.3- نعمة اللّه ولي «1»
سيد نور الدين نعمة اللّه بن عبد اللّه بن محمد كوه بناني كرماني مشهور به «ولي» مؤسس
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* «مجموعه در ترجمه احوال شاه نعمة اللّه ولي كرماني» بتصحيح و مقدمه ژان اوبنJean Aubin تهران 1956 ميلادي، 1335 شمسي هجري. در اين مجموعه يك رساله از عبد الرزاق كرماني، فصلي از جامع مفيدي، و يك رساله از عبد العزيز واعظي در بيان احوال شاه نعمة الله ولي مندرجست؛ مقدمه همين مجموعه از آقاي ژان اوبن بزبان فرانسوي.
* طرائق الحقائق، الحاج معصومعلي شاه، تهران 1318 هجري قمري، ج 3 ص 2- 25.
* تذكرة الشعراء دولتشاه، چاپ تهران ص 371- 375
* آتشكده آذر، چاپ تهران، ص 620- 621
* حبيب السير، چاپ خيام تهران، ج 4 ص 7- 8
* رياض العارفين، هدايت، تهران 1316، ص 241- 248
* مجمع الفصحاء هدايت، ج 2 ص 42- 48
* مرآة الخيال، امير شير علي خان لودي، بمبئي، ص 60- 61
* نتايج الافكار، محمد قدرت اللّه گوپاموي هندي، بمبئي، ص 705- 708
* بهارستان سخن، چاپ مدارس ص 353- 358
* ريحانة الادب، ج 4، ص 301- 303
* تاريخ نظم و نثر در ايران، سعيد نفيسي، تهران 1344، ص 187- 190
*
Charles Rieu, Catalogue of the Persian Manuscripts, VolumeII, p. 634- 635 ص: 229
سلسله نعمة اللهيه، از كبار عرفاي ايران در قرن هشتم و نهم هجري و از مؤلفان پركار، ناظم اشعار عرفاني متوسط ولي بسيار رائج است. وي در غزلهاي خود گاه «سيد» و گاه بنام خويش (يعني نعمة اللّه) تخلص مينمود چنانكه در نمونه غزلهايش خواهيم آورد. «ولي» از سادات حسيني بود و نسبش بامام محمد باقر عليه السلام ميپيوست. اجدادش در شهر حلب اقامت داشتند و پدرش بناحيه كپچ (كفچ، قفص) (هر سه بضم اول و سكون ثاني و ثالث) و مكران مهاجرت كرد و بعد از چندي با امراي شبانكاره فارس از راه مصاهرت خويشاوندي يافت و در كوه بنان كرمان متوطن گرديد و شاه نعمة اللّه در آن شهر بسال 730 يا 731 متولد شد و در جواني مقدمات علوم و علم بلاغت و علم كلام و حكمت الهي و اصول فقه و اصول عرفان را از استادان عصر فراگرفت و نوشتهاند كه فصوص الحكم ابن العربي را از حفظ داشت.
سيد بعد از تكميل اطلاعات خود در فنون و علوم ظاهري بسير و سلوك پرداخت و در مصر و ديار مغرب و مكه و مدينه و خراسان (بلخ) و ماوراء النهر، خاصه سمرقند سياحت و اقامت كرد و بزرگان و مشايخ آن نواحي را زيارت نمود و سپس بمولد خود بازگشت و باز چندگاهي در كرمان و فارس و خراسان و يزد و نواحي اطراف آن سفر كرد و عاقبت در كرمان رحل اقامت افكند و در «ماهان» خانقاه و باغ و حمام بنا نهاد و از آن پس بدعوت ميرزا اسكندر ابن عمر شيخ بن تيمور سفري بشيراز كرد و باز بكرمان برگشت تا در رجب سال 834 در يكصد و چهار يا يكصد و سه سالگي بدرود حيات گفت و جسدش را در ماهان بخاك سپردند و بعدها بامر سلطان احمد بهمني پادشاه دكن بقعهيي براي او ترتيب يافت كه بسال 840 باتمام رسيد و در عهد شاه عباس ثاني ابنيهيي بر آن افزوده شد و آن بقعه و ضمائم آن هنوز باقي و زيارتگاه صوفيان نعمة اللهي است. بعد از شاه نعمة اللّه بنا بوصيت وي پسرش سيد خليل اللّه جاي پدر را در ارشاد پيروان و معتقدان او گرفت.
سيد نعمة الله بعلت نفوذ فراوان و شهرتي كه در عهد خود حاصل كرده بود، مريدان بسيار جمع آورد چنانكه آوازه مقامات و كراماتش ايران و سرزمين هند را فراگرفته بود و در اين هر دو ديار پيروان و ارادت كيشان بسيار از ميان امرا و شاهزادگان و شاهان و مردم عادي براي او فراهم آمده بود. سيد يكي از جمله پيشروان بزرگ تصوف در ميان معتقدان بتشيع بود كه
ص: 230
در اين عهد ظهور ميكردند و بزودي مورد توجه و علاقه متشيعان يا متمايلان بتشيع قرار ميگرفتند. بهمين سبب است كه او نيز مانند سيد محمد نوربخش و اولاد صفي الدين اردبيلي توانست مؤسس سلسلهيي از صوفيان بنام نعمة اللهيه شود كه هرچه بپايان عهد تيموري و آغاز دوران صفوي نزديكتر شويم شماره پيروان آن سلسله و نفوذ و قدرتشان را بيشتر مييابيم و هنوز هم از ميان فرقههاي باقيمانده صوفيان دسته معروف و مهمي در ايران شمرده ميشوند.
سيد در شرح و توضيح اصول و مباني تصوف و عرفان، خاصه بمذاق شيعه، از مردان پركار و فعال عهد خود و يكي از مشايخ پراثر در تاريخ تصوف و عرفانست. شماره رسالات او در مسائل عرفاني و مطالب نزديك بدان بسيار زياد و اشعارش نيز فراوان بود چنانكه هم از زمانهاي قريب بعهد او جمعآوري همه آنها براي دوستداران وي ميسر نبود. عبد الرزاق كرماني در همين باب ميگويد «1»: «مسموع نشد كه كسي را، بواسطه كثرت رسائل و فوايد از نظم و نثر، توفيق جمع مجموع مصنفات و مؤلفات آن حضرت ميسر شده باشد. و ديوان اشعار اعجاز آثار، اگرچه في الجمله صورت جمعيتي يافته، ليكن بسياري از منظومات يافت [ه] ميشود كه در آن ديوان داخل نيست. و جناب مولانا سديد الدين نصر اللّه بعضي از غزليات و اشعار كه يافته و در ديوان داخل نبوده نقل كرده، و حضرت سيادت و ارشاد دستگاه، معارف پناه حقايق انتباه، شاه داعي، ديباچهيي بر ديوان حضرت مقدسه نوشته، و شنيدهام كه بعضي از مريدان ديباچهيي ديگر نوشتهاند، و مجموع اين درر از نظم و نثر غيض من فيض و قطرة من بحر و لو كان البحر مدادا و الناس امدادا، ع، آن بپايان نرسد عمر بپايان آيد» و او دنبال همين سخنان از قول يكي از معاصران گويد كه وي در شام سيصد و چهل رساله از سيد جمع كرده بود و در هند سه مجلد از مصنفات گرد آورده، مجلد اول شامل يكصد و پنجاه رساله و دوم شصت و چهار رساله و سوم پنجاه رساله، و خود عبد الرزاق كرماني «بعضي از رسائل» را باسم ياد كرده و مجموع آنها 106 است. غالب اين رسالهها بفارسي و قسمتي از آنها بعربيست و بيشتر حاوي معاني بلند عرفاني و داراي انشائي عالمانه است. حاج معصومعلي شاه صورت عدهيي از رسائل سيد را با ذكر موضوع بعضي از آنها و يا نقل نمونههايي از بعضي ديگر، در
______________________________
(1)- مجموعه در ترجمه احوال شاه نعمة اللّه ولي كرماني، ص 113
ص: 231
طرائق الحقائق نقل كرده «1» و استاد فقيد سعيد نفيسي هم فهرست مفصلي از آن رسائل آورده «2» و قسمت بزرگي از اين رسالات تاكنون طبع شده است.
ديوان رائج شاه نعمة اللّه ولي بيشتر از سيزده هزار بيت دارد و مشتمل است بر چند قصيده و مقدار كثيري غزل و چند مثنوي بينام و رباعيات. بعضي از اشعار و ابيات اين ديوان منسوب به «سيد» بنظر ميآيد «3» و بهرحال همه آنها از نوع اشعار عرفاني و حاوي اشارات و توضيحات درباره عقايد و افكار متصوفه و عادة تكرار مقالات پيشينيان و همه آنها متوسط و با زباني بسيار ساده و خالي از هنرنماييهاي شاعرانه و فقط باز گوينده مقصود شاعر است.
از آنجمله است:
عشقست كه وارسته ز نقصان و كمالستعشقست كه آسوده ز هجران و وصال است
اثبات مثالش نتوان كرد و ليكناين نفي مثال تو يقين عين مثال است
گويند سوي اللّه خيال است و حقيقتاين نيز خيالي است كه گويند خيال است
از حال چه ميجويي و از قال چه پرسيمستيم و خرابيم و ندانيم چه حال است
خورشيد ز نقصان و كمالست منزهما هست كه گاهي قمر «4» و گاه هلال است
با ذات دم از حكم تجلي نتوان زداين حكم تجلي بجلالست و جمال است
در خلوت سيد نبود سيد و بندهدر خاطر او غير خدا هرچه محال است **
صاحبنظري كو كه جهان در نظر آرديا محرم رازي كه ز عقبي خبر آرد
زنهار مزن تير ستم بر دل درويشكآن تير ستم تيغ و سنان بر جگر آرد
نيكو نبود تخم بدي كاشتن آريگر تخم بدي كاري آن تخم برآرد
______________________________
(1)- طرائق الحقائق ج 3 ص 11- 21
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 188- 189
(3)- از آنجمله است قصيدهيي بدين مطلع:
قدرت كردگار ميبينمحالت روزگار ميبينم كه متضمن پيشگوييهاييست تا قسمتي از دوران سلسله صفويه، و قاعدة بايد در همان زمانها بر ديوان افزوده شده باشد. رضا قلي خان هدايت در مجمع الفصحا ج 2 ص 45 اين قصيده را نقل كرده است با عنوان «در اظهار بعضي از مرموزات و مكاشفات بر سبيل كنايات».
(4)- سيد «قمر» را بجاي «بدر» بكار برده است.
ص: 232 از سنگدلي سنگ منه بر ره مردمكو كوه عذابي بعوض در گذر آرد
چوبي كه زني بر كف پايي بتظلمبيشك و يقين دردسري را بسر آرد
بيداد مكن جان برادر بحقيقتبيداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
گر بنده سيد شوي و تابع جدشاز ابر وجودت مه تابنده برآرد **
چه خوش جمعيتي داريم از زلف پريشانشبود دلشاد جان ما كه دلدارست جانانش
بياور دردي دردش كه آن صافي دواي ماستكسي كو درد دل دارد همان در دست درمانش
دلم گنجينه عشق است و خوش گنجي در او پنهانچنين گنجي اگر جويي بود در كنج ويرانش
من از ذوق اين سخن گفتم تو هم بشنو بذوق از منبياور قول مستانهرو آن مستانه ميخوانش
خراباتست و ما سرمست و ساقي جام مي بر دستسر ما آستان او و دست ما و دامانش
اگر تو آب رو جويي بيا با من دمي بنشينكه درياييست بحر ما كه پيدا نيست پايانش
حريف نعمة اللّه شو كه تا جانت بياسايدبنوش اين ساغر مي را بشادي روي يارانش **
ماييم كز جهان همه دل برگرفتهايمجان دادهايم و دامن دلبر گرفتهايم
مست و خراب و عاشق و رنديم و بادهنوشآب حيات از لب ساغر گرفتهايم
چون مذهب قلندر رندي و عاشقي استرندانه ما طريق قلندر گرفتهايم
عشق آتشي گرفته و در جان ما زدهما شمعسان در آتش او در گرفتهايم
بر لب گرفتهايم لب جام مي مدامدامان ساقي و لب كوثر گرفتهايم
ياران نديم مجلس ما نعمة اللّه استبنگر كه ما حريف چه درخور گرفتهايم **
در ديده ما نقش خيالش پيداستنوريست كه روشنايي ديده ماست
در هرچه نظر كند خدا را بيندروشنتر ازين ديده دگر ديده كراست *
ملك و ملكوت باهم آميختهاندنقد جبروت بر سرش ريختهاند
كردند طلسمي بجمال و بكمالآنگه بدر گنج خود آويختهاند *
در كوي خرابات خراب افتاديمرندانه بذوق در شراب افتاديم
در بحر محيط كشتيي ميرانديمكشتي بشكست و ما در آب افتاديم
ص: 233
4- كاتبي «1»
شمس الدين محمد بن عبد اللّه كاتبي نيشابوري «2» از اكابر شاعران ايران در قرن نهم هجري است. دولتشاه نوشته است كه: «مولد و منشاء او قريه طرق «3» و راوش بوده كه آن
______________________________
(1)- درباره احوال او رجوع شود به:
* تذكره دولتشاه سمرقندي 428- 438
* خلاصة الاشعار و زبدة الافكار تقي الدين كاشي نسخه خطي
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 18
* هفت اقليم ج 2 ص 259- 264
* مجالس النفائس ص 10- 11 و 186- 187
* آتشكده آذر چاپ دكتر سادات ناصري ص 272- 274
* مرآة الخيال ص 65
* بهارستان جامي ص 102
* رياض العارفين ص 214- 215
* مجالس المؤمنين ص 500- 502
* صحف ابراهيم نسخه خطي
* مجمع الفصحا ج 2 ص 28- 29
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 297- 298
* فهرست نسخ خطي فارسي كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3، ص 255- 256
(2)- وي اسم و تخلص خود را در دو بيت كه در معارضه با «بدر شرواني» ساخته است ميآورد
لقب كاتبي دارم اي بدر امامحمد رسيد اسم از آسمانم
مرا نام باشد محمد تو بدريبانگشت سبابهات بردرانم (تذكره دولتشاه ص 424)
و اين همان بدر شرواني است كه تقي الدين كاشي در خلاصة الاشعار و زبدة الافكارش شرح حال او را با گزارش حيات بدر چاچي و اشعار او درآميخته است. درباره بدر شرواني رجوع كنيد به تذكره دولتشاه، چاپ تهران ص 424.
(3)- اين همانست كه در متون قديم «تروق» ضبط شده است و نزديك نيشابور ميان آن شهر و ترشيز و طوس واقع بوده است.
ص: 234
موضع از اعمال ترشيز است و مابين نيشابور و ترشيز واقع شده است» «1» و بهمين سبب است كه او را در كتب تراجم گاه نيشابوري نوشتهاند و گاه ترشيزي «2»، ولي او خود در اشعارش انتساب خويشتن را به نيشابور تصريح كرده و گفته است:
همچو عطار از گلستان نشابورم وليخار صحراي نشابورم من و عطار گل دوران جواني كاتبي در مولد او گذشت و او چنانكه از اشعارش برميآيد بكسب علوم و فنون عهد خود، خاصه فنون ادب و شعر توفيق يافت. از جمله استادانش در نيشابور «سيمي نيشابوري» بود. سيمي خود از شاعران و هنرمندان نامي قرن نهم و از خوشنويسان مشهور آن عهد و بقول دولتشاه «مردي مستعد و ذو فنون بوده ... و بمكتبداري و اديبي مشغول بودي و بشش قلم خط نوشتي و در علم كتابت و هنر شعر و علم معما در روزگار خود نظير نداشت و رنگآميزي كاغذ و سياهي «3» ساختن و افشان و تذهيب حق او بوده و درين علوم رسايل دارد و در انشاء و تأليف و ترسل و غير ذلك صاحب فن بوده و اولاد اكابر در مكتب او متعلم بودهاند ...» «4»
از جمله اين شاگردان يكي كاتبي بود كه زير دست استاد فنون مختلف و از آنجمله خوشنويسي و فنون شعر را ميآموخت. ميگويند كه بسبب پيشرفت سريعي كه كاتبي در خط و شعر داشت محسود استاد خود گرديد چنانكه بعداوت با او برخاست و كاتبي كه تغير حال استاد را بفراست دريافته بود ترك نيشابور گفت و روي بهرات نهاد. اين سخني است كه معمولا تذكرهنويسان مينويسند ولي حقيقت آن كماهي بر ما روشن نيست و فقط اين نكته مسلم است كه ميان كاتبي و سيمي كار بنقار كشيده بود و كاتبي سيمي را، كه در اواخر عمر از نيشابور به مشهد نقل مكان كرده بود، بدزديدن اشعار خود متهم ساخت و چنين گفت:
ميان شهر نيشابور سيميچو اشعار مليح كاتبي ديد
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 429.
(2)- ترشيز شهري كهن در خراسانست كه اسم آنرا امروز به «كاشمر» تبديل كردهاند و علت اين تغيير نام بر من روشن نشده است.
(3)- سياهي: مركب
(4)- تذكرة الشعراء ص 464
ص: 235 بمشهد رفت و بر نام خودش بستنمك خورد و نمكدان را بدزديد با توجه بلحن كاتبي درين قطعه وجود رابطه استادي و شاگردي بين سيمي و كاتبي مستبعد بنظر ميآيد، مگر آنكه نمكناشناسيي را كه كاتبي به سيمي نسبت داده، منسوب بخود او بدانيم. گمان ميرود كه سبب نقل كاتبي از نيشابور بهرات قصد تكميل تحصيلات و اطلاعات خود بود زيرا چنانكه ميدانيم در آن اوان هرات بزرگترين مركز علمي و ادبي و هنري و زيارتگاه جويندگان فضيلت و هنر بود. در طول اقامت در هرات كاتبي بخدمت بايسنقر پسر ميرزا شاهرخ راه جست. ميگويند چون صيت سخن كاتبي ببارگاه بايسنقر رسيد او را طلب داشت و از باب امتحان خواست تا قصيده كمال الدين اسمعيل را برديف نرگس كه بمطلع ذيل است:
سزد كه تا جور آيد ببوستان نرگسكه هست در چمن و باغ مرزبان نرگس جواب گويد و كاتبي در جواب قصيده مشهور خود را بمطلع زيرين سرود:
بتخت باغ ز جم ميدهد نشان نرگسكه جام دارد و دست درم فشان نرگس تذكرهنويسان كه ديوان كاتبي را ننگريسته بودند نوشتهاند كه شاهزاده التفاتي چنانكه بايد بدو و قصيده استادانه او نكرد و يا بقول دولتشاه «همانا اقران و اكفا از حسد قدم از جاده انصاف بيرون نهاده سخن او را وزني ننهادهاند» «1» و كاتبي آزردهخاطر از هرات باستراباد و از آنجا بطبرستان و گيلان رفت ...، ليكن اولا كاتبي بجاي يك قصيده برديف نرگس دو قصيده بدين رديف در مدح بايسنقر دارد و ثانيا مدح آن پادشاهزاده در ديوان او منحصر بهمين دو قصيده نيست بلكه شاعر چندين قصيده خوب در ستايش وي ساخته است و از اينجا معلوم ميشود كه مدتي در هرات مانده و در خدمت شاهزاده هنرمند تيموري گذرانده بود ولي سير در آفاق او را رها نكرد تا همچنان در پايتخت بسر برد بلكه از هرات باستراباد و از آنجا بمازندران و گيلان و شروان رفت و شروانشاه منوچهر را چند بار ستود و از او صلات و جوائز بسيار دريافت و در اين ميان بستايش امير شيخ ابراهيم پسر شاهرخ متوفي بسال 838 پرداخت و گويند ازو در پاداش قصيدهيي برديف گل و بمطلع ذيل:
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 430
ص: 236 باز با صد برگ آمد جانب گلزار گلهمچو نرگس گشت منظور اولو الابصار گل ده هزار دينار پاداش يافت و آن مبلغ خطير را چند روزه با مسافران و غريبان و حريفان بپايان برد چنانكه در بهاي يك من آرد درماند «1»
كاتبي بعد از چندي از شروان باذربايجان رفت و بخدمت اسكندر بن قرا يوسف قراقويونلو (823- 839 ه) رسيد ليكن «آن تركمان جلف بغور سخن او نرسيد و بدو زياده التفات و احساني نفرمود» «2»، پس روي باصفهان نهاد و در آنجا بخدمت خواجه صاين الدين علي بن محمد تركه «3» از كبار علماي عهد خويش پيوست و ازو كسب فيض كرد و در تصوف و عرفان از خدمت استاد بهرهها برداشت و شايد بهمين سبب باشد كه دولتشاه درباره او نوشته «با وجود لطافت طبع سخنوري مذاق او را جامي از خمخانه عرفان چشانيدهاند، بلكه از لاي وادي فقر بسرحد يقينش رسانيده، نام و شهرت دنيا در نظر همتش خسي نمودي و شاعر طامع بنزد او ناكسي بودي» «4».
بهرحال كاتبي بعد از مدتي از عراق باستراباد بازگشت و همانجا بود تا درگذشت.
وفاتش را بسبب وباي عام يا طاعون كه در آن شهر در گرفته بود نوشتهاند. امير عليشير گويد كه او در وباي عام استراباد بسال 838 زنده بود و درباره آن گفته:
ز آتش قهر وبا گرديد ناگاهان خراباسترابادي كه خاكش بود خوشبوتر ز مشك
اندرو از پير و برنا هيچكس باقي نماندآتش اندر بيشه چون افتد نه تر ماند نه خشك و بعد از آن بطاعون در سال 839 درگذشت «5». دولتشاه وفاتش را بسال 839 ه دروباي عام استراباد نوشته «6» و همين تاريخ نيز در حبيب السير تكرار شده «7» ليكن تقي الدين اين واقعه
______________________________
(1)- رجوع شود به تذكرة الشعراء ص 431، و هم بروايت تقي الدين و غيره
(2)- دولتشاه ص 432
(3)- درباره او رجوع كنيد بمقدمه چاپ دوم از ترجمه الملل و النحل شهرستاني، چاپ آقاي جلالي نائيني، تهران 1335 از ص 36 ببعد.
