.11- شرف «1»
شرف الدين علي بن شمس الدين علي يزدي «2» ملقب و معروف به «مخدوم» و متخلص به «شرف» از جمله شاعران و منشيان و مورخان و علماي مشهور نيمه دوم قرن هشتم و نيمه اول قرن نهم هجريست. وي از خاندان معروفي در يزد برخاسته بود و خود بسبب مقام معنوي عزت و احترام بسيار نزد معاريف آن ديار داشت و اين معني مخصوصا از كيفيت اعاده مكرر ذكر او در تواريخ يزد بخوبي مشهود است و مقامات معنوي و دنيوي او را نيك معلوم ميدارد.
شرف الدين از رجاليست كه عهد آل مظفر و دوران تيموري هر دو را درك كرده و در هر دو دستگاه پادشاهي حرمت و اعتبار داشته و نزد شاهان و شاهزادگان و رجال متنفذ عهد خود
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه، تهران، ص 425- 427
* حبيب السير، تهران، ج 4 ص 15- 16
* جامع مفيدي، تهران 1340، ص 299- 304
* كشف الظنون، ستون 1120
* تاريخ يزد، احمد بن حسين بن علي كاتب، (مشهور به تاريخ جديد يزد) چاپ يزد، 1317 شمسي، ص 230 و 285
* تاريخ يزد، جعفر بن محمد جعفري، تهران 1338، صفحات: 41- 44 و 48- 50 و 51- 56 و 59- 60 و 63- 65 و 156- 158 و تعليقات همين كتاب از آقاي ايرج افشار ص 195- 196
* ظفرنامه شرف الدين علي يزدي، چاپ تهران و مقدمه آن
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي نسخه خطي
* مطلع السعدين، لاهور، ج 1 ص: 554- 562 و 616، و ج 2 ص: 300- 303 و 675- 676 و 866- 867 و 1042
* گنجينه سخن، ج 5، تهران 1353 ص 194 ببعد
* تاريخ نظم و نثر در ايران، تهران 1344 ص 248- 249 و 775
* از سعدي تا جامي، چاپ دوم ص 498- 505
(2)- لقب و نام پدر شرف الدين علي يزدي مأخوذست از جامع مفيدي (ص 303)، و در بعضي از اخبار نام پدر او ضياء الدين حسين و جدش شمس الدين علي ذكر شده است. درباره نسب او كه بچند گونه ثبت شده رجوع كنيد به تاريخ نظم و نثر فارسي صفحات 248 و 775.
ص: 300
همواره معزز و مكرم بوده است. پدرش شمس الدين علي از رجال قديم درگاه آل مظفر و مردي عالم و شاعر بوده و شرف يكي از ابيات او را در قصيدهيي كه شاه يحيي مظفري را در آن ستوده است، تضمين كرده و آن چنين است:
در وصف حال خويشتنم نيك درخورستبيتي ز گفته پدرم حلّ في الجنان
«در هيأتم مبين كه بمنطق گه كلامبس نكته از بديع معاني كنم روان» و در همين قصيده ببندگي قديم پدر در خدمت شاه يحيي، و شايد پدر يحيي يعني امير مبارز الدين اشاره ميكند:
زينها عدول كرده شد، آخر نه اين فقيراز بندهزادگان قديمست كيف كان
از فضله عطاي تو گشتست مستحيلآن نطفهيي كه اصل وجود منست از آن و اين شمس الدين علي، چنانكه از اشاره محمد مستوفي بافقي برميآيد، باني مسجد جامع محله «ميرچقماق» در يزد بود، و شرف الدين مدرسه «شرفيه» را در جوار همان مسجد بنا كرد و خود هم در همان مدرسه بخاك سپرده شد «1». شرف ضمن بيان مقامات بلند معنوي خويش انتساب خود را بچنين پدر فاضل و نامآوري چند بار ديگر در اشعارش تكرار كرده و يكجا در مدح ميرزا سلطان محمد تيموري چنين گفته است:
شاها منم سلاله صلب يگانهييكآوازهاش خجالت بادوزان دهد
رضوان خطاب ميكندش كاي هنروريكاحدوثه تو زيور آخر زمان دهد
بشتاب تا ترابش تسنيم دانشتآرايشي ز نو برياض جنان دهد
روحش دعاي دولت اين دودمان بصدقهر دم بياد زمره كروبيان دهد و اما شرف الدين، در اشعار خود «شرف» تخلص مينمود، چنانكه هنگام نقل اشعارش خواهيم ديد، و در همان حال ملقب و معروف بود به «مخدوم» و اين عنوان را از آنجا يافت كه بنابر مشهور شاهرخ او را «جناب مخدومي» خطاب مينمود «2». نسبش بنابر
______________________________
(1)- جامع مفيدي، ص 303
(2)- جامع مفيدي ص 299
ص: 301
اشارهيي كه در يكي از اشعارش دارد «1» بخاندان طهارت ميرسيد و در بعضي اشعارش تمايل بتشيع و حتي اعتقاد بدين مذهب ديده ميشود «2». وي جواني را در كسب علوم گذرانيد و اين معني هم از اطلاعات وسيع ادبي او كه در آثارش ملاحظه ميكنيم، و هم از تنوع مؤلفاتش در مسائل علمي و ادبي بنيكي آشكار است. ظهور او در عالم شعر و ادب مصادف بود با دوران حكومت و سلطنت شاه يحيي مظفري (760- 795 ه) و شرف اين پادشاه را ستوده «3» و چنانكه در سطرهاي پيشين ديدهايم ضمن ستايش او بخدمت ديرين پدر خود در درگاه آن سلطان و يا شايد پدرش امير مبارز الدين نيز اشاره نموده است، و چون با تسلط قطعي تيمور بر سراسر ايران، بساط نيم گسترده دولت آل مظفر بكلي برچيده شد، شرف الدين آهنگ خدمت سران دولت تيموري كرد و از مقربان و ندماي خاص مغيث الدين ابو الفتح ميرزا ابراهيم سلطان «4» فرمانفرماي فارس، پسر شاهرخ، گرديد و چند سالي در مستقر
______________________________
(1)-
من كه تبه كار و سيهنامهامو ز گنه آلودهتر از خامهام
غرق عرق ميشوم از انفعالنسبت خود را چه رسانم به آل (نقل از تاريخ يزد تأليف جعفر بن محمد جعفري ص 50)
(2)-
شرف مترس تو از احتراق ميزانيكه دير سال بماني بحفظ يزداني
از اقتران دو علوي ببرج بيت المالشوي بتازه توانگر بفضل رحماني
توانگري نه بمالست پيش اهل كمالشنيدهاي و يقين خود تو آنقدر داني
ترا چه غم كه دلت دوستدار حب كسيستكه حب اوست كليد در مسلماني
علي، بحب علي كوش و دوستي عليكزين علاقه سليمانيست و سلماني
چه شكر گويمت اي كارساز بندهنوازكه داشتي بمن اين دوستي تو ارزاني
(3)- از آنجمله در قصيدهيي بمطلع ذيل:
بوي وفا نميدمد از گلشن جهانرنگ صفا مجوي در اين تيره خاكدان گويد: تاريخ ادبيات در ايران ج4 301 11 - شرف ..... ص : 299
ني زر بخاك ريزد و پولاد بركشددر بزم و رزم خسرو خورشيد سايبان
جمشيد عصر نصرت دنيا و دين كه هستموصوف هر زباني و وصفش نميتوان
فرزانه زمانه ابو النصر تاجبخشيحيي كه هست خاك درش افسر كيان
(4)- درباره لقب و كنيه ميرزا ابراهيم سلطان رجوع كنيد به مطلع السعدين موارد مختلف و از آنجمله به جزء اول جلد دوم ص 303
ص: 302
او شيراز بسر برد «1» و چنانكه در جاي خود خواهيم ديد كتاب ظفرنامه را كه بسال 828 سمت تحرير يافته، بامر همين شاهزاده زيور تأليف بخشيد و بعد ازين تاريخ هم يا بايست تا پايان حيات ميرزا سلطان ابراهيم (م 838) در نزد او و سپس در خدمت پسرش ميرزا سلطان عبد اللّه باقي مانده باشد و يا چنانكه نويسندگان احوالش بتكرار نوشتهاند، بيزد رفته و در خانقاه تفت اعتزال گزيده و يا بدرگاه قطب الدين ميرزا سلطان محمد بن بايسنقر روي آورده باشد كه از سال 846 بفرمان شاهرخ فرمانروايي عراق نصيب او شده بود.
مفيد مستوفي كه قسمتهايي از شرح احوال شرف را بهم درآميخته، آغاز خدمت او را در دستگاه سلطنت شاهرخ فرض كرده و نوشته است: «مدتي مديد در كمال اعتبار انيس خاص و نديم بزم اختصاص خاقان مظفرلوا معين السلطنه شاهرخ ميرزا بوده و بلفظ گوهربار آن حضرت به جناب مخدومي ملقب گرديده بود» «2». مفيد مستوفي بلافاصله بعد ازين اشاره ميپردازد بواقعه تمرد ميرزا سلطان محمد بن ميرزا بايسنقر كه در سالهاي 849 و 850 رخ داده بود و گويا شرف هم در آن روزگار در ركاب شاهزاده مذكور بسر ميبرد. از اينجا ميتوان چنين استنباط كرد كه مفيد مستوفي تصور ميكرد شرف الدين خدمت خود را با نديمي شاهرخ آغاز كرد و سپس يكسره بدستگاه فرمانروايي ميرزا سلطان محمد روي نهاد و اصلا در اين ميانه با ميرزا سلطان ابراهيم كاري نداشت.
اما اين خبر در تواريخ مربوط به يزد بتواتر آمده كه شرف الدين مدتي در يزد سرگرم افادات معنوي بود و حتي گفتهاند كه چندي در خانقاه تفت گوشه گرفته و بتربيت مريدان سرگرم بوده است. اين توقف چند ساله شرف در يزد، و احتمالا در تفت، ميبايست بعد از خروج از دستگاه فرمانروايي شاهزاده خردسال ميرزا عبد اللّه بن ميرزا سلطان ابراهيم وقوع يافته باشد و بعد ازين مدت بود كه بنابر دعوت ميرزا سلطان محمد پسر ميرزا بايسنقر بن شاهرخ بخدمت آن شاهزاده پيوست.
______________________________
(1)- شرف در يكي از قصايد خود از شيرازيان گله ميكند و آنچه را كه از ايشان ديده بلطف طبع خوبان شهر و شيرينزبانيهاي آنان ميبخشد و ميگويد:
اگرنه مهر مهرويان سبك كردي دل از غصهمرا از مردم شيراز بودي دل گرانيها
خدايا اهل شيراز و حكايتهاي ايشان رابلطف طبع خوبان بخش و آن شيرينزبانيها
(2)- جامع مفيدي، ص 299
ص: 303
قطب الدين ميرزا سلطان محمد پسر ميرزا بايسنقر بن شاهرخ در سال 846 بفرمانروايي عراق منصوب گشت و ولايت سلطانيه و قزوين تاري و قم در قبضه اختيار او نهاده شد «1» و او بعدا ولايت همدان را نيز ضميمه ولايات خود كرد «2» و در سال 849 بطمع تصرف اصفهان و شيراز بدان نواحي تاخت و ميرزا سلطان عبد اللّه را مجبور بتحصن در شيراز كرد و آن شهر را در حصار گرفت تا آنكه شاهرخ در سال 850 با ضعف پيري عزيمت عراق و فارس كرد و تا نيمه راه شيراز پيش تاخت و چون ميرزا سلطان محمد وضع را بدين منوال ديد از محاصره شيراز دست باز داشت و با حرم و بندگان و خادمان خود بجانب لرستان گريخت.
شرف الدين يزدي در گيرودار اين حوادث ملازم ميرزا سلطان محمد و از جمله مشاوران او بود و عدهيي ديگر از فاضلان و شاعران نيز با او در خدمت آن شاهزاده بسر ميبردند.
شاهرخ بعد از فرار ميرزا سلطان محمد بسياري از كسان را كه محرك يا مشوق ميرزا سلطان محمد در اين عمل عصيانآميز بودند بقتل رسانيد ليكن شرف الدين علي باحترام سوابق خدمت و بسبب شهرت و مقبوليتي كه داشت كيفر نيافت.
كمال الدين عبد الرزاق سمرقندي شرح مستوفايي درباره رفتار شاهرخ با شرف، بعد از واقعه مذكور نوشته «3» و خلاصه سخنش چنين است كه شرف در مدح ميرزا سلطان محمد بتعريض گفته بود كه بهتر آنست شاهرخ با وصف پيري نوبت دولت را بنوجواني چون سلطان محمد بدهد:
پيرند چرخ و اختر و بخت تو نوجوانآن به كه پير نوبت خود با جوان دهد «4» و نيز در تشجيع و تشويق او ميگفت كه شاهرخ هرگز در تعقيب وي بعراق نخواهد آمد، و شايع بود كه شرف الدين با استفاده از احكام نجومي و اطلاعات علمي خود بسلطان محمد نويد فتح و پيروزي ميداد. شرف الدين چون بخدمت سلطان حاضر شد هرگونه حكم نجومي
______________________________
(1)- مطلع السعدين جزء سوم از جلد دوم ص 774
(2)- ايضا ص 857- 858 وقايع سال 849
(3)- مطلع السعدين جزء سوم از جلد دوم ص 866- 867 (حوادث سال 850)
(4)- اين بيت از يكي از قصائد شرف است بمطلع ذيل:
بادي كه از شمامه زلفت نشان دهدآنرا كه در فراق تو جان داد جان دهد
ص: 304
را درين مورد انكار كرد و گفت كه تصور نمينمود سلطان جواني چون ميرزا سلطان محمد را كه نهالي نورسته در چمن سلطنت است بخاطر شوخي و سركشي او بيازارد و چون شاهرخ نسبت باستاد بسيار خشمگين بود، ميرزا عبد اللطيف پسر الغ بيك بن شاهرخ كه در مجلس حاضر بود براي آنكه شرف الدين را از صدمت انتقام برهاند بظاهر با او در حضور سلطان درشتي آغاز كرد و سخنان ناشايسته گفت و ويرا براي مجازات ازنيا درخواست و سلطان او را به ميرزا عبد اللطيف سپرد و شاهزاده كه استاد را بدان تدبير از چنان مهلكهيي نجات داده بود، بهرات گسيل داشت.
مفيد مستوفي مدعيست «1» كه ميرزا عبد اللطيف شرف الدين را بعد از رهايي بسمرقند فرستاد و او در آن ديار ملازم خدمت ميرزا الغ بيك ميبود تا بعد از مرگ شاهرخ بسال 850 ه ميرزا سلطان محمد كه دوباره بر فارس و عراق مستولي شده بود «2» او را رخصت انصراف بخشيد و «هر ساله بجهت مدد معاش آن جناب مبلغ پانزده هزار دينار از بابت وجوهات يزد» مقرري معلوم كرد.
مفيد مستوفي تاريخ بازگشت شرف الدين را به يزد سال 853 نوشته و گفته است كه او يك ماه بعد از ورود به يزد «بقريه تفت، در باغچه مخدوم كه بيمن عالي نهمتش عمارت يافته بود، رحل اقامت گسترد و بموجب استدعاي علما آغاز درس و افاده نمود ...» «3» تا آنكه بسال 858 بدرود حيات گفت و در «مزارشرفيه» پهلوي «مسجد جامع محله ميرچقماق» يزد كه باني آن مولانا شمس الدين علي پدر شرف الدين علي بود بخاك سپرده شد. در تاريخ حبيب السير سال وفات شرف الدين 834 ضبط شده «4» و اين ضبط سقيم شايد نتيجه سهو نساخ يا معلول اشتباه در چاپ باشد و بهرحال با همه اخباري كه درباره شرف الدين علي داريم
______________________________
(1)- جامع مفيدي ص 301
(2)- مفيد مستوفي باشتباه نوشته است كه ميرزا سلطان محمد بعد از مرگ نياي خود بر خراسان استيلا يافت ولي رجوع كنيد بشرح تسلط وي بر فارس و عراق (بعد از مرگ نياي خود) در مطلع السعدين وقايع سال 851
(3)- جامع مفيدي ص 302
(4)- حبيب السير، چاپ تهران، ج 4 ص 16
ص: 305
مغاير است؛ و اما سنه 858 كه بعنوان سال وفات شرف الدين علي ذكر كردهايم در تاريخ مفيد مستوفي «1» و احمد بن حسين بن علي كاتب و در خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي تكرار شده است.
درباره شرف الدين نوشتهاند كه مدتي از عمر را با همگامي صاين الدين علي (يا: محمد) تركه اصفهاني شارح فصوص الحكم و مؤلف كتب و رسالات معروف ديگر در سير آفاق و رياضت و تهذيب گذرانده است «3». صحت اين خبر با توجه و اقبالي كه همه علما و ادباي آن زمان بتصوف و كسب ذوق ازين راه داشتهاند بعيد بنظر نميآيد ليكن مشاغل درباري و اشتغالات علمي و تعليمي شرف الدين نميتواند دليلي بر صحت خبر مذكور باشد و نشان دهد كه او زندگاني زاهدانه و صوفيانهيي، كه الزاما با اعتزال و انقطاع از تعلقات دنيوي همراهست، بسر آورده باشد.
وي مردي «ضعيف خلقت» و خرد هيأت بود و گويا ازين راه باري بر خاطر و رنجشي در ضمير داشت ولي خود را ببلندي مقام و غزارت فضل تسلي ميداد و ميگفت:
ماننده هلال ضعيفست خلقتمز آن چرخ در حساب حمولم كند نهان
غافل كه ذرهيي بود از رايم آفتابهرچند هست جسم نحيفم هلالسان
زاغ شكوهمند قوي هيكلست ليكدستان بلبلست در آفاق داستان
در وصف حال خويشتنم نيك درخورستبيتي ز گفته پدرم حل في الجنان
در هيأتم مبين كه بمنطق گه كلامبس نكته از بديع معاني كنم بيان شرف الدين داراي چند اثر بنثر است كه منشات او و كتاب «ظفرنامه» بالاتر از همه آنهاست و ما درباره آنها و شيوه انشاء و شهرتي كه درين فن داشت، بعد ازين، در بهره پنجم سخن خواهيم گفت و فعلا كار ما معرفي اوست در شمار يكي از شاعران عهد.
اگرچه نام شرف الدين را عادة در شمار منشيان و مورخان قرن نهم ميآورند، ولي او در عهد خود علاوه بر انشاء و ترسل، در شعر هم زبانزد و معروف معاصران بود. اشتغال «2»
______________________________
(1)- جامع مفيدي ص 302
(2)- تاريخ جديد يزد، ص 285
(3)- جامع مفيدي ص 302- 303 بنقل از كتاب «سلم السموات»
ص: 306
او بشعر هم از آثار منثورش برميآيد و هم مورخان و تذكرهنويسان از آن بتكرار ياد كردهاند.
در تاريخ يزد تأليف جعفر بن محمد جعفري مقدار كثيري از اشعارش از قصيده و مثنوي و قطعه كه بعلل مختلف، و از آنجمله براي نقش كردن بر كتيبههاي عمارات و بقاع، سروده شده بود، ديده ميشود كه كموبيش قابل توجهست. علاوه بر آنها وي منظومهيي ببحر متقارب در ذكر فتوحات تيمور دارد كه بسياري از ابيات آنرا در ظفرنامه خود گنجانيده است. ديوان اشعار او هم در دست است و از آن نسخي در ايران و تركيه وجود دارد و تقي الدين كاشي نيز بنابرسم خود مقداري از قصائد و غزلها و مقطعات او را در كتاب خود گنجانيده است.
