.38- حسن متكلّم «1»
تاج الدين حسن متكلّم از شاعران قرن هشتم و از مدّاحان سلاطين آل كرت در هرات بود. درباره زندگاني او اطلاع كافي در دست نيست جز آنچه تقي الدين كاشاني در خلاصة الاشعار آورده است؛ و آنچه دولتشاه و هدايت درباره وي گفتهاند بسيار مجمل است. هدايت در مجمع الفصحا با استناد بر يك بيت از قصيدهيي منسوب به حسن متكلّم تصور كرده است كه او از اعقاب آل سامان بود «2»، و چون چنانكه خواهيم گفت آن قصيده از حسن نيست پس موضوع اثبات چنين شرف نژادي براي او منتفي ميگردد.
منشاء او نيشابور ولي محلّ تربيت و تحصيلش هرات بود و در همين شهرست كه علاوهبر تحصيلات ديگر علوم ادبي و شعري را نزد مولانا مظفّر هروي فراگرفت.
اين مولانا مظفّر هروي از مدّاحان آل كرت و شاعري ديرپسند و استاد بود چنانكه بقول دولتشاه شاعراني چون سلمان و خواجو را باستادي نميشناخت و هم بنابروايت
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخه خطي
* مجمع الفصحاء هدايت ج 2 ص 14.
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 301- 302.
* تذكره صحف ابراهيم نسخه عكسي.- مرقوم پنجم كتاب سلم السموات ص 40.
(2)-
منم از نژاد بزرگان سامانكه بودند شايان چتر و مواكب
ص: 845
دولتشاه در آخر عمر ديوان خود را بآب شست و بهمين سبب هم از اشعار او اندكي در دستست. درباره احوالش دولتشاه «1» و معين الدين اسفزاري «2» اطلاعات نسبة مشروحي دادهاند.
تقي الدين كاشاني درباره حسن متكلّم نوشته است كه او «در وادي علم يگانه عصر و فريد دهر بوده و در طرز معارف و طريق تحقيق بيان صحيح داشته و در طور حقايق و اهل ذوق برهان بكمال مينموده و مشايخ صوفيه و اعيان اهل تصوّف بسخن وي اعتقاد تمام داشتهاند. گويند شيخ زين الدّين ابو بكر تايبادي كه يكي از اعيان مشايخ صوفيه و مقتداي ارباب سلوكست گفته كه مولانا حسن موضع تجلّي و محلّ ظهور اسم المتكلّمست و لهذا حسن متكلّم شهرت كرده و الحق مردي خوشسخن و ذو فنون بوده و از انواع علوم بهره بكمال داشته بتخصيص در علم تصوّف و صنايع و بدايع شعري خاصه درين علوم پسنديده روزگار خود بوده و در آن وادي گوي مسابقت از ديگران ربوده. و او را در علم صنايع شعر نسخهييست مرغوب باسم ملك غياث الدين كرت، و في الواقع طرز تصنيفش مستعدّانه است. گويند در ابتداي جواني از نيشابور بدار السلطنه هرات رفت و بتحصيل كمالات مشغول گشت و در اثناي تحصيل بريكي از اكابر زادهاي آنجا عاشق گرديد ... بعد از آنكه در عشق كمال يافته بود چندگاه در خدمت شيخ زين الدين تايبادي بر طرز مشايخ سلف مجهود بتقديم رسانيد و بتاريخ سنه احدي و اربعين و سبعمائه (741 هجري) بجوار حق پيوست و در حوالي مزار شيخ فريد الدين عطّار در نيشابور مدفونست. اما ديوان شعرش ميگويند قريب بچهار هزار بيت پيدا ميشود ليكن تا اين غايت مسوّد اين اوراق بمطالعه تمام آن سرافراز نشد و برخي از آن بجهد بسيار پيدا نموده و در اين خلاصه مثبت ساخت و الحق شاعري پاكيزه سخن و خوشگوست.»
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 296- 300.
(2)- روضات الجنات في اوصاف مدينة هرات چاپ دانشگاه تهران ج 1 ص 197- 199.
ص: 846
اينست آنچه از گفتار تقي الدين كاشاني درباره حسن متكلّم مستفاد ميگردد و اين مشروحترين سخني است كه درباره آن استاد داريم.
ملك غياث الدين كرت (707- 729) كه حسن متكلّم رساله خود را در علم صنايع شعر بنام او نوشته و بنابر تذكره صحف ابراهيم مداح و نديم او بوده، پادشاه مقتدر آل كرت معاصر ايلخانان بود و اگرچه بعد از وي از رابطه حسن با دربار آل كرت اطلاعي نداريم ليكن بهرحال او معاصر فرزندان ملك غياث الدين يعني ملك شمس الدين (729- 730) و ملك حافظ (730- 732) و ملك معزّ الدين (732- 771) بوده است و بعيد نيست كه آنانرا نيز مدح گفته باشد.
در ميان اشعاري كه تقي الدين بنام حسن متكلّم ثبت كرده، و در صحّت انتساب آنها بدين شاعر علي الاصول ترديد دارم، دو قصيده است كه هردو بيك سبك و روش و با كلمات و تركيبات عربي بسيار و اصطلاحات علمي (خاصه نجومي) ساخته شده و لحن بيان در آن با ساير اشعار حسن مغايرت كلّي دارد. قصيده نخستين كه بمطلع ذيل است:
سلام علي دار ام الكواعببتان سيه چشم عنبر ذوائب از قصائد مشهور پارسي است كه مورد استقبال سلمان در سرودن قصيدهيي بدين مطلع شده است:
سقي اللّه ليلًا كصدغ الكواعببتان سيه چشم عنبر ذوائب و در همين قصيده است كه شاعر بانتساب خود بسامانيان اشاره نموده است «1». اين قصيده مسلما از حسن متكلّم نميتواند بود، زيرا گذشته از مغايرت در سبك و داشتن لحن قصايد قرن پنجم و تأثّر مستقيمي كه از شيوه سخنوري منوچهري و لامعي در آن ملاحظه ميكنيم، در مدح يكي از رجال عهد اول سلجوقيست بنام كمال الدوله ابو الرّضا فضل اللّه بن
______________________________
(1)- رجوع شود به حاشيه شماره 2 از صفحه 844.
ص: 847
محمد «1» كه تا سال 476 هجري در ديوان رسائل سلجوقيان شاغل و از ممدوحان عبد الملك برهاني و پسرش معزّي بوده است «2» و بنابر قرائن مختلف بعيد نيست كه قصيده بائيه مذكور كه منسوب بحسن متكلّم است از عبد الملك برهاني بوده باشد؛ و درباره دومين قصيده يعني قصيده عينيهيي كه تقي الدين بنام حسن متكلّم ثبت كرده «3»، بعلت شباهتي كه با قصيده بائيه مذكور دارد، همين ترديد جاريست.
ساير اشعاري كه تقي الدّين كاشاني در ذيل غزليات حسن متكلّم نقل كرده تغزلهايي از قصايد و چند رباعي است كه بتمامي روان و دلاويز و فصيح و بهمه جهات يادآور كلام فصحاي قديم و از آنجمله است:
آنشب كه يار شمع شبستان ما بودآيات خوشدلي همه درشان ما بود
روي جهانفروز و لب جانفزاي يارباغ بهشت و چشمه حيوان ما بود
چون روي دوست خوان ملاحت بگستردطاوس قدسيان مگسخوان ما بود
رضوان اگرچه باغ بهشتست مسكنشدر آرزوي كلبه احزان ما بود
در گردن مراد كنم دست آرزوگر رايِ يار بر سر پيمان ما بود
ويرانه جاي گنج بود پس غريب نيستگر گنج عشق در دل ويران ما بود **
اي نور رخت پرده خورشيد دريدهبر برگ گلت سنبل خودروي دميده
______________________________
(1)-
نگه كردم اندر جهان لطايفبتخت عميد فريدون مراتب
كمال دول بو رضا كآفرينشبود در خطب زين الفاظ خاطب
سليمان بساط سكندر محافلمحمد معالي حيدر مناقب ...
(2)- درباره او و خاندانش رجوع شود به وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقي تأليف مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني، چاپ دانشگاه تهران 1338 شمسي ص 57- 66
(3)-
الا يا براق الدجي برق لامعكه نور تو گشت اندر آفاق ساطع
تو ضاحك همه ساله و ابر باكيتو ساير همهروزه و خلق هاجع ...
ص: 848 ياقوت لبت سلسله بر عقل نهادههاروت خطت غاليه بر ماه كشيده
مشتاق حديثت چو بنفشه همهتن گوشجوياي جمال تو چو نرگس همه ديده
بر طرف گل روي تو آن خال دلافروزچون نقطهيي از غاليه بر ماه چكيده
هر صبحدمي گشته روان همچو غلاماندر كوكبه حسن تو خورشيد جريده
چون نرگس جادوي تو در باغ لطافتكس غمزه خونخوار نديده نشنيده
با دلشدگان وصل تو داني چه حديثستآهوي بلا ديده از دام رميده
صد خار جفاي تو مرا در دل بنشستهرگز گلي از باغ وصال تو نچيده **
پرده عقل ميدرد غمزه نيم مست توآب حيات ميچكد از لب ميپرست تو
هست چراغ چشم و دل شعله شمع طلعتتهست كمند زلف جان حلقه همچو شست تو
صومعها پر از خروش نيست جز از كرشمهاتميكدها پر از فغان نيست مگر ز دست تو
دل ز گدايي درت سلطنت عظيم يافتگشت بلند مرتبت عقل چو گشت پست تو
بر محك خرد بود نقد دلم درست قلبگر نكند بجان طلب منزلت نشست تو **
از شكرِ يار تا نبات برآمدجان من از هوش وز ثبات برآمد
برگ بنفشه نگر كه باغ رخش رااز طرف چشمه حيات برآمد
عقل نظيرش نيافت گرچه فراوانگرد سراپاي كاينات برآمد
زمزمه عشق پيش شمع جمالشاز همه بتهاي سومنات برآمد
نعره توحيد نزد لمعه نورشاز دل عُزّي و جان لات برآمد
قامت محراب ابرويش چو عيان شدغلغل و افغانِ الصّلوة برآمد
دفتر حسنش دبير حسن چو بگشادوجه مرادات را برات برآمد
مصحف عشقش دلم چو كرد ز هم بازجان مرا آيت نجات برآمد **
ص: 849 تا نگويي كه مرا از تو شكيبايي هستيا دل غمزده را طاقت تنهايي هست
ني مپندار كه از دوري روي تو مراراحت زندگي و لذّت برنايي هست
مكن انديشه كه تا دور شدي از چشممديده را بيرخ زيباي تو بينايي هست
ناتوانم ز غمت تا تو گماني نبريكه مرا با غم عشق تو توانايي هست
خوانديَم بيدل و رسوا و نگويم كه نيَمهرچه گويي ز پريشاني و رسوايي هست
اندرين واقعه بر قول تو انكاري نيستدر من از عيب و هنر هرچه تو فرمايي هست
كس نگفتست در آفاق كه در عالم عشقمثل من عاشق شوريده سودايي هست
كس ندادست نشان در ختن و چين و چگلكه بتي چون تو بشيريني و زيبايي هست **
از حسن تو دهر گلستانيستوز بزم تو چرخ سايبانيست
در كوي تو عقل هرزهگرديستدر وصف تو نطق بيزبانيست
هر حلقه ز زلف مشكبارتمأواي دلي و جاي جا نيست
هر غمزه چشم نيم مستتبنياد خرابي جهانيست
در هر طرفي ز چين زلفتاز عنبر و مشك كاروانيست
در هر چمني ز حسن رويتاز نزهت و لطف بوستانيست
با ياد جمال جانفزايتهر زاويه كعبه امانيست **
ابروي كمان مثال جانانمحراب دلست و كعبه جان
از رونق زلف او برافتادقدر گل و قيمت گلستان
كج كرده كلاه گوشه حسنبرتافته طُرّه پريشان
از ساحري دو چشم خونخواروز كافري دو زلف فَتّان
بر خاك فگنده سحر هاروتبرهم زده دار ملك ايمان
دلهاي شريف را بحيلتجانهاي لطيف را بدستان
ص: 850 آويخته از كمند گيسوانداخته در چَهِ زنخدان
تا جان گردد اسير و مدهوشتا دل گردد زبون و حيران
آراسته روي عالم افروزپيراسته زلف عنبر افشان **
مژده اي عاشقان كه آمد بازغمزه يار در كرشمه و ناز
بر مقيمان كنج مستوريعشق او پاره كرد پرده راز
گر ببينند كعبه كويشاهل تقوي قضا كنند نماز
دل بشويد ز جان شيرين دستنرگسش چون كند عتاب آغاز
بر دل عاشقان شيداييغمزه اوست مُشرف و غمّاز
در گلستان لطف و باغ جمالطرّه اوست دلبر و طَنّاز
در ره وصل دوست آبله شدپاي عقلم ز بس نشيب و فراز
سوي كاشانه حقيقت وصلعشق محرم بود نه عقل مجاز
جان مشتاق من ز آتش دلهمچو شمعيست جمله سوز و گداز
با جفا و عتاب او ما راچارهيي نيست غير عجز و نياز *
اي رخ زيباي تو روضه رضوان دلوي لب جانبخش تو چشمه حيوان دل
شيوه ديوانگي منصب هر عاقلستتا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
از خط سبزت بخوان قصه اندوه جانوز سر زلفت بپرس حال پريشان دل
لابه بيچارگي پيش تو بيحاصلستدر تو ندارد اثر ناله و افغان دل
در دل شيدا بود درد تو چون جان عزيزتا لب لعلت كند دارو و درمان دل **
شمايلِ قَدِ تو نيست سرو بستان راحلاوتِ لبِ تو نيست آب حيوان را
بكفرِ زلف تو اقرار كرده بود دلمبماهِ روي تو تجديد كرد ايمان را
ص: 851 چو قصد خون مسلمان كند همي آخرنصيحتي بكن آن چشم نامسلمان را
ز چارسوي چمن ميدمد نسيم بهشتمگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را **
اي روي تو قبله دل و منظر جانسوداي تو زينت دل و نور جنان
در پيچوخم زلفشكن برشكنتدل بر سر دل فتاده جان بر سر جان *
تا چند حديث زهد و طامات كنمتا كي صفت كشف و كرامات كنم
از مسجد و مدرسه ملالم بگرفتوقتست كه ميلي بخرابات كنم *
چون روي تو در دهر دلارايي نيستخوشتر ز سر كوي تو مأوايي نيست
گر از تو مرا اميد وصلست مرنجدر هيچ سري نيست كه سودايي نيست *
ما از مي عشق دوست مستيم هنوزبر قاعده عهد الستيم هنوز
يارا ز چه ز بيوفايي از ما برگشتما توبه مهرش نشكستيم هنوز *
از روي تو تازه نوبهاري دارموز زلف تو خوش بنفشهزاري دارم
همچون كمرت بر خود از آن ميپيچمكز مويِ ميانِ تو كناري دارم *
يكچند اسير نفس ابليس سرشتبودم بكليسيا و رفتم بكنشت
در كعبه اخلاص كنون معتكفمفارغ ز عذاب دوزخ و ذوق بهشت
ص: 852
39- بدر چاچي
فخر الزّمان بدر الدين محمّد چاچي از شاعران قرن هشتم هجري است كه در هندوستان شهرت يافته و آثار او در ايران رواجي نداشته است. وي خود نام و نسبت خويش را در اشعارش بصورتهاي مختلفي آورده است مانند: «بدر چاچي» و «بدر» و «چاچي» و «فخر الزّمان» و از آن اشارات معلوم ميشود كه لقب فخر الزّمان را سلطان محمد بن تغلق بوي داده بود «1».
ولادت بدر در چاچ، ناحيهيي در آنسوي سيحون كه قصبه آن بناكت بوده است، اتفاق افتاد. از كيفيت زندگاني و تحصيلاتش در زادگاه وي خبري نداريم و همينقدر معلومست كه او ظاهرا در اوان جواني بهندوستان رفت و در دستگاه سلطنت امراي تغلقيّه كه خود بدر غالبا آنانرا «آل بهرام» مينامد «2»، وارد شد و به سلطان ابو المحامد محمد شاه بن تغلق (725- 752 هجري) اختصاص يافت.
درباره اين محمد بن تغلق پيش ازين در جاي خود سخن گفتهايم «3» و ميدانيم كه او پادشاه مقتدري بود كه مشكلات فراواني را كه از اطراف براي دولت مماليك دهلي
______________________________
(1)-
چاچي كه لفظ او شكر افشانتر از منستدر باغ مدح طوطي نغمتسراي ماست
ز مدحت در دهان اهل معنيزبان بدر چاچي شكر انداخت
بدين در بدر چاچي را سخن شيرين غلامي داناگرچه خسرو عادل كند فخر الزمان نامش
قمطره شكرست اينكه بدر چاچي گفتسميطه درر است اينكه سفت فخر زمان
(2)-
قبه چتر سياه آل بهرام اين زمانبر سر ديوان هفتم طارم كيوان رسيد
رخ خورشيد ز آن سرخست كاو خورشيد انور راتشبه كرد با چتر سياه آل بهرامش ...
(3)- همين كتاب و همين جلد ص 25
ص: 853
پيش آمده بود با جنگهاي ممتدّ رفع كرد و متصرّفات وسيع دولت مسلمان دهلي را حفظ نمود و براي آنكه قسمتهاي جنوبي متصرّفات آن دولت را در هند بهتر اداره نمايد پايتخت خود را بقلعه ديوگيري در ناحيه مركزي آن سرزمين انتقال داد و آن را دولت آباد ناميد «1»، و هموست كه براي تقويت حكومت اسلامي هند بعد از زوال دولت عبّاسي بغداد دست ارادت بجانب خلفاي عباسي مصر كه تحت حمايت مماليك مصري خلافت عباسي را در آن ديار ادامه ميدادند، دراز كرد و نخست با ابو الرّبيع سليمان بن احمد بن حسن كه با لقب المستكفي از سال 701 تا 740 خلافت مينمود بيعت كرد «2» و چون او درگذشت بيعت خود را با جانشينش ابو العبّاس احمد ملقّب به الحاكم (740- 753) تجديد نمود «3» و اين بيعتها تا پايان عمر او استوار و برقرار ماند و بهمين سبب او خود را وليّ عهد خليفه و مولي امير المؤمنين ميدانست و بدين ترتيب حكومت خود را در نزد مسلمانان هند مشروع جلوه ميداد «4» و رسيدن عهد و لوا و منشور خليفه را براي خود فتوحي ميشمرد چنانكه
______________________________
(1)- خرابهاي قلعه ديوگيري و شهر دولت آباد در نزديكي اورنگ آباد كنوني باقي است.
(2)-
بلي چنان حرم آباد آنچنان شاهي استكه او متابع امر خليفه دنياست
ابو الربيع سليمان خليفه برحقكه آستان درش آفتاب عز و علاست
امام امت احمد كه خسرو هندشبجان غلام و بدل چاكرو بتن مولاست
ابو المحامد غازي محمد تغلقكه هندوي در اوصد چو پادشاه خطاست
(3)-
شاه دين احمد ابو العباس امير المؤمنينآنكه آل و دوده عباس را سردفترست
آنكه از جان بيعت فرمان او بردل نوشتپادشاه شرق و غرب و حاكم بحروبر است
بو المحامد ظل حق سلطان محمد كز شرفدود شمع بزم او شمع رواق اخضر است
(4)-
ولي عهد خليفه محمد تغلقخدايگان سلاطين دين جم جمهور
مولي امير المؤمنين سلطان عالم شاه دينبلك آفتاب مهر و كين روح الملايك چاكرش
مولي امير المؤمنين سلطان محمد شاه دينهم برده آب آبتين هم فر دارا ريخته
ص: 854
از اشعار بدر اين معني هم مانند مطالب مذكور ديگر چندبار دريافته ميشود «1».
سلطان محمد بن تغلق نسبت به بدر بانظر احترام مينگريسته است چنانكه او را فخر الزّمان لقب داد «2» و برخوان خويش نشاند و داروي خاصّ خود را بدو داد «3» و او را بمأموريّت سياسي فرستاد «4» و در بيماري او را دعا كرد و شفايش را از خدا خواست «5».
مدّت اقامت بدر چاچي در دربار محمّد بن تغلق و در هند بدرستي معلوم نيست
______________________________
(1)- از آنجمله است در قصيدهيي بمطلع:
دوش آن زمان كه خسرو زرين قباي خوردر ميكشيد خلعت عباسيان ببر و در قصيده ديگر:
چون از خليفه شاه را منشور آمد بالواشد باز نور و الضحي بر فرق طاها ريخته
(2)-
خسروم فخر زمان خواند ولي هست مرالقب آن ماه كه در نيمه ما هست تمام يعني لقب واقعيم «بدر» (- قرص ماه كه در وسط هرماه تمام و كامل ميشود، ماه تمام) است ولي پادشاه مرا فخر الزمان خوانده و لقب داده است.
(3)-
بنده را شاه بر سر خوان خواندآنكه اصلش ز نسل جمشيدست
گفتمش كاحتمال بيماريستگفت در صحت تو اميدست
قرص ما خور كه به شوي روزيبدر فربه ز قرص خورشيدست
(4)- اين مطلب از قطعهيي برميآيد كه بدين بيت آغاز ميشود:
خطاب كرد كه اي بدر باجمال مليحبنيك روز روان شو چو رستم دستان و آن مربوطست بمأموريتي كه پادشاه او را براي رفتن بقلعه ديوگيري در سال 745 داده بود.
(5)-
خبر بخسرو عالم رسيد در ساعتجواب گفت هنوزش بقا فراوانست
هنوز خاك درماش سرمه چشم استهنوز ابر كف ماش آب احسانست
دعاش كرد شهنشه بحق كه جان بخشششفاش ده كه مرا بنده بسامانست
ز آب مرحمت خويش بخش برگ و نواشكه شاخ گلبن دين را هزار دستانست
شفاش داد هم اندر زمان خداوندشكه او كنون بدل و جان غلام سلطانست
ص: 855
ولي چون در يكي از قصائد خود چنانكه ديدهايم از بيعت محمد بن تغلق به ابو الربيع سليمان اشاره كرده پس قاعدة ورود او بدربار محمّد شاه در اوايل عهد وي واقع شده بود و نيز از آنجا كه در قطعهيي از اشعار خويش كه درباره مأموريت خود به قلعه ديوگيري (دولتآباد) سروده، تاريخ آن را كه ماه شعبان سال 745 هجري بوده است بتصريح آورده «1»، پس ناگزير تا اين سال در خدمت محمد بن تغلق ميزيسته است و ازينروي ميتوان وفات او را در سرزمين هند دانست؛ و چون او كسي ديگر از پادشاهان تغلقيّه را نستوده است پس تاريخ وفاتش منحصر است بين دو سال 745 و 752 هجري كه آخرين سال حيات محمد بن تغلق بود.
بدر الدّين ديوان خود را در سال 745 (- دولت شه) تنظيم كرده و درينباره چنين گفته است:
سال تاريخ عرب «دولت شه» بود بعقدكآسمان عقد سخنهاي مرا داد نظام
هريكي دانه ازين دُرّ شبافروز بچشمزرّ پخته است بزير شبه و نقره خام
زلف بوياست كه بر عارض مه شد زنجيرزاغ گوياست كه بر بال حواصل شد دام
همه در عين سوادند چو نور ديدههمه تحرير خيالند كشيده در دام
همه بر روي سَحَر سايه خورشيد افروزهمه در وقت نظر شكّر مشكين اندام
همه پيرايه گوشند در انواع سخنهمه گوياي خموشند در انواع كلام ...
ثبت كرد از اثر مدحتِ شه نام مراصدر ديوان قضا بر سر منشور دوام
خسروم فخر زمان خواند، ولي هست مرالقب آن ماه كه در نيمه ماهست تمام (- بدر) ازين ديوان نسخ كم موجودست. در تهران نسخه كتابخانه مجلس شوراي ملّي بشماره دفتر 14072 و در پاريس نسخه ناتمام كتابخانه ملّي بشمارهsuppl .760 از مجموعه نسخ
______________________________
(1)-
بسال «دولت شه» بود، غره شعبانكه سوي مملكت ديوگير شد فرمان و «دولت شه» مساويست با 745.
ص: 856
خطّي فارسي، ازين ديوان ملاحظه شد. نسخه كتابخانه مجلس در حدود 2100 بيت و نسخه كتابخانه ملّي پاريس متجاوز از 1800 بيت دارد و آنچه تقي الدين كاشي از اشعار او در خلاصة الاشعار نقل كرده از 500 بيت متجاوز نيست. طبعي ازين ديوان بسال 1307 قمري در شهر كانپور هند بتصحيح مرحوم مولوي محمد هادي ترتيب يافته است كه از حيث شماره ابيات مساوي نسخه كتابخانه مجلس شوراي ملي است و آنرا ديدهام.
ديوان بدر چاچي مركّبست از قصايد و قطعاتي كه جز در چند مورد كه متضمن اشاره باحوال شاعرست، باقي همه در مدح محمّد بن تغلق و استقبال از قصائد معروف انوري و خاقاني و پيروان مكتب اين دو شاعر و مقرون بصنايع و استفادههاي بسيار از اصطلاحات علمي است. شيوه تركيب كلام درين اشعار عبارتست از ايراد كلام منتخب جزيل همراه باتشبيهات متعدّد و علي الخصوص بكار بردن انواع مجاز و استعاره بحدّ وفور و بنحوي كه سخن استادان معروف پايان قرن ششم را بخاطر ما ميآورد.
بلوشه در شرحي كه بر نسخه ديوان بدر چاچي در فهرست نسخ خطي فارسي كتابخانه ملي پاريس نوشته «1»، گفته است كه بدر چاچي منظومهيي ببحر متقارب در ذكر پادشاهي سلطان محمد بن تغلق ساخته و آنرا در سال 745 بپايان رسانيده است. گمان ميكنم كه قطعه مذكور از بدر چاچي درباره جمعآوري ديوان خود بسال 745 بلوشه را باشتباه افگنده و تصوّر كرده باشد كه آن ابيات درباره نظم منظومهيي خاص بشيوه «شاهنامه» است، ولي چنين نيست و بدر چاچي بنابر آنچه ميدانيم، جز همين ديوان موجود مجموعه شعر يا منظومه ديگري نداشت.
در ذيل اين مقال بيفايده نيست كه گفته شود در تذكرهها نام بدر چاچي بندرت آمده است. آنچه درباره او در تذكره مخزن الغرائب ديدهام شرح بيارزشي است كه مبتني است بر تخليط بدر چاچي با بدر جاجرمي و بهمين سبب در آن تذكره وي شاگرد
______________________________
(1)-
Catalogue des manuscrits Persans Par E. Blochet, Vol. III, P. 205- 207. ص: 857
مجد همگر و مدّاح شمس الدين صاحب ديوان جويني دانسته شده است. گمان ميرود كه بلوشه همين تذكره را با سفينه خوشگو اشتباه كرده باشد زيرا در اين تذكره اخير كه او دوبار در بيان حال بدر چاچي بدان استناد كرده است، شرحي درباره شاعر مورد بحث نديدهام. در تذكره صحف ابراهيم تصريح شده كه «بعضي تذكرهنويسان بدر چاچي و بدر جاجرمي را يكي دانستهاند». وي درباره بدر چاچي گويد كه: «معاصر و مداح قتلغ يعني تغلق شاه [بود]، اشعارش تازه و مغلق و مدوّنست، در هندوستان بيشتر بسر برد، بعهد محمد شاه بن تغلق شاه كه در حوالي سنه هفتصد و بيست و هفت فرمانرواي دهلي بود رحلت نموده» و چنانكه ملاحظه ميكنيد اطلاعات كوتاه وي درباره بدر چاچي چندان دور از صواب نيست و با اندك اصلاح قابل قبول ميتواند بود.
رضا قليخان هدايت «1» اطلاع سودمندي درباره بدر چاچي نداده است جز آنكه اشعار قابل ملاحظهيي از ديوان او نقل كرده و او را بحق بدربار سلطان محمد بن تغلق منسوب داشته است.
اما در خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي كه شرح مفصلي ذيل عنوان «مولا بدر الدين شاشي شرواني» آورده، اين شاعر با يكي از چند شاعري كه تخلص بدر داشتهاند اشتباه شده است و در عين آنكه تمام اشعار منقول در ذيل اين نام از بدر چاچي است، خود او اولا از اهل چاچ و ساكن شماخي شروان دانسته شده و ثانيا بعهد تيمور منسوب گرديده و ثالثا مريد كمال خجندي و از اقران مولانا كاتبي بشمار آمده، و بر همين نهج ذكر احوال او از حقيقت دور افتاده است و معلوم نيست چگونه با تكرار نام محمد بن تغلق و چندبار اشاره به «هند» در اشعار منقول مذكور، تقي الدين متوجه اشتباه خود در سكونت دادن «بدر شاشي» در شروان و شاعري در آن سامان نگرديده. وي در پايان سخنان خود درباره «مولانا بدر الدين» گفته است كه بعد از شصت سالگي بزيارت حرمين رفت و در بازگشت بشروان سه سال بسلامت گذرانيد و سپس بصرع و لغوه دچار
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 169.
ص: 858
شد و در زمان بيماري بتنظيم «ديواني مشتمل بر سه هزار بيت از غزل و قصايد اشتغال فرمود» تا در سال 754 «1» درگذشت.
چنانكه درين عبارت ملاحظه ميشود بدر چاچي بقول تقي الدين ديوان خود را مقارن سال 754 تدوين كرد و حال آنكه خود شاعر تاريخ مذكور را بسال 745 تعيين نموده و علاوهبرآن در ديوان بدر چاچي غزل ديده نشده و تقي الدين هم از نمونههاي غزلهايش جز چند تغزل ناقص چيزي نياورده است.
اگر بتاريخ 754 كه تقي الدين براي سال فوت بدر چاچي ذكر كرده اعتماد كنيم شاعر مذكور تا دو سال بعد از مرگ محمد بن تغلق زنده بود ولي اين امر مستبعد بنظر ميآيد زيرا هيچ قرينهيي براين در ديوان او نميتوان يافت.
آنچه تقي الدين از اشعار بدر چاچي نقل كرده قصيدههاي منتخب او در حدود پانصد بيت و خود مأخذ سودمندي براي تحقيق در اشعار بدر چاچي است. از اشعار اوست:
از نام تو بر كام زبانها شكر افتدوز بوي تو در گلشن جانها شرر افتد
بر ياد تو ناهيد اگر چنگ سرايدصد قطب برقص آيد و از چرخ درافتد
خورشيد چنان مست شد از ساغر مهرتكاو را خبري نيست كه بر بام و درافتد
بهرام ز سهم تو چنان خسته كه هر شامبر چهره او خون جگر را گذر افتد
هردل كه نشد تشنه ديدار وصالتشك نيست كه در شعله نار سقر افتد
و آن جان كه نشد سوخته آتش مهرتخاكيست كه از تَحْتِثَري «1» زيرتر افتد
______________________________
(1)- اين تاريخ در نسخهيي از خلاصة الاشعار كه عكس آن در اختيار منست (و نسخه اصل مؤلف بنظر ميآيد و در بسياري از موارد اصلاحات ثانوي او در نسخه مشهودست)، 854 نوشته شده و بعد بالاي 8 عدد 7 افزوده شده و همين نشان ميدهد كه تقي الدين در پايان مطالب خود بعد از ملاحظه اشعار بدر كه در مدح محمد بن تغلق است بترديد افتاد و تاريخ فوت او را يك قرن بعقب برد و بدينترتيب خود بخود او را از همعصري تيمور و همقريني كاتبي منعزل ساخت. من در متن تاريخ 754 را ترجيح دادم زيرا مسلم است كه نظر ثانوي و تصحيحي تقي الدين را ميرساند.
ص: 859 در دايره مهر تو هرگز نشود جمعآنرا كه نظر بر ورق ماه و خور افتد
چون صبح كه زد يك نفس از سينه پرسوزكي ميل بخواب آيد و مهرش بخور افتد
هر صبح خطابي كندم مرغ سحرخوانچون آتش وجدش همه در بال و پر افتد
كاي بدر كليد در عرفان بكف آورز آن پيش كه نُه طارم شش رويه برافتد
انديش از آن روز كه از زلزله صورمنشقّ شود اين گنبد و آن خشت زر افتد
تا چند ترا از هوس زلف دلارامبر طشت زر از دانه عبهر دُرَر افتد
ز آن زلف پريشان مشو انجم صفت از مهركآن زلف نه شاميست كه گرد سحر افتد؟
جادوي سياهيست كه از جنبش بادياز كنگره ماه نگونسار درافتد
ابروش كمانيست كه هر تير كزو جستتا سينه خبردار شود برجگر افتد
و آن خال بلاييست سيه كز سبب اودر عالم ايمان تو صد شور و شر افتد
كام و لب شيرين خود اي دوست مكن تلخآندم كه ترا در قدح مي نظر افتد
در ميكدهيي رو كه يكي قطره ز جامشگر عرش خورد تا بابد بيخبر افتد
در نغمه اطروبه او چرخ زند خوشرقصي كه كلاه زرش از فرقسر افتد
ور ابر برد بوي بخارش بسر كوهدامن بسر آيد ز ميانش كمر افتد
در مجلس خسرو نه همانا كه كسي رازين قطعه شيرين هوسي بر شكر افتد
چون بدر مدان كاملم اندر ره انشاءدر بحر سخن گربِه ازين دُرّ تر افتد **
وَجْهِ زر از روي دارد چشم لؤلؤ بار منقلب شد نقد روان ز آنروي در بازار من
هندوي كيوان بمن نفروخت شادي را از آنكمشتري ننهاد نقد رايجي دربار من
پيش از آن كاين بيضه زرّين بيفتد ز آسماندر خروش آيد خروس از نالههاي زار من
هر سحر مانند شمع از اندكيّ عمر خويشصبح را در خنده آرد گريه بسيار من
همچو آه سرد صبح و گريههاي گرم شمعآتش اندرخور زند دود دل افگار من
باهمه مهري كه دارد صبح خنجر ميكشدتا چه بازيها كند اين بدگهر در كار من
ص: 860 خاكسارم بادپيما آب رويم رفته استگو برو تا شادمان گردد دل اغيار من
گو روان شو سوي چشم از درد بيآبي مرادانه دانه خون دل از سينه پرنار من
گو سپر گرد آسمان و گو عطارد تير شوسر نخواهد تافت اين قدّ كمان آثار من
در كمان چرخ گر آتش زند تير سحركم نگردد حلقهيي از جوشن مقدار من
صرصر صور ار فلك را هفت دامن بر دردريشهيي را رَعْشه ندهد گوشه دستار من
خرمن ماه ار فروريزد ز راه كهكشانكم نگردد يك جوي از دَخْلِ استظهار من
رَيع رَبْع چار رُبع شش جهت را خمس يافتعاشرِ نُه تخته باغ از عُشرِ يك انبار من «1»
عرصه باغ دو عالم را مساحت كرد وَهمنشوهيي ديدش رَقَم در دفتر اسرار من
نصفِ رُبعِ عُشر آمد در ترازوي خردترّ و خشك هردو كَون از حاصل ادرار من
من كه در فتوي سبق بردم ز برجيس آفتابنُه لگن از تنگهاي لعل كرد ايثار من
قُدسيان اندر نماز آيند تا شد دايماسبحه اورادشان سِمطِ دُرِ اشعار من
مُصحفِ نُه جلد با هفت آيتِ زر ماه راهر مهي سيپاره ديد از غيرت انوار من
عقل كُلّ را در دبيرستانِ اسرار ازلطفل ابجد خوان شمارد جان معنيدار من
از شراب لايزالي دوستگانيها دهدجان سرمستانِ حضرت را دل هشيار من
شاهبازان رواق كبريا را زَقّه دادطوطي سدرهنشين از شكّر گفتار من
من چو شمع از خود سرافرازم چراغ آفتابروز و شب پروانه گردد بر سراي تار من
ز آن سواريها كه باشد صادقان را نيم شبصبح را در خواب مانَد خاطر بيدار من
در سرِ سودانمايِ مرغِ گِل خوارِ قلمجان عيسي مينگارد عطسه افكار من
اين دعاوي جمله نامشروع گفتم، زين سپسذيل لطف كردگار و دست استغفار من
______________________________
(1)- عاشر نه تخته باغ يا عاشر نه تخت باغ: يعني دهمين از نه تختنشين كه مقصود عقل عاشر است، يعني عقل فعال كه مدبر امور فلك مادون قمر است، و نه تختنشين ديگر عقول نهگانه ديگرند. معني بيت اينست: آنچه عقل فعال در تمام عالم مادون قمر دارد بمنزله خمسي است كه از عشريك انبار خود بدو دادهام، يعني من همه عالم هستي را بدو باز بخشيدهام.
ص: 861 خاك بر سر باد و آتش در جگر گر بعد ازيناينچنين جرأت نمايد نفس شيطانسار من
من كيم آن موي كورا حلقه سازد قطره آبشاهد اين حال شد اشك و تنِ بيمار من
كمترم ز آن مور كورا سايه نَبْوَد بر زميننيست را هستي بود در مَعْرَضِ آثار من
بادپيما خاكِ بيآبي بُدَم گردِ جهانبر دَرِ سلطان فروغي يافت كار و بار من
تاكه گشتم بر دَرِ حُكمش چو خاتم حلقه پشتچون نگين زرّين بشد بام و در و ديوار من **
تا تنگهاي لعل شد بر تختِ مينا ريختهبر روي روز از زلف شب مُشك است هرجا ريخته
در كام ديو هفتسر بين لعبتان سيمبرخاك سيه زين غم نگر بر فرق دنيا ريخته
مَه در نَسيجِ يك شبه بزّاز سيمابي كله «1»يك زرد فُوطه تَه بتَه هنگامِ سودا ريخته
اين چنگ بين مصبوغ دَف از بيتِ مُطرب در شَرَفبل ماهييي دان كز صدف گوهر بر اعضا ريخته «2»
مويِ سَرِ غولست شب يا مُويِ مَرْغولست شببَل مُشكِ محلولست شب بر دشت و صحرا ريخته
شب زنگيي سيمين سرش بَچْگانِ رومي در برشوز زعفراني معجرش شد آبِ ديبا ريخته
اطفال بين زرّين سَلَب در مَهدِ مينا خشك لبوز مهرشان پستان شب شيرِ مُصَفّا ريخته
______________________________
(1)- بزاز سيمابي كله: كنايه از آفتابست.