(4)- تذكرة الشعرا ص 429
(5)- مجالس النفائس ص 11 و 187
(6)- تذكرة الشعرا ص 429
(7)- ج 4، تهران خيام، ص 18. در نسخه مطبوع اين تاريخ «893» ضبط شده و بنظر ميرسد كه اشتباه چاپي است.
ص: 237
را مربوط بسال 838 دانسته و ماده تاريخي از مولانا بدر الدين شرواني (نماند كاتبي و ماند نام او بجهان) آورده و بعضي از تذكرهنويسان همين تاريخ را تكرار كردهاند «1». ويرا در استراباد بيرون زيارتگاه امامزاده معصوم، در گورستان نه گوران، بخاك سپردند «2».
آثار كاتبي متعدد و مجموع آنها رساننده اين معني است كه اين مرد وارسته شاعر پيشه غالب اوقات و احوال خود را در اشتغال بشعر و خلق بعضي از آثار و تقليد بعضي ديگر آنها از استادان پيشين ميگذراند. قسمتي ازين آثار خاصه منظومههايي از قبيل «گلشن ابرار» (تقليد از مخزن الاسرار)، ده باب (تقليد از بوستان سعدي)، محب و محبوب يا سي نامه جوابگوييهاي اوست بر آثار گذشتگان، و قسمتي ديگر نتيجه تفننهاي ويست در صنايع شعري و هنرنماييهاي فني مانند دو منظومه مشهور «مجمع البحرين» «3» و «ده باب تجنيسات» «4»
قصائد كاتبي هم كه همگي منتخب و استادانه است بنابر عادت شعراي زمان يا در جواب قصائد معروف شاعران پيشين ساخته شده و يا در صورت مبتكر و بقول استادان آن دوره «مخترع» بودن، تحتتأثير مستقيم شيوه قصيدهسرايان معروف پيش از كاتبي است.
كاتبي در اين قصايد التزامات دشواري ميكند حتي التزام «شتر حجره»، و اين التزام دشوار را چند تن از شاعران قصيدهگوي قرن نهم نيز كردهاند، چنانكه در بيان حالشان خواهيد ديد. قصيده «شتر حجره» كاتبي بدين مطلع آغاز ميشود:
مرا غميست شتروارها بحجره تنشتردلي نكنم غم كجا و حجره من و كاتبي در تمام مصراعهاي قصيده، در تشبيب آن و در مدح و دعا، دو كلمه شتر و حجره را آورده و هرجا توانسته است بنحوي مضموني با آن آفريده است. علاوه بر اين كاتبي در قصائد مصنوع و دشوار خود رديفهاي متنوع و گاه مشكلي را هم بكار برده است يعني كاري كرده
______________________________
(1)- مثلا در رياض العارفين ص 214 و در مرآة الخيال ص 65
(2)- مجالس النفائس ص 11 و 186
(3)- در اين مثنوي تمام ابيات را ميتوان بدو بحر سريع (مفتعلن مفتعلن فاعلات) يا به بحر رمل (فاعلاتن فاعلاتن فاعلات) خواند چنانكه درين بيت از همان منظومه:
اي شده از قدرت تو ماء وطينلوحه ديباچه دنيا و دين
(4)- در اين بيت از آن منظومه و همه ابيات ديگرش قافيههاي هر بيت داراي صنعت تجنيس است، بديق سياق:
اي برحمت در دو عالم كار سازجمله عالم را برحمت كارساز
ص: 238
كه از حدود قرن ششم تا دوران كاتبي همه شاعران، من باب هنرنمايي، آنرا تكرار مي نمودهاند. از جمله اين رديفهاي دشوار است: گل، نرگس، شكوفه، بنفشه، لاله، بهار، ريخته، باد، فتح، گوهر، برآورد، دست، قلم، صبح و نظاير آنها.
بهرحال كاتبي آثار گوناگون و كلياتي مركب از اجزاء متعدد دارد، بدين شرح:
1) ديوان، مركب از قصائدي در حمد باري تعالي، نعت پيغامبر، ستايش استادش صاين الدين، مدح تيمور و شاهرخ و ميرزا بايسنقر و ميرزا سلطان ابراهيم و سلطان خليل و بعضي از شاهان و امراي شروان و چند تن ديگر از مشاهير زمان.- غزلها كه در ديوان بترتيب الفبائي قوافي منظم شده است، مقطعات، رباعيات و معميات.
2) خمسه كاتبي كه مشتمل است بر گلشن ابرار بتقليد از مخزن الاسرار نظامي؛ مجمع البحرين بتقليد از خورشيد و جمشيد سلمان ساوجي و هماي و همايون خواجو كه بدو بحر خوانده ميشود و اهلي شيرازي منظومه معروف خود سحر حلال را بتقليد از همين منظومه و ده باب تجنيسات ساخته و در اين باب چنين گفته است:
كاتبي آويخت دو محكم كمانكآمد در قبضه رستم كم آن
مجمع بحرين در آن داد كارنسخه تجنيس شد آن يادگار
بازوي من ساخت دو آهن كمانخم شده هر دو بيك آهنگم آن
مجمع بحرين در افشان دو بحرجامع تجنيس در اوزان دو بحر مجمع البحرين مقدمهيي بنثر دارد و موضوع آن منظومه عشق عرفاني «ناظر» با «منظور» است و بهمين جهت آنرا ناظر و منظور هم گويند.- ديگر از مثنويهاي خمسه كاتبي ده باب است متضمن حكايات و نصايح اخلاقي و كاتبي آنرا بقصد تربيت پسرش «عنايت» نظم كرد. اين منظومه تقليدي است از بوستان سعدي و بوزن آن.- ديگر مثنوي «سينامه» است كه به «محب و محبوب» هم مشهورست. اين منظومه تشكيل ميشود از سينامه كه عاشق و معشوقي محب و محبوب نام بيكديگر نوشتهاند. كاتبي در اين مثنوي از شاعران «دهنامه» گوي پيروي كرده ولي به «ده» اكتفا ننموده كار را به «سي» كشانيده است.- مثنوي ديگر از خمسه كاتبي «كتاب دلرباي» است كه منظومهييست عرفاني و شاعر آنرا
ص: 239
اندكي بعد از سال 830 بنظم درآورد. موضوع آن سرگذشت قباد پادشاه يمن با وزير اوست.
ترديدي نيست كه كاتبي ميان همعصران خود مقامي بلند داشت و علي الخصوص در تتبع شيوه قدما توانا بود. قصائد متعدد و مثنويهاي او كه در غالب آنها با مهارت بصنايع مختلف توجه شده، نشاندهنده قدرت قريحه وي هنگام درافتادن در مضايق شعر است، و غزلهايش همگي هم از لطافت ذوق او حكايت ميكنند و هم نظم كلام و استواري سخن در آنها قابل توجه خاص است. بهمين جهاتست كه مؤلفان عهد تيموري همگان بعلو طبع و مهارتش در شعر اعتراف كردهاند مثلا امير عليشير درباره او نوشته است «1» كه: «از بي نظيران زمان خود بود، و بهر نوع شعر كه ميل كرد او را معاني غريبه روي نمود به تخصيص در قصائد، بلكه اختراعات كرد و بيشتر خوب واقع شد». دولتشاه با مبالغه خاصي درباره وي نوشته است «2» كه «هدايت ازلي در شيوه سخنگزاري مساعد طبع فياض او بوده كه از بحر معاني چندين لآلي خسرواني از رشحات كلك گوهربار او ترشح يافته، ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء، معاني غريبه صيد دام او شده و توسن تند نكته داني طبع شريف او را رام گرديده»
با تمام اين اوصاف بايد دانست كه كاتبي بيشتر بسبب توجه خاص خود بصنايع و تكلفات شعري نزد سخنشناسان قرن نهم چنان بزرگ جلوه كرده است نه بسبب غزلهاي لطيف و آبدار خود كه با احتواء بر معاني بلند عارفانه و نازكيهاي مضامين عاشقانه حقا بسيار دلانگيزتر و ماهرانهتر از همه انواع سخن اوست، و همچنين نه بعلت توانايي و مهارت اعجابانگيزي كه در خلق معاني و رعايت قواعد سخنوري حتي در مشكلترين التزامات شعري خود داشت. او بيترديد از تواناترين استادان قرن نهم در مقام مقايسه با استادان بزرگ قصيدهسراي پيشين است.
قصائد كاتبي يا در مدح سلاطين و رجال معاصر اوست، يا در منقبت، يا در مصيبت شهيدان كربلا و يا در موعظه، شاعر در غالب آنها بجوابگويي استادان گذشته خاصه از خاقاني و كمال الدين اسمعيل ببعد نظر داشته است. ممدوحان وي عبارتند از بايسنقر ميرزا
______________________________
(1)- مجالس النفائس (لطائفنامه) ص 10
(2)- تذكرة الشعراء ص 429
ص: 240
پسر شاهرخ، اميرزاده شاعر و هنرمند و هنردوست، خواجه صاين الدين علي بن محمد تركه اصفهاني كه پيش ازين در رابطه كاتبي و او سخن گفتهايم، سلطان خليل ميرزا پسر ميرانشاه بن تيمور كه بعد از نياي خود از 807 تا 812 سلطنت داشت، منوچهر شروانشاه از سلسله شروانشاهان، ظهير الدين شيخ ابراهيم بن شاهرخ متوفي بسال 838 و عدهيي ديگر از رجال و امراي عهد تيموري مانند امير معين الدين محمد و خواجه جمال الدين محمد.
از اشعار اوست:
هر تشنه كوز مشرب توحيد آب يافتسيراب گشت و هر دو جهان را سراب يافت
از نافه قبول دماغي كه بوي برددر خاك تيره خاصيت مشك ناب يافت
آن مرغ جان كه صيد نشد باز عشق راچرخش شكار دام عقاب عقاب يافت
از هستي آنكه در كنف نيستي گريختآسوده شد ز رنج و خلاص از عذاب يافت
ميخ قرار هركه ازين خاكدان بكندمنزل فراز خيمه زرين طناب يافت
آنكو چو خيمه صفوت باطن بغير داداز تندباد غيرت حق اضطراب يافت
بر روي هركسي نگشايند در ز فقرنيكاختر آنكس است كه اين فتح باب يافت
هر ذرهيي كه تافت بر او لمعهيي ز عشقچرخش بلند كو كبهتر ز آفتاب يافت
گر رستمي مپاي كه در كنج اين رباطصد كشته زال چرخ چو افراسياب يافت
اي دل ز ما سواي تجرد عنان متابزين كن جنيبتي كه توان آن جناب يافت
نقدي ازين خرابه بچنگ آر زانكه گنجهر ناقدي كه يافت بكنج خراب يافت
چشم جهان توئي و ترا هركه بازجستدر زير هفت پرده كحلي بخواب يافت
اين كسوت ملمع شبرنگ جسم رابگذار كآفتاب تو زو صد حجاب يافت
صد جامه گر چو گل بدري با چنين لباساز سينهاي چرخ نخواهي گلاب يافت
چيزي به از سعادت كسب كمال نيستبا دولت آنكه دولت اين اكتساب يافت
بيذوق معرفت ندهد نفع جام عمرگر نقل نيست حظ نتوان از شراب يافت
از شرع هركه رفت يك ابريشم آن طرفهر گوشه گوشمال چو چنگ و رباب يافت
كام دل و مراد روان از «رسول» جويكآن دل كه يافت كام از آن كامياب يافت
ص: 241
**
بر سقف نيلي كاخ شد سيم مطلا ريختهوز نخله نه طاق شد زرينه خرما ريخته
تا از كليم مهر يد صبح تجلي كوهه زدشد كوه شام از طور خود چون طور سينا ريخته
دست بروج افكنده زر بر صبح عيسي دم دگرنقد حواريون نگر پيش مسيحا ريخته
هم از سپيداب هوا گلگونه زد بر رخ سماهم شد عروس چرخ را از دست حنّا ريخته
اين پرگهر خمخانه بين وين زرفشان پيمانه بيندر كنج هر ويرانه بين صد گنج دارا ريخته
مستان مستي آرزو مشك صبوحي كرده بودر جام غمكاه از سبو آن شادي افزا ريخته
مجلس چو خلد هشت در گرديده روحاني سمرروحانيان از بام و در بهر تماشا ريخته
ساقي ز رخ جان ساخته ياقوت گردان ساختهصد چون بدخشان ساخته يك جرعه هرجا ريخته
شكل حياتست آب مل يا فيض حق بر عقل كليا قطرههاي آب گل بر روي زيبا ريخته
ماليده در خلد برين بر سر چو صندل حور عيندردي كه ساقي بر زمين از باده پالا ريخته
از مجمر پر عود ما دودي كه گشته عطرساصد نافه چين بي خطا بر زلف حورا ريخته
آن هشت تار آواش بين شكل بهشت آساش بيناز صوت هريك تاش بين صد لطف يكتا ريخته
مانند نسوان جوان افكنده بر رخ ريسمانو ز طره عنبرفشان عود مطرا ريخته
هم مطرب از درج گهر در كام كرده ني شكرهم زلف ساقي كحل تر در چشم صهبا ريخته **
خوش آن دلي كه مكان باغ لامكان گيردبدست جان ثمر از نخل جاودان گيرد
گر از زمين و زمان چرخ خلعتش دوزدنظر بدوزد و بر خويشتن گران گيرد
ز تير و تيغ قضا در حصار حق باشدسپاه حادثه گر شهر كن فكان گيرد
بچار جوي ز حور و قصور شويد دستنه آب رو دهد و باده جنان گيرد
چه جاي سدره و طوبي كه مرغ همت مننه طايريست كه خاروخس آشيان گيرد
نه همچو زاهد خشكم كه او بهر گوشهز بهر صيد دوان چله چون كمان گيرد
تني كه تازه بسودا بود در اين بازاربهر معامله سودش خرد زيان گيرد
بآفتاب حقيقت هر آنكه ورزد مهركجا قرار درين كهنه سايبان گيرد
ص: 242 درون ز گرد و غباري نباشدش خاليهر آنكه خانه درين تيره خاكدان گيرد
كسي بكعبه مقصود پي برد كه چو منقفاي قافله سالار انس و جان گيرد
ستوده صاين دنيا و دين علي كه قضاچو قاضي فلك از حكم او نشان گيرد
ضمير او بجهانگيري ار شود مايلچو نور صبح بيك دم زدن جهان گيرد ...
**
چو قوس ابروت از نوك غمزه ناوك ساختهزار عاشق اگر بود كار يكيك ساخت
بتندي آن گل عارض چه ميكشي درهمكه خرمي نتوان از بهار منفك ساخت
فرازنون دو ابرو چو دل جبين تو ديدز مصحف دو جهان ورد خود تبارك ساخت
ز كوي تو نبود منزلي مبارك ترخوش آنكه خانه درين منزل مبارك ساخت
دلم بياد تو اي كبك مست در درو دشتسرود انجمن از ناله چكاوك ساخت
شهيست هندوي چشمت كه بهر كجنظرانز تيغ هر مژه صد خنجر بلارك ساخت ...
**
عكس رويت ساخت مي را مست و مستان را خرابهوش ما بردي، مكن بيهوش دارو در شراب
اي سوار عرصه خوبي، ز دستم شد عناناينچنين تا چند باشد پاي هجران در ركاب
نعل در آتش چه داري تشنه ديدار راگه گهي ميران بسوي او سمند همچو آب
گر فلك از تيغ دوري ذر ذره سازدمروي از تيغت ندارم ذرهيي اي آفتاب
پيش شمع عارضت خواهم كه ميرم دم بدمدر هلاك جان خود پروانه را باشد شتاب
خواب هرگه بيتو پا در خانه چشمم نهادسوخت از گرمي سرشك آتشينم پاي خواب
كاتبي را گر برانگيزند دور از خط يارنامه اعمال را آتش زند روز حساب **
هزار آتش جانسوز در دلم پيداستاگرنه لشكر عشق آمد اين چه آتشهاست
برون ز كون و مكان عشق را بسي سخن استكجاست گوش حريفان و اين سخن ز كجاست
ز شهر عقل بصحراي عشق منزل گيركه شير چرخ سگ آهوان اين صحراست
برون مرو ز سرا پرده فلك اي ماهمراد خواه كه سلطان درون پردهسراست
شهيد ميكده چون شمع سالها سر خويشفكنده ديد بتيغ و هنوز بر سر پاست
ص: 243 پر است كون و مكان از صداي نغمه عشقبپرس كاتبي از كلك خويش كاين چه صداست **
بيا كه عمر چو باد بهار ميگذردبكار باش كه هنگام كار ميگذرد
تو غافلي و شفق خون ديده ميباردكه روز ميرود و روزگار ميگذرد
ز چشم اهل نظر كسب كن حيات ابدكه آب خضر درين جويبار ميگذرد
هزار صيد نشاطست در كمينگه عمرمرو بخواب كه چندين شكار ميگذرد
تفرج ار طلبي شاهراه دل مگذاركه شهريار ازين رهگذار ميگذرد
مرا قد چو كمان زير خاك رفت و هنوزخدنگ آه ز سنگ مزار ميگذرد
ز جان كاتبي ار تير غم گذشت، گذشت!درين ديار ازين بيشمار ميگذرد! **
دمي كه سيل فنا رخت شيخ و شاب بردروم بميكده، باشد مرا شراب برد
فسرده چند توان بود، كو نسيم اجلكه ابر هستيم از پيش آفتاب برد
بلطف او نشوي غره، زينهار اي دلكه باز بخت منش با سرعتاب برد
اگر ركاب تو بوسد فلك مشو ايمنمباد آنكه ترا پاي در ركاب برد
مرو بخواب شب عيش ز آنكه نقد حياتبعيش صرف كني به كه دزد خواب برد
مگير دامن زاهد كه گر فشرده شودچنان ترست كه بنياد عالم آب برد
ز خط كاتبي آنكو طلسمي آموزدچه گنجها كه ازين منزل خراب برد **
ديدم بخرابات سحرگه من مخمورخورشيد قدح پيش مهي بر طبق نور
سلطان خرابات بدوران شده نزديكنزديكنشينان حرم صف زده از دور
عيسي نفسي بود در آن مجلس تجريدبگرفت مرا دست كه اي عاشق مهجور
از گوش بكش پنبه غفلت چو صراحيتسبيح شنو از دل هر دانه انگور
در حشر كه بينور شود مشعل خورشيدروشن شود آتشكده دل زدم صور
منشور من اي كاتبي از عرش نوشتنداينك قلم و لوح گواه خط منشور **
ص: 244 ما را سخن بيقدمان كي برد از راهرفتيم بميخانه توكلت علي اللّه!
با مست مگوييد كه ميخانه گشادندبسيار كسي جان دهد از شادي ناگاه
مي نوش اگر طرف بهشت است مرادتز آنروي كه بر مست نگيرند سر راه
گو دردي خم را مفروشيد، عزيزانكو يوسف مصرست فتاده بتگ چاه
اي كاتبي ار پير مغان يار نباشدسودي ندهد آه شب و اشك سحرگاه *
فرياد ز دست خامه قير اندودكو راز دلم بدشمن و دوست نمود
گفتم كه زبانش ببرم كند شودببريدم از آن فصيحتر گشت كه بود! *
اي بسته لب تو بر جهان راه عدمبر تشنه آب ذقنت چاه عدم
آن لعل لب تست كه گرد دهنستيا خون منست بر گذرگاه عدم *
عشق از سوي شهر لامكان ميآيدوز بهر شكار عاشقان ميآيد
اي تن اگرت هزار جانست چه سودغارتگر صد هزار جان ميآيد *
كس را بسوي كوي خرد خانه مبادهمخانه عقل هيچ ديوانه مباد
ملك دلم از توسن عقل است خرابدر ملك سم ستور بيگانه مباد.
5- بسحق اطعمه «1»
شيخ جمال الدين (يا فخر الدين) ابو اسحق حلاج اطعمه شيرازي از شاعران مبتكر در
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به:
* تذكره دولتشاه چاپ تهران ص 408- 416
* رساله عبد الرزاق كرماني مندرج در «مجموعه در ترجمه احوال شاه نعمة اللّه ولي كرماني»
بقيه در صفحه بعد
ص: 245
شيوه خود، و متوسط در شعر فارسي، است كه در نيمه اول قرن نهم هجري ميزيست. وي را «شيخ اطعمه» و «شيخ ابو اسحق حلاج» و «بسحق اطعمه» نيز گفتهاند و در شعر «بسحق» (بسحاق) تخلص ميكرد. كلمه بسحق مخفف «بو اسحاق» (ابو اسحاق) است، و چنانكه در املاء قديم فارسي شايع بود بدون واو و الف (مثل بلقاسم بو القاسم ابو القاسم؛ و بلفرج بو الفرج ابو الفرج) نوشته ميشد (يعني بصورت بسحق يا بسحاق). علت اشتهارش به «حلاج» آنست كه پيشه پنبهزني داشت و سبب آنكه لقب «اطعمه» باو دادهاند آن بود كه در شعر خود بوصف انواع طعامها همت گماشت.
اسم او را بعضي «1» احمد نوشتهاند و گويا، در اين مورد او را با شاعر ديگري بنام «نظام الدين احمد اطعمه» اشتباه كردهاند كه اندكي بعد از بسحق اطعمه در شيراز ميزيست و در اشعار خود مانند سلف خويش بانواع طعامها اشاره مينمود و در اوصاف آنها داد سخن ميداد و او همانست كه شاه داعي شيرازي در قصيدهيي بمطلع ذيل:
______________________________
دنباله از صفحه پيشين
تهران 1335 شمسي ص 88.
* صحف ابراهيم نسخه خطي
* تاريخ ادبيات فارسي، هرمان اته، ترجمه دكتر رضازاده شفق، تهران 1337 ص 188
* از سعدي تا جامي (مجلد سوم از تاريخ ادبيات فارسي) ترجمه آقاي علي اصغر حكمت، چاپ دوم ص 457- 467
* هفت اقليم امين احمد رازي، چاپ تهران، ج 1 ص 214
*
Charles Rieu, Catalogue of the Persian Mss. Vol. II, p. 634
* آتشكده آذر، چاپ بمبئي ص 264
* طرائق الحقائق، معصومعليشاه، ج 3 ص 24
* تاريخ نظم و نثر در ايران، سعيد نفيسي، تهران 1344 ص 296- 297
* ابو اسحاق و فعاليت ادبي او، عبد الغني ميرزايف، دوشنبه، 1971
* بهارستان سخن، مدراس، 1958، ص 360- 363 ذيل عنوان ابو حلاج (!)
