گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد پنجم
.55- حياتي گيلاني «1»




حياتي گيلاني از شاعران معروف اوائل سده يازدهم هجريست. آغاز زندگاني را در زادگاه خود گيلان گذراند و در روزگار جواني بازارگاني پيشه كرد و بدنبال تجارت، چنانكه تقي الدين كاشاني نوشته است، بكاشان آمد و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشاني.
* مآثر رحيمي، ملا عبد الباقي نهاوندي، ج 3، كلكته 1931، ص 738- 781.
* هفت اقليم، تهران، ج 3، ص 149- 151.
* ضميمه تغلق‌نامه امير خسرو از حياتي گيلاني، باهتمام دكتر سيد امير حسن عابدي، دهلي.
* تذكره ميخانه، تهران، 1340، ص 809- 810 و حواشي آن بجست‌وجوي آقاي احمد گلچين معاني، از ص 810 تا 817.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 313.
ص: 1008
- شد داشت و در آنجا با شاعران معاشرت و مشاعرت مي‌كرد. در يكي ازين سفرها با ميلي شاعر كه شرح حالش پيش ازين آمده است، برخوردي و نزاعي داشت و او در مستي شمشيري بر دست حياتي زد چنانكه دستش را چندگاه از گيرايي انداخت و او ناگزير در بازگشت بگيلان مدتي سرگرم مداوا بود و سپس از آنجا بكاشان رفت و از آن شهر آهنگ هندوستان كرد.
اطلاعاتي كه ملا عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي و امين رازي در هفت اقليم و مير غلامعلي آزاد در خزانه عامره و عبد النبي فخر الزماني در ميكده مي‌دهند همه راجع ببعد از دوره‌ييست كه تقي الدين كاشي از حيات حياتي ياد كرده است. ازين مأخذها چنين دريافته مي‌شود كه حياتي پس از ورود بسرزمين هند نخست بخدمت همشهري دانشمند و شعردوست خود حكيم مسيح الدين ابو الفتح گيلاني درآمد و ازو دلجويي و ملاطفت ديد و هم بياري او بحضور جلال الدين اكبر پادشاه معرفي گرديد و در سلك ملازمان آن پادشاه ادب‌دوست درآمد و قرب و منزلت بسيار يافت و ضمنا بميرزا عبد الرحيم خانخانان سپهسالار متنفذ اكبر تقرب جست و بعد از آنكه تسخير دكن بر عهده آن خان گذارده شد با وي همراه بود و ازو منصب هزاري يافت و در رزم و بزم ملازمت او مي‌كرد و هم بر اثر توجه آن سپهسالار در برهانپور توطن جست و آنجا خانه و مسجد و باغي ساخت و ده سال در آن شهر بباشيد و سپس مصاحبت و منادمت جهانگير اختيار كرد و ملازم خدمت وي بود تا بسال 1028 هجري در اگره بدرود حيات گفت و ملا عبد الباقي نهاوندي تاريخ وفاتش را «حيات باقي يافته» (1028) يافت.
عدد بيتهاي ديوان حياتي را معاصر او فخر الزماني قريب بهفت‌هزار نوشته و از آن نسخه‌هاي نادري در دستست «1»، و او غير از قصيده و غزل و جز آن دو مثنوي معروف دارد بنام «سليمان و بلقيس» در سه‌هزار بيت ببحر هزج
______________________________
(1)- از آنجمله نسخه‌يي بشماره 5565 در كتابخانه ملي ملك كه دوست فاضلم آقاي احمد گلچين معاني آن را ديده و از آن در حاشيه ميخانه (ص 810) سخن گفته است.
ص: 1009
مسدس مقصور يا محذوف؛ و ضميمه يا تتمه تغلق‌نامه كه تكمله‌ييست بر تغلق نامه امير خسرو دهلوي «1» كه بامر جهانگير پادشاه ترتيب يافت و اينكه بعضي آن را بحياتي كاشاني نسبت داده‌اند «2» درست نيست. دوست فاضلم آقاي دكتر امير سيد حسن عابدي استاد دانشگاه دهلي آن را بطبع رسانيده است.
حياتي در عهد خود از شاعران معروف و مورد ستايش سخن‌شناساني چون تقي الدين كاشي و امين رازي و ملا عبد الباقي نهاوندي بود چنانكه او را «در شيوه نظم غزل بصفت قدرت موصوف و در شيمه دريافت غث و سمين ابيات استادان سخن بغايت مهارت معروف ... در سرعت شعر گفتن ماهر و ...
بر دفع شبهات و ملتزمات ظرفا قادر» (خلاصة الاشعار) و «در مضمار فصاحت و بلاغت از مشاهير فرقه سخنوران» (مآثر رحيمي) و موصوف «بلطف طبع و شكفتگي خاطر و وسعت مشرب و گرمي هنگامه» (هفت اقليم) دانسته‌اند.
او شعر و خاصه مثنوي را برواني سخن گفتن روزانه سروده ولي در همان حال همه جوانب فصاحت را رعايت كرده است و يكي از علتهاي سرعت او در ساختن شعر داشتن همين زبان ساده روان بود و اين ويژگي چنانكه مي‌دانيم براي هر گوينده‌يي فراهم نيست. وي غزلهاي استادان پيشين و حتي لحن و شيوه مولوي را در بعضي از آنها به آساني پيروي كرده است. در اين غزلها براي مضمونها و معنيهاي باريك غنايي بتركيبهاي استعاري و تشبيهي پيچيده بازنمي‌خوريم بلكه شاهد زبان و گفتاري ساده و صريح در بيان آن خيالهاي دقيق هستيم. يكي از تازگيهاي كار او آنست كه ساقي‌نامه را، كه بيشتر گويندگان ديگر منحصر ببحر متقارب مثمن محذوف يا مقصور كرده‌اند، او ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوف نيز كشانيده و در «سليمان و بلقيس» خود گنجانيده است. اگرچه موضوع اين ساقي‌نامه از سنخ ديگر ساقي‌نامه- هاي زمان حياتي است، ولي در آن گذشته از لحن تازه بمعني‌هاي تازه و
______________________________
(1)- بنگريد بهمين كتاب، ج 3، ص 771 ببعد.
(2)- آزاد بلگرامي در خزانه عامره، و تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 521- 522.
ص: 1010
مطلبهاي نوي هم بازمي‌خوريم كه بيشتر نشان از احساس و درك صميمانه او از حياتست. ازوست:
بيا ساقي بيا اندوهگينم‌نه از عهد تو، از دوران غمينم
رگ ما را كه هر جا تار بگسست‌ز هر آهي هزاران بار بگسست
بجوش آور اگر خوني در او هست‌بدور آور ميي گر در سبو هست
كه از مي تازه شد آب و گل ماازو گرديد حل هر مشكل ما
چه داني كاين سپهر و اخترانش‌جهات و امهات و گوهرانش
بنفس خويشتن مشغول كارندنه مجبورند، بل بااختيارند
از «او» دان جمله را نز چرخ و محوركجا از آسمان تا آسمانگر
مغني پرده‌ات خوش عشق‌كارست‌هواي سينه را آتش بخارست
ز سرّ ناله آگاهي تو داري‌بدل درد و بلب افغان تو كاري
ز لحنت مرغ از آواز ماندهمان بر شاخ از پرواز ماند
بيا اي ساقي انديشه سوزم‌قدح را تاج افريدون فروزم
بده تا وارهم از ننگ ايام‌همان از صلح و هم از جنگ ايام
مرا از خويشتن بس ننگ و عارست‌كه با دوران گردونم چكارست
من و عشق و تمناي دل خويش‌هزاران گيرودار مشكل خويش *
تا در فروبندم بخود غمخانه‌يي بايد مراآبادكرده همتم، ويرانه‌يي بايد مرا
از قصه فردا و دي عالم پريشان مي‌شوداز گفت‌وگوي درد خود افسانه‌يي بايد مرا
از كشتهاي اين جهان كآن خرمن گاوست و خرني خرمني ني خوشه‌يي ني دانه‌يي بايد مرا
گر تير غازي مي‌كشد ور تيغ كافر راضيم‌من تشنه خون خودم پيمانه‌يي بايد مرا
منشين حياتي پيش من شور مرا بر هم مزن‌من عاشقم تو عاقلي، ديوانه‌يي بايد مرا *
كوي عشقست اين سر بازار نيست‌لب ببند اينجا زبان در كار نيست
نالم و بر من نبخشايد كسي‌در جهان يك دل مگر افگار نيست
در ميان كافران هم بوده‌ام‌يك ميان شايسته زنار نيست
ص: 1011 غم مگو با كس حياتي در جهان‌هيچكس را در جهان غمخوار نيست *
با بخت كس ستاره بد رهنمون مباددشمن بكينه‌توزي بخت زبون مباد
تا ريخت جرعه‌يي بقدح سرنگون كندعيش كسي حواله بچرخ زبون مباد
عاشق بهر فغان كه كند زهره خودست‌گو ناي و تار و زمزمه ارغنون مباد
عشق آشكار جلوه كند در نهان كشداين نعل پيش راه كسي واژگون مباد *
كس نيست كه دامن بچراغم نفشاندصرصر نشود نوبر باغم نفشاند
از نازكي خوي تو ترسم كه ازين پس‌بوي تو صبا هم بدماغم نفشاند
مرهم چه تمنا كنم، ار عشق همين است‌جز آتش و الماس بداغم نفشاند
از عشرت امروزه من پرس كه ساقي‌مي‌نوشد و جز خون باياغم نفشاند
آنكس كه دهد پند من از عشق حياتي‌گو روغن خود را بچراغم نفشاند *
مست آمد و مست آمد با نرگس مست آمدهم از لب و هم از چشم پيمانه‌پرست آمد
هر موجه طوفان را نوح دگري بايدهر جاي كه عشق آمد بر عقل شكست آمد
پيمانه بياراييد خمخانه تهي سازيدهان باده و هان ساقي كآن باده‌پرست آمد
بالايي سرو عمر تا سي و چهل باشدچون رفت چهل ز آن پس هنگام نشست آمد
از شش جهت عالم رو سوي دگر آورتا چند حياتي چند، خود عمر بشست آمد! *
خرابه گرد تو هرگز هواي خانه نداردشكسته‌بال قفس شوق آشيانه ندارد
تو خواه در قفسش گل‌فشان و خواه شررريزكه مرغ دام تو پرواي آب و دانه ندارد
بدوست داشتني دشمن و بدشمنيي دوست‌چه دوستي است كه خوي تو با زمانه ندارد
برون ميار سر از بند آن دو زلف حياتي‌كه عندليب بهر شاخ آشيانه ندارد *
بهر سخن كه كني خويش را نگهبان باش‌ز گفتني كه دلي بشكند پشيمان باش
چه بال مرغ، كه گر شغل روزگار اينست‌ز مور نيز قدم وام كن، گريزان باش *
ص: 1012 در كوچه عشق منزلي مي‌خواهم‌بال و پر شمع محفلي مي‌خواهم
نه دين ز كسي خواهم و نه دنيايي‌شايسته دوستي دلي مي‌خواهم *
عمر بي‌درد دلي هرگز مبادزندگاني در گرفتاري خوشست *
ترا هرگز گريباني نشد چاك‌چه داني لذت ديوانگي را

56- نظام دستغيب «1»

