.18- آصفي «1»
خواجه آصفي را معاصران او و سخنشناسان نزديك بعهد وي، همگي بلطافت سخن و صفاي ذهن سليم و ذكاي طبع مستقيم ستودهاند. با آنكه در غالب تذكرهها از او ياد شده، معمولا تنها بذكر تخلص وي «آصفي» اكتفا كرده و بنامش اشارتي ننمودهاند.
بعضي از معاصران نيز كه در جستجوي اسمش برآمدند او را گاه بضرس قاطع «آصف» «2» و گاه بحدس و گمان «كمال الدين» و «مقيم الدين» «3» خواندهاند.
پدرش خواجه نعيم الدين نعمة اللّه بن خواجه علاء الدين علي قهستاني از معاريف عهد شاهان تيموري بود. خواجه علاء الدين علي خازن و مشرف خزانه تيموري بود و پسرش نعيم الدين نعمة اللّه از عهد شاهرخ تا عهد سلطان ابو سعيد تيموري (855- 873 ه) در مقامات ديواني شاغل درجات بلند و از آنجمله مدتي وزير ابو سعيد و سپس هم در عهد او چندگاهي وزير استراباد بود تا در سال 872 ه در راه ميان استراباد و عراق درگذشت «4».
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي، تهران، ص 584- 586.
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 354.
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 308- 309.
* صحف ابراهيم نسخه عكسي.
* آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري ص 750- 752.
* بهارستان سخن ص 385- 387.
* تحفه سامي ص 97- 98.
* مجالس النفائس ص 58 و 231.
* ديوان آصفي هروي چاپ تهران، 1342 باهتمام آقاي هادي ارفع و مآخذ ديگر از تذكرهها ...
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 308.
(3)- مقدمه ديوان آصفي ص «سي و هشت»
(4)- دستور الوزراء خواندمير، تهران 1317. ص 372- 376.
ص: 370
ولادت آصفي بسال 853 در هرات اتفاق افتاد «1» و او در همان شهر فنون ادب را بياموخت و مخصوصا در شعر پارسي از محضر استاد بزرگ خود نور الدين عبد الرحمن جامي بهره ها اندوخت تا بجايي كه محل عنايت و اعتقاد جامي در سخنوري گشت و هم در هرات در ظل عنايت سلطان حسين بايقرا و در خدمت امير عليشير نوايي و سلطان بديع الزمان ميرزا (م 923) بسر ميبرد و بدين شاهزاده از همه بيشتر اختصاص و با وي الفت داشت و زادگاه خود را حتي بعد از غلبه عبيد اللّه خان ازبك بر آن شهر و در گيرودار انقلاباتي كه بعد از 912 در آن ديار رخ داده بود رها نكرد تا بسال 923 در هفتاد سالگي بدرود حيات گفت و در گازرگاه هرات مدفون شد. وفاتش را بسالهاي مختلف از 920 تا 928 نوشتهاند ليكن از ماده تاريخهايي كه درباره اين واقعه داريم، سال 923 بدست ميآيد «2» مانند اين يكي كه بخود او نسبت ميدهند كه يك روز پيش از وفات خود سرود:
سالي كه رخ آصفي بهفتاد نهادهفتاد تمام كرد و از پاي فتاد
شد در هفتاد و، مصرع تاريخست:«پيمود ره بقابگام هفتاد» 923 از آصفي ديوان غزلهاي او در دستست، غزلهايي همگي منتخب و يكدست و زيبا، و علاوه بر اين سام ميرزا بدو مثنويي «بطرز مخزن اسرار» نسبت ميدهد كه گفته است «شهرتي پيدا نكرد» «3». از اختصاصات غزلهاي او آراستگي آنها با لفاظ منتخب و نيز توجه خاص شاعر است بايراد مضامين و نكتههاي باريك متعدد در آنها بنحوي كه بايد سبك او را در سخن قدمي قاطع در ظهور سبك مشهور به «هندي» دانست و عجب آنست كه همه اختصاصات سبك مذكور با آنكه هنوز دوره رواج قطعي آن نبود، در اشعار وي لفظا و معنا ديده ميشود و البته نبايد منكر مهارت و توانايي وي در ايراد آن همه مضامين دقيق و بازيهاي دلانگيزي شد كه او با الفاظ ميكند و مسلما بسبب داشتن همين شيوه خاص است كه معاصرانش او را بداشتن «سخنان خيالپرور و ايهامانديش» «4»
______________________________
(1)- زيرا در هفتاد سالگي بسال 923 درگذشت و حاصل تفريق اين دو عدد 853 است.
(2)- مثلا رجوع شود به ماده تاريخي كه در بهارستان سخن ص 385 از سلطان ابراهيم اميني نقل شده است.
(3)- تحفه سامي ص 97.
(4)- تذكره دولتشاه ص 584.
ص: 371
ستوده و «بصفاي ذهن سليم و ذكاي طبع مستقيم از ساير شعراي روزگار و فضلاي رفيع مقدار امتياز» دادهاند «1» و زيادهروي در همين خيالپردازي و ايهامانديشي شعر او را غالبا از «عشق و حال» خالي داشته است، درست بهمان نحو كه در آثار طرفداران سبك هندي ميبينيم، و يقينا بهمين دليل است كه بقول خوشگو (در سفينه خوشگو) ميرزا بيدل درباره اين بيت از آصفي مكرر ميگفت كه «قيامت است!»:
«در شفق ديد مه عيدو، اشارتها كردپير ما سوي مي سرخ، بابروي سفيد» و آصفي خود بدقت سخن و باريكي خيال در اشعار خود واقف بود و از اين جهات خود را همطراز خسرو و حسن دهلوي ميدانست و ميگفت:
ز خوبان گفتههاي آصفي حال دگر داردكه او را سوز خسرو نازكيهاي حسن ديدم رباعيهاي آصفي كه شماره آنها به 63 ميرسد، از يك باب قابل توجهست و آن اينكه وي در غالب آنها كوشيده است تا شيوه خيام را در تفكر بكار برد و حتي بعضي از آنها استقبال از ترانههاي خيام است ولي بهرحال در غالب آنها همان خيالانگيزي غزلهايش مشهودست. معاصر و حامي آصفي، امير عليشير، درباره او نوشته است كه داراي حافظه قوي و فهمي خوب بود «ولي بيشتر اوقات شريف خود را برعنايي و خويشتنآرايي» ميگذراند و طبع و حافظه را بكار نميداشت «2» و «دايم خود را مزين و ملبس ميداشته و همت بر زينت خود ميگماشته و شخصي خودرأي و خودپسند بود و اوقات او از اين جهت ضايع گشته» «3» و مسلما علت اينگونه رفتار او زندگي در وضع خاص طبقاتي وي بود، بدين معني كه چون وزيرزاده صاحب مقامي بود از موقع خانوادگي خود براي آرايش و آسايش حيات استفاده ميكرد و گفتار معاصر ديگرش، دولتشاه سمرقندي، مؤيد همين معنيست آنجا كه ميگويد: «اليوم وزراي اين روزگار اكرام اين بزرگزاده باقصي الغايه ميدارند و حسب شريفش بر نسب منيف اسلاف عظام او شاهد عدل است» «4»
______________________________
(1)- حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 354.
(2)- مجالس النفائس ص 58.
(3)- ايضا ص 231
(4)- تذكرة الشعراء، ص 585.
ص: 372
از اشعار اوست:
بكعبه رفتم و شوق درت فزود آنجابگريه آمدم و جاي گريه بود آنجا
مرا در تو ز درهاي روضه داد فراغبهيچ باب دل من نميگشود آنجا
سرشك ما بره مكتب تو شد پامالكه طفل بود و نصيحت نميشنود آنجا
ز نيل نيست بناگوش نازكت را خالز سايه در گوش تو شد كبود آنجا
چه ديدهاي كه بآيينه مايلي شب و روزز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا
سرود مجلس حسنت ز بزم زهره گذشتسرشك را چه اثر در دل حسود آنجا
بمجلس تو ز درد دل آصفي بگريستكه بهر گريه او شد بهانه رود آنجا **
سنگي كه بر مزار اسيران محنتستبر سينه يادگار بتان كوه حسرتست
هر گه بخاطرم گذرد صورت رختبيخود شوم ز گريه، ندانم چه صورتست
بر خاك عاشقان نشكفتست شاخ گلگل گل ز خون كشته علمهاي تربتست
خواب اجل ز دست فراقم خلاص دادچون خسته خواب ميرود اميد صحتست
اي عارضت بهار و خطت ابر نوبهاربر ما سرشك ابر تو باران رحمتست
جامي بياد بزم حريفان رفته نوشغافل مشو كه عمر گرامي غنيمتست
گويند بر رخ تو چه حيران شد آصفيدر چشم او نمود پري، جاي حيرتست؟ **
در رهت طفل سرشكم بتظلم افتادكه ترا جانب او چشم ترحم افتاد
آبروي ابدم گرد سجود ره تستعاقبت كار عبادت بترنم افتاد
تاب ابروي تو در ديده نياورد سرشكپرده در بود، ز طاق دل مردم افتاد
شب كه بر حال گلستان دلم ابر گريستآتش صاعقه آنجا به تبسم افتاد
دل بيصبر مرا شيوه غم اندوختن استمفلسي درپي اسباب تنعم افتاد
راز سربسته خم بيخبري ميپرسيدموج زد بحر مي و، خشت سر خم افتاد
آصفي شد سبب گريه ترا اختر بختبيسبب نيست كه از چشم تو انجم افتاد
ص: 373 مغان گشاده در فيض و بسته در مرتاضكه باد وا همه درهاي فيض بر فياض
ز صد رياض يكي چون رياض كويت نيستنميرسد برياض بهشت هيچ رياض
بهم برآمده ابر سفيد و گلگونستنموده چشمم هرگاه سرخيي ز بياض
لب تو صد مرضم را دوا كند بدميدواپذير بود از دم مسيح امراض
بروي او مكن اي شمع سركشي، ترسمكه بر سر تو به تيغ دودم رسد مقراض
جنون عشق چنان داردم كه مجنون راز صحبت من ديوانه واجبست اعراض
حريم ميكده را آصفي غنيمت دانگذار كنج رياضت بزاهد مرتاض **
مرا بدامن وصل تو نيست دسترسيز دست كوته خود دارم انفعال بسي
سرود مستي چشم تو هيچكس نشنودمگر بمردم چشم تو سرمه داد كسي
شبي كه زنده نميخواستم چراغ فراقز صبح وصل تو اميد داشتم نفسي
مگو رقيب بچشم تو در نميآيدروا مدار كه آرد مرا بگريه خسي
مرا ز غم سر برگ گل و بهار نبودهواي روي تو انداخت در سرم هوسي
ز كنج غم نرود آصفي سوي گلشنچو بلبلي كه بود خو گرفته در قفسي **
آنم كه در اين شهر كسي نيست مرادر باغ جهان قدر خسي نيست مرا
در بند بلا همنفسي نيست مرافرياد كه فريادرسي نيست مرا *
پيمانه چو من دمي بميخانه گريستگفت از پي آن مرا كه اين گريه ز چيست
امروز گل منست پيمانه توتا خاك تو فردا گل پيمانه كيست *
دوران كه دل تو شاد و غمناك كنداز تخته عمر نقش تو پاك كند
خوش باش كه طينت ترا دست قضااز خاك سرشت و عاقبت خاك كند *
ص: 374 دوران حيات ما عجب ميگذردبرخيز كه دوران طرب ميگذرد
در جام طرب ز باده ريز آب حياتكز عمر تو روز رفت و شب ميگذرد *
اي كاش چو خامهام زباني بوديتا راز دل مرا بياني بودي
يا سر ز تنم جدا شدي يا باريدر گردن من دست جواني بودي
19- امير همايون «1»
امير همايون اسفرايني كه در اشعار خود «همايون» تخلص ميكرده از قصيده گويان و غزلسرايان قرن نهم هجريست كه از بزرگزادگان اسفراين بود و دوران تربيت او در خراسان سپري شد و هم در جواني بتبريز رفت و ببارگاه سلطان يعقوب آققويونلو (883- 896 ه) راه يافت و با يكي از ملازمان سلطان يعقوب بنام شيخ ولي بيك طرح محبت و وداد ريخت و اين دوستي تا پايان عمرش باقي بود. سلطان يعقوب نيز امير همايون را بديده احترام مينگريست و اگرچه بسبب نسبت جنون كه بدو داده بودند چندگاه بفرمان آن پادشاه براي علاج در بند بود ليكن پس از آنكه بهوشياري او واقف شد ويرا بخود نزديك كرد و بنواخت و از مقربان خود گردانيد و همايون را در ستايش او قصيدهها و در مرگ او رثائي سوزناك و زيباست، و در همين مدت نيز قاضي عيسي را كه از حاميان او بود ستايش ميكرد و بعد از مرگ سلطان يعقوب و كشته شدن قاضي عيسي بترك تبريز گفت. در اين اوان شيخ ولي بيك بسبب مخالفتي كه با «صوفي
______________________________
(1)- رجوع شود به:
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي.
* آتشكده آذر چاپ آقاي سادات ناصري ص 255- 257.
* تاريخ نظم و نثر فارسي ص 310- 311.
* صحف ابراهيم نسخه خطي.
* مخزن الغرائب نسخه خطي.