* مجمع الفصحا، هدايت، ج 2 ص 10
* ريحانة الادب ج 1 ص 170
* كشف الظنون حاج خليفه، بند 1513
(1)- مانند حاج خليفه، كشف الظنون بند 1513؛ نايب الصدر معصومعليشاه، طرائق الحقائق، ج 3 ص 24؛ مرحوم سعيد نفيسي، تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 296؛ اته در تاريخ ادبيات ايران، ترجمه آن بهمت مرحوم دكتر رضازاده شفق، تهران 1337، ص 188 و غيره.
ص: 246 زمانه مائده فضل پيش كس ننهادكه وقت بهره نه آن سفره را بغارت داد رثاء او گفته و ويرا بفضل و دانش ستوده و گفته است كه در چهل و اند سالگي «1» بتاريخ «توز خوردم» (- 850 هجري) بدرود حيات گفت «2»، و او چون بنابر اشاره صريح شاه داعي هنگام مرگ از چهل به پنجاه سالگي نرسيده بود يعني چهل و اند سال بيش نداشت، پس ناگزير بين 800 و 810 ولادت يافت و اين تاريخ چنانكه خواهيم ديد مصادفست با دوران كهولت شيخ ابو اسحق اطعمه.
از تاريخ ولادت ابو اسحق اطلاعي نداريم ولي ميدانيم كه در عهد حكومت سلطان اسكندر بن عمر شيخ بر فارس ابو اسحاق از ندماي او بود. ميرزا اسكندر بعد از كشته شدن عمر شيخ (796 ه) با آنكه خردسال بود بفرمان جدش با برادران ديگر خود پير محمد و ميرزا رستم و ميرزا بايقرا فارس را در تيول خود داشت و اين برادران بعد از فوت تيمور و در طي اشتغالات شاهرخ در راه تحكيم بنيان سلطنت خويش، همچنان بر ولايات جنوبي ايران حكومت ميكردند و چون حكومت فارس در دست برادر بزرگتر يعني پير محمد بود ميرزا اسكندر در اين گيرودار بيشتر در ناحيه جبال و عراق ميگذراند و بعد چون ميان او و برادرانش نزاع درگرفت، در سال 811 ه بخراسان گريخت و مشمول عنايات عم خود شاهرخ گرديد و اندكي بعد كه برادرش پير محمد بدست يكي از امراي خود كشته شد، اسكندر فارس و اصفهان را مسخر كرد و بسال 812 در آن ناحيه جانشين برادر شد تا بشرحي كه در تواريخ مسطور است بسال 817 اسير و كور و مقتول گرديد. پس قاعدة بايد اشاره دولتشاه سمرقندي بدينكه «بروزگار پادشاهزاده اسكندر بن عمر شيخ ميرزا، ابو اسحاق همواره نديم مجلس بود» «3» مربوط باشد بهمين چندسال معدود ميان 812- 817. دولتشاه دنبال همين اشاره مينويسد «چند روزي بمجلس پادشاه حاضر نشد، روزي كه بمجلس آمد شاهزاده پرسيد كه مولانا چندين روز كجا بودي؟ زمين خدمت بوسيد و گفت: اي سلطان عالم، يك روز حلاجي
______________________________
(1)-
ز چل نبرد به پنجاه عمرو بود چنانچه بودي ار برسيدي بشست يا هفتاد
(2)- ديوان شاه داعي شيرازي، بكوشش آقاي دبير سياقي، تهران، ج 2، 1339 شمسي ص 312- 315
(3)- تذكرة الشعرا ص 409
ص: 247
ميكنم و سه روز پنبه از ريش برميچينم ... و گويند مولانا ابو اسحق ريش دراز داشته، از قاعده بيرون». معلوم نيست كه اين لطيفه يك روز حلاجي كردن و سه روز پنبه از ريش برچيدن و يك بيت متناسب با آن «1» را شرح حال پردازان قرن نهم بمناسبت شهرت بسحق به «حلاج» ساخته و بدولتشاه رسانيده بودند يا آنكه واقعا همين بود.
منظور ما از ورود در اين مبحث آن بود تا دريابيم كه در سنين ميان 812- 817 ابو اسحق بمرحلهيي از شهرت درآمده بود كه ميتوانست در دستگاه سلاطين پذيرفته شود، و مثلا ميان چهل و پنجاه سال داشته بوده باشد، و بدين تقدير بايد ولادتش دستكم ميان اواسط قرن هشتم و سالهاي دهه دوم از نيمه دوم آن قرن اتفاق افتاده باشد.
نميدانيم «مولانا» ابو اسحق چه فراگرفته و كجا و نزد چه كسان درس خوانده و يا آنكه اشتغالش بشاعري، كه گويا منافي پنبهزني و ندّافي او نبود، بسائقه ذوق و مطالعات شخصي صورت گرفته بود، و اين در ادبيات فارسي بيسابقه نيست مثلا بعد از عهد قوامي رازي كه مدتي از عمر را به نانوايي گذرانده بود «2»، بنام عدهيي ازينگونه شاعران باز ميخوريم و در قرن نهم هم اين امر رائج بود و پيش از اين در آن باب سخن گفتهايم. بهرحال استقبالهاي بسحق نشان ميدهد كه او بر رسم شعراي زمان در ديوانهاي مشهور شاعران پارسيگوي مرور كرده و بشيوه آنان بشاعراني از قبيل سلمان و سعدي و خسرو و حافظ و كمال خجندي و عراقي و مولوي و امير حسن دهلوي و عماد فقيه و جواب گفتن آثار آنان توجه خاصي داشته است، و اين رسم يعني استفاده از غزلها و قصايد و قطعات مشهور فارسي براي طنز و شوخي پيش از اين هم معمول بود، خاصه در آثار عبيد زاكاني كه پيش ازين شرح حال او را آوردهايم، منتهي بسحق بجاي هزل و طعن اجتماعي جوابها و استقبالهاي خود را منحصر بتوصيف اغذيه و اطعمه كرد و يقين است كه در ذكر اين اوصاف سخن او خالي از بيان آرزوهاي پنهاني طبقات محروم جامعه آن زمان، و شايد خود شاعر، نبود و حتي او در پشت پرده اين «اوصاف اغذيه و اطعمه» گاه ببعضي معاصران خود ميتاخت و جنبه طنز و نقد بسخن خود
______________________________
(1)-
منع مگس از پشمك قندي كردناز ريش حلاج پنبه برداشتن است
(2)- رجوع كنيد بهمين كتاب، مجلد دوم شرح حال قوامي رازي.
ص: 248
ميداد، و از جمله آن معاصرانست شاه نعمة اللّه ولي كرماني، شيخ متنفذ زمان كه سفرهايي بشيراز كرد كه يكي از آنها بدعوت ميرزا اسكندر مسبوق الذكر بود. بسحق كه مسلما با اين صوفي رياست جوي بر سر شوخي بود يكي از قصائد او را براي جوابگويي برگزيد. عبد الرزاق كرماني در رساله «مناقب حضرت شاه نعمة اللّه ولي» درباره «ابو اسحق اطعمه» گويد:
«شنيدم كه نوبتي در ماهان بصحبت حضرت مقدسه «1» رسيده بود، بعد از آنكه در مقابل آن ابيات حضرت مقدسه كه فرمودهاند، غزل:
گوهر بحر بيكران ماييمگاه موجيم و گاه درياييم
ما بآن آمديم در عالمتا خدا را بخلق بنماييم او گفته بود، شعر:
رشته لاك معرفت ماييمگه خميريم و گاه بغراييم
ما از آن آمديم در مطبخكه بماهيچه قليه بنماييم قبل از ملاقات و معرفتي، حضرت مقدسه كه از خلوت بيرون فرموده بودند، متوجه بهركس شده ضماير و اسرار ابراز و اظهار فرمودند، باو متوجه شده فرمودند كه: رشته لاك معرفت شماايد؟ در جواب گفتهاند كه: ما نميتوانيم از اللّه گفت، از نعمت اللّه ميگوئيم!» «2» اين برخورد ميان سيد و بسحق را ديگران در شيراز نوشتهاند و بايد همينطور بوده باشد، و خود عبد الرزاق كرماني هم بملاقات آن دو در شيراز اشارتي دارد و گويد كه:
«شيخ ابو اسحق اطعمه كه در شيراز بخدمت حضرت مقدسه رسيده، فرمودهاند كه چه گفتهاي؟ در جواب گفت، بيت:
حكايت عدس و سفره خليل اللّهز من بپرس كه مداح نعمة اللهم» «3» صاحب طرائق الحقايق نوشته است كه شيخ ابو اسحق از اصحاب وجد و حال و با شاه داعي الي اللّه مصاحب و معاشر بوده و داعي الي اللّه مرثيه در فوت او گفته «4». اهل وجد
______________________________
(1)- مقصود شاه نعمة اللّه ولي است كه ظاهرا پيروانش او را بدين عنوان ميخواندهاند
(2)- مجموعه در ترجمه احوال شاه نعمة اللّه ولي كرماني، تهران 1335، ص 88
(3)- ايضا همان مجموعه و همان صحيفه
(4)- طرائق الحقائق ج 3 ص 24
ص: 249
و حال بودن بسحق از آثارش هويدا نيست و مصاحبت شاعر با شاه داعي نظر بتفاوت فاحش سني آن دو امكان نداشت، و گويا اين اشتباه بر حاج معصومعلي شاه از آنجا دست داده بود كه نظام الدين احمد اطعمه مسبوق الذكر را با بسحق اطعمه يكي دانسته بود.
از ديوان بسحق اطعمه نسخي موجود است. بهترين و آخرين طبع مجموعه آثارش در استانبول بسال 1885 ميلادي و بهمت ميرزا حبيب اصفهاني با مقدمهيي در باب احوال وي صورت گرفت. ديوان بسحق طبع استانبول شروع شده است به «كنز الاشتها» و قصائد و غزليات و ترجيعات و رباعيات و مثنوي كه همه را باستقبال و در مقام جوابگويي استادان پيشين در وصف اطعمه سروده، باضافه چند رساله مختلط نظم و نثر مثل داستان مزعفر و بغرا، يا ماجراي برنج و بغرا (ببحر متقارب در 234 بيت بتقليد از منظومههاي حماسي)، خوابنامه، خاتمه ديوان، فرهنگ ديوان اطعمه، بقيه ديوان و قصيده در مدح كجري (نوعي از طعام هندي).
مقدمهيي كه بسحق بر قصيده كنز الاشتها، و در حقيقت بر همه آثار خود كه بتمامي از همان قماش كنز الاشتهاست، نوشته نشان دهنده قصد و غرض او از ساختن اينگونه اشعارست. حاصل سخن شاعر در اين مقدمه آنست كه همچنانكه حكماي قديم براي دواي عنن الفيه و شلفيه ساختهاند، او هم بقصد برانگيختن اشتهاي معشوقه كه از بياشتهايي شكايت كرده كنز الاشتها را ترتيب داد؛ و چنانكه در همين مقدمه تصريح نمود كنز الاشتها را در دوران شباب بنظم درآورد. پس اگر واقعا بسحق در نظم اينگونه اشعار گاه قصد هزل و شوخي داشته، آن قصد و غرض را پنهان كرده و يا حقيقت امر همانست كه در مقدمه اثرش كنز الاشتها ميبينيم.
ديوان اشعار بسحق، بعلت ابتكاري كه در موضوع سخن خويش بكار برده بود، هم از عصر و زمان شاعر شهرت داشت. كاتبي نيشابوري كه همعهدان خود را بچيزي نميگرفت شعر بسحق را ستوده و درباره آن گفته است:
شيخ بسحق دام نعمتهگرم پخت او خيال اطعمه را
سفرهيي او فكند از نعمتداد بر خوان خود صلا همه را و قبولي كه ديوان خود را بسال 880 هجري براي سلطان محمد فاتح و بنام او تنظيم
ص: 250
كرد، ضمن قطعهيي بنام بسحق و كتابي از او كه در جمع ياران خوانده ميشد، اشاره نموده و گفته است «1»:
خداوندگارا بپاي شكوفهنشستيم با جمع ياران زماني
مفرح بمقدار نوشيده هريكبجز اين جهان كرده پيدا جهاني
ز گفتار بسحق آنجا كتابيهمي خواند از جمع ما نكته داني ... الخ و او خود در «خاتمه ديوان» بشهرتي كه آثارش حاصل كرده بود اشارهيي لطيف دارد و گويد: اين آشها بكفچه ما برآمد و حال بجايي رسيد كه از قاف تا قاف بوي كليچه و قطايف ما بگرفت و در ممالك ايران و توران آوازه و بوي فرني و بوراني ما برفت».
وقتي از تازگي كار بسحق دريافتن مطالب بكر و نو بگذريم، ميرسيم بتوانايي او در بيان اين مطالب تازه و بديع. وي در اين راه، با آنكه خود را در قيود جوابگويي و استقبال و تضمين ابيات استادان پيشين گرفتار ميكرد، و ناگزير بود كه با اوزان و قوافي معين سروكار داشته باشد، خوب از عهده بيان برآمده است و بيآنكه سنت و روش آمادهيي در نوع سخن خود داشته باشد، معاني تازه و كلمات و تركيبات و نامهاي تازه را با الفاظ ادبي استوار و كلام زيبا بيان كرده است.
وفاتش را بسال 827 يا 830 «2» يا 837 «3» نوشتهاند و قبرش «در زاويه جنوب غربي تكيه چهلتنان شيراز باقيست ... و عوام شيراز را اعتقاد بر آنست كه هركه شب جمعه با نيت خالص بزيارت قبر شيخ رود و در آنجا بعد از قرائت فاتحه و اخلاص از روح شيخ طلب طعامي نمايد، مطلوب او حاصل گردد» «4». از اشعار اوست:
شرح حال نان از مثنوي اسرار چنگال:
بعد از آن نان حال خود اظهار كردمرد معني واقف اسرار كرد
گفت بودم گندم باغ بهشترسته از آب و گل و عنبر سرشت
______________________________
(1)- ديوان قبولي، استانبول 1948، ص 220
(2)- اته، تاريخ ادبيات ايران، ترجمه دكتر رضازاده شفق ص 188
(3)- تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 296
(4)- از سعدي تا جامي، چاپ دوم، ص 458
ص: 251 ناگه افتادم بانبار جهانبارها در چاه گرديدم نهان
بعد از آن در خاكزارم كاشتندبي انيس و مونسم بگذاشتند
ناله ميكردم كه اي پروردگاررحمتي بفرست و از خاكم برآر
حق بلطفم روزي ديگر بدادو زنوم فيروزي ديگر بداد
سركشي آغاز كردم از غروردلبري ميكردم از نزديك و دور
باد قهري بر سر سبزم وزيدشد جواني نوبت پيري رسيد
سر جدا كرد از تنم دهقان بداسكاه پاشيدم بپوشيدم پلاس
پايمال گاو گشتم ناگهانتا شدم القصه در بار خران
بر سرم گرديد سنگ آسيابتا برآمد گردم از جان خراب
گه مقيد در بن انبان شدمگاه در غربال سرگردان شدم
مشتها خوردم بهنگام خميرتا نهادم پاي بيرون از فطير
بعد از آن در آتش سوزان شدمنان شدم، شايسته هر خوان شدم.
از غزلهاي اوست غزل ذيل كه باستقبال از دو غزل سعدي «1» ساخته است:
در شعر من از آن همه ذكر مزعفرست«كز هرچه ميرود سخن دوست خوشترست»
بوي كباب ميرسد از مطبخم بدل«پيغام آشنا نفس روحپر ورست»
در قليه نيست حاجت مرواري نخود«معشوق خوبروي چه محتاج زيورست»
در انتظار حلقه زنجير حلقهچي«اصحاب را دو ديده چو مسمار بر درست»
لوزينه ماهيي است كه در دام رشته شديا طوطيي چو ماست كه در بند شكرست
خرما و ماست دست در آغوش كردهاندوز خار فارغند كه در پاي كنگرست
بسحق نسبت سخن خود مكن بقنداز بهر آنكه شعر تو غير مكررست و اين غزل در جواب و تضمين غزل حافظ است:
______________________________
(1)- بمطلع:
اين بوي روحپرور از آن كوي دلبرستوين آب زندگاني از آن حوض كوثرست
از هرچه ميرود سخن دوست خوشترستپيغام آشنا نفس روحپرورست
ص: 252 هر زمان كه دريابي نان گرم و بورانيوقت را غنيمت دان آنقدر كه بتواني
از پي چنين لوتي گر رسي بصابونيحاصل از حيات اي جان آن دمست تا داني
نان سعتر و صوفي ما و مرغ و مشكوفيآن باوست شايسته وين بماست ارزاني
پيش سركه از سختودم مزن كه نتوان گفتبا طبيب نامحرم حال درد پنهاني
هركه عشق كاچي پخت عاقبت پشيمان شدعاقلا مكن كاري كاورد پشيماني
دل ز چشم بزغاله گوش داشتم ليكنكله پر از مغزش ميبرد به پيشاني
نان و شيردان بسحق داد تو نخواهد دادجهد كن كه از كيپا داد خويش بستاني **
صباحي در دكاني شيردانيرسيد از دست كيپايي بدستم
بدو گفتم كه بريان يا كبابيكه از بوي دلاويز تو مستم
بگفتا پارهيي اشكنبه بودمو ليكن با برنج و نان نشستم
كمال همنشين در من اثر كردوگرنه آن كمينم من كه هستم *
يا رب بمزعفرم توانگر گردانوز آب يخم معده منور گردان
رزق من دل سوخته دل بريانبينان جو و سركه ميسر گردان
6- قاسم انوار «1»
معين الدين علي بن نصير بن هارون بن ابو القاسم حسيني قاسمي معروف به «قاسم
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* كليات قاسم الانوار با مقدمه و حواشي استاد فقيد سعيد نفيسي، چاپ تهران 1337
* مطلع السعدين، چاپ لاهور 1946، ج 2 ص 316، ذيل وقايع سال 830
* نفحات الانس، چاپ تهران ص 592- 595
* حبيب السير، چاپ تهران خيام، ج 3 ص 617، و ج 4 ص 10- 11
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي، تهران، ص 385- 390
بقيه در صفحه بعد
ص: 253
انوار» از مشايخ اهل تصوف و از شاعران پارسيگوي نيمه دوم قرن هشتم و نيمه اول قرن نهم هجري بود. خاندانش از سادات حسيني تبريز و او خود از پيروان خاندان شيخ صفي الدين اردبيلي بوده و در مشرب تصوف مقامات بلند داشته است چنانكه هم زمانان و يا قريب العهدان وي ازو با احترام بسيار نام بردهاند، مثلا كمال الدين عبد الرزاق او را «مرتضاي اعظم مقتداي مكرم» خوانده و دولتشاه «سيد عارف مقبول الابرار و الاخيار صفي- الملة و الدين شاه قاسم انوار» آورده و خواندمير «حضرت نقابت منقبت سيادت مرتبت معارف شعار هدايت آثار، امير سيد قاسم انوار» نوشته است و ديگران نيز هريك بر اين سيرت و روش ازو با حرمت ياد كردهاند.
تخلص او در اشعارش «قاسمي» و «قاسم» است «1». گويا قاسمي نسبت اوست بجدش ابو القاسم، و قاسم شايد اختصاري باشد از لقب «قاسم الانوار» كه بنابر اشاره مكرر در غالب
______________________________
بقيه از صفحه قبل
* آتشكده آذر، چاپ آقاي سادات ناصري، ص 109- 110
* مجالس النفائس، از ترجمه حكيم شاه محمد، ص 183- 184 و از لطائف نامه ص 6- 7
* مجالس العشاق، چاپ هند ص 158- 162
* بهارستان سخن، ص 358- 360
* نتايج الافكار، ص 342- 343
* طرائق الحقائق، ج 2 ص 144
* مرآة الخيال ص 63- 64
* رياض العارفين ص 204- 206
* مجمع الفصحا ج 2 ص 27- 28
* دانشمندان آذربايجان ص 304
* از سعدي تا جامي، چاپ دوم، ص 694- 708
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 291- 292 و غيره.
(1)- مثلا در دو بيت ذيل از مقاطع غزلهايش:
هزار جان و دل قاسمي فداي تو بادكه كان بخت بلندي و طالع مسعود
چون شد بتقاضاي تو راضي دل قاسمسودش همه خسران شد و خسران همگي سود
ص: 254
مراجع صدر الدين موسي بن شيخ صفي الدين اردبيلي بدو داد «1».
ولادتش در اواسط قرن هشتم و بنابر اشاره بعضي از نويسندگان احوالش «2» بسال 757 در سراب تبريز اتفاق افتاد و اينكه دولتشاه نوشته كه او در سرخاب (از محلات تبريز) متولد شده خلاف ضبط مآخذ متعدد ديگرست.
قاسم الانوار هم از عنفوان شباب در پي تحصيل علم و ادب بتبريز رفت و گويا در همين احوال بود كه در حلقه مريدان شيخ صدر الدين موسي (م 794 ه) فرزند و جانشين شيخ صفي الدين اردبيلي درآمد و شيخ صفي الدين موسي كه قاسم الانوار از او به «صدر ولايت» تعبير كرده ديرگاهي بعد از پدر هدايت صوفيان صفوي را بر عهده داشت و قاسم كه هنگام مرگ او سي و هفت ساله بود در مرگ وي چنين گفت:
صدر ولايت كه نقد شيخ صفي داشتقرب نود سال بود رهبر اين راه
جانش بوقت رحيل عطسه زد و گفتيا ملك الموت قد وصلت الي اللّه ...
