گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
.21- ناصر بجه‌يي‌




ناصر الدين بجه‌يي كه به «ناصر الدين شيرازي» و «ناصر بجه‌يي» هم شهرت دارد، از شاعران قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجري بود و در شعر باسم خود يعني «ناصر» تخلّص مي‌كرد. وي در يكي از ابيات بنام خويش يعني «ناصر الدين» اشاره كرده «1» و تخلّص خود را نيز چنانكه خواهيم ديد در همه اشعارش «ناصر» آورده است.
اصل او از «بجه» ديهي از قصبات رامجرد ميان فارس و اصفهان بود و چون در شيراز سكونت داشته به شيرازي شهرت يافته است.
ناصر بجه‌يي از معاصران سعدي بوده يعني ظاهرا قريب سي الي چهل سال از اواخر عمر او را درك كرده بود و بنابراين دوران حياتش علي الظّاهر مصادف بوده است با
______________________________
(1)-
ناصر خسرو اگر فلسفه دانستي من‌ناصر دين حق و خسرو ملك سخنم
ص: 646
اواخر عهد اتابكان سلغري فارس، و بعد از آنان با دوران حكومت حكّام مغولي بر آن سامان.
با آنكه ناصر از شاعران مشهور عهد خود بوده و ديوانش در قرن هشتم و نهم شهرت داشته و از آن منتخباتي در سفاين اشعار و جنگها نقل شده، با اين حال اطلاع ما از احوال او كم است. قديمترين مأخذي كه در آن از او ياد شده تاريخ گزيده است.
حمد اللّه مي‌نويسد «ناصر بجه، بجه دهي است از ولايت رامجرد فارس، و او معاصر شيخ سعدي شيرازي بود، اشعار نيك دارد» «1».
امين احمد رازي نوشته است كه او معاصر شيخ سعدي شيرازي بوده و با اين حال مدعي است كه وي «از منتسبان اتابك مظفر الدّين زنگي بوده» «2» و چنانكه مي‌دانيم اين اتابك يعني «مظفّر الدين زنگي بن مودود» از سال 558 تا 571 بر فارس حكومت مي‌كرد و در اين مدت نه سعدي شيرازي بدنيا آمده بود و نه ناصر بجه‌يي. بهرحال امين احمد درباره ناصر گويد كه «شعر كم از وي شهرت گرفته ... و شعرش حدّ متوسط بوده» است.
مأخذ ديگري كه در آن نسبة با تفصيل بيشتر از ناصر سخن رفته صحف ابراهيم است.
در اين تذكره ذيقيمت نام ناصر بجه‌يي در رديف حرف نون بدين شرح آمده است:
«ناصر الدين بجه معاصر شيخ مصلح الدّين سعديست. از فنون علوم بهره تمام داشته و با وجود كمالات ظاهري درويشي اختيار نموده در فقر و تجريد از بلندنامان شد و در طريق شاعري بمذاق تصوّف بياني فصيح دارد. گويند در ابتداي حال كه در شيراز بكسب علوم اشتغال داشت بر طبيب پسري منصور نام عاشق گرديد و مدتي درين شغل بسر برد اما بعد از استكمال مرتبه عشق مجازي در وسط جواني بطريق صوفيه ميل نمود. در علم تصوّف و ضبط مسائل توحيد چند رساله متين دارد. وفاتش در سال هفتصد و پانزده (715 ه) بوده، در شيراز بمصلّا مدفونست».
______________________________
(1)- تاريخ گزيده چاپ تهران ص 755.
(2)- هفت اقليم چاپ تهران ج 1 ص 208.
ص: 647
مرحوم سعيد نفيسي كه شرح مختصري درباره ناصر بجه‌يي آورده «1» (يعني اسم و شهرت او و معاصر بودنش را با سعدي و غزلسرايي وي و اقامتش در شيراز)، گفته است كه «از احوال وي جزين چيزي بدست نيست» و «از غزليات او جز اندكي چيزي نمانده است» ولي بعد در شرح شاعري بنام «ناصر» از شعراي قرن هفتم نوشته است كه:
«تنها اثري كه ازو هست فتوت‌نامه منظوميست تقريبا در 700 بيت بر وزن شيرين و فرهاد وحشي كه در 689 بپايان رسانيده است و شايد وي همان ناصر بجه‌يي سابق الذكر باشد «2»».
از اشعار ناصر بجه‌يي خوشبختانه مقداري موجود است چندانكه مي‌توان ديوانچه‌يي از آن ترتيب داد. در هفت اقليم غزلي ازو نقل شده «3» و در مونس الاحرار «4» نه غزل و در جنگي مورّخ به تاريخ هشتصد و بيست و اندي، گرد آورده عبد الحيّ نامي در ماردين، و محتوي مطالب متنوّع گوناگون كه در كتابخانه مركزي دانشگاه بشماره (ف 1612) محفوظست «5» يك غزل و يك رباعي، و در مجموعه‌يي متعلق بكتابخانه ايا صوفيا كه ميكرو فيلم آن بشماره (ف 108) در كتابخانه مركزي دانشگاه تهران مضبوطست «6» يك ترجيع‌بند در هشت برگ شامل يكصد و هفتاد و شش بيت، و در يك جنگ اشعار فارسي كه حاوي سخنان منتخب متعددي از شعراي معروفست «7» نيز اشعاري ازو ديده مي‌شود.
سخن ناصر بجه‌يي در همه اين اشعار بسيار روان و مخصوصا در غزلهاي او مقرون بسادگي و لطافت بسيار و حاوي مضمونهاي دلپذيرست. لحن گفتارش بيشتر بشاعران مشرق ايران پيش از قرن هفتم هجري متمايل است. در غزلهاي وي علاوه بر مضامين
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 176.
(2)- ايضا همان كتاب ص 177.
(3)- هفت اقليم ج 1 ص 208.
(4)- مونس الاحرار، ج 2، تهران 1350، ص 989- 994.
(5)- فهرست ميكرو فيلمهاي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران ص 615 ببعد.
(6)- فهرست ميكرو فيلمهاي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران ص 409- 410.
(7)- ايضا ص 508.
ص: 648
عشقي گاه بمعاني عرفاني بازمي‌خوريم چنانكه در نمونهاي اشعارش خواهيد ديد و برخي از غزلهاي او در جواب غزلهاي مولاناي روم ساخته شده. از اشعار اوست.
جانِ صافي شده‌اي دوست ز ياد تو تنم‌بس كه ياد تو كنم من توام اكنون نه منم
تا بديدم كه حجابند درين ره تن و جان‌دشمن جان خود و خصم تن خويشتنم
هرچه آن يكدمم از خدمت تو برشكندگر همه جان بود اي دوست از آن برشكنم
چيست مردي نزدن بي‌غم عشق تو نَفَس‌گر زنم من نفسي بي‌غم عشق تو زنم
حسن خوبان ختا و ختن از پرتو تست‌ز آن قِبَل عاشق خوبان ختا و ختنم
زَغَني چيست؟ دورنگي و، حريصي زاغي‌شكر يزدان كه نه دون طبع چو زاغ و زغنم
چون ز سيمرغ نشان جستم و از قاف اثرقاف و سيمرغ نَبُد جز كه روان و بدنم
منم آن بلبل عاشق دلِ عالي پروازكه بَر از حدّ حدوثست فضاي چمنم
همه گويند كه تن پيرهن نور خداست‌من برآنم كه همه نور بود پيرهنم
تا من از خاك جناب تو وطن ساخته‌ام‌مي‌برد رشك بجان عرش مجيد از وطنم
پاك درچيده‌ام از خار طبيعت دامن‌ز آن ز گلزار حقيقت گُلِ اسرار چِنم
غير چون نيست كَي از غير فرو بندم چشم‌پرده چون نيست كجا پرده بيك سوفگنم
ناصر خسرو اگر فلسفه دانستي من‌ناصر دين حق و خسرو ملك سخنم
چونكه صافست چو جان اين تن من چون گويم«ساقيا بر سر جان بار گرانست تنم» «1» **
سپيده‌دم چو صبا بوي گلستان آوردمرا ز خاك درش كيمياي جان آورد
ز چين زلف سياهت شمال مشك فشان‌حيات جان مرا خطّ جاودان آورد
زهي صنايع بيچون قادري مطلق‌كه جوهري چو تو از كانِ كُن فكان آورد
فروغ طلعت ميمون عالم آرايت‌شكست در مه و خورشيد آسمان آورد
جمال روي تو چون اي جهان و جان جمال‌كمال حسن دگرباره در جهان آورد
______________________________
(1)- اين غزل از مونس الاحرار ج 2 ص 995 نقل شده.
ص: 649 ميان مجمع خوبان بجز تو كس را نيست‌شمايلي كه بر آن عشق مي‌توان آورد
نه ديده ديد بصد قرن چون تو خورشيدي‌نه چرخ مثل تو ماهي بصد قران آورد
حديث مشكل عشق تو در جهان افتادغلام خطّ توام كو بيانِ آن آورد
خرد ز معني باريك نكته‌يي مي‌راندكمر حديث ميان تو در ميان آورد
كسي نشان ز ميانت نداد جز كه كمرزهي كمر كه نشاني ز بي‌نشان آورد
چو غمزه تو ز عنبر خدنگها برساخت‌هلال ابرويت از غاليه كمان آورد
پر از زلال خضر گشت ساغر دهنش‌كسي كه نام عقيق تو بر زبان آورد
لبت بهاي خود از جان من طلب مي‌كردز لعل ديده من وجه آن روان آورد
بسوي عشق تو جانا كشش نه خود كردم‌مرا سلاسل زلف تو موكشان آورد
ز نرگسم گل روي تو ارغوان بنمودز لاله‌ام خط سبز تو زعفران آورد
چو ديد حسن تو ناصر دلي كه جان ارزيدز بهر خدمت عشق تو رايگان آورد
مجو مجوي جدايي كه بي‌تو صبرم نيست‌بيا بيا كه فراقت مرا بجان آورد «1» **
شد جام طرب لبالب امشب‌آخر چه شبست يا رب امشب
تا حشر شوم چو چشم تو مست‌گر بر لب من نهي لب امشب
من با تو نشسته شاد و دشمن‌از دور بمانده در تب امشب
صبح رخ تو ز برج خوبي‌خورشيد نموده در شب امشب
برساخت بدولت تو ناصراز اسب مراد مركب امشب «2» **
______________________________
(1)- منقول از مونس الاحرار ج 2 ص 995- 996.
(2)- مأخذ از جنگ عبد الحي، ميكرو فيلم شماره ف 1612 كتابخانه مركزي دانشگاه تهران.
ص: 650 سوگند بزلف پر ز چينت‌يعني بكمند عنبرينت
سوگند بپيكر سعادت‌يعني كه بروي نازنينت
سوگند بآب زندگاني‌يعني كه بلعل آتشينت
سوگند بمركز معاني‌يعني كه بطبع خرده بينت
سوگند بجان هر دو عالم‌يعني كه بذات بي‌قرينت
كز شوق عذار تست ناصرآشفته چو زلف پر ز چينت «1» **
«5» حور وشا پريرخا طرفه نگار كيستي‌تازه گلا سهي قدا باغ و بهار كيستي
از خط سبز عنبري و ز لب لعل شكّري‌سيم بر و سمن بري يارِ كنار كيستي
از دو عقيق دُرفشان جان و دلي و قوت جان‌از رخ و زلف دلستان ليل و نهار كيستي
اي تو بحسن بي‌قرين وَي تو چو ناز نازنين‌از سر زلف نازنين مشكِ تتار كيستي
اي مه خَلُّخ و چگل خود ز چه آبي و چه گِل‌اي ز تو مهر و مه خجل شمع ديار كيستي
اي شده بخت يار تو وَي دل و جان نثار تووَي همگان شكار تو خود تو شكار كيستي
مايه نورِ ديده‌اي، دلبر رزم ديده‌اي‌تير مژه كشيده‌اي تيغ گُذارِ كيستي
تَركَشِ كينه بسته‌اي بر رَهِ دل نشسته‌اي‌قلب بتان شكسته‌اي شاهسوار كيستي
بس خوش و خوب و خُرّمي زينت و زيب عالمي‌خَهْ چه حريف «2» و همدمي مونس و يار كيستي
ناصرِ مهربانِ تو هست بجان از آنِ توراست بگو بجان تو «3» تا تو نگار كيستي «4» **
______________________________
(1)- هفت اقليم ج 1 ص 208
(5)- ازينجا ببعد غزلها از مونس الاحرار نقل شده است.
(2)- در اصل: جنس حريف
(3)- در اصل: او
(4)- نقل از مونس الاحرار ج 2 ص 989
ص: 651 آمد نگار ترك من چون صد نگار آراسته‌ابرو ز وسمه خم زده چشم از خمار آراسته
رخشان ز شكر كوكبش ريزان گلاب از غبغبش‌افزوده خطّ زيبِ لبش زلفش عِذار آراسته
شيرين نمكدانش نگر و آن لعل چون جانش نگرروي گُلَفشانش نگر چون نوبهار آراسته
گر باشدت ره سوي او بيني ز عكس روي اواز هر طرف در كوي او صد لاله‌زار آراسته
خورشيد حيران آمدي با گوي و چوگان آمدي‌گر سوي ميدان آمدي آن شهسوار آراسته
اي كار كارِ حسن تو وَي جان‌نثارِ حسن تودر روزگار حسن تو شد روزگار آراسته
گردند بي‌تير و كمان صيد تو شيران جهان‌هيچ ار كني دامن‌كشان عزم شكار آراسته
زلف و رخت اي گلستان ليل و نهارست از جهان‌بازار حسنت جاودان ليل و نهار آراسته
چون ناصر شيرين سخن گر باشدت يك ممتحن‌با او بگو كو همچو من نظمي بيار آراسته «1» **
بس خوب و زيبا مي‌روي اي شاه خوبان تا كجادلشاد و خندان مي‌شوي اي شادي جان تا كجا
با عارضي آراسته با طرّه‌يي پيراسته‌مه راز غيرت كاسته پر حسن ازين‌سان تا كجا
از چرخ يكران كرده‌اي و ز مشك چوگان كرده‌اي‌و آهنگ ميدان كرده‌اي از طرف ميدان تا كجا
بر مه كمند انداخته شمشير كين را آخته‌ز ابرو كمان برساخته با تير و مژگان تا كجا
ماهت كمين لالا سزد تركَش كَشَت جَوزا سزدقربانت جان ما سزد با كيش و قربان تا كجا
از رخ گلستان كرده‌اي راح از دو مژگان كرده‌اي‌وز زلف ريحان كرده‌اي با راح و ريحان تا كجا
از مشك ابرو خم زده وز لب چو عيسي دم زده‌چون حال من بر هم زده زلف پريشان تا كجا
سروي ولي زرين سَلَب همچون گلي جمله طرب‌چون غنچه‌اي پر خنده لب اي ترك خندان تا كجا
بربسته از عنبر كِلَه بر فرق كژ كرده كُلَه‌در غلغل و يَلَه يَلَه مانند مستان تا كجا
از زيب قدّي دلربا و ز نوش لعلي جانفزاتابان چو ماهي از سما اي ماه تابان تا كجا
آسايش جاني بلب يا آب حيواني بلب‌تو كان احساني بلب اي كان احسان تا كجا
مست و خرامان مي‌روي فارغ ز ياران مي‌روي‌از ما تو پنهان مي‌روي برگو كه پنهان تا كجا
______________________________
(1)- منقول از مونس الاحرار ج 2 ص 989- 990
ص: 652 ناصر ز غم چون بي‌دلان اندر پيت نعره‌زنان‌تو سرو قد دامن‌كشان خوش خوش خرامان تا كجا «1» **
گر در دل بي‌مهرش يك ذره وفا بودي‌انصاف درين عالم همتاش كجا بودي
گر چشم كَرَم گَه‌گَه بر حال منش بودي‌جان در قدمش كردن حقّا كه روا بودي
گر طالع سعد ما ما را مددي دادي‌آن شمع بتان دايم در مجلس ما بودي
گر تَركِ خطا كردي اي تُركِ خطا چشمت‌جز مهر تو ورزيدن حقّا كه خطا بودي
گر نرگس سرمستت در من نظري كردي‌چون زلف تو حال من آشفته چرا بودي
گر ز اشك نگشتي سرخ اين روي زراندودم‌بر عشق خَطِ سبزت زَرديش گُوا بودي
گر ز آنكِ شبي دادي سلطان خيالت باراين درد مرا الحق اميدِ دوا بودي
جز من بوصال تو پيروز نگشتي كس‌گر عاشق بي‌دل را تأثير دعا بودي
گر هيچ طلب كردي وصل تو بها از مامحصول دو كَون آنرا يك نيم بها بودي
گر معتزلي ديدي نور رخ چون ماهت‌در مذهب او بي‌شك اثبات «2» روا بودي
ور ز آنكه زدي لعلت بر هر دو جهان عكسي‌بنياد دو عالم را امكان بقا بودي
بر چون تو جهانسوزي عاشق نشدي ناصرگر عاشقي اي دلبر نَز حكمِ خدا بودي «3» **
من آوردم درين عالم طريق عشق ورزيدن‌بگرد كوي مهرويان چو گرد كعبه گرديدن
ملامت مي‌كند عقلم كه پيوند از بتان بگسل‌بشمشير اجل بتوان مرا زين قوم ببريدن
غذاي عاشقان چِبْوَد غم عشق بتان خوردن‌دواي بي‌دلان چِبْوَد ز خوبان درد برچيدن
حيات جان و قوت دل تو داني چيست در عالم‌شراب لعل نوشيدن عقيق يار بوسيدن
______________________________
(1)- از مونس الاحرار ج 2 ص 990- 991
(2)- مقصود اثبات رؤيت وجود باري تعالي است، زيرا معتزله معتقد به «نفي رؤيت» هستند.
(3)- از مونس الاحرار ج 2 ص 993
ص: 653 بپيچد در تنِ من جان بسوزد در بَرِ من دل‌چو از باد صبا آيد سر زلفش بجنبيدن
چنان همراه خوبانم كه چون ياد آورم ز ايشان‌روانم در نشاط آيد تنم آيد برقصيدن
اگر من دوست مي‌دارم جمال شاهدان شايدكه حقّم دوست مي‌دارد جمال شاهدان ديدن
نورزم همچو ناصر جز كه عشق دلبران گرچه‌ملامت مي‌كند دشمن مرا در عشق ورزيدن «1» **
امشب كه وصال يار جان افروزست‌بختم بخلاف دشمنان پيروزست
گو شمع بمير و مَه فرو شَو كه مراآن شب كه تو در كنار باشي روزست «2» *
خوبان دل و جان برند ليكن دين نه‌ورزند عتاب و جور ليكن كين نه
دشنام دهند و خشم گيرند و كنندبر خسته‌دلان جور ولي چندين نه «3»

22- عماد لر

امير حكيم عماد الدين يوسف لر فضلوي «4» معروف به «عماد لر» «5» و متخلّص به «عماد» از شاعران قرن هفتم هجري است كه از وي در كتب تراجم و تواريخ بندرت
______________________________
(1)- از مونس الاحرار ج 2 ص 993- 994
(2)- مأخوذ از جنگ عبد الحي ميكرو فيلم شماره (ف 1612) كتابخانه مركزي دانشگاه
(3)- از هفت اقليم ج 1 ص 208
(4)- الاوامر العلائيه چاپ فاكسيميل بهمت عدنان صادق ارزي، آنكارا، 1956 ص 7 و 717؛ و نيز رجوع شود به مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي، چاپ تهران، 1350 ص 1116
(5)- حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 117
ص: 654
سخن رفته است. غياث الدين خواندمير درباره او نوشته است كه از جمله شعراء عهد اباقا خان «عماد الدين فضلوي «1» است كه مشهور بود بعماد لر، و عماد لر در سلك مداحان و مصاحبان صاحب ديوان انتظام داشت» «2» و آنگاه شرحي درباره اينكه وي همواره با صاحب ديوان شمس الدين محمد جويني شطرنج مي‌باخت و اينكه صاحب در اثناي بازي با عماد بشوخي سخني ركيك مي‌گفت و جواب لطيفي كه عماد در يك رباعي بدو داده بود، آورده است. بنابر آنچه در كتاب الاوامر العلائيه حسين بن محمد بن علي الجعفري الرغدي مشهور به «ابن البيبي المنجّمه» آمده وي از مدّاحان و مصاحبان خاندان جويني بوده يعني هم شمس الدين محمد صاحبديوان (مقتول بسال 683 ه.) و هم علاء الدين عطا ملك جويني (م 681 ه.) را مدح مي‌گفته است «2» و بيك قصيده كه در مدح صاحبديوان با تشبيبي در وصف تيغ و قلم سروده بود «از خزانه همايون آن حضرت هزار دينار خليفتي جايزه داشت و رفيق مراد و مرام بمسكن و مقام خود شتافت و هر سال تا انقطاع حبال آجال اين مقدار بي‌تعلّل و تماطل بدو مي‌رسيد» «3».
حمد اللّه مستوفي بر آنچه گفته شده است درباره «عماد الدين فضلوي لر» مطلبي جز اينكه او مصاحب و همبازي نرد با شمس الدين صاحبديوان بوده نيفزوده است مگر آنكه نوشته «رساله‌يي در شكايت اخوان و ذمّ زمان انشا كرده است بغايت خوب و فصيح» «4» و اينست مجموع آنچه از وي مي‌دانم. دو قصيده كه ابن بي‌بي از عماد لر در كتاب الاوامر العلائيه آورده هر دو نشانه استادي و مهارت عماد لر در سخنوري است.
قصيده نخستين را عماد لر در مدح شمس الدين صاحبديوان و برادرش عطا ملك جويني تاريخ ادبيات در ايران ج‌3بخش‌1 654 22 - عماد لر ..... ص : 653
______________________________
(1)- حبيب السير، ج 3 ص 117.
(2)- رجوع كنيد بدو مورد مذكور از تاريخ ابن بي‌بي در پاورقي شماره 4 از صحيفه پيشين.
(3)- الاوامر العلائيه ص 720.
(4)- تاريخ گزيده، چاپ تهران ص 741.
ص: 655
بمناسبت پلي كه بفرمان او بر روي رود كرخا (- كرخه) بسته شده بود سروده و دومين را در وصف تيغ و قلم و تخلص بمدح شمس الدين صاحبديوان پرداخته است. تاريخ نظم قصيده نخستين سال 666 هجريست و اين تنها تاريخ صريحي است كه درباره اين شاعر بدست داريم. اينك قصيده او در وصف پل كرخه:
اي همايون پيكري بر روي دريا ساخته‌همچو شكل هندسي از طبع دانا ساخته
مثل تو هرگز نه پرويز و نه كسري يافته‌شبه تو هرگز نه شاپور و نه دارا ساخته
خواستم گفتن كه چرخي، ليكن او را چون تو نيست‌قوسهاي دايره از سنگ خارا ساخته
چرخ دايم بي‌قرارست و تو دايم با ثبات‌لاجرم طاقي بزير طاق خضرا ساخته
طاقهاي پايدارت بر سر آبِ روان‌هر يكي همچون هلالي خوب و زيبا ساخته
چشم عالم روشنست از ابروان طاق توگرچه ابرو كس نديد از سيم بيضا ساخته
صورت ابرو بعينه چون ببيني طاق تست‌عينها را زير آن ابروست مأوا ساخته
نه غلط كردم نه ابرو، طاق تو عينست و بس‌تا ز عين آمد همه كارش مهيّا ساخته
شكل راه كهكشان داري وگرنه هيكلت‌هست چون قوس قزح بهر تماشا ساخته
كرد بنيادت مگر استاد نُه طاق سپهرورنه زين‌سان نيست هرگز هيچ بنّا ساخته
ورنه استاد سپهرت كرد پنداري كه هست‌طور سينا را بحكمت پور سينا ساخته
نيستي تو جنس آب و آب تحت تو چو نوع‌نوع و جنس بي‌نظيري زير و بالا ساخته
خطّه بغداد را راهيست از تو بانوااي نگارين پرده بر رود كَرخا ساخته
در عراق امروز هركس مي‌كند آهنگ توچون‌كه شد زير افگنت رودي چنان ناساخته
بر چنان رودي كه بود آوازه او در حجازگشته‌اي در فرّ دو دستورِ والا ساخته
آن يكي صاحب علاء دولت دنيا و دين‌كز عطاء اوست كار دين و دنيا ساخته
و آن دگر دستور خاقان شمس دين كز فضل حق‌گشت راي پير او با بخت برنا ساخته
خواجه سلطان نشانند اين دو اندر شرق و غرب‌كرده‌اند از جود كار عالمي را ساخته
اين دو دُرّ يك صدف در درج ملك پادشاه‌هر يكي صد بحر بيشند از هنرها ساخته
ص: 656 اي خداوندان كه هست از روشنيّ رايتان‌آسمان را صد هزاران چشم بينا ساخته
وَي جهانداران كه گويي جز براي قدرتان‌نيست اين نه پايه بام قصر مينا ساخته
در جهان داريد از تأثير عدل و مَكرُمَت‌يادگاري بهر نام نيك هرجا ساخته
اين بماند از بزرگان در جهان نه جاه و مال‌تا كه گردد اسم ايشان خيرِ اسما ساخته
هرچه اسباب سعادات دو عالم اندروست‌هم در ايّام شما زينگونه بادا ساخته
بر شما هر دو مبارك باد و ميمون اين بنااي سرير قَدرتان بر ترك جوزا ساخته
آمده تاريخ او در عقد از روي حساب‌سال هجرت خي و سين و واو پيدا ساخته
هر دو را در ملك بادا دولت بي‌منتهانامتان در دفتر اقبال مبدا ساخته
نامه‌يي هر روز بر نام شما لفظ عمادفرّخ و جان‌بخش چون نطق مسيحا ساخته **
چه چيزست ابر دريا موج و بحر آسمان گوهرنه بحر و آسمان ليكن چو بحر و آسمان اخضر
زند چون بحر موج و گوهر اندر موج او پيدابسان آسمان در وي پديد آيد همي اختر
ز سنگ آرند بيرونش بآتش همچو آب آري‌خود از ديدار و از كردار هم آبست و هم آذر
عمود و قائمه سطح و زوايا وآنگهي روشن‌چو خطّي مستقيم و نقطه‌هاي او همه گوهر
دو رُويه است و ازو گشتست كار ملك يك رُويه‌دَمَش هرجا كه درگيرد ربايد از ملوك افسر
دراز او را زبان بر خصم و برهانش همه قاطع‌شهان ز آن بركشند او را كه بگشايد همه كشور
ازو آراسته گيتي چو باغ از سبزه و الحق‌بشكل سبزه باغست و لَون برگ بيدِ تر
يكي هندي تبارست او كه از زنگش خلل نايدز بام او بتابد بر فراز كوهساران خَور
هزار و چارصد عقدست حرف اوّل و آخرچو خُمس ثمن اوّل حرف حرف اوسطش بشمر
يكي يار دگر دارد كه باشد ناطقِ خامُش‌همه گفتارش از رفتار و رفتارش بود بر سر
بسر در عرصه كافورگون خوش مي‌كند جولان‌بسان لعبتي زرّين كه مشكينش بود معجر
از آن شكل مربع بر مثلث چون سوار آيدبماند صورت ماني نگارد لعبت آزر
چو ماهي خورده اندر آبدانِ عنبرين غوطه‌پس آنگه بر بساط سيمگون ريزد ز دَم عنبر
ص: 657 سخن گويد هر آنگاهي كه برداري سرش از تن‌دو سر گردد چو بي سر شد نُقَطها آورد بي‌مر
اگر طوطيِّ ايواني بشكّر در كلام آيدبه نايي بنگر آن طوطي كه ريزد از دهان شكّر
عروس ملك را دايم بيارايد چو مشّاطه‌صنوبر قدّ مشكين زلف، و آن بر روزْ شب گستر
سرير سلطنت پيوسته زو پهلو كند فربه‌مزاج خشك او گرچه همي دارد تنش لاغر
مهندس‌وار اگر اين حرفها را در بيان آري‌بداني هر دو معني را كه در عقدش بود مضمر
يكي تيغ جهانگير خداوندِ خداوندان‌كه بگرفتست چون خورشيد شرق و غرب و بحر و بر
دگر كلك جهان‌آراي دستوري كه راي اوچو روي چرخ روشن كرد پشت مركزِ اغبر
محيط فضل شمس دين و دنيا صاحب اعظم‌كه شد بر جسم و جان ملك عالم چون خرد سرور **
«1» كه دهد خبر ز حالم بت شوخ بي‌وفا راكه گرفت جمله عالم بزبان طعنه ما را
ز غم تو بي‌قرارم بجز از تو كس ندارم‌بشنو فغان زارم كرمي بكن خدا را
گذري كن اي سمنبر بمن ضعيف غمخورنفسي وثاق دلبر بجمال خود بيارا
تو اگرچه جمله نازي چه شود اگر بسازي‌دل ما همي نوازي صنما، خجسته يارا
باميد وصل رويت من و آستان كويت‌دَمِ عشق راز رويت چه زنم كه نيست يارا «2»
دل مستمند مسكين بهواي تست غمگين‌بجفا و جور چندين مشكن دلم خدا را
شده‌ام ز عشق حيران چو دو زلف تو پريشان‌همه رازهاي پنهان كند اشكم آشكارا
مكن اي اميد جانم كه ز هجر ناتوانم‌شد از آب ديدگانم گِلِ نرم كوه خارا
بنواز خسته‌يي را ز طرب شكسته‌يي راسزد ار تو بسته‌يي را بكني شبي مدارا
پي دل چنين چه پويم خود ازين سخن چگويم‌ز كدام پرده جويم دل تنگ بي‌نوا را
سخن عماد بشنو تر و نغز و تازه و نوز براي بزم خسرو كه به از هزار دارا
______________________________
(1)- منقول از مونس الاحرار ج 2 ص 1116.
(2)- يارا: توانايي.
ص: 658

23- پادشاه خاتون «1»

صفوة الدين پادشاه خاتون دختر قطب الدين محمد سلطان از قراختائيان كرمان بود.
پدرش برادرزاده براق حاجب سرسلسله قراختائيان كرمان بود كه بعد از پسر عمّ خود ركن الدين از جانب حكومت مغول فرمانروايي كرمان يافت و با قتلغ تركان زوجه عمّ خود ازدواج كرد و پادشاه خاتون از اين زن بود. قتلغ تركان يا تركان خاتون زني مدبّر بود كه بعد از فوت شوهر خود قطب الدين مدتها در اداره امور كرمان دخالت داشت و دختر خود پادشاه خاتون را به اباقا خان داد و پادشاه خاتون بعد از مرگ اباقا بهمسري گيخاتو خان درآمد و با او ببلاد روم رفت و چون مقام ايلخاني به گيخاتو خان (690- 694 ه) رسيد پادشاه خاتون با اجازت شوهر به كرمان رفت و در سال 691 جلال الدين سيورغتمش برادر خود را مقيّد و محبوس ساخت و خود بپادشاهي كرمان نشست و تا سال 694 كه گيخاتو زنده بود باستقلال در كرمان فرمانروايي كرد و در اين سال بفرمان بايد و بانتقام خون برادرش كشته شد.
پادشاه خاتون بعلما و ادبا توجهي خاص داشت و بتعمير مدارس و احداث عمارات و اوقاف راغب بود و در مجلس او غالبا سخن از مسائل علمي و ادبي مي‌رفت و خود نيز شعر نيكو مي‌سرود و ابياتي از اشعار او در كتب تاريخ نقل شده است. اين رباعي ازوست:
بر لعل كه ديد هرگز از مشك رقم‌يا غاليه بر نوش كجا كردستم
جانا اثر خال سيه بر لب توتاريكي و آب زندگانيست بهم
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* سمط العلي للحضرة العليا، ناصر الدين منشي كرماني، طبع مرحوم عباس اقبال آشتياني،-
ص: 659

24- ناصر سيواسي‌

وي از فتيان آسياي صغيرست كه در قرن هفتم هجري مي‌زيسته و «فتوّت‌نامه» يي ببحر رمل ساخته است. از احوال اين «ناصر سيواسي» اطلاع كافي در دست نيست و همينقدر معلوم است كه وي در آسياي صغير بسر مي‌برده و گذشته از سيواس كه گويا مولدش بوده از شهرهاي ديگر آن ديار مانند طوقات (توقات) و آقسراي هم نام برده است.
ناصر فتوت‌نامه خود را بنام مراد خويش «اخي محمد» نامي سرود و آنرا در 689 هجري بپايان برد «1». مقصود ناصر از ساختن اين منظومه كه در 882 بيت است آن بوده تا سرمشقي براي جمعيت «اخيان» كه در عهد او در غالب شهرهاي آسياي صغير دسته‌هايي از آنان بسر مي‌برده‌اند، باشد؛ و اين ناصر مثنوي ديگري هم دارد بنام «كتاب الاشراق» كه آن نيز در فتوت است. آثارش را مرحوم فرانتس تشنر استاد فقيد آلماني كه درباره فتوت و فتيان تحقيقاتي داشت، چاپ كرده است و نيز تمام آن بتصحيح مرحوم سعيد نفيسي در مجلد 10 (سال 1341) فرهنگ ايران زمين (دفترهاي 1- 4) با مقدمه‌يي
______________________________
از صفحه پيش
تهران 1328 ص 70- 79.
* حبيب السير، چاپ تهران ج 3 ص 270- 271.
* مجمع الانساب شبانكاره‌يي نسخه خطي.
* تاريخ مفصل ايران در عهد مغول تأليف مرحوم عباس اقبال آشتياني چاپ دوم ص 407- 408.
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 37.
(1)-
اين نصيحت چون تمامي رخ نمودششصد و هشتاد و نه تاريخ بود
ص: 660
درباره فتوّت‌نامه‌ها طبع شده و سپس آقاي احمد گلچين معاني توضيحات و تصحيحات و اشاراتي بر آن مقاله در مجلد يازدهم از فرهنگ ايران زمين (1342، دفترهاي 1- 4) افزود. اين ابيات از فتوت‌نامه ناصريست:
گر همي خواهي كه باشي آدمي‌مردمي كن مردمي كن مردمي
اين همه در يك سخن بشنو تمام‌از بدي پرهيز ميكن و السّلام
پيشه كن بر خود سخا و هم سخن‌آنچه نپسندي بخود بر كس مكن
بهتر از دُرّي كه در گوش آوري‌گر بگيري پندهاي ناصري
قول او را چون گهر در گوش كن‌وآنگهي همچون صدف خاموش كن

25- پوربهاي جامي «1»

ملك الشّعرا تاج الدين بن بهاء الدين جامي «2» معروف به «ابن بها» «3» و متخلص به «پوربها» «4» و احيانا «بها» «5» از شاعران متوسط قرن هفتم هجري و معاصر با اوايل عهد ايلخانان مغول است. مولد او جام بود و بنابر آنچه از قول تقي الدّين كاشي و دولتشاه
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تاريخ گزيده چاپ تهران ص 724
* مجمل فصيح خوافي ج 2 ص 337 (حوادث 666) و 340 (حوادث 669)
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخه خطي و عكسي
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 201- 205
* آتشكده آذر بيكدلي چاپ آقاي دكتر سادات ناصري ج 1 ص 292
* ريحانة الادب ج 1 ص 201
* هفت اقليم امين احمد رازي نسخه خطي
* مونس الاحرار چاپ آقاي طبيبي موارد مختلف از مجلد اول و دوم- از صفحه پيش
* تذكره صحف ابراهيم نسخه عكسي مأخوذ از نسخه دانشگاه توبينگن
* تاريخ مفصل ايران، عهد مغول، از مرحوم عباس اقبال آشتياني چاپ دوم ص 536.
* از سعدي تا جامي (ترجمه جلد سوم از كتاب تاريخ ادبيات ادوارد برون) چاپ دوم ص 158- 160.
(2)- مأخوذ از خلاصة الاشعار تقي الدين؛- و نيز محمد بن بدر جاجرمي در مونس الاحرار او را «ملك الحكماء و الشعرا تاج الدين ابن بها» مي‌نامد.
(3)- مأخوذ از مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي، چاپ تهران بكوشش آقاي طبيبي موارد مختلف از هر دو مجلد.
(4)-
پوربها نقيضه شعر ظهير گفت«ز آن زلف عنبرين كه بگل برنهاده‌اي»
(5)-:
مي‌كشد بار غم محبوب و مي‌گويد بهاهركه عاشق شد ضرورت بار غم خواهد كشيد
ص: 661
سمرقندي و ديگر نويسندگان احوال او مستفاد مي‌شود «آبا و اجداد وي قضات و اهل علم بوده‌اند و مدّتها قضاء ولايت جام بايشان تعلّق داشته و چون او مردي ظريف و خوش‌طبع بوده منصب موروثي را از دست گذاشته دايم الاوقات با شعرا و ظرفا مخالطت نمود» 6 اين مطلب، كه از خلاصة الاشعار نقل شده، از اشعار خود پوربها نيز مستفاد مي‌گردد بدين معني كه او در قصيده‌يي كه در مدح خواجه نصير الدين طوسي سروده است بدين مطلع:
زهي مسندت حكم را مستقرّرَهِ شرع را علم تو راهبر از اينكه خواجه يكي از قضات را بنام «قاضي عماد» براي تعهد قضاء جام معلوم كرده بود گله و آن قاضي را هجو نمود و يكي از بستگان خود را بنام «صاحب الدين» تعيين كرد تا عهده‌دار اين مقام شود و در همان قصيده اعتراف نموده است كه مرد آن نيست تا كار قضا را
ص: 662
بسر برد «1».
از سخن دولتشاه نيز همين برمي‌آيد زيرا وي در عين اقرار به استعداد و فضل و جودت قريحه او در شاعري گفته است كه آبا و اجدادش قضات ولايت جام بوده‌اند ليكن او بخاطر طبع شاعرانه خويش بدان شغل تن در نداد و شاعري را حرفه خويش ساخت.
استاد او را در شعر و ادب ركن الدين قبايي از قباي تركستان نوشته‌اند كه بطريق سياحت بعراق عجم افتاد و در آن ديار ساكن شد و در زمره شاگردان اثير الدين اوماني درآمد و با بدر جاجرمي معاصر و معارض او بوده است و دولتشاه ابياتي ازو نقل مي‌كند كه تذكره‌نويسان ديگر نيز ازو گرفته‌اند «2». پيداست كه قبول قول تذكره‌نويسان درباره تلمّذ پوربها بخدمت ركن الدين قبايي با توضيحي كه خود در شرح احوالش داده‌اند محلّ تأمل و مستحق تحقيق بيشتريست.
و امّا پوربها در آغاز كار خود در خراسان بسر مي‌برد و بيشتر در هرات متعهد خدمت و در عداد حواشي و اطرافيان خواجه عزّ الدين طاهر فريومدي و پسرش خواجه وجيه الدين زنگي فريومدي وزير و مستوفي خراسان، بود و آن دو را مدح مي‌گفت و مدايح اين پدر و پسر هر دو در ديوان پوربها ديده مي‌شود و اينكه تذكره‌نويسان او را فقط مختص بدرگاه خواجه وجيه الدين زنگي دانسته‌اند باطلست. خواجه عزّ الدين طاهر از عهد امير ارغون آقا ببعد در كارهاي ديواني خراسان بود و در عهد اباقا خان بن هلاگو (663- 680 ه) وزارت خراسان را بر عهده او گذاردند «3» و اين منصب بعد ازو بپسرش
______________________________
(1)-
وگر چند من مرد آن نيستم‌كه كار قضا برد خواهم بسر
ولي صاحب الدين كه خويش منست‌بفرمان تو بسته دارد كمر
نيابت بدو ده كه در جام نيست‌قضا را كسي زو سزاوارتر
(2)- تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ تهران ص 192- 193.
(3)- مجمل فصيحي حوادث سال 663.
ص: 663
وجيه الدين رسيد و اين وجيه الدين با آنكه ارغون بن اباقا را در ايامي كه آماده جنگ با عمّ خود سلطان احمد تگودار بن هولاگو (680- 683 ه) مي‌شد، بنقدينه كثير و مال فراوان مساعدت كرده، و در سال 683 كه براي جنگ با سلطان احمد تگودار از خراسان بيرون مي‌رفت در ركاب وي عازم عراق و آذربايجان گرديده بود، در سال 685 هجري بفرمان آن ايلخان سفّاك بقتل رسيد «1». فصيح خوافي با وصف آنكه قتل او را درين سال نوشته يكبار ديگر در ذيل حوادث سال 719 وفات او را در آن سال ذكر كرده است.
بنابر قول تذكره‌نويسان پوربها هنگام عزيمت وجيه الدين زنگي در ركاب ارغون، يعني بسال 683، همراه او از خراسان بتبريز رفت. اين قول مشهورست ولي گفتار صواب نيست زيرا در اشعار پوربها چنانكه خواهيم ديد چند بار اشاراتي داير بر اقامت ممتد او در خدمت خواجه بهاء الدين محمد بن شمس الدين محمد جويني و علاء الدين عطا ملك جويني، مي‌يابيم و حال آنكه اگر او در سال 683 بمركز دولت ايلخانان رفته باشد، در همان سال شاهد قتل خواجه شمس الدين صاحب ديوان و نكبت خاندان او بود و ضمنا يك سال پيش از آن يعني در سال 682 (شنبه چهارم ذي الحجه) از وفات خواجه علاء الدين عطا ملك جويني اطلاع داشت، پس چگونه مي‌توانست مدتي در خدمت آنان مانده باشد، و چنانكه مي‌دانيم خواجه بهاء الدين پسر خواجه شمس الدين صاحب ديوان هم چند سالي پيش از قتل پدرش يعني در سال 678 وفات يافته بود «2». پس تصوّر اينكه پوربهاء همراه خواجه وجيه الدين زنگي در آغاز عهد ارغون بتبريز رفته خطاست و او مسلما بعد از آنكه مدتي در خدمت عز الدين طاهر فريومدي و پسرش وجيه الدين زنگي زيست راه عراقين و آذربايجان در پيش گرفت و مدتي مديد در آن نواحي بسر برد و در شمار مدّاحان رجال دربار ايلخانان، خاصه خواجه شمس الدين محمد صاحبديوان و پسرش بهاء الدين محمد و برادرش علاء الدين عطا ملك درآمد.
______________________________
(1)- مجمل فصيحي حوادث سال 685.
(2)- راجع بهمه اين حوادث رجوع شود به مجمل فصيحي ذيل سالهاي مربوط.
ص: 664
در ميان ممدوحان پوربها غير از عزّ الدين و وجيه الدين فريومدي و رجال خاندان جويني كسان ديگري مانند اباقا خان و خواجه نصير الدين طوسي، و صاحب شرف الدين قانچي، و صاحب معين الدين، و ملك قتلغشاه بن علي ملك را مي‌يابيم.
پس از خروج از خراسان همچنانكه گفتيم شاعر مدتي در تبريز و بغداد و سپس در اصفهان اقامت داشت. اقامتش در تبريز بخاطر تعلّق بدرگاه شمس الدين صاحبديوان بود و طبعا بعلت همين انتساب بعدا بخدمت علاء الدين عطا ملك جويني، كه ساليان متمادي حاكم بغداد و عراق بود، راه يافت. پوربها در اشعار خود يكجا دو پسر شمس الدين را كه از اصفهان شعري براي وي ببغداد فرستاده بودند بباد شوخي مي‌گيرد «1» و اين علامت سكونت شاعر در آن شهرست و چون علاء الدين عطا ملك را مدح مي‌گفته پس درين شهر بدستگاه او تعلّق داشته است؛ و باز هنگام توقف در اصفهان، در مدح بهاء الدين صاحب ديوان، از اينكه در بغداد بر اثر مصادره اموال مجبور شده بود ملك پدري را به «صاحب صاحبقران» كه شايد مقصود علاء الدين عطا ملك باشد، بگرو دهد سخن مي‌گويد و درين صورت مستبعد بنظر نمي‌آيد كه در آن ديار صاحب شغلي و عملي بوده و هنگام محاسبه ديوان مبلغي كم آورده و دچار مصادره اموال شده بود و گرنه دليلي براي اين امر نمي‌توان يافت. در اصفهان نيز كار شاعر بفقر كشيده و هرچه داشته بگرو رفته و با اين حال مدت توقف شاعر در اصفهان و در خدمت بهاء الدين محمد صاحب ديوان بطول انجاميده بود. پوربها در قصيده‌يي كه در مدح بهاء الدين محمد بن شمس الدين صاحب ديوان سروده در شكايت از كسي كه بدو مقروض بوده چنين گفته است:
فرماي تا بوجه كند مال من اداورنه بدست من دهد آن بدنشان گرو
كز فقر و فاقه بنده چنان شد كه هرچه داشت‌از نقد و جنس كرد بسود و زيان گرو
بعد از مصادره كه ببغداد كرده بودملك پدر بصاحب صاحبقران گرو
______________________________
(1)-
مكتوب پر عيوب شما هر دو قلتبان‌دو غر عروس احمق بدنام بدنشان
... اين نامه وين عبارت و اين خط بدين نمطنزديك ما رسيد ببغداد ز اصفهان
ص: 665 زين كهنه دفتري دو كه با او بمانده بودآن نيز شد كنون همه در اصفهان گرو ...
... من بنده مدتيست كه بر درگَهِ شماكردم ببندگي دل و چشم و روان گرو ...
بدين ترتيب پوربها شاعري خود را در خراسان آغاز نمود و سپس راه آذربايجان و بغداد و اصفهان در پيش گرفت و مدتها آنجا ماند ولي معلوم نيست اواخر عمر را در كجا مي‌گذرانيده است.
از جمله حوادثي كه در ديوان پوربهاي جامي بدان بازمي‌خوريم داستان زلزله سخت نيشابور است بسال 666 هجري و ويراني نيشابور و تجديد بناي آن بامر اباقا بدست وزير خراسان يعني وجيه الدين زنگي ابن عزّ الدين طاهر مستوفي در سال 669. اشاره باين واقعه را در يكي از قصايد پوربها كه در مدح خواجه وجيه الدين زنگي ساخته است ملاحظه مي‌كنيم. فصيح خوافي در كتاب خود ضمن اشاره بواقعه مذكور اشعار پوربها را نيز درباره ويراني نيشابور و تجديد بناي آن نقل كرده است.
فصيح در حوادث سال 666 هجري چنين نوشته است: «زلزله كه درين سال باز در نيشابور واقع شد چنانچه درين كرّت بتمام خراب شد كه از نيشابور بغير از اطلال نشان نماند و درين واقعه پوربهاء جامي قصيده‌يي گفته و اينجا چند بيت از آن آورده شد و الابيات هذه:
ز زخم زلزله زير و زبر شدست چنانك‌سماك زير سمك شد سمك فراز سما
بجور و قهر برانداختش ز بن بنيادبكلّ و جزو فرو ريختنش ز هم اجزا
نهاده سر بزمين بي‌سجود مقصوره‌مناره قامت خود بي‌ركوع كرده دو تا
كتابخانه نگون رسم مدرسه مدروس‌خراب مسجد آدينه منبر اندروا
گمان مبر كه ز نقصان او بُد اين نكبت‌ز من بپرس اگر نيست باورت كه چرا
چو حق عنايت بسيار داشت در حق اونظر فگند بر احوال او بچشم رضا
چو هيبت نظر و پرتو تجلّي اوبدو فتاد ز هيبت در اوفتاد ز پا
نه از تجلّي او كوه طور پاره شدست‌كليم چون بدعا خواست از خداي لقا»
ص: 666
و باز فصيح خوافي در حوادث سال 669 هجرت مي‌نويسد: «حكم فرمودن ابقا خان كه خواجه وجيه الدين زنگي بن خواجه عزّ الدين طاهر فريومدي نيشابور را كه از زلزله خراب شده بود آبادان سازد و شهري از نو بنا سازد و پوربهاء جامي از قصيده‌يي كه در زلزله نيشابور گفته چند بيت كه مناسب اين مقام است ثبت افتاد:
چو كهنه بود و قديمي بناء نيشابورنهاد روي سوي او خرابي از هرجا
خداي خواست كه بازش ز نو بنا سازندبعهد دولت نوشيروان عهد ابقا
خدايگان جهان پادشاه روي زمين‌جهانگشاي عدو بند شاه شهرگشا
بسال ششصد و شصت و نه اتفاق افتادبنا نهادن اين شهر شهره زيبا
اواخر رمضان آفتاب و زهره بثورقمر بحوت و عطارد نشسته در جوزا
بنا نهادن شهر نُوَت مبارك بادبعهد دولت تو شهر باد هر صحرا
بدولت تو نشابور كهنه نو شد بازبسان پير خرف گشته كو شود برنا
سه چيز باد و بماناد هر سه تا بابدبقاء خواجه دگر شهر و شعر پوربها» تاريخ وفات پوربها را تقي الدين كاشاني «در اواخر زمان سلطان ابو سعيد بهادر و در سنه 732» دانسته است. اين قول درست بنظر نمي‌رسد زيرا اگر پوربها تا آن سال مي‌زيست مي‌بايست از مدايح ايلخاناني كه تا آن تاريخ بر ايران حكومت كرده بودند، و نيز از ستايشهاي رجال متعدّد عهد آن سلسله تا دوران غياث الدين محمد وزير آثاري در ديوان او باشد و چنين نيست؛ و اگر هم آنرا بپذيريم بايد عمري دراز براي پوربها تصوّر كنيم.
پوربها سخني روان و غالبا متوسّط دارد. از اختصاصات او آنست كه گاه قصائدي با كلمات وافر مغولي ساخته و خود را درين راه مبتكر شمرده است. قصيده‌يي كه ازو درين شيوه معروفست قصيده‌ييست طولاني بدين مطلع:
اي كرده روح با لب لعل تو نوكري‌معشوق ارتقي «1» و نگار هَجاوَري «2»
______________________________
(1)- اين كلمه ارتقي را در نسخ ارتكي بكسر اول و ثالث و ازبكي نيز آورده‌اند
(2)- هجاور بر وزن سراسر شهري به «ختا» كه به خوبرويان معروف بود
ص: 667
كه پر است از كلمات و اصطلاحات مغولي و آنرا علاوه بر ديوان او در مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي و تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي نيز مي‌يابيم. اما اين تنها قصيده پوربها بدين شيوه نيست و او چند قصيده ديگر بهمين روش ساخته است مانند:
اي زده روي تو بر يَرلِغِ حسن آلتمغاباسقاق خُتَني بَخشيِ خوبان ختا و مانند:
بحسن چهره تو خواست از قمر قُبجُرببوسه پسته تو بستد از شكر قُبجُر و نيز اين قصيده:
فگنده باز شر و شور در جهان قُبجُرفغان ز پير برآورد و از جوان قُبجُر امّا شهرت پوربها بيشتر در هجوها و هزلهاي اوست و او در عهد خود و ميان شاعران بعد از خود بدين فن شهرت داشته و خود را درين شيوه شاگرد سوزني و او را استاد خود مي‌شمرده منتهي گاه نيز بخود اجازه جسارت به پيشگاه استاد مي‌داده است:
درين ايام كس ديگر نگويد هزل ازين بهتروگر باور نداري امتحان كن تا عيان بيني
ز رشك آتش وَقّاد طبع و آب نظم من‌مشوّش خاك خاقاني ز باد امتحان بيني
بگور سوزني گر بگذرم گويم روانش رابرآور سر ز خاك تيره تا شعر روان بيني
غلط گفتم تويي هم مير و هم استاد من ليكن‌دمي شو مستمع تا شعر استاد جوان بيني پوربها در هزلها و هجوهاي خود معمولا بهترين قصايد استادان پيشين مانند سنائي و نظامي و ظهير و امثال آنان را انتخاب مي‌كرده و هنگام جواب دادن آنها كار را بهزل و ركاكت الفاظ مي‌كشانيده است امّا در همان حال سخن او از جدّ هم خالي نيست و او خود را در جدّ همطراز سنائي و در هزل همرديف سوزني و در نظم و نثر تازي و تركي و پارسي استاد مي‌داند «1».
از شيرينكاريهاي پوربهاي جامي آنست كه مدح يكي از ممدوحان را آغاز مي‌كند و در آن ميان شكايت از كسي كه مخالف يا مزاحم يا مدّعي اوست بميان مي‌آورد و در هجو
______________________________
(1)-
طبع لطيف من ز سنائي و سوزني‌در جد و هزل برده بسحر بيان گرو
در نظم و نثر تازي و تركي و پارسي‌برده ز اهل فضل بهر سه زبان گرو
ص: 668
او سخن را بدرازا مي‌كشاند و چون داد دل ار او گرفت باز بمدح ممدوح برمي‌گردد و بادامه گفتار مي‌پردازد.
پوربها شوخ‌طبعيهاي ديگر نيز در شعر خود دارد، با اين و آن از در مطايبه درمي‌آيد، در وصف اسافل خود سخن‌پردازيها دارد، تقليد مردم الكن را درمي‌آورد و براساس تلفّظ دشوار آنان شعر مي‌سازد و مي‌گويد:
دي بمجلس لسم آن ترك چگل گل گل گل‌كرد عاشق شق و واله له و بي‌دل دل دل
قدحي پر ز مي لعل مُرَوَّق وق وق‌پيش من داشت كه جاغرغرا حگل گل گل (؟)
گفتمش ترك نيم تركجه بلمس مس مس‌گفت من پارسي سي گويمت اي غافل فل
تو چه دعوي ويِ شاعر عر دايم يم يم‌مي‌كني در همه مجمع مع و محفل فل فل
امتحان حان مرا گر بتواني ني گفت‌غزلي گو بقوافي في مشكل كل كل
از غزل زل زل كرده بتخلص لص مدح‌بملك لك لك عالم لم عادل دل دل ...
الخ
بهرحال پوربها شاعريست خوش‌ذوق و خوش‌بيان و شوخ‌طبع و هزّال و مديحه‌ساز و هجاپرداز كه از قريحه خود آزادانه بهر نحو كه خواست استفاده مي‌كند. ديوان او تشكيل مي‌شود از قصائد، مقطعات، تركيب‌بند و رباعيات. رباعياتش لطيف و زيباست و ندرة در آنها از هجو اثري مي‌يابيم. از سخنان اوست:
شكر ايزد را كه تا من بوده‌ام‌حرص و آزم يك زمان رنجه نكرد
هيچكس از من شبي غمگين نخفت‌هيچكس روزي نبود از من بدرد
از طمع هرگز ندارم پشت خم‌و ز حسد هرگز نكردم روي زرد
هيچ دردي را نبودم من سبب‌بلكه بودم جمله را درمانِ درد
نيستم آزاده مرد ار كرده‌ام‌يا كنم من قصد هيچ آزاده مرد
با سلامت قانعم در گوشه‌يي‌خالي از غم فارغ از ننگ و نبرد
چند چيزك دوست دارم در جهان‌چون گذشتي ز آن حديث اندر نورد
ص: 669 جاي خرّم جامه نو بوي خوش‌روي خوب و كُتْبِ حكمت تختِ نرد
يار نيك و بانگ رود و جام مي‌ديگ چرب و نان گرم و آب سرد
بر نخواهم گشت ازين تا زنده‌ام‌ور خرد داري تو هم زين برمگرد
گَرد غم بفشان بمي خوردن ز عمرپيش از آن كز تو برآرد چرخ گرد
گر ز اول مايه مرديست خاك‌هم بآخر مايه خاكست مرد
نسيه را بر نقد مگزين و بكوش‌تا نماني يك زمان از عيش فرد **
اي پر شكر ز ياد دهانت دهان روح‌پر شكر نعمت است ز قندت دهان روح
ظلماني از سواد خط تو هواي نفس‌نوراني از صفاي رخ تو جهان روح
چون شب در انتظار خيال تو روز عقل‌بر لب ز اشتياق رواق تو جان روح
ماهي نتافت چون رُخت از آسمان حسن‌سروي نرست چون قدت از بوستان روح
چندين مريز بي‌گنهي خون عاشقان‌غارت مكن بلشكر غم خان و مان روح
ورنه ز دست جور تو بر آسمان رسددر بارگاه صاحب اعظم فغان روح **
بر بياض آفتاب از شب رقم خواهد كشيدماه را بر صفحه خوبي قلم خواهد كشيد
يا رب اين يك قطره خون كاو را همي خوانند دل‌تا كي از بيداد مهرويان الم خواهد كشيد
امشب اي شمع از سر بالين بيماران مروبيدلي سر در گريبان عدم خواهد كشيد
بر حذر باش امشب اي همسايه بيت الحزن‌كز سرشك چشم من ديوار نم خواهد كشيد
مي‌كشد بار غم محبوب و مي‌گويد بهاهركه عاشق شد ضرورت بار غم خواهد كشيد **
گر شد گهري ز درج سيمينت كم‌در حسن نگشت هيچ تمكينت كم
صد ماه ز اطراف رخت مي‌تابدگو باش ستاره‌يي ز پروينت كم *
ص: 670 چندين غم مال و حسرت دنيا چيست‌هرگز ديدي كسي كه جاويد بزيست
اين يك نفسي كه در تنت عاريتي است‌با عاريتي عاريتي بايد زيست *
بيچاره كسي كه صبح و شامش عشق است‌بي‌كام بود هر آنكه كامش عشق است
از جام جهانِ بي‌وفا قسمت مازهريست كه مي‌چشيم نامش عشق است *
اي واي بر آن دل كه درو سوزي نيست‌سودا زده مهر دل‌افروزي نيست
روزي كه تو بي‌عشق بسر خواهي بردضايع‌تر از آن روز ترا روزي نيست *
آن خال بر آن رخت عجيب افتادست‌كافور ترا مشك نصيب افتادست
در مملكت رُخت كه رومي دگرست‌زنگي بچه‌يي مگر غريب افتادست *
در خواب مرا دوش خردمندي گفت‌كز خواب گل نشاط و شادي نشكفت
چيزي چه كني كه با اجل باشد جفت‌مي‌خور كه بسي بزير گِل خواهي خفت *
چوگان تو از مشك سياه افتادست‌ز آن گوي تو در دامن ماه افتادست
اين نيست عجب كه گوي در چاه افتداين طرفه كه در گوي تو چاه افتادست *
چشم خوش تو رونق بادام شكست‌زلف سيهت طرّه هر شام شكست
از شرم لب لعل تو از مينايي‌در پاي تو افتاد مي و جام شكست *
چون رفت قلم جهد نمي‌دارد سودبيهوده بغم دُژَم چرا بايد بود
عمري ز پي مراد جانم فرسودجز رفته تقدير دگر هيچ نبود
ص: 671
*
عشق است كه لذت جواني ببردعشق است كه عيش جاوداني ببرد
عشق ارچه كه آب زندگاني دل است‌ليكن ز دل آب زندگاني ببرد *
نقّاش اگر ز موي پرگار كندمثل دهن تنگ تو دشوار كند
از تنگي و نازكي كه هست آن دهنت‌ترسم كه نَفَس لَبِ تو افگار كند *
آنكس كه ز جام عشق شد مست منم‌و آنكس كه هزار توبه بشكست منم
هم عاقل و ديوانه و هم زاهد و رنددر روي زمين اگر كسي هست منم *
ما فتنه آن سرو قباپوش توايم‌ديوانه آن دو لعل چون نوش توايم
با جانِ بجان آمده در حلقه غم‌ما حلقه بگوشِ حلقه گوش توايم *
اي اشك برفتن آرزويي داري‌و ز خون دو ديده رنگ و بويي داري
تعجيل مكن برفتن اي اشك كه توپيوسته قدم بر سَرِ مويي داري

