 1 قصيده شماره 80 ص 178
(4)- ديوان ج 1 قصيده شماره 69 ص 150
(5)- ديوان ج 2 غزل شماره 74 ص 78
(6)- ديوان ج 1 ص 37
(7)- ديوان ج 1 ص 39
(8)- ج 1 ص 59
(9)- ج 1 ص 73
(10)- ج 2 ص 289
(11)- ج 3 ص 150
ص: 635
مهجور ماندن آثار وي باشد.
سيف مانند همه شاعراني كه از قيد مدح و تعلّق بدستگاههاي حكومت و قدرت آزاد بوده‌اند بيشتر متمايل بغزلسرايي است و قصايد خود را عادة وقف بر مواعظ و انتقادات اجتماعي يا بيان حقائق عرفاني و امثال اين مطلب مي‌كند.- وي نمي‌خواهد نيازمند درگاه سلاطين باشد و از خداوند آرزو مي‌كند كه همه اسباب نيازمندي را كه موجب توجّه بمراكز قدرت و ثروت است ازو منعزل گرداند «1» تا چون چهارپايان در «اصطبل ثناخواني» «2» بخواري و مذلّت نيفتد؛ و بهمين سبب هنگامي كه قصيده به سلطان محمود غازان فرستاد «3» در پايان آن بايلخان نومسلمان چنين گفت:
من نيم شاعر كه مدح كس كنم، مر شاه رااز براي حقِّ نعمت پند دادم اين قَدَر
خير و شرّ كس نگفتم از هواي طبع و نفس‌مدح و ذم كس نكردم از براي سيم و زر
ما كه اندر پايگاه فقر دستي يافتيم‌گاو از ما به كه گردون را فزود آريم سر و حتي بشاعران ديگر نيز سفارش مي‌كند كه از ستايش «اين سيم‌پرستان گدا» خودداري كنند و اگر طبعي دارند آنرا بغزلگويي و ستايش معشوق و يا وعظ و اندرز بگمارند «4».
تصوّف ايراني از دوران خون‌آلود تركمانان و مغولان چنين مردان بزرگوار وارسته بلند مقامي بيرون آورد. بدا بر حال آن ابلهان كه از چنين تربيت عالي انساني ببدي ياد كنند و غرامت جهل و سفاهت خود را از ديوانهاي شاعران بلندمرتبه فرشته خصالي چون عطّار و مولوي و سعدي و حافظ طلب نمايند.
يكي از وجوه اهميّت سيف فرغاني آنست كه او در مطاوي نصايح و مواعظ عاليه خود بسيار بانتقاد از اوضاع ناگوار جامعه اسلامي خاصّه روم در عهد خود مي‌پرداخت.
______________________________
(1)- ديوان ج 1 قصيده شماره 78 ص 174- 176
(2)- ديوان ج 1 قصيده شماره 45 ص 103
(3)- ديوان ج 1 قصيده شماره 81 ص 179- 184
(4)- ديوان ج 1 قصيده شماره 96 ص 211- 213
ص: 636
وي در بيان نقائص و برشمردن مثالب و مساوي طبقات فاسده و ذكر مفاسد و معايب پهلوانيست بي‌باك و دلاور كه چون هر دو عالم را زير پاي همّت دارد از هيچكس و هيچ مقام نمي‌ترسد. او بزرگترين شاعريست كه در عهد خود بچنين نقدهاي صريح ولي بسيار جدّي و خالي از هزل و مطايبه مبادرت مي‌كرد و اشعاري را كه ازين راه حاصل مي‌شد حتّي بدرگاه سلاطين راه مي‌داد. يقينا سيف فرغاني مي‌خواست درين راه جاي سنائي غزنوي را بگيرد كه با همان جلادت و لحن جدّي و آمرانه بنصيحت و انتقاد و حملات شديد بهمه كساني كه در طبقات مختلف جامعه از راه صلاح و سداد قدم آنسوي‌تر مي‌نهاده‌اند، زبان مي‌گشود «1».