ميرزا نظام الدين «2» پسر مير امين الدين حسين دستغيب شيرازي از شاعران
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مقدمه ديوان نظام دستغيب نوشته كسي از معاصرانش بنام «حيّان مالي» كه در آغاز نسخه‌هاي ديوان مذكور يافته مي‌شود.
* تذكره نصرآبادي، ص 271- 272.
* نتايج الافكار ص 723- 724.
* عرفات العاشقين، خطي.
* ميخانه، تهران، ص 641- 660.
* صحف ابراهيم، خطي.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 297.
* رياض الشعراء، خطي.
* روز روشن، ص 829- 832.
* ضميمه فهرست ريو، ص 202- 203.
(2)- نام او را تقي الدين اوحدي ميرزا نظام الملك ضبط كرده و چارلز ريو نيز بپيروي ازو چنين نموده.
ص: 1013
اوايل سده يازدهم است. در شعر بنام خود تخلص مي‌كرد و بسبب آنكه از خاندان «سادات دستغيبيه» شيراز بود به «نظام دستغيب» مشهورست.
پيشينيان اين خاندان مدعي بودند كه كسي از راه انكار از جدشان شجره نسب سيادت طلب داشت، ناگهان دستي از غيب برآمد و آن شجره نسب را بدان مدعي نمود و ازينروي او و بازماندگانش بدستغيب شهرت يافتند!
وي در آغاز جواني با دانشهاي زمان آشنا شد و در خط نستعليق مهارت يافت و چنانكه عبد النبي فخر الزماني گفته بر اثر آشنايي با مير محمد مؤمن عزّي فيروزآبادي كه در شيراز بسر مي‌برد، شروع بتمرين شاعري كرد.
عزّي بدانشهاي ادبي عربي آشنا و در نظم و نثر قادر بود «1» و ميرزا نظام را در حجر تربيت گرفت و او بزودي در شعر مهارت يافت و در اين راه هم از عنفوان شباب نام برآورد و بقول عبد النبي فخر الزماني «در آغاز جواني آنقدر اشتهار يافته كه ديگران در انجام پيري نيافته‌اند.» همين امر، يا آغاز كردن شاعري در ابتداي جواني باعث شد كه نظام با آنكه در جواني مرد، ديواني بكمال ترتيب داد. شمار اشعارش را نصرآبادي و مؤلف روز روشن سه‌هزار بيت نوشته‌اند و صاحب ميخانه عدد آنها را مقارن بيست و هشت سالگي شاعر چهار هزار بيت گفته است. نسخه‌يي از ديوانش كه به شماره 2993.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد در حدود دوهزار بيت دارد و از قصيده و غزل و ساقي‌نامه ببحر متقارب و ترجيعات و تركيبات تشكيل شده است. قصيده‌هايش بيشتر در منقبت امامانست. نسخه‌هايي ديگر از همين ديوان در دستست. در مقدمه نسبة مشروحي بنثر كه جامع ديوان او «حيّان مالي» نام نوشته شرح حال شاعر و كيفيت جمع‌آوري ديوانش آمده است و جمع آوردن اين ديوان بوسيله حيّان مذكور، بتصريح خود او، بسال 1030 يعني يك سال پس از مرگ نظام انجام شد.
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بميخانه ص 641؛ آتشكده، بمبئي ص 290 و عرفات- العاشقين.
ص: 1014
نظام در شاعري استعدادي وافر داشت و همچنانكه گفته سعي مي‌كرد لفظ و معنايي از ديگران بعاريت نگيرد و اگرچه اين دعوي را بپايان نبرد «1» ولي بهرحال شعر او تازگي و طراوت خاصي دارد كه بيقين از شور جواني سرچشمه مي‌گرفت.
وفاتش بنابر آنچه در مقدمه ديوانش آمده روز يك‌شنبه 25 ذي الحجه سال 1029 (تسع و عشرين و الف) بسي و دو سالگي اتفاق افتاد (درين صورت تاريخ ولادتش سال 997 بود) و او را در حافظيه شيراز بخاك سپردند «2» ازوست:
ذوق محبتي كو تا سر كنم فغان راويران كنم بآهي بنياد آسمان را
در حيرتم كه از مصر تا بوي پيرهن رفت‌چون غيرت زليخا ره داد كاروان را
از بس مرا تعلق با خاك اين چمن بودصد جا نهادم از شوق بنياد خانمان را
گويا غبار غيري بر آن درست كامشب‌خوش گرم گريه ديدم چشم گهرفشان را (1)-
لاف شعر آن كس تواند زد كه مانند نظام‌گرد لفظ كس نگشت و معني كس برنداشت
______________________________
(1)- زيرا او هم در زمره استقبال‌كنندگان از اين و آنست و طبعا تحت تأثير لفظ و معني آنان.
(2)- جامع ديوان او نوشته است كه مير ابو محمد تاريخ مرگ نظام را بدينگونه يافت:
اي بوده بزندگي پناه شعراخاك تو شدست قبله‌گاه شعرا
پرسيدم از ارباب خرد تاريخش‌گفتند «نمانده پادشاه شعرا» اين تاريخ (1035) است نه (1029)؛ و همين شاعر در رباعي ديگري كه درباره مرگ نظام ساخته وفاتش را در سي و دو سالگي بيان كرده است. اما در تذكره نصرآبادي (نسخه چاپي) سال وفات نظام 1039 و در «روز روشن» سنه تسع و عشرين (1029) يا تسع و ثلاثين (1039) ضبط شده و گويا بهمين سبب باشد كه چارلز ريو (فهرست نسخه‌هاي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 682) تاريخ اخير را براي واقعه مرگ نظام دستغيب آورده است، ولي تاريخ مرجح آنست كه جامع ديوان گفته، يعني 1029، در حالي كه ديوانش را در سال 1030، پس از وفات شاعر، جمع‌آوري مي‌كرد.
ص: 1015 اشك ز ديده برگشت گويا نظام امشب‌در چشم خود كشيدي آن خاك آستان را *
پر مكن در كار غير آن غمزه خونريز راكي زند هرگز كسي بر سنگ تيغ تيز را
چشم چون پرعشوه كرد اول بسوي خويش ديدپاره‌يي خود خورد ساقي ساغر لبريز را
گر فلك با من هم‌آغوشش نمايد دور نيست‌باغبان بر چوب بندد گلبن نوخيز را
منع دل از ديدن او چون كنم روز وصال‌چون شود بيمار بهتر بشكند پرهيز را
خون دل آميخت با اشكم بياد روي اوشغل ازين بهتر نباشد عشق رنگ‌آميز را
گرمي شعر تو ترسم خامه را سوزد نظام‌لب فرو بلد از سخن كلك شررانگيز را *
بي‌رخش كس سوزش پنهان ز من باور نداشت‌سوختم صدبار و خاكم رنگ خاكستر نداشت
سينه را سوراخها كردي بپيكان ستم‌خوب كردي كلبه تاريك بود و در نداشت
گر بما لطفي نمود آن تندخو عمدا نبوددر كمان جور گويا ناوك ديگر نداشت
بس كه شوق او صبا را گرم رفتن كرده بوداز چمن چون ديد بويش برگ سبزي برنداشت
لاف شعر آنكس تواند زد كه مانند نظام‌گرد شعر كس نگشت و معني كس برنداشت *
صبح چون باد صبا دفتر گل وا مي‌كردبلبل از دور بهر صفحه تماشا مي‌كرد
گر پس از مرگ مرا زنده نكرد از عارست‌تا نگويند كه او كار مسيحا مي‌كرد
چه عجب گر عرق‌آلود ز بستر برخاست‌شرم از همدمي صورت ديبا مي‌كرد
يوسف از شعله عصمت بخود آتش مي‌زدگرنه اعجاز در بسته بر او وامي‌كرد
قلم از شوق خود آمد بكف و كرد رقم‌چون نظام از سر درد اين غزل انشا مي‌كرد *
ما لب خود بتمناي ستم بگشاييم‌ديده را از پي نظاره غم بگشاييم
نيست آزاده‌دلي چند كه مانند حباب‌گاهگاهي گرهي از دل هم بگشاييم
تا نميريم تبسم نكند غمزه اوكي بود كاين گره از كار عدم بگشاييم
تا سراپاي ره شوق تو نظاره كنداز نشان كف پا چشم قدم بگشاييم
شكوه محنت هجران چو نويسيم نظام‌چشمه خون دل از نوك قلم بگشاييم *
ص: 1016 اگرچه رشك نسيمم در اضطراب انداخت‌ولي خوشم كه ز رخسار او نقاب انداخت
ترا كه خشكي زهدست لاف باده مزن‌لباس خشك كسي كي بآفتاب انداخت
تمام چين جبينش نگه ز بيم نخواندچو طفل كند زبان سطري از كتاب انداخت
بروي تيغ خود افگنده قطره خونم‌چو كرد كار نكو ز آن سبب در آب انداخت
نظام يار گر آمد كجاست تاب نگاه‌همين بس است كه دل را در اضطراب انداخت *
دل بجز در خم آن زلف سيه نتوان داشت‌چشم جز در ره آن شوخ بره نتوان داشت
سرمه چشم منست آنچه بچشمش مانددر محبت گله از بخت سيه نتوان داشت
دل كه افسرده شد از سينه برون بايد كردمرده هرچند عزيزست نگه نتوان داشت
گفتم از دست مينداز دل زار نظام‌گفت آتش بسر دست نگه نتوان داشت *
آن رفت كه دل وصل نگاري مي‌خواست‌در بزم پري ز جان قراري مي‌خواست
بسيار شكست خار حسرت در دل‌مرغ غم او بوته خاري مي‌خواست *
امشب ز تبم راحت صد ساله بسوخت‌در سينه اميد و در جگر ناله بسوخت
تا بر تب ما گزند صحت نرسدلب ز آتش دل‌پسند تبخاله بسوخت *
دشمن بگريز چون قدم بگشايدآن نيست كه وقت فرصت از پي نايد
گر سايه رود ز پيش و خورشيد ز پس‌چون وقت زوال شد ز دنبال آيد *
غم سينه دردناك را بشكافدصد قطره خون پاك را بشكافد
اشك آمد و سينه‌ام سراسر زد چاك‌ز آنگونه كه آب خاك را بشكافد *
گر سرخ شدست نرگس آن بي‌باك‌از سرخي او مباش اي دل غمناك
چون تيغ نگاه را بخونم آلودبا دامن چشم خويش كرد از خون پاك *
تا كي ز خمار مي سرافگنده شويم‌كو مي كه چو آفتاب تابنده شويم
پيمانه هركه پر شود مي‌ميردپيمانه ما چو پر شود زنده شويم
ص: 1017

57- نقي كمره‌يي «1»

