.11- ضميري اصفهاني «1»
مولانا كمال الدين حسين «2» بن محمد ضميري اصفهاني از شاعران معروف سده دهم و غير از ضميري ديگريست كه اهل همدان بود. معاصر وي سام ميرزا دربارهاش نوشته است كه «جواني بغايت دردمند و بيقيدست و بسي فضيلت دارد. از جمله در نجوم و رمل از بينظيرانست و در دقت ذهن و حدت طبع و فهم از بيبدلان و طبعش در اساليب سخن چسبان ...» و بنابراين او از روزگار جواني در علم و ادب شهرت يافته بود و معلوم نيست چرا تقريبا همه تذكرهنويسان درباره وي نوشتهاند كه در بزرگسالي كسب دانش آغاز كرد. وي در محضر مير غياث الدين منصور دشتكي شيرازي دانش آموخت و طب و رياضي و نجوم فراگرفت و در رمل مهارت يافت و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 407- 408.
* آتشكده، تهران، ص 958- 963.
* تحفه سامي، ص 124.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 335.
* نتايج الافكار، بمبئي، ص 432- 434.
* عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 178- 179.
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 417- 421.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول 1945، ستون 514.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* تاريخ تذكره فارسي، گلچين معاني، ج 1، تهران 1348، ص 8- 10.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 446- 447.
(2)- نام او را «حسن» نيز نوشتهاند.
ص: 695
از همين راه در خدمت شاه تهماسب و خاندان شاهي راه جست، و تا آخر عمر بهمين شغل روزگار گذاشت. سال مرگش را اسمعيل پاشا در ايضاح- المكنون 973 ضبط كرده و در تذكره غني سال 1000 ذكر شده است، و از جانبي ديگر بعضي خدمت درباري او را تا بعهد شاه عباس كشانيدهاند كه دور از صحت بنظر ميآيد؛ چون بنابر قول تقي الدين اوحدي در عرفات، محتشم كاشاني (م 996 ه) ماده تاريخ مرگ ضميري را ساخت پس سال يكهزار را نميتوان تاريخ وفات ضميري دانست؛ سال 973 كه فعلا بعنوان سال درگذشت ضميري پذيرفته ميشود تا حدي محل تأمل است زيرا اسكندر بيك منشي او را در شمار شاعراني ذكر كرده است كه «در حين ارتحال شاه جنتمكان (شاه تهماسب م 984) هنگامه سخنپردازي ايشان گرم بود»، پس ضميري قاعدة بايست در آن سال زنده بوده باشد چنانكه باقي كساني كه درين شمار ذكر شدهاند (محتشم، وحشي، ولي دشت بياضي، ثنايي، مير حيدر ...) همه سالها بعد از وفات شاه تهماسب زنده بودند.
مولانا كمال الدين در آغاز شاعري بمناسبت شغل پدرش «باغبان» تخلص نمود و بعد از آن تخلص ضميري اختيار كرد و بهمين نام شهرت يافت.
با شاعران معروف زمان خود، خاصه آنها كه با دربار صفوي ارتباط داشتند آشنا و با بعضي از آنان معاشر بود مانند شرف و محتشم و حسابي ... ضميري از شاعران پركار عهد خود و در قصيده و غزل و مثنوي توانا و ازين دو جهت با امير خسرو دهلوي همانند بود و بهمينسبب است كه او را «خسرو ثاني» خواندند. امين رازي نوشته است كه «وارداتش صدهزار بيت است كه از آنجمله هفتادهزار بيت آن غزلست و دوازدههزار بيت قصيده كه تمامي مزين بمدح ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين گرديده و تتمه مثنويست» يعني هجدههزار بيت.
شگفتترين كار ضميري تنظيم چند ديوانست كه در هريك از آنها يكي از شاعران مشهور را تتبع و استقبال نموده و ازين راه مجموعههايي فراهم آورده و بر هريك نامي نهاده است؛ چند ديوان ديگرش آنهاست كه بپيروي
ص: 696
از كسي نظم نيافته و بصرافت طبع شاعر گرد آمده است. تقي الدين كاشي كه براي جمعآوري اشعار شاعران اصفهان مدتي در آن شهر بسر ميبرده و مهمان ضميري بوده و همه ديوانهاي او را ديده و هزار بيت از منتخب آنها را در كتاب خود خلاصة الاشعار نقل كرده، درباره كليات او نوشته است:
«... اسامي بعضي از غزليات و مثنوياتي كه در جواب شعرا و غير آن مرتب ساختهاند و دواوين غزلش برين موجب است: سفينه اقبال، صورت حال، كنز الاقوال، عشق بيزوال، صيقل ملال، عذر مقال، قدس خصال، مجموعه اجلال- في جواب شيخ مصلح الدين سعدي: طاهرات، صنايع، بداية الشعر، نهاية السحر.- عيون الزلال في جواب خواجه حافظ- آيينه جمال في جواب بابا فغاني- معراج الآمال في جواب مولانا جامي- انيس الليال في جواب لساني- سحر حلال في جواب شاهي- فراغ بال في جواب بنايي- درر مثال في جواب مير صالح- سحاب جلال في جواب خواجه آصفي- خجستهفال في جواب مولانا شهيدي- لوامع خيال في جواب مير همايون- ترانه وصال في جواب ميرزا شرف- احياي كمال في جواب شيخ كمال- معشوق لا يزال في جواب امير خسرو- حسن مآل في جواب حسن. و چندين ديوان ديگر در سلك نظم دارند، چون تمام نشده بود لهذا تفصيل اسامي آن درين اوراق ثبت نشد. و نيز از جمله منظومات اين بحر سخن شش كتاب مثنويست كه اوقات را بتكميل آن صرف نمودهاند برين تفصيل: ناز و نياز، وامق و عذرا، بهار و خزان، جنة الاخيار، ليلي و مجنون، اسكندرنامه؛ و الحق لطافت طبع ازين مثنويات نيك معلوم ميشود خصوصا مثنوي بهار و خزان وي كه از مطالعه آن نسخه گرامي غنچه دل چون دل غنچه از نسيم سحري شكفتن ميگيرد ...
و ديگر از منظومات اين موفق بتوفيق اله دو ديوان قصائدست در مدح ائمه و اهل البيت عليهم السلام كه يكي از آن دو موسومست بصحايف اعمال و ديگري باصداف لآل ...» «1»
______________________________
(1)- نقل از انتخاب آقاي احمد گلچين، تاريخ تذكرههاي فارسي، ج 1، ص 8- 9.
ص: 697
آذر نيز همين فهرست از مجموعههاي سخن ضميري را، گويا از خلاصة الاشعار، با حذف و اختلاف، نقل كرده است. پيداست كه اينهمه كار از يك شاعر مستبعد و مقرون بغرابت تام و تمامست و بهمين سببست كه آذر نوشت: «تمامي عمر مولانا ليلا و نهارا و سرا و جهارا وفا بخواندن كتب مرقومه نميكند تا بگفتن و نوشتن چه رسد!» و اگرچه تقي الدين كاشي مدعيست كه بيشتر ديوانهاي تمام شده و مثنويها و دو ديوان قصائد او را ديده ليكن بعيد نيست كه بيشتر يا بعضي ازين نامگذاريها بطريق ادعا صورت گرفته بود يا در جزو طرح كارهايي قرار داشت كه ضميري ميخواست اما نتوانست همه آنها را بانجام رساند وگرنه قاعدة ميبايست شماره بيتهايش از صدهزار كه امين رازي تخمين زده است درگذرد. شگفتي درينجاست كه بغير از تقي الدين كاشي كه گويد هزار بيت از شعرهايش برگزيد، نه امين رازي و نه ديگران از آنهمه زادگان طبع ضميري بجز چند بيت نيافته و نقل نكردهاند، و با آنكه از نزديك بتمام شاعران عهد صفوي، همه و يا قسمتي از آثارشان را در دست داريم، از ضميري، حتي يك ديوان از آنهمه ديوانها موجود نيست و يا من نديده و نيافتهام. اسمعيل پاشا كه در ذيل «فصل الدواوين» نام بسياري از ديوانهاي عهد صفوي را آورده درباره ديوان ضميري چنين نوشته است: «فارسي هو كمال الدين حسين بن محمد- الاصبهاني المتوفي سنه 973 ثلاث و سبعين و تسعمائة سماه سفينه اقبال» و اينكه او از كليات پرنام ضميري تنها بسفينه اقبال بسنده كرده است يا از آن جهتست كه هيچيك را نديده و تنها همين نام را شنيده بود و يا همين يك ديوان از آنهمه ديوانهاي ضميري را يافته و نام برده است.
بهرصورت از ضميري كه بگفته امين رازي صدهزار و بنابر تفصيلي كه تقي الدين كاشي داده باحتمال خيلي بيش از صدهزار بيت شعر داشته، آنچه در دستست بسيار كمست. گويا يكي از علتهاي قلت اشعارش آن باشد كه بقول تقي الدين اوحدي بلياني در عرفات پسر ضميري يعني ملا ميرك متخلص به «داعي» اصفهاني «از لا اباليگري مسودات اشعار پدر را بدكان
ص: 698
بقالي و حلوايي گرو گذاشته همه را صرف افيون كرد» و اگر چنين باشد سخن تقي الدين كاشي در خلاصة الاشعار درست نيست كه گفت: «بعضي ديوانها كه مشار اليه (يعني ضميري) باتمام جواب آن توفيق نيافته پسرش ملا ميرك متخلص به داعي بگفتن باقي آنها اوقات صرف مينمايد». جمع ميان اين دو روايت ميتواند چنين باشد كه ملا ميرك پيش از گرفتاري بمعجون افيوندار كه از ابتلاآت بزرگ عهد بود، دنبال كار پدر را گرفت ليكن پس از اسارت در چنگال ديو افيون چارهيي جز فروختن يا به گرو نهادن حاصل كار پدر و خود نزد بقال و حلوايي نداشت!
درباره علت تسميه ضميري به «خسرو ثاني»، تقي الدين كاشي نوشته است «روزي در مجلس شاه تهماسب سخن از امير خسرو دهلوي ميرفت، شاه اشاره بوي (ضميري) كرد و گفت: ما نيز خسرو نادرهگويي داريم! از آن پس او را خسرو ثاني خواندند.» از بازماندههاي اشعار اوست كه همه بشيوه شاعران عهد فغاني و همعصرانش هست:
«1» پيش نظر چو آورم وعده لطف يار راذوق وصال طي كند صدمت انتظار را
غمزه تيزچنگ را جام عتاب پر مدهگرم بخون من مكن چشم ستيزهكار را *
بيگانه بودي از من و ميسوختم كنونمن سوزم از براي كسي كآشناي تست
هرگاه ميروم كه شكايت كنم ز توچون گوش ميكنم بزبانم دعاي تست *
اي عهدشكن آن همه صحبت بكجا رفتآن بستن پيمان محبت بكجا رفت
خوي كرده رخ از تشنه ديدار چه پوشيما هيچ نگوييم، مروت بكجا رفت *
مشكل شده كارم ز تو، درد دلم اينستآگه نهاي از درد دلم، مشكلم اينست
______________________________
(1) با كمال تأسف نسخههايي از اجزاء خلاصة الاشعار كه در دسترسست فاقد هزار بيتي است كه تقي كاشي بانتخاب آنها اشاره كرده است.
ص: 699 سيلاب سرشك از در او ميبردم آهعمري اثر گريه بيحاصلم اينست *
اگر بينم كه از كويش كسي دلشاد ميآيدفريبي كز وي اول خورده بودم ياد ميآيد
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارمكه جانم ميرود تا بر سرم صياد ميآيد *
نوميد چو آيم بسر كوي تو گويماميد كه اينبار چو هربار نباشد
فرياد از آن لحظه كه درد دلم آنشوخپرسد ز من و قوت گفتار نباشد *
دور از تو گريه هم نتوانم بكام كردترسم كه سيل اشكم ازين دورتر برد
سر در جهان نهاد ضميري سرشك توترسم ز جور يار بعالم خبر برد *
آنچه ميبينم برويت نيست با روي دگرورنه ميدادم ز جورت دل ببدخوي دگر
ز آنهمه خواري كه آمد بر من از عشقت نماندپاي رفتن ز آستانت بر سر كوي دگر *
ميكشد سرو قدت را بكنارم امروزآرزويي كه بديدار تو دارم امروز
آنچه دوشينه بمن حسرت ديدار تو كردبدعا آه اگر دست برآرم امروز *
درمانده بدرد دل بيحاصل خويشمرو همدم و بگذار بدرد دل خويشم
گيرد همه كس روز جزا دامن قاتلجز من كه بجان منفعل از قاتل خويشم *
فريب بين كه فرستد نويد وصل دمادمباين خيال كه شايد در انتظار بميرم
نداده وعده وصلم بروز حشر ضميريز بيم آنكه مبادا اميدوار بميرم *
دگر از حال خود با يار ميدانم چه ميگويمباو گر ميرسم اينبار ميدانم چه ميگويم
باو گر ميرسم اظهار رنجش ميكنم امانميرنجانمش بسيار و ميدانم چه ميگويم *
ص: 700 دلا چون ما همه مهر و وفاييمكجا در خاطر آن مه درآييم
نشسته گرد خواري بر رخ از عشقبچشم غير از آن كم مينماييم
در وصلش زنم هردم ضميريكه تا بر خود بلا را درگشاييم
12- غزالي مشهدي «1»
ملك الشعراء غزالي مشهدي از شاعران نامآور سده دهم هجريست
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 410- 412.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 510- 511.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* آتشكده آذر، تهران بتصحيح دكتر سادات ناصري ص 471 ببعد.
* كشف الظنون، استنبول 1941- 1943، ستون 1974.
* هدية العارفين، اسمعيل پاشا، استنبول 1951، ج 1 ستون 812.
* منتخب التواريخ بداؤني، ج 3 ص 170.
* طبقات اكبري، نظام الدين احمد هروي، كلكته، ص 484 منقول در تاريخ تذكرههاي فارسي، ج 2، تهران 1350، ص 669- 670.
* ريحانة الادب، ج 3، ص 151- 152.
* هفت آسمان، تهران 1965، ص 100- 104.
* مجمع الفصحاء هدايت، ج 2، ص 25.
* رياض العارفين هدايت، تهران 1316 ص 196- 198.
* گلزار جاويدان، محمود هدايت، تهران 1353، ص 990- 991.-
ص: 701
كه بيشتر از دوران نامبرداري و برخورداري ادبي خود را در سرزمين هند گذرانيد. ولادتش پيرامون سال 936 ه در مشهد اتفاق افتاد «1» و همانجا بتحصيل ادب پرداخت و شاعري آغاز كرد و در اوان جواني بدربار شاه تهماسب صفوي راه يافت و در 958 از جانب او مأمور شد تا بشيراز رود و خواجه امير بيك كججي مهردار «2» را كه پادشاه ازو بسببي آزردهخاطر بود سرزنش و هجو كند و در اين زمان برنايي بيست و دو ساله بود.
اما خود غزالي كه نميتوانست از آزادمنشيهاي شاعرانه خود دست بازدارد بزودي بتهمت الحاد گرفتار شد چنانكه از بيم بدخواهان در محيط تعصبآلود ايران سامان اقامت نيافت و ناگزير روي بهندوستان نهاد و بدكن
______________________________
-* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي تا قرن دهم هجري، سعيد نفيسي، ص 414- 415.
* هفت اقليم، محمد امين رازي، تهران، ج 2 ص 211- 215.
* فهرست نسخههاي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3 ص 349.
* فهرست نسخههاي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، چارلز ريو، ج 2 ص 661- 663.
(1)- وي در مقدمه آثار الشباب گويد كه در سال 966 هجري بسي سالگي تمام رسيد.
باين حساب سال ولادتش 936 است.
(2)- خواجه امير بيك كججي مهردار (م 983 ه) از مردم كججان نزديك تبريز بود و در عهد شاه تهماسب مقامهاي مختلف درباري يافت و در سال 958 كه در شيراز بسر ميبرد دعوي «تسخير كواكب» كرد. شاه تهماسب چون ازين كارش آگاه گشت ترسناك و خشمگين شد و فرمان داد تا او را در صندوقي حبس كنند و بر دستهايش بند نهند تا نتواند با انگشتان خود ستارگان را مسخر خود سازد (!) و در همين هنگام غزالي را بشيراز فرستاد تا آن مرد «افسونگر» را سرزنش كند و هجو گويد. اين خواجه اميرك بعدها چندي بفرمان تهماسب در كرمان بود و سپس مدتي وزارت خراسان داشت ولي باز مغضوب و در دژ قهقهه زنداني شد و همانجا بسال 983 درگذشت (تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 691- 692).
ص: 702
رفت ليكن آنجا بخت بدو روي ننمود تا آنكه خان زمان علي قلي خان بن حيدر سلطان اوزبك شيباني صوبهدار جونپور از حال او آگاه شد، هزار روپيه و چند اسب برايش فرستاد و اين رباعي را بدو برسم دعوت نوشت:
اي غزالي بحق شاه نجفكه سوي بندگان بيچون آي
چونكه بيقدر گشتهاي آنجاسر خود گير و زود بيرون آي «1» غزالي دعوت خان را پذيرفت و چند سال در ملازمتش بسر برد و از منظومه- هاي خود «نقش بديع» را كه در ايران بنام شاه تهماسب آغاز كرده بود، در هزار بيت بنام خان زمان پايان داد، و نوشتهاند كه در برابر هر بيت يك سكه طلا صله يافت.
اين علي قلي خان و برادرش محمد سعيد خان پسران حيدر سلطان ازبك شيباني و از مادري اصفهاني بودند، فارسي نيك ميدانستند و هر دو شعر ميسرودند و بشاعران پارسيگوي ارادت ميورزيدند. جانفشانيها و رشاد- تشان در ركاب همايون پادشاه سبب ترقي آن دو گرديد و در خدمت جلال الدين اكبر نيز مقام بلند يافتند. علي قلي خطاب «خان زمان» يافت و محمد سعيد خطاب «بهادر خان». صوبهداري جونپور بر عهده خان زمان بود ولي با همه اين سوابق مودت، هر دو برادر بر جلال الدين اكبر خروج كردند و كارشان در 974 ه بجنگ كشيد، و هر دو منكوب و مقتول شدند «2»، و «مولانا غزالي بدست اولياي دولت قاهره افتاده منظور نظر پادشاهي گشت
______________________________
(1)- سر خود گرفتن يعني بميل و باراده خود كاري كردن و بجايي رفتن. اما اين تعبير در خطاب بغزالي متضمن معني ديگريست. سرواژه غزالي حرف «غ» است كه بحساب ابجدي هزارست و آن اشاره است بهزار روپيهيي كه خان زمان براي شاعر فرستاده بود.
(2)- درباره «خان زمان» رجوع شود به «مآثر الامراء»، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1، كلكته 1888 ميلادي، ص 622- 630؛ و درباره بهادر خان، همان جلد ص 384- 387.
ص: 703
و بملك الشعرايي مفتخر گرديد» «1» و شش سال آخر عمر را در دربار آن پادشاه مقتدر ادبدوست با سربلندي بسر برد. او نخستين شاعريست كه در دولت گوركاني هند مرتبه ملك الشعرايي يافت و با شاعران بلندپايه دربار اكبري معاشر و مجالس بود تا بنابر نقل بداؤني در منتخب التواريخ شب جمعه 27 رجب سال 980 ه در احمدآباد گجرات بمرگ ناگهاني درگذشت و بفرمان اكبر در «سرگنج»، آرامگاه پادشاهان و مشايخ، بخاك سپرده شد.
اسمعيل پاشا در هدية العارفين سال مرگش را 988 ضبط كرده و غلطست.
فيضي در تاريخ مرگ غزالي قطعه زيرين را سرود كه در آن عبارت «سنه نهصد و هشتاد» بحساب ابجدي نيز 980 است:
قدوه نظم غزالي كه سخنهمه از طبع خداداد نوشت
نامه زندگي او ناگاهآسمان با ورق باد نوشت
عقل تاريخ وفاتش بدو طور«سنه نهصد و هشتاد» نوشت غزالي شاعري بود توانا، فصيح، پركار و باحال. قصيدههاي غراي او كه در مدح شاه تهماسب، خان زمان، جلال الدين اكبر و بعضي ديگر از بزرگان عهد سروده شد، همراهست با هنرنماييهايي كه قصيدهگويان سده هشتم و نيمه اول سده نهم بسيار بآنها دل بسته بودند، و بهمين سببست كه در آنها بالتزام رديفهاي گوناگون و گاه دشوار بازميخوريم و تجديد مطلعهاي متعدد در آنها ميبينيم كه گاه بهفت و هشت بار در يك قصيده ميرسد «2». در همه اين چكامهها توانايي شاعر در سخنوري هويداست، هم
______________________________
(1)- بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، ص 411.
(2)- مثلا در قصيده طولاني بمطلع ذيل:
باز دست فتح شاهنشاه گردوناقتداركوس دولت زد بر اوج قبه نيليحصار بعد از مطلع اول هفتبار ديگر تجديد مطلع شده است و تمام قصيده هشت مطلع دارد و چنين كاري را با قافيههاي ديگر چند بار در قصيدههايش تكرار كرده است.
ص: 704
توانايي طبيعي و قريحي و هم نيرويي كه از راه كسب ادب و دانش برايش حاصل شده بود، و در سراسر آنها سخنش استوار و جزيل و در همان حال روان و صريحست و او چنانكه در مقدمه منثور ديوان خود گفته با آوردن واژهها و تركيبهاي دشوار مخالف و معتقدست كه با «اغلاق در لفظ» آوردن معني مشكل ميشود:
صورت حجاب چهره معنيست كاشكييكبارگي خراب شود هرچه صورتست ميگويد «و هركس معني بيشتر داشته رعايت تكلف اصلاح و آرايش لفظ كمتر كرده و هركس معني كمتر داشته بر گرد تكلفات صورت گرديده ...». اين استحكام و انسجام همراه با رواني كلام و صراحت معني از ويژگيهاي سخن غزالي در همه اقسام شعر اوست با اين تبصره كه قصيدهها و تركيبها و ترجيعهايش جزالت و فخامتي را كه لازمه اين دسته از انواع شعرست بخاطر عذوبت و رواني از دست نداده، در حالي كه در غزلهايش با لطافتي كه خواننده از غزل توقع دارد همراه شده است. وي در اين نوع از شعر پا بر جاي پاي فغاني گذاشته و همان سادگي و رواني، سوز و حال، و فصاحت او را تكرار كرده است. بيتهاي منتخب بسيار بلند و زيبا درين غزلها فراوان و تعبيرها و تركيبهاي استعاري دلنشين در آنها زيادست و نكتهيي كه درباره آنها قابل ذكرست آميخته بودن غالب آنهاست با انديشههاي عرفاني كه بنابر عادت غزلسرايان عارفپيشه بطريق رمز و كنايه بيان ميشود.
مثنويهاي غزالي همه، خاصه نقش بديع، در زمره بهترين اثرهاييست كه از دوران صفوي داريم و نحوه بيانش در آنها همان ويژگيهاي عمومي شعر وي را بهمراه دارد. روان و پخته و منتخب و صريحست و مضمونيابيهاي استادانهيي كه در آنها ميبينيم ما را بياد هنرنماييهاي ساحرانه نظامي مي- افگند. او درين راه بيشتر بمخزن الاسرار آن استاد بزرگ نظر داشته و چنانكه خواهيم ديد چندبار بجوابگويي آن برخاسته است.
با اين تفصيلها بايد گفت كه غزالي بر رويهم شاعريست كه در تمام سده دهم كمتر نظير يافته است تا چه رسد بسدههاي يازدهم و دوازدهم، و
ص: 705
از كسانيست كه گويندگان بزرگ عهد پيش از خود را در همه قسم از اشعار زنده و مرتبه بلندشان را در سخنوري تجديد كرده است. از مقدمههايي كه بر اجزاء مختلف كليات خود نوشته و از ديگر اثرهاي منثورش توانايي وي در نثر، مرسل و مصنوع آن، نيز هويداست.
شماره ابيات كلياتش را تا پنجاههزار بيت نوشتهاند و محمد امين رازي مجموع آنها را از غزل و قصيده و مثنوي هفتادهزار برشمرده و بعضي ديگر مانند شاهنوازخان مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن همين معني را تكرار كرده و برخي نيز ازين حد فراتر رفته و عدد بيتهاي او را تا نود و يكصدهزار هم گفتهاند.
از كليات اشعار غزالي نسخهيي كه شامل بيشتر اثرهايش از قصيده و ترجيع و غزل و قطعه و رباعي و مثنويست بشماره 023، 25Add در كتابخانه موزه بريتانيا ديده شد. نسخهيي از «نقش بديع» او را هم بشماره 746.Supp در كتابخانه ملي پاريس خواندم. كليات او مشتمل است بر: 1) غزلهايي كه باستقبال از بيست غزل حسن دهلوي ساخته با مقدمهيي كوتاه از خود شاعر.