سيف فرغاني دنياي آشفته عهد خود را فقط از راه تمسّك بعروة الوثقي حق و حقيقت و رعايت دستورهاي جازم اخلاقي و پيروي تام و تمام از تعليمات اسلامي و بكار بستن احكام قرآني قابل اصلاح و آرامش مي‌دانست. دين و سنّت احمدي و عشق پاك ملكوتي كه از راه تهذيب و مجاهدت حاصل گردد در نظر او منشاء منحصر سعادتها بوده است «2» و شايد بهمين سبب وي تربيت و تهذيب نفس و حصول سعادت را از راه علوم معقول و تربيت علمي ميسّر نمي‌شمرد و با آن مخالفت مي‌كرد «3» و يقينا درين راه از سنائي و متفكّران معاصر او و بعد از وي بنحوي كه پيش ازين ديده‌ايم «4» متأثّر بوده است.
درباره مذهب سيف فرغاني بايد جزما دانست كه او از اهل سنّت و از پيروان
______________________________
(1)- براي ملاحظه نمونهايي از قصائد و اشعار انتقادي سيف فرغاني رجوع كنيد بديوان او ج 1 صحايف: 6، 22، 118، 120، 190، 199، 201، 203، 217، 242 و جز آنها.
(2)- رجوع كنيد بديوان سيف ج 1 ص 59، 60، 74، 104، 105، 136، 234، 236 و موارد متعدد ديگر.
(3)- ديوان سيف ج 1 ص 105، 231 و غيره
(4)- رجوع شود بهمين كتاب ج 2 چاپ اول ص 274 ببعد و مخصوصا ص 288 ببعد
ص: 637
امام ابو حنيفه نعمان ثابت (م 150 ه) بوده است بشهادت اين بيت ازو «1»:
از حقيقت اصل دارد و ز طريقت رنگ و بوي‌ميوه مذهب كه هست از فرح نعماني مرا و در عين حال او در زمره قديمترين سخنورانيست كه در مرثيه شهيدان كربلا شعر گفته و خلق را باقامه مراسم تعزيت «كشته كربلا» و «گوهر مرتضي» و «فرزند رسول»، و زاري و ندبه «درين عزا» دعوت كرده است، و گريه را درين ماتم موجب «نزول غيث رحمت» و شست‌وشوي غبار «كدورت از دل» دانسته است «2».
از اشعار اوست:
ترا كه از پي دنيا ز دل غم دين رفت‌ز مال چندان ماند و ز عمر چندين رفت
براي دُنييِ فاني ز دست دادي دين‌نكرد دنيا با تو بقا ولي دين رفت
چراغ فكر برافروز و در ضمير ببين‌كه پس چه ماند از آنكس كه از تو پيشين رفت
ز خانه تا دَرِ مسجد نيامد از پي دين‌و ليكن از پي دنيا ز روم تا چين رفت
نه گَندِ بُخل ازين سروران ممسك شدنه بوي نفط ازين اشتران گَرگين رفت
بدست مردم بي‌خير مال و ملك بودعروس بِكر كه اندر فِراشِ عِنّين رفت
ايا مقيم سرا ز آن سفر همي انديش‌كه از سراي برآيد فغان كه مسكين رفت
اگرچه جامه دَرَد وارث و كند ناله‌بماند وارث شادان و خواجه غمگين رفت
يقين‌شناس كه منزل بغير دوزخ نيست‌بر آن طريق كه آن كوربخت خودبين رفت
بدين عمل نتواند رهيد در محشركه در مصاف نشايد بتيغ چوبين رفت
ميان مسند اقبال و چار بالش بخت‌بگشت خواجه ممكّن، چو يافت تمكين رفت
و گر برفت و نرفتي چو ديگران دو سه روزنه تو بماندي آخر نه او نخستين رفت
______________________________
(1)- ديوان سيف قصيده شماره 45، ج 1 ص 104
(2)- ديوان سيف ج 1 قصيده شماره 79 ص 176- 177. با توجه باين شاهد البته بايد اشتباه نگارنده را درباره شيعي بودن سيف كه در صفحه 138 از چاپ اول قسمت اول همين جلد آمده اصلاح كرد.