ص: 375
خليل موصلو» حامي بايسنقر پسر يعقوب، داشت تبريز را ترك گفته بقريه ارمك از توابع كاشان و قلعهيي در مجاورت آن رفت و با اظهار مخالفت نسبت به صوفي خليل باستقلال در آن ديار حكومت مينمود، امير همايون چون ازين امر آگهي يافت بسابقه محبتي كه ميان آن دو از ديرباز برقرار بود بكاشان رفت و در همان ديار رحل اقامت افگند و شيخ ولي بيك او را در كنف حمايت گرفت ولي چندگاهي نگذشت كه امير همايون بدرود حيات گفت. تاريخ وفاتش را سال 902 هجري نوشتهاند. تقي الدين كاشي مينويسد كه «قبرش در آن نواحيست و بر سنگ قبرش بوصيت وي اين دو مطلع نقش ساختهاند:
ميا بر سر مرا روزي كه ميرم در وفاي توكه ترسم زنده گردم باز افتم در بلاي تو
من و خيال غزالي و چشم گريانيگرفته كوه صفت گوشه بياباني» ديوان اشعار او را در حدود دو هزار بيت نوشتهاند «1» و آنچه از اشعار او ديدهام ساده و روان و متضمن طرزي بسيار نو است. قصايد او كه بعضي در صحايف آينده نقل خواهد شد مقرون بسادگي تمام و متضمن بسياري از كلمات و تركيبات متداول در زمان شاعر است كه او آنها را در شعر گنجانيده است و برويهم در قصيده و غزل او اين نكته قابل توجهست كه قالبهاي آماده شعري را كه شاعران آغاز قرن نهم استفاده ميكردند كمتر بكار برده و خود تركيبات و طرز بياني تازه دارد كه بيشتر از زبان فارسي رائج در عهد او گرفته شده است، و تشبيهات و استعارات او هم غالبا مبتني است بر زبان عهد او و نحوه زيست در دوران او و اين خاصيت او را بشاعران قرن دهم و يازدهم هجري بسيار نزديك ميكند و بهمين سبب بود كه او آنهمه در نزد شاعران و سخنشناسان دو قرن مذكور شهرت و مقبوليت داشته است چنانكه از گفتار تقي الدين آشكار است كه گفته: «اشعار او را شعر او فضلا مسلم ميدارند و در فصاحت و بلاغتش بينظير ميدانند و غزلياتش با وجود حالت عاشقي از متانت فكري و خيالات خالي نيست و بعد از ديوان امير شاهي ديواني
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 312.
ص: 376
پاكيزهتر از ديوان وي در ميان مردم شهرت نكرده». از اشعار اوست:
ز برف باز به دي شد شكوفه ريز شجرز يخ بباغ فگند آب جوي طرح دگر
ببزم نيست اگر گل ولي به مجمر بزمبرنگ و روي چو برگ گل است هر اخگر
چه به ز مرغ و مي اكنون كه منقل آتشهزار پي بود از صحن گلستان خوشتر
درين طلسم زجاجي كه شيشه گر شد آبمدار شيشه دمي خالي از مي احمر
بروي آب ندانم يخست يا در جويز باد تند شده آب و سنگ زير و زبر
بقصد لشكر دي جوي آب از هر سوكشد ز شو شه يخ گه سنان و گه خنجر
چنان فگنده ز يخ آب فرش آينهفامكه هر قدم بره از جاي ميرود صرصر
هوا ز سردي دي شد چنانكه از آتشفتاد هركه جدا ماند در زمان چو شرر
خيال لالهرخان و درون سوختگانچو اخگرند نهان در ميان خاكستر
نه دود خاسته از هيمه بر سر آتشسيه برآمده از برد شعله آذر
نماند اثر زد دو دام غير جانوريكه ساختند ز برفش ميان راه گذر
چنانست حدت سرما كه واعظ از خنكيبراي هيمه طمع كرده است در منبر
ز بيم لشكر دي شد طلايه دار فلكبهر كرانه فروزد مشاعل اختر
بروي تا به برقصند ماهيان از شوقكه نيستند بفصلي چنين در آب شمر
بهرطرف جهد از جاي ژاله، پنداريكه بر زمين ز يخ الماس ريزه است مگر
فگنده باد مصلا ز يخ بر آب روانكه تا سجود برد پيش شاه گردونفر **
بيا كه صرصر دي برخلاف باد بهارگشاده دست تطاول بغارت گلزار
باختيار دگر بر معاشران چمننهفته خواند صبافا نظر وا الي الآثار
ز لاله و گل و نرگس چو باغ شد خاليزمانه فاعتبروا گفت يا اولو الابصار
چمن چو باديه گشت از سموم باد خزاندرختها همه ژوليده موي و مجنونوار
ستاده سرو در آن باديه مثال خضرز حيرتش شده از پاي قوت رفتار
بصحن باغ سراسيمه برگها از بادچو عاشقان ز براي بهار عارض يار
ص: 377 نشسته حوض گلستان ز برگ با رخ زردميان خاك بچشم پر آب چون من زار
نمانده هيچ ز گلهاي آتشين اثريمگر كه باد خزان بوده مرغ آتشخوار
درين مشاهده بودم كه باغبان ناگهرسيد با جگر چاك و سينه افگار
سؤال كردم و گفتم كه اي فراق زدهچرا چو بيت حزن گشته است صفه بار
جواب داد كه اي همچو من بهجر اسيربجز تو نيست در اين سوز و درد با من يار
ز باغ تافته رخ رفت جانب صحراسحاب لطف شه شيردل بعزم شكار
سپهر كوكبه يعقوب خان كه ابر كفشنشاند آتش كان و بريخت آب بحار ...
**
چرايي در كشاكش مانده بهر عالم فانيچنين جمعيتي را چند داري از پريشاني
فريب دهر سيلابيست مرد افگن بزن دستيكه شايد توسن اقبال را زين جوي بجهاني
مزن لاف بزرگي گرچه هستي اندرين دريانه آخر قطره آبي مكن دعوي عماني
مكن انكار مستان خرابات مغان اي دلدر آن صورت نهان اهل دلي باشد، چه ميداني
خروش بذل در عالم فگن چون ميدهد دستتتو بحر بيكراني كم مباش از ابر نيساني
مروت از درخت آموز كاندردي رياحين راكشد در بر لباس خويش و خود سازد بعرياني
دلي را ريش كردن كار آسانيست، سعيي كنكه ريش دردمندان را تواني كرد درماني
برنجانيدن يكباره چون صد ره شوي رنجههمان بهتر كه تا باشي نرنجي و نرنجاني
ور اينها برنميآيد ز دستت از سرشت خودپناهآور بفضل ناصر الدين ظل سبحاني
عزيز مصر شاهي خسرو ملك جهانداريسليمان زمان داراي عهد اسكندر ثاني ...
**
بي تو جايي كه شود خاك دل چاك آنجاتا ابد ناله برآيد ز دل خاك آنجا
مهر رخسار تو هرجا كه كند جلوه حسنعقل خيره شود و ديده ادراك آنجا
ز سر كوي تو تنها ره صحرا گيرمتا بنالم بمراد دل غمناك آنجا
هركجا سرفگند تيغ تو بر خاك از شوقسر برآرند شهيدان همه از خاك آنجا
گشته آهوي ترا صيد همايون جاييكه نبودي اثر از توسن افلاك آنجا
ص: 378
**
عاشق روي تو ميل گل و گلشن نكندطاير قدس بويرانه نشيمن نكند
داغ بر دل من سودا زده سوزم هرچندبگل و لاله كس آرايش گلخن نكند
دل كه از خار غم تازه گلي گشت فگارتا ابد ميل سوي سبزه و سوسن نكند
نيست در خانه بجز دود دلم همنفسياگر از بخت من آن هم ره روزن نكند
گشت عاشق چو همايون سخن از هجر مگويپيش بيمار كسي قصه مردن نكند **
غم من كسي شناسد كه رخ تو ديده باشدو گرش نديده باشد صفتي شنيده باشد
بسر رهش فتاده نبود جز اين خيالمكه كي آمده برون و بكجا رسيده باشد
كشم آه حسرت از دل كه بكيست گفتوگويشچو ز دور بينم او را كه عنان كشيده باشد
ز خراش سينه من بود آگهي كسي راكه ز نو گليش خاري بجگر خليده باشد
بسگان آن سر كو منما رقيب خود رابكسي نماي خود را كه ترا نديده باشد **
اي ز آتش جلال تو دوزخ زبانهييدر مزرع جمال تو فردوس دانهيي
عنقاي قاف قرب ترا در ره كمالاز قاف تا بقاف جهانست لانهيي
مرغي كه در فضاي هوايت گشادهبالجز عرش نيست درخور او آشيانهيي
اي بارگاه قدر ترا همچو جبرئيلچندين هزار عاكف هر آستانهيي
وصف تو نيست حد همايون ولي ز شوقپرداخت در مديح كمالت فسانهيي
20- حسن شاه هروي «1»
حسن شاه هروي معروف به «هزّال» از شاعران معروف قرن نهم است كه از دوران
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* مطلع السعدين چاپ لاهور، ج 2، ص 1415- 1416.
ص: 379
شاهرخ تا عهد سلطان حسين بايقرا با سلاطين و شاهزادگان تيموري معاصر و معاشر و از جمله شاعران و نديمان متنفذ آنان، و در پايان عمر از نزديكان و مقربان امير عليشير نوايي، بود.
تاريخ ولادتش معلوم نيست ولي از آنجا كه نوشتهاند هنگام وفات در سال 905 متجاوز از صد «1» و شايد «يكصد و پنج سال» «2» عمر داشت، پس ولادتش در سال 800 و يا در فاصله ميان 800 و 805 اتفاق افتاد و بدين ترتيب او تقريبا تمام دوره تيموريان را درك كرد. محل ولادتش مشهد بود و در اوايل جواني از آنجا بهرات رفت و در آن شهر سكونت گزيد و تا پايان عمر همانجا بود.
درباره تحصيلات و ميزان اطلاعاتش آگهي روشني در دست نداريم و معلوم نيست كه جز علوم ادبيه بساير علوم رغبتي كرده و يا حتي بكار تعليم پرداخته باشد، معهذا بعضي نوشتهاند «3» كه «سالها در مدرسه گوهرشاد بيگم و اخلاصيه و مدرسه عباسيه درس ميگفته» و بعيد نيست كه او را در اين مورد با «حسنشاه بقال» اشتباه كرده باشند كه از علماي عهد تيموري و مانند اين «حسنشاه هزال» معاصر و ملازم ميرزا سلطان محمد بن بايسنقر بوده و در شيراز حوزه درس داشته است «4» و اگر حسن شاه هزال سالها حوزه درس
______________________________
-* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 صحايف 79، 82، 146، 345- 346.
* مجالس النفائس، چاپ تهران (لطايفنامه ذيل اسم حسين شاه) ص 61- 62، و ترجمه حكيم شاه محمد قزويني ص 234- 235 با نقل اسم صحيح «حسنشاه»
* صحف ابراهيم، نسخه خطي
* خلاصة الاشعار، نسخه خظي.
* تاريخ نظم و نثر فارسي، ص 294- 295
* هفت اقليم چاپ تهران، ج 2 ص 150- 152
(1)- حبيب السير ج 4 ص 345،- خلاصة الاشعار.
(2)- صحف ابراهيم.
(3)- مرحوم سعيد نفيسي در «تاريخ نظم و نثر فارسي» ص 294.
(4)- درباره او رجوع شود به حبيب السير ج 4 ص 604.
ص: 380
ميداشت چگونه بشاعري و مزاح و هزل و نديم پيشگي و ملازمت امرا و شاهزادگان و سلاطين ميرسيد؟!
مولانا حسن شاه هروي شاعري بوده بليغ و شيرين كلام و «از حيثيت قوت بديهه سرخيل افاضل شعراي ايام» «1» و طبع او در عين تمايل بجد، بظرافت و مزاح نيز متمايل بود «و در هيچ مجلس از مجالس دقيقهيي از دقايق نديمي و نكتهپردازي نامرعي نميگذاشت و بيشائبه تكلف در آن شيوه بيمثل زمان خود بوده چنانچه در آن باب اين بيت نظم نمود:
در شعر و در نديمي و در فضل و در ادبني در عجم يكي چو منست و نه در عرب» «2» ظهور مولانا حسن شاه در زمان سلطنت شاهرخ (807- 850) و او در جواني بيشتر ملازم دستگاه ميرزا سلطان محمد بن ميرزا بايسنقر بن شاهرخ بود و بعد از آن تا دوران سلطنت سلطانحسين بايقرا (875- 911 ه) همچنان در خدمت سلاطين و شاهزادگان بسر برد و بمدح و ستايش آنان پرداخت و سالهاي اخير زندگاني را در منادمت امير كبير عليشير نوائي گذراند تا بسال 905 در شهر هرات بدرود حيات گفت.
حسن شاه بر اثر شوخطبعي داراي لطيفهها و اشعاري مقرون بهزل بود كه در عهد او شهرت داشت و بعضي از آنها در كتب تاريخ و تراجم نقل شده است از آنجمله خواندمير نقل كرده است كه «بعد از فوت امير سلطان حسن ارهنگي مقرب حضرت سلطاني جهت ترويح روح او به ترتيب آشي «3» عظيم اشارت فرمود و فرمانبران آغاز سرانجام اسباب مصالح طعام كرده هر روز مولانا حسن شاه بدر دولتخانه آن جناب «4» ميآمد و خبر ميگرفت كه آش بكجا رسيده؟ قضا را در روزي كه آش ميكشيدند او را مهمي روي نمود و در وقتي بملازمت امير عليشير آمد كه طعام باتمام پيوسته بود، لاجرم متأسف
______________________________
(1)- خلاصة الاشعار.
(2)- حبيب السير ج 4 ص 344.
(3)- آش: مطلق طعام.
(4)- مقصود امير علي شير است.
ص: 381
گشته اين رباعي بر زبانش گذشت:
دير آمدم وز غصه غم خوردندانم بيقين كه جان نخواهم بردن
يك آش دگر براي من فكر كنيدكز غصه اين آش بخواهم مردن!» «1» وي بيشتر قصائدي در مدح و گاه هزل ميساخت و غزل نيز ميسرود از اشعار او قصيده ذيل نقل ميشود كه خود منتخبي است از يك قصيده طولاني در وصف شوخيانه اسب او:
مرا اسبيست بر آخر كه او جوع البقر داردبجز جوع البقر با خويشتن چندين هنر دارد
جوسي ساله اسبان ديگر را خورد يك دمدهانش وقت جو خوردن صداي كبك نر دارد
پي حمال و سقا ميرود هرجا كه ميبيندببوي آنقدر كاهي كه در پالان خر دارد
بهنگام سواري گام را از گام نگشايدوگر رو در علفزاري نهد گويي كه پر دارد
ببازي كودكان جوي ار كنند از روي آن نجهدولي در موسم جستن چه باك از جوي و جر دارد
ز خصلتهاي او از صد يكي خواهم بيان كردناگرچه گفتن آن بنده را دانم ضرر دارد
فگنده چار ديوار سراي بنده را درهمز دم ماليدن او با من نميدانم چه سر دارد
بمثل عاشقي كاو قامت معشوق خود بينددرخت سبز اگر بيند باو دايم نظر دارد
بهنگام عرق در خون نشيند هفت اعضايشكه گويي بر تن او هر سر مو نيشتر دارد
غم زين و لجام و تنگ و افسار و جلش دارمتعالي شأنه، يك اسب چندين دردسر دارد!