(2)- مقصود از چنگ هلال، و از دف آفتاب، و از بيت مطرب خانه زهره است، و شرف مقابل هبوط و مقصود درينجا موقعي است كه آفتاب در برج ميزان باشد كه زمان اعتدال خريفي است. در نسخ بجاي «مصبوغ» «مصنوع» هم ديده شده، فتأمل.
ص: 862 بين زنگي و رومي بهم اين در دِق و آن در وَرَموز حلقشان هر صبحدم زين غصّه صفرا ريخته «1»
زرّين صدف تا در بره است نقره بعنبر همسره استوز ابر دريا پُردُرست لؤلؤ بهرجا ريخته
آن نقطه ياقوت سان چون بر الف گردد روان «2»اوراق گل بيني از آن بر لَوحِ غبرا ريخته
چون رومي زرين سپر كرده حمايل در كمرزنگي ز دست اين خبر از معده سودا ريخته
چون كيش تير از جرم خور پيش كمان دارد سپربيني ز شمشير سحر برق آتش آسا ريخته «3»
آن شاهد تب لرزهدار سرطانش چون سازد نزارآتش شود بر خاك و خار از تَفِّ حُمّي ريخته «4»
آن آهوي آتشنشان شيرش چو گيرد در دهانزردآب خون گردد از آن در جوف خارا ريخته «5»
در چاه زهره ز آفتاب دَلْوِ زَر آرد ماهتابتا گردد آبِ التهاب از رويِ گَرما ريخته «6»
______________________________
(1)- زنگي: شب، رومي: روز؛ روز گرفتار مرض دق است و ميكاهد، شب در حال تورم و افزايش است؛ و صفرا كنايه از فلق بامدادي است.
(2)- مقصود از ياقوت قرص آفتابست و مراد از «الف» در نجوم برج «ثور» است
(3)- تير: عطارد و مقصود از كيش (تيردان) تير «جوزا» ست كه خانه عطارد است؛ كمان يعني برج «قوس».
(4)- شاهد تب لرزهدار يعني آفتاب.
(5)- آهوي آتشفشان يعني آفتاب و مراد از «شير» برج «اسد» است.
(6)- چاه زهره يعني برج سنبله كه خانه هبوط زهره است. برج سنبله موسم باران موسمي هند است.
ص: 863 ميزان ز مِهْرِ مُهْرِ زَر كافور را با مشكِ تريك وزن كرده هر سحر زر بيمُحابا ريخته
چون دست خورشيد كرم جمشيدِ افريدون عَلَمآن هردم از خاك قدم آب مسيحا ريخته
مولي امير المؤمنين سلطان محمد شاه دينهم بُرد آب آبتين هم فرّ دارا ريخته مطلع ثاني
آمد مَهِ من بر شفق عِقْدِ ثُريّا ريختهبر لاله از بادامِ تر لؤلويِ لالا ريخته
بر لعل غلطان زيبقش بر گل دوان ده فندقشوز عنبر افشان زورقش بر خاك دريا ريخته
بادامِ او بِركه نشان عُنّاب او سِركه فشانبَچْگانِ رومي وَش از آن هندويِ بينا ريخته
گفتم دلت غمگين چرا ماهِ نوَت پُرچين چراو آن رشته پروين چرا بر ماهِ رَخشا ريخته
گفتا كه در بزم تَعَب من مست عشقت روز و شبتو با دگر كس از طَرَب در جامْ صهبا ريخته
ياد آر از آن نوشين لبان چون گل بخاك اندر خزانآن سنبلِ مَرغول سان از روي زيبا ريخته
گر بايدت جام طرب از ساقي وحدت طلبكآن ميشود بيدست و لب در كام جانها ريخته
و آن باده بيپيمانه دان و آن شمع بيپروانه داندر كام هر بيگانه دان زر بيمُحابا ريخته
ميداد پندم آن صنم وَز سوزِ سينه دَم بدَمبر زعفران آب بَقَم از چشم شهلا ريخته
ص: 864 بگرفتمش در بر چو چنگ من در نوازش او بجنگصد عنبر زنجير رنگ از زلف در پا ريخته
گفتم منم بر روي تو آشفتهتر از مويِ تواي هرشب از گيسوي تو چشمم ثريّا ريخته
بگريست خُم مريم سيَر مَهْدِ مسيحش جامِ زرخون دلِ مريم نگر در پايِ ترسا ريخته
جامست عيسي بيگمان كز بهر قوت جسم و جانمُرغِ گِلينَش از دهان ياقوتِ حَمرا ريخته
شكل حباب از رويِ مي چون بر گلِ رُخسارْخُوَيمي آتش و بر فَرقِ وي صد اقْچه گويا ريخته
آن ساغر پرويننشان بر پنج ماه نو «1» دوانهردم شفق را از دهان روز تماشا ريخته
مائيم بر خاك درت سرگشتهتر از عنبرتاي آتشِ بادآوَرَت «2» آبِ رخ ما ريخته
بر لاله آن سنبل نگر در چنگ زاغي گل نگرچون من دو صد بلبل نگر بر شوقت آوا ريخته
خالت بچشم آن كافرست كز جور او مردم نرستيك زنگي آتشپرست آبِ دو لالا ريخته
تو سرو بالا از شكر قفلي نهاده بر دُررمن پيل بالا سيم و زر بر شاه والا ريخته
سلطان محمد كز ظفر تيغش گرفته بحر و بَرّخصم از شَبَه «3» بر طشتِ زر دُرهايِ بَيضا ريخته مطلع ثالث
اي دستت آبِ رويِ يَم از پنج دريا ريختهتيغت شرارات ستم بر جانِ اعدا ريخته ... الخ
______________________________
(1)- پنج ماه نو: پنج انگشت.
(2)- آتش بادآور: لب.
(3)- مراد از شبه درينجا چشم است.
ص: 865
**
در خنده گلروي مرا پروين بريزد شكّرشدر گريه هندوي مرا سيماب ريزد بر زرش
آن نرگس پر نسترن از مهر آن ماه ختنهندوست سيمين پيرهن بَچْگانِ رومي در برش
سروِ مرا بر گرد مه حلقه زده مار سيهچون افتد آن مشكِ دوتَه بر طرف گلبرگ ترش
آن پسته خندان نگر و آن چشمه حيوان نگرو آن يَخچه پنهان نگر ز آن آتش جانپرورش
در خون نشسته شيربين بر برگ لاله قيربيناز سايه صد زنجير بين بسته بر اطراف خورش
تا شور افتد در جهان در پسته دارد دُر نهانتا تلخ گردد كام جان رسته نبات از شكّرش
آندم كه زد آن بيوفا بر فرق دل تيغ جفاكردم دل مجروح را مرهم بمدح داوَرش
مولي امير المؤمنين سلطان عالم شاه دينبل آفتاب مهر و كين روح الملايك چاكرش **
پروين ز چه پنهانست در لعل شكر بارشزنجير كه بست از شب گرد مَهِ رخسارش
از نرگسِ بينايي آب بَقَم افشانمگر سبزه دمد روزي بر صفحه رخسارش
چون فرق سرِ شانه صد شاخ كنم دل راگر يك سر مو بينم از وي شده بيزارش
بر آينه مه بين آشفته صف مورشپيچيده بر آتش بين از دود سيهمارش
آهي كه زنم چون صبح آلوده بخون باشدآندم كه پديد آيد بر آينه زنگارش
دانم نشود چون گل از بند خود آزادهگر سنبل تر رويد بر طرف سمن زارش
يك ذرّه ز مهر او نقصان نشود بر بدرآنروز كه روي آرد بر صبح شب تارش **
بر ورق لاجورد نقطه خور شد رقمسوي لب ما ميار جز خط جام اي صنم
زاغ سيه تا نهاد بيضه زر در دهانبُلبُله را ميطپد از سر منقار دَم
ص: 866 جام چو ماهِ تمام شد سوي پروين روانماه نوش در قفا هم شفقش در شكم
كف چو برآمد ز جام جام برآمد بكفراست چو زرّين صدف سينه پر از قلبِ يَم
نقد روان ده بها وز زر قلب آر لعلتا دلت از غم رهد خاتم او ساز فم
خيز كه وقت سحر غمزده را ميدهدمي ز خُمستان عشق ساقي بزم قدم
از پي تشنهلبان طاس فلك بركشيدساغر زرّين خور از دهن صبحدم
دوش كه قوس هلال چون زِهِ سيمين نمودگشت پر از گوي زر جيب قباي ظَلَم
در عوض تاج لعل داد مه از كهكشانقطب سيهپوش را جبه زرين علم
شب همه شب آسمان آبلهرو هندويستحلقه بگوش از هلال بر در شاه عجم
سايه لطف خدا خسرو عالم پناهماهِ ستاره سپاه شاه محمّد علم
گر نكشيدي ز زنگ زلف تو برچين حَشَمتُرك تو پيكان ناز آب ندادي بَسمّ
آتشِ گوياي تست تكيهگهِ دُرِّ خشكسنبل بوياي تست خم زده گرد بَقَم
مه بكمند آورد سنبل تو هرزمانيخچه «1» پديد آورد آتش تو دمبدم
هست بر اثبات حسن چشم تو نصّ جليدارد از آنروي نون بر سَرِ صادي رقم
چاه زنخدان تست از لب ما خشكترچند برد چاه تو آب رخ از قلب يم
ديده بَدْر اختران ريخت ز مهرت چو ديدروي تو از خور فزون لعل تو از ذرّه كم
شحنه ابروي تو داد بحاجب كمانتا نزند ترك مست دست بتيغ ستم
خاصه بعدل شهي كاو بسر تيغ زدگردن بيداد را چون سر خامه قلم **
لعلت از خنده شكر از دُرِ تر برگيردجَز عم از گريه دُرَر برطبق زر گيرد
جز سر زلف تو بر عارضت اي حور سرشتملك فردوس كه ديدست كه كافر گيرد
دلبرا نرگس شوخ تو بچشم مردمترك مستي است كه هندوبچه دربرگيرد
چين زلف تو بهر حلقه كه مشكافشان شدز آتش غم جگرِ سوختگان برگيرد
______________________________
(1)- يخچه: تگرگ، در اينجا دندان مرادست.
ص: 867 اي پريچهره كه بر روي وصالت لالهبر سر آتش تر دانه عنبر گيرد
ابروي طاق تو پيوسته بيك جفت كمانبر سر چشمه خور آهوي عبهر گيرد
گوشه ماه فلك را چو خم طرّه توپَرچمِ رايتِ سلطان مظفّر گيرد **
اي در دل هر سنگي از مهر تو تأثيريسرمست هواي تو در صومعه هر پيري
ظاهر شده بر عاشق در گِردِ سرِ كويتهر ذرّه خاكي را خاصيت اكسيري
مستان صبوح از غم كردند خروش آندمكز صبح جمال تو بنمود تَباشيري «1»
نتوان بفسون بستن مانند پريدارانديوانه كويت را در خانه بزنجيري
هرچند سپر داري از آه دلم ميترسكز سينه مجروحان هر آه بود تيري
اي بلبل دل كم شو صيد صنم خاكيكو بر وَرَق لاله دامي نهد از قيري
چون مار مپيچ از غم بر خطّ سياه اوكآن قافله مورست صفها زده بر شيري
چون مردمك چشمش بيني تو بدان او رادر صورتِ آهويي، وُو «2» جادوي كشميري
مرغان الهي را با زَقّه روحانيدر دام كجا آرد نفس از پي انجيري
بَدر از جگرِ خسته خون خورد چهل ساليتا يافت ز حرف عشق سررشته تدبيري **
مقصد ز كاخ و حجره و ايوان نگاشتنكاشانههاي سر بفلك برفراشتن
گلهاي دلفريب و درختان ميوهداردر باغ و بوستان ز سر لطف كاشتن
ز آنست تا مگر بمراد دل اندرويك لحظه دوستي بتوان شاد داشتن
ورنه چگونه مردم عاقل بنا كندهرگز عمارتي كه ببايد گذاشتن «3» *
بر فرق ماه دامن سبز رداي ماستدر جَيب صبح تكمه زرد قباي ماست
______________________________
(1)- مقصود از تباشير روشني و نور است.
(2)- يعني: و او.
(3)- اين قطعه در ديوان ابن يمين نيز ديده شده است.
ص: 868 آن جام زر كه بر سر طاس زمرّدستدر گرد هفت دايره گردان براي ماست
نُه حلقه مدوّر قلعي نهادِ چرخسندانِ حلقه دَرِ خلوت سرايِ ماست
چرخ برين كه عرش مجيدست نام اودندانه كليدِ دَرِ كبرياي ماست
آن مشتري كه نقد بقا راست مشتريفرّاش خاك پاي فضاي فناي ماست
در صفّ آن نبرد كه مردان خورند دَردشكل هلال نعل سُمِ بادپايِ ماست
در شاه راه شرع كه پايانپذير نيستتير كمانِ چرخ سنانِ عصاي ماست
آن هندوي سياه كه مَه در كنار اوستزلف و عذار شاهد زهره لقاي ماست
و آن دُرِّ آبدار كه بر طشت زر نهادعين سرشك ديده دريانماي ماست
هر ناوك بلا كه كمان قضا گشادسهمش بسوي سينه غمآزماي ماست
نه سقف پُر جَلاجِلِ مينانماي چرخبر گردنِ جَمازه نُصرت دَراي ماست
گفتم ز چشم ما مرو اي آب ديده بيشگفتا خيالبين لب درياچه جاي ماست
چاچي كه لفظ او شكر افشانتر از مي استدر باغ مدح طوطي نغمتسراي ماست
40- امين بلياني «1»
شيخ الاسلام امين الدّين محمّد بن زين الدّين علي بن ضياء الدّين يا امام الدّين مسعود بن نجم الدين محمد بن علي بن احمد بن عمر بن اسمعيل بن ابي علي الدقّاق بلياني كازروني
______________________________
(1)- درباره او و خاندانش رجوع كنيد به:
* فردوس المرشديه في اسرار الصمديه تأليف محمود بن عثمان چاپ تهران بتصحيح آقاي ايرج افشار موارد متعدد مختلف، و ترجمه مقدمه فريتزماير كه بر چاپ اول كتاب نوشته بود در چاپ آقاي افشار صفحات شش- هشت.-
ص: 869
معروف به «امين بلياني» از مشايخ و عارفان مشهور قرن هشتم هجري و از شاعرانيست كه نسخ ديوان او كمياب ولي موجودست. در پايان نسخهيي از ديوان او كه بعد ازين معرّفي خواهيم كرد، ناسخ او را چنين معرفي كرده است: «الشيخ الاسلام افضل الاولياء الكاملين امين الحقّ و الدّين محمّد قدّس اللّه سره العزيز» و اين شبيه همان تعريف است كه خواجوي كرماني ازو درين بيت نموده:
حجة الاسلام امين الحقّ و الدّين كز جلالپايهاش برتر ز هفتم طاق خضرا يافتم و او خود را در اشعارش «امين» و گاه «امين بلياني» ناميده است «1» و علّت اشتهار او
______________________________
- از صفحه پيش
* شيرازنامه احمد بن ابي الخير زركوب، تهران 1310 شمسي مواردي كه در ذيل صحايف بآنها اشاره خواهد شد.
* شد الازار تأليف معين الدين جنيد شيرازي، تهران 1328 ص 62 و حاشيه آن و صحايف متعدد ديگر كه از افراد خاندان بلياني نامهايي در آن آمده است و مخصوصا حواشي آن كتاب ص 484- 487.
* مجمع الفصحاء هدايت ذيل «امين فارسي» ج 1 ص 67
* رياض العارفين چاپ تهران 1316 شمسي ص 53
* صحف ابراهيم نسخه عكسي نگارنده از روي نسخه دانشگاه توبينگن
* هفت اقليم چاپ تهران ج 1 ص 177- 178
* فهرست نسخ فارسي كتابخانه ملي پاريس ج 3 ص 129- 130
* مجمل فصيح خوافي ذيل حوادث سال 745 هجري
* تاريخ فارسنامه ناصري ج 2 ص 249- 250
* تاريخ عصر حافظ، مرحوم دكتر غني
(1)- چنانكه در اين ابيات:
دارد امين اميد كه محروم نبود اوز آلاي بيدريغ وز نعماي مصطفي و: دل تنگ امين بلياني- كه در او آتشي است پنهاني- مانده اندر مقام رباني- سربسر زين دوازده حرف است. و مقصود از «دوازده حرف» لا اله الا اللّه است.
ص: 870
به «بلياني» انتساب او و خاندان اوست به «بليان» «1» از توابع كازرون. از صاحبان تذكرهها امين احمد رازي «2» او را ذيل عنوان «شيخ امين الدّين» و هدايت «3» بنام «امين فارسي» نام بردهاند.
اين شيخ الاسلام امين الدين محمد امام طريقت مرشديّه كازرونيّه يعني پيشواي صوفياني بود كه حلقه ارادت شيخ ابو اسحق ابراهيم بن شهريار كازروني صوفي مشهور (متوفي بسال 426 ه.) را بر گوش دل داشتند و چون شيخ ابو اسحق به «شيخ مرشد» اشتهار و به «كازرون» انتساب داشت فرقه او را «مرشديّه» و «كازرونيّه» و «مرشديّه كازرونيّه» و پيروان اين سلسله را «مرشدي» ميخواندند. فرقه مرشديّه در قرن هفتم و هشتم زياد بوده و در فارس و سواحل خليج و درياي عمان، حتّي هندوستان، نفوذ داشتهاند. در تاريخ فرشته شرحي مستوفي درباره يكي از مشايخ اين طايفه بنام «شيخ نور الدّين ملك يار پرّان» آمده است كه بدهلي رفته و تكيه و خانقاهي در آنجا برپا داشته بود. او معاصر شيخ فريد الدين مسعود شكر گنج مراد شيخ نظام الدّين اولياء بود و «او برسم ابو اسحاقيان خرقه زرد ميپوشيد و علمهاي زرد داشت و در ديار ايشان يكنوع پنبه است زرد كه از آن لباس ميسازند و او را با شيخ فريد شكر گنج الفت تمام بود فامّا شيخ نظام الدّين اوليا بعد از وفات او بدهلي رسيده او را نديده بود» «4» و بدين ترتيب نور الدّين ملك يار در نيمه اول قرن هفتم در دهلي بسر ميبرد و معاصر ناصر الدين محمود بن شمس الدّين التتمش بود.
خاندان بلياني كه از اعقاب شيخ ابو علي دقّاق نيشابوري صوفي مشهور بودهاند،
______________________________
(1)- بليان از قراء كازرون، نظير همين اسم را براي يكي از قراء ميان كرج و قزوين داريم يعني «وليان» كه عوام آنرا «وليون» ميگويند.
(2)- هفت اقليم چاپ تهران ج 1 ص 177
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 67
(4)- تاريخ فرشته ج 2 ص 735- 736
ص: 871
در ميان صوفيان مرشديّه اشتهار و اهميّت بسيار داشته و غالب آنان از پيشوايان اين سلسله شمرده ميشدهاند «1» و بهمين سبب ذكر آنان در كتابهايي از قبيل فردوس المرشديّه في اسرار الصمديّه، و شيرازنامه، و شدّ الازار، و نفحات الانس، و درر الكامنه ابن حجر عسقلاني، و رياض العارفين بتكرار آمده است. جدّ اين خاندان يعني ابو علي حسن بن علي نيشابوري معروف به «دقّاق» از عرفاي بزرگ قرن چهارم (م 405 ه.) است كه امام زين الاسلام ابو القاسم عبد الكريم قشيري دختر او «فاطمه بانو» را بزني داشت و نسب مشايخ بلياني به پسرش يعني اسمعيل ميپيوندد ولي نميدانيم كه اين خاندان كي از خراسان بفارس منتقل شد. مهمترين كسي كه پيشتر از ديگران در ميان افراد اين خاندان بشهرت رسيد ضياء الدّين يا امام الدّين مسعود بلياني كازروني است كه در سال 655 درگذشت. نسب مسعود بلياني به پنج واسطه به ابو علي دقّاق ميرسيد و بقول احمد بن ابي الخير زركوب «2» وي «در علوم توحيد و كمال تفريد از اكفاء و اقران بر سر آمده و در فارس به شهامت رأي و معالي قدر و فضيلت ذات متفرّد گشت و بعد از نود سال كه در طريق تحقيق بگذرانيد بشهور سنه خمس و خمسين و ستّمائة وفات يافت».
از سه پسر ضياء الدّين (يا امام الدّين) مسعود، اوحد الدّين (يا: اصيل الدّين) عبد اللّه بلياني متوفي بسال 683 هجري «3» در طي مراحل سلوك و تحقيق مقدّم بر ديگران
______________________________
(1)- فردوس المرشديه چاپ تهران 1333 صحايف 435، 444، 445 و جز آنها و نيز رجوع شود بشيرازنامه مواردي كه بعدا مذكور خواهيم داشت و به شد الازار و به رياض العارفين ص 53 و غيره.
(2)- شيرازنامه، تهران 1310 شمسي ص 140- 141.
(3)- شيرازنامه ص 140. در نفحات الانس چاپ تهران ص 262 تاريخ وفات او 686 ذكر شده است.
ص: 872
بود «1» و بعد ازو برادرش زين الدّين علي است كه ابن ابي الخير او را «از جمله افاضل ائمه و كبار مشايخ عصر شمرده و وفات او را در سال 693 نوشته است «2».
شيخ الاسلام امين الدّين محمد فرزند همين زين الدّين علي بود كه بحق مشهورترين فرد از خاندان مشايخ بليان است. وي از جمله مشاهير عرفاي عصر خود در فارس بود و عدهيي از بزرگان عرفان و ادب چون خواجو و حافظ بدو انتما و اقتفا جستند. تربيت امين الدّين زيردست پدر و علي الخصوص عمّش شيخ اوحد الدين (اصيل الدين) عبد اللّه مذكور، شيخ صوفيان كازرونيه، انجام گرفت و باآنكه در سال وفات اوحد الدين عبد اللّه (يعني 683 يا 686) برادرش زين الدين علي در قيد حيات بود، امين الدين بوصيت عمش بعد از وفات وي بجايش سمت ارشاد آن سلسله يافت.
امين الدين بسيرت همه اهل طريقت كازرونيّه در پيروي از سر سلسله مرشديه يعني «شيخ مرشد ابو اسحق كازروني» مبالغه داشت چنانكه هر بنايي كه ساخت بنام او بود و در اشعار خود قصائد عربي و فارسي در بيان مناقب شيخ مرشد يعني همان ابو اسحق كازروني ترتيب داد و در بعضي از آنها نيز نام «شيخ ابو اسحق» را بتصريح آورد و از آنجمله گفت:
حصار امن و امان جان شيخ ابو اسحقمَلاذِ عالميان جان شيخ ابو اسحق
وليّ حضرت سلطان دين و بحر يقينفقير شاه نشان جان شيخ ابو اسحق و پيداست كه نبايد از بابت همعصري امين الدّين با امير شيخ ابو اسحق اينجو چنين پنداشت كه اين شيخ ابو اسحق كه شيخ الاسلام امين الدين قصائدي در ذكر مناقب او پرداخته همان امير عشرت طلب ادب دوست است، امّا اينكه بلوشه در فهرست نسخ فارسي
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به شيرازنامه ص 140- 141؛ و نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 258- 262.
(2)- شيرازنامه ص 141- 142.
ص: 873
كتابخانه ملّي پاريس (ج 3 ص 129- 130) پنداشته كه «شيخ مرشد» و «شيخ ابو اسحق» دو تن از معاصران امين الدين و ممدوحان همزمان وي بودهاند، بنا بر توضيحي كه دادهايم، اشتباهست. نظير عمل امين بلياني را در ستايش و ذكر مناقب پيشواي بزرگ طريقه مرشديه، خواجوي كرماني پيرو امين الدين، كه خود نيز از بزرگان همين طريقت است، كرده است. وي قصيدهيي در مدح پيشواي طريقت خود دارد بدين مطلع:
زهي سپهر برين متّكاي بو اسحقفراز كنگره عرش جاي بو اسحق و ترجيعي مسمط مانند در همين موضوع سروده و در پايان هر بند اين مصراع را تكرار كرده است: «مرشد الدين قدوة الاقطاب ابو اسحق را».
ابو العباس احمد بن ابي الخير زركوب شيرازي مؤلف معروف قرن هشتم صاحب كتاب ذيقيمت شيرازنامه كه خود از معاصران و مريدان امين الدين بلياني بوده هرجا كه ازو اسم برده از بزرگداشت و تبجيل تمام نكتهيي فرو نگذاشته است و نام امين الدين بلياني را با عناويني از قبيل «شيخ شيوخ الآفاق» و «شيخ شيوخ جهان» و «مقتداي اهل زمين و زمان» و «مقتداي مشايخ» و «الشيخ الامام و صاحب الكشف و الالهام ملك- الطريقة عمدة هدات الطرقات قدوة مشايخ الطبقات سرّ اللّه في الارضين سند المجتهدين محيي مآثر سيّد المرسلين» همراه ميآورد و درباره او شرحي مستوفي دارد و چون خود از مريدان امين الدين بوده و درك صحبتش كرده و كتابي در لطايف كلمات و عبارات و اشعاري كه ازو شنيد جمع آورده بود طبعا اطلاعي كه درباره مرشد خويش ميدهد مورد استفاده است. وي از شيخ امين الدّين چنين ياد ميكند «1»: «... امين الملة و الدين محمّد بن علي بن مسعود ... شيخ شيوخ جهان و مقتداي اهل زمين و زمان بوده، طبقات ارباب طلبات و طوايف سُلّاك و اهل جذبات را درين عصر ملاذ و ملجاء بغير آن جناب نميدانستند، و بحسن ارشاد و كمال ارقاد او مزيد استطهار و اعتضادي تمام داشتند.
______________________________
(1)- شيرازنامه ص 146- 147
ص: 874
مقدّمات متقدّمان جهانيان در طيّ لسان انداخته، هم در طهارت ذات و كمال ولايت و علوّ درجات زبده اقران آمده، و هم در غزارت فضل و لطافت طبع و رجاحت خلق انگشتنماي جهان بوده و هم آوازه كماليّت ذات و صيت حسن ارشاد و بزرگواري او جهانگير گشته، درويشان و مريدان او تا بحدود چين و اصقاع مشرق و طرف دريا تا به سقسين و بلغار بحرمت وجود مبارك او معزّز و مكرّماند، و هريك پيشوا و مقتداي جهاني گرديدهاند. خرقه طريقت از دست عمّ بزرگوار اوحد الدّين عبد اللّه بلياني قدّس سرّه پوشيده و در طريق مسافرت حجاز جمعي از اهل اللّه و ائمّه را دريافته و باخلاق و آداب اين طايفه تأسّي فرموده و اين ضعيف بكرّات كه بشرف صحبت استسعاد نمودهام، بكلمات و انفاس روح پرورش استفاده كردهام، و بسبيل استطراف مسموعات و لطايف كلمات و فوائد از لطائف تفسير و احاديث نبوي و آثار مشايخ و اشعار در كتابي جمع كردهام و قدوه افعال و اقوال خود ساختهام، و در تاريخ غرّه رمضان سنه سبع عشر و سبعمائه در كازرون تلقين ذكر از آن حضرت ستدهام و بدان معني مستظهر و مفتخرم. وفاتش بتاريخ سنه خمس و اربعين و سبعمائه بوده و در كازرون در خانقاهي كه موسوم بآن حضرتست قبر مباركش اكنون مقبّل لب طلب سالكان و صدّيقان روي زمين است.»
غير از احمد بن ابي الخير زركوب، از معاصران معروف امين الدّين بلياني مريد صادق وي محمود بن عثمان مؤلّف فردوس المرشديّة في اسرار الصمديّة در سيرت شيخ مرشد ابو اسحق كازروني است كه خود از صوفيان مرشديّه و از ارادتمندان امين بلياني و تا هنگام مرگ در خدمت او بوده است و كتابي جامع و بزرگ در شرح اوصاف و مقاماتش نوشته بود بنام «جواهر الامينيّه» كه در عصر مؤلف در كازرون رواج داشت و خود تلخيصي از آن ترتيب داده بود تا «مفتاح» كتاب «جواهر» باشد و آنرا «مفتاح الهداية و مصباح العناية» ناميد و ازين كتاب بنابر تصريح «فريتز ماير» مصحّح كتاب فردوس المرشديّه نسخهيي بشماره 1640 در كتابخانه «اسعد افندي» تركيه موجود است و من متأسفانه آن كتاب را نديدهام و پيداست كه مأخذ خوبي براي اطلاع از احوال
ص: 875
امين بلياني است. كتاب مذكور چنانكه «فريتز ماير» نقل كرده چنين آغاز ميشود:
«... فهذه سيرة شيخ الاسلام ... امين الحقّ و الدّين محمد بن ... زين الدين علي بن ...
ضياء الدين مسعود البلياني ... ثمّ يقول مؤلّف هذه السّيرة ... محمود بن عثمان ... اين كتاب انتخابي است از كتاب جواهر الامينيّة ... و نام اين كتاب نهاده شد بخير مفتاح- الهدايت و مصباح العنايت ...» «1» كتاب مفتاح الهدايه در پانزده فصل است 1) در تولد 2) درس قرآن 3) زندگي 3) سلسله و تلقين ذكر 5) شجره خرقه 6) توبه دادن 7) مباني و اصول تربيت 8) فضائل 9) وقايع شيوخ صوفيه 10) فوائد و نصايح 11) حكايات و احاديث 12) سؤال و جواب 13) آگاهي امين الدّين و ارتباط او با روح شيخ و عماراتي كه بدستور او برپا كرده است 14) مرگ 15) آثار پس از مرگ «1».
از همين كتاب مفتاح الهدايه معلوم ميشود كه شيخ الاسلام امين الدّين كتابي داشته است بنام «بداية الذاكرين» كه طبعا حاوي دستورها و تعليماتي براي سالكان طريقت بوده است.
شيخ امين الدين از تاريخ وفات عمّش يعني از سال 683 (يا 686) تا سال 745 كه تاريخ وفات اوست در كازرون خليفه و جانشين شيخ مرشد ابو اسحق كازروني بود و تعليمات او را اجرا ميكرد و در پيروي از «شيخ مرشد» مبالغه داشت و حتي در ابنيه و آثاري كه مانند «سقايه» و «مسجد» در كازرون بنام شيخ مرشد احداث كرد سنّتهايي را كه تصوّر ميرفت از شيخ مرشد است بكار ميبست و محمود بن عثمان شرحي مستوفي درين باب آورده است «2». سقايه كه هنوز باقي است حوضي است بزرگ و مدوّر كه ابزار و لوازم آن از فروش آلات زرينه مادر امين الدّين بلياني فراهم شد و امين الدّين در بناء آن و همچنين در بناء مسجد از كار مريدان خود استفاده ميكرد ولي تمام اراضي مربوط
______________________________
(1)- از ترجمة مقدمه فريتز ماير كه در آغاز فردوس المرشديه طبع تهران نقل شده است صفحه شش
(2)- فردوس المرشديه ص 194- 196
ص: 876
و يا خانهها و يا خرابههايي را كه براي اين دو بنا لازم بود از ثروت خود خريداري نمود و علاوه بر سقايه و مسجد جامع مرشدي، دار الشفاي مرشدي، دار الحديث شمسيه، سقايه مرشدي، دار العابدين، عمارت خانه مرشدي، خانقاه عليا را از سال 706 تا 732 بتدريج بنا كرد و بدين ترتيب ملاحظه ميشود كه ابنيه و آثار بسيار در كازرون برآورد «1».
خانقاه عليا كه محل تعليم شيخ امين الدّين بود در سال 710 ساخته شد و در دامن كوهستان شمالي كازرون قرار دارد و اواخر عمر امين الدين در آنجا گذشت و اين همان خانقاهيست كه ابن ابي الخير گفته «موسوم به آن حضرتست»، و گور امين بلياني هم در آنجاست. خواجوي كرماني از محلّ خانقاه مذكور به «كوه ابراهيم» تعبير كرده است «2».
از ميان مريدان و همعصران امين بلياني نبايد نام خواجوي كرماني را از ياد برد.
وي از معتقدان امين بوده و در اشعار خود بتصريح و تعريض ياد او كرده و قصيدهيي غرّا در مدح وي پرداخته است «3» بدين مطلع:
دوش جانرا محرم اسرار اسري يافتملَوح هستي خالي از نقش هيولي يافتم و در آن قصيده او را با مبالغه بسيار ستوده و اعتراف كرده كه گردن تسليم پيشش نهاده است «4» و گذشته ازينها در مثنويات خود او را ستايش كرده و ببيان كمال اعتقاد خويش درباره وي پرداخته است.
عبيد اللّه زاكاني شاعر مشهور عهد شاه شيخ ابو اسحق و مدّاح او و شاه شجاع مظفّري
______________________________
(1)- درباره همه اين آثار رجوع شود به مقدمه فريتز ماير صفحه هفت- هشت
(2)-
ز آهم آتش نمرود بفسرد آندمكه در دلم گذرد ياد كوه ابراهيم رجوع شود بمقدمه ديوان خواجوي كرماني بتصحيح آقاي سهيلي خوانساري ص 70
(3)- ديوان خواجوي كرماني ص 74- 76
(4)-
گر نهادم گردن تسليم پيشش عيب نيستز آنكه ذاتش را ز هر عيبي معرا يافتم
ص: 877
نيز طبعا از معاصران امين الدين بليانيست. وي مطايبهيي درباره امين بلياني و وزير غياث الدين محمد بن رشيد الدين فضل اللّه دارد كه در آن نام شيخ را با عنوان «مولانا» همراه نموده است «1».
حافظ شيرازي از جمله معاصران جوان امين بلياني بوده و دوران كهولت و پيري و شهرت آن شيخ را درك كرده و نظر بارادتي كه بخواجو، مريد معتقد امين بلياني، داشته بعيد نيست كه او هم حلقه ارادت آن پيشواي صوفيان را بر گوش جان كشيده باشد.
در قطعه معروفي كه حافظ در اظهار تأسف بر دوران درخشان ابو اسحق اينجو ساخته، از پنج شخص ممتاز عهد او يكي امين بلياني را دانسته و او را «بقيه ابدال» خوانده و گشاد كارهاي بسته را منوط بهمّت وي دانسته است «2» و همين نوع تعريف خود نشانه بارزي از ميزان احترام لسان الغيب بشيخ الاسلامست.
ارتباط امين الدين بلياني با خاندان اينجو جلوتر از دوران قدرت شاه شيخ ابو اسحق و از زمان پدرش امير شرف الدين محمود شاه اينجو و برادرش جلال الدين مسعود بوده است. چنانكه ميدانيم محمود شاه در سال 736 بفرمان ارپاگاون كه چندگاهي جاي ابو سعيد بهادر خان را گرفته بود، كشته شد و سال بعد پسرانش جنازه او را بشيراز برده در جوار مقبره شيخ كبير ابو عبد اللّه محمّد بن خفيف شيرازي دفن كردند. شيخ امين الدين درين اواننامهيي در تسليت به جلال الدين مسعود شاه پسر ارشد محمود شاه نوشت و آن نامه را مسعود شاه بقلم جلال الدين فريدون عكاشه منشي و شاعر مشهور كه سمت انشاء او و سپس برادرش شيخ ابو اسحق را داشته است، جواب گفت. متن اين نامه كه در مجموعه منشآت فريدون عكاشه مضبوطست نشانه كمال اعتقاد و احترام مسعود
______________________________
(1)- لطايف عبيد زاكاني، چاپ تهران 1333 شمسي ص 129
(2)-:
بعهد سلطنت شاه شيخ ابو اسحقبه پنج شخص عجب ملك فارس بود آباد ...
... دگر بقيه ابدال شيخ امين الدينكه يمن همت او كارهاي بسته گشاد ...
ص: 878
شاه نسبت بشيخ الاسلام و نموداري از مقام بسيار بلند وي در نظر معاصران اوست «1».
وفات شيخ امين الدّين همچنانكه ديدهايم بسال 745 هجري اتفاق افتاده و در صحت اين تاريخ ترديدي و بحثي نيست، و او را در «خانقاه شيخ امين الدين» يعني همان خانقاه كه خود بنا كرده بود و پيش ازين درباره آن سخن گفتهايم بخاك سپردند.
شيخ امين الدّين بلياني، گذشته از مقام معنوي بلندي كه داشت و نيز علاوهبر علوّ مرتبه در علوم شرعي و در تصوّف و عرفان، در سلك شاعران عهد خويش نيز منسلك بوده است. در تذكرههايي كه يادي ازو شده و پيش ازين نام آنها را آوردهايم ابيات بسيار معدودي ازو نقل شده است و در ذكر احوالش هم بنهايت اقتصار اكتفا كردهاند، درحاليكه او از شعراي صاحب ديوان عهد خويش بوده و اينك از ديوانش بندرت نسخي بدست ميآيد. نسخهيي كه من از ديوان او ديدهام در كتابخانه ملّي پاريس محفوظست و آن در حاشيه نسخه نسبة كهني است از كليّات سعدي كه بشمارهsupplement 816 از مجموعه نسخ خطّي فارسي در كتابخانه مذكور ثبت شده. متن ديوان سعدي درين نسخه بسال 786 و قسمت اول حواشي كه بخشي از خمسه نظامي است، بسال 811 تمام شده و ديوان امين كه بعد از آن در حاشيه آمده اگرچه تاريخ ندارد گويا از همان ناسخي باشد كه خمسه را استنساخ كرده. ازين نسخه حواشي اوراق 452- 505 كه مجموعا 106 صفحه است، با خطّ بسيار ريز بديوان امين الدّين اختصاص يافته و در آخر آنچنين آمده است: «تمّ الديوان الشيخ الاسلام افضل الاولياء الكاملين امين الحقّ و الدّين محمّد قدّس اللّه سرّه العزيز».
