گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد پنجم
.ترسّل و انشاء




ترسل و انشاء همراه با سبكهاي متغيّر نثر درين عهد بحيات خود ادامه مي‌داد و گروهي از منشيان كوچك و بزرگ در روم و ايران و هند سرگرم كار بودند كه طبعا نام و شيوه گفتارشان را در سرگذشت نثر فارسي خواهيم ديد. كتابهايي هم در تعليم فن ترسل و انشاء ازين دوره داريم كه ارزش آنها بيشتر در بيان فرنهادهاي نگارندگي است نه در ذات انشاء و نويسندگي مثل رساله‌يي «در احكام دانستن انشاء و املايي كه ضرورست» (سده يازدهم هجري، هند) «3» يا «رساله در بيان الفاظي كه در ترسّلات بكار آيد» (سده يازدهم هجري، هند) «4» و رساله‌يي ديگر در همينگونه مطلبها از ابو القاسم بن محمد رضا مجلس‌نويس نصيري (سده يازدهم، هند) «5»
مجموعه‌هايي ديگر در دستست كه بشيوه مؤلفان پيشين در آنها گذشته از بيان فرنهادهاي انشاء، نمونهاي منشآت بعنوان سرمشق نامه‌نگاري و بيان دستورهايي
______________________________
(1)- نقل باختصار از مقدمه كتاب مطلع.
(2)- ازين كتاب نسخه‌يي همراه ديوان حسن خان شاملو در كتابخانه ملي پاريس بشماره 2061.Suppl از مجموعه نسخه‌هاي فارسي ديده‌ام كه اگرچه اندك نقصي دارد ليكن نسخه خوبيست. نسخه‌يي هم ازين كتاب در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار است (فهرست آن كتابخانه، ج 2، ص 450- 451).
(3)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانا، چارلز ريو، ج 2، ص 504- 506.
(4)- ايضا، همان جلد ص 508.
(5)- ايضا، همان جلد، ص 519.
ص: 406
در چگونگي عنوانها و خطابها و لقبها و صفتهايي كه بايد براي هريك از طبقات مردم در نامه- نگاري بكار بر دو لحني كه بايد هنگام خطاب بآنان داشت آمده است. اينگونه مجموعه‌ها از آن بابت اهميت داشت كه منشيان نوكار يا متوسط از آنها هنگام تنظيم نامه‌ها استفاده مي‌كردند تا بتوانند حد هركس را رعايت كنند يا در نامه‌هايي كه از جانب مخدوم خود و بصحه آنان فراهم مي‌آوردند، دچار خطا و اشتباه نشوند.
ازينگونه دفترها در عهدي كه مطالعه مي‌كنيم بسيار بود چه بيشتر منشيان هند و روم بدانها ضمن كارهاي درباري و اداري نياز داشتند. از جمله آنهاست:
لطائف الانشاء كه يكي از منشيان عهد سلطان سليم عثماني (م 926 ه) بنام او فراهم آورده است و آن دفتريست در يك مقدمه متضمن فرنهادها و دستورهاي نامه‌نگاري، و سه «مطلب» كه بترتيب بزبان فارسي، تركي و عربي اختصاص يافته و هريك داراي دو بخش است: بخش نخستين در رسائل سلطاني و بخش دوم در رسائل اخواني؛ و هر بخش بچند قسمت جزئي ديگر، بحسب موضوعهايي كه در نامه‌نگاري متداول بوده منقسم گرديده است «1».
ديگر صحيفة الاخلاص است كه مجموعه‌ييست از چند نامه خوش عبارت از عبد الغفّار صديقي حسيني خراساني نيشابوري هروي كه آن هم بنام سلطان سليم عثماني تنظيم گرديده است. مؤلف آن‌كه در نيشابور ولادت يافته و در هرات مسكن گزيده بود، در سال تأليف كتاب در بخارا بسر مي‌برد و كتاب خود را از آنجا براي سلطان سليم فرستاد. عبد الغفار در نگارش نامه‌هاي اين مجموعه از نور الدين عبد الرحمن جامي تقليد كرده و بهمين سبب بلوشه او را بحدس يكي از شاگردان جامي شمرده است و شايد با عبد الغفور لاري اشتباه كرده باشد «2».
ديگر كتاب بدايع الانشاء معروف به «انشاء يوسفي» است از مولانا حكيم يوسفي منشي همايون (937- 963 ه) كه كتاب خود را بسال 940 ه براي پسرش رفيع-
______________________________
(1)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 2، ص 276- 277.
(2)- ايضا، همان جلد، ص 276- 277.
ص: 407
الدين حسين تأليف كرد و در آن مقداري نامه بعنوان سرمشق براي رسته‌هاي مردم از مرتبه‌ها و مقامهاي گوناگون نوشته و مرتب كرده است. اين كتاب در هند بطبع رسيده است.
كتاب ديگر ازين قبيل ارشاد الطّالبين يا «انشاء هركرن» است از هركرن پسر متهراداس كنبوه «1» مولتاني. وي بنابر آنچه در مقدمه كتاب گفته آنرا بخواهش دوستان در فن نامه‌نگاري نوشته و بهفت باب تقسيم نموده و در هريك از آنها سرمشق‌هاي لازم را درباره نوشتن نامه‌هاي سلطاني، فرمانها، پروانه‌ها، عريضه‌ها نامه‌هاي اخواني، تمسك نامه‌ها و قباله‌نامه‌هاي شرعي، دستك‌ها و سرنامه‌ها و جز آنها معلوم كرده است. هركرن خود مدتها منشي اعتبار خان از بزرگان درگاه جهانگير (1014- 1037) بود و در 1033 درگذشت. كتاب ارشاد الطالبين بسال 1781 ميلادي در كلكته و بسال 1869 در لاهور بطبع رسيد «2».
كتاب ديگر «ترسل منصوري» است از منصور بن محمد بن علي كه از اواخر روزگار شاه تهماسب (930- 984 ه) تا پيرامون سال 1032 (زمان شاه عباس بزرگ) ازو خبر داريم. وي در مقدمه كتاب گفته است كه براي استفاده طالبان فن انشاء مقداري از نامه‌هاي «امناء» عهد خويش را فراهم آورده است تا سرمشق كار باشد.
اين نامه‌ها معمولا بنام شاه تهماسب (سالهاي 954، 961، 971، 972 ه) يا بعد از آن (1032 ه) است «3».
كتابهاي ديگري هم درين زمينه وجود دارد مانند تحفة السلطانيه از حسن پسر گل محمد (سده يازدهم هجري) «4»؛ ضوابط الانشاء از سيد علي نقي خان پسر سيد
______________________________
(1)-Harkarn B .Mathuradas Kanbuh
(2)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 2، ص 277- 278؛ و فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 530.
(3)- ايضا، فهرست كتابخانه موزه بريتانيا ص 529- 530.
(4)- فهرست بلوشه، ج 2، ص 278.
ص: 408
حشمت علي (سده دوازدهم ه) «1» و جز آنها كه همگي بر گرده كارهاييست كه ديده‌ايم و تقريبا در بردارنده همان مطلبها با نمونه‌هاي ديگر از انشاء اين و آن.

ب- دانشهاي ادبي عربي‌
لغتنامه‌هاي عربي‌
درين دوره نهضتي كه از دوران پيش در تدوين لغت‌نامه- هاي تازي بپارسي پيدا شده بود همچنان ادامه داشت، اما بيشتر در بيرون از ايران خاصه در هند، و بجاي آن در ايران كه محل رواج فرهنگ عربي شده بود چند لغت‌نامه تازي بتازي تأليف گرديد و يا بر كتابهاي مشهور لغت كه پيش ازين عهد نوشته شده بود حاشيه‌ها و شرحهايي، بيشتر بعربي، ترتيب يافت.
در مورد شرح لغت‌نامه‌هاي عربي قديم، بيش از همه دو كتاب صحاح اللغه و قاموس محل توجه بود: از كتاب صحاح اللغه فارابي «2» اختصار خوبي بدست ملا محمد عيشي (م 1016 ه) ترتيب يافت چنانكه گفته‌اند كه از مختار الصحاح محمد بن ابو بكر رازي كه آن را بسال 660 ه تنظيم كرده بود، بهتر است «3».- اختصار ديگري از صحاح بهمّت محمود بن احمد زنجاني بنام «تنقيح الصحاح» «4»، و تهذيبي از همان كتاب باسم (ترويح الارواح» هم بوسيله او فراهم آمد «5».
______________________________
(1)- فهرست ريو، ج 2، ص 530- 531.
(2)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 1، چاپ پنجم، 1356 خورشيدي ص 354.
(3)- كشف الظنون، ستون 1073.
(4)- ازين كتاب نسخه‌يي در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار است (فهرست، ج 2، ص 166).
(5)- كشف الظنون ص 1073.
ص: 409
وضع كتاب قاموس المحيط فيروزآبادي «1» نيز همين بود و پيداست كه در خارج از ايران توجه باين كتاب پرارزش بيشتر رواج داشت «2» و اگر بخواهم آنها را در شمار اثرهاي ادب‌شناسان ايراني بياورم كاري دور از انصاف كرده‌ام. تنها ذكر نام يكي از آنها را كه در همه كشورهاي اسلامي رواج دارد، در اينجا لازم مي‌دانم و آن شرح و تكمله‌ييست بسيار مشروح از قاموس بنام «تاج العروس من جواهر- القاموس» تأليف سيد محمد مرتضي حسيني واسطي (م 1205 ه) كه اثر خود را در ده مجلّد پرداخت و آن تاكنون چندبار در مصر و لبنان بطبع رسيد.
از جمله كارهاي اديبان پارسي‌گوي ايران و هند كه درباره اين كتاب كرده‌اند يكي شرحي است بفارسي از محمد بن حسن شرواني (م 1098 ه) كه اسمعيل پاشا بدان اشاره كرده است. ديگر دو كار سودمند است از محمد يحيي بن محمد شفيع قزويني (سده يازدهم ه) به فارسي كه نخستين ترجمه‌يي از قاموس است بنام «ترجمان- اللغه» كه يك بار بسال 1273 ه در حاشيه قاموس و باري ديگر نيز بهمين گونه چاپ شد و دومين تكمله‌ييست بر قاموس بنام «الجموع و المصادر» كه در آن جمعها و مصدرهايي كه بنظر صاحب قاموس نرسيده است گردآمده و در دو «مقصد»، هريك شامل چند باب، مذكور افتاده است. از اين كتاب نسخه‌هايي در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار وجود دارد.
ترجمه ديگري از قاموس داريم بنام «قابوس» كه در آن گذشته از قاموس فيروزآبادي از برخي لغت‌نامه‌هاي ديگر هم براي افزودن لغتها و اصطلاحها استفاده شده. نام گزارنده محمد حبيب اللّه است و او كار خود را بسال 1147 آغاز كرد و آن را بنام ناصر الدين محمد شاه پادشاه غازي گوركاني (1131- 1161) درآورد «3».
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 3، چاپ دوم، ص 286.
(2)- كشف الظنون ستونهاي 1308- 1310، ديباچه تاج العروس چاپ بيروت.
فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 2، ص 237- 241.
(3)- نسخه‌هايي ازين كتاب در كتابخانه موزه بريتانيا ج 2، ص 511؛ فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3، ص 111 موجودست.
ص: 410
ريو «1» بترجمه پارسي ديگري از قاموس اشاره مي‌كند كه عبد الرحمن بن حسين بسال 1207 ه انجام داد. علاوه بر اينها و يكي دو كار مهم ديگر كه در ايران شده يك كتاب معروف بنام منتهي الارب از قاموس منشأ گرفته است كه بزودي درباره آن سخن خواهم گفت.
از لغتنامه‌هاي عربي بعربي كه درين عهد ترتيب يافته باشد يكي طراز اللغة است تأليف سيد عليخان كبير (صدر الدين علي بن امير نظام الدين احمد، م 1118 ه) از بازماندگان غياث الدين منصور دشتكي شيرازي. وي بسبب آنكه در مدينه متولد شده بود به «مدني» هم معروفست. چندي در هند بسر برد و در سال 1116 بشيراز بازگشت و در آنجا بدرود حيات گفت. سيد عليخان غير از طراز اللغه كه نسخه‌هاي آن رايجست چند كتاب ديگر در دانشهاي ادبي دارد. طراز اللغه كتابيست مفصل ولي ناتمام در لغت عربي و مؤلف آن كوشيده است در ذيل هر واژه اگر در آيه يا خبر يا مثل و يا در اصطلاحهاي علمي آمده باشد، آنها را هم تفسير و توضيح كند.
كتاب معتبر ديگر درين زمينه مجمع البحرين است از شيخ فخر الدين طريحي نجفي مجاور مشهد (م 1085 ه) در بيان واژه‌هاي دشوار قرآن و حديثهاي اماميان در دو مجلّد كه بارها در ايران چاپ شد.
از لغتنامه‌هاي عربي بفارسي كه درين عهد تأليف شده يكي منتخب اللغات شاهجهاني است از عبد الرشيد بن عبد الغفور حسني مدني تتوي كه باز نام او را ذيل فرهنگ رشيدي ديده‌ايم. اين كتاب بنام شاهجهان گوركاني (1037- 1068 ه) تأليف شده و واژه‌هاي آن برگزيده‌ييست از لغتنامه‌هاي معتبر عربي با رعايت اين شرط كه مورد استعمال باشد يعني از ذكر لغتهاي غريب عرب كه ميان پارسي- گويان متداول نيست صرف نظر شد و مؤلّف در شرح واژه‌ها سعي كرد كه از «فارسي عام فهم خاص‌پسند» استفاده كند. عبد الرشيد در مقدمه اين كتاب بر شيوه فيروزآبادي
______________________________
(1)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا ج 2، ص 511.
ص: 411
در تدوين قاموس نه عيب برشمرده كه بعضي از آنها وارد است و سعي نموده كه كتاب خود را از آن نقصهاي نه‌گانه بركنار دارد. منتخب اللغات شاهجهاني بسال 1046 بپايان رسيد و اين ماده تاريخ كه ضمنا مأخذهاي كتاب نيز در آن آمده بدين مناسبت سروده شده است:
نسخه جامع ز لغات عرب‌از نسخ معتبره منتخب
نسخه قاموس و مهذّب صحاح‌كنز و اسامي و مصادر صراح «1»
يافته اتمام بعهد شهي‌از حق و از خلق جهانش آگهي
سلطنت آراي ممالك ستان‌شاه جهان ثاني صاحبقران
از پي تاريخش بي‌قال و قيل‌گفت خرد منتخب بي‌بديل ازين كتاب نسخه‌هاي خطي بسيار موجودست و بسال 1223 ه در كلكته بطبع رسيد.
كتاب بسيار مهم و معتبر ديگر در لغت عربي بفارسي، كه از كتابهاي مورد مراجعه اهل ادب در هند و ايرانست و تاكنون چندبار در اين دو كشور چاپ شده، منتهي الارب في لغات العرب است. مؤلف آن عبد الرّحيم بن عبد الكريم صفي پوري است كه براي تنظيم اين لغتنامه اساسي مفصّل از كتابهاي معتبر لغت عربي بعربي و عربي بفارسي مثل صحاح و ديوان الادب و تاج المصادر و صراح اللغه و جز آنها استفاده كرده لغت‌نامه تازه و كاملي از زبان تازي بفارسي ترتيب داد. واژه‌ها در اين لغت‌نامه بترتيب حرف اول و دوم با رعايت ريشه‌هاي آنها مرتب شده و عبارتها و تعبيرها و معادلهاي فارسي كه در توضيح واژه‌هاي عربي آورده بسيار استادانه و اصيل است. لغت‌نويسان بزرگ دوران اخير ايران مثل ناظم الاطبّاء نفيسي در «فرنودسار» و علي اكبر دهخدا در «لغت‌نامه دهخدا» از آن كتاب بسيار بهره‌ور شده‌اند.
______________________________
(1)- درباره اين لغت‌نامه‌ها در مجلدات پيشين اين كتاب سخن گفته‌ام. بدانها مراجعه شود.
ص: 412
اقدام به شرح نصاب الصّبيان ابو نصر فراهي (م 640 ه) «1» و يا تقليد از آن در اين دوره ادامه داشت. از جمله تقليدهايي كه درين عهد از آن شده «نصاب نزهة الصبيان» است كه «عبد المجيد» نامي آن را بسال 1108 هجري بنظم در آورد و «تاريخ اختتامش كه زياده صد و هشت سال [بر هزار] از هجرت نبويست عليه السلام برين‌گونه در سلك نظم كشيد:
للله الحمد كه اين نظم لطافت آگين‌يافت اتمام در ايام سعادت آمود
سال تاريخ چو جستم ز «نهانخانه دل»ناگهان پير خرد نظم نو آيين فرمود» «2» يكي از چند شرحي كه در اين دوره براي نصاب الصبيان فراهي فراهم آمد «شرح نصاب الصبيان» كريم دشت بياضي كوهستاني معاصر جلال الدّين اكبر (963- 1014 ه) است كه اشعار فراهي را با اضافات منظومي كه پدرش فصيح محمد بقصد تكميل نمودن نصاب سروده بود، شرح كرد «3».
كتابها و رساله‌هاي ديگري در لغت عرب بصورتهاي گوناگون مثل مجموعه‌هاي لغت، فعل، اسم، مصدر و همانند اينها ازين دوره در دستست كه بيشتر در راه آسان كردن آموزش زبان تازي فراهم آمده و نام آنها در فهرستهاي كتابخانه‌هاي ايران و انيران ياد شده و دوباره‌گويي آنها درينجا بايستگي ندارد.

صرف و نحو عربي‌
كتابهاي اساسي صرف و نحو كه در حوزه‌هاي درسي اين عهد رواج داشت، مانند قرن نهم همان كتابهاي معتبر درسي است كه در سده‌هاي هفتم و هشتم هجري فراهم آمده بود «4» و بهمين سبب هم دنباله كار شرح‌نويسي و حاشيه‌پردازي بر آنها درين دوران گرفته شده و گروهي
______________________________
(1)- بنگريد بهمين كتاب، ج 3، ص 284- 285.
(2)- فهرست نسخه‌هاي خطي كتابخانه ملي پاريس، ج 2، ص 186.
(3)- ايضا، همان جلد ص 188- 189.
(4)- درباره آن كتابها بنگريد بهمين كتاب ج 3، 287- 296.
ص: 413
در ايران و انيران بدين كارها سرگرم شده‌اند. مثلا بر شرحي كه نور الدين عبد الرحمن جامي (م 898 ه) بر كافيه «1»، بنام «الفوائد الضّيائيه» نوشته «2»، همچنانكه پيش ازين گفتم عبد الغفور لاري (م 912 ه) و عصام الدين اسفرايني (م 943 ه) بر آن حاشيه نگاشته‌اند و بر حاشيه‌هاي آندو چندين حاشيه و شرح در فرارود و ايران و روم پرداخته شد كه بيشتر آنها را كاتب چلبي در كشف الظنون زير عنوان «الكافية في النّحو» ياد كرده است «3» مانند حاشيه ملازاده كردي (م پس از 1070 ه) بر حاشيه عصام الدين و حاشيه مصلح الدين محمد لاري (م 979 ه) «4» كه در آن نظرهايي نسبت بهردو حاشيه عبد الغفور و عصام الدين اظهار كرده است؛ و حاشيه شهاب- الدين احمد عبادي (م 994 ه) بر حاشيه عصام الدين.
گذشته از اينها حاشيه‌هاي متعدد ديگر بر الفوائد الضيائيه جامي نوشته‌اند و اين بسبب انتشار فراوان آن در سده‌هاي دهم و يازدهم ميان نحويان بوده است، و يكي از آنهاست حاشيه‌يي از سيد نعمت اللّه جزائري (م 1112 ه) بر قسمتي از فوائد، و شرح و ترجمه فارسي آقا هادي مازندراني «5».
شافيه ابن حاجب نيز كه در صرف است همين حال را داشت و مانند كافيه بر آن شرحها و حاشيه‌ها نوشته شد ليكن در تمام دوره مورد مطالعه ما غلبه شارحان و حاشيه‌نويسان آن كتاب با ادب‌شناسان روم بود و در ايران از شرحهاي قابل ذكر بعد از شرح عصام الدين اسفرايني، شرح و ترجمه‌ييست كه آقا محمد هادي ماندراني ياد شده، پسر ملا صالح مازندراني و دخترزاده ملا محمد تقي مجلسي بر آن
______________________________
(1)- مقصود «مقدمة النحو» مشهور به «كافيه» است از ابن حاجب (م 646 ه) بنگريد بهمين كتاب، ج 3 ص 288.
(2)- بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 115.
(3)- كشف الظنون، ستونهاي 1372- 1373.
(4)- درباره او رجوع كنيد بهمين كتاب و همين جلد ص 304- 305.
(5)- درباره او در سطرهاي آينده سخن خواهيم گفت.
ص: 414
نگاشته است. اين آقا محمد هادي يا آقا هادي (م 1120 ه يا اندكي دنبال‌تر از آن «1») بسبب آنكه اثرهاي خود را خلاف همطرازان بفارسي مي‌نوشت (مثل شرح كافيه، شرح صحيفه سجّاديه، شرح معالم، همين شرح و ترجمه شافيه و ترجمه قرآن) «مترجم» لقب يافته بود.
از كتابهاي معروف نحو كه درين دوره تأليف شده و در مركزهاي آموزشي قديم بسيار رواج داشته كتاب فوائد الصّمدية است و آن مختصريست در نحو تازي كه شيخ بهاء الدين عاملي (1031 ه) براي برادرش عبد الصّمد نوشته است. آن را باختصار «صمديه» مي‌گويند و چندين شرح بر آن نوشته‌اند و آن با شرح و بي- شرح چندبار بطبع رسيده است. مهمترين شرح اين كتاب آنست كه سيد عليخان كبير «2» (م 1118. ه) نگاشت. وي شرحي مبسوط بعربي بنام «الحدائق النّديّه» معروف به «شرح كبير» بر صمديه نوشته و آن را در سال 1099 ه بپايان برد و چون اين شرح بسيار مفصل شد آن را كوتاه كرد و شرح عربي ديگر بنام «الفرائد البهيّه» ترتيب داد كه بشرح صغير معروفست. اين هردو شرح بسالهاي 1274 ه و 1270 هجري در تهران چاپ شد. سيد عليخان كبير دو كتاب معروف ديگر در نحو دارد يكي بنام موضح الرّشاد در شرح ارشاد و ديگر كتاب الزّهره.

علوم بلاغت عربي‌
شيوه كار در دانشهاي بلاغي تازي يعني معاني و بيان و بديع و جز آنها نيز همان بود كه در ديگر دانشهاي ادبي اين عهد رواج داشت، يعني: نظر در كتابهاي گذشتگان و كوشش در درس دادن، فراگرفتن، باز گفتن و سرانجام نوشتن حاشيه و احيانا شرح يا تلخيص آنها. اين هنر رائج نام‌آوران ايران در روزگار نزديك بما بود و بس، و شخص پركار
______________________________
(1)- مرگ او را در سال مذكور در متن نوشته‌اند، با اين حال صاحب روضات الجنات (ذيل نام پدرش محمّد صالح مازندراني) گويد كه او تا فتنه افغانان زنده بود، يعني تا سال 1135 ه.
(2)- بنگريد بهمين جلد، ص 410.
ص: 415
كوشنده‌يي كه خود كاري كرده باشد، مثل سيد عليخان مدني، در ميان آنان نادر است. در چنين حالي باز هم بايد بسراغ دانشمندان بازمانده از عهد تيموري و تربيت شدگانشان رفت كه تا سده يازدهم مي‌زيستند و بعد از آن بهمان ميزان كه از خرد ايرانيان كاسته مي‌شد ذوقشان نيز درين زمينه‌ها كاستي مي‌پذيرفت.
از جمله كتابهايي كه دنباله كار پيشينيان درباره آن گرفته شد كتاب تلخيص المفتاح است كه خطيب قزويني (م 739 ه) از مفتاح العلوم سكّاكي فراهم آورده و در آن انحصارا به خلاصه كردن قسمت مربوط بعلوم بلاغي پرداخته بود و آنگاه چون آن را سخت كوتاه يافت خود شرحي بر آن نوشت و «الايضاح» ناميد «1»، و بر خشتي كه او نهاد خشتها تا ثريّا بالا رفت! از جمله كساني كه در عهد مورد مطالعه ما درين‌باره كوششي كردند اينها هستند: از ايرانيان ساكن روم عصام الدين اسفرايني (م 943 ه)، عبد الرّحيم بن احمد عبادي (م 963 ه) صاحب «معاهد التنصيص» در شرح شعرهاي شاهد تلخيص؛ مصلح الدّين محمد لاري (م 979 ه) مؤلف شرحي بر مطوّل تفتازاني؛ و از ايرانيان ديگر ملا ميرزا جان باغ نوي شيرازي (م 994 ه) نويسنده حاشيه‌يي بر مطول؛ ملا عبد اللّه بن شهاب- الدين يزدي (م 981 ه) «2» صاحب حاشيه‌هايي بر مختصر و بر مطول و بر حاشيه‌هاي ملا عثمان خطائي (م 901 ه) بر مطول و مختصر و نيز بر حاشيه مير سيد شريف كه بر مطول نوشته بود؛ قاضي نور اللّه شوشتري (م 1019 ه) و آقا رضي قزويني (م 1096 ه) و محمد بن حسن شرواني (1098 ه) هم بر حاشيه‌هاي خطايي مذكور حاشيه نوشته‌اند؛ شيخ بهاء الدين محمد عاملي و حسين بن شهاب الدين كركي- عاملي (م 1074 ه) و سيد عبد اللّه بن نور الدين شوشتري جزائري (م 1173) حاشيه- هايي بر مطول دارند «3».
______________________________
(1)- بنگريد بهمين كتاب، ج 3، ص 293.
(2)- در كشف الظنون (ستون 476) 1015 ثبت شده.
(3)- درباره اين حاشيه‌ها و اطلاعات مشروح ديگر درين مورد بنگريد به: كشف-
ص: 416
از تأليفات معروف كه درينگونه دانشها شده كتاب عربي «انوار الربيع في انواع البديع» است كه سيّد عليخان كبير آن را در شرح قصيده بديعيه خود ساخت. آن قصيده بدين بيت آغاز مي‌شود:
حسن ابتدائي ذكر جيرة الحرم‌له براعة شوقي يستهل دمي و در 147 بيت و متضمن 153 صنعت بديعي است و در هريك از ابيات صنعتي كه در آن نهفته است ذكر شده مثلا همين بيت ياد شده داراي صنعت «براعت استهلال» است. سيد عليخان كتاب انوار الربيع خود را بر شالده همين صنعتهاي بديعي و در شرح اين قصيده بنا نهاده و در ذكر صنعتها بيتهايي از شاعران مشهور تازيگوي برسم استشهاد آورده است. اين كتاب در ايران و هند طبع شده است.

كتابهاي رجال‌
در ذيل دانشهاي ادبي عربي اشاره‌يي كوتاه بكتابهاي رجال مذهبي شيعه درين عهد بي‌مناسبت نيست چه بيشتر آنها بعربي و در شمار اثرهاي معروفيست كه عربي‌دانان اين دوره، كه عادة از عالمان شرعي شيعه بوده‌اند، پديد آورده‌اند. در اين كتابها سرگذشت عالمان مذهب شيعه، سلسله تعليم يا سلسله اجازه‌هاي آنان، اثرها و نظرها، حوزه تعليم، شاگردان و بازماندگانشان سخن رفته است و بدينگونه مي‌بينيم كه در آنها دانشهايي از قبيل «علم رجال الحديث» و «دراية الحديث» و نگارش فهرست كتابهاي عالمان شيعه بهم پيوند يافته و ازين راه شيوه‌يي نو در شناخت عالمان شيعه و اثرهايشان فراهم آمده است كه بكتابهاي مذكور رنگ ادبي داده و تا بروزگار ما، با سير تكاملي، بر همان قرار مانده است بگونه‌يي كه در آنچه زير عنوان ياد شده ذكر خواهد شد زندگينامه محدّثان، راويان، مفسران، فقيهان، متكلمان، اديبان، شاعران تازيگوي و حتي بعضي از پارسي‌سرايان كه بيان حالشان موضوع تذكره‌هاي شعر است
______________________________
الظنون ستون 476 ببعد ذيل تلخيص المفتاح؛ الذّريعه، ج 6 ذيل عنوان تلخيص المفتاح؛ فهرست كتابخانه دانشگاه تهران، ج 2، ص 350- 355؛ فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ابن يوسف شيرازي، ج 2، ص 409 و 411 و 424 و 426.
ص: 417
در كنار هم قرار گرفته است، خواه مبناي تأليف در اينگونه كتابها ذكر نام رجال مذهبي (بنظم الفبايي) و يا ذكر نام كتابهايشان (بنظم الفبايي و موضوعي) و مانند آنها باشد.
تأليف كتابهاي رجال در ميان شيعيان دوازده امامي تاريخي كهن دارد ولي كتابهاي اساسي درين زمينه يعني كتابهاي پنجگانه آنان در سده پنجم هجري فراهم آمد «1» و از آن پس عالمان شيعه در تأليف نظاير آنها يا نوشتن شرح و ذيل بر اثرهاي پيشينيان، بي‌كار ننشستند و بويژه از سده دهم ببعد درين راه گامها را استوارتر كردند چنانكه حاصل كارهايشان از آن روزگار تا بامروز از ده‌ها كتاب و رساله در گذشته كه بيشتر بعربي و ندرة بفارسي است و بعضي از آنها بچندين مجلد برمي‌آيد «2».
از ميان آنچه تا ميانه سده دوازدهم در اين زمينه تأليف شده كتابهاي زيرين درينجا شايسته ذكرند:
مجمع الرّجال تأليف ملا عناية اللّه قهپايي كه بسال 1016 ه از رجال‌كشي و نجاشي و ابن غضائري و رجال طوسي و فهرست طوسي يكجا و بنظم الفبايي فراهم آمد.
مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه شوشتري (م 1019 ه) بفارسي كه هم متضمن ذكر بسياري از رجال شيعه در زمينه‌هاي گوناگون مذهبي و عرفاني و علمي و ادبي و كتابي بسيار پرارزش در نوع خود است و چندبار طبع شده.
______________________________
(1)- مقصود اختيار رجال‌كشي؛ رجال طوسي؛ فهرست (هرسه از شيخ الطائفه طوسي م 460 ه)؛ و رجال ابو العباس نجاشي (م 450 ه)؛ و الرجال الضعفاء ابن غضائري (سده پنجم) است.- اختيار الرجال شيخ الطائفه برگزيده‌ييست از كتاب معرفة الناقلين ابو عمر و محمد بن عمركشي از عالمان مذهبي سده چهارم هجري.
(2)- آقاي ع. منزوي در جلد دوم فهرست كتابخانه دانشگاه تهران تحقيقي سودمند درين باره كرده است بدانجا مراجعه شود. ص 482 ببعد و 637 ببعد.
ص: 418
منهج المقال از ميرزا محمد استرابادي (م 1021 ه) كه 6665 تن از رجال را در آن معرفي كرده و بسال 1306 در تهران همراه امل الآمل چاپ شده. ميرزا محمد كتابهاي كوچكتري درين باب بنام تلخيص المقال و الوجيز دارد.
زبدة الرّجال از خداوردي افشار (سده يازدهم هجري).
نقد الرّجال از مير مصطفي حسيني تفرشي (م 1021 ه) كه در تهران بطبع رسيده و بر آن حاشيه‌ها و شرحهايي نوشته‌اند.
امل الآمل از محمد بن حسن حرّ عاملي (م 1104 ه) كه بيشتر در ذكر عالمان شيعي جبل عامل و دنباله خاندانهايشان در ايران و احيانا بعضي ديگر از عالمان مذهبي نوشته شده و چندبار بطبع رسيده است و مير محمد ابراهيم قزويني (1145 ه) ذيلي بر آن بنام تتميم امل الآمل نوشت.
سلافة العصر از سيد عليخان مدني ملقب به «كبير» (م 1120 ه) كه در مصر بطبع رسيده است.
رياض العلماء اثر ملا عبد اللّه افندي پسر ميرزا عيسي اصفهاني (م 1131 ه) در دو بخش: بخش اول درباره عالمان شيعي و بخش دوم درباره عالمان سنّي.
غير ازين چند كتاب مهم كه برشمرده‌ام چند كتاب و رساله ديگر در همين عهد تأليف شده و گذشته از آنها در دوره بعد از صفويان تا بروزگار ما چندين كتاب معتبر و بسيار مشروح ديگر درين زمينه تأليف شده است كه بجاي خود از آنها ياد خواهم كرد.
ص: 419

فصل پنجم زبان و ادب فارسي از نخستين سالهاي سده دهم تا ميانه سده دوازدهم هجري‌

سرآغاز

فصل پنجم از اين جلد، همچنانكه در جلدهاي پيشين ديده‌ايد، اساسي‌ترين فصل و مشروحترين آنهاست، زيرا موضوع آن ادب فارسي بمعني اخصّ آنست و فصلهاي پيشين در حكم مقدّمه‌يي بود براي اين يك. وسعت دامنه گفتار درين فصل مرا بر آن مي‌دارد كه بخش‌هاي آن را بگونه خاصّي، چنانكه در دو جلد سوم و چهارم ديده‌ايد، تقسيم نمايم. پس اين فصل بنحو ذيل براي فاصله زماني ميان اوايل قرن دهم و اواسط قرن دوازدهم تنظيم مي‌شود:
1- بهره نخست: وضع عمومي زبان فارسي.
2- بهره دوم: شعر فارسي.
3- بهره سوم: شاعران پارسي‌گوي.
4- بهره چهارم: نثر فارسي.
5- بهره پنجم: پارسي‌نويسان.
ص: 420
نكته شايسته توضيح آنست كه درين فصل بيشتر از جستارهاي پيشين، دايره بحثها و جست‌وجوهايم از مرزهاي ايران بيرون مي‌رود و تا آن سرزمينها كه دامنه شعر و ادب فارسي بدانها كشيده شده بود، گسترش مي‌يابد، و من بدنبال شاعران و نويسندگان پارسي‌گوي و تشويق‌كنندگان آنان و خدمتگزاران ادب پارسي تا بهر جاي از روم و هند و فرارود كه شايسته باشد پيش خواهم رفت و هر پارسي‌گوي استاد را كه در اين سرزمينها بيابم، خواه ايراني و خواه هندو و رومي، موضوعي براي باز گفت حال و ياد كرد گفتار او خواهم ساخت. هر مشوّق شاعران و اديبان پارسي درين مبحث براي من چون برادريست كه از كوي و برزن من برخاسته و با من زيسته باشد خواه ترك و تاجيك يا رومي و هندي.
اميدوارم اين كار كه مشوب بهيچ شائبه سياسي نيست، دست آويز تأويلهايي چنانكه مي‌دانيم و مي‌شناسيم نگردد و از گامهاي انديشه‌ام درين راه غبار ملالي بر صفحه خاطري ننشيند.
ص: 421

بهره نخست وضع عمومي زبان فارسي از نخستين سالهاي سده دهم تا ميانه سده دوازدهم هجري‌

رواج زبان فارسي‌
تاريخ رواج و انتشار زبان فارسي از آغاز سده پنجم هجري شروع مي‌شود، بنحوي كه در جلدهاي پيشين گذشت. در آن روزگار كه دولت صفوي در ايران تأسيس مي‌شد دامنه نشر اين زبان بهمراه پيروزيهاي دولت عثماني حتي بطرف شبه جزيره بالكان در اروپا گسترده مي‌شد، و از جانبي ديگر در سرزمين هند جانشينان دولت بهمني دكن و لوديان و شير- شاهيان دهلي و پادشاهان و حاكمان مستقل بنگاله و گجرات و كشمير و خانديش و جز آنها هريك بنوعي ميراث‌دار زبان و ادب فارسي در هند بودند، و در آنسوي آمويه دريا تا ميانه‌هاي آسيا ازبكان و خانان مغول بپارسي‌داني و پارسي‌گويي ميل مي‌كردند اما در آغاز عهد صفوي حادثه جديدي در هند رخ داد كه بابي نو در رواج و نفوذ زبان و ادب پارسي گشود و آن سرزمين را ببزرگترين پناهگاه نويسندگان و مؤلفان و شاعران فارسي‌گوي مبدل ساخت و آن حمله ظهير الدين بابر است از سال 932 ه بهندوستان و تشكيل سلسله گوركانيان هند كه گردش آن از آغاز تا ديرگاه بدست رجال ايراني و يا تربيت شدگانشان انجام يافت و آن را بصورت يك دولت تمام عيار ايراني در خارج ايران درآورد كه حتي از اجراي آيينهاي گوناگون ما، بيرون از ساحت كشور ما، نكته بنكته و موبمو ابا و امتناعي
ص: 422
نداشت.
ازين تاريخ تا مدتها زبان فارسي بصورت زبان رسمي دربار هند و زبان سياست و ادب و شعر درآمد و ديري نكشيد كه شاعران بسيار از ميان مردم آن سامان در كشمير و لاهور و دهلي و ديگر جايها برخاستند و در آن ديار كتابهاي معتبر در انواع گوناگون نثر و نظم بفارسي پرداخته شد. پيداست كه همين توجه بزبان و ادب پارسي در هند مايه آن شد كه بسياري از گويندگان ايراني كه بازار رائجي در ايران نداشتند بدرگاه پادشاهان و سران و بزرگان آن ديار، كه بيشترشان از ايران بدانجا رفته بودند، روي آورند و عده‌يي از آنان با خانواده‌هاي خود در آن مرزوبوم باقي بمانند و كانونهاي فعالي براي نشر و بقاء و دوام زبان و ادب پارسي در آن سرزمين بوجود آورند.
بنابراين با آنكه دوران صفوي دوره مساعدي براي زبان و ادب فارسي در ايران نبود، بر اثر توجهي كه در قلمرو دولت عثماني و بوسيله اميران ترك و مغول آسياي مركزي و بويژه بهمت فرمانروايان هند و فرمانگزارانشان در آن سرزمين شبه قارّه بپارسي و پارسي‌گويان مي‌شد، سده‌هاي دهم و يازدهم و دوازدهم هجري را يكي از بهترين دوره‌هاي رواج و روايي اين زبان در آسيا مي‌توان دانست و طبعا همين امر بفراواني نوشته‌ها و سروده‌هاي نويسندگان و شاعران ياوري بسيار نمود و مايه آن شد كه دوران صفوي يكي از بارورترين دوره‌هاي تاريخ براي ادب فارسي شود و من اين معني را در سرآغاز بهره دوم از همين فصل و در ذيل عنوا- نهايي كه بعد از آن خواهد آمد مشروحتر و روشنتر بازخواهم گفت.
اما اين رواج و انتشار روزافزون دليل آن نبود كه پارسي بهمان ميزان از استواري باقي بماند كه در دورانهاي پيشين بود بلكه دگرگونگيهايي كه از سده نهم و آغاز سده دهم در آن رخ داده بود و در جلد چهارم ازين كتاب بتفصيل باز- نموده‌ام، در اين عهد با نيروي بيشتري ادامه داشت و انگيزه‌هايي نوهم بر آنچه پيش ازين بود باين دگرگوني ياوري مي‌داد.
ص: 423

تركي و تركي‌گويي‌
پيش ازين «1» ديده‌ايم كه قيام شاه اسمعيل صفوي همراه بود با چيرگي چندين قبيله و عشيره از تركمانان كه همگي ترك‌خوي و تركي‌گوي بودند و از عهد آن پادشاه تا بهري از دوران پادشاهي شاه عباس زمام بيشتر كارها را در دست داشتند و بر اثر غلبه و فرمانروايي آنان زبان تركي‌زبان حكمداران و سپاهيان و سپاهيگري شد و بدينگونه محيط مساعدي كه براي نشر زبان و فرهنگ تركان در ايران فراهم آمده بود، نه تنها با تشكيل دولت صفوي از ميان نرفت بلكه بوجود خود ادامه داد و از دوران شاه عباس ببعد هم اگرچه او بسيار از قدرت قزلباشان كاست، ليكن اولا اين كاهش بيشتر از راه بركشيدن كساني از همان تركان و تركي‌گويان كه بي‌اتكاء بر قبيله‌ها و بصرف جانبازي مقام و منزلتي يافته بودند، انجام گرفت «2» نه از راه نابود كردن و بيكار نمودن قزلباشان؛ و ثانيا بيشتر كساني كه بفرمان پادشاه بمقامهاي لشكري و حكومت شهرها و استانها گماشته شده بودند از ميان قزلباشان و اويماقهاي تابع آنها انتخاب شده بودند، خاصه از طايفه‌هاي شاملو، استاجلو، ذو القدر، قاجار، افشار، تركمان، روملو، بيات، جغتاي خراسان و جز آنها، «3» و بهمين سبب است كه مي‌بينيم تا پايان عهد صفوي همان محيط فرهنگي كه همراه غلبه قزلباشان در ايران پديد آمد برقرار بوده است.
بهرحال اين دوره طولاني از حيث رواج زبان تركي و نفوذ آن در اصطلا- حات ديواني و در حوزه‌هاي امارت و حكومت، بويژه در ميان طبقه سپاهي، امتدادي بود از دوران تيموري و غلبه تركمانان قراقويونلو و آق‌قويونلو، و با تسلط صفويان نه تنها تغيير محسوسي ازين حيث مشاهده نشد بلكه حتي ادب تركي هم در زير لواي جانشينان شيخ صفي الدين اردبيلي از رواج و توسعه باز نايستاد.
______________________________
(1)- همين جلد ص 128- 131.
(2)- بنگريد بعالم‌آراي عباسي ص 1088- 1089.
(3)- ايضا ص 1084- 1087.
ص: 424
قزلباشان چنانكه پيش ازين ديده‌ايم، تركماناني بودند كه بيشتر از روم و از كناره‌هاي درياي سياه و درياي مازندران و برخي از ناحيتهاي آناطولي و آذربايجان فراهم آمده و درين سرزمين اخير كسب قدرت نموده و در تمام دوره شاه اسمعيل و در بخشي از عهد تهماسبي در آنجا متمركز بوده‌اند. شاه اسمعيل خود در بين اين تركمانان برآمده و زبان مادريش تركي بود، و مانند گويندگان ترك‌زبان عهد خويش بفارسي و تركي هردو شعر مي‌سرود.
پس چراغ دولت صفوي در كانون فعّالي از ترك‌خويي و تركي‌گويي درخشندگي آغاز كرد و اگرچه از همان ابتدا پارسي‌گويان فاضلي در ميان اهل آن دولت راه جستند، ليكن آن زبان تركي كه در اردوي شاه اسمعيل بود هيچگاه از رواج و روايي نيفتاد.
از ميان لهجه‌هاي تركي، تركي آذربايجاني در ايران آن عهد پاگرفت و داراي ادبيات شايسته اعتنا گرديد و نخستين شاعر بزرگ آن بنيان‌گذار پادشاهي صفوي، شاه اسمعيل بود كه ديوان تركيش چنانكه پيش ازين «1» گفتم بوسيله آكادمي علوم آذربايجان شوروي باعنوان «شاه اسمعيل خطائي اثرلري» بسال 1966 ميلادي انتشار يافته است و او در شعر تركي خطائي تخلص مي‌كرد.
در همان عهد شاه اسمعيل و پسرانش ميان اطرافيان ايشان شاعراني بودند كه بتركي و گاه هم تركي و فارسي شعر مي‌ساختند. سام ميرزا ازين گروه كه همگي معاصر او بودند، چند تن را نام برده و از آنجمله‌اند يوسف بيگ از طايفه استاجلو كه بتركي و فارسي سخن مي‌گفت «2»؛ و نارنجي سلطان پسر ياري سلطان شهرزوري كه در خدمت شاه اسمعيل و پس ازو در ملازمت برادرش بهرام ميرزا مي‌گذراند «3»؛ و خيالي كه «از شعراي تركي‌گوي كم كسي را رتبه شعر او بود،
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 4، ص 137.
(2)- تحفه سامي، تهران 1314، ص 184.
(3)- ايضا. همان كتاب و همان صفحه.
ص: 425
ديوان تمام كرده و قصايد دارد، در مثنوي نيز خوب بود، جواب‌گوي و چوگان «1» گفته» «2»؛ و ديگر يوسف بيگ توشمال كه اصلش از تركان جغتاي بود و بفارسي و تركي شعر مي‌سرود «3»؛ و ديگر طفيلي ابدال از تركان خراسان «4».
پيداست كه ازينگونه شاعران تركي‌گوي بسيار بودند و غالب سرداران و حاكمان و اميراني از طايفه‌هاي قزلباش، كه نصرآبادي نامشان را در «فرقه اول» از صف اول كتاب خود آورده «5» و شعر پارسي از آنان نقل كرده بحدس نزديك بيقين از قبيل همان تركان پارسي‌گوي تركي‌سراي بوده‌اند كه سام ميرزا از آن سخن گفته است و بعبارت ديگر در زمره شاعران ذواللسانين عهد خويش بوده و كم و بيش زبان بشاعري مي‌گشوده‌اند.
از ميان اينگونه شاعران دو زبانه بعضي در عهد صفوي نام‌آور و صاحب ديوان شده‌اند مانند فضولي بغدادي (م 963 ه) معاصر شاه اسمعيل و شاه تهماسب كه غير از ديوان غزل و قصيده بتركي مثنويهاي ليلي و مجنون، شاه و گدا، بنگ و باده و جز آن نيز سروده است؛ و يا مانند ميرزا امان اللّه اماني از سران قزلباش كه از عهد شاه تهماسب تا قسمتي از دوران شاه عباس زندگي كرد و ازو ديوان فارسي و تركي در دستست. وفاتش ظاهرا اندكي بعد از سال 1016 اتفاق افتاد.
اين نكته پيش ازين نيز روشن شده است كه ادب تركي خواه تركي جغتايي و خواه تركي آذربايجاني و ديگر لهجه‌هاي آن همگي از شعر و نثر پارسي متأثر و زير تأثير مستقيم آنها و با همان قالبها، وزنها، تركيبها و تعبيرها، همان موضوعات، همان نوعها از غزل و قصيده و جز آن بوجود آمده است چنانكه گاه همان فارسي همراه با فرنهادهاي دستوري تركي است نه چيزي ديگر و ازينجاست كه همه شاعران
______________________________
(1)- مقصود گوي و چوگان و يا كارنامه قاسمي گناباديست.
(2)- تحفه سامي ص 185.
(3)- ايضا، ص 186.
(4)- ايضا، ص 186.
(5)- تذكره نصرآبادي ص 15- 53.
ص: 426
ترك كه در دوران تيموري و صفوي در فرارود و ايران زيسته‌اند، و طبعا آنان كه در سطرهاي پيشين معرفي كرده‌ام، بزبان فارسي شعر مي‌ساخته‌اند.
اين رابطه بسيار نزديك ميان فارسي و تركي از جانبي، و افتادن قدرت فرمانروايي در دست تركمانان قزلباش و نفوذ شديد آنان و زبان و فرهنگشان در دستگاه سلطنت موجب آن بود كه زبان تركي همان اثر شديدي را كه از سده هفتم در زبان فارسي يافته بود حفظ كند.
در جلدهاي گذشته دسته‌هايي از واژه‌ها و تركيبهاي مغولي و تركي يا تركيبهاي مخلوط از آنها و واژه‌هاي فارسي را كه در شعر و نثر بكار رفته ياد كرده‌ام و اينك ببعضي ديگر كه در شعر و نثر اين عهد متداول بوده و از نوشته‌هاي همين دوره استخراج شده است اشاره مي‌كنم و فقط بايد بدانيم كه اين عشري از اعشار واژه‌هاي تركي در پارسي آن زمانست و كساني كه طالب نمونهاي بيشترند بايد بكتابهاي زمان بنگرند «1».
قدغن (تأكيد. قدغن كردن- سفارش اكيد كردن. اكنون بمعني منع كردن و ممنوع بكار مي‌رود.) بيگ. بيگم. قشلاق. ييلاق. يورش. منقلاي، منغلاي (جلودار سپاه). جلو. ايل. جلوريز. ايلخي (رمه اسبان). ايلغار (هجوم). يزك (پيش‌قراول). تومان. اردو. يورت (منزل و مقام). لو (پسوند انتساب در مورد عشيره‌ها و قبيله‌ها). اويماق (شعبه از يك ايل). قشون. قزل. باش (سر). قزلباش:
______________________________
(1)- اين واژه‌ها بانحصار از چهار كتاب درين عهد كه در آغاز و ميانه و پايان عهد صفوي تأليف شده استخراج گرديده است تا نشانه تمادي استعمال آنها در تمام دوران صفوي باشد و آنها عبارتند از احسن التواريخ روملو، عالم آراي اسكندري، عالم آراي صفوي از مؤلف بي‌نام، و رستم التواريخ از محمد هاشم آصف. هريك از واژه‌ها كه در متن آورده‌ام چندين‌بار در كتابهاي مذكور و در بسي از كتابها و اثرهاي آن عهد و زمان بكار رفته است و ازين روي ذكر نام و كتاب و شماره صفحه را درين راه لازم نديدم. خواننده با مراجعه‌يي مختصر بدان كتابها و ديگر اثرهاي مشابه شاهدهاي بسيار در استعمال هرواژه و نيز واژه‌هاي بسيار ديگر ازين قبيل خواهد يافت.
ص: 427
(سرخ‌سر). قزل بورك (سرخ كلاه). باشي (رئيس، مدير، و بصورت پسوند در بسياري از شغلها بكار مي‌رفته). قاپو. قرق. قولوق. قلتاق (جزء چوبي از زين).
كسكن (گرز). كنگاش (راي‌زني). مچلكا (سند، شرط و عهد). سيبه، سيبا (سنگر). يساق (مجازات). يساول (ملازمي كه پيشاپيش بزرگان حركت مي‌كرد).
اخترمه (غنيمت). قيلوقه (نوعي شكنجه). ساخلو (پادگان). سيورغال (تيول).
سيورسات (ملزومات)، و جز آنها و جز آنها ...
گذشته ازينگونه واژه‌ها كه معمولا بحالت بسيط يا مركب بكار مي‌رفته و بسياري از آنها در زبان فارسي باقي مانده‌اند، اصطلاحهاي اداري و نظامي و ديواني بسيار تركي يا مركب از تركي و فارسي براي شغلها و مقامهاي گوناگون متداول بود مانند:
قورچي (سلاح‌دار). قورچي‌باشي (رئيس سلاحداران). قاپوچي (دربان).
قاپوچي باشي (حاجب). ديوان بيگي. بيگلربيگي (حاكم كل، استاندار، بزرگ شهر). قرقچي. كشيك‌چي. اونچي، اونچي باشي (اونچي يعني آرد). اياغ‌چي باشي.
ايشيك آقاسي (رئيس حاجبان، داروغه ديوانخانه). ايلچي (سفير). ايل‌بيگي (رئيس عشاير): باشماق‌چي (كفش‌دار). طوقچي (علمدار). نسق‌چي (متصدي نظم اردو). يورتچي، يورتچي باشي. قرقچي، قرقچي باشي. چرك (نان)، چركچي.
ايلخان. بيگابيگي (امير الامرا) و جز آنها ...
در تقويم نيز شيوه سالشناسي تركان بكار مي‌رفت يعني هر سال بتقويم هجري (سال قمري) و با نام تركي نموده مي‌شد مثل توشقان ئيل. پيچي ئيل و تخاقوي ئيل و جز آن.
نامهاي خاص تركي براي آدمي و مكانها نيز در آن دوره بسيار معمول بود مانند ساروقپلان، قرابيگ، ارغون، كپك، قايتمس و مانند آنها.
بعد از صفويان، دوره افغانان زودگذر و ناپايدار بود، نادر خود از طايفه ترك‌نژاد افشار برخاست و بدينگونه چيرگي ترك زبانان و ترك زباني تا پايان عهدي كه
ص: 428
مطالعه مي‌كنيم امتداد يافت.