ص: 638 ز حكمِ ميرِ شهان «1» كاو شكست پشت شهان‌متاب روي كه اين حكم بر سلاطين رفت
سرير دولت سلجوقيان بمرو نماندشكوه و هيبت محموديان ز غزنين رفت
بسوي اشكَمِ گور اي پسر ز پشت زمين‌بسا كه رستم و اسفنديارِ رويين رفت
چو رو به ار بدغا چير بود سام نماندچو بيژن ار بوغا شير بود گرگين رفت
بپاي مرگ لگدكوب كيست آن سروركه در طريق تنعّم بكفش زرّين رفت «2»
گداي كوي كه مي‌خواست نان ز دَر بگذشت‌امير شهر كه مي‌خورد جام نوشين رفت
ز قبر محنت اين خارهاي بي‌گُل رُست‌ز قصر دولت آن نقشهاي رنگين رفت
ز صفحه رخ او خطّ همچو عنبر ريخت‌ز روي چون گل او نقطهاي مشكين رفت
به نيكنامي فرهاد جان شيرين دادبتلخكامي خسرو نماند و شيرين رفت
مكن جواني ازين بيش سيف فرغاني‌كه پيري آمد و عمرت بحدّ ستّين رفت
زهي سعادت آن مقبلي كه از سر جودبمهر با همه احسان نمود و بي‌كين رفت
دعاي نيك ز اصناف خلق در عقبش‌چنانكِ در پي، الحمد لفظ آمين رفت **
اي جان تو مسافر مهمانسراي خاك‌رخت اندرو منه كه نه‌اي تو سزاي خاك
آنجا چو نام تست سليمان مُلكِ خُلداينجا چو مور خانه مكن در سراي خاك
اي از براي بردن گنجينه‌هاي مورچون موش نقب كرده درين توده‌هاي خاك
زير رَحايِ چرخ كه دَورش بآب نيست‌جز مردم آرد مي‌نكند آسياي خاك
اي از براي گوي هوا نفس خويش راميدان فراخ كرده درين تنگناي خاك
فرش سرايت اطلس چرخست، چون سزداينجا سرير قدرت تو بورياي خاك
اي داده بهر دُنييِ دون عمر خود ببادگوهر چو آب صرف مكن در بهاي خاك
در جان تو چو آتش حرصست شعله‌ورتن‌پروري بنان و بآب از براي خاك
______________________________
(1)- مير شهان: مراد باري تعالي است
(2)- مراد طوس زرينه كفش است
ص: 639 در دَور ما از آتش بيداد ظالمان‌چون دود و سيل تيره شد آب و هواي خاك
بلقيس‌وار عدل سليمان طلب مكن‌كز ظلم هست سيل عرم در سباي خاك
آتش خورم بسان شترمرغ كآب و نان‌مسموم حادثات شد اندر وعايِ خاك
اي كور دل تو ديده نداري از آن تراخوبست در نظر بَدِ نيكونماي خاك
داروي درد خود مطلب از كسي كه نيست‌يك تندرست در همه دار الدّواي خاك
زين بار خانه آب دمادم مخور از آنك‌از خون لبالبست درين دور اناي خاك
در شيب حسرتند ز بالاي قصر خوداين سرورانِ پست شده زير پاي خاك
بس خوب را كه از پي معنيّ زشت اوصورت بَدَل كنند بزير غِطاي خاك
اي مرده دل ز آتش حرصي كه در تو هست‌در موضعي كه گور تو سازند وايِ خاك
گر عقل هست در سَرِ تو پاي بازگيرزين چاه سرگرفته نادلگشاي خاك
بيگانه شد ز شادي و با اندُهست خويش‌اي كاش آدمي نشدي آشناي خاك
از خرمن زمانه بكاهي نمي‌رسي‌با خر بجز گياه نباشد عطاي خاك
دايم تو از محبّت دنيا و حرص مال‌نعمت شمرده محنت دار البلاي خاك
بُستان عدن پر گل و ريحان براي تست‌تو چون بَهيمه عاشق آب و گياي خاك
ساكن مباش بر سر نطع زمين چو كوه‌كز فتنه زلزله است كنون در فِناي خاك
جانت بسي شكنجه غم خورد و كم نشدانس دلت ز خانه وحشت فزاي خاك
در صحن اين خرابه غباري نصيب تست‌ورچه چو باد سير كني در فضاي خاك