قاسمي سوخته ز فرقت خواجهصبر كن اندر فراق صبّرك الله و علاوه بر اين جامي در نفحات الانس، ضمن بيان احوال امير سيد قاسم و اينكه او در اوايل حال خود بشيخ صدر الدين اردبيلي ارادت داشت، ميگويد كه: «بعد از آن بصحبت شيخ صدر الدين علي يمني كه وي از اصحاب اوحد الدين كرماني بود، قدس الله روحهما، رسيده و نسبت ارادت وي را بخط بعض معتقدان وي ديدهام، در آنجا شيخ صدر الدين علي يمني مذكور بود نه شيخ صدر الدين اردبيلي» «3». از ابيات قاسم الانوار كه در سطور فوق نقل شد، و خاصه از تصريح او درباره وجود «نقد شيخ صفي» در «صدر ولايت» معلوم ميگردد كه
______________________________
(1)- درباره اعطاء لقب «قاسم الانوار» بشاعر داستاني هست كه گويا معتقدان او در بارهاش ساختهاند و آن اينكه وي در خواب ديد كه شمعي روشن داشت و جمعي كه شمع بر دست گرفته بودند با شعله شمعش شمعهاي خود را برافروختند ... در طرائق چنين آمده است كه: «نظر برؤياي صالحه كه شيخ صدر الدين ديده بود كه معين الدين علي تقسيم انوار ميكند او را قاسم الانوار نام كرده». ج 2 ص 144.
(2)- هدايت در رياض العارفين ص 204 و مجمع الفصحا ج 2 ص 28، و حاج معصومعلي شاه در طرائق الحقائق ج 2 ص 144.
(3)- نفحات چاپ تهران ص 592
ص: 255
مقصود از اين «صدر ولايت» صدر الدين موسي است نه صدر الدين ديگر و حقا قرب جواري كه قاسم با صفويان داشت او را در اوان جواني به پيشگاه مشايخ آن قوم ميكشانيد و بهرحال بعيد نيست كه پيوستن به صدر الدين يمني بعد از ارادت و تربيت سيد در خدمت شيخ صدر الدين موسي صورت پذيرفته باشد، و اما سيد محمد معروف به «مير مخدوم» كه سيد قاسم را فريفته و سرسپرده او دانستهاند، سيدي مدني الاصل ساكن نيشابور بود كه بعد از كسب علوم رسميه در خدمت شاه قاسم انوار درآمد و بمقامات بلند رسيد و طرف ميل مفرط و ارادت خراسانيان گرديد و چون خدمت مير نيكو مينمود، شاه قاسم نام او «مير مخدوم» كرد و نسبت باو همان علاقه و دلبستگي داشت كه مولاناي روم به حسام الدين چلبي، و بقول امير عليشير «امير قاسم را بمنزله فرزند و محبوب بود» «1»، ليكن اين سيد بيچاره كه گرفتار تكفير متعصبان گرديده بود چندگاهي بفرمان شاهرخ در زندان بسر برد و بعد از آن باز از آزار او دست برنداشتند، گويند روغن داغ بر سر او ريختند و او را بدين تمهيد كشتند و سه غزل متضمن رثاء بر عزيزي بسيار محبوب كه از شاه قاسم مانده درباره همين مير مخدوم است و در يكي از آنها باسم او تصريح شده است:
مير مخدوم سفر كرد و دعايي فرمودهمه دلهاي عزيزان بفراقش فرسود و اينكه در چند مأخذ اين «مير مخدوم» را «مير مختوم» نوشتهاند اشتباهست، و بعيد نيست كه علت اصلي حبس و شكنجه وي داستان كارد خوردن شاهرخ بر دست احمد لر باشد زيرا تاريخ صحيح مرگ مير مخدوم را سال 830 نوشتهاند، يعني سالي كه مصادفست با كارد خوردن شاهرخ، و بهرحال اين مطلب موضوعي است مربوط بدوران اقامت شاه قاسم انوار در خراسان و ربطي به بدايت حال او كه دوره تربيت وي بوده نداشته است.
سيد بعد از آنكه مدتي در آذربايجان از پيشگاه بزرگان طريقه صفويه كسب فيض نمود، هم در جواني بگيلان رفت و يا از آذربايجان، بدانجا كه باشيد نگاه جانشينان شيخ زاهد گيلاني بود، رفت و آمد كرد و قاعدة در همين سفرها و، اقامتهاست كه زبان گيلكي آموخت و آنرا در قسمتي از اشعار خود بكار برد، و نيز در همين دوران جواني از آذربايجان
______________________________
(1)- مجالس النفائس (لطائفنامه) ص 7
ص: 256
بخراسان سفر كرد و مدتها در هرات مستقر بود. وي در رسالهيي بنام «رساله در بيان علم» ميگويد: «در تاريخ سنه تسع و سبعين و سبع مائه كه در شهر هرات صانها اللّه عن الافات در خانقاه جديد در جوار مولانا ظهير خلوتي «1» زاد اللّه قربته ساكن بوديم ...» «2» و اين سال 779 پانزده سال پيش از تاريخ مرگ صدر الدين موسي است و او كه تا پايان حيات صدر الدين موسي مريد او بود و در مرگ او چنانكه ديدهايم قطعهيي بصورت مرثيه ساخته، طبعا با حفظ ارادت آن شيخ و گويا بامر او از خدمت وي بخراسان و بهرات رفت و در آنجا خانقاه جديد را پي افگند و اين از شيوههاي جاريه مشايخ صوفيه بود كه براي نشر طريقه خود پيروان مستعد خويش را بعد از اعطاء خرقه بعنوان خليفه بمراكزي كه مصلحت ميدانستند گسيل ميداشتند، و بعيد نيست كه اين مأموريت قاسم الانوار پيش از 779 كه مصادف با بيست و دو سالگي ويست اتفاق افتاده باشد و ظاهرا اشارهيي كه در اين دو بيت از مثنوي «انيس- العارفين» ميبينيم:
بنده را در عنفوان، دور از دياردرد غربت جمع شد با درد يار
سال عمرم بيست، يا خود بيشوكمنور عرفان در دلم ميزد علم ... «3» مربوطست بهمين اوان كه آغاز دوره مهاجرتش از آذربايجان بخراسان بوده است.
از اين پس قاسم الانوار در هرات ساكن بوده و در آن ديار شهرت بسيار داشته تا اتفاقا در سال 830 واقعه كارد خوردن شاهرخ بر دست احمد لر به پيشآمد چنانكه شرح آن گذشت، و در اين ميان سيد را متهم كردند كه با احمد لر رابطهيي داشت و او را بدين تهمت از هرات بيرون راندند. كمال الدين عبد الرزاق در اينباره نوشته است «4» «بسبب سوء المزاجي كه ميرزا بايسنقر نسبت با مرتضاي اعظم مقتداي مكرم امير سيد قاسم تبريزي داشت حكم اخراج
______________________________
(1)- مقصود ظهير الدين خلوتي از كبار فرقه صوفيه مشهور به خلوتيان بوده است كه در هرات سكونت داشت و همانجا بسال 800 هجري درگذشت. رجوع شود بمقدمه كليات قاسم الانوار ص هشتاد و چهار
(2)- رساله در بيان علم، كليات قاسم انوار، ص 402
(3)- انيس العارفين، كليات قاسم الانوار ص 366
(4)- مطلع السعدين چاپ لاهور، ج 2، ص 316
ص: 257
او فرمودند و جناب سيد بجانب سمرقند عزيمت نمود ...» و غياث الدين خواندمير واقعه را با توضيحي بيشتر بدينگونه آورده است «1». «و چون آن حضرت با ميرزا شاهرخ و اولاد عظامش در غايت استغنا ملاقات مينمود و از كمال علو شأن چنانچه طمع ميداشتند ايشان را تعظيم و احترام نميفرمود، از آن رهگذر غبار ملال بر حاشيه ضمير ميرزا بايسنقر نشست و خاطر بر اخراج آن حضرت قرار داده كمر سعي و اهتمام بر ميان جان بست اما نميتوانست كه بي تمسك ببهانهيي مكنون ضمير خود را بظهور رساند، و چون در سنه 830 احمد لر حضرت خاقان سعيد را كارد زد بوضوح پيوست كه مشار اليه گاهي بملازمت آن مهر سپهر كرامت و [كوكب] درّي برج امامت ميرفته، ميرزا بايسنقر كيفيت حال بعرض پدر رسانيد و رخصت اخراج امير قاسم انوار حاصل گردانيده اين معني را بخدام عتبه عاليهاش پيغام داد، لاجرم آن حضرت عزم سفر ماوراء النهر جزم كرده و در آن ايام غزلي در سلك نظم كشيد كه مطلعش اينست:
اي عاشقان اي عاشقان هنگام آن شد كز جهانمرغ دلم طيران كند بالاي هفتم آسمان و مقطع اين بيت:
قاسم سخن كوتاه كن برخيز و عزم راه كنشكر بر طوطي فگن مردار پيش كرگسان و چون امير قاسم انوار نوّر اللّه مرقده بانوار مراحم طي منازل و مراحل فرموده ببلده فاخره سمرقند نزديك رسيد، امرا و صدور ميرزا الغ بيك در انديشه افتادند كه از آن حضرت نقابت منقبت التماس نمايند كه جهت ملاقات پادشاه خجسته صفات ببارگاه سلطنت آيند يا آنكه ميرزا الغ بيك را بملازمت سده سنيه امامت برند، و چون حضرت امير بشهر سمرقند درآمدند بحسب اتفاق گذر ايشان بر در ارگ افتاده دانستند كه ميرزا الغ بيك آنجاست، بي تكلف بقلعه بالا رفته با آن جناب ملاقات فرمودند، و ميرزا الغ بيك بشرف ديدار فايض الانوار آن مرجع اولاد سيد ابرار عليه الصلوة و السلام من اللّه الملك الغفار فايز گرديده از زبان گوهربارش سخنان درويشانه و كلمات محققانه شنيده در همان مجلس حلقه ارادت در گوش كشيده و غاشيه حسن عقيدت بر دوش افگنده ...»
______________________________
(1)- حبيب السير، تهران خيام، ج 4، ص 10- 11
ص: 258
تهمت حروفي بودن كه در آن روزگار از جانب صاحب غرضان رائج بود، چنانكه بعضي پنداشتهاند نشانه علاقه سيد بفرقه حروفيه نيست و قاسم انوار گرايشي بحروفيان نداشت، و تصور برون «1» كه خواست باستناد غزل ذيل:
ستة ايام گفت و سبع سمواتثم علي العرش استواست نهايات بدون هيچ دليلي تمايل سيد را بدين فرقه اثبات كند، البته باطل است.
دولتشاه خروج سيد قاسم انوار را از هرات بعلت نفوذ شديد او در مردم آن شهر و بيم شاهرخ از اين امر دانسته است «2» و بهر تقدير سيد بعد ازين «تبعيد» كه در سال 830 اتفاق افتاد، مدتي در سمرقند ساكن بود و سپس بخراسان بازگشت و در خرجرد جام، در باغي كه برايش خريده بودند، سكونت گزيد و لنگري (خانقاهي) در آنجا ترتيب داد و همانجا بود تا درگذشت.
تاريخ وفاتش را در مآخذ معتبر سال 837 ه نوشتهاند. جامي در نفحات الانس اين تاريخ را سبع و ثلثين و ثمانمائه (837) ثبت كرده و دولتشاه در تذكرة الشعراء خمس و ثلاثين و ثمانمائه (835) و غياث الدين خواندمير در حبيب السير سبع و ثلاثين و ثمانمائه (837) آورده و در ترجمه فخري هروي از مجالس النفائس 835 و در ترجمه حكيم شاه محمد 837 ذكر شده است. مؤلفان سنين متأخر نيز بهمين دو صورت و بعضي با اعداد ديگر ذكر كردهاند، و از اين ميان سال 837 كه جامي نوشته و با «دل خراب» «3» كه در ماده تاريخش يافتهاند سازگاري دارد، صحيحتر بنظر ميرسد.
سن شاه قاسم هنگام وفات هشتاد سال بود و او را در باغي از خرجرد جام كه «لنگر» (خانقاه) او در آن قرار داشت، و آخرين اقامتگاه او بود، دفن كردند. جامي از اين آرامگاه كه در لنگر سيد واقع بوده است صحبت ميدارد «4» و اين همان بناييست كه اكنون در قريه
______________________________
(1)- از سعدي تا جامي (ترجمه از ج 3 تاريخ ادبيات برون) بكوشش آقاي علي اصغر حكمت، چاپ دوم ص 699- 700
(2)- تذكرة الشعراء، ص 486
(3)- «تاريخ فوت او نبود جز دل خراب» و:
بود چون دلها خراب از رحلتش-گشت از آن تاريخ فوتش دلخراب».
(4)- نفحات الانس ص 594
ص: 259
لنگر نزديك تربتجام باقيست و بفرمان امير عليشير نوايي ساخته شده بود «1».
شاه قاسم در عهد خود ميان اهل تصوف و در مردم عامه نفوذ بسيار داشت و درباره او قائل بكرامات بودند و گويا بعلت سخناني كه گاه در غلبات اشواق بر زبان ميراند، بعضي از متعصبان بدو نسبت اباحه و الحاد نيز ميدادهاند و يا شايد اين تهمت نتيجه حسدي بوده است كه برخي از معاصرانش، بعلت نفوذ شديد او در ميانه مردم، نسبت بوي داشتند، زيرا در اشعار و آثار موجودش، مطلقا اثري از چنين انديشههاي تند نيست بلكه نشانههاي فراوان بر اعتقادات ديني او در آنها مشاهده ميشود، و ازين گذشته در بيان معتقدات صوفيه نيز مطلب تازهيي كه منجر بتحريك اذهان شود و بدرهم ريختن نظرهاي پيشينيان بينجامد، بنظر نميآيد. بنابراين ممكن است در ميان پيروان او كساني بودند كه درباره سيد بمبالغه سخناني كفرآميز ميگفتند و در كردار خود نيز چنانكه بايد جانب احكام را نميگرفتند و مردم اعمال آن گروه را بر مرشدشان حمل مينموده و او را نيز همرنگ آنان ميشمردهاند. جامي كه بعلت نزديكي بدوران حيات سيد، و داشتن اطلاعات كافي بيش از ديگران حق اظهار نظر درباره قاسم الانوار داشته بهمين نحو درباره او داوري نموده و گفته است «2». «و بالجمله اهل روزگار در قبول و انكار وي دو فرقهاند و از وي دو اثر مانده است، يكي ديوان اشعار مشتمل بر حقايق اسرار وي كه انوار كشف و عرفان و آثار ذوق و وجدان از آن ظاهر است، و ديگر جماعتي كه خود را منسوب بوي ميدارند و مريد وي ميشمارند. اين فقير بعضي از ايشان را ديده و احوال بعضي را شنيده، اكثر ايشان از ربقه دين اسلام خارج بودند و در دايره اباحت و تهاون بشرع و سنت داخل، و ميشايد كه منشاء اين آن بوده باشد كه مشرب توحيد بر خدمت سيد قدس سره غالب بود و نظر در جميع امور بر مبداء داشته و بساط اعراض و اعتراض را بالكليه طي كرده بودند و بمقتضاي كرم ذاتي كه داشته است فتوحات و نذوري كه ميرسيده همه صرف لنگر ميبوده، اصحاب نفس و هوي را مقصود آنجا حاصل بوده و مانعي نه، جماعتي از اهل طبع مجتمع شده بودهاند و از معارف وي سخنان
______________________________
(1)- در اينباره رجوع شود به تحقيق آقاي علي اصغر حكمت، مقدمه مجالس النفائس چاپ تهران 1323 صفحه يح- يط
(2)- نفحات الانس ص 593
ص: 260
ميشنيدهاند و از سر نفس و هوي در آن تصرف ميكرده و آنرا مقدمه اشتغال بمشتهيات نفس و اعراض از مخالفت هوي ميساخته و در وادي اباحت و تهاون بشريعت و سنت افتاده و وي ازين همه پاك ...» و جامي خود كساني از پيروان او را كه بزينت اعتقاد و ايمان آراسته بودند يافته و نيز كساني را ديده بود كه از احترام و بزرگداشت سيد نسبت ببزرگان اهل سنت سخن ميگفتند و بعضي كه بصحبت وي رسيده بودند ميگفتند كه ما بكرم ذاتي وي كس نديديم.
از كليات آثار سيد نسخ متعدد در دستست و يك بار بهمت مرحوم سعيد نفيسي در تهران بسال 1337 هجري شمسي چاپ شده است. مهمترين بخش كليات قاسم انوار غزليات اوست كه متضمن معاني عرفاني و بيشتر چاشنيگير غزلهاي مولانا جلال الدين رومي است.
غير از آن مقطعات و ملمعات گيلكي و تركي و رباعيات و چند مثنوي است كه از آن ميان «صد- مقام» در بيان اصطلاحات صوفيه و مثنوي انيس العارفين (ببحر رمل مسدس) مهمتر است.
«رساله سؤال و جواب» و «رساله در بيان علم» او بنثر فارسي سادهيي تحرير شده است.
غزلهاي قاسم انوار، از ميان ساير اشعارش مشهورتر و زيباتر است. اين غزلها بشيوه شاعران غزلگوي زمان نيست كه دنبال مضمونهاي باريك و بكار بردن تشبيهات و استعارات تازه و كنايات خيالانگيز در وصف احوال مختلف خود يا معشوق يا ذكر اوصاف محبوبان ميگشتند، بلكه بيانات سادهييست در ذكر احساسات و احوال و مقامات عارفي وارسته و جوياي حقايق. درستست كه سخن قاسم در فصاحت و گيرندگي، و مسلما از حيث علوّ افكار و حدّت احساسات، مطلقا بگفتار ملاي روم نميرسد، ولي بهرحال شباهتي بين غزلهاي آندو ديده ميشود و في الواقع همين شباهتگونه است كه قول قاسم را از بيان همعصرانش ممتاز ميسازد. با اين حال تأثير لهجه زمان در اشعار او ديده و بآساني دريافته ميشود كه اين سخنان از شاعريست كه بايد در پايان قرن هشتم تربيت يافته باشد.
ارزش مثنويهاي ساده او در بيان معتقدات صوفيه و اصطلاحات و عقايد آنهاست كه طبعا بروش همگي آنان همراهست با تمثيلات و ذكر حكايات مناسب با مقام. سادگي بيان در اين مثنويها، خاصه در «انيس العارفين» بهترين آرايش سخن شاعرست و آنرا از مثنويهاي
ص: 261
عاشقانه مقرون باوصاف و يا مثنويهاي مصنوع عهد كه معمولا با كلام دشوار اديبانه همراهست، متمايز ميدارد.
از اينها كه بگذريم ميرسيم به ملمعات گيلكي و تركي او كه ارزش دسته اول در زنده نگاه داشتن بسياري از كلمات و تعبيرات يك لهجه محلي ايراني و خاصيت دسته دوم نشان دادن ميزان نفوذ زبان تركي است در دوره او و در زادگاهش آذربايجان كه ديرگاه محل تطاول و اقامت قبايل ترك و تاتار قرار گرفته بود. از اشعار اوست:
بود يك پروانه شوريده حالجان شيرين كرده بر آتش و بال
ديد شمعي را كه با صد سوز و درداشك گلگون ميرود بر روي زرد
غيرتش بگرفت دامن، مردوارچرخ ميزد گرد آتش بيقرار
گفت با شمع اي اسير درد و داغتا چه گم كردي كه جويي با چراغ
ماتمي داري كه هر شب تا بروزاشكباري در ميان تاب و سوز
خوش خوشي در گريه شمع اشكبارگفت با پروانه زار و نزار
شور شيرين طاقتم را كرد طاقغصه دارم در دل از درد فراق
دورم از شيرين خود فرهادوارجان شيرين ميدهم در هجر يار
اين چراغ از بهر آن دارم كه منيار خود ميجويم از هر انجمن
يا بشيرينم رساند بيندميا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شيرين ندارم در كنارشمع بيشاهد نميآيد بكار
در زيانم زين وجود خويشتنميگدازم بهر سود خويشتن
شمع مومين دل چو صاحبدرد بوداز دمش پروانه را مستي فزود
در كمال شوق و شورش بيقرارخويشتن را زد بر آتش مردوار
خستهدل پروانه صاحب جرم بودآتش از جرمش دمي بر كرد دود
ساعتي بگرفت تنگش در كنارعاقبت پروانه شد همرنگ يار
آتش سوزنده چون برزد علممحو شد پروانه از سر تا قدم
كثرت پروانه فاني شد تماموحدت مطلق عيان شد و السلام
شمع چون پروانه را معدوم ديدگفت با آتش كه اي نور الفريد
ص: 262 ماندهام از جرم هستي شرمسارجرم ما را محو كن پروانهوار
چون تن پروانه يك بارم بسوزتاب جان دادن ندارم تا بروز
گفت با شمع آتش سوزان برازكاي بطول و عرض خود وامانده باز
توي بر تو جرم داري سرخ و زردمانده اي از جرم و رعنايي بدرد
خودنمايي ميكني در انجمنز آن سبب بيگانهاي از خويشتن
خود كمال عاشقي پروانه داشتكاز وجود خويشتن پروا نداشت
جان و تن در پيش جانان باخت، رفتدر زماني كار خود را ساخت، رفت
مختصر بگرفت خود را، شد تماميافت از محبوب خود مقصود و كام
اي كم از شمع و كم از پروانه توخويشتن از خويشتن بيگانه تو
ني چو شمعت اشك سرخ و روي زردني ز جرم خويش چون پروانه فرد
گر بخود دعوي هستي ميكنيآشكارا بتپرستي ميكني
بيشكي هرگز نبيند روي يارعاشقي را كش بود با خويش كار
تا تو بر خود عاشقي بيحاصليچون فناي يار گشتي واصلي (از: انيس العارفين)
ساقي ز كرم پر كن اين جام مصفا راآن روح مقدس را آن جان معلا را
روزي كه دهي جامي از بهر سرانجامييك جرعه تصدق كن آن واعظ رعنا را
خواهي كه برقص آيد ذرات جهان از تودر رقص برافشاني آن زلف چليپا را
ناصح برو و بنشين، افسانه مخوان چنديناز سر نتوان بردن اين علت سودا را
گفتي كه ز خود گم شو تا راه بخود يابيتفسير نميدانم اين رمز و معما را
هربار كه من مردم صد جان دگر بردماحصا نتوان كردن اعجاز مسيحا را
قاسم نشود عاشق هرگز بهواي خودليكن چه توان گفتن آن مالك دلها را **
بكوي عاشقان بتخانهيي هستدر آنجا دلبر جانانهيي هست
نميداند كسي او را، و ليكنبهر مجلس ازو افسانهيي هست
بپيش شمع رويش خور فرو رفتكه شمعش را چنين پروانهيي هست
ص: 263 مرا از زلف و حالش گشت معلومكه هرجا دام باشد دانهيي هست
چو پيمان را شكستم، باز ساقيكرم فرما، اگر پيمانهيي هست
چه كم از مي، بدور چشم مستشكه در هر گوشهيي ميخانهيي هست
سرشك قاسمي درياست، در ويبراي طالبان در دانهيي هست **
در آن چمن كه تو ديدي گلي ببار نماندخزان درآمد و سرسبزي بهار نماند
ز پاي دار و سر تخت قصه كمتر گويكه اين كرامت و آن غصه پايدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حكيمز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختيار بجانان گذار و جانپروركه بخت يار شد آنرا كه اختيار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد كردخنك كسي كه ازو بر دلي غبار نماند
حديث شكر و شكايت كنيم در باقيكه رنگ لاله فرو ريخت، نوك خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم راولي چه سود كه آن نيز بر قرار نماند **
دل ما بغمزه بردي رخ مه نمينماييبكجات جويم اي جان ز كه پرسمت كجايي
بگشا نقاب و آن رو بنما بما كه ما رابلب آمدست جانها ز مرارت جدايي
بنماند جانم از درد و بماند تا قيامتبمن اسم جان سپردن بتو رسم دلربايي
نه چنان خراب و مستم كه توان مرا كشيدنز طريق عشق و رندي بصلاح و پارسايي
نفسي نقاب بگشا دل و دين ببر بغارتكه دمي خلاص يابم ز غم مني و مايي
من اگر خطاست كارم بتو بس اميدوارمبجز از تو كس ندارم كه تو معدن وفايي
ز سر نياز گفتم كه گداي تست جانمبكرشمه گفت قاسم تو گداي پادشايي *
دل عاشق چشم ترك مستانه تستتو شمعي و عالم همه پروانه تست
جان و دل ما عاشق و ديوانه تستتو خانه دل شدي و دل خانه تست *
هرچند كه در زمانه يك محرم نيستبنياد اساس دوستي محكم نيست
ص: 264 ما در همهحال با غمش دلشاديمچون غم بسلامتست ديگر غم نيست *
آن روز كه اين گنبد مينا بستندوين طارم نه سپهر اعلا بستند
ني كتم عدم بود و نه شمع و آتشني رشته كه عشق يار بر ما بستند *
تا در پي مخزن معاني رفتيمدر بحر محيط لامكاني رفتيم
ديديم بسي محنت و تاريكي و غمتا بر سر آب زندگاني رفتيم
7- برندق خجندي «1»
(ابن نصرت)
امير بهاء الدين برندق بن امير نصرتشاه «2» خجندي «3» از شاعران استاد اواخر قرن هشتم و اوايل قرن نهم هجري بود و بدربارهاي تيمور و بعضي از فرزندان و نوادگانش اختصاص داشت. با آنكه وي شاعر استاد و تواناست و بدلايل مختلف بر بسياري از
______________________________
(1)- درباره او اطلاعاتي بسيار ناقص در مآخذ ذيل مييابيد:
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 417- 419
* آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 319
* لطائف الطوائف ص 252- 253
* مجالس النفائس ص 19
* هفت اقليم ج 3 ص 434- 435
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 297
در دو مأخذ ذيل اطلاعات بهتر و موثقتري درباره او ملاحظه ميشود: خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي و صحف ابراهيم. ازين هر دو كتاب اخير نسخه عكسي نزد نگارنده موجود است.