مجموع ابياتي كه در حواشي صحايف مذكور مرقوم افتاده بتخمين نزديك 3000 بيت از قصائد عربي و فارسي و غزلهاي فارسي و عربي و ملمعات و ترجيعات و تربيعات و مثنويّات و رباعيّاتست. از اين اشعار، قصائد فارسي آن، متوسط و گاه
______________________________
(1)- متن اين نامه را ميتوانيد در كتاب «تاريخ عصر حافظ» تأليف مرحوم دكتر غني ص 10- 13 بيابيد
ص: 879
نازل است و شايد بهمين سبب باشد كه شهرت و رواجي نيافت. موضوع آنها زهد و توحيد و ذكر حقائق عرفانيست ليكن نه بدان مرتبه از علوّ كه در آثار استادان اين رشته ميبينيم. امّا غزلهاي امين غالبا مطبوع و روان و داراي افكار بلند و رموز و اشارات دلپذير عرفاني و معاني دلانگيز و در همهحال شور و حالي از آنها مشهودست. از اشعار اوست:
از عشق نام هست ولي كس نشان نديدسيمرغ عشق در دو جهان آشيان نديد
سيّاح عشق بس كه بپيمود شرق و غربدر هيچ گوشهيي اثر كاروان نديد
جان از براي چينه شهباز عشق جستيكدانه طعمه در همه آفاق و، آن نديد
سرگشتگان وادي عشق اندرين طلبجان دادهاند و كس اثري ز آن عيان نديد
چرخ كبود پوش هم از شور و شرّ عشقصد قرن گشت گِرد و خود از او نشان نديد
ز آوارگان باديه عشق از انتظاردلها كباب گشت و يكي كام جان نديد
كَونَين غرق گشت و كس آگه ز عشق نيستبيچاره دل عجبتر ازين داستان نديد
در عالم وجود و عدم شهسوار دلعمري بسر دويد و كنار و كران نديد
از عشق اگرچه دل نه مراد و نه كام ديدجانم ز تيغ عشق خلاص و امان نديد
انوار كاينات ز عشقست و اي عجبكز غايت ظهور كس آنرا نهان «1» نديد
دل خواست تا بحيله بدوزد قباي عشقسوزن شكست و پا و سر ريسمان نديد
دردا كزين حديث دل شور بخت ماجز جور بيكرانه دور زمان نديد **
ترسا بچه كآمد ز درم دوش كجا شدو آن لعبت جانبخش قباپوش كجا شد
بر خاك درش خلق جهان حلقه بگوشندآن ماهوش سيم بناگوش كجا شد
آن زلف چليپاي چو زنجير كجا رفتو آن نرگس خونريز جفاكوش كجا شد
از قند لبش آب حياتِ شبِ وصلينامد بلب ما چو مي نوش كجا شد
______________________________
(1)- نهان: باطن، درون
ص: 880 آن يار جفاكيش ستمگر كه شبدوشاز كينه بصلح آمد همدوش كجا شد
صوفي كه ز ترسا بچه ترك دل و دين كردسجّاده در انداخته از دوش كجا شد
آن عارف دلداده كه از صومعه بگريختبيصبر و قرار آمد و بيهوش كجا شد
چون خرقه و تسبيح بميخانه گرو كرداندر طلب جرعه سرجوش كجا شد
دانم كه شد از حسرت نايافت سيهپوشچون ماه ختن ديد در آغوش كجا شد **
از آن گرفتهام از دست جان خويش ملالكه تشنه ميسپرم ره ميان آب زلال
چنان ازين غم و حسرت بماندهام حيرانكه نيستم سر طامات و آرزوي مقال
ز رمزهاي تصوّف ز نكته عرفاندلم خراب درافتاده و زبان شده لال
نه حاصليست ازين غم كه دل شود خرسندنه قوّتي كه كشم بار هجر او مه و سال
درين ميانه غرقاب ماندهام مدهوشنه در منازل قربت نه در مقام كمال
ز بس كه شيب و فراز فنا بپيمودمدلم بزير لگدكوب عشق شد پامال
دلا همان به ازين پس كه در بلاي فراقبسر بري چو نميداري احتمال وصال
خيال داشت دلم كاز كمند و چنبر عشقخلاص يابد روزي، زهي خيال محال
ز زهد و خرقه سالوس دل ملال گرفتكجاست خانه ساقي و مطرب و قوّال
بنااميدي ازين در امين نخواهد شدبزن بطبل اميد من اي حريف دوال **
من كيم در راه دين ديوانهييبيدلي افتاده در ويرانهيي
ناسزايي ناتواني ناكسيمفلسي نامحرمي بيگانهيي
در خرابي زادهيي مانده خرابروز و شب اندر مصيبتخانهيي
بر لب آب زلال از تشنگيجان بلب آورده بيجانانهيي
عشق گنجم در خرابي ره نمودبو كه در چنگ آورم دُردانهيي
چون درين محنت ندارم توشهييساختم ز اندوه و غم تَرنانهيي
ص: 881 هركه جانش يافت بويي زين حديثشاخ شاخ آيد دلش چون شانهيي
ميببايد در ره عشق اي پسرشيرمردي رهروي مردانهيي
چون نه مرد راه عشق آمد امينشد همه افسون او افسانهيي **
شب يلداي هجران كي شود روزبفريادم ازين بخت جگرسوز
فغان از هندوي زلفش كه پوشيدز ما آن روي چون ماه دلفروز
دو چشم جادويش از بهر جانمهمي سازند ناوكهاي دلدوز
از آن رخسار خوب و زلف تاريكنموداريست در عالم شب و روز
بيا اي مطرب و ساقي كه ما رابياد وصل او عيدست و نوروز
بيا اي زاهد خشك ار خلاصيهمي خواهي ز قّلاشان درآموز
ازين سرجوش اگر جامي كني نوشزهي فرخنده فال و بخت فيروز **
آن آفتاب خاور مهمان ماست امشبفرخندهبخت ميمون درشان ماست امشب
لعلي كه در بدخشان هرگز نشد درخشانبيرنج و غصّه آسان در كان ماست امشب
در بزم گلشن دل فارغ ز آب و ز گلرازي كه بود مشكل آسان ماست امشب
امشب ز شمع و شاهد وز جام و چنگ ساقيروزست مجلس ما، دورانِ ماست امشب
صد برگ و ساز و سامان جمع آمدست زين سانبرتر ز كفر و ايمان ايوان ماست امشب
وين بلعجب خيالي كاندر چنين وصالياندوه و درد و آفت در جان ماست امشب
شاديّ وصل در جان وز بيم قهر هجرانبودن چو بيد لرزان برهان ماست امشب
چون در نفاق و تزوير اسلام رفت بربادكافر شدن درين دين ايمان ماست امشب
اي دل اگر اميني چندين چه در كمينيبدرود كن اميني «1» كو ز آن ماست امشب
______________________________
(1)- اميني بياء وحدت نه نسبت.
ص: 882
**
دستور عشق چيست غم و محنت و بلامست و خراب گشتن و مدهوش و مبتلا
در خاك و خون بمردن و بيدين و دل شدنكافر شدن بهر سر بازار بر ملا
ترك سجاده گفتن و سالوس و دلق و صوفباز آمدن ز عشوه و طامات و ماجرا
ز اسرار عشق گر ورقي خواني اي پسربر درج هست و نيست كشي جدول فنا
دُرّ ثمين عشق كسي آورد بچنگكُو جرعهيي كند همگي قلزم بقا
از محدث و قديم برون آي و بعد ازينبر خويشتن بخوان همه دم آيت وفا
كم زن دم از تصوّف كاندر بساط عشقنه صوف ميخوهند و نه صوفيّ و نه صفا
گامي ز خود برون نه و صد كام دل بيابچندين چه ماندهاي چو امين اندرين عبا **
جز خرابي نيست لايق اندرين كنج خرابز آنكه هم سيراب نتوان شد ازين موج سراب
نقش سالوسي ز لوح جان ببايد شست پاكتا بخواني آيت بينقشي از امّ الكتاب
روزگار عمر ضايع شد بتزوير و نفاقوقت بيداريست اي دل نيست اين هنگام خواب
هين غنيمت دان كه چون شد باز نتوان يافتننوبهار و باغ و يار و ساغر و نقل و كباب
فرصتي زين به نيابي، جمع شد يكبارگيساقي و چنگ و گل و مل شاهد و شمع و شراب
بيشك اندر چشم جان ماست نقصان اي دريغورنه اندر طلعت خورشيد لايمكن نقاب
منّت ايزد را كه عهد پير صوفي تازه گشتبالب يارو لب جام و لب جوي و رباب
پير نوشانوش وحدت ديد و يكسر دركشيدساقي و جام و مي و خم، و اينك افتاده خراب
گر تو در ظلمات ناكامي بسازي اي امينآب حيوان كي بكام آري از آن درّ خوشاب **
دوش آن ترسا بچه بس ناز كردعاقبت صد عربده آغاز كرد
كرد اشارت هم بچشم و هم بزلفهندو و جادو بهم انباز كرد
چين زلفش بهر مجنونان عشقهرزماني صد سلاسل ساز كرد
ص: 883 ميكشيد از صومعه صوفي بديركس چه داند كو چه ترك و تاز كرد
نرگس مستش بجادويي و سحرجعبه تير بلا را باز كرد
هيچكس در كافرستان اين نكردكاز جفا آن ساحر غمّاز كرد
ليك لعل او وفاداري نمودگوش جان عاشقان پر راز كرد
هركجا مستي خرابي بيدليديد سرگردان عشق، آواز كرد
چون دل صوفي درين جام اوفتاداز كمند كفر و دين پرواز كرد
گه ز زلفش در پس ظلمت بماندگه ز لعل و عارضش صد ناز كرد
عشق در جانش بسلطاني نشستعقل عزم جانب درواز كرد **
آه كه آمد بسنگ بار دگر پاي دلنيست مرا بيش ازين طاقت غوغاي دل
بود مرا پيش ازين تازه دلي وين زمانتنگ شد از جور يار عرصه صحراي دل
گرچه دل آواره شد نيست غمي چونكه هستحلقه زلفين او مسكن و مأواي دل
در سر بازار عشق دل شده رسوا و جانميكند از سركشي عزم تماشاي دل
جامه صبرم قبا گشت و دريغا كه نيستپيرهن وصل دوست هيچ ببالاي دل
بس كه بجان آمدست از غم هجران دلمنيست عجب گر نماند در دل جان جاي دل
ز آن شده دل غرق خون تاكه بدست آوردآن گهر شب چراغ از بن درياي دل
بيدل و جان ماندهايم در طلب جان جاندير كه شد جان و دل در سر سوداي دل
نيست امين حاصلي زين دل پرشور و شرخود بندانم كه چيست قصد و تمنّاي دل **
تا نقش عشق بر ورق جان نبشتهايمدر صحن سينه تخم بلاي تو كشتهايم
از خاكدان تن بگلستان جان پاكبيزحمت وجود و عدم بازگشتهايم
ترياق نفي و شربت اثبات خوردهايموز دامگاه عالم و آدم گذشتهايم
نه نكتهيي ز وحدت و توحيد خواندهايمنه كاربند كفر و نه در دين فرشتهايم
ص: 884 بشكستهايم شيشه طامات و قيل و قالفرش فنا و نطع بقا در نوَشتهايم
در درد اين حديث جهان تنگ شد بماچون چشم سوزن و شده سرگُم چو رشتهايم
از شرح عشق زهره گفتن نداشتيمبر لوح جان خويش غم دل نوشتهايم **
ذرّات كَون غرقه درياي نور بينوين نقشها طلسم و خيال و غرور بين
از ظلمت حُدوث ببام قِدَم برآيطي كن بساط وحشت و نور حضور بين
بازآي از آب و گل بحرم گاه جان و دلاسرار عشق بنگر و فردوس و حور بين
از هر فنا فنا شو و سرّ بقا بدانبگشاي چشم جان و جهان پرسرور بين
راز عصاي موسي بشناس و دممزنو آفاق سربسر همگي كوه طور بين
عشق مجاز پي كن و داناي عشق گردگُل در ميان آتش و آب از تنور بين
جان مخزن جواهر اسرار وحدتستدر جان تست، جنّت و حور و قصور بين
عالم طفيل جان حريفان اين حديثجانها فداي راه نوردان دوربين **
گر حلقهاي زلف او يكدم شدي مأواي منشاهان روم و هند را رشك آمدي برجاي من
چون ره نبردم سوي او تا باز جويم روي اولابد غبار كوي او شد عنبر ساراي من
دردا كه دل ديوانه شد وندر جهان افسانه شدهرگز كجا آيد بهوش آخر دل شيداي من
بر زانوي اندوه و غم ز آن سر بحسرت مينهمتابوك كم گردد دمي اين شور و اين غوغاي من
شد درد او درمان دل و آزار او سامان دلخالي مباد ايوان دل زين درد جانفرساي من
بيمذهبي بيملّتي كز عشق دارد محنتيبايد كه آرد رحمتي براين تن تنهاي من
دارم تمنّي از صبا كآرد بآيين وفااز گرد كويش سرمهيي در چشم خون پالاي من
در آرزوي ناوكي ز آن نرگس خونخوار اوآماج پيكان بلا گشتست سرتاپاي من
آواره واديّ غم يعني دلم باز آمديگر يك شكر ز آن نوش لب گشتي شبي يغماي من
ص: 885 دايم تماشاگاه دل زلف پريشانش ببينخلوتسراي بيدلان چاه زنخدانش ببين
ميخانه شوريدگان هم نرگس مستش نگركام و مراد عاشقان هم لعل خندانش ببين
آن زلف عنبرساي او و آن نرگس شهلاي اوو آن روي شهرآراي او مه در گريبانش ببين
چون خطّ مشكين ديدهاي بر آفتاب عارضشدايم بنفشه و گل مبين، زنجير و زندانش ببين
دل خستگان جور او جاندادگان هجر اوصد قرن اندر دور او؛ با خاك يكسانش ببين
شوريدگان روي او بيپا و سر چون موي اوافتاده اندر كوي او سرمست و حيرانش ببين
زلفش بزير بند و چين دارد هزاران جور و كينخون همه مردان دين در خاك ايوانش ببين
پيران غم اندوخته زين درد و زين غم سوختهدرس فراق آموخته در كوي هجرانش ببين **
جانرا ز شراب وصل جُلّابي بودبر كام دلم شكّر و عُنّابي بود
دردا كه چو برق آمد و چون باد گذشتايام وصال گوئيا خوابي بود **
اسرار و مقام و حال نه كار منستهجران و وصال هم نه بازار منست
من مونس و يار درد باشم كه هموستكاندر شب و روز يار غمخوار منست **
آندم كه وجود باعدم يار نبودافسانه كفر و دين و زنّار نبود
درياي وصال موج ميزد شب و روزاز هجر و فراق نقش و آثار نبود **
تا سلسله ساختي از آن زلف نگونوز خطّ غبار رنگ و نيرنگ و فسون
در پرده عنبرين نهان شد خورشيدتا خود فلك از پرده چه آرد بيرون **
من خار غمت بمردم ديده كشمجور و ستمت با دل غمديده كشم
و آنگه كه بميرم رقم بندگيتبر ذرّه استخوان پوسيده كشم
ص: 886
**
اي دل پس زنجير چو ديوانه نشيندر دامن درد خويش مردانه نشين
ز آمد شدن بيهده خود را پي كنمعشوق چو خانگي است در خانه نشين و «گويند رباعي آخري را در دامن خرقه خود نوشته بوده است» «1».
41- خواجوي كرماني «2»
نخلبند شعرا كمال الدّين ابو العطا محمود بن علي بن محمود مرشدي كرماني عارف بزرگ و شاعر استاد ايران در قرن هشتم هجريست. نسبت «مرشدي» را براي
______________________________
(1)- رياض العارفين ص 53
(2)- درباره او رجوع شود به:
* بهارستان سخن، چاپ مدارس، 1958 ص 328- 329
* رياض العارفين ص 116- 118
* سلم السموات، چاپ تهران 1340، ص 15 و حواشي مربوط بآن
* مجمل فصيحي حوادث سال 750 هجري (ص 76 ج 1 نسخه چاپي)
* تذكره مرآة الخيال ص 49- 50
* مجالس المؤمنين چاپ تبريز ص 494
* مجمع الفصحا ج 2 ص 15 ببعد
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 277
* از سعدي تا جامي چاپ دوم ص 301- 312
* تاريخ مفصل ايران در عهد مغول، اقبال آشتياني چاپ دوم، ص 548-
ص: 887
______________________________
- از حاشيه صفحه پيش
* لطائف الطوائف ص 278
* تذكره ميخانه بتصحيح آقاي احمد گلچين معاني، تهران 1340 از ص 75 ببعد
* تاريخ ادبيات ايران، دكتر رضازاده شفق، تهران 1321 ص 311- 318
* حبيب السير چاپ تهران ج 3 ص 291
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3 ص 656- 657 و 190- 193
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار ج 2 ص 512 ببعد
* ديوان خواجوي كرماني بتصحيح و مقدمه آقاي سهيلي خوانساري، تهران 1336
* روضة الانوار خواجوي كرماني باهتمام مرحوم كوهي كرماني، تهران 1306، با مقدمه مرحوم حسين مسرور
* احوال و منتخب اشعار خواجوي كرماني، سعيد نفيسي، تهران 1307
* گنج سخن، دكتر ذبيح اللّه صفا ج 2 چاپ چهارم ص 247 ببعد
* آتشكده آذر بيكدلي بتصحيح آقاي سادات ناصري بخش دوم ص 619
* آثار عجم فرصت الدوله شيرازي ص 482
* تذكره صحف ابراهيم نسخه عكسي متعلق بنگارنده
* تذكره خلاصة الكلام نسخه عكسي متعلق بنگارنده
* تذكره مخزن الغرايب نسخه عكسي متعلق بنگارنده
* حماسهسرايي در ايران، دكتر ذبيح اللّه صفا، چاپ دوم تهران 1333 شمسي ص 335- 340
* ريحانة الادب، محمد علي تبريزي خياباني ج 1، 1324 شمسي ص 336- 368
* سامنامه در دو جلد چاپ بمبئي 1319
* فهرست نسخ خطي فارسي كتابخانه ملي پاريس ج 3 ص 209- 212
ص: 888
او حاج خليفه آورده «1» و اين بسبب انتساب اوست بفرقه مرشديّه يعني پيروان شيخ مرشد ابو اسحق كازروني چنانكه پيش ازين گفتهايم؛ و عنوان «نخلبند شعرا» كه بوي داده شده در غالب مآخذ تكرار گرديده است؛ و اگر روايت حاج خليفه را بسند قاطع قبول داشته باشيم بايد «خلّاق المعاني» «2» و «ملك الفضلا» «3» را هم بر القاب او بيفزاييم و لقب اخير را دولتشاه «4» هم تكرار نموده است. تخلّص او در همه اشعارش خواجو است و اين كلمه «خواجو» بايد مصغّر خواجه بوده و «واو تصغير» درينجا براي بيان حبّ بكار رفته باشد.
نام و نسب و كنيه و لقب خواجو بنابر اصحّ روايات همانست كه نوشتهايم ولي در پارهيي مآخذ بر اثر اشتباه تغييراتي در آنها داده شد و حتي در تذكره ميخانه نام او افضل الدين و در كشف الظنون محمد است ليكن او خود نام خويش را در اشعار خود محمود آورده و بنابراين بحث در اين مورد از مقوله اجتهاد در مقابل نصّ است.
در پايان مثنوي گل و نوروز، خواجو ولادت خود را در بيستم ماه ذو الحجه سال 689 قمري هجري ذكر كرده و آن تاريخ را با تاريخ رومي و يزدگردي و جلالي تطبيق نموده است:
شب روز الف از مه شده كاففگنده آهوي شب نافه از ناف
رسيده ماه ذو الحجه بعشرينببام آورده گردون خشت زرين
ز هجرت ششصد و هشتاد و نه سالشده پنجاه روز از ماه شوّال
وگر عقدت ز رومي ميگشايدده افزون بر هزار و ششصد آيد «5»
______________________________
(1)- كشف الظنون چاپ استانبول 1941 بند 724
(2)- ايضا در همان مورد فوق
(3)- ايضا بند 924
(4)- تذكرة الشعرا ص 277
(5)- يعني سال 1610 از تاريخ رومي، و در بعض نسخ بجاي ده «دو» نوشتهاند و درين صورت تاريخ رومي 1602 است.
ص: 889 ورت خود يزدجردي ميدهد دستيكي را طرح كن از ششصد و شصت «1»
ور از زيج ملكشاهي سگاليشده هفده ز ديماه جلالي
دوصد را ضبط كن و آنگه دوشش خواهكه روشن گرددت سال ملكشاه «2»
ز پيران پرس كاين چندست و آن چونكه از پير آيد اين تاريخ بيرون
من از كتم عدم برداشتم راهسمنزار وجودم شد چراگاه
بز كوهي در آن دم بر كمر بودشهنشاه فلك زرين سپر بود «3»
زحل كو بود طالع را خداوندببرج بره بود افتاده در بند «4» دولتشاه سمرقندي نوشته است كه او «از بزرگزادگان كرمان بوده» است؛ و وي دوران كودكي را در كرمان گذرانيده و سپس بسفرهاي طولاني خود به حجاز و شام و بيت المقدس و عراق عجم و عراق عرب و مصر و فارس و بعضي از بنادر خليج فارس پرداخت و درين سفرها توشهها از دانش و تحقيق اندوخت «5». در پايان سفرهاي حجاز و شام و عراق عرب چندگاهي در بغداد باقي ماند و در سال 732 يكي از مثنويهاي خود را بنام هماي و همايون كه مدّتي پيش آغاز كرده بود بنام سلطان ابو سعيد و وزيرش غياث الدّين محمد بانجام رسانيد، و بعد از آن چون در سال 736 بايران بازگشت، چندي
______________________________
(1)- يعني بسال 659 يزدگردي
(2)- يعني هفدهم ديماه سال 212 جلالي يا ملكشاهي
(3)- يعني آفتاب در برج جدي بود
(4)- يعني زحل كه در آن هنگام خداوند طالع بود در برج حمل قرار داشت
(5)- وي در اشعار خود بارها بسفرهاي طولاني خود و يا ميل بخروج از كرمان و جهانگردي اشاره كرده است و از آنجمله ميگويد:
عزم رحيل از دلم آرام بردمصري كلكم بره شام برد
كرده دلم جان مقدس سبيلدر حرم قدس ببوي خليل *
خرم آن روز كه از خطه كرمان برومدل و جان داده ز دست از پي جانان بروم -
ص: 890
پيش از ورودش سلطان ابو سعيد (در همان سال 736) درگذشته و دور كوتاه ايلخاني ارپاخان و ادامه موقت وزارت غياث الدين محمد بود ليكن چنانكه ميدانيم چيزي نگذشت كه ارپاوگان و غياث الدين محمد هردو بدست مخالفان بقتل رسيدند و خواجو كه «سلطانيه» بيسلطان را لايق اقامت نميدانست از اقامت در آن شهر منصرف شد «1» و راه اصفهان در پيش گرفت «2» و پس از چندي اقامت از آنجا بكرمان و فارس در پناه خاندان اينجو، كه در گيرودار تحكيم وضع خود در آن سامان بودند، رفت و علي الخصوص در دور سلطنت شاه شيخ ابو اسحق در ظلّ عنايت او برفاه گذرانيد، درحاليكه رقيب او امير مبارز الدّين را نيز مدح ميگفت، و بر همين منوال زيست تا بدرود حيات گفت.
______________________________
- از صفحه پيش
*
ز خانه هيچ نخيزد، سفر گزين خواجوكه شمع دل بنشاند آنكه در سفر بنشست *
ميل خواجو همه خود سوي عراقست مگرصبر ايوب خلاصي دهد از كرمانش *
چون فلك از راه حجازم برانددور مخالف بعراقم رساند
بود مرا همچو نسيم بهارهرزه روي در شب و شبگير كار
گه ز عجم سوي عرب تاختنگه بعرب ساز عجم ساختن *
خواجو كنار دجله بغداد جنتستليكن ميان خطه تبريز خوشترست *
من كه در مصر چو يعقوب عزيزم دارندچه نشينم؟ ز پي يوسف كنعان بروم
(1)-
از آن خواجو ازين منزل سفر كردكه سلطانيه بيسلطان نخواهد
(2)-
خيز خواجو كه درين گوشه نوا نتوان يافتبسپاهان رو اگر ز آنكه نوا ميطلبي
ص: 891
خواجو در منظومه «كمالنامه» كه بسال 744 سروده از پسر خود بنام «مجير الدّين ابو سعيد علي» نام ميبرد «1» و چون در اشعاري كه هنگام دوري از كرمان ساخته چندان بار بهجران وي اشاره كرده «2» معلوم ميشود كه پيش از خروج از كرمان براي سفرهاي چندين ساله خود، تأهّل اختيار كرده بود.
ممدوحان خواجو و آنانكه شاعر آثار خود را بدانان تقديم داشته اينانند:
از وزراي عهد: خواجه غياث الدين محمد (م 736) وزير ابو سعيد بهادر و پسر خواجه رشيد الدين فضل اللّه كه خواجو در اشعارش او را بسيار ستوده است و چنانكه ميدانيم آن خواجه بزرگ دوستدار دانش و ادب و حامي فاضلان روزگار خود بود.
خواجه تاج الدين احمد بن محمد بن علي عراقي وزير امير مبارز الدين كه خواجو در مثنوي هماي و همايون ازو نام برده و بانعام و دستگيري وي اشاره كرده است، و همچنين است در پايان مثنوي گل و نوروز؛ و اشعار خواجو بدستور همين وزير دانشپرور چندسالي پيش از وفاتش جمع و تدوين شد.
خواجه بهاء الدين محمود يزدي از وزراي آل مظفّر. نسب وي بخواجه نظام الملك طوسي ميكشيد و خواجو مثنوي گوهرنامه را بنام او ساخت.
خواجه شمس الدين محمود صاين وزير امير مبارز الدين و شاه شيخ ابو اسحق كه در پايان حيات بقصد فتح كرمان با امير مبارز الدّين درآويخت و بسال 758 بقتل رسيد.
خواجو روضة الانوار را بنام شمس الدّين محمود ساخته و در همان حال از شريك او در
______________________________
(1)-
هم مرا فر و زيب و هم فرزندهم مرا دلگشاي و هم دلبند
گرچه هست از سعادت ازليكنيتت بو سعيد و نام علي
نامداران مجير خوانندتدر هنر بينظير دانندت
(2)-
اي يار عزيز انده دوري تو چه دانيمن دانم و يعقوب فراق رخ فرزند *
سفر گزيدم و بسيار خون دل خوردمچو در مصيبت سهراب رستم دستان
ص: 892
وزارت يعني تاج الدّين احمد عراقي مذكور نيز نام برده و ويرا ستوده است. همين شمس الدين صاين است كه خواجو هماي و همايون را بعد از اطلاع از مرگ ابو سعيد بهادر در پايان منظومه بنام او و پسرش عميد الملك ركن الدين درآورد در آغاز آن از تاج الدين عراقي هم در آن نام برد.
غير ازين وزراي معروف، خواجو چند تن از اكابر رجال عهد خود را كه در فارس و كرمان خدمات ديواني داشتهاند نيز ستايش كرده است.
از پادشاهان عهد خود خواجو سلطان ابو سعيد بهادر (م 736)، ارپاگاون جانشين ابو سعيد (م 736)، شيخ حسن ايلكاني سر سلسله آل جلاير (م 757) و همسرش دلشاد خاتون، جلال الدين شاه مسعود اينجو (م 743) و برادرش شاه شيخ ابو اسحق اينجو (م 758) و ملك قطب الدين پادشاه هرموز را مدح گفت.
نام چند تن از مشايخ پيش از او مانند شيخ مرشد ابو اسحق كازروني (م 426) و شيخ سيف الدين باخرزي (م 658) و بعضي از مشايخ و علماي معاصر او مانند شيخ الاسلام امين الدين بلياني و شيخ علاء الدوله سمناني نيز در شمار ستودهشدگان خواجو ديده ميشود. خواجو باين دو پيشواي اخير الذكر صوفيه در عهد خود ارادت بسيار ميورزيد و اگرچه ظاهرا در مدتي كه در خانقاه شيخ علاء الدوله سمناني اقامت داشته او را ستوده و حتي بنابر آنچه در احوال شيخ علاء الدوله آمده بگردآوري ديوان او نيز همت گماشته بود «1»، ولي خود به فرقه مرشديه اختصاص داشته و از پيروان مستقيم شيخ امين الدين بلياني بوده است كه درباره او سخن گفتهايم «2». خواجو بدين شيخ مرشدي ارادت خاص داشت و همچنين بمؤسس طريقه مرشديّه يعني شيخ مرشد ابو اسحق كازروني با ديده تقديس مينگريست و او را، بهمان نحو كه در آثار امين بلياني ديدهايم، مدح گفت. در ديوان خواجو يك قصيده بمطلع:
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب و همين جلد، ص 809.
(2)- رجوع شود بهمين كتاب و همين جلد، از ص 868 ببعد.
ص: 893 زهي سپهر برين متكاي بو اسحقفراز كنگره عرش جاي بو اسحق و ترجيعبند كوتاهي با ترجيع «مرشد الدين قدوة الاقطاب ابو اسحق را» دارد كه نشاندهنده كمال ارادت و اعتقاد خواجو بدوست؛ و امين الدين مرشد و پيشواي خود را در قصيدهيي بدين مطلع ستود:
دوش جان را محرم اسرار اسري يافتملوح هستي خالي از نقش هيولي يافتم و در آن قصيده او را «پير خود» ناميده «1» و گفته است كه دلش بتعليمات او زنده شده و وي در پيشش گردن تسليم نهاده و ذاتش را از هر عيبي برهنه يافته است «2». و علاوه براين قصيده در چند مورد از غزلها و شوقيّات خويش بدو و به بقعه شيخ مرشد الدّين اشاراتي دارد و همچنين است در روضة الانوار كه ازين هردو بزرگ و اقتباس از انوار هدايتشان ياد ميكند و ميگويد:
جان من از مُرشِدِ دين نور يافتجنّت دينم ز امين حور يافت
تحفهام از عالم بالا رسيدخلعتم از حضرت والا رسيد «3» ...
و در مثنوي گل و نوروز نيز از ابو اسحق كازروني و همچنين از شيخ خود، پيشواي
______________________________
(1)-
پير خود را چون ازين ظلمتسرا كردم عبورشمع جمع روشنان چرخ اعلي يافتم
حجة الاسلام امين الحق والدين كز جلالپايهاش برتر ز هفتم چرخ خضرا يافتم ...
(2)-
گر من دل مرده گشتم زندهدل زو دور نيستزآنك در انفاس او اعجاز عيسي يافتم ...
هر غباري كز فضاي كوي تكميلش بخاستمن در او خاصيت كحل مسيحا يافتم
گر نهادم گردن تسليم پيشش عيب نيستزآنك ذاتش را زهر عيبي معرا يافتم
(3)- روضة الانوار چاپ تهران 1306 شمسي بهمت مرحوم كوهي كرماني ص 98
ص: 894
صوفيان مرشديّه، يعني امين الدّين بلياني، هردو اسم برده است، بدينگونه:
زهي در عالم معني سلاطينگداي مُرشِد الدّنياءِ و الدّين
ابو اسحق شمع جمع اقطابامام عابدانِ هفت محراب ...
... امين ملّت و دين شيخ اعظممَهِ برج حقيقت كهف عالم ...
ببين در ملك وحدت تاجداريبميدان حقيقت شَهسواري
ز بُرج بو علي دَقّاق ماهي «1»وز اقليم ابو اسحق «2» شاهي و بدينترتيب مسلّم ميشود كه خواجو در طريق تصوف ثابت قدم بوده است و از همينجاست كه نفوذ افكار صوفيانه و انديشههاي عارفانه را در غالب اشعار او لايح و آشكار ميبينيم.
از ميان معاصران خواجو ذكر نام حافظ درينجا ضرورتر و لازمتر از همه است زيرا بين اين دو استاد بزرگ همزمان ارتباط نزديك وجود داشت. خواجو كه بسال و تجربت شاعري بر حافظ تقدّم داشت در مدتي كه مقيم شيراز بود چون دوستي كه سمت رهبري داشته باشد بر انديشه حافظ پرتو تعليم انداخته بود و بهمين سبب است كه در ديوان خواجه شيراز بسيار ابيات ميبينيم كه بتقليد يا باستقبال از غزلهاي خواجو ساخته و يا گاه معني و لفظي از خواجو اقتباس كرده است «3» تا بجايي كه يكي از شاعران قريب بعهد حافظ گفته است:
استاد غزل سعديست نزد همهكس امّادارد سخن حافظ طرز غزلِ خواجو
______________________________
(1)- مقصود امين بلياني است كه از اعقاب ابو علي دقاق بود. بشرح حالش در همين جلد از ص 868 ببعد مراجعه شود.
(2)- يعني ابو اسحق كازروني كه پيشواي طريقت مرشديه است.
(3)- شاعر دانشمند آقاي احمد سهيلي خوانساري در مقدمه ديوان خواجو شرح مفصل و سودمندي درباره موارد متعدد اقتباسات و استقبالهاي خواجه حافظ از خواجو آورده است.
بدان مقدمه از ص 47 تا ص 54 مراجعه شود.
ص: 895
سال وفات خواجو را با اختلاف فراوان در مآخذ مختلفي كه پيش ازين درباره احوال او ذكر كردهايم ثبت كردهاند چنانكه نقل همه آنها جز آنكه خواننده را دچار حيرت و ملالت كند نتيجهيي ديگر ندارد «1» و از ميان همه آنها بقول «فصيح احمد بن جلال الدين محمد خوافي» (777- 849) كه نزديكترين كس از نويسندگان احوال خواجو بدوران حيات آن شاعرست، اعتماد ميشود. وي تاريخ وفات خواجو را در حوادث سال 750 ذكر كرده است «2» و اين قول سازگارست با سنّ شصت و دو سال كه براي خواجو ذكر كردهاند «3». وفات خواجو را فصيح خوافي (ضمن حوادث سال 750) در كرمان نوشته و گويا اين واقعه در شيراز اتفاق افتاده باشد زيرا گور او در تنگ اللّه اكبر، شيراز نزديك دروازه قرآن، واقعست.
آثار خواجو متعدد و كليات او مفصل و از هر حيث سزاوار دقت و شايان اهميت است. وي چنانكه از فحواي سخنش در روضة الانوار درمييابيم از آغاز جواني متمايل
______________________________
(1)- اين سالها بين 503 هجري يعني يكصد و هشتاد و شش سال پيش از ولادت خواجو تا سال 842 يعني نود و دو سال بعد از تاريخ واقعي وفات شاعر ذكر شده است و از ميان آنها آنكه بحقيقت بيشتر از اقوال ديگر نزديكي ميجويد تاريخ مذكور در شاهد صادقست يعني سال 753 كه سازگارست با قول قاضي احمد در كتاب تاريخ نگارستان، و غالب محققان احوال خواجو بدون توجه بقول فصيح خوافي در «مجمل»، يا بدون اطلاع از آن، بدان اعتماد و استناد كردهاند.
(2)- رجوع شود به مجمل فصيحي حوادث سال 750 هجري.
(3)- رجوع شود به تذكره ميخانه چاپ تهران بتصحيح آقاي احمد گلچين معاني ص 79.
عجيب است كه ملا عبد النبي فخر الزماني باتوجه به شصت و دو سال سن خواجو تاريخ وفات او را در سال 742 نوشته و گويا از ولادت او در سال 689 اطلاع نداشته است. براي توضيح افزوده ميشود كه هنگام جمع 62 با 689 بايد خود سال 689 را در نظر داشت و شصت و يك سال از عمر شاعر را برآن افزوده و در اين صورت تاريخ 750 كه در متن آوردهايم بدست ميآيد.
ص: 896
بسرودن شعر بود و اميد موفقيت بزرگ و كسب شهرت فراوان درين راه داشت «1» و تا پايان حيات بخلق آثار مختلف خود در نظم و گاهي نثر سرگرم بود. مجموعه ابياتش در حدود چهل و چهار هزار بيت است «2» و از جمله شاعرانيست كه هم در حيات او، علاوه بر مثنويهاي مدوّن و رائجش، بجمعآوري ديوان وي نيز اقدام شد. اين اقدام در حيات شاعر بامر تاج الدين احمد بن محمد بن علي عراقي انجام گرفت. تاج الدين احمد از وزراي مشهور و از ادب دوستان بزرگ روزگار خواجو بود كه چندگاهي، در اواخر عهد ايلخاني، وزارت حاكم كرمان، قطب الدين نيكروز، را برعهده داشت و سپس بوزارت امير مبارز الدين اشتغال جست و بعد از مدتي وزارت عاقبت بفرمان آن امير شديد البأس كشته شد. بفرمان اين وزير خواجو بجمعآوري و تدوين اشعار و منشآت خود، بدستياري جمعي از محرّران كه وزير بخدمتش گماشته بود، پرداخت و يكي از اديبان عصر مقدمهيي بر آن نگاشت و چنين نوشت كه وزير «جمعي را از كتبه ملازم عتبه شريف و مجاور سده منيفش فرمود تا چون كرام بررة في صحف مكرّمة اين مجموعه را
______________________________
(1)- در روضة الانوار (چاپ تهران ص 43- 44) در ذيل عنوان «حكايت فرشتهيي كه در صغرسن بخواب ديده بود» اين معني آمده است. خوابگزاري كه خواجو بوي مراجعه كرده بود وي را بشهرت در شاعري نويد داد و گفت:
مِلك سخن آن تو خواهد شدنعقل ثناخوان تو خواهد شدن
تير حديث تو بجوزا رسدنام بلندت به ثريا رسد
(2)- بنابر محاسبه زيرين عدد ابيات خواجو در ديوان و مثنويهايش 44170 است:
1) صنايع الكمال 10736؛ 2) بدايع الجمال 4340؛ 3) سامنامه 14500 يا اندكي كمتر؛ 4) هماي و همايون 4407؛ 5) گل و نوروز 5302؛ 6) روضة الانوار 2024؛ 7) كمالنامه 1849؛ 8) گهرنامه 1022. پيداست كه اين عدد 44170 بيت بنابر اختلاف نسخ آثار خواجو گاهي بمراتب از آنچه بود و هست كمتر ميشود ليكن آنچه خواجو گفت از آنكه گفتهايم چندان كمتر نبوده است.