اين مجموعه را غزالي بخواهش ركن السلطان محمد نيشابوري ترتيب داد.
2) گنج اكبري حاوي اشعاري كه در ستايش جلال الدين اكبر سروده شده است از قبيل قصيدههايي كه نخستين آنها در آغاز بيست و پنجمين سال پادشاهي اكبر (975 ه) سروده شد، و يك مثنوي و چند قطعه كه يكي از آنها در تاريخ ولادت نخستين پسر اكبر يعني جهانگير بسال 977 است. 3) آثار الشباب با مقدمهيي از غزالي و آغاز ميشود باين بيت:
اي عقل بخوان خطبه حمدي و ثناييبر ذات خدايي كه جز او نيست خدايي از مقدمه اين بخش دريافته ميشود كه شاعر آن را بسال 966 ه كه سي سال تمام از عمرش ميگذشت بنظم الفبايي آخر ابيات درآورد و بجلال الدين اكبر تقديم داشت و آن چند سال پيش از تاريخي بود كه خان زمان كشته و غزالي نهاية بدربار اكبر منتقل شود. اين ديوان مشتمل است بر مقدمه، قصائد، تركيببند، ترجيعبند، غزل بنظم الفبايي، مثنوي، قطعات،
ص: 706
رباعيات. 4) اسرار مكتوم كه منظومهيي مثنويست درباره عشق عرفاني 5) سنت الشعرا كه مجموعهييست از قصائد بنظم الفبايي با مقدمهيي بنثر.
بيشتر قصيدههاي اين مجموعه در ستايش شاه تهماسب، بعضي در مدح خان زمان و اندكي در ستايش منعم خان و بعضي اميران ديگر هندست و بدين بيت شروع ميشود:
ما بحريصان گذاشتيم جهان رادور فگنديم نيمخورد سگان را 6) نقش بديع، مثنوييست در حكمت و عرفان بپيروي از مخزن الاسرار نظامي با مقدمهيي كوتاه بنثر و آغاز ميشود به:
بسم الله الرحمن الرحيمنقش بديعست ز كلك قديم در ابتداي منظومه مدحي از شاه تهماسب آمده و ستايش خان زمان بر آن افزوده شده است و ازينجا معلوم ميگردد كه غزالي در ايران بنظم اين مثنوي دست يازيده و در هند آن را بپايان رسانيده است. حاج خليفه ازين منظومه ياد كرده و گفته است كه بنام علي قلي خان خانزمان ساخته شده و اين همانست كه اسمعيل پاشا [هدية العارفين ستون 812] تفسير بديع ناميده است. در هفت آسمان تأليف مولوي احمد علي احمد (ص 100) تقليد ديگري از مخزن الاسرار بنام «مشهد انوار» بغزالي نسبت داده شده كه بعضي از بيتهاي منقول از آن در همين نقش بديع يافته ميشود و بعيد نيست كه نام اين مثنوي اصلا مشهد انوار، در مقارنه با مخزن اسرار، بوده ليكن بعدا بمناسبت اولين بيت آن كه نقل كردهام «نقش بديع» نام يافته باشد. 7) مثنوييي در ذم يكي از عالمان دين كه بر غزالي عارفپيشه مسلمان تاخته و بالحادش فتوي داده بود. 8) مثنوي ديگري در ذم قليج خان از اميران دوران اكبر، متخلص به الفتي. 9) آيينه خيال كه مجموعه كوچكيست از غزلها و قطعهها و رباعيها بنظم الفبايي آخر بيتها با مقدمهيي بنثر.
علاوه برينها در هفت آسمان دو منظومه مثنوي ديگر از غزالي ذكر شده: اول مرآت الصفات كه بنام اكبر شاه سروده شده و دوم قدرت آثار كه اسپرنگر از آن در فهرست كتابخانه اود ياد كرده و هر دو بپيروي از
ص: 707
مخزن الاسرار فراهم آمده است. در هفت اقليم آمده كه «از منثوراتش اسرار مكتوم و رشحات حيات و مرآت الكائنات امروز متداولست» [ج 2، ص 212]. مثنويهاي ديگري هم باقتفاء از اجزاء خمسه نظامي داشت. ازوست:
خاك دل آن روز كه ميبيختندرشحهيي از عشق بر او ريختند
دل كه بآن رشحه غماندود شدبود كبابي كه نمكسود شد
زين همه شوري كه كنون در دلستاشك ز شورابه آن حاصلست
بياثر مهر چه آب و چه گلبينمك عشق چه سنگ و چه دل
چند زني قلب سيه بر محكسنگ بود دل كه ندارد نمك
دل گهر مرسله بندگيستچاشني عشق در او زندگيست
هركه مي عشق ازين جام خوردزندگيي يافت كه هرگز نمرد
ذوق جنون از سر ديوانه پرسلذت سوز از دل پروانه پرس
آنكه شرر تخم نجاتش بودشعله به از آب حياتش بود
دل كه ز عشق آتش سودا دروستقطره خونيست كه دريا دروست *
غمزدهيي بيرخ جانان خويشچاك زد از غصه گريبان خويش
زندهدلي گفت كه اي چارهجويواسطه چاك گريبان بگوي
گفت ز ناديدن آن سنگدلدر غم هجران شدهام تنگدل
تنگ شد از غم دل بيحاصلمباشد ازين رخنه گشايد دلم
داد جوابش كه تو در پردهايراه نه اينست، غلط كردهاي
يار بجز در دل عاشق كجاستهستي ما پرده معشوق ماست
روي دل از گرد خودي پاك كنجهد كن و جامه جان چاك كن
تا بنمايد بتو آن حسن پاكورنه چه حاصل كه كني جامه چاك
اي كه غم عشق عنانت گرفتجذبه او دامن جانت گرفت
ذيل تجرد ز جهان برفشانبلكه ز خود دامن جان برفشان *
عاشقي از گرم روان عجمزد بصنمخانه مغرب قدم
ص: 708 برهمني ديد كه بر كيش بتسجدهكنان آمده در پيش بت
هر نفس از پرده رازي دگرميكندش عرض نيازي دگر
دست برآورده كه دادم بدهكعبه تويي زود مرادم بده
غيرت عاشق چو در آن ديد تيزطعنهزنان بانگ بر او زد كه خيز
ز آتش آن سوز كه آبت دهدغم بكسي گو كه جوابت دهد
منع ز بت نيست پرستنده راليك پرستار بت زنده را
آنكه درين خاك بود جان پاكپيش جمادي چه نهد رو بخاك
جان چه بود رشحه جام الستبت چه بود نقش جهان هرچه هست
به كه كند بتشكني راي توتا ز بتان كعبه شود جاي تو *
اي كه بنظاره شدي ديده بازسهل مبين در مژههاي دراز
كآن مژه در سينه چو كاوش كندخون دل از ديده تراوش كند
روي بتان گرچه سراسر خوشستكشته آنيم كه عاشقكشست
هر بت رعنا كه جفاكيشترميل دل ما سوي او بيشتر
در رخ بيفتنه چو گيسو مپيچنافه بيمشك نيرزد بهيچ
لالهعذاري كه جفاجوي نيستهمچو گلي دان كه در او بوي نيست
سوزش و تلخيست غرض از شرابورنه بشيريني ازو خوشتر آب
يار گرفتم كه بخوبي پريستسوختن او نمك دلبريست
ناله ز بيدرد نباشد پسندچند دل و دين، چو نهيي دردمند
يا منگر سوي بتان تيز تيزيا قدم دل بكش از رستخيز
لالهرخان گرچه كه داغ دلندروشني چشم و چراغ دلند
قهر و جفاكاريشان دلفروزديدن و ناديدنشان سينهسوز
خرمي ما غم عشقست و بسشادي ما ماتم عشقست و بس *
از پس اين پرده سيمابگونآنچه ببايست بيامد برون
هرسر مويي كه درين رشته استاز سر يك رشته جدا گشته است
ص: 709 تا نشوي خوار مشو خودپرستهست بصد خوبي ما هركه هست
پاي عزيزان ز سر ما بهستعيب كسان از هنر ما بهست
بيهنري زآن شدهاي عيبگويبيهنر البته بود عيبجوي
نام خود و نام پدر زنده كنمرده خود را بهنر زنده كن
از پدر مرده مگو هر زمانگرنه سگي، چون خوشي از استخوان (نقش بديع)
دو آيينه است صنع كبريا راكه اندر وي توان ديدن خدا را
يكي آمد جمال بينظيرانيكي ديگر دل پرنور پيران
مرا هست از جوانان سينه ريشهمي خواهم ز پيران قسمت خويش *
خواب اگر بينم من آن مست عتابآلوده راتا قيامت شكر گويم بخت خوابآلوده را
قطره جان ميچكد از چشمه حيوان بخاكپاك كن بهر خدا لعل شرابآلوده را
عكس رويم گفتهاي در چشم پراشك تو چيستديدهاي در شيشه گلبرگ گلابآلوده را
شوق ديدارت نقاب غنچه از گلها كشيدعشق رسوا ساخت خوبان حجابآلوده را
ميكشم گفتي غزالي را بچشم خوابناككشته گردم غمزه آن چشم خوابآلوده را *
بيدرد دل بكوي تو كس منزلي نداشتآنجا كسي نبود كه درد دلي نداشت
هركس كه پي بسر دهان تو برده بوددر صورت تو يك سر مو مشكلي نداشت
ديديم در طريق طلب صدهزار بحردرياي عشق بود كه آن ساحلي نداشت
ز آن در طريق عشق نكرديم ره غلطكاين راه غير پير مغان كاملي نداشت
از صاف و درد باده بنا كرد كاخ عيشهركس كه دست و پاي در آب و گلي نداشت
گر چشم او بغمزه مرا كشت باك نيستهرگز شهيد عشق چنين قاتلي نداشت
كامي نداشت بيتو غزالي ز عمر خويشحاصل، بغير محنت و غم حاصلي نداشت *
زاهدا عرفان بدلق و سبحه و مسواك نيستعشق پيدا كن كه اينها داخل ادراك نيست
هركجا افروخت آتش برق استغناي عشقغير بال جبرئيل آنجا خس و خاشاك نيست
ص: 710 خون دل ناخورده لاف پاكداماني مزندامني كآن را بخون دل نشويي پاك نيست
دُردواري گر رسد از ساقي دوران بنوشز آنكه صاف عيش در خمخانه افلاك نيست
خواه زاهد خواه فاسق بسته دام تواندنيست صيدي كآن ترا در حلقه فتراك نيست
داشت از خوبان غزالي آرزوي قتل خويشكشته آن غمزه خوبان اگر شد باك نيست *
ميخانه را بصاحب دردي سپردهاندهر منزلي كه هست بمردي سپردهاند
مجنون اگر نهيي بره عشق پا منهكاين راه را بباديهگردي سپردهاند
بيبهره است روي بزرگان ز گرد فقراين گرد را بچهره زردي سپردهاند
خودبين بسر نكته وحدت كجا رسداين نكته را بعاشق فردي سپردهاند
گر سالكان راه، غزالي، گذشتهاندبهر رخ نياز تو گردي سپردهاند *
آيا مصاحبان قديمي كجا شدنددر ما چه يافتند كه از ما جدا شدند
گويي كه بود صحبت ايشان خيال و خوابدر بزم عمر جمله بخواب فنا شدند
آنها كه بود كحل بصر خاك پايشانآخر چو خاك زير قدم توتيا شدند
يادي نميكنند چو بيگانگان ز ماگويي كه با گروه دگر آشنا شدند
ما از سمند عمر گرفتيم زين عيشويشان دو اسبه جانب ملك بقا شدند
مرغان باغ انس كه رفتند ازين قفسيكسر مقيم كنگره كبريا شدند
بيهوده نقد عمر غزالي مده ز كفبنگر كه دوستان و عزيزان كجا شدند *
از بزم جهان بادهگساران همه رفتندما با كه نشينيم چو ياران همه رفتند
ني كوهكن بيسروپا ماند و نه مجنوناز كوي جنون سلسلهداران همه رفتند
برخيز كه مانديم درين راه پيادهراهيست خطرناك و سواران همه رفتند
زين شهر شهيدان تو با گريه جانسوزماتمزده چون ابر بهاران همه رفتند
از دست غمت بيسر و پايان همه مردندبا داغ وفا سينهفگاران همه رفتند
بر حلقه زلف تو چو ديدند گرههااز سلك خرد سبحهشماران همه رفتند
ز آن طوطي طبع تو خموشست غزاليكآيينهدلان، نكتهگذاران، همه رفتند
ص: 711
*
بود ما را بخاك آستانت آمدن مشكلكه درياها ميان ما ز آب ديده شد حايل
تويي اهل وفا را كعبه مقصود، ميميرمچو ميبينم كه ميبندند بر عزم درت محمل
عجب گر دولت وصلت نصيب چون مني گرددزمان هجر بسيارست و دور عمر مستعجل
مگر فكري كند درباره ما دولت وصلتكه آخر رنج دل ضايع شد و شد سعي من باطل
نهال نازكي كو را بخون ديده پروردمنشد جز درد و داغ نااميدي هيچ ازو حاصل
نيم گر دولت وصل ترا شايسته اينم بسكه گه در جان من دارد خيالت خانه گه در دل
غزالي آرزو دارد كه گردد خاك پاي توولي ماندست پاي او ز آب چشم ما در گل *
ما غير خون دل مي نابي نخوردهايمهرگز بخوشدلي دم آبي نخوردهايم
اي محتسب چرا ز تو منت كشيم ماخوني نكردهايم و شرابي نخوردهايم
از دام دلفريبي افلاك فارغيمچون ديگران فريب سرابي نخوردهايم
هرگز بجانب تو نيفگندهايم چشمكز غمزه تو تير عتابي نخوردهايم
نگرفته است زلف تو در دست خود رقيبكز دست او چو زلف تو تابي نخوردهايم
ما را جگر كباب شد و خون ديده ميزين خوبتر شراب و كبابي نخوردهايم
آوردهايم باده غزالي بكف وليبيدردمند خانه خرابي نخوردهايم *
از قيد خود اي جان گرفتار برون آيوي دل دگر از پرده پندار برون آي
چون سلسله شاهد گيتي همه بندستبرخيز و ازين سلسله زنهار برون آي
اي خفته ره ملك ابد دور و دراز استاز دايره خاك سبكبار برون آي
آهم همه خاكستر دل را برت آورداي آينه چرخ ز زنگار برون آي
ديوانه شديم از غم ناديدنت اي ماهبهر دل سودازده يكبار برون آي
بر خاك شهيد غم او گل چه فشانندگو از سر خاكش پس از اين خار برون آي
بياو غم دل چند توان خورد غزاليگو خون شو و از ديده خونبار برون آي *
اي غزالي گريزم از ياريكه اگر بد كنم نكو گويد
ص: 712 من و آن سادهدل كه عيب مراهمچو آيينه روبرو گويد *
هست روي زمين بديده عقلپارهيي بحر و پارهيي ساحل
اي ز دل بيخبر چه ميجويياز سفركردههاي عالم گل
جهد كن جهد تا رسي آخربسفركردههاي عالم دل *
بحر را گفتم اي خضرسيرتكه بپاكان دل تو معتادست
بر فرازت عبور ابدالستدر كنارت سكون اوتادست
چيست اين پاره چوب كشتينامگفت نعلينِ سالكِ بادست *
سوداي تو كرد از دو جهان فرد مراوندر طلبت ساخت جهانگرد مرا
از كتم عدم جانب اقليم وجودقلاب محبت تو آورد مرا *
در كعبه اگر دل سوي غيرست تراطاعت همه فسق و كعبه ديرست ترا
ور دل بحقست و ساكن ميكدهايمي نوش كه عاقبت بخيرست ترا *
ملكيست جهان كه صد سليمان ديدستبزمي است كه صدهزار خاقان ديدست
بحريست كه صدهزار كشتي بشكستنوحيست كه صدهزار طوفان ديدست *
در عشق نه جاه و نه حسب ميبايدني علم و نه فضل و نه نسب ميبايد
اين واقعه را كسي عجب ميبايدمعشوق غيورست، ادب ميبايد *
تا كي گويي كه گوي اقبال كه بردتا كي گويي كه ساغر عيش كه خورد
اينها چه فسانه است؟ ميبايد رفت!اينها چه بهانه است؟ ميبايد مرد! *
آنانكه درين بزم مي ناب زدندبيدار نگشته تا ابد خواب زدند
ص: 713 از هستي ما همين نمونه است چو موجنقشي است وجود ما كه بر آب زدند *
مي ده كه وداع خرد و هوش كنيموين عقل خرفگشته فراموش كنيم
از ساغر و پيمانه چه مستي خيزددريا دريا بيار تا نوش كنيم *
ماييم بسان موج بر سطح عدمبر هم زده جنبش درياي قدم
از هستي ما نيست بر اين صفحه رقمتا همچو حباب ميزني چشم بهم *
بر شهر وجود سربسر ميگذرمآهسته ز خانه خانه درميگذرم
هر خانه كه نيست اندرو آدمييزو هيچ نميجويم و برميگذرم *
در ديده ز هجر اشكِ آلي دارمبر چهره ز غم گرد ملالي دارم
از ضعف تن همچو خلالي دارمدور از تو چه گويم كه چه حالي دارم *
سلطان گويد كه نقد گنجينه منصوفي گويد كه دلق پشمينه من
عاشق گويد كه داغ ديرينه منمن دانم و من كه چيست در سينه من *
اشكي دارم كه سنگ خون گردد ازوآهي كه سپهر سرنگون گردد ازو
شوقي كه دل فلك زبون گردد ازوعشقي كه جماد ذو فنون گردد ازو
13- بدري كشميري
بدر الدين بن عبد السلام بن ابراهيم حسيني كشميري از شاعران پركاريست
ص: 714
كه در نيمه دوم سده دهم هجري ميزيست. من قصه ذو القرنين او را [نسخه شماره 501.Supp كتابخانه ملي پاريس] كه بعد ازين درباره آن سخن خواهم گفت خوانده و اطلاعاتي كه او خود درباره خويش در مقدمه منثور آن منظومه آورده است درينجا خلاصه ميكنم:
تخلص او بدري است «1» و پيشه او در شاعري بيشتر قصيدهسرايي بود چنانكه غزلش را نيز لحن قصيده است «2»، و معاصر بود با پادشاه مشهور ازبك عبد الله بهادر خان ثاني (991- 1006 ه) از اعقاب محمد شيباني خان ازبك كه ازو در قصيدهيي بمطلع ذيل:
اي يكي كرده نگينت چار اركان جهانظل چترت سايهبان خرگه هفت آسمان چنين نام ميبرد:
وارث ملك سليمان نايب شرع رسولشاه ابو الغازي ولي العهد عبد الله خان بدري بر طريقت نقشبندي بود و از «خواجگان» آن طريقت بخواجه محمد اسلام و پسرش خواجه سعيد الدين سعد ارادت ميورزيد و آنان را نيز در قصيدههايي ميستود و در مقدمه قصه ذو القرنين گويد كه همين خواجه محمد اسلام گاه او را بسرودن قصيده يا غزلي تشويق ميكرد و او اطاعت مينمود و ازين راه شاعري آغاز كرده بفراهم آوردن مثنويهاي متعددي توفيق يافت كه خود آنها را چنين برشمرده است:
در 976 ه مثنوي شمع دلافروز (از مزاحفات بحر هزج مسدس) را در پنجهزار و پانصد بيت در سه ماه سرود.
در 981 ه معراج الكاملين را در ستايش مراد خود در نود و نه جزو مشتمل بر قصيده و غزل و نثر در شش ماه فراهم آورد.
______________________________
(1)-
از كرمهاي خداوند يگانه مر ترامژده آور در ثنا با كلك بدري همعنان
بدري سوخته در سلسله اوست اسيركه درين سلسله پيمود دو عالم بدو گام
(2)- اين سخن را از روي اندك مايه غزلي كه در مقدمه قصه ذي القرنين آورده است، ميگويم.
ص: 715
در 983 ه روضة الجمال را مشتمل بر منشآت و قصايد و مثنويها و غزلها و رباعيها و مقطعات و مفردات در هشتهزار بيت و در پنج ماه نظم داد.
در 986 سراج الصالحين را شامل منشآت و منثورات در ذكر مقامات قطب الاقطاب امير يونس محمد صوفي مروي در سي جزو و در چهل روز تأليف كرد.
در 988 ه مجموعهيي از هفتهزار بيت قصيده و غزل در ستايش پيامبر و خواجگان نقشبندي ترتيب داد.
بعد از آن مدتي كوتاه دم فروبست تا آنكه پيرش در عالم رؤيا بدو فرمان داد تا كار فروگذاشته را از سر گيرد. پس در همان سال 988 مجموعهيي از هفت مثنوي بنام بحر الاوزان در دههزار بيت ترتيب داد. اين مجموعه كه بتقليد از مثنويهاي معروف گذشتگان فراهم آمده بود تشكيل ميشد از 1) منبع الاشعار از مزاحفات بحر سريع يعني (مفتعلن مفتعلن فاعلن) در برابر مخزن الاسرار نظامي، 2) ماتمسرا از مزاحفات بحر رمل (فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) در برابر منطق الطير عطار نيشابوري، 3) زهره و خورشيد از مزاحفات بحر خفيف (فاعلاتن مفاعلن فعلن) بر مثال كلام حديقه سنايي 4) شمع دلافروز از مزاحفات بحر هزج مسدس (مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل) بر مثال كلام خسرو و شيرين امير خسرو دهلوي، 5) مطلع الفجر از مزاحفات بحر رمل (فاعلاتن فعلاتن فعلن) مثل سبحة الابرار جامي، 6) ليلي و مجنون از مزاحفات بحر هزج مسدس (مفعول مفاعلن فعولن) بر مثال ليلي و مجنون هاتفي، 7) رسلنامه از مزاحفات بحر متقارب مثمن (فعولن فعولن فعولن فعول) بر مثال بوستان سعدي.
بدري در پايان اين فهرست گفته است «1»: چون بحر الاوزان تمام شد در تاريخ اسم «حافظ» (- 989 ه) رسلنامه (- نامه پيامبران) بنا نهاده شد
______________________________
(1)- نقل قول بمعني است نه بعبارت.
ص: 716
در صد و پنجاههزار بيت و در آن از كتابهاي معروف تاريخ مثل قصص- التنزيل، تاج القصص، زين القصص، قصص اللطائف، تاريخ طبري، تاريخ ابن اعثم، تاريخ گزيده، تاريخ رشيدي، تاريخ شرف (- ظفرنامه شرف الدين يزدي)، تاريخ محمود (تاريخ غازاني)، تاريخ چنگيز خان، و از سير امام عمر نسفي، شيخ سعيد كازروني، مولانا معين الدين واعظ، امير جمال الدين محدث استفاده شد و مطالب برگزيده آنها از نثر بنظم درآمد و در همين سال 989 براي پاكنويس كردن بمنشيان سپرده شد.
يكي از قصههاي رسلنامه همين قصه ذو القرنين «1» است كه از نسخه موجود آن ياد كردهام، در هفتهزار بيت و پنجاه و چهار جزو كه هريك از آنها را «خامه» نام داده است.
نميدانم كه بدري كشميري براستي اينهمه شعر، آنهم در فاصلههاي زماني كوتاه كه خود گفته، توانسته است بسرايد يا نه؟ از اثرهاي او تنها همين اسكندرنامه يا قصه ذو القرنين را با مقدمهيي كه بنثر مصنوع مزين بر آن نوشته است ديده و خواندهام و آن آغاز ميشود بستايش كردگار و نعت پيامبر و صفت معراج و مدح عبد الله خان ازبك، و آنگاه اصل داستان شروع ميگردد كه بدري در بيان آن بسيار باسكندرنامه نظامي نظر داشته است.
پيداست كه از چنين شاعري پركار پرگوي، سخني باستواري گفتار استادان نميتوان خواست. شاعريست بسيار متوسط كه قصيده و غزل و مثنوي ميسرود و در منظومه حاضر او هم جز بيان سريع قصه، با سخني كممايه، چيزي نميبينيم و در آن از پيرايههاي هنري و فكري اصلا خبري نيست و ابيات قابل نقل ندارد. چند بيت ذيل را تنها براي آنكه نمونهيي از قصه ذو القرنين بخوانيد ميآورم:
چنان رسم بودي بدين كيانكه هركس كه آتش پرستد بجان
در آتش كند گنج زر را بنابر آتشپرستي شود اژدها
______________________________
(1)- فراموش نكنيم كه داستان «گجستك الكسندر اروميك» را مسلمانان با قصه «ذو القرنين» درآميختند. بحماسهسرايي در ايران بنگريد.
ص: 717 بدان رسم خلقي كشيدند رنجدر آتش نهادند زر گنج گنج
بدي كارشان آتش افروختنز جان سوده زر بر آن سوختن
چو شه كشت آتش بدرياي آبروان گنجها شد ز دير خراب
بهرجا كه آتشكده كافتندز زر گنج قارون در آن يافتند ...
