.22- ارسلان طوسي
قاسم مشهدي متخلص به «ارسلان» از شاعران همعصر جلال الدين اكبر پادشاه (963- 1014 ه) است كه در شعر ارسلان و گاه بنام خود «قاسم طوسي» تخلص ميكرد. وي در خوشنويسي خاصه نستعليق بسيار ماهر بود چنانكه او را «مير علي ثاني» لقب داده بودند. امين رازي درباره او نوشته است كه «از مستعدان زمان خود بوده، در دقايق خطشناسي و خوشنويسي فايق بر اقران و در شيوه تاريخ و شعر فهمي راجح بر همگنان ...» «1».
______________________________
(1)- هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 217.
ص: 789
صديق محمد حسن خان نيز بهمينگونه درباره او سخن گفته «1» و باختصار گذشته است، ليكن در برابر اين اشارههاي موجز و اشاره كوتاهتر ابو الفضل علامي «2» باحوال وي، بداؤني «3» شرح روشنتري از زندگي او داده است و از سخنش چنين برميآيد كه پدر شاعر مدعي بود از نسل ارسلان جاذب سردار معروف سلطان محمود غزنويست و تخلص «ارسلان» از همينجاست. بداؤني بدنبال اين مطلب نوشته است كه «اصل او از طوس است و نشو و نما در ماوراء النهر يافته، شاعري شيرينكلام و بحسن خط و لطافت طبع مقبول خاص و عام، بشيوه بسط و انبساط آراسته و بصفت حسن اختلاط و ارتباط پيراسته بود، در يافتن تاريخ عديل نداشت، صاحب ديوانست».
ارسلان پس از مهاجرت بهند در شمار شاعران ملازم دربار اكبر پادشاه درآمد و در اواخر عمر در لاهور اقامت گزيد و همانجا بود تا بقول بداؤني در سال 995 بدرود حيات گفت و اينكه صديق محمد حسن خان آن را در شمع انجمن بسال 1095 نوشته حتما نادرست و ظاهرا سهوي در نسخه برداريست.
نسخهيي از ديوان ارسلان كه در حدود يكهزار بيت غزل و قطعه و مثنوي دارد در كتابخانه مجلس شوراي ملي ايرانست (بشماره دفتر 15242).
شعر او بشيوه سخنوران پيش از سده دهم بويژه گويندگان متأخر خراسانيست.
در غزلهايش انديشههاي عرفاني رسوخ دارد و او خود را از پيروان عارف جام (شيخ احمد ژندهپيل) معرفي ميكند:
ساقي ز عكس مي شده روشن ضمير ماجامي بده كه عارف جامست پير ما و از جانبي ديگر در مثنويي ببحر متقارب مثمن مقصور (يا محذوف) كوه اجمير را بسبب آنكه آرامگاه خواجه معين الدين چشتي «4» (م 633) است
______________________________
(1)- شمع انجمن، هند 1293 ه ق، ص 62- 63.
(2)- آيين اكبري، لكنهو 1882 ميلادي.
(3)- منتخب التواريخ، كلكته 1869، ج 3، ص 178.
(4)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 3 ص 175.
ص: 790
ستوده و گفته است:
خوشا كوه اجمير عنبرسرشتمقام سر مقتدايان چشت
چه كوهي كه چون سود بر اوج سرمحيط سپهرش بود تا كمر
نمايند جرم مه و آفتاببر آن كوه مانند چشم عقاب ...
اين بيتها از همان مثنوي و درباره همان كوه و دژيست كه بر آن بود:
ز بالاي آن قلعهگاه نگاهفلك چشمه و چشم ماهيست ماه
برد سيل آن قلعه پرشكوههزاران چو الوند و البرزكوه
چو برخيزد از دامن آن عقابفتد سايهاش بر مه و آفتاب
ببين ارسلان رفعت پايهاشكه جا كرده خورشيد در سايهاش ...
از غزلهاي اوست:
ساقي ز عكس ميشده روشن ضمير ماجامي بده كه عارف جامست پير ما
برديم نقد جان بره يار و سيم اشكاينها بود متاع قليل و كثير ما
از پرتو خيال تو اي آفتاب حسنچون صبح روشنست ضمير منير ما
با خود غبار كوي تو برديم زير خاكدر جنت اين بسست لباس حرير ما
خشتي ز آستان تو و خاك درگهتدر ملك عشق آمده تاج و سرير ما
از پا فتادهايم ز عصيان ولي چه غمباشد كه عفو شامل او دستگير ما
جز جام باده نيست درين دور ارسلانصافيدلي كه روشن ازو شد ضمير ما *
جز غم نگشايد در كاشانه ما رايا رب كه نشان داد باو خانه ما را
ديوانه زنجير سر زلف بتانيمزنجير چه حاجت دل ديوانه ما را
افسانه ما باعث صد گونه ملالستآن به كه كسي نشنود افسانه ما را
فرياد كه پيمانشكني چند شكستنداز سنگ ستم ساغر و پيمانه ما را
شمع رخ آن زهرهجبين قاسم طوسيشب سوخته بال و پر پروانه ما را *
بر دهانت تهمت هستي گماني بيش نيستآب خضر از لعل جانبخشت نشاني بيش نيست
ص: 791 يك زمان بنشين كه ميخواهم به پيشت جان دهمز آنكه باقيمانده عمرم زماني بيش نيست
از جفا و جور خوبان ارسلان چندين منالچون جفا و جور ايشان امتحاني بيش نيست *
قصر حيات را بفلك سركشيده گيرهردم درو بعمر طبيعي رسيده گير
پيمانه بقا دم آخر چو پر كننداز جام عيش باده عشرت چشيده گير
چون نااميديست سرانجام روزگاراز نخل عمر ميوه اميد چيده گير
ز آن پيشتر كه رشته عمر تو بگسلداز هرچه هست تار تعلق بريده گير
هرجا پريوشي كه بود جان خراب اواز ديگران رميده بخود آرميده گير
هر جوهري كه حاصل بحر است و نقد كاناز بهر زيب و زينت دنيا خريده گير
خلقي براه عشق تو جانها كشيدهانداي شهسوار حسن عنان را كشيده گير
بهر خدا كه گوش مكن قول مدعيحرفي ازو اگر شنوي ناشنيده گير
اي باد اگر بخاك در او گذر كنياز بهر ارسلان قدري نور ديده گير *
اي شهسوار خاك ره توسنت شومحيران چشم و غمزه مردافگنت شوم
دامنكشان بخاك اسيران چو بگذريخواهم غبار رهگذر دامنت شوم
اي برده غمزهات دل خلقي بساحريمفتون سحر غمزه جادوفنت شوم
بيرحم و آهنيندل و خونريز و سركشيقربان سختي دل چون آهنت شوم
ميبينيم بگريه و ناديده ميكنياز جان هلاك ديدن و ناديدنت شوم
با دشمنان چنين كه ترا ميل خاطر استمن هم عجب مدار اگر دشمنت شوم
روشندلي بياد رخ يار ارسلانپروانه چراغ دل روشنت شوم *
آه دلم گر اثري داشتيشام اميدم سحري داشتي
چشمه خورشيد شدي ديدهامسرمه گر از خاك دري داشتي
گرد سرت گشتي و كردي طوافكعبه اگر بال و پري داشتي
دير شدي كعبه اسلام اگرچون تو ز حق بيخبري داشتي
خسرو عشاق شدي كوهكنگر غم شيرين بسري داشتي
ص: 792
23- محتشم كاشاني «1»
شمس الشعرا كمال الدين محتشم كاشاني پسر خواجه مير احمد از خانداني متمكن در كاشان بوجود آمد كه اصلش از نراق بود. سام ميرزا نوشته است كه: «از كاشانست و ببزازي مشغولست و در شعر طبعش بد نيست» و صمصام الدوله شاهنوازخان نيز بر همين منوال نوشته است كه «ابتدا بشعر بافي اشتغال داشت، پس از آن در وادي سخن طرازي قدم زده» و گمان ميرود كه اين نسبت شعربافي بمحتشم در آغاز حيات از همان اشتغال كمال- الدين پيش از شهرت در شاعري ببزازي برخاسته باشد و دور نيست كه كمال الدين اين پيشه را از پدر بارث برده باشد زيرا عنوان «خواجه» كه در آن روزگار عادتا براي بازرگانان بكار برده ميشد، نشان از اشتغال او
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تحفه سامي، تهران 1314، ص 190.
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 460- 463.
* عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 179- 180.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي، خطي.
* بهارستان سخن، ص 413- 414.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* تذكره نصرآبادي، ص 472- 474.
* گنج سخن، دكتر صفا، ج 3، ص 40- 42.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 247- 251.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 36- 38.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 621- 629.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ص 665- 666.
ص: 793
بكسب و كار در پيشهيي ميدهد كه ظاهرا همين بزازي و داشتن كارگاه شعربافي بود. پس محتشم مانند معاصر خود خواجه ثنايي بازرگانزادهيي بود كه در آغاز جواني كار پدر را دنبال ميكرد و سپس از آن كار دست بازداشت و شاعري را شغل شاغل خود ساخت و درين فن شاگردي مولانا صدقي استرآبادي اختيار كرد، و با شاعران عهد خويش مانند حيرتي توني، حالي گيلاني، مجاهد الدين خوانساري، امير شمس الدين محمد كرماني، ميرزا سلمان جابري اصفهاني (از بزرگان دولت صفوي)، ضميري اصفهاني و وحشي بافقي و ديگران رابطه داشته و با آنان مشاعره و مكاتبه مينموده است، و اگرچه زندگاني را با بازرگاني آغاز كرده بود ليكن بزودي با استفاده از مهارت خود در شعر ثروتي اندوخت و زندگي پرجلالي ترتيب داد.
محتشم در اصل و بنياد شاعري خود قصيدهسرايي مداح بود و پادشاهان و بزرگاني را مانند شاه تهماسب صفوي، غياث الدين مير ميران حاكم يزد، پسران شاه تهماسب يعني اسمعيل ميرزا و سلطان محمد خدابنده ميرزا و حمزه ميرزا و دختر شاه تهماسب پري خان خانم ميستود؛ و در همان حال پادشاهان جزء دكن و جلال الدين اكبر پادشاه و ميرزا عبد الرحيم خانخانان سپهسالار اكبر و امثال آنان را نيز مدح ميگفت و قصيدههايي در ستايش آنان ميفرستاد و از آنجمله «مثنوي مختصري در مدح خانخانان از كاشان بهند فرستاد، خانخانان پنجه التماس او را بجناح اجابت رنگين ساخته ...» «1»
اما شهرت عمده محتشم در ساختن شعر مذهبي اوست، خاصه در رثاء اهل بيت. در علت اشتغال محتشم بدينگونه شعر، اسكندر بيك منشي نوشته است كه: «... مولانا محتشم كاشي قصيدهيي غرا در مدح آن حضرت [يعني شاه تهماسب صفوي] و قصيدهيي ديگر در مدح مخدره زمان شهزاده پريخان خانم «2» بنظم آورده از كاشان فرستاده بود، بوسيله شهزاده مذكور معروض
______________________________
(1)- نتايج الافكار، ص 621.
(2)- اين بيتها از آن قصيده است:-
ص: 794
گشت. شاه جنتمكان (- شاه تهماسب) فرمودند كه من راضي نيستم كه شعرا زبان بمدح و ثناي من آلايند، قصايد در شأن شاه ولايتپناه و ائمه معصومين عليهم السلام بگويند، صله اول از ارواح مقدسه حضرات و بعد از آن از ما توقع نمايند ...» «1» و البته چنانكه ديدهايم، اين حكم «شاه دينپناه» مربوط بدوران توبه اوست، و بهرحال «چون اين خبر بمولانا [محتشم] رسيد هفت بند مرحوم مولانا حسن كاشي «2» كه در شأن حضرت شاه ولايت ... در رشته نظم كشيده ... جواب گفته بخدمت فرستاد، صله لايق يافت».
درباره اين مرثيه كه شهرت و عموميت بسيار يافته نوشتهاند كه «اگرچه اكثر عاليطبعان بفكر مرثيه آن حضرت [يعني حسين بن علي] پرداختند و اما اين مرثيه شأني و شرف و قبوليتي بالاتر دارد» «3».
محتشم در عهد خود از شاعران نامآور و محل احترام و توجه بود و چند تن از شاعران معروف زمان شاگرد او بودهاند مثل مير تقي الدين كاشاني صاحب تذكره مشهور خلاصة الافكار و نوعي خبوشاني و مظفر الدين حسرتي و ظهوري ترشيزي.
از كليات محتشم نسخههايي در دستست و دو سه بار بانتخاب و بتمامي چاپ شده، از آنجمله يك بار بسال 1333 و بار ديگر 1344 در تهران. اين كليات پس از مرگ محتشم بنابر وصيت او بدست شاگردش مير تقي الدين محمد حسيني كاشاني تنظيم شده است. مير تقي الدين مجموعه اثرهاي استادش را در پنج كتاب شعر و دو كتاب آميخته از پيوسته و پراگنده فراهم آورد
______________________________ در خواب نيز تا نتواند نظر فگندنامحرمي بر آن مه خورشيد احتجاب
نبود عجب اگر كند از ديده ذكورمعمار كارخانه احساس منع خواب
خود هم بعكس صورت خود گر نظر كندترسم كه عصمتش كند اعراض از عتاب
فرمان دهد كه عكسپذيري بعهد اوبيرون برد قضا هم از آيينه هم از آب
(1)- عالمآراي عباسي، ص 178.
(2)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 3، ص 745- 751.
(3)- نتايج الافكار، ص 621- 622.
ص: 795
بدينگونه: 1) صبائيه گرد آمده از شعرهاي دوران نورسي گوينده، 2) شبابيه از عهد جواني، 3) شيبيه از زمان پيري، 4) جلاليه آميختهيي از پيوسته و پراگنده، 5) نقل عشاق آميختهيي از پيوسته و پراگنده، 6) ضروريات دربردارنده ماده تاريخها، 7) معميات. جلاليه و نقل عشاق را محتشم بهنگام آشفتگي و شيدايي در عشق دو تن از معشوقان خود نوشت و هر دو با نثري شاعرانه و پر از تعبيرات اديبانه و همراه با غزلهاي عاشقانه است.
مرگ محتشم بسال 996 روي داد و اينكه در بعضي از مأخذها سال 1000 (الف) نوشتهاند باطلست. مقبرهاش در كاشان برپاست.
محتشم در شعر و نثر پيرو استادان پيشين است و چنانست كه ميخواهد شيوه شاعران پيش از سده هشتم را در قصيدههاي خود تجديد كند و اگرچه در بعضي از بيتها چنانكه بايد از عهده اين پيروي برنيامده ولي در بسياري ديگر گامهاي خود را بقدمهاي استوار آنان نزديك ساخته است. وي قصيدههاي خود را بيشتر در جواب استادان گذشته، حتي انوري «1» سروده و گاه پاي دعوي را فراتر از حد خود نهاده و استاد ابيورد را ريزهخوار خوان معني خويش پنداشته است «2»؛ و بعلت همين اقتفاء استادان قديم درباره محتشم نوشتهاند كه «صنايع و بدايع شعري كه در اشعار وي مندرجست در كلام هيچيك از اقران وي يافته نميشود. باتفاق كلامش پرطمطراق واقع شده اگر چه پارهيي غزلهايش بواسطه بعضي چيزها عذوبت ندارد اما قصايدش همگي در كمال متانت و جودتست و صاحبعياران دار الملك سخنوري او را خاقاني ثاني گفتهاند «3»» و پيداست كه اين مبالغه درباره محتشم نه از باب استحقاق
______________________________
(1)- گويد:
تا بدن دستگاه جان باشددست دست خدايگان باشد
(2)-
من چنان شمع معنيافروزمكانوري مستنير از آن باشد
(3)- بهارستان سخن، ص 413.
ص: 796
اوست بلكه بنسبت با اهل زمان مرتبه وي را چندين بالا بردهاند و او حتي در قصيدهسرايي هم نتوانست همتراز وي شاعران قصيدهگوي نيمه دوم سده هشتم و اولهاي سده نهم باشد. و اما اينكه غزلهايش را نپسنديدهاند گويا بسبب توجهي باشد كه او در آنها بالفاظ و آرايشهاي ظاهري آنها كرده است و اينكه لطفعلي خان آذر بيگدلي گفته «از بس اوقات صرف لفاظي كرده و باظهار استادي پرداخته دور نيست كه اندك كوتاهي در تحصيل مضامين دلنشين تازه فرموده باشد» بايد ظاهرا ناظر بهمين غرض باشد و حقيقت آنست كه او در بعضي از غزلها درست همان شيوهيي دارد كه در قصيدهها داشت و مثلا در يك غزل كه نقل خواهم كرد وي در مصراع دوم از هر بيت «دي» و «امشب» و «امروز» را التزام كرده و يا در بعضي ديگر كوشيده است كه از بكار داشتن صنعت مماثله و موازنه كه جايش قصيده است، غافل نماند، و پيداست كه اين طرز در نظر غزلسرايان زمان كه سادهگويي و مضمونجويي را ميپسنديدند خوشايند نميافتاد.
محتشم در ساختن ماده تاريخ و مرثيه و منقبت در عهد خود و بعد از آن مشهور بود. دوازده بند او در مرثيه حسين بن علي (ع) و واقعه كربلا از منظومههاي معروفيست كه تا زمان ما در مجلسهاي عزاي آن امام زبانزد مرثيهخوانان و روضهخوانان و بقول آذر «در اكثر بلاد اسلام بين الخاص و العام مشهورست».
ازوست:
دهندهيي كه بگل نكهت و بگل جان دادبهر كه هرچه سزا ديد حكمتش آن داد
بعرش رتبه عالي بفرش پايه پستز روي مصلحت و راي مصلحتدان داد
دو كشتي متساوي اساس را در بحريكي رساند بساحل يكي بطوفان داد
دو سالك متشابه سلوك را در عشقيكي نويد بوصل و يكي بهجران داد
بقد سرو روان داد جنبشي تعليمكه خجلت قد رعناي سرو بستان داد
ز باغ حسن سيهنرگسي چو چشم انگيختبآن بلاي سيه خنجري چو مژگان داد
بچشمهاي سيه شيوهيي ز نار آموختكه هركه خواست بدان شيوه دل دهد جان داد
ص: 797 چو پادشاهي اقليم صورت و معنيزياده از همه شاهان بمير ميران داد ...
*
ز آهم بر عذار نازكش زلف آنچنان لرزدكه عكس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد
خرامان چون شوي گردد تنت سر تا قدم لرزانبسان گلبني كز نازكي گلها بر آن لرزد
ز آه سرد من لرزد دل محزون بر آن كاكلچو مرغي كز نسيم صبحگه در آشيان لرزد
جواني جان من پند غلام پير خود بشنومكن كاري كه از دستت دل پير و جوان لرزد
بقصد خون مظلومان چو بندي بر ميان خنجردلم چون برگ بيد از بهر آن نازكميان لرزد
نينديشد ز خون مردم آن مژگان مگر آن دمكه رمح موشكاف اندر كف شاه جهان لرزد
شه گيتيستان تهماسب آن كز بيم رزم اوتن پيلدمان كاهد دل شير ژيان لرزد ...
*
نشانده شاه غمت گرد دل سپاهي راكه دست نيست برو هيچ پادشاهي را
بنيم جان چه كنم با نگاه دم بدمشكه صدهزار شهيدست هر نگاهي را
و ليك جان دو عالم بباد داده اوستدرو اثر چه بود نالهيي و آهي را
براه مهر و وفا كند كوهكن صد كوهولي نكند ز ديوار هجر كاهي را *
حسن روزافزون نگر كان خسرو عاليركابدي هلالي بود و امشب ماه و امروز آفتاب
جرات من بين كه در جولانگهش بوسيدهامدي زمين امروز نعل بادپا امشب ركاب
دور آخر زد ببزم آتش كه آن ميخواره داشتشام تمكين نيمشب تسكين سحرگه اضطراب
محتشم در لشكر صبر از ظهور شاه عشقبود دي تشويش و امشب شور و امروز انقلاب *
خيالش را بنوعي انس با جان منست امشبكه با اين نيمجانيها دو جانم در تنست امشب
بكف شمشير و در سر باده چند اغيار را جوييمرا هم هست جاني گر غرض خون كردنست امشب
ز بدمستي بمجلس دستم اندر گردن افگندياگر من جان برم صد خونت اندر گردنست امشب
دمي بر محتشم پيما ميديد اري اي ساقيكه دوقش جرعهخواه از باده مردافگنست امشب *
در چمن ديدم گلي روي توام آمد بيادنكهتي آمد ازو بوي توام آمد بياد
ص: 798 غنچه را لببسته ديدم با وجود صد زبانمعجز لعل سخنگوي توام آمد بياد
نرگس از چشمك زدن شد فتنه در صحن چمنشيوههاي چشم جادوي توام آمد بياد
سرو را بر طرف جو آورد در جنبش نسيمجلوههاي قد دلجوي توام آمد بياد
در فغان ديدم خوشالحان بلبلي چون محتشمعندليب گلشن كوي توام آمد بياد *
حسن را تكيهگه آن طرف كلاهست امروزناز را خوابگه آن چشم سياهست امروز
تا ز بالاي قدش درزند آتش بجهانفتنه در رهگذرش چشم براهست امروز
بود بيزلف اگر يوسف حسني در چاهبمددكاري او بر لب چاهست امروز
كو دل و تاب كز آن زلف و خط و خال سياهحسن را دغدغه عرض سپاهست امروز
دوش عشق من ازو بود نهان واي بمنكه بر آگاهيش آن چهره گواهست امروز
مهربان چربزبان گرم نگه بود امشبشد چه كاو تلخسخن تيزنگاهست امروز
محتشم پيك نظر دوش دوانيد مراروز اميد مرا شعله آهست امروز *
بس كه مانديم بزنجير جنون پير شديمبا قد خمشده طوق سر زنجير شديم
در جهان بس كه گرفتيم كم خود چو هلالآخر الامر چو خورشيد جهانگير شديم
بعد صد چله بقدي چو كمان در ره عشقيكي از خاكنشينان تو چون تير شديم
قلعه تن كه خطر از سپه تفرقه داشتز آن خطرگه بدر از رخنه تدبير شديم
رد نشد تير بلاي تو بتدبير از ماما همانا هدف ناوك تقدير شديم
محتشم عشق و جواني و نشاط از تو كه مادر غم و محنت آن تازهجوان پير شديم *
بمهر غير در اخلاص من خلل كرديببين كرا بكه در دوستي بدل كردي
چه اعتماد توان كرد بر تو اي غافلكه اعتماد بر آن مايه حيل كردي
مرا محل ستادن نماند در كويتز بس كه با دگران لطف بيمحل كردي
بر آن شدي كه كني نام خويش در دل غيرخيال سكه زدن بر زر دغل كردي
نبود بد عمل من، چرا در آزارمعمل بقول رقيبان بدعمل كردي
بسي مدد ز اجل خواست روزگار و نكردمرا بگور و ليكن تو بياجل كردي
ص: 799 نبود مثل تو اول كسي، چرا آخربناكسي همهجا خويش را مثل كردي
دگر چه پاس تو دارم بچشم رمزشناسكه آنچه در نظرم بود محتمل كردي
حديث نيك و بد يار محتشم ديگرمگو چو ختم حكايت بدين غزل كردي
24- عرفي شيرازي «1»
عرفي شيرازي از شاعران مرتبه اول در سده دهم هجريست كه در ايران
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر رحيمي، ملا عبد الباقي نهاوندي، كلكته 1931، ص 295 ببعد و مقدمه او بر ديوان عرفي تدوين سراجا.
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشي، خطي.
* هفت اقليم، محمد امين رازي، تهران، ج 1، ص 238- 246.
* تذكره ميخانه، ملا عبد النبي فخر الزماني، تهران 1340، ص 215- 234.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدراس 1958، ص 418- 425.
* كشف الظنون، چاپ دوم، ستون 801 و 1596.
* ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون، ج 1، استانبول 1945، ستون 518.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 286- 290.
* مجمع الفصحا، ج 2 ص 24- 25.
* نتايج الافكار، محمد قدرة الله گوپامو، بمبئي 1336، ص 468- 473.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* هفت آسمان، مولوي احمد علي احمد، كلكته 1873، ص 111- 114.
* شعر العجم شبلي نعماني، ترجمه فخر داعي گيلاني، ج 3، تهران 1334، ص 66- 111.-
ص: 800
و هند و روم شهرت يافته و از گويندگان بزرگ عهد خويش شمرده شده و با حداثت سن و مرگ در جواني اثرهاي خوبي بازنهاده است. نام و نسبش كه بگونههاي گوناگون ضبط كردهاند، چنين است: جمال الدين محمد معروف به «جمال الدين سيدي» (جمال سيدي) پسر خواجه زين الدين علي بلو (زين بلو) پسر جمال الدين سيدي. «1»
چنانكه از گفتار ملا عبد الباقي نهاوندي در مقدمه ديوان عرفي بر ميآيد پدر عرفي، خواجه زين الدين علي بلوي شيرازي «گاهي پيشواي حومه شهر شيراز و گاهي داروغه آن شهر بوده» اما ملا عبد النبي فخر الزماني گويد كه «در شهر مذكور در دفتر خانهاي شاهي بشغلي از اشغال حكام آنجا اشتغال داشته» و جمال الدين در آن شهر بسال 963 ولادت يافت و همانجا
______________________________
* اكبرنامه، ابو الفضل علامي، كلكته 1877، ج 3، ص 595.
* منتخب التواريخ بداؤني، ج 3 ص 285 و 305.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، تهران 1321 ص 350- 354.
و جز آنها ...
(1)- عرفي را بعضي باشتباه سيد دانسته و نوشتهاند. او سيد محمد نيست بلكه «نام اصلي اين فريد زمان خواجه سيدي محمد است» (ملا عبد الباقي نهاوندي) و عادة او را (جمال سيدي) خطاب ميكردند. تقي الدين اوحدي ذيل نام طرحي شيرازي (م 996) گفته است (تذكره ميخانه، تكمله حواشي، ص 956) كه نام عرفي «جمال الدين سيدي» بوده است. همين طرحي شيرازي در وصف آبله عرفي نام پدر او را «زين بلو» و نام خود او را «جمال سيدي» آورده است:
دي زين بلو جامه ز ماتم بدريدكايام بروي عرفي ملحدريد
از آبله فرنگ اي همنفسانديگر نتوان جمال سيدي را ديد «جمال» در مصراع آخر هم بمعني متعارف خود و هم ايهام بنام عرفي يعني «جمال الدين» است. «سيدي» (بكسر يا فتح اول و سكون ياء) تلفظ عاميانه از «سيدي» يعني «آقاي من» است و اين خطاب در خاندان عرفي موروث بود، و همين خطاب بعضي مانند محمد قدرة الله گوپامو و هدايت و آذر بيگدلي را باشتباه افگنده و بر آن داشته كه عرفي را سيد بپندارند و نامش را سيد محمد نويسند.
ص: 801
بكسب ادب و بعضي مقدمات علمي پرداخت و بقدر وسع از موسيقي و ادوار وقوف يافت و در خط نسخ مهارت بدست آورد و بشعر توجه كرد و آغاز مجالست با شاعران نمود و همه اين حالها در حداثت سن برايش فراهم آمد و از همان اوان نيز بسرودن اشعار خود پرداخت و تخلص «عرفي» را از همان زمان اختيار نمود. عبد النبي فخر الزماني از قول شمس الانام شيرازي، خالوي عرفي، گفته است كه جمال الدين «در اول جواني بوادي شعر گفتن افتاده هرچه ازو سرميزد خالي از رتبهيي نبود، ياران اهل شيراز باو عرفي تخلص دادند ... چون سال عمرش به بيست رسيد آبله سرشاري برآورد، بعد از اشتداد و استخلاص از آن الم تغييري در چهره او بهم رسيد چنانچه (- چنانكه) هركس كه او را ميديد ازو تنفر ميكرد». اين همان بلاييست كه طرحي شيرازي، دوست و هممحفل عرفي آنرا «آبله فرنگ» ناميده و در حاشيه صحيفه پيشين ديدهايم. خالوي عرفي سبب بيرون رفتن عرفي را از شيراز همين زشتي عارضي وي دانسته و گفته است كه او سخت ازين امر آزردهخاطر بود و از غروري كه در سر داشت از وطن خارج شد و بهندوستان روي نهاد.
عرفي تا سال 989 يعني تا بيست و شش سالگي را در زادگاه خويش گذرانيد و درين فاصله در شاعري سرآمده و در شهر و ديار خود شهرتي بهم رسانده و با شاعران مراوده يافته بود. يكي از محفلهاي ادبي شيراز كه عرفي در آن حضور مييافت دكان طراحي مير محمود طرحي شيرازي (م 996 ه) كه محل اجتماع شعراي مقرر آن زمان بود از قبيل غيرتي شيرازي، عرفي شيرازي، عارف لاهيجي، قيدي شيرازي، قدري شيرازي، حسين كاشي مورخ، مير ابو تراب محروم رازي، تقياي ششتري، رضا كاشي بود و تقي الدين اوحدي بلياني كه دوران جواني را در شيراز ميگذرانيد در آن محفل حضور داشت و طبعا طرحي شيرازي هم كه خود شاعري معروف در شهر خود بود در اين محفل حضور داشت. در همين محفل بود كه عرفي از ديوان امير خسرو
ص: 802
غزلي طرح كرد و اوحدي بلياني آن را جواب گفت «1».
عرفي، خواه بر اثر آزردگي از آبلهرويي، و خواه در جستوجوي نام و نان، از شيراز بيرون رفت و قصد ديار هند كرد و از راه بندر جرون در سال 990 ه بدكن رسيد ولي در آنجا نماند و بشمال هندوستان، بفتحپورسيگري، مقر جلال الدين اكبر پادشاه رفت، ليكن در آن هنگام پادشاه متوجه كابل شده بود و در پايتخت بسر نميبرد و عرفي ناگزير بر فيضي، ملك الشعراء جلال الدين اكبر وارد شد و آن شاعر بزرگ او را بگرمي پذيرفت و اين دو چندگاهي با يكديگر مصاحبت داشتند تا آنكه فيضي او را نخست با حكيم مسيح الدين ابو الفتح گيلاني، كه پيش ازين دربارهاش سخن گفتهام، آشنا كرد و عرفي او را در قصيدهيي ستود و از آن پس تا پايان حيات آن مرد دانشمند و ادبدوست يعني تا سال 997 از ستايش او دست بازنداشت.
حكيم ابو الفتح هم بنوبه خود او را با ميرزا عبد الرحيم خانخانان سپهسالار ادبپرور جلال الدين اكبر آشنا نمود و برآن داشت تا قصيدهيي در ستايش او بسرايد و او نيز چنين كرد و آن قصيده او بمطلع:
زهي وفاي تو همسايه پشيمانينگاه گرم تو تكليف نامسلماني از قصيدههاي خوب و مشهور عرفيست و در همين قصيده است كه عرفي بشيرازي بودن خود چنين اشاره ميكند:
ز بس كه لعل فشاندم بنزد اهل قياسيكيست نسبت شيرازي و بدخشاني
بعهد جلوه حسن كلام من اندوختقبول شاهد نظم كمال نقصاني
كنون كه يافت چو من سرمهساي در شيرازخرد ز ديده كشد سرمه صفاهاني اين قصيده را عرفي هنگامي سرود كه خانخانان در گجرات بسر ميبرد.
پس قصيده بدرگاهش فرستاده و عرفي در جرگه گروهي بزرگ از شاعران پارسيگوي كه پرورده خوان احسان خانخانان بودند درآمد و در همان حال
______________________________
(1)- تاريخ تذكرههاي فارسي، احمد گلچين معاني، ج 2، تهران 1350، ص 13.
ص: 803
كه طبع خود را وقف ستايش حكيم ابو الفتح مينمود، بمدح آن سردار شاعر و شاعرپرور نيز اشتغال يافت.
مرگ حكيم ابو الفتح گيلاني بسال 997 بر عرفي سخت گران آمد زيرا آن پزشك دانا و مرد متنفذ دربار هند تنها ممدوح عرفي نبود بلكه نسبت بوي سمت مربي و حامي داشت. عرفي در قصيدهيي كه خانخانان را ستوده درين باب چنين گفته است:
چه احتياج كه گويم كه مرد و عرفي راچه بر سر از هوس مرگ ناگهان آمد
تو آگهي كه مرا از غروب اين خورشيدچه گنجهاي سعادت زيان جان آمد و نيز از آن پس بدرگاه خانخانان اختصاص يافت و تقربش بدان درجه رسيد كه در خدمتش بر همه كس تقدم يافت و از كورنش و تسليم يعني از اداي احترام رسمي و تعظيم، معاف شد و خان نيز او را چنان در كنف عنايت و تشويق داشت كه بقول مير غلامعلي آزاد در خزانه عامره در برابر يك قصيده هفتادهزار روپيه بوي بخشيد و نيز او بود كه پاي عرفي را در دربار اكبر و پسرش شاهزاده سليم، كه بعد از پادشاهي جهانگير خوانده شد، باز كرد. ازين پس عرفي ستايشنامههاي خود را تنها براي همين سه ممدوح سرود، ولي اين دوران طلايي زندگاني عرفي طولاني نبود و او در سال 999 ببيماري اسهال درگذشت و حال آنكه هنوز بيش از سي و شش سال نداشت.
جسدش را در لاهور بخاك سپردند و سي سال بعد از مرگش (1028 ه) بدستور مير صابر اصفهاني (م 1064) [وقايعنگار صوبه گجرات و دكن، از مقربان اعتماد الدوله غياث بيگ تهراني وزير و پدرزن جهانگير] بنجف انتقال يافت. شاعران عهد ماده تاريخهايي براي سال وفات عرفي يافتند و مسير علاء الدوله قزويني مؤلف نفائس المآثر گفت:
افسوس كه زود عرفي از عالم رفتناديده بكام دنيي از عالم رفت
چون معني محض بود از آن گفت خردتاريخ وفات «معني از عالم رفت» (999) عرفي بسبب مهارتي كه هم از عنفوان شباب در شاعري بدست آورد،
ص: 804
خود را نهتنها از شاعران عهد، بلكه از استادان بزرگ گذشته مثل انوري و خاقاني و نظامي هم برتر ميدانست «1» تا چه رسد بشاعران همعهدش مانند فيضي و نظيري و ظهوري و جز آنان؛ و اين غرور طبعا مايه رنجش معاصران بود چنانكه بداؤني در منتخب التواريخ و ابو الفضل علامي در اكبرنامه باين رعونت عرفي و افتادنش از ديده دلها اشاره كردهاند و حتي فخر الزماني جوانمرگ شدن عرفي را معلول بيادبي او نسبت بنظامي دانست و ابو الفضل علامي نيز نوشت كه «اگر در خود ننگريستي زندگي را بشايستگي سپردي و زمانه لختي فرصت دادي». عجب آنست كه شاعر خود نيز ازين خوي بد خويش و آزردگي خلق آگاه بود چنانكه در قصيدهيي در ستايش حكيم ابو الفتح گويد:
داورا داوريي هست، اشارت فرماتا بسايد فلك از بهر صداعت صندل
داد يك شهر ز عرفي بستان كاين مغروركبر و نازش نه باندازه قدرست و محل
پرغروريست كه تا من در محنت زدهاماين گمان داشت كه دورانش نياورد بدل ...
پيداست كه حداثت سن عرفي چون با فصاحت و زبانآوري و دانش و سخنگستري او همراه شد هم مايه رشك اين و آن گشت و هم موجب غرور و خودبيني شاعر، وگرنه از ميان معاصران او هستند كساني كه وي را بتهذيب اخلاق و نيكوطبيعتي ستوده باشند. فيضي كه يكچند مهماندار عرفي و با او همنشين بود در نامهيي نيكوخلقي را ذاتي او دانسته است نه كسبي، و مير تقي الدين كاشي گويد: «جماعتي كه او را ديدهاند و بصحبت او رسيده ميگويند مردي خوشطبع و ظرافتدوست بود، با وجود خودرايي و اشعريت
______________________________
(1)- فخر الزماني گويد «عرفي هيچ عيبي بغير از بيادبي نداشته چنانكه شيخ نامي گرامي نظامي را بد ياد نمود» ليكن نبايد مفاخره شاعران را كه تاريخي كهن دارد ببدگويي آنان از كسي تعبير كرد. عرفي در همين زمينه مفاخرت باز هم استادان ديگري را هدف قرار ميدهد:
تفرجي كه من از بهر روح ساز دهمنه انوري نه فلاني دهد نه بهماني
انصاف بده بو الفرج و انوري امروزبهرچه غنيمت نشمارند عدم را
بسم الله از اعجاز نفس جان دهشان بازتا من قلم اندازم و گيرند قلم را
ص: 805
با مستعدان و شعراي زمان در حين ملاقات دقيقهيي از دقايق خوشطبعي فروگذاشت نمينمود و لطايفي كه ميان او و شعراي ديار هند خصوصا شيخ ابو الفيض فيضي و ديگر كسان گذشته در ميان خوشطبعان مشهورست».
با مطالعه شعر عرفي خاصه قصيدههايش ورود او در مقدمات علم پزشكي و منطق و حكمت آشكار ميشود. عرفي بشيوه استادان متقدم از اصطلاحها يا فرنهادهاي اين دانشها مضمونهايي بدست ميآورد «1» و همين استفاده شاعر از اصطلاحها و اطلاعهاي علميش باعث شد كه شرحهايي بر قصيدههاي وي نوشته شود مانند شرحي كه ميرزا جان نامي باسم مفتاح النكات بسال 1073 نوشت.
اما نكته مهمتر در قصيدههاي او رواني آنهاست. گاه اين رواني كلام بحدي ميرسد كه گويي عرفي ببيان سخنان روزانه و حكايت احوال خويش سرگرمست. اما اين رواني كلام، جز در پارهيي از موردها، مانع استواري سخن اين شاعر هنرمند نشده و او بقول پيشينيان سلاست و جزالت و متانت كلام را با هم جمع نموده است. اين هنر عرفي هم از عهد او، و در آن روزها كه هنوز معروف نشده بود، محل توجه سخنشناسان عهدش گرديد.
فيضي فياضي در ايامي كه عرفي تازه بفتحپورسيگري رسيده و مهمان او شده بود، در نامهيي چنين نوشت: «از ياران دمساز و غمخواران همراز كه دل از صحبت او آب ميخورد مولانا عرفي شيرازيست كه درين نوروز بقدوم
______________________________
(1)- گويد:
خون سودايي شب زايد و فاسد گرددلا جرم نشتر روزش بگشايد اكحل
انبساطيست درين فصل كه بيكاوش عقلشايد ار باز شود عقده ما لا ينحل
زين سخن جوهر فعال برآشفت و بگفتكاي تنكمايه ز فهم رصد علم و عمل
بيم آن بود ز خاصيت يكتايي اوكه هيولي نپذيرد صور مستقبل
چشم اعمي شود از راي تو گر نورپذيربنظر نقطه موهوم نمايد ترسيم
با صيقل ضمير تو چون عكس آينهمرئي شود ز ظل بدن صورت حواس
كدام شهوت از آباي سبعه صادر شدچه نطفه از رحم امهات اربعه زاد
ص: 806
خود بر خاكنشينان اين ديار منت نهادهاند. بحق دوستي كه ازين عظيمتر سوگندي نميداند، كه ببلندي و وفور قدرت در ايجاد معاني و چاشني الفاظ و سرعت فكر و دقت نظر، فقير كسي را چون او نديده و نشنيده و از تهذيب اخلاق چه گويد كه در خاكي نهاد شيراز ذاتي ميباشد نه كسبي ...» «1» بعد از شهرت و درگذشت نابهنگام عرفي كه نظر همگان، خالي از هرگونه سود و زياني، درباره وي معلوم شد، همين نظر اعجابآميز نسبت بقدرت كلام و قوت قريحه عرفي ميان سخنسنجان رائج بود. مير عبد الرزاق خوافي مخاطب به «شاهنواز خان» و ملقب به (صمصام الدوله) مقتول بسال 1171 ه درينباره چنين مينويسد: «بيشتري از اساتذه سخنشناس اتفاق دارند كه در كلام مولانا جزالت با سلاست و لطافت با متانت جمع آمده و بدين شيوازباني و شيرينبياني كم كسي بوده، در نظم قصائد چنان بلندمرتبه افتاده كه هيچكس را با وي ياراي شراكت و همچشمي نمانده» «2».
شهرت عرفي در قصيدهسازي بچند سببست: 1) بعلت توانايي در تتبع شيوه استادان پيش از خود و 2) بسبب توانايي درآوردن سخن روان و خالي از تكلف و در همان حال منتخب و استوار همراه با نازكخياليها و مضمونيابيهايي كه بعد ازو مايه كار بسياري از شاعران استاد گرديد، و 3) براي گنجانيدن انديشههاي علمي و نكتههايي كه ميتوان از آن استخراج نمود، در قصيده و استفاده از اطلاعات خود در خلق مضمونهاي دقيق جديد.
شايد بعلت تحسين و اعجابي كه سخنشناسان نسبت بقصيدههاي عرفي داشتهاند، غزلهاي او را دست كم گرفته و نستودهاند، و يا بعيد نيست كه مضمونيابان و مبالغهكاران سده يازدهم و سده دوازدهم غزل عرفي را كه بمذاق آنان دور از نازككاريهاي خيالبندانه بود نپسنديده، آنرا دست كم گرفته باشند. اينست كه در داوريهاي آنان نسبت بعرفي ميخوانيم كه: «مولانا عرفي را بغزليات چندان توجه نبود، لهذا غزل وي دلنشين نيست مگر بندرت
______________________________
(1)- نقل از شعر العجم (ترجمه ...)، ج 3، ص 82.
(2)- بهارستان سخن، ص 420.
ص: 807
برخي ابيات برجسته ناخن بدل ميزند» «1». اما چنين نيست. نخست بايد دانست كه عرفي خود از مديحهسازي و قصيدهگويي بطمع صله و انعام چندان دل خوشي نداشت «2»، و دوم آنكه عرفي خود را غزلسرا و وظيفه خويش را غزلسرايي ميدانست و قصيده را كار هوسپيشگان مالجوي ميشمرد «3»، و سوم آنكه پارهيي از غزلهاي عرفي در شمار اشعار بسيار خوب فارسي و شايسته ضبط در كنار اثرهاي استادان بزرگ سخن است. گذشته از همه اينها فراموش نكنيم كه معاشرت عرفي در آغاز شباب با غزلسراياني بود كه در شيراز مجتمع بودند و در شرح حال همين شاعر بحضور او بهمراه عدهيي از غزلگويان در دكان طرحي شيرازي اشاره كردهام. پس او نيز مانند بيشتر و نزديك بتمام شاعران عهد خويش نخستين تمرينهاي خود را در غزل و با غزلسرايان انجام داد و مانند همه آنان قصيدهسرايي برايش امري ثانوي و وسيلهيي براي انتجاع و ارتزاق بود. بهرحال عرفي غزلهاي دلپذير خوبي دارد و در بيشتر آنها انديشهها تازه و لطيف، معنيها صريح و روشن، تركيبها بديع و خوشآهنگ و الفاظ همراه با پختگي و استواريست؛ و هم در آنها شاهد عاطفههاي تند و حادي هستيم كه از قلبي جوان برخاسته و حرارت شباب را با آرزومنديها و غمزدگيهاي حيات درآميخته است. علاوه برينها بيشتر غزلهاي عرفي حكايت از تفكرهاي عرفاني و نوعي از آزادانديشي شاعر ميكند كه در همطرازان وي كمتر ديده ميشود.
اصرار عرفي در گنجانيدن خيالهاي باريك و معنيهاي وسيع در لفظ
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 425.
(2)- گويد:
صله نپذيرد، اين حسن طلب نشمارياو كه عمامه عرش است نيفتد بوحل
صله برهان گدايي ستايشگريستبر ستايشگرت اين آيه مبادا منزل
گرفتم آنكه بهشتم دهند بيطاعتقبول كردن و رفتن نه شرط انصافست
(3)- گويد:
قصيده كار هوسپيشگان بود عرفيتو از قبيله عشقي وظيفهات غزلست
ص: 808
كم بيشتر در مثنويهايش بويژه در مجمع الابكار مشهودست و شايد همين مبالغه وي باعث شده باشد كه آذر چنين بنويسد: «در باب استعاره اصرار بسيار دارد بحدي كه مستمع از معني مقصود غافل ميشود. از آنجا مثنوي در برابر مخزن الاسرار گفته كه شايد بر بيوقوف مشتبه شود اما استاد ماهر ميداند كه بسيار بد گفته ... و مثنوي ناتمامي در خسرو و شيرين دارد كه اگر عيب استعاره خنك را نداشت بسيار بد نگفته بود» «1». هدايت هم درباره سخنش ميگويد كه «اشعارش پسنديده اهالي اين عهد نيست» «2».
درستست كه عرفي مثنويسراي خوبي نيست و نيز بپارهيي از شعرهايش ايرادهايي وارد كردهاند، ولي چه آذر و چه هدايت در نفي همه شعرهايش ببهانه مثنويهاي وي از طريق عدالت منحرف شدهاند و شاهد من نمونهايي از قصيده و غزل اوست كه نقل خواهم كرد.
بجز مجمع الابكار (در حدود 1400 بيت) و فرهاد و شيرين كه ناتمام مانده (440 بيت) ساقينامهيي نيز ازو بازمانده كه در تذكره ميخانه نقل شده است.
عرفي در حيات خود كلياتي از قصيده و غزل و قطعه و رباعي بسال 996 ترتيب داد «3» ولي گردآوري نهايي ديوانش در حيات او انجام نشد و چنانكه نويسندگان احوالش گفتهاند در بيماري واپسين مجموع شعرهاي
______________________________
(1)- آتشكده، بمبئي ص 286- 287.
(2)- مجمع الفصحا، ج 2، ص 24.
(3)- شاعر خود درباره تاريخ اين كار رباعي زيرين را سرود:
اين طرفه نكات سحري و اعجازيچون گشت مكمل برقم پردازي
مجموعه طراز قدس تاريخش يافت«اول ديوان عرفي شيرازي» از مصراع چهارم اين رباعي تاريخ آن يعني 996 استخراج ميشود و اگر يگانها (آحاد) را از آن بگيرند عدد 27 يعني شماره قصيدههاي آن مجموعه بدست ميآيد، و اگر دهها (عشرات) را شمار كنند شماره 270 يعني غزلها و اگر صدها (مآت) را فراهم نهند 700 يعني بيتهاي قطعه و رباعي.
ص: 809
خود را بكتابخانه ميرزا عبد الرحيم خانخانان فرستاد و درخواست تا پس از مرگش تنظيم گردد. خان نيز چنين كرد و بسال 1024 محمد قاسم اصفهاني متخلص بسراج و معروف به «سراجا» «1» را بدين كار گماشت و او با يك سال و نيم كوشش در سال 1026 كلياتي مشتمل بر چهاردههزار بيت قصيده و غزل و قطعه و رباعي و مثنوي ترتيب داد «2» و نويسنده و مؤلف دانشمند درگاه ميرزا عبد الرحيم يعني ملا عبد الباقي نهاوندي مؤلف آثار رحيمي، بعد از سال 1028 ديباچهيي بر آن كليات نوشت كه تاكنون چند بار بدان اشاره شد.
كليات عرفي چند بار در هند و يكبار در تهران (كتابفروشي علمي) شامل:
رساله نفسيه، قصائد، ترجيعبند، تركيببند، غزليات، رباعيات، ساقينامه، مثنويات چاپ شد. رساله نفسيه عرفي بنثر فارسي و درباره تصوف او بقول ملا عبد الباقي نهاوندي «صوفيان و درويشان را سرلوحه دفتر تصوف و تحقيق ميتواند شد» و از آن نسخههاي مستقل در كتابخانهها پراگنده است.
ازوست:
جهان بگشتم و حقا كه هيچ شهر و ديارنيافتم كه فروشند بخت در بازار
كفن بياور و تابوت و جامه نيلي كنكه روزگار طبيب است و عافيت بيمار
ز منجنيق فلك سنگ فتنه ميباردمن ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
______________________________
(1)- بنگريد بروز روشن، ص 351.
(2)- اين نكته را هم بدانيم كه عرفي يكبار مجموعهيي از شعر خود را كه بشش هزار بيت برميآمد گم كرد. اين بيتهاي او حكايت از فقدان زادگان طبعش ميكند:
عمر در شعر بسر كرده و درباختهامعمر درباخته را بار دگر باختهام
ساقي مصطبه لطفم و مي ريختهامطائر باغچه قدسم و پر باختهام
العطش ميزند از تشنهلبي هر مويمكه قدحهاي پر از خون جگر باختهام
رصد شرع هنر چون نشود محو كه منششهزار آيت احكام هنر باختهام نوشتهاند كه همين بيتهاي گم شده هم بدست سراجا افتاده و در كليات گنجانيده شده است [بهارستان سخن، ص 420].
ص: 810 چنين كه ناله ز دل جوشد و نفس نزنمعجب مدار گر آتش برآورم چو چنار
زمانه مرد مصافست و من ز سادهدليكنم بجوشن تدبير و هم دفع مضار
مرا زمانه طناز دست بسته بتيغزند بفرقم و گويد كه هان سري ميخار
اگر كرشمه وصلم كشد وگر غم هجرنه آفرين ز لبم بشنوند و ني زنهار
دلم ز درد گرانمايه چون جگر بفغاندماغم از گله خالي چو خاطرم ز غبار
گل حيات من از بس كه هست پژمردهاجل نميزند از ننگ بر سر دستار
برون ز صورت ديباي بالشم كس نيستكز آستين غم اشكم بچيند از رخسار
كدام فتنه شبي سر نهاد بر بالينكه صبحدم نشد از خواب رو بمن بيدار
بدان خداي كه در شهر بند امكان نيستمتاع معرفتش نيم ذره در بازار
اگر ز بوته خاري شبي كنم بالينبسمي زلزله در دريدهام خلاند خار
بصيد موري اگر ناوكي بزه بندمدهان مار شود در گزيدنم سوفار
يقين شناس كه منصور از آن انا الحق زدكه وارهد ز زمانه بدستگيري دار ...
*
ز عشوهها كه در آن چشم فتنهگر گنجدبسينه درد تو بالله بيشتر گنجد
بعارضت نظري دارم آرزو اماخوشا دلي كه درو تاب آن نظر گنجد
نظر چگونه بپوشم كه با نظاره تونه لذتيست كه آن در دل بشر گنجد
بحيرتم كه چرا نيست تاب نيمنظرمرا كه نشتر الماس در جگر گنجد
چه آفتي كه باميد نيم عشوه توجهان جهان غم و حسرت بسينه درگنجد
نه آنقدر ز غمت گريه آرزو دارمكه آن بحوصله ديدههاي تر گنجد
از آن بگريه برون ميكنم ز دلتنگيكه در دلم غم درد تو بيشتر گنجد
ميان عجز من و ناز او نه پيغاميستكه در ميانه بجز قاصد نظر گنجد
ز لطف او نه بحالي شدم ز بيتابيكه لطف ديگر و بيتابي دگر گنجد
نگاه كن به تبسم كه جاي مرهم نيستبسينهيي كه درو شوق بيشتر گنجد
نه تاب چاشنيش آورد اگر بمثلحلاوت لب او در دل شكر گنجد
شكوه مهر تو در تنگناي سينه مگربعون حوصله شاه دادگر گنجد ...
*
ص: 811 لوحش الله ز سبك سير سمند تو كه هستدودمان كسل از شوخي او مستأصل
آن سبكسير كه چون گرم عنانش سازياز ازل سوي ابد وز ابد آيد بازل
قطرهيي كش دم رفتن چكد از پيشانيشبنم آساش نشيند گه رجعت بكفل
گر سر خصم تو بندند بپايش گه نزعتا قيامت بگلويش نرسد دست اجل *
عشق كو تا خرد پراندازدعود شوقي بمجمر اندازد
درد را در دلم بپالايدعافيت را ببستر اندازد
مرغ جان را برد بباغ گليكه اگر پر زند پر اندازد
صيد دل را كشد ببند كسيكه اگر سر كشد سر اندازد
آنكه از ناز و غمزه بر جانمگه سنان گاه خنجر اندازد
شاهدي كو كه يك نفس گوشيبدل دردپرور اندازد
هر شكستي كه از دلم بخردبدو زلف معنبر اندازد
در شراب افگند دل گرممدوزخي را بكوثر اندازد
خنده جام جم بگرياندگريه شيشه خون براندازد
نور خورشيد ميپرند شفقبر سر خاك اغبر اندازد
قهقهه شيشه طبل كوچ زندهوش را خيمه بر سر اندازد
كو مغني كه اضطراب دلمهمه در نبض مزمر اندازد؟ *
تحفه مرهم نگيرد سينه افگار ماسايه گل برنتابد گوشه دستار ما
باعثي دارد رواج سبحه، كو تزوير كوتا ببندد صد گره در رشته زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاييم ليكبانگ عصيان ميزند ناقوس استغفار ما
آتشافروز تب عجزيم و كس هرگز نديدجوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا اي چاره آسان ميگشايي كار خلقناخني بس تيز داري، رخنهيي در كار ما!
ساكن ميخانه ما باش عرفي ز آنكه هستچشمه نور و صفا در سايه ديوار ما *
صد شكر كه بتخانه انديشه خرابستناقوس و بتش در گرو باده نابست
ص: 812 در دايره عالم تسليم جهت نيستني رو بسوي لطف و نه پشتم به عتابست
سيرابي و لبتشنگي از هم نشناسيماينست كه آسايش ما عين عذابست
حرمان مرا شوق دهد نشاه مقصودآن شيب كه با سينه گرمست شبابست
گر كبك دل ما نزند قهقهه ذوقمعذور همي دار كه در چنگ عقابست
دي پير مغان گفت دلم سوخت كه عرفيجوياي رموزست ولي بيهدهيابست *
هرچه بگزيدم از آن كيش برهمن به بودهركه ديدم بدر بتكده از من به بود
ناله بلبلم آشفته بگلزار كشيدورنه از طرف چمن گوشه گلخن به بود
بزم داود بهشتم در يعقوب زدمكز نواي شكرين تلخي شيون به بود
دوش در مجلس احباب نشستم همه گوشهرچه بشنيدم از آن طعنه دشمن به بود
عمر در عجب و ريا رفت ندانستم حيفكه مرا بتگري از پاكي دامن به بود
گذر عشق روا بود بآتشكده هماينقدر بود كه در وادي ايمن به بود
عرفي انصاف بده آنچه تو كردي همه عمرگر همه طاعت حق بود نكردن به بود *
جماعتي كه ز ناموس و نام ميگفتندبدير دوش ز مستي و جام ميگفتند
بيا ببين كه چه فتوي دهند در مستيهمان گروه كه مي را حرام ميگفتند
فغان كه جمله فتادند در شكنجه دامكسان كه عيب اسيران دام ميگفتند
بطوف كعبه شنيدم ز ساكنان حرمكه اهل دير مغان را سلام ميگفتند
بصحن دير شنيدم ز زايران صنمهمان كه بر در بيت الحرام ميگفتند
رموز آتش موسي كه برهمن بشكافتز اهل دين نشنيدم، كه خام ميگفتند
تمام بود بيك حرف ختم و ما غافلحكايتي كه همه ناتمام ميگفتند
بكعبه صد ره نزديك و دور ديدم ليكبگو كه صومعهداران كدام ميگفتند
فغان ز طبع تو عرفي، غلط همي گفتندسخنوران كه ترا خوشكلام ميگفتند *
داغ داغم كرد يأس و طالب كامم هنوزدوزخي در هر بن مو دارم و خامم هنوز
شرم خونم ميخورد همت زبانم ميبردوز زبان خامشي در عين ابرامم هنوز
ص: 813 اجر دردم در لحد بگشود درهاي بهشتوز نعيم درد عشقت دوزخآشامم هنوز
مو بمويم رشته زنار شد وز ناكسيدر خرابات مغان بدنام اسلامم هنوز
آبم آتش گشت و خاكم شد بخاكستر بدلوندرين ره كس نميداند سرانجامم هنوز
بس كه صياد مرا هر گوشه دام و دانهييستدانه شد در صيدگاهم سبز و در دامم هنوز
آفتاب هستيم عرفي بزردي ميل كردوز شب يلداي غم در اول شامم هنوز *
ما گريبان دل از گلهاي غم پر كردهايماز شراب تلخكامي جام جم پر كردهايم
مژده باد اي دل نثار كام را آماده باشكز گل پژمردگي دامان غم پر كردهايم
ناله ناقوس را در خون مكش زاهد كه ماگوش از لبيك لبيك حرم پر كردهايم
تيغ و سر بر كف بسوي عشق رفتم گفت روكز شهيدان عافيتزار عدم پر كردهايم
خوش برآ عرفي زماني با دلم خاموش باشكز هجوم ناله بازار الم پر كردهايم *
ز من نبود فغاني كه دوش ميكردمنصيحت غم روي تو گوش ميكردم
فغان نه شيوه اهل دلست اي بلبلوگرنه من ز تو افزون خروش ميكردم
گرم بمجمع افسردگان قدم ميرفتبنالهيي همه را شعلهپوش ميكردم
ز دست محتسب آمد بسنگ بدناميسبوي مي كه منش زيب دوش ميكردم
اگر برازفشاني دلم ارادت داشتچها بعابد طاعتفروش ميكردم
منم بدين همه تردامني همان عرفيكه عيب زاهد پشمينهپوش ميكردم *
حرمجويان دري را ميپرستندفقيهان دفتري را ميپرستند
برافگن هر دو تا معلوم گرددكه ياران ديگري را ميپرستند *
عشق آمد و نيستي بيغما برخاستاز خرمن دل برق تمنا برخاست
دل معركه بوقلموني برچيدچشمم ز دريچه تماشا برخاست *
ص: 814 راهي بنما كه رهنما مردي نيستصد راه و بهيچ رهگذر گردي نيست
با درد تو هيچ نسبتم نيست، وليبينسبتي درد تو كمدردي نيست *
عرفي شب عيد و باده عيشافروزستمي نوش و طرب كن كه همين دم روزست
اين توبه بسي شكست و از ما نرميدمي نوش كه توبه مرغ دستآموزست *
بازار عبادت ز ريا رنگين استگلزار رياضت ز صفا رنگين است
هنگامه عشق جاودان رنگين بادكز خون شهيدان وفا رنگين است *
از خامشيم جان سخن ميسوزدوز بيخوديم يقين و ظن ميسوزد
حيرت ز همآغوشي من مينالدانديشه ز آرزوي من ميسوزد *
هر صبح چو گل شكفته و خوشگردمگرد در دلهاي مشوش گردم
چون شام شود باز پريشان و ملولدر خرمن خود افتم و آتش گردم *
اي مايه حسن پاكبازيها بيناي دشمن دوست جانگدازيها بين
تو عشق بمن ده و محبت بستانوآنگه روش دوستنوازيها بين *
از گريه تلخ بياثر هيچ مگويوز مرغ دعاي بسته پر هيچ مگوي
از درد گران بيدوا هيچ مپرسوز ظلم طبيب بيخبر هيچ مگوي
ص: 815
25- عتابي نجفي «1»
مير سيد محمد عتابي نجفي شاگرد مير عزيز الله حضوري قمي است.
