.48- عماد فقيه «1»
شيخ الاسلام خواجه عماد الدين علي فقيه كرماني، مشهور به «عماد فقيه» و متخلّص به «عماد» از شاعران استاد قرن هشتم هجري و از معاصران سلطان ابو سعيد بهادر خان و نخستين سلاطين آل مظفّر است. لقب و اسم و عنوان او بنحوي كه ذكر كردهام در پايان
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 282- 284
* رياض العارفين ص 180
* حبيب السير ج 3، ص 315
* مصباح الهدايه بتصحيح آقاي جلال همائي، مقدمه ص 40- 43
* طرائق الحقائق ج 2، ص 304- 305
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ص 294
* آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري از ص 624 ببعد (متن و حاشيه)
* بهارستان جامي، تهران 1308، ص 119
* تاريخ مفصل ايران (دوره مغول) مرحوم عباس اقبال ص 552
* از سعدي تا جامي، چاپ دوم ص 340- 344
* هفت اقليم امين احمد رازي، چاپ تهران ج 1، ص 275- 277
* فهرست كتب خطي كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3، ص 360- 363
* فهرست نسخ خطي فارسي كتابخانه ملي پاريس ج 3، ص 217- 218
ص: 986
نسخهيي از ديوان غزلياتش آمده است كه بتاريخ 763 هجري در حيات شاعر نوشته شده «1» و بنابراين بهترين و موثّقترين مأخذ درين موردست. عناوين و نعوت عماد فقيه كه در مأخذ مذكور آمده و معرّف مقام و مرتبه بلند او در شريعت و طريقت و نظر ابناء زمان بدوست، چنينست: «شيخ الاسلام الاعظم قدوة اكابر مشايخ العالم مرشد اعاظم السلاطين عماد الملّة و الشريعة و الدين علي الفقيه ادام اللّه ميامن انفاسه الشّريفة».
دولتشاه (در تذكرة الشعرا) و جامي (در بهارستان) و غياث الدين خواند مير (در (حبيب السير) كه درباره احوالش اشاراتي قديم دارند همگي بعلوّ شأن او اشاره كردهاند.
دولتشاه ميگويد كه «مفخر الفضلا و زبدة العلماء و العرفا خواجه عماد فقيه كرماني قدّس اللّه سرّه العزيز مرد عارف و عالم و اهل دل بود و از صناديد علما و فضلاي كرمانست، باخلاق نيكو و سيرت پسنديده در جهان مشهور شده و در روزگار دولت محمّد مظفّر و اولاد او خواجه عماد فقيه در كرمان مرجع خواص و عوام بودي و همگان بصحبت شريف او مايل بودندي و باوجود علم و تقوي و جاه و مراتب شاعري كامل بوده ...» و جامي نيز او را «شيخ خانقاهدار» معرفي كرده و همين عبارت را خواند مير دربارهاش تكرار نموده است.
از همه اين اشارات بلندي مرتبه و مقام عماد در عهد خويش آشكار ميشود ولي معلوم نيست داستان گربه نمازگزار او كه منشاء تخليطهاي معروف درباره اين استاد گرديده و حتّي برخي آن حيوان عابد و «احرام بند» «2» را موجب ارادت شاه شجاع مظفّري نسبت بشيخ دانسته و اين ارادت را هم مايه رشك حافظ بر عماد و موضوع يكي از غزلهاي وي شمردهاند، از كي شروع شده و چگونه در حبيب السير راه يافته است «3» و
______________________________
(1)- اين نسخه بشماره 182 در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار موجود است.
(2)- اشاره است باين عبارت در تذكره عرفات كه: «مشهور است كه گربهيي داشته كه هنگام نماز چون ساير مريدان احرام بسته اقتدا كردي» (!!)
(3)- خواند مير مينويسد: «گويند خواجه عماد هرگاه نماز گزاردي گربه او شرط متابعت-
ص: 987
بهرحال بايد آنرا از جمله حكايات و افسانهايي دانست كه معمولا ذهن افسانهسازان قرن نهم بهم ميبافت و در شرح حالي بزرگان علم و ادب راه ميداد.
در غزل معروف حافظ كه در ذكر احوال او خواهيم ديد، و خواند مير آنرا اشاره بحال عماد فقيه دانسته، ذهن خواننده بحكايت معروف كليله و دمنه و داستان معروف گربه عابد ميرود كه كردارش مثلي است براي بيان سيرت رياكاران در عمل باغراض خود در جامه زهد و پرهيز، و حافظ در آن غزل نظر بيك صوفي معيّن يا يك زاهد معلوم نداشت؛ و اين نكته هم گفتني است كه بعضي قصّه مذكور را بقوام الدين عبد اللّه شيرازي نسبت دادهاند «1» و اين «قوام الدين عبد اللّه فقيه» معاصر شاه شجاع مظفّري و معلّم او در تعليم مختصر ابن حاجب بود «2»؛ و محرابي صاحب مزارات كرمان نيز مطلب را اصولا بگونهيي ديگر ذكر ميكند چنانكه خواهيم ديد.
آنچه از كتاب مزارات كرمان تأليف سعيد محرابي كرماني درباره عماد فقيه؛ زائد بر مطالبي كه گفتهايم، برميآيد «3» شهرت فراوان عماد در عهد خود، حتّي در هندوستان، و ارادت عماد فقيه به شيخ زين الدين علي كامويي و نوشتن رسالات متعدّديست «در واقعات خود و سلوك و سبب بنا نهادن خانقاهي كه حال هست و مدفن ايشانست و آن خانقاه در ميان محله
______________________________
- از صفحه پيش
بجاي آوردي و شاه شجاع اين معني را بر كرامت حمل ميفرمود و پيوسته بقدم اخلاص ملازمت آن جناب مينمود. خواجه حافظ كه براين معني رشك ميبرد اين غزل بنظم آورد:
صوفي نهاد دام و سر حقه باز كردآغاز مكر با فلك حقهباز كرد ...
... اي كبك خوش خرام كجا ميروي بايستغره مشو كه گربه عابد نماز كرد! ... »
(1)- طرائق الحقائق حاشيه صفحه 305 از جلد دوم
(2)- حبيب السير ج 3، ص 315
(3)- رجوع شود به حواشي صفحات 624- 634 آتشكده آذر (چاپ آقاي سادات ناصري) و آنچه از مزارات كرمان نقل كردهام از آنجاست.
ص: 988
سر پل دولت آباد واقع است، در مقابل حمّام، و معروف و مشهورست»، و نيز چنانكه از آن كتاب برميآيد ميان عماد فقيه و جلال الدين شاه شجاع مظفّري (759- 786) رابطه مرادي و مريدي برقرار بود و اگر شاه شجاع سالي بكرمان نميرفت «كتابت ايشان بخواجه ميرسيده» و «مقرّر بودي شاه شجاع هرساله يا هر بدو سال بكرمان ميآمده و مطمح نظرش صحبت خواجه بوده»؛ و در دنباله همين مطلب گفته است كه چون حافظ نيز بشاه شجاع توجه و علاقه خاص داشته ميان او و عماد نفرت و رقابتي در ميان بود و حافظ را مسافرت بكرمان و ديدار عماد خوش نميآمده و غزل معروف خواجه «صوفي نهاد دام و سر حقه باز كرد- بنياد مكر با فلك حقهباز كرد ...» مولود همين نظر استاد شيرازي بسخنور كرمانيست.
محرابي درباره مرگ عماد فقيه گفته است كه: «سبب فوت خواجه ضربيست كه از شيخ محمّد كاكويا شيخ محمود ضياء الدين علي الاختلاف اقوال بايشان رسيده و مشهورست».
و تاريخ وفات او را دولتشاه در سال 773 هجري نوشت و سال 693 كه آذر در آتشكده و هدايت در رياض العارفين آوردهاند البته غلط است.
عماد در شعر مرتبهيي بس بلند دارد. شيخ آذري «1» درباره او چنين گفته است «2»:
«فضلا برآنند كه در سخن متقدّمان و متأخّران احيانا حشوي واقع شده الّا در سخن خواجه عماد فقيه كه اكابر اتّفاق كردهاند كه در آن سخن اصلا فتوري واقع نيست، نه در لفظ و نه در معني، و از سخن خواجه عماد بوي عبير ميآيد بمشام هنروران و صاحبدلان، بلكه از بوي جان زيباتر مينمايد» و بهرحال مسلّم اينست كه سخن عماد استوار و منتخب و دور از فتور معنوي و لفظي و متضمّن مضامين لطيف و معاني بلند است.
كليات آثار عماد فقيه مشتمل است بر چند مثنوي و مقطعات و قصايد و غزلها و رباعيات و چند مخمّس و مرثيه. مثنويهاي او بدين شرحست:
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به تذكرة الشعراء دولتشاه ص 448- 456
(2)- نقل از تذكرة الشعراء دولتشاه ص 283
ص: 989
1- صحبتنامه كه بنام غياث الدين محمد بن رشيد الدين فضل اللّه وزير سلطان ابو سعيد ايلخاني در آداب طبقات مختلف ببحر متقارب مثمن مقصور سروده شده است.
2- محبّتنامه در هشت باب ببحر هزج مسدّس مقصور كه در سال 722 هجري ساخته شده و حاوي مناظراتيست ميان روح و بدن و مغناطيس و كاه و كهربا و نحل و نخل و شمع و پروانه و گل و بلبل و ذره و خورشيد و پشه و پيل. اين منظومه را عماد بنام تاج الدين عراقي وزير سرود.
3- دهنامه ببحر هزج مسدّس مقصور شامل نامههايي بشاه شجاع و عدهيي از مشايخ و احبّا.
4- صفانامه يا مونس الابرار كه منظومهييست عرفاني و اخلاقي بنام شاه شجاع در سه باب. مونس الابرار را عماد در بحر سريع بسال 766 هجري باستقبال از مخزن الاسرار نظامي ساخته است.
5- طريقتنامه كه مثنوي مفصّلي است در حدود 2800 بيت و ده باب ببحر هزج مسدس مقصور در شرح مباني تصوّف. اين مثنوي را شاعر بنابر قول خود از مصباح الهدايه عزّ الدين محمود بن علي كاشاني (م 735) باضافه استفاداتي از عوارف- المعارف و كتاب التعرّف لمذهب التصوّف ترتيب داده «1» و بنام امير مبارز الدين محمّد سروده است. از اشعار اوست:
جوان دولتي از نژاد كيانكه بُد خانه پرورد چون ماكيان
نشاني نديده ز گنج هنركراني گزيده ز رنج سفر
نديده ز صيف و شتا گرم و سردنه واقف ز درمان نه آگه ز درد
شنيد از جهان ديدهيي خُردهدانكه آتش خورد مرغ هندوستان
______________________________
(1)-
بنظم آرم كتابي بيتكلفز مصباح الهدايه در تصوف
كنم نقل از عوارف باتعرفگزيده سيرت اهل تصوف
در او ده باب و در هرباب ده فصلكه باشد جمله را هم فرع و هم اصل ...
ص: 990 تو گويي كه باور نكرد آن سخنبرآشفت طبعش ز پير كهن
مگر گفت با همدمان قريبكه كذب از مسافر نباشد غريب
از آن طعنه چون گشت آگاه پيربرون شد ز مجلس چو از قوس تير
بيك سال شد سوي هندوستانبَرِ خسرو آورد مرغي از آن
كه بر دعوي او گواهي دهدبَرِ شه رخ عذرخواهي نهد
يكي گفتش اي پير خُردهشناسسزاوار تحسين و شكر و سپاس
كلامي چرا آوري بر زبانكه سالي سفر باشدش ترجمان
مگوي اي برادر بهر مجلسيحديثي كه باور ندارد كسي
چو دريا گهردار و خاموش باشصدفوار سرتاقدم گوش باش
عماد ار ببندي دهن همچو بازشود ناگهت چشم تحقيق باز (از: صحبتنامه)
شنيدم كه شوريدهيي زين ديارشد از عشق شيرين بسي بيقرار
بذكرش دهان پُر شَكَر داشتيخيال رخش در نظر داشتي
شب از شوق او سوختي شمعوارز دريا گهر ريختي بركنار
نهال غمش رُسته از باغ دلنناليده پيش كس از داغ دل
ميان سرشكش تن ناتوانچو كاهي كه افتد بر آب روان
ز طوفان آتش حذر كرده بودكه آهي ز دل برنياورده بود
ز دنيا و عقبي مرادش همينكه بادوست گردد دمي همنشين
شبي رفت ناگه نگارين اوبرسم عيادت ببالين او
بپرسيد سرگشته خويش رانهاد از وفا مرهمي ريش را
چو آواز جانان رسيدش بگوشبرآورد مسكين بيدل خروش
كه من كيستم آخر اندر جهانكه آيي تو در كلبهام ناگهان
مرا نيم جانيست اكنون و بسفداي قدومت كنم اين نفس
ص: 991 روان نقد جان پيش جانان نهادببوسيد پاي وي و جان بداد (از: صحبتنامه)
شنيدم از مَلَكخويي پريچهرحديث ماجراي ذره و مهر
كه ذره گفت با خورشيد انوركه اي روشندل پاكيزه گوهر
تويي شمع شبستان زمانهگل خوشرنگ بستان زمانه
زواياي ملايك روشن از تستخراب آبادِ عالم گلشن از تست
تويي قنديل گردون معلّقچراغ هفت مشكات مطبَّق
منوّر طلعتت مشهور آفاقلواي صبح تو منصور آفاق
من آن گردم كه از راه تو برخاستبنور روي زيباي تو پيداست
دل سرگشته در مهر تو بستمخيالي شد وجود نيست و هستم
چو با مهرم بود پيوند جانيسزد گردم زنم از مهرباني
نه آن شخصم كه در چشم كس آيمكه در كوي حقارت گشت جايم
سرو پايي ندارم چون توان كرددل و رايي ندارم چون توان كرد
دلم سرگشته باشد در هوايتباميد و تمنّاي لقايت
ز خاكم جذبه مهر تو برداشتبحمد اللّه مرا محروم نگذاشت
منم رقّاص بزم چون جنانتمعلّق باز زرّين ريسمانت
گهي گيرد صبا تنگم در آغوشكه اين از باده مهرست مدهوش
گَهم گوهر فشاند ابر بر سركه هست از عاشقان طلعت خور
مرا در مهر تو كامي برآمدكه با نام توام نامي برآمد
تو يار سست مهر بيوفاييكه هرشب ميكني از من جدايي
ندانم شب در آغوش كه خفتيكجا باشي و در دست كه افتي
خوشا آنكس كه مهمانش تو باشيبرخ شمع شبستانش تو باشي
چو بشنيد اين سخن خورشيد رخشانرخش شد سرخ چون لعل بدخشان
ص: 992 ز كينش گرم گشت و گفت كاين كيستكه با مهرش ميسّر شد چنين زيست
من آن شاهم كه از تيغم چكد خوننهاده زين براين يكران شبگون
نهفته در نقاب آسمانيعذار لاله رنگ ارغواني
وطن در عالم علوي گزيدهاميد از خطّه سفلي بريده
كسي در من نيارد ديدن از دوركه دارم دور باشي روشن از نور
كسم هرگز بشب جايي نديدستفلك چون من همآوايي نديدست
هنوز اي ذره از طعنه نخستمز تعنيف بدانديشان برستم
ترا در حقّ من چون اين گمانستز مهر ار دمزني لاف زبانست (از: محبّتنامه)
بيچاره خستهيي كه ز دار الشّفاءِ دينقاروره ميبرد بحكيمان دهنشين
از راه و رنج و محنت و بيماريش چه غمآنرا كه خضر يار و مسيحا بود قرين
بر لوح جان نوشتهام از گفته پدرروز ازل كه تربت او باد عنبرين
كاي طفل اگر بصحبت افتادهيي رسيشوخي مكن بچشم حقارت در او مبين
گر در جهان دلي ز تو خرّم نميشودباري چنان مكن كه شود خاطري حزين
بر شير از آن شدند بزرگان دين سواركآهستهتر ز مور گذشتند بر زمين
ياري جز از خدا نتوان خواستن عماديا مستعان عونك ايّاك نستعين **
غافل منشين اي دل كاينجا خطر جانستتن خسته و لب تشنه ره دور و بيابانست
خيمه زدهام جايي در راه غمش كآنجاتا ديده زدم برهم سيل آمد و طوفانست
اين خطّه كه از مينو بردي بنزاهتگوبينور حضور او دلگير چو زندانست
در حلقه سودايي افتاد دلم كآنجابازار ادب كاسد نرخ هنر ارزانست
شوريده دلم هرشب از باد سحر پرسداحوال سر زلفش، گويد كه پريشانست
از دولت وصل او بس بقعه كه آبادانوز محنت هجر او بس خانه كه ويرانست
ص: 993 اي بيخبر از معني صورت بچه آراييصافي شو اگر مردي صوفي شدن آسانست
تنها نه منم عاشق بر منظر زيباييهر زاهد پيدا را صد شاهد پنهانست
گفتم نظر احسان بر حال عماد افگنگفت از سر لطف آري مستوجب احسانست **
ما بصيت كرمت از ره دور آمدهايماز در فاقه نه از كوي غرور آمدهايم
كعبه اهل كمالست مقام تو و مابسته احرام ز نزديك و ز دور آمدهايم
شمع رخسار تو آورد بدين مجلس نورهمه پروانه صفت از پي نور آمدهايم
گر بيابيم اثر نور تجلّي چه عجبكه ز واديّ مقدّس سوي طور آمدهايم
گر بزودي نشود كام دل ما حاصلبر نگرديم ازين در كه صبور آمدهايم
با كسي در دو جهان انس نگيرد دل ماتا بداني كه ز غير تو نَفور آمدهايم
نه غم فُرقت خلق و نه سَرِ وَصلتِ كسفارغ از ماتم و آسوده ز سور آمدهايم
نرويم از پي شادي نفسي همچو عمادنه درين كلبه احزان بسرور آمدهايم
فارغيم از همه خوبان سيهچشم جهانتا درين روضه به نَظّاره حور آمدهايم **
مستي از ميخانهيي آمد برونگنجي از ويرانهيي آمد برون
با جوانان تا بصحرايي رودپيري از كاشانهيي آمد برون
هر كجا شمع رخي افروختنداز زمين پروانهيي آمد برون
آشنايي بيادب در كعبه شدوز حرم بيگانهيي آمد برون
رخت زاهد را بهم برزد خرداز ميان پيمانهيي آمد برون
از حكايتهاي اخوان الصفانسخه افسانهيي آمد برون
هركه رخ در عرصه شاهي نهادعاقبت فرزانهيي آمد برون **
حاكمي ار نميكني رغبت بندهپروريعادت من كه بندهام بندگي است و چاكري
ص: 994 در مه و مهر ننگرد هركه تو بنگري در اوبر در غير نگذرد بر دل هركه بگذري
نقش خيال روي تو هركه شود مصوّرشمحو كند ز روي دل نقش بتان آزري
ديده بدوزم از جهان در من اگر نظر كنيوز سر خويش بگذرم با من اگر بسر بري
ملك درون اهل دل جمله مسخّرت شودگر ز سرت برون رود داعيه ستمگري
همچو چراغ مفلسان هيچ نداد برتريپيش فروغ روي تو شعله شمع خاوري
ملك جهان چه ميكند اهل دلي كه يافته استاز نظر قبول تو دولت ملك آن سري
شكر خدا كه شد برون از دل من غم جهانكس نخورد غمت عماد ار تو غم جهان خوري **
كردم از مقبلي نهفته سؤالكاين قبولت چگونه پيدا شد
گفت واقف نهاي كه اقبالمدر همه حال چون مهيّا شد
جانب روي او بدست آمدروي دلها بجانب ما شد *
شيرين دهنت كه پسته خوانند او راجز تنگدلان قدر ندانند او را
قدّ تو كه شمشاد ازو گشت خجلسرويست كه بر ديده نشانند او را *
بر درد درون ناله گواه تو بس استوين چشم پر آب عذرخواه تو بس است
گفتي كه نكردهام گناهي هيهاتطاعت كه تو كردهاي گناه تو بس است *
لعل تو كه سرچشمه نوشش خوانندجاميست كه غارتگر هوشش خوانند
و آن خال كه پيوسته قرين لب تستهندوبچه شكرفروشش خوانند *
هردم بَرِ ديگري نميبايد رفتجز پيش هنروري نميبايد رفت
چون آب بهر زمين نميبايد شدچون باد بهردري نميبايد رفت
ص: 995 چشم تو كه خون ريختن آيين داردانديشه قتل من مسكين دارد
هرچند كه خفته است و بيمار، وليپيوسته كمان بر سر بالين دارد *
با مَردم نيك بد نميبايد بوددر پايه ديو و دد نميبايد بود
مفتونِ معاش خود نميبايد شدمغرور بعقل خود نميبايد بود *
اي از تو هزار كشته در هر كوييچون روي تو در جهان نباشد رويي
دارد كمر تو با ميان پيوستهسرّي كه در آن ميان نگنجد مويي
49- ناصر بخاري «1»
درويش ناصر يا شاه (خواجه) ناصر بخاري از شاعران بزرگ پارسيگوي در قرن
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني.
تذكرة الشعراء دولتشاه ص 303- 306
مرآة الخيال ص 56
رياض العارفين ص 259
لطائف الطوائف ص 270- 271
تاريخ نظم و نثر در ايران ص 209
صحف ابراهيم نسخه عكسي
ص: 996
هشتم هجري است. با همه شهرتي كه ديوان و اشعار او داشته ازو بندرت سخن رفته و آنچه نيز نوشتهاند كوتاه و يكسان و از لحاظ اطلاع بر احوال او كمارزش است و مشروحترين توضيح را درباره او تقي الدين كاشي داده كه او را از جمله شعراء صوفيه و «شير بيشه فصاحت و چابكسوار ميدان بلاغت» و «شاهد منصّه قبول و شايسته خلوتخانه وصول» دانسته است. مولد او بخاراست و او دوران جواني را در ماوراء النهر گذرانيد و از مشايخ آن كسب فيض نمود و سپس بسياحت پرداخت و بسياري از نواحي را ديد و ميگويند كه «در سفرها پياده رفتي و در خرقه درويشان و لباس فقرا ميبوده و از دنيا و دنيوي خود را معرض مينموده» «1» و چون «در قبّه اسلام بلخ كسي را قوّت شنيدن سخنان او نبود مشايخ وقت چنان صواب ديدند كه وي بدار السّلام بغداد رود و چندگاه بسير و سلوك مشغول گردد تا بر سخنان وي سكّه زده شود».
درباره وصول او ببغداد و كيفيت ملاقات ميان ناصر و سلمان ساوجي قول همه آنانكه يادي ازو كردهاند يكسانست و ماحصل كلام آنكه ناصر را در ضمن سير با سلمان ساوجي كه با گروهي از ياران براي تماشاي طغيان بهاره دجله آمده بود اتفاق ملاقات افتاد. سلمان ازو پرسيد كيستي و از كجايي؟ او گفت كه مردي غريب و شاعري از بخاراست.
آنگاه سلمان از باب امتحان مصراعي بر او عرض كرد بدينشرح: «دجله را امسال رفتاري عجب مستانه است» و ناصر مصراع دوم را بدينگونه سرود: «پاي در زنجير و كف بر لب، مگر ديوانه است!». سلمان پرسيد مگر ناصري؟ گفت آري. آنگاه او را در كنار گرفت و باعزاز و اكرامش پرداخت. شايد اين حكايت مجعول ازينجا ناشي شده باشد كه سلمان در معرفي ناصر بدربار ايلكانيان بغداد مؤثر بوده است وگرنه از حيث ساختمان حكايت ميان آن و حكايتي كه درباره ملاقات سلمان و عبيد زاكاني آوردهاند تفاوت بزرگي نيست، و گذشتگان ما از جعل اينگونه داستانها درباره مشاهير چندان ابا و امتناع نداشتهاند.
______________________________
(1)- رجوع شود به خلاصة الاشعار
ص: 997
بعد از ورود در بغداد، ناصر مدتي در آنجا رحل اقامت افگند و بدربار سلطان اويس بن شيخ حسن ايلكاني (757- 776 ه) راه يافت و منظور نظر آن پادشاه ادب دوست شاعرنواز گرديد ولي بعد از روزگاري بتضريب حاسدان از نظر افتاد چنانكه تا شش ماه سلطان او را بمجلس نطلبيد ولي بعد از آن او را بخشيد و دوباره بخدمت خواند.
مدت اقامت ناصر در خدمت سلطان اويس، خواه در بغداد و خواه در تبريز، بطول انجاميد و او بعد از آن تاريخ از ملازمت استعفا كرد و بادامه سير و سلوك توجه نمود و بفوز صحبت عارف مشهور شيخ نور الدّين عبد الرّحمن اسفرايني فايز شد و در سلك درويشان و صوفيان درآمد و بعد از چندي با كسب اجازه «ارشاد» بجانب حجاز رفت و در بازگشت چند اربعين برآورد، و نيز مشهورست كه بخدمت علاء الدوله سمناني هم رسيد و سؤالاتي ازو نموده جوابهايي كسب كرد و بار ديگر بسفر حج رفت و درين سفر بدرود حيات گفت. وفات او را بسال 773 نوشتهاند «1» و جز اين اطلاعي ازو در دست ندارم.
ناصر در قصيده و غزل هردو استاد بود و قصيده را بشيوه گويندگان پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم خوب ميسرود. غزلهاي او بسيار لطيف و پر از مضمونهاي تازه و مبتكر و داراي الفاظي منتخب و فصيح است. ديوانش در حدود چهار هزار بيت از قصايد و غزلها و قطعات و رباعياتست. موضوع قصايدش بيشتر نعت خداوند و منقبت نبيّ و وليّ و وعظ و اندرز و بعضي از آنها استقبال از قصايد مشهور انوري و ظهير و ديگر شاعران بزرگ پيشين است؛ و در برخي از آنها نيز شاعر از ممدوحاني مانند سلطان اويس، پادشاهي بنام محمّد شاه كه ممكن است محمد شاه اول از سلاطين بهمني هند باشد، و پادشاه يا اميري بنام هوشنگ كه صاحب دمشق بود، اسم ميبرد و معلوم ميشود بعد از
______________________________
(1)- لطائف الطوايف، بتصحيح آقاي احمد گلچين معاني، حاشيه ص 270 بنقل از منتظم ناصري- تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 209
ص: 998
ترك بغداد، و در سفر ثانوي خود بمكّه، مدتي در ديار شام اقامت داشت زيرا علاوه بر تصريح اين مطلب در قصيدهيي كه در ستايش «هوشنگ» مذكور گفته «1» يكبار ديگر نيز باقامت خود در شام اشاره نموده و در قصيدهيي از آن ديار به «بخارا» و ياران بخارايي سلام رسانيده است «2».
ناصر اخلاقا مردي ابيّ الطبع بود و دنبال حطام دنيوي نميرفت و در اشعار خود غالبا بفقر خود اشاره ميكند ولي از آن رنجيده خاطر نيست. دوستدار سير و سفر بود و غالب اوقات خود را بسياحت در بلاد ميگذرانيد، در اشعار خويش تمايل خاص بتحقيق و حكمت و وعظ داشت، باستادي و مهارت فراوان خود در سخنوري مينازيد، قصايدش استادانه و قوي و غزلهايش نماينده عواطف و احساسات اوست و بعبارت خود شاعر «ناله» او را بر فلك ميرساند و بهمين سبب بسيار روان و لطيف و مؤثر است. در هنر خطّ مهارت داشت «3».
از اشعار اوست:
درويش را كه كنج قناعت مسلّمستدرويش نام دارد و سلطان عالمست
درهم شود ز بهر درم حال آدميآري تمام صورت درهم چو درهمست
خوش وقت آن گداي كه در پيش همّتشترك كلاه فقر به از افسر جمست
آزادهوار دامن همّت فرو فشانزين خاكدان كه شادي او بنده غمست
گر آدمي شكفته نباشد چو گل رواستدر بوستان دهر كه زندان آدمست
پيروزه فلك كه بگوهر نشاندهانددر وي نشان حادثه چون نقش خاتمست
روزي ترا بزهر حوادث كند هلاكگردون حلقه كرده كه چون مار ارقمست
زين حقّه مدوّرِ كُحليِّ آسماندارو طلب مكن كه درو درد مرهمست
______________________________
(1)-
بحيله آمدهام تا دمشق از بغدادسلام ما كه رساند بحيله سلمي را
(2)-
سلام من ببخا را سحرگهي از شاماز اين كران جهان تا بدان كران برسان
(3)-
دبير چرخ بخط رقاع من از نسخمثال داد كمال جرير واعشي را
ص: 999 در دهر اگر بجام مرادي رسي منوشكآن كاس شربتيست كه آلوده سمست
معدوم شد وفا و مروّت وفات يافتوين جامه كبود فلك بهر ماتمست
خَم در خَمست كار جهان همچو زلف يارصدگونه پاي و دست تو در زير هر خمست
بر باد رفت عمرو تو از خويش غافلييكدم بخويش آ كه همه عمر يك دمست
فرصت اگر دميست غنيمت شمار عمرهمدم مجو كه همدم تو با تو همدمست
تدبير زاد كن كه فنا در ره بقاستترك امل بگو كه عزيمت مصمّمست
تدبير عقل و قوّت مرديّ و مردمياين جمله هست و پنجه تقدير محكمست **
مرا چو بحر لب خشك و چشم تر باشدچو كوه بر سر تيغ زبان گهر باشد
مرا سياهي ديده سپيد باد چو سيماگر بغير رخ زرد وجه زر باشد
گمان مبر كه اگر تير ناله بگشايمسنان آه مرا آسمان سپر باشد
دلا فرح نتوان يافت خاصه در دَوريكه شربت تو ز خونابه جگر باشد
مپوش درع جفا و مكش سنان ستمكه تير ناله مظلوم كارگر باشد
اگر جهاد تو با نفس خود تواني كرداميد هست كه بر دشمنت ظفر باشد
مباش غرّه بسيماي خويش چون طاوسكه بهتر از تو درين ملك جانور باشد
ز سَير جوي صفا گر لطافتي داريكه آب را دل شوريده از مَقَر باشد
رخ منوّر خورشيد مطلع انواراز آن بود كه شب و روز در سفر باشد
كسي كه گنج قناعت بكنج عزلت يافتز اختلاطِ بَدان نيك برحذر باشد
چو حلقه هركه بود سخت روي بر درهابر آستان خسان همچو خاك در باشد
طمع ز كس نكنم، از گدائيم عارستسؤال كار گدايان بيهنر باشد
ثناي هركس و ناكس براي زر نكنمكه وجهِ قُوت من از دست رنج بر باشد
بغير مدح نبي و وليّ نخواهم گفتخورايِ طوطي شيرين سخن شكر باشد
نظر كنند ز من وام اختران فلكگر آفتاب هُدي را بمن نظر باشد
ص: 1000 پناه و پشت رسالت رسول بار خدايكه خلق را بره راست راهبر باشد
شفيع روز قيامت محمّد مرسلكه مهبط مَلَك و مقصد بشر باشد
فقير ملك ستان خاكي فلك پيمايكه عرش در ره او خاك رهگذر باشد
بهر كجا كه رود آفتاب رايت اوچو سايه دولت جاويد براثر باشد **
ملك سخن مراست، كه آمد بداوريكورا نداد همّت من دادِ شاعري
كانست مرد و نقد سخن اندرو زرستفكرست چون ترازو و عقلست جوهري
دارم بسي جواهر و جوهرشناس نيستخر مهره ميخرند كنون مردم از خري
من از هنر توانگرم و از درم فقيرپوشيده جمله هنرم عيب بيزري
زين چند دزد لفظ معاني طلب مكنداني كه نيست پيشه قَلّاب زرگري
اندر بساط نظم پياده ز اسب و فيلفرزين روند با رخ زرد معصفري
عيسيّ وقت خويشم وين خر طبيعتانبانگي زنند بيهده چون گاو سامري
هردم كه عطر سايم در هاون دواتمغز زمانه عطسه زند از معطّري
هر صفحهيي كه يافت ز توحيد و نعت منيك رقعه از مرفّع خود ساخت مشتري
هر قطعه و قصيده كه از من شنيد تيرپيوست بر بياض مه از زر جعفري
هريك غزل كه ناله من بر فلك رساندزد بر رباب زهره و شد ماه مشتري
تحسين كنند طبع مرا هر چهار طبعهرگه كه او كند برباعي سخنوري
هر بيت بيقصور كه من كردهام بنابا او قصور خلد ندارد برابري
خورشيد را كه انور نه چرخ گفتهاندبا طبع روشنم نزند لافِ انوري
در چشم من نيايد محمود و ملك اودر عنصرم نگنجد تقليد عنصري
هركس بدور خويش بگفتند نيك و بدغير از خدا نبود كسي از خطا بري
ص: 1001
**
ما را هوس صحبت جانپرور يارستورنه غرض از باده نه مستي نه خمارست
آتش نفسان قيمت ميخانه شناسندافسردهدلان را بخرابات چه كارست
در مدرسه كس را نرسد دعوي توحيدمنزلگه مردان موحّد سَرِ دارست
تسبيح چه كار آيد و سجاده چه باشدبر مركب بيطاقت روح اين همه بارست
ناصر اگر از هجر بنالد عجبي نيستمهجور ز يارست و پريشان ز ديارست **
در ازل قبله جانم خم ابروي تو بودروي تو سوي دل و روي دلم سوي تو بود
ملك از نسبت آن «1» سجده بر آدم ميكردكه گل قالبش از خاك سر كوي تو بود
صبح فطرت كه جهان روشني مهر نداشتعالم عشق منوّر ز مَهِ روي تو بود
دل كه در چاه زنخدان تو از ره ميرفتعاقبت حبل متينش خم گيسوي تو بود
بسر تربت ناصر اگر آيي روزيبدعا ياد كن او را كه دعاگوي تو بود **
چنان پر شد دل از دلبر كه دل در بر نميگنجدوگر گنجد دلم در بر در او دلبر نميگنجد
تو اي صوفيّ رو به فن بپاي خم چه ميگرديكه زير پاي پيلانست و شير نر نميگنجد
اگر پروانه عشقي در آتش بال و پر ميسوزكه آنجا حضرت شمعست، بال و پر نميگنجد
ترا زحمت شد اي زاهد كه بشكستي سبوي ماكه من زآن باده سرمستم كه در ساغر نميگنجد
اگر بر كعبه وصلش طوافي من كني ناصرگذر از نفس خود كاين سگ بمسجد درنميگنجد **
چو گل بوقت سحر گنج زر بباد دهدخبر ز ملك سليمان و كيقباد دهد
مرا كه ظلم فراوان كشيدهام ز خماربغير باده نوشينروان كه داد دهد
______________________________
(1)- همچنين است در اصل. گويا «از نسبت آن» بمعني «از باب آن، از بابت آن» بكار رفته باشد.