26- ربيعي «1»

صدر الدين پسر خطيب فوشنج مشهور به «ربيعي» و «ابن خطيب» و «ابن خطيب فوشنج»
______________________________
(1)- درباره ربيعي پوشنگي (فوشنجي) بمآخذ ذيل مراجعه شود:
* تاريخ نامه هرات، سيف بن محمد هروي، چاپ كلكته 1943 ميلادي. موارد-
ص: 672
و «پسر خطيب فوشنج» از شاعران نيمه اوّل قرن هشتم هجري و از جمله گويندگان معروف حماسه‌هاي تاريخي در ايرانست. اطّلاع ما از شرح حالش منحصرست باشاراتي كه در ذكر وقايع سلاطين آل كرت آمده است و از مجموع اين اشارات مي‌توان شرح جامعي در باب سرگذشت او فراهم آورد. نسب او اصلا به مهاجران تازي كه بخراسان آمده بودند مي‌پيوست «1» و پدر او در پوشنگ (فوشنج) از اعمال هرات سمت خطيبي داشت و بهمين سبب است كه سيفي هروي گفته كه او «پسر خطيب فوشنج» بوده است. سخن سيفي در اين باب چنين است: «ملك مرحوم فخر الدولة و الدين طاب ثراه پسر خطيب فوشنج را، كه او را بلقب صدر الدين خواندندي، و در اشعار خود را ربيعي خواندي، بدرگاه خود مقرّب گردانيده بود» «2» و بنابراين در مواردي كه نام ربيعي را «صدر الدين خطيب» نوشته‌اند بايد آنرا باضافه ابني خواند و تركيب وصفي بشمار نياورد «3». ربيعي در قصيده‌يي كه در
______________________________
از صفحه پيش
مختلف مخصوصا صفحات 448- 456
* مونس الاحرار ج 1 چاپ تهران 1337 ص: لض- لظ
* حبيب السير چاپ تهران، ج 3 ص 376- 378
* مجمل فصيحي حوادث سال 702 هجري
* از سعدي تا جامي، چاپ دوم ص 194- 196
* مقاله مرحوم عباس اقبال آشتياني بنام «ربيعي پوشنگي» در مجله مهر شماره سوم سال اول
* مقاله مرحوم ملك الشعراء بهار در مجله ارمغان شماره اول سال ششم
* حماسه‌سرايي در ايران، دكتر صفا، چاپ دوم ص 358- 359
(1)- وي در قصيده‌يي كه در حبس فخر الدين ساخته چنين گفته است:
خسروا دست ميالاي كه از ريگ عرب‌چشمه‌يي سرزند آبشخورش از خاك عجم
(2)- تاريخ‌نامه هرات ص 448
(3)- شايد بهمين علت باشد كه ربيعي را در بعض تذكره‌ها «ابن خطيب» ناميده و ياد كرده‌اند
ص: 673
حبس ملك فخر الدين كرت، در تقاضاي عفو آن پادشاه ساخته به سي و يكسالگي خود اشاره كرده است «1» و چون اين واقعه حبس ربيعي هم بروايت سيفي و هم بروايت فصيح خوافي در سال 702 اتفاق افتاده بود پس تاريخ ولادتش سال 671 مي‌شود.
ربيعي هم از حداثت سنّ آغاز شاعري كرد و بمنادمت پادشاهان اختصاص يافت. در بيتي كه پيش ازين براي يافتن سال ولادت ربيعي بدان استناد جسته و در حاشيه همين صحيفه نقل كرده‌ايم وي در سال 702 به خدمت هفده ساله خود در درگاه ملك فخر الدين كرت اشاره مي‌كند و اين گفتار او معلوم مي‌دارد كه شاعر از حدود پانزده سالگي خود بخدمت پادشاهان كرت درآمد و اين مقارن بود با سال 685 هجري و مصادف با يكسال پيش از محبوس شدن ملك فخر الدين كرت در قلعه «خيسار» واقع در ولايت غور.
توضيح آنكه ملك فخر الدين بعللي مغضوب پدر خود ملك ركن الدين معروف به شمس الدين كهين (677- 705 هجري) شد و بفرمان او هفت سال از 686 تا 693 در حبس بود و درين سال بندهاي خود را گشود و بقلعه‌يي متحصن شد تا سرانجام بشفاعت امير نوروز مورد عفو قرار گرفت و بخراسان نزد آن امير رفت و با عزت و احترام مي‌زيست تا بروايت سيفي هروي در تاريخ‌نامه هرات بسال 697 بپادشاهي نشست. وي خود شاعر و از مشوّقان شعرا بود و عده كثيري از شاعران در خدمت وي بسر مي‌بردند و «ابن خطيب» يعني ربيعي يكي از آنان بود كه از تاريخ 685، يكسال پيش از زنداني شدن فخر الدين تا سال 702 هجري در خدمت او بسر مي‌برد. در سال اخير چنانكه بتفصيل در كتب تاريخ «2» نقل شده ربيعي مورد غضب ملك قرار گرفت و بتهمت آنكه توطئه‌يي براي قتل ملك فخر الدين ترتيب داده است به زندان افتاد و در همان زندان بوضع نامعلومي
______________________________
(1)-
سي و يك رفت ز عمرم غرض از حرمتشان‌هفده در خدمت تو چارده در بيت حرم
(2)- تاريخ‌نامه هرات ص 448- 456؛ مجمل فصيحي حوادث سال 702؛ حبيب السير ج 3 ص 376- 378.
ص: 674
از ميان رفت. خلاصه سخن درين باب آنكه ميان ملك فخر الدين و نديم و شاعرش ربيعي بعللي و علي الخصوص بر اثر شرابخوارگي ربيعي دويي و نفاق افتاد چندانكه ربيعي از هرات به «تون» بخدمت شاه شمس الدين علي بن ملك نصير الدين محمد سيستاني ملك قهستان كه از بازماندگان خاندان صفّاري بود، رفت ولي باز بدلجويي ملك فخر الدين بهرات بازگشت تا آنكه شبي در مجلس شراب دعوي كرد كه اگر ياران با او موافقت نمايند ملكي در ضبط خواهد آورد و چنين و چنان خواهد كرد. ياران نيز مستانه دست بيعت بدو دادند. اين خبر بامدادان بملك فخر الدين رسيد، فرمان داد تا ربيعي و يارانش را دستگير كنند. از آن جمع بعضي كشته و بعضي مثله شدند و ربيعي بزندان افتاد و اگرچه از زندان قصيده و همچنين مثنوي‌يي بنام «كارنامه» در شرح حال و اعتذار و طلب امان بخدمت ملك فرستاد، ليكن كاري بمراد او از پيش نرفت و همچنان در زندان بود تا بطريق نامعلومي از ميان رفت و ظاهرا بدست دژخيمان غوري كشته شد. تاريخ اين واقعه را فصيح خوافي سال 702 نوشته و در شاهد صادق 740 آمده است و اعتماد بر قول فصيح خوافي اقرب بصواب مي‌نمايد.
با آنكه ربيعي در عنفوان شباب از ميان رفت، از اندك مايه اشعاري كه ازو داريم معلوم مي‌شود كه شاعري توانا بود. از ميان همعصران او «سيفي هروي» شاعر و نويسنده درگاه آل كرت در هرات درباره او مي‌نويسد كه «طبعي داشت در غايت نازكي و شعري در نهايت دلپذيري و سخن مطبوع بس روان» «1». اندك ابياتي كه ازو مانده از رواني طبع او و استواري ابياتش، خاصه در مثنويهاي او، حكايت مي‌كند.
از آثار «ابن خطيب فوشنج» يعني ربيعي آنچه باقي مانده كم است. يك قصيده در مونس الاحرار در ستايش ملك فخر الدين و قسمتي از يك قصيده مبني بر اعتذار از خطايي كه كرده بود در مجمل فصيحي و قسمتي از قصيده ديگر كه از قهستان بخدمت ملك فخر الدين فرستاده بود در تاريخ‌نامه هرات، و پنجاه و هشت بيت از مثنوي كارنامه
______________________________
(1)- تاريخ‌نامه هرات ص 448.
ص: 675
كه در زندان ملك فخر الدين اندكي پيش از كشته شدن، ساخته بود در مجمل فصيحي و در حدود 250 بيت از منظومه «كرت‌نامه» در تاريخ‌نامه هرات باقي مانده است و مسلما علت پراگنده شدن ديوان و از ميان رفتن قسمت اعظم آثار او پيش آمدي بود كه در پايان حيات براي وي رخ داده و بحبس و قتل او كشيده بود.
«كرت‌نامه» را ربيعي بفرمان ملك فخر الدين ببحر متقارب در تاريخ پادشاهان آل كرت ساخت. سيفي درين باب گويد: «ملك مرحوم فخر الدولة و الدّين طاب ثراه پسر خطيب فوشنج را، كه او را بلقب صدر الدّين خواندندي، و در اشعار خود را ربيعي خواندي، بدرگاه خود مقرّب گردانيده ... او را فرموده بود كه حكايات و سرگذشت جدّان و پدران بزرگوار مرا و سير و خصال و قتل و نهب و بسط و قبض هريك را و قصص در بند افتادن و ماندن در آن هفت سال «1» و حربها كه با اعادي ملك كرده‌ام و تمرّد و تكبّر من كه هيچ پادشاهي را منقاد نگشتم، از جزويات و كليّات، علي التفصيل بر نهج شاهنامه در نظم آر، [پسر] خطيب فوشنج شش سال در ساختن و پرداختن آن كتاب بسر برد و آن كتاب را به كرت‌نامه موسوم گردانيده بودند.» «1» با تصريح سيفي بر اينكه ربيعي شش سال در نظم كرت‌نامه رنج برد، بايد دستور نظم آن و نيز شروع شاعر بكار آن منظومه، درست در آغاز پادشاهي ملك فخر الدين يعني از سال 697 آغاز شده و تا تاريخ سفر ربيعي از هرات بقهستان، كه چند ماهي پيش از حبس و قتل او صورت گرفته بود «2»، امتداد يافته باشد. از كرت‌نامه نسخه‌يي در دست نيست و نمي‌دانيم كه ربيعي آنرا در چه مايه از ابيات پرداخته بود ولي مي‌دانيم كه اين نسخه تا چندي در هرات مشهور بود و مورد استفاده بعض مورخان خاصه سيفي در ذكر تاريخ هرات قرار گرفت.
______________________________
(1)- تاريخ‌نامه هرات ص 448- 449.
(2)- زيرا بنابر تصريح سيفي هروي، ربيعي در شهر تون چندگاهي بيش نماند و بعد از بازگشت بهرات بيش از پنج ماه آزاد نبود و گويا مدت حبس و قتلش هم چندان طولاني نبوده است.
ص: 676
اينك نمونه‌هايي از اشعار او:
«1» رويست يا رب ياسمن بويست يا خود ياسمن‌ز آن روي اگر بويي بَرَد رنگ آورد گل در چمن
اي گل غلام روي تو در خط زرنگ و بوي توفرقي ندارد موي تو يك موي از مشك ختن
سيمين بناگوشت ز زر گلگونه دارد پر دُرَرگويي كه نسرين را مگر در سايه دارد نسترن
در نرگست نيرنگ بين مستان شوخ شنگ بين‌آن روي آتش رنگ‌بين بربوده آب ياسمن
شيرين‌تر از جان نام تو و آن تلخي دشنام توخدّو قدو اندام تو يعني گل و سرو و سمن
از من بحقّ چارقُل «2» كايدر مچين دامن بكُلّ‌يكبارگي درنه چو گل بر خود بدرم پيرهن
اي درد و درمان رهي چندين چه درد دل دهي‌مي‌نايدم بوي بهي الّا از آن سيب ذقن
اي نوبهار جان اگر خود نقش بندد يك سحرروي ترا بلبل دگر در باغ نگشايد دهن
زد بلبل اندر باغ نَي بر گل ز شبنم ديد خَوي‌گفتست باري كيست دَي گو آب بر آتش مزن
گو چشم مستت خواب كن ني غمزه را در تاب كن‌گل را در آتش آب كن از روي برقع برفكن
لطفي بكن با دوستان بگذر ميان بوستان‌تا گم شود سرو روان تا شرم دارد نارون
سوز سخن بسيار شد، ناليدن ني‌زار شدنُه چشمِ موسيقار شد هر هفت عضوم در بدن
ساقي سخن كوتاه كن مي باروان همراه كن‌ياد از جناب شاه كن چندين مگوي از خويشتن
شاه سليماني نگين سلطان عادل فخر دين‌فرمانده روي زمين شاهنشه دور ز من
آن زينت ديهيم و گاه آن فخر آل كرت شاه‌آن خسرو كشور پناه آن رستم لشكرشكن ...
** ابيات ذيل از «كارنامه» ربيعي است كه در زندان ملك فخر الدين ساخته و در آن كيفيت دستگير شدن و بزندان افتادن خود را با شرحي از زندانبانان وصف كرده و تقاضاي عفو و رهايي نموده است. فصيح خوافي كه اين منظومه را در دست داشته
______________________________
(1)- اين قصيده بتمامي در مونس الاحرار نقل شده است.
(2)- چار قل يعني چهار سوره كه به «قل» شروع مي‌شود
ص: 677
قسمتهايي از آنرا نقل كرده است و اينك چند بيتي از آن‌كه با شرح غافل‌گير شدن ربيعي در مجلس شراب بوسيله مأموران ملك فخر الدين آغاز شده است:
از در و ديوار عَوانان شاه‌چند تن و، شحنه زندان شاه
بسته ميان تنگ درون آمدندشسته همه چنگ بخون آمدند
ني بنشستند و نه مي كرده نوش‌مطرب و چنگ و دف و ني شد خموش
در دلم آمد كه بخمّ كمندبست مرا خواهد چرخ بلند
با من از آغاز يكي ز آن گروه‌گفت كه اي كودك دانش‌پژوه
باده مخور دست بدار از گناه‌خيز كه مي‌خواندت القصه شاه
يكسره ياران همه برخاستيم‌كار جز آن بود كه ما خواستيم
ني دل بزم و نه تمنّاي مي‌روي نهاديم سوي قصر كي
فرّ كيان شاه فريدون نژادوارث كيخسرو با دين و داد
پشت جهانداري و روي سپاه‌نازش نام و نسب كرت شاه
شاه جهان خسرو روي زمين‌وارث جمشيد ملك فخر دين
داشت يكي بند گران ساخته‌ز آهن و فولاد بپرداخته
كرد مرا بسته بدان بند پاي‌سرمكش «1» از خواهش گيهان خداي
آن دگران را همه آزاد كردچرخ فلك بين كه چه بيداد كرد
من شده پس بسته بند گران‌راست چو كاوس بمازندران
بار غمي بر دل و بر پاي بندبا همه غم همنفسم تايِ چند «2»
جان «3» من از صحبتشان در غريوبُلعجبي چند نه مردم نه ديو
يك دل از ايشان بجهان شاد نه‌چون دلشان آهن و پولاد نه
ديو يكي مسخره در گردشان‌خرس يكي لَت‌خوره «4» شاگردشان
عادتشان بستن و آويختن‌خصلتشان كشتن و خون ريختن
______________________________
(1)- كذا، شايد: شرمگن
(2)- در اصل: تا بچند
(3)- در اصل: حال
(4)- لت‌خوره: پس‌گردني‌خور.
ص: 678 كار همه عمر برون كوب و زورروي همه سال بخيسار «1» و غور
كوه روانند و نبرد آزماي‌كوه درانند بصنع خداي
ده تن ازين قوم نگهبان من‌واي بر اين حال پريشان من
تاجورا تخت كيانيت هست‌دست و دل ملك ستانيت هست
شاه وراي تو بگيتي مبادشاه ندارد چو تو گيتي بياد
قاعده دوده سنجر تويي «2»واسطه ملك سكندر تويي
دوده سنجر ز تو خواهد نويدملك سكندر بتو دارد اميد
تاج كيان طرف غلامان تست‌چرخ روان بنده فرمان تست
راي تو سرمايه شمس و قمرتيغ تو پيرايه فتح و ظفر
شمس و قمر راي ترا پيشكارفتح و ظفر تيغ ترا جان سپار
به ز تو بر تخت كسي شاه نه‌به ز منت هيچ نكوخواه نه
از همه غمهاي جهان رسته‌ام‌تا بتو و بند تو پيوسته‌ام
بنده‌ام آخر بچه بندم كني‌بد نيم آن به كه پسندم كني
بد نبود هرچه پسنديد مردهان ز پسنديده خود برمگرد
مُلْك ستانا مَلِكا خسرواشير دلا قلعه گشايا گوا
از خود و خيسار يكي ياد كن «3»داد كن، از بهر خدا داد كن
يا به ازين در كنف خويش گيريا ادبي كن كه سر خويش گير
يا نظري كن بكُلَه گوشه‌يي‌يا مددي بخش بره توشه‌يي
يا چو بزرگان بمن اندر نگريا چو كريمان ز سرم درگذر
______________________________
(1)- خيسار نام قلعه‌يي ميان هرات و غور بود
(2)- مورخان و غالب شعراي آل كرت نسب آن خاندان را به سنجر مي‌رسانيدند
(3)- چنانكه ديده‌ايم ملك فخر الدين بفرمان پدرش مدت هفت سال در قلعه خيسار مقيد و محبوس بود
ص: 679 يا بِنعَم دار مرا پاي‌بست‌يا بكرم دار مرا زيردست
روح پدرْ پيرِ مرا شاد كن‌بهر خدا بنده‌يي آزاد كن
جان چه ستاني كه جوانم هنوزحيف اميدي كه بمانم هنوز
گرچه گزيدي با يادي مراجان و جواني نه تو دادي مرا
شاه جهاني بجهان زينهارآنچه ندادي مستان زينهار
حيف بود خون كسي ريختن‌كش نتوان باز برانگيختن
نامه بدين نكته بپايان رسيددر ره طي باز بعنوان رسيد
پس ببرِ شاه فرستادمش‌از خود و از بند خبر دادمش
شاه جهان خسرو خورشيد فربرده بشمشير ز خورشيد فر
دوده و قرطاس و قلم خواست زودپاسخ ازينگونه بياراست زود:
گفت كه اي كشتني ناسپاس‌مسخره ناكس حق ناشناس
تو بجهان از چه سبب زيستي‌هيچ نگويي كه تو خود كيستي
نيست ترا رويِ رهايي ز بندخواه كنون بگري و خواهي بخند
بند بسايد پس ازين پاي توچاه بود تا بابد جاي تو
زنده سوي گور فرستادمت‌حال همينست، خبر دادمت از كرت‌نامه ربيعي چنانكه گفته‌ايم ابياتي پراگنده در تاريخ‌نامه هرات تأليف سيفي هروي آمده است و اينك چند بيتي از آن كتاب در اينجا با ذكر صفحات نقل مي‌كنيم:
شد از هر دو سو آتش رزم‌تيزبيفزود هر دم همي رستخيز
ز هر سو سوي رزم بردند دست‌هم آن و هم اين سوي بالا و پست
بشمشير تيز و بچاچي كمان‌هم آنها هم اينها زمان تا زمان
همي رزم جستند و كين توختندتن و دِرْع برهم همي دوختند (ص 329)
ص: 680 يكي رزم خرّم برآراست شاه‌كز آن خيره شد چشم خورشيد و ماه
درخشان علمها بگاه نبردز پيروزه و سرخ و نيلي و زرد
سواران و نيزه چنان مي‌نمودكه بر كوه آهن يكي بيشه بود
همه دشت و صحرا و شيب و فرازسوار و پياده بُد و اسب و ساز
درآمد ز جاي آن سپاه گران‌تو گفتي كه شد كوه و بيشه روان (ص 370)
ز هرگونه آواي شير ژيان‌همي رفت بالاتر از آسمان
بهر گام گفتي يكي اهرمن‌كمين كرده از بهر خون ريختن
بشهر اندرون از نشيب و فرازهمه گرگ بود و گوزن و گراز (ص 91)
دَم كوس در كوه و هامون گرفت‌تو گفتي زمين و آسمان خون گرفت
بناليد طبل نبرد از دو روي‌جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوي
درفش از پس و پيش بر پاي شددرخش سنان عالم آراي شد
دو لشكر همه صفدر و كينه‌ورچو شيران فتادند در يكدگر
بپرخاش و پيكار كردند روي‌چو سيل روان خون درآمد بجوي (ص 310)
بهر كار رُخ سوي دادار دارهمي يار و ياور جهاندار دار
ز روز پسينت در انديشه باش‌بنيكي‌شناسي خردپيشه باش
مشو در پس آز و آيينِ بَدبگيتي بنيكي بمان نام خُوَد
همي تا ترا دست هست و توان‌مكن بد بجاي كهان و مهان
ره راستي جوي و پاداش ياب‌مكن خويش را بسته خورد و خواب
چو كاري شود بر تو دور و درازنيازي ببر بر دَرِ بي‌نياز
ص: 681 دل از بهر اين خانه خاك خُوَردمدار از پي پنج روزه بدرد
بتاج و نگين و كلاه مهي‌بشاهي و شاهنشهي و شهي
منه دل كه اين جمله بگذشتني است‌بفرمان ايزد رها كردنيست (ص 153- 154)

27- سراج قمري «1»

مولانا سراج الدّين قمري از جمله شاعران چيره‌دست ذو اللسانين است كه در
______________________________
(1)- درباره احوالش بمآخذ ذيل نگاه كنيد:
* ديوان سراج قمري كه نسخي از آن موجود است و نسخه مورد استفاده من عكسي است از روي نسخه چستر بي‌تي‌Chester Beatty بشماره‌Ms 107 . تاريخ تحرير اين نسخه سال 712 هجريست.
* تاريخ گزيده چاپ تهران ص 735، 739
* لطايف الطوايف چاپ تهران ص 270
* مرآة الخيال چاپ بمبئي ص 54
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 261
* آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري بخش دوم ص 904 ببعد
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 477
* هفت اقليم امين احمد رازي چاپ تهران ج 3 ص 161
* تاريخ طبرستان و رويان بتصحيح آقاي عباس شايان چاپ تهران ص 57
* تاريخ رويان اولياء اللّه آملي چاپ تهران 1348 بتصحيح آقاي دكتر منوچهر ستوده ص 156
* لطايف عبيد زاكاني چاپ تهران 1333 ص 119
ص: 682
اواخر قرن ششم هجري و نيمه اول قرن هفتم هجري مي‌زيست و با همه زبان‌آوري و با آنكه نام او بر قلم بيشتر نويسندگان تراجم رفته است سرگذشتي مبهم و شرح حالي تقريبا ناشناخته دارد. اسم او را همه‌جا سراج الدين نوشته‌اند و از آنجمله در نسخه‌يي از ديوان او كه بسال 712 هجري كتابت شده، و اساس مطالعه من در تتبّع احوال وي بوده، در آغاز آن «الشيخ الحكيم سراج الدين قمري» و در پايان آن با اشاره به فوتش «مرحوم سراج الدين قمري» ذكر شده و همين صورت «سراج الدين» در بسياري از مآخذ بعدي تكرار شده است و بنابرين «سراج» خلاصه نام او بنظر مي‌آيد و اين درباره چند شاعر ديگر كه سراج الدين نام داشته‌اند مانند سراج بلخي و سراج سگزي و غيره نيز متداول بوده است، و خود شاعر هم چند بار خويش را «سراج» ناميده و بصورت تركيبي «سراج قمري» آورده است «1» يعني بهمان نحو كه در آغاز اين مقال ديده‌ايم.
تخلّص يا لقب شعري او «قمري» بضمّ اول و سكون ثاني است يعني نام مرغ مشهور، و اگر بعضي آنرا بتلفظ ديگر تصوّر كرده باشند اشتباهست زيرا خود بارها تخلص خود را بصورت مذكور توجيه كرده است «2» و چنانكه از سخن شاعر برمي‌آيد نام او با عنوان «مولانا» همراه بود «3».
______________________________
(1)-:
سراج قمري در باب خويشتن‌داري‌بجان تو كه اگر مثل خويشتن دارد
بنده كمتر سراج قمري اينك گردنش‌چون كبوتر يافت طوق خدمت اين بارگاه
(2)- از آنجمله گويد:
خاصه فرخ قمري آن مرغي كه از بهر غذاطوطي نطق از مزاج شكر او شكر گرفت
وصل تو نايافته بيهده قمري‌فاخته كردار چند گويد كوكو
قمري چه مرغ شد كو در باغ تو بنالدبر تو ببانگ زاغي صد نعره چنويي
قمريت را ز طوق شقاوت خلاص كن‌اي بندگيت موجب آزادي از شقا
قامت قمري بي‌بال ز بس بار گناه‌بيم آنست كه چون طوق كبوتر گردد
(3)- در مدح سيد الوزراء شرف الدين محمد الكاتب كه شاعر با او مصاحب و جليس بوده گويد:
تو آن مگير، نه مولاي بارگاه توام‌وزين سبب لقب من شدست مولانا ...
ص: 683
مولد و منشاء او را در بعض مآخذ ولايات و بلاد مختلف بترديد ذكر كرده‌اند مثلا امين احمد در هفت اقليم او را در شمار شعراي قزوين ذكر كرده و آذر در آتشكده نوشته است كه: «در اصل و مولد سراج قمري خلاف كرده‌اند بعضي او را خوارزمي و بعضي جرجاني و بعضي آملي دانسته‌اند امّا آنچه بصدق اقربست اينست كه مولد او خطّه آمل بود» و حق هم همينست كه آذر گفته زيرا از ديوان او چند بار تعلق وي بمازندران و بآمل استفاده مي‌شود «1» منتهي او هميشه در مازندران سكونت نداشته و گاه بقصد انتجاع آن ديار را ترك مي‌گفته و باز بدان برمي‌گشته و مدح رجال آن سامان را از سر مي‌گرفته است «2».
______________________________
(1)- در قطعه‌يي مي‌گويد:
خداي عز و جل حيز را و خرسك راوزير كرد و عميد، اين نكال و قهر نگر
مرا مپرس ز احوال مردم آمل‌وزير ملك ببين و عميد شهر نگر *
ز ديدن طبرستان بسم كه ديدن اوبتر شدست ز زخم تبر، كه را بينم؟ *
خطه مازندران بفر خداوندشد ز خوشي چون فضاي سغد سمرقند علاوه بر اين ممدوحان شاعر كه اتفاقا متعددند، جز چند نفر معدود، همگي از امرا و وزرا و رجال مازندران و رويان بوده‌اند و اين خود تعلق او را بدان سامان و اقامتش را در آن حدود مي‌رساند.
(2)- در مدح امير ابو الفضل فخر الدوله دابو گويد:-
ص: 684
از ابتداي احوالش اطلاع كافي در دست نيست ولي گويا در اوان شباب بقصد تحصيل علم از مازندران بيرون رفته و ظاهرا مدتي در ري و شايد خراسان بسر برده بود و بعيد نيست كه طمع شاعري در دستگاه خوارزمشاهان آل اتسز او را بحدود ماوراء النهر و خوارزم هم كشانيده باشد. آذر او را «از تلامذه امام فخر رازي و از اقران كمال اسمعيل و رفيع لنباني و عمادي شهرياري دانسته و گفته است كه مدح يكديگر كرده‌اند».
و سخن او درين موارد درست بنظر مي‌آيد.
اگر شاگردي سراج در نزد امام فخر رازي درست باشد بايد او در سال 606 هجري كه سال وفات امام المشكّكين است بيست و چند سالي داشته و بنابرين در حدود سال 580 يا قريب باين تاريخ ولادت يافته باشد.
قول آذر در معاصر بودن كمال الدين اسمعيل و ديگر شاعران پايان قرن ششم و اوايل هفتم اصفهان و عراق با سراج قمري درست و محقق است زيرا در ديوان سراج قمري
______________________________
از صفحه پيش
بنده گر از حضرت تو رفت عجب نيست‌خلق تو همچون گلست و بنده خبزدو *
تا كيم چرخ سفرپيشه چنين خواهد داشت‌در سفرهاي چنين رنج‌فزاي و جان كاه
چون مرا مفلسي آمد ز فلك بهره چه سودگر مرا خواني بر تخت هنر شاهنشاه و باز در مدح همين امير گويد:
طبرستان ز طرب شد طربستان اين باراز قدوم قدم شاه مبارك ديدار
در درياي جوانمردي فخر الدوله‌كه چو درياي گهر هست كفش گوهربار و همچنين در مدح يكي ديگر از افراد خاندان دابو يعني صدر كبير امير فخر الدين دابو از رجال بزرگ مازندران گويد:
هيچ داني كه ز دوري جناب عاليت‌حال و جان و دل من بر چه نسق بود تباه
دو مه از نزد تو غايب بدم و در غيبت‌دو سه روزم دو سه مه بيش بود، خاصه دو ماه! و اين معني بتكرار از قصايدش مشهودست.
ص: 685
قصيده ذيل را در مدح كمال الدين اسمعيل مي‌بينيم:
گر دگرباره قبولت بود اي باد شمال‌پيش سلطان سخن خسرو اقليم مقال
عرضه كن خدمت من بروي و رمزي برگوي‌ز آرزومندي من گر نبود جاي ملال
اشتياقم بكمالست و هم از غايت لطف‌بود ار خدمت من نيز رساني بكمال ...
و درين قصيده كه بعلت دو بار ذكر نام گوينده (يعني قمري) صحت انتساب آن بسراج قمري مسلّم و محقّق است، شاعر خود را پيرو نظم كمال الدين اسمعيل و بدين تعبير «اسمعيلي» شمرده و گفته است:
ز اتّباعِ رهِ نظمت شده اسمعيلي‌وندر آن راه ز تنگي نبود كُنجِ ضلال اين قصيده چنانكه از ظاهر آن برمي‌آيد در دوره پختگي سراج قمري در شعر سروده شده و ظاهرا تاريخ آن از سنين اوليه قرن هفتم آنسوتر نيست و بنابراين همعهدي او با معاصران كمال هم امكان كلّي دارد.
از جمله بزرگان ديگري كه سراج با آنان معاصر بوده و ارتباطي ميانشان وجود داشته سيف الدين باخرزي شاعر و صوفي مشهور قرن ششم و هفتم هجري متوفي بسال 629 هجريست «1» كه سراج قمري او را در شصت سالگي مدح گفته و آرزوي لقاي او را كرده بود، درين قصيده:
يا رب منم رسيده عمرم بشام دنيابَعدِ شب جواني چون صبحِ پير رسوا ...
مولاي سيف دينم بسته ميان چو نيزه‌در خدمت ايستاده همچون علم بيك پا
هرگز فرو نيايد آن سر بسقف گردون‌كش باز بالش آمد زين آستان اعلا
سيفي چو تيغ هندي عاري ز زنگ بدعت‌مشرق نموده غربش از نور در بخارا ...
و از طرفي ديگر چنانكه خواهيم ديد سراج قمري مدّاح حسام الدوله اردشير بن كينخوار باوندي است كه پايتختش در آمل بود و بسال 647 هجري درگذشت؛ و نيز در ضمن مدايح سراج بنام غياث الدين پير شاه بن محمّد خوارزمشاه (مقتول بسال 627) و برادرش
______________________________
(1)- درباره سيف الدين باخرزي رجوع شود بهمين كتاب ج 2 چاپ اول ص 856- 858
ص: 686
جلال الدين خوارزمشاه (مقتول بسال 628) برمي‌خوريم و اينهمه دلايل كافيست كه ما را بدوران حيات سراج قمري كه اواخر قرن ششم و چندين سال از اوايل قرن هفتم هجري بوده است راهبري كند و بنابرين قول دولتشاه سمرقندي (در تذكرة الشعراء) و كساني كه نادانسته اشتباه او را تكرار كرده‌اند «1»، منبي‌ء از آنكه سراج قمري معاصر سلطان ابو سعيد بهادر (متوفي بسال 736 هجري) و سلمان ساوجي (م 778 هجري) و عبيد زاكاني (م 771 ه.) بوده مسلّما و بي‌هيچگونه ترديدي غلط است «2» و يقينا در نتيجه اشتباه اين
______________________________
(1)- مانند فخر الدين علي صفي در لطايف الطوايف ص 270 و امين احمد رازي ج 3 ص 161- 163 و هدايت ج 1 ص 477 و غيره
(2)- قول دولتشاه كه مأخذ تمام اشتباهات درباره سراج قمري و زمان اوست چنين است:
«مفخر الظرفاء سراج الدين قمري طاب ثراه خوش‌طبع و لطيفه‌گوي و سخن‌شناس بوده و همواره نديم مجالس سلاطين و حكام بودي، و اصلش از قزوين است، در مضحكات عبيدي آورده كه بروزگار سلطان ابو سعيد خان در ابهر ضعيفه‌يي صفيه نام بزهد و عبادت مشغول بوده و خواتين و ساده‌دلان را بدان زاهد ارادتي و اعتقادي عظيم واقع بود، و قنقرات خاتون كه همشيره رضاعيه سلطان ابو سعيد خان بوده، بزيارت بي‌بي صفيه رفت و سراج الدين در آن مجلس حاضر بود، چون سفره كشيدند قنقرات خاتون گفت قدري از نيم‌خورده بي‌بي صفيه بمن دهند تا تناول نمايم و بقيه به تبرك بخانه برم، سراج الدين گفت اي خاتون اگر شما رغبت نماييد من تمام خورده بي‌بي دارم، قنقرات خاتون ازين سخن بهم برآمد و فرمود تا سيلي چند بر روي سراج الدين زدند و سراج الدين با روي كبود در مجلس سلطان ابو سعيد خان حاضر شد. سلطان پرسيد كه روي مولانا را چه رسيده؟ مولانا گفت اي خداوند لطيفه از ظريفان مردم بهزار دينار مي‌خرند، قنقرات خاتون لطيفه از من بده سيلي خريد و في الحال ثمن بمن واصل گرديد و كيفيت لطيفه بخان تقرير كرد، و هرگاه كه خان قنقرات خاتون را ديدي خندان شدي و گفتي لطيفه را از شاعر ارزان خريدي!- و سراج الدين را با عبيد زاكاني و خواجه سلمان ساوجي مشاعره و معارضه است و بجهت يك رباعي ميان سلمان و سراج الدين قمري تعصب بسيار واقع شده و فضلا هيچيك را بر ديگري فضل ننهاده‌اند و-
ص: 687
«سراج الدين» قمري با سراج الدين ديگري از شعراي قرن هفتم و هشتم است چنانكه مثلا امين احمد رازي در هفت اقليم (چاپ تهران ج 3 ص 161 ببعد) او را از يك جانب با سيّد سراج الدين سگزي اشتباه كرده و بعض اشعار آن سيّد را بنام سراج قمري آورده و گفته كه مدتي از عمر خود را در خراسان و ماوراء النهر گذرانده است و باز در همين حال هم او را از مخصوصان محفل سلطان ابو سعيد شمرده است و حال آنكه سراج سگزي مطلقا دربار ايلخانان را درك نكرده و عمر خود را در خراسان و ناحيه قفچ و مكران گذرانده بود.
معاصر دانستن سراج قمري با عبيد زاكاني هم نتيجه آنست كه سراج چنانكه خواهيم
______________________________
از صفحه پيش
هر دو مصنوع و خوبست و اين رباعي خواجه سلمان راست:
اي آب روان سرو برآورده تست‌وي سرو چمان چمن سراپرده تست
اي غنچه عروس باغ در پرده تست‌اي باد صبا اين همه آورده تست سراج الدين قمري گويد اين رباعي:
اي ابر بهار خار پرورده تست‌وي خار درون غنچه خون كرده تست
گل سرخوش و لاله مست و نرگس مخموراي باد صبا اين همه آورده تست» (تذكرة الشعرا ص 261- 262)
مرحوم سعيد نفيسي در كتاب خود بنام تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي ج 1 ص 206 از شاعر ديگري بنام سراج الدين قمري قزويني نام مي‌برد و مي‌نويسد كه از شاعران معروف ايران در قرن هشتم بوده و با عبيد زاكاني و سلمان ساوجي مشاعره و معارضه داشته و در 735 درگذشته و ديوان اشعار وي كه بيشتر قصايد و غزليات بسبك شعراي عراقست شامل دو هزار بيتست.- من تاكنون بنام و آثار اين شاعر بازنخورده‌ام و در صورت وجود او آنچه دولتشاه آورده درباره اين سراج الدين قمري قزوينيست نه آن سراج الدين قمري آملي كه مورد مطالعه ما در متن است و ديوان او هم چنانكه خواهيد ديد به بيش از دو هزار بيت برمي‌آيد.
ص: 688
ديد شاعري هجوگو و بذله‌پرداز بود و عبيد زاكاني كه بذله‌ها و لطيفه‌هاي بسياري از بزرگان قرن هفتم را مخصوصا در دو رساله دلگشا و اخلاق الاشراف آورده طبعا بسراغ سراج قمري هم رفت و ذكري ازو در لطائف خود كرد «1» و همين اشاره براي جاعلين سرگذشتهاي شعرا از قرن نهم ببعد كافي بود كه اين دو بزرگ را معاصر و معاشر فرض كنند. آذر در آتشكده بسبب آنكه سراج قمري مدح غياث الدين پير شاه (م 627 ه) كرده معاصر دانستن او را با سلطان ابو سعيد بهادر مردود مي‌شمارد و تصور مي‌كند كه شايد آنچه درباره روابط اين شاعر با ابو سعيد (و طبعا با رجال معاصر او يا بعد ازو) نوشته‌اند، درباره سراج الدين قمري ديگري بوده.
از ميان كساني كه خواسته‌اند بشرح احوال سراج قمري توجه و اشاره‌يي كنند نزديكترين مؤلف بزمان حيات سراج قمري حمد اللّه مستوفي قزويني (يا: حمد مستوفي) است كه در تاريخ او چيزي ازين شاعر زبان‌آور نمي‌بينيم مگر آنكه گويد «در فسقيّات غلوّي تمام داشت!» «2» و گويا مورّخ مذكور از زندگاني طولاني سراج قمري همين را مي‌شناخت و بس!
واله داغستاني در تذكره رياض الشعراء خود اگرچه درباره سراج قمري ساكت است و اشتباهات گذشتگان را تكرار نمي‌كند ولي گويا براي تثبيت قول آنان به قمري نام شاعر ديگري كه معاصر كمال اسمعيلش دانسته اشاره مي‌كند و ازينراه شايد خواسته است رفع اشكال كساني را بنمايد كه سراج قمري را معاصر ابو سعيد بهادر و سلمان و عبيد دانسته‌اند زيرا متوجه بود كه معاصر بودن سراج با كمال اسمعيل با زيستنش در وسط قرن هشتم مانعة- الجمع است و بدين طريق شايد آن قمري نام شاعري را كه معاصر كمال اسمعيل و همشهري او بوده بصورت وسيله‌يي براي رفع اين اشكال مورد استفاده قرار داد و حال آنكه همعصري كمال و سراج قمري بنابر آنچه پيش ازين گفتيم مورد ترديد نيست.
______________________________
(1)- لطايف عبيد زاكاني چاپ تهران 1333 شمسي ص 119.
(2)- تاريخ گزيده چاپ تهران ص 735.
ص: 689
از ميان مورّخان طبرستان دو تن يعني اولياء اللّه آملي «1» و سيد ظهير الدين مرعشي «2» عهد سراج قمري را بدرستي تشخيص داده و او را معاصر حسام الدوله اردشير بن كينخوار بن شهريار (متوفي بسال 647 هجري) از ملوك باوندي طبرستان دانسته‌اند كه دار الملك خود را از ساري به آمل آورده و بوضع آشفته دولت باوندي در گيرودار حمله مغولان سروساماني بخشيده بود. اولياء اللّه گفته است كه بر ديوار كاخي كه اردشير در قراكلاته آمل ساخته بود ابيات ذيل از سراج الدين قمري ثبت شده بود:
وَصَلَ العبدُ الي مقدمِ كِسري الثاني‌ملكِ العادلِ ذي العزّةِ و البرهانِ
باسطِ الجود علي الكاشح و الخُلّان‌صادق الوعد فلا يُخلِفُ كالخَوّانِ
اردشير آن شه پر دل كه گه بخشش و جنگ‌نگذارد اثر از هستي دريا و نهنگ
آنكه بهرام فلك روي سوي گور نهدچون وي از كيش برآرد بگه جنگ خدنگ و سراج قمري را در مدح اين پادشاه چندين قصيده و ترجيع و مسمط و قطعه است كه همه آنها دالّ بر اختصاص شاعر بدان پادشاه و اطرافيان او كه همه در آمل سكونت داشته‌اند، بوده است.
مسكن سراج هم بهمان نحو كه گفتيم آمل بود و او زن و فرزندي (بنام حسن) داشت كه ساعتي ازو نمي‌شكيبيد «3» امّا پايان عمر او چون غرّه حياتش تاريكست و نمي‌دانيم تا كي زيسته و كي رخت ازين منزلگاه غرور بيرون كشيده است. همينقدر مسلّم است، كه او كوته زندگاني نبود و بپيري رسيد چنانكه در قصيده‌يي كه بمدح سيف الدين باخرزي
______________________________
(1)- تاريخ رويان چاپ تهران 1348 ص 156 (بتصحيح آقاي دكتر منوچهر ستوده).
(2)- تاريخ طبرستان و رويان چاپ تهران بتصحيح آقاي عباس شايان ص 57.
(3)- گويد:
خاصه كه ز دهر پير خودراي‌و ز گردش چرخ حادثه‌زاي
دارم پسري بكام و ناكام‌چون ذكر جميل تو حسن نام -
ص: 690
(م 629 ه.) ساخته سخن از شصت سالگي خود گفته است و در چند مورد از اشعارش اشاراتي ديگر به پيري خود دارد «1» و از طرفي ديگر چون ممدوح خاص او حسام الدوله اردشير (م 647 ه) بود قاعدة بايد تا اواخر نيمه اول قرن هفتم زيسته باشد و چون در پايان نسخه قديم ديوانش كه بسال 712 نوشته شده ازو بعنوان «مرحوم» ياد گرديده پس پيش ازين تاريخ درگذشته بود و همعصر دانستن وي با سلاطين و شاعران قرن هشتم چنانكه قبلا گفته‌ايم، اشتباهست.
ديوان سراج قمري مملوّست از مدايح او درباره رجال متعدد از امراء و وزراء و كتّاب عهد وي. غالب اين گروه از اميران و وزيران و كاتبان محلّي مازندران بوده‌اند.
از امراء طبرستان و رويان خاندانهاي باوندي و دابويي علي الخصوص حسام الدوله اردشير كينخوار مسبوق الذكر و الملك المعظّم ابو الفضل فخر الدوله دابو و از همين خاندان دابويي دستور شرف الملك فخر الدين ديگر و از وزيران و كاتبان آنان عده كثيري كه ذكر نامشان كار را بدرازا مي‌كشاند، ممدوح اين شاعر بوده‌اند و شاعر با برخي از آنان رابطه مودت داشته و انيس و جليس آنان بوده است و اگر كسي بخواهد شرح حال مشروحي از سراج قمري بنگارد بايد بقصائد و ترجيعات و قطعات و مثنوياتي كه براي آنان ساخته مراجعه كند. از ميان ديگر سلاطين عهد سراج قمري غياث الدين پير شاه پسر سلطان
______________________________
از صفحه پيش
پسته دهن و نبات پاره‌همچون خرماست شيرخواره
يك ساعت اگر رخش نبينم‌پيشاني فرخش نبينم
بيمست كه جان من برآيدعيش من و لهو من سرآيد
(1)-
بر تابه‌ام چو ماهي زين عمر شست ساله‌خسته است حلق جانم زين شست ماهي آسا
كجا كسي كه چو او را صبوح دست دهديكي قدح بمن پير نيم مست دهد
در تو مسكن شهباز جره بختست‌درو پديد نيايد محل قمري پير
ص: 691
علاء الدين محمد خوارزمشاه را كه بسال 627 بدست مغول كشته شد «1»، و جلال الدين خوارزمشاه (م 628 ه) را مدح گفته و از ميان بزرگان ادبا و مشايخ عهد خويش نيز همچنانكه ديده‌ايم كمال الدين اسمعيل (م 635) و سيف الدين باخرزي (م 629) را ستوده است.
سراج قمري بي‌ترديد يكي از استادان چيره‌دست شعر فارسي در اوايل قرن هفتم و در شمار بزرگان آن عهدست. سخن او استادانه و بر شيوه شعراي بزرگ خراسان در قرن ششم خاصّه انوريست. شاعريست بسيار فصيح و نيرومند در خلق تركيبات و استفاده از اطلاعات خود در آنها بهمان شيوه‌يي كه در شعراي فارسي زبان از انوري تا كمال ملاحظه مي‌كنيم. وي بانتخاب رديفهاي دشوار در قصائد خود علاقه خاصي دارد و از عهده همه آنها بآساني برمي‌آيد و درين مورد خاقاني ديگري بنظر مي‌رسد كه اندكي پس ازو در آسمان ادب پارسي ظاهر شده است و بي‌سبب نيست كه خود را چند بار با انوري مقايسه مي‌كند «2». بهرحال سراج شاعريست متمايل بشيوه خراسانيان و داراي همان فصاحت بيان و جزالت كلام، و حسن سليقه در انتخاب كلمات خوش‌آهنگ فصيح، و صاحب انديشه‌يي باريك و قدرت در ابتكار مضامين و مهارت براي ورود در مضايق كلام و خروج از آنها و علاقه بآوردن تركيبات تازه و تعهد التزامات دشوار؛ و همچنانكه گفتيم بيش از همه تابع انوريست ولي در عين حال از شتافتن باستقبال شاعران ديگر در تعهد مشكلات قوافي و رديفها و التزامات هم امتناعي ندارد.
سراج شاعري ذو اللسانين است و خود هم در اشعار خويش گاه بتوانايي خود در دو زبان پارسي و عربي اشاره مي‌كند و يكجا چنين مي‌گويد:
قمري ار چند يگانه است چو سيمرغ وليك‌هست در باغ ثناي تو همه فصل هزار
قوّت ناطقه من بزبان تازي‌تا بحدّيست كه پهلوي عرب كرد نزار
و آنچنان عذب و روانست كه كردست روان‌سخن پارسيم چشمه آب از دل نار
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به جهانگشاي جويني ج 2 ص 201 ببعد
(2)-
تا كه از پارسي و تازي من همچو نبات‌شعر ديدست ز من انوري بيوردي
ص: 692 از براي سخن عالي گردون سپرم‌تير گردون شده بر زِه چو دهان سوفار و در ديوان او بمقداري از قصائد عربي و يا بترجيعاتي كه بعضي از بندهاي آن تماما عربي باشد و يا بقصيده‌هايي كه قسمتي از آن بعربي و قسمتي ديگر بفارسي ساخته شده باشد چندين بار بازمي‌خوريم و آنچنانكه از مطالعه در گفتارش برمي‌آيد عربي روان و دور از تكلّفي دارد و اين خود نشانه زبان‌داني اوست.
سراج قمري هجوگو و بذله‌پرداز قهّاريست كه درين راه نه از دوست مي‌گذرد و نه از دشمن و حتي قسمت بزرگي از ديوانش را قصائد و قطعات و مثنويهايي كه در هجو و هزل و بذله‌گويي پرداخته فراگرفته است. وي مثنوي مفصلي دارد بنام كارنامه تماما در شوخي با دوستان و آشنايان و هجو معاندان. در آغاز اين منظومه كه بي‌گمان سراج قمري آنرا باستقبال و نظيره‌گويي «كارنامه بلخ» سنايي ساخته خود شاعر تمهيد مقدمه‌يي كرده و براي عمل خود محملي تراشيده و چنين نوشته است «1»:
«معلوم است كي آدمي‌زاد را از عالم غيب كي آن را امر مي‌گويند و از عالم شهادت كي آنرا خلق گويند آفريدند، يكي عالم روح است و ديگر عالم جسم چنانك شاعر بدان اشارت كرده است و گفته: ترا از دو عالم برآورده‌اند. هرچه در عالم جدست بيشتر از عالم نفسانيست و هرچه در عالم هزل است از نتايج جسمست و البته مردم را از آنك گاه‌گاه طيران طبع بيشتر بسوي هزل باشد بدينست كي گفته‌اند: جد همه ساله خون مردم بخورد؛ و نيز بتجربه معلوم شد كي مردم هزل را بيشتر خريداري مي‌كند كي جد را، خاصه درين روزگار، و اهتزاز و نشاطي كه از هجو زايد بيشتر از آنست كي از مدح خيزد زيرا كي اغلب مردم مستحق نكوهش‌اند، چون مردم را هجوي گويي وضع الشي‌ء في موضعه باشد؛ و لذت عبارتست از ادراك چيزي ملايم و موافق، و پس چون هجو مردم گويي حق بمستحق رسانيده باشي و كسي كه سامع بود چيزي موافق ادراك كرده باشد لذت خوشتر شود؛ و روايت مي‌كند جاحظ از استاد خويش كي او گفت: لم يبق من لذات الدنيا الا ثلث انتباهك للحرب و اكل القديد و الوقيعه في الثقلي، اين مقدمه كارنامه ساخت بر نام خدوم و مخدوم ملك الوزرا
______________________________
(1)- منقول از ديوان سراج قمري نسخه عكسي كه در آغاز اين مقال معرفي شده.
ص: 693
دستور الخواقين شرف الدوله و الدين ملجاء الضعفاء و المساكين مربي الفضلا محمد الكاتب ادام اللّه ايامه مشتمل بر جد و هزل تا چون بمطالعه مشرف شود اماني بنده محصول و موصول گردد.»
لحن سراج قمري در اشعار جدّي او با آنچه در هزلياتش مي‌بينيم تفاوت دارد.
سخن او در جدّ جدّيست و لهجه استادان بزرگ شعر خراسان را بياد مي‌آورد و در قصايد و قطعات و رباعيات و مثنوياتي كه بقصد هزل ساخته لحني ساده و گفتاري شيرين و متناسب با شوخي و بذله‌گويي خود اتخاذ مي‌كند. مثنويهاي او كه در ذيل عنوان كارنامه جمع شده بچند بحر سريع و وزن حديقه و ليلي و مجنون است و از آنها مي‌توان بروابط سراج قمري با بسياري از همعهدانش از وزيران و دانشمندان و شاعران و رجال دربارها پي برد.
نسخه‌يي از ديوان سراج قمري كه ملاحظه شد متجاوز از سيزده هزار بيت از قصيده و تركيب و ترجيع و مقطعات و غزليات و رباعيات و مسمّطات و مثنويات دارد كه همه آنها منتخب و استادانه است چه در جدّ و چه در هزل. در جزو قصايد او علاوه بر مدايح به توحيد و تحقيق و موعظه نيز بازمي‌خوريم.
قسمتي از ديوان سراج قمري متضمّن خمريّات يعني اشعاريست كه درباره مي و ميگساري ساخته است. علاقه و توجه سراج بمي و ميخوارگي از بيشتر اشعارش هويداست.
در بسياري از موارد و علي الخصوص در بعضي از قطعات خود از ممدوحان و رجال عهد تقاضاي شراب كرده و در موارد مختلفي از خمرياتش بتمادي شرابخوارگي خود و سرزنشي كه ازين باب مي‌شنيد اعتراف نموده است. خمريات او متضمّن قصايد در مدح و مقطعات و غزلهاي مستانه است.
از اشعار اوست:
اي بازپس فتاده‌تر از جمله جهان‌هين راه پيش گير كه رفتند همرهان
از راه بازمانده بي‌نور و خاكسارچون آتشي كه بازبماند ز كاروان
امروز راه راست نياري شدن دليرفردا رهِ صراط سپردن كجا توان
ص: 694 آخر چگونه طاقت درد سفر بودآنرا كه دردسر بودش بوي بوستان
پيري برانده است جوانيت همچو دودرانده شود ز شعله آتش بلي دُخان
مانند شمع شعله شيب است بر سرت‌ز آن زر دو تن ضعيفي چون موي و ريسمان
زين پس چو خِنگ پير تو اندر سر آمدست‌گلگونِ اشك بيشتر و پيشتر بران
پيش از تو منزلي دو سه شايد كه سوي دوست‌آنگه كه بارگير دل آمد شود روان
چون لاله كي سيه‌دل و آتش دهان بودآنكو فشاند نرگس او خونِ ارغوان
سوي تو كرده چرمه پيري لگام ريزسوي ركابِ باده تو برتافته عنان
چون از سرت سپيده برآمد سپيد شدگلگونه مي ار سيهش كرد خان و مان
پيري چو خاك بر سرم افشاند شد يقين‌كان آتش جواني من مرد بي‌گمان
آتش چو مُرد يا بستم يا بطبع خويش‌بر فرق او زمانه كند خاك در زمان
همچون قلم دراز چه داري زبان طعن‌تا چون قلم زبانْتْ ببرّند اين و آن
هرگز سياه كام نگشتي اگر چنانك‌نگشايدي دويت بطعن قلم دهان
روشن شود معاني غيبي ترا چو آب‌گر چون قلم برآيي ازين تيره خاكدان
از پوست همچو معني روشن برون شدندبهر تو حرفها چو قلم بر سر زبان
تا در هواي توده خاكي ز باد جهل‌عقلت مشوّش است چو گيسوي دلستان
گه قوّتي طلب كني از جسم پرفتورگه صحّتي طلب كني از جان ناتوان
يك ره ز جيب كُحلي گردون برآر سردامن كشان بر اطلس چرخ آستين فشان
پيوسته ميل تست بهر هفت «1» همچو زن‌مرد آن زمان شوي كه كني ميل هفتخان
اندر ميان جان نهدت جبرئيل اگربندي ز دست دين كمري بر ميان جان
درخورد آن كمر شوي ار چون ميان دوست‌وقت وجود هيچ نباشي در آن ميان
بالينْت چرخ و خفته تو بر خاك نيك نيست‌جايت ميانسرا و تو موقوف آستان
نوزاده خليفه و آنگاه آبِ روت‌چون آب رود ريخته دو نان پي دو نان
______________________________
(1)- در اصل: هر هفته؛ و هر هفت يعني زينت و اسباب هفتگانه آرايش
ص: 695 كاسه كجا بري تو كه از بهر لقمه‌يي‌بر پاي بهر خدمت هر سفله‌يي چو خوان
گردون كُحلي از پي چشم تو توتياتو ساخته ز سُمْ خَرِ دَجّال سُرمه‌دان
در بند آسمان چو زناني براي آنك‌وسمه است چرخ و سرمه و آيينه آسمان
نُه پايه نردبان فلك بهر آن شدست‌تا بگذري از آن و نهي پاي بر زمان
مهتاب بر تو چرخ بپيمود و ز ابلهي‌تو ساخته بجهل ز مهتاب نردبان
اندر ميان بحرِ بلا مانده‌اي كه هست‌كشتيّ نفس را تَنِ تو لنگري گران
اندر تعجّبم ز تو ابله كه با عدودر يك لحاف خفتي و آنگاه شادمان
پروانه‌وار دشمن خويشي براي آنك‌خود را باختيار بر آتش زني عيان
قرب خداي دوري تست از نهاد خويش‌دَعْ نفسَك ار نخواندي آنَك برو بخوان
اندر دهان مرگ گُوارنده و خوش است‌گرچه نواله‌ييست تن تو پر استخوان
راهي كه مي‌روي ره توحيد و شرع نيست‌بشناس راهِ كَهدان از راه كهكشان
اي از تو راحت و الم عاصي و مطيع‌و آنگه منزّه از الم و راحت جهان
سود و زيان مراست وگرنه نباشدت‌از طاعت و ز معصيتم سود يا زيان
يا رب ز تشنگيْ دِلِ «قُمري» تو آگهي‌يك قطره فيض خود بمذاق دلش رسان
تا بوك بر نشانه زند تير صبحگاه‌كرد از عصاي خود زه و از قدّ خود كمان
هرجا كه ديدي آتش فتنه برآمدست‌از آب رحمت آتش فتنه فرونشان
دزدان فتنه خود بچه پشتي زيان كنندآن بنده را كه بر دَرِ خواجه است پاسبان **
«1» روزي چو آه خويش سوي سدره بر پرم‌با آنكه منتهاست هم از سدره بگذرم
خاكيست اين جهان كه ببادي معلق است‌پس خاكسارم ار بجهان سر درآورم
گردون اشهبست مرا بارگير خاص‌در خاك اگر مراغه كنم كمتر از خرم
اين چرخ وسمه رنگ بكردار آينه است‌زن باشم ار بوسمه و آيينه بنگرم
______________________________
(1)- اين قصيده سه مطلع دارد كه هر سه را نقل كرده‌ام
ص: 696 گردون خرآس كهنه و من با خران بطبع‌گَر گِرد اين خرآس بگردم برابرم
در قرص سالخورده اين سفره كبودگر من طمع كنم ز سگ زرد كمترم
فرّ هماي فضلم و بازي نمي‌كنم‌با آنكِ قد خميده چو طوق كبوترم
هرچند روشنان فلك مشتي ارزنندمن طوطيم نه گُرسنه قمري كه در پَرَم
از راه لطف گرچه شكر خاي طوطيم‌ليكن ز دست غم نه شكر زهر مي‌خورم
بيدار همچو اختر و روشن دلم وليك‌پيوسته در هبوط و وبالست اخترم
بي‌مهر روشن و بدَمي مرده زنده كُن‌گويي نه آدمي صفتم صبح محشرم
سيمرغ بي‌نظير شود هر يكي بقدربر طايران قدسي اگر بال گسترم
گر بر زمين ز مهر دلم ذرّه‌يي تَنَداز قعر چاه ظلمت سايه برون بَرَم
همچون كمر نبُد بزر غيرم احتياج‌من آهنم بگوهر ذاتي توانگرم
دستم تهي و پاك و تنم عور و سركشست‌ز آن پايدار همچو خيار و صنوبرم
آزاده‌ام چو سرو و مرا سروري رسدزيرا كه بنده‌زاده دستور اكبرم
ني‌ني ز هركه هست فروتر فروترم‌خاك رهم بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روي پر از چين چو سفره‌ام‌زين روي سر گرفته‌ام و بسته زرم
دايم ز حرص باده كه خونش حلال بادتن جملگي دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خُم نبوده‌امي جمله تن شكم‌از دوستيّ مَي نبُدي خاك بر سرم
تا عالمي فرو برم از حرص همچو شام‌خون دل و سياهي رويست درخورم
چوگان شدست هيأت پشتم ز حرص آنك‌گوي زمين بجملگي آيد بكف درم
خون عروس رز خورم و دانم آن مُباح‌زيرا كه همچو بحرِ برآشفته كافرم
همچون كمر تهي‌ام و هم بر سري چو تاج‌گر منطقه كمر بود و ماه افسرم
چون نَرد خَصلهام پسنديده نامدست‌ز آن دلسياه‌تر ز حريف مُشَشدَرم
ص: 697 از طيش نيك سر سبكم همچو بادبان‌و ز روي ثقل سخت گرانجان چو لنگرم
ز آن غم كه همچو شمع زبان آفت منست‌در خود فروشدست تن زرد لاغرم
صد كرّت از سماع احاديث خوشترست‌در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش كجا بُوَدم باك از آنكِ من‌رخ زرد و دل سياه چو كلك و چو دفترم
در صفّ روشنان كه چو آبند صاف دل‌شوريده تيره‌حال چو آبي مكدّرم
در صومعه كجا بودم راه تا بطبع‌چون راه خاك پاي سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لايق كنشت‌نه مستحقّ دارو نه درخورد منبرم
شايد كه گوشه‌گيرم و رو دركشم از آنك‌چون سايه پايمال و چو ذرّه محقّرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسدچون دشمنانش هر نفسي رنج ديگرم
صدري كه بركشيد كَفَش، ورچه چاكرم‌چون تيغ آفتاب بچرخ زره ورم
عالي گهر علي شرف الملك فخر دين «1»كاسباب دولتست به سعيش ميسّرم
اي گفته و، همه سخنان تو حق، كه من‌دستور چرخ پايه و صدر فلك درم
بر خود بآب لطفِ ترِ خويش خايفم‌زيرا كه وقت بذله سراپاي شكّرم
آب حيات لفظ مداد آمدست و من‌در ظلمتش گهر چده همچون سكندرم
يك پيكرم كه جان خرد زنده شد بمن‌ليكن بوقت عرض فصاحت دو پيكرم
با طول و عرض ملكت محكم اساس من‌كاشانه‌ييست گنبد سبز مدوّرم
اندر ميان جنّتم از خوي خويش و هست‌از لطف سلسبيلم و از خُلق كوثرم
جامه زرشك چاك زند جامهاي مشك‌پيش نسيم نكهت خُلق چو عنبرم
هرجايگه كه بود دلي همچو غنچه تنگ‌چون گل شكفته شد ز نسيم معطّرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام يافت‌جوهر مثال حلقه بگوشست گوهرم
هركو حديث از كژي خويش ياد كرداز فرط عدل خويش نكردست باورم
______________________________
(1)- مقصود شرف الملك فخر الدين علي دهستاني وزير است
ص: 698 بي‌نور و سرنگون چو چَه آمد عدوي ملك‌ز آن غم كه رشك چشمه خورشيد انورم
از آفتاب و ماه فزونم بقدر از آنك‌كز ذرّه و ستاره فزونست لشكرم
مستغنيم بياري ايزد ولي ز حزم‌از كلك باسنانم و از خطّ زره ورم
منّت خداي را كه بلطفش ميسّرست‌ملكي كه در خيال نبودي مصوّرم
صدرا ز حسب حال رهي قصّه‌يي شنوتا بر چه‌سان ز گردش چرخ ستمگرم
ني‌ني كياست تو بر اسرار واقفست‌زين بيش دردسر، كه مبادا، نياورم **
جايي كه زلف كافر تو سر برآوردگرد از نهاد مؤمن و كافر برآورد
شكّر فراخ مي‌شود آنجا كه خنده‌ات‌از تنگ شكّرين تو شكّر برآورد
اندر هواي شكّر طوطي اساس توطوطيّ جان من بهوس پر برآورد
از مهر آستان تو چون موي شد رهي‌گر سر بُري ورا سر ديگر برآورد
از آرزوي قامت همچون صنوبرت‌خود را دلم بشكل صنوبر برآورد
هر لحظه دست جور تو پيچان و گوژپشت‌قُمريت را چو طوق كبوتر برآورد
نزديك شد كه از لب همچون نبات توخط سبزه‌يي ز حلوا خوشتر برآورد
از غصّه‌ها كه مي‌خورد از سرو قدّ توهر دم چنار دست بداور برآورد
در جويبار نرگس پر از شكوفه‌ام‌اشكم ز عكس قدّ تو عرعر برآورد
زلف تو سر فرو شده بنگرچه مي‌كندخاصه نعوذ باللّه اگر سر برآورد
بس مفلسم ولي ز پي آب روي من‌زين بحرِ چشم لعل تو گوهر برآورد
وز صحن «1» روي من كه پر از چين چو سفره است‌زين روي كار من چو زَرِ تر برآورد
عنبر ز بحر خيزد و اكنون ز چشم من‌بحري بدان دو زلف چو عنبر برآورد
هندوي ترك خويشم و اين راز كس نگفت‌جز آنكِ سر بدينِ قلندر برآورد
دانم خجل شوي چو كسي نام تو بجوردر پيش تخت صاحب اكبر برآورد
______________________________
(1)- صحن: قدح
ص: 699 دستور فخر دين شرف الملك «1» كز عُلُوّقدر هنر بقبّه اخضر برآورد **
بياض صبح اسلامست يا روي مه انوارش‌سوار لشكر كفرست يا زلف زره‌وارش
ز گلبن گل برآمد تشنه آن چشمه نوشين‌ببستان نرگس آمد مرده آن چشم بيمارش
شود چون غنچه در پرده گل و لاله ز شرم اواگر روزي چو گل پرده براندازد ز رخسارش
شود طاوس سدره خوشه‌چينِ گفته قُمري‌اگر طوطي چنان چون من شكر چيند ز گفتارش
دهان نقطه كردارش چو مركز ز آن پديد آمدكه گرد مه پديد آمد خطي چون خطّ پرگارش
همي ترسم كه چشم بد بود چشمم، نمي‌يارم‌كه گويم من خداوندا ز چشم بد نگه‌دارش
چو از سوز دل من گرم شد بازار عشق اودكان گوهرآگين شد دو چشم من ببازارش
بجاني هم توانستي خريدن بوسه‌يي ز آن لب‌گر اين خسته دل بي‌جان نبودي كشته زارش
رخ او در درخشاني اگرنه آفتابستي‌نيارستي پديد آمد دهان ذرّه مقدارش
نمي‌دارد نگه دلهاي ما يا رب نمي‌دانم‌كه از بهر چه معني بي‌دلان خوانند دلدارش
نديدم چون دهان شكّرينش در جهان تنگي‌كه چون بگشايدش خنده شكر باشد بخروارش
همي ماند بلفظ صاحب عادل قوام الدين‌كه بس موجز بود ليكن بود معنيّ بسيارش **
تا ناميه از چهره گل پرده برانداخت‌نرگس ز نظر مست شد و خرقه درانداخت
از بس كه مزاج خوش بادام تر افتادناخورده مي لاله شكوفه بدر انداخت
از بيدِ بكف تيغ مگر باد بترسيدزين سان كه بجست از وي و از گل سپر انداخت
صاحب نظر آمد بچمن ديده نرگس‌بر روي عروسان بهاري نظر انداخت
هر ذرّه كه زد بر رخ چون آب حيات ابر (؟)سنگيست كه در كارگهِ شيشه‌گر انداخت
برداشتن كوه ز جا سخت محالست‌پس لاله چرا دست چنان در كمر انداخت
طاوس مگر كرد گذر بر چمن و باز «2»دنبال نگارين را بر رهگذر انداخت
______________________________
(1)- مقصود شرف الملك علي دهستاني وزير است
(2)- در اصل: بر چمن يار
ص: 700 گل خُلق خوش صدر اجل كرد حكايت‌ز آن در دهنش سفره افلاك زر انداخت **
از حقّه لعل تو جهان درج گهر يافت‌وز پسته تنگ تو فلك تنگ شكر يافت
نشگفت كه سروِ تو تر و تازه برآمدچون نشو و نما در چمن ديده تر يافت
گر خون جگر خورد لب لعل تو شايدزيرا كه همه پرورش از خون جگر يافت
اندر دلم از تنگي و انبوهي غمهاعشق تو ندانم ز كجا راهگذر يافت
دل سوخته چون لاله شدم در چمن عشق‌تا لاله تو آبخور از چشمه خور يافت
در آرزوي سلسله زلف تو شد آب‌تا دل چو صبا زلف ترا سلسله‌گر يافت
در بند نشان كمرت باد دل من‌جز عقد كمر گر ز ميان تو اثر يافت
همچون سخنت عرصه جان باد بر او تنگ‌جز عقد سخن گر ز دهان تو خبر يافت
هركو چو فلك مهر تو در سينه خود كرداز مهر تو خود را چو فلك زير و زبر يافت
جانم بلب و كار بجان آمده بودست‌در يافتن خدمت صاحب همه دريافت
مخدوم كمال الدين آن گوهر دولت‌كز چرخ چو شمشير بلندي بگهر يافت **
هين در دهيد باده كه آنها كه آگهندحلقه بگوش اين نَمَط و خاك اين رهند
ضدّند جان و تن قدح باده در دهيدتا يكدم از مصاحبت خويش وارهند
رنگي ز رنگ باده نديدند خوبترآنها كه رنگ يافته صبغة اللّهند
جز سوي جام دست درازي نمي‌كنندآنها كه از متاع جهان دست كوتهند
نقش جهان امر درين جام ديده‌اندخلقي كه از حقايق اسرار آگهند
گرد فناء نفس بدين آب شسته‌اندهرچند كز نجاست دنيا منزّهند
روشن دلند و پاك و پَگَه خيز همچو صبح‌كآماده از براي شراب سحرگهند
قومي ز چشمه قدح آبي نمي‌خورندتا لاجرم بخويش فرو رفته چون چهَند
ص: 701 رَو شيرگير شو ز شرابي چو چشم شيركاينها ز حيله‌هاي مزوّر چو زر بهند
حالي ز حور و باده‌نشين در بهشت نقدزيرا كه در بهشت بمي وعده مي‌دهند **
برخاستم از توبه و با باده نشستم‌كز توبه بجز باده نبودست بدستم
چون طره و چون چشم دلارام پري‌روي‌در زاويه ميكده شوريده و مستم
المنة للّه كه ببوي مي گل رنگ‌از ولوله و مشغله زهد بجستم
ز اسلام من و كفر من آخر چه گشايدمي‌خوردم و از زحمت اين هر دو برستم
با پير بجنگم من و با گَبر بصلحم‌سجّاده گرو كردم و زنّار ببستم
گر نيست كند باده مرا شاد شوم ز آنك‌در اندُه و غم هستم مادام كه هستم
بايد كه نگردد قدح باده شكسته‌وآنگه پس از آن شايد اگر توبه شكستم
آن جام چو خورشيد مداريد جدا ز آنك‌پيداست چو خورشيد كه خورشيد پرستم
در ميكده گم كرده سر رشته تقوي‌از گردن خود رشته تسبيح گسستم **
رُخت چو گل ز همه رو ببو و رنگ خوشست‌شكر در آن دهن تنگ تو بتنگ خوشست
ز غنچه دهنت هر دمم گلي شكفدفراخ روزي من ز آن دهان تنگ خوشست
ميان سنگ اگر سيم ديدي آن خوش نيست‌ميان سيم بَرِ تو دلِ چو سنگ خوشست
چو از خم تو بود باده دُرد و صاف يكيست‌چو از پي تو بود كار صلح و جنگ خوشست
بيار باده كه زير سپهر آينه‌گون‌در آبگينه صافي مَيِ چو زنگ خوشست
بوقت صبح كه مردم ز خواب برخيزندنَشيد قُمري و آواز ناي و چنگ خوشست **
چو لب تو غنچه نَبْوَد چو رخت سمن نباشدبَرِ زلف تو چمن را سَرِ ياسمن نباشد
سخن از دهان تنگت چو شكر شكسته زايدچه بود خود آن دهاني كه شكرشكن نباشد
تو چه محنتي كه شادي ز تو هيچ جان نبيندتو چه آفتي كه بي‌غم ز تو هيچ تن نباشد
ص: 702 بمثل اگر بهرجا بُوَدت هزار عاشق‌بخداي در ميانشان كه يكي چو من نباشد
چه سخن بود كه راني سخني ز ديده و دل‌سخن از جهان و جان گو كه در آن سخن نباشد
چه غم ار بتير غمزه دل قُمريي بدوزي‌دل مرغ كشته را خود غَمِ بابزن نباشد *
امروز چنانم كه غم خويش ندارم‌برگِ دلِ زير و زبر خويش ندارم
بر مايده رنج كبابي و شرابي‌جز خون دل و جز جگر خويش ندارم
دردسر من زين سر سودايي من خاست‌نيكست كه امروز سر خويش ندارم
گفتي كه كجايي و ندانم كه كجايم‌كز مستي عشقت خبر خويش ندارم
با تو ز لب و ديده چه گويم كه ز عشقت‌پروايِ غم خشك و تر خويش ندارم *
اي آب و سنگ عاشقان برده دل چون سنگ توبي‌شرم گشته چشمها ز آن چشم شوخ و شنگ تو
چون آدم از جنت مرا داري ز روي خود جداسرگشته‌ام چون آسيا ز آن روي گندم رنگ تو
جاني ز من چون آهني چون سوزن زرين تني‌سينه چو چشم سوزني خواهد دل چون سنگ تو
اي زخم تو بشكافته اين سينه دل تافته‌يك ره نوا نايافته همچون رباب از چنگ تو
دل شاخ شاخ افتاده چون شانه از آن زلف نگون‌اشكم شده شنگرف‌گون ز آيينه بي‌رنگ تو
اي نيم شب بيرون شده نور از كواكب بستده‌خورشيد بيرون آمده شب رفته از آهنگ تو
خواهي دل من ممتحن چون طره تو پرشكن‌چندان‌كه بيني دست من همچون دهان تنگ تو *
خوبان همه ساله سر پر ناز ندارندبر سوخته درهاي جفا باز ندارند
هم چشم ندارند بيك بار بيك كوي‌هم گوش بكلّي سوي غماز ندارند
گه‌گه چو زرم نيز نوازند و همه روزهمچون زرم اندر دهنِ گاز ندارند
در پرده دريدن چه زني چنگ درينهاكاندرخور يك پرده تو ساز ندارند
گر از من دل سوخته دارند ترا دورسوز و غزل و گريه ز من باز ندارند
ص: 703 حقّا كه بود ضايع و گم حسن نگاران‌گر همچو مني عاشق جانباز ندارند
قمري چه كه مرغان چمنهاي بهشتي‌جز گرد سر كوي تو پرواز ندارند *
دل چون جو و رويم چو كه ز آن روي گندم‌گون كندبروي ز كاهي كمترست ارهم برين افزون كند
شد مهر دلها حاصلش در قلب چون مه منزلش‌قصد دلست اندر دلش بيچاره دل خود چون كند
ترياك اكبر در لبش افسون تبها عقربش‌افعي زلف چون شبش اشكم بخون معجون كند
دي خود نبود از ماه كم و اكنون ز مه بيش است هم‌بر جان من جور و ستم گر دي نكرد اكنون كند
آب رخ من ريخت او تا خورد سنگش بر سبوتا بازيابم آب رو چشم مرا جيحون كند
هر دم رسد ز آن ماه من تا خرمن مه آه من‌كافزون غم جانكاه من ز آن روي گندمگون كند
هرچند غم‌خوارم ازو غم شادي انگارم ازوهرگز نيازارم ازو كآنچ او كند موزون كند **
مرگ به زين زندگي كاين زندگي‌هر دمي در محنتي مي‌افگند
اين يكي از فاقه تيري مي‌خوردو آن دگر در ملك تيغي مي‌زند
آن ز بهر نان زمين را مي‌دردوين پي زر سنگ را مي‌بشكند
عنكبوت اندر زوايا سال و ماه‌از پي يك لقمه دامي مي‌تند
وز پي پندار راحت مورچه‌ريزهاي دانه را برمي‌چِنَد
نيست كس را در جهان آسايشي‌هر كرا جانيست جاني مي‌كَند! **
كوزه دولاب را ماند همي‌هركه زير چرخ دولابي بود
كز پس اوج و بلندي حاصلش‌سرنگُوساري و بي‌آبي بود *
ز آن ديده كه ديده‌اي نمي بيش نماندز آن دل كه شنيده‌اي غمي بيش نماند
هر لحظه ز روي لطف دم مي‌دهيَم‌ديدي كه ز من بنده دمي بيش نماند *
ص: 704 يك نرگس تر چو چشم تو ديده نشديك سرو چو قدّ تو پسنديده نشد
شوريده شدست زلف تو بر رويت‌و آن كيست كه بر روي تو شوريده نشد *
سوگند بدان كه شب برو روز آردگرد سمن از بنفشه خط بنگارد
كز آتش دل گر طرفي برگويم‌خون از دل سنگ همچو آتش بارد *
عيبست كه من بي مي نابم زنده‌چون ماهي تشنه دور از آبم زنده
در دور قدح چه عذر يارم گفتن‌از خجلت آنكه بي‌شرابم زنده *
امشب ز رخ تو لاله‌زاري دارم‌در چشمِ غم از خطّ تو خاري دارم
انصافِ كنار و بوسه دادم ليكن‌بنشين كه هنوز با تو كاري دارم *
از گردش اين گنبد گردان كُهُن‌دارم سخنان و نيست ياراي سَخُن
بي‌جرم بهرزه كرد خواهد ما راچون حادثه‌هاي خويشتن بي‌سر و بُن *
محنت بحريم طرب ما نرسدادبار فلك بكوكب ما نرسد
ما مرده باده‌ايم و زنده نشويم‌تا جان پياله بر لب ما نرسد *
من لاشه عقل در خلاب افگندم‌جانرا چو طرب در مي ناب افگندم
از تير ملامتم چه باكست چو من‌خود را چو سپر بر سر آب افگندم *
ما گام ز اندازه فزون ننهاديم‌دل بر فلك ريمن دون ننهاديم
سرحدّ جنون مسكن ما گشت و هنوزپاي از حد خويشتن برون ننهاديم
تاريخ ادبيات در ايران، فهرست‌ج‌3ب‌2، ص: 1