ص: 897
كه روضهييست باصناف رياحين و ازهار معاني مشحون و حديقهييست بانواع لطايف و ثمرات روحاني مكنون و ورديست مطرّا بيخار دامنآويز و شهديست مصفّي بينحل شورانگيز، مضبوط و مرتّب ساختند و فهرست ابواب و فصول و نسخه اركان و اصولش برين منوال پرداختند. و اين ديوان مشتملست بر بيست و پنجهزار بيت و موسوم به صنايع الكمال، و اقسام و اصناف اشعار درين مجلّد برين موجب موضوع و مثبت:
قسم الاول في التوحيد و النعت و المواعظ و الحكم- قسم الثاني في المدايح و التهاني و المقطّعات و المطايبات و الاهاجي- قسم الثالث في الغزليات و آن مقسومست بردو صنف: الحضريّات و السفريّات- قسم الرابع في الرباعيات و المعميّات و اللّغز- قسم الخامس في المثنويات و آن مشتملست بردو كتاب هماي و همايون و گل و نوروز ...» «1»
در دنبال همين مطالب نويسنده مقدمه صنايع الكمال خواجو نوشته كه شاعر اساس ديوان ديگري را بنام «بدايع الجمال» نهاده است؛ و آن ديوان هم چنانكه ميدانيم تنظيم يافته و موجود است.
بعد از ذكر اين مقدمه اكنون فهرست آثار خواجو را ذكر ميكنيم:
1 و 2: ديوان قصائد و غزليات و مقطعات و ترجيعات و تركيبات و رباعيات خواجو كه همچنانكه ديدهايم بدو قسمت «صنايع الكمال» و «بدايع الجمال» تقسيم شده است. قصائد خواجو در مدح و گاه وعظ و قسمتي در بيان مناقب بزرگان دين است.
3- 8: شش مثنوي باوزان مختلف كه خواجو در سرودن آنها بنظامي و فردوسي نظر داشته و درهرحال استادي و مهارت و قدرت طبع و انديشه و نيز ابتكار وي در همه آنها آشكارست. شرح آن مثنويها چنين است:
سامنامه منظومهييست حماسي و عشقي ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف كه مانند همه منظومههاي مشابه آن بتقليد از شاهنامه فردوسي ساخته شده و راجعست بسرگذشت
______________________________
(1)- نقل از ديوان اشعار خواجوي كرماني بتصحيح آقاي احمد سهيلي خوانساري ص 91- 92
ص: 898
سام نريمان و عشقها و جنگها و ماجراهاي او. ازين منظومه نسخ متعددي موجودست كه هيچيك كامل بنظر نميآيد و نسخه چاپي آن (بمبئي 1319 شمسي) تقريبا شامل 14500 بيت است. بنابر آنچه از بعض نسخ سامنامه برميآيد اين منظومه را خواجو بنام ابو الفتح مجد الدين محمود وزيرساخته يعني همان كسي كه خواجو منظومه هماي و همايون را بنام او درآورده است. تاريخ اتمام اين منظومه معلوم نيست.
هماي و همايون مثنوييست عاشقانه در داستان عشق همايون با هماي دختر فغفورچين ببحر متقارب كه خواجو آنرا بسال 732 هجري «1» در 4407 بيت باتمام رسانيد. هماي و همايون در چند سال از مدت مسافرت خواجو و خاصه در مدت اقامت وي در بغداد سروده شد و خواجو بتصور آنكه هنگام ورود بآذربايجان آنرا با بو سعيد بهادر خان تقديم دارد در آغاز آن منظومه ايلخان و وزير او غياث الدين محمد را مدح گفت و چون در ورود خود باردوي ايلخان با مرگ ابو سعيد بهادر خان و ايلخاني ارپاخان مواجه گرديد بتشويق خواجه تاج الدين احمد آنرا بنام شمس الدين صاين و پسرش عميد الملك ركن الدين كرد.
گل و نوروز منظومهييست ببحر هرج مسدّس محذوف يا مقصور در عشق شاهزادهيي نوروز نام با «گل» دختر پادشاه روم و مسلّما خواجو اين مثنوي را براي نظيرهسازي در برابر خسرو و شيرين نظامي سروده است. خواجو در آغاز داستان گويد كه اين منظومه «بلفظ هندوي بوده و آنرا داستانپردازان بابل بگاه باستان ترتيب دادند» «2». صواب يا ناصواب اين سخن ميرساند كه خواجو اين داستان را از جايي گرفته
______________________________
(1)-
من اين نامورنامه از بهر نامچو كردم بفال همايون تمام
كنم بذل بر هركه دارد هوسكه تاريخ اين نامه «بذل» است و بس
(2)-
مصور ديبهي از دير هرقلزده نيرنگ آن جادوي بابل
بلفظ هندوي ميمون كتابيز مهرش در رياض خلد بابي
گزيده داستان باستانيدرو گنجي نهفته شايگاني ...
ببابل سحرسازاني كه بودندبگاه باستان اين در گشودند ...
ص: 899
و بنظم آورده است. اين داستان منظوم را خواجو در ماه صفر سال 742 هجري «1» در 5302 بيت «2» ساخته است.
روضة الانوار منظومهييست از متفرّعات بحر سريع «3» (مفتعلن مفتعلن فاعلن، يا: فاعلان) كه خواجو آن را بپيروي از منظومه مشهور مخزن الاسرار نظامي و بر همان سياق ساخت. اين منظومه اندكي بيشتر از دوهزار بيت دارد و شاعر آن را بعد از ذكر مقدمات در بيست مقاله و هر مقالهيي را در يك مقدمه و يك حكايت و استنتاج از آن پرداخته و در آن مقالات مباحثي از اخلاق و عرفان را مطرح كرده و يكجا نيز «4» وصف حالي رسا از خود، تا آنجا كه معتكف درگاه مرشد خويش گرديده بود، آورده است. روضة الانوار بنام شمس الدين محمود صائن وزيرساخته شده و خواجو در آن نيز از بنيانگذار طريقت مرشديه يعني شيخ ابو اسحق كازروني و از مرشد مستقيم خود امين الدين
______________________________
(1)-:
صفر بود و قمر ميزانش در چنگشه سيارگان با شير در جنگ
بروز جيم و از مه دال رفتهز هجرت با و ميم و ذال رفته
وگر خواهي كه روشنتر بگويمغبار فكرت از طبعت بشويم
دو شش بر هفصد و سي گشته افزونبپايان آمد اين نظم همايون (حاصل: ماه در برج ميزان و آفتاب در برج اسد بودند در روز سوم ماه صفر سال 742)
(2)-:
چو اين ابيات دلكش را بخوانيگرت بايد كه اعدادش بداني
«غلام خويش» را با «سرو» و «گلشن»مكرر كن كه گردد برتو روشن (حاصل: غلام خويش مساويست با 1986؛ سرو با 265 و گلشن با 400 و مجموع آنها يعني 2651 را چون مكرر كنيم 5302 ميشود).
(3)- يعني بحر سريع مطوي مقطوع مكشوف، و يا: موقوف
(4)- روضة الانوار چاپ تهران 1306 ص 77- 78
ص: 900
بلياني ببزرگي نام برده است. اين منظومه بسال 743 اتمام پذيرفت «1».
كمالنامه «2» منظومهييست عرفاني در دوازده باب بر وزن سير العباد سنائي و بپيروي از سياق آن، مشتمل بر خطاباتي با عناصر و ارواح و عقول و جز آنها در يكهزار و هشتصد و چهل و نه بيت و يا اندكي بيشتر و كمتر (بنابر اختلاف نسخ) كه بسال 744 هجري تمام شد «3». اين مثنوي را خواجو بنام و بياد پيشواي طريقت مرشديه يعني شيخ مرشد الدين ابو اسحق كازروني (م 426) آغاز نموده و باسم شاه شيخ ابو اسحق اينجو (مقتول در سال 758) ختم كرده است.
گوهرنامه «4» يا گهرنامه «5» منظومهييست در يكهزار و بيست و دو بيت «6» در بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف كه بسال 746 باتمام رسيده است «7» و شاعر آن را بنام امير
______________________________
(1)-
روز الف بود كه والا دبيرنقش قصب باز گرفت از حرير
جيم زيادت شده بر ميم و ذالو آمده چون عين منّعل هلال ... الخ
(2)-
مرشدم در رسيد چرخزناندست داده بدست هفتتنان ...
نام نظمم كمالنامه نهادوز كماليتم دري بگشاد
(3)-
ماه دي بود و چرخ سنجابيدر پس ابرهاي سيمابي
زال زر در هزيمت از بهمنرفته در زير آبگون جوشن
شد بتاريخ هفصد و چل و چاركار اين نقش آزري چو نگار
(4)-
چو كردم گوهر افشان نوك خامهگهرنامه نهادم نام نامه
(5)-
اگر چون مشتري صاحب قرانيبداني همچو خورشيد اين معاني
كه گوهرنامه ما گر بهائيستبهايش در درج كبريائيست
(6)-:
چو اين ابيات مطبوعت پسندستاگر خواهي كه بشماري كه چندست
حسابي از نظام الملك برسازو از آن مجموع لام و نون بينداز يعني از نظام الملك (- 1112) لام (- 40) و نون (- 50) را حذف كن.- از صفحه پيش
(7)-
شب آدينه بود و روز برجيسسعود آسمان ناظر ز تسديس
مه تير و ز مه يك نيم رفتهز هجرت ذال و واو و ميم رفته يعني به ترتيب 700 باضافه شش باضافه چهل.
ص: 901
مبارز الدين محمد و وزير او بهاء الدين محمود بن عز الدين يوسف كه از اعقاب نظام الملك طوسي بود سروده و در مناقب او و پدر و اجدادش هريك فصلي ترتيب داده است [يعني در مناقب: 1) نظام الملك قوام الدين ابو الحسن علي طوسي و 2) تاج الدين ابو الفتح محمود حميد الملك و 3) نور الدين قوام الملك مسعود بن حميد الملك و 4) فخر الدين احمد بن قوام الملك و 5) زكي الدين محمود بن فخر الدين احمد و 6) عزّ الدين يوسف بن زكي الدين محمود و 7) بهاء الدين محمود بن عزّ الدين يوسف يعني ممدوح خواجو در همين منظومه گهرنامه] و اين بهترين مورديست كه نسب خاندان نظام الملك طوسي تا اواسط قرن هشتم در آن ضبط و حفظ شده است.
غير از ديوان و منظومههاي مذكور خواجو آثار ديگري دارد بدين شرح:
1) مفاتيح القلوب كه منتخبي است كه خواجو از اشعار خويش بنام امير مبارز الدين در سال 747 ترتيب داد. 2) رسالة البادية بنثر در سوانح سفر كعبه كه بسال 748 بپايان رسيد.
3) رساله سبع المثاني در مناظره شمشير و قلم كه بنام امير مبارز الدين محمد در سال 748 تمام شد 4) رساله مناظره شمس و سحاب بنثر كه بعد از رساله سبع المثاني نوشته شد «1».
با مطالعه در آثار منظوم و منثور خواجو كه مجموعه عظيمي از غرر الفاظ و درر معانيست بخوبي دريافته ميشود كه او دوستدار حرفه خويش بوده و عمر خود را درين راه نهاده و بهمين سبب مورد احترام اقران و معاريف روزگار خود بوده است. وي بنابر روش ادباي زمان از اكثر علوم مطلع و در بعضي مانند نجوم و هيئت ذيفن بود. علوّ سخنش در
______________________________
(1)- درباره اين رسالات رجوع شود بمقدمه آقاي سهيلي بر ديوان اشعار خواجوي كرماني.
ص: 902
همه جا اعمّ از قصائد و غزلها و مثنويها و تركيبات و ترجيعات و مخمّسها و مسمّطها قدرت او را در سخنوري نشان ميدهد. بااينحال وي از اقتفاء استادان پيشين امتناعي نداشت چنانكه در قصائد خويش از سنائي و خاقاني و ظهير و جمال اصفهاني و ديگر شاعران اواخر قرن ششم و آغاز قرن هفتم پيروي كرده و همان لحن و سبك آنانرا در خلق معاني و مضامين دقيق و ايراد آنها در عبارات فخيم و متمايل بدشواري و غالبا با التزام رديفهاي صعب ادامه داده و در مثنويهاي خود بررويهم شيوه نظامي و مثنويگويان قرن هفتم را دنبال نموده است، ولي اين متابعت تنها در شيوه كار است نه در اساس و مبادي آن و نبايد تصوّر كرد كه او مقلّد تمام عياري از نظامي است بلكه داستانهاي او مطلقا تكرار داستانهاي نظامي نيست. وي در سامنامه كوشيده است كه دنبال فردوسي رود، و مسلما خود بعجز خويش در اين امر واقف بود «1». در غزل همه متتبعان از ديرباز خواجو را مقلّد سعدي و حتي «دزد ديوان سعدي» دانستهاند ولي حقيقت آنست كه او در جزو دستهيي از شاعرانست كه غزلهاي آنان در سلسله تحول غزل ميان سعدي و حافظ قرار داشته يعني آنكه قسمتي از غزلهايش مضامين عرفاني و اندرزي و حكميّات را همراه با مضامين عاشقانه و آميخته با آنها شامل بوده است و اين خاصيّت را مخصوصا در غزلهاي عالي و منتخب و يكدست بدايع الجمال، كه در حقيقت روي رزمه اشعار خواجو شمرده ميشود، آشكارا ميتوان ديد؛ و در همين غزلهاست كه استقلال كامل خواجو در سبك غزلسرايي مشهود ميشود چنانكه در غالب آنها اصلا اثر سبك سعدي را نميتوان يافت.
خواجو در غزلهاي خود قوافي و رديفهاي دشوار بسيار بكار برده است و با اين حال سخن او در آنها روان و دلپذير است و شايد همين رواني و دلپذيري در قسمتي از
______________________________
(1)-
گر از بينوايي نوايي زدمبه بحر سخن دست و پايي زدم
سرانجام كردم بدين نامه ختمكه فردوسيش هست شهنامه ختم
بنزديك خورشيد او ذرهامبدرياي گفتار او قطرهام
كشيدم يكي جوي آبش طرازلب جو بدان بحر پيوسته باز
ص: 903
غزلهايش كه لحن عاشقانه مؤثري دارد مايه آن شده باشد كه برخي از ناقدان سخن او را متتبع غزلهاي سعدي و حتي دزد آنها بنامند وگرنه خلاف آنچه گفتهاند استفاده او از مضامين سعدي چندان زياد نيست. همين روش خواجو در غزل است كه در سخن حافظ بكمال رسيد و حتي خواجه شيراز بسياري از غزلهاي خواجو را جواب گفته و عده كثيري از مضامين او را چنانكه گفتهايم تكرار كرده و در بسياري موارد باستقبال او رفته و بعضي از مصراعها و يا ابيات خواجو را با تغيير اندك در غزلهاي خود بكار برده است «1» و سبك او در غزلسرايي بسيار تحت تأثير شاه غزلهاي خواجو در مجموعه بدايع الجمال كه مربوط بدوران كمال آن استادست قرار دارد.
قسمتي از قصائد خواجو در زهد و وعظ و قسمتي در توحيد و نعت و بعضي در منقبت معصومين و برخي از آنها باضافه بعض قطعات او شامل مطالب انتقادي و گاه مطايباتست. خواجو از جمله شاعراني است كه بشيوه نظامي بنظم ساقينامه نيز مبادرت جسته است.
از آثار خواجوست:
نور چشم من اي گزيده پسردُرّ دُرج من اي ستوده گهر
گل باغ دل و چراغ ضميرشمع خلوتسراي ديده مجير «2»
هم مرا فرّ و زيب و هم فرزندهم مرا دلگشاي و هم دلبند
گرچه هست از سعادت ازليكنيتت بو سعيد و نام علي
نامداران مجير خوانندتدر هنر بينظير دانندت
ليكن آن دم برآيدت كاميكه بدانش برآوري نامي
چشم مردي بمردمي بازستكار عالم بعلم برسازست
______________________________
(1)- درباره نحوه استفادههاي حافظ از خواجو بجاي خود در شرح احوال حافظ سخن خواهيم گفت.
(2)- يعني ابو سعيد مجير الدين علي كه پسر خواجو بوده است.
ص: 904 مردمي كن ز علم روي متابتا شوي قبله اولو الالباب
خانه ديده وقف مردم سازمهر با مردمان واقف باز
پيرو عقل باش و علم آموزراحت خلق خواه و روحافروز
خرد اندوز تا كسي باشيور نداري خرد خسي باشي
در هنر كوش گر سري داريكه رسي از هنر بسرداري
دانش آموز و سرفرازي كنخاطر افروز و دلنوازي كن
با خدا باش و خودپرست مباشمي تحقيق نوش و مست مباش
در جواني طريق پيران گيرتا طريقت روان نهندت پير
اهل صورت گرت برند از راهمدد از رهروان معني خواه
شمع دل پيش راه ايشان دارخويش را در پناه ايشان آر
ملك كيخسروان ز پيران جويگنج قارون ز كُنج ويران جوي
راه اين قوم را منازل نيستبحر اين جمع را سواحل نيست
اين بزرگان ز كشور دگرندوين سواران ز لشكر دگرند
رايتي ديگرست اين رايتو آيتي ديگرست اين آيت
هرچه جويي برو ازيشان جويو آنچه گويي بيا ازيشان گوي
بگذر از ملك و پادشايي كنزهد بفروش و پارسايي كن
خويش را در ميان مبين چون شمعتا شود روشن از تو خاطر جمع
سرفرازي ز زيردستي جويذوقِ هستي ز ترك هستي جوي
هيچ داني كه كيست دشمنكامآنكه او دوست را نداند نام
اگر از دوستي ترا خبرستدوستي پيش دوستان دگرست
تا تواني نواي عشق مسازكه ازين ره كسي نيايد باز
ور كني ساغر محبت نوشكسوت عاشقي ز عقل بپوش
عشق محمود را اياز كندچشم بلبل بغنچه باز كند
ص: 905 ناز را صورت نياز دهدپشه را بال شاهباز دهد
نتواني كه آن قدح نوشينتواني كه اين قبا پوشي
برو از اين طريقه دست بدارسر ز بُستانسراي عقل برآر ...
(از كمالنامه)
**
حكايت كرد آنك او پير ما بودكه غزّالي كه دين را پيشوا بود
بعزم تهنيت شد روز نوروزبايوان وزير عالمافروز «1»
چو دستورش بديد از جاي برجستبجاي خود درش بنشاند و بنشست
شهان را ديد برآن آستانهگرفته همچو دولت آشيانه
همه بر صدر صاحب گوهر افشانچو شاه اختران گشته زر افشان
در آن روز آنچه خدمت كرده بودندهدايا و تحف آورده بودند
ز ياقوت و زر و لعل بدخشانبرآمد مبلغ هشتاد تومان «2»
خديو ملك هرچش در نظر بودامام وقت را انعام فرمود
بتلميذان او هم سيم و زر دادز بخشش كوه و دريا را خبر داد
وز آنها يك درم با خويش نگذاشتوز ايشان هيچكس درويش نگذاشت
جز او از خواجگان گردون كرا ديدكه او هشتاد تومان زر ببخشيد (از گهرنامه)
**
الا اي باد گلبوي بهارانز سنبل كِلّهبندِ گلعذاران
طبيب نرگس مخمور بيمارچراغافروز شبخيزانِ بيدار
عبيرآميز عطّاران بستانتتقبندِ عروسانِ گلستان
______________________________
(1)- مقصود نظام الملك طوسي است
(2)- تومان يعني ده هزار و البته اينجا مراد ده هزار دينار يا درهم است
ص: 906 بشير نيكپي، پيك مباركزمين را خاك پايت تاج تارك
بنات بوستان پرورده تودلِ لاله بدست آورده تو
نسيمت همدم مشك تتاريبر آتش از دمت عود قماري
چراغ روح را خوشبوي كردهز انفاس مسيحا بوي برده
تويي برقعگشاي چهره گلگرهبند شكنج زلف سنبل
روانِ آب گشته روشن از توشده مشكين هواي گلشن از تو
تو رخش باد را چون آب رانيتو درس چشمه را چون آب خواني
نه آخر مركب جمشيد بوديهواداري بمرغان مينمودي
بكنعان بوي پيراهن رسانديفسون مصر بر يعقوب خواندي
دمي راحترسانِ روح ما باشدوا ساز دل مجروح ما باش
چو از آتشدلان ميآوري ياددلم خوش ميشود، يارب خوشت باد (از گل و نوروز)
**
خاك كف راهنشينان نجدباديهپيماي بيابان وَجد «1»
بود شبي غرقه خون آمدهوز حرم عقل برون آمده
همنفس وحش بيابان شدهخسته چنگال عقابان شده
ديد كسي از دو جهانش ملولساخته در كوي تحيّر نزول
گفت بده مژده كه ليلي رسيدقيس چو آوازه ليلي شنيد
سوي سراپرده معني شتافتهيچ بجز صورت ليلي نيافت
رخش فنا بر سر مجنون برانداو متلاشي شد و ليلي بماند
پرده دل از رخ جان برگشودچشم حقيقت بجهان برگشود
ديد در آيينه رخسار دوستنقش رخ خويش و گمان برد اوست
______________________________
(1)- مراد مجنون است
ص: 907 گفت كه چندانكه نظر ميكنمهيچ شكي نيست كه ليلي منم
صورت من بين شده معنيّ اومن همه عكسي ز تجلّي او
هستي من هستي او آمدهمستي من مستي او آمده
من همه او گشته و او گشته منتن همه جان گشته و جان گشته تن
بلبل شوريده فريادخوانصورت خود ديد در آب روان
گفت گر اين صورت دلجوي ماستچيست كه آن آينه روي ماست
جام نگر گونه مُل يافتهباد صبا نكهت گُل يافته
كوكبه عشق چو گردد رواندبدبه حُسن فتد در جهان
حُسن چو از پرده برآرد خروشزمزمه عشق رساند بگوش
پرده عشّاق نوايي خوشستآه و سرشك آب و هوايي خوشست
آنكه براين دَرْ جَرَسي ميزنداز دَمِ خواجو نفسي ميزند (از روضة الانوار)
**
خوشا سرفرازان كوتاه دستبزرگانِ خُرد و بُلندانِ پست
مقيمان سيّاح و مردانِ راهگدايانِ عامي و خاصانِ شاه
سلاطين نشانانِ خلوتنشيناقاليم گيرانِ عُزلت گُزين
كواكب شناسانِ بُرجِ امَلجواهرفروشانِ دُرجِ ازَل
صبوحيكشانِ شراب الَستاميرانِ مأمور و هُشيارِ مست
همه نامدارانِ گُم كرده نامهمه كامرانانِ ناديده كام
همه بختيارانِ بيتخت و رختهمه تاجدارانِ بيتاج و تخت
همه غايب و چون جهان در نظرهمه ساكن و چون زمان برگذر
نخورده مي و سرگران از شرابدرون كرده معمور و بيرون خراب
نهاده قدم بر سر جان و جسمكشيده خط نفي در حرف اسم
ص: 908 نُه ايوان بيك دَم برانداختهدو عالم بيك داو در باخته
جگر تشنه و غرق آب آمدهزبان بسته و در خطاب آمده
نوايي نه و گنج در آستينسرايي نه و ملك زير نگين
چو سوسن زبانآور امّا خموشچو بِه خوشنفس ليك پشمينهپوش
مُنزّه ز حشمت ولي محتشممبرّا ز حرمت ولي محترم
فرو خوانده حرف ازل تا ابدقلم رانده بر حرف جان و خرد
فلكشان شراعِ سَرِ بارگاهمَلَكشان گداي دَرِ خانقاه
جهان بر دَرِ قصرشان غُرفهييفلك بر سر بامشان شُرفهيي
گدايان فارغ ز سلطان و شاهاميران ايمن ز خيل و سپاه
منازل شناسانِ راهِ عدمترنّم نوازانِ بزمِ قِدَم ...
خدايا چو هستم برين دَرْ غلامدرودم بديشان رسان و السّلام.
**
بده ساقي آن لعل ياقوت رنگكه برد از رخ لعل و ياقوت رنگ
رَوان در ده آن عين آب رواننه آب روان كآفتابِ روان
كه آنها كه با ما نشستند شادبرفتند و از ما نكردند ياد
كه ميداند از فيلسوفانِ حَيكه جمشيد كي بود و كاوس كي
كدامست جام جم و جم كجاستسليمان كجا رفت و خاتم كجاست
چو سوي عدم گام برداشتنددرين بقعه جز نام نگذاشتند
منه دل براين گلشن دلگشايكه چون بگذري باز ماني بجاي
درو بستن دل ز ديوانگيستبدو آشنايي ز بيگانگيست
درين دارِ شش در نيابي بكاممجالِ مجال و مقامِ مقام
بده ساقي آن جوهر روح رادواي دل ريشِ مجروح را
كه دوران چو جام از كف جم ربودكه داند كه جمشيد بود ار نبود
ص: 909 چو بنياد عمرست نااستواربنقد اين نفس را غنيمت شمار
چَهِ بيژن اينجاست، بيژن كجاستمَهِ بهمن اينست، بهمن كجاست
كه پيروز بر تخت پيروز شدو يا خرم از بخت فيروز شد
كه مانند فيروزِ فيروزبختبيفگند چرخش ز پيروزه تخت
كسي را كه دستت دهد دستگيركه فردا همان باشدت دستگير
شهِ دادگستر فريدون بمردببين اي برادر كه با خود چه برد
تو نيز آنچه كاري همان بدرويچنان كآمدي باز بيرون شوي
بده ساقي آن گوهر كانِ جانميِ آتشي آبِ حيوانِ جان
كه چون بگذرد عمر و چون بگذريازين باز ماني و حسرت خوري
اگر هوشمندي برو مست شوقدح گير و در نيستي هست شو
كه هردم كه مطرب برآرد خروشندا در دهد سوي جانم سروش
كه اين طُغْرُلِ آبنوسين قَفَسنيفتد بدين دانه در دامِ كس
رَهِ خاكروبان ميخانه روبدَرِ دُردنوشان فرزانه كوب
مگر آب آتش خواصت دهندبمستي ز هستي خلاصت دهند
بجامي برون آورندت ز خويشبنوشي رهايي دهندت ز نيش
كه خواجو كه در عالم جان رسيدچو از خود برون شد بجانان رسيد (از هماي و همايون)
**
ز مهر تو ماه منوّر بلرزدز ماه رخت مهر انور بلرزد
چو شمشاد قدّ تو گردد خرامانز خجلت سراپاي عرعر بلرزد
وگر نقش روي تو گردد مصوّرسرِ دست ماني و آزر بلرزد
چو زلف تو از باد در جنبش آيدبچين نافه مشك اذفر بلرزد
صبا چون كند وصف قدّت ببستانسرِ سرو و پاي صنوبر بلرزد
ص: 910 دلم ميبلرزد چو زلف تو ز آنروكه مؤمن ز تشوير كافر بلرزد
تنم ز آن ز مهر تو در لرزه افتدكه خاك از هوا همچو آذر بلرزد
چو خونريز چشم تو خنجر برآردمرا اين دل ريش غمخور بلرزد
ز رويم زَرِ خشك در خون نشيندز اشكم دل لؤلوء تر بلرزد
چرا اين تن خسته هردم ز جورتدر ايّامِ شاهِ مظفّر بلرزد
محمد «1» جهانگير محمود رتبتكه از هيبتش ملك سنجر بلرزد
شه آسمان قدر دريا دل آنك اوز سهمش همه چين و كشمر بلرزد **
قرطه زر چاك زد لعبت سيمين بدناشك ملمّع فشاند شمع مرصّع لگن
خيري خور بردميد از دل خاراي كوهمرغ چمن بركشيد زمزمه خاركن «2»
دانه گاورس چيد بازِ سپيد سحرداغ گلستان بماند در دل زاغ و زغن
طاير طاوس بال كرد نشيمن بباغگلرخ بستانفروز گشت چمان در چمن
طارم شش روزه شد اشك رياض بهشتحلقه پيروزه گشت درج عقيق يمن
ز آتش خور برفروخت عرصه ميدان چرخچون ز تف تيغ گيو قلب سپاه پشن
جوهري چرخ چون لؤلؤ لالا خريدداد زَرِ مغربي درّ ثمين را ثمن
دهر معربد كشيد خنجر تيز از نيامچرخ مشعبد فشاند سونِشِ لعل از دهن
زال زَرِ مهر بين از پي ديو سپيدرخش بميدان كين تاخته چون تهمتن
قيصر قصر فلك كرده كمين برحبشسيف يماني بدست چون پسر ذي يزن
خيمه پيروزهگون يافته سيمين ستونشمسه زر رشته تاب تافته زرّين رسن
يوسف گلروي چرخ رسته ز چنگال گرگليك بخون كرده رنگ لاله صفت پيرهن
______________________________
(1)- مقصود امير مبارز الدين محمد سرسلسله آل مظفر است كه اين قصيده را خواجو در مدح او سرود.
(2)- خاركن نام يكي از نغمههاي موسيقي است.
ص: 911 خنجر سرخاب مهر آتش بهرامسوزلشكر جمشيد قلب خيل شياطينشكن
محمل سلطان مصر آمده بيرون ز شاممشرقي تيزرَو گشته پديد از عطن
صبح مسيحا نفس از رهِ بام آمدهساغر زرّين بچنگ چون صنمي سيم تن
سالك دل يافته نكهت روح القدسچون نبي يثربي بوي اويس قرن
انوري خاوري از سرِ صدق و صفاورد زبان ساخته محمدت بو الحسن «1» ...
**
وجه برات شام بر اختر نوشتهاندو اموال زنگ بر شه خاور نوشتهاند
مستوفيان خسرو كشورگشاي هندبر باختر مواجب لشكر نوشتهاند
در باب ظلمت آنچه خضر نقل كرده استبر گرد بارگاه سكندر نوشتهاند
مضمون روزنامه خورشيد خاوريبر كارنامه مَهِ انور نوشتهاند
ديوانيان عالم علوي بمشك نابو الليل بر حواشي دفتر نوشتهاند
كُتّابيان رقعهنويس سواد شامو النّجم بر صحايف اختر نوشتهاند
بر گرد روي شاهد مشكين عذار چرخاز شب خطي سياه معنبر نوشتهاند
داني كه چيست اينكه خطيبان آسمانبر طرف هفت پايه منبر نوشتهاند
يك نكته از مكارم اخلاق مرتضي استكآنرا برين كتابه بعنبر نوشتهاند **
اي ترك آتش رخ بيار آن آب آتش فام راوين جامه نيلي ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب بمجلس خواندهايدر بزم خاصان ره مده عامان كالانعام را
______________________________
(1)- مراد حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام است كه اين قصيده در منقبت او ساخته شد.
ص: 912 خامي چو من بين سوخته و آتش ز جان افروختهگر پختهاي خامي مكن و آن پخته در ده خام را
در حلقه دُرديكشان بخرام و گيسو برفشاندر حلقه زنجير بين شيران خونآشام را
چون من برندي زين صفت بدنامِ شهري گشتهامآن جام صافي در دهيد اين صوفي بدنام را
يك راه در دير مغان برقع برانداز اي صنمتا كافران از بتكده بيرون برند اصنام را
گر در كمندم ميكشي شكرانه را جان ميدهمكآن دل كه صيد عشق شد دولت شمارد دام را
خواجو چو اين ايّام را ديگر نخواهي يافتنباري بهر نوعي چرا ضايع كني ايّام را **
ز آتشكده و كعبه غرض سوز و نيازستو آنجا كه نيازست چه حاجت بنمازست
بيعشق مسخّر نشود ملك حقيقتكآن چيز كه جز عشق بود عين مجازست
چون مرغ دل خسته من صيد نگرددهرگاه كه بينم كه دَرِ ميكده بازست
آنكس كه بود معتكف كعبه قربتدر مذهب عشّاق چه محتاج حجازست
هرچند كه از بندگي ما چه برآيدما بنده آنيم كه او بنده نوازست
دايم دل پُرتاب من از آتش سوداچون شمع جگر تافته در سوز و گدازست
ميسوزم و ميسازم از آن روي كه چون عودكار من دلسوخته از سوز بسازست
حال شب هجر از من مهجور چه پرسيكوتاه كن اي خواجه كه اين قصّه درازست
خواجو چه كند بيتو كه كام دل محموداز مملكت روي زمين روي ايازست **
ص: 913 ميكشندم بخرابات و در آن ميكوشندكه بيك جرعه مي آب رخم بفروشند
ديگران مست فتادند و قدح ما خورديمپختگان سوخته و افسردهدلان ميجوشند
باده از دست حريفان ترش روي منوشكه بباطن همه نيشند و بظاهر نوشند
اي كه خواهي كه ز مي توبه دهي مستان رابا زماني دگر افگن كه كنون بيهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشندميپرستان جگر خسته چنين نخروشند
تا كي از مهر تو هر شب چو شفق سوختگانخون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفگن پرده ز رخسار كه صاحبنظرانهمه چشمند و اگر در سخن آيي گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسنهمه تن جمله زبانند ولي خاموشند
عيب خواجو نتوان كرد كه در مجلس ماصوفيان نيز چو رندان همه دُردي نوشند **
ساقيان آبم بجام لعل شكّر خا برندشاهدان خوابم بچشم جادوي شهلا برند
گه بسوي ديرم از مقصوره جامع كشندگه بمحرابم ز بام مسجد اقصي برند
ساكنان كعبه هر ساعت بجستوجوي مناز صوامع ره بخلوتخانه ترسا برند
روز و شب خاشاك روبان دَرِ دير مغانمست و بيخود دوش بر دوش آورندم يا برند
گر كني زنجيرم از زلف مسلسل، عاقلانرشك بر ديوانگان بيسروبيپا برند
مشك غمّازست ور ني كي بشب شوريدگاناز پي دل ره بدان گيسوي مشكآسا برند
گر بجنّت يا سَقَر سرگشتگان عشق راروز محشر از لحد آشفته و شيدا برند
بادپيمايان كه بر آتش زنند از باده آبپيش ياقوت تو آب ساغر صهبا برند
هر شبي دفترنويسان ورقپرداز شاماز سواد خطّ سبزت نسخه سودا برند
در هواي لعل دُر پاشت بدامن سائلانهردم از بحرين چشمم لؤلؤ لالا برند
خاكيان با گريه ما خنده بر دريا زنندو آب روشن دم بدم از چشمهاي ما برند
چون كند خواجو حديث منظرت، فردوسيانگوهر نظمش ز بهر زيور حَورا برند **
ص: 914 اي پير مغان شربتم از دُرد مغان آروز دردِ منِ خسته مغان را بفغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روانبخشمخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا كي كشم از پيرو جوان محنت و بيدادپيرانه سرم آگهي از بخت جوان آر
از حادثه دَور زمان چند كني يادپيغامم از آن نادره دور زمان آر
اي شمع كه فرمود كه در مجلس اصحاباسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقي چو خروس سحري نغمه برآردپرواز كن و مرغ صراحي بميان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نيايداو را بمي روح فزا در طيران آر
رفتي و بجان آمدم از درد دل ريشباز آي و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحي چو مي تلخ كني نوشنقل از لب جانپرور آن پسته دهان آر **
ما دلي ايثار او كرديم و جاني يافتيمگوهري در پايش افگنديم و كاني يافتيم
چون نظر كرديم در بستان بياد قامتشراستي را از سهي سروي رواني يافتيم
با خيال عارض گلرنگ و قدّ سركششبر سر هر شاخ عرعر گلستاني يافتيم
گرچه چون عنقا بقاف عشق كرديم آشيانمرغ دل را هرنفس در آشياني يافتيم
ترك عالمگير و عالمگير شو زيرا كه ماهر زماني خويشتن را در مكاني يافتيم
در جهان بينشاني تا نياورديم رويظن مبر كز آن بت مهرو نشاني يافتيم
سالها كرديم قطع وادي عشقش وليكتا نپنداري كه اين ره را كراني يافتيم
ما نه از چشم گران خواب تو بيماريم و بسز آنكه در هر گوشه از وي ناتواني يافتيم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشمهر گياهي را كه ديديم ارغواني يافتيم
چون بياد تيغ مژگان تو بگشوديم چشمهر سر مو بر تن خواجو سناني يافتيم *
بر گردش چرخ چون نميباشد دستدل در بد و نيك دهر چون بايد بست
اين محنت و غم كه هست پندار كه نيستوين عيش و طرب كه نيست انگار كه هست تاريخ ادبيات در ايران ج3بخش2 915 41 - خواجوي كرماني ..... ص : 886
ص: 915
*
مستان چو هواي در ميخانه كنندپيمان شكنند و عزم بتخانه كنند
كاشانه بآب چشم ساغر گِل كنز آن پيش كه از گل تو كاشانه كنند *
چون سوز غم تو از جهان برخيزداز هستي ما نام و نشان برخيزد
بر خاك سر كوي تو رفتيم ببادتا خود چه غبار ازين ميان برخيزد *
تا كي چو مسيح دم ز طاعات زنيديا همچو كَليم لاف ميقات زنيد
خيزيد و بمي خاك مرا گل سازيدوآنگه ز گلم خشت خرابات زنيد *
خون شد جگرم ز دل كه خون باد اين دلپيوسته چو بخت من نگون باد اين دل
از دست دل از پرده برون افتادمكز پرده عافيت برون باد اين دل
42- عصامي «1»
خواجه عبد الملك عصامي از شاعران پارسيگوي هند در قرن هشتم هجري است كه در دربار پادشاهان مسلمان آن ديار در دهلي و سپس در دولتآباد بسر ميبرده است.