مير حضوري از شاعران ملازم درگاه شاه تهماسب صفوي بود و آخر كار بنجف رفت و در آنجا بود تا بسال 1000 بدرود حيات گفت. شاگردش مير محمد پس از كسب مقدمات و تمرين شاعري بهند رفت و ملازمت علي عادلشاه (965- 987) پادشاه بيجاپور دكن اختيار كرد و بعد از آنكه آن پادشاه بر دست يكي از غلامانش كشته شد عتابي بخدمت جلال الدين اكبر رفت و مدتي با عزت در درگاه آن پادشاه زيست ولي بعد مغضوب شد و او را از فتحپور بقلعه گواليار كه از دژهاي استوار هند بود، بردند و در آنجا زنداني كردند «2» و هفت و بقولي ده سال در آن دژ محبوس بود تا آنكه بوساطت شاهزادگان بخشوده و آزاد گرديد و اجازه حج يافت ولي در اثناي راه دوباره بدكن رفت و اين بار ملازمت درگاه نظامشاهيان اختيار نمود و در احمدنگر بخدمت برهان الملك وزير اختصاص يافت.
او را نبايد با عتابي تكلو شاعر سده يازدهم اشتباه كرد كه بمرتبه بسيار ازين عتابي نجفي فروتر بود و شرح حالش خواهد آمد.
مير سيد محمد سخنوري استاد بود و كلامش از هر جهت يادآور سخن استادان قديم خراسان و مهارت در سخنوري از شعر او لايح و آشكارست،
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
هفت اقليم، تهران، ج 1 ص 118- 122؛ ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون، ج 1، استانبول 1945، ستون 517؛ صحف ابراهيم، خطي؛ تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 432- 433.
(2)- اين رباعي را از زندان براي جلال الدين اكبر فرستاد:
در بند شهان پادشهي ميبايدلشكركش صاحب سپهي ميبايد
من خود چه كسم در چه شمارم چه سگمزندان ترا شهنشهي ميبايد
ص: 816
قصيده و غزل را خوب ميساخت و بدو زبان پارسي و تازي شعر ميگفت و انشائي خوش و خطي خوب داشت. اما نوشتهاند كه مردي تندخو و بدزبان بود و هجو بسيار ميگفت. اسمعيل پاشا ديوان او را در سههزار بيت نوشته. ازوست: تاريخ ادبيات در ايران ج5بخش2 816 25 - عتابي نجفي ..... ص : 815
«1» از سر كوي تو آلوده بهتان رفتمعصمت آوردم و تر دامن عصيان رفتم
بشب زلف تو جمعيت دلها خوش بادكه ز كويت من آلوده پريشان رفتم
من ز اقليم وفا آمده بودم چه عجباگر از خاطر فرخنده ياران رفتم
چشمه خضر بخاك قدمم مينازدگرچه لبتشنهتر از چاه زنخدان رفتم
از درت هر قدمي دامني از گوهر اشكبنثار در كيخسرو ايران رفتم
راه مدح تو بشبگير خرد طي نشودورنه من رفتم و سرتاسر امكان رفتم
آسمان داند و من دانم و انديشه مننه ببال و پر اين قافيهسنجان رفتم
معجزم بنگر و بيگوشه سحرم مشناسبا شريعت همه گر دست و گريبان رفتم
جز بدرگاه تو در شش جهت آباد اميدهر كجا رفتم مأيوس و پشيمان رفتم
دامن جمله گرفتم باميد مددياز فلان دست تهي جانب بهمان رفتم
در هفتاد و دو ملت زدم و از ره يأسنااميد از مدد گبر و مسلمان رفتم
عذر ميريخت بهر در كه شدم پنداريكه بدريوزه ناكامي و حرمان رفتم
هم تو يادم كن كز خاطر بيگانه و خويشتا بصد مرحله زآن جانب نسيان رفتم
آبرو ميرود از دست خدا را مدديكه من آلودهتر از دامن مستان رفتم
در مديح تو همان طفل الفنشناسمچون خرد گرچه دبستان بدبستان رفتم
در ره مدح تو لبتشنهتر از باديهامگرچه صد ره بسرچشمه حيوان رفتم *
اي دست معالي از تو عاليدست تو هميشه باد زين دست
در قلزم دولت تو گردونهر دم باميدي افگند شست
آنجا كه روارو تو آنجاستپستست بلندي مكان پست
______________________________
(1) معروفست كه اين قصيده را از زندان براي جلال الدين اكبر پادشاه فرستاد.
ص: 817 يك غنچه آفتاب نشكفتبا خاك در تو تا نپيوست
كي بود كه تيغ زرنگارترنگ رخ آفتاب نشكست
بر ياد كف تو بود و باشدبرق طمعي كه جست اگر جست
من بنده كه در كف زمانمچون شيشه بدست شوخ بدمست
آهم چو زبانه سنانتپهلوي ستاره سربسر خست
از پاي فتادم و عجب نيستلطف تو اگر بگيردم دست
تا ملك بگويد و ملك نيزكز لطف فلان فلان ز غم رست
هستي تو نيستي مبينادتا هستي هست و نيستي هست *
ماييم و سر ره تو ديگركو وعدهات از خلاف بگذر
چشمان ترا كرشمه جادومژگان ترا ستيزه خنجر
شوريده نرگست نخيزداز خواب بصدهزار محشر
شرمندهام ار وفا رسانياز بس نكند دل از تو باور *
دلا از آن لب ميگون چه در سبو داريكه آه در جگر و گريه در گلو داري
مرا بداغ و گريبان چاكچاك ببخشبديگري بده ار مرهم و رفو داري
تو اي گل از چمن كيستي؟ نميدانم!كه رنگ و بوي نداري و رنگ و بو داري
مرا محبت در لجههاي خون افگندبرو برو كه تو باري كنار جو داري *
هرگز اي دل بجز افسوس فراغت نخورينفسي نيست كه صد نشتر حسرت نخوري
روي زردت نشود سرخ ز جام هوسيكز كف سفلهوشي سيلي منت نخوري
با خمار غم و دردسر اندوه بسازكز كف بخت عتابي ميراحت نخوري *
مرا عشق كسي ديوانه داردفسون نرگسي افسانه دارد
بغايت آشنايم با تو ليكنمحبتها مرا بيگانه دارد
ص: 818
26- نوري اصفهاني «1»
قاضي نور الدين محمد اصفهاني متخلص به «نوري» از شاعران سده دهم هجريست كه بدقت در سخنوري و داشتن سخن منتخب پرمعني در عهد خود معروف بود. وي و برادرش قاضي معز الدين اهل اندانان از روستاي براهان بودند و در آغاز زندگي چندگاهي در اصفهان بكسب دانشهاي ديني اشتغال داشتند و سپس بقزوين رفتند تا در خدمت خواجه افضل الدين تركه اصفهاني «2» قاضي عسكر علم آموزند، و در آنجا گذشته از آن استاد از
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 407- 413.
* عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 186.
* خلاصة الاشعار، مير تقي الدين كاشي، خطي.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* مجمع الخواص، صادقي كتابدار افشار (ترجمه دكتر خيامپور) تبريز 1327، ص 153.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* روز روشن مولوي محمد مظفر حسين صبا، تهران 1343، ص 852- 854.
* آتشكده آذر، بتصحيح آقاي سادات ناصري، تهران ص 1033- 1039.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 721- 722.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، چارلز ريو، ج 2 ص 669.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، سعيد نفيسي، تهران 1344، ص 460.
(2)- خواجه افضل الدين تركه اصفهاني از خاندان خجنديان اصفهان بود كه-
ص: 819
محضر فخر الدين سماكي نيز برخوردار بودند. در روز روشن آمده است كه قاضي نور مدتي در عهد شاه تهماسب از ملازمان مسيب خان تكلو «1» بود و سپس
______________________________
اصفهانيان آنان را تركه ميخواندند و اين عنوان براي همه اهل آن خاندان باقي ماند. وي از عالمان ديني مشهور عهد خود بود. از سال 967 در قزوين مستقر و قاضي عكسر دربار صفوي و سپس چندگاهي در دوران شاه اسمعيل ثاني قاضي اصفهان بود و در عهد سلطان محمد خدابنده پادشاه بقزوين رفت و منصب قضاي عسكر را با سمت تدريس بازيافت و سرانجام بنابر آنچه اسكندر بيك منشي در عالم آراي عباسي آورده است در نزديكي ري بدرود حيات گفت (991 ه). خواجه افضل شاعري خوشقريحه بود و اين رباعيها را امين رازي (هفت اقليم، ج 2، ص 404- 405) ازو نقل كرده است:
از محتسب امروز دلي زار گسيختكو ريخت شراب و عود در اتار گسيخت
زنهار در ميكدهها دربنديدكآن خر امروز باز افسار گسيخت *
مژگان نگشايي ز هم ار نور شومماتم كندت هوس اگر سور شوم
دوزخ كني آرزو اگر حور شومبا اينهمه نگذاري اگر دور شوم *
دشت از مجنون كه لاله ميرويد ازوابراز دهقان كه ژاله ميرويد ازو
طوبي و بهشت و جوي شيراز زاهدماو دلكي كه ناله ميرويد ازو *
بازم بسوي ميكده مست آورديدر خانه دين من شكست آوردي
گه سبحه بدستم دهي و گه زناراي عشق مرا نكو بدست آوردي!
(1)- مسيب خان پسر محمد خان از بزرگان طايفه تكلو مدتي بيگلربيگي هرات و چندي حاكم تهران و در همهحال از اميران متنفذ عهد شاه تهماسب و شاه اسمعيل دوم و سلطان محمد خدابنده پادشاه بود. شعر ميگفت و در موسيقي مهارت داشت. اين رباعي ازوست:
آراسته آمد و چه آراستنيدل خواست بعشوه و چه دلخواستني
بنشست بمي خوردن و برخاست برقصهيهي چه نشستني چه برخاستني! (عالمآراي عباسي صحايف متعدد؛ آتشكده، تهران ص 78؛ مجمع الفصحا ج 1، ص 56).
ص: 820
منصب قضا يافت تا بتصريح تقي الدين اوحدي بسال 1000 بدرود حيات گفت و اين قول را ديگران هم تكرار كردهاند.
درباره او نوشتهاند كه دير بشاعري پرداخت، كم شعر ميگفت و «زحمت بسيار كشيدي تا مصراعي ازو سر ميزد اما چنان شعر ميگفت كه از شرح منقبت بيرونست و الحق تا آن دقت بطبيعت ضم نگردد چنين شعري رخ نمينمايد. اشعار وي هزار و پانصد بيت كم و زياد همه بر زبانهاست» (عرفات)، و واله داغستاني مصراعي را كه قاضي نوري با زحمت بسيار ميگفت چنان مصراعي دانسته كه «گنجايش هزار سال فكر داشت» (!)، و امين رازي كه در داوريهاي خود ميانهروتر است او را بهزار دستاني مانند كرده است كه «چون سخنش بنوا درنيامده، اگر في المثل ديگران دهاند او بيست است و اگر صد اين دويست است» و براستي سخن او در سختگي و پختگي نسبت بمعاصرانش قابل توجهست زيرا او قصيدهسرايان و غزلگويان استاد عراق را كه پيش از وي خاصه در سده هشتم و آغاز سده نهم ميزيستهاند خوب پيروي كرده و يقينا ديوانهاي آنان را تتبع نموده و با سخن درست فصيح خويگر شده بود، و در قصيدهها و غزلهاي خود نيز همان مضمونها و معنيها را بكار برده است كه استادان مذكور داشتند و همان زبان و همان شيوه بيان را دنبال ميكند.
از ديوان او نسخههايي در ايران و خارج موجودست. نسخه شماره 585، 10.Add از كتابخانه موزه بريتانيا متضمن قصيده و قطعه و غزل و رباعي ملاحظه شد. قصيدههاي او بيشتر در مدح شاه اسمعيل ثانيست. ازوست:
گهي كه چشم تو در خانه كمان آيدشكست در صف چندينهزار جان آيد
تو چون بقصد دل خسته ناوك اندازياگرچه تير تو بيخواست، بر نشان آيد
بناخن از تن خود استخوان برون آرمكه ناوك تو مبادا بر استخوان آيد
در سرا نگشايم چو با تو مينوشماگر فرشته رحمت ز آسمان آيد
خيال زلف تو شبها درآرد از خوابمبسان دزد كه در خواب پاسبان آيد
اسير دوست كسي دان كه در برابر دوستخموش باشد و بيدوست در فغان آيد
ص: 821 نه عندليب كه تا گل ببوستان باشدنياز باشد و چون موسم خزان آيد
ز بوستان برود، باز چون شود نوروزدو روز پيشتر از گل ببوستان آيد
مريض عشق تو زهر اجل چنان نوشدكه از تصور آن آب در دهان آيد
پس از مشاهده ذوق جانفشانيهاكجا بچشم كسي عمر جاودان آيد
گر از نشاط نميرد دگر نخواهد مرددمي كه دوست ببالين ناتوان آيد
يكي ز روي عرقناك پرده يكسو نهكه آب و رنگي بر چهره جهان آيد
اگرنه بر سر بازار عشق و رسواييمرا هميشه زيان بر سر زيان آيد
گشودهام در دكان جان و منتظرمكه بد معاملهيي بر در دكان آيد
علاج ديده ما خاك آستان شماستولي دريغم از آن خاك آستان آيد
بود چو پند پدر سودمند بر دل ماملامتي اگر از عشق مهربان آيد
ز بيم آب شدم اين گرفتگي تا كيتبسمي كه بدل قوت و توان آيد
گناهكار برحمت اميدوار شودچو خنده بر لب سلطان كامران آيد
ز شاه عشق شكستي كه بر خرد آمدكجا ز تيغ اجل بر سپاه جان آيد
چنانكه كشور دل فتح كرد لشكر عشقگشاد قلعه چرخ از خدايگان آيد
جهانگشا و جهانبخش شاه اسمعيلكه زر ز عشق ثنايش برون ز كان آيد *
بكام دل ننشستيم در حريم وصالزهي سپاس خداوند بر سلامت حال
درآمد از در من دلبري كه از رويشچراغ ديده برافروخت شعله اقبال
بتي چنانكه بروي زمين چو بخرامدكند ز حلقه چشم فرشتگان خلخال
بتي ز سنگدلي آنچنان كه كافي نيستبراي لوح سر خاك كشتگانش جبال
نميسزد اگر انصاف در ميان آيدخدنگ غمزه او را نشانه چشم غزال
بلا به گفتمش از چهره پرده يكسو نهمگر ستاره عيشم برون رود ز وبال
نقاب ناز برافگند و گفت ميخواهمترا بغايت ازين شادتر بروز وصال
بنوش باده قوتفزا چو برنپردز آشيانه دل مرغ غم بسستي بال
جواب دادم و گفتم كه تا تو ورزيديبگرم كردن هنگامه نشاط اهمال
چنان شدست رگم از فسردگي در تنكه از حرارت خورشيد ريشههاي نهال
ص: 822 مگر همان تو بمي دادنم چنان سازيكه استخوان شودم در ملايمت چو دوال
ميي كه از دهن شيشه چون فروريزدلب پياله زند از حرارتش تبخال
بخوبيي كه اگر ديو روي ازو شويدسرآمد همه عالم شود بحسن و جمال
وبال كس نشود خوردنش كه خيره كندفروغ طلعت او چشم كاتب اعمال
هزار نامه سيه را لحد برافروزدبوقت عرض عمل از فروغ شمع مثال
ز ابر ساغر آن مي حذر كند ساقيكه ناگهش بزند برق بر سياهي خال
ميي كه گر بچشانند از آن بحور كندهزار چشمه كوثر فداي يك مثقال
اگر بخاك فتد قطرهيي برون ريزددرون سينه نهان هر كجا كه دارد مال
باين طريق كه گويد گذشته در دل اوخيال دست و دل داور ستودهخصال *
گفتي چرا دادي ز كف آن ترك كافركيش رااندك شكيبي داشتم گم كرده بودم خويش را
گر در دلم آن غمزهزن نايد نميرنجم از آنككاري نه بس آسان بود ديدن درون ريش را
در كار من كن همتي زاهد كه باز از جاهليدر ورطهيي افگندهام عقل صلاحانديش را
عمرم بهجران صرف شد سوي خودم كم خوان از آنكشادي دم مردن بود حسرتفزا درويش را
ترسم ازين بيگانگي خجلت كشد آن بيوفانوري بيادش آورم آن روزگار پيش را *
كدام روز غمت كشوري بهم نزدستكرشمههات صف لشكري بهم نزدست
بدام عشق تو آن بلبلم كه در همه عمرباشتياق رهايي پري بهم نزدست
كسي كه بر سر زلف تو بنگرد داندكه روزگار مرا ديگري بهم نزدست
تو فتنه دگري ورنه تا جهان بودستبنيم تاخت كسي كشوري بهم نزدست
چه سود نوري ازين گفتوگو ترا كه هنوزسفينه غزلت دلبري بهم نزدست *
گهي كه چشم سياه تو ميل ناز كندهزار رخنه بجان و دل نياز كند
شكارپيشه نگاه ترا شوم قربانكه صيد را نگذارد كه چشم باز كند
چو طوف كوي تو و سجده تو بتوان كردچرا بكعبه رود كس چرا نماز كند *
ص: 823 هرچند كه آزرده ز بيداد نگرديمآن نيست كه از عذر ستم شاد نگرديم
چون بتكده كهنه بنزديكي كعبهگويا كه خدا خواست كه آباد نگرديم
خار سر ديوار تو بر جان زده ناخنگرد گل و پيرامن شمشاد نگرديم
كوه از مژه در عشق توان كند و ليكنبر همزن هنگامه فرهاد نگرديم
خاصيت عشق است پريشان شدن از لطفبايد كه سراسيمه ز بيداد نگرديم
ما حلقهبگوشان باسيري چو درافتيمهمت بگماريم كه آزاد نگرديم *
آتش ز شكوه بر دل اندوهگين مزندوزخ اگر نهاي نفس آتشين مزن
ترسم كه نازنيندلت اندوهگين شودپر بر غبار خاطر ما آستين مزن
هر استخوان كه در تن ما بود آب شدالماس بر جراحت ما بيش ازين مزن
هر قطره نيست لايق آن گلشن اي سحابآنجا جز آب ديده ما بر زمين مزن
نوري ز نالهات جگر سنگ گشت خونبيدرد ارغنون محبت چنين مزن *
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماستما كشته عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنكصد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست *
خوش كرد دلم كه سبحه را تار گسيختبگذاشت كليسيا و زنار گسيخت
تا نيك پرستاري عشق تو كندسررشته كفر و دين بيكبار گسيخت *
كي ديده ور از جمال ايمان گردماز كرده بد كجا پشيمان گردم
خاكم ز كليسيا و آبم ز شرابكافرتر از آنم كه مسلمان گردم *
تا كي بهوس بستر خواب اندازمتا چند بجوي ديده آب اندازم
تا كي چو سر از بالش غم بردارمپيراهن تر بر آفتاب اندازم *
در عشق تو ز اميد فروريزد خونيك دم نه كه جاويد فروريزد خون
ص: 824 گر عشق تو زور بر سر دست آرداز ناخن خورشيد فروريزد خون *
اي عشق نه كافرم ببخشاي دميتعجيل بخون من مفرماي دمي
اي غم همه وقت ميتوان كشت مرااز راه رسيدهاي بياساي دمي
27- حكيم قراري گيلاني «1»
حكيم نور الدين محمد بن ملا عبد الرزاق گيلاني متخلص بقراري از يك خاندان علم و ادب و رياست در گيلان بود. در ترجمه حال برادرش حكيم مسيح الدين ابو الفتح گيلاني (م 997) [همين جلد ص 466- 469] ديدهايم كه او و سه برادرش نور الدين و لطف الله و همام الدين پسران مولانا عبد الرزاق دانشمند وزير خان احمد گيلاني، بودند و چون او بسال 974 بفرمان شاه تهماسب معزول و محبوس گرديد [همين جلد ص 504 ببعد]، مولانا
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر الامرا، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1، كلكته 1888، ص 560- 561.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدراس 1958، ص 508- 509.
* هفت اقليم، محمد امين رازي، تهران ج 3 ص 146- 149.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 42 و 133.
* آتشكده آذر بيگدلي، تهران، ص 851- 853.
* رياض الشعرا، واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم. خطي.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، تهران 1344، ص 425 و 820- 821.
ص: 825
عبد الرزاق نيز ببند افتاد و در دژ الموت زنداني شد و همانجا بود تا مرد.
از پسرانش مسيح الدين و نور الدين و همام الدين پس از گرفتاري پدر لاهيجان را ترك گفتند و بعراق و خراسان رفتند و بوساطت و معرفي خواجه حسين ثنايي چندي در مشهد ملازم خدمت سلطان ابراهيم ميرزاي صفوي (م 984) بودند و در سال 983 وارد هند شدند و بخدمت جلال الدين اكبر پادشاه (م 1014) درآمدند. اين سه برادر بهنرهاي گونهگون آراسته بودند. حكيم مسيح الدين ابو الفتح پزشك و شاعر بود و حكيم همام و حكيم نور الدين محمد خط نويس و شاعر و سخنشناس بودند و اين امتيازها سبب شد كه بزودي در درگاه گوركاني هند محل و مقامي بدست آوردند.
درباره حكيم مسيح الدين پيش ازين بقدر لزوم سخن گفتهام. اما حكيم همام الدين كه تا بسال 1004 ه زنده بود، از فاضلان درگاه اكبر و بسيار مورد احترامش بود. وقتي ملا احمد تتوي كه بفرمان اكبر سرگرم تأليف تاريخ الفي بود در لاهور كشته شد (966 ه)، حكيم همام جزو دانشمنداني بود كه بسرپرستي قوام الدين جعفر آصفخان قزويني مأمور اتمام آن كتاب گرديدند و آن را بسال 1000 ه بپايان بردند و بهمين سبب تاريخ الفي ناميدند.- گذشته ازين مأموريتهاي مهم ديگري هم بر عهده حكيم همام گذارده ميشد و از آنجمله يكبار با سيد صدر جهان مفتي بسفارت نزد عبد الله خان ثاني پادشاه ازبكان (991- 1006) رفت و وظيفه خود را بنيكي ادا كرد. وي دو پسر داشت: حكيم حاذق و حكيم خوشحال كه بعدها بمنصب هزاري ارتقاء يافت و بخشي دكن گرديد «1».
برادر ديگر مسيح الدين ابو الفتح يعني نور الدين محمد متخلص به «قراري» از هر دو برادر ديگر هنرمندتر بود. خط را خوب مينوشت و خوب ميشناخت و در شاعري زبردست بود و چند تن از تذكرهنويسان بنام و بنمونه شعر او اشاره كردهاند. امين رازي درباره او گويد كه «شعر را
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 1 ص 563- 565.
ص: 826
در غايت جودت انشاء مينموده؛ از سخنان اوست كه: اظهار همت ديگري نزد ديگري اظهار طمعست؛ و ملازم بازاري نگاه داشتن خود را بدخو كردنست؛ و بر هركه اعتماد كني معتمدست. عبد الرزاق خوافي در مآثر الامرا نوشته است كه او حكيم ابو الفتح را «همه دنيا» گفتي و حكيم همام را مرد آخرت شمردي و خود را از هر دو بركنار داشتي «1». وي نيز مانند دو برادر ديگر مقامهاي دولتي داشت و در پايان حيات مأمور بنگاله شد و همانجا درگذشت.
ازوست:
در هر دلي كه عشق بتان آشيانه ساختبگذاشت شادي و بغم جاودانه ساخت
قربان دل شوم كه ز روي وفا رميداز قدسيان و با سگ اين آستانه ساخت
خود جلوه كرد با خود و خود نرد عشق باختما و ترا بعاشقي خود بهانه ساخت
در حيرت از فسردگي آن دلم كه اوبگذاشت درد عشق و بجور زمانه ساخت *
باز اين دل خرابشده جاي ديگرستسرگرمي طلب ز تمناي ديگرست
آبستن است هر شبم از روز محشريهر روز از پي شب يلداي ديگرست
اي ميرحاج، كعبه روان را ز من بگويكآن خانهيي كه يار بود جاي ديگرست
چون گم شدم ز عشق تو ديدم كه در تنمهر موي را بفكر تو سوداي ديگرست *
مدت سوز محبت كه شناسد چندستآتشي كز ازل افروخت ابدپيوندست
در دلش ميگذرم يا نه فراموشم كرداي محبت بسر دوست ترا سوگندست
در درون دل بيچاره قراري غم هجرآنچنان سخت بنا شد كه مگر الوندست *
با تو بر رغم من آنها كه بگلشن گردنديا رب از كوي تو آوارهتر از من گردند
شمع عشقم من و پروانه صفت تا بابدقدسيان گرد من سوختهخرمن گردند
رشكم آيد بخدا ورنه بذوقي گريمكه ملايك همه در خون دل من گردند
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 1، ص 561.
ص: 827
*
ز مدعي خبر از لذت تماشا پرسحلاوت ستم يار از دل ما پرس
شفاي خسته عشق از دم مسيحا نيستعلاج ما هم از آن چشم بيمدارا پرس
دلت ملول شد از پرسش قراري زارترا كه گفت كز آن دردمند اينها پرس *
گر عشق دل مرا خريدار افتدكاري بكنم كه پرده از كار افتد
سجاده پرهيز چنان افشانمكز هر تارش هزار زنار افتد *
از جور و جفاي چرخ رنجور شديمناكام ز يار و دوست مهجور شديم
نالان نالان وداع كرديم بهمگريان گريان ز يكدگر دور شديم
28- ولي دشت بياضي «1»
ميرزا محمد ولي دشت بياضي متخلص به «ولي» از شاعران سده دهم
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 180- 181.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول 1945، ستون 538.
* روز روشن، تهران 1343، ص 911- 914.
* آتشكده آذر بيگدلي، تهران، بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 606- 611.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 737- 738.
* خلاصة الاشعار، مير تقي الدين كاشاني، خطي.
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 328- 331.
* تذكره غني، عليگره 1916، ص 143.-
ص: 828
هجريست. وي از «دشت بياض» قائنست و در آغاز جواني بقزوين رفت و در آنجا با ضميري اصفهاني و ديگر شاعران پايتخت معاشرت كرد و محضر گويندگان بزرگ ديگر عراق مانند محتشم و وحشي را نيز درك نمود و سپس بخراسان بازگشت و ديرگاهي ملازم درگاه سلطان ابراهيم ميرزاي صفوي (كشته در 984) بود و در آنجا با شاعراني چون شكيبي اصفهاني و ثنايي مشهدي و ميرزا قلي ميلي معاشرت داشت، و بعد از كشته شدن سلطان ابراهيم ميرزا همچنان در خراسان باقي ماند و انقلابهاي آن ديار را كه بعد از مرگ شاه تهماسب (984) و تاخت و تازهاي ازبكان متواتر شده بود، تحمل كرد تا عاقبت بفرمان دين محمد خان ازبك پسر جاني بيك خواهرزاده عبد الله خان پادشاه مشهور ازبك كشته شد. اين دين محمد خان كه به «يتيم سلطان» معروف بود از سال 998 در خراسان بتاخت و تاز اشتغال داشت و عدهيي از بزرگان خراسان و قزلباش بفرمان او و يا در جنگ با او تباه شدند و از آنجمله بود سلطانعلي خليفه شاملو كه در راه ميان قاين و طبس در جنگ با او بقتل رسيد و اسكندر بيك منشي تفصيل آن را در حوادث سال 1002 ذكر كرد «1»؛ و ولي دشت بياضي مرثيهيي براي او سرود كه در ديوانش مندرجست، و بنابراين بايست قتلش بفرمان يتيم سلطان مقارن همان سال و در حدود قائنات كه در آن اوقات محل ايلغارهاي يتيم سلطان بوده اتفاق افتاده باشد چنانكه گورش نيز در همان ولايت باقيست و بر سنگ مزارش تاريخ كشته شدن او را «احدي و الف» (1001) نوشتهاند، با اين ماده تاريخ:
______________________________
-* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، تهران 1344، ص 458 و 508.
* مجمع الخواص صادقي كتابدار، ترجمه دكتر خيامپور، تبريز 1327، ص 152- 153.
* مجمع الفصحا، ج 2 ص 50- 51.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، تهران 1316- 1318، ج 2 ص 702- 703.
(1)- عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 489.
ص: 829 بگريه جستم از پير خرد دوشچو سال قتل آن استاد نامي
بگفتا چون نظامي زمان بودطلب كن سال قتلش از «نظامي» (1001) آذر درباره خوي و كردار او نوشته است كه «در بعضي تذكرهها بطمع زياد موصوف است» و صادقي افشار گويد كه «چنين ترياكي طمعكار كم پيدا ميشود. عياذا بالله اگر كسي بخواهد بيتي از او گوش كند ناگزير بدام طمعش گرفتار ميگردد، هركس كه باشد هرجا كه باشد هرچيز كه باشد! ...» اما همگي سخن او را بنيكي ستودهاند حتي آذر كه بشيرينكلامي او اعتراف نموده. ديوانش را در مأخذهاي مختلف از دو تا پنجهزار بيت نوشتهاند و نسخهيي از آنكه بهمراه ديوان خواجه حسين ثنايي در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار موجودست (بشماره 1175) شامل متجاوز از سههزار بيت قصيده و غزل و قطعه و رباعيست.
ولي يكي از شاعران تواناي عهد خود و در سخنوري پيرو استادان پيشينست و ازينروي كلامش منتخب و بقول آذر «يكدست» و فصيحست و بنابر رسم شاعران همعهد خود بعضي از تركيبهاي رائج اهل زمان را در غزل خود بكار برده و الحق بسيار خوب در كلام خود گنجانيده است «1». وي قصيده و غزل هر دو را خوب ميساخت و قصيدههايي در منقبت امامان نيز دارد. ازوست:
اي غمت همدم يار جانيكشت شوق تو مرا تا داني
درد دل با تو نگويم، ترسمكه بدرمان دلم درماني
______________________________
(1)- گويد:
خوش آنكه با تو دهم شرح مشكل خود رابگريه افتم و خالي كنم دل خود را
بدوري تو كه يا رب نصيب دشمن بادبدان رسيده كه عادت دهم دل خود را
بهر كجا گذرد نامم از غضب ننشينيببين كه پند غرضگو چگونه برده ز جايت
با سگ كويش ولي گفتند خواريهاي منپيش مردم اعتباري داشتم نگذاشتند
چو ديدمش بسر وقت من نموده گذربگريه گفتمش اي غمفزاي شاديكاه
ص: 830 هست در ميكده عشق مرابا وجود همه بيساماني
سينهيي همچو خم مي در جوشديدهيي همچو قدح مرجاني
يك دل و بيهده چندين غم و درديك سر و اين همه سرگرداني
عمر رو كرده ببيهوده رويبخت خو كرده بنافرماني
مهره طالعم از گردش چرخمانده در ششدر بيساماني
بعد ازين چاره ندارم كه كنمبا شه اظهار غم پنهاني
پسر عم نبي زوج بتولشاه مردان علي عمراني ...
*
نماز شام كه زد ماه بر فلك خرگاهدرآمد آن مه شبگرد از درم ناگاه
بعشوه گرم تلافي بجلوه مايل صلحبلب خراب تبسم بچشم مست نگاه
چه گفت گفت ز بيتابيم چو يافت خبرچه گفت گفت ز درد دلم چو شد آگاه
چه كردهام كه دلت شكوه جفاي مراچو صيت دعوي عشقت فگنده در افواه
چو ديدمش بسر وقت من نموده گذربگريه گفتمش اي غمفزاي شاديكاه
بپرسشم دم مردن ميا كه ميترسميقين شود كه ز حالم نبودهاي آگاه ...
*
تا ز برقع برمه رخسار خود بستي نقابگوئيا در زير ابري رفت ناگه آفتاب
يك خدنگ از تركشت بركش ز بهر خون منناوك مژگان چه حاجت بهر قتلم بيحساب
گل چنان بيآبرو شد از دو رخسارت كه گرخرمني گل را بسوزي قطرهيي ندهد گلاب
اي تمامي خواب از من برده چشم سرخوشتوي سراسر تاب من برده ز زلف نيمتاب
تاب زلفت سربسر آلوده خون ولي استگر بخواهي ريخت خونش زلف را چندين متاب *
من بيخبر و از پي دل عشوهگري هستدل بيتپشي نيست، حريفان خبري هست
يكچند دل از بخت فريب عجبي خوردپنداشت ترا با من مسكين نظري هست
تهمتزدهام كرد بعشق دگري، كاشپرسند كه غير از تو بعالم دگري هست
چون ديد ولي قاعده مرحمت دوستدانست كه صد بار ز دشمن بتري هست *
دل براه طلبت گرم عنان ميبايستديده شوقم ازين به نگران ميبايست
ص: 831 زود گفتم غم دل پيش تو ز آن خوار شدمبيخودي كردم و آخر نهچنان ميبايست
بتمناي تو ترك دو جهان كرد وليمهرباني تو هم درخور آن ميبايست *
گرچه مجنون را گل سودا بصحرا سبز شدداغ سودا در زمين سينه ما سبز شد
فيض كيفيت نظر كن ز آنكه در جوش بهارقطره مي هر كجا افتاد مينا سبز شد
كرد گل داغ جنون از لالهزار سينهامتا ز امداد هوا دامان صحرا سبز شد
آنقدر محو رخش گشتم ولي كز عكس آهپردههاي ديده در چشم تماشا سبز شد *
كشم جفا و نگويم بكس حكايت توكه نااميد ندانندم از عنايت تو
ز بس كه درد دل من محبتآميزستبطرز شكر ادا ميشود شكايت تو
رقيب مانع صلحم چه ميشوي بگذاركه مرگ پيش ولي بهتر از حمايت تو *
بجوش آورده مغز طاقتم را شور سوداييهجوم آورد بر دل ياد عشق بيمحابايي
بتي نازك خيالي همچو بوي خود سبكروحيبمعشوقي همه نازي چو عاشق ناشكيبايي
جفا آيين وفا بيگانهيي با صلح در جنگيسخن نشنو تغافلپيشهيي مغرور خودرايي
دو چشم از فتنه مدهوشي كمند زلف بر دوشيتذرو خوشخرامي ميبرد دل را بايمايي
بصورت ماه تاباني ولي را دين و ايمانيبمژگان ناوكاندازي بقامت سرو بالايي *
شب باز در مقام وفاي كه بودهايامروز عذرخواه جفاي كه بودهاي
امروز دلفريبتري، شب ز روي نازآيينه فريبنماي كه بودهاي
باز آشناي مدعيان بودهاي وليمسكين درين ديار براي كه بودهاي *
با آنكه غمت بدشمني تيغ افراشتدل دامن دوستيت از كف نگذاشت
اين دوستيت نگر كه صد دشمن رااز بهر دل تو دوست ميبايد داشت *
از يار دلا بسي ستم خواهي ديدخواري بسيار و لطف كم خواهي ديد
ص: 832 هر كس كه رخش بديد جز خون نگريستچشمي داري ولي، تو هم خواهي ديد *
اي عهدشكسته و وفا داده ببادمادر همه شير بيوفايي بتو داد
اول تو چنان بدي كه كس چون تو نبودآخر تو چنان شدي كه كس چون تو مباد *
هنگام جدال خصم كوته انديشدل بد مكن از شكستن لشكر خويش
زلفست سواد لشكرت گر بمثلهرچند شكست بيش رعنايي بيش *
وصل تو بكام غير ديدن مشكلوز ديدن تو طمع بريدن مشكل
گفتي كه بمير تا بوصلم برسيمردن آسان ولي رسيدن مشكل *
آني كه مرا بكام دشمن كرديآخر چه باين سوخته خرمن كردي
الحق كه بحال دشمنان هم رحمستگر با همه آن كني كه با من كردي
29- اقدسي مشهدي «1»
مولانا محمد اقدس متخلص باقدسي از شاعران سده دهمست. ولادتش
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشي، خطي.
* تذكره ميخانه، بتصحيح آقاي گلچين معاني، تهران 1340، ص 235- 246 و حواشي.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي بلياني، خطي.-
ص: 833
بسال 976 در سبزوار اتفاق افتاد ليكن چون نشو و نمايش در مشهد بود بمشهدي معروفست. وي از شگفتيهاي زمان خود بود. هوشي تند و قريحه و طبعي روشن داشت. بسيار زود شروع بشاعري كرد و براي آنكه خود را در جرگه شاعران معروف عهد درافگند در آغاز شباب از خراسان بقزوين رفت و بهنگام جلوس شاه عباس در قزوين (996 ه) تقي الدين اوحدي صاحب عرفات «در ميدان دار الموحدين قزوين جوانكي ديد هنوز سبزه باغ عذارش نادميده و ميوه بستان كمالش نارسيده، سبزهيي تلخ با حسنكي نمكين، خود را در جرگه شعرا و فضلا داخل ساخت، و در آن وقت هنگامه عظيمي از شعرا و فضلا مجتمع بود، چون وي هندوي سبزهروي بود، جمعي تصور كردند كه مگر غلامست».
اين حكايت تقي الدين از آغاز شاعري اقدسي بايد مربوط بابتداي جواني او، در سني نزديك به بيست، بوده باشد زيرا چنانكه تقي الدين كاشي و تقي الدين اوحدي هر دو نوشتهاند، اقدسي بعد از چندي اقامت در قزوين باصفهان و شيراز و از آنجا به بغداد و كربلا و نجف رفت و بعد از راه فارس و اصفهان و كاشان بقزوين بازگشت، ولي در آنجا بر اثر ابتلا ببيماري دق در بيست و شش سالگي درگذشت و اين مايه سفر و اقامتها و معاشرتها و مشاعرتهايي كه با شاعران در كاشان و اصفهان و شيراز داشته نيازمند چند سال وقت بود. بهرحال مسلمست كه اقدسي بسيار زود زبان بشاعري گشود و بياري طبع خداداد و فطرت مستقيم خود از همان اوان كه از خراسان بقزوين رفت «اشعار خوب و غزليات مرغوب از گنجينه خاطر ظاهر گردانيد چنانچه
______________________________
-* آتشكده بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، تهران 1338، ص 462- 463.
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 219- 220.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* مجمع الخواص صادقي افشار كتابدار، ترجمه دكتر خيامپور، تبريز 1327، ص 222- 223.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، تهران 1344، ص 517.
ص: 834
(- چنانكه) مستعدان در سفاين خود ثبت نموده باطراف عراق و فارس رسانيدند» [خلاصة الاشعار] و اين قبول خاطر و حسن سخن كه خدا داده بود، همچنان تا پايان زندگاني كوتاهش ادامه داشت تا در قزوين بسال 1002 يا 1003 بدرود حيات گفت. [سال مرگش را تقي الدين كاشي سنه اثني و الف (- 1002) نوشته و حكيم ركناي مسيح «ز عالم اقدسي رفت» «1» (- 1003) يافته است]
درباره او نوشتهاند كه «اگرچه در ظاهر ملايمت و همواري از اطوارش معلوم ميشد و از وضعش درويشي و خودگذشتگي ظاهر ميگشت ليكن بسبب آنكه در عنفوان جواني بود و آن شعبهيي از جنونست، باندك چيزي مي- رنجيد و دير باصلاح ميآمد و زود سررشته كلفت را بهجو عزيزان ميكشانيد و بخلاف مقتضاي ظاهر اقوال و افعال نامناسب از وي ناشي ميگرديد» [ايضا خلاصة الاشعار] و مسلما اين تندخويي كه باقدسي نسبت داده و در تذكرهها تكرار كردهاند، زاده غرور شباب بود كه چون با جودت ذهن و صفاي خاطر و حدت طبع و سرعت انتقال او جمع ميشد در او احساسي از تفوق بر ديگران ايجاد ميكرد و چون اين احساس تند بمقاومت شاعران سالمندتري بازميخورد درو بعقده برتريجويي مبدل ميگشت و او را بر آن ميداشت تا هر مقاومتكنندهيي را كه در برابر طبع وقاد خود مييافت بباد سخريه و هجو گيرد و بزبان شعر برنجاند.
ضمنا بنابر آنچه بصراحت از گفتار معاصر و معاشرش تقي الدين اوحدي در عرفات برميآيد، اقدسي تا مدتي ببزرگان دين هم با همان نظر مينگريست كه بمعاصران خلافانديش خود و «از غايت بدذاتي رفته از زبان جنوني قندهاري «2» هجو سلف و خلف نبي و ولي كرده بخط خود مكرر نوشته بخصمان
______________________________
(1)-
پي تاريخ او كز بيكسي رفتروان گفتم «ز عالم اقدسي رفت» (مسيح)
(2)- جنوني از غزلسرايان سده دهمست كه در جواني از قندهار بعراق آمده بود و همانجا ميزيست و با حكيم شفايي و اقدسي و تقي الدين اوحدي و جز آنان دوستي و رابطه داشت.
ص: 835
خود داده بود، و بعد ازين حال از غايت هراس مدتي هزيمتكنان در هرجا متواري بود» ولي چنانكه تقي الدين اوحدي گفته در اواخر عمر ازين كار پشيمان شده و توبه كرده بود.
همه كساني كه اقدسي را شناختهاند مهارتش را در سخنوري ستودهاند.
امين رازي او را بلطف طبع و دقت سخن «ممتاز از همگنان» شمرده و فخر الزماني وي را «شاعري رنگين و سخنوري شيرين» وصف كرده و گفته است كه «از ساقينامهاش معلوم ميشود كه پايه نظم او تا كجاست». ولي شايد هيچكس در قدرت بيان و علو فكر و دقت خيال اقدسي و نيز اشاره بحال او بهتر از حكيم ركناي مسيح نگفته باشد. وي حكايتي از مجموعة الخيال خود را بدو اختصاص داده است و فخر الزماني همه آن را در ميخانه (ص 237- 243) نقل كرده و اگر كسي بخواهد بواقع مقام و مرتبه اين سخنور جوانمرگ شده را بشناسد بايد همه آن را بخواند و دريغست كه خواننده اين كتاب آن را ناديده بگذرد، و اينك منتخبي از آن:
سخندان اقدسي آن بلبل مستكه بودش چون زبان بر هر سخن دست
بيانش در فصاحت جان دميديز طبعش بر جگر ريحان دميدي
مزاج صبح با نطقش موافقضميرش پيشخيز صبح صادق
خيال او برآوردي گل از بيدلباس نور بخشيدي بخورشيد
ز بحر فكر خوردي جام آتشگشودي آب خضر از كام آتش
ز سوز سينهاش دل ناله كرديلبش وقت سخن تبخاله كردي
ز فكر او فلك را دست كوتاهكه بستي زور فكرش بر فلك راه
بهار از فيض نطقش سبز و خرمصبا بودي اگر بودي مجسم
طراوت از سخن بر لاله بستيز دور مهر بر مه هاله بستي
ضميرش چون خيال اوج كرديچو بحر آفرينش موج كردي
فلك يكچند سرگردان نشاندشميان خاك و خون چون جان فشاندش
ولي آخر بكام جان رساندشببزم شاه عالمگير خواندش
ز لطف خسروي جانش بياسودبمرهم داغ پنهانش بياسود
ص: 836 درين گلشنسرا كامي برآوردچو بلبل در چمن نامي برآورد
ز بحر فكر آن طبع فسونسازچه ميگويم، چه افسون، عين اعجاز
جهاني را بافسون بنده ميكرداجل پنهان برو صد خنده ميكرد
كه اي بيچاره كام خود گرفتيدرين ميخانه جام خود گرفتي
ز بس كآورد مضمون بكر در بكرتنش بگداخت چون مو ز آتش فكر
ز دق شد پيكر زارش هلاليسراپاي وجودش چون خيالي
بنوعي ضعف كرد آخر زبونشكه پيدا بود از بيرون درونش ...
... ربوده باد مهجوري تنش راگرفته خاك غربت دامنش را
مسيح و خضر عاجز از علاجشز هم پاشيده اصل امتزاجش
پي تاريخ او كز بيكسي رفتروان گفتم: ز عالم اقدسي رفت (1003) ...
اشارهيي كه حكيم بلطف خسروي درباره اقدسي كرده، مربوط ببذل عنايتيست كه شاه عباس نسبت بوي نموده بود و اقدسي در ساقينامه خويش كه در مدح آن پادشاهست از آن لطف و عنايت شاهانه چنين ياد كرده است:
شها تا نظر كردهاي سوي منكند سجده پيشم زمين و زمن
بهر ذره پرتو فگندي ز دوركند قرص خاور ازو كسب نور
بهركس دلت گرم اشفاق شدچو خورشيد مشهور آفاق شد ...
در خلاصة الاشعار و در عرفات عاشقين برگزيده كافي از شعر اقدسي نقل شده و ساقينامهاش بتمامي در تذكره ميخانه ثبتست و لحن عرفاني از سخنانش پيداست. ازوست:
دلا صبح شد خيز و بشكن خمارچو نرگس سر از خواب مستي برآر
ز عشرت دل ميپرستان شكفتگل باده بر روي مستان شكفت
خروشيدن چنگ و گلبانگ عودگره از دل شيشه مي گشود
تو هم لحظهيي بيخبر باش و مستمده دامن بزم عشرت ز دست
پي سر وحدت بهر سو مدوبيا راز سربسته از خم شنو
شرابي بلب نه كه صد آفتاببچرخ آمده بر سرش چون حباب
ص: 837 شرابي بگرمي چو خوي بتانبهر قطره درياي آتش نهان
شرابي كزو كفر ايمان شوداگر مور نوشد سليمان شود
اگر بر فلك پرتوافگن شودفلك همچو قنديل روشن شود
ز كف ساقي از بهر اين تلخكاماگر افشرد لاي خم را بجام
چو جوشد برون باده از مشت اوچكد آفتاب از هر انگشت او
شد از گرمي آن مي بيخمارچو شعله سراپاي خم بيقرار
ازين مي بخاري بر افلاك شدز سياره رويش عرقناك شد
شده خاك ميخانه چون مشك ازولب هفت دريا شده خشك ازو
ز تأثير آن باده بعد از هلاكز خاكم تراوش كند جان پاك
چنين بادهيي گر ترا آرزوستبرون آي چون غنچه يك دم ز پوست
ببزمي قدم نه كه صد جبرئيلكند خون خود را بمستان سبيل
درو ساقيان با دل پرنشاطبزلف طرب رُفته گرد از بساط
كند دود شمعش بصد پيچ و تابچو زلف بتان تكيه بر آفتاب
در آن بزم هر دل كه مجمر شودز دودش فلك گوي عنبر شود
غبار كدورت ز دلهاي تنگكند پاك مطرب بگيسوي چنگ
ز ذوق تماشاي آن بزمگاهدر آغوش مژگان نگنجد نگاه ...
ز شادي آن مجلس چون ارملب جام از خنده نايد بهم
نشسته در آن بزم شاه ظفرگل باغ اقبال خير البشر
فلك قدر جمجاه عباس شاهكه دوش ملك باشدش تكيهگاه ...
(از ساقينامه)
ناله ناقوس گبران از دل افگار ماستپيچش زلف بتان از غيرت زنار ماست
مرغ روح آنكه مجنون محبت خوانيشعندليب آشيان گمكرده گلزار ماست
كي رسد در حشر اجزاي وجود ما بهمزين پريشاني كه از زلف بتان در كار ماست
شعله را از پنبه آرايش كسي هرگز نكردكور باطن را نظر بر جبه و دستار ماست
گرچه ما در مذهب پرهيزگاران كافريمقدر ما اين بس كه شيخ شهر در انكار ماست
اقدسي ميخانه ز آن تست مي خور توبه چيسترحمت ايزد كجا محتاج استغفار ماست
ص: 838
*
دل گرمم چو در آتشكده غم سوزدنفسي سرزند از سينه كه عالم سوزد
در شبستان طرب نور نخيزد ز دلماين چراغيست كه در حلقه ماتم سوزد *
خوش آنكه در رقص آورد جان بلافرسود راآويزد از فتراك خود اين صيد خونآلود را
زين دشتپيمايي مرا طوف تو باشد آرزوورنه پس سركردهام صد كعبه مقصود را
چون زلف از روي اياز افتد بمستي يك طرفاز پرده اندازد برون راز دل محمود را
در مجلس ميخوارگان زاهد نخواهد برد پينزديك مقبولان حق ره كي بود مردود را
بيدوست تا كي اقدسي سوزد دل اندر سينهاتزين انجمن بيرون فگن اين مجمر پردود را *
عجبست از تو سويم نگهي بناز كردنتو كجا و بر اسيران در رحم باز كردن
ز غمت جهان چنان شد كه صبا نميتواندبه تبسم نهاني لب غنچه باز كردن
سر قاتلي بنازم كه ز كثرت ملايكبجنازه شهيدش نتوان نماز كردن *
روزي كه بقتل همچو من بيجگريپيدا كند آن نگار بدمهر سري
اجزاي تنم ز شوق بسمل هريكخود را بزند بتيغ پيش از دگري
30- فيضي فياضي «1»
ابو الفيض فيضي فياضي اكبرآبادي ملك الشعراي دربار جلال الدين اكبر
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* اكبرنامه، ابو الفضل بن مبارك برادر فيضي، كلكته 1877، ج 2 ص 237- 243-
ص: 839
از شاعران و اديبان بزرگ هند و از سرآمدان سخن پارسي در آن سرزمينست.
______________________________
- و ج 3، ص 366- 368 و 452- 453 و 461- 474.
* خلاصة الاشعار و زبدة الافكار مير تقي الدين كاشي، خطي.
* مقدمه ديوان فيضي [نسخه خطي شماره 7794.Add موزه بريتانيا] كه بسال 1050 ه بدست محمد جعفر بن عناية الله شيرازي استنساخ شده و دور نيست كه مأخذ آن نسخهيي بوده باشد كه فيضي از برگزيده شعرهاي خود بايران فرستاده بود؛ و نيز نسخه كامل 981، 23.Add از همان كتابخانه؛ و درباره اين هر دو نسخه بنگريد بفهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، چارلز ريو (Rieu Charles( ج 2، ص 670- 671.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 345.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* سرو آزاد، مير غلامعلي آزاد بلگرامي، لاهور 1913، ص 15 ببعد بويژه 19- 21.
* مآثر رحيمي، عبد الباقي نهاوندي، كلكته 1924- 1931.
* هفت اقليم امين رازي، تهران، ج 1 ص 374- 376.
* مآثر الامرا، مير عبد الرزاق خوافي، شاهنواز خان، ج 2، كلكته 1890 ص 584- 590.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدراس 1958، ص 429- 434.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 247- 257.
* هفت آسمان، مولوي احمد علي احمد، كلكته 1873، ص 115- 126.
* گنج سخن، دكتر صفا، ج 3، ص 53- 61.
* مجمع الفصحا، هدايت، ج 2 ص 26- 27.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، سعيد نفيسي، تهران 1344، ص 363- 364.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ابن يوسف شيرازي، ج 2، تهران 1318، ص 520- 524 و 652- 653.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 532- 537.
* شعر العجم، ترجمه فخر داعي گيلاني، ج 3، تهران 1334، ص 26- 65.
* مقدمه كليات فيضي، چاپ اداره تحقيقات پاكستان، دانشگاه پنجاب لاهور، بزبان اردو، بقلم دكتر ارشد. و جز آنها ...
ص: 840
پدرش شيخ مبارك ناگوري از يك خاندان عربنژاد بود. جد اعلاي او از يمن بسند مهاجرت كرد و آنجا بماند و در اوايل سده دهم شيخ خضر، پدر بزرگ فيضي، از سند بهند رفت و در ناگور اقامت گزيد و پسرش مبارك همانجا بسال 911 ه ولادت يافت و چون بسن شباب رسيد بگجرات شتافت و نزد خطيب ابو الفضل كازروني و مولانا عماد لاري علم آموخت و در 950 ه باگره (اكبرآباد) رفت و پنجاه سال در آنجا بتعليم و تأليف و ارشاد سرگرم بود تا بسال يكهزار و يك درگذشت. پسرانش شيخ ابو الفيض و شيخ ابو الفضل و شيخ ابو الخير در آن شهر ولادت يافتند.
شيخ ابو الفيض بسال 954 متولد شد و در خدمت پدر تربيت يافت و آنگاه چندي در محضر خواجه حسين مروزي بتحصيل فنون ادب و شعر و انشاء گذرانيد. اين خواجه حسين از خانداني محترم و وزيرزاده بود، نسبش بعلاء الدوله سمناني عارف مشهور ميرسيد، دانشهاي عقلي را در خدمت عصام الدين اسفرايني (م 943) و دانشهاي ديني را از ابن حجر مكي مفتي عربستان آموخت و سپس بهند رفت و چندي در دربار همايون و آنگاه در خدمت جلال الدين اكبر بسر برد و بمقامهاي بلند رسيد. وي شاعر و در قصيده توانا و در انشاء و فنون ادب استاد بود و تا سال 979 ه در هند ميزيست، سپس بكابل رفت و در همانسال آنجا بدرود حيات گفت «1» و يقينا فيضي مهارت خود را در سخن پارسي بويژه در قصيدههايش مرهون همين استاد فاضل بود.
با آنكه شيخ ابو الفيض هم در آغاز شباب از دانشهاي زمان بهرهمند بود ليكن نتوانست بدان زودي از نعمت نزديكي بدربار گوركانيان هند برخوردار گردد و «ابتدا بضيق معيشت و تنگي احوال گرفتار بود» «2»، و اين بسبب دشواريهايي بود كه براي خاندان وي مقارن همان احوال پديد
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي تا قرن دهم هجري، ص 416.
(2)- مآثر الامرا، ج 2، ص 585.
ص: 841
آمد. بدين معني كه شيخ مبارك بتحريك عالمان متعصب بالحاد متهم شده و خون او و خاندانش مباح گرديده بود. درين كار دو تن از معاصرانش دخالت داشتند يكي بنام شيخ عبد النبي گنگوي كه اوقاف مملكت را در دست و در دوران جواني جلال الدين اكبر در مزاج او تأثيري عظيم داشت. ديگر ملا عبد الله انصاري مخدوم الملك. اين هر دو از متعصبان سختگيري بودند كه بشيوه همطرازان خود هركه را مخالف خويش مييافتند برايگان از پاي درميآوردند. شيخ مبارك و فرزندانش از بيم قاتلان مدتي متواري بوده و بخانه اين و آن پناه ميجستهاند تا سرانجام بياري ميرزا عزيز، برادر همشير اكبر در يكي از جشنهاي سال 974 بحضور پادشاه رسيدند و بتفصيلي كه در كتاب «آيين اكبري» تأليف ابو الفضل علامي برادر فيضي، آمده از نوازشهاي شاهانه برخوردار گرديدند و باحترام پذيرفته شدند. ابو الفضل در اكبرنامه نيز شرحي مستوفي درباره نخستين باريابي ابو الفيض بخدمت جلال الدين اكبر در همين سال 974 ه آورده است [اكبرنامه، ج 2 ص 237 ببعد]. تمام قصيده معروف و طولاني فيضي كه درباره اين پذيرش شاهانه سروده است در اكبرنامه [ج 2 ص 239- 243] نقل شده و در همين قصيده فيضي بدشواريهايي كه پيش از پذيرفته شدن بحضور اكبر پادشاه داشته و بدلنمودگيهايي كه جلال الدين اكبر از وي در نخستين ملاقات نموده و نيز بمقام و مرتبه خود در شعر و ادب اشاره كرده است و اين قصيده بتنهايي ميتواند دليلي روشن بر توانايي گوينده آن در شعر پارسي باشد «1».
اگرچه تقدمي كه بزودي نصيب فيضي در درگاه پادشاه شد از همين قصيده آشكارست اما نبايد تصور كرد كه فيضي از همان آغاز بمرتبه ملك الشعرايي دربار اكبر رسيد چه غزالي مشهدي (م 980) كه ملك الشعراي اكبر بود هنوز حيات داشت و فيضي ميبايست براي احراز مقام او چندين
______________________________
(1)- و آن بدين بيت آغاز ميشود:
سحر نويد رسان قاصد سليمانيرسيد همچو سعادت گشاده پيشاني
ص: 842
سال صبر كند يعني تا سال سيام از پادشاهي اكبر (- 993 ه) «1» و اينكه بعضي تاريخ آن را 996 و يا 999 نوشتهاند «2» درست نيست.
بقول شاهنواز خان «پيشآمد و مصاحبت شيخ در پيشگاه خلافت بعنوان علم و كمال بود، بتعليم شاهزادهها مأمور ميشد، بسفارت هم نزد حكام دكن شتافته زياده بر چهارصدي منصب نيافت ...» «3». اين مصاحبت عالمانه چنانكه از قصيده مذكور فيضي برميآيد هم از نخستين باريابي بحضور جلال الدين اكبر آغاز گشت و سه سال بعد از آن تاريخ يعني در 987 تربيت و تعليم شاهزاده مراد پسر دوم اكبر و سپس هر سه پسر او يعني سليم (- نور الدين جهانگير) و مراد و دانيال بر عهده شاعر نهاده شد.