[بخش دوم]

اشاره

فهرست مطالب دنباله فصل پنجم (زبان و ادبيات فارسي در دو قرن هفتم و هشتم هجري تتمه بهره سوم تا صفحه 1142
28- سلطان ولد 705- 712
29- همام تبريزي 712- 731
30- نزاري 731- 745
31- حسن كاشي 745- 751
32- مير حسيني 751- 763
33- شيخ محمود شبستري 771- 797
34- خسرو دهلوي 771- 797
35- علاء الدوله سمناني 798- 816
36- حسن دهلوي 817- 831
37- اوحدي 831- 844
38- حسن متكلم 844- 851
39- بدرچاچي 852- 868
40- امين بلياني 868- 886
تاريخ ادبيات در ايران، فهرست‌ج‌3ب‌2، ص: 2
41- خواجوي كرماني 886- 915
42- عصامي 915- 920
43- سيد عضد 921- 925
44- جلال عضد 925- 935
45- ركن صاين 936- 950
46- ابن يمين 951- 962
47- عبيد زاكاني 963- 985
48- عما فقيه 985- 995
49- ناصر بخاري 995- 1003
50- سلمان ساوجي 1004- 1022
51- عصار تبريزي 1022- 1031
52- جلال طبيب 1032- 1037
53- مظفر خوافي 1037- 1039
54- مير كرماني 1040
55- معين جويني 1041- 1045
56- جهان خاتون 1045- 1056
57- برهان بلخي 1056- 1058
58- جنيد شيرازي 1059- 1063
59- حافظ 1064- 1089
60- شاه شجاع 1089
61- شيخ كجج تبريزي 1090
62- جلال عكاشه 1091
63- شمس الدين كاشاني 1091
64- ابن معين 1092
65- عربشاه 1093- 1105
66- روح عطار 1105- 1108
67- ابن نصوح 1108- 1124
68- قطب عتيقي 1124
69- جلال عتيقي 1125
تاريخ ادبيات در ايران، فهرست‌ج‌3ب‌2، ص: 3
70- عطار همداني 1125- 1126
71- سعد بها 1126- 1127
72- بهاء الدين ساوجي 1127
73- ابن عماد 1127- 1131
74- كمال خجندي 1131- 1137
75- مغربي 1137- 1142
بهره چهارم نثر پارسي در دو قرن هفتم و هشتم ص 1143- 1161
رواج نثر 1143- 1147
موضوعات و انواع نثر پارسي 1147- 1154
كتب ادبي: 1147- 1148
داستانهاي قهرماني: 1148
قصص و حكايات: 1148- 1149
تراجم و كتب رجال: 1149- 1150
تاريخ عمومي: 1150- 1151
تواريخ محلي: 1151- 1152
تصوف و عرفان: 1152- 1153
مسائل علمي: 1153- 1154
سبك نثر فارسي 1154- 1161
نثر ساده: 1154- 1156
نثر مصنوع: 1156- 1159
نثر موزون: 1159- 1161
بهره پنجم پارسي‌نويسان قرن هفتم و هشتم ص 1163- 1320
1- صدر الدين حسن 1163- 1164
2- عبد السلام فارسي 1165
3- علي بن حامد 1166- 1167
تاريخ ادبيات در ايران، فهرست‌ج‌3ب‌2، ص: 4
4- مباركشاه 1167- 1170
5- محقق ترمدي 1170- 1172
6- شمس تبريزي 1172- 1176
7- منهاج سراج 1176- 1179
8- محمد زيدري 1179- 1182
9- افضل الدين كاشاني 1182- 1187
10- مؤيد الدين خوارزمي 1187- 1189
11- نجم الدين رازي 1189- 1196
12- عراقي 1196- 1198
13- نصير الدين طوسي 1198- 1205
14- جلال الدين بلخي 1205- 1207
15- عبد الله حسيني 1208
16- بيضاوي 1209
17- عطا ملك 1209- 1213
18- ابن بي‌بي 1213- 1217
19- سعدي 1217- 1219
20- سراج الدين ارموي 1220- 1223
21- عزيز نسفي 1223- 1225
22- صدر 1225- 1227
23- قطب الدين شيرازي 1227- 1230
24- ابو القاسم كاشاني 1231- 1232
25- علاء منجم 1232- 1233
26- دهستاني مؤيدي 1234- 1236
27- ناصر منشي 1236- 1240
28- سيفي هروي 1240- 1242
29- هندو شاه 1243- 1244
30- امير حسن علاء سجزي 1245- 1247
31- رشيد الدين فضل الله 1247- 1252
32- فريدون سپهسالار 1252- 1254
تاريخ ادبيات در ايران، فهرست‌ج‌3ب‌2، ص: 5
33- كريم آقسرايي 1255- 1256
34- شرف الدين قزويني 1256- 1258
35- وصاف الحضرة 1259- 1262
36- ابو المفاخر باخرزي 1262- 1263
37- عز الدين محمود 1264- 1265
38- فخر بناكتي 1265- 1268
39- معين الدين جويني 1268- 1269
40- شبانكاري 1269- 1270
41- عبيد زاكاني 1270- 1274
42- شمس الدين آملي 1274- 1276
43- حمد الله مستوفي 1276- 1280
44- شمس فخري 1280- 1281
45- امير حسيني سادات 1281- 1282
46- افلاكي 1282- 1285
47- محمود بن عثمان 1286- 1288
48- شيخ علاء الدوله سمناني 1289
49- شيخ محمود شبستري 1290
50- ضياء برني 1291- 1292
51- ابن بزاز 1292- 1293
52- ضياء نخشبي 1293- 1296
53- مير سيد علي همداني 1296- 1297
54- معين الدين يزدي 1297- 1300
55- شمس منشي 1300- 1303
56- اولياء الله 1303- 1304
57- ابن ابي الخير زركوب 1304- 1307
58- عين ماهرو 1308- 1312
59- شرف الدين رامي 1313- 1315
60- مير خرد 1315- 1316
61- طاهر بن محمد خانقاهي 1316
تاريخ ادبيات در ايران، فهرست‌ج‌3ب‌2، ص: 6
62- صدر الدين قونيوي 1316- 1317
63- شمس الدين دنيسري 1317
64- اسميل بن محمد تبريزي 1317
65- قطان غزنوي 1317- 1318
66- نصير الدين سيواسي 1318
67- قطب الدين بختيار كاكي 1318
68- بدر نخشبي 1318
69- شهاب الدين كرماني 1318- 1319
70- مجد خوافي 1319
71- شرف الدين ابراهيم 1319
72- نجم الدين محمود 1319
73- عبد الجليل يزدي 1319- 1320
74- حسين بن محمد حسين علوي 1320
75- شمس سراج 1320
فهرست عام اعلام تاريخي و جغرافيايي و اماكن و اسامي كتب و فرق و اقوام ص 1321- 1461
فهرست اعلام تاريخي- 1323- 1395
فهرست اسامي كتب و رسالات 1397- 1430
فهرست قبايل و فرق و اقوام 1431- 1441
فهرست اماكن و اعلام جغرافيايي 1442- 1461
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 705

[دنباله فصل پنجم (زبان و ادبيات فارسي در دو قرن هفتم و هشتم هجري]

[تتمه بهره سوم]

28- سلطان ولد «1»

بهاء الدين محمد بن جلال الدين محمد بن بهاء الدين محمد معروف به سلطان ولد و متخلص به «ولد» بسال 623 در لارنده، هنگامي كه مولوي و پدرش سلطان العلما بهاء الدين محمد معروف به بهاء ولد پيش از استقرار در قونيه بسفرهاي خود ادامه مي‌دادند، از گوهر خاتون دختر شرف الدين سمرقندي نخستين منكوجه جلال الدين محمد مولوي بوجود آمد و بنام جدّ خود ناميده شد، اگرچه هنوز جدّش بهاء ولد تا پنج سال بعد ازين واقعه
______________________________
(1)- درباره سلطان ولد رجوع كنيد بمآخذ ذيل:
* مجمل فصيحي ذيل حوادث سال 712
* حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 115
* نفحات الانس چاپ تهران ص 469
* رياض العارفين چاپ دوم ص 135 و مجمع الفصحا ج 1 ص 244
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول) مرحوم عباس اقبال ص 536
* از سعدي تا جامي (ج 3 از تاريخ ادبيات برون) ص 201
* مناقب العارفين شمس الدين افلاكي موارد متعدد و نيز موردي كه در ذكر خلفاي مولوي ذكر احوال او مي‌آيد.
* مقدمه ولدنامه سلطان ولد بتصحيح آقاي جلال الدين همائي تهران 1316
* شرح احوال مولانا جلال الدين بقلم مرحوم مغفور بديع الزمان فروزانفر چاپ اول ص 184 ببعد.
* مقدمه آقاي نافذ اوزلوق بر ديوان سلطان ولد چاپ تركيه، 1941 ميلادي و غيره.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 706
در قيد حيات بود. مولوي اين فرزند را بسيار دوست مي‌داشت و همواره بوي مي‌گفت كه تو از همه‌كس خلقا و خلقا بمن ماننده‌تري «1» و بعد از آنكه او بمرتبه رشد رسيد بفرمان پدر و بهمراهي برادرش علاء الدين محمد (كه در سال 660 درگذشت) براي تحصيل معارف به دمشق رفت و پيش از آن مقدمات فقه را از پدر فراگرفته بود. بعد از بازگشت بقونيه سلطان ولد همواره مصاحب پدر بود و از انفاس قدّوسي آن شاهباز عالم قدس كسب فيض مي‌كرد و در خدمت پدر چنان ارج داشت كه در خطاب بوي مي‌گفت:
«بهاء الدين، آمدن من باين عالم جهت ظهور تو بود، چه اين‌همه سخنان من قول منست، تو فعل مني» «2».
هنگامي‌كه مولانا جلال الدين بدرود حيات مي‌گفت (سال 672) بهاء الدين نزديك پنجاه سال داشت و بااين‌حال چون پدرش چلبي حسام الدين را خليفه خود خوانده بود باوجود اصرار و ابرام حسام الدين حاضر نشد بجاي پدر بنشيند و يازده سال بعد ازين تاريخ همچنان حلقه اطاعت و ارادت حسام الدين در گوش دل داشت «3» تا آنكه بسال 683 بعد از وفات او برجاي پدر نشست و سي سال خلافت كرد و بنشر طريقت پدر و وضع آداب فرقه مولويه و ايجاد مولوي خانه‌ها و نصب مشايخ در بلاد مختلف و شرح و بسط افكار پدر مشغول بود چنانكه مي‌توان گفت با مجاهدت او طرفداران طريقه مولويه داراي آيينهاي خاص گرديدند و همانها را ديرگاه حفظ كردند. سلطان ولد نزديك سي سال بر مسند خلافت مولوي مستقر بود تا بسال 712 در حدود 90 سالگي در قونيه درگذشت و پهلوي پدر بخاك سپرده شد و بعد ازو پسرش جلال الدين فريدون معروف به امير عارف (كه از فاطمه خاتون دختر شيخ صلاح الدين زركوب بود) برجاي پدر نشست.
افلاكي گويد «4»: «حضرت ولد بعد از نقل والد خود سالهاي بسيار بصفاي تمام عمري
______________________________
(1)- مناقب العارفين ص 785
(2)- ايضا ص 791
(3)- مناقب العارفين ص 785- 786
(4)- ايضا ص 804
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 707
راند و سه مجلّد مثنويات و يك جلد ديوان انشاد فرموذه از معارف و حقايق و غرايب اسرار عالم را پركرد و بسي بليدان كودن را عارف عالم و عالم عامل گردانيذ و جميع كلام والد خود را بامثال عجيب و نظاير بي‌نظير بيان و تقرير كرد ...»
سلطان ولد، همچنانكه از قول افلاكي دريافته‌ايم، آثاري بنظم و نثر داشت. نخست ديوان قصائد و غزلها و رباعيات اوست كه نسخه چاپي آن (بتصحيح نافذ اوزلق) 12719 بيت دارد كه همه آنها بپيروي از روش مولوي ساخته شد ولي سراسر از جمله اشعار متوسط و گاه سست و معمولا خالي از گرمي و شوق و حدّت احساسات و وسعت مشرب و لطافت ذوقي است كه در آثار پدرش ملاحظه مي‌كنيم.
اما مثنويهاي سه‌گانه او، كه مجموعه آنها بمثنوي ولدي يا ولدنامه مشهورست، عبارتست از يك مثنوي ببحر خفيف بر وزن حديقه سنائي مشتمل بر بيان دقايق عرفاني و اخلاقي و شرح اخبار و احاديث و تفسير آيات همراه با ذكر امثال و بيّنات كه ضمنا قسمتي از آن وقف است بر ذكر احوال مولانا جلال الدين و برهان الدين محقق و شمس تبريزي و صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلبي و گوينده اشعار تا موقع نظم اين منظومه كه در سال 690 هجري شروع و ختم شده است «1»؛ و دو منظومه ديگر بوزن مثنوي حاوي مطالبي در سنخ مطالب همان منظومه نخستين و داراي همان شيوه و روش در بيان مطالب. گفتار شاعر درين منظومه‌ها نيز غالبا متوسط و گاه سست است و گويا شتاب فراوان سلطان ولد در اتمام مثنويهاي خود علّت اين حالت بوده باشد. از اشعار اوست:
شخص از مرگ اگرچه بگدازدرخت هستي ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چيز دگرزهر كي گردد از گُداز شكر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خُردنشود صاف او ز سودن دُرد
______________________________
(1)-
مطلع اين بيان جان‌افزابود در ششصد و نود يارا
گفته شد اول ربيع اول‌گر فزون گشت اين مگو طوّل
مقطعش هم شدست اي فاخرچارمين شنبه جمادي آخر
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 708 چيز ديگر كجا شود آن ذات‌چونكه او را بَدَل نگشت صفات
بلكه از خُرد گشتن افزايدوصف خود را تمام بنمايد
همچنين ذات و وصف جمله حبوب‌چون شود خرد هم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشدجو نخواهد كسي كش آن باشد
گر گدازد ز نار كس زر راعين آنست بهر زيور را
همچنين نقره و مس و ارزيزنشوند از گُداز ديگر چيز
چون گدازند هم همان باشندهرچه گردند همچنان باشند
دانه‌هايي كه رفت زير زمين‌نيست گشت و گداخت اندر طين
آخر كار چون برآرد سرعين دانه بود نه چيز دگر
همچنين هركسي كه مُرد اينجاهمچنان حشر گردد اي جويا
گر تقي بود متّقي خيزدور شقي بود هم شقي خيزد
مرگ همرنگ آدمي است يقين‌بر ولي لطف و بر عدو زو كين
مرگ مانند آينه است و در اوروي خود ديد هر بد و نيكو
اينكه از مرگ گشته‌اي ترسان‌ترست از خود بود يقين مي‌دان
زشت رخسار تست ني رخ مرگ‌جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رُسته است اگر نكو گر بدناخوش و خوش ضمير تست از خُوَد
بنگر چون شكر در آب روداندر آن آب آن شكر چه شود
يك جُلابي شود خوش و شيرين‌چون ملاقات خسرو و شيرين
دل عاشق بود چو آن شكردر هر آن آب كو برفت بخور
غير عاشق چو زهر قتّال است‌بدو نحس و خبيث و نكّال است
گر بميرد و گر زيَد آن دون‌نشود ز آنچه بود ديگرگون
هست اين را نظاير بسيارعاقلان را بس است اين مقدار **
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 709 نشنيدي حكايت منصورشهسواري و رايت منصور
كه بگفت او صريح با آن خلق‌كه منم حق درين تنِ چون دَلق
همه گفتندش اين سخن بگذارخويش را در چنين بلا مسپار
قدر داري به پيش ما ز قِدم‌بسوي اين خطر منه تو قدم
گرچه جَست از تو اين سخن بازآترك جغدي بگوي شهبازا
گفت من راستم نگردم ازين‌كي شود كافر آنكه دارد دين
نيست اين آن سخن كه باز آيم‌پي اين چيست من همي پايم
كه چه زايد مرا ازين گفتن‌وز چنين راز عشق ننهفتن
من درين رنج گنج مي‌بينم‌مي‌فزايد ازين كمي دينم
عاقبت چونكه تن نخواهد ماندمهر تن را دل من از جان راند
كه ز سر دادنست تخت و سري‌او بماند كه شد ز خويش بري
كاهش تن بود فزايش جان‌عين دردست پيش من درمان
برگ در مرگ يافت هر درويش‌مرهم جان خويش از دل ريش **
روي خوبت آن‌چنان زيبا چراست‌و آن لبت شيرين‌تر از حلوا چراست
نرگسان چشم شوخت مست كيست‌و آن رخان همچو گل حمرا چراست
همچو كبكت چيست آن رفتار خوش‌همچو سروت قامت و بالا چراست
چون خرامي ناز نازان جلوه‌گرصد هزاران چون منت شيدا چراست
گرنه گنج حسن داري، بر سرت‌زلف مشكين مار و اژدرها چراست
گرنه‌اي عيسي دم اي آب حيات‌گفتِ شيرين تو جان‌افزا چراست
چونكه كان حسن و لطفي در جهان‌از تو اين قهر و جفا بر ما چراست
با همه نرمي چو آب اي بحر لطف‌بر منت دل سخت چون خارا چراست
گرنه از عشقت وَلَد ديوانه شدپس روان در كوه و در صحرا چراست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 710
**
يك پرده ديگرست در پيش‌و آنگه ز همه جهان تويي بيش
زين پرده چو بگذري ببيني‌در آينه صفا رخ خويش
آنجا نه سر و نه پا و ني تن‌آنجا نه طريق و ملّت و كيش
زين نوش جهان كه پر ز نيش است‌بگذر كه رسي بنوش بي‌نيش
بسيار چنين بُد و گذشتي‌زين نيز گذر كني مينديش
اّلا پس از آن وجود خود رابيهوده بهر طرف بمپريش
چون شير تو گرگ نفس را كش‌در پنجه او ميفت چون ميش
در دامن اهل دل بزن دست‌تا همچو ولد شوي تو درويش **
برخيز ازين جهان پرننگ‌بيرون ز زمانه ساز آهنگ
جز شربت عشق را مكن نوش‌جز دامن عشق را مزن چنگ
مي‌سوز چو آهن اندر آتش‌تا ز آينه دلت رود زنگ
برخيز ز نقش و رنگِ كُلّي‌چون هست جمال عشق بي‌رنگ
تا چند كشي تو با سبو آب‌مردانه بزن سبوي بر سنگ
اي ساقي عشق باده گردان‌وي مطرب روح زن دف و چنگ
تا مست رويم زود تازان‌از خويش برون هزار فرسنگ
اي قيصرِ رومِ عشق پيش آي‌كآمد سپه عظيم از زنگ
بنشست ولد بر اسب رهواركآنجا نرسد بمركب لنگ **
امروز درين ميكده ما مست شرابيم‌از ما مطلب عقل كه بي‌خويش و خرابيم
امروز نداريم بخود حكم و نه بر كس‌زيرا كه درين سيل همه برده آبيم
از كفر گذشتيم و ز اسلام بكلّي‌امروز نه در بند خطاييم و صوابيم
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 711 فارغ ز بهشتيم و ز حوران سمن‌برو ايمن ز غم نار جحيميم و عذابيم
از قال مگو هيچ تو اي شيخ و نه از حال‌صد ساله ره آنسوي سؤاليم و جوابيم
گويد ولد اي قوم بجان زنده عشقيم‌ني همچو شما زنده بخورديم و بخوابيم **
الحمد للّه كز كرم با ما دمي درساختي‌وز بهر لشكرهاي دل نَو سنجقي افراختي
بالا بُدي مانند خور روشن ز نورت صد قمرزير آمدي اي شاه جان با هر گدا درساختي
كردي مرا از عشق پُر خوب و لطيف و شاد و حُرّظلمت كه بود اندر تنم از نور جان پرداختي
با جان كه بودت آشتي از خاك تن برداشتي‌تن را كه بود او خصم جان در چاه هجر انداختي
اندر شكار اي پهلوان بردي ز شيران عقل و جان‌و آنگه سواره شادمان در ملك دلشان تاختي
مانند رستم در وغا چون شير نر در بيشهامردانه همچون اژدها بر قلب لشكر آختي
پنهان شدم اندر كمين از چشم تو اي تيزبين‌پنداشتم نشناسيم خود عاقبت بشناختي
اي كيمياي سرمدي بر نار عشق ايزدي‌تا مسّ تن را زر كني چون نقره‌ام بگداختي
گويد ولد ز آن چشم و رخ بردي ز نطعم اسب و رخ‌كردي مرا شهمات خود بي‌آنكه با من باختي *
عشق آمد و كرد مست و دلشاد مراوز بندگي زمانه آزاد مرا
چون ديد كه من به پيش حسنش مردم‌بنواخت بلطف خويش و جان داد مرا *
حاجت نبود مستي ما را بشراب‌ني مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بي‌مطرب و بي‌شاهد و بي‌ساغر و مي‌هر شام و سحر فتاده مستيم و خراب *
اين صورتِ تن بخيمه‌يي ماند راست‌جان سلطاني كه منزلش دار بقاست
فرّاش ز بهر منزل آينده‌اين خيمه بيفگند چو سلطان برخاست *
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 712 من محو خدايم و خدا آنِ منست‌هر سوش مجوييد كه در جان منست
سلطان منم و غلط نمايم بشماگويم كه كسي هست كه سلطان منست *
گاهي ز تو هشيارم و گاهي ز تو مست‌گاهي ز تو بالايم و گاهي ز تو پست
گر جان و تن و چرخ و زمين محو شوندجاي گله نيست چون تو هستي همه هست *
كي چشمِ فنا رويِ بقا را بيندمحدود كجا بي‌حَدِ ما را بيند
نوري بايد نخست در تو ز خداتا باز همان نور خدا را بيند *
آنكس كه دري ز سينه در جان بگشودمردانه ره خويش تمامت پيمود
از جان برخاست بهر آن جان و جهان‌گوي از همه رستمان عالم بربود *
ما لعبتكانيم و توي لعبت بازتو مطرب عشّاقي و ما جمله چو ساز
محمود تويّ و غير تو نيست ايازچون جمله توي با كه همي گويي راز!

29- همام تبريزي «1»