سبوس و بيده «2» و كاه و جوش پيوسته ميبايدكه تا زين و لجام و تنك و افسار او ببر دارد
گرم صد بيده و خروار چندي «3» جو كرم سازيتوقع اينقدر از بنده يك شب تا سحر دارد
بدخل و خرج او من برنميآيم كه پيوستهتنش با خانهيي ماند كه آن خانه دو در دارد
چنان درمانده اويم كه نتوانم صفت كردنكه بهر كاه و جو سي روزه ما را دربدر دارد
كه گر يكدم دهان او ز كاه و جو شود خاليزمين و آسمان را يك زمان زير و زبر دارد
هري را مصلحت آن نيست كش اسبي چنين باشدكه محصول تمام نه بلوك از وي خطر دارد
______________________________
(1)- حبيب السير ج 4 ص 345.
(2)- بيده: يونجه.
(3)- چندي: مقدار، بمقدار.
ص: 382 كسي از عهده اسبي چنين بيرون نميآيدبغير از خواجه فضل اللّه يزداني كه زر دارد ...
21- فاني «1»
امير كبير نظام الدين عليشير بن مير غياث الدين كجكنه از امراي بسيار معروف عهد سلطان حسين بايقرا و نديم و مقرب خاص او، شاعر و نويسنده ذو اللسانين (تركي و فارسي)، صاحب خيرات و مبرات بسيار، اديب و مشوق بزرگ ادبا و شعراي زمان بود.
وي كه شعر تركي و فارسي ميسرود در ديوان تركي خود نوايي و در ديوان فارسي فاني تخلص ميكرد. البته شاعران ديگري، هم در عهد تيموري با تخلص فاني بودهاند مانند فاني هروي و فاني بخاري، و در قرن دهم نيز همين تخلص را چند شاعر ديگر
______________________________
(1)- درباره فاني (امير عليشير نوائي) نظر باهميتي كه در تاريخ قرن نهم و اوايل قرن دهم دارد، در مآخذ مختلفي سخن رفته و مقالات قابل توجه درباره او نگارش يافته، مخصوصا مجموعه مقالات و اطلاعاتي كه بمناسبت پانصدمين سال ولادتش در سال 1948 ميلادي (1327 شمسي هجري) در تاشكند (جمهوري ازبكستان) فراهم آمده و شرح آن در شماره چهارم سال چهارم پيام نو در تهران مذكور افتاده است. علاوه بر اين از ميان مآخذ مختلفي كه درباره او داريم بمنابع ذيل مراجعه كنيد:
* مجالس النفائس (لطائفنامه) ص 133- 136 و مقدمه همين كتاب بقلم آقاي علي- اصغر حكمت.
* تذكرة الشعراء دولتشاه ص 559- 579.
* حبيب السير، تهران خيام، موارد مختلف از مجلد چهارم خاصه صحايف 159 160 و 253- 256
* تحفه سامي، ص 179- 181.
* از سعدي تا جامي (ج 3 تاريخ ادبيات برون) چاپ دوم ترجمه آقاي علي اصغر حكمت صحايف: 634- 637 و 668- 669 و 738- 744.
* مقدمه ديوان فاني، چاپ تهران، 1342
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 289- 291 و غيره.
ص: 383
مانند فاني تبريزي و فاني رازي و فاني شيرازي بكار بردند و بنابراين بايد هنگام مطالعه در احوال امير عليشير از خلط و اشتباه آنان با يكديگر احتراز كرد.
امير عليشير از تركان جغتائي است، ولي زادگاهش چنانكه خواهيم ديد، هرات بوده است. پدرش امير غياث الدين كجكنه (كيچكنه) از امرا و رجال عهد تيموريان است كه بعضي از سلاطين آن سلسله خاصه ميرزا ابو القاسم بابر پسر بايسنقر بن شاهرخ (سلطنت از 852 تا 861 ه) و سلطان ابو سعيد ميرزا (م 873 ه.) را درك كرده و بروايت نويسندگان تراجم در خدمت آنان بسر برده است. پسرش عليشير بسال 844 در هرات متولد شد و مدتي با پدرش ملازم دربار ابو القاسم بابر بوده و در مشهد بسر ميبرده و از همان ايام چنانكه نوشتهاند با سلطانحسين بايقرا در مكتب مصاحب و هم درس بود و پس از مرگ بابر چون سلطانحسين از مشهد بمرو رفت عليشير نيز با وي همراه و همدرس بوده و آنگاه چندي در هرات در ملازمت سلطان ابو سعيد بسر برد و سپس بماوراء النهر رفت و بتكميل دانش و طي مقامات سلوك همت گماشت و پس از مدتي بخراسان سفر نمود و در اوايل قدرت سلطانحسين بايقرا بخدمت او درآمد و بهمراه او بسمرقند رفت و هنگامي كه سلطانحسين بايقرا بنحو نهائي در هرات استقرار يافت عليشير را بهرات باز خواند و بشرحي كه خواندمير آورده «1» بسال 862 منصب «امارت ديوان اعلي» داد و بپوشيدن جبه طلادوزي و كلاه نوروزي مفتخر و سرافراز شد و مولانا برهان الدين عطاء اللّه رازي درباره تاريخ تفويض اين منصب به امير عليشير چنين گفت:
مير فلك جناب عليشير كز شرفعاجز بود ز درك كمالات او خرد
ديوان نشست آخر شعبان بداد و عدلاز لطف شاه غازي و الحق چنين سزد
چون مهر زد بدولت سلطان روزگارتاريخ شد همينكه: عليشير مهر زد و مدت يكسال هم حكومت مازندران را بدو مفوض كردند و او در دار الحكومه استارباد (استراباد) بسر ميبرد ولي مير پس از انقضاء مدت مذكور بهرات بازگشت و همچنان در كمال عزت و احترام در خدمت سلطانحسين ميرزا بسر برد تا در سال 906
______________________________
(1)- حبيب السير ج 4 ص 159- 160.
ص: 384
وقتي كه آن سلطان از سفر استراباد باز ميگشت، هنگام استقبال، بسكته دچار شد و در هرات فرمان يافت. در مرثيه و ماده تاريخ وفاتش شاعران استاد بسيار گفتند و از آن جمله خواندمير «انوار رحمت» (906) را ماده تاريخ فوت او يافت و گفت:
جناب امير هدايت پناهيكه ظاهر ازو گشت آثار رحمت
شد از خارزار جهان سوي باغيكه آنجا شكفتست گلزار رحمت
چو نازل شد انوار رحمت بروحشبجو سال فوتش ز «انوار رحمت» ويرا در عيدگاه هرات زير گنبدي در شمال مسجد جامع دفن كردند و مزارش در آن شهر معروفست.
عليشير مردي متواضع و باادب و نيكو رفتار بود. با خلايق بمهرباني رفتار ميكرد و مخصوصا با شاعران و اهل ادب و هنر معاشرت دائم داشت و در تربيت و تشويق آنان مبالغه ميكرد و محضرش محل اجتماع آنان بود. خود دوستدار هنر و هنرمندان بود و خطاطان و نقاشان و مذهبان و موسيقيدانان در خدمتش قرب و منزلت بسيار داشتند و بهمين سبب وجود او در رونق ادب و هنر در دوران سلطان حسين ميرزاي بايقرا تأثير فراوان داشت و همگامي سلطان با وي در اين راه هرات را در پايان قرن نهم و آغاز قرن دهم بصورت يكي از بزرگترين مراكز ادب و هنر در تاريخ ايران درآورد.
كرم و ضعيفنوازي و خير و احسان او معروفست. از عوائد ملكي كه پادشاه بوي داده بود قسمتي را بمصرف مخارج خود ميرسانيد و ما بقي را در راه خيرات و مبرات و تشويق و ترغيب اهل ادب و هنر و ايجاد آثار عام المنفعه صرف ميكرد و از آن آثار خير هنوز قسمتي باقيست مثل ايوان جنوبي صحن عتيق آستان رضوي، نهر آب بالاخيابان در مشهد، رباط سنگ بست، رباط ديزآباد، بند آجري قريه تروق (طرق) در نزديكي طوس، مقبره قاسم الانوار در قريه لنگر نزديك تربت جام و قسمتي از مزار عطار نيشابوري يعني سنگ مزار آن شاعر كه موجود است «1» و اين مايه بازمانده 370 بقعهييست كه ايجاد يا تعمير كرده و 90 رباطي است كه ساخته.
______________________________
(1)- درباره اين آثار رجوع شود به مقدمه مجالس النفائس صفحه «ي- يط»
ص: 385
امير عليشير تا پايان حيات بتجرد گذراند و اگرچه سلطانحسين بايقرا، نظر بسابقه مودت از تفويض قدرت و مقام بدوابا نداشت، بيشتر اوقات خود را بكنارهگيري از امور دنيوي و اشتغال بتأليف كتب و نظم اشعار و معاشرت با شاعران و عالمان سپري كرد. چنانكه همه سخنشناسان تركي نوشتهاند وي در شعر تركي مقامي بس والا دارد بنحوي كه با وجود شاعران ديگر تركيگوي در اين عهد، او را بنيانگذار واقعي شعر تركي جغتائي دانستهاند و او چهار ديوان (غرايب الصغر- نوادر الشباب- بدايع الوسط- فوايد الكبر) بتركي دارد، و خمسهيي بتقليد از پنج گنج نظامي گنجهيي بتركي ساخته است شامل مثنويهاي حيات الابرار (در برابر مخزن الاسرار)، فرهاد و شيرين، ليلي و مجنون، سبعه سياره در برابر هفت گنبد، سد سكندري؛ و علاوه بر اينها مجالس النفائس را در شرح حال شاعران عهد خود بتركي نوشته كه ترجمهيي از آن بنام لطائفنامه از فخري هراتي و ترجمه ديگري از حكيم شاه محمد قزويني داريم و هر دو بهمت استاد علي اصغر حكمت تحت عنوان «مجالس النفائس» در تهران بطبع رسيده است.
امير عليشير آثار متعددي ديگري بفارسي و تركي دارد كه مهمتر از همه آنها ديوان فارسي اوست با تخلص فاني شامل قريب به پنجهزار بيت از قصيده و غزل و مسدس و تركيب و مقطعات و رباعيات. امير غالب غزلهاي خود را باستقبال از شاعران پيش از خود خاصه سعدي و حافظ، و بعضي از شعراي قرن نهم ساخته، و بعضي را نيز بصرافت طبع سروده است و برويهم كلامش در شعر فارسي بسيار متوسط و ضعيف و بسا مقرون بغلط است ولي چنانكه تركيشناسان گويند در شعر تركي سرآمد است با اين توضيح كه شعر تركي او از جميع جهات در زير سيطره و نفوذ شعر فارسي قرار دارد. ديوان اشعار فارسي او بطبع رسيده و نموداري را اين دو سه غزل از آن نقل ميشود:
شكفت چون گل رخسار ساقي از مي ناببناي زهد من از سيل باده گشت خراب
مرا كه نقد دل و دين برفت در سر ميز نام و ننگ در اين كهنه دير خود چه حساب
بنوش باده و ديوانه باش در عالمكه بهر عالم ديوانگيست بزم شراب
چو امن خواهي از اين كارگاه پرآشوبمياز ميكده بيرون و باش مست و خراب
ص: 386 اگر خراب بود خانه جهان چه عجبكه ديد خانه كه آباد ماند بر سر آب
اگر فنا شدنت ميل هست چون فانيبرويت آنچه دهد از سپهر روي متاب **
آمد بهار دلكش و گلهاي تر شكفتدلها از آن نشاط ز گل بيشتر شكفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شدمانند غنچهيي كه بوقت سحر شكفت
ميآيد از گل چمن عشق بوي خونگويا كه غنچههاش ز خون جگر شكفت
ساقي بهار شد قدحم ريز لب بلبخاصه كه از شكوفه چمن سربسر شكفت
ز آن نخل ناز خنده بعشاق و وصل نيهمچون گلي كه از شجر بيثمر شكفت
فاني عجب مدان اگر آن گل شكفته استاز اشك ابرسان تو بشكفت اگر شكفت **
اي دل ز هوش خود گله با مي فروش بركورا بود بميزده داروي هوشبر
از پير توبه كار نشد كار عيش راستاين ماجرا بمغبچه ميفروش بر
گر خرقه رهن باده كني خيز و سوي ديررخت فنا ز زاويه خرقه پوش بر
نقد بقا ز آب حيات اي خضر مجوياز درد جام آن صنم باده نوش بر
فاني پي نجات بميخانه خويش رااز زير طاق اين فلك سخت كوش بر
22- مكتبي «1»
مولانا مكتبي شيرازي از شاعران مشهور پايان قرن نهم و اوايل قرن دهم هجري تاريخ ادبيات در ايران ج4 386 22 - مكتبي ..... ص : 386
______________________________
(1)- درباره او اشارات مختصري در مآخذ ذيل مييابيد:
* آتشكده آذر چاپ بمبئي ص 294 (نمرهگذاري از راقم اين سطورست).
* مجالس النفائس، (ترجمه حكيم شاه محمد قزويني) ص 387- 388.
* تحفه سامي ص 129.
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 312.
* مقدمه ليلي و مجنون، چاپ شيراز، باهتمام آقاي اسمعيل اشرف، 1343 شمسي.
ص: 387
و از «خمسه» سازان معروف عهد خود است كه «ليلي و مجنون» او بسبب تازگيها كه دارد از ديرباز شهرت يافته و دست بدست گشته است. حكيم شاه محمد قزويني درباره او مينويسد: «شخصي است كه جامع فنون فضائل و كمالات است و در علم موسيقي يدي طولا دارد، وسازي غرا مثل قانون تصنيف نموده، و ليلي و مجنون را بغايت خوب و زيبا گفته ...» ديگران درباره او مطلب مهم تازهيي ندارند، جز آنكه سام ميرزا (در تحفه سامي ص 129) او را «در عالم عاشقي هميشه غرق هموم» دانسته و طبعا از اين طريق به «پر چاشني» بودن شعرش راه برده است و نيز سام ميرزا «صنعتش» يعني شغلش را از تخلص او يعني «مكتبي» شناخته است و مقصود او آنست كه شاعر پيشه مكتبداري داشت و مشهورست كه مكتب او در مسجد جامع معروف به «مسجد بردي» واقع در محله قصر الدشت كنوني شيراز «1» دائر بود، چنانكه مدفن او هم در همانجاست.