ازين پس كار فيضي رو بترقي بود و در زماني كه اكبر درصدد تحقيق دينهاي مختلف و بنياد نهادن «توحيد الهي» برآمد، انجمني از هجده دانشمند درگاه خود ترتيب داد كه شيخ ابو الفيض و برادرش شيخ ابو الفضل از جمله آنان بودند. ميگويند در ايجاد چنين مذهبي صوفيان هندي آن روزگار مؤثر بودند و بويژه شيخ مبارك و دو پسرش ابو الفيض و ابو الفضل در اين امر دخالت داشتند. اين مذهب تاريخ (تقويم) خاصي داشت كه ماههاي آن فارسي بود، عبادتهاي ويژهيي در آن وجود نداشت و عدهيي از درباريان اكبر كه بيشتر از شاعران و اديبان بودند، آن را پذيرفتند. بيشتر معاصران فيضي بر آن بودند كه سبب اصلي انحراف عقيده اكبر از دين، دمدمههاي فيضي و برادرش ابو الفضل علامي بود «4».
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 2، ص 587.
(2)- بنگريد به: شعر العجم شبلي نعماني (ترجمه فخر داعي) ج 3، ص 35، و درباره سنه دومي بتاريخ نظم و نثر در ايران، ص 363، رجوع كنيد.
(3)- مآثر الامرا، ج 2، ص 589.
(4)- منتخب التواريخ بداؤني و مآثر الامرا، ج 2 ص 589- 590، و بهارستان سخن، ص 432- 433.
ص: 843
چنانكه ميدانيم جلال الدين اكبر سعي خاص در مطيع ساختن حكومتهاي جزء دكن داشت كه بعد از ضعف پادشاهان بهمني در آن ديار پديد آمده بودند و چون تسخير دكن را از راه حمله بدان حكومتهاي جزء مصلحت نميديد، از راه فرستادن سفيراني بولايتهاي آن سرزمين حكومتهاي برهانپور و احمدنگر و بيجاپور و گلكنده را باطاعت خود ميخواند. فيضي يكي از اين سفيران بود كه بسال 999 ه سفر خود را آغاز كرد و بيشتر از بيست ماه در ولايتهاي يادشده بسر برد و شرح آن مأموريت را در گزارش مشروحي كه براي پادشاه فرستاد بيان نمود. در همين سفرها بود كه فيضي با شاعراني مانند ملك قمي و ظهوري ترشيزي و چند تن ديگر ملاقاتهايي داشته و از آنان در گزارش خويش نام برده است.
در سال 1001 فيضي از سفر طولاني دكن بازگشت و اشتغالهاي درباري خود را از سرگرفت ليكن درين اوان ببيماري تنگي نفس دچار شد و بهمين مرض در سال 1004 بدرود حيات گفت.
ابو الفيض تا مدتي دراز از زندگاني خود در شعر فيضي تخلص ميكرد و پيداست كه اين تخلص را از نام خود گرفت. از ميان شاعران سده دهم و يازدهم چند فيضي ديگر داريم كه نامشان در تذكرهها آمده است و از آنجمله فيضي تربتي از معاصران جلال الدين اكبر بوده و چندي در هند توقف داشته و اين رباعي مشهور ازوست:
زاهد تو ز مستي منگر پستي ماصرف ره نيستي شده هستي ما
ما مست محبتيم و تو مست غرورفرقست ز مستي تو تا مستي ما و باز در دربار همين پادشاه فيضي سرهندي شيخ الله داد اسد العلما مؤلف كتاب معروف مدار الافاضل در لغت فارسي بسر ميبرد و آن كتاب را بسال 1001 و كتاب ديگري بنام اكبرنامه بسال 1010 تأليف كرد.
يك فيضي اصفهاني غزلسرا هم در دربار اكبر ميزيست كه بر اثر نفوذ ابو الفيض فيضي ناگزير شد تخلص ديگر برگزيند. فيضيهاي ديگري هم در آن عهد بودهاند اما اين فيضي اكبرآبادي بواقع سرآمد همه آنانست كه
ص: 844
در مجمع الفصحاء هدايت، و بپيروي ازو در مأخذهاي اخير فارسي وي را «فيضي دكني» نوشتهاند و اين اشتباهي آشكارست.
شايد بسبب همين كثرت «فيضيها» بود كه ابو الفيض در اواخر حيات تخلص خود را به «فياضي» تغيير داد اما شيخ عبد القادر بداؤني مؤلف منتخب التواريخ اين تغيير تخلص را معلول آن ميداند كه برادرش ابو الفضل خطاب «علّامي» از دربار يافت و فيضي «بجهت علو شأن در آن وزن [يعني وزن واژه علامي] فيّاضي اختيار نمود و سازگار نيامد و بعد از يك دو ماه رخت حيات از عالم دربسته تنگ تنگ حسرت با خود برد» و چنانكه در ذكر «نل و دمن» فيضي خواهيم ديد شاعر در آن منظومه باين تغيير تخلص خود اشاره كرده و چون آن داستان منظوم را در سال 1003 سرود، بهمان نحو كه بداؤني اشاره نموده اين تغيير در اواخر حيات و نزديك بوفات شاعر انجام شد و بسبب انتخاب اينگونه تخلص است كه معمولا نام او را «فيضي فياضي» مينويسند.
فيضي گذشته از شعر و انشاء و ادب با پارهيي ديگر از دانشهاي زمانه خود آشنا بود. بداؤني در منتخب التواريخ نوشته است كه «در فنون جزئيه از شعر و معما و عروض و قافيه و تاريخ و لغت و طب و انشاء عديلي در روزگار نداشت» و با همه مخالفت و عنادي كه او با شيخ ابو الفيض داشت چنين بيان نشانهييست از مرتبه واقعي فيضي در دانشهاي مذكور. بالاتر از همه آنكه فيضي با داشتن كتابخانه غني خود تا پايان حيات فرصت اشتغال بدانشهاي يادشده را از دست نداد. «گويند از متروكه شيخ چهارهزار و سهصد كتاب صحيح نفيس بسركار پادشاهي ضبط شد «1»» و اين كتابهاي منتخب در اقسام حكمت و دانشهاي عقلي و ديني و ادبي و تاريخ و شعر و جز آنها بود.
يكي از علتهاي اتهام فيضي و پدر و برادرش بالحاد، توجه و شايد
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 2، ص 589.
ص: 845
اعتقاد قلبي آنان بود بتصوف و عرفان و ارادتي كه بمشايخ صوفيه مي- ورزيدهاند و چنانكه ميدانيم چنين اعتقادي در نظر عالمان مذهبي كه دربارهاي هند را زير نفوذ خود داشتند، جسارتي نابخشودني و گناهي عظيم بود. خاندان شيخ مبارك بهمان دليل براي قتلعام دچار تعقيب شدند كه سرمد كاشاني و داراشكوه، چنانكه پيش ازين ديديم. ابو الفيض همچون همه اهل طريقت از روان مشايخ پيشين كسب فيض ميكرد خاصه از شيخ فريد الدين مسعود گنج شكر دهلوي (م 670) «1» و طبعا از جانشينان معروفش مانند نظام الدين اولياء (م 725) و جز آنان؛ و اين خود نشانهييست از تعلق خاطر فيضي بسلسله چشتيه هند كه بسياري از شاعران و ذوقپيشگان آن سرزمين فريفته آنان بودند.
از ويژگيهاي فيضي آن بود كه در مقام بلند درباري خود حمايت از همطرازان و همپيشگان خويش را وجهه همت قرار ميداد. او نخستين كسيست كه عرفي جوان را، آنگاه كه در جستوجوي نعمتهاي دربار جلال الدين اكبر، روي باگره و فتحپور سيگري آورده بود، بگرمي پذيرفت و در سفري كه براي ملازمت پادشاه بجانب پنجاب ميكرد او را مدتي بهمراه خود داشت و بهرگونه رعايت حال او ميكرد و هم او بود كه وسيله آشنايي عرفي را با حكيم ابو الفتح گيلاني، مشوق و حامي اصلي شاعر شيرازي، فراهم نمود. فيضي در نامهيي كه به حكيم ابو الفتح نوشت از عرفي چنين ياد كرد: «... بحق دوستي كه ازين عظيمتر سوگندي نميداند، كه ببلندي و وفور قدرت در ايجاد معاني و چاشني الفاظ و سرعت فكر و دقت نظر، فقير كسي را چون او نديده و نشنيده ...» و نظير همين نظر را
______________________________
(1)- درباره او بنگريد باسرار الاولياء چاپ هند، تاريخ فرشته چاپ هند، ج 2، سير الاولياء چاپ هند و جز آنها. فيضي درباره او گويد:
قطب رباني فريد الدين شكر گنج آنكه خلقدر مقام او بصد رنج سفر پي بردهاند
رسيد بهر طواف مزار گنج شكركه كرده زير سرش نه سپهر باليني
ص: 846
در گزارشي كه از دكن براي اكبر پادشاه نوشته، نسبت بملك قمي و ظهوري اظهار نموده است. اين رفتار جوانمردانه فيضي نسبت بهمپيشگان خود نشانه دو ويژگي رواني اوست: نخست آنكه خود را در مقامي احساس ميكرد كه از لوازم آن در آن روزگاران، نه هميشه و نه امروز، گرفتن دست زيردستان مستعد و بركشيدن آنان بود، و دوم آنكه انصاف دادن و رعايت كردن جانب حق ذاتي او بود و چنين حالتي را تنها از مردم وارسته و جانهاي كماليافته ميتوان انتظار داشت نه از هر دست و روي ناشسته نومقام كه حفظ جاه را در برانداختن ديگران و يا در بازبستن راه پيشرفت آنان ميبيند.
با تمام اين احوال ابو الفيض و برادر فاضلش از بدانديشي معاصران و سرزنش و ملامت كوتهفكران زمان در امان نماندند. ملا عبد القادر بداؤني معاصر متعصب فيضي سخت بزشتي از وي ياد كرده و خويهاي نكوهيدهيي چون خودپسندي و خودبيني و كينتوزي و دورويي و خيانتگري و جاهطلبي را بوي نسبت داده و گفته است كه او دشمن اسلام و مسلمانان بود و از بدگويي دين و بنيادهاي آن و پست شمردن مذهب و بد گفتن ياران پيامبر و بزرگان دين از پيشينيان و پسينيان و مردگان و زندگان و دژ آگاهي پنهان و آشكار بر دانايان و نيكان خودداري نداشت، همه يهوديان و ترسايان و هندوان و گبران از وي هزار بار بهتر بودند ... «1» و گمان نميرود مردي با اين همه رذيلتها در درباري كه جايگاه گروهي بزرگ از اديبان و نويسندگان و شاعران و مردان سياست و مدعيان رياست بود بتواند جايي
______________________________
(1)- عين عبارت ملا عبد القادر چنين است: «مخترع جد و هزل و عجب و كبر و حقد و مجموعه نفاق و خيانت و ريا و حب جاه و خيلا و رعونت بود. در وادي عناد و عداوت با اهل اسلام و طعن در اصل اصول دين و اهانت مذهب و مذمت صحابه كرام و تابعين سلف و خلف متقدمين و متأخرين و مشايخ و اموات و احياء و بيادبي نسبت بهمه علما و صلحا و فضلا سرا و جهارا ليلا و نهارا، همه يهود و نصاري و هنود و مجوس بر او هزار شرف داشتند (منتخب التواريخ)
ص: 847
در پيشگاه جلال الدين اكبر براي خود باز كند و چنان او را شيفته خود سازد كه در بيماري مرگ دوبار بديدن او رود و چون او را مرده يابد از خشم دستار از سر برگيرد و بر زمين زند [منتخب التواريخ]. بيگمان شكرآبي ميان بداؤني و فيضي بود كه كار بدگويي را بدينجا كشانيد و شگفتست كه از همين عبد القادر كارهايي سرزد كه اكبر او را از دربار خود راند، و فيضي با آنهمه بديها كه عبد القادر ازو برشمرده، در آن هنگام كه در احمدنگر دكن بسر ميبرده، نامهيي بپادشاه نوشته و از بدگوي خود پايمردي كرده و در شرح كمالاتش سخن گفته است «1». ببين تفاوت ره از كجاست تا بكجا!
شايد اينهمه بدگويي عبد القادر بداؤني معلول تعصب ديني او بود.
بدين معني كه او همچون بعضي از معاصران خود فيضي را مردي ملحد ميدانست زيرا خاندان فيضي هم معروف بتشيع بود و هم متهم بتصوف و طبعا اشتغال فيضي بحكمت و درافتادنش با ملايان سختگير و متعصبي چون شيخ عبد النبي و مخدوم الملك كه پيش ازين وصفشان را خواندهايد، و نيز شركت وي در انجمني بفرمان اكبر درباره پژوهش دينها و گزينش دين الهي، همه دستآويزهايي بود براي متعصبان تا او و پدر و برادرش را در شمار ملحدان گذارند.
شاهنوازخان مير عبد الرزاق خوافي نيز وقتي سخن از اعتقاد ابو الفيض و ابو الفضل گفته آندو را «دهري و سرحلقه اهل تزوير» معرفي كرده و نوشته است كه با وسوسههاي خود خاطر اكبر را از جاده مستقيم دين منحرف ساختند و كارش را بدانجا كشانيدند كه باقامه سنتهاي هندوان و آتشپرستان و حتي آفتابپرستي پرداخت «2». بزرگترين دليلي كه مير
______________________________
(1)- درباره فحواي اين مكتوب بنگريد بترجمه شعر العجم شبلي نعماني، ج 3، ص 42- 43.
(2)- بهارستان سخن ص 433؛ مآثر الامراء ج 2 ص 589- 590.
ص: 848
عبد الرزاق براي صحت الحاد اين دو برادر ميجويد اشتغالشان بحكمت و تصوفست و براستي چه دستاويزي بهتر ازين! وي ميگويد كه «از كلام ابو الفضل كه گاه بدر حكمت ميزند و حكيمانه ميسرايد و گاهي بتصوف، و ميخواهد محققانه حرف بزند، بيگانگي دين اسلام ظاهر ميشود ...» در دنبال همين سخنان، شاهنواز خان دليل ديگر ارتداد ابو الفيض و ابو الفضل را تشيع آنان ميداند و اين دو بيت را از فيضي شاهد ميآورد:
امام آنكه روز وفات پيمبرخلافت گذارد بماتم نشيند
زهي نقشپايي كه بر دوش احمدز مهر نبوت مقدم نشيند و ميگويد كه اين دو برادر «خواستند كه اكبر پادشاه را نيز بمذهب اماميه درآورند، چون او بطريقه هنود بيشتر راغب بود بنابر حب جاه بمتابعت وي در ترويج رسوم زندقه و الحاد سعي بكار بردند و مقوي اين نقلست آنچه شيخ عبد القادر بداؤني در احوال شيخ مبارك نوشته كه او در ابتدا بمرتبهيي تشرع داشت كه اگر خانه همسايها راك «1» ميزدند از آن خانه قطع سكونت نموده خانه ديگر گرفتي، و بعد از چندي بطريقه صوفيه ميل كرده بمجلس سماع حاضر ميشد، و چون در زمان اكبري اگره مجمع مستعدان هفت اقليم گرديد با فضلاي ايران صحبت داشته مذهب اماميه را اختيار نمود و آخر دهري گرديد. بالجمله از اقوال و احوال اكبر و آنچه ابو الفضل نوشته خلع ربقه تقليد پرتو ظهور ميدهد و لا شك مرتبه تحقيق نداشته، پس زياده برين الحاد و ارتداد چه خواهد بود؟» «2».
اين بود شمهيي از بدگمانيها كه درباره شيخ مبارك و فرزندانش وجود داشت و اگر بدقت درينگونه سخنان نگريسته و ماجرا با آنچه از گفتار و كردار ابو الفيض و ابو الفضل برميآيد مقايسه شود، و آنگاه درباره مذهب الهي كه آنان از پايهگذارانش بودهاند، مطالعهيي كرده آيد، معلوم
______________________________
(1)- راك نام نوعي از آهنگ در موسيقي هنديست.
(2)- بهارستان سخن، ص 433.
ص: 849
ميگردد كه گناه بزرگ فيضي و برادرش آزادانديشي آن دو در زير نفوذ مطالعات عرفاني و فلسفيشان بود.
اثرهاي فيضي متعدد و بنظم و نثر هر دوست و شماره آنها را تا يكصد و يك نوشتهاند «1». وي كتاب ليلاوتي را در حساب از سانسكريت بفارسي درآورد. بعضي ترجمه منظوم فارسي رامايانا را بدو نسبت ميدهند و حال آنكه اولين ترجمه اين كتاب در عهد اكبر بدست ملا عبد القادر بداؤني بسال 997 انجام شد «2» و بار ديگر مسيحي پانيپتي در عهد جهانگير همين كار را تكرار نمود و منظومه مشهوري از اين راه فراهم كرد كه بچاپ رسيده است. ازين كتاب ترجمههاي ديگري نيز شد «3». اثر ديگر فيضي تفسير بينقطه اوست بنام «موارد الكلم» كه بچاپ رسيده و كتابي ديگر در تفسير بر همين نهج دارد بنام «سواطع الالهام» كه تأليف آن را بسال 1002 بانجام رسانيد.
از فيضي مجموعه منشآتي ماند كه خواهرزادهاش نور الدين محمد پسر حكيم عين الملك جمع آورده و «لطيفه غيبي» ناميده است.
كليات فيضي تشكيل شده است از قصيده و غزل و قطعه و رباعي و مثنوي و تركيببند و او از آنها مجموعهيي در حدود نههزار بيت ترتيب داد و مقدمهيي منشيانه بر آن نوشت و بايران فرستاد «4». در همين مقدمه نوشته است كه جلال الدين اكبر او را بدربار خود برد و بمعلمي شاهزادگان گماشت و مرتبه امارت بخشيد و ملك الشعراي خود خواند. اين ديوان نههزار بيتي چنانكه شاعر تصريح كرده منتخبي است از اشعار او و متضمن است
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 2، ص 589.
(2)- مقدمه ترجمه فارسي رامايانا، تهران 1350 ص چهارده و ص سي و نه.
(3)- ايضا همان مقدمه.
(4)- نسخهيي بشماره 7794.Add در كتابخانه موزه بريتانيا مطالعه شد كه ظاهرا از روي همين نسخه برگزيده فيضي از اشعار خود استنساخ شده، بخط عنايت الله شيرازي بتاريخ ربيع الاول سال 1050 ه.- و نيز بنگريد بتذكره ميخانه ص 247- 249.
ص: 850
بر قصايد و مراثي و تركيببندها و غزلها، قطعهها، رباعيها و يك مثنوي كوتاه. از ميان قطعه تاريخهاي اين ديوان يكي مربوطست بتاريخ وفات شيخ مبارك بسال 1001 ه يعني نزديك سه سال پيش از مرگ فيضي. پس اين انتخاب شاعر از آثار خود چندان پيش از پايان حيات او صورت عمل نپذيرفت. اما آنچه از ديوان فيضي متداولست اينهاست: 1) طباشير الصبح كه آن را در چهل سالگي خود ترتيب داد و متضمن نههزار بيت از غزلهاي اوست 2) قصايد در موضوعهاي گوناگون از قبيل مدح و اندرز و مانند آن 3) «پنجنامه» در جواب پنج گنج نظامي كه فيضي از سي و سومين سال پادشاهي اكبر (996 ه) ساختن آنها را آغاز كرد بدينگونه: الف- مركز ادوار در برابر مخزن الاسرار. ب- سليمان و بلقيس در برابر خسرو و شيرين. ج- نل و دمن در برابر ليلي و مجنون. د- هفت كشور در برابر هفت پيكر ه- اكبرنامه در برابر اسكندرنامه.
صمصام الدوله شاهنواز خان شماره بيتهاي اين منظومهها را بترتيب سه هزار و چهارهزار و چهارهزار و پنجهزار و پنجهزار نوشته و گفته است كه در سال سي و نهم پادشاهي اكبر «بانجام تأكيد بكار بردند و حكم شد اول افسانه نلدمن بترازوي سخن برسنجد، در همان سال بپايان رسانيده از نظر گذرانيد اما چون از ديرباز تنهايي دوست داشتي و راه خموشي سپردي با كوشش پادشاهي خمسه انجام نگرفت» «1» و فيضي اندكي بعد در سال چهلم اكبري (سال 1004، دهم صفر) درگذشت. بدينگونه روشن ميشود كه شمارههايي كه مير عبد الرزاق خوافي (شاهنواز خان) ذكر كرده جزو طرح فيضي در ساختن پنجنامه بود نه آنچه فيضي بواقع سروده، و تصريح ابو الفضل علامي در اكبرنامه [ج 3، ص 463] بر اينكه فيضي نتوانست خمسه را بپايان برد نيز دليلي واضح بر اين مقال است. خود شاعر نيز در نل و دمن بناتمام ماندن بعضي از منظومهاي خود اشاره كرده است:
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 2، ص 587.
ص: 851 ز آن چار عروس هفت خرگاهكآورد بيان بنيمه راه
چندين اگرم امان دهد بختيكيك ببرم بپايه تخت ابو الفضل علامي نمونههايي از منظومههاي تمام و ناتمام فيضي را در اكبرنامه [ج 3، ص 464- 474] آورده، و آنچه ازين «پنجنامه» كه شاعر با تمام آنها توفيق يافته مركز ادوار در برابر مخزن الاسرار و نل و دمن در برابر ليلي و مجنون نظاميست. مركز ادوار را فيضي در چهل سالگي (- 944 ه) تمام كرد «1» و «ابو الفضل علامي بعد از فوت فيضي كه بسال چهلم اكبري واقع شده بدو سال ابيات مركز ادوار كه پراگنده افتاده بود و نامنظم و نامرتب بوده فراهم آورده و خاتمه منثور در آن نوشته كه بدفتر سيم مكاتبات علّامي منقولست» «2»
و اما نل و دمن كه موضوع آن از داستان نلا و دميانتي «3» در مهابهارتا گرفته شده بدين بيت آغاز ميشود:
اي در تك و پوي تو ز آغازعنقاي نظربلند پرواز و فيضي آنرا در سي و نهمين سال پادشاهي اكبر (- 1003 ه) در چهارهزار بيت ساخته و گفته است.
ديد اين بت كارگاه آزرپيراستگي بماه آذر
سي و نهم از جلوس شاهيتاريخ مجدد الهي
چون سال عرب شمار كردمالف و سه الِف بكار كردم و در همين قسمت شاعر بموضوع تغيير تخلص خود بدينگونه اشاره نموده است:
______________________________
(1)- گويد:
اين مي بيغش كه كشيدم بفوردور نخستين بود از پنج دور
شوق كزين نامه پروبال داشتعقل كمال چهلم سال داشت
(2)- هفت آسمان ص 117.
(3)-Nala وDamayanti .
ص: 852 زين پيش كه سكهام سخن بودفيضي رقم نگين من بود
اكنون كه شدم بعشق مرتاضفياضيم از محيط فياض نل و دمن بسال 1831 در كلكته و بسال 1846 در لكنهو بچاپ رسيد و نسخههاي بسيار از آن موجود است. سخن فيضي چه در نثر و چه در نظم منتخب و استوار و متضمن انديشهها و مطالب تازه است. او معتقد است كه بايد معني نو را در لفظ كهن يعني در زبان استادان پيشين گنجاند و از نقل معاني اين و آن ببهانه توارد و يا اداي آنها در لفظ بهتر خودداري كرد:
تا ز تو آراسته گردد سخنمعني نو بايد و لفظ كهن
در ره دل پيش رو و پس مگردگرد بگرد سخن كس نگرد
قصد خيال دگران تا بكيجود بمال دگران تا بكي
گه بتوارد علم افراختنگاه بتضمين سپر انداختن ...
دقت در انتخاب لفظ تقريبا از همه نوع شعر فيضي آشكارست و بعيد نيست كه مفطور نبودنش بزبان فارسي او را بدين كار ميكشانيد و بسبب همين حالت است كه او از ايراد واژههاي عربي غير لازم در ميان واژههاي فارسي عريق [كه آنها را از راه ممارست در پارسيخواني در ذهن خود فراهم آورده بود]، امتناعي ندارد و گذشته ازين غالبا سعي ميكند بشيوه قصيدهسرايان سدههاي 6- 8 با ايراد صنعتهاي مختلف بخصوص صنعت مماثله و موازنه و ترصيع، و با استفاده از اطلاعات وسيع علمي در خلق مضمونهاي شاعرانه، بقصيدههاي خود آرايش ظاهري و رونق معنوي بخشد. درستست كه فيضي در قصيدههاي طولانيش توانايي خويش را در اين نوع از شعر ظاهر كرده است اما حق آنست كه لطف سخن او را بيشتر در مثنويها و سپس در غزلهاي وي بجوييم كه در آنها حرارت و جهش خاص همراه با انديشههاي تازه و لفظ كهن و تركيبهاي تشبيهي و استعاري نو و توانايي در وصف ديده ميشود اما بهرحال شيوه بيان در آنها همانست كه در شعر گويندگان قرنهاي هشتم تا دهم از قصيدهگويان و غزلسرايان و مثنويسازان (متابعان نظامي) وجود داشت. بر رويهم بايد گفت كه فيضي شاعر تواناييست كه بويژه در ميان
ص: 853
گويندگان هندوستاني، بعد از خسرو و حسن، در صف اول گويندگان جاي داشته و بحق مرتبه ملك الشعرايي برازنده طبع و بيانش بوده است. ديوانش بطبع رسيده و ازوست:
گل شكفت و باد نوروزي چمنپيراي شدجام بنشست و صراحي پيش گل بر پاي شد
عاشقان را درد سودا كرد بوي گل بلندعندليبان را دل ديوانه آتشخاي شد
خم مي ديوانهوش برداشت كف بر لب خروشچون كف ساقي لب مستان قدحفرساي شد
ميپرستان بس كه درد باده هرجا ريختنددور نبود گر درين پالغز سرو از جاي شد
غلغل مي گوش كن اي گوش بر دستان دهردر چنين وقتي نبايد اينهمه خودراي شد
مطربي خوشلهجه خواهم گرچه در دور چمندر كف رندان صراحي را دم اندر ناي شد
جرعهنوشان و عبيرافشان حريفان ميروندرخش مي زين كن كه راه بوستان پر لاي شد
مجلسآرا شو درين موسم كه با برگ نشاطگل چمنآرا و شاهنشه جهانآراي شد
شاه اسكندر منش اكبر كه در بزم مرادهمچو خضر از چشمه حكمت قدحپيماي شد ...
*
هزار قافله شوق ميكند شبگيركه بار عيش گشايد بعرصه كشمير
تبارك اللّه ازين عرصهيي كه ديدن اوورق نگار خيالست و نقشبند ضمير
هواي او متنوع چو فكرت نقاشزمين او متلون چو صفحه تصوير
بطرزهاي گزين كارخانه ابداعبنقشهاي عجب كارنامه تقدير
بتن موافقت آب او چو باده و گلبجان مناسبت باد او چو شكر و شير
بپيش فيض نسيمش دم مسيح سمومبنزد آب روانش زلال خضر غدير
گرو بميكده عشق خانقاه ورعبدل بنعره مستانه صيحه تذكير
غريو كوس ز جوش و خروش ميايماصداي آب ز آواز ارغنون تعبير
ز هوش ميبرد اللّه اكبر اين چه صداستفداش نعره تهليل و غلغل تكبير
فصول او متشابه ز اعتدال هوابهم يكي دي و ارديبهشت و بهمن و تير
درو بجاي گيا زعفران همي رويدكه آب و خاك طرب را چنين بود تأثير
ز اعتدال هوايش شگفت نيست شگفتكه سرزند همه عناب از نهال زرير
بحيرتم كه چه آثار قدرت ازليستبهر نظاره بنازد نظر بصنع قدير
ص: 854 درين ديار مغني ترانه ساز مكنبس است از لب مرغان نغمهسنج صفير
شراب خورده حريفان بجاي آب در اوكه تشنگان هوس را همين بود تدبير
خراب آن مي بيغش شوم كه هست چو عشقبعقل در تك و تاز و بصبر در زد و گير
بعينه زر محلول آيدت بنظراگر ازو فگني قطرهيي بچشمه قير
كند مشاهده نصف النهارِ جرمِ سهاشعاع جوهر او گرفتند بچشم ضرير
اگر دماغ لطافت شود گلاب طلبكنند از تف اين باده برگ گل تقطير
خروج كرده عنب در چمن سپاه سپاهكش از ميان فواكه گرفتهاند امير
شميم سيب دهد مغز روح را ترطيبنسيم برفگند طبع ذوق در تعطير
بسنده نيست مگر يك دلش چو من در عشقكه با هزار دل آيد در اين چمن انجير
بعجز معترفم در شمار ميوه و گلكه هست بر قد معني لباس حرف قصير
بجلوههاي فريب آهوان مشكينشكشيده شيردلان را بدام عشق اسير
ز بس كه مست كند نكهت رياحينشكنند دست حمايل بگردن نخجير
زمين او چو دل بيغمان طربخيزستسپهر كرده مگر خاك او بباده خمير
زمانه تا برسد پاي شهريار بر اوفگنده لاله و گل را بجاي فرش حرير
بهين گزيده ايزد يگانه اكبر شاهخديو غيب سپه، پادشاه عقل وزير ...
*
خواهم سري بهمت والا برآورموز پاي عقل خار تمنا برآورم
بسيار بر زمين سپر انداختم بعجزديگر علم بعالم بالا برآورم
آوازه هزيمت نفس از نبرد روحچون غلغل سكندر و دارا برآورم
مردانه دل برون كشم از چنگ آرزويوسف ز تنگناي زليخا برآورم
خود را تمام بشكنم و از شكست خودهم خود مراد خاطر اعدا برآورم
بر خود كنم كمين و چو فرصت فرارسدبر نقد خويش دست بيغما برآورم
با اين دو پا گريز ز مردم نه ممكنستخواهم بدوش شهپر عنقا برآورم
هرگه كه ديده چون چه سيمابجو شدمآتش ز سينه از پي اطفا برآورم
ديو سفيد نفس كنم رستمانه بنددر هفتخان بمعركه غوغا برآورم
افراسياب نفسم اگر صد سپه كشيدزالم اگر نفس ز محابا برآورم
ص: 855 از بهر رهنموني گمگشتگان خاكشمع از شكاف دامن صحرا برآورم
دستم بريده باد گرش در طمع كشمرفت آنكه از امل يد طولي برآورم
نفس محيل اگر سر دعوي برآورداز جيب آرزو خط ابرا برآورم
گيرم ز فقر مائده، وز معده هوسسوداي من و منت سلوي برآورم
از منضج رياضت و جلاب معرفتاز مغز عقل مرّه سودا برآورم
شب چون بخار خاره گذارم اديم تنبر نطع جلد صورت ديبا برآورم
كو آبروي مسكنت و خاك نيستيتا در بروي مردم دنيا برآورم
شد كاروان روان اگرم همتي بودجمازه از خَلابِ من و ما برآورم
مهتاب اگرنه در دل شب پرتوم دهدنور دل از سَوادِ سُوَيدا برآورم
چندينهزار لعبت دانا فريب رااز پرده حقايق اشيا برآورم
از زرنگار خانه انديشه هر زماننقشي پسند خاطر دانا برآورم
خاطر فريبي دل برنا و پير راپيرانه معني از دل برنا برآورم
آفاق را بتهنيت حسن عاقبتز انديشه عقوبت عقبي برآورم *
ساقي بده آن دشمن هوش و خرد ماكآمد ز ازل عشق و جنون نامزد ما
غافل مشو از كسوت ما خاكنشينانكآيينه خورشيد بود در نمد ما
رسوايي و ديوانگي و شور ملامتدر مملكت عشق بود چار حد ما
گلزار دلاراست، بشرطي كه خرامدنسرينبدن لالهرخ سروقد ما
ما را منگر زير زمين خفته كه پنهانراهي سوي فردوس بود از لحد ما
ما خود بنبرديم درين معركه فيضيوقتست كه همت برساند مدد ما *
باز ياران طريقت، سفري در پيش استرهنوردان بلا را خطري در پيش است
كس نميگويدم از منزل اول خبريصد بيابان بگذشت و دگري در پيش است
همرهان اين همه نوميد مباشيد از منكه دعاي سحرم را اثري در پيش است
ما نه آنيم كه ناديده قدم بگذاريمشكر كن، قافله را راهبري در پيش است
اي صبا بر سر آفاق گل مژده بريزكه شب تيره ما را سحري در پيش است
ص: 856 فيضي از قافله كعبه روان بيرون نيستاينقدر هست كه از ما قدري در پيش است *
صبح كه ترك مست من شيشه گشاد ميدهدعقل بخاك ميزند صبر بباد ميدهد
هم مژهاش ستيزه را دشنه بدست ميدهدهم نگهش زمانه را عربده ياد ميدهد
آه كه بر دماغ دل ميزندم نسيم چونجرعه ساغري كه آن تركنژاد ميدهد
جلوه كاروان ما نيست بناقه و جرسشوق تو راه ميبرد درد تو زاد ميدهد
فيضي نامراد من از بد دهر غم مخورز آنكه مراد اهل دل «شاه مراد» «1» ميدهد *
بخاطري كه تويي آرزو نميگنجدميان عاشق و معشوق مو نميگنجد
گرسنهچشم از آن ماندهام بپيش رختكه اين نواله مرا در گلو نميگنجد
ز حرف عشق اگر خامشيم خرده مگيركه در زبان و لب اين گفتوگو نميگنجد
رو اي حريف كه من مست بادهيي شدهامكه در صراحي و جام و سبو نميگنجد
بدي ز من مطلب مدعي كه در دل منبجز تصور روي نكو نميگنجد
اگر زمانه شود پرگل از نسيم بهاربغنچه دل ما رنگ و بو نميگنجد
بدست فيضي از آن ابترست دفتر دلكه در شكنجه اميد او نميگنجد *
داني كدام طايفه اهل محبتندآنانكه هم رهين وفايند و همرهي
سر بر قدم نهند سبكتر ز برگ گلبر ديده بگذرند چو باد سحرگهي
گفتارشان بلب چو جوانان پردهدراسرارشان بدل چو نگاران خرگهي
جايي كه دامن مژه نتوان بلند كردبا صدهزار ديده نمايند ابلهي
ني آن گروه خيره كه در پيشگاه عقلابله فريب ساخته خود را ز آگهي
در سينه مهر ني و تمناي همدميدر كيسه خاك ني و گزاف شهنشهي *
آنانكه زدند گام پيوستاز نور يقين چراغ در دست
______________________________
(1)- مقصود شاهزاده مراد پسر اكبر پادشاه است.
ص: 857 راندند جمازه منزل انديشمحمل ز پس و چراغ در پيش
از بار جهان گران نگشتندبا بار گران سبك گذشتند
هم مرحله زمين بريدَندهم محمل آسمان كشيدند
ماندند ز پيش و پس كسان رابردند ز پيش واپسان را
دادند بهر قدم نشانهاراندند ز پيش كاروانها
رفتند و هنوز اين گرانانهستند از آن جمازهرانان
بگسسته ز كاروان دراييبنشسته بخاك نقش پايي
هركس قدمي ز ماست در پيشداريم بپاي او سر خويش (از نل و دمن)
صبح از غم مهر چشم من خون ميريختگردون شفق از سپيدهدم ميانگيخت
نقاش سحر ز روي رنگآميزيشنگرف و سفيداب بهم ميآميخت *
از عمر منم بنيمجاني خرسنداز وعده وصلش بگماني خرسند
از بدرقه مراد واپسماندهافتاده درين ره بنشاني خرسند *
ساقي قدحي كه نيم مستيم هنوزمخمور قرابه الستيم هنوز
ما را برهان كه تا ازين هستي مايك ذره بجاست بتپرستيم هنوز *
ما عقل بصد جام لبالب ندهيميك پرتو دل بهفت كوكب ندهيم
با ما ز فروغ شب مهتاب مگوما يك دم صبح را بصد شب ندهيم *
بنگر بسپيده تازه هر گلشن ازوگلچينان را شكوفه در دامن ازو
ني ني گردي ز لشكر خورشيدستگردي كه شود چشم جهان روشن ازو
ص: 858
31- سحابي استرآبادي «1»
كمال الدين سحابي استرآبادي از عارفان و شاعران سده دهمست.
پدرش از استراباد بود و او خود در شوشتر بزاد و چهل سال آخر عمر در نجف چون مجاوران بزيست و همانجا بمرد و ازينروي بسحابي شوشتري و نجفي هم شهرت يافت. وي «بعد از مجاورت آستانه علويه بتحصيل علوم دينيه و تهذيب اخلاق حسنه موفق» شده «2» و «از فقيهان زمان خود بشمار ميرفته
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، چاپ تهران، ج 3 ص 111- 113.
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 435- 437.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 329- 331.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* مجمع الفصحاء هدايت، ج 2، ص 21.
* رياض العارفين، تهران 1316، ص 138- 141.
* آتشكده آذر، تهران، ص 780- 789 و حواشي آنها.
* تذكرة الشعراء غني، ص 63.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* سرو آزاد، ص 14- 15.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، تهران 1321، ص 453- 454.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در موزه بريتانيا، ريو، ج 2 لندن 1881، ص 672.
* ريحانة الادب، مدرس تبريزي، ج 2 ص 171.
* الذريعة، ج 2 ص 433.
* مجله ارمغان سال 13 و سال 18، چند مقاله درباره سحابي و رباعيات و كليات اشعارش.
(2)- آتشكده آذر ص 781.
ص: 859
و اوقات را در مجاورت مرقد امام ببحث و درس ميگذرانده» «1» است. از سر گذشتش آگهي چندان در دست نيست و آنچه تذكرهنويسان درباره او نوشتهاند يا در همين مايه از مطلبست و يا بعضي افسانها كه درباره اهل عرفان ساخته ميشد، مثلا نوشتهاند كه: نوبتي بآبي رسيده ميخواست كه بگذرد، پايش فرو رفت، با خود گفت كه اين معني از تعلقست و مرا بهيچ چيز جز بديوان شعر خود تعلق نيست، پس ديوان خود را بآب انداخت و چون پيك صبا بر ساحت دريا بگذشت و چون چنين كرد طبعش گشوده شد چنانكه هفتادهزار رباعي ساخت ... «2» و اين خبر دربارهاش متواترست كه در تمام مدت مجاورت سالها جاروكش آستان نجف بود و گويند مدّت سي سال قدمش بكوچه و بازار نرسيد و بغير بوريايي و خشتي و ابريقي از حطام دنيا چيزي اختيار نكرد «3»، و با چنين حال بعضي از معاصرانش او را به ريا و تزوير متهم داشتهاند و از آنجمله صادقي بيگ افشار مؤلف مجمع الخواص كه در ميانههاي دوره اقامتش در نجف بدانجا رفته بود درباره وي نوشته است كه: «در كسوه تفريد و تجريد در عتبات عاليات و بخصوص در نجف اقامت داشت. مدت هفده سال در آن آستانه چنان برياضت رياكارانه رفتار ميكرد كه اكثر خدام و زوار را مريد خود ساخته بود چون اين حالت وي مزورانه بود موقعي كه بنده بعتبات مشرف شدم چند عمل زشت نفساني و بلكه شيطاني از آن حريف سرزد كه در نتيجه مريدانش همه منكر گشتند، هنوز هم بر همان طريق رفتار ميكند، مثل اينكه صاحب آن اعمال شنيع او نبوده است ...»
اين گفتار كسيست كه او را در دوران مجاورتش ديده بود، ولي آنها كه نديدندش همگي از وي بنيكي ياد كردند و برسم زمانه برايش قايل بكرامت شدند. در هر صورت سخنانش عارفانه است و متضمن انديشههايي كه صوفيان
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 412.
(2)- بهارستان سخن، ص 435.
(3)- هفت اقليم، ج 3، ص 111.
ص: 860
و عارفان ما از ديرباز در اثرهاي خود تكرار نمودهاند، مانند قطع علاقهها براي رسيدن بمرحله تهذيب نفساني و كمال انساني، جلوه هستي مطلق در عالم وجود و يگانگي هستي، وحدت يا اتحاد عشق و عاشق و معشوق و ازينگونه سخنان.
ضبط درست سال وفات سحابي 1010 ه (سنه عشر و الف) است كه در نجف اتفاق افتاد و اينكه بعضي آن را كمتر (1001 در عرفات) و يا زيادتر از آن (1201 در مجمع الفصحاء) نوشتهاند باطل بنظر ميرسد.
از كليات سحابي نسخههاي متعدد در دستست. بخش اول ازين كليات رسالهييست بنام عروة الوثقي مركب از نظم و نثر كه در آنها بآيههايي از قرآن استشهاد شده است. سحابي اين رساله كوتاه را بچهار بخش كرده و درباره آن گفته است:
اين نامه كه ربط فرع و اصلش كرديمهرچند كه فصل بود وصلش كرديم
چون سير سپهر معنوي بود بر اوهمچون گيتي چهار فصلش كرديم و اينست عنوانهاي چهار فصل مذكور: 1) در بيبصريست 2) در الهامست و آن هم در بصارت تمامست 3) در شراب و كيفيت ظهور اوست 4) در رجعت به الله تبارك و تعالي؛ و نويسنده آن را بدين گمان نوشت كه «طالبان صادق ...
دست در آن زده برآيند يعني از كفر مجازي بايمان حقيقي گرايند» ولي اين رساله از حيث مقالات عرفاني ارزش تازهيي ندارد.
باقي كليات شعرهاي شاعرست كه بدو قسمت ميشود: 1) ديوان غزلها شامل 2800 (دوهزار و هشتصد) بيت و 2) مجموعه رباعيات شامل عده زيادي ترانهاي عارفانه متوسط كه عدد آنها را در پارهيي از مأخذهاي مذكور در همين گفتار ششهزار و در برخي ديگر دوازدههزار، و بيستهزار، و تا پنجاههزار و هفتادهزار (!) ذكر كردهاند و گويا اين افزايش روزافزون نتيجه تصرفات ناسخان باشد چه در ميان رباعيهاي او ترانهاي بسيار معروفيست كه بعضي از آنها را بخيام هم نسبت ميدهند. محمد قدرة الله گوپاموي هندي در اين باره مينويسد «گويند هفتادهزار رباعي گفته بود من جمله قريب
ص: 861
بيستهزار رباعي از مولانا در يك جلد ديده ...» «1» و تقي الدين اوحدي در عرفات گفته است كه بنده ششهزار رباعي از او ديدهام و دو سه برابر آن شعر دارد و باعتقاد بعضي پنجاههزار رباعي دارد» و اين معاني چند بار در تذكرهها تكرار شده است. ازوست:
اي دل كه طريق دوستي خوست ترااين شيوه نكوست ليك با دوست ترا
آن كس كه نه اوست روي برتاب ازورو با او كن كه كار با اوست ترا *
او آب جمال داده گلزار ترااو آتش قهر زد خس و خار ترا
اي آمده در شور كه او كو او كواين كيست كه كرده گرم بازار ترا *
آن لعل بكام درنيامد ما راآن باده بجام درنيامد ما را
از عشق نه عقل گشت آگاه نه علماين صيد بدام درنيامد ما را *
هر قرعه كه زد حكيم درباره ماديديم نبود غير آن چاره ما
بيحكمت نيست هرچه از ما سرزدمأموره اوست نفس اماره ما *
گه نور علا مقام بينم خود راگه ظل و گهي ظلام بينم خود را
چشمم ز فلك برون و شخصم در خاكيا رب چكنم؟ كدام بينم خود را؟ *
هستي مرا گشت هنرها همه عيبناگاه چو افتاد بر او پرتو غيب
نيلوفر صبح خودنمايي ميكردچون مهر بلند شد فرورفت بجيب *
عشق آمد و هر زيان و هر سود بسوختجز وجه ابد هرچه كه بنمود بسوخت
يعني بجهان هستيم آتش زدهر چيز درو سوختني بود بسوخت
______________________________
(1)- نتايج الافكار، ص 329- 330.
ص: 862
*
هرجا عشقست كام و ناكام كجاستسيمرغ اسير دانه و دام كجاست
افسانه هر دو كَون بر دل خواندماو مينالد همان كه آرام كجاست *
وصل تو بهر صفت كه جويند خوشستراه تو بهر قدم كه پويند خوشست
روي تو بهر چشم كه بينند نكوستنام تو بهر زبان كه گويند خوشست *
توحيد چو آفتاب تابان شدنستزين شبپره طالعان هراسان شدنست
گر خلق اينند عزلتي حاجت نيستاز كور چه احتياج پنهان شدنست *
هر تازهگلي كه زيب اين گلزارستگر بينيّ و گر نبيني خارست
از دور نظاره كن مرو پيش كه شمعهرچند كه نور مينمايد نارست *
آنجا كه خداست خلق را باري نيستوز پست و بلند عالم آثاري نيست
ما عاشق آن كسيم كاو هم با ماستما را بزمين و آسمان كاري نيست *
گفتم همه بيداد نميبايد كردگفتا كه ز خود ياد نميبايد كرد
گفتم كه چنان گوي سخن تا شنومخنديد كه فرياد نميبايد كرد *
اي عشق بدرد تو سري ميبايدصيد تو ز من قويتري ميبايد
من مرغِ بيك شعله كبابم، بگذاركاين آتش را سمندري ميبايد *
از كس نه سؤال و نه جوابت بايدبا مردم چشم خود خطابت بايد
چشمي داري و عالمي در نظرتديگر چه معلم چه كتابت بايد *
قومي كه دل از جان ابد زنده كنندنظاره اين سپهر گردنده كنند
ص: 863 بيمنت چشم و لب بدين بيخبرانهر لحظه هزار گريه و خنده كنند *
آنها كه بعزم راه دين برخيزنداز صحبت يار و همنشين برخيزند
دين نيست درين ملولطبعان كه بهمبا مهر نشينند و بكين برخيزند *
بس سادهدلا كزين ره آگاه افتدبس اهل خرد كه در تك چاه افتد
اين كار حوالتي نه علم و عمليستچون گنج كه تا كه را بر او راه افتد *
ني با هركس نكوست ميبايد بودبد را هم مغز و پوست ميبايد بود
كاري سهلست دوست بودن با دوستبا دشمن نيز دوست ميبايد بود *
جان و دل و ديده محو جانانه شدندوز هركه سواي اوست بيگانه شدند
گشتيم چنانكه مدعاي او بودعلم و عمل و كتاب افسانه شدند *
موجود يكي و عالمي در تكوتازيك راز و برآورده هزاران آواز
اين عشق كه انگيخته صد ناز و نيازدرياي حقيقتي است در موج مجاز *
از هر دو جهان زيادهيي ميخواهماز پرده برون فتادهيي ميخواهم
صوفي تو بكار خويش رو كاين ره راپا بر سر خود نهادهيي ميخواهم *
ما اصل بت از بتشكنان يافتهايماسرار دل از طعنهزنان يافتهايم
آن راز نهان كه دوست ميفرمايددر پرده لعن دشمنان يافتهايم *
يا ميبايد چو فرد كيشان بودنيا با همه كس چو قوم و خويشان بودن
بيانصافي و كوري و مردوديسترد كردن خلق و همچو ايشان بودن *
ص: 864 گر خواهي ره بكوي راز آوردنمنزل بحقيقت از مجاز آوردن
در كار جهان نظاره كن هيچ مگويدريا نتوان ز موج باز آوردن *
با عشق هوس يار نخواهد بودنور باشد بسيار نخواهد بودن
با مرغ هوا مرغ سرا گر بپردبيش از سر ديوار نخواهد بودن *
گر مرد بد است دار گويد با اويا دشمن كينگزار گويد با او
نشنيد اگر بيخبري پند از توبگذار كه روزگار گويد با او *
اي دعوي عشق كرده آيين تو كوقطع نظر از عقل، دل و دين تو كو
اي دمزده از داغ وفا لالهصفتپيراهن چاك چاك خونين تو كو *
اي زاهد و عاشق از تو در ناله و آهنزديك تو و دور ترا حال تباه
كس نيست كه از تو جان تواند بردنآن را بتغافل كشي اين را بنگاه *
بنگر بجهان گرش نشان ميخواهيافسانه چرا ازين و آن ميخواهي
كوري تراست بس دليلي روشنكاين راز عيان و تو بيان ميخواهي *
گم گردم اگر تو جستوجويم نكنيآيينهصفت روي برويم نكني
در حق خود از لطف تو گفتم بسياريا رب يا رب دروغگويم نكني *
آنم كه ندارم بدو عالم كامينايافته جز بيك وجود آرامي
گر خلق جهان جمله چو من بودنديلازم نشدي رسولي و پيغامي *
اي آنكه دمي ز خويشتن فرد نهايداري صد درد و صاحبدرد نهاي
دايم پي لهو و لعب و خواب و خورديتو دايه طفل عادتي، مرد نهاي!
ص: 865
*
بشتاب كه آزاده نهادي باشيمپسند كه بنده مرادي باشي
گر راه بدو بري همه جان گرديور درماني بخود جمادي باشي
32- منصف اصفهاني «1»
غياث الدين علي اصفهاني متخلص بمنصف و معروف به «غياثا» از شاعران سده دهم و آغاز سده يازدهمست. مولدش اصفهان بود و در كودكي بشيراز برده شد و در آنجا بسن رشد و تمييز رسيد و كسب ادب كرد. در بيست و سه سالگي از ايران بهندوستان رفت و بخدمت ميرزا قوام الدين جعفر آصفخان كه شرح حالش جداگانه آمده است، پيوست و آن خان ادبدوست در تربيت او كوشيد ليكن منصف پس از چندي درگاه او را رها كرد و بنزد رستم ميرزاي صفوي (پسر حسين ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل اول) در برهانپور دكن رفت. اين رستم ميرزا با برادران خود بعد از پدر و جد مدتها در قندهار حكومت داشت و بعد از تسلط عبد الله خان ازبك بر خراسان از قندهار بهند گريخت و بجلال الدين اكبر پناه برد و پس ازو در ملازمت نور الدين جهانگير بسر برد و از جانب آن پادشاه بخطاب برادري ممتاز بود.
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي بلياني، خطي.
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 433- 434.
* تذكره ميخانه، ص 280- 289.
* روز روشن، تهران ص 772.
* صحف ابراهيم، خطي؛ ايضاح المكنون، ج 1 ستون 531.
ص: 866
وي شعر ميسرود و فدايي تخلص ميكرد. رستم ميرزا مقدم منصف را گرامي داشت و وكالت خود را بدو تفويض كرد ولي منصف پس از چندي ازو هم جدا شده بگلكنده نزد محمد قلي قطب شاه (989- 1020) شتافت و چون ازو اقبالي نديد بنزد رستم ميرزا بازگشت و همچنان بود تا بروايت تقي الدين اوحدي بسال 1012 ه بدرود حيات گفت. عبد النبي فخر الزماني و اسمعيل پاشا وفات او را بسال 1019 نوشتهاند. وي بروايت فخر الزماني در ميخانه ديواني از غزل و قصيده و ديگر اقسام شعر در پنجهزار و دويست بيت ترتيب داده و در بيماري مرگ بيكي از دوستان سپرد تا بايران فرستد و دو روز بعد بدرود حيات گفت؛ و يا بقولي «زهر خورد و جان سپرد» «1» در حالي كه «حيران اين كارخانه، غياثا، ندانست بچه مصلحت آمد و رفت، باري باحتمال اينكه شايد تجرد نفس باعث كمي خست و عصيان گردد، مرگ را بمعشوقي از خدا مسألت نمود. نهايت ديد درين كارخانه خود را بيكار ديدن و بچشم اعتبار در دنيا ديدنست ...» «2».
او غير از محمد اسمعيل منصف تهراني پسر ملا شمساست كه نصرآبادي او و برادرانش شريفا و مقيما را نام برده و بخوشذوقي ستوده است «3»، و نيز غير از منصف لاهوريست كه نسخه ديوانش در كتابخانه موزه بريتانيا موجودست «4».
از غياثاي منصف است:
بيتو نتواند كسي ديدن رخ ميخانه راتا تو رفتي دشمني شد باده و پيمانه را
هر شراري را كه بيني آفت صد خرمنستميتواند سوختن يك شمع صد پروانه را
______________________________
(1)- روز روشن، ص 772.
(2)- از وصيتنامهيي كه گويند مقارن ممات ترتيب داد و در ميخانه (ص 282- 283) نقل شده.
(3)- تذكره نصرآبادي، ص 251- 252.
(4)- فهرست ريو، ج 2، ص 706.
ص: 867 ما بذوق خود بدام دوستي افتادهايممنتي بر صيد مرغ ما نباشد دانه را
هست دور از عقل واپس دادن جام شرابميتوان خوردن اگر زهرست يك پيمانه را *
بر سر عشق محالست كه ما خون نكنيمهر كرا دوست تويي دشمنيش چون نكنيم
خاطر از رهگذر دوستي ما جمعستآنچه گفتيم بشمشير دگرگون نكنيم
منصف از جور زمان شكوه مكن تا ما همسر حرفي نگشاييم و دلي خون نكنيم *
مجروح شد از شكوه دوران لب ماماتمكده شد بهشت از يا رب ما
ما را چه غم از روز قيامت كه بودآبستن صد روز قيامت شب ما *
دلا كهنه شد دور و نو شد بهاربمي تازه كن چهره روزگار
چو دارد زمان از جهان كينه بيشبميخوارگي صرف كن عمر خويش
جهان چيست يكمشت خاك غروركزو ديده شادمانيست كور
زمان چيست بيهوده گردي چنانكه آرد بسر روز عمر كسان
بگيتي نديدم دماغ تريبرغم فلك ساقيا ساغري
فلك چيست تَلگونهيي بر سرابكه از جوي او كس نخوردست آب
فزون از دو صد ره درين دير غمگل كعبه گرديده باشد صنم
فلك هيچ ازين سير سيريش نيستجواني بسر برد و پيريش نيست
زمان اول خود ندارد بيادولي در جهان مُرد هركس كه زاد
بگشتيم سرتاسر خاك و آبنديديم جايي كه نَبْوَد خراب
بكشتي دنيا نگردي سواركه بحرش چو مو جست ناپايدار
دو روزي بقاي جهان بيش نيستزمان گل از گلستان بيش نيست
حبابيست گردون و بادي دروستترا خود گمان اينكه هستي ازوست
كه جان را ز دست اجل برده استمگر آنكه در زندگي مرده است
چو هستند در كار خود جمله ماتنجويي مراد خود از ممكنات
بممكن بود پاي بستي ستموجود آن بود كو ندارد عدم
ص: 868 باين مايه هستي سزد گر حكيمچو نادان نداند جهان را قديم
بزندان گيتي نسازي مقركه اين خانه را نيست راهي بدر
برون رو تو چون باد ازين خاكدانچو آتش مخور خار اين گلستان
مشو سبزهوش فرش در اين چمنچو گل بر سر خار منما وطن
كني همچو نادان بخود دشمنياگر كار امروز فردا كني
مخور غم كه فردا كسي زنده نيستمنه دل بچيزي كه پاينده نيست
چو در خاكدان مصيبت نهادكه كس را درو زندگاني مباد
بهر گوشهاش مردهيي خفته استز شادي بر و بوم او رُفته است
بيا تا كنيم از مي خوشگوارزمين را بهشت و زمان را بهار
از آن مي كه نامش چو سازم بيانسخن مست آيد برون از دهان
از آن مي كه تا روي او ديدهامنگه بيخود افتاده در ديدهام
بده ساقي آن زيور نوبهارسحاب صراحي ببارش درآر
از آن مي كه آتش بود آب اوبود نور خورشيد مهتاب او
مرا خود غم اين جهان هيچ نيستبر من هم اين وهم آن هيچ نيست
تو هم قيد هستي ز خود دور كنچو زور آورد سختيي زور كن
... از آن دم كه من در جهان ميزيَمزمين آتش و من سپند ويم
چنانم درين بزم پرانقلابكه ماهي در آتش سمندر در آب
چنانم درين دير پردرد و غمكه در دست اعمي بود جام جم
كشد آتش ما زبوني ز دودمگر كوكب ما ندارد صعود
كسي در جهان پرافسوس نيستكه در گنبد چرخ محبوس نيست
چه خون كاين فلك در دل ما نكردبپامال ما سر ببالا نكرد
اگر منصف اينست شادي و غمخوشا آنكه نامد برون از عدم
ص: 869
33- وحشتي جوشقاني «1»
مولانا وحشتي جوشقاني از شاعران معروف سده دهم و يازدهم و از شاگردان محتشم كاشاني بود. واله داغستاني مينويسد كه بسال 999 بشيراز رفت و در آنجا با ابو تراب بيگ فرقتي (م 1026 ه) آشنايي و دوستي يافت و سپس بهند سفر كرد و چندگاه در گلكنده دكن بسر برد و همانجا بسال 1012 يا 1013 درگذشت. در بعضي از مأخذها او را كاشاني و همان خواجه حسين كاشي دانستهاند كه مير تقي الدين ازو در خلاصة الاشعار نام برده است. شيوه او در شاعري همانست كه در غالب شاعران سده دهم ميبينيم. از ديوانش نسخهيي بشماره 7797.Add در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد شامل غزل و مفردات متجاوز از هزار بيت. ازوست:
سوختي داغ غمي بر دل بيكينه ماكه بجان آمده دوزخ ز تف سينه ما
ما سكندر صفتانيم در اقليم سخنآفتاب رخ خوبان بود آيينه ما
بس كه در سجده بت صدق برهمن ديديمشد به بتخانه بدل مسجد آدينه ما
تا قيامت كمردرد ببندد بميانهر كه در عشق تو بندد كمر كينه ما
وحشتي باز مگو ناله ما بياثرستدر دلش كرده اثر ناله دوشينه ما *
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* روز روشن، تهران 1343، ص 896.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 672.
* صحف ابراهيم، خطي.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 517 و 833.
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشاني، خطي.