علي نقي كمره‌يي كه باسم خود «نقي» تخلص مي‌كرد، از شاعران سده
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 482- 483.
* عالم‌آراي عباسي، تهران، ص 722.
* تذكره غني، عليگر 1916، ص 138.
* تذكره نصرآبادي، ص 234- 236.
* سرو آزاد، لاهور 1913، ص 38- 39.
* ريحانة الادب، ج 1، ص 23- 24.
* روضات الجنات، ج 4، ص 382- 390.
* مجمع الخواص (ترجمه ...) صادقي كتابدار، تبريز 1327، ص 166- 168.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 535.
* ضميمه فهرست چارلز ريو، ص 203- 204.
* نتايج الافكار، ص 718- 719.
* رياض الشعراء، خطي.
* آتشكده، تهران، ص 1056- 1066 و حواشي.
* بهارستان سخن، ص 444- 445.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 49- 50.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 2، ص 641- 642؛ و نيز ج 1، ص 304- 306 و 347- 350.
* تاريخ تذكره‌هاي فارسي، آقاي گلچين معاني، ج 1 ص 556- 563، ذيل نام «خلاصه و منتخب خلاصة الاشعار». اين گفتار از مقاله‌يي است هم از آقاي گلچين كه در شماره 2- 3 سال سوم مجله دانشكده ادبيات مشهد (آذر 1346) درج شده.
ص: 1018
دهم و يازدهم هجريست. ولادتش بسال 953 در كمره اتفاق افتاد «1» اما نشو و نمايش بيشتر در كاشان بود و دانشهاي زمان را همانجا فراگرفت و بر اثر تحصيلات ژرف علمي بقول معاصر و معاشرش تقي الدين اوحدي بلياني «بغايت فاضل كامل محقق مدقق» ببار آمد و گذشته از دانشهاي رسمي زمان چنانكه باز از اشاره اوحدي برمي‌آيد در تصوف و عرفان تحقيق داشته و موحدي قايل بوحدت وجود بوده است.
نقي بعد از كسب دانشهاي ادبي و نظري در كاشان و معاشرتهايي كه در آنجا با شاعران معروفي مانند محتشم و وحشي داشت، باصفهان رفت و در آن شهر بود كه اوحدي بلياني بتكرار او را ديده و با وي مشاعره‌ها داشته و ميان آندو كمال اتحاد و يگانگي برقرار بوده است.
وي در اصفهان با پيشه شاعري مي‌زيست و بيكي از رجال عهد شاه عباس بنام حاتم بيگ اختصاص و وظيفه‌يي سالانه ازو داشت كه تا چند سالي پس از مرگ آن بزرگ بدو مي‌داده‌اند. اين حاتم بيگ، خواجه اعتماد الدوله صافي اردوبادي از بزرگان دربار صفوي، پسر ملك بهرام و از اعقاب خواجه نصير الدين طوسي بود. در آغاز حكمراني كرمان داشت و سپس بفرمان شاه عباس استيفاي كشور و چندي بعد منصب وزارت بدو داده شد. وفاتش در سال 1019 نزديك اورميه اتفاق افتاد «2». حاتم بيگ چند تن از شاعران زمان را در كنف حمايت داشت مانند همين علي نقي كمره‌يي و ميرزا ملك مشرقي.
از حادثه‌هاي سخت زندگاني نقي مرگ پسرش ابو الحسن بود كه پس از دانش‌آموزيها در جواني بسال 1015 درگذشت و پدر تركيب‌بندي
______________________________
(1)- وي تاريخ ولادت خود را «امام دانش و دولت دين» (953) يافته و اين دو بيت را گويا بجاي پدر و از زبان او ساخته است:
فرزند علي نقي گزين در ثمين‌آمد بوجود و حظّ وافر بيقين
از دانش و دين و دولتش هست كه هست‌تاريخ «امام دانش و دولت و دين»
(2)- درباره او رجوع شود بعالم‌آراي عباسي، ص 722؛ تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 699.
ص: 1019
جانسوز در رثاء او پرداخت و اين مصيبت چنان در او اثر كرد كه بگفته دوستش تقي الدين اوحدي «ديگر كمر حيات نتوانست راست كرد» و بعد ازين واقعه بيشتر در موطن خود كمره بسر مي‌برد تا درگذشت. سال مرگش در شاهد صادق 1029 و در تذكره نصرآبادي 1030 و در ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون، سرو آزاد، و نتايج الافكار 1031 ضبط شده است.
وي را همه نويسندگان احوالش بنيك‌خويي و صفا و انصاف و نيك‌رفتاري با خاص و عام وصف كرده و سليقه‌اش را در سخنوري ستوده‌اند. سخنش روان و دور از ابهامها و تعقيدهاي لفظي و معنويست. مقصود خود را بسادگي و رها از هرگونه تكلف بيان مي‌كند. هم قصيده‌سراست و هم غزلگوي، و اگرچه تعليمات مدرسه‌يي او در كلامش بي‌تأثير نمانده است ولي در غزلش شور و حال و بيتهاي مضمون‌دار پرمعني بسيارست. قصيده‌هايش در ستايش پيامبر و امامان و شاه عباس اول و حاتم بيگ و مرشد قليخان و امام قليخان و بعضي ديگر از سران عهد شاه عباس است.
از اثرهاي او نخست تلخيصي است از قسمت متقدمين از خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشاني كه ازين راه تذكره‌يي نو پديد آمده است.- دوم ديوان قصيده‌ها و تركيبها و غزلها و قطعه‌ها و رباعيهاي اوست كه از پنجهزار بيت در مي‌گذرد و از آن نسخه‌هايي در ايران و انيران پراگنده است، از آنجمله سه نسخه بشماره‌هاي 5528 و 5389 و 4881 در كتابخانه ملي ملك و نسخه‌يي در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار و نسخه‌يي بشماره 3505.Or در كتابخانه موزه بريتانيا. در ديوانش جز آنچه گفته شد معما و مرثيه و تاريخ نيز ديده مي‌شود.
بعضي از مؤلفان، خاصه آنان كه در ذكر حال عالمان مذهبي كتابهايي پرداخته‌اند (مانند صاحبان روضات الجنات، الذريعه، ريحانة الادب و كساني كه از آنان پيروي كرده‌اند)، بسبب تشابه اسمي، اين «نقي» شاعر را با عز الدين علي النقي مشهور بشيخ علي نقي بن شيخ ابو العلا محمد هاشم طغايي كمره‌يي (م 1060) اشتباه كرده‌اند. اين شيخ عز الدين علي نقي كمره‌يي كه درست
ص: 1020
سي يا سي و يك سال بعد از آن علي نقي شاعر متوفي بسال 1029 يا 1030 وفات كرده، از عالمان بزرگ دين بود و در عهد شاه صفي بخواهش امام قليخان حاكم فارس بشيراز رفت و قضاء آن شهر را بر عهده گرفت و در دوران شاه عباس دوم باصفهان بازگشت. وي كتابهايي در كلام و حكمت و موضوعهاي مذهبي دارد «1» و در روضات الجنات شعرهايي بنام او ضبط شده كه ظاهرا از «نقي» است.
ديوان نقي كه در كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 3505.Or ديده‌ام متجاوز از چهارهزار بيت قصيده و غزل و رباعي دارد با مقدمه‌يي بنثر خطاب بامام قليخان والي فارس، و در آن گفته كه بعلت پيري از خدمت خان دور بوده و ديوان خويش را بمجلس او تحفه نموده است؛ در حالي كه علي نقي طغايي كمره كه بدرخواست امام قليخان قاضي شيراز شده و چند سال در آن شهر بسر برده بود طبعا چنين ادعايي نمي‌كرد.
از ديوان «نقي» است:
ديدم رياض عارض و خال معنبرش‌ياد آمد از خليلم و گلزار آذرش
حيف آمدم كه عارض و قد و لب ترانسبت كنم بجنت طوبي و كوثرش
ماه جهانفروز كند كسب روشني‌از پرتو جمال من الشمس ازهرش
نبود عجب كه آب شود درّ شاهواربار دگر ز خجلت ناسفته گوهرش
شهديست جان بتحفه آن لعل مندرج‌زهريست مرگ تعبيه بر نوك خنجرش
چشمت بجادوي همه عالم گرفته است‌ملك دلي نمانده كه نبود مسخرش
چشم ترا كه پادشه ملك دلبريست‌خال تو هندوييست شده نام عنبرش
نخلي كز آب ديده خود پرورش دهم‌پيكان زنگ‌بسته حسرت بود برش
فصاد هجر تا رگ جان مرا گشودآتش زبانه مي‌كشد از نوك نشترش
______________________________
(1)- رش روضات الجنات ج 4 ص 382- 390. بسبب همين اشتباه كه ميان دو فاضل مذكور رخ داده و مايه آميزش شرح حال و انتساب آثار هريك با ديگري شده ناگزير در ذكر مأخذهاي احوال نقي ببعضي از مرجعها مثل روضات و الذريعه و جز آن هم اشاره كرده‌ام.
ص: 1021 يك شب بروز بي‌تو نمي‌كرد جان من‌گر التفات شاه نمي‌بود ياورش ...
*
تا پيش تو باد آورد اين خسته‌روان رابستم بسر انگشت صبا رشته جان را
از ديده ما اشك روان كرد چو برخاست‌سروت كه نشاند از حركت آب روان را
تير مژه از جوشن جان صاف برون شدتا كرد بلند ابروي او تير و كمان را
برداشتن ديده از آن روي چو خورشيدشرطست كه در چشم كند تيره جهان را
درد دل من صعب و نفس سوخته مشكل‌كز سينه ببالا برد اين بار گران را
پيش تو نقي اين‌قدر از قصه دوشين‌دانست كه مي‌سوخت سخن كام روان را *
چندان دلم بپرسش چشم تو شاد نيست‌داند كه بر تواضع مست اعتماد نيست
ناقابل است حسن تو را خال عارضي‌مقبول نيست بنده كه آن خانه‌زاد نيست
بختم بزير دامن حرمان چراغ عيش‌آن شب كند نهفته كه آسيب باد نيست
ناكاميم نگر كه ز بعد زمان هجرشادم كه ذوق روز وصالم بياد نيست
چشم نقي سفيد شد از انتظار توجز عكس خال روي تو بروي سواد نيست *
پس از وفا دل اهل وفا بتان ببرندخورند نعمت خوان اين گروه و خوان ببرند
بپاس عقل مشو غره كاين سيه‌چشمان‌ز ديده مردمك چشم پاسبان ببرند
گر اين جمال ببستان برند لاله‌رخان‌رواج و رونق نسرين و ارغوان ببرند
اسير داغ فراقست جان مهجوران‌گمان مبر كه بمرگ از فراق جان ببرند
چه وقت بود كه اين بادهاي نوروزي‌بجاي برگ گل از باغ ما خزان ببرند
چه حكمتست نقي كاين بتان دل عشاق‌اگرچه فاش توان برد هم نهان ببرند *
من از كجا و گزيدن لب شكرخايش‌كه خون شود دل انديشه در تمنايش
خورد هوس همه‌جا دورباش غمزه اورود بلا همه‌جا پيش‌پيش بالايش
امل ز باده‌پرستان لعل ميگونش‌اجل ز گوشه‌نشينان چشم شهلايش
از آن بمهر تو اجزاي پيكرم ببرندكه كرد جذب خيال تو حفظ اجزايش
كشد بپوست از آن نافه مشك را كه شدست‌ز تازيانه زلفت سيه سراپايش
ص: 1022 بواديي كه فشاني كلاله مشكين‌چو نافه بوي دهد خار خشك صحرايش
سياه‌خامي مجنون كند بليلي عرض‌كه كرد ظاهر و باطن احاطه سودايش
بهشت آيد و گل در ره نظر ريزدقدم نهي چو نقي در ره تماشايش *
ما متاع زهد و تقوي را بآب افگنده‌ايم‌خويش را چون عكس ساقي در شراب افگنده‌ايم
با لبش صد حرف موقوف تمنائي و ماعقده‌ها بر رشته عيش از حجاب افگنده‌ايم
غم مخور اي دل كه امروزست يا فردا كه ماشاهد مقصود را از رخ نقاب افگنده‌ايم
غير با او در شكر خوابست شبها تا بروزما ببيداري نمك در چشم خواب افگنده‌ايم
تا ز جور بي‌حساب او نقي لب بسته‌ايم‌ما جزاي خود ببازار حساب افگنده‌ايم *
خوش بود ز تو هرچه شب دوش كشيديم‌هر زهر كه دادي همه چون نوش كشيديم
گردون نتواند كه كشد غاشيه ماتا غاشيه عشق تو بر دوش كشيديم
شاخش همه شد سركشي و برگ همه نازسروي كه بياد تو در آغوش كشيديم
از پيرهن چاك گل آن برگ كه گفتيم‌بر گوش تو اي سرو قباپوش كشيديم
آنها كه تو ز آن زلف و بناگوش كشيدي‌كرديم نقي حلقه و در گوش كشيديم *
بلب بگو كه در آشتي فراز مكن‌تو هم نگاه بر آن چشم فتنه‌ساز مكن
فداي نيم نگاه تو جان و دل كرديم‌تو هم مضايقه با ما بنيم ناز مكن
فرشته‌اي تو و كس ظن بد نخواهد بردباين بهانه ز عشاق احتراز مكن
بيك سخن كه نهاني بمدعي گويي‌ره هزار حكايت بخويش باز مكن
خوشست ناز ولي لذتش ز استغناست‌بيك نياز كه بيني هزار ناز مكن
بسوخت جان جهاني ز آه و ناله تومكن مكن نقي اين آه جانگداز مكن *
قطره خوني كه ريزد ديده بر ياد گلي‌در هوا گيرد پر و بالي و گردد بلبلي
هر شرر كافتد ز آه آتشينِ دل، شودداغدل پروانه‌يي بر ياد شمع محفلي
در وي آيد جان سوزاني و مجنوني شودسايه‌يي كز من فتد بر خاك در سرمنزلي
قامت و رخسار و زلفي دان كه گرديدست خاك‌در چمن هرجاست سروي يا گلي يا سنبلي
ص: 1023 چشم عبرت بين اگر در باغ بگشايي نقي‌هر طرف بيني ز دست عشق او پا در گلي *
پرسيد كه كيست هم‌وثاقت همه شب‌چون مي‌گذرد در اشتياقت همه شب
با وصل و فراق تو چه روزي چه شبي‌وصلت همه روزست و فراقت همه شب *
از خلق بريدن اثر بدگهريست‌آميزش نيكان ثمرش پرهنريست
از خويش ببر وصلت بيگانه گزين‌پيوند درخت باعث خوش‌ثمريست *
بي‌تابي تن ز پيچ و تابش پيداست‌بي‌ظرفي دل ز اضطرابش پيداست
راز دل پرعشق نگردد ظاهرتا شيشه بود نيمه شرابش پيداست *
بشكن كه درست گردد اي دل كارت‌روشن گردد ز لمعه انوارت
ويرانه شو اي خانه اگر مي‌خواهي‌خورشيد درآيد از در و ديوارت *
در بزم وصال جا كنون خواهم كردوز دل غم هجر او برون خواهم كرد
چشم از سر اختر زبون خواهم كندخون در دل روزگار دون خواهم كرد *
در روزنه همچو زندگان بهره ز نوردر شب نه چو مردگان نصيبي ز حضور
ما را همه روز تيره‌روزِ تَهِ عمرما را همه شب سيه‌شبِ اول گور *
در وادي عشق جمله نازست و نيازطي مي‌شود اينجا همه اوضاع مجاز
هر سوي در آن كوي توان برد سجوددر كعبه ز هر جهت توان كرد نماز *
مي‌سوختي اول دل و جان و تن هم‌اكنون نزني بر آتشم دامن هم
دارم سخني، راست بگويم يا نه؟با من تو چنان نه‌اي كه بودي، من هم! *
بي‌حوصلگيست اين‌كه سالك ناگاه‌خواهد شود از حقيقت كار آگاه
ص: 1024 وامانده بود راهروي كاو هر دم‌پرسد خبر از دوري و نزديكي راه *
تا دل بفناي تن در آن كو ننهي‌از دست جفاي يار بدخو نرهي
يار آتش سوزان بود اي پروانه‌تا او نشوي از ضرر او نرهي