وفاتش را بسال 900 يا 916 هجري نوشتهاند «2».
بنابر اشاراتي كه شاعر در پايان منظومه ليلي و مجنون خويش آورده پيش از آنكه بنظم آن منظومه شروع كند، مدتي را بسير در هندوستان گذرانده و از راه دريابد يار خود باز ميگشت كه كشتي او در تلاطم امواج بساحل عربستان افتاد و در آن سرزمين بشهري رسيد و از مردم آنجا قصه ليلي و مجنون را، بنحوي كه در ليلي و مجنون خود بنظم درآورده، شنيد و حتي مدعيست كه كسي «نجد» را بوي نموده و گفته بود كه وادي ليلي و مجنونست و مردم آن مرزوبوم بعضي افسانهاي رائج درباره آرامگاه آن دو عاشق دلسوخته را براي او نقل كردند:
جان زندهكننده نظاميبر نظم چنين دهد تمامي
______________________________
(1)- اين «مسجد بردي» امروز نيز وجود دارد و كتيبه آن بنام «اوزون حسن» است. رجوع كنيد به «از سعدي تا جامي» چاپ دوم حاشيه ص 583. مدفن مكتبي «در يكي از طاقهاي آنست.
اين مسجد از بناهاي كهن است و باستناد كتيبه سنگي كه از زمان پيشين بر ديوار جنوبي آن نصب و باقي است در سال 875 هجري» بامر اوزون حسن آققويونلو ترميم و تعمير شده (مقدمه ليلي و- مجنون مكتبي چاپ شيراز ص ح).
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 312
ص: 388 كآندم كه ز هند باز گشتمبر لجه بحر ميگذشتم ...
آخر كه بساحل او فتادمبربر عرب قدم نهادم ...
شهري ز خوشي جنان سرشتيدر دوزخي آنچنان بهشتي ...
القصه بشهر چون رسيدماين نسخه «1» در آن ديار ديدم
ليلي مجنون چنانكه گفتماز مردم آن زمين شنفتم
شخصي كه از او فزود وجدماز دور نمود كوه نجدم
گفتند روندگان هامونكاين وادي ليلي است و مجنون
از تربتشان دو چشمه زادهو آن هر دو بيكدگر فتاده
از مقبرهشان دوبيد خرمپيحان شده چون دو رشته برهم
هر سبزه در آن چهار ديوارگلهاي دو رنگ آورد بار
هر گل كه از آن گياه رويدديوانه شود هر آنكه بويد
هرجانوري كزان گيه خوردمويي شود استخوانش از درد اين سفر بايست سالها پيش از تاريخ 895 كه سال اتمام ليلي و مجنونست انجام گرفته باشد زيرا ازين تاريخ اخير تا مرگ مكتبي چندان سالي نمانده بود و حتي ميتوان توجه او را به «خمسه» سرايي هم مربوط بروزگاران بعد ازين سفر پنداشت.
مكتبي در منظومه ليلي و مجنون بتصميمي كه در انشاء يك «خمسه» داشت اشاره ميكند مثلا يك جا متعجب است از اينكه ميخواهد با كف تهي «پنج گنج» را پر كند «2» و يكجاي ديگر عمري دراز و بختي يار ميخواهد تا «خمسه» را بانتها برساند و بالاي هزار «خمسه» جاي دهد «3» و در همه موارد بتقدم نظامي در اين راه معترفست و حتي «خمسهسرايي» را نوعي ستايش
______________________________
(1)- يعني نسخه داستان ليلي و مجنون.
(2)-
اين طرفه كه «پنج گنج» از درخواهم بكف تهي كنم پر
(3)-
خواهم ز زمانه سازگارياز عمر مدد ز بخت ياري
كاين خمسه كنم در انتهايشبالاي هزار خمسه جايش
اين قفل كه سازم از حديدشدر جيب عدم كنم كليدش
ص: 389
از نظامي گنجهيي ميشمارد «1». اين دعوي خمسهسرايي را هم بكلي ناتمام نگذاشت و مثلا مسلم است كه منظومهيي بر وزن مخزن الاسرار داشت كه سام ميرزا دو بيت آنرا نقل ميكند «2» و حكيم شاه محمد قزويني هم در ترجمه خود از مجالس النفائس بدو بيت ديگر از همين منظومه اشاره مينمايد «3».
اما منظومه ليلي و مجنون را، مكتبي بعد از سفر هند كه درست نميدانيم در چه تاريخي انجام گرفته بود، سرود. فكر و موضوع داستاني اين منظومه را هم، چنانكه پيش ازين گفتيم، در يكي از بلاد ساحلي عربستان ضمن مصاحبت با مردم آنجا فراهم آورد، يعني روايتش درباره اين سرگذشت، با دعاي او، مبتني است بر قول قصهگويان عرب كه حتي خبر از آرامگاه آن دو دلباخته داده و عجايبي درباره آن نقل كرده بودند. مكتبي اين داستان را كه گاه «عشقنامه» «4» و گاه «ليلي و مجنون» يا «ليلي مجنون» ناميده، با همان وزن ليلي و مجنون نظامي، و بر همان روش و با همان طرح، در دو هزار و يكصد و شصت بيت ترتيب
______________________________
(1)-
از گفتن خمسهام كه نامي استمقصود ستايش نظامي است
آن خوش سخني كه وقت تأويلپيغمبر عقل راست جبريل
شيخي كه بسنت پيمبرمعراج رسول راست منبر
هر بكر معانيش چو مريمدارد نفس مسيح در دم ...
من كآن هنري هماي ديدمچون سايه ببال او پريدم (ليلي و مجنون مكتبي ص 20)
(2)-
هر ورقي چهره آزادهييستهر قدمي فرق ملكزادهييست
چشم بتانست كه گردون دونبر سر چوب آورد از گل برون (تحفه سامي ص 129)
(3)-
بحر زمين آمد و كهسار موجآه ازين قلزم بسيار موج
كين همه مردم كه بر او ميروندعاقبة الامر فرو ميروند (مجالس النفائس ص 388)
(4)-
اين قصه كه هست عشقنامهبر روي ورق نهاده خامه (ليلي و مجنون مكتبي ص 13)
ص: 390
داده و آنرا در «خطه پارس» بتاريخ «كتاب مكتبي» (895) بپايان رسانيده «1» و بدعوي خود «قياس نو» بدان بخشيده است، هرچند «نظامي» و «امير خسرو» كار را درين زمينه بكمال رسانيده بودند، چنانكه همه خمسهسازان، جز آن دو شاعر استاد، بمنزله شاگرد و بنده اويند و او از تراشه قلم آن دو بزرگ ديگي پخت و از گنج شايگان آندو دري فراچنگ آورد و از نو برشته كشيد «2».
اين منظومه كه مثنوي متوسطي است چند بار به چاپ سنگي در هندوستان و ايران طبع شد و آخرين طبع مصحح آن با مقدمه و حواشي بسال 1343 بهمت آقاي اسمعيل اشرف ترتيب يافت.
مكتبي غزلهايي هم داشت كه تذكرهنويسان ابيات مشهوري از آنها را نقل
______________________________
(1)-
چون مكتبي اين كتاب بگشودتاريخ «كتاب مكتبي» بود
ابيات كه در حساب پيوستآمد دو هزار و يكصد و شصت
اين گنج گهركه گشت پيدااز «خطه پارس» شد هويدا
اين شعله كه بر فلك زد انگشتآتشكدههاي پارس را كشت (ليلي و مجنون ص 157).
(2)- در پايان منظومه «ليلي و مجنون» مكتبي ابياتي است دال بر معاني مذكور، و اينك منتخبي از آنها (ص 155- 156).
صد شكر كه قصه يافت انجاموين آينه خانه يافت اتمام
العيش، كه محنتم سرآمدروزم ز شب سيه برآمد
هر نقطه كه بر ورق نهادمدريست كه بر طبق نهادم
بكري كه نمودم از حجابشجز من نگشوده كس نقابش
اين خانه كه نو قياس داردبر خشت ابد اساس دارد ...
هرچند كه خسرو و نظاميدادند دو خانه را تمامي
من كين نمط يگانه كردمنقاشي اين دو خانه كردم
نيني كه در اين نمط كه دارمنقاش نيم، سفيدكارم
هركس كه جز اين دو اوستادندهندوي منند و خانهزادند
اين دركه برشته كردهام نواز گنج نظامي است و خسرو
پختم ز گدايي كرمشانديگي ز تراشه قلمشان
تا هركه بسفرهام كشد دستداند كه چه چاشني در او هست
ص: 391
كردهاند «1».
مكتبي شيرازي را نبايد با «مكتبي خراساني» از شاعران قرن هشتم اشتباه كرد.
اين مكتبي خراساني صاحب منظومهييست بنام «كلمات عليه غرا» در ترجمه احاديث بشعر فارسي كه آنرا بنام خواجه نجم الدين علي مؤيد سربداري «766- 788 ه) پرداخته است.
از مكتبي شيرازي در همين گفتار ابيات متعددي نقل شده است. پس در اينجا چند بيت از آغاز منظومه ليلي و مجنون او و دو غزل كه در نامههاي ليلي و مجنون به يكديگر گنجانيده شده است نقل ميكنم:
اي برتر از آنچه ديده جويديا نطق زبان بريده گويد
اي بر احديتت ز آغازخلق ازل و ابد هم آواز
اي سايه مثال گاه بينشدر حكم وجودت آفرينش
اي كالبد آفرين جانهاگوهركش رشته بيانها
اي ظرف نه آسمان عاليدر بحر تو چون حباب خالي
اي طاير عقل عرش پروازبيياد خوش تو ناخوش آواز
اي مبدع آفريدگاريسرمايه ده بزرگواري
اي قطره ابرو ذره ريحدر حلقه طاعتت بتسبيح
اي داده صلاي جودت آوازخلق آمده از عدم بپرواز
______________________________
(1)- مانند اين ابيات:
آسوده گردي ز پي صيد كه گشتيغرق عرقي در دل گرم كه گذشتي
شده روز بيخود آنكس كه شبت شراب دادهچونخفته باغباني كه بگلبن آب داده (تحفه سامي، ص 129)
بستر راحت چه اندازيم بهر خواب خوشما كه چون دل دشمني داريم در پهلوي خويش
شب روم بر بام آن مه چشم بر روزن نهمشيشه بردارم، بجايش ديده روشن نهم (آتشكده، چاپ بمبئي، ص 294).
ص: 392 اي بحر تو بيش از آن مقعركآنجا بتوان فگند لنگر
از بحر تو يك حباب بشكستوين دايرههاي آبگون بست
يعني فلك ارچه ديريابستبا بود تو چون خطي برآبست
هستي تو بحر بيكرانستز آن در همه قطرهيي عيانست
در مملكت تو ربع مسكونگرديست ز گرد باد گردون
سررشته رشتههاي هستيدرنه گره سپهر بستي **
در عشق تو از جهان گذشتموز جمله گذشتگان گذشتم
بي روي تو بر در لحد پايبنهادم و از ميان گذشتم
آندم كه بيكدگر گذشتيمتو از دل و من ز جان گذشتم
من ساختم از جنازه كشتيوز بحر غمت روان گذشتم
در باديه عدم دويدمچندانكه ز كاروان گذشتم
سوز غم تست بحر آتشز آن سوختهام كز آن گذشتم
فردا ننمايت كه امروزبا داغ تو از جهان گذشتم **
اي گشته قران من قرينتنالم ز تو يا ز همنشينت
كي دست من فتاده گيريدست دگري در آستينت
پيوند محبت رقيبانبا ما گرهي است در جبينت
چون گنج و طلسم آهنين استسيمين بدن و دل آهنينت
تو مهر كسان گرفته و منكوشم بهلاك خود ز كينت
خاريست مرا بجان شيرينهر پاي مگس در انگبينت
حالي كه من از غم تو دارمناديده كجا شود يقينت
ص: 393
23- بنائي «1»
بنائي كه در اواخر دوران شاعري خود «حالي» تخلص ميكرده «2»، از شاعران بنام ايران در قرن نهم و چندسال اول قرن دهم است. وي بعلت آنكه دو تخلص اختيار كرده بود يكبار ديواني با تخلص «بنائي» ترتيب داد و بار ديگر يعني در اواخر ايام حيات بجوابگويي بعضي از غزلهاي سعدي و حافظ پرداخت و از اين راه ديواني با تخلص «حالي» پديد آورد.
نامش «كمال الدين شير علي» «3» و نام پدرش بتصريح خواندمير «4» «استاد محمد سبز معمار» بود و علت اختيار تخلص «بنائي» هم همين اشتغال پدرش به معماري بود.
اين نكته شايان توضيح است كه «بنائي» (بر وزن سنائي) چنانكه بعضي از معاصران
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* حبيب السير، تهران خيام، ج 4 ص 348- 349
* مجالس المؤمنين ص 307
* تذكره نتايج الافكار محمد قدرت اللّه گوپايموي هندي، ص 99- 100
* بهارستان سخن ص 383- 385
* تاريخ نظم و نثر در ايران ص 310
* خلاصة الاشعار نسخه خطي.
* صحف ابراهيم نسخه خطي
* آتشكده آذر چاپ تهران ص 759- 763
* تحفه سامي ص 98- 100
* مجالس النفائس ص 60 و ص 232
* هفت اقليم ج 2 ص 152- 154
* فهرست نسخ خطي كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3 ص 318- 319
(2)- او غير از «حالي» ديگر بنام دوست محمد و معروف «به محمد قصيدهگوي» متوفي بسال 939 هجريست كه ذكرش در خلاصة الاشعار آمده و نمونههايي از قصائدش نقل شده است.