* فهرست ريو، ج 2، ص 672.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
ص: 870 در شب هجران مرا هرگاه خواب غم گرفتاشك هرسو دامن مژگان من محكم گرفت
در دم مردن مرا جز اشك در بالين نبوداشك خونين عاقبت چشم مرا بر هم گرفت
هرچه در آفاق بود از آتش عشق تو سوختآتش عشقت نهتنها در بني آدم گرفت
دست دل نگشود روز حشر بر گيسوي حورهركه در خواب آن سر زلف خم اندر خم گرفت
هر گياهي كز زمين روييد تا روز ابدبر سر خاك شهيدان غمت ماتم گرفت
دوش چندان گريه كردم از غم ناديدنشكز سرشكم در نهاد سنگ آتش نم گرفت
وحشتي مهر از گريبان فلك سر برنزدتا فروغ آفتاب روي او عالم گرفت *
چون يار سفركرده ما از سفر آيداز خاك رهش جان پي نظّاره برآيد
يكبار اگر ياد نمايم ستم اوخون جگرم تا ابد از چشم تر آيد
كس را نبود هيچ گزير از گذر عشقهركس كه بپا رفت ازين در بسر آيد
كي با همه افروختنش دوزخ سوزاناز عهده يك لحظه گناهم بدر آيد
چون وحشتي آرم بنظر صورت معنيگر خاك در دوست مرا در نظر آيد *
اگر عكس جمالت در دل غمپرورم افتدبجاي اشك خونين آتش از چشم ترم افتد
عجب كز خواب مستي سر برآرم روز محشر هماگر در خواب عكس روي او در ساغرم افتد
از آنرو سالها در آفتاب هجر ميسوزمكه شايد سايه وصل تو روزي بر سرم افتد
بيك پرتو برآرد شعله او دود از عالماگر از آتش دل يك شرر در پيكرم افتد
چنان در آتشم بياو كه دوزخ را برشك آردبهر دريا كه بعد از سوختن خاكسترم افتد
بگلخن وحشتي تا كي بخاكستر نهم پهلوهوس دارم كه امشب آتشي در بسترم افتد
34- رفيع خراساني
رفيع الدين خراساني متخلص به «رفيع» از شاعران سده دهم هجريست
ص: 871
كه چنانكه خود گفته بسال 942 در خراسان ولادت يافت و پس از كسب كمال نخست بعراق و از آنجا بهند رفت و بسال 982 بخدمت جلال الدين اكبر پادشاه پذيرفته شد «1» و در مأموريتهاي مختلف ديواني و لشكري در هند و كشمير و دكن روزگار ميگذاشت و در جنگهاي دكن (ولايتهاي برار و برهانپور و جز آنها) شركت داشت تا آنكه در دامرني از ولايت برهانپور جاگيري بدست آورد. بسياري از حادثههاي مربوط بخدمتها و مأموريتهاي يادشده را در شعر خود ذكر كرده چنانكه سرگذشتش را ميتوان از ديوانش بدست آورد.
ازين ديوان نسخهيي بشماره 5599.Add در كتابخانه موزه بريتانيا مطالعه شد كه در حدود هفتهزار بيت قصيده و قطعه و غزل و رباعي دارد و آن بسال 1010 ه جمعآوري شد «2» ولي بعد از آن باز شعرهايي بتاريخ 1011 بر آن افزود. تاريخهاي ديگري كه در اين ديوان مطالعه ميشود همه مقدم بر اين دو سالست يعني مربوط بسالهاي ميان 982 و 1009.
قصيدههايش معمولا در مدح جلال الدين اكبر و فرزندانش خاصه شاهزاده مراد و شاهزاده دانيال و بعضي از بزرگان دوران اكبر بويژه ميرزا عبد الرحيم خانخانان و ابو الفضل علّاميست.
وي شاعري بسيار متوسط است و ديوانش بيشتر اهميت تاريخي دارد تا ادبي. با اين حال بعضي از غزلها و رباعيهايش قابل نقلست. در شعر گاه رفيع
______________________________
(1)- گويد:
بملك هند رسيدم بعون و فضل الهشدم مريد بشاه زمانه اكبر شاه ...
بيان كنم ز مهمات خويش حرفي چنداگرچه پيش از اين فاش گشته در افواه
مرا بمنصب و جاگير سرفرازي دادبسال نهصد و هشتاد و دو بعون اله ...
(2)- گويد:
ديوان رفيع چون بانجام رسيداز حضرت پادشاه انعام رسيد
در ملك دكن جمع نموديم و نوشتدر سال هزار و ده باتمام رسيد
ص: 872
و گاه رفيع الدين و گاه رفيعي تخلص ميكند «1». وي غير از ميرزا حسن بيك رفيع قزويني معاصر شاهجهانست كه شرح حالش در تذكره نصرآبادي (ص 268) و بهارستان سخن (ص 571) و سرو آزاد (ص 107) آمده. ازوست:
برفت يار و سخن در دهن گذاشت مرانه عقل ماند و نه جان در بدن گذاشت مرا
شدست آن گل رعنا و ماند غم بر دلنه باغ و راغ و نه فكر وطن گذاشت مرا
وزيد باد خزان و بريخت برگ سمننه سرو و سوسن و نه نسترن گذاشت مرا
رفيع چند چو يعقوب ديده بر ره دوستبرفت يوسف گل پيرهن گذاشت مرا *
دلم در زلف مهرويان ببندستدرين سودا دماغ من بلندست
دو چشم خونفشان بر ياد جانانبغايت دردمند و مستمند است
مكن دعوي تو در كوي خراباتكه دعوي نزد مستان ناپسندست
تو در بند خودي و خودپرستيمشو اي دل چه داني عمر چندست
غم دنيا مخور چندين كه دنياتمامي محنت و رنج و گزندست
رفيع الدين ز دنيا پند برگيركه دنيا سربسر تعليم و پندست *
تا چند پي نفس و هواخواهي رفتوندر عقب روي و ريا خواهي رفت
باريست گران و راه بس دور و درازبا بار گران تا بكجا خواهي رفت *
چشمم بدل اشك همي بارد دلدل بركندن ز دل نمييارد دل
گفتي كه تو داني دل خود را بردارتو در دل و دل چگونه بردارد دل *
______________________________
(1)- گويد:
بنده كمترين رفيع الدينبثناي خدايگان برخاست
گفتا كه رفيعي برو و شكر بجاي آركاين حال كه ماراست دگر هيچ كرا نيست
رفيع چند چو يعقوب ديده بر ره دوستبرفت يوسف گل پيرهن گذاشت مرا
ص: 873 جان داده لب تو در سخنپردازيدل برده دو نرگس تو در غمازي
هرچند كه شيوه تو بيداد بوديك لحظه چه باشد ار بمن پردازي
35- انيسي شاملو «1»
يولقلي بيگ انيسي شاملو از شاعران معروف سده دهم و آغاز سده يازدهم هجري بود. وي در آغاز جواني ملازم سلطان ميرزا ابراهيم صفوي (م 984 ه) بود و تخلص انيسي را باشاره او براي خود انتخاب كرد، سپس مدتي در خدمت علي قلي خان شاملو بسر ميبرد و كتابدار اختصاصي او بود.
اين علي قلي خان شاملو همانست كه مدتي باتفاق مرشد قليخان استاجلو امور خراسان را در دوران حكومت عباس ميرزاي صفوي (شاه عباس) اداره ميكرد و بيگلربيگي هرات بود. وي در محاصره هرات بوسيله عبد الله خان ثاني پادشاه ازبك (991- 1006) در سال 997 ه كشته شد «2» و در اين گيرودار چنانكه عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي نوشته است، انيسي بدست ازبكان
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر رحيمي، ج، 3 ص 517 ببعد.
* سرو آزاد، ص 21- 22.
* تذكره ميخانه، ص 300- 301 و حاشيه ص 300- 302.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 423- 424.
* آتشكده آذر، تهران، ص 44- 46.
* صحف ابراهيم، خطي.
* نتايج الافكار، ص 43. و جز آنها.
(2)- عالمآراي عباسي، ص 386 ببعد.
ص: 874
اسير و بفرارود (ماوراء النهر) برده شد و در آنجا «مسودات اشعارش بدست نااهلان افتاد». بعد ازين واقعه انيسي بهندوستان رفت و يا آنچنانكه آذر در آتشكده گفته است، از هرات بهند گريخت و بخدمت ميرزا عبد الرحيم خانخانان (م 1036 ه) سپهسالار مقتدر و فاتح جلال الدين اكبر پيوست و در جمع شاعران درگاه او درآمد و طبعا در شمار ستايشگران اكبر پادشاه نيز بود.
انيسي، كه بگفته عبد الباقي نهاوندي «در شجاعت و سپاهيگري گوي مسابقت از فارسان عرصه شجاعت و دليري ربوده سرآمد زمان خود بود»، تنها با سمت شاعري در دستگاه قدرت خانخانان و دولت گوركاني بسر نميبرد بلكه «نخست منصب مير عرضي و بعد از آن مير بخشي و سپس حكومت يافت» تا آنكه در سال 1014 ه در برهانپور بدرود حيات گفت و همانجا بخاك سپرده شد.
انيسي در هند با بعضي از شاعران استاد خاصه نظيري نيشابوري و شكيبي اصفهاني دوستي داشت و نظيري كه خبر مرگ انيسي را در ماتم پسر خود نور الدين محمد شنيد تركيببندي بسيار تأثرانگيز در رثاء آن دو عزيز ساخت كه بدين بيت آغاز ميشود:
اين درد بين كه از پي هم ناگهان رسيدعضوي شكست از تن و زخمي بر آن رسيد انيسي غزلسرا و مثنويگوي توانايي بود. مثنوي «محمود و اياز» او كه در برابر خسرو و شيرين نظامي و بر همان وزن سروده، اگرچه ناتمام مانده ولي مشهورست. نسخهيي از آن در جزو مجموعه شماره 4772.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد. قدرت شاعر در توصيف و تواناييش در تشبيههاي دقيق ازين منظومه ناقص بخوبي هويداست بيآنكه بسادگي سخن و رواني كلام و رسايي آن ازين راهها آسيبي رسد.
از اوست:
زمانه بر دل من سوخت داغ عالم راكه مشكفاد گل عيش باغ عالم را
شراب عيش مرا ناگوار ميآيدمگر بزهر سرشتند اياغ عالم را
ز ننگ شعله بظلمت گريخت پروانهچه پرتويست ندانم چراغ عالم را
ص: 875 غريب نغمهسرايي بعالم آمده بوددريغ فصل خزان بود باغ عالم را *
مستي شوريدگان از باده و پيمانه نيستساقي اين ساغر ندارد مي درين ميخانه نيست
التفات يار ميخواهيم و بخت ما زبونآرزوي گنج داريم و درين ويرانه نيست
از در و ديوار عالم كم طلب نقش وفاگر متاعي هست جز با صاحب اين خانه نيست
عاشق اندر دير رهبانست و در مسجد امامهركه با عشق آشنا شد هيچجا بيگانه نيست
ما گرفتاريم انيسي رنج خود ضايع مكنهركه خواب مرگش آيد گوش بر افسانه نيست *
پس از عمري خطايي رفت در كيش وفا كردنعبادتهاي چندين ساله ميبايد قضا كردن
قلم بر سر زدم معلوم چندين ساله خود راكنون شاگردي از من از تو تعليم وفا كردن
ندارد گلستان دهر چون من نغمهپردازيولي ميبايد از كنج قفس دايم نوا كردن
جنونم را مداوا قيد بود، آن لطف هم كرديمرا اكنون بدرد خويش ميبايد رها كردن
ز ننگ بيوفاييها انيسي مرد و نتوانستز تو برتافتن روي دل و سوي خدا كردن *
من مست محبتم شرابم مدهيددر آتشم افگنيد و آبم مدهيد
گر شكوه كنم و گر عتاب آغازمبا اوست حديث من جوابم مدهيد از منظومه «محمود و اياز» اوست:
دو جا بر مرد عاشق عرصه تنگستاگر جان برد عاشق نيست سنگست
يكي آنجا كه يار عشوهآييننداند كاين روش مهرست يا كين
دگر جايي كه از معشوق يكرنگشود دانسته گر صلحست و گر جنگ
فداي نازنينان جان عاشقكه هم دردند و هم درمان عاشق *
نشيمن كرد شهبازي بسرويكه صيد خود كند رعنا تذروي
قضا را در كمينش بود صيادگذار باز در دام وي افتاد
چو پر زد تا خلاصي يابد از بندبرو پيچيد از نو رشتهيي چند
بر آن شد تاش بگشايد بمنقاركه هم بر گردنش پيچيد ز آن تار
ص: 876 برآورد آهي از جان غماندوزكه چون من كيست در عالم سيهروز
پي صيد آمدم با خاطر شادشدم آخر اسير دست صياد
گر اين فكرم بخاطر نقش ميبستكه صياد دگر صياد را هست
قدم ننهادمي هرگز درين باغبياد صيد دل را كردمي داغ *
... برافگندند از خرگه نقابيعيان شد در دل شب آفتابي
جواني كرد سر از خانه بيرونچو گنجي كآيد از ويرانه بيرون
نگاري با تغافل دوش بر دوشوفا داري باستغنا همآغوش
رخي خالي ز خط آيينه كردارقدش جا كرده اندر جان الفوار
دو زلفش فتنه آشفتهحالاندو ابرويش پناه نوغزالان
گشوده هندوي زلفش دكانيبهر مويي نهاده نرخ جاني
درين بازار كايمان پرخطر بودمتاع كس مياب و كس مخر بود
بشوخي فارغ از حرف بدآموزز سر تا پا برنگ شعله جانسوز
بلا و فتنه چاووشان راهشاجل فرمانبر چشم سياهش
بغارت داده چشمش خانمانهانگاهش بسته راه كاروانها
نميشد سير چشمش از شكر خوابمگر ديدار خود ميديد در خواب
بجز آن چشم كس نشنيده هندوكه چون تركان بخونخواري كند خو
36- كوثري همداني «1»
مير عقيل كوثري از سادات همدان و از شاعران سده يازدهم هجريست.
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشاني، خطي.-
ص: 877
در آغاز بزمي و سپس كوثري تخلص ميكرد. بتصريح تقي الدين كاشي در بعضي از علوم خاصه پزشكي مهارت داشت ولي بواسطه اخذ سيورغال و تجديد فرمانهاي آن باردوي شاهي تردد ميكرد و بيشتر در اصفهان بسر ميبرد و بدربار شاه عباس بزرگ بستگي داشت. وي در اعتقاد استوار خود بامامان و بزرگداشت آنان مشهور و از همينروي مورد تكريم شاه عباس بود.
گويند روزي پادشاه در مجلس خود بساقي اشاره كرد تا كوثري را شراب دهد و او گفت «بسر علي كه نميخورم». شاه گفت «بسر من بخور» مير عقيل برآشفت و گفت: «من ميگويم بسر علي نميخورم، ميگويد بسر من بخور! من ترا از مرتضي علي دوستتر خواهم داشت؟» «1». وي منظومهيي بنام فرهاد و شيرين دارد كه بسال 1015 بانجام رسانيد و گويا بعد از آن بمدتي دراز نزيست. غير از فرهاد و شيرين از كوثري بيتهاي منتخبي از غزلها در بعضي از تذكرهها نقل شده و علاوهبر آنها ساقينامهيي ببحر متقارب دارد كه بنام شاه عباس سرود «2».
نصرآبادي كه تذكره خود را از 1083 تا چند سال بعد تأليف مينمود نتوانست از پسر مير عقيل در اصفهان نسخه اشعار پدر را دريافت كند و چند
______________________________
-* عرفات العاشقين، خطي.
* تذكره صحف ابراهيم، خطي.
* تذكره نصرآبادي، ص 278- 279.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 257.
* فهرست نسخههاي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2 ص 673- 674.
* فهرست نسخههاي فارسي كتابخانه ملي پاريس، ج 3 ص 366.
* تذكره پيمانه، ص 433- 434.
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 279.
(2)- اين ساقينامه كه 153 بيت است در تذكره پيمانه تأليف آقاي احمد گلچين معاني، مشهد 1359، ص 435- 441 نقل شده.
ص: 878
بيتي از فرهاد و شيرين او و يك رباعي كه از اشعار او شنيده بود در كتاب خود آورد.
از فرهاد و شيرين كوثري نسخهيي بشماره 342.Or در كتابخانه موزه بريتانيا و نسخهيي ديگر بشماره 688ment Supple در كتابخانه ملي پاريس ديده شد. فرهاد و شيرين كوثري در بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف بنام شاه عباس نخستين سروده شده و او پس از ستايشي از شاه عباس از كساد بازار سخن در ايران و رواج آن در هند سخن بميان آورده و ضمنا گفته است كه منظومه خود را از آن روي ميسازد تا كاري را كه وحشي و عرفي نتوانستند پايان دهند بانجام رساند. نصرآبادي چند بيت از فرهاد و شيرين و اين رباعي را از او نقل كرده:
چون رفت بخشم يار رنجيده منبرخاست فغان از دل غمديده من
ميرفت و ز دنبال نگاهم ميرفتتا نور نظر نماند در ديده من و آذر گفته است كه ازو «بغير مثنوي خسرو و شيرين [بجاي فرهاد و شيرين!] ناتمام بنظر نرسيده». اين فرهاد و شيرين ناتمام شعري ساده و روان و دلانگيز دارد و از ويژگيهاي آن تمثيلهاي متعدديست كه شاعر به مناسبتهاي مختلف آورده است كه اينك بعضي از آنها را نقل ميكنيم:
يكي كبك دري آمد ز كهساركه بخرامد بطرف باغ و گلزار
بعزم سير شد هر سو خرامانچو رعنادلبران مست و غزلخوان
شنيد از گوشهيي آواز بلبلكه بيخود ناله ميكرد از غم گل
ز يكسوي گلستان كبك طنازبقهقه كرد بر وي خنده آغاز
كه گل امروز بيرنج خس و خاربدست هركسي باشد ببازار
شده خندان و خرم يار هركسشكفته بر سر دستار هركس
نمايد هر دمش بيگانهيي بونهد بر عارض نامحرمان رو
تو اينجا در فغان و آن شوخ طنازبود جاي دگر در جلوه ناز
جوابش داد بلبل از سر سوزكه اي يك شب نكرده ناله تا روز
ص: 879 جمالي هست او را عشرتافزاكه بياو نيست دلها را شكيبا «1»
شميمي هست او را روحپروركه گردد زو دماغ جان معطر
نهتنها من گرفتارم برويشكه باشد عالمي را جستجويش
مرا هم ناله جانسوز از آنستكه محبوبم بدست ديگرانست *
محبت بست چون آيين بازارسر منصور «2» شد آرايش دار
نخستش دست از ساعد بريدنددر آن ساعت لبش پرخنده ديدند
يكي گفتش درين دم خنده از چيستكه خنديدن درين وقت از خرد نيست
بگفتا گر ز من ببريده شد دستبجرم اينكه هستم عاشق و مست
مرا دست دگر باشد كه بيباكربايم تاج فخر از فرق افلاك
بريده گشت گر دست صفاتمندارد هيچ نقصاني بذاتم
وز آن خوني كه از دستش روان بودكه گلگونسازِ رويِ عاشقان بود
وضو ميكرد با خون اندر آن حالبگفتندش كه اي آشفتهاحوال
درين حالت بخون كردن وضو چيستبخون رخساره كردن شستشو چيست
بگفتا كاي دلت فارغ ز محنتنمازي هست در شرع محبت
كه نبود قابل درگاه بيچوناگر آب وضويش نَبْوَد از خون
عجب حاليست مستان را درين راهكه يك ذره نباشند از خود آگاه
بود عشاق را صدگونه اسرارنگردد گفته الّا بر سر دار
بلي معراج مردان دار باشدكه دار افشاگرِ اسرار باشد
الهي كوثري را آگهي دهبمردانش قبول همرهي ده
بتاج عزتش ده سربلنديببزم الفتش ده ارجمندي
محبت را بده با جانش الفتمگردان بينصيبش از محبت *
______________________________
(1)- شكيبا بجاي شكيب يا شكيبايي!
(2)- مقصود حسين بن منصور حلاج است كه شاعران عادة او را بنام پدرش خواندهاند.
ص: 880 عزيز مصر چون گرديد دانابحال يوسف و عشق زليخا
بچاووشان درگه داد فرمانكه تا بردند يوسف را بزندان
يكي از محرمان خاص درگاهبگفتا كاي ز هرنيك و بد آگاه
چو دانستي كه يوسف را گنه نيستجفا بر بيگنه كردن سبب چيست
عجب باشد ز عدل چون تو شاهيكه بپسندد ستم بر بيگناهي
عزيزش گفت كاي غافل ز احوالنداري آگهي از صورت حال
نه يوسف شد گرفتار مشقتكه باشد بر زليخا اين عقوبت
نديدم هيچ بهتر زين سزايشكه گردانيدم از يوسف جدايش *
يكي را عزم سير بيستون شدكه بيند كوهكن را حال چون شد
چگونه ميتراشد سنگ خاراچسانش هست بيشيرين مدارا
در آن كهسار سنگ آن سحرپيشهبناخن ميتراشد يا به تيشه
ز خسرو باك دارد يا نداردكند انديشه يا پروا ندارد
چو سوي بيستون شد مرد هشياربحيرت شد تماشاگر در آن كار
جگر پرشعله عاشقپيشهيي ديدز جان بگذشته بيانديشهيي ديد
كه از پولاد چنگ خارهفرسابريدي لخت لخت آن كوه خارا
چو دست خارهفرسا برگشاديبريدي كوهي و پرتاب دادي
زدي چون تيشه بر سنگ آن هنرورز تيغ غمزه بودي كارگرتر
ز كندي گر نبردي تيشه فرمانخراشيدي رخ خارا بمژگان
نه پرواي سر و نه بيم جان داشتهميشه نام شيرين بر زبان داشت
ز بس لذت ز نام دوست ديديچو بردي نام شيرين لب مكيدي
پي تسكين جان حسرتآيينبريده بود تمثالي ز شيرين
ز ديبا بر رخش بسته نقابيبابري كرده پنهان آفتابي
دمي شوقش بريدي سنگخارهدمي كردي بر آن صورت نظاره
زماني ديده بر پايش نهاديسرشك حسرت از مژگان گشادي
بخود ميگفت مرد كارديدهفراق مهوشان بسيار ديده
ص: 881 عجب از غيرت فرهاد دلتنگكزينسان نقش شيرين كنده بر سنگ
خوشا عشق و خوشا ناكامي عشقخوشا هر لحظه بيآرامي عشق
خوشا كاري كه عشقش هست معماركه باشد كوهكن مزدور آن كار
37- اماني
او غير از ميرزا امان الله اماني ملقب به «خان زمان» (م 1046 ه) فرزند مهايت خانست كه پيش ازين ديدهايم «1». اين اماني از اميران قزلباش است كه از عهد شاه تهماسب تا دوران شاه عباس اول ميزيست و اندكي بعد از سال 1016 درگذشت «2». وي بتركي و فارسي هر دو شعر ميسرود. نسخهيي از ديوانش بشماره 2872.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد كه در حدود هشتهزار بيت از قصيده و ترجيع و غزل و قطعه و رباعي و مثنوي دارد و متجاوز از 2500 بيت غزل آن تركي بتخلص امانيست كه بعد از قسمت فارسي آن ديوان (از ورق 180 ببعد) آغاز ميشود. از قصيدهها و ترجيع هاي او قسمتي در ستايش امامان و بخشي در مدح شاه تهماسبست و از شاه عباس بسيار در قطعههاي خود ياد ميكند. از سخنانش آشكارست كه مدتي از عمرش در هرات و يقينا در مأموريت لشكري كه معمولا بقزلباشان مراجعه ميشده است، گذشت «3» و بعيد نيست كه زيارت آرامگاه مشايخ صوفيه آن
______________________________
(1)- همين جلد ص 476- 478.
(2)- درباره او بنگريد بضميمه فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ص 199 و نيز بفهرست تركي همان كتابخانه.
(3)- گويد:-
ص: 882
شهر او را بنوعي از باورداشتهاي صوفيانه راهبري كرده باشد «1». شعرش با همه سادگيها خالي از لطفي نيست و بر همان شيوهييست كه همه شاعران سده دهم از مقدّمان خود در آغاز آن قرن بارث برده بودند. ازوست:
چنان آزرده شد دل شام غم از ناتوانيهاكه پنداري نديده روزگار كامرانيها
خيال روزگار وصل در هجران بدان ماندكه ياد آرد كسي پيرانهسر وقت جوانيها
رسد گر هر نفس صد ناوك از بيداد او بر دلنيايد بر زبان هرگز مرا از بيزبانيها
غم عشقش بصد جان مينمايد سوي ما ارزاناز آن شد دل خريدار غمش با اين گرانيها
از آن در كنج تنهايي گرفتم الفتي با غمكه ميدانم ندارد اعتباري شادمانيها
اماني را امان ده اي اجل چندانكه ياد آردكه روز وصل دارد آرزوي جانفشانيها *
جاي حيرت نيست گر شبها بچشمم خواب نيستنيست در عالم غمي كاندر دل بيتاب نيست
مستي از لعل لب جانان بود ما را مدامساقيا اين بيخوديها از شراب ناب نيست
گر غبارآلوده باشم در سر كويش چه عيبگلخني را گرد خاكستر كم از سنجاب نيست
گر برد خاشاكوارم هر طرف نَبْوَد عجبسيل اشكم چونكه كم از موجه گرداب نيست
گر شوم از آستانش دور دربان را چه غمبيسروپايي چو من در كوي او ناياب نيست
اي اماني با رقيبان التفات او چو هستبهر آن يكره نگاهش جانب احباب نيست *
از تيغ تو گر سينه ما چاك نگرددهرگز دل غمناك فرحناك نگردد
مژگان نتواند كه ببندد ره اشكماين سيل بلا بسته بخاشاك نگردد
آن را كه نشد غرقه بخون دل ز غم عشقدر قلزم اگر غوطه خورد پاك نگردد
در حشر زبان را به تحير نگشايدصيدي كه ترا بسته فتراك نگردد
______________________________
-
واقع كه هرات طرفه جايي بودهخوش ملك وسيع دلگشايي بوده
با طرح بديع از عمارات رفيعدر هر گذرش جهاننمايي بوده
(1)- گويد:
خواهي كه شوي ز سر وحدت آگاهبايد رفتن بجانب گازرگاه
كز طوف مزار خواجه انصاريبيشبهه مقاصدت برآيد دلخواه و مراد او آرامگاه خواجه عبد الله انصاريست.
ص: 883 آرام نگيرد دل بيتاب امانيتا در قدم توسن او خاك نگردد *
آن شوخ بگرد مه كمند افگندهبر لاله دو زلف دلپسند افگنده
از خال براي چشم زخم مردمبر آتش رخساره سپند افگنده *
گر مهر سپهر لاجوردي باشييا باعث هر گرمي و سردي باشي
القصه كه بحر و كان مردي باشيخاكت بسر ار نه اهل دردي باشي
38- نوعي خبوشاني «1»
محمد رضا پسر محمود خبوشاني مشهدي از شاعران بنام سده دهم و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 258- 259.
* رياض الشعراء، خطي.
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 307- 308.
* عرفات العاشقين، خطي.
* مآثر رحيمي، كلكته 1924- 1931، ج 3، ص 635- 637.
* روز روشن، تهران 1343، ص 854- 856.
* منتخب التواريخ بداؤني، ج 3، ص 361.
* نتايج الافكار، ص 712- 713.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1 ستون 536 و ج 2 ستون 30.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، سعيد نفيسي، ص 434.-
ص: 884
اوايل سده يازدهم است كه مانند بيشتر استادان معاصر خود در هندوستان بسر ميبرد و بخدمت ميرزا عبد الرحيم خانخانان و جلال الدين اكبر پادشاه و پسرش شاهزاده دانيال اختصاص داشت.
زادگاهش خبوشان (قوچان) و باشيد نگاهش مشهد بود و بدينسبب بمشهدي هم شهرت داشت. درباره بدايت حالش بهتر آنست كه سخن عبد الباقي نهاوندي معاصر او را اساس قرار دهم. وي گويد كه نوعي در كودكي بهمراه پدر كه سوداگري معزز بود، از خبوشان بعراق افتاد و بكاشان كه در آن روزگار مركز بازارگاني ايران و هند بود رفت و در آنجا بخدمت محتشم كاشاني شاعري و سخنوري آموخت، همواره نزد آن شاعر استاد ميرفت و شعر خود را براي اصلاح بر او عرضه ميداشت و محتشم بتربيت او همت ميگماشت و بر اثر همين توجه استاد در مدت اقامت كاشان ترقي بسيار نصيب نوعي شد و او پس از مدتي توقف از كاشان بخراسان بازگشت «1».
اقامت مجدد نوعي در خراسان (ظاهرا مشهد) دير نپاييد و او از آنجا در طلب روزي بهند شتافت و نخست بخدمت ميرزا يوسف خان رضوي مشهدي (م 1010 ه) كه در دستگاه سلطنت اكبر پادشاه مقامي بلند داشت رسيد و چندگاهي با «مير حسين كفري» «2» كه از دوستان نزديكش بود در لاهور و
______________________________
-* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي. ص 437- 438.
* آتشكده آذر، تهران، ص 386- 387.
* سرو آزاد، مير غلامعلي آزاد، ص 22- 24، و جز آنها.
(1)- فخر الزماني (ميخانه، ص 258 ببعد) گفته است كه پدر نوعي از وطن بديدار يكي از خويشان كه در گجرات صاحبسامان بود رفت و بعد از آنكه امدادي يافت بخراسان بازگشت و بقيه عمر را بانزوا و عبادت گذراند و پسرش بعد از مرگ پدر و صرف مال دوباره بهند رفت و همانجا ماند و اگر چنين باشد نوعي هرگز فرصت شاگردي محتشم نداشت و حال آنكه او شاگرد محتشم و پيرو شيوه او در شاعري بود.
(2)- وي از شاعران عهد اكبر و دوست نوعي بود و با هم در سلسله ستايشگران-
ص: 885
ديگر جايها ملازم آن امير ادبدوست بود. اين دو شاعر بعلت ظرافت ذوق محل توجه برگزيدگان قوم شدند، خاصه نوعي كه هم در شعر و هم در سواري و كمانداري ماهر بود. وي پس از آنكه در خدمت ميرزا يوسف خان مشهدي نام برآورد بدرگاه شاهزاده دانيال (م 1013 ه) پسر جلال الدين اكبر كه در برهانپور بسر ميبرد، روي نهاد و در همان حال مداحي ميرزا عبد الرحيم خانخانان را نيز رها نكرد و ستايشنامهها درباره او سرود و ازو صلههاي گران گرفت چنانكه تنها بجايزه ساقينامه مشهورش كه در مدح خانخانانست يك فيل و دههزار روپيه و اسبي عراقي و سراپاي خاصه سپهسالاري از آن خان بدو رسيد. رسمي قلندر «1» در قصيدهيي كه در مدح خانخانان سروده از نعمت فراواني كه او بنوعي ميبخشيده بدينگونه ياد كرده است:
ز نعمت تو بنوعي رسيد آن مايهكه يافت مير معزي ز نعمت سنجر
ز گلبن املش صد چمن گل اميدشگفت تا كه بمدح تو شد زبانآور دوران پادشاهي نور الدين جهانگير (1014- 1037 ه) مصادف بود با آخرين سالهاي زندگي نوعي و او آن چند سال را بمدح اين پادشاه نيز گذرانيد تا در 1019 ه در برهانپور چشم از جهان بربست «2».
كليات نوعي كه از آن نسخههايي در دستست، داراي قصيده، ترجيع و تركيب، قطعه، غزل، رباعي و مثنوي و در حدود چهارهزار بيتست. ساقينامه او كه متجاوز از چهارصد بيتست در ستايش ميرزا عبد الرحيم خانخانان سروده شده و در شمار ساقينامههاي مشهور عهد اوست. اين منظومه بقسمتهاي
______________________________
- خانخانان درآمده ازو نيكوييها ديدند. رسمي قلندر كه او نيز از مداحان خانخانان بود، درباره اين دو گويد:
حديث نوعي و كفري چسان بيان سازمچو زندهاند به مدح تو تا دم محشر
(1)- رسمي يزدي از شاعران ملازم خانخانان و باشعار عارفانه خود مشهور بود و در اواخر عمر در گلكنده ميزيست.
(2)- اين تاريخ در بيشتر مأخذها مثل مآثر رحيمي و بهارستان سخن و عرفات و جز آنها تكرار شده است، فخر الزماني در ميخانه تاريخ مرگش را 1018 نوشته.
ص: 886
مختلفي تقسيم ميشود كه شاعر در آنها موضوعهاي گوناگوني مانند توحيد، تعريف سخن، صفت شراب و ساقي، تعريف بهار، مخاطباتي با ساقي و مغني، مدح ممدوح، مناجات و جز آنها را مطرح كرده است. مثنوي سوز و گداز وي جداگانه شناخته خواهد شد و از آن و از ساقينامهاش يكجا و باجزاء نسخههاي متعدد موجودست. نسخهيي از ديوانش در حدود چهارهزار بيت بشماره 1089.Supp در كتابخانه ملي پاريس ديده شد.
منظومه مشهور نوعي «سوز و گداز» است در بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف نزديك بپانصد بيت، و آن هم از عهد شاعر بسيار مقبول و رايج بود و «متضمن قصه دردناك هندويي تازهنهال چمن جوانيست كه در شب طوي با ساز و سامان سوداگري از بازار مسقف ميگذشت، سقف فرود آمد [و جوان بخاك هلاك افتاد] و عروس كه در كمال رعنايي و زيبايي بود ... خود را پروانهوار بر آتش سوزان زد و توده خاكستر گرديد» «1». گويند، و شايد بطريق جعل گفته باشند، كه هرچه اكبر آن دختر را از خودسوزي منع كرد فايده نداشت و با همه وعدههاي مال و نعمت كه بدو دادند از پيروي آيين خود بازنايستاد. نوعي اين داستان را بنام شاهزاده دانيال در يك هفته سرود «2» و آن بانگليسي ترجمه و بسال 1912 م در لندن چاپ شد. از آن نسخههاي متعدد در ايران و هند و فرنگ موجودست و يكبار بسال 1284 ه ق در پايان نخستين جلد اكبرنامه ابو الفضل علّامي در لكنهو و اخيرا بچاپ سربي در پاكستان بطبع رسيد.
اگرچه نوعي مدعيست كه در نظم اين داستان «ره نارفته» پيموده است، و نيز اگرچه نويسندگان احوال نوعي گفتهاند كه او منظومه سوز و گداز
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 437.
(2)- گويد:
لعاب شعله بر كاغذ تنيدمگهر در رشته آتش كشيدم
بمستي آن ره نارفته رفتمره يكساله در يك هفته رفتم
ص: 887
را بشرح يك واقعه حقيقي كه در عهد اكبر پادشاه اتفاق افتاده بود، اختصاص داده و درين كار مبتكر بوده است، ولي حقيقت خلاف آنست كه گفته است و گفتهاند. پيش ازين در شرح حال حسن دهلوي ديدهايم كه او مثنوي كوتاهي در ششصد و شش بيت ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوف دارد بنام «عشق نامه» و نوشتهام كه «موضوع اين منظومه داستان عشق جوانيست از هندوان بدختري و مردن آن دختر و سوزاندن او بمذهب هندوي و سوختن عاشق بر موافقت معشوق» «1». حسن تصريح كرده كه آن داستان را خود نيافريده بلكه از آنچه در ميان خلق رواج داشته گرفته است «2».
پس موضوع منظومه سوز و گداز تازه نيست و تنها تفاوتش با آنچه از قديم در بين هندوان رواج داشته آنست كه در روايت حسن دهلوي نخست دختر مرد و آنگاه پسر خود را در كنار او بآتش افگند و در روايت نوعي نخست پسر با فرو ريختن سقف بازار كشته شد و سپس دختر خود را بآتش سوخت. وزن هر دو منظومه نيز يكيست و اصلا بعيد بنظر نميآيد كه نوعي در سرودن سوز و گداز به «عشقنامه» حسن دهلوي نظر داشته و از آن تقليد كرده باشد.
نوعي تنها در مثنويهاي خود گفتاري دلاويز ندارد، او در قصيدهسرايي و غزلگويي هم شاعري تواناست. زبانش روان و فصيح و بيانش خالي از عيبهاي لفظي و همراه با تركيبهاي زيباي مطبوعست. در غزلهايش خيالهاي لطيف با تعبيرهاي بسيار صريح و دور از هرگونه ابهام و تعقيد بخواننده عرضه ميشود. احساسي بسيار عميق و انديشهيي باريك و دقيق دارد و افكار خود را بيهيچگونه تكلف در سخن شيوا و سليس بيان ميكند. هم مضمونهاي دلانگيز در اختيارش هست و هم كلام مطيع و منقاد اوست. سخنشناسان صاحب تذكره غالبا او را بسبب شاگردي محتشم پيرو سبك او دانستهاند.
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 3، ص 826.
(2)-
نه از خود كردم اين افسانه منظومكه مشهور است اين قصه در اين بوم (حسن دهلوي)
ص: 888
درستست كه نوعي مانند استادش بآوردن كلام منتخب و برگزيده توجه داشت ولي چون طبعي روانتر و قريحهيي شاعرانهتر از محتشم داشت، مانند او بدنبال بعضي صنعتگريها در شعر نرفت بلكه شعرش، خاصه غزلش، هم از جهت اشتمال بر عواطف گرم و خيالهاي باريك از شعر محتشم غنيترست و هم بيانش سادهتر و روانتر، چنانكه بايد گفت نوعي شاگردي بود كه شيوه استادش را در معني و لفظ تكامل بخشيد. بعبارت سادهتر بايد گفت كه در شعر نوعي تازگي انديشه و خيال و عمق آنها با سخن روان ولي برگزيده و استوار همراهست و در همان حال بسياري تركيبهاي تازه در آن ديده ميشود.
ازوست:
ما نقب زديم از در دل راه حرم راهمچون مژه در ديده شكستيم قدم را
همزاد بهارست خزان در چمن ماداديم بمي آب گل شادي و غم را
برگ گلش از آبله خوناب مچينادآن كز رگ دل آب دهد خار قدم را
آن دوزخيانيم كه مشاطه قدرتگلگونه ز خاكستر ما داد ارم را
مشاطه حسن تو همان حسن تو اوليكس زحمت دهقان ندهد باغ ارم را
با وصل تو تعيين مكان شرط ادب نيستدر كعبه و در دير پرستند صنم را ...
*
شب كه غم طبل شبيخون زد بگرد كوي ماشهسوار مي جوانمردانه آمد سوي ما
پرتوي بر جان فتاد از حسن ظلمتسوز دوستمشرق صبح سعادت شد بن هر موي ما
چشم بيمژگان نرگس كو كه برچيند بذوقخار خونآلود را ز آيينه زانوي ما
عطر گل در غنچه عزلت گيرد از بيرونقيگر صبا بر محمل شهرت نشاند بوي ما
موج خوناب سرشك از سرگذشت و كس نديدچين پيشاني دل بر گوشه ابروي ما
با تو يك شب روبرو خفتيم كز تأثير آنچشم بلبل برنميدارد نظر از روي ما
غنچه چشم گل از خواب رعونت بشكفدگر كشد بلبل نواي ناله ياهوي ما
سنگ بر ساغر زند نوعي تپيدنهاي دلكاش ساقي بزم مي برچيند از پهلوي ما *
امشب نسيم ناله پيام جگر نداشتاين زاده لب از دل خوني خبر نداشت
ص: 889 آن ناله كز اجازت غم بهرهور نبوددر سنگخاره نقب زد اما اثر نداشت
يوسف چو درد فُرقت يعقوب ديد گفتعيسي خجستهبخت كه داغ پدر نداشت
محتاج حسن تربيت آفتاب نيستنخل مراد ما كه بجز سايه برنداشت
شكر بكام و زهر پراگنده در جگرپنهان تبسمي كه لبش هم خبر نداشت
ما درد دل بناله نگاريم و سر دهيمتا شوق دوست بود چنين نامه برنداشت
نوعي كليد آه من اهل رياست حيفكاين بسته خانه راه ببيرون در نداشت *
درد ما را بگل باده دوا نتوان كردبوصالت كه جز اين چاره ما نتوان كرد
جرعهيي در چمن افشان كه درين قحط نشاطجز بمزمار ميآلوده نوا نتوان كرد
نيست در شارع ميخانه دگر ديدهورينقش يك پاي بصد قبلهنما نتوان كرد
باغبان تخم گلي تعبيه كن در گل ماكه جز اين آبوهوا نشو و نما نتوان كرد
هركه چون باد سحر پرده در راز گلستدل او خازن اسرار خدا نتوان كرد
اي گل تازه بشكرانه جمعيت حسنخنده بر حال پريشان گيا نتوان كرد
يوسفي كو كه ببيعانه حسنش نوعيدو جهان را بتوان داد و بها نتوان كرد *
كسان كه موسم گل توبه از شراب كنندبقتل خود همه پيش از اجل شتاب كنند
بپاي خود ز سر كوي عافيت گذرندبدست غم طربآباد دل خراب كنند
حريف دردسر توبه كي شوند اي دلكسان كه صندل پيشاني از شراب كنند
جزاي يكشبه وصل و شراب يكدمه نيستهزار بار در آتش گرم عذاب كنند
چو جام باده ميسر شود بدعوت صبحچه لازمست كه تسخير آفتاب كنند
مهندسان خرابات بهر مي خوردنز صبح ساعت فرخنده انتخاب كنند
تو مجتنب ز شرابي و گلرخان نوعيز هركه باده ننوشيد اجتناب كنند *
خيمه بر باد زنم تا بديار تو رسمنور خورشيد شوم تا بغبار تو رسم
نارسا بخت سياهم نگذارد هيهاتكه اگر زلف تو گردم بعذار تو رسم
بال و پر سوخته پروانهام از شعله شوقنيست تابم كه بپابوس شرار تو رسم
ص: 890 گر شوم باد نيارم كه بزلف تو وزمور شوم گل نتوانم بكنار تو رسم
گر شوم بال ملايك نتوانم نوعيكه بگرد قدم آبلهدار تو رسم *
كو خيالش كه دليرانه در آغوش كشمغبن صد وعده از آن وعده فراموش كشم
من كه دوش فلك از پاي منست آبلهداردر ره پير مغان غاشيه بر دوش كشم
چون نسيم گل ناخن كه بطنبور وزدصد نوا از رگ دل بر لب خاموش كشم
خامه بر صفحه رنگين كشم و ناز كنمتا بكي حسرت از آن زلف و بناگوش كشم *
وصل و هجران چيست در خواب پريشان زيستنمرگ بيداري اين خوابست و حرمان زيستن
روح ما چون عطر گل پيش از خزان بر باد رفتوقف بلبل باد بيگل در گلستان زيستن
سايه بال هما بر فرق ما خاكسترستبخت را چون رخت هستي سوخت نتوان زيستن
چون سبوي مي تهي گشتم ز خود وز غير نيزهم شكستم به كه بر دوش لئيمان زيستن
وقت جان دادن فلاطون اين دو حرفم گفت و رفتحيف دانا مردن و افسوس نادان زيستن
وجد و منع باده، زاهد اين چه كافر نعمتي استدشمن مي بودن و همرنگ مستان زيستن
راه مردان گر خطرناكست نوعي بازگردبازگرد اما بينديش از پشيمان زيستن *
دونهمتي است در غم دنيا گريستنيوسف كجا و بهر زليخا گريستن
چشمم ز قحط گريه سرابست بعد ازينميبايدم ز آبله پا گريستن
كو هايهاي گريه، كه در دل گره شدستخونابههاي غم ز شكيبا گريستن
ترسم شراب وصل تو چون توبه بشكندعهدي كه بست ديده ما با گريستن
هر ذرهام ز عشق تو در خون شناورستشوقم نهفته در همه اعضا گريستن
نوعي بفيض طبع تو نازم كه رسم تستسيلاب گوهر از دل دانا گريستن *
خداوندا دلم افسردن آموختنظر دزديده از دل مردن آموخت
بناخن گر بكاوي آهن و سنگبهرجا شعلهيي بيني بر اورنگ
غرامت بين كه اين ناكس دل مننه سنگ طور شد نه سنگ آهن
ص: 891 من و اين دل كه گمنام زمان بادچنين دلها نصيب دشمنان باد
ز خون اينچنين دل خاك تن بهچنين دل طعمه زاغ و زغن به
بجاي اين دل افسردهپيكردل پروانهام ده يا سمندر
دل ريشي از آن اجزاي جانريشدلي كز نام او گردد زبان ريش
دلي همپايه فرياد بلبلدلي صيد گل و صياد بلبل
دلي سر تا قدم چون شعله روشنكشيده كسوت فانوس بر تن
كه چون پروانهاش گردد هوادارنهد از پرده دل داغ ديدار
دلي از رنگ و بوي گل سرشتهنه همچون تن ز آب و گل سرشته
دلي پروانه پرواز محبتبصد جان خانهپرداز محبت
چنان مستم كن از جامي كه دانيكه تاب مستيش هم خود تواني
ز شوقي كن سرم را سجدهفرسايكه شوق از سر ندانم سجده از پاي *
جواني چون نسيم نوبهارستولي بر رنگ و بوي گل سوارست
اگر دريافتي بر دانشت بوسوگر غافل شدي افسوس افسوس *
چو طوفان محبت آتش افروختزني چون در هواي مردهيي سوخت
ترا نوعي ز مردي شرم باداوزين دونهمتي آزرم بادا
كه نتواني قدم بر جا فشردنبراي زنده جاويد مردن (از سوز و گداز)
تذرو چمنزار بينش دلستجگرگوشه آفرينش دلست
دلست آنكه فيضش در آهن سرشتكه آهن شد آيينه خوب و زشت
نگهبان گنج الهيست دلسليمان اورنگ شاهيست دل
ازين دل مراد آن مقدس دلستكه عرشش كهن پرده محملست
دلي ساز و برگ الهي دروبجز آرزو هرچه خواهي درو ...
گرانمايه درجي لبالب ز درتهي گشته از غير و از دوست پر *
الهي بمستان صهباي فيضنهنگ آشنايان درياي فيض
ص: 892 بشادابي جام گوهر نثاركه شبنم نگار گلست و بهار
بآزادي دست ساغرپرستكه هرگز در فيض بر كس نبست
برخساره زرد ارباب دردكه چون آفتابست در زير گرد
بشب زندهداران ناموس دلكه بر عرش بستند فانوس دل
كزين دير دلگير نادلگشايبميخانه وحدتم ره نماي
برنجم ز شورابه آب و گلكه زهرم برآميخت با خون دل
ز تلخي آن هر رگم بر تنستچو ماري كه از زهر آبستنست
ز لب طعم زهر هلاهل بشويپروبال اين مرغ بسمل بشوي
جگر خشك شورابه كثرتمنفس تر كن از باده وحدتم (از ساقينامه)
39- محوي همداني «1»
مير مغيث محوي از شاعران صوفيمشرب سده دهم و يازدهم هجريست.
وي از سادات اسدآباد همدان بود و چون گويا چندي در نيشابور ميزيست بمحوي نيشابوري شهرت يافت و او غير از عبد العلي محوي اردبيلي همزمان
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران ج 2، ص 561.
* نتايج الافكار، ص. 631.
* صحف ابراهيم، خطي.
* تذكره نصرآبادي، ص 259- 260.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 258، و جز آنها.
ص: 893
اوست كه در هند و بيشتر در خدمت رستم ميرزاي صفوي در اجمير بسر ميبرد «1».
اين محوي همداني مانند محوي ديگر در جواني از ايران بهند رفت و چندگاهي در آنجا بود و سپس بزيارت كعبه شتافت و پس از زيارت باز بهند برگشت و ملازم ميرزا عبد الرحيم خانخانان و از ستايشگران او گرديد تا در سال 1020 بدرود حيات گفت.
وي قصيده و غزل ميسرود ليكن شهرتش برباعيهاي صوفيانه و واعظانه اوست كه هم از عهد وي شهرت يافته بود. نصرآبادي نوشته است كه رباعيهاي او را آقا باقي برادر آقا خضر وزير كاشان جمع كرده بود و او آنچه را كه در تذكره خود بنام محوي نقل كرده از آن مجموعه برداشته است. بنا بنوشته نصرآبادي محوي غزل نميگفت و آنچه غزل باسم محوي همداني آوردهاند از محوي اردبيليست و هم او گويد كه محوي همداني «در فن رباعي كم از سحابي نيست». بعيد نيست كه شهرت فراوان محوي در نظم رباعيهاي متضمن موعظه و تحقيق نصرآبادي را بانكار غزلگويي او واداشته باشد. از شاگردان محوي يكي شاه نظر قمشهييست كه او نيز در رباعي شهرت داشت و از جمله ملازمان ميرزا عبد الرحيم خانخانان بود «2». امين رازي مير مغيث را بحسن خلق و سلامت ذات و بيتكلفي و انديشه و سليقه درست در شعر ستوده است.
ازوست:
آنم چه كه دل از همه بيپيوندستوين مرغ قفسشكسته بيخاوندست
از نيموجب رشته كه برپا دارمهر خاربنم هزار عالم بندست *
گفتي كه بعالمم تمنايي نيستاز من بشنو كم از تو پروايي نيست
ز آن ساكن كربلا شدستي كامروزدر مقبره يزيد حلوايي نيست
______________________________
(1)- وي بسال 1024 درگذشت. رجوع شود بتذكره ميخانه، تهران 1340، ص 868- 871. چند محوي ديگر هم داريم كه شرح حالشان مطرح نيست.
(2)- ميخانه، ص 832- 836.
ص: 894
*
راهيست ز كعبه تا بمقصد پيوستاز جانب ميخانه رهي ديگر هست
اما ره ميخانه ز آبادانيراهيست كه كاسه ميرود دست بدست *
محوي كه ز كوي عقل بيرون ميگشتديوانهتر از هزار مجنون ميگشت
دور از تو ز دور ديدم آن گمشده رادر باديهيي كه باد در خون ميگشت *
محوي بتو آشنايي او حيف استدر شام تو روشنايي او حيف است
زنارپرست گشتهاي، خوش كرديحيف است بتو خدايي او حيف است *
هان محوي هان ديده گشادي و گذشتدستي بدل خود ننهادي و گذشت
دشوار مگيرش كه بسي آسانستمشت خاكي بباد دادي و گذشت *
آن روز كه عاشقي بهار آن روزستجام مي و صبح لالهزار آن روزست
گر قدر ندانيش بمن ده كه مراروز آن روزست و روزگار آن روزست *
گفتي كه ز فكر عقل كارم بسته استجامي جامي كه دل بسي پابستست
شرمت بادا ز خويش شرمت بادابلبل ز كدام ساغر و مي مستست *
كو چشم كه بر منزل و راهت گريدبر شوري بخت بيگناهت گريد
محوي ز كدام كوه و صحرا آرمآن ابر كه بر روز سياهت گريد *
دست و دل و صبر آخر از كار افتادرسوايي ما بر سر بازار افتاد
حاجي تو ره حجاز رو ز آنكه مرادر باديه دگر خر و بار افتاد *
در باغ بسوزم ار سمن او نبودآتش زنم ار گل چمن او نبود
ص: 895 زنار كه بندد و كه ناقوس زنددر بتكدهيي كه برهمن او نبود *
عاشق پي دل بآشنايي نبردوز هيچ طرف بوي نوايي نبرد
گفتي عشقم نمود ره اين غلط استعشق آن باشد كه ره بجايي نبرد *
محوي ديدي كه دهر چون خوارت كردوين زهر هزار ساله در كارت كرد
امسال اگر آنكه نگه داشت تراحسرتكش مرگ پار و پيرارت كرد *
هر فصل دي از عقب تموزي داردهر جا شرري ز عشق سوزي دارد
صبري صبري دلا كه اين شام فراقهرچند شب منست روزي دارد *
گر نيك و بد از هم نگزيني بهترور خار بجاي گل نچيني بهتر
در چشم تو نور امتيازي چون نيستاي احول اگر هيچ نبيني بهتر *
اي جمله تنعمت بنام آسايشهان تا نكني بخود حرام آسايش
بر بستر ناز خفتهاي، كو راحتدر خون ننشستهاي كدام آسايش *
خوش آنكه نه شب نه روز ميدانستمنه دلبر و دلفروز ميدانستم
نه روز و نه روزگار و نه كفر و نه دينعالم همه درد و سوز ميدانستم *
گه باعث سرسبزي شورستانمگه شبنم مزرع دل ويرانم
در كوه بسنگ و در بيابان با خارباران هزار ابر سرگردانم *
هرچند بهر دو كَون بشتافتهامبيدينم اگر بغير او يافتهام
در خاك بسوي كعبهام رو مكنيدكز هرچه بغير اوست رو تافتهام *
ص: 896 من ناله آتشين نميدانستممن جان و دل حزين نميدانستم
نه نام بمن گذاشتي و نه نشاناي عشق ترا چنين نميدانستم *
گويم سخني ولي فراموش مكنمحروم شو و ز دشمني نوش مكن
در مجلس وعظ اين گدايان منشينبرخيز، هزارپاست، در گوش مكن *
تا كي تا كي ز كفر و دين خون خوردنبر خار تعصب اين قدم افشردن
هان محوي هان، اگر چنين خواهي بودايمان بدر مرگ نخواهي بردن *
آن جان كه ز درد تو نفرسايد كووآن دل كه بحال تو ببخشايد كو
گيرم كه تو خود مرهم ريشم گرديآن سينه كه يك زمان بياسايد كو *
رستند همه ز بيسروسامانيمحوي، تو و صدهزار سرگرداني
بدبخت ز ميخانه بمسجد رفتيجايي كه نه آبست و نه آباداني *
محوي تو همان زيان كه داري داريوآن شوق بآب و نان كه داري داري
سيل آمد و آتش به يقينها در زداي كج، تو همان گمان كه داري داري *
اي بلبل مست خوشنوا آورديوقتت خوش باد خوش بجا آوردي
محوي تو ز ويرانه برون ميآيياين دامن پرگل از كجا آوردي *
محوي بهواي دل نوايي نزنيدر كوچه كس دَرِ سرايي نزني
بيگانگي تمام عالم ديديزنهار كه حرف آشنايي نزني
ص: 897
40- نظيري نيشابوري «1»
ميرزا محمد حسين نيشابوري از شاعران بلندآوازه سده دهم و اوايل
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 275- 282.
* خلاصة الاشعار، خطي.
* مآثر رحيمي، ج 3 ص 115 ببعد.
* عرفات العاشقين، خطي.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 534.
* تذكره ميخانه، ص 785- 800 و حواشي آنها.
* بهارستان سخن، ص 442- 444.
* رياض العارفين، تهران 1316، ص 408- 409.
* مجمع الفصحا، چاپ قديم، ج 2، ص 48- 49.
* آتشكده آذر، تهران، ص 711- 738 و حواشي آنها.
* سرو آزاد، ص 24- 26.
* صحف ابراهيم، خطي.
* ديوان نظيري نيشابوري بتصحيح دكتر مظاهر مصفا، تهران 1340.
* حماسهسرايي در ايران، چاپ سوم، ص 360.
* گنج سخن، ج 3، ص 64- 76.
* نتايج الافكار، ص 713- 718.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 2 ص 689- 691.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، ص 441- 442.
* ترجمه شعر العجم شبلي نعماني، ج 3، ص 112- 138.
* فهرست نسخههاي فارسي كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 370.
* روز روشن، تهران، ص 837- 841.
* مخزن الغرائب، خطي.
* ترجمه تاريخ ادبيات برون، ج 4، تهران 1316، ص 168. و جز آنها
ص: 898
سده يازدهم هجري و بحق از بازماندگان نامآور استادانيست كه در پايان قرن نهم و آغاز قرن دهم در خراسان ميزيستند و آيين سخنوران پيشين را در گير و دار دشواريهايي كه در راه فرهنگ ايراني پديد ميآمد، پاسداري ميكردند. مير تقي الدين كاشاني اصل او را از «جوين» دانسته است. درست يا نادرست خود او از نيشابور بود و اگرچه زندگانيش با اشتغال ببازرگاني آغاز يافت، هم از ابتداي حيات بكسب علم و ادب پرداخت و زبان بشاعري گشود و در ديار خويش نام برآورد و سپس همچنانكه تقي الدين نوشته و بعد ازو ديگران نقل كردهاند در ابتداي جواني برسم تجارت از خراسان بيرون رفت و «بواسطه ميل بشاعري و اختلاط خوشطبعان اشعار نيكو در جواب شعرا گفته منظور نظر و مقبول خاطر مستعدان عراق و آذربايجان گرديد». مير تقي الدين دنبال همين سخن گفته است كه نظيري بسال 992 در كاشان بود و چند بيت از غزلهاي خود را بدو داد. نظيري اين كار را در سال 1001 با فرستادن چند قصيده از هند و در سال 1013 با ارسال ديواني مشتمل بر اقسام شعر نزديك بچهارهزار بيت براي صاحب خلاصة الاشعار تكرار كرد.
كار نظيري در سفر عراق و آذربايجان، بجز بازرگاني، معاشرت با شاعران و تمرين شاعري و جواب گفتن غزلهايي بود كه در محفلهاي ادبي مطرح ميشده است، تا آنكه سفر هند در پيش گرفت و در اگره بخدمت ميرزا عبد الرحيم خانخانان (م 1036) پيوست و اولين قصيده خود را در ستايش او سرود و افتخار ملازمت وي حاصل كرد. تاريخ سفر نظيري بهند بنابر بعضي قرينهها سال 992 يا شايد اوايل سال 993 بود و بعد ازين تاريخ اگرچه نظيري بمعرفي خانخانان بدربار جلال الدين اكبر راه يافت و آن پادشاه و فرزندانش را چندبار مدح گفت، ليكن اختصاص خود را بدستگاه هنرپرور و ادبدوست خانخانان همچنان حفظ نمود «و در صله قصايد مدحيه او
ص: 899
جمعيت شايسته اندوخت چنانچه «1» در ذخيرة الخوانين مذكورست كه مولانا وقتي در تقريبي بحضور خانخانان عرض كرد كه لك روپيه چه مقدار داشته باشد؟ خانخانان لك روپيه پيش او انبار كرده نمود، مولانا بمعاينه آن گفت الحمد للّه كه بدولت نواب اينقدر زر ديدم! امير فياض همگي زر باو مرحمت كرد» «2» و چند سال بعد (در حدود 1002 ه) كه خواست بزيارت حرمين رود خانخانان زاد آن سفر را در اختيار او نهاد «3» و چون در راه دزدان و راهزنان عرب توشه او را بغارت بردند به «خان اعظم ميرزا» برادر همشير جلال الدين اكبر كه او نيز در راه زيارت كعبه بود، پناه برد و وي را مدح گفت و با صله و انعامي كه يافت سفر خود را بپايان رسانيد.