ص: 1002 مراد ما همه عشقست و مستي و رنديمريد پير مغانيم تا مراد دهد
ز كعبتين قضا اينقدر نيامد نقشكه بند ششدر اميد را گشاد دهد
مشو چو سوسن آزاده ده زبان ناصرزبان سرخ سر سبز را بباد دهد **
عشق آمد و پر شد همه بيرون و درونمدر سر همه سودا شد و در دل همه خونم
ديريست كه ديوانهام و عاشق سرمستامّا بخرابي نه بدينسان كه كنونم
مويي شدم از بس كه بلا بر سرم آمدمن سقف بلا را مگر از موي ستونم
برهم مزن اي باد تو آن زلف نگونسارتا باز پريشان نشود بخت نگونم
ناصر چو بزنجير سر زلف تو درماندآوازه در آفاق برآمد ز جنونم **
اگرچه غمزه خونريز تو بلاي منستسرشك لعل و زر چهره خونبهاي منست
جفا ز حد نبري تا دعاي بد نكنمكه آفتاب تو در سايه دعاي منست
منم كه از تو بصد تيغ برنتابم رويچه غم ز تير ملامت كه در قفاي منست
مرا كه در نظرم هركسي بجاي تو نيستبر آستانه تو هر سگي بجاي منست
چه التفات نمايد بسلطنت ناصراگر رود بزبانت كه او گداي منست **
من عاشقم كه كعبه نميدانم از كنشتپروانه را ز آتش دوزخ بود بهشت
زاهد تو در حمايت كردار خويش باشنشنيدهام كه گل درود هركه خار كشت
عزت نگاه دار كه يك رنگ وحدتيمدر كثرتست اينهمه تلوين خوب و زشت
خاك مرا برندي و مستي سرشتهاندبر دستش آفرين كه مرا اينچنين سرشت
ناصر بهشت نسيه نيرزد بنيم جوآدم كه نقد داشت بيك گندمش بهشت **
گر قاعده چشم خوشت شيوه نازستمسكين دل سودازده را جاي نيازست
ص: 1003 لبهاي چو قند تو مرا جانِ عزيزستبالاي بلند تو مرا عمرِ درازست
حال دلم از شمع مپرسيد كه هرشبكار من و او تا بسحر سوز و گدازست
چون كعبه مقصود بجز خاك درت نيستعشّاق ترا بيهده آهنگ حجازست
تا قامت و ابروي توام در نظر آمدنون و القلمم وِرد بهر وقتِ نمازست
هرچند كه چشمان تو عاشقكش و مستستالمنة للّه كه لبت بندهنوازست
ناصر بود آشفته زلف تو عجب نيستمحمود پريشانِ سر زلف ايازست **
ميكشد عشق تو سوي خود دل ديوانه راهست سوزي كآن بشمعي ميكشد پروانه را
سيل چشمم رفت و ويران كرد بنياد دلمچون بروزِ غم نگهدارم من اين ويرانه را
ميل خالت دارم و انديشهام از زلف تستمرغ زيرك خالي از دامي نداند دانه را
غافل اندر خودنمايي رفت و مادر بيخوديزاهدان تسبيح پيمايند و ما پيمانه را
ديده گر بندم ز خوبان چون كنم تدبير دلبستنِ در هيچ مانع نيست دزدِ خانه را
ناصر از جانان نخواهد داشتن اين جان دريغخلق جان را دوست ميدارند و ما جانانه را **
اي ياد تو غايب ز زبان و دل مانيهرگز تو كني يادِ من سوختهياني
مانديم چو بلبل بخزان اي گل صدبرگدور از رخ تو برگ نداريم و نواني
روز آيد و شب بگذرد و جمله شب و روزنزديك من از همنفسان غير صباني
ترسم كه اگر درد دل خويش بگويمغمگين شوي و طاقت غم هيچ تراني
بر ما چه حسد ميبري اي چرخ كه بسياردَي باشد و مَي باشد و نَي باشد و ماني
بسيار بهار آيد و گل بردمد از خاكرقصند حريفان بسر خاك و شماني
معذور همي دار كه تقدير چنين بودما سعي نموديم بوصل تو قضاني
روزي كه رسد تيغ اجل بر سر ناصرتن از تو جدا گردد و دل از تو جداني
ص: 1004
50- سلمان ساوجي «1»
ملك الشعرا خواجه جمال الدين سلمان بن خواجه علاء الدّين محمّد ساوجي معروف به «سلمان ساوجي» است كه در شعر «سلمان» تخلص ميكرد. وي در خاندان نسبة
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* حبيب السير ج 3 از ص 230 ببعد
* مجمل فصيحي خوافي ذيل حوادث 744 و 765 و 777
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ششتري چاپ تبريز 498- 499
* لطائف الطوائف چاپ تهران صفحات 227- 228 و 251- 252 و 270
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي صفحات 146 و 286- 296
* هفت اقليم امين احمد نسخه خطي
* آتشكده آذر بيكدلي چاپ آقاي دكتر سادات ناصري ص 1123 ببعد
* مجمع الفصحاء هدايت ج 2 ص 19
* بهارستان سخن ص 330- 333
* از سعدي تا جامي چاپ دوم ص 344- 358
* فهرست نسخ خطي كتابخانه مجلس ج 3 ص 168- 171
* تاريخ ادبيات ايران مرحوم دكتر رضازاده شفق، تهران 1321 ص 324- 328
* شعر العجم، شبلي نعماني، ترجمه مرحوم سيد محمد فخر داعي گيلاني، جلد دوم، تهران 1327 ص 150- 164
* طرائق الحقائق ج 2 ص 297
* مرآة الخيال ص 53- 54-
ص: 1005
معروفي بجهان آمده بود. پدرش «خواجه علاء الدين محمد ساوجي مرد اهل قلم بوده است» «1» و «در علم سياق مهارت تمام داشته و نزد اكابر و حكّام معزّز بوده» «2».
ولادت سلمان در شهر ساوه در اوايل قرن هشتم و در حدود سال 709 هجري «3» اتّفاق افتاد و ظهورش در شعر و اشتهارش در اين فنّ، پس از كسب مقدّمات علوم و آموختن آداب ديواني و علم سياق، در اواخر عهد ايلخانان و بهنگام وزارت غياث الدّين محمد (م 736 ه.) بوده است و سلمان در آغاز كار خود اين وزير ادبپرور را چندبار ستود و قصيده معروف مصنوع او موسوم به «بدايع الاسحار» در ستايش آن وزير دانش دوست است و بنابراين چنانكه برخي انديشيدهاند وي شاعري را با امارت شيخ حسن جلاير ايلكاني، كه استقلال وي از سال 740 ببعد بوده است، آغاز نكرد بلكه چندگاهي از دوره جواني و اوايل عهد شاعري خود را در خدمت غياث الدين محمّد وزير كه قتلش در تاريخ
______________________________
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، عباس اقبال، چاپ دوم ص 552- 553
* تتبع و انتقاد احوال سلمان ساوجي تأليف مرحوم رشيد ياسمي، تهران (بدون تاريخ)
* كليات سلمان ساوجي با مقدمه آقاي اوستا
(1)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 286
(2)- بهارستان سخن ص 330
(3)- زيرا در فراقنامه كه بايست در حدود سال 770 هجري ساخته شده باشد، سلمان به شصت سالگي خود اشاره ميكند و ميگويد:
كنون سالم از شصت و يك درگذشتبساط نشاطم جهان درنوشت و 709- 61- 770
مرحوم رشيد ياسمي در «تتبع و انتقاد احوال سلمان ساوجي» (ص 3- 6) چند دليل اقامه كرده است براينكه ولادت سلمان در دهه اول قرن هشتم بوده و سرانجام با استدلال به بيت مذكور از فراقنامه بهمان سال 709 براي تعيين زمان ولادت سلمان رسيده است.
ص: 1006
21 رمضان سال 736 اتفاق افتاده گذرانيده و او را ستوده است و بعد از آن نيز در ايامي كه شيخ حسن ايلكاني بنام حمايت از سلطنت محمد خان از نبيرهزادگان هولاگو (از سال 736 تا 738) كار خود را آغاز ميكرد سلمان بستايش وزير محمد خان يعني خواجه شمس الدين محمد زكريا دخترزاده خواجه رشيد الدين فضل اللّه (كه بعدها وزارت اويس يافته و تا حدود سال 777 زنده بوده است) پرداخت و چند قصيده در مدح او ساخت.
از سال 740 كه شيخ حسن ايلكاني باستقلال سلطنت يافت سلمان خدمت او را اختيار كرد. درباره كيفيت ورود سلمان بخدمت شيخ حسن تذكرهنويسان، كه در رأس آنان دولتشاه قرار دارد داستاني را جعل كرده و گفتهاند «كه خواجه سلمان از ساوه عزيمت بغداد نمود و سبب ملازمت او پيش امير شيخ حسن نويان و دلشاد خاتون آن بود كه روزي امير شيخ حسن تير ميانداخت و سعادت نام غلامي از غلامان او ميدويد و تير ميآورد و خواجه سلمان در بديهه اين اشعار گفت و بگذرانيد، موافق آن حال:
چو دربار چاچي كمان رفت شاهتو گفتي كه در برج قوس است ماه
دو زاغ كمان با عقاب سهپربديدم بيك گوشه آورده سر
نهادند سر بر سر دوش شاهندانم چه گفتند در گوش شاه
چو از شصت بگشاد خسرو گرهبرآمد ز هرگوشه آواز زه
شها نير در بند تدبير تستسعادت دوان در پي تير تست
بعهدت ز كس نالهيي برنخاستبغير از كمان گر بميرد رواست
كه در عهد سلطان صاحبقراننكردست كس زور جز بر كمان و امير شيخ حسن نويان در بند تربيت خواجه سلمان شد ...» «1». اگر اين حكايت را بپذيريم بايد چنين پنداريم كه ظهور سلمان در شعر و نيز آشنايي او با دربار ايلكانيان چندگاهي بعد از انتقال شيخ حسن ايلكاني از آذربايجان و ورود او ببغداد و انتخاب آن شهر بپايتختي اتفاق افتاده باشد و حال آنكه قاعدة آشنايي و ارتباط او با شيخ حسن
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 286- 287
ص: 1007
ايلكاني از همان حدود سال 736 آغاز شده كه آن امير ايلكاني لشكريان ارپاخان را شكست داده و محمد خان را بايلخاني و خواجه شمس الدين محمد زكريا را بوزارت او برگزيده بود؛ چنانكه دلشاد خاتون را هم كه دو سه سالي بعد ازين تاريخ بهمسري شيخ حسن درآمده بود، نيز پيش از آنكه همراه شوهر خود ببغداد رود مدح كرده و اين ستايشگري را تا پايان حيات آن زن ادامه داده بود.
سلمان در موكب شيخ حسن ايلكاني و همسرش دلشاد خاتون ببغداد رفت و در آنجا سكونت اختيار كرد و بايد گفت كه دوران واقعي شهرت و رواج كار خود را در همين شهر گذراند. وي در بغداد سمتي نظير ملك الشعرائي دربار ايلكاني را داشته و بستايشگري شيخ حسن ايلكاني و دلشاد خاتون و فرزندان آنان خاصه اويس سرگرم و خود مغبوط شاعران عهد بوده است و هنوز دوران حيات دلشاد خاتون بپايان نرسيده بود كه بعد از اصرار و ابرام بسيار اجازه سفر بساوه گرفت و بعد از نه ماه دوري از بغداد عاقبت با زن و فرزندان ببغداد باز آمد و باز بخدمت دلشاد خاتون راه جست. دلشاد خاتون كه مرگ او پيش از سال 755 هجري اتفاق افتاد، نسبت به سلمان توجه خاص مبذول ميداشت و بهمين سبب سلمان در ستايش او قصيدههاي متعدد ساخت و حتي در بسياري از قصائد كه در مدح شيخ حسن ساخته آن خاتون را نيز ستوده است.
بعد از سپريشدن روزگار دلشاد و مرگ شيخ حسن ايلكاني (757 هجري) سلمان بدربار سلطان اويس ايلكاني (757- 776 هجري) اختصاص يافت. رابطه سلمان با سلطان اويس از ديرباز، يعني از دوران شيخ حسن و دلشاد آغاز شده بود زيرا شيخ اويس «همواره در علم شعر از خواجه سلمان تعليم گرفتي» «1» و شاعر در مطاوي اشعاري كه بستايش شيخ حسن يا دلشاد خاتون اختصاص ميداد نام اويس را هم از اوان كودكي ذكر ميكرد و پس از آنكه اويس بمقام سلطنت ارتقاء جست باهمان چشم استادي و تقدّم در سلمان نگريست و سلمان قصائد متعدد در ستايش او يا در تهنيت فتحها و
______________________________
(1)- تذكره دولتشاه ص 287
ص: 1008
پيروزيها كه دست ميداد، سرود و در عهد او از حرمت و ثروت برخوردار بود زيرا چنانكه امين احمد رازي در هفت اقليم گفته است سلطان اويس «گرد دلجويي او بيشتر از ديگر مدّاحان برآمد و همگي توجّه و التفات را بر صحبت و مجالست او وقف نمود و باب انواع رعايت را بر روي روزگارش برگشود چنانكه از متأخّرين هيچكس را آن مكنت و ثروت دست نداد».
جانشين سلطان اويس پسرش حسين است كه از سال 776 تا 784 سلطنت ميكرده و با آل مظفر از طرفي و با تركمانان قره قويونلو از جانبي ديگر در زد و خورد و كشاكش بوده است. سلمان اين پادشاه را نيز در چند قصيده مدح گفت.
علاوهبر پادشاهان و شاهزادگان ايلكاني، سلمان برخي از بزرگان عهد را نيز ستوده است، از آنجمله است شاه محمود مظفّري كه چندي بر اثر نزاع با برادر خود شاه شجاع بن امير مبارز الدين محمّد بسلطان اويس پناه برد و ازو مدد جست و بياري سپاه او چندگاهي بر فارس استيلا يافت و سرانجام دختر (يا خواهر) او را بزني گرفت.
برادر شاه محمود يعني شاه شجاع مظفّري نيز كه بعد از فوت سلطان اويس و دامادش محمود، در سال 777 بآذربايجان تاخته و سلطان حسين پسر سلطان اويس را منهزم ساخته و بر تبريز استيلا يافته بود، از ممدوحان سلمانست.
در قصائد و قطعات متعددي از سلمان باشارات مكرّر شاعر بدرد چشم و پاي او بازميخوريم. اين دردها كه مولود سفرهاي پياپي شاعر همراه ممدوح بود، ديرگاه بطول انجاميد و سرانجام باجازت سلطان اويس منجر بمعذوريّت او از سفر در موكب سلطان گرديد چنانكه در لشكركشيهاي اخير سلطان اويس سلمان در بغداد مقيم بود و تهنيتهاي خود را از آن شهر بحضور سلطان ميفرستاد.
از ميان شاعران قرن هشتم هجري كسي را مانند سلمان ساوجي در تمتّع وافر از حرفه شاعري نمييابيم. انعامها و احسانهاي فراواني كه وي از شيخ حسن و علي الخصوص از حامي خود دلشاد خاتون و از شاگرد خويش سلطان اويس يافته وي را محسود اقران
ص: 1009
كرده بود. علاوهبر وظايف ثابت و معيّني كه در دربار پادشاهان ايلكاني داشته در پايان عمر بفرمان اويس اقطاعاتي در حدود ري و ساوه براي او معلوم گرديد و اين در اواني بود كه شاعر بانديشه عزلت افتاد و از ملازمت درگاه پادشاهان سر باز زد و چنانكه تذكرهنويسان نوشتهاند «انزوا اختيار نمود» «1». و هم بنابر قول آنانست كه در اين اوان «سلطان جهت وي در ري و ساوه سيور غالات تعيين فرموده و يكي از قريات التماسي خواجه سلمان ديه ايرين «2» است كه در ري ديهي پر آب و زمين است ...» «3» مقصود از اين «سلطان» كه در عبارت منقول از امين احمد رازي ميبينيم «سلطان اويس» است ليكن چون چنانكه ميدانيم سلمان تا پايان حيات اويس و هنگام مرگ او، و پس از آن چندي در عهد سلطان حسين، ملازم درگاه بوده، معلوم ميشود كه پادشاه ايلكاني باوجود اجابت همه ملتمسات مالي سلمان از صدور اجازه عزلت و كنارهگيري او از دربار امتناع ورزيده بود و بهمين سبب سلمان ظاهرا از لذّت انزوا و گوشهگيري نتوانست بهرهيي برگيرد زيرا چنانكه از ظواهر امر و از تصفّح در ديوان او برميآيد هنگام مرگ سلطان اويس بسال 776 در تبريز بسر ميبرده، و همچنين در دوران سلطان حسين و تسلّط چند ماهه شاه شجاع مظفّري بر تبريز و بازگشت سلطان حسين بدانجا در آن شهر ميگذرانيده و بدينترتيب توقّف و اقامت او در درگاه سلطنتي در سالهاي مذكور بردوام بوده است.
چون در مدت غيبت سلطان حسين از تبريز و استيلاي شاه شجاع بر آن شهر، سلمان پادشاه مظفّري را مدح گفته بود، در دوران بازگشت پادشاه جلايري بمستقرّ سلطنت، مغضوب سلطان واقع شد و گويا اعتذار او «4» مفيد نيفتاد و او آخرين سال حيات خود را
______________________________
(1)- هفت اقليم نسخه خطي
(2)- از قراء بلوك غار است
(3)- هفت اقليم نسخه خطي-
(4)-:
خسروا در روضه بزمت كه رشك جنت استمدتي شد تا رهي را نيست راه از هيچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پيش ازينچون شدم بيموجبي مستوجب چندين عذاب
خردهيي گر در وجود آمد ز من برمن مگيرخردههاي ذره كي خورشيد گيرد در حساب
من حوالت ميكنم خشم ترا بالطف توخود كه جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب
ص: 1010
در نوعي انزواي اضطراري و تهيدستي گذراند تا در نماز شام دوشنبه دوازدهم ماه صفر سال 778 هجري بدرود حيات گفت.
فصيح خوافي «1» واقعه وفات سلمان را ذيل حوادث سال 777 آورده و در هجدهم ماه صفر آن سال دانسته است؛ و دولتشاه «2» آن را از وقايع سال تسع و ستين و سبعمائه (769) ذكر كرده و هدايت «3» سال 669 نوشته است. در سالي كه هدايت آنرا تاريخ وفات سلمان دانسته هنوز آن شاعر ولادت نيافته بود! و آنكه دولتشاه ذكر كرده هفت سال پيش از مرگ سلطان اويس است كه سلمان براي او مرثيه ساخته و در پاي تابوت او گريسته بود.
قول فصيح خوافي اندكي بحقيقت نزديكتر است امّا چنانكه ميدانيم در چند ماه اوّل از سال 777 سلمان شاه شجاع را كه بر تبريز استيلا يافته بود مدح ميگفت و بعد از آن در تمام آن سال سلطان حسين را كه از معاودت شاه شجاع بفارس استفاده كرده و بتبريز بازگشته بود ستايش ميكرد و سرگرم اعتذار ازو بود تا مگر مقام از دست رفته را در دربار ايلكاني باز يابد، پس گفتار فصيح خوافي هم درست از كار درنميآيد و ميماند همان دوشنبه دوازدهم صفر سال 778 كه اوّل ذكر كردهايم، و صحت اين قول با توجّه بقطعه ذيل كه ساخته يكي از معاصران سلمانست بيشتر معلوم ميگردد:
______________________________
(1)- مجمل فصيحي ذيل حوادث سال 777 هجري
(2)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 294
(3)- مجمع الفصحاء ج 2، ص 19
ص: 1011 محلّ آيت اعجاز پارسي سلمانكه كرد ناطقه پيش دَمش بعجز اقرار
نديد بر سر شاخ گل سخن اصلابهارِ طبع چو او عندليب خوشگفتار
طريق شعر باو ختم گشت و بعد از ويبدوخت دست قضا بر دَرِ سخن مسمار
نماز شام دوشنبه يب از صفر بودهكه نَقدِ عمر بيكدم چو صبح كرد نثار
«بساط دار قرار» است سال تاريخشچو كرد ميل بسوي بساط دارِ قرار مجموع اشعار سلمان بحدود يازده هزار بيت از قصيده و غزل و قطعه و ترجيع و تركيب و رباعي و مثنوي بالغ ميشود. او در همه اين انواع استاد مسلّم بود چنانكه همه ناقدان سخن و سخنوران عهد او و بعد ازو بدين حقيقت اقرار داشتند و چه فخري براي او بالاتر از آنكه لسان الغيب شيراز باآنهمه توانايي در سخن و با آن مرتبه از سخنشناسي درباره او گويد:
سرآمد فضلاي زمانه داني كيستجمال ملّت و دين خواجه جهان سلمان بااينحال از ميان انواع مختلف شعر كه سلمان طبع خود را بدانها آزمود بتصديق همه اكابر در قصيده تواناتر بود و اهميّتش مخصوصا در قصائد شيوايي است كه معمولا در ستايش شاهان و رجال عهد خود سروده و در آنها غالب قصائد معروف استادان مقدم را جواب گفته و بشيوه فصحاي متقدّم در تشبيب آنها بتوصيف معشوق و يا مظاهر گوناگون طبيعت همّت گماشته و در همگي آنها بنيكوترين بياني از عهده برآمده است، و اگر از چند قصيده او كه بنابر عادت و ميل اهل زمان در آنها شاعر كمال تصنّع را بكار برده است بگذريم بررويهم زبان او در قصيدههايش فصيح و گويا و رسا و شيوهاش متمايل بسبك سخن شاعران قصيدهگوي قرن ششم و آغاز قرن هفتم است. او را بحق ميتوان خاتم قصيده سرايان بزرگ پارسي زبان خاصّه قصيدهگويان مدّاح دانست. در ديوان او بعدهيي قصايد زيبا بازميخوريم كه در ستايش خداوند و نعت پيغامبر و ائمه است و چنانكه پيش ازين گفتهايم در ميان عدهيي از شاعران اين عهد متداول بود.
از جمله وجوه اشتهار سلمان سرودن قصيدهيي مصنوع است بنام بدايع الاسحار در
ص: 1012
اوان جواني يعني در همان روزگار كه مدّاحي غياث الدين محمد وزير ميكرد. اين قصيده را سلمان بپيروي از سيّد ذو الفقار شيرواني و قوامي گنجهيي سرود و خود در آغاز آن چنين نوشت: «اين قصيده شامل است بر صنايع بديع و بيان اصول بحور و زحافات و منشعبات آن چنانكه شصت و چهار بحر و قريب صد و بيست صنعت و دواير ستّه كه اوزان شانزده گانه و تفكيك بحور از آن معلوم گردد در آن مندرج است، موشّح بقطعهيي چند مصنوع كه بيمن دولت حضرت رفيع و سدّه منيع مخدوم اهل عالم سلطان الوزراء في الامم غياث- الدنيا و الدين عون الحق و مغيث المسلمين محمّد ضاعف اللّه جلاله بالتأييد و مدّ عضده بالتأبيد ذهن خامد كمترين بندگان سلمان بن محمد الساوجي غفر اللّه ذنوبه ابداع كرده است.
اگرچه قضيه:
ما ان مدحت محمدا بمقالتيلكن مدحت مقالتي بمحمّد بر آن صادق است. اميد كه در آن حضرت بسمع رضا اصغا افتد
صفاي صفوت رويت بريخت آب بهارهواي جنت كويت ببيخت مشك تتار ... » و چون اين قصيده براي غياث الدين محمد (مقتول بسال 736) سروده شده است پس قاعدة بايد در آغاز شباب شاعر و در حدود بيست و شش و هفت سالگي او پديد آمده باشد.
دولتشاه سمرقندي «1» درباره اين قصيده گويد: «قبل از خواجه سلمان ساوجي كسي در صنعت شعر مثل قصيده ذو الفقار نگفته است ... و خواجه سلمان صنعتي چند در قصيده خود زيادت ساخته و گويند كه خواجه غياث الدين محمد رشيد صاحب ديوان، كه خواجه سلمان قصيده خارج ديوان خود را بنام او گفته، چنانكه خواجه سلمان را مدّعا بوده صله آن نداد، خواجه سلمان پيش خواجه غياث الدين محمد گله كرد كه صدر سعيد الماستري كه سيد ذو الفقار قصيده مصنوع خود را بنام او كرده او را هفت خروار ابريشم كرم نموده باوجود آنكه او وزير شروان بيش نبود و خواجه كه امروز بدولت صاحب ديوان ممالك ايران و توران است، باوجود آنكه از قصيده من تا قصيده او تفاوت ظاهر و
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 146
ص: 1013
باهرست و باضعاف آن صنايع و بدايع در آن مندرج است، راضيم كه خواجه بعشر عشر آن در حق من كرامت فرمايد. خواجه از سخن سلمان طيره شد و گفت از علي بن ابي طالب تا سلمان تفاوت نيز هست، يعني او را پايه و شرف سيادت هست و ترانه ...»
شيوه سلمان در قصايد او در حدّي ميانه قدما و متأخّرين قرار دارد بدينمعني كه در عين اقتفا بقدما اثر تحوّل زبان فارسي در قرن هفتم و هشتم در آنها مشهودست و نيز از حيث افكار و مطالب و مضامين گاه بتازگيهايي در آنها باز ميخوريم. بررويهم سلمان در قصايد خود مقلّد پيشينيان است و عده زيادي از مشاهير آنان را جواب گفته است مانند منوچهري و سنائي و انوري و خاقاني و ظهير و كمال الدين اسمعيل؛ و بهرحال سخن او استوار و در عينحال روانست. مضامين تازه متعدّدي كه سلمان دارد و التزام رديفهاي گوناگون و صنايع مختلف و امثال اين امور، وي را در قصيدهسرايي بمرحلهيي ميرساند كه بايد او را خاتم قصيدهگويان بزرگ فارسي، پيش از دوره بازگشت ادبي، شمرد.
سلمان در غزل از جمله شاعران موفّق است. فصاحت گفتار و مضمونيابيهاي او و آميختن افكار عاشقانه و عارفانه در غزل باعث شده است كه وي در رديف بهترين غزلسرايان قرن هشتم درآيد تا بدانجا كه التباس بعضي از غزلهاي او با غزلهاي همعصر بزرگوارش حافظ امكان پذيرد زيرا گاه اين دو شاعر استاد در غزل زبان فصيح زيبا و مضامين پرمعنايي شبيه بيكديگر دارند و در حقيقت هردو، گاه و نه هميشه، بيك ميزان ميراثخوار تحول ژرفي شدهاند كه در غزلسرايي فارسي از اوايل قرن هفتم تا ديرگاهي از قرن هشتم حاصل شده و بسخن استادانه شاعراني چون خواجو و سلمان و حافظ ختم گرديده بود. علاوهبراين وحدت وزن و قافيه و مضامين در عدهيي از غزلهاي سلمان و حافظ ما را بدين انديشه ميافگند كه ايندو استاد با يكديگر از راه مكاتبه مشاعره داشتهاند.
غزلهاي سلمان در بسياري از موارد صورت استقبال از غزلهاي سعدي و در موارد متعدد ديگر چاشني عرفاني و گاه لحن قلندرانه دارد و در همه آنها زبان استادانه شاعر جالب دقّت خواننده است.
ص: 1014
آثار سلمان كه كليات ديوان او را تشكيل ميدهند، غير از قصيده مصنوع خارج ديوان او بنام «بدايع الاسحار» كه پيش ازين درباره آن سخن گفتهايم، و علاوهبر قصائد (نزديك 5000 بيت)، و ترجيعات و تركيبات و مقطّعات و غزليّات و رباعيّات. مثنويهاي «جمشيد و خورشيد» و «فراقنامه» است. جمشيد و خورشيد به بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف است كه سلمان آنرا در جمادي الثاني سال 763 بنام سلطان اويس ساخت «1» و موضوع آن داستانيست ابداعي در عشق جمشيد پسر فغفور چين با خورشيد دختر قيصر روم و حوادثي كه براي جمشيد در راه وصول بمعشوق رخ داد و قهرمانيها و پهلوانيهاي او تا بازگشت بچين و نشستن بر تخت سلطنت.
اما فراقنامه مثنويي است شامل هزار بيت ببحر متقارب مثمّن مقصور يا محذوف در ذكر محبت ميان سلطان اويس و بيرامشاه پسر خواجه مرجان و مرگ او در گيلان بسال 769 هجري و فراقي كه ازين راه ميان اويس و او افتاد. در پايان منظومه شاعر يادي از جداييها كه در سرگذشتهاي عاشقانهيي از قبيل ليلي و مجنون و وامق و عذرا و شيرين و فرهاد و نظاير آنها ميبينيم كرده و سلطان اويس را ازين راه تسلّي داده است.
از اشعار اوست:
اي عيد رخت كعبه دل اهل صفا راهرلحظه صفاي دگر از روي تو ما را
تو كعبه خلقي و سر زلف تو حلقهبگذار كه در حلقه زنم دست، خدا را
لبّيكزنان بر عَرَفاتِ سَرِ كويتصد قافله جان منتظر آواز درا را
در مَشْعَرِ زلف تو حَرَم روحِ قُدُس رادر مَوقِفِ كوي تو مقام اهل صفا را
در آرزوي زمزم آتشوش لعلتجان هرنفسي بر لب خشك آمده ما را
اميد طواف حرم وصل تو افگنددر وادي غم طايفهيي بيسروپا را
______________________________
(1)-:
برسم حضرت سلطان عصر شيخ اويسكه عهد سلطنتش باد متصل بدوام
شد اين ربيع معاني جمادي الثانيسنه ثلاث و ستين و سبعمائه تمام
ص: 1015 رو در خم محراب دو ابروي تو كردمگفتم مگر آنجا اثري هست دعا را
در سايه محراب نظر كرد دلم ديدتركان ختائي نسب حور لقا را
فرياد برآورد كه اي قوم، كه ره دادسرمست به محرابِ حرم ترك ختا را
چشمت بكرشمه نظري كرد كه تن زنبر مست همان به كه نگيرند خطا را
زاهد حرم كعبه گزيد از پي فردوسما كوي تو آن كعبه فردوس نما را
يعني كه حريم حرم حضرت عاليسلطان فلك رفعت خورشيد علا را **
سَقَي اللّهُ لَيلًا كَصُدْغِ الكَواعبشبي عنبرين خال و مشكين ذوائب
فلك را بگوهر مرصّع حواشيهوا را بعنبر مُسَتَّر جوانِب
درفش بنفش سپاه حبش راروان در ركاب از كواكب مواكب
برآراسته گردن و گوش گردونشب از گوهر شبچراغ كواكب
مَطالِع ز نور طَوالع مُنَوَّرمشارِق ز ضَوءِ مَصابيح ثاقب
شده جبهه ساعد، سعودش مقدّمشده ثَور طالع ثُرَيّاش غارِب
بنات از بَرِ مركزِ قطبِ گردونچو بر خاطر روشن افكار صايب
شهاب از رخ صفحه چرخريزانچو بر برگ نيلوفر امطارِ ساكب
درينحال من با فلك در شكايتز رنج حوادث ز جَور نوايب
ز فَقْدِ مُراد و جفاي زمانهز بُعْدِ ديار و فَراقِ صَواحب
ز تزويرهاي جهان مزوِّرز بازيچهاي سپهر مُلاعب
فلك را همي گفتم از جَورِ دَورتچرا اختر طالعم گشت غارب
چرا گشت با من زمانه مُخالِفچرا گشت با من ستاره مُغاضِب
كنون پنج ماهست تا من اسيرمببغداد در، در بلا و مصائب
پريشانِ جمعيّ و جمعي پريشانگرفتارِ قوميّ و قومي عجائب
نه جاي قرارم ز جَوْرِ اعادينه روي ديارم ز طَعْنِ اقارب
ص: 1016 مرا هرنفس غُصّه بر غُصّه زائِدمرا هرزمان گريه بر گريه غالب
فلك چون شنيد اين عتاب و شكايتمرا گفت بس كن كه طالَ المَعاتِب
كه داري چو درگاه صاحب پناهيمَقَرِّ مقاصِد مَحَلِّ مَآرب
اگرچه ترا هست جاي شكايتولي هست شكرانهات نيز واجب
مشو يك زمان غايب از آستانشكه هركس كه غايب شد او هست خائب
فلك با من اندر حكايت كه ناگهبرآمد ز كُه رايتِ صبح كاذب
قمر چهرگان شبستان گردونكشيدند رُخ در نقاب مَغارب
بگوشم رسيد از مَحَلِّ قَوافِلصَهيلِ مَراكِب غَطيطِ نَجائب
دلم را هواي سفر خاست ناگهشدم چُست بر مركب عزم راكب
رهي پيشم آمد كه از هيبت آنبينداختي پنجه شير مُحارِب
سَمومِ حَموش وزان در صَحاريحَميم جَهيمش روان در مَشارِب
مُزَلزَل زمين از رياح عَواصِفمُسَتَّر هوا از غُبارِ غَياهب
هوايش ز فرط حرارت بحَدّيكه چون موم ميشد دل سنگ ذايب
چنان بُد كه شمشير چون قطره آبيفرو ميچكيد از كف مردِ ضارب
هميراندم اندر بيابان و واديگهي با ارانِب گهي با ثعالِب
گهي بر فرازي كه نَعْلِ مَهِ نَوهمي سود در دست و پاي مراكب
گهي در نشيبي كه اموال قارونهمي برگذشت از ركاب ركائب
همه ره در انديشه تاكي درآيدز درگاه صاحب نداي مَراحِب ...
**
پيكر اين زَوْرَقِ رخشنده بر آب روانميدرخشد چون دو پيكر بر محيط آسمان
شكل اين زورق مگر برجيست آبي كاندرودايما باشد سعود ملك را با همقران
باد پاي آب رفتاري كه رانندش بچوبآب او را همركاب و باد او را همعنان
معده او بگذراند سنگ خارا را سبكليك آب خوشگوارش در درون آيد گران
ص: 1017 آب جان او و هرگه آيدش جان در بدنناروا گردد تن او از گرانباري جان
او كمان قدّست و تير اندر كمان دارد مقيمميرود همواره برآن راست چون تير از كمان
دشمن خاكست و هم باخاك ميگيرد قرارعاشق آبست ليك از آب ميجويد كران
نام خود را جاريه زان ميكند تا ميكشدروز و شب بردوش فرش عرش بلقيس زمان «1»
راستگويي بيت معمورست در زير فلكسايبانش ظلّ ممدودست بر بالاي آن **
وقت آن آمد كه بلبل در چمن گويا شودبهر گل گويد خوش آمد تا دل گل وا شود
غنچه غَنّاج و شاخ شوخ رنگآميز گلاين دُم طاووس گردد و آن سَرِ بَبغا شود
تا سحر مرغ سحر گويد كليمآسا كلامچون يد بيضاءِ صبح از جيب شب پيدا شود
روي گل پرچين شود، چون درنيارد چين برونازك اندامي كه چندان خارش اندر پا شود
كوه جام لاله گيرد ابر لؤلؤ گستردباغ چون مينو نمايد زاغ چون مينا شود
خسرو ملك فلك بهر تماشاي بهاراز زمستانخانهاي زير بر بالا شود
كوه را كاندر زمستان داشت از قاقم قبااطلس گل زير و روي جامه خارا شود
بركشد آواز ابر و دُر چكاند از دهنگوشهاي باغ از آن پرلؤلؤ لالا شود
رعد چون دَعد از هوا نالد بسوداي ربابباد چون وامق فداي غنچه عذرا شود
زال گيتي را كه بهمن داشت در آهن به بندخط سبزش بردمد، پيرانه سر برنا شود
روز عيش و عشرتست امروز، محروم آنكه اوعيش امروزي گذارد در پي فردا شود
شكل عين عيد پيدا شد ز لوح آسمانعارفي كو تا ز عيني اينچنين بينا شود
در بهار آمد صبوحي فرض اگرنه هر صباحلاله را ساغر چرا پرلالهگون صهبا شود ...