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به اشارات مختلف شاعر باحوال خود و نياكان خود در منظومه فتوح السلاطين كه بسال 1948 در مدرس بتصحيح آقاي اوشا (Usha( و مقدمهيي كه برآن نوشته است، بطبع رسيد.
ص: 916
بنابر آنچه از منظومه مفصل او بنام «فتوح السلاطين» مستفاد ميگردد وي از خانداني كهن بوده است كه نسب آن بيكي از تازيان بنام «عصام» ميرسيده و بهمين سبب افراد آن خاندان را «عصامي» ميگفتهاند و شاعر همين عنوان خانوادگي را بصورت تخلصي براي خود بكار برده است «1».
بنابر ادعاي عصامي يكي از نياكان وي بنام «فخر الملك عصامي» چندي وزارت بني العباس كرد و سرانجام از آنان رنجيده با خيل و اتباع خويش بهند مهاجرت نمود و چون به ملتان رسيد عدهيي از اتباع او در آن شهر رحل اقامت افگندند و او خود بدهلي رفت و بخدمت شمس الدين التمتش درآمد «2» و بادعاي نبيره او بوزارت آن پادشاه رسيد.
نسب عبد الملك عصامي به پنج پشت بهمين فخر الملك عصامي ميرسيد.
فرزندان و نبيرگان فخر الملك عصامي همه بدربار پادشاهان دهلي منسوب و در آن شهر ساكن بودند و عبد الملك عصامي در همين شهر ولادت يافت. تاريخ ولادتش را از اشاراتي كه او خود در فتوح السلاطين دارد ميتوان مقارن با سال 711 هجري دانست زيرا وي در سال 751 كه تاريخ اختتام فتوح السلاطين است در آغاز چهل سالگي بود.
تربيت او در نزد نيايش صدر الكرام عصام كه در عهد سلطان غياث الدّين بلبن بمرتبه سپهسالاري رسيده بود، انجام گرفت و عبد الملك همراه نيا در سال 726 هجري كه بزرگان دولت بفرمان سلطان محمد بن تغلق شاه بپايتخت جديد سلاطين اسلامي هند يعني به ديوگيري (دولت آباد) منتقل ميگرديدهاند، رهسپار آن ديار شد. نيايش در نخستين منزل بدرود حيات گفت و عبد الملك بدان شهر رسيد و همانجا اقامت گزيد
______________________________
(1)-
عصامي چو اول قلم برگرفتز فكرش بدل آتشي درگرفت (فتوح السلاطين ص 4)
عصامي شب و روز و بيگاه و گاههمي باش شاكر ز درويش و شاه (ايضا ص 14)
(2)- درباره او رجوع كنيد به تاريخ فرشته چاپ هند ج 1 ص 117
ص: 917
تا آنكه سلطنت قسمتي از نواحي جنوبي هند و ديوگيري (دولت آباد) به علاء الدين حسن بهمني منتقل شد (748- 759 هجري) و عصامي در عهد همين سلطان و بنام او «فتوح السلاطين» را در ماه رمضان سال 750 هجري شروع كرد و در پنج ماه يعني در آغاز سال 751 هجري بپايان رسانيد و بعد از آن تاريخ ديگر از حال او خبري نيست و چون در منظومه خود چندبار آرزوي زيارت حرم و سكونت در مكّه كرده است بعيد نيست كه بدانجا رفته و همانجا بدرود حيات گفته باشد.
«فتوح السلاطين» منظومه مفصلي است ببحر متقارب در دوازده هزار بيت، از نوع منظومههاي تاريخي كه بتقليد از شاهنامه چندين بار در ادبيات فارسي ترتيب يافته است. موضوع اين منظومه فتوحات سلاطين اسلامي در هند و ادامه آن دولتهاست تا عهد ناظم و بهمين سبب بعد از ذكر مقدماتي سخن خود را از ولادت سلطان محمود غزنوي آغاز كرد و بعد از شرح سلطنت اولاد او بذكر سلاطين غوريّه و بيان فتوحات آنان، علي الخصوص معزّ الدين محمد سام و مماليك اوتاج الدين يلدوز و قطب الدين آيبك و ناصر الدين قباچه، و بيان سلطنت شمس الدين التتمش و اخلاف او و سلسلههاي سلاطين دهلي تا محمد بن تغلقشاه بتفصيل تمام پرداخته و در پايان سلطنت محمد بن تغلقشاه به مقدمات كار علاء الدين حسن كه بعد از پيمودن مدارج ترقي در خدمت تغلقشاهيه بلقب «ظفرخان» ملقّب شده بود، تا رسيدن او بپادشاهي دكن اشاره نموده و سپس بذكر بقسمتي از وقايع عهد او تا تاريخ نظم كتاب پرداخته و كتاب را بدعاي وي و ذكر كيفيت تصنيف آن و شمهيي از احوال خود ختم كرده است. زبان شاعر درين منظومه تحت تأثير لهجه فارسي هند و اشعار او متوسط است و چون ناظم در تنظيم كتاب شتابزدگي داشت ابيات سست در آن كم نيست اما از طرفي ديگر چون بتفصيل وقايع توجه خاصّ نموده ارزش منظومه از حيث تاريخي و ذكر حوادث هند در زمان دولتهاي اسلامي آن ديار زيادست.
سخن بين كه تركيب شد از سه حرفكه گاه بيانست هريك شگرف
سرش را ز «سين» تا كه تاج آمدستخرد بر درش با خراج آمدَست
ص: 918 كمر تاز «خا» بست شاهِ سَخُونشد از قاف تا قاف گاهِ سَخُون
ز «نون» تا ركاب فلكساي اوستز كا تا به نون در تَهِ پاي اوست
شنيدم سخا بود اوّل سَخُنوز آن پس به تأثيرِ تعليلِ «كُن»
ز نقش سخا حَرف علّت فتادقضا آخرِ «كُن» بجايش نهاد
شنيدم ز اهل سخن اين سَخُنكه آمد سخن دُرّ دريايِ «كُن»
سخن آمد از آسمان بر زمينوزو در شرف شد همان و همين
سخن كز زبانِ خرد ناطق استاز انسان و حيوان هَموُ فارِق است «1»
وگرنه بسي مردم ياوهگوشد از ياوه گفتن ز گاوان فرو
چو گاو ار بود مرد نادان خموشچه داند كس آهَر منست يا سروش
دلي را كه ذوق سخن حاصل استهم آنست دل و آن دگرها گِل است
جهاني اگر پر سخنور بودسخن سنجِ سنجيده ديگر بود
سخنگوي چالاك گويِ سخنبچوگان معني برد ز انجمن
اگر جايي اندر جهان كيمياستهمين طبع موزونْسْت ديگر هَباست
ور آب حياتيست در خاكداننهفته بهر طبع چالاك دان
وگر در جهانست سحرِ حلالهمين نظم خوش هست، ديگر وَبال
سخنگوي تا حيُّ و قائم بودسخن گفتنش ناملائم بود
سخن چون سخنگوي گردد رَميمشود قيمتي همچو دُرِّ يتيم **
شنيدم چو محمود كشورگشايبغزنين شد از هند رحلتگراي
يكي گمرهي هم ز اقصاي هندبه پيش آمدش در نواحيّ سند
بگفتا كه من رهبَري ماهرمدرين كار الحق عجب ساحرم
مرا گر شهنشاه فرمان دهدبفرقم كلاه دلالت نهد
______________________________
(1)- يعني سخن فارق انسان و حيوانست.
ص: 919 بغزنين سپه را براهي برمكه راه دوماهه بماهي برم
چو خسرو از آن هندويِ زَرق سازرهي ديد بَر قطعِ راهِ دراز
شنيدم همان مرد گمراه راكه چون غول برد او زره شاه را
بفرمود آن خسرو ناموركه افواج شه را بود راهبر
غرض چون سپه چند منزل گذشتبيفتاد لشكر بيك تيرهدشت «1»
همه وحشتانگيز و مردم شكارگياهي نَرُسته در او جز كه خار
جهان در جهان غار در غار بودكران تا كران دشت و كُهسار بود
سرابي كه پايان او كس نديدنه دروي پيِ هيچ مردم رسيد
در آن دشت جاناوران بود كمبجز غول يا اژدهاي دژم
ز طوفان نوح اندر آن تيرهدشتزمين كمتر از آب نمناك گشت
شنيدم ز بيآبي و بيرَهيسپه گشت نَوميدوار از بِهي
همان رهبَر گمره و عشوهگربيامد به پيش شَهِ ناموَر
بگفتا ازينجا قريبست آببفرما كه لشكر رود باشتاب
بدين عشوه يك روز و يك شب تمامهمي بود آن غولِ هامون خرام
دگر روز لشكر بجايي رسيدكه هرسوي جز كربلائي «2» نديد
نه آبي پديد آمد آنجا نه راهشد از تشنگي خسته جمله سپاه
وز آن پس شنيدم كه فرمانرواطلب كرد آن غولِ گمراه را
بپرسيد از آن غولِ عشوهگرايكه در دل چه بودت از آن عشوه راي
كه ما را چنين ياوه انداختيبتاراجِ ما حيلهيي ساختي
چو بشنيد هندو ز شاه اين سخنبگفتا كه اي شاه فرخنده فن
يقين آنكه بر انتقامِ مَناتكمر بستم از كشورِ گُوجْرات
همي خواستم تا شهنشاه رااز ايدر فرستم بدارِ بقا
______________________________
(1)- مقصود دشت «تار» از صحاري سوزان هند است.
(2)- مقصود مكان بيآبست (؟).
ص: 920 بسي حيله كردم كه در عين راهبغفلت زنم تيغ بر فرق شاه
چو ديدم كه من با تو اي ناموربزورِ خصومت نيابم ظفر
بدين حيله كردم سپاهت هلاكز بيآبيشان سپردم بخاك
چو بر نيّت خود شدم كامكاركنون خواهيَم كُش تو خواهي گذار
چو ز آن رَهبرِ گمرهِ غول خويشنيد اين حكايت شَهِ نامجوي
بفرمود تا خون او ريختندبشاخِ مُغيلانش آويختند
پس آنگه بفرمود شاه جهانبكشورگشايان و كار آگهان
كه امروز خيمه همينجا زنيمهمه بر دَرِ حق نيايش كنيم
مگر راهِ آبي بگردد عيانكه لشكر ز بيآبي آمد بجان
چو با سركشان شاه اين قصّه رانددر آن روز لشكر همانجا بماند
چو آن روزِ ناخوش تمامي گذشتهمان دشت چون دشتِ ظُلْمات گشت
جهان گشت تاريك چون پرّ زاغدر آن تيرگي گُم شد آن دشت و راغ
شهنشاه اندر دل شب بخاستره و آب از حضرت حق بخواست
در آن شب بر ايوانِ پروردگارنيايش چنان كرد آن شهريار
كه از سمت كعبه در آن تيره دشتيكي روشنايي پديدار گشت
از آن روشني مانده شه در شگفتپس از لطفِ هادي قياسي گرفت
همان دم سرانِ سپه را بخواندسپه سوي آن روشنايي براند
سپه چون از آنجا دوميلي گذشتيكي رودباري پديدار گشت
سپه سوي آن رود آهنگ كردوز آن رود خلق آب سيراب خورد
چو آسوده شد خلق تشنه جگرسپه راند ز آن مرحله پيشتر
از آن رود چون يك دوميلي گذشتيكي شاه راهي پديدار گشت
در آن راه آن شاهِ اختر سعيدهمي راند تا سر بغزنين كشيد
بلي هركه بندد دلي بر خدايرهِ راست يابد بهردو سراي
ص: 921
43- سيّد عضذ «1»
سيّد عضد يزدي متخلّص به «عضد» از شاعران معروف دوره مورد مطالعه ماست كه ازو آثاري در مجموعههاي اشعار در دست داريم و نامش در رديف شاعران قرن هفتم و هشتم مانند خواجو و سلمان و جلال طبيب و عماد فقيه و امثال آنان آمده است.
در ميان شاعراني كه نامشان را بعد ازين خواهيم ديد يكي «جلال عضد» است كه پسر همين سيد عضد الدّين يزدي بوده است. سيّد عضد از عمّال اواخر عهد ايلخاني و متصدّي شحنگي فارس بود. وي در سال 717 هجري ظاهرا بر اثر ملالت ازين شغل فارس را رها كرد و بوطن خود يزد روي آورد تا در آنجا بماند. سلطان ابو سعيد بهادر كه اين عمل را بمنزله تمرّد سيّد عضد تلقّي كرده بود، مبارز الدّين محمّد و اتابك حاجي شاه بن يوسف شاه اتابك يزد را مأمور بازگرداندن وي بفارس نمود و او چون ياراي مخالفت نداشت باردوي ابو سعيد شتافت تا از خود دفع شرّ كند. بااينحال در كتبي كه شرح حال سيّد عضد يا پسرش جلال را نوشتهاند گفتهاند كه سيّد عضد الدّين يزدي در عهد امير مبارز الدّين بوزارت او رسيد و صحّت اين سخن اصلا معلوم نيست و گويا بعلّت مقامات بلندي كه داشت تصوّر چنين مرتبهيي براي وي شده باشد. در
______________________________
(1)- درباره او علاوه بر مواهب الهي معين الدين يزدي (تهران 1326 ص 51- 53) و جامع مفيدي (تهران 1340 ص 152- 154)، بمآخذي كه در ذيل نام «جلال عضد»، كه بعد ازين خواهد آمد، مراجعه كنيد زيرا معمولا شرححال او و پسرش را باهم ميآورند.
ص: 922
مونس الاحرار «1» نام سيّد عضد همهجا «سيد عضد اليزدي» و در يك مجموعه كه ميكرو فيلم آن بشماره «ف 267» در كتابخانه مركزي دانشگاه مضبوطست نامش «سيّد عضد صرّاف» آمده و تصور نميكنم كه اين سيّد عضد صرّاف كه در آن مجموعه در رديف غزلگويان ديگر قرن هشتم هجري ذكر شده، غير از «سيّد عضد يزدي» باشد و در همه اشعاري كه در مونس الاحرار و مجموعه مذكور و جاهاي ديگر ازو ديده شده تخلّص «عضد» در پايان آنها آمده و همه غزلها نيز از حيث سبك يكسان و الحق لطيف و مطبوع و فصيح و دلانگيز و نفوذ شيخ اجلّ سعدي در غالب آنها آشكارست. از سخنان اوست:
از باد صبا زلف تو چون در شكن افتدفرياد و فغان در دل هر مرد و زن افتد
برهم شكند رونق بازار بيك بارگر طرّه شبرنگ تو اندر شكن افتد
خون در شكم نافه شود مشك در آن دمكز چين دو زلفت خبري در ختن افتد
هم زرد برآيد گل و هم سرخ برآيداز شرم تو گر بوي تو اندر چمن افتد
هرگه كه لب لعل تو اندر سخن آيدخون در دل سنگين عقيق يمن افتد
در فصل بهار آنكه رخ خوب تو بيندكي با گل و با لاله و با نسترن افتد
جان با دل سرگشته همي گفت كه دلداركي با تو محبّتزده ممتحن افتد
دل گفت كه هم برمن آشفته ببخشديك روز چو با حال پريشان من افتد
صد جان بدهد در رَهِ وصلت عضد اي دوستدر عشق تو گر كار بجان باختن افتد **
مرا تو قبله جاني چرا روي از تو برتابممبادا جز خيالِ طاقِ ابرويِ تو محرابم
سرشك ديده ميآرد دَمادَم بر سرم طوفانبشوي اي خواجه دست از من [كه من] در عين غرقابم
______________________________
(1)- چاپ تهران ج 2 ص 985 و 1051.
ص: 923 ملامت ميكند دشمن كه رَو برتاب روي از ويمن اندر خود نميبينم كه روي از دوست برتابم
خيالست اينكه برگيرم رخ از خاك درت روزيوگرچه خاكسار و خوار و سرگردان درين بابم
بسان رشته تاري شد ز بس بيطاقتي جسمماز آن سرگشته ميگردم كه دوران ميدهد تابم
نميگويم بروز آور شبي با من بتنهاييخيال رويِ چون روزت شبي بنماي در خوابم
غباري كز عضد خيزد بآب ديده بنشانمبر آن درگه چو باد صبحدم گر فرصتي يابم **
خوشا شميم شمالي كه آيد از راهششمامهيي بمن آرد ز خاك درگاهش
مگر نسيم سحر رحمتي كند ورنهكه ميكند ز من و حال زارم آگاهش
چه سالهاست كه سوزد دلم درين سوداكه سر چو شمع برآرم شبي بخرگاهش
شب دراز بمهتاب مينهم در پيشخيال طره شبگون و روي چون ماهش
چه آهها كه برآرم ز سينه برگذرشچه اشكها كه ببارم ز ديده بر راهش
دلم اميد بقدّ بلند او بستستچه سود همّت عالي و دست كوتاهش
در آن زمان كه عضد رخ نهد بخاك لحدبجان او كه بود همچنان هواخواهش **
ز دل هواي تو تا دل بود بدر نرودكه شور عشق تو تا سر بود ز سر نرود
ازين حديقه كه بستانسراي بيناييستخيال نرگست اي سرو خوش نظر نرود
ص: 924 ز لوح خاطر من نقش آرزوي رختبآب ديده و خونابه جگر نرود
ز سوز عشق تو نَبْوَد شبي كه دود دلمبر اين مُقَرنَسِ نيلي حصار برنرود
حصار ديده بسيلاب خون كنم در بندخيال روي تو باشد كزو بدر نرود
شبي به كلبه ما آي تا دگر همه عمرشميم عنبرم از خاك ره گذر نرود
هواي خاك سر كويت از دماغ عضدبه رنج غربت و ناكاميِ سفر نرود **
اي باد شرح سرو گل اندام ما بگويحال تنش ز زحمت بند قبا بگوي
تا مدّعي نداند و بيگانه نشنودآهستهتر حكايت آن آشنا بگوي
گر مو بمو مجال نداري، ز روي لطفيك شمّه حال آن سر زلف دوتا بگوي
بيمار بود نرگس شوخش برو بپرسور خوشترست مردميي كن بيا بگوي
وقتي كه صحبتي بودش تنگ با رقيببااو حكايتي ز دل تنگ ما بگوي
روزي اگر بر آن گل سيراب بگذريگو تشنهاي بخون دل ما چرا بگوي
با شاهِ ما حديث هواخواهيِ عضدآندم كه فرصتي بودت اي صبا بگوي **
عروس گل چو ز خواب خمار برخيزدصبا بسرزنش لالهزار برخيزد
سحرگهان كه صبا برزند رياحين راهزار نعره ز جان هزار برخيزد
رواست در قدم سرو ناز و سايه گلكه از ميان رياحين غبار برخيزد
سپيدهدم چو سمن تازهرو كسي باشدكه شاهدي چو گلش از كنار برخيزد
بوقت گل خنك آن عاشقي كه وقت صبوحببانگ چنگ ز خواب خمار برخيزد
چو سوسن از قَدَحِ لاله سرگران گرددببوي گل ز لب جويبار برخيزد
عضد بموسم گل همچو غنچه ميدانستكه پرده عاقبت از روي كار برخيزد **
ص: 925 بسازِ دَردِ صبوحيكشان دُردآشامبسوز سينه صبح و بخون ديده شام
برقّت قدح و سوز عود و گريه شمعبطيب عشرت مادام و ذوقِ شُربِ مُدام
بدلنوازي خاتونِ بِكر حُجره دَنّبپاكبازي مي در درون خلوت جام
بآتش دل پرجوش برگرفته خمبحرمت نفس سر بمُهر باده خام
بآن نفس كه ز انفاس روحبخش سحررسد صبوحكنان را شمامهيي بمشام
بآن زمان كه نداند مغني از مي نابكه ساز پرده كدامست و راه خانه كدام
كه بيتو گر ز قدح جرعهيي چشيد عضدحلالزاده نيم گر نگفتهام كه حرام
44- جلال عضد «1»
سيد جلال الدّين بن سيّد عضد الدّين يزدي معروف به «جلال عضد» و متخلّص به «جلال» از شاعران نيكوسخن ايران در قرن هشتم هجريست. شرححال پدرش
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تاريخ يزد، جعفر بن محمد جعفري بتصحيح آقاي ايرج افشار، تهران 1338 ص 32- 33
* مواهب الهي از معين الدين يزدي، بتصحيح مرحوم سعيد نفيسي، تهران 1326 ص 51- 53
* لطايف الطوايف فخر الدين علي صفي، بتصحيح آقاي احمد گلچين معاني، تهران 1336 ص 261
* جامع مفيدي از مفيد مستوفي بافقي بكوشش آقاي ايرج افشار، تهران 1340 ص 152- 154-
ص: 926
سيّد عضد پيش ازين آمده است و پسر اين سيد عضد الدين يعني سيد جلال الدين كه هم از جواني بشاعري پرداخته بود، در اوان تسلّط چوپانيان و آل اينجو بر فارس در شيراز بسر ميبرده و در شمار مدّاحان آنان بوده است و اين تاريخ مصادف است با همان ايّامي كه امير مبارز الدين براي خود در كرمان و يزد دست و پاي امارت و سلطنت ميكرد و بنابراين داستاني كه درباره جلال عضد در كتابهايي مانند تذكرة الشعراء دولتشاه و جامع مفيدي مفيد مستوفي و غيره آمده و مشتمل است بر اين مطلب كه امير مبارز الدين در ديدار از يك مكتبخانه جلال را كه كودكي خوشذوق و خوشخط بود ديده و بعد بتوضيح معلم مكتب دانست كه او پسر وزيرش سيد عضد است و از آن پس بتربيت او همّت گماشت ... الخ، البته صحيح نيست زيرا در آن ايام كه امير مبارز الدين علم سلطنت برافراشته و قدرت يافته و وزير پيدا كرده بود جلال عضد سرگرم ستايش پير حسين و شيخ ابو اسحق بوده است نه كودك و شاگرد مكتب. بنابراين آنچه تذكرهنويسان درباره او نوشتهاند قابل نقل بنظر نميرسد و اتفاقا از ديوان خود شاعر هم اطلاع چنداني درباره او بدست نميآيد و حتي شعري كه بجلال عضد نسبت داده و گفتهاند كه در مكتب خانه
______________________________
- از صفحه پيش
* مرقوم پنجم كتاب سلم السموات ص 38 و 229
* مرآة الخيال چاپ بمبئي ص 50
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3 ص 652
* فهرست كتابخانه دانشگاه ج 2 ص 240
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 328
* تذكره آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 259
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي، ص 203
* تذكره صحف ابراهيم، و جز آنها.
ص: 927
ارتجالا در جواب امير مبارز الدين مظفر ساخته است «1»، در ميان آثار او بنظر نرسيد.
گذشته ازين در تذكرهها، علي الرسم باشتباه، چنين آمده است كه جلال عضد از جمله مدّاحان آل مظفر بوده و اين هم صحيح نيست زيرا در ديوان او اثري از مدح آل مظفر نيست بلكه او در مختصر مدايحي كه فراهم آورده بيشتر به آل مظفر و آل جلاير پرداخته است.
از ديوان اين شاعر كه من نسخهيي از آن را (بتاريخ 839 ه.) ديدهام و نسخ آن باز هم موجود است، اطلاع وافي درباره احوال شاعر بدست نميآيد. از جمله اين اطلاعات قليل يكي آنست كه او در شيراز سكونت داشت «2» و به مداحي امرا و پادشاهان آن شهر يا متغلّب بر آن شهر اشتغال ميورزيد و از جمله آن ممدوحانند: امير پير حسين پسر امير محمود بن امير چوپان پسر عمّ امير شيخ حسن چوپاني از سران خاندان چوپاني كه در سال 740 بعد از انتخاب سليمان خان از طرف شيخ حسن چوپاني بايلخاني به حكومت فارس انتخاب و مأمور آن سامان شد. در همين اوان فارس در دست پسران امير محمود شاه اينجو بود و ايشان امير پير حسين را بحسن قبول پذيرفتند ولي چون او يكي از افراد آن خاندان را كشت دچار طغيان شيرازيان گرديد و در همان سال 740 باردو برگشت ولي دوباره فارس و اصفهان را بحوزه تصرف خود درآورد و باز با خاندان اينجو همكاري و دوستي خود را ادامه داد ولي در سال 742 بر اثر اتحاد شاه شيخ ابو اسحق اينجو و ملك اشرف چوپاني و مخالفت آندو با امير پير حسين ناگزير بسلطانيه گريخت و در آنجا بدست پسر عم ديگرش شيخ حسن چوپاني مسموم شد.
______________________________
(1)-
چار چيزست كه در سنگ اگر جمع شودلعل و ياقوت شود سنگ بدان خارايي
پاكي طينت و اصل و گهر و استعدادتربيت كردن مهر از فلك مينايي
در من اين هرسه صفت هست كنون ميبايدتربيت از تو كه خورشيد جهانآرايي
(2)- در اين بيت تعلق خاطر خود را بشيراز اظهار ميكند:
شيراز از تعدي قاضي خراب شداين موربين كه ملك سليمان خراب كرد
ص: 928
جلال عضد در مدح امير پير حسين مدعيست كه هيچكس را پيش ازو و غير ازو مدح نگفته و كسي را جز او لايق ستايش ندانسته است «1».
ديگر از ممدوحان جلال عضد امير غياث الدين كيخسرو برادر شاه شيخ ابو اسحق اينجو بوده است كه شاعر چند قصيده و از آنجمله تركيببندي در مدح او دارد.
ديگر از ممدوحان او شاه شيخ ابو اسحق اينجو امير ادبدوست و شاعرپرور شيرازست كه چنانكه ميدانيم بسال 758 بفرمان امير مبارز الدين كشته شد. غالب مدايح جلال عضد در ستايش همين پادشاهست و چنانكه از اشعار جلال برميآيد او با اين پادشاه نزديك بوده و يكبار روابط آنان بعلتي بتيرگي انجاميده بود «2».
علاوهبر اينها ستايشي از دلشاد خاتون همسر شيخ حسن ايلكاني و مادر سلطان اويس هم در اشعار جلال عضد ملاحظه ميكنيم و شاعر او را درين اشعار «دلشاد شاه» مينامد.
درباره پايان حيات جلال عضد اطلاعي در دست نيست و تاريخ وفاتش را نميدانيم و از آنجا كه ازو شعري در ستايش امير مبارز الدين و اولادش نداريم چنين بنظر ميرسد كه او پيش از فرار شيخ ابو اسحق در برابر امير مبارز الدين از شيراز (754 هجري) و يا پيش از قتل آن پادشاه بدفرجام (758 هجري) درگذشته و يا انزوا اختيار كرده باشد.
از جلال عضد ديوان قصائد و ترجيعات و غزلها و قطعات و دوبيتيها و رباعيها باقيست كه تا آنجا كه من ديدهام در حدود 1600 بيت دارد. شيوه اشعارش در قصائد بر نسق
______________________________
(1)-
هرگز از بهركسي مدح نگفتم جز توخود سخن جز بمديح تو كجا درگيرد
(2)-
خسروا در خدمتت تقصير كردم عفو كنمجرمان هم تكيهيي بر عفو داور كردهاند
خسروان ملك دين شاهان اقليم كرمجرم بيحد ديدهاند و عفو بيمر كردهاند
من كه دارم حلقه اخلاص تو در گوش جاندايم از وصل توام چون حلقه بردر كردهاند
خود چه حد من كه شاه از چون مني رنجش كندليكن از كم التفاتي خلق باور كردهاند
ص: 929
اشعار قصيدهگويان آغاز قرن هفتم و سخنش يكدست و منتخب است. وي خود را همپايه انوري و كمال اسمعيل و شاعري مبتكر ميشمارد و مضامين خويش را غيرمكرّر و تازه ميداند و «طور» يعني شيوه نظم خود را برتر از «طرز» نظم معاصران ميپندارد و حتي گاه بسبب كثرت بيمايگي همعصران از شعر اظهار ملالت ميكند «1». از اشعار معروف او «قصيده هفت رنگ» وي است كه در حقيقت تركيببنديست كه در هر بند آن براي رديف يكي از رنگها انتخاب شده است بدين شرح: سفيد، سبز، زرد، سرخ، بنفش، كبود، سياه؛ و چنين شروع ميشود:
باز از شكوفه گشت فضاي چمن سفيدو اطراف دشت گشت ز برگ سمن سفيد ...
جلال در غزلهاي خود شيوه سعدي را دنبال كرده و گاه همان زبان و لطافت را در اين دسته از اشعار خود نشان ميدهد. تمام غزلهايش منتخب و دلپذير و حاوي افكار عاشقانه
______________________________
(1)-
هركسي را دهد اين دست كه نظمي گويدمعنيي آرد و با لفظ برابر گيرد
در ثناي تو كسي نام برآرد كه چو منطرزي از نو بنهد ترك مكرر گيرد
تربيت فرما و آنگه سخنم بنگر از آنكخاك از تربيتت قيمت جوهر گيرد *
سهل مدان نظم من ز آنكه بسش نكته هستلؤلوئي از بحر جان گوهري از كان دل
گوهر نظم مرا گوهريي درخورستتاكه بجويد گهر زين گهر افشان دل *
اگرچه بس سخنگويند امروز اندرين حضرتكه هريك شهره شهرند اندر خوب گفتاري
مكن با طور نظم من برابر طور ايشان راكه نتوان يافت از لادن نسيم مشك تاتاري *
حضرتت را گر به مدحت كم مصدع ميشومتا نپنداري كه طبعم را كلال آمد پديد
ليكن از اشعار بد و از ازدحام شاعرانراستي آنست كز شعرم ملال آمد پديد *
چون خرد معني پاك و لفظ عذبم ديد گفتانوري شد زنده و ديگر كمال آمد پديد
ص: 930
و در عين حال متضمن ذوق صوفيانه و تجليات انديشههاي عرفانيست.
از اشعار اوست:
بفراشت صبحدم علم خاور آفتابلشكر براند گرم بهر كشور آفتاب
رَم خورد ادهم شب از آفاق چون ببستبر نقره خِنگِ گردون زين زيور آفتاب
ميدان آسمان ز شفق موج خون گرفتاز بس كه ريخت خون ز سر خنجر آفتاب
جام جهان نماي بدادش سپهر از آنمستانه ميفتاد ببام و در آفتاب
بر ساز زهره راست همي كرد اين غزلاز رشك سوخت بر خود چون مجمر آفتاب
اي بركشيده رايت خوبي برآفتاباز ذره هست با رخ تو كمتر آفتاب
اين بس كه زرد و سرخ برآيد ز خجلتتگر عكس رنگ روي تو افتد برآفتاب
گر در كلاه گوشه حسنت نظر كنداز طيره بر زمين فگند افسر آفتاب
از عشق خاك كوي تو اندر هوات بادآيينه مينمايد از خاور آفتاب
در جستن حيات ز سر چشمه لبتظلمتگشاي گشت چو اسكندر آفتاب
تا خوشهچين خرمن حسن رخ تو شدبر ساير كواكب شد سرور آفتاب
از روي تو پذيرد مه نور و روشنيوز راي شاه گيرد زيب و فر آفتاب
اعظم جمال دولت و دين آنكه گويدشگردون كه: اي ضمير ترا چاكر آفتاب
در آسمان رفعت و در برج خاطرشهم مُدغَمست گردون هم مُضمَر آفتاب **
دوش چون خورشيد رخشان را زوال آمد پديدبر كنار آسمان شكل هلال آمد پديد
ماه نو را چون بديدم هرزمانم نو بنومعني تاريك روشن در خيال آمد پديد
با خرد گفتم كه اندر لُجّه درياي نيلاز غرائب چشمه آب زلال آمد پديد
گوي باشد در خم چوگان و آن صورت بعكسدر خم گوي فلك چوگان مثال آمد پديد
داسِ زرّينست كاندر مرغزار افتاده استلاله زردست كز نيلي حصار آمد پديد
ص: 931 شعله برقست ز ابر نيلگون پيدا شدهچشمه نورست كز تيهِ ضلال آمد پديد
يا مگر مغرب نشيمنگاه عنقا شد كز اوپيش چشم ناظران ابروي زال آمد پديد
چون خرد اين چند معني كرد از من استماعگفت واجب شد جوابت چون سؤال آمد پديد
دوش خسرو حلقهيي در گوش گردون كرده استزين فلك را اينهمه جاه و جلال آمد پديد
شاه عادل شيخ ابو اسحاق كز القاب اوملك و دين را حسن و دولت را جمال آمد پديد **
چون پريشان ميكند آن زلف عنبر بيز رادر جهان ميافگند آشوب رستاخيز را
گر ز پيش چهره زيبا براندازد نقابترسم آشوب رخش برهم زند تبريز را
ور كند بازوي خود رنجه بخون چون منيمينهم گردن بطاعت زخم تيغ تيز را
پيش از آن كز گريه جانم بر لب آيد كو بكنگر دوايي ميكند، اين اشك خونآميز را
چون بدستم نيست از پيوند او سررشتهييميكنم با زلف او پيوسته دستآويز را
يك كرشمه گو بكن با جان مشتاقان خودتا ببيند از دو چشم عاشقان خونريز را
تا ببيني شور مدهوشان فروخوان اي جلالدر سماع عاشقان اين شعر شورانگيز را **
هر آن نفس كه نه با دوست ميزني بادستخنك دلي كه بديدار دوستان شادست
مگر تو حور بهشتي بدين لطافت و حسنكه اين جمال نه در حدّ آدمي زادست
من آن نيم كه بسختي ز يار برگردمكه ترك صحبت شيرين نه كار فرهادست
كسي كه عيب هوايي كند كه نه در سَرِ ماستمگر هواي كسي در سرش نيفتادست
ز پند خلق زيادت همي شود سوزمكه نزد آتش ما پند دوستان بادست
تو سست عهدي آن يار بيوفا بنگركه جان ز ما ستد و دل بديگري دادست
اگر تو تيغزني جان خود سپر سازمكه جور دوست چو بر دوستان رود دادست
كسي كه دل بتو بست از جفاي دهر برستكه هركه بنده تست از دو عالم آزادست
ص: 932 جلال وقت غنيمت شمار و صحبت ياربناي عمر ببين تا چه سست بنيادست **
بس كه جانم ز تمناي رخ يار بسوختدل هر سوخته بر زاري من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آهزنانهركجا گام نهادم در و ديوار بسوخت
يكزمان حسن رخش پرده برانداخت چو منعالمي را دل و جان از تف انوار بسوخت
با طبيب من دلخسته بگوييد آخركه ز تاب غم هجرانِ تو بيمار بسوخت
ديشب از سرّ انا الحق خبري يافت دلمبزد آهيّ و سراپرده اسرار بسوخت
شيخ چون حالت رندان خرابات بديدخرقه دعوي خود بر دَرِ خمّار بسوخت
گر ز پروانه بجز بال نسوزد تف عشقشمع را بين كه سراپاي بيكبار بسوخت
آتش شوق كه اندر دل مشتاقان بودآتشي بود كز آن ديده اغيار بسوخت
هرچه جز دوست ببازار دل ما بگذشتغير او بود و هم از گرمي بازار بسوخت
بود عمري كه درين بوته همي سوخت جلالچاره كار نميديد و بناچار بسوخت **
دل از هواي تو دشوار برتوانم داشتچگونه خاطر ازين كار برتوانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستمكه راه كلبه خمّار برتوانم داشت
بدين صفت كه مرا ديده در تو حيرانستقدم ز پيش تو دشوار برتوانم داشت
مرا تنيست چو كاهيّ و بار غم چون كوهگمان مبر كه من اين بار برتوانم داشت
ز جان من رمقي تا بجاست ميكوشممگر ز راه خود اين خار برتوانم داشت
سرشك من نه چنانست كآستين يكدمز پيش ديده خونبار برتوانم داشت
ازين هوس كه مرا در سرست ظنّ نبرندكه من سر از قدم يار برتوانم داشت
بترك دين بكنم چون جلال اگر روزيز چين زلف تو زنّار برتوانم داشت **
از دوست به دشمن نتوان برد شكايتكز يار جفا بِه كه ز اغيار حمايت
ص: 933 ور مدّعي از جور تو فرياد برآوردشُكرست كه ما از تو نكرديم شكايت
بيجرم بسي جور و جفا از تو كشيديموقتست كه بر ما فگني چشم عنايت
ما را به از اين دار از آنرو كه توان داشتبيمار به تيمار و رعيّت برعايت
طفل رَهِ عشقم تو مرا بنده خود خوانتا پير طريقت شوم و شاه ولايت
پروانه جانسوزم و تو شمع دلفروزروزي بكند سوز دلم در تو سرايت
دانم كه نداني كه ز شوق رخ خوبتغم در دل من تا بچه حدّست و چه غايت
اي راهروِ عشق چنين گرم چه تازيآهسته كه اين باديه را نيست نهايت
حالي كه جلال از همه خلق نهان داشترنگ رخ و سيل مژهاش كرد حكايت **
شوخي نگر كه آن بت عيّار ميكنددل را به بند زلف گرفتار ميكند
هردم بشيوهيي ز كسي ميبرد دليوز حلقههاي زلف نگونسار ميكند
دشمن دريغ بود كه ره يافت پيش دوستحيفست گل كه همدمي خار ميكند
انكارِ عشق بازي ما ميكنند خلقما خاك آن كسيم كه اين كار ميكند
دل شد مقيم كويش و جان عازم سفردل رخت ميگشايد و جان بار ميكند
تا ديد شيخ رونق بازار عاشقانهر بامداد خرقه ببازار ميكند
جز عقلِ عاقلان نكند صيد چشم تومستست و قصد مردم هشيار ميكند
آن دل كه بود منكر شايستگيّ عشقامروز در كمند تو اقرار ميكند
درخورد دوست نيست نثاري جلال رابيش از سري ندارد و ايثار ميكند **
بسر طواف كنم بر در شرابفروشكه حلقه دَرِ اين كعبه كردهام در گوش
ز جام باده اگر يافتم حيات ابدعجب مدار كه آب حيات كردم نوش
ندانم اين مي ناب از كدام ميكده بودكه عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب بركشيم نغمه شوقكه در حظيره قُدس اوفتد غريو خروش
ص: 934 بعهد عشق تو از عاشقان فغان برخاستبدور گل ننشينند بلبلان خاموش
بجان همي خرم آيين و رسم رندان راخلاف شيوه اين زاهدان زَرقفروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذورستكه هركه بر سر آتش بود برآرد جوش **
دارم غم نهاني و پيدا نميكنمبا كس حكايت دل شيدا نميكنم
ديماه را بروي تو تشبيه كردهامو امروز سر ز شرم ببالا نميكنم
آخر تو بازده بكرم جان زار منگيرم كه من ز شرم تقاضا نميكنم
خود داني اينقدر كه دل من تو بردهايگيرم كه من بروي تو پيدا نميكنم
در دل بجز هواي ترا ره نميدهمدر سر بجز خيال ترا جا نميكنم
ديده بقصد خوندلم سعي ميكندمن قصد خون خويش بعمدا نميكنم
تا كردهام تفرّج بستان عارضتديگر بهيچ نوع تماشا نميكنم
بحر از كجا و چشم گهربارم از كجامن قطرهيي مساوي دريا نميكنم
تا ديدم از هواي رخت گريه جلالديگر حديث ماه و ثريّا نميكنم **
دوش جان را در فضاي كوي جانان يافتمكوي او را از صفا جولانگَهِ جان يافتم
چون عروج عشق كردم در سماوات ضميرپاي خود بر تارك گردون گردان يافتم
چون دل من در حريم كوي وصلت پانهاداندر آن كو كفر و ايمان هردو يكسان يافتم
دامن مقصود چون بگرفت دست همتمهردو عالم در يكي گوي گريبان يافتم
دوست برقع باز كرد و من بديدم روي اوحسن او را ماوراي وصف انسان يافتم
گرچه راه او سراسر خار اندر خار بودعارض او را گلستان در گلستان يافتم
جامي از دستش بنوشيدم وز آن بيخود شدمخويش را در بيخوديّ خويش پنهان يافتم
اي كه دايم طالب داروي دردي از طبيبترك دارو كن كه دردش عين درمان يافتم
باوجود سر ترا سامان نباشد زآنكه منچون قدم بر سر زدم آنگاه سامان يافتم
ص: 935
**
چه نكهتست، مگر بوي بوستانست اين؟چه دولتست، مگر روي دوستانست اين؟
علاج اين تن رنجور بيتوانست آندواي آن دل مهجور ناتوانست اين
عجب كه جوشش صفراي عشق افزونستز اشك ديده كه مانند ناودانست اين
برفت بلبل شيدا چو من بطرف چمنز دست دوست بدستان، چه داستانست اين
كنون كف من و جام شراب اي زاهدمراست سود درين گر ترا زيانست اين
خوشا كسي كه بغفلت ز دست نگذاردعنان عمر كه با باد هم عنانست اين
هرآنكه ديد بفصل بهار آهِ مراگمان برد كه مگر موسم خزانست اين
كرا فرستم تا با لبش سخن گويدمگير سهل سخن را كه كار جانست اين
جلال طرف گلستان و صحبت يارانمده ز دست كه خود حاصل جهانست اين **
سرگذشتي بشنو از من، داشتم وقتي دلينيك رايي مُقبلي دانشپرستي عاقلي
دستگيرم بود همچون عقل در هر حالتيروشنايي بحش همچون شمع در هر محفلي
از قضا ناگاه ديدم دلبري در رهگذارراستي را من نديدم آنچنان آب و گلي
غمزه مستش بشوخي كرد غارت دل ز منخود نشد جز بيدلي ز آن دلفريبم حاصلي
او برفت و دل ببرد و من بماندم مستمنددر جهان هرگز كسي ديدست ازين سان مشكلي
وين زمان عمريست تا اين دل برفت از پيش منكو دل من، كو دل من، وا دل من، وا دلي
اي جلال از دل طمع بردار كو شد غرق عشقزآنكه اين درياي بيپايان ندارد ساحلي
ص: 936
45- ركن صاين «1»
ركن صاين هروي از شاعران مشهور قصيدهسرا و غزلگوي در قرن هشتم است.