خلقي درين ميانه چو خاشاك سوختندكآتش گرفت خاصه درين دَور جاي خاك
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت راگر تخم پروري نكند اقتضاي خاك
خود شير شاديي نرساند بكام تواين سالخورده مادرِ اندوه زاي خاك
عبرت بسي نمود اگر جانْت روشنست‌آيينه مكدّر عبرت نماي خاك
گويي زمان شدست كه از هَيضه «1» قي كندكز حَدّ بشد ز خوردن خلق امتلاي خاك
______________________________
(1)- هيضه: ناگوارد شدن طعام و رودل كردن
ص: 640 آتش مثال حُله سبز فلك بپوش‌بركن ز دوش صدره آب و قباي خاك
بي‌عشق مرد را عَلَمِ همتست پست‌بي‌باد ارتفاع نيابد لواي خاك
ره كي برد بسينه عاشق هواي غيرخود چون رسد بديده اختر فناي خاك
تا آدمي بود بود اين خاك را درنگ‌كآمد حياتِ آدمي آبِ بقايِ خاك
و آنكس كه خاك از پي او بود شد فنافرزانه را سخن نبود در فناي خاك
حرصم چو ديد آب مرا گفت خاك خورقومي كه چون منيد هَلُمّو اصلاي خاك
گفتم براي پند تو نظمي چنين بديع‌كردم ز بحر طبع خود آبي فداي خاك
اي قادري كه جمله عيال تُوَند خلق‌از فوق عرش اعلي تا منتهاي خاك
از نيكوي چو دلبر خورشيد رو شونددر سايه عنايت تو ذرّه‌هاي خاك
تو سيف را از آتش دوزخ نگاه‌داراي قدرتت بر آب نهاده بناي خاك
از بندگانْت نعمت خود وامگير از آنك‌ناوَردِ محنتست درين تنگناي خاك **
شكري بجان خريدم ز لب شكر فروشت‌كه درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
بسخن جدا نمي‌شد لب لعل تو ز گوشم‌چو عَلَم فرو نيامد سَرِ دست من ز دوشت
بلبت حلاوتي ده دهن مرا كه دايم‌تُرُش است روي زردم ز نبات سبزپوشت
بوصال جبر مي‌كن دلك شكسته‌يي راكه گرفت صبر سستي ز فراق سخت كوشت
سحري مرا خيالت بكرشمه گفت مسكين‌توي آنكه داغ عشقش نگذاشت بي‌خروشت
برخ چو آفتابش نگري بچشم شادي‌چو بمجلس وي آرد غم او گرفته گوشت
ز دهن چو جام سازد چه شرابها كه هر دم‌ز لبان باده رنگش بخوريّ و باد نوشت
تو ز دست رفتي آن دم كه بَريدِ صيتِ حسنش‌خبري بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت
تو كه خار ديده بودي نَبُدي خَمُش چو بلبل‌چو بگلستان رسيدي كه كند دگر خموشت
همه شب ز بي‌قراري ز بسي فغان و زاري‌چو نديده بودي او را بفلك شدي خروشت
ص: 641 برخ وي آرميدي، عجبست سيف از توكه بآتشي رسيديّ و فرونشست جوشت! **
گردست دوست‌وار در آري بگردنم‌پيوسته بوي دوستي آيد ز دشمنم
ديده رخ چو آتش تو ديد برفروخت‌قنديل عشق در دل چون آب روشنم
در سوز و در گداز چو شمعم كه روز و شب‌سوزي فتيله‌وار و گدازي چو روغنم
گر يكدم آستين كنم از پيش چشم دوراز آب ديده تر شود اي دوست دامنم
هر گَه شراب عشق تو در من اثر كندگر توبه آهنست بخاميش بشكنم
چون كَه ز دانه هيچ نگردم ز تو جداگرچه بباد بر دهي اي جان چو خرمنم
در فُرقت تو زين تن بي‌جان خويشتن‌در جامه ناپديدتر از جانِ بي‌تنم
گر همچو ميخ سنگ جفا بر سرم زني‌آن ظن مبر كه خيمه ز پهلوت بر كنم
ور تار ريسمان شود اين تن عجب مدارغمهاي تست در دلِ چون چشمِ سوزنم