58- فغفور گيلاني «1»

وي از شاعران و عالمان معروف سده دهم و يازدهم هجريست. نامش محمد حسين است (تذكره غني) ولي عادة او را در تذكره‌ها تنها بتخلص همراه با عنوان علمي و يا سيادتش ناميده‌اند مثل «مير فغفور» و «حكيم فغفور»، و حتي صادقي افشار در مجمع الخواص او را «عبد الغفور» نام داده و اسمعيل پاشا در ايضاح المكنون فغفور متخلص به فغفوري گفته است و حال آنكه
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر رحيمي، چاپ كلكته، ج 3 ص 901- 927.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 453- 471 و حواشي آنها.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 522.
* عرفات العاشقين، خطي.
* آتشكده آذر، تهران، ص 843- 845.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* سرو آزاد، ص 37- 38.
* تذكره غني، عليگر 1916، ص 102.
* ترجمه مجمع الخواص، تبريز، ص 233- 234.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 243- 244.
ص: 1025
فغفور تخلص حكيم محمد حسين و آن هم دومين تخلص او بود كه در مدت اقامت هند برگزيد زيرا پيش از آن در ايران «رسمي» تخلص مي‌نمود و بعد از آن بجز تخلص «فغفور» گاهي «مير» هم بكار مي‌برد.
پدرش سيد احمد نام داشت و نياكانش در گيلان صاحب مال و مكنت و نزد فرمانروايان محلي داراي اعتبار و مقامي بوده‌اند و فغفور خود دوران جواني را در همان ولايت بكسب دانش و ادب بويژه دانش پزشكي گذراند و علم طب را نزد خالوي خود حكيم تاج الدين حسين پزشك مير سلطان مراد خان از امراي مازندران، آموخت و بيشتر كتابهاي متداول پزشكي را از نظر گذراند و بهمين سبب او را حكيم (يعني پزشك) گفته‌اند. فغفور از آموختن ادب پارسي و تازي و تمرين شعر و تتبع در علم ادوار و موسيقي و تأليف رساله‌هايي در موسيقي و حساب اصابع هم غافل نماند.
ابتداي عمرش در خدمت خان احمد گيلاني «1» كه خود شاعر و مشوق شاعران و عالمان بود، گذشت تا آنكه خان احمد بخواندگار روم پناه برد (سال 1000 ه) و سپس آوازه درافتاد كه در آهنگ بازستاندن ملك بگنجه آمده است. فغفور بدنبال اين آوازه برسم بازرگاني به آذربايجان رفت و از آنجا بترغيب پزشكان فرمانرواي گرجستان كه گيلاني بوده‌اند، بدان سرزمين سفر كرد و از جانب الكسندرخان فرمانرواي آن ديار بگرمي پذيرفته شد، ليكن پس از چندي از آنجا باصفهان رفت و با «حكيم شفايي» آشنايي يافت و سپس بخدمت شاه عباس راه جست و او را در قصايد خود ستود و نيز درين مدت محل توجه و بزرگداشت علي قلي خان شاملو ديوان بيگي شاه عباس بود.
در سال 1012 فغفور از اصفهان بهند سفر كرد. در راه هند چندگاهي در قندهار و نزد ميرزا غازي ترخان كه ترجمه حالش را پيش ازين آورده‌ام بسر برد و آنگاه به لاهور و از آنجا به «اگره» رخت عزيمت كشيد و در شهر اخير چندي در خدمت حكيم علي گيلاني از پزشكان معروف ايراني در هند
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود بهمين جلد، ص 504- 506.
ص: 1026
و در دربار اكبر و جهانگير، گذراند بطمع آنكه او را بدربار معرفي كند ليكن آن پزشك چنين نكرد و او خود توانست بدستگاه ميرزا عبد الرحيم خان راه يابد و بوساطت او بصف مصاحبان و مقربان شاه‌زاده پرويز پسر جهانگير بپيوندد. ملا عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي نوشته است: «الحال كه سنه هزار و بيست و چهار هجريست در دار السلطنه برهانپور خانديس علم دانشوري و سخنوري برافراشته كوس يكتايي و بي‌مثلي مي‌زند و مي‌زيبدش، و اشعار آبدار در مدح اين سپهسالار (- ميرزا عبد الرحيم خانخانان) بر روي روزگار بيادگار گذاشته و مي‌گذارد و در ميانه مستعدان اين زمان بي‌مثل و مانندست ...»
عبد النبي فخر الزماني مي‌نويسد كه «چون بموجب فرمان قضا جريان جهانگير جهانبان شاهزاده پرويز به «اله‌آباد» آمد، فغفور نيز در ركاب سعادت صاحب خويش ببلده مذكور داخل شد و در آن شهر نقد حيات بقابض ارواح سپرد، مدفنش در نيم كُروهي «1» اله‌آباد بر سر راه اگره واقعست» «2»، تاريخ وفات او 1029 ه است و ماده تاريخ مرگش را «هم‌نوا با عندليبان بهشت» (- 1029) يافتند. «ديوان آن فغفور ملك سخنداني از قصيده و غزل قريب پنجهزار بيت باشد» «3» نصرآبادي سال وفاتش را 1030 و ديوانش را قريب بچهارهزار بيت نوشته است «4» و بعيد نيست كه سال 1030 سالي باشد كه خبر مرگ فغفور باصفهان رسيده بود وگرنه همان تاريخ 1029 كه قبلا نقل شده تاريخ واقعي مرگ شاعر است.
فغفور مردي دانشمند و شاعري اديب و موسيقيدان و طبيب بود.
معاصرش ملا عبد الباقي نهاوندي گويد: «ذات شريفش نقش تخته عبارات تازي و حجازيست و از قطرات فوائد بحار علوم درهاي شب‌افروز در صدف
______________________________
(1)- كروه بضم اول يك ثلث فرسنگ است.
(2)- ميخانه، ص 458.
(3)- ايضا ص 459.
(4)- تذكره نصرآبادي، ص 244.
ص: 1027
سينه طلبه و اهل علم مي‌نهد و در تنقيح مسائل حقيقيه و نشر علوم يقينيه كوشيده حوصله طبع سلّاك و مستعدان را پرلآلي شاهوار مي‌سازد و در فن شاعري و نكته‌سنجي زين بيان را بر مراكب مسرعه افكار نهاده در مضمار حسن طبيعت و ميدان فصاحت گوي سبقت از فارسان اين فن مي‌ربايد و در علم ادوار و موسيقي نيز مهارتي تمام دارد و تصانيف «1» مشهوره او در عراق و گيلان و مازندران در ميان ندما و اهل نغمه شهرتي تمام دارد و در خط نسخ‌تعليق از استادان اين زمان در گذشته، الحق شاعري جامع حيثيات و مستجمع كمالات است و صيت شاعري و دانشوري او چون پرتو آفتاب عالمگير است، اكثر مستعدان عراق و خراسان بفضائل و كمالات او در هر فن قائل گشتند ... و بدرست‌گويي و تمام سخني مشار اليه در ميان اين طبقه كسي پيدا نمي‌شود ...».
نظير همين ستايش را فخر الزماني نيز ازو كرده و همه اينها شايسته اين شاعر تواناست كه سخنش پابپاي استادان قرن هشتم و نهم پيش مي‌رود و از خطاها و لغزشها و يا افراطها و تفريطهاي لغوي و دستوري كه در زمان او رائج بود بريست، سخني يكدست و پخته و بيتهايي منتخب و سنجيده دارد و از همه آنها مقام والايش در دانشهاي زمان آشكارست. وي مثنوي شهرآشوبي در بحر خفيف و قصيده و تركيب و ترجيع و غزل و رباعي دارد كه در مآثر رحيمي 133 و در ميخانه 109 و در ديگر مأخذها و مجموعه‌ها بيتهاي بسيار ديگر ازو نقل شده است. ديوانش را نيافتم. از ساقي‌نامه ترجيعش كه همه بيتهاي منتخب و عاليست، چند بند (از ميخانه) و از مجموعه يا «بياض ميرزا بيدل» موجود در موزه بريتانيا دو غزل و از سفينه شماره 582 مجلس شوري يك غزل (بانتخاب آقاي گلچين معاني) و از ديگر مأخذها يك غزل و چند ترانه ازو درينجا نقل مي‌شود:
______________________________
(1)- تصانيف در اينجا بمعني سروده‌هاي همراه با شعر است كه اكنون نيز بهمين معني بكار مي‌برند.
ص: 1028 ... رفتيم بيكباره ره دير و حرم رايكدست گرفتيم صمد را و صنم را
دريوزه‌گر كوي خرابات مغانيم‌در كاسه سر ريخته هر حق قدم را
آب خضر از كاسه ما جوي كه اينجاعيسي بدي آب دهد معجزِ دَم را
ما مست شرابيم چه دريا و چه قطره‌ديريست كه نه بيش شناسيم و نه كم را
ز آن جام مصفا كه نسيمي ز شميمش‌بر جاي بصر نصب كند قوّت شَم را
در دير فروزيم چراغي كه فرستدپروانه معزولي قنديل حرم را
كو ساز مغني كه ز يك پرده كند سازبا چاشني مستي ما ذوقِ نِغَم را
تو منكر پيمانه و من منكر پيمان‌زاهد، نخورم جاي مي ناب قسم را
جام عرقي خوشترم آيد ز عراقين‌مستان چه شناسند عرب را و عجم را
ما دجله‌كشي ياد گرفتيم ز استادما را خط بغداد به از خطه بغداد
چون خوشه پروين كه ازو نور فشردنداز بهر دل ما دل انگور فشردند
بر مردمك تاك ره افتاد مغان راز آن از كف پا آبله نور فشردند
در ساحت ميخانه گدايان تهيدست‌بر گنج گهر پاي چو گنجور فشردند
از شعشعه نور تجلي كف موسي است‌پايي كه بداغ جگر طور فشردند
اين دير مغانست كه اينجا بلب مست‌آلودگي از دامن مستور فشردند
در جنت ميخانه بنوش از كف غلمان‌آن باده كه گويي ز لب حور فشردند
از مست بجز نعره مستانه نخيزدبيجا گلوي دعوي منصور فشردند
خون از دل من سر زد و از چشم صراحي‌چون نايِ ني و شَهرَگِ طنبور فشردند
سرمستي و ديوانه‌دلي قسمت من شدآن روز كه در مغز جنون شور فشردند
ما دجله‌كشي ياد گرفتيم ز استادما را خط بغداد به از خطه بغداد
زاهد اگرت ميل سبكباري جانست‌بر دوش سبو گير كه سجاده گرانست
در خود شده گم چند ره صومعه پويي‌يك گام ز خود پيشترك دير مغانست
اينجا نه مه و هفته، حساب از دم نقدست‌اينجا نه شب جمعه نه روز رمضانست
گر سنگ بيندازي و پيمانه بگيري‌داني كه چه خون در جگر شيشه گرانست
ص: 1029 كارت چو شكستست چه پيمانه چه پيمان‌گر شيشه همان نيست چه شد سنگ همانست
در جام خزانيست كه در عين بهارست‌در بزم بهاريست كه در عين خزانست
ساقي همه يك دور بده قسمت ما راتا دور دگر هستي ما را كه ضمانست؟
گر خانه بيغماي عسس رفت چه نقصان‌صد شكر كه جان در گرو رطل گرانست
تا دايره ازرق پيمانه ما نيست‌اين لجه اخضر كه محيطش بكرانست،
ما دجله‌كشي ياد گرفتيم ز استادما را خط بغداد به از خطه بغداد
همت طلب از مشرب رندان قدح‌نوش‌چون شيشه يكي پنبه غفلت بكش از گوش
يكره بلب كاسه رندان بزن انگشت‌بنگر چه صداهاست درين ميكده، بنيوش
در كار جهان كوشش ما را اثري نيست‌باري چو همي كوشي در عيش و طرب كوش
در كينه تهمتن شودت زال زمانه‌از دست منه باده چون خون سياوش
خون در رگ افسرده شود گرم ز باده‌از باده كجا گل شود اين آتش خس‌پوش
من همچو سبو خانه بميخانه گرفتم‌تا مست از آنجا ببرندم بسر دوش
ما مست جنونيم ره عقل ندانيم‌صد مرحله بيش است ز ما تا خرد و هوش
تا پير مغان عيش بياد دل ما دادكرديم غم و محنت ايام فراموش
در كاسه ما كشتي صد نوح بگرداب‌طوفان ز تنور خم ما يك كف سرجوش
ما دجله‌كشي ياد گرفتيم ز استادما را خط بغداد به از خطه بغداد ...
*
خسم كه جلوه برقي كند شكار مرابدام شعله كشد دانه شرار مرا
بوعده گر دهدم عمر خضر طي گردددر اولين قدم راه انتظار مرا
بيا كه تا تو گرفتي كنار آغوشم‌گرفته حسرت آغوش در كنار مرا
خيال قد تو دائم بچشم تر دارم‌جز اين نهال نرويد ز جويبار مرا *
مرا آتش درون سينه خرمن خرمنست امشب‌دل آتش‌پرست من مقيم گلخنست امشب
ز رويش بزم ما بر خانه خورشيد مي‌خنددچراغ تيره‌روزان محبت روشنست امشب
نگه را رخصت گلچيدني از باغ رخسارش‌گل نظاره‌ام زين باغ دامن دامنست امشب
ص: 1030 ز محرومي نگردد آرزو گرد دل محزون‌تمنا دور گرد و حسرتم پيرامنست امشب
ز دامان هوس فغفور مگسل خار نوميدي‌كه از باغ تمنا فرصت گل‌چيدنست امشب *
چشمت بكرشمه جان فروشدمژگان ببلا سنان فروشد
يك غمزه از آن دو چشم و صد جان‌مگذار كه رايگان فروشد
امروز زمين ز سايه توخورشيد بآسمان فروشد
ناز تو متاع بي‌قراري‌بر رشته امتحان فروشد
فغفور غمت ز نقد هستي‌ارزان خرد و گران فروشد *
مجنون نيم دارم دلي چون سنگ طفلان در بغل‌هم شور جانان در سر و هم شورش جان در بغل
همخوابه بخت بدم بر آستان هجر اوصبح جزا در زير سر، شام غريبان در بغل
خواهم نسيم جلوه‌يي تا گل كند رسواييم‌چون غنچه دارم تا بكي چاك گريبان در بغل
يكچند بر سر مي‌زدم مستانه گلها زين چمن‌اكنون ز بيم باغبان ريزم ز دامان در بغل
فغفور طبع روشنم بس شاهد آغوش من‌من عيسيم زيبد مرا خورشيد تابان در بغل *
جفا پرورده بوم و بر تست‌وفا آواره‌يي از كشور تست
چو برخيزي ز خواب آشوب خيزدكه دست فتنه در زير سر تست *
بر تو همه شب همچو شب گل گذردبر من همه روز روز بلبل گذرد
ز آن طره بآشفتگيم عمر گذشت‌چون آب كه در سايه سنبل گذرد *
ص: 1031 اي كز هوست دل هوس در تابست‌وز چشم تو چشم عافيت در خوابست
يكذره غمت سنگدلان را كافيست‌در خانه مور قطره‌يي سيلابست