تغيير زبان آذري‌
اما تأثير زبان تركي در پارسي و در لهجه‌هاي محلي بهمين حدّ باقي نماند، بلكه تمادي غلبه تركان بر ايران اندك‌اندك كار را بتغيير زبان در برخي از ناحيتهاي ايران خاصه در آذربايجان كشانيد چنانكه درين دوره لهجه آذري كه از لهجه‌هاي قديم ايرانيست در آن سامان از ميان رفت و جز در برخي از ناحيتها باقي نماند.
اين نكته را بايد بدانيم كه دامنه تردّد تركان غز آسياي مركزي، كه از اوايل سده پنجم و آخرين سالهاي عمر سلطان محمود غزنوي (م 421 ه) در ايران آغاز يافته بود، بزودي بآذربايجان كشيده شد چنانكه در همان اوان كه سلطان دسته‌هايي از آنان را در خراسان بسختي سركوب كرده بود، دسته بزرگي خراسان را ترك گفته بعراق و آذربايجان روي آورد و گروهي از اين دسته كه در مهاجرت خود از حدود اصفهان بجانب شمال غربي ايران توجه كرده بودند مورد استفاده امير ابو منصور و هسودان بن مملان (پادشاهي از 410 ببعد) از اميران روّادي آذربايجان «1» قرار گرفتند ليكن چون بزودي مزاحم كار و هسودان شدند، آن پادشاه آنان را از آذربايجان بيرون راند «2». اين تركان تا مدتي كه در آذربايجان بوده و در جنگهاي و هسودان بمنزله سربازان مزدور كار مي‌كرده‌اند، در چادرهاي خود و جدا از آذربايجانيان بسر مي‌برده و بهمين سبب به «تركان خر گاهي» موسوم بوده‌اند «3» و چون بزودي از آذربايجان رانده شدند ادني اثري در آن ديار، چه در زندگاني اجتماعي و چه در زبان مردم نكردند.
بعد از آن تاريخ اگرچه اتابكان آذربايجان‌نژاد تركانه داشتند ليكن چنانكه مي‌دانيم از جمله بزرگترين خاندانهاي مشوق شعر و ادب پارسي در عهد خود بوده
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 2، چاپ ششم ص 44.
(2)- ايضا، ص 86.
(3)- ايضا، ص 86.
ص: 429
و هيچگونه اثري در ضعف يا تغيير زبان محلي آذربايجان يعني آن لهجه ايراني معروف كه آن را «آذري» مي‌گوييم نداشته‌اند و عجبست كه استقرار متمادي ايلخانان مغول و چوپانيان و جلايريان و تركمانان سپيد گوسپند و سيه گوسپند نيز هيچيك در اين راه اثر قابل ملاحظه‌يي از خود برجاي ننهاد، و حتي در تمام اين دوره متمادي كه از سده هفتم تا ابتداي سده دهم بدرازا كشيد آذربايجان از جمله مركزهاي مهمّ ادبي و بويژه در دوران قدرت بايندريان تبريز محل اجتماع نويسندگان و شاعران پارسي‌گوي بود و تا پايان اين دوره مطلقا در متنهاي تاريخي و جغرافيايي نشانه‌يي از تغيير لهجه ايراني آن ديار در دست نيست و حتي تا ميانه سده يازدهم هجري، يعني در تاريخي كه يك قرن و نيم از دوران پادشاهي صفويان مي‌گذشت اطلاع موثق داريم كه زبان رائج آذربايجان هنوز زبان ايراني آذري بود و آن مطلب صريحيست كه از سياحتنامه اوليا محمّد ظلّي بن درويش معروف باوليا چلبي (م 1089 ه) درباره آذربايجان برمي‌آيد. وي كه دوبار، نخست از 1056 تا 1058 ه و دوم از 1058 تا ميانه سال 1060 در آذربايجان و كردستان بوده، مي‌گويد كه زبان او يعني تركي را مردم آذربايجان در نمي‌يافته‌اند «1».
از رساله روحي انارجاني «2» هم درست بهمين نتيجه مي‌رسيم. وي از معاصران سلطان محمد خدابنده پادشاه (985- 996 ه) و شاه عباس اول (996- 1038) بوده و گويا همان باشد كه در مجمع الخواص صادقي افشار (معاصر شاه عباس) بعنوان روحي تبريزي معّرفي شده «3» و رساله خود را در بيان رسمها و عادتهاي مردم تبريز
______________________________
(1)- مقدمه رساله روحي انارجاني بقلم شادروان سعيد نفيسي، ج 2، فرهنگ ايران زمين.
(2)- منسوب به انارجان كه گويا همان ديه انارOnar نزديك مشكين شهر كنوني باشد.
ايضا بنگريد بمقدمه رساله روحي انارجاني مذكور.
(3)- ترجمه مجمع الخواص صادقي افشار، تبريز 1327، ص 276- 277.
ص: 430
از طبقه‌هاي مختلف نوشته «1» و در پايان فهرست مشروحي از «اصطلاحات و عبارات جماعت اناث و اعيان اجلاف تبريز» را بر آن افزوده است كه همه آنها بي هيچگونه استثناء از لهجه قديم ايراني آذربايجانست كه اصطلاحا از آن بآذري تعبير مي‌كنيم و اين نشان مي‌دهد كه مسلما تا زمان او زبان تبريزيان و بتبع آن زبان شهرها و آبادانيهاي ديگر آذربايجان بهمان نحو كه از گفتار اوليا چلبي بر- مي‌آيد آذري بوده است نه تركي و تغييري كه در زبان قسمتهاي بزرگي از آذربايجان بلهجه‌يي كه از آن بتركي تعبير مي‌كنند، بعد از آن روزگار حاصل گرديده است «2» و آن نوعي از تركي است كه بناي آن بر زبان اصلي آذري و فارسي نهاده شده است باضافه فرنهادهاي دستوري تركي و مقداري از واژه‌هاي تركي كه بنسبت با واژه‌هاي آذري و فارسي و عربي دخيل كم و با فعلها و رابطه‌ها در بين بيست تا سي درصد از مجموع زبان تركي آذربايجانيست.
با توجه بآنچه گذشت معلوم مي‌گردد كه تغيير زبان آذري بتركي در آذربايجان از آخرهاي سده يازدهم صورت پذيرفته است ولي نبايد اين تغيير را دفعي پنداشت بلكه امري تدريجي بوده و حتي دوران غلبه تركي بر آذري در
______________________________
(1)- درباره اين رساله و معرفي مطالب آن بنگريد به: مقاله شادروان عباس اقبال آشتياني در مجله يادگار، سال دوم (1324 شمسي) شماره 3، ص 43- 50؛ و بمقدمه رساله روحي انارجاني از شادروان سعيد نفيسي كه در آذرماه سال 1333 نگاشته و بهمراه اصل آن رساله در «فرهنگ ايرانزمين» منتشر ساخته است.
(2)- درين باب بنگريد برساله شادروان سيد احمد كسروي در باب زبان آذري، تهران 1304؛ و بمقاله شادروان عباس اقبال آشتياني با عنوان زبان تركي در آذربايجان در شماره سوم از سال دوم مجله يادگار ص 1- 9؛ و بمقاله «زبان مردم تبريز در پايان سده دهم و آغاز سده يازدهم هجري» از مجموعه مقالات آقاي دكتر ماهيار نوابي، ج 1 شيراز 1355 خورشيدي؛ و مقدمه رساله روحي انارجاني از مرحوم سعيد نفيسي كه در پاورقي صفحه پيش ياد كرده‌ام؛ و به «مختصري در تاريخ تحول نظم و نثر پارسي» از نگارنده، چاپ چهارم، انتشارات ابن سينا، ص 68- 69.
ص: 431
نيمه دوم سده يازدهم نيز گويا همين حال را داشته است.
اما مبداء اين تغيير را بايد نهضت قزلباشان در آذربايجان دانست. پيش ازين ذيل عنوان «امتداد غلبه تركان» «1» و همچنين درباره مبادي تشكيل دولت صفوي گفته‌ام كه همه قزلباشان از قبايل متعدد ترك بوده‌اند كه هريك بشعبه‌ها و باصطلاح آن زمان به «اويماقات» منقسم مي‌گرديده است. زبانشان تركي و رسم و راهشان ايلي بود و چون در همه كارها مانند للگي شاهزادگان، اداره كارهاي لشكري و كشوري، حكومت بر شهرها و ديارها، مستقيم يا غيرمستقيم دخالت داشتند، طبعا در اهل زمانه خود از درباريان و خاندانهاي سلطنتي گرفته تا مردم عادي مؤثر بودند، در رابطه خود با ديگران و ديگران با آنان زبان تركي را بكار مي‌بردند و گذشته ازين خاندانهايشان كه در اردبيل و تبريز و ديگر شهرهاي آذربايجان استقرار يافته بودند كانونهايي دائم براي نشر زبان تركي بوده‌اند.
اين انگيزه‌ها سبب گرديد كه زبان تركي بتدريج از آغاز چيرگي شاه- اسمعيل و قزلباشان بر آذربايجان بسيار زيادتر از آنچه از دوره‌هاي مقدم بر آنان انتظار مي‌رفت، در زبان مردم آن ديار اثر كند و با يك حركت تدريجي در آن رخنه نمايد، تمام عنصرهاي مطلوب از بنياد لغوي آن را نگاه دارد و صورت ظاهر و هيأت خارجي آن را بگونه‌يي در آورد كه وسيله‌يي براي ارتباط ذهني جانبين گردد.
زباني كه ازين آميزش پديد آمد همانست كه آن را تركي آذربايجاني مي‌ناميم و آن نوعي يا لهجه‌يي از تركيست كه چنانكه گفته‌ام بنياد لغوي آن در حقيقت همان آذري پيشين و فارسي و عربي دخيل در فارسي باضافه مقدار نسبة كمتري از واژه‌هاي تركيست «2» ولي چيرگي اساسي و بنيادي فرنهادهاي دستوري
______________________________
(1)- همين جلد، ص 128- 131.
(2)- در مقاله زبان كنوني آذربايجان (مجموعه مقالات ماهيار نوابي)، ص 1- 146 بيش از سه هزار واژه آذري و فارسي در زبان رايج آذربايجان نشان داده شده است.
ص: 432
و لساني تركي (فعلها، پيشوندها و جز آنها) هيأت ظاهري تركي بدان داده است.
گويا محيط آغازي اين حركت تدريجي اردبيل و تبريز بوده و بعد از آن شهر- هاي ديگر آذربايجان در اين راه گام نهادند و سرانجام تركي زبان اغلب اهل آن ديار گرديد.
با اين حال هنوز در بعضي از جايهاي آذربايجان همان زبان آذري كهن باقي‌مانده است كه قرابت بسيار با لهجه‌هاي مركزي ايران دارد مانند لهجه هرزن ديلي كه در محال هر زن رائجست و لهجه‌هاي متداول در محال حسنو در قراجه داغ و بعضي از ديه‌هاي هروآباد و خلخال و جز آنها.

ادامه تأثير و نفوذ عربي‌
چنانكه پيش ازين «1» گفته‌ام همراه نشر تشيّع در ايران عهد صفوي و احياء دانشهاي مذهبي اين فرقه و مهاجرت گروهي بزرگ از عالمان تازي‌نژاد شيعه با خاندانها و نزديكان خود به ايران، دوره جديدي از نفوذ فرهنگ تازي در ايران آغاز شد.
در حوزه‌هاي مذهبي شيعه درين عهد زبان اصلي تعليم و تأليف عربي بود و نگارش كتاب و رساله بفارسي درين راه بندرت و تنها از باب «هدايت خلق» انجام مي- گرفت. در مدرسه‌هاي بي‌شمار آن دوران هركس كه زانوي تعلّم بر زمين مي‌زد با دستور زبان تازي، نه پارسي، آموختن ادب آغاز مي‌نمود و تا پايان كار در هر رشته مجاز كه تحصيل مي‌كرد با كتابهاي عربي سروكار داشت و چون بكار ادب و يا تأليف در زمينه‌هاي مختلف علمي و ديني مي‌پرداخت آموختگاري و خوگري وي با زبان تازي بسراغش مي‌آمد و او را باستعمال بيش از دربايست واژه‌ها و تركيبهاي تازي برمي‌انگيخت و يا بر آنش مي‌داشت كه يكباره از زبان مادري چشم بپوشد و تازي‌نويسي آغاز كند.
اما داستان نفوذ زبان تازي در زبان فارسي حديثي تازه نبود و همراه چيرگي تازيان و پراگنده شدن كيش اسلام در ايران آغاز شد و با انگيزه‌هايي كه در
______________________________
(1)- همين جلد، ص 126- 128.
ص: 433
جلدهاي پيشين بازنموده‌ام، بگونه‌يي روزافزون، ريشه دوانيد و افزايش يافت، و پيداست كه دوران صفوي ازين فرنهاد بر كنار نبود، با اين تفاوت كه انگيزه ياد شده در آغاز اين گفتار، بر انگيزه‌هاي ديگري كه پيش از آن وجود داشت افزوده شد و شدت اين تأثير و نفوذ را دو چندان كرد، بگونه‌يي كه اگر سيري كوتاه در نوشته‌هاي آن عهد كنيم بكار بردن واژه‌ها و تعبيرها و تركيبهاي تازي را در همه انواع نثر بوسعت بسيار و بفراواني مشاهده مي‌كنيم و از چگونگي كاربرد آنها در يك حالت آميختگي شديد و جوش‌خوردگي با واژه‌ها يا حرفها و نشانهاي پيوند فارسي «1» بآساني مي‌توان دريافت كه اين نفوذ سطحي و تنها حاصل ادب‌آموزي نويسندگان و شاعران زمان نيست، بلكه نفوذي ژرف و عمقي در زبان همگاني آن عهدست كه آميزه و آميغي از فارسي و عربي، و زباني بود بيشتر تازي و كمتر پارسي! درين زبان آميخته گاه كار بآنجا مي‌كشد كه از واژه‌هاي پارسي نشاني نيست و واژه‌هاي تازي تنها و بهمراهي حرفها و نشانهاي پيوند فارسي بكار مي‌رود «2» و اگر چنين نباشد شمار واژه‌ها و تركيبهاي تازي بر واژه‌هاي پارسي (بجز حرفها و
______________________________
(1)- مراد لغتهاي مركبّست كه ازين دوره و يا از آخرهاي سده نهم ببعد در زبان فارسي راه جسته و بيشتر آنها هنوز هم باقي‌مانده‌اند، و آنها يا تركيبهاييست كه يك جزء آن عربي و جزء ديگر فارسيست، خواه بي‌ياوري حرفها و نشانهاي پيوند باشد مانند: مفقود گرديدن، شيوع يافتن، تعدي كردن، اختيار نمودن، مرعي داشتن، مبالغه فرمودن، علمدار، بي‌قرار، بداقبال، عالم افروز، عافيت‌سوز، خوشحال؛ و خواه بياري حرف اضافه (- كسره اضافه) مثل: شاهدان گلستان، سرپنجه اقبال، عرصه آسمان و جز آنها.
در نوع ديگر ازين لغتهاي مركب دو يا چند جزء تازي بوسيله حرفها و نشانهاي پيوند فارسي بهم پيوسته‌اند و اين نوع را شماري نيست مانند: ابواب التفات، عرض اقدس اعلي، شآمت ظلم، حدت شوق، فارسان مصاف نظم، عاكفان كعبه مراد، صيد معني، بحر خاطر، صرصر حادثه و جز آنها و جز آنها ...
(2)- مانند: حقايق حال بر ضمير منير اشرف جلوه ظهور يافت. حضرت اعلي ظل اللهي بالهام غيبي بخاطر آوردند (عالم آراي عباسي ص 1048) و ...
ص: 434
نشانهاي پيوند) برتري بسيار دارد. «1»
از كتابهاي اين دوره واژه‌هاي مفرد و مركّب زيرين را مي‌توان بعنوان نمونهايي از آنچه ميان سخنوران متداول بود، يافت كه بعضي از سده‌هاي گذشته (هفتم تا دهم) و بعضي از همين عهد است. تركيبهايي كه نقل مي‌شود يا تمام عربي و يا آميخته از تازي و پارسي و مقداري از آنها از جنس تركيبهاي اضافي يا وصفي است:
ابكار افكار. حجله خاطر. مشّاطه اصلاح. منظور نظر. حسن معاني. جلوه-
______________________________
(1)- براي نمونه درينجا عبارتهايي را از چند كتاب دوران صفوي نقل مي‌كنم تا ميزان كاربرد واژه‌هاي مفرد يا تركيبهاي تمام عربي يا تركيبهاي آميغي در آنها، و نسبت مجموع آنها را با واژه‌هاي فارسي بشناسيم:
«در حوالي آن بلده شنيدند كه پانصد نفر از تجار با متاع وافر و اموال متكاثر از تبريز متوجه رومند. قوّت طامعه ايشان بحركت آمده ...» (احسن التواريخ ص 126)؛ «مولانا قطب الدين بغدادي در جامعيت علوم عقلي و نقلي بر اقران رجحان بسيار و تفوق بي‌شمار داشت، ذهن دراكش كشاف غوامض معارف يقيني و فهم با ادراكش حلال مشكلات مسايل ديني، باوجود استجماع فضايل و دانش در فن انشاء و سخن پردازي سرآمد منشيان بلاغت شعار و در شيوه عبارت آرايي مقتداي سخنوران فصاحت آثار» (احسن التواريخ حوادث سال 970).
درين چند سطر بر رويهم 54 واژه مفرد و مركب داريم كه تنها ده‌تاي آنها (يعني اندكي كمتر از بيست درصد) فارسي است و باقي يا عربي خالص و يا تركيبي از فارسي و تازي عبارت زيرين از محبوب القلوب معروف بشمسه و قهقهه است:
«اگر عدم جنسيّت را موقوف اليه آن امر مي‌دانند بديهيست كه انسان سركرده قبيله جميع موجوداتست، از آنجا كه حق جلّ و علا را بدين طايفه نظر اعانتهاي عظيم است يمكن كه بآبروي سعادت او رونق تمام باين دودمان بهم رسد. اگر ملك بسبب خلف وعده اين جوان را مأيوس ازين اميد سازد يمكن كه حرمان او را تأثيرات عظيمه باشد و خللها روي در سلسله گذارد.»
درين عبارت بجز حرفها و نشانهاي پيوند، در برابر سي و يك واژه يا تركيب عربي و تركيبهاي آميغي، كمتر از دوازده واژه فارسي ديده مي‌شود! و اين حال در بيشتر و نزديك بتمام اثرهاي منثور دوران صفوي مشهودست.
ص: 435
گاه فيض. جلوه‌گري. جلوه‌شناس. جلباب خفا. عرايس سخن. شاهد نوآيين.
تماشايي. ممر. مستور. نشأه. ارباب حسن. طلعت. اتفاق اقامت. شاهد ماه جبين.
مشّاطگي كلك انجم‌نگار. نقدجان. لآلي منظوم. در سلك بيان كشيدن. عروس- رعنا. زيور عاريتي. (از كارستان ملا منير، نسخه خطي).
تلبيس و تلقين ابليس. خلاف شرع متين. جادونفس. نكته طراز. سحر- پرداز. صحيفه روزگار. رواق عشق و محبّت. خمخانه حقيقت و معرفت. حكايت پركيفيت (معدن الجواهر ملا طرزي، خطي).
موي دقايق. روي حقايق. طعام كلام. در معاني. فصل الخطاب. خرقه خلق.
عامه رعايا. اجناد سپاهي. ارباب حسد. باب نفاق. اصحاب غرض. بازار نفاق.
(نگارستان كمال پاشازاده، خطي).
باغ فضل. ايام عيش و نشاط. هنگام مسرّت. آثار انظار. سطح خاك.
ساحت افلاك. صحن چمن. دوستان موافق. ساقي سحاب. لطف سرشار. مبذول داشتن. تكليف كردن. نشأه آب. رسّام ربيع. الواح اغصان. منشي ندرت نگار.
صفايح گلشن. خطّ ريحان. فقرات رنگين. ماشطه صبا. عروسان باغ. عقيقين جام.
نسيم بهاري. مشام روزگار. معطر ساختن. جمال جهان‌آرا. لعبت نوشاد.
تماشائيان. اطفال دبستان. تماشاي حسن. ساقي روزگار. باده مروق. ديرخراب.
سبزه مطّرا. (بهار دانش از عنايت كنبوه، خطي).
اشهب زرّين ستام. منزل نور. عرصه آسمان. عنان سمند. رعناخرام. زمام جواد سعادت. ركاب دولت. كف آمال. سرپنجه اقبال. طيّ مراحل. مراحل اشتياق.
ادهم قلم. مرحله مراد. رأي مؤاخات مسير. دل بي‌قرار. وادي استخبار. حقايق حالات. حالات سعادت دلالات. حدّت شوق. شوق ملاقات. آتش التهاب.
روانه حضور. مخفي و مسور بودن. جليل الشأن. عظيم الشأن. نظام حال. مذهب حنيف. اهل اسلام. تحقق يافتن. رويّه. طريقه. مرعي داشتن. ملحوظ داشتن.
حدود و ثغور. مصون داشتن. محروس داشتن. (از منشآت ميرزا مهديخان استرآبادي.
ص: 436
چند سطر. نسخه خطي). جريان يافتن. شاهدان گلستان. عالم‌افروز. دست تطاول.
نهب و غارت. شيوع يافتن. درازدستي فتنه. دست تعدّي دراز شدن. مسدود گرديدن. مفقود گرديدن. شآمت ظلم و ستم. بعالم آخرت رفتن (مردن). جلاي وطن. اختيار نمودن. اقطار آفاق. متفرق شدن. تفرقه جستن. حال خلايق. احوال عالم. سلسله نظام جهان. از انتظام افتادن. نيّر عالم‌افروز. سلطنت عظمي. خلافت كبري. ساحت حال. عنايت الهي. رحمت نامتناهي. وسعت‌آباد جهان. افق عظمت.
ابد مدّت. علمداران قضا. اعلام ظفر. دار المؤمنين. دارالسلطنه. ايّام حيات. امر- بمعروف. نهي از منكر. مبالغه فرمودن. اغراقات شاعرانه. اكاذيب باطله. سمع قبول. ابواب التفات. مؤيد. مقال. مهد عليا. قرب منزلت. قصيده غرّا. عرض اقدس اعلي. حليه صدق و صواب. (حدائق الخلد، جلد هشتم از خلد برين تأليف محمد يوسف قزويني برادر ميرزا طاهر وحيد قزويني، خطي).

پارسي آشفته و آشفته‌گويان پارسي‌
تاريخ ادبيات در ايران ج‌5بخش‌1 436 پارسي آشفته و آشفته‌گويان پارسي ..... ص : 436
آميختگي شديد حاصل سده‌هاي پياپيي از راهجويي بي‌امان تازي در پارسيست و نمي‌توان آن را يكجا بدوران صفوي بازبست، با اين تفاوت كه در دورانهاي كهن‌تر اين آميختگي بيشتر در زبان اديبان و درس خواندگان روزگار بود نه در زبان ساده‌يي كه نزديك بهمه طبقه‌هاي جامعه بكار برند.
درين دوره چنانكه از همه نوشته‌هاي ساده از قبيل داستانهاي منثور كه در هند و ايران نگارش‌يافته و متنهاي تاريخي غيرمصنوع برمي‌آيد آن زبان آميخته فارسي كه ديده‌ايم، همه‌جا بكار رفته و در واقع زبان مكتوب همگان بوده و يقينا در گفت‌وگو (تخاطب) نيز از همين زبان استفاده مي‌شده است زيرا مردم جوراجوري كه از شهرها و ناحيتها و حتي سرزمينهاي گوناگون در شهرهاي بزرگ ايران و هند گردمي‌آمدند و در دربارها و درگاهها و ديوانها و پادگانها بسر مي‌بردند زبانها و لهجه‌هاي مختلف داشتند و محتاج بيك زبان رابط بودند كه همين فارسي آميخته‌يي بود كه دست فرسود ترك و تازي و هند و نيز گشت و درين گيرودارها از اصالت
ص: 437
آن بيش از پيش كاسته شد و در همان حال نفوذ و رواج روزافزونش در سرزمينهاي غيرايراني توانست مايه‌يي نو براي بعضي نابسامانيها در آن گردد و يك دگرگوني ژرف را در آن باعث شود.
زبان شعر فارسي اگرچه ازين نابسامانيها تا اندازه‌يي بركنار بود، اما آن زبان آميخته و از اصالت بازمانده تا چندگاه از عهد صفوي رخنه كمتري در آن داشت زيرا شاعران زمان با آنكه از شكستن برخي سنّتهاي لغوي و لفظي ابا نداشتند، زباني بهتر و گزيده‌تر در شعر خود بكار مي‌بردند و علت اين امر آن بود كه در تمرين شاعري و آموختن آن ناگزير باثرهاي استادان پيشين مراجعه مي‌كردند و بخشي از سروده‌هايشان را بياد مي‌سپردند و اين ورزش ذهني بيقين فصاحتي در گفتارشان مي‌آفريد و بيان بهتري در زبان خامه‌اشان مي‌نهاد.
با اين حال تأثير زبان متداول عهدشان در شعر يكي از مايه‌هاي اصلي تفاوت سخن آنان با سخن پيشينيان بود و حتي در بعضي از آنان كه شيوه گذشتگان را در شعر دنبال نمي‌كردند موجب لغزشهاي لفظي بسيار مي‌گشت.
بهر تقدير، زبان فارسي در عهد صفوي، آنگونه كه در اثرهاي ادبي مي‌بينيم، در حالتي ممتد از دگرگونگي سير مي‌كرد و اين دگرگوني بصورتهاي مختلف مانند ساده‌تر شدن برخي از واژه‌ها، تغيير يافتن معني بعضي از آنها، متداول شدن واژه‌هاي تازه، رواج يافتن تعبيرها و تركيبهاي نو تحقّق مي‌يافت و بهرصورت با زبان ادبي استوار دورانهاي پيش تفاوت مي‌پذيرفت و عدم توجه بهمين دگر- گونگيست كه بيشتر سخنوران عهد بازگشت و معاصر ما را باحساس نوعي از فساد و انحطاط در زبان فارسي آن عهد كشانيد اما اگر در زبان سخنوران دوران صفوي به نشانهايي از فساد و انحطاط باز مي‌خوريم ازين جهت نيست بلكه بعلت- هاي ديگريست، مثلا بدين سبب كه بيشتر گويندگان از مردم عادي و از پيشه‌وران و يا بي‌سرمايگان از ادب فارسي بودند؛ و يا آنكه عده‌يي از همين گويندگان اصلا پارسي زبان نبودند و از ديار تركان و هندوان برمي‌خاستند؛ و يا آنكه سنّتهاي
ص: 438
ادبي قديم كه اهل قلم را كاركشته و مجرّب ببار مي‌آورد بندرت اجراء مي‌شد.
طبيعي است كه گفتار اينگونه كسان مي‌توانست آلوده بلغزشها و خطاهايي باشد كه عادة در زبانهاي تخاطب جاريست و رواج همان خطاهاست كه موجب شد تا بسياري از غلطها چهره صواب پذيرد و در غزلها و قصيده‌ها و مثنويها و يا در نوشته‌هاي ديگر رخنه كند و رفته‌رفته توجه بفرنهادهاي دستوري و لغوي براي كساني كه صبح و شام خود را در «خيالبندي» و مضمون‌يابي مي‌گذراندند امري ثانوي گردد و سست‌گويي و كم‌مايگي بمداومت و استمرار بينجامد.
اين سست‌گويي و كم‌مايگي بلايي بود كه از سده نهم دامنگير ادب فارسي شد و هيچ تازگي نداشت، اما در عهد مورد مطالعه ما همچنانكه گفته‌ام انگيزه‌هاي تازه بر آنچه پيش از آن بود افزوده شد، و چون اين وضع در دوره‌يي طولاني‌تر و در سرزمينهايي پهناورتر جريان داشت طبعا پيامدهاي آن آشكارتر از پيش بود چنانكه ذكر نمونه‌هايي از خطاها و لغزشهاي سخنوران زمان نيازمند بحثي مفصل است پس درين‌باره تنها بذكر شاهدهاي زيرين، بي‌رعايت نظم تاريخي، بسنده مي‌شود:
باشد هميشه يار درون دلم مدام‌آن زهره‌ام كجاست كه بينم بسوي دل (ثنايي)
هميشه و مدام تكرار يك معني است.
بس‌كه گلش دست ستم خورده شدشيفته چون خاطر پژمرده شد (بينش كشميري)
يعني بر گلش ... و «شيفته» بمعني آشفته نيست!
اساس پارسايي را شكستم تا چه پيش آيدسر بازار رسوايي نشستم تا چه پيش آيد (سقّاي ماوراء النهري)
اساس را نمي‌شكنند؛ بر سر بازار، نه سر بازار.
گلندامي كه مي‌جوشد نزاكت از گريبانش‌بدست خويش بندم برگ گل گيرم چو دامانش
ص: 439
(ناصر علي سهرندي)
نزاكت، واژه‌يي برساخته از نازك است!- برگ گل را اگر ببنديد از آن‌چه مي‌ماند؟
نزاكتهاست در آغوش ميناخانه حيرت‌مژه بر هم مزن تا نشكني رنگ تماشا را (بيدل)
نزاكت بركنار، رنگ تماشا چگونه رنگيست و آنرا چگونه مي‌شكنند؟
حسرت دميده‌ام گل داغم بهانه‌ييست‌طاوس جلوه زار تو آيينه خانه‌ييست (بيدل)
كشته از بس‌كه فزونست كفن نتوان كرد! و باز اين دو بيت از او:
شكار وحشي چشم سياه او گردم‌كه عكس موج خط سرمه رشته رم اوست
ترشح مايه نازي، دلي را محو احسان كن‌تبسّم مي‌كني آيينه برگير و نمكدان كن اولي نامفهوم و دومي غلط و بي‌مزه است! و باز ازوست در صنعت بي‌معني گفتن:
رم بيتابي تغيير رنگي گردش حالي‌فسردي بي‌خبر جهدي كه شايد واكني باري رم حركت ناگهاني حيوانست از احساس ترسي يا ديدن موجودي و سايه‌يي ترسناك، معلوم نيست كه بيتابي چگونه رم مي‌كند. بي‌تابي را مضاف تغيير رنگ و گردش حال قرار داده و حال آنكه بايد بيتابي از ... باشد.
سير گلشن كن اگر تشنه ديدار خودي‌آب از چشمه آيينه رود در جوها
ياد چشم تو اگر در دل صحرا گذردسرمه ناز فروشند رم آهوها (اسير)
معني مصراع دوم از بيت اول چيست؟ چشمه آيينه كه از آن آب بجوي ميرود چگونه چيزيست؟ در مصراع دوم از بيت دوم فعل جمع و فاعل آن مفرد است!
مي‌رسد از چمن آيينه آشفته نازمي‌توان يافت كه غارت زده ناز خود است (اسير)
استعاره‌يي كه در مصراع اول مي‌بينيم چگونه قابل توجيه است؟ آيينه آشفته چه معني دارد؟ و معشوق يا معشوقه شاعر آيينه ناز كسي نبود بلكه مي‌بايست «جوهر ناز» خود باشد.
ص: 440 كواكب مي‌نمودي در زمانه‌چو چشم گربه در تاريك خانه (زلالي خوانساري)
فعل براي كواكب بايد جمع باشد. نميدانم شاعر زمانه يعني دوران را بمعني آسمان پنداشته يا جهان (گيهان)؟ بيت در وصف شبست و مقصود گوينده اينست كه درخشش ستارگان در تاريكي شب ماننده روشني چشم گربه در خانه (اتاق) تاريك بود. تشبيه زيباست ولي كلام نادرست!
من كي گفتم وفا نداري‌داري امّا بما نداري (زلالي)
بما يعني با ما! و اين استعمال ب اضافه بجاي باء معيّت از غلطهاي بسيار بسيار رائج سده‌هاي نهم تا دوازدهمست چنانكه در شعرهاي منقول از شاعران عهد بتكرار خواهيد ديد.
ز موج لاله از بس خورده پهلوبود راهش بصد بار يكي مو (طغرا)
«صد بار يكي» معني ندارد. شايد مقصود صد بار باريكتر باشد.
خلعت دنيا زياد از خويشتن دردسر است‌آنچه مي‌آيد زياد از آستين چين مي‌شود (قاسم مشهدي)
«زياد از خويشتن» تركيب درستي نيست. مقصود شاعر «زائد از اندازه خويشتن» است.
رفتي و از اشك بلبل بر چمن طوفان گذشت‌روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت (ميرزا رضي دانش)
«شب باران» بجاي شب باراني بكار رفته.
خاك بباد رفته آن شوخ جلوه‌ايم‌گردد پري بشيشه هوا از غبار ما (شوكت بخاري)
ظاهر كلام در مصراع نخستين آنست كه شاعر خاك معشوق شوخ جلوه خويش است كه بر باد رفته. پس معشوق شاعر مرده و خاك شده و آن خاك تبديل بعاشق
ص: 441
او يعني شوكت بخاري گرديده است كه اكنون حكايت از برباد رفتن (نه بباد رفتن) خود مي‌كند! آيا واقعا شوكت چنين معناي زننده زشتي را اراده كرده بود؟ و آيا مي‌خواست دشنامي نثار معشوقه خود كند؟ بنگريد كه ندانستن زبان چها مي- كند! پيشينيان كه بموجودهاي موهومي مانند جنّ و پري اعتقاد داشتند چنين مي- پنداشتند كه جادوگران آنها را تسخير مي‌كنند و در شيشه بزندان مي‌افگنند.
شوكت مي‌پندارد كه چون خاك بر باد رفته و غبار او را اگر در شيشه كنند پري كه در شيشه است بهوا تبديل مي‌شود! آيا آشفته‌گويي بيش ازين ممكن است؟ و باز او مي‌گويد:
افتادگيست خرقه ما بخيه نقش ماست‌از جاده كرده‌اند مگر پود و تار ما؟ اين بيت هم از همان قماش است كه بيت پيشين بود.
معاندان كه مرا دلخراش انفاسندبلفظ ناس و بمعني تمام نسناسند
برغم خود همه گلچين عقل وز آن غافل‌كه در مجاور گلزار دهر كنّاسند (طالب آملي)
تركيب دلخراش انفاس بسيار زشتست اگرچه مي‌توان براي آن تعبيري دست و پا كرد و اما شاعر «در مجاور» را بجاي «مجاور» يا «در مجاورت» بكار برده است!
آميخته برق نفس چون كشم آهي‌در خرمن گردون نگذارم پر كاهي
دود نفس شعله چو خاشاك بسوزدآميزش اين برق مبيناد گياهي (طالب آملي)
مصراع نخستين از بيت اول يعني «چون آهي كشم كه آميخته با برق نفس [من] باشد ...» و بيت دوم نارساست مگر آنكه ناسخان در آن دست برده و خرابش كرده باشند.
نزاكت اينقدر ني برگ گل ني ياسمن داردكه هر عضوت بخوبي يوسفي در پيرهن دارد (اسير)
از نزاكت سخن نمي‌گوييم! اما در مصراع دوم بخاطر حفظ رديف «دارد» را بجاي «باشد» آورده است.
ص: 442 ز چشم بي‌نگه بودم خراب‌آباد غارتهابحيراني مژه برداشتم كردم عمارتها
هجوم داغ شوقت كرد ايجاد سرشك من‌عرق ريزست هرجا جمع مي‌گرد حرارتها (بيدل)
در مصراع اول از بيت اول شاعر فرق خراب و «خراب‌آباد» را ندانسته و مژه برداشتن را بمعني مژه بالا كردن آورده است. در مصراع دوم از بيت دوم عرقريز معني «عرق‌انگيز» دارد ولي در پارسي عرقريز يعني آنكه عرق مي‌ريزد نه آنچه موجب عرقريزي شود.
اينها و صدها مورد ازينگونه خطاها، آنهم از زبان اهل بلاغت، خرابي و فساد زبان اهل مدرسه يا تمام سوادان و نيم‌سوادان زمان را بنيكي مي‌رساند و در نثر هم وضع بر همين منوالست و اگر بسراغ «اهل عمائم» آن روزگار برويم كار را بسي آشفته‌تر مي‌يابيم چنانكه «گفتن نتوانيم».
پيداست كه اين فساد و تباهي زبان بگفتار اهل فلسفه «دفعي» نبود بلكه بتدريج و بمرور زمان حاصل شد. در آغاز اين عهد آن تباهيها كه مرده ريگ دوران تيموري بود و در جلد چهارم برشمرده‌ام، وجود داشت و در دو سده و نيم ديگر اندك‌اندك تباهيهاي ديگر در زبان اهل ادب راه جست. احمدك زيبا بود آبله نيز برآورد!
در پايان اين مقال بايد گفت كه اين آشفته‌گويي و كم‌مايگي را نبايد بپاي همه گويندگان آن زمان گذارد زيرا گروهي از آنان را مي‌شناسيم كه پاي‌بند همه سنتهاي سخنوري بوده و پاي در جاي پاي استادان پيشين مينهاده‌اند.
ص: 443

بهره دوم شعر فارسي از نخستين سالهاي سده دهم تا ميانه سده دوازدهم هجري «1»

رواج شعر و ترويج شاعري‌
دولت صفوي در ايران و دولت گوركاني در سرزمين هند هنگامي پا مي‌گرفت كه ادب فارسي خاصّه شعر بصورت يكي از پايه‌هاي اصلي «كماليّات» مورد توجه و استقبال همه بزرگان روم و ايران و هند بود. هر شاه و شاه‌زاده و امير و اميرزاده، و همه آنان كه مي‌خواستند بر مسندهاي قدرت و جلال تكيه زنند خود را ناگزير از فراگرفتن ادب مي‌دانستند و يا بدان تظاهر مي‌كردند، و اين «ادب» همان مفهوم وسيعي را داشت كه «فرهنگ» از ايران عهد ساساني ببعد داشته و خطّ و انشاء و شعر و دانشهاي ادبي و مقدماتي از دانشها و اطلاعات گوناگون را در بر مي‌گرفته است.
اينكه مي‌بينيم در پايان عهد تيموري تقريبا همه شاهان و شاه‌زادگان تيموري و بايندري و عثماني و بهمني و مغولي يا شاعر صاحب ديوان بوده و يا بهرحالي خود را در جرگه پارسي‌گويان و يا ترويج‌كنندگان شعر و ادب فارسي در مي‌آورده‌اند «1»، از آن بابت بود كه نمي‌خواستند از آن جنبه كمالي مقبول عامه محروم باشند و يا به بيمايگي متهم گردند و همين حالت از پايان سده نهم و آغاز سده
______________________________
(1)- بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 129 ببعد.
ص: 444
دهم بشاهان و شاهزادگان صفوي و گوركاني هند و اميران جزء دكن و ديگران انتقال يافت چنانكه اگر بخواهيم همه شاهان و شاهزادگان و يا اميران و بزرگان عهد را كه بنحوي در ترويج و يا شركت در كار ادب و شعر كوشيده‌اند، برشماريم محتاج تأليف كتابي مشروح خواهيم بود.
در همان حال كه شاهان و بزرگان روم و ايران و فرارود و بويژه هند تلاش پرثمر خود را درين باب ادامه مي‌دادند، بسياري از اهل علم، حتي عالمان دين، و اديبان و ادب‌شناسان و شاعراني كه از ميان مردم برمي‌خاستند در احراز اين خاصيت كمالي مي‌كوشيدند و اين كوششهاي خود را بصورتهاي گوناگوني مانند شاعري، تأليف و تدوين كتابها در بيان مبحثهاي مختلف ادبي از تاريخ و قصص گرفته تا تذكره و لغت، آشكار مي‌نمودند و نتيجه اين امر آن شد كه معرّفي كتابهاي اين عهد در رشته‌هاي شعر و ادب بواقع نيازمند تدوين فهرستي طولاني باشد.
بيشتر اين كوششها برگرد محور شعرشناسي و شاعرشناسي دور مي‌زد زيرا شعر روي رزمه اين كماليّات و اصل و مبناي آنها شمرده مي‌شد؛ مالها براي شعر و شاعران صرف مي‌گرديد و سيم و زر بسيار در اين راه بذل مي‌شد تا بجايي كه بعضي از شاعران را، چنانكه خواهيم ديد، در ايران و هند با پول كشيدند و هموزنشان سكه رائج بدانان بخشيدند و اين بخشندگيها بنوبه خود بر رواج شعر و تربيت شاعران و افزايش شماره آنان تأثير داشت.
بهمين نسبت هم تا آنگاه كه اين روحيه در سرزمينهاي ياد شده وجود داشت شعر و شاعري در حال نشر و شماره شاعران در افزايش بود و از آن روزگار كه روحيه ياد شده در مركزهاي قدرت سستي يافت از شمار شاعران استاد كاسته شد. پس اين نكته را نبايد از ياد برد كه وضع شعر و ادب در اين دوران طولاني بيك حال نبود. از آغاز كار تا ديرگاه در راه رواج و انتشار سير مي‌كرد و سپس دوره توقف و پس از آن انخذال آن بخصوص در دربار شاهان صفوي و دستگاههاي
ص: 445
قدرت ايراني شروع شد، بهمان حال و وضعي كه در دانشهاي عقلي و ادبي گفتيم و ديديم.

هند، قرارگاه شعر و ادب فارسي‌
اشاره
سهم اصلي و اساسي در گزاردن اين خدمت شگرف با دربار گوركانيان هند و پادشاهان جزء دكن و اميران و بزرگاني بود كه بيشتر از ايران بدان سامان مي‌رفته و چون قدرت و ثروتي حاصل مي‌كردند درگاه خود را بروي اديبان و ادب‌شناسان و شاعران مي‌گشودند و كيسه‌هاي سيم و زر بپاي آنان مي‌ريختند؛ و بايد اذعان كرد كه اگر چنين نمي‌بود شعر و ادب پارسي در آن روزگار چنان رشدي كه يافته بود حاصل نمي‌كرد.

بهمنيان و پادشاهان جزء دكن‌
در آن اوان كه ظهير الدين بابر بسرزمين هند لشكر مي‌كشيد، سلسله پادشاهان بهمني كه دكن و ميسور را در تصرّف داشت بضعف مي‌گراييد و آماده انقراض مي‌شد و بجاي آن در دكن چند حكومت جزء پديد مي‌آمد كه از ميان آنها بويژه سلاطين نظامشاهي در احمدنگر (از 896 تا 1004 ه) و عادلشاهي در بيجاپور (از 895 تا 1097 ه) و قطب شاهي در گلكنده (از 918 تا 1098 ه) در نگاهداشت شاعران و مؤلفان ايراني بر ديگران پيشي داشتند.
اين سلسله‌هاي مختلف در بزرگداشت ادب و اديبان فارسي ميراث‌دار پادشاهان بهمني بودند و دربارهاي خود را بوجود وزيران و منشيان و شاعران ايراني مي‌آراستند و گذشته ازين عالمان ديني ايراني و مشايخ صوفيه بويژه جانشينان شاه- نعمة اللّه ولي در نزد آنان مقام و منزلت خاص داشتند زيرا سيد نعمة اللّه (م 834 ه) در حيات خود پسرش شاه سيد نور اللّه را بدكن فرستاد و او نزد پادشاهان بهمني مقام بلند و در ميان مردم نفوذ بسيار داشت تا آنكه بعد از مرگ شاه نعمة اللّه پسر و جانشينش شاه سيّد خليل اللّه بسبب رنجشي كه از ميرزا شاهرخ گوركاني حاصل كرده بود ببرادر پيوست.
ص: 446
ميرزا قاسم فرشته درين باب مي‌نويسد: «چون كاشف اسرار ازلي شاه نعمة اللّه ولي در سنه اربع و ثلثين و ثمانمائه در قريه ماهان وديعت حيات سپرده بحظاير قدس تشرّف فرمود، شاه خليل اللّه نيز مع مخدومزاده‌هاي ديگر شاه حبيب اللّه غازي و شاه محب اللّه بدكن تشريف حضور ارزاني فرمود. شاه حبيب اللّه بدامادي سلطان احمد شاه «1» اختصاص يافت و شاه محبّ اللّه بدامادي شاه‌زاده علاء الدّين «2» معّزز گشت ... و علي ايّ حال باين وصلت اولاد شاه خليل اللّه با علي مراتب دنيوي فايز گشته صاحب اعتبار گشتند ...» حبيب اللّه بكار ارشاد پرداخت و محبّ اللّه در كار- هاي ديواني و لشكري مرتبه بلند يافت و در اختلافهاي اواخر روزگار بهمنيان دخالت مي‌ورزيد و عاقبت در همان انقلابها بسال 864 كشته شد «3».
بهرحال اين نكته روشنست و پيش ازين هم در بيان حال بعضي از شاعران مانند حكيم آذري «4» و نويسندگان مثل خواجه جهان عماد الدين محمود «5» ديده‌ايم كه در دربار پادشاهان مذكور گروهي از اهل ادب و شعر و نثر فارسي بسر مي‌برده و از بخششهاي آنان برخوردار بوده‌اند و درين باب شواهد بسيار در كتابها پراگنده است.
سلسله‌هاي عماد شاهي دربرار (890- 980 ه)، و بريد شاهي در بيدار (898- 1018 ه)، و قطب شاهي در گلكنده (918- 1098 ه)، و عادل شاهي در بيجاپور (895- 1097 ه)، و نظامشاهي در احمدنگر (896- 1004) كه جاي بهمنيان را در دكن گرفتند و اصل بيشتر آنان و بزرگان درگاهشان هم به ايران مي‌رسيد، با همان رجال دستگاه بهمني و با همان زبان فارسي و همان فرهنگ ايراني آميخته
______________________________
(1)- مراد احمد شاه ثاني بهمني است كه از 838 تا 862 ه پادشاهي مي‌كرد.
(2)- مراد علاء الدين همايونشاه بهمني است كه بعد از پدرش احمد شاه از 862 تا 865 سلطنت نمود.
(3)- تمام اطلاعات مربوط بفرزندان شاه خليل اللّه كه در تاريخ فرشته آمده عينا در طرائق الحقائق ج 3 ص 38 ببعد با ذكر مأخذ نقل شده است.
(4)- همين كتاب، ج 4 ص 323- 333.
(5)- همين كتاب، ج 4 ص 499- 514.
ص: 447
با فرهنگ هندي بر سرزمين دكن فرمانروايي كردند و حتي بعضي از آنها مثل عادل- شاهيان اولين‌بار اعتقاد بمذهب اثني عشري را در سرزمين هند آشكار نمودند «1».
درباره مؤسس همين سلسله عادل شاهي يوسف عادلشاه (895- 916 ه) از قول شاه طاهر دكني «2» كه از پيشروان مذهب اسمعيلي در عهد خود و صاحب نفوذ بسيار در دكن بوده است، نقل شده كه گفته است «3» بعد از مهاجرت از ايران و عزيمت بسوي دكن «در زماني كه ببندر كووه رسيدم با سيد احمد هروي كه مردي كهنسال بود و عمر عزيز را در مملكت دكن خدمت يوسف عادلشاه صرف كرده ملاقات كردم. مردي بود خوش محاوره و خوش منظر، و از فنون علم صاحب وقوف و در روزگار يوسف عادل شاه و اسمعيل عادل شاه «4» بمنصب صدارت معزّز و مكرّم بوده، و من تا وقتي كه در بندر كووه بودم بنقل حكايات رنگين و لطيفه‌هاي نمكين زنگ كلفت و اندوه از آينه ضمير مي‌زدود، شنيدم كه مي‌گفت: يوسف عادل شاه تجربه روزگار بسيار داشت و بسخاوت و علم موصوف بود و بشجاعت و عدالت و بانواع حسنات معروف، خطّ نستعليق را خوب نوشتي و در علم عروض و قافيه وقوف تمام داشتي و در علم موسيقي سرآمد روزگار بود، طنبور و عود نيكو نواختي و اهل هرفن را اعزاز و اكرام نمودي، و همواره در مجلس او شعر قدما خوانده شدي، و گاهي نيز خود شعر گفتي و اين اشعار ازوست:
تا بار غم عشق كشد قافله ماگلها شكفد هر طرف از مرحله ما
با آنكه بجان با تو نكرديم بخيلي‌پيش دگران بهرچه كردي گله ما
تبخاله بلب آمد و برباره عشقت‌رفتيم كه شد هادي ره آبله ما
ما مسئله فقه ندانيم چو يوسف‌آسان شده از عشق بتان مسئله ما **
______________________________
(1)- طرائق الحقائق، ج 3 ص 44.
(2)- درباره او بنگريد ببخش نويسندگان فارسي در همين جلد.
(3)- طرائق الحقائق ج 3 ص 44- 45.
(4)- جانشين يوسف عادلشاه كه از 916 تا 941 پادشاهي كرد
ص: 448 گر وارسي بدرد دل ناتوان من‌كي مي‌برد بمرگ كسان رشك جان من
درد دل خود ارنكنم كار مشكل است‌ظاهر كه مي‌كند بتو درد نهان من
با آنكه صد رهم بجفا آزموده‌اي‌تيغي كشيده‌اي ز پي امتحان من
اي گل رسيده است بگوش تو قصه‌ام‌بلبل بخواند وقت سحر داستان من
گويا كه بلبلان چمن نقل كرده‌اندحرفي ز بي‌وفايي گل از زبان من
يوسف بزاري دل من گوش كس نكردكو بحث آنكه گوش كند نكته‌دان من **
دوشينه بر آستان يار از سردردمي‌ماليدم سر و دو دست و رخ زرد
بر حلقه در دست زدم گفت چرا؟بيهوده بود كوفتن آهن سرد!» نظامشاهيان احمد نگر دكن نيز همين وضع را در نشر مذهب دوازده اماميان و زبان و ادب فارسي و فرهنگ ايراني و پرورش عالمان و اديبان پارسي‌گوي داشتند و درين راه بويژه كوششها و همكاريهاي شاه طاهر دكني، پيشواي اسمعيليان كه از بيم شاه اسمعيل بهند گريخته بود، شايان توجهست «1». خود او و برادرش شاه جعفر و فرزندانش شاه حيدر و شاه ابو الحسن نيز با نظامشاهيان احمدنگر و عادلشاهيان بيجاپور رابطه نزديك داشته‌اند و درين‌باره باز هنگام تحقيق در احوال شاه طاهر دكني سخن خواهم گفت.
بسياري از اديبان و شاعران ايران كه در سده دهم و يازدهم بهندوستان رفتند در خدمت همين پادشاهان جزء دكن بسر مي‌برده و آنان را مدح مي‌گفته‌اند و چون بيشتر پادشاهان مذكور يا خود شعر مي‌سروده و يا دوستدار شعر فارسي بوده‌اند، با آن اديبان و شاعران رابطه دوستانه مي‌داشته و آنان را در شمار نديمان خود در مي‌آورده‌اند و مراجعه بسرگذشت شاعراني چون ملك قمي، نظيري نيشابوري، ظهوري ترشيزي، نويدي اصفهاني و عرشي و همانندگانشان اين معني را روشنتر خواهد كرد.
______________________________
(1)- بنگريد بتاريخ فرشته جلد دوم از مقاله سوم ضمن احوال نظام شاه بحري و نيز رجوع شود بطرائق الحقائق، ج 3 از ص 57 ببعد.
ص: 449

پادشاهان دهلي و ديگر جايهاي هند
مقارن همين احوال در دهلي و ديگر جايهاي هند هم شعر و ادب فارسي خريداراني داشت. در اين اوان هندوستان در دست چندين دولت بزرگ و كوچك مسلمان بود مانند حكومت لوديان و شيرشاهيان در دهلي، و پادشاهان بنگاله، مالوه، گجرات، كشمير و خانديش كه همه آنها كم‌وبيش پارسي دوست و گاه پارسي‌سراي بوده‌اند و از آن ميان سكندر شاه لودي (894- 923 ه) دومين پادشاه از سلسله لوديان دهلي «با شاعران نشست و برخاست بسيار داشت و خود هم صاحب طبع بود و گاه‌گاهي نظمي بتخلص گلرخ بآن روش قديم هندوستانيان مي‌گفت و صحبت او بشيخ جمالي ازين رهگذر خوش برآمده بود و اين چند بيت از نتايج طبع سلطانست كه در غايت تقّيد بصنعت گفته:
سروي كه سَمَن پيرهن و گُل بدنستش‌روحيست مجسّم كه در آن پيرهنستش
مشك ختني چيست كه صد مملكت چين‌در حلقه آن زلف شكن در شكنستش
گلرخ چه كند گوهر دندان ورا وصف‌همچون دُرِ سيرابِ عَدَن در دهنستش» «1» توجه همين سكندر شاه باعث شده بود كه دهلي بيش از روزگاران گذشته اهميت ادبي يابد چنانكه مقارن حمله ظهير الدين بابر بهندوستان (932 ه)، درين راه با شهرهاي ايران رقابت مي‌كرد و نه تنها بيشتر مسلمانان در آنجا و سرزمينهاي تابع آن پارسي‌دان بودند بلكه «كافران بخواندن و نوشتن خطّ فارسي كه تا آن زمان در ميان ايشان معمول نبود پرداختند» «2». پيداست كه مقصود از «كافران» كسانيست كه كيش هندويي داشتند و از اين پس و بويژه در عهد گوركانيان چند شاعر و نويسنده پارسي‌گوي از ميان آنان برخاستند و «يكي از شعراي عهد سلطان سكندر برهمن بود «3». مي‌گويند كه با وجود كفر كتب علم رسمي را درس ميگفت و اين مطلع ازوست ...
______________________________
(1)- منتخب التواريخ، عبد القادر بداؤني، كلكته 1865، ج 1 ص 323.
(2)- تاريخ فرشته، محمد قاسم فرشته ابن هندو شاه استرابادي، ج 1 ص 344.
(3)- او غير از چندربهان برهمن است كه ترجمه حالش را در بخش شاعران خواهيد ديد.
ص: 450 دل خون نشدي چشم تو خنجر نشدي گرره گم نشدي زلف تو ابتر نشدي گر» «1».

عصر گوركانيان هند
همه اين دلنمودگيها كه در هند نسبت بزبان و ادب فارسي شده بود بمنزله پيش‌درآمدي بود براي آغاز عصر گوركاني در آن سرزمين، كه بي‌هيچگونه ترديد يكي از بهترين دوره‌هاي ترويج زبان و شعر فارسي در سرزمين هندو عهد تشويق و ترغيب مؤلفان و نويسندگان و شاعران پارسي‌گوي بحّد اعلاي امكان در سراسر دوران تاريخ ادب فارسيست و ديگر هيچگاه نظيري نيافت و نخواهد يافت.
بحقيقت بايد گفت كه نهضت دوران گوركانيان هند در ادب فارسي نجات بخش واقعي شعر و ادب فارسي از زبوني و رهايي دهنده آن از تنهايي و انخذالي بود كه چيرگي تركان قزلباش و ملايان عرب‌نژاد و تربيت‌يافتگان تازيخوي آنان، برايش در عهد صفوي فراهم آورده بود. اندك توجه و نگرشي كه صفويان در آغاز عهد خود بشعر پارسي كردند زود با توبه و زهدمآبي شاه تهماسب از ميان رفت و از دو پسرش اسمعيل و محمد نيز كاري برنيامد، و اگر در همان مدّت همايون و اكبر و جهانگير و شاهجهان و داراشكوه «2» و وزيران و سپهسالاران و صوبه‌دارانشان با دست و دل گشاده خريدار شعر و ادب پارسي نمي‌شدند آنهمه داوطلب شاعري و اديب و نويسنده در ايران عهد صفوي تربيت نمي‌شد و راهي هند نمي‌گرديد. حتي بايد اذعان داشت كه نگرش خاص شاه عبّاس بشاعران پارسي‌گوي و تشويقهايي كه از آنان مي‌كرد از باب تشبّه بجلال الدين اكبر و دربار ادب‌گستر او بود و پس از مرگ او كمتر دنبال شد.