شرف الدين مانند قصيدهگويان قرن هشتم قصايد خود را بپيروي از استادان بزرگ قرن ششم و هفتم ساخته و در اين راه دور از توفيق و كاميابي نيست، و در غزل هم تتبع شيوه پيشينيان خاصه غزلگويان قرن هشتم ميكرده و هنوز هيچگونه اثري از خيالپردازيها و مضمونآفرينيهاي غزلسرايان نيمه دوم قرن نهم در غزلهاي او مشهود نيست و لغزشهاي لفظي و معنوي آنان را نيز در آثار خود ندارد و سخنش بررويهم يكدست و منتخب است و شايد بهمين سبب باشد كه براي خود مقامي بس بلند در سخن تصور ميكرد و ميگفت:
... و آنگه بنفس خويشتن آنم كه چون منيهيهات تا فلك ز پس صد قران دهد
ناهيد اگر شود مترنم بنظم منكيوانش خرقه مشتريش طيلسان دهد از اشعار اوست:
عشق از درم درآمد و دل راه كو گرفتايمن نميتوان شد ازين راه كو گرفت
رسمي كه از سياه دلي سنبلت نهادريحان خط برآمد و خوش خوش برو گرفت
بگذشت باد دوش ز زلفت بچابكيو آن طره برفشاند و جهاني ببو گرفت
زلف تو سر كشيد و بگردن در اوفتادميبايدش بحلقه رندان گلو گرفت
بر طاق ابرويش منه اي شيخ ساده، دلكآنرا بخويشتن نتواني فرو گرفت
داني كه بردپي بسر سرّ خم شرفصافي دلي چو جام كه فيض از سبو گرفت **
صوفي مباش منكر رندان ميپرستكاندر پياله پرتوي از حسن دوست هست
ص: 307 در آرزوي آنكه ببوسند دست دوستبسيار سر فنا شد و كس را نداد دست
انصاف محتسب بر رندان درست نيستچون با هزار بت قدح باده ميشكست
شيخست و صد هزار تعلق ز نيك و بدپيوسته در زحير «1» كه اين بيش و آن كمست
رندست و جرعه مي از اسباب دنيويآنهم بيفگند ز كف آنگه كه گشت مست
وين طرفه تركه مردم كوته نظر كننداين را خطاب عاصي و آنرا خداپرست
در بوستان دهر گلي شادمان نرستو آن هم كه رست ز آفت باد خزان نرست
نگشاد در بروي شرف پير ميكدهتا از ديار كون و مكان رخت بر نبست **
گردش چرخ كهن را سر و بن پيدا نيستتكيه بر جنبش او كار دل دانا نيست
سخن از خويش مگو سخره بيگانه مشوكه درين دير كهن غير تو كس گويا نيست
شده زاهد بهواي گل رخسار حبيبهمچو نرگس همه تن ديده ولي بينا نيست
عالمي غرق تحير بلب بحر وجودديده بر موج و كسي را خبر از دريا نيست
عقل بر هركه نظر ميفگند مجنونستفتنه با ليلي و ليلي ز ميان پيدا نيست
فرصت تكيه زدن بر طرف مسند عيشخواجه پنداشت كه باشد دو سه روز اما نيست
شرف امروز برآنم كه در آتش فگنمدلق پشمينت اگر در گرو صهبا نيست **
چشمم چو بر آن طلعت زيباي تو افتاداز دست برون شد دل و در پاي تو افتاد
مرغ دلم از آرزوي دانه خالتدر دام سر زلف سمن ساي تو افتاد
خونا به ز چشم من و خون در دل ساغراز شوق لب لعل شكر خاي تو افتاد
در طرف چمن لرزه بر اعضاي صنوبراز شرم خراميدن بالاي تو افتاد
از خانقه زهد بميخانه مستيشيخ از هوس نرگس شهلاي تو افتاد
عالم بدر ميكده از شوق تو آمدزاهد بخرابات ز سوداي تو افتاد
گنجيست شرف گوهر اسرار محبتكز غيب بدست دل داناي تو افتاد
______________________________
(1)- زحير بفتح اول: دم سرد و آواي دردناك، ناله برآوردن
ص: 308
**
صبحدم شاهد گل چهرهگشايي ميكردنفس باد صبا غاليه سايي ميكرد
بلبل شيفته در صحبت گل شب همه شبشكوه از محنت ايام جدايي ميكرد
بود ترسان ز فراق گل و نازان بوصالگاه زاري و گهي نغمهسرايي ميكرد
غنچه چون شيوه رندان وفاپيشه بديدخنده بر شعبده شيخ مرايي ميكرد
شمع چون جسم من از آتش دوري ميكاستباده چون لعل بتن روحفزايي ميكرد
رهروي نيست وگرنه همه شب بر در ديرنغمه ساز مغان راهنمايي ميكرد
پير توبت ده اگر راه بمعني برديلاجرم توبه ازين زهد ريايي ميكرد
شرف دل شده كز سلطنتش عار آيدبر سر كوي مغان دوش گدايي ميكرد **
تا لب ساغر دمي ز آن لعل ميكون ميزنددل زرشكش دم بدم پيمانه در خون ميزند
تا ز قرب آستانت سربلندي يافت سرخاك پايم طعنه بر تاج فريدون ميزند
رفتي و دل در ركابت شد روان و اكنون مرانيم جاني هست و آن هم خيمه بيرون ميزند
پندگويان غافل و مژگان ليلي دمبدماو كي بر جان غم پرورد مجنون ميزند
نغمه عشاق بر طبع مخالف راست نيستورنه عشق از پردهسازي بس بقانون ميزند
در ازل شد فتنه بر حسن دلاويزت شرفآري آن مسكين دم از عشقت نه اكنون ميزند **
قد برافراخته و چهره برافروختهايكار خود ساخته و خرمن ما سوختهاي
بوسهيي ده بفقيري، چه بري چندين دلنيكيي كن كه بسي مظلمه اندوختهاي
سوختم در طلب و راه نبردم بوصالكه تو برتر ز خيال من دلسوختهاي
خواجه از بندگي حرص نكردي آزادتو كه خود را بدر ميكده نفروختهاي
اي شرف خلوت تاريك تو بس نورانيستشمع دولت ز چراغ كه برافروختهاي **
اگر ابلق دهر در زين كشيوگر خنگ چرخت جنيبت كشد
ص: 309 وگر روضه عيشت از خرميخط نسخ بر ذكر جنت كشد
مشو غره كاين دهر دون ناگهتقلم بر سر حرف دولت كشد
جهان باره عزو يكران ذلدرين تنگ ميدان بنوبت كشد
گهت بر نشاند برخش مرادگهت زير پالان نكبت كشد
دهد مرغ را دانه صياد جلدپسش در خم دام حيلت كشد
زمانه چو بادست و باد از نخستنقاب از رخ گل بعزت كشد
پس از هفتهيي در ميان چمنتنش را بخاك مذلت كشد
چه آن كس كه در بزم شادي و بختمي شادي از جام عشرت كشد
چه آن كس كه در كنج ديوار دردخمار غم و درد محنت كشد
سرانجام دست اجل هر دو رادوان بر سر كوي رحلت كشد
مبيناد كحل سعادت بچشمكه در چشم دل ميل غفلت كشد
خلاصش ز دام مشقت مبادكه از بهر دنيا مشقت كشد
هر آن كس كه زد سايبان رضاعجب گر ز خورشيد منت كشد
بياساي اگر بهرهمندي ز عقلكه نادان به بيهوده زحمت كشد
كسي يافت عزت كه بگسست اميدرجا پيشه ناچار ذلت كشد
خوشا شيرمردي كه پاي وقارشرف وش بدامان عزلت كشد **
ياري از حق بجو كه جز فضلشعقده مشكلات نگشايد
هرچه خواهي ازو طلب كه جز اوره بگنج مراد نگشايد **
بسوخت عقل درين بزم و هيچ فكر نكردكه كيست ساقي و اين باده از كجا آورد
ز يك خمست شرابش ولي حريفان رابجام وصل شفا شد بكاس هجران درد **
رقم خلافت حق بجز آدمي كه داردكه بدم سخن گزارد بقلم سخن نگارد
بدم و قلم سخنور ز سخن جهان منورسخنست آنكه نخلش همه حاجتي برآرد
ص: 310
12- امير شاهي «1»
امير آق ملك بن جمال الدين فيروز كوهي سبزواري متخلص به «شاهي» از غزل سرايان معروف قرن نهم هجري است. نياكانش از امراي سربداري و بر مذهب تشيع و او خود خواهرزاده خواجه علي مؤيد سربداري (766- 788 ه) است كه در علاقه بتشيع و سعي در ترويج مناقب ائمه و اقامه مراسم اين مذهب و نيز در ترويج علم و ادب مشهور بوده و هفت سال از آخر عمر را با حفظ مرتبه امارت در ركاب امير تيمور گذراند.
علت اشتهار شاعر به «امير» انتساب بهمين خاندان است و انتخاب تخلص «شاهي» هم بايد بهمين دليل باشد چنانكه غياث الدين خواند مير هم همين نكته را ياد كرده و گفته است: «چون نسبش بسربداران سبزوار ميپيوست و مذهب شيعه داشت شاهي تخلص مينمود» «2» و نيز دولتشاه «3» و خواند مير بمنافسهيي ميان بايسنقر ميرزا پسر شاهرخ كه گويا بمناسبت نام پدرش در شعر «شاهي» تخلص ميكرد، و امير شاهي بر سر اين تخلص
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 480 ببعد
* مجالس النفائس ص 23 (لطائفنامه) و 197
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 18- 19
* مجالس المؤمنين ص 503- 505
* مرآت الخيال ص 69
* آتشكده آذر بتصحيح آقاي سادات ناصري، ج 1 ص 400 ببعد
* هفت اقليم ج 2 ص 286- 287
* لطائف الطوائف ص 255
* از سعدي تا جامي ص 723- 726
* مقدمه و متن ديوان امير شاهي سبزواري بتصحيح آقاي سعيد حميديان، تهران 1348 شمسي
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 301
(2)- حبيب السير ج 4 ص 18
(3)- تذكرة الشعرا ص 484
ص: 311
اشارهيي دارند با اين تفاوت كه دولتشاه گويد كه بايسنقر بعلت اشتهار بيشتر امير شاهي تخلص «شاهي» را ترك كرد و خواند مير ازين مطلب ماجرايي ميان دو جانب خلق كرده است. بهرحال قول كساني مانند قاضي نور اللّه كه گفتهاند تخلص شاهي به علت ارادت شاعر به «شاه ولايت» يعني علي ابن ابي طالب عليه السلام انتخاب شده است، معلوم نيست بنيادي درست داشته باشد.
آغاز زندگي امير شاهي در طلب علم و ادب در هرات و بخدمت شاهزاده بايسنقر ميرزا گذشت و حتي بسعي همين شاهزاده املاك موروث او در سبزوار بوي باز گردانده شد ولي بعلتي كار ميان آن دو به نقار كشيد و اين امر باعث شد كه او از خدمت تيموريان دست شويد و گوشهنشيني اختيار كند و بحاصل املاك موروث در سبزوار قانع شود و دوران زندگي را در همان شهر اجدادي بگذراند و فقط در اواخر عمر براي نقاشي كوشك «گلافشان» كه بابر ميرزا در استراباد برآورده بود بدانجا رود و هم در آن شهر بسال 857 ه بدرود حيات گويد. جنازه او را از استراباد بسبزوار بردند و در بيرون شهر در خانقاهي كه نياكانش ساخته بودند بخاك سپردند.
وي مردي هنرمند و در شعر و خط و نقاشي و موسيقي ماهر بود. معاصران وي و نويسندگان احوالش همگي باين فضايل در او اعتراف دارند و از آنجمله دولتشاه ضمن ستايش از طبع بلند و سخن شيواي وي ميگويد كه او «مردي بود هنرمند، در زمان خود در انواع هنر نظيري نداشت و كاتب استاد بود و در تصوير بكيفيتي بود كه اين بيت مناسب حال اوست، بيت:
گر بچين از قلمش نسخه تصوير برندتا چها روي دهد در فن خود مانيرا و در علم موسيقي ماهر بود، عود را نيك نواختي، و در آيين معاشرت و حسن اخلاق و نديمي مجالس اكابر قصب السبق از اقران و اكفاء ربودي» «1».
اشعار شاهي را ناقدان پيشين همگي ستوده و آنها را باستواري، رقت معاني، دقت مضامين، برگزيدگي و انتخاب الفاظ و ابيات وصف كردهاند. دولتشاه گويد: «فضلا متفقند
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 481
ص: 312
كه سوز خسرو و لطافت حسن و نازكيهاي كمال و صفاي سخن حافظ در كلام امير شاهي جمع است و همين لطافت او را كفايتست كه در ايجاز و اختصار كوشيده ...» «1» و جامي استاد بزرگ قرن نهم سخن وي را به يكدستي و همواري وصف كرده و نوشته است «او را اشعار لطيف است، يكدست و هموار، با عبارات پاكيزه و معاني پرچاشني» «2» و امير عليشير هم بر همين نسق از سلاست و لطافت سخن او و منتخب بودن غزلهايش ياد كرده و آثارش را بدينگونه ستوده است: «شعر او را در چاشني و سلامت و لطافت احتياج تعريف نيست، غزل گفته و كم گفته اما پيش همه مردم مستحسن و پسنديده است» «3» اين داوريها كه درباره شعر امير شاهي شده همه درست و بجاست و مسلم است كه ديوان او منتخبي است از غزلهاي برچين شده او و الفاظ آنها با نهايت دقت برگزيده و تنظيم شده است اما معاني و مضامين آنها گاه تكرار همان سخنانيست كه در غزلهاي پيشينيان ميبينيم و همه از نوع غزلهاي عاشقانه و گاه مقرون بمعاني بلنديست كه در قسمتي از غزلهاي خواجو و نزديك بتمام غزلهاي حافظ و احيانا در سخن پيروان آنان ميبينيم. ديوان غزلها و قطعات و رباعياتش كه چند بار در هند و ايران بطبع رسيده اندكي بيش از هزار بيت دارد و بعضي مجموع ابياتش را از قصيده و غزل و ساير انواع شعر به 12000 رسانيدهاند.
از اشعار اوست:
اي نقش بسته نام خطت با سرشت مااين حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
كارم بسينه تخم وفاي تو كشتن استخود عقل خنده ميزند از كار و كشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصيرهاي خويشلطف تو خود نمينگرد خوب و زشت ما
اي شيخ شهر اگر بخرابات بگذريرشك آيدت ز كلبه همچون بهشت ما
بخرام سوي تربت شاهي كه بشنويبوي وفا ز طينت عنبر سرشت ما **
مرا سري است كه بر خاك آستانه اوستچو تير غمزه كشد جان و دل نشانه اوست
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 480
(2)- بهارستان سخن ص 102
(3)- مجالس النفائس ص 23- 24
ص: 313 شب دراز چه پرسي كه چيست حالت شمعدليل سوز دلش سوز عاشقانه اوست
در اين صحيفه نخواندم خط خطا ز آنروكه هرچه مينگرم نقش كارخانه اوست
عجب مدار كه خواب اجل برد ناگهمرا كه شب همه شب گوش بر فسانه اوست
سرود مجلس اگر نيست گفته شاهيچگونه ديده خلقي تر از ترانه اوست **
رفتيم اگرچه دل بغمت دردمند بوددر چين طره تو اسير كمند بود
بلبل بآه و ناله چمن را وداع كردكآن بزم را ترانه او ناپسند بود
دشوار مينمود سفر با فراغ بالچون مرغ دل بدام كسي پايبند بود
القصه در فراق سرآمد شمار عمرسرمايه وصال كه داند كه چند بود
راضي نشد كه تكيه زند بر سرير ملكدرويش را كه پايه همت بلند بود
خوش كردي اي رقيب كه آتش زدي بدلكاين داغ بر جراحت ما سودمند بود
شاهي بهيچ روي ز تاب غمت نجستعمري اگرچه بر سر آتش سپند بود **
شبي كه كوي تو ما را مقام خواهد بودزمانه تابع و گردون بكام خواهد بود
زوال دولت پيرمغان مجو اي شيخكه ظل عالي او مستدام خواهد بود
همه بضاعت خود عرضه ميكنند آنجاقبول حضرت او تا كدام خواهد بود
كنون كه جان جهاني كرشمهيي ميكنمگو كه دولت خوبي مدام خواهد بود
سرير سلطنت ار جا دهند شاهي راسگان آن سر كو را غلام خواهد بود **
هركس گرفته دامن سرو بلند خويشمائيم و گوشهيي و دل دردمند خويش
زاهد بكوي عافيتم مينمود راهروي تو ديد و گشت پشيمان ز پند خويش
تا نيشكر شكسته نشد كام ازو نيافتدر وي كسي رسد كه برآيد ز بند خويش
در راه انتظار تو چشمم سفيد شدآخر غباري از ره سم سمند خويش
شاهي غلام تست ز كوي خودش مرانخنجر مكش بر آهوي سر در كمند خويش
ص: 314
**
نه كنج وصل تمنا كنم نه گنج حضورخوشم بخواري هجر و نگاه دورا دور
بگرد كوي تو گشتن هلاك جان منستچو پر گشودن پروانه در حوالي نور
تنم چو موي شد و زرد و زار و نالانمز تاب حادثه همچون بريشم طنبور
بسعي پيش تو قدري نيافتم، چه كنم؟كه شرمسارم ازين گفتوگوي نامقدور
سروش غيب به شاهي خطاب كرد مرابه بندگي تو در شهر تا شدم مشهور **
شبي با صراحي چنين گفت شمعكه اي هر شبي مجلسآراي دوست
ترا با چنين قدر پيش قدحسجود دمادم بگو از چه روست
صراحي بدو گفت نشنيدهايتواضع ز گردن فرازان نكوست **
در آن كوش من بعد شاهي بدهركه روزي بانصاف ازين خوان خوري
گرت نيم نان جو افتد بدستبرغبت به از مرغ بريان خوري
نه ز آنسان كه چندانكه مقدور تستز افراط شهوت دوچندان خوري
ز بسيار خوردن شوي مرده دلخود اندك خوري گر غم جان خوري
چو عيسي بقرصي بساز از فلككه خر باشي ارديك و پالان خوري
بپاي خودت رفت بايد بگورچو بر اشتهاي كسان نان خوري **
ما را چه از آنكه هركسي بد بينديك عيب كه در ما بود او صد بيند
ما آينهايم، هركه در ما نگردهر نيك و بدي كه بيند از خود بيند **
راحتطلبي بداده دهر بسازآزرده مشو در طلب نعمت و ناز
لعل و زر و گل نه سود دارد نه بقاچون سرو تهيدست خوشا عمر دراز
ص: 315
13- ابن حسام «1»
محمد بن حسام الدين بن محمد خوسني معروف به ابن حسام از شاعران مشهور قرن نهم و از جمله بزرگترين شاعران شيعي مذهب آن دورانست. وي نام و نسب خود را در پايان قصيدهيي در مدح پيامبر، ذكر ميكند و گويد:
نامي كه جز بنام تو نامي نميشودنام محمد بن حسام محمد است و عنوان شعري او در همه اشعارش «ابن حسام» است و اين تخلص گونه در پايان بسيار از قصائد وي تكرار شده است «2». اما او غير از ابن حسام سرخسي «جلال الدين» از گويندگان قرن هفتم و نيز غير از ابن حسام هروي (جلال الدين محمد متوفي بسال 737 معاصر ملك شمس الدين كرت و جانشينانش) و همچنين جز ابن حسام هروي ديگر از علماي قرن نهم است كه نواده جمال الدين بن حسام مسبوق الذكر بود «3».
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 494- 496
* بهارستان سخن ص 376- 377
* مجالس المؤمنين ص 506- 509
* آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري ص 388- 390
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 302
* فهرست نسخ خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا تأليف ريو، ج 2 ص 642- 643
* حماسهسرايي در ايران، چاپ سوم ص 377- 379
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 336
* هفت اقليم ج 2 ص 325- 326
(2)- مثلا در اين دو بيت:
ابن حسام آمده با صد نيازساخته از خاك درت ملتجا
تا اجابت يابد از الطاف تو ابن حسامبر جناب حضرتت برداشته دست سؤال
(3)- درباره اين هر سه ابن حسام رجوع كنيد به تاريخ نظم و نثر در ايران تأليف مرحوم سعيد نفيسي ص 206 و 275. در حاشيه آتشكده (ص 388- 389) خلاصه احوال دو ابن- حسام هروي و خوافي باهم درآميخته است.
ص: 316
ابن حسام از مردم خوسف از قراء قهستان خراسان بود كه اكنون جزو بيرجند و قايناتست، و در همان قصبه روزگاري بزهد و ورع ميگذاشت و دهقاني ميكرد.
با طبع مقتدري كه داشت، و خاصه با همه مهارت خود در قصيدهسرايي و مدح، ستايش «خواجگان بيوجود» عهد خويش فرو گذاشته، بستايش بزرگان دين همت گماشته، و خود را بدانچه از طريق سعي و كار فراهم ميآمده خورسند ميداشته و از بادرات ذهن بر صحيفه ديوان چنين مينگاشته است:
سر فرو نارم بجود خواجگان بيوجودبا وجود فقر بنگر فرط استغناي من
بر طريق ليس للانسان الا ما سعيجز در اين معني نكوشد خاطر داناي من و همين معني را در خاوراننامه بدينگونه تكرار ميكرده است:
بيك قرص جو تا شب از بامگاهقناعت نمايم چو خورشيد و ماه
شكم چون بيك نان توان كرد سيرمكش منت سفره اردشير دولتشاه سمرقندي كه نزديكترين مؤلف بعهد زندگي ابن حسام است، درباره او چنين نوشته است: «ملك الكلام مولانا محمد حسام الدين المشهور بابن حسام رحمة اللّه عليه بغايت خوشگوست، و با وجود شاعري صاحب فضل بود. و قناعتي و انقطاعي از خلق داشته، از خوسف است من اعمال قهستان، و از دهقنت نان حلال حاصل كردي و گاو بستي و صباح كه بصحرا رفتي تا شام اشعار خود را بر دسته بيل نوشتي، و بعضي او را ولي حق شمردهاند، و در منقبتگويي در عهد خود نظير نداشت و قصائد غرا دارد ...»
وي از عالمان شيعي مذهب و در فنون ادب و علوم شرعيه و اطلاع از اخبار و آثار و سيرتهاي بزرگان دين ماهر بود و از همه اين اطلاعات در اشعار خود استفاده كرد و بهمين جهت قصائد او در منقبت بزرگان دين پر است از اشارات بآيات و اخبار و استفاده از مضامين مستند بر قرآن كريم، و همچنين وي بسهولت و آساني در بسياري از قصائدش هرجا كه خواست، زبان را از پارسي بتازي گردانده و گاه، در قصائد فارسي ابيات عربي گنجانيده است.