59- نصيراي همداني «1»

خواجه نصير بن خواجه محمود «2» بن خواجه بيگ معروف به «نصيرا» و متخلص به «نصير» از شاعران سده يازدهم هجريست. خاندانش اصلا بروجردي و در آن شهر عهده‌دار حكومت بود ليكن پس از آن بامامزاده سهل از محال همدان انتقال يافت و افراد اين خاندان، از آنجمله نصيرا، متولي امامزاده مذكور بودند. نصيرا دوران جواني را بدانش‌اندوزي گذراند و از بيشتر دانشهاي عهد خود بهره گرفت. در روز روشن آمده كه او «كسب علم از شيخ بهاء الدين عاملي نموده» و درين صورت مي‌بايست در پي دانش- اندوزي باصفهان رفته و مدتي آنجا ساكن بوده باشد، و نيز در همان شهر بود كه توانست از معاشرت با شاعراني چون زكي همداني و شراري همداني
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 166- 167.
* رياض الشعراء، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* روز روشن، ص 823- 825.
* ضميمه فهرست ريو، ص 202.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 532.
* آتشكده، چاپ بمبئي، ص 258.
(2)- چارلز ريو (ضميمه فهرست، ص 202) نامش را محمود و شادروان سعيد نفيسي (تاريخ نظم و نثر در ايران) مسعود ضبط كرده است.
ص: 1032
و مير مغيث همداني و رشكي همداني و چند تن ديگر از اهل شعر و ادب برخوردار شود.
ميرزا محمد طاهر نصرآبادي درباره خوي و رفتار نصيرا و رابطه او و شيخ بهايي گويد: «فقير بخدمت او نرسيده‌ام اما از عزيزان مسموع شد كه قطع نظر از فضيلت بسيار خوش‌صحبت و خوش‌طبيعت بود. خالوي فقير چون بخدمت علّامي شيخ بهاء الدين محمد ربط داشت، نقل مي‌كرد كه شيخ وعده فرمودند كه بمنزل فقير آيند، فرمودند كه نصيرا را خبر كنيد تا مجلس نمكي بهم رساند» و بنابراين نصيرا و بهاء الدين بيشتر بدو انيس جليس مي‌مانستند تا باستاد و شاگرد. بهرحال نصيرا بر اثر كسب فضيلت در اصفهان با دانشهاي عقلي خاصه رياضي و نيز با دانشهاي ادبي و انشاء و شعر آشنايي يافت و نويسندگان احوالش او را بدين فضائل ستوده‌اند.
از جمله كساني كه نصيرا در اصفهان با او معاشرت داشت مظفر حسين كاشاني متخلص به «مظفر» «1» بود كه گاه در كاشان و گاه در اصفهان بسر مي‌برد. پاي اين شاعر در حادثه‌يي شكست و لنگ شد و نصيرا چون از واقعه خبر يافت در حالي كه از ملازمت مظفر دور بود بدو چنين نوشت: «بحق صحبت قديم كه تا بمقتضاي گردش ناساز، چرخ توسن فلك پاي مبارك آن ثابت‌قدم مقام كمال را شكسته، خاطر دوستان از آن شكسته‌تر است:
چو پاي ترا چرخ بيجا شكست‌مرا دل شكست ار ترا پا شكست باري با قضا كوشش و با قدر آميزش سودي ندارد، و شكيبايي در امثال اين وقايع بغايت پسنديده است. اميد كه مرهم عنايت الهي جبر اين شكستگي نمايد، كه سواي مرحمت وي درماني نيست. اگرچه از ملازمت دورست اما بموميايي دعاي صبح و شام در درست‌سازي شكستگيهاي احوال خجسته
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بتذكره نصرآبادي ص 164- 165؛ و بتذكره ميخانه ص 895- 896 و جز آنها.
ص: 1033
مآلست. باجابت مقرون باد» «1».
همين انشاء استوار زيبا كه ازو نقل شده در باور داشت سخن نصرآبادي كافيست كه نوشته است «از اكثر فنون بهره‌ور و دوحه طبعش باقسام علوم خصوصا رياضي صاحب ثمر، در ترتيب انشاء سخنانش دلنشين ...» و گويا منشآت نصيرا در هند بيش از آنچه نصرآبادي پنداشته شهرت داشت و بعنوان سرمشق مهارت در ترسل محل استفاده بود و ملا طغراي مشهدي آن را با نثر ظهوري كه هنوز هم سرمشق انشاء در ميان پارسي‌خوانان هند تعليم مي‌شود، مقايسه مي‌نمود «2».
نصيرا تعليقه‌يي بر عروض محمد مؤمن حسيني استرابادي نوشته است كه در ذيل احوال عرشي بدان اشاره خواهد شد و پيش ازين درباره آن سخن گفته‌ام «3». وي مانند بسياري از شاعران همشهري و همعهد خود كه رهسپار هند شدند، بدان ديار رفت و چندي در شمار ستايندگان جلال الدين اكبر (963- 1014) بود و سپس بدرگاه قطب شاهيان گلكنده روي نهاد و عاقبت، بنابر آنچه در نگارستان سخن آمده است، بسال 1030 درگذشت.
ماده تاريخ وفاتش چنين است:
تاريخ وفاتش از خرد جستم‌گفتا ز «سرير فضل» افتاد «نصير» [سرير فضل- 1380؛ نصير- 350؛ پس سرير فضل منهاي نصير مساويست با 1030]. ديوانش در حدود هزار بيت قصيده، ساقي‌نامه ترجيع، قطعه، غزل، دو مثنوي كوتاه يكي در مدح شاه عباس و ديگري در بيان حال خود و هر دو ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوفست و نسخه‌يي از آن بشماره 3667.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد. ازوست:
نگاه گرم تو روي سخن بمن داردوگرنه دل بتو بي‌مهر صد سخن دارد
______________________________
(1)- اين نامه را آقاي احمد گلچين معاني در سفينه شماره 295 مجلس شوري كه بسال 1073 جمع آمده است، يافته و در حاشيه ميخانه ص 895 نقل كرده است.
(2)- ضميمه فهرست ريو، ص 202.
(3)- همين جلد، بخش يكم، ص 403.
ص: 1034 چنان ز پرتو حسن تو انجمن گرمست‌كه شمع از پر پروانه بادزن دارد
چو توتيا كه بكاغذ كنند، باد صباغبار راه تو بر برگ ياسمن دارد
بهار مي‌رود اما ز سبزه خط توزمانه سر خط تعليم صد چمن دارد
از آسمان همه نعم النصير مي‌شنوم‌كه طبع من حق بسيار بر سخن دارد *
چه كرده‌ام كه دگر يار بر سر نازست‌نگاه در قفس و عشوه‌گرم پروازست
شبي دعاي تو كردم، گذشت عمر و هنوزباين اميد در هفت آسمان بازست
اگر فسانه طفلان شوم مرنج نصيركه طفل اشك تو خوندار يك جهان رازست *
دارم دلي كه روي دل از هيچكس نديدگل دسته دسته داد و عوض خار و خس نديد
مرغ دلم سراسر گلزار دهر گشت‌جايي بدلنشيني كنج قفس نديد
جز من كه از سياهي زلفت شكسته‌ام‌از لشكر شكسته ظفر هيچكس نديد *
بر چهره حرف اشك سراپا نوشته‌ايم‌سرمشق بهر خاطر دريا نوشته‌ايم
نسيان نه طور ماست ولي بهر احتياطبر لوح سينه نام تو صد جا نوشته‌ايم
دور افگند پدر ز پسر جذبه‌هاي شوق‌تعبير خوابهاي زليخا نوشته‌ايم
هرگز بنامه دردسر او نداده‌ايم‌احوال خويش بر پر عنقا نوشته‌ايم
از نسخه لبت چو طبيبان بالتماس‌يك نسخه از براي مسيحا نوشته‌ايم
قابل نه‌اي نصير كه يادت كند كسي‌در اين صحيفه نام تو بيجا نوشته‌ايم *
وقتست كه دهقان فلك گردد سست‌وز سنبله‌اش حبه نماند چو نخست
در چرخ هلال نيست گويم بتو راست‌يك پره ز چرخه فلك مانده درست
ص: 1035