(2)- خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي نسخه خطي
(3)- غير از تقي الدين باقي تذكرهنويسان او را بپيروي از دولتشاه بخاري نوشتهاند و حال آنكه او خجندي بود و مدتها در سمرقند سكونت داشت. در صحف ابراهيم نامش «برندق خجندي» است.
ص: 265
همعصران خود و بر غالب شاعران دوره تيموري برتري دارد، در كتب قريب العهد او مانند تذكرة الشعراء دولتشاه و مجالس النفائس امير عليشير نوايي و لطائف الطوائف صفي الدين علي و امثال آنها نميتوان مطلب قابل توجهي درباره وي يافت و اگر آنها و برخي ديگر از كتب را در شمار منابع احوالش ذكر كردهايم تنها براي آنست كه خواننده از ذكر نامش در آنهايي اطلاع نماند. از ميان اين كتابها خلاصة الاشعار تقي الدين حاوي اطلاعات خوبي درباره اوست كه غالبا با حقيقت احوالش وفق ميدهد و خود او كه متوجه اين معني بود در پايان احوالش نوشته است «و توضيح حالات سخنگزاري ويرا بنيكوتر وجهي و درستتر بياني بادا رسانيد». گويا علت عدم توجه كافي كساني مانند دولتشاه و امير عليشير، و بتبع آنان ديگر شرح حالنويسان، باحوال و آثار برندق آن باشد كه او چنانكه خواهيم ديد شاعري قصيدهگوي و در قصيدهسرايي باقتفاء شاعران قرن ششم، خاصه خاقاني استاد و توانا بود، نه مانند شاعران پايان قرن نهم غزلساز و نكتهپرداز، و او را بايد بحقيقت در رديف استاداني گذاشت كه در حلقه قصيدهگويان قرن هشتم و پيروان استادان قديم در آن دوره قرار داشتند، و اگر او به تيمور و فرزندانش اختصاص نمييافت حق آن بود كه نام او را در پايان فهرست شاعران قرن هشتم بياوريم.
بهرحال همين ناآشنايي تذكرهنويسان باحوال ابن نصرت باعث شد كه هم او را خلاف واقع بخاري بدانند «1»، و حال آنكه او خجندي و ساكن سمرقند بود، و هم از همه حوادث طولاني حياتش فقط به نديمپيشگي او اشاره كنند و او را به بدزباني و هزل متهم سازند و بگويند كه از بيم اين بدزباني بود كه شعراي معاصرش او را «بلفظ استادي خطاب ميكردهاند» «2»، و يا تنها بذكر لطيفهيي ازو اكتفا كرده و بگذرند «3»؛ و همه اينان او را بنوعي نمودهاند كه
______________________________
(1)- مگر تقي الدين كه نوشته: «اصل وي از ولايت خجندست و از جمله اهالي آن خطه دلپسند» (خلاصة الاشعار)، و در صحف ابراهيم نام او «برندق خجندي» ضبط شده است.
(2)- مجالس النفائس، ص 19، تذكرة الشعراء ص 417
(3)- آنچه در ذيل از مولانا فخر الدين علي صفي درباره برندق نقل ميكنيم تقريبا بخشنامه وارد در مآخذ ديگر هم آمده است و وصفي است از مطايبات برندق:
«مولانا برندق مردي خوشطبع و نديمپيشه بودست ... و با خواجه عصمت بخاري مناظره و مشاعره كرده، گويند اين بيت از اوست كه:
بقيه در صفحه بعد
ص: 266
گويي عمر را بمطايبات و هزل سپري ميكرده است. اگرچه خود او هم بقدرت خود در هجو اشاره نموده است «1» ولي هنرش همين يكي نبود بلكه او در ساير انواع سخن، خاصه مدح و غزل توانايي بسيار داشت و پا در جاي پاي استادان پيشين مينهاد.
اما اينكه معاصرانش او را «بلفظ استادي خطاب ميكردهاند» بعلت بدزباني نبود بلكه واقعا بسبب كثرت و تنوع اطلاعات علمي و ادبي او، و نيز بسبب مهارت و قدرت وافر او در سخنوري و ايراد كلام استادانه بود.
از مجموع اشعاري كه ازو در دست داريم، و نيز آنچه تقي الدين درباره وي نقل كرده اطلاعات سودمندي درباره احوال و آثارش بدست ميآيد، و شايد روزي يافتن كليات ديوانش ما را بآگهي بيشتري درباره او راهبري كند.
همچنانكه در آغاز اين مقال نوشتهام نامش برندق است و او اين نام و اسم پدرش (نصرت) را، از طريق بكار بردن تخلص «ابن نصرت» بارها در اشعار خويش «2» و بهتر از همه
______________________________
- بقيه از صفحه قبل
در بخارا خواجه عصمت شهرتي دارد تمامدر خراسان خواجه عصمت نيست بيبي عصمت است گويند روزي براي ميرزا بايقرا قصيدهيي غرا گفته گذرانيد و ميرزا بتركي پروانچي را گفت بيش يوز التون صله بوي دهيد، يعني پانصد دينار، پروانچي رفت و دويست دينار آورد و تسليم وي كرد و او در مجلس اين قطعه بر بديهه بگفت و بر ميرزا خواند:
شاه دشمنگداز دوستنوازآن جهانگير كو جهاندارست
بيش يوز التون مرا نمود انعاملطف آن شه ببنده بسيارست
يا مگر من غلط شنيدستميا كه پروانچي غلط كارست
يا مگر در عبارت تركيبيش يوز التون دويست دينارست ميرزا بخنديد و گفت: بيش يوز التون هزار دينارست! و فرمود تا هزار دينار نقد بوي دادند. و نيز نگاه كنيد به تذكرة الشعراء ص 417 و 418
(1)-
آنم كه سر تيغ زبانم بصف نطقهنگام هجار خصه دهد قابض جان را
(2)- از آنجمله در اين ابيات
من ابن نصرتم كه بمدح تو ميكشمبر نه سپهر از علم فتح آشيان
شاعر برندقم كه زمام سخنوريدر شعر ميكشم با نوف سخنوران *
چون ابن نصرتست بدوران محب توكمتر ز مخلصان دربار مشمرش
مسكين برندقست چو ابر گهر نثارگر نيست باورت بنگر ديده ترش
ص: 267
جا در اين دو بيت آورده است:
من ابن نصرتم كز فتح و نصرتزدم كوس سخن در هر دياري
برندق نام دارم ز آن كشيدمدو صد بختي معني را مهاري و در پايان قصائد يا در مطاوي ابياتش گاه «برندق» و گاه «ابن نصرت» و بعضي اوقات هر دو را بعنوان تخلص بكار ميبرد. اتخاذ عنوان ابن نصرت براي تخلص نظير عملي است كه پيش ازو در قرن هفتم و هشتم بوسيله چند تن از شاعران انجام شده بود مانند ابن همگر، ابن يمين، ابن معين، ابن نصوح، ابن عماد و جز آنها. اما كلمه برندق را بهمين صورت و هيأت در فرهنگها نيافتهام و شايد اين كلمه تلفظ ديگري از لغت «برندك» باشد كه در فرهنگها آنرا «كوهچه» و «پشته خرد» و «قفل و زرفين و دربند» معني كردهاند و شايد بتوان از تعريف لغوي اخير يعني قفل و زرفين و دربند معني بيت دوم از دو بيتي را كه پيش ازين درباره نام او و پدرش نقل كردهام روشن كرد. برندق از اسامي شايع قرن هشتم و نهم در ماوراء النهر بود و از كسان ديگري كه بدين نام موسوم بودهاند و ذكرشان در متون تواريخ آن عهد آمده امير برندق بن جهانشاه برلاس از امرا و سرداران برلاسي معاصر تيمور است كه بعد از او نيز زنده و از مؤثرين در امور دولتي بوده است «1».
ولادت شاعر بنابر تصريح خود او در يكي از قصائدش بسال 757 هجري اتفاق افتاد. وي درباره سال و روز ولادتش در قطعهيي چنين گويد:
بسال هفتصد و پنجاه و هفتمبفال بهترين و طبع خرم ...
دوشنبه بود اما آخر روززمانه با نشاط و فارغ از غم پدر برندق يعني امير نصرت شاه «در ابتداي زمان دولت امير كبير تيمور گوركان انار اللّه برهانه صاحب اختيار آن ولايت (يعني خجند) بود و بكرم ذاتي و سخاء جبلي در زمره اعاظم و امراي آن ولايت بيشريك و انباز مينمود» «2» و برندق در اظهار علو مقام خود چند بار بنسب عالي خويش اشاره كرده و گفته است كه خاندان اصيلش از اهل خجند بوده و ضمن
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به حبيب السير، تهران خيام، ج 3 صحايف 503، 507، 530 تا 539 و غيره
(2)- خلاصة الاشعار تقي الدين نسخه خطي
ص: 268
همان ابيات بسفرهاي خود در خوارزم و ماوراء النهر و خراسان و عراقين و آذربايجان و بلاد سند و هند نيز اشاره نموده است «1».
چون دوران جواني برندق مصادف بود با نيمه دوم قرن هشتم، يعني دوراني كه شاعران استاد ميكوشيدند در فنون ادب و مقدمات علوم صاحب اطلاع و در فرهنگ ايران اسلامي توانا باشند، او نيز بشيوه شاعران عهد در آموختن آداب و علوم كوشيد و بسياري از آنها را فراگرفت و اين معني هم از كلام استادانه و معاني عالمانهيي كه در غالب آنها بكار برده است آشكار است و هم اينكه شاعر چند بار باطلاعات وافر خود از فنون مختلف اشاره كرد و حتي يكبار دعوي اطلاع از طب نمود و نيز مدعي شد كه زبور (مقصود كتب عهد عتيق است) را بخط عبراني ميخوانده و با انجيل بزبان سرياني آشنايي داشته است «2».
دوره دانشآموزي و آمادگي برندق در شاعري مصادف بود با انقلابات الوس جغتاي و افتادن قدرت آن سامان بدست برلاسيان و كشمكش ميان امير عبد اللّه بن امير قزغن با حاجي برلاس و امير بيان سلدوز، و حمله تغلق تيمور بماوراء النهر و تعيين پسرش الياس خواجه بحكومت آن ديار، و قيام امير حسين نواده امير قزغن بر او و گرفتن اولوس جغتاي در اختيار خود، و سپس اتحاد ميان امير حسين و تيمور تا قتل امير حسين در سال
______________________________
(1)- گويد:
عالينسب و مرتبه دانم باصالتآري همهجا جاي بود مرتبه دان را
نسلم از اصل اصيلان خجندست از قديمگر بشهراند كانست اين زمان مأواي من
من از ديار خجندم ز مقبلان اصيلولي بشهر سمرقند ديده امن و امان
گاهي مقيم و گاه مسافر بهر ديارگاهي نديم حضرت شاهان تا جور
برندقست رسيده بخدمتت امروزكه شهره در همه ايران زمين و تورانست
گهي بملك خراسان و گاه در خوارزمگهي بگرد عراقين و گه بملتانست
گهي بدهلي و قنوج و گه بشمس آبادگهي بكشور معمور و گه بويرانست
گهي بمسند جاهست و گاه در تك چاهگهي بگلشن عيش است و گه بزندانست
چنين كه بنده برندق بعالمست علمنه يك تن از بني آدم كسي بدين سانست
(2)- گويد:
منم كه درس بگويم همه اطبا راز باب حكمت شريان و جنبش ضربان
زبور خوانم و انجيل را نكو دانمبصورت خط عبري و معني سريان
ص: 269
771 ه بخيانت تيمور، و قيام امير حسين صوفي در خوارزم و جدا كردن آن خطه از اولوس جغتاي تا مرگ او بعد از شكستي كه بسال 773 از تيمور يافته بود.
برندق در تمام اين حوادث در ماوراء النهر و خراسان سرگردان بود و در خلال اين حوادث امير حسين نامي را كه ممكن است يكي از آن دو حسين قزغني و صوفي بوده باشد، و باحتمال اقوي امير حسين قزغني را بعلت استقرارش در سمرقند و سكونت خود شاعر در آن شهر، ستود «1» و بعد ازين تاريخ ازو خبري نداريم تا بسال 787 ه كه در سمرقند بسر ميبرده و قصيده محيط المعاني را سروده بود. اين قصيده استادانه را برندق در جواب قصيده:
فلك كجروترست از خط ترسامرا همواره دارد راهب آسا كه از خاقاني است، ساخته بمطلع ذيل:
چه زايد جز ستم در مهد سوداز آبستن سپهر مريمآسا و در آن بسال نظم قصيده اشاره نموده و گفته است:
بسال هفتصد و هشتاد و هفتمبدور عدل شاه دين و دنيا
مرا از چار ميدان طبايعبهفت اقليم گيتي نيست همتا و اين سال 787 دومين تاريخي است كه در اشعار او ملاحظه ميكنيم و تاريخ ديگر يكسال بعد از آن يعني سال 788 است كه در قصيدهيي در مدح عماد الدين عبد الملك عصامي سمرقندي شيخ الاسلام سمرقند آمده است. اين عبد الملك عصامي از دانشمندان و شاعران معروف عهد خود و استاد بساطي سمرقندي شاعر بود. و برندق در قصيده مذكور گويد:
______________________________
(1)- يك قصيده در التزام زلف و موي و شانه از برندق داريم كه قاعدة بايد مربوط باوايل دوران شاعري او باشد يعني دورهيي كه معمولا شعراي قديم بهنرنماييهاي خود دست ميزدند.
برندق در اين قصيده خواست دست بالاي دست كمال اصفهاني بگذارد كه قصيدهيي در التزام موي ساخته بود. اين قصيده بمطلع ذيل است:
دوش مشاطه سر زلف ترا ميآراستشانه را از سر مويت رگ سودا برخاست تا بمدح امير حسين در اين بيت:
شاه آفاق حسين آنكه درين مدحت اوشانه و موي و سر زلف دلاويز رواست يك قطعه هم از برندق در مدح همين امير حسين و تقاضاي كرم ازو داريم.
ص: 270 بسال هفصد و هشتاد و هشتم از هجرتبدور شاه سكندر سپاه ملكستان
رسيد سلطنت شعر ابن نصرت رابدار ملك سخن بر همه سخندانان و اين سال 788 چنانكه ميدانيم سال آغاز يورش سه ساله امير تيمور بر ايران (788- 790) بود، با آنكه از سال 782 ببعد چندين سفر براي فتح خراسان و سيستان و گرگان و مازندران كرده بود. در خلال همين سالها بود كه برندق بمدح جلال الدين اميرانشاه پسر تيمور اشتغال ورزيد و در قصايدي كه در ستايش او سروده چنان مينمايد كه مختص درگاه اوست و از همين قصايد برميآيد كه در شهرهايي از قبيل اندكان «1» و بلخ همراه وي بود، و چون چنانكه ميدانيم اميرانشاه از جانب پدر حكمراني آذربايجان و عراق و الجزيره برگزيده و در تبريز مستقر شد، پس برندق در آنجا نيز با وي همراه بود و بهمين علت است كه در قصائدي كه در ستايش او سروده غالبا بغربت خود اشاره كرده است «2» و زماني كه همراه او در بلخ گذرانيده يعني در سال 781 بفرمان آن شاهزاده زنداني شد و قصيدهيي در آن زندان ساخت مبني بر ستايش اميرانشاه و بيان مقام و مرتبه شاعري خود و اينكه در زندان يك شبه قصيده را كه داراي دو مطلع است سروده «3».
بهرحال برندق بسبب اختصاص بدرگاه اميرانشاه مورد محبت و لطف آن شاهزاده و ازين روي محسود اقران بوده و شاعر بارها از حسد شاعران «يافه گرد و ژاژخا» بخدمت آن اميرزاده شكايت برده است.
______________________________
(1)- اندكان نام قريهيي از قراء سرخس و نيز نام قصبهيي در فرغانه بود (معجم البلدان ياقوت، طبع و وستنفلد ج 1 ص 375). برندق در يكي از قصائد خود باقامت در اندكان اشارهيي دارد:
نسلم از اصل اصيلان خجندست از قديمگر بشهراند كانست اين زمان مأواي من
(2)-
بنده برندق اين زمان آمده در ديار توهم بكمال شاعري شهره هفت كشورست
گوهر نظم خويش را پيش تو عرضه ميدهدز آنكه بنزد جوهري قيمت و قدر جوهرست
ابن نصرت بلبل بستان سلطاني منمگرچه اينجا ماندهام امروز بيبرگ و نوا
من غريب اين ديارم از تو نبود هم غريبگر غريبي را نوازي از ره جود و سخا
(3)-
بو الفرج سلطان اميرانشه معز ملك و ديناي زيمنت مقتبس در نطق استغناي من
شهريارا قهر كردي برملا، بازم نوازتا شود كور از خجالت ديده اعداي من
... بود از هجرت گذشته هفتصد و هشتاد و يككز قضاي آسماني گشت زندان جاي من
قرب يك روز و شبم در بلخ سلطان حبس كردهست از آن اين شعر غرا يك شبه انشاي من
ص: 271
چنانكه ميدانيم جلال الدين اميرانشاه در اواخر ايام پدر بعلت افتادن از اسب دچار اختلال حواس شد و تيمور بعلت بياحتياطي كه ملازمان و اطرافيان او كرده بودند آنانرا تنبيه نمود و بعيد نيست كه برندق يكي از آنان بود كه بعد از اين واقعه از تبريز بخراسان آمد و «غريب و مفلس و بيچاره از سوي تبريز» به بلخ رسيد و بيكي از رجال آنجا كه از جمع منشيان و مستوفيان بود، بنام سيد علي پناه برد و ازو تقاضاي ياوري نمود و گفت:
زهي ز حسن خط و كلك تو نسيم بهارچو چين طره دلدار گشته غاليه بيز
رفيع مرتبه سيد علي عالي رايكه رمح خامه تو باد بر حسودان تيز ...
ايا بيمن تو امروز حسن طالع بلخشده چو آينه مهوشان صفاانگيز
منم برندق شاعر رسيده باز اينجاغريب و مفلس و بيچاره از سوي تبريز
غريب كي بود از تو گر از سر مردينظر كني سوي داعي برغم حاسد حيز بعد از چندي سرگرداني برندق به خجند رفته از آنجا مصمم بزيارت مكه «1» و بعد از آن عازم سفر به هند شد و مدتي در قنوج و دهلي و ملتان بسر برد «2» و در ضمن همين سفر بود كه بخدمت سلطان غياث الدين تغلقشاه ثاني كه در سال 790- 791 هجري قريب ششماه در هند سلطنت ميكرده، رسيده و او را ستوده و بدينگونه ازو ياد كرده:
سلطان غياث ملت و دين آنكه بهر بزمبادش مدام ميشفق و ساغر آفتاب و در آن قصيده خطاب بوي گفته است:
اي عادلي كه چشمه عدل تو در جهانروشن بود چنانكه به بحر و بر آفتاب
من ابن نصرتم ز خجند آمده بهنديك سينه پر ز سوز دل و بر سر آفتاب
هر صبحدم رسيده بدرگاه پادشاهموقوف تا طلوع كند از در آفتاب
وز بهر خاك بوسي درگاه يك دو ماهگه زير سايه بوده و گاهي در آفتاب
اكنون اميدش آنكه نظر يابد از شهيكش مشتريست خادم و فرمان بر آفتاب
______________________________
(1)- در اشعار موجود برندق قصيده و ابياتي ديده ميشود كه دال بر سفر او بمكه و زيارت خانه خداست.