شاهان و شاهزادگان گوركاني هند و شعر پارسي‌
اين شاهان و شاهزادگان گوركاني هند، در حقيقت ظرافت طبع و گرايش بشعر و ادب پارسي و صنعتهاي ظريف ايراني را از نياكان با ذوق خود بارث برده بودند. درباره شاهان و
______________________________
(1)- منتخب التواريخ بداؤني، ج 1، ص 323.
(2)- نام جهانگير و شاهجهان و وليعهدش داراشكوه بعلت توجهي كه بشعر و ادب پارسي داشته‌اند در اينجا آمده است نه بسبب همزماني با شاه تهماسب و دو پسرش اسمعيل ثاني و محمد خدابنده.
ص: 451
شاهزادگان تيموري ايران و دل نمودگيهايشان بشعر پارسي پيش ازين در جلد چهارم سخن گفته‌ام و در اينجا بشمّه‌يي از كارهايشان در هند، و نيز بخلاصه‌يي از اشتغالات ادبي آنان اشاره خواهم كرد:
ظهير الدين محمد بابر شاه (م 937 ه) با همه سرگرميها كه در زدوخورد با ازبكان و تسخير كابل و بدخشان و قندهار و سپس فتح هندوستان داشت، از پرداختن بكارهاي ادبي و علمي غافل نمي‌نشست. «از مؤلّفاتش رساله‌ييست در عروض و رساله‌ييست در فقه حنفي و تاريخيست در وقايع احوال خود (- واقعات بابري)، و صحبت فضلا و علما را بسيار دوست مي‌داشته و خود نيز طبع شعر داشته و شعر هموار مي‌گفته، از آن جمله اينست:
آمد بهار و دلشده‌يي را كه يار نيست‌پرواي لاله‌زار و هواي بهار نيست
در روزگار فتنه بسي ديده‌ام ولي‌چشم تو فتنه‌ييست كه در روزگار نيست مولانا شهاب الدين معمّايي «1» رساله‌يي در تبيين و توضيح علم معمّا نظم كرده بديشان فرستاد و پادشاه بعد از مطالعه اين رباعي گفته باصله لايق بوي روان ساخته:
نامت ز عجم رفته بملك عربست‌و ز نامه تو در دل محزون طربست
هركس بدر آرد از معمّا نامي‌نام از تو برآورد معمّا عجبست ...» «2» تخلصش در شعر «بابر» بود «3» و او بتركي نيز شعر مي‌سرود «4» و ديوانش بطبع رسيده «5».
______________________________
(1)- وي از اديبان مشهور آغاز قرن دهم هجريست. بابر در «واقعات بابري» درباره وقايع هشتم ماه ربيع الاول سال 935 نوشته است كه «خواندمير مورخ كتاب حبيب السير و مولانا شهاب الدين معمايي و ميرزا ابراهيم قانوني كه از هرات آمده بودند و هريك در فن خود نظير و همتا نداشتند در آن روز آمده ملازمت كردند و نوازشات يافته از جمله مقربان گشتند. (نقل از تاريخ فرشته، ج 1، ص 392)
(2)- هفت اقليم، امين احمد رازي، تهران، ج 1 ص 426- 427.
(3)-
نوروز و نوبهار و مي و دلبري خوشست‌با بربعيش كوش كه عالم دوباره نيست.
(4)- همين كتاب، ج 4، ص 133.
(5)- و نيز بنگريد بتاريخ فرشته، بمبئي 1832، ج 1، ص 394.
ص: 452
نصير الدين همايون (937- 963 ه) پسر و جانشين بابر هم گذشته از معاشرت با اديبان و شاعران و هنرمندان و نگهداشت آنان، خود شعر پارسي مي‌سروده و «همايون» تخلص مي‌كرده، و چنانكه ابو الفضل علّامي نوشته ديواني داشته كه نسخه آن در كتابخانه اكبر پادشاه محفوظ بوده است «1». وي كه با سپهسالار معروف خود محمّد بيرام خان «2» دوستي داشت، زماني كه بيرام در قندهار بسر مي‌برد اين رباعي را برايش فرستاد:
اي آنكه انيس خاطر محزوني‌چون طبع لطيف خويشتن موزوني
چون مي‌داني كه بي‌تو چون مي‌گذردچون مي‌پرسي كه در فراقم چوني «3» امين احمد رازي «4» سه رباعي زيرين را از همايون نقل كرده است:
يا رب كه رضاي دل درويشان ده‌اين ريش دل شكسته را درمان ده
حد نيست كه گويم اين بده يا آن ده‌چيزي كه رضاي تو در آنست آن ده *
جمعست دلم با تو درون خانه‌در تفرقه‌ام بي‌تو چو در ويرانه
چون با تو شوم با خودم و هشيارم‌چون بي‌تو شوم بي‌خودم و ديوانه *
يا رب بكمال لطف خاصم گردان‌واقف بحقايق خواصم گردان «5»
از عقل جفاكار دل افگار شدم‌ديوانه خودخوان و خلاصم گردان.
معروفست هنگامي كه همايون از بيم شير شاه افغان و نفاق برادران بايران
______________________________
(1)- آيين اكبري، كلكته 1877، ج 1، ص 368.
(2)- بشرح حالش در همين جلد رجوع كنيد و نيز بنگريد بمآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1، كلكته 1888، ص 371- 384.
(3)- تاريخ فرشته، ج 1 ص 451.
(4)- هفت اقليم، ج 1، ص 436.
(5)- اين مصراع از تاريخ اكبري ج 1 ص 271 نقل شده و در نسخه چاپي هفت اقليم چنين است: «از زمره عارفان خواصم گردان».
ص: 453
پناه مي‌برد در «غره شوال 950 محبت نامه‌يي بنام شاه تهماسب ماضي صفوي نوشت كه معنون باين ابيات بود:
خسروا عمريست تا عنقاي عالي همتم‌قله قاف قناعت را نشيمن كرده است
روزگار سفله گندم نماي جو فروش‌طوطي طبع مرا قانع بارزن كرده است
دشمنم شيرست اما پشت بر من كرده بودوين زمان از ناحفاظي روي بر من كرده است
التماس از شاه آن دارم كه با من آن كندآنچه با سلمان علي در دشت ارژن كرده است ...» «1» مولوي محمد مظفر حسين صبا مؤلف روز روشن دنبال بيتهاي زبرين «اين چند شعر از كلام همايون» آورده است:
داغ عشق تو بر جبين منست‌خاتم لعل تو نگين منست
تا كه گشتم چو خاك بر در توپشت بام فلك زمين منست *
دريا دليم و ديده ما معدن دُرست‌گر دست ما تهيست ولي چشم ما پُرست *
اين نه سروست كه در باغ قد افراخته است‌شمع سبزست كه پروانه او فاخته است *
اي دل مكن اضطراب در پيش رقيب‌حال دل خود مگوي با هيچ طبيب
كاري كه ترا بآن جفاكار افتادبس قصه مشكلست و بس امر عجيب *
اي آنكه جفاي تو بعالم علمست‌روزيكه ستم نبينم از تو ستمست
هر غم كه رسد از ستم چرخ بدل‌ما را چو غم عشق تو باشد چه غمست از شعرهاي ديگر او دو غزل در تاريخ فرشته «3» و ديگر مأخذها نقل شده است.
______________________________
(1)- روز روشن، تهران 1343، ص 931- 932.
(2)- ايضا ص 932.
(3)- تاريخ فرشته، ج 1، ص 451.
ص: 454
وي گروهي از شاعران پارسي‌گوي را در دربار خود داشته مثل جلالي هندي، نادر سمرقندي، جنوني بدخشاني، خواجه ايوب ماوراء النهري، دردي سمرقندي و قاسم كاهي و جز آنان.
غير از همايون، پسران ديگر بابر ميرزا كامران (م 964 ه) و ميرزا عسكري (م 961 ه) و ميرزا هندال (م 958 ه) هم هرسه شاعر بودند. اين غزل از ميرزا كامرانست:
چشم بر راه تو داريم و شد ايامي چندوقت آن شد كه نهي جانب ما گامي چند
بهر صيد دل ما دانه خال تو بس است‌هردم از زلف منه بر سر آن دامي چند
آنكه هرگز نفرستد سوي ما پيغامي‌چه شود گر كندم شاد بدشنامي چند
ما خراباتي و رنديم، تو با ما منشين‌حيف باشد كه نشيني تو و بدنامي چند
كامران اين غزل تر بهمايون بفرست‌باشد ارسال كند سوي تو انعامي چند و اين رباعي از ميرزا عسكري:
اي عسكري ارمست مدامي خوش باش‌ور معتقد باده و جامي خوش باش
گفتي بخرابات نباشم بي‌اوبا يار اگر در اين مقامي خوش باش و رباعي زيباي ذيل را ميرزا هندال سروده:
ز آن قطره شبنم كه نسيم سحري‌از ابر جدا كند بصد حيله‌گري
تا بر رخ گل فشاند اي رشك پري‌حقا كه هزار بار پاكيزه‌تري «1» جلال الدين اكبر پادشاه (963- 1014 ه) جانشين همايون، در مرتبه‌يي از ترويج شعر پارسي و پرورش شاعرانست كه هيچكس از شاهان ايران و هند و منتسب به فرهنگ ايراني بدان نرسيده است و عجيبست كه سپهسالار اين پادشاه يعني ميرزا عبد الرحيم خان خانان پسر بيرام خان در تشويق شاعران و گردآوردن آنان در درگاه خود با مخدوم خويش همچشمي و با او آهنگ همسري داشت و ازينرو بسياري از شاعران عهد آن‌دو ستايشگر هردو بوده و ببارگاه اين دو بزرگ بيكسان تعلق و
______________________________
(1)- درباره اين سه شاهزاده بنگريد بهفت اقليم، تهران، ج 1، ص 449- 456.
ص: 455
ارتباط داشته‌اند. درباره اين سردار بزرگ شعرگوي و شعر دوست بجاي خود سخن خواهم گفت اما مخدوم نام‌آورش اكبر با آنكه باندازه پدر از دانشهاي زمان آگاه نبود، شعر فارسي را ازو بهتر مي‌سرود. درباره او گفته‌اند كه روز آدينه آغاز ماه جمادي الاولي سال 987 در فتحپورسيگري بر منبر رفت و بيتهاي زيرين را كه خود سروده بود بجاي خطبه برخواند:
خداوندي كه ما را خسروي داددل دانا و بازوي قوي داد
بعدل و داد ما را رهنمون كردبجز عدل از خيال ما برون كرد
بود وصفش ز فهم و عقل برترتعالي شأنه اللّه اكبر درباره زني هندو منيار نام كه چوري (دستبند) مي‌فروخته چنين گفت:
منيار كه خون شد دلم از دوري او «1»من يار غمم ز دست مهجوري او
در آينه چرخ نه قوس قزحست‌عكسي است نمايان شده از چوري او و اين بيتها كه بقول امين رازي «بين الجمهور مشهور» بود، ازوست:
دوشينه بكوي مي‌فروشان‌پيمانه مي بزر خريدم
اكنون ز خمار سرگرانم«زر دادم و دردسر خريدم» «2» *
از بار گنه خميده پشتم چه كنم‌ني راه بمسجد نه كنشتم چه كنم
ني در صف كافر نه مسلمان جايم‌ني لايق دوزخ نه بهشتم چه كنم *
شبنم مگو كه برورق گل فتاده است‌كآن قطره‌ها ز ديده بلبل فتاده است *
______________________________
(1)- اين مصراع را در بعضي از تذكره‌ها چنين ضبط كرده‌اند: «من يار دلم كه خون شد از دوري او» (روز روشن، تهران، ص 70) ولي آنكه در متن آمده از هفت اقليم و از عرفات عاشقين است. گويا آنها كه معني منيار را نمي‌دانسته‌اند بيت را بگمان خود اصلاح نمودند. در نسخه چاپي هفت اقليم اين اسم باشتباه «ميناز» چيده شده.
(2)- اين مصراع تضمين است.
ص: 456 گريه كردم ز غمت موجب خوشحالي شدريختم خون دل از ديده دلم خالي شد «1» اين نكته را نبايد فراموش كرد كه بعضي از مؤلّفان مانند ملّا عبد القادر بداؤني در منتخب التواريخ (چاپ كلكته، 1868 ميلادي) و نوّاب محمّد صديق حسنخان مؤلف تذكره شمع انجمن (چاپ بهوپال 1293 ه) جلال الدين اكبر را ضمن متهم داشتن بكفر و الحاد به بيسوادي هم موصوف كرده‌اند، ليكن اگرچه اين پادشاه مانند پدر و نياي خود و بسنّت خاندانش فرصت فراگيري دانشهاي زمان نداشت، امّا هم از كردار و گفتارش، و هم از اشارات معاصرانش و از آنجمله ابو الفضل علّامي در اكبرنامه، پيداست كه فارسي نيك مي‌دانست و با اثرهاي شاعران بزرگي چون مولوي و حافظ آشنايي داشت. امّا والاترين فضيلت او در نظر پارسي‌گويان همانا تشويق و ترغيب سخنوران پارسي و بزرگداشت آنان و نواختنشان بمال و نعمت بسيار بود و همين كار ستوده او بود كه مايه جلب پارسي گويان ايران و هند بدرگاه وي و نيز انگيزه‌يي بزرگ در تحريض صاحب طبعان روزگار بوقف كردن عمر در راه شعر و ادب پارسي و آموختن آنها گشت كه طبعا دنباله آن پس از زوال عمر آن نيكمرد، بدين آسانيها منقطع نمي‌گرديد. سنّتي هم كه او در دربار گوركانيان هند از حيث انتخاب ملك الشعرا و ترتيب دادن صفهاي شاعران در تشريفات رسمي و تعيين راتبه و وظيفه براي سخنوران و برگماشتن بعضي از فاضلان بتأليف كتابهاي فارسي و يا ترجمه از هندي بپارسي گذارده بود، تا ديرگاه باقي ماند و حتي قشرپرستيهاي اورنگ زيب هم نتوانست رخنه‌يي در آن پديد آورد. گذشته ازينها دل نمودگيهاي جلال الدين اكبر بشعر و شاعران پارسي موجب شد كه بزرگان درگاه او از ميرزا عبد الرحيم خانخانان گرفته تا همه
______________________________
(1)- درباره اشعار جلال الدين اكبر پادشاه بنگريد به: هفت اقليم، تهران، ج 1، ص 449، عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي؛ روز روشن، تهران 1343، ص 69- 70؛ نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 43- 44؛ تذكره ميخانه، تهران 1340، حاشيه ص 158- 159 و جز آنها.
ص: 457
منصبداران خرد و بزرگ ديگر و همچنين اميران و شاهان تابع او در قندهار و كابل و سند و هند، هريك بگونه‌يي همّت بتربيت و نگهداشت سخنوران پارسي بگمارند.
بدينگونه بايد پذيرفت كه باروري ادب پارسي كه بر اثر تشويقهاي شاهان و شاهزادگان تيموري از عهد ميرزا شاهرخ و پسرش ميرزا بايسنقر آغاز شده و در دوران پادشاهي سلطان حسين بايقرا در مركز ادبي و هنري هرات بكمال رسيده بود، با پادشاهي جلال الدين اكبر از سرگرفته شد و اين بار ثروت سرشار پادشاهان و اميران هندو دكن خاصه گوركانيان و وزيران و سرداران و صوبه‌داران و پايه‌وران بارگاه آنان نيروي بيشتري بدرخت تناور پارسي و باروري دراز آهنگ آن در هند و ايران بخشيد و حتي پادشاهان صفوي را كه يكچند، از دوران توبه‌كاري تهماسب و انقلابهاي بعد ازو تا عهد استقرار قدرت شاه عباس، نسبت به نگهداشت شاعران پارسي‌گوي كم اعتنا گرديده بودند، بخود آورد و وضعي را كه در عهد شاه عباس و اندكي بعد ازو در ايران خواهيم ديد، نسبت بتربيت سخنوران باعث شد.
شماره شاعراني كه در دربار جلال الدين اكبر بسر مي‌برده و يا بدان انتساب داشته و از دور و نزديك او را مدح مي‌گفته‌اند بسيار است. ابو الفضل علّامي در آيين اكبري ذيل عنوان «قافيه سنجان» شاعران زيرين را كه منتسب بدربار اكبر بوده‌اند، ذكر كرده است «1»: ملك الشعرا فيضي- خواجه حسين ثنايي مشهدي- غزالي مشهدي- عرفي شيرازي- نظيري نيشابوري- حزني اصفهاني- قاسم كاهي- ميلي هروي- جعفر بيك قزويني- خواجه حسين مروي- حياتي گيلاني- شكيبي اصفهاني- انيسي شاملو- صالحي هروي- محوي همداني- حرفي ساوجي- قراري گيلاني- عتابي نجفي- ملا محمّد صوفي مازندراني- جدايي- وقوعي نيشابوري- خسروي قائني- وفايي اصفهاني- شيخ ساقي- رفيعي كاشي- غيرتي شيرازي- حالتي- سنجر كاشي- جذبي- تشبيهي كاشاني- اشكي قمي- اسيري رازي- فهمي رازي- قيدي شيرازي- پيروي ساوجي- كامي سبزواري- پيامي-
______________________________
(1)- آيين اكبري، كلكته 1877، ص 235- 262.
ص: 458
سيّد محمّد هروي- قدسي كربلايي- حيدري تبريزي- سامري- قريبي- فسوني شيرازي- نادري ترشيزي- نوعي مشهدي- بابا طالب اصفهاني- سرمدي اصفهاني- دخلي اصفهاني- قاسم ارسلان مشهدي- غيوري حصاري- قاسمي مازندراني- رهي نيشابوري.
گذشته ازينان گروهي از شاعران معروف را مي‌شناسيم كه در دربار اكبر مي‌زيسته و يا وابسته بآن بوده‌اند مانند: بايزيد هروي- درويش بهرام سقاي ماوراء النّهري- حرفي كشميري- صبوحي جغتايي- مشفقي بخاري- فكري مشهدي- صبوحي كابلي- نويدي نيشابوري- روغني- سهمي بخاري- شيخ حسين صوفي چشتي- فارغي كابلي- هاشم قصّه خوان متخلص به محترم و جز آنان.
ازين پس تا چندگاه شماره شاعران بارگاه گوركانيان هندو بزرگان درگاهشان فراوان و عاطفت پادشاهان و رجال درباره آنان فزايان بود.
نور الدين جهانگير پادشاه (1014- 1037 ه) نخستين ميراث‌دار اين گنجينه بزرگ بود كه هم خود و هم بانوي تهرانيش نور جهان بيگم (م 1055 ه) شاعر و دوستدار شاعران و حامي آنان بوده‌اند. جهانگير كه پيش از پادشاهي سليم نام داشت، پس از جلوس خود را بنام جهانگير و بلقب نور الدّين خواند. وي چه در دوران وليعهدي و چه در عهد پادشاهي گروه بزرگي از شاعران را در شمار ستايشگران خود داشت. مانند نياي خود بابر «واقعات» حيات خويش را از زمان ولادت تا هنگام تأليف كتابي بنام توزك جهانگيري يادداشت نمود امّا نه بتركي بلكه بفارسي، و بعضي از طبع‌آزماييهاي ادبي خود را هم در شمار اين واقعات درآورد. يك بار بيت زيرين را از ميرزا عبد الرحيم خانخانان:
بگذر مسيح از سرما كشتگان عشق‌يك زنده كردن تو بصد خون برابرست بر بديهه چنين جواب گفت:
از من متاب رخ كه نيم بي‌تو يك نفس‌يك دل شكستن تو بصد خون برابرست و چون خواند چند تن از شاعران درين استقبال با او همراهي كردند. بار ديگر كه عادل خان از سران بزرگ دولتش را بسرداري و ولايت سراسر دكن برگزيد اين
ص: 459
رباعي را بر تصوير خويش بخط خود نوشت و برايش فرستاد:
اي سوي تو دائم نظر رحمت ماآسوده‌نشين بسايه دولت ما
سوي تو شبيه خويش كرديم روان‌تا معني ما ببيني از صورت ما وقتي خانخانان مصراع مشهور جامي «بهر يك گل زحمت صد خار مي‌بايد كشيد» را تتبع كرد و غزلي بدان وزن و قافيه سرود. ميرزا رستم صفوي «1» و ميرزا مراد پسر او نيز بدين وزن و قافيه طبع آزمودند و چون اين معني بعرض جهانگير رسيد مطلع ذيل را بر بديهه سرود:
ساغر مي بر رخ گلزار مي‌بايد كشيدابر بسيارست مي بسيار مي‌بايد كشيد بدينگونه استقبالها و نيز ببعضي از بيتها و رباعيها كه بمناسبتهايي مي‌سرود، در توزك او چندبار اشاره شده است «2». غزل و رباعي را بد نمي‌ساخت و بنام خود جهانگير تخلّص مي‌كرد. در خدمت فيضي فيّاضي شاگردي كرده و زيردست ميرزا عبد الرحيم خانخانان برآمده بود. ازوست:
من چون كنم كه تير غمت بر جگر رسدتا چشم نارميده دگر بر دگر رسد
مستانه مي‌خرامي و مست تو عالمي‌اسپند مي‌كنم كه مبادا نظر رسد
در وصل دوست مستم و در هجر بي‌قرارداد از چنين غمي كه مرا سربسر رسد
مدهوش گشته‌ام كه بپويم ره وصال‌فرياد از آن زمان كه مرا اين خبر رسد
وقت نياز و عجز جهانگير هر سحراميد آنكه شعله و نور اثر رسد «3» بيتهاي زيرين را در وصف كشمير ساخته:
شده مشكبو غنچه در زير پوست‌چو تعويذ مشكين ببازوي دوست
غزلخواني بلبل صبح‌خيزتمنّاي ميخوارگان كرده تيز
بهرچشمه منقار بط آبگيرچو مقراض زرين بقطع حرير
______________________________
(1)- متخلص به «فدايي». درباره او بزودي سخن خواهم گفت.
(2)- بنگريد به «تورك جهانگيري» چاپ لكنهو، صفحه‌هاي 112، 150، 234، 246.
(3)- نقل از توزك جهانگيري ص 77.
ص: 460 بنفشه سر زلف را خم زده‌گره در دل غنچه محكم زده «1» و اين بيتها در وصف مجلسي است كه همسرش نور جهان بيگم آراسته بود:
دل‌افروز بزمي شد آراسته‌بخوبي بدان‌سان كه دل خواسته
فگندند در پيش اين سبز كاخ‌بساطي چو ميدان همّت فراخ
ز بس نكهت بزم مي‌رفت دورفلك نافه مشك بود از بخور
شده جلوه‌گر نازنينان باغ‌رخ افروخته هر يكي چون چراغ «2» و نيز او راست:
اي آنكه غم زمانه پاكت خورده‌اندوه دل وسوسه ناكت خورده
ماننده قطره‌هاي باران بزمين‌جا گرم نكرده‌اي كه خاكت خورده *
هركس بضمير خود صفا خواهد دادآيينه خويش را جلا خواهد داد
هرجا كه شكسته‌يي بود دستش گيربشنو كه همين كاسه صدا خواهد داد همسر محبوب جهانگير پادشاه، نورجهان بيگم دختر اعتماد الدوله غياث- الدين محمّد تهراني از تبار خواجه ارجاسب اميدي رازي بود. هم شاعران را تشويق مي‌كرد و هم خود شعر مي‌سرود. درباره او و سخنش، آنجا كه از تبار خواجه ارجاسب ياد خواهيم كرد سخن گفته خواهد شد.
شهاب الدين محمد شاهجهان (1037- 1068 ه) پسر و جانشين جهانگير در ذوق و دانش و ادب و ارث پدر و نياكان خود بود. بمعماري و هنرهاي ظريف دلنمودگي بسيار نشان داد. عمارت تاج محلّ دراگره كه براي آرامگاه زن محبوبش ممتاز محلّ دختر آصف الدوله (برادر نور جهان بيگم) ساخته و خود نيز در آن مدفونست، از شاهكارهاي فنّ معماري در جهانست. وي در شعر و دانش شاگرد قاسم بيگ تبريزي و حكيم دوايي گيلاني و شيخ ابو الخير و وحيد الدّين گجراتي بود. دربارش بوجود بسياري از فاضلان و پزشكان و شاعران زمان آراسته بود: از شاعران حاجي محمد
______________________________
(1)- توزك جهانگيري، ص 191.
(2)- ايضا ص 303.
ص: 461
جان‌قدسي، ابو طالب كليم كاشاني ملك الشعرا، سعيداي گيلاني، حكيم ركناي كاشي، ميرزا محمد طاهر آشنا، امان اللّه اماني، الهي همداني، حكيم حاذق گيلاني، مير يحيي كاشي، ميرزا رضي دانش، صيدي تهراني، صائب تبريزي و جز آنان؛ و از مورخان و نويسندگان ملّا منير لاهوري صاحب «انشاء منير»، ملّا عبد الحميد لاهوري مؤلف پادشاهنامه، محمد صالح كنبوه لاهوري نويسنده «عمل صالح» يا شاهجهان‌نامه، ميرزا جلال طباطبايي مؤلف شاهجهان‌نامه.- مي‌نويسند كه شاهجهان در بخشش درم و دينار بشاعران بي‌اختيار بود چنانكه در پاداش قصيده‌يي از حاجي محمد جان قدسي بوزن او روپيه بخشيد و ازين راه پنجهزار و پانصد روپيه نصيب شاعر شد «1».
پسر و وليعهد شاهجهان، داراشكوه (م 1069 ه) نويسنده و شاعري فاضل بود، با عارفان و شاعران مصاحبت و معاشرت داشت. نوشته‌اند «2» كه بميرزا رضي دانش (م 1076) در پاداش بيت زيرين از غزلي «3»:
تاك را سيراب كن اي ابر نيسان در بهارقطره تا مي مي‌تواند شد چرا گوهر شود صد هزار روپيه برسم انعام بخشيد و خود در جواب آن چنين سرود:
سلطنت سهل است خود را آشناي فقر كن‌قطره تا دريا تواند شد چرا گوهر شود كوشش او در ترجمه اثرهاي عرفاني و حكمي هند بفارسي، بهمّت خود يا بدست كساني كه برمي‌گزيد، در حقيقت دنباله كار جلال الدّين اكبر در شناساندن
______________________________
(1)- پادشاه‌نامه عبد الحميد لاهوري، كلكته 1867، ج 2 ص 142.
(2)- بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 569؛ نتايج الافكار، بمبئي 1336 ص 247.
(3)- تمام آن غزل اينست:
موسم آن شد كه ابر تر چمن پرور شودنكهت گل مايه شور جنون در سر شود
تاك را سيراب كن اي ابر نيسان در بهارقطره تا مي مي‌تواند شد چرا گوهر شود
ص: 462
ميراث فكري و ادبي و ديني هندوان بمسلمانان بود. درباره اين شاهزاده آزاده كه او را بتهمت الحاد با اهل و تبار از ميان بردند، بهنگام مطالعه در وضع نثر پارسي ياد خواهم كرد.
اورنگ‌زيب عالمگير پادشاه (1069- 1118 ه) آخرين پادشاه بزرگ از گوركانيان هند بود كه در پادشاهيش چيرگي و شكوهمندي آن خاندان بحدّ اعلاي خود رسيد. وي منشي ماهري بود و بدانشهاي ادبي وقوف تمام داشت. در دوران شاهزادگي و صوبه‌داري دكن بشعر و ادب و معاشرت با شاعران توجّه داشت «1»، ليكن بعد از آنكه بر پدر عصيان ورزيد و برادر خود داراشكوه را كه وليعهد بود مقيّد ساخته ببهانه اينكه عالمان شرع بالحادش فتوي داده‌اند، كشت، خود سياست ديني سختي در پيش گرفت و آن آزادمنشي را كه جلال الدّين اكبر نسبت بهندوها داشت و جهانگير و شاهجهان هم آن را رها نكرده بودند، ببهانه ديني از ميان برد و حتي بر آنان جزيه مقرّر كرد و از اين راه بر تشويش خاطرشان افزود «2». بدنبال چنين سياست رياكارانه‌يي اورنگ‌زيب نسبت بشاعران هم همان رفتاري را كه پيش ازو شاه تهماسب صفوي در ايران داشت تكرار نمود بدين معني كه «بنا بر پاس مراتب شريعت ... با شعر رغبتي و با شعرا توجهي» نمي‌كرد «3» و حتي بشاعران توصيه مي‌نمود كه بعد از آن فكر شعر نكنند «4». با اينهمه در عهد او هنوز بازمانده شاعران پيشين و شاعران ديگري كه هم در عهد وي نام برآوردند در هند بسيار بودند كه گروهي از آنان از هند برخاستند مانند غني كشميري، ناصر علي سهرندي (سرهندي)،
______________________________ ناله بلبل نهان در پرده برگ گل است‌بي‌دماغم كاش ازين يك پرده نازكتر شود
ما بذوق گريه مستي درين بزم آمديم‌مي بده ساقي بقدر آنكه چشمي تر شود
راز پوشيدن نيايد دانش از بيتاب عشق‌در ميان انجمن پروانه خاكستر شود.
(1)- بهارستان سخن، ص 604.
(2)- مآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، ج 2 كلكته 1890 ص 208.
(3)- بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، ص 537، 584.
(4)- ايضا ص 537.
ص: 463
غنيمت كنجاني گجراتي، عبد القادر بيدل و ديگران؛ و حتي عده‌يي از شاعران ايراني و هندي در عهد او و بفرمان او صاحب مقامهاي بلند دولتي شدند مانند حسن بيگ رفيع قزويني، ميرزا رضي دانش مشهدي، ملّا سالك يزدي، عاقل خان خوافي و جز آنان. و شگفتست كه همين اورنگ‌زيب دختري شاعر داشت بنام زيب النساء بيگم متخلص به «مخفي» كه نامش را در شمار شاعران همين عهد خواهم آورد.
وي قصيده و غزل مي‌سرود و در شاعري شاگرد ملّا محمّد سعيد اشرف- مازندراني بود «1».
بعد از اورنگ‌زيب با آنكه دوران ضعف سلسله گوركانيان هند آغاز شد، درخت تناور فارسي همچنان باروري داشت و هندوستان بوجود شاعران متعدّدي كه نامشان زينت بخش تذكره‌هاي متعدد هنديست آراسته بود، و گذشته از آنان شاعران استادي مانند واله داغستاني و محمّد علي حزين و نظايرشان هنوز هوس گلگشت هند داشتند و از ايرانزمين بدان سامان رخت اقامت مي‌كشيدند. شاهان گوركاني هم با همه دشواريها كه در كار حكومتشان پديد آمده بود، نه از ياوريهاي خود بشاعران پارسي‌گوي باز مي‌ايستادند و نه از پرداختن بشعر و ادب پارسي.
آخرين آنان بهادر شاه ثاني (1253- 1275 ه) بود كه در شعر «ظفر» تخلص مي‌كرد و اين غزل ازوست:
بتي، سركشي، كافري، كج كلاهي‌برخ آفتابي برخسار ماهي
معطّر كنِ مغز جان دو عالم‌بعنبر فشانّيِ زلف سياهي
نه در خاكساري چو من بي‌نوايي‌نه در ناز و تمكين چو او پادشاهي
فگند از سر زلف آن ماه خوبان‌ظفر بر من بي‌بضاعت نگاهي «2»