60- مرشد بروجردي «1»

مرشد بروجردي «2» ملقب به «مرشد خان» از شاعران پارسي‌گوي سده يازدهم در هند، و يكي از استادان محترم و مقبول در دربار گوركانيان آن ديار و درگاه اميران آن حكومت بود. مشروحترين اطلاع را درباره او معاصرانش ملا عبد الباقي نهاوندي در مآثر رحيمي و ملا عبد النبي فخر الزماني در ميخانه و بعد از آن دو تقي الدين اوحدي در عرفات داده است. آنچه نصرآبادي در تذكره خود و آذر در آتشكده (ذيل عنوان مير مرشد يزدجردي) و ديگران كه گاه همين نسبت يزدجردي را بكار برده‌اند، درباره‌اش نوشته‌اند همه كوتاه و كم‌ارزش است. وي بروجردي و از بزرگ‌زادگان ديار خود بود و در آنجا مقدمات ادب و دانش را فراگرفت و سخنوري آغاز كرد. سپس بهمدان رفت و در آنجا مدارج ترقي را در شعر و ادب بپيمود و با شاعراني مانند زكي همداني و رشكي و هلاكي و مير الهي و مغيث محوي آشنايي يافت و قصيده‌ها و غزلها ساخت و چندي ميان آن شهر و بروجرد و خرم‌آباد در آمد و شد و با حكمرانان و فرمانروايان آن
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، ص 597- 613 و حواشي آنها.
* عرفات العاشقين، خطي.
* ماثر رحيمي، ج 3، ص 781- 788.
* سرو آزاد، ص 39- 41.
* آتشكده، چاپ بمبئي، ص 258.
* رياض الشعراء، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
(2)- در بعضي تذكره‌ها مثل آتشكده و سرو آزاد و نصرآبادي و صحف ابراهيم او را يزدجردي نوشته‌اند يعني بروجردي را باشتباه چنين خوانده‌اند.
ص: 1036
سامان در ارتباط بود و سپس بفارس رفت و يكچند ملازم محمد قليخان پسر مرتضي خان پرناك تركمان گرديد كه حكومت شبانكاره داشت، و با او بدارابگرد مقر حكمرانيش رفت و هشت سال با وي انيس و همنشين بود و ساقي‌نامه خود را در ستايش او سرود و پس از مرگ آن خان بشيراز بازگشت تا آنكه ميرزا غازي ترخان والي سند كه نامش را پيش ازين ديده‌ايم، او را بسند دعوت كرد و مرشد از راه هرموز به «تته» پايتخت ترخانيان سند رفت و در خدمت ميرزا غازي ترقي بسيار نمود و عنوان «مرشد خان» يافت و چون ميرزا غازي بحكومت قندهار برگزيده شد مرشد خان را بهمراه خود برد و پس از كشته شدن او بسال 1021، مرشد بدعوت جهانگير پادشاه (1014- 1037 ه) بخدمت او شتافت و اندكي بعد بخواهش زمانه بيگ مهابتخان (م 1044 ه) از امراي بسيار متنفذ دوران جهانگير در شمار ملازمان او درآمد و از سال 1023 تا 1026 با وي در بزم و رزم همراه بود و سپس بخدمت شاهزاده خرم فرزند جهانگير كه بعد از پادشاهي بشاهجهان معروف گرديده، پيوست تا در سال 1030 بدرود حيات گفت.
مرشد خان مردي مردانه و صاحب اراده و نيك‌انديش بود. در شعر شيوه متقدمان را پيروي مي‌كرد و بقول عبد الباقي نهاوندي كه با وي دوستي داشت «هم طرز متقدمين را نيكو تتبع نموده و هم روش متأخرين را بغايت خوب ورزيده». گذشته ازين در ترسل و انشاء نيز مهارت داشت. ازوست:
دلم سوخت بر حال ديوانه‌يي‌كه مي‌گشت بر گرد ويرانه‌يي
سري پر ز سودا دلي پر ز ياربرآورد فرياد شوريده‌وار
كه گبرم بكيش محبت اگربجز يار دانم خدايي دگر
بدو گفتم اي كافر حق‌گذار «1»ازين حرف بس كن، بناليد زار
كه بهر پرستيدن آن صنم‌بملك وجود آمدم از عدم
و گرنه مرا ذوق هستي نبودسر و برگ يزدان‌پرستي نبود *
______________________________
(1)- حق‌گذار: رهاكننده حق.
ص: 1037 كيم من غريبي جگرخواره‌يي‌ز ملك وجود خود آواره‌يي
سري همچو چشم بتان پرخماردلي چون درون اسيران فگار
گرفتار شوخي كه هر جا دليست‌از آن شوخ در ورطه مشكليست
حريفي كه هر گوشه صد مي‌پرست‌ز چشم و لبش گشته مخمور و مست
نهالي كه رويد ز بوم و برش‌بجز مرگ عاشق نباشد برش
بوصف لبش گر سخن سر كنم‌جهان را پر از لعل و شكر كنم
شراب از لبش آنچنان مست شدكه چون مست ديدارش از دست شد
خوشا من كه دارم بكنج كنشت‌ز شوق رخ او دلي چون بهشت
سحرگه كه خيزم بيادش ز خواب‌برآيد ز چشمم هزار آفتاب
از آن چشم تنگ ملايك‌فريب‌كه آفاق را تنگي آمد نصيب
چنان تنگ شد راه در سينه‌ام‌كه دلگير شد آه در سينه‌ام
مرا دور از آن طره مشك‌باركه شيراز زو گشته رشك تتار
نفس بس كه پيچيد بر دود آه‌درآويزد از لب چو مار سياه
چنان روشنست از رخش كوكبم‌كه از شمع مه تار گردد شبم
چو بر ياد آن غمزه ساغر زنم‌گل زخم سياره بر سر زنم
همه شب بياد لب آن صنم‌لب خود دهم بوسه تا صبحدم
چو مست لب او كند گريه سرهمه شهد ريزد ز مژگان تر
غمش ريخت در جان اهل نظرشرابي ز عيش جهان تلخ‌تر
ز شوق لبش بس‌كه بي‌تاب شدسراپاي مرشد مي ناب شد *
خوشا صبح وصل و مي خوشگوارخوشا جام مي خاصه از دست يار
خوشا ساقي رند آزاده‌يي‌كه ما را ز جامي دهد باده‌يي
كز آن جام هر ذره‌يي ساغريست‌وز آن باده هر قطره‌يي گوهريست
من و عشق آن ساقي توبه‌سوزكه چون گردد از چهره مجلس‌فروز
گهي از لبش كاسه پرمل كنم‌گهي از رخش ديده پرگل كنم
من و مي، كه تا يافتم ذوق مي‌وجودم چنان پر شد از ذوق وي
ص: 1038 كه هرگه بگريم ز سوز درون‌ز چشمم مي ناب آيد برون
بهر ره كه مستانه افتم ز پاي‌غبارش ز صرصر نخيزد ز جاي
من آن مي‌پرستم كه هرگز سحاب‌نبارد بخاكم بغير از شراب
من آن رند سرمست و لا يعقلم‌كه مستانه خيزد گياه از گلم
چنان مستم از گردش چشم ياركه اهل دل از ساغر شهريار
محمد قليخان گردون‌شكوه‌كه با حلم او ذره‌يي نيست كوه *
عاقبت تا در بلا افسردنست‌زندگي هردم بدردي مردنست
عشق و آسايش نمي‌سازد بهم‌خوي با غم كن بخان و مان غم
مرگ آزادت كند از بندگي‌گر نخواهي آن تو و آن زندگي! *
بسيار ز حد مي‌گذرد گرمي مجلس‌دلسوخته‌يي در پس ديوار نباشد
بازار شكر گرم ز جوش مگسانست‌يوسف بچه ارزد چو خريدار نباشد
از تنگي جا در دل مرشد نتوان يافت‌آهي كه ز سر تا قدم افگار نباشد *
بياد نرگس مخمور جانان‌نفس در سينه مي‌غلتد چو مستان
ز بس كز دست هجران پاره كردم‌نمي‌دانم دلست اين يا گريبان
گريبان دلم در دست طفلي است‌كه نشناسد گريبان را ز دامان
نشيند در برم ليكن بنوعي‌كه در بتخانه كافر با مسلمان
پس از مردن مرا هر ذره خاك‌شراري ديگرست از تاب هجران *
آخر فتاد سوي مغيلان گذار من‌پاي برهنه عاقبت آمد بكار من
صد كوه غم بدامن هر ذره سر نهدبر هر زمين كه باد فشاند غبار من
خاكسترش بآتش طور آبرو دهدپروانه‌يي كه سوخت ز شمع مزار من *
گر نغمه سازت بسكون مي‌آيدرمزيست بگويمت كه چون مي‌آيد
از بس كه بگرد زخمه‌ات مي‌گرددپيچيده ز طنبور برون مي‌آيد
ص: 1039
*
تا چند دلم محبت‌اندوز شودتا چند محبتم جگرسوز شود
او شب بخيال قتل من خوابد و من‌تا روز بفكر اين‌كه كي روز شود *
مژگان نبود بگرد چشم من زارغيرت بره نظاره‌ام ريخته خار
در ديده سياهيم نه از مردمكست‌جذب نگهم ربوده خال از رخ يار *
رهبان كليسياي حرمان شده‌ام‌ناقوس‌نواز دير هجران شده‌ام
نه معصيتي نه طاعتي، واي بمن‌شرمنده كافر و مسلمان شده‌ام

61- شيخ بهايي عاملي «1»