**
صحبتي خوش در گرفت امشب ميان شمع و منماهرويي ديدمش چشم و چراغ انجمن
دلبري عَذرا عِذار و شاهدي شيريننژادآيتي در شأن او مُنزَل ز لطف ذو المِنَن
______________________________
(1)- مراد از اين بلقيس زمان «دلشاد خاتون» همسر شيخ حسن ايلكاني است
ص: 1018 ماه رخساري مُعَنبر زلف را ماند كه اوسر برآرد هرشبي از جيب شمعي پيرهن
رشته جان من و او هردو در تابست و تبليك او سررشتهيي دارد بكف برعكس من
با زباني پربخار و با لبي پرآبلهاز چه سوزد گر تب مُحرِق ندارد در بدن
تب بتار رشته ميبندند «1» مردم ليك اوهرشبي بندد بتار رشته تب بر خويشتن
آنكه بخشيدش كلاه و بر سرش مقراض راندگر سرش بُرّد نشايد سر ز حكمش تافتن
گرنه ضحّاكست چون بر كرد سر مارش ز دوشورنه ذو القرنين چون بر ظلمت آرد تاختن
ميكند پروانَها پرّان بهرجانب وليپادشاهست و فرازِ تخت زر دارد وطن
روز تا شب مرده است و زنده باشد تا بروزنيست اين زرديّ رنگ رويش الّا از وَسَن **
يارب بآب اين مژه اشكبار ماكآن سرو ناز را بنشان در كنار ما
از ما غبار اگرچه برانگيخت درد اوگردي بدامنش مرساد از غبار ما
اي دل درين ديار نشان وفا مجويجز در ديار ما مطلب دَردِ يارِ ما
آب روانِ ما ز گلِ ما مكدّرستصافي شود چو پاك شود رهگذار ما
يار اختيار ماست ز گيتي ولي چه سوددر دست ما چو نيست كنون اختيار ما
غمهاي عالم ار همه بر ما شوند جمعما را چه غم چو يار بود غمگسار ما
بحر غم تو داد بسلمان كه گوش دار «2»چندين هزار دانه دُر يادگار ما
تا بر سواد مردمك ديده مينهندمردم سواد اين سخن آبدار ما
يارب چه خوش بود سحري در ميان باغما در ميان سبزه و او در كنار ما **
ره خراباتست و دُرد سالخورده پير ماكس نميداند بغير از پير ما تدبير ما
خاك را خاصيت اكسير اگر زر ميكندساقيا مي ده كه ما خاكيم و مي اكسير ما
ما كه از دور ازل مستيم و عاشق تاكنونغالبا صورت نبندد بعد ازين تغيير ما
______________________________
(1)- بستن تب، تب بستن: تب را بند آوردن
(2)- گوش داشتن: مراقبت كردن
ص: 1019 من غلامِ هندوِ آن سروِ آزادم كه اوبر سمن بنوشت خطّي از پي تحرير ما
بر سر زلفش گراي باد سَحر يابي گذرگو حذر كن زينهار از ناله شبگير ما
ما بسوز آتش دل عالَمي ميسوختيمگرنه آب چشم ما ميبود دامنگير ما
اي كه ميگويي مشو ديوانه زلفش بگوتا نجنباند نسيم صبحدم زنجير ما
خدمتي لايق نميآيد ز ما در حضرتتواي بر ما گر نبخشايي تو بر تقصير ما
گفتهاي سلمان كه من خود را فدايش ميكنمزودتر، زنهار، كآفاتست در تأخير ما **
نقشيست هر ساعت ز نو اين دور لعبت باز رااي لعبت ساقي بيار آن جام جانپرداز را
چون تلخ و شوري ميچشَم باري ميي تا دركشمآن جام نوش انجام را، و آن تلخ شور آغاز را
عُودي، بر غم زاهدان بنواز يك ره عُود رامطرب بروي شاهدان بركش دمي آواز را
چنگست بازاري مگو راز نهفت دل بدودمساز عشّاقست ني در گوش او گو راز را
اي روشناييّ بصر چشم از تو دارم يك نظربيآنكه باشد ز آن خبر آن غمزه غمّاز را
با من كمند زلف تو ز اندازه بيرون ميبرَدتابي نخواهد دادن آن زلف كمند انداز را
ناز و جفاي دوستان حيف آيدم بر دشمنانايشان چه ميدانند قدر آن نعمت و آن ساز را
پروانه پيش يار خود ميميرد و خوش ميكندهل تا بميرد در قدم پروانه جانباز را
ترك هواي خود بگو سلمان رضاي او بجونتوان بگنجشكي رها كردن چنين شهباز را **
در مقام راست بينان كجنشيني سود نيستراستي ما راستان را راست بيني سود نيست
صدق باطن تا نباشد شاهد ظاهر تراگر بظاهر خود چو صبح راستيني سود نيست
گر تو با مائي بدل دوري نميدارد زيانور دلت با ما نباشد همنشيني سود نيست
گر چو مسند ظاهرت خوبست و باطن پر ز حشوهيچت اندر منصبِ بالانشيني سود نيست
سود مرد تاجر اندر اعتقاد پاك اوستدر متاع مصر و در ديباي چيني سود نيست
مايه هردو جهان خواهي كه گيري در كناردامن از هردو جهان تا در نچيني سود نيست
ص: 1020 كار معني دارد از صورت چه خيزد مرد رامنفعت در مَي طلب در ساتگيني سود نيست
آفرين بر سحر شعرت باد سلمان گرچه هيچدر زمين بابلت سحرآفريني سود نيست **
از كوي مغان نيمشبي ناله ني خاستزاهد بخرابات مغان آمد و مَي خواست
ما پيرو آن راهروانيم كه ني راهردم بنمايند بانگشت رَهِ راست
من كعبه و بتخانه نميدانم و دانمكآنجا كه تويي قبله ارباب دل آنجاست
اي آنكه بفردا دهي امروز مرا بيمرو بيم كسي ده كه اميديش بفرداست
خواهيم كه بر ديده ما بگذرد آن سروتا خلق بدانند كه او برطَرَفِ ماست
بنشست غمت در دل من تنگ و ندانمبا ماش چنين تنگ نشستن ز كجا خاست
بسيار مشو غرّه بدين حُسن دلاويزكاين حسن دلآويز ترا عشق من آراست
جمعيتِ حُسني كه سَرِ زلف تو دارداز جانب دلهاي پراگنده شيداست
از عقد سر زلف و رقوم خط مشكينحاصل غم عشق آمد و باقي همه سوداست
عشق تو ز سلمان دل و جان و خرد و هوشبربود و كنون مانده و مسكين تن تنهاست **
ز آفتابِ رخت ماه تاب ميگيردز ماهِ طلعت تو آفتاب ميگيرد
دلير در رخ خوبت نميتوان نگريستهمينكه مينگرم ديده آب ميگيرد
ز جام باده حسن است چشم شوخ تو مستبغايتي كه ز مستيش خواب ميگيرد
چه نازكي كه چو ياد تو ميكنم در دلرخت ز غايت انديشه تاب ميگيرد
ز گل كلاله برافگن كه در چمن لالهبياد روي تو جام شراب ميگيرد
ز چشم مست تو خود را خراب ميبينمكه گنج عشق تو جا در خراب ميگيرد
دل از گرفتن روز حساب ميترسدبرو دلا كه ترا در حساب ميگيرد
شتاب كردن سلمان بوصل تو ز آنستكه عمرم از پي رفتن شتاب ميگيرد
ص: 1021
**
در ازل عكس مي لعل تو در جام افتادعاشق سوختهدل در طمع خام افتاد
جام را از شكر لعل لبت نُقلي كردراز سربسته خم در دهن عام افتاد
خال مشكين تو در عارض گندمگون ديدآدم آمد ز پي دانه و در دام افتاد
باد زنّار سَرِ زلف تو از هم بگشودصد شكست از طرف كفر بر اسلام افتاد
عشق بر كشتن عشّاق تفاؤل ميكرداولين قرعه كه زد بر من بدنام افتاد
سوسن اندر چمن آزادي سروت ميگفتنارون را ز حسد لرزه بر اندام افتاد
عشقم از روي طمع پرده تقوي برداشتطبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاد
دوش سلمان بقلم شرح غم دل ميدادآتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد **
در خرابات مغان مست و بهم برزده دوشميكشيدند مرا چون سَرِ زلف تو بدوش
ديدم از باده نوشين و لب نوشلبانبزم رندان خرابات پر از نوشانوش
قصّه حال پريشان من امشب ز غمتبدرازاي سَرِ زلف تو بگذشت ز دوش
ناصحا پند من بيدل مدهوش مدهمي بمن ده كه ندارم سَرِ عقل و دلِ هوش
گر چو شمعت بكشد يار ازو روي متابور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان راآبرو ريخته بر خاكِ دَرِ بادهفروش **
بيم آنست كه در صومعه ديوانه شومبه از آن نيست كه هم با دَرِ ميخانه شوم
من اگر دير و اگر زود بُوَد، آخِر كاربا سَرِ خُم شوم و در سَرِ پيمانه شوم
وقت كاشانه اصليست مرا، ميخواهمكه ازين مصطبه سرمست بكاشانه شوم
بوي آن سلسله غاليه بو ميشنومباز وقت است كه شوريده و ديوانه شوم
تن و جان را چه كنم مصلحت آنست كه منترك اين هردو كنم طالب جانانه شوم
گرت اي شمع سَرِ سوختن ماست بگوتا همين دم بفداي تو چو پروانه شوم
ص: 1022 منِ سرگشته سراپا همه تن سر گشتمتا بسر در طلب موي تو چون شانه شوم **
صوفي ز سَرِ پيمان شد با سرِ پيمانهرخت و بُنه از مسجد آورد بميخانه
سودي ندهد توبه زان مي كه بُوَد ساقيدر دور ازل بر ما پيموده بپيمانه
داني كه كند هستي در پايه سرمستيمردي ز سَرِ مستي برخاسته مردانه
در صومعه صوفي دارم سَرِ مي خوردنواعظ سَرِ خُم واكن بر نِه سَرِ افسانه
ما را كشش زلفش در حلقه مي خوارانزنّاركشان آورد از گوشه ميخانه
با شست سَرِ زلفش صد دل بجوي ارزدزنهار كه نفروشي آن دام بصد دانه
برهم گسلم هردم از دست تو زنجيريزنجير كجا دارد پاي من ديوانه
چون شمع سري دارم بر باد هوا رفتهجاني و بخود هيچش پروا نه چو پروانه
زاهد بدعا عقبي خواهد دگري دنياهريك پي مقصودي سلمان پي جانانه
51- عصّار تبريزي «1»
مولانا شيخ شمس الدّين حاجي محمّد عصّار تبريزي از عرفا و علما و شعراي قرن
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* منظومه مهر و مشتري موارد مختلفي كه در همين گفتار نشان داده شده است
* كشف الظنون حاج خليفه طبع استانبول، بند 1914 و 1997
* آتشكده آذر چاپ هند، ص 31- 32 و چاپ تهران ص 131- 132
* ريحانة الادب ج 3، ص 88
* هفت اقليم امين احمد چاپ تهران، ج 3، ص 227- 229-
ص: 1023
هشتم هجريست. وي در شعر عصّار تخلّص ميكرده «1» و زادگاه و محلّ سكونتش تبريز بوده و از ناروايي بازار سخن در آن شكايت داشته «2» است. اسم او در مآخذ همهجا تقريبا بهمين صورت كه ذكر كردهايم آمده است، آذر «3» نام او را «ملّا محمّد» ثبت كرده و امين احمد رازي «4» «مولانا محمّد» و حاج خليفه «5» «الشيخ محمّد او احمد العصّار التبريزي»، و در هيچيك از مآخذ نامي از پدرش نيافتهام. مرحوم محمّد علي تربيت «6» و مرحوم سعيد نفيسي «7» نوشتهاند كه او علاوهبر «عصّار» در غزليّات خويش «محمّد» نيز تخلّص ميكند
______________________________
- از صفحه پيش
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي ص 203
* دانشمندان آذربايجان، مرحوم محمد علي تربيت، تهران 1314 ص 275- 276
* تاريخ ادبيات فارسي، هرمان اته، ترجمه مرحوم مغفور دكتر رضازاده شفق ص 181- 182
* فهرست نسخ خطي كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، ص 691- 692
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، مرحوم عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم ص 553
(1)-:
بس اي عصار زين گفتار بسياركه مستحسن نباشد قول مكثار
تو عصاري ز لفظ چرب و شيرينجهان را پيش كش الفاظ شيرين
(2)-: تاريخ ادبيات در ايران ج3بخش2 1023 51 - عصار تبريزي ..... ص : 1022
بتخصيص اين سخن در شهر تبريزكه در وي نيست بازار سخن تيز
مثل گر انوري آيد درينجاشود رويش چو قطران در تمنا
(3)- آتشكده چاپ هند، ص 31
(4)- هفت اقليم ج 3، ص 227
(5)- كشف الظنون بند 1914
(6)- دانشمندان آذربايجان ص 275
(7)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 203
ص: 1024
و چون من ديوان قصائد و غزلياتي كه گفتهاند ازو باقيست، نديدهام درين باب بنفي يا باثبات سخني نميگويم.
مولانا شيخ محمّد عصّار علاوهبر شاعري در علوم عقلي خاصه در رياضيات و فلكيّات و نيز در علوم ادبيّه متبحّر بوده است و چند كتاب در عروض و قافيه و بديع داشت و رسالهيي نيز بطرز لغت در علم قافيه نوشت بنام «الوافي في تعداد القوافي» «1» كه در آوردن قوافي اشعار بكار آيد.
وي در تصوّف مريد شيخ مجد الدّين اسمعيل سيسي «2»، بود كه بعد از عمري طولاني بسال 760 وفات يافته بوده است «3». اين شيخ اسمعيل سيسي غير از عصّار تبريزي عدهيي از بزرگان اواخر قرن هشتم هجري را تربيت كرد مانند محمّد مغربي، ركن الدّين خوافي، قاسم الانوار و جز آنان كه همه از معاصران عصّار تبريزيند. عصّار در خدمت اين پير مبارك نفس بمراتب بزرگ رسيد. سيّد محمّد نوربخش در سلسلة الاوليا آورده است كه «حاجي محمّد العصّار التبريزي قدّس اللّه سرّه كان عالما بعلوم الظّاهر عارفا بالحقائق ورعا و له اشعار في التصوّف توفّي بالتبريز سنة 792» «4».
دوران زندگاني اين شاعر مصادف بود با پايان دوره ايلخانان بزرگ و اغتشاشات بعد از مرگ ابو سعيد بهادر و تسلّط ايلكانيان بر عراق و امتداد دامنه متصرّفاتشان بآذربايجان، و در همين روزگاران بود كه عصّار اشعار خويش را در تبريز ميسروده و مثنوي معروف «مهر و مشتري» را بسال 748 يا 778 هجري «5» بپايان ميبرده است. پيداست كه
______________________________
(1)- كشف الظنون بند 1997
(2)- سيس قريهييست از بلوك «ارونق» از توابع تبريز كه در طرف شمال غربي آن واقع شده است.
(3)- درباره او رجوع شود به دانشمندان آذربايجان ص 38- 39
(4)- نقل از دانشمندان آذربايجان ص 275
(5)- علت آوردن ايندو تاريخ اختلافي است كه در نسخ مهر و مشتري در مورد تاريخ اتمام آن وجود دارد و در سطور آينده بدين معني اشاره خواهيم كرد.
ص: 1025
ظهور او در شاعري مصادف ميشد با عهد جلايريان ايلكاني مخصوصا عهد شيخ اويس (757- 776) و سلطان حسين (776- 784) و سلطان احمد (784- 813)، ولي اين امر دليلي نميشود براينكه او زندگاني خود را در دربار اين سلاطين گذرانيده و بمدح آنان عمر بسر برده باشد. پس آنچه درباره احوال او منبئ از مدح شيخ اويس ايلكاني و گذرانيدن قسمتي از زندگاني خويش در دربار سلطان احمد جلاير نوشتهاند سزاوار تأمل و شايسته تحقيق بيشتري است. وي خود در آغاز منظومه مهر و مشتري مدعيست كه اگرچه يكصد قصيده در مدح ساخته، همه آنها را بر سلاطين ناخوانده گذاشته و همچنان بيآنكه بكسي تقديم كرده باشد در ديوان خود وارد كرده است «1»؛ و نيز چنانكه از منظومه مهر و مشتري برميآيد تا هنگام نظم آن داستان همه نوع شعر سروده بود مگر مثنوي «2»؛ و بنابرين پيش از سال 748 كه سال اتمام مهر و مشتريست شاعري تمام بوده است و ازين روي بايد ولادتش در آغاز قرن هشتم اتفاق افتاده و دوران بارآور زندگانيش نيمه اول آن قرن بوده باشد.
وفات عصّار را در سال 779 و 783 و 784 و 792 نوشتهاند و صحّت هيچيك ازين تاريخها مسلّم نيست.
______________________________
(1)-:
ترا در مدح باشد صد قصيدهكه هريك هست زيب صد جريده
بنظم آن ضميرت درفشاندهبديوان برده و بر كس نخوانده و باز چنانكه خواهيم ديد در جاي ديگري از منظومه مهر و مشتري بهمين معني اشاره مشروحتري دارد.
(2)-:
من اين معني شنيدم از تو بسياركه گفتي كامل آن باشد در اشعار
كه از هرگونه گوهر سفته باشدتمام اقسام اين فن گفته باشد
كنون از هرچه زين معني دهد دستبغير از مثنوي در دفترت هست
ص: 1026
اثر مشهور او كه مقام مهمّي در تاريخ مثنويهاي عاشقانه فارسي دارد منظومه معروف به «مهر و مشتري» است كه موضوع آن داستان عشق پاك منزّه از لوث شهوات جسمانيست ميان مهر پسر شاپور پادشاه اصطخر و مشتري پسر وزير شاپور. بنابر ادّعاي عصّار وي اين منظومه را بر اثر پيشنهاد يكي از دوستان ساخت زيرا او شاعر را ملامت كرده بود كه باآنكه در همه انواع شعر داد سخن داده چرا بمثنويهاي عاشقانه توجه ننموده است «1» و بهمين سبب عصار مصمّم بساختن منظومه خود شد و موضوع آنرا از عشقهاي معمولي بيرون برد و بعشقي كه از علّت شهوت پاك باشد، يعني عشق افلاطوني، منحصر كرد «2». بدينترتيب عشق «مهر» و «مشتري» نوعي از دوستي عريق و عميق و عاري از هواجس نفساني است كه ايندو جوان از روزگار كودكي و ايّام تعلّم در دبستان تا پايان حيات نسبت بهم داشتند و براي يكديگر پاكدلانه جانبازي مينمودند. درين داستان حوادث گوناگون «مهر» پادشاهزاده اصطخر را تا دشت قفچاق و ولايت خوارزم كشانيد و او مطلوب خود را كه «ناهيد» دختر خوارزمشاه بود در آن ديار يافت و از زناشويي آندو پسري پديد آمد كه تخت شاهي را بجمال خود آراست و «مهر» كه همزمان با مرگ «مشتري» بدرود حيات گفت با دوست ديرين خود در يكجا بخاك سپرده شد.
پيداست كه عصّار در نظم اين داستان بخسرو و شيرين نظامي نظر داشت ولي در
______________________________
(1)-:
چرا در مثنوي گفتن نكوشينزيبد چون تو بلبل را خموشي
چه باشد گر كتابي نغزسازيكه دستوري بود در عشقبازي
مگر كاري كني اينبار باريكه باشد از تو زيبا يادگاري
(2)-:
بيارم لعبتي از پرده بيرونكه گردد بر جمالش عشق مفتون
پس آنگه كردم از راه درايتز مهر و مشتري با وي حكايت
از آن عشقي ز هر علت معراوز آن مهري ز هر شهوت مبرا ...
ص: 1027
همانحال ميخواست ابتكاري نيز از خود در ابداع داستان نشان دهد، و بياري طبع وقّاد از عهده ايجاد مطالب و مضامين تازه خوبي درين منظومه برآمد كه مورد ستايش سخن شناسان مضمون جوي دورانهاي بعد قرار گرفت.
اسم اين منظومه را عصّار مهر و مشتري نگذارده بلكه آنرا «عشقنامه» نام داده بود «1» ولي بسبب آنكه دو قهرمان اصلي داستان «مهر» و «مشتري» نام دارند اين اسم بعدها بدين منظومه داده شد. عشقنامه يا مهر و مشتري را عصار در پنجهزار و يكصد و بيست بيت بتاريخ دهم شوال سال 748 هجري بپايان رسانيده و درينباره گفته است:
بروز واو و دال از ماه شوّالز هجرت رفته حا و ميم با ذال
قريب پنج ساعت رفته از روزبوقت اختيار و فال فيروز
رسيد اين نامه نامي باتمامكشيد آغاز اين دفتر بانجام
كسي كاين دفتر فرخنده خوانداگر در خاطرش گردد كه داند
كه ابيات بديعش را عدد چيستبگويش پنج الْفَست و صد و بيست اينست آنچه از يك نسخه خطي مهر و مشتري متعلّق بكتابخانه ملي پاريس نقل كردهام.
از بدبختي شماره آن نسخه را از هشت نسخه مهر و مشتري كتابخانه ملي پاريس در ميان يادداشتهايي كه از پاريس با خود آوردهام نيافتم نميدانم كه آن نسخه كداميك از اين نسخ هشتگانه بود كه متجاوز از دو سال پيش از تحرير سطور حاضر (در تهران بتاريخ هفتم بهمنماه سال 1350 هجري شمسي) خواندم و ابيات موردنظر را از آن يادداشت كردم ولي در صحّت يادداشت خود ترديد ندارم و در آن نسخه بيت مربوط بتاريخ اتمام عشقنامه همانست كه آوردهام و آن بحساب ابجدي دهم شوّال سال 748 است لاغير. و خوبست
______________________________
(1)-:
سخن كوتاه كن بردار خامهرقم زن بر بياض عشقنامه *
معنبر كرده از تحرير خامهعذار دلفريب عشقنامه
ص: 1028
كه در اينجا يادآوري كنم كه يكي از نسخههاي هشتگانه مذكور و قديمترين آنها بخطّ منعم الدين ابن ابراهيم الاوحدي است كه در تاريخ دوم رجب سال 895 هجري استنساخ شده و بعيد نميدانم كه اين همان نسخه باشد كه من خواندهام.
باوجود آنچه گذشت از حاج خليفه ببعد، كه در ذيل اسم «مهر و مشتري» تاريخ اتمام آنرا «في عشر من شوّال سنة ثمان و سبعين و سبعمائه» قيد كرده، همهجا تاريخ اختتام منظومه مذكور را سال 778 نوشتهاند و ممكن است اين اختلاف از اينجا ناشي شده باشد كه در نسخه حاج خليفه بجاي «حا و ميم با ذال» «حا و عين با ذال» كه بحساب ابجدي 778 است نوشته باشند.
منظومه مهر و مشتري را يكبار علي بن عبد العزيز معروف به «ابن امّ ولد» متوفي بسال 908 بتركي ترجمه كرد و بار ديگر مولي پير محمّد متخلّص به «عزمي» آنرا براي سلطان سليم ثاني در يكهزار و پانصد بيت بشعر تركي درآورد ولي كار خود را نتوانست تمام كند و پسرش مولي حالتي متوفي بسال 1039 آنرا بپايان برد «1».
عصّار چنانكه در ابيات زيرين ميبينيم شاعري گوشهگير بوده و به ممدوحان مجازي اعتنائي نداشته و قصايد خود را بپادشاهان عصر تقديم ننموده و بمدّاحي نگرائيده و تشريف اكابر نپذيرفته و گمنامي را بر شهرت گزيده و بكنج گمنامي خزيده و گهرهاي الفاظ خود را برايگان نثار خلايق كرده بود:
ز ممدوح مجازي دست شستهبمطلوب حقيقي راه جسته
نبسته از گهرهاي قصايدبگردن پادشاهانرا قلايد
بمدّاحي بسي گوهر فشاندهقصايد گفته و بركس نخوانده
بدلق پارسايي گشته صابرز دوش افگنده تشريفِ اكابر
بهرجا شمع سان سر بر نكردهچو ميخ از هيچ در سر در نكرده
چو در ننهاده بر هيچ آستان سرنبوده هيچجا چون حلقه بر در
______________________________
(1)- كشف الظنون بند 1914.
ص: 1029 خُمول نام بر شهرت گزيدهبكنج بينشاني آرميده
بحكمت جان خود را كرده مشغولوزو مرآت دل را كرده مصقول
گهرهاي شبافروز معانيفشانده بر خلايق رايگاني
ز موج بحر اشعار گهربارجهان را كرده پرلولوي شهوار
عروس نظم را برقع گشادهبكسوتهاي لايق جلوه داده
معنبر كرده از تحرير خامهعذار دلفريب عشقنامه
در آن معني كتابي كرده انشيكه كس از ناظمان دُرّ معني
نكرده آنچنان نظمي مكمّلز عهد رودكي استادِ اوّل هم از اوست:
مجو عصّار مهر از طبع مردمكه گُل هرگز ز شورستان نخيزد
وفا از صورت بيمعني خلقچو از صورت ملايك ميگريزد
بغربال فلك بر فرق اينهاقضا جز گرد غدّاري نبيزد
بمهر آنرا كه نيكي بيش خواهيبكينت هرزمان بدتر ستيزد
چو اشك آنرا كهسازي جاي در چشماگر دستش دهد خونت بريزد **
دلا از علم و حكمت جو تماميكه تا گردي عَلَم در نيكنامي
كه علم آمد بَرِ اهل معانيعبارت از حيات جاوداني
بنزد آنكه زين معنيش برگستيقين بار درخت جهل مرگست **
چه خوش حاليست روي دوست ديدنپس از هجران بكام دل رسيدن
شراب وصل جانان نوش كردنفَرَح را دست در آغوش كردن
ز دلبر بهر عاشق پرگشادنز عاشق بيخبر از پا فتادن
ص: 1030 چو چين زلف عنبر بوي دلبرشدن آشفته و هندوي دلبر
گَه از چشمش گهر در پا فشاندنگهي چون اشك بر چشمش نشاندن
سخنگويي كه دُرّ معنوي سفتبحسب حال اين شه بيت خوش گفت
«چه خوش باشد كه بعد از انتظاريباميدي رسد اميدواري» **
الا اي يوسف مصرِ كرامتچه ماندستي درين حبس ملامت
چو هستت از عزيزي قدر شاهيچرا چون مجرمان محبوسِ چاهي
چو تير از جوشن افلاك بگذرچو مرغ از آشيان خاك بگذر
ازين شش گلخن سفلي سفر كنبسوي گلشن علوي گذر كن
ازين مقصوره حسي برون آيره معموره قدسي بپيماي
روان شو سوي شهر بينشانيفرود آ در مكان بيمكاني
بنه بر هفت دوزخ هفت زنجيربگو بر هشت جنّت چار تكبير
چرايي بسته اين دير مينابسه زنجير چون قنديل ترسا
درين دير مقرنس شكل اخضرز خطّ استوا و خطّ محور
صليبي هست، بشكن، چون شكستيز ننگ بتپرستي باز رستي **
نگويد هركه او را دل سليم استكه عشق اين شهوت و ميل بَهيم است
چو شاه عشق بياعوان و لشكركند ملك دل و جانها مسخّر
هماندم در سياست گاهِ خواريكند بردار شهوت را بزاري
نباشد عشق جانان لقمه نانكه بهرِ كام باشد تيز دندان
هرآنكو كام دل جويد ز دلداربود بر كام خود عاشق نه بر يار **
ص: 1031 جهان جسم است و عشقش جوهر جانفلك گويست و حكم عشق چوگان
سلوك عشق را باشد مقاماتكه هريك را بود ز آنها علامات
نخستين منزلش كوي ارادتكز آن منزل برد ره بر سعادت
پس از وي ميل و بعد از وي علاقتكه باشد دالّ بر عين صداقت
مودّت بعد از آن خلّت كه هريكبرد دل را بصدر عشق بيشك
هوا آنگه صبابت پس محبّتكز ايشان يافت جان ارشاد و قوّت
وز آنجا راه بر ايوان عشق استكه در وي مسند سلطان عشق است **
دلا از جان گذر كن در غم عشقكه تا يابي گذر بر عالم عشق
بترك سر بگو تا بر سر آييببند اين در مگر ز آن در درآيي
بسر بايد كه در دريا شتابياگر خواهي كه اين گوهر بيابي
ز رعنايان جانپرور چه آيددرين ره پردلي جان باز بايد
كه چون درياي شوق او زند جوشبنوشد بحرهاي زهر چون نوش
ز هرسو صد هزاران بحر خيزداگر او جرعهيي بر خاك ريزد
ص: 1032
52- جلال طبيب «1»
مولانا جلال الدين احمد بن يوسف طبيب خوافي معروف به «جلال طبيب» از پزشكان و شاعران معروف دربار شاه شجاع مظفّري (760- 786) است. دولتشاه او را شيرازي دانسته است و امين احمد اشارهيي به مولد و موطن او نميكند و حال آنكه اصل او «خواف» خراسان و محل اقامت و شايد مولدش «شيراز» بوده است زيرا او از يك خاندان بزرگ علم و ادب بود كه اصلا از خواف بوده و در شيراز بسر ميبرده است. عمّ جلال طبيب يعني نجم الدّين محمود بن صاين الدّين الياس طبيب خوافي شيرازي «2» از دانشمندان معروف شيراز در اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم و بسيار مورد لطف و عنايت خواجه فاضل رشيد الدين فضل اللّه بوده است. نجم الدين محمود مانند بسياري از افراد خاندان خود بشغل طبابت اشتغال داشت و رياست بيمارستان اتابكي شيراز با وي بود و علاوهبراين در ادب و علوم شرعي نيز دست داشت و در همه اين دانشها تأليفاتي پديد آورد.
جلال الدين، برادرزاده طبيب مذكور، نيز در عين اشتغال بشغل طب در ادب عربي و فارسي ماهر و در هردو زبان استاد بوده است، دولتشاه مينويسد كه «مولانا جلال
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ تهران ص 332- 333
* هفت اقليم امين احمد رازي چاپ تهران ج 2 ص 265
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي ج 1 ص 213
(2)- تاريخ نظم نظم و نثر در ايران، ص 190
ص: 1033
طبيب شيرازي مرد اهل بوده و بروزگار آل مظفّر در فارس حكيم و طبيب بوده، و با وجود حكمت و طبابت شعر نيكو ميگفت و علم شعر نيكو ميدانست و داستان گل و نوروز را او نظم كرده در شهور سنه اربع و ثلثين و سبعمائه (734 ه)، و آن كتاب شهرتي عظيم يافته و در ميان مبتديان و جوانان متداولست، هرچند مثنوي آن خالي از فتوري نيست امّا روان و صافست. چنين گويند كه مولانا نسيمي نيشابوري در يك ماه بيست نسخه گل و نوروز نوشته» و همين امر نشاندهنده رواح عظيم منظومه مذكورست.
از بياني كه دولتشاه دارد درباره آنكه جلال طبيب «حقّهيي مفرّح جهت شاه شجاع بياورد ...» معلوم ميشود كه او همچنانكه مشهورست بطبابت دربار نيز مشغول بوده است.
جلال طبيب در شعر غالبا «جلال» و گاه «طبيب» تخلص مينمود، چنانكه در غزلهاي منقول ازو خواهيد ديد. ديوانش موجود است و متجاوز از سه هزار بيت دارد.
وي در غزلسرايي چيرهدست بود و علاوهبر غزلهاي لطيف تمام فارسي چندين غزل ملمّع خوب دارد.
از تاريخ وفاتش اطلاعي در دست نيست، معلومست كه در 734 منظومه گل و نوروز را ساخته و در سال 754 سفري بمصر كرده بود. پس مرگش در نيمه دوم قرن هشتم بود.
از اشعار اوست:
در خدمت او واقعه من كه بگويدسوز دِلِ اين سوخته خرمن كه بگويد
زين ديده غم ديده بآن دوست پياميتا كور شود ديده دشمن كه بگويد
باآنكه طبيب دلِ سودا زدگانستسوزِ دلم و خستگي تن كه بگويد
حال دل من جز من دلخسته نداندحال دل من پيش تو جز من كه بگويد
شرح تن آزرده دل از خار مشقّتبا آن گل سيراب بگلشن كه بگويد
حال دل آشفته تيره شده منجز آب دو چشمِ بتو روشن كه بگويد
ص: 1034 تنها نه جلال از صفتت بسته زبانستگشتست زبانِ همه الكن، كه بگويد؟ **
دوش در چشم ما نيامد خواببس كه ميشد ز چشم ما سيلاب
دَمْعُ عَيني علي حِمي وَقفُجارياً سَرمَداً مَدَي الاحقاب
مَردُمي كن كه مردم چشممغرقه در اشك ميشود، درياب
خونِ دل بر دَرِ تو ميريزمانَّ هَذا اقَلُّ ما في الباب
آخر اي نور ديدگان ز چه رويسَرِ مَردُم گرفتهاي در آب
سَرو قدّان بسايه شمشادشادمان نوش ميكنند شراب
سايه طوبيست و آب حياتذاكَ طُوبي لَهُم وَ حُسْنُ مآب
ذرّه وارم ز مهر سرگردانآفتابا ز ذرّه رُوي متاب
اي طبيب اين همه سؤال مكنكه گدا را نميدهند جواب
بادب در طريق عشق در آيطُرُقُ العشقِ كُلُّها آداب
گر سؤالي از آن حَرَم داريفاسألوهنّ مِن وَراءِ حجاب **
پيام ما كه گزارد سلام ما كه رساندچو هيچكس نشناسم كه ره بكوي تو داند
چو باز مينتوانم بكوي دوست رسيدنحديث چشم پرآبم بگوش او كه رساند
گرم تو در نگشايي دَرَم كه بازگشايدوَرَم تو دوست نباشي ز دشمنم كه رهاند
بناز خفته چه داند ميان خيمه چو ليليكه خسته عاشق مجنون چگونه شب گذراند
من آن نيم كه سر از خطّ آن نگار بپيچمگرم بروز و شب او چون قلم بسر بدواند
چو سرّ عشق بداني تو اين حديث بيابيكه سر نماند و در سر هواي دوست بماند
جلال خويشتنم خوان كه تا رسم بجلالتگرم تو نام نگويي كَسَم بهيچ نخواند **
چه دردست اينكه درماني نداردچه راهست اينكه پاياني ندارد
ص: 1035 سرم شد در سَرِ سامان پرستيخوشا آن سر كه ساماني ندارد
خرد در دور دل فرمانروا بودبعهد عشق فرماني ندارد
بنزد اهل دل وقعي نداردهرآن جاني كه جاناني نداراد
گداي خيل تو سلطان وقتستوگر خود در جهان ناني ندارد
بدرويشي گذارد زندگانيهرآنكو چون تو سلطاني ندارد
اگرچه سرو سر بر ماه داردبسر بر ماهِ تاباني ندارد
وگرچه ماه دارد صورتي خوشتني دارد ولي جاني ندارد
جلال اميد در عهدش چه بنديكه چون گل عهد و پيماني ندارد **
اي ز هر موي تو در پاي دلم زنجيرياين همه شيفتگان را كه كند تدبيري
وصف ابروي چو نونِ تو كه آرد بقلمسورت نَملِ خطت را كه كند تفسيري
نقشبندست خيال تو كه در پرده چشمميكند هرنفس از نقش رخت تصويري
هركه از نقطه موهوم سخن خواهد راندگوش دارد بدهانت چو كند تقريري
خط بخونم بنوشت اشك و محقَّق بنوشتو ابن مُقله نكند بهتر ازين تفسيري
گر برآني كه بيايي و مرا بيني بازكار خيرست درين كار مكن تأخيري
نيست ما را بجز از لطف تو دستآويزينيست ما را بجز اندوه تو دامنگيري
سر بديوانگي آن روز نهادم كه فتاداز سر زلف تو در پاي دلم زنجيري
جان كه آنرا به بسي سعي نگه داشت طبيبگر تو خواهي بتو بخشد نكند تقصيري **
گفتم او را ما دعاگوي توايم اي حورعيناعْرَضَت عَنّي فقالَت ما دُعاء الكافرين!
گر بخواني ور براني بندهام تا زندهامواجب لي امتثالُ الامْرِ ماذا تَأمرين
ص: 1036 حَبَّذا رَوضاتُ نَجْدٍ زُرْتُها عَهْدَ الصِّبَيرَبْوَة تَجْرِي عَلَي ارْجائِها ماء مَعين
بر دَرِ باغ وصالش هاتفي آواز دادهَذِهِ جَنّاتُ عَدْنٍ فَادْخُلُوها خالِدين
قصه عشق جلال و داستانِ حُسنِ اوتِلكَ انباء يَقُولُ النّاسُ مِنّا بَعْدَ حين **
اي ماه دلفريب كه با جان مقابليالقلبُ منزل لكَ في القلبِ فانزِلِ
دوش از فغان بلبل و صبح از نسيم گلعَيْني بَكَت لذِكرِ حبيبٍ و مَنْزِلِ
جانم فداي باد صبا باد كو سحرجاءَت مِن الحبيبِ بِرَيّا القَرَنْفُلِ
جان در تنم برشته مهر تو بستهاندجان بگسلد ز تن چو تو پيوند بگسلي
با ماه و مشتري رخ خوبت مقابلستفرخند طالعي كه تواش در مقابلي
از بس كه بيدلم منِ حيران بيخبردر دل نشستهايّ و ندانم كه در دلي
دل را بآه و ناله جلا ميدهد جلالآيينهييست دل كه شود ز آه مُنْجَلي **
اذا نَزَلتَ ببغدادَ وَهْيَ دارُ سلامِفقُل مَنازِلَ سَلمي عَلَي حِماكِ سَلامي
شمال اگر تو غباري ز كوي دوست بياريفداي خاك تو بادا هزار جان گرامي
اذا مَرَرْتَ بِقَبري و كُنتُ فيه تُراباوَجَدْتَ رائِحةَ الوُدِّ مِن رَميم عِظامي
چو سبزه سر بدر آرم ز خاك و پاي تو بوسمچو سرو بر سر خاكم بناز اگر بخرامي
بسَهْم لَحظِك قَتلي مَسَرَّتي و حيوتيفَانَّ عَينَكَ رام و ذاكَ عينُ مَرامي
ز آفتاب چه جويي حديث مهر چه گوييمگر كه روي چو ماهش نديدهاي بتمامي
جلال خطّ غلامي ببندگيّ تو آرداگر قبول تو گردد مباركست غلامي **
ص: 1037 بده ساقي شراب لايزاليبدست عاشقان لا ابالي
تَمَوَّجَ في السَّفينةِ بَحْرُ خَمْرٍكَأَنَّ الشَّمسَ في جوفِ الهلالِ
مبادا چشم ما بيباده روشنمبادا جان ما از عشق خالي
بچشم خفته شب كوته نمايدسَلُوا عَن مُقْلَتي طُولَ اللَّيالي
همه چيزي زوالي يابد آخروَ عِشقي قَد تَنَزَّهَ عَن زَوالِ
مگر بگذشتهاي بر خاك كويشكه جان ميبخشي اي باد شمالي
اگر در آب باشم وَر در آتشخَيالُك مُونسي في كلِّ حالِ
ز بيخويشي نميدانم پس از پيشو ما ادري يَميني عَن شمالِ
ارَدْتَ المالَ مالي غَيرُ قَلْبٍو ذاكَ القَلْبُ مِن دنيايَ مالي
چرا از دوستي دل برگرفتياگرنه دشمن جان جلالي
53- مظفّر خوافي «1»
مولانا شهاب الدين مظفّر بن ابي ذر خضرواني خوافي معروف به «مظفّر خوافي»
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به:
* مجمل فصيح خوافي ذيل وقايع سال 781
* تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ تهران ص 296 ببعد
* آتشكده آذر چاپ هند ص 150
* مجمع الفصحاء هدايت ج 2 ص 35
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 208- 209
* لطايف الطوايف ص 222
* تذكره مخزن الغرائب در رديف ميم
ص: 1038
از شاعران معروف قرن هشتم هجري و داراي مرتبهيي بلند در دانش و ادب بوده و به پادشاهان آل كرت اختصاص داشته و در خدمت آنان در هرات ميزيسته و بدينسبب به مظفّر هروي نيز شهرت داشته است. فصيح خوافي درباره او شرحي مستوفي نوشته و چنين آورده است: «او مردي عالم حكيم مزاج بود و او را فضل و حكمتي بكمال بود و در مدت عمر خود بيست و هشت قصيده و چند رباعي و قطعه گفته بزمان وفات خود تمام را شسته بعضي از آن اشعار كه در حيات او نسخه آن بدست هركس مانده بود شهرتي گرفته، و از هر قصيده مشهور يك دو بيت ثبت افتاد ...» و بعد چند بيت پراگنده از بعض قصايد او را كه شهرتي داشت نقل كرده است و بهرحال وصفي كه فصيح خوافي از همشهري خود كرده دليل قاطع بر بلندي مقام و شهرت اشعار معدود اوست.