خواجه همام الدين علاء تبريزي از رجال معروف و مشايخ بزرگ ايران در عهد
______________________________
(1)- درباره احوال و آثار همام رجوع شود به:
* مقدمه ديوان همام تبريزي نسخه كتابخانه ملي پاريس كه عكس آن بشماره ع 3501 در كتابخانه مركزي دانشگاهست و همين نسخه است كه آقاي مؤيد ثابتي منتخبي-
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 713
ايلخانان مغول و از شاعران مشهور زمان خويش است. ولادتش بسال 636 هجري اتفاق افتاد «1» و در غالب مآخذ نام او بسادگي «همام» يا همام الدين، و در بعضي مانند رياض العارفين «همام الدين محمد» ذكر شده ليكن در مقدمه‌يي كه بامر خواجه رشيد الدين فضل اللّه پس از جمع‌آوري ديوان همام بر آن نوشتند نام او را «همام الملة و الدين علاء الاسلام و المسلمين»
______________________________
- از صفحه پيش
از آن ترتيب داده (از روي نسخه عكسي كتابخانه ملي تهران كه آنهم از نسخه خطي كتابخانه ملي پاريس فراهم آمده) و بسال 1333 در تهران بطبع رسانيده است؛ ولي ديوان كامل همام درخور طبع است.
* حبيب السير ج 2 ص 564
* مجمل فصيحي حوادث سال 714 هجري
* مرآة الخيال ص 43- 44
* رياض العارفين ص 410
* مجمع الفصحا ج 1 ص 656
* هفت اقليم چاپ تهران ج 3 ص 222- 224
* عشاق‌نامه عبيد زاكاني، مواردي كه در ذيل صفحات خواهيم آورد
* تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ تهران ص 241- 242
* آتشكده آذر باهتمام آقاي دكتر حسن سادات ناصري ج 1 ص 145- 146
* صحف ابراهيم نسخه عكسي نگارنده از روي نسخه دانشگاه توبينگن
* مخزن الغرايب نسخه عكسي نگارنده از روي نسخه بودليان
* دانشمندان آذربايجان ص 396- 398
*
Catalogue des Manuscrits Persans, par E. Blochet, Tome III P. 179- 180
(1)- در مقدمه‌يي كه بامر خواجه رشيد الدين فضل اللّه، اندكي بعد از فوت همام، بر ديوان جمع‌آوري شده او نوشتند مدت عمرش 78 سال ذكر شده و چون وفات همام در 714 بود بنابرين تاريخ ولادتش همان مي‌شود كه در متن آورده‌ام.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 714
ذكر كرده‌اند و از آن چنين برمي‌آيد كه همام الدين لقب و علاء اسم او بوده است و قول آنان كه او را همام الدين بن علاء تبريزي نوشته يا «همام الدين محمد بن علاء» گفته‌اند مورد تأمّل است. تخلّص او در اشعارش همه‌جا همام است و در تاريخ شعر فارسي هم بهمين نام اشتهار يافته. وي از معاصران و دوستان نزديك خواجه شمس الدين صاحبديوان جويني (مقتول در شعبان سال 683 هجري بامر ارغون مغول) و از ندماي او بود تا بجايي كه صاحبديوان در آخرين نامه خود كه آمادگي خويش را براي شهادت اعلام داشته ضمن توديع ابدي از ياران خاص نام همام الدين را نيز برده است «1»؛ و باز همين صاحبديوان بانشاء خود «ادرارنامه» يي براي زاويه همام الدين تبريزي نوشته است كه براي آگهي از ميزان توجه و كيفيت بزرگداشت بزرگان عهد نسبت بهمام نقل قسمتي از آن لازمست.
آن «حكم» چنين است: «چون زاويه متبركه شيخ امام همام قدوة الانام زبدة الايّام مقبول الخواص و العوام فريد الزّمان اكمل نوع الانسان همام الملة و الدين زيدت فضائله ...
منزلگاه خاص و عام است و آستانگاه طبقات انام، و با قلت مال و منال و ضعف حال لكلّ ضيف القري را سنتي مرضي بل حتمي مقضي دانسته ... تا غايتي كه ابناء السبيل بر سبيل تمثيل هنگام نهضت و رحيل مي‌گويند و لما نزلنا في ظلال بيوتهم ...، واجب و لازم شد از صدقات پادشاه جهان خلّد اللّه ملكه كه خاص و عام را شامل است و دور و نزديك را مساوات در آن حاصل، جهت سفره او حظّي وافر و قسطي مستوفي تعيين كردن. بنابراين مقدّمات از محصول روم بر سبيل ادرار علي الدوام و الاستمرار مبلغ يكهزار دينار مقرّر شد تا نوّاب اوقاف آنجا سال بسال آن را بي‌قصور و احتباس بوي مي‌رسانند تا از سر فراغت درون بدعاي دولت روز افزون قيام مي‌نمايد و السلام.» «2»
ولي اين نزديكي برجال بزرگ عهد و حتي تصدّي «وزارت آذربايجان» چنانكه
______________________________
(1)- مجمل فصيحي حوادث سال 683 و نيز رجوع كنيد به تاريخ حبيب السير.
(2)- نقل باختصار از مقدمه ديوان همام نسخه چاپي آقاي مؤيد ثابتي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 715
بعضي در شرح حال همام نوشته‌اند «1»، و يا مسافرت به روم در التزام صاحبديوان براي ضبط اموال معين الدين پروانه و امثال اين اشتغالات مانع آن نبود كه همام در تصدّي «زاويه» يي كه بنام خود در تبريز داشت و ارشاد اهل سلوك قصور ورزد و بسبب احراز همين مقام معنويست كه معاصران در ذكر نام همام همواره او را بنعوت و صفاتي كه خاصّ مشايخ و بزرگان طريقت بوده است مي‌ستودند چنانكه وجيه الدين نسفي از دانشمندان بزرگ عهد در نامه‌يي كه به همام براي بيان اشتياق خود بديدارش نوشته چنين مورد خطابش قرار داده است: «مولانا الاعظم سلطان الطريقة برهان الحقيقة قدوة الواصلين زبدة الواجدين امام اهل الحق و اليقين همام الملة و الدين» «2» و اين اوصاف و نعوت تنها خاصّ مشايخ بزرگ طريقت بوده و چون آنها را با نعتهايي كه صاحبديوان شمس الدين محمد در عين قدرت و اشتهار خويش در ذكر نام همام آورده همراه كنيم بر ميزان مرتبه همام در ارشاد و علوّ شأن وي در نزد معاصران پي مي‌بريم، و اين توصيفات را بيان نويسنده مقدّمه ديوان همام كه بامر رشيد الدين فضل اللّه اندكي پس از فوت شاعر جمع‌آوري شده بنحوي خاص كامل مي‌كند. آن بيان درباره همام چنين است: «مولانا سعيد مغفور جامع كمالات الانسية و الفضائل النفسية صاحب التجريد امام اهل الذّوق و التوحيد مالك ازمّة البلاغة و البيان قدوة الكاشفين و ارباب العيان همام الملة و الدين علاء الاسلام و المسلمين مربّي افاضل انام مرشد اكابر الايّام ...» «3».
از همه اين منقولات بخوبي دريافته مي‌شود كه همام هم بمراتب عالي از تصوف رسيده و هم سرگرم ارشاد اهل سلوك بوده و قدوه و پيشواي اهل تحقيق شمرده مي‌شده و در همان حال زمامهاي بلاغت را در دست داشته و براستي در فنون ادب از قبيل شعر و انشاء فارسي و عربي و محاوره و حسن خط از بزرگان زمان خود بوده است. درباره
______________________________
(1)- دانشمندان آذربايجان ص 396 و نيز به صحف ابراهيم مراجعه شود.
(2)- نقل از نامه وجيه الدين نسفي به همام، مقدمه ديوان همام چاپ آقاي مؤيد ثابتي
(3)- نقل از مقدمه ديوان همام نسخه عكسي و نسخه چاپي آقاي مؤيد ثابتي.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 716
اينكه همام تعليمات عرفاني خود را كجا و نزد كداميك از مشايخ يافته اطلاع روشني نداريم جز منقولات گروهي از تذكره‌نويسان كه بعضي «1» او را پيرو شيخ حسن بلغاري گفته و برخي «2» مريد شيخ سعيد فرغاني دانسته‌اند. ولي گويا اين تغيير حال بعد از آنكه مدتي در كسب كمالات صوري گذرانده و بجاه و مقام و مرتبه‌يي در نزد رجال رسيده بود، بوي دست داد.
بنابر قول مشهور وي نزد خواجه نصير الدين طوسي تحصيل علوم كرده و از اقران قطب الدين شيرازي بوده «3» و علامه مذكور كتاب مفتاح المفتاح را بخواهش او تأليف نموده است، و حتي بعضي نوشته‌اند كه او «با مولانا قطب الدين شيرازي نسبت سببي داشته» «4» و ظاهرا اين سخن را دور از تحقيق گفته‌اند؛ و بهر حال بعد از طيّ اين مدارج علمي بود كه «بجاه و حشمت و اقتدار» رسيده و مدتي دراز وزارت آذربايجان بوي متعلق بوده و حكام و سلاطين آن روزگار قاعده ادب و حرمت با وي مسلوك مي‌داشته» «5» اند.
در تذكره صحف ابراهيم چنين آمده است كه خواجه همام بعد از ابتلاء بعشق بر دختري ارمني و رهايي از آن قيد «ترك دنيا كرد و از منصب و مال اعراض كلّي نمود و مريد شيخ سعيد فرغاني شد و بشرف طواف كعبه معظمه كامياب گشته بعد مراجعت از سفر حجاز بگوشه انزوا تمكّن اختيار كرد و طريق صوفيّه و آيين فقر در پيش گرفت».
بعد از شهادت شمس الدين محمد جويني همام همچنان در احترام و عزّت خود باقي و مورد بزرگداشت و تبجيل بزرگان زمان بود و از آنجمله چنانكه از گفتار نويسنده مقدمه ديوان او برمي‌آيد ميان او و خواجه رشيد الدين فضل اللّه وزير دوستي استوار بود و خواجه همام از جمله معاريفي بود كه در تاريخ 706 هجري بر تفسيري كه بامر خواجه رشيد الدين فضل اللّه فراهم
______________________________
(1)- روضات الجنان بنقل از دانشمندان آذربايجان ص 397.
(2)- صحف ابراهيم نسخه عكسي نگارنده.
(3)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 242.
(4)- رياض العارفين ص 410.
(5)- صحف ابراهيم نسخه عكسي نگارنده.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 717
آمده و يا او خود بر قرآن نوشته بود تقريظي نوشته و ابياتي در ستايش مؤلف آن يعني رشيد الدين سروده و چنين گفته بود: «... و توضيحات مخدومي شاهدتر عدلي و عدل‌تر شاهديست، و چون بنده ضعيف همام التبريزي احسن اللّه عاقبته در مطالعه اين رسائل كي وسائل اهل فضايل است بمشارب معارف و حقايق از آب حيوة معاني سيراب شد دو سه بيت در قلم آورد، شعر:
آب حيات در ظلماتست و سوي آن‌جز خضر ره نيافت كس از خلق كائنات
تو آفتاب ملكي و من در تعجّبم‌كز آفتاب گشت روان چشمه حيات ... الخ» «1» ديگر از معاصران نامبردار خواجه همام شرف الدين هارون پسر شمس الدين صاحبديوانست كه در سال 685 هجري بامر ارغون ايلخان مغولي بقتل رسيد. شرف الدين با همام دوستي داشت و خواجه همام مثنوي صحبت‌نامه خود را بنام او سرود و «نوبتي خواجه هارون بن خواجه شمس الدين صاحب ديوان را بدعوت بخانقاه برد و چهار صد صحن چيني در آن مجلس حاضر گردانيد، جاه و مال علما و صلحا در روزگار گذشته بدين منوال بوده، خواجه همام الدين اين غزل در آن روز بديهه گفت:
خانه امروز بهشت است كه رضوان اينجاست‌وقت پروردن جانست كه جانان اينجاست ...» «2» دولتشاه تمام اين غزل را نقل كرده ولي ميان آن و آنچه در ديوان همام نقل شده «3» اختلافست و بعيد نيست كه نسخه‌يي از آن غزل كه بدست دولتشاه رسيده روايتي باشد غير از همان غزل كه جامع ديوان او در دست داشت خاصه كه آن غزل در ديوان همام تمام نيست و بهر صورت اين غزل ميان شاعران مشهور بود چنانكه كمال خجندي شاعر قرن هشتم يك مصراع از آنرا در ضمن قطعه‌يي تضمين كرده و گفته است:
باز ترسيدم از اين نكته كه گويي چو همام‌شكر از مصر به تبريز مياريد دگر «4»
______________________________
(1)- منقول از دانشمندان آذربايجان ص 397.
(2)- تذكره دولتشاه ص 241- 242.
(3)- ديوان همام س 17- 18.
(4)- مقدمه ديوان همام بقلم آقاي مؤيد ثابتي ص 5- 6.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 718
درباره ملاقات ميان شيخ سعدي و خواجه همام تبريزي در كتب تذكره مطلبي ديده مي‌شود كه بيشتر نموداري از شوخ‌طبعيهاي شاعران در ادوار اخيرست و در همه تذكره‌ها از تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي برداشته شده است «1» و درباره پور بهاي جامي از معاصران همام نيز نوشته‌اند كه او با خواجه همام مشاعره كرده است «2».
______________________________
(1)- عبارت دولتشاه درين باب چنين است «... و در ظرايف و لطايف و نازكي طبع شيخ (يعني سعدي) را درجه‌يي بوده و همواره با مستعدان نشستي و باوجود استغراق و حال با اهل فضل اختلاط كردي و مطايبت و بذله گفتي چنانكه گويند كه خواجه همام الدين تبريزي كه مردي اهل دل و صاحب فضل و خوش‌طبع و صاحب جاه و متمول بوده، و معاصر شيخ سعدي بوده است، روزي شيخ در تبريز بحمام درآمد و خواجه همام نيز باعظمت تمام در حمام بوده شيخ طاسي آب آورده بر سر خواجه همام ريخت، خواجه همام پرسيد كه اين درويش از كجاست؟ شيخ گفت از خاك پاك شيراز، خواجه همام گفت عجب حاليست كه شيرازي در شهر ما از سگ بيشترست، شيخ تبسمي كرد و گفت كه اين صورت خلاف شهر ماست كه تبريزي در شهر شيراز از سگ كمتر است! خواجه همام ازين سخن بهم برآمد و از حمام بدر آمد، شيخ نيز برآمد و بگوشه‌يي نشست؛ و جوان صاحب جمالي خواجه همام را چنانكه رسم اكابر است باد مي‌كرد و خواجه همام ميان آن جوان و شيخ سعدي حايل بود؛ و درين حالت خواجه از شيخ پرسيد كه سخنهاي همام را در شيراز مي‌خوانند؟
شيخ گفت بلي شهرتي عظيم دارد، گفت هيچ ياد داري؟ گفت يك بيت ياد دارم و اين بيت برخواند:
در ميان من و دلدار همام است حجاب‌وقت آنست كه اين پرده بيكسو فگنيم خواجه همام را اشتباه نماند در آنكه اين مرد شيخ سعديست، و سوگندش داد كه شيخ سعدي نيستي؟ گفت بلي، خواجه همام در قدم شيخ افتاد و عذر خواست و شيخ را بخانه برد و تكليفهاي لطيف مي‌نمود و صحبتهاي خوب مي‌داشتند (تذكره دولتشاه سمرقندي ص 224- 225)
(2)- تذكره دولتشاه ص 201
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 719
وفات خواجه همام الدين را فصيح خوافي در سال 714 نوشته و درين باب چنين آورده است «1» كه او درين سال «پير و معمّر بود، صد و شانزده سال از عمر او گذشته، در تبريز بحمّام رفت و بر تخته‌يي كه بر بالاي آخر گرم [خانه] بود بنشست، او را غشي آمد و در (يا: بر در) آخر گرم [خانه] افتاد، چون بيرون آوردند وفات كرده بود».
اين واقعه را بعضي در سال 713 نوشته‌اند «2» ولي قبول قول فصيح خوافي بر اينكه خواجه در اين تاريخ 116 سال عمر داشته دشوارست خاصه كه در مقدمه‌يي كه بامر خواجه رشيد الدين فضل اللّه، اندكي بعد از وفات همام بر ديوان جمع‌آوري شده او نوشتند، آمده است كه: «بعد ما كه مدت عمرش به هفتاد و هشت كشيد. منادي حق را جواب داد» و اين خود دليلي صريح بر بطلان قول فصيح خوافي است. همام را بعد از فوت در خانقاهش بخاك سپردند.
ديوان همام مشتمل است بر اشعار فارسي و عربي از قطعات و مثنويات و قصايد و غزليات و رباعيات. اشعار عربي و قسمتي از اشعار فارسي او در مدح عالمان و رجال عهد است از قبيل شمس الدين صاحبديوان و رشيد الدين فضل اللّه و علامه نجم الدين عبد الغفار و محيي الدين قاضي و علامه قطب الدين شيرازي و شيخ ابراهيم بن شيخ سعد الدين الحمّويي جويني و سلطان محمود غازان خان و سلطان محمد اولجايتو. و هم ازو مثنويهايي حاوي مواعظ و نيز صحبت‌نامه‌يي كه بنام شرف الدين هارون جويني نظم كرده در دست است و علاوه بر آنها بعض مراثي و اخوانيات و قسمتي از غزلهاي همام باقيست و مجموع آنها در ديوان جمع‌آوري شده بحدود دو هزار بيت مي‌رسد.
مثنويهاي او كه در سطور زبرين گفته‌ايم دوتاست:
اول مثنوي‌ييست بر وزن حديقه سنائي در تحقيق و تهذيب با ابياتي بسيار محكم و استوار و منتخب متجاوز از پانصد بيت كه بدينگونه آغاز مي‌شود:
______________________________
(1)- مجمل فصيحي حوادث سال 714
(2)- صحف ابراهيم نسخه عكسي نگارنده (در اين مأخذ سال 714 نيز بروايت ديگر آورده شده)؛ رياض العارفين ص 410؛ تذكره دولتشاه ص 242 و غيره.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 720 اي وجودت بذات خود قايم‌ذات پاك تو قايم و دايم
اوّل و آخر و قديم و عظيم‌خالق و رازق و كريم و رحيم دوم مثنوييي ببحر هزج مسدس مقصور و محذوف بنام صحبت‌نامه بالغ بر 300 بيت. همام در آغاز منظومه درباره سبب نظم و موضوع اين منظومه گويد:
وفاجو و وفاخو دوستي چندكه با ايشان دلم را بود پيوند
ازيشان خرم و خوش روزگارم‌دمي بي‌ياد ايشان برنيارم
رفيقان لطيف خوش حضورندتنم را جان و چشمم را چو نورند
نكونام و نكوروي و نكوخوي‌ميان ما نگنجد يك سر موي
باين بيچاره گفتند اي وفاداردمي انديشه كن پس كلك بردار
نويس از شرح صحبت يادگاري‌كز آن پندي دهد ياري بياري
درين رمزي چو بنمودند ياران‌نبشتم آنچه فرمودند ياران اين منظومه را همام بنام خواجه هارون پسر شمس الدين صاحبديوان ساخته و ابياتي را بمدح او اختصاص داده است. مطلب اساسي درين منظومه بيان عشق و ذكر احوال عاشق و معشوق در فراق و وصال و غيرت و اشتياق و اينگونه حالاتست كه شاعر آنرا با چند غزل نيز همراه كرده است. اين منظومه اگرچه از جنس ده‌نامه‌ها نيست ليكن مضمون و موضوع آن يادآور همان سنخ از منظومه‌هاي فارسي است و بهمين سبب است كه بلوشه نام آنرا «ده‌نامه» نهاده و اسم صحبت‌نامه را بر منظومه اولي اطلاق كرده است.
ديوان جمع‌آوري شده خواجه همام همانست كه بعد از مرگ او، بامر خواجه رشيد الدين فضل اللّه، از اشعار پراگنده وي كه در دست اين و آن بود، فراهم آمد و بفرمان آن وزير مقدمه‌يي بر آن نوشته شد. از اين ديوان نسخه‌يي در كتابخانه ملي پاريس وجود دارد كه عكسي از آن براي كتابخانه ملي تهران فراهم آمده و نسخه عكسي ديگري هم از اصل بوسيله اين فقير براي كتابخانه دانشگاه تهيه شد و اكنون بشماره ع 3501 در آن كتابخانه محفوظست. دانشمند محترم آقاي مؤيّد ثابتي بسال 1333 منتخبي از آن را بطبع
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 721
رسانيد. مقدمه‌يي كه پس از گرد آوردن ديوان همام بر آن نوشته شده باختصار حاوي اين مطالب است كه: چون ميان خواجه رشيد الدين فضل اللّه و خواجه همام الدين اساس مودّت استوار بود خواجه رشيد خواست كه بعد از مرگ آن يگانه متفرقات فوايد او را از نظم و نثر جمع كنند و هريك آنچه از او بيادگار دارد فرانمايد تا از مجموع آنها ديواني ترتيب داده شود؛ و خواجه همام كه اكثر اوقات او بعد از اداي وظايف ديني صرف افادت اكابر و اصاغر و مجالست با اهل فقه و حكمت و مخالطت با اهل دل و مسكنت مي‌شد بگرد آوردن آثار خود توجهي نمي‌كرد چنانكه اكثر آنها متفرّق گشت و حتي گاه از قصيده يا غزلي چند بيتي منظوم شده و اتمام آنها ميسّر نگرديده بود. پس چون بعد از وفاتش بامتثال امر خواجه رشيد الدين اشعار او را جمع آوردند آنها را بر دو قسمت اشعار عربي و اشعار فارسي تقسيم كردند و تصميم بر آن بود كه هرچه بعد از آن فراز آيد بر آن مجموعه بيفزايند.
مسلّما اين جمع‌آوري اشعار بين تاريخ 714 (سال فوت همام) و 718 (سال قتل رشيد الدين فضل اللّه) انجام شده و ديگر فرصتي نبود تا جامع ديوان امر وزير دانش دوست همداني را در اتمام كار خود دنبال كند.
همام در ميان معاصران سعدي از جمله كسانيست كه بسيار تحت‌تأثير شيوايي غزلهاي آن استاد بزرگ قرار داشته و ازينروي مانند معاصر خود سيف فرغاني به استقبال بعضي از غزلهاي او سرگرم بوده است. اما اين امر مانع آن نبود كه او خود در غزل مبتكر و صاحب بياني شيرين و مضاميني نو و دلپسند و در شعر داراي مقامي بلند باشد و مورد احترام خاصّ معاصران خود يا استاداني قرار گيرد كه بعد از او آمده بودند، چنانكه عبيد زاكاني در عشاق‌نامه خود دوبار نام او را آورده و دو غزل از او را كه يكي تماما به لهجه ايراني آذري (تبريزي) و ديگر فقط بيتي شامل آن لهجه است در عشاقنامه خود نقل نموده «1» و
______________________________
(1)- عشاق‌نامه عبيد زاكاني. رجوع شود به كليات عبيد زاكاني چاپ مرحوم عباس اقبال آشتياني ص 121- 122 و 141
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 722
حافظ نيز باشعار او نظر داشته و بعضي از غزلهاي او را استقبال كرده است «1». در اشعار همام نفوذ افكار عرفاني بسيار ديده مي‌شود، حتي در غزلهاي او چنانكه بسياري از آنها حاوي معاني و اشارات صريح اهل سلوكست. از اشعار اوست: تاريخ ادبيات در ايران ج‌3بخش‌2 722 29 - همام تبريزي ..... ص : 712
گروهي كز شراب عشق مستنددرين سرمستي از روز الستند
ببزم عشق چون ساغر گرفتندخيال عاشقي در سر گرفتند
چو ز آن مجلس قدم بيرون نهادندبمنزلگاه سفلي اوفتادند
ز همّت سوي آن مي‌ننگريدندكه اين منزل بخود لايق نديدند
اگر دُنيي سرآيد غم ندارندسرِ سوداي عُقبي هم ندارند
همه سوداپرست و لاابالي‌ز هرچ آن نيست سودا گشته خالي
گرفته روز و شب بر ياد دلبرصبوحي در خرابات قلندر
مشوّش گشته دلشان از صفيري‌ببوي جامي ايشان را نفيري
گريبان هر نفس چاك از سرودي‌بفرياد و فغان از بانگ رودي
زند بر وجد عاشق خنده عاقل‌چو طفل از رقص مرغ نيم بسمل
نمايد زاغ انكاري ز بلبل‌كه از بهر چه شد ديوانه بر گل
زغن را گو تو مرداري همي خوركه طوطي هست ارزاني بشكّر
كسي كش آب حيوانست مشرب‌نيالايد بآب پارگين لب
نه هرجاييست كان گوهر عشق‌خوشا جاني كه باشد درخور عشق
گر آدم را نبودي عشق همدم‌ملايك را نگشتي قبله آدم
چو بوي عشق پيدا گشت در خاك‌ملك بنهاد حالي روي بر خاك
گِل آدم چو دست دوست بسرشت‌درو تخمي ز بهر خويشتن كشت
______________________________
(1)- از آنجمله:
«داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن»
كه استقبالست از:
«اي آرزوي چشمم رويت بخواب ديدن»
از همام
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 723 از آن مهرست پيوند دل و جان‌وز آن موجود شد در عالم انسان ...
(از صحبت‌نامه)
جهل در دست و علم درمانست‌علم آب درخت ايمانست
ز آب گردد درخت تازه و ترخلق را منتفع كند ز ثمر
ميوه آن درخت طوبي‌وش‌وَرَع و طاعتست و خلقي خوش
علما شمع مجلس افروزندخلق را علم و حكمت آموزند
گرچه در صورت مساكينندملك اسلام را سلاطينند
هست انفاس عالم عامل‌همچو باد بهار باحاصل
هردو مشكين و جان فزاينده‌از رهِ لطفِ حق نماينده
از يكي گِل بنعمت آبستن‌و از دگر دل بحكمت آبستن
خورده هريك چو خضر آب حيوةاز حلاوت حديثشان چو نبات
جان كه ره بر سر معاني يافت‌همچو خضر آب زندگاني يافت
علم جان دگر بجان بخشيدكز فنا جاودان امان بخشيد
هركه از عين علم شد سيراب‌جان او را اجل نديد بخواب
چون شود منقطع نفس ز نفس‌برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نيايد برباشد او را ز خاك تيره مقر
ور دو بالش بود ز علم و عمل‌وقت پرواز بگذرد ز زُحل **
گرچه داري برگ بي‌برگي مزن لاف اي فقيرحال خود گويد كه هستي بي‌نظر يا بي‌نظير
آنكه دارد مايه معني ز دعوي فارغست‌بوي خوش تعبير مي‌فرمايد از مشك و عبير
هر سر مويت سخن گويد چو دربندي زبان‌هست گويايي ز خاموشان بغايت دلپذير
چون سخن گويند پيران طريقت گوش باش‌تا شود جانت ز انواع معاني مستنير
دم مزن آنجا ز دانايي كه بي‌شرمي بودگر زند در حضرت سيمرغ گنجشكي صفير
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 724 چون [دل] بينا نداري رهبر مردم مباش‌عقل خندد چون دليل كاروان بيند ضرير
نان خوان پادشاهانت نيايد در نظرگر برون آيي ز حرص خويش چون موي از خمير
پايمالان طريقت بر رهت افتاده‌انداز تو چون خواهند ياري سرمگردان، دست‌گير
در سخن گفتن گرت باشد فوايد نرم‌گوبانگ بي‌حاصل مكن لاخير في صوت الحمير
خوش نمايد عاشقان را نرم‌گويي از قلم‌چون غرض علمست بي‌معنيست فرياد صَرير
در جواني از تو آيد كار پيران حكيم‌گر كند ارشاد نفس جاهلت را عقل پير
شيب آنكس را نذير «1» آمد كه ترسد از وفاهركه جويد نيستي او را نذير «2» آمد بشير
مي‌نشيند باز بر دستت بميل خويشتن‌هرزمان دامي مساز و زاغ و كرگس را مگير
نان‌پرستان عقل را مغلوب شهوت كرده‌اندحيف باشد خسروي بر دست كنعاني اسير
از توانايي و دانايي شود كارت تمام‌فكر بايد بعد از آن معني باخلاص ضمير
سعي انسان را اگر ياري «3» دهد توفيق حق‌يُحصَلُ المطلوبُ سهلا انّه نِعمَ النّصير
طاعت و تقوي گزين وز معصيت پرهيز كن‌تا نباشد چون شياطين موضعت بئس المصير
نرم‌خويي كن كه چون صورت پذيرد «4» خوي نرم‌در قيامت جامه «5» يي باشد تنت را از حرير
حسن خلق و علم و تقوي را بود صورت بهشت‌خوي زشت و جهل و عصيان را بود هيأت سعير
بد مكن زنهار تا آنجا نگيري در كنارزنگيي كز روي زشتش ننگ دارد رنگ قير
گر چو خضرت مشرب از آب حيوة حكمتست‌زنده ماني تا بود گردون گردان را مسير
چون بخدمت در ميان‌بندي ميان مردانه بندتا ز تن جان برنيايد دل ز خدمت بر مگير
با ملامت نان مده كز ترشي پيشانيت‌تلخ گردد در دهان دوستان خرما و شير
بي‌تكلّف در ميان نه با عزيزان ما حَضَرگر ميان سفره خود يك لقمه نانست اي فقير
دامن اصحابِ دل را گر بدست آورده‌اي‌از جهانت صحبت اين قوم باشد دستگير
______________________________
(1)- در اصل: بدير
(2)- در اصل: نظير
(3)- در اصل: باري
(4)- در اصل: پذير
(5)- در اصل: خانه
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 725
**
زهي خيال تو راحت فزاي انديشه‌مباد جز بخيالت هواي انديشه
بجز تو گر گذرد هيچكس بخاطر من‌دهم بباد فراقت سراي انديشه
ز شوق پيش رود جان بسر چو باز آيدخيالت از دَرِ خلوت سراي انديشه
ز عقل نعره برآيد كه آمد آن صورت‌كه داد رونق حسنش سزاي انديشه
چو طبع در سخن زلف دلكشت آيدنسيم مشك دمد از هواي انديشه
وگر ملاحت حسنت بيان كنم حالي‌فزون شود نمك نكتهاي انديشه
دهان تنگ ترا خواستم كه وصف كنم‌كجا مجال سخن بود و جاي انديشه
شد آفتاب جمالت كه عالم افروزست‌بذرّه دهنت رهنماي انديشه
ز روي خوب تو اي دوست در بهشت ايزدبيافريد بهشتي براي انديشه
زهي ز ذوق خراميدن قدت صد باردريد شعرم برخود قباي انديشه
غزل ز بهر تو گويم كه لايق غزلي‌حديث دوست بود جانفزاي انديشه
بزيب حسن تو و فرّ صاحب اعظم‌موافقست نسيب و ثناي انديشه
نظام ملك جهان شمس دين كه روشن كردزمين چو جرم فلك از ضياي انديشه **
در خاكدان تيره دلم را قرار نيست‌آب و هواي خاكْ مرا سازگار نيست
دل را خيال عالم علويست در دماغ‌اين نقشهاي چرخش از آن اختيار نيست
نقاش دهر خوب نگارد صوَر وليك‌حسني كه او دهد همه جز مستعار نيست
مرغيست جان حَظايرِ قُدسي نشيمنش‌در آشيان مركز خاكش قرار نيست
دايم بقافِ قُرب گرايد ولي چه سودهر مرغ را بحضرت سيمرغ بار نيست
محبوس در ولايت محسوس مانده‌ايم‌ز آن سيرِ ما از آنسوي نيلي حصار نيست
بيرون بَرَد ز ششدر اين هفت مهره جان‌هر دل كه باز بسته پنج و چهار نيست
دل را شكارِ عشوه‌گَهِ اين جهان مكن‌چون بر كسي نهانِ جهان آشكار نيست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 726 دُنيي زَنيست زانيه شوي كُش كزوكس را ز خوب و زشت بجان زينهار نيست
با آنكه نابكاري او جمله ديده‌اندخود كيست آنكه فتنه اين نابكار نيست
روزي دوگر خوشت گذرد دل برو منه‌بنگر بسال عمر كه دايم بهار نيست
خوابيست عمرو همچو خياليست دولتش‌خواب و خيال را بَرِ كَس اعتبار نيست
ز ابناي روزگار اميد وفا مداربوي وفا و عهد چو در روزگار نيست
ديگر ز جام چرخ ننوشم مي طرب‌چون لذتش برابر رنج خمار نيست
واثق نيم بعمر كه معلوم شد مراكو نيز همچو باد بعهد استوار نيست
از بهر يار جمله جهان دشمن منندوينم بتر كه يك نفسم يار يار نيست
در روز وصل باز همام شكسته راجز ساز و سوز و ناله دل يادگار نيست **
اينها كه آرزوي دل و نور ديده‌اندتنشان مگر ز جان لطيف آفريده‌اند
در جسمشان كه جان خجلست از لطافتش‌جاني دگر ز نور الهي دميده‌اند
از چشم مست و روي و لب باده رنگشان‌جانها بذوق ساغر مي در كشيده‌اند
آب حيات بود و نبات و شكر بهم‌آن شير مادران كه بطفلي مكيده‌اند
مرغان سدره بهر تماشاي اين گروه‌از آسمان بمنزل دُنيي پريده‌اند
در حيرتم از اينهمه گلهاي دلفريب‌تا در كدام آب و زمين پروريده‌اند
در باغ حسنشان چو نظر مي‌كند همام‌گلها و ميوه‌هاست كه نَو دررسيده‌اند
در آرزوي آن زنخ پر ز سيبشان‌گلهاي خون گرفته چو نار كفيده‌اند
گويند چون بسيب زنخشان نگه كنم‌آن ميوه نيست اينكه گدايان خريده‌اند
خوبان نازنين بهشتند نيكوان‌و آنجا بكام خويش گل و ميوه چيده‌اند
رضوان ميان روضه مگر مي بخفته بودكاينها مجال ديده و بيرون خزيده‌اند
ني‌ني ز عدل شاه جهان ايلخان عهدغازان، ميان روضه حديثي شنيده‌اند
ز آنجا بآرزوي زمين بوس درگهش‌اينجا دويده‌اند و بمقصد رسيده‌اند
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 727 چونان كه احمد عربي را ز انبيامحمود را ز جمله شهان برگزيده‌اند
در عهد او كه همچو فلك پايدار بادچون آدمي وُحوش و طيور آرميده‌اند **
مكن اي دوست ملامت من سودايي راكه تو روزي نكشيدي غم تنهايي را
صبرم از دوست مفرماي كه هرگز باهم‌اتفاقي نبود عشق و شكيبايي را
مطلب دانش از آن‌كس كه بر آب ديده‌شسته باشد ورق دفتر دانايي را
ديده چون گشت ز ديدار نگارم محروم‌بهر خوبان نكشم منّت بينايي را
ننگرد مردم چشمم بجمالي ديگركاعتباري نبود مردم هرجايي را
گر زبانم نكند ياد تو خاموشي به‌عاشقم بهر سخنهاي تو گويايي را
آفريدست ترا بهر بهشت آرايي‌چون گل و لاله و نرگس چمن‌آرايي را
رويها را همه دارند ز زيبايي دوست‌دوست دارم سبب روي تو زيبايي را
چون نظر كرد بچشم و سر زلف تو همام‌يافت مستي و پريشاني و شيدايي را **
ساقي همان به كامشبي در گردش آري جام راوز عكس مي روشن كني «1» چون صبح صادق شام را
مي ده پياپي تا شوم ز احوال عالم بي‌خبرچون نيست پيدا حاصلي اين گردش ايام را
كار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده‌در حلقه خاصان مكش اين عامِ كالانعام را
ز آن حلقهاي عنبرين آرام دلها مي‌بري‌آشوب جانها كرده‌اي آن زلف بي‌آرام را
اي آفتاب انجمن از عكس روي و جام مي‌در جان ما زن آتشي تا پخته يابي خام را
اي عاشقت هر شاهدي رند تو هرجا زاهدي‌در كار عشقت كرده دل يكباره ننگ و نام را
هردل كه هست اندر جهان رغبت بزلفت مي‌كندنخجير ديدي كو بجان جوينده باشد دام را
صوفي چو لفظت بشنود ديگر نگويد ماجراحاجي چو بيند روي تو باطل كند احرام را
هرگه كه دشنامم دهي آسوده گردد جان من‌از لهجه شيرين تو ذوقي بود دشنام را
______________________________
(1)- در اصل:
وز عكس روشن مي‌كني
.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 728 دارد همام از روي تو خورشيد در كاشانه‌اش «1»بر راه صبح از زلف خود امشب بگستر دام را **
شرح فراق يار نهايت‌پذير نيست‌دل را از آن شمايل موزون گزير نيست
گل در حجاب رفته، كنون عندليب رااز آتش فراق مجال صفير نيست
بر ياد او بصورت خوبان نظر كنم‌در هيچيك ملاحت آن بي‌نظير نيست
آنرا كه از مشاهده او نصيب شدپرواي شمس انور و بَدْرِ مُنير نيست
كاغذ بيار تا بنويسم بخون دل‌تقرير حال دلشدگان گر دبير «2» نيست
الوند را كه منزل خود ساختي كنون‌خاكش بجز كه عنبر و مشك و عبير نيست
اي باد اگر بجانب الوند بگذري‌با جان بگو كه بي‌تو جهان دلپذير نيست
حيران ميان سيل فراقت بمانده‌ايم‌فرياد مي‌كنيم و كسي دستگير نيست
با گردش زمانه بساز اي همام چون‌افلاك را بآرزوي ما مسير نيست «3» **
رفتي و آرزوي تو از جان نمي‌رودنقشت ز پيش ديده گريان نمي‌رود
آن قامت بلند نرفت از نظر وليك‌از سر خيال سرو خرامان نمي‌رود
گر بي‌تو در بهشت مرا دعوتي كنندگويم كه اين ضعيف بزندان نمي‌رود
كم كن ملامتم كه مرا اختيار نيست‌كين دل برون ز دوست بفرمان نمي‌رود
دل بسته بود با سر زلف تو عهد مهربگذشت عمرو از سر پيمان نمي‌رود
جانم فداي آنكه ز لوح ضمير اونقش وفا و صحبت ياران نمي‌رود
آنست مهربان كه تنش خاك مي‌شودوز جان او محبّت جانان نمي‌رود **
______________________________
(1)- در اصل: كاشانه است.
(2)- در اصل: دلشده كادوبير
(3)- اين غزل چنانكه معلومست در بيان اشتياق نسبت بشيخ يا مراد و بزرگي كه در نواحي الوند اعتكاف جسته بود فرستاده شد.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 729 اهل دل در هوس عشق تو سرگردانندزاهدان شيوه اين طايفه كمتر دانند
ذوق آموختني نيست كه آن وجدانيست‌عقلا جمله درين كار فرو مي‌مانند
اين‌چنين مست كه مائيم ز خمخانه دوست‌همه خواهند كه باشند ولي نتوانند
آفتابي تو و اصحاب ملاحت انجم‌در حضورت همه از ديده ما پنهانند
هريكي‌را سخني در صفت منظوريست‌وصف روي تو كه داند كه همه حيرانند
گرمي از ذكر تو يابند نه از شعر همام‌در سماعي كه غزلهاي ورا مي‌خوانند **
عاشق كسي بود كه كشد بار يار خويش‌شهوت‌پرست مانده بود زير بار خويش
شد زندگانيم همه در كار عشق و بازاو فارغ از وجودم و مشغول كار خويش
چشمم چو جويبار شد از انتظار و نيست‌آن نوبهار را هوس جويبار خويش
در بند زلف يار بود جان من هنوزروزي كازين ديار رود با ديار خويش
شبها مخسب و روز مياساي اي همام‌يك شب مگر رسي بوصال نگار خويش
گر هستيِ مرادِ تو برخيزد از ميان‌يابي مراد خويشتن اندر كنار خويش **
من از دنيا و مافيها دل اندر نيكوان بستم‌عجب دارم كه بشكيبم ز روي خوب تا هستم
مرا بايد كه در دستم بود زلف پريرويان‌چه باشد گر دهد يا نه مريدي بوسه بر دستم
خيال مهر ورزيدن نبود اندر سرم ليكن‌چو زلف پرشكن ديدم برغبت توبه بشكستم
مرا با هر سر مويت چو پيدا گشت پيوندي‌دگر با هيچ دلبندي سر مويي نپيوستم
ز شمع عارضت عكسي چو در دست همام آمدز شمع آسمان ديدن دو چشم خويشتن بستم **
من باميد تو از راه دراز آمده‌ام‌ناز بگذار دمي چون به نياز آمده‌ام
رهروان را بشب تار دليلي بايدمن ببوي خوش آن زلف دراز آمده‌ام
پيش ازين هر نفسم بود خيالي و كنون‌با تو يك رنگ شدم وز همه باز آمده‌ام
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 730 با دلم سلسله زلف تو گويد خوش باش‌منم آن بند كه ديوانه نواز آمده‌ام
تا فراق تو بغارت نبرد جان همام‌بشفاعت ز در وصل تو باز آمده‌ام **
باز اي مطرب حديثي در ميان انداختي‌فتنه‌يي در مجلس صاحبدلان انداختي
راز ما را فاش كردي در ميان خاص و عام‌اين حكايت در زبان اين و آن انداختي
عارفان را با پريرويان كشيدي در سماع‌بلبلان مست را در گلستان انداختي
فتنه را بيدار كردي ز آن دو چشم نيم خواب‌گفت‌وگوي عشقبازي در جهان انداختي
گرچه انساني خدا از نور پاكت آفريدهمچو عيسي عالمي را در گمان انداختي **
پيك مباركست نسيم سحرگهي‌مشتاق را همي دهد از دوست آگهي
اي باد روح‌پرور همراز خوش نفس‌يعقوب را بشارت يوسف همي دهي
اين خسته فراق مصيبت رسيده راپيغام مي‌رساني و مرهم همي نهي
مستعجلي ولي نگذارم ترا ز دست‌تا مي‌كني حكايت آن ماهِ خرگهي
جان همام را بَرِ جانان او رسان‌عمريست تا كه تشنه بجانست اين رهي **
يك جوهر روشن است جان من و توآگه نشود كس از نهان من و تو
اي دوست ميان من و تو فرقي نيست‌حيفيم من و تو در ميان من و تو **
نَي حال دلم يگان يگان مي‌گويدو آن راز كه داشتم نهان مي‌گويد
رازي كه بصد زبان بيان نتوان كرداز ني بشنو كه بي‌زبان مي‌گويد *
شد دوش ميان ما حكايت آغازاز هر بُن موي من برآمد آواز
شب رفت و حديث ما بپايان نرسيدشب را چه گنه حديث ما بود دراز *
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 731 در بزم تو هركه ترك هستي نكنداز باده لبهاي تو مستي نكند
در مذهب عاشقي مسلمان نشودبا روي تو هركه بت‌پرستي نكند *
باد سحري رقص‌كنان مي‌آيديا مژده يار مهربان مي‌آيد
برخيز كه تا بر سر ره بنشينيم‌كآواز دراي كاروان مي‌آيد *
مي‌آيم و از شرم چنان مي‌افتم‌كاز زندگي خود بگمان مي‌افتم
بي‌تو غم دل بصد زبان مي‌گويم‌چون روي تو بينم از زبان مي‌افتم

30- نزاري «1»

حكيم سعد الدّين بن شمس الدين بن محمّد نزاري بيرجندي «2» قهستاني از شاعران
______________________________
(1)- درباره احوال او مراجعه شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 258- 260
* مجمل فصيحي حوادث سال 721
* آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري ص 529 و حواشي مربوط بدان
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخه خطي
* از سعدي تا جامي (ترجمه از مجلد سوم تاريخ ادبيات ايران تأليف مرحوم ادوارد برون) ترجمه آقاي علي اصغر حكمت چاپ دوم ص 198- 200
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 607- از صفحه پيش
* تذكره مخزن الغرائب نسخه عكسي متعلق بنگارنده از روي نسخه بودليان در حرف نون
* مقاله مفصل و سودمند آقاي چ. گ. بارادين (Tch .G .Baradin( خاورشناس روسي در مجموعه «فرهنگ ايرانزمين» دفتر 2 و 3 جلد 6 تابستان و پاييز 1337 ص 178- 203
* تذكره صحف ابراهيم نسخه عكسي مأخوذ از نسخه خطي توبينگن.
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول) تأليف مرحوم عباس اقبال آشتياني چاپ دوم ص 545
* تاريخ نظم و نثر در ايران تأليف مرحوم سعيد نفيسي ص 170
* ريحانة الادب تهران 1331 ج 4 ص 188
(2)- نزاري در اشعار خود گاه به بيرجند و علاقه‌يي كه بدان داشته و توطن در آن شهر اشاره دارد از آنجمله درين قصيده:
كشمان بيرجند بهشتي معينست‌گوئي فضاي خاطر پاكيزه منست ...
از معدن ار زمرد و ياقوت و لعل خاست‌پس بيرجند مزرعه‌يي نيست معدنست
ني‌ني نزاري اين صفت بيرجند نيست‌چندين غلو مكن ز پي آنكه مسكنست ...
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 732
معروف قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجريست. عنوان «حكيم» كه براي او ذكر كرده‌ايم هم از زمان زندگاني او براي وي بكار مي‌رفت و شاعر در دو بيت ذيل بدين مطلب اشاره مي‌كند:
ز ناداني نزاري را گروهي‌چنان دانند كو مرد حكيم است
ولي من خويشتن را نيك دانم‌ز حكمتها دلم اندك عليم است نام وي در مجمل فصيح خوافي كه قديمترين مأخذ درباره اوست «سعد الدين» است و او خود نيز درين‌باره اشارات صريح دارد:
جامِ‌جمِ سعدِ دين نزاري اينست‌با همنفسي كه دَم برآري اينست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 733 اي يار طمع مكن بدين جام لطيف‌مي نوش و خموش باش، باري اينست *
ز سيّارات گردون چند گويم‌ازو گويم كه «سعد» از فرّ اويم
سعادت او كند با سعد همراه‌كه هم سعدست و هم شيرست و هم شاه *
بيا شبي و در آغوش و در كنارم گيركه بيش طاقت ازين نيست بي‌تو «سَعدُو» را و در چند مورد از نسخه كليّات نزاري مورخ بسال 837 هجري كه در موزه لنين گراد محفوظست نيز نام شاعر «سعد الملة و الدين نزاري القهستاني» ضبط شده و اين هم مانند قول فصيح خوافي از جمله قديمترين اقوال و نزديكترين آنها بزمان حيات شاعرست و بنابراين مقدمات سخن تقي الدين محمّد حسيني كاشاني در خلاصة الاشعار، و گفتار خاور- شناساني كه بقول او استناد كرده و نام او را «نعيم الدين» و «نسيم الدين» نوشته‌اند باطلست.
اسم پدرش را جمال الدين نوشته‌اند ليكن بي‌ترديد «شمس الدين» است زيرا شاعر خود بدان اشاره كرده و گفته است:
شمسِ دين ابن محمّد پدرم طاب ثراه‌ياد مي‌دارم ازو، گفت: كه در عهد شباب
دارم اي خواجه سؤالي، به معبّر گفتم،سَرِ تعبيرت اگر هست بفرماي جواب
شعر مي‌گويم در واقعه بسيار وليك‌باز گفتن نتوانم چو درآيم از خواب
گفت استاد معبّر كه اگر گوش كني‌من ترا مژده دهم مژده‌يي از محض صواب
پسري شاعر مشهور جهانت باشدكه نثار از صدف سينه كند دُرّ خوشاب پس باتوجه بآنچه گفته يا نقل كرده‌ايم نام و نسب صحيح نزاري همانست كه در آغاز اين مقال آورده‌ايم؛ و امّا «نزاري» كه شاعر آنرا در همه اشعار خود بصورت عنوان شاعري يا تخلّص بكار برده، در حقيقت عنوان خانوادگي اوست كه شاعر آنرا در لقب و تخلّص شعري مورد استفاده قرار داده است، و اينكه بعضي تصوّر كرده‌اند شاعر بسبب لاغري و نزار بودن چنين نامي اختيار كرده درست نيست. تقي الدين كاشي گويد «امّا وجه
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 734
تخلّص نزاري: چنين آورده‌اند كه مردي لاغر اندام بوده و نزاري بدانجهت تخلّص نموده، بعضي ديگر گفته‌اند كه نزار از جمله خلفاي اسماعيليه است و حكيم مريد او شده و در اعتقاد فاسده شيوه ايشان داشته و بدين سبب نزاري تخلّص ساخته، و در طعن او سخنان گفته‌اند، و في‌الواقع اگر او را اين اعتقاد بوده طعن بجاي خودست اگرچه از سخنان او اين طريق باطل معلوم مي‌شود زيرا كه تعريف شراب و اباحت آن بسيار كرده.» پس اين فرض كه سعد الدين بسبب اعتقاد به «نزار فاطمي» يا بعلّت انتساب بوي عنوان «نزاري» را انتخاب كرده، از قديم باز شيوع داشت و نبايد ببرخي از تعبيرات شاعر كه صفت «نزار» يعني پژمرده و لاغر را دنبال اسم خود آورده «1» فريفته شد زيرا آوردن چنين كلمه‌يي بعد از تخلّص «نزاري» بيشتر از باب بكار بردن جناس است نه وصف حال واقعي گوينده.
اينك بايد بدانيم: بهمان نحو كه پيش ازين اشاره كرده‌ام، «نزاري» كه بصورت تخلّص گوينده در اشعارش بكار رفته عنوان خاندان اوست و او پسر عمّي هم‌نام خود (يعني بنام سعد الدين) داشته كه او هم عنوان «نزاري» داشت و در دربار شاهان آل كرت صاحب مقامي ارجمند بود و «سعد اكبر» خوانده مي‌شد و بعيد نيست كه او را در مقام مقايسه با شاعر و بسبب آنكه گويا بسال از پسر عمش بزرگتر بود، «اكبر» لقب داده بودند. بهرحال نزاري بنام اين پسر عمّ در اشعار خويش اشاراتي دارد و از آنجمله در «سفرنامه» خود مي‌گويد:
مرحبا اي نسيم جان‌پرورصاحب خلوت و رفيق سفر
بر قهستان كن از كرم گذري‌سوي احباب بر ز من خبري
برسان سعد دين نزاري رااز سَرِ لطف و راه ياري را ...
______________________________
(1)-:
تا ببخشود بر احوال نزاري نزارلقبش داد جهان خسرو عاجز بخشا
باد بر وفق مرادش روش اختر و خورباد از اشخاص حسودش متفرق سروپا
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 735
و بار ديگر در خطاب بدين عمّ‌زاده مي‌سرايد:
ايا برادر جان نزار مردانشاه‌من و تو آخر عم‌زادگان يكدگريم
تو سعد دين نزاريّ و من نزاري سعدبروزگار چرا نام يكدگر نبريم و باز در سفرنامه درباره اين سعد الدين و مقام و مرتبه‌اش در دربار آل كرت گفته است:
خواجه كامكار سعد الدين‌نايب خسرو زمان و زمين
سعد اكبر لقب نهادندش‌ملك دنيا و دين بدادندش پس مسلّم مي‌شود كه «نزاري» تنها عنوان شاعر نبوده بلكه در خاندان وي براي ديگر افراد نيز بكار مي‌رفته است منتهي شاعر از آن بصورت تخلّص شاعرانه خود نيز استفاده كرده و آنرا بارها در اشعار خود و علي الخصوص در پايان غزلياتش آورده است، و اين عنوان نزاري هم بي‌ترديد بسبب انتساب يا اعتقاد اين خاندان به «المصطفي لدين اللّه» مشهور به «نزار» پسر المستنصر باللّه فاطمي و برادر المستعلي باللّه ابو القاسم احمد بوده است.
از ميان قدما نزديكترين كس بدوره نزاري كه اين مشكل را براي ما حلّ مي‌كند فصيح خوافي است كه در ذيل حوادث سال 721 هجري مي‌گويد: «حكيم نزاري قهستاني شاعر و لقب او سعد الدين بود و او از بيرجند است، از نسل علاء الدين ملحد، و مريد نزار بن مستنصر اسمعيلي بود» و ازينجا چنين برمي‌آيد كه يا نياكان شاعر بسبب ارادت به المصطفي لدين اللّه مشهور به «نزار» «1» اين نسبت را اختيار كرده بودند و يا آنكه خود را از اعقاب او مي‌دانسته‌اند «2».
______________________________
(1)- درباره نزار برادر مستعلي و كيفيت طرفداري حسن صباح ازو و نشر دعوت خويش براساس امامت وي رجوع كنيد به جلد دوم از همين كتاب، چاپ اول ص 168
(2)- اين «علاء الدين ملحد» كه فصيح خوافي نزاري را از نسل او دانسته بحدس قريب بيقين همان علاء الدين محمد (مقتول بسال 653) پسر جلال الدين حسن معروف به «نو مسلمان» است كه در عهد او رسم پدرش حسن كه جلوگيري اسمعيليان از ايذاء مسلمانان ديگر بوده است متروك شد و اسمعيليان از نو مزاحم مسلمانان اطراف خود شده و-
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 736
در كتاب هداية المؤمنين معروف به «تاريخ اسمعيليه» آمده است «1» كه نزاري در قهستان از جمله داعيان اسمعيليه بود. معلوم نيست كه نزاري عنوان داعي داشته زيرا دستگاه تبليغاتي اسمعيليه ايران در دوران زندگاني او چنانكه مي‌دانيم كاملا زير و زبر شده بود و او و خاندانش در آن گيرودار جز بيرون كشيدن گليم خود از آب هنر ديگري نمي‌توانستند نشان دهند. ليكن اين نكته هم مسلّم است كه او و خاندانش از جمله معاريف و وجوه فرقه اسمعيليه در قهستان بوده و بهر حال سمت اولويّت و پيشوايي داشته و بهمين
______________________________
- از صفحه پيش
«الحاد» آشكارا كرده بودند و حتي بعيد نيست كه در متن مجمل فصيحي اسم «محمد» به «ملحد» تغيير يافته باشد. درين صورت شايد شمس الدين محمد كه پدر نزاري شاعر بوده پسر همين محمد و برادر ركن الدين خورشاه باشد، يعني از اعقاب حسن بن كيا بزرگ اميد كه صباحيه ويرا از نبيرگان المصطفي لدين اللّه نزار و امامت را حق او و فرزندانشان مي‌دانستند؛ و چنانكه مي‌دانيم برادر ركن الدين خورشاه كه براي عرض انقياد و ايلي باردوي هولاگو فرستاده شده بود «شهنشاه» نام داشت (تاريخ جهانگشا چاپ ليدن ج 3 ص 260- 261) و بعيد نيست كه شمس الدين نزاري همين «شهنشاه» و ملقب به شمس الدين باشد چنانكه برادرش خورشاه ملقب به ركن الدين بود، و اين حدس را تسميه يكي از پسران نزاري به «شهنشاه» تا حدي تأييد مي‌كند چنانكه نزاري پسر ديگر خود را بنام جد خود «محمد» موسوم ساخت و بكار بردن «شاه» در تركيب اسمهاي صباحيه يا نزاريه در ايران از قرن هفتم ببعد زياد معمول بوده و بهترين مأخذ براي اطلاع از اين وجه تسميه كتاب تاريخ اسمعيليه موسوم به «هداية المؤمنين» است.
درباره علاء الدين محمد و پدرش حسن نو مسلمان رجوع شود به همين كتاب و همين مجلد ص 154- 157
(1)- رجوع شود به كتاب «هداية المؤمنين» معروف به تاريخ اسمعيليه چاپ مسكو 1959 ص 90
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 737
جهت چنانكه پيش ازين درباره پسر عمش سعد الدين معروف به سعد اكبر ديده‌ايم «1»، در خراسان شهرت و اهميتي داشته و در دستگاه آل كرت موجّه و معزّز بوده‌اند و نزاري خود نيز ازين حرمت و بزرگداشت بي‌بهره نبود.
ولادت نزاري در اواسط قرن هفتم و نزديك بسال 650 هجري اتفاق افتاد «2» يعني مقارن تاريخي كه هولاگوي مغول براي اتمام فتح ايران و برانداختن اسمعيليه مأمور شده بود. بااين‌حال خاندان نزاري بر مذهب خود باقي مانده و شمس الدين بن محمّد پدر شاعر؛ كه مدتي از دوران شاعري پسر را نيز درك كرده بود، بتربيت او همت گماشت و او را به «اثبات امامت اهل البيت و بپيروي از آنان معتقد كرد» «3» و شاعر در جواني ادبيات و علوم متداول زمان را در قهستان فراگرفت و در عين حال ايام جواني را بعشرت و ميخوارگي گذرانيد و اين عادت بميخوارگي را جز در ايّامي معدود همواره ادامه داد «4».
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب و همين جلد ص 734- 735
(2)- در مثنوي مناظره شب و روز كه در بهار سال 699 سروده شده مي‌گويد كه سنش از پنجاه تجاوز كرده:
هم گراني بود پس از پنجاه‌درهم آميختن سفيد و سياه
نوبهاري بماه نيساني‌نظم كردم جمادي الثاني
جشن نوروز بر مبارك فال‌تسع تسعين و ستمائه بسال و بدين تقدير سال ولادتش 649 يا نزديك بسال 650 بود.
(3)-:
حق ازين بيش كه در پيروي اهل البيت‌معتقد كرد باثبات امامت پدرم
چه قيامت كه نمي‌ديدم اگر پيش از مرگ‌ظاهر العين نمي‌كرد كرامت پدرم
(4)- فصيح خوافي درباره نزاري قهستاني گويد كه: «دايم بشرب خمر مشغول [بود] چنانك در دستورنامه كه در آداب شراب خوردن جهت فرزندان خود نوشته صفت شراب خوردن خود كرده:
باوقات بودي ز ماء العنب‌دو شيشه سه من راتب روز و شب -
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 738
نزاري از عهد شباب بخدمات ديواني پرداخت و همراه يكي از عمّال ديوان و بمعاونت او در سه‌شنبه غرّه شوّال 678 از شهر تون بجانب اصفهان روانه شد و از آنجا به تبريز رفت و بركاب شمس الدين صاحب ديوان جويني پيوست و او را چندبار مدح گفت و هم در ركاب او از تبريز به ارّان و گرجستان و ارمنستان و باكو و از آنجا به اردبيل و ابهر رفت و سپس سفر دوساله خود را خاتمه بخشيد و بقهستان بازگشت و در آنجا ساكن شد و تأهّل گزيد (حاصل اين تأهّل سه پسر بود بنام نصرت و شهنشاه و محمّد «1») و بخدمات ديواني ادامه داد و حتي چنانكه از اشعارش برمي‌آيد وزارت‌گونه‌يي يافت ولي
______________________________
- از صفحه پيش
و در مدت عمر خود دو سال توبه كرده و باز باسر شراب خوردن رفته:
پس از يك دو سالي كه توفيق حي‌مساعد شد و ترك كردم ز مي
دگرباره مخدوم مولاي بيك‌كه بادش هميشه قرين بخت نيك
بجام مروق خمارم شكست‌سر توبه بي‌اختيارم شكست (مجمل فصيحي حوادث سال 721)
(1)- در مرثيه‌يي كه براي پسر خود تاج الدين محمد گفته بنام دو پسر ديگر خود چنين اشاره نموده است:
يگباره از شهنشه و نصرت جدا شدي‌تا از برادران متنفر چرا شدي و مرگ اين پسر در اوايل سال 706 هجري اتفاق افتاد
ز بعد هفتصد از هجرت رسول اللّه‌گذشته پنج و ز سال ششم شده يكماه
محمد ابن نزاري زار زار و جوان‌بدار ملك بقا رفت ازين جهان ناگاه و در جاي ديگر بنام دو پسر باقي مانده خود بدينگونه اشاره كرده است:
مرا فضل بخشنده دين و داددو فرزانه فرزند شايسته داد
شهنشاه و نصرت ببخت جوان‌گرامي دو شايسته مهربان
سه بودند ازيشان يكي از قضاز دار الفنا شد بدار البقا
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 739
بعد چندگاهي هم از ديوان طرد شد و بمصادره اموال دچار گرديد «1» و باقي عمر را در انزوا گذراند و بجاي تعهّد اعمال ديواني و شاعري بدهقاني توجّه كرد و گفت:
بنزد من نبود ز آن خسيس منكرتركه روزگار كند فوت و شاعري ورزد
چه مي‌كنم بچه در خرج مي‌شود سعيي‌كه مي‌نمايم و نان پاره‌يي نمي‌ارزد
زهي سعادت دهقان نيكبخت سليم‌كه بيل مي‌زند و قوّتي همي ورزد وفات او را فصيح خوافي در حوادث سال 721 ضبط كرده است و بنابر اقوال ديگر و از آنجمله قول تقي الدين كاشي در خلاصة الاشعار بسال 720 اتفاق افتاده و در شهر بيرجند بخاك سپرده شد.
از آنچه گذشت تعلق نزاري بفرقه اسمعيليه و حتي، اگر درست استنتاج كرده باشم، بخاندان پيشوايان صبّاحيه و نزاريه، مسلّم مي‌شود و همچنانكه ديده‌ايم، اين تعلق بحدّي است كه فرقه نزاريه در آثار خود او را از داعيان اسمعيليه شمرده‌اند 2 و با آنكه نزاري بآثار خود جنبه مذهبي و اعتقادي نداده و بقول قدما بيشتر بخمريات پرداخته، بااين‌حال در بسياري از موارد ديوان او باشاراتي از وي كه منبي‌ء اعتقاد مذهبي اوست بازمي‌خوريم، خاصه در ابيات ذيل كه خواننده را به عدم اكتفا برأي ناقص خود و اعتقاد به باطن براي هر ظاهري و گوش فراداشتن بنداي دعوت از داعي مصدّق، كه نشانه بارز و آشكار از اعتقادات اسمعيلي اوست، دعوت مي‌كند و مي‌گويد:
______________________________
(1)-:
ايها الاحباب هيچ از من نگيريد اعتباركاز چنان دولت به محنت چون فگندم روزگار
در وزارت متهم كردند حسادم بوزرمن بدل در كعبه صدق و بخاطر در مزار
تا چه خواهد كرد با مشتي دوروي ده زبان‌اين من يك‌روي يك‌دل، اعتبار الاعتبار ...
چون از آن ماران زهرا فگن خلاصي يافتم‌اين زمان در كنج عزلت مي‌نشينم گنج‌وار
روي در روي خدا كن بشنو اين پند از سروش‌اي نزاري دور باش از اهل دنيا زينهار
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 740 اي يار يك نصيحت يارانه بشنو از من‌مَگرَو برأي ناقص مشنو حديث احمق
هر ظاهري كه بيني بي‌باطني نباشدبشنو نداي دعوت از داعي مصدَّق
دايم كنند جُهّال انكار بر نزاري‌غم نيست گر مخلِّط گيرد برين سخن دَقّ نزاري علاوه بر شمس الدين محمد صاحب ديوان كه در سفر تبريز بخدمت او رسيده و ازو تربيت و انعام يافته، بعضي از رجال سيستان و خراسان و مخصوصا سلاطين كرت را نيز در اشعار خود ستوده است.
كليات ديوان نزاري مشتمل است بر قصايد، غزلها، تركيبات، ترجيعات، مقطعات، و مثنويهاي دستورنامه (ببحر متقارب)، ادب‌نامه بر همان بحر، سفرنامه ببحر رمل مسدس مقصور و ازهر و مزهر بر وزن و بتقليد از شيرين و خسرو، مثنوي مناظره روز و شب و مكاتبات منظوم. مرتبه وي در شاعري متوسط و در آثارش اشعار خوب و سست بسيار در پي هم مي‌آيد يعني غثّ و سمين فراوان دارد و شايد علت اين امر اصرار نزاري بر ساختن اشعار ساده و روان باشد كه گاه مبالغه درين امر بسست كردن ابيات مي‌انجاميده است.
جامي در بهارستان مدّعيست كه حافظ شيوه نزاري را تتبع كرده است و اين بنظر بعيد مي‌آيد و جز استقبال از چند غزل نزاري اثر ديگري ازو در اساس و بنياد سبك حافظ ملاحظه نمي‌كنيم و در عوض نزاري خود اشعاري را از خاقاني و سعدي چندين بار استقبال كرده و جواب گفته است.
از اشعار اوست:
بسيار عمرها و بسي روزگارهابگذشت و كارها بنگشت از قرارها
وضعي نهاده‌اند ز مبداي كُن فكان‌كآن وضع مندرس نشود در هزارها
زد منجنيق دور بسي چرخ تيز گردبرجي هنوز رخنه نشد ز آن حصارها
بر نقطه وجود كه عشقست نام آن‌از ذوق مي‌كنند فلكها مدارها
بسيار خشت كالبد جان آدمي‌برهم نهاده چرخ و فرو ريخت بارها
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 741 داني چراست اين‌همه اضداد و اختلاف‌تا عاقلانِ دَور كنند اعتبارها
كاز خاكِ خون سرشته بيچاره آدمي‌بادِ فنا چگونه برآرد دمارها **
كراست در همه عالم مسلّم اين دعوي‌كه مرد عشق نه دين برگرفت و نه دُنيي
نهاده زير قدم نفس ناتمام و بكردز كفر و دين و بد و نيك و شرّ و خير بري
ز هيچ طايفه اين عهد باز نتوان يافت‌نكرده هستي خود بر مراد دوست فدي
ميان عشق و هوس عقلشان چه فرق نهدجماعتي كه ندانند اسفل از اعلي
روندگانِ رَهِ كعبه را ز غايت شوق‌سَموم باديه خوشتر ز سايه طوبي
بزهد و تقوي هرگز نبوده‌ام خرسندبدرس مدرسه هرگز نخورده‌ام اجري
چه كار با من شوريده هوشمندان راكه مي‌كنند بنقصان عقل من فتوي
رقيبم از مي و معشوقه مي‌دهد توبه‌سپاس دارم و منّت، چنان كنم آري
وليك هم دوگمانم هنوز و نه يكروي‌بقول خويش ندانم وفا كنم يا ني
جواب قصّه همين بود و بس كه بشنيديدبلي دگر نتوان كرد فطرتِ اولي **
ز صورت كي بگرديدست عالم‌نگردد نيز تا باشد چنين هم
زمين و آسمان برجاي خويشنديكي گردان يكي استاده محكم
برآيد آفتاب از حلق مشرق‌فرو گيرد شفق در مغربش فَم
همان خورشيد هرشب مي‌كند سيرهمان صبح او سحرگه مي‌زند دم
شب است و روز و سال و ماه، گردندبترتيب اين‌همه در يكدگر ضم
اگر عدلست وگر ظلم از من و تست‌كه ما هم جنتيم و هم جهنّم
تو دلتنگي وگرنه هست دنياسراي روشن و زيبا و خرّم
دروغست آن بمعني گرچه گويندكه نوش از ساغر دنيا بود سمّ
غم و شادي ندارد اعتباري‌بشادي باده مينوش و مخور غم
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 742 جهان تاريك باشد گر نباشددراو روشن دلي از نسل آدم **
«1» وقتي ز ما ياد آمدي هر هفته‌يي آن ماه رااكنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
بي‌جرم غيرت مي‌كند ور نيز جرمي كرده‌ام‌هم چشم دارم كاز كَرَم بردارد آن اكراه را
گر مي‌كشد عين رضا ور نيز مي‌خواند مرابر خون و مال بندگان حكم است و فرمان شاه را
بر اعتماد صابري با عشق كردم كاذبي‌در پيش صرصر راستي وز ني نباشد كاه را
عشق جهان آشوب را از هر طرف افتد گذربانگ شبيخون برزند غارت كند بنگاه را
بر مسند مصر دلم بنشست چون يوسف‌وشي‌يعني كه بي‌مسند نشين رونق نباشد گاه را
قدرش نداند كس چو من با چون زليخا عاشقي‌آري نباشد حاصلي از قدر يوسف چاه را
گفتم نزاري را مكن با زورمندان امتحان‌بر شاخ بالا دسترس كمتر بود «2» كوتاه را **
كه ديده‌اي كه چو من در فراق يار بسوخت‌بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت
مرا ببين وز من اعتبار كن يارااگر كسي نشنيدي كاز انتظار بسوخت
غم تو صاعقه‌يي در ميان جانم زدكه ترّ و خشك وجودم باعتبار بسوخت
سرشك ديده چنان مي‌رود ز سوز جگركه قطره قطره چون ژاله در كنار بسوخت
نفس‌نفس كه برآمد ز حلق پر دودم‌ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت
چنان دماغ دلم از تف سموم خيال‌بسوختست كه هم خواب و هم قرار بسوخت
بسوزد آتش دوزخ وجود عاصي راچنانكه جان نزاري ز هجر يار بسوخت **
اين سرو خرامان ز گلستان كه برخاست‌وين ترك پري‌وش ز شبستان كه برخاست
اين فتنه كازو خيره بماندند زن و مرددر عهد كه بوده است و بدوران كه برخاست
تا اين بت كافر بچه با آن دل سنگين‌در كشتن فرزندِ مسلمانِ كه برخاست
زلف از پي برهم‌زدن كارِ كه بربست‌خاص از پي خون ريختن جانِ كه برخاست
______________________________
(1)- غزلهاي نزاري منقولست از رساله‌يي كه آقاي دكتر سيد علي مجتهدزاده درباره نزاري تهيه كرد.
(2)- در اصل: رسد
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 743 آه اين چه بلاييست كرا سوخت كرا ساخت‌در عهد كه بنشست و ز پيمان كه برخاست
شهري ز پيش پيرو جوان منعم و مفلس‌در درد فرو رفت و بدرمان كه برخاست
چندي دلم از دست بلا گوشه‌نشين بودبنگر كه دگرباره بدستان كه برخاست
ما از دل و دين دست بشستيم و ندانيم‌تا در همه شهر از سَرِ ايمان كه برخاست
سوزِ كه رسيده است چنين در تو نزاري‌درديست عجب، از دل بريان كه برخاست
اين درد كه بر جان تو بيچاره نشسته است‌هم فعل تو داند كه ز دامان كه برخاست **
كس نداند كه مرا با كه سروكار افتادگرچه در عشق ازين واقعه بسيار افتاد
غَرّه بودم بشكيبايي و خودبيني عقل‌برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد
شوق غالب شد و وجدم بخرابات كشيدلاجرم ولوله در خلق بيكبار افتاد
حسن در مكتب عشق آمد و بر ليلي تافت‌سوز در سينه مجنون گرفتار افتاد
يار سرمست ببازار برآمد روزي‌راز سربسته ما بر سر بازار افتاد
مكن اي يار ملامت كه چو من بسياري‌از عبادت‌كده با خانه خَمّار «1» افتاد
طعنه خلق و جفاي فلك و جور رقيب‌همه سهلست اگر يار وفادار افتاد
بقضا تن ده و بي‌فايده مخروش اي دل‌همه تدبير بود بيهده چون كار افتاد
كعبه آسان ندهد دست زيارت كردن‌سير پاي آبله در باديه دشوار افتاد
سر ازين ورطه نزاري نبري تن در ده‌چاره‌يي نيست كه اين حادثه ناچار افتاد **
اگر دست واگيري از كار من‌نماند ز من جز من اي يار من
مگر هم تو رحمت كني ورنه بس‌چه خيزد ز گفتار و كردار من
سرم را ز دست عنايت بپوش‌مگر از قدم بركشي خار من
وگر گرد عالم بگردانيم‌بجز كوي تو نيست هنجار من
تو بيرون بر از من مرا ز آنكه نيست‌سفر كردن از خويشتن كار من
______________________________
(1)- در اصل: ناگاه بخمار
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 744 بجز روي تو نيست محراب دل‌بجز نام تو نيست تكرار من
مكن سرگراني كه تدبير نيست‌ببازوي عقل سبكسار من
نه آخر نزاريِّ زارِ توام‌ببخشاي بر ناله زار من **
تا در جهان پديد بود سرو قامتي‌ما را ز عاشقي نبود استقامتي
مستيم تا بروز قيامت ز جام عشق‌بل گر بود ز بعد قيامت قيامتي
هم دوستان دهند بشفْقت نصيحتم‌هم دشمنان كنند برغبت ملامتي
دي شحنه گفت رو بسلامت فرونشين‌تا برنخيزد از تو بهرسو علامتي
گفتم كه مرد عاشق ازين بند فارغست‌كاندر بلاي عشق نباشد سلامتي
گفتا غرامتت بستانم كه عاشقي‌گفتم چه صعب‌تر ز جدايي غرامتي
آنها كه از مجاهده عشق واقفندبه زين كنند در حق عاشق كرامتي
فرياد كاز نديمي نامحرمان عشق‌هرلحظه مي‌رسد به نزاري ندامتي **
در مذهب عاشقان قرار دگرست‌در سر مي عشق را خماري دگرست
هر علم كه در مدرسه حاصل كرديم‌كاري دگرست و عشق كاري دگرست *
اي دل چو بدو نيك جهان در گذرست‌شادي كن و غم مخور كه دنيا سمرست
سركشتگي من و تو از چرخ مدان‌كاوهم ز من و هم ز تو سرگشته‌ترست *
ما كافر عشقيم مسلمان دگرست‌ما مور ضعيفيم سليمان دگرست
از ما رخ زرد و جامه پاره طلب‌بازارچه قصب‌فروشان دگرست *
بر درگَهِ عشق گر مرا بارافتدكاري بكنم كه پرده از كار افتد
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 745 سجّاده پرهيز چنان افشانم‌كز هر تارش هزار زنّار افتد *
آن مرد نيم كه از كسي ناز كشم‌وز هر مرغي منّت آواز كشم
از دوزخ اگر سوي بهشتم خوانندصدبار در آن ميان عنان باز كشم