تذكرهنويسان نوشتهاند كه او در بازگشت از سفر حج باحمدآباد گجرات رفت و در آنجا انزوا اختيار نمود ليكن فخر الزماني اقامت او را در احمدآباد عنوان انزوا نداده بلكه گفته است كه او در آنجا عمارتي ساخت و بتجارت پرداخت و ازين راه ثروت كلي اندوخت و از آن راه شاعران و مسافراني را كه بدو ميرسيدند رعايتها كرد چنانكه زبان آنان را بستايش خود گويا كرد «4». اين معني را در گفتار تقي الدين اوحدي بلياني هم مييابيم.
ازين پس محل اقامت دائم نظيري احمدآباد گجرات و شغل شاغلش بازارگاني بود ليكن در همان حال شاهزاده مراد را كه از جانب پدر فرمانروايي گجرات داشت، ستايش مينمود و نيز از مدح حامي و مشوق اصلي خود خانخانان غافل نبود تا آنكه بعد از سال 1014 نور الدين جهانگير (1014- 1037 ه) كه بر جاي پدر نشسته بود او را بدربار خود خواند. آن پادشاه در يادداشتهاي خود بنام «تزوك جهانگيري» چنين نوشته است: «نظيري
______________________________
(1)- بجاي «چنانكه»!
(2)- بهارستان سخن، ص 714.
(3)- و اين نتيجه حسن طلب شاعر در بيت زيرين بود:
همه عيش اين جهاني بعنايت تو ديدمچه عجب اگر بيابم ز تو زاد آن جهاني
(4)- ميخانه، ص 788.
ص: 900
نيشابوري را كه در فن شعر و شاعري از مردم قرار ربوده و در گجرات بعنوان تجارت بسر ميبرد، قبل ازين طلبيده بودم، درين ولا آمده ملازمت كرد.
قصيده انوري را كه ع، باز اين چه جواني و جمالست جهان را، تتبع نموده گذرانيد، هزار روپيه و اسب و خلعت بصله اين قصيده بدو مرحمت نمودم».
آغاز اين ملازمت را از تاريخ 1019 نوشتهاند «1» و اقامتش در خدمت جهانگير پادشاه هم چندان كوتاه نبود و «نوبتي حسب الامر جهانگير پادشاه غزلي بجهت كتابه عمارتي گفت كه مطلعش اينست:
اي خاك درت صندل سر گشته سران رابادا مژه جاروب رهت تاجوران را در جايزه آن قريب سههزار بيگه «2» زمين بطريق مدد معاش يافت» «3».
بنابراين نظيري تا اواخر حيات تقريبا هيچگاه از دو پيشه اصلي خود، بازرگاني و مديحهسرايي، دست بازنداشت مگر آنكه در مدت اقامت خود در احمدآباد گجرات بانديشه آموختن زبان عربي و دانشهاي ديني و يا افزودن اطلاعات خويش در باب آنها همت گماشت، تازي را نزد شيخ غوثي مندوي مؤلف كتاب گلزار ابرار آموخت و شيخ در آن كتاب از نظيري ياد نموده است؛ در حديث و تفسير از محضر مولانا حسين جوهري استفاده كرد.
در سال 1020 آخرينبار باحمدآباد گجرات بازگشت و گويا در همانجا ماند تا درگذشت و بعيد نيست كه اشاره مؤلفان درباره انزوا و گوشهگيري نظيري مربوط بهمين سالهاي اخير زندگاني وي باشد كه كنارهگيريي ناگزيران بود نه انقطاعي زاهدانه يا صوفيانه؛ و مرگش در دنبال همين كنارهگيري در احمدآباد اتفاق افتاد.
تاريخ وفات نظيري را مؤلفان معاصر و بعد ازو بتفاوت سالهاي 1021 و 1022 و 1023 نوشتهاند و ماده تاريخهايي كه درين راه ساخته شده
______________________________
(1)- ترجمه شعر العجم شبلي نعماني، ج 3، ص 115.
(2)- بيگه مقياس مساحت زمين در هند، معادل 120 پاي مربع.
(3)- بهارستان سخن، ص 442.
ص: 901
درستي تاريخ نخستين يعني 1021 را ثابت ميكند. او را در محله تاجپوره احمدآباد بخاك سپردند. گورش برجاست و گنبدي بر آن ساختهاند.
تقي الدين اوحدي گويد: «مير فايض كه داماد و پسرخوانده اوست، در تاريخ وفات وي يافته:
خسرو نظم نظيري كه خردگر نظيرش كند انديشه خطاست
گرم هنگامه ازو بود كلامشد دل افسرده چو از جا برخاست
بود ملك نكت آراسته زوچون مداري كه ز مركز آراست
تا ازو بزم سخن خالي ماندنغمه نظم همه وااسفاست
بيسخن تا ابد ار چه بسخنمركز هستي او پابرجاست
چون شد از مركز هستي بيروندر مداري كه فنا عين بقاست
چرخ سرگشته بتاريخش گفت«مركز دايره بزم كجاست» (- 1021)
اين مير فايض نظيري يكي از سه دختر نظيري را بزني داشت و يكي از اوصياي سهگانه آن استاد بود و خود دو سال پس از نظيري بسال 1023 درگذشت.
از ماده تاريخهاي ديگر هم كه درباره سال مرگ نظيري سرودهاند [مانند «ز دنيا رفت حسان العجم آه» كه در مخزن الغرائب آمده و «علم بكوي ابد زد پيمبر شعرا» كه فخر الزماني در ميخانه نقل كرده] همين سنه 1021 بدست ميآيد.
نظيري بعلت اشتغال به پيشه بازرگاني و بهرهمندي از بخششهاي كلاني كه در برابر قصيدههاي او ميشد، زندگي را با تعيّن ميگذرانيد و در شمار خواجگان بود. بهمين سبب ملا عبد الباقي نهاوندي او را در مآثر رحيمي در رديف امرا جاي داده است. پيشي داشتن وي بر شاعران بزرگ ديگري كه از ايران بهند آمده و ستايش خانخانان و جلال الدين اكبر كردهاند نيز در احراز اين مرتبه ظاهري بياثر نبود.
نظيري بر مذهب دوازدهامامي و در عقيدت خود استوار بود و كساني
ص: 902
را كه نسبت بدين بياعتنايي مينمودند ببدي مينگريست و بهمين سبب در قصيدهيي كه بمدح شاهزاده مراد فرزند اكبر پادشاه سروده بتعريض بر مذهب الهي و دخالت ابو الفضل علامي و فيضي فياضي كه ببدمذهبي معروف بودهاند، تاخته و خود شاهزاده را بنيكواعتقادي و مخالفت با الحاد ستوده است:
طبيعت همه ابناي دهر ملحد شدولي ز فطنت تو بر طرف فتاد الحاد
اگرچه فضلهيي از فاضلان حامل دهربطمع جاه و غنا كرد مذهبي ايجاد
پس از حصول مرادات حال آن فاسدمثل چو باغ ارم گشت و حسرت شداد از نكتههاي گفتني در شرح حال نظيري آنكه شاعري بنام «نظير مشهدي» همزمان او بود كه در سال 1003 ه از خراسان بمكه و از آنجا بهند رفت و در بيجاپور بخدمت عادلشاه ابراهيم ثاني (987- 1035) از سلسله عادلشاهيان دكن رسيد و در زمره منشيان او درآمد و «تا آن زمان نظيري تخلص داشت.
ملا نظيري نيشابوري از وي درخواست تبديل تخلص نمود، وي بپاس خاطرش ياء نسبت از تخلص خود ساقط كرد. ملا نظيري دههزار روپيه بوي بخشيد.
گويا يك حرف كه ده عدد دارد [- ي] عوض دههزار از وي خريد» «1».
اين «نظير مشهدي» شاعري غزلگوي بود و از بيتهاي مشهور اوست:
معموره عشق است كه بر هر طرف اوچندانكه نظر كار كند خانه خرابست
بصحبت گل و بلبل از آن خوشست دلمكه آن بروز ملاقات دوستان ماند
در وطن هست همهچيز همين غربت نيستچه كنم آه غريبي بوطن نتوان برد نكته ديگر آنكه بعضي چنين پنداشتهاند كه آن نظيري كه در شمار دنبالكنندگان و بپايانبرندگان بهمننامه آذري «2» بوده همين نظيري نيشابوريست و چنين نيست بلكه آن نظيري از شاعران سده نهم و از پرورشيافتگان
______________________________
(1)- روز روشن، ص 836؛ و نيز بنگريد بكلمات الشعراء سرخوش ص 112؛ و جز آنها.
(2)- درباره آذري و بهمننامهاش بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 323 ببعد.
ص: 903
خواجه عماد الدين محمود گاوان (كشته در 886) بود و در دربار سلاطين بهمني بتشويق آن وزير فاضل سمت ملك الشعرايي يافته و با شاعري ديگر بنام ملا سامعي كه او هم در اتمام بهمننامه دست داشته معاصر بوده است «1».
نظيري نيشابوري از ميان شاعران عهد خود با ثنايي مشهدي و شكيبي اصفهاني دوست بود. براي نخستين مرثيهيي ساخت و دومين را در مكاتبات اخواني «استادي، سندي» خطاب ميكرد «2» ولي ميان او و آن ديگران چون ظهوري و ملك و عرفي صفايي نبود و از حيث قدمت خدمت در نزد خانخانان بر ديگران مقدم و بهمين سبب بسيار محترم بوده است، و اگرچه عرفي خود را از همه بزرگان گذشته و معاصر برتر ميشمرد ولي تفوق نظيري هم در عصرش بر عرفي محل قبول بود و واقعا نيز چنين است. شايد اگر عرفي زمان مييافت و سالمندي بيشتر و تجربهيي افزونتر از آنچه در جواني حاصل كرده بود، فراهم ميآورد، بر حريف خود در شاعري چيره ميگرديد ولي اگر بآنچه بود و هست تكيه كنيم جلاي فكر و شكوه سخن نظيري و پختگي و يكدستي الفاظ و مهارت او را در بيان معاني بيشتر مييابيم و از سخنشناسان بزرگ بعد از نظيري و عرفي، ميرزا صائب باين نكته اشاره صريح دارد و ضمن اعتراف خود بفروتر بودن از مقام نظيري چنين ميگويد:
صائب چه خيالست شوي همچو نظيريعرفي بنظيري نرسانيد سخن را و شايد از ميان شاعران معاصر نظيري كسي بصراحت رسمي قلندر «3» او را در شعر خود نستوده و ببلندي مرتبهاش در سخنوري اعتراف نكرده باشد، آنجا كه در مدح ميرزا عبد الرحيم خانخانان و ذكر سخنوران درگاهش گويد:
ز ريزهچيني خوانت نظيري شاعررساند كار بجايي كه شاعران دگر
كنند بهر مديحش قصيدهها انشاكه خون ز رشك فتد در دل سخنپرور «4»
______________________________
(1)- ايضا همين كتاب، ج 4، ص 327.
(2)- تذكره ميخانه، ص 793.
(3)- درباره او بنگريد بهمين جلد، حاشيه ص 885.
(4)- اشاره است باينكه نظيري خود ممدوح شاعران عهد خويش بود چنانكه پيش از اين گفتهام.
ص: 904 ز نوك خامه او مضطرب دلگردونز رشك نامه او تشنهلب لب كوثر
لباس لفظ شود تنگ دربر معنيگهي كه بكر معانيش بفگند چادر همه سخندانان عهدش مانند ملا عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي و مير تقي الدين كاشاني در خلاصة الاشعار و تقي الدين اوحدي بلياني در عرفات و فخر الزماني در ميخانه مقام والايش را در سخنداني و سخنوري ستوده او را قدوة الفصحا و ملك الشعراء و البلغا دانستهاند، و چنين بود، چه هرچند كه نظيري بپايه شاعران بزرگ قديم نرسيده ولي بنسبت با عصر زندگاني و بقياس با همطرازان خود شايسته است كه در صف اول قرار گيرد. آذر كه در نقد سخن و تعيين مرتبه شاعران سختگيرست، او را نيك ميستايد و ميگويد «الحق شاعري بينظيرست» و معاصر او امين رازي او را «از بينظيران زمان» ميداند و مينويسد كه «اشعارش بحكم لطافت مدون گشته متداولست» و شاهنوازخان و مولانا محمد قدرت الله گوپامو و همه مؤلفان بعد از نظيري مانند معاصران وي سخنش را ستوده و باستاديش اعتراف كردهاند و او بيترديد چه در غزل و چه در قصيده و ديگر اقسام شعر بر معاصران خود برتري داشت و قصيدهگوي و غزلسراي مقتدري بود كه شيوه استادان بزرگ پيشين را در هر دو مورد دنبال كرد و به پيش كشانيد و بمرحله خاصي از سخنوري رسانيد.
وي مانند استادان پايان قرن هشتم و سده نهم قصيدههايش را گاه باستقبال از قصيدهسرايان بزرگ و مشهور قديم و گاه باستقلال ميساخت.
سخنانش همهجا استوار و خالي از عيبست و مواردي كه توان بر آنها انگشت اعتراض نهاد در سخنش بندرت يافته ميشود، فصاحتي آشكار و بياني دلپذير و شيرين دارد، سخنش روان، بسيار روان و در همان حال منتخب و استوارست، تركيبها و تعبيرهاي نو فراوان دارد و آنها را تقريبا در همه بيتهاي او بويژه در غزلهايش ميتوان ديد و در بيان انديشههاي خود، يا در عرضهداشت احساساتش از آن تركيبهاي تازه و مخلوق خويش بنيكي استفاده ميكند.
در يافتن مضمونهاي باريك و در تخيل چيرهدستست اما هيچيك از خيال-
ص: 905
پردازيها و مضمونيابيهاي او بدرستي گفتار و متانت كلامش آسيب نميرساند و او برعكس شاعران بعد از خود، كه مدتها بر اثر مبالغه در انديشههاي باريك در بند تعبيرات سست درمانده بودند، همه مضمونها و «نكتههاي نازك» «1» خود را در پوششي از لفظهاي لطيف خوشتركيب جا ميدهد. «داماني از شكر» و «خرواري گل» با خود دارد «2». معاني بلند را بآساني بيان ميكند چنانكه گويي سخنان روزانه خود را اظهار ميدارد، در تشبيهات حسي و عقلي و خيالي و مركب و ارسال مثل تواناست، در وصف اشخاص و احوال و توضيح احساسات بسيار مقتدرست. بر رويهم شاعريست شايسته تحسين، قصيدهگويي استاد و غزلسرايي با سخن لطيف و تخيل دقيق و كلام منتخب و يكدست، اگرچه بشيوه اهل زمان در جوابگويي استادان بزرگ غزل خاصه سعدي و حافظ بيكار ننشسته ولي غزلهاي ابتكاري متعدد دارد كه بسياري از آنها حكايت از نحوه جديد تفكر و بيانش ميكند، و بسي از معاني عالي صوفيانه، گاه در لباس مضمونهاي عاشقانه و گاه در تلو تفكرهاي عارفانه ملازم با نوعي آزادانديشي، در آنها آورده ميشود.
او واقعا شاعري خوشفكرست و تفكرهاي فلسفي و عرفاني او كه غالبا با آرايشهاي اشراقي همراهست، از قبول تأثيراتي از زندگاني ثانويش در هند بركنار نيست و در تركيببندها و غزلهاي او بسيار ميتوان باينگونه انديشههاي فلسفي و عرفاني او بازخورد. او در تركيببند بسيار زيبا و عاليش كه در لاهور بمدح ميرزا عبد الرحيم خانخانان ساخته و بدين بيت آغاز ميشود:
آن جلوه كه در پرده روشهاي نهان داشتاز پرده برآمد روشي خوشتر از آن داشت «3»
______________________________
(1)- گويد:
نظيري بس تو خوش شيرين و نازك نكته ميگوييترا شكر بدامان گل بخروارست پنداري
(2)- گويد:
نظيري بس تو خوش شيرين و نازك نكته ميگوييترا شكر بدامان گل بخروارست پنداري تاريخ ادبيات در ايران ج5بخش2 905 40 - نظيري نيشابوري ..... ص : 897
(3)- اين تركيببند در نسخههاي خطي و چاپي ديوانش ثبت است و پنج بند آن را در گنج سخن (ج 3) آوردهام.
ص: 906
انديشه وحدت وجودي خود را بصراحت بيان ميكند و عشق را در راه درك اين حقيقت تنها وسيله كار ميشمارد. در جاي ديگر توحيدي را كه دين تبليغ ميكند نحوهيي از شرك و شرايع را وسيلههاي خلاف آدميزادگان ميپندارد و شگفتست كه در همان حال از بسياري شعرهاي او اعتقادش بپيشروان دين آشكارست. يكي از تركيببندهاي معروفش «دوازده بند» است كه چنين آغاز ميگردد:
وقتي كه شكل دايره كن فكان نبودجز نقطه حقيقت حق در ميان نبود و هر بند آن در ستايش يكي از دوازده امام شيعيان اثنيعشريست.
عده زيادي از قصيدههايش در حمد خداوند و نعت پيامبر ص و امامان است و يكي از تركيببندهايش از آرزوي زيارت كعبه حكايت ميكند بدين مطلع:
كشتي تن شده طوفانزده عصيانمواي من گر بحمايت نرسد غفرانم پس او عارفي آگاهست كه رسيدن بكنه دين را دستور كار خود ميداند نه اكتفا بظواهر آن را، و بهمين سببست كه او حقيقت حق را در مسجد و بتخانه و كعبه و دير بيكسان ميبابد و مشاهده ميكند.
از جمله خوشبختيهاي نظيري آن بود كه بسبب استادي و تقدم در سخنوري، و نيز بياري ثروتي كه از راه بازرگاني وصلههاي جزيل خانخانان و اكبر و جهانگير و شاهزادگان فراهم آورده بود، ممدوح شاعران عهد خويش گرديد. خانهيي فراخبنياد در احمدآباد گجرات بنا كرده و در آنجا شاعران و زائران را ميپذيرفت و با آنان مصاحبت و مجالست ميكرد، تهيدستان را باحسان مينواخت و با فاضلان و اهل ادب نرد وفاق و محبت ميباخت.
تقي الدين اوحدي بلياني كه خود مدتي با نظيري دوست و معاشر بود، مينويسد: «در گجرات منزلي پادشاهانه ساخت و بفراغت و رفاهيت مي- گذرانيد، هميشه جمعي از اعزه اكابر و اصاغر در مجمع او حاضر بودند و (1)- گويد:
چند از مؤذن بشنوم توحيد شركآميز راكو عشق تا يكسو نهم شرع خلافانگيز را
ص: 907
هنگامه شعر و صحبت در منزل او بغايت گرم بود. در هزار و شانزده كه مؤلف در آن حدود واقع شد، تا زمان درگذشتن وي [يعني تا 1021] هميشه صحبت اتفاق ميافتاده. او را منفعتي عظيم از تجارت و زراعت و تكلف حضرات بهم ميرسيد و همه را صرف احباب و فقرا ميكرد. از جمله در همان سال كه فوت ميشد نزد مخلص حساب كرد، بيست و يكهزار روپيه هوائي بهم رسانده بود، و الحق پدر و مادر درويشان و فقيران بود، نفع عظيم ازو باهل استحقاق ميرسيد.»
فخر الزماني هم در ميخانه (ص 788) نظير اين معني را درباره نظيري بيان كرده است. وي گويد: «بتحقيق پيوسته كه آن عندليب گلشن معني، بعد از سعادت زيارت خانه ايزد سبحان و اجازت از خان سپهسالار ميرزا عبد الرحيم خانخانان در احمدآباد گجرات متوطن شده عمارت از براي خود ساخت و غلامان و ملازمان خود را بسفر زيرباد و دكن ميفرستاد، از هر طرف مترددين او در شهور و سنين منافع و مداخل كلي بدو ميرسانيدند. آن فريد زمان و منتخب دوران خويش در آن مكان اكثر اوقات خود بصحبت سخنسنجان متين و نكتهپردازان معنيگزين ميگذراند و هميشه فصحا و شعراي مسافر و مجاور هند را رعايتهاي بزرگانه كرده و زبان اين طايفه بمدح و ثناي سخنوري و مرتبه موزونپروري خود گويا ساخته ...»
با مطالعه ديوان نظيري بحادثههاي مختلف بازميخوريم كه بعضي از آنها در بيان حال شاعر مفيدست. از آنجمله معلوم ميشود كه پسري بنام نور الدين محمد داشت كه مرد و پدر مرثيهيي براي او سرود، مرثيهيي ديگر نيز در مرگ دختر و مرثيهيي در فوت برادر خود دارد پس، از چند فرزند نظيري چنانكه پيش ازين ديدهايم سه دختر بيش بازنماندند.
ديوانش كه خود در سال 1120 يعني يك سال پيش از وفاتش تنظيم كرده و بكتابخانه خانخانان تقديم نموده بود شامل قصيده، تركيببند، غزل، قطعه و رباعيست. قصيدهها و تركيبهايش معمولا در ستايش خداوند، نعت پيامبر، منقبت امامان شيعه، مدح خانخانان و اكبر و جهانگير [پيش از پادشاهي
ص: 908
«سليم»] و شاهزادگان، و مرثيههاست. مجموع بيتهاي كليات او بدههزار ميرسد كه پنجهزار از آنها مجموعه غزلها را پديد ميآورد. ديوانش بتمامي در هند و ايران بطبع رسيد و مجموعه غزلهايش هم جداگانه در هند چاپ شد و از كلياتش نسخههاي متعدد ملاحظه شد. ازوست:
شعر مسيح دلست معني او جان اوچاشني عاشقي شربت دكان او
جوهري از شعر نيست راستنمايندهترآينه فهم ماست نكته پنهان او
گرچه بجولان فهم پي بسخن بردهاندگرد سخن گشتهاند قافيهسنجان او
گرچه سخن نكتهييست از پر پرگار طبعنيست بوسعت برون از خط دوران او
بلبل وحي اندكي اوج فراتر گرفتورنه ز يك پردهاند آنِ من و آنِ او ...
از يك تركيببند در ستايش پيامبر:
گوشهيي خفتم كه راهم را سروسامان نبودلنگر افگندم كه كشتي درخور طوفان نبود
مرغ بينش را شكستم پر كه طيران كند داشترخش دانش را بريدم پي كزين ميدان نبود
بر سر بازار حكمت كور ديدم خلق راتوتياي حقشناسي در همه دكان نبود
شيشه بر صد كُه شكستم باده موسي نداشتغوطه در صد چشمه خوردم چشمه حيوان نبود
اهل صحبت را ز معني سبزهيي از گل نرستقوم وادي را ز عرفان ترهيي بر خوان نبود
دل بحسرت در بر از نظّاره مجلس گداختجان بدرگه سوخت ز آن كش پيشتر فرمان نبود
تا نگه كردم عنان برتافت كز يك جلوهاشپارهپاره دل چو طور موسي عمران نبود
زخم زد اما بجولاني ز خاكم برنداشتكاينچنين گو درخور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بيباك عشق پردهدرحسن تا در پرده بود اين فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد ليلي است از ديدار اووادييي ديدي كه صد مجنون در آن حيران نبود
حسن پرتو بر جهان افگند ورنه پيش ازينشمع دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
اين حجاب از بود باشد ورنه پيش ما و توبرقع صورت بپيش چهره جانان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآيد آشكارما عدم بوديم آن روزي كه او پنهان نبود
برنتابد برق حق جز كبرياي احمديغير يك دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل كه باطن مشرق انوار داشتدوست را آيينه بر اندازه ديدار داشت
ص: 909
*
آن جلوه كه در پرده روشهاي نهان داشتاز پرده برآمد روشي خوشتر از آن داشت
ذوقي بچمن داد كه در خنده ابرستشوري ز گل انگيخت كه بلبل بفغان داشت
اين جلوه حسنست كه در پرده نگنجداين قصه عشقست كه پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و ديوار برآمدكز غنچهلبان خاك بدل راز نهان داشت
بيخواست برآورد سر از طرف چمنهاچندانكه زمين تازهنهالان جوان داشت
مشاطگي هر خس و هر خار صبا كرداز بس كه چمن غاليه در غاليهدان داشت
ايمن نتوان بود گر از ابر بهاريشد لالهستان هرچه زمين ژالهستان داشت
دستار گل امروز مگر گشته پريشانديروز گر از غنچه بسر تاج كيان داشت
تا هست جهان هست بهاري و خزانيدلبسته اين وضع مكرر نتوان داشت
كو عشق كه دود از دل پردرد برآرمآهي كشم، از هستي خود گرد برآرم
عشقست كه هم پرده و هم پرده درآمدغماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست كه در پرده حوا بخراميدعشقست كه از كسوت آدم بدر آمد
عشقست كه بگذشته و آينده ما اوستدر هر نفسي رفت و برنگ دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشاييدكآن يار سفركرده ما از سفر آمد
او بود كه از سينه بتاراج خرد خاستاو بود كه بر آتش دل جلوهگر آمد
آنگاه برانگيخت فراقي و وصاليدر صورت يكتايي از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودان نكند كار برين كاراز دل بدلي ره زد و از سينه برآمد
آن يار كه معموري دل از ستم اوستصد شكر كه اين بار ستمكارتر آمد
نيك آمدي اي عقل مرا آتش خرمنلبّيك، زهي چشم اميدم بتو روشن
خيزيد كه گيريم مي از ساقي مستانگرديم بحال دل آشوبپرستان
جامي دو سه نوشيم و درآييم ببازارسرّ مي و ميخانه بگوييم بدستان
هان اي دل غافلشده هنگام صبوحستگر جام ز ساقي نستاني مزه بستان
بيدردسر از خواب برآور كه بپيمودبر ما خم و ساغر در و ديوار گلستان
ص: 910 برخيز كه گر بهرهيي از نشأه نداريمباري بنشينيم بتهمت بر مستان
ايام بهار آمد و در خانه بمانديمزين شرم كه بيمي نتوان رفت ببستان
تاريكي غم از افق سينه دميدستيك شيشه مي كو كه كنم شمع شبستان
در كشور آن قوم كه اين باده حلالستگلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از ميكده مگذر كه در كعبه فرازستبسيار مرو تيز كه اين راه درازست
آن راز كه در صومعه محجوب ز ما بوددر ميكده از صافي دلها بملا بود
قهري كه شود هيزم او آتش نمرودديديم كه خاكستر او لطف و عطا بود
خَمّار دلش خوش كه پي مي گه و بيگاههرگاه كه رفتيم در ميكده وا بود
دي راهب بتخانه بمن راه حرم رانزديك نمود ار چه بسي دورنما بود
خورشيد بزنّار همي بست ميانشدر بتكده هر ذره كه در روي هوا بود
ديديم كه در ميكده هم شاهد و ساقيستآن خانهبرانداز كه در خانه ما بود
او بود كه در هركه نظر كرد بقا يافتاو بود كه از هرچه گذر كرد فنا بود
اين جلوه همانست كزو گريه بجوشيدشوري شد و در قالب مجنون بخروشيد
غافل مگذر بتكده را هم حرمي هستز آنسوي خرابات چو رفتي صنمي هست
در ديده نمك ريز كه خوابت نربايدشايسته دريافتن از عمر دمي هست
در عشق چو عقل و خرد بادهپرستانويرانم و آگه نه كه بر من ستمي هست
آن نيست كه در هجر دلم را نخراشندگر نيست سنان مژه نوك قلمي هست
دلتنگي من چون سبب خوشدلي اوستدريوزه كنم از در هر دل كه غمي هست
ساقي غم نابودن مي سخت خماريستمستيم اگر در قدح و جام نمي هست
دل بر خود و بر هستي خود از چه نهد كسدر هر نفس ما چو وجود و عدمي هست
جز جام مي عشق كه آيينه صدقستپيمانه زهريست اگر جام جمي هست
آن به كه بغير از مژه تر نشناسيملبتشنه بميريم و سكندر نشناسيم ...
*
ص: 911 بزير هر بن مو چشم روشنيست مرابروشنايي هر ذره روزنيست مرا
شهود بت ز پراكندگيم بازآورددليل راه حقيقت برهمنيست مرا
چو سايه از همهسو در كمين خورشيدمبهركجا بن غاريست مسكنيست مرا
باين سراچه و بستان فرونميآيمبرون ز عالم خاكي نشيمنيست مرا
بدوستي كه ز بس محو لذت عشقمبكاينات ندانم كه دشمنيست مرا
هزار ناله شهرود و رود ميشنومز سيل ناله چو كهسار دامنيست مرا
اگر بمعركه در خون فتادهام چه عجبهميشه رزم بچون خود تهمتنيست مرا
دريغ رخش فروماند و روز بيگه شددرين سفر كه بهر گام رهزنيست مرا
كدام مي كه پس از مستيم خمار ندادچو شيشه در ته هر خنده شيونيست مرا
بيا ز محنت جان كندنم خلاصي دهكه دم زدن ز فراق تو مردنيست مرا
ز توشههاي سرشكم لبالب آغوش استز حاصلي كه ترا نيست خرمنيست مرا
گداخت چشم نظيري ز دقت نظرمكه ديده تنگتر از چشم سوزنيست مرا *
ديدمش در دل نهفتم آه بيتأثير رادر كمان از بس كه دزديدم شكستم تير را
پاي رفتن نيست زين بزمم كه در بيرون دربخت دارد در كمين هجر گريبانگير را
خوشدل از غيرم كه در بزم وصالت او نيافتذوق درد اضطراب و لذت تغيير را
از كمند عشق جستن ميشود ترك ادبورنه طغيان جنون از هم كشد زنجير را
بيسبب دادي گر آزارم خجل از من مباشكردهام خاطرنشان خويش صد تقصير را
گشته دل پامال حسرت عشوه در كارش مكنقلب درداندود ما ضايع كند اكسير را
از نگاهي شد نظيري صيد و من در انفعالز آنكه آن وحشي نميارزد بهاي تير را *
چند از مؤذن بشنوم توحيد شركآميز راكو عشق تا يكسو نهم شرع خلافانگيز را
ذكر شب و ورد سحر ني حال بخشد ني اثرخواهم بزناري دهم تسبيح دستآويز را
ترك شراب و شاهدم بيمار كردست اي طبيبصحت نخواهم يافتن تا نشكنم پرهيز را
خاكي بباد آميخته گردي ز جا انگيختهآبي بمژگان ميزنم خاك غبارآميز را
ني عشق افزايد بر اين ني مهر زيبد بيش ازينكي ماند طرف قطرهيي پيمانه لبريز را
ص: 912 پيوسته ابرو در كشش همواره مژگان در زدنتا كي كسي بر دل خورد اين دشنههاي تيز را *
گر بسخن درآورم عشق سخنسراي رابر بر و دوش سردهي گريه هايهاي را
گل بخزان شكفته شد وين دل بسته وا نشددر بن ناخنست ني بخت گرهگشاي را
ني ز رهي خبر دهم ني بدلي اثر كنمصوت كجم ز كاروان زمزمه دراي را
هر المي كه صعبتر روزي عاشقان شودطعمه ز استخوان سزد حوصله هماي را
درس اديب اگر بود زمزمه محبتيجمعه بمكتب آورد طفل گريزپاي را
پيش نظيري از فلك درد دلي برم كه هستبر در شه ترددي ناله آن گداي را *
ميم در جام و ما هم تا سحر در روزنست امشبدو دستم تا بوقت صبح طوق گردنست امشب
دو چشمم حجله آيين بسته اندر گريه شاديدر و بام از چراغان سرشكم روشنست امشب
همهشب بر لب و رخسار و گيسو ميزنم بوسهگل و نسرين و سنبل را صبا در خرمنست امشب
مغني ميگساري ميكند ساقي نواسازيازين شادي كه در بزم حسودان شيونست امشب
بدل طرح وصال جاوداني نقش ميبندمگرم خود دوست ميآيد بخلوت دشمنست امشب
باقبال محبت شاهد مي در نظر دارمنه من با بخت خويشم نه نظيري با منست امشب *
هر كرا معني نميخيزد ز دل گفتار نيستنيست يك عارف كه خود ساقي و خود خَمّار نيست
خار خار كوي ياري هست هركس را دليستنشكفد هر گل كه در پاي دلش اين خار نيست
توبه هشيار ميگويند ميگردد قبولتا ننوشم مي مرا ياراي استغفار نيست
مستي و شاهدپرستي، هرزهخندي و نشاطكار كار ميگسارانست و ديگر كار نيست
پيش پاي گرم و سرد روزگار افتادهامسايه در ويرانهام از پستي ديوار نيست
اندكي اي ناله امشب بياثر مييابمتآنكه هر شب ميشنيد امشب مگر بيدار نيست
مردم از شرمندگي تا چند با هر ناكسيمردمت از دور بنمايند و گويم يار نيست
مجلس آخر شد نظيري حال خود با او بگوهر نفس بزمي و هر دم صحبتي در كار نيست *
گريزد از صف ما هركه اهل غوغا نيستكسي كه كشته نشد از قبيله ما نيست
ص: 913 جمال مغبچه ديدي شراب مغبچه نوشمگوي عذر كه در كيش ما مدارا نيست
ز پاي تا بسرش ناز و غمزه صف بسته استهزار معركه و رخصت تماشا نيست
بحكم عقل عمل در طريق عشق مكنكه راه دور كند رهبري كه دانا نيست
فلك سراسر بازار دهر غم چيدستنشاط نيست كه يكجاي هست و يكجا نيست
بپاي خويش كجا ميتوان رسيد كجاكه طي راه فنا جز ببال عنقا نيست
هواي وصل كسي ميكند كه بلهوس استدر آن دلي كه محبت بود تمنا نيست *
ساقي قدح نداد، سفال و سبو نبودچندانكه جرعهيي بچشم آبرو نبود
ميخواست بوسه رَختِ اقامت بگسترداز فرش جبهه راه بر آن خاك كو نبود
دندانزدِ هزار نگاه گرسنه بودلعل لبش كه باده بآن رنگ و بو نبود
از بيقراري دلم ابرو ترش نكردباآنكه ميفروشِ مغان نيكخو نبود
ته جرعهيي نداد كه اسرار دوستيلايق بهرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبانكآنجا مجال عابد اللهگو نبود
ز آن حسرتي كه در دل من ميفروش كردبزم ميي نشد كه لبم خشك ازو نبود *
نه فوت صحبت اين دوستان غمي داردنه مرگ مردم اين عهد ماتمي دارد
ميان اين همه احباب عيبپوشي نيستدريده پردهتر است آنكه محرمي دارد
بخوشبياني همصحبتان ز جاي مروكه پر ز نيش بود هركه مرهمي دارد
بهرزه دفتر اميد هر كجا مگشايكه مبتلاي هوا كار درهمي دارد
هزار حربه ز هر خار بايدش خوردننكوسرشتي اگر طبع خرمي دارد
ز طعن گرسنهچشمان دلير ننمايدهلال عيد كه ابروي پرخمي دارد
بكاوش مژه رگهاي جانش بشكافدتنكدلي كه چو من چشم پر نميدارد
ز خويش و اهل گذر كن كه ملك بيخويشيبرون ز عالم اين خلق عالمي دارد *
پرده برداشتهام از غم پنهاني چندبزيان ميرود امروز گريباني چند
ز آن ضعيفان كه وفا داشت درين شهر اسيرقفسي چند بجا مانده و زنداني چند
ص: 914 سروسامان سخن كردن اين جمعم نيستپهلوي من بنشانيد پريشاني چند
بس خرابيم ز يكديگرمان نشناسندماندهايم از ده غارتزده ويراني چند
كشته از بس بهم افتاده كفن نتوان كردفكر خورشيد قيامت كن و عرياني چند
هيچ دل را ستم حادثه مجروح نكردكه نه لعل تو بر آن ريخت نمكداني چند
هيچكس را سر پايي نزد ايام كه ماپشت دستي نگزيديم بدنداني چند
چشم بر فيض نظيري همه خوبان دارندكاسه در پيش گدا داشته سلطاني چند *
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوزصاف شد ميها ولي من درديآشامم هنوز
گوش و لب پژمرده ديدار و قاصد در سفرخانه پر شادي و در راهست پيغامم هنوز
برنميآيد هلال عيدم از ابر اميدعمر رفت و همچو طفلان بر در و بامم هنوز
روز مولودم فلك محضر بفرزندي نوشتبس كه خوارم از پدر نشنيده كس نامم هنوز
سير هفتاد و دو ملت كردهام در طور عشقكس نميداند چه خواهد بود انجامم هنوز
مكر ابليس و فريب دانهام آمد بيادبارها گشتم ز قيد آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بيتابي برون اندازدمصد ره از خامي بآتش سوختم خامم هنوز
گرچه از مجلس ز بدمستي برونم كردهاندجرعهيي از رحم ميريزند در جامم هنوز
گر نيم شكر نظيري تلخ در طبعش نيمميكند گاهي لبي شيرين بدشنامم هنوز *
ميدود حاجت براه خواهش از دنبال منهمت استغنا همي آرد باستقبال من
صدر عزت قرب ميجويد بمن دشمن كجاستتا ببيند رتبه عشق بلنداقبال من
عزتي دارم كه گر پا بر در جنت نهمصد گره در كار رحمت افتد از اهمال من
سعي در رفتن بدان كويم نوازش ميكندعشق ميبيند ز زير چشم از دنبال من
سير معنيتر ز رمز دوستانم در سخنخامه ميرقصد ز تحرير قد چون نال من
گرچه ناخوشتر ز هر روزست وقت روزگارخوبتر از سالهاي ديگرست امسال من
روزگارم گر چنين با او نظيري بگذردرشك آيد عالمي را بر من و احوال من *
ما حال خويش بيسر و بيپا نوشتهايمروز فراق را شب يلدا نوشتهايم
ص: 915 قاصد بهوش باش كه بر يك جواب تلخعرض هزارگونه تمنا نوشتهايم
شيرينتر از حكايت ما نيست قصهييتاريخ روزگار سراپا نوشتهايم
روي نكو معالجه عمر كوته استاين نسخه از علاج مسيحا نوشتهايم
تحقيق حال ما ز نگه ميتوان نمودحرفي ز حال خويش بسيما نوشتهايم
بر ما مسلمست كه منشور راستيبس واژگونتر از خط ترسا نوشتهايم
ما از خط پياله و معشوق نگذريمدرس صلاح تا بهمينجا نوشتهايم
هر جادويي كه كلك نظيري نموده استخود كردهايم باطل و خود وانوشتهايم *
از صبح روزگار گشاد جبين مجوروي شكفته از دل اندوهگين مجو
چشم ثبات و مهر نديدم بر آسمانجنسي كه بر فلك نبود از زمين مجو
قاصد پيام يار ز ما آورد بماآنجا نشان مقدم روح الامين مجو
تمثال خوبي دو جهانت نمودهاندنقشي كه در تو نيست ز روم و ز چين مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشتهانددر كشوري كه عشق بود كفر و دين مجو
با نيك و بد بساز نظيري ز روزگارگر باغبان گيا دهدت انگبين مجو *
بمويي بسته صبرم نغمه تارست پنداريدلم از هيچ ميرنجد دل يارست پنداري
بتحريك نسيمي خاطرم آشفته ميگرددبخودرايي سر زلفين دلدارست پنداري
چنانم ميگزد بياو تماشاي چمن كردنكه شكل غنچه بر گلبن سر مارست پنداري
ننوشم تا قدح بر من دري از غيب نگشايدكليد روزيم در دست خَمارست پنداري
بنوعي طنّ مردم را هدف گشتم كه دامانمز سنگ كودكان دامان كهسارست پنداري
فلك را ديدهها بر هم نميآيد شب از كينمچنان هشيار ميخوابد كه بيدارست پنداري
نظيري بس تو خوش شيرين و نازك نكته ميگوييترا شكر بدامان گل بخروارست پنداري *
از ما نهان ز كثرت اغيار بودهايچون گل بزير پرده صد خار بودهاي
فرياد جان همه ز گرفتاري فراقتو در ميان جان گرفتار بودهاي
خامش كه گشتهايم در انديشه بودهايگويا كه بودهايم، بگفتار بودهاي
ص: 916 هم طره فتنهزا شد و هم غمزه عشوهگركز شور حسن بر سر اظهار بودهاي
قومي ترا ز خلوت و عزلت طلب كنندتو شور شهر و فتنه بازار بودهاي
دل هركه برده است تو دلجوي بودهايغم هركه داده است تو غمخوار بودهاي
انكار حال ما چه كني كز دم الستبا ما بدير و ميكده در كار بودهاي
پرسش چه ميكني ز خطا و صواب ماچون هرچه كردهايم خبردار بودهاي
جان مست ميشود ز حديث لبت مگرهمصحبت نظيري خَمار بودهاي *
در هجر تو مرگ همنشينم بادامنظور دو ديده آستينم بادا
گر بيتو بكام دل برآرم نفسييا رب نفس بازپسينم بادا *
جستم ز بلا بلا پناهم دادنددر قلب جفا گريزگاهم دادند
بستند ره نجاتم از هر طرفيوآنگه بسر كوي تو راهم دادند *
شب مست ز خانقه برونم بردندتا دير بنعل واژگونم بردند
گفتند بسوي دوست از كعبه درآيوز راه خرابات درونم بردند *
شوخي كه نگاه بر عذارش بندندشمعيست كه بر شعله نارش بندند
تا چند شكفته گردد آن دسته گلكز شاخ بچينند و بخارش بندند *
يك معركه خويش را بجايي نزديميك مرتبه حرف خونبهايي نزديم
صد قافله شهيد از ما بگذشتما مرده چنانكه دست و پايي نزديم *
شب تا سحرم فسانهخوان غم اوخوابم نبرد ز داستان غم او
تا بار امانتش بخائن ندهمصد جاي نشسته پاسبان غم او
ص: 917
41- زماني يزدي «1»
ملا زماني يزدي از شاعران نيمه نخستين سده يازدهمست. اصلش از يزد و باشيدنگاهش اصفهان بود. درباره او نوشتهاند كه بسيار مغرور بود و چنين ميپنداشت كه روح نظامي گنجهيي در او حلول كرده است و حتي بعضي گفتهاند كه علت انتخاب تخلص زماني «آنست كه مذهب تناسخ داشت و خود را شيخ نظامي گنجوي پنداشت و اين خام خيال را در عالم قال ميآورد كه:
در گنجه فروشدم پي ديداز يزد برآمدم چو خورشيد
هركس كه چو مهر بر سر آيدهرچند فرورود برآيد» «2» و قاعدة بايد اين دو بيت از منظومهيي باشد در جواب ليلي و مجنون نظامي و زماني در اين بيت خواسته است خود را همانند نظامي نشان دهد و اين از قبيل دعويهاي شاعرانه است كه بتكرار در سخن سخنوران ميبينيم و دليلي بر اعتقاد بتناسخ نيست. تذكرهنويسان در تفسير و توجيه معاني شاعران ازينگونه افسانهاي بيوجه بسيار پرداختهاند.
زماني بجز جواب گفتن نظامي استقبال از ديوان خواجه حافظ شيرازي
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 1 ص 162.
* تذكره نصرآبادي، ص 244- 245.
* سرو آزاد، ص 28.
* نتايج الافكار، ص 300- 301.
* صحف ابراهيم، خطي.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 260.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 413.
(2)- سرو آزاد، ص 28، و همين معني از بعضي تذكرههاي ديگر برميآيد.
ص: 918
را نيز وجهه همت قرار داد و ازين راه ديواني پديد آورد و آن را بهمراه نامهيي بعرض شاه عباس رسانيد. مشهورست كه شاه بر بالاي نامه نوشت:
«مولانا، درين معامله جواب خدا را چه ميدهي؟». مير غلامعلي آزاد كليات او را دههزار بيت نوشته ولي من از شعر او تنها نمونههايي در تذكرهها ديدهام و از همان مايه بيتها معلومست كه شعري روان با معاني تازه داشت.
نصرآبادي نوشته است كه «اگرچه ديوان او ديده نشد اما از اشعار او ظاهر ميشود كه خيلي قدرت داشت» و امين رازي سخنش را در غايت رواني دانسته و اين رباعي را از شيخ احمد زرگر در وصف شعرش نقل كرده است:
اشعار زماني دُرِ مكنون باشدوصفش ز قياس عقل بيرون باشد
قانون فصاحتست لفظش در شعرپيچيدن آن گرفت «1» قانون باشد وفاتش را بسال 1071 يا 1021 نوشتهاند. ازوست:
يكي ابلهي شبچراغي بجستكه بياو نشد عقد پروين درست
فروزانتر از ماه و خورشيد بودسزاوار بازوي جمشيد بود
خري داشت آن ابله كوردلبجان خودش جان خر متصل
چنان شبچراغي كه نايد بدستشنيدم كه بر گردن خر ببست
من آن شبچراغ شهنشاهيمكه روشنكن ماه تا ماهيم
و ليكن مرا بخت ابلهشعارچنين بست بر گردن روزگار *
دلم بزلف گرهگير يار در چنگستچو آن غريب كه در شام كعبه دلتنگست
شمار قطره باران اشك هم داننداگر ميان دو يكدل هزار فرسنگست
هلاك شيشه در خون نشسته خويشمكه آخرين نفسش عذرخواهي سنگست *
الا اي در وطن در عشرت و نوشمبادا از غريبانت فراموش
از آن يك گل بدست كس نيامدمگر باغ بهشت است آن بر و دوش
______________________________
(1)- گرفت: اخذ، ضبط و نگاهداري (فرنودسار)
ص: 919 بيا يك شب براه ما برافروزچراغ زندگاني ز آن بناگوش *
كجاست گرم دلي آفتاب سيماييبشام طالع ما چون ستاره پيدايي
تلافي شب عمر گذشته ما را بسگرفتن سر زلف بلندبالايي
كجاست مايه درسَتي شكست دلطلبيكه بيزيان محبت كنيم سودايي *
گر خاك پاي مردم صاحبنظر شويدر چشم روزگار چو نور بصر شوي
روزي رسي بدولت آزاد اي پسركز بندگان حلقه بگوش پدر شوي
گرچه بخوبي تو ملايك نميرسندميكوش جان من كه از آن خوبتر شوي *
گيرم كه بدرد خسته درمان گشتيدر ديده چو سرمه سليمان گشتي
حال دل ما اگر نپرسي بهترانگار كه گفتيم و پشيمان گشتي *
درمش سكه توفيق نبيند هرگزهركه رو در گرو سيلي استاد نكرد *
گر مه عيد نمايد فلكت رام مشوكه غرضهاست درين نعل كه وارونزده است *
زبان حال خموشان كسي نميداندوگرنه سوسن آزاد در فسانه تست
42- جعفر قزويني «1»
نواب ميرزا قوام الدين جعفر بن بديع الزمان بن آقا ملاي دواتدار قزويني
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:-
ص: 920
متخلص به «جعفر» و معروف به «ميرزا جعفر آصفخان» از رجال معروف و مقتدر دولت گوركاني هند و در همان حال از شاعران و منشيان زبردست عهد خود بود كه نزد اهل ادب چه در ايران و چه در هند بصفاي طبع و حسن گفتار شهرت داشت تا بجايي كه سخنشناسان معاصرش «نورنامه» او را بعد از خسرو و شيرين نظامي سرآمد همه منظومهاي همسان آن ميدانستند.
پدرش ميرزا بديع الزمان از جانب شاه تهماسب صفوي وزارت كاشان داشت و بهمين سبب ميرزا جعفر مدتي از جواني خود را در كاشان گذرانيد.
عمش ميرزا غياث الدين علي بن آقا ملا بهند رفت و در خدمت جلال الدين اكبر بمقامهاي بلند و بمرتبه آصفخاني رسيد.
ميرزا جعفر در قزوين ولادت يافته همانجا بتحصيل ادب و دانشهاي عهد خود خاصه علم سياق پرداخت و شاعري آغاز كرد و بتتبع ديوانهاي استادان سرگرم شد و از آنجمله در اندك روزگاري ديوان ميرزا شرف جهان قزويني (م 968 ه) را غزل بغزل تتبع نمود و در همان حال با شاعران مقدم بر خود كه در قزوين بسر ميبردند مانند ميرزا سلمان حسابي و ضميري اصفهاني
______________________________
-* هفت اقليم، تهران ج 3، ص 171- 175، و درباره نيايش آقا ملا، ص 176.
* عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 182.
* منتخب التواريخ بداؤني، ج 3 ص 216.
* تذكره نصرآبادي، ص 53- 55.
* مآثر الامرا، ج 1، كلكته 1880، ص 107- 115.
* بهارستان سخن، ص 439- 442.
* عرفات العاشقين تقي الدين اوحدي، خطي.
* تذكره ميخانه، متن از 155 تا 160، حاشيه از 160 تا 164.
* نتايج الافكار، ص 155- 156.
* آتشكده، تهران، ص 1156- 1157.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* ضميمه فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ص 200- 201.
ص: 921
(م 973 ه) معاشرت داشت و اين ايام از روزگار او مصادف بود با فتنههايي كه ميانه مرگ شاه تهماسب (984 ه) و جلوس شاه عباس (996) در ايران رخ داد و كار ملك را به بيساماني و آشفتگي كشانيد، و ازينروي ميرزا قوام- الدين كه هنوز عهد جواني را ميگذرانيد و در زندگي خانوادگي هم گويا از محبت پدري برخوردار نبود «1»، بترك يار و ديار تن درداد «2» و بتصريح مير عبد الرزاق خوافي، در عين شباب، در بيست و دومين سال جلوس اكبر (- 985 ه) از عراق بهند رفت و بوساطت عم خود ميرزا غياث الدين علي بصف ملازمان پادشاه پيوست و از درجهيي بدرجهيي ارتقاء جست و از عهده هر خدمتي كه باو حواله شد بنيكي برآمد و در دو سه جنگ خاصه در سركوبي گروهي از عصيانگران افغاني پيروزيهايي يافت «و همچنين مصدر فتوحات عظمي ميگشت و باقطاع ارجمند ممتاز ميگرديد. تا خلعت وزارت بر قامت قابليتش چست آمد» «3»، از جانب اكبر بوزارت برگزيده شد و «خطاب آصفخاني يافت و بعد از ارتحال و انتقال آن پادشاه ستاره سپاه بسعادت بندگي ... شاه نور الدين محمد جهانگير پادشاه مستسعد گرديد و در بندگي آن حضرت بمرتبهيي بزرگ و صاحب جاه شد كه كم كسي از مردم ايران را در هندوستان تا آن زمان آن حالت دست داده بود» «4» و گذشته ازينها در عهد جهانگير پادشاه، بسال 1020 اتاليقي «5» شاهزاده پرويز پسر جهانگير بدو
______________________________
(1)- بقول تقي الدين اوحدي در عرفات، در عنفوان حسن و جواني اين بيت ازو بر زبانها افتاد كه در رنجش از پدر گفته:
ميانه من و يوسف همينقدر فرقستكه او عزيز پدر بود و من ذليل پدر
(2)- ليكن تا پايان حيات هيچگاه آرزوي وطن از دلش زدوده نشد و اين بيت شاهد اين معني است:
جعفر از يار و ديارت شدي آواره چنانكه مگر خاك ترا باد بقزوين ببرد
(3)- هفت اقليم، ج 3، ص 173.
(4)- تذكره ميخانه، ص 158- 159.
(5)- اتاليق: ادبآموز و محافظ، لالا، لله.
ص: 922
واگذار شد و آصفخان باتفاق آن شاهزاده مأمور تسخير دكن گرديد ولي در آن سامان ببيماري فلج دچار شد و بسال 1021 بدرود حيات گفت و در برهانپور بخاك سپرده شد و قبرش آنجا در كنار گور انيسي شاعرست كه ترجمه حالش را پيش ازين ديدهايم.
جهانگير پادشاه در تزوك خود نوشته است كه «مدتي بود كه اخبار بيماري آصفخان ميرسيد و چند مرتبه رفع مرض شد و باز عود نمود تا آنكه در برهانپور در سن شصت و سه سالگي درگذشت ...» و دنبال همين مطلب از توجهي كه پس از مرگ پدر خويش بآصفخان مبذول داشته و او را وزير صاحب استقلال كرده و منصب پنجهزاري بوي داده بود، سخن گفته و نوشته است كه «بعد از فوت او فرزندان او را منصبها داده رعايتها كردم»
معتمد خان بخشي تاريخ فوت او را «صد حيف ز آصفخان» (- 1021) يافت «1» و چون بتصريح جهانگير پادشاه «در سن شصت و سه سالگي درگذشت، پس ولادتش بسال 958 اتفاق افتاده بود. معتمد خان گويد كه ميرزا جعفر «حرمخانه عالي داشت و در مباشرت مولع و حريص بود، آخر جان در سر اين كار كرد.»
ميرزا جعفر آصفخان در مدت خدمتهاي لشكري و ديواني ثروت فراوان بهم رساند چنانكه بقول تقي الدين اوحدي صاحب عرفات، بعد از وي يك كرور و نيم از زر و زينت او نصيب خزينه شاهي شد غير از آنچه فرزندان و نزديكان او پنهان كرده و بخزانه نرساندند ... و هميشه دوهزار مغول مستعد با دو سه هزار ديگر از مردم هند در خدمت او بودندي و بزبان تيغ و تيغ زبان همهكس ازو در حساب و درصدد احتساب ميشدندي! و همين تقي الدين مدعيست كه آصفخان با آنهمه ثروت كه داشت كس نشنيد كه در مدت حيات دستگيري يا نوازشي از ياران كرده «و اكرامي كه توان گفت بيكي از فضلا و شعرا و ارباب حاجت نموده باشد الّا نادرا» و حتي رسم او
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 440، اقبالنامه جهانگيري، كلكته، ص 67.
ص: 923
بود كه مدح و ستايش شاعران را با شعر جواب ميگفت و همان را جايزه و صله آنان ميپنداشت. در حالي كه بعضي ديگر از نويسندگان احوالش و از آنجمله آذر نوشتهاند كه بتربيت اهل ادب و دانش خاصه ايرانيان توجه داشت و بعيد نيست كه سخن تقي الدين اوحدي از غرضي برخاسته باشد زيرا در سرگذشت چند تن از شاعران ايراني كه در عهد او بهند رفتهاند ميبينيم كه آصفخان آنان را گرامي داشته و يا بدانان مساعدت مالي كرده و بخدمت پادشاه برده و سفارش نموده ... «1»
آصفخان با همه اشتغال خاطر بكارهاي لشكري و ديواني از شعر و ادب كه توشه دوران جوانيش بود، غافل نمينشست. محمد امين رازي شرحي مستوفي درباره تيزهوشي او نوشته و گفته است كه «در كمال فضل و حدّت فهم بحديست كه همگنان بلطف طبع وي اعتراف نموده از درياي خاطرش افتراف مينمايند» و ميرزا محمد طاهر نصرآبادي گويد «بجميع فنون كمالات آراسته خصوصا در ترتيب نظم» و تقي الدين اوحدي بلياني «نهايت رواني طبع و دقت فهم، صفاي ذكا و زكاي فطنت» او را ستوده و مير عبد الرزاق خوافي هم در مآثر الامرا و هم در بهارستان سخن او را از يكتايان روزگار شمرده كه «در همه فن صاحب يك فن و در هنر تمام، فهم تند او شهره آفاق بود. خود ميگفت هرچه من بديهتا نفهمم بيمعني خواهد بود! گويند بيك نگاه تمام سطر را ميخواند، در فراست و كارداني و اجراي مهام ملكي و مالي يد بيضا داشت و بظاهر و باطن آراسته، شعر و انشاي او كمال متانت دارد، باعتقاد جمعي بعد از شيخ نظامي گنجوي مثنوي خسرو و شيرين را به ازو كسي نگفته».
اين نكته اخير كه مير عبد الرزاق بيان كرده، يعني موفقيت آصفخان در نظيرهگويي بر خسرو و شيرين نظامي، مقبول بيشتر نويسندگان احوال اوست.
______________________________
(1)- بنگريد بشرح حال رفيعي (مير حيدر معمائي) و پسرش سنجر، و ترجمه حال «صفي» و چند تن ديگر از شاعران همعهدش در همين جلد.
ص: 924
ميرزا محمد طاهر نصرآبادي و عبد النبي فخر الزماني قزويني هم بر اين عقيدهاند و اين آخري ديوان او را بجز آنچه در ايران سروده بود بسههزار بيت تخمين زده است كه از آنجمله دوهزار بيت مثنوي در برابر خسرو و شيرين نظاميست و آن همان «نورنامه» است كه آصفخان باسم نور الدين جهانگير گفته و بنام او ناميده و جهانگير خود در تزوك خويش بدان اشاره كرده و گفته است «خسرو و شيرين بنام من نظم كرده مسمي بنورنامه». اين منظومه بدين بيت آغاز ميشود:
خداوندا رهي از غيب بنمايز غيبم چشم دل بر عيب بگشاي اگرچه شهرت آصفخان بيشتر بر سر نظم همين منظومه دوهزار يا دو هزار و پانصد بيتي (ببحر هزج مسدس مقصور و محذوف) حاصل شده است ولي او بساير اقسام شعر هم ميپرداخت. نسخهيي از كلياتش بشماره 3274Or در كتابخانه موزه بريتانيا ديده شد كه قسمت نخستين آن منظومه نورنامه و بخش دوم آن قصيده و غزل و ترجيع و رباعيست. قصيدههايش در مدح اكبر و جهانگير است و شاعر بر اين ديوان خود مقدمهيي بنثر نوشته و شمهيي از سرگذشت خود را تا برخورداري از رعايتها و نيكوداشتهاي جهانگير بيان كرده و شرحي مستوفي در ستايش او نوشته است.