خاندانها و خانان هند
درين جستار شناخت بعضي از بزرگان هند در عهد پادشاهي گوركانيان محل توجهست. شايد عنواني كه برگزيده‌ام
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 587.
(2)- نقل از «فارسي‌گويان پاكستان»، دكتر سيد سبط حسن رضوي، راولپندي، 1353 خورشيدي، ص 31.
ص: 464
رساننده مقصود من نباشد ولي دربرگيرنده بسياري از دولتيان و صاحب نفوذان عهد گوركانيست كه يا بشعر فارسي پرداخته و يا شاعران فارسي را در كنف حمايت گرفته‌اند و در ميان آنان حتي گاه بنام پزشكان و مستوفيان عهد گوركاني هم باز- مي‌خوريم. اين را هم بگويم كه مراد من درينجا بدست دادن چند نمونه است از چگونگي كردار و رفتار بزرگان آن عهد درباره شعر و شاعران پارسي و نيز سرگرم بودن بسياري از سران و سرداران دولت گوركاني بشعر و ادب و پيروي از پادشاهان و مخدومان خود درين زمينه، و اگر بخواهم درين مبحث بذكر همه آن بزرگان و كار و كردارشان بپردازم سخن بسيار بدرازا خواهد كشيد.
خاندان ارغونيان تته نخستين خاندان معتبريست كه درينجا شايستگي ذكر دارد. اين خاندان يك طبقه جديد از اميران محلي سند بود كه از سال 962 بقدرت رسيد. چهارمين فرمانروا ازين خاندان ميرزا جاني بيگ «1» بسال 999 پس از لشكر كشي ميرزا عبد الرحيم خان خانان مطيع جلال اكبر پادشاه گرديد و همچنان در فرمانبرداري بسر مي‌برد تا بسال 1008 ه بدرود حيات گفت. وي شعر پارسي مي‌سرود و اين دو رباعي ازوست:
خوش آن وقتي كه عشق غمخوارم بودآه شب و گريه سحر كارم بود
بدگردي چرخ بين كه با من نگذاشت‌كالاي غمي كه زيب بازارم بود *
عشقي خواهم كه از خودم پاك كندآب مژه‌يي كه دهر نمناك كند
پايي كه بيابان امل را سپرددستي كه گريبان هوس چاك كند پسرش ميرزا غازي بيگ وقاري «2» پس از مرگ پدر بجاي او معيّن گشت و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بهفت اقليم، تهران ج 1، ص 467- 469 و بمأخذهايي كه درباره پسرش ميرزا غازي بيگ اشاره خواهم كرد.
(2)- درباره او بنگريد به:
* مآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، ج 3، كلكته، ص 345- 348.
* هفت اقليم، امين احمد رازي، تهران، ج 1 ص 467- 469.
ص: 465
محل عنايت اكبر پادشاه و پس از وي جهانگير پادشاه بود چنانكه جهانگير گذشته از ولايت سند صوبه‌داري قندهار را نيز بر عهده او نهاد و او در همانجا بود تا بسال 1020 يا 1021 در بيست و پنج سالگي بدست يكي از غلامانش مسموم شد. وي يكي از مشوقان بزرگ شاعران بود و آنان را در درگاه خود بعزت نگاهداري مي‌نمود و از ستايشهايشان برخوردار بود. از جمله شاعران درگاه اويند: مرشد بروجردي، مير نعمة اللّه وصلي، طالب آملي، محوي اردبيلي، سروري يزدي، ملا اسد قصه‌خوان، شمساي زرين قلم، مير عبد الباقي قصه‌خوان، مير الهي همداني، بزمي و چند تن ديگر، و ازين ميان مرشد بروجردي را با نامه‌هاي لطف‌آميز از شيراز بسند خواند و او را بسيار معزز و مكرم مي‌داشت و لقب خاني و منصب وكالت بدو رزاني كرد. و او خود مردي با ذوق بود، در موسيقي دست داشت، نغمه‌شناس و طنبورنواز ماهر بود، شعر مي‌سرود و بگفتار فخر الزماني در ميخانه: شعرش كم از شعراي ... جزو زمان» وي نبود، غزل را خوب مي‌ساخت و ديوانش از قصيده و غزل و مثنوي بقول فخر الزماني به پنجهزار بيت مي‌رسيد. ساقي نامه‌اش در 88 بيت ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف در تذكره ميخانه (ص 294- 299) نقل شده است. ازوست:
در عهد تو ما را همه با غير خطابست‌سرپنجه مژگان و گريبان عتابست
در بزمگه حيرت تو بي‌خبران راكيفيت ديدار تو از جنس شرابست
آهم ز غم موي تو همنافه مشكست‌اشكم ز گل روي تو همطبع گلابست
از ديدن گل ديده اگر تيره نگشتي‌آيينه چرا پيش تو با چشم پرآبست
از روز ازل نغمه پرستيم وقاري‌ديوانگي ما گُلِ مضراب رُبابست
______________________________
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 290- 299 متن و حاشيه.
* روز روشن، تهران 1343، ص 908.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استنبول 1945، ستون 538.
* عرفات عاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
ص: 466
**
اگر هوشمندي و پاكيزه راي‌بميخانه شو زين سپنجي سراي
كه تا هي زني اين سراي فسوس‌كند روز عيش ترا آبنوس
فلك پير زاليست بي‌آبروي‌ازو آب و رنگ جواني مجوي
ازو گر تمني كني مردمي‌زند سنگ بر شيشه خرمي
اميد نكويي ازو داشتن‌بود تخم در رهگذر كاشتن حكيم مسيح الدين ابو الفتح گيلاني پسر مولانا عبد الرزاق از درباريان فاضل اكبر پادشاه و از حاميان بزرگ اهل ادب و شعر در هندوستان بود. پدرش حكيم عبد الرزاق يا بقول ملّا عبد الفتاح فومني «1» «ملّا عبد الرزاق دانشمند» وزير كيا احمد سلطان (خان احمد) گيلاني فرمانرواي ولايت «بيه‌پيش» گيلان بود و او بشرحي كه خواهيم ديد از دست فرستاده شاه تهماسب منهزم و مقيّد گرديد و چند تن از بزرگان درگاهش و از آنجمله مولانا عبد الرزاق را هم ببند افگندند و «حسب الفرمان شاه تهماسب بزندان بقلعه الموت فرستادند» «2» و او در همانجا بدرود حيات گفت پسران حكيم عبد الرّزاق يعني حكيم مسيح الدين ابو الفتح و حكيم همام الدين و حكيم نور الدين گيلان را ترك گفتند و از آنجا بنابر شرحي كه در ترجمه حال حكيم قراري (- حكيم نور الدين) خواهيم ديد بعراق و خراسان و سپس بهند رفتند و در سال بيستم از پادشاهي جلال الدين اكبر (- 983 ه) در دربار آن پادشاه باحترام پذيرفته شدند. ازين تاريخ حكيم ابو الفتح «ملازمت» اكبر يافت و «هرسه برادر بمنصب در خور سرافرازي يافتند» «3» و «چون حكيم ابو الفتح شايستگي ديگر داشت و بمزاج روزگار آشنا و بنبض زمانه شناسا بود در پيشگاه خلافت ترقي نموده سال
______________________________
(1)- تاريخ گيلان، تهران 1349، ص 48.
(2)- درباره اين واقعه بنگريد بتاريخ گيلان عبد الفتاح فومني، تهران 1349، ص 45- 49؛ و نيز بعالم‌آراي عباسي، تهران، ج 1 ص 110 ببعد.
(3)- مآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1 كلكته 1888 ميلادي، ص 558.
ص: 467
بيست و چهارم (- 987 ه) بصدارت و اميني صوبه بنگاله تعيين گرديد. پس از آنكه امراي فتنه‌سرشت بنگ و بهار اتفاق نموده، مظفر خان ناظم آنجا را از ميان برداشتند حكيم و بسياري از دولتخواهان پادشاهي بقيد افتادند. او روزي قابو ديده خود را از فراز قلعه انداخت و بدشوار رويي و آبله‌پايي بمأمني رسيده احرام حضور بست. چون بآستان بوسي فايز شد بر قرب و اعتبارش افزوده بر اقران و امثال خود رجحان گرفت، اگرچه در منصب از هزاري فراتر نرفت امّا در رتبه از پايه وزارت و وكالت درگذشت ...» «1» و سرانجام بسال 997 در موكب جلال الدّين اكبر سر راه كشمير بكابل، چند روز بعد از مرگ امير عضد الدّوله شيرازي مؤلف فرهنگ جهانگيري درگذشت. حرفي ساوجي از شاعران درگاه جلال الدين اكبر تاريخ واقعه را چنين يافت:
امسال دو علّامه ز عالم رفتندرفتند، مؤخّر و مقدّم رفتند
تا هردو موافقت نكردند بهم‌تاريخ نشد كه «هردو باهم رفتند» (- 997) جلال الدّين اكبر از غايت عنايتي كه بحال او داشت «هم بعيادت سايه عاطفت انداخته پرسش نمود «2» و هم پس از فوت قرين تأسف و اندوه گشته وقت نزول بحسن ابدال بفاتحه ترويح روح او فرمود. حكيم دقيقه‌شناس هوشيار مغز بيدار دل عالي فطرت بود. فيضي در مرثيه او گويد:
تقريرش از حقايق تقدير ترجمه‌تدبيرش از مآثر اقبال ترجمان در مهم‌سازي خلايق خود را معاف نداشتي و هرچه ازو ظهور يافتي بميزان خرد سنجيده نمودي، كريم الصّفات محسن زمان و بكمالات يگانه روزگار بود، و ممدوح شعراي وقتست، خصوص ملا عرفي شيرازي كه اكثر قصائد غرّا در مدح او گفته. اين قطعه از يكي از قصيده‌هاي اوست:
______________________________
(1)- مآثر الامراء، ج 1، ص 558- 559.
(2)- و همين پادشاه در دلداري و تسلي حكيم همام برادر حكيم ابو الفتح بوي گفت كه «او ترا يك برادر بود و ماراده،
از حساب دو چشم يك تن كم‌وز شمار خرد هزاران بيش» (مآثر الامراء، ج 1 ص 565).
ص: 468 آسمان گفت ندانم كه حلول از چه نكردصورتش پيشتر از صورت عالم بمحل
ز آنكه چون روز ارادت ز افق سر برزدصبحدم دولت او زاد و شبانگاه ازل
زين سخن جوهر فعّال برآشفت و بگفت‌كاي تنك بهره ز فهم رصد علم و عمل
بيم آن بود ز خاصيّت يكتايي اوكه هيولي نپذيرد صور مستقبل ...» «1» اين مسيح الدّين ابو الفتح سه برادر داشت: حكيم نور الدّين كه قراري تخلّص مي‌كرد و شرح حالش را جداگانه آورده‌ام؛ حكيم لطف اللّه كه چندي بعد از ورود برادرانش بهند بدان سرزمين وارد شد و بوساطت حكيم مسيح الدّين منصبي در دستگاه دولتي بدو واگذار شد ولي او دير نپاييد و زود درگذشت؛ سومين حكيم همام الدّين بود كه اصلا همايون نام داشت و بعد از آنكه بادو برادر ديگر بخدمت جلال الدين اكبر پيوست نخست همايونقلي و بعد از آن همام نام گرفت. شرح حالش بتفصيل در مآثر الامراء مير عبد الرّزاق خوافي (جلد اول ص 563- 565) آمده و پس ازين در ذيل عنوان حكيم قراري (برادرش) بنام او و فرزندانش اشاره خواهد شد.
حكيم ابو الفتح و برادرانش، كه همگي در هند باقي‌مانده و همانجا فرزنداني بهم رسانده و درگذشته‌اند، تعلّقي خاص بزبان و ادب فارسي و فرهنگ ايراني داشته و خود نيز گذشته از احراز مقام‌هاي ديواني و اشتغال بكارهاي دولتي شعر مي گفته‌اند، و از ميان آنان خاصّه حكيم ابو الفتح از حاميان شاعران پارسي‌گوي كه از ايران بدربار اكبر مي‌رفته‌اند بود و بقول معاصر مشهورش ملّا عبد الباقي نهاوندي كه ضمن بيان حال خواجه حسين ثنايي در مآثر رحيمي آورده «... قدردان دانشمندان و تربيت كننده بي‌خان و مانان عراق و خراسان [بودو] تربيت و رعايت و احسان آن عاليجاه مرحوم نسبت باين فرقه گرامي [شاعران] و ساير خلق اللّه در ميان طوايف و انام مشهورست ...» و اين مرد فاضل شاعراني معروف چون همين خواجه حسين ثنايي و عرفي شيرازي و حياتي گيلاني و نظاير اين بزرگان را كه بدربار جلال الدين اكبر روي نهاده بودند در كنف حمايت گرفت و بشهرت رسانيد.
______________________________
(1)- مآثر الامراء، ج 1، ص 558- 560.
ص: 469
باز هم ازين حكيم در ذكر حال حكيم قراري و حكيم حاذق سخن خواهد رفت.
محمد بيرام بدخشاني ملقب به «خان خانان» «1» يكي ديگر از رجال بزرگ گور- كانيان هند بود كه با تشويق شاعران نامي جاويد از خود باز گذاشته است. وي خود شاعر بود و در شعر بنام خويش «بيرم» تخلّص مي‌كرد. نسبش بسه واسطه به «علي شكر بيك بهارلو» مي‌رسيد و آن طايفه از قبيله‌هاي تركمان قراقويونلو بود و علي شكر بيك در عهد تسلّط آن قوم همدان و دينور و كردستان و توابع آنها را باقطاع داشت و ناحيه علي شكر كه اكنون اليشتر يا الشتر نام دارد، بنام او موسومست. پسرش پير علي بيگ در دوران فترت حكومت تركمانان مذكور چندي در عراق و فارس گيروداري داشت و عاقبت در فارس كشته شد و پسرش يار بيگ با فرزند خود يوسف قلي بيگ ببدخشان شتافت و پس از چندي بدرگاه ظهير الدين بابر (م 937 ه) پيوست. محمّد بيرامعلي يا بيرام خان پسر يوسف قلي بيگ در بدخشان ولادت يافت و پس از مرگ پدر ببلخ رفت و پس از كسب مقدمات دانش و ادب در شانزده سالگي بخدمت همايون پادشاه (937- 963 ه» پسر ظهير الدّين بابر درآمد و بر اثر فداكاريهايي كه در ركاب او كرد بزودي از جمله مصاحبان و دوستان نزديكش گرديد چندانكه او را «يار وفادار، برادر نيكوسير، فرزند سعادتمند» خطاب مي‌كرد و در سال 963 ه او را اتاليق (استاد و مربّي) شاهزاده محمّد اكبر نموده بهمراه او بصوبه‌داري پنجاب فرستاد.
وي در سفر همايون بايران در ركابش بود و در بازگشت بهند مرتبه سپهسالاري يافت.
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 1، ص 456- 461.
* مآثر رحيمي، ج، ص 61.
* مآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، كلكته، ج 1، 1888 ميلادي، ص 371- 384.
* ذخيرة الخوانين، چاپ كراچي، ص 11.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، سعيد نفيسي، ص 455- 456.
* تاريخ عالم‌آراي عباسي، تهران 1350، ص 97 و 99.
* آتشكده آذر، تهران، ص 49- 50.
* تاريخ فرشته، ج 1 ص 472 و ج 2 ص 463- 469.
* بهارستان سخن، ص 457- 458.
* مقدمه ديوان بيرام خان، چاپ كراچي، 1971 ميلادي (بانگليسي).
ص: 470
بعد از مرگ همايون، جلال الدين اكبر كه در غره ربيع الاول سال 963 ه بر تخت سلطنت جلوس كرده بود، به بيرام خان عنوان «وكيل السلطنه» و لقب خان خانان و خطاب «خان بابا» ارزاني كرد و بست و گشاد همه كارهاي مملكت و سپاه را بر عهده او گذارد. با اين حال بوسوسه فتنه‌جويان اندك‌اندك ميان پادشاه و اونقار افتاد چنانكه در سال 967 كارش با اكبر بجنگ كشيد و بشكست خان انجاميد ليكن اكبر پادشاه او را زينهار داد و گرامي داشت و رخصت داد تا بسفر حج رود و او در آهنگ اين سفر در گجرات بخنجر يكي از معاندان از پاي درآمد (968 ه). جسد او را بدهلي بردند و در سال 985 بمشهد انتقال دادند. وي بر مذهب دوازده امامي و در اعتقاد خود راسخ بود.
بيرام خان از بزرگترين كسانيست كه در استوار ساختن پايه‌هاي پادشاهي گوركانيان هند دخالت و تأثير داشته و بهمين نسبت بمرثبه‌هاي بلندي از قدرت و ثروت رسيده بود و ازينروي تاريخ‌نويسان هند ازو بسيار سخن گفته‌اند، ليكن ارزش او تنها در جنگها و پيروزيهايش نيست بلكه بيشتر از اين جهتست كه او در تربيت شاعران و اهل علم و ادب و بزرگداشت آنان يكي از نخستين سرمشقهاي رجال عهد گوركاني هند بوده است و بويژه در ترغيب و تشويق شاعران و عالماني كه از ايران بهند مي‌رفته‌اند مبالغه مي‌كرد و بدين سبب گروهي از سخنوران بعهد قدرت و شوكت او از ايران بهند رفتند و در دستگاه امارتش بگرمي پذيرفته شدند.
بيرم خان شعر فارسي مي‌سرود و بنام خود تخلص مي‌كرد «1». ديوانش در دستست و بسال 1971 در كراچي بطبع رسيد. گذشته ازين مجموعه‌يي بنام «دخليّه» ازو شهرت داشت كه متضمّن تصرّفات او در شعر بعضي از گويندگان بقصد بهتر ساختن لفظها يا مضمونهاي آنها بود. ازوست:
______________________________
(1)- در ستايش علي بن ابي طالب گويد:
شها غلام تو بيرم كه از عنايت تست‌كه گشته سلطنت ظاهري ميسر او
ولي بخاك جناب تو روي خويش نسوداز آن‌چه سود كه بر چرخ سود افسر او
ز هجر خاك درت حال ابتري داردز گردش فلك و اختر ستمگر او
ص: 471 اي كوي تو كعبه سعادت ما راوي روي تو قبله عبادت ما را
خوش آنكه بجذبه عنايت‌سازي‌وارسته ز قيد رسم و عادت ما را *
اي واقف اسرار نهان همه‌كس‌وي در همه‌حال رازدان همه‌كس
بي‌ياد تو من نيم زماني هرگزاي ذكر تو بر سر زبان همه‌كس *
اي در دلم از هر خم زلفت‌بندي‌هر بندي را بجان من پيوندي
در هرچه نظر كنيم مانند تو نيست‌مانند تو كس نيست، تو بي‌مانندي *
حرفي ننوشتي دل ما شاد نكردي‌ما را بزبان قلمي ياد نكردي
آباد شد از لطف تو صد خانه ويران‌ويرانه ما بود كه آباد نكردي ميرزا عبد الرحيم خانخانان «1» پسر محمّد بيرام خان خانخانان يكي از بزرگترين
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر رحيمي، ملا عبد الباقي نهاوندي، چاپ كلكته 1924- 1931 كه تماما وقف بر احوال او و شاعران و دانشمندانيست كه يا در ملازمت او بوده و يا بنحوي با او ارتباط داشته‌اند.
* مآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1، كلكته 1888 ص 693- 713.
* تذكره ميخانه، ملا عبد النبي فخر الزماني، تهران، 1340 موردهاي مختلف بمناسبت ذكر حال ستايش‌گران او و نيز حاشيه همان كتاب ص 303- 304 از آقاي احمد گلچين معاني.
* عرفات عاشقين، تقي الدين اوحدي بلياني، خطي.
* آتشكده آذر، تهران بتصحيح آقاي سادات ناصري ص 59- 60.
* هفت اقليم محمد امين رازي، ج 1 ص 461- 464.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 55- 56.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدارس 1958، ص 457- 461.
* نتايج الافكار، محمد قدرت اللّه گوپاموي هندي، بمبئي 1336 ص 265- 267.
* تاريخ نظم و نثر در ايران تا قرن دهم، سعيد نفيسي، تهران 1344، ص 361- 362.
* مجمع الفصحاء، هدايت. ج 1، ص 29- 30.
ص: 472
حاميان و تشويق‌كنندگان شاعران پارسي‌گوي در هند بود. ولادتش در چهاردهم صفر سال 964 ه در لاهور اتفاق افتاد و هنگامي كه پدرش را كشتند (968 ه) وي چهار ساله بود و بهمت بعضي از دوستان با مادرش از معركه تاراجگران نجات يافته در سال 969 با گره برده شد و جلال الدين اكبر او را تحت حمايت و تربيت درآورد و بعد از رسيدن بسن رشد و تميز خطاب «ميرزا خان» داد و او از آن پس بسرعت مدارج مختلفي را مانند «مير عرضي حضور» و جز آن طي كرده در سال 991 ه به «اتاليقي» شاهزاده سليم (كه بعد از پادشاهي نور الدين جهانگير ناميده شده) ارتقاء جست و بعد از آن اتاليقي شاهزادگان ديگر، مراد و دانيال نيز باو واگذار شد. سال بعد يعني در 992 ه گجرات را فتح نمود و به «خان خانان» ملقّب گرديد. در سال 999 ه ولايت سند را از دست ارغونيان بيرون آورد و ميرزا جاني بيگ را باطاعت پادشاه گوركاني درآورد «1».
بعد از پيروزيهاي ياد شده خانخانان مأمور فتح دكن شد و از آن پس چه در عهد اكبر و چه در دوران جهانگير پادشاه در دكن و در حال جنگ و صلح با پادشاهان جزء آن سامان و يا شركت در حادثه‌ها و لشكركشيهاي ديگر گذراند و درين دوران دراز جز چندگاه كه فتوري در كارش روي داده بود، هميشه با احترام و در مقام بلند خانخاناني بسربرد تا بسال 1036 در هفتاد و دو سالگي در دهلي درگذشت و تاريخ وفاتش را «خان سپهسالاركو»- (1036) يافتند. گورش متصل بمقبره همايون در دهلي است.
بهترين شرح درباره ارزش ادبي او آنست كه مير عبد الرزاق خوافي در
______________________________
(1)- شكيبي اصفهاني از شاعران ملازم خانخانان درباره اين فتح يك مثنوي ساخته كه اين بيت از آنست:
همايي كه بر چرخ كردي خرام‌گرفتي و آزاد كردي ز دام و مراد ازين «هما» ميرزا جاني مذكور بود. معروفست كه خانخانان در پاداش سرودن اين مثنوي هزار اشرفي بشكيبي بخشيد و ميرزا جاني نيز همان مبلغ براي همين يك بيت بدو داد و گفت: «رحمت خدا مرا هما گفتي، اگر شغال مي‌گفتي زبانت كه مي‌گرفت؟!» (مآثر الامراء، ج 1 ص 698).
ص: 473
مآثر الامراء (ص 709 ببعد) آورده و گفته است. «خانخانان در قابليّت و استعداد يكتاي روزگار بود، و او عربي و فارسي و تركي و هندي روان داشت، شعر خوب مي‌فهميد و مي‌گفت، رحيم تخلّص مي‌كرد و گويند كه باكثر زبانها حرف مي‌زد و سخا و همّت او ضرب المثل هند است بلكه برخي حكايات مستبعد شمارند. گويند روزي بربراتها دستخط مي‌كرد، بربرات پياده‌يي بجاي هزار تنگه هزار روپيه دستخط كرد و همان بجاي داشت. مكرّر شعرا را در صله بزر سرخ سنجيد. روزي ملا نظيري گفت كه لك روپيه (يكصد هزار) چقدر توده مي‌شود، نديده‌ام! فرمود از خزانه بيارند و چون جمع كردند ملّا گفت شكرا للّه كه بسبب نوّاب من اينقدر زر ديدم! فرمود كه بملّا دهند كه حالا شكر الهي كند. همواره مبلغهاي خطير بدرويشان و علما باعلان و اخفا مي‌داد، و بدوردستها ساليانه مي‌فرستاد. اجتماع اهل كمال از هر فن در وقت او مثل عهد سلطان حسين ميرزا «1» و مير علي شير «2» بود. بالجمله در شجاعت و سخاوت و دانش و تدبير ملكي سرآمد روزگار بود» «3». اگرچه پدرش بيرام خان دوازده امامي معتقدي بود ليكن ميرزا عبد الرحيم بمصلحت روزگار اظهار تسنّن مي‌كرد و پسرانش هم سنّي متعصّب بودند. از آنان يكي شاهنواز- خان و ديگري داراب خان بود و ديگري ميرزا رحمن كه از زني هندي داشت و يكي ديگر ميرزا عبد اللّه نام كه از كنيزكي بزاد. پسرخوانده‌يي «ميان فهيم» نام داشت كه بسيار با تدبير و ديندار و درويش دوست ليكن در كار سپاهيگري سختگير و سختكش بود. ولي پس از مرگ خان خانان بيشتر ياران و نزديكانش بدشمني صاحب نفوذان ديگر از ميان رفتند و كسي از خاندانش برنخاست.
امين رازي كه معاصر او بود درباره‌اش گويد «4» «در سرايش بر اصناف فضلا گشاده و هميشه افاضل كرام هم‌صحبتش مي‌باشند و مدام فصحاي عالي مقام در
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 526- 528.
(2)- ايضا همين كتاب، ج 4 ص 382- 386.
(3)- مآثر الامراء، ج 1 ص 709- 711.
(4)- هفت اقليم، تهران، ج 1 ص 462.
ص: 474
خدمتش بسر مي‌برند، تقويت علما و رواج فضلا و فصحا درين روزگار ازوست و اينكه بزرفاني نام باقي مي‌خرد اوست ...»
تقريبا همه شاعران مشهور سده دهم و آغاز سده يازدهم كه بهند رفته‌اند بنوعي از بخششهاي خان خانان برخوردار بوده‌اند و از آنانند رسمي قلندر، نظيري نيشابوري، شكيبي اصفهاني، عرفي شيرازي، حياتي گيلاني، نوعي خبوشاني، كفري، ملك قمي، ظهوري ترشيزي، خواجه حسين ثنايي، حكيم فغفور لاهيجاني، محمد باقر خرده، مير دوستي سمرقندي، مير غروري كاشاني، كامل جهرمي، محبعلي سندي، شراري همداني، شاه نظر قمشه‌يي، نادم گيلاني، محمد مؤمن وجودي و جز آنان.
اثر معروف او ترجمه واقعات بابريست از تركي بفارسي كه در سال 997 باتمام رسانيد و از نظر جلال الدين اكبر پادشاه گذرانيد و «آفرين فراوان اندوخت» «1» وي در شعر «رحيم» و «رحيمي» تخلص مي‌كرد. از اوست:
شمار شوق ندانسته‌ام كه تا چندست‌جز اين قَدَر كه دلم سخت آرزومندست
بكيش صدق و صفا حرف عهد بيگانه است‌نگاه اهل محبت تمام سوگندست
نه دام دانم و نه دانه، اين قدر دانم‌كه پاي تا بسرم هرچه هست دربندست
خيال آفت جان گشت و خواب دشمن چشم‌بلاي نيم شبست اين نه عهد و پيوندست
مرا فروخت محبت ولي ندانستم‌كه مشتري چه كسست و بهاي من چندست
اداي حق محبت عنايتيست ز دوست‌و گرنه خاطر عاشق بهيچ خرسندست
بدوستي كه بجز دوستي نمي‌دانم‌خداي داند و آنكو مرا خداوندست
از آن خوشم بسخنهاي دلكش تو رحيم‌كه اندكي باداهاي عشق مانندست *
نشان يافتن صد هزار مضمونست‌نخوانده نامه ما را چو پاره‌پاره كند
بهاي خون من و صد هزار همچومنست‌كه من بخون طپم و قاتلم نظاره كند *
چه حالتست ندانم جمال سلمي راكه بيش ديدنش افزون كند تمني را
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 1، ص 696- 697.
ص: 475 رسيد و مضطربم كرد و آنقدر ننشست‌كه آشناي دل خود كنم تسلي را *
در راه وفا نيازمندي چه خوشست‌دل سوختگي و دردمندي چه خوشست
زلف تو كه دل شكاري لاغر اوست‌از دل صيدي ازو كمندي چه خوشست *
جاسوس دلم بسوي تو بوي تو بس‌درمان مجازيان همين خوي تو بس
استاد پريشاني من موي تو بس‌مشاطه روي تو همين روي تو بس *
سرمايه عيش جاوداني غم توبهتر ز هزار شادماني غم تو
گفتي كه چنين واله و شيدات كه كردداني غم تو وگر نداني غم تو *
آنم كه حيات خود بسائل دهمي‌گر سر طلبد بتيغ قاتل دهمي
از دست دل آنچنان بتنگم امروزگر خاك طلب كنند من دل دهمي در عهد جلال الدين اكبر، غير از كساني كه ياد كرده‌ام بزرگان ديگر هم بكار ادب و شعر توجه خاص داشتند مانند خان زمان متخلص به «سلطان» و خان اعظم كوكلتاش برادر همشير اكبر. اين دو هم بشيوه بزرگان عهد شاعران را بجاه و مال مي‌نواختند چنانكه گويندگاني بزرگ مثل غزالي مشهدي در خدمت خان زمان، و جعفر هروي، سهمي، مدامي، بدخشي و مقيمي در ملازمت خان اعظم بسر مي‌بردند. اين رباعي از خان اعظم كوكلتاشست:
عشق آمد و از جنون برومندم كردوارسته ز صحبت خردمندم كرد
آزاد ز بند دين و دانش گشتم‌تا سلسله زلف كسي بندم كرد زمانه بيگ مهابتخان خانخانان از رجال بزرگ ايرانيست كه از اواخر عهد ميرزا- عبد الرحيم خانخانان شروع بترقّي كرد و كوششهاي آن سردار معروف را در فتح دكن دنبال نمود. وي پسر غيور بيگ شيرازي از سادات رضويه آن شهر بود كه چون بكابل رفت و آنجا اقامت گزيد بكابلي شهرت يافت. پسرش زمانه بيگ خدمت
ص: 476
خود را در هند بعهد جلال الدين اكبر آغاز كرد و در ابتداي پادشاهي جهانگير خطاب «مهابتخان» يافت و بصوبه‌داري كابل و بعد از آن بصوبه‌داري بنگاله مأمور شد. در سال اول جلوس شاهجهان (1037) مرتبه سپهسالاري و خطاب خان خانان بوي تفويض گشت و تا هفت سال از دوران شاهجهان نيز زنده و در استقرار پادشاهي او مؤثر بود. شرح حالش بتفصيل در مآثر الامراء مير عبد الرزاق خوافي (ج 3، ص 385- 409) و بعضي ديگر از كتابهاي تاريخ و تراجم و تذكره‌ها آمده و مرگش بسال 1045 بوده است. «گويند نقد كم داشت، كرور روپيه سالي مداخل بود، همه را خرج مي‌كرد، صاحب همت بود، روزي گفت ... مرد آنست كه بهر وجه زر پيدا كند و صرف نمايد، ليكن پوشاك خاصه او همگي به پنج روپيه نمي‌كشيد، طعام هم كم داشته ... و اصلا بتكلّف آشنا نبود ... از علم بهره‌يي نداشت ... اما احوال و انساب پيشينيان از هر قوم و طايفه سر زبان داشته. شيفته صحبت ايراني بود، مي‌گفت خلاصه آفرينش‌اند ... گاهي شعر هم مي‌گفت اما اظهارش مكروه مي‌دانست ...» (مآثر الامراء) «فهمي بس بلند و حوصله‌يي فراخ داشته، با شعراي عصر كريمانه پيش مي‌آمد و هر سخنوري را بقدر حالت تعظيم مي‌كرد و خود بحسب تكليف وقت شعر مي‌گفت، ديوان مختصري دارد ...» (سفينه خوشگو). پسر اين زمانه بيگ يعني،
خان زمان بهادر، ميرزا امان اللّه متخلص به «اماني» «1» هم در حيات پدر و بعهد پادشاهي شاهجهان مقامي بلند يافت و پيروزيهايي بر دست او ميسر گشت و بنوبت
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر الامراء، ج 1 از ص 740 ببعد.
* بهارستان سخن، ص 485- 487.
* عرفات عاشقين، خطي.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* نتايج الافكار، ص 46- 47.
* تذكره ميخانه متن و حاشيه از ص 765 ببعد.
* تذكره نصرآبادي ص 59.
ص: 477
صوبه‌داري چند ولايت برعهده او گذارده شد. در پايان حيات چند سالي بملازمت شاهزاده محمد اورنگ زيب بهادر در دولت‌آباد بسربرد تا بسال 1047 درگذشت و «رستم زمانه مرد»- (1047) را تاريخ وفاتش يافتند. «گويند دم واپسين بافاقه آمده اين بيت مشهور برسخت:
جان بلب دارد اماني چون چراغ صبحدم‌جنبشي ز آن آستين خواهم كه كار آخر شود در شجاعت و سپاهيگري يگانه وقت و بسيار غضوب و غيور بود و با وصف آن حلم و تواضع را بمرتبه‌يي ورزيده كه آنهايي كه با پدرش مدّعي جان بودند براي او بساط محبّت و يكدلي مي‌گستردند ... در فهم و دانش هم بي‌نظير وقت بود، تاريخي متضمّن حالات جميع سلاطين زمين برشته تأليف كشيده، مجموعه گنج بادآورد نيز جمع اوست. اماني تخلص مي‌كرد، صاحب ديوانست ...» «1»
عبد النبي فخر الزماني ضمن بيان حال خود شمّه‌يي درباره شعر دوستي و شاعر پروري ميرزا امان اللّه آورده «2». وي پزشكي مي‌دانست و در شعر شاگرد مرشد- خان «3» بود. ازوست:
بر دور جام ما بنويسيد نام ماتا نام ما بدور بماند ز جام ما
دوران اگر بكام نگرديد گومگرداين بس كه دور جام بگردد بكام ما *
ز دست رفتم و ذوق مي از دماغ نرفت‌خراب گشتم و از دل غم اياغ نرفت
اگر شراب نباشد بكعبه نتوان شدكسي بخانه تاريك بي‌چراغ نرفت *
بيگانه خويشم آشنا مي‌خواهم‌در پهلوي عندليب جا مي‌خواهم
چون غنچه مهياي شكفتن شده‌ام‌تحريك نسيمي از صبا مي‌خواهم اين سه غزل او از بياض ميرزا بيدل [نسخه شماره‌Add .16 ,802 كتابخانه موزه بريتانيا] نقل مي‌شود:
______________________________
(1)- نقل از مآثر الامراء، ج 1، ص 747- 748.
(2)- تذكره ميخانه، ص 765- 766.
(3)- درباره او بنگريد بهمين جلد بخش شاعران.
ص: 478 تيغ كرشمه داده‌اي نرگس سرمه‌ساي رااز همه بيشتر بزن زخم بمن خداي را
از دم سرد زاهدان صومعه ز مهرير شدكو قدحي كه بشكنم سردي اين هواي را
گر ببتي خدا مرا گرم كند بعاشقي‌منّت آن بجان نهم شكر كنم خداي را
حشمت فقر اماني ار عرضه دهد، ز روي عجزپادشه آرزو كند سلطنت گداي را **
ز روي چون بهارت دل بسير گلشنست امشب‌نه مهتاب و نه شمع و كلبه ما روشنست امشب
نسيم و عندليبم گو صلاي باغ كمتر زن‌ز خون ديده يك خرمن گلم در دامنست امشب
بشهد شكر مي‌شويم زبان از شكوه دوران‌ببخت خويش مي‌نازم كه نازش با منست امشب
ز شوق شمع روي او فنا شد جامه جانهاهمين فانوس را بينم كه با پيراهنست امشب
نه با بلبل همي سازد نه با پروانه مي‌سوزدببخت خود نمي‌دانم چرا دل دشمنست امشب
اماني يار مهمانست و محروم از رخش چشمم‌ز بيم صبحدم از بس بسوي روزنست امشب **
يوسف مصر اگر نيست مرا ياري هست‌عشق هرجا كه بود گرمي بازاري هست
در سواد خط خوبان نظرم خيره كجاست‌عينكي گر نبود ساغر سرشاري هست
چون تو دامن كشي از من نكشم دست از توگر ترا نيست بمن كار، مرا كاري هست
گوشه‌يي گير دلا كعبه و بتخانه مخواه‌همه‌جا مشغله سبحه و زنّاري هست
بسياهي ز سيه بختي اماني خو كردتار زلف تو اگر نيست شب تاري هست تبار خواجه ارجاسب اميدي تهراني «1» از خاندانهاي بزرگ رياست و صدارت
______________________________
(1)- درباره اين خاندان از مأخذهاي زيرين استفاده شد:
* هفت اقليم، تهران، ج 3، ص 63- 81.
* مآثر الامراء مير عبد الرزاق خوافي، كلكته، ج 1، ص 127- 151 و موردهاي متعدد ديگر بمناسبت ذكر بزرگان اين خاندان.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، ص 465- 472.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، حاشيه ص 441- 442 و متن آن در چند مورد.
* سروآزاد، مير غلامعلي آزاد، لاهور 1913، ص 51- 53.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* نتايج الافكار، ص 158.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 513 ذيل فريبي تهراني، هجري تهراني، سلامي و كلامي اصفهاني، ص 382 ذيل امين احمد رازي.
ص: 479
در عهد گوركانيان هند بود. درباره نياي اعلاي اين خاندان يعني خواجه ارجاسب اميدي رازي پيش ازين سخن گفته‌ام «1». پسرش خواجه محمّد طاهر نيز شعر مي- سرود ولي اختصاصش بيشتر بترسّل و انشاء بود. فرزند او خواجه محمّد شريف متخلّص به «هجري» در عهد شاه تهماسب صفوي (930- 984 ه) چند سال وزارت بيگلربيگي خراسان داشت و سپس هفت سال بوزارت يزد و ابرقوه و بيابانك و بعد از آن بوزارت اصفهان گمارده شد و در اصفهان دو برادر شاعر بنام «سلامي» و «كلامي» او را مي‌ستوده‌اند و او خود غزل را خوب مي‌سرود. وفاتش در 984 ه اتفاق افتاد. ازوست:
آتشِ خَرمنِ من سوخته خرمن داندهمچو من سوخته‌يي سوز دل من داند
بي‌غمان پاي بدامان فراغت دارندپايِ عشّاق كجا لذّت دامن داند
هجري از روي تو و بوي تو مي‌يابد فيض‌باغبان قدر گل و لذّت گلشن داند *
اي ياد تو پيوسته انيس دل ناشادگر از تو فراموش كنم از كه كنم ياد
هر گل بلباسي ز تو با پيرهن چاك‌هر مرغ برنگي ز تو در ناله و فرياد
هجري نشود كار تو از زلف بتان راست‌گويا كه ز روز ازل اين طرح كج افتاد دو پسر ديگر خواجه محمّد طاهر يعني خواجه ميرزا احمد و خواجه خواجگي بشعر و ادب توجّه داشتند و ازين سه برادر پسران مشهور بر جاي ماندند بدين شرح:
از خواجه محمد شريف: خواجه محمّد طاهر كه نام نياي خود داشت، و خواجه غياث الدين محمد كه ذكرش در سطرهاي آينده خواهد آمد.
از خواجه ميرزا احمد كه شاه تهماسب بدو محبّت بسيار داشت، ميرزا- محمد امين. از خواجه خواجگي: خواجه شاپور.
ميرزا محمد امين پسر ميرزا احمد تهراني (امين احمد رازي) همانست كه كتاب پرارزش هفت اقليم را تأليف كرد؛ و خواجه شاپور پسر خواجگي شاعري نام‌آور بود كه ترجمه حالش در بخش شاعران از همين جلد خواهد آمد؛ و خواجه
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 4 ص 425- 431.
ص: 480
محمّد طاهر پسر خواجه محمد شريف در شعر وصلي تخلص مي‌كرد و در نثر نيز استاد بود. ازوست:
چند از عشق دلابي سروسامان باشيم‌بلكه يك‌چند ازين كرده پشيمان باشيم
هجر و وصلست كز آن شاد و غمينست عاشق‌ما چه در هجر و چه در وصل پريشان باشيم
گر بوصليم جگر خسته خار رشكيم‌ور بهجريم دل آزرده هجران باشيم
وصلِ آميخته با رشك كم از هجران نيست‌وصلي از وصلِ چنين به كه گريزان باشيم خواجه غياث الدين محمد اعتماد الدوله برادر خواجه محمّد طاهر وصلي مردي اديب و دانشمند و در انشاء توانا بود، خطّي خوش و تتبعّي بسيار در ديوانهاي استادان داشت و بر سر همه اينها مردي خوشرفتار و كارگزار و نيكو گفتار بود. وي پس از مرگ پدر با خان‌ومان بهند هجرت كرد و پس از تحمّل سختيها در راه بفتح- پورسيگري پايتخت جلال الدين اكبر رسيد و بوسيله ملك مسعود بازرگان، قافله- سالار كارواني كه غياث الدين از قندهار تا هند در آن راه مي‌پيمود، بخدمت پادشاه گوركاني معرفي و بكار گماشته شد و بر اثر كارداني و حسن تدبير مدارج ترقي را طي كرد تا آنكه بمنصب ديواني بيوتات رسيد.
درين ميان همسر ميرزا غياث بيگ در اندرون شاهي آمدوشد داشت و دخترش مهر النساء كه در راه سفر هندزاده شده بود با او همراه بود. شاهزاده سليم كه پس از جلوس خود را جهانگير خواند، آن دختر را مي‌ديد و بدو مهر مي‌ورزيد.
پس از چندگاه مهر النساء بشوي رفت ليكن شويش در توطئه‌يي جان باخت و مهر النساء در ششمين سال پادشاهي جهانگير (1020 ه) بعقد جهانگير پادشاه درآمد و به «نور جهان بيگم» موسوم گرديد.
غياث الدين محمد، كه در آغاز پادشاهي جهانگير لقب اعتماد الدوله يافته بود، پس از اين خويشاوندي بوكالت كل پادشاه و منصب ششهزاري ذات و سه هزار سوار و علم و نقاره سرافراز شد و همچنان در مقام بلند خود بود تا بسال 1031 درگذشت.
وي همچنانكه گفتم مردي دانشمند بود و بشعر و ادب دلنمودگيها داشت، در ترسل و خط استاد بود، بسيار شعر بياد داشت و شعرشناس قابلي بود و بهمين سبب شاعران
ص: 481
و اهل ادب و انشاء را گرامي مي‌داشت.
از پسران او ميرزا ابو الحسن آصفخان از همه بيشتر در جاده ترقي سير كرد و ازين حيث جاي پدر را گرفت. دخترش ارجمند بانو بيگم مخاطب به «ممتاز محل» در سال هفتم جهانگيري- (1021 ه) بعقد شاهجهان درآمد و ازينروي پدرش ميرزا ابو الحسن مقامات بلند يافت. نخست لقب «اعتقاد خان» و سپس عنوان «آصفخان» بدو داده شد و در سال بيست و يكم جهانگيري (1035 ه) مرتبه وكالت كل يافت و نظر بكوششهايي كه بعد از جهانگير پادشاه در استقرار سلطنت شاه جهان كرد، خطاب «عمو يمين الدوله آصفخان» و منصب نه هزاري ذات و نه هزار سوار كه تا آن هنگام بكسي داده نشده بود، بوي ارزاني گرديد و پس از فوت زمانه بيگ مهابتخان (1045 ه) بمرتبه سپهسالاري رسيد با خطاب «خانخانان»، و در سال پانزدهم از پادشاهي شاهجهان يعني بسال 1052 بدرود حيات گفت.
پسر او ميرزا ابو طالب خانجهان برادر ممتاز محل بيگم، كه در سال بيست و يكم جهانگيري (1035 ه) خطاب «شايسته خان» و منصب پنجهزاري يافته بود، در سال سي‌ام شاه جهاني (1067 ه) با لقب «خانجهان» صاحب‌منصب ششهزاري و ششهزار سوار شد و در آغاز پادشاهي اورنگ زيب عالمگير (1069 ه) با لقب «امير الامراء» صوبه‌دار دكن و سپس صاحب صوبه بنگال و آخر الامر صوبه‌دار اكبرآباد گرديد و در همين سمت درگذشت.
بهرحال رجال اين خاندان بزرگ تا اواخر عهد گوركانيان هند عهده‌دار مقامهاي بلند بوده و در بيشتر از مهمات هند دخالت داشته‌اند و برشمردن همه آنان خارج از وظيفه من در اين كتابست «1». بيشتر مردان و زنان اين خاندان اهل شعر و ادب و مشوّق شاعران و اديبان بوده‌اند، چنانكه ببعضي از آنان اشاره شد، و اما
نورجهان بيگم دختر اعتماد الدوله تهراني كه بر اثر تأثيرش در مزاج جهانگير
______________________________
(1)- مير عبد الرزاق خوافي بيشتر از بزرگان اين خاندان را تا آخرهاي عهد گوركانيان هند در كتاب معروفش مآثر الامراء و در بهارستان سخن معرفي كرده است. بدانها رجوع كنيد.
ص: 482
پادشاه قدرت بسيار حاصل كرده بود، در كارهاي ملك تصرف و دخالت مي‌نمود و بغير از «خطبه» آنچه از بايستگيهاي پادشاهي بود باو تعلق مي‌گرفت و حتي چون دختري را كه از شوهر نخستين خود داشت بشهريار پسر خرد جهانگير نامزد ساخته بود، بانديشه وليعهدي او افتاد و مزاج جهانگير را از وليعهدش شاهجهان منحرف ساخت و اين امر مايه پديدآمدن فتنه‌هاي بزرگ در كشور گرديد ليكن جانفشانيهاي مهابتخان خانخانان در طرفداري از شاهجهان عاقبة الامر كار را بسود او تمام كرد و بهمين سبب بعد از مرگ جهانگير پادشاه (1037 ه) دست نورجهان بيگم از كارها كوتاه شد و او در لاهور بسر مي‌برد تا بسال 1055 درگذشت. وي زني تيزهوش و خوش‌ذوق و بديهه‌گوي و لطيفه‌پرداز بود. ازوست:
از پنجه من چاك گريبان گله داردوز گريه من گوشه دامان گله دارد
سنبل بچمن نافه بچين مشك بتاتاراز نكهت آن زلف پريشان گله دارد
گه بت شكنم گاه بمسجد زنم آتش‌از مذهب من گبر و مسلمان گله دارد
در بزم وصال تو بهنگام تماشانظّاره ز جنبيدن مژگان گله دارد «1» *
گشادِ غنچه اگر از نسيم گلزارست‌كليد قفل دل ما تبسّم يارست
نه گل شناسد و نه رنگ و بو نه عارض و زلف‌دل كسي كه بحسن و ادا گرفتارست مير عبد الرزاق خوافي نوشته است كه او مخفي تخلص مي‌كرد «2» ليكن مي‌دانيم كه مخفي تخلص زيب النساء بيگم فرزند محيي الدين اورنگ‌زيب عالمگير بود و درباره او بجاي خود سخن خواهم گفت، و نيز تخلص شاعر ديگري لاهيجاني معروف به «مخفي كو كناري» بود كه ديوانش در هند بطبع رسيده است.
خاندان ركن السلطنه خواجه ابو الحسن تربتي هم يكي ديگر از خاندانهاي ايراني بود كه در دستگاه گوركاني هند اعتبار و نفوذ بسيار بهم رسانيد. خواجه
______________________________
(1)- نقل از نتايج الافكار، ص 158. مؤلف اين كتاب غزل نقل شده را «در بياض يكي از ثقاة» ديده و از آن بكتاب خود آورده است.
(2)- بهارستان سخن، ص 468.
ص: 483
ابو الحسن و پسرش خواجه ظفر خان احسن و نواده‌اش ميرزا محمد طاهر آشنا ملقب به «عنايت خان» در پرورش شاعران و اديبان پارسي‌گوي شهرت فراوان در عهد خود حاصل نمودند. درباره اين پدر و پسر و نواده بعد ازين ذيل عنوان «احسن» در بخش شاعران سخن خواهم گفت، اما در اينجا بد نيست اين عبارتها را از صمصام- الدوله شاهنواز خان مير عبد الرزاق خوافي درباره احسن نقل كنم كه گفت: «... زرها بمردم ايران مي‌داد، خصوص در حق شعرا طرفه بذل و كرم مي‌فرمود. سخنوران صاحب استعداد دل از اوطان برداشته روي اميد بدرگاهش مي‌گذاشتند و بمنتهاي متمنّا مي‌رسيدند، خود نيز شعر را بكمال رسانيده ...» «1» و او چون صاحب ديوانست بعد ازين در شمار شاعران ياد خواهد شد و افزودن اين نكته دور از مناسبت نيست كه درگاه ظفر خان احسن مانند دستگاه امارت ميرزا عبد الرحيم خانخانان محل اجتماع شاعران استاد بود و بويژه كشمير در دوره صوبه‌داري او از جمله مركزهاي مهم ادب فارسي گرديد.
ميرزا قوام الدين قزويني آصفخان متخلّص به «جعفر» از جمله همين اميران فاضل ايراني در درگاه تيموريان هندست كه از شاعران مشهور عهد خود بود و درباره او جداگانه در بخش شاعران از همين جلد سخن خواهم گفت.
رستم ميرزاي صفوي و پسرش ميرزا مراد هم ازينگونه بزرگان ايراني در ديار هند بوده‌اند. رستم ميرزا پسر سلطان حسين ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل اول بود كه چندي حكومت قندهار داشت ولي در فتنه اوزبك بسرداري عبد اللّه خان ثاني (پادشاهي از 991 ه تا 1006 ه) ناگزير آنجا را رها كرد و بهند رفت و در خدمت اكبر پادشاه درآمد. در عهد پادشاهي جهانگير بخطاب برادري ممتاز گرديد. بعد از مرگ ميرزا غازي بيگ وقاري بسال 1021 چند گاهي حكومت سند داشت. وي در شعر فدايي تخلص مي‌كرد و از جمله مشوّقان و حاميان شعراي ايراني در هند بود. ازوست:
______________________________
(1)- مآثر الامراء، ج 2، كلكته 1890 ص 761- 762.
ص: 484 پا بِرهَنه از كفشِ بمنّت بهترچون نيست وفا، ترك محبّت بهتر
در مذهب من زود بدوزخ رفتن‌بسيار ز انتظار جنّت بهتر *
برچيده دلم بساط ايماني راكج باخته‌ام نرد خداداني را
ابروي بتي قبله‌نما ساخته‌ام‌بر طاق نهاده‌ام مسلماني را اگر بخواهم بهمينگونه درباره همه اميران و بزرگان درگاه گوركانيان هند كه بيشتر ايراني يا ايراني‌نژاد بوده و بشعر و شاعران پارسي دلنمودگيها مي‌نموده‌اند، سخن گويم كار بسيار به درازا خواهد كشيد. مراجعه بكتاب پرارزش مآثر الامراء مير عبد الرزاق خوافي كافيست كه ما را با فهرست درازي از نامهاي اينگونه بزرگان آشنا سازد. اينان بهمان ميزان در نشر پارسي و رسمي كردن آن در سرزمين هند مؤثر بودند كه پادشاهان گوركاني، جانشينان ظهير الدين بابر، درين راه اثر داشتند. يادشان بخير و نامشان جاويد باد.

هندوان پارسي‌گوي‌
بازتاب اين همه نيكوداشت و دلنمودگي بزبان و ادب پارسي آن شد كه زبان ما در عهد گوركانيان هند بيشتر از روزگاران گذشته رواج يابد و در ميان رده‌هاي گوناگون از مردم آن سرزمين رسوخ نمايد.
در بسياري از شهرها و ناحيتها و مركزهاي بزرگ سياسي و اقتصادي هند مانند سند و كشمير و لاهور و دهلي و اگره و سرزمين دكن كساني بودند كه از راه آموزش پارسي روزگار مي‌گذراندند و شاگردان بسيار زيردست خود داشتند كه از ميانشان شاعراني ظهور مي‌نمودند. مثلا شيخ محسن فاني كشميري (م 1081 ه) از پارسي- شناسان و پارسي‌گويان مشهور هند، خود شاگرد ملا يعقوب صرفي كشميري و از پيروان شيخ محب اللّه اله‌آبادي بود و در كشمير «اوقات گرامي پيوسته بشغل درس و تدريس معمور مي‌داشت و از علقه تدريس او اكثري از اهل كمال مثل ملا محمّد طاهر غني و حاجي اسلم سالم علم شهرت برافراشتند» «1» و ممتاز محمّد سعيد اعجار-
______________________________
(1)- نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 542.
ص: 485
شاهجهان‌آبادي (م 1117 ه) كه خود از شاعران مشهور هند است، بتربيت شاگردان پارسي‌خوان اشتغال داشت «1»؛ و مير غلامعلي آزادبلگرامي (م 1200 ه) مؤلّف و شاعر نامبردار نيز بتربيت شاگرداني ازين قبيل سرگرم بود «2»؛ و ازينگونه نمونها، اگر بخواهم درينجا ياد كنم، بسيار و بسيارند، و پرورش يافتگان اين قبيل استادان و يا سخنوران ايراني كه بهند مي‌رفته و در آنجا مي‌مانده و واسطه انتقال فرهنگ ايراني بهند مي‌گرديده‌اند، بنوبه خود شاعري و نويسندگي آغاز مي‌كرده و وسيله ظهور پارسي‌گوياني ديگر در نسلهاي بعد از خود مي‌گرديده‌اند و ازينروي مي‌بينيم كه شاعران پارسي‌گوي صاحب ديوان يا مؤلفان و منشيان و نويسندگان صاحب اثر در عهد مورد مطالعه ما در هند بسيارند كه معدودي از آنان اصل و منشاء ايراني دارند و باقي همگي از هندوان مسلمان شده يا بازمانده در كيش هندويي هستند.
ازين پارسي‌گويان مشهور هند گروهي را در شمار شاعران و مؤلفان اين عهد نام خواهم برد مانند فيضي فياضي، ابو الفضل علّامي، هاشمي دهلوي، مظهر اكبر- آبادي، ناصر علي سرهندي (سهرندي)، گرامي كشميري، بيدل عظيم‌آبادي، فقير دهلوي ... و پيداست كه اين چند تن را بسبب شهرت بسيارشان از ميان ديگران برگزيده‌ام و گرنه با مراجعه‌يي مختصر و گذرا بتذكره‌هاي مرقوم در هند بنام گروهي بزرگ از آنان باز مي‌خوريم كه ذكر حال و نقل نمونهايي از اثرشان درين كتاب بواقع دشوارست و براستي مي‌توان از فهرست نام و حال و اثر شاعراني از كشمير و سند و لاهور و دهلي و ديگر جايهاي هند كتابهاي مشروح ترتيب داد چنانكه درباره بعضي از آنها چنين كاري شده است، با اين حال ذكر نام بعضي از آن بزرگان در پايان اين گفتار خالي از فايده‌يي نيست، مانند: شاه فضل اللّه جمالي دهلوي (م 942 ه)؛ ملا شاه لاهوري (م 1072 ه)؛ چندربهان برهمن اكبرآبادي (م 1073)؛ شيداي فتحپوري (م 1080 ه)؛ ميرزا جلال الدين سيادت لاهوري (م 1100 ه)؛ بينش كشميري م 1100 ه)؛ اعجاز شاهجهان‌آبادي (م 1117 ه)؛ محمد افضل سرخوش (م 1117 ه)؛ بهوپت راي-
______________________________
(1)- نتايج الافكار، ص 56.
(2)- ايضا، ص 83.
ص: 486
بيغم بيراگي (م 1132)؛ مير سيد محمد شاعر بلگرامي (1150 ه)؛ شرف الدين علي پيام اكبرآبادي (م 1150 ه)؛ مير محمد افضل ثابت اله‌آبادي (م 1151 ه)؛ آفرين لاهوري (م 1154 ه)؛ ثبات اله‌آبادي (م 1162 ه)؛ سراج الدين عليخان آرزو اكبر- آبادي (م 1169 ه)؛ لال شيورام داس جيا اكبرآبادي (م 1144 ه)؛ مير محمّد هاشم موسوي خان جرأت اورنگ‌آبادي (م 1175 ه) و بسياري اديبان و منشيان و مؤلفان پارسي‌گوي ديگر. بجز شاعراني كه از ميان سرايندگان هند برگزيده‌ام و در بخش شاعران ياد خواهم كرد، از چند نويسنده و منشي هندي همراه نويسندگان و مؤلفان ايراني هم بجاي خود سخن خواهم گفت.
در ذيل اين مقال بايد بگويم كه اگر درين كتاب نام اين شاعران يا مؤلفان هندي را مي‌آورم، خداي ناخواسته مرادم تجاوز بمفاخر سرزمينهاي ديگر نيست بلكه اين كار از باب ارتباط و انتساب بسيار نزديك آن بزرگانست بفرهنگ ايراني، و بسبب خدمت شايسته‌يي كه آن آزادمردان بادب فارسي كرده‌اند. ازينروي جايشان در دل ماست و اگرچه از خاك ما دورند ولي در خاطر ما و در ياد ما و همواره در كنار ما و با ما هستند، و گزافه نيست اگر بگويم از بسياري ساكنان ايران ايراني‌ترند و در خدمت بزبان پارسي مقامشان بربسي از زادگان اين آب و خاك كه پارسي را لگد- مال كرده‌اند برتري دارد. يادشان گرامي باد و نامشان جاويدان.

هند تفرجگاه اهل ذوق و ادب ايران‌
تشويقهاي گونه‌گون و زرفشانيهاي پياپي در مقدم شاعران و منشيان و نويسندگان و ادب‌شناسان پارسي‌گوي باعث بود كه آنان از مركزهاي مختلف ادبي ايران بويژه از شهرهايي مانند شيراز و كاشان و اصفهان و مشهد و تهران و تبريز و همدان، پس از آموختن ادب و تمرين و سرآمدن درين راه، بازار كاسد ايران را رها كنند و بهند روي آورند. نبايد پنداشت كه آغاز اين توجه پا گرفتن دولت بابري در هند بود، بلكه فضل تقدم درين راه با پادشاهان جزء دكن است كه تا چند گاهي از عهد قدرت گوركانيان هند هنوز سرگرم تشويق و ترغيب گويندگان پارسي بودند و بزرگاني را چون شاه طاهر دكني و خور شاه بن قباد حسيني و ملك قمي و ظهوري ترشيزي و نظيري نيشابوري در كنف حمايت خود داشتند.
ص: 487
با اينهمه بايد روي‌آورندگان بهند را بيشتر در قلمرو گوركانيان و در دربار- هاي آنان يا در دستگاههاي امارت سرداران و صوبه‌دارانشان جست‌وجو كرد چنانكه گاه ازدحام عالمان و اديبان و نويسندگان و شاعران ايراني در آن حريمهاي امنيت و رفاه شگفت‌انگيز است و ما اين نكته را با مرور در صحايف پيشين بنيكي دريافته‌ايم. ازين زائران هند بعضي بصرافت طبع و بابتكار خود بار سفر برمي‌بستند و گروهي ديگر با نامه و خواهش پادشاهان و بزرگان آن ديار آهنگ آن ديار مي- كردند. مراجعه‌يي بسرگذشت مرشد بروجردي، حسن بيگ و روح الامين و بعضي ديگر از بزرگان ادب در همين جلد مي‌تواند ما را در باور داشت اين سخن بيشتر ياوري كند، ولي از سويي ديگر شوق «شكرستان هند» چنان در دلها جاي گرفته بود كه كمتر بنامه و نويد حاجت مي‌افتاد و اين «شوق سفر هند» بدانگونه آشكار و برملا بود كه خود بايجاد مضمونهايي در شعر آن دوره انجاميد، مانند:
دلم را آرزوي هند خون كردكه خون بادا دل هند جگرخوار (مشرقي)
حبّذا هند كعبه حاجات‌خاصه ياران عافيت جو را
هركه شد مستطيع فضل و هنررفتن هند واجبست او را (فياض)
سوي زلفش مي‌كشد آشفته ساماني مرامي‌كند تكليف هندوستان پريشاني مرا (فياض)
و اين «تكليف پريشاني» فياض بيان كننده همان معني كاسد بودن بازار ادب در ايرانست كه خواهم گفت و رباعي زيرين از طالب آملي اين معني را بسيار روشنتر و بي‌پرده بيان مي‌كند:
طالب گل اين چمن ببستان بگذاربگذار كه مي‌شوي پريشان بگذار
هند و نبرد تحفه كسي جانب هندبخت سيه خويش بايران بگذار و ازينگونه شاعران و اديبان كه از بخت سياه خويش در ايران بامان مي‌آمدند بسيار بودند كه همگي بنوعي در آتش اشتياق هند مي‌سوختند. ميرزا صائبا مي‌فرمود:
ص: 488 همچو شوق سفر هند كه در هر سر هست‌رقص سوداي تو در هيچ سري نيست كه نيست و واقعا سفر هند مايه كمال و نام‌آوري شاعران ايراني بود زيرا آنجا تفرّجگاه پارسي سرايان و محل اجتماع استادانشان شده بود؛ با رفتن بهند بيك تير دو نشان مي‌زدند:
نام‌آوري و ثروت، افزايش استعداد و مهارت در هنر شعر. همان صائب استاد كه در تواناييش ميان معاصران شكي نيست، مي‌گويد:
هند را چون نستايم كه درين خاك سياه‌جامه شهرت من شعله رعنايي يافت *
پيش ازين هرچند شهرت داشت در ملك عراق‌سير ملك هند صائب را بلند آوازه كرد حسن بيگ رفيع قزويني هم كه از دوري راه هند دلخوش نبود مي‌خواست بعد طريق را با توقفهاي كوتاه در سفر جبران كند، ليكن چون او را با نامه بهند طلب كردند در شوق ديدار آن ديار سر از پا نشناخته راه پيمود. دل بدريا زد و رفت، درحالي كه مي‌گفت:
راه دور هند پا بست وطن دارد مراچون حنا شب در ميان رفتن بهندستان خوشست «1» اين شوقها، نام يابيها، كامرواييها و مال‌اندوزيها باعث بود كه گاه يك خاندان از شاعران و اديبان راه هند را در پيش مي‌گرفتند چنانكه گويي لاهور و كشمير يا اگره و بيجاپور و برهانپور شهرها و ديارهايي از ايرانست كه خانداني ازينسوي آن بدانسوي رود و خانه و زندگي را ازينجا بدانجا كشاند و همانجا رحل اقامت افگند، بباشد و ببالد و بميرد و بخاك رود. خانداني بزرگ چون تبار خواجه ارجاسب اميدي تهراني وقتي در ايران سامان اقامت نيافت بنه كن راه هند پيش گرفت و از آن مرداني مشهور مانند محمد امين رازي صاحب هفت اقليم، شاپور تهراني شاعر بزرگ، اعتماد الدوله غياث بيگ پدر نورجهان بيگم وعده كثير ديگر در هند شهرت و مقام و نفوذ سياسي و نظامي و درباري حاصل كردند و مصدر كارهاي بزرگ شدند.- سه برادر بنام حكيم ركنا، حكيم نصيرا و حكيم قطبا، و پسرخاله‌اشان طالب با زن و دو دختر و خواهرش كه در عقد نصيرا بود، خان‌ومان خويش را در ايران رها كردند
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 371.
ص: 489
و بهند روي نهادند و همانجا ماندند و مردند.- جدّ مير محمد زمان راسخ شاعر مشهور «1»، بنام مير عماد در عهد جلال الدين اكبر عراق عجم را بقصد هند رها كرد و همانجا رحل اقامت افگند و اعقابش در كارهاي ديواني و ادبي نام يافتند و از آن ميان راسخ در شمار شاعران بزرگ پارسي‌گوي هند درآمد. ازينگونه خاندانها بسيارند و با مروري در فهرست نامهاي بزرگان و اميراني كه مير عبد الرزاق خوافي در مآثر الامراء ذكر كرده مي‌توان بكثرت آنها پي‌برد و اگر نامهاي شاعران و اديبان و عالماني را كه در تذكره‌ها و تاريخهاي هند ياد شده بر آن فهرست مذكور بيفزاييم از فراواني آنها بحيرت مي‌افتيم و در اينجاست كه معني سخن آنانكه بازگشتن از هند را مايه پشيماني مي‌شمردند دريافته مي‌شود. ملا عبد النبي فخر الزماني قزويني گويد «2»: «اين مثل ميان عالميان اشتهار سرشاري دارد كه هريك نوبت گشت هند نمود و بهره‌يي ازين ملك فيّاض برداشت، وقتي كه بايران رفت، اگر در راه اين سرزمين و اين بلاد نميرد، البته در آرزوي اين خاك مرادبخش ميرد» اين گفتار با سخن كليم بي‌شباهت نيست كه در توصيف هند گفته است:
توان بهشت دوم گفتنش باين معني‌كه هركه رفت ازين بوستان پشيمان شد و باز از يك غزل او كه بهنگام بازگشت از نخستين سفر هند بايران سروده، اين بيتها شايسته نقلست:
ز شوق هند ز آنسان چشم حسرت برقفا دارم‌كه روهم گر براه آرم نمي‌بينم مقابل را
اسير هندم وزين رفتن بيجا پشيمانم‌كجا خواهد رساندن پرفشاني مرغ بسمل را
بايران مي‌رود نالان كليم از شوق همراهان‌بپاي ديگران همچون جرس طي كرده منزل را اما اقامت هند همواره با اين دلگرميها همراه نبود و حتي بعضي سفر بهند را
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 605- 606.
(2)- تذكره ميخانه، ص 258- 259.
ص: 490
نوعي از «ابتلاء» مي‌شمرده‌اند چنانكه در لطائف الخيال محمد بن محمد عارف شيرازي هنگام سخن گفتن از حال قدسي مشهدي مي‌بينيم كه «روزگار سفله‌پرور او را بعد از پنجاه سالگي به اضطرار سفر هند مبتلا نموده ...»، و حيدري «1» شاگرد لساني شيرازي كه اكثر بهند سفر مي‌كرد در قصيده‌يي از نابرخورداري خود از آن ديار شكايت كرده است. اين رباعي گله‌آميز هم ازوست:
در كشور هند شادي و غم معلوم‌در عالم غم خاطر خرّم معلوم
جايي كه بيك روپيه آدم بخرندآدم معلوم و قدر آدم معلوم ميرزا محمد رضا همداني متخلص به «اميد» (م 1159 ه) كه شرح حالش را جداگانه خواهيم ديد، از سختيهاي اقامت هند بعلي پناه برده و گفته است:
از هند نجات من بامداد عليست‌وز درد شفاي دلم از ياد عليست
كي از دگري چشم ترحّم دارم‌اميد من از علي و اولاد عليست مير سنجر كاشاني پسر مير حيدر معمّايي كه ترجمه حالش را خواهيد ديد، اگرچه از بخت سياهي كه در ايران داشت بهند گريخت ليكن از آن ديار دلي خوش بغنيمت نيافت و در ساقي‌نامه مشهور خود شرحي مستوفي از تاريكي بازار هند باز گفت «2»:
چه سودم رسيد از خريدار هندبسوداي تاريك بازار هند
سيه روزم از كيد هندوي خويش‌نمي‌آرم از شرم بر روي خويش
... دريغا كه اين هند بيدادگرفرو برده دندانم اندر جگر
ز هندم مجال گريزست كي‌كه درياست در پيش و پيلم ز پي
از آنم چو پيلان جنگي بخشم‌كه هندم شب تيره آيد بچشم ...
غني كشميري (م 1079 ه) هند را بنمكزاري مانند كرده است كه در آن نهال شادماني را شادابيي نباشد:
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بهفت اقليم، تهران، ج 3، ص 242- 245؛ آتشكده آذر، تهران ص 114- 115؛ دانشمندان آذربايجان ص 125- 126.
(2)- اين ساقي نامه در ديوان سنجر و نيز در تذكره ميخانه از ص 325 ببعد ثبت است.
ص: 491 در نمكزار سواد هند شادابي كمست‌گر گل ابري نمايانست آنهم بي‌نمست و از بخت مدد مي‌خواست تا او را از هواي دلگير هند برهاند و بباغ كشمير برساند و آنگاه با تباشير صبح وطن از حرارت غريبي خويش بكاهد:
كر دست هواي هند دلگير مرااي بخت رسان بباغ كشمير مرا
گشتم ز حرارت غريبي بي‌تاب‌از صبح وطن بده تباشير مرا اظهار اينگونه ملالتها در اثرهاي شاعراني كه بهند رفته و آنجا مي‌باشيده‌اند كم نيست امّا گويا بيشتر نتيجه دوري آنان از يار و ديار بود نه محرومي از نعمتهاي آن سامان؛ ولي اين نكته قابل ذكرست كه چندين تن از شاعران استاد ما مانند عرفي شيرازي و قدسي مشهدي و محوي اردبيلي و جز آنان در آن ديار از آسيب و باو اسهال درگذشتند و بسي ديگر مثل طالب و سنجر جواني را در گرو نعمتهاي آن سرزمين گذاشتند، و مادر شرح‌حال گروهي از شاعران كه درين مجلّد آمده چندبار بدينگونه گرفتاريها كه داشته‌اند باز مي‌خوريم «1».

*** كشور بي‌رواج «2»
اگر بهمت قطب شاهيان و عادلشاهيان و گوركانيان، هند سر- زمين روايي سخن پارسي و فرهنگ ايراني شده بود، كشوري كه سرچشمه آن ادب و فرهنگ بود در راهي ديگر سير مي‌كرد. آنجا جولانگاه شمشيرزنان تركمان ورداپوشان تازي‌گوي يا تازيخوي گرديده بود.
نه چون سرزمين هند نعمت وافر داشت و نه پادشاهان و بزرگاني نعمت‌بخش و گشاده دست. درستست كه در طول دوران صفوي جسته و گريخته بدوستداراني از ادب و
______________________________
(1)- فخر الزماني در ميخانه، ضمن بيان حال خود از گرفتاري خويش ببيماري باد- فرنگ كه نوعي جوشش پردرد و واگير بود، و نيز فرار از طاعون و وبا كه لاهور را فرا- گرفته بود، سخن مي‌گويد (ص 769- 770) و اين نموداري كوچك از گرفتاري ايرانيانيست كه در طمع مال روي بهند مي‌نهادند. بيماري آتشك (سيفليس) نيز در آن ديار، چنانكه در ايرانزمين، بيداد مي‌كرد و ظاهرا حامل آن بيماري خطرناك بايران و هند دريانوردان اروپايي بوده‌اند.
(2)- اين تعبير از «صفي صفاهاني» است چنانكه در سطرهاي آينده خواهيد ديد.
ص: 492
تشويق كنندگاني از شعرا باز مي‌خوريم، مانند شاه عباس و مير ميران و امام قليخان و سلطان ابراهيم صفوي و حسن خان و حسينخان شاملو كه درباره هريك بجاي خود سخن خواهد رفت، اما نه شماره اين گروه بوفور نظايرشان در هند بود و نه ثروتي كه در اختيار داشتند و نه سخاوتمندي و فراخ دستيي كه در چنين حال و مقامي بايسته است. بعضي از شاهان و رجال مملكت هم اصلا در چنين حطّي سير نمي‌كردند و با كفهاي فشرده خود بر ناروايي بازار دانش و ادب در ايران مي‌افزودند. در شكايتنامه‌يي كه رستمداري در مقدمه رياض الابرار آورده چيرگي عالمان دين هم بصورت انگيزه‌يي بزرگ درين راه وصف شده و اين نيز بتمام معني درستست. شاعران نيز هريك بنحوي ازينگونه شكايت نامها در سخنان خود دارند. مثلا آقا صفي صفاهاني كه شرح حالش را خواهيم ديد، سرزمين ايران را كشور بي‌رواج خوانده و آرزوي رفتن بهند كرده است، چنين نيز كرد و آنجا در خدمت دو بزرگمرد ايراني يعني ميرزا جعفر آصفخان و زمانه بيگ مهابتخان بمال و مقام رسيد. وي در ساقي‌نامه خود كه در ايران سروده بود، گويد:
بيا ساقي از احتياجم برآروزين كشور بي‌رواجم برآر
بهندم رسان خوش در آن مرزوبوم‌بويرانه تا كي نشينم چو بوم
بملك عراقم چو گنجي بخاك‌و يا موم در آتش تابناك و مير سنجر كاشاني با آنكه از هند دلخوش نبود و «حبّ وطن» خاطرش را مي‌خست «1»، از آشكار ساختن اين راز تن نمي‌زد كه:
نبودش وطن وسع گنجائيم‌بغربت از آن كرد هرجائيم
مرا داشت بر روي تركش خدنگ‌ز دستم برون داد از آن بي‌درنگ
ز كف داده بي‌درنگش منم‌كه بر روي تركش خدنگش منم اين عبارت «وسع گنجايي» يعني آمادگي براي پذيرفتاري شخصيت شاعر كه مير سنجر بكار برده باز هم در گفتار گويندگان عهد بتعبيرهاي ديگر ديده مي‌شود،
______________________________
(1)- اشاره است باين بيت از ساقي‌نامه او:
شبي خاطرم خست حب وطن‌غم غربتم كرد بس ممتحن
ص: 493
حتي در بيان گوينده‌يي راجع بگوينده ديگر كه «كشور بي‌راوج» بلندي قدر او را برنتافت چندانكه آنرا رها كرد و بهند رفت. در شرح‌حال حكيم ركناي كاشي (مسيح) مرده بسال 1066 ه، خواهيم ديد كه چندي ملازم شاه عباس بود ليكن سرانجام دچار بي‌مهري او شد و ناگزير ايران را رها كرد و روي بهند نهاد. بعضي از معاصران كه بمرتبه بلندش در شاعري معترف بودند ازين پيش‌آمد متأثر شدند و از آنجمله مشرقي او را بگوهري گرانبها ماننده كرد كه «ايران» از «بي‌جوهري» او را بفروخت و از دست داد:
گوهري بفروخت ايران آخر از بي‌جوهري‌كز شرف شد پنجه خورشيد و دست مشتري ...
از اينگونه سخنان باز هم در اثرهاي شاعران آن عهد و زمان مي‌يابيم و اگر هم چيزي نگفته و اظهار اسراري نكرده باشند نفس عمل آنان در هجرت از ايران و تحمل دشواريهاي سفري دراز تا بهندوستان، خود بيان كننده همين حقيقتي است كه بر زبان صفي و سنجر و مشرقي رفت.
نخستين كسي كه در دوران صفوي بي‌علاقگي خود را نسبت بشاعران و شنيدن قصيده مدحي و غزل و قطعه از آنان ابراز كرد شاه تهماسب بود كه چنانكه خواهيم ديد ازين راه شاعران را متوجه سرودن شعر در منقبت و مرثيه امامان كرد و يا بعبارت ديگر اين نوع شعر را كه سابقه طولاني در ادب فارسي پيدا كرده بود، بنوي رواج و روايي بخشيد، و اگرچه اين كار او از رواج غزل و ترانه و ظهور شاعران غزلگوي بسيار پيش‌گيري نكرد اما طبعا از ميزان اجتماع شاعران در دربار صفوي كاست چنانكه حتي تشويقهاي شاه عباس اول از چند شاعر نتوانست از هجوم آنان بهندوستان جلوگيري كند، و درست در گيرودار شكوه و جلال شاه- عبّاسي بعضي از شاعرال [از آنجمله مير عقيل كوثري م 1015 ه در آغاز منظومه فرهاد و شيرين خود] از كساد بازار شعر در ايران شكايت داشتند و بعد از روزگار آن پادشاه جليل هنوز آن شكايت بقوت خود باقي بود چنانكه از گفتار مير محمد- قلي سليم مرده در سال 1057 در بيت زيرين برمي‌آيد:
ص: 494 نيست در ايرانزمين سامان تحصيل كمال‌تا نيامد سوي هنُدستان حنا رنگين نشد ملا محمد صوفي مازندراني (م 1035 ه) كه بعد از چندگاه سياحت در ايران باحمدآباد گجرات رفته و آنجا را مقرّ دائم خود ساخته بود، درباره ناروايي فضل و دانش در زادگاه خود، در ساقي‌نامه خويش چنين گفته است:
مرا گرچه طبعيست گيتي فروزدر ايران زمين چون چراغم بروز
ندارم به هر بوم و بر نيّتي‌نيرزم بيك نان بي‌منتي
حقيرم به هر كوي و هر انجمن‌چو فضل اندر ايران و درد رعدن
ندارد بمن رغبتي هيچكس‌در ايران چنانم كه در ديده خس
ازين بوم و بر مهر برداشتم‌همه بوده نابوده انگاشتم
چنان مي‌روم زين ديار خراب‌كه ماهي ز خشكي رود سوي آب
چو رفتم ازين منزل چون قفس‌چو عمر شده بازنايم ز پس ... «1» اوجي (م 1050) راست مي‌گفت كه شاعران تهي دست چون بهند مي‌رفتند توانگر مي‌شدند:
مفلسان از سفر هند غني گرديدندوقت آنست كه از هند شود ايراني و كليم كاشاني (م 1061) كه در نخستين سفر خود بهند نتوانست بيش از دو سال و اندي دوري از وطن را تحمل كند «2»، در غزل زيرين سرخوردگي خود را از سرزمين اجدادي و از وطني كه «تمام خس و خار بي‌كسي» بود، بيان مي‌كند و ديار غربت را اگرچه با خاك ميهن برابري نمي‌توانست كرد، بر آن ترجيح مي‌نهد و غزل شيواي زيرين را در ذكر همين معني مي‌سرايد:
نگويمت كه دل از حاصل جهان برداربهرچه دسترست نيست دست از آن بردار
اگر نسيم رياض وطن هوس داري‌بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندليب شنيدم كه باغبان مي‌گفت‌ز گلبني كه بود سركش آشيان بردار
براه عشق كه زاري و عجز مي‌طلبندز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
______________________________
(1)- تذكره ميخانه، ص 492.
(2)- بشرح حالش در همين جلد مراجعه كنيد.
ص: 495 پياله گر بكف آيد بپند گو منگرچو گل بود نظر از روي باغبان بردار
اگرچه صرفه پسنديده نيست از مستان‌چو شيشه جلوه كند شمع از ميان بردار
زمانه هرچه دهد در بهاي عمر بگيرز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس و خار بي‌كسي است كليم‌برو سواد وطن را از آستان بردار علّت اساسي اين بي‌توجّهي نخست آن بود كه دولت صفوي، همچنانكه چندبار گفته‌ام، بدست تركمانان پايه‌گذاري شده و خاندان سلطنتي تا مدتي طولاني با همين تركمانان مواصلت داشت و زبان اصليش تركي بود نه فارسي و شعر فارسي را هم، كساني چون شاه اسمعيل و پسران او و شاه تهماسب و فرزندان و فرزندزادگانش كه همه تركزاد بوده‌اند «1»، بهمانگونه مي‌سرودند كه عبيد اللّه خان اوزبك يا ابو الغازي عبد اللّه خان اوزبك يا غازي‌گراي خان حاكم قريم (كريمه) و ديگر تركان پارسي سراي، و اين درست حالتي است مقابل وضع خانوادگي و درباري خاندان بابري كه تا چند پشت بفارسي چون زباني اصلي و خانوادگي مي‌نگريستند و از مربّيان ايراني (زن و مرد) براي تربيت فرزندان خود استفاده مي‌كردند. اينجا فارسي «شكر» بود و آنجا تركي «هنر».
علّت بزرگ ديگر نفوذ و دخالت تركمانان قزلباش در كارهاي اساسي و اصلي كشور بود كه از عهد شاه اسمعيل اول تا مدّتي طولاني ادامه داشت و اگرچه از ميان اين تركمانان بعضي مشوّق پارسي سرايان بوده‌اند ليكن چيرگي با كساني بود كه جز بكارهاي لشكري و حكومتي نمي‌پرداختند و اگر شاعري مدّاح را بخود راه مي‌دادند چون يكي از اسباب بزرگي و رياست بدو مي‌نگريستند.
همّ شاهان و بزرگان دولت آن عهد بجاي توجّه بادب بيشتر مصروف تربيت و نگهداشت عالمان دين بود، چنانكه در فصلهاي مربوط ديده‌ايم، و اين تربيت و بزرگ داشت را سياست ديني صفويان و نيازشان بتقويت بنياد تشيّع ايجاب مي كرد و طبعا زيانش بحوزه‌هاي علوم عقلي و بادب و شعر متوجّه مي‌شد.
از بزرگترين شاعران عهد شاه تهماسب كه در نو كردن شيوه غزلگويي اثر
______________________________
(1)- سلطان خانم مادر شاه اسمعيل دوم و سلطان محمد از طايفه موصلوي تركمان بود.
ص: 496
بسيار داشته ميرزا شرف جهان قزويني متخلص به «شرف» است. فخر الزماني درباره او مي‌نويسد «1» كه: «جمعي از معاندان بعرض اشرف اقدس فرمانرواي ايرانزمين رسانيدند كه آن نوباوه بستان سيادت يكي از ارباب تعصّب اهل تسنن است.
شاه بعد از استماع اين خبر ... از آن منبع فصاحت و بلاغت بغايت مكدّر شد و از نظر كيميا اثرش بينداخت. بهر تقدير در حين حيات و بعد از وفات والد خود از سعادت ملازمت پادشاهي و تفاخر بندگي شاهنشاهي بي‌بهره ماند».
همين پادشاه با رفتار نابهنجاري كه با قاسمي گنابادي كرد باعث شد كه او درگاه صفويان را بعد از سرودن دو منظومه در پادشاهي شاه اسمعيل و شاه تهماسب رها كند و بدربارهاي امن‌تري روي آورد. درين‌باره باز هم سخن خواهم گفت.
از دوره همين فرمانروا تا بعهد شاه عباس صفوي يكي از شاعران پركار بنام ضميري اصفهاني و معروف به «خسرو ثاني» مورد عنايت پادشاهان بود اما نه بخاطر هنرش بلكه از آنروي كه رمّالي مي‌دانست و «رمّال خاصّه» دربار بود!
شاه اسمعيل دوم با آنكه خود شعر مي‌گفت و «عادلي» تخلص مي‌كرد، بيچاره خواجه حسين ثنايي (م 995 ه) را كه بعد از كشته شدن ممدوح خود سلطان ابراهيم- ميرزا صفوي [هم بفرمان اين پادشاه بسال 984 ه] بدرگاه «مرشد كامل» پناه برده بود رنجاند و از خود راند. مي‌گويند خواجه حسين «اين قصيده بر سبيل تهنيت جلوس و ره‌آورد بايستادگان آستان او گذرانيد:
بر تخت جم سكندر گيتي ستان نشست‌يوسف ز چه برآمد و بر آسمان نشست اين قصيده را بغايت خوب گفته است وليكن از گردش فلك كجروش مرضيّ طبع آن پادشاه نشد و فرمود كه نام من درين قصيده نيست، البته ثنايي اين قصيده را براي سلطان ابراهيم ميرزا گفته بود كه الحال بمن مي‌گذراند. ازو در خشم شد. بنابر آن خواجه حسين ثنايي از بيم جان ننگ فرار بر فخر قرار ترجيح داده از ايران بدار الامان هندوستان آمد ...» «2»
______________________________
(1)- تذكره ميخانه، ص 152.
(2)- تذكره ميخانه، ص 204- 205.
ص: 497
درباره حكيم ركناي كاشي متخلص به «مسيح» و «مسيحا» «مسموع شد كه از شاه عبّاس ماضي نسبت باو كم‌توجّهي و كم شفقتي ظاهر شد، اين بيت را گفته روانه هندوستان شد:
گر فلك يك صبحدم بر من گران باشد سرش‌شام بيرون مي‌روم چون آفتاب از كشورش در آن ولايت اعتبار بهم رسانيده بعد از مدتي بكاشان مراجعت [كرده] و در زمان پادشاه جنت مكان شاه صفي باصفهان آمده وضيع و شريف شاديها نمودند، بعضي از اهل حسد بدگويي او نموده چندان التفاتي از پادشاه نيافت» «1».
ميرزا صائبا كه بعد از بازگشت از هند در عهد شاه عباس ثاني بگرمي پذيرفته شد و عنوان ملك الشعرايي يافت، در جلوس شاه سليمان دچار بي‌مهري شاه نو گشت چنانكه در تمام عمر توجّهي باو ننمود. تذكره‌نويسان درين مورد گناه را بر عهده صائب نهاده و از يافتن اسم سليمان در مطلع قصيده‌يي كه صائب در تهنيت جلوس آن پادشاه ساخته بود:
احاطه كرد خط آن آفتاب تابان راگرفت خيل پري در ميان سليمان را افسانه‌يي ساختند و گفتند چون شاه سليمان در بدو جلوس نورسته و نوخط بود ازين بيت رنجيد ... غافل از اينكه آن پادشاه در آغاز جلوس هنوز نام نياي خود صفي را داشت و سليمان اسم ثانوي اوست كه چندي بعد اختيار كرد، و اگر واقعا رنجشي از ميرزا صائب داشت بعلّتي ديگر بود.