دولتشاه نام او را ذيل عنوان مولانا مظفّر هروي آورده و گفته است كه «او را خاقاني دوم گفتهاند و از متأخران كسي بمتانت او سخن نگفته است» و قصيدهيي تمام ازو در مدح معزّ الدين حسين كرت نقل كرده كه تغزّل آن را بعد ازين ذكر خواهيم نمود و هم دولتشاه ميگويد كه مظفّر را در مدايح ملوك كرت قصايد غرّاست ... و شعرا و فضلا او را «در تشبيهات و اغراق و خيال خاصّ مسلّم ميدارند» و اين حقيقت است زيرا ابياتي ازو كه بجهت اشتمال بر خيالات دقيق و تشبيهات رايع و مبالغات شاعرانه ممتاز و مشهور بود در خراسان زبانزد ادبا گرديده و در مآخذي كه گفتهايم نقل شده است.
دولتشاه و آذر در ضمن بيان احوال مظفّر بوارستگي و بيتكلّفي او «از غايت ناپروايي كه او را بدنيا و دنيايي بوده» اشاره كرده و درينباره حكايتي نيز ازو و ملك معزّ الدين كرت نقل نمودهاند و از آن معلوم ميشود كه محلّ سكونت مظفّر در يكي از مدارس هرات بوده و مرتبتش چندان بلند بود كه پادشاه كرت بديدار او ميرفته است.
وفات مظفّر خوافي را فصيح خوافي صاحب مجمل فصيحي در ذيل حوادث سال
ص: 1039
781 هجري آورده و درين بحثي نيست «1»؛ و بنابر نقل دولتشاه سمرقندي «2» «حسن متكلّم» شاعر مشهور قرن هشتم شاگرد مظفّر بوده است. ابيات ذيل منتخب از قصيده كاملي است كه دولتشاه از آثار مظفّر خوافي بدست آورده و نقل كرده است:
اي بر سمن از مشك بعمدا زده خاليمسكين دل من گشت ز خال تو بحالي
از حال من خسته بتر در دو جهان نيستيا نيست دل آشوبتر از خال تو خالي
قدّ و دهن و زلف تو و جعد تو ديدمهريك ز يكي حرف پذيرفته مثالي
از سيم الفي ديدم و از بسّد ميميوز مشك سر جيمي و از غاليه دالي
گفتم كه تو خورشيدي و آن بود حقيقتگفتي كه تو چون ماهي و آن بود محالي
مه بدر نمايد چو ز خورشيد بود دورمن كز تو شوم دور نمايم چو هلالي
اي از بر من دور همانا خبرت نيستكز مويه چو مويي شدم از ناله چو نالي
در خواب خيال تو بنزديك من آيدگويم كه مرا هست مگر با تو وصالي
بيدار شوم چون تو نباشي بوصالتعشق تو مرا باز نداند ز خيالي
يك روز بسالي نكني ياد كسي راكز هجر تو روزيش گذشتست بسالي
روزي بود آخر كه دل و جان بفروزمز آن روي كه شهري بفروزد بجمالي
از قبضه هجر تو شود رسته دل منوز روضه وصل تو شود رُسته نهالي
فرخنده بود روز بشبگير برآن كسكر روي تو و رايِ ملك برزده فالي
سلطان ملك قدر معزّ دول و دينكز جمله ملوكش نه نظيرست و همالي
______________________________
(1)- مرحوم سعيد نفيسي در تاريخ نظم و نثر در ايران ص 209 تاريخ وفات مظفر را سال 767 نوشته است و اين قول بنظر درست نميآيد.
(2)- تذكرة الشعراء ص 301
ص: 1040
54- مير كرماني
مير كرماني از شاعران غزلسراي قرن هشتم هجريست كه در شعر «مير» تخلّص ميكرد. وي معاصر شيخ اويس جلاير (757- 776 ه) بوده است. از احوالش اطلاع چنداني در دست نيست ولي نقل اشعارش در مجموعهها و جنگها دليل شهرتش در ميان شاعران عهدست. وي دو مثنوي بنام «مجمع اللطايف» در سال 732 و «درج اللئالي» در سال 726 سرود «1». ديوان او را مرحوم سعيد نفيسي در حدود هشت هزار بيت نوشته «2» و من آنرا نديدهام. اين غزل ازوست «3»:
اي ساقي گلرخ بيا جام مي گلگون بدهوي عاشق صادق برو تقوي و زهد از سربنه
عشق بتان و زاهدي هرگز نباشد متّفقيا دل بمهرويان مده يا ترك مستوري بده
از نام نيك و ننگ بد حاصل نگردد كام دلآري ز كار عاشقان جز باده نگشايد گره
مخمور دُرد عشق را سازد شراب وصل تورنجور درد عشق را سودي ندارد سيب و به
آوازه خوي تو چون معروف شد در بحر و برو افسانه سوداي من مشهور در هر شهر و ده
بر جان مير خسته دل هرلحظه تير غم خوردتا ابروي عاشق كُشت دارد كمان كين بزه
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 209
(2)- ايضا همان مأخذ
(3)- نقل از مونس الاحرار چاپ تهران ج 2 ص 983- 984
ص: 1041
55- معين جويني «1»
مولانا معين الدين جويني از مشايخ و وعّاظ خراسان در قرن هشتم هجري و از جمله نويسندگان و شاعران معروف عصر خود و ادوار بعد از خود بود. وي در اشعار خويش «معين» و بندرت بسيار «معيني» تخلّص ميكرد و چون «معين» را در مقطع اشعارش بيشتر بكار برده بهمين سبب درين كتاب بهمين عنوان كه با نام او نيز سازگارست، معرّفي شده ليكن محققان قديم و جديد بيآنكه باين مسائل توجه كنند، از دولتشاه ببعد، همهجا او را با لقب شعري «معيني» ياد كردهاند.
شرح احوالش را در مآخذ معدودي كه ازو ياد شده باختصار تمام آورده و در آنها بيشتر بذكر كتاب نگارستان او، آنهم نقل از آن، اكتفا كردهاند و شرح نسبة مشروح حالش را در تذكره خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي ميبينيم. وي درباره معين الدين نوشته است كه علّامه زمان و مقتداي مشايخ و وعّاظ بوده و در فنّ تصوّف و تذكير و دقايق
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخ خطي
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 379- 385
* تاريخ مفصل ايران، عهد مغول، از مرحوم عباس اقبال، چاپ دوم ص 525
* تذكره مخزن الغرايب رديف ميم، نسخه خطي.
* هفت اقليم امين احمد رازي چاپ تهران ج 2 ص 305- 306 Catalogue of the Persian Manuscripts, by Charles Rieu. Volume II, P. 754. ص: 1042
حديث و تفسير نادره جهان»؛ و از اينجا معلوم ميشود كه معين الدين از جمله مذكّران و واعظاني بود كه معمولا در قرن ششم و هفتم بر اطلاعات وسيع ديني و ادبي چاشني عرفان را نيز ميافزودهاند تا سخني گيراتر و دلانگيزتر داشته باشند.
مولد معين الدّين يكي از قراء جوين و تربيت اوّليهاش هم در آن ولايت بوده است و بعد از طيّ مدارج كمال در علم بشاگردي مولانا فخر الدّين خالدي اسفرايني مشهور به فخر الدّين بهشتي مؤلّف شرح فرايض اختصاص يافت و در تصوف مريد و پيرو خاندان شيخ سعد الدّين حمّويي (متوفي بسال 650 يا 658) گرديد. تمام تحصيلات و كسب كمالات و مجاهداتش در دوره جواني، قريب بيست سال، در خراسان گذشت تا در عهد سلطنت سلطان ابو سعيد بهادر (م 736) از خراسان بعراق و آذربايجان سفر كرد و محل عنايت خواجه غياث الدين محمد بن رشيد الدين فضل اللّه وزير قرار گرفت و در همدان اقامت گزيد و سپس از آنجا ببغداد و از بغداد بمكه و مدينه رفت و بعد از اداي فرايض بخراسان بازگشت و در وطن مألوف خود ساكن شد و بطريق مشايخ سلف اوقات خود را باصناف عبادات و طاعات صرف كرد و بكارهاي ادبي خود مشغول بود تا آنكه بسال 781 در مولد خود بدرود حيات گفت و در مقبره آبا و اجداد خويش مدفون گشت.
اثر معروف معين الدين جويني كتاب «نگارستان» اوست كه بعد ازين درباره آن سخن خواهم گفت اما هنر اصلي او شاعري بوده و او علاوهبر قطعات و ابيات فراوان كه از خود در نگارستان آورده قصائد و غزلهاي مستقل داشت و تقي الدين كاشي از مجموع اشعارش هزار بيت غزل و قسمتي از قصايد را يافته و بخشي از آنها را در خلاصة الاشعار نقل كرده است. قصايد او همه در نعت باري تعالي همراه با مشرب تحقيق و غزلهايش پر از مايههاي عرفاني و از همه آنها عمق اطلاعات مذهبي و عرفاني مذكّران صوفي مشرب قديم آشكار است. ابيات ذيل از منتخب اشعارش كه در خلاصة الاشعار آمده انتخاب و نقل ميشود:
ص: 1043 گر بچشم عاشقان بيني جمال خويشتنهمچو من آشفته گردي بر خيال خويشتن
من چو مرآت ويم حسن از جمالش بردهامجز جمال او نميبينم مثال خويشتن
ساقيا وقتست اگر جامي بمستان ميدهيكز خماري ماندهام اندر ملال خويشتن
بادهيي خواهم كه بستاند مرا از من تمامتا چو منصور آن زمان يابم وصال خويشتن
قطرهيي ز آن باده كوه طور را صدپاره كردعاشق مسكين كجا ماند بحال خويشتن **
چشم بگشاي كه ديدار خدا جلوه نمودديده شو يكسرو در بند دَرِ گفتوشنود
آن دلي كز ظلمات بشري يافت خلاصعكس انوار خدايست درو هرچه نمود
باده صافست مپندار كه رنگين شده استآن ز همرنگي جامست كه شد سرخ و كبود
موج درياي قِدَم شبنم امكان بر دستشد نهان غيب و شهادت همه در بحر وجود
عشق بيپرده همي باخت معين با رخ دوستپيش از آن كز من و ما نام و نشان هيچ نبود **
چنان از روزن دل نور آن دلدار ميتابدكه خورشيد جمالش از در و ديوار ميتابد
از آن از ظلمت تن ميرهد جانم كه هر ساعتمرا از مطلع دل لمعه انوار ميتابد
جمال يار ميخواهي بذرات جهان بنگركه هر ذره است مرآتي كزو ديدار ميتابد
مگر تاب آورد سرپنجه شير تجلّي رادلي كز عشق دست عقل دعويدار ميتابد
ز استغناش زخم لنتراني ميخورد موسيپس انوار تجلّي بر كُه و كُهسار ميتابد
سخن بشنو معين و غم مخور از آتش دوزخكه موسي را جمال يار اندر نار ميتابد **
تا دل نگشت غرقه درياي من عَرَفناورد چون صدف گهر معرفت بكف
هركس نهد بخاك درش رخ چو آفتاببر تارك سپهر زند پايه شرف
موسيّ روح را چه غم از اژدهاي نفسچون از جناب قدس رسد وَحي لاتَخَف
انسان نه اين سلاله آب و گلست و بسدر سِلِك دُر كسي نكشد مُهره خَزَف
ص: 1044 سرمايه حيات متاعيست بيبهامپسند كآن بهرزه شود رايگان تلف
در انتظار مقدمت از نور كبريابر كنگره جلال كشيده هزار صف
هردم معين گشاده ز دل صد خدنگ آهليكن چه چاره گر نرسد تير بر هدف **
امروز من از عشق او بر نار هجران سوختمدر آتش سوزان غم چندانكه بتوان سوختم
اي واعظ از دوزخ مرا ديگر مترسان زآنكه منچون شمع هرشب تا سحر با چشم گريان سوختم
انوار ذات مولوي يك شعله زد بر دل قويتا چون درخت موسوي در نار عرفان سوختم
بگذشتم از انس و ملك آتش زدم در يك بيكنُه طاق ايوان فلك با چار اركان سوختم
سرّي ز اسرارم معين ميخواست تا شرحي دهداندر قلم آتش زدم اوراق ديوان سوختم **
بهر چشمي كه ميبيند در آيينه نگار منبآن ديده همي بيند رخش جان فگار من
غبار چشم ميگردد حجاب ديده جانمتوان بيپردهاش ديدن چو برخيزد غبار من
بهر صورت كه ميبينم بعين اعتبار الحقهمه حسن تو ميآيد بچشم اعتبار من
در اوّل اين گمان بردم كه من مهر تو ميورزمدر آخر چون نظر كردم تو بودي دوستدار من
معين را كوه غم بر دل در اوّل سخت ميآمدولي شد كوه غم آخر حصار استوار من **
تا ز خود بيگانه گشتم آشنايي يافتمچون ز تاريكي گذشتم روشنايي يافتم
پاي برجا بودهام با دست كوته سالهاتاكه چون سرو اندرين بُستان روايي يافتم
بلبل جانم بباغ قدس شد دستان سرايز آنگهي كز دام آب و گل رهايي يافتم
نقدِ روي اندود دارم ليك در بازار فضلبا چنين قلبي رواج كيميايي يافتم
چون بچشم دل نظر كردم بذرّات دو كَوندر رخ هر ذرهيي نور خدايي يافتم
مسند جنّت نميخواهم كه منزلگاه خويشدر حريم آستان كبريايي يافتم
كُحلِ بينايي معين در ديده خاكِ راه اوستگَرد اين ره را خواص توتيايي يافتم
ص: 1045
**
آهِ سوزنده كه از جان غمآلود گذشتآتشي بود كه از نُه فلكش دود گذشت
انتظارم بغم و محنت يعقوب رسيدناله درد من از نغمه داود گذشت
دل كه مقصود وي از هردو جهان وصل تو بودگر غم هجر تو اينست ز مقصود گذشت
مستم از چاشني آن سخن تلخ كه دوشاز سَرِ ناز برآن قند ميآلود گذشت
جنگها بود ميان دل و تير تو و ليكعاقبت سينه صفا كرد و به بهبود گذشت
للّه الحمد كه تيرت بدل از شست قضاخشمگين آمد و بيواسطه خشنود گذشت
عمر از آن خواست معين تا گذري بر سر ويحيف و صد حيف كه دير آمدي و زود گذشت **
اي در دل من مهر و تمنّا همه تووي در سر من مايه سودا همه تو
چندانكه درون كار در مينگرمامروز همه توييّ و فردا همه تو **
بر من دَرِ رحمت كه گشايد جز توشاديّ دلم را كه فزايد جز تو
از گَردِ رَهِ تو سُرمهيي ساختهامز آن در چشمم كسي نيايد جز تو
56- جهان خاتون
جهان ملك خاتون دختر جلال الدّين مسعود شاه بن شرف الدين محمود شاه اينجو از شاعران نيمه دوم قرن هشتم هجري در شيرازست كه در شعر باسم خود يعني «جهان» تخلص ميكرد چنانكه در پايان غزلهاي منقول ازو خواهيد ديد. وي در مقدمه ديوان خويش خود را «جهان بنت مسعود شاه» معرّفي كرده و بنابراين از بازماندگان
ص: 1046
خاندان اينجو در فارس بوده است كه نسبت خود را بخواجه عبد اللّه انصاري ميكشانيدهاند.
بزرگ اين خاندان يعني شرف الدين محمود از ملازمان امير چوپان بود كه چنانكه ميدانيم «كردوجين» دختر ابش خاتون را بنكاح درآورده بود. ابش خاتون دختر اتابك سعد بن ابي بكر بود كه در سالهاي 662 و 663 بعنوان آخرين فرد از اتابكان سلغري بر فارس حكومت ميكرد و دختر او و منگو تيمور كه «كردوجين» نام داشت از سال 719 هجري از جانب سلطان ابو سعيد بهادر حاكم فارس شد و چندين سال درين مقام بود و خدمات بزرگي در عمران فارس كرد.
در عهد حكومت همين كردوجين بر فارس، امير چوپان يكي از ملازمان خود را بنام شرف الدين محمود كه وكيل املاك خاصه ايلخاني بود بوزارت فارس و كرمان و يزد و كيش و بحرين فرستاد و او بزودي نواحي جنوبي ايران را از اصفهان تا سواحل و جزاير خليج در اداره مالي خود گرفت و به «اينجو» معروف گرديد و مالي فراوان حاصل كرد و بعد از كردوجين يعني بعد از حدود سال 729- 730 در نواحي مذكور استقلال تمام داشت تا در سال 734 معزول و سپس بر اثر طغيان دستگير و محكوم بقتل شد ليكن بوساطت خواجه غياث الدّين محمد وزير از مرگ رست و در قلعه طبرك اصفهان محبوس گرديد و پسرش جلال الدّين مسعود بروم نزد امير شيخ حسن چوپاني حكمران آن سرزمين فرستاده شد و اين وضع ادامه داشت تا سال 736 كه ابو سعيد بهادر درگذشت و شرف الدين محمود و پسرانش در مدت كوتاه ايلخاني ارپاگاون بتبريز بازگشتند وزير سايه غياث الدين وزير در رتقوفتق امور دخالت يافتند ليكن ديري نگذشت كه محمود شاه بفرمان ارپاگاون كشته شد و دو پسرش جلال الدين مسعود و شيخ ابو اسحق از تبريز گريختند، نخستين بروم در پناه امير شيخ حسن رفت و دومين بديار بكر در پناه امير علي پادشاه.
جلال الدين مسعود شاه كه فرزند ارشد محمود شاه بود شرف دامادي غياث الدّين محمّد وزير را داشت و بعد از ذي الحجه سال 736 كه تاريخ انتصاب محمد خان از
ص: 1047
نوادگان هولاگو بايلخاني است، تحت حمايت امير شيخ حسن چوپاني چندي منصب وزارت داشت و باتفاق خواجه محمد زكريا دخترزاده خواجه رشيد الدّين فضل اللّه امور كشور را اداره ميكرد و در سال 740 هجري بحكومت فارس رسيد ولي بزودي از بيم امير پير حسين نواده امير چوپان و متحدش امير مبارز الدين ببغداد گريخت و در سال 743 بهمراهي امير ياغي باستي پسر امير چوپان بشيراز بازگشت و اندكي بعد در شيراز بدست ياغي باستي كشته شد ولي برادرش ابو اسحق انتقام خون او را گرفت و بالاستقلال بر فارس حكومت كرد تا آنكه در سال 758 بفرمان امير مبارز الدّين كشته شد.
پس جهان خاتون دختر جلال الدين مسعود شاه و نواده دختري غياث الدّين محمد وزير است كه نياي مادريش رشيد الدين فضل اللّه وزير بود و نياي پدريش امير شرف الدين محمود شاه اينجو، و او مسلما بعد از كشته شدن پدر در ظلّ عنايت عمّ خويش شيخ ابو اسحق بسر ميبرد و تربيت مييافت و بعد از غلبه امير مبارز الدّين بر شيراز و قتل مير شيخ در سال 758 همچنان در شيراز ماند و در كنار دشمنان خاندان خود بسر برد و حتي باختيار يا باضطرار شاه شجاع مظفّري (760- 786) را مدح گفت و همچنان در شيراز ميزيست تا چنانكه خواهيم ديد در اواخر قرن هشتم و مسلما بعد از سال 784 هجري بدرود حيات گفت.
از وقايع حيات جهان خاتون اطلاعات مجملي داريم و از مقدمهيي نيز كه او بر ديوان خود (كه زير نظرش نگاشته و تنظيم ميشد) نوشته است چندان اطّلاعي فراهم نميآيد جز آنكه ميگويد: اين ضعيفه جهان بنت مسعود شاه گاهگاه قطعهيي براي مشغولي خاطر املا ميكرد ولي بعلّت قلّت و ندرت مخدّرات و خواتين عجم درين امر تقلّد اين عمل را نقص ميپنداشت ولي بعد از آن چون معلوم شد كه خيلي از خواتين بزرگ عرب و عجم متقلّد اين عمل بودهاند، مانند پادشاه خاتون و قتلغشاه خاتون، او نيز بدانان تشبّه جست.
و اين پادشاه خاتون زوجه اباقاخان و گيخاتو خان، و قتلغشاه خاتون همسر اولجايتو خان هردو از زنان شاعر عهد ايلخانيند.
دولتشاه سمرقندي كه درباره جهان خاتون اطلاع مبهمي داشت حكايتي درباره
ص: 1048
او و عبيد نقل كرده است، بدينگونه: «حكايت كنند كه جهان خاتون نام ظريفه و مستعدّه روزگار و جميله دهر و شهره شهر بوده و اشعار دلپذير دارد و از آن جمله اين مطلع قصيده اوراست:
مصوّريست كه صورت ز آب ميسازدز ذرّه ذرّه خاك آفتاب ميسازد و جهان خاتون را با خواجه عبيد مشاعره و مناظره است ... و گويند كه خواجه امين الدّين كه در عهد شاه ابو اسحق وزير باقدرت و منزلت بوده جهان خاتون را بنكاح خود درآورد و خواجه عبيد در آن باب ميگويد:
وزيرا «جهان» قحبهيي بيوفاستترا از چنين قحبهيي ننگ نيست؟ ...» «1» اين «خواجه امين الدّين»، شوهر جهان خاتون، كه دولتشاه او را وزير شاه شيخ ابو اسحق دانسته همان خواجه امين الدّين جهرمي است كه نديم شاه شيخ ابو اسحق بوده نه وزير او زيرا چنانكه ميدانيم وزير ابو اسحق «ركن الدين عميد الملك» پسر قاضي شمس الدين محمود صاين بود نه امين الدين جهرمي مذكور، و دادن عنوان وزير بدو از باب منادمت شاه و طبعا دخالت در رتق و فتق پارهيي از امور مملكت بوده است.
مطايبه ديگري از عبيد درباره جهان خاتون و زنانه بودن اشعارش در تذكرة الشعراء دولتشاه آمده است كه از نقل عين آن معذورم و مفهوم آن چنين است كه اگر غزلهاي «جهان» را روزي بهند برند روح خسرو با حسن دهلوي خواهد گفت كه اين سخن از شرم زن برآمده است! اين اظهارنظر عبيد كه البته بالحن طيبت ادا شده، درستست زيرا بيشتر غزلهاي جهان در ذكر احساسات عاشقانه زنانه اوست و حتي در چند غزل شاعر از مردي بيوفا گله كرده است.
در بعضي از غزلهاي جهان از «سلطان بخت» نامي ياد ميشود و در بادي امر چنين بنظر ميرسد كه او معشوق جهان خاتونست يعني لحن غزل چنانست كه خواننده را بچنين تصوري برميانگيزاند. اين سلطان بخت در جواني درگذشت و جهان خاتون را از فرقت
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا، چاپ تهران ص 323.
ص: 1049
خويش سخت اندوهناك كرد. خوشبختانه از مطاوي كتب تاريخ باين حقيقت ميرسيم كه سلطان بخت نام آخرين زني بود كه جلال الدين مسعود شاه با وي در بغداد ازدواج كرد و او «سلطان بخت خاتون» خواهر دلشاد خاتون، دختر دمشق خواجه بود كه جلال الدّين مسعود پدر جهان خاتون در سال 743 در بغداد او را بزني گرفت و در همان سال بشرحي كه ديدهايم بهمراهي ياغي باستي پسر امير چوپان بشيراز رفت و بخيانت او در آن شهر كشته شد و سلطان بخت نوعروس را در فراق خود گذاشت.
از ظاهر امر چنين برميآيد كه ميان جهان خاتون و نامادري او سلطان بخت قواعد وداد مستحكم بود و او كه پدر را از دست داده بود در كنار نامادري دلخوش و بدوستي او خشنود بود، ليكن گويا سلطان بخت بعد از كشته شدن شويش چندان نماند و فوت او كه تأثيري شديد در جهان خاتون برانگيخه بود موضوع برخي از اشعار وي گرديد، از آنجمله است قصيديي بمطلع ذيل در رثاء او:
از آتش غم عشقم بسر برآمد دودهزار چشمه خونم ز چشمها بگشود كه در آن گفته است:
بهركه دل بنهادم دلم بسوخت بدردبهركه درنگرستم ز چشم من بربود
وزيد باد فنا و ربود گل ز برمنماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
نگار مهوش من نورديده سلطان بختكه در زمانه بشكل و شمايل تو (؟) نبود
برفت و جان جهان را بداغ هجر بخستوداع كرد و مرا از دو ديده خون پالود و در پايان يك غزل گويد:
سلطانِ بخت من بسر تخت وصل بودآخر چرا ببخت من او ناگهان برفت و دو سه غزل ديگر هم دارد كه ظاهرا در همين موضوعست.
يكي از قصائد جهان خاتون در رثاء طفل اوست كه ناكام جهان را بدرود گفته و مادر داغ ديده را در ماتم گذاشته بود:
گلشن روضه دل سرو گلستان روانغنچه باغ طرب ميوه شايسته جان
ص: 1050 طفل محروم شكسته دل پيچاره منكام ناديده بناكام برون شد ز جهان
مردم ديده ازو حظّ نظر ناديدهناگه از پيش نظر همچو پري گشت نهان ... الخ نكته ديگر درباره احوال جهان خاتون آنكه در نسخه ديوان او كه گويا نسخه اصل و بشماره:Supplement 763 از مجموعه نسخ فارسي در كتابخانه ملي پاريس محفوظست، چندجا كاتب او را با عنوانهايي ازين قبيل ياد كرده است: «و لها عظم اللّه جلال قدرها في الدولة و السلامة و السعادة» و «و لها خلّدت دولتها» و «و لها خلّدت عظمتها في السعادت و الدولت (كذا)»؛ اما ظاهرا اينگونه بزرگداشتها مربوط بدوران خوشبختي خاندان اينجو بود و بعد از آن گويا بنابر آنچه رسم روزگارست، جهان خاتون در رنج افتاده بود و چنانكه از مطالعه در پارهيي از اشعار او برميآيد از جفاي معاندان و تهيدستي و بيكسي و درويشي عذاب ميكشيد. در قطعه نخستين از دو قطعه زيرين رفتار خاتوني مورد شكايت و گله جهان خاتونست و در قطعه دومين سخن از جفاي معاندان ميگويد كه باوجود قناعتطلبي و عزلت در كنار مدرسهيي خراب و باتطاول درويشي و بيكسي و مسكيني دست از آزار او برنميداشتند:
بينَسَق شد جهان ز مردم دونخاك در چشم مردم دون باد
خاك تونست او نه خاتونستخاك تون در دو چشم خاتون باد
و آنكه از غصّه جان من خون كرددلش از جور چرخ پرخون باد
اخترش تيره باد و طالع نحسعشرتش تلخ و بخت وارون باد **
بكنج مدرسهيي كز دلم خرابترستنشستهام من مسكين بيكس درويش
هنوز از سخن خلق رستگار نيمببحر فكر فرو رفتهام ز طالع خويش
دلم هميشه از آنروي پر ز خونابستكه ميرسد نمك جور بر جراحت ريش
مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منالگرفتهام بارادت قناعتي در پيش
ندانم از من خسته جگرچه ميخواهندچو نيست با كم و بيشم حكايت از كموبيش
ص: 1051
جهان خاتون غير از شاه شجاع مظفّري كه گفتهايم سلطان احمد بهادر خان بن شيخ اويس ايلكاني را نيز كه از 784 تا 813 پادشاهي ميكرده، مدح گفت و از اينجا معلوم ميشود بعد از برافتادن پادشاهي خاندان اينجو (سال 758 هجري) لا اقل سي سال ديگر و يا بيشتر از آن زيسته و وفات او مسلما بعد از سال 784 اتفاق افتاده است.
از ديوان جهان خاتون دو نسخه در دستست كه هردو در كتابخانه ملّي پاريس محفوظ است. ازين دو نسخه يكي كه ظاهرا بامر و تحت نظر جهان خاتون كتابت شده نسخهsuppl .763 از مجموع نسخ خطّي فارسي كتابخانه مذكورست، و نسخه ديگر كه از روي نسخه نخستين نوشته شده شمارهSuppl .1102 از مجموعه نسخ خطّي فارسي را دارد.
مجموع اشعار جهان خاتون را متجاوز از 5500 بيت ميتوان تخمين زد «1». اين اشعار عبارتست از چند قصيده و ترجيعبند و مقطّعات و غزلهاي متعدّد و رباعيهاي بسيار. اشعار وي خاصّه غزلها و رباعيها شيرين و عاشقانه و گاه متضمّن مدح است.
زبانش ساده و اشعارش متمايل بسلاست و بندرت مقرون باشتباهات لفظي ولي فاقد مبالغه كاريهاي شاعران استاد و بررويهم متوسط است. از ديوان اوست:
بر مثال نامه برخود چند پيچاني مراچون قلم تاكي بفرق سر بگرداني مرا
چند بفريبي بتقرير و بتحريرم دگراينچنين نادان نيم آخر تو ميداني مرا
شاهباز وصل ما در دست تو قدري نداشتكز هوا در دست آوردي بآساني مرا
ز آتش دل همچو خاكي چند بر بادم دهيوز دو ديده در ميان آب بنشاني مرا
هم ز اوّل روز دانستم كه در سوداي توحاصل ديگر نباشد جز پريشاني مرا
خاك ره گشتم كه آويزم مگر در دامنتتا بكي جانا چو گرد از دامن افشاني مرا
دردم از حدّ رفت بنشين يكدم اي جان جهانكاندرين دردم تو درماني تو درماني مرا **
______________________________
(1)- مرحوم سعيد نفيسي آنرا چهارده هزار بيت تخمين كرده است و نميدانم چرا (تاريخ نظم و نثر در ايران ص 216)
ص: 1052 بشكست چشم مست تو جانا خمار مابربود زلف شست تو از دل قرار ما
از آه بيدلان كه برآرند صبحدمآشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
دايم خيال قدّ تو در ديده منستزيراكه جاي سرو بود در كنار ما
از پا درآمدم ز غم روي آن صنمنگرفت دست دل شبكي آن نگار ما
ديدم بسي جهان و بگشتم بعشق اوكس نيست در جهانِ وفا همچو يار ما
گفتم شكار زلف تو گشتم ستمگراگفتا كه هست خلق جهاني شكار ما
گفتم وفا و مهر نداري چرا بگومستِ فراغتي تو ز احوال زار ما
كارم خراب از غم و بارم بدل ز عشقروزي نظر فگن تو درين كار و بار ما **
شوقم بوصل دوست نهايتپذير نيستاي دوست از وصال تو ما را گزير نيست
خوبان روزگار بديدم بچشم سرآن بينظير در دو جهانش نظير نيست
گفتي كه در ضمير نميآوري مراما را بجز خيالِ رُخَت در ضمير نيست
هرچند آفتاب جهانتاب روشنستليكن چو ماه طلعت تو مستنير نيست
از تركتاز حسن تو جانا دلي كه ديدكو در كمند زلف سياهت اسير نيست
شاهان بحال زار فقيران نظر كنندتو شاه روزگاري و چون من فقير نيست
از پا درآمدم، ز سر لطف دست گيرچون جز اميد وصل توام دستگير نيست
چشمي كه در جمال تو حيران نميشودحقّا كه پيش اهل بصارت بصير نيست
بر خاك آستان تو سر مينهد جهانز آنش نظر بجانب تاج و سرير نيست **
حال دلم چه پرسي سرگشته در جهانستحيران كار عشقش فارغ ز اين و آنست
تا قدّ آن صنوبر از پيش ما روان شدخون در دل از فراقش از چشم ما روانست
سرو روان بقدّش نسبت نميتوانمكردن، چراكه ما را هم روح و هم روانست
ارزان ببرد از ما دل را بچشم و ابروآخر چه شد كه با ما دلدار سرگرانست
ص: 1053 دل را نماند طاقت كآهي كشد ز جورتجان هم ز هستي خود بيچاره در گمانست
اي دل حذر ببايد كردن ز غمزه اوكآن تير چشم مستش پيوسته در كمانست
آخر ز روي رحمت فرياد خستگان رسكز دست دادخواهان در كوي تو فغانست **
دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نكردوز آه سوزناك جهاني حذر نكرد
بگرفت اشك ما دو جهان سربسر وليآن بيوفا ز لطف سوي ما گذر نكرد
آهم گذشت و بر فلك هفتمين رسيدوز هيچ نوع در دل سختش اثر نكرد
داني كه ديده من مهجور مستمندبيروي آن نگار نظر در قمر نكرد
دادم بباد عمر عزيز و بعمر خويشيك بوسهام نداد كه خون در جگر نكرد
دل باوجود آن لب شيرين همچو قندهيچ التفات باز بسوي شكر نكرد
مسكين دل ضعيف جفا ديده جهانجز بندگيّ يار گناهي دگر نكرد **
بسا دلي كه بزلف تو پاي در بندندگر از تو بازستانند در كه پيوندند
دلم ببردي و خون جگر خوري تاكيمكن مكن كه چنين جور از تو نپسندند
نميرود ز خيالم خيال طلعت دوستچراكه مهر رخش در دل من آگندند
ز بوستان وفاداري اي مسلمانانمگر كه شاخ محبّت ز بيخ بركندند
جواب تلخ شنيديم از آن لب شيريننمك بريش من خستهدل پراگندند
دل شكسته بيچاره، هيچ ميدانيكه عاشقان رخ همچو ماه او چندند؟
منم شكستهدلي در جهان و گويندمچرا ز چشم عنايت ترا بيفگندند؟ **
اي صبا بويي از آن زلف پريشان بمن آرمژدهيي ز آن گل سيراب بسوي چمن آر
لب جانپرور او چشمه حيوان منستشربت آبي ز سر لطف مرا ز آن دهن آر
حالت ديده مهجور ستمديده ببيناي بشير دل من بويي از آن پيرهن آر
ص: 1054 گل ببستان ملاحت ز صبا روي نمودبلبل طبع مرا اي دل و دين در سخن آر
اي سهي سرو ببستان ملاحت بگذرلرزه از قامت خود در بدن نارون آر
نيست جز سوختن و ساختنت چاره جهانهمچو شمع از سر خود بگذر و پا در لگن آر **
دردم ز حد گذشت و ندارم دواي دلاز وصل ساز چاره دوايي براي دل
شد خان و مان اين دل بيچارهام سياهتا گشت شست زلف تو جانا سراي دل
دل رفت و گشت مونس دلدار و من كنونبييار و بيدلم، بشنو ماجراي دل!