14- قاسمي گنابادي «1»
ميرزا محمد قاسم يا ميرزا قاسم قاسمي گنابادي از جمله شاعرانيست كه هر دو
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تحفه سامي، تهران 1314، ص 26- 28.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 169- 180.
* آتشكده، تهران ص 278- 279.
* احسن التواريخ روملو، ص 462.
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 311- 313.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* هفت آسمان، تهران 1965، ص 136- 138.
* بهارستان سخن، مدراس 1958 ص 393- 395.
* روز روشن، تهران 1343، ص 644.
* همين كتاب، ج 4، ص 191.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* حماسهسرايي در ايران، از مؤلف، چاپ سوم، تهران 1352 ص 363- 366.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3 ص 347.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2 ص 660- 661.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 410.
ص: 718
دوره تيموري و صفوي را درك كرد. وي از خاندان محترمي از سادات گناباد بود كه كلانتري آن ديار بدان اختصاص داشت و از همينروي پدرش، مشهور به «امير سيد» در آنجا پيشوايي و رياست ميكرد و پس ازو پسر نخستين يعني همين ميرزا قاسم كه وارث مقام پدر ميبود شغل او را ببرادر خود ميرسيد ابو الفتح واگذاشت. وي در شعر و ادب شاگرد هاتفي بود و در پارهيي از مأخذها نوشتهاند كه دانشهاي عقلي را در خدمت غياث- الدين منصور دشتكي شيرازي آموخت و بويژه در علم رياضي رياضت كشيد و بعد از بلندآوازگي دولت شاه اسمعيل بخدمت او درآمد و پس از وي از شاعران درگاه شاه تهماسب بود و بعد از مدتي از ملازمت او كناره جست و بنزد سلطان محمود خان والي ديار بكر رفت و منظومهيي ببحر متقارب بر آنگونه كه براي شاه اسمعيل و شاه تهماسب ساخته بود، براي اين سلطان محمود خان و در بيان جنگها و پيروزيهايش سرود. انگيزه وي در رها كردن دربار شاه تهماسب و رفتن بديار بكر آن بود كه پادشاه صفوي در برابر نظم شهنامه ماضي (درباره پادشاهي شاه اسمعيل) و شهنامه نواب عالي (درباره شاه تهماسب) چيزي بقاسمي نپرداخت و او بقول خود عطاي لئيمان را همپايه مرگ شمرده «1»، از تقاضاي آن روي برتافت و بديار غربت پناه برد و همانجا ماند تا مرد.
امير حسن روملو، در حالي كه بجايزه نيافتن قاسم از «شاه دينپناه» اشاره نموده مرگ او را در ذيل متوفيات سال 982 ثبت كرده است «2».
در تذكرههايي كه از حال او سخن رفته نوشتهاند كه زندگي خود را در معاشرت با اهل دانش و ادب ميگذرانيد و «اختلاط فضلا و شعرا بخدمت او بسيار اتفاق افتادي و حضرتش مجمع فضلا و ظرفا بودي و در ايام هرم املاك موروثي خود را كه قريب دوهزار تومان ميشد وقف روضه امام هشتم علي بن موسي الرضا عليه التحية و الثنا نموده بادّخار مثوبات اخروي
______________________________
(1)- گويد:
درين باغ دوران كه بيبرگ نيستعطاي لئيمان كم از مرگ نيست
(2)- احسن التواريخ چاپ افست تهران از روي چاپ كلكته، 1931، ص 462.
ص: 719
ميپرداخت تا لواي عالم مخلد برافراخت» «1» و اين معني با كموبيش تغيير در مأخذهاي ديگر تكرار شده است.
سام ميرزا درباره مقام شاعري و شعر او مينويسد كه: «بهمه صفتي آراسته و پاكيزه، همه قسم شعر را ميگويد اما در مثنوي درين زمانه سر- آمدست و بيتكلف مدحگستري بيبدلست، و درين زمانه كسي مانند او مثنوي را نگفته و در مثنوي چهار كتاب نظم كرده اول شاهنامه كه فتوحات زمان حضرت صاحبقران (- شاه اسمعيل) را نظم فرموده ... دوم كتاب ليلي و مجنون كه بنام صاحبقران گفته ... ديگر كارنامه در صفت گويبازي حضرت صاحبقراني حسب الامر مطاع در سلك نظم كشيده ... ديگر كتاب خسرو و شيرين كه بنام من (- سام ميرزا) [ساخته]» «2» و علاوهبراين دو مطلع از غزلهاي او و يك رباعي هم از وي آورده كه نشاندهنده اشتغال قاسمي بديگر انواع شعرست.
ولي اطلاع كافي درباره همه منظومههاي قاسمي در نفائس- المآثر ميرزا علاء الدوله يافته ميشود كه از قاسمي بدست آورده است و آن در هفت آسمان بدينگونه نقل شده است كه «ميرزا علاء الدوله قزويني كامي تخلص كه يكي از امراي اكبري و معاصر قاسمي بوده در نفايس المآثر نوشته كه ... در فرصتي كه جامع اين كلمات متوجه ديار هند بود در بلده كاشان بصحبت ايشان [يعني قاسمي] رسيد، اين چند كلمه بر سبيل عريضه ببندگان حضرت اعلي [جلال الدين اكبر پادشاه] قلمي فرمودند، شرح منظوماتش في الجمله از آن معلوم ميگردد، و العبارة هذه: بنده كمترين قاسم جنابدي بذروه عرض ملازمان درگاه عرش اشتباه پادشاه خلايقپناه خلد الله تعالي ظلال دولته و معدلته علي مفارق العالمين ميرساند كه فلاني [يعني علاء الدوله] در گذرگاهي كه متوجه سفر هند بودند اين كمينه بخدمت ايشان رسيدم و فرصت بغايت تنگ، ازين مخلص استدعاي بعضي ابيات كردند، عجالة الوقت
______________________________
(1)- هفت اقليم، 2، 311.
(2)- تحفه سامي، ص 26- 27.
ص: 720
خود را بوسيله صفت معراج حضرت نبوي مذكور ضمير منير اقدس ساخت، ان شاء الله تعالي كتاب شاهنامه ماضي كه چهارهزار و پانصد بيت است، و شاهنامه نواب اعلي كه آن نيز اينقدر است، و شاهرخنامه كه پنجهزار بيت است، و ليلي مجنون كه سههزار بيت است، و خسرو و شيرين كه آن نيز سههزار بيت است، و زبدة الاشعار كه چهارهزار و پانصد بيت است تمامي بخدمت فرستاده مي شود، و الامر اعلي. پس از آن مجموع كتب و اشعار مذكور بدرگاه معلي حضرت اعلي فرستادند و در مقابل بتحف و هداياي پادشاهانه سرفراز شدند» «1».
مولوي احمد علي احمد بعد از نقل سخن علاء الدوله قزويني نوشته است كه «از مثنويات او يكي شهنامه است، دوم ليلي مجنون، سيوم كارنامه كه گوي و چوگان نيز او را نامست، چهارم شيرين و خسرو، پنجم شاهرخنامه، ششم عاشق و معشوق، هفتم زبدة الاشعار و جز سيومين (يعني كارنامه) و هفتمين (يعني زبدة الاشعار) باقي پنج مثنوي او در كتابخانه آشياتك سوسيتي (انجمن آسيايي) كلكته هست».
با مرور در فهرست يادشده از منظومههاي قاسمي معلوم ميشود كه اولا كوشش آن شاعر در نظم تاريخ پادشاهي و جنگها و پيروزيهاي سه تن از پادشاهان معروف سده نهم و دهم شركت مؤثر او را در نظم حماسههاي تاريخي فارسي مسلم ساخته است و ثانيا او درواقع خواسته است برسم مثنوي- سازان، منظومههاي پنجگانه نظامي را جواب گويد و چنين نيز كرد و سبب اينكه عدد مثنويهايش از پنج تجاوز كرده و بهفت رسيده، آنست كه او در برابر اسكندرنامه سه منظومه شاهرخنامه، شهنامه ماضي و شهنامه نواب عالي (اعلي) را سرود. وي خود نيز در اشعارش بتقدم استاد گنجه و پيروي ازو اشاره كرده و در شهنامه ماضي چنين گفته است:
نظامي در آن دم كه شد گنجسنجسر مار كلكش فروريخت گنج
گل از باغ انديشه بيخار بودپذيرفت چندانكه در كار بود ...
______________________________
(1)- هفت آسمان، ص 136- 137.
ص: 721
و سپس بتقدم استاداني چون جامي و هاتفي در همين مورد بر خود، و آنگاه بشركت خود درين كوشش ديرياز بدينگونه اشاره كرده است:
چو خورشيد جامي فروزنده گشتز انفاس وي عالمي زنده گشت
مي جانفزاي سخن نوش كردچو خضر از حريفان فراموش كرد
درين بحر چون هاتفي پا نهادسرير سخن بر ثريا نهاد
برآورد چندان در شاهواركه پر كرد از آن دامن روزگار ازين منظومهها كه فهرست آنها را ديدهايد شاهرخنامه درباره پادشاهي و جنگهاي شاهرخ تيموري (807- 850 ه) ساخته و بانتخاب ناظم بدين نام موسوم شده است «1»، اما خواننده نپندارد كه قاسمي آن را در عهد شاهرخ و يا حتي در عهد فرمانروايي تيموريان ساخته بود زيرا اين كتاب در دوران پادشاهي شاه تهماسب سمت نظم يافته و بمدح آن پادشاه صفوي آغاز شده و بسال 950 ه در پنجهزار بيت پايان يافته است و نسخه آن بشماره 1985.Supp در كتابخانه ملي پاريس مطالعه شد.
از شهنامه ماضي كه به «شاهنامه قاسمي» نيز مشهورست نسخه بسيار نفيسي در كتابخانه موزه ايران باستان ديده و خواندهام. نسخهيي از آن هم بسال 1287 ه ق در بمبئي چاپ شده است. نسخهيي ديگر از آن بشماره (7784.Add ( در كتابخانه موزه بريتانيا خواندهام. تاريخ ختم اين منظومه سال 940 ه است و بنابراين تا ده سال پس از مرگ شاه اسمعيل نظم آن ادامه داشت. از شهنامه نواب عالي نيز نسخههايي در دستست. اين دو شهنامه همانست كه بعضي از تذكرهنويسان مجموع آنها را «شهنشاهنامه» ناميده و عدد بيتهاي آن را نههزار نوشته و گفتهاند «در دو دفتر مرقوم قلم مشكين رقم خود فرموده است» «2». شاعر خود نيز اين دو منظومه را يك «نامه» در دو دفتر قلمداد كرده و درباره اين دو دفتر و شماره بيتهاي آن گفته است:
______________________________
(1)- گويد:
كتابم كه شد ز آسمان كاميابفلك شاهرخنامه كردش خطاب
(2)- تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 170.
ص: 722 چو در نامه كردم علم خامه رارقم بر دو دفتر زدم نامه را
پس از مدتي كاخترم داد كاميكي ز آن دو صيدم درآمد بدام
چنان خواهم از فضل پروردگاركز آن ديگري گردم اميدوار
كشم نقشي از كلك مانيپسندكز آن صورت چين شود بهرهمند
نكوتر كشم زآنكه نقاش چينكشد نقش آخر به از اولين
بود عقد اين گوهر آبدارز روي عدد چارباره هزار
بلطف از سر «نظم» گر بگذريروان پي بتاريخ آن آوري بنابراين شمار بيتهاي اين «دفتر» نخستين چهارهزار و تاريخ اتمام آن «نظم» با حذف حرف اول آنست كه مساوي ميشود با عدد 940؛ و اما درباره دفتر دوم از «نامه» يي كه آغاز كرده و آرزوي تمام كردن آن را داشت، چنين گفت: تاريخ ادبيات در ايران ج5بخش2 722 14 - قاسمي گنابادي ..... ص : 717
گهرها كه آوردهام در شمارشمارش بود پنجباره هزار
بود در سوادم ز نيكاختريطلب سال تاريخش از «مشتري» و بدينگونه شمار بيتهاي آن پنجهزار و تاريخ پايان يافتنش «مشتري» (- 950) است
گويا بيچاره قاسمي نميبايست مانند استاد و پيشرو بزرگوارش، فردوسي آزاده، از كوشش خود بهرهيي بردارد و اين را هم ميدانست كه «خاصيت شهنامه» محرومي و نابرخورداري از درازدستان زرپرستست. همچنانكه فردوسي نامدار پس از صرف همه ثروت ميراثي از كف ناگشاده محمود تركزاد بهرهيي «جز بهاي فقاعي» نيافت، قاسمي نيز از انعام پادشاهي زفت و مالدوست كه دانگ بر دانگ مينهاد، محروم ماند و «چون جايزه شهنامه نداده بودند اين چند بيت در شكوه گويد:
بريدم زبان طمع خامه راكه خاصيت اينست شهنامه را
ز دونان طمع عين بيدولتيستكمال زبوني و بيهمتيست
ص: 723 درين باغ دوران كه بيبرگ نيستعطاي لئيمان كم از مرگ نيست» «1» ليلي و مجنون قاسمي هم بنام شاه تهماسب در دوهزار و پانصد و چهل بيت سروده شده و شاعر درباره آن گفته است:
چون يافت تمامي اين معماكاسميست نموده بيمسما
تاريخ وي از ره معاني«ظل ازلي» «2» است تا بداني
عقد گهري كه گشت حاصلباشد دوهزار و پانصد و چل «3» ظل ازلي مساويست با 978، و اين مثنوي نيز در همان مجموعه مثنو- يهاي قاسمي متعلق بكتابخانه ملي پاريس (شماره 1985Supp ( و همراه شاهرخنامه و شهنامه است.
كارنامه يا چوگاننامه بر وزن ليلي و مجنونست، و بسال 947 ه بدستور شاه تهماسب در هزار و پانصد بيت بمدت سه هفته ساخته شد و آن هم در جزو مجموعه مثنويهاي قاسمي در كتابخانه ملي پاريس مندرجست. تاريخ اتمام آن «ظل ابدي» (947) است:
اين نامه كه از زبان خامهكردم لقبش بكارنامه
چون ماه دو هفتهاش در ايامدر عرض سه هفته دادم اتمام
اين عقد گهر كه شد سرآمدباشد عددش هزار و پانصد
تاريخ تمام اين معاني«ظل ابدي» است تا بداني «4» خسرو و شيرين قاسمي بنام سام ميرزا پسر شاه اسمعيل در سههزار بيت بسال 950 سروده شد. آن را بهمراه كارنامه و شاهرخنامه در نسخه
______________________________
(1)- احسن التواريخ روملو، ص 462.
(2)- ظل ازلي مساويست با 978. بنابر نظر آقاي گلچين معاني (ميخانه، حاشيه ص 171) در اصلاح نسخه اساس كه «نظم ازلي» (- 1038) است.
(3)- تذكره ميخانه، ص 171- 172.
(4)- ايضا، ص 172.
ص: 724
يادشده كتابخانه ملي پاريس ديدهام. شاعر درباره عدد ابيات و سال اتمام آن گفته است:
گهرهايي كه زاد از بحر توفيقسه بار آمد هزار از روي تحقيق
چو سر زد از قلم اين فيض جانبخشكه چون آب حيات آمد روانبخش
ز غيب آمد حديثي بر زبانهاكه شد تاريخ سالش «فيض جانها» فخر الزماني بعد از آنچه درباره مثنويهاي قاسمي نوشته، گويد كه اشعار متفرقه از قصيده و غزل بسيار دارد. شمارشي از بيتهاي اين منظومههاي معروف و آنچه در مثنوي عاشق و معشوق و زبدة الاشعار و شاهرخنامه و شرح فتوحات سلطان محمود والي ديار بكر باضافه قصيدهها و غزلهايي كه فخر الزماني ازو ديده و ياد كرده است، ما را بعدد شگرفي بالاتر از سي هزار بيت ميرساند.
در سخن قاسمي تأثير مستقيم پيروان نظامي در سده نهم بويژه جامي و هاتفي آشكار است. از اختصاصهاي مثنويهايش آوردن ابيات بسيار در توحيد و ستايش پيامبر و صفت معراج است كه البته در بنياد همانست كه نظامي و مقلدانش كردهاند. پيداست كه در عهد چيرگي تشيع ستايش علي ابن ابي طالب هم بر آنچه بود افزوده ميشد و او نيز چنين كرد ساقينامه او در شهنامه مكرر است و بعضي از ابيات آنها خالي از لطف نيست. ازوست:
اي دل شرف فلك وبالستايام كمال را زوالست
اين عمر دو روزه را بقا نيستدر باغ جهان گل وفا نيست
ديوان عمل سياه تا چندبر دل رقم گناه تا چند
بيداد مكن بزور اقبالانديشه كن از جزاي اعمال
مغرور بجاه و مال فانيتا چند بحيله بگذراني
ياد آر كه آصف سليمانكش بود جهان بزير فرمان
چون كرد قلم سپهرش انگشتز انگشت و قلم تهي شدش مشت
ز آن طرف نگين كه مايلش بودصد نقش مراد در دلش بود
ص: 725 امروز كه غصه حاصل اوستصد داغ نهاده بر دل اوست
از ميل قلم بسرمه ساييگر داشت بديده روشنايي
آخر ز مدار چرخ و انجمشد نرگس او تهي ز مردم
يعني كه زمانه ستمگرز آن ميل كشيد چشمش از سر (چوگاننامه)
*
شبي بود چون زلف ليلي سياهچو مجنون در او عقل گم كرده راه
شبي بُلعجب بود و روزش نبودچو روز جزا غير سوزش نبود
سيه گشته از دود دل عالميجهان را ببر كسوت ماتمي
سپهر افسر مهر انداختهعلم در ره كينه افراخته
فلك بسته مشكين نقابي برويپي ماتم روز بگشاده موي
هماي شب قيرگون سايهسايجهان سايه گرديده سر تا بپاي
ز بس قير جان كواكب بلبدر روز شد بسته بر روي شب
سپهر از شراب شفق گشته مستز مستي درافتاده جامش ز دست
شهاب از ستم ميل آذر كشيدز هر گوشه در چشم اختر كشيد
فلك را در آزار مردم سريز عقرب بر او حلقه زن اژدري
شد از چشمهاش مهر تابان خجلكه گل شد ره و مانده پايش بگل
فروبسته دزد شب از داروگيرره كاروان را ز درياي قير
فلك مجمري پر ز دود و شرارشرار اندك و دود دل بيشمار
درين حقه چرخ فلك سرمهسايسيه عالم از سرمه سر تا بپاي
ز نيلوفر تازه پر شد جهانكه خورشيد بود از نظرها نهان
چنان در سياهي جهان بود غرقكه كس دود از آتش نميكرد فرق
سواد شب و شعلههاي چراغيكي زاغ بود و يكي بال زاغ
در آن تيرگي مهر اگر تافتيرخ چرخ خال سيه يافتي
ز ظلمت در آن عرصه لا محالمجال گذر تنگ شد بر شمال
خدنگي كه رفتي برون از كمانكه سازد نشان سينه آسمان
ص: 726 ندانسته راه سپهر برينبرون جسته از ناف گاو زمين
ازين تيزرو ناقه در رهگذرفتاده بخاك سيه زنگ زر
برآورده ديوان ز هر سو غريونگين سليمان نهان كرده ديو
بچاه زمين يوسف مهر پستبزنجير جور و ستم پاي بست
زليخاي صبح اشكريزان هلاكز سوداي او پيرهن كرده چاك ...
*
دلا گر نسيم خزان شد وزانبهارست ميخوارگان را از آن
ز برگ خزان صحن گلزار تنگچو مكتب شد از كاغذ رنگ رنگ
چمن از خزان پر ز نقش و نگارخزاني چنين بهتر از صد بهار
درختان ز باد خزان جلوهسازچو طاوس رعنا بجولان ناز
چمن سرخ و زرد از ورقهاي شاخچو از پرتو تابدان صحن كاخ
چه غم گر خزانست و از پي دي استكه دي را بهاري دگر در پي است
چو نرگس بتان در تماشاي باغبروي گل جمله چشم و چراغ
بهار خط گلرخان مشكبارخزانيست سرمايه صد بهار
خزاني چنان نوبهاري چنينغنيمت بود روزگاري چنين
خزانست و برگرزان سرخ و زردرخ زرد بايد بمي سرخ كرد
نظر كن كه تا نرگس ميپرستگشادست چشم از شرابست مست
ز زهد ريايي پريشان دلمپريشان دل از زهد بيحاصلم
دلم هردم از آرزوي شرابخورد غوطه در بحر خون چون حباب
چه جويم نشاط دل از دور دونمي عيش ازين ساغر سرنگون
دل آمد بسوي قدح مايلمدعاي قدح حرز جان و دلم
چرا جام صهبا نگيرم بدستچو نرگس كنم صرف مي هرچه هست
دلم را بمي چارهسازي كنموز آن دلق تقوي نمازي كنم
نهم زير شاخ خزان جام پيشدر آيينه بينم رخ زرد خويش
بيا ساقي اي نو خط گلعذاربسبزه برآراسته لالهزار
خزانست مي ده مرا پيش از آنكه همچون بهاران نماند خزان
ص: 727 ز جو برده برگ خزان تاب رازده صيقل آيينه آب را
تو هم كن از آن آب گلگون كرمكز آيينه دل برد زنگ غم
بيا مطربا زآن ني هفتبندپرآوازه كن هفت چرخ بلند
بلب نه ني و در دمم بنده سازبدم چون مسيحا مرا زنده ساز
خزانست از ايام گل ياد كنچو بلبل ز ني نغمه بنياد كن
ني خشك كو نغمه تر دهدنهانيست كاندر خزان بردهد
بيا ساقي آن راحت روح رامداواي دلهاي مجروح را
بمن ده كه رنجورم و ناتوانگل زرد من كن بمي ارغوان
خزاني چنين فرصت از روزگاربهار جواني غنيمت شمار
بغفلت مده زندگاني ببادمكن بر بهار و خزان اعتماد (شاهرخنامه)
«1» جهان گرديده داناي سخندانچنين رخش سخن راند بميدان
كه چون مرغ دل فرهاد مسكينمقيد شد بدام زلف شيرين
شهنشه را كسي ز آن آگهي دادكه بر خسرو مبارك عشق فرهاد
دلش شد زلف شيرين را عنانگيربخود ديوانه آمد سوي زنجير
بياد لعل آن شيرينشمايلدر آب و آتش است از ديده و دل
لب ميگون وي دل بردش از دستخيال مي فتاد اندر سر مست
هواي آن زنخدان بردش از راهبپاي خود شتابان شد سوي چاه
خيال زلفش او را در سر افتادبخود رفت و بدام غم درافتاد
تمناي لبش پيش آمد او رانمك بر سينه ريش آمد او را
ببالايش دل او مبتلا شدز دست دل گرفتار بلا شد
بياد لعل شيرين با دل تنگبرون ميآورد لعل از دل سنگ
بياد چشم او گريان و نالانكند نظاره مشكينغزالان
______________________________
(1) نقل اين بيتها از شيرين و خسرو قاسمي براي آنست كه خواننده چگونگي تقليد پابپاي مقلدان نظامي را ازو بداند.
ص: 728 بسوداي خرام آن دلارايتذروان را دهد صد بوسه بر پاي
چو خسرو را از آن معني خبر شدز خون ديدهاش رخساره تر شد
چو شمع آتش علم برزد ز جانشز غيرت سوخت مغز استخوانش
پر از دود از تف دل شد دماغشعجب نيلوفري سرزد ز باغش
ز دل مرغ نشاطش كرد پروازرواني كوهكن را داد آواز
چو آمد كوهكن خسرو برآشفتزبان بگشاد و از روي غضب گفت
كه با عشقت چرا بود آشناييبگفت از حكم و تقدير خدايي
بگفتا كيستي دل داده از دستبگفتا عاشقي ديوانه و مست
بگفتا جان نخواهي از لبش بردبگفت از آب حيوان كس كجا مرد
بگفتا بهر جانت در كمين استبگفتا در تنم جان بهر اينست
بگفت ار جان خود با خويش داريبگفتا جان دهم در جانسپاري
بگفتا گر بتيغت سر ربايدبگفتا سركشي از من نيايد
بگفتا گر نهد بر ديدهات پايبگفت از مردمان خالي كنم جاي
بگفتا دشمن جان و دلت اوستبگفتا زآنچه غم ميدارمش دوست
بگفتا گر سرت بندد بفتراكبگفتا بگذرانم سر ز افلاك
بگفتا از رقيباني پريشانبگفتا خواهم از حق مرگ ايشان
بگفتا مرگ از هجر حبيب استبگفتا زآن بتر وصل رقيب است
بگفتا با تو زلفش در چه سازستبگفت افسانه دور و درازست
بگفت از شمع آن رخسار شو دوربگفتا چون كند پروانه بينور
بگفتا شمع رخسارت برافروختبگفتا بايدم پروانهوش سوخت
بگفت از عشق جانت در زوالستبگفت اين بس كه عشقم را كمالست
بگفتا زلف او زنجير سوداستمن ديوانه را گفتا چه پرواست
بگفتا خواهي از سوداي او مردترا گفتا چرا بايد غمم خورد
بگفت انديشه آزار خود كنبگفتا رو تو فكر كار خود كن
ازو خسرو دل و جان در شكايتبنوعي ديگر آمد در حكايت
كز آن قامت بجز غم حاصلت نيستبري زين نخل جز بار دلت نيست
ص: 729 ز شيرينت تمنايي دگر شدبتلخي عمر شيرينت بسر شد
لبش گر ز آب حيوان بهر داردمشو غافل كه چشمش زهر دارد
زبان بگشاد فرهاد جگرسوزكه هستم همچو بخت خود سيهروز
من از دل دارم اين درد جگرريشمبادا كس گرفتار دل خويش
دلم پيموده راه اين هوس رانباشد دل بفرمان هيچكس را
من و دل را گزير از غم نباشدكه ياران را گريز از هم نباشد (خسرو و شيرين)
در عشق تو گر چنين حزين خواهم بودرسواي زمانه بعد ازين خواهم بود
دلدار اگر تويي چنان خواهم شددلداده اگر منم چنين خواهم بود *
از صبر و وفا بصد فسون و نيرنگبردوخت قضا دو جامه رنگارنگ
آن بر قد عشق من بغايت كوتاهوين بر بدن حسن تو بيغايت تنگ
15- ميلي هروي «1»
ميرزا محمد قلي خان تكلوي هروي متخلص به «ميلي» از گويندگان
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* منتخب التواريخ بداؤني، ج 3، ص 329.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول 1945، ستون 532.