وي در اشعار خود غالبا «ركن» «2» و بسيار بندرت «ركن صاين» «3» تخلص ميكند و علي القاعده بايد ركن (- ركن الدين) اسم او و صاين «صاين الدين» نام پدرش بوده و «ركن صاين» صورت اضافه ابني داشته باشد «4». ركن در اوايل قرن هشتم هجري در
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* ديوان ركن صاين چاپ پتنه، 1959 ميلادي بتصحيح آقاي پرفسور سيد حسن، موارد مختلف از آن ديوان كه در ذيل صحايف نشان داده شده است
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 262- 263
* تذكره صحف ابراهيم نسخه عكسي متعلق بنگارنده مأخوذ از نسخه خطي توبينگن
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخه عكسي متعلق بنگارنده مأخوذ از نسخهيي كه احتمالا نسخه اصلي خط مؤلف است، ص 89 ببعد
* مواهب الهي، تهران 1326 ص 149
* حبيب السير ج 3 ص 294
* لطائف الطوايف ص 247
* مرآة الخيال ص 42
* آتشكده آذر در ذيل سمنان، چاپ هند ص 217
(2)- مانند:
مثال روضه رضوان بچشم همت ركنبجنب قامت تو كمترست از خاشاك و امثال آنكه متعددست
(3)- مانند:
يك نفس از عشق خالي نيستيمركن صاين، تا ز مادرزادهايم!
(4)- صاين الدين از جمله القاب و اسامي رائج در قرن هشتم و نهم بوده است مانند «قاضي صاين الدين علي تركه اصفهاني»؛ و همچنين بود ركن الدين.
ص: 937
هرات ولادت يافت و پس از طي دوران شباب بخدمت خواجه غياث الدين محمد وزير درآمد و مقبول خدمت و بركشيده حضرت او گشت و شهرت خود را در شاعري از آنجا شروع كرد.
تاريخ ورود ركن بخدمت غياث الدين معلوم نيست ولي بعلّت تعدّد قصايدي كه در مدح او دارد معلوم ميشود كه ديرگاهي در ظلّ عنايت آن وزير بسر ميبرده است و بدين تقدير ميبايست آشنايي ركن با غياث الدين محمد پيش از سال 736 يعني قبل از زوال دولت سلطان ابو سعيد بهادر خان بوده باشد و نه آنچنانكه تذكرهنويسان پنداشتهاند در دوره كوتاه سلطنت ارپاخان (ارپاگاون) كه از 13 ربيع الثاني تا چهارم شوال سال 736 بصوابديد خواجه غياث الدين سلطنت يافته و سپس بدست طرفداران موسي خان (كه او نيز سلطنت كوتاه چند ماههيي در سال 736 داشت) با وزير خود غياث الدين بقتل رسيد؛ و مسلّم است كه در يك دوره پنج ماهه سرودن بيست و چهار پنج قصيده در مدح يكي از رجال هم خلاف عادت شاعران مدّاح بود و هم اين همه فرصت جشن و بار و قصيدهخواني در آن مدت براي كسي حاصل نميشد خاصه در دوره پنج ماهه مذكور كه دوره هرج و مرج و عدم ثبات اوضاع و كشاكش رجال دربار ايلخاني با يكديگر بود.
هنگاميكه ركن بخدمت غياث الدين وزير ميپيوست هنوز جوان بود و مرتبت او را در شعر كسي جز خود او نميشناخت و با تهيدستي و فقر بسر ميبرد و از وزير تقاضاي تربيت و انعام مينمود و آن وزير ادب دوست او را از تنگدستي نجات داد و مرتبه بزرگ بدو بخشيد «1» و ركن صاين تا پايان حيات آن وزير در خدمت او بسر ميبرده و بعد از قتل او كه در رمضان سال 736 اتفاق افتاده بود، قطعه مؤثري در تأسف برآن واقعه سرود «2».
باتوجه بآنچه گذشت اكتفاء تذكرهنويسان بذكر اينكه ظهور و شهرت ركن
______________________________
(1)- رجوع كنيد بديوان ركن صاين چاپ پتنه، 1959 ميلادي بتصحيح آقاي پرفسور سيد حسن قصايد صفحات 64- 67 و 3- 5 و 15- 16 و 24- 27 و 44- 46 و جز آنها.
(2)- رجوع كنيد بقطعه موثر ركن در ديوان او ص 240.
ص: 938
صاين در دوره ارپاگاون و طغا تيمور خان صورت گرفته اشتباهست و تنها سخن تقي الدّين كاشاني است كه از ميان اقوال قدما حدس ما را تأييد ميكند و چون شرحي كه تقي الدّين در خلاصة الاشعار درباره ركن صاين، ذيل اين عنوان «مولانا ركن الدّين هروي» آورده، حاوي نكات مهمي درباره نسب و نژاد و ابتداي كار اين شاعرست، عينا نقل ميشود. وي گويد: «مولانا ركن الدّين هروي از اصيلزادگان دار السلطنه هراتست و نسب عالي حسبش بامير حسين نام شخصي منتهي ميشود كه از اكابر آن ديار بوده و از جمله آن هفده تنست، يا چهل كس علي اختلاف الروايتين، كه در قتل عام چنگيز در بلده هرات باقي ماندند و بغير از آن چند كس كه در آن واقعه هايله جان بردهاند از مردم هرات كسي ديگر نمانده و لهذا ارباب سير و اصحاب خبر در طعن و قدح هرويان ميگويند كه ايشان را اصالت نسب نيست زيرا كه بعد از آن قتل عام قريب بهفت سال كه ديّاري در آنجا نبود آخر الامر غلامي چند ساكن آنجا گشتند و از ايشان اولاد بسيار بهم رسيده و الحال بيشترين مردم آن ولايت از نسل آن طايفهاند مگر آن جماعت بقيّة السّيف كه يكي از آنها امير مذكورست و ازينجهتست كه مولانا مشار اليه در اشعار تخلّص ركن حسيني ميكند (؟) و اظهار اصالت نسب و پاكي طينت خود مينمايد، و الحق شرف ذات را با عالم صفات كمال جمع ساخته و در ميان شعرا و فضلاي آن زمان بسبب كسب استعداد ظاهري و باطني علم تفرّد و يگانگي برافراخته .... در بلاغت بينظير زمان و در فصاحت فريد دوران بوده و در اقسام شعر از قصيده و غزل و قطعه و رباعي شروع نموده و در طرز قصيده ممتازست و در آن شيوه از تعريف و توصيف بينياز، در شناختن و امتياز شعر مسلّم آن زمانست و در سلاست شعر و رواني سخن انگشتنماي اكفا و اقران، ظهورش در زمان سلطان ابو سعيد چنگيزي بوده و مداح خواجه غياث الدّين محمد بن خواجه رشيد الدّين فضل اللّه همدانيست «1» كه عمارت جامع رشيدي «2» از آثار خير اوست، و در مدح او قصايد غرّا دارد و در طرز شاعري
______________________________
(1)- در اصل: تبريزيست
(2)- مقصود ربع رشيدي است
ص: 939
از اقران خواجه جمال الدين سلمان ساوجي و مولانا ركن الدين ابهري و ابن نصوح شيرازيست. آوردهاند كه چون از خراسان بعراق و آذربايجان افتاد در مجلس وزير عاليجاه مشار اليه راه يافته و در چند نوبت ملاقات جليس و نديم مجلس گشت چنانچه همواره ببذلهگويي و نكته پروري ابواب انبساط بر روي حاضران مجلس وي ميگشاد و مدايح و محاسن آن وزير حميد الخصال رشيد الفعال را در رشته نظم كشيده بر سر بازار اشتهار جلوه ميداد و جناب خواجه نيز التفات بسيار بوي داشت و از صلات و انعامات وافر، وي را محظوظ و بهرهمند ميساخت چنانكه گويند وقتي جايزه اين قطعه هزار دينار طلا و هزار من غله و اسبي و غلامي بوي داد و قطعه اينست:
دستور جهانبخش غياث دول و ديناي ذات شريفت سبب خلقت آدم ... الخ و مولانا با وجود شغل مخالطت و منادمت اكثر اوقات گرفتار محبتي ميبوده ... اما چون مولانا مدتي در ظلّ حمايت خواجه غياث الدين محمد ... بفراغت اوقات گذرانيد، ناگاه ايام بدفرجام در مقام حيله و مكر درآمده قضيه منعكس گرديد ... و بعد از شهادت خواجه مشار اليه و فتور آن دودمان مولانا ناچار از آذربايجان گريخته بعراق و فارس افتاد و مدتها در عراق و فارس سرگردان ميگشت ...»
آنچه تقي الدّين نوشته با حقايق تاريخي تعارضي ندارد و با اطلاعاتي كه از ديوان او بدست ميآيد سازگار بنظر ميرسد مگر تخلّص «ركن حسيني» كه من در ديوان شاعر بدان باز نخوردهام.
خلاصه آنكه ركن صاين هروي در روزگار جواني، پيش از پايان عهد ابو سعيد بهادر بخدمت وزير او، خواجه غياث الدّين محمد درآمد و مدّاح او شد و قصايد غرّا در ستايش او سرود و چون بعد از مرگ ابو سعيد بهادر (سيزدهم ربيع الثاني سال 736 هجري) و زوال دولت مستعجل ارپاگاون (چهارم شوّال سال 736 ه.) و قتل خواجه غياث الدين (بيست و يكم رمضان سال 736 ه.) اقامت ركن الدّين هروي در آذربايجان ميسر نبود از آن ديار بيرون رفت و چندگاهي در خدمت طغا تيمورخان كه از سال 736 تا سال 753 با دعوي ايلخاني در خراسان و استراباد حكومت داشت، بسر برد و مورد احترام وي بود
ص: 940
و سمت معلّمي و پيش نمازي او را داشت.
دولتشاه گويد كه ركن الدين صاين «در روزگار طغا تيمور خان تقرّبي زياده از وصف يافته و منصب پيش نمازي خان بدو متعلّق بوده، و خان امّي بوده و ذوقي داشته كه چيزي بخواند و همواره مولانا ركن الدّين هم صحبت خان بودي. حكايت كنند كه شخصي از مولانا ركن الدين پرسيد كه خان چيزي آموخت؟ گفت: ارپه خان «1» را چيزي آموختن سهلتر است كه مر او را! يعني آن مرده به ازين زنده! و حال آنكه خان در پس خرگاه اين سخن را اصغا مينمود، في الحال ركن صاين را كه از اركان بود بندگران فرمود، و مدتي مقيّد و محبوس بود ...» «2»
ركن بعد از رهايي از قيد طغا تيمور خان در تاريخي ميان 740 و 742 بفارس رفت و كوششهاي بيهودهيي براي ستايش امير جلال الدين مسعود شاه اينجو و سپس امير پير حسين چوپاني در مدت امارتهاي ناپايدار و بختآزماييهاي بدفرجام آنان «3»
______________________________
(1)- مقصود ارپاخان يا ارپاگاون است كه بعد از وفات ابو سعيد بهادر مدتي كوتاه ايلخان بود و كشته شد، بشرحي كه در صحيفه پيشين گفتهايم.
(2)- تذكرة الشعراء ص 263
(3)- امير پير حسين پسر امير محمود بن امير چوپان و پسر عم شيخ حسن پسر تيمور تاش ابن امير چوپان، در سال 740 هجري، هنگامي كه سليمان خان از اعقاب هولاگو بدستياري شيخ حسن چوپاني بايلخاني برگزيده شده بود، بحكومت فارس تعيين گرديد و مورد استقبال فرزندان محمود شاه اينجو يعني جلال الدين مسعود شاه و شيخ ابو اسحاق، كه فارس درين تاريخ در دست ايشان بود، واقع شد ولي چون پير حسين يكي از اينجوئيان را كشته بود دچار غوغاي شيرازيان شد و ناگزير باردوي شيخ حسن چوپاني بازگشت و در سال بعد باز مأمور حكومت بر فارس و يزد و كرمان شد و امير مبارز الدين محمد را كه بر اين دو ناحيه اخير حكومت ميكرد در مقام خود باقي گذاشت و جلال الدين مسعود شاه را از فارس ببغداد راند و بزودي روابط ميان او و امير مبارز الدين نيز بوخامت گراييد و امير پير حسين كه بتحريك شيخ ابو اسحق در معرض حمله ملك اشرف قرار گرفته بود مصلحت را در ترك داعيه حكومت و پادشاهي-
ص: 941
كرد. درباره جلال الدين مسعود شاه يك قصيده «1» و درباره پير حسين دو قصيده «2» در ديوان ركن ديده ميشود ولي در مقابل چند قطعه در مذمت و ملامت «پسر تاش» و «تاشي» هم در اشعار ركن ميبينيم «3» كه اگر مربوط به امير كيقباد پسر امير كيخسرو بن محمود شاه اينجو كه مادرش تاشي خاتون نام داشت، نباشد بايد قاعدة مربوط بهمين پير حسين نواده تيمور تاش بوده و شاعر آنها را در هنگام التجا بامير مبارز الدين محمّد و تيرگي روابط وي با پير حسين ساخته باشد.- بهرحال انقلابات فارس و نابساماني اوضاع آن ديار پيش از استقرار امير شيخ ابو اسحق، ركن صاين را بر آن داشت كه شيراز را ترك گويد و در كرمان بخدمت امير مبارز الدين محمد بپيوندد و بر اثر اختلافي كه ميان آن امير و شيخ ابو اسحق قائم بود از بدگويي مير شيخ و كسان او در چند قطعه «4» كوتاهي نكند.
______________________________
- از صفحه قبل
فارس دانست و باز باردوي پسر عمش شيخ حسن چوپاني ملتجي شد ولي بخيانت آن مغولزاده در سلطانيه بسال 742 مسموم گرديد.
اما جلال الدين مسعود شاه كه در برابر هجوم پير حسين چوپاني از شيراز ببغداد در امان شيخ حسن ايلكاني گريخته بود، بدستياري او سلطان بخت دختر دمشق خواجه را بزني گرفت و در سال 743 بهمراهي امير ياغي باستي از پسران امير چوپان بفارس بازگشت و در آنجا بخيانت امير ياغي باستي كشته شد و ياغي باستي نيز كه در برابر حمله ابو اسحق اينجو تاب مقاومت نداشت بعراق نزد ملك اشرف گريخت.
(1)- ديوان ركن صاين ص 206- 209
(2)- ديوان ركن صاين ص 71- 77
(3)- ديوان ركن ص 235، 238، 243، 245. در اين قطعات ركن چندبار حملاتي سخت بكسي دارد كه ازو به «پسرتاش» و به «تاشي» تعبير مينمايد و ميگويد كه او دعوي دين عرب و پادشاهي عجم ميكند ولي زودست كه پادشاهيش برباد رود و نيز يكبار از فرار او و ترك داعيه سلطنتش سخن ميراند
(4)- ديوان ركن ص 234، 235، 246
ص: 942
خروج از شيراز و درآمدن بخدمت امير مبارز الدين محمد ظاهرا در اواني صورت گرفت كه هنوز پير حسين در فارس بسر ميبرد و آخرين مساعي بيثمر خود را براي حكومت بر آن سامان بكار ميبست، يعني پيش از معاودت پير حسين در سال 742 بآذربايجان و مسموم شدنش در سلطانيه؛ و بعد از آن ركن صاين همواره ملازم درگاه مظفّريان بود و خاصّه مدتي دراز كه از بيست سال تجاوز ميكرد در خدمت امير مبارز الدين محمد (718- 765) بسر برد و در ستايش او قصيدههاي متعدد ساخت. معين الدين بن جلال الدين محمّد معلّم يزدي ضمن بيان داستان زوال قدرت امير پير حسين و پيوستن ملازمان درگاه او در كرمان بخدمت امير مبارز الدّين محمد، از ركن صاين نام ميبرد و ميگويد: «مولانا ركن الدين هروي كه از ناظمان درر بلاغت بوفور فصاحت مستثني و از ناثران زهر براعت بتقدّم ذهن وقّاد مخصوص و ممتاز بود، شعري كه با شعري محاكات كردي و نظمي كه با نظم پروين دعوي مساوات نمودي،
كند تيغ زبان كامكارشدر اقليم سخن صاحبقراني باشارت دولت بيدار ملازم آستان سلطنت آشيان گشت، و او را در مدايح حضرت خلافت پناه و مناقب حضرت سلطنت پناه قصايد غرّاست» «1»؛ و بعد ازين باز يكبار ديگر بمداومت آن شاعر در خدمت امير مبارز الدين و عرض قصايد «در پايه سرير اعلي» اشارتي دارد «2».
مؤسس سلسله امراي آل مظفّر در پانزدهم رمضان سال 759 در اصفهان گرفتار توطئه دو پسر خود شاه شجاع و شاه محمود و خواهرزادهاش سلطانشاه گرديد و چون آنان بر در سراي مبارز الدين اجتماع نمودند و «قصد گرفتن امير محمد مظفر كردند غير از ركن صاين هيچكس پيش جناب مبارزي نبود، و چون آن فتنه روي نمود مولانا ركن الدين خود را از آن بالاخانه بپايان انداخته زبان بدشنام و سفاهت بگشاد و روي بگريز آورد
______________________________
(1)- مواهب الهي، بتصحيح مرحوم سعيد نفيسي، تهران 1326، ص 149
(2)- ايضا ص 197
ص: 943
و در آن اثنا بر شاه شجاع بگذشت و از غايت خوف و حيرت شاه را نشناخته همچنان ناسزا ميگفت. شاه شجاع شمشيري بر شكمش زد و خدمت مولوي از پاي درآمده احشاء و امعاء وي ظاهر گشت، آنگاه شاه را شناخته گفت از براي خداي ترحمي فرماي، شاه شجاع در خنده شده گفت معذور دار كه اين امر نادانسته واقع شد و جرّاحان را طلبيد تا زخم او را دوخته بمعالجه مشغول شدند و ركن صاين در اندك زماني صحت يافته ملازمت شاه شجاع اختيار كرد» «1».
از سال 759 تا چند سال ديگر ركن در خدمت جلال الدّين شاه شجاع (760- 786) بسر برد و بستايشگري او و ديگر افراد خاندان مظفّري سرگرم بود تا بقول مير خواند كه خواند مير ازو در حبيب السير نقل كرده: «در آن اوان كه شاه شجاع به يزد ميرفت در يكي از منازل با ركن صاين آغاز مطايبه فرموده كيفيت آن واقعه را بيادش داد و پرسيد كه چند سال ديگر ميخواهي كه زنده باشي؟ مولانا گفت ده سال ديگر! و همان ساعت مزاجش متغيّر گشته از خرگاه بيرون رفت و چون بخيمه رسيد جان بقابض ارواح سپرد.»
باتوجه بقول مير خواند گويا اين واقعه در سال 764 اتفاق افتاده باشد كه در آن شاه شجاع در تعقيب شاه يحيي، كه يزد را در اختيار گرفته و علم مخالفت برافراشته بود، متوجه جانب يزد گرديد و در ابرقوه نزول كرده خواجه قوام الدين وزير را بمحاصره يزد روان كرد تا آنكه شاه يحيي در انقياد درآمد «2». بنابراين قول كساني مانند تقي الدين كاشي در خلاصة- الاشعار «3» و ابراهيم خليل خان در صحف ابراهيم «4» كه اين واقعه را مربوط بسال 764 دانستهاند صحيح بنظر ميرسد و معلوم ميشود كه ركن پس از زخمي كه از شاه شجاع بشكمش رسيده بود باوجود مداواي طبيبان بيش از پنج سال نزيست.
______________________________
(1)- حبيب السير ج 3 ص 294. خواند مير بتصريح خود اين عبارات را از روضة الصفاي مير خواند نقل كرده است.
(2)- حبيب السير ج 3 ص 296- 297
(3)- خلاصة الاشعار نسخه عكسي متعلق بمؤلف
(4)- صحف ابراهيم نسخه عكسي متعلق بمؤلف
ص: 944
مجموع اشعار ركن كه بطبع رسيده «1» از قصايد و مقطعات و غزل و رباعي و فردها و مثنوي به 4428 بيت بالغ ميشود و گويا مجموع اشعارش اگر استقصائي چنانكه بايد بشود ازين بيشتر باشد قصائد وي همچنانكه در ذكر احوالش ديدهايم در مدح پادشاهان و امرا و وزراي وقت است و از ميان آنان مشهورتر و مهمتر از همه غياث الدين محمد وزير و امير مبارز الدين محمد و پسرش شاه شجاع هستند و علاوهبر آنان ركن امير پير حسين چوپاني و جلال الدين مسعود اينجو و شاه منصور و بعض از وزراي آل مظفر را نيز ستوده است. اثر معروف ركن مثنوي ده نامه اوست موسوم به تحفة العشّاق كه آنرا بتقليد از ده نامه اوحدي معروف به منطق العشّاق در وصف عشق و راز و نيازي كه با معشوق خود در عالم خيال داشته در بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف سروده و برسم دهنامه سرايان غزلهايي هم در مطاوي مثنويها از زبان عاشق و معشوق آورده و آنرا در ماه شوال سال 751 در پانصد بيت بنهايت رسانيده و در پايان آن چنين گفته است:
ز بحر خاطر شوريده هر روزبرون آوردمي دُرّ شبافروز ...
ز هجرت هفصد و پنجاه و يكسالگشودم چهرهشان در ماه شوال
باندك مدتي كردم تمامشنهادم تحفة العشاق نامش ...
ركن در قصايد خود پيرو استادان بزرگ پيش از خود مانند عبد الواسع جبلي و انوري و ظهير و اثير، و در غزل صاحب مضامين زيبا و در ميانه راه تكامل آن از سعدي تا حافظ است، و نظر بشهرتي كه در اين نوع از شعر داشته بعضي از غزلهاي او مورد استقبال حافظ قرار گرفته است. بررويهم بايد اين شاعر را از استادان بزرگ سخن در قرن هشتم و مخصوصا در قصيده صاحب مقام بلند دانست. وي در گفتار خود از راه بيذوقي يا ناتواني در خلق مضامين و معاني دنبال تصنّع و تفنّنهاي بيمزهيي كه همعصرانش ميرفتند نميشتابد و ازين روي در سخنش معاني و مطالب بسيار چه در مدح و چه در وصف و گاه در وعظ و يا در معاني غزلي نهفته است. تنها تفنّن ركن گاه التزام رديفهاي دشوار بروش شاعراني
______________________________
(1)- بكوشش آقاي پرفسور سيد حسن، پتنا 1959 ميلادي.
ص: 945
است كه پيش ازين نام بردهايم، و هم بروش آن شاعران از استعمال كلمات عربي بسيار و گاه صعب در اشعار خود ابا ندارد. از اشعار اوست:
ساقيا يك نفسم بيمي و معشوق مداركه مرا بيمي و معشوق دمي نيست قرار
در دِه آن مايه شادي، ز خودم باز رهانكه بجان آمدم از درد سر و رنج خمار
اي قرابه نفسي گردن انديشه بپيچوي صراحي قَدَري خون دل از ديده ببار
اي دل ار كُشته عشقي تن خونين بنمايوي تن ار خسته شوقي دل پردرد بيار
شيوه غنچه مكن روي مپيچ از غم دوستعادت سرو مبين سر مكش از صحبت يار
كمتر از ياره نهاي ساعد معشوقي گيركمتر از شانه نهاي زلف نگاري بكف آر
اي همهساله در آن مانده كه از دور فلكباقي عمر تو آسان گذرد يا دشوار
گر شمار تو همه عمر چنين خواهد بودچه خجالت كه بروي تو رسد روز شمار
طاير روضه قدسي مپَر از حرص و هوسجهد كن تا برهي از نفس پنج و چهار
مطلبِ دايره گنبد دوّار توييچند بيرون نهي از دايره پا چون پرگار
از پي آنكه شوي دستنشين چون خامهچند بر خويش بپيچي ز غضب چون طومار
كار و بار تو اگر اندك و گر بسيارستبا تو اين اندك و بسيار نپايد بسيار
بنه از سر كُله كبر و ره طاعت گيركآنچه پنداشتهاي نيست بغير از پندار
دست در دست قناعت نِه و اندوه مخورپاي در دامن عزلت كش و انديشه مدار
ضابط مركز مقصود شوي همچو محيطهيچ اگر بيسر و بيپاي شوي دايرهوار
هيچ شك نيست كه بر سطح محكّ تجريدحاصل هردو جهان را نبود هيچ عيار
دوست ميخواهي، از هركه بود ديده بدوزيار ميجويي، از هرچه بود دست بدار
همچو دف ساز كن از دست تهي نعره شوقهمچو ني راست كن از باد هوا ناله زار
راه دولت سپر و ياد كن از الفت گلنام محنت مبر و درگذر از وحشت خار
گرد حرص و حسد از صفحه خاطر بستردر صفا كوش كه بر آينه زشتست غبار
بيوفاييست فلك عشوهدِهِ عهدشكناژدهاييست جهان مردكشِ مردمخوار
ص: 946 چارهيي كن كه ندامت نبري اي عاقلبادهيي خور كه پشيمان نشوي اي هشيار
ساقيا تا كي ازين غصه، بده ساغر ميمطربا تا كي ازين قِصّه، درآ در گفتار
عاشق روي توام بيش چنانم مپسندساكن كوي توام بيش چنينم مگذار
گر گناهي بجز از عشق تو دارم اينكمجلس عالي دستور و من و استغفار
داور دهر غياث دول و دين كه بدوستهستي عنصر افلاك و بقاي ادوار **
اي به بند شكن زلف تو خورشيد اسيرطيره از آينه عارض تو بَدْرِ مُنير
جعد مشكين ترا دست صبا نافه گشايلعل نوشين ترا تنگ شكر طعنهپذير
بر فلك ماه ز رخسار تو دارد تشويشدر چمن سرو ز بالاي تو دارد تشوير
لحظهيي بيرخ زيباي توام نيست قرارنفسي از لب جانبخش توام نيست گزير
گر شكايت ز ميان تو كنم هيچ مگويور حكايت ز دهان تو كنم خرده مگير
ميكند از هوست نرگس چشمم هرشببيتو بر كارگه خواب خيالت تحرير
حلقه زلف تو ميديد دلم دوش بخوابچيست اين خواب پريشانِ دلم را تعبير
دل زار من و مهر تو بهم ممزوجندچون مزاجي كه مركّب بود از شكّر و شير
در خم زلف تو سرگشته دلم جاي گرفتجز دلم در خم زلف تو مبادا جاگير
طاق ابروي تو پيوسته تمنّاي خردديدن روي تو همواره تماشاي وزير
آصف عهد غياث دول و دين كه بوددر بَرِ حشمت او حشمت جمشيد حقير **
تا چشم بوستان بشكوفه منوّرستصحن چمن ز روضه فردوس خوشترست
از رنگ لاله عرصه هامون مزيّنستوز بوي گل دماغ زمانه معطّرست
باغ از نسيم طرّه شمشاد جانفزاستباد از هواي خاك چمن روح پرورست
جانرا ز لطفْ روي برخساره گلستدل را بطبعْ ميل بشكل صنوبرست
اين را چه حالتست كه بادل مقابلستو آنرا چه صورتست كه با جان برابرست
ص: 947 اكنون كه آب بِركه و عكس گل اندروشكل سپهر و صورت مهر منوّرست
هرجا كه گلبني است به از باغ جنت استهرجا كه بِركهييست به از حوض كوثرست
گويي كه در كنار چمن ريخت آسمانهر دُرّ شب چراغ كه در بحر اخضرست
مطرب بساز پرده كه هنگام عشرتستساقي بيار باده كه دوران ساغرست
آواز دلفريب ني امروز لايقستجام جهاننماي مي امروز درخورست
عالم فروغ چهره لاله فروگرفتگويي فروغ طلعت شاه مظفّرست
شاهِ جهان مبارزِ دين سايه خدايكز آفتابْ اظهر و از ماه انورست
مقصودِ كائنات محمّد كه تيغ اوحاميّ دين ايزد و شرع پيمبرست **
صبا چو يك گره از زلف يار بگشايدهزار نافه مشك تَتار بگشايد
دگر بنقش و نگار التفات ننمايدكسي كه ديده بروي نگار بگشايد
بخنده چون بنمايد گهر ز درج عقيقمرا ز ديده دُرِ شاهوار بگشايد
دماغ عقل بديوانگي شود مايلچو بند سلسله مشكبار بگشايد
هزار فتنه ز هر گوشه بيش برخيزدچو مست چشم ز خواب خمار بگشايد
گهي كه جامه ز تن بركند همي ماندبنفشه را كه قبا لالهوار بگشايد
گل از خجالت اندام او برآيد سرخچو در ميان گلستان كنار بگشايد
هزار كار ز زلفش گرفتهام در پيشببوي آنكه يكي از هزار بگشايد
مرا ز عقده زلفش كجا گشايد كاراگرنه عاطفت شهريار بگشايد
جهانگشاي عدو بند خسرو غازيكه تيغ او كمر از كوهسار بگشايد
محمد بن مظفر كه در مقام نبردز آب و آتش تيغش شرار بگشايد **
رنگ رخ تو زيب گل و گلستان دهدياقوت جانفزاي تو قُوت روان دهد
رخسار تو روايت دور قمر كندبالاي تو خجالت سرو روان دهد
ص: 948 در هر مهي دو هفته كند كسبِ نور ماهتا از كمالِ حسن تو يكشب نشان دهد
چون شمع روشنست كه پيش رخ تو صبحپروانهوار هر نفس از شوق جان دهد
وز هستي ميان تو كس را وقوف نيستما را مگر كمر خبري ز آن ميان دهد
دل را چو از دهان تو كامي نداد دستشايد اگر لبت بپيامي زبان دهد
آري بود ز جان گرامي عزيزترهر وعدهيي كه دلبر شيرين زبان دهد
خطت هزار نقش زند هرزمان بر آبتا از بنفشه زيب گل ارغوان دهد
آرام دل ز سنبل عنبرشكن بردتشويش جان ز نرگس نامهربان دهد
از بهر قتل عاشق شوريده چشم توهرگه بغمزه تير و بابرو كمان دهد
آب رخ تو رونق سرچشمه حياتچون خاك پاي خسرو عالي نشان دهد
داراي دهر خسرو غازي كه ضبط ملكاز راي پير و دولت بخت جوان دهد **
لعل لب نوشين تو آسايش جانستسوداي سر زلف تو آشوب جهانست
دل در هوس زلف تو بيصبر و قرارستجان در طلب وصل تو بيتاب و توانست
با باد صبا بوي تو يك روز درآميختز آن روز تن باد صبا جمله روانست
زلف سيه و بار غم و لعل لب توسوداي سر و درد دل و راحت جانست
جز ديدن روي تو ندارد نگرانيتا مردمك ديده برويت نگرانست
اي عمر عزيز از من دل سوخته مگذرز آنروي كه عمر من و حسنت گذرانست
بخشاي كه دور از رخ تو هر سحري رُكنچون صبح ز بهر رُخ تو جامهدرانست **
ارغوان از گل رخسار تو آبي داردسنبل از طرّه طرّار تو تابي دارد
سرمپيچ از من سرگشته چو زلفت كه دلمدايم از آتش سوداي تو تابي دارد
چشم مست تو كه آشفتگي كارم ازوستچون من آشفته بهر گوشه خرابي دارد
دل محزون من خسته بيصبر و قراراز لب لعل تو اميد جوابي دارد
ص: 949 خون دل در قدح شوق مدامست مراچشم مخمور تو گر ميل شرابي دارد
حبّذا هندوي زلف تو كه آن زلف سياهپيش خورشيد جمال تو نقابي دارد
شايد ار كام دل ركن برآري ز لبتزآنكه عمر من و حسن تو حسابي دارد **
از كوي تو گر باد صبا در چمن آيدخون در جگر نافه مشك ختن آيد
اهل چمن از سرو چمن دست بشويندآنروز كه قدّ تو چمان در چمن آيد
صدگونه شكست از قد چون سرو روانتبر قامت شمشاد و قد نارون آيد
از شمع چو پروانه نصيب من بيدلدر عشق تو گه مردن و گه سوختن آيد
در وصف دهان تو سخن نيست وليكنآن نيست دهان تو كه اندر سخن آيد
چون ركن گر از عشق تو صدبار بميرمبرياد لبت باز روانم بتن آيد **
يكدم حيات بيتو ميسّر نميشودهرگز خيال زلف تو از سر نميشود
تا صورت خيال تو در ديده نقش بستخواب و قرار بيتو مصوّر نميشود
چندانكه غمزه تو جفا بيش ميكنديك ذره مهر روي تو كمتر نميشود
هرجا كه ميروم همه گفت و شنفت تستزيراكه ذكر دوست مكرّر نميشود
در محنت فراق تو جاني همي دهمچون دولت وصال ميسّر نميشود **
ساقيا موسم گل مژده بميخواران دهوقت عيش است بيا باده بهشياران ده
همه از شوق تو چون چشم خوشت بيمارندمردمي كن قدحي باده به بيماران ده
برو اي صوفي سالوس مكن بيخرديبستان جام مي و خرقه بخمّاران ده
گر سري داري در پاي نگاري اندازور دلي داري برخيز و بدلداران ده
گرچه در مذهب ما باده گناهيست عظيمما بنوشيم، بيا مي بگنهكاران ده
مدتي شد كه گرفتار سر زلف توايمسر آن سلسله روزي بگرفتاران ده
ص: 950 در رَهِ عشق گرفتار چو رُكنيم، بيارسبك آن رطل پر از مي بگرفتاران ده **
كدام ديده كه در طلعت تو حيران نيستكدام خانه دل كز غم تو ويران نيست
كجاست در همه عالم دلي بما بنمايكه پاي بسته آن طره پريشان نيست
هزار بار مرا بيش كشت غمزه توهنوز ميكشد و همچنان پشيمان نيست
رقيب گفت كه بگذر ز عشق او، گفتممرا گزير ز جان باشد و ز جانان نيست
اگرچه پردهنشين گشتي اي پري رخسارخيال روي تو يكدم ز ديده پنهان نيست
ز درد عشق مكن ناله رُكنِ صاين بازكه درد عشق ترا هيچگونه درمان نيست **
گرت ز جاه بود خوابگاه همچو بهشتورت ز فقر بود فرش خاك و بالين خشت
از آن منال كه آنرا زمانه پاك گذاشتبدان مناز كه آنرا زمانه پاك بهشت
مسافران بقا را چو نيست روي مقامدو روزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت **
آن رفت كه در جوي طرب آبي بوديا در سر زلف آرزو تابي بود
ايّام بهارِ عيش و دوران شباببگذشت چنانكه گوئيا خوابي بود **
ز آن پيش كه از سپهر فرسوده شويموندر سر فكرهاي بيهوده شويم
جام مي و زلف يار آريم بكفتا از غم روزگار آسوده شويم
ص: 951
46- ابن يمين «1»
امير فخر الدين محمود بن امير يمين الدين طغرايي مستوفي بيهقي فريومدي «2» مشهور و متخلص به ابن يمين يكي از شاعران معروف ايران در قرن هشتم هجري است. پدرش امير يمين الدين طغرايي چنانكه دولتشاه گفته مردي فاضل و اصل او ترك بود و بروزگار سلطان
______________________________
(1)- درباره احوال و آثار ابن يمين رجوع شود به:
* مجمع الفصحاء هدايت ج 2 ص 2 ببعد
* رياض العارفين هدايت ص 279- 280
* آتشكده آذر چاپ تهران بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري ص 37- 39
* بهارستان سخن ص 333- 335
* مجمل فصيحي ذيل حوادث سالهاي 743 و 769 هجري
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ص 505- 506
* حبيب السير ج 3 ص 386
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 309- 311
* روضات الجنات في اوصاف مدينة هرات چاپ دانشگاه تهران ج 2 ص 12؛ 383- 386
* فهرست نسخ فارسي كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3 ص 204- 207
* مقدمه ديوان قطعات و رباعيات ابن يمين بتصحيح مرحوم سعيد نفيسي. تهران 1318
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، مرحوم اقبال، چاپ دوم ص 549
* از سعدي تا جامي، چاپ دوم 291- 301
* رساله مرحوم غلامرضا رشيد ياسمي، تهران 1303 شمسي
(2)- منسوب به «فريومد» قريهيي از ناحيه بيهق كه مركز جوين بود.