گر آن دل رميده دگر بار يابمشدانم كه چون دهم بغم او سزاي دل
دل خون ز راه ديده ما ريخت در غمتآخر چه كرد ديده مسكين بجاي دل
دل در جواب گفت كه خون گو بريز چشمكز ديده خاست زحمت و رنج و بلاي دل
دل را گناه نيست همه ديده ميكندكو ميشود هميشه بغم رهنماي دل
بيگانه گشتهام ز جهان و جهانيانتا گشت عشق روي توام آشناي دل **
بيا كه بيرخ خوبت نظر بكس نكنمبغير كوي تو جاي دگر هوس نكنم
مرا سريست بدرگاه تو نهاده بخاككه التجا بجز از تو بهيچكس نكنم
بگو حواله من تا بكي بصبر كنيبجان دوست كه من غير يك نفس نكنم
بروز وصل بپاي تو گر رسد دستمگرم بتيغ زني روي باز پس نكنم
صبا بگوي بگل از زبان بلبل مستكه من تحمّل ازين بيش در قفس نكنم
دلا مرا بجهان تا كه جان بود در تنز عشق سير نگردم ز عيش بس نكنم
هواي كعبه مقصود در دماغ منستبراه باديه من گوش بر جرس نكنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقيب خسستيقين بدان كه ز عالم نظر بخس نكنم **
آن خوشدلي كجا شد و آن روزگار منو آن قامتِ چو سروِ روانِ نگارِ من
ص: 1055 كارم ز دست رفته و بارم ز غم بدلاز روي مرحمت نظري كن بكار من
ز آنرو بكوي دوست گذارم نميفتدبگرفت اشك ديده من رهگذار من
غم دامنم گرفته بدست جفا از آنكيك لحظه غم نميخوردم غمگسار من
اي نور هردو ديده ز هجران روي توآشفته همچو زلف تو شد روزگار من
بودم ز لعل باده تو مست بيخبربشكست چشم مست تو جانا خمار من
زاري من گرفت جهاني بهجر و اوهرگز نظر نكرد باحوال زار من **
تير غم هجران تو از جان بگذشتدل بود سپر تير بپيكان بگذشت
چون ديد جراحتم طبيب دل گفتبيچاره، ترا درد ز درمان بگذشت *
اسرار تو در ديده نهانست مراوز ديده سرشك خون روانست مرا
چون سر بفداي راه عشقت كردماي همنفسان چه جاي جانست مرا *
شبهاي دراز بيشتر بيدارمنزديك سحر روي ببالين آرم
ميپندارم كه ديده بيديدن دوستدر خواب رود، خيال ميپندارم! *
روزيت هواي من درويش نبودرحميت برين خسته دلريش نبود
داني كه عنايت تو با بنده چه بود؟چون موسم گل كه هفتهيي بيش نبود *
تا بر درت اي دوست مرا باري نيستمشكلتر ازين بر دل من باري نيست
گر نيست ترا شوق مرا باري هستور هست ترا صبر مرا باري نيست *
آن دوست كه آرام دل ما باشدگويند كه زشتست، بهل تا باشد
ص: 1056 شايد كه بچشم كس نه زيبا باشدتا باري از آنِ منِ تنها باشد *
گفتم كه دگر چشم بدلبر نكنمصوفي شوم و گوش بمُنكَر نكنم
ديدم كه خلاف طبع موزون منستتوبت كردم كه توبه ديگر نكنم
57- برهان بلخي «1»
برهان از شاعران متوسط پارسيگوي در قرن هشتم هجريست كه زندگانيش در هندوستان ميگذشت. لقب و اسم او برهان الدين مظفر و اسم پدرش شمس بن علي بن حميد الدين بلخي است. اين خانواده از اعقاب ابراهيم بن ادهم بلخي صوفي نامبردار ايراني بود و نسب برهان بلخي بهفت واسطه به ابراهيم ميرسيد. پدرش سلطان شمس بلخي در عهد سلطنت محمد بن تغلق (725- 752 هجري) از مماليك غوريه هند بدهلي رفت، و معلوم است كه مهاجرت او از خراسان بهندوستان مانند همه مهاجرتهاي ايرانيان آن روزگار نتيجه وضع نابسامان ايران بود در عهد ايلخانان مغول؛ ولي او بزودي شهر دهلي را ترك كرد و به «بهار شريف» شهركي در پنجاه ميلي جنوب شرقي پتنا رفت و در همانجا مستقر شد و در خدمت مشايخ صوفيه آن سامان درآمد. سلطان شمس بلخي سه پسر داشت بنام مظفر و معز الدين و قمر الدين. مولانا مظفر در بلخ، پيش از مهاجرت پدرش بهند، ولادت
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به «مجموعه اشعار مولانا برهان الدين مظفر شمس بلخي» چاپ پتنا، 1958 ميلادي با تصحيح و مقدمه انگليسي آقاي دكتر سيد حسن استاد و رئيس انستيتوي تحقيقات عربي و فارسي دانشگاه پتنا (هندوستان)، و منابعي كه در آن نشان داده شده است.
ص: 1057
يافت و بعد از ورود بهندوستان مدتها در قيد حيات بود. هنگاميكه شمس بلخي خاندان خود را به بهار شريف ميبرد مظفّر جواني درسخوانده و تربيتيافته بود و بعد از ورود به سرزمين بيهار در حدود سال 755 يا 756 در حلقه مريدان شرف الدين احمد بن يحيي از مشايخ آن سامان درآمد و سمت جانشيني او داشت و مدتي نيز در بنگال و چندگاهي در مكه گذراند تا بنابر اغلب مآخذ در سال 788 و بنابر بعض اقوال در 803 هجري درگذشت و بعد ازو برادرزادهاش حسين بن معزّ الدين بن شمس بلخي بجايش نشست. از مولانا برهان الدين مظفّر ديوان اشعار- مجموعه نامها- و رسالهيي در بدايت و نهايت درويشي باقي مانده و جز اينها كتب و رسالاتي داشته كه از ميان رفته است. اشعار برهان بلخي از حيث ارزش ادبي متوسّط و بيشتر مقصورست بر بيان مطالب عرفاني در صورت غزلهاي عاشقانه يا صوفيانه، و برهان الدين مظفّر در همه آنها برهان تخلّص ميكند. از اشعار اوست:
سرّي ميان ما و شما در الَست رفتو آن سِرّ بهر دلي كه دميدند مست رفت
دي زاهدي كه دامن عصمت بدست داشتامروز چاك كرد و گريبان ز دست رفت
بالا گرفت چون بدلم كار عشق نيكآهسته مستِ عقلِ بدآموزِ پست رفت
هرك او بغير عشق بسر برد عمر، اگرصدسال كرد طاعت هم بتپرست رفت
از عشق توبه برهان ديگر حرام بادسرّي ميان ما و شما در الَست رفت **
دلبران را جمله ناز آوردهاندعاشقان را پاكباز آوردهاند
تا سزا گردند وصل دوست راجانها را در گُداز آوردهاند
رَسته از لا لمعهيي از نورِ ربعاشقانش راه ساز آوردهاند
وصل او چون باهمه رمزست و رازعشق جمله رمز و راز آوردهاند **
من جنون را بندهام از عقل دورچيست اين پندار هستيّ و غرور
ص: 1058 ميزنم طبل جنون در ملك عشقدور دور اي عقل از ما دور دور
رَو ز خاكت نور كن و از نور خاكپس در آب انداز و از خود كن عبور
پايبند شرع ماندستم دريغورنه كو اين شهر و كو من كو شهور؟ ..
**
ساقيا جامي كه من هم مست و هم ديوانهامعشق تو بادهست و من آن باده را پيمانهام
خانمان كردم خراب از مستي و ديوانگيمن كنون بيخانمان چون بوم در ويرانهام
از لب او چاشني دارد مگر اين مي كه منچند روزي شد كه مست افتاده در ميخانهام
راه عقل و عاقلي بگذار بر بيوهزنانساقيا جامي كه من در عاشقي مردانهام
عشق تو افسانهيي در گوش جان من دميدمن چنين مدهوش و هم ديوانه افسانهام
طعنه زد ديوانهيي، گفتا كه تو «مولا» نهايگفتم اين عشقست، عاري نيست گر «مولا» نهام
وصل او در عاقلي و عقل هرگز ره نيافتساقيا جامي كه من هم مست و هم ديوانهام **
هر مو بود زبان ز براي كلام عشقگوش است هر مسام براي پيام عشق
ما چون ز جسم خود برهِ دوست خاستيمدر گوش ما رسيد ز هرسو سلام عشق
در عشق باختيم دل و جان ولي هنوزشرمنده ميشويم كه گيريم نام عشق
در يك قدم ز هردو جهان پاك بگذرندمردان برآورند بهمّت چو گام عشق
بوم هوا خرابه شهوت كند مقرعنقاي همّت است كه پرّد ببام عشق
ز اقبال شاه عشق گذشتيم از دو كَونآزادِ هردو كَون ببايد غلام عشق
در بحر كَون عشق چو انداخت دام رامعدودْ جانِ چند فتاده بدام عشق
برهان چو هستي تو نهنگ عدم ببردمينوش چون نهنگان دريا بكام عشق
ص: 1059
58- جنيد شيرازي «1»
شيخ الاسلام معين الدين ابو القاسم جنيد بن محمود بن محمد عمري شيرازي، كه در شعر جنيد تخلّص ميكند، از كبار علما و وعّاظ شيراز در قرن هشتم هجري است. خاندان وي از خاندانهاي مشهور شيراز بود كه بسياري از علما و وعّاظ از آن برخاستند. شرح حال بيست و دو تن ز رجال اين خاندان در كتاب شدّ الازار آمده است. نسب اين خاندان به عمر بن الخطاب خليفه دوم ميرسيد و بهمين سبب افراد اين خاندان در نسبت خود عناوين «عمري عدوي ربعي قرشي» را ميافزودهاند «2». غالب بزرگان اين خاندان از زمره مذكّران و واعظان شيراز و داراي مراتب بلند در مقامات علمي و عرفاني و در نظر خلق متحلّي بزيور حرمت و عزّت بودهاند. نخستين كسي ازين خاندان كه بشيراز رفت و
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* ديوان جنيد شيرازي و مقدمه آن بقلم مرحوم مغفور سعيد نفيسي استاد فقيد دانشگاه تهران
* كشف الظنون حاجي خليفه چاپ تركيه ج 2، 1943 ميلادي بند 1028
* آثار عجم از مرحوم فرصت الدوله شيرازي، بمبئي 1314، ص 464
* مقدمه شد الازار بتصحيح مرحوم محمد قزويني و مرحوم عباس اقبال آشتياني، تهران 1328 شمسي و مواردي از متن آن كتاب كه در فهرست آن نشان داده شده است.
(2)- عدوي منسوب است بقبيله بني عدي بن كعب كه شعبهيي از قريش بود و عمر بدان قبيله انتساب داشت. ربعي به ربيعه نامي كه از اخلاف عمر بوده و نسب خاندان مذكور بدو ميرسيده است. اين خاندان از باب سكونت اغلب افراد آن در «باغ نو» از محلات قديم شيراز به «باغنوي» هم مشهور بوده است. رجوع شود به: شد الازار، تهران 1328 حاشيه ص 183.
ص: 1060
متوطن شد زين الدين مظفّر بن روزبهان (متوفي بسال 603) جدّ پنجم جنيد است كه ترجمه حالش در شدّ الازار (شماره 162 ص 227 از نسخه چاپي) ذكر شده است.
وي در جامع عتيق شيراز مجلس وعظ دائر كرد و اين مجلس براي اعقابش باقي ماند چنانكه جنيد هم بوعظ و تذكير خود در آن مسجد اشارهيي در اشعار خويش دارد «1». جنيد در شرححال همين زين الدين مظفّر، نياي خويش، او را از اولاد عمر بن الخطّاب ذكر كرده است.
وفات جنيد بعد از سال 791 و گويا قريب بهمان تاريخ اتّفاق افتاد. سال مذكور مؤخّرترين تاريخي است كه چندبار در كتاب شدّ الازار تأليف جنيد آمده و ظاهرا سال اتمام آن كتاب نيز بوده است. مهمترين اثر جنيد همين كتابست كه او آنرا در ذكر مزارات شيراز در هفت قسمت (هر قسمت موسوم است به «نوبت») بزبان عربي تأليف كرده و شدّ الازار في حطّ الاوزار عن زوّار المزار ناميده است. مقصود از تأليف اين كتاب آن بود كه راهنمايي براي زيارت مقابر بزرگاني كه در گورستانهاي شيراز مدفون بودهاند ترتيب داده شود. پس مؤلّف گورستانها و مواضع زيارت را به هفت دسته منحصر كرده است تا زيارتكننده هريك را در يك نوبت از هفت نوبت هفته زيارت كند و درين هفت نوبت ترجمه 315 تن از معاريف شيراز كه آخرين آنان سعدي شيرازي است با سنين وفاتشان ذكر شده. اين كتاب از حيث اشتمال بر مطالب ذيقيمت در تاريخ رجال و آثار آنان، از جمله كتابهاي بسيار معتبر و مهم است زيرا مؤلّف آن در تهيّه مطالب خود از كتابها و يا از اطلاعات محلّي متقني استفاده كرده است كه در صورت فقدان آنها بسي از اطّلاعات ما درباره رجال بزرگ فارس ناقص ميماند.
كتاب شدّ الازار را پسر جنيد شيرازي يعني عيسي بخواهش يكي از دوستان كه شاگرد پدرش بود بفارسي ترجمه كرد و آنرا «ملتمس الاحبّاء خالصا من الرّيا» ناميده است
______________________________
(1)-:
دو منصبند كه با يكدگر نيايد راستمقام عاشقي و وعظ پيشگاه عتيق
ص: 1061
و اين همانست كه به «هزار مزار» يا «هزار و يك مزار» اشتهار يافته و بطبع نيز رسيده است «1».
ديوان اشعار جنيد شيرازي آنقدر كه در دستست، و بهمت استاد فقيد سعيد نفيسي رحمة اللّه عليه جمعآوري و طبع شده، يكهزار و پنجاه بيت دارد و مشتمل است بر قصايد و غزلهايي در ذكر معاني عرفاني و تحقيق و زهد و وعظ. غالب اين اشعار از حيث لفظ و معني غني و گاه جدّا منتخب و زيباست و از آنجمله است:
من نه امروز خراباتيم و عاشق و مستكه چنين عاشق و مست آمدم از روز الَست
آن حريفم كه گرم سر برود در ره عشقپاي بفشارم و بر عشق نيفشانم دست
روزي از خانه ببازار روم با دف و چنگتا همه خلق بدانند كه قّلاشم و مست
نام من زشت شد اي خواجه هم از اول كارچه توان كرد كه اين شيشه در افتاد و شكست
دلق سالوس كه يك بار ز دوش افگندمبدو صد رشته دگربار بمن نتوان بست
تا زمستان تو غوغاي صبوحي برخاستزاهد از صومعه در كوي خرابات نشست
زاهد دون ز كجا صحبت مستان ز كجالايق منصب عالي نبود همّت پست
در پي صومعه و بند ريا بود جنيدساكن كوي مغان گشت و از آن بند بجست **
ملك كونين بآوازه نامي نرسدكام عالم ببر آوردن كامي نرسد
گر تو صد باديه هردم بريا قطع كنيدر ره كعبه اخلاص بگامي نرسد
تا گدايي نكني در رَهِ خمخانه عشقاندرين بزم ترا دست بجامي نرسد
تا سَرِ كوي تو پرزحمت اغيار بودبتو پنهان ز بَرِ يار پيامي نرسد
طالب زاويه مجذوب نگردد هيهاتسالك از نام مجرّد بمقامي نرسد
______________________________
(1)- در ذيل اين مقال لازمست گفته شود كه اين معين الدين جنيد شيرازي را نبايد با صدر الدين جنيد شيرازي نواده نجيب الدين علي بن بزغش شيرازي متوفي بسال 791 اشتباه كرد كه ترجمه احوالش در شد الازار آمده و بايد بدانجا مراجعه نمود.
ص: 1062 گرنه استاد خرد مرشد راه تو شوددلت از منزل آن ره بمرامي نرسد
لاف آزادي و مردي ز تو چون آيد راستكه ز خوان تو گدايي بنظامي نرسد
تا دلت ز آتش انديشه نسوزد چون عودهرگز از عطر تو بويي بمشامي نرسد
چون جنيد از سخنت شامل حكمت باشدمدعي را بحديث تو كلامي نرسد **
روز ازل كه از تن خاكي اثر نبودجان را بجز هواي تو كار دگر نبود
خاص از براي عشق تو در عالم آمدمور نه مرا ز كوي تو عزم سفر نبود
اوّل توام ز خويش خبر دادي ار نه منبودم بحالتي كه ز خويشم خبر نبود
در كاينات اگرچه نظر كردم از هوسحقّا كه جز جمال توام در نظر نبود
گفتم درين طريق بجايي رسم وليهرجانبي كه رفتم ازو ره بدر نبود
در كار عشق او دل و جانم ز دست رفتدل خود نداشت قدري و جان را خطر نبود
در چارسوي عشق دويدم بهيچ وجهآنجا رواج تقوي و علم و هنر نبود
دل خواست تا بحضرت او تحفهيي بردبا او جز آب ديده و سوز جگر نبود
پنداشت جان كه ناله او كارگر شودواحسرتا كه ناله او كارگر نبود
كي محرم حريم وصالش شود كسيكاو را بر آستانه مجال گذر نبود
از سر بدار دست كه در بارگاه عشقآنكس نهاد پاي كه در بندِ سر نبود
از دولت وصال تو محروم شد جنيدبيچاره را ز بخت نصيبي دگر نبود **
بحقارت منگر در من مسكين فقيركه غني را نبود چاره ز درويش حقير
سلطنت را چه تفاخر كه متاعيست قليلحبّذا مملكت فقر كه ملكيست كثير
گرچه خاكست مرا بستر و خشتم بالينبچنين ملك ندارم هوس جاه و سرير
تا بصحراي فراغت زدهام خيمه انسعار دارم ز سراپرده سلطان و وزير
بيت احزان من و دود چراغ و شب فقرصدر ايوان تو و مجمره عود و عبير
ص: 1063 تو و ديباي منقّش من و اين كهنه گليمكه مرا دوخت پلاس آنكه ترا دوخت حرير
بر جنيد ار نكني چشم عنايت چه عجبپادشاهان جهان را چه غم از حال فقير **
شوريدهحال را خبر عاقلان مپرسآن را كه غرق گشت خبر از كران مپرس
از ما بپرس هرچه تواني ز نيك و بدالّا حديث توبه و تقوي كز آن مپرس
رويش ببين و از مه تابان مكن حديثلعلش ببوس و از شكرستان نشان مپرس
با زلف او حكايت مشك ختن مگويبالطف او روايت آب روان مپرس
عقل از درون پرده چه داند حديث عشقحال حريم پادشه از پاسبان مپرس
اسرار عشق او كه ندانند هركسيگر اهل دانشي ز سَرِ امتحان مپرس
ميپرسيم كه چيست تمنّاي تو ز منچون واقفي چه حاجت شرح و بيان مپرس
پير ستمكشيده شناسد حديث منشرح جفا و جور جهان از جوان مپرس
آن بود آه سينه كه راه نفس گرفتدر دل غمي كه ميگذرانم نهان مپرس
بگذار خويش را چو بوصلش رسي جنيدره يافتي بكوي يقين از گمان مپرس **
گر من ز سرّ عشق تو رمزي بيان كنمسيلاب خون ز ديده مردم روان كنم
عارف هزار نعره برآرد ز بيخوديگر شمّهيي ز شرح جمالت بيان كنم
گر بر درت مجال گدايي بود مراحاشا كه التفات بملك جهان كنم
گر تاج و تخت كسري و خاقان مرا دهنددريوزه نيم شب هم ازين آستان كنم
يارب نشان ز محمل يارم كه ميدهدتا جان خويش در قدم ساربان كنم
گشتم در آرزوي كنار تو همچو مويباشد كه دست با كمرت در ميان كنم
مشكين شود مشام دل از بوي زلف اوچون ياد آن كلاله عنبرفشان كنم
آب حيات رشك برد بر حديث منگر من روايت سخني ز آن دهان كنم
تا در جهان بعشق تو نامي برآورمهمچون جنيد نام تو ورد زبان كنم
ص: 1064
59- حافظ «1»
خواجه شمس الدين محمّد بن محمّد بن محمّد حافظ شيرازي يكي از بزرگترين
______________________________
(1)- درباره حافظ مقالات و تحقيقات و كتابهاي متعدد نوشتهاند و حتي عدهيي از معاصران آثار و افكارش را بصورتهاي گوناگون تحليل كرده و گاه درباره سخنانش بتوجيهات و تأويلات خاص، كه برخي از آنها بيشتر نماينده افكار و عقايد نويسندگان آنهاست تا خود حافظ، پرداختهاند. ذكر همه آن گفتارها و دفترها درينجا ميسر نيست و اما از ميان منابع متعدد قديم و متأخر ملاحظه مآخذ ذيل توصيه ميشود:
* مقدمه محمد گلندام جامع ديوان حافظ بر ديوان او (چاپ مرحوم ميرزا محمد خان قزويني)
* كشف الظنون حاج خليفه در ذيل عنوان «ديوان حافظ»
* هفت اقليم امين احمد رازي چاپ تهران، ج 1، ص 211
* نفحات الانس جامي چاپ تهران، ص 614
* آتشكده آذر چاپ بمبئي، ص 265
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 338- 344.
* تذكره ميخانه چاپ تهران از ص 84 تا 93
* رياض العارفين هدايت ص 186- 188
* شعر العجم شبلي نعماني (ترجمه فخر داعي)، ج 2، ص 165- 245
* مرآة الخيال ص 51
* مجمل فصيحي ذيل حوادث 792
* بهارستان سخن ص 336- 343
* حبيب السير چاپ تهران، ج 3، ص 315-
ص: 1065
شاعران نغزگوي ايران و از اعاظم گويندگان جهان و از «اكابر گردنكشان نظم» «1» فارسي است. در نسخهيي از اسكندرنامه و هشت بهشت و خسرو و شيرين امير خسرو دهلوي كه بترتيب در بيست و چهارم صفر و ششم ربيع الآخر و سيزدهم جمادي الاولي سال 756 هجري بخط شيرين و پخته اين استاد بزرگ سخن استنساخ شده است، كاتب خود را همهجا «محمد بن محمد بن محمد الملقّب بشمس الحافظ الشيرازي» معرّفي كرده «2» و در اشعار خود «حافظ» تخلّص نموده است. در غالب مآخذ نام پدرش را «بهاء الدين» نوشتهاند و ممكن است «بهاء الدين» علي الرّسم لقب او بوده باشد. محمد گلندام نخستين جامع ديوان حافظ و دوست و همدرس او نام و عناوين وي را چنين ميآورد: «مولانا الاعظم، المرحوم الشهيد «3»، مفخر العلماء، استاد نحارير الادبا، شمس الملّة و الدين محمّد الحافظ الشيرازي» «4».
______________________________
- از صفحه پيش
* طرائق الحقايق ج 2، ص 305
* مجالس المؤمنين ص 294
* تاريخ فرشته چاپ هند، ج 1، ص 576
* لطائف الطوائف چاپ تهران، ص 223
* مآخذ ديگري كه در ذيل صحايف همين گفتار ذكر شده است
(1)- اين تعبير مأخوذست از كلام انوري كه گويند در تعريض بمعزي گفته بود:
«كس دانم از اكابر گردنكشان نظم- كو را صريح خون دو ديوان بگردنست»
(2)- اين نسخه از اشعار امير خسرو دهلوي در كتابخانه فرهنگستان علوم ازبكستان تاشكند محفوظست.
(3)- معلوم نيست چرا گلندام عنوان «الشهيد» را براي حافظ آورده است.
(4)- نقل از كليات حافظ بتصحيح مرحوم ميرزا محمد خان قزويني و مرحوم دكتر قاسم غني، تهران، 1320، صفحه ق
ص: 1066
تذكرهنويسان نوشتهاند كه اجداد او اصلا از كوپاي (كوهپايه) اصفهان بودهاند و نياي او در ايّام حكومت اتابكان سلغري از آنجا بشيراز آمد و در همان شهر متوطّن شد.
و نيز چنين نوشتهاند كه پدرش «بهاء الدين محمّد» بازرگاني ميكرد، و مادرش از اهل كازرون و خانه ايشان در «دروازه كازرون شيراز» واقع بود.
ولادت حافظ در اوايل قرن هشتم هجري، حدود سال 727 هجري در شيراز اتفاق افتاد «1» و او بسال كوچكتر از برادران خود بود. بعد از مرگ بهاء الدين پسران او پراگنده شدند و شمس الدين محمد كه خردسال بود با مادر در شيراز ماند و روزگار آندو به تهيدستي ميگذشت. بهمين سبب حافظ همينكه بمرحله تمييز رسيد در نانوايي محلّه بخميرگيري مشغول شد تا آنكه عشق بتحصيل كمالات او را بمكتب خانه كشانيد و بتفصيلي كه در تذكره ميخانه آمده است وي چندگاهي ايّام را بين كسب معاش و آموختن سواد ميگذرانيد.
بعد ازين زندگاني حافظ تغيير كرد و او در جرگه طالبان علم درآمد و مجالس درس علما و ادباي زمان را در شيراز درك كرد و چنانكه محمّد گلندام معاصر و جامع ديوان حافظ ميگويد به تتبع و تفحّص در كتب اساسي علوم شرعي و ادبي از قبيل كشّاف زمخشري و مطالع الانظار قاضي بيضاوي و مفتاح العلوم سكّاكي و امثال آنها پرداخت و محمّد گلندام خود او را چندين بار در مجلس درس قوام الدين ابو البقا عبد اللّه بن محمود بن حسن اصفهاني شيرازي (م 772 هجري) مشهور به «ابن الفقيه نجم» عالم معروف بقراآت سبع و فقيه بزرگ عهد خود «2» ديده و غزلهاي سحّارش را در همان محفل علم و ادب شنيده بود.
______________________________
(1)- تاريخ وفات حافظ را چنانكه خواهيم ديد، در سال 792 نوشته و گفتهاند كه در آن هنگام شصت و پنج ساله بود (تذكره ميخانه ص 90) و در صورت صحت اين قول ولادت حافظ بايد در سال 726 اتفاق افتاده باشد.
(2)- درباره او رجوع كنيد بحاشيه ص 363 كتاب «از سعدي تا جامي» چاپ دوم و به «شد الازار في حط الاوزار عن زوار المزار» ص 84
ص: 1067
چنانكه از سخن محمد گلندام درين مورد برميآيد «1» حافظ در دو رشته از دانشهاي زمان يعني علوم شرعي و علوم ادبي كار ميكرد و چون استاد او قوام الدين خود عالم بقراآت سبع بود طبعا شاگرد هوشمندش در خدمت او بهمين درس اشتغال داشت و در حفظ قرآن باتوجه بقراآت چهاردهگانه (از شواذ و غير آن) ممارست ميكرد و ازينجاست كه خود در اشعار خويش چندين بار بدين اشتغال مداوم بكلام اللّه اشاره نموده است «2» و بنابر تصريح صاحبان تراجم اتّخاذ تخلّص «حافظ» نيز از همين اشتغال نشأت كرده است؛ و چون چنانكه ميدانيم تحصيل علوم ادبي عربي بعنوان مقدمه تحصيل علوم شرعي بوده است، طبعا حافظ بتحصيلات ادبي خود نيز توجه داشت و حتي بدين رشته از علوم اسلامي همان توجهي را مبذول مينمود كه بعلوم قرآني، و اين نكته نيز از قول محمد گلندام كه پيش ازين بدان اشاره كرديم صريحا دريافته ميشود.
شيراز در دورهيي كه حافظ تربيت ميشد، اگرچه وضع سياسي آرام و ثابتي نداشت، ليكن مركزي بزرگ از مراكز علمي و ادبي ايران و جهان اسلامي محسوب ميگرديد و اين نعمت را تدبير اتابكان سلغري فارس، بنحوي كه پيش ازين در ذكر «پناهگاههاي فرهنگ ايراني» مقارن حملات مغولان وصف كردهايم، براي شهر سعدي
______________________________
(1)- رجوع كنيد به ديوان حافظ چاپ مرحوم ميرزا محمد خان قزويني ص «قو- قز»
(2)-:
صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظهرچه كردم همه از دولت قرآن كردم *
عشقت رسد بفرياد ار خود بسان حافظقرآن ز بر بخواني با چارده روايت *
نديدم خوشتر از شعر تو حافظبقرآني كه اندر سينه داري *
ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكردلطائف حكما با كتاب قرآني
ص: 1068
و حافظ فراهم آورده بود. مطالعه مختصري در كتب مربوط بتاريخ شيراز و مزارات آن، از قبيل شدّ الازار جنيدي و شيراز نامه ابن ابي الخير زركوب، و نيز مطالعهيي در احوال پادشاهان آل سلغر و امرايي كه بعد از زوال دولت ايلخاني بر فارس حكومت داشتند (مانند آل اينجو و آل مظفّر)، اين حقيقت را بر ما ثابت ميكند. حافظ در چنين محيطي كه هنوز مجمع عالمان و اديبان و عارفان و شاعران بزرگ بود، تربيت علمي و ادبي مييافت و با ذكاوت ذاتي و استعداد فطري و تيزبيني شگفتانگيزي كه داشت ميراثخوار نهضت علمي و فكري خاصي ميشد كه پيش ازو در فارس فراهم آمد و اندكي بعد ازو به فترت گراييد.
از تفحّص در احوال و اقوال حافظ معلوم است كه او در اكتساب علوم شرعي يا ادبي قصد ارتزاق نداشت يعني بعد از تحصيل درين رشتهها بعنوان مدرّس و معلّم باقي نماند بلكه ورود در محافل ادبي و عرفاني و معاشرت با عرفا و شعرا و در همان حال تعهّد امور ديواني و «ملازمت شغل سلطان» و «وظيفه خواري» «1» و رفتن در ظلّ حمايت امرا و وزرا، هم مورد توجه و علاقه او بوده است.
حافظ از ميان امراي عهد خود، كه ستاره هريك چندگاهي ميدرخشيد و سپس دست زمان بجانب افولشان ميكشانيد، چند تن را در اشعار خود ستود و يا بمعاشرت و درك محضرشان اشاره كرد مانند ابو اسحق اينجو (مقتول بسال 758 ه) و شاه شجاع (م. 786 ه) و شاه منصور (م. 795 ه)، و در همانحال با پادشاهان ايلكاني (جلايريان) كه در بغداد حكومت داشتند نيز مرتبط بود و از آن ميان سلطان احمد بن شيخ اويس
______________________________
(1)-:
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميدوظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد و نيز رجوع كنيد به اشارهيي كه محمد گلندام به «ملازمت شغل سلطان» درباره حافظ كرده است. در بعضي نسخ بجاي اين عبارت «ملازمت بر تقوي و احسان» آمده است.
و اللّه اعلم.
ص: 1069
(784- 813 ه) را ستود؛ و از ميان رجال شيراز از خوان نعمت حاجي قوام الدين محمد صاحب عيار كلانتر شهر شيراز و وزير شاه شجاع (م 755 ه.)؛ و نيز حاجي قوام الدين حسن تمغاجي متوفي بسال 754 ه. متنعّم بود و از آندو در اشعار خود ياد ميكرد. و يكجا هم از سلطان غياث الدين بن سلطان سكندر فرمانرواي بنگال كه در سال 768 هجري بر تخت سلطنت بنگال جلوس كرده بود ياد نموده «1» و علت آن بود كه سلطان غياث الدين مذكور بنابر مشهور مصراعي را طرح كرد بدينگونه «ساقي حديث سرو و گل و لاله ميرود» و بحافظ فرستاد تا آنرا تمام كند و حافظ غزلي بمطلع ذيل بدو باز فرستاد:
ساقي حديث سرو و گل و لاله ميرودوين بحث با ثلاثه غسّاله ميرود و نام غياث الدين را هم چنانكه گفتيم در پايان آن غزل آورد. اين رسم يعني طرح مصراعي و خواستن اتمام قصيده يا غزل بر آن وزن و قافيه معمول بود و نظاير ديگري هم در تاريخ ادبيات ايران دارد.
در نوبتي ديگر، وقتي شهرت شاعرنوازي سلطان محمود دكني (780- 799 ه.) پسر علاء الدين حسن كانگو بهمني، و وزيرش مير فيض اللّه انجو بفارس رسيد حافظ راغب ديدار دكن گشت و چون اين خبر به مير فيض اللّه رسيد اسباب سفر او را فراهم آورد و پيغام داد «كه اگر باين حدود تشريف شريف ارزاني فرموده مملكت دكن را بوجود فيضبخش خويش رشك فردوس برين گردانند اهالي اين ديار شكر قدوم ميمنت لزوم بجاي آورده قرين حصول مطالب و مقاصد روانه شيراز خواهند كرد» «2». حافظ از شيراز به «هرموز» رفت و در كشتي محمود شاهي كه از دكن آمده بود نشست، «هنوز كشتي روانه نشده بود كه باد مخالف وزيده دريا بشورش درآمد، خواجه بيكبار از آن سفر متنفّر شده بياران گفت كه بعضي از دوستان را كه در هرموز ميباشند وداع
______________________________
(1)-:
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دينغافل مشو كه كار تو از ناله ميرود
(2)- تاريخ فرشته ج 1، ص 576
ص: 1070
نكردهام، ايشان را ديده در ساعت برميگردم!» «1» و بدين ترتيب خود را از بيم سفر دريا رهايي بخشيد و آنگاه اين غزل را به مير فيض اللّه انجو فرستاد و خود بشيراز رفت:
دمي باغم بسر بردن جهان يكسر نميارزدبمي بفروش دلق ما كزين بهتر نميارزد ...
معروفست كه چون مير فيض اللّه انجو اين غزل و داستان سفر ناتمام حافظ را بسمع محمود شاه رسانيد پادشاه فرمان داد هزار تنگه طلا بملا محمد قاسم مشهدي كه از فضلاي دولت بهمني دكن بود دهند تا امتعه هندي بخرد و براي حافظ برسم پيشكش ببرد.
يكبار ديگر حافظ از شيراز، يقينا بقصد انتجاع، بيزد كه در دست شعبهيي از شاهزادگان آل مظفّر بود، رفت ولي زود از اقامت در «زندان اسكندر» خسته شد و در غزلي «2» بازگشت خود را بفارس بدينگونه آرزو كرد:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفترخت بربندم و تا ملك سليمان بروم.
بدينگونه ملاحظه ميشود كه حافظ مانند هر گوينده متفكّري بگوشهگيري و تسليم خود بعوالم تخيّلات شاعرانه بيشتر علاقه داشت تا بسير و سياحتهاي طولاني؛ و غير از سفرهاي محقّق و محتمل مذكور باقي عمر را در شيراز بسر برد تا روح پاكش قرين ساكنان عالم بالا گشت.
تاريخ وفات حافظ را در قديمترين مأخذي كه درباره احوال او داريم، يعني در مقدمه محمد گلندام بر ديوان شاعر، در نسخ معتبر آن، سنه «اثني و تسعين و سبعمائه» (792 هجري) نوشتهاند مگر در كتبي از متأخرين مانند آتشكده آذر و رياض العارفين رضا قليخان هدايت و امثال آنكه تاريخ 791 را ذكر كردهاند و ظاهرا مستند آنها در ذكر اين تاريخ قطعهيي است كه در آخر غالب نسخ خطي جديد و يا چاپي ديوان حافظ
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 1، ص 576
(2)- بدين مطلع:
خرم آن روز كزين منزل ويران برومراحت جان طلبم وز پي جانان بروم
ص: 1071
ديده ميشود «1» و گويا از مقترحات متأخّرينست، و حال آنكه از قديمترين ماده تاريخ وفات او سال «792» حاصل ميشود و آن ماده تاريخي است كه محمد گلندام در مقدمه خود آورده و فصيح خوافي نيز آنرا با كسر كردن يك بيت نقل نموده و آنچنين است:
بسال باء و صاد و ذال ابجدز روز هجرت ميمون احمد
بسوي جنّت اعلي روان شدفريد عهد شمس الدين محمّد
بخاك پاك او چون برگذشتمنگه كردم صفا و نور مرقد چون ازين قول بگذريم ميرسيم بقول قاطبه مورخان قديم كه همگي تاريخ مذكور را سال 792 نوشتهاند مانند فصيح خوافي در حوادث همين سال، و جامي در نفحات- الانس، و غياث الدين خواند مير در حبيب السير و قاضي نور اللّه ششتري در مجالس المؤمنين و حاجي خليفه در كشف الظنون؛ و ازين ميان فصيح خوافي مانند محمد گلندام معاصر حافظست منتهي بسال بسي جوانتر ازو (زيرا در سال 777 يعني پانزده سال پيش از وفات حافظ ولادت يافت). با اين تحقيق بطلان قول دولتشاه سمرقندي نيز كه واقعه مذكور را بسال 794 منسوب داشته است، روشن ميشود. مدفن او در شيرازست و اين سخن مورد تصديق متقدمين و متأخرين همگي است و در آن بحثي نيست.
بنابر اطلاع محدودي كه از زندگاني خانوادگي حافظ داريم او زن و فرزندان داشت. درباره عشق او بدختري «شاخ نبات» نام افسانهايي رايجست، و بنابر همان داستانها حافظ آن دختر را بعقد مزاوجت درآورد؛ درست يا نادرست، حافظ در اشعار خود يكجا از فقدان محبوبي در سال 764 سخن ميگويد و اين تاريخ با سي و هشت سالگي شاعر مصادف بوده است؛ و ضمنا چندبار در اشعار حافظ باز ميخوريم باشاراتي كه بمرگ
______________________________
(1)-:
چراغ اهل معني خواجه حافظكه شمعي بود از نور تجلي
چو در خاك مصلي ساخت منزلبجو تاريخش از «خاك مصلي» (- 791)
ص: 1072
فرزند خود دارد و از آنجمله است اين دو بيت:
دلا ديدي كه آن فرزانه فرزندچه ديد اندر خم اين طاقِ رنگين
بجاي لوح سيمين در كنارشفلك بر سر نهادش لوح سنگين و نيز غزليست بدين شرح:
بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كردبادِ غيرت بصدش خار پريشان دل كرد
طوطيي را بخيال شكري دل خوش بودناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد
قرة العين من آن ميوه دل يادش بادكه خود آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
... آه و فرياد كه از چشم حسود مه و چرخدر لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد و ماده تاريخ ذيل گويا تاريخ فوت آن قرة العين و ميوه دل حافظ را معلوم ميكند:
صباح جمعه بد و سادس ربيع نخستكه از دلم رخ آن ماهروي شد زائل
بسال هفصد و شصت و چهار از هجرتچو آب گشت بمن حل حكايت مشكل
دريغ و درد و تأسف كجا دهد سوديكنون كه عمر به بازيچه رفت بيحاصل حافظ چنانكه گفتهام مردي بود اديب، عالم بعلوم ادبي و شرعي و مطلع از دقايق حكمت و حقايق عرفان، و بالاتر از همه اينها استعداد خارق العاده فطري او بوي مجال تفكّرات طولاني همراه با تخيّلات بسيار باريك شاعرانه ميداد و او جميع اين عطاياي ربّاني را باذوق لطيف و كلام دلپذير استادانه خود درميآميخت و از آن ميان شاهكارهاي بيبديل خود را بصورت غزلهاي عالي كه هر مقلّدي را بزانو درميآورد، بوجود ميآورد.