سخن او در همه انواع شعرش در عين رواني منتخب و استوار و خالي از هرگونه عيب تعقيد و ابهام و ضعف تأليف است و در همه آنها خاصه در نورنامه او به تعبيرهاي بسيار لطيف مقرون باحساسات و عواطف گرم باز ميخوريم. ازوست:
مرا حرفي بدل افروخت آذركه شب پروانه گفتي با سمندر
ترا اين شعله ز اسباب حياتستمرا آتش ترا آب حياتست
ز خاميهاي تو جان بردم از رشكو گر ميسوختي ميمردم از رشك
مرا معشوق بايد داغ دل نهاگر آتش نسوزد خاك ازو به *
خداوندا دلي ده شاد از اندوهدر او گنجايش غم كوه تا كوه
ص: 925 دلي از خار خار عشق پرنيشز هر نيشي دو صد جا بيشتر ريش
پر از خونابه عشقش رگ و پوستبمرهم دشمن و با نيشتر دوست
دلم را ديدهيي ده عاقبتبينكه بت را قبله داند عشق را دين
بدل سرمايه بخش از نقد توفيقزباني ده كليد گنج تحقيق
دم گرمي كرامت كن بيان رابآتش آب ده تيغ زبان را
ز خاك پاي عشقم آبرو بخشزباني درخور اين گفتوگو بخش
مگر زين گل پديد آيد گلي نوگلستان كهن را بلبلي نو
كه عالم پر كند ز آوازه عشقسرايد داستان تازه عشق
خداوندا كه اكنون چندگاهستكه اقليم سخن بيپادشاهست
درم بيسكه و بيخطبه منبراگر نوبت زني وقتست جعفر
بيا اي دل در گنجينه بگشايره گنجي بمن بيرنج بنماي
ترا بر گنج بادآورد دستستمرا چندين گدا بر در نشستست
بگنجي چون فروشد ناگهت پايدر خود بر رخ آفاق بگشاي
نهان در خاك به آن گنج مقصودكزو محتاج را نبود جوي سود
شود آن گنج را نام از جهان كمكه بر حاجت فزايد حسرتي هم
قلم را ز آستين ريز آنقدر دركه عالم را كني دامان دل پر *
«1» دو شيرافگن ز عشق افتاده در قيدگهي صياد هم گشته گهي صيد
زبان هر دو از شادي گرفتهدل از غم خط آزادي گرفته
چو شيريني ز اقبال مساعدشده ساقي و برماليده ساعد
جهاني دل بنازي كرده تاراجبدل صاحبدلان را كرده محتاج
ملك را باده غمپرداز دل شدزبان مفتاح گنج راز دل شد
هوس مطلقعنان شد شوق خودكامسر دست صنم بگرفت با جام
______________________________
(1) مقصود از «دو شيرافگن» خسرو و شيرين هردوست كه بعشق يكديگر گرفتار و مقيد بودند. درين چند بيت شاعر از عشرت كردن آن دو با يكديگر، و از شوق خسرو و از عصمت شيرين حكايت ميكند.
ص: 926 كه اي شرمنده از روي تو خورشيدبتو روشن جهان را چشم اميد
چنين بينقل دادن باده تا كيبده بوسي كه هم نقل است و هم مي
صنم از دست شه ز آن خواهش گرمگدازان شد گه از شوق و گه از شرم
فتادش تن ز تاب شرم در تبز نام بوسه زد تبخالهاش لب
هزاران گل از آن روي عرقناكشكفت از شوق و غيرت ريخت بر خاك
گلش در شبنم خوي غوطه خوردهدهن از شوق بوسه غنچه كرده
لب شيرين چو طرح پاسخ انداختبخوزستان شكر از شرم بگداخت
كه مي كم خور كه گشتي آنچنان مستكه از مستي نداني ساغر از دست
ز دست شه شود تا دستش آزادبدستش بوسهيي با جام ميداد
ملك بگرفت شوقش كرده سرمستز دستش جام و بوسيدش لب و دست
صنم را زين خجالت ديگر آن شببشكر خندهيي شيرين نشد لب
چو پاس عصمت خود فرض ميديدسپاه ناز خود را عرض ميديد
نگه را شد نهان صد ناز در زيرمژه خنجر كشيد و غمزه شمشير
بخود پيچيد از آن زلف درازشبجوش آمد ز غيرت خون نازش
عتابش تيغ عالمگير برداشتز گردن فتنه را زنجير برداشت ...
*
خوش درآمد از در ياري در بيداد بستاز درم تنها درآمد در بروي باد بست
خون هر جا كشتهيي، در گردن شمشير اوستپاي هر صيدي كه ديدي، دست آن صياد بست
از صبا در شكّم اما دل بدين خوش ميكنمكاين گلستانست نتوان در بروي باد بست *
يار جستم كه غم از خاطر مسكين ببردنه كه جان كاهد و دل خون كند و دين ببرد
دل سپردم به بتي تا شود آرام دلمنه كه تسكين و قرار از من مسكين ببرد
جعفر از يار و ديارت شدي آواره چنانكه مگر خاك ترا باد بقزوين ببرد *
كسي ز خون حريفان خود شراب نخوردبرغبتي كه تو خون ميخوري كس آب نخورد
بدور عربدهجويي چنين عجب دارمكه سنگ حادثه بر جام آفتاب نخورد
ص: 927 بمجلس از غلط اندازي نگاه تو دوشكسي نماند كه صد زخم اضطراب نخورد *
هر كس كه شبي نشست با توبسيار بروز ما نشيند
تا با چو تويي توان نشستندل پهلوي ما چرا نشيند
از حق مگذر، نميتوان ديدبا دلبر اگر خدا نشيند
جعفر ره كوي يار دانستمشكل كه دگر ز پا نشيند *
بيك نفس ورق عهد يار برگرددچو روزگار بهيچ از قرار برگردد
پي معالجه بر سر مريض عشق ترااگر مسيح رود شرمسار برگردد
قرار وصل بجعفر دهد ولي با خوددهد قرار كه زود از قرار برگردد *
روزي كه جان فداي تو بيدادگر كنمآن روز حسرتي مگر از دل بدر كنم
پرخون دل و كفن چو درآيم بحشرگاهاي واي بر كسي كه ازو شكوه سركنم *
تا خوي تو با ناز تو يگرنگ شدستدنياي فراخ بر دلم تنگ شدست
ما را گنهي قابل رنجيدن نيستگويا كه دلت را هوس جنگ شدست *
عشق تو پسند دل غمديده ماستوز حاصل هر دو كَون بگزيده ماست
سرچشمه زندهرود چون ديده ماستاز ديده همين گريه پسنديده ماست *
اي دل ز گزند دوست جان رنجه مداركايمن بود از حادثه تا روزشمار
دستي كه رسيد بر ميانش يك رهپايي كه دويد در عنانش يكبار *
تا كرد نيازم در گستاخي بازرنجيد و كشيد پاي در دامن ناز
بر سنگ فراق كي خورد پاي كسيدر وصل اگر كند باندازه دراز *
ص: 928 دور از خد او كه لاله ميرويد ازودارم چشمي كه ژاله ميرويد ازو
گيرم كه ز گريه چشم خود پاك كنمبا دل چه كنم كه ناله ميرويد ازو
43- رفيعي كاشاني «1»
مير حيدر معمايي كاشاني متخلص به «رفيعي» «2» از شاعران سده دهم و اوايل سده يازدهم هجريست كه چندي از دوران شاعري خود را در ايران و بخشي ديگر را در هندوستان گذرانده و در هر دو ديار نامآور بوده است.
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317 ص 475- 477 و 514- 517.
عالمآراي عباسي، تهران 1350، ج 1 ص 182.
* هفت اقليم، تهران ج 2، ص 467- 468.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 420.
* مآثر رحيمي، چاپ كلكته، ج 3، ص 620.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 243.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 321 و 322.
* عرفات العاشقين، خطي.
* تذكره غني، عليگر 1916، ص 59.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 263- 264.
* منتخب التواريخ بداؤني، ج 3، ص 232.
* روز روشن، ص 226.
(2)- او غير از رفيع الدين رفيعي خراسانيست كه معاصر مير حيدر بود و در هند ميزيست از ديوانش نسخهيي بشماره 5599.Add در كتابخانه موزه بريتانيا موجودست. (فهرست ريو، ج 2، ص 672- 673)
ص: 929
وي را از آن جهت معمايي گويند كه مهارت خاصي در ساختن معما داشته و از جمله چند شاعر معروف سده دهم است كه كار معماسازان پايان سده نهم و آغاز سده دهم را با موفقيت ادامه ميدادند. نصرآبادي عدهيي از معماهاي او را همراه معماهاي مشهور ديگر نقل كرده است. وي همين مهارت را نيز در ساختن تاريخ و يافتن ماده تاريخهاي بسيار مناسب داشته، مثلا براي تفسير بينقطهيي كه فيضي در سال 1002 هجري بپايان رسانيده سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ را يافته و ازين بابت بقول امين رازي دههزار روپيه جايزه بدو رسيد. تاريخ فوت جلال الدين اكبر را ببديهه چنين يافت: الف كشيده ملايك ز «فوت اكبر شاه». فوت اكبر شاه منهاي الف برابر است با 1014 كه سال مرگ اكبر پادشاه بود. براي تاريخ فوت وحشي از موضوع ناتمام ماندن مثنوي فرهاد و شيرين او استفاده كرد و با استادي تمام چنين گفت:
در مثنوي از ذوق دلارا وحشيدرها افشاند
تا خاتمه نارسيده اما وحشيدرها درماند
دوران پي مثنوي بيخاتمهاشتاريخ چو خواست
گفتيم كه «مثنوي ملا وحشي»بيخاتمه ماند! «مثنوي ملا وحشي» منهاي خاتمه آن يعني حرف «ي» برابر است با 991 كه تاريخ درگذشت مولانا وحشي بافقيست.
در سال 997 چهل روز بعد از نوروز برفي عجيب در راه قزوين باريد و مير حيدر همين واقعه را تاريخ يافت و گفت: «چل روز پس از نوروز برفي عجب آمد» (- 997).
از روي همين تاريخها كه ساخته است و از تذكره نصرآبادي نقل كردهام معلوم ميشود كه تا سال 997 در ايران بسر ميبرده و پس از آن بهند رفته است، يعني بسال 999 ه. درباره علت سفرش بهند روايت اسكندر بيگ منشي [عالمآراي عباسي، ص 182] و نصرآبادي [تذكره، ص 475] مختلفست. بروايت نخستين مير حيدر با ميرزا جعفر آصفخان در مدت اقامت كاشان دوستي داشت و پس از آنكه ميرزا جعفر در هند بمقامهاي بلند
ص: 930
ارتقاء جست او بهواي دوستي راه آن ديار گرفت و ميرزا جعفر وي را باكبر پادشاه معرفي نمود و رعايتها كرد. بروايت دوم مير حيدر رفيعي متهم بهجو شاه عباس شده و از ترس بهند گريخته بود. تفصيل واقعه را در همان مأخذها ببينيد. بهرحال اين نكته مسلمست كه اين شاعر تاريخساز و معماپرداز مدتي نيز از عنايتهاي شاه عباس بزرگ برخوردار بود و ماده تاريخهايي درباره جلوس او سرود. پايان حيات مير حيدر در كاشان گذشت و همانجا بسال 1025 (و بقولي در 1032؟) مرد.
پسران او سنجر و مير معصوم شاعر بودهاند. درباره سنجر كه پيش از پدر مرد و شاعري صاحب ديوانست، سخن خواهم گفت. پسر ديگرش مير معصوم را آذر در آتشكده [طبع بمبئي، ص 253] معرفي كرده و اين رباعي را ازو نقل نموده است:
اي خواجه كه در عقل بمجنون نرسينمرود اگر شوي بگردون نرسي
زنهار فرو مرو بدنيا كه اگرصد سال فرو روي بقارون نرسي نام خواهرزاده مير حيدر يعني امير حسيني و دوبيتي زيرين را ازو در هفت اقليم [ج 2، ص 469] مييابيم:
فلك بيطالعي چون من نداردچراغ بخت من روغن ندارد
بدرد هجر هركو مبتلي شدعلاجي بهتر از مردن ندارد مير حيدر معمايي بغير از معما و تاريخ غزل نيز ميساخت و مطايباتي هم ميسرود. ازوست:
كم است اي گل كه از گل بو نيايدمگر بو از گل خودرو نيايد ...
چنان آميزشي كردست با غيركه هرگز در دلم بياو نيايد
كمان عشق او نتوان كشيدنكه اين از قوت بازو نيايد *
من و از نو غم يار كهن و ياري اوكه هنوز از همه بيش است وفاداري او
كرد آزرده مرا ليك نكردست چنانكه توان كرد شكايت ز دلآزاري او
ص: 931 كرد بسيار ستم ليك چنان ياري نيستكه بود ياري او كم ز ستمكاري او ...
44- سنجر كاشاني «1»
مير محمد هاشم كاشاني پسر مير حيدر معمايي، متخلص به «سنجر» مانند پدر از شاعران معروف سده دهم و يازدهم هجريست. او بيشتر دوران شاعري خود را در هند گذرانيده و در آنجا شهرت و اعتبار بسيار بهم رسانيده بود. ولادتش بسال 980 در كاشان اتفاق افتاد و همانجا دوران جواني و يادگيري را گذراند و هنگامي كه پدرش بهند ميرفت (999 ه) او نوزده ساله بود و چون به بيست و سه سالگي رسيد (يعني در سال 1003 ه) بسنت پدر راه هند پيش گرفت و به «اگره» پايتخت جلال الدين اكبر رفت «2»، و در دربار آن
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 468- 469.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 321- 350.
* صحف ابراهيم، خطي.
* رياض الشعراء، خطي.
* هفت آسمان، ص 153- 154.
* سرو آزاد، ص 26- 27.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 420.
* آتشكده، بمبئي، ص 244.
* مآثر رحيمي، ج 3 ص 734.
* فهرست ريو، ج 2، ص 675.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 509.
(2)- با اين حال بنابر آنچه در مآثر رحيمي و در آيين اكبري ميبينيم مهاجرت سنجر مربوط به پيش از اين تاريخ دانسته و حتي گفته شده است كه او در سال 1000 بامر اكبر زنداني شد.
ص: 932
پادشاه ادبدوست پذيرفته شد چنانكه يك اشرفي «روزينه» براي او مقرر كردند و او بعد از آنكه پدرش از هند بايران بازگشت همچنان در اگره ماند ولي بر اثر شرابخوارگي و بعضي سخنان ناشايست از دربار طرد شد و پادشاه فرمان داد تا او را نزد يكي از رايان زميندار گجرات حبس كردند ليكن آن راي (راجه) جانب حرمت سنجر نگاه داشت و بعد از چندي او را رها كرد و او باحمدآباد گجرات و از آنجا به بيجاپور دكن پايتخت عادلشاهيان رفت و بسعي شاهنوازخان شيرازي وكيل السلطنه ابراهيم عادلشاه (1003- 1004 ه) از مجلسيان پادشاه شد و در آنجا شهرت بسيار يافت چنانكه آوازه آن بايران رسيد و او كه ساقينامه مشهورش را در ستايش شاه عباس ساخته و در آن از اقامت هند اظهار دلتنگي كرده بود بدعوت شاه عباس عازم باز- گشت بايران بود كه در چهل و يك سالگي بسال 1021 ه ببيماري اسهال درگذشت.
سنجر شاعري زبردست بود. دربارهاش گفتهاند كه بعد از عرفي در استعاره كسي از وي بهتر نبود «1» و او خلاف پدر كه قريحه تنوعپسندي نداشت، در انواع شعر طبعآزمايي كرد و قصيده و غزل و مثنوي را خوب ساخت.
نسخهيي از ديوانش بشماره 286.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ديده شد كه متجاوز از 4800 بيت قصيده و غزل و مثنوي دارد. مثنوي خسرو و شيرين ناتمام در ششصد بيت ببحر هزج مسدس مقصور و محذوف دارد و ساقينامه زيبايي ببحر متقارب موسوم به «فرخنامه» در حدود پانصد بيت كه در نوع خود كمنظيرست. درين ساقينامه نخست بستايش آفريدگار و مناجات بدرگاه او پرداخته و آنگاه حكمتگويي آغاز كرده و در ضمن سخن بايراد حكايتها و تمثيلها و اندرزها دست زده و سخن را بمدح شاه عباس صفوي و تعريف صبح و شب و عشق پايان داده است.
در اين ساقينامه طولاني سنجر چندبار از «وطن» و «حب وطن» ياد
______________________________
(1)- تذكره ميخانه، ص 321.
ص: 933
كرده و از اقامت در هند اظهار ملالت نموده است «1» و شگفتست كه او در آغاز با نوعي رنجش از ايران روي بهند نهاده و در يكي از غزلهايش چنين گفته بود:
ايران نبود، ملك خداوند وسيعستآنجا نبود، جاي دگر تاجوري هست.
قصيدههاي سنجر در مدح جلال الدين اكبر و ابراهيم عادلشاه و ميرزا جاني بيگ پدر غازي بيگ وقاري فرمانرواي سندست و از آنها معلوم ميشود كه مدتي هم نزد اين ممدوح آخري ميزيسته. شعرش بسيار روان و پراحساس و بر شيوه شاعران پيش ازو خاصه گويندگان سده نهم و دهم و با كلامي پخته و منتخبست و غزل را بهتر از اقسام ديگر ميسرايد. ازوست:
دستور خرد چند كنم رسم جهان رارفتم كه بيك گوشه نهم نام و نشان را
تا چند توان طعن گراندستي فرهادبازو بگشاييم و ببنديم زبان را
داغم بنمك خشك شد و زخم بالماسآگه كن ازين تجربه مرهمطلبان را
بلبل برسالت چو رود نامه چه حاجتكز خون دل آراسته طومار زبان را
گل رفت بتاراج خزان حسن تو باقياي تازگي از روي تو گلزار جنان را
طغيان جنونست بمن جامه مپوشيدبر قامت مهتاب مدوزيد كتان را
سنجر چو فتد راه بوادي قناعتگيرم بدل آب روان ريگ روان را *
بر دست كسي چشم ندارد هوس مابر خوان سليمان ننشيند مگس ما
احباب بشمشير اجل كشته نگردنداين مژده بپروانه دهد مشت خس ما
برديم شب از ناله دل راه بمنزليك قافله را راهنما شد جرس ما
ما را بگل از ناله و بو دادوستد هستراهي بچمن بس ز شكاف قفس ما
______________________________
(1)- گويد:
... نوايي كه آن را تو داني و منمقامي كه ياد آورم از وطن
بلاييست دور از بر دوستانتهيدستي آنگه بهندوستان
دريغا كه اين هند بيدادگرفرو برده دندانم اندر جگر
ص: 934 سنجر من و دل معتكف روضه وصليمعيسينفسان فيض برند از نفس ما *
طبل رحيل ميزند صبر گران ركاب ماوه كه رسيد چون عنان نوبت پيچ و تاب ما
ابر نكرده تربيت چشمه نداده پرورشآب ز ديده ميخورد مزرعه خراب ما
ما همه شب چو زلف او تافتهايم تا سحرصبح چو بيغمان زده خنده بر اضطراب ما
دور بكام تا بود، نشأه تراود از قدحبخت چو رو ترش كند، سركه شود شراب ما
جسم غلطنماي را مظهر ذات حق شمرآب حيات جوشد از ناحيت سراب ما
روز ز بيم طعن اگر شرم كني ز آمدناي مه چارده درآ نيمشبي بخواب ما
سنجر اگرچه سربسر شعر تو دلكش است ليكاز همه سفينه شد اين غزل انتخاب ما *
شايسته سوداي تو شوريدهسري هستدر خورد تماشاي تو هم چشم تري هست
تا گريه نشست از نظرم پرده غفلتانديشه ندانست كه جز من دگري هست
از كوچه تقليد به بيغوله صلح آيكاينجا بسوي كعبه و بتخانه دري هست
ايران نبود، ملك خداوند وسيعستآنجا نبود، جاي دگر تاجوري هست
بيمشترييي نيست دُر نظم تو سنجراز جيب برون آر كه صاحبنظري هست *
شب بسختي جانم آهنگ برون رفتن گرفتخواستم آهي برآرم غيرتم دامن گرفت
نيست باك از كشتنم، ترسم پشيماني خوردآنكه فتواي هلاك دوست از دشمن گرفت
اي كه از نقد دل و جان بينصيبم ساختيميتواني ذرهيي مهر و وفا از من گرفت
هيچ گردي خود ز راه كارواني برنخاستپير كنعان چون سراغ از بوي پيراهن گرفت
گرد او گردم كه جز كشتن ندارد شيوهيينازم آن دل را كه باج سختي از آهن گرفت
گرچه جز سنجر كسي در كشور عشقت نماندغم خراج كشوري امسال از يك تن گرفت *
تا چند دل از كوي تو خونينجگر آيدخندان رود از پيشم و با چشم تر آيد
او سادهدل و خلوتيان حيلهگري چندتا باز ازين پرده چه آواز برآيد
از كبر نگردند بتان ملتفت كسبيچاره غريبي كه باين شهر درآيد
ص: 935 از ديدنت آن ذوق كه دل يافت نيامدآن را كه ز در بيخبري نوسفر آيد
برخيز و نمك پاره كن آسودهدلي راسنجر نه كه آن مست ز در بيخبر آيد *
همه تن ز آتش دل چو چنار درگرفتمز دلم خبر نداري ز دلت خبر گرفتم
ز لب شكرفروشت بهزار حيله امشبدل و جان گرو نهاده دهني شكر گرفتم
پر و بال مينمودم بهواي بوستانيچو تو برفروختي رخ كم بال و پر گرفتم
دم واپسين زليخا بهمين ترانه تن زدكه بجذبه محبت پسر از پدر گرفتم
بتلاش كوش سنجر، نشوي ازين تسليكه ز فرقدان و جوزا كُلَه و كمر گرفتم *
نه بر بيگانگان تنها در خلوتسرا بندمبتوفيق خيالت در بروي آشنا بندم
نبندم از ادب مكتوب خود بر پاي هر مرغيباو هرگه فرستم نامه بر پاي هما بندم
شود از وعدهات ز آنگونه دست از پا فراموشمكه بهر يادبودش رشته بر انگشت پا بندم
ز بس ناديده وصلم گر ازو نقدي بدست افتدنميدانم كجا پيچم نميدانم كجا بندم
گريبانچاك سنجر تا بكي گردد، درين فكرمكه آن ديوانه را يكچند در دار الشفا بندم *
دنبال نظر چند بهر بلهوس افتمدر كاسه هر سفره تهي چون مگس افتم
از شش جهت باديه راهيست بمقصدتا چند بدنبال صداي جرس افتم
در طالع من نيست برافشاندن بالياز دام گر آزاد شوم در قفس افتم
اميد كه چون گَرد بكويت بنشينماز راه طلب گر ز صبا باز پس افتم
سنجر ز رفيقان خردمند گسستمترسم كه شبي مست بدست عسس افتم *
تو چون خنجر كشي فتراكجويانسر بدخواه بر بالين پسندند
متاع كفر و دين بيمشتري نيستگروهي آن گروهي اين پسندند *
بنايي كه محكم نباشد پيشمصالح گر آري ز روم و ريش
مهندس شود گر بفرض آفتابكند در ثباتش رقم بيحساب
ص: 936 كند خشت پولاد در كار اوبيندايد از قير ديوار او
بدان مايه گرچه تناور شودكه سركوب سد سكندر شود
نباشد چو در اصل محكم نهادفرو ريزد از هم بيك تندباد *
خوشا عشق و مستي سرشار عشقخوش آن سر كه شد بر سر دار عشق
كسي كاو نپيچيد سر زين كمندبگيتي چو منصور شد سربلند
عروسيست تا در برآيد كراهماييست تا بر سرآيد كرا
گر از خويش و پيوند بگسستهايمخور غم چو با عشق پيوستهاي
بشهري كه نشناسدت هيچكسشناسايي عشق آنجات بس *
چه خوش گفت داناي رنگينسخنبتعليم هشيار و مست اين سخن
كه هشيار هشيار يا مست مستسخن را بهرحال آور بدست
نداني كه كار سخن سرسريستسخن نايب وحي پيغمبريست
سخن اولين پايه قدرتستخمير سخن مايه قدرتست
سخن آسمانيست پستش مگيرزبردست دان زيردستش مگير
ز هر داده شعر خداداده بهسخنزاده از آدميزاده به
برون ناشده پا ز دروازهاشچو يوسف جهان گيرد آوازهاش
چو فرزند ماند سخن يادگارو ليكن نه فرزند ميراثخوار
بماند پس از مرگ گر صدهزارنيايد برو دست ميراثخوار
سخن را چنان گو كه ماند ز توبهر كس سلامي رساند ز تو
پس از مرگ فرزند ازو برخوردنه دزدش برد نه ستمگر خورد
اگر پير كنعان سخن داشتيفراغي ز بيت الحزن داشتي
ز يوسف كجا ياد ميآمدشسخن به ز اولاد ميآمدش
چو هستت سخن در ميان يادگارچه غم گر نداري پسر در كنار
سخن هر كجا ميروي يار تستهمينست جنسي كه در بار تست
كه هر جا خطاب گرامي دهندبشاعر امير الكلامي دهند
ص: 937 يكي وحي مطلق بود شاعريكه شاگردي حق بود شاعري
خدايي كه اين انجمن آفريدنخستين شنيدم سخن آفريد
سخن علت غائي آدميستز ما تا بحيوان تفاوت هميست (از فرخنامه يا ساقينامه سنجر)
45- شكيبي اصفهاني «1»
محمد رضا پسر خواجه ظهير الدين عبد الله اصفهاني متخلص به «شكيبي» از اعقاب خواجه عبد الله امامي عارف بود و بهمين سبب خاندانش بامامي
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشاني، خطي.
* هفت اقليم امين احمد رازي، تهران، ج 2، ص 424- 429.
* مآثر رحيمي، ج 3، ص 16 ببعد.
* آتشكده آذر چاپ تهران، ص 954- 955.
* گلزار ابرار، شيخ محمد غوثي منقول در تاريخ تذكرههاي فارسي ج 2، ص 704- 706.
* نتايج الافكار، بمبئي ص 371- 373.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 300- 315.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 423.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول 1945، ستون 511.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي بلياني.
* سرو آزاد، مير غلامعلي آزاد بلگرامي، لاهور 1913، ص 29- 31.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي؛ و جز آنها.
ص: 938
شهرت داشته و عبد النبي فخر الزماني صاحب تذكره ميخانه گفته است كه «بخط او بر ظهر مكاتيبي كه بياران اهل نوشته» اين نسبت را ديده است.
ولادتش بتاريخ 964 ه در اصفهان بود و چنانكه تقي الدين كاشاني نوشته اگر چه قاضيزاده بود ليكن چون طبعش بشعر تمايل داشت در زيّ اهل نظم درآمد «و دست طلب از خويشان و مردم ديار خود كوتاه كرده با مردم اهل درآميخت» و بمسافرت در ديار عراق و آذربايجان و بلاد خراسان پرداخت و به «ضبط معارف و حقايق و اثبات ذوقيات» همت گماشت.
تقي الدين اوحدي در عرفات گويد كه شكيبي خواهرزاده امير روزبهان صبري و بشكيبي امامي ملقب بود. اين امير روزبهان صبري از شاعران و بزرگان نامآور آغاز عهد صفوي و با شاه تهماسب معاصر بود «1» و يقينا خويشاوندي نزديك شكيبي با وي در تربيت شاعرانهاش تأثير داشت، ليكن او بهمين مايه تربيت اكتفا ننمود و از ابتداي جواني سفر آغاز كرد و چنانكه نويسندگان احوالش بيان كردهاند چندگاهي در خراسان بسر برده در مشهد و هرات بتحصيل فنون ادب سرگرم بود و بقول عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي در آن ديار «بطالب علمي و شاعري اشتغال نمود و اكثر متداولات را بنظر امعان درآورده شهره شهر و نادره دهر گرديد» و از آنجا بشيراز رفت و در خدمت امير تقي الدين نسّابه شيرازي بتحصيل دانش ادامه داد و باصفهان بازگشت و از آن شهر بتاريخ 998 ه، هنگامي كه سي و چهار سال از سنش ميگذشت، عزيمت ديار هند نمود و از راه دريا ببندر چيول رسيد و قصد خدمت ميرزا عبد الرحيم خانخانان كرد كه در آن زمان در گجرات بسر ميبرد، ليكن چون بگجرات رسيد خانخانان بپايتخت رفته بود و او نيز ناگزير بدنبالش عازم پايتخت گرديد و بخدمت سپهسالار پيوست و محل توجه خان سخنشناس گرديد چنانكه در سفرهاي سند و دكن در ركابش بود و
______________________________
(1)- بنگريد به آتشكده آذر، تهران، ص 956 و مأخذهايي كه در حاشيه آن صفحه خواهيد ديد.
ص: 939
چون چندگاهي بدين وتيره گذشت از درگاه سپهسالار كناره گرفت و بولايت مالوه رفت ولي در آنجا بيمار شد و نذر كرد كه اگر شفا يابد بزيارت حرمين شتابد و چنين كرد و سه سال در مكه و مدينه و بقعههاي متبرك شيعه گذراند و باز بهند برگشت و در برهانپور بملازمت خانخانان رسيد ولي اين بار هم اقامتش در درگاه سپهسالار دير نپاييد و از برهانپور عازم اگره شد و بسفارش زمانه بيگ مهابتخان «1» در سال 1019 بدربار نور الدين محمد جهانگير پادشاه معرفي شد و نزد آن پادشاه تقرب بسيار حاصل كرد چنانكه بفرمان او صدارت دهلي بوي تفويض گرديد «2» و آنجا بود تا بسال 1023 بدرود حيات گفت.
تاريخهاي ديگري كه پيش و پس اين سال ذكر كردهاند همه باطلست. جسمي همداني بنقل عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي «صدر دهلي رفت» (- 1023) را تاريخ اين واقعه يافت و مير الهي همداني نيز همين تاريخ را در قطعه زيرين ذكر ميكند:
روزي كه كشيد كلك تقدير الهبر خاك شكيبي رقم طاب ثراه
گفت از پي تاريخ الهي ناگاه«واويلا وامصيبتا واشوقاه» (1023) شكيبي از شاعران خوشسخن عهد خود و در ميان همعصران بجودت طبع سليم معروف بود. ساقينامه او كه بنام ميرزا عبد الرحيم خانخانان سروده مشهورست. خان در برابر اين منظومه دههزار روپيه برسم صله بوي داد.
فخر الزماني كه معاصر و معاشر او بود دربارهاش نوشته است كه «تتبع بسيار نموده بود و سخنان خوب بيشمار بخاطر داشت، مجلسآرايي شيرينزبان و
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين جلد، ص 475- 476.
(2)- مير غلامعلي آزاد ميگويد كه او از ميرزا عبد الرحيم خانخانان در سال 1018 درخواست گوشهنشيني كرد «خانخانان براي او سيورغالي و صدارت دهلي از درگاه جهانگيري برگرفت باين تقرب در دار الخلافه دهلي بدل جمعي فروكش كرد تا آنكه در سنه ثلث و عشرين و الف محمل سفر بعالم ديگر بست» (سرو آزاد، ص 30).
ص: 940
نقالي رنگينبيان بود. باعتقاد اكثر ارباب امتياز اين جزو زمان كه ديوان او را مطالعه كرده و صحبتش را ديدهاند، صحبت او را به از شعر او ادراك كردهاند ...» «1». انيسي شاملو كه او نيز از ملازمان خانخانان و معاشر شكيبي بود، درباره او گويد:
شكيبي كش رضا نامست و زيبستبلي هر جا رضا آيد شكيب است
شود عرش سخن چون جلوهگاهشكند عيسي نفس جاروب راهش
بهر گلشن كه گردد مجلسافروزنه باد صبح ميبايد نه نوروز
كلامش در رواني بيشكيب استبلي سرچشمه را سر در نشيب است
بگو اي كلكت از گوهرفشانيزمين را چون اساس آسماني
جوان كردي زليخاي سخن رامگر يوسف تويي اين انجمن را از شعر او نمونه كافي در مآثر رحيمي و در خلاصة الاشعار و عرفات نقل شده و ساقينامهاش كه يكصد و شش بيتست بتمامي در ميخانه و بيست و چهار بيت بيشتر از آن در مآثر رحيمي آمده است، و نيز در هفت اقليم. ازوست:
شكستهدل نشويم ار ترا سر جنگستكه آبگينه ما هم طبيعت سنگست
ز دوست هم گله دارد ستمرسيده هجرستاره سوخته با آفتاب در جنگست
چو آفتاب بويرانهام قدم در نهكه گفته است كه گامي هزار فرسنگست *
غمت از من غم جان بيش داردتوانگر شرم مهمان بيش دارد
بشارتهاست از بخت سياهمكه ابر تيره باران بيش دارد
كه ميداند درين بستان شكيبيگيا يا سرو دوران بيش دارد *
غمزه گويند از وفا تعليم دادش ميدهداو كجا داد از كجا؟ بيداد يادش ميدهد
او فرامشكار من بيكس، چه سازم دور ازواو كجا يادم كند وز من كه يادش ميدهد
بودش از راه وفا عمري شكيبي معتقدميكشد او را و مزد اعتقادش ميدهد
______________________________
(1)- تذكره ميخانه، ص 300.
ص: 941
*
شبهاي هجر را گذرانديم و زندهايمما را بسختجاني خود اين گمان نبود *
غم تو داد خلاصي ز بند خويشتنمرهاند فكر تو از چون و چند خويشتنم
تو گرم مهر من و من ز بهر دفع گزندنشسته بر سر آتش، سپند خويشتنم
حكايت غم من خواب مرگ ميآردفسانهگوي دل دردمند خويشتنم
از آن بهيچ مرادي نميرسد دستمكه در حمايت بخت بلند خويشتنم *
ما گل بخار و لعل بخارا گذاشتيمگوهر بتلخرويي دريا گذاشتيم
آتش زديم بر تر و خشك اميد و بيمخرمن ببرق و خانه بيغما گذاشتيم
دنيا شكار هركه شد آنكس شكار اوستاين صيد پايبسته بصحرا گذاشتيم
آنجا كه طي مرحله بينشاني استاول قدم بمنزل عنقا گذاشتيم
كان يافتيم و دخل بخرجش وفا نكردبيهوده بود كوشش ما، واگذاشتيم
هرچند ساختيم، زمانه بما نساختيكرو شديم و رسم مدارا گذاشتيم *
نرديست جهان كه بردنش باختنستنرادي او بنقش كم ساختنست
دنيا بمثل چو كعبتين نردستبرداشتنش براي انداختنست *
اي آنكه بزندگانيت دسترس استمغرور مشو كه شعله مهمان خس است
اين مرغ گرفتار كه نامش نفس استبيرون رود ار ز آسمانش قفس است *
اين نادره دوستان شرابي نخورندكز سينه يكدگر كبابي نخورند
صحبت بنفاق و مهرباني بدروغبيگوشه چشمي دمي آبي نخورند *
چون باد بسيريم نه چون خاك مقيمنه رام اميديم و نه رمكرده بيم
چون خار نهايم زحمت مرغ چمنچون بوي گليم خانه بر دوش نسيم
ص: 942
*
آنانكه ز راه طبع دورند ز همگر نور نظر شوند كورند ز هم
مانند دو نخ كه تابشان مختلف استپيچند بهم ولي نَفورند ز هم *
ني نام ز زخم و ني نشان از دل منني داغ ز عشق و ني فغان از دل من
ز آن شاخ گلم ز بس بدل خار شكستبلبل نشناسد آشيان از دل من *
خوش آنكه بريم ره بسوي تو ز توكورانه كنيم جستجوي تو ز تو
در جور فزا كه داد خود بستاندجانسختي ما ز ما و خوي تو ز تو *
من كيستم از خويش بتنگ آمدهييديوانه با خرد بجنگ آمدهيي
دوشينه بكوي دوست از رشكم كشتناليدن پاي دل بسنگ آمدهيي *
بيا تا ز ميخانه بستان كنيمبويرانه گشت گلستان كنيم
خرد را گل باده بر سر زنيمچو گل تا دمي هست ساغر زنيم
بسينه درخت گلي پروريمكه بر هر گلش بلبلي پروريم
دم صبح از غنچهاش خندهييبهار بهشتش پرستندهيي
بيا شيشه بردار ساقي بيابيا چشمه عمر باقي بيا
بهار دل ميپرستان بيارطرب را كليد گلستان بيار
كه بيخود مرا تا گلستان بردمنش جان دهم او غم جان برد
مغني دم صبح شد ني كجاستبلب گير تا گويمت مي كجاست
درآور بزلف نوا تاب راز چشم صراحي ببر خواب را
بسوزان غم جان مهجور رابزن نشتر اين زخم ناسور را
چه مي بود ساقي ز جام كه بودبياد كه خوردم بنام كه بود
كه وقف خرابات شد خانهامسبيل شرابست پيمانهام ...
بيا ساقي آن لالهگون مي بدهطربنامه آذر و دي بده
ص: 943 مكن تكيه چون سبزه بر جويباركه نه سرو ماند نه گل ني بهار
بجنبيدن آيد چو باد خزانز گلبرگ ريزد ز بلبل زبان
مغني سر اين مقامم نماندميي بود، در خورد جامم نماند
فزون كن بر آهنگ خود پردهييكه خالي كند دل دلآزردهيي
ندانم كه آخر كدامم، بگويز صاف خمم يا ز دُرد سبوي ...
بيا ساقي آن آب آتش شراركه با عقل دارد سر كارزار
بده تا بر آتش نهم شرم راقلم بشكنم حرف آزرم را
كه شد كارم از بيزباني خراببرون آرم از زير ابر آفتاب
بگوهر كَني سر دهم تيشه رادر گنج بگشايم انديشه را
نهانخانه خاطرم پر ز حوركه نه سايهشان ديد هرگز نه نور
نه مشّاطهيي را ازيشان خبرنه دلّالهيي سويشان راهبر
سرافگنده هريك چو ابروي خويشنشسته سيهبخت چون موي خويش
نفس برنيارد تمنايشانچو بيني كسادست كالايشان
برآنم گر اقبال ياري كندفلك ترك ناسازگاري كند
بدلّالگي خامه را سر كنمبمشّاطگي كار آزر كنم
بدامادي صاحب روزگارنهم تاج بر تارك افتخار
عراقينژادان جادوزبانسپارم بداراي هندوستان ...
46- شاني تكلو «1»
وجيه الدين نسف آقاي تكلو متخلص به «شاني» در نيمه دوم سده دهم
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:-
ص: 944
در تهران ولادت يافت و بيشتر در اصفهان و همدان و تهران بسر برد. وي از شاعران دربار شاه عباس صفوي و محل عنايت او و در سفر و حضر ملازمش بود. اسكندر بيك منشي گويد كه شاني «از وفور اخلاص و خلوص اعتقاد منظور نظر عطوفت آيين و از ندماء و مجلسيان محفل ارم تزيين بود و چند بيت مثنوي در مدح و منقبت حضرت ولايتپناه در سلك نظم درآورده بخدمت اشرف ميگذرانيد، چون بدين بيت رسيد كه:
اگر دشمن كشد ساغر و گر دوستبطاق ابروي مردانه اوست مزاج مقدس را عجب كيفيتي طاري شده اين طرز مداحي و اين مضمون در ميزان طبع وقّاد بغايت سنجيده و پسنديده افتاد، همت بحر خاصيت درباره مولانا بتموّج درآمده امر فرمودند كه زر بسيار در يك كفه ترازو ريخته در كفه ديگر مولانا را بوزن درآورده آن نقود وافره را بصله اين شعر باو عطا فرمودند». اسكندر بيك اين واقعه را در ذيل رويدادههاي سال 1004 ه (نهمين سال پادشاهي شاه عباس) آورده است نه چنانكه بعضي پنداشتهاند، سال هزار كه مصادف بود با پنجمين سال سلطنت آن پادشاه. آنها كه واقعه را مربوط بسال اخير پنداشتهاند گفتهاند كه شاني قصيدهيي در منقبت امام نخستين (ع) سرود و
______________________________
-* عالمآراي عباسي، تهران 1350، ص 515- 516.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 8- 9.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 370- 371.
* تذكره غني، ص 70.
* صحف ابراهيم، خطي.
* آتشكده آذر، تهران، ص 66- 67.
* سرو آزاد، لاهور 1913، ص 28- 29.
* رياض الشعراء، خطي.
* هفت آسمان، ص 132- 133.
* ترجمه مجمع الخواص، تبريز 1327، ص 112- 114.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 413.
ص: 945
در مجلسي كه سفيران روم و ازبك حاضر بودند خواند.
روايت نصرآبادي هم بدينگونه است كه بزر كشيدن ملا شاني براي خاطر نظمي درباره يكي از غزوهاي علي بن ابي طالب (ع) بود و گفته است كه شاعري بنام ملا لطفي درينباره گفت:
شاها ز كرم جهان منور كرديملك دل عالمي مسخر كردي
شاعر كه بخاك ره برابر شده بودبرداشتي و برابر زر كردي درباره پيآمدهاي ديگر اين بخشش شاهانه مراجعه بدنباله گفتار نصرآبادي (تذكره، ص 9) و اسكندر بيك (ص 516) خالي از فايده نيست.
شاني در پايان حيات از اصفهان بمشهد رفت و «مجاور» شد، سالي بيست تومان باو از دربار وظيفه ميدادند و همچنان بود تا بسال 1023 درگذشت.
وي در اقسام شعر از قصيده و غزل و قطعه و جز آن دست داشت و در سخنوري پيرو استادان پيشين بود. واله داغستاني درباره او گفته است كه اگرچه در سخنوري چندان مايه نداشته ليكن بحكم سليقه اشعار خوب دارد.
از ديوانش نسخههايي موجودست و يك نسخه از آن بشماره 7799Add در كتابخانه موزه بريتانيا مطالعه شد كه متجاوز از نههزار بيت قصيده و تركيب و غزل و قطعه و يك مثنوي در وزن و موضوع مخزن الاسرار و اندكي رباعي دارد. قصيدهها و تركيبهايش در ستايش امامان و شاه عباس و بعضي از بزرگان دربار اوست. ازوست:
صبا چو زلف تو بر روي خويفشان افشاندسر آستين بچراغ هزار جان افشاند
كفن لباس بقا شد تن شهيدان راز نيم جرعه كه بر خاك كشتگان افشاند
صفير ناله من در هواي سرو قدشنثار فاخته بر سرو بوستان افشاند
بهار گريه ز ياقوت ريزههاي سرشكبدامن مژهام برگ ارغوان افشاند
طبيب عشق ز صفراي طبعم آگه شدكه بر مزعفر من آب ناردان افشاند
پي تصرف دلها فسوني از لب خويشدميد در كف خاكي و در جهان افشاند
ص: 946 چو غنچه غوطه بر الماس تازه زد جگرمز بس كه بر دلم اسباب امتحان افشاند
چمن چنان ز فراق تو شد گريبانچاككه سبزه شبنم خونين ببوستان افشاند
حذر كنيد ز جوش درون پردردمكه هرچه داشت دلم بر سر زبان افشاند
هجوم گريه شوقم در آستانبوستنمك بچشم شكر خواب پاسبان افشاند
طراوت گل روي تو ديد مرغ چمنز خارخار دل آتش در آشيان افشاند
چنين كه دست و گريبان شدست غيرت عشقمجال نيست كه خاكي بسر توان افشاند
چه خوشدلي بود آن مرگ را نميدانمكه در رهش نتوان عمر جاودان افشاند
هزار تير تغافل بدل ترازو شدچو ابرويت ز كمين گوشهيي كمان افشاند
جگر نماند كه در سينهها كباب نشدازين نمك كه بدلهاي خونفشان افشاند
باجر تربيت شاهد چمن بلبلنثار خود همه در پاي باغبان افشاند
چو بلبلي كه بپاي درخت گل خوابدنسيم بر سر من نقد گلستان افشاند
بغير من كه دل و دين نثار غم كردممتاع خانه كه بر پاي ميهمان افشاند
ز راه ديده برون رفت نيم بسمل دلز آستين كف خونين بر آستان افشاند
چو شمع موي سفيدم بخون شعله نشستكه گريه بر رخ من آتش روان افشاند
بدان نياز كه سرمايه سبكروحيز ديده در قدم ناز سرگران افشاند
بدان نسيم كه كحل الجواهر مقصودز خاك مصر بدنبال كاروان افشاند
بدان بهار كه از گلبن طبيعتخيزگل مراد بدامان همگنان افشاند
بدان تظلم خونين كه آب بيداريبروي تخت گران خوابم از فغان افشاند
بدان شراب صبوحي كه ساقي دورانمرا بچهره اميد ناگهان افشاند
بعذرخواهي آن قطرههاي رنگآميزكه ارغوان نيازم بزعفران افشاند
بصبحخيزي وحي از سروش لاريبيكه راز غيب بدلهاي رازدان افشاند
كه هيچكس ندهد داد من بجز اشكيكه ديده در قدم داور زمان افشاند
امام حاضر و غايب محمد مهديكه سايه بر سر ابناي انس و جان افشاند ...
*
من كيستم آواره از خويش گذشتهدنبالهرو قافله پيش گذشته
از خونِ جگرزادِ رَهِ خويش گرفتهقدسيصفت از فكر كموبيش گذشته
ص: 947 سر در قدم باديه شوق نهادهاز صبر دل عافيتانديش گذشته
چون باد صبا بر سر هر خار دويدهبا ريش جگر بر سر صد نيش گذشته
صد مرحله گردم برخ زرد نشستهصد قافله نيشم بدل ريش گذشته
چون بيخردان سبحه و زنار گسستهچون بيخبران از روش و كيش گذشته
صاحبخردي كو كه بچشم خردانديشبيند كه چها بر من درويش گذشته
مجنونصفت اندر نظرم بهر تسليعريان نگهي مانده و آنهم سوي ليلي
من شعله آتشكده عشق و جنونمكز سوز دل افروخته بيرون و درونم
آب جگرم خون شد و خون جگر آتشزين بيش ترقي چه كند صبر و سكونم
عمريست كه خميازهكش بزم خمارمديريست كه تهجرعهخور جام نگونم
هرچند كه از تاب و تب عشق ضعيفمهرچند كه در چنگ غم عشق زبونم
در پاي جگر پاره شود دامن گردونچون از ته دل جوش زند دردي خونم
جانان بسرم آمد و جان از تن من رفتافسوس كه بگذشت و ندانست كه چونم
وارستهام از طعنه ارباب نصيحتديوانه و مستم چه غم از سحر و فسونم
بر مرگ دلم صبح دوم جامه دريدههم روي خراشيده و هم موي بريده
رنجش ز اسيران نظر بازنيايدما اهل نيازيم ز ما ناز نيايد
حاجت بقفس نيست گرفتار وفا رااز طاير پر سوخته پرواز نيايد
آن نيست محبت كه ازو مرحمت آيدپرواي دل فاخته از باز نيايد
گر دوست زند دست بتاراج وجودماز كشور اعضاي من آواز نيايد
هر قاصد آهي كه فرستم ببر دوستهمچون نفس بازپسين بازنيايد
رحم از دل معشوق و قرار از دل عاشقجز با كرم و لطف خدا ساز نيايد
دردم كه جبلي است دوا از كه پذيرداعجاز جز از صاحب اعجاز نيايد
برهان كرامت علي موسي جعفركز خاك درش خيره شود ديده اختر
ص: 948 برخيز و گرم جلوه كن قد قيامتخيز رابر عالم بالا فگن غوغاي رستاخيز را
آمد نسيم صبحدم دامان جولان برفشانعطر دماغ عرش كن آن گرد عنبربيز را
زخمي كه در كوه بلا پرداخت مغز كوهكندر بستر آسودگي پهلو درد پرويز را
تلخست ليكن قوت جان در نشأه دارد تعبيهدر كار بيدردان مكن ناز نيازآميز را
سر دادهايم از هر طرف ما و فلك بر جان هماو خنجر خونريز را من ناله شبخيز را
نه زورق كون و مكان در يك طلاطم بشكندچشمم اگر بر هم زند مژگان طوفانخيز را
شاني بكف خونين دلي دارد كه در كوي بتانپيش سگان ميافگند اينطور دستآويز را *
در سينه من سوز دلفروز نماندستامروز مرا گرمي ديروز نماندست
بر آتشم آبي كه نبايد مفشانيدكآن سوز كه دي داشتم امروز نماندست
چاك دل من سر بهم آورده مزن تيركاري كه كند ناوك دلدوز نماندست
از گريهام آمد بسر رحم، ببينيدتأثير سرشكي كه در او سوز نماندست
مشنو سخن غير كه در خاطرشانيانديشه تعليم بدآموز نماندست *
بسينه تير خوش دلپذير ميآيدكه همچو روح بتن جايگير ميآيد
زمين سينه نيستان آرزو شده استز بس كه ز آن مژه باران تير ميآيد
طمع بخون دلم كرده كودكي كه هنوزز شكر لب او بوي شير ميآيد
كشيده تيغ و چنان ميرسد كه پنداريپي خلاصي چندين اسير ميآيد
رسيد عشق و بدل درد و غم هجوم آوردهجوم ميشود آنجا كه مير ميآيد
سرايت غم هجران نگر كه دي شانيز مجلس تو جوان رفت و پير ميآيد *
از شراب وصل امشب بيشعور افتادهامبا وجود ناصبوريها صبور افتادهام
چاه در راهم مكن دشمن كه از ضعف غمشهر شبي صد بار در سوراخ مور افتادهام
ساغر اميدم امشب از مي عشرت تهيستچون چراغ كلبه سائل ز نور افتادهام
شعله ديدار را بيتابي كافي نبودچون نشد معلوم من در كوه طور افتادهام
تا مرا كوي تو مسكن بوده و ياد تو ياركم بسوداي بهشت و ياد حور افتادهام
ص: 949 تا شود تابندهتر از چشم آتشناك مندر دل دوزخ چو آتش در تنور افتادهام
كعبه ما خانه گل نيست شاني مي بنوشگو برو حاجي كه من بسيار دور افتادهام *
خيز و شتابندهتر از آفتاباز رخ اميد برافگن نقاب
پاي بدامان فراغت مپيچروي براه آور و منگر بهيچ
پيشتر از خاستن قافلهفارغشان كن ز غم راحله *
نفعرسان باش بهر بندهييهمچو سحاب گهرآگندهيي
دست بيفشان ز جهان فراخهمچو درخت ثمر افشانده شاخ
از پي چيزي كه نيرزد بهيچهمچو غبار اينهمه بر خود مپيچ
سرو سرافراز و سرافگنده باشخضرصفت زنده پاينده باش
از دو جهان نام نكو دار دوستكآنچه بماند ز تو نام نكوست
نامزد خلق نكوشد بهشتدوزخ بدخوي بود خوي زشت
دل مشكن ور شكني رو گريزكز شكن سنگ شود شيشه تيز
خاك ره مردم افتاده باشبنده مردان شو و آزاده باش
گر نتواني كه بمردي رسيباري ازين راه بگردي رسي
47- ملك قمي «1»
ملك محمد قمي متخلص به «ملك» از شاعران معروف سده دهم و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 425- 427.-
ص: 950
يازدهمست. دوران شاعريش از آغاز جواني شروع شد و هم در جواني از قم بكاشان كه مجمع شاعران بود، سفر كرد و چندي در آنجا بكسب دانش و ادب سرگرم بود و سپس بقزوين پايتخت صفويان در آن روزگار رفت و نزديك بچهار سال در آنجا ماند تا آنكه در سال 987 ه بدكن رفت «1» و بخدمت نظامشاهيان احمدنگر رسيد و از سران آن طايفه با نظامشاه مرتضي معروف بديوانه (972- 996 ه) و نظامشاه ميران حسين (996- 997) و نظامشاه
______________________________
-* مآثر رحيمي، كلكته، ج 3، 1931، ص 446- 489.
* الذريعه، ج 7، ص 275.
* ريحانة الادب، ج 4، ص 77.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 2، ص 683- 684.
* آتشكده آذر، تهران بكوشش دكتر سادات ناصري، ص 1003- 1016.
* تذكره ميخانه، تهران بكوشش آقاي احمد گلچين معاني، ص 351- 362.
* عالمآراي عباسي، تهران، ص 183- 184.
* نتايج الافكار، ص 632- 634.
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 510- 515.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 433- 434.
* خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* منتخب التواريخ بداؤني، هند، ج 3، ص 269.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول، ستون 530.
* هفت آسمان، كلكته 1873، ص 133- 134.
* مخزن الغرائب، احمد علي هاشمي سنديلوي، خطي.
* سرو آزاد، لاهور 1913، ص 31- 33.
(1)- علت سفرش را بهند بيشتر مؤلفان پديد آمدن نقاري ميان او و شاني تكلو كه شرح حالش گذشته است، دانستهاند، و حتي از گفتار ملا عبد الباقي كه از علت سفرش بهند اظهار بياطلاعي ميكند همين معني برميآيد (مآثر رحيمي، ج 3 در شرح حال ملك).
ص: 951
اسمعيل (997- 999) و نظامشاه برهان ثاني (999- 1003) معاصر و بويژه از بخششهاي مرتضي و برهان برخوردار بود، و چون احمدنگر بسال 1003 بر دست ميرزا عبد الرحيم خانخانان فتح شد چندي در ملازمت آن سردار ادبدوست گذرانيد و با شاعراني چون نظيري و شكيبي و جز آنان كه در ملازمت خان بودند، معاشرت نمود و قصيدههايي در مدح خانخانان سرود و با اجازه او عازم سفر مكه شد ليكن چون در راه به بيجاپور مستقر حكومت عادلشاهيان دكن رسيد همانجا رحل اقامت افگند و بدربار عادلشاه ابراهيم ثاني (987- 1035) اختصاص يافت و او را در قصيدههاي خود ستود و مجموعه گلزار ابراهيم را بدستور او و با مشاركت ظهوري فراهم آورد و در آن سامان چنان حرمتي بهم رساند كه او را با عنوان «ملك الكلام» ياد ميكردند و گويا در همين شهر بود كه ظهوري دختر ملك را بزني گرفت.
قسمت اخير عمر ملك بتمامي در بيجاپور و در مصاحبت خويشاوندش ظهوري و ملازمت ابراهيم ثاني گذشت تا بسال 1025 درگذشت و او را در بيجاپور نزديك بمقبره سنجر كاشاني بخاك سپردند. ميرزا ابو طالب كليم تاريخ فوت ملك را چنين يافت:
ملك آن پادشاه ملك معنيكه نامش سكه نقد سخن بود
چنان آفاق گير از ملك معنيكه حد ملكش از قم تا دكن بود
سوي گلزار جنت رفت آخركه دلگير از هواي اين چمن بود
بجستم سال تاريخش ز ايامبگفتا «او سر اهل سخن بود» (- 1025)
مير غلامعلي آزاد بلگرامي كه تاريخ ميرزا ابو طالب كليم را نقل كرده است مينويسد كه ملك بروايت ناظم تبريزي در سنه هزار و بيست و چهار فوت شد و ملا ظهوري يك سال بعد ازو؛ و بنابر اشاره عبد القادر بداؤني در منتخب التواريخ او و ظهوري در هرج و مرج دكن بقتل رسيدند. بنا بتصريح فخر الزماني در ميخانه سن ملك هنگام وفاتش نود سال بود و بدين تقدير بايست بسال 934 يا 935 زاده باشد.
ص: 952
از جمله شاعراني كه ملك در مدت اقامت دكن ملاقات كرده و با او مدتي معاشرت داشته فيضي فياضي بود. همه مؤلفاني كه بدين نكته اشاره كردهاند ملاقات اين دو استاد را در احمدنگر دانستهاند و يقينست كه فيضي در نامهيي كه از همين شهر باكبر پادشاه نوشت بملاقات ملك و ظهوري و لياقت و قابليت آن دو اشاره و اظهار اميدواري كرد كه بزودي ملازمت پادشاه اختيار كنند. پس اينكه غالبا گفته شده است كه ملك با ظهوري در بيجاپور ملاقات نموده درست نيست بلكه گويا دوستي آن دو استاد پيش از اقامت در بيجاپور يعني در احمدنگر آغاز شده و آن دو در شهر اخير با هم بوده و با فيضي آشنايي يافتهاند و پس از آن هم با يكديگر در بيجاپور زيسته و خويشاوندي حاصل كردهاند.
ملك از شاعران پركار عهد خويش و در قصيده و غزل و مثنوي توانا بود.
فخر الزماني مينويسد كه ديوانش با مثنويها، آنچه در ميان مردم اشتهار يافته قريب به بيست و پنجهزار بيتست (ميخانه، ص 352) و مير غلامعلي آزاد (سرو آزاد ص 32) «كليات ضخيمي از ملا مك ديده» بود. ديوان غزلهاي ملك در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار بشماره 2681 هفتهزار و صد بيتست.
نورسنامه يا منبع الانهار او باستقبال از مخزن اسرار نظامي در دوهزار بيت سروده شد و او اثرهاي ديگري هم بمشاركت ظهوري فراهم آورد يعني «گلزار ابراهيم» در نههزار بيت از اقسام سخن در ستايش ابراهيم عادل شاه، و خوان خليل بنام عادلشاه. در خلاصة الاشعار و مآثر رحيمي و رياض- الشعرا و هفت اقليم و ميخانه از قصيدهها و غزلها و مثنويهايش بسيار نقل شده است.
شعر ملك را بيشتر سخنشناسان و نويسندگان احوالش ستودهاند مثلا از معاصرانش تقي الدين كاشي گويد كه وي در غزلهايش «كمال بلندي درك و جودت طبع خود را بر منصه عرض نهاده» و محمد امين رازي كه او نيز با شاعر معاصر بوده همين معني را در عبارتي ديگر بيان ميدارد و عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي صيت فضل و دانشش را «در سخنوري عالم گرد و
ص: 953
آوازه سخنسنجي و فصاحتش را جهان نورد» وصف كرده است، ليكن با آنكه ملك براستي شاعر خوبي بود، اينگونه مبالغهها افزون از حد شاعري اوست و نيز سخن آذر در آتشكده كه از چندهزار بيت او تنها هشت بيت را قابل انتخاب و نقل شمرده بسيار نادرستتر و دورتر از انصافست.