وفات او را دولتشاه «1» و قاضي نور اللّه «2» بسال 875 نوشتهاند ولي خواند مير «3» آنرا
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء ص 496
(2)- مجالس المؤمنين ص 509
(3)- حبيب السير ج 4 ص 336
ص: 317
بسال 893 دانسته است و اين ممكن نيست زيرا دولتشاه كه بسال 892 تذكرة الشعراء خود را مينوشت از او چون رفتگان سخن گفته و تاريخ وفاتش را نيز در دست داشته است.
«قبر او در روستاي خوسف، در قاين كنار رودي و در ميان دشت باصفائي معروفست» «1»
اثر مهم ابن حسام «خاوراننامه» اوست به بحر متقارب كه قديمترين منظومههاي حماسي ديني در ادب فارسي است. اين منظومه طولاني در ذكر غزوات حضرت علي بن ابي طالب و جنگاوريهاي اوست در سرزمين خاوران بهمراهي مالك اشتر و ابو المحجن و جنگ با قباد پادشاه خاور زمين و امراي ديگري مانند تهماسب شاه و جنگ با ديو و اژدها و امثال اين وقايع. ناظم مدعيست كه موضوع منظومه خود را از يك كتاب تازي انتخاب كرده است، و اين چنانكه ميدانيم خاصيت بيشتر كتب حماسي (ملي- تاريخي- ديني ايرانست كه لامحاله مبتني و مستند بر اصلي بوده و سازندگان آنها مستقيما در نقل يا جعل روايات دخالتي نداشتهاند. خاوراننامه را ناظم آن بسال 830 بپايان برده و در اين باب و نيز درباره نام و مأخذ كتاب گفته است:
چو بر سال هشتصد بيفزود سيشد اين نامه تازيان پارسي
مر اين نامه را خاوراننامه نامنهادم بدانگه كه كردم تمام اثر مهم معروف ديگر ابن حسام ديوان قصائد و ترجيعات و مخمسات و مثمنات و مربعات اوست در حمد و ستايش باري تعالي و نعت پيامبر ص و منقبت علي بن ابي طالب و اولاد او و قصائدي در بيان مصيبت كربلا و رثاء حسين بن علي عليه السلام، و ستايش حضرت مهدي صاحب الزمان، و چند قصيده طولاني در بيان معجزات علي عليه السلام و قصيدهيي ديگر در بيان عقوبت ابن ملجم مرادي كه از هنگام كشتهشدن تا روز قيامت تحمل ميكند و امثال اين مطالب كه همگي حكايت از كمال اعتقاد شاعر نسبت به پيشروان و ائمه شيعه اثني عشري و حسن عقيدت و صفاي باطن و صميميت قاطع او در اين اعتقاد مينمايد. ضمنا اشعار او در موارد مختلف و متعدد متضمن حكمت و وعظ و اندرز نيز هست و در مقدمه قسمت بزرگي از قصائد خود به تغزل يا بوصف
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 302
ص: 318
افلاك و بهار و خزان و طلوع و غروب خورشيد و نظاير اين مطالب نيز ميپردازد. شيوه سخنوري ابن حسام بنابر رسم همه قصيدهگويان قرن هشتم و اوايل قرن نهم تتبع آثار قصيدهگويان از انوري تا سلمان است و در اين ميان مخصوصا قصائد استاداني از قبيل ظهير و خاقاني بيشتر مورد استقبال ابن حسام است. وي بنابر شيوه قصيدهگويان قرن ششم و هفتم و هشتم از بكار بردن رديفهاي دشوار اسماء و افعال و جملات كوتاهي نمي ورزد و همچنين سرودن قصائد مصنوع و موشح و منظومهاي مربع و مخمس و مسدس و مثمن مورد علاقه اوست، التزامهاي دشواري مانند شتر حجره «1» ذوق او را زير شكنجه خود ميگيرد، قصيده سحريه او «2» تتبعي است از قصايد مصنوع معروف قوامي مطرزي و سيد قوام الدين ذو الفقار و سلمان ساوجي كه هريك از آنها متضمن صنايع بديعي متعدد مختلف است و نيز از هريك ابيات جديد با اوزان تازه و متنوع استخراج ميشود «3».
بهرحال وي بنسبت با همعصران خود شاعري نيرومند و مخصوصا در قصيده توانا است، ليكن با اين توانايي همچنانكه گفته است از جود احتمالي «خواجگان بيوجود» عهد خويش استمداد نميكرد بلكه اوقات شريف را در ستايش بزرگاني كه محل اعتقاد و احترام قلبي او بودند صرف مينمود. از اوست:
ساقي بزم افق دوش كه ساغر شكستمهره سيمابگون در قدح زر شكست
دود غسق روشني از رخ عالم ببردشعله زردشت را در دل اخگر شكست
طوطي طاوس پر بيضه در آتش نهادباز سبك سير را زاغ سيه پر شكست
گنبد پزدود را هندوي شب در گشودسقف زر اندود را شرفه و منظر شكست
شعبده باز جهان باز بصد شعبدهدر تتق اصفري گوهر احمر شكست
حجلهنشينان غيب بر در بام آمدندماه بنظّاره شد شقه رخ برشكست
تير بنوك قلم بس كه صنايع نموددفتر ماني بشست خامه آزر شكست
______________________________
(1)- در اين قصيده: شتر سوار قضا ميرسد به حجره تن ...
(2)- بدين مطلع:
كرا هواي بهارست و جانب گلزاركه نوعروس چمن جلوه ميدهد رخسار
(3)- رجوع كنيد بهمين كتاب، ج 3 ص 338- 339
ص: 319 مطرب بزم طرب شاهد عذرا عذارجلوهگري را ز رخ گوشه چادر شكست
خسرو چارم سر بر رو بهزيمت نهادتاج مرصع نهاد زينت و زيور شكست
ترك سياست سگال تيغ ستم برگشودكوكبه موكبش حشمت قيصر شكست
صدر عدالت قرين روي سعادت نمودخانه بيداد را دولت او در شكست
هندوي تازي خيال بر سر ايوان نشستخامه اقبال را نكبت او سر شكست
طبع سخنساز من مونس و دمساز منمطلع ديگر نهاد مقصع ديگر شكست
يار سر زلف باز خم بخم اندر شكستزينت گلبرگ داد رونق عنبر شكست
سنبل خوشبوي او غاليه بر لاله ريختسلسله موي او برمه انور شكست
لعل گهر نوش او جزع يماني نمودحقه ياقوت او قيمت شكر شكست
طعم دهانش شكر در دهن جام ريختلذت نوش لبش خنده ساغر شكست
چشم دلاراي او زينت نرگس ببردقامت و بالاي او زيب صنوبر شكست
طلعت رعناي او قد دلآراي اوآب رخ گل ببرد قامت عرعر شكست
خال سيه بر رخش همچو بر آتش سپندسوخته چون عود شد نكهت مجمر شكست
دوش نسيم سحر غاليه افشان رسيديار مگر صبحدم جعد معنبر شكست
خاك زمين نزهت عنبرسارا گرفتروح مقدس «1» مگر طره شهپر شكست
كرد مگر سلسبيل خازن جنت سبيليا قدحي در كف ساقي كوثر «2» شكست
حيدر لشكرشكن صفدر عنتر فگنآنكه بشمشير دين لشكر كافر شكست **
چو اين خاتون خوشمنظر از اين قصر بهشتآسابرون شد همچو از جنت دل آغشته بخون حوا
بنات غيب را برقع ز پيش روي بگشادندچنان چون خازن جنت نقاب از چهره حورا
هزاران مشعل روشن بر اين فيروزه گون گلشنفروزان شد چو شمع اندر دل قاروره مينا
فروغ شمع نوراني بنور صنع سبحانيببرد آفات ظلماني ز ظلمت خانه دنيا
______________________________
(1)- مقصود جبرائيل است
(2)- مراد علي بن ابيطالب عليه السلام است
ص: 320 رواق لاجوردي را بنقره كوفت كاري كردرسن پرد از طاق افراز گنبد خانه خضرا
دواج چرخ را عطف هلالي بست بر دامنبريشم كاروالاباف چرخي تاب چرخآرا
مرقع پوش افلاكي بصد چستي و چالاكيبسر بر مركز خاكي روان دامن كشان دريا
بخلوت خانه خاصان بفرق افشان و رقاصانبرآوردند غواصان هزاران دانه از دريا
شده پروين چو پروانه قمر چون شمع كاشانهز كوكب ريخته دانه چو گل بر نيلگون ديبا
زمين از تيرگي همچون دل ظلماني فرعونسپهر از روشني همچون كف نوراني موسي
دلم بگرفت از آن ظلمت بدل گفتم كه هان اي دلچه پايي پاي بيرون نه بعزم عالم عليا
نهادم زين همت بر براق و هم دورانديشخراميدم ز شهرستان جسماني بر اين بالا
چو زين گلخن برون رفتم بگلشن خانه وحدتبگوش جان خطاب آمد كه سبحان الذي اسري
معارج بر معارج قطع اين بالا همي كردمازين مدرج بدان مدرج بقدر قرب و استعلا
قدم بر بام اول طارم اعلا چو بنهادمهمايون پيكري ديدم بشكل و پيكري زيبا
گهي بر سينهاش داغ شرار عشق چون وامقگهي بر طلعتش خال كمال حسن چون عذرا
گهي روشن گهي تيره گهي صافي گهي درديگهي شرقي گهي غربي گهي پنهان گهي پيدا
گهي با باد هممركب گهي با آب هم مشربگهي با خاك همچهره گهي با باد هم سيما
دوم منزل چو بسپردم بزير پي نظر كردمدبيري يافتم زيبنده در ديوان استيفا
قلم زن منشيي ديدم كه اندر شأن او آمدبحكم صورت انشا نشان از نشأة الاولي
مبارك روي مستوفي كه منشي قضا ز اولرقم زد بر جبين او كه باشد منشي منشا
قلم در دست چون تيري كه از بحر كمان خيزدنشاطانگيز بر احباب و دردانگيز بر اعدا
سيم منزل چو بگزيدم ترنم خانهيي ديدمترانه برگرفته لعبت زيباي خوشآوا
نگاري گلعذاري نوبهاري تازه و خرمظريفي نازكي دلبر لطيفي چابكي رعنا
شده قدوسيان اندر كمند زلف او محكمچو مجنون پريشان پايبند طره ليلا
ز نخدانش فكنده سرنگون هاروت را در چهعذار دلفريبش ساخته ماروت را رسوا
چهارم منزلي سير من آمد كشور رابعمربع گلشني روشن در او يحيي نه بر عميا
بصد عزت زده بر چار بالش تكيه سلطانيخجسته طلعتي روشندلي چستي فلك پيما
بر مح تركماني زو سپاه روم را نصرتبتيغ هندواني لشكر زنگي ازو يغما
ز چار اركان چو بالا شد براق برق سير منبدير پنجمين رفتم ز معبد خانه عيسي
نشسته كو توالي ديدم اندر قلعه پنجمچو آب آتشين گوهر كشيده خنجري برا
ز خون پالايي تيغش كه آب از ميغ بگشايدشود چشم شفق هر دم بجاي آب خون پالا
سحاب تيغ برق اندام آتشتاب خون بارشكند نطع زمرد فام را هر شب بخون حمرا
ششم مسكن مسدس خانهيي ديدم در او ساكنخجسته پيكري فرخنده فري سروري والا
ص: 321 همش سيرت همش صورت همش طالع همش طلعتبسيرت راي او پيرو بصورت روي او برنا
سعادت در جبين او بصد زيبندگي مضمرچو نور اندر سواد چشم و حكمت در دل دانا
چو از برج سعادت خانه برجيس بگذشتمبهفت اورنگ و هشت اورنگ كردم روي استعلا
بر آن ايوان كيواني نشسته يافتم پيريز تأثير نشستش از جهان برخاسته غوغا
فگنده نكبت او يوسف مه روي را در چهخود اندر چاه چون يوسف گرفته دلو را ملجا
يكي هندوي تازي نام ترك اندام برناييفلك را پاسبان بام و شب را ديده بينا
چو پاي همت عالي گذشت از پايه هفتمرسيدم از دني نزديك اوج برج او ادني
بدل گفتم كه موجودات مصنوعات ربانيز ميدان جمل تا حوت و از بزغاله تا جوزا
بيان عرش و فرش و لوح و كرسي چون دراندازمز مقصد باز ميمانم كه دور افتادم از مبدا
ز پرگار فلك تا مركز اين نقطه خاكيز هفت اطباق دوران سما تا صخره صما
ز فوق و تحت و يمن و يسر و پيش و پس چه حكمت بودچرا كرد اينچنين قايم بناي شش جهت بينا
بقصر كيست اين گلشن ببام كيست اين مشعلبنام كيست اين منزل تعالي شأنه اعلي
سؤالم را جواب آمد بگوش جان خطاب آمدخطاب مستطاب آمد بحق زيبنده اصغا
كه تا عالم مزين شد فلك را ديده روشن شدچنين تكوين مكون شد بنام هستي اشيا
مراد از طينت عالم نهاد خلقت آدمبرفعت عيسي مريم بخشيت برتر از يحيي
امام مشرق و مغرب همام مكه و يثربعلي ابن ابي طالب شريف مكه و بطحا
مدرس در خلا فتخانه فطرت زبدو كنز علمش منتفع آدم بمكتب خانه اسما.
**
ابرآمد از هوا كه شود ميزبان برفاز قاف تا بقاف بگسترد خوان برف
پرويزن هواست كه بر سفره زمينشد آرد بيز از كف قسمت رسان برف
روي هوا گرفته به محلوج شد، مگرنداف بادمشته بزد بر كمان برف
بر كارگاه برف نسيج سفيد بافتنساج ابر و باد هم از ريسمان برف
شش گشت آسمان و زمين هشت شد كه چرخافگند بر زمين ز هوا آسمان برف
ز آنسان فسرده گشت زمين كز نهيب بادسردركشيد زير لحاف گران برف
اندر ميان برف نگه كن بجرم كوهگويي كه لقمهييست نهان در دهان برف
از جرم پشتهها كه بر او برف توده شداندر قطار پشته ببين اشتران برف
ميدان خاك با همه وسعت بدان رسيدكامكان آن نماند كه ماند مكان برف
ماهي بزير گاو شكم بر زمين نهادكو را نبد تحمل بار گران برف
بر رو آب كشتي هفت آشكوي خاكگويي روانه ميشود از بادبان برف
تا آتش فلك بكند برف را چو آبميغ سياه آمد و شد سايبان برف
ص: 322 گشت از دمه دم و نفس صبح ز مهريراز سردي دمادم كافور سان برف
چون ز مهرير پاي كواكب فسرده مانداز بس كه رفت شب همه شب كاروان برف
اوتاد بود كوه كه بر دوش او فگندپير سفيدپوش هوا طيلسان برف
افسرده گشت نوك قلم در بنان تيرشد جامه تر ز خامه من در بيان برف
زهره لحاف عنبري افگند بر كتفكورا مگر ضرر نرسد از زيان برف
شايد كه آفتاب گريزد ببرج شيركاتش خوش است خاصه بوقت قران برف
بهرام را چو ميغ بيفسرد دست و تيغدر معرض معارضه پهلوان برف
دستور چرخ صدر وزارت مآب رابگذاشت تا كرانه كند از كران برف
كيوان كه برج قلعه هفتم رواق اوستبر بام هفت زاويه شد ديدهبان برف
نسرين «1» چرخ اگر بپرند از مقام خويشرفتن مجالشان نبود ز آشيان برف
سردي آب آتش خورشيد را بكشتآري نبود تابش او را توان برف
ميغ از حياي باد كه او پرده ميگشاددر سر كشيد چادر دوشيزگان برف
وز امتزاج آب و هوا در حريم باغگشتند شاخها همه آبستنان برف
اشجار قايمات شد از برف راكعاتاز انتشار دمدمه بيكران برف
از اختلاط آبي و بادي بيكدگربطن هوا و پشت زمين گشت كان برف
گر پوستين كنيم زره بر بدن رواستاز دست مشت و قاپوي قاپوچيان برف
هرچ آشكار بد همه از برف شد نهانتا خود چه آشكار شود از نهان برف
آيا بود كه طالع خورشيد گرم دلدل گرميي كند كه سرآيد زمان برف
باد سبك ركاب شود مركب سحابخالي كند خيال هوا از هوان برف
از برج آب صيقلي آتشين روزز آيينه زمين ببرد موريان برف
طفل رضيع خاك زمين را دهند شيرچون مادران با شفقت دايگان برف
طباخ آفتاب بجوش آورد زمينتا غايتي كه آب شود استخوان برف
تا بنگري ز رايحه باد نوبهارريحان دمد ز كوكب سنبل دمان برف
______________________________
(1)- مقصود نسر طاير و نسر واقع است.
ص: 323
14- آذري «1»
شيخ فخر الدين حمزة بن علي ملك طوسي اسفرايني بيهقي متخلص به «آذري» از مشاهير مشايخ و شعراي قرن نهم هجري است كه بخشي از روزگار خود را در هند و بيشتر را در ايران سپري كرد. نام و نسب او را، چنانكه از گفتار دولتشاه برميآيد ذكر كردهام «2» و لقب او يعني فخر الدين از قول دولتشاه كه او را با عنوان «مفخر (ظ: فخر) الملة و الدين» نام برده است مستفاد ميگردد و اين همانست كه حاج خليفه «3» و اسمعيل پاشا «4» و گروهي ديگر از صاحبان تراجم و فهارس تكرار نمودهاند و بنابراين گفتار همه
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تاريخ فرشته ج 1 ص 627- 629 و مقدمه آن كتاب
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 448- 456
* مجالس المؤمنين: ص 296- 299
* مجالس العشاق ص 245- 247
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 61
* مجمع الفصحاء ج 1 ص 110 و ج 2 ص 6
* رياض العارفين چاپ دوم 1316 شمسي، ص 61- 63
* حماسهسرايي در ايران چاپ سوم، 1353 ص 359- 360
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3 ص 513- 516
* آتشكده آذر چاپ آقاي دكتر سادات ناصري ص 443- 457 و حواشي آن از مصحح
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي، ص 293- 294 و 786
* نتائج الافكار، از قدرت اللّه گوپاموي هندي، چاپ بمبئي ص 30- 32
* ريحانة الادب، ج 1 ص 17.
* طرائق الحقائق ج 3 ص 25- 27.
* بهارستان سخن ص 367- 372.
(2)- تذكره دولتشاه ص 448.
(3)- كشف الظنون بند 1126 ذيل عجائب الدنيا.
(4)- ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون ج 2 بند 86.
ص: 324
آنان كه لقب او را «نور الدين» «1» و «جمال الدين» «2» آوردهاند باطل ميشود زيرا همه از دولتشاه متأخرتر و در صحت قول ازو فروترند. تركيب «علي ملك» يعني نام پدر شاعر كه درست بنظر ميرسد، در نقل حاجي خليفه و اسمعيل پاشا هر دو به «علي مالك» و در بعضي از مآخذ به «عبد الملك» تغيير يافته و نام خود او هم گاه «علي حمزه» «3» نوشته شده.
پدرش علي ملك از اعيان ناحيه اسفراين و از رجال سربداران بيهق بوده و نسب او بمعين صاحب الدعوة احمد بن محمد زمجي هاشمي مروزي منتهي ميشد. علت اشتهارش بطوسي اقامت چندگاههاش در آن شهر و سبب شهرتش باسفرايني ولادتش بسال 784 «4» در آن ناحيه بود، و بنابر قول خود او كه در پاسخ الغ بيك ميرزا گفته، چون در ماه آذرزاده شده بود، خود را «آذري» ناميد «5».
وي از عنفوان شباب شاعري آغاز كرد و در اين راه شهرتي بدست آورد و ميرزا شاهرخ را در قصيدهيي بمطلع ذيل:
چيست آن آبي كه تخم فتنه برميافگندخسرو گردون ز سهم او سپر ميافگند ستود «و در اين قصيده داد سخنوري داده، و خواجه عبد القادر عودي «6» بمعارضه شيخ برخاست و شيخ را در چند قصيده خواجه سلمان امتحان كردند، معارض شده جواب بر وجهي گفت كه پسنديده اكابر بود، و پادشاه اسلام بتعريف و تعظيم شيخ مشغول شد و او را وعده حكم ملك الشعرائي فرمود، در اثناي آن حال نسيم فقر و عالم تحقيق بر
______________________________
(1)- مانند قاضي نور اللّه شوشتري در مجالس المؤمنين ص 296، و هدايت در مجمع الفصحاء ج 2 ص 6 و رياض العارفين ص 61، و محمد قدرت اللّه گوپاموي در نتايج الافكار ص 30، و بهارستان سخن ص 367 و غيره.
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 293.
(3)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 293 و آغاز منتخب جواهر الاسرار، در اينجا نام و نسب آذري «علي حمزة بن علي ملك بن حسن طوسي» است
(4)- عمر آذري در مآخذ هشتاد سال نوشته شده و چون وفاتش را همه در سال 866 نوشته اند پس ولادتش بسال 784 است.
(5)- تاريخ فرشته ج 1 ص 629
(6)- از رجال عهد شاهرخ تيموري
ص: 325
رياض خاطر او وزيد و آفتاب جهان تاب فقر بر روزن كلبه احزان او پرتوي انداخت ...