ص: 952
محمد خدا بنده (703- 716) در قصبه فريومد اسباب و املاك خريده و همانجا متوطن شد؛ و علاء الّدين محمّد فريومدي كه بروزگار سلطان ابو سعيد و سپس در زمان طغاتيمور خان سالها صاحب ديوان و وزير خراسان بود، وي را مشمول عواطف خود داشت. دولتشاه اشعاري از يمين الدين نقل كرده و نوشته است كه «مكاتيب نظم و نثر كه امير يمين الدين بفرزندش امير محمود از روم و خراسان نوشته، و جواب ابن يمين به پدرش، شهرتي عظيم دارد» «1» و تاريخ وفات او در مجمل فصيحي بسال 722 ثبت شده است «2».
امير فخر الدين محمود كه در اواخر قرن هفتم در فريومد ولادت يافته بود، در سايه عنايت چنين پدر فاضلي تربيت شد، و هم از جواني در شمار شاعران و منشيان عهد خويش درآمد و چنانكه خود در مقدمه ديوانش گفته مقام استيفا يافت و بهمين سبب «مستوفي» خوانده ميشد، و نيز از آنجهت كه مانند پدر متصدّي تحرير طغرا در آغاز احكام بوده، وي نيز به «طغرائي» اشتهار يافت، چنانكه پدرش نيز بدين عنوان مشهور بود.
ابن يمين منصب استيفاء و تحرير طغراها را در خدمت خواجه علاء الدّين محمّد فريومدي وزير خراسان (كه در روز چهارشنبه 27 شعبان سال 742 در حدود مازندران بر دست سربداران كشته شد «3») بر عهده داشت، و از منشآت او بعضي در نسخه كهن ديوانش كه ظاهرا پيش از سال 931 هجري نوشته شده، موجود است «4» و دونامه از منشآتش نيز بطبع رسيده «5».
سالهاي نخستين زندگاني ابن يمين در خراسان گذشت و هم در دوران جواني بتبريز رفت و بدرگاه غياث الدّين محمّد بن رشيد الدّين فضل اللّه وزير كه مجمع ارباب فضل در
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 307
(2)- مجمل فصيحي ذيل حوادث سال 722 هجري
(3)- مجمل فصيحي حوادث سال 742
(4)- فهرست نسخ خطي كتابخانه مجلس شوراي ملي، يوسف اعتصامي، ص 202؛ و نيز رجوع شود به فهرست نسخ خطي همان كتابخانه ج 3، ابن يوسف شيرازي، ص 206
(5)- مجله آينده سال دوم ص 238- 240
ص: 953
آن زمان بود، پيوست و آن وزير بزرگوار را مدح گفت ولي كارش در آن شهر استقامتي نيافت چنانكه ناگزير شد در قطعهيي كه خطاب به غياث الدّين محمد سرود ازو اجازه مراجعت بموطن خويش بخواهد:
وزير كشور چارم غياث دولت و دينتويي كه راي تو صد ملك را بيارايد ...
ضمير پاك تو چون حال بنده ميداندسزد كه بنده بذكرش صداع ننمايد
كنون چو كار مرا هيچ استقامت نيستگرم اجازت رجعت دهي همي شايد علاوهبراين قطعه ديگري در ديوان او هست كه نشان از اقامت وي در عراق (مقصود نواحي غربي ايرانست يعني ماعداي خراسان) و نااميدي او از اهل آن سامان و تصميمش ببازگشت بخراسان ميدهد. قطعه چنين است:
بزرگان عراقي را بگوييدكه چاكر بس كه اينجا بينوازيست
ازينجا رفتنش سوي خراساندرين دَه روز باشد غايتش بيست
گر اصحاب خراسانش بپرسندكه در ملك عراق اهل كرم كيست
چو اينجا از كرم نشنيد بوييجواب آنجا چه گويد، مصلحت چيست؟ و ضمنا ازين قطعه نيك برميآيد كه اقامت او در خارج از خراسان چندان خوش آيند و او از اهل كرم برخوردار نبوده است. در قطعه ذيل شاعر باقامت خويش در سلطانيه اشارهيي دارد و از فحواي اين قطعه نيز امارات اقامتي ناخوش آيند مشهودست:
مخور اي ابن يمين غم چو وفاتت برسدبحضور عَم و خال و پدر و مادر نيست
هر وفاتي كه بسلطانيه واقع گرددتو يقين دان كه بِفَريُومَد از آن خوشتر نيست ابن يمين پس از بازگشت بخراسان بيشتر در مولد خود فريومد بسر ميبرد و در همان حال با گروهي از امرا و وزراي عهد خود در جانب شرقي ايران رابطه داشت و آنان را ميستود و از آن ميان بيش از همه به خواجه علاء الدين محمّد الفريومدي وزير خراسان كه پيش ازين ذكر او گذشته است، اختصاص داشت و همچنانكه گفته شد در خدمت او منصب استيفا و طغرانويسي را نيز علاوه بر شاعري دارا بود و اين وزير بعد از زوال دولت ابو سعيد بهادر
ص: 954
شش سال ديگر باهمان مقام و مرتبه قديم در خدمت طغا تيمور خان بسر برد و چنانكه ديديم در سال 742 در جنگ ميان سربداران و طغا تيموريان كه در حدود گرگان و طبرستان رخ داده بود كشته شد. ابن يمين با برادر آن خواجه يعني خواجه غياث الدّين هندو نيز ارتباط و بوي اختصاص داشت و بعد از زوال قدرت آن خاندان يا همزمان با ستايش آن دو بزرگ عدهيي از امراي خراسان را نيز ستود مانند:
طغا تيمور خان كه چندگاهي بادّعاي ايلخاني بر خراسان و گرگان حكمروايي ميكرد (736- 753 ه.)؛ ملك معزّ الدين ابو الحسين محمّد بن غياث الدّين كرت (732- 771 ه.)؛ خواجه وجيه الدّين مسعود سربداري (738- 745 ه.)؛ خواجه علي سربداري (749- 753 ه.)؛ پهلوان حسن دامغاني سربداري (762- 766 ه.) و جانشين او خواجه نجم الدّين علي مؤيّد سربداري (766- 788 ه.)؛ و درين ميان چندگاهي نيز در گرگان بمصاحبت خواجه علاء الدين وزير سابق الذكر و مدتي در هرات در دربار ملك معزّ الدين حسين كرت و يا در سبزوار در نزد سربداران ميگذرانيده و طبعا شاهد كشاكشهاي پيدرپي امراي خراسان در عهد فترت ميان ايلخانان و حمله تيمور بوده و گاه درين كشاكشها و جنگها نيز حضور داشته است و در يكي از همين جنگها يعني در جنگي كه در سيزدهم صفر سال 743 ميان ملك معزّ الدين حسين كرت با خواجه وجيه الدين مسعود سربداري در زاوه (- تربت حيدري) اتفاق افتاده و به شكست و فرار خواجه وجيه الدين مسعود انجاميده بود، ضمن غارت بنگاه امير وجيه الدين ديوان ابن يمين نيز بغارت سپاهيان آل كرت رفت و گم شد. خواندمير گويد كه ابن يمين درين جنگ «بدست لشكر هرات گرفتار گشت، چون او را پيش ملك بردند منظور نظر تربيت گردانيد و بنابر آنكه ديوان ابن يمين در آن مصاف تلف گشته بود قطعهيي در آن باب گفته مذيّل بمدح ملك معزّ الدين حسين ساخت» «1» و آنگاه ابيات مذكور را نقل كرده است. در مجمل فصيحي
______________________________
(1)- حبيب السير ج 3 ص 386
ص: 955
درينباره چنين آمده است «1»: «سنه ثلاث و اربعين و سبعمائة: حرب ملك معزّ الدين ابو الحسين «2» محمد كرت با خواجه وجيه الدين مسعود سربدار و شيخ حسن جوري بر دست مردم خواجه وجيه الدين مسعود در ثالث عشر صفر و فرار خواجه وجيه الدين مسعود مذكور، و غايب شدن ديوان صاحب مرحوم امير فخر الحقّ و الدين محمود بن يمين المستوفي الفريومدي كه در حرب مذكور غارت گرديد
بچنگال غارتگران اوفتادوز آن پس كسي زو نشاني نداد و امير فخر الدين محمود مذكور از سبزوار قطعهيي گفته پيش ملك معزّ الدين ابو الحسين محمد كرت فرستاد، و القطعة هذه:
گر بدستان بستد از دستم فلك ديوان منآنك او ميساخت ديوان شكر يزدان با منست
در ربود از من زمانه سلك دُرّ شاهوارليكن از دردش نينديشم چو درمان با منست
ور ز شاخ گلبن فضلم گلي بربود بادگلشني پر لاله و نسرين و ريحان با منست
ور تهي شد يك صدف از لؤلؤ لالا مراپر ز گوهر خاطري چون بحر عمان با منست
قطرهيي چند از رشاش كلكم ار گم شد چه شدخاطر فياض همچون ابر نيسان با منست
آب شعر عذب من چون خاك اگر بر باد رفتسهل باشد چشمهسار آب حيوان با منست
گرچه آمد دل بدرد از گشتن ديوان تلفزآنچه غم دارم چو طبع گوهر افشان با منست
ور ثناء شاه عالم همچو صيت عدل اومنتشر شد در جهان طبع ثناخوان با منست
گرچه ديوان دگر ترتيب دانم كرد ليكحاصل عمرم هباشد اندُهِ آن با منست
بيعنايت گر بود گردون دون با من چه باكچون عنايتهاي شاهنشاه دوران با منست و چندانچه طلب كردند ديوان او يافت نشد و او از سفاين بزرگان و از آنچه هركس را بخاطر بود و آنچه بعد ازين گفت جمع كرد، بيت:
كاشعار پراگنده چو هفت اورنگمماننده پروين بنظام آرد يار »
______________________________
(1)- مجمل فصيحي ذيل حوادث 743
(2)- در مآخذ ديگر بجاي ابو الحسين «حسين» ذكر شده است
ص: 956
از آنچه گذشت معلوم ميشود كه ابن يمين از سال 743 با دربار هرات نيز ارتباط يافته و در حقيقت در جستجوي ديوان خود مادح آل كرت نيز گشت ولي هرگز آن ديوان از دست رفته را نيافت و ناگزير شد با گرد آوردن اشعار پراگنده خويش از اينجا و آنجا و افزودن اشعاري كه بعد از واقعه مذكور ساخته بود ديواني جديد ترتيب دهد. ديوان جديد ابن يمين كه اكنون در دستست با مقديي كه شاعر بر آن نوشته در سال 754 هجري فراهم آمده و از قصائد و تركيببند و ترجيعبندها و غزليات و رباعيات و مقطّعات مجموعا در حدود 15000 بيت دارد «1».
قسمت اخير از زندگاني ابن يمين در سبزوار و فريومد بقناعت گذشت و اصولا وي مردي قناعتگر و گوشهگير و دهقانپيشه و معتقد بمباني اخلاقي بود و اين معني از قطعات اخلاقي معروفي كه سروده، و ازين بابت در ميان شاعران معاصر خود منفرد شده است، بخوبي برميآيد. اين قطعات اخلاقي از روزگار نزديك بابن يمين شهرت داشته و بقول خواند مير «مقطّعات بلاغت آياتش بر الواح ضماير اكابر و اصاغر مسطور» بوده است «2».
سخن او خلاف بسياري از معاصرانش روان و منسجم و خالي از هرگونه تكلّف و خودنمايي و علمفروشي، و بتمام معني دنباله سبك سادهگويان خراساني است و در آن بندرت بكلمات غريب و يا تركيبات دشوار بازميخوريم و اين نشان ميدهد كه سخن وي زاده طبع و قريحه و احساسات اوست نه نتيجه اطلاعات و يا تكلّفاتي كه فضلفروشان روزگار داشتهاند و مسلما يكي از علل بزرگ رواج اشعارش همين نكته بوده است و اگر
______________________________
(1)- ازين ديوان قسمت مقطعات آن بسال 1865 در كلكته و يكبار ديگر با ترجمه انگليسي بوسيله رادولE .H .Roduell و يكبار ديگر در بهوپال هند بسال 1890 طبع شد و نيز طبعي از ديوان ابن يمين بسال 1852 در وينه انجام گرفت و در سال 1318 مرحوم سعيد نفيسي مجموعهيي از قطعات و مثنويات و رباعيات ابن يمين را كه مجموعا 5139 بيت و چند بيت اضافي ديگر دارد با مقدمهيي بطبع رسانيد.
(2)- حبيب السير ج 3 ص 386
ص: 957
چه ساختن قطعاتي متضمن اندرز يا طعن و طنز و نظاير اين مطالب در شعر فارسي تازگي نداشت ليكن قطعات او بسبب اشتمال بر خصائصي كه گفتهايم بيشتر از ديگران بر السنه شعر دوستان جاري گشت؛ ولي ابن يمين همت خود را فقط مصروف بساختن قطعات معروفش نكرد بلكه هم قصيدهسراي توانايي بود و هم مثنويهايي دارد كه از آن ميانه «مثنوي مجلس افروز» ببحر خفيف مخبون محذوف يا مقصور است در تحقيق و عرفان، و مثنوي بينام ديگري هم درين موضوع ببحر هزج مسدّس مقصور يا محذوف؛ و نيز غزلها و رباعيهايي ازو باقي مانده است و ديوان او به سبب پراگندگي و تشتّت بايد از نسخ مختلف و مآخذي كه اينسوي و آنسوي افتاده است بدقت جمعآوري شود. مرحوم مغفور سعيد نفيسي تغمّده اللّه برحمته و غفرانه، كه الحق از نوادر روزگار ما بوده، در گرد آوردن قطعات و رباعيّات و مثنويّات او كوشش سودمندي كرده است «1» ليكن باقي اشعارش درخور جمعآوري و نشر و بررويهم كليّات آثارش شايسته طبع كاملي است. نسخهيي از ديوان او كه بشماره دفتر 15239 در خزانه كتب مجلس شوراي ملي (جزو نسخ خطي) ضبط شده قابل توجه است.
وفات ابن يمين را دولتشاه در سال 745 نوشته «2» و گفته است كه «مرقد منوّر او بفريومد در صومعه والد اوست در پهلوي والد روّح اللّه روحهما و ارسل الينا فتوحهما» «3». هدايت در مجمع الفصحا تاريخ وفاتش را نياورده ولي در رياض العارفين 743 «4» ذكر كرده است در صورتيكه تاريخ درست درگذشت وي آنست كه در مجمل فصيحي «5» ضمن حوادث سال 769 همراه قطعه زيرين آمده است:
بود از تاريخ هجرت هفتصد با شصت و نهروز شنبه هشتم ماه جمادي الآخرين
______________________________
(1)- ديوان قطعات و رباعيات ابن يمين، تهران 1318
(2)- تذكرة الشعراء ص 310
(3)- ايضا ص 311
(4)- رياض العارفين، ص 279
(5)- مجمل فصيحي ذيل حوادث سال 769
ص: 958 گفت رضوان حور را برخيز و استقبال كنخيمه بر صحراي جنت ميزند ابن يمين از اشعار اوست:
اهل خرد كه دُنيي فاني طلب كنندجز بر سهچيز نيست در آن حالشان نظر
يا بر كمال مكنت يا اكتساب جاهيا بر حصول عزّت اين دهر خيرهسر
خواهي كه دسترس بودت بر مراد دلبشنو بگوش جان ز من اين پند معتبر
گر آرزوي عزّت جاويد بايدتبركن دل از جهان كه حياتيست مختصر
ور بهر سيم و زر پي دنيا همي رويباري بكوش تا بودت عقل راهبر
پايت مگر بگنج قناعت فرو رودتا در كَفَت چو خاك شود بيعيار زر
ور ميل خاطرت سوي آسايش دلستپس جان خود مكن هدف ناوَكِ خطر
زحمت مَكَش كه روزيِ خلقان مُقدَّرستآن را بجهد مينتوان كرد بيشتر **
چون جامه چرمين شمرم صحبت نادانزيراكه گران باشد و تن گرم ندارد
از صحبت نادان بترت نيز بگويمخويشي كه توانگر شد و آزرم ندارد
زين هردو بتردان تو شهي را كه در اقليمبا خنجر خونريز دلِ نرم ندارد
زين هرسه بتر نيز بگويم كه چه باشدپيري كه جواني كند و شرم ندارد **
مرا تاي ناني كه درخور بودبدست آورم از رَهِ دِهَقَنَت
چو دو نان نخواهم نمودن دگربراي دو نان پيش كس مسكنت
من و كُنج آزادگي بعد ازينزهي پادشاهي زهي سلطنت **
استاد كارخانه فطرت بهيچ وقتاز بهركس بنقش وفا ديبهي نبافت
چون رستم زمانه بدستان گشاد دستاسفنديار روي تن از وي امان نيافت
افتاد در كشاكش ايام چون كمانآنك او بتير فكرت خود موي ميشكافت
ص: 959 از بهر دركشيدن آزادگان ببندگردون ز خيط ابيض و اسود كمند بافت
ناني نيافت عاقل ازين چرخ سفله طبعتا چون تنور سينه بسوز جگر نتافت
دنيا بجاي دين مطلب كابلهست آنكبا دشمنان نشست و رخ از دوستان بتافت
بگريز ازين جهان غني وَش كه پيش ازينعنقا نه بر گزاف سوي انزوا شتافت **
اي دل اگر زمانه بغم مينشاندتبنشين و صبر كن كه صبوري دواي اوست
با دَور روزگار نشايد ستيزه كردو آنكس كه كرد اين مثل خوش براي اوست
با ژنده پيل پشه چو پهلو همي زندگر جان بباد بر دهد الحق سزاي اوست
گر كارِ عاقلي نرود بر رَهِ صواباز وي مبين كه آن نه ز فكر خطاي اوست
ور جاهلي بمنصب و مالي رسد مگويكآن مال و منصب از شرف و عقل وراي اوست
چون كارها بجهد ميسّر نميشودآن زيبد از كسي كه خرد رهنماي اوست
گر كار نيك و بد نشود بر مراد اوداند كه هرچه هست بحكم خداي اوست **
شنيدم كه عيسي عليه السلامتضّرعكنان گفت كاي كردگار
جمال جهانِ فريبنده راچنان كآفريدي بچشمم درآر
برين آرزو چندگاهي گذشتهمي كرد روزي بدشتي گذار
زني را در آن دشت از دور ديدنه اغيار با او رفيق و نه يار
بدو گفت عيسي كه تو كيستيچنين دور مانده ز خويش و تبار
چنين داد پاسخ كه من آن زنمكه دادي مرا مدتي انتظار
چو بشنيد عيسي شگفت آمدشمرا گفت با صحبتِ زن چه كار!
بپوزش درآمد زن آنگاه و گفتجهانست نامِ من اي نامدار
مسيحا بدو گفت بنماي رويكه تا بر چه دلها ترا شد شكار
بزد دست و بُرْقَع ز رخ برفگندبر او كرد راز نهان آشكار
ص: 960 يكي گَنْده پيري سيهروي ديدمُلَوَّث بصدگونه عيب و عَوار
بخون اندرون غرقه يك دست اودگر دست كرده به حَنّا نگار
مَسيحش بپرسيد كاين دست چيستبگو با من اي قَحبه خاكسار!
چنين گفت كاين لحظه يك شوي رابدين دست كُشتم بزاريّ زار
دگر دست حَنّا از آن بستهامكه شويي دگر شد مرا خواستگار
چو بردارم اين را بقهر از ميانبلطف آن دگر گيردم در كنار
شگفت آنكه با اين همه شوهرانهنوزم بكارت بود برقرار ...
گروهي كه كردند رغبت بمنازيشان نديدم يكي مردِ كار
كساني كه بودند مردانِ مردنگشتند گِرد من از ننگ و عار
چو حالم چنينست با شوهراناگر بكر باشم شگفتي مدار
تو نيز اي برادر همين قصه راهمي دار ز ابن يمين يادگار
ز مردي اگر هيچ داري نصيببدين قحبه رغبت مكن زينهار **
مرا نام اگر نيك و گر بد بودچو رفتم از آنم چه فخر و چه عار
كسي را بود فخر و عار ار بُوَدكه ماند ز من در جهان يادگار
پس از من اگر هرچه باشد رواستچو من دامن افشآندم زين غبار **
سود دنيا و دين اگر خواهيمايه هردوشان نكوكاريست
راحت بندگان حق جستنعين تقوي و زهد و دينداريست
گر دَرِ خُلد را كليدي هستبيش بخشيدن و كم آزاريست **
هر نكته كه از گفتن آن بيم گزندستاز دشمن و از دوست نگه دار چو جانش
هرگاه كه خواهي بتوان گفت و چو گفتيهروقت كه خواهي نتوان كرد نهانش
ص: 961
**
شب دراز بتاريكي ار نشينم بهكه از چراغ لئيمان بمن رسد تابش
جگر ز آتش حرمان كباب اوليتركه از سقايه دونان كنند سيرابش **
كسي كه باتو نكويي كند چو بتوانيدر استمالت او كوش و در مراعاتش
وگر بدي كند او را بروزگار سپاركه روزگار دهد بهر تو مكافاتش **
هركرا در جهان همي بينيگر گدايي و گر شهنشاهي است
طالب لقمهييست، وز پي آندر تَكِ چاه يا سَرِ چاهيست
مقصد خلق جمله يكچيزستليك هريك فتاده در راهيست
اهل عالم بنان چو محتاجندپس بنزديك هركه آگاهيست
شاه را بر گدا چه ناز رسدچون گدا شاه نيز نان خواهيست **
بگذشت سالها كه درين درج زر نگارنه يكشبه فزود و نه زو يك گهر بكاست
گر شد نهان بزير پر زاغ تيره شبباز سپيد روز مپندار در فناست
جايي اگر ز غيبت او تيره شد جهانجاي دگر ز پرتوش آفاق پرضياست
وَر دي بزير خرقه فرو رفت زاهدياين ميپرست اوست كه امروز در قباست
هردم سر از دريچه ديگر برون كندگه آب و گاه آتش و گه خاك و گه هواست
ص: 962 گاهي فرشته گاه پري گاه آدمي استگه ديو زشت پيكر و گه حور خوشلقاست
هردم چو نوعروس كند جلوهيي دگرگه بر زمين سَهيّ و گهي بر فلك سُهاست
چيزي كه هست هست، نه كم ميشود نه بيشو آن خود كه نيست نيست چو سيمرغ و كيمياست **
بتابي رخ اي دل ز مال و منالگر آگاه گردي ز حال مآل
كسي را كه بيش از كفاف آرزوستخرد پايمالست در پايِ مال
ز بهر نهادن اگر عاقليچه ياقوت و لعل و چه سنگ و سفال
تو شهباز قدسي وليكن چه سودكه شهوت ترا ميكند پايمال
نشيمنگه از سايه عقل جويكه عقل آفتابي بود بيزوال
تو محكوم هر باطلي كي شوياگر حكم دين را كني امتثال
چه سازي ز تقليد تحقيق جويبحال آي و بگذر ز قيل و ز قال
مكن ذرّه كردار ميل هواكه خورشيد رايت فتد در زوال
چه گردي بگرد نَمِ پارگينچو شربت توان خورد ز آب زلال
اگر در سرت هست سوداي آنكه ماند ترا عقل صاحب كمال
بُرَو اقتدا كن بابن يمينتَوَكَّل عَلَي اللّهِ في كُلِّ حال *
آندم كه خُمِ عشق بجوش آمده بودجان از سَرِ مستي بخروش آمده بود
روزي كه بما كاسه مي ميدادنداز هرطرفي صداي نوش آمده بود *
مردي كه صلاح خود نداند در كارو آن هم ننيوشد كه بدو گويد يار
او را بگذار و خير ازو چشم مداركاو سيلي روزگار يابد بسيار
ص: 963
47- عبيد زاكاني «1»
خواجه نظام الدّين (يا: مجد الدّين) عبيد اللّه زاكاني قزويني متخلّص به «عبيد»
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي چاپ تهران، 1336 شمسي، بتصحيح آقاي عبد الحسين نوائي، ص 804- 805
* كليات عبيد زاكاني با مقدمه در شرح احوال و آثار عبيد بقلم مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني استاد دانشگاه تهران، طبع تهران 1321 شمسي
* تاريخ مفصل ايران (دوره مغول) تأليف مرحوم عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم ص 550- 552
* تاريخ ادبيات فارسي تأليف هرمان اته، ترجمه مرحوم دكتر رضازاده شفق، ص 118- 119
* حبيب السير چاپ تهران، ج 3، ص 291
* مرآة الخيال چاپ بمبئي، ص 54
* آتشكده آذر چاپ بمبئي، ص 227
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران، ص 322 ببعد
* از سعدي تا جامي (ترجمه جلد سوم از تاريخ ادبيات فارسي تأليف ادوارد برون) چاپ دوم ص 312- 340
* لطايف عبيد زاكاني چاپ استانبول، 1303 قمري، با مقدمهيي كه ظاهرا بقلم مرحوم ميرزا حبيب اصفهاني است، بتصحيح و مقدمه كوتاه مسيو فرته. از روي همين چاپ طبع بسيار مغلوط بدي در سال 1333 در تهران شده است.
* لطايف الطوايف مولانا فخر الدين علي صفي، چاپ تهران 1336، بتصحيح آقاي احمد گلچين معاني، ص 227- 228 و ص 329- 332
* تقي الدين كاشاني، خلاصة الاشعار، نسخه خطي.
ص: 964
شاعر و نويسنده مشهور ايران در قرن هشتم هجريست. علّت اشتهار وي به «زاكاني» انتساب اوست به خاندان «زاكانان» كه اصلا شاخهيي بود از عرب بني خفاجه، كه بعد از مهاجرت بايران بحدود قزوين رفتند و در آن نواحي سكونت گزيدند؛ و شايد بهمين سبب باشد كه سلمان ساوجي او را «روستازاده» قزوين شمرده است «1». ازين خاندان دو شعبه از ديگران مشهورتر بودند: نخست شعبهيي كه بنابر نقل حمد اللّه مستوفي اهل علوم معقول و منقول بودند و دوم شعبهيي كه حمد اللّه افراد آن را «ارباب صدور» يعني وزراء و اصحاب ديوان معرّفي ميكند و ميگويد كه: «صاحب معظم نظام الدين عبيد اللّه زاكاني» ازين شعبه است كه «اشعار خوب دارد و رسائل بينظير». پس معاصر و همشهري عبيد نام و نسب و پيوند و تبار او را معرّفي كرده و ضمنا برما معلوم داشته است كه خواجه عبيد اللّه پيش از سال 730 هجري كه سال تأليف تاريخ گزيده است، يا در اوان تأليف آن كتاب، عنوان صاحب معظم داشته و شاعر و نويسندهيي بود كه آثارش «خوب» و «بينظير» دانسته ميشد و ازينروي قاعدة ميبايست عبيد اللّه درين تاريخ دستكم در حدود 30 سال داشته باشد و بدينتقدير ولادتش در پايان قرن هفتم و آغاز قرن هشتم اتفاق افتاده است.
امّا حقيقت اينكه او را در مآخذ مختلف با عناويني از قبيل «صاحب معظم» (تاريخ گزيده) و «خواجه» (تذكره دولتشاه) و «صاحب اعظم» (مقدمه نسخ خطّي ديوان عبيد زاكاني) نوشتهاند، معلوم نيست. اين عنوانها براي كساني ذكر ميشد كه مقام صدارت يا مقام بلندي در رديف آن داشته باشند، ولي مطلقا از وزارت و صدارت عبيد اطّلاعي در دست نيست و گويا واقعا همچنين مقامي نداشته بلكه در دستگاه سلاطين محترم و در شمار مقدّمين بوده است چنانكه خود يكجا بچنين حالي اشاره كرده و هنگام مدح شاه شجاع مظفّري چنين گفته است:
مرا هميشه سلاطين عزيز داشتهاندز ابتداي صبي تا باين زمان و اوان و اين خطاب چنانكه بعدا خواهيم ديد بين دو سال 766- 767 هنگاميكه شاه شجاع در
______________________________
(1)- رجوع شود بقطعه منسوب بسلمان ساوجي درباره عبيد تذكره دولتشاه ص 324
ص: 965
كرمان بسر ميبرده، بآن پادشاه صورت گرفته و بنابراين عبيد از دوران صبي تا آن ايّام كه چند سالي پيش از وفات او بوده و در درگاه سلاطين باحترام زيسته و در شمار مقدّمين رجال قرار داشته است و شايد بعلّت همين عزّت و احترام باشد كه او را با عناويني كه پيش ازين ذكر نمودهايم، ياد كردهاند.
از آغاز زندگاني عبيد اطّلاعي نداريم ولي از آنجا كه وي بنابر تصريح حمد اللّه مستوفي از شعبه ارباب صدور از خاندان زاكانان بوده است پس طبعا از اوان طفوليت بنحوي تربيت يافت كه بتواند در زمره اين گروه درآيد يعني مسلما با خطّ و ادب و آداب و فنون دبيري و علوم و اطلاعات عمومي كه در تمدن اسلامي رايج بود آشنا شده و آنها را با هنر شاعري و نويسندگي همراه داشته است. وي خود ميگويد كه «از اوان جواني بمطالعه كتب و سخن علما و حكما اهتمام داشت» «1» و از آن پس نيز از مطالعه آثار حكماي قديم و متأخّرين باز نميايستاد «2».
از اشعار و آثار او نيز مراتب اطّلاعش از علوم زمان و از زبان و ادب عربي «3» آشكارست و همچنين از نسخهيي از كتاب الاشجار و الاثمار در احكام نجومي تأليف علاء منجّم بخاري كه بخطّ عبيد موجودست و او آنرا براي استفاده خود در محرّم سال 767 استنساخ نموده بود «4»، معلوم ميشود كه بر علم نجوم وقوف داشته است. دولتشاه «5» نيز او را «مفخر الفضلا» و مردي خوشطبع و اهل فضل دانسته و گفته است كه «در فنون علوم صاحب وقوفست». امّا اينكه نوشته است «در روزگار شاه ابو اسحق در شيراز
______________________________
(1)- رساله صد پند، از مجموعه لطايف عبيد زاكاني ص 51
(2)- رساله صد پند، از مجموعه لطايف عبيد زاكاني ص 51
(3)- در كليات عبيد زاكاني (ص 32) و قسمت اول از رساله دلگشا و موارد ديگر از كلياتش نمونههايي از شعر و نثر عربي او را مييابيم.
(4)- اين نسخه نفيس در كتابخانه ملي ملك موجود است و مرحوم عباس اقبال آشتياني شرحي درباره آن در مقدمه كليات عبيد زاكاني ص د- ز آورده.
(5)- تذكرة الشعراء ص 322 ببعد
ص: 966
بتحصيل علوم مشغول بودي» مسلّما از جمله اشتباهات جاريه اوست زيرا بنابر آنچه بعدا خواهيم ديد عبيد در سنّي متجاوز از سي و پنج سالگي «از راه دراز» بشيراز رفته بود و مسلّما كسي كه در خاندان صدور تربيت يافته بود تا سي و پنج سالگي در زمره عاميان روزگار باقي نميماند.
اطّلاعاتي كه از حوادث زندگاني عبيد و كيفيت ارتباط او با معاصرانش در تذكرهها و كتب ادب نقل شده غالبا فاقد ارزش تاريخي و مخلوق رواج و تأثيريست كه مطايبات او در نزد آيندگان حاصل كرده بود. مثلا دولتشاه كه قولش درباره عبيد مأخذ اطّلاع ديگر نويسندگانست درباره اين شاعر نوشته: «گويند نسخهيي در علم معاني و بيان تصنيف كرده بود بنام شاه ابو اسحاق و ميخواست تا آن نسخه بعرض شاه رساند. گفتند مسخرهيي آمده است و شاه بدو مشغول است. عبيد تعجب نمود كه هرگاه تقرّب سلطان بمسخرگي ميسّر گردد و هزّالان مقبول و محبوب و علما و فضلا محجوب و منكوب باشند چرا بايد كه كسي برنج تكرار پردازد و بيهوده دماغ لطيف را بدود چراغ مدرسه كثيف سازد؟ بمجلس شاه ابو اسحاق نارفته بازگشت و مترنّم اين رباعي دلنواز شد:
در علم و هنر مشو چو من صاحب فنتا نزد عزيزان نشوي خوار چو من
خواهي كه شوي قبول ارباب ز منكِنك «1» آور كُنگُري «2» كن و كِنگِر «3» زن .» شرحي كه دولتشاه آورده البتّه توصيفي بسيار واقعي از عصر زندگاني عبيد زاكاني و دوره حكومت امراي فاسد آن عهد است امّا گويا درباره عبيد بصورت تاريخچهيي براي علّت نظم همين رباعي جعل شده و بدولتشاه رسيده باشد، همچنانكه درباره سروده شدن قطعه ذيل ازو در همان كتاب تذكرة الشعراء ميبينيم:
______________________________
(1)- كنك: امرد
(2)- كنگري بضم اول و سوم: دريوزگي
(3)- كنگر: بكسر اول و سوم نوعي از آلات موسيقي
ص: 967 اي خواجه مكن تا بتواني طلب علمكاندر طلب راتب هر روزه بماني
رو مسخرگي پيشه كن و مطربي آموزتا داد خود از كهتر و مهتر بستاني علاوهبرين درباره مطايبات عبيد با جهان خاتون زوجه وزير شاه ابو اسحق، و با سلمان ساوجي شاعر معروف معاصرش نيز مطالبي درينگونه كتب مندرجست كه اعاده ذكر آنها بيفايده بنظر ميآيد.
مجموع اطّلاعات كتب تذكره و ادب درباره عبيد از همين دو سه نكته تجاوز نميكند و بنابراين بهتر آنست كه دنباله كار خود را در مطالعه آثار او براي كسب اطّلاعاتي درباره وي بگيريم: خلاف آنچه دولتشاه گفته و قبلا آورده آغاز زندگاني و تحصيلات عبيد زاكاني در شيراز سپري نشده بلكه او در تاريخي كه بحدس قريب بيقين مصادف با اوايل عهد استيلاي شاه شيخ ابو اسحق اينجو بر شيراز و پادشاهي او در فارس (742- 758) بوده از عراق بفارس رفت و بادلي «گرفتار خطه شيراز» «1» و «شاهدان شيراز» «2» و با دلبستگي به «نسيم خاك مصلّي «1» و آب ركناباد» «3» در همان ديار رحل اقامت افگند. در قصيدهيي كه در مدح ركن الدّين عميد الملك وزير ابو اسحق ساخته گفته است:
______________________________
(1)-:
مرا دليست گرفتار خطه شيرازز من بريده و خو كرده با تنعم و ناز (كليات عبيد ص 170)
(2)-
ما كه رندان كيسه پردازيمكشته شاهدان شيرازيم (كليات عبيد ص 109)
(3)-:
نسيم خاك مصلي و آب ركنابادغريب را وطن خويش ميبرد از ياد
زهي خجسته مقامي و جانفزا ملكيكه باد خطه عاليش تا ابد آباد
بهر طرف كه روي نغمه ميكند بلبلبهر چمن كه رسي جلوه ميكند شمشاد ... (كليات عبيد ص 49)
ص: 968 كنون دوازده سالست تا ز ملك عراقكشيده اختر سعدم بدرگَهِ تو زمام «1» و در قصيده ديگر كه در مدح ابو اسحق ساخته چنين آورده است:
بيُمْن معدلت پادشاه بندهنوازبهشت روي زمينست خطّه شيراز ...