دوست و داماد ملك، ظهوري، در ساقينامه خود هفتاد و دو بيت در توصيف ملك آورده كه در ساقينامه وي كه جداگانه چاپ شده نقل گرديده است، و گويد:
خرد شحنه طبع وَقّاد اوستمعاني در الفاظ مُنقاد اوست
كم افتد چنين نكتهپرداز كمكه نازند ازو لفظ و معني بهم و اين نازش لفظ و معني در شعر ملك بيكديگر كه ظهوري گفته صفت راستين سخن اوست كه لفظ و معني در آن برابرست و ملك ازين راه معنيهاي دلپذير را در عبارتهاي فصيح و روشن و منتخب ادا نموده و چه در قصيده و چه در غزل در پيروي از استادان پيشين و جواب گفتن آنان گام برداشته است.
پيداست كه چنين شيوهيي در شعر مطبوع طبع شاعراني كه پس ازو خاصه در سده دوازدهم در هند ميزيستهاند نبود زيرا آنان زيبايي كلام را در اشتمال آن بر معاني غريب همراه با تعبيرها و تركيبهاي تشبيهي و استعاري و مضمونهاي باريك ديرياب ميدانستهاند. بهمين سببست كه مير غلامعلي آزاد (م 1200) درباره شعر او گويد «خوشلفظست اما معاني تازه كم دارد و تشبيه كه ركن ركين فصاحتست در كلام او بسيار كم واقع شده». ازوست:
عجب مسيح نفس باد مهرگان آمدكه ذره ذره در اجزاي خاك جان آمد
ز مهرماه بهر دل چه مايه مهر افزودنه ماه مهر مگر ماه مهربان آمد
درست مغربي مهر در ترازو شدازين كشش سر ميزان شب گران آمد
ز بس تنوع الوان مختلف در باغنگارخانه چين نقش بوستان آمد
ز كيمياي خزان سطح باغ پر زر شدچمن معاينه چون گنج شايگان آمد
ز بس تراوش ابر و نزول باد خزانهواي باغ گهرپاش و زرفشان آمد
دلم بحلقه روحانيان مقام گرفتنداي عالم غيبم بگوش جان آمد
ص: 954 كه از نسيم عدالت جهان گلستانستبعيش كوش كه دوران خان خانانست
ز كوه قهقهه كبكِ خرّمي بشنوز دشت زمزمه مرغِ بيغمي بشنو
گشاي چشم و سرآغاز بهتري بنگربدار گوش و سرآواز خرمي بشنو
دمي بصيحه اضداد كون سامع باشهزار نكته در اسرار همدمي بشنو
ز اتحاد مسلمان و گبر و كعبه و ديرشميم يكدلي و بوي محرمي بشنو
يكيست مايه سودائيان شهر اميدسخن زياده مگو حرفي از كمي بشنو
مسلم است جهان از نوايب حدثانز قيد حادثه حكم مسلمي بشنو
گر آدمي صفتي گوش كن بسمع رضاز گفته ملك و ديو و آدمي بشنو
كه از نسيم عدالت جهان گلستانستبعيش كوش كه دوران خان خانانست ...
(از ترجيعبند «هفت بند» در ستايش خانخانان)
ببادرفته حسنست خاك منزل ماخرابكرده عشقست خانه دل ما
خوش آمدي و نكو آمدي عفاك اللهكه بيرخ تو صفايي نداشت محفل ما
ز درد هجر تو يك آفريده زنده نمانداگر فراق تو اينست واي بر دل ما
سپهر خون شهيدان عشق ميطلبدنعوذ بالله اگر پي برد بقاتل ما *
ساكن بزم محبت را بخواهش كار نيستخلوت عشقست اينجا آرزو را بار نيست
با وجود آنكه كس نشنيده بوي اين شرابهر دو عالم در نورديديم يك هشيار نيست
از طواف كعبه طالب را غرض ديدار تستورنه حظي از تماشاي در و ديوار نيست
گو بكش در كشتن ما هر دو عالم تيغ جوريار اگر يارست هيچ انديشه اغيار نيست
برقع از عارض مكش بگذار تا باشد نهانحسن اگر اينست ما را طاقت ديدار نيست
كام ما را كفر و ايمان برنميآرد ملكآنچه من ميخواستم در سبحه و زنار نيست *
آنكه بر اوراق بستان نقشهاي تازه بستچهره گل را بخون عندليبان غازه بست
راوي حسنت سرِ افشاي سرِّ عشق داشتهر زمان از قصه ما داستان تازه بست
ص: 955 كلفت از حد رفته بود اما درآمد عشق و كردفتنه را از شهر بيرون و در دروازه بست
پر شدم از باده وصل و خمارم كم نشدخم تهي گرديد و نتوانم لب از خميازه بست
عشق بر غوغا دلير و حسن در شهرت حريصچون تواند دست خاموشي دَرِ آوازه بست
شوق منزل را صفا داد و طرب محمل گشادغصه راهي گشت و حسرت رخت بر جمّازه بست
بر گلستان سخن طبع ملك دستي چو يافترنگ گلهاي معاني را بيك اندازه بست *
ماييم و يكي جرعه و فرداي قيامتتا بيخبر افتيم ز غوغاي قيامت
اي واي اگر سوختگان تو برآرندچون لاله سر از دامن صحراي قيامت
مشغول تماشاي خودم ساز بمحشرتا ديده بپوشم ز تماشاي قيامت
ما هيزم آتشكده دوزخ عشقيمانديشه نداريم ز گرماي قيامت
اين جور كه من ديدهام از محنت هجرانپيشم چه نمايند جفاهاي قيامت
داد ملك امروز مينداز بفردازيراكه ندارد سر سوداي قيامت *
برآمد از سر كو ماه من شرابزدهلبش بخنده نمك بر دل كباب زده
رخ تو مطلع خورشيد و حلقه گوشتستارهييست كه پهلو بر آفتاب زده
ز گريه آب زدم در ره تو ساكن باششتابكرده مرو در زمين آبزده
بهر كتاب كه جز حرف عشق ديد ملككشيد آهي و آتش در آن كتاب زده *
عاشق بهوس گر سروكاري ميداشتجا در حرم چون تو نگاري ميداشت
اي كاش ملك بلهوسي ميآموختتا در نظر تو اعتباري ميداشت *
با جرأت من حوصله بيدردي كردگلزار شكيب روي در زردي كرد
بر قلب جدايي زده بودم خود راغم بيجگري و صبر نامردي كرد *
دوزخ بود از درون من در زنهارمگذار كه اوفتد بآهم سروكار
تفسنده بود ريگ بيابان دلمترسم قدم ناله شود آبلهدار *
ص: 956 شد هر نگه تو حيرتافزاي دلمزد هر مژهات راه تمناي دلم
از بس كه بدل نقش دو چشمت بستمنرگس زاري شدست صحراي دلم *
سرحلقه كيش بتپرستان ماييمغارتزده متاع ايمان ماييم
اين طرفه كه او راه دل و دين زده استكافر ماييم و نامسلمان ماييم *
تا ديده بر آن نخل بلند افگنديمدل در خم طرهاش ببند افگنديم
همت بنگر كه ما بكوتاهي دستبر كنگره عرش كمند افگنديم *
برآمد ز ميخانه دل خروشدگر قلزم شوقم آمد بجوش
الا اي مسيحاي خورشيدجامكه در پاي كوثر نشستي، خرام
برآور ز آغوش مينا سريبكش از سر خائنان چادري
كه افسانه ما بجايي رسيدكه جز گوش ساغر نيارد شنيد
بده ساقي آن آب كوثر مزاجكه از آب كوثر ستاند خراج
كه شايد بشوييم دامان دلقبداريم دستي ز دامان خلق
كسي چند در عالم نام و ننگترازوي دل را نهد پارسنگ
خرد حلقهدار ركاب غمستگهر مهره رشته ماتمست
جهان تلخ و شكر همآغوش شيرطرب عام و خاصان بمحنت اسير
فلك كهنهگرگيست در زير پوستخرد را تصور كه مغزي در اوست
درين پوست خونست مغزي كه هستنكاوي كه نقشي نيايد بدست
ز طبع عناصر مجو فتح بابمده خاك بر باد و آتش بآب
جهان چيست افسانه مار و گنجكه خاكش بود كشت آماس و رنج
طلسمي بهم بسته نام آدميوزو ديو ترسان ز نامردمي
ازين خاك آلوده ساختهچه سرها كه شد كيسهپرداخته ...
*
كه بود اين كه هوش از من مست بردخرد را بيك نغمه از دست برد
مغني ز ما بردي آيين هوشكجا خوردهاي باده كت بادنوش
ص: 957 بگو، گرد اين نغمه گردم، بگويغبارم بآب سرودي بشوي
من آن مرغ محبوس پا در گلمكه چون غصه نيشي زند بر دلم
برآرم سري از شكاف قفسصفيري زنم، باز دزدم نفس
بهارم، ولي برگريزان ز منميم، ليك مستي گريزان ز من
گل عيش پامال انديشه استدل لعل بازيچه تيشه است
بنايي كه خشتش ز لاي خمستدر آب و گلش گنج قارون گمست
دليري مكن با مي لعل رنگكه ساغر بزرگست و پيمانه تنگ
مبادا عنانت بدست آورددرست ترا در شكست آورد
نه اين خردي و اين درشتي همهنه اين نرمي و سختمشتي همه
جهان نيست جز استخوانريزهييسگان را بگردن درآويزهيي
بيا بر درش قفل خندان زنيمبر اين استخوان چند دندان زنيم؟ ...
*
خوشا ذوق اقليم آسودگيكه رخ شسته از گرد آلودگي
توكّل نهال گلستان اوتجرّد غزال بيابان او
صراحي كه دل زنده نام اوستخورد جرعهيي كز ته جام اوست
چنان لعبتي شد ميعتاب ازوكه آغوش ساغر شود آب ازو (از ساقينامه ملك)
48- فرقتي جوشقاني «1»
ميرزا ابو تراب بيگ فرقتي پسر خواجه زين الدين علي بيگ انجدانيست
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:-
ص: 958
تخلصش بنوشته تقي الدين اوحدي در عرفات نخست «كامي» بود و سپس چنانكه مير غلامعلي آزاد در سرو آزاد و سيد علي حسن خان در صبح گلشن نوشتهاند از مؤلف مجمع الخواص يعني صادقي افشار كتابدار در قطعهيي كه بدو فرستاد تقاضاي تعيين تخلصي براي خود كرد، وي چهار تخلص بميرزا ابو تراب پيشنهاد نمود و او از آن ميان فرقتي را برگزيد ولي چنانكه باز از صبح گلشن برميآيد اين امر مصادف بود با دوران آشفتگي حواس ميرزا ابو تراب از آسيب افيون و بيگانه شدن طبعش از نظم و از همينروي «نوبت موزوني اين تخلص در شعر وي بهم نرسيد». گويا بهمين علت بوده باشد كه غزلهاي فرقتي عاري از تخلص و غالبا ناتمام و ابتر است.
مولدش را تذكرهنويسان بتفاوت جوشقان، انجدان و حتي [بقول صاحب ميخانه] قزوين نوشتهاند ولي نشو و نماي او در كاشان بوده و جز از يك
______________________________
-* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 413- 428.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 497.
* صبح گلشن، هند 1295 ه ق، ص 10.
* ريحانة الادب، ج 3، ص 213.
* سرو آزاد، لاهور 1913، ص 37.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* روز روشن، تهران 1343، ص 617.
* خلاصة الاشعار، خطي.
* عرفات العاشقين، خطي.
* نتايج الافكار، ص 537- 538.
* آتشكده، تهران، ص 1281- 1288.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 414 و 517- 518.
* رياض الشعراء، خطي.
* ترجمه مجمع الخواص، تبريز 1327، ص 225- 226.
* ضميمه فهرست ريو، لندن 1895، ص 202.
* فهرست بلوشه (نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس)، ج 3 ص 368.
ص: 959
بخش از زندگي كه در اردوي شاه عباس گذرانده باقي دوران جواني و كوشايي در راه شعر و ادب را در كاشان سپري كرد و همانجا ماند و از اينروي بيشتر بكاشاني مشهورست.
پدرش زين الدين علي (- ميرزا علي خان) مردي دبير و مستوفيپيشه و اهل ديوان بود و در عهد سلطان محمد خدابنده پادشاه (985- 996) وزارت (- پيشكاري) وليجان سلطان تركمان، حاكم كاشان، را بر عهده داشت.
مير تقي الدين كاشاني شرحي مبسوط در كارداني و دانش و ادب و توانايي اين «خواجه زين الدين علي بيگ» در انشاء و اداء خدمت بوليجان سلطان نوشته و گفته است بعد از آنكه آن تركمان را از حكمراني كاشان بركنار كردند بسعي ميرزا علي خان وي را بحكومت دماوند گماشتند ولي آن ترك بيوفايي كرد و او را از ميان برد!
پسر زين الدين علي، ميرزا ابو تراب، كه درين هنگام هنوز نوسال بود، پس از پدر بكار ديواني نپرداخت و بكاشان بازگشت و در آنجا بكار دانش و شعر سرگرم شد و چندي بعد باردوي شاهي پيوست و در طلب شغلي ديواني ميبود تا بوزارت (- پيشكاري) مقصود بيگ ناظر بيوتات خاصه شاهي برگزيده شد و در ركاب شاه عباس بشيراز رفت و چندگاهي درين شغل گذراند ليكن در آن نايستاد و چون ميخواست يكدله سرگرم شعر و ادب باشد كار ديواني را بيك سو نهاد و تنها بشاعري پرداخت و بفحواي سخن مير تقي الدين كاشاني در اندك مدتي در آن وادي ترقي كلي كرد چنانكه همه مستعدان تصديق شاعري وي نمودند و شعرهايش را در سفينههاي غزل نگاشتند. مير تقي الدين كه ميرزا ابو تراب را در روزگار جواني او در كاشان ديد و شناخت، او را از همه حيث، چه در شعر و ادب و چه در دانش و فرهنگ و خط (شكسته نستعليق) و املاء درست و انشاء و حساب و سياق و شعر- شناسي شايسته ستايش شمرد تا بدانجا كه بروي «بعد از ترك تذكرهنويسي و توبه از آن شغل خطير لازم شد، بلكه واجب، كه بار ديگر سر قلم شكسته رقم را از دوات مشكين شمامه تر سازد و نام آن جناب را با اشعار برگزيده
ص: 960
وي داخل» كتاب خود كند.
آنچه مير تقي الدين درباره فرقتي نوشته منتهي ميشود بسال 1010 هجري يعني پانزده سال پيش از مرگ فرقتي؛ ولي بعد از آن روزگار تقي الدين اوحدي بلياني ما را از چگونگي حال شاعر آگاه ميكند كه «الحال مدتيست كه بسبب عنا و آلام مكرر كه از تصادم ايام و طوارق حدثان از بيعنايتي پادشاه ديده يكباره از مراتب ترقي افتاده هر روز چهل مثقال بلكه بيشتر فلونيا ميرساند! لهذا شعله آتش طبعش في الجمله فرو نشسته چنانكه مدتيست كه از نهال فكرتش گل تازه سيراب سر نزده و وي اكثر اوقات در كاشان ميباشد ...»
بنابر اظهار فخر الزماني، فرقتي چندي در مشهد و هرات نيز ميگذرانيده و در شهر اخير مدتي مصاحب فصيحي هروي بوده است.
از ديوان فرقتي نسخههايي در ايران و انيران يافته ميشود و از آن ميان دو نسخه موجود در كتابخانه ملي پاريس (بشماره 1765.Supp و كتابخانه موزه بريتانيا [بشماره 3667.Or همراه ديوان نصير (م 1030)] ديده شد، متضمن قصيده و تركيب و ترجيع و غزل و قطعه و رباعي و مثنوي و چندين مطلع كه مجموع آنها بپيرامون دوهزار بيت برميآيد. بر اين ديوان ميرزا عبد الكريم كاشي مقدمه نگاشته است. مثنوي فرقتي بر وزن مخزن الاسرار است و بدين بيت آغاز ميشود.
راوي افسانه ارباب جودپرده رخسار معاني گشود و شاعر آن را بين سالهاي 1005 و 1012 در كاشان سرود. قصيدههايش در مدح امامان شيعه و شاه عباس است. غزلهاي وي عادة بيتخلص و گاه بسيار كوتاهست چنانكه بعضي از آنها از دو سه بيت درنميگذرد و مقداري مطلع غزل نيز كه ظاهرا شاعر ميخواست آنها را تمام كند ولي بيسرانجام گذاشت در ديوان او ديده ميشود. علت بيتخلص ماندن غزلهاي فرقتي را در آغاز همين گفتار گفتهام و سبب آنكه غزلهايش ناتمام و ابتر و حتي گاه منحصر بمطلع آنهاست همانست كه تقي الدين اوحدي بيان داشته و حاجت
ص: 961
بتكرار ندارد. ترجيعبند ساقينامه او كه قسمتي از آن را نقل خواهم كرد، مشهورست. غير از ديوان او مقدار نسبة قابل توجهي از شعرش در خلاصة الاشعار و عرفات و ميخانه نقل شده است.
ميرزا ابو تراب را نويسندگان احوالش بنيكوسخني ستودهاند اما آذر كه در انتخاب شعر بگمان خود سختگيري نشان ميداد ديوانش را «ملاحظه كرد» و بعد از مراعات بسيار نسبت بشاعر سه بيت را ازو برگزيد. شايد علت اين بياعتنايي آن بود كه شيوه بيان فرقتي بسيار متمايل بروشيست كه در آن ببيان مضمونها و خيالهاي باريك و پردامنه در الفاظ كماهميت داده ميشود، چنانكه درين بيتها:
چه شد اگر مژه بر هم نميتوانم زدكه لب بلب نرسيدست هيچ دريا را
خون تراوش ميكند از چاكهاي سينهامطفل اشكم باز گم كردست راه خانه را
بس كه داغ سينهام را گل تصور ميكننددر گلستانم ز جوش بلبلان آرام نيست
باز كارم بجگركاوي مژگان افتادنوبت خندهام از لب بگريبان افتاد
ديده نرگس از زمين سرمه كشيده سرزندسوي چمن اگر كني نرگس سرمهساي را وي تركيبهاي تشبيهي و استعاري كه بر بنياد خيالهاي باريك استوار باشد، بسيار دارد و بر رويهم شاعريست مضمونآفرين و خيالپرداز بيآنكه رعايت جانب لفظ را فروگذارد و دچار زيادهرويهايي گردد كه در سخن بعضي از شاعران بعد ازو خواهيم ديد.
وفات فرقتي بر اثر مبالغه در استعمال فلونيا در شب جمعه چهارم شعبان 1025 اتفاق افتاد در حالي كه هنوز جوان بود ليكن افيون كار او را ساخته و بيكبارگيش از پاي درافگنده بود. بعضي تاريخ وفاتش را در 1026 نوشتهاند ولي ماده تاريخ مرگش «قدوه شاعران ايرانكو» (- 1025) است كه محمد باقي علمي كاشاني يافت، و ميرزا عبد الكريم كاشي هم در مقدمه ديوان فرقتي همين سال اخير را ذكر نموده است. ازوست:
ص: 962 «1» ساقي بده آن باده كه خون دل كانستآن مي كه چو جان در بدن شيشه روانست
آن شعله كه در ديده گمگشته راهشچون آتش طور از شجر تاك عيانست
شمع لگن شيشه كه چون چهره برافروختپروانه جان گرد سرش در طيرانست
آن باده صافي كه ز جامش بتوان ديدهر راز كه در سينه افلاك نهانست
روشنگر آيينه عيش دل ما شوز آن مي كه ز نور رخ او شعله دخانست
ما طاقت هجران مي ناب نداريمبر هفته ما بار شب جمعه گرانست
مخمور چو در محكمه شرع درآييماول سخن از دعوي غبن رمضانست
ما خشكلبان تشنه ديدار شرابيمتا كاسه ما گشت تهي خانهخرابيم
مطرب نفسي همنفس دردكشان شواز باده لبي تر كن و مضرابزنان شو
در بزم درآي و ز هلال سر ناخنبرهمزن هنگامه ماه رمضان شو
در كينه ما چرخ بزهّاد «2» شريكستدر عيش تو هم از خدم پير مغان شو
چون كاسه همسايه بهر جام كه گيرياز نغمه عوضبخشِ دل دردكشان شو
ز آن باده كه در سينه طنبور نهانستدر جرعه تأثير كن و ساقي آن شو
ساقي نفسي شد كه رخ جام نديديمبرخيز و بآوردن خورشيد روان شو
بيساغر مي مجلس ما نور نداردچون مهر بمشاطگي شاهد كان شو
ما خشكلبان تشنه ديدار شرابيمتا كاسه ما گشت تهي خانهخرابيم
واعظ كه بود طاير بيهودهسراييدر قافله اهل ريا هرزه درايي
مرغ قفس شيد كه طوطيصفت آموختدر مكتب عرفان خدا لفظ خدايي
عمريست كه تا زاهد افسرده اسيرستدر كشور ابليس پي كسب هوايي
______________________________
(1) اين ترجيع كه پانزده بند است در ميخانه (ص 417- 428) بتمامي نقل شده و در نسخههاي ديوان فرقتي گاه بتمامي و گاه بانتخاب ديده ميشود. در پس و پيش بودن بندها نيز اختلافي در نسخهها و ميان آنها با ميخانه ديده ميشود كه البته مهم نيست. ازين ترجيعبند بلند درينجا نموداري را چهار بند نقل ميشود.
(2)- بجاي «بازهاد» و اين استعمال «به» بجاي «با» بلاي عام دوران صفويست!
ص: 963 راضي شده از گل بنظر كردن خورشيدقانع شده از باغ بپيغام صبايي
چون بنده كه از خدمت مخدوم گريزدهرروز ازين خطه گريزند بجايي
در گردنشان تا غل شيطان ننمايداز غايت تزوير بپيچند ردايي
زين هرزه درايي دل ما زنگ برآوردساقي برسان جام مي زنگزدايي
ما خشكلبان تشنه ديدار شرابيمتا كاسه ما گشت تهي خانهخرابيم
در كوي خرابات بلا را گذري نيستبر دردكشان خيل الم را ظفري نيست
خمخانه سپهريست بروجش همه ناريوين طرفه كه در ساحت او شور و شري نيست
چرخيست منور كه طلوع مه و مهرشموقوف بآمد شد شام و سحري نيست
افروختن مي ز فروغ لب ساقيستوين طرفه كه بر باده نمك را ظفري نيست
ميخانه گلستان شد و خم كان گهر گشتساقي بگه فيض كم از ماه و خوري نيست
ساقي بده آن آب كه در گرمي و پاكيچون قطره او در دل آتش شرري نيست
آبي كه چو بر آتش سوزنده فشانيياقوت صفت قطره او را ضرري نيست
ما خشكلبان تشنه ديدار شرابيمتا كاسه ما گشت تهي خانهخرابيم *
چنان بداغ تو خو داده روزگار مراكه گل چو لاله شود بر سر مزار مرا
ز بس كه گشتهام از محنت زمانه ضعيفغريب كشور خود كرده روزگار مرا
درين چمن منم آن گلشن نديده بهاركه بلبلي نسرايد بشاخسار مرا
من آن گياه ضعيفم كه پرورد گردونبآب ديده چو خار سر مزار مرا *
كي شود از شمع روشن كلبه احزان ماابر صد خورشيد ميگردد شب هجران ما
تا قيامت سايه ديوار جويد آفتابگر بگردون پرتو اندازد رخ جانان ما
دامني از پاره الماس ريزد در كنارموجزن گردد چو بحر ديده گريان ما
سبزهاش چون نيش خونآلود رويد از زميندر چمن افتد اگر يك قطره از مژگان ما
آفتاب روي او هرگاه در دل بگذردچشمه خورشيد گردد روزن زندان ما
همچنان كز زير زلف آيينه رخسارهاشمينمايد روز محشر از شب هجران ما
ص: 964
*
اينقدر تدبير بهر كشتنم در كار نيستمرگ پيش عاشقان چون زندگي دشوار نيست
كاو كاو نيش مژگانت نصيب جان ماستاز گلستان تو ما را حاصلي جز خار نيست
عشقبازان جانفروشانند در بازار حسنچيز ديگر جز متاع جان درين بازار نيست
هركه راه عشق پويد كار صد مجنون كندعشق را با هرزه گرد كوه و صحرا كار نيست *
مگو در سينهام جا نخل قد دلستان داردنهال شعلهيي در گلشن آتش مكان دارد
مشو درهم ز آه و ناله بسيار ما اي گلكه عاشق هرچه دارد همچو بلبل در زبان دارد
شدم گم در طريق كعبه وصلي كه هامونشدل پراضطراب افزونتر از ريگ روان دارد
سرم را باز با زانوي محنت الفت است امشبهمانا غير سر بر آستان دلستان دارد
ز خط افزون شود حسنت كه شاخ گل پس از سبزيگل نشكفتهيي در زير هر برگي نهان دارد
ندارد ناقه محملنشين ذوق از حدي گويانگاه حسرتي سر در پي اين كاروان دارد *
در غم هجر تو از جور زمان آسودهايمدر فراقت از قضاي آسمان آسودهايم
ما خسارتديدگان كاروان ماتميماز اميد سود و از بيم زيان آسودهايم
نيست ما را ميل گشتن در گلستان كسييعني از ناز و عتاب باغبان آسودهايم *
امشب ببزم وصل چو پروانه سوختيمتا صبح همچو شمع درين خانه سوختيم
تا دور گردد از رخ زنار چشم بدهمچون سپند سبحه صد دانه سوختيم
خاكش ز پاي شمع و كفن عكس شعله شداز رشك نيكبختي پروانه سوختيم *
كي بود ما را غم از دريا و از طوفان اوياد آن دريا كه طوفانست كشتيبان او
هست طوفان لازم دريا ولي چشم منستبلعجب بحري كه در كشتي بود طوفان او *
روزي كه لبت را بشراب اندودندزلف سيهت بمشك ناب اندودند
چون كرد قضاخانه حسن تو تمامديوار و درش بآفتاب اندودند *
ص: 965 ما مجنونيم و چرخ ويرانه ماستمه پرتوي از چراغ كاشانه ماست
خورشيد منير روزن خانه ماستعالم صدف گوهر يكدانه ماست *
آن گل همه دم ز آه ما ميشكفداما غافل كه از كجا ميشكفد
بلبل بنفس شكفته دارد گل راگل پندارد كه از صبا ميشكفد *
در ايام غمت بيغم تني نيستز خون ديده خالي دامني نيست
ز شور بلبلانم گشت معلومكه گل چيدن كم از خون كردني نيست *
سيه ايامم از زلف دوتاييستكزو هر تار شام فتنهزاييست
ز بحري دارم اميد خلاصيكه هر موجش مزار ناخداييست *
دلم را در خم زلفت مكانستپريشانحالي زلفت از آنست
گريزد مرغ هرجا دام بيندمن آن مرغم كه دامم آشيانست *
جهان را تيره دارد ناله منقمر ره گم كند در هاله من
شود دامانش از خون جگر ترصبا گر بگذرد بر لاله من
49- زلالي خوانساري «1»
مولانا حكيم زلالي خوانساري «2» از شاعران مشهور اواخر سده دهم
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 484- 485-* سرو آزاد، ص 41- 42.
* هفت آسمان، كلكته 1873، ص 140.
* مرآة الخيال، شير خان لودي، بمبئي 1324 ه ق، ص 77.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 230- 234.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 301- 302.
* شمع انجمن، صديق محمد حسن خان، هند 1292 ه ق، ص 183- 184.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي بلياني، خطي.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، استانبول 1945، ستون 405، 507، 542، ج 2، استانبول 1947، ستون 49، 26، 611 و 445.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* مخزن الغرائب، احمد علي هاشمي سنديلوي، خطي.
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 449- 453.
* رياض الشعراء، واله داغستاني، خطي.
* تذكره غني، محمد عبد الغني، عليگر 1916، ص 61.
* آتشكده آذر، تهران، ص 1051- 1055.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 677- 678.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 375- 377.
* فهرست كتابخانه مجلس، ج 3، ص 458- 463.
* گنج سخن، ج 3، ص 81- 84.
(2)- اسمعيل پاشا در ايضاح المكنون همهجا نام زلالي را عبد النبي با لقب فخر الزمان و اسم پدرش را «خلف» و مولدش را قزوين و سال فوتش را در چند مورد سال 1037 ه ضبط كرده و از ظاهر حال معلومست كه زلالي خوانساري را با يكي از چند زلالي ديگر اشتباه نموده است، اما همه آثاري كه بنام آن «فخر الزمان عبد النبي بن خلف قزويني» متخلص به زلالي آورده از همين زلالي خوانساريست.
ابن يوسف شيرازي در فهرست كتابخانه مجلس شوري (ج 3، ص 460) با استناد بر بيت زيرين از محمود و اياز نام زلالي را محمد حسن دانسته:
مرا نامي كه اكسير سخن شدمحمد اول و آخر حسن شد
ص: 966
و ربع اول از سده يازدهم هجريست كه از تربيتشدگان حكيم و دانشمند
ص: 967
مشهور مير محمد باقر داماد و از مداحان وي و شاه عباس و وزيرش ميرزا حبيب الله صدر، و بويژه از نزديكان و مقربان مير داماد و ميرزا حبيب بود و در مثنويهاي خود ستايشهاي مبسوط از آنان ميآورد. درباره او گفتهاند كه خوي درويشي داشت و اعتقاد بسيار بپيشوايان شيعه ميورزيد چنانكه در ستايش هريك از چهارده معصوم چهارده قصيده ساخت «1».
سال مرگش را 1016 (سفينه خوشگو) و 1031 (شمع انجمن- خلاصة الافكار) و 1037 (ايضاح المكنون) و 1024 (تاريخ ادبيات برون) و 1025 (بلوشه در فهرست كتابخانه ملي) و اندكي پس از 1024 (ريو در فهرست خود) نوشتهاند. تصور ميرود نظر «چارلز ريو» و «بلوشه» كه مرگ زلالي را پيرامون سال 1025 ه دانستهاند درستتر از همه قولهاي ديگر باشد زيرا چنانكه خواهيم ديد زلالي مثنوي محمود و اياز را در سال 1024 بپايان برده ليكن اجل فرصتش نداد تا آن را از مسوده ببياض آرد و اين كار بر دست ديگران انجام شد.
زلالي را ابو طالب خان تبريزي در خلاصة الافكار شاگرد ميرزا جلال اسير دانسته است ولي اين قول درست بنظر نميآيد زيرا ميرزا جلال كه در 1029 يعني قريب چهار يا پنج سال بعد از مرگ زلالي ولادت يافته بود نميتوانست هيچگونه ارتباطي با زلالي داشته باشد، پس اينكه بعضي او را استاد ميرزا جلال دانستهاند [حواشي آتشكده، تهران ص 1051] هم درست نيست مگر اينكه مقصود ازين «شاگردي» را پيروي ميرزا جلال اسير، در خيالبندي، از زلالي بدانيم كه بواقع چنين است و بلكه اسير از بعضي جهات بالادست زلالي زده است.
زلالي شاعري قصيدهگو و غزلساز و مثنويسرا بود اما كارش در ساختن مثنويهاي بديع چنان بالا گرفت كه او را هم از عهدش منحصرا گويندهيي مثنويسراي شناختند و اين شهرت همواره براي او باقي ماند. با اين حال
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 231. اگر اين سخن راست باشد او تنها در اين راه ميبايست يكصد و نود و شش قصيده فراهم آورده باشد!
ص: 968
از ديوان قصائد و غزليات و رباعياتش در تذكرهها بيتها و نمونهايي نقل شده است اما همه آن تذكرهها پرست از توصيف هفت مثنوي او كه بنامهاي «هفت گنج» و «سبعه سياره» و «سبعه زلالي» و «هفت آشوب» و «هفت سياره» شهرت يافتهاند. زلالي در تنظيم اين مجموعه از هفت مثنوي در حقيقت خواسته است از شاعراني چون امير خسرو دهلوي و امير علي شير نوايي و عبد الرحمن جامي و خاصه اين شاعر استاد آخري كه شهرت هفت اورنگش عالمگير بود، پيروي كند.
تنظيم سبعه زلالي، پس از مرگ او انجام گرفت و آن بر دست شيخ عبد الحسين كمرهيي و ملا طغراي مشهدي «1» بود، و ملا طغرا پس از گرد آوردن و تنظيم سبعه زلالي مقدمهيي بنثر و نظم بر آن نگاشت و مثنويهاي زلالي را در آن بدين نظم ياد كرد: حسن گلوسوز، شعله ديدار، ميخانه، ذره و خورشيد، آذر و سمندر، سليماننامه، محمود و اياز. همين مثنويها را نصرآبادي و آذر بيگدلي ذكر كردهاند، و از ميان آنها محمود و اياز از همه مفصلتر و ظاهرا آخرين منظومه از منظومهاي زلاليست.
اين نكته را بايد دانست كه زلالي منظومهاي خود را با نظم و ترتيب و تقدم و تأخر خاصي نسرود بلكه ظاهرا غالب آنها را با هم آغاز نموده و هرگاه چند بيتي از هريك را سروده و ثبت كرده است. بهمين سبب تقي الدين اوحدي كه او را شخصا ديده و با وي صحبت داشته درين باب گفته است كه در هريك از بحور مثنوي بيتهايي سروده «اما اكثر نامنتظم است چه
______________________________
(1)- طغراي مشهدي از شاعران عهد شاهجهان (1037- 1068) بود و در خدمت پسرش شاهزاده مرادبخش بسر ميبرد. آخر الامر در كشمير منزوي شد و در اواخر سده يازدهم آنجا درگذشت و او را نزديك گور ابو طالب كليم بخاك سپردند. وي نيز از خيالبندان مشهور عهد خود بود. اين بيتها از اوست:
اگر چو آينه سر تا قدم شوي همه چشمبسوي دوست نگر سوي خود نگاه مكن
بايد چو برق خندهزنان از جهان گذشتنتوان چو ابر بر سر دنيا گريستن (نتايج الافكار، ص 441- 442)
ص: 969
آنكه هرچند بيت از مطلبي و جايي گفته ... بنده هميشه بوي ميگفتم كه اول متوجه يك كتاب شو و آن را چون باتمام رساني ديگري را سر كن تا كره نوزين طبيعت توسني از دست بنهد و سخره سخنان اراده تو گردد، و چون همت وي عالي بود خواست هر پنج كتاب را بيك نوبت تمام كند» (عرفات).
زلالي خود مجموعه هفت مثنوي خود را گاه «سبعه سياره» و گاه «هفت گنج» خوانده و در محمود و اياز گفته است:
سفر كردم بزير بار اشعارفلك با «سبعه سياره» سربار
چه سبعه هر يكي درياي ژرفيبهر هفتِ سخن حسن شگرفي *
كليد هفت گنجم داد در مشتبايماي هلال يك سر انگشت و بدينگونه گويا نام هفت آشوب را خود بر آن ننهاده بلكه اين نام را ديگران از باب انقلابي كه منظومهاي زلالي در مثنويگويي پديد آورده بود بدان داده باشند.
شرح سبعه زلالي بنظمي كه در مقدمه ملا طغرا آمده چنين است: 1) حسن گلوسوز و آن منظومهييست عرفاني در برابر مخزن الاسرار نظامي در حدود چهارصد و چهل پنجاه بيت با مقدمهيي از شاعر، كه بنام شاه عباس ساخته شده و بدين بيت آغاز ميشود.
بسم الله الرحمن الرحيماره كش تارك ديو رَجيم 2) شعله ديدار كه منظومهييست عرفاني بر وزن مثنوي ملاي روم بنام شاه عباس با مقدمهيي بنثر از شاعر و در دويست و اند بيت. نام منظومه درين بيت آمده است:
اين سخن چون نور چشم خامه شدشعله ديدار نام نامه شد 3) ميخانه كه آن هم منظومهييست عرفاني بر وزن حديقة الحقيقه سنايي در سيصد و شصت هفتاد بيت و با مقدمهيي بنثر از شاعر. آغاز آن چنين است:
نام او باده، سينه ميخانه استدهن هركه هست پيمانه است
ص: 970
4) ذره و خورشيد و آن داستانيست تمثيلي در بيان عشق ميان ذره و خورشيد، بر وزن سجة الابرار جامي با مقدمهيي بنثر از شاعر و اين بيت از آغاز آنست:
سخنم كرد بنامش جاويدذره را جوهر تيغ خورشيد 5) آذر و سمندر، يا گل و بلبل كه منظومهييست كوتاه در بيان عشق آذر و سمندر بر وزن ليلي و مجنون نظامي.
6) سليماننامه يا سليمان و بلقيس در داستان عشق سليمان و بلقيس كه از موضوعهاي رائج زمان و جانشين داستان ديني و عشقي يوسف و زليخا بود و چند تن از شاعران از آن براي نظم مثنوي عاشقانه استفاده كردند. سليماننامه بر وزن اسكندرنامه نظامي در 589 بيت سروده شده و بدين بيت آغاز يافته است:
بنام جهانگير دلهاي تنگكه آمد سليمانش يك مور لنگ 7) محمود و اياز مفصلترين و مهمترين منظومه از مثنويهاي زلالي خوانساريست.
موضوع آن بيان عشق سلطان محمود غزنوي (م 421 ه) است بغلام محبوبش اياز «1»، و زلالي آن را در جواب خسرو و شيرين نظامي، بنام شاه عباس سروده است «2». شماره بيتهاي آن در بعضي از نسخهها بنزديك 4700 بيت ميرسد و چنين آغاز شده:
______________________________
(1)- مراد ابو النجم اياز اويماق غلام تركنژاد سلطان محمود غزنويست كه در اواخر عهد وي و در دوران پسرانش محمد و مسعود بمقامهاي نظامي و حكومتي رسيد. مرگش بگفته ابن الاثير در سال 449 ه اتفاق افتاد. داستان عشق محمود بدو از ديرباز در ادب فارسي رخنه كرده و در اثرهاي مختلف مانند چهار مقاله، تذكرة الاوليا، مثنوي مولوي، بوستان سعدي و سپس در داستانهاي منظوم دوران صفوي، و نيز در غزلهاي فارسي صورتها و تعبيرهاي گوناگون عشق مجازي و عرفاني يافته است.
(2)- پيش از زلالي صفي پسر كاشفي سبزواري [همين كتاب، ج 4 ص 537 و جلد حاضر ص 597] و انيسي [همين جلد ص 597 و 873] اين داستان را بنظم درآوردند.
ص: 971 بنام آنكه محمودش ايازستغمش ميخانه ناز و نيازست اين منظومه را زلالي بسال 1001 آغاز كرده «1» و بسال 1024 بپايان رسانيده «2» و بنابراين قسمت بزرگي از دوران شاعري خود را صرف آن كرده است و بعيد نيست كه اين مثنوي نخستين منظومه از سبعه زلالي باشد كه در طول زمان نظم مثنويهاي ديگر را هم بهمراه خود داشته. محمود و اياز زلالي يكبار در لكنهو (1290 ه ق) و باري ديگر در تهران (1320 ه ق) چاپ شد. از سبعه او نسخههاي متعدد در دستست.
زلالي خوانساري شاعري نوآور بود و روشي بتمام معني مخصوص در نحوه بيان فكرهايش داشت و ازين راه تركيبهايي تازه بوجود ميآورد كه گاه نامفهوم و نيازمند تفسير و توجيه است. مثل: «غنچهخواه دشت» يعني كسي كه در دشت بدنبال غنچه (و يا چيدن غنچه) ميگشت.- «مرغ روز پنهان» يعني مرغي كه بهنگام روز بيرون نميآيد و پنهانست (- شبپره، خفاش).- «ساقي خونينجگر» يعني آنكه بجاي شراب از خون جگر خويش مي بنوشد و خود را سقايت كند.- «دماغ دل بفكر خام سوز» يعني كسي كه انديشه ناصواب كند (- خامانديش).- «هوس پخت فضاي دشت و فرسنگ» يعني آنكه هوس فضاي باز فرسنگ در فرسنگ دشت را داشته باشد [اين تركيبها را در نمونههايي كه از شعر او خواهم آورد، ببينيد].- «نمكدان بر جراحت سرنگونساز» يعني آنكه بر سوزش دل بيفزايد، نمك بر زخم بپاشد، در اين بيت:
اياز آن نوشخند عشوهپردازنمكدان بر جراحت سرنگونساز و ضمنا در اين بيت واژه «نوشخند» بجاي آنكه «خنده نوشين» معني دهد
______________________________
(1)- گويد:
در استفتاح اين منشور ناميبجو تاريخ نظمش از نظامي (- 1001)
(2)- گويد:
كه در اتمام محمود و ايازتپي تاريخ نظم سوز و سازت
ني خامه بمژده دود باشد«الهي عاقبت محمود باشد» (- 1024)
ص: 972
بمعني كسي كه خنده نوشين كند استعمال شده است. اگر چنين استعمالي درست باشد بسيار نادرست.
گذشته ازين، تشبيهها و استعارهها و كنايههاي زلالي هم در درياي مواجي از تخيلهاي دور و دراز و ايهامهاي دورپرواز شناورند، و گاه بچنان حدي از مطبوعي و دلپسندي ميرسند كه كمتر سابقه دارد، مانند:
چو چشم از ناتواني باز ميكردنگاهش تكيهها بر ناز ميكرد
ز جستن جستن او سايه در دستچو زاغ آشيان گمكرده ميگشت
ز بس لبريز مهرت شد درونمنميگنجد بخونم رنگ خونم شگفتست كه درباره او نوشتهاند اينهمه مضمونهاي عجيب و تركيبها و تعبيرهاي نوآيين را ناآگاهانه ميگفت چنانكه «روزي بقهوهخانه آمده مسوده اشعار در دست داشت، بدست ملا غروري «1» داد، اين بيت را كه در تعريف براق برابر يك ديوان شعرست، خط باطل كشيده بود: ز جستن جستن آن ... الخ، ملا غروري پرسيد چرا اين بيت را خط باطل كشيدهاي؟ گفت بعضي ياران گفتند كه معني ندارد. غرض كه آنچه ميگفت از غيب بزبانش ميدادند ...» (نصرآبادي، 230).
اين سخن درباره زلالي درست بنظر ميآيد زيرا اگر او بلنديهاي سخن خود را ميشناخت بپستيهاي آن بهيچروي تن درنميداد. سخنگويي بيشتر فطري ولي سخنشناسي عادة كسبي است و از راه تتبع در سخن استادان و ممارست در فنون ادب و فرنهادهاي آن و افزودن حاصل آن بر مايه طبيعي
______________________________
(1)- مقصود ملا غروري شيرازيست كه در اواخر عمر در اصفهان بسر ميبرد و چون مجرد بود در قهوهخانه ميباشيد و ياران همانجا بديدارش ميرفتند. در آخرهاي زمان شاه صفي (1038- 1052) درگذشت، مثنوييي بر وزن تحفة العراقين خاقاني و قصيده و غزل و رباعي داشت. از يك غزل اوست:
غم دلآواره هردم پارهيي با خويش بردمايه تسكين من آوارهيي با خويش برد
در فراق دوستان آخر ز ما چيزي نماندهر كه رفت از هستي ما پارهيي با خويش برد (تذكره نصرآبادي، ص 290)
ص: 973
و فطري حاصل ميگردد. اما اين حقيقت مانع آن نبود كه زلالي بدورپروازيهاي خود در يافتن مضمونهاي بسيار باريك و رسيدن بمعنيهاي بلند و تازه توجه و از آن آگاهي داشته باشد و ازينكه كسي بغور سخن او نميرسيده آزرده خاطر گردد:
يك تن نيافتم كه بغور سخن رسدبرتر شود ز چرخ و بفرياد من رسد و در همين بيت كنايه لطيف بتجاوز سخنش از بلنداي چرخ خواندنيست.
باز ميگويد:
بس كه با نقش معاني سر ببالين مينهمخاك يوسف خيز گشته بستر ديباي من و در اين بيت نهتنها به پيگيري مداوم ذهن خود در يافتن نقشهاي نو از معني و مضمون اشاره ميكند، بلكه زيبايي آن نقشهاي بديع هم در نظر اوست كه بسترش را بديباي منقش و مصور بتصويرهايي بزيبايي جمال يوسف مبدل ساخته است.
شايد از همين بحث دريافته شده باشد كه زلالي در همان حال كه بگفته تقي الدين اوحدي «بيتهاي بلند و نكتههاي عالي دارد» بعلت مبالغه درآوردن تركيبها و تعبيرهاي ديرياب و تشبيهها و استعارههاي متخيّل و مبهم و پيچيدن بوهمهاي باريك، خواه و ناخواه گاه از راه راست سخنوري دور شده و بيتهاي ناساز سروده است. اينست كه نصرآبادي گويد: «رطب و يابس در كلامش بسيارست اما ابيات بلندش از قبيل اعجازست ...» و يا آذر نويسد كه «پست و بلند در اشعارش بسيارست» و يا واله داغستاني «زلال افكارش را اكثر دردآميز» بيابد و در همان حال معترف باشد كه آنچه صاف افتاده كوثر را در خوي خجلت نشانيده. در مقابل كساني مانند ابو طالب خان تبريزي در خلاصة الافكار، و محمد قدرة الله گوپامو در نتايج الافكار و محمد امين رازي در هفت اقليم مطلقا متعرض ضعفهاي او در شاعري نشده تنها بزيبايي كلام او كه واقعا گاه بحد سحر ميرسد، توجه داشته باشند. ازوست:
الهي بر دلم از عشق زن نيشكه دانم دوست ميداري دل ريش
ز بس لبريز مهرت شد درونمنميگنجد بخونم رنگ خونم
چنان عصيانم از اندازه شد بيشكه نازد رحمتت بر وسعت خويش
ص: 974 بدلتنگي ز بس خو كردهام سازشكست شيشهام را نيست آواز
نفس تا ميكشم غم صف كشيدستنگه تا ميكنم حسرت چكيدست
دم هر هفته نگشايد دلم راضمير ديگرست آب و گلم را *
نزاكت «1» بسته موي ميانشعدم گمگشته راه دهانش
لبي چون غنچه لبريز از تبسمدهاني راه خنديدن در او گم
لب او گر نميشد خندهآلودملاحت تا قيامت بينمك بود
ز مژگان تركشي كرده حمايلهمه پيكان تيرش غنچه دل
پي نظاره مهر از تاب آن روگرفته دست بر بالاي ابرو ...
*
بموري گفت غم ناديده موريكه مغزم را بجوش آورده شوري
بيا تا سوي دشت آريم آهنگكه دل تنگست و ديده تنگ و جا تنگ
جوابش داد مور دلشكستهبدلتنگي ميان را تنگ بسته
كه اي وسعتطراز سينه تنگهوس پخت فضاي دشت و فرسنگ
مخوان افسون صحرا محملم راكه وسعت تنگتر دارد دلم را *
حريفي غنچهخواه دشت در دشتبگل ميگفت و گرد گل همي گشت
درين گلشن دلي خواهم شكستهز هربار چمن گلدسته بسته
دلي آمد شدش با چشم و سينهچو اشك تلخ مي در آبگينه
بپاسخ گفت لاله كاينچنين دلمگر رويد ترا فرسوده از گل *
شبي گفتم بمرغ روز پنهانكه چوني؟ گفت پيش آي و ببين هان
چنان سرخوش بوصل آفتابمكه روز از شب دوچندانتر خرابم *
ز آتشپارهيي پرسيد روزيدماغ دل بفكر خامسوزي
______________________________
(1)- مصدر مجعول مأخوذ از نازك فارسي، يعني ظرافت.
ص: 975 كه افلاك و عناصر در چه كارنددرين ميخانه پيمان با كه دارند
مركب را و مفرد را غرض چيستاميد جوهر و قصد عرض چيست
چه سودا با نفوس و با عقولستببازاري كه بيرد و قبولست
بهم آميزش جان و جسد چيستازل را دوري از وصل ابد چيست
بپاسخ گفت آن شمع شبافروزكه اي پروانه ناپخته در سوز
همه ذرات در شورند از عشقهمه افراد منصورند از عشق
كني گر از پي موري تكاپوبري نقش پيش تا خانه «او» *
دلم يك قطره اشك سرنگونستچو عاشق ميشود درياي خونست
كمند عشق چون گردد گلوگيركند رگهاي گردن كار زنجير *
بطالع بخت محتاجي برآشفتفلك را متهم كرد و چنين گفت
كه يك ره بر مراد من نگشتيهمه برگشتگي بخت گشتي!
قضا دادش جوابي خوشتر از نوشكه اي زهر تغافل خورده، خاموش
اثرها را بهم چون رام كردندفلك را در ميان بدنام كردند
بيا گر بخت خواهي بيهنر باشوگرنه ساقي خونينجگر باش (از مثنوي محمود و اياز)
اي خوشا سامان چشم پر نميعشق بالادستي و صبر كمي
بر زبان چون حرف عشق آرد گدازشعلهها بر شعلهها بيني سوار *
همچو غنچه كار بر خود تنگ گيراشك از خون جگر گورنگ گير
بستن عهد و شكست دل خوشستخاطر خرم بزير گل خوشست *
رفت پيشين گاهي از ويرانهييسوي بازار حلب ديوانهيي
ص: 976 گرم بازي گشته با ديوانگيداده بر باد جنون فرزانگي
خرقه چون گل پارهپاره در برشمو پريشان همچو آتش بر سرش
در جگرسوزي دلش چون لاله بودبند بندش همچو ني پرناله بود
ناگهان ديوانه شورش دررسيدبر در دكان شيشهگر رسيد
شيشهيي ز آن شيشهها بر سنگ زددر شكستن شيشه خوشآهنگ زد
چونكه زنگ شيشه در گوش آمدشدل درون سينه در جوش آمدش
يك بيك بر سنگ ميزد بيدرنگكز دلش بردي صداي شيشه زنگ
شيشهگر را ز آن تماشا دل شكستدور از آن ديوانه در كنجي نشست
تند گشت و بانگ بر ديوانه زدمصلحت را آتش اندر خانه زد
اين سخن ديوانه چون از وي شنيدبر جنون افسون معقولي دميد
گفت كاي صاحبكرم معذور داراز شكستن خاطرت را دور دار
كآنچه كردم بيتأمل كردهامشيشه را هم دل تعقل كردهام
در شكست دل چو آن ديوانه باشبر سر هر شعله چون پروانه باش
چون زلالي قلب را درهم شكستبت شكست و خود بجاي بت نشست.
(از مثنوي شعله ديدار)
اي كه از كسوت صورت فرديپيرهن قالب آدم كردي
چون شود كهنه همين پيراهنجيب را چاك كني تا دامن
بركشي از سرو دور افگنيشبكفنخانه گور افگنيش
باز پيراهن ديگر پوشيگرچه اين جامه مكرر پوشي
قيد و تجريد كه آثار توانددر صفت جامه تكرار تواند (از مثنوي ذره و خورشيد)
ص: 977
50- ظهوري ترشيزي
«1» مولانا نور الدين محمد «2» ظهوري از شاعران نامآور سده دهم و يازدهمست كه از ترشيز (كاشمر كنوني) خراسان برخاست و در سرزمين هند نام برآورد و همانجا سر بخواب ابد دركشيد. مولدش قريه جمند از توابع ترشيز بود. جوانيش بكسب ادب و دانشهاي زمان در خراسان گذشت، سپس بعراق رفت و چندگاهي در يزد ماند و در آنجا با گروهي از اهل ادب
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر رحيمي، كلكته 1931، ج 3، ص 393- 446.
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 427- 429.
* خلاصة الاشعار، تقي الدين كاشي، خطي.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 363- 412.
* ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون، اسمعيل پاشا، ج 1 ستون 440، 515، و ج 2، ستون 376.
* نتايج الافكار، ص 447- 451.
* صحف ابراهيم، خطي.
* آتشكده، تهران، ص 266- 270.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، تهران 1316- 1318، ص 630.
* تذكره سرخوش، هند، ص 72- 73.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، تهران 1344، ص 445- 446.
* گنج سخن، ج 3، ص 76- 80.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 678.
* فهرست نسخههاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 371.
(2)- مير عبد الرزاق خوافي نامش را مير محمد يا نور الدين محمد، و قدرة الله گوپامو در نتايج الافكار منحصرا «مير محمد طاهر» ضبط كرده ليكن ملا عبد الباقي نهاوندي معاصر ظهوري كه با وي در رابطه مستقيم بوده نامش را بهمانگونه آورده است كه در متن ذكر كردهام.
ص: 978
معاشرت نمود و بدرگاه امير غياث الدين محمد مير ميران والي يزد راه جست و چندگاهي در خدمت او بسر برد و در همان ديار با وحشي بافقي (م 991 ه) آشنايي و مصاحبت يافت. بعد از چندگاه بشيراز عزيمت كرد و در آنجا با درويش حسين سالك شيرازي شاعر و نقاش و تذهيبگر معروف سده دهم دوستي و ملازمت داشت. ملا عبد الباقي نهاوندي درباره دوستي اين دو تن و نهايت ايثار ظهوري درباره او شرحي دراز آورده و گفته است كه ظهوري پس از آنكه از هند بمكه رفت، درويش حسين را بدانجا خواند و يا در آنجا بدو بازخورد و هرچه از توشه سفر داشت بدو داد و خود با دست تهي بهند بازگشت «1».
تاريخ سفر ظهوري از فارس بهند روشن نيست ولي اين را ميدانيم كه وي از آنجا «متوجه ممالك جنوبيه هند گشت» «2» يعني وارد دكن شد و در بيجاپور بدرگاه عادلشاهيان رسيد و ملازمت عادلشاه ابراهيم ثاني (987- 1035 ه) اختيار كرد و او را در قصيدهها و منظومهاي خود ستود و از همان سامان بود كه آهنگ سفر حجاز نمود و در بازگشت بهند در احمدنگر پايتخت نظامشاهيان كه بتازگي مسخر ميرزا عبد الرحيم خانخانان گرديده بود، بخدمت آن سپهسالار شاعرپرور پيوست. وي پيش ازين تاريخ با دربار نظامشاهيان ارتباط داشت و برهان ثاني نظامشاه (999- 1003 ه) را مدح گفت و ساقينامه مشروح خود را در 4500 بيت بنام همين پادشاه سرود ولي در اثناي همين ارتباط از پيوند با دستگاه اقتدار خانخانان غافل نبود و ستايشنامه- هاي خود را برايش ميفرستاد.
آشنايي ظهوري با ملك قمي هم در همين ناحيه دكن و ظاهرا در شهر بيجاپور حاصل شد و بمواصلت ظهوري با دختر ملك كشيد و از آن پس آن دو شاعر با يكديگر بسر برده و در ايجاد بعضي اثرهاي ادبي همكاري داشتهاند چنانكه گلزار ابراهيم و خوان خليل را بنام عادلشاه ابراهيم ثاني
______________________________
(1)- مآثر رحيمي، ج 2، ص 394- 395.
(2)- نتايج الافكار، ص 448.
ص: 979
فراهم آوردند و ظهوري خود در ديباچه خوان خليل بدين نكته اشاره كرده و گفته است كه پيش از آن در پيرايش گلزار ابراهيم و اكنون در گسترش خوان خليل سهيم و عديل ملك الكلام قمي است.
درباره مرگ ظهوري بعضي (و از آنجمله ملا عبد القادر بداؤني در منتخب التواريخ) نوشتهاند كه او و پدر زنش ملك بسال 1024 در شورشهاي دكن كشته شدند ولي در بيشتر مأخذها وفات ظهوري را بسال 1025 دانستهاند و اسمعيل پاشا تاريخ اين واقعه را در ايضاح المكنون سال 1026 (ستّ و عشرين و الف) ثبت كرده است و چون مرگ ظهوري يك سال بعد از وفات ملك (1025 ه) روي داده بود همين تاريخ اخير را بايد درستتر دانست.
ظهوري در نظم و نثر هر دو دست داشت و در اين هر دو فن ميان پارسيگويان و پارسيشناسان هند، هم از عهد خود، شهرت بسيار يافت.
نثر او بشيوه نثرهاي مصنوعست كه با سجعها و آرايشهاي گوناگون و بكار بردن واژههاي دشوار و كنايهها و استعارهها و مجازهاي وافر همراهست و از بسياري شهرت و رواج در هندوستان بعنوان سرمشق فصاحت و انشاء و ترسل و بصورت كتابهاي درسي بكار رفته و از آنها خاصه از «سه نثر ظهوري» نسخهها پرداخته و چاپها ترتيب دادهاند. مجموعه منشآت ظهوري تشكيل ميشود از: 1) ديباچه نورس «1» كه مقدمهييست بر كتاب «نورس خيال» اثر ابراهيم عادلشاه والي بيجاپور. 2) گلزار ابراهيم در ستايش ابراهيم عادلشاه كه نامش در آغاز آن آمده و ظهوري آن را با همكاري ملك قمي فراهم آورده. 3) خوان خليل كه آن هم با مشاركت ملك بنام ابراهيم عادلشاه و در ستايش وي ترتيب يافته، و ظهوري بعضي از درباريان عادلشاه و شاعران همطراز خود را كه در بيجاپور بودهاند در آن كتاب نام برده است. 4) چند نامه از ظهوري مانند مكتوبي كه بفيضي فياضي نوشته، و «پنج رقعه» و جز آنها.
______________________________
(1)- نورس در استعمال هندي بمعني مجموعه است.
ص: 980
ديوان او شامل قصيده، غزل، تركيببند، قطعه و رباعيست كه بدههزار و چهارصد بيت برميآيد و با ساقينامهاش به 14500 بيت بالغ ميشود. در جزو رباعيات او يك مجموعه شهرآشوب هم ديده ميشود، رباعيهاي بسياري دارد درباره روز عاشورا، شهيدان كربلا خاصه حسين بن علي (ع) و نيز در ستايش امامان. گذشته از آنها رباعيهاي عاشقانه و عارفانه بسيار سروده و اعتقاد ديني و مذهبي او از رباعيهايش بيش از ديگر اقسام شعر مشهودست.