مطالعه حافظ، علاوهبر مواردي كه گفتهايم، در ادب فارسي و مخصوصا در ديوانهاي شاعران پارسيگوي بسيار وسيع بود و او كمتر شاه بيت و شاه غزلي را در زبان پارسي بيجواب گذارده است، بهترين غزلهاي مولوي و كمال و سعدي و همام و اوحدي و خواجو و نظاير اين استادان بزرگ، و يا بهترين ابيات آنان مورد استقبال حافظ و جوابگويي او قرار
ص: 1073
گرفته و درين نبردآزمايي طولاني هيچگاه و صمت شكست بر جبين اشعار آبدارش ننشسته، و بدين ترتيب سخن حافظ از جانبي متضمّن افكار عميق حكمي و عرفاني و از جانبي ديگر همراه با مضامين زيبا و باريك شاعرانه و عواطفي است كه گاه حدّت بسيار دارد، امّا كلام او در همه موارد منتخب و برگزيده و مزيّن بانواع تزيينات مطبوع و مقرون بذوق و شامل كلماتي است كه هريك بحساب دقيق انتخاب و بجاي خود گذارده شده و پيش و پس كردن آنها مايه تباهي كلام خواهد شد و با اين تفصيل سخن حافظ حاوي همه شرايطي است كه در كلام مولوي و سعدي و خسرو دهلوي و حسن دهلوي و سلمان و خواجو و همعصران اين دو شاعر اخير الذكر ملاحظه ميكنيم، باضافه نحوه خاصّ تفكّر او.
علّت آنكه حافظ را دنبالهرو خواجو در شعر معرّفي ميكنند «1» آنست كه وي در مدت توقف خواجو در شيراز، با آن شاعر محشور بوده و از خدمت او مستفيد گرديده است. چنانكه ميدانيم ديوان خواجو بنابر ادوار عمر و شاعري او بدو قسمت متمايز «صنايع الكمال» و «بدايع الجمال» منقسم گرديده است. پختهترين غزلهاي خواجو را بايد در قسمت اخير يعني در بدايع الجمال جستجو كرد. اين غزلها در مقام مقايسه با غزلهاي متعدد خواجو در صنايع الكمال تحوّل بزرگ سبك خواجو را در غزل و رها كردن شيوه متقدمين در كيفيت خلق مضامين نشان ميدهد. در غزلهاي بدايع الجمال تفكّرات عرفاني و حكمي در عبارات غزلهاي عاشقانه گنجانيده شده است و بهمين سبب در آنها كمتر از سوز و ساز عاشقان و راز و نياز آنان اثر ميبينيم و برعكس با عارفي پخته روباروييم كه نقاوه انديشههاي خانقاهي و مدرسهيي را در عبارات شاعرانه بيان ميكند. غالب اين غزلها بنظر من در شيراز ساخته شد، زيرا اواخر عمر خواجو چنانكه ميدانيم بيشتر در آن شهر سپري شده و معاشرت حافظ با خواجو و شايد استفاده لسان الغيب از محضر آن استاد در همين مدت جامه عمل پوشيده و مسلما همين معاشرتها و استفادتها موجب تأثير
______________________________
(1)-:
استاد غزل سعدي است نزد همهكس امادارد سخن حافظ طرز غزل خواجو
ص: 1074
عميق شيوه غزلهاي بدايع الجمال خواجو در حافظ شده و او را باستقبالهاي پياپي از آنها برانگيخته است.
تأثّر حافظ از شيوه خواجو در غزلهاي بدايع الجمال بسيار شديد است، نه تنها شاعر شيرازي كار خود را درين مورد باستقبال و نظيرهگويي منحصر نساخته بلكه در بسياري از موارد كلمات و مصراعها و بيتهاي خواجو را نيز بوام گرفته و بااندك تغيير در غزلهاي خود آورده است «1» مثلا باين چند مورد معدود توجه كنيد:
خواجو گفته است:
گر شديم از باده بدنامِ جهان تدبير چيستاينچنين رفتست از روز ازل تقدير ما و حافظ گويد:
در خرابات مغان ما نيز همدستان شويمكاين چنين رفته است از روز ازل تقدير ما خواجو گفته است:
ايا صبا خبري كن مرا از آنكه تو دانيبدان زمين گذري كن در آن زمان كه تو داني و حافظ گويد:
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو دانيگذر بكوي فلان كن در آن زمان كه تو داني خواجو گفته است:
برو اي خواجه كه صبرم بدوا فرماييكاين نه درديست كه درمان بپذيرد ز حكيم و حافظ گفته است:
فكر بهبود خود اي دل ز دري ديگر كندرد عاشق نشود به بمداواي حكيم خواجو گفته است:
______________________________
(1)- فاضل محترم آقاي احمد سهيلي خوانساري در مقدمه ديوان اشعار خواجو از ص 47 تا 55 موارد متعدد از استقبالها و اقتباسهاي حافظ را از غزلهاي خواجو نشان داده است.
بدانجا مراجعه شود. و نيز نظير اين تتبع را در سخن شبلي نعماني ميبينيم. رجوع كنيد به شعر العجم ترجمه مرحوم فخر داعي گيلاني، ج 2، تهران 1327 ص 186 ببعد.
ص: 1075 خرّم آن روز كه از خطّه كرمان برومدل و جان داده ز دست از پي جانان بروم و حافظ گويد:
خرّم آن روز كزين منزل ويران برومراحت جان طلبم وز پي جانان بروم خواجو گفته است:
دل صنوبريم همچو بيد ميلرزدز بيم درد فراق تو اي صنوبرِ دل و حافظ گويد:
دل صنوبريم همچو بيد لرزانستز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست خواجو گفته است:
تا ببينند مگر نور تجلّي جمالهمچو موسي ارِنيگوي بميقات آيند و حافظ گويد:
باتو آن عهد كه در وادي ايمن بستيمهمچو موسي ارِنيگوي بميقات بريم نظاير اين ابيات و عبارات خواجو كه در اشعار حافظ تكرار شده باشد باز هم در ديوان او يافته ميشود و اين غير از استقبالهاي متعدّديست كه حافظ از خواجو كرد؛ و اين شواهد حقيقت دعوي ما را در تأثّر حافظ از خواجو بآساني بسيار ثابت ميكند و بيهوده نيست كه از قديم بازگفتهاند كه «دارد سخن حافظ طرز غزل خواجو».
امّا همچنانكه گفتهام استقبال و استقراض حافظ از ديگر استادان غزل خاصه مولوي و سعدي و سلمان و كمال و حتّي نزاري قهستاني هم كم نيست و اين نشان ميدهد كه استاد بزرگ شيراز ضمن مطالعات و تفحّصات ممتدّ خويش در آثار استادان بزرگ مقدّم هميشه بسراغ مشهورترين و خوشوزنترين غزلها و قصايد ميرفت و آنها را جواب ميگفت و گاه نيز سخنان مشهور گذشتگان را تضمين مينمود:
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي «1» دهيمكاز نسيمش «بوي جوي موليان آيد همي» «2»
______________________________
(1)- ترك سمرقندي علاوهبر اشاره بمعشوق، ايهامي به رودكي سمرقندي نيز دارد.
(2)- از مطلع قصيده معروف رودكي، و دنباله آن چنين است:
«ياد يار مهربان آيد همي» ص: 1076
**
ور باورت نميكند از بنده اين حديثاز گفته كمال دليلي بياورم
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهرآن مهر بر كه افگنم آن دل كجا برم «1» كمال الدين اسمعيل در قصيدهيي گفته است:
بگويم و نكند رخنه در مسلمانيتويي كه نيست ترا در همه جهان ثاني
كدام پايه در انديشه نصب شايد كردكه در مدارج رفعت نه برتر از آني و حافظ گفته است:
بيار باده رنگين كه يك حكايت راستبگويم و نكند رخنه در مسلماني ...
كدام پايه تعظيم نصب شايد كردكه در مدارج «2» فكرت نه برتر از آني «3» نزاري قهستاني گفته است: «4»
باد بهار ميوزد باده خوشگوار كوبوي بنفشه ميدهد ساقي گلعذار كو و حافظ گويد:
گلبن عيش ميدمد ساقي گلعذار كوباد بهار ميوزد باده خوشگوار كو نزاري گفته است:
اي آفت جان ترك و تازيكبيخواب و خور از تو دور و نزديك
______________________________
(1)- شعر از كمال نيست بلكه از مسعود سعدست و كمال خود آنرا در قصيدهيي تضمين كرده است. رجوع شود به مقدمه ديوان كمال الدين اسمعيل بتصحيح آقاي دكتر بحر العلومي، تهران 1348 ص هفتاد و نه- هشتاد.
(2)- در پارهيي از نسخ: مسالك؛ و مسلم است كه ايراد «پايه» يعني پله نردبان براي «مسالك» درست نيست.
(3)- رجوع كنيد به مقدمه ديوان كمال الدين اسمعيل بتصحيح آقاي دكتر بحر العلومي
(4)- درباره تتبع عدهيي از غزلها و مضامين نزاري بوسيله حافظ رجوع كنيد بمقدمه آقاي دكتر مجتهدزاده بر ديوان نزاري قهستاني (خطي).
ص: 1077
و حافظ گويد:
اي بسته كمر ز دور و نزديكبر خون تمام ترك و تاجيك نزاري گفته است:
يار با ما نه چنان بود كه هربار دگرترك ما كرد، گرفتست مگر يار دگر و حافظ گويد:
گر بود عمر بميخانه روم باردگربجز از خدمت رندان نكنم كار دگر و همچنين در موارد ديگر كه حافظ غزلهاي خوب نزاري را پاسخ گفته است.
و امّا تأثير اشعار سلمان در حافظ داستاني ديگر دارد، و بحدّي شديدست كه بپايه تأثير اشعار خواجو در حافظ نزديك ميگردد. علّت اين تأثير آنست كه سلمان هم مانند خواجو همعصري از معاصران حافظ است كه احراز استادي او بر ظهور حافظ در شعر تقدّم داشته و مسلّما از جمله مشاهيري بود كه چون حافظ در جواني آهنگ شاعري كرد ميبايست او را مانند خواجو سرمشق كار خود قرار دهد و بهمين سبب است كه حافظ از حيث شيوه بيان در بسياري از موارد خيلي بسبك سخن سلمان در غزلهايش نزديك ميشود تابجايي كه چند غزل از غزلهاي سلمان در ديوان حافظ وارد شده است «1» و با تتبّع در ديوان ايندو استاد بمواردي برميخوريم كه از كثرت مشابهت سخن آندو، چه در معني و چه در لفظ، متحيّر ميشويم. سلمان گفته است:
در ازل عكس لب لعل تو در جام افتادعاشق سوخته دل در طمع خام افتاد و حافظ ميگويد:
عكس روي تو چو در آينه جام افتادعارف از خنده مي در طمع خام افتاد سلمان گفته است:
جام نمّام ز نُقل لب تو نَقلي كردراز سربسته خُم در دهن عام افتاد
______________________________
(1)- درين باب رجوع شود بمقدمه ديوان سلمان ساوجي بتصحيح آقاي اوستا، ص 61- 64
ص: 1078
و حافظ ميگويد:
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريدكز كجا سرّ غمش در دهن عام افتاد سلمان گفته است:
اي دل سرگشته دور غم نماند پايدارگر غمي پيش آيدت هم بگذرد آن غم مخور و حافظ ميگويد:
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكنوين سَرِ شوريده باز آيد بسامان غم مخور و ازينگونه موارد در ديوان دو استاد چندين بار ميتوان يافت.
پاسخها و استقبالهاي حافظ از سعدي و همچنين از غزلهاي مولوي متعدّدست و فرصت نقل همه آنها درينجا نيست زيرا اين كار بتسويد اوراق متعدّد كشيده ميشود «1»؛ و بهرحال بهمان تفصيل كه گفتهام حافظ ضمن تتبّع آثار استادان مقدّم بر خود بهترين غزلها يا ابيات يا مضامين آنان را تقليد ميكرده و آنها را جواب ميگفته، و در نتيجه تأثّري كه از آنها مييافته گاه تقريبا بيت يا مصراعي را بااندك تغيير نقل مينموده است، منتهي ديوان او بقدري از ابيات بلند و شاه غزلها و مضامين نو و تعبيرات عالي پر است كه اين تقليدها و تأثرها در ميان آنها گم و ناچيز مينمايد. علاوهبراين علوّ مرتبه او در تفكّرات عالي حكمي و عرفاني و قدرتي كه در بيان آنها بموجزترين و آراستهترين و فصيحترين و خوشآهنگترين عبارات داشته وي را با همه اين تأثّرات در فوق بسياري از شاعران گذشته قرار داده و ديوانش را مقبول خاصّ و عام ساخته است: و اگر شيخ اجل سعدي را كه مضامين عاشقانه پرتأثير و بلاغت معجزهآساي او عالمي خاصّ خود دارد، كنار بگذاريم حافظ در غالب استقبالها و اقتباسها و نظيرهگوئيهاي خود بر شاعران سابق برتري يافته و تركيبات نو و آهنگدار او و زبان فصيح و توانايي بينظيرش در بيان معاني دشوار در بهترين هيأت
______________________________
(1)- دوست فاضلم آقاي دكتر سادات ناصري در رساله مفصلي موارد متعدد استقبال حافظ را از غزلها و مضامين و عبارات مولوي در غزلهاي او (ديوان كبير) نشان داده است و اميدست كه بطبع آن توفيق يابد.
ص: 1079
او را بر همه كساني كه ديوانشان را تتبّع ميكرده برتري و رجحان داده است؛ و گذشته ازين سنخ گفتار و تفكّراتش بحدّي در شعر فارسي تازه بود كه هيچيك از آن تقليدها و استقبالها اثري در كار او نداشت.
اين نكته را نبايد فراموش كرد كه عهد حافظ با آخرين مراحل تحوّل زبان فارسي و نيز واپسين مدارج تحوّلات فرهنگ اسلامي ايران مصادف بوده و ازينروي زبان و انديشه او در مقام مقايسه با استادان پيش از وي بما نزديكتر و دلهاي ما با آنها مأنوستر است. اينست كه ما حافظ را خيلي زيادتر از شعراي خراسان و عراق درك ميكنيم و سخن او را بآساني بيشتري درمييابيم و طبعا بيشتر ميپسنديم، خاصّه كه او علاوه بر همه اينها در سخنوري سحّاري بيبديل است و شنونده را باآهنگ تركيبات لطيف و در همانحال پرطنين خود مسحور ميكند و خواه و ناخواه بدنبال خود ميكشاند.
از اختصاصات كلام حافظ آنست كه او معاني دقيق عرفاني و حكمي، و حاصل تخيّلات لطيف و تفكّرات دقيق خود را در موجزترين كلام، و در همانحال در روشنترين و صحيحترين آنها بيان كرده است. بعبارت ديگر او در هر بيت و گاه در هر مصراعي نكتهيي دقيق دارد كه از آن به «مضمون» تعبير ميكنيم. اين شيوه سخنوري البته در شعر فارسي تازه نبود ولي حافظ تكميلكننده و درآورنده آن بپسنديدهترين وجه و مطبوعترين صورتست، و موفقيتي كه درين راه براي او حاصل گرديد باعث شد كه بعد ازو شاعران در پيروي از شيوه او در آفرينش «نكتهها» ي دقيق و ايراد «مضامين» باريك و گنجانيدن آنها در موجزترين عبارات، كه از يك بيت و گاه از يك مصراع تجاوز نكند، مبالغه نمايند و همين شيوه است كه رفته رفته بشيوع سبك معروف به «هندي» منجر گرديد.
نكته ديگري كه ذكر آن هنگام بيان اختصاصات شعر حافظ لازمست، توجّه خاصّ اوست بايراد صنايع مختلف لفظي و معنوي در ابيات خود و اين توجه بحدّيست كه كمتر بيت از ابيات حافظ را ميتوان خالي از نقش و نگار صنايع يافت منتهي وي بحدّي در سخن نيرومند و در استخدام الفاظ توانا و در بكار بردن صنعتها چيرهدست است كه
ص: 1080
«صنعت» در «سهولت» سخن او اثري ندارد و بعبارت ديگر نقشهاي صنايع در پرتو الفاظ عذب و سهل و روان و بسيار استادانه او از جلوه باز ميماند و ميدان را به «سهولت» و «جزالت» ميسپارد تا بدانجا كه خواننده در بادي امر متوجه مصنوع بودن سخن حافظ نميشود و اين حال در اشعار استادان بزرگ ديگري مانند فردوسي و سعدي نيز مشهودست.
حافظ مانند شاعران بزرگ ديگر ايران، هم در ايام حيات خود شهرت يافته و بسرعت در اقاصي بلاد ايران و حتي در ميان پارسيگويان كشورهاي ديگر مقبول سخن شناسان گرديده بود و خود نيز براين امر وقوف داشته است آنجا كه گفته:
بشعر حافظ شيراز ميگويند و ميخندندسيه چشمان كشميري و تركان سمرقندي *
حافظ حديث سحر فريب خوشت رسيدتا حدّ مصر و چين و باطراف روم و ري گفتار محمد گلندام، دوست و معاصر و همدرس لسان الغيب شيراز كه درباره پايه اين شاعر بزرگ در سخنوري نگاشته است مبيّن اين گفتارست. مقدمه گلندام شاعر و نويسنده معاصر حافظ، بر ديوان او، كه خود از نمونهاي زيباي نثر مصنوع فارسي است، از مقام بلند و مرتبه رفيع حافظ در ميان همعصرانش صحبت ميدارد. گلندام حافظ را درين مقدمه «مولانا الاعظم» و «مفخر العلماء» و «استاد نحارير الادبا» مينامد و اين عناوين و نعوت تنها براي مردمان عالم و اديبان بزرگ نامآور ميتوانست بكار رود، خاصّه كه نويسنده آنها را بعد از مرگ حافظ، و بيتوقّع منافع دنياوي، بقلم آورده است.
وي درباره سخن حافظ اين عبارت را بكار ميبرد: «اشعار آبدارش رشك چشمه حيوان و بنات افكارش غيرت حور و ولدان است، ابيات دلاويزش ناسخ سخنان سحبان و منشآت لطفآميزش منسي احسان حسّان»؛ و از اين عبارت بآساني ميتوان نظر سخنشناسان عهد شاعر را درباره وي دريافت. منظور ما درينجا نقل همه سخنان گلندام نيست ولي نقل اين قسمت را درباره رواج سريع اشعار حافظ، هم در عهد و زمان او، لازم ميدانيم كه گفته است: «لاجرم رواحل غزلهاي جهانگيرش در ادني
ص: 1081
مدّتي باقصاي تركستان و هندوستان رسيده و قوافل سخنهاي دلپذيرش در اقلّ زماني باطراف و اكناف عراقين و آذربايجان كشيده ... سماع صوفيان بيغزل شورانگيز او گرم نشدي و مجلس ميپرستان بينقل سخن ذوقآميز او رونق نيافتي» و نيز اين چند كلمه از همان نويسنده راجعست بانتشار سخن حافظ ميان خواصّ و عوامّ: «مذاق عوام را بلفظ متين شيرين كرده و دهان خواصّ را بمعني مبين نمكين داشته، هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنايي گشوده و هم ارباب باطن را ازو موادّ روشنايي افزوده.» و مسلما اين سخنان گلندام و بسياري ديگر از بيان ستايشگرانه او درباره لسان الغيب انعكاسي است از انديشه سخنشناسان و نقّادان و اديبان و ادبشناسان شيراز در پايان قرن هشتم هجري كه خود بهترين دليل ما براي درك مقام بلند حافظ در سخنوري ميتواند بود؛ و مسلما حافظ مانند هر سخنور سخنشناسي بدين مرتبه رفيع خويش در شاعري واقف بود وگرنه در اشعار خود مفاخره نميكرد و ببلندي مقام خود در قبال «سست نظمان» زمان اشارهيي نمينمود «1»، و گفته خود را «شكرفشان» صفت نميداد «2»، و خود را «شاعر ساحر» نميخواند «3»، و در برابر «شعر تر شيرين» خود توقّع نمينمود كه شاهنشاه سرتاپاي او را در زر گيرد «4».
ديوان كليّات حافظ مركب است از پنج قصيده و غزليات، و مثنوي كوتاهي
______________________________
(1)-:
حسد چه ميبري اي سست نظم بر حافظقبول خاطر و لطف سخن خدا دادست
(2)-:
شفا ز گفته شكرفشان حافظ جويكه حاجتت بعلاج گلاب و قند مباد
(3)-:
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارمكه سرتاپاي حافظ را چرا در زر نميگيرد
(4)-:
منم آن شاعر ساحر كه بافسون سخناز ني كلك همه قند و شكر ميبارم
ص: 1082
معروف به «آهوي وحشي» «1» و «ساقينامه» و مقطعات و رباعيات.
نخستين جامع ديوان حافظ محمّد گلندام است كه پيش ازين ذكر او و گفتارش درباره حافظ آمده است. بنابر تصريح گلندام حافظ بجمعآوري غزلهاي خود رغبتي نداشت، و باآنكه گلندام در مجلس درس قوام الدين عبد اللّه بارها از همدرس خويش در اثناء محاوره تقاضاي جمعآوري آثارش را نمود بااينحال «آن جناب حوالت رفع ترفيع اين بنابر ناراستي روزگار كردي و بغدر اهل عصر عذر آوردي تا در تاريخ سنه اثني و تسعين و سبعمائة وديعت حيات بموكّلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهليز تنگ اجل بيرون برد».
بنابر آنچه از ظواهر امر معلومست حافظ صوفي خانقاهنشين نبود و باآنكه مشرب عرفان داشت در حقيقت از زمره علماي عصر و مخصوصا در شمار علماي علوم شرعي بود، ولي همچنانكه پيش ازين گفتم از علم خود براي تشكيل مجلس درس استفاده نميكرد بلكه از راه وظيفه ديواني ارتزاق مينمود و گاه نيز بمدح سلاطين در قصايد و غزلها و مقطعات خود همّت ميگماشت و از صلات و جوايزي كه بدست ميآورد برخوردار ميشد ولي امرا و پادشاهان عهد و محيط زندگاني او چنان نبودند كه او را همواره از فوائد سخنش دلشاد دارند. دوران شاه شيخ ابو اسحق اينجو (مقتول بسال 758) عهد بارورتري براي حافظ بود و بهمين سبب افول ستاره اقبال او شاعر را آزرده خاطر ساخت چنانكه چند بار از واقعه او اظهار تأسف كرد و دو قطعه زيرين را در بيان تاريخ قتل او سرود:
بلبل و سرو و سمن ياسمن و لاله و گلهست تاريخ وفات شه مشكين كاكل
خسرو روي زمين غوث زمان بو اسحقكه بمه طلعت او نازد و خندد بر گل
جمعه بيست و دوم ماه جمادي الاولدر پسين بود كه پيوسته شد از جز و بكُلّ «2»
______________________________
(1)-
الا اي آهوي وحشي كجائيمرا با تست چندين آشنائي
(2)- حروف بلبل و سرو سمن و ياسمن و لاله و گل مجموعا 757 است و حال آنكه تاريخ قتل شاه شيخ ابو اسحق را معمولا سال 758 نوشتهاند.
ص: 1083
**
بروز كاف و الف در جمادي الاوليبسال ذال و دگر حا و نون علي الاطلاق
خدايگان سلاطين مشرق و مغربجمال دنيي و دين شاه شيخ ابو اسحق
ميان عرصه ميدان خود «1» بتيغ عدونهاد بر دل احباب خويش داغ فراق و غزل مشهور خود را بمطلع:
ياد باد آنكه سَرِ كوي توام منزل بودديده را روشني از خاك درت حاصل بود بياد او و بيادگار تعلّق خويش بخدمت و بدستگاه او سرود و در پايان آن كار را از تعريض بتصريح كشانيده در بحبوحه دشمني مبارزيان بابو اسحاقيان چنين گفت:
راستي خاتم فيروزه بو اسحاقيخوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
ديدي آن قهقهه كبك خرامان حافظكه ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود و باز در قطعه ديگر «2» به ابو اسحق و رونق علم در عهد او اشاره نمود؛ و طبعا با چنين ارادتي كه بشاه شيخ ابو اسحق داشت نميتوانست قاتل او را بديده محبّت بنگرد خاصّه كه آن قاتل مردي درشتخوي و رياكار و محتسبپيشه بود «3» و شاعر آزاده ما هواي دوستي
______________________________
(1)- مقصود «ميدان سعادت» شيراز از بناهاي شيخ ابو اسحق است.
(2)-:
بعهد سلطنت شاه شيخ ابو اسحقبپنج شخص عجب بود ملك فارس آباد ...
(3)- امير مبارز الدين محمد بن مظفر را بسبب سختگيريهايش در امر بمعروف و نهي از منكر «محتسب» لقب داده بودند. از آنجمله پسرش شاه شجاع درباره او كه بادهفروشي را تحريم كرده بود، گفت:
رندان همه ترك ميپرستي كردندجز محتسب شهر كه بيمي مست است و حافظ دو سه بار باين محتسب مزور اشاراتي دارد:
اگرچه باده فرحبخش و باد گل بيزستببانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است ... و:
مي خور كه شيخ و حافظ و قاضي و محتسبچون نيك بنگري همه تزوير ميكنند و:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده بگوشكه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش
شراب خانگي ترس محتسب خوردهبروي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش و:
اي دل بشارتي دهمت محتسب نماندوز مي جهان پر است و بت مي گسار هم
ص: 1084
او را نميتوانست بدل زود رنج خويش راه دهد؛ و عاقبت در قطعهيي راجع بواقعه ميل كشيدن او بفرمان پسرش شاه شجاع در سال 759 بغض خويش را نسبت بآن مرد سفّاك آشكار كرد و گفت:
شاه غازي خسرو گيتي پناهآنكه از شمشير او خون ميچكيد
گه بيك حمله سپاهي ميگرفتگه بهوئي قلب كوهي ميدريد
سرورانرا بيسبب ميكرد حبسگَردنان را بيگنه سر ميبُريد
عاقبت شيراز و تبريز و عراقچون مسخّر كرد وقتش در رسيد
آنكه روشن بُد جهان بينش بدوميل در چشم جهان بينش كشيد از ديوان حافظ بسبب شهرت و رواج بسيار آن نسخ فراوان در دستست كه اغلب آنها در معرض دستبرد ناسخان و متذوّقان قرار گرفته كلمات و ابياتشان دچار تصرّف و تغيير شده و يا حتي از غزلهاي مشهور ديگران خاصّه سلمان اشعاري در آنها راه يافته است؛ و درباره بسي از ابيات او بسبب اشتمال آنها بر مضامين دقيق ميان اهل ادب تفسيرها و تعبيرهاي خاص رايج است. شرح جامع ديوان حافظ را «سودي» (متوفي در حدود سال 1000) از فضلاي دوره عثمانيّه كه اصلا از اهالي بوسنه (واقع در يوگواسلاوي امروز) بود بتركي نوشته و علاوهبراين شرحهاي ديگري بتركي از مصطفي بن شعبان متخلّص به سروري (م 969 ه.) و «شمعي» (متوفي در حدود سال 1000 ه.) از ديوان او ترتيب يافت.
از مطالبي كه انحصارا درباره ديوان حافظ قابل توجّهست موضوع رواج تفاؤل بدانست. «فال گرفتن» از ديوان حافظ سنتي تازه نيست بلكه از ديرباز در ميان آشنايان بدين ديوان از فارسيزبانان و غير آنان متداول بود و چون در هر غزلي از آن ميتوان بهر تأويل و توجيه بيتي و عبارتي را حسب حال تفاؤلكننده يافت، بدينسبب گوينده ديوان را لسان الغيب لقب دادهاند. حاج خليفه چند رساله را كه در قرن دهم و پيش از آن درباره
ص: 1085
تفاؤلات ديوان حافظ نوشتهاند ياد كرده است «1».
اشعار حافظ، خاصّه غزلها و ساقينامه و بعضي از رباعياتش چندان شهرت و رواج دارد كه نقل نمونهيي از آنها درين مقام بمثابه بردن زيره بكرمانست. بااينحال تيمّنا چند بيتي ازو، بنابر سنّتي كه درين تأليف داريم، نقل ميشود:
«2» اگرچه باده فرحبخش و باد گل بيزستببانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيزست
صراحييّ و حريفي گرت بچنگ افتدبعقل نوش كه ايّام فتنهانگيزست
در آستين مرقّع پياله پنهان كنكه همچو چشم صُراحي زمانه خونريزست
بآب ديده بشوئيم خرقهها از ميكه موسم وَرَع و روزگار پرهيزست
مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهركه صاف اين سَرِ خُم جمله دُردي آميزست
سپهرِ برشده پرويزَ نيست خونافشانكه ريزهاش سَرِ كسري و تاج پرويزست
عراق و فارس گرفتي بشعر خوش حافظبيا كه نوبت بغداد و وقت تبريزست **
دوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بودتا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل كه از ناوك مژگان تو در خون ميگشتباز مشتاق كمانخانه ابروي تو بود
هم عَفا اللّه صبا كز تو پيامي ميدادورنه در كس نرسيديم كه از كوي تو بود
عالم از شور و شرِ عشق خبر هيچ نداشتفتنهانگيز جهان غمزه جادوي تو بود
منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودمدام را هم شكنِ طرّه هندوي تو بود
بگشا بندِ قبا تا بگشايد دلِ منكه گُشادي كه مرا بود ز پهلوي تو بود
بوفاي تو كه بر تربت حافظ بگذركز جهان ميشد و در آرزوي روي تو بود **
______________________________
(1)- كشف الظنون، چاپ استانبول، 1941 ميلادي بند 783- 784
(2)- اين غزل را حافظ بمناسبت تحريم بادهفروشي و سختگيري امير مبارز الدين در نهي از منكرات ساخته و مراد او از «محتسب» همين پادشاهست.
ص: 1086 معاشران گره از زلف يار باز كنيدشبي خوشست بدين قصّهاش دراز كنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعندو ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
رباب و چنگ ببانگ بلند ميگويندكه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد
بجان دوست كه غم پرده بر شما ندردگر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيارستچو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
نخست موعظه پير ميفروش اينستكه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد
هرآنكسي كه درين حلقه نيست زنده بعشقبرو نمرده بفتواي من نماز كنيد
وگر طلب كند انعامي از شما حافظحوالتش بلب يار دلنواز كنيد **
گر بُوَد عمر بميخانه رسم بار دگربجز از خدمت رندان نكنم كار دگر
خرّم آن روز كه با ديده گريان برومتا زنم آب دَرِ ميكده يكبار دگر
معرفت نيست درين قوم خدا را سببيتا برم گوهر خود را بخريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناختحاشَ لِلّه كه روم من ز پي يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ كبودهم بدست آورمش باز بپرگار دگر
عافيت ميطلبد خاطرم ار بگذارندغمزه شوخش و آن طرّه طرّار دگر
راز سربسته ما بين كه بدستان گفتندهرزمان با دف و ني بر سر بازار دگر
هردم از درد بنالم كه فلك هرساعتكُنَدم قصد دل زار بآزار دگر
باز گويم نه درين واقعه حافظ تنهاستغرقه گشتند درين باديه بسيار دگر **
دلم رميده لولي وشيست شورانگيزدروغ وعده و قَتّال وضع و رنگآميز
فداي پيرهن چاك ماهرويان بادهزار جامه تقوي و خرقه پرهيز
خيال خال تو با خود بخاك خواهم بردكه تا ز خال تو خاكم شود عبيرآميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقيبخواه جام و گلابي بخاك آدم ريز
ص: 1087 پياله بر كفنم بند تا سحرگَهِ حشربمي ز دل ببرم هول روز رستاخيز
فقير و خسته بدرگاهت آمدم رحميكه جز ولاي توام نيست هيچ دستآويز
بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفتكه در مقام رضا باش وز قضا مگريز
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيستتو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز **
فاش ميگويم و از گفته خود دلشادمبنده عشقم و از هردو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراقكه درين دامگَهِ حادثه چون افتادم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بودآدم آورد درين دير خراب آبادم
سايه طوبي و دلجوئي حور و لب حوضبهواي سَرِ كوي تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوستچه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
كوكب بخت مرا هيچ منجّم نشناختيارب از مادر گيتي بچه طالع زادم
تا شدم حلقه بگوش دَرِ ميخانه عشقهردم آيد غمي از نو بمباركبادم
ميخورد خون دلم مردمك ديده سزاستكه چرا دل بجگر گوشه مردم دادم
پاك كن چهره حافظ بسَرِ زلف ز اشكور نه اين سيل دمادم ببرد از يادم **
ديده دريا كنم و صبر بصحرا فكنموندرين كار دل خويش بدريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهيكآتش اندر بُنه آدم و حوّا فكنم
مايه خوشدلي آنجاست كه دلدار آنجاستميكنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم
بگشا بندِ قبا اي مَهِ خورشيد كلاهتا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فكنم
خوردهام تيرِ فلك باده بده تا سرمستعُقده در بندِ كمر تركش جوزا فكنم
جرعه جام برين تخت روان افشانمغلغل چنگ درين گنبد مينا فكنم
حافظا تكيه بر ايّام چو سهوست و خطامن چرا عشرت امروز بفردا فكنم **
ص: 1088 منم كه شُهره شَهرم بعشق ورزيدنمنم كه ديده نيالودهام ببد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيمكه در طريقت ما كافريست رنجيدن
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجاتبخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن
مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيستبدست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
بميپرستي از آن نقش خود زدم بر آبكه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
برحمت سَرِ زلف تو واقفم ور نهكشش چو نبود از آن سو چه سود كوشيدن
عنان بميكده خواهيم تافت زين مجلسكه وعظ بيعملان واجبست نشنيدن
ز خطّ يار بياموز مهر بارخ خوبكه گرد عارض خوبان خوشست گرديدن
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظكه دست زهدفروشان خطاست بوسيدن **
مزرع سبز فلك ديدم و داس مَهِ نويادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
گفتم اي بخت بخفتيدي «1» و خورشيد دميدگفت با اينهمه از سابقه نوميد مشو
گر روي پاك و مجرّد چو مسيحا بفلكاز چراغ تو بخورشيد رسد صد پرتو
تكيه بر اختر شب دُزد مكن كاين عيّارتاج كاووس ربود و كمر كيخسرو
گوشوارِ زر و لعل ارچه گران دارد گوشدور خوبي گذرانست نصيحت بشنو
چشمِ بد دور ز خال تو كه در عرصه حُسنبيدقي راند كه برد از مه و خورشيد گرو
آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشقخرمن مه بجوي خوشه پروين بدو جو
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوختحافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو **
امشب ز غمت ميان خون خواهم خفتوز بستر عافيت برون خواهم خفت
باور نكني خيال خود را بفرستتا درنگرد كه بيتو چون خواهم خفت **
ني قصّه آن شمع چگل بتوان گفتني حال دل سوخته دل بتوان گفت
______________________________
(1)- در نسخ جديد: بخسبيدي. خفتيدن در لهجات قديم فارس بمعني خوابيدن است و نظاير اين استعمال در آثار ادبي ديگر نيز ديده شده است.
ص: 1089 غم در دل تنگ من از آنست كه نيستيك دوست كه با او غم دل بتوان گفت *
چشمت كه فسون و رنگ ميبارد ازوافسوس كه تير جنگ ميبارد ازو
بس زود ملول گشتي از همنفسانآه از دل تو كه سنگ ميبارد از آن *
اي باد حديث من نهانش ميگوسرّ دل من بصد زبانش ميگو
ميگو نه بدانسان كه ملالش گيردميگو سخنيّ و در ميانش ميگو *
گر همچو من افتاده اين دام شوياي بس كه خرابِ باده و جام شوي
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيمبا ما منشين اگرنه بدنام شوي
60- شاه شجاع
جلال الدين شاه شجاع بن امير مبارز الدين محمد پادشاه معروف آل مظفر است كه از 760 تا 786 حكومت ميكرد. درباره او نوشتهاند كه در انشاء شعر ماهر بود و از كودكي باز، بكسب علوم و آداب اشتغال داشت و قوت حافظهاش بدرجهيي بوده كه هشت بيت عربي بيك نوبت ياد ميگرفت و نظم و نثر عربي و فارسي و مكتوبات و رسائل او در عراق شهرتي داشت، و بنابر آنچه گفتهاند نزد قطب الدين رازي و عضد الدّين ايگي تحصيل كمالات كرده بود. از وي ابياتي در كتب تاريخ و تذكره ذكر شده و ميان او و سلطان اويس جلاير (كه او نيز شاعر و در شاعري شاگرد سلمان ساوجي بوده) مكاتباتي بشعر صورت گرفت. آنچه از اشعار شاه شجاع بنظر رسيده متوسط است «1».