31- حسن كاشي «1»

مولانا حسن بن محمود كاشاني آملي معروف به «حسن كاشي» از شاعران معروف قرن هشتم هجريست كه اختصاصش بمدح ائمه اثني عشريه خاصه حضرت علي بن ابيطالب عليه السّلام است. همه قدما نام او را بهمين نحو نوشته‌اند و او خود باسم خويش (يعني حسن) اشاره مي‌كند «2». لقب او در مونس الاحرار جمال الدين و در هفت اقليم كمال الدين ذكر شده و چنانكه از همه مآخذ برمي‌آيد به «كاشي» اشتهار داشته و همين نسبت را بصورت
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 331- 332
* مرقوم پنجم كتاب سلم السموات ص 39
* مونس الاحرار ص 360
* بهارستان سخن ص 335- 336
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ص 489- 494
* هفت اقليم امين احمد چاپ تهران ج 2 ص 457
(2)-:
آن حسن نامم كه اندر مدح داماد نبي‌مي‌كند بر طبع پاكم روح حسان آفرين
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 746
تخلّص و لقب شعري بكار مي‌برده است «1».
جدّ و پدر مولانا حسن از كاشان بوده‌اند ليكن چنانكه نوشته‌اند مولد و منشاء و مسكن او آمل طبرستان است و او درين‌باره نيز اشاراتي دارد «2».
حسن بنابر تصريح دولتشاه سمرقندي معاصر سلطان محمد خدابنده (703- 716) بوده است و بنابراين بايد قاعدة ولادت و قسمتي از زندگاني وي در قرن هفتم بوده باشد و بسبب عدم اطلاع از تاريخ وفاتش نمي‌توان معلوم كرد كه چند سال و چه مدّت از قرن هشتم را درك كرد. ترجمه احوالش هم باختصار تمام در مآخذ آمده و اين نكته مسلّم است كه او ذوق خود را وقف مدّاحي خاندان رسالت كرده و از مدح اين و آن معترض بوده است «3»
______________________________
(1)-:
ز اهتمام تو باشد كه طبع كاشي مسكين‌همي فشاند ازينگونه درهاي معقد
چو كاشي آنكه شناسد حيات خود زين شعرنظر كند سوي دنيا بچشم استخفاف
(2)-:
مسكن كاشي اگر در خطه آمل بودليكن از جد و پدر نسبت بكاشان مي‌رسد
ز خاك خطه آمل سزد اگر كاشي‌كند ز غربت و دوري خويش از تو ملال *
محنت دل با كه گويم زانكه در مازندران‌نيست كس را از بلاي خويشتن پرواي من
كاشي اصلم آملي مولد حسن نامي كه هست‌همچو حسان از مناقب صدر جنت جاي من
كمترين مملوك حيدر كاشيم كز فضل اودر سخن بالاتر از عيسي است استعلاي من *
مولد من آمل و آبشخورم مازندران‌از ره جد و پدر نسبت بكاشان مي‌رود *
كربلاي من شد آمل زآنكه نان من در اوتنگتر ز آبيست كآن بر آل حيدر كرده‌اند
(3)-:
منم كه يرلغ طبعم بدار ملك بقانوشته‌اند بمداحي محمد و آل -
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 747
و اين اعتراض بعلّت اعتقاد خالص وي بآل علي بوده وگرنه با مقام بلندي كه در شعر داشته، و خود نيز بدان واقف بوده «1»، امكان انتساب بدربارها و دستگاههاي رياست برايش وجود داشت.
وي حاضر نبود چون ديگران «از ديوانهاي كهنه شعري بصد هزار اشكال فراهم آرد» و بهم پيوندد و بدان ارتزاق كند و نام جويد «2» و ازينروي بنابر تصريح نويسندگان احوالش زندگاني را بصلاح و تقوي و قناعت مي‌گذرانيد و بمدح پيشروان مذهب تشيّع روزگار مي‌گذرانيد و شهرت او درين راه چندان بود كه برايش قائل بكرامت شده و داستاني كه در تذكره‌ها و كتب تراجم نقل شده درين‌باره آورده‌اند كه قديمترين صورت آنرا در تذكرة الشعراء دولتشاه مي‌بينيم و از روي آن معلوم مي‌شود كه بزيارت مكّه و
______________________________
- از صفحه پيش
درون مدت سي سال كس نداد نشان‌كه بوده‌ام بسخن پيش كس مديح سگال
مخدرات سراپرده ضمير مرابمدح آل علي بسته‌اند عقد وصال
بروضه دل كاشي ثنايشان خواندهر آن شكوفه كه سربرزند ز شاخ چنال *
من غلام حيدر و آنگاه مداحي غيرخواجگان حشر كي معذور دارندم درين *
بشهد مدح كسي گر زبان گشايم بادزبان ناطقه‌ام در گه شهادت لال
اگرچه مال ندارم يقين آن دارم‌كه دين خود نفروشم بدنيي از پي مال
(1)-:
نمي‌كنم بجهان در سخنوري دعوي‌وگر كنم نبود چرخ را محل سؤال
(2)-:
من آن نيم كه ز ديوانهاي كهنه بزورفراهم آرم شعري بصد هزار اشكال
وليك چون گه عرض سخن پديد آيدكنم بمعجز معني اداء سحر حلال
صفاي گوهر پاك عقيده پاكم‌هزار طعنه زند بر صفاي آب زلال
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 748
مدينه و نجف اشرف نائل گرديد و منقبتي بر روضه مطهر علي عليه السلام بدين مطلع خواند:
اي زبد و آفرينش پيشواي اهل دين‌وي ز عزّت مادح بازوي تو روح الامين اين همان «قصيده هفت بند» است كه قاضي نور اللّه در مجالس المؤمنين آورده و نوشته است كه «اكثر استادان متأخّرين در تتبّع آن درّها سفته‌اند و بآن لطافت تا غايت چيزي نگفته‌اند» «1» و بهرحال مسلّم است كه قصائد حسن در مناقب شهرت بسيار داشت و مورد تتبّع و تقليد شعراي شيعه در دورانهاي بعد ازو بود.
از تاريخ وفات حسن كاشي همچنانكه گفته‌ايم اطّلاعي در دست نيست و مدفن او را «در جانب قبله شهر سلطانيه» نوشته و گفته‌اند كه بدستور شاه اسمعيل صفوي «عمارتي بر بالاي قبر او ساختند و باغچه‌يي در آنجا طرح انداختند» «2» كه محل زيارت معتقدان بود. از سخنان اوست:
«3» هر سحر از موج اين درياي گوهرزاي من‌گوهر معني دهد فكر فلك‌فرساي من
شمع گردون در شبستان حرم باز آوردروز وضعِ حملِ معني خاطر عَذراي من
بر سرير سِدْره شادروان زند روح القُدُس‌چون بمعراج معاني رو درآرد راي من
نوعروسان معاني را برون آرد ز غيب‌سوي صحراي سخن نظم سخن پيراي من
در عُروج فكرم ار بودي تصوّر را مجال‌منتهايِ سِدره ديدي مبداءِ اسراي من
گر بُدي معني مجسّم صورت‌آسا در نظربر سرير سدره آسان بودي استعلاي من
آفتابم كز رَهِ معني نگنجم در زمين‌كز دَرِ حشمت نيايد صورت پيداي من
صفوة اللّه زاده‌ام در دين ز ديوان قضاصبغة اللّه آمده توقيع بر امضاي من
آهوي طبعم ز باغ خلد سنبل مي‌خوردنافه چين در خُوَي از رشك دَمِ بوياي من
______________________________
(1)- مجالس المؤمنين ص 490. درين مأخذ مطلع قصيده بصورت ذيل آمده است:
السلام اي سايه خورشيد رب العالمين‌آسمان عز و تمكين آفتاب داد و دين و نمي‌دانم كه كداميك ازين دو صورت متن و حاشيه اصيل‌تر است.
(2)- مجالس المؤمنين ص 494
(3)- نقل از مجالس المؤمنين
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 749 آدم نسل معاني خواست بودن خاطرم‌خود همين بوده است گويا مقصد آباي من
ني كه در صحراي فكرت خاك بود آدم كه بودنافه آهوي قدس از سنبل صحراي من
رشته جان مي‌خورم چون شمع و مي‌گويم كه نيست‌جز براي سوختن طبع جهان‌آراي من
گرچه چون شمعم در آب و آتش از سر تا بپامايه نورست همچون شمع سرتاپاي من
خاطرم در مكتب روح القدس آموخت علم‌پير مكتب خانه‌ام عقل ادب فرماي من
ز آنهمه ياران مكتب خانه در طبعم نهادقوّت ابداع معني مُبدِعِ اشياي من
چون خضر پرورده آب حياتم ز آن بودمجمع البحرين معني در دل بيناي من
مانده اندر عالم صورت بمعني در ازل‌بُد مُعيد پير گردون دولت برناي من
من نه اين صورت بدم كاكنون تو مي‌بيني مراجاي ديگر بود اوّل مسكن و مأواي من
در حريم سدره خلوت داشتم جايي كه بودتشنه آب حيات از جرعه حمراي من
مجلسي دور از كدورت باده‌يي دور از خماردر كف ساقي جان‌افروز جان‌افزاي من
گر نخوردي آدم آن يك دانه گندم در بهشت‌كي بُدي در خاك آمل مولد و منشاي من
هم بسوي مركز اصلي توان شد عاقبت‌گر نيالايد بدنيا حرص كفرآلاي من
گردن شهوت بشمشير رياضت خسته شدتا هويدا گشت بر من مَبدأ و مَنهاي من
در رهم روز جواني دام شهوت مي‌نهداين كهن پيري كه هست اندر پي اغواي من
گنج و اژدرها عجب رسميست گويي زين قبل‌بوده در گنج وجودم شهوت اژدرهاي من
گرنه نور مهر حيدر دارم اندر دل مقيم‌در دل ديو افتد اين‌جان ملك سيماي من
جانم اندر پاي اژدرهاي شهوت گم شدي‌گر نبودي دستگيرم دولت مولاي من
آفتاب آسمان دين امير المؤمنين‌كآمده تشريف مدحش چُست بر بالاي من
آسماني پر مه و خورشيد يابي بر زمين‌گر بمهرش بازجويي بيك بيك اجزاي من
آفتاب اندر پناه سايه رايم بودتا بود در سايه خورشيد دين مَلجاي من
اين جهان و آن جهان در زير پايت گم شودگر زني دست يقين در عُروة الوُثقاي من
شهسوار شرع مولي المؤمنين حيدر كه هست‌مهر او امروز اصل نعمت فرداي من
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 750 بلبل بستان ز دستان باز ماند چون دهدشرح مدح ميرِ دين طوطيِّ شكّرخاي من
انتظار از بهر معني كي كشم چون مي‌كندمدح آن خورشيد دين روح الامين املاي من
جز صفات ذات آن شه نَبْوَد و هرگز مبادطاعت روز من و انديشه شبهاي من
دامن از دُرّ معاني تا گريبان پر كنم‌چون خورد غوّاص فكرت غوطه در درياي من
لوح ابجد در كنار طبع خاقاني نهددر دبيرستان معني خاطر داناي من
ور همه ماهيّ يونس بود كلكش في المثل‌بحر يونس مي‌گشايد كلك حوت‌آساي من
يَرلِغِ طبع مرا مُهر از ولاي مرتضي است‌حجّت تنزيل طبعم معجز طاهاي من
موسي عهدم كه بر طور رياضت ساكنم‌روشن از انوار حق هردم تجلّيهاي من
خصم اگر در روز دعوي سامري گردد دهدگوشمال لامساس او را يَدِ بيضاي من
مقتداي سينه صاحبدلانم مهرواربيت معمور معاني طبع مُستقصاي من
تا زبانم در ثناي ركن ايمان ناطق است‌ركن هفت اقليم معني شد دل يكتاي من
زين صفت كآمد چو عيسي اين دمم معجزنماداشت گويي نفخه روح القدس بالاي من
بر سر بازار معني گر انا الحق مي‌زنم‌سِرِّ اين معني نداند جز دل شيداي من
آن توانگر همّتم در دين كه با افراط فقرظاهرست از خلق عالم فرط استغناي من
محنت دل با كه گويم ز آنكه در مازندران‌نيست كس را از بلاي خويشتن پرواي من
تا نريزد آب رويم پيش هركس بهر نان‌قفل خاموشي است دايم بر لب گوياي من
غم ز درويشي ندارم چونكه مي‌دانم كه هست‌در كف سالار محشر مايه اثراي من
در ضيافتخانه تحقيق خوانسالارِ خُلدمي‌كند اجري ز دست مير دين اجراي من
كاشي اصلم آملي مولد حسن نامي كه هست‌همچو حَسّان از مناقب صدر جنّت جاي من
كمترين مملوك حيدر كاشيم كز فضل اودر سخن بالاتر از عيسي است استعلاي من
تا ببازار سخن نقد معاني مي‌برم‌قلب زر اندوده بيرون ماند از سوداي من
گر ز روي امتحان صدبار در آتش زنندجز طلا بيرون نيايد زرّ مستوفاي من
بر سر بازار اقليم معاني كو كسي‌تا دهد عرضه متاعي هَمْبَرِ كالاي من
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 751 شاعران را گرچه غاوي خواند در قرآن خداي‌هست ازيشان هم بقرآن ظاهر استثناي من
يارب از فضل و كرم سيراب كن طبع مراز آنكه از حدّ تجاوز رفت استسقاي من **
«1» اي بروي خوب تو اقبال را فرخنده فال‌سِدْره را تعظيمِ قَدرت داده صدره گوشمال
شرع را بر پاي كرده دست خيبر گير توعرش را بر سر نهاده دست تو پاي كمال
از نسيم گلشن لطف تو جنت يك نصيب‌وز سرا بُستانِ تعظيم تو طوبي يك نهال
اختري بر اوج تو صد ماه ليكن بي‌محاق‌لمعه‌يي از راي تو صد مهر ليكن بي‌زوال
از تو اندر پادشاهي پادشاهي را شكوه‌وز تو اندر آفرينش آفرينش را كمال
نسبت دست تو مي‌كردم بدريا عقل گفت‌رسم دانش نيست كردن نسبت دريا به تال «2»
سعي ننمايد قضا بر قسمت ارزاق خلق‌تا ز صدر منصب قدر تواش نايد مثال
روي دولت بر خلايق باز نگشايد همي‌تا نگيرد آسمان از دفتر بخت تو فال
گر زند شخص شكوهت پاي تمكين بر زمين‌ور گشايد دست قهرت تيغ كين بر چرخ زال
بگسلد گاو زمين را پاي تمكين از سُرون‌بفگند شير فلك را تاب شمشير تو يال
گر سواي قافِ قَدرت در خيال آرد خرددر زمان سيمرغ فكرش را بسوزد پرّ و بال
دعوي مدحت نيارد طبع كاشي زآنكه نيست‌بر قَدِ قَدرت قباي مدح اربابِ مقال
ره بكنه پايه قدرت چسان آرد خرداي كشيده دست قدرت پاي عقل اندر عقال

32- امير حسيني «3»

امير فخر السّادات سيّد ركن الدين حسين بن عالم بن حسن (يا: ابو الحسن؛ يا:
______________________________
(1)- نقل از مجالس المؤمنين
(2)- در اصل: بآل
(3)- درباره امير حسيني رجوع شود به:-
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 752
يا: ابو الحسين) حسيني غوري هروي معروف به «امير حسيني» يا «حسيني سادات» از بزرگان عرفاي قرن هفتم و هشتم و از جمله شاعران و نويسندگان معروف پارسي‌گويست كه در شعر «حسيني» تخلّص مي‌كرد «1». مولد وي شهر «غزيو» يا «گزيو» از بلاد غور بود ولي
______________________________
- از صفحه پيش
* حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 379
* رياض العارفين هدايت ص 104- 108
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 246- 249
* هفت اقليم امين احمد رازي چاپ تهران ج 2 ص 124- 127
* تاريخ فرشته چاپ هند ج 2 ص 762- 763
* كشف الظنون حاج خليفه بند 1518 و 947
* نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 605- 606
* بهارستان سخن ص 312- 316
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، مرحوم عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم ص 545
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، مرحوم سعيد نفيسي، تهران 1344 شمسي، ص 169 و 742
* مجالس العشاق چاپ هند ص 126- 128
* آتشكده آذر چاپ آقاي دكتر سادات ناصري ج 2 ص 597 ببعد
* مجمع الفصحا ج 2 ص 14- 15
* فهرست نسخ خطي كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3 بتحقيق آقاي ابن يوسف شيرازي ص 623- 626
* از سعدي تا جامي چاپ دوم حاشيه صفحات 188- 189
(1)-
باد اندر دور بزم حق مدام‌جرعه‌چين او حسيني و السلام *
دامن يك بنده آزاد گيراز حسيني اين نصيحت يادگير و موارد متعدد ديگر.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 753
بيشتر عمرش در هرات گذشت و بدين‌سبب بدان شهر نسبت يافته و به هروي معروف شده است. محلّه‌يي از هرات كه امير حسيني در آن ساكن بوده هنوز بنام او به «محله ميرحسيني سادات» معروفست. سال ولادت اميرحسيني معلوم نيست و بعضي آنرا در حدود سال 671 دانسته‌اند. اميرحسيني اوايل عمر خود را در تحصيل علوم و آداب و بعد از آن در سير و سلوك در طريق تصوف و عرفان گذرانيد و بهمين سبب چنانكه جامي گفته است «1» «عالم بوده بعلوم ظاهري و باطني».
دولتشاه نسب تعليم او را به شيخ شهاب الدين عمر سهروردي رسانيده است و البته چنانكه خواهيم ديد درين ترديدي نيست ولي در اينكه او وي را مريد مستقيم شهاب الدين سهروردي دانسته و گفته است كه اميرحسيني و شيخ فخر الدين عراقي و شيخ اوحدي هرسه «مريدان شيخ شهاب الدين سهروردي بودند» درست نيست مگر آنكه نسبت ارادت را درين مورد با معني وسيعتري اراده كرده و خواسته باشد كه بيان از نسب تعليم ميرحسيني كند نه تعليم مستقيم او «2».
______________________________
(1)- نفحات الانس ص 605.
(2)- برخي باستناد ستايشي كه اميرحسيني در آغاز منظومه كنز الرموز از شهاب الدين عمر سهروردي كرده چنين پنداشته‌اند كه او مريد مستقيم شهاب الدين بوده است و حال آنكه در همان مقدمه كنز الرموز اولا از شهاب الدين بعنوان كسي كه در گذشته باشد سخن رفته و ثانيا جانشين او را كه در هندوستان زندگي مي‌كرده است بعنوان مريد خود مي‌ستايد و او را بنام صدر الدين ياد مي‌كند (يعني صدر الدين بن بهاء الدين زكرياي مولتاني).
درباره شهاب الدين سهروردي هنگامي كه بپايان ستايش و مدح وي رسيد، و سپس درباره بهاء الدين و پسرش صدر الدين مولتاني چنين گفت:
روضه او معدن اسرار بادنقد وقتش با خدا ديدار باد
چون بصورت گشت ازين عالم نهان‌مهديي آمد بمهد اندر جهان
شيخ هفت اقليم قطب اولياواصل حضرت نديم كبريا -
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 754
دولتشاه دنبال اين سخن خود گويد «1» كه سه عارف مذكور «در كرمان بخانقاه شيخ اوحد الدين هر سه بخلوت نشستند و در اثناي اربعين هركدام از سفر عالم ملكوت سوغاتي بخدمت شيخ رسانيدند، شيخ عراقي لمعات و شيخ اوحدي ترجيع كه بغايت مشهورست و سيد حسيني كتاب زاد المسافرين ... الخ» اين سخن با توجه به تاريخ وفات اوحد الدين كرماني و به اختلاف سني بزرگ ميان عراقي و اميرحسيني (كه هر دو در مولتان تربيت شده بودند) درست بنظر نمي‌آيد «2».
حقيقت حال درباره سلوك اميرحسيني آنست كه او دوران مجاهدت خود را در خدمت شيخ بهاء الدين زكرياي مولتاني و پسرش شيخ صدر الدين عارف مولتاني بپايان برد و درباره كيفيت تغيير حال اميرحسيني و سفر او از خراسان به مولتان و درآمدن او بخدمت شيخ زكريا شرحي در نفحات الانس آمده است از جنس غالب توضيحات كه درباره تغيير حال مشايخ صوفيه و توجه آنان بمجاهدت و رياضت معمولست. زكرياي مولتاني همچنانكه مي‌دانيم از تربيت‌شدگان شهاب الدين سهروردي بود و ازينراه نسب تعليم اميرحسيني سادات بشيخ المشايخ شهاب الدين سهروردي مي‌رسد. اميرحسيني بعد از اتمام دوره مجاهدت در مولتان بهرات بازگشت و در آنجا بساط ارشاد گسترد تا بقول خواندمير «3» در شانزدهم شوال سال 717 و بقول جامي «4» در شانزدهم شوال سال 718 و بقول
______________________________
از صفحه پيش
مفخر ملت بهاي شرع و دين‌جان پاكش منبع صدق و يقين
از وجود او بنزد دوستان‌جنت المأوي شده هندوستان ...
صدر دين و دولت آن مقبول حق‌نه فلك بر خوان جودش يك طبق (اين ابيات منتخب است نه متناوب)
(1)- تذكرة الشعرا ص 246.
(2)- رجوع كنيد به شرح احوال عراقي در همين جلد ص 567 ببعد.
(3)- حبيب السير ج 2 ص 379.
(4)- نفحات الانس ص 606.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 755
دولتشاه «1» در همان روز و ماه از سال 719 درگذشت و در گورستان قهندز «مصرخ» «2» بيرون گنبد سيد السادات عبد اللّه بن معاويه مدفون شد و مقبره او اكنون باقيست «3» حاج خليفه سال وفاتش را در ذيل نام كنز الرموز 718 هجري و در ذيل زاد المسافرين 770 هجري نوشته و اين تاريخ دوّمي مسلما غلط است.
از اميرحسيني آثار متعدد بنظم و نثر باقيست كه قسمتي از آنها بطبع رسيده است.
از آثار منثور او بجاي خود سخن خواهيم گفت، و امّا آثار منظوم او اينهاست:
1) زاد المسافرين، مثنوي‌ييست عرفاني بوزن منظومه ليلي و مجنون نظامي (بحر هزج مسدس اخرب مقبوض يا محذوف) در هشت مقاله كه در آنها مسائلي از قبيل مجاهده و طلب حق، ارشاد و معامله، صفت سالكان طريقت، عشق و مرتبه‌هاي آن، معرفت نفس، معرفت حق، معرفت دين، پير و مريد و شرط صحبت همراه با حكايات و تمثيلات مورد بحث قرار گرفته است. ازين منظومه نسخي در دست است و هدايت قسمت بزرگي از آنرا در رياض العارفين نقل كرده و نسخه‌هاي كامل آن تا حدود 1250 بيت دارد.
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 249.
(2)- مصرخ: شهري كوچك در شمال هرات و نزديك آن.
(3)- آقاي حكمت از يادداشتهاي آقاي فكري سلجوقي هروي كه درباره مقبره اميرحسيني براي وي فرستاده بود اين قسمت را در حاشيه صحيفه 188 از چاپ دوم «از سعدي تا جامي» نقل كرده است: «در جوار ضريح سيد عبد اللّه بن معاويه قبر اميرحسيني سادات قرار دارد و روي سنگ كوچكي اين قطعه را كتيبه كرده و بالاي سر قبر عمودا نصب فرموده‌اند:
ده و شش از مه شوال هفصد و هجده‌نمود واقعه افتخار آل محمد
روان سيد سادات عصر ميرحسيني‌شد از سراچه دنيا بدار ملك مخلد در سال 1336 هجري قمري بامر مرحوم حبيب اللّه خان امير افغانستان مزار سيد را ترميم و گچ‌كاري كرده‌اند، لوحه قديمي قبر او با كمال تأسف از ميان رفته و بجاي آن لوحه جديدي مشتمل بر قطعه مغلوطي نصب شده.»
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 756
2) كنز الرموز، مثنوي‌ييست عرفاني بر وزن مثنوي مولوي (بحر رمل مسدس مقصور يا محذوف) كه شاعر بعد از ستايش شهاب الدين عمر سهروردي و خليفه او در هند يعني بهاء الدين زكرياي مولتاني و پسرش صدر الدين مولتاني و كسي از پيشوايان بنام شمس الدين (كه شاعر او را از اعقاب علي عليه السلام معرفي مي‌كند)، و نصيحت خود، به بحثي در باره دين و متفرعات آن و آنگاه ببيان مطالبي مانند علم و توحيد و نفس و دل و روح و عقل و توكل و قرب و بعد و قبض و بسط و شوق و تفريد و تجريد و تلوين و تمكين و غيب و حضور و علم اليقين و عين اليقين و تجلي صفات و تجلي ذات و سماع توجه كرده است. اين منظومه در حدود 720 تا 750 بيت دارد و از آن نسخي موجودست و بطبع نيز رسيده.
3) سي‌نامه، مثنوي‌ييست در 1200 بيت ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوف بر منوال ده‌نامه‌هايي كه در قرن هفتم و هشتم ميسرودند، بدين معني كه تشكيل مي‌شود از نامه‌هاي عاشقانه ميان عاشق و معشوق. منتهي موضوع عشق در اين منظومه عرفاني و مطالب آن خلاصه‌يي از سير و سلوك عارفانست. ازين منظومه نسخه‌هايي موجود است و بنابر گفتار دولتشاه شاعر آنرا «در اوان شباب گفته» «1». اميرحسيني درين منظومه مانند همه نامه‌سرايان از هر حيث حتي در ايراد مضامين و عبارات و تركيبات تحت تأثير خسرو و شيرين نظامي است.
4) پنج گنج، مجموعه‌ييست از پنج قصيده در توحيد و تحقيق كه هم جدا از ديوان او و هم در ديوان او ضبط شده است بمطلع‌هاي ذيل:
1- مرا از عالم توفيق مژده مي‌رسد املابرانم زورق تحقيق بسم اللّه مجري‌ها
2- رفت روز نشاط و عيش و سروروقت عذر آمد ايها المغرور
3- طلب اي سالكان راه وفاطرب اي ساكنان كوي بقا
4- چو تقدير قسمت خدا مي‌كندمگو آن‌چه كرد اين چرا مي‌كند
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 249.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 757 5- اي ترا در روز فطرت يا بني آدم خطاب‌چند باشي همچو حيوان در هواي خورد و خواب 5) ديوان اميرحسيني كه مجموعه‌ييست از قصائد (پنج گنج) و غزلها و تركيبات و ترجيعات و مقطعات و رباعيات او و عدد مجموع ابيات آنها بحدود يكهزار و پانصد بالغ مي‌شود و مطالب بيشتر آن ابيات مبني بر تحقيق و موعظه و تهذيب است.
سخن اميرحسيني علي الخصوص در مثنويهاي او بسيار ساده و روان و خالي از تكلّف در بيان معاني است و بكار بردن تركيبات دشوار يا استعارات و حتي تشبيهات غريب در گفتار او معمول نيست و اگرچه غثّ و سمين در آثار او زيادست ولي بر رويهم سخن او در درجه‌ييست كه مي‌توان او را از شاعران متوسط فارسي شمرد كه همّ خود را مصروف ببيان معاني عرفاني همراه با همه اصطلاحات آن كرده است. هفده سؤال منظوم كه شيخ محمود شبستري گلشن راز خود را در جواب آنها ساخت از همين اميرحسيني ساداتست. از اشعار اوست:
رفت ادهَم در يكي دير كهن‌راهبي ديد آشناي اين سخن
امتحان كردش كه اي سرگشته مردپاي‌بند اين‌چنين جايت كه كرد
گر درين دير كهن منزل كني‌پوشش و خور از كجا حاصل كني
راهبش گفت اين سخن از من خطاست‌از خدا پرس اين‌كه روزي‌ده خداست
بندگان سر بر خط فرمان نهندپوشش و خور را خداوندان دهند
اين گره بگشا اگر پيوند تست‌زآنكه پنداري توكّل بند تست
راه رو بر هر گلي صد خار كش‌امتحان كردن خدا را نيست خوش
بنده باش و هرچه آيد رد مكن‌جز رضا دادن طريق خود مكن (از كنز الرموز)
قصه‌خواني بر سر حرفم رسيدگفت روزي شيخ عالم بو سعيد
با مريد چند بيرون شد بگشت‌از قضا بر آسيايي برگذشت
در تحير ماند از آن سرگشتگي‌با همه تيزي بدان آهستگي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 758 با مريدان گفت رازي در نهفت‌با من اين سنگ از زبان حال گفت
كاين همه دام از پي يك دانه چيست‌همچو اوباش اينهمه افسانه چيست
با همه سرگشتگي باري به پشت‌مي‌دهم نرم ار چه مي‌يابم درشت
گر گراني باشدم از بار خويش‌هم سبك روحم من اندر كار خويش
اي دل سنگين گرانجاني مكن‌كار جانبازان بناداني مكن
كم‌زني را پيشه كن در راه دين‌كم‌زني بيش از همه يابي يقين (از كنز الرموز)
اي پرده‌نشين اين گذرگاه‌بي‌عشق بسر نمي‌شود راه
صد قافله دم بدم روانست‌عشق است كه مير كاروانست
قومي كه ز خود بريده رفتنداين باديه را جَريده رفتند
در عشق چه جاي كارسازيست‌هش‌دار كه تيغ بي‌نيازيست
سر بر خط فكر نِه زماني‌تا يابي ازين سخن نشاني
چون فكر ترا بتو رساندپس عشق ترا ز تو ستاند
در فكر بكوششي درآويزتا خود كششي رسد كه برخيز
يك جذبه او ترا در آن دم‌بهتر ز عبادت دو عالم
مذكور طلب چه خواهي از ذكراينست بدان خلاصه فكر
دانستن فكر مشكل آمدبيداري ديده دل آمد
فكر تو هنوز خار خار است‌چون فكر نماند عين كار است
بي‌فكر بدين جهان چو رفتي‌آنگه بجهات حيرت افتي
اي رند شرابخانه عشق‌اينجا شنوي ترانه عشق
از عشق مپرس و از نشانش‌خود با تو بيان كند زبانش
آنجا كه ترا قلم كشد عشق‌بر تخته بسي رقم كشد عشق
اول قدمي كه عشق داردابريست كه جمله كفر بارد
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 759 عشق از تو نهايت تو خواهدهي هي نه حكايت تو خواهد
معشوقه كجا و عاشقي چيست‌از علّت هردو عشق خاليست
اين نكته ز ما و من جدا كن‌انديشه اين و آن رها كن
آن قلزم وحدتست حاصل‌در حوصله تو اي حواصل
سيمرغ جهان بي‌نشانست‌سرچشمه روحش آشيانست
سوزنده صد هزار خرمن‌رويش نه بقبله معيّن
بيگانه نگشت و آشنا نيست‌پيوند ندارد و جدا نيست
اينجا بحقيقتي رسد مردكاز محنت كفر و دين شود فرد
آنگه نه زيان نه سود باشديك قبله و يك سجود باشد (از زاد المسافرين)
يك روز كليم آرزومندبرجست و گليم در برافگند
چون ذره ز نور عشق مي‌گشت‌گرد سَرِ كوه طور مي‌گشت
پيش آمدش از طريق تحقيق‌محروم درِ سراي توفيق
رسوا شده جهان تلبيس‌محنت‌زده زمانه ابليس
موسي نفسي نهفته بگذاشت‌با او سخني بلند برداشت
گفت اي ز خط امان گذشته‌يكباره سيه گليم گشته
اي بر سر تو خطي ز حرمان‌اي تافته سر ز خطّ فرمان
آمد چو اشارت سجودت‌چندان رگ گردن از چه بودت
گفتا سخن تو حَلّ كنم من‌خود قبله چرا بَدَل كنم من
با غير چرا قرار گيرم‌يك دل بود و دو يار گيرم
من با دگري فرانباشم‌من همچو تو بي‌وفا نباشم
ديدار طلب كني پس آنگاه‌در كُه نگري نباشد از راه
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 760 دعويّ تو گر تمام بودي‌بر كُه نظرت حرام بودي
صدباره ندايم آمد آن دم‌مايل نشدم بسوي آدم
يكتا شدن از نشان ياريست‌پيمان‌شكني نه دوستداريست
چون قصه درد خود فروخواندموسي بجوابش اين سخن راند
كز خيره‌سري چو سركشيدي‌ناكام بديدي آنچه ديدي
ابليس بپاسخش دگر باربگشاد عبارت گهربار
گفت آنچه درون پرده راندندبا هيچ نظارگي نخواندند
طشتي است مرا فتاده از بام‌بانگش بهمه رسيده ناكام
من بر سر كار بي‌تفكّراز من همه خلق در تحيّر
آنجا كه سخن همه همو گفت‌حقّا كه كن و مكن نكو گفت
گفتند و بهانه گشت فعلم‌از روي دگر زدند نعلم
بسيار كسان كه ره سپردنديك نكته ازين بسر نبردند
موسي ز حديث او برآشفت‌بازش بطريق امتحان گفت
كاي سخت جواب سست بنيادبر تو گذرد كازو كني ياد
گفت آنكه برآرد از من اين جوش‌يك لحظه كجا شود فراموش
امروز بهرچه آزمودم‌مجموع‌ترم از آنچه بودم
چون علّتم از ميانه برخاست‌آسوده شدم بهانه برخاست
با خود چو نماند گفت‌وگويم‌من عاشق او ز بهر اويم
در راه حقيقت و مجازي‌اينست كمال عشق‌بازي
آنكو نه بدين سخن وفا كرددعويّ قلندري خطا كرد
شبلي چو درين تحيّر افتادروزي دَرِ اين سؤال بگشاد
آمد بَرِ آن جهانِ پرشورمقبول ازل حسين منصور
پرسيد كه اين چه كارسازيست‌در حقّه نگر چه مهره‌بازيست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 761 اللّه چه لفط يا چه نامست‌كاو ورد زبان خاص و عامست
گفتا نيَم از حقيقت آگاه‌ليكن همه در تو بينم اين راه
تحقيق تو چيست بي‌تو بودن‌زين بيش نمي‌توان نمودن
هريك باشارتي دويدندكردند بيان چنانكه ديدند
در ديدنشان شكي نباشدليك آنهمه جز يكي نباشد
آن ديده كه آن دويي نبيندجز وحدت معنوي نبيند
در راه تو اي غريب دلتنگ‌بيرون ز تو نيست هيچ فرسنگ
بيگانه ز آشنايي ماست‌پيوستن او جدايي ماست (از زاد المسافرين)
اوّل قدمي كه عشق داردابريست كه جمله كفر بارد
منصور نه مرد سرسري بوداز تهمت كافري بري بود
چون نكته اصل گفت با فرع‌ببريد سرش سياست شرع
در عشق نه شكّ و نه يقين است‌نه چون و چرا نه كفر و دينست
آنانكه ز جام عشق مستندحق را ز براي حق پرستند
دل حق طلبيد و نفس باطل‌اين عربده نيست سخت مشكل
چون در نظر تو ما و من نيست‌او باشد و او دگر سخن نيست
مي‌بين و مپرس تا بداني‌مي‌دان و مگوي تا بماني
سر بر قدم و قدم بسر نه‌و آنگه قدم از قدم بدر نه
بي‌نام‌ونشان شو و نشان كن‌بي‌كام و بيان شو و بيان كن
تو جام جهان‌نماي خويشي‌از هرچه قياس تست بيشي (از زاد المسافرين)
اين طرفه حكايتيست بنگرروزي مگر از قضا سكندر
مي‌رفت و همه سپاه با اوصد حشمت و مال و جاه با او
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 762 ناگه بخرابه‌يي گذر كردپيري ز خرابه سر بدر كرد
پيري نه كه آفتاب پرنوردر چشم سكندر آمد از دور
پرسيد كه اين چه شايد آخراين كيست كه مي‌نمايد آخر
در گوشه اين مغاك دلگيربيهوده نباشد اين‌چنين پير
چون راند بدان مغاك چون گورپير از سروقت خود نشد دور
چون باز نكرد سوي او چشم‌پرسيد سكندرش بصد خشم
گفت اي شده غول اين گذرگاه‌غافل چه نشسته‌اي درين راه
بهر چه نكردي احترامم‌آخر نه سكندرست نامم
داني كه منم به بخت فيروزپشت همه روي عالم امروز
دريا دل و آفتاب رايم‌فرق فلكست زير پايم
پير از سر وقت بانگ برزدگفت اين‌همه نيم جو نيرزد
نه پشت و نه روي عالمي تويك دانه ز كشت آدمي تو
دوران فلك كه بي‌شمارست‌هر ساعتش از تو صد هزارست
نه غول و نه غافلم درين كوي‌هشيارتر از توام بصد روي
از روز پسين چو آگهم من‌چون منتظران درين رهم من
غافل تو كه از براي بيشي‌مغرور دو روزه عمر خويشي
با من چه برابري كني توچون بنده بنده مني تو
دو بنده من كه حرص و آزندبر تو همه روزه سرفرازند
گريان شد ازين سخن سكندربفگند كلاه شاهي از سر
از خجلت خود نفير مي‌زدسر بر كف پاي پير مي‌زد
پير از سر حال ره نمودش‌كاندر همه وقت ياد بودش (از زاد المسافرين)
**
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 763 اي سايه تو مرد صحبت نور نه‌اي‌رو ماتم خود گير كزين سور نه‌اي
انديشه وصل آفتابت نرسدمي‌ساز بدين‌قدر كزو دور نه‌اي *
درد دلم از شمار دفتر بگذشت‌و اين قصه بهر محفل و محضر بگذشت
اين واقعه در جهان شنيدست كسي‌من تشنه آب و آبم از سر بگذشت

33- شيخ محمود شبستري «1»

شيخ سعد الدين محمود بن امين الدين عبد الكريم بن يحيي شبستري تبريزي از عارفان مشهور قرن هشتم و از شاعران متوسط پارسي‌گوي آن عهد است. ولادتش بسال 687 هجري در شبستر از قراء نزديك بتبريز اتفاق افتاد و تربيتش در تبريز صورت گرفت و در تصوّف مريد و شاگرد شيخ بهاء الدين يعقوب تبريزي بوده و علاوه‌براين در سفرهاي درازي كه داشته بخدمت مشايخ بزرگ رسيده و از آنان كسب فيض كرده بود.
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به:
* دانشمندان آذربايجان، مرحوم محمد علي تربيت، تهران 1314 ص 334- 338
* تاريخ ادبيات ايران، مرحوم دكتر رضازاده شفق، تهران 1321 ص 279- 283
* از سعدي تا جامي، ترجمه آقاي علي اصغر حكمت چاپ دوم ص 186- 194
* رياض العارفين ص 231- 236
* روضات الجنات طبع ثاني ص 724
* آتشكده آذر چاپ هند ص 33
* مجالس العشاق چاپ هند ص 128- 130
* هفت اقليم چاپ تهران ج 3 ص 213- 214
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 764
بسبب جامعيتي كه شيخ شبستري در علوم معقول و منقول كسب كرده بود بزودي شهرت و مرجعيت يافته و با مشاهير عصر خود مراوده و مكاتبه داشته بود. ضمن سفرهايي كه در ايران و خارج از ايران كرده بود چندي نيز در كرمان رحل اقامت افگند و اولاد و احفاد او در آن سامان باقي ماندند و طايفه‌يي را بنام «خواجگان» تشكيل دادند.
وفات شيخ را باختلاف در سالهاي 718 و 719 و 720 نوشته‌اند و ازين ميان تاريخ 720 بيشتر در مراجع مذكور افتاده و مقبول‌تر است و حتي بر سنگ قبر او نيز ثبت شده و در آنجا نوشته‌اند كه وي هنگام وفات سي و سه ساله بود و بدين تقدير ولادتش همچنانكه در صدر اين مقال نوشته‌ام 687 هجريست. مقبره شيخ در قصبه شبستر باقي و زيارتگاه مردم است و در آن مقبره شيخ در كنار استادش شيخ بهاء الدين يعقوب بخاك سپرده شد.
از شيخ محمود شبستري، با آنكه در جواني درگذشت، چند اثر بنظم و نثر باقي مانده كه مهمتر از همه آنها گلشن راز است. گلشن راز منظومه‌ييست به بحر هزج مسدّس مقصور يا محذوف در 993 بيت كه شيخ آنرا در جواب هفده سؤال منظوم از امير سيّد حسين حسيني هروي، صوفي معروف سرود. چون سؤالات امير حسيني بمجلس شيخ بهاء الدين يعقوب تبريزي رسيد شيخ محمود شبستري باشارت او في المجلس هر بيتي را به بيتي جواب گفت و بازفرستاد و بعد از آن بر ابيات سابق بيتهايي افزود تا منظومه گلشن راز بوجود آمد. شيخ محمود شبستري تاريخ وصول سؤالات مذكور را، كه در حقيقت تاريخ آغاز منظومه گلشن راز نيز هست، شوّال سال 717 هجري ذكر كرده و گفته است كه اين نخستين بار بود كه زبان بشاعري گشود و پيش از آن آثار خود را بنثر پديد آورده و بشعر نپرداخته بود ولي بعد از آن بدين امر توجّه كرد. ابياتي از اوايل منظومه گلشن راز كه متضمّن تاريخچه پيدايي منظومه مذكورست، از باب مزيد فايدت درينجا نقل مي‌شود:
گذشته هفت و ده با هفتصد سال‌ز هجرت، ناگهان در ماه شوّال
رسولي با هزاران لطف و احسان‌رسيد از خدمت اهل خراسان
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 765 بزرگي كاندر آنجا هست مشهورباقسام هنر چون چشمه نور
همه اهل خراسان از كِه و مِه‌بگفته كو درين عصر از همه بِه
جهانرا سور و جانرا نور اعْني‌امام سالكان سيّد حسيني
نوشته نامه‌يي در باب معني‌فرستاده بَرِ ارباب معني
در آنجا مشكلي چند از عبارت‌ز مشكلهاي اصحاب اشارت
بنظم آورده و پرسيده يك‌يك‌جهاني معني اندر لفظ اندك
رسول آن نامه را برخواند آنگاه‌فتاد احوال آن حالي در افواه
در آن مجلس عزيزان جمله حاضربدين درويش مسكين گشته ناظر
يكي كو بود مردي كار ديده‌ز من صدبار اين معني شنيده
مرا گفتا جوابي گوي در دم‌كز آنجا نفع گيرند اهل عالم
بدو گفتم چه حاجت كاين مسائل‌نوشتم بارها اندر رسائل
بلي گفتا ولي بر وفق مسؤل‌ز تو منظوم مي‌داريم مأمول
پس از الحاح ايشان كردم آغازجواب نامه در الفاظ ايجاز
بيك لحظه ميان جمع احراربگفتم اين سخن بي‌فكر و تكرار
كنون از لطف و احساني كه دارندز من اين خُردگيها درگذارند
همه دانند كين كس در همه عمرنكرده هيچ قصد گفتن شعر (كذا)
بر آن طبعم اگرچه بود قادرولي گفتن نبود الّا بنادر
ز نثر ارچه كتب بسيار مي‌ساخت‌بنظم مثنوي هرگز نپرداخت
معاني هرگز اندر حرف نايدكه بحر قلزم اندر ظرف نايد
چو من از حرف خود در تنگنايم‌چرا چيزي دگر بر وي فزايم
علي الجمله جواب نامه در دم‌نوشتم يك بيك نه بيش و نه كم
رسول آن نامه را بستد باعزازوز آن راهي كه آمد زود شد باز
دگرباره عزيزي كارفرماي‌مرا گفتا برين چيزي بيفزاي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 766 همان نكته كه گفتي با ميان آرز عين علم با عين عيان آر
نمي‌ديدم در اوقات آن مجالي‌كه پردازم بدو از ذوق حالي
كه وصف آن بگفت‌وگو محالست‌كه صاحب حال داند كان چه حالست
ولي بر وفق قول قائل دين‌نكردم رَدّ سؤال سائل دين
بعون و فضل و توفيق خداوندبگفتم جمله را در ساعتي چند
دل از حضرت چو نام نامه درخواست‌جواب آمد بدل كاين گلشن ماست
چو حضرت كرد نام نامه گلشن‌شود زو چشم دلها جمله روشن مثنوي گلشن راز بسبب سادگي و رواني و اشتمال بر معاني كثير عرفاني بزودي مطبوع طبايع شد و شروحي بر آن نوشتند. از ميان شرحهايي كه بر اين منظومه نوشته شده روضه اطهار از شاه نعمة اللّه ولي و شرح شمس الدين محمد بن علي لاهيجي متخلص به «اسيري» را بنام مفاتيح الاعجاز (كه در سال 877 تأليف شده) درينجا ياد مي‌كنم. شرح اخير دو بار در تهران طبع شده و منظومه گلشن راز جداگانه نيز چندبار در ايران و هند بطبع رسيد «1».
اثر منظوم ديگر شيخ محمود شبستري «سعادتنامه» است در سه هزار بيت كه در هشت باب و هر بابي مشتمل بر فصول و حكايات و تمثيلاتست. در اين منظومه شيخ به سفرهاي طولاني خود و زيارت علما و مشايخ و جمع‌آوري مطالب مختلف و ايجاد مصنفات سخن گفته و چنين آورده است:
مدتي من ز عمر خويش مديدصرف كردم بدانش توحيد
در سفرها چه مصر و شام و حجازكردم اي دوست روز و شب تكتاز «2»
سال و مه همچو دهر مي‌گشتم‌دِه و دِه شهر و شهر مي‌گشتم
علما و مشايخ اين فن‌بس كه ديدم بهر نواحي من
______________________________
(1)- مرحوم محمد علي تربيت در كتاب دانشمندان آذربايجان فهرستي از شروح گلشن راز آورده است. بدان كتاب ص 336- 338 مراجعه شود
(2)- يعني تك و تاز (!)
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 767 جمع كردم بسي كلام عجيب‌كردم آنگه مصنفات غريب
از فتوحات و از فصوص حكم‌هيچ نگذاشتم نه بيش و نه كم شيخ در سعادتنامه بذكر مقامات و اقوال پنج تن از مشاهير عرفاي اواخر قرن ششم در آذربايجان بنام بابا حسن سرخابي- بابا فرج تبريزي- خواجه محمد كججاني- خواجه عبد الرحيم تبريزي- خواجه صاين الدين تبريزي پرداخته است.
از جمله آثار منثور او يكي رساله حق اليقين في معرفة رب العالمين 1 و ديگر مرآت المحققين 2 است كه هردو بطبع رسيده‌اند دو رساله ديگر نيز بدو منسوبست كه بجاي خود درباره آنها سخن خواهم گفت. از اشعار اوست:
مشو محبوس اركان وز طبايع‌برون آي و نظر كن در صنايع
تفكر كن تو در خلق سماوات‌كه تا ممدوح حق گردي در آيات
ببين يكره كه تا خود عرش اعظم‌چگونه شد محيط هردو عالم
چرا كردند نامش عرش رحمان‌چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبش‌اند اين هردو مادام‌كه يك لحظه نمي‌گيرند آرام
مگر دل مركز عرش بسيط است‌كه اين چون نقطه و آن دَورِ محيط است
برآيد در شبانروزي كما بيش‌سراپاي تو عرش اي مرد درويش
ازو در جنبش اجسام مدوّرچرا گشتند يك ره نيك بنگر
ز مشرق تا بمغرب همچو دولاب‌همي گردند دايم بي‌خور و خواب
بهر روز و شبي اين چرخ اعظم‌كند دوري تمامي گرد عالم
وزو افلاك ديگر هم بدان‌سان‌بچرخ اندر همي باشند گردان
ولي برعكس دَور چرخ اطلس‌همي گردند اين هشتِ مقوّس
معدّل كرسي ذات البروجست‌كه آنرا نه تفاوت نه فرو جست
حمل با ثور با جوزا و خرچنگ‌برو بر همچو تير و خوشه آونگ
دگر ميزان و عقرب پس كمانست‌ز جدي و دلو و حوت آنجا نشانست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 768 ثوابت يكهزار و بيست و چارندكه بر كرسي مقام خويش دارند
بهفتم چرخ كيوان پاسبانست‌ششم برجيس را جاي و مكانست
بود پنجم فلك بهرام را جاي‌بچارم آفتاب عالم‌آراي
سوم زهره دوم جاي عطاردقمر بر چرخِ دنيا گشت وارد
زحل را جدي و دلو و مشتري بازبقوس و حوت كرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جاي بهرام‌اسد خورشيد را شد جاي آرام
چو زهره ثور و ميزان ساخت گوشه‌عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود ديدذنب چون رأس شد يك عقده بگزيد
قمر را بيست و هشت آمد منازل‌شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وي همچو عُرجُونُ القديمست‌ز تقدير عزيزي كو عليمست
اگر در فكر گردي مرد كامل‌هر آيينه كه گويي نيست باطل
كلام حق همي ناطق بدينست‌كه باطل ديدن از ظنّ الّذين است
وجود پشه دارد حكمت تام‌نباشد در وجود تير و بهرام؟
ولي چون بنگري در اصل اين كارفلك را بيني اندر حكم جبّار
منجم چون ز ايمان بي‌نصيب است‌اثر گويد كه از شكلي غريب است
نمي‌بيند مر اين چرخ مدوّربحكم و امر حق گشته مسخّر
تو گويي هست اين افلاك دوّاربگردش روز و شب چون چرخ فخّار
وزو هرلحظه‌يي داناي داورز آب و گل كند يك ظرف ديگر
هرآنچ اندر مكان و در زمانست‌ز يك استاد و از يك كارخانه‌ست
كواكب گر همه ز اهل كمالندچرا هر لحظه در نقصِ وَبالند
همه درگاه سَير و كَون و اشكال‌چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضيض و گه در اوجندگهي تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پرآتش‌ز شوق كيست او اندر كشاكش
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 769 همه انجم بر او گردان پياده‌گهي بالا و گه شيب اوفتاده
عناصر آب و باد و آتش و خاك‌گرفته جاي خود در زير افلاك
ملازم هريكي در مركز خويش‌بننهد پاي يك ذره پس و پيش
چهار اضداد در طبع مراكزبهم جمع آمده كس ديد هرگز
مخالف هريكي در ذات و صورت‌شده يك‌چيز از حكم ضرورت
جهان خلق و امر از يك نفس شدكه هم آندم كه آمد باز پس شد
ولي آنجايگه آمد شدن نيست‌شدن چون بنگري جز آمدن نيست
تعالي اللّه قديمي كاو بيك دم‌كند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اينجا يكي شديكي بسيار و بسيار اندكي شد
همه از وهم تست اين صورت غيركه نقطه دايره است از سرعت سير *
محقق را چو از وحدت شهودست‌نخستين نَظْره بر نور وجودست
دلي كز معرفت نور و صفا ديدبهر چيزي كه ديد اول خدا ديد
زهي نادان كه او خورشيد تابان‌بنور شمع جويد در بيابان
جهان جمله فروغ نور حق دان‌حق اندر وي ز پيداييست پنهان
بود در ذات حق انديشه باطل‌محال محض دان تحصيل حاصل
چو آياتست روشن گشته از ذات‌نگردد ذات او روشن ز آيات
چو مبصر با بصر نزديك گرددبصر ز ادراك او تاريك گردد
چو چشم سر ندارد طاقت تاب‌توان خورشيد تابان ديد در آب
عدم آيينه هستي است مطلق‌كزو پيداست عكس تابش حق
شد اين كثرت از آن وحدت پديداريكي را چون شمردي گشت بسيار
جهان را سر بسر در خويش مي‌بين‌هر آن چت كآخر آيد پيش مي‌بين
چو هست مطلق آمد در عبارت‌بلفظ من كنند از وي اشارت
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 770 من و تو عارض ذات وجوديم‌مشبّكهاي مشكات شهوديم
همه يك نور دان اشباح و ارواح‌گَه از آيينه پيدا گَه ز مصباح
من و تو برتر از جان و تن آمدكه اين هردو ز اجزايِ «من» آمد
بود هستي بهشت امكان چو دوزخ‌من و تو در ميان مانند برزخ
چو برخيزد ترا اين پرده از پيش‌نماند نيز حكم مذهب و كيش **
تو مي‌گويي مرا خود اختيارست‌تن من مركب و جانم سوارست
نداني كاين ره آتش‌پرستي است‌همه اين آفت و شومي ز مستي است
كدامين اختيار اي مرد جاهل‌كسي را كو بود با لذّات باطل
چو بودِ تست يكسر همچو نابودنگويي كاختيارت از كجا بود
مَوثّر حق‌شناس اندر همه‌جاي‌منه بيرون ز حدّ خويشتن پاي
هر آنكس را كه مذهب غيرجبر است‌نَبي فرمود كاو مانند گبر است «1»
چنان كآن گبر يزدان و اهرمن گفت‌مر اين نادانِ احمق ما و من گفت
بما افعال را نسبت مجازي است‌نسب خود در حقيقت لهو و بازيست
مقدّر گشته پيش از جان و از تن‌براي هركسي كاري معيّن
جناب كبريايي لاابالي است‌منزّه از قياسات خيالي است
چه بود اندر ازل اي مرد نااهل‌كه اين يك شد محمّد و آن ابو جهل
كسي كو با خدا چون و چرا گفت‌چو مشرك حضرتش را ناسزا گفت
خداوندي همه در كبريائيست‌نه علّت لايق فعل خدائيست
كرامت آدمي را ز اضطرارست‌نه ز آن كو را نصيبي ز اختيارست
ندارد اختيار و گشته مأمورزهي مسكين كه شد مختارِ مجبور
______________________________
(1)- اشاره است بدين حديث: القدرية مجوس هذه الامة
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 771 برو جان پدر تن در قضا ده‌بتقديرات يزداني رضا ده **
اگر روي تو باشد در كِه و مِه‌بت و زُنّار و ترسايي ترا به
چو اشيائند هستي را مَظاهراز آنجمله يكي بُت باشد آخر
نكو انديشه كن اي مرد عاقل‌كه بُت از روي معني نيست باطل
وجود آنجا كه باشد محض خير است‌اگر سرّيست در وي آن ز غير است
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست‌يقين كردي كه دين در بت پرستيست
وگر مشرك ز دين آگاه بودي‌كجا در دين خود گمراه بودي
نديد او از بت الّا خَلقِ ظاهربدين علت شد اندر شرع كافر
تو هم گر زو نبيني حقّ پنهان‌بشرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازي گشت بيزاركرا كفر حقيقي شد پديدار
درون هر بُتي جاني است پنهان‌بزير كفر ايماني است پنهان
هميشه كفر در تسبيح حقّ است‌و ان من شي‌ء گفت، اينجا چه دق است
بدين خوبي رخ بت را كه آراست‌كه گشتي بت‌پرست ار حق نمي‌خواست
هم او كرد و هم او گفت و هم او بودنكو كرد و نكو گفت و نكو بود
يكي بين و يكي دان و يكي خوان‌بدين ختم آمد اصل و فرع قرآن