(2)- در ابياتي از يك قصيده كه در مدح خليل سلطان سروده و پيش ازين هم نقل كردهايم بديدار شهرهاي قنوج و دهلي و ملتان اشاره كرده و گفته است:
گهي بدهلي و قنوج و گه بشمسآبادگهي بكشور معمور و گه بويرانست
ص: 272
از بدبختي برندق روزگاري كه او در هند بسر ميبرده ايام خوشي براي سلسله تغلقيه نبود و او پس از چندي سرگرداني در هند مصلحت در بازگشت بماوراء النهر ديد و اين ايام مصادف بود با سلطنت سلطان خليل بن اميرانشاه بن تيمور كه بعد از فوت نياي خود از سال 807 تا 812 در سمرقند مستقر بود. ابن نصرت از دهلي به ملتان رفت و از آنجا عزم ديار توران كرد و در سمرقند بخدمت خليل سلطان رسيد و از سرگذشت خود در هند، در قصيدهيي كه در مدح آن سلطان ساخت، بدينگونه حكايت نمود:
ابن نصرت بود سرگردان بدار الملك هندمرغ جانرا ز آتش دلسوز غم كرده كباب
گاه در ديگ هوس پخته همه سوداي خامگاه بوده در هواي ساقي و جام شراب
چون بملتان در رسيد از شهر دهلي ناگهانكرد سوي كشور توران عزيمت باشتاب
تا شود هم در پناه بارگاه دولتتچون سمندر مرغ جانش ايمن از نار عتاب و گويا بعد ازين وقايع از ماوراء النهر بيرون رفته باشد.
آخرين تاريخي كه در اشعار موجود از برندق مييابيم سال 807 هجريست و او در اين سال يكي از بزرگان را بعلت آنكه صاحب پسري شده بود، تهنيت گفت «1».
از مطالب قابل ذكر درباره برندق آنكه تذكرهنويساني مانند امير عليشير و دولتشاه و رونويسكنندگان از آن دو، و همچنين صفي الدين علي در لطائف الطوائف، او را فقط ملازم سلطان بايقرا پسر ميرزا عمر شيخ دانسته و لطيفهيي هم از وي درباره بخشش آن شاهزاده و امتناع پروانچي «2» از پرداخت همه مبلغ صله نقل كردهاند «3». اين سلطان بايقرا از سال 817 در بعضي نواحي عراق و جبال حكومت داشت و سپس بشيراز تطاول جست و بهمين سبب شاهرخ بر او خشم گرفت و او را بقندهار و بار ديگر در سال 820
______________________________
(1)-
بسال هشتصد و هفتم ز هجرت نبويبروز بيست و يكم از جمادي الاول ...
كه داد شاه سيادت ابو المكارم رابنور عيش و سعادت خداي عز و جل
علي صفت ولدي كنيتش ابو القاسمكه نور ديده ملكست و آفتاب ملل ...
(2)- پروانچي: كاتب فرامين و اجازات پادشاه
(3)- تذكره دولتشاه (ص 418- 419) و نيز رجوع شود به لطائف الطوائف ص 252- 253 و تمامي اين حكايت را پيش ازين در ذيل صفحه 266 آوردهايم.
ص: 273
بسمرقند فرستاد و بعد از آن خبري از وي نماند «1». درستست كه در اشعار موجود برندق مدحي درباره اين شاهزاده ديده نميشود ليكن چون اواخر عمر شاعر مصادف با ايام اقامت بايقراي مذكور در سمرقند بود بعيد نيست كه برندق چندگاهي بملازمت وي نايل شده باشد اما اولا اختصاصي بوي نداشت بلكه بر فرض امكان فقط او را مدح گفت و ثانيا اگر صحبت اختصاص برندق بكسي باشد قول تقي الدين بيشتر محتمل است كه سخن از ملازمت برندق در خدمت دو پسر تيمور ميكند: نخست جلال الدين اميرانشاه (م 810) بشرحي كه پيش ازين گذشت، و دوم عمر شيخ كه در حيات پدر حاكم فارس بود و در سفري كه به آسياي صغير مينمود نزديك بغداد كشته شد (796 ه.) و حق آنست كه برندق را تا چندگاه از دوران شاعري او منحصرا ملازم اميرانشاه بدانيم و بس.
آخرين سالهاي حيات ابن نصرت در سمرقند گذشت و ظاهرا در همان ديار هم جان بجان آفرين داد. تاريخ مرگش در تذكره روز روشن سال 815 است «2» و تقي الدين كاشي سال «ست و ثمانمائه (806)» آورده و در صحف ابراهيم سال 816 ثبت شده است. قول تقي الدين، اگر سهو القلم نباشد، مطلقا مردود است زيرا در سطور گذشته اشعار شاعر را تا سال 807 نشان دادهايم و دو سال 815 و 816 نيز صحيح بنظر نميرسد زيرا تقي الدين عمر شاعر را قريب بهشتاد سال ذكر كرده و ظواهر حال و اطلاعاتي كه بر رويهم از اشعار او بدست ميآيد، و اخباري كه درباره ملازمت سلطان بايقرا ابن عمر شيخ، و حتي سكونت ده ساله شاعر در هرات (؟) و امثال اينها داريم ميتوانند دلائلي براي صحت گفتار تقي الدين در رسيدن عمر برندق بحدود هشتاد سالگي بدست دهند. پس برندق كه در سال 757 ولادت يافته بود بايد در سالي نزديك 837 درگذشته باشد، و تصور ميرود كه در ضبط تقي الدين بجاي سنه «ست و ثلاثين و ثمانمائه» سال «ست و ثمانمائه» نوشته شده و يا آنكه نظير همين اشتباه در دو تذكره «صحف ابراهيم» و «روز روشن» رخ داده و 836 يا 835 به 816 و 815 تبديل يافته باشد. بنابراين مقدمات بايد تاريخ وفات برندق را در حدود سال 835- 836 هجري قمري دانست، و اللّه اعلم.
______________________________
(1)- حبيب السير، تهران خيام، ج 3، ص 593- 596
(2)- نقل از حاشيه ص 252 كتاب لطائف الطوائف
ص: 274
در پايان اين مقال و پيش از مطالعه در آثار و شيوه شاعري برندق، براي آنكه خواننده از تنها مأخذ قابل توجه درباره احوال برندق بيخبر نماند، و من باب مزيد اطلاع، بهتر آن ميدانم منتخبي از قول تقي الدين را در خلاصة الاشعار نقل كنم «1» و سپس بتوضيحاتي درباره آن بپردازم:
«مولانا بهاء الدين برندق، اصل وي از ولايت خجند است، پدر او امير نصرتشاه در ابتداء زمان دولت امير كبير تيمور صاحب اختيار آن ولايت و بكرم ذاتي و سخاء جبلي در زمره اعاظم امراي آن موصوف و موسوم بود اما مولانا برندق كه در دار السلطنه سمرقند متأهل بوده بشغل و عمل پدر مدخل نكرده و شيوه شاعري و هزل بر طبيعتش غالب بود و در آن فن لطيف از فارسان ميدان بلاغت مبادرت داشته «2» و هيچكس را از شعراي زمان با وي خيال مساوات و برابري در خاطر نگذشته و نزد اولاد و احفاد صاحبقران كبير خصوصا امير ميرانشاه و شاهزاده عمر شيخ تقرب بيش از وصف داشت و بافكار متين و خاطر دوربين قصائد غرا در اجوبه شعرا و مدح شاهزادگان سعادت انتما بر صفحه روزگار گذاشت. گويند مدتي بملازمت سلاطين مواظبت نمود و مدتي ديگر طريق مسافرت اختيار نمود و اكثر بلاد ربع مسكون را ديد و بشرف زيارت بيت اللّه الحرام رسيد و بعد از مراجعت از آن سفر روي بطرف هند كرد و در آن وقت در ممالك هند زر بسيار بدست آورد و بصحبت بسياري از مشايخ رسيده از سر تمكن و اقتدار شيوه اهل اللّه پيش گرفت و قيود تسويلات و تخيلات شيطاني كه در دلش جاي ساخته بود بزور سرپنجه عقل و قوت بازوي حزم از پاي نفس سركش برداشت و بعد از بيست و پنج سال مسافرت باز بوطن مألوف مراجعت نمود و در سمرقند رحل اقامت انداخت و تا آخر ايام حيات روي بطرف معارف آورده بصدق نيت و صفاي عقيدت ملازمت درويشان و ارباب انتباه مينمود و هميشه در رفاه احوال اهل سلوك و فقرا مجهودات بتقديم رسانيده بچوگان مكرمت گوي سبقت از ميدان كريمان آن ديار ميربود. قريب هشتاد سال عمر يافت و اكثر ايام زندگاني در خدمت اهل نظم و ارباب علم روزگار گذاشت و در هرات باصراف پسري خواجه عبد الحي آيين محبت بست و مدت سه سال در خدمت وي بايستاد و دختري را از سلاله كرام براي او بخواست و هزار مثقال طلا براي كابين دختر پذيرفت و در طلب چنين نقدينه گرانقدري از هرات عزيمت كرمان كرد و در بازگشت آن نقود را در كار خير صرف نمود و مدت ده سال در هرات ساكن بود و بواسطه آنكه مرد فصيح و بزرگ زاده بود شعرا و فضلاي خراسان با وي بمدارا و مواسا رفتار مينمودند و او را استاد خطاب ميكردند
______________________________
(1)- نسخهيي از خلاصة الاشعار كه در اختيار منست عكسي است از روي نسخهيي كه سابقا متعلق بدانشكده ادبيات تهران بود و بعيد نيست كه اكنون در كتابخانه مركزي دانشگاه تهران باشد. اين نسخه في الواقع پيش نويس خلاصة الاشعار است و خطخوردگيهاي متعددي در آن ديده ميشود و بنظر ميرسد كه قسمت اعظم بخط مؤلف باشد.
(2)- مبادرت داشته: پيشي ميجسته
ص: 275
و در زمان سلطنت دولت اولاد و احفاد امير كبير تيمور گوركان خصوصا بايقرا ابن عمر شيخ از خراسان بعراق افتاد و بعد از سير عراق و فارس و آذربايجان روي بماوراء النهر نهاد و در شهر سمرقند في شهور سنه ست و ثمانمائه درگذشت».
يك مطالعه اجمالي در مطالبي كه تقي الدين ذكر كرده نشان ميدهد كه آنچه او گفته است تنها بعد از پارهيي اصلاحات تاريخي قابل قبول است و با اينحال توضيحاتي در باره قول او بنحو ذيل لازم بنظر ميآيد:
1- درباره مهارت او در هزل، قول تقي الدين همانست كه ديگر تذكرهنويسان ذكر كرده و خود برندق هم بقدرت خود در اين باب اشاره نموده و گفته است:
آنم كه سر تيغ زبانم بصف نطقهنگام هجار خصه دهد قابض جان را
مرد ميدان سخن داني منم در شرق و غربوين جماعت دايم از تيغ زبانم در بلا ولي پيشه او خلاف آنچه تذكرهنويسان از امير عليشير و دولتشاه ببعد نوشتهاند هزل و هجو نبود بلكه اصولا شاعري مدح پيشه بود و قصايدي هم در وعظ و حكمت و توحيد و نعت مصطفي صلي اللّه عليه و آله و علي بن ابيطالب عليه السلام دارد و مردي بود عالم كه هزل و هجو و مسخرگي بقامتش راست نميآمد.
2- اينكه تقي الدين گفته است كه او در اجوبه شعرا قصائد غرا پرداخت درستست و بموقع در اين باب سخن خواهيم گفت.
3- گفتار تقي الدين درباره سفر بيست و پنج ساله برندق در هند درست بنظر نميآيد و بنابر آنچه از اشعار شاعر مستفاد ميشود وي مدتي كوتاهتر از اين در هند زيست و از سفري هم كه بدان ديار كرده بود راضي نبود. و نيز خلاف آنچه از خلاصة الاشعار برميآيد، و بنابر شواهدي كه پيش ازين ذكر كردهام، در بازگشت از هند مداحي را رها نكرد و چنانكه ديديم بخدمت خليل سلطان رسيد و قصائدي در مدح او پرداخت ولي بعيد نيست كه زيارت كعبه و آستانبوسي مشايخي در هند موجب انتباه شاعر در پايان عمر او شده و قصائدي كه در توحيد و نعت و منقبت و موعظت دارد از همين اوقات زندگاني وي بوده باشد.
4- درباره اقامت ده ساله برندق در هرات از آثار موجود او حجتي بدست نميآيد و از ظواهر امر همچنين مطلبي دريافته نميشود، ليكن دليلي هم براي رد قول تقي الدين ندارم.
ص: 276
5- و اما درباره حادثه برندق با «خواجه عبد الحي» كه تقي الدين با تفصيل درباره آن سخن گفته، اشارهيي در اشعار موجود برندق داريم كه اگرچه با شرح مذكور انطباق ندارد ولي بهرحال ابتلاء شاعر را به محبت منظوري ثابت ميكند و نشان ميدهد كه آن «منظور» مردي «ديوانهوش» و «ابدال خو» بود، سيرتي خلاف صورت خود داشت و در سفر و حضر با شاعر مصاحبت ميكرد ليكن ناگاه بخشم ازو روي برتافت و هرچه را كه برندق داشت از قليل و كثير بربود و شاعر را در غربت تنها و مفلس بر جاي نهاد چنانكه پرسانپرسان تا به «ابرقو» بدنبال او رفت و در آنجا به سيد بهاء الدين از بزرگان علما ملتجي شد و از او براي جلب آن شياد ياري خواست «1»؛ و ديوانگان محبت را در آن روزگار ازين بلاها بسيار بود!
6- تقي الدين مدعي است كه سير برندق در عراق و فارس و آذربايجان بعد از آشنايي با سلطان بايقرا اتفاق افتاد اما شواهدي كه پيش ازين نقل كرديم عكس اين قضيه را نشان ميدهد خاصه كه آشنايي برندق با سلطان بايقرا (اگر چنين آشنايي واقعا رخ داده باشد) علي القاعده مربوط بود باواخر دوران زندگانيش و بعد از شصت و دو سه سالگي او، و چنين سني در آن روزگار نميتوانست دوران جهانگرديهاي تازهيي براي شاعر سالخورده باشد.
7- دعوي تقي الدين بر اينكه برندق را از سفر هند مال فراوان حاصل شد بهيچروي با گفتار شاعر وفق نميدهد. وي در قصيدهيي كه در مدح خليل سلطان گفته و در آن بسرگرداني خود در ملك هند اشاره نموده سخن از افلاس خود نيز بميان ميآورد و ميگويد:
من غريب و مفلسم اما مدام از جزع چشمميفشانم بر رخ زردم بدم لعل مذاب * از آثار موجود شاعر با فحص و جستجويي كه در فهرستها و جنگها شد اطلاعي بدست نيامده است جز آنچه در مجموعه نفيس خلاصة الاشعار ديدهام و شماره مجموع آن ابيات بيك هزار و هشتصد بيت از قصيده و قطعه و غزل بالغ ميشود و نزديك بتمام اطلاعاتي كه
______________________________
(1)-
بود منظوري مرا ديوانهوش ابدال خوذاتش از صورت بعيد اما بمعني هم قرين
... برد از من آنچه بودم از قليل و از كثيرماند در غربت مرا تنها و مفلس اينچنين
الغرض سوي ابرقوهش خبر چون يافتمپي گرفته آمدم اينجا بفال بهترين
ص: 277
من درباره برندق فراهم آوردهام از آن مايه ابيات بدست آمده است. تقي الدين درباره اشعار ابن نصرت چنين مينويسد: «اشعار فصاحت شعار او در اين روزگار ناياب و مهجور است و در سفاين قديم بعضي ابيات او مسطور، و اشعار چند كه امير دولتشاه در تذكره بآن جناب استناد كرده از وي نيست و همانا از بخششهاي بيجاي تذكره است» و آنگاه تقي الدين بديوان او كه بدست آورده و بيست هزار بيت شعر داشته اشاره ميكند و مينويسد كه آن ديوان مشتمل است «بر قصايد و مثنويات خوب و مقطعات و غزليات مرغوب و اكثر اشعارش در اجوبه استادان خصوصا امير خاقاني واقعست و آثار شاعري و بلاغت از آن قصايد ظاهر و لامع، و بدو تخلص شعر ميگويد، گاهي برندق و اكثر اوقات ابن نصرت تخلص ميفرمايد، لاجرم چندين قصيده از آن كتاب بيرون نوشته جهت شهرت آثار وي در شاعري در اين اوراق ثبت گردانيد و توضيح حالات سخنگزاري وي را بنيكوتر وجهي و درستتر بياني بادا رسانيد»
آنچه در صحف ابراهيم ميبينيم خلاصه بسيار كوتاهي است از شرحي كه در خلاصة الاشعار آمده و نقل آن موجب تكرار مطالب است و مطلب مهم آنكه در اين كتاب خلاف همه تذكرهها كه برندق را «بخاري» نوشتهاند، نام او را با عنوان «برندق خجندي» ثبت كرده است، همچنانكه من در اين گفتار كردهام، و مطلب ديگر آنكه تاريخ وفاتش را 816 نوشته، كه چنانكه پيش از اين گفتهام با هشتاد سال زندگاني وي سازگار نيست و ظاهرا تحريفي است از سال 836.
برندق در شاعري استاد و در اقتفاء باستادان پيشين تواناست. پيروي او از پيشينيان بيشتر موقوفست بر تتبع اشعار خاقاني شرواني و اين نكته نه تنها از شيوه شاعري برندق خاصه در قصائد او، بصراحت معلوم ميشود، بلكه خود او چند بار باين نكته اشاره كرده خود را گاه پيرو خاقاني و گاه تالي و همتاي او و گاه كمين شاگرد وي، و او را استاد عالي راي خويش خوانده و در ضمن اشاره باستادي و توانايي فراوان خود در شعر چنين گفته است:
منم صاحبقران عالم نطقگرفته در سخن شرقا و غربا
بود منشي فكرم را در انشارياض خرم توفيق منشا
ص: 278 مرا از روح خاقانيست هر صبحصفاي دل بشادروان انشا
كه در دكان دار الضرب معنيمنم شاگرد و او استاد دانا
بود شروان زمين از روح پاكشمروح چون سرابستان حورا
اگر روزي رسم بر مرقد اوبعقل كامل و طبع مصفا
بقبرش خون فشانم در تضرعز جزع ديده چون ياقوت حمرا
پس از تكبير و شرط استعانتقسم خواهم بروحش داد حقا
كه در كار من مداح هردمز روح خود مدد تشريف فرما
ايا شاه سرير ملك افضالكه هستم خادمت در صف ادنا ...
*
چو ابن نصرت از جان زد دم مداحي مداحي سلطانمسلم شد چو خاقانيش اقليم سخنراني
كه ملك نطق پردازي و منشور هنرمنديهم از اقبال خاقان يافت خاقاني شرواني *
من چو در ملك معاني پيرو خاقانيمعار نبود گرتك زندان شود مأواي من
ز آنك در زندان سراي ضرب نقد معنويستمن كمين شاگرد و او استاد عالي راي من
همچو شمع جمع انجم در شبستان وجودباد مهر او چراغ طبع گوهرزاي من او هم عدهيي از قصايد معروف خاقاني را جواب گفته و هم در كيفيت تركيب الفاظ و بكار بردن جملههاي تشبيهي و استعاري از «استاد عاليراي» خود پيروي كرده و عادة بخوبي از عهده كار خود برآمده و در اين ميان از جوابگويي بعضي قصائد انوري (با همان لحن و شيوه سخنگويي استاد ابيورد) و برخي ديگر از استادان قديم نيز باز نايستاده است.
برندق بر شيوه همان شاعراني كه بمنزله پيشرو و پيشواي او هستند از بكار بردن تركيبات تشبيهي و استعاري زياد، اوصاف خوشآيند در تشبيب قصائد، تعهد رديفها و التزامهاي دشوار امتناع ندارد ولي چون در سخنوري مطلع و مقتدرست اينگونه تصنعات اثر نامطلوبي در شعر او ندارد بلكه سخنش علي الاصول روان و منسجم و استوار و او بحق و واقع از شاعران عهد خود ممتازست و استحقاق استادي آنان را دارد و اينكه او را استاد
ص: 279
خطاب ميكردهاند حق بود و شاعر خود نيز مقام و مرتبهيي را كه در ادب و شعر داشته خوب ميشناخته و بدان ميباليده و ميگفته است:
گرچه خاقاني بشروان بود سلطان سخنملك معني را من اينجا پادشاه ديگرم
او بسر گر تاج شاهي داشت از مستظهريمن بهمت بر سر سلطان معني افسرم
او بوجه تربيت گر يافت شهرت در جهانمن بالهام الهي شهره هر كشورم
او اگر در چار بازار خرد صراف بردمن بدار الضرب اسرار معاني زرگرم
او گر از راه طريقت همعنان خضر بودمن حقيقت بر براق معنوي اسكندرم.