قدم در كوي فقر نهاد و اسم و رسم و سود و زيان بباد فنا برداد و بصحبت شريف شيخ الشيوخ قدوة العارفين شيخ محيي الدين الطوسي الغزالي «1» قدس سره العزيز رسيد و شيخ محيي الدين در محروسه حلب از دنيا رحلت نمود و بعد از آن شيخ آذري رجوع به سيد نعمة الله «2» قدس سره نمود و مدتي در خدمت سيد بسلوك مشغول بود و از آن حضرت اجازت و خرقه تبرك دارد و بعد از رياضت و مجاهدت و سلوك بسياحت مشغول گشت، و بسي اولياء اللّه را دريافت و خدمت كرد و دو نوبت پياده حج اسلام گزارد و مدت يكسال در بيت اللّه الحرام مجاور شد و كتاب سعي الصفا در حرم بنوشت كه آن كتاب مشتمل است بر كيفيت مناسك حج و تاريخ كعبه معظمه شرفها اللّه تعالي، و بعد از آن بديار هند افتاد و چندگاه در آن ديار بسر برد» «3»
درباره انتباه آذري و پيوستن او بحلقه صوفيان، نوشتهاند كه اين حالت «در سن كهولت» «4» بوي دست داد، پس اين شريفزاده در اين مورد بيشباهت به شيخ علاء الدوله شريفزاده سمناني نيست، و تا اين دوران از سالهاي عمر را در خدمت ميرزا شاهرخ و رجال و شاهزادگان تيموري گذاشت و داستان ملاقات او با الغ بيك ميرزا در مشهد و مذاكره درباره وجه اشتهارش به «آذري» قاعدة بايست در همين اوان رخ داده باشد «5»
همچنانكه در پايان سخن منقول از دولتشاه ديدهايم، آذري بعد از طي مراحل سلوك و پس از دومين زيارت كعبه و اقامت در مكه و در بازگشت از آن ديار بهندوستان رفت. در همين سفر هند بود كه شيخ خدمت سلطان احمد شاه بهمني (سلطنت از 825 تا 838 هجري) از سلاطين بهمني دكن و گلبركه را كه از دوستدران مشايخ و شيفته آشفتگان راه حق بود، درك كرد و در شمار ملازمان او درآمد و عنوان ملك الشعرائي
______________________________
(1)- وي از اكابر مشايخ قرن هشتم و نهم است. وفاتش بسال 830 اتفاق افتاد.
(2)- درباره او رجوع شود بهمين جلد
(3)- تذكره دولتشاه ص 448- 449.
(4)- تاريخ فرشته ج 1 ص 629.
(5)- ايضا همان صفحه.
ص: 326
او يافت «و قصيدهها در مدح شاه و تعريف و عمارات گفته جايزه لايق و فايق يافت و حسب الحكم سلطان در گفتن بهمننامه شروع كرده چون بداستان آن شهريار رسيد كتاب را بنظر پادشاه درآورده طلب رخصت ولايت نمود» «1» ليكن چنانكه هم از تاريخ فرشته برميآيد اين مسؤول باجابت نرسيد و آذري ناگزير باقامت در هند تن درداد و فرزندان را از ولايت طلب كرد و بعد از چندي بوساطت شاهزاده علاء الدين پسر احمد شاه بهمني اجازه معاودت بخراسان يافت و با عطاياي فراوان از ناطق و صامت رخت سفر بربست و با احمد شاه عهد نمود كه نظم بهمننامه را در خراسان دنبال كند و همين كار را هم كرد چنانكه هر سال آنچه را كه ميسرود به دكن ميفرستاد. شاهزاده علاء الدين كه بعد از پدر سلطنت يافت و از 838 تا 862 پادشاهي كرد، مريد شيخ آذري بود و آذري بعد از بازگشت بايران رابطه خود را با او نگسست بلكه با مريد خود مكاتبه داشت و او را در رفتار با خلق در دوران سلطنت هدايت مينمود چنانكه سلطان علاء الدين بر اثر همين مكاتبات شيخ آذري از شراب توبه نصوح نمود «2»
دولتشاه ميگويد كه آذري بعد «از سفر هند پاي قناعت در دامن همت كشيد و از سياحت عالم ملك بتماشاي عالم ملكوت سر بجيب تفكر فروبرد و سي سال بر سجاده طاعت نشست كه بدرخانه هيچكس از ارباب دولت التجا نبرد بلكه به تبرك اصحاب دين و دولت و ارباب ملك و ملت طالب صحبت او بودندي» «3» و اگر شيخ در بازگشت از هندسي سال ديگر زيسته باشد ميبايست مسافرتش بهند پيش از پنجاه و دو سالگي و معاودتش بخراسان در اين سن انجام يافته باشد.
وفاتش در هشتاد و دو سالگي، بسال 866 در اسفراين اتفاق افتاد و همانجا در قسمت شمالي شهر بخاك سپرده شد و آرامگاهش هنوز زيارتگاه مردمست. خواجه اوحد مستوفي ماده تاريخ وفاتش را خسرو (866) يافت و چنين سرود:
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 2 ص 627.
(2)- تاريخ فرشته، ج 1 ص 651- 652.
(3)- تذكرة الشعراء ص 450.
ص: 327 دريغا آذري شيخ زمانهكه مصباح حياتش گشت بيضو
چراغ دل ز مصباح حياتشبانواع حقايق داشت پرتو
چو او تالي خسرو بود در شعراز آن تاريخ موتش گشت «خسرو» «1» از آذري بنظم و نثر آثاري مانده است. ديوان او كه بنابر قول غياث الدين خواند مير در ميان ابناء روزگار شهرت داشت باقيست و مشتمل است بر قصيده و غزل و ترجيع و تركيب و قطعه و رباعي و مجموع آنها از پنج هزار بيت در نميگذرد.
اثر منظوم ديگرش «بهمننامه» است در شرح سلطنت سلاطين بهمني دكن. اين سلسله از سلاطين هند از سال 784 با قيام «علاء الدين حسن گانگو» ملقب به ظفر خان بر سلاطين تغلقيه هند تشكيل شد و تا سال 933 حكومت داشت و آذري همچنانكه گفتيم از ميان پادشاهان اين سلسله با سلطان احمد شاه اول كه از 825 تا 838 حكومت داشته معاصر و چندي ملازم او بود و ظاهرا در حدود 836 يعني سي سال پيش از وفات خود آن درگاه را ترك گفت و بخراسان بازگشت. آذري بحكم همين سلطان بهمننامه را در ذكر تاريخ سلاطين بهمني از آغاز تا عهد احمد شاه بنظم درآورد و هنگامي كه رخصت بازگشت بخراسان مييافت «در حضور شاه عهد كرده بود كه مادام الحيات در گفتن بهمن نامه خود را معاف ندارد، هرآينه در خراسان تا در قيد حيات بود برخي از اوقات شريف را بگفتن بهمننامه صرف نمود و بعد هر سال آنچه گفته ميشد آن را بدار الخلافه دكن ميفرستاد. القصه بهمننامه دكني تا داستان سلطان همايون شاه بهمني «2» از شيخ آذري است و بعده ملا نظيري «3» و ملا سامعي «4» و ديگر شعرا تا انقراض دولت بهمنيه هركدام كه توفيق يافتهاند داستان و حكايات شاهان ديگر را لاحق نموده در سلك نظم كشيده از ملحقات بهمننامه شيخ آذري گردانيدهاند بلكه بعضي بيانصافان بعضي از ابيات خطبه را تغيير داده تمام
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 455.
(2)- مقصود علاء الدين همايون شاه است كه از 862 تا 865 سلطنت داشت.
(3)- اين نظيري غير از نظيري نيشابوري و شاعريست از پرورشيافتگان خواجه عماد الدين محمود گاوان (م 886 ه) و در دربار سلاطين بهمني بتشويق آن وزير فاضل سمت ملك الشعرائي يافته بود.
(4)- ملا سامعي مداح و مريد و تربيتيافته خواجه جهان عماد الدين محمود گاوان بود.
ص: 328
آن كتاب را بنام خود ساختهاند ليكن از اختلاف رتبه شعر ميتوان دانست كه تمام آن كتاب از يك شاعر نيست» «1». از اين بهمننامه آذري نسخي در دستست و بنابر جهاتي كه در سطور گذشته ديدهايم بعلت آميختگي با اشعار نظيري و سامعي و شايد ديگران ابيات و اشعار آن بيك پايه نيست. بهمننامه آذري ببحر متقارب و از جمله منظومههاي حماسي تاريخي است كه معمولا بپيروي از استاد طوس ساخته ميشد. و اين منظومه غير از بهمننامه ديگريست در ذكر داستان بهمن پسر اسفنديار كه حكيم ايرانشاه بن ابي الخير بنظم درآورده و در شمار منظومهاي حماسي ملي است و نظم آنرا در بعضي مآخذ به جمالي مهريگردي «2» نيز نسبت دادهاند.
ديگر از آثار منظوم شيخ كتاب «عجائب الغرائب» اوست كه منظومهييست از متفرعات بحر خفيف در ذكر عجائب بلاد و نواحي از چشمهها و عمارات و حيوانات و طيور و جز آنها كه در نظم آن از كتابهاي عجائب المخلوقات و ربيع الابرار زمخشري و نيز از منظومه ديگر ناظم بنام «عجائب الدنيا» استفاده شد و او خود بهمه اين مآخذ در كتاب منظوم خود اشاره كرده و با زباني ساده مطالب خويش را بنظم درآورده است چنانكه در نمونه زيرين ميبينيم:
هست در فارياب چشمه آبعلفي هست اندر آن گرداب
هركه در آب چشمه ميخسبدآن علف محكم اندرو چسبد
خويشتن را بزور نتوانندكه از آن چشمه هيچ برهانند .. «3» از آثار ديگر آذري كتاب «جواهر الاسرار» است كه بسال 840 تأليف شده. اين كتاب در چهار بابست و هريك از آن ابواب بچند فصل تقسيم شده و شيخ در آنها اسرار عرفاني قرآن كريم و احاديث نبوي و كلام مشايخ تصوف و ابيات مشكله آنان را شرح كرده است. از جمله اين شروح يكي آنست كه درباره قصيدهيي از عطار بمطلع ذيل نوشته است.
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 1 ص 628.
(2)- درباره او رجوع كنيد به حماسهسرايي در ايران، از نگارنده اين سطور، چاپ سوم، ص 289- 294
(3)- درباره اين منظومه رجوع شود به فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3 تأليف آقاي ابن يوسف شيرازي، ص 513- 516.
ص: 329 مسلمانان من آن گبرم كه بتخانه بنا كردمشدم بر بام بتخانه درين عالم ندا كردم منتخبي از جواهر الاسرار در تهران بسال 1303 هجري قمري همراه كتاب اشعة اللمعات جامي و بعضي رسالات ديگر طبع شده است.
از آثار ديگر شيخ آذري است سعي الصفا در ذكر مناسك حج، و طغراي همايون.
آذري كه گاه در پايان اشعارش بجاي تخلص نام خود (يعني حمزه) را ميآورد، ميان همعهدان از جمله شاعران بزرگ شمرده ميشد و محل اعتقاد و احترام معاصران خويش خاصه شاهان و شاهزادگان تيموري، و در حسن عقيدت و حدت ذهن و هدايت و ارشاد مشهور و زبانزد همگنان بود. پيداست كه او را نميتوان در پايه شاعران استاد قرن هشتم كه خود تربيت شده آنانست، گذارد ولي هنر او و همعصرانش، اگر بدرجه استادي ميرسيدند، آن بود كه بتوانند از عهده جوابگويي استادان متقدم برآيند، و اين آذري چنين بود چنانكه چون در شاعري نام برآورد، سخن شناسان ديگر با او از در معارضه در آمدند و بقول دولتشاه او را «در چند قصيده خواجه سلمان امتحان كردند» و او جواب بر وجهي گفت كه پسنديده اكابر بود. وي در غزلهاي خود نيز سرگرم جوابگويي غزلهاي استادان قرن هفتم و هشتم مانند سعدي و خسرو و حسن دهلوي و حافظ بود.
غث و سمين ابيات او، سبكش در بيان، نحوه خلق مضامين، نوع مضاميني كه در اشعار خود بكار برد، اهتمامش بايراد صنايع لفظي بر رسم اهل زمان، همگي تابع همان اختصاصاتي است كه در شعر گويندگان اواخر قرن هشتم ديديم و يا براي شعراي قرن نهم برشمردهايم. غزلهايش عادة، حتي اگر ظاهر عاشقانه داشته باشد، مشتمل بر انديشههاي عرفاني و گاه متضمن طامات است، اگرچه جامي آنرا در شعر او با قيد «بسيار» وصف ميكند «1». در قصايدش هم ايراد معاني حكمي و عرفاني و توجه بنعت و منقبت ديده ميشود و شاعريست كه اعتقادات مذهبي، يعني تشيع اثني عشري، هم بر آثارش سايه افگنده است. از اشعار اوست:
______________________________
(1)- بهارستان، چاپ افست، 1348، از روي چاپ وين ص 102.
ص: 330 اي برون از عقل ما، عشق ترا رايي دگرگفتوگوي ما همه جايي و تو جايي دگر
گوهر ذات ترا غواص فكرت درنيافتز آنكه هست اين تخم حيرت در دريايي دگر
صد هزاران گنج الا اللّه داري در وجوداژدهاي لاست بر هر گنج الايي دگر
هست در ميدان ميقات كمال كبرياتصد هزاران طور و بر هرطور موسايي دگر
گر بقدر همت عشاق خودسازي مقامبرتر از جنت ببايد ساخت مأوايي دگر
ما بباغ جنت الفردوس در ناريم سرهست ازين حضرت گدايان را تمنايي دگر
هركسي را از تو در جنت تماشايي بودما نميخواهيم جز رويت تماشايي دگر
با خريداران بها كن باغ جنت را كه هستمفلسانت را درين بازار سودايي دگر
نعمت خوان كرم بر هركه خواهي عرض كنصوفيان را هست از اين خوان ذوق حلوايي دگر
نيست عنقاي خرد را در قدم راهي كه هستدر پس قاف قدم هر گوشه عنقايي دگر
گر چنين مستان ببازار قيامت بگذريمبر سر هر كو برانگيزيم غوغايي دگر
كرده دست قدرت مشاطه صنعت بلطفنوعروس خاك را هر سال آرايي دگر
پردهداران وصالت را براي امتحاناز پي هر وعدهيي امروز و فردايي دگر
قادرا پا كابنور باطن آنها كه هستدر رخ ايشان ز آب لطف سيمايي دگر
كاذري را از وصال خويش برخوردار داردر دو دارش نيست چون غير تو دارايي دگر **
نبد هنوز در خلوت ازل مفتوحكه دست عشق تو ميزد در سراچه روح
خمار شام عدم در دماغ جانها بودكه ريخت مهر تو در جام ما شراب صبوح
لب جسد نمك روح ناچشيده هنوزكه بود شور تو در سينه و دل مجروح
بآب ميكده ز آن پيشتر كه غسل كنيمبدست عشق تو كرديم توبههاي نصوح
گهي بياد تو طوفان ز آذري برخاستكه بود غرقه بحر عدم سفينه نوح **
بياد چشم او هرجامي آريدمن بد مست را آنجا مياريد
مرا گرز آنكه روزي كشته يابيدبتير آن كمان ابرو پي آريد
ص: 331 در اين غم سوختيم اي ماهرويانكه ما را مرهم داغي كي آريد
خدا را مطربان صوفي ما رابهاي و هوي ني در هيهي آريد
سماع آذري طوفان عامستدگر مطرب ببزم او نياريد **
بمجلسي كه درو گنج كبريا بخشندهزار افسر شاهي بيك گدا بخشند
دلا بميكدهها روز و شب گدايي كنبود كه دردكشان جرعهيي بما بخشند
شديم پير بعصيان و چشم آن داريمكه جرم ما بجوانان پارسا بخشند
غلام همت آن عارفان با كرممكه يك صواب ببينند و صد خطا بخشند
بكوي ميكده از مفلسي چه غم دارمكه ساقيان همه جام جهاننما بخشند
به نيم ساعت هجر، آذري، نميارزدهزار سال گرش در جهان بقا بخشند **
در ازل نقش تو بر صفحه جان پيدا بودز آن ميان صورت ابروي تو پرغوغا بود
پيش از آن روز كه ما سكه رندي بزنيمدر همه ميكدهها خطبه بنام ما بود
مطرب از سابقه روز ازل يادم دهكاين همه گفت و شنيد و بد و نيك آنجا بود
طاس سبز فلك از قصه طاس يوسففهم كن ز آنكه در آن طاس حكايتها بود
شاهد دير فريبنده عروسي است و ليككس ندانست كه كاوس كيش دارا بود
سر روح القدوس از هر نفسي نتوان يافتز آنكه اين خاصيت اندر نفس عيسي بود
آذري چاشني شرب تو از ميكده نيستشرب طبعست كه از ساغر مولانا «1» بود **
اي گل تر از صحبت خاري گزير نيستو آنرا كه ميخورد ز خماري گزير نيست
گر عارضت گرفت غباري ز خط، چه باكآيينه ترا ز غباري گزير نيست
اي ناگزير گر كني از ما گزير توجان مني، مرا از تو باري گزير نيست
منعم مكن ز مهر نگار خود اي رقيبچون حمزه را ز مهر نگاري گزير نيست
______________________________
(1)- يعني مولانا جلال الدين محمد بلخي مشهور به مولوي.
ص: 332
**
دل قيمت ايام وصال تو ندانستنقصان خود و قدر كمال تو ندانست
فرياد كه از حال تو هر كو خبري يافتاز حال چنان رفت كه حال تو ندانست
در چاه بلا يوسف مصري تو و ليكنكس مرتبه جاه و جلال تو ندانست
خضر از پي آن رفت بسرچشمه حيوانكاو خاصيت آب زلال تو ندانست
از حسن خط و نقطه هر آنكس كه سخن گفتشك نيست كه حسن خط و خال تو ندانست
بس خون بستم ريختي از غمزه و عاشقبا آنكه وبالست، وبال تو ندانست
قدر سخنت آذري ار خصم تو نشناختز آن بود كه از ذوق خيال تو ندانست **
اقليم دل حكومت سلطان غم گرفتوز دل بجان درآمد و آن ملك هم گرفت
در شهر دل سپاه محبت چو خيمه زدبيرون و اندرون همه خيل و حشم گرفت
بنشست در ممالك دل عشق تندخويدر ملك عقل شيوه ظلم و ستم گرفت
عالم همه مسخر سلطان عشق شدآفاق جمله شهرت اين محتشم گرفت
رو در ديار ملك عرب آر آذريچون صيت گفتوگوي تو ملك عجم گرفت **
ما رخت دل بمنزل حيرت كشيدهايمخط بر سواد خطه راحت كشيدهايم
تا شد كليد مخزن همت بدست مادر چشم حرص كحل قناعت كشيدهايم
اي دل متاع حادثه نقديست كمعياربسيار در ترازوي همت كشيدهايم
ما مست آن مييم كه در مجلس ازلبا آذري ز جام محبت كشيدهايم
فردا حساب حشر نيايد بچشم مادر جنب محنتي كه ز فرقت كشيدهايم **
ز حكمت بياموزمت نكتهييكه در هر دو عالم شوي سرفراز
لباس طريقت چو در بركنيبذلت مرنج و بعزت مناز
بعشق آر رو تا كه شاهي كنيكه محمود گرديد عبد اياز
ص: 333
**
من گريه آتشين نميدانستممن سوز دل حزين نميدانستم
نه نام بمن گذاشت عشقت نه نشانمن عشق ترا چنين نميدانستم
15- داعي «1»
الداعي الي اللّه سيد نظام الدين محمود بن حسن الحسني معروف به «شاه داعي» يا «داعي» از سادات علوي شيراز و از اعقاب قاسم بن حسن معروف به داعي الصغير است. اين داعي صغير چهارمين داعي يا بهتر بگوئيم چهارمين فرمانروا از سادات طالبيه طبرستان و گرگان و رويان است كه از سال 304 تا 316 ه. بر گرگان و طبرستان حكمراني ميكرد و در اين سال اخير بدست سپاهيان اسفار پسر شيرويه كه بر او خروج كرده بود كشته شد «2». معلوم نيست اين دسته از سادات طالبيه كه شاه داعي يكي از اعقاب آنانست، كي از شمال بجنوب ايران رفتند و بهرحال شاه داعي بعلت انتساب بهمين خاندان كه عنوان داعي را براي خود حفظ كرده بود، به «الداعي الي اللّه» معروف بود و شغل او هم كه وعظ و ارشاد خلق بود با اين عنوان بزرگ تناسب داشت و شاه داعي از همين عنوان
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد به:
* مجمع الفصحا ج 2 ص 18- 19.
* طرائق الحقايق ج 3 ص 22- 23.
* رياض العارفين ص 119- 125.
* ريحانة الادب ج 2 ص 9- 10.
* آثار عجم فرصت الدوله ص 485- 489
* فارسنامه ناصري گفتار دويم ص 146.
* ديوان شاه داعي شيرازي، چاپ تهران، 1339 در دو جلد و دو مقدمه از آقايان علي اصغر حكمت (صفحه الف- لح) و محمد دبير سياقي ص 17- 69.
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 311 و 787.
(2)- درباره او رجوع شود بهمين كتاب ج 1، چاپ سوم، ص 210.