خريداران سخن در ايران‌
درستست كه ايران عهد صفوي و نادري بنسبت با سند و هند و دكن متاع سخن را خريداري نمي‌كرد، امّا بهرحال پيكر شعر و ادب كه در عهد تيموري و بايندري تواني داشت، هنوز افتان و خيزان در سرزمين فردوسي و سعدي راه خود را دنبال مي‌نمود. شاه اسمعيل و فرزندانش درست همان تربيتي را در «ادب» و «فرهنگ» داشتند كه جوانان خاندانهاي بزرگ عهدشان حاصل مي‌كردند. درباره شاه اسمعيل و اشتغالش بشعر تركي و فارسي پيش ازين سخن گفتم «2»، پسرانش تهماسب، سام، بهرام و القاص-
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 215.
(2)- همين كتاب. ج 4. ص 136- 139.
ص: 498
ميرزا همگي شعر مي‌سروده و از ادب و ترسّل بهره‌يي داشته‌اند. تذكره شاه تهماسب مشهورست، در شعر «عادل» تخلص مي‌كرد و اين رباعي را در بيست سالگي هنگام توبه از حشيش و شراب و مناهي ديگر سرود:
يكچند پي زمرّد سوده شديم‌يكچند بياقوت تر آلوده شديم
آلودگيي بود بهر رنگ كه بودشستيم بآب توبه آسوده شديم «1» سام ميرزا (م 984 ه) خود در تحفه سامي بسيار بشعردوستي و شعرخواني خود اشاره كرده و با گروهي از شاعران عهد خويش معاشرت داشته است، شعر مي‌گفته «و سامي» تخلص مي‌كرده و ديوان داشته است. درباره او و اثر معروفش تحفه سامي و شعرش در شمار تذكره‌نويسان سخن خواهم گفت. برادر ديگرش بهرام ميرزا (م 955 يا 956 ه) در جواني درگذشت، اين رباعي او تناسبي عجيب بحالش دارد:
بهرام درين سراچه پرشروشورتا كي بحيات خويش باشي مغرور
كردست درين باديه صيّاد اجل‌در هر قدمي هزار بهرام بگور «2» سام ميرزا اين رباعي را ازو نقل كرده است:
افسوس كه در خيال و خوابيم همه‌در پرده ظلمت و حجابيم همه
پيوسته بفكر ناصوابيم همه‌و ز شومي نفس در عذابيم همه القاص ميرزا كه از جانب برادرش تهماسب حاكم شيروان بود، از سال 953 ببعد تا پايان زندگاني در طغيان با او بسر مي‌برد. اين رباعي ازوست:
چون شير درنده درشكاريم همه‌دايم بهواي نفس ياريم همه
چون پرده ز روي كارها بردارندمعلوم شود كه در چه كاريم همه از پسران شاه تهماسب سلطان محمد ميرزا شعر مي‌سرود و فهمي تخلّص مي‌كرد و اسمعيل ميرزا نيز شاعر بود با تخلّص عادلي تا نام زنگي را كافور نهاده باشند.
ازوست:
شادم بخدنگ تو كه ناوك فگنان راسوي هدف خويش نهاني نظري هست
______________________________
(1)- تذكره شاه تهماسب، برلين 1343 ه ق، ص 31.
(2)- آتشكده، تهران، ص 49؛ مجمع الفصحا، ج 1، ص 19.
ص: 499 چون غنچه چه داني تو كه در خلوت نازي‌كز بهر تو چون باد صبا در بدري هست
از خنده پنهاني لعل تو توان يافت‌كز حال دل گمشده او را خبري هست *
دوران ما را ز وصل شادان نكندجز تربيت رقيب نادان نكند
هرگز نرساند دل ما را بمرادكاري بمراد نامرادان نكند «1» پسر بهرام ميرزا، سلطان ابراهيم ميرزا، والي خراسان در عهد شاه تهماسب، و شاه‌زاده‌يي بسيار مستعدّ و صاحب ذوق و هنرمند بود. نستعليق را خوش مي‌نوشت، مصوري ماهر بود، در موسيقي و علم ادوار و تصنيف قول (آهنگ‌سازي) مهارت داشت، ساز رانيك مي‌نواخت، درودگري و سازتراشي و خاتم‌بندي مي‌دانست.
در مدت حكمراني خراسان با شاعران و اديبان مصاحبت داشت و آنان را تربيت و تشويق مي‌كرد، كتابخانه عالي و چيني‌خانه‌يي ممتاز داشت. او نيز مانند بسياري ديگر از شاهزادگان صفوي طعمه بيداد شاه اسمعيل ثاني گرديد (984 ه). در شعر جاهي تخلص مي‌كرد و صاحب ديوان بود. ازوست:
تا از سمن تو سنبل آمد بيرون‌صد ناله ز من چو بلبل آمد بيرون
پيوسته ز سبزه گل برون مي‌آيداين طرفه كه سبزه از گل آمد بيرون «2» پسر سلطان محمّد، عباس ميرزا (شاه عبّاس اول) كه در شعر بنام خود تخلص مي‌نمود، در ترغيب شاعران و نگهداشت و تشويق آنان بيشتر از همه صفويان كوشش داشت و نمونه‌هايي از رفتار نيكش با شاعراني از قبيل اقدسي، شفايي، مير حيدر معمايي، فصيحي، حكيم ركناي مسيح، انيسي و نظاير آنان در تذكره‌ها ذكر شده است و در ضمن بيان حال هريك بدانها اشاره خواهد شد. گذشته ازين
______________________________
(1)- آتشكده. تهران. ص 75؛ مجمع الفصحاء، ج 1، ص 39.- و نيز درباره شاعري بهرام ميرزا و شاه تهماسب و سام ميرزا و پدرشان شاه اسمعيل بنگريد به «روضة السلاطين» فخري هروي، چاپ حيدرآباد سند، 1968 ميلادي؛ و همچنين درباره اشعار القاص ميرزا بنگريد به: آتشكده، تهران، ص 43؛ مجمع الفصحاء، ج 1، ص 10.- و درباره سخن سلطان- محمد ميرزا رجوع شود به تحفه سامي، ص 10.
(2)- آتشكده، تهران، ص 50- 51؛ عالم‌آراي عباسي، تهران 1350، ص 209.
ص: 500
در دفترخانه شاهي كه او داشت گروهي از منشيان و شاعران مشهور زمان مانند ميرزاشاني و ميرزا رضي آرتيماني و مشرقي و ميرزا شفيع خوزاني گردآمده بودند و اين دفترخانه بعد از مرگ شاه عباس همچنان محل اجتماع و نگهداشت اديبان زمان بود، و دور نيست كه اين پادشاه قسمتي از اين كوششها را بهم چشمي با معاصر خود جلال الدين اكبر انجام مي‌داد. وي خود نيز گاه شعر مي‌سرود. ازوست:
محبت آمد و زد حلقه بر دل و جانم‌درش گشودم و شد تا بحشر مهمانم
نه هست هستم و نه نيستم، نمي‌دانم‌كه من كيم، چه كسم، كافرم، مسلمانم؟
اگر مسخّر كفرم كه بست زنّارم‌وگر متابع دينم كجاست ايمانم؟
ازينكه هردو نيم بلكه عاشقم عاشق‌محبت صنمي كرده نامسلمانم
اگرچه هيچم و از هيچ كمترم، امّايگانه گوهر درياي بحر امكانم
عجب كه از الم عشق جان برد عباس‌كه درد بر سر دردست و نيست درمانم صادقي افشار كتابدار وي در مجمع الخواص گفته است كه پادشاه مزبور «اگرچه بشعر گفتن تنزل نمي‌كند ولي وقتي اراده شعر گفتن كند چنين گويد:
ز غمت چنين كه خوارم ز كسان كنار دارم‌من و بي‌كسي و خواري بكسان چه‌كار دارم
مگذار بار ديگر بدلم ز سر گراني‌كه بسينه كوه حسرت من بردبار دارم
مگشا زبان بپرسش بگذار تا بميرم‌كه ز جور بيحد تو گله بي‌شمار دارم اين بيت زيبا نيز ازوست:
هركس براي خود سر زلفي گرفته است‌زنجير از آن كمست كه ديوانه پُر شدست «1».
از جمله كارهاي سودمندش اين بود كه بعضي از عالمان و اديبان را مأمور تدوين كتابي مي‌كرد و هرساله مزدي بدو مي‌داد تا كار را بپايان برد. برخي از آن مؤلفان براي آنكه دوران انتفاع را درازتر كنند تدبيرهايي مي‌انديشيدند مانند مير صدر الدين پسر ميرزا شرف جهان قزويني كه مأمور تأليف كتابي بنام تذكرة الشعرا بود
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 8- 9؛ ترجمه مجمع الخواص صادقي افشار، تبريز 1327، ص 5- 6؛ آتشكده، تهران، ص 76- 77؛ دانشمندان آذربايجان، محمد علي تربيت، تهران 1314، ص 253- 254.
ص: 501
«قرب ده سال هر ساله مبلغي كلّي از نوّاب كامياب مالك رقاب اشرف همايون ابو المظفر شاه عباس بهادر خان خلّد اللّه ملكه ابدا مي‌گرفتند كه تذكره را تمام كنند ...» «1».- او بقول نصرآبادي با آنكه «كم متوجّه خواندن و نوشتن شده بود اما بقدرت ادراك در نظم و نثر تصرّفاتي مي‌نمود كه فصحا و بلغا در آن حيران بودند» «2» و اين نكته كه نصرآبادي بدان اشاره كرده از ظرافتها و لطيفه گوييهاي آن مرد هوشمند با شاعران عهد بحقيقت مي‌پيوندد. مثلا روزي شكوهي همداني و مير- الهي همداني در «قهوه‌خانه عرب» در اصفهان نشسته بودند، شاه عباس بدانجا درآمد و از شكوهي پرسيد «كه چكاره‌اي» و چون او خود را شاعر معرّفي كرد از وي شعري خواست، شكوهي اين بيت خود را خواند:
ما بيدلان بباغ جهان همچو برگ گل‌پهلوي يگدگر همه در خون نشسته‌ايم شاه عباس او را تحسين كرد ولي گفت كه ماننده كردن عاشق ببرگ گل «اندكي ناملايم است» «3»؛ آنگاه از مير الهي پرسيد كه تخلص شما چيست؟ گفت:
الهي. شاه دست بر سر مير گذاشت و گفت: «الهي!» «4».
يكي ديگر از شاعران عهد او زماني يزدي «5» بود كه ديوان خواجه حافظ را جواب گفت و نسخه‌يي بهمراه نامه‌يي براي پادشاه فرستاد و نوشت كه «ديوان خواجه را جواب گفته‌ام» و شاه عباس بالاي نامه‌اش پاسخ داد كه «جواب خدا را چه خواهي گفت!» «6»
وي در نهمين سال پادشاهي خود شاني تكّلو را در برابر ستايشي كه از علي بن ابي طالب كرده بود، بزر كشيد «7». اين بخشش شگفت‌انگيز كه نشانه‌يي از
______________________________
(1)- از گلستان هنر قاضي احمد بن مير منشي قمي، نقل از تاريخ تذكره‌هاي فارسي، گلچين معاني، ج 1 تهران 1348، ص 267.
(2)- تذكره نصرآبادي، ص 9.
(3)- تذكره نصرآبادي، ص 239.
(4)- ايضا همان كتاب، ص 255.
(5)- درباره او و الهي همداني در بخش شاعران سخن خواهم گفت.
(6)- تذكره نصرآبادي، ص 245.
(7)- عالم آراي عباسي، ص 515- 516؛ تذكره نصرآبادي، ص 8- 9.
ص: 502
تجديد سياست ديني شاه اسمعيل و شاه تهماسب بود، بعضي از شاعران ديگر را رنجيده‌خاطر ساخت، چنانكه ملا عجزي تبريزي كه بوسيله ملا عليرضاي خوشنويس در مجلس شاه عباس راه يافته و از ملازمان او شده بود «روزي در محوطه طويله قزوين كه حرف بزركشيدن ملاشاني در ميان افتاد ... گفت چرا مرا بزرنمي‌كشي كه به از ملاشانيم؟» و شاه عباس بمناسبت مقام و محلّ در پاسخ او گفت: «ملاشاني در خزانه بود، چون تو در طويله‌اي ترا با سرگين بايد كشيد!» «1». او چنانكه در ذكر حالش نوشته‌اند گاه غزلي را براي جوابگويي طرح مي‌كرد و خود نيز در آن شركت مي‌نمود «2». اظهار نظر او درباره معمّا كه نوع رايجي از شعر در آن روزگار بود، و نصرآبادي نقل كرده بامزه است. شاه مي‌گفت: «معمّا بلنگرچيني ختايي مي‌ماند كه سرپوش بر سر داشته باشد و گرسنه‌يي بگمان اينكه طعامست سرپوش بردارد و پر از كاه بنظر آيد!» و حق با اوست.
شاه عباس ثاني هم كه پاره‌يي از خويهاي نيا را بارث داشت درباره اهل ادب و دانش و سخنوري توجهي مي‌نمود و آن ديگران اگر احيانا چنين مي‌كردند پيروي از سنّت مي‌نمودند نه اظهار علاقه، چه اشتغالات آنان بمطلبهاي ديگري بود كه مشهور است.

صاحب قدرتان محلي‌
بر رويهم توجه و علاقه پادشاهان صفوي بشعر و ادب كم و نسبت بدلنمودگيهايشان به «اهل عمائم» ناچيز بوده است و اگر بخواهيم آنرا در كفّه‌يي برابر آنچه در هند بود بنهيم حاصلي كه ازين مقايسه بدست مي‌آيد بگفتن نمي‌ارزد؛ و ظهور شاعران متعدّد را در عهد صفوي در واقع مديون ادامه سنّت عهد تيموري و شوق‌انگيزي بازار هند و نيز توحه چند تن معدود از صاحب قدرتان محلّي ايران نسبت باهل علم و ادب هستيم.
از جمله اين صاحب قدرتان مشوّق غياث الدين محمد مير ميران و پسرش شاه خليل الله از بازماندگان خاندان شاه نعمة اللّه ولي در ايرانند كه بسبب وصلت
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 9.
(2)- ايضا همان صفحه
ص: 503
با خاندان صفوي اهميت و اعتباري خاص داشتند و در يزد بساط حكومتي شاهانه گسترده بودند «1». اينان درست بهمان آيين پادشاهان شاعران را مي‌پرورده و در جشنها و روزهاي بار از آنان شعر مي‌شنيدند، و خاندان حكومتي همزمانشان در كرمان يعني ولي سلطان افشار و پسرش بكتاش بيگ كه دختر مير ميران را بزني داشت مانند خويشاوندان ياد شده خود در تربيت سخنوران ديار خويش و نگهداشت آنان مي‌كوشيده‌اند.
همزمان با اين دو خاندان حاكمي بفرمان شاه طهماسب در كاشان بسر مي‌برد بنام محمد سلطان كه «در ايام حكومت او اهل نظم رعايت بسيار مي‌يافته‌اند و شعر و شاعري در شهر مذكور رواج تمام داشته است» «2» و يكي از علتهاي اصلي كثرت عدد شاعران كاشان در سده دهم و بعد از آن وجود همين مرد شعر دوست و تشويق و تربيت او بوده است.
چنانكه در شرح‌حال شاعراني چون فصيحي و اوجي و مشرقي و ناظم هروي و شوكت بخاري خواهيم ديد «3»، خانداني از طايفه شاملو در هرات چندين شاعر استاد را در كنف حمايت و تربيت داشت. ازين خاندان حسينخان، پسرش حسنخان و نوادگانش عباسقلي خان وصفي قليخان ديرگاهي از عهد صفوي در هرات حكومت داشته و چند تن از آنان شعر پارسي مي‌سروده و شاعران را مي‌پرورده و بساختن منظومه‌هايي مي‌گماشته‌اند. از اين خاندان در ذيل نام حسنخان شاملو (م 1040 ه) در بخش شاعران با تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت.
از همينگونه قدرتمندان محلي بوده‌اند مرتضي قلي خان پرناك و پسرش محمد قليخان حاكم شبانكاره فارس «4»؛ و خان احمد گيلاني و مانندگانشان.
______________________________
(1)- درباره آنان بنگريد به: جامع مفيدي، ج 3، تهران 1340، ص 60 ببعد و نيز رجوع كنيد بشرح‌حال وحشي بافقي در همين جلد.
(2)- تذكره ميخانه، تهران، ص 181.
(3)- و نيز بنگريد بتذكره نصرآبادي، از ص 20 ببعد
(4)- بنگريد بهمين جلد ذيل نام مرشد بروجردي؛ و نيز تذكره ميخانه، ص 598؛ و مآثر رحيمي ج 3، ص 781 ببعد.
ص: 504
اين خان احمد گيلاني «1» پسر سلطان حسن كاركياو از سلسله‌يي از پادشاهان محلي بود كه در ولايت بيه‌پيش گيلان حكومت داشتند و بسبب خدمتي كه هنگام پناهندگي شاه اسمعيل بدان ولايت كردند محل عنايت وي و شاه تهماسب بودند، چنانكه همين خان احمد در سال 943 ه با آنكه كودكي يكساله بود پس از مرگ پدرش سلطان حسن بفرمان شاه تهماسب بجاي او منصوب گرديد و چندسالي بعد حكومت همه گيلان يعني دو قسمت بيه‌پس و بيه‌پيش بدست او افتاد ليكن بغرور جاه بر خداوند- گار خويش عصيان ورزيد و ازينروي بسال 974 مقيد و در قلعه قهقهه و سپس در قلعه اصطخر زنداني شد و همچنان در حبس بود تا آنكه سلطان محمد خدابنده پادشاه بهنگام جلوس خود (985 ه) او را آزاد ساخت و با خود بقزوين برد و خواهر خود شاهزاده مريم سلطان را بعقد وي درآورد و او همچنان در گيلان حكومت داشت تا بسال 1000 ه از بيم شاه عباس بخاك عثماني گريخت و آنجا بسال 1005 ه درگذشت «2».
خان احمد مردي اديب و عالم بود. در ادب و شعر و موسيقي و هيئت و حكمت دست داشت و با صاحبان اين فنون معاشرت و مصاحبت مي‌نمود و درگاه او يكي از بزرگترين محلهاي اجتماع دانشمندان و شاعران پارسي‌گوي در ايران
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* عالم آراي عباسي، تهران 1350، ص 110- 113 و 135 و 168 و 175 و 223 و موردهاي ديگر از آن كتاب.
* تاريخ گيلان عبد الفتاح فومني، تهران 1349، ص 41 ببعد.
* تذكره ميخانه، ص 453 ببعد (متن و حاشيه).
* نتايج الافكار، ص 35- 36.
* خلاصة الاشعار، خطي.
* آتشكده، تهران، ص 41- 42 (متن و حاشيه).
* ترجمه مجمع الخواص، تبريز، 1327، ص 12- 13.
* مجمع الفصحاء، ج 1، ص 8.
(2)- سال مرگش در نتايج الافكار و آتشكده و مجمع الفصحا باشتباه 920 ثبت شده است.
ص: 505
بود. وزيرش مولانا عبد الرزاق پدر حكيم مسيح الدين ابو الفتح گيلاني بود كه ذكرش گذشته است، مدتها صدارت خان را بر عهده داشت، و از دانشمندان معروف عهد خود بود. حكيم عبد الرزاق پس از مقيد شدن احمد خان در سال 974 بفرمان شاه تهماسب مأخوذ و در قلعه الموت محبوس شد و همانجا درگذشت.- بهرحال گيلان در دوره شكوه و جلال خان احمد از مركزهاي اجتماع شاعران و اديبان و عالمان بود ليكن چون او دوبار مقيد و محبوس گرديد آن اجتماع ارزشمند دوبار دستخوش تفرقه شد و بعضي از آنان كه در اين جمع بودند ناگزير بهندوستان پناه بردند، مثلا بعد از 974 كه گيلان بدست سپاهيان شاه تهماسب افتاد حكيم مسيح الدين ابو الفتح پسر مولانا عبد الرزاق مذكور با برادران خود پس از چندي سرگرداني در ايران بهند رفت و بدرگاه جلال الدين اكبر پيوست، يا حكيم فغفور لاهيجاني و حياتي گيلاني بعد از برچيده شدن بساط خان احمد راه هند پيش گرفتند و آنجا علم شهرت برافراشتند، چنانكه در ذكر حالشان خواهيد ديد. از ملازمان معروف ديگر خان احمد مولانا عبد الجبار استرآبادي خوشنويس و اديب بود «1» و ديگر حكيم كمال الدين شيرازي «2» و ديگر محمد مؤمن عودنواز موسيقي‌شناس «3» و جز آنان.
خان احمد شعر مي‌سرود و «احمد» تخلص مي‌كرد و بهمين سبب نامش را در تذكره‌ها بهمراه ديگر شاعران مي‌يابيم. ازوست:
بخت وارون، دوست دشمن، يار ياري ديگرست‌نيست دوران آنچه ديدي، روزگاري ديگرست
بر مراد خاطر اغيار خواهد خواريم‌دشمنان را پيش آن مه اعتباري ديگرست
سوزدم دل در چمن هرگه كه بينم لاله راكز غم عشق تو او هم داغداري ديگرست
نيست جرمي تا كشي اي مه من ديوانه رابي‌گناهم، گر تو خواهي كشت كاري ديگرست
______________________________
(1)- عالم آراي عباسي، تهران 1350، ص 175.
(2)- ايضا همان كتاب، ص 168.
(3)- ايضا، ص 191.
ص: 506
*
برون ز كوي تو با خون ديده خواهم رفت‌هزار طعن ز مردم شنيده خواهم رفت
بپاي بوس تو چون آمدم چه دانستم‌كه پشت دست بدندان گزيده خواهم رفت *
شام فراق كار من زار مشكلست‌صبح وصال گر ندمد كار مشكلست
جان دادنم بپاي تو آسان بود ولي‌محروميم ز دولت ديدار مشكلست
شايد اجل مدد كند احمد كه وارهم‌از محنت حيات كه بسيار مشكلست *
زمانه مرهم ريشي نمي‌نهد بر دل‌كه بر جراحت من كار نيشتر نكند
مراست طاقت يك ناله دگر احمدنعوذ باللّه اگر در دلش اثر نكند *
از كينه چرخ واژگون مي‌گريم‌وز جور زمانه بين كه چون مي‌گريم
با قدّ خميده چون صراحي شب و روزدر قهقهه‌ام «1» و ليك خون مي‌گريم *
ايام شباب رفت و خيل و حشمش‌تلخست مي‌پيري و من مي‌چشمش
خم گشته قدم ز پيري و من ز عصازه كرده‌ام اين كمان و خوش مي‌كشمش ***
سخن گفتن درباره همه اينگونه قدرتمندان محلّي كار را بدرازا مي‌كشاند، و چون هنگام مطالعه درباره دانشمندان و مؤلفاني كه پيش ازين ديده‌ايد، يا درباره سخنوراني كه بعد از اين خواهند آمد، بنام اينگونه بزرگان باز مي‌خوريد، همين اشاره كوتاه را درباره چند نمونه از آنان كافي مي‌دانم.

خواندگاران سخنور
در همان روزگار كه شاه اسمعيل صفوي متخلص بخطايي سرگرم ايجاد ديوان تركي خود بود «2»، خواندگار «3» روم سلطان-
______________________________
(1)- ايهامست بدژ قهقهه كه در آن محبوس بود.
(2)- بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 136- 137.
(3)- پيش ازين ديده‌ايم كه «خواندگار» يا «خوندگار» (- خداوندگار) عنوان خطابي سلاطين عثماني بود.
ص: 507
سليم عثماني (918- 926 ه) ديوان فارسي خويش را ترتيب مي‌داد درحالي‌كه بعكس بنيانگذار سلسله صفويه از وي شعر تركي بسيار كم و گويا تنها يك بيت روايت شده است. درباره شاعري او و پسرش سلطان سليمان خان قانوني (926- 974 ه) متخلّص به «محبي» پيش ازين «1» سخن گفته‌ام و تكرار آن درينجا شايسته نيست.
تنها اين نكته را بايد يادآوري كنم كه نسخه ديوان فارسي سلطان سليم كه در جلد گذشته از قول فخري هروي مؤلف روضة السلاطين بدان اشاره نموده‌ام در كتابخانه ملي پاريس از نظر گذشت «2» كه در حدود يكهزار و پانصد بيت از قصيده (در ستايش خدا و پيامبر) و غزلست كه در آنها گاه سليم «3» و گاه سليمي «4» تخلص كرده است، و از آن براي تتميم فائده اين سه غزل نقل مي‌شود:
اي ز سوداي سر زلف تو حيراني مابر سر كوي غمت حشمت سلطاني ما
شانه سنبل مشكين تو شد پنجه غيرحق عليمست كز آنست پريشاني ما
هردو زلفت كه بود مطلع ديباچه حسن‌سر خط عشق ازو شد خط ديواني ما
دور از خاك درت رونق شاهي جستيم‌بجز اين نيست در ايّام پشيماني ما
يا رب از غيرنهان دار چو سرّ ابدي‌عشق آن عارض و غم خوردن پنهاني ما
صيد كرديم بافسون سخن خوبان راگو بدانند مه و مهر پريخواني ما
چون نسيميم كم آزار سليمي كه دهندهمه آفاق گوايي بمسلماني ما *
در دلم باز از غم تو گفت‌وگويي ديگرست‌ماهرويان را ملال ماه‌رويي ديگرست
جلوه خوبي مزن اي شمع بر چشمم بسي‌كآتشم در جان ز عشق عشوه‌جويي ديگرست
گر ترا خو با جفا و جور و بيدادي شدست‌بيدلان را نيز با هجر تو خويي ديگرست
چون سليمي يكدل و يكروي عشق آن مهم‌گرچه او را دل بسويي رو بسويي ديگرست
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 4، ص 142- 143.
(2)- نسخه خطي فارسي بشماره (350 Ancien fonds persan(
(3)-
سليم خصم سيه دل چه داند اين حالت‌كه از ظهور الهيست فتح لشكر ما
(4)-
سوخت از حسرت سليمي رحم كن بر حال اوماه من تا كي فروزي آتش رخسار را
ص: 508
*
روزي كه شود خاك ره يار سر من‌ترسم كه برد باد ز كويش اثر من
گفتم كه مگر خال لبت نقطه جانست‌لب بست كه ننشست مگس بر شكر من
پامال غمم كرد قَدِ دوست چو سايه‌يعني كه بجايي مرو از خاك در من
صراف بسي وصف در و گوهر خود گفت‌خنديد كه بهتر نبود از گهر من
گفتي نبود عاشق زاري چو سليمي‌احسنت، زهي دلبر صاحب نظر من پسر و جانشين سلطان سليم، يعني سليمان قانوني هم با همه اشتغالهاي نظامي و سياسي «گاهي بنظم اشعار خاطر شريف خود را مي‌گماشت» «1»، و اين دو پادشاه كه نام برده‌ام درست معاصر و معارض دو پادشاه بزرگ صفوي يعني شاه اسمعيل و پسرش شاه تهماسب بودند و سنّت پارسي‌گويي و پارسي‌سرايي و ترغيب صاحب سخنان فارسي را از عثمانيان پيشتر از خود بعهد صفوي كشانيدند و بعد از آنان اين سنّت همچنان تا ديرگاه از دوره مورد مطالعه ما امتداد داشت و نه تنها خاندان سلطنتي بلكه رجال و بزرگان كشور و خاندانهاي معروف و نيز مشايخ صوفيه مولويه و بكتاشيه، در روم و بعضي از كشورهاي تابع عثماني بزبان و ادب پارسي توجه و اشتغال داشته آنرا بعنوان يك زبان اشرافي مي‌آموخته و بگرد آوردن نسخه‌ها از شعر پارسي مي- پرداخته و بانشاء و ترسل بدين زبان آشنايي حاصل مي‌نموده‌اند، ولي نه دلنمودگي خواندگاران بپارسي و پارسي‌گويي بپادشاهان هند و ايران مي‌رسيده و نه استقبال پارسي‌گويان بدرگاه آنان و بزرگان درگاهشان (مگر در آغاز عهد صفوي و در بحبوحه كشتار و آزار سنيان و عالمان و اديبان سنّي چنانكه ديده‌ايم)، زيرا آنان هم همان تعصب صفويان را بنوعي ديگر و در مقام واكنش نسبت بسياست قزلباشيه، داشته‌اند، و از اينروي «باب عالي» و درگاههاي وابسته بآن نمي‌توانستند پناهگاههاي دلپذيري براي آزادانديشان باذوق ايراني باشند. ازين گذشته هرچه بر عمر سلسله آل عثمان افزوده گشت بهمان نسبت توجه آنان و اهل روم از پارسي كاسته و بر تركي
______________________________
(1)- تحفه سامي، ص 19؛ مجمع الفصحاء، ج 1، ص 30 و جز آنها.
ص: 509
اضافه شد. بيشتر شاعران پارسي‌گوي عهد صفوي هم كه در روم بسرمي‌بردند بقصدها و خواسته‌هاي ويژه درباري، خاصه سرودن منظومه‌هايي بشيوه حماسه‌هاي تاريخي در ذكر پيروزيها و جهانگشاييهاي خواندگاران، مورد استفاده قرار مي- گرفتند و ازينروي نام گروهي از آنان را هنگام سخن گفتن درباره حماسه‌هاي تاريخي خواهيم ديد.

تركان پارسي‌گوي‌
با غلبه ازبكان و ديگر سلسله‌هاي مغول‌نژاد بر آسياي مركزي و برافتادن قطعي حكومت تيموريان، رونق و رواج زبان و ادب فارسي در آن سامان آغاز كاستي و نقصان كرد؛ ولي هنوز در عهد صفوي و خاصّه در نيمه نخستين آن عهد خاندانهاي رياست و امارت در آن ديار برسم گذشته با زبان فارسي آشنايي داشته «1»، بدان زبان شعر مي‌سروده و مؤلفان و شاعران پارسي- گوي را در خدمت نگاه مي‌داشته و بمال و نعمت مي‌نواخته‌اند. پيداست كه پناه جستن گروهي از اديبان و مؤلفان سنّي مذهب ايران هم كه از بيم قزلباشان بدان ديار روي آورده بودند، بر ميزان اين رونق و روايي مي‌افزود «2»، و گذشته از اينها بعضي از خانان و خان‌زادگان آن سامان كه معمولا از شعبه‌هاي حكّام مغول‌نژاد بوده‌اند، خود بزبان فارسي شعر مي‌سروده و يا شاعري را با اين زبان آغاز مي‌نموده‌اند و از آنجمله‌اند محمد شيباني خان معروف به «شيبك خان» (906- 916 ه»؛ عبيد اللّه- خان (940- 946 ه) بن محمود خان، برادرزاده شيبك خان؛ عبد اللطيف خان (947- 959 ه)؛ رستم خان بن جاني بيگ (968- 991 ه)؛ عبد العزيز بهادر خان (947- 957 ه) پسر عبيد اللّه خان؛ سلطان ابو سعيد خان (975- 980 ه) بن كوجكنوجي خان؛ جوانمرد- علي خان (980- 986 ه) پسر سلطان ابو سعيد خان، و گروهي ديگر ازينگونه خانان كه ذكرشان در پاره‌يي از تذكره‌ها آمده و از هريك اشعاري نقل شده است «3».
______________________________
(1)- بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 145- 146.
(2)- همين جلد، ص 50- 51.
(3)- رجوع شود به:
* تحفه سامي، تهران 1314، ص 19- 20.
ص: 510
از ميان اين خانان كه برشمرده‌ام عبيد اللّه ازبك متخلّص به «عبيدي» شعر تركي و فارسي بسيار داشت. ازوست:
از چه‌رو با من مسكين نظري نيست ترامردم از هجر ز حالم خبري نيست ترا
جانب غير چرا مي‌نگري از ره لطف‌گوشه خاطر اگر با دگري نيست ترا
سرم اي سروسهي خاك رهت گشت و هنوزگاهگاهي بسرم چون گذري نيست ترا
ريخت خون جگرم از ره ديده برهت‌تا نگويند رقيبان جگري نيست ترا
در ره عشق عبيدي چو گذشتي از جان‌راست رو رَه كه درين ره خطري نيست تر *
بوي ارباب وفا از گل ما مي‌آيدكعبه ز آنرو بطواف دل ما مي‌آيد
نيست سرمنزل ما لايق هر نااهلي‌هركه اهلست بسرمنزل ما مي‌آيد *
اي قوم كه از شما وفايي نرسدبر خلق خدا بجز جفايي نرسد
سهلست اگر سرِ شما مي‌آرندبايد قدم شما بجايي نرسد *
گر ز مردم بتو آزار رسد باكي نيست‌جهد كن كز تو بمردم نرسد آزاري و از عبد اللّه خان ثاني اين رباعي لطيف شايسته نقلست:
دور از تو كه آتشم بجان مي‌پيچددر دامن دل پايِ فغان مي‌پيچد
______________________________
* روضة السلاطين فخري هروي، حيدرآباد سند، 1968 ميلادي، ص 23 ببعد.
* عرفات عاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* مذكر الاحباب نثاري بخاري، خطي. درباره اين كتاب بنگريد بتاريخ تذكره‌هاي فارسي، گلچين معاني، ج 2، تهران 1350، از ص 220 ببعد، و بويژه فهرست شاعراني از ميان پادشاهان كه در ص 232 نقل شده است.
* آتشكده آذر، تهران، ص 77 و 78.
* ميخانه، تهران 1340، ص 572- 583.
* مجمع الفصحاء، ج 1، ص 39 و 40.- و جز آنها ...
ص: 511 ز آنگونه ز غمهات بجان مي‌پيچم‌كز رشك بخويش آسمان مي‌پيچد و اين بيت زيبا در ميان بيتهايي كه از عبد العزيز خان تركستاني پسر ندر محمّد خان صاحب بلخ «1» و معاصر شاه عبّاس صفوي نقل كرده‌اند، سزاوار حفظست:
سبك خرام‌تر از باد در چمن بگذربپاي گل منشين آنقدر كه خار شوي و از رستم خان شيباني پسر جاني بيگ سلطان بن سلطان ابو الخير خان اين قطعه مشهورست «2»:
با آنكه جز گناه نكردم دمي مرابي‌نعمتي نماند در ايّام زندگي
آنكو بفضل خويش مرا عقل و جان بدادز آن پيش كآيد از من بيچاره بندگي
شايد كه لطف باز نگيرد بوقت مرگ‌هنگام بي‌كسي و زمان فگندگي ***

احوال شاعران‌
نخستين نتيجه تشويقها و ترغيبهايي كه از طرف اكثر شاهان و رجال عهد، از هر جانب خاصه در شبه قاره هند، نسبت بسخنوران مي‌شد آن بود كه هركه طبعي داشت بشاعري پرداخت و درين راه تمرين كرد و در انجمنهاي شاعران و محفلهاي آنان حضور يافت تا نامي برآورد و بمركزهاي قدرت و ثروت راه يابد؛ و اين امر سبب فزوني شاعران در عهد مورد مطالعه ما گرديد كه از ميان آنان عده كثيري صاحب ديوان شدند. اتفاقا اين حالت در دنباله وضعي قرار گرفت كه در پايان دوره تيموريان پديد آمده و بفزوني عدد شاعران انجاميده، و اثر آن هم درست در پايان دوره بايندري و آغاز عهد صفوي آشكار شده بود.
اين شاعران فراوان همگي درس خوانده يا از خاندانهاي دانش و ادب نبودند، عده‌يي از آنان را مي‌شناسيم كه برسم دوران تيموري «3» از ميان پيشه‌وران برميخاستند، خواه آنكه از پيشه خود دست بازداشته و تنها بشاعري پرداخته باشند تاريخ ادبيات در ايران ج‌5بخش‌1 511 احوال شاعران ..... ص : 511
______________________________
(1)- مجمع الفصحا، ج 1، ص 39.
(2)- مجمع الفصحاء، ج 1 ص 29 بنقل از مذكر الاحباب نثاري بخاري.
(3)- بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 161 (حاشيه) و ص 170- 172.
ص: 512
و خواه در همان شغل و كار نخستين باقي مانده باشند. از ميان اين طبقه گاه شاعران نامداري مانند خواجه حسين ثنايي و خواجه شاپور تهراني پديد مي‌آمدند اما بديهيست كه همگي را توانايي ارتقاء بچنين مقامها و مرتبه‌هاي بلند نبود.
اينگونه پيشه‌وران شاعر بسيار و بعضي از آنان قابل ذكرند مثل آقا مسيّب چيت‌گر «1»، و محمّد طاهر نقاش «2» كه شغلشان از عنوانشان پيداست؛ ميرزا جاني عزّتي در دفترخانه شاهي كار مي‌كرد و «در آن مرتبه نهايت راست قلمي بعمل مي‌آورد» ولي پس از چندگاهي ازين شغل دست بازداشت «3». مير الهي همداني شاعر صاحب ديوان مشهور مدتي در اصفهان قهوه‌چي بود و سپس بهند رفت.
دوستش ملا شكوهي شاعر نيز همكار او بود «4». شغل شاغل شاپور تهراني بازرگاني بود چنانكه در ترجمه حالش خواهيد ديد. منصف شيرازي برادر مقيما و شريفا اگرچه در شعر شهرت داشت ليكن زندگاني ببازارگاني مي‌گذراند «5». زكي همداني (م 1034 ه) «6» كه از شاعران نامدار عهد خود بود با ديواني قريب به پنجهزار بيت، بقول صادقي افشار در مجمع الخواص بنعلگري اشتغال داشت و با كسب خود امرار معاش مي‌كرد و گويا بعلت همين مناعت طبع بود كه نه بخدمت خود در دستگاه محمد قلي خان پرناك در شيراز ادامه داد و نه باوجود سفر بدكن چندان زماني در آنجا باقي ماند و بهمان شغل كه بقول صادقي بيگ «كم سود و پرزحمت» بود بسنده كرد. ملا علي نقي قمي متخلّص به «قسمت» از شاعران اواخر عهد صفوي
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 369.
(2)- ايضا ص 370.
(3)- ايضا ص 256.
(4)- ايضا ص 255.
(5)- ايضا ص 251.
(6)- درباره او بنگريد به: عرفات العاشقين اوحدي بلياني، خطي؛ ترجمه مجمع- الخواص صادقي افشار ص 208؛ تذكره نصرآبادي ص 236- 237؛ تذكره ميخانه ص 580- 587؛ نتايج الافكار ص 302- 304.
ص: 513
بنّا بود «1»، و استاد محمّد رضا خوانساري كارگري مي‌نمود «2»، و امير بيگ معاصر شاه صفي و شاه عباس ثاني قصّابي داشت «3» و ملا قدرتي اصفهاني بزّازي «4» و ملك محمّد اصفهاني صحافي «5» و امير جعفر كاشي معلّمي «6» و محمد طاهر اصفهاني شعر- بافي مي‌كرد «7» و ازينگونه شاعران كه هريك با پيشه‌يي امرار معاش كنند بسيار بودند و در ميان آنان بعضي در صف هنرمندان معروف عهد خود قرار داشتند مثلا صادقي بيگ افشار كتابدار شاه عباس كه بعد ازين درباره او سخن خواهد رفت خوشنويسي بود كه بازرگانان هر صفحه از رقم او را بسه تومان مي‌خريدند و بهندوستان مي‌بردند «8»؛ و رمزي كه شرح حالش را خواهيد ديد منبّت‌كار ماهري بود «9».
اشتغال اينهمه از اهل حرفه و صنعت بشعر صريحا معلوم مي‌دارد كه چگونه آرزوي شاعري براي نمودن برتري نفساني، همه دلها را فروگرفته بود. براي بعضي شغل شاغل بود و براي برخي ديگر وسيله تفريح خاطر، و حتي بعضي ازين گويندگان كه نامشان بخشنامه‌وار در تذكره‌ها گردان شده در خواندن و نوشتن چندان مايه‌ور و توانا نبودند و مهارت در شاعري را بيشتر از راه معاشرت با شاعران و بحفظ داشتن گفتار اين و آن و بصرافت قريحه و طبع كسب مي‌كردند.
اما آنانكه شاعري شغل و پيشه‌اشان بود بي‌زحمت و تعب تحصيل و تمرين بمقام بلند خود نمي‌رسيدند و مقبول خاص و عام نمي‌شدند. گاهي اين تحصيل و تمرين در يك خاندان بتمامي انجام ميشد. مثلا پسران ملا شمسا يعني منصف و مقيما و شريفا همگي شاعر بودند «10»
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي ص 368.
(2)- ايضا ص 381.
(3)- ايضا ص 419.
(4)- ايضا ص 421.
(5)- ايضا ص 423.
(6)- ايضا ص 297.
(7)- ايضا ص 423.
(8)- ايضا ص 39- 40.
(9)- ايضا ص 373.
(10)- ايضا ص 251.
ص: 514
و عظيما و مقيما و كريما پسران ملا قيدي شعر را از پدر آموختند «1» و مير سنجر كاشاني زير دست پدرش مير حيدر معمّايي تربيت شد «2».
بهرحال، هر شاعري استادي داشت و او كارهاي شاگرد را مي‌ديد و او را امتحان مي‌كرد و نظر خود را درباره كيفيت كارش مي‌گفت يا باو ياد مي‌داد چه كند و چه ديوانهايي را بخواند تا نقصها و ناهمواريهاي طبع خود را از ميان ببرد و بقول خودشان طبعش گشاده شود. نمونه دادن درين مورد دشوارست و بهتر آن مي‌دانم كه بشرح‌حال شاعران در همين جلد بنگريد، با اين حال بد نيست بدانيد كه ميرزا امان اللّه اماني ملقب به «خان زمان» معاصر شاهجهان در شاعري شاگرد «مرشد خان» «3» بود و خان مرشد غزلهايش را ارزيابي مي‌كرد و عيب و هنرش را مي‌نمود. اماني در پايان يكي از غزلهاي خود گويد:
اي اماني سوختي تا پخته شد مغز سخن‌مرشد ما اين غزل را خام مي‌گيرد هنوز «4» شكيبي اصفهاني (م 1022) شاگرد مير صبري روزبهان اصفهاني بود و صائب تبريزي شاگرد حكيم ركناي مسيح (م 1066 ه)، و غني كشميري (م 1079 ه) شاگرد فاني، و نورس دماوندي (م 1105 ه) و مير نجات (م 1126 ه) و ملا محمد سعيد اشرف مازندراني و راقم مشهدي و جوياي تبريزي و تأثير تبريزي از شاگردان صائب (م 1081 ه) بوده‌اند؛ سرخوش (م 1127 ه) شاگرد منعم حكاك شيرازي و ماهر اكبرآبادي و موسوي خان فطرت بود و در همان حال با ناصر علي سهرندي (م 1108 ه) كه ازو بسال بزرگتر بوده طرح معاشرت ريخت تا از محضر او نيز فايده برگيرد.
اگر شاعري در نزد استادي زانوي ادب بر زمين نمي‌زد و مدارج شاعري را زير نظر او نمي‌پيمود، اگرچه بمرتبه استادي هم مي‌رسيد بر او طعن مي‌زدند و ازو عيب مي‌جستند چنانكه در احوال خواجه حسين ثنايي مي‌بينيم.
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 315- 317.
(2)- بشرح حالش در همين كتاب و همين جلد مراجعه كنيد.
(3)- بشرح‌حال او درين مجلد بنگريد.
(4)- تذكره ميخانه، حاشيه ص 766.
ص: 515
بيشتر شاعران بجز استاد معيّني كه داشتند سعي مي‌كردند با حضور در جرگه شاعران خود را ورزيده و از رموز فن آگاه كنند. اين جرگه‌ها در بعضي از شهرها بصورت اجتماع عادي سه يا چهار تن و بيشتر و كمتر درمي‌آمد كه در خانه‌يي و مكتبي و دكاني تشكيل مي‌شد. مثلا ميرزا قوام الدين آصفخان كه ترجمه حالش را ذيل عنوان «جعفر» در همين جلد خواهيد ديد پيش از سفر هند در مكتب‌خانه ملا خليل قاري در قزوين با او و با ميرزا سلمان حسابي و ضميري اصفهاني ملاقات و مشاعره داشت. وي در آن اوان ديوان شرف جهان «1» را تتبع مي‌كرد تا طبع خود را تربيت نمايد، پس «پاره‌يي از اشعار خود بر آن خردمندان فرو خواند ... آن سه عزيز «2» بعد از استماع ابيات رنگين آن سخن آفرين آواز تحسين باوج علّيين رسانيدند، مولانا ضميري گفت ... در مقابله اين فرد ميرزا شرف جهان چه فرموده‌ايد كه:
اوراق گل ز حرف وفا ساده يافتم‌بر حال بلبلان چمن خون گريستم چون جعفر بيگ بر متانت اين بيت مطلع شد از گفته‌هاي خود پشيمان شده در ساعت اوراق اشعار خود را در آب آن حوض كه با عزيزان مذكور در كنار آن نشسته بودند شست.» «3». همين جعفر بيگ آصفخان بر اثر چنين تمرينها و تتبع سبكها و ديوانها توانست در زمره شاعران معروف عهد خود درآيد چنانكه شيرين و خسرو او را بهترين منظومه‌يي دانسته‌اند كه باقتفاء از نظامي ساخته شده «4».
نمونه ديگر دكان طرّاحي مير محمود طرحي شيرازي (سده دهم) بود كه گروهي از شاعران شيرازي عهد در آن گرد مي‌آمدند مانند غيرتي شيرازي، عرفي شيرازي، عارف لاهيجي، قيدي شيرازي، قدري شيرازي، حسين كاشي مورخ، مير ابو تراب محروم رازي، تقياي ششتري، رضاي كاشي و تقي الدين محمد اوحدي بلياني
______________________________
(1)- شرح حالش را در بخش شاعران از همين جلد بخوانيد.
(2)- مقصود خليل قاري و حسابي و ضميريست كه در متن ديده‌ايد.
(3)- تذكره ميخانه ص 157- 158.
(4)- بنگريد بشرح‌حال جعفر در همين جلد.
ص: 516
مؤلف تذكره عرفات عاشقين، اوحدي بلياني در شانزده سالگي خود (- 989 ه) در اين اجتماع راه يافت و شعر خود را بر حاضران عرضه كرد ليكن بعلّت حداثت سن دعوي او را نپذيرفتند و شعر را از او ندانستند. پس عرفي از باب امتحان اوحدي غزلي را از ديوان امير خسرو دهلوي طرح كرد و او آنرا در همان مجلس جواب گفت و روزهاي بعد كه غزلهاي بابافغاني در همان محفل طرح مي شد، اوحدي نيز در استقبال و جوابگويي شركت مي‌نمود «1».
از جايهايي كه اينگونه محفلهاي انس شاعران در آن بسيار تشكيل مي‌شد قهوه‌خانه بود. در عهد صفوي قهوه‌خانهاي بسيار در شهرهايي چون اصفهان و شيراز داير بود. چنين محلّ وقت‌گذراني و استراحت نخستين بار در سده نهم هجري (قرن پانزدهم ميلادي) در عربستان داير شد، و آن پس از بردن قهوه از حبشه بدانجا بود. مردم درين محلّ گردمي‌آمدند و قهوه مي‌نوشيدند و ببعضي سرگرميها مثل بازي شطرنج و رقص و سماع و امثال اين كارها مي‌پرداختند. احداث اينگونه جايها بزودي در خاك عثماني و مصر باب شد و از آنجاها در سده دهم (سده شانزدهم ميلادي) بايران و باروپا سرايت نمود «2».
قهوه‌خانهاي اصفهان از عهد شاه عباس تا پايان دوران صفوي متعدّد و محلّ اجتماع طبقات مختلف بود، شاه عباس شخصا در بعضي از آنها حضور مي‌يافت و با حاضران بگفت‌وگو و مطايبه مي‌پرداخت چنانكه درباره شكوهي يزدي و الهي همداني ديده‌ايم «3» و باز هم بجاي خود خواهيم ديد. درين قهوه‌خانها غالبا شاعران بديدن يگديگر مي‌رفته و باهم درباره شعر سخن مي‌گفته و غزلهاي خود را عرضه مي‌نموده و يا بطرح غزلهايي از استادان براي جواب گفتن مي‌پرداخته‌اند.
روزي زلالي خوانساري كه ترجمه حالش را خواهيم آورد، بقهوه‌خانه رفت در
______________________________
(1)- سرگذشت طرحي شيرازي مستخرج از عرفات العاشقين اوحدي بلياني، در تاريخ تذكره‌هاي فارسي، احمد گلچين معاني، ج 2، تهران 1350، ص 21- 22.
(2)- براي كسب اطلاع بيشتر درين باب بنگريد بآنسيكلوپدي لاروس (Larousse
(3)- و نيز رجوع شود بتذكره نصرآبادي ص 239 و 255.
ص: 517
حالي كه «مسوده اشعار در دست داشت، بدست ملا غروري «1» داد، اين بيت را كه در تعريف براق برابر يك ديوان شعرست خط باطل بر آن كشيده بود:
ز جستن جستن آن سايه در دشت‌چو زاغ آشيان گم كرده مي‌گشت ملّا غروري گفت چرا اين بيت را خط باطل كشيده‌اي؟ گفت بعضي ياران گفتند كه معني ندارد» «2».- از جمله اين قهوه‌خانها كه شاعران بحضور در آن ميلي داشتند قهوه- خانه‌يي بود كه مظفر كاشي معروف به مظفر لنگ در آن مي‌باشيد و در آنجا با بزرگان و با شاعران مصاحبت مي‌نمود «3».
ضمن مطالعه حال بسياري از شاعران بوجود محفلهايي ازين دست كه بر- شمرده‌ام در شهرهايي مانند يزد، كاشان، شيراز، اصفهان، مشهد و جز آنها باز مي- خوريم كه اهل ادب و شعر در آنها بملاقات يكديگر مي‌رفتند و باهم غزلي يا موضوعي را «طرح» مي‌كردند و در ساختن يا جواب گفتن آنها شركت مي‌ورزيدند و يا درباره شعر استادان پيشين و حكومت بين شاعران بزرگ اظهار نظر من نمودند «4». گاه نيز درين رابطه‌ها كارشان بعيب‌جويي از يكديگر مي‌كشيد چنانكه ميان ملّا شيداي فتچوري و محمّد جان قدسي و منير لاهوري «5»؛ و ميان شيخ ناصر علي سهرندي و ميرزا عبد القادر بيدل عظيم‌آبادي «6» رخ داد.
مطرح كردن غزل و قصيده و قطعه درين محفلها و رابطه‌ها و استقبال كردن آنها گاه بفراهم آمدن يكدسته شعر (غالبا غزل) با يك وزن و قافيه در جنگها و ديوانهاي متعدّد منجر مي‌شد مثلا فغفور لاهيجي (م 1030 ه) غزلي دارد بمطلع:
مجنون نيم دارم دلي چون سنگ طفلان در بغل‌هم شور جانان در سر و هم شورش جان در بغل كه بعد ازو قدسي و سيّد و فصيحي و صائب و غالب و چند تن ديگر آن را تتبع نمودند
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بتذكره نصرآبادي، ص 290.
(2)- ايضا همان كتاب، ص 230.
(3)- ايضا ص 165- 166؛ تذكره ميخانه، ص 895- 897.
(4)- براي نمونه بنگريد بتذكره نصرآبادي ص 239- 240 و 282.
(5)- بهارستان سخن ص 477- 483.
(6)- ايضا بهارستان سخن ص 642- 643.
ص: 518
و ازين راه يك سلسله غزل همسان پديدآوردند. ميرزا بيدل در بياض خود بيشتر اين غزلها را نقل كرده و من ديده‌ام «1» و حق آنست كه از ميان آنها غزل قدسي كه مير- عبد الرزاق خوافي «2» آن را «غزل عالمگير» خوانده از همه و حتي از غزل فغفور بهتر باشد.
از مطلبهاي گفتني درباره شاعران دوران صفوي يكي مشابهت تخلّصهاي بسياري از آنانست بيكديگر. مثل مخفي رشتي و مخفي ديگر بنام زيب النساء بيگم دختر اورنگ زيب كه هردو ديوان دارند؛ غروري كاشي و غروري شيرازي؛ قوسي تبريزي و قوسي شوشتري؛ ذوقي اردستاني و ذوقي كاشي؛ خضري قزويني و خضري خوانساري؛ نويدي شيرازي و نويدي تهراني و نويدي اصفهاني؛ شعوري مشهدي و شعوري كاشي؛ سالك قزويني و سالك يزدي؛ صوفي مازندراني و چند صوفي تخلّص ديگر؛ فيضي اكبرآبادي و معاصرش فيضي تربتي و معاصر ديگرش فيضي سرهندي (سهرندي) و فيضي اصفهاني كه همگي در دربار جلال الدين اكبرپادشاه جمع بودند و چند فيضي ديگر. فيضي اصفهاني بر اثر نفوذ فيضي اكبرآبادي ناگزير شد تخلّص خود را تغيير دهد. گاه بعضي از تخلّصها ببهاي گراني خريداري مي‌شد مانند تخلّص «وقاري» كه ميرزا غازي بيگ ترخان «3» والي سند و قندهار آن را بهزار روپيه از شاعري ديگر خريد «4».
البتّه شاعران اين عهد هم مانند دورانهاي گذشته با يكديگر دوستيها، ذكر خيرها، بدگوييها، مدحها، هجوها، شوخيها و حتي بدانديشيها و توطئه‌گريها داشته‌اند كه بازگفتن همه آنها سخن را بدرازا مي‌كشاند و هرچه بود بازتابي بود از حال جامعه عهد و خوي و كردار همگان كه گويا تا عهد ما نيز چندان تغييري نيافته باشد.
پيداست كه در ترجمه حال بعضي ازين شاعران كه در اين جلد آمده، هرجا كه مناسبتي
______________________________
(1)- كتابخانه موزه بريتانيا، نسخه‌هاي فارسي بشماره: Add. 16, 802 and 16, 803
(2)- بهارستان سخن، ص 488.
(3)- همين كتاب و همين جلد، ص 464- 466.
(4)- تذكره ميخانه، ص 293.
ص: 519
داشته باشد ازين مقوله‌ها سخن بميان خواهد آمد.
از جمله اين روابط كه شايسته بازگفتنست بحثها و مناظراتيست كه شاعران در انتقاد بر گفتارهاي يكديگر و يا تغيير و اصلاح آنها داشتند. يكي از آنها كه بسيار قابل توجّهست اعتراض شيدا فتحپوري (م 1080 ه) است بر قصيده‌يي از ميرزا محمد- جان قدسي (م 1056 ه) و حكومتي كه ملّا منير لاهوري (م 1054 ه) در قصيده خود ميان آن‌دو كرد. چند بيت از قصيده قدسي و اعتراضهاي شيدا بر آن بيتها و محاكمه منيري را مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن (از ص 478 ببعد) نقل كرده است.
يكي ديگر ازينگونه اعتراضها آنست كه ملّا نشاني (م 1020 ه) بر فيضي مي كرد. فيضي فياضي (م 1004 ه) در بيتهايي كه ازو در مورد نوآوريهاي عهد نقل خواهم كرد بر بعضي از شاعران زمان كه ببهانه توارديا «بهتر بستن معني» ديگران مضمونها و نكته‌ها و معنيهاي اين و آن را تاراج مي‌كردند تاخته و در آن ميان خود را مبتكر شمرده است. ملا نشاني كه او «را با شيخ فيضي مباحثات و مشاعرات بسيار بوده و مكرّر كنايات بوي فرموده‌اند» «1»، در بيتهاي زيرين از مثنوي خود بر آن استاد تاخته و گفته است:
چند زني لاف كه در ساحري‌سامريم سامريم سامري
هر نفسم معجزه عيسويست‌شعله نور شجر موسويست
در سخنم نادره روزگاراهل سخن را منم آموزگار
هر نفسم برده ز جادو شكيب‌هر سخنم سحر ملايك فريب
خسرو ملك همه داني منم‌حاكم اقليم معاني منم
جوهري سلك سخندانيم‌صيرفي نقد سخنرانيم
اين منم امروز درين داوري‌شعله آتش بزبان آوري
دعوي ايجاد معاني مكن‌شمع نه اي چرب‌زباني مكن
______________________________
(1)- منقول از هفت آسمان، تهران 1965 ص 129.
ص: 520 طبع تو هرچند در هوش زديك سخن تازه نشد گوشزد
آنچه تو گفتي دگران گفته‌انددر كه تو سفتي دگران سفته‌اند ... الخ «1» در پايان سخن بيان اين نكته لازمست كه شاعران اين عهد همه بازبسته بمركزهاي قدرت و بدربارهاي پادشاهان نبوده‌اند. پيش ازين ديديم كه گروهي از آنان هريك پيشه‌يي داشته و از حاصل كار و كوشش خود نان مي‌خورده‌اند. شماره اينگونه شاعران بسيار بود، شعر را بصرافت طبع مي‌ساختند و با شركت در محفلهاي شاعران ذوق شاعرانه را جلا مي‌بخشيدند. گروهي ديگر از زمره خانقاهيان بوده‌اند كه بنا بر رسم گذشتگان خود عواطف صوفيانه خويش را از راه شعر بيان مي‌كردند و يا بگمان خود از راه سخنوري بهدايت خلق مي‌پرداختند. گروهي نيز مردم متعين و صاحب مقامي بودند كه در ميانشان از حاكمان و واليان و صوبه‌داران گرفته تا سپهسالاران و وزيران و شاه‌زادگان و پادشاهان ديده مي‌شدند. اين دسته در راه نمايش كمال معنوي خود گاه بطبع‌آزمايي هم مي‌پرداختند، بعضي موفق بودند و بعضي براستي شاعري را بخود مي‌بستند و تنها ارزش و اهميت كارشان اين بود كه ازين راه بمخالطت با شاعران و ترغيب و تشويق آنان كشانيده مي‌شدند.
مهمترين گروه از شاعران آن عهد كه از بيشترشان ديوانها و منظومه‌هاي خوب بيادگار مانده آن دسته‌اند كه شاعري پيشه‌اشان بود و بهمين نام در خدمت پادشاهان و شاهزادگان و سپهسالاران و بيگلربيگيان و صوبه‌داران بسر مي‌بردند. اين دسته هم غزل‌سرا بودند، هم قصيده‌ساز و هم مثنوي‌پرداز. غزل را براي دل خود مي‌سرودند، قصيده را براي امرار معاش و اظهار مهارت در شاعري و مثنويها را براي اثبات توانايي در پيروي از استادان بزرگي چون نظامي و خسرو و خواجو و جامي. پيداست كه راه يافتن بمركزهاي ثروت و قدرت بسبب آنكه هجوم خلايق بدانها بسيار بود، دشواري و صعوبتي هم داشت و كسي يا كساني در اين نهضت انتجاعي كامياب‌تر بودند كه زبان‌آورتر و داناتر و تواناتر باشند.
پس بيشتر آنانكه در زمره اين گروه اخير درآمده‌اند مانند وحشي، محتشم،
______________________________
(1)- هفت آسمان، ص 129- 131.
ص: 521
فيضي، عرفي، نظيري، ظهوري، طالب، كليم، قدسي، صائب و ديگران، سرآمد سخنوران عهد خويشند و مي‌توان آنان را نگهبانان واقعي سخن در دوره‌يي دانست كه درباره آن سخن مي‌گويم.- پيداست كه اين سخنوران خود مرتبه‌هاي مختلفي داشتند و همه را نبايد در يك رديف درآورد اما بهرحال و بر رويهم از ديگر گويندگان زمان خود برگزيده‌تر بودند و بهمين سبب هم از دولت هنرشان روزي مي‌خوردند و هم بخاطر ارزشي كه آن هنر داشت چون مردم كمال يافته و برگزيده‌يي در محفل بزرگان قوم و زورمندان و صاحب دولتان راه مي‌جسته و با آنان معاشرت مي‌نموده‌اند.