* خلاصة الافكار، بمبئي، ص 619- 620.
* آتشكده، تهران بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 88- 93.-
ص: 730
بنام در سده دهم هجريست. اسم او و تخلصش را معمولا در تذكرهها «ميرزا قلي ميلي» و گاه «ميلي ترك» نوشتهاند و نسبت «ترك» از آنجا ميآيد كه او از طايفه تكلو، قبيلهيي از تركمانان كه سپاه قزلباش را تشكيل ميدادند، بود. محل ولادت و منشاء او هرات و جاي نشو و نما و تربيتش مشهد بود «1».
صادقي افشار نوشته است كه او «خدمتكارزاده محمد خدابنده پادشاه بود، در ملازمت مرحوم سلطان ابراهيم ميرزا تربيت يافت و شاعر مسلم گرديد».
اين سلطان ابراهيم ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل بود كه بفرمان شاه تهماسب بر خراسان حكومت ميراند و در سال 984 بفرمان شاه اسمعيل ثاني كشته شد. ميلي در ملازمت آن شاهزاده هنرمند فاضل در مشهد با شاعراني مانند خواجه حسين ثنايي و ولي دشت بياضي معاشر بوده است و شايد بسبب طول اقامتش در مشهد بوده باشد كه بعضي مانند آذر در آتشكده و قدرة الله گوپامو در نتايج الافكار نشو و نماي او را در آن شهر دانستهاند اما ميلي خلاف ثنايي كه تا پايان زندگاني سلطان ابراهيم ميرزا با او در
______________________________
-* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* مجمع الخواص صادقي افشار (ترجمه دكتر خيامپور) تبريز، 1327.
* مآثر رحيمي، ج 3، چند بار.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 421.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2 ص 666.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 39- 40.
(1)- استاد فقيد سعيد نفيسي درين باب نوشته است كه: «چنان مينمايد كه در آغاز زندگي در تبريز و عراق و يزد و شيراز ميزيسته است زيراكه گاهي وي را تبريزي يا عراقي يا يزدي يا شيرازي دانستهاند، و چون مدايحي بنام ابراهيم خان بن محمد بيگ ابن امير علاء الملك بن جهانشاه پادشاه لار كه در 948 بسلطنت رسيده است دارد، پيداست كه چندي هم در دربار وي بوده» (تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 421).
ص: 731
خراسان بسر ميبرد، چند سالي پيش از كشته شدن آن شاهزاده هنرمند، عازم هندوستان شد و آنچنانكه علاء الدوله قزويني متخلص به «كامي» در كتاب نفائس المآثر نوشته است مصادف بود با سال 979 ه.
ميلي بعد از ورود بهندوستان مدتها در خدمت نورنگ خان «1» بسر برد و او را در چند قصيده ستود ليكن بنابر بعض روايتها سرانجام خان يادشده بر او بدگمان شد و فرمان داد تا زهر در طعامش ريختند و او را كشتند.
مرگش چنانكه در نتايج الافكار آمده بسال ثلاث و ثمانين و تسعمائه (983 ه) در «مالوه» بود و همانجا بخاك سپرده شد و بعدها استخوانش را بمشهد بردند و مزارش در آن شهر باقيست. دوست فاضل فقيدم شادروان سيد محمود فرح نوشته است كه «ميلي مشهدي قبرش هنوز در مشهد نزديك باغ امينآباد بر سر تپه خاكي بصورت اوليه باقيست و سنگي بر مزارش ايستاده و قطعه شعري كه تاريخست بر آن نقر شده:
سال فوتش ز عقل جستم: گفتآه ميلي جوان ز عالم رفت» (- 984)
تقي الدين كاشي در خلاصة الاشعار ضمن بيان حال حياتي گيلاني اشاره بواقعهيي دارد كه ميان او و ميلي رخ داده بود. ماجرا را در بيان حال حياتي خواهيم ديد.
ميلي شاعري قصيدهگو و غزلسرا بود و ارزش وي در آنست كه سخني ساده و دور از ابهام و تعقيد دارد و معاني خود را، در هر مرتبه و ميزاني كه باشد، در كلامي كه مناسب و مساوي آنست ميگنجاند، خلاف معاصر خود ثنايي كه گاه بسبب مبالغه در باريكي خيال و مضمون دچار نارسايي كلام
______________________________
(1)- نورنگ خان پسر قطب الدين خان غزنوي بود. قطب الدين در دوران جلال الدين اكبر مقامهاي بلند يافت و عاقبت در جنگ با مظفر شاه گجراتي اسير و كشته شد (991 ه). نورنگ خان يكي از دو پسر اوست «كه چندي در حضور [اكبر] بوده پستر در صوبه مالوه جاگير يافته آخرها از اقطاعداران صوبه گجرات گرديد ... سال سي و نهم [پادشاهي اكبر- 1002 ه] بدرد شكم رخت هستي بربست» (مآثر الامرا، ج 3 ص 59).
ص: 732
ميشد «1»، و بهمين سبب بود كه ميلي و ولي دشت بياضي هر دو با او در اين راه معارضه داشتهاند.- همه نويسندگان احوال ميلي از لطف طبع او سخن گفته و او را «صاحب فكر بلند و طبع چالاك» «2» دانسته و نوشتهاند كه «دلش از رموز عاشقي آگاه و طبعش در نظم شكفته و دلخواه» «3» بود، و هدايت با آنكه بنظاير ميلي و انتخاب شعرهايشان توجهي چندان نداشت، درباره او نوشت كه «طبع صافي و سليقه وافي و ذوق عشقبازي از طريقه غزلسازي او واضحست» «4» و بهمينسبب بيتهاي منتخب ازو نقل نموده است.
آذر كه نظرش «بخيالات او بسيار مايلست» همچنين كرده. نسخهيي از ديوان او بشماره 314or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد كه در حدود 2200 بيت غزل و رباعي را شاملست باضافه قصيدههايي در مدح جلال الدين اكبر و نورنگ خان. بيشتر غزلهايش بطرز وقوعست. ازوست:
دل كه زياده ميكند قاعده نياز رامايه ناز ميشود خوي بهانهساز را
خون كدام تنگدل ريخته بر زمين كه توبر زدهاي چو شاخ گل دامن سرو ناز را
پيش تو نيم جان خود بازم اگر بمردميباز كني بسوي من نرگس نيمباز را
تا بدرون بزم خويش از سر ناز خوانيمآيم و از برون در عرض كنم نياز را
وعده خلاف كردهاي با من و سازيم خجلرنجه بفرض اگر كني لعل فسانهساز را
ميلي خسته بگسلد رشته عمر كوتهترخصت سركشي دهي گر مژه دراز را *
از مستي شب زلف تو بيتاب نمايداز آتش مي لعل تو بيآب نمايد
حسن تو ز آسيب نگاه هوسآلودچون مجلس بر همزده اسباب نمايد
هر چشم زدن آهوي ناخفته شب تواظهار خمار و هوس خواب نمايد
______________________________
(1)- بشرح حالش در همين جلد بنگريد.
(2)- نتايج الافكار، ص 619.
(3)- آتشكده، تهران، ص 89.
(4)- مجمع الفصحا، ج 2، ص 39.
ص: 733 مژگان تو در پيش سرافگنده ازين شرمكز چشم تو آثار مي ناب نمايد
چون اشك من آن خانهنشين پردهدري بوداز شرم كنون چون در ناياب نمايد
ميلي شده پابسته آن زلف و بچشمشمژگان تو چون خنجر قصاب نمايد *
بار غم سنگيندلان بر جان غمفرسا نهندهر كرا از پا دراندازند بر سر پا نهند
در مقام چارهسازي چون شوند اين سركشانبر سر زخم تمنا داغ استغنا نهند
منزلم از بس كه چون ماتمسرا پرشيونستخلق يكيك چشم بر در گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را كز پي دفع جنونداغ بر سر بند بر پاي من شيدا نهند
خلق را شد عذر تقصيرات ما تقرير حرفبا تو صد بيگانه دل بر آشنايان نانهند
پا برون نتوانم از ويرانه چون ميلي نهادبس كه طفلان سر بدنبال من رسوا نهند *
حاصل ما از نويد وصل پيغامست و بسكار او از پختهكاري وعده خامست و بس
داد دشنام از دعا، گويا نميداند كه مامدعايي كز دعا داريم دشنامست و بس
خوشدلم كز بهر ناكامي نباشد بهرهمندكامجويي كش بدل انديشه كامست و بس
كي دلم چون مرغ بسمل گيرد از مردن قرارعاشقان را در دل آرام از دلارامست و بس
اي كه داري خار هستي در قدم منشين ز پاكز تو تا منزلگه مقصود يك گامست و بس
مست مي را سرخوشي هر لحظه از بيماريستسرخوشان عشق را مستي ز يك جامست و بس
هر طرف در عهد حسنت نامزد خلقي بعشقميلي بيچاره در عشق تو بدنامست و بس *
ز من در شكوه آن شوخ بلا بودست دانستمرقيبان را سر جنگ از كجا بودست دانستم
بمجلس صحبت او با رقيبان گرم بود امشببايشان پيش ازين هم آشنا بودست دانستم
در آغاز محبت چند روزي كز وي آسودمفريبش مانع جور و جفا بودست دانستم
رقيبان در تماشا بودهاند امروز و من غافلتغافلهاي امروز از كجا بودست دانستم
نشد تغيير در اطوار آن غير آشنا پيداقبول التماسم از حيا بودست دانستم
بمجلس باز آمد يار بعد از رفتن ميلياز آن رفتن چه او را مدعا بودست دانستم *
ص: 734 بمن كه مست خرابم شراب ناب مدهببين خرابي حال من و شراب مده
تمام عمر دلم رخت زيركي اندوختز سيل باده تو اين خانه را بآب مده
ببزم خون دل از ديده صراحي ميمريز، گريه بياد من خراب مده
بمي مبر ز دلم اعتدال تا عمريمرا ز كلفت شرمندگي عذاب مده
بمستي ار سخن بيخودانهيي گويممرنج از من و جرم مرا جواب مده
دلم كه چون جگر ميلي از تو ميسوزدحلال تست، كسي را ازين كباب مده *
از بس كه كردهام گله هرجا ز خوي اوشرم آيدم دگر كه ببينم بسوي او
شرمندهوار ميگذرد چون بمن رسدتا آنچه كرده است نيارم بروي او
قاصد بمن خبر مگو از التفات ياررو با كسي بگو كه ندانسته خوي او
هر دم رقيب از پي تحقيق حال منسازد بهانهيي و كتد گفتوگوي او
هردم ز بهر يك نگه آشناي يارتا صيد كيست آهوي بيگانهخوي او
ميلي چنين كه برده ز راهش فسون غيربودن نميتوان بره آرزوي او *
دلت اي غير از رشك دلم شادست پنداريباستغناي او كارت نيفتادست پنداري
ز من بگذشت و دست او رقيب از دست نگذاردهنوزش خون چون من ناكسي يادست پنداري
چنان وقت تماشا حيرتم بر حيرت افزايدكه چشمم بر رخش هرگز نيفتادست پنداري
ز غير آن تندخو رنجيده و ظاهر نميسازدبناي رنجش او سستبنيادست پنداري
بوقت آشتي هر دم گناهم بر زبان آردهنوز آن جنگجو در بند بيدادست پنداري
ببزمش رفتهام ناخوانده و بينم هراسانشنهان از من پي غيري فرستادست پنداري
ز كف مرغ دل ميلي بسوي نخل بالايششتابان ميرود، مرغ نو آزادست پنداري *
اي جان تلخكام، خراب از چه بادهايكز پا فتادهاي و دل از دست دادهاي
اي ديده، در مشاهده كيستي كه بازهرسو بروي خود در دولت گشادهاي
اي صبر هر زمان ز زمان دگر كميوي درد هردم از دم ديگر زيادهاي
شوخي كه وعده داشت بمن دوش ميگذشتگفتم بخود كه بهر چه روز ايستادهاي
ص: 735 برخاستم كه در پيش افتم بناز گفتبنشين كه در خيال محالي فتادهاي
گفتم اميدها بتو دارم، بخنده گفتميلي برو برو كه تو بسيار سادهاي *
امشب منم آزردهدل و سينهفگارجان بر لب و جسم زار و من در آزار
ني طاقت بيداري و ني راحت خوابني قوت اضطراب و ني تاب قرار *
اكنون كه دلم بدست عشقست گروني راي سفر مانده نه پاي تك و دو
ديگر مكش انتظار من اي همرهبگذار مرا و راه خود گير و برو *
قرار صبر بخود داده بازماندم ازوباين اميد كه تن در دهم بتنهايي
فراق ميكشدم اين زمان و ميگويدسزاي آنكه كند تكيه بر شكيبايي!
16- هجري قمي «1»
در صحيفه 641 از همين جلد دو بند از مربع تركيب لساني شيرازي
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 515.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* آتشكده، تهران بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 1350- 1354.
* شمع انجمن، ص 533.-
ص: 736
را نقل كردهام كه قديمترين نمونه از مربع تركيبها و مسدس تركيبهاي سده دهمست كه همه در زمانهاي قريب بيكديگر و بر يك وزن و بيك شيوه ساخته شدهاند، و اگر بخواهيم واسطه ميان اثر لساني شيرازي و وحشي بافقي سازنده بهترين آنها را در همان سده دهم بجوييم بايد بآثار هجري قمي مراجعه كنيم.
قاسم بيگ (ابو القاسم) هجري شمشيرگر قمي از شاعران مشهور سده دهم و غير از محمد شريف هجري تهرانيست كه نام او را ذيل عنوان «تبار خواجه ارجاسب تهراني» پيش ازين ديدهايم. تقي الدين محمد ذكري كاشاني در خلاصة الاشعار آورده است كه او را در سنه اثني و ثمانين و تسعمائه (982) كه بكاشان رفته بود، ديده و در آن تاريخ سنش متجاوز از هفتاد سال بود، و بدينترتيب ميبايست در دهه نخستين از سده دهم ولادت يافته باشد.
وي بيشتر در زادگاه خود قم بسر ميبرد و شغل شمشيرگري داشت و درين فن سرآمد همگان بود. در اولهاي جواني با شاعران و خوشطبعان همنشيني مينمود و چندي از آن روزگار را در كاشان ميگذرانيد و بسبب عشقي كه آنجا بهم رسانده بود شعرهاي دلنشين در آن ديار ساخت خاصه مسدس تركيبي كه در آن زمان بسيار مشهور شده بود [و بقول تقي الدين كاشي آن را با يك ديوان برابر ميشمردند، در وصف همان معشوق] كه بتمامي در خلاصة الاشعار همراه مسدسي ديگر بر همان سياق و مضمون نقل شده است و خواننده با نگريستن در آن بآساني درمييابد كه مسدس تركيب وحشي (م 991 ه) (اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست ترا ...) بايد ظاهرا بتقليد از آن مسدس كه در آن روزگار شهرت بسيار داشته، ساخته شده باشد، بويژه كه وحشي بافقي قسمتي از دوران جواني را مانند هجري قمي در كاشان ميگذرانيد و از شهرت مسدس تركيب هجري در آن سامان متأثر بود.
______________________________
-* ترجمه مجمع الخواص صادقي افشار، ص 72.
* روز روشن، تهران، ص 923.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي تا قرن دهم هجري، ص 502.
ص: 737
تقي الدين شرحي مستوفي در آراستگي هجري بكردار و رفتار نيكو آورده و ديوان او را كه ديده و از آن شعر انتخاب نموده متجاوز از دههزار بيت دانسته و غزلهاي او را ستوده است. درباره هجري قمي در مأخذهاي ديگر نيز سخن رفته است، از آنجمله در هفت اقليم چنين آمده: «هجري شمشيرگر شاعري با كر و فر بوده چون صمصام زبانش در ميدان بيان جلوهگر شدي مدعي سپر عجز بر سر كشيدي و پي سپر او گشتي، و تيغي كه او بدست خود آبگيري كردي از شعله برق اجل فتنهآميزتر و فناانگيزتر بودي ...».
صادقي افشار در مجمع الخواص نام او را «قاسم بيگ» و نام پدرش را «اژدها سلطان» و آن دو را از قبيله افشار دانسته و حال آنكه در روز روشن نام وي «مير ابو القاسم» و اسم پدرش «آقا محمد صادق» است و پيداست كه درين مورد اعتماد بگفتار صادقي افشار شايستهترست و دور نيست كه مولوي محمد مظفر حسين صبا نام و نسب اين هجري را با هجري ديگري كه نميدانم كه بود، اشتباه كرده باشد.
درباره شهر و ديار هجري هم گفتارهاي گونهگوني داريم و در همان كتاب روز روشن ميبينيم كه «در آفتاب عالمتاب و شمع انجمن او را قمي و در نگارستان سخن تفرشي و بعضي او را اصفهاني نوشته و جهتش آنكه خودش از سرزمين قم و اصلش از تفرش و منشاء و مكسب علم و هنر وي اصفهان بود» و پيداست كه با تصريح تقي الدين كاشي بدينكه «مولانا هجري از شعراي مقرر دار المؤمنين قمست» در قمي بودن اين شمشيرگر شكي نميماند.
سال وفات هجري بدرستي معلوم نيست، و چون تقي الدين در سال 982 ه او را در كاشان ديده و بعد از آن هم با وي رابطه داشته و هجري چند ديوان برايش از قم بعاريت فرستاده بود، پس بايد تاريخ وفاتش چند سالي پس از 982 ه بوده باشد. و در روز روشن آمده است كه «در خطه رشت جلاد اجل تيغ هلاك بر سرش گذاشت».
اگرچه هجري در اصل شاعري غزلگوي بود، اما اهميتش براي ما در
ص: 738
همان نظم مسدس تركيبهاييست كه بنابر آنچه از قول تقي الدين دريافته ميشود در روزگار جواني در كاشان سروده بود، و اگرچه او درين نوع از شعر ابتكاري نداشت، ولي گمان ميرود كه كار او مقدمه و سابقهيي در نظم مربع تركيبها و مسدس تركيبهاي وحشي شده باشد زيرا چنانكه در شرح حال وحشي بافقي خواهيم ديد، وي چند سالي از عهد جواني را در شهر كاشان گذرانيده بود و بيقين در همان ايام مسدس تركيب هجري را كه بقول تقي الدين در آن شهر شهرت داشته شنيد و بفكر استقبال از آن افتاد. بهرحال مسدس تركيب هجري، اگرچه استادانه و مقرون بجزالت و انسجامي كه انتظار ميرود نيست ولي «ظاهرا كساني كه مسدس گفتهاند هيچكدام بآن طرز نگفتهاند و در آن قسم سخنوري قصب السبق از امثال و اقران ربوده» [خلاصة الاشعار]. مجموع بيتهايي كه تقي الدين از او نقل كرده از مسدس و قصيده و غزل و رباعي به 219 بيت ميرسد. مسدس تركيب او با زباني بسيار ساده و نزديك بزبان محاوره زمان، با همان سادگي و رواني كه در كلام معاصرش وحشي ميبينيم اما پايينتر ازو، ساخته شده بحدي كه در پارهيي از مصراعها سست بنظر ميآيد. اين را هم نبايد فراموش كرد كه هجري مردي پيشهور بود و زندگاني و خاصه فعاليت شاعري خود را در حوزههاي ادبي يا در ميان شكوه و جلال دربارها نميگذرانيد و ازينروي سخن را فراخور محيطي ميگفت كه در آن بسر ميبرد. پس سستي و گاه نزديك بودن سخنش را بمحاورات عوام الناس بايد بر او بخشود. از مسدس تركيب او كه طولانيست بنقل اين يازده بند اكتفا ميشود:
اي كه مستي ز مي حسن و جمالست ترارفتي از هوش بيكبار، چه حالست ترا
نشوي غره كه حسني بكمالست تراكه ز امروز دگر روز زوالست ترا
موي فرداست كه بر چهره وبالست تراتو درين فكر نهاي، وه چه خيالست ترا
دايم اين گرمي بازار نخواهد بودنناز را خلق خريدار نخواهد بودن
... مشو اي شمع بر غم من پيراهن چاكهمدم مردمك تيره آلايشناك
ص: 739 دامن پاك نگهدار كه در عالم خاكساده رو را كه بود دامن از آلايش پاك
گر شود عارضش از مشك تر آلوده چه باكخط مشكينش كند عالمي از شوق هلاك
آنچنان زي كه چو مو بر گل رويت بينمدل خلقي فدي هر سر مويت بينم
كردم اي شوخ همه عمر بجان خدمت توپيش كس شكوه نكردم ز غم و محنت تو
گرچه صد داغ بدل داشتم از حسرت توسر نزد هيچگه از من بر كس غيبت تو
اينچنين دور چرا ماندهام از خدمت توبا منت خواري و با غير بود عزت تو
عمر خود بيهده در كار تو بدخو كردمحيف اوقات كه صرف تو جفاجو كردم
كاش هرگز بتو دمساز نميگرديدمبا حريفي چو تو همراز نميگرديدم
مبتلاي تو دغا بازنميگرديدمهيچگه گرد تو غماز نميگرديدم
تا ز عشق تو سرافراز نميگرديدمسخره مردم طناز نميگرديدم
اين زمان كار من از دست برون رفته چه سودتو بهرحال ز من گوش كن اين گفتوشنود
بيش ازين همدمي مردم بدنام مكننام خود را ببدي شهره ايام مكن
هوس صحبت هر تيره سرانجام مكناز كف مردم بيگانه ميآشام مكن
صبح اميد مرا از غم خود شام مكنجاي مي خون من دلشده در جام مكن
همهجا قصه رندي و ميآشامي تستمكن اي شوخ كه اين موجب بدنامي تست
سخن من بشنو كز تو دلافگار منموز تو رسواشده كوچه و بازار منم
با تو زين جمع كه هستند وفادار منمهمه نظارهكنانند و گرفتار منم
وه كزين گونه كه با ديده خونبار منمهمه پيش تو عزيزند و همين خوار منم
عار ميآيدت از همدمي و ياري منچيست يا رب برت اي گل سبب خواري من
ياد باد آنكه منت يار موافق بودمبغلامي تو شايسته و لايق بودم
از غم عشق تو رسواي خلايق بودماز همه سيمبران پيش تو عاشق بودم
ص: 740 ليك بر ماه رخت عاشق صادق بودمنه چو اين عاشقك چند منافق بودم
گر زماني همه لبتشنه پابوس تواندليك در دل ز پي بردن ناموس تواند
اين زمان نيز ازين قوم كران گيري بهترك همرازي اين پردهدران گيري به
خويش را دور ازين حيلهگران گيري بهزين ميان جانب خونينجگران گيري به
جاي در ديده صاحبنظران گيري بههم درين واقعه پند از دگران گيري به
من سرگشته كه باشم كه دهم پند تراگفتم از روي محبت سخني چند ترا
گرچه زينسان سخنان تلخترند از حنظلسخني را كه بود تلخ برآور بعمل
زود پيدا شود اكنون بخلاف اولكه بهار تو ببينم بخزان گشته بدل
رسدت صد الم از طعنه خصمان دغلآن زمان اين سخنان شهد نمايد چو عسل
ور به پيشت سخن من غرضآلود بودگوش بر قول كسي كن كه ترا سود بود
من تصور كنم اي مه كه نديدم رويتيا همه عمر نكردم گذري در كويت
نشدم شيفته سرو قد دلجويتنكشيدم همه بيداد و ستم از خويت
دل نبستم بخم طره عنبربويتبلكه هرجا گذري نيز ببينم سويت
كس چرا بر دل خود بار جفاي تو نهدتو كه باشي كه كسي دل بوفاي تو نهد
زين پس اي شوخ جفاجو نكنم ياد از تونكشم سنگدلا اينهمه بيداد از تو
وه كه شد خرمن عمرم همه بر باد از تودل ويرانشده من نشد آباد از تو
اينقدر بهره كه ديدم من ناشاد از توتو نبيني ز خود و غير مبيناد از تو
اي پريچهره چو اشك از نظرت افگندماز لب لعل تو دندان طمع بركندم اين چند رباعي نيز از اوست:
هجري بر يار بنده ميبايد شدسر در قدمش فگنده ميبايد شد
روزي صدبار پيش چشم و دهنشميبايد مرد و زنده ميبايد شد
ص: 741 وصل تو بكام غير ديدن مشكلوز ديدن تو طمع بريدن مشكل
گفتي كه بمير تا بوصلم برسيمردن آسان ولي رسيدن مشكل *
اي دوست اگر با تو نشينم ميرمور از تو مفارقت گزينم ميرم
القصه چنانم كه رخ خوب ترابينم ميرم و گر نبينم ميرم
17- قاسم اردستاني «1»
شيخ ابو القاسم اردستاني كه در شعر خود گاه قاسم و گاه قاسمي تخلص ميكرد، از شاعران سده دهم هجري و از ستايشگران شاه عباس بزرگ بود. درباره زندگانيش در تذكرهها مطلب مهمي ننوشته و همهجا باختصار تمام بسنده كردهاند. از مجموع آنها جز عرفات العاشقين، چنين برميآيد كه
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران ج 2، ص 444.