______________________________
(1)- درباره آن اشعار رجوع شود به تاريخ آل مظفر محمود كتبي ص 42 و 63- 64؛ و مواهب الهي ص 102 و صفحات ديگر؛ و تذكرة الشعراء دولتشاه ص 334- 337 و منابع ديگر.
ص: 1090
61- شيخ كجج تبريزي
خواجه محمد بن ابراهيم كججاني تبريزي متخلص به «كجج» عارف و سالك طريقت و از شعرا و علماي بزرگ قرن هشتم در آذربايجان است كه در عهد سلطان اويس (757- 777 ه.) و پسرش جلال الدين حسين جلاير (777- 784 ه.) شيخ الاسلام تبريز و صاحب خانقاه و مورد احترام و اعتقاد مردم بوده است و منصب شيخ الاسلامي تبريز در خاندان او تا عهد امير تيمور باقي بود. وفاتش بسال 778 هجري اتفاق افتاد و او ديواني از انواع شعر با غزلهاي خوب داشت و اشعار او مشهور بود. از آنجمله است اين غزل «1»:
ما در غمت بشادي جان باز ننگريمدر عشق تو بهر دو جهان باز ننگريم
خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو في المثلگر جان ما بسوخت بجان باز ننگريم
اسرار تو ز كَون و مكان چون منزه استما تا ابد بكَون و مكان باز ننگريم
سود دو كَون در طلبت گو زيان شودما در طلب بسود و زيان باز ننگريم
چون شد يقين ما كه تويي اصل هر گماندر پرده يقين بگمان باز ننگريم
در كوي تو دو اسبه بتازيم مردوارهرگز بمركب و بعنان باز ننگريم
در عشق تو اگرچه كجج بركنار رفتما از كنار تا بميان باز ننگريم
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 345 ببعد
* دانشمندان آذربايجان ص 313- 314
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 213 و 763- 764
ص: 1091
62- جلال عكّاشه «1»
جلال الدين فريدون عكّاشه از مترسّلان و شاعران بزرگ قرن هشتم هجري است. وي بدستگاه جلال الدين مسعود اينجو و برادرش شاه شيخ ابو اسحق اينجو اختصاص داشته و مجموعه منشآت او در كتابخانه مجلس شوراي ملي و ديگر كتابخانها موجود است. وي در شعر عكاشه تخلص ميكرد و در ساختن اشعار بپارسي و تازي و نظم قصايد مصنوع و موشّح دست داشت و از آن جمله است دو قصيده او يكي بنام ربيعيه و ديگر رحيقيه در مدح مسعود شاه اينجو كه بر هريك از آنها مقدمهيي با انشاء مصنوع نگاشت. مطلعهاي دو قصيده رحيقيه و ربيعيه او بترتيب چنين است:
بده ساقيا باده ارغوانيفَقَد هَزَّ عَطْفي غناء الغواني *
لاله را از ژاله درج درّ و گوهر كردهاندحقه ياقوت گل پرخرده زر كردهاند
63- شمس الدين كاشاني
از شاعران اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم بود و در حدود سال 730 هجري درگذشت. وي منظومهيي در تاريخ مغول سرود كه در زمان پادشاهي اولجايتو خان بپايان رسانيد و نيز تاريخ غازان خان را بنظم درآورد «2».
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به بحث در آثار و افكار و احوال حافظ، جلد اول، تاريخ عصر حافظ، تأليف مرحوم دكتر قاسم غني، تهران 1321 شمسي، حواشي صفحات 35- 37 و ص 50- 56 و موارد ديگر. و نيز به تاريخ نظم و نثر در ايران، سعيد نفيسي، ص 214، 765
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي ص 216؛ و نيز رجوع كنيد به حبيب السير ج 3 ص 191
ص: 1092
64- ابن معين
مولانا فخر الدين يحيي بن معين شيرازي متخلص به «ابن معين» از فضلا و شعراي اواسط قرن هشتم بود. وي غزلهاي شيوا ميساخت و از اشعار او در جنگها ديده ميشود.
از آنجمله سه غزل مطبوع از وي در مونس الاحرار (ج 2 ص 986 و 1032) نقل شده «1»، از اشعار اوست:
«2» چه داند آن متنعّم وجود خفته بنازكه من چگونه بسر ميبرم شبان دراز
بنالد از غم من وحش اگر رسد سويمبسوزد از نفسم مرغ اگر كند پرواز
مرا چنين كه منم دوست هم علاج كندطبيب عام چه داند علاج اهل نياز
ز بيم آنكه بسوزد قلم ز دود دلمبدوست نامه دردم نميكنم آغاز
بشرع بر من مجنون نماز واجب نيستكه فرق مينكنم نام او ز عقدِ نماز
كسي نماز نفرمايد اي مسلمانانمرا كه قبله نميدانم از جمالش باز
زهي ز فرقه خوبان بشاهدي مشهورزهي ز جمع نكويان بدلبري ممتاز
درست گشت و حقيقت بنزد ابن معينكه صبرم از رخ نيكو حكايتيست مجاز **
اي بر من از جمال تو هردم قيامتيخود صورتي بود بچنين لطف و قامتي؟
زلفت پي كدام نبي گشت معجزي،رويت پي كدام ولي شد كرامتي؟
تا بوي زلف غاليه رنگت صبا شنيدآوردش از مجالست گل شآمتي
مائيم در وفا و رضاي تو تا ابدهرچند نيست عهد ترا استقامتي
ابن معين ز راه حقيقت درآ كه نيستدر عشق بر طريقِ مَجاز استدامتي
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي، ص 217
(2)- نقل از مونس الاحرار ج 2 ص 1032 و 986
ص: 1093
65- عربشاه
عماد الدين عربشاه يزدي از دانشمندان و شاعران قرن هشتم هجري است كه از احوال او اطلاع كافي در دست نيست، همينقدر ميدانيم كه او معاصر بوده است با شاه يحيي پسر مظفّر بن امير مبارز الدين محمد بن مظفر. پدر اين شاه يحيي يعني شاه مظفر بسال 754 هنگاميكه پدرش امير مبارز الدين شيراز را در محاصره داشت درگذشت و از او دو دختر و چهار پسر كه يكي از آنان شاه يحيي بود، بازماندند. شاه يحيي مورد لطف نياي خود و در جنگها با او همراه بود و در عهد سلطنت شاه شجاع (760- 786 ه.) بعد از چندي حبس بحكومت يزد تعيين شد و باوجود اختلافاتي كه دائما ميان شاه شجاع و برادران و برادر زادگان برقرار بود، شاه يحيي در قسمت بزرگي از سالهاي سلطنت شاه شجاع حكومت يزد را در اختيار داشت و بعد از فوت شاه شجاع در سال 786 وارد كشاكشهاي جديد خاندان مظفّري گرديد و در عهد غلبه امير تيمور مدتي در گيرودارهاي مظفريان روزگار ميگذرانيد تا در سال 795 با دو پسر خود سلطان جهانگير و سلطان محمّد و همه مظفريان ديگر بفرمان امير تيمور كشته شد.
عماد الدّين عربشاه با اين شاه يحيي ارتباط داشته و او و دو پسرش را در مقدمه منظومه مونس العشّاق كه بزودي معرفي ميكنم، در دوراني كه هنوز پنج سال از حيات شاه شجاع باقي بود، يعني در عهد حكومت شاه يحيي بر يزد، ستوده است.
منظومه مونس العشّاق عماد الدّين عربشاه در حدود يكهزار بيت است بر وزن ليلي و مجنون نظامي كه عربشاه بنام «شاه يحيي بن مظفّر بن محمد» ساخته است. اين منظومه نقلي است از رساله فارسي شيخ شهاب الدين عمر سهروردي معروف به «مقتول»
ص: 1094
و به «شيخ اشراق»، درباره عشق و كيفيت حدوث و مبادي و مراحل آن بطريق رمز و اشاره، و عربشاه آنرا بامهارتي بسيار و در كلامي استادانه و ممتاز و باآرايشهاي شاعرانه مقرون بذوق، و طبعا با بعضي شاخ و برگها كه هميشه در نقل از نثر بنظم در كار ميآيد، بنظم آورد و مقدمه نسبة مفصلي در حمد و ستايش خداوند و نعت رسول و منقبت ياران او و وصف حال خويش و مدح يحيي بن محمد مظفر:
آن ظلّ مديد قدس سرمديحييِ مظفّرِ محمّد برآن افزوده و در پايان ستايش او گفته است:
من بنده كه باكمال افلاسدارم ز ضمير گنج الماس
بر دُلدُل نظم شهسوارمشمشير زبان چو ذو الفقارم
ترسان چو سخنوران دانااز تيغ زبان من زبانا
آن به كه نهم بوجه احسنگردن بسكوت همچو سوسن
كز دهشت اين مقامِ احوالشد لاله صفت زبان من لال و سپس دو فرزند شاه يحيي (يعني سلطان جهانگير و سلطان محمد) را ستوده و شروع بسخن درباره كيفيت آغاز نظم اين رساله نموده و گفته است كه در اواسط برج عقرب (ميانه آبانماه) سال 781 هجري آنرا بپايان برده است:
چون زرده سوار سبز ميداناز سنبله تاخت سوي ميزان
وز پله بقلب عقرب آمدادْهَم بمثال اشهَب آمد
فرّاش خزان ببوستان رفتدر سبزه گرفت شاخ زربَفت
... كآمد ز نهال نظم بر باراين تازه ترنج نو پديدار
اختر چو نمود سازگاريدوران سپهر كرد ياري
يك تير مراد شد هدفگيراز تركش عزم من بتدبير
از طبع لطيف آبدارموز نظم چو دُرّ شاهوارم
رخساره حسن يافت زيورشد مَورِدِ حسن حوض كوثر
ص: 1095 بگذشته ز هجرت پيمبرقافَين مكرّرش مكرّر
افگنده ز سال طاويائيوز ماه برو فزوده زائي
گلگونه نظم شدّ مُطَرّااز چهره اين عروسِ عَذرا ناسخ منظومه در پايان آنچنين نوشته است: «قد تمّت الرسالة المنظومة الموسومة بمونس العشّاق الّتي اصلها للشّيح الكامل المحقّق شهاب الدّين عمر السهروردي المعروف بالمقتول و نظمها المولي المرحوم عماد الدين عربشاه اليزدي طاب ثراه و نوّر اللّه قبر مؤلّفها بحمد الله و منّه و عونه و حسن توفيقه و سلّم تسليما كثيرا و الحمد للّه رب العالمين».
از بكار رفتن عنوان «المولي» درين عبارت و نيز از شيوه بيان عربشاه و اصطلاحات عرفاني كه باكمال اتقان استعمال كرده اين حدس قوّت مييابد كه او شاعري ساده و عادي نبوده و در صف بزرگان تصوّف و عرفان جاي داشته است. وقتي باين نكته برسيم بياد يك «خواجه عماد الدين» ميافتيم كه برادر «شيخ قطب الدين ابراهيم» از مشايخ صوفيه يزد و از معاصران شاه شجاع و شاه يحيي بود و محمّد مفيد مستوفي «1» چندبار ضمن بيان حال قطب الدين مذكور از او ياد ميكند و از اشاراتش معلوم ميشود كه آن خواجه عماد الدين و برادرش قطب الدين هردو در صف مقدّم پيروان و ياران شيخ الاسلام شيخ زين الدين علي بن محمود بنيمان مشهور به بابا شيخ علي بيداخويدي «2» قرار داشتهاند و نيز از آن اشارات معلوم ميشود كه «خواجه عماد الدين» مذكور سفري به «سمرقند و طرف ماوراء النهر» كرده بود. البته صرف اين تشابه اسمي كافي نيست كه ما عماد الدين عربشاه و اين خواجه عماد الدين برادر قطب الدين ابراهيم را يكي بدانيم ولي قرائني هم كه ما را بچنين گماني بيفگند كم نيست.
چون ابياتي كه از منظومه مونس العشاق نقل خواهيم كرد متضمن رموز و اشاراتي است بهتر آن ديده شد كه مطالب همان قسمت از مونس العشاق شيخ اشراق هم نقل
______________________________
(1)- جامع مفيدي، تهران 1340، ص 588 ببعد
(2)- ايضا ص 594 ببعد در ضمن بيان احوال شيخ علي بيداخويدي
ص: 1096
شود تاهم فهم مطالب منظوم آسانتر باشد و هم هنر عربشاه در نقل مطالب و ميزان تصرفات شاعرانهاش در آنها روشنتر گردد، و اينك كلام شيخ اشراق:
[بدانك اولين چيزي كه حق سبحانه و تعالي بيافريد گوهري بود تابناك، او را عقل نام كرد كه اوّل ما خلق اللّه العقل، و اين گوهر را سه صفت بخشيد: يكي شناخت حق تعالي و يكي شناخت خود و يكي شناخت آنكه نبود و پس ببود، و از آن صفت كه بسياحت حق تعلق داشت «حسن» پديد آمد كه آنرا نيكويي خوانند؛ و از آن صفت كه بشناخت خود تعلق داشت عشق پديد آمد كه آنرا مهر خوانند؛ و از آن صفت كه نبود پس ببود تعلق داشت حزن پديد آمد كه اندوه خوانند؛ و اين هرسه از يك چشمهسار پديد آمدهاند و برادران يكديگرند. حسن كه برادر مهين است در خود نگريست و خود را عظيم خوب ديد، بشاشتي در وي پيدا شد، تبسمي كرد و چندين هزار ملك مقرّب از آن تبسم پديد آمد. عشق كه برادر ميانين است با حزن انسي داشت، نظر از وي برنميتوانست گرفت، ملازم حذمتش ميبود، چون تبسم حسن بديد شوري در وي افتاد، مضطرب شد، خواست كه حركتي كند، بحزن كه برادر كهين بود درآويخت و ازين آويزش آسمان و زمين پيدا شد. چون آدم خاكي را بيافريدند آوازه در ملاء اعلي افتاد كه از چهار مخالف خليفه را ترتيب دادند! ناگاه نگارگر تقدير پرگار تدبير بر تخته خاك نهاد و صورتي زيبا پيدا شد، اين چهار طبع را كه دشمن يكديگرند بدست اين هفت رونده كه سرهنگ خاصاند باز دادند تا در زندان شش جهتشان محبوس كردند چنانك جمشيد خورشيد چهل بار گرد مركز برآمد، چون اربعين صباحا تمام شد كسوت انسانيت در گردنشان افگندند تا چهارگانه يگانه شدند. چون خبر آدم در ملكوت شايع گشت اهل ملكوت را آرزوي ديدن خاست، آن حال بر حسن عرض كردند كه پادشاه بود، گفت اول من يك سواره پيش روم، روزي چند اگر مرا خوش آمد آنجا مقام كنم، شما نيز برپي بياييد. حسن بر مركب كبر سوار شد و روي بر شهرستان وجود آدم نهاد، جايي خوش و بزمگاهي دلكش يافت، فرود آمد، همگي آدم را بگرفت چنانكه هيچچيز در
ص: 1097
اندرونش نگذاشت. عشق چون از رفتن حسن خبر يافت دست در گردن حزن آورد و قصد حسن كرد، اهل ملكوت چون واقف شدند بيكبارگي برپي ايشان براندند. عشق چون بمملكت آدم رسيد حسن را ديد تاج تعزّز بر سر نهاده و بر تخت وجود آدم قرار گرفته، خواست كه خود را در آنجا گنجاند، پيشانيش بديوار دهشت باز آمد، ازپاي درآمد، حزن حالي دستش گرفت، عشق چون ديده باز كرد اهل ملكوت را ديد كه تنگ درآمده بودند، روي بديشان نهاد، خود را بدو تسليم كردند و پادشاهي خود جمله بدو دادند و جمله روي بحسن نهادند، چون نزديك رسيدند عشق سپهسالار بود، نقابت بحزن داد، بفرمود تا هم از دور زمين بوس كنند زيرا طاقت نزديكي نداشتند. چون اهل ملكوت را ديده بر حسن افتاد جمله بسجود درافتادند و زمين را بوسه دادند كه و سجدوا الملائكة كلّهم اجمعين.
حسن مدتي بود كه از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روي بعالم خود آورده و منتظر مانده كه ايشان جايي باشند كه مستقرّ عزّ ايشان را شايد. چون نبوّت يوسف عليه السلام درآمد حسن را خبر دادند، حسن حالي روانه شد، عشق آستين حزن بگرفت و آهنگ حسن كرد. چون نيك درآمد حسن را ديد با يوسف درآميخته چنانكه ميان حسن و يوسف فرقي نبود؛ عشق حزن را فرمود تا حلقه تواضع بجنباند، از جناب حسن آواز برآمد كه كيست؟ عشق بزبان حال جواب داد، بيت:
چاكر ببرت خسته جگر باز آمدبيچاره بپا رفت و بسر بازآمد حسن دست استغنا بسينه طلب عشق بازنهاد، عشق بآوازي فصيح اين بيت برخواند، بيت:
بحق آنكه مرا هيچكس بجاي تو نيستجفا مكن كه مرا طاقت جفاي تو نيست حسن چون اين ترانه گوش كرد از روي مرا غمت جوابش داد كه، بيت:
اي عشق شد آنكه بودمي من بتو شادامروز خود از توام نميآيد ياد عشق چون نااميد گشت دست حزن گرفت و روي به بيابان حيرت نهاد و باخود اين زمزمه ميكرد، الرباعيّة:
ص: 1098 بر وصل تو هيچ دست پيروز مبادجز جان من از غم تو با سوز مباد
اكنون كه در انتظار روزم برسيدمن خود رفتم كسي بدين روز مباد چون حزن از حسن جدا ماند عشق را گفت كه ما تا بوديم در خدمت حسن بوديم و خرقه از وي داريم و پير ما اوست، اكنون كه ما را مهجور كردند تدبير آنست كه هريك از ما رو بطرفي نهيم، و بحكم زيارت سفري كنيم، مدتي در لگدكوب دوران ثابت قدمي نمائيم و سر در گريبان تسليم كشيم و بر سجاده ملمع قضا و قدر ركعتي چند بگزاريم، باشد كه بسعي اين هفت پير گوشهنشين كه مربيان عالم كون و فسادند بخدمت شيخ بازرسيم ...]
اينك ابياتي از مونس العشّاق عماد الدين عربشاه يزدي كه نقل است از مطالب منقول در سطرهاي بالايين:
چون حكمت ايزدي چنان بودكآن تير قضا كه در كمان بود
از شصت ازل شود روانهبر سمت ابَد سوي نشانه
درياي قديم جوش گيردموج ابدي خروش گيرد
سازد بجواهرِ ملمَّعنُه سقفِ زمرّدي مُرَصَّع
بندد بسُهَيل و ماه و پرويننُه قُبّه زرنگار آذين
تا صورتِ مرغزار گيردصحنش سر چشمه سار گيرد
هر شب شود اين خجسته منظرچون هَيْكَلِ روميان مُصَوّر
از نظم جواهر بسايطسازد تن و روح را وسايط
صُنعش كه كند بخُرده كاريدر جَوفِ شكوفه زرنگاري
از آب لطيف و جِرمِ اغبَرسازد بت آفتاب پيكر
بر قطره آب سيم سيماتصوير كند ترنج زيبا
از گل كند آتشين حصاريوز گُل چو شكوفه تاجداري
تا كِلّه كشيد روي خوباناز كبر بر آفتاب تابان
كرده ز بتان ماه رخسارعالم همه چون بهشت ابرار
ص: 1099 فرياد ز عاشقان برآيدشور و شَغَب از جهان برآيد
آن فتنه شود بچشم سرمستوين بسته بتار زلف چون شست
آن پاره كند ز غم گريبانوين در فگند بپاي دامان
آن در دل شب نهان بزاردوين وقت سحر فغان برآرد
تا گنج نهان شود هويدادر هيكل و صورت هيولا
از درج كرم بصنع باهريك درّ لطيف كرد ظاهر
پس عقل نخست كرد نامشبخشيد ز وصفْ مستدامش
از معرفت قديم سيرابز ادراك وجود خود جهانتاب
اين آب چو شد ز تاب روشنو آن تاب ز عكس آب روشن
ز آن آتش عشق شد جهانسوززين گوهر حسن عالم افروز
ز آن گوهر حسن تازهتر شدزين آتش مهر شعلهور شد
زين هردو لطيف چون خبر يافتامكان وجود خويش دريافت
دانست كه حادثست ذاتشقايم نبود بدو صفاتش
سر تا قدمش كه بُد نيازيز انديشه فتاد در گدازي
كآنرا كه بغير خود نيازستگر بَدْرِ مُنير در گدازست
اندُه شد ازين گداز حاصلدر پهلوي عشق كرد منزل
چون اين سه برادر حقيقيباهم بوثاق در رفيقي
خوردند زُلال زندگانياز مشرب عذب كامراني
مانند خضر شدند سيراباز چشمه زندگي بجُلّاب
چون حسن بحال خود نظر كردوز خود بجمال خود نظر كرد
خود را همه عزّت و بها ديدمُستَغْرَقِ نور كبريا ديد
جانش ز نشاط شد طربناكزد نوبت خرّمي بر افلاك
چون لمعه برق در غماميكرد از سر ناز ابتسامي
ص: 1100 نوري شد از آن لطيفه پيداصد لمعه ز پرتوش هويدا
لَبِّيك زنانِ نُه صَوامِعگشتند پديد از آن لَوامِع
آن خنده شهدِ شورانگيززد در دل عشق آتش تيز
ز آن خنده شكرين بيكبارشد عشق بجان و دل گرفتار
شوري ز نهاد او برآمدآشفته دلش ز پا درآمد
چون شوق بديد و اضطرابشدر سينه فتاد سوز و تابش
زد دست و بدامنش درآويختوز ديده سرشك خون فروريخت
نُه چتر بنفش خسروانيوين هفت درفش كاوياني
وين جِرم مسطّح مُدَوَّردر حلقه اين كبود چنبر
از كَتْمِ عَدَم بامر معبودگشتند از آن علاقه موجود
از عالم جان برآمد آوازكز چار طِباع ميدهد باز
دارنده نُه سپهر اعظمترتيب خليفه مكرّم
نقّاشِ قضا كشيد پرگاربر تخته خاك همچو طَيّار
نيرنگ بديع كرد ظاهربر صفحه نظم آن جواهر
تدبير چهار طبع بيرنگدادند بدست هفت سرهنگ
جمشيد سرير سبز افلاكميگشت بگرد كعبه خاك
اين زرده سوار آتشين سَيْرميتاخت بگرد اين كهن دَيْر
چون تافت بر او بفال ميمونچل صبح مكرّم همايون
صورتگر جان بدست قدرتپوشيد درو لباس فطرت
تا گشت طِباع در ملاقاتباهم بمزاج واحد الذّات
افتاد ازين قضيّه غلغلاندر ملكوتِ عالمِ كُلّ
سُكّان حظيرهاي اخضرز آوازه آن بديع پيكر
يكسر هوس نظاره كردندبا حُسن پس استخاره كردند
ص: 1101 چون حسن كه شاه آن حَشَم بودبا تاج و سرير و با عَلَم بود
در گوش گرفت اين حكايتگفتا كه بسوي آن ولايت
من خود بروم نخست تنهاو آن ناحيه را كنم تماشا
كز كشور مُستَنير باشد؟جانپرور و دلپذير باشد؟
بينم كه هواش سازگارست؟آبش بمزاج خوشگوارست؟
آنجاي دو هفته جاي گيرمچون بَدْرِ دُجي سراي گيرم
پس در عقبم شما بتعجيلبَيدا سپريد ميل در ميل
اندر طَلَبم عنان بتابيديكباره بدان طرف شتابيد
اين گفت و بعزم راه برخاستصد غلغله ز آن سپاه برخاست
از عالم لامكان سفر كردبر جاده شش جهت گذر كرد
بر مركب كبر يك سوارهميراند چو شاه صد هزاره
از خِطّه جان بيك دو منزلآمد بسواد عرصه گِل
بر عالمِ گِل چو ديدهور گشتپيرامن آن ديار برگشت
شهري چو بهشت دلگشا ديدصحرا چو ارم طرب فزا ديد
رفت از در شهر بر تكاورتا دامن بارگاه و منظر
چون پيش رواق منظر آمداز پشت براق اندر آمد
بر قصر شهنشهي قدم زدبر منظر خسروي علم زد
في الحال بلاد هفت كشوردر زير نگين گرفت يكسر
چون عشق ز رفتنش خبر يافتبا غم بهم از قفاش بشتافت
سُكّان فلك بدين بهانهگشتند هم از عقب روانه
چون اندُه و عشق هردو باهمرفتند بدان ديار خرّم
ديدند ورا چو آفتابيبنشسته چو مالك الرّقابي
بر تخت مربّع كيانيبا تاج و لواي خسرواني
ص: 1102 عشق از سَرِ شوق خواست في الحالرفتن بَرِ شاه مشتري فال
چشمش بجمال شه برافتادوز دهشت آن ز پا درافتاد
دستش بگرفت حزن حاليتا رست ز سطوت جلالي
آمد بخود و ز هر طرف ديدپيرامن خويش صف بصف ديد
خيل ملك اندر آمده تنگارواح رواق هفت اورنگ
في الحال نهاد رخ برايشاناز هيبت حسن دل پريشان
ايشان كه ورا براه ديدندسرهنگِ جنابِ شاه ديدند
كردند امور خويش تسليميكباره بدو براي تعظيم
او را همه پادشاه خواندنددر موكب او براه راندند
پس عشق بحُزن كرد اشارتكآماده شو از پيِ وزارت
فرماي بدين سپاه يكسرتا پيش جناب شاه سرور
بر خاك نهند چهره از دورچون سايه به پيش چشمه نور
كز ذره كسي نداشت اميدنزديك شدن باوج خورشيد
تا كي خبر آورد بشيرينزدش ز مكان دلپذيري
شايسته بزم تاجداراندرخوردِ نشستِ شهرياران *
چون رفت بفال سعد ميمونتا زان شه خرّم همايون
از مملكت وجود آدمبر عزم ديار ما تَقَدَّم
بود آن شه شهسوار دايمبر مرصد انتظار قايم
از يوسف مصر چون در آفاقآوازه فگند صنع خّلاق
و آنجا كه شنيد گفتوگويشبشتافت سبك بجستوجويش
چون صورت دلرباي او ديدبا او بوصال در خراميد
بر اوج سرير ماه كنعانبنشست چو آفتاب تابان
ص: 1103 با او چو باتصال شد راستسر تا قدمش ز خود بياراست
چون با مه مصر شد مقابلخورشيدِ سپهرِ عالمِ دل
گشت آن مَهِ نو مَهِ دوهفتهو آن غنچه تر چو گل شكفته
شده دايره جهان مه تامتابنده چو آفتاب در بام
آن گنج روان پادشاهيشد مظهر پرتو الهي
فرّ ملكي گرفت ذاتشميمون و بديع شد صفاتش
پس عشق بسوز باز برخاستچون آتش و باد راه درخواست
در جستن شاه راستين بازغم را بگرفت آستين باز
باز از پي شه بره روان شدچون باد صبا سبك عنان شد
ميرفت چو برق آتشين پيميكرد ره مفارقت طي
تا ديد ز دور حسن را بازدر جلوه دلبري بصد ناز
مانند بديع پادشاهيدر صدر رفيع بارگاهي
تابنده چو ماه آسمانيدر قرطه سبزِ پرنياني
با ماه زمين محبّتانگيزهريك ز دگر گرفتهآميز
فرقي نه ميان حسن يوسفيك ذرّه ز غايت تألّف
از كبر و غرور كرده منظرقصري ز جلال حلقه بر در
پس عشق بحزن داد فرمانكآن حلقه بمسكنت بجنبان
آمد ز جناب حسن آوازكين كيست كه ميرسد ز ره باز
عشق از هوس مقال با اوبگشاد زبان حال با او
كآمد بدرت بسر دگر باراين بيدل خسته جگرخوار
چون حسن شنيد اين حكايتگفت از سر كبر بيرعايت
كز ياد تو خاطرم مبرّاستما را بتو اين زمان چه پرواست
رفت آنكه ببارگاه افلاكبودي بتو جان من طربناك
ص: 1104 سلطان سَرادِق و سريرمآزاد ز كار هر حقيرم
در حضرت ما مشو ملازمبر عزم رجوع باش جازم
چون باد برو چو خاك خاموشچون آب مزن ز آتشم جوش
چون دلبر شوخ بيدرنگيبر سينه زدش چنان خدنگي
برگشت ز باغ وصل نوميدلرزنده ز بيم هجر چون بيد
از جور و جفاي آن دلارامآتشزده در شكيب و آرام
چون مار گزيده ناله ميكردبازش بخدا حواله ميكرد ...
... في الجمله ز جام حسن سرمستآمد بگرفت حُزن را دست
با حزن نهاده رو ز غيرتدر باديه بلا و حيرت
ميرفت ز ديده اشكبارانماننده ابر در بهاران
چون ماند جدا ز حسن اندوهغم بردل او نشست چون كوه
با عشق بصد نياز و زاريگفت از سر مهر و دوست داري
كاي گلشن باغ صبحخيزانوي چشم و چراغ اشكريزان
ما هردو ز يك خجسته اصليميك گوهر پاك را دو نسليم
بوديم هميشه هردو باهمدر خدمت حسن شاد و خرّم
با او بهم از قديم بوديمدر مجلس او نديم بوديم
او مُرشد و مقتداي ما بودپيوسته گرهگشاي ما بود
چون تير نظر فگند اياماز ديده بد بما سرانجام
ما را بفراق كرد تعذيبسلطانِ شيوخ بهر تأديب
از حضرت شيخ دور مانديمدر حسرت آن حضور مانديم
آنست صلاح هردو بيشكدر مدّت ابتلا كه هريك
بر سمت دگر روانه گرديمچون مَه بسفر يگانه گرديم
در دايره سپهر دَوّارگرديم بفرق سر نگونسار
ص: 1105 گيريم بهر ديار تعليمآداب رضا و شرطِ تسليم
در معرض جذب هر كمنديثابت قدمي كنيم چندي
باشد كه بكثرت رياضتگرديم معَدِّ استفاضت
در گوشه خانقاه تقديردرهم شكنيم بند تدبير
با حضرت قُدس راز گوييمحَمدش ز سَرِ نياز گوييم
باشد كه بنور قُدسِ اعظموز همّت هفت قطب عالم
كز خلق زمانه گوشهگيرندبر مُلكِ مجرّدي اميرند
دايم متحكّمند و سلطانبر هفت سپهر و چار اركان
گرديم بهمّت سرافرازمقبول جناب پير خود باز
چون هردو بدين قرار دادندهريك برهي دگر فتادند ...
66- روح عطّار «1»
روح اللّه يا روح الدّين «2» عطار از شاعران فارسي در قرن هشتم هجري است كه
______________________________
(1)- درباره احوال او رجوع شود به ديوان شاعر كه نسخهيي از آن در جزء مجموعهيي از ديوانهاي شعرا (جلال عضد، روحي، خواجو) بشماره 1182 در كتابخانه مجلس شوراي ملي موجود است؛ و نيز بتحقيقي كه آقاي ابن يوسف شيرازي درباره اين شاعر و ديوانش كرده است (فهرست نسخ خطي كتابخانه مجلس ج 3 ص 653- 656). و همچنين مراجعه كنيد به تاريخ نظم و نثر در ايران از مرحوم سعيد نفيسي ج 1 ص 203.
(2)- علت اين ترديد در ذكر نام شاعر آنست كه او از نام خود فقط بذكر كلمه «روح» اكتفا كرده و قاعدة بايد اين كلمه هنگام تسميه بيكي از دو صورت مذكور در متن بكار رفته باشد.
ص: 1106
ديوانش موجود است ولي شرح احوال او مشروحا در دست نيست. وي در اشعار خود گاه «روح» «1» و گاه «روح عطّار» «2» يا «روحي عطّار» «3» تخلص كرده است و ازينروي شايد بتوان گفت كه نامش روح الدّين يا روح اللّه و تخلصش روحي بود و او گاه نام و گاه تخلص خود را در اشعار خود بكار ميبرد و نيز از همين موارد معلوم ميشود كه «عطار» در تركيبات مذكور حالت وصفي دارد و نشاندهنده پيشه شاعرست.
محل سكونت و شايد مولد و منشاء «روح» شيراز بود و در ديوانش اشاراتي بدين انتساب مييابيم «4»؛ و دوران شاعريش مصادف با عهد تسلط خاندان اينجو و آل مظفر بر فارس و بنابراين وي از معاصران خواجو و سلمان و حافظ بود.
در ميان اشعار روح عطّار قصيدهيي در مدح اتابك افراسياب ديده ميشود «5» و
______________________________
(1)- مثلا در اين ابيات:
روزي بكشد زارم و دانم كه نيابددل سوخته غمزده چون روح دلفكار
اي راحت جان من از روح چو بردي دلميكن گذري بروي زنهار بهرچندي
(2)-:
الهي پرتوي از نور اسرارتجلي كن بجان روح عطار
روح عطار از غم او قالبي بيجان شدستدوستان بهر خدا جانش بتن بازآوريد و موارد متعدد ديگر
(3)-:
وقتي كه قدم رنجه كني بر سر عشاقزنهار مكن روحي عطار فراموش
(4)-:
روح عطار گر از ديده چنين ريزد سيلبعد ازين دجله بغداد رود در شيراز
شيراز از تعدي قاضي خراب شداين مور بين كه ملك سليمان خراب كرد
اگرنه چشم عنايت كني برويم بازبسان دجله شود ز آب چشم من شيراز ...
(5)-:
شاه جهان اتابك اعظم كه عدل اوبنهاد رسم آنك نيارد خمار مي
افراسياب خسرو جمشيد مرتبتآنك آورد بمجلس او افتخار مي ...
ص: 1107
اين اتابك از سلسله اتابكان لر بزرگ «1» است كه از اواسط قرن ششم تا اواسط قرن نهم هجري در كوه گيلويه و بختياري امروز كه به «لر بزرگ» تعلق داشته است حكومت ميكردند و در سلسله امارت آنان بنام دو افراسياب بازميخوريم كه نخستين از سال 688 تا 695 و دومين از سال 740 ببعد حكومت ميكردند و چون روح عطّار معاصر حافظ و آل مظفر بود ناگزير بايد عهد دومين افراسياب را درك كرده باشد ولي نميدانيم كه مدح آن اتابك را از شيراز ميفرستاده يا مقيم درگاه وي بوده است.
ديگر از ممدوحان «روح» خواجه قوام الدّين محمّد صاحب عيار «2» وزير شاه شجاع (760- 786 هجري) است كه در ذي قعده سال 764 بفرمان آن پادشاه كشته شد «3».
از اشعار روح عطّار تشيّع او ثابت ميشود، و اشعارش غزل و قصايدي در مدح و منقبت است و چنانكه خواهيم ديد از جمله استاداني است كه در مسائل ادبي مورد توجّه معاصرين و مرجع سؤال و استفتاء بود. توضيح آنكه در ديوان او قطعهييست در تقاضاي حكومت ميان سلمان ساوجي و حافظ شيرازي كه نميدانيم از كيست، و آن چنين است:
ملوك مملكت نظم و ناقدان سخنكه باد خاطرشان ايمن از حدوث زمان
______________________________
(1)- درباره اين سلسله از پادشاهان رجوع شود به تاريخ مفصل ايران (عهد مغول)، مرحوم عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم ص 442- 448.
(2)-:
مگر كه ابر بياموخت گوهرافشانيز دست زبده آفاق و سرور عالم
قوام دين محمد محمد بن عليخلاصه دو جهان فخر گوهر آدم
پناه ملك سليمان مدار اهل زمانسپهر مجد و معالي محيط عدل و كرم و مراد از «ملك سليمان»، چنانكه ميدانيم، فارس است.