ص: 334
خانوادگي براي تخلص شعري خود استفاده كرده و در اشعار خويش غالبا «داعي» تخلص نموده و در مقدمه ديوان گفته است كه «تخلص در همه بداعي بقصد آنست كه در انساب او پدران او را همه داعي ميخواندهاند الي الداعي الصغير». بااينحال شاه داعي پس از چندي كه تخلص «داعي» را بكار برد بر آن شد كه لقب خود «نظام الدين» را وسيلهيي براي انتخاب تخلصي ديگر يعني «نظامي» قرار دهد «1» و با توجه بشهرت «نظامي گنجهيي» ناگزير خود را گاه «نظامي ثاني» هم خوانده است «2» ولي بنظر ميآيد كه در همان حال تخلص «داعي» را در بسياري از اشعار بكار برده باشد و حتي هنگام جمعآوري ديوانش بسال 865 ه همچنانكه ديديد در مقدمه آن نتوانسته است از ذكر تخلص «داعي» براي خود شانه خالي كند.
ولادتش بسال 810 ه در شيراز اتفاق افتاد و اين تاريخ از چند مورد آثار او بدست ميآيد مثلا در ابيات پايان مثنوي «عشقنامه» به چهل و شش سالگي خود در سال 856 اشاره كرده است:
در چهل و شش سالگي كردم روانهشصد و پنجاه و شش تاريخ آن «3» و در ديباچه ديوان از پنجاه و پنج سالگي خويش در سال 865 حكايت نموده و نوشته است: «در تاريخ سنه خمس و ستين و ثمانمائه كه سن ناظم به پنجاه و پنج رسيده بود ...» و از اين راه هم همان تاريخ 810 بدست ميآيد.
شاه داعي بعد از كسب فنون ادب و علوم متداوله زمان خاصه علوم شرعيه، هم از آغاز شباب قدم در وادي سير و سلوك نهاد و بخدمت شيخ مرشد الدين ابو اسحق بهراني (م 851 ه) رسيد «4». البته خواننده اين مرشد الدين ابو اسحق بهراني را با مرشد الدين ابو اسحق كازروني معروف كه پيشواي صوفيان مرشديه كازرونيه بوده اشتباه نخواهد
______________________________
(1)- گويد:
نام نظامي بتخلص مراستخود نفس خواجه نظامي كراست
(2)- گويد:
نامهيي از نظامي ثانييافته نظم پاك عرفاني
(3)- وزن ناقص و ضبط بيت همينست
(4)- درباره مرشد الدين ابو اسحق البهراني رجوع كنيد به طرائق الحقايق ج 3 ص 21.
ص: 335
كرد. مرشد الدين بهراني از مريدان شاه نعمة اللّه ولي و پيشواي صوفيان نعمة اللهي در شيراز بود و شاه داعي بوي اعتقادي وافر داشت و در ديوانش قصايدي در مدح وي مندرجست و گويا همين شيخ او را بزيارت شاه نعمة اللّه ولي (م 834 ه) در ماهان برانگيخته و بر آن داشته بود تا بكرمان سفر كند. در اين سفر كه طبعا پيش از سال 834 و در عنفوان شباب شاه داعي انجام شده بود، شاعر بكسب خرقه از دست پيشواي معروف نعمة اللهيان موفق شد و بدين طريق خود سمت تعليم و ارشاد يافت و در بازگشت بشيراز، بعد از آنكه شيخ او مرشد الدين در سال 851 درگذشت، جاي او را گرفت و تا پايان عمر در اين مقام باقي ماند و سرگرم وعظ و ارشاد خلق در شيراز بود و بيشتر اوقات را بنظم اشعار و تحرير رسالات متعدد خود بپارسي و تازي ميگذرانيد تا بسال 870 ه بشصت سالگي در گذشت «1». وفاتش را معصومعلي شاه در سال 867 يا 869 و عمرش را زياده از پنجاه و هفت نوشته و هدايت در 869 «2» و 867 «3» ذكر كرده است ليكن اين قولها مقرون به اشتباه و تاريخ درست وفات شاعر همانست كه گفتهايم و بر سنگ مزارش در شيراز هم همين تاريخ بدينگونه ذكر شده: «توفي يوم الخميس الثاني و العشرين في جمادي الاولي سنة سبعين و ثمانمائه» «4» و اين تاريخ را مرحوم فرصت الدوله نيز در كتاب آثار عجم آورده است.
از شاه داعي پسري ماند بنام مير قاسم كه با پدر در تدوين ديوانش ياوري داشت و بسال 920 درگذشت و پهلوي مزار شاه داعي بخاك سپرده شد.
شاه داعي همچنانكه از بيان احوالش تاكنون آشكار شده علاوه بر اطلاعات وسيعش از ادب و علوم شرعي مشرب تصوف داشته و در حلقه پيروان شاه نعمة اللّه ولي بسر ميبرده و بهمين سبب او و مراد ديگر خويش مرشد الدين بهراني را مدح كرده است و نيز رسائل و مثنويها و ديگر اشعارش همه مشتمل است بر ذكر مسائل عرفاني و شرح
______________________________
(1)- طرائق الحقائق ج 3 ص 23.
(2)- مجمع الفصحا ج 2 ص 18.
(3)- رياض العارفين ص 120.
(4)- مأخوذ از مقدمه آقاي علي اصغر حكمت بر ديوان شاه داعي
ص: 336
مدارج سلوك. اما در شاعري مردي بود پر اثر و حوصله بسيار در كار، و نظير همين قوت و شوق را نيز در نثر فارسي و عربي در تحرير رسالات متعدد و مختلف خويش داشته است.
او بدو زبان فارسي و عربي و نيز به لهجه محلي شيراز شعر ميساخت. در ديوان اشعارش علاوه بر ترجيعات و رباعيات و قصائد و غزلها و مثنويهاي فارسي بمقداري قصائد و مقطعات بزبان عربي و نيز به ملمعات باز ميخوريم. مجموع اشعار او را تا پنجاه هزار بيت نوشتهاند ليكن اين تخمين درست نيست و ديوان او كه از روي نسخه مورخ بسال 879 ه يعني نه سال بعد از وفات شاعر، در تهران بسال 1339 طبع شده است، مجموعا حاوي 13658 بيت از همه انواع اشعارش هست و گويا عظمت ديوان و كثرت آثارش برخي را بچنين تخمين حساب ناشدهيي برانگيخته باشد. اين ديوان تشكيل شده است از قصائد، غزلها، مثنويها، ترجيعات، رباعيات، مقطعات و مفردات و مجموعا منقسم است به 1) مثنويات ستة 2) ديوان قدسيات 3) ديوان واردات 4) ديوان صادرات 5) سخن تازه 6) فيض مجدد.
در ديواني كه تحت نظر خود شاعر بسال 865 يعني پنج سال پيش از وفاتش فراهم آمده همين تقسيم رعايت شده و چنين آمده است: «در تاريخ سنه خمس و ستين و ثمانمائه كه سن ناظم به پنجاه و پنج رسيده بود آنچه در عرض چهل سال تقريبا از مفّوفات باقيمانده بمدد قلم فرزندي ارجمند در طريقت مستقيم رقم مجموعيت يافت مشتمل بر سه قسم: 1) قدسيات فوائد انجام مذيّل بكتاب مناجات و نعت و منقبت و 2) واردات حقايق نظام منضم باو ترجيعات و قصايد و نظم عربي و ملمع و اشعار متنوعه بديهيه بيكلفت، و 3) صادرات لطايف فرجام مردّف بشعر شيرازي كه مسماست به كان ملاحت؛ و تسميه قسم اول بقدسيات از براي آن رفته كه از شوايب طبع و هوس پاك افتاده، و قسم دوم را واردات از آن جهت گفته كه از پيشگاه معني بيقصد مطابقه صورت وروديافته، و قسم سوم را بواسطه صدور از فكر صادرات نام نهاده، و اگر در عمر امان افتد هرچه سانح شود سخن تازه و فيض مجدد باشد ...»
مثنويات سته داعي شامل منظومههاي زيرينست:
ص: 337
1- مثنوي مشاهد، كه شاعر آنرا در بيست و شش سالگي در سال 836 بنظم آورد و نخستين بيت آن چنين است:
بلبل اگر ناله برآرد رواستخاصه كه از طرف گلستان جداست 2- مثنوي گنج روان كه بتاريخ 841 ساخته شده و بدينگونه آغاز مييابد:
نخستين كه آيد قلم در زبانبحمد خدا به كه گردد روان 3- مثنوي چهل صباح كه شاعر آنرا بسال 843 سروده و در مطلع كتاب چنين گفته:
بنياد سخن بنام حق نهكز هرچه بهست نام حق به 4- مثنوي چهار چمن كه بسال 842 نظم يافته و اولين بيت آن اينست:
ميوه باغ جان ما سخن استچه سخن هرچه از خدا سخن است 5- مثنوي چشمه زندگاني كه بسال 856 پرداخته شده و چنين شروع ميشود:
ستايش را سزاواري خداياكه بخشيدي مرا ياري خدايا 6- عشقنامه كه در سال 856 باتمام رسيده و بدايتش بدين بيت است:
از ازل گر گوش داري تا ابدبشنوي از هر زبان حمد احد چنانكه ديده ميشود شاعر هريك از مثنويهاي ستة را بوزني پرداخته است و در هر يك مسائلي از موضوعات مختلف عرفاني را براي شرح و توضيح پيش كشيده و آنها را همراه تمثيلات و حكايات بيان كرده است.
و اما هريك از ديوانهاي سهگانهاش مشتمل است بر چند قسمت از غزليات و مقطعات و رباعيات و ترجيعات و قصائد و بعضي مثنويهاي متفرق خارج از مثنويهاي ششگانه. در اين ديوانهاي سهگانه قسمتهايي وجود دارد كه هريك بتنهايي قابل توجه است مانند ترجيعات هفتگانه ديوان واردات موسوم به عرائس الترجيع، و قصائد هفتگانه همان ديوان بنام سبعه سياره. ديوان كان ملاحت و مثنوي سه گفتار (در شرح شريعت و طريقت و حقيقت) بلهجه قديم شيراز ساخته شده و گذشته از ارزش عرفاني از باب تحقيق در لهجات ايراني صاحب مقامي رفيعند و چون لهجه كهن شيراز اكنون متروك است فهم آنها دشوار بنظر ميآيد مگر از راه مداقه در لهجه مذكور و استعانت از لهجات
ص: 338
فارسي نزديك بدان. ديوان سخن تازه و كتاب فيض مجدد متضمن اشعاريست كه شاعر بعد از جمعآوري ديوان خود در سال (865) ساخته و همچنانكه خود پيشبيني كرده بود در اين دو مجموعه گرد آمده و متضمن است بر مقداري غزل و مقطعات فارسي و عربي و رباعيات.
همچنانكه گفتهايم شاه داعي علاوه بر اشعار فراوان خود رسالاتي در ذكر مسائل عرفاني بعربي و فارسي دارد كه بعضي از آنها در هند بطبع رسيده و از بعضي ديگر نسخي در كتا- بخانهها پراكنده است. ازين رسالاتست: 1) اسوة الكسوة 2) بيان عيان 3) تحرير الوجود المطلق 4) تحفة المشتاق 5) ترجمة الاخبار العلوية 6) التلويحات الحرميه 7) ثمرة الجيب 8) جواهر الكنوز در شرح رباعيات سعد الدين حمويه 9) خير الزاد 10) سلوة القلوب 11) شرح گلشن راز بنام نسائم الاسحار 12) شرح مثنوي مولوي 13) طراز الايالة 14) الفوائد في النقل العقائد 15) كشف المراتب 16) نظام و سرانجام 17) معرفة النفس و غيره.
اشعار داعي اگرچه بررويهم متوسط و گاه ضعيف است ولي در ميان آثار منظوم صوفيه دور از مرتبتي نيست. اين شاعر با زباني ساده و روان و بآساني معاني عرفاني و وجد و حالهاي خود را در جامه شعر جلوه ميدهد، بيتكلف وارد در بحثها ميشود و آسان نتيجهگيري ميكند. لحن غزلهاي او يادآور همان سبك عارفان است كه نمونه اعلايش را در سخن مولوي ميبينيم و حق آنست كه او را در قصائد و غزلهايش دنباله رو صوفي و پيشواي خانقاهي مقدم بر او يعني امين بلياني «1» (قرن هشتم هجري) «1» و تقريبا با همان. شور و هيجان خانقاهي و گاه با تركيبات و تعبيرات درويشانه و قلندرانه، منهاي توانايي آن يكي، بدانيم. در مثنويهايش مقامات مختلف معنوي صوفيان مانند رضا و تسليم و توحيد و توكل و عشق و شوق و تنبه و توبه و توجه و ترك و قناعت و تجريد و فنا مورد شرح و توضيح قرار ميگيرد و بيشتر همراهست با تمثيلات، و حكايات، و گاه قطعات و غزلهايي در ميانه ابيات مثنويها وارد ميشود و بهرحال موضوع اين مثنويها شرح مسائل عرفاني و جستوجوي حقايق و معارف و استنتاج از بحثهاي شاعر در اين راهست. غزلها و
______________________________
(1)- درباره او رجوع كنيد بهمين كتاب ج 3 ص 868 ببعد.
ص: 339
قصائدش عموما بر شيوه عرفاي پيشين مشتمل بر موعظه و تحقيق در مقامات صوفيان خاصه جذبه و حال و شوق، و همچنانكه گفتيم غالبا متوسط و گاه ضعيف و عادي است.
تحليل افكار صوفيانه او در اين مختصر ممكن نيست زيرا همه اصول عقايد و نظرهاي صوفيانست با شرح و بيان مستوفي، از نوع سخنان ديگر مشايخ صوفيه. از اشعار اوست:
بمهر دوست كسي كز الست برخيزددرين جهان ز سر هرچه هست برخيزد
مسلمست كسي را طرب ز باده عشقكه مست ميرد و در حشر مست برخيزد
مگر ز حق برسد جذبهيي وگرنه كرادمي معامله دل ز دست برخيزد
رسيد كوكبه لا اله الا اللّهكه بتپرستي هر بتپرست برخيزد
ندا دهيد كه اسرار جمله بر صحراستكنون هر آنكه بخلوت نشست برخيزد
باوج عالم بالا رسد دل زاهداگر ز بند خيالات پست برخيزد
شكست خاطر داعي بزهد خشك فلانبسا بلا كه برو زين شكست برخيزد **
در خمارم، چكنم باده گرانست امروزنوبت مرحمت پير مغانست امروز
نه مرا جامه نه جان تا گرو جام كنموقت بخشايش بر بيدرمانست امروز
باده خود چيست تجلي خداوند كريمآنكه جامش همه از جوهر جانست امروز
مست اين باده جهان را همه دادست بباددوش باده خور و بينام و نشانست امروز
دي چنان كز سر خود پاي ندانستي بازهمه گوي و همه بين و همه دانست امروز
صفت او نتوان گفت كما هي آرينه چنانست كه گويم كه چنانست امروز
داعي از نشوه اين باده مگر در سر اوستكه سراسر همه فرياد و فغانست امروز **
نگويمت كه ملك شو نه نيز حيوان باشميانهيي بگزين از طريق و انسان باش
درين مصاحبت تن ز جان مشو غافلدرين مرافقت جان حريف جانان باش
درين سراچه سفلي چه ماندهاي در بندز بند خويش برون آي و فوق كيوان باش
نميشناسي خود را ازين جهت دونيبيا بمعرفت خويش و شاه عرفان باش
ص: 340
**
الا اي عقل سرگردان مجنونچگونه ره بپايان ميبري چون
چو دستت كوته و وصلش بلندستهميكن ياد او، خون ميگري خون
رهين شوق او اين قلب مشتاقفداي ياد او اين جان مغبون
نيابد دل سكون جز بر در دوستوگر گردد بگرد ربع مسكون
همه عالم فرحنا كند ازين عشقچرا دايم تو غمناكي و محزون
شوي بهروز و روزيمند گرديگرين جذبه شبي آرد شبيخون
ازين جذبه جهاني زنده گشتندبيا داعي كه وقت ماست اكنون **
گرت يك نفس مانده باشد ز عمربزي آن نفس بيغم، از عمر شاد
كه گر تلخ باشي و گر خوش، زماناماني نخواهد بعمر تو داد.
**
با خلق خدا بگفت نيكو ميكوشبسيار باين درشت گويي مخروش
پندي بده و تو نيز پندي بنيوشمستاي خدا را خود و خود را مفروش **
با زلف دلاويز تو كاري دارمآشفته دلي و روزگاري دارم
يك لحظه گل روي تو گرديده نديددر سينه خويش خار خاري دارم **
«1» پير زالي بود و او را دختريماهرويي سرو قدي دلبري
سوز شمع از رشك تاب عارضشلاله خونين دل ز آب عارضش
نرگس ار ميديد پيش پاي خويشپيش چشم او نديدي جاي خويش
از بن گوشش گل احمر خجلسنبل از زلف سياهش منفعل
ميزد از شيرين دهان دلربابر نبات و قند و شكر خندهها
______________________________
(1)- اين حكايت مثل و توضيحي است از مسأله «اتحاد عشق و عاشق و معشوق».
ص: 341 با لب و دندان آن ماه مليحبود در ياقوت و در عيبي صريح
گرچه چشمش داشتي خوش مردمانابرويش پيوسته بودي در كمان
تا زدي بر جان عاشق تيرهاتيرهايي راست از تقديرها
جلوهگر همچون گل نوخاستهعالم از خود چون چمن آراسته
او گلي تنها و ليكن صد هزاربلبل اندر گريه او زار زار
گفت با مادر كه اي اصل مرادوي مرا در راه دل مهر تو زاد «1»
مردمان گويند بر تو عاشقيمگر كشي ما را بكشتن لايقيم
جامه بر تن ميدرند از اضطرابنيستشان يك دم حضور خورد و خواب
گر نمايم گه گهي ديدارشانبيخوديها باشد آنگه كارشان
چيست عشق و عاشقي اي رازگويمعني اين قصه با من بازگوي
مادرا با من بگو معني عشقچيست زين بيچارگان دعوي عشق
گفت جان ما در اين مشكل بدانآينه برگير و بين خود را در آن
چند باري سوي آيينه نگرتا شوي چون عاشقان ز اهل نظر
بايدت در آينه خوش بنگريستكآنزمان حل گرددت كاين عشق چيست
آينه برداشت، ديد آن نازنينصورتي همچون نگارستان چين
گفت با خود گر چنين بودست رومبس دل مردم كه كند از بيخ و بوم
دختر آمد عاشق رخسار خويشجلوهها ميكرد در اطوار خويش
گاه ديدي زلف و گاهي روي خودلحظهيي چشم و دمي ابروي خود
هر زمان نوعي دگر غمزه زديداد ديدار خود از خود بستدي
آنچنان شد عاشق سيماي خودكش نماند از عشق خود پرواي خود
عاشقان را از ميان معزول كردگفت ما بوديم مرد اين نبرد
قدر ما جز ما نداند هيچكسعاشق ديدار ما ماييم و بس
پس همي معشوق و هم عاشق فتادروي او را چشم او لايق فتاد
______________________________
(1)- زاد: توشه.
ص: 342 ني، نه او عاشق نه او معشوق بودعشق بودست آنكه خود با خود نمود (از مثنوي عشقنامه)
16- قبولي
قبولي از شعراي قرن نهم ايرانست كه در آسياي صغير و در دربار سلاطين عثماني شهرت و اهميت وافر داشت. وي معاصر بود با سلطان محمد فاتح امپراطور بزرگ عثماني، فاتح قسطنطنيه، و عهد شاعري وي در آن دربار مصادف بود با دوران شهرت حامدي اصفهاني كه خود از شاعران معروف و پركار و از جمله خوشنويسان آن زمانست.
در تذكرهها و فهارس نام او را نديدهام «1» و اگرچه در مجالس النفائس «2» و تحفه سامي «3» بنام چند قبولي اشاره شده ليكن بنظر نميآيد كه هيچيك از آنان همين قبولي باشند و بنابراين فعلا بدانچه از ديوان او كه بسال 1948 در استانبول بطبع رسيده است، مستفاد ميشود اكتفا ميكنيم. اين ديوان طبع افست است از نسخه ديوان قبولي كه براي سلطان محمد خان ثاني ملقب به فاتح (855- 886 ه) يعني ممدوح قبولي نوشته شده و عنوان آن چنين است: «ديوان افصح الفصحا اكمل الشعرا حسان العجم سحبان الزمن مولانا قبولي لمطالعة السلطان الاعظم مولي ملوك العرب و العجم السلطان محمد خان بن مراد خان خلد اللّه تعالي ملكه».
اين ديوان را شاعر در جواني خود ترتيب داده و با دو ديباچه مثنوي آنرا بنام سلطان محمد فاتح درآورده و باو تقديم كرده است. تاريخ تنظيم اين ديوان بنابر تصريح شاعر سال 880 هجري بود و در اين هنگام سي و نه سال از عمر شاعر ميگذشت:
______________________________
(1)- استاد فقيد سعيد نفيسي در ذيل نام «قبولي سيروزي» بوي و مختصري از احوالش.
اشاره كرده است (تاريخ نظم و نثر در ايران ص 792).
(2)- مجالس النفائس (ترجمه ...) صحايف 43، 64، 216، 242، 307، 400.
(3)- تحفه سامي ص 150.