(3)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 310
(4)- حبيب السير، ج 4 ص 348
ص: 394
پنداشتهاند بنّائي بتشديد نون نيست و او اين تخلص را در قصائد و غزلهائي كه در ديوان اولش مندرجست بنائي بيتشديد نون آورده «1» و در ديوان دوم خود كه متضمن غزلهايي باستقبال از سعدي و حافظست، همچنانكه گفتهام، «حالي» تخلص نموده است «2».
ولادتش در شهر هرات اتفاق افتاد و از بدايت جواني شروع بتحصيل دانش كرد و بكسب كمالات همت گماشت و بر اثر حدت ذهني كه داشت، همچنانكه از قصائدش برميآيد «3»، از غالب علوم ادبي و عقلي عهد خود كسب اطلاعات كافي نمود، و چنانكه خود مدعي شد «4»، و همه نويسندگان احوالش نيز اذعان كردهاند، از
______________________________
(1)- چنانكه در اين ابيات از قصائد و غزلهايش ميبينيم:
خيز بنائي روان، قصه فراوان مخوانگرچه ترا تيز شد طبع حكايت گزار
چندين بنائي از غم خوبان چه سوزيمديگر مكن عذاب ازين بيشتر مرا
چشم تو ميل خون بنائي كند مدامگرمست نيست اين همه ميل شراب چيست
ز سوداي بتان بگذر بنائيكزين سودات سودي جز زيان نيست
(2)- مثلا در اين ابيات:
حالي از تقصير خود نوميد نتوان شد ز دوستخود چه خواهد بود پيش عفو او تقصير ما
حالي اسرار نهان دار كه سر بر سر داركرد آن رند كه اسرار هويدا ميكرد
(3)- مخصوصا در قصيدهيي بمطلع ذيل كه آنرا بپيروي از حسن متكلم و سلمان ساخته:
بدا النجم ليلا كخد الكواعبفروزنده از حلقههاي ذوايب و در آن اطلاعات وسيعش از منطق و رياضي و علوم ادبي كاملا آشكار است، و نيز بابيات ذيل از قصيدهيي ديگر توجه كنيد:
نفس تو عالي و اجناس اعالي سافلذات توكلي و افراد جهان جزوي آن
خصم ترتيب قضاياي كواذب ميكردگشت برعكس نقيض تو بديهي بطلان
عدلت ار حافظ تركيب نبودي ميكرداز مواليد دگر ميل بساطت اركان
بود تركيب وجود تو ز اجسام غرضلازم صورت از آن گشت هيولاي جهان
جوهر ذات تو اعراض جهانراست مدارچون بفرعيت اجسام وجود الوان ... الي آخر و ازينگونه ابيات و همچنين اشارات فراوان باصطلاحات ادبي در اشعار او بسيار ميتوان يافت و او در همه آنها از اصول و قواعد علمي استخراج مضامين شعري كرده است، و اين نشاندهنده تبحر او در علومي بود كه فراگرفت يعني در مرحله سطح نماند و بكنه آنها رسيد.
(4)-
از روي لطف گفت كه اي منفرد بدهرمجموعهيي نبود مثال تو در جهان
در شهر فضل نيست كسي چون تو نامداردر ملك شعر نيست كسي چون تو كامران
اكنون بشهر فضل تويي افضل زمينو اكنون بملك شعر تويي خسرو زمان ...
ص: 395
فضلاي نامدار زمان خود گرديد، و سپس بسبب حسن ذوق و لطافت طبعي كه در او بود بشعر روي آورد و بمهارتي دست يافت كه در قصائد بليغ او بصراحت ميتوان ديد، و در همان حال در حسن خط كوشيد چنانكه از خوشنويسان زمان گرديد و اين معني هم از اشارات صاحبان تراجم آشكارست و هم در اشعار او مندرج «1»، و سپس بفن موسيقي تمايل يافت و چون صوتي خوش داشت در آن فن نيز چيره شد و توانايي تعليم و تأليف يافت و دو رساله در علم ادوار بپرداخت، و بسبب كسب همين فضايل است كه درباره او گفتند كه «ملا بنائي ملاي شاعرانست و شاعر ملايان» «2». و با اينهمه شوخطبعي و لطيفهگويي بر طبع او غالب بود چنانكه امثال و اقران را با نكتهها و مضمونهايي كه ميگفت ميرنجاند، و از آنجمله، امير عليشير نوايي را، با همه قدرت و نفوذي كه داشت، بتيغ زبان ميخست. گويند «روزي در دكان پالاندوزي رفته بود كه پالان مير عليشيري ميخواهم! «3»». چون اين سخن بمير عليشير رسيد با وي بر سر خشم آمد و آهنگ او كرد و او ناگزير ترك خراسان گفت و بعراق و آذربايجان رفت. از نحوه اشاره مير عليشير درباره بنائي هم وجود نوعي كدورت درباره آن شاعر احساس ميشود و معلومست كه سخنش درباره بنائي خالي از غرضي نيست. وي گفته است «4». «مولانا بنائي از اواسط الناس است، و مولدش شهر هرات است و قابلست، اول بتحصيل مشغول شد، و رشد تمام كرد، اما زود برطرف ساخت، بخط عشق پيدا كرد و باندك فرصت نيك نوشت و بفن موسيقي ميل نمود، زود آموخت، و كارهاي خوب تصنيف كرد، و در ادوار دو رساله نوشت، اما بواسطه عجب و تكبر در دل مردم مقبول نشد، و طريق فقر اختيار كرد و رياضتها هم كشيد، چون بيپير بود و كار بسر خود كرد فايدهيي باو نرسيد و از طعن
______________________________
(1)-
حسن خط تو اظهر من شمس گشته استحسن خطي چنين ندهد هيچكس نشان
از شوق خط تست كه اوراق خويش راگردون كند بانجم رخشنده زرفشان
سوگند ميخورم بخدا چون تو نيست كسجامع بدين فضايل، وين را يقين بدان
(2)- تحفه سامي ص 98، مجالس المؤمنين ص 307.
(3)- تحفه سامي ص 98.
(4)- مجالس النفائس (لطائفنامه) ص 60.
ص: 396
مردم در هري نتوانست بود، به عراق رفت و از آن ديار نيز اخبارش بهمينطور آمد، چون جوانست و مقبل و شكستگي غربت ديد، اميد است كه بنفس او هم شكست رسيده باشد ...»
در ترجمه ديگر از مجالس النفائس كه حكيم شاه محمد قزويني كرده سخن بتفصيل تمامتري آمده و معلوم است كه از اضافات مترجمست. حكيم شاه محمد بر مطالب تفصيل يافته مذكور چنين ميافزايد كه: بنائي «از هري بعراق رفت و از عراق بآذربايجان، و در تبريز كه تخت آذربايجان است مصاحب سلطان صاحبقران سلطان يعقوب خان عليه الرحمة و الرضوان گشت و اكثر اشتغال او در آنجا بشعر بود ... ميگويند كه مير علي شير بواسطه ظرافتهايي كه مولانا بنائي باو ميكرده تر ميشده «1»، و از كثرت ظرافت با او عداوت مينموده، و از جمله ظرافتهاي او آنست: بنائي روزي ديده كه مير عليشير پوستيني پوشيده كه تكمهاي طلاي مرصع بجواهر داشته، اتفاقا مير به بنائي گفته ميخواهم اين پوستين را بتو ببخشم و ليكن تكمها نميگذارد و مانع ميشود! مولانا بنائي گفت: تكمهاي شما مانع نميشود و ليكن مادگيهاي شما مانع ميشود و مادگيها بندهاي تكمه است و ليكن چون مادگي معني ديگر دارد مير از آن معني رنجيد. و يكي ديگر از ظرافتهاي او آنست كه چون مير عليشير در هر لباس و اساسي طرزي خاص اختراع نموده، و آن طرز و طور را طرز مير عليشيري ميگفتهاند، مثل آنكه دستار مير عليشيري و قباي مير عليشيري و غير ذلك، روزي مولانا بنائي پيش پالانگري رفته و گفته: پالان مير عليشيري ميخواهم! چون جماعتي مردم كه همراه او بودهاند اين ظرافت را شنيدهاند خبر به مير عليشير بردهاند، مير چون خاطر نازك داشته ناچار بسيار رنجيده و ليكن بعد از مدتي باصلاح مردم مير با او صلح نموده و او را ضيافت فرموده و در آن روز مهماني از بنائي پرسيده كه هيچ شعر تازه گفتهايد مولانا بنائي گفته: اين مطلع گفتهام:
______________________________
(1)- «تر ميشده»: ميرنجيده، رنجش مييافته، تعبيريست از تعبيرات متأخران كه خوشبختانه متروك ماند.
ص: 397 مردم چشمم بقصد اشك گلگون منندروي آن مردم سيه كاندر پي خون منند چون مير شنيد بغايت رنجيد و رنجش او بعد ازين باصلاح نيامد، لاجرم بنائي نتوانسته كه اقامت كند و در زمان از خراسان بعراق هجرت كرده ... در عراق چندان شهرت و تربيت يافته كه سلطان يعقوب آوازه فضل او شنيده و با او مصاحب گرديده ...» «1»
در اشعار بنائي نيز ابياتي مييابيم كه همين مطلب يعني خروج او را از خراسان ميرساند، بيآنكه اين امر را بخواست و ميل خود انجام داده باشد. وي در اين ابيات بيرون رفتن از مولد خود را به بيرون راندن آدم از بهشت تشبيه مينمايد و بخت بد را در اين راه دليل و هادي خود ميشمارد و ميگويد:
كامكارا ميكنم حال دل خود عرضه داشتوز طبيب احوال درد خود نميدارم نهان
كز خراسان بخت بد بر رفتنم آمد دليلراست چون دم كه ابلسش برون كرد از جنان
فضلم اين بس كز خراسانم، كه يا رب دور بادخاك پاكش از غبار فتنه آخر زمان بنائي بعد از هجرت از خراسان نخست بفارس رفت و مدتي در آنجا مانده و بقول خود «بصد رشته در پارس پابند گشته» بود «2» و در همين مدت از اقامت در شيراز بود كه سر ارادت بر آستان شيخ شمس الدين محمد لاهيجي نور بخشي، پيشواي صوفيان نور بخشيه در فارس، نهاد و از شيفتگان آن شيخ فاضل كامل گرديد و او را مدح گفت، قاضي نور اللّه «3» قصيدهيي را بمطلع ذيل ازو درين باب نقل كرده است:
اي بيگمان نهاده بر اعيان داد و دينهر خشت آستان تو آيينه يقين در اين قصيده بنائي يك مصراع از شعر لاهيجي را تضمين كرده و گفته است:
دين پرورا، ز شعر تو يك مصرع آورمدر حسب حال خود من غمديده حزين
«زين شعر گفتم نبود اين و آن غرض»من رند مطلقم نه مقيد بآن و اين
______________________________
(1)- مجالس النفائس (ترجمه حكيم شاه محمد قزويني) ص 232- 233
(2)-
يكي دور شمسي است كافتاده بختمز اوج امان در حضيض نوائب
بصد رشته در پارس پا بند گشتهمگسوار در دام قصد عناكب
بجمعي قرين گشته از اهل دنياهمه بر سر جيفه باهم مغاضب
(3)- مجالس المؤمنين ص 307
ص: 398
و در پايان قصيده شكايت فارسيان را بشيخ برده و از اينكه ديار خود را ترك گفته و به اقليم پارس افتاده اظهار پشيماني كرده است «1»؛ و باز در قصيدهيي ديگر بمطلع:
بدا النجم ليلا كخد الكواعبفروزنده از حلقههاي ذوائب شكايتي طولاني از پارسيان نموده است «2» و از مجموع اين شكايات چنين برميآيد كه در آن سامان نيز مانند خراسان، گرفتار مخالفان و مغرضان شده بود، و همينكه نامهيي حاكي از دعوت او بدستش رسيد از پارس بيرون رفت و روي بتبريز نهاد و بخدمت سلطان يعقوب آققويونلو (883- 896 ه.) رسيد و در درگاه او مرتبهيي بلند يافت و چنانكه نوشتهاند منظومه «بهرام و بهروز» را بنام او پرداخت و تا پايان حيات يعقوب در آذربايجان بسر برد و در همانحال كه او را ميستود از مداحان فرخ يسار شروانشاه نيز بود و چون سلطان يعقوب و يوسف ميرزا آققويونلو بسال 896 هر دو در قشلاق قراباغ در گذشتند، مولانا ترجيعبندي شيوا در مرثيه آندو ساخت «3» و بعد از اين واقعه در تاريخي كه بر ما روشن نيست، بهرات بازگشت.
چون تذكرهنويسان نوشتهاند كه پس از بازگشت بنائي بهرات بعد از چندي مصالحه و دوستي باز ميان او و امير كبير عليشير نوائي نقار افتاد، پس تاريخ اين بازگشت بايست پيش از سال 906 يعني تاريخ فوت عليشير بوده باشد. ميگويند كه اينبار روزي بنائي در مجلس امير عليشير بود و امير ميخواست ديوان خود را بر او و شاعران ديگر مجلس بخواند و نظر آنان را بداند. در اين ميان از مولانا بنائي «كيفيت حالات
______________________________
(1)- در اين ابيات:
كار من اوفتاده بجمعي كه از خريشعر از شعير فهم نكردند و دين زمين (دروغ)
فرياد زين سبع صفتان كز كمال حرصبرميكنند همچو سگ از گربه پوستين
نايد بچشمشان بجز از عيب مردمانيا رب كه كنده باد ز سر چشم عيب بين
بود از دم فرشته ملالم بملك خويشاكنون بديو و دد كه اسيرم، سزاست اين
(2)- قسمت بزرگي ازين قصيده در جزو اشعار بنائي، در همين مجلد نقل شده و ميتوان بدان مراجعه كرد.