(3)- درباره او رجوع شود به دستور الوزراء غياث الدين خواند مير، چاپ تهران 1317 ص 247- 248
ص: 1108 ز اهل طبع گروهي مخالفت دارندپَيِ تراجح اشعار حافظ و سلمان
گروهي از فضلا متّفق كه اين بهترجماعتي دگر انكار ميكنند كه آن
بنوك خامه گوهر نثار سحر نمابيان كنيد كزين دو كه را بود رجحان و جواب روح عطار اينست:
نمودهاند چنين مالكان ملك سخنكه كردهاند مسخّر جهان بتيغ بيان
باين كمينه كه از پير فكر خويش بپرسكه نطق حافظ به يا فصاحت سلمان
چو كردم اين سخن از پير عقل استفساركه اي خلاصه ادوار و زبده اركان
بگو كه شعر كدامين ازين دو نيكوتركه بردهاند چنين گوي شهرت از ميدان
جواب داد كه سلمان بدهر ممتازستبلفظ دلكش و معني بكر و شعر روان
دگر طراوت الفاظ جزل حافظ بينكه شد بلاغت او رشك چشمه حيوان
يكي بگاه بيان طوطيي است شكّرباريكي بنظم روان بلبلي است خوش الحان
ز برج خاطر اين ماه نظم رخشندهز درج فكرت آن لؤلوءِ سخنريزان
درين محاسن اخلاق چون عنب برباردر آن فنون فضائل چو دانه در رُمّان
يكي بگلشن نظمست سوسن آزاديكي بباغ لطائف چو لاله نعمان
يكي موافق طبع لطيف همچون عقليكي مناسب چشم شريف همچون جان
هزار روح فداي دم چو عيسي اينهزار جان گرامي نثار گفته آن
67- ابن نصوح «1»
خواجه فضل اللّه بن نصوح شيرازي استاد قرن هشتم هجري در قصيده و غزل
______________________________
(1)- در مآخذ ذيل ازو سخن رفته است:-
ص: 1109
بوده است. وي در اشعار خود «ابن نصوح» تخلّص ميكند «1» و در كتب تراجم نيز بهمينگونه شهرت دارد.
ولادتش در اوايل قرن هشتم در خانداني متمكن در شيراز اتّفاق افتاد و پدرش نصوح «از اكابر واجله آن شهر و بوفور عظمت و كثرت جاه ممتاز بود» «2». در خلاصة الاشعار آمده كه «بعضي گويند مولد آن جناب تبريزست و در آنجا نشو و نما يافته»، علّت اين تصور آنست كه ابن نصوح در اشعار خود فراوان از تبريز ياد نموده و بدان اظهار شوق كرده است «3» زيرا چنانكه بعد از اين خواهيم ديد قسمت اعظم عمر او بعد از سفر عراق
______________________________
- از صفحه پيش
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخه خطي
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 250 باختصار
* هفت اقليم ج 1 ص 210 باختصار
* تذكره صحف ابراهيم نسخه خطي باختصار
* مخزن الغرائب نسخه خطي باختصار
(1)-:
بلبلان گلشن اخلاص چون ابن نصوحهر سحرگه ورد اخلاق علي از بر كنند
كمينه بنده ديرينه تو ابن نصوحكه هست ورد دعاي تو مونس جانش
ابن نصوح چون تو ره نيستي نرفتالا كسي كه بر سر هستي نهاد گام
(2)- نقل از خلاصة الاشعار
(3)-:
در غربت ار بميرم اي خاك ري امانتكين جسم ناتوان را چندان نگاه داري
كز خاك پاك تبريز اينجا رسد نسيمياجزاي قالبم را يكيك بدو سپاري *
اي خاك پاك خطه تبريز تابكيمانند بحر كار تو خاشاك پروري -
ص: 1110
از اوان شباب تا پايان زندگاني، در تبريز گذشته، در آنجا شاعري آموخته و در شاعري نامآور شده و در آن ديار مسكن و مأوي و يار و همدم داشته، امّا ولادتش در شيراز و آن شهر شهر و «وطن» واقعي او بوده و او در يك قصيده اشتياق خود را بدان شهر اينگونه نشان داده است:
حبّذا خطه شيراز كه دل را همهوقتبمقيمانش ز اندازه برونست اشواق
اشتياقم بعزيزان وطن تا حدّيستكه بود خاطر يعقوب بيوسف مشتاق
بمشام دلم آن لحظه رسد نغمه روحكآيد از جانب شيراز نسيمي بعراق ...
خلاصه سخن تقي الدين كاشاني درباره احوال اين شاعر چنينست كه وي از اوان صبا و طفوليت تا ايام كهولت بنظر تربيت اهل معرفت پرورش يافت و مدتهاي مديد در خدمت شيخ ركن الدين علاء الدوله سمناني تعليم گرفت چنانكه معروفست كه شيخ بسياري از اسرار اين طايفه را كه ديگران قوت معرفت آن نداشتند با وي در ميان مينهاد و در شأن او ميگفت كه «صحبت وي در كشف معارف و تبيين حقايق بمرتبه كبريت احمرست، چنانچه بهر مسئله و نكته كه از من سؤال نمود از هر باب حقايق و دقايق بطريق صواب و سداد بر من جلوهگر شده حقيقت اين سخن را تفهيم وي گردانيدم» و حتي شيخ علاء الدوله بنابر خواهش ابن نصوح رسالهيي در «اسرار حالات نبوّت» برايش بفارسي نوشت.
از مقدمه اين رساله چنين مستفاد ميشود كه ابن النصوح در مصاحبت دوستي بصوفيا باد براي درك خدمت علاء الدوله سمناني رفت و شيخ كه آثار رشد را در جبين او ظاهر يافت
______________________________
- از صفحه پيش
هر گوهر شريف كه زايد ز صلب توبيآب رو چو قطره بخاكش فروبري *
از آن زمان فلكم رخت دل بغارت بردكه در نواحي تبريز فتنه و غوغاست
چهارسال كنون شد كه در عراق عربرهي ز صحبت ياران و از ديار جداست
گه از وداع اخلا دلم نديم ندمگه از فراق احبا دو ديده جفت بكاست ...
ص: 1111
بتربيتش همّت گماشت و بعد از چندي بدرخواست او رساله مذكور را براي «آن فرزند اعني ابن النصوح» بفارسي تهيه كرد. متن اين رساله بتمامي در خلاصة الاشعار نقل شده است.
تقي الدين در دنبال اين سخنان ظهور ابن نصوح را در شاعري بروزگار دولت سلطان ابو سعيد بهادر (716- 736 ه.) دانسته و گفته است كه در آغاز كار خود بشاعري توجّه نموده در اقسام شعر از قصيده و غزل و مثنوي و رباعي سخن گفته و در نزد سلاطين جلايريّه عزت تمام يافت و بعد از مرگ سلطان احمد جلاير از ملازمت سلاطين استعفا جسته قدم در طريقت صوفيان نهاد «و هرگز ديگر كسي او را بدر خانه اكابر و اهالي روزگار نديد».
اين سخن درست بنظر نميآيد زيرا اگر ابن نصوح بعد از مرگ سلطان احمد جلاير كه بسال 813 اتفاق افتاده قصد ورود در سلك صوفيان كرده باشد نميتوانست بخدمت علاء الدوله سمناني كه در سال 736 يعني هفتاد و هفت سال پيش از اين واقعه درگذشته بود، درآيد و چون مسلّم است كه او دوره سلوك و رياضت و حتي كمال خود را در مراحل تصوف در خدمت علاء الدوله طي كرده بنابراين در عهد سلطان احمد جلاير پيري فرتوت بوده و ممكن است بقصد آمادگي براي سفر آخرت بعد از مرگ آن پادشاه انزوا اختيار كرده باشد.
بهرحال همه نويسندگان احوال ابن نصوح و از آنجمله تقي الدّين نوشتهاند كه ظهور اين شاعر در عهد ايلخاني ابو سعيد بهادر بود، و نيز نوشتهاند كه ابن نصوح دهنامه خود را (كه اكنون خبري از آن ندارم) بنام وزير اين سلطان يعني غياث الدّين محمد (مقتول بسال 736) ساخت و حال آنكه اولا در اشعار باقيماندهاش اصلا نامي از آن سلطان و وزير او نيست و ثانيا ابن نصوح در اوان مرگ آن ايلخان و كشتهشدن وزير او شايد هنوز تلمذ در خدمت سلمان ساوجي، استاد خود، را شروع نكرده و در شمار شاعران استاد و سرشناس درنيامده بود.
ظاهرا علت اساسي تصور قدما براينكه ابن نصوح غياث الدين محمد وزير را
ص: 1112
مدح ميگفته آن باشد كه يكي از ممدوحان اين شاعر خواجه غياث الدين محمد معروف به شيخ كجج يا شيخ كججي است كه پيش ازين درباره او سخن گفتهايم؛ و بعيد نيست كه ابن نصوح ده نامه خود را بنام همين غياث الدين محمد ساخته باشد.
ظاهر امر چنين است كه ابن نصوح بعد از آنكه اواخر عهد علاء الدوله سمناني (متوفي بسال 736) را درك كرده و ازو آداب طريقت و حقايق عرفان را دريافته بود، بقصد انتخاب حرفه شاعري در خدمت سلمان ساوجي درآمد. صحف ابراهيم از ميان مآخذ موجود درباره ابن نصوح باين امر تصريح دارد و در آن چنين آمده است كه «ابن نصوح مسمي بفضل اللّه، اصلش شيراز و مسكنش تبريز بود، مريد علاء الدوله سمناني و شاگرد سلمان ساوجي است». ابن نصوح خود نيز در اشعارش بشاگردي سلمان اشاره و بدين امر افتخار كرده و گفته است:
كمينه بنده ديرينه تو ابن نصوحكه هست ورد دعاي تو مونس جانش
بقسم شعر بر ابناي جنس خود امروزبس اين كمال كه استاد بود سلمانش
ز بهر تقويت بنده زنده بايستيبدور شاه كه پاينده باد دورانش بنابر اطلاعات موجود نخستين ممدوح ابن نصوح از ميان سلاطين، سلطان حسين ابن شيخ اويس ايلكاني بود كه از سال 776 تا 784 سلطنت كرد و در اين سال اخير بخيانت برادرش احمد بن اويس در تبريز بقتل رسيد. سلطان حسين آخرين ممدوح سلمان ساوجي استاد ابن نصوح بود و گويا بعد از مرگ آن استاد شاگردش در مدّاحي جانشين وي گرديد و او اين سمت را تا پايان عهد سلطان حسين برعهده داشت و بعد از قتل او در مرثيهاش تركيببندي مؤثر ساخته و در آن بر قتل حسين خان تأسف خورده و گفته است:
من پيش او چه بودي اگر مرده بودميتا قسم مرثيت نشدي رسم مدح خوان
اي زر درست شد كه شكستست سكّهاتز آنرو كه نيست نقش جبينت حسين خان و در جاي ديگر از همين تركيب ببرادرش سلطان احمد تهنيت سلطنت گفته است. پس اين
ص: 1113
تركيببند درست در ماه صفر سال 784 ساخته شد و تا اين هنگام ابن نصوح چند سال بمدّاحي سلطان حسين مشغول بود و از اينكه با رسم مدحخواني مرثيهگويي پادشاه نصيب او شده بود خاطري آزرده داشت.
ابن نصوح بعد از عهد سلطان حسين ايلكاني بخدمت خود در دربار آل جلاير ادامه داد و بمدّاحي سلطان احمد بن اويس (784- 813 ه) سرگرم بود و چندين قصيده ازو در مدح اين سلطان باقيست و گويا، چنانكه تقي الدين گفته است، بعد از مرگ اين سلطان از خدمت درباري كناره جست، اما نه براي ورود در سلك متصوفه بلكه بقصد انزوا و اشتغال بمعنويات.
ابن نصوح در مدت خدمت در دربار آل جلاير بعضي از وزرا و رجال آن دولت مانند كمال الدين علي وزير و عبد الرحمن وزير را كه هردو از وابستگان دولت ايلكاني بودهاند مدح گفت و علاوه براينها همچنانكه پيش ازين اشاره كردهام مدحي از شيخ الاسلام خواجه غياث الدين محمد تبريزي مشهور به شيخ كجج يا كججاني در اشعار او ديده ميشود. اين شيخ كجج يا شيخ كججي تبريزي از اكابر عرفا و محققين در روزگار سلطان اويس و پسرانش بود و مرجعيت خاص و عام و خانقاهي بارونق داشت و سلاطين و اكابر معتقد او بودند و تا روزگار امير تيمور و اولادش منصب شيخ الاسلامي تبريز باخلافش اختصاص داشت.
او خود شاعر بود و دولتشاه غزلي را ازو نقل كرده است «1». ابن نصوح از وي در قصيده خود بدينگونه نام برده است:
قطب گردون كرامات، غياث حق و دينكه بگرد در عاليش كند چرخ مدار
خواجه شيخ آنكه در آيينه رايش هردمنو عروس تتق غيب نمايد ديدار و چنانكه پيش ازين گفتهام شايد ده نامه ابن نصوح هم بنام اين شيخ سروده شده بود و اين دهنامه را تقي الدين و دولتشاه و ديگران ستوده و گفتهاند كه شهرت داشته و «مستعدّان ميپسنديدهاند» و قاعدة از جنس دهنامههايي بود كه در قرن هفتم و هشتم چندين بار ببحر
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 345- 346
ص: 1114
هزج مسدّس مقصور يا محذوف ترتيب يافت و عادة درباره مدارج و احوال عشق و عاشق و معشوق و در نتيجه داراي مبناي عرفاني بود.
از اشعار ابن نصوح برميآيد كه عمر او بيشتر در تبريز و بغداد ميگذشت و غير از تبريز هرجا كه بوده است همواره هواي آن شهر و يار و ديار خود در سر داشت و ابياتي درينباره دارد كه پيش ازين نقل كردهايم.
وفاتش را تقي الدين بسال 793 در تبريز دانسته «1» و همين تاريخ و محلّ فوت نيز عينا در صحف ابراهيم تكرار و گويا از خلاصة الاشعار اخذ شده است. بنابراين ابن نصوح ده سال بعد از مرگ ممدوحش سلطان احمد زنده بود ليكن بعلت انقلاب احوال آل جلاير ظاهرا خدمت درباري را ترك كرد.
ابن نصوح بر عقيده شيعه بود. در تركيببندي كه ازو در منقبت علي عليه السلام است اين بيت را ميبينيم:
در امامت خطبه صولت بنام حيدرستدر خلافت سكه دولت بنام حيدرست و بهرحال تركيببند مذكور از هر حيث نماينده اعتقاد صريح شاعر بوصايت و جانشيني داماد پيغامبر است. وي علاوهبر ستايش علي عليه السلام قصيدهيي شيوا در منقبت حضرت رسول و قصايدي در توحيد و وعظ و نيز قصايدي در مرثيه اهل بيت دارد.
ديوانش را تقي الدين كاشي در دست داشته و عدد ابيات آنرا چهار هزار تخمين زده بود از قصيده و تركيب و غزل و رباعي و مثنوي، و آنچه از آنها در خلاصة الاشعار نقل كرده بحدود يكهزار بيت بالغ ميگردد كه همه آنها منتخب و استادانه و بشيوه گفتار استادش سلمانست و مانند او هم در قصيده استادي تواناست و هم در غزل شاعري لطيف
______________________________
(1)- ابن نصوح مسلما در سال 785 زنده بود زيرا قطعهيي در مرثيه يكي از ياران دارد كه بدينگونه شروع ميشود:
بسال هفتصد و هشتاد و پنج ماه صفرهلال غره دولت نصير دين محمود
ازين سراچه خاكي بعزم باغ بهشتفراز مركب چوبين برفت ... (كذا)
ص: 1115
سخن و نكتهپرداز.
از سخنان اوست:
چو برگرفت سر از خواب چشم فتّانشكمين گشاد ز هرگوشه تير مژگانش
ببرگ ريزِ فراق ار چه زرد كرد ورقنهال جان ز غم روي چون گلستانش
بنو بهار هوايش اميد آن دارمكه بشكفد گل وصلي ز باغ هجرانش
چو ديدمش خط مشكين بزير لب گفتمدميده تازه نباتي ز شكرستانش
ز بهر راتب جانها نوشت كاتب صنعبرات آب خضر بر چَهِ زنخدانش
ببين كه در دل من روي او چو آتش زدچگونه دود دل من گرفت دامانش
نوشتهاند ز عنبر بگرد كافورشخطي كه از بن گوش است بنده ريحانش
نهفتهاند در اطراف درج ياقوتشدو رسته دُر كه بجان خادمست مرجانش
سواد مملكت دل كه بارها غم عشقفرو گرفت و ليكن نكرد ويرانش
خراب ميكند آن فتنهگر بگوشه چشمز بيم شاه جهان كرده است پنهانش
اگر مهابت شاهش بگوشه ننشاندجهان خراب كند چشم نامسلمانش
مغيث دين مهِ اسلام پادشاه احمدكه پشت چرخ دوتا شد ز بار احسانش **
نوشت خامه قدرت ز مشك بر سمنشخطي كه كلك قضا زد رقم بنام منش
مرا ز خطّ چو ريحان او محقّق شدكه از بنفشه غباريست گرد نسترنش
بگفتمش چه سياهيست خطّ مشكينتكه شد ز راه خطا در حد ختن وطنش
جواب داد كه خونخواره هندوييست كه هستز حدّ شام بر اطراف روم تاختنش
قدش كه غيرت شمشاد و رشك سرو سهيستچمان چمان گذري اوفتاده بر چمنش
ز شرم سرو سرافراز خشك برجا ماندچو ناروايي خود ديد پيش نارونش
مهي كه خوابگه نرگسست نسترنشبتي كه تكيهگه سنبلست ياسمنش
بمجلسي كه گهر ريخت درج ياقوتشبگوشهيي كه كمين ساخت ترك تيغزنش
ص: 1116 چه سهمها كه دهد ابروي كماندارشچه شورها كه كند پسته شكر شكنش
زمانه كرد بهر گوشه فتنهيي بيدارچو برگرفت سر از خواب چشم پرفتنش
نميرد آنكه شبي تنگ در برش گيردمگر ز آب حيات آفريدهاند تنش
چه التفات سوي شمع انجمن داردكسي كه طلعت ماهست شمع انجمنش
چو با دهانِ بهم غنچه لاف زد، لب اوهزار خرده نازك گرفت بر سخنش
گرفت روي زمين را به حُسن چون مه از آنكبچشم مهر درآورده زبده زمنش
حسين خلقتِ احمد شعارِ حيدر دلكه احمدست عليوار سيرت حسنش **
جيب باغ از گذر باد خزان پرذَهَبستساقيا آب رزان ده كه زمان طَرَبست
آب حيوان كه حيات ابدي داده اوستغالب آنست كه همشيره بِنْتُ العِنَبست
عيش اگر در رمضان بود محرم بر ماسلخِ شوّال چرا غرّه ماه رجبست
روز كوته شد اگر ميطلبي فرصت عيشعِوَضِ كوتهيِ روز درازيِّ شبست
بود قُواره ز پيراهن كافوري روزشب كه در پاي كشان دامن مشكين سلبست
پيش ازين عامل بازار چمن بود صباگشت معزول و كنون ناظر دار الحَسبَست
تا زبان سينه آتششده پيچان در چوبهمچو ماريست كه پيچيدن او در قَصَبست
گرمي مهر چو از طبع هوا بيرون رفتبچه علّت دل باد از خَفَقان در تَعَبست
مُنْحَرِف گشت مزاجاتِ عناصِر زخَريفلاجَرَم خاك مرض دارد و در آب تبست
سيمپاشيِّ كف ابر و زرافشاني بادهردو از خاطر دستور جهان مُكْتَسبَست
ميرِ آصِفْ كفِ جَمْ مرتبه عبد الرّحمنكه خطابش ز فلك صاحب عالي نسبست **
اي دل درين سراچه خاكي مكن مقاماز تنگناي جسم بصحراي جان خرام
واثق بعمر و دولت فاني مشو كه نيستچون عهد عمر دولتِ دهروزه را دوام
تاكي چو نرگست همه در سر خيال خوابتاكي چو لالهات همه در دل هواي جام
ص: 1117 گه چون عصير خستهاي از پايمالِ عَصرگه سرگرفته چون خُمي از فكرهاي خام
ز آن بزم نوش باده كه ساقي بود مقيمز آن جام خواه جرعه كه باقي بود مدام
تا كي ابو الفوارسِ عقل تو چون دوابدر مرتع صفاتِ بهايم كند كُنام
طبعت برنگ سبز از آن ميل ميكندكز بوي گل مشام خران را بود زُكام
كي سركشي كند چو عنان باد پاي نفسگر بر سرش بدست رياضت كني لجام
تا چند بَهْرِ حَقّ بتكلّف كني سجودبر خلق تا بكي بتكبّر كني سلام
پيش خدا بروز قيامت بود شفيعدر خلوت ار بسجده نمايي شبي قيام
فردا ز تاب نار خلاصت بود چو زركار ترا اگر بشهادت بود ختام
از دل بآب توبه فروشوي چرك شركتا بر تن تو آتش دوزخ بود حرام
عِزّي نباشد آنكه كند سجده پيش لاتآنرا كه كعبه قبله و قرآن بود امام
دل بر رباط كهنه دنيا چه مينهيكي در چنين خرابه مسافر كند مقام
تا كي بنور حسن شود غرّه چون هلالآنرا كه دور حسن بماهي شود تمام
گر بيژني زمانه بچاهت كند بزورور رستمي سپهر بميخت كشد چو سام
گردي ز پشت مركب چوبين شكارِ گوربهراموار گر بودت خنگ چرخ رام
گردد زمانه از بُنِ دندان بكام تودندان بينيازي اگر بركني ز كام
سيمرغ همتت چو مگس در هواي نفستاكي پرد بگرد سر سفره لئام
هردم بگوش بلبل جانم درين قفساز طايران سدرهنشين ميرسد پيام
كاي عندليب گلبن بستانسراي قدسچندين ز بهر دانه چرايي اسير دام
پر برگشا ازين قفس تنگ چون هماعنقا صفت ز قاف قناعت برآر نام
سر نِه چو حلقه بر در آنها كه از علوّقطب سپهرْ زاويهشان را نديد بام
آن اختران چرخ كه چون ماه ميكندنور از چراغ خلوتشان آفتاب وام
آفاق كرده زير پي و پاي در گليمبدخواه را فگنده سر و تيغ در نيام
كي سر بتاج و تخت سلاطين درآوردهر بينوا كه بر در ايشان بود غلام
ص: 1118 هركو ز سلك حلقه بگوشان آن درستدارد هميشه همچو گهر كار او نظام
ابن نَصوح چون تو رَهِ نيستي نرفتالّا كسي كه بر سر هستي نهاد گام
يارب بسرّ سينه خاصان حضرتتكين خسته را فرست نصيبي ز لطف عام
هردم ز طُورِ طَورِ معاني عطا فرستلطف كليمِ طبعِ مرا قوّت كلام
آن طوطيم كه گردن جان شد مطوّقمروز ازل بمهره مهر تو چون حمام
گمگشتگان راه تو بر خطِّ باطلندمن كردهام بحبلِ متين تو اعتصام
بگشاي بر رخم دَرِ دار السلامِ عفوكاينست حاجت من شوريده، و السلام **
تا برانداخت نقاب از رخ خود باد بهارميزند بلبل سودازده گلبانگ هزار
كرده پرغاليه جيب سمن و دامن گلتاكه شد مجمره گردان چمن باد بهار
باغ پرنقش و نگارست و نبندد صورتاينهمه نقش و نگار از قلم نقش نگار
هوس نقش و نگار چمنم نيست كه هستدر دماغ و دل من آرزويِ نقشِ نگار
خوش بود عارض گل ديدن از آنروي كه هستاثر عارض گلزار گل عارض يار
لاله را خال سيه ننگ بَر او ميآيدخاصه آن لحظه كه گلگونه كند بر رخسار
باد بر لاله و گل ميفتد از بيماريراستي آنكه بدين لطف كم افتد بيمار
ميرود باد صبا هر سحري بر سر گلنرمكش ميكند از خواب سحرگه بيدار
ميزند بهر گل از غنچه صبا خيمه برونتا در آن خيمه دهد گل ببرش شوكت بار
خوش برآمد بچمن باز بگرد لب جويسبزه از خوش علفي با سمن ساده عذار
سرو خوش بر لب جو پاي كشيدست دراززآنكه دارد چو سمن لاله عذاري بكنار
گرچه دارد قدحي نرگس رعنا در سرهست در ديده هنوزش اثر خواب خمار
سوسن رطب لسان ميكند آزادي «1» سروسروْ آزاديِ خلُق خوش مخدوم كبار
قطب گردونِ كرامات غياث حق و دينكه بگرد در عاليش كند چرخ مدار
______________________________
(1)- آزادي كردن: تعريف و تمجيد كردن.
ص: 1119 خواجه شيخ آنكه در آئينه رايش هردمنوعروسِ تتقِ غيب نمايد ديدار **
سواد خطه بغداد جنّة المأواستبدين حديث كه گفتم بهشت نيز گواست
زِهابِ چشمه خضرش ترشّحيست ز آبنسيم باغ بهشتش شمامهيي ز هواست
ز شرم چهره اين نوعروس هفت اقليمنهاده خلدبرين بر رخ آستين ز حياست
رياض مُرتَقَمش نَسْخِ روضه مينوستبياض مُرتَسَمش رنگ گلشن ميناست
سواد او همه نورست همچو مردم چشمچه چشمها كه بنور سواد او بيناست
زهاب دجله و از خاك رقّه شام و سحرنسيم سلسله بند و شمال نافه گشاست
حدود دجله ز نسرين حديقة الفردوسزمين رقّه ز ازهار جنّة المأواست
كنار آنهمه پر گلرخان ساده عذارميان آنهمه پرمطربان زهره نواست
نسيم گلبن اين در شتاست قلب ربيعفروغ لاله آن در ربيع قلب شتاست
صفاي سبزه اين غيرت گل سوريستنسيم سنبل آن رشك عنبر ساراست
ز نكهت گل اين و شميم سنبل آن «1»چه مايه عطر كه در جيب و آستين صباست
ز قمريان خوش الحان و بلبلان فصيحبهر مقام كه گويي هزار نغمهسراست
رياض دجله بشب سيمگون سطرلابيستكه اندرو همه اشكال آسمان پيداست
نماز شام كه گلگونه ميكند ز شفقبچشم اهل نظر شاهدي سمن سيماست
هزار يار بروزي ز نيل بررخ مصرنقوش تخته آبش كشيده خطّ خطاست
فرات خواست كه از دجله بگذرد در لطفسحاب گفت كه او قطرهيي ازين درياست
شنيدم از لب شط كاي فرات ازين صد نقشاگر بر آب زني آخرت گذر بر ماست
ز صوت گردش دولابهاي او هرشبدماغ گردش دولاب رنگ پر ز صداست
ببين كه در قَصَب شكّرش چه شيرينيستنگر كه در رطب نخل او چه برگ و نواست
خلاف نيست كه با نخلهاي باسقهاشحديث طوبي از امثال بصره و خرماست
______________________________
(1)- در اصل: ز نكهت گل اين و شمامه كل سوريست.
ص: 1120 مركبست ز سيب بهشت و نارنجششمامه به ز ترنجش ز باغِ روضه نخاست
بعينهِ شجر الاخضرست و نار بهمدرخت سبز كه نارنجش از ميان درواست
بشب ز نور شموع سفينها گوييكه بر زمين ز كواكب فتاده عكس سماست
چه پيكرست كه چون پير سالخورده مدامقدش خميده و سَر هم باجتهاد عصاست
چه حادثه است كه زايد بيك شكم صد طفلكه در ميان جواري عظيم نادره زاست
مگر كه بر دل او نيز بار گردونستوگرنه راست چو گردون قدش خميده چراست
عجب كه پيكر او توأمان جوزا نيستكه يكتن و دو سرش همچو پيكر جوزاست
هلال اگرچه ازو برترست ليك بعكسدر آب اگر نگري پرتو از هلالش خاست
ز سهم چوب از آن ميدود بسينه چو ماركه بهر راندنش آماده چوبها ز قفاست
اگرچه كله او از دوار خالي نيستدرون تشنه او را خطر ز استسقاست
گهي ز بحر چو ماهي فتاده بر خشكستگهي بسان نهنگش ميان بحر شناست
بر آب دجله سوادش چنانكه در چشممبصورت خم ابروي دوست ماند راست
بتي كه در سرم از زلف كافرش سوداستفتاده كارم از آشوب زلف او در پاست
ز سوز پسته تنگش دلم مدام دونيمز مهرماه نوش قامتم مدام دوتاست
ز راه برد دلم را چو سرو بالايشكنون بحلقه زلفش اسير دام بلاست
اگرچه كار دل آشفته ميكند زلفشبرو مگير كه دل را خرابي از بالاست
بياض عارض او در سواد زلف سياهچنانكه پرتو مهتاب در شب يلداست
مراد ديده اگر حسن صورتست ز غيرمراد دل ز تو اي نورديده حسن وفاست
بعشق روي تو برخيزم از سر دوجهانوليك از سر كوي تو برنخواهم خاست
بيا كه موسم عيش و بهار بغدادستبيا كه عهد گل و دور ساغر صهباست
چهار سوي چمن را حرير باف ربيعگرفته ز اطلس گلگونه لاله در ديباست
ز غنچه شاخ بسر برنهاده افسر گلز سبزه كوه بپوشيده كسوت خاراست
چه مايه سيم كه از غنچه در كف سمنستچه مايه رنگ كه از لاله بر رخ صحراست
ص: 1121 بوصف سرو صنوبر خرام قامت توكنار جسر و لب دجله را هزار صفاست
ز جسر دجله كمر بسته چون قلم بسه جايبراي خدمت دست وزير ابر عطاست
كمال دولت و دين آصف زمانه عليكه آستان درش آسمان عزّ و علاست **
مستم و عاشقم و رندم و شاهدبازمجرعهنوشان دَرِ ميكده را انبازم
طوطي عقل پريد از قفس تنگ دماغتا چو پشه است بگرد سَرِ خُم پروازم
مطرب مجلس مستان اگر اين پرده زندروزي از پرده تقوي بدر افتد رازم
گر خيال تو شبي حلقه زند بر دَرِ دلرخت بيگانه ازين خانه برون اندازم
هرشب از درد فراق تو چنان مينالمكه مقيمان فلك ميشنوند آوازم
گفتمش بهر خدا با من بيدل پردازتا مگر با تو زماني غم دل پردازم
گفت چندانكه كني عرض نياز ابن نصوحنيست ممكن كه شود كم سَرِ مويي نازم **
هردل كه سراسيمه آن زلف دوتا نيستهيچش خبر از حال منِ بيسر و پا نيست
عمريست كزو چشم وفا دارم و چون عمرعمريست كه او بر سَرِ پيمان و وفا نيست
شرطست مراعات دل ريش غريبانچونست كه اين قاعده در شهر شما نيست
آنرا كه جهان زير نگينست چو خاتماز ساغر كامش لب اميد جدا نيست
حاصل همه اينست كه چون ابن نصوحشجز غم ز جهان حاصل دوران بقا نيست **
گرچه هستند اسيران فراق تو بسيدر فراق تو ز من سوختهتر نيست كسي
بهواي گل نوروز ببين چون باشدحال آن بلبل عاشق كه بود در قفسي
محمل دوست چنان رفت بتعجيل كه مانشنيديم از آن قافله بانگ جرسي
همدمي نيست مرا در شب هجران چون صبحكز سَرِ مهر زند با من مسكين نفسي
تا شدم غرقه درياي فراقت هردمموج خون ميزند از قلزم چشمم ارَسي
ص: 1122 باز در چنگل شهباز غمت مرغ دلمآنچنانست كه در چنگ همايي مگسي **
عاشق كه پي صبر دل و هوش نداردچندانكه نصيحت كنيش گوش ندارد
از دولت ايّامِ بقا نيست ممتّعهركو صنمي چون تو در آغوش ندارد
خامي ز نهادش نبرد آتش دوزخهر سينه كه از سوز غمت جوش ندارد
در ديده كوتهنظران قامت شمشادزيباست ولي سنبل گلپوش ندارد
تا نيش غمت در جگر ابن نصوحستبا نيش غمت آرزوي نوش ندارد **
من رند خراباتي ميخانه نشينمتا در تنم از جان رمقي هست چنينم
از دَوْرِ ازل عاشقي و رندي و مستينقشيست مصوّرشده بر لوح جبينم
هرسو كه نظر ميفگنم غمزه تركيستپنهان بكمانخانه ابرو بكمينم
چون ابن نصوحم نشود مهر تو زايلاز دل نفسي تا نفس باز پسينم
و آنروز كه چون گرد سر از خاك برآرمبرخيزم و بر دامن كوي تو نشينم **
آن بت كه غباريست ز ما بر دل پاكشگر خاك شوم در رَهِ اميد چه باكش
ز آن ترس ندارم كه كشد تيغ بخونمترسم شود آلوده بخون دامن پاكش
زين پس هوس گوشهنشيني است دلم راگر غمزه تركي نكند قصد هلاكش
هر دانه اشكي كه جگرگوشه ما بودبر ره گذر كوي تو كرديم بخاكش
چون ابن نصوح آنكه بود كشته خوباناز قتل چه انديشه و از مرگ چه باكش
آنرا كه جگر ز آتش غم سوخت، پس از مرگبوي جگرِ سوخته آيد ز مغاكش **
ترا بصومعها چون نميتوان ديدنبگرد ميكدهها لازمست گرديدن
نشان ز غايت حسنت نميتوان دادنچنانكه هست رخت را نميتوان ديدن
ص: 1123 تويي طبيب منِ ناتوان چرا هرگزنمينهي قدمي بر سرم بپرسيدن
اگر سرم ببري چون قلم توانم بازسري ز بهر تو بر دوش برتراشيدن
بظنّ حاسد و جور رقيب ابن نصوحنخواهد از سَرِ كوي تو بازگرديدن **
قد چو سرو تو بر ما بناز ميگذردبراستي كه چو عمر دراز ميگذرد
بآن نياز كه روز قيامتست چه شوركه در غم تو بر اهل نياز ميگذرد
بناز خفته چه داند كه هرشبي تا روزميان ما و خيالت چه راز ميگذرد
بناز قامت او ميگذشت و دل ميگفتبيار سجده كه وقت نماز ميگذرد **
عاشقاني كه بروي تو نظر باختهاندهرچه غير تو بود از نظر انداختهاند
جز بنقش تو نپرداختهاند اهل خرداينهمه نقش دلاويز كه پرداختهاند
غالبا غمزه عاشقكش فتّان ترابهر آزار دل سوختگان ساختهاند
گر ز مستوري ما پرده برافتاد چه شدچون بدور رخت اين رسم برانداختهاند
دارم از پرده عشّاق نوايي در چنگكه در آن پردهام از وصل تو ننواختهاند
گوهر خالقي از بحر كمال ابن نصوحگرچه كوتهنظران قدر تو نشناختهاند **
پيش ما كعبه بجز خاك سَرِ كوي تو نيستقبله اهل نظر جز خم ابروي تو نيست
من ببوي تو بسي گرد چمنها گشتمنيست يك گلبن خندان كه در و بوي تو نيست
چه بود مشك كه با زلف تو نسبت كنمشكآن جگر سوخته را قيمت يك موي تو نيست
آنچه فتنه است كه زلف تو ندارد در سرو آنچه عشوه است كه در غمزه جادوي تو نيست
چه كني ميل خم ابروي تركان اي دلآن كمان را مرو از پي كه ببازوي تو نيست
گفتهاي كابن نصوحم ز دعاگويانستكيست اي جان كه دعاگوي دعاگوي تو نيست **
ص: 1124 اي دوست دلت داد كه زارم كشتيو آنگاه بتيغ انتظارم كشتي
تا دل بتو دادم جگرم خون كرديتا جان مني هزار بارم كشتي *
با فاقه و فقر همنشينم كرديبيمونس و بييار و قرينم كردي
اين مرتبه مقرّبانِ دَرِ تستآيا بچه خدمت اينچنينم كردي؟
68- قطب عتيقي
قطب الدين عتيقي تبريزي كه در شعر «قطب» تخلّص ميكرد، از شاعران قرن هفتم و هشتم است كه بندرت غزلهايي ازو مانده. حمد اللّه مينويسد كه او «غزلهاي نيكو دارد» «1». از اوست:
من ازين بار كه رخ سوي سفر ميآرماز دل و ديده خود خون جگر ميبارم
جز خدا هيچكسي نيست كه داند حالمهمدمي نيست كه باشد نفسي غمخوارم
اندرين قافله كس نيست ز من سوختهتربيم آنست كه جان را بقضا بسپارم
كاروان ميگذرد بر من و من بر سرِ راهجان ضعيف از غم هجران و بتن بيمارم
باز ميافتم ازين قافله هر ساعت و بازروي در مسكن آن سرو روان ميآرم
حَيَوان بار كشد روز و بشب آسايدمنِ دلسوخته هم روز و شب اندر كارم
«قطب» را اين سخن از سوز جگر ميآيدبيم آنست كه آتش جهد از گفتارم
______________________________
(1)- تاريخ گزيده ص 745
ص: 1125
69- جلال عتيقي
جلال الدين عتيقي تبريزي پسر قطب الدين مذكورست كه از شاعران قرن هشتم هجري و از معاصران اولجايتو خان (م 716 ه) و ابو سعيد بهادر خان (م 736 ه) بوده «1» و با خواجه رشيد الدين فضل اللّه وزير و پسرش غياث الدّين محمد رابطه داشته است. از اشعار او اندكي باقيست «2». اين رباعي ازوست:
سودا زدهيي ز بهر ارباب وطنديدم كه همي گذشت بر طرف چمن
گفتم كه پيام من بجانان كه بَرَد؟باد سَحَر از ميانه برخاست كه من