جهانگشاي جوانبخت شيخ ابو اسحقزهي ز جمله شاهان و خسروان ممتاز
جهان پناها بيچاره را بدين كشورصداي صيت شما ميكشد ز راه دراز
مرا بحضرت اعلي همين وسيله بسستكه من غريبم و شاه جهان غريبنواز «2» قديمترين تاريخي كه از اشعار عبيد درباره روابط او با دربار شيخ ابو اسحق اينجو بدست ميآيد سال 746 يعني سال تقريبي جلوس ركن الدّين عميد الملك بوزارت آن پادشاه «3» و بعد از آن تاريخ 751 يعني سال نظم عشّاقنامه بنام اوست. بدين ترتيب عبيد جز در سه چهار سال اوّل پادشاهي ابو اسحق باقي اوقات را در شيراز در خدمت او گذراند و بمدح آن پادشاه ادب دوست و وزير شاعر و فاضلش ركن الدين عميد الملك سرگرم بود، و بعد از آن، برافتادن دولت مستعجل بو اسحاقي را بدست امير مبارز الدّين محمّد و كشته شدن ويرا در سال 758 و ويراني كاخش را، كه از سال 754 بنا كرده و عبيد دو قصيده و دو قطعه درباره آن سروده بود «4»، بچشم ديد و قطعهيي بسيار مؤثر و فصيح در عبرت از عاقبت كار آن پادشاه سرود «5».
بعد از آنكه فارس بدست آل مظفّر افتاد، عبيد تعلّق خاطري بامير مبارز الدّين محمّد نشان نداد و آن مرد خونريز رياكار تندخوي را مدحي نگفت بلكه ازين پس چند گاهي سلطان معزّ الدين اويس جلايري (757- 776) را كه در بغداد و تبريز مستقرّ بوده
______________________________
(1)- كليات عبيد ص 95
(2)- ايضا ص 25. مصراع دوم بيت اخير تضمين است از بو شكور
(3)- مقدمه كليات عبيد زاكاني بقلم مرحوم عباس اقبال آشتياني ص ي- يا
(4)- كليات عبيد قصيده ص 22- 25 و 31- 32 و قطعات ص 72 و 74
(5)- كليات عبيد، ص 68
ص: 969
است در چند قصيده و يك تركيب بند ستود و ظاهرا مدتي هم در بغداد در خدمت آن پادشاه و در مصاحبت سلمان ساوجي گذراند «1».
سلطنت آل مظفّر چنانكه ميدانيم اندكي بعد از قتل ابو اسحق از دست امير مبارز- الدّين بيرون رفت زيرا پسرانش او را مقيّد و مخلوع و كور كردند و شاه شجاع پسرش از 759 تا 786 سلطنت كرد و درين مدت چندگاهي از 766 تا 767 از دست برادرش شاه محمود از شيراز بيرون رفته و سرگرم استيلا بر كرمان بود «2». در همين ايّام عبيد كه دربار سلطان اويس جلايري را رها كرده و از تنگي معيشت بفغان آمده بود «3»، روي بكرمان و بدرگاه شاه شجاع، كه خود پادشاهي شاعر و ادب دوست بود، آورد و در قصيدهيي كه در مدح او پرداخت يادآور شد كه همواره در خدمت سلاطين بعزّت گذرانده و از او نيز همان چشم تربيت و احسان دارد:
سپيدهدم كه شهنشاه گنبد گردانكشيد تيغ و بر اطراف شرق گشت روان
بيمن دولت و اقبال شاه بندهنوازمرا بجانب كرمان كشيد بخت عنان ...
جهان پناها من آن كسم كه از دل پاكگشادهام بولاي تو در زمانه زبان
مرا هميشه سلاطين عزيز داشتهاندز ابتداي صبي تا باين زمان و اوان
ز حضرت تو همان چشم تربيت دارمكه ديدهام ز بزرگان و خسروان جهان «4» ازين پس عبيد پيوسته شاه شجاع را مدح گفت و چون آن پادشاه پس از تنظيم امور كرمان
______________________________
(1)- درباره نخستين ملاقات عبيد با سلمان ساوجي و كيفيت معاشرت آن دو تذكرهنويسان اشاراتي دارند كه اعاده ذكر آنها لزومي ندارد. بمراجعي كه پيش ازين درباره مآخذ احوال عبيد نشان دادهايم مراجعه شود.
(2)- حبيب السير ص 297- 301
(3)- عبيد در قصيده خود (صفحات 29 و 86) از غريبي و آوارگي و سختي معيشت سخن ميگويد كه ظاهرا اشاره بهمين ايام دشوار از دوران حيات اوست.
(4)- كليات عبيد ص 27- 28
ص: 970
در سال 767 بشيراز بازگشت و شاه محمود را از آنجا راند عبيد نيز بااو بدانشهر رفت و همانجا بود و بمدح شاه شجاع روزگار ميگذرانيد. آخرين تاريخي كه ضمن مدايح او درباره شاه شجاع ميتوان بدست آورد سال 768 هجريست كه عبيد در آن سال قصيدهيي در تهنيت او بفتح كرمان سرود «1» ولي گويا بعد ازين تاريخ نيز همچنان مقيم درگاه شاه شجاع بود تا درگذشت.
وفات او را در سال 771 و 772 نوشتهاند «2» و مسلّم آنست كه در سال 772 حيات نداشته زيرا درين سال پسرش اسحق كه نسخه كتاب الاشجار و الاثمار بخطّ عبيد زاكاني را از پدر بارث برده بود، انتقال آنرا بعنوان حق الارث بخود بر پشت كتاب ثبت نمود و تاريخ «اثني و سبعين و سبعمائه» را درين نوشته خود بصراحت قيد كرد «3».
آثار عبيد زاكاني بنظم و نثر هردو باقي مانده است. درباره آثار منثور او بعد ازين سخن خواهيم گفت. امّا اشعار وي را بر دو قسم كلّي بايد منقسم ساخت:
1) اشعار مطايبه و هزل 2) اشعار جدّ؛ و عبيد درين هردو قسم استادي توانا بود.
اشعار مطايبه و هزل عبيد همه بقصد عيبجويي و عيبگويي از انديشهها و كردارها و گفتارهاي معاصران سروده شده است ليكن بيخبران آنها را از جنس هزل و مضحكه پنداشته و بسبب آنها عبيد را «جهنّمي هجاگو» «4» ناميدهاند، و حال آنكه هجو در آثار عبيد بندرت يافته ميشود و آنچه «هجا» پنداشته شده انتقاديست از مردم فاسد و عنانگسيخته زمان كه با آنان جز باهمان زبان تند كه عبيد سخن گفته است نميبايست
______________________________
(1)- ايضا كليات عبيد ص 3- 4؛ و نيز رجوع شود بمقدمه مرحوم اقبال بر كليات ديوان عبيد زاكاني ص «ز»
(2)- اين دو تاريخ بترتيب منقول است از شاهد صادق و از تقي الدين كاشاني
(3)- مقدمه مرحوم اقبال بر كليات عبيد ص ز- ح
(4)- اشاره است باين بيت از سلمان ساوجي منقول از تذكره دولتشاه سمرقندي ص 324
جهنمي هجاگو عبيد زاكانيمقررست به بيدولتي و بيديني
ص: 971
روبرو شد. نزديك سيصد بيت ازين اشعار عبارتست از: يك ترجيعبند و يك مثنوي كوتاه و تضمينات و قطعات و رباعيات. در تضمينات، ابيات و قطعات و بيت الغزلها و بيت القصيدههاي معروف فارسي بطريق مطايبه و گاه از راه تمسخر و ريشخند زدن و باز نمودن رياكاريهاي گذشتگان و معاصران تضمين و عند اللزوم تحريف شده و گاه نيز باستقبال از آنها اشعار تازهيي همراه با مطايبه و هزل ابداع گرديده است و كار عبيد درين مورد شباهت بسيار بشيوه سوزني پيدا ميكند. در ميان اين اشعار گوناگون كه برشمردهايم گاه عبيد از بيان كلمات ركيك مطلقا ابا و امتناعي نكرده و گويا درين مورد روش سعدي در خبيثات در وي تأثير داشته و او تحت نفوذ آن استاد و استاد مقدّم ديگر يعني سوزني و گروهي ديگر ازينگونه استادان استعمال كلمات مذكور را در آثار خود دور از عيب و خطا تشخيص داده است؛ امّا در ميان همين اشعار ابيات و قطعاتي كه متضمّن شوخيهاي لطيف و دور از كلمات ركيك باشد كم نيست و برخي از آنها در نهايت استادي و مهارت بنظم درآمده است.
منظومه موش و گربه در ميان اين مطايبات از همين قسم اخير يعني ابيات دور از كلمات ركيك است و آنرا بايد از بهترين منظومهاي انتقادي شمرد كه با لحني كاملا طنز آميز و همراه با زبان مطايبه و بشيوه قصّهپردازان شوخطبع و با مهارتي عجيب ساخته شده است. «موش و گربه» قصيدهييست در نود بيت «1» ببحر خفيف در صفت گربهيي مزوّر از سرزمين كرمان و كيفيت رياكاري و تزوير او در جلب اعتماد موشان از راه توبه و انابه و آنگاه دريدن و خوردن آنها و پيش گرفتن رفتار درشتي كه منجرّ بجنگ سخت ميان موشان و گربگان در «بيابان فارس» شد و درين جنگ اگرچه در آغاز امر ظفر با موشان بود ليكن عاقبت گربگان پيروز شدند و موشان بيچاره را تار و مار كردند و تخت و تاج و خزانه و ايوان آنان را بباد تاراج دادند و از ميان بردند. تجزيه و تحليل اين قصيده سراسر طنز درين مختصر امكان ندارد ولي در بادي امر ذهن خواننده متوجه تمثيلي
______________________________
(1)- باضافه دو بيت الحاقي در آغاز و دو بيت الحاقي ديگر در پايان آن قصيده.
ص: 972
ميشود كه عبيد از وضع عامه مردم از يكطرف و طبقه قضات و ولات و حكّام از طرف ديگر و رابطه آن دو دسته كه در حقيقت طبقه محكوم و طبقه حاكم شمرده ميشدهاند، درين قصيده كرده و نشان داده است كه طبقه محكوم با همه صفآراييها و عصيانهاي خود سرانجام چگونه طعمه آن طبقه ديگر ميگردد و خانومانش بر باد فنا ميرود.
از جانبي ديگر، بامختصر تأمّلي درين قصيده، ميتوان تصوّر كرد كه مقصود گوينده بيان حال ميرشيخ ابو اسحق اينجو بود با امير مبارز الدّين محمّد مظفّري فرمانرواي كرمان.
اين نكته را از آنچه گذشته است دريافتهايم كه ارادت عبيد نسبت بشاه شيخ ابو اسحق سابقه چندين ساله داشت و بالعكس وي را نسبت بامير مبارز الدّين نه تنها ارادتي نبود بلكه جلاء فارس در عهد وي و رفتن ببغداد و تحمّل بار فاقه در زمان فرمانروايي او نفرت اين شاعر را از امير مبارز الدّين رياكار، باتوبه معروفش در سال 740 هجري «1» و بيعت نابخشودنيش با خليفه عبّاسي مصر در سال 755 هجري «2» و محتسبي و خمشكني و تظاهر او بعبادت «3»، روشن ميسازد، و در همان حال خونريزي و سفّاكي و آدمكشي او بنام ترويج و اجراء احكام دين و امثال اين مطالب حدس مذكور را در تمثيل مبارز الدين بگربه عابد رياكار و خونريز تأييد ميكند و چنين بنظر ميرسد كه مقصود ازين گربه عابد كه باخيل گربگان «در بيابان فارس» «4» سپاه موشان را تار و مار كرد امير مبارز الدّين محمّد باشد كه امير شيخ ابو اسحق را در فارس مورد تعرّض قرار داد و او كه با سپاه آراسته به پيشباز لشكريان كرمان آمده بود «بيجنگي پشت بداد» «5» و بشيراز گريخت و در محاصره
______________________________
(1)- تاريخ آل مظفر، محمود كتبي، طبع تهران 1335 ص 15
(2)- ايضا همان كتاب ص 45
(3)- ايضا ص 41- 42
(4)- اشاره است بدين بيت از موش و گربه:
در بيابان فارس هردو سپاهرزم دادند چون دليرانا
(5)- تاريخ آل مظفر محمود كتبي ص 37
ص: 973
مبارز الدّين درآمد و بعد از تمادي حصار از آنجا به لرستان و اصفهان فراري شد و در آن نواحي سرگردان بود تا در اصفهان هنگاميكه در تنورخانه مولانا نظام الدين پنهان شده بود اسير و در شيراز مقتول گشت و همه نزديكان و دوستان آن مرد بخشنده كريم و شاعر دوست درين گيرودار چند ساله از دم تيغ گذشتند و حتي بر جان فرزند ده يا دوازده و سيزده ساله او «علي سهل» نيز نبخشودند و او را كشتند و گفتند كه خود مرده است و اين جنايت چنان در مردم اثر كرده بود كه مقبره آن طفل معصوم را در رودان رفسنجان محلّ زيارت قرار داده بودند و از آن حاجت ميخواستند و مدّعي بودند كه چند نوبت «نور از آنجا تافته است» «1». اين مفصّل يادآور مجملي است كه عبيد زاكاني در سرگذشت موشان و برافتادن خاندان پادشاه آنها و تار و مار شدنشان بر دست گربه عابد آورده و گفته است:
موشكان را گرفت و زد بزمينكه شدندي بخاك يكسانا
لشكر از يكطرف فراري شدشاه از يك جهت گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل سوارمخزن و تاج و تخت و ايوانا اين كلمه «ايوان» در بيت اخير كه عبيد از ويراني آن سخن ميگويد ما را بياد ايواني مياندازد كه شاه شيخ ابو اسحق براي خود بنا كرده و چنانكه ديدهايم عبيد در چند مورد از ديوان خود آنرا ستوده و بعد از قتل مير شيخ از زوال دولت او و ويراني آن اظهار تحسّر و توجّع نموده است:
ايوان و قصر جنّت و فردوس برفراشتدر وي نشست شاد و قدح شادمان گرفت
جوشي بزد محيطِ بلايي بناگهانملك و خزانه و پسرش در ميان گرفت
تا سوز و گريه كه بهم بر زد آن بنايا دود ناله كه در آن دودمان گرفت
كآن بوستانسراي كه آيين و رنگ و بويخلدبرين ز رونق آن بوستان گرفت
اكنون بدان رسيد كه برجاي عندليبزاغ سيه دل آمد و در او مكان گرفت
______________________________
(1)- تاريخ آل مظفر محمود كتبي ص 41
ص: 974 قصري كه برد فرّخي از فرّ او همايسگ بچه كرد در وي و جغد آشيان گرفت .. «1» مسلّم است كه عبيد نميتوانست ازين واقعه كه براي او مادة و معنا دردآور و تأثّرانگيز بود، جز از راه طنز و طعنه در اشعار خود ياد كند وگرنه «محتسب» او را نيز ببهانهيي از بهانههاي شرعي هلاك مينمود.
اگر اين حدس ما درباره اصل و منشاء داستان موش و گربه عبيد درست باشد تاريخ نظم آن قصيده بايد بعد از يكي از دو سال 754 (فرار ابو اسحق از شيراز) يا 758 (قتل ابو اسحق در شيراز) باشد.
قصيده موش و گربه عبيد بزودي در نزد همه فارسيزبانان شهرت يافت و مدتها در شمار كتب درسي اطفال بود و هنوز هم از قصّههاي شيرين زبان فارسي است كه بعضي از ابيات آن بصورت امثال سائره زبان بزبان ميگردد.
در رساله «فالنامه بروج» از عبيد كه بنثرست در پايان هريك از فالها كه بطريق طيب و مزاح نوشته شده يك رباعي آمده، و همچنين است در «فالنامه وحوش و طيور» كه آن هم شامل شصت رباعي است. انتساب مثنوي سنگتراش كوه طور بعبيد كه خود تقليدي است از حكايت موسي و شبان مثنوي مولوي، مورد ترديدست.
امّا اشعار جدّ عبيد كه كلّيات او را ترتيب ميدهد مجموعه اشعاريست در حدود 3000 بيت مركب از قصائد و تركيببندها و ترجيع و غزليات و مقطّعات و رباعيات و مثنوي طولاني عشّاقنامه.
قصائد عبيد غالبا در جواب قصائد استادان مقدّم و در مدح پادشاهان و رجالي كه پيش ازين ذكر كردهايم سروده شده است. اشاره بحوادث تاريخي در آنها كم و دستهيي از آنها فاقد نسيب يا تشبيب و معمولا همگي آنها از حيث شماره ابيات متوسطند. تركيببندهاي او هم در مدح است و يك ترجيع زيبا در وصف عشق دارد. غزلهاي عبيد فصيح و دلانگيز و در غايت لطافت و غالبا استقبال از سعدي يا متأثّر از شيوه گفتار آن استاد
______________________________
(1)- كليات عبيد ص 68- 69
ص: 975
بزرگست ولي موضوع آنها درهمهجا عشق صرف نيست بلكه عبيد موضوعات مختلفي را در آنها بكار برده و در عدهيي از آنها مطالب مبتكر و تازهيي آورده است؛ و همين وضع را نيز در رباعيات متعدد او ميتوان ديد.
عشّاقنامه را كه مثنوييست ببحر هزج مسدس مقصور و محذوف، عبيد در هفتصد بيت و در دو هفته سرود و در دوم ماه رجب سال 751 بپايان برد و در اين باب چنين گفت:
ببهتر طالع و فرخندهتر فالدوم روز از رجب در نون الف ذال
بنظم آوردم اين درد دل ريشبهركس باز گفتم قصّه خويش
دو هفته هفتصد بكر از عماريبرآوردم چو خاطر كرد ياري اين مثنوي بنام شاه شيخ ابو اسحق سروده شده و وصف حالي است از خود شاعر و عشقي جانسوز كه در روزگاري داشته و در بدايت حال بوصالي ناپايدار و سپس بفراقي جانگداز انجاميده است. سراسر منظومه به پيام دادن عاشق بمعشوق و جواب فرستادن معشوق بعاشق و يا شرح وصال و دلانگيزيهاي آن و وصف معشوق و اوصاف طبيعت بمناسبت حال و مقام، و آنگاه به بيان جدايي و احوالي كه بر عاشق از آن پس دست داده و ندرة بپند و تسلّي عاشق و امثال اين مطالب مصروف گرديده و جاي جاي غزلهاي شورانگيز در مطاوي ابيات مثنوي گنجانيده شده و دو غزل از همام تبريزي و چند بيت از خسرو و شيرين نظامي در ميانه ابيات مثنوي تضمين گرديده است و بررويهم اين مثنوي منظومهيي مبتكر و تازه است.
براي درك افكار عبيد بايد آثار او را از دو نظر مطالعه كرد: نخست از نظر مطايبات و هزليّات و دو ديگر از نظر جدّ. بعبارت ديگر او بهمان اندازه كه شاعر هزّال و نقّادست بهمان ميزان هم شاعريست كه بجانب اشعار جدّي و مخصوصا بغزلهاي دلچسب شيرين توجّه داشته است. نخستين مطلب مهمّي كه در او قابل دقّت است تبرّي اوست از تصوّف و قلندري كه در عهد او امري رائج بود، ولي او بسبب نحوه تربيت و
ص: 976
بعلّت آنكه در خاندان صدور و ارباب قلم بزرگ شده بود، طبعا نميتوانست بدان متمايل باشد خاصّه كه او مردي تيزبين در امور جامعه بود و طبقات مختلف جامعه عهد خود را بانظر انتقاد مينگريست و عيبهاي هردسته را چنانكه بود تشخيص ميداد و بباد استهزاء ميگرفت و طبعا در صوفيه عهد او، چنانكه پيش ازو و بعد ازو، عيوبي بود و هست كه قابل خردهگيري باشد. عبيد در ترجيعبندي با اين ترجيع:
با مغان باده مغانه خوريمتا بكي غصّه زمانه خوريم كه در ستايش عشق و بيان ناتواني عقل ساخته، اگرچه تقريبا بهمان راهي رفته است كه متصوّفه ميرفتهاند، ليكن در يك بند بصوفيان ازرقپوش تاخته و از صوفي بودن تبرّي نموده و گفته است:
آه ازين صوفيان ازرقپوشكه ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو ني كمر بستهلوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پي صيد در پس زانومترصّد چو گربه خاموش
شكر آن را كه نيستي صوفيعيش ميران و باده ميكن نوش
خيز تا پيش از آنكه ناگاهيبركشد صبحدم خروس خروش
با صبوحيكنان دُرد آشامبا خراباتيانِ عشوهفروش
رو بميخانه مغان آريمباده در جام و چنگ در آغوش
با مغان باده مغانه خوريمتا بكي غصّه زمانه خوريم بنابراين اگر گاه در اشعار و خاصه در غزلهاي عبيد چاشنيي از عرفان يابيم بيشتر از باب اعاده مقالات شاعران معاصر خويش است نه بسبب پيروي از طريقت خانقاهيان، و حتي بايد گفت: آنچه از قصائد و غزلها و رباعيها و مثنويهاي جدّي او در دستست يا در مدح و مربوط بحوادث عهد اوست و يا در ذكر شوق و شور عاشقانه، چنانكه از غزلهاي عاشقانه معهودست. بهرحال عبيد در اشعار جدّي خود روباروي جامعه و متمتّع از
ص: 977
مزايا و متضرّر از زيانهاي آنست.
امّا اگر او را از لحاظ شخصيّت ثانويش يعني طيبت و مزاح و هزل بنگريم شاعريست كه پشت بجامعه دوران خود كرده و آنرا طرد نموده و از جهات مختلف سزاوار عيبجويي و عيبگويي دانسته است. عبيد تواناترين نويسنده و شاعريست كه توانست بصورتهاي گوناگون، بطعن و طنز و بتعريض و تصريح عيبهاي جامعه فاسد و تباه عهد خويش را با همه طبقات آن بيان كند و از همه شاعران و نويسندگان فارسي زبان هم كه بدينكار دست زدهاند بهتر و بيشتر از عهده چنين كار دشواري برآيد. وي در غالب اين انتقادات كاملا مبتكر است و باهوش سرشار و توانايي كاملي كه در نثر و نظم داشته مطالب تازه و ابداعي را با زباني ساده و فصيح چنان بشيريني ادا كرده است كه هنوز هم دهان بدهان ميگردند و غالبا در حكم امثال سائره فارسي هستند. درباره نحوه و علل انتقادات اجتماعي عبيد پيش ازين دو سه بار بمناسبت سخن رفته و اعاده ذكر آن مطالب بار ديگر جايز نيست.
شيوه عبيد در سخنوري شيرين و دلپسندست. نثر او چنانكه بجاي خود خواهيم ديد بسيار روان و ساده و وافي بمقصود و خالي از حشو و زوائدست و او در شعر نيز زباني سليس و عذب و دور از تعقيد و ابهام و در عينحال كلماتي متقن و منتخب و تركيباتي منسجم و مستحكم دارد كه بسخن استادان پايان قرن ششم و اوايل قرن هفتم نزديكست.
در قصيده علاوهبر ابتكارات شخصي غالبا جوابگوي استادان قديم از قبيل سنائي و انوري، و در مثنوي خاصه در منظومه عشّاقنامه تابع شيوه سخنوري نظامي است و غزلهايش بسيار بلحن فصيح و روان سعدي نزديك و همان جلوه عاشقانه و رندانه در آنها ظاهرست ولي مضامين آنها بيشتر خاصّ خود شاعرست و كمتر بمضمونهاي معاصرانش شباهت دارد. وي اگرچه در غزلهايش رندي عاشقپيشه و پيمانهكش است امّا گاه تمايلي بتحقيق و حكمت نشان ميدهد و اگرچه مخالفت خود را با صوفيان ازرقپوش بصراحت اظهار ميدارد اما گاه هم در غزلها تمايلي بتصوّف ازو ميبينيم، ولي هميشه از زهد و خموشي و گوشهنشيني زاهدان
ص: 978
و صوفيان بر حذر و باخوي و رفتار شاعران مديحهگوي ترانهساز غزلخوان همراهست.
بررويهم بايد توجه داشت كه نيروي ابتكار در عبيد زياد است چنانكه برخي از آثار او بكلّي در ادب فارسي تازگي دارد و آن تازگي را هنوز هم حفظ كرده است. ازوست:
آمد نسيم و، نكهت گل در جهان فگندبلبل ز شوق غلغله در بوستان فگند
هم باد نوبهار دل غنچه برگشادهم بيد سايه بر سر آب روان فگند
شوق فروغ طلعت گل باز آتشيدر جان زار بلبل فريادخوان فگند
صوفي صفت شكوفه بر آواز عندليبرقصي بكرد و خرقه سوي باغبان فگند
رنگ عذار ساقي و تاب شعاع ميآن عكس بين كه بر گل و بر ارغوان فگند
حيران بماند سوسن آزاد ده زبانتا خود كه بند خامشيش بر زبان فگند
بر سر نهاد نرگس سرمست جام زرچون چشم باز كرد و نظر در جهان فگند
باد بهار و مقدم نوروز و بوي گلآشوب عيش در دل پير و جوان فگند
چون غنچه لب بمدح شهنشاه برگشادابرش هزار دانه دُر در دهان فگند
بهر نثار دامن زر برگرفت گلخود را ببزم پادشه كامران فگند **
چو شقه شب عنبر نثار بگشاينددَرِ سراچه نيلي حصار بگشايند
سپهر را تتق زرنگار بربندندز پيش پرده گوهر نگار بگشايند
بزخم تيغ مقيمان خطّه خاورولايتِ سپهِ زنگبار بگشايند
شكوفهها كه در آن لحظه چشم باز كنندزبان بشكر نسيم بهار بگشايند
چو غنچهها كمر حسن بر ميان بندندهزار نعره ز جانِ هَزار بگشايند
چو بيدها بدر آرند تيغها ز غلافچه خون كه از جگر لالهزار بگشايند
بذوق روزه يكساله شاهدان چمنبجرعههاي مَيِ خوشگوار بگشايند
بلطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گلبنوك نشتر سرتيزِ خار بگشايند
ميان باغ خجالت كشند لاله و گلاگر نقاب ز رخسار يار بگشايند
ص: 979 هواي باغ و شميم گل و نسيم بهارگره ز طبع من دلفگار بگشايند
مجاهزان طبيعت بدست باد صباهزار نافه مشك تتار بگشايند
ز بهر عرض ثنا و دعاي حضرت شاهزبان سوسن و دست چنار بگشايند
مدبّران فلك را چو كار دربندندبيُمن راي شه كامكار بگشايند **
دميد باد دلاويز و بوي جان آوردنويد كوكبه گل بگلستان آورد
رسيد موسم نوروز و يمن مقدم اوبسوي هردلي از خرّمي نشان آورد
شكوفه باز بخنديد و لطف خنده اونشاط با دل محزون عاشقان آورد
نسيم خسته شد و ناتوان و ميافتدز بس كه رخت رياحين ببوستان آورد
هزار دستان در وصف روي لاله و گلهزار نغمه و دستان بداستان آورد
غلام دولت آنم كه بركنار چمننشست و بابت خود دست در ميان آورد
سپيدهدم كه صبا بهر شاهدان بهاربعرصه چمن از ابر سايبان آورد
چه ذره است كه بر طرّه بنفشه فشاندچه آب لطف كه برروي ارغوان آورد
ز شوق بلبل شوريده دل بگل ميگفتبيا بيا كه فراقت مرا بجان آورد
پيام داد بباد سحر شكوفه كه خيزبيا كه بيتو نفس برنميتوان آورد
گل آن زمان بچمن خسرو رياحين شدكه ره بمجلس سلطان كامران آورد
جمال دنيي و دين آنكه راي انور اوشكست در مه و خورشيد آسمان آورد **
نفحات نسيم عنبر بارميكند باز جلوه در گلزار
باز بر ياد ميدهد دل راشادي پار و عشرت پيرار
دست موسي است در طليعه صبحدم عيسي است در نسيم بهار
ناسخ نسخه صحيفه باغكرد منسوخ طبله عطّار
روي گل زير قطره شبنمچون عرق كرده عارض دلدار
ص: 980 سبزه مفتون طرّه سنبلسرو مجنون شيوه گلنار
غرقه در جوي گشته نيلوفرز آن ميان بيدمشك جُسته كنار
تا گره زد بنفشه طرّه جعدغنچه بگشاد نافههاي تتار
لاله بشكفت و باده صافي شدساقيا خيز و جام باده بيار
فصل گل را بخرّمي دريابوقت خود را بناي و ني خوشدار
دست در زن بدامن گل و ملميسرا هردمي سنائيوار
«بعد ازين دست ما و دامن دوستپس ازين گوش ما و حلقه يار»
بر سمن نَقره برگشاد تذرودر چمن نعره بركشيد هزار
شد ز آواز طوطي و دُرّاجگشت از ناله چكاوك و سار
باغ پر پردههاي موسيقيراغ پرلحنهاي موسيقار
بلبل از شاخ گل بصد دستانمدح سلطان همي كند تكرار **
ز سنبلي كه عذارت بر ارغوان انداختمرا به بيخودي آوازه در جهان انداخت
ز شرح زلف تو مويي هنوز ناگفتهدلم هزار گره در سر زبان انداخت
دهان تو صفتي از ضعيفيم ميگفتمرا ز هستي خود نيك در گمان انداخت
كمان ابرو پيوسته ميكشي تا گوشبدان اميد كه صيدي كجا توان انداخت
ز دلفريبي مويت سخن دراز كشيدلب تو نكته باريك در ميان انداخت
عجب مدار كه در دور روي و ابرويتسپر فگند مه از عجز يا كمان انداخت
ز سرّ عشق هرآنچ از عبيد پنهان بودسرشك جمله در افواه مردمان انداخت **
دوشم غم تو مُلكِ سُوَيدا گرفته بوددودم ز سينه راه ثُريّا گرفته بود
جان ز آرزوي لعل تو در تنگ آمدهدل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
ميديد شمع در من و ميسوخت تا بروزز آن آتشي كه در من شيدا گرفته بود
ص: 981 از ديدهام خيال تو محروم گشت بازكاطراف خانهاش همه دريا گرفته بود
ميخواست خرّمي كه كند در دلم وطنتا او رسيد لشكر غم جا گرفته بود
صبر از برم رميد و مرا بيقرار كردگويي مگر كه خاطرش از ما گرفته بود
مسكين عبيد را غم عشقت بكشت از آنكاو را غريب ديده و تنها گرفته بود **
ز كوي يار زماني كرانه نتوان كردجز آستانه او آشيانه نتوان كرد
كسي كه كعبه جان ديد بيگمان داندكه سجدهگاه جز آن آستانه نتوان كرد
مرا بعشوه فردا در انتظار مكشكه اعتماد بسي بر زمانه نتوان كرد
ترا كه گفت كه با كشتگان راه غمتاشارتي بسر تازيانه نتوان كرد
به پيش زلف تو بر خال بوسه خواهم زدز ترس دام سيه ترك دانه نتوان كرد
فسرده صوفي ما را كه ميبرد پيغامكه ترك شاهد و چنگ و چغانه نتوان كرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مدهفريب من بفسون و فسانه نتوان كرد
بخواه باده و با يار عزم صحرا كنچو گل بباغ رود رو بخانه نتوان كرد
مكن عبيد ز مستي كرانه فصل بهاركه عيش خوش بچمن بيچمانه نتوان كرد **
ما سرير سلطنت در بينوايي يافتيملذّت رندي ز ترك پارسايي يافتيم
سالها دريوزه كرديم از دَرِ صاحبدلانمايه اين پادشاهي زان گدايي يافتيم
همّت ما از سر صورتپرستي درگذشتلاجرم در ملك معني پادشايي يافتيم
پرتو شمع تجلّي بر دل ما شعله زداينهمه نور و ضيا ز آن روشنايي يافتيم
صحبت ميخوارگان از خاطر ما محو كردآن كدورتها كه از زهد ريايي يافتيم
پيش ازين در سر غرور سرفرازي داشتيمترك سر كرديم وز آن زحمت رهايي يافتيم
گرچه آسيب فلك بشكست ما را چون عبيداز درونهاي بزرگان موميايي يافتيم **
ص: 982 باز در ميكده سرحلقه رندان شدهامباز در كوي مغان بيسر و سامان شدهام
نه بمسجد بُوَدم راه و نه در ميكده جايمن سرگشته درين واقعه حيران شدهام
بر من خسته بيچاره ببخشيد كه منمبتلاي دل شوريده نالان شدهام
رغبتم سوي بتانست وليكن دو سه روزاز پي مصلحتي چند مسلمان شدهام
بارها از سر جهلي كه مرا بود بسهوكردهام توبه و درحالْ پشيمان شدهام
زاهدان از مي و معشوق مرا منع كنندبهتر آنست كه من منكر ايشان شدهام
گفت رهبان كه عبيد از پي سالوس مروزين سخن معتقد مذهب رهبان شدهام **
جوق قلندرانيم در ما ريا نباشدتزوير و زرق و سالوس آيين ما نباشد
در هيچ ملك با ما كس دوستي نورزددر هيچ شهر ما را كس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانندور هيچمان نباشد بگذار تا نباشد
شوريدگان ما را در بند زر نبينيديوانگان ما را باغ و سرا نباشد
در لنگري كه مائيم اندوه كس نبينددر تكيهيي كه مائيم غير از صفا نباشد
از محتسب نترسيم وز شحنه غم نداريمتسليم گشتگان را بيم از بلا نباشد
با خار خوش برآييم گر گل بدست نايدبر خاك ره نشينيم گر بوريا نباشد
هركس بهر گروهي دارند اميد چيزيما را اميد گاهي غير از خدا نباشد
همچون عبيد ما را دريوزه عار نايددر مذهب قلندر عارف گدا نباشد **
بلبل چو خواند خطبه شاهي بنام گلبگرفت گل جهان و جهان شد بكام گل
ميكرد سرو دعوي آزادي و ز دورناگه چو ديد چهره گل شد غلام گل
ارباب لطف و اهل نظر را درين زمانجايي بود مقام كه باشد مقام گل
خوشوقت آنكه با مي و معشوق بامدادبيرون رود ز خانه بعزم سلام گل
اي خرّم آن زمان كه شتابان ز گرد راهپيك صبا پياده رساند پيام گل
ص: 983 فرخنده شد ز دولت گل صبح و شام مافرخنده باد روز و شب و صبح و شام گل
بلبل ز شوق گل سحري نعره بركشيدديوانه شد عبيد چو بشنيد نام گل **
از حد گذشت درد و بدرمان نميرسيمبر لب رسيد جان و بجانان نميرسيم
گر رهروان بكعبه مقصود ميرسندما جز بخارهاي مغيلان نميرسيم
آنان كه راه عشق سپردند پيش ازينشبگير كردهاند و بايشان نميرسيم
ايشان مقيم در حرم وصل ماندهاندما سعي ميكنيم و بدرمان نميرسيم
بويي ز عود ميشنود جان ما وليدر كُنهِ كارِ مجمره گردان نميرسيم
چون صبح در صفا نفس صدق ميزنيمليكن بآفتاب درخشان نميرسيم
در مسكنت چو پيرو سلمان نميشويمدر سلطنت بجاه سليمان نميرسيم
همچون عبيد واله و حيران بماندهايمدر سرّ كارخانه يزدان نميرسيم **
بناي و ني همه عمرم گذشت و ميگفتمدريغ عمر و جواني كه ميرود بر باد
بآه و ناله كنون دل نهادهام، چه كنم؟قضا قضاي خدايست، هرچه بادا باد **
اي عبيد اين گل صد برگ بر اطراف چمنهيچ داني كه سحرگاه چرا ميخندد
باوجود گرهِ غنچه و تنگي دل اوحكمتي هست نه از باد هوا ميخندد
چون ثبات فلك و كار جهان ميبيندببقاي خود و بر غفلت ما ميخندد *
آنكه گردون فراشت و انجم كردعقل و روح آفريد و مردم كرد
رشته كاينات درهم بستپس سرِ رشته در ميان گم كرد *
گفتم: عقلم؟ گفت كه حيران منستگفتم: جانم؟ گفت كه قربان منست
ص: 984 گفتم كه: دلم؟ گفت كه آن ديوانهدر سلسله زلف پريشان منست *
تا مهر توام بر دل شوريده نشستو افتاد مرا چشم بدان نرگس مست
اين غم ز دلم نمينهد پاي برونوين اشك ز دامنم نميدارد دست *
هرچند كه درد دل هر خسته بسي استوز دست فلك رشته بگسسته بسي است
زنهار ز كار بسته دل تنگ مداردر نامه غيب راز سربسته بسي است *
هرچند بهشت صد كرامت داردمرغ و مي و حور سرو قامت دارد
ساقي بده اين باده گلرنگ بنقدكآن نسيه او سر بقيامت دارد *
زينگونه كه اين شمع روان ميسوزدگويي ز فراق دوستان ميسوزد
گر گريه كنيم هردو باهم شايدكاورا و مرا رشته جان ميسوزد *
اي دل پس ازين اندُهِ بيهوده مخورزين بيش غم بوده و نابوده مخور
جان ميده و داد طمع و حرص مدهغم ميخور و نان منّت آلوده مخور *
دل در پي عشق دلبرانست هنوزوز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتيم كه ما و او بهم پير شويمما پير شديم و او جوانست هنوز *
در كوچه فقر گوشهيي حاصل كنواز گشت حيات خوشهيي حاصل كن
در كهنه رباط دهر غافل منشينراهي پيش است، توشهيي حاصل كن *
ص: 985 از كار جهان كرانه خواهم كردنرو در مي و در مغانه خواهم كردن
تا خلق جهان دست بدارند ز منديوانگي بهانه خواهم كردن