ص: 343 در آن وقتي كه آن فرخنده ديوانمزين شد بمدح شاه دوران
ز هجرت راست هشتصد بود و هشتادكه شد از ختم اين ديوان دلم شاد
گذشته سال عمرم سي و نه بودسرم از مدح شه بر چرخ ميسود و بدين تقدير ولادت شاعر مصادف بود با سال 841 هجري. وي مدتي در دربارهاي سلاطين ايران بسر ميبرد و از آنجمله چندگاهي در آذربايجان و شروان ميگذراند تا ببلاد روم رفت و بخدمت محمد فاتح رسيد و از مداحان خاص او گرديد.
قبولي در اشعار خود بارها بسرگرداني خود، پيش از رسيدن بدرگاه آل عثمان اشاره ميكند «1» تا آنكه از سرزمين عجم بملك روم افتاد و مداح شاه روم (سلطان محمد فاتح) و پسرش (بايزيد) شد «2» و در حال غربت و دوري از وطن به بيخان و ماني در بلاد روم ميگذراند «3» و از «عجمي بندگان» آن سلطان ترك بود «4» و بهرحال او از جمله (تجار نظم» بود كه از «عجم» به «روم» رفته «5» و در سلك ستايشگران آل عثمان درآمده بود.
همچنانكه گفتهام قبولي بعد از ورود بروم از شاعران مخصوص محمد ثاني (فاتح) گرديد ولي بهمان نحو كه خود او گفته، بفرزند و وليعهد سلطان يعني «بايزيد» هم اختصاص داشت، چنانكه در همان سال اول كه بروم رفته بود باشارت شاهزاده سلطان بايزيد قصيدهيي در جواب عصمت بخارايي بدين مطلع سرود و آنرا يك شبه باتمام رساند:
______________________________
(1)- مثلا در اين ابيات:
با خرد دوشينه ميگفتم كه اي روشن ضميردولت اندك بهست از دانش بسيار من
مدتي سرگشتهام ميداشت همچون خويشتنچرخ وارونه مرا از بخت ناهموار من
منت ايزد كه گشتم اين زمان مقبول شاهبرخلاف چرخ كج رور است آمد كار من
(2)-
خسروا شاها خداوندا من گم گشته راچون بمدح بندگانت گشت رهبر آسمان
تا بملك روم افكند آسمانم از عجمداشت روز از روزم اندر روم خوشتر آسمان
ساخت مداح شه و شهزادهام در ملك رومكرد ازين لطف و كرمهايم ثناگر آسمان
(3)-
چو از بيخان و ماني هست نامضبوط احوالمعجب نبود اگر لختي كنم نزدت از آن روشن
گرم جمعيتي نبود نباشد آن غريب آريغريبان را پريشانيست بيجمعيت مسكن
مراد و راز وطن چون شد مكان بر آستان تونباشد دور اگر جويم ز لطفت مكمن و موطن
(4)-
شمر ز خيل غلامان خود قبولي راكه هست از عجمي بندگان تو او هم
(5)-
تجار نظم از عجم آمد بسي برومليكن كسي نداشت چو اين بنده بار لعل
ص: 344 زهي ز ابرو و نوك مژگان كمان و تيرت شده ميسرخهي ز خط و عذار و بالا نموده مشك و گل و صنوبر نسخه خوشخط و كمغلطي از ديوان قبولي، يعني نخستين ديواني كه او در سي و نه سالگي در ذكر مدايح سلطان محمد فاتح و بنام او ترتيب داد در سال 1948 ميلادي با مقدمه تركي آقاي استاد ارتايلان در استانبول بطبع رسيد. اين ديوان نزديك شش هزار و پانصد بيت دارد و مشتمل است بر قصائد و مقطعات و غزلها بفارسي و چند قصيده و غزل بتركي و كتابت آن بسال 880 هجري يعني همان سالي كه قبولي هم بآن درباره اتمام ديوان خود اشاره كرده است، در قسطنطنيه انجام شد و بنابراين متضمن اشعاريست كه قبولي از اوايل دوران جواني تا سي و نه سالگي سرود و مسلم است كه بعد از اين تاريخ نيز اشعاري و ديواني داشت كه خبري از آن ندارم.
قبولي قصيدهسراي تواناييست كه با كمي سن و قلت تجربه قصائد مشكل استادان پيش از خود مانند خاقاني و ظهير و كمال و خواجو و عصمت بخارايي و بيش از همه سلمان را بآساني جواب ميگفت. قصائد او معمولا طولاني است و غالبا با چند بار تجديد مطلع سروده شده است و جز معدودي از آنها باقي در مدح سلطان محمد فاتح و پسرش بايزيد و رجال بزرگ دربار عثماني است. در مدح مقتدر و مبدع معاني گوناگونست، وصف جنگها و سلاحهاي جنگي و ميدانهاي قتال در قصائد او مكرر ديده ميشود. تغزلها و نسيبها و تشبيبهاي قصائد او هم قابل توجه است. علاقه خاص او بالتزام رديفهاي گوناگون اسمي و فعلي هم مطلب قابل توجهي در قصائد اوست و ازينروي رديفهاي متنوعي را در ديوان او مييابيم مثل: نوروز، شكوفه، لشكر، شكست، آفتاب، لعل، گوهر، سنجق، فلك، آسمان، تقويم، فتح، تيغ، نرگس، برف، گل، و مانند آنها، و او حتي در غزلهاي خويش هم از اين قبيل رديفها دست نميكشيد. با همه قوت ذهن و جودت طبع، شايد بعلت جواني و كمتجربگي، در ديوان او ببعضي غلطهاي لفظي ميتوان باز خورد ولي شماره آنها زياد نيست. از اشعار اوست
دلي كه شيفته نقش خانه صورستز سر معني اين كارگاه بيخبرست
پيالهيي كه دهد دور چرخ خون دلستنوالهيي كه دهد خوان آسمان جگرست
ز نوشونيش جهان خوشدل و غمين منشينكه اين چو مرهم ريش است و آن چو نيشترست
ص: 345 ز هفت كشور و از چار طبع يكتا شوبه پنج حس بگذر زين رباط كش دو درست
مشو بشربت نوشين دهر خوشدل از آنكه گاه همچو شرنگست و گاه چون شكرست
ز هرچه بر گذر آيد روان از آن بگذركه خوب و زشت و بدونيك جمله برگذرست
هزار رستم از اين زال بيش زاد و نماندخوشا كسي كه از اين گوژپشت بر حذرست
چو كس خبر ندهد هيچ از حقيقت كارز خويشتن خبر آن را بود كه بيخبرست
اگر تو گوهر پاكي هنر پديد آوراز آنك گوهر مردم پديد از هنرست
كسي كه شد بلب خشك و چشم تر قانعچو بنگري بيقين كامران خشك و ترست
بما سوي دل خود را مبند و حق را باشكزو بسر نبود و از همه جهان بسرست
بآب توبه لباس گناه خويش بشويچه نااميد شدي؟ آخر آدمي بشرست!
ز آفتاب حقيقي بياب جوهر فيضكه لعل نيز چو در اصل بنگري حجرست
چو اعتبار ندارد جهان و هرچه در اوستچه اعتبار بدان كو دوروزه معتبرست
بهرچه مينگرم در زمانه ميل دلمبسوي مدح شه كامكار بيشترست
سپهر ملك و ملل آفتاب دين و دولشهي كه صيت جلالش محيط بحر و برست
بوصف طلعت او از ضمير روشن مندم برآمدن صبح مطلع دگرست
زهي مهي كه جهان را بروي او نظرستفتاده مهر براهش چو خاك رهگذرست
نهال سرو قدش در دلست همچو روانخيال ماه عذارش بچشم چون بصرست
ز نخل قامت او نامراديست برماگرچه او بمراد جهانيان ببرست
بتير و تيغ جفا روي از و مگر دانمكه جاي كرده مرا از وفا بچشم و سرست
اگرچه سوي رقيب التفات ظاهر كردخوشم بدين كه نهانش بسوي من نظرست
فراق او تنم از ناله همچو نالي كردچه جاي تن كه مرا دور ازو بجان خطرست
ز جور هجر و جفاي زمانه ملجاء منبآستان فلك ساي شاه دادگرست
شهنشهي كه پي خاك بوس درگه اومدار چرخ شب و روز گرد اين مدرست
سپهر كوكبه سلطان محمد غازيكه شقه علمش شمس و مهچهاش قمرست **
اي شمع، جمع را بضيا نور ديدهاياين روشني ز راي منير كه ديدهاي
گر نور دزد نيستي از راي روشنيدر چار سو بحلق چرا بركشيدهاي
هر جمع را چو شاهد بزمي براستيبر قد خويش خلعت والا بريدهاي
از پاي تا بسر همه نوري بنار عشقز آن نور يافتي كه بناز آرميدهاي
گرچه ز نار ميدهي اين نور، روشنستكز نار نيستي تو ز نور آفريدهاي
با تو قلم چه لاف زبانآوري زندتو تيره دل نهاي، چه اگر «1» سر بريدهاي
______________________________
(1)- چه اگر: يعني اگرچه. تركيب ناروايي است!
ص: 346 دندانت از ازل شده مقراض و هر زمانانگشت خود ز سوز بدندان گزيدهاي
مهر شبي كز اول شب از سپهر بزمخندان چو آفتاب سحرگه دميدهاي
در يك دم است گريه و خنده ترا از آنكهم هجر ديده هم بوصالي رسيدهاي
از اشك خويش و خنده خود در عجب مباشباران و آفتاب بيك جا نديدهاي؟
آب حياتت آتش جانسوز آمدستچون خضر اگرچه پرده ظلمت دريدهاي
گر كافري براي چه علويست طبع توور مؤمني پي چه بآتش تفيدهاي
گر افسرت زرست چه سودست ازو تراسر دادهاي و افسري از زر خريدهاي
شرم آيدت ز دعوي روشن دلي خويشتا شرح راي روشن آصف شنيدهاي **
چون ساقي ازل مي ما در پياله كردما را نخست با لب جانان حواله كرد
دفتر برهن باده نهادم بميكدهتا مي فروش نام مرا در قباله كرد
در شأن زهد زاهد اگر يك رساله ساختدر شرح باده پير مغان صد رساله كرد
بر طرف لالهزار منه جام مي ز كفباد صبا چو دامن گل پر ز لاله كرد
جام مي است دست قبولي و پاي خمكين دور كاسه سرجم را پياله كرد **
ز آهم وقت كشتن خنجر جلاد بگدازدبلي ز آتش عجب نبود اگر پولاد بگدازد
دل سوزان من از آه حسرت تيز ميسوزدچو آن شمعي كه روز از رهگذار باد بگدازد
نميسوزد دلت اي خسرو شيرين دهان بر مناگرچه سنگ از سوز دل فرهاد بگدازد
حلاوت وام ميخواهد شكر از لعل شيرينتاگر صد ره مكرر قند را قناد بگدازد
چنين نخلي به بنياد قبولي كس نميبندداگر موم سخن صد بار از بنياد بگدازد.
**
دوش از كوي مغان بردند سرمستم بدوشاينقدر امروز روش شد بمن «1» از حال دوش
خواستم در گوش او گويد صبا حالم ولياو حديث دردمندان را نميآرد بگوش
چون ترا افتاد با ديوانگان عشق بحثيا سخن دانسته گوي اي مرد عاقل يا خموش
در ره عشق ار همي خواهي كه گردي پير كارسعي ميبايد در اين ره، اي جوان نيكو بكوش
زاهدان هرچند مينوشند پنهان باده راآشكارا رند مينوشد ببانگ ناي و نوش
اي كه گفتي باده مينوشم براي رفع غمزهر غم را نوش جز مي نيست، نوشت باد نوش
______________________________
(1)- روشن شد بمن: يعني روشن شد مرا. قبولي ازينگونه اشتباهات در استعمال حروف اضافه بسيار دارد.
ص: 347 تا نگردد عشق بيعلت بود غوغا تمامباده آري تا نگردد صاف ننشيند ز جوش
چون قبولي گر بود عيش مدامت آرزواي جوان دست ارادت ده به پير ميفروش **
تا يافتم خبر ز مي جانفزاي خمدست سبو گرفتم و رفتم بپاي خم
فتوي بخون خم مدهاي بيصفا فقيهخون تو ريختن بود اولي بجاي خم
مستان عشق را ز خم باده صد صفاستاي بيصفا كسي كه ندارد صفاي خم
اي محتسب ز مستي ما خون خم مريزبستان هرآنچه هست ز ما خونبهاي خم
ماء معين چشمه خضرت گر آرزوستندهد كسي نشانت از آن ماوراي خم
رنج خمار رفت قبولي ز حد برونبرخيز تا رويم تا بدار الشفاي خم
17- جامي «1»
نور الدين ابو البركات عبد الرحمن بن نظام الدين احمد بن محمد جامي شاعر و نويسنده و دانشمند و عارف نامآور قرن نهم، بزرگترين استاد سخن بعد از عهد حافظ و
______________________________
(1)- درباره اين استاد بزرگ تا امروز بسيار نوشته و گفتهاند. از آن ميان بمراجع ذيل بنگريد:
* تذكرة الشعراء دولتشاه، تهران ص 547- 558.
* لطائف الطوائف، تهران 1336 ص 231- 239 و صحايف ديگر.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* تحفه سامي، تهران ص 85- 90.
* بهارستان سخن، مدرس 1958، ص 377- 381.
* آتشكده، چاپ آقاي سادات ناصري ص 294- 375 و حواشي آن صحايف.
* مجالس النفائس، تهران (لطائفنامه) ص 56- 57، ترجمه شاه محمد ص 229- 230.
* رياض العارفين، تهران 1316، ص 79- 91.
* تذكره ميخانه، عبد النبي فخر الزماني، تهران 1340، ص 100- 111
* مجمع الفصحاء، ج 2 ص 11.
* رساله «جامي»، استاد علي اصغر حكمت، تهران 1320.
* تقويم تربيت (محمد علي تربيت) سال 1307 ص 53- 83.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 145- 152.
ص: 348
بنظر بسي از پژوهندگان خاتم شعراي بزرگ پارسيگويست. تخلص او در شعر جامي است و او خود گفته است كه اين تخلص را بدو سبب برگزيده است: نخست از آنروي كه مولد او جام بود و ديگر آنكه رشحات قلمش از جرعه جام شيخ الاسلام احمد جام معروف به ژنده پيل سرچشمه ميگرفت «1». مريد و شاگرد نزديك او عبد الغفور لاري «2» نوشته است كه لقب اصليش «عماد الدين» بود و لقب مشهور نور الدين. اما خاندانش اصلا از اهالي محله دشت اصفهان بود و از آنجا بولايت جام در خراسان هجرت كرد و در خرجرد جام سكونت گزيد و عبد الرحمن در همين قصبه بسال 817 هجري ولادت يافت. وي قصيدهيي لاميه دارد كه باستقبال از قصيده لاميه معروف كسائي «3» و بهمان مضمون در شرح حال خود بسال 893 يعني پنج سال پيش از وفات خود سرود «4» و قسمتي از حوادث
______________________________
-* حاشيه رضي الدين عبد الغفور لاري بر نفحات الانس جامي.
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 337- 338.
* مرآت الخيال، بمبئي ص 73- 74.
* مجالس العشاق، چاپ هند ص 177- 181.
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 181- 186.
* ريحانة الادب، ج 1 ص 247- 251.
* رشحات عين الحيات، هند، ص 133- 163.
كشف الظنون، استنبول، بندهاي 256، 361، 975 و جز آن.
* از سعدي تا جامي (ترجمه ج 3 تاريخ ادبيات برون) چاپ دوم ص 745- 792
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 285- 289.
و بسي مآخذ ديگر.
(1)-
مولدم جام و رشحه قلممجرعه جام شيخ الاسلامي است
لاجرم در جريده اشعاربدو معني تخلصم جامي است
(2)- در ذيل حاشيهيي كه بر نفحات الانس جامي تأليف كرده و شرحي جامع و مفيد درباره احوال استاد خود بر آن افزوده است.
(3)- مقصود قصيدهيي از آن استاد است كه درباره زندگي خود سروده بدين مطلع
بسيصد و نود و يك رسيد نوبت سالچهارشنبه و سه روز باقي از شوال ... الخ رجوع كنيد بشرح احوال كسائي در مجلد اول از همين كتاب
(4)- چنانكه گويد:
به هشتصد و نود و سه كشيدهام امروززمام عمر درين تنگناي حس و خيال
ص: 349
اصلي و اساسي حيات خود را در آن قصيده شرح داد. در همين قصيده است كه جامي فرمايد
بسال هشتصد و هفده ز هجرت نبويكه زد ز مكه بيثرب سرادقات جلال
ز اوج قله پروازگاه عز و قدمبدين حضيض هوان سست كردهام پروبال و بنابراين در صحت تاريخ ولادتش بحثي نيست «1»
نخستين سالهاي تحصيل جامي، در بدايت عمر، نزد پدرش نظام الدين احمد سپري شد و موقوف بود بفراگرفتن مقدمات سوادآموزي تا آموختن صرف و نحو عربي.
صفي الدين علي در رشحات عين الحيات گويد روزي سخن از استادان و معلمان وي بميان آمده بود و او ميگفت (ما بحقيقت شاگرد پدر خوديم كه زبان از وي آموختيم. چنين معلوم شده است كه ايشان صرف و نحو پيش والد خود گذرانيده بودهاند.»
هنگامي كه نظام الدين احمد از خرجرد بهرات منتقل ميشد، عبد الرحمن هنوز ببلوغ شرعي نرسيده و در حداثت سن بود. پدر او را با خود بدان شهر برد و او در نظاميه هرات بتحصيل علوم همت گماشت و هم در آن خردي و خردسالي نزد معروفترين دانشمند زمان علم آموخت چنانكه مختصر تلخيص و شرح مفتاح العلوم سكاكي و مطول سعد تفتازاني و حاشيه آنرا از مولانا جنيد اصولي كه در فنون عربيت ماهر و مشهور بود، فراگرفت و سپس بدرس خواجه علي سمرقندي از شاگردان مير سيد شريف جرجاني حاضر و بدعوي شاگردش «بقريب چهل روز از وي مستغني شد» و آنگاه در زمره شاگردان مولانا شهاب الدين
______________________________
(1)- پسر ديگر نظام الدين احمد كه از عبد الرحمن بسال خردتر بود محمد نام داشت. در مجالس النفائس (ترجمه شاه محمد قزويني) ص 197 درباره او چنين آمده است: «انيس حضرت مخدومي نورا يعني عبد الرحمن جامي نور اللّه قبره بود و در تحصيل علوم ظاهر جد تمام نموده تا تكميل آن فرموده، و اخلاق حسنه عظيمه داشته و سلوك درويشانه، و در علم و عمل موسيقي نظير نداشته و اين رباعي از اوست:
اين باده كه من بيتو بلب ميآرمني از پي شادي و طرب ميآرم
زلف سيه تو روز من كرده سيهروز سيه خويش به شب ميآرم و قبر او در صفه منزل قطب السالكين مولانا سعد الدين كاشغري است» مولانا محمد پيش از وفات جامي درگذشت و شاعر مرثيهيي در اين واقعه سرود.
ص: 350
محمد جاجرمي كه از افاضل مباحثان زمان خود بود و سلسله تعليمش بمولانا سعد الدين تفتازاني ميرسيد، درآمد و ازو نيز كسب فيض نمود.
بعد از طي اين مراحل، جامي از هرات بسمرقند كه در آن هنگام ببركت وجود الغ بيك ميرزا از مراكز بزرگ علمي بود، شتافت و آنجا خدمت قاضيزاده رومي را دريافت و آن استاد چنان شيفته اين شاگرد بود كه ميگفت: «تا بناي سمرقند است هرگز بجودت طبع و قوت تصرف اين جوان جامي كسي از آب آمويه گذر نكرد!».
در تمام اين مراحل حدت ذهن و استعداد كمنظير جامي و قوت بحث و مناظره و تصرف و اظهار نظر او موجب اعجاب همگان شده بود. ميگويند كه او وقت بسيار در آموختن صرف نميكرد و چون بدرس ميرفت جزوهيي از همشاگردي ميگرفت، نظري ميكرد و پس ميداد و چون در درس حاضر ميشد مطالب آن روز را از همه بهتر ميدانست و اين حافظه نيرومند و هوش فعال و سرعت انتقال را تا پايان عمر حفظ كرد. صفي الدين علي واعظ در شرح سودمندي كه راجع بتحصيلات جامي در رشحات عين الحيات نوشته از حالات نفساني استاد چند حكايت اعجابانگيز نقل كرده از آنجمله آنكه ملا علي قوشجي رياضي و هيوي مشهور روزي در هرات «بهيأت و رسم تركان چمتاي عجيب بر ميان بسته بمجلس شريف ايشان درآمده است و بتقريب شبههيي چند بغايت مشكل از دقايق فن هيئت القاء نمود. ايشان بديهة هر يكي را جوابي شافي گفتهاند چنانچه «1» مولانا علي ساكت شده و حيران مانده و ايشان بر سبيل مطايبه فرمودهاند: مولانا، در چمتاي شما بهتر ازين چيزي نبود!» «2»
در دو مركز علمي هرات و سمرقند جامي بسرعت علوم متداوله عصر خود يعني علوم لساني و بلاغي و منطق و حكمت و كلام و فقه و اصول و حديث و قراءة و تفسير قرآن و رياضيات و هيئت را فراگرفت تا آنجا كه در همه اين فنون صاحبنظر شد و سپس شوق سير و سلوك در دل او راه جست، از سمرقند بخراسان بازگشت و در هرات بخدمت سعد الدين
______________________________
(1)- «چنانچه» تركيب ناروايي است كه از قرن نهم ببعد بجاي «چنانكه» بكار رفته است.