فردا كه روز آخر خواندست ايزدش‌اول كسي كه با تو خصومت كند منم
من جان چو سيف پيش محبّان كنم سپرگر تيغ بركشي كه محبّان همي زنم **
رفتي و نام تو ز زبانم نمي‌رودو انديشه تو از دل و جانم نمي‌رود
گرچه حديث وصل تو كاري نه حدّ ماست‌الّا بدين حديث زبانم نمي‌رود
تو شاهدي نه غايب ازيرا خيال تواز پيش خاطر نگرانم نمي‌رود
گريم ز درد عشق و نگويم كه حال چيست‌كاين عذر بيش با همگانم نمي‌رود
ذكر لب تو كرده‌ام اي دوست سالهاهرگز حلاوتش ز دهانم نمي‌رود
از مشرب وصال خود اين جان تشنه راآبي بده كه دست بنانم نمي‌رود
دانم يقين كه ماه رخي قاتل منست‌جز بر تو اي نگار گمانم نمي‌رود
آبم روان ز ديده و خوابم شده ز چشم‌اينم همي نيايد و آنم نمي‌رود
ص: 642 از سيف رفت صبر و دل و هر دم اندُهي‌ناخوانده آيد و چو برانم نمي‌رود **
چو عاشقان تو عيش شبانه مي‌كردندمي صبوحي اندر چمانه مي‌كردند
بنام تو غزل عاشقانه مي‌گفتندبياد تو طرب عارفانه مي‌كردند
خمار در سر و گل در كنار و مي در دست‌حديث حسن تو اندر ميانه مي‌كردند
چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بودز عشق روي تو گل را بهانه مي‌كردند
بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلسشان‌كه بلبلان همه بانگ چغانه مي‌كردند
عروس لطف برون آمد از عماري غيب‌چو مهد غنچه گل را روانه مي‌كردند
بخار مشك برانگيختند در بستان‌مگر بنفشه زلف تو شانه مي‌كردند
درين خرابه كه من دارم و دلش نامست‌غم ترا چو گهر در خزانه مي‌كردند
توانگران را زر بود ليك درويشان‌درين نياز دُرِ اشك دانه مي‌كردند
بر آن اميد كه پرده برافگني شب و روزچو دَر مقام برين آستانه مي‌كردند
جفاي تو چو بديدند شد بشكر بَدَل‌شكايتي كه ز جور زمانه مي‌كردند
چو تو ز شهر برفتند سيف فرغاني‌جماعتي كه درين كوي خانه مي‌كردند **
اي مرغ صبح بشكن ناقوس پاسبانان‌تا من دمي برآرم اندر كنار جانان
در خواب كن زماني آسودگان شب راكآن ماه رو نترسد ز آواز صبح‌خوانان
اي كاشكي رقيبان دانند قيمت توگل را چه‌قدر باشد در دست باغبانان
كار رقيب مسكين خود بيش ازين چه باشدكاز گله گرگ راند همچون سگ شبانان
در عشق صبر بايد تا وصل رو نمايداينجا بكار نايد تدبير كاردانان
پيران كار ديده گفتند راست نايدپيراهن تعشّق جز بر تن جوانان
لب بر لبِ چو شكّر آنرا شود ميسّركاو چون مگس نترسد از آستين فشانان
ص: 643 رفت از جفاي خصمان سرگشته گرد عالم‌آنكو بگرد كويت مي‌گشت شعرخوانان
ز افغان سيف اي جان شبها ميان كويت‌خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان «1» **
اي غم عشق تو چون مي طرب افزاي دگرهمچو من مانده در عشق تو شيداي دگر
پيش ازين اندُهِ بيهوده همي خورد دلم‌بازم استد غم عشق تو ز غمهاي دگر
چون برون مي‌نرود از دل من دانستم‌كه غم عشق ترا نيست جزين جاي دگر
بجز از ديدن تو از تو چه خواهم چو مرازين هوس مي‌نرسد دل بتمنّاي دگر
عالمي شيفته چشم و خط و خال تواندهر كسي از تو درافتاده بسوداي دگر
تو پسِ پرده و خلقي بتصوّر دارندهر يكي با رخ خوب تو تماشاي دگر