شيوه سخنوري، ويژگيها و مرحله‌هاي تحول آن در عهد صفوي‌
1) شعر فارسي در عهدي كه از اوايل سده دهم تا نيمه سده دوازدهم بدرازا كشيده در يك سير تدريجي و مرحله بمرحله بپيش مي‌رفته و تحول و تغيير مي‌يافته- است. روشنست كه شعر ما هيچگاه بر يك حال نماند و مراجعه مختصري بجلدهاي پيشين همين كتاب نيز اين نكته را روشن مي‌سازد، و اين معني را هم درين گشت و گذارهاي اديبانه دريافته‌ايم كه هر تحوّلي مسبوق بسابقه‌ها و معلول علتهايي بود كه از ديرباز فراهم آمده و پي‌آمد آنها ديرگاهي بعد از وجود انگيزه‌ها محسوس گرديده است. تحول و دگرگونگي شعر در دوران صفوي هم همين‌حال را داشت و ما نمي‌توانيم شيوه شاعري اين عهد را يكجا و دربست معلول قيام سرخ‌كلاهان يا غلبه و چيرگي عالمان شرع يا رواج زبان تركي و يا بروز تحول در زبان و همانند اين مطلبها بدانيم، يا تصور كنيم كه درين عهد يك سبك و يك شيوه در شعر بوده- است و بس، و آنگاه نظري را كه نسبت بآن يك شيوه و سليقه داريم بتمام عهد صفوي تعميم دهيم و شعر آن دوره را يكجا خوب و يا بد بدانيم.
شعر دوران صفوي مانند هنر آن عهد دنبال وضع و حالتي حركت مي‌كرد كه در اواخر سده نهم بود يعني بطرف نكته سنجي، مضمون‌آفريني، خيالپروري و سادگي زبان. تمام شاعراني كه در سده دهم ظهور كرده و بعضي از آنان مانند
ص: 522
شرف قزويني، غزالي مشهدي، وحشي بافقي، ثنايي مشهدي، عرفي شيرازي و محتشم كاشاني از استادان شعرند، در همان‌حال كه بنابر رسم شاعران پايان سده نهم و آغاز سده دهم قدمهايي در نوآوري برمي‌داشتند، سخت تحت تأثير زبان و شيوه بيان شاعران نزديك بدان عهد و زمان خاصه حوزه ادبي هرات بودند و حتي در طرح غزلها و نظم قصيده‌هاي خود بسيار باثرهاي آن بزرگان نظر مي‌دوختند، و بهرحال زبان و شيوه بيان و اظهار معني و مقياس فصاحت و بلاغت كلام در نزد آنان همان نبود كه نزد شاعران ماقبل سده نهم مي‌بينيم و بهمين سبب است كه در سخن آنان بينونت تمام با كلام گويندگان قديم مشاهده مي‌كنيم.
2) پس نخستين مطلبي كه اينجا بايد در نظر داشت آنست كه از آغاز تا پايان عهد صفوي بايد آن مقياس فصاحت را كه در سخن شاعران سده چهارم و پنجم تا پايان سده هشتم بوده است رها كرد و مقياسهايي ديگر جست. نبايد بسيار دنبال ايستاد و بسيار پيش را نگريست و آن فضاي ميان توقّفگاه خود و نظرگاه خويش را فراموش كرد.
همه كساني كه بانحطاط شعر و فساد و تباهي مطلق سخن در عهد صفوي فتوي داده‌اند چنين مي‌كنند. قدمهاي انديشه را بتفاوت ميان يكي از سده‌هاي چهارم و هشتم مي‌نهند و در سخن شاعران عهد صفوي همان نحوه تفكر و بيان را توقّع مي‌نمايند كه در سخن عنصري و فرخي و فردوسي تا سعدي و حافظ ديده مي‌شود، و بعبارت ديگر از شاعراني چون غزالي مشهدي و نوعي خبوشاني تا كليم و مسيح و صائب و گرامي همان زبان و همان شيوه سخنوري را مي‌خواهند كه از فردوسي و نظامي و خاقاني و سعدي انتظار دارند و حقّا كه چنين توقّع و انتظاري دور از توقّع و انتظار اهل تحقيق است.
3) در عهد صفوي تعدد و تنوع سبكها از مطلبهاييست كه نبايد از نظر دور بماند. اين عهد نه دوره‌يي كوتاهست و نه محيط شاعري آن منحصر بيك يا دو موضع محدود. دوره‌ييست كه دو قرن و نيم زمان گرفت و در اين زمان طولاني از روم تا دكن شاعراني ظهور كردند و سخنوري نمودند. چگونه ممكن است شاعراني را
ص: 523
كه در اوايل اين دوره مي‌زيستند، مثلا محتشم و وحشي را، با شاعراني از اواخر اين عهد، مثلا صائب و نورس، يكسان دانست و درباره همه بيك حكم اكتفا نمود؟ و نيز چگونه مي‌توان ضميري اصفهاني، غزالي مشهدي، ولي دشت بياضي و عرفي شيرازي را با فيضي اكبرآبادي، شوكت بخاري، هاشمي دهلوي، بيدل عظيم‌آبادي، گرامي كشميري و غنيمت كشميري با يك نظر نگريست؟
بعبارت ديگر درين دوره طولاني و در آن محيطهاي مختلف شيوه‌هاي مختلف وجود داشت نه يك شيوه كه علي الرّسم بسبك هندي مشهور شده است.- بفرض آنكه در اين عهد ممتّد تنها يك سبك سخنوري مي‌داشتيم، آيا درست بود كه آنرا هندي بناميم؟ در چنين حال تكليف آنهمه شاعر كه در ايران تربيت شده و بعضي از آنان حتي هند را در عالم رؤيا هم نديده بودند، چه مي‌شود؟ و اينكه بعضي نوشته‌اند كه چون بيشتر طرفداران اين شيوه بهند رفته و آنجا قصيده و غزل ساخته‌اند، بايد سبكشان را «هندي» گفت، بدنبال نوعي سفسطه و تخليط در استدلال خود رفته‌اند زيرا اگر قرار بر اقامت چندساله كسي در محلي باشد چرا محل تربيت او ازين حيث معتبر نباشد ولي محل سياحت و انتجاع وي درين راه بحساب آيد، آنهم هند يعني دربار گوركانيان و شاهان دكن، كه از مهمترين جايهاي اجتماع عالمان و اديبان ايراني و پايگاه بزرگ فرهنگ ايراني در عهد صفوي بوده است.
آن دسته هم كه هنگام تقسيم سبكهاي شعر فارسي از آغاز تا سده سيزدهم آنها را بسه سبك خراساني، عراقي و هندي منقسم داشته‌اند، بيك تقسيم بسيار شتابزده، كلي، خيلي مبهم، و حتي كاهل منشانه دست زده‌اند. چگونه مي‌توان سبك خاقاني و ظهير و كمال الدين اسمعيل و سعدي و اوحدي و خواجو و حافظ را يكي دانست و همه را يكجا «عراقي» ناميد؟ و بهمان صورت چگونه شيوه شاعري شرف قزويني و وحشي و ثنايي و فيضي و نوعي و نظيري و ظهوري و طالب آملي و شاپور و اسير و كليم و مسيح و صائب و نورس و شوكت و ناصر علي و همانندگانشان را مي‌توان يكي شمرد و هندي نام داد؟ ميان سخنهاي بعضي ازينان چنان تفاوتهايي هست كه حتي يك مبتدي آن را در نخستين نگاه درك مي‌كند، و بين اين شاعران
ص: 524
بواقع نمي‌توان بجز در صفات عمومي و همگاني شعر فارسي وجه اشتراكي در سخنوري يافت مگر آنكه آنانرا در چند دسته جاي داد و براي شيوه هر دسته نامي جست.
4) بلي، سبك هندي درستست، ولي براي آن دسته از سخنوران بزرگ هند كه با آموختن فارسي و قرار داشتن زير تأثير محيط و داشتن لهجه معيّني از فارسي كه در آن سرزمين رائج شده بود، شعر فارسي را بنوعي خاص و با زباني ويژه خود و تعبيرهاي سازگار با آن سرودند، بنحوي كه سخنشان با گويندگان همعهدشان در ايران بسيار تفاوت يافته است، و درين شيوه حتي فيضي را هم نمي‌توان شركت داد درحالي‌كه او از هند است ولي در زماني مقدم مي‌زيسته و تربيت يافته فارسي‌زبانان يا كساني بود كه فارسي را مستقيما از اهل زبان آموخته بودند، و خود او و برادرش ابو الفضل علامي اصراري در احياء شيوه استادان بزرگ نظم و نثر پارسي پيش از خود داشته‌اند.
پس اين «سبك هندي» مي‌تواند شيوه سخنوري شاعراني پارسي‌گوي از سرزمين هند باشد كه از اواخر سده يازدهم ببعد در هند ظهور كرده‌اند و ما ترجمه حال و اثرهاي بعضي از آنان مانند فاني، غني، ناصر علي، جويا، بيدل، ثابت، گرامي و چند تن ديگر را در شمار شاعران اين عهد خواهيم آورد.
5) آنچه درباره تفاوت و تمايز دوره‌ها و شيوه‌هاي چندگانه شعر فارسي اين عهد از يكديگر گفته‌ام پيشتر ازين چند بار بصورتهاي تقريبا مشابهي بر خامه ناقلان سخن رفت، و از آنجمله شرحي مستوفي است از ملّا عبد الباقي نهاوندي مؤلف «مآثر رحيمي» كه برسم مقدمه در آغاز ديوان عرفي شيرازي كه بدست محمد قاسم سراجاي اصفهاني در سال 1026 ه تنظيم شده است آمده. وي بعد از آنكه سير شعر را تا عهد سلطان حسين بايقرا (م 911 ه) شرح داده گويد «... در زمان ميرزاي مؤمي اليه مولانا عبد الرحمن جامي و مير عليشير نوايي و بابافغاني و اهلي شيرازي و خواجه آصفي و مير شاهي و ديگر دانشمندان و سخنوران بوده‌اند و طرز و روشي خاص كه از قدما تجاوز نموده، بطرزي كه الحال در ميانه مستعدّانست، اختيار
ص: 525
نموده‌اند و سخن‌آفرينيها كرده‌اند و آن طرز را مستعدّان و سخن‌سنجان پسنديده بآن رغبت نموده‌اند ... چون اين سخن‌سنجان سر در نقاب خاك كشيدند جمعي ديگر صاحب عيار دار المعيار سخنراني و سخندان دار الملك نكته‌داني شدند مثل ميرزا شرف جهان و مولانا لساني و شريف تبريزي و يحيي لاهيجاني «1» و مولانا محتشم كاشي و ضميري اصفهاني و وحشي بافقي. اين طبقه غير از آن طرز را اختيار نموده‌اند، كه بروش متأخرين آشناتر شده‌اند، تا آنكه نوبت جهانداري بميرزا قلي ميلي و خواجه حسين ثنايي و ولي دشت بياضي و محمد ميرك صالحي و قاضي نور الدين- اصفهاني و حزني اصفهاني و فهمي و حاتم كاشي و مولانا ملك و مير الهي قمي و عرفي شيرازي و طوفي تبريزي و مير صبري روزبهان و هلاكي همداني و ميرزا حسابي نطنزي و شيخ علي نقي كمره‌يي «2» و ديگر سخن سرايان بلاد عراق و خراسان رسيد.
اين طبقه يكباره منكر طرز متقدّمين شدند و خواجه حسين ثنايي بيشتر از همه قدم در وادي تازه‌گويي نهاد. با آنكه ضميري اصفهاني و محتشم كاشي و ديگران آن طرز را پسنديده مي‌داشته‌اند، اين جماعت يكباره خود را از آن طرز و روش بيگانه ساختند و مستعدّان ايران را طرز اين جماعت كه با آغاز تازه‌گويي و زبان‌داني وقوع درهم بود، بغايت خوش‌آمده اشعار ايشان را در سفاين خاطر خود ثبت مي‌نمودند و هرچه بر زبان حقيقت ميان ايشان مي‌گذشت بدستور باد صبا در سراسر ايران و توران سيّار مي‌بود:
تا آنكه روزگار ميدان سخنوري و عرصه فصاحت و دانشوري را بوجود فايض- الجود حسّان الزمان مولانا عرفي شيرازي بيار است ... و طرز متقدّمين و متأخرّين كه قبل از زمان سخن‌سنجي و نكته‌گزاري او در ميدان فصاحت اسب بلاغت رانده بودند منسوخ ساخته طرز تازه كه در ميان مستعدّان ربع مسكون پسنديده است ميانه مردم عالم آورده و فاضلان اين فن و استادان اين علم باين طرز معتقد شده پايه سخنوري و مدار نكته‌پردازي بدان نهادند و شيخ ابو الفيض فيضي در هندوستان
______________________________
(1)- مقصود قاضي يحيي لاهيجانيست (م 952 يا 953 ه). آتشكده، تهران، ص 861- 863 متن و حاشيه و مأخذهايي كه آنجا نشان داده شده است.
(2)- بيشتر اين گروه در شمار شاعران همين دوره در بخش شاعران معرفي خواهند شد.
ص: 526
و جمعي ديگر از فحول شعراي ايران مثل حكيم ركناي مسيحي و حكيم شفايي اصفهاني و مولاناشاني تكلّو و ساير مستعدّان و موزونان اين روزگار طرز خود را بطرز او آشنا ساخته و نقود تأثير سخن را در سكّه‌خانه معني بنام نامي خود مسكوك ساخت ... و پيش از او ديگري باين طرز و روش منتقل نشده حرف نزد ...»
حاصل سخن ملّا عبد الباقي نهاوندي آنست كه شاعران عهد سلطان حسين بايقرا (875- 911 ه) يعني شاعران اواخر سده نهم و اوايل سده دهم طرز نوي پديد آوردند [كه همان شعر ساده با زبان متمايل بمحاوره و همراه با مضمونهاي باريك و نكته‌هاي لطيف و خيالهاي دقيقست كه پيش ازين بازشناسانده‌ام «1»]، و اين طرز را گروهي شاعران از لساني (م 942 ه) تا وحشي (م 991 ه) يعني تا پايان سده دهم ادامه دادند، ولي در همين سده و سده بعد دسته دومي از شاعران تازه‌گوي و طرفدار مكتب وقوع و بيان حال خود بر زبان حقيقت پيدا شدند كه بكلّي منكر طرز و روش پيشينيان بودند [ميلي ... علي نقي كمره‌يي]، تا آنكه دور شاعري بعرفي شيرازي رسيد و او آن هردو طرز مذكور را منسوخ ساخت و شيوه‌يي تازه آورد كه گروهي از معاصران او [فيضي ... شاني تكلّو] آنرا دنبال كردند.
اين خلاصه سخن عبد الباقي نهاونديست ليكن او در بيان شيوه‌ها و طرزهايي كه نام برده شاعراني از سبكهاي متفاوت را در كنار هم نهاده است مثلا ميلي را از مخالفان شيوه پيش از خود معرّفي نموده است و حال آنكه شيوه‌يي ساده در سخن دارد كه بر سياق دنبال‌كنندگان سبك آخر سده نهم و آغاز سده دهم است، و بهر- حال او هرگز نوآوري نكرد و همچنين‌اند بعضي ديگر از دسته‌يي كه در رديف ميلي آمده‌اند مانند قاضي نور الدين اصفهاني (نوري)، ولي دشت بياضي، ملك قمي و ميرزا حسابي، درحالي‌كه از ميان اين گروه خواجه حسين ثنايي پايه‌گذار شيوه‌يي نو است كه در شرح حالش باز خواهم نمود، و عجيب است كه ميرزا عبد الباقي ولي دشت بياضي را كه معارض و مخالف طرز ثنايي بود و سخن او را بسخريه مي‌گرفت، از همقدمان وي دانسته است. شايد مقصود ميرزا عبد الباقي ازينكه اين شاعران را
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 4 ص 163- 164 و بعد از آن.
ص: 527
باهم و مثل هم طرفدار طرز و روش تازه‌يي دانسته است، توجه و مبادرت همه آنان ببيان وقوع و اظهار معاني در زبان حقيقت بوده است.
6) آنچه ملّا عبد الباقي درباره شيوه عرفي و پيروي دسته‌يي [از فيضي تا حكيم ركناي مسيح و حكيم شفايي] ازو آورده محلّ تأمّلست. البتّه عرفي بر سر راه تكامل شيوه‌يي از سخنوري قرار داشت كه بعدها بهندي شهرت يافت، و او را مي‌توان يكي از ستونهاي آن بناي رفيع شمرد امانه همه آن كاخ بلند، و اگر در سخن او، خاصه در غزلش، دقيق شويم مي‌بينيم كه او بسيار در دنبال شاعران آغاز قرن نهم تا آغاز قرن دهم حركت مي‌كند منتهي قدرت و صلابت طبعش او را در شمار مستثنيات درآورده است.
از جمله بيانهاي روشني كه درباره سخنوري عرفي شده از مير عبد الرزاق- خوافي است كه گويد: «بيشتري از اساتذه سخن‌شناس اتفاق دارند كه در كلام مولانا جزالت با سلاست و لطافت با متانت جمع آمده و بدين شيوازباني و شيرين‌بياني كم كسي بوده. در نظم قصايد چنان بلندمرتبه افتاده كه هيچكس را با وي ياراي شراكت و هم‌چشمي نمانده» «1». حق همينست كه شاهنواز خان گفت زيرا عرفي با قدرت و قوت كم‌سابقه طبع و قريحه خود توانست سخن جزيل و استوار شاعران آغاز قرن نهم را با لطافت انديشه غزلگويان پايان آن قرن درهم آميزد و با توانايي خاصّ خود در ايراد معناهاي لطيف و تركيبهاي تشبيهي و استعاري در بياني سليس و روان بابي نو در كتاب شاعري افتتاح نمايد نه آنكه شيوه پيشينيان را درهم بريزد و بر روي آن كاخ درهم ريخته بنايي تازه برآورد، و حال آنكه ثنايي با طرز خاصّ خود كه عبارت از گنجانيدن مفهومهاي بلند و خيالهاي دور و دراز در كلام كوتاه و فشرده است، چنين كاري انجام داده است، چنانكه در ذكر حالش خواهيم ديد.
7) درينجا نقل سخن علي ابراهيم خان خليل را در صحف ابراهيم لازم مي‌دانم كه درباره شيوه بابافغاني «2» [و اگر حقيقت را بخواهيم شيوه متداول در عهد بابافغاني] و ادامه يافتن طرز او تا ديرگاهي از دوره مورد مطالعه ما، صريحتر سخن
______________________________
(1)- بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 420.
(2)- همين كتاب، ج 4 ص 411- 417.
ص: 528
گفته است. وي درباره شيوه سخنوري فغاني نوشته است كه «ملّا محتشم كاشاني و ملّا نظيري نيشابوري و ملا عرفي شيرازي و ضميري اصفهاني و ملّا وحشي بافقي و حكيم ركنا مسيح كاشي كه اساتذه صاحب اقتدار و نامدار فن بلاغت و فصاحت‌اند، همه متقلّد و متتبّع اويند اگرچه هركدام ازين بلند سخنان تصرّفي و اختراعي كاربند شده و بطرز خاصّي حرف زده‌اند اما در حقيقت جاده رفتار اينان مسلك بابافغانيست». علي ابراهيم خان دنباله نفوذ سبك عهد فغاني (م 922 يا 925 ه) را تا بحكيم ركناي مسيح (مسيحي) كاشاني (م 1066 ه) كشانيده درين حكم طريق انصاف سپرده است ولي در اين ميان نامهاي بسيار مشهور ديگري را فراموش كرده مثل نصيبي گيلاني (م 944 ه)، غزالي مشهدي (م 980 ه)، قاسم اردستاني (م 986 ه)، نوعي خبوشاني (م 1019 ه)، ظهوري (م 1025 ه) و شاپور تهراني (م 1040 ه) و عده‌يي ديگر كه خواننده مي‌تواند با مرور در ترجمه حال شاعران اين عهد همه آنان را بآساني تشخيص دهد.
پس طرز بيان ساده روان ولي استوار و درست و خالي از تكلّف همراه با نكته سنجي و مضمون‌آفريني و بكارداشتن خيالهاي لطيف و عاطفه و احساس رقيق و بديع و پرشور، بهمانگونه كه در سخن فغاني و همعصران و همطرازانش مي‌بينيم تا مدتي دراز از دوره‌يي كه محل مطالعه ماست امتداد داشت و درين ميان طبعا راه تحوّل مي‌پيمود و با سليقه‌هاي شخصي شاعراني كه ديده‌ايم و خواهيم ديد در آن تغييرهايي رخ مي‌داد، باضافه اينكه زبان فارسي هم درين مدّت در حال تحوّل طبيعي خود بود و مي‌توانست بنوبه خود در دگرگوني تدريجي سبك مؤثر باشد.
و اينكه ملا عبد الباقي نهاوندي نوشته است شاعراني چون «ميرزا قلي ميلي و خواجه ثنايي ... الخ، يكباره منكر طرز متقدّمين شدند» درست نيست بلكه ازين ميان آنكس كه طرزش با متقدّمان تفاوت يافت و شيوه‌يي نوبنياد نهاد، خواجه- حسين ثنايي بود كه اتفاقا مورد طعن بعضي از معاصران خويش قرار گرفت ولي بهرحال مبداء تحوّلي در قصيده و غزل گرديد، چنانكه بزودي خواهيم ديد.
ص: 529
در پايان اين مقال بهتر آنست كه نظر واله داغستاني را كه درست در پايان عهدي كه مطالعه مي‌كنيم مي‌زيسته است، درباره بابافغاني و تأثير شيوه‌اش در شاعران عهد صفوي نقل كنم. وي نيز فغاني را موجد و مبتكر سبك تازه‌يي مي‌داند كه بعد ازو تا ديرگاه مورد تقليد استادان سخن بود و پيش از فغاني كسي بدان شيوه سخن نمي‌گفت. واله دنباله سبك فغاني را بدوران شاعري ميرزا صائب (م 1081) امتداد داده يعني متجاوز از صد و پنجاه سال از تاريخ شعر فارسي را در زير سيطره سبك فغاني پنداشته است و گويد: «... باباي مغفور مجتهد فنّ تازه‌ييست كه پيش از وي احدي بآن روش شعر نگفته، پايه سخنوري را بجايي رسانيده كه عنقاي انديشه بپيرامون او نمي‌تواند پريد، اكثر استادان زمان مثل مولانا وحشي يزدي و مولانا نظيري نيشابوري و مولانا ضميري اصفهاني و خواجه حسين ثنايي و مولانا عرفي شيرازي و حكيم شفايي اصفهاني و حكيم ركناي مسيح كاشي و مولانا محتشم و غير هم متتبّع و مقلد و شاگرد و خوشه‌چين خرمن طرز و روش اويند تا بميرزا صائب رسيد. ميرزاي مغفور كه شاگرد حكيم ركنا و حكيم شفايي است، تغيير شيوه داده در طرز خود مجتهد و امام آن فن شده، چنانچه «1» الحال شعراي زمان، اكثر متتبّع طرز ميرزا صائب شده‌اند، با آنكه در عهد ما ناطقي كه بنطق او يك لحظه گوش توان داد بنظر نمي‌آيد ... راقم حروف تا ديوان فغاني را نديدم و تعمّق در آن ننمودم شعر نفهميدم و تا پي بروش او نبردم شعر نتوانستم گفت اگرچه حق آنست كه اكنون هم شعر نمي‌فهمم و نمي‌توانم گفت، ليكن اينقدر هست كه اگر في الجمله موزون از ناموزون فرق توانم كرد بيمن فيض ديوان باباي مرحومست.»
8) با نظري اجمالي درين سير طولاني شعر و دگرگونيهاي آن از آغاز سده دهم تا ميانه سده دوازدهم بنوعي از امتناع حكم كلي درباره آن پي مي‌بريم و آن را بكلّي خلاف تحقيق مي‌يابيم. طبيعي است كه مي‌توان بعضي از ويژگيهاي شعر را، چه لفظي و چه معنوي، در اين دوره، با توجّه بدسته‌بنديهايي كه شده، در ذيل يك
______________________________
(1)- بجاي چنانكه.
ص: 530
عنوان آورد، مثلا درباره توجّه عمومي شاعران بمضمون‌آفريني و باريك انديشي، يا بارسال مثل در شعر، يا به بيان حال و واقعه در عشق (وقوع) و ماننده‌هاي اينها بطور كلّي، امّا اينها هيچيك بيان حكم كلّي درباره سبك واحد شعر درين دوره نخواهد بود.- من ضمن بيان حال شاعراني كه درين مجلّد آورده‌ام سعي نموده‌ام شاعراني را كه بنحوي در سير تحولي شعر در عهد خود مؤثر بوده‌اند معرّفي كنم و طرز و شيوه‌اشان را بشناسانم، و اگر خواننده از من متوقّع بحث بيشتري در سبك شعر اين دوره باشد بايد بآن نوشته‌ها رجوع نمايد و براي مثال ببيند كه وحشي و محتشم و عرفي و نظيري و نوعي و مسيح و شاپور و ثنايي و زلالي و صائب و شوكت و بيدل و ديگران هريك چه ويژگيهايي در سخنوري داشته‌اند و يا چه كساني بر شيوه و طريقه آنان رفته‌اند زيرا حتي در يك عهد و زمان نمي‌شود براي مثال ميان سبك و شيوه محتشم و وحشي تفاوتي نگذاشت و يا طرز زلالي و ملك را كه با يك سال فاصله درگذشته‌اند يكي پنداشت.
9) آن عنصر از كلام شاعران اين عهد كه بيشتر از همه در تغيير سبكشان مؤثر افتاد معني و مضمون است. مقصود آن نيست كه توجه بمعني و مضمون، يا بهتر بگوييم نكته سنجي و مضمون‌آفريني پيش ازين دوره پرتحوّل در شعر فارسي معمول نبود.
چنين نيست ولي چنانكه مي‌دانيم از آغاز كار ميانه معني و لفظ شعر رعايت نوعي مساوات مبني و اساس كار بود ولي هرچه بر عمر شعر فارسي افزوده شد كفّه معني بر لفظ چربيد زيرا توسعه دانشها و ذوقيّات و سنتهاي شعري در درازاي زمان باعث شد كه معنيهاي گوناگون و پردامنه بذهن شاعران متأخّر هجوم آورد و دايره لفظ را بهنگام سخنوري بر آنان تنگ سازد. هرچه هجوم اين معنيهاي شاعرانه سخت‌تر و پردامنه‌تر مي‌شد بهمان نسبت بيان آنها نيز دشوارتر مي‌گرديد زيرا وقتي كه گوينده در سنگلاخ تصوّرها و خيالهاي دور و دراز افتد بيرون آمدن از آن دشوار مي‌گردد، و يا ببيان ساده‌تر وقتي خيال پردامنه با معنيها ملازم و همدوش باشد، اظهار معاني در لفظ كم امكان نمي‌يابد؛ اما شاعران عهدي كه بدان پرداخته‌ايم بپيروي از سرمشقهايي كه تا آن وقت بدستشان رسيده بود، عادت يافته بودند كه تاممكن است معنيهاي
ص: 531
بلند را در كلام كوتاه بياورند و آنها را تا مي‌توان در يك بيت و گاه در يك مصراع چنان بگنجانند كه قابل گردش در افواه گردد، زود بياد سپرده و اينجا و آنجا نقل شود.
«مضمون» باشد، مضموني كه از زباني بزباني ديگر راه جويد و در نزد خواننده و شنونده تخيّل‌انگيز و اعجاب‌آميز افتد.
10) اين پيروي از خيال و همدوش كردن آن با معني و مفهوم ذهني شاعر، كه در بيان سخن‌سنجان آن عهد و زمان «خيال‌بندي» نام يافته است، بنياد شعر يعني كلام متخيّل موزونست، و هميشه مايه دلپذيري شعر بود و هست، امّا از آن هنگام محلّ ايراد شد كه شاعر از گنجانيدن آن در كلام عاجزماند و يا چنان دامنه خيالش وسيع گرديد كه خواننده از لفظ او پي بآن خيال پردامنه نبرد و در نتيجه مدّعي تهي بودن سخن از معني گرديد.
درباره خواجه حسين ثنايي (م 995 يا 996 ه) نوشته‌اند كه نخستين بار چنين راهي در سخنوري پيش‌گرفت و بهمين سبب مي‌گويند كه او «سركرده تازه‌گويانست اول كسي است كه موجد روش متأخرين گرديده خطّ نسخ بر طرز قدما كشيد» «1».-
اين تازه‌گويي خواجه حسين ثنايي بدين معنيست كه بنياد كارش بر ابداع معنيهاي غريب و نكته‌هاي ديريابي بود كه بدنبال تصوّر و تخيلي ژرف فراز آمده بود و در لباس تشبيه‌هايي كه بيشتر خيالي و وهمي است، و مجازها و استعاره‌ها و كنايه‌هاي بعيد بيان مي‌شد، و چون در اين «خيال‌بندي» ها و نكته‌پردازيهاي متخيّلانه دور از ذهن مظروف بر گنجايي ظرف فزوني دارد، غالبا كلام شاعر مبهم و نارسا مي‌شد چنانكه گروهي از سخن‌سنجان معاصر ثنايي اين عيب را در سخن او يافته و اظهار كرده‌اند.
ملّا عبد الباقي نهاوندي در ترجمه حال خواجه ثنايي نوشته كه «سخنان او را بعيب نارسايي لفظ و اينكه اكثر معاني او ناقص است و مطلب از ابياتش بيرون نمي‌آيد،
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 416. ملا عبد الباقي نهاوندي نيز سخني در همين حد دارد و درباره او گويد «چندان ابداع معاني غريبه و نكات عجيبه كه او كرده هيچيك از متأخرين نكرده و در متقدمين نيز سخن مي‌رود و طرز و روش خاصي دارد و آن روش او را مسلم است». (مآثر رحيمي).
ص: 532
بخامي طبيعت منسوب ساختند» (مآثر رحيمي) و علت اين نارسايي كه بدان اشاره شده همان مبالغه در تخيّل و سعي در يافتن نكته‌هاي باريك زائد بر ظرف لفظ است كه شاعران و نكته‌سنجان عهد وي مانند ميرزا قلي ميلي (م 983 ه) و ولي‌دشت بياضي (م 1002 ه) را كه با او در خدمت سلطان ابراهيم ميرزاي صفوي والي خراسان بسر مي‌بردند بنكوهش وي برمي‌انگيخت. ولي دشت بياضي درين معني گفت:
اي فكر ترا شحنه نقصان زده راه‌دور از نفست اثر چو طاعت ز گناه
معنيت چو بخشش لئيمان ناقص‌و الفاظ چو خلعت خسيسان كوتاه اين طرز ثنايي در سخنوري، يعني ايراد نكته‌ها و مضمونهاي باريك پرتخيل در كلامي كه وافي بمقصود نباشد، پس ازو بوسيله بعضي از شاعران دنبال شد تا آنكه زلالي خوانساري (م 1025 ه) دست بالاي دست او نهاد. وي در ابداع تركيبهاي خيالي چيره‌دست بود و تشبيه‌ها و استعاره‌هايش چنان با خيالهاي باريك همراهست كه خواننده را بدنيايي متراكم از تصوّر و توهّم مي‌كشاند و چون چنين خيالپردازي مبالغه‌آميز نيازمند كلامي وافيست كه شاعر از گنجانيدن آن در وزنهاي كوتاه مثنوي عاجز است ناگزير هم تركيبهايش ناقص مي‌شود [مانند «غنچه‌خواه دشت» يعني كسي كه در دشت دنبال غنچه و يا چيدن غنچه گردد؛ «هوس پخت فضاي دشت و فرسنگ» يعني آنكه هوس فضاي فرسنگ در فرسنگ دشت را داشته باشد ... و جز آن]، و هم معني بعضي از بيتها قابل تأمل يا مبهم و گاه نامفهوم مي‌گردد چنانكه در ترجمه حالش بيايد.
بر سر راه اين «نهضت خيال‌بندي» شاعران ديگري نيز ايستاده‌اند كه هريك در كوشش خويش بر پيشينيان كوس برتري نواخته و گامهايي فراختر برداشته است مثل:
طالب آملي (م 1035 ه)، كليم كاشاني (م 1061 ه)، ميرزا جلال اسير (م 1069 ه)، صائب تبريزي (م 1081 ه)، راقم مشهدي (پايان سده يازدهم) و چند تن ديگر در ايران و در هند.
11) درين «طرز خيال» و نكته‌پردازي و مضمون‌آوري هرچه از ثنايي دور شويم و بصائب نزديكتر گرديم صفاي انديشه و جلاي لفظ را بيشتر و بهتر احساس مي كنيم يعني طرزي را كه مقرون بنقصها و ناهمواريها بود اندك‌اندك بي‌عيب‌تر و
ص: 533
هموارتر مي‌يابيم و در آن با ظرافتهاي شاعرانه و حتي گاه با صلابتهاي حكيمانه‌رو با روي مي‌گرديم، و بگفتار روشنتر بآن شيوه‌يي از سخنوري مي‌رسيم كه ميرزا صائب (م 1081 ه) با هنرنماييهاي استادانه خويش آن را بنام خود منحصر ساخت. درين طرز تازه عنصر لفظ هم از تغيير و تبديل بركنار نماند و با آنچه پيشتر از آن بود بسيار تفاوت حاصل كرد چنانكه پس ازين خواهيم گفت.
درين ميان نكته‌يي باقي مي‌ماند كه نبايد فراموش كرد و آن اينستكه بعضي از سخن سنجان گذشته «طرز خيال‌بندي» را بميرزا جلال اسير (م 1069 ه) منحصر داشته‌اند. مثلا مير عبد الرزاق خوافي (م 1171 ه) درباره‌اش نوشته است كه او «در شعرباني بنياد خيال‌بنديست و خيال بندان زمان حال را بپيروي او سرافتخار بلندست، اگرچه طرز خيال بطريق ندرت در اشعار قدما يافته مي‌شود و برخي از متأخّرين كه پيش از وي گام سپر وادي تازه‌گويي بودند نيز بدين روش و لوع تمام داشتند اما او اساس سخنوري بر همين طرز نهاد و اين قانون شگرف را بدست آيندگان قوافل وجود داد، بلكه سخن را بمرتبه‌يي نازك ساخته كه تا موشكافان بزم معاني نظر بروي كار نيارند سررشته آن بدست نيايد و هرقدر كه تعمق بكار برند لطائف ديگر حاصل آيد و معهذا كلامش رطب و يا بس بسيار دارد ...»
«1» اين سخن مير عبد الرزاق شاهنواز خان را ديگران نيز تكرار كرده «2» و همه‌جا ميرزا جلال را باني خيال‌بندي شمرده‌اند. آري، ميرزا جلال چنان اسير خيال خود بود كه بارها از فرنهادهاي دانش در تدبير ملك سخن غافل مي‌ماند، امّا با اين همه او باني «طرز خيال» نيست بلكه در آن فضاي بي‌انتها از همه طوطيان شكرشكن شيرين گفتار دورتر پرواز كرده و از آنسوي ديار انديشه‌ها گهگاه ره‌آوردهاي دلپذير بهمراه آورده است. بترجمه حالش بنگريد.
حق اينست كه چه در راه «خيال‌بندي» و «طرز خيال» و چه در ديگر ويژگيهاي
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 446.
(2)- از آنجمله احمد علي هاشمي صاحب مخزن الغرائب در شرح‌حال اسير سخن مير عبد الرزاق را تلخيص كرده و بي‌ذكر نام او نقل نموده است.
ص: 534
سبك اخير، هرچه پيش از صائب و يا در اوان جواني او در دنياي شعر فارسي گذشته بود حكم مقدمه‌يي براي ظهور اين شاعر توانا داشت و پس از و طرز سخنش كه بگفتار خود او «شيوه تازه» بود «1»، بسرعت رواج گرفت زيرا در حكم دانه‌يي بود كه در زميني آماده و بارور و مساعد براي كشت و ورز افشانده شود.
در ميان شاعراني كه از آن پس در طرز خيال قدرت شگرف نشان دادند ذكر نام غني كشميري (م 1079 ه)، شوكت بخاري (م 1107 ه)، ناصر علي سهرندي (م 1108 ه)، جوياي تبريزي (م 1118 ه)، بيدل عظيم‌آبادي (م 1133 ه)، آفرين لاهوري (م 1154 ه)، گرامي كشميري (م 1156 ه)، غنيمت كشميري (م 1158 ه) لازمست كه بعضي از آنان درين طرز بغايت قصوي رسيده و از همه درگذشته‌اند و بهمان نسبت هم در گفتار خود لغزشهايي دارند، و همين گروه از گويندگان كه نزديك بتمامشان از هند برخاستند صاحبان واقعي سبك معروف به «هندي» هستند، و درستست كه همه اين شاعران هندي بر نشانه‌هاي پاي اسير و صائب در معني و لفظ قدم مي‌نهادند ولي حقّا كه از آن‌دو در راه نكته‌يابي و اصرار در ايراد مضمونهاي باريك كه لفظ گنجايي آنها را ندارد بسيار دورتر رفتند چندانكه بعضي از بيتهايشان را بدشواري و با تأويل و توجيه بايد دريافت؛ و زياده‌رويهاي اينها و همه كساني كه از آن پس در هند و ايران خواسته‌اند شيوه اسير و صائب را دنبال كنند باعث بدنام شدن و متروك ماندن آن طرز در سده سيزدهم و چهاردهم در ايران گرديده است خاصّه كه زبان اين دسته هندي‌گويان هم، بعلت قطع ارتباط تدريجي ايران و هند از زبان سالم فارسي دور شد و بصورت يك لهجه اختراعي فارسي درآمد كه قاعدة بايد آن را «فارسي هندي» ناميد.
12) در طرز خيال مدار سخن بر تخيل و توهم است و شاعر در هر مورد، خواه در تشبيه و استعاره و خواه در وصف و تمثيل، يا هر مورد ديگر از بيان مطلب بنحو ساده و عادي آن امتناع داشت بلكه آن را با تركيبهاي تشبيهي و استعاري كه برپايه
______________________________
(1)-
منصفان استاد دانندم كه از معني و لفظشيوه تازه نه رسم باستان آورده‌ام (صائب)
ص: 535
تخيل و توهّم استوار باشد، بيان مي‌كرد و بهمين سبب تشبيهات خيالي و وهمي و استعاره‌هاي متخيّل ژرف در كلام اين دسته از شاعران بسيار است، بحدّي كه گاه رسيدن بكنه معنيهاي آنان مشروط بر داشتن همان نازك خياليهاي گوينده مي‌گردد، و يا خواننده بايد بهمان عالم توهّم كه شاعر در آن سير مي‌نموده است وارد شود تا مقصود حقيقي او و مفهوم واقعي سخنش را درك كند.
از جمله اختصاصهاي اين طرز آنست كه شاعر بخيال خود «تشخص» مي‌بخشد و سپس همان عملها و صفتها و نسبتها را كه براي يك جاندار متصور است براي آن «شخص خيالي» بكار مي‌برد، مثلا درين بيت از ناصر علي سهرندي:
كريمان با توانگر هم باحسان پيش مي‌آيندنباشد چشم بر سامان دريا ابر نيسان را «ابر نيسان» بگونه فردي ذيروح درآمده كه چشم نداشتن يعني انتظار نداشتن چيزي از كسي [كه درينجا درياي ثروتمند و صاحب سامانست] باو نسبت يافته و يا عمل او تصوّر گرديده است. و باز ناصر علي در بيت زيرين:
ندارد حيرت دل تاب حسن بي‌حجابش راكه باشد صافي آيينه شبنم آفتابش را براي دل تصوّر احساس تحير كرده و آنگاه آن حيرت را تشخص بخشيده و سخن از ناتواني آن در برابر حسن بي‌حجاب معشوق بميان آورده است. حسن معشوق هم در نظر او زيبانگاري بي‌پرده است كه حتي حيرت را بحيرت مي‌افگند و بناتواني مي‌كشاند. خيال‌انگيزتر از مصراع اول بيت بالا مصراع دوم آنست.
منظور من آن نيست كه درينجا صفحه‌ها از نقل اينگونه تعبيرها سياه كنم.
مراجعه خواننده بمنتخب اشعار بسياري از شاعران در همين جلد براي او بيشتر از نقلهاي من سودمند خواهد بود امّا بيان اين نكته درينجا ناگزيرانست كه اينگونه تخيلهاي حاد و ساختن و پرداختن «اشخاص خيالي» بشعر نوعي از ابهام در معني مي‌بخشد و معنيهاي ابهام‌انگيز بوجود مي‌آورد، مثلا در اين بيت از بيدل:
بس‌كه برق يأس بنياد من ناكام سوخت‌مي‌توان از آتش سنگ نگينم نام سوخت برق يأس چنان بنياد حيات او را سوخته كه حتي آتش بر نگين انگشتريش
ص: 536
افتاده و از شعله آن بيمست تا نامش نيز بسوزد. گويا بيدل اين مضمون را در مقابله مضموني شبيه از صائب آورده باشد:
دل آسوده‌يي داري چه مي‌پرسي ز آرامم‌نگين را در فلاخن مي‌نهد بي‌تابي نامم درين بيت كثرت اضطراب و ناآرامي شاعر بنام او كه اينجا چون جانداري پذيراي ناآراميست نيز سرايت كرده و او را بي‌تاب ساخته، و آن بي‌تابي چنان شديدست كه از نام بنگين انگشتري (كه پيشينيان اسم خود را بر آن مي‌كندند) سرايت كرده است، و اينك او را چنان از جاي خود مي‌كند و پرتاب مي‌كند كه سنگي را از فلاخن پرتاب نمايند!
طالب آملي گويد:
ز آن چهره گل بدامن انديشه مي‌كنم‌خورشيد مي‌فشارم و در شيشه مي‌كنم درين بيت انديشه چون كسيست كه قبايي و آن قبا داماني داشته باشد و او آن دامان را از «گل چهره» معشوق پركند، اما در اينجا مظروف چندان زياد و ظرف چنان كوچك است كه به «خورشيد فشرده» يي ماند كه در شيشه‌يي بگنجانند!
اين بيت ميرزا عبد القادر بيدل هم خواند نيست:
نقد پيري ثمر عاقبت‌انديشي ماست‌زندگي زير قدم ديد خمي پيدا شد زندگي گذران چون رهروي صاحب قدم در گذرگاه خود در جستجوي «نقد پيري» خم شد و بزير قدم خويش نگريست. قامت خميده سالخوردگان بدينسان پديدآمده است!
كار ابهام در بيت زيرين از بيدل سخت بالا مي‌گيرد، در سخن گفتن از چنار بي‌ثمر كه از راه مصلحت‌انديشي آتش در خود مي‌افگند تا ديگرانش بگناه بي‌ثمري نسوزانند:
بهار بي‌ثمري جمله باب سوختنست‌خيال مصلحت‌انديشي چنارم سوخت! شوكت بخاري با آن لحن دلنوازي كه در سخنهاي خود دارد، ديوانش را با اين بيت آغاز مي‌كند و همه‌جا بهمين سياق پيش مي‌رود:
الهي رنگ تأثيري كرامت كن زبانم رابموج اشك بلبل آب ده تيغ زبانم را
ص: 537
تيغ زبانش را براي برش و تأثير بايد مانند هر شمشير آب داد، اما از كدام آب؟ از اشك بلبل! نه، از درياي اشك بلبل كه موج از آن برآيد!
ميرزا جلال اسير كه در ساختن اينگونه بيتها از پيشقدمان شناخته شده است در نزديك بتمام غزلهاي خود ازين قبيل بيتها آورده است. گويد:
صبرم حريف عربده نيم باز نيست‌شادم كه عمر رنجش بيجا دراز نيست ناز معشوق چو سيه مستي عربده‌جويي مي‌كند و صبر شاعر با همه توانايي و زورمندي حريف آن عربده‌جوي غوغاگر نيست اما شاعر دلش را بدين خوش مي‌كند كه رنجش بيجاي وي دير نمي‌ماند و عمري دراز ندارد. تشخّص وجودهاي خيالي در همه اين اجزاء آشكار است؛ و نيز درين بيت او:
سرمه چشم هوس بادا كف خاكسترم‌گر بدام شعله چون خاشاك بال‌وپر زنم شخص خيالي هوس چشمي دارد كه سرمه بر آن كشيده‌اند، و شعله دامي است كه خاشاك چون مرغي در آن بال‌وپر مي‌زند! ازينگونه بيتها بسيار و بسيار در ديوانش خواهيد يافت.
اگر خواننده از من توقع توضيح هر بيتي [كه طبعا سخن را بدرازا خواهد كشانيد]، نداشته باشد، مي‌تواند اين چند بيت ديگر را هم بخواند و خود آنها را تحليل و تعبير نمايد. از زلالي خوانساري:
ز بس لبريز مهرت شد درونم‌نمي‌گنجد بخونم رنگ خونم
چو مژگان‌تر كشي كرده حمايل‌همه پيكان تيرش غنچه دل
پي نظّاره مهر از تاب آن‌روگرفته دست بر بالاي ابرو
ز جستن جستن آن سايه در دشت‌چو مرغ آشيان گم كرده مي‌گشت از ميرزا جلال اسير:
پس از عمري بسويم گر نگاهي كرد جا داردشهيد زخم شمشير تغافل اجرها دارد
غيرت روا نداشت كه تنها گذارمش‌عمر عزيز برقدم نامه برگذشت
در پريشانكده يأس بود فيض رساسايه بيد خوش آينده شمالي دارد
صبح خندان مي‌شود بر روي تيغ آفتاب‌كاملي بايد كه از تقصير جاهل بگذرد
ص: 538 گفتم ندهي دل نشنيدي سخنم رااز آينه ديدي چقدر ناز كشيدي! از كليم كاشاني:
كه دل بر جا تواند داشت پيش چشم شهلايش‌كشد ز آيينه بيرون عكس را مژگان گيرايش
نيست نفس دون امانت‌دار يك جو اعتبارحق بدست ماست گر چيزي بخود نسپرده‌ايم
پيش پا را نتواند ز سيه روزي ديددر كف هركه چراغي ز هنر يافته‌ام از سليم تهراني:
چشم توام ز هوش تهي دست مي‌كنديك سرمه‌دان شراب مرا مست مي‌كند
دل از هواي صحبت جانانه پُر شدست‌يك كس درون نيامده و خانه پُر شدست
بفكر عشق بنازم كه خوب پيدا كردبراي قفل جنون پره بيابان را از حكيم ركناي مسيح:
قطره‌ها جمع شد از ديده من دريا گشت‌ناله‌ها پهن شد از سينه من صحرا گشت
فضاها بس‌كه پرشد از غبار خاطر تنگم‌بهرجا سست گشتم تكيه بر ديوار خود كردم از حكيم شفايي اصفهاني:
پرستاري ندارم بر سر بالين بيماري‌مگر آهم ازين پهلو بآن پهلو بگرداند
ناتوان مرغ ضعيفي مگر افتاده بدام‌كه صبا در خم زلفش قفس از مومي ساخت از طالب آملي:
لخت دل برمژه سيماب شد از گريه ماسرمه در چشم سفيداب شد از گريه ما
شوق نظّاره رخسار تو از پرده دل‌اشك را رقص‌كنان بر سر مژگان آرد
چنان ز حسن تو اجزاي بزم رفته ز هوش‌كه گر صراحي مي بشكند صدا نكند
طالب نگهم عزم لبي داشت كه ناگاه‌پاي مژه لغزيد و بچاه ذقن افتاد
مُردم ز رشك، چند ببينم كه جام مي‌لب بر لبت گذارد و قالب تهي كند از ميرزا صائباي تبريزي:
ص: 539 روشندلان هميشه سفر در وطن كننداستاده است شمع و همان گرم رفتنست
گذشت خواجه و چون عنكبوت مرده هنوزمگس شكار كند تارهاي آمالش!
روي شكفته شاهد جان فسرده است‌آواز خنده شيون دلهاي مرده است
شب كه صحبت بحديث سر زلف تو گذشت‌هركه برخاست ز جا سلسله برپا برخاست 13) اين خيالهاي تشخّص يافته يا اين «اشخاص خيالي» در مورد تمثيل از همه‌جا بهتر محلّ استفاده شاعران بود. در چنين موردي شاعر نخست مطلبي را از هر باب و در هر موضوع كه بخواهد دعوي مي‌كند و سپس مثالي مي‌آورد كه از بس بداهت در معني مي‌تواند مانند دليلي دعوي او را ثابت و مبرهن نمايد يا علّت آن را آشكار سازد و يا بعنوان نظير و عديل آن دعوي تلقي شود. مثلا در سه بيت زيرين از صائب تمثيل اول بقصد اثبات دعوي و تمثيل دوم بقصد بيان علّت و تمثيل سوم از باب نشان دادن شبيه و نظير است:
سهل مشمر همت پيران با تدبير راكز كمال بال‌وپر پرواز باشد تير را
عالمي را كشت و دست و تيغ او رنگين نشدتيزي شمشير پاك از خون كند شمشير را
ريشه نخل كهنسال از جوان افزونترست‌بيشتر دلبستگي باشد بدنيا پير را در سه بيت ذيل از ميرزا محمد طاهر وحيد هم همان حال را مي‌بينيم كه در سه بيت منقول از صائب تبريزي ديده‌ايم:
غلط مكن چو سرت گشت گرم فكر بلندكه بازگشت نباشد فتاده را بر بام
بشاهان مي‌رسد از زيردستان فيض پنهاني‌بناي خانه را ار خشت زيرين محكمي باشد
عيب خود نسبت بعاجز مي‌دهد فرمانروابار چون افتد مكاري چوب بر استر زند و در بيت زير از محمّد سعيد اشرف مراد ار تمثيل نشان دادن شبيه و نظير است:
نقره چون انگشتري گرديد مي‌پيچد بلعل‌مي‌شود در وقت پيري حرص دنيا بيشتر گاهي اين تمثيل‌ها از لحاظ قوّت تخيّل و نيروي تصوير خيال در همان درجه و مرتبه است كه ممثّل له چنانكه درين بيت از ميرزا بيدل مي‌بينيم:
سُرمه سنگين نكند شوخي چشم او رادرسِ تمكين ندهد گَرد رَمِ آهو را بهترين تمثيلها را بصورتهاي گوناگون مي‌توان در ديوان صائب يافت چنانكه
ص: 540
بايد او را درين‌باره سرآمد همه شاعران پارسي‌گوي شمرد و كمتر غزلي ازو مي‌توان يافت كه در همه يا بيشتر از بيتهاي آن كار گوينده بتمثيل نكشيده باشد.
بترجمه حالش بنگريد.
14) نوعي از تمثيل ارسال مثل است و آن آوردن مثلي رائجست از آنچه ميان خلق شهرت يافته و شاعر براي اثبات مدعاي خود يا بيان حال خويش و اينگونه موردها از آن استفاده مي‌كند چنانكه در دو رباعي زيرين مي‌بينيم، نخستين از جلال الدين اكبر پادشاه و دومين از بهاء الدين محمّد عاملي (بهايي):
دوشينه بكوي ميفروشان‌پيمانه مي بزرخريدم
اكنون ز خمار سرگرانم«زر دادم و دردسر خريدم» *
تا منزل آدمي سراي دنياست‌كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست
خوش باش كه آن سرا چنين خواهد بود«سالي كه نكوست از بهارش پيداست» ازين مثلها بعضي سابقه طولاني در زبان و ادب فارسي دارند و بعضي ديگر از كلام شاعران و نويسندگان بزرگ اخذ و در افواه منتشر شده و حكم مثَلِ سائر يافته‌اند، و اينها عادة از نوع همان تمثيلهايي هستند كه شاعران بكار مي‌برده‌اند و درباره آن سخن گفته‌ام. اينگونه مثلهاي سائر مأخوذ از گفتار شاعران پارسي‌گوي بسيار و قسمتي از آنها از سخنوران همين عهدست كه محلّ مطالعه ماست، و اينك چند نمونه از آنها:
از كليم كاشاني:
گرچه محتاجيم چشم اغنيا بر دست ماست‌هركجا ديديم آب از جو بدريا مي‌رود
مي‌پذيرند بدان را بطفيل نيكان‌رشته را پس ندهد هركه گهر مي‌گيرد
ما ز آغاز و ز انجام جهان بي‌خبريم‌اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
روزگار اندر كمين بخت ماست‌دزد دايم در پي خوابيده است
چشمان تو ترك دل عاشق نتوانندبا شيشه‌گران كار بود باده‌كشان را
تا تواني ناتوانان را بچشم كم مبين‌ياري يك رشته جمعيت دهد گُلدسته را
ص: 541
از طالب آملي:
مرا كيفيّتي ز آن چشم كافيست‌رياضت‌كش ببادامي بسازد از اماني:
در ره عشق صلاح از من رسوا مطلب‌كافر عشق چه‌داند كه مسلماني چيست از قُدسي:
نيكو نبود هيچ مرادي بكمال‌چون صفحه تمام شد ورق برگردد
بار دل عارف نشود جلوه دهرآيينه ز عكس كوه سنگين نشود
زود به كردم من بي‌صبر داغ خويش رااوّلِ شب مي‌كشد مفلس چراغ خويش را از سالك قزويني:
همّتِ برجسته از ننگ علائق فارغست‌خار نتواند گرفتن دامن كوتاه را از سالك يزدي:
آشنايي كهنه چون گرديد بي‌لذّت بودكوزه نو يك دو روزي سرد سازد آب را از واعظ قزويني:
سر برون آورد عكس از روزن آيينه گفت‌فيض صحبت مي‌تواند سنگ را آدم كند از مير صيدي:
دست و دل بايد فراخ از جود صاحب مال راتنگ چشمي مي‌كند سرگشته‌تر غربال را از ميرزا جلال اسير:
نيست آسان خاطر جمعي پريشان داشتن‌مي‌گدازد برق خود را چون بخرمن مي‌زند از قاسم خان جويني:
بعد ازين در عوض اشك دل آيد بيرون‌آب چون كم شود از چشمه گل آيد بيرون از ميرزا صائبا:
ده در شود گشاده شود بسته چون دري‌انگشت ترجمان زبانست لال را
ص: 542 ريخت چون دندان اميد زندگي بي‌حاصل است‌مي‌رسد بازي بآخر مُهره چون برچيده شد
محو شد نور خرد تا شد مرا سَودا بلندروزها كوتاه گردد چون شود شبها بلند از ميرزا عبد القادر بيدل:
تواضعهاي ظالم مكر صيادي بود بيدل‌كه ميل آهني را خم شدن قلاب مي‌سازد
مُرده هم فكر قيامت داردآرميدن چَقَدر دشوارست! اينگونه تمثيلها كه حكم مَثلِ سائر يافته باشد در اشعار شاعران عهد صفوي بسيارست زيرا آن گويندگان چنانكه خواهيم ديد بسي از مضمونهاي شعري را از محيط دَوروبَرِ خود و از زندگاني روزانه برمي‌داشتند و بهمين سبب در سخنانشان نكته‌هاي قابل انطباق بر زندگي اجتماعي و فرنهادهاي اخلاقي فراوان يافته مي‌شود.
15) درين ميان نبايد از بعضي بيتهاي مشهور آن عهد غافل بود كه از كثرت شهرت و رواج بحدّ شياع رسيده حكم مثل سائر يافته‌اند امّا مثل نيستند و عادة در توضيح مقال گوينده و اثبات يا تعليل و توجيه آن بكار مي‌روند و در چنين موردهاييست كه مي‌توان آنها را جانشين و قائم مقام مَثَل دانست. از آنهاست:
عمر اگر خوش گذرد زندگي خضر كمست‌ور بسختي گذرد نيم نفس بسيارست (حسن بيگ رفيع قزويني)
شبهاي هجر را گذرانديم و زنده‌ايم‌ما را بسخت جاني خود اين گمان نبود! (شكيبي)
ديدي كه خون ناحق پروانه شمع راچندان امان نداد كه شب را سحر كند (حكيم شفايي)
ز غارت چمنت بر بهار منّتهاست‌كه گل بدست تو از شاخ تازه‌تر ماند (طالب آملي)
ص: 543 تو اي كبوتر بام حرم، چه‌مي‌داني‌تپيدن دل مرغان رشته برپا را (فيضي فياضي)
كم طالعي نگر كه من و يار چون دو چشم‌همسايه‌ايم و خانه هم را نديده‌ايم (مير صيدي)
جواب نامه من غير نااميدي نيست‌ز دست سودن بال كبوترم پيداست (سالك يزدي)
تاك را سيراب كن اي ابر نيسان در بهارقطره تا مَي مي‌تواند شد چرا گوهر شود (ميرزا رضي دانش)
از تواضع مي‌توان كردن مسخر عالمي‌خاتم دست سليماني همين پشت دو تاست (ناصر علي)
هركه امشب مي نمي‌نوشد بما منسوب نيست‌پارسا در مجلس مستان نشستن خوب نيست (قدسي)
هر سبز خطي را نرسد پيش تو دعوي‌رعنايي طاوس ندادند مگس را (فيضي)
بهوش باش دلي را بسهو نخراشي‌بناخني كه تواني گره‌گشايي كرد (صائب)
سنگ بالين كن و آنگه مزه خواب ببين‌تا بداني كه چه در زير سر مردانست (فياض)
16) از مطلبهاي قابل توجّه در تاريخ شعر اين دوره اصرار شاعران بود بابتكار در سخنوري و آوردن معنيهاي تازه و مضمونها و حتي لفظهاي نو، و بتعبير خودشان تازه‌گويي. چنين نهضتي طبعا نتيجه خستگي و ملالت شاعران از تكرار انديشه‌ها و گفته‌هاي پيشينيان بود ولي توفيق نهايي آنان درين راه بدان سرعت كه پنداشته مي‌شد ميسّر نگرديد و كار اين تجديد سبك و شيوه تا نيمه دوم از سده يازدهم يعني دوران صائب بدرازا كشيد.
ص: 544
اين توجّه بنوآوري امريست كه از آخرهاي عهد تيموري، از همان روزگار كه شاعراني از قبيل فغاني و هلالي ظهور مي‌كردند، قوّت گرفته و دنباله خود را بسده دهم و بشاعراني مانند وحشي و عرفي و فيضي كشانيده بود.
فيضي (م 1004 ه) در منظومه مركز ادوار بحثي دارد كه نشان از ملامت شديد همعهدانش از پرداختن شاعر بظواهر و نينديشيدن بمعني و مضمون مي‌دهد. حاصل سخنش اينست كه چنين شاعران هنر خود را در قافيه سنجي و آوردن رديف و عبارت پردازي دانسته از فكر نو و معني نو كه در لفظ استادانه بيان شود غفلت دارند، و توصيه مي‌كند كه بايد در اين راه واپس ننگريست و بلكه تنها به پيش رفت يعني براه تازگي و نوي، بگرد سخن كس نگشت و از كسي معني برنداشت. او مي‌پندارد كه باب فيض ازلي همواره باز است و بايد از راه تصفيه باطن اين در را بسوي خود گشود؛ نبايد بتاراج لفظ و معني و خيال ديگري رفت و گفت كه آري اين معني ديگريست ولي من به ازو پرورش داده‌ام، يا آنكه معني و مضمون ديگري را آورد و دعوي توارد كرد، و يا آنكه از شعر اين و آن ببهانه تضمين ديوان خود را پر نمود.
اينها همه كارهاي كودكانه و نابخردانه است، بايد آماده بهره‌مندي از فيض ازلي بود كه هيچگاه منقطع نگرديده و نخواهد گرديد:
شعر باندازه جمعي ظريف‌پيروي قافيه هست و رديف
رفته و خود را بعبارت زده‌فكرتشان خانه غارت زده
تا ز تو آراسته گردد سخن‌معني نو بايد و لفظ كهن
در ره دل پيش‌رو و پس مگردگرد بگرد سخن كس مگرد
تصفيه باطن مرتاض كن‌رو بسوي مبداء فيّاض كن
دزد سخن راه بجايي نبردكز كف او باز قفايي نخورد
چند بتاراج سخن ساختن‌بزم ز شمع دگر انداختن
چند خيال دگر اندوختن‌كيسه پي نقد دگر دوختن
گر بتو گويم كه خيال تو نيست‌وين همه انديشه مجال تو نيست
بانگ برآري كه نكو بسته‌ام‌معني او را به از و بسته‌ام
ص: 545 گرچه تو اين حرف كزو بسته‌اي‌خود بگرفتم كه نكو بسته‌اي
ماشطه با غاليه و سندروس‌دعوي شويي نكند بر عروس
قطع نظر كن ز خيال دگرز آنكه پسرخوانده نگردد پسر
هرچه خدا داد بآن شادباش‌طالب معني خداداد باش
قصد خيال دگران تا بكي‌جود بمال دگران تا بكي
گه بتوارد علم افراختن‌گاه بتضمين سپر انداختن
اينهمه از كودكي راه تست‌وينهمه از فكرت كوتاه تست
فيض ازل را نبود انقطاع‌ملك ابد را نبود انتزاع امّا فيضي اگرچه ميان هنديان پارسي‌گوي در عهد خود يكتا بود ليكن تازگي سخنش چندان نبود كه بتواند گويندگان عهد را بر اين سياق راهبري كند بهمين سبب بود كه علي احمد نشاني لاهوري (م 1020 ه) پسر مولانا حسين نقشي لاهوري انگشت بر سخن او نهاد و او را مقلد و تكراركننده لفظ و معني اين و آن خواند و در ابياتي برهمان وزن مركز ادوار بر او تاخت و گفت:
... دعوي ايجاد معاني مكن‌شمع نه‌اي چرب زباني مكن
شعله سرشتا ز گهرهاي پاك‌لاف مزن هست چو در كيسه خاك
طبع تو هرچند دَرِ هوش زديك سخن تازه نشد گوشزد
آنچه تو گفتي دگران گفته‌انددر كه تو سفتي دگران سفته‌اند
خانه كه از نظم بيا راستي‌آب و گلش از دگران خواستي
سقف منقش كه در آن خانه است‌رنگ وي از خامه بيگانه است
طبع تو دارد روش باغبان‌ساخته باغي ز نهال كسان
سبزه آن باغ ز راغِ دگرهر گل رعناش ز باغ دگر
غنچه آن گرچه روانپرورست‌ليك ز خون جگر ديگرست
بيد كه بي‌ميوه سري بركشيدبرگش از آن دانه مشجر كشيد
تازگي ان نه ز باران تست‌از خويِ پيشاني ياران تست
چند پي نقد كسان سوختن‌چشم بمال دگران دوختن
ص: 546 جمع مكن نقد سخن پروران‌كيسه مكن پر ز زر ديگران
شربت بيگانه فراموش كن‌آب ز سرچشمه خود نوش كن
كر خضري آب حيات تو كوور شكري شاخ نبات تو كو
نخل صفت سر بفلك مي‌بري‌ميوه بجز خسته نمي‌آوري
سرو كه بر چرخ بسايد سرش‌چاشني ميوه نباشد برش ...
... يك سخن از نظم تو نبود درست‌مضحكه اهل سخن نظم تست
گرچه بروي تو نگويد كسي‌عيب تو پيش تو نجويد كسي
ليك بغيب تو ملامت‌گران‌انجمن آراي سخن پروران
شعر ترا گر بميان آورندعيب تو يك‌يك بزبان آورند
شعر ترا پيش تو تحسين كنندوز پس تو لعنت و نفرين كنند. «1» دعوت به «تازه‌گويي» و يا دعوي و بحث در اين راه در تمام سده يازدهم ادامه داشت و بر رويهم تقليد از ديگران خواه در لفظ و خواه در معني و مضمون عيب شمرده مي‌شد و بهتر آن مي‌دانستند كه اگر سخن از خود ندارند لب از سخن فرو بندند.
غني كشميري (م 1079 ه) چنين مي‌گفت.
گر سخن از خود نداري به كه بربندي دهان‌تا بكي چون خامه‌داري حرف مردم بر زبان «2» و كليم كاشاني (م 1061 ه) مدعي بود كه حتي يك معني خود را دوبار بيان نمي‌كند تا چه رسد ببرداشتن و تكرار كردن معني ديگران، و استفاده معني را تنها از خدا جايز مي‌شمرد يعني از «كلام خدا»:
چگونه معني غيري برم كه معني خويش‌دوباره بستن كفرست در طريقت ما
______________________________
(1)- نقل بانتخاب از هفت آسمان، ص 129- 131.
(2)- گويا مقصودش از «خام گويان» در بيت زيرين همين‌گونه شاعران باشد كه از بي‌توفيقي سخن و معني ديگران را بعاريت مي‌پذيرفته‌اند:
خام گويان بس‌كه مي‌سازند معنيها شهيدشد زمين شعر آخر چون زمين كربلا! و بهرحال او شعر را بمنزله علمي مي‌دانست كه شاعر بعد از كسب آن تواند بمرتبه استادي رسيد:
در علم شعر هركه شد استاد چون غني‌برداشت نسخه از ورق بورياي ما
ص: 547 منم كليم بطور بلندي همّت‌كه استفاده معني جز از خدا نكنم
بخوان فيض الهي چو دسترس دارم‌نظر بكاسه در يوزه گدا نكنم و غني كشميري (م 1079 ه) دعوي داشت كه اگر مضمونش شباهتي بمضمون ديگران يافت از «نزاكت» خواهد افتاد و او خود مضمون خويش را چنان مي‌آراست كه كسي را ياراي انتحال آن نباشد:
از نزاكت اوفتد مضمون من‌گر بمضمون كسي پهلو زند
ز مضمون بردن ياران نمي‌باشد غمي ما راچنان بستيم معني را كه نتواند كسي بردن اين توجه بآوردن «معني جديد» يا «معني برجسته» و لفظ نو عادة «اختراع سخن» و «تازه‌گويي» ناميده مي‌شد و گفتار و سبك «مخترعان سخن» و «تازه‌گويان» را «سخن تازه» و «شيوه تازه» و «روش تازه» و «طرز تازه» مي‌ناميدند، چنانكه در بيتهاي زيرين مي‌بينيم: از طالب آملي:
چو باغ دهر يكي كهنه گلشنم طالب‌بهار تازه من «معني جديد» منست
خيالبافي از آن پيشه ساختم طالب‌كه «اختراع سخن» هاي خوش قماش كنم
طالب عندليب زمزمه‌ايم«سخن تازه» آفريده ماست
طالب از هر روشي شيوه ما تازه‌ترست‌روش ماست كز آن تازه‌تري نيست پديد از كليم كاشاني:
مي‌نهم در زير پاي فكر معني از سپهرتا بكف مي‌آورم يك «معني برجسته» را از صائب تبريزي:
هركه چون صائب به «طرز تازه» ديرين آشناست‌دم بذوق عندليب باغ آمل مي‌زند
ميان اهل سخن امتياز من صائب‌همين بس است كه با «طرز» آشنا شده‌ام
منصفان استاد دانندم كه از معني و لفظ«شيوه تازه» نه رسم باستان آورده‌ام اين شيوه نو، در هرحال و بهرنام، موضوع گفت‌وگو ميان شاعران زمان و
ص: 548
نكته‌دانان عهد بود و تذكره‌هايي كه در همان روزگار نوشته مي‌شد پر است از اشاره باين مطلب «1»، و از آن جمله است سخنان واله داغستاني در رياض الشعرا كه چندبار درين‌باره گفته است. وي در ذيل احوال بابافغاني، پس از آنكه بامتداد سبكش تا متداول شدن شيوه صائب اشاره كرده، گفته است كه اكثر آنان كه در عهد او سخنگويي مي‌كرده‌اند شايستگي آن نداشتند كه كسي يك لحظه بگفتارشان گوش دهد، و سپس در ذيل نام مير نجات اصفهاني (م 1126) بذكر فسادي كه ببهانه «نزاكت گويي» در شعر راه جسته بود پرداخته و ضمن تخطئه شيوه شاعري مير نجات و زياده- رويهاي شاعراني كه طرز او و زلالي و اسير را دنبال مي‌كردند نوشته است: «... اما در شاعري آنچه مردم باو گمان دارند نبود، بلكه مي‌توان گفت كه خون مذمّت شعر بد بعد از زلالي خوانساري و ميرزا جلال اسير و شوكت بخارايي در گردن مير نجات مرحومست، چه زلالي و ميرزا جلال را در بعضي اشعار راه بوادي مهملات افتاده باعتقاد خود اين‌روش را نزاكت‌گويي دانسته و حال آنكه از فرط بيمايگي درين وادي پي غلط كرده از منزل مقصود دور افتاده‌اند، از عهده روش نزاكت‌بندي ملا- ظهوري ترشيزي بقوت طبع و زورمايه برآمده و هركس تتبّع او كند البته كارش بمهمل‌گويي مي‌انجامد. اما مير نجات مرحوم ماوراي روش آنها طرز تازه‌يي اختراع كرده است كه پسنديده طبع عوام شده، يعني تابع روزمرّه اجامره و اوباش و بازاريان گرديده بطريق گفت‌وگوي ايشان بناي شاعري را گذاشته است و چون اكثر خلق از دريافت دقايق مراتب سخنوري محروم و بدانچه مطابق سليقه و موافق طبعشان اتفاق افتاده باشد راغب مي‌باشند لهذا بروش او رغبت تمام پيدا شده اكثر بهمان طرز مايل گرديده اگر موزون باشند تتبّع آن مي‌نمايند و برخي ديگر از
______________________________
(1)- براي نمونه بنگريد بداوري مير عبد الرزاق خوافي درباره «طرز تازه» زلالي در مثنوي سرايي (بهارستان سخن ص 449)، يا درباره ميرزا جلال اسير كه باني «طرز خيال» مي‌داندش (ايضا ص 446)؛ و بتذكره ميخانه ص 215 درباره نوآوري عرفي مراجعه كنيد؛ و يا بتذكره نصرآبادي ص 223 در بيان روش طالب آملي و نظاير اين اظهار نظرها.
ص: 549
شعراي زمان ما مثل آقا رضا اميدي «1» كه مخاطب بقزلباش بود و جمعي ديگر نازك مهملي‌هاي طرز زلالي و اسير را علاوه طرز ميرنجات نموده كوس مزخرفات بر بام فضيحت مي‌نوازند.»
17) اگرچه انديشه نوآوري در عهد صفوي تقريبا ميان همه شاعران رواج داشت، امّا در همان حال توجه خاص به تتبع و تقليد اثرهاي معروف گذشتگان هم همچنان بقوّت سابق برقرار بود و استاداني چون خاقاني و انوري و ظهير و كمال الدين اسمعيل در قصيده، و غزلگوياني از سعدي تا فغاني، و حماسه سراياني از فردوسي تا هاتفي، و داستانسراياني چون نظامي و خسرو دهلوي و جامي در اين نهضت «نظيره گويي» و «استقبال» يا «تتبع» و «جوابگويي» محلّ توجّه و عنايت گويندگان بودند.
بعضي از شاعران كه مي‌توانستند قصيده و غزل و مثنوي بسازند بهمه اين استادان نظر داشته و بقدر وسع و امكان از هريك اثرهايي را براي جواب گفتن برمي‌گزيده‌اند، و بعضي ديگر كه تواناييشان منحصر بيكي ازين نوعهاي اصلي شعر بود باقتفا از دسته معين مناسبي اكتفا مي‌نمودند.
گاه تمام سروده‌هاي يك شاعر براي جواب گفتن برگزيده مي‌شد يعني مثلا تمام خمسه نظامي را تقليد مي‌كردند «2»، و يا ديوان حافظ شيرازي را براي طبع- آزمايي برمي‌گزيدند چنانكه زماني يزدي (م 1021 ه) و ميرك نقّاش (م 1061 ه) همه آن ديوان را جواب گفتند و ميرزا قوام الدين قزويني متخلص به «جعفر» و ملقب به «آصفخان» تمام ديوان شرف جهان قزويني را غزل بغزل تتبع نمود «3»، و ضميري اصفهاني (م 973 ه) بنحوي كه در شرح حالش خواهيد ديد ديوان چندين شاعر مثل سعدي و حافظ و بابافغاني و جامي و بنايي و جز آنان را جواب گفت و از ديگر شاعران عهد كمتر كسي را مي‌توان يافت كه درين راه قدمي برنداشته و چند قصيده
______________________________
(1)- درباره او و مير نجات و ديگر شاعراني كه واله نام برده است بهمين جلد ذيل احوال شاعران رجوع كنيد.
(2)- هنگام تحقيق در انواع شعر، در همين فصل ازين مقوله سخن خواهد رفت.
(3)- تذكره ميخانه، ص 155.
ص: 550
و غزل از استادان معروف گذشته و معاصر براي جواب گفتن انتخاب نكرده يا با ياران در طرح غزل و قطعه‌يي براي استقبال شركت ننموده باشد «1».
18) در همان حال كه شاعران عهد صفوي نو جوييهايي در شعر داشتند بعضي از آنان در پيروي از شيوه‌هاي قديم خاصّه طريقه قصيده‌گويان طبع آزمايي مي كردند مانند عارف ايگي (م 1035 ه) و اظهري شيرازي و بعضي ديگر مثل شاپور تهراني، ظهوري، نظيري، غزالي مشهدي در قصيده و تركيب و ترجيع دنباله كار شاعران سده هشتم و آغاز سده نهم را رها نكردند و مانند همانان از التزامها و تجديد مطلعها و انتخاب رديفهاي دشوار در قصيده‌هاي طولاني خودداري نداشتند.
غزالي مشهدي (م 980 ه) در مقدمه ديوان خود شرحي درباره التزام آورده و از چندگونه آن سخن گفته و يكي از التزامهاي دشوار آن را دانسته است كه بناي قصيده بر سه قافيه باشد بي‌هيچ جدايي و انفصال قافيه‌ها از يكديگر، و اينكه حرفهايي كه ميان قافيه‌هاست داراي اجزاء متساوي باشد چنانكه در سه بيت زيرين مي‌بينيد:
باز برشد بر سما ماه جهان آراي عيدجلوه‌گر شد در هوا رَخشِ زمان پيماي عيد
عيد گويا پادشاه عشرت آمد كز هلال‌مي‌كشد كلك قضا بر آسمان طغراي عيد
گوشه ابرو نمود از طاق گردون ماه نوتافتد ايّام را اندر ميان غوغاي عيد چنين التزام دشواري در قصيده يادآور التزامهايي ازين قبيل در قصيده‌گويي از سده ششم هجري ببعد است، و نشان مي‌دهد كه پرداختن شاعران بغزل و بلطافتهاي ذوقي در شعر مانع آزمايش طبع در راه تصنّع و تكلف نبود، بويژه كه ازينگونه التزامها در قصيده‌هاي آن عهد باز هم مي‌توان يافت، و از همين گونه تكلّفهاست اصرار قصيده‌گويان آن عهد در داشتن قصيده‌هاي طولاني مردّف با تجديد مطلعهايي كه گاه بهفت و هشت بار مي‌رسد «2» و از جمله همين تكلّفهاست التزام واژه‌هاي دشوار
______________________________
(1)- همين جلد، ص 517- 518.
(2)- غزالي مشهدي در قصيده‌يي بمطلع ذيل:
ص: 551
در هر بيت يا هر مصراع بنحوي كه از سده ششم ميان پارسي‌گويان معمول شده بود، و پيش ازين در همين كتاب ديده‌ايم. نورس دماوندي (م 1105 ه) از شاعران غزلگوي و قصيده سراي استاديست كه در آخرهاي عهد صفوي مي‌زيست. وي در جواب اين قصيده كاتبي «1»:
مرا غميست شتروارها بحجره تن‌شتر دلي نكنم غم كجا و حجره من قصيده‌يي بمطلع پايين دارد كه در ديوانش ثبت است:
مرا دليست شتر حجره ساز داده وطن‌شتر شتر غم او را بحجره حجره تن بيشتر قصيده‌هاي مشهور زبان فارسي كه شاعران بزرگ قرنهاي 6- 8 سروده‌اند، با تكرار همان ويژگيها كه دارند بوسيله شاعران قصيده‌گوي اين عهد استقبال شد اما هيچيك از آنها چه در لفظ و چه در معني باثرهاي شاعران سده‌هاي پنجم و ششم و حتي سده هفتم شباهت ندارد بلكه ازين حيث، شاعران زمان بيشتر از قصيده‌گويان قرن نهم و قرن هشتم سرمشق گرفته‌اند.
با اين حال بندرت شاعراني ازين عهد را مي‌شناسيم كه در شيوه شاعري بدنبال سبك شاعران نخستين سده‌هاي ادب فارسي، خاصه شاعران قصيده‌گوي خراسان رفته‌اند مانند عارف ايگي (م 1035 ه) و اظهري شيرازي (م 1061 ه) و تا حدّي ميرزا محمّد حسين بورس دماوندي (در قصيده‌هاي خود). ازين ميان عارف ايگي در پيروي از شيوه بيان شاعران خراساني بسيار توانا بود چنانكه در ترجمه حالش گفته خواهد آمد.
19) مطلب مهمّ ديگر در شعر دوران صفوي سادگي لفظ و تازگي زبان شعر است بنحوي كه با زبان سخنوران پيشين تفاوت كلّي دارد. البتّه اين تحوّل ژرف
______________________________ باز دست فتح شاهنشاه گردون اقتداركوس دولت زد بر اوج قبه نيلي حصار هفت بار تجديد مطلع كرده است و اين دراز نفسي در قصيده و تركيب و ترجيع در ديوان بيشتر شاعراني ازين دست مانند محتشم، عرفي، فيضي، نظيري، ظهوري، شاني، طالب، شاپور و چند تن ديگر بسيار ديده مي‌شود.
(1)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 233 ببعد.
ص: 552
زبان امري تازه در عهد مذكور نيست بلكه دنباله وضعيست كه در سده نهم در حال تكوّن بود و آثار آن بتدريج در شعر و بويژه در زبان غزلسرايان ظاهر مي‌گرديد بنحوي كه چون بسده دهم بر سيم سادگي زبان را، بجز در شعر چند تن كه اصرار در پيروي از شاعران سده هشتم و نهم داشته‌اند، آشكار مي‌يابيم. اگر بخواهيم نظر استادان بزرگ سده دهم را كه در حقيقت پيشروان اصلي شعر در عهد صفوي بوده‌اند، درباره زبان شعر دريابيم، بهتر آنست كه نوشته غزالي مشهدي (م 980 ه) گوينده تواناي آن قرن را كه قصيده‌گوي استاد و هم مثنوي سراي صاحب ذوق و هم غزلگوي خوش لهجه‌يي بوده است، درينجا بياوريم. وي در مقدمه ديوان خويش [نسخه خطي كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 023، 25.Add [ معتقدست كه ب استعمال الفاظ دشوار و بيان «مغلق» آوردن معني مقرون باشكال مي‌گردد، و مي‌گويد:
صورت حجاب چهره معنيست كاشكي‌يكبارگي خراب شود هرچه صورتست «و هركس معني بيشتر داشته رعايت تكلّف اصلاح و آرايش كمتر كرده، و هركس معني كمتر داشته برگرد تكلّفات صورت گرديده و حضرت نورا «1» در منع مقدمه، كه در باب نظم و نثر بسيار در خيال آرايش لفظ و عبارت نباشند، قطعه‌يي فرموده‌اند و آن قطعه اينست:
خيال خاص باشد خال روي شاهد معني چو خال اندك فتدبررخ دهد حسن فراوانش و گر بسياري آن خال گيرد روي شاهد را ميان ساده رخساران سيه‌رويي رسد ز آنش»
اين حكم از همان سده دهم و بيشتر از آن در سده‌هاي بعد تا دوره بازگشت بشيوه‌هاي كهن مخالف عمده‌يي نداشت و يقينا شيوه گويندگاني چون لساني و غزالي و وحشي و محتشم و بيشتر از همه عرفي درين توجّه روزافزون برواني لفظ و خالي بودن آن از پيچيدگيهاي معهود مؤثّر بود. مثلا همين عرفي شيرازي در همان حال كه معنيهاي دقيق در قصيده‌هايش مي‌آفريد و تركيبهاي تشبيهي و استعاري نو بسيار بكار مي‌برد، با اين حال گاه چنان از قيد تكلّف و تصنّع رها مي‌شد كه در بيان مطلب بشيوه‌يي از سخنگويي كه در محاورات ديده مي‌شود، مي‌رسيد، امّا اين
______________________________
(1)- نور الدين عبد الرحمن جامي
ص: 553
كارش اصلا بمعني استفاده از زبان محاوره در شعر نبود. گويا همين طرز از سخنوريست كه ملّا عبد الباقي نهاوندي بهنگام سخن گفتن از عرفي آنرا «طرز تازه» دانسته و گفته است كه «الحال در ميانه مستعدان اهل زمان معروفست و سخن سنجان تتبّع او مي‌نمايند» «1».
ساده‌گويي در سخن وقتي با ايراد معنيهاي نو و نكته‌هاي دقيق و مضمونهاي باريك ملازم گرديد طبعا شاعر را بيشتر از آنچه باب شده بود بساده گفتن واداشت، يعني همچنانكه غزالي مشهدي گفته، و نقل كرده‌ام، شاعر بدنبال تكلّف و تصنّع در كلام نرفت بلكه بجاي آن وقت خود را صرف يافتن معنيهاي تازه و باريك كرد، ولي همانطور كه پيش ازين گفتم كار شاعران بهمين توجّه بمعني‌هاي دقيق منحصر نماند بلكه پرداختن بمضمونهاي دقيق آنان را در هر گام بيشتر از پيش بفرو رفتن در خيالهاي ژرف واداشت و چون بيان وهمهاي باريك در كلام محدودي كه در هر بيت داريم باستادي و مهارت تامّ و تمام بازبسته است، اندك‌اندك خيالپردازي
______________________________
(1)- براي آنكه خواننده بحقيقت اين توصيف راه جويد چند بيت از يك قصيده او كه در ستايش حكيم مسيح الدين ابو الفتح گيلاني سروده است نقل مي‌شود تا بگفت‌وگوي ساده او در قصيده‌هايش پي بريم:
خدا يگانا دارم حكايتي بر لب‌كه چون مديح تو نتواندم بلب استاد
خيال بندگيت دوش نقش مي‌بستم‌ز روي كسب شرف ني‌زر وي استعداد
كه ناگه از در انديشه خانه شاهد عدل‌كه شمع خلوت اسرار مبداءست و معاد
كرشمه سنج و تبسم‌كنان درآمد و گفت‌كه عيد بندگي صاحبت مبارك باد
من از تبسم اين حرف دلگشا گفتم‌كه اي ز لطف كلام تو ملك هزل‌آباد
نه آسمانم و ني آفتاب و ني بهرام‌كزين مطايبه گردم ز ساده‌لوحي شاد
تو هم ز حرف تنك مايه تر زبان نشوي‌بگو كه صورت اين مژده از چه معني‌زاد
جواب داد كه اين مژده را دليلي هست‌كه دست فطرتم آن را بطاق حصر نهاد
همين نفس ادب آموز قدسيان جبريل‌دريچه حرم قدس را بديده گشاد
بسوي كاتب اعمال بانگ برزد و گفت‌كه اي رقم كش كردار خوب و زشت عباد
بشوي نامه عرفي كه ايزد متعال‌ز بندگان خودش برگزيد و كرد آزاد
اگرنه بندگي صاحبت بفال آمدسبب چه بود كه جبريل اين ندا در داد
بخدمت آمدم اينك بگو چه مصلحت است‌بر آستان تو بايد نشست يا استاد
ص: 554
قويتر و سخن‌آرايي ضعيف‌تر گشت و در همان حال هم چون پاره‌يي از شرطهاي سنگين شاعري بنحوي كه در دورانهاي پيشين بود، متروك ماند، اين عدم توجّه بكلام پخته و استوار كمتر محسوس افتاد تا بجايي كه شاعران، حتي آنها كه كوس استادي مي‌زدند، لغزشهايي در لفظ دارند تا چه رسد بآن گروه كه هم اصرار در مبالغات خيالي داشتند و هم بهره‌اشان از شناخت زبان باستادان بزرگ عهدشان نمي‌رسيد كه طبعا خطاهاي بيشتري در شعر مرتكب مي‌گرديده‌اند. پيش از اين «1» بعضي ازين لغزشهاي لفظي را باز نموده‌ام و اينك تكرار آن را درينجا لازم نمي‌بينم، بويژه كه مقصودم ازين بحث بيان اين نكته بود كه زبان شعر در عهد صفوي، بتدريج از آغاز تا پايان آن دوره، بسادگي مي‌گراييد و بيشتر بزبان گفت‌وگوي آن زمان نزديك مي‌شد و اين خود نوع ديگري از تجدّد در شعر و يا يكي از ويژگيهاي «طرز تازه» بود.
از نتيجه‌هاي طبيعي استفاده از زبان تحوّل يافته تازه در شعر آنست كه شاعر از محدوده زبان ادبي ديرين كه زبان طبقه منتخب اديبان و فرهيختگان بود بيرون آمد و بسياري از واژه‌ها و تركيبهاي متداول زمان خود را بكار برد، در حالي كه از زبان سنتي ادبي هم تا هرجا كه مي‌توانست و موافق ذوق سليم مي‌شمرد بهره برمي‌گرفت؛ و پيداست كه منشيان و نثر نويسان نيز در اين هردو مورد با شاعران همراه و همگام بوده‌اند. بهمين سبب است كه در شعر و نثر اين دوره بواژه‌ها و تركيبهاي نو بسيار بازمي‌خوريم كه اگرچه هيچ بعيد نيست همه يا قسمتي از آنها در زبان فارسي رايج زمانهاي پيش هم وجود داشته بوده باشد، امّا استعمال آنها در متنهاي ادبي يا اصلا سابقه نداشت و يا بسيار نادر بود. بيشتر مثلهايي هم كه در شعر اين عهد آمده از قبيل همين واژه‌ها و تركيبها و تعبيرهاي تازه است كه در دوران صفوي رواج داشت. اين نكته هم روشن و از كلام شاعران و نويسندگان عهد آشكارست كه در بيان آنان تنها واژه‌ها و تعبيرهاي زمانشان بكار نمي‌رفت، بلكه آنان اصلا ابائي نداشتند كه گفتار خود را با دستور تحوّل يافته فارسي نيز همساز
______________________________
(1)- همين جلد، ص 436- 442.
ص: 555
كنند و همين دو نكته اخير باعث است كه ما خود را با زبان و بيان شاعران و مؤلفان سده‌هاي دهم تا دوازدهم بسيار آشنا و مأنوس مي‌يابيم و حال آنكه چنين انسي را مثلا با شاعران سده‌هاي چهارم و پنجم و ششم نداريم.
اگر بخواهم براي توضيح بيشتر سخن بذكر شاهدهايي از گفتار شاعران آن زمان بپردازم تفصيل از حد در خواهد گذشت، پس براي آنكه خواننده آشنايي بيشتري با بحث حاضر حاصل كند بنقل چند بيت ذيل اكتفا مي‌كنم و براي شناختن واژه‌ها و تركيبها و تعبيرهاي تازه يا آنها كه در اثرهاي شاعران پيشين كمتر ديده شده است، يا واژه‌هايي كه از ديرباز بكار مي‌رفته ولي در عهد مورد بحث ما معني تازه‌يي يافته، آنها را در ميان دو هلال مي‌نويسم:
از حكيم ركناي مسيح:
در غربت مرگ بيم تنهايي نيست‌ياران عزيز (آن طرف) بيشترند
عشقي كه (رفته‌رفته) جنون آورد چه سودديوانه گشتن از نگه اولين خوشست
خوش بي‌تو زنده مانده‌ام از (بي‌سعادتي)من چون كنم نمي‌كشد اين زهر (عادتي)
با فلك (دست و بغل مي‌روم) اي خواجه ببين‌كه (تماشاست) (تلاش) دو زبردست (بهم)
بهر محفل كه شمع قامت او جلوه‌گر گرددچو (فانوس خيال) آن خانه‌اش برگرد سر گردد از صائب تبريزي:
در مجالس (حرف سر گوشي زدن) با يكديگردر زمين سينه‌ها تخم نفاق افگندنست
من گرفتم كه (قمار از همه عالم بردي)(دست آخر) همه را باخته مي‌بايد رفت
تا زلف تو دم مي‌زند از نافه‌گشايي‌بي‌شرمي مشكست ز (مادر بخطايي)
غم عالم فراوانست و من يك غنچه دل دارم‌چسان در (شيشه ساعت) كنم ريگ بيابان را
هرسو مرواي ديده كه چون از حركت ماندرو در حرم كعبه بود (قبله‌نما) را
ص: 556 شعله‌هاي شوخ از صرصر شود بي‌باك‌ترسيلي استاد (بازيگوش) مي‌سازد مرا
خاموشِ بي‌كمال چو (باروتِ بي‌صدا) ست‌باشد ز (پوچ گو بمراتب) كشنده‌تر
در خاك و خون كشيده مرا ترك‌زاده‌يي‌مژگان به (ناز بالش) دل تكيه داده‌يي
بهار عمر ملاقات دوستدارانست‌چه (حظ كند) خضر از آب زندگي تنها
طاعت كند سرشك ندامت گناه را(بارش) سفيد مي‌كند ابر سياه را
نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد(سيه مست) است دولت تا كجا خيزد كجا افتد
لبِ سؤال سزاوار (بخيه) بيشترست‌عبث بخرقه خود (بخيه مي‌زند) درويش
با دوستان حق چه كند خصم (شعله‌خو)باغ و بهارهاست در آتش خليل را از عنايت خان آشنا:
حَظ از وصال نيست چو معشوق (شعله‌خو) ست‌ماهي در آب گرم شناور نمي‌شود از ميرزا عبد الرحيم خانخانان (رحيم):
از آن خوشم بسخنهاي آشناي رحيم‌كه اندكي به (ادا) هاي عشق مانندست
نيَم (فضول) كه جويم وصال همچو تويي‌بس است همچو مني را خيال همچو تويي از طالب آملي:
مصاحبان (تُنك ظرف) چون نگين (دولايي)شوند پرده درِ عيب هم بوقت جدايي
ص: 557 گر من بجاي جوهر آيينه بود مي‌بي (رونما) ترا بتو كي مي‌نمودي
چنان ز حُسنِ تو اجزاي بزم رفته ز هوش‌كه گر صراحي مي‌بشكند (صدا نكند) از طغراي مشهدي:
حروف و نقط جمله از بوي هم(سيه مست) افتند بر روي هم از ملّا منير لاهوري:
خواهم كه كشم قامت او را در بر(اندازِ) بلنديست، خدا آرد راست
اي عام بدور نگهت بيهوشي‌با ابروي تو كرشمه را (سرگوشي)
از سرمه سخنگو شده چشم سيهت(حرفي) است كه سرمه آورد خاموشي از ميرزا جلال اسير:
اجل هم جان بمنّت مي‌گرفت از كشته نازت‌گر از چشم تو مي‌آموخت (كافر ماجرايي) را
نرگسستان شده بزم از نگهت(چقدر نام خدا خوش چشمي!) از كليم كاشاني:
خورشيد اگر نقابدارست(منقل) مشعوقِ در كنارست
محراب جهانيان (بُخاري) است‌تسبيح خلايق از شرارست از سليم تهراني:
به (عيش‌آباد) هندُستان غم پيري نمي‌باشدكه مو نتواند از شرم كمرها شد سفيد اينجا
نو بهارست چمن در پي سامان گلست‌ابر بر روي هوا دود (چراغان) گلست از ميرزا رضي دانش:
رفتي و از اشك بلبل بر چمن طوفان گذشت‌روز بر گل چون (چراغان) شب باران گذشت
ص: 558 درين وادي كه من مي‌باشم آبادي نمي‌باشد(سياهي مي‌كند) از دور گاهي چشم آهويي از چندربهان برهمن:
چه (اختلاط) بارباب عقل شيدا رابه (طَور) خود بگذاريد لحظه‌يي ما را ازغني كشميري:
تا تو رفتي كس دگر ننشست در پهلوي مارنگ با اين (اختلاط) آخر پريد از روي ما
گشت چون رشته عمرم كوتاه‌معني (سالگره) فهميدم از نصيرا:
بهر راحت نزدم (بخيه) بزخم دل خويش‌دوختم سينه كه بار دگرش چاك كنم
بشعر شهره آفاق گشته‌ام، اينست‌يكي ز جمله (غلطهاي در جهان مشهور)
بهار مي‌رود امّا ز سبزه خط توزمانه (سَرخطِ تعليم) صد چمن دارد از محمّد سعيد اشرف:
گر نگين نيست نگين دان طلا را (عشق است)(حُسنِ ليمويي) آن (آبله روهم بد نيست)
چو نور چشم ضعيف از نظاره (عينك)شود ز ساغر مي (خاطر پريشان جمع) از نوعي خبوشاني:
ز بزمت كه شد صبح دل شام اوچراغيست خورگردِ (گُلجام) او از تأثير تبريزي:
روشن بود ز عالم بالا فضاي دل(گُلجام) دارد از مه تابان سراي دل
هزار شكر كه هنگام رفتن از در توچو (استخاره نمودم) با شك (راه نداد) از قاسم خان جويني:
از پس صد سال آتش مي‌فروزد از چنارتا نپنداري كه درس عشق (پيرآمور) نيست
ص: 559
از ميرزا حسن بيگ رفيع قزويني:
راه دور هند (پابست) وطن دارد مراچون حنا (شب در ميان) رفتن بهندستان خوشست
نوبهارست و هوا سايه عشرت دارد(مُفتِ) رنديست كه مي‌دارد و فرصت دارد
لرزيد دل و داد نشان ز آن خم ابرورسم است تپيدن نَفسِ (قبله‌نما) را از ميرزا عبد القادر بيدل عظيم‌آبادي:
(قُماشِ) فهم نداريم ور نه خوبان را(اتويِ) پيرهن ناز چين پيشانيست
سرشك هرمژه (اندازش) آنسوي نظرست(شررعناني) اين طفل ني‌سوارم سوخت
فرصت (كفيل) اينهمه شوخي نمي‌شودخوابت گران و سايه ديوار (نازك) است 20) از ويژگيهاي شعر درين عهد استفاده شاعرانست از تشبيه و مجاز و استعاره بحد اكثر امكان. مقصود آنست كه درين نحوه‌هاي بيان كه البته لازمه سخن شاعرانه است، مبالغه شديدي در كار بود و هرچه بپايان عهد صفوي نزديكتر شويم اين مبالغه دراز آهنگ‌تر و بنيرو ترمي‌گرديد چنانكه گويي سخن ساده آزاد ازينگونه آرايشهاي معنوي در نزد سخن‌سنجان ارزشي نداشت و بي‌مزه و فاقد ملاحت بنظر مي‌آمد.
بهمين دليل بود كه طالب آملي مي‌گفت:
ز ساده‌گوييِ افسرده نادمم طالب‌من و سخن بهمان طرز استعاره خويش
سخن كه نيست در و استعاره نيست ملاحت‌نمك ندارد شعري كه استعاره ندارد هر نوع تشبيه يا استعاره نامكرّر تازه مجاز بود خواه مفرد يا مركب، محسوس يا معقول، و خيالي يا وهمي. هرچه پيچيده‌تر و ديرياب‌تر و آلوده‌تر بتخيل و توهّم بود بهتر و دلپذيرتر و استادانه‌تر بنظر مي‌رسيد. تمام ديوانهاي شاعران عهد ازينگونه
ص: 560
تشبيه‌ها و مجازها پر است ولي هرچه بپايان آن نزديكتر شويم دقّت شاعر در ايراد آنها و صعوبت فهم براي مستمع بيشتر مي‌گردد و نگاهي بآنچه ازين شاعران در بخش مربوط ازين جلد نقل خواهد شد براي درك اين معاني كافيست. اما مطلب مهم تركيبهاي تشبيهي و استعاري و بكار بردن استعاره تمثيلي «1» فراوانست در شعر اين عهد كه اگرچه در ادب فارسي مسبوق بسابقه طولانيست، امّا در هيچ عهد و زماني مبالغه درين راه باندازه دوره‌يي كه محلّ مطالعه ماست نبوده است. بعضي از شاعران مانند عرفي و طالب و اسير و كليم و صائب و شوكت و بيدل و ناظم درين مبالغه دست بالا را دارند و اگرچه تركيبهايي كه بكار مي‌برند غالبا خيال‌انگيز و دلپذير است امّا دشواري كار باعث بود كه در آنها گاه دچار لغزشهايي هم بشوند.
براي آنكه خواننده نمونه‌يي چند از تركيبهاي تشبيهي و استعاري شاعران عهد صفوي را ديده باشد بنقل چند بيت زيرين مبادرت مي‌گردد (باقرار دادن آنگونه تركيبها ميان دو هلال):
نواي ناله ني مي‌رسد به (غارت هوش)تو (برق تازي) اين (ني‌سوار) را درياب! (سالك يزدي)
چشمت هنوز از (صف مژگان) بقتل عام‌سان در (زمين آينه) بيند سپاه را (صيدي)
خواهم كه (رخش بد عمل زهد) پي كنم‌تسبيح (تازيانه گلگونِ مي) كنم (ناظم هروي)
ز سير باغ و زندان برنيايد (كام سودا) يم‌نه شاخ سنبلي بر سر نه زنجيريست درپايم (ناظم هروي)
______________________________
(1)- مقصود مجاز مركب بالاستعاره است، يعني كلامي كه در غير معني موضوع له با علاقه مشابهت و قرينه مانع از اراده معني حقيقي استعمال شود. آيين سخن، از نگارنده، چاپ چهارم، تهران 1338، ص 56.
ص: 561 كني تا چند خواب اي (مست غفلت) ناله‌يي سر كن‌سر (ميناي دل) بگشا (دماغ ديده) يي تر كن (ناظم هروي)
چو (زلف سنبل) ابيات من پريشان بودنداشت (طُرّه شيرازه) روي ديوانم (صائب)
(لقمه چرب خوشامد) نكند رام مرادل من از سگ كوي تو وفادارتر است (آشنا)
شب عيدست و مي‌بينم قدح در دست رنگينش(شبستانِ حَنا) امشب (چراغ روشني) دارد (مير رضي دانش)
(مسافران چمن) نارسيده در كوچ‌اندشكوفه مي‌رود و شاخ (بار مي‌بندد) (ظفر خان احسن)
بسكه لبريزست گلشن از (بهار جلوه) ات‌بال بلبل آشيان گرديد و از پرواز ماند (جوياي تبريزي)
حرف جانبازي فرهاد ز بس شيرين بودخواستم سر كنم از (جوي قلم) شير چكيد (محمد هاشم جرأت)
دل (دامن مجاورت) چشم تر گرفت‌با (طفل اشك) صحبت ديوانه درگرفت (كليم كاشاني)
21) يكي از ويژگيهاي شعر در عهد صفوي اقتران با طبيعت و محيط زندگاني شاعرانست يعني برگرفتن فكر و مضمون و نكته از آنچه در دور و بر آنان، در دسترس و در چشم رس ايشان، بود. البتّه اين نگرش بجهان مادّي و بعالم بيرون از وجود گوينده امر تازه‌يي در ادب فارسي نيست و هم از آغاز ميان گويندگان رائج و در
ص: 562
بعضي از آنان خاصّه شاعران سده چهارم و سده پنجم از عنصرهاي بنيادي شعرشان بود، منتهي نگرش آن شاعران بعالم خارج بيشتر با وصفِ آن همراه بوده است نه با ابراز احساسات و عواطفي كه ازين راه در آنان مي‌توانست ايجاد شود.
توصيف‌هاي ماهرانه استادان دو سده مذكور، مثلا كسائي مروزي، فردوسي طوسي و منوچهري دامغاني چنان با قدرت و توانايي همراه بود كه بترسيم دورنماها در پرده‌هاي تصوير مي‌مانست، اما شاعران عهدي كه مورد مطالعه ماست درين تصويرگري بهمان شيوه سخن مي‌گويند كه شاعران دوره رمانتيسم در ادب اروپايي، يعني عالم و همه چيز اطراف خود را با احساسي كه خود از آنها دارند مي‌نگرند و درك مي‌كنند نه چنانكه آنها هستند، و يا بهتر بگوييم باحساسات و عواطفي كه از راه تماس با عالم خارج در آنان پديد مي‌آيد، بياري شعر خود جواب مي‌گويند و يا آنها را در بيان شاعرانه خويش ترسيم مي‌نمايند. آنها را چنان مي‌بينند كه مي‌خواهند، نه چنانكه هستند. موي كه بر روي شاهد رويد سرمشق براي رويش سبزه چمنزارست:
بهار مي‌رود اما ز سبزه خط توزمانه سرخط تعليم صد چمن دارد (نصيرا)
شعله شمع چشم او و فتيله مژگانش است، ليكن در اينجا چشم يك قدم جلوتر از مژگان مي‌رود، چنانكه چشم شاعر در تماشاي معشوق او:
در تماشايت برنگ شمع هر جا مي‌رويم‌ديده ما يك قدم پيش است از مژگان ما (بيدل) دل خانه‌ييست كه سينه سقف آنست و غم خاكي كه از آن سقف بر خانه دل ريزد، چون آواري كه از سقف خانه تهيدستان بر سرشان فرود آيد:
غمي هر دم بدل از سينه صد چاك مي‌ريزدز سقف خانه درويش دايم خاك مي‌ريزد (صائب) حباب هوا مي‌خورد و فربه مي‌شود چنانكه فقير قناعت مي‌ورزد و توانگري دارد:
چنان قناعت فقراست سازگار مراكه چون حباب شوم فربه از هوا خوردن (سليم) گداختن شيشه بمنزله موميايي آنست تا زخم شكستگي را علاج كند:
ص: 563 چاره‌يي نبود شكست توبه را جز انفعال‌از گدا ز خويش باشد موميايي شيشه را (وحيد) بايد نرم زباني را از قلم موي نقاشان آموخت كه نرم‌نرم كار خود را چنانكه مي‌خواهد بپايان مي‌برد:
از زبان كلك نقّاشان شنيدم بارهابي‌زبان نرم كي صورت پذيرد كارها (واعظ)
حرف وطن دل را در سينه برقص مي‌آورد، مثل صداي آب كه ساز ماهيانست:
دل درون سينه‌ام مي‌رقصد از حرف وطن‌هيچ سازي ماهيان را چون صداي آب نيست خفتگان نقش قالي از صداي دلپذير پاي لطيف معشوق از خواب دائم بيدار مي‌شوند و گلهاي تصوير نهالي (نهلي، دوشك) از تن او بوي خوش مي‌پذيرند:
بتن بويا كند گلهاي تصوير نهالي رابپا بيدار سازد خفتگان نقش قالي را (طالب)
همين نگرش بدوروبر خود دريافتن و ساختن مضمونهاست كه شاعران زمان را بمطالعه در احوال طبيعت مي‌كشاند نه براي آنكه آنها را بشناسند و چنانكه هستند بنمايانند، بلكه آنها را مطابق احساس و درك شاعرانه خود توصيف كنند، يا تحوّل و تصريف آنها را در عالم تخيّل خود صورت اعمال اشخاص خيالي دهند، و يا بسادگي آنها را منشاء استخراج مضمونهايي ملائم با گفتار خود نمايند.- گل در كتم عدم از شور عشق گريبان مي‌درد و همچنان گريبان چاك در گلشن بعالم وجود مي‌آيد:
در عدم هم ز عشق شوري هست‌گل گريبان دريده مي‌آيد (سرخوش)
رگهاي انگور كه دانه‌هاي آنرا بهم پيوند مي‌دهد حكم شيرازه‌يي براي جمعيت دلها در باغ وجود دارد، قلم پابرهنه راه مي‌رود؛ نفس آدمي در همصحبتي زمستان افسرده دود مي‌شود (يعني نابود مي‌گردد، مثل دود بهوا مي‌رود)، ابروي خميده معشوق مثل هلال جامه كتان حيات را مي‌سوزاند (از ميان مي‌برد)، سرو آزاد [از تعلّق] مي‌آيد و آزاد مي‌رود؛ نهال سايه خود را پريشان مي‌دارد، بهار بر غنچه‌يي
ص: 564
كه تنها در بوستان مي‌شكفد نظر عطوفت دارد؛ ماه نو از خودنمايي جوياي نظر خلق است؛ بلبل از خار مي‌نالد اما خار چون در گلزار مي‌رويد گل است؛ چنار از اندوه درون و داغ دل خود آتش مي‌گيرد؛ آب تا گرمست با آتش مي‌جوشد (الفت دارد) ولي در نهاد دشمن اوست؛ مينا در بزم بانتظار جام گردن كشيده است تا حاجتش را برآورد؛ سرو آزاد كسي را بهمراهي نمي‌پذيرد؛ بيد مجنون در شيوه افتادگي تمام عيار است؛ بيد تهي‌دست از خجلت احباب «عرق» مي‌كند؛ آتش آرزومند جامه خاكستريست و باصطلاح براي آن مي‌ميرد؛ كروي بودن زمين موجب آنست كه هركسي در مقام بلند قرار داشته باشد؛ [مضمونهاي ياد شده را بترتيب درين بيتها بيابيد]:
از خوشه انگور عيان شد كه درين باغ‌شيرازه جمعيت دلها رگ تاكست (سرخوش)
دائم برهنه پا چو قلم راه مي‌رودباشد اگرچه كفش طلا تيره بخت را (محمد طاهر وحيد)
حيات از صحبت افسردگان نابود مي‌گرددكه چون فصل زمستان شد نفسها دود مي‌گردد (محمد سعيد اشرف)
مهت چو بدر شود با دلم چه خواهد كردهلال يكشبه ابروت كتانم سوخت (محمد علي دانا)
قسمت مازين چمن بار تعلّق بود و بس‌سرو را نازم كه آزاد آمد و آزاد رفت (فياض)
غم ز بي‌مهري او نيست كه يكچند نهال‌سايه مرحمت خويش پريشان دارد (مير صيدي)
چو غنچه‌يي كه بگلشن شكفته باشد فردز گلرخان بتو دارد نظر بهار امروز (مير صيدي)
نيست جوياي نظر چون مه نو ماه تمام‌خودنمايي نكند هركه كمالي دارد (صائب)
ص: 565 نقص عشق است كه از خار بنالد بلبل‌نسبت هرچه بگلزار رسد گل باشد (مير صيدي)
بسوز عاريتي تن نمي‌دهد جوهرز آتش جگر خود چنار مي‌سوزد (صائب)
دل منه بر الفت دشمن كه تا گرمست آب‌گرچه مي‌جوشد بر آتش ليك با او دشمنست (رفيع)
چشم ارباب كرم در جستجوي سائلست‌ز انتظار جام باشد گردن مينا بلند (صائب)
آزاده بهمراهي كس بند نگرددخاصيت سرو است كه پيوند نگردد (واعظ)
يادگير از بيد مجنون شيوه افتادگي‌گر گذارند ارّه بر فرق تو سر بالا مكن (واعظ)
نيست جز خجلت از احباب تهي‌دستان رابيد را جز عرق بيد نباشد ثمري (واعظ)
ظاهرآرايي نباشد شيوه روشندلان‌ميرد آتش از براي جامه خاكستري (واعظ)
از بس كُرَوي فتاده ايجاد زمين‌هركس بمقام خود بلندي دارد (شوكت)
22) مضمونهايي كه شاعران بدين خون دل از هرجا دست و پا مي‌كردند گاه محل استفاده و يا بهتر بگوييم دستخوش مضمون ربايي ديگران مي‌گرديد؛ مثلا از ميان شاعران معروف سليم تهراني (م 1057 ه) دربرداشتن معناهاي ديگران معروف بود، شاعري درباره او گفت:
دخلي كه نكردي بكلام اللّه است‌بيتي كه نبرده‌اي تو بيت اللّه است درحالي‌كه سليم خود از اينكه مضمونهايش را شاعران ديگر برمي‌داشته‌اند، رنجيده خاطر بود و آن را «غارت» مي‌ناميد:
ص: 566 ديوان خود بدست حريفان مده سليم‌غافل مشو كه غارت باغ تو مي‌كنند و حتي چنين مي‌پنداشت كه ديوان هيچيك از معاصرانش از سخنان وي خالي نيست:
ديوان كيست از سخنانم تهي سليم‌تنها نه بر من اين ستم از دست صائبست و بنابرين پاي ميرزا صائبا (م 1080 ه) را هم بميان كشيد.
مير غلامعلي آزاد بلگرامي (م 1200 ه) كه از سخن شناسان معروف عهد بود، در اين مورد بحمايت از صائب برخاسته و شرحي مستوفي درين باب آورده است.
وي معتقد است هر معنايي كه گويند صائب از سليم برداشته از مقوله توارد است «1» ولي معلوم نيست كه درين حكومت تا كجا جانب انصاف را گرفته باشد. براي آنكه چند مورد ازين «توارد» ها را بشناسيم بنقل بعضي درينجا مبادرت مي‌شود؛ سليم گفته است:
صدا چگونه برآيد كه اين سيه چشمان‌بسنگ سرمه شكستند شيشه ما را و صائب سروده است:
نماند ناله دل درد پيشه ما رابسنگ سرمه شكستند شيشه ما را سليم:
زينت ارباب معني جوهر ذاتي بس است‌لاله در كوه بدخشان گر نباشد گو مباش صائب:
شمع بر خاك شهيدان گر نباشد گو مباش‌لاله در كوه بدخشان گر نباشد گو مباش سليم:
چشم توام ز هوش تهي دست مي‌كنديك سرمه‌دان شراب مرا مست مي‌كند صائب:
از چشم نيم مست تو با يكجهان شراب‌ما صلح كرده‌ايم بيك سرمه‌دان شراب سليم:
ز آشفتگي طرّه مقصود خبر دادهر فال كه از شانه شمشاد گرفتيم
______________________________
(1)- سروآزاد، لاهور 1913، ص 68 ببعد.
ص: 567
صائب:
خواهد فتاد دامن زلفش بدست من‌اين فال را ز شانه شمشاد ديده‌ايم برداشتن مضمون از ديوان اين و آن، يا توارد و يا بهرنام ديگر، منحصر بميان سليم و صائب و نيز موقوف بهمين چند مورد معدود نبود، امري بود تقريبا رائج كه مي‌توان آنرا گاه از مقوله توارد دانست و گاه آزمايش ذوق در بهتر ساختن همان مضمون و بسا از اوقات انتحال. مثلا تكرار مضمون بيت زيرين از سليم تهراني بوسيله صائب بسيار متفاوتست با آنچه در بيت غني كشميري مي‌بينيم و خواننده بتشخيص خود مي‌تواند كار اين دو گوينده اخير را بهر نوعي ازين سه حالت كه خواست تعبير كند:
سليم: مشّاطه را جمال تو ديوانه مي‌كندكآيينه را خيالِ پريخانه مي‌كند
صائب: دل را نگاه گرم تو ديوانه مي‌كندآيينه را رخ تو پريخانه مي‌كند غني:
هركس كه ديد روي تو ديوانه مي‌شودآيينه از رخ تو پريخانه مي‌شود و باز غني كشميري مضمون سليم را يعني «بسنگ سرمه شكستند شيشه ما را»، بدينگونه «بست»:
ز بيم آنكه مبادا صدا بلند شودز سنگ سرمه شكستيم آبگينه خويش و شگفتست كه همين غني مدعي بود كه مضمون از كسي برنمي‌دارد و مي‌گفت:
برنداريم ز اشعار كسي مضمون راطبع نازك سخن كس نتواند برداشت كليم كاشاني (م 1061 ه) هم با همه توانايي كه در خلق مضمونهاي متنوع داشت، مضمونهايي را از ديگران برمي‌داشت ولي آن را از مقوله توارد معرّفي مي‌كرد و مي‌گفت:
منم كليم بطُورِ بلندي همّت‌كه استفاده معني جز از خدا نكنم
بخوان فيض الهي چو دسترس دارم‌نظر بكاسه دريوزه گدا نكنم
ولي علاج توارُد نمي‌توانم كردمگر زبان بسخن گفتن آشنا نكنم نمي‌دانم از سليم تهراني و كليم كاشاني كه معاصر هم و هردو مقيم هند بودند، كداميك
ص: 568
اين مضمونها را از ديگري برداشت:
سليم:
شوق رويش همه‌كس را بغريبي داردسبب اينست جلايِ وطنِ آينه را كليم:
چند در خانه‌اش آتش فتد از پرتو توزين ستم آينه در فكر جلاي وطنست سليم:
چون كشم بار گران غم دوري كز ضعف‌نگه خود نتوانم ز رخت بردارم كليم:
ز ناتواني خود اين‌قدر خبر دارم‌كه از رخت نتوانم كه ديده بردارم بهر تقدير، همچنانكه گفتم «برداشتن مضمون» و «انتحال» يا اگر مؤدبانه سخن گوييم، «توارُد» در ميان شاعران عهد صفوي رواجي شگفت‌انگيز داشت و منحصر بيك يا چند تن نبود كه در اينجا از كارشان نمونه داده شود. در تتبّعي كه مير غلامعلي آزاد بلگرامي درين‌باره كرده پاي عده كثيري از شاعران معروف زمان مانند مير صيدي، ملا غربتي، واعظ، حُزني، فطرت، ناصر علي، خالص، ناظم، وحيد، فيّاض، دانش، قاسم ديوانه، بيدل و انسان را بميان كشيده است «1» ولي اگر استقصايي در اين مورد بشود دست بسياري ديگر را هم مي‌توان باين ماجرا بند كرد، و اين بسيار طبيعي است: در عهدي كه از شاعر فقط مضمون و نكته باريك مي‌خواستند، ناگزير پس از خرج همه ذخيره‌هاي مغز روزي كارش بدريوزگي مي‌كشيد چنانكه كشيد و ديديم. ازين گذشته هركه لذّت دارايي چشيد از داشتن سيري نداشت!
23) از دشواريهاي بزرگ در بيان اين مضمونهاي گوناگون مبالغه در ايجاز بود كه عادة كار سخن را به «ايجاز مخّل» مي‌كشانيد. توضيح اين سخن آنكه معني شعر هرچه دقيق‌تر و خيال‌انگيزتر باشد براي صراحت بلفظ روشنتر كه متناسب با آن باشد حاجت دارد اما شاعران عهد صفوي عادت داشتند كه آن معنيهاي
______________________________
(1)- سروآزاد، ص 70- 72.
ص: 569
دقيق خود را در بيت و يا حتّي در مصراعي بگنجانند و معنايي دورگرد «1» را با لفظي اندك آشنايي دهند. چنين وضعي البتّه از ابتداي عهد صفوي كه هنوز شاعران دنباله مكتب هرات و شيوه شاعران پايان سده نهم و آغاز سده دهم را بكلّي رها نكرده بودند، وجود نداشت و از آن روزگار كه شعر «مجموعه خيال» «2» و معركه «جادوخيالان» «3» شد ناگزير بهيأت ظرفي درآمد كه مظروف از آن بزرگتر بود، زيرا غزل كه جولانگاه چنين و همهاي باريكست بار لفظ را تا حدّ معيني مي‌توانست كشيد و براي هر مضمون بيشتر از يك بيت را نمي‌توانست در دسترس گوينده بگذارد «4».
پيداست كه اگر شاعراني نيرومند مثل طالب و كليم و صائب بحريم چنين خيالها راه مي‌يافتند تدبير گنجاندن آنها را در لفظ هم مي‌كردند و كمتر بتنگنا مي‌افتادند و بدين سبب در شعر اينگونه استادان بيشتر بكلام موجز فصيح باز مي‌خوريم، ولي بعضي ديگر از شاعران سده يازدهم و دوازدهم را مي‌شناسيم كه در «خيالبافي» «5»- هاي خود درمانده و بكمبود لفظ دچار شده و در نتيجه سخن مبهم گفته‌اند.
اگر ايجاز را در شعر دسته اول بنگريم از مقوله «ايجاز حذف» است يعني كمي لفظ ليكن روشن بودن معني بعلت روشني قرينه، ولي اگر بسخن دسته دوم نگاه كنيم غالبا «ايجاز مخلّ» دارند زيرا آن نقصان لفظ مانع صراحت معني گرديده است و قرينه روشني براي درك آن در دست نيست؛ و ازين ايجازهاي مخلّ در كلام دسته اخير از شاعران بسيارست.
______________________________
(1)-
من آن «معني دورگرد» م جهان راكه با هيچ لفظ آشنايي ندارم (صائب)
(2)-
«مجموعه خيال» من آمد بروي كارمنسوخ گشت نسخه ديوان انوري (طالب آملي)
(3)-
طالب جادو خيالم كز مقالات فصيح‌رشك خاقانيست بر من چون بر او رشك اثير
(4)- كمتر معنايي مثل نكته زيرين از شاعران اين عهد داريم كه دو بيت را پر كرده باشد:
بدنامي حيات دو روزي نبود بيش‌آنهم كليم با تو بگويم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد باين و آن‌روز دگر بكندن دل زين و آن گذشت
(5)-
خيالبافي از آن شيوه ساختم طالب‌كه اختراع سخنهاي خوش قماش كنم
ص: 570
شاعراني چون صائب كه بتمثيل متوسّل مي‌شده‌اند بسياري از معناهاي بلند را در پناه صراحت تمثيل يا بياري ارسال مثل مفهوم مي‌ساخته‌اند و شاعراني هم كه پيش ازو و يا در زمان او يا بعد از آن شاعر چنين شيوه‌يي داشتند تا حدّي از اشكال كار خود مي‌كاستند.
در بسياري از بيتهايي كه پيش ازين بمناسبتهاي مختلف آورده‌ام، باين هردو نوع ايجاز و نيز بتمثيلها و ارسال مثلهاي روشنگر معني و خيال مي‌توان باز خورد.
پس در اينجا به ذكر چند مثال براي نمودن نوع اخير از ايجاز (ايجاز مخّل) بسنده مي‌كنم:
اسير: شد بيستون چو حوصله سختي خمارفرهاد برق تيشه مي دير مي‌رسد
سير گلشن كن اگر تشنه ديدار خودي‌آب از چشمه آيينه رود در جوها
آشفتگي ز سايه من موج مي‌زندكس روشناس پرتو خورشيد راز نيست شوكت:
بي‌تو امشب از هجوم تو به عيشم تنگ بودپنبه مينا ز مهتاب شب آدينه داشت
شوكت ز لاغري نشوي صيد هيچكس‌مژگان چشم حلقه فتراك خويش باش بيدل:
در واديي كه شرم نقابت گشوده است‌بر چشم نقش پا مژه پوشد گياه او
باين طاقت نمي‌دانم چه خواهد بود انجامم‌نگين بي‌نقش مي‌گردد اگر كس مي‌برد نامم 24) همين توجّه مبالغه‌آميز به «خيالات رنگين» كه گاه عرصه لفظ را بر گوينده تنگ مي‌كرد، بعلّت دورگردي معني و دشواري در فهم مطبوع سخن- سنجان سده يازدهم و بيشتري از سده دوازدهم بود. بنابراين ايراد ما بر معنيهاي ديرياب از نظري كه امروز نسبت بسخنوري داريم برمي‌خيزد نه از ديد اهل تميز در آن روزگار. ما امروز سخن ساده و خالي از ابهام و دور از مقدّمه‌چيني‌هاي نادر بايسته را مي‌پسنديم و در آن روزگار خلاف اين مي‌خواستند. پس شاعر نيز با اهل روزگار همساز مي‌شد. عنايت خان آشنا كه اسمش را در ذيل نام پدرش ظفر خان احسن صوبه‌دار كشمير خواهيد ديد، با چنين ديريابي و دورگردي معني مخالف
ص: 571
بود و مي‌گفت «شعري كه از يك مرتبه شنيدن بفهم من نيايد بي‌معنيست» «1» امّا اين سخن او كه ما امروز بهتر بمعني آن پي‌مي‌بريم در نزد اهل زمان پسنديده نيامد و ملّا طاهر غني كشميري شاعر مشهور وقتي «اين دعوي را شنيد گفت تا حال اعتمادي بشعر فهمي عنايت خان داشتم، امروز آن اعتماد برخاست» «2» و عجيب است كه نوشته‌اند از آن پس ديگر غني با آشنا همصحبت نگرديد! همين غني كشميري كه اشعارش «بيشتر بطرز ابهامست» «3» و «در تمثيل‌گويي بي‌نظير» «4» شناخته مي‌شد، از اينگونه سخنان ديرياب شگفت‌انگيز و معنيهاي پرغرابت و بيتهاي بسيار دقيق و «نازك» دارد كه بواقع مانند سبزه‌رويان كشمير دلنشين و دلپذيرند. مثل:
تا رنگهم رشته گوهر شده از اشك‌اين ديده تمنّاي بناگوش كه دارد
چو ميل سرمه برآمد ز چشم جانان گفت‌كه سير ميكده شويد غبار خاطرها
كند در هر قدم خلخال فريادكه حسن گلرخان پا در ركابست
دهد چون قدسيان را چشم او صهباي مدهوشي‌سبوي عرش از دوش ملايك بر زمين افتد
با دامن تر شدم بمحشرگفتند در آفتاب بنشين
حسن سبزي بخط سبز مرا كرد اسيردام همرنگ زمين بود، گرفتار شدم معروفست كه صائب درباره بيت اخير غني مي‌گفت: «كاش آنچه درين عمر گفته‌ام باين كشميري مي‌دادند و اين بيت را بمن!» «5».
25) يكي از سرچشمه‌هاي مضمون‌آفريني در نزد شاعران دوره دوم شعر فارسي در عهد صفوي استفاده از كلمه يا بقول مشهور بازي با كلمه بصورتهاي گوناگون بود كه اگر شاعر مي‌توانست خوب ازين هنر بهره برگيرد قادر بآفرينش نكته‌هاي جالب مي‌گرديد. در اين راه شاعر از صنعتهاي جناس و ايهام و نظاير آنها بهر نحو كه ممكن بود هم استفاده مي‌كرد. در بيت زيرين گوينده ساعد معشوق را
______________________________
(1)- بهارستان سخن، س 521.
(2)- ايضا همان كتاب و همان صفحه.
(3)- بهارستان سخن، ص 519.
(4)- نتايج الافكار، ص 512.
(5)- بهارستان سخن، ص 521.
ص: 572
بنقره خامي تشبيه مي‌كند كه بدست غير داده باشند و سپس از همين تعبير تركيب خام دستي را بيرون مي‌كشد:
بدست غير دادي ساعد چون نقره خامت‌بقربان سرت گردم مكن اين خام دستيها (مخلص)
يا «بيت» (- يك فرد شعر) مي‌گويد و سپس از همان معني «خانه» را اراده مي‌كند و از آن تمثيلي دست‌وپا مي‌نمايد:
چون گرفتي بيت شاعر در عطا سستي مكن‌تا كسي مضطر نباشد كي فروشد خانه را (مخلص)
غني كشميري در بيت زيرين، نخست گله‌مند است كه هنگام نزع كسي بر سرش نبود، و آنگاه از مصدر «بسرآمدن» (بپايان رسيدن) كه براي عمر بكار برده استفاده معنوي ديگر يعني بسروقت كسي رفتن، بعيادت بيمار رفتن، مي‌كند، و در برابر اين محبّت كه از عمر ديده ازو شرمنده است:
كس وقت نزع بر سرم از بي‌كسي نبودشرمنده‌ام ز عمر كه آمد بسر مرا و از همين قبيل است بيتهاي زيرين:
از غني:
نه دار آخرت نه دارِ دنيا در نظر دارم‌ز عشقت كار چون منصور با دارِ دگر دارم
مرا چون آستين صد چين ز غيرت بر جبين افتداگر آن ساعد سيمين بدست آستين افتد
نمي‌كند بمن ناتوان نگه آن شوخ‌ز بيم آنكه نگويند ناتوان بين است از شوكت:
سخن را قطع كن تا قطع راه دل تواني كردكه من از قُرصِ مهر خامُشي زاد سفر دارم
ص: 573 از طُغرا: كلاه فقر ز ترك گل و گياه مكن‌بغير ترك هوا صرف اين كلاه مكن نوع ديگر از بهره برداشتن از واژه‌ها آنست كه شاعر يك كلمه را شايسته آن مي‌يابد كه با آن مضمون تازه‌يي بيافريند و در يك قطعه يا يك غزل شروع ببازي- كردن با همان كلمه و ساختن چند مضمون مينمايد كه محتوي همان واژه باشد. ظاهر امر در اينگونه قطعه‌هاي شعر آنست كه شاعر يك كلمه را في المثل در يك غزل چند بار تكرار كرده و ازين راه مرتكب خطائي شده است اما حقيقت آنست كه او پاي بند چنين قيدي نيست و كار خود را تنها از راه تفنّن انجام مي‌دهد. آفرين لاهوري (م 1154 ه) در غزلي بمطلع:
در آتش بس‌كه دل را مي‌گدازد ياد ايامي‌چو شمعم نيست غير از سوختن در نامه پيغامي كه در ذيل ترجمه حالش خواهيد ديد، در بيتهاي 3 و 4 و 5 با كلمه «طوفان» چنين كرده- است، يكجا از «طوفان كردن بي‌تابي» و سپس از طوفان خيال و بعد از آن از جلوه طوفان‌ساي محبّت سخن گفته است.
26) و امّا تكرار قافيه كه در ديوانهاي سده يازدهم و سده دوازدهم نمونهاي بسياري از آن مي‌بينيم، مخصوصا در غزل معمول بود و بعضي از شاعران مثل طالب آملي و صائب تبريزي و عالي نيشابوري و بيدل عظيم‌آبادي در اين راه مبالغه كرده‌اند.
شايد خواننده اينگونه غزلها در بادي امر تصوّر ناتواني براي گوينده كند، ليكن وقتي مي‌بينيم شاعران تواناي استادي بتكرار چنين كرده‌اند بايد علّت را بجوييم.
تصور مي‌رود علّت اساسي آنست كه بيشتر شاعران در مضمون بنديهاي خود از معني قافيه‌ها بهره برمي‌گرفتند چنانكه مثلا «شايان» باهم قافيه‌هاي خود «گريان» و «درمان» اگر قرار شود در غزلي بيايند هريك معني و مضموني خاص برمي‌انگيزند.
گاه چنين اتفاق مي‌افتاد كه شاعر براي يك يا دو تا ازين واژه‌ها كه براي قافيه بر- مي‌گزيد چند مضمون را بخاطر مي‌آورد و بجاي يك بيت دو يا سه بيت با همان قافيه يا قافيه‌ها در همان يك غزل مي‌سرود و در يادداشتهاي خود حفظ مي‌كرد تا بعد كداميك را بپسندد و نگاه دارد، يا خواننده كداميك را ترجيح دهد و حفظ كند
ص: 574
و ازين راه قضيه تكرار قافيه بپيش مي‌آمد. مثلا در يك غزل طالب آملي (شماره 201 از ديوان او چاپ تهران بتصحيح طاهري شهاب) لب سه بار و مشرب دوبار غير از مصراع اول از مطلع، بنحو ذيل تكرار شده است:
ميم باز بيگانه مشربست‌تبسّم غريب ديار لبست
عروس غمست اينكه بر خاطرم‌زبان در دهانست و لب بر لبست
مي عيش در ساغر ما غريب‌چو مو بر كف و استخوان بر لبست
همه ديو خيزد ز مذهب‌سراي‌پري در عزبخانه مشربست
نه بر علم نازم چو طالب نه شعربهين شيوه‌ام وسعت مشربست نظير همين كار هم با مصراع دوم يك بيت در غزل مي‌شد مشروط بر آنكه شاعر مضمون دلخواهي براي گنجاندن در آن مصراع يافته باشد. در اين صورت چند بار براي آن مصراع اوّلي ترتيب مي‌داد تا كداميك متناسب‌تر افتد. مثلا عالي نيشابوري براي مصراع «چو صحرا جامه عرياني من دامني دارد» كه مضمون دلخواهي در نظرش داشت، سه مصراع اول ساخت و در نتيجه در يكي از غزلهايش اين سه بيت را مي‌يابيم:
ز جيب تازه چون گل قامتم پيراهني داردچو صحرا جامه عرياني من دامني دارد
نيم دلتنگ اگر چون غنچه‌ام شد چاك پيراهن‌چو صحرا جامه عرياني من دامني دارد
درين گلشن چو گل خودرو بود چاك گريبانم‌چو صحرا جامه عرياني من دامني دارد گاه هم براي يك غزل چند مطلع ساخته مي‌شد و اين در صورتي بود كه شاعر بمطلعي كه سروده بود قانع نبوده و يك يا دو تاي ديگر بر آن افزوده است تا خود و خواننده كداميك را بپذيرند مانند اين غزل از ملك قمي:
برآمد از سر كو ماه من شراب زده‌لبش بخنده نمك بر دل كباب‌زده
شراب خورده و ناشسته روي و خواب زده‌هزار طعنه خوبي بر آفتاب زده
ص: 575
و دهها قصيده و غزل از شاعران ديگر.