شيخ الاسلام بهاء الدين محمد بن حسين بن عبد الصمد عاملي متخلص
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* آتشكده آذر، تهران ص 926- 927.
* طرائق الحقايق، الحاج محمد معصوم شيرازي (معصومعلي)، تهران 1316- 1319 ه ق، ج 1 ص 136 ببعد.
* امل الآمل، الحر العاملي، بغداد 1385 ه ق، ص 155- 160.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 150- 151.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 103- 105.
* رياض العارفين، تهران 1316، ص 72- 77.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 8- 10.
* بهارستان سخن، ص 453- 455.-
ص: 1040
به «بهايي» و معروف به «شيخ بهايي» از جمله عالمان و شاعران معروف سده يازدهم هجريست. پدرش شيخ عز الدين از عالمان ديني جبل‌عامل لبنان بود و در شهر بعلبك سكونت داشت و از آنجا در عهد شاه تهماسب صفوي با خاندان خود بايران مهاجرت كرد و سه سال در اصفهان ماند و سپس بدعوت شاه تهماسب بپايتخت او قزوين سفر كرد و شيخ الاسلام آن شهر شد و هفت سال آنجا بود و سپس بمشهد و از آنجا بهرات رفت و هشت سال با همان درجه شيخ الاسلامي در آن شهر بماند و آنگاه بقزوين بازگشت و با كسب اجازه از پادشاه بسفر حج رفت ليكن پسرش بهاء الدين محمد و پسر ديگرش ابو تراب عبد الصمد «1» در ايران بازماندند، و او خود در بحرين (- بحران، الاحساء) سكونت گزيد و همانجا بود تا بسال 984 درگذشت. وي تمايل بتصوف داشت و تأليفهايي در فقه دارد كه از آن ميان بعضي را مانند رساله طهماسبيه و رساله العقد الطهماسبي معروف به «وسواسيه» بخواهش شاه
______________________________
-* روز روشن، تهران، ص 121- 122.
* روضات الجنات في احوال العلماء و السادات، ج 7 ص 56- 84.
* هفت آسمان، كلكته 1873، ص 139- 140.
* احوال و اشعار فارسي شيخ بهايي، سعيد نفيسي، تهران 1316.
* ريحانة الادب ج 2، ص 382- 398.
* تاريخ عالم‌آراي عباسي، ص 967- 968.
* فهرست كتابخانه مركزي دانشگاه تهران ج 2 ص 172، 228، 289، 590؛ ج 3 ص 2308، 2370- 2372.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 1 ص 71- 72.
* فهرست نسخه‌هاي فارسي كتابخانه موزه بريتانيا، چارلز ريو، ج 2 ص 967- 968.
* كليات شيخ بهايي، تهران كتابخانه سنائي، بي‌تاريخ.
* دائرة المعارف اسلام، چاپ جديد، ج 1، ص 448- 449. و جز آنها.
(1)- اين عبد الصمد همانست كه شيخ بهايي فوائد الصمديه را براي او نوشت.
وي قاضي هرات بود.
ص: 1041
تهماسب بتازي نوشت «1».
و اما پسرش بهاء الدين محمد (شيخ بهايي) بسال 953 در بعلبك ولادت يافت و در خردسالگي بهمراه پدر و خاندانش بايران آمد و با برادرش عبد الصمد در محضر پدر و بعضي از عالمان ديگر تربيت يافت و در ادب عربي و فارسي و دانشهاي ديني و بعضي از دانشهاي عقلي بويژه رياضي مهارتي حاصل كرد و چنانكه ديده‌ايم بهمراه پدر چندگاه در اصفهان و قزوين و مشهد و هرات گذراند و جز اصفهان خانه‌يي در مشهد داشت، و هنگامي كه پدرش بديار عرب بازمي‌گشت عهده‌دار كارهاي وي شد تا منصب شيخ الاسلامي يافت و پس از چندي بزيارت حج رفت و سپس مدتي كه آن را سي سال نوشته‌اند «2» بسياحت پرداخت و آنگاه بايران بازگشت و از آن پس در اصفهان ملازم درگاه شاه عباس و از مقربان او بود و با عالمان مشهوري مانند مير محمد باقر داماد در آن شهر معاشرت داشت و بتأليف كتابها و ساختن منظومها و تربيت شاگردان خود سرگرم بود تا در هشتاد و اند سالگي بسال 1030 يا 1031 درگذشت و تاريخ مرگش را «بي‌سروپا گشت شرع و افسر فضل اوفتاد» يافتند، ولي اينكه بعضي «3» سال وفاتش را تا 1032 و 1035 پيش برده‌اند اشتباه كرده‌اند. جسدش را بمشهد انتقال دادند و در خانه‌يي كه آنجا داشت بخاك سپردند.
شيخ بهايي شاگردان معروفي در دانشهاي ديني و ادب عربي داشت مانند عز الدين حسين بن حيدر كركي عاملي، سيد حسين بن سيد حسن موسوي، شاه محمود حسني شيرازي، محمد بن احمد معروف به ابن خاتون، شيخ محمد
______________________________
(1)- درباره او و اثرهايش بنگريد بروضات الجنات، ج 2، ص 338- 346 و كتابهاي مربوط ديگر و نيز همين جلد ص 268.
(2)- روضات، ج 7، ص 62.
(3)- رياض العارفين ص 72، امل الآمل ج 1 ص 158 درباره قولهاي ديگر مربوط بسال مرگش بنگريد به روز روشن ص 121، روضات الجنات ج 7 ص 59 و 62 و مأخذهاي ديگر.
ص: 1042
تقي مجلسي اصفهاني، ملا محسن فيض كاشاني، ملا محمد باقر سبزواري، محمد صالح مازندراني، و نظام بن حسين ساوجي كه بعد از مرگ استاد خود كتاب فارسي او را در فقه بنام جامع عباسي بفرمان شاه عباس تمام كرد.
تأليفهايش بسيار و از آن جمله است: خلاصة الحساب، تشريح الافلاك و حواشي آن، كتاب اسطرلاب الكبير، حبل المتين في احكام احكام الدين، مشرق الشمسين و اكسير السعادتين در فقه و حديث، فوائد الصمديه در نحو، فوائد البيان در نحو، زبده در اصول فقه، اثني عشريات خمس در طهارت و نماز و زكوة و روزه و حج، جامع عباسي بپارسي تا آخر مبحث حج، كشكول كه مجموعه‌ييست از مطلبهاي گوناگون كه حكم سفينه‌يي دارد و بسياري از شعرهاي عربي و فارسي او هم در آن درجست و چند بار بطبع رسيده و بتمامي يا باجزاء بپارسي ترجمه شده است «1»، و كتابهاي ديگر ...
بهاء الدين بتازي و بپارسي شعر مي‌سرود و در شعر بهايي تخلص مي‌كرد.
از كليات شعر پارسي او و خاصه از مثنويهايش نسخه‌هاي بسيار رائجست.
كلياتش بطبع رسيده شامل منظومه‌هاي نان و حلوا، سوانح الحجاز، شير و شكر، نان و پنير، غزلها، اشعار پراگنده از مثنوي و قصيده و مخمس و مستزاد، رباعيها و كتاب موش و گربه بنثر است. از مثنويهاي اصلي شيخ بهايي 1) نان و پنير در 309 بيت، 2) طوطي‌نامه در 1434 بيت در بحر رمل مسدس مقصور، 3) شير و شكر در 142 بيت ببحر خفيف، 4) نان و حلوا يا سوانح الحجاز در 408 بيت ببحر رمل مسدس مقصوره، 5) الزاهره بعربي در وصف هرات در 408 بيت (آغاز: الحمد لله العلي العالي) است و هريك چند بار در ايران و انيران جداگانه و يا بهمراه ديگر اثرهايش چاپ شده.
وي نه شاعر درباري بود و نه در زمره كساني كه شاعري را پيشه خود كرده و روزگار را در آن بسر مي‌برده‌اند. پيشه اصليش اداي وظيفه‌هايي
______________________________
(1)- فهرست كتابخانه دانشگاه تهران، ج 2، ص 173.
ص: 1043
بود كه عالمان دين داشتند، و اشتغال خاطرش بيشتر تأليف و تعليم و تربيت شاگردان متعدد مشهورش؛ و بهمين سبب او ديواني بزرگ ترتيب نداد ولي آنچه گفت با همه اثرپذيري از علم و اطلاع و زندگاني متشرعانه او، خالي از لطفي نيست. مرديست ذي فنون و عالميست مذهبي كه خواست استعدادش را در شعر نيز بيازمايد، پس شاعري متوسط از كار درآمد كه چون مايه علميش از ديگران بيشتر بود، ميان همطرازان نامي برآورد و شهرتي يافت و بايد گفت كه شهرت او در شاعري كه از بسي از استادان سخن عهد صفوي درگذشته، بيشتر مرهون شهرتش در دانشهاي ديني و مقام بلند اجتماعي و مذهبي اوست. وي خواه در مضمون و خواه در كلام در صف اول شاعران عهد خود نيست، و چون پارسي زبان اصلي او نبود و آن را از راه تتبع اثرهاي اصيل فارسي آموخت، زباني درست ولي پرآميغ در شعر خود دارد، و انديشه‌هاي خويش را كه هيچيك از آنها در عالم ادب و عرفان ايراني تازه و بديع نيست با بياني ساده و روان و تحت تأثير زبان رائج عهدش اظهار كرده است.
يكي از علتهاي رواج اشعار بهايي چاشني تند عرفاني آنهاست. اين ذوق عرفاني كه در سخن او مي‌يابيم اصلا تازگي ندارد و تنها وجه اهميتش در اينست كه يك عالم شرعي متنفذ آنها را آزادانه در عهد غلبه ملايان متعصب قشري از سر گرفته و بازگفته و ازين راه شعر خود را محل توجه و مراجعه اهل ذوق ساخته است.
از سخنان گفتني درباره او اينست كه مدعي بود تا نياكانش در جبل عامل بسر مي‌بردند كرامتها داشتند و خرق عادتها مي‌كردند چنانكه برف بتنور گرم مي‌بستند (!) و نان پخته برمي‌آوردند (!) ولي چون بايران آمدند آنهمه كرامت و بزرگواري از آنان سلب شد! و آنگاه بدين شعر حافظ تمثل مي‌نمود:
من ملك بودم و فردوس برين جايم بودآدم آورد درين دير خراب‌آبادم! «1»
______________________________
(1)- روضات الجنات، ج 2، ص 340- 341.
ص: 1044
و پدرش شيخ عز الدين پس از سالها اقامت در ايران و تنعم از خوان ملا نواز تهماسبي چون بديار عرب بازگشت بپسر خود يعني همين بهاء الدين محمد نوشت كه اگر طالب دنياست بهند رود و اگر خواهان عقبي است بنزد او در عربستان روي آورد و اگر هيچيك ازين دو را نمي‌جويد در ايران بماند «2».
ازوست:
مرحبا اي پيك فرخ‌فال من‌مرحبا اي مايه اقبال من
مرحبا اي عندليب خوش نوفارغم كردي ز قيد ماسوي
اي نواهاي تو نار مُوقده‌زد بهر بندم هزار آتشكده
مرحبا اي بلبل دستان حي‌كآمدي از جانب بستان حي
بازگو از نجد و از ياران نجدتا در و ديوار را آري بوجد
بازگو از مسكن و مأواي مابازگو از يار بي‌پرواي ما
آنكه از ما بي‌سبب افشاند دست‌عهد را ببريد و پيمان را شكست
از زبان آن نگار تندخواز پي تسكين دل حرفي بگو
اي خوش آن دوران كه گاهي از كرم‌در ره مهر و وفا مي‌زد قدم
شب كه بودم با هزاران كوه دردسر بزانوي غم و بنشسته فرد
جان بلب از حسرت گفتار اودل پر از نوميدي ديدار او
آن قيامت قامت پيمان‌شكن‌آفت دوران بلاي مرد و زن
فتنه ايام و آشوب جهان‌خانه‌سوز صد چو من بي‌خانمان
از درم ناگه درآمد بي‌حجاب‌لب‌گزان از رخ برافگنده نقاب
طره مشكين بدوش انداخته‌از نگاهي كار عالم ساخته
گفت اي شيدادل محزون من‌وي بلاكش عاشق مفتون من
كيف حال القلب في نار الفراق‌گفتمش و الله قلبي لا يطاق
يك دمك بنشست بر بالين من‌رفت و با خود برد عقل و دين من
گفتمش كي بينمت اي خوش‌خرام‌گفت نصف الليل لكن في المنام
______________________________
(2)- ايضا همان جلد، ص 342.
ص: 1045
*
علم رسمي سر بسر قيلست و قال‌نه ازو كيفيتي حاصل نه حال
طبع را افسردگي بخشد مدام‌مولوي باور ندارد اين كلام
علم نبود غير علم عاشقي‌ما بقي تلبيس ابليس شقي
سينه خالي ز مهر گلرخان‌كهنه‌انباني بود پراستخوان
دل كه فارغ شد ز مهر آن نگارسنگ استنجاي شيطانش شمار
لوح دل از فضله شيطان بشوي‌اي مدرس درس عشقي هم بگوي
چند و چند از حكمت يونانيان‌حكمت ايمانيان را هم بدان
دل منور كن بانوار جلي‌چند باشي كاسه‌ليس بو علي
با دف و ني دوش آن مرد عرب‌وه چه خوش مي‌خواند از روي طرب
ايها القوم الذي في المدرسه‌كلّما حصلتموه الوسوسه
فكركم ان كان في غير الحبيب‌ما لكم من نشأة الاولي نصيب
فاغسلوا يا قوم من لوح الفؤادكلّ علم ليس ينجي في المعاد
ساقيا يك جرعه از روي كرم‌بر بهايي ريز از جام قدم
تا كند شق پرده پندار راهم بچشم يار بيند يار را
هركه را توفيق حق آمد دليل‌عزلتي بگزيد و رست از قال و قيل
عزت اندر عزلت آمد بي‌گمان‌تو چه جويي ز اختلاط اين و آن
پا مكش از دامن عزلت بدرچند گردي چون گدايان دربدر
گر ز ديو نفس مي‌جويي امان‌رو نهان شو چون پري از مردمان
از حقايق بر تو بگشايد دري‌زين مجازي مردمان گر بگذري (از مثنوي نان و حلوا)
بعالم هر دلي كو هوشمندست‌بزنجير جنون عشق بندست
بكف دارند خلقي نقد جانهاسرت گردم مگر بوسي بچندست
بهايي گرچه مي‌آيد ز كعبه‌همان دُردي‌كش زناربندست *
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ساقي‌نصيحت گوش كردن را دلي بيدار مي‌بايد
ص: 1046 مرا اميد بهبودي نماندست اي خوشا روزي‌كه مي‌گفتم علاج اين دل بيمار مي‌بايد
بهايي بارها ورزيد عشق اما جنونش رانمي‌بايست زنجيري ولي اين بار مي‌بايد *
ساقيا بده جامي زآن شراب روحاني‌تا دمي برآسايم زين حجاب جسماني
دين و دل بيك ديدن باختيم و خرسنديم‌در قمار عشق اي دل كي بود پشيماني
زاهدي بميخانه سرخرو ز مي ديدم‌گفتمش مبارك باد بر تو اين مسلماني
زلف و كاكل او را چون بياد مي‌آرم‌مي‌نهم پريشاني بر سر پريشاني
ما سيه‌گليمان را جز بلا نمي‌شايدبر دل بهايي نه هر بلا كه بتواني *
سجاده زهد من كه آمدخالي ز عيوب و عاري از عار
پودش همگي ز تار چنگ است‌تارش همگي ز پود زنار *
در ميكده دوش زاهدي ديدم مست‌تسبيح بگردن و صراحي در دست
گفتم ز چه در ميكده جا كردي گفت‌از ميكده هم بسوي حق راهي هست *
هر تازه‌گلي كه زيب آن گلزارست‌گر بيني گل و گر بچيني خارست
از دور نظر كن و مرو پيش كه شمع‌هرچند كه نور مي‌نمايد نارست *
تا منزل آدمي سراي دنياست‌كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست
خوش باش، بحشر هم‌چنين خواهد بودسالي كه نكوست از بهارش پيداست *
تا نيست نگردي ره هستت ندهنداين مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن تا ندهي‌سررشته روشني بدستت ندهند *
فردا كه محققان هر فن طلبندحسن عمل از شيخ و برهمن طلبند
از آنچه دروده‌اي جوي نستانندوز آنچه نكشته‌اي بخرمن طلبند *
ص: 1047 از خوان فلك قرص جوي بيش مخورانگشت عسل مخواه و صد نيش مخور
از نعمت الوان شهان دست بدارخون دل صد بيوه و درويش مخور *
آهنگ حجاز مي‌نمودم من زاركآمد سحري بگوش دل اين گفتار
يا رب بچه روي جانب كعبه رودگبري كه ازو كليسيا دارد عار *
از ناله عشاق نوايي برداراز درد و غم دوست دوايي بردار
از منزل يار تا تو اي سست‌قدم‌يك گام زياده نيست پايي بردار *
اي دل كه ز مدرسه بدير افتادي‌وندر صف اهل زهد غير افتادي
الحمد كه كار خود رساندي تو بجاي‌صد شكر كه عاقبت بخير افتادي *
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوي‌يك ذره از آنچه هست افزون نشوي
يك لمعه ز روي ليليت بنمايم‌عاقل باشم اگر تو مجنون نشوي