ساقينامه ظهوري بنام نظامشاه برهان ثاني ساخته شده و هم از آغاز بسبب تازگي مطلب و برداشتهاي ويژه شاعرانه و عارفانه و تفصيل شهرت يافته است. «بخشي الملك همت خان ولد اسلام خان بدخشي عالمگيري قريب صد و بيست ساقينامه سخنسنجان تازهگو جمع كرد، كلام هيچكس بآن نرسيد» «1».
قصيدههاي ظهوري سرآمد اثرهاي اوست كه باقتفاي قصيدهگويان بزرگ پيشين تنظيم شده است و اگرچه بيشتر سخنشناسان همعهد و پس ازو خواستهاند او را در اين راه با استادان بزرگي از قبيل عمادي شهرياري و اثيرا خسيكتي مقايسه كنند [خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشي] و يا تجديد- كننده رسم استادان مسلم قديم بشمرند [مآثر رحيمي ملا عبد الباقي نهاوندي ج 2 ص 393- 394]، ولي حقيقت آنست كه او در قصيدههاي خويش بيشتر جانب لفظ را گرفته و درين راه هم آنچنانكه پنداشتهاند قادر نبوده است و بيتهاي سست و مبهم در قصيدههايش گاه يافته ميشود، و درين ميان نبايد فراموش كرد كه او از اطلاعات علمي خود در خلق تعبيرها و تشبيهها و استعارههايي، بر رسم استادان قديم، استفاده ميكرده «2»، و بساختن قصيدههاي
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 428.
(2)- از آنجمله بيتهاي زيرين را كه نخستين در مدح ممدوح و دو بيت ديگر در وصف فيل اوست، بخوانيد:
بقطع و فصل چنان ماهرست اگر خواهدكند جواهر و اعراض را جدا از هم
حكيم خرق فلك را چرا محال نهادمگر ز صدمت دندان او نداشت خبر
گر انحناي خط استوا اراده كنيبگو كه در خم خرطوم سازدش چنبر
ص: 981
مدحي طولاني توجه خاص داشته و دامنه مدح را گاه بوصفهاي گوناگون از ممدوح، خوي و كردار او، مجلس و بارگاه و شكوه و جلال وي، لشكركشيها، اسب و فيل و شمشير و ميدانهاي جنگ و پيروزمنديهايش مي- كشانيده و درين توصيفها بتفصيل بسيار ميپرداخته است. قصيدهها را با تغزلها يا تشبيبهايي كه ميان همتايان پيشينش معمول بود آغاز ميكرد ليكن از عهده «حسن تخلص» بسختي برميآمد يعني غالبا نميتوانست مانند استادان گذشته و با مهارت آنان ميان مقدمه قصيده و مقصود از آن يعني مدح ممدوح ارتباطي ايجاد كند «1». علاوه بر اين قصيدههايش از لغزشهايي در سخن و ناتوانيهايي در ايجاد ارتباط معنوي در اجزاء كلام و از ولنگاريهايي در بكار بردن واژههاي نادربايست بركنار نيست. شريطهها و دعاهاي او هم در قصيدههاي مدحي چندان استادانه نيست و اگر ازينگونه عيبها بگذريم شايد بتوان او را در رديف قصيدهسرايان متوسط سدههاي هشتم و نهم نهاد.
غزلهاي ظهوري، چنانكه از شاعران همعهدش انتظار ميرود، لطيفتر و با حالتر از ديگر انواع سخن اوست و در آنها همان نازكخياليها و ظرافتها
______________________________
(1)- مانند دو بيت زيرين از تخلص قصيدهيي در مدح خانخانان كه يا ناسخان در آن تصرف كرده و آنها را بدين زشتي و ناپيوندي درآوردهاند و يا شاعر خود چنين خواسته است:
اسير خنجر رنگين غمزهيي گردمفتاده [ظ: فگنده] هر طرفي صدهزار قرباني
سجود جوش برآورد (؟) در سحر هوشمز شوق خاك كف پاي ميرزاخاني مراد از «ميرزا خان» ميرزا عبد الرحيم خانخانانست و تركيبي كه شاعر بدين مقصود ساخته الحق تركيبي زشتست.- باز اين دو بيت از تخلص قصيدهيي در مدح ميرزا عبد الرحيمست كه همان ناپيوندي سابق را ميان تغزل و مدح در آن ميبينيم:
... دشمنيهاي آشكار كجاستدوستي كار خود نهاني كرد
بر ستمديدگان رحيمي راعدل عبد الرحيم خاني كرد ... و اگر خواننده بخواهد بولنگاريهاي ظهوري در بعضي از منظومهايش پي برد خواندن تمام اين قصيده برايش سودمند خواهد بود.
ص: 982
كه در غزلهاي قرن نهم پيدا شده بود ادامه دارد و در همان حال توجهش بمعنيهاي تازه و مضمونهاي نو و بيان احساسهاي غنايي رقيق بخلق تركيبها و بكار بردن عبارتها و جملههاي استعاري ياري بسيار ميكند اما كلامش درين غزلها همواره استوار و منتخب و مقرون باستحكام و خوشآوايي سخن قصيدهگويانست.
گفتنيست كه بعضي از سخنشناسان درباره ظهوري سخت مبالغه مي- كردند و حتي برخي او را در دقت خيال و باريكي مضامين از نظامي برتر مينهادند. شير عليخان لودي صاحب مرآت الخيال درباره او نوشته است:
«... و دستگاه سخن بجايي رسانيده كه امروز خيالبندان روزگار همه معتقد اويند. روزي در مجلس شيخ ناصر علي سرهندي كه در خيالبندي دعوي ارجمندي دارد، ذكر شعراي سلف در ميان آمده بود. گفت بر روي زمين بهتر از ظهوري نيامده. شخصي گفت چرا اينچنين ميفرماييد؟ يكي از قدما نظامي گنجهييست كه سخن او بفهم ظهوري هم نرسيده باشد! ناصر علي گرم شده گفت: مگو، بلكه ظهوري آن سخن قابل فهميدن ندانسته باشد!»
مير تقي الدين كاشي صاحب خلاصة الاشعار هم پاي مبالغه را تا همين حدود پيش نهاده و درباره ظهوري نوشته است: «بروش عمادي شهرياري و اثير الدين اخسيكتي قصيده و غزل ميگويد و با وجود طمطراق الفاظ و استعارات متين و تازه و مضامين دقيقه بآن ختم نموده و در آن شيوهگوي فصاحت در مضمار سخنوري از اقران و اكفاء ربوده همانا عماديست يا اثير اخسيكتي كه ظهور نموده»،
و معاصرش ملا عبد الباقي نهاوندي [مآثر رحيمي، ج 2، ص 393- 394] كه بنقل ابيات بسيار ازو مبادرت نموده دربارهاش بدينگونه اظهارنظر كرده است: «در تنقيح و تنظيم اشعار و تحقيق و تذكير افكار مهارت تمام دارد و عاليبناي سخن را كه بجهت مرور دهور و ايام و عدم خانه خداي منهدم گرديده بود، تعمير كرده پايه آن را به دستياري معمار فكر رزين فرق فرقدسا گردانيد و زمزمه شعر و شاعري كه عنقاوار در قاف بيتميزي اهل
ص: 983
زمان منزوي بود بوجود فايض الجود او غلغله در فلك اثير و سپهر مستدير انداخت و اهل زمان را كه صورت خطي سخن را سجن تصور نموده از وي گريزان بودند بسخنسنجي و نكتهگزاري آشنا ساخت و رسوم شعر و شاعري را در نظر مردم معتبر گردانيد و بيغائله تكلف و شائبه تصلّف از استادان عديم المثل اين فنست و امروز در ميان مستعدان ثقه است و اكثر اهل عالم با شعريت و استادي وي قائلند».
از اوست:
«1» بوصف پيكر فيلت فتاده طبع مگركه گشته در سخن از فربهي پديد اثر
شبيه گنبد گردون سرش نيارم گفتز بيم آنكه مبادا نگنجدش در سر
نمانده جاي تماشا پري اگر گذردكه از مشاهده هيكلش پرست نظر
براي ساختن طوق دور دندانشقضا ز باره ناهيد داده شوشه زر
فشاند چون سر دنبال در خراميدنشكست آينه طاوس در دل شهپر
دهند دانه اگر از جواهرش شايدكه هست پيكر او رشك پشته عنبر
اگر گل جل زربفت او شدي خورشيدبلاي وقت زوالش نيامدي بر سر
بباد پويهاش از گيرودار داراييچو كاهبرگ ز جا رفته سد اسكندر
بر بلندي او بام آسمان كوتاهبجنب هيكل او پيكر زمين لاغر
بكوي زيركي او پناه برده ذكاز پاس آگهي او بخواب رفته سهر
اگرچه طول خيابان وصف را عرض استهنوز خوب ز تنگي بر آن نكرده گذر
براه كوچه مستي چو پويه برداردقضا كناره گزيند بدور باش قدر
فتاده در دل چرخ از مجره اين وحشتبچرخ سلسله در پاكشان گذشته مگر
حكيم خرق فلك را چرا محال نهادمگر ز صدمت دندان او نداشت خبر
گر انحناي خط استوا اراده كنيبگو كه در خم خرطوم سازدش چنبر
فشار ار بدهد پاي بيم آن باشدكه دست گاو زمين را كند ز شانه بدر
______________________________
(1) بند پنجم از يك تركيببند طولاني در ستايش ميرزا عبد الرحيم خانخانان.
ص: 984 چو قيمتش ز بس افتاده هيكلش سنگينجبال را فگند ثقل سايهاش ز كمر
شگفت دست تعجب گزيده در سيرشكه ديد كوه بصحرانوردي صرصر
چنان بريده بهنگام جلد رفتن راهكه تيغ بازوي قهر تو تارك بدخواه *
وقت مي گل بگلستان آرمآب و رنگي بروي جان آرم
بتماشاي شوخي ساقينگه پير را جوان آرم
پي گمكرده حريفان رابدر خانه مغان آرم
رفته تا مغز جان شكستهدليموميايي در استخوان آرم
دل بكبريت احمر آب دهممس تن را طلاي جان آرم
غم كناري گرفته نوروزستباده كهنه در ميان آرم
بهر روشندلان صافعياركيمياي زلال از آن آرم
... سفر عشق كردهام، غزليبهر عشاق ارمغان آرم
حرف رويت چو بر زبان آرميك جهان باغ و بوستان آرم
بحديث طراوت سمنتآب در رنگ ارغوان آرم
بفروغ جمالت آينه رانور در مغز استخوان آرم
گوشه چشم خوابناك ترافتنههاي فسانهخوان آرم
مژه صد سينه تيردوز كندچون خم ابرويت كمان آرم
راز درد تو فاش نتوان كردناله را مهر بر دهان آرم
دل طلب كردم و ندادي پسبفدا صدهزار جان آرم
بايد از ناله جدايي كردچه نفسها بالامان آرم
دل بمهر تو ميكند پروازصد رهش گر بآستان آرم
سينه تنگم ولي بوسعت دلمهرباني جهان جهان آرم
بخت آن كو كه فرق دعوي عشقبدم تيغ امتحان آرم
تا كني اعتمادِ من بر منهم ز خود بهر تو ضمان آرم ...
*
ص: 985 «1» در دم تيغ نگه تن به تپيدن دهيمسرمه حيرت كشيم ديده بديدن دهيم
از روش جلوهيي آه براه افگنيموز خلش غمزهيي خون بچكيدن دهيم
بند نقابي كشيم، تيغ و ترنج آوريميوسف يعقوب را كف ببريدن دهيم «2»
از خس و خار رهي جيب گلستان كنيمبرگ گل و لاله را نوك خليدن دهيم
فرق ببرديم پيش زخم نگه داشت دستدر پس زانوي حيف لب بگزيدن دهيم
گوشه دامان آه ماند ته كوه ضعفاشك سبكگام را پاي دويدن دهيم
بهر تماشاي حسن در ره شاهين عشقفاخته عقل را بال پريدن دهيم
آمده نزديك لب حرف كسي، دور نيستگر بن هر موي را گوش شنيدن دهيم
محمل دل در حرم پاي بدامان كشيدبُختي اميد را سر بچريدن دهيم
بخت ظهوري بجد دامن دولت گرفتبازوي اقبال را زور كشيدن دهيم ...
*
زهي ز شوق رخت ديده وقف حيرانيبداغ مهر وفاي تو سينه ارزاني
فروغ آينه ديدهاي، چه خواهد بودكه چهره تو ندادش جلاي حيراني
ادب زبان نگشايد بگفتن جانانز لطف در ندهي تن اگر بجاناني
ميان طاقت و دل چون هزار خون نشودنگاه شوق برآورده سر بفتّاني
بشعله زار دل آتشين نهال آيدز كوي جلوه نسيمي بدامن افشاني
بيك كنار كش اي ديده كشتي خود راكه جوش زد ز جگر گريههاي طوفاني
سحاب قلزم وصلي مگر فروباردكه ميدهد ز دلم شعلههاي هجراني
خوش آنكه پي بسرِ چشمه وصال آردفغان ز سينه تفسيده بياباني
بگاه عشوهگري چشم نامسلمانتبيك كرشمه چها كرد با مسلماني
اسير خنجر رنگين غمزهيي گردمفگنده هر طرفي صدهزار قرباني ...
*______________________________
(1) اين بيتها كه بتغزل بيشتر ميماند تا بغزل در رقعه ظهوري بفيضي آمده. «گويند شيخ فيضي جوابش نتوانست فرستاد» (مرآت الخيال) و بهرحال صاحب مرآت الخيال آن را غزلي از ظهوري پنداشته است.
(2)- در داستان معروف بانواني كه مهمان زليخا بودند از حيرت جمال يوسف كف بجاي ترنج بريدند نه يوسف!
ص: 986 مي امن و امان ساخته خوف و خطرم رامستي شده خوش محتسبي شور و شرم را
يك نخل خزان ديده بعرياني من نيستطوفان غمت ريخت فرو برگ و برم را
پروانه افسردهام، اميد كه شمعيبا شعله كند دست و بغل بال و پرم را
نتوان بره سعي بپاي دگران رفتدنبال خود انداختهام راهبرم را
خواهم كه گشايم بتماشاي تو چشمياز عقده تنگي بدر آور نظرم را *
آشكارا گشت رازم، لطف پنهاني بس استاز گريبان شعله سرزد دامنافشاني بس است
هر نگاهي گشته زنجيري و بر پاي دلستچند ازين دزديده ديدنها، نگهباني بس است
عقل را شور جنون زير و زبر دارد اگر،زير لب ديگر چه ميگويي؟ فسونخواني بس است
طبع من گرم است و شيريني زيان ميداردمزهرچشمي از تبسم، شكرافشاني بس است
در خمار زهد خشكم ساقي تردست كوخرقهيي آلوده سازم پاكداماني بس است
كعبه را در تيرگي دارد صفاي باطنمراه ديري پيش گيرم اين مسلماني بس است
سالكان، آخر ظهوري ره بجايي ميبردمحمل و پوشش همين گرد بياباني بس است *
آنان كه جان فداي نگاري نكردهاندهمكارشان مباش كه كاري نكردهاند
در سايه نهال غمي چون طرب كنندپژمردگان كه فكر بهاري نكردهاند
ساحل براي كشتي اميد ديگرانگردابيان خيال كناري نكردهاند
خوني ز نوك دشنه مژگان نميچكدتركانِ چشم تازه شكاري نكردهاند
تا كي بعجز خويش ظهوري فغان كنيخوبان بكوي رحم گذاري نكردهاند *
دل را بيك كرشمه پنهان فروختيمپركار بود مشتري ارزان فروختيم
جنس ديار عشق ببازار ريختيمآتش به پنبه شيشه بسندان فروختيم
سوداي كفر و عشق نميشد بنقد دلناچار بود، گوهر ايمان فروختيم
سودائيان كاكل و زلفيم، دور نيستگر طعنهيي بسنبل و ريحان فروختيم
در مخزن جگر گهري چند جمع بوددلال گشت ديده، بدامان فروختيم
ديگر ز ما مجوي ظهوري سرود عيشلب را ز غم بناله و افغان فروختيم *
ص: 987 براه غمت پا ز سر ساختيمز هر موي صد بال و پر ساختيم
نداريم با آنكه پرواي سربراه تو با درد سر ساختيم
دل از آفت مرهم آسوده شدكه زخم تو حرز جگر ساختيم
خوشت باداي تلخكامي خوشتكه ما زهر خود را شكر ساختيم
بنقص آمديم از طريق كمالهمه عيبها را هنر ساختيم
نبوديم مرد اراجيف عقلخبر را چو خود بيخبر ساختيم
بگو شوق يكچند آسوده شوكه ما صبر را پردهدر ساختيم
غزالي ز صحراي جان ميگذشتكمندش ز تار نظر ساختيم
چه خوش ميزند غوطه ايمان بخونبلي زهد و تقوي سپر ساختيم
ظهوري ازين توبه درهم مباشكه با ساقي عشوهگر ساختيم *
هر حرف كه هست داستان من و اوستنقد دو جهان جنس دكان من و اوست
در رشك ز عيش و عشرت يكدگريمزين ناز و نيازي كه ميان من و اوست *
از فتنه چشم تو بلا ميترسدوز چاره درد تو دوا ميترسد
در وصل بمرگ رشك راضي گشتماز هجر تو چشم صبر ما ميترسد *
آن روز كه راه اين قفسها بستندبر وصف مه و مهر نفسها بستند
گردون احرام كعبه كوي تو بستبر محملش اين طرفه جرسها بستند *
يا فكر دل فگار ميبايد كرديا كشتنم اختيار ميبايد كرد
القصه ازين بيش ندارم طاقتيك كار ازين دو كار ميبايد كرد *
تا چند زيان كشيم، سودي برساداز مجمر بزم وصل دودي برساد
ص: 988 در كوچه آبرو بخاك قدمياز جبهه عجز ما سجودي برساد *
تن كوه غمست همچو كاهش دارمدل چون تنگست عذر خواهش دارم
جان گوش نميكند مگر حرف اميددر لب سخني چند نگاهش دارم *
گرديست زمين ز عرصه جولانمباديست هوا ز گوشه دامانم
عكسي است قمر ز شمسه ايوانمموجيست فلك ز قطره عمانم *
از دولت اندوه تو شد شاد دلمهردم ز غم تو زارتر باد دلم
آن روز كه هركس پي كاري رفتنددنبال محبت تو افتاد دلم *
اي لطف ترا وظيفه جان بخشيدنكار كرمت ز غم امان بخشيدن
گاهي بخيالت از درآيم گستاخبيتابيهاست، ميتوان بخشيدن *
مگر رحمت عشق دهقان شودكه در باغ جان خار ريحان شود
مگر رستم عشق گردد سواركه از خيل هستي برآرد دمار
مگر سايه عشق بر سر فتدكه از سر تمناي افسر فتد
كسي كو كه دين را حمايت كندمگر كفر عشقت هدايت كند
ز تطهير دامان تقوي مگويمگر ابر عشق آورد شستشوي
هوس قصد ناموس دارد دريغمگر بركشد شحنه عشق تيغ
فروريختي پيشطاق زماننكردي اگر عشق تعمير آن
مبين ضعف بازوي مهر و وفابگو عشق و بركن زمين را ز جا
چو خواهي همه عيبها را هنرگرو ساز خود را و عشقي بخر ...
ص: 989
51- عتابي تكلو «1»
حسن بيگ عتابي پسر بخشي بيگ تكلو از شاعران سده دهم و يازدهم است. ولادتش بسال 973 در هرات اتفاق افتاد «2» ليكن دوران نشو و نما و تربيتش در قزوين سپري گرديد و روزگار شهرتش مصادف بود با اقامت وي در اصفهان بخدمت شاه عباس يكم و ستايش آن پادشاه، و در همين روزگار بود كه يكي از ديههاي ورامين بنام تارند ظاهرا در پاداش منظومهيي بنام «ايرج و گيتي» كه بر وزن مخزن الاسرار و بنام شاه عباس سروده بود، بدو ارزاني گشت. از جمله داستانهايي كه در ارتباط عتابي با دربار صفوي رائجست آنكه در يكي از آيينبنديهاي اصفهان شاه عباس بوي تكليف شرابخواري كرد و او كه بقول فخر الزماني «افيوني گذرا بود» از پذيرفتاري فرمان سر باز زد و بهمين سبب نزديك بود كه هدف تير شاه قرار گيرد مگر آنكه بحلال بودن مي فتوي دهد، و او ناگزير اين رباعي را انشاء كرد و بلا را از خود بگردانيد:
اي شاه ستاره خيل خورشيد اقبالوي از پي سايه تو گردون چو هلال
ايام تو عيدست، در او روزه حرامبزم تو بهشتست، در او باده حلال «3» در سال 1013 كه مير معصوم بهكري سفير جلال الدين اكبر از اصفهان
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، ص 437- 452.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* نتايج الافكار، ص 474.
* آتشكده آذر، تهران، ص 78- 79.
(2)- در 1025 كه سال وفاتش بود پنجاه و دو سال داشت، پس ولادتش بسال 973 بود.
(3)- تفصيل واقعه را در تذكره ميخانه (ص 438- 439) بخوانيد.
ص: 990
بفتحپور بازميگشت عتابي همراه او بهند رفت و اكبر را در قصيدهيي ستود و آنگاه بسياحت هند پرداخت و سپس بايران بازگشت و چندي بعد در عهد پادشاهي جهانگير (1014- 1037) بار ديگر سفر هند اختيار نمود و در قندهار ميرزا غازي ترخان متخلص بوقاري را كه پيش ازين شناختهايم، ملاقات و مدح كرد و از وي رعايتها ديد و از آنجا روي بديار هند نهاد، نخست خدمت اعتماد الدوله غياث الدين محمد رازي (تهراني) پدر نور جهان بيگم زوجه جهانگير را درك نمود و او را در قصيدهيي ستود و بپايمردي آن خواجه اديب و ادبدوست بدرگاه جهانگير راه يافت و ازو و بزرگان درگاهش رعايتها ديد و بعد از چندي اقامت در هند، بسال 1025، بنا بروايتهاي مختلف در قندهار يا لاهور يا اجمير درگذشت.
عتابي شاعري پركار بود چنانكه گذشته از قصيدهها و غزلها خمسهيي در جواب پنج گنج نظامي ساخت و غير از آن دو مثنوي ديگر يكي در بحر متقارب بنام «سام و پري» و ديگري بر وزن مخزن الاسرار نظامي بنام «ايرج و گيتي» و منظومهيي ديگر باستقبال و بر وزن حديقه سنايي داشت و ساقينامهيي هم ازو بيادگار ماند.
تقي الدين اوحدي درباره او نوشته كه در طفوليت هر دو چشمش از آبله آسيب ديد و يكي بكلي نابينا شد و او اشعار بسيار داشت و سخنان خوب هم در كلام وي وافيست، «فرهاد و شيريني باتمام رسانيده و از هر كتاب چند بيت گفته در پيش داشت، الحق بغايت بيحيا، نادرهگو، مبرم، متهتك، هميشه در همه فني رندانه زيستي»؛ و نبايد سخن تقي الدين درباره اينكه او منظومههاي ناتمامي در دست داشت نادرست باشد زيرا بسيار مستبعد بنظر ميرسد كه عتابي آنهمه منظومهها را ساخته و بتمامي پرداخته باشد و از هيچيك سخني اينجا و آنجا در تذكرهها بميان نيامده و بازنمانده باشد.
از آن مايه شعر كه فخر الزماني از عتابي نقل كرده چنين برميآيد كه او شاعري متوسط بوده و در اشعارش نارساييهاي آشكار ديده ميشود و بيتهاي منتخبش كمست. از اوست:
ص: 991 اي گداي تو پادشايي بخشبنده را منصب گدايي بخش
كه گداي تو شاه بيسپهستهركه شد بنده تو پادشهست
خاك راه تو تاج خورشيدستخاكروب در تو ناهيدست
دل كه بيگانه از تو شد سنگستدر دو عالم مكان او تنگست
آشناي تو داند اين معنيكه جوي نيست دنيي و عقبي
دل چو برداشتي ز غير خداينور شو در دل ستاره درآي
پاي بر فرق ماه و مهر گذارپايه بر تارك سپهر گذار
يار را بيرقيب در بر كشساغر از دست دوست بر سر كش
در دل شب ببين تجلي طورديده بگشاي تا ببيني نور (از حدائق الازهار)
شنيدم كه ديوانهيي خاكساربويرانهيي داشت گاهي گذار
قضا را يكي خواست تا خاك و خشتبرد بهر ديوار و بام كنشت
چو ديوانه ديد اضطرابش فزودزبان بهر تنبيه آنكس گشود
كه گاهي چو دارم درين گوشه جاينخواهم كه خيزد غبارش بپاي
ز ويرانيش خاطرم مضطرستمرا خشت او بالش و بسترست
مغاكش كه آب خضر شد برمنخواهم كه باشد جدا از برم
خدا را بهر ذرهيي پرتويستمدار جهان را شمار نويست
بهرچ افتدش ديده ناسپاسنمازش برد مرد حقناشناس
سر مو جدايي ندارد ز دوستولي آشنايي نه درخورد اوست
ز ويرانهيي كم نهاي پيش دوستكه ويرانهها را همه گنج اوست (از ساقينامه)
مگر زمانه ناساز خو بگرداندكه ترك مست من از ناز رو بگرداند
لبش نه آب حياتست، اينقدر دانمكه آب در دهن آرزو بگرداند *
از آن خيال توام در دل خراب درآيدكه خانه را چو بود رخنه آفتاب درآيد
سر حياي تو گردم عرق ز چهره ميفشانكه گل نكو ننمايد چو از گلاب درآيد *
ص: 992 طرف مهش تا ز خط نقاب گرفتهشهر بهم خورده آفتاب گرفته
چشم مرا پارههاي دل ز فراقشهمچو در خانه خراب گرفته
تهمت بيداري شب از تو نخيزدنرگست از بس كه رنگ خواب گرفته
52- عارف ايگي «1»
سراج الدين حسين پسر غياث الدين علي ايگي متخلص به «عارف» از شاعران فصيح و نيكوگفتار سده دهم و يازدهمست كه اگرچه ازو در تذكرهها كم سخن رفته است ليكن در مأخذهايي كه ياد كردهام اطلاع جامع و كافي درباره او آمده و نيز اگرچه ديواني ازو نيافتهام آنچه از شعر او درين مأخذها نقل شده براي شناخت مقام شاعري وي كه بحق در مرتبهيي بلند بود، كافيست. او خود براي عبد النبي فخر الزماني صاحب ميكده شرحي مستوفي از سرگذشت خويش گفته است و از آن، و نيز از آنچه تقي الدين اوحدي بلياني دربارهاش آورده، معلوم ميشود كه پدرش غياث الدين علي كلانتر شبانكاره (از توابع دارابگرد فارس) بود و سراج الدين حسين بسال 976 در ايگ (ايج) حاكمنشين شبانكاره ولادت يافت «2» و همانجا بسن رشد رسيد و از كودكي بشعر روي آورد و چنانكه از سخنش بخوبي آشكارست در همان حال از تتبع سخن استادان قديم غافل نبود و با ممارست در سرودن و خواندن شعر در اوان جواني شاعري توانا شد. پس از مرگ پدر اثير الدين
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 628- 640 و حواشي آنها.
* هفت اقليم، تهران، ج 1، ص 169- 171.
* عرفات العاشقين تقي الدين اوحدي، خطي.
(2)- او خود گفته است (ميخانه، ص 636) كه در سال 1028 پنجاه و دو ساله بود، و باين حساب ولادتش مصادف بود با 976 ه.
ص: 993
حسن برادر سراج الدين سمت كلانتري شبانكاره را بارث برد و با برادر ناسازگاري آغاز كرد چندانكه سراج الدين در بيست و هشت سالگي زادگاه خود را رها كرد و مدتي كوتاه در يزد و كرمان گذرانيد و سپس از راه سيستان روانه هندوستان شد و در پارهيي از شهرهاي آن سرزمين با اعيان و نكتهسنجان ديدار و همنشيني كرد تا آنكه در آلهآباد كه مقر حكومت شاهزاده سلطان سليم (- جهانگير) پسر جلال الدين اكبر بود، بخدمت او رسيد و در شمار شاعران درگاه او درآمد ولي چيزي از مدت ملازمت او نگذشت كه مغضوب و دو سال در قلعه مندو زنداني گشت و سپس بخشوده شد و پنج سال ديگر در خدمت آن شاهزاده بسر برد. پس از آن از آلهآباد گريخت و به اگره رفت و پنج سال در صف ستايشگران جلال الدين اكبر پادشاه (م 1014) گذراند. بدينگونه اگر سالهايي را كه او در ملازمت جهانگير و مدت حبس و ملازمت اكبر پادشاه برشمرده است بشمار آوريم، ورودش بهند ميتوانست مصادف با نخستين سالهاي سده يازدهم بوده باشد.
پس از مرگ اكبر در 1014 ه، عارف از بيم آنكه مبادا جهانگير كينه فرار او را از الهآباد در دل داشته باشد از اگره ببرهانپور و از آنجا بگلكنده پايتخت قطب شاهيان دكن رفت و قصيدهيي برسم رهآورد در ستايش محمد قطب شاه (989- 1020 ه) گذراند و از جايزه آن برخوردار شد. بعد از آن از دكن بهرموز و از آنجا بزادگاه خود رفت و پنج سال در ايگ گذراند و باز بسبب اختلافهاي خانوادگي از ايگ بيرون رفت و چندي در عراق و خراسان سياحت نمود و سپس بقندهار و از آنجا بهند عزيمت نمود و در اگره شرف بساط بوسي شاهزاده سليم پيشين كه اين بار جهانگير پادشاه خوانده ميشد، حاصل كرد و رباعي زيرين را بر سبيل رهآورد سرود:
شاهيست جهانگير شه والابختبيفرمانش برگ نيفتد ز درخت
موسيست بكوه طور بر كوهه پيلعيسي بچهارم آسمان بر سر تخت و چون مدتي برين دوره جديد از ملازمت گذشت از پادشاه اجازه سياحت هند گرفت و بسيار جاي از آن ديار را بديد و در ضمن سياحت چون به «مندو»
ص: 994
رسيد جهانگير پادشاه آنجا بود، پس قصيدهيي در ستايش خواجه غياث الدين تهراني ملقب باعتماد الدوله (م 1031 ه) وزير اعظم جهانگير سرود كه اين بيتها از آنست:
عارف بسازبندي از آن زلف مارپيچتا بر تو نگذرد همه از روزگار پيچ
نيسان و نوبهار جواني مي است مييعني بموج باده بگير از خمار پيچ ...
... آن اعتماد دولت كز راست بينيشاز موج خم جدا شود از جويبار پيچ
تا در زمانه پيچ نماند بعهد اوز آن موج آبگير كشد بر كنار پيچ ...
و اينبار بپايمردي اعتماد الدوله، جهانگير پادشاه مقدار پانصد بيگه «1» زمين با پارهيي خرجي بدو ارزاني داشت.
گويا اين جريان مربوط بود بسال 1026 كه جهانگير پادشاه در مندو بسر ميبرد «2». دو سال بعد از آن يعني در سال يكهزار و بيست و هشت هجري كه عارف سرگذشت خود را براي فخر الزماني، بگونهيي كه ديدهايم، حكايت ميكرد، پنجاه و دو سال داشت و زندگي را در آسايش عزلت ميگذراند و تا آن روزگار بقول خود ديواني از دوازدههزار بيت و منظومهيي ببحر متقارب بنام اندرزنامه در دوهزار و سيصد بيت داشت.
بعد از سال 1028 ه ديگر خبري از عارف نداريم جز آنكه در فهرست متوفيات سفينه خوشگو ميبينيم كه حكيم عارف در سنه 1028 بملك بنگاله وفات يافت، اما اين قول درست نيست زيرا فخر الزماني در همان سال 1028 با عارف در ملك بهار ملاقات داشته و اگر هم در آن سال، پس از ملاقات با او مرده بود، او بيخبر نميماند و در كتاب خويش كه تا يك سال بعد از آن تاريخ حك و اصلاح ميكرد از وفات دوستش ياد مينمود «و از طرفي در منتظم ناصري كه مؤلف آن از شاهد صادق استفاده كرده، تاريخ فوت عارف را 1035 ثبت كرده است» «3»، و اين قول فعلا درستترين گفتار در تاريخ وفات
______________________________
(1)- معادل 1666 جريب.
(2)- دريافت آقاي احمد گلچين معاني از توزوك جهانگيري، حاشيه ص 636 ميخانه.
(3)- حاشيه ص 636 ميخانه، از آقاي احمد گلچين معاني.
ص: 995
اين گوينده بنظر ميآيد.
ديوان عارف را نديدهام و بعيد نيست كه در جستوجوهاي بعدي بدست آيد اما آن مايه شعر كه ازو در هفت اقليم و تذكره ميخانه و تذكره عرفات نقل شده بسيار است چنانكه از روي آنها شيوه سخن عارف بنيكي روشن ميشود. وي بتمام معني شيوه استادان بزرگ خراسان را در قرنهاي پنجم و ششم دنبال كرده و با مهارت از عهده اين كار برآمده است. سخن او در قصيده و غزل و قطعه و مثنوي همان صراحت و جلاي شعر عهد غزنوي و سلجوقي را دارد. همه واژههايش منتخب و يكدست و فصيح و زيباست. برسم شاعران سده پنجم بسيار كم تازي بكار ميبرد زيرا ميدانست كه پارسي در شعر پارسي جايگيرتر و زيباتر و دلنشينتر است، شعر پارسي واژه پارسي ميخواهد و طنطنه لسان عربي در آن خوشگوار نيست. وي گاه چنان با لحن استادان قرن پنجم سخن ميگويد كه خواننده، در عهدي كه ياد آن گويندگان در زير پرده الفاظ و خيالات جديد پنهان شده بود، همه آنان را در برابر چشم خود زنده ميپندارد، و يقينا بسبب همين بازگشت ماهرانه عارف بسبكهاي شاعران كهنست كه فخر الزماني درباره او ميگويد كه «بطرز قدما حرف ميزند و مطلق گرد روش شعراي اين ايام نميگردد و در واردات آن حكيم سخنور لغت عربي كمست و الفاظ معاني او اكثر فارسي واقع شده ...» و شگفت كه تقي الدين اوحدي چنين زبان زيباي نياكاني را «بيگانهبياني» مينامد! و محمد امين رازي آنها را «الفاظ تازه» ميخواند! آري «الفاظ» او تازه است اما بر بنياد زبان كهن پارسي دري، زباني كه پنج شش سده از دوران عارف كهنتر بود، اما پارسي بود و بيگانه نبود و تركيبهاي تازه بود اما بنياد كهن داشت.
با اين زبان زيباي خراساني، عارف ايگي خيالپردازيهاي خود را اوج ميداد و برنگها و نگارها ميآراست اما بهمان شيوهيي كه مثلا فرخي با زبان دلانگيزش خيالهاي شعري خود را نشان ميداد و با همان دقتي كه عنصري و متابعانش بر تخيلهاي خويش جامه عبارت ميپوشانيدند. او تشبيهات خيالي
ص: 996
و وهمي و مركب كم و بجاي آنها تشبيههاي ساده و حسي زياد دارد و در بسياري از موارد معنايي را كه از خاطرش ميگذرد بهمان سادگي در شعر ميآورد كه گويي خراسانيي استاد در سده پنجم و ششم با استاد خراساني ديگر سخن ميگويد، نه تشبيهي در آنست و نه استعارهيي و نه تركيبي كه خيالانگيز باشد. گاهي هم تشبيه يا استعاره خود و خيالهاي شاعرانه لطيف را چنان در جامه عبارتهاي ساده عرضه ميكند كه خواننده بانديشه يافتن تشبيه و استعاره يا مجاز و كنايهيي در آن نميافتد، با آنها همراهست و از آنها غافل. تقي الدين اوحدي خوش گفته است كه عارف «شاعريست ساحر معني پرداز، از فلك پرواز شاهين فطرتش بلندتر است و از غايت رتبه فكرت و قدرت طبيعت و ميل تازهگويي و بيگانهجويي گاهي بسرحد خيالات غريبه جرأت نموده قدم بزرگواري ميگذارد، الحق در بلندگويي و بيگانهبياني ممتاز و منفردست. اشعار با رتبه در كلام وي بسيارست ... ديوانش را قريب بهشت نههزار بيت مدون ديدم» (عرفات العاشقين) اما در ضمن همين بيان تقي الدين يكجا هم بر عارف خرده ميگيرد و ميگويد كه «بعضي از كلام وي در نظر راست روان جاده مستقيم فكر معوج مينمايد» و نيز چنانكه ديدهايم در او «ميل تازهگويي و بيگانهجويي» مشاهده ميكند. علت اين تعريضها همانست كه ديديم، يعني سخن گفتن عارف بزبان و با شيوهيي كه از هنجار گفتار همزمانان او بسيار دور و تقريبا بيگانه شده بود وگرنه عارف در مقام پيروي از نحوه تخيل و تكلم پيشينيان در عهد خود بواقع ممتاز بود، او شاعريست استاد و توانا كه شيوه استادان بزرگ خراسان را ميپسنديد و در همدوشي آنان گامي توانا و رهوار داشت. ازوست در وصف زادگاهش شبانكاره كه بتصريح وي از «اندرزنامه» اوست:
معنبر بهشتيست عنبرسرشتكزو رنگ و بو دارد ارديبهشت
نگاريست دلشاد و خرم روانتني دارد از هفت گون پرنيان
بديدار ماهيست ناكاستهبآرايِ هر هفت پيراسته
ازو رود زن كبك در كوهسارازو ديده ور آب در جويبار
چو او نيست آزاد و آراستهجوان و نوآيين و نوخاسته
ص: 997 قد از سرو دارد دو دست از چنارتن از برگ گل جانش از جويبار
رخ و زلفش از نافه و شاه بويز نسرين و نيلوفرش بوي و خوي
زبان دارد از سوسن آبداردم از مشكبو باد و روي از بهار
دهانش ز غنچهلبان از نبيدبر از ارغوان ناف از مشك بيد
فراز آبگيريست مأواي منگلاب و شراب اندرو موجزن
ز بوي گل و باده گنجست گنجز نارنج داروي رنجست رنج
ز بهر تماشاي آن خاك، آبهزاران سرآرد برون از حباب
چو ايگ از گهر مأمن نيك بُداز آن قافيه نام او نيك شد
ز ايگِ شبانكاره دارم نژادكز آبشخور افتاده در زير باد «1» از (اندرزنامه)
چه داند كسي زير اين پرده چيسترواننده چار سرمايه كيست
بهرجا سري زير اين هفت زهبرين چار نخ بسته، همچون گره
درين ره يكي مرد سرگشته نيستكزو صد گره بر سر رشته نيست
بهر سو كه بينم ز مزدور و شاهرهي پيش دارد درين شاهراه
يكي را باخترشماري سرستشمارش بنيك و بد اخترست
يكي را هم از رنج ناپختهييشمار دو كعبست بر تختهيي
يكي را همه رنجنامه فنستوز آن گرد داروش در هاونست
من از گرد اين مهره تيزگردجهان سخن را شدم رهنورد
سخن شاهبازيست از دام مندرخشان نبيديست از جام من
بسي ريزم از بيني خامه خونكه تا گنجي ارزنده آرم برون
شكر برفشانم ز منقار زاغكه شيرين كنم كام مرغان باغ
من از پرده اين سياه دو سرپديد آورم پيكر ماه و خور
ستاره برافشانم از كنج غاركنم روز روشن ز تاريكسار
چو از خمّ نيلي درخشان نبيدچو پستان زنگي و شير سپيد
______________________________
(1)- زيرباد، زيرآباد: شهريست در بنگاله
ص: 998 من از نوك اين خامه ارژنگوارنگاري كنم رشك يزداننگار
كه يزداننگار اندرين بتسراپرستشگر آيد نگار مرا ...
*
امروز يكي منم جهان راكآتش زده رخت و خان و مان را
گر نام جهان برم دوبارهدر آب همي كشم دهان را
گويي كه بيك شكم بزادندعهد وي و عهد بوستان را *
دم خشكست يا سرشك تريهرچه در دستگاه خشك و ترست
خلف و ناخلف بزاد و بكشتچار مادر كه جفتِ نُه پدرست
در شكست خودم ز آتش دلكه شكست از درخت بارورست
اندرين دَيرِ چارديواريدر و ديوار دشمن هنرست *
سرتاسر اين باديه افسون سرابستافسوس بر آن تشنه كه جوينده آبست
در سفره اين دهر گدا نيست نواليور هست بكام مگس و چنگ ذبابست
خارج نشود نغمه اين پرده ز آهنگتا جوش محيطست درو رقص حبابست *
رخت چو آذر و زلفت گره چو شاخ سپندبدين سپند چه كردي بروزگار گزند
رخي چو رنگ گلستان خطي چو ابر بهارتني چو ديده روشن قدي چو بخت بلند *
بر شمار هرسر مويش دلي بايد نثارعشق ميورزي صنوبروار باري دل بيار
آفتاب ديگري ز آن آفتي بر آفتابروزگار ديگري ز آن فتنهاي بر روزگار
آوخا كاندر دل آن سنگدل كاري نكردآه من چون ناله كبك دري بر كوهسار *
جهان را يكي پشت پايي زنمنگيرد اگر دست او دامنم
نيارم شد از جاي برخاستنبفكر جهان بس كه آبستنم
تو گويي كه از آهنم ريختندكه پيكان غم بشكند بر تنم *
ص: 999 چو گلهاي سايه چو مرغان ديباپريدن نيارم شكفتن ندانم
چو تار كتان جز گسستن نبينمچو عهد بتان جز شكستن ندانم
درين دشت خونخوار چون شير عارفيكي گرد بادم كه مسكن ندانم *
توان مهره افعي از كام افعيبانگشت تدبير بيرون كشيدن
وگر پيكر مور گردي نيابيز انبار اين دهخدايان يك ارزن *
سرم چرخيست آبستن ز گردشهاي گوناگونگهي از باد گردانست و گاه از آب و گاه از خون
من از سوز درون يابم چو شاهد از رخ زيبامن از خون جگر بينم چو عاشق از لب ميگون
گر از موي جنون بر سر شكرواري برافشانمبزير موي درپوشم همه آوازه مجنون *
دردا كه نديدم آشنا روييزين هفت محله نيستم كويي
عارف پيوند ازين جهان بگسلكو بس نيك و تو بس گرانخويي *
چشم بُتِ هندي دلم از ناز گرفتز آنسان گويي كه كبك را بازگرفت
از يوز توان گرفت آهو، نتواناز چشم بتان هند دل بازگرفت *
در دهر چنان بزي كه آبت نرودگل باش و چنان كن كه گلابت نرود
خشت سر خم شو كه شرابت نرودتا از سر تيغ آفتابت نرود *
اي آنكه هميشه يار ميجويي ياريار از در روزگار اميد مدار
مارست جهان و يار چون مهره ماراز مار بود مهره گرفتن دشوار *
طول املم چو دود و عمرم چو شرارپيوسته بهم چو مار و چون مهره مار
من اكْمَهِ بيعصا و عالم همه چاهمن طفل برهنهپاي و گيتي همه خار *
اي خواجه بزير هفت اهريمن پيرتن را خاكي و جان خود بادي گير
ص: 1000 آوازه جان درين تن سختپذيرچون دامن كوه دان و بانگ نخجير *
گيتي بن خار و بخت من چون خرگوشدوران سگ تيزپاي و من بار بدوش
دندان سگ است و لاش خر آخر كاربر خويش مگير سخت و بيهوده مكوش *
يكجا نشويم ما و غمهاي جهانتنگست بما و غم او جاي جهان
ديدم همه مو بمو سراپاي جهانموييست بچشم من تماشاي جهان *
رويت ختني و زلف هندستانيچشمان تو ترك و دل من ايراني
ترك تو و هندوي تو برد از بر منايراني را به سحر تركستاني
53- كامل جهرمي «1»
قوام الدين عبد الله پسر نظام الدين علي طباخ جهرمي، متخلص بكامل از شاعران نيمه دوم سده دهم و نيمه نخست از سده يازدهمست. ولادتش در جهرم بود و در شيراز كسب دانش كرد و همانجا شاعري آغاز نمود و در بيست و پنج سالگي از راه هرموز بدكن رفت و چندي در گلكنده و بيجاپور گذراند و سپس بخدمت ميرزا عبد الرحيم خان خانان پيوست و مدتي ملازم او بود تا بعلت
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، ص 704- 714.
* عرفات العاشقين، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* مآثر رحيمي، ج 3، ص 1347.
ص: 1001
منازعهيي كه با حياتي گيلاني داشت از درگاه خانخانان طرد شد و رخت اقامت به «اگره» كشيد و در آنجا ملازمت شاهزاده خرم يكي از پسران جلال الدين اكبر اختيار نمود و پس از چندي از اگره روي بكشمير نهاد و از آن پس چنانكه تقي الدين اوحدي گفته بازرگاني پيشه كرد و در هندوستان سيار بود تا بسال 1028 خبر مرگش شايع شد. وي مثنويي بنام محمود و اياز ساخت و بياضي از شاعران پيشين ترتيب داد و مقدمهيي بر آن نوشت و آن را «مرشد كامل» ناميد، و خود نيز ديواني در پنجهزار بيت از قصيده و ترجيع و غزل و جز آنها داشت كه صاحب ميكده آن را ديده بود. در غزل تتبع شيوه حافظ ميكرد و با آنكه مايه كافي از دانش نداشت بياري طبع خداداد شاعري نيكو گفتار بود. فخر الزماني «ساقينامه ترجيع» او را كه در شانزده بند سروده و در نوع خود زيبا و دلپذير و مقرون بفصاحتست، نقل كرده و اينك نموداري را چند بند از آن در اينجا ميآورم:
خواهم كه ز خود دور كنم نام و نشان راتا خدمت شايسته كنم پير مغان را
لاي ته خم صاف كنم و آنگه و از ويشويم ز دل خونشده غمهاي جهان را
آفت همهجا هست مگر در كَنَفِ خُمدر دير مغان راه نباشد حَدَثان را
مي نوش و قدح گير كه هم عاقبت كارره بر سر آبست جهان گذران را
از نشأة خم بهره ندارد دل افلاكآن شيشه ازين باده نيالوده دهان را
خواهم كه فراموش كنم محنت اياميك ره بلبم نه سبك آن رطل گران را
اي ساقي سرمست بما ده دو سه جاميكز شوق مي و نغمه گشاييم زبان را
ما صافدلان دُردكشِ بزم الَستيمبا نغمه و مي لب بلب و دست بدستيم
عمريست كه از نيك و بد خود خبرم نيستاز نغمه گزيري و ز ساقي گذرم نيست
گه دامن خم گيرم و گاهي لب ساقيدر دير جز اين عربده كار دگرم نيست
گويند كه در دير مغان گنج ميي هستزين وسوسهها هيچ به از ترك سرم نيست
دل دارم اگر كيسه تهي ماند چه باكستقلب سيهم هست اگر سيم و زرم نيست
ديريست كه از دير نرفتم بگلستانجز عارض ساقي چمني در نظرم نيست
ص: 1002 اي باد ز گلشن خبرم ده كه ز مستيشوق چمنم هست ولي بال و پرم نيست
هنگامه ميخانه همينست كه از ويرمزي بتو گفتم، خبر از بيشترم نيست
ما صافدلان دردكش بزم الستيمبا نغمه و مي لببلب و دست بدستيم
چون پير مغان گفت كه زنار ببنديماز طره هر مغبچه يك تار ببنديم
رفتيم كه چون دير مغان خانه دل راصد صورت بت بر در و ديوار ببنديم
آيين بتان را نتوان يافتن آسانيكچند ميان از پي اين كار ببنديم
زين دست كه ناقوس مغان نغمه سرايدبس قول و عمل بر سر بازار ببنديم
چون لعل بتان هست بميخانه چه حاجتوقتيست كه رخت از در خَمّار ببنديم
در بتكده و صومعه نقشي و نگاريستمي ده كه بساز دگر اين تار ببنديم
ما صافدلان دردكش بزم الستيمبا نغمه و مي لببلب و دست بدستيم
در مدرسه و صومعه بسيار دويدمدر علم و عمل چاشني عشق نديدم
تحقيق نمودم چه مسائل چه دلائلحرفي كه دهد بوي ز دردي نشنيدم
در ظلمت اوراق سيهشان همه عمرصد چشمه نظر كردم و آبي نچشيدم
تقليد و جدل را همه آماده و حاضركاين حرف كه گفتي بفلان حاشيه ديدم
اين مسألهدانان همه حمّال كتابندگرديدم و زين قوم بمردي نرسيدم
غرقند بدرياي ريا و حسد و بخلبا عشق بپيوستم و زيشان ببريدم
ديدم كه همين گفتوشنودست و دگر هيچباز آمدم و رخت بميخانه كشيدم
ما صافدلان دردكش بزم الستيمبا نغمه و مي لببلب و دست بدستيم
از مال جهان گرچه ندارم زر و سيميدارم ز دل و ديده خود ناز و نعيمي
خورشيد چو گردد بجهان هيچ نيابددر كيسه قانع نه جديدي نه قديمي
هر عيش كه بيني ز پيش بيم زواليستدر سفره درويش نه عيشست و نه بيمي
از روح غذاگير كه اين آزپرستانآخر ز پس مزبله دارند جحيمي
نانم ز كريمي است كه بيكديه دهد رزقهرگز نكشم تنگ سؤالي ز لئيمي
ص: 1003 با عشرت ميخانه و عيش رخ ساقيجنت بيكي جو نخرم حور بنيمي
آبادي ميخانه بماناد كه از ويگاهي بنسيمي خوشم و گه بشميمي
ما صافدلان دردكش بزم الستيمبا نغمه و مي لببلب و دست بدستيم
مي نوش كه بنياد جهان بر سر آبستچيزي كه ز خويشت برهاند مي نابست
با اهل خرابات خمارست مكافاتدر نامه مستان نه ثواب و نه عقابست
با نشأة مي باك مدار از غم پيريبيمي ز خزان نيست اگر ريشه در آبست
آن به كه بمستي و خرابي گذرد عمرچون كار جهان عاقبت كار خرابست
مستست كسي كز خودي خويش برآيداينجا غرض از مي نه خيالست و نه خوابست
اي ساقي مستان بزكات سر ساغررحمي كه ميان من و مستي شكرابست
دامان تو از كف مگذاريم درين ديرتا كوزه ما را نمي از عهد شبابست
ما صافدلان دردكش بزم الستيمبا نغمه و مي لببلب و دست بدستيم
54- صفي اصفهاني «1»
آقا صفي مشهور به «صفيا» ي اصفهاني از شاعران سده دهم و سده
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 305.
* هفت اقليم، تهران، ج 2 ص 432- 433.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 428- 436.
* مآثر رحيمي، ج 3، ص 1653.
* صحف ابراهيم، خطي.-
ص: 1004
يازدهم هجريست «1». پدرش خواجه قاسم مستوفي دار السلطنه اصفهان بود و او هم مانند پدر علم سياق و حساب و دفتر را بنيكي آموخت. خط شكسته را خوب مينوشت و شعر و غزل عارفانه عاشقانه ميساخت، سخن پيشينيان را تتبع ميكرد و شعرفهم و سخنشناس بود. با اينهمه سامان اقامت در ايران نيافت و بهند رفت و همانجا ماند. ملا عبد الباقي نهاوندي در ترجمه حالش نوشته است كه «بسببي كه بر راقم ظاهر نيست بوسعتآباد هندوستان آمده ...» اما چنانكه از سخنان خود شاعر برميآيد وي در فرار از نيازمندي بديار غربت افتاد، در ساقينامه گويد:
بيا ساقي از احتياجم برآروزين كشور بيرواجم برآر
شهي كو ستاند ز گردون خراجبساقي گشايد كف احتياج
بهندم رسان خوش در آن مرز و بومبويرانه تا كي نشينم چو بوم
بملك عراقم چو گنجي بخاكو يا موم در آتش تابناك ...
ازين سخنان پيداست كه صفيا خود را از فشار تنگدستي كه در ايران داشت رهانيد و در آغاز جواني راه ديار هند بپيش گرفت. در هند ملازمت قوام الدين جعفر آصفخان قزويني كه شرحش گذشته است، اختيار كرد و بهمراه او بكشمير سفر نمود. چندي هم ملازم ميرزا عبد الرحيم خانخانان بود و بعد از آن در جامه قلندران درآمد و در سند و هند سياحت آغاز كرد تا باگره رسيد و در آن شهر زمانه بيگ مهابتخان كه نامش را پيش ازين ديدهايم،
______________________________
-* روز روشن، ص 475.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 513.
* عرفات العاشقين، خطي.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 684.
(1)- او غير از چند صفي ديگر است، مانند صفي يزدي (نصرآبادي، ص 298) و خواجه محمد صفي پسر حاجي محمد ظهير مخملباف (ايضا ص 299) و صفي قلي بيگ متخلص بصفي كه ديواني از غزل و رباعي در 1700 بيت دارد (فهرست كتابخانه مجلس شوري ج 3 ص 164- 165)؛ و نيز رش صحف ابراهيم. تاريخ ادبيات در ايران ج5بخش2 1005 54 - صفي اصفهاني ..... ص : 1003
ص: 1005
او را از لباس فقر بيرون آورد و در خدمت خود گرفت و او در دستگاه آن خان ادبدوست ترقي كرد چندانكه وظيفه سالانهاش به 35000 روپيه رسيد و همه كارهاي مربوط بسپاهيان و زيردستان مهابتخان از كلي و جزئي در كف كفايت صفي درآمد چنانكه بقول معاصرش عبد الباقي نهاوندي از عمال معتبر و كاردان هند شد، و همچنان در خدمت مهابتخان بسر ميبرد تا در سفري كه همراه او بكابل رفت بسال 1028 ه درگذشت.
محمد امين رازي درباره او گويد «بلطف طبع وحدت ذهن موصوف بوده بسيار مهربان و بدل نزديك و گرمخونست و در ياري پايبرجاي چون بيستون». صفي اشعار بسيار داشت چنانكه تقي الدين اوحدي بلياني شمار آنها را چهارهزار بيت و فخر الزماني در ميخانه قريب بششهزار نوشته و ساقينامه او را در هشتاد و شش بيت و دو بيت مشهور ديگر را از او نقل كرده و گذشته ازين منتخبي از اشعارش در مآثر رحيمي و عرفات و هفت اقليم و تذكره نصرآبادي آمده است. شيوهاش همان شيوه سنتي شاعران پايان سده نهم و سده دهمست كه ميشناسيم. زبانش فصيح و گفتارش خالي از نقصست.
ازوست:
خارد ار پشت مرا انگشت منخم شود از بار منت پشت من
همتي كو تا نخارم پشت خويشوارهم از منت انگشت خويش *
الا اي خردپرور كامجويهمي باده مگذار و روي نكوي
از آن غم برون كن از انبارهاوزين شادي آور بخروارها
مكن تكيه بر هستي بيثباتغنيمت شمر چند روزه حيات
ز هستي مزن دم كه مستي بودترا بند و زنجير، هستي بود
مر اين بند و زنجير را جز بمينداند شكستن فلاطون و كي
علاج غم آن به كه از مي كنيكنون گر نكردي، دگر كي كني ...
... بده ساقي آن كيمياي رحيقكزو شيشه شد لعل و ساغر عقيق
بعزت بياشام و عزت بدهكه در ده بزرگست سالار ده
ص: 1006 بده ساقي آن عور مستور راجگرگوشه تاك انگور را
مرا ميزبانيست همكيش مننهد خوان رنج و بلا پيش من
بمن هر زمان درد و غم ميدهدكريمست و منعم، نه كم ميدهد
جفاي فلك را چو رويينتنمدرين آسيا سنگ زيرين منم
نياسايم از جور گردون دمينخورده غمي پيشم آيد غمي
بيا ساقي آن دشمن فكر رابمن بخش آن شاهد بكر را
كه با او دمي شادماني كنمكلاه نمد را كياني كنم
ايا شاهد سرو بالاي منفداي قدت جمله كالاي من
برقص اندر آيم كنم جان نثاربخاك رهت سازم ايمان نثار
تو دامنفشاني چو از روي نازمنت جانفشانم ز راه نياز
نكويي كن و روز فرصت شماركه هر هستيي دارد از پي خمار (از ساقينامه)
*
منم كه جان و دل از ننگ من ز تن بگريختز بس كه بيهده گفتم ز من سخن بگريخت
بجلوه بود ببازار خودفروشي گلچو ديد روي تو از شرم در چمن بگريخت
هلاك فيض محبت شوم كه از يعقوبهزار رنج بيك بوي پيرهن بگريخت *
نصيب كس نشود اين دلي كه من دارمز دل مپرس كه با ديده هم سخن دارم
هزار بت بشكستم برغم نفس و هنوزدرون كعبه يكي كهنه برهمن دارم
گناهكار توام، گر كشي و گر بخشيبدست تيغي و دست دگر كفن دارم *
مكن، ناگشته از خاطر فراموشا، فراموشمكه چون از خاطرت رفتم ز خاطرها فراموشم
ببازار محبت از پي سوداي دل رفتمدچارم شد خريداري كه شد سودا فراموشم
صفي چندان بدم كز لوح محفوظ ضمير اوچو نيكي از نهاد مردم دنيا فراموشم *
از دوري ما هيچ غمين نيست دلتيا خود ز جفاي ما بكين نيست دلت
ز آزردن ما يقين پشيمان شدهايپر بيمهري، اگر چنين نيست دلت
ص: 1007
*
پرسيد از من ز روي پركاري دوستكز بهرچه مار بفگند دائم پوست
گفتم چو بزلف تو كنندش نسبتدر پوست نميگنجد و حق هم با اوست *
در هجر بتي ديده پرخون دارماشكي كه درو گمست جيحون دارم
آهي كه بسوز دل گردون دارماينها همه از طالع وارون دارم *
سيمرغم و بال مگسي ميطلبمآزادم و كنج قفسي ميطلبم
فرياد كه فريادرسم خاموشيستخاموشم و فريادرسي ميطلبم