(3)- ترجيع آن چنين است:
نه از يوسف نشان آمد نه از يعقوب آثاريعزيزان يوسف ار گم شد چه شد يعقوب را باري
ص: 399
عراق پرسيد و از خصوصيات آن نواحي استفسار نمود، مولانا گفت از جمله خصائص آن طرف يكي اينست كه مدتي در آنجا بودم، از هيچكس تركي نشنيدم. گويند امير عليشير ازين كنايه آزردهخاطر گرديد و با وجود انعقاد مجلس و كثرت فضلا و شعرا ديوان را نخواند؛ و همچنين گفتهاند كه مقارن اين حال مولانا قصيدهيي در مدح وي بگفت تا آن رنجش برطرف شود، چون بوي بگذرانيد امير مشار اليه در صله دادن توقفي ميكرد، بناء عليه آن قصيده را باسم سلطان احمد ميرزا كه از خويشان سلطان حسين ميرزا بود مذيل ساخت و برو گذرانيد و چون اين قضيه مسموع مير شد بر او كلفت كرد، مولانا اين قطعه نوشته بخدمتش فرستاد:
دختراني كه بكر فكر منندهر يكي را بشوهري دادم
آنكه كابين نداد عنين بودزو گرفتم بديگري دادم «1»» «2» اينگونه كدورتهاي روزافزون ميان بنائي و امير مقتدر عليشير كار را بجايي كشانيد كه بنابر اشاره غالب تذكرهنويسان امير كمر بر قتل او بست و او از بيم جان بماوراء النهر گريخت. اگر اين اشارات درست باشد توقف بنائي بعد از بازگشت از عراق بهرات، در آن ديار چندان دراز نبود و او قاعدة پيش از سال 906 از آن شهر بقصد ماوراء النهر بيرون رفت و بدستگاه سلطان علي ميرزا پسر سلطان احمد ميرزا پسر سلطان ابو سعيد تيموري كه والي قسمتي از ماوراء النهر بود، راه يافت و مورد قبول و احترام او گرديد و معروفست كه قصيدهيي به زبان هروي در مدح آن شاهزاده ساخت بنام مجمع الغرائب كه در اوائل قرن دهم شهرت داشت «3».
در ميان اشعار بنائي مدايحي درباره سلطان بديع الزمان ميرزا داريم. او يكي
______________________________
(1)- اين قطعه از بنائي نيست.
(2)- نقل از خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي.
(3)- در تاريخ نظم و نثر در ايران آمده كه بنائي قصيده مذكور را «بزبان مروزي» سرود، و حال آنكه بنائي هروي بود نه مروزي تا بلهجه محلي مروزي شعري بسازد. علت اين اشتباه آنست كه در دستنوشته خلاصة الاشعار چنين آمده است كه بنائي قصيده مجمع الغرائب را بزبان «هروي» سروده بود و كلمه «هروي» باشتباه نساخ «مروي» نوشته و خوانده شد.
ص: 400
از چند پسر سلطان حسين ميرزاست كه بعد از فوت پدرش بسال 911، جاي او را گرفت ولي در آغاز سال 913 دچار حمله محمد شاهي بيك (شيبك خان) بخراسان شد و اگرچه باتفاق برادران بمقابله او رفت ولي در نزديكي بادغيس شكست يافت و به قندهار و سند گريخت و سپس چندگاهي در پناه شاه اسمعيل در تبريز بسر ميبرد و سر- انجام در استانبول بدرود حيات گفت. بنائي اين شاهزاده ناكام را با عنوان «شاه اسكندر نشان» و «خسرو صاحبقران» و «سنجر عالي تبار» «1» ستوده است و از ظاهر كلام او چنين برميآيد كه در همان دوران كوتاهي كه بديع الزمان بعد از فوت پدر تا شكست و فرار از خراسان قدرت گونهيي داشت، مورد ستايش بنائي قرار گرفت اما گمان نميرود كه شاعر در اين مدت در هرات بسر برده باشد زيرا همچنانكه گفتيم در اواخر حيات مير عليشير بماوراء النهر رفته و بخدمت سلطان علي ميرزا راه يافته و تا زمان تسلط محمد شاهي بيك خان در همان ديار مانده بود و محمد خان نيز او را با عزت پذيرفته و منصب ملك الشعرائي بدو داده و در خدمت خود نگاه داشته بود. هنگامي كه در محرم سال 913 محمد خان بخراسان حمله ميكرد ظاهرا مولانا بنائي و برادرش در خدمت پادشاه اوزبك بسر ميبردند زيرا بنابر اشاره خواندمير چون سپاه اوزبك به هرات نزديك شد و اهالي آن شهر در وحشت و اضطراب بسر ميبردند برادر مولانا بنائي برسم رسالت با اماننامه محمد خان از لشگرگاه او بهرات فرستاده شد.
تقي الدين نيز باين نكته اشاره كرده و گفته است كه بنائي همراه محمد خان «متوجه خراسان شد و در آنجا امور ناملايم ازو در وجود آمد از آنجمله بواسطه كلفتي كه بشعراي خراسان داشت اكثر شعرا را بملازمان خان مذكور حواله نمود و آزار- بسيار بآن جماعت رسانيد» اما چنانكه ميدانيم تسلط شيبك خان بر خراسان بيش از سه سال و چند ماه نكشيد و او در اواسط سال 916 دچار حمله شاه اسمعيل شده در- نزديكي مرو در معركه قتال مقتول شد. بعد از اين واقعه بنائي «1» بسبب سفاهتهايي كه در خراسان كرده بود روي ماندن در آن سامان نداشت و ناچار همراه تيمور سلطان
______________________________
(1)-
شاه اسكندر نشان شاه بديع الزمانخسرو صاحبقران سنجر عالي تبار
ص: 401
پسر شيبك خان بماوراء النهر رفت و در آن ديار بود تا در حمله امير يار احمد اصفهاني ملقب به نجم ثاني امير الامرا و وزير اعظم شاه اسمعيل بسال 918 بر ماوراء النهر در كشتارهاي آن نواحي بقتل رسيد و با سرانجامي چنين نامطلوب از جهان رفت ...
ديوان مولانا بنائي كه از آن نسخي در دستست «1»، چنانكه پيش از اين گفتيم بدو دفتر برميآيد، دفتري كه با تخلص بنائيست حاوي قصائد و غزلها و مقطعات و رباعيات و دفتري كه با تخلص حالي ترتيب داده و در آن غزلهاي سعدي و حافظ را جواب گفته.
تقي الدين اين هر دو دفتر را ديده و دفتر نخستين را داراي شش هزار بيت و دفتر ديگر را با تخلص حالي متضمن سه هزار بيت دانسته است و بنابراين مجموع دو ديوان بنائي غير از منظومههاي باغ ارم يا بهرام و بهروز كه بنام سلطان يعقوب ساخته و مثنوي ديگري هم كه بنام شيبك خان و در ذكر فتوحات او پرداخته، به 9 هزار بيت برميآيد.
بنائي را سخنشناسان بعد از وي اشعر شعراي خراسان ميدانستند. تقي الدين گفته است كه: «از شعراي خراسان بمتانت او سخن نگفتهاند» و او الحق از شاعران خوب و تواناي عهد تيموريست كه مانند استادان پيشين شاعري را با كسب مقدمات علوم و فنون مختلف عهد خود آغاز كرده و توانايي فكري را با توانايي قريحه و حدت ذهن و قوت طبع همراه نموده بود. يكدستي كلام و سعي در داشتن تعبيرات و تشبيهاتي كه مبتني بر اطلاعات مختلف علمي و ادبي اوست ما را بياد گويندگان معروف قرن ششم و هفتم مياندازد و معلوم ميدارد كه بنائي بدون تتبع ديوانهاي گذشتگان و تصفح آثار استادان پيشين بشاعري نپرداخت و در اين راه بصرف قريحه و استعداد اكتفا ننمود.
مطلب اساسي كه در اشعار بنائي قابل توجهست رواني آنها و قوت طبع گوينده در سخنوري و كوششي است كه او در پيروي از سنت قدما در شاعري بخرج ميدهد و ما را از برخورد ملالآور و يك آهنگ با مقداري از مضامين مكرر غزلي كه
______________________________
(1)- از آنجمله نسخه خوبي در كتابخانه ملي پاريس موجود است كه بسال 934 يعني در حدود شانزده سال بعد از كشته شدن بنائي در شيراز كتابت شد شامل غزلها، مقطعات، رباعيات و مفردات.
ص: 402
دستآويز شاعري براي عدهيي شده بود، رهايي ميبخشد. ولي همه اين هنرها و مزايايي كه در شعر بنائي ميبينيم مانع آن نيست تا از بعضي از مسامحات او نيز سخن گوييم مثلا قصيده او بمطلع: «بدا النجم ليلا كخد الكواعب» كه منتخبي از آن را در صحايف آينده خواهيد ديد، قصيده استادانه خوبيست كه بنائي به استقبال از قصيده «سلام- علي دار ام الكواعب» كه بغلط بحسن متكلم انتساب يافته است «1»، سروده و بعد از استقبال سلمان دومين نظيرهسازي بر آن قصيده دشوار است. درستست كه بسياري از معاصران بنائي از سرودن چنين منظومه شيوائي عاجز بودند ولي بنائي خود در همين شعر استادانه مسامحاتي دارد «2» كه با انحطاط عمومي زبان فارسي در عهد او بيارتباط نيست؛ و در قصيده ديگري برديف «باز»، اين كلمه را چند بارهم بصورت قيد تكرار كرده و هم بمعني وصفي كلمه استعمال نموده است «3».
غزلهاي بنائي، خواه آنها كه بصرافت طبع سروده، و يا آنها كه باستقبال از دو- استاد بزرگ شيراز فراهم آورده، خالي از لطف و زيبايي نيست. بعبارت ديگر او قصيدهگويي است كه غزل هم توانست بسازد و در غزلهايش برسم معاصران سعي بايراد مضمونهاي دقيق و نكتههاي باريك كند. خاصيت عمده اين غزلها بيشتر زبان درست و روان آنها و صراحتي است كه جملهها در بيان معاني دارند چنانكه اگر قرار ما در اين كتاب بر آن بود كه ابيات منتخب از شاعران بياوريم ميتوانستيم از هر دو- تخلص او (يعني بنائي و حالي) عده كثيري ابيات زيبا در اين كتاب بگنجانيم. بعضي
______________________________
(1)- درباره اين قصيده رجوع كنيد بهمين كتاب، ج 3 ص 846- 847
(2)- مانند:
«همي سبزه چرخ خوردي ارانب»
و
«ز سر پنجه شير ماندي مخالب»
و
«چنان كز هدي تيز گردد نجائب»
و غيره كه بجاي ارنب، مخلب، نجيب جمع آنها بكار رفته است.
(3)- در اين قصيده:
لاله رخ بنمود و عالم را گلستان كرد بازكوه را دامن پر از لعل بدخشان كرد باز چند بار رديف «باز» بمعني قيدي بكار رفته و در چند مورد ديگر بمعني وصفي مثل «شاهد ميگون لبي از خنده دندان كرد باز» و «آن گره را ژاله چون دزدان بدندان كرد باز» و غيره، و چنين تسامحي ميان استادان قديم مجاز نبود مگر بندرت و بدون تكرار متناوب.
ص: 403
غزلها كه با تخلص «حالي» در جواب سعدي يا حافظ ساخته مقرون به موفقيت شاعر در استقبال از دو استاد شيراز است ولي در بعضي ديگر مثلا در غزلي كه باستقبال از
«سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد»
چندان توفيقي در كار سراينده مشهود نيست.
با همه اين احوال اگر در مقام مقايسه بنائي با عده ديگري از شاعران غزلسراي همعصر او برآييم، بايد او را از غزلسرايان خوب آن زمان بشماريم. وي در غزلهاي خود مانند ديگر معاصران هم مضامين عاشقانه صرف دارد و هم معاني و نكات عرفاني و حكمي، و اگر بگوييم كه آوردن معاني صوفيانه دليل اشتغال او بتصوف است اشتباه كردهايم، بلكه اين عمل او نوعي از اذعان باعتقادات متصوفه و عرفاست نه در پيش داشتن يك زندگاني خانقاهي، و اين همان معني است كه از قرن هشتم ببعد، بدلايلي كه پيش از اين اشاره كردهايم، بتكرار در اشعار شاعران غزلسرا ملاحظه ميشود.
از اشعار اوست:
باز عروس چمن جلوهگري ساخت كارورنه عروسانه چيست گل زده گرد عذار
گر نفگندست گل عكس در آب از چه روستگاه تماشا در آب ديده بلبل چهار
نوبت آن شد كه باز از عمل ناميهنقش گل آيد برون از پي صوت هزار
طفل شكوفه كه باد از سر دوش درختافگندش بر زمين جوي نهد در كنار
شاخ گل زرد ديد نرگس و يك غنچه كندتا بسر ناخنش باز كند طفلوار
دست عروس چنار بر لب جو شد درازرفت ز عكس هلال در تك آبشسوار
وقت سحر پيش باد گل ز ميان زر گشادچشم بر آن زر نهاد نرگس صاحب عيار
نرگس رعنا بلب مرهم كافور ماندژاله بدندان مگر ساخت لبش را فگار
نارون و سرو نيست رسته بپهلوي همكز پي اعداي شاه مشكل طنابست و دار
در صفت لاله دوش مطلعي از من شنيدفاخته، كز شوق خواند بر سر هر شاخسار
لاله بسان صدف ماند دهان باز از آنكديد ز پاكيزگيش همچو در شاهوار
لاله دهان كرد باز در لب جو در بهاريا شده خندان چو گل لعل لب جويبار
لاله گلگون نقاب سوده بسنگ از سحابصندل سرخ و گلاب از پي دفع دوار
ص: 404 لاله چو ساغر گرفت مجلس گل درگرفتطنبك زر برگرفت نرگس كنگر «1» شعار
آتش مي لاله را گرنه جگر گرم كرداز چه كشد آب سرد هر سحري بر عذار «2»
بس كه بعيش و نشاط كفزده بر يكدگركرده ز باران بباغ آبله دست چنار
قطره شبنم دواند بر سر بيني از آنكغنچه زنبق ز كام داشت زباد بهار
بختي مست سحاب نعرهزنان شد چو رعدرشته برق از سرش كرد چو بيرون مهار
ز آن بنمدهاي ميغ آب دهد برق تيغتا بكشد بيدريغ خصم شه كامكار
شاه سكندر نشان شاه بديع الزمانخسرو صاحب قران سنجر والاتبار **
بدا النجم ليلا كخد الكواعبفرو زنده از حلقههاي ذوائب
مقدم ز انجم صعود ثرياچو اكليل بر چهره زهره ثاقب
شب عقد زهره است و در خطبهگوييز «و النجم» چند آيت آورده خاطب
فلك كرده پر زر طبقها زجاجيبراي نثار از نجوم ثواقب
زر انجم از سطح افلاك ريزانچو از چهره بيزران دمع ساكب «3»
شد از چرخ پاي ثريا در آن بزمپر از آبله چون كف دست كاسب
ز سمت مجره شهب گرم جستهچو بر دست سيمين عروق ضوارب «4»
سر از حلقه خود برون كرده كيوانچو از گوشه دير خود پير راهب
برآورده روشن جبين لعبتانراز صندوقبازي سپهر ملاعب
شبي اينچنين من ز فقد مقاصدچه فقد مقاصد؟ ز فرط مصائب
بروشن ضميران علوي مشاوربپاكيزه طبعان قدسي مخاطب
كه تا چند سرگشته گردم ز گردونپريشان بود خاطرم چون كواكب
______________________________
(1)- كنگر بضم كاف و گاف و سكون نون: نوازنده كوس و نقاره
(2)- در اصل: برنهار.