تا بود خسرو خوبان چو تو شيرين صنمي‌مگس ما نكند ميل بحلواي دگر
بفلك رشوه دهم بوكِ درآرم باري‌پاره‌يي در شب وصل تو ز شبهاي دگر
سيف فرغاني در كارِ غمت با دل خويش«هر شب انديشه ديگر كند وراي دگر» «2» **
دل برد از من دلبري كآرام دلها مي‌بردخواب و قرار عاشقان ز آن روي زيبا مي‌برد
جانان بدان زلف سيه حالم پريشان مي‌كنديوسف بدان روي چو مه هوش از زليخا مي‌برد
گفتم كه عقل و صبر را در عشق يار خود كنم‌عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا مي‌برد
در عشقبازي عقل و جان مي‌برد شاه نيكوان‌چون در رخش كردم نظر بگذاشتم تا مي‌برد
ما بنده او سلطان ما حكمش روان بر جان ماهست آنِ او نز آنِ ما هر چيز كاز ما مي‌برد
تركان اگر يغما برند از هند و روم و از عرب‌روميّ زنگي زلف ما از جمله يغما مي‌برد
در عهد او نزديك من مجنون بود آن عاقلي‌كاو ذكر شيرين مي‌كند يا نام ليلا مي‌برد
______________________________
(1)- استقبال از غزل سعدي: «
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران ...
»
(2)- تضمين از سعديست و ازين مصراع از مطلع غزل او:
«
هر شب انديشه ديگر كنم و راي دگر
»
ص: 644 از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد ميوه‌يي‌شاخ اميدم هر نفس سر بر ثريّا مي‌برد
او پادشاه و من گدا او محتشم من بينوااين خود ميسّر كي شود، مسكين تمنّا مي‌برد
چون كوه گفتم دور ازو بنشينم و ثابت شوم‌باد هواي آن صنم چون كاهم از جا مي‌برد
من در ميان بحر و برّ اندر تردّد مانده‌ام‌موجم برون مي‌افگند سيلم بدريا مي‌برد
با آن رقيب نيكخو دشمن مباش از هيچ رورَو دوستي كن با مگس كو رَه بحلوا مي‌برد
من مي‌زنم بر هر دري چون سيف فرغاني سري‌سگ چون ندارد خانه‌يي نعمت بدرها مي‌برد **
آتش است آب ديده مظلوم‌چون روان گشت خشك و تر سوزد
تو چو شمعي ازو هراسان باش‌كاوّل آتش ز شمع سر سوزد **
بعدل ار تو ياري كني خلق رابفضل ايزدت نيز ياري كند
ز مظلوم شب خيز غافل مباش‌كه او در سحرگاه زاري كند
بسا روز دولت چو روشن چراغ‌كه ظلم شب آساش تاري كند
تو محتاج سرگشته را دست گيركه تا دولتت پايداري كند **
بر كرده خويشتن چو بگمارم چشم‌بر هم زدن از ترس نمي‌يارم چشم
اي ديده شوخ، بين كه من چندين سال‌بد كردم و نيكي از تو مي‌دارم چشم **
عشقت جگرم خورد و بدل روي آوردرنگ از رخ من برد و ز تو بوي آورد
پاي از دَرِ تو بازنگيرم كه مراسوداي تو سرگشته درين كوي آورد **
عشقت كه بدل گرفته‌ام چون جانش‌در دست و بصبر مي‌كنم درمانش
ص: 645 و ز غايت عزّت كه خيالت دارددر خانه چشم كرده‌ام پنهانش **
دل در طلب تو خستگيها داردكارش ز غم تو بستگيها دارد
هرچند كه پشت لشكر هستيم اوست‌ز آن روي بسي شكستگيها دارد **
شب نيست كه از غمت دلم جوش نكردو ز بهر تو ز هر اندُهي نوش نكرد
اي جان و جهان هيچ نياوردي يادآنرا كه ترا هيچ فراموش نكرد؟ **
اي كرده غم عشق تو غمخواري دل‌درد تو شده شفاي بيماري دل
رويت كه بخواب در نديدست كسش‌ديده نشود مگر به بيداري دل