* روز روشن، تهران، ص 646.
* آتشكده، تهران، ص 977.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* تذكرة الشعراء غني، ص 105.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* شمع انجمن، ص 389.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 643.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 368.
ص: 742
او از سادات اردستان بود و در زادگاهش كسب دانش و ادب كرد و زندگي را بعزلت و انزوا ميگذرانيد و ديوان او با مثنوي انيس العارفينش از معاني عرفاني پر است و وفاتش بسال نهصد و هشتاد و شش يا نهصد و هشتاد و نه بود.
اينست آنچه از تذكرهها، بغير از عرفات، درباره او بدست ميآيد، اما چون همراه با بعضي خطاهاست ناگزير بگفتار معاصرش تقي الدين اوحدي كه او را ديده و چندي «بصحبت وي رسيده» بود، بايد استناد جست كه نوشته است: «قاسم مقسوم خيرخواهي، درويش قانع از پادشاهي، معز الزماني مولانا قاسم اردستاني، از مردم گوشهنشين محال خود (يعني اردستان) بود.
گاهي بصفاهان از اردستان ميآمد. في الواقع مردي نامراد هموار خوشفهمي چنان در عرصه كمتر ديدهام. درخور امكان پيرويات «1» و تتبعات نموده بود و از هرچيز بهره داشت. بنده بصحبت وي رسيدهام. بعد از تحمّل الف درگذشت».
تاريخ وفاتش بايد همان باشد كه تقي الدين اوحدي بلياني نوشته است و سالهاي نهصد و هشتاد و شش يا هشتاد و نه بيترديد نادرستست زيرا در ديوان او شاه عباس كه پادشاهيش از 996 ه آغاز شده چون پادشاه فاتح توانايي مدح و وصف شده است «2» كه قاعدة بايد مربوط بزماني باشد كه آن پادشاه فاتح بنخستين پيروزيهايش دست يافته بود، و نيز پس از تاريخي كه پايتخت صفويان بفرمان شاه عباس از قزوين باصفهان منتقل گشت (پيرامون سال 1000 ه) تا آمد و شد شيخ ابو القاسم از اردستان باصفهان براي عرضهداشت ستايشنامههاي خود سودمند افتد. اين دليلها ما را بر آن ميدارد كه تاريخ
______________________________
(1)- جمع عجيبي است براي واژه «پيروي» كه درينجا بمعني تحقيق و تتبع استعمال شده است.
(2)- گويد:
سر سروران وارث ملك جمابو الفتح عباس شاه عجم
خدايگان سلاطين شرق و غرب كه هستببندگي درش كائنات را اقرار
پناه ملت و دين خسرو جهان عباسكه باد تا ابد از بخت و تخت برخوردار
بگرد بيضه اسلام پاس هيبت اوبدست عدل برآورد آهنينديوار
ص: 743
مرگ قاسم را بعد از سال 1000 و بقول تقي الدين اوحدي «بعد از تحمل الف» بدانيم نه سالهاي نهصد و هشتاد و شش يا هشتاد و نه كه بعضي نوشتهاند.
نسخهيي از ديوان شيخ ابو القاسم را كه بشماره 1765.Supp همراه با ديوان ابو تراب بيك فرقتي است در كتابخانه ملي پاريس خواندم، شامل قصيده، غزل، رباعي و چند مثنوي كوتاه در بحرهاي مختلف. قصيده- هايش در ستايش پيامبر و امامان و شاه عباس سروده شده است، و او شاعريست نيكوسخن و كلامش دور از لحن شاعران عهد وي و بلكه بيشتر متمايل بشيوه گويندگان پيش از سده دهم است و واژهها و تركيبهاي قديمتر از عهد و زمانش بسيار دارد، و چنانكه از شعرش پيداست تتبع وي در اثرهاي شاعران گذشته بسيار بود و بايراد مضمونها و معنيهاي عرفاني و اخلاقي نيز زياد توجه مينمود. از نكتههاي قابل ذكر در قصيدههايش آنست كه غالبا از اينكه اهل روزگار او را درست نشناختهاند شكايت دارد و براستي اگر ديوانش را نيك تصفح كنيم درستي آنچه را كه تقي الدين اوحدي درباره او گفته است بروشني ملاحظه خواهيم كرد. ازوست:
شنيدم بلبلي در فصل نوروزاسير دام شد با صد غم و سوز
ز دامش بر قفس كردند منزلفراق گل شكستش خار در دل
فراخيهاي بستان ياد ميكردز تنگي قفس فرياد ميكرد
دل صياد بر وي مهربان شدبتدبيرش بسوي بوستان شد
گل پژمردهيي آورد پيششكز آن مرهم شود آسوده ريشش
چو بلبل در قفس سيماي گل ديدچو گل بشكفت و همچون غنچه خنديد
چنان شد ز آن گل پژمرده مدهوشكه شد گلهاي بستانش فراموش
پس از عمري كز آن تنگآشيان رستقفس بشكست وز آن بند گران رست
بسوي بوستان آورد پروازبعادت گشت با مرغان همآواز
ز هر سويي نشان راز ميجستگل پژمرده خود بازميجست
بگلشنها نديد از وي نشانيبرآورد از دل پرخون فغاني
كه بس بيحاصلم زين باغ و گلشندريغا كو گل پژمرده من
ص: 744 گل پژمرده حسن اين جهانستكز آن گلزار دولت يك نشانست
بنوعي زين گل پژمرده شاديمكز آن گلشن بكلي دل نهاديم
از آن ترسم كه چون ديگر شود حالزند اين مرغ بيرون زين قفس بال
نباشد ز آنهمه گلشن دلت شادگل پژمرده باري ميكني ياد! *
ز ترك تازي اين روميان زنگسواربر آن سرم كه بگيرم ز زنگ و روم كنار
جهان بگشتم و يك دل نيافتم خشنودزهي زمانه بدمهر و چرخ ناهموار
مرا ز بخت همي گل شكفتي از بر گلبغير خار نرويد كنونم از بر خار
فراغت و طرب و امن و عيش و عشق و شبابببرد از من يكيك زمانه غدار
بهار عمر مرا چون رسيد فصل خزانبكوه و صحرا خواهي خزان و خواه بهار ...
*
از سخن پردرمكن همچون صدف هر گوش راقفل گوهرساز ياقوت زمردپوش را
در جواب هر سئوالي حاجت گفتار نيستچشم گويا عذر ميخواهد لب خاموش را
خوابگاه از فرش اطلس كن كه نامحرم بودصورت ديباي بستر آن بر و آغوش را
برنميتابد لبت از لطف آب زندگيخضر اگر پيش آورد جامي ميالا هوش را
قاسمي ما سربسر عيبيم در زير سپهرآه از آن ساعت كه بردارند اين سرپوش را *
دگر كه نور دهد كلبه خراب مراكه شد ز روز فراموش آفتاب مرا
فرشته بر در و بامم بسي طواف كننداگر تو پاي نهي مجلس شراب مرا
شبي بهشت برين را بخواب ميديدمبروز وصل تو تعبير رفت خواب مرا
دگر بعشوه مزن بر جراحتم الماسبس اينقدر كه نمك ريختي كباب مرا
چو قاسم امشبم از ديده خواب رفته كه دوشطلوع در دل شب بود آفتاب مرا *
آيينه جمال ازل چيست روي دوستخوش آنكه كرد روي ارادت بسوي دوست
گر آفتاب قبله شود آسمان حرمحاشا كه من سجود كنم جز بسوي دوست
خواهم ز تن برآيم چون مشتري و ماهگرد جهان بگردم در جستوجوي دوست
ص: 745 بعد از هلاك مهر تو ورزد كه مرگ نيزاز جان قاسمي نبرد آرزوي دوست *
خرابي دل عاشق ز چشم مست تو باشدشكست خاطر ناشاد ما بدست تو باشد
تو شمع جمعي و پروانه تو جان عزيزانمرو كه رونق اين مجلس از نشست تو باشد
بيا كه صد صف طاعت فداي بزم سراييكه همپياله لب لعل ميپرست تو باشد
بيا كه حور و پري گر هزار جلوه نمايندنه چون كرشمهيي از چشم نيممست تو باشد
شكست كار تو قاسم ز كار تست وگرنهتو كيستي كه كسي در پي شكست تو باشد *
ز بار دل همي خواهم كه دل از سينه بردارمنيرزد سر باين زحمت كه من از درد سر دارم
اگر خاموش بنشينم بپنداري كه خرسندمسراپا درد و داغم ليك دندان بر جگر دارم
نه عمر خضر ميخواهم نه آب چشمه حيواناسير درد هجرانم تمناي دگر دارم
حديث بزم خاص و عزت اغيار ميدانمز طرز اختلاطت با هوسناكان خبر دارم
نيامد خواب در چشمم چو قاسم تا سحر شبهاكه آن چشمان خوابآلود در پيش نظر دارم *
منم بيروي تو سالان و ماهانهلاك خويش را جويان و خواهان
دل مشتاق من صابر نگرددبوصل دير دير گاه گاهان
ببار اي ابر رحمت تا توانيكه خاك تشنهجويانست باران
فتد بر زندهرود از لعلش ار عكسشكر بار آورد كشت صفاهان
نهان كن كشتن قاسم كه خوش نيستسر درويش بر فتراك شاهان *
با ياد تو كيفيت شادي غم رابا وصل تو لذت طرب ماتم را
آنكس كه ز رخسار تو برداشت نقاباز چشم من انداخت همه عالم را *
از روي تو گل حسن و جواني آموختوز وصل تو بخت كامراني آموخت
پيش از تو نميشناخت جز غم دل مندر تو نگريست، شادماني آموخت *
ص: 746 در جستن آنكه صفحه صنعآراستبسيار دويدند ز هرسو چپ و راست
نه خامه پديد و نه مصور پيداستجز نقش كه بر هستي نقاش گواست *
بيمار غمت خط اماني داردمقتول تو عمر جاوداني دارد
خاكستر آنكه در تمناي تو سوختخاصيت آب زندگاني دارد
18- عبدي بيك نويدي «1»
خواجه زين العابدين علي بن عبد المؤمن شيرازي از شاعران و مستوفيان سده دهم هجريست. تقي الدين كاشي اسمش را در خلاصة الاشعار بهمانگونه
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تحفه سامي، سام ميرزا، تهران 1314، ص 59.
* هفت اقليم، تهران ج 1، ص 236.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 297.
* روز روشن، تهران، ص 856- 857.
* هفت آسمان، تهران، ص 105- 106.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* مقدمه آقاي رحيموف بر چاپ آثار عبدي شيرازي.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 385، 403، 444، 807.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 195- 196. و جز آنها.
ص: 747
كه نوشتهام آورده و او خود در آغاز «بوستان خيال» گفته است كه در بدايت حال در قصيدهها و غزلها نويدي تخلص مينمود و سپس تخلص عبدي اختيار كرد. شايد بهمينسبب باشد كه سام ميرزا (م 969) كه تحفه سامي را در سال 957 باتمام رسانده نام اين شاعر را ذيل عنوان «عبدي بيك» آورده و در همان حال گفته كه تخلصش نويديست و چنانكه از گفتارش آشكارست اين شاعر در اوان تأليف تحفه سامي دوران شباب را ميگذرانده و «جواني محبوب هنرمند» بوده است. پس او كه از دوران جواني آغاز شاعري كرده بود زود تغيير تخلص داد و با اين حال هنوز با تخلص نخستين هم شهرت داشت.
مولدش را سام ميرزا و امين رازي و تقي كاشي و آذر شيراز و او را از بزرگزادگان آن شهر دانستهاند اما مولوي محمد مظفر حسين صبا در روز روشن نوشته است كه او اصفهاني بود «و بوجه كثرت قيامش در شيراز بعضي او را شيرازي دانستهاند» و گاه هم او را بنيشابور نسبت داده يعني با مولانا عبدي نيشابوري از خوشنويسان مشهور پايان عهد تيموري و آغاز دوره صفوي اشتباه كردهاند.
عبدي بيگ دوران جواني را بآموختن ادب و علم و سياق و ترسل گذراند و بهمينسبب درين رشتهها خاصه در سياق و حساب بزودي نام برآورد و چون در امانت و درستي هم زبانزد بود بدولتخانه راه يافت و در «دفترخانه» «1» پادشاهي عهدهدار حساب و استيفا شد و «بعد عزل از آن عهده بكتابت اوقات ميگذرانيد» «2». امين رازي هم او را «در شيوه ترسل و علم سياق شهره آفاق» معرفي كرده است «3».
همه نويسندگان احوال عبدي بيگ او را بشاعري ستودهاند و سام ميرزا گفته است كه او در مثنوي «يد طولي دارد و خيالانگيزي او در مثنوي
______________________________
(1)- اين اصطلاح را سام ميرزا بكار برده است، تحفه، 59.
(2)- روز روشن، ص 857.
(3)- هفت اقليم، 1، 236.
ص: 748
بسيار پرچاشني واقع شده ... و در صغر سن كتاب جام جمشيد گفته. اين چند بيت از آن كتابست:
دهانش را صفت چون حد من نيستچه گويم چون در آن جاي سخن نيست
بسان آب حيوان ناپديدارنگشته خضر از وي هم خبردار
بود مويي بر اندامش كمرنامچه گويم، مو كجا بودش بر اندام
بپا افگنده گيسوي سمنسايبلي تاريك باشد شمع را پاي ...» تقي الدين هم بهمين مثنوي عبدي پيش از عهدهدار شدن پيشه استيفاء اشاره نموده است و بعد از آن چنانكه از كثرت اثرهاي عبدي دريافته مي- شود، او جواني را در راه سرودن شعر، خاصه پرداختن مثنويها و جواب گفتن خمسه بپيري رسانيد تا هم بتصريح تقي الدين كاشي در سال 988 ه در اردبيل مرد.
شماره شعرهاي او را محمد امين رازي دههزار بيت نوشته ليكن اگر مجموع اثرهايش را كه در دستست جمع كنيم ازين ميزان درميگذرد.
تقي الدين گويد او بجز جام جمشيد سه ديوان ترتيب داد و دو خمسه سرود و ميدانيم كه «بوستان خيال» و بعضي اثرهاي ديگر اين مرد پركار را بايد بر آنچه او گفته است افزود.
بوستان خيال كه عبدي بيك بسال 961 سروده از اثرهاي مهم اوست و آن را شاعر بتقليد از بوستان سعدي و بر همان وزن و سياق بنام شاه تهماسب سروده است:
اگر سعدي از نام بو بكر سعدخط شاهد نظم را كرد جعد
كنون عبدي از نام تهماسب شاهسخن را زند بر فلك بارگاه اين منظومه با ستايش خالق و پيامبر و صفت معراج آغاز شده و آنگاه ستايش پادشاه در آن آيين يافته و پس از آن گوينده ببيان «سبب نظم كتاب» پرداخته است. بوستان خيال در ده باب بدين شرح تنظيم شده: 1) در شرح حال پادشاهان، 2) در شرح حال وزرا، 3) در شرح حال مستوفيان و كتّاب، 4) در شرح حال علما، 5) در شرح غازيان ظفرفرجام و سپاهيان مريخانتقام
ص: 749
كه بمردي و مردانگي بدرجات عالي رسيدهاند، 6) در باب شعرا، 7) در شرح حال اغنيا و ترغيب بجود و سخا، 8) در شرح حال فقرا، 9) در شرح حال عاشقان، 10) در شرح حال جوانان. اين منظومه در دوم ربيع الاول سال 961 بپايان رسيد:
بروزي كه فردوس من شد درستدوم روز بود از ربيع نخست
نوشتم بامداد مشكين مدادمرين خاتمه بر ورق با مراد
چو گسترد كلكم ظلال جلالفلك يافت تاريخ نظمم «ظلال» (- 961) «1»
و اما خمسههاي عبدي بيك كه بگفته سام ميرزا، شاعر هم از عهد جواني و پس از سرودن جام جمشيد بدانها پرداخته، يقينا دو خمسه نخستين اوست كه هنگام سرودن صحيفه لا ريب (پيش از 968 ه) دو تاي آن يعني «جوهر فرد» و «دفتر درد» را نظم كرده بود. دو خمسه نخستين عبدي چنين بود:
1) در برابر مخزن الاسرار نظامي دو مثنوي بنام مظهر اسرار، جوهر فرد 2) در برابر خسرو و شيرين نظامي دو منظومه دفتر درد، جام جمشيدي 3) در برابر ليلي و مجنون نظامي ليلي و مجنون، خزائن الملوك 4) در برابر هفت گنبد نظامي هفت اختر، انوار تجلي 5) در برابر اسكندرنامه نظامي آيين سكندري، فردوس العارفين.
عبدي بيگ در سفر خود بگرجستان (961 ه) خمسه ديگري كه سومين خمسه اوست بپايان رسانيد بدينگونه: 1) روضة الصفات 2) دوحة الازهار 3) جنة الاثمار 4) زينة الاوراق 5) صحيفة الاخلاص «2».
______________________________
(1)- درباره بوستان خيال بنگريد به ضميمه نسخههاي خطي فارسي در موزه بريتانيا، ص 195- 196؛ و بفهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3، ص 351.
(2)- ازين منظومهها روضة الصفات (1 و 2) در مسكو بسال 1974 بهمت آقاي رحيموف باضافه دوحة الازهار (مسكو 1974) و مجنون و ليلي (مسكو 1966) چاپ شده و ايشان سرگرم چاپ ديگر اثرهاي اين شاعرند.
ص: 750
منظومه ديگر عبدي بيگ مثنوي «خزائن الملكوت» اوست كه جنبه مذهبي دارد و بنام سبعه عبدي شيرازي هم معروفست. اين مثنوي مذهبي از هفت بخش تشكيل ميشود كه هريك از آنها «خزانه» نام دارد و در برابر حديقة الحقيقه سنايي و بر همان وزن سروده شده است و در سرفصلهاي مختلف برسم منظومههاي عرفاني و مذهبي آيههاي قرآن و حديثهاي پيامبر ثبت شده و در ضمن اشعار حكايتهايي آمده است. سبعه مذكور چنين است:
1) صحيفه لا ريب مشتمل بر بسمله و حمدله و ما يتعلق بهذ الباب 2) لوح مسطور در نعت خاتم الانبيا 3) بحر مسجور محتوي بر مناقب ائمه معصومين 4) منشور شاهي در حسن سير شاه دينپرور 5) مروج الاسواق در خيرخواهي خواص و عوام 6) مهيج الاشواق در حقيقت عشق و محبت 7) نهاية الاعجاز در خاتمه كتاب.
در پايان منظومه تاريخ ختم آن (968 ه) بدينگونه بيان شده است:
بود سال فراغ ازين فكرتنهصد و شصت و هشت از هجرت
حظ جانهاست اين خجسته كتابسال ختمش ز حظ جانها ياب بهمراه نسخه خطي انيس العارفين قاسم انوار كه بشماره 2- 4649 در كتابخانه انستيتوي شرقشناسي سرايهوو (يوگواسلاوي) محفوظست، منظومهيي ببحر متقارب از عبديبيگ خواندهام كه بنام شاه تهماسب سروده و موضوع آن مناظره گلها با يكديگر و نيز مناظره باد صبا با سلطان گل است. نام كتاب را در فهرست كتابخانه مذكور «كتاب گل ريحان» نوشتهاند و حال آنكه در متن آن بعد از بيتهايي كه در ستايش شاه تهماسبست اين عنوان ديده ميشود: «آغاز كتاب مناظره رياحين و ورد» و شاعر خود در پايان منظومه چنين گفته است:
سخن چند گويي، بيا عبدياازين گفتن پر بانصاف آ
بوصف رياحين و گل برمپيچكه در عالم اعتبارند هيچ و پس از چند بيت منظومه خود را بدين سخنان پايان ميدهد:
رياحين كه دل را ز تو بردهاندگياهي دو سه خشك و پژمردهاند
فروعند اينها و اصلست خاكبكن دل ز نقش فروعات پاك
ص: 751 بشو خاك چون شد لقب خاكيتكه ز آلودگي به بود پاكيت
همي خاك ميشو براه كسانكز ايشان رسد فيض ني از خسان
كه تا جسم هركس نگرديد خاكنگرديد ز آلودگي جمله پاك
طريقي فرا پيش گير و رهيهمي رو كه از قيد هستي رهي
خلاصي اگر خواهي از كشمكشيكي پاي در دامن خويش كش
بكن دل ز ناپاك و رو كن بدوستكه هرچيز را جمله مرجع بدوست از مثنويهاي عبدي بيگ شيرازي نسخههايي در كتابخانههاي ايران و بيرون از ايران پراگنده است و بعضي از آنها چنانكه در حاشيه صفحه گذشته اشاره كردهام بطبع رسيده.
عبدي بيگ كتابي در تاريخ عهد خود بنام «تكملة الاخبار» نوشته و آن را بسال 978 بپايان رسانيده و به پريخان خانم دختر شاه تهماسب تقديم داشته است. كتابي ديگر بنام «صريح الملك» در شرح املاك و رقبات و عمارتها و بناهاي بقعه شيخ صفي الدين اردبيلي دارد كه بفرمان شاه تهماسب بسال 975 نوشت «1».
اگرچه پركاري شگفتانگيز عبدي بيك مانع آن بود كه در سخنوري متكلف باشد و يا بسيار بخلق مضمونهاي تازه و تركيبهاي استعاري نو بكوشد، با اين حال مثنويهايش در عهد او مطبوع طبع ناقدان سخن بود و بتعبير سام ميرزا «خيالانگيزي او در مثنوي بسيار پرچاشني واقع شده ... و بسيار معاني خاص در آن درج كرده». او چنان در تقليد از استادان پيشين اصرار ميورزيد كه بعضي از قسمتهاي منظوماتشان را بيت ببيت و قافيه بقافيه جواب ميگفت. مثلا نخستين بيتهاي نظامي را در هفت پيكر بقول خود
______________________________
(1)- درباره اثرهاي منظوم و منثور عبدي بيگ بنگريد بضميمه فهرست ريو، ص 195- 197؛ فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، بلوشه ج 3 ص 351- 352؛ تاريخ نظم و نثر فارسي در ايران صفحههاي 385، 403، 444، 807؛ مقدمه آقاي رحيموف بر منظومههاي عبدي بيك كه پيش ازين ياد كردهام.
ص: 752
تيمنا بانفاسه قافيه بقافيه پيروي كرده و در صحيفه لا ريب چنين گفته است:
اي كه هستي نبود پيش از توبرده هر هست ره بخويش از تو
تا نهايت بدايت همهچيزچون بدايت نهايت همه نيز
اي رخافروز ميغ بارقه خندمنطق آموز كلك منطق بند
داده صنعت رواج كار همهاي بصنع آفريدگار همه ... الخ و نظامي هفت پيكر را بدين بيتها آغازيد:
اي جهان ديده بود خويش از توهيچ بودي نبود پيش از تو
در بدايت بدايت همهچيزدر نهايت نهايت همه نيز
اي برآرنده سپهر بلندانجمافروز انجمنپيوند
سازمند از تو گشته كار همهاي همه و آفريدگار همه ... الخ و همين كار را با هشت بهشت امير خسرو (مناجات) و كمالنامه خواجو (مناجات) و سلسلة الذهب جامي (مناجات) كرده و آنگاه «مناجات درويشانه زاده طبع خود» ساخته است. شعرهايش همواره در نهايت سادگي و نزديكي بزبان گفتوگوي زمان شاعرست. ازوست:
گفت ارسطو حكيم پاكخصالكه مجو با وجود حكمت مال
يعني ار حكمتت بود در دلمطلب مال تا شوي كامل
اين نگويي كه مال يابي بهجاي مال ار كمال يابي به
چون بتوفيق دولت و اقبالشدي آراسته بدين منوال
گر كني ميل منصب و جاهيبدهي اين زمان بري راهي
كوش تا منصبي بدست آريكه از آن بر هوا شكست آري *
«1» راستي را شعار ساز و دثاركه خدايست از بدان بيزار
______________________________
(1) عبدي بيك فرزندي داشت جلال الدين سلطان محمد نام، كه هنگام سرودن خزائن الملكوت از ده سالگي گذشته بيازده سالگي رسيده بود و شاعر او را درين بيتها نصيحت ميكند.