34- خسرو دهلوي «1»

امير ناصر الدين ابو الحسن «2» خسرو بن امير سيف الدّين محمود دهاوي از عارفان
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به: از صفحه پيش
* سير الاولياء تأليف سيد محمد مبارك علوي كرماني معروف به «امير خرد» خليفه سلطان المشايخ نظام الدين اولياء، چاپ دهلي در تاريخ شعبان 1302 قمري ص 301- 305 و ص 125
* مجمل فصيح خوافي ذيل حوادث 684
* حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 550
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 265- 275
* تاريخ فرشته چاپ هند ج 2 ص 734 و 754- 757
* نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 609- 611
* طرائق الحقايق ج 2 ص 65- 66
* بهارستان سخن چاپ مدارس 1958، ص 316- 325
* مرآت الخيال ص 47- 48
* رياض العارفين هدايت، چاپ دوم ص 112- 115
* مجمع الفصحاء ج 1 ص 213- 214
* تذكره ميخانه از ص 57 ببعد
* آتشكده آذر چاپ هند ص 346
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم، ص 546
* مقدمه‌هايي بر آثار امير خسرو (دولراني خضرخان- مطلع السعدين- مجنون و ليلي- شيرين و خسرو- آيينه سكندري- هشت بهشت)، و ديوان كامل امير خسرو طبع طهران انتشارات جاويدان؛ و نيز استفاده‌هايي كه از متون همين آثار شده است
* شعر العجم شبلي نعماني ترجمه مرحوم فخر داعي گيلاني، تهران 1327 ج 2 از ص 77 ببعد- از صفحه پيش
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي، تهران 1344 ص 170- 171.
و تحقيقات و مقالات ديگر
(2)- تاريخ فرشته ج 2 ص 754 و بهارستان سخن ص 316
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 772
و شاعران نام‌آور پارسي‌گوي هندوستان در نيمه دوم قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجريست. پدرش سيف الدين محمود از امراي قبيله لاچين، از تركان ختايي ماوراء النّهر
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 773
ساكن شهركش «1» و بهمين علّت به «امير لاچين» معروف و مشهور بود. محمّد قاسم فرشته گفته است «2» كه «پدرش امير سيف الدين محمود از ميرزاده‌هاي هزاره بلخست و در حوالي قرش «3» مي‌بود» و دولتشاه گويد كه «اصل او ازشهركش، آن شهر را قبّة الخضراء مي‌نامند، بوده است و گويند كه از هزاره لاچين است كه در حدود پاي مرغ و قرش مي‌نشسته‌اند» «4».
در روزگار حمله و استيلاي مغول و تاتار، امير سيف الدّين محمود مانند بسي ديگر از ساكنان نواحي شرقي فلات ايران بهندوستان رفت و اين مصادف بود با دوره پادشاهي شمس الدّين التتمش (607- 633 ه.) بر دهلي و نواحي شمالي هند و ناحيه سند.
سيف الدّين محمود در خدمت شمس الدّين التتمش درآمد و در سلك امراي او منسلك گرديد، و بهمين سبب به «سيف شمس» اشتهار يافت و چندي سمت امير الامرائي داشت و در جنگها و فتوحات التتمش شركت مي‌كرد و پسرش امير خسرو با اشاره بدين معني درباره او گفته است:
جهان بقوّتِ او مي‌گرفت التُتمِش‌كه بركشيد خدايش بقبضه قدرت امير سيف الدين در قصبه مؤمن‌آباد (- پتيالي) از مضافات دهلي اقامت گزيده و در آنجا دختر عماد الملك را كه از امراي عصر بود بحباله نكاح درآورد و امير خسرو از
______________________________
(1)- از بلاد ناحيه سغد در دوازده فرسنگي سمرقند
(2)- تاريخ فرشته ج 2 ص 754
(3)- از بلاد ماوراء النهر
(4)- تذكرة الشعراء ص 265
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 774
آن زن در سال 651 هجري بوجود آمد. امير خود در يكي از اشعار خويش اشاره‌يي صريح بسال ولادتش يعني همين سال 651 كه گفته‌ام دارد و مي‌گويد:
كنون كه ششصد و هشتاد و چار شد تاريخ‌مرا ز سيّ و سه آمد نويد سيّ و چهار و: 651- 33- 684.
امير سيف الدين محمود غير از امير خسرو از زن يا زناني ديگر دو پسر بزرگتر داشت بنام عزّ الدين عليشاه و نصير الدين محمود «1»، و چون امير سيف الدين بسال 658 در هشتاد و پنج سالگي در يكي از جنگها كه با كفّار هند داشت كشته شد پسرش عزّ الدين عليشاه قائم مقام وي گرديد و خسرو كه درين تاريخ هفت ساله بود تحت رعايت نياي مادري خود عماد الملك درآمد.
درباره ميلاد امير خسرو از زمان قريب بحيات او برخي مطالب خارق عادت معروف بود. مثلا در سير الاولياء كه مستند است بر سخنان مولانا سيّد محمّد مبارك علوي كرماني معروف به «امير خرد» از خلفاء نظام الدين اولياء، و بوسيله پسرش جمع‌آوري شده، چنين آمده است كه: «كاتب حروف از والد خود رحمة اللّه عليه سماع دارد كه مي‌فرمود در آن روز كه امير خسرو تولّد شد در جوار خانه امير لاچين پدر امير خسرو ديوانه‌يي بود صاحب نعمت «2»، پدر امير خسرو او را در جامه‌يي پيچيده پيش آن ديوانه برد، ديوانه فرمود آوردي كسي را كه دو قدم از خاقاني پيش بود» «3».
بنابر مآخذي كه مستند بر مقدّمه غرّة الكمال اثر امير خسروست، پدرش سيف الدين محمود دو برادر او عزّ الدين عليشاه و نصير الدين محمود و خود امير خسرو را (كه هنوز كودك خردسال بود) بشرف دستبوس سلطان المشايخ شيخ نظام الدين محمد بن احمد دهلوي معروف به «نظام اولياء» (متوفي بسال 725 ه) از كبار مشايخ چشتيه «4» برد و از آن پس
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 2 ص 734
(2)- مقصود «مجذوب صاحب كرامت» است
(3)- سير الاولياء ص 301
(4)- درباره اين فرقه از متصوفه رجوع شود بهمين مجلد ص 175
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 775
خسرو تا پايان حيات ارادت خود را نسبت بدان پير حفظ كرد و خود در شمار بزرگان سلسله عرفاي چشتيه درآمد. «امير خرد» مي‌نويسد كه چون امير خسرو «بحدّ بلاغت رسيد بشرف ارادت سلطان المشايخ مشرّف گشت و بانواع مراحم و شفقت مخصوص گرديد و بنظر خاصّ ملحوظ شد و در آن ايّام سلطان المشايخ در خانه جدّ مادرين امير خسرو نزديك دروازه منده پل مي‌بود، امير خسرو در آن ايام در آغاز شعر گفتن بود، هر نظمي كه گفتي بخدمت سلطان المشايخ گذرانيدي تا روزي سلطان المشايخ فرمود طرز صفاهانيان بگوي يعني عشق‌انگيز و زلف و خال‌آميز، از آن روز باز امير خسرو در زلف و خال بتان پيچيد و آن صفات دلاويز را بنهايت رسانيد، بعده ديوان مبتدا و منتهي برابر «1» قاضي معزّ الدين پايچه پدر مولانا رفيع الدين پايچه بخدمت سلطان المشايخ بتمام گذرانيد و رموز و اشارات آن تحقيق كرد و از ميان شعراي عهد پيش پادشاهان بلند مرتبه و مشهور گشت و باعتقاد صادق در محبّت سلطان المشايخ بحدّي كوشيد كه شايان محرميّت اسرار آن حضرت گشت» «2».
در خدمت همين پير بود كه امير خسرو با خواجه حسن دهلوي شاعر معروف و ضياء الدّين ابن رجب برني مؤلّف تاريخ فيروزشاهي (در تاريخ سلاطين دهلي) «3» آشنايي يافت و در همان حال بتعلّم علوم ظاهريّه هم سرگرم بود چنانكه هم در حداثت سنّ از كسب بسياري از علوم متداول زمان فارغ شده بود و چون بحدّ رشد رسيد بدربار غياث الدّين بلبن (664- 686 ه.) راه جست و بعضي از امراء او مانند ملك چهجو (كتلو خان) را مدح گفت و سپس در خدمت پسر بزرگ غياث الدين بلبن يعني «ملك محمد قاآن» درآمد و چون آن شاهزاده بحكومت مولتان منصوب شد باتّفاق خواجه حسن دهلوي همراه شاهزاده مذكور به مولتان رفت و ملازم حضرت او گرديد تا در سال 684
______________________________
(1)- يعني به همراه، به معيت.
(2)- سير الاولياء ص 301
(3)- درباره او رجوع شود به تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، مرحوم عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم ص 529- 530
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 776
كه ملك محمّد قاآن در جنگ با مغولان كشته شد «1» و اميرخسرو و خواجه حسن دهلوي در معركه باسارت مغول افتادند. فصيح خوافي در حوادث همين سال و در ذكر همين واقعه باسارت امير خسرو اشاره كرده و گفته است: «كه بعد ازين ديگر ازو نشاني نيافتند»، ولي مي‌دانيم، و از آثار خسرو نيز لائحست، كه او و دوستش حسن بعد از دو سال رهايي يافته بدهلي بازگشتند و او سالها بعد ازين واقعه زيست.
بعد از فوت غياث الدين بلبن در سال 686، خسرو ملازم درگاه معزّ الدين كيقباد (686- 689 ه.) و سپس مقرّب درگاه جلال الدين فيروز شاه خلجي (689- 695 ه.) شد و مانند پدر و برادر خود در زمره امرا درآمد و بهمين سبب عنوان «امير» گرفت و به «امير خسرو» اشتهار يافت و همچنان در دستگاه سلاطين دهلي يعني ركن الدين ابراهيم و علاء الدين محمّد (كه مدت سلطنت هردو كوتاه و مقارن با سال 695 هجري بوده) و شهاب الدين عمر (695- 715 ه.) و قطب الدين مباركشاه (715- 716 ه.) معزّز و محترم بود تا دور سلطنت به تغلق شاهيّه رسيد. غياث الدين تغلق شاه (720- 725 ه.) كه تغلق نامه امير خسرو بنام اوست، بر مرتبت امير افزود و امير در سفر تغلق شاه به بنگاله همراه او بود و در بازگشت از آن ديار بسال 725 هجري، چون در راه شنيد كه مراد او شيخ نظام الدّين اولياء درگذشته، ترك خدمت گفت و بدهلي شتافت و مجاور قبر مرشد خويش گرديد و هرچه داشت به بي‌نوايان بخشيد و بعد از شش ماه در ذيقعده سال 725 هجري بدرود حيات گفت و در جوار نظام اولياء بخاك سپرده شد و ملّا شهاب معمّايي در واقعه فوتش اين مادّه تاريخ را بنظم درآورد:
مير خسرو خسرو ملك سخن‌آن محيط فضل و درياي كمال
نثر او دلكش‌تر از ماءِ مَعين‌نظم او صافي‌تر از آبِ زُلال
بلبل دستانسراي داد و دين‌طوطي شكّر مقالِ بي‌زوال
از پي تاريخ سال فوت اوچون نهادم سر بزانوي خيال
______________________________
(1)- مجمل فصيح خوافي ذيل حوادث 684 هجري
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 777 شد «عديم المثل» يك تاريخ اوديگري شد «طوطي شكّر مقال» «1» ذكر اين نكته لازمست كه امير خسرو با آنكه زندگي خويش را در خدمت سلاطين مي‌گذراند از مصاحبت شيخ و پيشواي اعتقادي خود نظام الدين اولياء غافل نبود چندانكه درجه محرميّت اسرار وي يافت و همواره كتابهاي خود را بعد از اتمام بنظر شيخ مي‌رسانيد و «امير خسرو را بخدمت سلطان المشايخ محلّي و قربتي تمام بود و بهروقت كه خواستي پيش او رفتي و در كلّ امور مشورت با او بودي و اگر از ياران اعلي كسي را درخواستي بودي امير خسرو را مي‌گفت تا او بگذرانيدي ...» «2» و امير خسرو خود نيز درباره قربت خويش در خدمت نظام اولياء توضيحاتي داده و چنين گفته است: «يكبار سلطان المشايخ اين بنده را فرمود كه من از همه بتنگ آيم و از تو بتنگ نيايم، دوّم بار گفت از همه‌كس بتنگ آيم تا حدّي كه از خود هم بتنگ آيم و از تو بتنگ نيايم. وقتي مردي بخدمت سلطان المشايخ درخواست و جرأت نمود كه از آن نظرها كه در حق امير خسرو است يكي در كار من كن، در حضور او جواب نفرمود امّا بنده را گفت آن وقت در خاطر من مي‌گذشت كه مي‌خواستم آن مرد را بگويم كه آن قابليّت بيار! وقتي بر زبان خواجه رفت كه دعاي من بگو كه بقاي تو موقوف است بر بقاي من، بايد كه ترا پهلوي من دفن كنند، اين سخن بكرّات بخدمت ايشان ياد داده شده است و ايشان فرموده كه همچنين خواهد بود ان شاء اللّه تعالي، و بنده وقتي از زبان مبارك خواجه شنيدم كه امشب در سر دعاگو فرو خواندند كه خسرو نام درويشان نيست، خسرو را بنام محمّد كاسه ليس خوانيد، از غيب بنده را اين خطاب آمده است و مخبر صادق صلّي اللّه عليه و آله و سلّم اخبار كرده، بدين اسم بنده اميدوار نعمتهاي ابديست ان شاء اللّه المعطي. بنده را خواجه ترك اللّه خطاب كرده است و چندين فرمان موشّح و مزيّن بخطّ مبارك ايشان بدين خطاب در حقّ بنده مبذول بوده و بنده آنرا تعويذ ساخته تا بوقت دفن برابر بنده
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 2 ص 756.
(2)- سير الاولياء ص 302.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 778
باشد ... خواجه بنده را طلب فرمود، چون بنده پيش رفت فرمودند كه خوابي ديده‌ام، بشنو. بعد از آن بر زبان مبارك ايشان گذشت كه شب آدينه در خواب مي‌بينم شيخ صدر الدّين پسر شيخ الاسلام بهاء الدّين زكريّا «1» عليه الرحمه پيش آمد، من بتواضع بليغ پيش آمدم، او خود چندان تواضع نمود كه نتوان گفت، در اثناي آن مي‌بينم تو كه خسروي از دور پيدا شدي و نزديك ما آمدي و بيان معرفت آغاز كردي، همدرين ميان صالح مؤذّن بانگ نماز گفت، از خواب بيدار شدم، چون اين خواب تقرير فرمودند گفتند بنگر اين چه مرتبه باشد! بعد از آن من بيچاره از سر زاري و نيازمندي عرضه داشت كردم كه مرا چه حدّ آن مرتبه باشد كه آخر داده شماست. خواجه را ازين سخن گريه گرفت، بآواز بلند گريست. بنده نيز از گريه سخت ايشان در گريه شد، بعد از آن خواجه فرمود تا كلاه خاصّ دادند، بدست مبارك خود بنده را لباس كرد و فرمود كه مي‌بايد كه كلمات مشايخ بسيار در نظر داري» «2». اين سخنان امير خسرو را از آن بابت نقل كرده‌ام كه شمه‌يي از بيان حالات و مقامات اوست در رابطه با نظام الدين اولياء كه در عهد خود از مشايخ بسيار معروف و متنفذ بوده است. سيد محمد مبارك علوي گويد «سلطان المشايخ از غايت شفقتي كه در باب امير خسرو داشت اين دو بيت فرمود، من انشاء حضرة الشّيخ:
خسرو كه بنظم و نثر مثلش كم خاست‌مِلكيّتِ مُلكِ سخن آن خسرو راست
آن خسرو ماست ناصر خسرو نيست‌زيرا كه خدايْ ناصرِ خسرو ماست» «3» و نيز در ذكر واقعه فوت امير خسرو گويد: «آخر الامر امير خسرو برابر «4» سلطان غياث الدين تغلق در لكهنوتي رفت، در غيبت او سلطان المشايخ بصدر جنّت خراميد، چون از آن سفر باز آمد روي خود سياه كرد و پيراهن پاره در ميان خاك غلطان پيش در حظيره سلطان المشايخ آمد ... بعده شش ماه بزيست و برحمت حق پيوست و در پايان
______________________________
(1)- مقصود بهاء الدين زكرياي مولتاني و پسر او صدر الدين است.
(2)- منقول از سير الاولياء ص 303- 304.
(3)- ايضا ص 304.
(4)- مقصود «بهمراه» است.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 779
روضه سلطان المشايخ مدفن يافت» «1».
در تاريخ فرشته (ج 2 ص 757) مي‌بينيم كه: «گويند سلطان المشايخ را در حقّ امير خسرو عنايت مفرط بود و بارها مي‌گفت كه در قيامت هركسي بچيزي فخر كند، فخر من بسوز سينه اين ترك است، يعني خسرو، و هم شيخ قدّس سرّه وي را ترك اللّه مي‌گفت چنانكه امير خسرو گويد:
بر زبانت چون خطاب بنده تُرك اللّه رفت‌دست تُرك اللّه گير و هم به اللّهش سپار » اين اشارات كه در كتب مختلفي از تذكره‌ها و تراجم احوال تكرار شده و مخصوصا اشاراتي كه در سير الاولياء آمده و نيز توضيحاتي كه امير خسرو خود درباره تعلّق خاطر و تقدّم و تقربش در خدمت نظام الدّين اولياء داده نمايشگر مرتبه و مقاميست كه در تصوّف داشته تا بدانجا كه «خرقه» از دست نظام اولياء پوشيد. باز بستگي خسرو بصوفيه در آثار او اعم از غزليات و قصايد و مثنويات تأثير بسيار دارد و نمونهاي افكار صوفيانه بوفور در اشعار او ملاحظه مي‌شود.
وي علاوه بر اطلاعات وسيع از زبانهاي فارسي و تركي و عربي و ادبيات هر سه زبان، بزبان هندي و ادب آن آشنايي داشته، در نظم و نثر هردو استاد و در موسيقي هندي و ايراني ماهر و توانا بوده است. بدو آوازي خوش نسبت داده و گفته‌اند كه پرده‌ها و نغماتي كه شماره آنها به سيزده بالغ مي‌شده است ابداع كرد «2».
امير خسرو يكي از پركارترين شاعران پارسي‌گوي و درين باب حقّا كم‌نظير است.
جامي گويد «3» كه او نودونه كتاب تصنيف كرده است و از قول امير خسرو نقل كرده‌اند كه اشعارش از چهار صد هزار بيشتر و از پانصد هزار كمتر است «4». ميرزا بايسنقر پسر
______________________________
(1)- سير الاولياء ص 305.
(2)- شعر العجم ج 2 ص 99- 100.
(3)- نفحات الانس ص 610.
(4)- ايضا نفحات الانس ص 610، بهارستان سخن ص 322.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 780
شاهرخ ازين شماره كثير بجهد بليغ يكصد و بيست و دو هزار بيت را فراهم آورد «1» و بنابراين معلوم مي‌شود كه عدد مذكور از جنس همان مبالغه‌ييست كه درباره كثرت اشعار رودكي مي‌شده است «2». مجموع آثار امير خسرو از نظم و نثر بدين اجزاء تقسيم شده است:
1) ديوان امير خسرو شامل انواع مختلف شعر او غير از مثنويات است كه شاعر خود آنرا در پنج دفتر (پنج گنج) مرتب ساخته و بر هريك از آنها نامي نهاده و از همه آنها نيز انتخابي كرده است. اقسام پنجگانه مذكور چنين است:
الف: تحفة الصغر، شامل اشعار امير خسرو از شانزده سالگي تا نوزده سالگي.
ب: وسط الحيات، متضمن آثار شاعر از حدود بيست سالگي تا سي و چهار سالگي.
ج: غرّة الكمال، ديوان ايام كمال او و شامل اشعاريست كه تا چهل و سه سالگي سروده و آنها را بخواهش برادرش علاء الدّين علي گرد آورده و در مقدمه آن مختصري از سرگذشت خود نوشته است.
د: بقيه نقيّه، از دوران پيري شاعر كه تاريخ آنرا بعلّت وجود مرثيه‌يي در مرگ علاء الدين محمد خلجي (695- 715) بايد تا حدود سال 715 هجري امتداد داد.
ه: نهاية الكمال، از سالهاي اخير حيات امير خسرو.
2) چون از كليات ديوان امير خسرو بگذريم مي‌رسيم به «ثمانيه خسرويّه» يعني به مثنويهاي هشتگانه وي كه قسمتي از آنها را در نظيره‌گويي بر نظامي و قسمتي ديگر را در شرح بعضي از وقايع مشهوده خود سروده است. در ذيل نه مثنوي ازو ياد مي‌كنيم كه غير از نخستين باقي از ثمانيه اوست، شرح آن مثنويها چنين است:
الف: قران السعدين، مثنوي‌ييست ببحر سريع كه در مطاوي ابيات مثنوي چندين غزل باوزان مختلف آمده است و از عناوين فصول و ابواب آن هم قصيده‌يي از متفرعات بحر رمل مثمّن بدست مي‌آيد. اين مثنوي را شاعر در شش ماه از سال 688
______________________________
(1)- بهارستان سخن ص 322.
(2)- نيز رجوع كنيد به توجيه شبلي نعمان، شعر العجم ج 2 ص 100.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 781
هجري سروده و در ماه رمضان آن سال بپايان برده و درباره آن گفته است.
ساخته گشت از روش خامه‌يي‌از پس شش ماه چنين‌نامه‌يي
در رمضان شد بسعادت تمام‌يافت قِران نامه سعدَين نام
آنچه بتاريخ ز هجرت گذشت‌بُد سنه ششصد و هشتاد و هشت موضوع قران سعدين شرحي از مناسبات و مراسلات معزّ الدين كيقباد پسر بغراخان و نواده غياث الدين بلبن (664- 686) است كه بنابر آنچه مي‌دانيم بعد از فوت غياث الدين بلبن از جانب درباريان او بجانشيني نياي خود انتخاب شد و تا سال 689 سلطنت داشت. وي بعد از رسيدن بپادشاهي طريق لهو و لعب سپرد و ازينروي پدرش بغراخان كه در بنگال بود براي تنبيه وي بجانب دهلي حركت كرد و معز الدين كيقباد جسارت ورزيده با پدر بمقابله برخاست ليكن چون دو لشكر بيكديگر رسيدند بزودي نقار و كدورت از ميانه برخاست و از راه مكاتبه و پيغام صلح در ميان آمد. امير خسرو ملاقات آن پدر و پسر را به «قران السعدين» تعبير كرد و مثنوي خود را در همين مورد و همين معني ساخت و با آنكه آنرا در 36 سالگي و در مدتي كوتاه بنظم درآورد مهارت و قدرت و زينتگري و ذوق‌آزمايي او در چنين منظومه بي‌موضوعي مشهود و هويداست.
ب: منظومه دول راني خضرخان «1»، اين منظومه به بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف و موضوع آن داستان عشق خضر خان پسر علاء الدّين محمّد شاه خلجي (695- 715) است با «ديول دي» دختر راجه گجرات كه امير خسرو از تركيب اسم او و نسبش با تصرّفي اسم «دول راني» را پديد آورد «2». اين سرگذشت را كه خضر خان خود
______________________________
(1)-
خطاب اين كتاب عاشقي بهردول راني خضر خان ماند در دهر .
(2)-
دول راني كه هست اندر زمانه‌ز طاوسان هندستان يگانه
برسم هندوي از مام و بابش‌در اول بود ديول دي خطابش
بنام آن پري چون ديوره داشت‌فسون بنده از ديوش نگه داشت
چنان رسم بدل كردم مراعات‌كه آن هندي علم برزد ز هندات -
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 782
براي امير خسرو بيان داشته بود، شاعر بخواهش خضر خان در مدتي كوتاه بنظم كشيد و در مقدمه آن بعد از حمد و ستايش و نعوت مختلف معمول شرحي از كيفيت نشر اسلام بوسيله سلاطين غوري و مماليك آنان در هندوستان آورد و آنرا در چهار هزار و پانصد و نوزده بيت «1» بسال 715 بانجام رسانيد «2». اين منظومه را «عشقيه» نيز ناميده‌اند.
ج: تاج الفتوح، منظومه‌ييست مربوط بسال اول جلوس سلطان جلال الدين فيروز شاه (689- 695) كه در همان سال نيز باتمام رسيده است. اين منظومه ببحر هزج مثمن مقصور يا محذوف است.
د: نه سپهر، منظومه‌ييست مشتمل بر نه باب و هر باب در بحري مستقل كه امير خسرو آنرا در سال 718 بنام قطب الدين مباركشاه خلجي (716- 720 هجري) باتمام رسانيد.
ه: تغلق‌نامه، در ذكر احوال غياث الدين تغلق شاه (720- 725 هجري) سر دودمان
______________________________
از صفحه پيش
يكي علت درو افگندم از كاركه ديول را دول كردم بهنجار
دول چون جمع دولتهاست در سمع‌درين نامست دولتها بسي جمع
چو راني بود صاحب دولت و كام‌دول راني مركب كردمش نام ... دولراني خضر خان چاپ هند 1336 هجري قمري ص 44
(1)-:
وگر داننده پرسد بيت چندست‌درين نامه كه عشق ارجمندست ...
اگر زير و زبر گردند همره‌چهار الف است و پانصد با نه و ده
(2)-:
مورخ چون شمار سال وي كردعطارد بر سر ذو القعده هي كرد
وگر تاريخ بگشايند ز ابجدز هجرت پانزده گيرند و هفصد دولراني خضر خان ص 307
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 783
پادشاهان تغلقيه دهلي.
و: مطلع الانوار «1»، منظومه‌ييست ببحر سريع در جواب مخزن الاسرار نظامي در سه هزار و سيصد و ده بيت «2» كه در سال 698 «3» بمدت دو هفته «4» سروده شد. در اين منظومه بعد از حمد باري تعالي و سه مناجات و سه نعت از رسول اكرم و مدح مرشد و ثناي سلطان، سه خلوت و بيست مقاله همراه با حكايات آورده شده، و موضوع آن توحيد و تحقيق و تهذيب و تربيت و بهرحال نظيره‌سازي كاملي است از مخزن الاسرار نظامي.
ز: شيرين و خسرو. اين منظومه ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوف است كه امير خسرو آنرا بتقليد از خسرو و شيرين نظامي و در موضوع همان منظومه كه پيش ازين ذكر آن گذشته است «5» سرود. نظم اين منظومه بتصريح خسرو بعد از اتمام مطلع الانوار انجام گرفت «6» و او آنرا در رجب همان سال 698 در چهار هزار و يكصد و بيست و چهار بيت بانجام رسانيد «7». «بزم‌آرايي خسرو با حكما و سؤالات حكيمانه او از ايشان و جوابهايي كه
______________________________
(1)-:
چرخ كه خورشيد جنابش نوشت‌مطلع انوار خطابش نوشت
(2)-:
ور همه بيت آوري اندر شمارسه صد و ده برشمر و سه هزار
(3)-:
سال كه از چرخ كهن گشت بوداز پس ششصد نود و هشت بود .
(4)-:
از اثر اختر گردون خرام‌شد بدو هفت اين مه كامل تمام مطلع الانوار چاپ هند، 1926 ميلادي
(5)- تاريخ ادبيات در ايران ج 2 چاپ اول ص 802
(6)-:
نخست از پرده آن صبح سورم‌نمود از مطلع الانوار نورم
پس از كلكم چكيد اين شربت نوكه نامش كرده شد شيرين و خسرو از صفحه پيش
(7)-:
در آغاز رجب شد فرخ اين فال‌ز هجرت ششصد و هشت و نود سال
وگر پرسي كه بيتش را عدد چيست‌چهار الف و چهارست و صدوبيست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 784
هريك داده‌اند»، در اين منظومه تازگي دارد و نموداري از اطّلاعات حكمي و علمي خسرو است.
ح: مجنون ليلي «1»، اين منظومه را نيز امير خسرو بتقليد از نظامي، يعني منظومه ليلي و مجنون او و در همان سال 698 سرود «2». موضوع آن سرگذشت ليلي و مجنونست كه از مبادي آن در جلد دوم اين كتاب «3» سخن رفته است، و امير خسرو با بعضي تصرّفات همان داستان را دوباره بنظم كشيد و بهيچروي بپايه مقتداي خود درين راه نرسيد. اين منظومه در 2660 بيت است «4».
ط: آيينه سكندري. منظومه‌ييست ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف كه اگرچه خسرو آنرا در جواب اسكندر نامه نظامي (شرفنامه و اقبالنامه) سرود ليكن مقصود او بيان حال اسكندر از آغاز تا انجام، چنانكه در داستانهاي قديم مذكور است، نبود بلكه او بعد از فتوحات اسكندر بايجاز تمام بذكر بعضي نكات در حالات اسكندر و آوردن حكاياتي همراه مطالب خود اكتفا نمود و سخن را بمرگ و دفن اسكندر ختم كرد.
______________________________
(1)-
از شكر خداي خوش كنم كام‌كآغاز صحيفه شد بانجام
نامش كه ز غيب شد مسجل‌مجنون ليلي بعكس اول
(2)-:
تاريخ ز هجرت آنكه بگذشت‌سالش نودست و شسصد و هشت
(3)- تاريخ ادبيات در ايران، ج 2 چاپ اول، ص 803
(4)-
بيتش بشمار راستي هست‌جمله دو هزار و ششصد و شست مجنون ليلي، طبع هند، 1335 هجري قمري
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 785
اين منظومه در 4450 بيت سروده شده و نظم آن در سال 699 هجري انجام گرفته است.
ي: هشت بهشت، اين منظومه را امير خسرو در جواب هفت پيكر نظامي ساخته و موضوع آن بعد از تحميدات و نعوت متداول، عشق بهرام گور است با دلارام و سپس خشم گرفتن بر او و ساختن هفت گنبد بهفت رنگ و رفتن در هريك از ايام هفته بيكي از آنها كه محل سكونت يكي از معاشيق بهرام بود و شنيدن قصه‌يي ازو، و سرانجام بگور افتادن بهرام در طلب گور؛ و چنانكه مي‌بينيد موضوع اين منظومه با هفت گنبد نظامي تفاوتي ندارد. هشت بهشت را امير خسرو بسال 701 در 3352 بيت بانجام رسانيد «1».
3) جواهر خسروي، اين عنوان نام مجموعه‌يي است از اشعار امير خسرو در موضوعات مختلف متفاوت كه بيشتر در مسائل تفنّني و اطّلاعات مختلف عمومي است و شرح آنها چنينست:
نصاب بدايع العجايب- گهريال امير خسرو كه منظومه كوتاهيست در حساب انگشتان- مثنوي شهر آشوب مركّب از شصت و هفت رباعي- خالق باري كه نصابي است براي زبان هندي و چون اولين بيت آن به «خالق باري» شروع مي‌شود بدين نام مشهور شد و اين منظومه بچندين بحر است- چيستان مركب از قطعاتي بهندي.
خسرو دهلوي علاوه بر آثار منظوم خود كتابهايي بنثر دارد كه عبارتند از:
خزاين الفتوح معروف به تاريخ علائي در تاريخ سلطان علاء الدّين محمّد خلجي.
افضل الفوايد متضمّن ملفوظات نظام الدين اولياء مراد امير خسرو دهلوي.
رسائل الاعجاز يا اعجاز خسروي در ذكر قواعد انشاء زبان فارسي. اين كتاب را خسرو در سه مجلد بسال 719 هجري پايان داده است.
خسرو دهلوي بي‌ترديد بزرگترين شاعر پارسي‌گوي هند و يكي از شاعران شيرين
______________________________
(1)-:
همه بيتش بگاه عرض شمارسه صد و پنجه و دو و سه هزار
سال هجرت يكي و هفصد بودكاين بنا برد سر بچرخ كبود
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 786
سخن و نيرومند فارسي است؛ و چنانكه خود در مقدمه غرة الكمال گفته است «چندين استاد را متابع بوده» است و آن استادان بتصريح او عبارتند از: در غزل سعدي؛ در مثنوي نظامي؛ در مواعظ و حكم سنائي و خاقاني؛ در قصائد رضي الدين نيشابوري و كمال الدين اسمعيل خلّاق المعاني. واقعا نيز همينطورست و در اشعار خسرو خواننده بسبكهاي مختلف بازمي‌خورد، يعني در هر نوعي از انواع شعر روشهاي خاصي بنظر خواننده اشعار او مي‌رسد كه در نوع ديگر نمي‌بيند. علت آنست كه خسرو از طرفي شعر را بصرافت طبع و از اوان كودكي آغاز كرد و قادر بود كه بهر نحو مي‌خواهد در آن عمل كند؛ و از طرفي ديگر در حين تتبّع و تحقيق ديوانهاي استادان تحت‌تأثير شيوه‌هاي آنان قرار مي‌گرفت و با طبع نيرومند و بسيار روان و مقتدر خود بي‌رنج و تعبي آثار آنان را بهمان شيوه‌يي كه داشتند جواب مي‌گفت.
بهرحال اذعان خسرو به پيروي از استادان علاوه‌بر آنچه در مقدمه ديوانهاي خود آورده در اشعار او نيز چند بار ديده مي‌شود. مثلا درباره پيروي خود از سعدي در غزلي چنين گفته است:
خسرو سرمست اندر ساغر معني بريخت‌شيره از خمخانه مستي كه در شيراز بود و در قران سعدين خود را ازينكه در نوبت سخنوري سعدي شاعري آغاز كرده سرزنش نموده است:
ور غزلت ياد جواني دهدوز خوشي طبع نشاني دهد
تن زن از آن هم كه كسان گفته‌اندهرچه تو گويي به از آن گفته‌اند
نوبت سعدي كه مبادا كهن‌شرم نداري كه بگويي سخن و در نه سپهر نام سعدي و معاصر او همام را بدينگونه آورده است:
تا بجايي كه حد پارسيان‌اندرين عهد دو تن گشت عيان
ز آن يكي سعدي و ثانيش همام‌هردو را در غزل آيين تمام امّا درباره نظامي چندبار اشاره بتقدّم او و پيروي از وي در اشعار خسرو ديده مي‌شود. وي شاعر گنجه را استاد خود خوانده و خويشتن را فرزند او، و بعبارت ديگر
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 787
سخن خويش را زاده ارشاد معنوي (نه ظاهري) آن استاد شمرده است:
بدين ابجد كه طفلان را كند شادمثالي بستم از تعليم استاد
گرش شيرين نخواني بار بد هست‌وگر جان نيست باري كالبد هست
گشاد او پنج گنج از گنجه خويش‌بدان پنج آزمايم پنجه خويش
كه تا گويد مرا عقل گرامي‌زهي شايسته فرزند نظامي (شيرين و خسرو)
و باز گفته است:
نور كه از خواجه نظامم رسيدكار از آن‌رو بنظامم رسيد
گرچه بر او مهر سخن ختم بست‌سكّه من مهر زرش را شكست
خاتم او را چو گشادم نگين‌داد نگينش بمن انگشترين (مطلع الانوار)
و در اين ابيات به پيروي قدم بقدم از استاد خويش نظامي اقرار كرده:
مي‌خواست بسي دل هوسبازكاز سحر قديم نو كنم ساز
پي‌بر پي او چنانكه دانم‌گفتم قدمي زدن توانم ...
زنده است بمعني اوستادم‌ور نيست منش حيات دادم
احسنت زهي سخنور چست‌كاز نكته دهان عالمي شست
مي‌داد چو نظم‌نامه را پيچ‌باقي نگذاشت بهر ما هيچ
آن بحر كه بر لبش خسي نيست‌محتاج ستايش كسي نيست (مجنون و ليلي)
و نظاير اين موارد در پنج گنج او متعددست.
باتمام اين احوال بايد پذيرفت كه بياري طبع روان و ذوق خداداد و حدّت ذهن امير خسرو و نيز بسبب اينكه او در محيط جديدي از ادب فارسي تربيت شده و لهجه‌يي نو و تركيباتي تازه و انديشه‌هايي خاصّ نصيبش گرديده بود، طبعا تازگيهاي بسيار در سخن وي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 788
مشاهده مي‌شود و بسي از مضامين نو و ابيات منتخب در آثار او ملاحظه مي‌گردد و مسلّما بهمين سبب است كه شاعران و نويسندگان بعد ازو بارها ازو باستادي ياد كرده‌اند مثلا جامي او را در مرتبه داستانسرايي بعد از نظامي قرار داده و سخن نظامي را به «گوهر» و كلام خسرو را به «زر ده دهي» تشبيه كرده است:
ز ويرانه گنجه شد گنج‌سنج‌رسانيد گنج سخن را به پنج
چو خسرو بدان پنجه هم پنجه شدوز آن بازوي فكرتش رنجه شد
كفش بود ز آنگونه گوهر تهي‌زَرَش ساخت ليكن زَرِ دَه دَهي و باز گفته است:
اهل دل از فكر چو محفل نهندباده راز از قدح دل نهند
رشحه از آن باده بجامي رسان‌رونق نظمش بنظامي رسان
پست چو خاكست بريز از نوَش‌جرعه‌يي از جامگه خسروش
قافيه آنجا كه نظامي سراست‌بر گذر قافيه جامي سزاست
بر سر خسرو كه بلند اخترست‌از كف درويش گُلي درخورست امير هاشمي كرماني شاعر قريب العهد به جامي كه خود مثنوي مظهر الآثار را باستقبال از مخزن الاسرار ساخته درباره خسرو چنين حكومت مي‌كند:
چون ز قضا لايحه نو رسيدكوكبه نوبت خسرو رسيد
خامه برآورد بفكر جواب‌ماند قلم بر ورق آفتاب
خامه خسرو چو گهربار شدنامه او مطلع انوار شد
كرد در آن نامه تكلف بسي‌گفت جوابي كه نگويد كسي
بزم سخن را بسخن ساز كردبر همه‌كس راه سخن باز كرد
فهم رموزش نكند هركسي‌زآنكه معانيست بسي در بسي
زبده اسرار حقايق همه‌محض اشارات دقايق همه
گفته او در نظر نكته دان‌مي‌دهد از علم لدني نشان
آنچه درين مائده افگند شورسربسر از قوت طبعست و زور
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 789 اين مي صاف از قدح ديگرست‌مستي او را فرح ديگرست
هست درين بزمگه دلفروزنوبت هر اهل دلي پنج روز
دور قدح طي شد و ساقي نمانددر خم دوران مي باقي نماند
چون مي خسرو بتمامي رسيددور مي عشق بجامي رسيد و نظير اين معاني را در اقوال محققّان و مصنّفان بعد از خسرو نيز بوفور مي‌توان يافت.
از اشعار امير خسرو است:
صبحدمي رفت مسيحا بدشت‌سبزه صحرا بدمش زنده گشت
بي‌خردي در رخ آن گنج رازكرد بدشنام زبان را دراز
هرچه كه گفت او سخن ناصواب‌زين طرفش بود برحمت جواب
او بخصومت همه نفرين فزودوين بلطافت همه تحسين نمود
گرچه زد او خنجر پهلوگراي‌بود ز عيسي نفس جان فزاي
گفت رفيقي كه نگونيت چيست‌پيش زبون‌گير زبونيت چيست
زو چو برويت ستم افزون بودتو سخن از لطف كني چون بود
گفت مسيح از دم روح اللّهي‌كاي ز دمم جان تو بي‌آگهي
هركس از آن سكّه كه در كانِ اوست‌آن بدر آرد كه بدكّان اوست
او خُم سركه است كجا مي دهدو آنكه نباتست بَدَل كي دهد
من نشوم چون ز وي افروخته‌او شود از من ادب آموخته
من كه زدَم مايه دِهِ جان شدم‌اين صفتم داد خدا ز آن شدم
خلق نكو بادِ مسيحا بودپاسخ بد مرگ مفاجا بود
خسرو اگر خوش دمي از همدمان‌رو كه تويي عيسي آخر زمان (مطلع الانوار)
هركه درو سيرت نيكو بودآدمي از آدميان او بود
و آنكه مزاجش همه زورست و زوردور ز ما آدميان است دور
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 790 نيكي مردم نه نكورويي است‌خوي نكو مايه نيكويي است
مرد درون تيره و بيرون سليم‌زشت بود استر ديبا گليم
بخل عيان به كه بعشوه نويدروي سيه به كه ز پيسي سفيد
بس بَدِ بدخو كه نكورو نمودبا خط بد كلك منقّش چه سود
باز بسا تلخ كه جوشد چو مي‌ليك صفا روي نمايد ز وي (مطلع الانوار)
«1» تاجور شرق بر آهنگ آب‌كرد طلب كشتي گردون شتاب
پيش كشيدند بهشتي شگرف‌سِدره و طوبي بمحل كرده صرف
ساخته از حكمت كارآگهان‌خانه گردنده بگرد جهان
نادره حكم خداي حكيم‌خانه‌روان، خانگيانش مقيم
اهل سفر را همه بر وي گذرهمره او ساكن و او در سفر
گاهِ روش همره او گشته آب‌آبله در پاش شده از حباب
ماه نوي كاصل وي از سال «2» خاست‌يك مه نو گشته بده سال راست
گشته گَهِ سير هلالش زبون‌عكس هلالست بآب اندرون
صورت آن تخته كه بُد بي‌بهاعين چو ابرو شده بر چشمها
ليك جز اين فرق ندانم كنون‌كاوست سرافراخته ابرو نگون
ابروي او داده بهر چشم نورچشم بد از ابروي نيكوش دور
همچو كمان پرخم و، تير از ميان‌تير ستادست و كمانش روان
او برسد تير فلك را باوج‌تير به تيرش نرسد گاهِ موج
تير درو گرچه كه بيش افگنندپس فتدش گرچه كه پيش افگنند
پيشتر از مرغ پرد درگشادپيشتر از باد رود روزِ باد
يك زدن چشم كه بينيش پيش‌تا بزني چشم نبينيش بيش
______________________________
(1)- اين ابيات در صفت كشتي است.
(2)- سال نام درختي كه در هند از آن كشتي و قايق مي‌ساختند
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 791 برپرد از جاي نه جنبيدني‌نيست درين هيچ پرانيدني
همچو كلنگان بهوا سرفرازپر چو حواصل ز دوسو كرده باز
مرغ كه آن از پر چوبين پردطرفه بود ليك نه چندين پرد
هر طرفش ره بشتاب دگرهر قدمش سير بر آب دگر
از تگ طوفان شكنش در شتاب‌معجز نوح آمده بر روي آب
گرچه ز دريا گذرد بيش و كم‌آب نباشدش مگر تا شكم
ديده شب و روز بسي گرم و سردرفته بهر سو ز پي آبخورد
تخته پي حرف گرفته بكش‌باد بر آب از هوسش حرف كش
پخته نشد پيش معلّم درست‌طرفه كه صد تخته بيكبار شست
دست چو در آب فراز افگندآب بدست آرد و باز افگند
همچو جوانمرد كش آيد بدست‌سيم فراوان و نپايد بدست
لطمه‌زنان بر رخ دريا بزورآب از آن لطمه بفرياد و شور
ديده دل و دست خداوند خويش‌بر رخ دريا زده صد لطمه بيش
تا عمل بحر شدش مستقيم‌آمده از عبره درياش سيم ...
(قران السعدين)
گرامي گوهري شد آدمي‌زادزهي گوهر كه نُه دريا ازو زاد
نه اين منظر ببازي بركشيدندكه در وي هردو گيتي دركشيدند
هزار افسوس گر نقشي چنين خوب‌بناخوبي شود در دهر منسوب
چو در هر نيك و بد نظّاره كردم‌بگفتِ خوب ديدم قدر مردم
كسي كاو مي‌تواند لعل و دُر سُفت‌چرا ريزد برون خرمهره در گفت
چو سوسن هست ز آزادي نشانش‌ز بوي خوش سخن گويد زبانش
چو مشك و گل شو ار غمّاز باشي‌كه با جانها ببو همراز باشي
نشايد شد پياز و سير برخوان‌كه از غمّازي ايشان رَمَد جان
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 792 كسي كش خو بود پرده دريدن‌زبان با سر بهم بايد بُريدن
ببايد سوختن ز آتش خسي راكازو خاري خلد در دل كسي را
زباني كاو كند آتش‌فشاني‌زبانه گوي آنرا يا زباني
بگوش مهتران گفتار ناخوش‌بود مانند دَم دادن در آتش
نكو گوييست بس شايسته كاري‌چنين شو گر شوي گوينده باري
لبي كاز انگبين باشد در او بهرنه داناييست از وي ريختن زهر
بر آن بلبل بخندد غنچه باغ‌كه در بستان برآرد ناله زاغ (دولراني خضر خان)
آنكو بهنر نشد طلبكارچون بي‌هنران بود قفا خوار
اسپي كه نه خانه خانه گرددمستوجب تازيانه گردد
آن خواجه كه كاهليست خويش‌كاهل‌تر ازوست آرزويش
جان كَن كه غرض بچنگ يابي‌كان كَن كه گهر بسنگ يابي
تا چَه نكنند كي دهد نم‌تا ره نروند كي شود كم
ليكن مكن آن تفكّر خام‌كاز نامه بد بوي نكونام
بگشا طبقي بغير تاوان‌نقل اندك و چاشني فراوان
يك شيشه كه خوش فرو توان خوردبهتر ز دو صد سبوي پر دُرد
بتوان خمي از شراب خوردن‌نتوان دو شرابه آب خوردن
خواهي كه بِه از بهت گشايدخُرسند مشو بهرچه آيد
ز انديشه دقيقه نغز خيزدوز پختن آرد مغز خيزد
كانكن كه گرفت تيشه در چنگ‌خشنود چگونه گردد از سنگ
هرگَه كه عَلَم شدي بكاري‌در غايت آن بكوش باري
از اندكِ خوب شو فسانه‌ني از حشوات بي‌كرانه (مجنون و ليلي)
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 793 چراغ ملك را روغن ز مالست‌بقاي مملكت بي‌زر محالست
گدا باشد ملك بي‌زر خدايي‌نيايد از گدايان پادشايي
سپاه آراستن لشكركشان رازر الفنجي است يكسر سركشان را
نه بي‌زر لشكري گردد فراهم‌نه بي‌لشكر زر آيد نيز باهم
بزرگان گر بسر افسر نهادنداساس مملكت بر زر نهادند
وليكن ني زر از بهر خزانه است‌كه بهر نام و ننگ جاودانه است
ز بهر آنكه گر صلحست و گر جنگ‌كفافي را ندارد بر حَشَم تنگ
چو مانَد لشكري بي‌توشه ناچاربناكامي شود با دشمني يار ...
(شيرين و خسرو)
زهي سكّه كيمياي سخن‌كه يك جو درو نيست جاي سخن
گرامي كُنِ گوهر آدمي‌گرامي‌ترين گوهر مردمي
بهر خانه زو صلح و جنگي دگربهر دل شتاب و درنگي دگر
سخن گرنه جانست بنگر بهوش‌چرا مردم مرده بايد خموش
اگر عمر جاويد خواني هم اوست‌وگر چشمه زندگاني هم اوست (آيينه سكندري)
بسي شب با مهي بودم كجا شد يارب آن شبهاكنون هم هست شب اما سيه از دود ياربها
خوش آن شبها كه با وي بودمي گه مست و گه سرخوش‌جهان برمن شود تاريك چون ياد آرم آن شبها
همي كردم حديث ابرو و مژگان او هردم‌چو طفلان سوره نون و القلم «1» خوانان بمكتبها
______________________________
(1)- اشاره است به آيه اول از سوره القلم (ن و القلم و ما يسطرون)
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 794 چه باشد گر گهي پرسد كه در شبهاي تنهايي‌غريبي زير ديوارش چگونه مي‌كشد تبها
مرنج از بهرجاني خسروا گر مي‌كشد يارت‌كه باشد خوبرويان را بسي زينگونه مكتبها (وسط الحيوة)
اي باد برقع برفكن آن روي آتشناك راوي ديده‌گر صفرا كنم آبي بزن اين خاك را
ريزي تو خون بر آستان شويم من از اشك روان‌كآلوده ديدن چون توان آن آستان پاك را
ز آن غمزه عزم كين مكن تاراج عقل و دين مكن‌تاراج دين تلقين مكن آن هندوي بي‌باك را
سرهاي سرداران دين بستي چو بر فتراك زين‌زينسان ميفگن بر زمين دنباله فتراك را
تا شمع حسن افروختي پروانه‌وارم سوختي‌پرده‌دري آموختي آن دامن صدچاك را
جانم چو رفت از تن برون وصلم چه كار آيد كنون‌اين زهر بگذشت از فسون ضايع مكن ترياك را
گويي برآمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب‌آندم كز آه صبح تاب آتش زنم افلاك را (وسط الحيوة)
تا بر سر بازار بمستي قدمش رفت‌بس خرمن مردان كه بباد ستمش رفت
هر صبر و سلامت كه دل سوخته را بوداندر شكن سلسله خم بخمش رفت
يوسف چو گذر كرد ببازار جمالش‌هر مايه كه او داشت بهفده درمش رفت
يك روز بشادي وصالش نرسانيدآن عمر گرانمايه كه ما را بغمش رفت
آلوده نشد هيچگهي دامن نازش‌ز آن خون عزيزان كه بزير قدمش رفت
بسيار سرافگنده بشمشير سياست‌اي دولتِ آن سر كه بتيغ كرمش رفت
رفت از قلم حكم كه در عشق رود جان‌القصه همان رفت كه اندر قلمش رفت
بر ياد وي امشب شب خسرو بدرازي‌كوتاه نشد گرچه مهي بيش و كمش رفت (بقيّه نقيه)
نه مرا خواب بچشم و نه مرا دل در دست‌چشم و دل هردو برخسار تو آشفته و مست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 795 پرده بدريد، كس اين راز نخواهد پوشيدغنچه بشكافت سرش باز نخواهد پيوست
اي كه از سحر دو چشم تو پري بسته شودآدمي نيست كه چشم از تو تواند بربست
تا بگلزار جهان سرو بلندت برخاست‌هر نهالي كه نشاندند به بستان بنشست
بهر خون‌ريز مرا دست چه مالي چندين‌خون من به كه بريزي و بمالي بردست
هركه جان در ره جانان ندهد مرده بودمرده هم بدهد اگر در تن او جاني هست
چشم خسرو نتوان بست كه در خواب مبين‌منع هندو نتوان كرد كه صورت مپرست (غرة الكمال)
دل رفت و آرزوي تو از دل نمي‌شوددل پاره گشت و درد تو زايل نمي‌شود
مه مي‌شود مقابل روي تو هر شبي‌يك روز با رخ تو مقابل نمي‌شود
رويم زر است و بر دَرِ تو خاك مي‌كنم‌وصل تو كيمياست كه حاصل نمي‌شود
شد اشك من حمايل گردون ز دست تودستم بگردن تو حمايل نمي‌شود
دل منزل غم آمد و از رهزنان هجريك كاروان صبر بمنزل نمي‌شود
خسرو دراوفتاد بغرقاب آرزوچون كشتي مراد بساحل نمي‌شود (غرة الكمال)
كجا بود من مدهوش را حضور نمازكه كنج كعبه ز دير مغان ندانم باز
چو صوفي از من صافي نمي‌كند پرهيزمباش منكر دُردي كشان شاهد باز
بس است مطرب مفلس نواي سوختگان‌چو بلبل سحري مي‌كند سماع آغاز
بدان طمع كه كند مرغ وصل خوبان صيددو ديده‌ام شده از شام تا سحرگه باز
خيال زلف دراز تو گر نگيرد دست‌كه بر سر آرد ازين ظلمتم شبان دراز
تو در تنعّم و نازي ز ما كي انديشي‌كه ناز ما به نيازست و نازش تو بناز
اگر ز خطّ تو چون موي سر بگردانم‌ببند و چون سر زلفم بر آفتاب انداز
گذشت شعر ز شعري و سوزش از گردون‌چرا كه از پي آوازه مي‌رود آواز
خرد مجوي ز خسرو كه اهل معني رانظر بعشق حقيقت بود نه عقل مجاز (بقيّه نقيّه)
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 796 جان ز تن بردي و در جاني هنوزدردها دادي و درماني هنوز
آشكارا سينه‌ام بشكافتي‌همچنان در سينه پنهاني هنوز
ملك دل كردي خراب از تيغ كين‌و اندرين ويرانه سلطاني هنوز
هردو عالم قيمت خود گفته‌اي‌نرخ بالا كن كه ارزاني هنوز
من ز گريه چون نمك بگداختم‌تو ز خنده شكّرستاني هنوز
جان ز بند كالبد آزاد گشت‌دل بگيسوي تو زنداني هنوز
پيري و شاهدپرستي ناخوشست‌خسروا تا كي پريشاني هنوز (بقيّه نقيّه)
تن پير گشت و آرزوي دل جوان هنوزدل خون شد و حديث بتان بر زبان هنوز
عمرم بآخر آمد و روزم بشب رسيدمستي و بت‌پرستي من همچنان هنوز
عالم تمام پر ز شهيدان فتنه گشت‌ترك مرا خدنگ بلا در كمان هنوز
بيدار مانده شب همه خلق از نفير من‌و آن چشم نيم مست بخواب گران هنوز
هردم كرشمه‌هاي وي افزون و آنگهي‌خسرو ز بند او باميدِ امان هنوز (بقيّه نقيّه)
كج كلها ستمگرا تنگ قباي كيستي‌لعب‌گرا و دلبرا عشوه نماي كيستي
زير كلاه جَعدِ تَر بر كمرت كشيده سربسته بچابكي كمر چُست قباي كيستي
مركب ناز كرده زين داده بغمزه تيغ كين‌ساخته آمده چنين باز براي كيستي
سينه بنده جاي تو ديده بزير پاي توما همه در هواي تو تو بهواي كيستي
تا رخ خود نموده‌اي جان ز تنم ربوده‌اي‌آتش من فزوده‌اي مهرفزاي كيستي
خانه جان همي بري دانه دل همي خوري‌نيك بلند مي‌پري مرغِ هواي كيستي
خسرو خسته را سخن بسته شد از تو در دهن‌طوطي شكّرين من نغمه‌سراي كيستي (تحفة الصغر)
از شعله عشق هركه افروخته نيست‌با او سرِ سوزني دلم دوخته نيست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 797 گر سوخته دل نه‌اي ز ما دور كه ماآتش بدلي زنيم كآن سوخته نيست *
دل در شكن زلف دوتاي تو بماندجان نيز چو ذره در هواي تو بماند
هركس سر خود گرفت و رفت از كويت‌الّا سر من كه زير پاي تو بماند *
هوشم نه موافقان و خويشان بردنداين كج كلهانِ مو پريشان بردند
گويند چرا تو دل بايشان دادي‌باللّه كه من ندادم، ايشان بردند *
مائيم كه از قبله به بُت خو كرديم‌ديباچه نام و ننگ يكسو كرديم
دل را كه همي خزينه معرفتست‌بازيچه كودكان بُت‌رو كرديم *
مائيم خراب جرعه مي خواران‌ما را چه غم از طعنه نيكوكاران
اين سر كه لگد مي‌خورد از خمّاران‌كي غم خورد از سرزنش هشياران *
اي باد كه از كوي وفا مي‌آيي‌آلوده ببويِ آشنا مي‌آيي
ز آنگونه كه نغز و جانفزا مي‌آيي‌من مي‌دانم كه از كجا مي‌آيي! *
من بودم دوش و آن بت بنده‌نوازاز من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما بپايان نرسيدشب را چه گُنَه قصّه ما بود دراز *
اي از تو مرا اميد بهبودي نه‌با من تو چنانكه پيش ازين بودي نه
مي‌دانستم كه عهد و پيمان مرادرهم شكني، ولي باين زودي نه
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 798