(3)- ساكب: فرو ريزنده.
(4)- عروق ضوارب: رگهاي جهنده.
ص: 405 مرا كيميا گشته، عنقا نمودهوصول مقاصد حصول مطالب
قضاياي آمال من نامرتبعدولش نه با موجبات سوالب
بتحصيل مطلوبم اشكال گردونعديم النتايج چو اقوال كاذب
به حجت قضايا چو سازم موجهشود چون قياسات شعري كواذب
نگرديد حل مشكل بيحسابمچو جذر اصم از حساب محاسب
به فتحم اگر ناصبي آيد از چرخپي رفع جرم رسد كسر ناصب
يكي دور شمسي است كافتاده بختمز اوج امان در حضيض نوائب
بصد رشته در پارس پابند گشتهمگس وار در دام قيد عناكب «1»
بجمعي قرين گشته از اهل دنياهمه بر سر جيفه باهم مغاضب
بجنگ و جدل برده دست از ضياغمبمكر و حيل برده سبق از ثعالب
بمجلس مقدم نشينند بر همچو در قعر قاروره اثقال را سب
روان در شكمهايشان باد نخوتچو مائيه كليه در جوف حالب «2»
گر آنجا بري قطعهها از قصايدوگر آوري نسخهها از مذاهب
نگويند كين قطعه نظمست يا نثرنبينند كين نسخه فقه است يا طب
پريشان چو من بوده سلمان ازين جمعگرفتار چون من بدين قوم خايب
همه تلخ طينت چو سم افاعيهمه كج طبيعت چودم عقارب
در آن حال سوي من آمد كتابيچو جاني كه آيد بفرسوده قالب
سوادي در او آب حيوان مركبكلامي بدو نطق عيسي مصاحب
در آن نامه مرقوم درك امانيو آن رقعه معلوم نيل مآرب
سوادي عبارات خوش بر بياضشچو بر خاطر روشن افكار صائب
بر اقران از آن خط مرا صد تحكمچو در دست تركان برات مواجب
______________________________
(1)- عناكب: عنكبوتها.
(2)- حالب: رگي كه از كليه بمثانه ميآيد و مجراي بولست.
ص: 406 از آنم خوش آمد چو آن بنده كورارسد خط آزادي از نزد صاحب
ز مضمون آن تيز در ره فتادمچنان كز هدي تيز گردد نجائب «1»
رفيقان من خوانده حيث اتجهتموير عاكم اللّه من كل جانب
در آن ره دمي با رفيقان محاكيزمان دگر با ظريفان مطايب
برآوردمي سر ز خاك فيافي «2»سراسيمه چون گرد باد سياسب «3»
بكوهي رسيدم كه در قله اوهمي سبزه چرخ خوردي ارانب
چه كوهي كه تيغش بدعوي هميزدنمدهاي نمناك ميغ از جوانب
عنان سخت بستي يخ آنجا كه درويز سر پنجه شير ماندي مخالب
تگرگش چو طفلان افتان و خيزانبلغزيدن روي يخ گشته لاعب
همين زاغ بودي در آن بوم و آن همفرورفته چون جوگيان مراقب
در آن برف چون ابره «4» در جسم كتانفرو ميشدي دست و پاي مراكب
من خسته بي دست و پا مانده، كآنجانه راجل «5» توانستمي شد نه راكب
درين تيرگي چشم در ره كه بينمهدايت زنجم سعيد العواقب
سعادت قرين نجم مسعود كزويجهان باز رست از غبار غياهب
ملاذاعالي معاذ اهاليمقر اكابر مفر صواحب ...
**
شد هوا باز چنان گرم كه در آب روانسينه در ريگ نهادست ز گرمي سرطان
نيست در سايه اشجار عيان پرتو مهرآفتابست ز گرما شده در سايه نهان
از حرارت شده لب خشك چو صفراوي طبعنهر مرطوب كه بود از دهنش آب روان
گرد باد از پي آن ميجهد از جا كه براهپاي ميسوزدش از بس كه زمين شد سوزان
______________________________
(1)- نجايب: جمع نجيب شتر تيز رفتار توانا.
(2)- فيفاة: بيابان بيآب، ج فيافي
(3)- سيسب: بيابان، ج سياسب
(4)- ابره: سوزن.
(5)- راجل: پياده.
ص: 407 سنگ آتش شده هر كوه ز تأثير هواشعلهها سرزده از وي عوض لالهستان
چشمه از كوه روان نيست كه از تابش خورتيغ كوهست كه بگداخته گرديده روان
پرتو مهر چو در خانه فتد از روزنآتشي گردد و آن خانه شود آتشدان
سايه از گرمي خورشيد گريزان و مداماز پي سايه ز گرما شده خورشيد دوان
نيست آن لعل كه از تابش خور همچو اناربسته خون جگر كوه گره در دل كان
تن مردم شده از مهر چو تاري و آن همسست و بيتاب چو از تابش مه تار كتان
مردم ديده از آن آب زند كز گرمابر در خانه خود خار گرفت از مژگان «1»
سايه گرمست ز خورشيد بحدي كه بباغجهد از سايه بيد آب بفرياد و فغان
آتش مهر شده مشتعل از پيكر بحرتا نگويي كه ز بحر آمده بيرون مرجان
در تنور آتش سوزنده ز گرما غش كردآب از آن زد برخش مطبخي صدر زمان
صدر جم مرتبه قاضي صفي الدين عيسيآنكه اسمش همه روح آمد و جسمش همه جان **
بيا كه لشكر يأجوج دي رسيد دگركه بست آب روان يخ چو سد اسكندر
بجنگ دي علم افراشت لشكر آتشكه هست دود سياهش سياهيلشكر
محدد فلك از چرخ ثابتات كشيدبزير دامن خور مجمري پر از اخگر
برآيد از چمن حسن گلرخان هر سوعذار لاله ز سرما برنگ نيلوفر
نهان بچرخ كبودست مه ز سردي ديمثال گلخنيان «2» در ميان خاكستر
كشيده كوه ز سرماي دي بدامن پايكه برف هم نمد ابر را فگنده ببر
ميان يخ نبود ماهي فسرده كه آببجنگ لشكر دي بسته بر ميان خنجر
سحاب جوهري آمد كه لاله را در برفنهاده است چو در پنبه دانه گوهر
ز آب اگر فكني قطره در هوا دردمكند بصنعت اكسير عقد لوءلوء تر
شكسته لاله سر كوه را كه ابر از برفبه پنبه مرهم كافوريش نهد بر سر
______________________________
(1)- مكني عنه خيش خانه است.
(2)- گلخني: تون تاب.
ص: 408 شنو ز من غزلي كز بلندي سخنشدر آسمان بهوس قدسيان كنند از ابر
زهي شكسته ز مشك تو نرخ عنبر تربتنگ آمده از تنگ شكرت شكر
بود بدرج دهان تو غنچه را نسبتدهان غنچه اگر پر بود ز لوءلوء تر
خطت شبست و عذار تو چون مهي در شبرخت خورست و دهان تو ذرهيي درخور
چو وصف عارض و لعل ترا كنم تحريرقلم ز نيشكر از برگ گل كنم دفتر
گرفتهاي همه عالم بحسن عالمگيرچو صيت عدل شهنشاه معدلت گستر
محيط موهبت باد عزم كوه وقارقضا كمين قدر قدرت فرشته حشر
ابو المظفر يعقوب خان كه هست او راهزار بنده چو خاقان، هزار چون قيصر ...
**
شكفته شد گل و بلبل هزار دستانستچمن ز برگ و نوا رشك باغ رضوانست
ز سبزه طارم سبزست باغ و از گل اومطالع افقش پر ز مهر رخشانست
چمن همي دهد از جنت نعيم نشانكه از هوا و زمين جمله روح و ريحانست
شنيد نرگس تر فانظروا الي الآثاركه در تفرج آثار صنع يزدانست
ميان سنبل و ريحان نگر كه شد روشنچراغ لاله چو شمعي كه در شبستانست
صبا سفينه رنگين گل گشاد بباغچرا كه بلبل از اوراق او غزلخوانست
چراغ لاله بدامان نهفت كوه از باغكنون ز شعله او در گرفته دامانست
فتاد ژاله چو گوهر در آب و شد غواصحباب شيشه بسركرده از پي آنست
نهاد آب ز باران بديده عينكهاكه خيره ميشودش ديده بس كه حيرانست
گشاد از گره غنچه باد پنهان زربجرم دزديش اكنون حباب زندانست
گشاده دفتر نرگس بباغ پنداريكه روزنامه ديوانيان سلطانست
مهين خجسته فرخ يسار شروانشاهكه روز معركه چابكسوار ميدانست
كمينه چاكر او تخت گير بهرامستكهينه هندوي او تا جبخش كيوانست ...
**
تا لعل شد معارض ياقوت احمرشدست زمانه ريخت بسي سنگ بر سرش
ص: 409 چشمش فراز عارض گلرنگ خفته استچون خستهيي كز اطلس آلست بسترش
همچون ستاره سحري رخ نموده استخوي قطره قطره بر رخ خورشيد پيكرش
هركس غبار راه بر آن خط نشسته ديدگفتا چه نو بهار برآورد عنبرش
از بس كه دل بطره آن سرو بستهاندنسبت بود تمام بشاخ صنوبرش
تا چند سر بپاي نگار من افگندهردم ز دست هند و زلف سبك سرش
دامان جان خسته دلان پر شكر شوددر خنده چون گشاده شود تنگ شكرش
چشم تو از سواد و بياض است نافهييبگشاده سر كه گشته عيان مشك اذفرش
شد پوست پوش مشك و بصحراي چين فتادسوداي كاكلت مگر افتاد در سرش
دادم ستاند از تو كه آباد باد و شادداراي شرع و محكمه عدل گسترش
قاضي نظام دولت و دين احمد آنكه هستبر قدر جاه خلعت شرع پيمبرش ...
**
چو هيچ كار تو اي دل باعتبار نباشدبهيچ كار همان به ترا كه كار نباشد
اگر بصدر قبولت برند فخر ندانيوگر بصف نعالت كشند عار نباشد
سر از طمع بكش و صبر كن بهرچه دهد دستكه گردن تو ز منت بزير بار نباشد
چو خاك ميشوي آخر دلا معاش چنان كنكه چون تو خاك شوي بر دلي غبار نباشد
چنان مجرد ازين خاكدان برو كه پس از توبغير نام نكو هيچ يادگار نباشد
چو نيست ياري كس دستگير در دم مردنمشو ملول گرت در زمانه يار نباشد
بنائي اهل جهان از تو اعتبار چه گيرندجهان و اهل جهان را چو اعتبار نباشد **
يار اگر وعده ديدار بفردا ميكردبيدلان را بسخن از سر خود وا ميكرد
گنج حسني كه بر او كون و مكان تنگ نمودتنگناي دل ديوانه ما جا ميكرد
آن پري را سر ديوانگي ما گر نيسترسم پنهان شدن از بهرچه پيدا ميكرد
لازم عشق بود همت عالي ورنهذره كي آرزوي مهر معلا ميكرد
بر در ميكده پير مغان رفتم دوشديدمش بسته در از غير و تبرا ميكرد
ص: 410 داشت در پيش نظر آينه روشن جامو اندر آن صورت كونين تماشا ميكرد
گفتم از غيرت سلطان ازل جلوه خاصميل آمد شد اغيار تقاضا ميكرد
چيست اين غلغله كون و مكان گفت كه ياربهر ديدار خود آيينه مهيا ميكرد
گفتم اين صورت جامع ز چه پيدا شد گفتصيقلي بود كه آيينه مجلا ميكرد
حالي اسرار نهان دار كه سر بر سرداركرد آن رند كه اسرار هويدا ميكرد **
اگرنه باده غم از جان مبتلا ببردز دست غم كه برد جان و از كجا ببرد
بپاي خود ره معراج قرب نتوان رفتبراق حادثه شوق تا كرا ببرد
عروس حجله عزت نمايد آنرا رويكه نقد جان عزيزش برونما ببرد
مشو فريفته نقش كاسهبازي چرخكه عاقبت بدغل بازي اين دغا ببرد
زهي خسارت آنكس كه سود ناكردهبضاعت خود ازين كاروانسرا ببرد
بلاست هستي حالي، فنا كجاست كجاكه در حمايت او جان ازين بلا ببرد **
خاكبوسان در ميكده اهل ادبندبادب باش باين قوم كه قومي عجبند
گرچه در ژنده صد پاره گدايند بروزتاجبخشان سحر ملك ستانان شبند
گنج در كيسه گهر در بغل از غايت شوقبر در ميكده در يوزهكنان در طلبند
همچو خورشيد فرو بسته برخ برقع نورمختفي از نظر كوردلان زين سببند
نور محضند مصور شده در شكل بشرجان پاكند و نهان در بدن مكتسبند
جهد كن حالي ديوانه كه رفتند اين قومهمره ليلي و مجنون صفتي ميطلبند **
كار امروز جز امروز نشايد كردنوعده كار خود امروز بفردا نكني
اي كه در زورق همت ننشيني، آن بهكه خلاص خود ازين ورطه تمنا نكني **
گر قدح ريخته شد جرم تو بود اي ساقيكآينه در نظر بيبصران ميداري
ص: 411 اي كه هرگز پدران مهر نديدند از توطمع مهر چرا از پسران ميداري
24- فغاني «1»
بابا فغاني شيرازي از شاعران مشهور نيمه دوم قرن نهم و اوايل قرن دهم هجريست كه او را در غزل سرآمد شاعران عهد خود شمرده بمتانت اشعار و شيريني بيان ستودهاند. بنابر قول تقي الدين چون «در طرز غزل و اسلوب سخن طريقه خواجه حافظ سپرده لذا محققين او را حافظ كوچك گفتهاند چه معارف و حقايق بزبان عشق نيكو بيان كرده و در آن وادي گوي مسابقت از غزل سرايان زمان خود برده» است.