**
راي من تابنده باشد بر عطارد طالعانبر زحل طبعان نتابد آفتاب راي من
مشتري رايم كه در بازار صرافان شعرهست چون درّ عيون نظم جهانآراي من
كوه خارايم كه در تيه تحير بحرسانميدمد سرچشمه خون از دل خاراي من
بحر سودايم كه درهاي معاني در بيانهر دمي زايد ز بكر فكر گوهرزاي من
خضر سيمايم كه چون آيينه اسكندريباشد از عين البقا در جامجم صهباي من
من كه ابن نصرتم نبود باستظهار شعربعد خاقاني بهفت اقليم يك همتاي من نظاير اين ابيات در آثار برندق بسيارست و بنظر من از علل عمده اين تظاهرهاي پياپي او مكتوم ماندن قدر و مرتبه ويست در دوراني كه پايه سخنوري در دستگاههاي حكومتي ناشناخته ميماند، و در ابيات بجنبههاي ذوقي آن، آنهم بميزان بسيار محدود، توجه ميشد و در نزد شاهزادگان تيموري و اطرافيانشان، كه غالبا از تركان جغتايي بودند، شاعر آن بود كه بيتي گويد و غزلي بسرايد و لطافت ذوقي بخرج دهد، و يا غايت استادي در جوابگويي غزلهاي پيشينيان بود، و بيچاره برندق كه بشيوه استادان مقدم تربيت شده و كسب اطلاع كرده و همان قيدهاي دشوار قديم را بر خود نهاده و با تحمل دشواريها تا بمرتبه استادي و مداحي رسيده بود، در ميان آن طايفه غريب و ناشناخته بود، و اتفاقا خود هم باين معني وقوف داشت و گاه آنرا اظهار ميكرد، مثلا در اين ابيات:
ابن نصرت بلبل بستان سلطاني منمگرچه اينجا ماندهام امروز بيبرگ و نوا
مردم آحاد اگر مقدار من نشناختندقدرداني نيك ميداند امير و پادشا ...
ص: 280 گه بهمت سايرم با سايران آسمانگه بفكرت ساكنم با ساكنان انزوا
مرد ميدان سخنداني منم در شرق و غربوين جماعت دايم از تيغ زبانم در بلا
من چو شيرم بيشه اشعار را و ديگرانهمچو گاوانند هر سويافه گرد و ژاژخا
چون من از تشريف بيچون يافتم ملك سخنحاسدان را كي رسد در منصبم چون و چرا
عمر حساد ار ز من نقصان پذيرد دور نيستكز سهيل آمد بدوران مرگ اولاد الزنا ...
قيمت ابيات داعي را تو دريابي بعقلز آنكه درهاي عيون را صيرفي داند بها ...
مقطعات ابن نصرت غالبا بشيوه انوري ساخته شده، بعضي در مدح يا روابط اخواني و گاه در تمثيل و موعظه است، و غزلهايش كه لطيف و زيباست شيوه شاعران قرن ششم و هفتم را دارد و بررويهم ابن نصرت شاعريست كه روش استادان دو قرن مذكور را در پايان قرن هشتم و آغاز قرن نهم تجديد كرده و انحطاط ادبي دوران خود را در اشعار و آثار خويش رخصت نفوذ نداده است. از حيث اعتقاد مذهبي، با آنكه در ميان حنفيان زندگي ميكرده و از محيط رواج تسنن برخاسته بود مانند بسياري از همعصران خود هنگام بيان مناقب علي عليه السلام كشش و علاقهيي به تشيع نشان ميدهد. از اشعار اوست:
آراست چو مشاطه صبا باز جهان رابنمود چمن نزهت بستان جنان را
هم گشت سما غاليه ساروي زمين راهم سود صبا لخلخهها مغز زمان را
در گاو زمين سوز دل حوت اثر كردتا دود دمش فاش كند را زنهان را
ميزان زمان را شبهيي بود ز در بيشبگرفت سبك در ز شبه نقد گران را
مي در سر گرگ طرب انداز كه امروزكرد آهوي خور در شكم بره مكان را
لادن ز خط بحر در افشاند بكافوروز مشك ثمر داد صبا سنبل و بان را
خوش خوش بهوا دايره زد شقه معلمگويا كه فلك باز بخم داد كمان را
از قوس قزح ناوك امطار روان شدز آن جوشن حوتست ببر آب روان را
در بيشه ز غريدن رعد و اثر برقآهنگ عزيمت شده شيران ژيان را
سود دل بحرست و زيان نم نيسانبنگر كه چه سود است مر اين سود و زيان را
از بس كه دم خنجر الماس علم زدسوسن چو سر نيزه برآورد زبان را
بر تيغه كوهست مساس گهر برقبا آنكه بخواهد دل الماس فسان را
ص: 281 چون نافه آهوي ختن غايت سود استبر هر طرفي رايحه مشكفشان را
تأثير هوا گر كند امروز عجب نيستچون چشم ترا بر دل خشك دخان را
بيطبله عطار گل از رنگفروشيبر چار سوي دهر بياراست دكان را
حوران رزاني چو سر از جيب كشيدندفرقي نتوان كرد ز فردوس رزان را
مي نوش كه ساقي بزبان گل و بلبلبگشاد لب بلبله بسته دهان را
فصل طربست و گل و هنگام عنادلخوش باش و غنيمت شمر اين فصل و اوان را **
پيش كه صبح بردمد از تتق معنبرياز لب جام دم بدم نوش مي مزعفري
پيش كه پرده در شود رايحه سپيدهدمكوش كه از نسيم مي پرده صبح بردري
باده بيار ساقيا ز آنكه بدور بزم ماجامجم است از صفا آينه سكندري
چشمه خضر در نظر گر طلبي پر از درردر كف بحر سان نگر پيكر جام گوهري
مهر گر از سر وفا سوي قدح كند هواجمله شوند ذرهها همچو بتان آزري
گر بچشند اختران از لب جام شمهييعطر فشاند آسمان دم بدم از معطري
مرغ قنينه را نگر خون خروس در شكمگشته چو بلبل سحر بلبله در نواگري
بحر گهر نثار بين لعل مذاب در برشچشمه آبدار بين همدم آتش طري
نوش پياله صبحدم از مي آفتاب وشساقي ما چو ميكند دعوي ماه پيكري
خضر صفت خور از صفا آب ز چشمه بقاخون رزان مريز تا از گل عمر برخوري
ملك جمت چو رايگان زير نگين شد اين زماناز چه بديو مردمان همچو پري مسخري
اي صنمي كه در جهان سرو قد و سمن بريبر گل عارضت شده زهره و ماه مشتري
صبح نشاط وصل را شمس خجسته طالعيشام غم فراق را بدر منير ديگري
عقرب زلف شست تو نيش زده بجان منغمزه شوخ مست تو برده دلم بساحري
مردم بحر ديدهام بي تو بسان ماهيانكرده ميان موج خون شام و سحر شناوري
من كه ز عشق گشتهام بر سر پاي جان كشانطرفه كه باز ميكشم بار غم تو بر سري
نيست بروزگار ما پيشه تو بجز جفابلكه بماست دايما عادت تو ستمگري
ص: 282 ظلم صريح ميكني بر دل و جانم از ستمهيچ مگر نه واقف از عدل معين كشوري
داور سدره آستان آنكه كمين غلام اوبر سر جمله سروران يافت نشان داوري **
نگار من چو نقاب از عذار بگشايدز روي آينه دل غبار بگشايد
بگيرمش چو الف در ميان جان از مهرگر آن نگار برويم كنار بگشايد
بيك گره كه گشايد ز چين طره خويشتمام كار من و روزگار بگشايد
شبي كه از شكن زلف عنبر افشانشنسيم نافه مشك تتار بگشايد
بدست صبحدم آن دم سپهر غاليه سايگره ز گيسوي شب تار تار بگشايد
سحر گهي كه سر طبلههاي عطاريصبا ز طره مشكين يار بگشايد
كمان ابروي او خونم از سر مژگانبتير غمزه جوشنگذار بگشايد
بحالتي كه شكر خنده ميكند دهنشچو غنچهيي كه لب از لالهزار بگشايد
ز شرم عارض او در چمن گل سوريعرق چو دانه نار از عذار بگشايد
مرا خيال لب لعل او عقيق مذابز جزع ديده گوهر نثار بگشايد
بخورد بادهپرستان دهم كباب از دلدمي كه نرگس شوخش خمار بگشايد
چه خوش بود كه يكي ديده ترحم رابروي جان من دل فگار بگشايد
چنين گره كه بكار منست باز مگربيمن تا جور كامكار بگشايد ...
**
دلم را دانش از عشقست در ملك سخندانيكه عشق استاد تعليمست و دل طفل دبستاني
نه هر طفلي سخندانست و هر پيري مبارك دمنه هر بحري درافشانست و هر كف ابر نيساني
چو بر روح القدس معكوس گشت آثار انوارشامين عطسه آدم شد از الهام رباني
نه هر دل جاي الهامست و هرجان عطسه آدم ص: 283 نه هر آبستني مريم نه هر شمعي شبستانيز تاب مهر او پرنور شد جان خليل اللّه
كه در آتش برقص آمد چو طاوس گلستانينه هر آتش گلستانست و هر طاوس هم قدسي
نه هربتپروري آزرنه هر صورتگري مانياگر سرنامه روحي بدين دفتر خجل گردي
وگر چون كشتي نوحي درين دريا فرومانينهنگآسا اگر يك دم درين قلزم درون آيي
چو غواصان برون آري هزاران درّ عمانياگر شمع وجودت را بنور عشق افروزي
شود بر خاطرت روشن همه اسرار پنهانيچو اول بر زبان عشق كردم نطقپردازي
پس آنگه در بيان عقل گفتم مطلع ثانيمرا بر آشيان دل خرد مرغيست روحاني
كه در ظلش قوي گردد هماي روح انسانيبهرجايي كه نطق او چو طوطي شكر افشاند
برقص آيند چون طاوس شهبازان روحانيبهر خواني كه اندازد چو عنقا سايه نصرت
بشهپر طاير قدسي كند آنجا مگس رانيز ديوان خرد حرفي گرت بر دل شود روشن
خطوط علم ابدان را چو خط صبح برخوانيمجوي از جوهر عالم تنعم را كه هست الحق
دواي او همه درد و نشاطش جمله پژمانيجهان جاييست پر اندوه و حيرت شهربند او
ص: 284 گذار اين جاي پرحيرت مشو دربند حيرانيفلك هم شخص بيمهرست و در ذاتش وفايي نه
كه جورش مركز دورست و دورست از پشيمانيشوي همدم بروح اللّه گر از معني سبك روحي
سوي جانان بيابي ره گر از صورت گرانجانيروان اين ديوانسي را بشمشير قناعت كش
كه تا زير نگين گردد ترا ملك سليماني
**
من كه از حكم ازل در ملك معني داورمتا ابد بر صدر ديوان سخن سر دفترم
منعم بيمالم و كوس رياست ميزنمطاير بيبالم و در اوج وحدت ميپرم
گه بباغ قدسيان عزم تماشا ميكنمگه سوي بازار حيرت رخت سودا ميبرم
گه بچشم ناتوان بينان چو ماه نخشبمگه بجمع عاشقان روشن چو ماه خاورم
برج فتح پادشاهي را مبارك كوكبمفيض الهام الهي را مبارك مظهرم
نافه آهوي سودا را چو مشك خالصمعود سوز مجلس روحانيانرا عنبرم
مرد سودا پيشه را در راه حيرت سالكمزورق انديشه را در بحر فكرت لنگرم
روحپرور در جهان همچون دم روح اللهممعتبر در امتحان چون معجز پيغمبرم
در سخن خوش داستان چون عندليب ناطقمدر تكلم دو زبان چون ذو الفقار حيدرم
صورت جان مينگارم بر سر لوح از قلممدعي هرگز درين معني ندارد باورم
شبروان تيه حيرت راز شادروان سفلصبحدم سوي سرابستان علوي رهبرم
شاهباز طاير قدسم كه در هنگام سيرسرعت بال و پر جبريل دارد شهپرم
همچو ملاحم كه در عمان مواج نظرناظر اوج و حضيض نه محيط اخضرم
دست و پايي ميزنم در بحر ظلمت صبح و شامتا بنور دولت از درياي محنت بگذرم
مهر عقلم نور با ماه طبيعت ميدهدزين سعادت فارغ از آثار سعد اكبرم
وقت انشاء معاني بر سماوات سخنمشتري راي و قمر سير و عطارد پيكرم
ص: 285 من نظربازي بمهرويان انجم ميكنمتا نپنداري كه مشغول بتان آزرم
همچو جرم اختران بر منظر اعلاي چرخنور معني ميدهد طبع همايون منظرم **
ماه من طغراي حسن امروز برخور ميكشدآفرين بادش كه خوش زيبا و درخور ميكشد
طره طرار او تلقين سودا ميكندلعل گوهربار او توقيع برزر ميكشد
نور رويش طعنه بر ماه و ثريا ميزندچين زلفش سايهبان در شمس انور ميكشد
زاهد خلوتنشين بر ياد لعل او مدامهمچو مشتاق صبوحي جام و ساغر ميكشد
صبحدم آه دلم بيآفتاب روي اودم بدم چون شعله سوي آسمان سر ميكشد
آتشي سوزد درونم بيرخ نورانيشدود سودا هر سحر بر شمع خاور ميكشد
ابن نصرت نالههاي جانگداز از سوز دلدر هوايش هر شبي تا صبحدم برميكشد **
زهي چو نقطه موهوم در نظر دهنتز درّ بحر معاني لطيفتر سخنت
هزار شور برآرد ز جان شيرينمتبسمي كه كند پسته شكر شكنت
تو سرو گلشن حسني بيا و خوش بنشينكه ميدهم بگلستان چشم خود وطنت
بنوك سوزن مژگان سزد كه بردوزمبهر نظر ز حرير دو ديده پيرهنت
بغنچه در خزد از شرم روي تو گل سرخگر اتفاق تماشا شود سوي چمنت
چو آفتاب كشم بر سپهر رايت نورگر التفات شود ذرهيي بحال منت
تو شمع عالم جاني و من چو پروانهكه مجمر دل پرآتشم بود لگنت
بچشم اهل خرد روشنست آينهسانصفاي روح روان از لطافت بدنت
چو ابن نصرت دلخسته ميكنم صد جاننثار چشم چو بادام و پسته دهنت **
ما چنان از قدح شوق تو سرمستانيمكه همه ملك جهان را بجوي نستانيم
جرعهيي از كف ساقي غمت نوشيديممست و سرگشته و ديوانه و عاشق ز آنيم
كي توانيم كه چشم از تو دمي برگيريمما كه قطعا ز رخت قطع نظر نتوانيم
ص: 286 مردمي كن مشو از ديده نهان همچو پريز آنكه اسرار تو در پرده دل ميدانيم
جان ما را بلب آورد خط و خالت ليكهمچنان نقش تو بر دفتر دل ميخوانيم
وقت آنست كه خوشخوش بهوايت امروزيك زمان گرد تن از دامن جان بفشانيم
مدتي شد كه شب و روز چو ابن نصرتدر بيابان غم عشق تو سرگردانيم
8- عصمت بخاري «1»
(نصيري) خواجه فخر الدين عصمة اللّه بن مسعود بخاري از دانشمندان و شاعران اوايل عهد تيموري است. نسبش بجعفر بن ابي طالب ميرسيد و نياكانش در بخارا شهرت و حرمتي داشتند و مورد توجه ملوك و امراي آن ديار بودند. درباره او نوشتهاند كه «محقق شريف النسب و مدقق جليل الحسب» و «مرد عارف و اهل دل بوده و از صنا ديد اكابر بخارا در افاضت احسان گوي مسابقت ربوده و باخلاق حميده و اوصاف پسنديده در ماوراء النهر شهرت تمام داشته و در فنون علوم معقول و وفور وقوف بر اصناف منقول رايت
______________________________
(1)- درباره او بمآخذ ذيل مراجعه كنيد:
* حبيب السير، تهران خيام، ج 3، ص 550
* خلاصة الاشعار و زبدة الافكار تقي الدين
* صحف ابراهيم نسخه خطي
* تذكرة الشعراء دولتشاه، تهران، ص 398- 403
* فهرست كتب خطي كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، ص 354- 358
* فهرست كتب خطي كتابخانه آستان قدس رضوي، جلد هفتم (1) ص 469- 474
* فهرست نسخ فارسي كتابخانه موزه بريتانيا ج 1، ص 184
* آتشكده آذر، چاپ هند، ص 321- 322
* مرآة الخيال، ص 61- 62
* مجالس النفائس امير عليشير ص 12 (لطائفنامه) و ص 187- 188
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 296
* هفت اقليم، تهران، ج 3 ص 432- 434
* مخزن الغرائب، نسخه خطي، در حرف «ع»
ص: 287
مفاخرت برافراشته و خصوصا در علم رياضي و تاريخ و انشاء و فن شعر و عروض و معما سرآمد فضلاء عصر بوده و در املاء رسايل در آن فنون اظهار قدرت نموده» «1» و همين صفات و سجايا بوي ياري كرده بود كه بسرعت كسب شهرت كند و بمنادمت پادشاهزادگان تيموري نائل شود و ميان اماثل و اقران بمرتبت و مقام دنيوي ممتاز گردد.
وي تحصيلات خود را در بخارا آغاز كرد و در تمام دوران حيات از ايام صبا تا پايان زندگي اكثر اوقات را بكسب دانش و مطالعه و تحقيق ميگذرانيد و همچنانكه گفته شد در غالب علوم عهد خود صاحب اطلاع بود و ميان معاصران و اقران بفضل و دانش اشتهار داشت و در اواخر عمر مجلس او مرجع خواص بخارا بود و بسيار كسان ببركت فوائدي كه از وي اقتباس ميكردند بدرجات بلند از اطلاع و شهرت رسيدند و از آن ميان بعضي مانند سراج الدين بساطي سمرقندي و خيالي بخاري (م 870) و خواجه رستم خورياني م 834 و طاهر ابيوردي از شاعران مشهور عهد خود گرديدند.
او عادة در تذكرهها به نام خود يعني «عصمت» (عصمة اللّه) شهرت دارد و چنانست كه گويي كه اين تخلص و عنوان شعري اوست. آري او در قسمتي از اشعار خود اين كلمه عصمت را درست بجاي تخلص خود ميآورد ولي اين از قبيل تكرار عادت بسياري از شاعران پيش ازو يا عهد اوست كه صورت كوتاه شده اسم خود را مانند اثير (بجاي اثير الدين) و نجيب (بجاي نجيب الدين) در پايان اشعار خود ذكر مينمودند، ليكن لقب شعري و تخلصش نصيري است و او تخلص خود را از لقب نخستين ممدوحش نصير الدين خليل نواده تيمور برداشت. بعضي از قدما و معاصران چنين تصور كردهاند كه اين شاعر در قصائد خود نصيري و در باقي اشعار عصمت تخلص كرده است. مثلا تقي الدين مينويسد «در قصايد بواسطه منادمت و مصاحبت شاهزاده نصير الدين سلطان خليل نصيري تخلص مينمايد و در باقي اشعار عصمت تخلص ميفرمايد» و همين مطلب را هم بعضي معاصران تكرار كرده و نوشتهاند «پيش از آنكه عصمت تخلص گيرد نصيري متخلص بوده» «2» ليكن حقيقت امر آنست
______________________________
(1)- خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي
(2)- آقاي ابن الدين، فهرست نسخ خطي كتابخانه مجلس، ج 3 ص 355
ص: 288
كه در قصائد خود گاه تخلص خود نصيري و گاه اسم خود «عصمت» را ميآورد و در غزلها از نام خود «عصمت» كه كوتاهتر و متناسبتر با غزلست استفاده ميكند «1».
چنانكه از اشعار شاعر برميآيد تخلص نصيري را سلطان خليل بدو داده است و ابيات ذيل از قصائدي در مدح آن پادشاهزاده دال بر همين معني است:
بنام خويش تو بنواختي نصيري راچه شكر گويمت اي پادشاه بندهنواز
فتاده بود نصيري بخاك ره يكسانبنام خويش تو كردي رفيع و معتبرش نصيري از هنگامي كه ميرزا نصير الدين خليل سلطان بن ميرانشاه بن تيمور به سلطنت رسيد در خدمت او بود. چنانكه ميدانيم و پيش ازين گفته شد، هنگامي كه تيمور بقصد فتح چين با اردوي خود در اترار مستقر بود، بسال 807 درگذشت، و با آنكه تيمور پير محمد پسرزاده خود را بوليعهدي برگزيده بود، امراي حاضر در اردو ميرزا خليل پسر جلال الدين ميرانشاه را كه در اردوگاه بود، بسلطنت برگزيدند و او در سمرقند بتخت پادشاهي نشست و هم در آغاز كار با مخالفت پسر عم خود پير محمد و عم خود شاهرخ مواجه گرديد ليكن با شاهرخ از در اطاعت درآمد و قسمتي از خزائن تيموري را براي او فرستاد و از جانب شاهرخ بحكومت ماوراء النهر ابقا گرديد تا بسال 812 بدست امراي خويش معزول و محبوس شد. خليل سلطان شاهزادهيي شعر دوست و شاعر بود و نزد عصمة اللّه در فنون ادب تلمذ مينمود و دقيقهيي از دقايق حرمت استاد را فرو نميگذاشت. بعد از
______________________________
(1)- مثلا در بعض قصائد چنين ميگويد:
مدحت سرا بسي است نصيري ببار شاهاي بر تو آفرين كه تو از جمله مهتري
گر نصيري جان دهد از شكر اين نعمت رواستكآبرو دارد ز مدح چون تو دانشپروري و در اين قصيده:
اي رخت آفاق پرخورشيد انور ساختهوز خط مشكين مشام جان معطر ساخته
اسم خود «عصمت» را ميآورد:
ورنه عصمت كيست تا بتواند از طبع عليلمدح چون تو خسروي را عود مجمر ساخته و باز در قصيده ديگر در مدح سلطان خليل گويد
رفيع مرتبه سلطان خليل پادشهيكه آستان در اوست كعبه آمال
... زبان الكن عصمت چنان كند وصفتكه از ثناي تو گردند خردهبينان لال
ص: 289
آنكه خليل سلطان بدست امراي خود مقيد و در قلعه شاهرخيه، از مستحدثات امير تيمور در ماوراء النهر، محبوس گرديد، خواجه عصمة اللّه از بيم اعادي از سمرقند گريخت و دو سال در ماوراء النهر سرگردان و متواري بود و پس از آنكه شاهرخ بسركوبي امراي طاغي لشكر بماوراء النهر كشيد و خليل سلطان را از قيد آزاد ساخت و او را بملازمت خود گرفت و بعراق گسيل داشت، خواجه عصمة اللّه نيز دوباره بملازمت آن شاهزاده نائل گرديد و تا مرگ وي در رجب سال 814 كه در ري اتفاق افتاده بود در خدمت او ميبود و حتي همراه جنازه او تا بسمرقند و از آنجا به بخارا رفت و از خلق گوشه گرفت تا آنكه الغ بيك در دوران حكومت خود در سمرقند چندي او را بدان شهر طلبيد و شاعر مدتي در شمار نديمان و مداحان آن شاهزاده دانشمند بسر برد و باز رحضت انصراف به بخارا يافت و همانجا بود تا بدرود حيات گفت.