35- علاء الدّوله سمناني «1»

شيخ ابو المكارم ركن الدّين علاء الدّوله احمد بن محمد بن احمد بيابانكي سمناني «2» يكي از كبار مشايخ صوفيه و از شاعران و نويسندگان قرن هفتم و هشتم هجريست. وي از
______________________________
(1)- درباره او غير از آنچه مستقيما از ديوان اشعار و از رسائل او مستفاد مي‌گردد، رجوع شود به:
* الدرر الكامنه، ابن حجر عسقلاني، حيدرآباد 1348 قمري، ج 1 ص 250- 251
* تاريخ گزيده، چاپ تهران ص 675- 676
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني ضمن احوال ابن نصوح
* مجمل فصيحي بتصحيح آقاي سيد محمود فرخ چاپ مشهد، ج 1 ص 14 و 45 و ج 2 موارد مختلف
* نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 439- 443
* تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ تهران ص 280- 281
* حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 125 و موارد ديگر
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ششتري ص 300- 301
* طرائق الحقائق ج 2 ص 292
* هفت اقليم امين احمد رازي نسخه خطي
* رياض العارفين ص 178
* آتشكده آذر بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري از ص 409 ببعد متن و حاشيه
* مجمع الفصحا ج 1 ص 340
* شيخ علاء الدوله سمناني (شرح احوال ...)، آقاي سيد مظفر صدر، تهران 1334 شمسي- از صفحه پيش
* مقاله «علاء الدوله سمناني» در مجله يغما سال هفتم از مرحوم سعيد نفيسي
* اشعار فارسي علاء الدوله سمناني، گردآورده مرحوم سعيد نفيسي، مجله يغما سال هفتم
* تاريخ نظم و نثر فارسي مرحوم سعيد نفيسي ص 148
* ريحانة الادب ج 3 ص 99- 100
(2)- اسم و نسب شيخ درين مورد از مجمل فصيحي ذيل حوادث 736 نقل و در بسياري از منابع ديگر هم تكرار شده و حاجت بارائه دليلي ديگر نيست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 799
يك خاندان ثروتمند سمنان بود چنانكه بقول خود «صد هزار از ملك پدري و ميراث صرف و وقف صوفيان» كرد. اين خاندان ثروتمند كه اصل آن از ناحيه «سند بوده» «1»، در بيابانك سمنان و نيز خود آن شهر استقرار داشت و در عهد ايلخانان متصدي امور ديواني بود و مقدّمان آن خاندان را با عنوان «ملك» مي‌خواندند و بهمين سبب است كه بعضي از صاحبان تراجم مانند جامي او را «در اصل از ملوك سمنان» دانسته‌اند و حمد اللّه مستوفي پدر او يعني شرف الدين محمّد را با عنوان «ملك شرف الدين» ياد مي‌كند، و ملك شرف الدين همانست كه دولتشاه باشتباه او را عمّ علاء الدوله دانسته است و حال آنكه عمّ او «ملك جلال الدين» (مقتول بسال 688 بامر ارغون خان «2») نام داشته و او هم مانند برادر از رجال بزرگ دوره ايلخاني و از متصدّيان امور دولتي در عهد آن سلسله بوده است.
______________________________
(1)- رجوع كنيد به مجمل فصيحي ذيل حوادث 736. فصيح خوافي درباره «محتد» يعني اصل و نژاد، و منشاء و مولد علاء الدوله گويد: «السندي محتدا و السمناني البيابانكي منشاء و مولدا». ضمنا بايد دانست كه علاء الدوله را گاه با عنوان «شاه» ذكر كرده‌اند (آتشكده، مجالس المؤمنين) و گويا علت آن باشد كه پدر و عم وي و شايد خود او عنوان «ملك» داشته‌اند.
(2)- مجمل فصيحي ذيل حوادث 688
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 800
و امّا ملك شرف الدين محمّد پدر علاء الدوله همانست كه بنابر تصريح فصيح خوافي «1» در سال 687 بامر ارغون خان به «ملكي بغداد» انتخاب شد درحالي‌كه امارت آن شهر به «اردوقيا» و شحنگي به «بايدو سكرچي» و مشرفي به «سعد الدوله يهود» داده شده بود. بنابراين مي‌بينيم كه «ملك» درين مورد بمعني «شاه» نيست بلكه عنوانيست از عناوين دوره ايلخاني در رديف امارت و شحنگي و اشراف.
يك سال بعد از انتخاب ملك شرف الدين سمناني به ملكي بغداد، برادرش ملك جلال الدين بامر ارغون قتّال كشته شد و ملك شرف الدين در خدمت باقي ماند چنانكه بنابر نقل رشيد الدين فضل اللّه در ابتداي عهد غازان خان (694- 703 ه.) منصب الغ بيتكچي يافت زيرا غازان پيش از احراز مقام سلطنت نسبت بشرف الدين عنايت داشت «2». شرف الدين اين شغل را تا سال 695 بر عهده داشت و در آن سال جمال الدين دستجرداني بجاي او منصوب گشت «3» و در همين سال شرف الدين بيچاره نيز بسرنوشت برادر خود دچار شد و بامر غازان خان بقتل رسيد «4».
مادر شيخ علاء الدوله خواهر ركن الدين صاين (م 700 هجري) از علما و قضات بزرگ عهد ايلخاني بود و علاء الدوله فقه و حديث را بعد از رها كردن خدمات دولتي نزد او فراگرفت.
تاريخ ولادت علاء الدوله را ابن حجر عسقلاني «5» و غياث الدين خواندمير «6» سال 659 نوشته‌اند و اين درستست زيرا در ماه رجب سال 736 كه تاريخ وفات اوست
______________________________
(1)- مجمل فصيحي ذيل حوادث 687
(2)- تاريخ مبارك غازاني بتصحيح كارل يان‌Karl Jahn ، لندن 1940 ص 96
(3)- ايضا ص 105
(4)- مجمل فصيحي ذيل حوادث 695
(5)- الدرر الكامنة في اعيان المأته الثامنة، السفر الاول، ص 250
(6)- حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 125
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 801
هفتاد و هفت سال و دو ماه و چهار روز عمر كرده بود «1» پس بايست ولادتش در اواسط سال 659 هجري اتفاق افتاده باشد. شيخ در «العروة» مي‌گويد كه در واقعه جنگ ارغون با «عليناق» سردار سلطان احمد تگودار در قرب قزوين، بيست و چهار ساله بود و چون اين واقعه بنابر نقل مورخان در سال 683 اتفاق افتاده بود پس تاريخ ولادتش همان سال 659 مي‌شود.
حمد اللّه مستوفي كه معاصر شيخ بوده مي‌نويسد «در عهد ارغون خان عمل پيشه بود» يعني در مشاغل دولتي روزگار مي‌گذرانيد، و همين سخن را ديگران و از آنجمله خواندمير و دولتشاه تكرار كرده‌اند و اين معني از سخنان شيخ (مخصوصا در العروة) بصراحت بيشتر معلوم مي‌گردد منتهي اگر بقول جامي كه گفته است «در پانزده سالگي بخدمت سلطان وقت شغل گرفت» استناد كنيم قاعدة بايد شيخ در حدود سال 674- 675 كه مصادف با سالهاي اخير سلطنت اباقا خان (663- 680 ه.) است در خدمت ايلخانان بوده و شغل خود را بعد از آن در عهد پسر اباقا يعني ارغون ادامه داده باشد.
نويسندگان احوال علاء الدوله نوشته‌اند كه در يكي از سفرهاي ارغون، بر علاء الدوله تغيير حالي دست داد چنانكه از خدمت ديواني منصرف شد. شيخ خود در «العروة» اين واقعه را بزمان جنگ ارغون و سلطان احمد تكودار در قرب قزوين نسبت داده است و چون مي‌دانيم كه آن جنگ در سال 683 رخ داده بود، پس تنبّه شيخ و تغيير حالش واقعه‌يي از وقايع همين سال بوده است.
بعد از اين تنبّه در زندگاني شيخ تغييرات بزرگ رخ داد، چه او بسبب آنكه بخانداني عمل پيشه و متصدّي مشاغل بزرگ انتساب داشت تا آن هنگام در امور سياسي روزگار مي‌گذرانيد و در شمار مقدّمان دربار ايلخاني بود ولي ازين پس اندك‌اندك مي‌بايست خود را براي حياتي عالمانه و فقيرانه آماده كند، و همينطور هم بود. شيخ در ذكر احوال
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 281، ولي جامي و ديگران دو ماه و چهار روز اضافه بر 77 سال را ذكر نكرده‌اند.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 802
خويش بعد ازين واقعه شرح مستوفائي در كيفيت زهد و تهجّد و اعراض از امور دنيوي، درحالي‌كه هنوز در اردوي «خان» بسر مي‌برده است، مي‌دهد ولي مي‌دانيم كه تا سال 685 كه بر اثر بيماري از اردوي ارغون رهسپار سمنان شده بود، هنوز رسما مشاغل درباري را رها نكرده بود. فصيح خوافي نيز تاريخ خروج علاء الدوله را از اردو و بازگشت او را بسمنان در ذيل وقايع همين سال نوشته است.
علاء الدوله پس از بازگشت بسمنان بجدّ در كار تكميل تحصيلات و اطلاعات خود ايستاد و مخصوصا بفقه و حديث و علوم ادبي توجه كرد و در همان حال از پيمودن مراحل سلوك غافل نماند چنانكه غلامان و كنيزكان خود را آزاد ساخت و حقوقي را كه از ديگران بر عهده وي بود بتمامي ادا كرد و اموال خود را وقف نمود و خانقاه سكّاكيّه را كه منسوب به شيخ حسن سكّاك سمناني از مشايخ قرن پنجم و ششم هجري بود تعمير و مرمّت كرد و در آن «اربعينات» برآورد.
بعد ازين احوالست كه علاء الدوله در آرزوي تشرّف بخدمت شيخ نور الدّين عبد الرّحمن اسفرايني راه بغداد پيش گرفت و در سال 687 يعني در بيست و هشت سالگي، بعد از كسب اجازه از ايلخان بدان شهر رفت و دست ارادت بمطلوب خود داد و سپس از آنجا براي گزاردن حجّ بمكّه شتافت و اين نخستين حجّ او بود و بعد از آن نيز چندبار ديگر اين زيارت را تجديد كرد. اين مطالب همگي بتفصيل در آثار شيخ از قبيل «العروة» و «سلوة العاشقين» نقل شده است.
در ديوان شيخ دو قصيده بمطلع ذيل مي‌بينيم:
اين منم وين حضرت پيغمبر ما مصطفاست‌وين منم وين حجره خاص نبي الانبياست؟ *
مصطفي، ما رو بسوي حضرتت آورده‌ايم‌ترك خان و مان و ياران و عزيزان كرده‌ايم و بايد قاعدة اين اشعار را مقارن همين اوقات در مكّه و مدينه ساخته باشد. شيخ در بازگشت از سفر حجّ باز بخدمت مراد خود عبد الرّحمن اسفرايني پيوست و به مجاهدت
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 803
و رياضت و كسب فيض در خانقاه او ادامه داد. نسب خرقه اين عارف بدو واسطه بشيخ نجم الدّين كبري مي‌رسيد و دوره سلوك علاء الدوله در خدمت وي بنابر تصريح مؤلفان و نويسندگان احوال آن عارف مشهور در سال 689 بسر رسيد و او درين سال اجازه ارشاد يافت، درصورتي‌كه در يكي از يادداشتهاي وي كه در ديوانش آمده چنين مي‌بينيم: «جري علي لساني وقت التّهجّد عند تجديد الوضو في مدينة السّلام من غير اختياري ثامن من ربيع الآخر سنة تسع و تسعين و ستّمائة هذه المثنويّات فعرضتها علي رأي مخدومي و شيخي مدّ اللّه في عمره فقال:
عجب اگر درين سر خداي چيزي بنهاده باشد! وليكن با كسي مگو فكتبتها تذكرة للشّاهد ما يظهر و متي يظهر و كيف يظهر و اللّه المستعان و عليه التّكلان» و چنانكه ازين يادداشت برمي‌آيد وي تا سال 699 هنوز در خدمت عبد الرحمن اسفرايني بسر مي‌برد و واردات ضمير را مانند ديگران بر مراد خويش عرضه مي‌داشت، و قاعدة بايست اجازه ارشاد وي مربوط ببعد ازين تاريخ باشد، و علاوه برين گويا در همين مدّت سلوك و يا شايد بعد از آن چندگاهي در سير بلاد قدس و شام و امثال آن نواحي مي‌گذرانده است چنانكه باز در ديوان او مي‌بينيم كه غزلي را بمطلع:
ترا جانا سر و سوداي ما نيست‌و يا از حسن خود پرواي ما نيست در سال 699 در همان نواحي آغاز نموده و بعدها يعني در سال 723 باقي آن را در صوفياباد سمنان تمام كرده است، و مسلما غزلي كه باز در ديوان او بمطلع ذيل مي‌بينيم:
وقت آن آمد كه در بستان جان مستان شويم‌ترك قُدس و شام گيريم و سوي سمنان شويم مربوط ببعد از روزگار مذكور است. بهرحال علاء الدوله خود در مكتوبي كه در پاسخ نامه‌يي از كمال الدين عبد الرزاق كاشي نوشته گفته است كه سي و دو سال صحبت نور الدين عبد الرّحمن اسفرايني داشته است «1»، و اگر چنين باشد بايد مجموعا دوران «سلوك» و «صحبت» شيخ علاء الدوله در خدمت شيخ عبد الرحمن اسفرايني كه از سال 687 آغاز
______________________________
(1)- نفحات الانس ص 488
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 804
شده بود تا حدود سال 719 ادامه يافته باشد منتهي بصورت منقطع نه پيوسته و مداوم، چنانكه در سطور آينده خواهيم ديد؛ و البتّه مانعي نداشت، و چنين نيز بود، كه شيخ بعد از دو سال مجاهدت اوّليه به نيابت از مراد خود براي ارشاد و تعليم خلق بموطن خويش بازگشته باشد، ولي بااين‌حال هرچندگاه يكبار براي تجديد مراتب ارادت و كسب فيض بخدمت شيخ خود مي‌رفت و از آنجا بزيارت حج و سير در وادي قدس و شام و نظاير اين اماكن مي‌پرداخت و سپس بمركز تعليم و ارشاد خود بازمي‌گشت.
اگرچه نويسندگان احوال علاء الدوله مانند جامي و دولتشاه و خواندمير و قاضي نور اللّه و ديگران درباره ادامه ارتباط وي با دربار ايلخاني بعد از سال 687 كاملا سكوت كرده‌اند ولي چنانكه از سطور آينده روشن مي‌شود ارتباط شيخ با دربار ايلخانان، در عين سلوك و ارادتش در خدمت عبد الرّحمن اسفرايني و نيز در عين تعليم و ارشاد در موطن خود، بوجهي كه كاملا معلوم نيست، ادامه داشت زيرا در ديوان او بمدايح و يا اشاراتي بنام بعضي از آخرين ايلخانان بزرگ و وزراي آنان بازمي‌خوريم «1».
فصيح خوافي «2» تصريح دارد براينكه انقطاع كلّي علاء الدوله از خدمات درباري
______________________________
(1)- چنانكه در ابيات ذيل اشاراتي به اولجايتو خان محمد خربنده (خدابنده) و سلطان ابو سعيد بهادر خان و خواجه نظام الدين يحيي و نظام الملك تاج الدين عليشاه وزير ديده مي‌شود:
خردمند خربنده شاه جهان‌بدور تو گردد جهان آبدان
از ميان دل و جان كرد علا دوله دعاگفت اي شاه مبارك پي ديندار سعيد
سال و ماه و شب و روز تو چو عيد نوروزهست فرخنده وز آن دست فنا باد بعيد
نظام الدوله والدين خواجه يحيي‌علاء الدوله مي‌گويد دعايت
نظام الملك تاج الدين عليشاه‌نهي بيرون ز خاطر گاه‌وبيگاه
وزارت وزر باشد شو از آن دوركه تا باشي ز نزديكان درگاه
(2)- مجمل فصيحي بتصحيح آقاي محمود فرخ، مشهد 1339 ص 14
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 805
در سال 705 هجري بااجازه الجايتو خان (703- 716 ه.) امكان يافت. وي در حوادث اين سال مي‌نويسد: «باسَرِ رضا آمدن اولجايتو خان خدابنده محمد با شيخ ركن الملة و الدّين علاء الدوله احمد بن محمّد البيابانكي؛ و بعزلت و فقر قيام نموده انقطاع كلّي او را ميسّر شد و اولجايتو خان او را بفقر و درويشي بازگذاشت». در نسخه ديگري از مجمل فصيحي كه عبارت آن در ذيل صفحه نسخه مطبوع (يعني در حوادث همان سال 705 هجري) نقل شده مطلب مذكور صريحترست بدين نحو: «انابت فرمودن و استعفا و عزلت گرفتن شيخ ركن الملّة و الدّين احمد بن محمّد بن احمد البيابانكي از اشغال و مهمّات سلطاني و غضب فرمودن و مبالغه نمودن سلطان محمّد خدابنده چنانچه قريب دو سال شيخ را ميسّر نشد كه با شيخ نور الدّين عبد الرحمن الاسفرايني كه شيخ اوست ملاقات نمايد تا عاقبت سلطان را باسر رضا آورد». ازين عبارت بصراحت معلوم مي‌شود كه علاء الدوله با آنكه دست ارادت بشيخ عبد الرحمن اسفرايني داده و طريقت صوفيان را پذيرفته و شايد مراحلي از سلوك را نيز پيموده بود ليكن تا سال 705 هنوز باز بسته بديوان ايلخاني و مجبور باطاعت از اوامر ايلخانان در تقلّد اعمال دولتي بوده است و انقطاع كلّي او از مشاغل دنيوي درين سال اخير ميسّر شد.
بااين‌حال بنابر قرائن ديگري شيخ علاء الدوله تا چند سال بعد از 705 در عين انقطاع كلّي از اعمال ديواني هنوز با دربار ايلخاني ارتباط داشته و گاه نيز بدعوت ايلخان در پايتخت مي‌بوده است. در نسخه ديوان او مي‌بينيم كه يكي از اشعار خود را در «رمضان سنه تسع و سبعمائة في سلطان آباد» سروده و بنابراين در سال 709 در پايتخت اولجايتو بسر مي‌برده و قاعدة بايد داستان اجتماع او و شيخ صفي الدين اردبيلي و علّامه حلّي بر سر يك سفره با سلطان محمد خدابنده «1» مربوط بهمين اوقات يعني بعد از تاريخ انقطاع كلّي از كارهاي دولتي باشد، و بدين تقدير قول جامي «2» كه گويد علاء الدوله
______________________________
(1)- طرائق الحقائق ج 2 ص 292
(2)- نفحات الانس ص 439
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 806
بعد از سال 720 در خانقاه سكّاكيه معتكف شد با آنچه گذشت سازگار و روشن مي‌گردد. خانقاه سكّاكي منسوب بود بشيخ ابو الحسن سكّاكي سمناني كه از اصحاب ابو الحسن بستي شاگرد شيخ ابو علي فارمدي بوده است.
بعد از انقطاع از عوالم مادّي علاء الدوله در ارشاد شهرت بسيار حاصل كرد «و فيض ارشاد او بجايي رسيد كه جامع جميع سلاسل متأخرّين گرديد و گوش زمانه مضمون اين رباعي از زبان مبارك او شنيد:
هر رند كه در مصطبه مسكن داردبويي ز من سوخته خرمن دارد
هرجا كه سپه گليم آشفته دليست‌شاگرد منست و خرقه از من دارد» «1» و مورد اعتقاد و احترام پادشاهان و رجال و اكابر زمان گرديد چنانكه چون كار اختلاف ميان سلطان ابو سعيد بهادر و امير چوپان نويان بالا گرفت و قرار بر جنگ شد امير چوپان با هفتاد هزار سوار و با سرداران خود از خراسان بجانب عراق تاخت و سر راه خود در سمنان «بخانقاه معارف پناه شيخ ركن الدين علاء الدوله سمناني رفته نوبت ديگر در مجلس شريف شيخ با امرا و اعيان عهد و پيمان در ميان آورد كه از وي روگردان نشوند و از آن حضرت التماس نمود كه با پادشاه ملاقات نموده بزلال موعظت و نصيحت نايره غضب سلطاني را فرونشاند تا بار ديگر نسبت باو در مقام عنايت و رعايت آيد و جمعي را كه در كشتن دمشق خواجه اهتمام نموده‌اند بوي سپارد، و شيخ ركن الدين علاء الدوله ملتمس چوپان نويان را بشرف اجابت اقتران داده متوجّه اردوي پادشاه جهانيان گشت و بعد از وصول سلطان عالي مقام بتعظيم و احترام شيخ قيام نموده و او را در پهلوي خويش نشانده بدو زانوي ادب بنشست و شيخ در باب اصلاح جانبين و انطفاء نايره نزاع و شين سخنان بر زبان آورده سعي موفور بتقديم رسانيد تا بار ديگر ميان سلطان و چوپان صورت موافقت روي نمايد ...» «2»
______________________________
(1)- مجالس المؤمنين ص 300، و نيز رجوع شود بهمين كتاب و همين مجلد ص 172
(2)- حبيب السير ج 3 ص 212
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 807
آخرين سالهاي عمر علاء الدوله در صوفياباد سمنان، در محلّي يا بنايي كه از آن به «برج احرار» تعبير كرده‌اند، و بهرحال در خانقاهي كه خود بنا كرده بود، سپري شد و در همانجا تا هنگام وفات بتأليف كتب و ارشاد مريدان و سرودن اشعار مي‌گذراند و در خلال اين سنين يكبار بسال 732 بسفر حج رفت و اين آخرين زيارت او از خانه خدا بود. در اشعار وي چندين بار باسم محلّي كه نام آن خدادادست باز مي‌خوريم «1» و حتي يكبار او شيخ خود را در غزلي كه باشتياق ديدارش ساخته تعريضا بدانجا دعوت كرده است «2»؛ معلوم نيست كه شاعر اين اسم را براي همان صوفياباد بكار برده يا براي خانقاه خاصّ خود كه در آن محلّ ساخته بود؟ بهرتقدير وفاتش را در برج احرار صوفياباد نوشته‌اند بتاريخ شب جمعه بيست و دوم ماه رجب سال 736 هجري، و چنانكه پيش ازين ديده‌ايم دولتشاه عمر او را درين تاريخ بعدد كامل 77 سال و دو ماه و چهار روز نوشته است؛ و جسد او را در حظيره عماد الدّين عبد الوهّاب دفن كردند. فصيح خوافي «3» شب وفات او را «ليلة الجمعة حادي و عشرين رجب الاصمّ» نگاشته و اين قطعه را كه در تاريخ وفات شيخ است نقل كرده «4»:
______________________________
(1)-
اي كه گفتي كه خدا داد خدا داد و از آن‌نام او كرد خداداد، زهي قول سديد
اي علاء الدوله پيش شاه عشق‌نفس تو دعوي عرفان مي‌كند
در خدادادي خودي را ترك كن‌چون خدا كارت بسامان مي‌كند
(2)- در غزلي بمطلع ذيل كه در منتخبات اشعار او نقل خواهم كرد:
هر نسيمي كه بمن نفحه بغداد آرداز دم عيسوي اي جان دل من ياد آرد تا آنجا كه گويد:
بر دل و جان تو ابواب فرح بگشايدناگهان محمل خود سوي خداداد آرد
(3)- مجمل فصيحي ص 45
(4)- همين قطعه را دولتشاه (ص 281) و معصومعلي شاه (طرائق الحقائق ج 2 ص 292) و غيره نيز نقل كرده‌اند
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 808 تاريخ وفات شيخ اعظم‌سلطان محققّان عالم
قطب الحق و دين علاء دوله‌بر مسند خود نشسته خرّم
بيست و دوم مَهِ رجب بود «1»اندر شب جمعه مكرّم
از هجرت خاتم النبيين‌هفصد بگذشت و سي و شش هم
بر بوي وصال دوست جان دادصد جان جهان فداي آن‌دم قاضي نور اللّه شوشتري درباره مذهب شيخ علاء الدوله بحثي مستوفي كرده و زحمت اثبات تشيّع او را مانند بسياري ديگر از بزرگان نيز بر عهده گرفته و درين باره ببعضي از آثار شيخ مانند موضوع مقاصد المخلصين و مفضح عقايد المدّعين؛ و بيان الاحسان لاهل العرفان؛ و فلاح استناد جسته و اقوال و ادلّه‌يي از او در اثبات امامت علي بن ابيطالب ع نقل كرده است «2».
بحث در عقايد و نظرهاي علاء الدوله در تصوّف و عرفان بيرون از حوصله اين مختصرست خاصه كه با مراجعه بآثار او مانند آنچه ذكر شده و كتبي ديگر از قبيل مطلع النقط و مجمع اللقط؛ سرّ البال في اطوار سلوك اهل الحال؛ سلوة العاشقين؛ مشارع ابواب القدس؛ العروة لاهل الخلوة اين مقصود حاصل خواهد شد.
درينجا فقط ذكر اين نكته لازمست كه او در تصوّف معتقد باعتدال و متوجه باجراء احكام دين و انطباق آنها با اصول تصوف و درين راه سختگير بود و در مخالفت با معتقدان وحدت وجود و خاصه با ابن العربي مبالغه داشت و چنين اعتقادي را مفضي بكفر و ضلالت مي‌شمرد و بهمين سبب ميان او و شيخ كمال الدين عبد الرزّاق كاشي مكاتباتي بفارسي در همين زمينه مبادله شد زيرا چون شيخ علاء الدوله از اعتقاد كمال الدين عبد الرزّاق به اينكه حق «وجود مطلق» است اطلاع يافت زبان بتكفير وي گشود و بهمين سبب عبد الرزّاق در مكتوبي خواست ضمن اثبات عقيده خود علاء الدوله را بسبب تعصب و سختگيري او
______________________________
(1)- در طرائق الحقائق: بيست و سوم مه رجب بود
(2)- مجالس المؤمنين چاپ تبريز ص 300- 301
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 809
ملامت كند و علاء الدوله در جوابي كه بدو داد باز در ردّ سخن كمال الدين عبد الرزّاق اصرار ورزيد و در آن تصريح كرد كه در حواشي خود بر كتاب فتوحات ابن العربي چون بدين تسبيح رسيد كه: «سبحان من اظهر الاشياء و هو عينها» سخت بر او تاخته و اين سخن را «هذيان» شمرده و بپندار خود او را به توبت و انابت براي نجات ازين ورطه سهمناك كه حتي دهريّون و طبيعيّون نيز از آن استنكاف مي‌ورزند، دعوت كرده است «1».
از ميان ارادتمندان متعدد علاء الدوله خواجوي كرماني شاعر معروف مشهورتر از همه هست كه مدتي از دوران سلوك را در خدمت وي در صوفياباد گذرانده و در آنجا معتكف بوده و بنابر مشهور اين رباعي را درباره علاء الدوله سروده است:
هر كو به رَهِ عليّ عمراني شدچون خضر بسرچشمه حيواني شد
از وسوسه غارت شيطان‌وارست‌مانند علاءِ دوله سمناني شد و از تربيت‌شدگان معروف علاء الدوله اخي علي مصري و اخي محمد دهقان و ابو البركات تقي الدين علي سمناني هستند.
جمع‌آوري ديوان علاء الدوله را به خواجوي كرماني نسبت داده‌اند. ازين ديوان نسخه‌يي بخطّ منهاج بن محمّد السّرايي يكي از شاگردان علاء الدوله در كتابخانه ملّي پاريس بشماره‌suppl .1633 نسخ خطي فارسي ملاحظه شد كه در بيست و چهارم رمضان سال 736، دو ماه بعد از وفات شيخ علاء الدوله در صوفي‌آباد خداداد كتابت آن بپايان رسيد و قاعدة بايد از روي نسخه اصل استنساخ شده باشد چنانكه همه يادداشتهاي علاء الدوله كه درباره بعضي از قطعات اشعار خود و زمان و مكان سرودن آنها نموده در آن منعكس است منتهي متأسفانه بعضي از صحايف آن افتاده و قسمتي از آنها در صحافي مغشوش و جابجا شده است چنانكه صحيفه اول از نسخه با يك قصيده از علاء الدوله آغاز شده و بعد از آن تا ورق سي و هشتم ديواني بعربي است و بعد از آن دنباله همان قصيده صفحه اول ادامه يافته است. و اما قصائد علاء الدوله در پند و تحقيق و عرفان و نعت و حمد و غزلها و رباعيهاي او تماما در بيان مقاصد عارفانه شاعر و بعضي از آنها بمناسبت
______________________________
(1)- نفحات الانس ص 488- 489 و 554- 555
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 810
موقع و مقام سروده شده و قسمتي از اشعارش تاريخ دارد چنانكه بعضي را پيش ازين ديده‌ايد و باز براي نمونه يكي ديگر از آنها در اينجا ذكر مي‌شود: «هذه صورة واقعة وقت الاشراق يوم الجمعة عاشر ذي القعدة سنة ثلاث و عشرين و سبعمائه
درآمد دلبرم صبحي برم خوش‌خوشم دربرگرفت آن يار مهوش ... الخ » همه اشعار علاء الدوله متوسط و گاه پايين‌تر ازين درجه و اهميت آنها بيشتر از باب انتساب بيكي از معروفترين عرفاي قرن هفتم و هشتم هجريست. علاء الدوله درين اشعار گاه «علاء الدّوله» بتمام حروف و گاه «علاء دوله» و گاه «علا دَوله» و گاه «علا» تخلص مي‌كند. از جمله آن اشعارست:
هركه دعويّ راه مردان كردجان خود را فداي جانان كرد
هركه را آرزوي وصلش بوددَرد نوشيد و ترك دَرمان كرد
هركه او راه صوفيان بگزيددل و جان پيششان بفرمان كرد
دود عشق از ميان جان برخاست‌دل ما را چو داغ هجران كرد
چه دهم شرح آنچه هجرانش‌با من خسته پريشان كرد
همه اوصاف خويشتن يزدان‌جمع فرمود و نامش انسان كرد
تختگاهي نهاد در دل اونَفس را بر دَرَش چو دربان كرد
دُورْ باشي نهاد در دستش‌نام آن دُورْ باش شيطان كرد
هركرا برگزيد در عالم‌پَيْرَوِ مصطفي و ياران كرد
اي عَلا دَوْلَه شكر كن چون حقّ‌كافِرِ نفس را مسلمان كرد
وز بديهايِ نفْسِ امّاره‌سَگِ نَفْسِ تُرا پشيمان كرد ...
**
طاعت و مَسْكَنَت شعارِ منست‌تَرك و تَجريدْ اختيار منست
در مقام ارادت و تسليم‌عاجزي فخر روزگار منست
نيستي و تحمّل و انصاف‌در ره مسكنت شعار منست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 811 لاابالي‌گريّ و عيّاري‌در بيابان عشق كار منست
سِرِّ توحيد و نَعْتِ شاهِ رُسُل‌در سخن دُرِّ شاهوار منست
تا ببستم ميان بخدمت حقّ‌شاهد بخت در كنار منست
اين سعادت كه روح پاكم يافت‌همه از نَفْس بُرد بار منست
هركه از غير چون عَلادَوْلَه‌قَطْعِ پَيْوَند كرد يار منست **
هر آن جان كز غمش بروي رَقَم نيست‌نديمش در دو عالم جز نَدَم نيست
دلي كز درد او درمان نسازدوجود او بمعني جز عدم نيست
سَري كز سِرِّ معني باخبر شددر آن گنجايشِ شاديّ و غم نيست
جهان از عكس رويش گشته روشن‌اگر ابله نبيند هيچ غم نيست
تو مَحْرَم نيستي مَحْروم از آني‌رَهِ نامَحْرَمان اندر حَرَم نيست
حجابِ تُست اين هستيِّ موهوم‌كه هرگز نور با ظلمت بهم نيست
چو در درياي وَحدت گُم نگشتي‌از آنت دُرّ معني در شكم نيست
اگر فاني شوي در بحر توحيدعيان بيني كه آنجا كَيْف و كَمّ نيست
چو باز ار چشمِ همّت بستي از گِل‌مَقَرِّ عزّ تو جز دست جَم نيست
بجز همّت نيابد راه مقصودهُمايِ همّت آنجا مُتَّهَم نيست
عَلا چون همّت عالي نداري‌ترا گامي بكويش لاجَرَم نيست **
دلا تا چند زَرْق و خودنمايي‌دلت نگرفت ازين زُهْدِ ريايي؟
بمان هستي قدم در نيستي نه‌خودي بگذار گر مرد خدايي
مني را در مَنا قُربانِ حق كن‌اگر خواهي كه اندر كعبه آيي
مُتابِع باش شرع مصطفي راكه تا در هردو عالم بَر سَر آيي
گدايي از دَرِ صاحبدلان كن‌كه يابي پادشايي زين گدايي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 812 چه خوش گنجيست گنج بي‌نيازي‌چه خوش ملكيست ملك بي‌نوايي! ...
**
غمزه تو غارت جان مي‌كندطُرّه تو قصد ايمان مي‌كند
حُسْنِ تو بر ملك دل سلطان چو شدملك خود را از چه ويران مي‌كند
آشكارا چون‌كه جانم را ستاندبَعْد ازينش از كه پنهان مي‌كند
در مَناي عاشقي جان از صفاهركه عاشق گشت قربان مي‌كند
نَفْسْ چون تسليمِ عقلِ كُلّ بديدكارها جمله بفرمان مي‌كند
اي عَلاءُ الدَّوله پيشِ شاه عشق‌نفس تو دَعوِيّ عرفان مي‌كند
در خدادادي، خودي را ترك كن‌چون خدا كارت بسامان مي‌كند
شادمان باش و ز درد دل مَنال‌درد را چون دوست درمان مي‌كند **
ساقيا برخيز و پُر كن جام رامست كن اين رِنِد دُرد آشام را
آتش غم در دل من برفروزپخته كن از راه لطف اين خام را
مي‌دهم پيغامي اي باد صباسوي جانان بَر ز جان پيغام را
گو فلاني مي‌رساند بندگي‌مي‌كند او ترك ننگ و نام را
تا ببيند صبحگاهي روي تولطف كن، بنما، ببر آرام را **
طُرّه تو هست طَرّاري دگرغمزه تو هست خونخواري دگر
دل نچيد از گلبن وصلت گُلي‌تا نَزَد در پاي جان خاري دگر
جز گلستان وجودت، دلبرا،دل ندارد هيچ گلزاري دگر
دل ز آزار تو نگزيرد، بيابلكه خواهد هردم آزاري دگر
خار را در پاي جانم مي‌خَلي‌تا نگردم گِردِ گُل باري‌دگر
چون ببيني خسته‌ام در زير باربر سَرِ بارم نهي باري‌دگر
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 813 كس نديد اندر جهان عاشقي‌همچو عشقت هيچ عَيّاري دگر
گر زني هر لحظه‌ام تير جفامن نگيرم غير تو ياري دگر
فاش مي‌گويد عَلاءُ الدَّوله، نيست‌چون تو دل را هيچ دلداري دگر **
«1» هر نسيمي كه بمن نفحه بغداد آرداز دَمِ عيسوي، اي جان، دلِ من ياد آرد
در كَشَم كُحْل صفت حالي در ديده جان‌خاكِ پاي سَگِ كويت كه بمن باد آرد
دل مظلوم من از جور فراقت خون شدكو نسيمي كه ز وصل تو مرا داد آرد
جانم از آتش هجران تو بگداخت چو شمع‌وقت شد گر قَدَر او را سوي بغداد آرد
وز غم و انده هجرانْشْ خلاصي بخشددر حريم شَهِ وصلش خوش و دلشاد آرد
بلبل جان مرا در چمن خرّم دل‌هر سحرگه گل وصل تو بفرياد آرد
خسرو عشق سحرگاه ز شيرين خبري‌خوش بُوَد گر ز سَرِ لطف بفرهاد آرد
اي عَلا دَوْله ترا شيخ ز بند هجران‌زود باشد كه ز لطف و كرم آزاد آرد
بر دل و جان تو ابْوابِ فَرَح بگشايدناگهان مَحْمِلِ خود سوي «خداداد» آرد **
اي عشق طبيبِ دَرْدِ مايي‌ديوانه عشق را دوايي
تو آب حيات جاوداني‌از كَوْثَرِ لطفِ ايزد آيي
سيمرغِ هوايِ لامكاني‌ز آشانه «2» خاص كبريايي
در ديده عقل و چشم ايمان‌ماننده كُحْل توتيايي
جَوْهر چو صَدَف تو همچو دُرّي‌وين جسم چو مس تو كيميايي
______________________________
(1)- اين غزل را علاء الدوله براي استاد خود عبد الرحمن اسفرايني كه خانقاهش در بغداد بود، فرستاد.
(2)- «آشانه» را علاء الدوله بجاي «آشيانه» آورده و گويا پنداشته بود كه شاعر در هرگونه تصرفي در زبان آزادست، و چنين نيست. وي ازينگونه لغزشها باز هم دارد.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 814 همچون عَرَضند جوهر و جسم‌قايم بتو، چون تو آنِ مايي
تو مصدر عالم وجودي‌تو مسطَرِ خطِّ استوايي
مِفتْاحِ كُنُوزِ علمِ غيبي‌كَشّافِ رُمُوزِ اوليايي
تو جان و جهانِ ذاكراني‌مجموعه رحمت و هُدايي
تو چشم و چراغ صوفياني‌سردفتر صدقي و صفايي
تو گوهر كانِ قَبض و بسطي‌سرمايه خوفي و رجايي
در مجلسِ انسِ بي‌دلانش‌ماننده شمع باضيايي
بر گلبن جانِ صادقانش‌تو بلبل مست خوش نوايي
در ظلمت هجر عاشقان رااز نورِ وصال رهنمايي
اندوه دل و بلاي جاني‌شيرين اندوه و خوش بلايي!
در عالم راستي بتحقيق‌تو عين عنايتِ خدايي .. »**
ترا جانا سر و سوداي ما نيست‌و يا از حُسْن خود پرواي ما نيست
از آن روزي كه دل در عشقت افتادبجز خاك درت مأواي ما نيست
همه‌شب تا سحر در كوي عشقت‌بجز فريادِ واويلاي ما نيست
عَلاءُ الدوَّله مي‌گويد كه دنياخداوندا، كه بي‌تو جايِ ما نيست
چو رفتند دوستان زين خاكدان خوش‌ازين پس بودن اينجا رايِ ما نيست
دلم را بعد ازين از تابِ هجران‌يكي لحظه سَرو سَوْداي ما نيست **
هاتف دولت مرا آواز دادمرغ دل را سوي جان پرواز داد
هرچه جان از طعمه دل خورده بوداز بُن سيّ و دو دندان باز داد
بود شهبازي عجب اين مرغ دل‌شاه بازش ز آن سبب ره باز داد
جانِ قُدسي چون بديدش در زمان‌خويش را درخورد آن شهباز داد
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 815 نَفْسِ مسكين چون بدانست اين سخن‌مجلسي بهر عَزا خوش ساز داد
همچو شمعِ زرد رو مي‌سوخت خوش‌اشك مي‌باريد و تن در گاز داد
اي عَلاءُ الدَّوله وقتت باد خوش‌چون ترا شاهِ جهان آواز داد **
سَحرگَهي چو مرا بر دَرَت گُذَر باشدبسويِ گوشه بام توام نظر باشد
نثارِ خاكِ سَرِ كويِ تو كنم دل و جان‌اگرچه پيش تو اين سخت مختصر باشد
وليك عذرِ من بي‌نوا بخواه از لطف‌بگو كه مايه درويش اين قَدَر باشد
غريب كوي توام از دَرِ خودم بمران‌بترس از آه غريبان كه باخطر باشد
نَعُوذُ باللّه اگر آن زمان كنم آهي‌چو تير ناوَكَت از جوشنم گذر باشد
در آتش افگنم اين گنج خاكدانت رابباد بر دهم آبِ رُخم اگر باشد
علاءِ دَولَه همان بِه كه بعد ازين ناگه‌برون نهي قدم از خويش تا خبر باشد
از آنكه هست درخت تو باردارِ يقين‌كه سنگ بيش خورد آنكه بارور باشد **
مگذار كه عمرت به تمنّا برودوين جان عزيز از پي سودا برود
آنكس كه نشست باتو دي‌دوش برفت‌و امروز هرآنكه ماند فردا برود *
يك ذره غم عشق تو كم نيست مراآن چيست ز غم كه دَم بدَم نيست مرا
با اين‌همه كيمياي شادي غم تست‌چون هست غم تو هيچ غم نيست مرا *
اين ذوق و سَماع ما مَجازي نبودوين وَجْدْ كه مي‌كنيم بازي نبود
با بي‌خبران بگو كه اي بيخردان‌بيهوده سخن باين درازي نبود *
ديوانگي و شيفتگي شيوه ماست‌زين شيوه اگر كسي كند توبه خطاست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 816 گويند مرا كه توبه كن از عشقش‌مانند تو دلبري نگويند كجاست *
افسوس كه آن نگار از دست برفت‌سرمايه روزگار از دست برفت
افسوس و دريغ بعد ازين سودي نيست‌اي مايه جان چو كار از دست برفت *
من شاد زيَم چو او بود غمخوارم‌آسوده شوم چو او كند تيمارم
فارغ گردم من از غم هردو جهان‌گر در دل خويش ياد او بنگارم *
رفتم بهواي او كه پرواز كنم‌وز گلبن وصل او گلي باز كنم
در زد ناگه بچشم جانم خاري‌نگذاشت كه ديده را ز هم باز كنم *
گفتم كه ز قصّه مشكلي بنويسم‌وز محنت هجر حاصلي بنويسم
كو دل كه بدو حال دلي شرح دهم‌كو دست كازو درد دلي بنويسم *
ناديدنت از بخت بشوليده ماست‌ورنه همه عمر مسكنت ديده ماست
ناديدن ما براي نزديكي تست‌وين عيب هم از چشم ستم‌ديده ماست *
شب نيست كه از تو ديده جيحون نكنم‌وز شوق كنار جان پر از خون نكنم
گيرم نكنم از تو شكايت ليكن‌از بخت بشوليده خود چون نكنم *
صد خانه اگر بطاعت آباد كني‌ز آن به نبود كه خاطري شاد كني
گر بنده كني بلطف آزادي رابه زآنكه هزار بنده آزاد كني تاريخ ادبيات در ايران ج‌3بخش‌2 817 36 - حسن دهلوي ..... ص : 817
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 817

36- حسن دهلوي «1»