ص: 753 اولا راستي دست كه هستراستان را كليد رزق بدست
مال مردم مبر بهيچ فنيتا نلرزد تنت بهر سخني
خاصه در صورتي كه در آفاقباشدت حاميان اهل سياق
گر معاذ الله از تو بيتوجيهصورتي سرزند بسرقه شبيه
گر بود صد دليل سهو و خطانكند كس قبول آن قطعا
سرقه خوانندش اهل بغض و حسدغير قطع يدش نباشد حد
باش باهوش و احتياط تمامتا عدو مطلقا نيابد كام (از خزائن الملكوت، مروج الاسواق)
تعالي الله چه شب بود اين شب دوشكه درياهاي دولت بود در جوش
شبي فرخندهتر از عيد نوروزبانوار سعادت عالم افروز
نسيم نوبهاري در وزيدنرياحين بهشتي در دميدن
هواي دلكش ارديبهشتيمعطر از رياحين بهشتي
سر زلف شب اندر مشكساييفلك رقصان چو آهوي خطايي
نسيم نرمرو پيشي گرفتهبارواح قدس خويشي گرفته
دميده بوي مشك از نافه خاكگريبان هوا از لطف آن چاك
هوا گيسوي شب را شانه كردهبافسون عقل را ديوانه كرده
كواكب بر فلك در سرمهساييوز آن چشم جهان را روشنايي
سپهر جوهري دكان گشادههمه سرمايه بر دكان نهاده
فلك مانند صورتخانه چينزمين از روشني افلاك تزيين
سپهر حقهباز دردي آشامچو شببازان فشانده آتش از كام
چو صورت باز گردون سبك روبرون آورده هردم صورتي نو
لطافتهاي باد عنبرافشانمعطر كرده گيتي را گريبان
بدشت از شوق باد نوبهاريمعلق زن غزالان تتاري
صبا مستانه رقص آغاز كردهبرخ درهاي دولت باز كرده ...
(از دوحة الازهار)
اي ز عشق تو پاي دل در گلوز نسيمت شكفته غنچه دل
ص: 754 آبدار از تو لعل دلدارانوز تو خونين دل جگرخواران
از تو شد زلف مهوشان طرازچون شب عاشقان سياه و دراز
تابناك از تو روي دلدارانخوابناك از تو بخت بيداران
عارضافروز ماه تابانيقامتافروز سرو بستاني
دل عشاق را رسيده بغورچشم خوبان سياه كرده بجور
در رخ دلبران بزمآرايقلم قدرت تو چهرهگشاي
اي رخت قبله غماندوزانجلوهگر در دل جگرسوزان
ننمايي رخ جهانتابيتا كسي ديده را دهد آبي
نتواند كست عيان ديدندر دل آگهت توان ديدن
آنكه ديدار را بود قابلچشم را آب ميدهد از دل
توحلي بند شاهد گلزاراز غمش كرده حال بلبل زار
از تو در اين سراي ويرانهشمع مايل بسوز پروانه
سروي افراختي ز گلشن جاننام كرديش قامت جانان
شمعي افروختي ز آتش دلخوانديش روي گلرخان چگل
از تو در هفت پرده زردوزنورده هفت شمع بزمافروز ...
(از هفت اختر)
از روضة الصفات در وصف انگورستان:
از طرف شرقي اين بوستانباغ رزستان ز پي دوستان
خاسته اعناب ز جنب نخيلجنت عدنست و بس است اين دليل
فخري او فخركنان بر نباتبوده طبر زد به از آب حيات
صاحبيش برده ز دلها قراراز دل صاحبنظران برده بار
كشمش او آمده با آب و تابشيشه پرشربت قند و گلاب
خوشه او لايق صد آفريننيشكر از خرمن او خوشهچين
طبع ز ملاحي او ذوق يابچون سر انگشت بتان در خضاب
احمديش نازك و شيرين و تراز همه شيرينتر و پاكيزهتر ...
ص: 755
19- كاهي كابلي «1»
سيد نجم الدين ابو القاسم محمد ميانكالي كابلي متخلص به «كاهي» از شاعران معروف در دربار همايون پادشاه (937- 963) و جلال الدين اكبر پادشاه (963- 1014) بود. نامش را محمد قاسم و يا باختصار قاسم نيز نوشتهاند ولي ضبط محمد امين رازي درستست كه «سيد است، نامش نجم- الدين محمد و كنيتش ابو القاسم بوده». وي از سادات ميانكال واقع در ميان بخارا و سمرقند بود و در آن ديار پيرامون سال 868 يا 878 زاده شد «2». در جواني، و چنانكه امين رازي نوشته در پانزده سالگي، خدمت مولانا عبد الرحمن جامي را دريافت، و محتملست كه بدين قصد و در انديشه كسب كمالات سفر هرات اختيار كرده باشد و هم درين سفر بود كه حلقه ارادت خواجگان
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 3، ص 376- 383.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* منتخب التواريخ بداؤني، كلكته 1869، ج 3، ص 173- 175.
* عالمآراي عباسي، ص 1066.
* تذكره نصرآبادي، ص 469.
* طبقات اكبري، نظام الدين احمد هروي، كلكته 1927.
* مقدمه ديوان كاهي بقلم شادروان پرفسور هادي حسن، كلكته، 1953.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 599- 601.
* هفت آسمان، كلكته 1873، ص 107- 108.
* رياض العارفين، تهران 1316، ص 212.
(2)- كاهي در 988 درگذشت و در آن سال بقول نظام الدين احمد هروي در طبقات اكبري يكصد و بيست سال عمر داشت و بگفته محمد امين رازي يكصد و ده سال، پس بفرض اول در 868 و بفرض دوم در 878 زاده شد.
ص: 756
نقشبندي بر گوش جان نهاد. بعد از آن بكابل رفت و ديرگاه در آنجا بسر برد چندانكه بكابلي اشتهار يافت و خود را «بلبل چمنآراي كابل» خواند و گفت:
كاهي تو بلبل چمنآراي كابليزاغ و زغن نهاي كه بهندوستان شوي ولي خلاف گفتار خويش دوبار سفر هند اختيار كرد. سفر نخستين او بدان سامان از سال 935 آغاز شد و تا بسال 956 بدرازا كشيد. درين سفر بود كه با شاه جهانگير هاشمي سراينده «مظهر آثار» (م 948) كه درباره او سخن گفتهام، ملاقات كرد و بدو ارادت يافت، و چند تن از بزرگان و فرمان- روايان هند را ستود مثل بهادرخان سلطان گجرات از 933 تا 943 ه [سپهر مكرمت سلطان بهادر خسرو غازي- مبادا آفتاب دولت او از سر ما كم]، و عسكري ميرزا برادر همايون پادشاه و نايب السلطنه او در گجرات در 942 ه [شاهنشه زمانه و خاقان روزگار- سلطان عصر خسرو دين شاه عسكري]، و محمود خان سلطان گجرات از 943 تا 961 ه [
يا رب هميشه بادا در اوج سرفرازي-سلطان ملك معني محمود خان غازي] .
سفر دوم كاهي بهند از 961 آغاز شد و تا پايان حياتش بطول انجاميد و او اينبار در اگره و دهلي بسر ميبرد و از شاعران مقدم دربار همايون و اكبر بود و نيز مدتي در جونپور و بنارس خدمت خان زمان (علي قلي خان) و بهادر خان (محمد سعيد خان) «1» را دريافت و آن دو را مدح گفت.
وفاتش در دوم ماه ربيع الثاني سال 988 ه در اگره اتفاق افتاد و چند تن از شاعران دربار اكبر ماده تاريخهايي درباره مرگ او ساختند و از آنجمله فيضي فياضي استادانه چنين گفت:
افسوس كه شد قاسم كاهي فانيدر گلشن خلد كرده پرافشاني
تاريخ وفات و سال و ماهش جستمگفتا «دويم از ماه ربيع الثاني» «دويم از ماه ربيع الثاني» كه روز و ماه وفات كاهيست بحساب ابجدي
______________________________
(1)- درباره اين دو برادر بنگريد بهمين جلد، ص 702.
ص: 757
988 است.
كاهي از دانشهاي زمان خود، خاصه تفسير و كلام و عرفان و هيئت و معما و تاريخ آگاه بود، در علم موسيقي و ادوار مهارت داشت تا آنجا كه امين رازي او را درين رشته بر نادرهطبعان روزگار برتري داده و گفته است كه «چندين صوت و عمل از وي اشتهار يافته، از آنجمله اين غزل خود را صوتي بسته:
باز در دل خار خاري دارم از عشق گليبيسروسامانم از سوداي مشكينكاكلي و هم درين غزل صوت ديگر بسته:
چون سايه همرهيم بهر سو روان شويشايد كه رفته رفته بما مهربان شوي» «1» با اين همه كاهي مردي وارسته و درويشمشرب بود، زن نگرفت و گفت:
عروس دهر را كاهي نزيبداز آنرو، همچو عيسي گشته فردم و در حفظ ظاهر خود قيدي نداشت، «اگر برهنهاش داشتندي ببودي و اگر پوشانيدندي پوشيدي و دشمنترين چيزي نزد او دنيايي بود چنانچه (- چنانكه) در بدخشان ميرزا عسكري هجده كرور خزانه خود را بدو بخشيد و او نظر بدان نيالود» «2».
همچنانكه گفتم كاهي عمري دراز كرد، صد و ده سال يا صد و بيست سال، و خود بشوخي ميگفت كه من از خدا ده سال خردترم!، مردي بود زورمند و تناور و يكتنه با ده مرد درميافتاد و بر آنان چيره ميشد و در دويدن از همه چابكقدمان پيشي ميجست. بياعتنايي او بظواهر خردنگران و تنگنظران را بر آن ميداشت تا درباره او حكم بزندقه و الحاد دهند، و او كه ازين تهمتها نميهراسيد با همه درميساخت و از همنشيني با هيچ گروه سر باز نميزد، و اگر مالي بچنگ ميآورد با قلندران و نيازمندان بكار ميداشت. چنانكه از اكبر پادشاه در برابر قصيدهيي كه در بيشتر مصراعها و در همه بيتهاي آن لفظ «فيل» را التزام كرده بود هزار تنگه نقد معادل
______________________________
(1)- هفت اقليم، ج 3، ص 378.
(2)- ايضا، ص 377.
ص: 758
پنجهزار روپيه صله يافت و همه را ميان تهيدستان و دوستان قسمت كرد.
معاصران كاهي او را در سخنوري ستودهاند. سخنش بر شيوه شاعران پيشين بود. قصيده و غزل و مثنوي و رباعي و قطعه ميسرود. ديوانش كه بطبع رسيده شامل 1728 بيت است. منظومهيي در بحر متقارب باستقبال از بوستان سعدي ساخت بنام گلافشان كه قافيه بقافيه در جواب بوستان بود.
منظومهيي ديگر در معما بر وزن حديقه سنايي داشت و براي هر قسم از معما مثالي بر همان وزن آورده و در منظومه گنجانيده است. بداؤني قصيده- يي در باب اصطرلاب مذيل بمدح همايون پادشاه و رسالهيي در علم موسيقي بدو نسبت داد، همچنين مثنوي گلافشان را. ازوست:
چشمه كه ميزايد ازين خاكداناشك مقيمان دل خاك دان
نرگس شهلا نبود هر بهاراين كه برآيد بلب جويبار
چشم بتانست كه گردون دونبر سر چوب آورد از گل برون *
«1» چنان شد موجزن بحر سرشكم در غمش شبهاكه نشناسد خيالش را كسي از جرم كوكبها
بغير از شمع آه خود ندارم يار دلسوزيكه با او در غم هجران بروز آوردهام شبها
از آن روزي كه شد معلوم طفلان قصه حسنتنميخوانند ديگر سوره يوسف بمكتبها
بر اطراف چمنها نيست اي سرو روان لالهكه از شوقت گلاندامان تهي كردند قالبها
باهل زهد كاهي آشنا هرگز نخواهد شدكجا صحبت برآيد چون موافق نيست مذهبها *
بهر سرمنزلي باشد براه عشق مشكلهاز سر گر نگذري مشكل تواني قطع منزلها
چنان بيلعل او بحر سرشك من بجوش آمدكه از هر موج او افتد هزاران در بساحلها
شهيدان غمت را پيرهن گر بركنند از تننشان لاله بيني داغهاي تازه بر دلها
جواب حافظ شيراز گفتي آنچنان كاهيكه تحسين كرد سعدي آفرين خسرو بمحفلها
______________________________
(1) اين چهار غزل از بياض ميرزا بيدل كه بشمارههاي 802، 16Add و 803، 16Add در كتابخانه موزه بريتانياست استخراج شد.
ص: 759
*
مصور تا بصورت كرد نسبت اين پريرو رانميخواهم كه بر ديوار بينم صورت او را
هوس دارد كه آموزد فسون چشم او نرگسمگر در خواب بيند شيوه آن چشم جادو را
ز عارض برگرفتي زلف و دل بردي بهر موييفرونگذاشتي در دلربايي يك سر مو را
چه شد يكبار كاهي را اگر از خاك برداريكه از بار دل خود بر زمين ماندست پهلو را *
بلبل ببوي غنچه مكن تيز ناله راكآلوده كردهاند بزهر اين پياله را
اي گل صبا چو وصف تو در لالهزار كردشوق رخت برقص درآورد لاله را
چون گل شكفته باش نه چون غنچه تنگدليعني مده ز دست چو نرگس پياله را
خوشوقت آن حريف كه دارد بكنج ديرساقي خردسال و مي ديرساله را
كاهي كه شد سگ تو بسويش نظر مكناي صيد كرده آهوي چشمت غزاله را *
باش ثابتقدم دلا در فقربرتر آمد چو ثابت از سيار
همچو كشتي مرو بهر سوييگرد خود گرد آسياكردار
پاي بيرون منه ز مركز خويشگر كنندت دو پاره چون پرگار *
هندوي پيري بدر سومناتخواند يكي بيت و من آموختم
«حاصل عمرم سه سخن بيش نيستخام بدم پخته شدم سوختم» «1» *
خواه زاهد خواه رند بادهنوشبا همهكس بر سر انصاف باش
تا كشندت خوبرويان در بغلهمچو شيشه با درون صاف باش *
اي كه پا مينهي براه طلبگر ز بد بگذري نكو گردي
______________________________
(1)- بيت از مولانا جلال الدين محمد بلخي رومي است و بدينگونه هم ثبت شده:
حاصل ازين سه سخنم بيش نيستسوختم و سوختم و سوختم
ص: 760 مركب سعي خويش را ميرانتا بجايي كه جمله او گردي *
گر ز ياري نصيحتي شنويخاطر خود از آن مساز ملول
مقبل است آن كسي كه گويد پندنيكبخت آن كسي كه كرد قبول *
چو داري جاه كس را دل ميازارمبادا زين گنه در چاه افتي
اگر از آسمان افتي بسي بهكه از طاق دلي ناگاه افتي *
كاهي رهي بكعبه مقصود هركه يافتديگر نبست توسن همت بميخ آز
كوتاههمتي كه پي حاصل دو كوندست طمع بحضرت بيچون كند دراز *
اي آنكه زبانت بمعاني گوياستوز نور يقين چشم دلت پردهگشاست
كاري نكني كز آن پشيمان گرديحرفي نزني كه عذر آن بايد خواست *
تا چند باين و آن مقيد باشيمدر چشم نكويان جهان بد باشيم
از مردم عالم چو نديديم وفاآن به كه دگر بعالم خود باشيم
20- وحشي بافقي «1»
مولانا شمس الدين (يا كمال الدين) محمد وحشي بافقي يكي از شاعران
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:-
ص: 761
زبردست ايران در سده دهمست كه هم از عهد زندگاني خود در ايران و هند نام برآورده و شعرش دست بدست گشته است. دوران حياتش مصادف بود با پادشاهي تهماسب صفوي (930- 984) و شاه اسمعيل ثاني (984- 985) و شاه محمد خدابنده (985- 996) و او در شعر خود شاه تهماسب را ستوده
______________________________
-* جامع مفيدي، محمد مفيد مستوفي، جلد سوم، تهران 1340، ص 423- 426.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* هفت اقليم، امين رازي، تهران، ج 1 ص 157- 159.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* آتشكده آذر، تهران بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 634- 654.
* عالمآراي عباسي، اسكندر بيك منشي، تهران 1350، ص 181.
* تذكره ميخانه، بتصحيح آقاي گلچين معاني، تهران 1340، ص 181- 197.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 472.
* گنج سخن، ج 3، ص 27- 39.
* بهارستان سخن، مدراس، ص 414- 416.
* هفت آسمان، ص 109- 111.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي تا قرن دهم هجري، ص 434- 435.
* نتايج الافكار، بمبئي، ص 733- 736.
* روز روشن، تهران، ص 897- 901.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 51- 54.
* مقدمههايي كه بر ديوان وحشي و مثنويهاي او نوشته شده مانند مقدمه دكتر حسين نخعي بر ديوان او (تهران 1338)؛ و مقدمه رشيد ياسمي منقول در فرهاد و شيرين و خلد برين و مسمطات وحشي چاپ كوهي كرماني، تهران 1334؛ و مقدمه ايرج افشار بر ديوان وحشي، تهران 1335.
ص: 762
و درباره جلوس شاه اسمعيل ثاني ماده تاريخي ساخته است.
وي از خانداني متوسط در بافق برخاسته بود. برادر سالمندترش مرادي بافقي نيز از شاعران روزگار خود بود و در تربيت وحشي و آشنا كردنش با محفلهاي ادبي اثر بسيار داشت ولي پيش از آنكه وحشي در شاعري بشهرت رسد بدرود حيات گفت و وحشي ازو در اشعار خود چند بار ياد كرده است.
ولادتش ظاهرا در ميانه نيمه اول سده دهم در بافق (بر سر راه يزد و كرمان) اتفاق افتاد و چون بافق را گاه از اعمال كرمان و گاه از يزد در قلم ميآوردهاند، بهمينسبب هم وحشي را گاه يزدي و گاه كرماني گفته و نوشتهاند. آغاز حياتش در زادگاه او سپري شد و در آنجا بغير از برادرش در خدمت شرف الدين علي بافقي بكسب دانش و ادب پرداخت. اين شرف- الدين علي از شاعران و اديبان زمان و از ستايشگران شاه تهماسب و داراي ديواني از قصيده و غزل پيرامون چهارهزار بيت بود «1». آذر درباره او نوشته است كه «بصفت كمالات مشهور جهان [بود و] بعد از هشتاد سالگي در قزوين در سنه 974 متوفي» شد «2». اين رباعي ازوست:
نفست بكمال دانش آراسته بهافزوني تن مبين كه تن كاسته به
تن چيست ترا بطرف دامن گردياين گرد ز دامن تو برخاسته به وحشي پس از آموختن مقدمات ادب از بافق بيزد و از آنجا بكاشان رفت و چندي در آن شهر سرگرم مكتبداري بود و پس از روزگاري بيزد بازگشت و همانجا ماند و بشاعري و ستايش فرمانروايان آن شهر سرگرم بود تا بسال 991 ه بدرود حيات گفت و «ملا قطب شدهباف بجهت تاريخ فوت او اين قطعه گفته:
وحشي آن دستانسراي معنويگشته خاموش و بهم پيوسته لب
______________________________
(1)- عرفات العاشقين، خطي.
(2)- آتشكده آذر، تهران، ص 621- 622.
ص: 763 از غم لب بستن وحشي گشاددر پي افسوس گفتن بسته لب
سال تاريخش چو جستم از خرددر جواب من گشود آهسته لب
دست بر سر اي دريغا گفت و گفتبلبل گلزار معني بسته لب (- 991) يكي از اكابر نيز فرموده كه: نظامي ز پا افتاد» «1» [يعني حرف آخر نظامي كه از آن بپاي نظامي تعبير كرده حذف شد؛ و درين صورت «نظام» (- 991) ميماند]، و همين تاريخ در چند قطعه ديگر كه شاعراني چون مير حيدر معمايي و ديگران گفتهاند تكرار شده است، پس اينكه بعضي سال مرگش را نهصد و شصت و يك و نهصد و نود و دو نوشتهاند درست نيست.
درباره علت وفاتش سخناني هست كه اگر راست باشد ميتواند مايه شگفتي خواننده گردد. مثلا بعضي نوشتهاند [اوحدي بلياني و آذر] كه از افراط در ميخوارگي مرد، «عرق تندي نوشيد و خلعت بقا پوشيد»، و برخي ديگر [مؤلفان خلاصة الافكار و رياض الشعرا] مدعي شدهاند كه وي بر دست «معشوق بيمروت خود (!) كشته شد» در حالي كه مؤلف روز روشن گويد «وفاتش بمرض حمي محرقه ... اتفاق افتاده ...». بهرحال وحشي در يزد درگذشت و همانجا در كوي «سر برج» بخاك سپرده شد و گويا همان زمان يا بعد از آن سنگي بر گورش نهادند كه اين غزل وحشي را بر آن كندند:
كرديم نامزد بتو بود و نبود خويشگشتيم هيچكاره ملك وجود خويش ...
و بعيد نيست كه همين غزل منشاء رواج داستان كشته شدن وحشي بر دست «معشوق بيمروت خود» (!) گرديده باشد.
گور وحشي در كشاكش زمان محو و سنگ گورش از جايي بجايي برده شد تا آنكه خانزاده دانشمند بختياري امير حسين خان كه در سال 1328 شمسي حكمران يزد بود آن را از گلخن «حمام صدر» بيرون كشيد و در صحن ساختمان تلگرافخانه آن شهر بناي يادبودي بساخت و آن سنگ
______________________________
(1)- تذكره ميخانه، ص 184.
ص: 764
را بر آن نصب كرد. ليكن در مهرماه سال 1357 هنگامي كه آخرين بار در شوراي انجمن آثار ملي ايران حضور داشتم گزارشي را شنيدم كه آن ساختمان بر اثر احداث خيابان ويران شد و سنگ مزار وحشي را بر گوشه خيابان نهادند. تصميم گرفتيم كه جايي را در مجاورت همان محل بخرند و سنگ را در آنجا بر بناي يادبود تازهيي نصب كنند. بعد از آن تاريخ كار ايران بواژگونگي گراييد و نميدانم كه داستان آن سنگ گور و بناي يادبود و هريادبود ديگري بكجا كشيد. يزدان خاك گرامي مرا از گزندها نگاه داراد.
وحشي مردي پاكباز، وارسته، حساس، خرسند، بلندهمت و گوشهگير بود، با آنكه سنت شاعران عهد وي، سفر و مهاجرت بهند و بهرهمندي از نعمتهاي دربار گوركاني هند و اميران و سرداران و بزرگان آن دولت بود، او از ايران پاي بيرون ننهاد و حتي از بافق تنها چندگاهي بكاشان و باقي عمر را بيزد رفت و همانجا بماند. مقصود او از شاعري در حقيقت اشتغال بهنر و ادب و بيان انديشهها و احساسهاي خود از آن راه بود نه كسب مال و اندوختن سيم و زر. دوران كمال شاعري را در يزد گذراند و براي كسب معاش تنها بستايش رجال يزد و كرمان پرداخت. در ديوان او قصيدهيي در ستايش شاه تهماسب و ماده تاريخي درباره وفاتش ديده ميشود ولي ممدوح و حامي واقعي او ميرميران حاكم يزد بوده است.
غياث الدين محمد ميرميران پسر شاه نعمة الله باقي پسر امير نظام الدين از نوادگان دختري شاه نعمة الله ولي «1» بود. امير نظام الدين چندي وزارت شاه اسمعيل اول را بر عهده داشت و در جنگ چالدران كشته شد. پسرش نعمة الله باقي شوهر «خانش بيگم» دختر شاه اسمعيل اول بود كه بفرمان شاه تهماسب در عقد ازدواج او درآمد و حكومت يزد يافت، غياث الدين محمد ميرميران پسر او از دختر شاه اسمعيل است و پسر او شاه خليل الله نيز صفيه
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 228- 232.