(2)- نقل از رساله جامي ص 63.
ص: 351
كاشغري (م 860 ه) از مشايخ بزرگ طريقت خواجگان (نقشبنديه) درآمد «1». اين سعد الدين كاشغري در خدمت خواجه نظام الدين خاموش «2» و او در حضرت خواجه علاء الدين عطار «3» و او در ظل عنايت خواجه بهاء الدين محمد بخاري مشهور به نقشبند (م 791 ه) «4» تربيت يافته بود.
بعد از سعد الدين كاشغري «5» جامي رشته ارادت جانشينش خواجه ناصر الدين عبيد اللّه احرار «6» را بر گردن نهاد و چهار بار، دو بار در سمرقند و دو بار در خراسان با او ملاقات كرد و پيش و پس آن ملاقاتها با او مكاتبات و مراسلات بسيار داشت و در مصنفات منظوم و منثور خود بارها او را ستوده و استاد مخدوم خود خوانده است و در مرثيه او تركيبي مشتمل بر هفت بند سرود. وفات خواجه عبيد اللّه احرار بسال 895 اتفاق افتاد و گورش در سمرقند زيارتگاهست. از وي چند اثر در عرفان بپارسي مانده است مثل تحفة الاحرار و رساله حورائيه شرح رباعي ابو سعيد ابو الخير و رساله كليات و چند رساله ديگر.
غير از خواجگان مذكور از پيشوايان نقشبندي، جامي صوفي مشهور نقشبندي خواجه محمد پارسا (م 822 ه) را نيز آنگاه كه بعزم سفر حجاز از ولايت جام ميگذشت زيارت كرده و خود در نفحات الانس «7» نوشته است كه در اواخر جمادي الاولي يا جمادي الاخر سال 822 كه خواجه محمد پارسا از ولايت جام ميگذشت «پدر اين فقير با جمعي كثير از نيازمندان و مخلصان بقصد زيارت ايشان بيرون آمده بودند و هنوز عمر من
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به نفحات الانس، چاپ تهران ص 403- 405.
(2)- نفحات الانس ص 400- 402.
(3)- نفحات الانس ص 389- 392.
(4)- ايضا ص 384- 389.
(5)- بعد از مرگ سعد الدين كاشغري رابطه جامي با خاندان او نگسست بدين معني كه او يكي از دو دختر «خواجه كلان» پسر سعد الدين كاشغري را بزني گرفت. دختر ديگر را فخر الدين علي صفي بحباله نكاح درآورد. جامي از دختر خواجه كلان چهار پسر آورد كه فقط يكي از آنان بنام خواجه ضياء الدين يوسف باقي ماند.
(6)- نفحات الانس ص 406- 413
(7)- نفحات الانس ص 393.
ص: 352
پنج سال تمام نشده بود، پدر من يكي از متعلقان را گفت كه مرا بر دوش گرفته پيش محفه محفوف بانوار ايشان داشت، ايشان التفات نمودند و يك سير نبات كرماني عنايت فرمودند و امروز از آن شصت سال است كه هنوز صفاي طلعت منور ايشان در چشم من است و لذت ديدار مبارك ايشان در دل من، و همانا كه رابطه اخلاص و اعتقاد و ارادت و محبتي كه اين فقير را نسبت بخاندان خواجگان قدس اللّه تعالي ارواحهم واقعست ببركت نظر مبارك ايشان بوده باشد.»
غير از اين «خواجگان» جامي عدهيي ديگر از مشايخ عهد خود را از خردي باز زيارت و از انفاس آنان استفاضت كرد و همچنانكه چند بار در نفحات تكرار كرده زيارت مشايخ بزرگ در دوران كودكي و جواني موجب شد تا محبت صوفيان در دل او جاي گيرد ولي اختصاص او از ميان طريقتهاي صوفيه بطريقه نقشبنديه بود و بس، و ستايشهايي كه از خواجگان در آثار خود كرده نماينده اين معني است، از آنجمله در تحفة الاحرار كه بعد از نعت خالق و رسول عليه السلام ابياتي را بستايش بهاء الدين نقشبند بخارايي سرسلسله و مجدد طريقت نقشبنديه اختصاص داده و كار ستايش را بدانجا كشيده كه او را تالي تلو پيغامبر دانسته و گفته است
سكه كه در يثرب و بطحا زدندنوبت آخر به بخارا زدند
از خط آن سكه نشد بهرهمندجز دل بينقش شه نقشبند و بعد از آنكه از «ذكر منقبت» او فارغ شد ببيان مناقب «جناب ارشاد پناهي» عبيد اللّه احرار پرداخته بقاي سلسله نقشبنديه را بدينگونه مسألت كرده است:
تا ابد آن سلسله نگسسته بادگردن ايام بدان بسته باد تعلق جامي بتصوف و عرفان از همين مطالعه مختصر آشكار ميشود
چنانكه ميدانيم مشايخ نقشبنديه بمطالعه آثار شيخ محيي الدين ابن العربي راغب بوده و آنرا وسيله قوت اعتقاد سالك ميدانسته، فصوص را بمنزله جان و فتوحات
ص: 353
را بمثابه دل ميشمردهاند «1»، طبعا جامي هم بر شيوه آنان كار ميكرد و بتصوف علمي، بدانگونه كه در مجلد پيشين شناساندهايم «2»، توجه داشت و اين توجه او را چه در آثار منظوم او خاصه «سبحة الابرار»، و «تحفة الاحرار»، و چه در آثار منثورش علي الخصوص در شرح لمعات عراقي (اشعة اللمعات) و در «لوايح» و در كتاب «لوامع» كه شرح فصوص الحكم است، و در كتاب نقد الفصوص كه نقديست بر كتاب الفصوص شيخ صدر الدين قونوي شاگرد محيي الدين ابن العربي، و در قسمت «مقدمات و اصول» از كتاب نفحات الانس بوضوح ملاحظه ميكنيم.
جامي از باب قدرتي كه در شرح معضلات تصوف و عرفان بنظم رائع دلپذير و بنثر فصيح عالمانه داشت، عرفان ايراني را، كه در عهد وي بابتذال ميگراييد، در پايه و اساسي عالمانه نگاه داشت، و ازين راه توانست در صف بزرگترين مؤلفان و شاعران عارف و صوفي مشرب پارسيگوي جاي گيرد، اما او با اينهمه مراتب كه در عرفان داشت هيچگاه بساط ارشاد نگسترد بلكه ازين امر گريزان بود و ميگفت: «تحمل بار شيخي ندارم!» «3» و بسادگي با ياران و اصحاب خود ميزيست و معتقد بود كه از راه معاشرت و مجالست اصلاح حال «ارباب طلب» ميسر است و ميفرمود: «هيچ كرامت به از آن نيست كه فقيري را در صحبت دولتمندي تأثر و جذبهيي دست دهد و از خود زماني وارهد» «4» و بهمين جهات بود كه با وجود اجازه «تلقين» كه از سعد الدين كاشغري داشت از ارشاد سالكان سرباز ميزد، ولي با همه اين احوال بسياري از معاصران بدو ارادت ميورزيده و ويرا صاحب مقامات و كرامات ميشمردهاند و آنچه صفي الدين علي در رشحات عين الحيات
______________________________
(1)- روزي در مجلس خواجه حافظ الدين ابو نصر محمد پسر خواجه محمد پارسا ذكر شيخ محيي الدين ابن العربي قدس اللّه تعالي سره و مصنفات وي ميرفت، از والد خود نقل كردند كه ايشان ميفرمودهاند كه فصوص جانست و فتوحات دل. و نيز ميفرمودند كه هركه فصوص الحكم را نيك ميداند وي را داعيه متابعت حضرت صلي اللّه عليه و سلم قوي ميگردد.» نفحات الانس تهران، ص 396
(2)- رجوع شود بهمين كتاب، ج 2 ص 167- 170
(3 و 4)- از سخنان جامي كه عبد الغفور لاري ازو نقل كرد. «جامي»، ص 156
ص: 354
و عبد الغفور لاري در تكمله نفحات الانس و امير عليشير نوايي در «خمسة المتحيرين» در اين باب آوردهاند دليل بر همين اعتقاد است، و مسلما يكي از علل نفوذ كمنظير جامي در عهد خود، با همه استغناء طبعي كه داشت، شيوع همين اعتقاد در ميان شاهان و شاهزادگان و رجال و بزرگان و مردان عادي عهد او بود.
انتساب بسلسله نقشبنديه دليلي است بر تسنن جامي. او سي حنفي و در مذهب خود پايدار و بدان وفادار بود. نظر او را درباره رفض ميتوان بوضوح در منظومه سلسلة الذهب ديد «1». وي بعد از آنكه شرحي در مدح اهل بيت و اظهار اخلاص بدانان آورد پرداخت به بحث درباره رفض (تشيع باصطلاح اهل سنت) و آنرا در صورتي كه مقصود از آن حب «آل محمد» باشد درست و كيش همگان دانست، و اگر مقصود از آن «بعضي اصحاب رسول» باشد مذموم شمرد، و آنگاه بحث خود را بدينجا كشانيد كه چون مذهب «رفض» خواه و ناخواه بچنين بغضي ميكشد ناپسنديده است تا بدانجا كه باين بيت ميرسد و ميگويد:
هر كرا رفض خلق شد خلق استنه خلق بلكه ننگ ما خلق است و سخن را در اين راه بدرازا ميكشاند و سخت بر شيعيان عهد خود كه كارشان سب شيخين بود، و بر گروهي كه به بهانه انتساب باهل البيت هرگونه دغلي را جايز ميدانسته و يا آنرا وسيله رياست ميكردهاند، ميتازد و سخن را بتطويل و تفصيل ميكشاند.
علت پيش كشيدن اين بحث، همچنانكه در فصول مقدماتي اين كتاب ديدهايم، وجود تعصبات شديد مذهبي و اختلاف سخت شيعه و اهل سنت و في الواقع جريان يك جنگ نهاني ميان آن دو فرقه بود كه چنانكه ميدانيم با ظهور شاه اسمعيل بفتح تشيع و شكست نهايي تسنن در ايران انجاميد، و طبعا جامي كه در تسنن پايدار و تا حدي هم متعصب بود، در اينگونه كشاكشها وارد ميشد، چنانكه شد و در اين راه شهرت يافت و اينكه بعضي كوشيدهاند تا تكريم و تعظيم خاندان رسالت و وجود منقبت را نسبت بعلي عليه السلام و اخلاف او در آثار جامي دليل تمايل او بتشيع بگيرند
______________________________
(1)- هفت اورنگ، تهران، ص 145 ببعد
ص: 355
خطاست زيرا چنين تكريم و تعظيمي هميشه ميان بزرگان اهل سنت، نه عوام اهل آن مذهب، رائج و دائر بود و علاوه بر اين چنانكه پيش ازين ديديم «1» بعد از حمله مغول يك نوع سازش و تقارب ميان تسنن و تشيع در ايران در حال وقوع بود و از خشكيها و تعصبات سخت سنيان قرن پنجم و ششم ايراني نسبت بشيعيان بتدريج كاسته ميشد، و اگر در سخنان جامي جاي جاي اشاراتي باينگونه حقيقتشناسيها ملاحظه كنيم از باب آن تقارب كلي و عامست نه بنحوي شخصي و خاص، و جامي تا آنجا كه با هر شيعي يا بقول خود او هر رافضي كار داشت سختگيري كرد، چنانكه آنان نيز همين سختگيريها را در اين عهد نسبت باهل سنت داشتند و گاه بوضوح نشان دادند.
بعد از چند سفر كه جامي در بلاد خراسان و يا بماوراء النهر كرده بود، و بتصادف از آنها ياد كردهايم، مهمترين سفرش به حجاز بود در سال 877 ه. در اين سفر چهار ماه در بغداد ماند و در آنجا گرفتار اعتراض شديد شيعه بغداد شد تا بدخالت قاضي القضاة و مقصود بيگ برادرزاده اوزون حسن و خليل بيگ برادر زوجه او از بلاي اعتراضاتي كه آنان بر قسمتي از ابيات سلسلة الذهب داشتند، و ما پيش از آن هم درباره آن سخن گفتهايم، رهايي يافت ولي از بغداديان آزردهخاطر شد و غزل زيرين را در شرح اين آزردگي سرود:
بگشاي ساقيا بلب شط سر سبويوز خاطرم كدورت بغداديان بشوي
مهرم بلب نه از قدح مي كه هيچكسز ابناي اين ديار نير زد بگفتوگوي
از ناكسان وفا و مروت طمع مداروز طبع ديو خاصيت آدمي مجوي
در راه عشق زهد و سلامت نميخرندخوش آنكه با جفا و ملامت گرفت خوي
عاشق كه نقب زد بنهانخانه وصالدارد فراغتي ز نفير سگان كوي
بيرنگي است و بيصفتي وصف عاشقاناين شيوه كمطلب ز اسيران رنگ و بوي
جامي مقام راست روان نيست اين زمينبرخيز تا نهيم بخاك حجاز روي جامي در اين سفر، پيش از وصول بخانه كعبه، مرقد حسين عليه السلام و نجف و مدينة النبي را زيارت كرد و پانزده روز در مكه بماند و باز بمدينه معاودت نمود و در هريك ازين
______________________________
(1)- رجوع كنيد بهمين كتاب، ج 3 ص 143- 146.
ص: 356
زيارتها اشعاري بمناسبت سرود كه در ديوان او ثبت است و سپس چندگاهي در دمشق و حلب توقف كرد «و در آن ولا قيصر روم توجه ايشان را از خراسان بجانب حجاز شنيده بود، بعضي كسان خاصه خود را همراه خواجه عطاء اللّه كرماني كه از ديرباز ملازمت ايشان ميكرد و بازگشت باين آستان ميداشت، مصحوب پنجهزار اشرفي منقود و صد هزار ديگر موعود نامزد خدام ايشان كرد و بزبان مسكنت و نياز التماس نمود كه ايشان چند روزي پرتو التفات بر ساحت مملكت روم اندازند و ساكنان آن مرزوبوم را بقدوم شريف خود بنوازند» «1». اتفاقا پيش از رسيدن فرستاده سلطان عثماني جامي از دمشق بحلب رفته و از آنجا روي بتبريز نهاد و در آنجا با حسن بيگ (اوزون حسن) ملاقات كرد. حسن بيگ او را با گرمي و احترام بسيار پذيرفت و تقاضاي توقف در تبريز كرد ليكن جامي ببهانه پرستاري مادر خود در آن ديار نماند و عزيمت خراسان كرد. در آن زمان سلطان حسين بايقرا در هرات نبود و در مرو بسر ميبرد. چون خبر مقدم جامي را شنيد مكتوبي با تحفههاي خاص براي استاد فرستاد و اين بيت در آغاز نامه نوشت:
اهلا بمقدمك الشريف فانهفرح القلوب و نزهة الارواح در اين سفر طولاني، جامي بهرجا كه ميرفت بگرمي پذيره ميشد و محل اكرام و تعظيم رجال و حكام و امرا قرار ميگرفت و اين نشانهييست از شهرت شگفتانگيزي كه آن استاد بزرگ در عهد خود داشت، و توجه و عنايت خاصي كه امراي آن روزگار بادبا و علما و اهل صلاح داشتند.
جامي، بعد از بازگشت بهرات، بقيه عمر را صرف امور ادبي و ادامه روابط نزديك و محترمانه خود با دربار سلطان حسين بايقرا و رجال و شخصيتهاي بزرگ معاصر خود كرد تا بسال 898 ه در هشتاد و يك سالگي در هرات بدرود حيات گفت و در همان شهر، كنار مزار خواجه سعد الدين كاشغري، «در محلي كه امروز به تخت مزار» مشهورست، بخاك سپرده شد.
مريد و شاگرد جامي، رضي الدين عبد الغفور لاري در تكمله نفحات الانس شرحي
______________________________
(1)- رشحات عين الحيات، منقول از رساله «جامي» ص 85.
ص: 357
بسيار مؤثر درباره آخرين ساعات حيات استاد خود ميدهد و از آن معلوم ميشود كه اين مرد خارق العاده هوشمند تا آخرين دقايق حيات قواي دراكه خود را همچنان حفظ كرده بود. وفاتش در روز جمعه هجدهم محرم الحرام سال هشتصد و نود و هشت اتفاق افتاده بود و بامداد شنبه سلطان حسين بايقرا «با وجود مرض و ضعف بمنزل ايشان شتافت با دل بريان و چشم گريان، شاهزادگان عاليمقدار، امرا و وزراي نامدار، بزرگان روزگار، حضرت ايشان را بدست ادب گرفتند ... و ايشان را بجوار حضرت مخدوم «1» آوردند ... شعراي عصر مرثيه و تاريخ گفتن آغاز كردند و ... نظام عليشير آن مراثي و تواريخ اصغا نمودند و خود نيز مرثيهيي فرمودند ... بعد از آن امير «2» عمارت عالي برقبه حضرت ايشان بنياد نهاد و جمعي از حفاظ بر مزار ايشان تعيين فرمود» «3».
جامي بسبب علو مقام ادبي و علمي و معنوي كه داشت، پيش از آنكه بدوران كهولت رسد، در همه ممالكي كه آنروز زير سيطره و حكومت زبان فارسي قرار داشت، يعني از امپراطوري عثماني تا اواسط قاره آسيا و هندوستان، شهرت يافت و اين شهرت بسبب مقامات عاليه و خصائل ستوده مولانا روزبروز در حال قوت و توسعه بود و او بي ترديد خوشبختترين شاعر و نويسنده ايرانيست كه در حيات و ممات مورد احترام بود و زندگاني را در عين مناعت طبع با گشادهدستي و آسايش گذراند. عاش سعيدا و مات سعيدا.
اگرچه دوران تحصيل و مجاهدات جامي مصادف بود با عهد سلطنت ميرزا شاهرخ ابن تيمور (807- 850) ولي رابطهجويي او با دربارهاي سلاطين تيموري از عهد ميرزا ابو القاسم بابر بن بايسنقر (852- 861) آغاز شد. خواندمير ميگويد «4» «در زمان ميرزا ابو القاسم بابر بنام نامي آن پادشاه وافر تهور حليه حلل را در فن معما» نوشت و سپس در دوران سلطان ابو سعيد بن محمد بن ميرانشاه (855- 873 ه) بترتيب و تنظيم
______________________________
(1)- مقصود خواجه سعد الدين كاشغري است.
(2)- مقصود امير عليشير است.
(3)- نقل از رساله «جامي» ص 60.
(4)- حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 338.
ص: 358
ديوان اول و تأليف بعضي از رسائل تصوف پرداخت و باقي مؤلفات و منظومات خود را در زمان سلطان حسين بهادر خان (875- 911) ه) يعني در مهمترين دوران زندگي ادبي و علمي خود فراهم آورد. همه اين سلاطين و وزرا و امراي دربارهاي آنان و نيز شاهزادگان خاندان تيموري مولانا «نورا» را بديده احترام مينگريستند و بزرگ ميداشتند.
همين عنوان «نورا» كه امير عليشير در مجالس النفائس آورده دليل پذيرفتگي نور الدين عبد الرحمن در قلوب خاص و عام از معاصرانش است. خود اين امير كبير نظام الدين عليشير، امير متنفذ دوران تيموري و دوست بسيار نزديك سلطانحسين بايقرا از مريدان و ارادتمندان مولانا «نورا» بود. خواندمير مينويسد «ميان جناب مولوي (يعني مولانا جامي) و امير نظام الدين عليشير قاعده مودت و ارادت ارتباط و استحكام مالا كلام داشت لاجرم آن جناب در اكثر تصانيف منظوم و منثور خويش مدح و ثناي آن امير نيكوكيش را بر لوح بيان نگاشت و مصنفات مقرب حضرت سلطاني «1» نيز بتعريف و توصيف آن حاوي كمالات انساني اشتمال دارد» «2» تشييع جنازه باشكوهي كه از جامي شد و آنرا در نقل عبارت عبد الغفور لاري ديدهايم، و خواندمير نيز نظير همان قول را آورده، خود دليلي است بر حرمت مالا كلام جامي در ميان معاصران خويش.
از سلاطين دوردست، جامي با جهانشاه قراقويونلو (839- 872 ه) و امير حسن بيگ (اوزون حسن) (872- 883 ه) آققويونلو و يعقوب بيگ آققويونلو (882- 896 ه) و سلطان محمد فاتح عثماني (855- 886 ه) و سلطان بايزيد خان (886- 918 ه) روابط بسيار خوب و مكاتبه داشته و بعضي از آثار منثور و منظوم خود را بنام آنان درآورده و قصائدي در مدح ايشان پرداخته است. شهرت جامي را در هند ميتوان از مكتوبهاي خواجه محمود گاوان كه بدو نگاشته است بنيكي دريافت «3».
آثار جامي از نظم و نثر بسيار است. درباره آثار منثور او بجاي خود سخن خواهيم
______________________________
(1)- اين عنوان بسيار براي امير عليشير كه نزديكترين كسان به سلطانحسين بود بكار برده شده است.
(2)- حبيب السير ج 4 ص 338.