موضوعات شعر و انواع آن‌
اشاره
درين جستار نظر من بتقسيم موضوعي و منطقي شعر است نه بتقسيمي كه معمولا ادب‌شناسان ما در گذشته مي‌كردند و در آن بقالب و هيأت ظاهري شعر نظر داشتند نه بمعني و مقصودي كه در آن نهفته بود. بديهيست كه گاه در ضمن گفت‌وگو درباره بعضي از موضوعها كه در پيش داريم از مثنوي و قصيده و غزل و جز آنها نيز صحبتي در ميان خواهد آمد اما نه درباره قالب ظاهري آنها [كه بر همان روال قديم باقي‌مانده و تغييري نكرده بود]، بلكه در باب موضوعي كه با هريك از آنها همراهست، چه هيچ مانعي ندارد كه مثلا يك مديحه را شاعر در قالب مثنوي يا قصيده يا غزل يا رباعي و يا قطعه بسرايد، و چنين نيز بود، و همچنين بود در موضوعات غنائي، ديني، عرفاني و جز آنها.

حماسه‌هاي تاريخي‌
نظم داستانهاي قهرماني ملّي در عهد صفوي مطلقا مطرح نبود امّا سرودن منظومهايي ببحر متقارب مثمّن مقصور يا محذوف در بيان حال بزرگان دين و دولت در ايران و روم و هند رواج داشت و گويندگان آنها عادة بشاهنامه استاد طوس و مقلّدان او نظر داشتند.
پيش ازين «1» وعده داده‌ام كه درباره كوششهاي شاعري از اوايل اين عهد در سرودن منظومهاي تاريخي سخن گويم. وي قاسمي گنابادي (م 982 ه) معاصر شاه اسمعيل و پسر و جانشينش شاه تهماسب اول (م 984 ه) است كه درين جلد شرح حالش را خواهيد ديد و تنها وجه ارتباطش با عهد تيموري ساختن منظومه‌يي بود درباره پادشاهي شاهرخ بن تيمور، كه نظم آن بسال 950 يعني مدتها بعد از برچيده شدن بساط تيموريان در ايران بپايان رسيد. دو منظومه معروف ديگر او بر اين منوال يكي شاهنامه ماضي در شرح سلطنت شاه اسمعيل و ديگري شاهنامه نوّاب عالي در تاريخ پادشاهي شاه تهماسب است هريك در چهار هزار و پانصد بيت كه در
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 4، ص 191.
ص: 576
در جاي خود بدانها اشاره خواهم نمود.
پيشتر و پستر ازو حماسه‌هاي تاريخي بسياري در ايران و روم و هند فراهم آمد كه قسمتي از آنها موجودست و نام بعضي ديگر بتفاريق در كتابهاي ادب و تذكره‌ها و تراجم ذكر شده و از جمله آنها كه نسخه‌هاي مخطوط يا مطبوعي از هريك داريم اينها قابل ذكرند:
نسبنامه شهرياري در هجده هزار بيت در شرح پادشاهي سلسله قطب شاهيان گلكنده (918- 1098 ه) كه از آن ميان دوران پادشاهي محمد قلي قطب شاه (988- 1020 ه) بتفصيل بازنموده شده و ناظم آن حسينعلي شاه فرسي منظومه خود را بسال 1016 بپايان برده و كار او را خوشدل منشي حيدر قلي خان تكميل نموده است و از آن نسخه‌يي در كتابخانه اود نشان داده شده است «1» و گويا تواريخ قطب شاهي كه نسخه‌يي از آن در اينديا آفيس است تلخيصي از همين منظومه باشد «2».
همايون‌نامه منظومه‌ييست ناتمام در شرح پادشاهي همايون (937- 963) كه نظم آن در عهد سلطنت جلال الدين اكبر پادشاه (963- 1014) انجام يافت «3».
غزاي سليماني درباره پيروزيهاي سلطان سليمان اول (926- 974) پسر سلطان سليم اولست كه بتشويق وزيرش ابراهيم پاشا سروده و بسال 933 تمام شده است. گوينده اين منظومه در تقليد از استاد نامبردار طوس سعي و اصراري بيهوده داشت «4».
شاهنامه بهشتي در توصيف جنگهاي سلطان مراد سوم عثماني (982- 1003) با سلطان محمّد خدابنده پادشاه صفوي (985- 996 ه) بسال 985. ناظم اين منظومه
______________________________
(1)-Sprenger ,Oud Catalogue ,p .409
(2)- تاريخ ادبيات فارسي، هرمان اته، ترجمه دكتر رضازاده شفق، تهران 1337، ص 64.
(3)- ايضا همان كتاب و همان صحيفه.
(4)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ادگار بلوشه، ج 3 ص 335- 336.
ص: 577
مولانا بهشتي مشكوكي است «1».
فتوح العجم در باب فتح تبريز بدست عثمان پاشا در سال 993 است كه شاعري بنام جمالي بن حسن شوشتري از شاعران سده دهم آنرا يكسال پس از فتح مذكور يعني بسال 994 بنظم آورد «2».
سفرنامه بغداد اين نام را بمنظومه‌يي داده‌ام كه عنوان اصلي آن چنينست: «سفر فرخنده اثر حضرت پادشاه عالم نصّره اللّه تعالي علي اعدائه بجانب بغداد خجسته بنياد علي طريق الاجمال» و موضوع آن جنگهاي سلطان سليمان اوّل براي فتح بغداد است در عهد پادشاهي شاه تهماسب كه بسال 941 اتفاق افتاد «3».
فتحنامه عباس نامدار يا شاهنامه صادقي از صادق بيگ صادقي افشار شاعر و هنرمند عهد شاه عباس اول كه نامش را بعد ازين خواهيم ديد.
كارنامه اثر محمّد رضا بن محمد جان عرفان در بيان پيروزيهاي عليمردانشاه امير الامراي شاهجهان «4».
شاهجهان‌نامه در شرح پادشاهي شاهجهان (1037- 1068 ه) است كه سه تن از شاعران دربار آن پادشاه كه هرسه معاصر و معاشر يكديگر بوده‌اند، بنظم آن دست زده و اثر هريك بنامي شهرت يافته ولي موضوع همه آنها با اندك تفاوت يكي است:
نخست «پادشاه‌نامه» از مير يحيي كاشي (م 1064 ه). اصل خاندانش از شيراز بود ولي چون پدرش بكاشان رفته و آنجا مانده و مير يحيي در آنجا زاده شد، بكاشاني شهرت يافته است. نوشته‌اند كه او بجايزه تاريخ تعمير قلعه ارگ شاهجهان‌آباد كه بسال 1058 ه انجام شده بوده [: شد شاهجهان‌آباد از شاه جهان‌آباد] صد اشرفي حاصل كرد (غرّه ذي قعده سال 1059 ه) و بنظم شاهجهان‌نامه مأمور گرديد ولي تمامش
______________________________
(1)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3 ص 354.
(2)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2 ص 665؛ فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 355.
(3)- فهرست كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3 ص 345.
(4)- تاريخ ادبيات فارسي، هرمان اته، ص 64.
ص: 578
نكرد. اته نام اين منظومه را «پادشاه‌نامه» نوشته است «1». اين بيت مير يحيي بديواني مي‌ارزد و نوشته‌اند كه بر سنگ مزارش نقش شد:
اي كه از دشواري راه فنا پرسي مپرس‌بس‌كه آسانست اين ره مي‌توان خوابيده رفت اين رباعي هم از مير يحيي است:
از باغ جنان فتاده در دام عذاب‌آدم ز پي گندم و ما بهر شراب
مرغان بهشتيم عجب نبود اگراو از پي دانه رفت و ما از پي آب «2» دوم «ظفرنامه شاهجهاني» اثر حاجي محمد جان مشهدي متخلص به «قدسي» (م 1056 ه) شاعر مشهور دربار شاهجهان كه ترجمه حالش را خواهيم ديد. اين منظومه كه چنين آغاز مي‌شود:
بنام خدايي كه داد از شهان‌جهان پادشاهي بشاه جهان در جزو كليات قدسي موجود و مركّب از قسمتهاي مجزّا از يكديگر است مربوط بجلوس شاهجهان و احوال خاص او و چند حادثه از آغاز پادشاهيش «3».
سوم «شاهنشاه‌نامه» از ابو طالب كليم (م 1061 ه) كه در بعضي از نسخه‌ها و از آنجمله در نسخه موجود در موزه بريتانيا بشماره‌Or ,357 پادشاه نامه و در نسخه كتابخانه اود «شاهنشاه‌نامه كليم» «4» و در پاره‌يي نسخه‌ها شاهجهان‌نامه نام دارد و در حدود پانزده هزار بيت است و جز مقدمات معمول منظومه‌ها قسمتي از آغاز آن بسرگذشت تيمور و فرزندان و جانشينانش تا ظهير الدين بابر و همايون پادشاه اختصاص يافته و در باقي از زادن شاهجهان و زندگاني وي و دوران پادشاهيش از مرگ جهانگير تا فتح تبّت بدست ظفر خان احسن (بسال 1046- 1047 ه) سخن رفته است. اين منظومه بدينگونه آغاز مي‌شود:
______________________________
(1)- ايضا تاريخ ادبيات فارسي، ص 64.
(2)- درباره مير يحيي كاشي بنگريد به: نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 788- 789، روز روشن، تهران 1343، ص 943- 944.
(3)- نسخه كليات قدسي در كتابخانه موزه بريتانيا بشماره‌Or .323
(4)-Sprenger ,Oud Catalogue ,p .454
ص: 579 بنام خدايي كه از شوق جوددو عالم عطا كرد وسائل نبود
حكيمي كه شمع زبان در دهن‌فروزان نمايد بباد سخن
رحيمي خطابخش مسكين‌نوازز شوق كرم گشته محتاج‌ساز «1» عادلنامه درباره سلسله پادشاهان عادلشاهي دكن است كه از سال 895 تا 1097 در بيجاپور حكومت داشتند. اين منظومه را آتشي شاعر در اواخر عهد آن سلسله بنام محمد عادلشاه (1035- 1070 ه) فراهم آورد.
جنگنامه كشم (قشم) منظومه كوچكي است در 263 بيت كه در يكشنبه نهم محرّم سال 1032 بپايان رسيد و گوينده آن ظاهرا «قدري» سراينده «جرون‌نامه» است كه بزودي درباره آن سخن خواهم گفت. جنگنامه چنين آغاز مي‌شود:
بنام خدا ايزد ذو الجلال‌خدايي كه وي را نباشد زوال
خدايي كه ليل و نهار آفريدخزان برد و فصل بهار آفريد و شاعر آن را بنام شاه عباس و ستايش او و امام قليخان پسر و جانشين اللّه وردي خان بيگلر- بيگي فارس فاتح قشم و جرون، سروده و از امام قليخان همه‌جا بذكر عنوانهايي چون «نوّاب انجم سپاه» و «خان عدالت شعار» بسنده كرده و آنگاه داستان را بدينگونه آغاز نموده است:
چو مدح شه و خان بپايان رسيدبنظم آورم داستاني جديد
چو الف و ثلاثين بد از هجر سال‌بيامد يكي لشكر از پرتگال
سپاهي بيامد چو مور و ملخ‌بگرمي چو آتش بسردي چو يخ اين اشارات راجعست بدست‌اندازي پرتغاليان از سال 1030 بجزيره قشم و حوالي هرمز. توضيح آنكه «روي فريراداند رادا» سردار پرتغالي پس از جنگي با بحريه شركت هند شرقي انگليس كه بشكست وي پايان يافت بر آن شد كه جزيره قشم و كناره‌هاي هرمز را تسخير نمايد تا از جانبي شاه عباس را مرعوب و وادار ببرآوردن خواهشهاي خود كند و از جانبي ديگر جلو بازرگاني ابريشم انگليسيان را در ايران بگيرد. بهمين قصد در حدود ماه رجب 1030 بخشي از آن جزيره را در جوار هرمز
______________________________
(1)- حماسه‌سرايي در ايران، دكتر صفا، چاپ سوم، تهران 1352، ص 372- 373.
ص: 580
تسخير كرد و نزديك دريا قلعه‌يي بنا نهاد و هنوز قلعه او ناتمام بود كه با سپاهيان ايران و مردم لار درآويخت و از آنان بيش از هزار تن كشت:
هنوز قلعه شوم بد ناتمام‌كه آنجا گرفتند يرد و مقام
بهم باز كردند بنياد جنگ‌سپاه مسلمان و اهل فرنگ
بناگاه آن كافر بد نهادشكست سپاه مسلمان بداد ...
درين هنگام يعني در سال 1030 ه امام قليخان بيگلربيگي فارس در زردكوه بختياري و كنار آب كورنگ با جمعي ديگر از واليان ايالات جنوبي و غربي ايران در ركاب شاه عباس براي اتصال آب كارون بزاينده‌رود حاضر بود:
رسيد اين خبر چون بآب كرنگ‌بنوّاب عالي كه آمد فرنگ
بجنبيد نوّاب عالي بقهربفرمود بر لشكر آراي دهر مراد از «نوّاب عالي» شاه عباس و مقصود از «لشكر آراي دهر» امام قليخانست كه بعد از گماشته شدن بنبرد با پرتغاليان بتهيه مقدمات جنگ پرداخت و پس از همداستاني با انگليسيان و بهره‌مندي از نيروي دريايي آنان، با جنگ سختي قلعه را بتصرف آورد. روي فريرّا با ساكنان قلعه تسليم شد، و از آن پس امام قليخان جنگ با پرتغال را تعقيب كرد و بتصرف جزيره هرمز (- جرون) برخاست «1».
رويداده‌هاي اين جنگ بتمامي و با توضيح جزئيات، مگر استمداد از انگليسيان، در جنگنامه كشم آمده است. فرمانده پرتغاليان در اين جنگ كبيتان (كاپيتان) تمر معرّفي شده است:
سَرِ آن سپه‌بُد كَبيتان تمُردمي داشت از كينه و خشم پُر در پايان منظومه نيز بفرمان تعقيب جنگ از جانب شاه عبّاس اشاره شده است:
چو مژده بنوّاب عالي رسيددو رُخسار او همچو گل بشكفيد
طلب كرد آنگاه يك خامه‌يي‌بسردار بنوشت يك نامه‌يي
______________________________
(1)- درباره اين وقايع بنگريد به عالم آراي عباسي، تهران 1350، ص 959- 960 و 979 ببعد؛ و به «تاريخ روابط ايران و اروپا در دوره صفويه»، شادروان نصر اللّه فلسفي، ج 1 ص 72- 78.
ص: 581 كه اكنون روان‌شو تو مردانه‌واربكن تابع امر من بنكسار
مسخّر بكن بنكسار و جَرون‌بكن دشمن شاه را سرنگون و پس از سه بيت ديگر چنين آمده است: «تمام شد جنگنامه كشم في تاريخ يوم الاحد نهم شهر محرّم الحرام سنه 1032» «1».
جرون‌نامه از قدري نام شاعري از اهل فارس در سده يازدهم هجري، كه گويا همان باشد كه منظومه جنگنامه كشم را ساخته. وي دنباله كار امام قليخان را در فتح جزيره جرون (هرمز) و تصرّف قلعه آن را كه بنام آلبو كرك درياسالار نامبردار پرتغالي موسوم بود (سال 1031 ه)، در منظومه‌يي بنام جرون‌نامه شرح داده است. ازين منظومه نسخه‌يي بشماره 7801.Add در كتابخانه موزه بريتانيا موجود است و چنين آغاز مي‌شود:
از اوّل بنام بزرگ خداسر دفتر نطق را برگشا
سخن را بنام خدا بازگوي‌مراد خود از نام نامي بجوي «2» وقايع الزمان يا «فتحنامه نور جهان بيگم» اثر ملا كامي سبزواري، منظومه- ييست بنام جهانگير پادشاه (1014- 1037 ه) كه كامي آن را بسال 1035 ه در كابل باتمام رسانيد، و مربوطست بجنگهايي كه بتحريك نورجهان بيگم براي انتخاب فرزندش شاهزاده خرّم بجانشيني جهانگير رخ داده بود و شرح آن در تواريخ عهد جهانگير و شاهجهان بتفصيل آمده است. مولانا كامي سبزواري از شاعران نام- آور عهد جلال الدين اكبر و جانشينش جهانگير بوده و در خدمت ميرزا عبد الرحيم خانخانان بسر مي‌برده و قصيده را خوب مي‌سروده است «3»، و او غير از كامي ديگر يعني مير علاء الدوله پسر مير يحيي قزويني (م 982 ه) است كه از بيم شاه تهماسب بدهلي گريخت و در آنجا بدرود حيات گفت «4». كامي سبزواري از قصيده‌سرايانيست كه
______________________________
(1)- اين منظومه را لوئيگي بونلي‌Luigi Bonelli در نشريه ماه آوريل 1890 فرهنگستان لينچئي‌Lincei چاپ كرده است.
(2)- درباره اين منظومه و منظومه «جنگنامه كشم» بنگريد به «حماسه‌سرايي در ايران» از نويسنده اين كتاب، چاپ سوم، تهران 1352، ص 362- 370.
(3)- هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 293.
(4)- روز روشن، تهران، ص 673- 674.
ص: 582
شيوه قديم را در شعر دنبال مي‌كرد. ازوست:
يك رَه دَرِ پير ميفروشي نزديم‌در كوي خرابات خروشي نزديم
بر سعي فسرده طبع خود مي‌سوزيم‌كاين شعله فرو نشست و دودي نزديم آشوب هندوستان مربوطست بستيزه‌جوييهاي فرزندان شاهجهان از قيام شاه- زاده مرادبخش در احمدآباد تا قتل داراشكوه (از 1067 تا 1069 ه) و رسيدن محيي الدين اورنگ زيب بپادشاهي (1069- 1118 ه). ناظم اين منظومه «بهشتي» از شاعران عهد شاهجهان و اورنگ زيب است و چنانكه خود گفته بدرگاه شاه- زاده مرادبخش وابسته بود و درين جنگهاي خانگي حضور داشت «1» و منظومه خود را پيش از مرگ شاهزاده مذكور (سال 1071 ه) سرود و آنرا بآشوب هندوستان موسوم ساخت:
شد اين نامه از همت دوستان‌مسمّي بآشوب هندوستان «2» جهان نامه منظومه‌يي طولانيست درباره تاريخ هند از «فنايي» «3» كه در عهد پادشاهي اورنگ زيب (1069- 1118 ه) بعد از سال 1099 سروده شده و چنين آغاز مي‌شود:
بنام جهاندار جان‌بخش و هوش‌نوازنده جسم با چشم و گوش از جلد اول اين منظومه نسخه‌يي بشماره‌Or .334 در كتابخانه موزه بريتانيا موجودست.
شاهنامه عباسي از كمالي سبزواري كه به «افصح» شهرت داشت و در «نرد قصيده همگنان را دوشش طرح دادي و در شطرنج شعر فهمي لجلاج وقت خود
______________________________
(1)-
من اين رزمها را همه ديده‌ام‌ز كس همچو افسانه نشنيده‌ام
(2)- بنگريد بفهرست نسخه‌هاي فارسي كتابخانه موزه بريتانيا، چارلز ريو، ج 2 ص 689- 690.
(3)- چند فنايي شاعر داريم كه دو تن از آنان يعني فنايي جغتايي و فنايي مشهدي ملازم دربار جلال الدين اكبر پادشاه بوده‌اند. (روز روشن ص 638- 639). اين فنايي كه جهان- نامه ساخت در عهد اورنگ زيب مي‌زيست، چنانكه در متن ديده‌ايد، و گمان نمي‌رود كه يكي از آن‌دو باشد.
ص: 583
بودي. اين چند بيت در وصف شب مراور است:
شبي چنان‌كه نمودي بجنب ظلمت اومه دو هفته چو خال رخ بتان چگل
ز بس سياهي شب در نظر نمي‌آمدخيال يار كه يك دم ازو نيم غافل
نمي‌رسيد بهم ديده از سياهي اواگرنه نور بصر در ميان شدي شاعل
شبي چنانكه نفس باوجود آتش هجرنيافتي ره بيرون شدن ز خانه دل» «1» از همين چند بيت و از بيتهاي ديگري كه محمد امين رازي ازين شاعر نقل كرده بصراحت معلومست كه كمالي سبزواري در قصيده پيرو شاعران استاد خراساني در سده ششم و در اين پيروي توانا و موفق بود و همين مرتبه بلند را هم در غزل داشت.
مولوي محمد مظفر حسين صبا درباره او مي‌نويسد «2» كه «در عهد شاه عباس ماضي (مقصود شاه عباس اولست) نام برآورده و شاهنامه عباسي برشته نظم كشيده مگر از نامساعدي بخت بحضور پادشاه نرسيده و در سنه عشرين و الف (1020) ازين جهان سفري گرديده ...»
رزم‌نامه شاه اسمعيل با شيبك خان منظومه‌ييست كوتاه در ششصد و هفتاد بيت از ملّا محمّد رفيع واعظ قزويني (م 1089 ه) كه در نسخه‌هاي ديوان او ثبت است و چنين آغاز مي‌شود:
سزاوار شكر آفريننده‌ييست‌كه هر قطره از وي دل زنده‌ييست درباره اين منظومه و نمونه‌يي از آن در ترجمه حال واعظ سخن خواهم گفت.
شرفنامه محمد شاه اثر مير محمّد رضا از شاعران سده دوازدهم درباره ناصر الدّين محمّد شاه گوركاني (1131- 1161 ه) و چندتن از نياكانش از اعظم- شاه پسر اورنگ زيب ببعد، كه نسخه‌يي از آن بشماره‌Or .2003 در كتابخانه موزه بريتانياست.
منظومه نادري از گوينده‌يي بنام محمّد علي در ذكر حال نادر شاه افشار و
______________________________
(1)- هفت اقليم، ج 2، ص 294.
(2)- روز روشن، ص 684.
ص: 584
پيروزيهاي او در هفت هزار و پانصد بيت كه بدينگونه آغاز مي‌شود:
خدايا تويي چاره‌ساز همه‌بتو روي عجز و نياز همه
دهي هركه را هرچه بايسته نيست‌كسي را كرم جز تو شايسته نيست «1» شهنامه نادري در باب حمله نادر بهندوستان و فتح آن كشور است بسال 1151- 1152 كه نظام الدّين عشرت سيالكوتي قرشي از معاصران احمد شاه دراني (م 1187 ه) پادشاه افغانستان، بسال 1162 ه تمام كرد و تاريخ ختم كتاب را در بيت زيرين آورد:
چو بلبل ز تاريخ آن دم مزن‌اگر چشم داري ببين باغ من «2» عدّه‌يي ديگر ازينگونه منظومه‌ها مي‌شناسيم كه در بعضي از تذكره‌ها بشاعراني نسبت داده شده است «3» ولي نسخه‌هاي آنها ديده نشده، و باز هم در فهرستهاي كتابخانه‌ها بمثنويهاي گمنامي از قبيل آنچه گفته‌ام بازمي‌توان خورد