ص: 765
سلطان دختر شاه اسمعيل دوم را بزني داشت «1». ميرميران و شاه خليل الله هر دو ممدوح وحشي بودهاند، و از ممدوحان ديگر او بكتاش بيگ افشار از خاندان حكومتي كرمانست كه دختر ميرميران را بزني داشت و بدنبال مفسدهجوييهايي كه كرد كشته شد.
در دستگاه حكومتي يزد عدهيي شاعران محلي ميزيستند كه وحشي با آنان آشنايي و گاه معارضه داشت. از ميان آنان مهمتر از همه مولانا موحد الدين فهمي بود كه او و وحشي با يكديگر مهاجات داشتند و تقي الدين كاشي تركيببندي دراز را كه فهمي در هجو وحشي ساخته است در خلاصة- الاشعار آورد. شاعر بزرگ ديگري از معاصران وحشي محتشم كاشانيست كه بقول تقي الدين اوحدي در عرفات، هر دو يكديگر را «هجوهاي ركيك كردهاند». ديگر شجاع الدين غضنفر كاشاني كره جاري و تابعي خوانساري «2».
كليات وحشي متجاوز از نههزار بيت و شامل قصيده، تركيب و ترجيع، غزل، قطعه، رباعي و مثنويست.
قصيدههاي او در ستايش شاه تهماسب، غياث الدين محمد ميرميران، شاه خليل الله، بكتاش بيك افشار، اعتماد الدوله عبد الله خان پسر ميرزا سليمان وزير، و بزرگان دينست. تركيبها و ترجيعهايش، خاصه مربع و مسدس آنها همه از نظمهاي بسيار دلپذير عهد صفويست. ساقينامه طولاني او كه بصورت ترجيعبند سروده در نوع خود كمنظير و بعد از وحشي بر همان وزن و با همان مفهومها و نحوه بيان موضوع بارها مورد استقبال و جوابگويي شاعران عهد صفوي قرار گرفت «3»؛ همين ارزش را مسدس تركيبها و مربع تركيبهاي وحشي در شعر غنايي فارسي دارد و از دلانگيزي و خوبي بدرجهييست كه كمتر پارسيزبان شعردانيست كه همه يا بخشي از آن را
______________________________
(1)- درباره ميرميران و پدرونيا و پسر او رجوع شود بجامع مفيدي، ج 3، تهران، 1340، ص 54 ببعد.
(2)- بنگريد بهمين كتاب و همين جلد، ص 629.
(3)- درباره اين دسته از ساقينامهها بنگريد بهمين جلد ص 615- 621.
ص: 766
بر لوح ضمير ننگاشته و در خاطر نگاه نداشته باشد. اگرچه وحشي، چنانكه پيش ازين، بويژه در ترجمه هجري قمي ديدهايم، در ساختن اين نوع تركيبها مبتكر نيست ولي چنان دست بالاي دست همه سازندگان اينگونه شعر غنايي گذارده است كه كمتر كسي جرأت استقبال و جوابگويي يافته و درين مرحله ميدان را براي استاد بافق بازگذارده است.
اين مسدس تركيبها و مربع تركيبها را ضمنا ميتوان از بهترين نمونههاي طرز وقوع در شعر پارسي دانست زيرا نهايت قدرت شاعر در بيان دلباختگي و حالات دلدادگي خود و نيز توضيح ماجرايي كه ميان او و معشوق در جريان بوده بكار رفته است و همين طرز زيباي وقوع را هم شاعر در غزلهاي خود با چيرهدستي تمام بكار داشته است.
با همه استاديها كه وحشي در مسدس تركيبها و مربع تركيبهاي خود از باب بيان احساسها و عاطفه رقيق شاعرانهاش نشان داده، بايد غزلهاي او را سرآمد شعرهاي او در اين راه دانست چندانكه بيشتر آنها در صف اول از اثرهاي غنايي پارسيست. در غالب آنها احساسهاي تند شاعر و عاطفه حاد و تأثر و درد دروني او با زباني شيوا و در همان حال ساده و روان، بروشني هرچه تمامتر ديده ميشود.
وحشي دو مثنوي باستقبال از خسرو و شيرين نظامي دارد يكي بنام «ناظر و منظور» «1» و ديگري بنام فرهاد و شيرين. مثنوي نخستين بسال 966 بپايان رسيد و 1569 بيت است و اما مثنوي دوم كه از شاهكارهاي ادب دراماتيك پارسيست، هم از عهد شاعر شهرت بسيار يافت ليكن وحشي بيش از 1070 بيت از آن را نساخت و باقي آن را وصال شيرازي شاعر مشهور سده سيزدهم هجري (م 1262) سروده و با افزودن 1251 بيت آن را بپايان رسانيده است و اين منظومه كاملشده بچاپ سنگي طبع شده و رايجست. شاعري
______________________________
(1)- ناظر و منظور ديگري بنام جمال الدين محمد اردستاني (م 879) ثبت شده (ايضاح المكنون ج 2 ستون 615). وي منظومه ديگري بنام استقامتنامه دارد (ايضا ج 1، ص 72).
ص: 767
ديگر بنام صابر بعد از وصال 304 بيت بر اين منظومه افزود.- مثنوي معروف ديگري كه وحشي بپيروي از نظامي سروده «خلد برين» است بر وزن مخزن الاسرار، و مرتب بهشت روضه كه آن هم جداگانه بطبع رسيده است.
مثنويهاي كوتاهي از وحشي در مدح و هجو و نظاير آنها بازمانده كه اهميت منظومههاي يادشده را ندارد.
وحشي بيترديد يكي از شاعران مبرز دوران صفويست كه بويژه بسبب سبك خاص خود در سخنوري اهميت دارد. ارزش او در آنست كه مضمونها و نكتههاي شاعرانه دقيق و همچنين احساسها و عاطفههاي رقيق و نازك خياليها و نازكدليهاي خود را كه بدانها شهرت يافته، با زباني بسيار ساده، نزديك بزبان تخاطب بيان ميكند «1» و گاه چنانست كه گويي سخن روزانه
______________________________
(1)- مثلا درين قطعه، كه گويي در آن با ممدوح خود در حال مكالمه و مخاطبه است:
ايا آفتاب معلا جنابكه از سايهات آسمان پايهجوست
در اظهار انعام حكام بافقسخن بر لب و گريهام در گلوست
در آن ده مجاور شدم هفت ماهنپرسيد حالم نه دشمن نه دوست
جواب سلامم ندادند بازاز آنرو كه اطلاق دادن بر اوست يا اين قطعه كه در وصف سر خود ساخته و در آن بيتي از استاد تضمين كرده است:
نشستم دوش در كنجي كه سازمسر كل را بزير فوطه پنهان
در آن ساعت حكيمي در گذر بودمرا چون ديد آنسان گشت خندان
پريشانحال بودم خود در آنوقتز فعل او شدم از سر پريشان
بمن گفتا كه دارويي مرا هستكز آن دارو سر كل راست درمان
بيا تا بر سرت پاشم كه رويدترا موي سر از خاصيت آن
كشيدم از جگر آهي و گفتم:مگر نشنيدهاي حرف بزرگان
«زمين شوره سنبل برنيارددر او تخم امل ضايع مگردان» و همه سخنان او كه نمونهاي آنرا خواهيد ديد.
ص: 768
خود را ميگويد. وي بجاي زيادهروي در استفاده از اختيارهاي شاعري، سعي دارد انديشههاي لطيف خود را همراه با عواطف گرم با زبان ساده و پر از صدق بازگويد تا بتواند بواقع بيانكننده سوزها و سازها و حالها و رازهاي خود باشد؛ و بهمين سبب است كه هم در طرز وقوع يكي از تواناترين شاعران عهد خود شد و هم بيآنكه عمدي داشته باشد مثنويها و غزلهاي او پر از نكتههاي دلپذير و مضمونها و فكرهاي تازه گرديد و مخصوصا غزلهايش چنان با احساسهاي حاد و سوزنده همراه شده كه گاه باخگرهايي سوزان شباهت يافته است.
مثنويهاي وحشي، خاصه فرهاد و شيرين او، كه بيگمان در نوع خود كمنظيرست، داراي همان زبان ساده و گرمي و دلپذيري ويس و رامين فخر الدين اسعد گرگانيست زيرا اين هر دو نهال عشق از يك چشمه آب خوردند، از سرچشمه عواطف طبيعي عاشقان و صدق و صفاي آنان در بيان بيپيرايه خود.
در شعر وحشي تا آنجا كه ممكنست از واژههاي دشوار و تركيبهاي عربي ناهموار خبري نيست و بجاي آن از واژهها و تركيبهاي متداول زمان، چنانكه رسم اغلب شاعران عهد بوده، بسيار استفاده شده است. توجه به صنعتها و آرايشهاي لفظي نيز در آيين سخنوري وحشي ستوده نميبود مگر آنكه نسج كلام اقتضا كرده باشد، چنانكه در سخن ديگر سادهگويان فارسي ميبينيم.
پيروي او در ايجاد مثنويها بيشتر از نظامي و در غزل بصورت استقبال از غزلگويان نامآور گذشته بود اما اين امر وحشي را از آزمايش طبع ابتكار جويش بازنداشت و غزلهايش غالبا بنحويست كه خود قابليت استقبال يافته است. از اوست:
الهي سينهيي ده آتشافروزدر آن سينه دلي وآن دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيستدل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پرشعله گردان سينه پردودزبانم كن بگفتن آتشآلود
ص: 769 كرامت كن دروني دردپرورددلي در وي درون درد و برون درد
بسوزي ده كلامم را رواييكز آن گرمي كند آتش گدايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نهزبانم را بياني آتشين ده
سخن كز سوز دل تابي نداردچكد گر آب ازو آبي ندارد
دلي افسرده دارم سخت بينورچراغي زو بغايت روشني دور
ندارد راه فكرم روشناييز لطفت پرتوي دارم گدايي
اگر لطف تو نبود پرتواندازكجا فكر و كجا گنجينه راز
ز گنج راز در هر كنج سينهنهاده خازن تو صد دفينه
ولي لطف تو گر نبود، بصد رنجپشيزي كس نيابد زآنهمه گنج
چو در هر گنج صد گنجينه دارينميخواهم كه نوميدم گذاري
براه اين اميد پيچ در پيچمرا لطف تو ميبايد دگر هيچ *
يكي ميلست با هر ذره رقاصكشان آن ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشني را تا بگلشندواند گلخني را تا بگلخن
شود اين ميل چون جمع و قويپيشود عشق و درآيد در رگ و پي
اگر صد آب حيوان خورده باشيچو عشقي در تو نبود مرده باشي
مزاج عشق بس مشكلپسندستقبول عشق در جاي بلندست
شكار عشق نبود هر هوسناكنبندد عشق هر صيدي بفتراك
عقاب آنجا كه در پرواز باشدكجا از صعوه صيدانداز باشد
گوزني بس قويبنياد بايدكه بر وي شير سيلي آزمايد
مكن باور كه هرگز تر كند كامز آب جو نهنگ لجهآشام
دلي بايد كه چون عشق آورد زورشكيبد با وجود يك جهان شور
اگر داري دلي در سينه تنگمجال غم درو فرسنگ فرسنگ
صلاي عشق درده، ورنه زنهارسر كوي فراغ از دست مگذار
در آن طوفان كه عشق آتشانگيزكند باد جنون را آتشآميز
اساسي گر نداري كوهبنيادغم خود خور كه كاهي در ره باد
ص: 770 يكي بحرست عشق بيكرانهدرو آتش زبانه در زبانه
اگر مرغابيي اينجا مزن پردرين آتش سمندر شو سمندر
يكي خيلست عشق عافيتسوزهجومش در ترقي روز در روز
فراغ بال اگر داني غنيمتازين لشكر هزيمت كن هزيمت
ز ما تا عشق بس راه درازيستبهر گامي نشيبي و فرازيست
نشيبش چيست خاك راه گشتنفراز او كدام از خود گذشتن
نشان آنكه عشقش كارفرماستثبات سعي در قطع تمناست (از فرهاد و شيرين)
آنكه بما قوت گفتار دادگنج گهر داد و چه بسيار داد
كرد بما لطف ز فيض عميمنادره گنجي و چه گنجي عظيم
آنكه ازين گنج نشد بهرهمندقيمت اين گنج چه داند كه چند (از خلد برين)
«1» ساقي بده آن مي كه ز جان شور برآردبر دار انا الحق سر منصور برآرد
آن مي كه فروغش شده خضر ره موسيآتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن مي كه افق چون شودش دامن ساغرخورشيد ز جيب شب ديجور برآرد
آن مي كه چو ته جرعه فشانند بخاكشصد مرده سرمست سر از گور برآرد
آن مي كه گر آهنگ كند بر در ماتمماتم ز شعف زمزمه سور برآرد
آن مي كه چو تفسيده كند طبع فسردهصد العطش از سينه كافور برآرد
آن مي بكسي ده كه بميخانه نرفتستتا آن ميش از مست و ز مستور برآرد
ما گوشهنشينان خرابات الستيمتا بوي ميي هست درين ميكده مستيم
گو مطرب خوشنغمه كه آتش اثر آيدآن نغمه برآرد كه ز جان دود برآيد
آن نغمه كه سر مي و ميخانه كند فاشتا زاهد پيمانهشكن شيشهگر آيد
______________________________
(1) اين ساقينامه ترجيع شانزده بند است و از آن بندهاي 3، 4، 5، 7، 9، 10 درينجا نقل ميشود.
ص: 771 آن نغمه كه چون شعله فروزد بدر گوشاز راه نفس بوي كباب جگر آيد
آن نغمه كه چون گام نهد بر گذر هوشجان رقصكنان بر سر آن رهگذر آيد
آن نغمه شيرين كه پرد روح بسويشمانند مگس كو بسلام شكر آيد
آن نغمه پرحال كه در كوي خموشانهر نالهاش از عهده صد جان بدرآيد
زآن نغمه خبر ده بمناجاتي مسجدني آنكه چو ما از دو جهان بيخبر آيد
ما گوشهنشينان خرابات الستيمتا بوي ميي هست درين ميكده مستيم
ديريست كه ما معتكف دير مغانيمرنديم و خراباتي و فارغ ز جهانيم
لاي ته خم صندل سر ساخته، يعنيايمنشده از دردسر كون و مكانيم
چون كاسه شكستيم نه پر ماند و نه خاليبيكيسه بازارچه سود و زيانيم
ما هيچ بها بنده كم از هيچ نيرزيموين طرفه كه اندر گرو رطل گرانيم
شيريم سر از منت ساطور كشيدهقصاب غرض را نه سگ پاي دكانيم
پروانهيي از شعله ما داغ نداردهرچند كه چون شمع سراپاي زبانيم
هشيار شود هركه درين ميكده مستستاما دگرانند چنين، ما نه چنانيم
ما گوشهنشينان خرابات الستيمتا بوي ميي هست درين ميكده مستيم
تا راه نمودند بما دير مغان راخوش ميگذرانيم جهان گذران را
از مغبچگان بس كه درو غلغل شاديستنشنيده كس آوازه اندوه جهان را
ديري نه، بهشتي ز مي و مغبچه در وياز كوثر و از حور فراغت دل و جان را
آن دير كه هر مست كه آنجا گذر انداختخود گم شد و گم كرد ز خود نام و نشان را
ديري كه سر از سجده بت بازنياوردهر كس كه درو خورد يكي رطل گران را
مسجد نه كه در وي مي و ميخواره نگنجدصد جوش درين راه هم اين را و هم آن را
غلطيده چو ما پيش بتي مست ببوييهر گوشه هزاران و نيالوده دهان را
ما گوشهنشينان خرابات الستيمتا بوي ميي هست درين ميكده مستيم
ص: 772 گر عشق كند امر كه زنار ببنديمزنار مغان بر سر بازار ببنديم
صد بوسه بهر تار دهيم از سر تعظيمتسبيح بتش بر سر هر تار ببنديم
گر صومعهداران مقلد نپسندندهرچند گشايند دگر بار ببنديم
در صدق محبت بود اين نكته وگرنهآن به كه ز دعوي در گفتار ببنديم
معلوم كه بر دل چه در لطف گشايدآن عشق كه بر خويش بمسمار ببنديم
بر لب تري باده و خشك از نم او حلقپيداست چه طرف از در خمار ببنديم
ما گوشهنشينان خرابات الستيمتا بوي ميي هست درين ميكده مستيم
خواهم كه شب جمعهيي از خانه خمارآيم بدر صومعه زاهد ديندار
در بشكنم و از پس هر پرده زرقيبيرون فگنم از در او صد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زيرآرم بدر صومعه صد حلقه زنار
تا خلق بدانند كه بيت الصنمي هستآيات كلام صمدش بر در و ديوار
مردان خدا رخت كشيده بكنارندچيزي بميان نيست مگر جبه و دستار
اين صومعهداران ريائي همه زرقندبس تجربه كرديم، همان رند قدحخوار
مي خوردن ما عذر سخن كردن ما خواستبر مست نگيرند سخن مردم هشيار
ما گوشهنشينان خرابات الستيمتا بوي ميي هست درين ميكده مستيم *
عزت مبر در كار دل اين لطف بيش از پيش رااين بس كه ضايع ميكني بر من جفاي خويش را
لطفي كه بدخو سازدم نايد بكار جان مناسباب كين آماده كن خوي ملالانديش را
بر كافر عشق بتان جايز نباشد مرحمتبيجرم بايد سوختن، مفتي منم اين كيش را
عشقم خراش سينه شد گو لطف تو مرهم منهگر التفاتي ميكني ناسور كن اين ريش را
چون نيش زنبورم بدل گو زهر ميريز از مژهافيون حيرتخوردهام زحمت ندانم نيش را
با پادشاه من بگو وحشي كه چون دور از تو شدتاريخ ميخوان گه گهي خوبان عهد خويش را *
ص: 773 ابروي تو جنبيد و خدنگي ز ميان جستبر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست
اين چشم چه بود آه كه ناگاه گشودياين فتنه دگر چيست كه از خواب گران جست
من بودم و دل بود و كناري و فراغياين عشق كجا بود كه ناگه بميان جست
در جرگه او گردن جان بست بفتراكهر صيد كه از قيد كمند دگران جست
گردن بنه اي بسته زنجير محبتكز زحمت اين بند بكوشش نتوان جست
گفتم كه مگر پاس تف سينه توان داشتحرفي بزبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشي مي منصور بجامست مخور هانناگاه شوي بيخود و حرفي ز زبان جست *
ترسم درين دلهاي شب از سينه آهي سرزندبرقي ز دل بيرون جهد آتش بجايي درزند
از عهده چون آيد برون گر بر زمين آيد سريآن نيمههاي شب كه او با مدعي ساغر زند
كوس نبرد ما مزن انديشه كن كز خيل ماگر يك دعا تا زد برون بر يك جهان لشكر زند
آتشفشانست اين هوا پيرامن ما نگذريخصمي ببال خود كند مرغي كه اينجا پر زند
مي بيصفا، ني بينوا، وقتست اگر در بزم ماساقي ميي ديگر دهد مطرب رهي ديگر زند
ما را درين زندان غم من بعد نتوان داشتنبندي مگر بر پا نهد قفلي مگر بر در زند
وحشي ز بس آزردگي زهر از زبانم ميچكدخواهم دليري كاين زمان خود را بر اين خنجر زند *
كرديم نامزد بتو بود و نبود خويشگشتيم هيچكاره ملك وجود خويش
گو جان و دلبر و غرض ما رضاي تستحاشا كه ما زيان تو خواهيم و سود خويش
من بودم و نمودي و باقي خيال تورفتم كه پردهيي بكشم بر نمود خويش
غماز در كمين گهرهاي راز بودقفلي زديم بر در گفتوشنود خويش
يك وعده خواهم از تو كه باشم در انتظارحاكم تويي در آمدن دير و زود خويش
بزم نشاط يار كجا وين فغان زاروحشي نواي مجلس غم كن سرود خويش *
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيدداستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بيسروساماني من گوش كنيدگفتوگوي من و حيراني من گوش كنيد
ص: 774 شرح اين آتش جانسوز نهفتن تا كيسوختم سوختم اين سوز نهفتن تا كي
روزگاري من و دل ساكن كويي بوديمساكن كوي بت عربدهجويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديمبسته سلسله سلسله مويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دلبند نبوديك گرفتار ازين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اين همه بيمار نداشتسنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتري و گرمي بازار نداشتيوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آنكس كه خريدار شدش من بودمباعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي اوداد رسوايي من شهرت زيبايي او
بس كه دادم همه جا شرح دلارايي اوشهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان داردكي سر برگ من بيسروسامان دارد
پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكيستحرمت مدعي و حرمت من هر دو يكيست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو يكيستنغمه بلبل و فرياد زغن هر دو يكيست
اين ندانست كه قدر همه يكسان نبودزاغ را مرتبه مرغ خوشالحان نبود
چون چنين است پي كار دگر باشم بهچند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم بهمرغ خوشنغمه گلزار دگر باشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستانسازشسازم از تازه جوانان چمن ممتازش
گرچه از خاطر وحشي هوس روي تو رفتوز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از كوي تو رفتبا دل پرگله از ناخوشي خوي تو رفت
ص: 775 حاش للّه كه وفاي تو فراموش كندسخن مصلحتآميز كسان گوش كند *
اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تراخبر از سرزنش خار جفا نيست ترا
رحم بر بلبل بيبرگ و نوا نيست تراالتفاتي باسيران بلا نيست ترا
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترابا اسير غم خود رحم چرا نيست ترا
فارغ از عاشق غمناك نميبايد بودجان من اين همه بيباك نميبايد بود
همچو گل چند بروي همه خندان باشيهمره غير بگل گشت گلستان باشي
هر زمان با دگري دست و گريبان باشيزآن بينديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع ما جمع نباشد تو پريشان باشيياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشدبجفا سازد و صد جور براي تو كشد
شب بكاشانه اغيار نميبايد بودغير را شمع شب تار نميبايد بود
همهجا با همه كس يار نميبايد بوديار اغيار دلآزار نميبايد بود
تشنه خون من زار نميبايد بودتا باين مرتبه خونخوار نميبايد بود
من اگر كشته شوم باعث بدنامي تستموجب شهرت بيباكي و خودكامي تست
ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكردجز تو كس در نظر خلق مرا خوار نكرد
آنچه كردي تو بمن، هيچ ستمكار نكردهيچ سنگيندل بيدادگر اين كار نكرد
اين ستمها دگري با من بيمار نكردهيچكس اين همه آزار من زار نكرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن منمردمآزار مكش از پي آزردن من
نخل نو خيز گلستان جهان بسيارستگل اين باغ بسي، سرو روان بسيارست
ص: 776 جان من، همچو تو غارتگر جان بسيارستترك زرينكمر موي ميان بسيارست
با لب همچو شكر تنگدهان بسيارستنه كه غير از تو جوان نيست، جوان بسيارست
ديگري اين همه بيداد بعاشق نكندقصد آزردن ياران موافق نكند
مكن آن نوع كه آزرده شوم از خويتدست بر دل نهم و پا بكشم از كويت
گوشهيي گيرم و من بعد نيايم سويتنكنم بار دگر ياد قد دلجويت
ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويتسخني گويم و شرمنده شوم از رويت
بشنو پند و مكن قصد دل آزرده خويشورنه بسيار پشيمان شوي از كرده خويش
از سر كوي تو با ديده تر خواهم رفتچهره آلوده بخوناب جگر خواهم رفت
تا نظر ميكني از پيش نظر خواهم رفتگر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه كه اين بار چو هربار دگر خواهم رفتنيست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفاي تو من زار چو رفتم رفتملطف كن لطف كه اين بار چو رفتم رفتم *
شد يار و بغم ساخت گرفتار مرابگذاشت بدرد دل افگار مرا
چون سوي چمن روم كه از باد بهاردل ميتركد چو غنچه بييار مرا *
ميخواست فلك كه تلخكامم بكشدناكرده مي طرب بجامم بكشد
بسپرد بشحنه فراق تو مراتا او بعقوبت تمامم بكشد *
فرياد كه سوز دل عيان نتوان كردبا كس سخن از داغ نهان نتوان كرد
اينها كه من از جفاي هجران ديدميك شمه بصد سال بيان نتوان كرد *
دل ز آن بت پيمانگسلم ميسوزدبرق غم او متصلم ميسوزد
ص: 777 از داغ فراق اگر بنالم چه عجبياران چه كنم؟ واي دلم ميسوزد! *
تا كي ز مصيبت غمت ياد كنمآهسته ز فرقت تو فرياد كنم
وقتست كه دست از دهن بردارماز دست غمت هزار بيداد كنم
21- ثنايي مشهدي «1»
خواجه حسين پسر خواجه غياث الدين محمد مشهدي متخلص به ثنايي از
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدراس 1958، ص 416.
* تذكره نتايج الافكار، محمد قدرة الله گوپامو، بمبئي 1336، ص 133.
* مآثر رحيمي، عبد الباقي نهاوندي، كلكته، ج 3، ص 354 ببعد.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* خلاصة الاشعار، تقي الدين كاشي، خطي.