(3)- رياض الانشاء، حيدرآباد 1948، موارد مختلف
ص: 359
گفت و اما آثار منظوم او، كه ويرا در رديف گويندگان بزرگ ايران درآورده، در دو مجموعه بزرگ فراهم آمده است: 1) ديوانهاي سهگانه 2) هفت اورنگ.
جامي ديوانهاي سهگانه خود را در سال 896 بمناسبت سه دوره حيات خود تنظيم كرد و آنها را بترتيب فاتحة الشباب و واسطة العقد و خاتمة الحيوة ناميد، و مسلما در اين كار بامير خسرو دهلوي نظر داشت كه در قرن نهم از مقتدايان بزرگ شعر شمرده ميشد و ديوان خود را، چنانكه پيش ازين ديديم، بنابر سه دوره حيات بسه قسمت تقسيم كرد و بمناسبت بر هريك نامي نهاد «1». سه ديوان جامي مشتمل است بر قصايد و غزلها و مقطعات و رباعيات.
و اما هفت اورنگ جامي كه از زبدهترين آثار جامي تشكيل ميشود، شامل اين مثنويهاست:
اورنگ اول) سلسلة الذهب، مثنوييي است طولاني ببحر خفيف در ذكر حقايق عرفاني كه از سه دفتر فراهم ميآيد.
اورنگ دوم) مثنوي سلامان، يا سلامان و ابسال ببحر رمل مسدس محذوف يا مقصور حاوي اشارات عرفاني و اخلاقي همراه با حكايات و تمثيلات. اين منظومه مثنوي رمزي مبتني است بر داستان سلامان و ابسال كه ابن سينا در كتاب الاشارات و التنبيهات اشاره بدان دارد و خواجه نصير الدين طوسي آنرا در شرح اشارات توضيح داده و جامي از مباني و رموز آن در اين داستان استفاده كرده و آنرا بصورت مشروحي درآورده است.
اورنگ سوم) تحفة الاحرار منظومهييست ببحر سريع در وعظ و تربيت همراه با حكايات و تمثيلات بسيار در بيست مقاله.
اورنگ چهارم) سبحة الابرار منظومهييست در يكي از اوزان بحر رمل (فاعلا تن فعلاتن فعلن) در ذكر مقامات سلوك و تربيت و تهذيب كه شاعر آنرا در چهل «عقد» تنظيم كرده و در هريك از اين «عقد» ها اصلي از اصول عرفاني و اخلاقي مطرح ساخته و
______________________________
(1)- رجوع كنيد بهمين كتاب ج 3 ص 780. امير عليشير در رساله خمسة المتحيرين گفته است كه او با توجه بعمل امير خسرو در تقسيم ديوان خود، بجامي چنين كاري را پيشنهاد كرد و جامي نيز در مقدمه سه ديوان خود بهمين نظر امير عليشير اشاره نموده است.
ص: 360
در آن بحث نموده و بمناسبت حكايات و تمثيلاتي آورده است.
اورنگ پنجم) يوسف و زليخا ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوف در ذكر داستان يوسف و زليخا چنانكه مشهور است. جامي اين منظومه عالي داستاني و عشقي را براي نظيرهسازي بر خسرو و شيرين نظامي آفريده است.
اورنگ ششم) ليلي و مجنون بيكي از اوزان بحر هزج يعني بر وزن و بپيروي ليلي و و مجنون نظامي (مفعول مفاعلن فعولن).
اورنگ هفتم) خردنامه اسكندري ببحر متقارب، در ذكر حكم و مواعظ از زبان فيلسوفان يونان كه هريك را بعنوان خردنامه ناميده است مثلا خردنامه ارسطا طاليس و خردنامه سقراط و جز آنها.
جامي در شعر مرتبهيي بلند دارد چنانكه او را بحق آخرين استاد بزرگ شعر فارسي بايد شمرد كه بعد از بزرگترين استادان پارسيگوي قرن هفتم و هشتم در ايران ظهور كرده و در مقامي قريب بآنان قرار گرفته است. نخستين دليل مهارت و استادي او در سخن، بعد از استعداد خداداد و قريحه مادرزاد كه شرط اصلي در نبوغهاي فكري و ذوقي و هنري است، احاطه او بر همه علوم و اطلاعات عهد وي از علوم شرعيه و ادبيه و عقليه و كثرت تبحرش در عرفان و وسعت مطالعات او و دسترس داشتن بكتب و آثار اصلي و اساسي ادب است چنانكه از مطالعه مختصري در كيفيت تحصيلات و نوع علومي كه آموخته و مدارجي كه در تصوف و عرفان پيموده بود، معلوم ميشود، و همچنين از توجه بكتب و آثار وي كه نشان دهنده وفور دانش اوست آشكار ميگردد. جامي زبان عربي را خوب ميدانست و چنانكه از اشعارش برميآيد با آثار برگزيده فصحاي عرب آشنايي وافي داشت.
وقتي در اشعار جامي دقيق شويم ملاحظه ميكنيم كه او برسم استادان پيش از خود از همه اطلاعات خويش در شاعري استفاده ميكرد و آنها را بصورتهاي متنوع در اشعار خود ميگنجاند و بهمين سبب اشعارش، خاصه مثنويهاي او، و از آن ميان مثنويهاي عرفاني و حكمي، بوضع بارز و آشكاري تحت تأثير اطلاعات او قرار گرفته و ميدان
ص: 361
وسيعي براي بيان مهارتهاي علمي وي گرديده است. بالاتر از همه اينها جامي در بيان مطالب خود بهمان سهولت از عهده برميآيد كه شعراي مقتدر پارسيگوي مانند خاقاني و نظامي، و در اين مورد براستي مرهون طبع تواناي خود است ولي از طرفي ديگر كثرت توغل او در علوم ظاهري و معارف معنوي از صفاي سخن او تا حدي كاسته و آنرا در مراتبي پايينتر از اشعار دلانگيز سعدي و خسرو و حافظ قرار داده است.
اشتغال جامي بشعر امري بود كه تقريبا در سراسر حيات فكري او ادامه داشت. وي در مقدمه ديوان قصائد و غزليات خود اذغان كرده است كه چون استعداد شعر فطري او بود هيچگاه نتوانست خود را از شاعري بركنار دارد و از ابتداي شباب تا دوران پيري «هرگز از آن بكلي خالي» نبود و «از كلفت انديشه آن بيكبارگي نياسود» و در همه احوال چه در دوران نورسيدگي و چه در حال تحصيل يا در سفر و در حضر يا در مراحل سلوك، يا در جمعيت و تنهايي هميشه و همهجا سرگرم تفكرات شاعرانه خود بود و همين پيوستگي دائم بشعر خود دليل كافي براي كثرت اشعار و آثار او ميتواند بود.
مطلب مهم ديگري كه در شعر جامي قابل توجهست منتخب بودن الفاظ و استحكام عبارات آنهاست. وي كه كاتبي را به «شتر گربهگويي» متهم ميكرد واقعا خود را از چنين صفتي بركنار ميداشت. در سخنش افراط و تفريطهاي معاصران او ديده نميشود بلكه او ميكوشيد تا با كلام پخته و استوار خود پاي برجاي پاي استادان مسلم پيشين بنهد و در اين راه نيز همواره موفق و كامياب بود. قصيده «لجة الاسرار» او كه در جواب «بحر الابرار» امير خسرو دهلوي ساخته از قصايد مشهورست كه اينك ابياتي از آن نقل ميشود:
چيست زرّ ناب رنگين گشته خاكي ز آفتابهركه كرد افسر ز زر ناب خاكش برسراست
گر ندارد سيم و زر دانا منه نامش گدادر برش دل بحر دانش، او شه بحر و بر است
كيسه خالي باش بهر رفعت يوم الحسابصفر چون خاليست ز ارقام عدد بالاترست
زن نهاي، مردي كن و دست كرم بگشا كه زرمرد را بهر كرم زن را براي زيور است
ص: 362 عاشق هميان شدي لاغر ميانش كن ز بذلحسن معشوقان رعنا در ميان لاغر است
نيست سرخ از اصل گومر تنگه زر گوئيابهر داغ بخل كيشان گشته سرخ از آذرست
زر بود در جيب مال و ميل او در جان و باللعل آتش رنگ بر كف لعل و در دل اخگرست
بگذر از ويرانه گيتي سلامت گرچه هستگنجها در وي كه هريك را طلسمي منكرست
هركجا بيني در گنجي و بروي حلقهييحلقه ماري كرده حلقه در دهان اژدرست
حرص كار مور باشد گر روي با او بگورحشر گور خويشتن بيني كه موري بيپرست
شد دهان حرص سنجرپر، ولي از خاك مرواين سخن بشنو كه مروي از زبان سنجرست
معني زر اترك آمد، مقبلي كو برد بويز امتثال امر زر در ترك دنيا بوذرست از غزلهاي اوست:
حريم منزل جانان برون ز عالم ماستخوشا كسي كه درين گفتوگوي محرم ماست
ز بار غم قد ما حلقه گشت چون خاتمبفرق سنگ ملامت نگين خاتم ماست
جدا ز سرو قدان فرش سبزه را در باغبساط عيش مگو كان پلاس ماتم ماست
مزاج خستهدلان را بجز غم تو نساختعلاج ما بغم اولي اگر ترا غم ماست
درازي شب ما را اگر نميدانيز ناله پرس كه تا وقت صبح همدم ماست
ببزم ما سخن از جام جم مگو جاميسفال ميكده جام و گداي او جم ماست **
چيست ميداني صداي چنگ و عودانت حسبي انت كافي يا ودود
نيست در افسردگان شوق سماعورنه عالم را گرفتست اين سرود
آه ازين مطرب كه از يك نغمهاشآمده در رقص ذرات وجود
جاي زاهد ساحل وهم و خيالجان عارف غرقه بحر شهود
هست بيصورت جناب قدس عشقليك در هر صورتي خود را نمود
در لباس حسن ليلي جلوه كردصبر و آرام از دل مجنون ربود
پيش روي خود ز عذار پرده بستصد در غم بر رخ وامق گشود
در حقيقت خود بخود ميباخت عشقوامق و مجنون بجز نامي نبود
ص: 363 عكس ساقي ديده جامي ز آن افتادچون صراحي پيش جام اندر سجود **
زهي ز فتنه ترا هر طرف سپاه دگرز ظلم چشم تو هر گوشه دادخواه دگر
كجا روم كه ز دست غمت كنم فريادكه نيست جز تو درين ملك پادشاه دگر
چو جان دهيم ز غم غير خار نوميدينرويد از گل ما بيدلان گياه دگر
گهي كه بر سر راه تو منتظر باشممكن بر غم خدا را گذر براه دگر
حديث شوق نهان بر تو چون كنم روشنكه جز خداي ندارم برين گواه دگر
اگر چنين زند از سينه شعله آتش آهجهان بسوزد اگر بركشيم آه دگر
مكش بتيغ تغافل كمينه جامي راچه سود از آنكه شود كشته بيگناه دگر **
رفتي و من ملازم اين منزلم هنوزز آب مژه بكوي تو پا در گلم هنوز
راندي چو برق محمل خود گرم و من چو ابردر گربه و فغان ز پي محملم هنوز
بگسست چون زمام سررشته حياتدست از دوال محمل تو نگسلم هنوز
اي گشته دل ز تيغ جفاي توام دو نيمبا من دو دل مباش كه من يكدلم هنوز
من مرغ نيم بسملم از شوق تيغ توتو تيغ ناكشيده پي بسملم هنوز
فرسوده جسم غرقه بخون زير خاك منمستغرق مشاهده قاتلم هنوز
جامي نهاد چشم بطاق مزار خويشيعني بشكل ابروي تو مايلم هنوز **
من و خيال تو شبها و كنج خانه خويشسرود بيخودي و آه عاشقانه خويش
بخون همي تپم از نالههاي خود همه شبكسي نكرد چو من رقص بر ترانه خويش
خيال خال تو بردم من ضعيف بخاكچنانكه دانه كشد مور سوي خانه خويش
ز چشم سختدلان دور دار عارض و خالبسنگ خاره مكن ضايع آب و دانه خويش
سخن بقاعده همت آيد اي واعظمن و فسون محبت تو و فسانه خويش
خوشم بشعله اين آه آتشين همه شبمرا چو شمع سري هست با زبانه خويش
ص: 364 بر آستانه تو خاك شد سر جاميچه ميكشي قدم از خاك آستانه خويش **
ساقيا زين هنر و فضل ملوليم ملولساغري ده كه بشوييم ز دل نقش فضول
مشكل عشق چو حل مينشود چند نهيمگوش ادراك بر افسانه اوهام و عقول
سحر از كوي خرابات برآمد مستيلايح از ناصيهاش پرتو انوار قبول
گفتمش عاشق درمانده چه تدبير كندكه كشد رخت ارادت بمقامات وصول
گفت اين مسئله از پير مغان پرس كه اوستواقف جمله مراتب چه فروع و چه اصول
در ره حشمت او خاك شو و همت خواهتا شود غايت مأمول تو مقرون بحصول **
عمريست دل بمهر و وفاي تو بستهايمپيوند با تو كرده و از خود گسستهايم
زهاد و خلد؟؟؟ نقدما خود بدولت غمت از هر دو رستهايم
با خود خيال؟؟؟ كسيما ديده از دو عالم و دل در تو بستهايم
بس خسته؟؟؟ تو وليهرگز دلت بتيغ شكايت نخستهايم
چون؟؟؟ وحيد بشنوندهرجا گذشته ذكر تو از خلق جستهايم
گفتم شكستهاي دل جامي، بعشوه گفتآخر چه شد؟ نه جام مرصع شكستهايم! **
روزي كه ميسرشت فلك آب و خاك منميسوخت ز آتش تو دل دردناك من
سررشته وصال تو گر آمدي بكفپيوند يافتي جگر چاك چاك من
هرچند دل ز ياري خود پاك بينمتدانم سرايتي بكند عشق پاك من
روزي كه مينوشت قضا نامه اجلشد نامزد بتيغ جفايت هلاك من
جامي مجوي خوشدلي از من كه در ازلآميختند با غم او آب و خاك من **
سر تا بقدم غرقه درياي زلالياز تشنه لبي بر لب هر چشمه چه نالي
پيش لب تو صد قدح باده لبالببر ساغر خالي لب خود بهرچه مالي
ص: 365 از عالم صورت كه همه نقش خيالستره سوي حقيقت نبري، در چه خيالي
اي خواجه عالي محل اين دير مغانستبر صدر مكن جا كه تو از صف نعالي
از عشق سخن مرتبهيي نيك بلندستواعظ نبود لايق اين مايه عالي
گفتي بجهان عاشق دلخسته چه داردجاني ز غمت پر، دلي از غير تو خالي
جامي سخن عشق بهر سفله چه گوييدر كيسه لولي چه نهي عقد لآلي (از ديوان قصائد و غزلها)
**
نوبهاران خليفه بغدادبزم عشرت بطرف دجله نهاد
داشت در پرده شاهدي نوخيزدر ترنم ز پسته شكر ريز
چون گرفتي چو زهره در بر چنگچنگ زهره فتادي از آهنگ
با غلام خليفه كز خوبيبود مهر سپهر محبوبي
داشت چندان تعلق خاطركه نبودي بحال خود ناظر
هردو مفتون يكدگر بودندبلكه مجنون يكدگر بودند
بودشان صد نگاهبان بر سرمانع وصلشان به يكديگر
طاقت ماه پردگي شد طاقز آتش اشتياق و داغ فراق
از پس پرده خوش نوايي ساختچنگ را بر همان نوا بنواخت
كرد قولي بعشقبازي سازپس بر آن قول بركشيد آواز
كآخر اي چرخ بيوفايي چندروح كاهي و عمرسايي چند
هرگز از مهر تو نگشتم گرمشرم ميآيدم ز مهر تو شرم
به كه يكدم بخويش پردازمچاره كار خويشتن سازم
بود در پرده دلبري ديگرهمچو او پردهساز و رامشگر
گفت هر سو كسان بغمازيچاره خود چگونه ميسازي
پرده از پيش چاك زد كه چنينشد چو ماهي و ماه دجلهنشين
همچو مه خويش را در آب انداختهمچو ماهي بغوطه خواري ساخت
ص: 366 بود استاده آن غلام آنجاجاني از هجر تلخكام آنجا
خويشتن را چو وي در آب افگندكرد ساعد بگردنش پيوند
دست در گردن هم آوردهرخ نهفتند هر دو در پرده
هر دو رستند از مني و توييدست شستند از جهان دويي
جامي آيين عاشقي اينستعشق اينست و ما بقي كينست
گر بدرياي عشق داري رويهمچو اينان ز خويش دست بشوي (از سلسلة الذهب)
گفت اي نو باوه باغ كهنآخرين نقش بديع كلك كن
حرف خوان دفتر هفت و چهارخطشناس صفحه ليل و نهار
خازن گنجينه آدم تويينسخه مجموعه عالم تويي
قدر خود بشناس و مشمر سرسريخويش را كز هرچه گويم برتري
آنكه دست قدرتش خاكت سرشتحرف حكمت در دل پاكت نوشت
پاك كن از نقش صورت سينه راروي در معني كن اين آيينه را
تا شود گنج معاني سينهاتغرق نور معرفت آيينهات (از سلامان و ابسال)
خاركش پيري با دلق درشتپشته خار همي برد بپشت
لنگ لنگان قدمي برميداشتهر قدم دانه صبري ميكاشت
كاي فرازنده اين چرخ بلندوي نوازنده دلهاي نژند
كنم از جيب نظر تا دامنچه عزيزي كه نكردي با من
در دولت برخم بگشاديتاج عزت بسرم بنهادي
حد من نيست ثنايت گفتنگوهر شكر عطايت سفتن
نوجواني بجواني مغروررخش پندار همي راند از دور
آمد آن شكرگزاريش بگوشگفت كاي پير خرف گشته خموش
خار بر پشت زني زينسان گامدولتت چيست، عزيزيت كدام
ص: 367 عزت از خواري نشناختهايعمر در خاركشي باختهاي
پير گفتا كه چه عزت زين بهكه نيم بر در تو بالين نه
كاي فلان چاشت بده يا شاممنان و آبي كه خورم و آشامم
شكر گويم كه مرا خوار نكردبه خسي چون تو گرفتار نكرد
داد با اين همه افتادگيمعز آزادي و آزادگيم (از سبحة الابرار)
زاغي از آنجا كه فراغي گزيدرخت خود از باغ براغي كشيد
زنگ زدود آينه باغ راخال سيه گشت رخ راغ را
ديد يكي عرصه بدامان كوهعرضه ده مخزن پنهان كوه
سبزه و لاله چو لب مهوشانداده ز فيروزه و لعلش نشان
نادره كبكي بجمال تمامشاهد آن روضه فيروزه فام
فاخته گون صد ره ببر كرده تنگدوخته بر صد ره سجاف دو رنگ
پا بحنا برزده تا ساق پايكرده ز چستي بسر تيغ جاي
بر سر هر سنگ زده قهقههپي سپرش هم ره و هم بي رهه
تيزرو و تيز دو و تيز گامخوش پرش و خوش روش و خوش خرام
تيهو و دراج بدو عشق بازبر همه از گردن و سر سرفراز
زاغ چو ديد آن ره و رفتار اوو آن روش و جنبش هموار او
با دلي از دور گرفتار اورفت بشاگردي رفتار او
باز كشيد از روش خويش پايدر پي آن كرد بتقليد جاي
بر قدم او قدمي ميكشيدوز قلم پا رقمي ميكشيد
در پيش القصه در آن مرغزاررفت برين قاعده روزي سه چهار
عاقبت از خامي خود سوختهرهروي كبك نياموخته
كرده فرامش ره و رفتار خويشماند غرامت زده از كار خويش (تحفة الاحرار)
ص: 368 بكن زين كارخانه در كتب رويخيال خويش را ده با كتب خوي
ز دانايان بود اين نكته مشهوركه دانش در كتب، داناست در گور
انيس كنج تنهايي كتابستفروغ صبح دانايي كتابست
بود بيمزد و منت اوستاديز دانش بخشدت هر دم گشادي
نديمي، مغز داري، پوست پوشيبسرّ كار گوياي خموشي
درونش همچو غنچه از ورق پربقيمت هرورق ز آن يك طبق در
عماري كرده از رنگ اديم استدو صد گل پيرهن در وي مقيم است
همه مشكين عذاران توي بر تويز بس رقت نهاده روي بر روي
ز يكرنگي همه يك روي و هم پشتگر ايشان را زند كس بر لب انگشت
بتقرير لطائف لب گشايندهزاران گوهر معني نمايند ...
(از يوسف و زليخا)
سخن ز آسمانها فرود آمدستبر اقليم جانها فرود آمدست
گشاده ز اقليم خود پر و بالچو طاوس در جلوهگاه خيال
گهي گشته برني چو طفلان سواربروم آمده از ره زنگبار
چو عباسيان در عباي سياهسواد بصر ساخته جلوهگاه
گهي باد پاي نفس زير رانبرون رانده از رهگذار زبان
فرود آمده زين فضاي فراخبدهليزه تنگ كاخ صماخ
ز ذوق قدومش دل تيزهوشبود ديده بر روزن چشم و گوش
از آن بنگرد جلوه ناز اووزين بشنود دلكش آواز او
سخن مايه سحر و افسون بودبتخصيص وقتي كه موزون بود (از خردنامه اسكندري)
ص: 369