«سعدي هندوستان» امير نجم الدين حسن بن علاء سجزي از شاعران بزرگ پارسي‌گوي هندوستان در قرن هفتم و هشتم هجري و در علوّ مقام همطراز امير خسرو دهلوي و همعصر و دوست و معاشر و مصاحب اوست. اسم و نسب او را بهمان نحو كه آورده‌ايم جامي بدرستي آورده است «2» ولي غالبا او را بجاي سجزي «سنجري» نوشته‌اند و گويا در اين مورد نام او را با خواجه معين الدين حسن سجزي معروف به سنجري كه اصلا از اهل چشت
______________________________
(1)- درباره حسن دهلوي رجوع شود به:
* سير الاولياء تأليف سيد محمد مبارك العلوي الكرماني، چاپ هند، 1302 هجري قمري ص 308
* طرائق الحقائق ج 2 ص 64- 65
* نفحات الانس جامي ص 610- 611
* بهارستان سخن ص 325- 328
* صحف ابراهيم نسخه عكسي
* مرآة الخيال ص 48
* رياض العارفين ص 316- 317
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 275- 277
* تاريخ مفصل ايران «عهد مغول»، عباس اقبال آشتياني، ص 547
* مقدمه ديوان حسن دهلوي چاپ حيدرآباد دكن، 1352 هجري و منابعي كه در آن نشان داده شده است
(2)- نفحات الانس ص 610
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 818
ولي ساكن هند و از پيشروان سلسله چشتيه و در همان حال شاعري نيكو بيان و داراي ابيات باحال بوده اشتباه كرده‌اند «1» درحالي‌كه معين الدين چشتي از حيث دوره زندگاني مقدم بر حسن دهلوي و نيز مقدم بر دوره مراد او نظام الدين اولياء ولي مانند نجم الدين حسن دهلوي وابسته به سلسله چشتيه بوده است؛ و بهرحال اگر نسبت سجزي براي امير حسن صحيح باشد بايد چنين پنداشت كه نياكان وي از جمله مهاجران ايراني سيستان بوده‌اند؛ و انتساب او خواه به «سنجر بن ملكشاه» و خواه به «سنجر بن مؤيد بن آي ابه» و امثال آنان دشوارست زيرا چنانكه خواهيم ديد نسبش بسي ازينها بالاتر و والاتر بوده است. بعضي نيز چنين تصور كرده‌اند كه اين نسبت سنجري ممكن است بصورت تخفيف از نسبت «سنجاري» يعني اهل «سنجار» اخذ شده باشد «2».
تخلص او در اشعار «حسن» بوده و در غالب غزلها و بسي اوقات در قصائد و مثنويهاي او تكرار شده است. لقب او را گاه جلال الدين و در غالب مآخذ نجم الدين آورده‌اند و اسم پدر او را كه در بيشتر مراجع «علاء» است در بعض آنها «علاء الدين» مي‌نويسند. ليكن او خود را در فوائد الفؤاد كه بعد ازين خواهيم گفت «حسن علاء سجزي (يا سنجري)» خوانده است.
مولد حسن را همه تذكره‌نويسان دهلي نوشته‌اند ولي او خود در يكي از قصائدش بمطلع:
عيدست و اسباب طرب يك‌يك مهيا داشته‌مي از طراوت كرده گل مجلس مطرّا داشته كه در مدح سلطان علاء الدين خلجي سروده درباره خود و مولدش چنين گفته است:
بنده حسن بين سال و مه در طاعت اين بارگه‌از همّت والاي شه صدگونه آلا داشته
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به كتاب سير الاوليا، چاپ هند سال 1302 هجري قمري ص 45- 48
(2)- مقدمه ديوان حسن دهلوي چاپ هند بقلم مسعود علي محوي ص 17
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 819 پرورده از فضل ايزدش ارشاد غيبي مرشدش‌بوده بدايُون «1» مولدش دهليست منشا داشته بنابراين مسلّم است كه مولد او بدايون (- بداؤن) و محل تربيت و زندگانيش دهلي بوده و بهمين سبب بدهلوي مشهور شده است. ولادت حسن بنابر قرائني كه در دست است بايد در ميانه قرن هفتم (حدود 349- 350) هجري اتفاق افتاده باشد زيرا بنابر آنچه از اشارات نويسندگان احوالش برمي‌آيد هنگامي‌كه حسن بخدمت شيخ نظام الدين اولياء رسيد سنّش از پنجاه متجاوز بود «2» و بعد ازين تاريخ است كه حسن به تنظيم كتاب فوائد الفؤاد از ملفوظات نظام اوليا همت گماشت و چون تاريخ شروع كتاب فوائد الفؤاد سال 707 هجري است پس ولادتش لا اقل پنجاه و اند سال پيش از تاريخ 707 اتفاق افتاده و نيز از آنجا كه حسن و امير خسرو تقارب سنّي داشته ولي امير حسن را نسبت بامير خسرو تقدّم گونه‌يي «3» در سنّ بوده و سال ولادت امير خسرو 351 هجريست پس ولادت حسن در همان تاريخ كه گفته‌ايم يا بميزان قليلي پيشتر از آن بود.
در قصيده‌يي بمطلع:
دوش دردي كه خاست از جگرم‌گويي از دوش باز كرد سرم كه امير حسن در حسب‌حال خود گفته اشاره صريح به انتساب خود بخاندان رسالت دارد و مي‌گويد:
دَرِ دنيا سراي بولهبيست‌من به غيرت ازين سرا بدرم
خانه بولهب چه جاي قرارچون دَرِ مصطفاست مستقرم
قرشي اصل و هاشمي نسبم‌كز هوايش برآمد اين شجرم و با توجه باين اصل است كه قبول نسبت «سنجري» كه پيش از اين بدان اشاره كرده‌ايم براي امير حسن سخت دشوار مي‌شود، ولي اين انتساب به خاندان رسالت دليل تشيّع
______________________________
(1)- يعني بداؤن
(2)- بهارستان سخن ص 326
(3)- ايضا همان صحيفه
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 820
امير حسن نيست بلكه او صوفي حنفي مذهب يعني بر مذهب شيخ خود نظام الدين اولياء بود.
تربيت امير حسن دهلوي در اواخر عهد سلاطين شمسيّه و بلبانيّه انجام گرفت.
در اين دوره بود كه بر اثر حمله مغول عده كثيري از دانشمندان و عالمان دين و صوفيان و اديبان و شاعران ايراني نژاد بشمال هندوستان پناهنده شدند و در غالب شهرهاي آبادان آن نواحي سكونت گزيدند. اين گروه و فرزندان و نبيرگان آنان ناشران واقعي زبان و ادب فارسي و فرهنگ اسلامي ايران در هندوستان شدند و در قرن هفتم و هشتم حوزه با رونق تصوّف و ادب ايراني را در هند بوجود آوردند.
درين ايّام شمال هندوستان بوجود مردمان معروف و بزرگي از قبيل معين الدّين حسن سجزي، و قطب الدّين بختيار كاكي اوشي چشتي، و شيخ الاسلام فريد الدّين، و سلطان المشايخ نظام الدين اولياي بداؤني دهلوي، و قاضي محيي الدين كاشاني، و فخر الدين مروزي، و كريم الدين سمرقندي معروف به «بيانه»، و نظام الدين شيرازي، و سيد محمد مبارك علوي كرماني مؤلف سير الاوليا، و پسرانش سيد منتجب الدين و سيد جلال الدين، و نيز سيد معين الدين سامانه، برهان الدين بزاز، نجم الدين دمشقي شاگرد مولانا فخر الدين رازي، سراج الدين سجزي، منهاج الدين جرجاني، رفيع الدين كازروني، شمس الدين مزاحي، ركن الدين سامانه و امثال ايشان مزيّن بود كه اتفاقا غالب آنان در بداؤن، زادگاه امير حسن، و دهلي، باشيد نگاه او، زندگي مي‌كردند.
در چنين دوره درخشاني از عهد استيلاي ادب و فرهنگ ايراني در هندوستانست كه دو شاعر جليل القدر مانند امير حسن دهلوي و امير خسرو دهلوي تربيت شدند، با هم ديرگاهي بدوستي و مصادقت گذراندند و هردو آثار ارزنده‌يي از خود بيادگار گذاردند.
در بدايت اين دوستي شرحي آورده‌اند كه مانند غالب آشناييها و انتباههايي كه براي صوفيه تصور كرده و در كتابها ثبت نموده‌اند، اندكي غيرعادي بنظر مي‌آيد.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 821
گفته‌اند كه حسن دهلوي در ابتداي حال خود در دهلي دكان خبازي داشت، روزي نظام اولياء و امير خسرو از برابر دكان او مي‌گذشتند، خسرو حسن را كه در كمال زيبايي بود در دكان بديد، نزديك رفت و گفت نان چگونه مي‌فروشي؟ گفت به زر مي‌فروشم. «امير خسرو گفت اگر خريدار مفلس باشد مصلحت چيست؟ گفت درد و نياز عوض زر مي‌ستانم. امير خسرو از حسن كلام حسن حيران ماند و كيفيت حال بشيخ عرض نمود.
بحسب اتفاق در آن زودي حسن ترك دكان كرده بيشتر از اول بكسب كمالات صوري اشتغال نمود و اگرچه در آن‌وقت بخدمت شيخ مريد نشد اما آمد و رفت مي‌كرد» «1». اين سخن همچنانكه اشاره كرده‌ايم از نوع افسانه‌هاييست كه درباره انتباه غالب بزرگان تصوف يا شاعران اين فرقه جعل مي‌شده و كذب آن از آن بابت روشن است كه: اولا حسن نسبت بامير خسرو در شاعري تقدّم گونه‌يي از حيث زمان داشت زيرا باآنكه حسن را در مدح غياث الدين بلبان قصائديست امير خسرو درين‌باره چيزي ندارد «2» و ثانيا روايت مذكور با روايت ديگري كه از روزگار قديم درباره كيفيت آشنايي امير حسن بن علاء با نظام الدين اولياء شايع بوده سازگاري ندارد. شرح اين روايت آنست كه:
«روزي شيخ [نظام الدين اولياء] بزيارت مزار خواجه قطب الدين بختيار كاكي «3» بدهلي كهنه «4» رفته بود و من (يعني مولانا شهاب الدين امام از معاصران نظام اوليا كه ناقل اين روايتست) و مولانا برهان الدين محمّد غريب «5» در ركاب آن جناب بوديم. بعد دريافت
______________________________
(1)- بهارستان سخن ص 325- 326
(2)- ايضا ص 326
(3)- رجوع كنيد بهمين كتاب ص 175
(4)- در دوره حكومت شمسيه و بلبانيه بر اثر وسعتي كه در شهر دهلي حاصل شده بود در ميان آن شهر و شهر غياث‌پور محله جديدي بنام دهلي‌نو بوجود آمد و قسمت قديم را دهلي كهنه گفتند.
(5)- از مريدان و معاصران نظام اوليا
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 822
زيارت حضرت خواجه جهت زيارت ديگر مشايخ گذار بر كنار حوض شمسي افتاد، در آنجا خواجه حسن ولد علاي سجزي كه عمرش از پنجاه سال متجاوز بود و در مبداء حال با شيخ آشنايي و مصاحبت كلي داشت با جمعي از ياران بشراب خوردن مشغول بود و چون شيخ را بديد پيش آمد و اين دو بيت خواند:
سالها باشد كه ما هم صحبتيم‌گر ز صحبتها اثر بودي كجاست
زهدتان فسق از دل ما كم نكردفسق مايان بهتر از زهد شماست شيخ چون اين سخن بشنيد گفت: صحبتها را اثرهاست، ان شاء اللّه تعالي روزي «1» بود. پس في الفور دعاي شيخ مستجاب گشته خواجه حسن سر برهنه ساخته بر پايش نهاد و از جميع مناهي توبه كرد و باتفاق ياران خود مريد گشت و كتاب فوايد الفؤاد كه مشتمل است بر احوال شيخ نظام الدين اوليا و حكاياتي كه بر زبان آن حضرت جاري شده تصنيف فرمود و بشرف قبول و تحسين سرافراز گشت و امير خسرو بر آن رشك برده گفت كاش تشريف قبول و تحسين اين نسخه و تصنيف آن بمن منسوب گشتي و تمام تصانيف من بنام خواجه حسن گرديدي ...» «2».
بهرحال مسلّم است كه گرايش امير حسن دهلوي بتصوّف و بخدمت نظام الدين اوليا در سنّ كهولت او انجام گرفت يعني در حدود سال 700 هجري و بعيد نيست كه اين گرايش و آشنايي بر اثر دوستي فيمابين حسن و خسرو صورت پذيرفته باشد زيرا چنانكه مي‌دانيم خسرو از بدايت حال خود، بنابر سيرت پدر و برادر بزرگ خويش، با گروه صوفيان آمد و شد و بدانان ارادت بسيار داشت. آثار آشنايي حسن با صوفيان و گرايش باعتقادات ايشان در غزلها و مثنويهاي او مشهودست و همچنين تأليف كتاب فوائد الفؤاد كه مهمترين اثر منثور امير حسن است مربوط مي‌شود ببعد ازين آشنايي كه ياد كرده‌ايم.
خدمات درباري حسن دهلوي مدتي پيش از آشنايي او با خسرو دهلوي آغاز
______________________________
(1)- روزي: نصيب، قسمت
(2)- تاريخ فرشته ج 2 ص 737- 738
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 823
شد و چنانكه ميرزا عبد الرزاق صمصام الدوله گفته است «امير حسن را نسبت بامير خسرو تقدّم‌گونه‌يي باشد چه امير حسن را در مدح سلطان غياث الدين بلبن (664- 686 هجري قمري) قصايد غرّاست و [امير خسرو را] در مدح سلطان كمتر چيزي توان يافت» «1» ولي مسلّم است كه بعد از آشنايي ديرگاه با يكديگر در خدمات درباري اشتراك داشتند و نخست چندگاهي را در مولتان در خدمت ملك محمد قاآن پسر غياث الدين بلبان بسر بردند، امير حسن سمت «دوات‌داري» شاهزاده را داشت و امير خسرو سمت «مصحف‌داري» او را. چنانكه مي‌دانيم محمد در هجومي كه بوسيله مغولان در سال 683 بهندوستان شده بود كشته شد و خواجه حسن و امير خسرو در اين گيرودار باسارت مغولان افتاده و بعد از دو سال رهايي يافته بدهلي بازگشتند «2» و اين مصادف بود با آخرين سال حيات سلطان غياث الدين بلبان.
بعد از ملك محمد بن غياث الدين كه مدايحي ازو در ديوان حسن مي‌يابيم، بيشتر مدايح اين شاعر وقف است بر علاء الدين محمّد شاه خلجي (695- 715) فاتح قلعه ديوگيري كه بعدها بدولت‌آباد معروف شد، و فرزندان و جانشينانش (يعني عمر شاه و مباركشاه و خسروشاه كه تا 720 سلطنت داشتند) و سپس تغلق شاه (اولين پادشاه تغلقيه) (720- 725)؛ و او ظاهرا همراه همين پادشاه اخير كه پايتخت خود را از دهلي بقلعه ديوگيري (دولت آباد، نزديك اورنگ آباد) انتقال داده بود، بدانجا رفت و در دوران محمد شاه پسر تغلق شاه (725- 652 هجري) نيز همچنان بخدمت درباري و مدّاحي اشتغال داشت تا بسال 737 يا 738 درگذشت و نزديك دولت آباد در جوار گور عده‌يي از مشايخ چشت بخاك سپرده شد و بنابر نقل صاحب بهارستان سخن در آن ناحيه به «حسن شير» اشتهار يافت.
مولانا ضياء برني مؤلف مشهور كه نام او در شمار نويسندگان خواهد آمد در كتاب معروف خود تاريخ فيروزشاهي كه بسال 758 ختم كرده، و خود از دوستان و معاشران
______________________________
(1)- بهارستان سخن ص 326
(2)- همين مجلد ص 776
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 824
امير خسرو دهلوي و امير حسن دهلوي بوده درباره او چنين نوشته است: «دوم شاعري از شعراي يگانه در عصر علائي (يعني علاء الدين محمد خلجي) امير حسن سجزي بوده است و او را تأليفات نظم و نثر بسيارست و بسلامت تركيب و رواني سخن آيت بوده است و از بس كه غزلهاي وجداني در غايت رواني بسيار گفته است او را سعدي هندوستان خطاب شده بود. امير حسن مذكور باوصاف و اخلاق مرضيه متصف بوده است و بعزّت خداوندان مكارم اخلاق كه در لطائف و ظرائف و مجلسها و استحضار اخبار سلاطين و اكابر و علماء بزرگ دهلي و استقامت عقل و زيّ و زيست صوفيه و لزوم قناعت و اعتقاد پاكيزه و خوش بودن و خوش گذرانيدن بي‌اسباب دنيا و تجرّد و تفرّد از علائق دنيا همچون او كسي را كمتر ديده‌ام؛ و سالها مرا با امير خسرو و امير حسن مذكور تردّد و يگانگي بوده است، و نه ايشان بي‌صحبت من بتوانستندي بود و نه من توانستمي كه بي‌مجالست ايشان گذرانم، و از محبت من ميان اين هردو استاد قرابتي شد و در خانهاي يكديگر آمد و شد گرفتند؛ و از نهايت اعتقادي كه امير حسن بخدمت شيخ [نظام الدين اوليا] داشت آنچه در مدت ارادت خود در مجالس شيخ شنيده است عين ملفوظ شيخ در چند جلد جمع كرده است و آنرا فوائد الفؤاد نام نهاده، و اين فوائد الفؤاد او دستور صادقان ارادت شده است. و امير حسن را نيز چند ديوانست و صحايف به نثر و مثنويات بسيار است، و چنان شيرين مجلس و ظريف و خوشباش و مزاج دان و مؤدب و مهذّب بود كه ما را راحتي و انسي كه به مجالست او مي‌شد از مجالست غير او نيافتيم» «1».
مولانا سيد محمد مبارك علوي الكرماني كه از قريب العهدان نظام الدين اوليا بوده در كتاب نفيس سير الاولياء در زمره مريدان و اصحاب نظام اوليا نام حسن و شرحي را در باب او بدين‌گونه آورده است «2»: «منهم آن ملك الملوك فضلا و آن بلطافت طبع دلربا يعني امير حسن علاء سجزي كه غزليات جگرسوز او از چقمق دلهاي عاشقان آتش محبت
______________________________
(1)- نقل از مقدمه ديوان حسن دهلوي چاپ حيدر آباد دكن
(2)- سير الاوليا، چاپ هند سال 1302 هجري قمري ص 308
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 825
بيرون مي‌آورد و اشعار دلپذير او راحتي بدلهاي سخنوران مي‌رساند و لطائف روح‌افزاي او مايه اهل ذوق است و سخن اين بزرگ چاشني شيخ سعدي دارد، بيتي درين معني گفته است:
حسن گلي ز گلستان سعدي آورده است‌كه اهل معني گلچين آن گلستانند و اين بزرگ پيوسته ميان شعرا متمكن و مبتجل بود و هيچكسي لطيفه و نظمي ببديهه بهتر ازو نگفت و پادشاهان و پادشاه‌زادگان گوش هوش بر لطائف او مي‌داشتند و سرّ همه سعادتها آن بود كه در سلك بندگان حضرت سلطان المشايخ [نظام الدين اوليا] منسلك شد و بنظر خاص سلطان المشايخ مخصوص گشت. وقتي اين بزرگ بخدمت سلطان المشايخ آمد و چند عزيز حاضر بودند، سلطان المشايخ روي مبارك سوي اين بزرگ كرد و فرمود كه اين ساعت ذكر فضلا داشتم كه تو درآمدي. و از ملفوظات روح‌افزاي سلطان المشايخ فوايدي نبشت و عين تقرير سلطان المشايخ بقدر امكان رعايت كرد كه امروز آن فوائد- الفؤاد مقبول اهل دلان عالم شده است و دستور عاشقان گشته و شرق و غرب عالم گرفته.
سلطان الشعرا امير خسرو رحمة اللّه عليه بكرّات گفتي كاشكي تمامي كتب كه عمر در آن صرف كرده‌ام برادر امير حسن را بودي و ملفوظات سلطان المشايخ كه جمع كرده است مرا بودي تا من بدان در دنيا فخر و مباهات كردمي. و اين بزرگ درين عالم مجرّد زيست، در آخر عمر در ديوگير رفت و همانجا مدفن يافت رحمة اللّه عليه».
نقل قول دو نويسنده مذكور بسبب آن بود كه نخستين دوست و معاشر حسن دهلوي و دومين بسيار قريب بزمان او و از پيروان همان سلسله چشتيه بوده است كه حسن از بزرگان آن دسته است. نظير مطالب مذكور با تغييرات جزئي در شرح‌حال امير حسن در كتابهاي ديگري هم از قبيل سير العارفين تأليف حامد بن فضل اللّه مخاطب به جلال خان و معروف به «شيخ جمالي» و نفحات الانس مولانا جامي و تاريخ فرشته تأليف محمد قاسم فرشته و امثال آنها تكرار شده است.
مجموع اشعار ديوان امير حسن دهلوي متجاوز از نه هزار بيت و شامل قصائد و
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 826
غزلها و ترجيعات و تركيبات و رباعيات و مثنوياتست. از بدايع كارهاي حسن يكي اينست كه بعضي از مدايح خود را بصورت مثنوي‌هاي كوتاه در بحرهاي مختلف ساخته است.
بعضي از مثنويهاي او نيز حكايات منفرد يا مطالبي است بمناسبت وقايع خاص از قبيل ولادتها، عمارتهاي نو و نظاير آنها.
از ميان مثنويهاي حسن منظومه‌يي ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوفست متضمن ششصد و شش بيت كه شاعر آنرا «عشق‌نامه» ناميده و بيك شب در غره ذو الحجه سال 700 هجري بپايان برده و در اين باب چنين سروده است:
محبت لوح بود و عشق خامه‌از آن نامش نهادم عشقنامه
نمودم اندرين چندين تفكرسواد يكشبه بود اين همه دُر
بسال هفصد اين در شد نموده‌دوشنبه غره ذو الحجه بوده
چو در نظم آمد اين ابيات دلكش‌شمردم حاصل آمد ششصد و شش موضوع اين منظومه داستان عشق جواني است از هندوان بدختري و مردن آن دختر و سوزاندن او بمذهب هندوي و سوختن عاشق بر موافقت معشوق. حسن اين داستان را كه در ميان خلق رائج بوده فراگرفت و بنظم درآورد:
نه از خود كردم اين افسانه منظوم‌كه مشهورست اين قصه در اين بوم
اگر گويي كه اين گفتن چرا بودبيان عشق بي‌دينان خطا بود
بيان عشق كار هر زبان نيست‌چو قائل زنده دل باشد زيان نيست امير حسن بعد از دوست خود امير خسرو، بزرگترين شاعر هندوستان در قرن هفتم و هشتم و يكي از شاعران خوب فارسي زبانست. وي اگرچه قصائد متعددي باستقبال از سخنگويان پيش از خود دارد ولي اهميت و شهرتش در غزلسرائي است. غزلهاي او حاوي مضامين دقيق بسياريست در الفاظ ساده روان، و او درين شيوه پيرو سعدي و خود بدين امر مقرّاست و اشاراتي درين باره دارد و گويد:
در خم معني حسن را شيره نو ريخت عشق‌شيره از خمخانه مستي كه در شيراز بود
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 827
*
از نظم حسن نو شد ديباچه عشق آري‌جلد سخنش دارد شيرازه شيرازي *
حسن گلي ز گلستان سعدي آوردست‌كه اهل معني گلچين آن گلستانند *
گر بنوشي دُردي از خمخانه دَرد اي حسن‌داد معني از مي سعدي شيرازي دهي و شايد بعلت همين پيروي است كه او را «سعدي هندوستان» لقب داده‌اند «1».
جامي در بهارستان گفته است كه «خواجه حسن را در غزل طرز خاص است، اكثر قافيه‌هاي تنگ و رديف‌هاي غريب اختيار نموده لاجرم از اجتماع آنها شعر وي اگرچه در بادي الرأي آسان مي‌نمايد اما در گفتن دشوارست. بنابراين اشعار وي را سهل ممتنع گفته‌اند». از سخنان اوست:
اي باز تازه داشته ناز قديم رادرهم فگنده صد دل نامستقيم را
گر تو برون خرامي با اين‌چنين جمال‌از سَيْرِ مهر و ماه كه پرسد حكيم را
از سرّ روي و موي تو امروز روزگارتفسير كرده آيت اميد و بيم را
من هم ز قد و زلف و دهان تو اين زمان‌در سينه نقش كردم الف لام ميم را
در خاك چند غلطد دُرّ سرشك من‌آخر بمرحمت نظري اين يتيم را
هان اي حسن ز محنت عشقش جدا مشودولت شمار صحبت يار قديم را **
چندين چه ناز آموختي آن غمزه غمّاز رادل بردي و جان سوختي حدّيست آخر ناز را
هرچند هندوي توام چون دزدم از لعلت شكردر هر كمين بنشانده‌اي تركان تيرانداز را
هرگز نپرسد از كسي كعبه‌نشينان را نشان‌مستي كه او قبله كند چون وي بتي طنّاز را
غالب نيايد عقل من بر عشق مه‌رويان بلي‌حدّ كبوتر كي بود كو صيد گيرد باز را
______________________________
(1)- بهارستان سخن ص 327
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 828 سبحه چه در دستم دهي خرقه چه در پيشم نهي‌با زاهدان نسبت مكن اين پير شاهد باز را
سازي كه بوداي مدّعي كردي ازين مجلس برون‌با تو بهم آتش زنم اين مجلس بي‌ساز را
هان اي حسن تا زنده‌اي دل نه بزندان غمش‌چاره نباشد از قفس مرغان خوش‌آواز را **
ما را بجز تو در همه آفاق يار نيست‌مشفق‌تر از غم تو دگر غمگسار نيست
دامن چو گل سرشك چو لاله مژه چو ابرما را هواي عشق كم از نوبهار نيست
روزي بديده چينم خاك رَهِ تراشب نگذرد كه بر دلم اين خار خار نيست
گفتم ز شاخ وصل تو باري بما رسدآوازي از دَرِ تو برآمد كه بار نيست
گفتي برو بكوي دگر كس قرار گيردر عهدنامه من و تو اين قرار نيست
تا آسمان برآورم ايوان آرزوليكن بناي عمر چنين استوار نيست
ناز تو بيش باشد يا ناله حسن‌اين هردو را كه نام گرفتم شمار نيست **
اي ميان مفلسان گنجي، نگهبان تو كيست‌آنِ مايي تو همه امّا بگو آنِ تو كيست
گر گلي ما را بشارت ده كه گلزارت كجاست‌ور بهشتي هم اشارت ده كه رضوان تو كيست
هم تو با شيريني لب شور بخشي يا نمك‌اي جهاني بر در خود خوانده همخوان تو كيست
چشمم از عشق دو چشم كافرت خونست آه‌تا گرفتار دو زلف نامسلمان تو كيست
خلق گويي گفت‌وگو اندر ميان افگنده‌اندچون تو چوگان بركشيدي مرد ميدان تو كيست
اي دل از سينه كباب آوردي از ديده گلاب‌تو نمي‌گويي و مي‌دانم كه مهمان تو كيست
اي حسن تا چند خواهي داشت دردِ دل نهان‌هر كرا جانيست مي‌داند كه جانان تو كيست **
ز هركه رايحه روح‌بخش جود آيدبر آستان درش شير در سجود آيد
از آن ترا ز عدم در وجود آوردندكه از تو مردمي و جود در وجود آيد
كسي كه قاف قناعت وطن چو عنقا كردكجا دگر بدو عالم سرش فرود آيد
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 829 گليم فقر من از اطلس زمانه بهست‌كجا برم قصبي را كه بوي دود آيد
حسن ز نيك و بد روزگار شكوه مكن‌خوشست هرچه كه از واجب الوجود آيد **
تا نظر باز گرفتي ز گرفتاري چندجز جگر هيچ نخوردند جگرخواري چند
دل ما خسته چشم تو شد و تو همه عمرنشدي رنجه بپرسيدن بيماري چند
چند ازين غمزه‌زنان بر سر كوي آمدنت‌تو مرا كشته شده گير و چو من باري چند
صفت نعمت ديدار ترا نشنيدندطرفه مرغان كه فتادند بگلزاري چند
گر حسن را نظري بر غلط افتاد ببخش‌چشم بر عفو تو دارند گنهكاري چند **
خواهم كه بوسم پاي تو چندانكه يابم دست‌رس‌اي صبح دولت يكدمي با دوستان شو هم‌نفس
بازآ و بنشين يك زمان تا بنگرد نظّارگي‌جمشيد هم خوان گدا سيمرغ مهمان مگس
از ما چو برگيري قدم گردد وجود ما عدم‌ما ذره و تو آفتاب اي تو همه ما هيچكس
اي خسرو خوبان براي عيشي بشيريني كه من‌رفتم چو فرهاد از جهان دست تهي سر پرهوس
گه صومعه سازيم جا گه مست را بوسيم پافرياد ما را هم ز ما، ما را ز ما فريادرس
فرياد بيچاره حسن هست از جدايي درت‌دست عنايت برگشا بشكن برين بلبل قفس **
نه دل پديد و نه دلبر، نه زر بدست و نه زورم‌رها كنيد كه لختي چو بخت خويش بشورم
چه مرد عشق زنخدانش بوده‌ام من مسكين‌بچَه فگند در آخر دلالتِ دلِ كورم
نخواستم كه دگر ره روم بمجلس مستان‌كمند گيسوي ساقي كشيد و برد بزورم
بزلف چون حبش او هزار چين چو بديدم‌گه از حبش گهي از چين رسيد غارت غورم
پري رخا تو سليمان دستگاه مرادي‌بزير پاي رعونت فرو ممال چو مورم
ز زلف خويش نسيمي بمن رسان گَهِ مردن‌كه آن فرشته رحمت بس است مونس گورم
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 830 حسن چه گفت كه اي سر بجيب ناز كشيده‌بدامن كرم خود مرا بپوش كه عورم **
چه فتاد كت نيفتد نظري بسوي ياران‌نخوري غم غريبي بطريق غمگساران
چه شدت كه مي نياري ز سر بزرگواري‌قدمي بصفّ ياري گذري بسوي ياران
سوي زاهدان عالم خبري بريد تا كس‌بوجود گريه من نكند دعايِ باران
بتو خوش بود زمانه چو زمين بسبزه توز تو بشكفد گل دل چو دل گل از بهاران
صنما قباي گل بين ز صبا دريده دامن‌چو سر آستين مفلس ز جفاي قرض‌داران
من و عالميست چون من باميد تو نشسته‌تو درآي تا برآيد غرض اميدواران
حسن ار كند گناهي بكرم ببخش او راكرم شهان ببخشد گُنَهِ گناهكاران **
شايد ار يار كشد پرده بر آن روي چو ماه‌چه توان كرد در آن روي بدين ديده نگاه
گر بداور برم او را كه دلم را بردست‌نبود راست‌تر از قامت او هيچ گواه
آب حيوان نستانم بَدَلِ خاك رهش‌نور يوسف كه بَدَل كرد بتاريكي چاه
توبه فرمايدم از عشق، مبادا كه كنم‌نيست در مذهب عاشق بتر از توبه گناه
هريكي از ورقي عشق فروخواند و نشدبحقيقت كسي از سرّ حقيقت آگاه
چه توان كرد اگر رخت بمنزل نرسيدخضر را نيز درين باديه گم گردد راه
حسن ار سر طلبند از تو بشكرانه بده‌طالب سِرّ شده‌اي ذلكَ من فضلِ اللّه **
هر قوم راست راهي ديني و قبله‌گاهي‌ما قبله راست كرديم بر سمت كج كلاهي
خيزاي خطيب برخوان هر خطبه‌يي كه داري‌رويش نگر چو عيدي ابرو نمازگاهي
گر سرو و مه نديدي با يكدگر موافق‌بالاش بين چو سروي بالاي سرو ماهي
بندي اگر گشايند از زلف ظالم اواز هر خمي برآيد فرياد دادخواهي
هر صبح اشك من بين سر برزده ز مژگان‌چون شبنمي كه افتد بر روي هر گياهي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 831 يارب نگاه‌داري چشم و چراغ ما راگرچه نكرد هرگز در حال ما نگاهي
قاضي گُوا نجويد در عشق‌بازي من‌داند كه نيست حاجت اقرار را گواهي
عقل حسن چه باشد اندر حضور عشقت‌طفل جهان نديده در پيش پادشاهي

37- اوحدي «1»

شيخ اوحد الدّين (يا: ركن الدين) بن حسين «2» اوحدي مراغي اصفهاني از شاعران
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* نفحات الانس چاپ تهران ص 606- 607
* بهارستان سخن ص 307- 310
* مجمع الفصحا ج 1 ص 94- 98
* حبيب السير ج 3 ص 220- 221
* طرائق الحقايق ج 2 ص 282 و 139
* رياض العارفين ص 54
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 232- 238
* آتشكده آذر ص 52- 54
* مجالس المؤمنين ص 295- 296
* تذكره خلاصة الكلام نسخه خطي
* تذكره مخزن الغرايب نسخه خطي
* تاريخ گزيده چاپ تهران ص 718- 719
* خلاصه احوال و منتخب آثار اوحدي اصفهاني، چاپ مشهد، تأليف آقاي محمود فرخ با مقدمه مرحوم حسين مسرور نقل از شماره 2- 3 سال نهم مجله ارمغان از صفحه پيش
* از سعدي تا جامي (ترجمه جلد سوم تاريخ ادبيات برون)، آقاي حكمت، چاپ دوم ص 183- 186
* فهرست كتابخانه مجلس ج 3 ص 235- 237
* فهرست كتابخانه مركزي دانشگاه ج 2 ص 248 ببعد و 687
* دانشمندان آذربايجان مرحوم محمد علي تربيت ص 55- 56
* فهرست سپهسالار تأليف آقاي ابن يوسف ج 2 ص 486 ببعد
* فهرست نسخ خطي كتابخانه ملي پاريس تأليف بلوشه ج 3 ص 205 ببعد
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول) تأليف مرحوم عباس اقبال آشتياني چاپ دوم ص 547- 548
* مجالس العشاق چاپ هند ص 75- 77
* تاريخ ادبيات مرحوم دكتر رضازاده شفق چاپ تهران 1321 ص 303- 307
* مقدمه ديوان اوحدي بزبان اردو بتصحيح سيد يوشع از دانشگاه مدارس
(2)- اسم پدر اوحدي (يعني حسين) بر لوح مزار او ثبت شده است و در مآخذ ديگر مذكور نيست.
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 832
معروف قرن هفتم و هشتم هجري و از عارفان مشهور عهد خويش است. اسم او را در همه مآخذ بهمين اجمال كه ديده‌ايم ضبط كرده‌اند و حتي در تاريخ گزيده فقط تخلص او ذكر شده و اسمش از قلم افتاده است. اسم يا لقب اوحدي در عده‌يي از مآخذ (نفحات الانس- مجالس المؤمنين- بهارستان ...) اوحد الدّين و در بعض ديگر ركن الدين و نسبتش نيز در مآخذ گاه اصفهاني و گاه مراغي است. علّت آنست كه پدرش اصفهاني بوده ليكن چون ولادت و وفات شاعر در مراغه اتفاق افتاده و مدتي دراز نيز در آن شهر بسر برده بمراغي اشتهار يافته است.
تخلص او در آغاز كارش «صافي» بود و در بعضي از اشعارش باين معني باز
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 833
مي‌خوريم «1» ليكن بعد از چندگاهي به «اوحدي» تغيير يافت و او بهمين تخلص مشهور شد. بعيد نيست كه علّت اتخاذ اين تخلّص ثانوي ارادت معنوي شاعر به اوحد الدين كرماني صوفي معروف باشد كه پيش ازين بنام وي اشاره شده است، و امّا اينكه نوشته‌اند «كه وي از جمله اصحاب شيخ اوحد الدّين كرماني است قدّس سرّه» «2» تنها بدين تأويل مي‌تواند درست باشد كه كلمه «اصحاب» را درينجا بمعني «ياران» و مريدان مستقيم نگيريم وگرنه اين معني با سال وفات اوحد الدّين كرماني (م 635 يا 636 ه.) و سال تقريبي ولادت اوحدي (حدود 673 ه.) تعارض دارد مگر آنكه براي اوحد الدّين كرماني عمري درازتر فرض كنيم و تاريخ غيرمشهوري را كه براي سال وفات او نوشته‌اند (يعني سال 697) «3» بپذيريم.
تاريخ ولادت اوحدي را از يك اشاره وي در «جام جم» مي‌توان بدست آورد بدين‌معني كه آن منظومه را اوحدي در سال 733 هجري «4» تمام كرده و در آن تاريخ شصت
______________________________
(1)- مثلا در غزلي بمطلع ذيل كه در ديوان اوحدي چاپ هند (دانشگاه مدارس) ص 337 مي‌بينيم:
گل در قرق عرق كند از شرم روي توصافي به كوچه‌ها و ورا جست‌وجوي تو قرق نام چشمه و متنزهي در قرب مراغه بود و شاعر در همه ابيات اين غزل تخلص خود يعني صافي را تكرار كرده است. در ديوان اوحدي مراغي، چاپ تهران 1340 نيز تخلص «صافي» را در دو رباعي (ص 401 و ص 406) ملاحظه مي‌كنيم بدين‌نحو:
برخيز و روان در لب صافي بنگرتا سرو روان در لب صافي بينم *
اي خاك تو آب سبزه‌زار صافي‌تابوت تو سرو جويبار صافي
تا عمر مراغه بود هرگز ننشاندمانند تو سرو در كنار صافي
(2)- نفحات الانس ص 606؛ نظير اين قول را دولتشاه هم دارد، ص 233
(3)- تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، عباس اقبال، چاپ دوم ص 548
(4)- در بعض نسخ 732
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 834
سال داشته است «1» و بدين تقدير ولادتش مصادف بوده است با سال 673 هجري.
زندگاني اوحدي در روزگاران نخست از حيات وي در مراغه سپري شد و آنگاه چندي بسياحت پرداخت. اينكه نويسندگان احوال او نوشته‌اند كه وي در ضمن سياحت بكرمان رفت «و شراب معرفت از دست ابو حامد اوحد الدّين كرماني چشيد» همچنانكه گفتيم با حقيقت احوال اوحدي سازگار نيست و بهرحال مسلّم است كه او تربيت عرفاني خود را هم در آذربايجان آغاز كرد و سپس چندگاهي بسير در آفاق و انفس و درك حضور مشايخ در بلاد مختلف پرداخت و چندسالي در اصفهان يعني زادگاه پدرش سكونت گزيد و سپس بآذربايجان بازگشت و در آنجا سرگرم ارشاد و نيز نظم اشعار عارفانه خود شد و در شهر مراغه ساكن بود تا در نيمه شعبان سال 738 هجري در آنجا بدرود حيات گفت و گورش در كنار آن شهر هنوز باقيست و اين عبارت بر آن نقر شده: «هذا قبر المولي المعظّم قدوة العلماء افصح الكلام و زبدة الانام الدّارج الي رحمة اللّه تعالي اوحد الملّة و الدّين ابن الحسين الاصفهاني في منتصف سنة ثمان و ثلثين و سبعمائة» «2» و بنابرين اشاره بعضي از نويسندگان احوال او مانند دولتشاه و هدايت درباره وفات اوحدي در اصفهان و دفنش در آن شهر باطل است و همچنين است تاريخ 697 كه دولتشاه سمرقندي درباره سال وفات او نوشته و تاريخ 554 كه هدايت در مجمع الفصحا و رياض- العارفين در همين باب ذكر كرده، و امثال اين اقوال.
آثار اوحدي عبارتست از:
1) ديوان قصايد و ترجيعات و غزلها و رباعيات او كه از هشت هزار بيت متجاوز است.
2) ده‌نامه يا منطق العشّاق كه در حدود ششصد بيت دارد و شاعر آنرا بسال 704 هجري بپايان برده و درين‌باره گفته است:
______________________________
(1)-
اوحدي شصت سال سختي ديدتا شبي روي نيك‌بختي ديد
(2)- نقل از مقدمه مرحوم وحيد دستگردي بر جام جم چاپ تهران 1307 شمسي
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 835 بسال ذال و واو از سال هجرت‌بپايان بردم اين در حالِ هجرت موضوع اين منظومه بيان احوال عاشق و معشوقي است كه ناز و نياز عاشقانه خود را در نامه‌هايي كه بيكديگر فرستاده‌اند بيان كرده‌اند. اين منظومه را اوحدي بنا بدرخواست و بنام خواجه وجيه الدين يوسف بن اصيل الدين ابن خواجه نصير الدين طوسي ساخته و ازو در منظومه خود چنين ياد كرده است:
گرامي گوهر درياي شاهي‌گزيده ميوه باغ الهي
وجيه دين و دولت شاه يوسف‌كه دارد زينت پنجاه يوسف
نصير الدين طوسي را نبيره‌كه عقل از فطنت او گشت خيره و در دنبال سخن خود درباره تقاضاي وجيه الدين يوسف چنين آورده است:
چنين فرخنده‌يي با آن مناقب‌ميان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده‌نامه‌يي درخواست مي‌كردز هر نوعي شفيعان راست مي‌كرد ...
3) جام جم منظومه‌ييست در پنجهزار بيت بر وزن و روش حديقة الحقيقة سنائي غزنوي و بتقليد و استقبال از آن. اين منظومه را اوحدي بنام سلطان ابو سعيد بهادر خان ساخته و او و وزيرش غياث الدين محمد را در آغاز آن ستايش كرده و گفته است:
در جهان تا كه سايه شاهست‌جور مانند سايه در چاهست
دو جهان را صلاي عيد زدندسكه بر نام بوسعيد زدند
جفت خورشيد شد در ايامش‌نام سلطان محمد از نامش
داور داد ده بهادر خان‌كه نيايد نظير او بجهان **
صاحب ابر دست دريا كف‌ميرِ عبّاد عبدِ آصف صف
كارفرماي هفت چرخ مشيدبو المحامد محمّد بن رشيد
ملجاء ملّت و ملاذِ عبادزبده چار عنصر متضاد تاريخ اختتام جام جم سال 732 يا 733 است و شاعر يك سال براي نظم آن صرف وقت
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 836
كرده است:
گنج معني است اين‌كه پاشيدم‌نه كتابي كه برتراشيدم
چون ز تاريخ برگرفتم فال‌هفتصد رفته بود و سي و دو (سي و سه) سال
كه من اين نامه همايون‌فرعقد كردم بنام اين سرور
چون بسالي تمام شد بدرش‌ختم كردم بليلة القدرش جام جم اگرچه بپيروي از حديقه سنائي ساخته شده، ولي از حيث كيفيت نظم مطالب و حتي از باب كيفيت موضوعات نسبت بآن تازگي دارد. چنانكه بايد آنرا كتاب جامعي در اخلاق و تصوّف دانست. اين منظومه عالي، كه درعين‌حال يكي از بهترين منابع تحقيق در اوضاع اجتماعي زمان نيز شمرده مي‌شود، بعد از ذكر مقدمات طويل به سه «دور» تقسيم شده است. دور اول در مبداء آفرينش، دور دوم در كيفيت معاش اهل دنيا و دور سوم در معاش و احوال آخرت. اوحدي درباره اين سه دور چنين گفته است:
قسمتي راست كردمش بسه دورتا بنوشنده بر نباشد جور
دور اول نشاط بخشد و نوركند از ديده خواب غفلت دور
اندر آيد سرت بگفت و بگوي‌عالمي ديگرت نمايد روي
دومين دور شيرگير كنددر فنون هنر بصير كند
راه يابي بآزمايش‌هاپرده برخيزد از نمايش‌ها
در سيم دَور چون كني نوشش‌بنماند نهاد را پوشش
روح را قوت شباب دهدسر آز و امل بخواب دهد
اين سه دور ار بسر تواني بردره ازينجا بدر تواني برد دولتشاه درباره اين منظومه و اشتهار سريع آن چنين نوشته است «1»: «حكايت كنند كه كتاب جام جم را اوحدي در اصفهان نوشته، و در قرب يك ماه چارصد سواد مستعدّان روزگار از آن كتاب برداشته‌اند، و باوجود حجم اندك آن كتاب را بهاي تمام خريد و
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء چاپ تهران ص 236
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 837
فروخت مي‌كرده‌اند، و آن كتاب در ميان مستعدّان بسيار مكرّم بود ... و الحق آن نسخه در آداب طريقت مستحسن نسخه‌ييست ...»
سخن اوحدي را ناقدان پيشين همواره به «پرحالي» «1» و «غايت لطافت و عذوبت» «2» و نظاير اين اوصاف ستوده‌اند و بايد پذيرفت كه او در ميان متوسّطين از گويندگان زبردست و تواناست. مثنوي جام جم او در عين اشتمال بر معاني بلند بسيار ساده و روان و مطبوع و خالي از تعقيد و ابهام است. وي اين كتاب را، كه حقّا در بيان كيفيت سلوك و شرح حقايق عرفاني است، فقط بهمين معاني مقصور نكرد بلكه در آن مانند يك معلّم اخلاق با بيان ساده و روان خود راه و رسم معاش و معاد را بروشني نشان داد و در همان حال ببسياري از مسائل اجتماعي عهد خويش توجّه كرد. ده‌نامه اوحدي؛ باآنكه بنابر تصريح شاعر از روي ميل او ساخته نشد، از جمله ده‌نامه‌هاي ممتاز فارسي و داراي تازگيهاي بسيار در ذكر تمثيلات كوتاه و ايراد غزلهاي شيرين و لطيف در مطاوي ابيات مثنوي و درهمه‌حال مقرون بسادگي و رسائي كلام است.
قصائد اوحدي همگي در وعظ و تحقيق و ذكر حقايق اخلاقي و عرفاني است و غزلها و ترجيعاتش كه در مرتبه‌يي بلند از فصاحت و حسن تأثير كلام و گرمي و گيرندگي است در عين اشتمال بر معاني غنائي و عشقي حاوي نكات عرفاني بسيارست.
از اشعار اوست:
علم بالَست مرغ جانت رابر سپهر او برد روانت را
دل بي‌علم چشم بي‌نورست‌مرد نادان ز مردمي دورست
عَلَمِ علم بر براين بالاتا براو چون عَلَم شوي والا
مبر از پاي علم و دانش پي‌تا بقَيّوم در رسي و بحَيّ
نيست آب حيات جز دانش‌نيست باب نجات جز دانش
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء چاپ تهران ص 236
(2)- نفحات الانس ص 606
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 838 هركه اين آب خورد باقي ماندچشم او در جمالِ ساقي ماند
دين بدانش بلند نام شوددينِ با علم كي تمام شود (جام جم)
شبي پروانه‌يي با شمع شد جفت‌چو آتش درفتادش خويش را گفت
كه پيش از تجربت چون دوست گيري‌بنه گردن كه پيش دوست ميري
سخن در دوستداري آزمودست‌كز ايشان نيز ما را رنج بودست
دل من ز آن كسي ياري پذيردكه چون از پاي افتم دست گيرد
درين منزل نبيني دوستداري‌كه گر كاري فتد آيد بكاري
چنين‌ها دوستي را خود نشايندكه اندر دوستي يك هفته پايند
اگر با عقل داري آشنايي‌جدايي جوي ازين ياران جدايي (ده‌نامه)
بگل گفتند بلبل بس حقيرست‌ترا با او چرا اين دار و گيرست
بگفتا بلبلي كاز من زَنَد لاف‌بَرِ من به ز دَه سيمرغ در قاف
دلي صافي تُرا از لشكري به‌دروني بي‌نفاق از كشوري به
نظر كز راستي آيد بلندست‌برون از راستي خود ناپسندست
بچالاكي نظر جوي از بلندان‌ولي پرهيز كن از چشم بندان (ده‌نامه)
اين چرخ گِرْدگَردِ كواكب نگار چيست‌وين اختر ستيزه‌گَرِ كينه‌دار چيست
هان اي حكيم هرچه بپرسم ترا بگوي‌تا مُنْكَشِف شود كه درين پود و تار چيست
پروردگار و نفس ببايد شناختن‌اين نفس خود چه باشد و پروردگار چيست
زينسويِ لامكان و از آنسويِ هفت چرخ‌پيوند آن دو واسطه كامگار چيست
اين طول و عرض چند و زمان و مكان كدام‌اين خطّ و نقطه چون و محيط و مَدار چيست
اين چار عنصر و سه مَواليد و شش جهت‌اين پنج روزن و دو دَرو يك سوار چيست
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 839 اين جان روشن و تن تاريك را چه حال‌وين خاك ساكن و فلك بي‌قرار چيست
اين وصلت و مفارقت جوهر و عرض‌اين بهمن و تموز و خزان و بهار چيست
اين قلب و اين لسان و سكوت و كلام چه‌و اين طبع و اين مزاج و جبال و بحار چيست
در يك مگس مجاورت نوش و زهر چون‌در يك مكان مناسبت گنج و مار چيست
اصل فرشته از چه و نسل پري ز كه‌وين آدمي بدين صفت و اعتبار چيست
در پايِ دارِ اين فلك بي‌گناه كُش‌چندين هزار پيكر ناپايدار چيست
آوردنش بعالم و بردن بخاك چندپروردنش بشكّر و كردن شكار چيست
كوس مُلوك از لِمَنِ المُلك چون پُر است‌باز اين نزاع و نَخْوَت و اين گيرودار چيست
منزل يكي و راه يكي و روش يكي‌چندين هزار تفرقه در هر كنار چيست
اي نقش‌بند پيكر معني بگوي تازين نقشها ارادتِ صورت نگار چيست ...
از جايِ آمدن تو اگر واقفي بعقل‌از بازگشتن اين فزع و زينهار چيست
فرمان كه مي‌دهد بمكافات نيك و بدمخلوق را درين بد و نيك اختيار چيست ...
**
از ما بكينه سر مكش اي ناگزيرِ ماكآميزشي است مهر ترا باضمير ما
ما قصه‌يي كه بود نموديم عرضه داشت‌تا خود جواب آن‌چه رساند بشيرِ ما
ني‌ني به پيك و نامه چه حاجت كه حال دل‌دانم كه نانبشته بخواند امير ما
از باد صبحدم خبر ما بپرس نيك‌كاين نامه‌ها نه نيك نويسد دبير ما
اي صوفي ار تو مُنْكِرِ عشقي بزُهد كوش‌ما را ز عشق توبه نفرمود پير ما
بس قرنها سپهر بگردد بدين رَوِش‌تا در زمينِ عشق بيايد نظير ما
پستانِ خود به مهر بپالود و دوستي‌روز نخست دايه كه مي‌داد شير ما
در آب و گل ز آدم خاكي نشان نبودكآغشته شد به آبِ محبّت خمير ما
سهل است دستگيري افتادگان و اين‌رقتي بُوَد كه دوست شود دستگير ما
با خار ساختيم كه گل ديرتر دهدشاخ بلند دوست بدست قصير ما
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 840 از جان برآمدست، نباشد شگفت اگردر دل نشيند اين سخن دلپذير ما
اي اوحدي اگر يَدِ بَيْضا برآوري‌مشنو كز آن تنور برآيد فطير ما **
عشق روي تو نه دَر خورْدِ دلِ خامِ منست‌كاوّل حسن تو و آخِرِ ايّام منست
از تو دارم هوسي در سَرِ شوريده ولي‌راه عشقت نه بپايِ دلِ در دامِ منست
مگرم عقل شكيبي دهد از عشق ار نه‌بس خرابي كند اين جُرعه كه در جام منست
من حَذَر مي‌كنم از عشق ولي فايده نيست‌حَذَر از پيش بلايي كه سرانجام منست
آفت سيل بهمسايه رساند روزي‌سخت باريدنِ اين ابر كه بر بام منست
روزگار از دل محنت‌كش من كم مَكُناددَرْدِ عشق تو كه قُوتِ سَحَر و شام منست
تا قباي تو بر اندام تو ديدم ز حسدخار شد هر سر مويي كه بر اندام منست
نامه سهل است بنشتن بتو ليكن تو ز كِبرهرگز آن نامه نخواني كه درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد ديگراوحدي گر بچشد زهر كه در جام منست **
چه دستها كه ز دستِ غَمِ تو بر سَر نيست‌چه ديده‌ها كه ز ناديدنت بخون تر نيست
هزار جامه پرهيز دوختيم و هنوزنظر ز روي تو بر دوختن مُيَسَّر نيست
ز شام تا بسحر غير از آن‌كه سجده كنم‌بر آستان تو هيچم نماز ديگر نيست
اگر تو روي بپيچي وگر ببندي دربه هيچ روي مرا بازگشت ازين در نيست
ز چهره پرده برافگن كه با رخ تو مرابشب چراغ و بروز آفتاب درخور نيست
بهركه بود بگفتم حديث خويش تمام‌هنوز هيچكسي را تمام باور نيست
ز دست زلف تو دل باز مي‌توان آوردولي چه فايده چون اوحدي دلاور نيست **
طراوتِ رُخَت آبِ سَمَن تمام ببردرخت ز گل نَم و از آفتاب نام ببرد
غلام كيستي اي خواجه پريرويان‌كه ديدن تو دل از خواجه و غلام ببرد
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 841 همي گذشتي و بر من لبت سلامي كردسلامَتِ من مسكين بآن سلام ببرد
امام شهر چو محراب ابروي تو بديدسجود كرد كه هوش از سر انام ببرد
حكايت من و زلف تو كي تمام شودكه هرچه داشتم از دين و دل تمام ببرد
بدست هيچ‌كسي اوحدي نداد زمام‌غم تو آمد و از دست او زمام ببرد **
من كه خَمّارم بمسجدها مده راهم دگركآن زمان مَي خوردم و در حال مي‌خواهم دگر
محنت من جمله از عشق است و رنج از آگهي‌باده‌يي در دِه كه عقلم هست و آگاهم دگر
رَحْم بر مسكينِ سرگردان بگفتي واجبست‌رحمتي بر من كه سرگردان و گمراهم دگر
مدتي در بسته بودم ديده از ديدار خوب‌صورت او در خيال آمد ز ناگاهم دگر
روي گندم‌گون او با من نمي‌دانم چه كرداين همي دانم كه همچون كاه مي‌كاهم دگر
با زنخدانش مرا ميل است مي‌دانم كه زودخواهد افگندن ببازي اندرين چاهم دگر
هم نبخشودي دلش بر ناله شبهاي من‌گر بگوش او رسيدي ناله و آهم دگر
اوحدي امسال گر آهنگ رفتن مي‌كندگو سفر مي‌كن كه من حيران آن ماهم دگر **
منم غريب ديار و تويي غريب‌نوازدمي بحال غريب ديار خودپرداز
بهر كمند كه خواهي بگير و بازم بندبشرط آنكه ز كارم نظر نگيري باز
بر آستين خيال تو مي‌دهم بوسه‌بر آستان وصالت چو نيست دست نياز
گرم چو خاك زمين خوار مي‌كني سهل است‌چو خاك مي‌كن و بر خاك سايه مي‌انداز
درون سينه دلم چون كبوتران بتپدچه آتش است كه بر جان ما نهادي باز
خيالِ قدِّ بلند تو مي‌كند دل من‌تو دست كوته من بين و آستين دراز
هزار ديده بروي تو ناظرند و تو خودنظر بروي كسي برنمي‌كني از ناز
اگر بسوزدت اي دل ز درد ناله مكن‌دم از محبت او مي‌زني بسوز و بساز
حديث درد من اي مدّعي نه امروزست‌كه اوحدي ز ازل رند بود و شاهد باز
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 842
**
اگر بمجلس قاضي نموده‌اند كه مستم‌مرا از آن‌چه تفاوت كه رند بودم و هستم
مرا چه سود ملامت، بيار باده روشن‌كه پند كس ننيوشم كنون كه توبه شكستم
اگرچه گوشه گرفتم ز خلق و روي نهفتم‌گمان مبر كه ز دام تو شوخ ديده برستم
گمان مبر كه بدوزم نظر ز روي تو هرگزكه من چو صنع ببينم خداي را بپرستم
دلم تعلّق اگر با دهان تنگ تو داردروا بود كه بگويم كه دل بهيچ نبستم
هزار بار دلم ريش كرده‌اي بجفاهاكه هيچ‌بار نگفتي دلِ كه بود كه خستم
چو محتسب پَيِ رندان همي رود بملامت‌مكن حكايت من پيش او كه صوفي مستم
ستمگرا چه برآيد ز دست من كه ببردي‌قرار و صبر و دل و دين و هرچه بود بدستم
باوحدي دل من پاي‌بند بود هميشه‌ترا بديدم و از بند او تمام برستم **
تا فاش گشت سِرِّ دهانِ چو قند تورغبت نمي‌كند بشَكَر دردمند تو
محتاج قيد نيست كه زندانيان عشق‌بيرون نمي‌روند بجور از كمند تو
كشتند در كنار چمن سروها بسي‌ليكن نمي‌رسند به قدّ بلند تو
گر صد غبار بر دل من باشد از غمت‌مشكل جدا شود ز عنان سمند تو
ور ديگري ز تيغ جفاي تو سركشدمن سر نمي‌كشم كه شدم پاي‌بند تو
كردم فداي تو دل و دين و توان و جان‌تا خود كدام باشد ازينها پسند تو
از دردت اوحدي سخني دارد اي نگاربشنو حكايتي كه كند دردمند تو **
بنگر بر آن دوابروي همچون كمان اوو آن غمزه چو تير و رخ مهربان او
انگشت مي‌گزد به تحير كمان چرخ‌ز انگشت رنگ داده و انگشتران او
گر جان من طلب كند از من دريغ نيست‌بشنو، كه اين دروغ نگفتم، بجان او
گو بوسه‌يي بجان بفروش، ار زيان كنددل نيز مي‌دهم كه نخواهم زيان او
با دشمنان دوست كنم دوستي مدام‌زيرا كه غيرت آيدم از دوستان او
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 843 از وي بپرس حال من اي باد صبحدم‌باشد كه نام من برود بر زبان او
آنك او بحسن فتنه آخر زمان بودناچار فتنه‌ها بود اندر زمان او
آن موي او بپاي كشد گر فروكشي‌ليكن به لاغري نرسد در ميان او
گويي طبيب خفته ما را خبر نبودكامشب نخفت تا بسحر ناتوان او
روزي كه جان اوحدي از تن جدا شوداز دوستي جدا نشود استخوان او
از ذوق شعرهاي روانش بسا كه خلق‌گويند كآفرين خدا بر روان او **
امشب از پيش من اي شيفته‌دل دور مرونور چشم مني، اي چشم مرا نور، مرو
ديگري از نظرم گر برود باكي نيست‌تو كه معشوقي و محبوبي و منظور مرو
خانه ما چو بهشت است برخسار تو حورزين بهشت ار بتواني مرو اي حور، مرو
امشب از نرگس مخمور تو من مست شدم‌مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشق روي توأم خسته هجرم چه كني‌نفسي از بر اين عاشق مهجور مرو
دل رنجور مرا نيست بغير از تو دوااي دواي دل ما، از سر رنجور مرو
اوحدي چون ز وفا خاك سر كوي تو شدسركشي كم كن و از راه وفا دور مرو **
هستيم باميد تو چون دوش امشب‌برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زآنگونه كه دوش در دلم بودي تويارب كه ببينمت در آغوش امشب **
زلف تو اگر فزود و گر كاست خوشست‌قدّ تو اگر نشست و گر خاست خوشست
پيوسته سخن ز قامتت مي‌گويم‌زيراكه مرا با سخن راست خوشست **
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت‌بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت
من بنده شمعم كه ز بهر دل خلق‌ببريد ز شيرين و چو فرهاد بسوخت **
تاريخ ادبيات در ايران، ج‌3بخش‌2، ص: 844 چون دوستي روي تو ورزم به نيازمگذار بدست دشمن دونم باز
گر سوختنيست جان من هم تو بسوزور ساختنيست كار من هم تو بساز

38