تاريخ وفاتش را دولتشاه «1» سال 829 نوشته و همين تاريخ را تقي الدين تكرار كرده ولي خواندمير «2» اين ماده تاريخ را در ذكر وفات او آورده است:
تاريخ وفات خواجه عصمتهركس كه شنيد گفت تمت و تمت بحساب ابجدي مساويست با 840، و اين تاريخ در تذكره مخزن الغرائب نيز تكرار شده است.
مذهب خواجه عصمت مانند بسياري از معاصران او تشيع يا تمايل به تشيع است و اين معني از بعضي اشعار او مستفاد ميگردد «3» ولي با توجه بملازمت امرا و شاهزادگان تيموري كه بر مذهب حنفي بودهاند تصور ميرود كه كار عصمت در دوستداري خاندان عصمت بتقيه ميگذشت «4». نسب شريف شاعر هم طبعا ميتوانست مسبب اعتقاد يا تمايل او
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 403
(2)- حبيب السير، تهران خيام، ج 3 ص 550
(3)- مثلا از اين ابيات:
دست در فتراك آل مصطفي بايد زدنهر دو عالم را بهمت پشتپا بايد زدن
... تا بكي طبل ارادت ميزني زير گليمبعد ازين كوس محبت برملا بايد زدن
عصمت از حب علي چون مست گشتي دمبدمتا قيامت گرد اين گلشن نوا بايد زدن
(4)- اين معني بوضوح از بيت دوم اشعاري كه در شماره 3 از حاشيه همين صفحه آوردهايم مستفاد و معلوم ميگردد.
ص: 290
بتشيع باشد. او درباره نسب خود كه به جعفر بن ابي طالب ميكشيد چنين گفته است:
گرچه گمنامست عصمت ليكن از روي نسبهم ز آل جعفرست و هم ز آل مرتضي و بهرحال او نيز مانند بسياري از شاعران عهد خود قصائدي در ذكر مناقب علي و آل علي عليهم السلام دارد.
اشعار ديوان عصمت بحدود 7500 بيت ميرسد و بعضي شماره ابياتش را تا بيست هزار بيت رسانيدهاند «1». قصائد عصمة اللّه متوسط و عادة در حمد و ستايش باري تعالي و نعت رسول و منقبت علي و آل علي عليهم السلام و بيشتر در مدح خليل سلطان و شاهرخ و الغ بيك و عدهيي ديگر از رجال عهد تيموري است، و مانند ديگر معاصرانش عادة از قصائد معروف شاعران پيشين استقبال شده ولي شاعر در آنها كمتر مقهور تصنع و تكلفهاي متداول ميان شاعران قرن هشتم و نهم است و با اينحال انتخاب رديفهاي گوناگون و گاه دشوار را از نظر دور نميدارد، اما شهرت او در شعر بيشتر مرهون غزلهاي لطيف اوست. دولتشاه مينويسد: «غزليات عاشقانه و سخنان عارفانه خواجه عصمت در روزگار شاهرخ سلطان شهرتي عظيم يافت چنانكه مردم را از مطالعه و ملاحظه سخنان فضلاي گذشته ياد نيامدي» «2» و اين نشانه شهرت عظيم شاعر در عصر وي يا سالهاي نزديك بزندگاني اوست. از اشعار اوست:
سرخوش از كوي خرابات گذر كردم دوشبطلبكاري ترسا بچهيي بادهفروش
پيشم آمد بسر كوچه پري رخساريكافرانه شكن زلف چو زنار بدوش
گفتم اين كوي چه كويست و ترا خانه كجااي مه نو خم ابروي ترا حلقه بگوش
گفت تسبيح بخاك افگن و زنار ببندخرقه بيرون فگن و كسوه رندانه بپوش
توبه يكسو بنه و ساغر مستانه طلبسنگ بر شيشه تقوي زن و پيمانه بنوش
بعد از آن سوي من آتا بتو گويم خبريكاين چه كويست اگر بر سخنم داري گوش
رند و ديوانه و سرمست دويدم در پيشتا رسيدم بمقامي كه نه دين ماند و نه هوش
ديدم از دور گروهي همه ديوانه و مستاز تف باده شوق آمده در جوش و خروش
______________________________
(1)- مرحوم سعيد نفيسي در تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 296
(2)- تذكرة الشعراء ص 399
ص: 291 بيدف و مطرب و ساقي همه در رقص و سماعبي مي و جام و صراحي همه در نوشانوش
چون سر رشته ناموس برفت از دستمخواستم تا سخني پرسم ازو گفت خموش
نيست اين كعبه كه بيپا و سرآيي بطوافيا نه مسجد كه در او بيخبر آيي بخروش
اين خرابات مغانست و در او مستاننداز دم صبح ازل تا بقيامت مدهوش
گر ترا هست در اين شيوه سر يكرنگيدين و دنيا بيكي جرعه چو عصمت بفروش **
آمد بهار و لاله برافروخت مجمرشسنبل نهاد غاليه بر آتش ترش
باز از بنفشه خردهشناس چمن نشاندفيروزه گرد حقه ياقوت احمرش
در جيب نافه عطرفروش چمن فشاندمشك عيار بر سر كافور و عنبرش
خرم حريم جوي كه از عكس لالهزارياقوت آب گشته روانست در برش
نقاش صنع چهرهگشا شد بباغ و ابرپر درّ سفته گشت بساط مصورش
از نخل سايه بسته چو شب بود طرف باغكرد آسمان بشمع شقايق منورش
چون شاه گل ز شاخ زمرد نمود رويگشتند گلرخان همه حيران منظرش
وز طرف باغ عامل مزدوردي تمامبر باد داد يك بيك اوراق دفترش
دارد هوس كه در قدم گل كند نثاردلبستگي غنچه از آنست بر زرش
تا عندليب خطبه بخواند بنام گلسرو از حرير سبز بياراست منبرش
گل چهره سرخ كرد كه در آتش افگندبهر گلاب بزم خداوند اكبرش
بر نوعروس باغ صبا شد شكوفه ريزكز حله سفيد كند جامه در برش
خياط نوبهار براي مزيد حسنكرد آستر ز پرده والاي اخضرش
وز غنچهاي لاله و درهاي ژاله دوختبر جيب تكمههاي زر از لعل و گوهرش
تا پيش كش كند چو كنيزان صورتيدر بزم عيش پادشه هفت كشورش
نخل بهار دولت الغ بيك آنكه هستاز ورد عدل گلشن اقبال پربرش **
چو تافت آتش مهر از سپهر مينا فامبجز طبيعت ناري نماند در اجسام
ص: 292 ز احتراق هوا كان لعل را شايدكه باز خون فسرده روان شود ز مسام
زمانه از دم گرم هوا چنان در تافتكه گاه سير بسوزد فيال را اقدام
حرارت كره خاك اگر بوهم آرندعجب نباشد اگر محترق شوند اوهام
مي رقيق درون پياله گر ريزيهماندم از تف و تاب هوا رسد بقوام
زمين ز سوز درون همچو مهر خرمنسوزفلك ز گرمي خاطر چو ذره بيآرام
ز گرمي دل دريا نميتوان دريافتكه طبع آب كدامست و طبع نار كدام
عجب نباشد اگر گلستان شود آتشز پرتو رخ كيخسرو سپهر غلام
بلندمرتبه داراي دين خليل اللّهكه آتش از قدم او شود چو دار سلام ...
**
كاش فرمودي بشمشير جدايي كشتنمتا بخواري در چنين روزي نديدي دشمنم
باغبان گو در ته ديوار گلزارم بكشبيوجودش گر كشد خاطر بسرو و سوسنم
شهسوارم كي خرامد باز تا ديوانهوارخاك و خونآلوده خود را بر سر راه افگنم
خون دل ز آنرو همي بارم ز شريان دو عينكز فراقش نشتر خونيست هرمو بر تنم
تازه عصمت كي شود آثار دوران خليلكاين بتاني را كه ناحق ميپرستم بشكنم *
مائيم كه كوي بيخودي منزل ماستبيحاصلي و شكستگي حاصل ماست
دوزخ كه مقربان ازو در خوفنديك شعله ز آتش درون دل ماست *
هر دل كه ز لذت غم آگاه نشدمقبول مقربان درگاه نشد
اي واي بر آنكه در بيابان اميدصد قرن برفت و محرم راه نشد *
تا از غم دل حيات جان يافتهايموز درد تو عمر جاودان يافتهايم
خوش دولت ما كه در پناه غم تواز محنت روزگار امان يافتهايم *
ص: 293 آنانكه چراغ عشق افروختهاندصد بار بآتش بلا سوختهاند
آسوده دلان نه درخور وصل تواندكاين جامه بقد عاشقان دوختهاند
9- فيضي تربتي «1»
مولانا علي فيضي از مردم ولايت تربت بود و بعضي او را گونابادي نوشتهاند.
وي مردي دانشمند و در فن شعر توانا بود. در آغاز حيات براي كسب فضايل بشهر هرات رفت و مدتي در آنجا بتحصيل علوم اشتغال داشت و بعد از مدتها اقامت در آن شهر بعراق و آذربايجان سفر كرد و چندگاهي در تبريز اقامت داشت، و سپس بمشهد رفت و مدتي در آنجا ماند تا بسال 847 بدرود حيات گفت. وي در غزل پيرو سبك شاعران پيشين خاصه سعدي و خسرو و حافظ بود و بر منوال همان استادان كلامي روان و دلپذير دارد. از ابيات اوست:
شرح جفاي دوست نه بهر شكايتستمقصود ذكر اوست دگرها حكايتست
من با رقيب خوي گرفتم ببوي توبنگر كه آرزوي توام تا چه غايتست
برقصد كشتنم چه كشي تيغ دم بدمچون يك نظر بگوشه چشمي كفايتست
شد فتنه از حمايت چشمت قوي بسيآري مدار كار جهان بر حمايتست
فيضي متاب روي ز محراب ابرويشكان قبلهگاه مطلع نور هدايتست **
بلند مرتبه زين خاك آستان شدهامغبار كوي توام گر بر آسمان شدهام
ز شوق موي ميانت چنان گداخت تنمكه تا خبر شدهاي غايب از ميان شدهام
مپيچ سر ز من اي شاخ گل كه همچو نسيمببوي وصل تو سرگشته جهان شدهام
نمود روي چو خورشيد و من در آن حسرتچو سايه منفعل از پيش او روان شدهام
فغان كه راه عدم هم نميتوانم رفتز بس كه در مرض هجر ناتوان شدهام
عجب كه از دل فيضي برون شود غم اونميشود، چكنم؟ بارها بر آن شدهام **
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به خلاصة الاشعار
ص: 294 مويي شدهام بيخط مشكين رقم اوكو بخت كه آيم بزبان قلم او
مجنون بره عشق ز سركرده قدم رفتدارم من ديوانه قدم بر قدم او
خاصيت آن دم كه شنيدي ز مسيحاآمد بظهور از دم تيغ ستم او
ناكنده دل از عشرت و عيش دو جهانيلذت نتوان يافت ز درد و الم او
وارسته ز هر نيك و بدي فيضي و بسته استسر رشته اميد بفيض كرم او **
جز وصل توام نيست هوا و هوسيبيياد تو بر نيايد از ما نفسي
زينگونه محبتي كه باتست مراحقا نبود هيچكسي را بكسي **
عشق من و حسن تو بهم ساختهاندپيوسته بيكدگر نظر باختهاند
فارغ ز من و تو در نهانخانه وصلبنشسته و طرح صحبت انداختهاند
10- مسيحي فوشنجي
مولانا صفي الدين مسيحي فوشنجي از اهل قصبه پوشنگ از اعمال هرات بود كه در ظل تربيت و حمايت ميرزا بايسنقر (م 837 ه) پسر شاهرخ تربيت يافت. امير عليشير درباره او نوشته است «1» كه «از ولايت فوشنج بود، مردي پاكيزه روزگار و مسلمان سيرت بود، گويند بزيارت مكه مشرف شده بود، طبع او شوخ بوده و اشعار نيك دارد. اين مطلع از اوست:
ما را بجفا كشته پشيمان شده باشيخون دل ما ريخته حيران شده باشي گويند مولانا در آن سفر در باديه بسايه مغيلان در عين ماندگي نشسته خار از پاي بيرون ميكرده است كه يكي از شوخطبعان قافله در بديهه بمولانا خوانده است، شعر:
از رنج ره دور و سر خار مغيلاناز آمدن مكه پشيمان شده باشي» تقي الدين محمد الحسيني صاحب خلاصة الاشعار درباره اين اشاره نوشته است
______________________________
(1)- مجالس النفائس (لطائفنامه) ص 22
ص: 295
كه «غرض حضرت مير از ثبت اين مطلع ذكر بديهه و لطيفه آن شخص بود نه اينكه آن شعر را از ديوان او انتخاب نموده و نوشته، چه شعر به از آن در آن ديوان بسيارست و چيزي كه در حساب نيست آن مطلعست».
درباره زندگاني مسيحي اطلاع كافي در دست نيست و ماعداي سخن امير عليشير كه خود در اين باب ناچيز است، آنچه از خلاصة الاشعار و همچنين از صحف ابراهيم در باره او بدست ميآيد جز يك گرفتاري عشقي در هرات و انجاميدن آن به بيماري و از پا افتادگي مسيحي مطلب قابل ذكر ديگري نيست. وفات او چه در خلاصة الاشعار و چه در صحف ابراهيم بسال 853 ه. در زمان سلطنت سلطان بابر بن بايسنقر بن شاهرخ، ثبت شده و در قريه فوشنج (پوشنگ) اتفاق افتاده درحاليكه سن مسيحي از شصت سال تجاوز كرده بود.
ديوانش را تقي الدين بدست آورده و ديده بود و گفته است كه متضمن سه هزار بيت غزل است ليكن از قصايد و رباعي و غيره در آن اثري نبود. تقي الدين كه خود مردي سخنشناس بود درباره اين ديوان غزليات چنين گفته است:
«در شهور سنه سبع و الف هجريه ديوان غزل مشار اليه بنظر راقم اين حروف رسيد و بنظر انتخاب و تمييز چون در آن اشعار ديد روايح گلزار قدسي و فوايح قدوسي بود كه دماغ جان ارباب ارادت را معطر گردانيده و روحي تازه و روحي بياندازه بقالب خسته و قلب شكسته سالكان طريق محبت رسانيده و بيشايبه تكلف و غايله تصلف ديواني بود كه از غايت طراوت و لطافت بآب سلسبيل دم برابري ميزد و در معاني نازك و مضامين متين و تشبيهات نمكين و تجنيسات دلنشين بغايتي كوشيده كه فصحاي شيرين زبان وادي نظم در آن طرز بآن جزالت و نكتهپردازي شعر نگفتهاند». شايد كلام تقي الدين درباره مسيحي با مبالغه همراه باشد اما همه آن مبالغه نيست زيرا مسيحي در غزل سبك شاعران پايان قرن هشتم را دنبال كرده و حتي با توجه خاص بارسال مثل همراه با مضمونهاي باريك و تازه و كلام زيبا و مطبوع غزلهاي دلانگيزي ترتيب داده است و بيهوده نيست كه تقي الدين درباره او گفته است كه «بطرز شيخ كمال خجندي شعر گفته و شيوه مثل گويي را بآن طرز ضم نموده و در آن وادي ابيات متين بسيار گفته و به مثقب فكر مضامين تازه
ص: 296
و معاني بكر بامزه چنانكه بايد و شايد سفته و اشعار آبدار پرمعني بر صفحه روزگار بيادگار گذاشته و به نكتهاي رنگين و لطيفههاي شيرين حالت عشق و محبت را نيكو بيان كرده»
ديوان مسيحي در قرن دهم كمياب و چنانكه تقي الدين گفته شعر او در آن ايام متروك بوده است و او از باب هدايت شاعران عهد بايراد سخن فصيح و دلانگيز مقداري از غزلهاي او را بطريق انتخاب ابيات از هريك در خلاصة الاشعار نقل كرده چنانكه از اكثر غزلها سه و چهار بيت بيشتر نياورده و از بعضي بايراد پنج و ندرة شش بيت اكتفا كرده و قصائد و رباعيات او را هم نيافته بود و من ديوان مسيحي فوشنجي را نديده و اشعار او را از منتخبات تقي الدين كه بحدود دويست بيت برميآيد شناختهام و بنقل ابياتي از آن ميان اكتفا ميكنم:
بازم دل شوريده بجايي نگرانستجاني كه مرا بود كنون از دگرانست
آن ناصح مشفق كه ازو باخبرم داشتاكنون خبر آنست كه از بيخبرانست
و آن دوست كه ميدوخت گهي دامن صبرمچون بلبل و گل جامهدران نعرهزنانست
آن عمر كه بگذشت و زما روي بگرداندشكرست بهرحال كه باري گذرانست
و آن نرگس بيمار كه آسوده بخوابسترشك نظر ديده صاحبنظرانست
با زلف تو از حلقه او راد مسيحيبگذشته و سر حلقه شوريده سرانست **
درآ درآ كه سلامت سلامتي دگرستز پا نشين كه قيامت قيامتي دگرست
تو بوسه گويي و من جان دهم ز نوميديكه وعدههاي لبت را علامتي دگرست
كرامتي است لبت را كه مرده زنده كندمرا كه ميكشد اين هم كرامتي دگرست
گناه اگر بندامت قرين عفو شودگناهكار ترا زين ندامتي دگرست
مسيحي آنكه تويي دوست زنده ميمانيسزاي هر سر مويت ملامتي دگرست **
ميدمد غنچهيي از غيب و چمن پيدا نيستميرسد جان عزيزي و بدن پيدا نيست
از پي غمزه و گيسوي يكي بر سر راهكشتگانند ولي تيغ و رسن پيدا نيست
ص: 297 كمري بسته بخونها و ميان پنهانستسخني گفته بدعوي و دهن پيدا نيست
زده هر موي مياني گرهي بر دل مندر ميان خود دل آواره من پيدا نيست
بنده سيم برانم كه بيك موي ميانعالمي را بخريدند و ثمن پيدا نيست
بر زبان ز آن دهن تنگ مسيحي باريسخني هست ولي اهل سخن پيدا نيست **
شبي صد كاروان رحمتم بر دل فرود آيدببوي آنكه ماه من درين منزل فرود آيد
ز دريا بار چشمم در مصاف هجر هر ساعتسپاه خونيان اشك بر ساحل فرود آيد
خدنگ غمزه شوخ ترا گر در خيال آردعجب نبود كه مرغ از آسمان بسمل فرود آيد
نديدم جز كمين حلقه زلف سيه كارتكه باشد صد پريشاني و آنجا دل فرود آيد
نماند اشك مسيحي گرد كويت يك قدم خشكيدگر هركس رسد آنجا مگر در گل فرود آيد **
حيات من اثر وعده لقاي تو بودبلاي جان همه نوميدي از وفاي تو بود
وسيلهيي كه اجل داشت در زمان وداعبراي بردن جانها كرشمههاي تو بود
بخون ديده كسي را كه نيك ديدم غرقبحال او چو نظر كردم آشناي تو بود
بداد خواه شدم پيش ميرزا دستتچو داد خواستم آن مير خود گداي تو بود
زهر طبيب كه جستم دواي دل ديدمكه آن طبيب بصد درد مبتلاي تو بود
بجاي جان گرامي تويي مسيحي راولي نبود زماني كه جان بجاي تو بود **
ز دشنام لبت جان تازه گرددز رويت گل به بستان تازه گردد
چو بلبل در هواي گل بنالدمرا داغ تو بر جان تازه گردد
روم در بوستان بر ياد رويتجراحتهاي پنهان تازه گردد
چو لب شيرين كني در وقت بخششگناه شرمساران تازه گردد
طبيب از من مجو صحت كه درديستدلم را كان بدرمان تازه گردد
رخت بفزود از اشك مسيحيكه حسن گل ز باران تازه گردد
ص: 298 بهشت عدن آن باشد كه دل ديدار او بيندقد چون سرو او جويد گل رخسار او بيند
ز من پرسيد ناصح كز بدن چون ميرود جانتعزيزان راه بگشاييد تا رفتار او بيند
بخود شبها فرو رفت آفتاب از حيرت طالعكه چون خود را برون از سايه ديدار او بيند
طبيبم را كه رنج من بصد زحمت نميبيندبگو تا غمزههاي نرگس بيمار او بيند
بهاي يك سر مويش دهد صد ملك مصر الحقاگر در خواب يوسف گرمي بازار او بيند
مسيحي را خيال زلف خوبان ميكشد، ترسمكه صوفي خرقه بشكافد اگر زنار او بيند **
ز لوح دل مرا بيدوست نقش غم نخواهد شدوگر جويم گهي شادي وصل آن هم نخواهد شد
بريدم از خرد ناچار و با عشق آشنا گشتمچو دانستم كه هرگز مدعي محرم نخواهد شد
اگر در شام تاريك فراق اي ماه نو يكدمبكام ما برآيي از تو چيزي كم نخواهد شد
دل و دين ميبري تا سست گردد اعتقاد منبدينها جز بناي دوستي محكم نخواهد شد
ز لعل دلبران رمزي نمايد مدعي ليكنمسيحيوار در معني مسيحا دم نخواهد شد **
گهي كه در پي خوبان دلربا نگريمنه فتنه در نظر آريم و نه بلا نگريم
غنيمت است دو روزي كه چشم داري بازدلا بيا كه در آن شوخ بيوفا نگريم
حرام تيغ تو بر ما، بوقت جان دادناگر به مملكت كاينات وانگريم
اگر ز پيش برآيي يقين كه رحم كنيدر آن زمان كه بصد حسرت از قفا نگريم
ز نازكي همه جاي تو آفت نظرستچو بگذري تو ندانيم در كجا نگريم
سزاست چشم مسيحي به تيغ بركندنكه با وجود تو در ديگري چرا نگريم
ص: 299