اصل او از شيراز است و پدر و برادرش كاردگر بودهاند و بهمين سبب فغاني نيز در آغاز امر كاردگري ميكرد و چون شعري نيز ميساخت «سكاكي» تخلص مينمود ليكن چندي بعد «فغاني» را براي تخلص شعري برگزيد «2» و حال آنكه در همان اوان شاعران ديگري نيز فغاني تخلص مينمودهاند «3».
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي نسخه خطي
* صحف ابراهيم نسخه خطي در حرف فاء
* آتشكده آذر چاپ هند ص، 291
* هفت اقليم چاپ تهران ج 1 ص 219- 220
* مرآة الخيال، چاپ هند، ص 74
* تحفه سامي ص، 102- 103
* بهارستان سخن، ص 387- 389
* مجالس المؤمنين ص 512
* نتايج الافكار ص 528- 531
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 437- 438
* ديوان با بافغاني شيرازي بتصحيح و با مقدمه آقاي احمد سهيلي خوانساري، تهران 1340
(2)- درباره كاردگري او سام ميرزا و اوحد الدين هر دو اشاره صريح دارند، درباره اينكه تخلص او در آغاز شاعري سكاكي بوده بقول تقي الدين اعتماد شده است ليكن در ديوان او بدين تخلص شعري نديدهام
(3)- رجوع شود بمجالس النفائس صحايف 86، 261، 161، 255، 307
ص: 412
تا حدود سي سال از آغاز زندگاني فغاني در زادگاهش گذشت و سپس از آنجا، در جستجوي نام عزم سفر خراسان كرد و چندي در هرات بسر برد و در اين مدت بخدمت جامي رسيد و چند تن از شاعران زمان را نيز ملاقات كرد ليكن از اهل هرات اقبالي چنانكه بايد نديد و ناگزير بعزم آذربايجان رخت سفر بربست و در تبريز مورد توجه سخنوران قرار گرفت و بمعرفي آنان بخدمت سلطان يعقوب آققويونلو (883- 896 ه.) كه پادشاهي شعردوست و ادبپرور بود، راه يافت و دربارگاهش بعزت و احترام پذيرفته شد چنانكه در سفر و حضر همراه او بود و بروايتي در يكي از اين سفرها ديوانش مفقود شد و يا بغارت رفت.
بعد از وفات يعقوب، دوره بيثباتي اوضاع آذربايجان در پايان دوره سلاطين آققويونلو، فرارسيد و با بافغاني در آن اوضاع بيثبات با شاهاني كه هريك مدتي كوتاه در آذربايجان سلطنت داشتند معاصر بود يعني با: بايسنقر بن يعقوب (896- 897 ه) و رستم بن مقصود بيك (897- 902) و احمد بن اوغورلو (902- 903) و الوند بيك- ابن يوسف (903- 907)، و بعضي از آنان را نيز مدح گفت و با آنكه چندين سال از اقامتش در تبريز ميگذشت چون اوضاع آن سامان را نابسامان يافت بشيراز بازگشت و چندي در آنجا بماند و سپس در اوان نهضت شاه اسمعيل صفوي بخراسان رفت و چندي در ابيورد و سپس در مشهد اقامت گزيد و در همين شهر پس از شصت و چندسال زندگاني بسال 922 يا 925 بدرود حيات گفت و در محلي نزديك آن شهركه به «قدمگاه» معروفست بخاك سپرده شد و گورش امروز معلوم نيست.
همه نويسندگان احوال فغاني درباره ميخوارگي او و مبالغهيي كه در اين راه ميكرد، سخن گفتهاند. تقي الدين مينويسد كه «چون باباي مشار اليه در وادي مشرب عالي افتاده بود و اكثر اوقات نيز از قيد محبتي خالي نبود، لهذا بشرب مدام اشتغال مينمود چنانچه از غايت شرب مدام گويند هرچند شراب ميخورد كيفيت نمييافت و گاهي كه بشرابخانه افتادي تا مي در خم بود از آنجا بيرون نميآمد و در
ص: 413
آخر كارش بجايي رسيده بود كه بواسطه جرعهخواري بسيار از دردكشان ميكشيد و اهل ميخانه وي را خدمات نالايق ميفرمودند» و نيز سام ميرزا «1» در شرح حالش نوشته كه چون بعد از وفات سلطان يعقوب آققويونلو بخراسان رفت و در شهر ابيورد سكونت گزيد حاكم آنجا مقرر داشت تا هر روز يك من گوشت و يك من شراب بدو ميدادند و «در اواخر كار او بجايي رسيد كه مردم شرابخانه او را از پي مايحتاج مي- فرستادند و با او هزلهاي ركيك ميكردند و او بواسطه شومي حرص شراب تحمل ميكرد». اين اشارات مسلما با مبالغه همراهست زيرا چنانكه اينها نوشتهاند فغاني ميبايست از ميانههاي حيات بديوانگي افتاده باشد و هرگز از شرابخواره لايعقل خمپيمايي چنان اشعار آبدار و مناقبي بدان خوبي كه در حق اهل بيت ساخته و غزلها و قصايدي كه بدان زيبايي پرداخته است، نميآيد. اما اين نكته مسلم است كه او در قسمتي از عمر شصت و اند ساله خود از «ام الخبائث» نميپرهيخت و به خبثها و ناپاكيهاي آن دامان طبع و جان ميآلود ولي در آخرين سالهاي حيات كه در مشهد بسر ميبرد توبه كرد و براه راست باز آمد و گويا همان شرابخوارگي چند ساله او را در پايان زندگاني به بيماري فلج گرفتار ساخته بود.
فغاني اقسام شعر را از قصيده و تركيب و ترجيع و غزل خوب ميساخته است.
قصايد او بيشتر در ذكر مناقب ائمه اطهار خاصه علي بن ابي طالب و علي بن موسي الرضا عليهما السلام؛ و مدح سلطان يعقوب آققويونلو و تركيببند مؤثري در رثاء اوست.
علاوه بر آن سلطان بايسنقر و سلطان رستم آققويونلو را نيز مدح گفته و در يكي از قصايد اواخر عهد خود كه در منقبت سبطين عليهما السلام سروده شاه اسمعيل صفوي را نيز مدح گفته است. در همه اين قصائد زبان ساده و بيان روان شاعر قابل توجه خواننده است و چنين سادگي و رواني در عهدي كه همت قصيدهسرايان بر تتبع قصائد دشوار قدما يا نظم قصائد مصنوع دشوار مقصور بوده، قابل ستايش است.
______________________________
(1)- تحفه سامي ص 103
ص: 414
همين سادگي و رواني دلپذير و استقامت سخن را در غزلهاي فغاني ميتوان ديد با اين تفاوت كه درين مورد كلام منسجم و جزيل و پر از تعبيرات و تركيبات جديد او همراهست با امواجي از احساسات شورانگيز و عواطف رقيق عاشقانه و مضمونهاي نوآفريده، و بهمين سبب است كه سخنسنجان بعد از او، همچنانكه گذشت وي را «حافظ كوچك» ناميدهاند، و نيز بهمين علت است كه برخي از معاصرانش كه خود طرزي خاص داشته و غالبا بتصنع و تكلف در قصائد و پيروي از قدما در غزل پابند بودهاند، شعر او را نميپسنديدند. تقي الدين در همين باب گفته است «غزليات وي از تعريف و توصيف مستغني است اگرچه اهل خراسان در زمان وي اشعارش نپسنديدهاند و منكران آن طرز بودهاند زيرا كه سخنانش منافي طرز ايشانست». در صحف ابراهيم پس از وصف طولاني كه از غزلهاي او شده چنين آمده است كه: «ملا محتشم كاشاني و ملا نظيري نيشابوري و ملا عرفي شيرازي و ضميري اصفهاني و ملا وحشي بافقي و حكيم ركنا مسيح كاشي كه اساتذه صاحب اقتدار و نامدار فن بلاغت و فصاحتاند، همه متقلد و متتبع اويند، اگرچه هركدام ازين بلند سخنان تصرفي و اختراعي را كار بند شده و بطرز خاصي حرف زده، اما در حقيقت جاده رفتار اينان مسلك بابا فغاني است»، ماحصل اين سخن آن ميشود كه فغاني پيشرو شاعران قرن دهم در سبك سخنوري آنانست يعني شيوهيي كه چون كار آن در واقعهپردازي و باريكانديشي بمبالغه كشيد طريقت تازهيي در شعر فارسي پديد آورد كه متأخران آنرا سبك هندي ناميدهاند و فغاني را مسلما بايد از بنيانگذاران آن سبك دانست.
از اشعار اوست:
كه تنگدوخت عفي اللّه قباي تنگ تراكه داد زيب دگر سر و لاله رنگ ترا
مصوري كه جمال تو ديد حيران ماندچو در خيال درآورد زيب و رنگ ترا
ز سنگ ليلي اگر كاسهيي شكست چه شدجفا كشان همه بر سر زنند سنگ ترا
لطيفهييست نهان در تكلمت كه زنازبكس نميكند اظهار صلح و جنگ ترا
سخن يكيست، برو باغبان و عشوه مدهكه دل قبول ندارد گل دو رنگ ترا
ص: 415 دلم كه همنفسي كرد با تو اي مطربنواي ناله فزون ساخت تار چنگ ترا
نهفت ناله فغاني درون پرده دلچو گل بغنچه نگه داشت نام و ننگ ترا **
شبست و ما همه جوياي مي، اياغ كجاستچه تيرگيست درين انجمن، چراغ كجاست
چه شد كه باده ما دير ميرسد امروزحرارت نفس تشنگان داغ كجاست
براه ميكده گم كردهايم گوهر عقلكجاست اهل دلي تا دهد سراغ كجاست
نه مي كه گر خورم آب حيات غصه شودمفرحي كه دهد يك زمان فراغ كجاست
من و هواي تو، پرواي هيچ كارم نيستچنين خيال كه من ميپزم دماغ كجاست
بخلوتي كه گلي نيست رنگ و بويي نيستدلم گرفت درين خانه طرف باغ كجاست
در آن مقام كه بستند بلبلان دم عشقتو خود بگوي فغاني مجال زاغ كجاست **
مقيدان تو از ياد غير خاموشندبخاطري كه تويي ديگران فراموشند
برون خرام كه بسيار شيخ و دانشمندخراب آن شكن طره و بناگوشند
چه عيش خوشتر ازين در جهان كه يك دو نفسدو كس بدوستي هم پيالهيي نوشند
زهي حريف شرابان كه بامداد خماربصد حرارت و مستي صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مراازين حرير قبايان كه دوش بردوشند
مراست كار چنين خام ورنه در همه جاشراب پخته و ياران بعيش درجوشند
بروي برگ بهاران چو سايه در مهتابفتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه جان صرف اين بلندقدانكه در نهايت چستي است هرچه ميپوشند
چمن خوشست فغاني بيا كه از مي و گلجوان و پير درين هفته مست و مدهوشند **
آن رهروان كه رو بدر دل نهادهاندبيرنج راه رخت بمنزل نهادهاند
تا ميتوان شكست دل دوستان مخواهكاين خانه را بكعبه مقابل نهادهاند
ص: 416 بسم اللّه اي مسيح كه چندين تن عزيزدر شاهراه ميكده بسمل نهادهاند
درمانده صلاح و فساديم، الحذرزين رسمها كه مردم عاقل نهادهاند
كمتر طريق دردكشي ترك سر بوداين رسم را بشيوه مشكل نهادهاند
از گوشههاي ميكده جويم صفاي وقتكانجا هزار آينه در گل نهادهاند
غمگين مشو فغاني اگر بادهات نماندصد جاي بيش بهر تو محفل نهادهاند **
گر بنگري در آينه روي چو ماه خويشآتش بخرمنم زني از برق آه خويش
هر دم كه بي توام نفسي كاهدم ز عمردردا كه مردم از نفس عمر كاه خويش
دارم تب فراق و ندارم مجال آهگريم هزار بار بحال تباه خويش
راه منست عاشقي و رسم بيخوديناصح تو و صلاح و من و رسم و راه خويش
قصد سياهرويي ما تا كي اي سپهرما خود رسيدهايم بروز سياه خويش
چشمش بغمزه تيغ بخونريز من كشديا رب تو آگهي كه ندانم گناه خويش
اي در پناه لطف تو چون سايه عالميآوردهام بسايه لطفت پناه خويش
هست اين دل شكسته گياهي ز باغ تودامن بناز برمشكن از گياه خويش
اي پادشاه حسن فغاني گداي تستدارد اميد مرحمت از پادشاه خويش **
ما بهر ساقيان دل فرزانه سوختيممجموعه خيال بميخانه سوختيم
آبي بر آتش دل ما هيچكس نزدچندانكه پيش محرم و بيگانه سوختيم
ما را كسي در انجمن خويش ره ندادچون بيكسان بگوشه ويرانه سوختيم
غمخوار گو مسوز سپند از براي ماما چون در آتش دل ديوانه سوختيم
هرگز نداد صحبت بيگانه پرتويپيش چراغ خويش چو پروانه سوختيم
جان در سر زبان شد و كوته نشد سخنافسوس كاين چراغ بافسانه سوختيم
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگرحالا بيك كرشمه مستانه سوختيم
ص: 417 بس خرمن مراد فغاني بباد رفتما غافلان در آرزوي دانه سوختيم **
ساقي قدحي كه از ميان خواهم رفتآشفته و مست از جهان خواهم رفت
درآمدنم نبود از هيچ خبرآن دم كه روم نيز چنان خواهم رفت **
من مينه پي رفع خرد مينوشمحقا كه بدفع خوي بد مينوشم
عيبيست مرا كه خود گريزانم از اواين عيب ز ديدههاي خود ميپوشم