* تذكره ميخانه، عبد النبي فخر الزماني، بتصحيح آقاي گلچين معاني، تهران 1340، ص 198- 214.
* آتشكده، بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، تهران 1338، ص 463- 465.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، سعيد نفيسي، تهران 1344، ص 416.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول 1945، ستون 495.
* تذكره غني، محمد عبد الغني، عليگره 1916.
* ترجمه مجمع الخواص صادقي افشار، تبريز 1327، ص 149- 150.-
ص: 778
شاعران سده دهم هجريست كه بسبب دخالتش در تغيير سبك شعر موضوع گفتوگوي موافق و مخالف معاصران خود و آيندگان شده است. پدرش خواجه غياث الدين محمد يا بروايت فخر الزماني «غياث الدين علي» در مشهد «اوقات خود ببزاري ميگذرانيده تا در آن پيشه سامان بسياري بهم رسانيده» و بهمينسبب در تذكرهها «غياث بزاز» خوانده شده است. پسرش حسين چنانكه خود در مقدمه ديوانش نوشته است در اول جواني شعر نميگفت، ولي بدنبال رؤيايي روي بشاعري آورد و بيآنكه مرحلههاي مقدماتي را درين راه طي كند زبان بسرودن چكامهها گشود «و هرچه ميگفت خالي از حالي و رتبهيي نبود» و چنانكه ملا عبد الباقي نهاوندي توجه كرده «الحق از منظوماتش نيز ظاهر ميگردد كه كسبي نيست، وهبي است» و همين بيتوشگي خواجه ثنايي از مقدمات ادبي همواره موجب طعن مخالفان بود چندانكه سخن او را بسبب همين ناآگاهي از دانشها نارسا ميدانستند.
خواجه ثنايي پس از آغازيدن بشاعري بزودي ميان اديبان زادگاهش نام برآورد و از خوشبختي او در همان اوان يكي از شاهزادگان باذوق و هنرمند صفوي حكومت خراسان يافت و ثنايي را زير چتر حمايت خود گرفت، و او سلطان ابراهيم ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل اول بود كه خود مردي شاعر و شعردوست بود و در شعر جاهي تخلص ميكرد «1» و تا كشته شدنش بامر شاه اسمعيل ثاني در سال 984، ثنايي در خدمت او ميگذرانيد و چنان مقرب درگاهش بود كه هيچكس حق ممانعت او از درآمدن بمحضر شاهزاده نداشت و خواجه قصيدهها در مدح او پرداخت و ساقينامه خود را هم در
______________________________
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 269- 273.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، تهران 1316- 1318، ص 575- 577
* ضميمه فهرست نسخههاي خطي فارسي در موزه بريتانيا، چارلز ريو، لندن 1895، ص 197.
(1)- بنگريد بهمين جلد، ص 499.
ص: 779
ستايش او سرود و حتي گاه سلطان ابراهيم ميرزا مطلعها و قصيدههايي را براي استقبال بدو ميداد و از آنجمله است اين مطلع از لساني، و آن از قصيدهييست در ستايش علي ابن ابي طالب (ع) كه بتمامي در مجالس المؤمنين نقل شده:
ميرسم از گرد راه رقصكنان چون صباباد جنون در دماغ عاشق و سر در هوا و خواجه ثنايي قصيدهيي مشهور در جواب آن ساخت بدين مطلع:
در روش حسن و ناز هست بسي خوشنماغمزه بطرز ستم عشوه برنگ جفا در درگاه سلطان ابراهيم ميرزا شاعران معروف ديگري هم بسر ميبردند كه در تاريخ شعر فارسي مشهورند مثل ولي دشت بياضي و ميلي هروي كه شرح حال هر دو را در همين جلد مييابيد. ملا عبد الباقي نهاوندي نوشته است كه ثنايي و آن دو «قصيدهيي چند در آن زمان ... طرح نموده بمدح آن شاهزاده گفتند ...».
دوران تقرب خواجه ثنايي بدرگاه صفويان با كشته شدن سلطان ابراهيم ميرزا در 984 بسر آمد؛ او ميخواست بدربار شاه اسمعيل ثاني راه جويد و بهمين آهنگ خود را بدولتخانه رسانيد و قصيدهيي كه در تهنيت جلوس پادشاه گفته بود گذرانيد بدين مطلع:
بر تخت جم سكندر گيتيستان نشستيوسف ز چه برآمد و بر آسمان نشست «1» و «اين قصيده را بغايت خوب گفته است و ليكن از گردش فلك كجروش مرضي طبع آن پادشاه نشد و فرمود كه نام من درين قصيده نيست، البته ثنايي اين قصيده را براي سلطان ابراهيم ميرزا گفته بود كه الحال بمن ميگذراند.
ازو در خشم شد، بنابراين خواجه حسين از بيم جان ننگ فرار بر فخر قرار ترجيح داده از ايران بدار الامان هند آمد ...» «2»
______________________________
(1)- اشاره است برهايي شاه اسمعيل ثاني از زندان قلعه قهقهه و جلوس بر تخت شاهي بشرحي كه پيش ازين گذشت.
(2)- تذكره ميخانه، ص 204.
ص: 780
انگيزه خواجه ثنايي در ترك يار و ديار، بايست همين بوده باشد وگرنه بقول ملا عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي زندگي ثنايي «در خراسان بخوبترين وجهي ميگذشت و از حاصل املاك و منافع زراعات چندان بدست ميآورد كه گاهي در رعايت فقرا و موزونان ميكوشيد» و حاجتي نداشت كه ملك و مال و آسايش را در شهر و ديار رها كند، و باز بقول عبد الباقي نهاوندي «رخت بدمعاشي بهند كشد». پس اينكه گفتهاند كه ثنايي از راه «زيادهطلبي» راه هند پيش گرفت محل تأمل است. پس از آنكه ثنايي بهند رسيد در سلك شاعران دربار جلال الدين اكبر درآمد و اگرچه در آغاز امر چنانكه انتظار داشت كارش بالا نگرفت ولي ابو الفتح مسيح الدين گيلاني كه پيش ازين بعلاقه و توجهش بدانشمندان و شاعران ايراني اشاره داشتيم، او را در كنف حمايت گرفت «1» تا اندكاندك نام و آوازهيي در هند بدست آورد و سپس در شمار ستايشگران ميرزا عبد الرحيم خان خانان سپهسالار اكبر درآمد و چنانكه در مآثر رحيمي ميخوانيم «از ملازمت ديگران بينياز شد و پيرانهسر بمطلب و مدعاي خود رسيد و ما بقي عمر خود را صرف مداحي و ثناگويي ايشان نمود و ... بصلات و انعامات و تكلفات كه لايق حال او و فراخور احسان اين صاحباحسان بود ممنون گرديد و زنگ كدورت و آلام محنت و غربت را بالطاف ايشان از خاطر زدود و قصايد غرا بمدح ايشان پرداخت ...».
وفات خواجه ثنايي بسال 995 يا 996 در لاهور اتفاق افتاد و همانجا
______________________________
(1)- مولانا محمد قدرة الله گوپاموي هندي مينويسد: «با آنكه حكيم ابو الفتح و برادرانش هنگام مهاجرت بهند در مشهد بوساطت و معرفي ثنايي بمصاحبت سلطان ابراهيم ميرزا رسيدند، وقتي ثنايي بهند رسيد از حكيم مراعاتي نديد و خلاف آنچه انتظار داشت ازو بظهور رسيد (نتايج الافكار، ص 133) ولي گفتار مير عبد الرزاق خوافي و پيش ازو نوشته عبد الباقي نهاوندي آنچه را كه در متن آوردهام، يعني رعايت حال ثنايي از جانب حكيم ابو الفتح، تأييد مينمايد.
ص: 781
بخاك سپرده شد و پس از چندي كسان و بستگانش استخوان او را بمشهد بردند.
ثنايي «سركرده تازهگويانست و اول كسيست كه موجد روش متأخرين گرديده خط نسخ بر طرز قدما كشيد «1»». اساس كار او بر ابداع معنيهاي غريب و نكتههاي ديريابيست كه بدنبال تصور و تخيل ژرف فراز آيد و گوينده در بيان آنها از تعبيرها و تركيبهاي تشبيهي و استعاري خيالانگيز استفاده كند. درين نكتهپردازي متخيلانه گاه ممكن است ميزان تصور و تخيل شاعرانه يعني مظروف لفظ بر گنجايش ظرف بچربد و در چنين حاليست كه عيب «نارسايي» در سخن گوينده پيدا ميشود، و اتفاقا شعر ثنايي را بعضي از معاصرانش داراي همين عيب شمردند و چنين نقصي را نيز معلول كمدانشي ثنايي، بتفصيلي كه پيش ازين ديديم، دانستند و «سخنان او را بعيب نارسايي لفظ و اينكه اكثر معاني او ناقص است و مطلب از ابياتش بيرون نميآيد، بخامي طبيعت منسوب ساختند» (مآثر رحيمي) و ملا عبد الباقي نهاوندي كه ضمن بيان اين عيبجويي معاصران سخت بتكاپوي جانبداري از خواجه ثنايي افتاده ناگزير بايرادي كه تقي الدين كاشي در خلاصة الاشعار از همين نارسايي لفظ ثنايي بر او گرفته، تن در داده و گفته است «در وادي نارسايي لفظ ظاهرا كه مير تقي محق بوده باشد و اگر اين نقص در افكار عاليه او نميبود حسان زمان خود بودي» و براستي اگر كسي بتواند معني بسيار و خيالهاي دراز آهنگ را در لفظ كوتاه بگنجاند نه تنها حسان زمان بلكه فردوسي دوران خواهد بود اما اين سعادت براي ثنايي كمتر حاصل بود و او هرگاه در قصيدههاي خود شيوه سنتي را دنبال كرد موفق بود «2»، و هر
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 416.
(2)- مثلا در اين بيتها كه در مدح شاه اسمعيل دوم ساخته و در آن برسيدنش از ذلت زندان برفعت پادشاهي كه مشهورست، اشاره كرده:
بر تخت جم سكندر گيتيستان نشستيوسف ز چه برآمد و بر آسمان نشست
شاها اگرنه ز اختر بدمهر مدتيدر سنگخاره ذات تو فولادسان نشست
با اين سپهر مصلحتي داشت ز آنكه تيغبرندهتر شود چو بسنگ فسان نشست ...
ص: 782
وقت در پيچوخم تخيل و تصور افتاد دچار ضعف و ناتواني شد تا بجايي كه آذر با همه سخنشناسي نوشت: «ديوانش ملاحظه شد، بزعم فقير يا كسي فهم معني كلام ايشان ندارد، يا كلام ايشان معني ندارد!» «1» و معاصرش مولانا وليدشت بياضي كه شاعري سخندان بود اين رباعي را در خطاب باو سرود:
اي فكر ترا شحنه نقصان زده راهدور از نفست اثر چو طاعت ز گناه
معنيت چو بخشش لئيمان ناقصو الفاظ چو خلعت خسيسان كوتاه اما باوجود اين عيب اهميت ثنايي در آنست كه او در شعر فارسي راهي تازه باز كرد و سبكي نو را بنيان نهاد «و بناي قصيده را كه شگرفترين انواع شعرست، نوعي گذاشت كه از رگ انديشه خون چكانيد و بايراد معاني متعين و معاني برجسته قصيدههاي سنجيده دارد كه سخنسنجان در ادراك آن درميمانند» «2»
با مطالعه اين عيبگيريها گمان نرود كه ثنايي هرچه بشيوه خاص خود گفت معيوبست، بلي عده كثيري از بيتهاي او را بايد بزحمت و با افزايشها و نقصانهاي لفظي و معنوي حل كرد، ولي بسيار هم درين راه يعني در راه مضمونسازيها و نكتهپردازيهاي او لطافتها و دلانگيزيهايي نصيب گفتارش شده و بيتهاي دلپذيري فراهم آمده است و همين موفقيتهاست كه ملا عبد الباقي را بر آن داشته تا بنويسد «در متأخرين مثل وي پيدا نشده و نخواهد شد ...
و چندان ابداع معاني غريبه و نكات عجيبه كه او كرده هيچيك از متأخرين نكرده و در متقدمين نيز سخن ميرود و طرز و روش خاصي دارد و آن روش او را مسلم است ... و بنا در سخني و افكار عميق و خيالات دقيق كوس يكتايي و بيمثلي زده سخنسنجان و مستعدان زمان با شعريت و تقدم وي قايل گشته ...
هرگاه باره تفكر بزيرران فصاحت و بلاغت درميآورده و توسن تيزپاي باد كردار انديشه را در ميدان دانشوري جولان نمودن و جلوهگري ميفرموده
______________________________
(1)- آتشكده، تهران، ص 463- 464.
(2)- بهارستان سخن، ص 417.
ص: 783
دست ادراك هيچكس بعنان يكران بكر دانشش نميرسيده و در نخستين قدم بر زبر آسمان معني عروج مينموده و در مضمار سخنوري و عرصه نكتهداني گوي مسابقت و پيشبيني از فارسان اين فن شريف و همگنان ميربوده، خاقاني عصر و زمان خودست و كسي را با او سنجيدن و كفو او دانستن بيانصافيست و طرز و روش او را اصلا مناسبت با آن جماعت نيست ...».
و البته اين سخنان ملا عبد الباقي دور از مبالغههاي ودادآميز نيست و معلوم نيست چگونه در حالي كه بايراد مير تقي الدين كاشي درباره نارسايي لفظ ثنايي تن درداده، حاضر شده است كه اين همه در ثناي او سخن گويد و چگونه از بعضي بيتهاي او كه واقعا بيمعنيست «1» سرسري گذشته و حقيقت را كتمان كرده است.
اين نكته گفتنيست كه ثنايي اگرچه غزل بسيار دارد اما در حقيقت شاعري قصيدهسراست و بيشتر اين نازككاريها كه باو نسبت دادهاند در قصيدههايش ديده ميشود «2» تا در غزلهايش و آنهم در قسمت مديحه از قصيدهها بيشتر ملاحظه ميشود تا در تشبيب يا تغزل. وي قصيدههايي در منقبت دارد
______________________________
(1)- مثلا اين غزل كه بيتهايش هم سست است و هم بيشتر غلط:
كردي ز من آنچنان فراموشكز قالب مرده جان فراموش
هنگام نظاره تو كردمدر خنجر استخوان فراموش
كردست ز لقمههاي زهرماز طعم شكر دهان فراموش
جانم ز غم نشاط بخشتكرد از مي ارغوان فراموش ... تا آخر غزل
(2)- مثلا درين بيتها از چند قصيده:
هوا مقلد مرآت آب گشته مگركه سرنگونشدهات را بامتحان برداشت
چون شخص سرفراز رود سايه بر زمينآيينهدار قدر تو گردد گر آفتاب
از قبول تو اگر نطفه بيابد اثريپس ازين جاي كند در حرم دل ز شكم
شادماني بزمان تو چنان شد كه كندتهمت دشمني مرده بصاحبماتم
نايد ازين پس دگر طفل رحم سرنگونحامله را گر دهي از كف دولت غذا
امر تو در گيرودار حكم دهد گر ببادموج سلاسل شود از پي قيد صبا
ص: 784
ولي در همان حال مديحهسراييست كه ممدوحانش را پيش ازين شناختهايد.
با مطالعه در ديوان ثنايي معلوم ميشود كه او آن را دوبار جمع كرد و بعبارت ديگر دو ديوان دارد. نسخهيي از ديوانش را كه بشماره 4913.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ديدهام دو مجموعه متمايز از شعر ثناييست با مقدمهيي بنثر از شاعر و پيرامون 4500 بيت قصيده و غزل و قطعه و مثنوي و رباعي. از دو نسخه موجود در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار بشماره 1175 و 1176 يكي 2858 بيت و ديگري 3142 بيت دارد و ثنايي در مقدمه آن ديوان نام و نسب و زادگاه خود را برشمرده و خويشتن را نديم سلطان ابراهيم ميرزاي صفوي معرفي نموده است و در مدح او قصيدههايي دارد. ازوست:
بيا دل بميخانه اهل رازبكش جام معني صورتگداز
چنان خويش را كن ز صورت بريكه از ديده گردي نهان چون پري
مگر شوق آن رهنمايت شودبكوي خرابات جايت شود
جهاني بيابي لبالب ز شوقدر و دشت او آفريده ز ذوق
نه دست تصرف فلك را در آننه پاي تردد ملك را بر آن
نرفته در او فكر اميد و بيمدر او گشته شخص توكل مقيم
ز كبر و مني دور پيرامنشنياز از عدم زاده در دامنش
گرفته وطن عشق چون جان در اوبدل كرده با كفر ايمان در او
زمينش چو آيينه صافيضميرز عكس جنان گشته صورتپذير
هوايش مبرا ز گرد ملالكمالش نديده چو نقصان زوال
گروهي در آن دور از خشم و كينبمي دست شسته ز دنيا و دين
همه فارغ از ننگ و ناموس و نامبرسوايي خويش در اهتمام
برون كرده از منظر غيب سرولي همچو خورشيد عين هنر
گروهي بوارستگي چون فنابصورت چو درد و بمعني دوا
درو چشمه جام مهر سپهرزلالش جهانگير چون نور مهر
درو گنجد اين عالم آب و گلچو انديشه آفرينش بدل
ص: 785 وگر بر وي افتد خيال سهادرو نه فلك را توان داد جا
درو شيشه آيينه جان شدهتهي از خود و پر ز جانان شده
بهر گوشه او ز اهل نيازشده مجمعي از پي درس راز
درو كرده تعليم شخص سبوچو اشراقيان علم بيگفتوگو
دل روشنش از هر انديشه پاكزده دست بر سر چو انديشهناك
ز درياي انديشه همچون حكيمدمادم گشايد زلال نعيم
بود هر خمش عالمي بيگزافزمين و سپهرش ز درد و ز صاف (از ساقينامه)
در روش حسن و ناز هست بسي خوشنماغمزه بطرز ستم عشوه برنگ صفا
آن بت بيگانه را گر شوم آيينهدارنايدش اندر نظر صورت خويش آشنا
گر بمثل جا كند در پس آيينه شخصبيند تمثال خويش تافته رو در قفا
درد طلب كشته دل با همه آسودگيهست مگر آن پري در پي درمان ما
جور ببين كز جفا راه ندارد برشمهر نگر كز جفا در دل من كرده جا
مرده صد ساله را داده خرامت حياتفتنه افتاده را آمده قدت عصا
ميكشدم خندهات، اين سخنت ياد بادكز تو نخواهم جز اين روز جزا خونبها
دور ز بيمهريت گشته بياري مثلچرخ ز بدعهديت هست علم در وفا
وقت رسيدن بتو هوش هراسان بتنگاه گذشتن ز تو سعي گريزان ز پا
لذت آسودگي داده بعهدت ستمباعث آزردگي گشته بدورت دوا
طور تو ويران كن سلسله آرزوخوي تو بر هم زن معركه مدعا
فتنه بنازد بتو همچو ستم با سپهرمرده نخوابد ز تو همچو زمان از بلا
بزم ز تو خوشنما همچو جسد از روانشرم ز تو خوشادا همچو ادب از حيا
باعث حيراني ديده شود آفتابشاهد حسنت در او گر بنمايد لقا ...
*
درد خدنگت بجان لذت درمان شكستخار جفايت بدل رونق بستان شكست
مهر مثال رخت نيست كه نقاش صنعدر دم تصوير آن خامه امكان شكست
ذوق شهيد غمت گشت چو معلوم خضرجام بقا بر لب چشمه حيوان شكست
ص: 786 هركه غبار دويي ز آينه دل زدوددر وي مرآت وصل صورت حرمان شكست
زلف تو بس پردلست ز آنكه بدوران شاهرسم تطاول نهاد بيعت ايمان شكست ...
*
شد اعتدال هوا آنچنان ز فيض بهاركه خارپشت گل آرد برنگ گلبن بار
صفاي خاك بدانگونه شد كه اهل نظركنند پرتو خورشيد را خيال غبار
اگر ز راه اثر بگذرد هوا بمشامدگر بخويش برويد گل از سر دستار
شدست خوبي دهر آنچنان كه عابد راگذشتن از سر دنيا بسي بود دشوار
اديم خاك بانواع رنگ گشت چنانز اعتدال هوا و ز اهتمام بهار
كه از تغير هربار همچو هم نايداگر بخويش نمايند اسم آن تكرار
هوا چنان برطوبت كه بيم ويرانيستكشند اگر بمثل شكل ابر بر ديوار
زمين بحسن چنان شد كه عارفان ديگربخاك رو ننهند از براي استغفار
جمال خاك چنان شد كه عاشقان را نيستدگر ز ديدن معشوق لذت ديدار
سزد كه نغمه رنگين تحققي يابدهوا اگر چو نفس در رود بموسيقار
رسيده حسن درختان بغايتي كه بدنز چوبگاه سياست نميكشد آزار ...
*
مانع ز ديدنت بودم گر هزار چشمافتد مرا بروي تو بياختيار چشم
چشم از رخ تو برنتوان داشت ز آنكه كرددر ديدن تو پاي نظر استوار چشم
بيباك من ز راه مگر ميرسد كه بازترسنده ميرود بره انتظار چشم
از بس خيال روي ترا نقش بستهامباشد ز نور باصره صورت نگار چشم
از ره رسي كرشمهكنان تا چها كندباز از نظاره تو بدلهاي زار چشم
ذوق نظر ببين كه بهنگام ديدنتدل را بيك نظاره كند شرمسار چشم
يك ره نديد ديده بسويت كه دل نسوختهرگز نگشت با دل من سازگار چشم
بر هر زمين كه بگذري اي نوبهار حسنرويد بجاي سبزه از آن رهگذار چشم
خواهم كه سير بينمت از بيم غمزه ليكترسم بيك نگاه كند اختصار چشم
مردافگني است گاه نظر نرگست مگرسودي بدست ثاني اسفنديار چشم
ص: 787 فخر زمان سمي خليل «1» آنكه آفتابمالد بخاك درگهش از افتخار چشم *
كه تنگ بست ندانم ميان تنگ تراكه خسته كرد چنين سرو لالهرنگ ترا
چو صيد لاغرم آخر كه تنگچشمي تونصيب من نكند لذت خدنگ ترا
مكن در آينه عرض جمال خويش كه نيستكرشمههاي بلا چشم شوخ و شنگ ترا
همان سگي تو ثنايي كز اعتماد وفانبست يار بفتراك پالهنگ ترا *
آن نازنين كه دي ز برم خشمگين برفتشيرين چو شهد آمد و چون انگبين برفت
وين حيرتم ز دل نرود تا بروز حشركآمد چنان بخشم و بناز اينچنين برفت
صدبار زنده گشتم و هربار بر سرمآمد چو جان و چون نفس واپسين برفت
اي پندگوي، دل ز ثنايي مجو كه دلاز وي رميد و از پي آن نازنين برفت *
چو يار سلسله مشكبو بجنبانددل مرا بهزار آرزو بجنباند
طپيدن دل و رقص هوس بدان ماندكه بادهنوش مي اندر سبو بجنباند
هزار جان مقدس بمستي اندازدچو آن دو لب ز پي گفتوگو بجنباند
هزار صيد ز هر سو بخاك و خون غلتدبغمزه گر مژه آن تندخو بجنباند
ز پا فتاد ثنايي خوش آنكه آن بدخوسري ز روي تأسف بر او بجنباند *
سخن نگفت و از آن لعل جانستان خجلمنگه نكرد و از آن چشم ناتوان خجلم
چگونه عرض تمنا كنم بتو كه برتسخن هنوز نياورده بر زبان خجلم
مكن قياس ازين درد انتظار مراكه آمدي و من از روي دل همان خجلم
تو خوي بد نگذاري و من ز بس كه نهمجفاي عشق تو بر خود، ز روي جان خجلم
چه كثرت نمك است اينكه گاه حرف زدنبگفت تلخ تو من زآن لب و دهان خجلم
بگرد خوي تو گردم چه دوستي تو كه منشهيد عشقم و از زخم امتحان خجلم
______________________________
(1)- مراد از همنام «خليل الله»، سلطان ابراهيم ميرزاست.
ص: 788 مگو نكرد ثنايي دعاي دولت توز بس دعاي تو كردم ز آسمان خجلم *
اي مايه ناز جمله كار تو خوشستمانند بهار روزگار تو خوشست
ناخوردن و خوردن ميت هر دو نكوستچشم تو و مستي و خمار تو خوشست *
آزار گرت بدر شهوار رسدكي از ستم چرخ ستمكار رسد
تنگست ترا دهان و از تنگي جايناچار بساكنانش آزار رسد *
لبهات بگفتن چو شكربار شوندزنهار چنان مكن كه بيكار شوند
ترسم كه ز هم جدا نگردند اگراز لذت يكدگر خبردار شوند *
اي خاكنشين درگه قدر تو ماهدست طلب از دامن وصلت كوتاه
در كوي تو ز آن خانه گرفتم كه مبادآزرده شود خيالت از دوري راه