62- صوفي آملي «1»

مولانا محمد صوفي آملي «2» از شاعران سده دهم و يازدهم هجريست
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر الامراء مير عبد الرزاق خوافي، ج 3 كلكته 1309 ه ق، ص 450- 451.
* هفت اقليم، تهران، ج 3، ص 128- 132.
* روز روشن، تهران 1343، ص 484.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 476- 492 و حواشي آن.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* خلاصة الاشعار، تقي الدين كاشي، خطي.
* ايضاح المكنون، ج 1، استانبول 1945، ستون 514.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 537- 538.
* لطائف الخيال، خطي.
(2)- چند صوفي ديگر هم در عهد صفوي بوده‌اند مانند صوفي شيرازي (نصر- آبادي ص 312) و صوفي همداني (ايضا ص 313) و صوفي كازروني (صحف ابراهيم) و جز آنان.
ص: 1048
كه بيشتر دوران شاعري خود را در هند گذرانيده و همانجا درگذشته است.
وي در شعر غالبا محمد يعني بنام خود تخلص مي‌كرد، مردي وارسته و عارف مشرب و صوفي‌طبيعت بود و بقناعت روزگار مي‌گذاشت. ولادتش در آمل طبرستان اتفاق افتاد و در اوان جواني از زادگاه خود بيرون رفت و روي بشيراز نهاد و روزگاري دراز در آن شهر كه هنوز مركز دانش و ادب بود گذرانيد و از همانجا بكازرون رفت و از محضر شيخ ابو القاسم كازروني از مشايخ صوفيان مرشديه آن روزگار بهره‌مند شد و او را در قصيده‌يي ستود و سرانجام از فارس بآهنگ زيارت كعبه بيرون رفت و خود براي ملا عبد النبي فخر الزماني صاحب تذكره ميخانه كه او را در اجمير ملاقات كرده بود، چنين حكايت كرد كه پانزده سال در مكه بسر برد و در آن مدت هر سال يك‌بار بزيارت مدينه مي‌رفت و بسي جايهاي ديگر را هم ديد، سپس بهند رفت و در گجرات توطن جست و از همانجا بود كه براي زيارت قبر خواجه معين الدين چشتي باجمير سفر كرده و مؤلف ميخانه او را در آنجا ديد؛ و او در هند هم مانند مكه در حال تجريد بسر مي‌برد چنانكه امين رازي نوشته كه «الحال قطع تعلق از همه جهت كرده بزيّ اهل تجريد روزگار مي‌گذراند» و فخر الزماني گويد كه «هيچيك از اعيان دولت را بطبيعت خود نديد مگر آنكه بزرگ اهلي او را از روي خواهش و آرزومندي بخانه خود مي‌برد، بعد از آنكه مي‌رفت في الحال پشيمان مي‌شد و در خانه او چنداني شكفته
ص: 1049
نمي‌شد، كم مي‌گفت و كم مي‌شنيد تا از آن منزل بكلبه درويشي خود مي‌آمد» و بهمين سبب بود كه چون در مدت اقامتش در اجمير (سال 1024 ه) جهانگير پادشاه با خدم و حشم بان شهر رفت و بزرگان دولت از صوفي بخانهاي خود دعوت و در اين راه مبالغه مي‌كردند، شاعر ترك آن شهر گفت و باحمدآباد گجرات بازگشت.
علت اقامت صوفي در احمدآباد بيشتر آن بود كه مير سيد جلال الدين صدر (م 1057 ه) متخلص به رضايي «1»، كه از بزرگان آن ديار و از رجال متنفذ دوران جهانگير و شاه جهان بود، و خود نيز شعر مي‌گفت، او را نزد خود نگاه داشته بود و ازو دانش و ادب مي‌آموخت؛ و صوفي در همان حال كه احمدآباد گجرات را مستقر خود ساخته بود باينسوي و آنسوي هند سفر مي‌كرد، چنانكه يك سال بعد از نخستين سفرش باجمير باز هم بدان شهر رفت و چند بار از آنجا بمكه سفر كرد و بازگشت. تقي الدين اوحدي بلياني كه چندگاه از معاشران صوفي بود در عرفات نوشته است كه صوفي «مدتي در ايران سياحت كرد و الحال در گجرات سكون يافته چند نوبت از آنجا بمكه رفته بازگشت و مجددا در احمدآباد بصحبت او مي‌رسيديم، همان بلباس فقر و روش اهل سلوكست، و الحق دير آشنايي او از غرور و نخوت نيست، با لذات چنين آمده است ... ميان وي و ملا نظيري در احمدآباد مناظره و مباحثه بود، از ملا نظيري در اواخر رنجيده بود، چنانچه (- چنانكه) بعيادت او نيز نيامد، اما بر جنازه وي حاضر شد، در سنه 1025 در اجمير باز او را يافتيم.»
از جمله كارهاي مهم صوفي در احمدآباد انتخاب شصت‌هزار بيت از اشعار شاعران پيشين بود در مجموعه‌يي كه آن را بتخانه ناميد «2» و آن را بگواهي فخر الزماني دليل «شعرفهمي» خود مي‌دانست و فخر الزماني خود
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به مآثر الامراء مير عبد الرزاق خوافي، ج 3، كلكته 1309 ه ق، ص 447- 451.
(2)- مآثر الامرا، ج 3، ص 451؛ ميخانه، ص 478.
ص: 1050
بزيارت آن بتخانه دست يافته بود و يكي از بساط بوسان و مريدان مولانا صوفي بنام عبد اللطيف بن عبد الله عباسي كه وطن ثانوي او هم احمدآباد گجرات شده بود، و بقول خود «در استكتاب و مقابله آن كتاب مستطاب بقدر دخلي داشت»، مقدمه‌يي بر بتخانه نوشته تراجم شاعراني را كه شعر از آنان انتخاب شده بود بر كتاب افزود «1».
در مدتي كه مولانا صوفي در احمدآباد گجرات بسر مي‌برد بوسيله ميرزا غازي ترخان متخلص بوقاري، حاكم سند و قندهار، ازو دعوت شد تا بقندهار رود و صوفي‌نامه‌يي در جواب آن امير اديب و ادب‌دوست نگاشت و از پذيرش دعوت او پوزش خواست. اين جواب نمونه‌ييست دلپذير از مكاتبه‌هاي آن روزگار، و چنين است: «آن عزيز را خدا يار و روزگار سازگار، استماع اخلاق و اطوار و اوضاع ايشان تخم محبت در دل محمد كشته بود، و رسيدن نامه گرامي چون آفتاب بحمل و باران بمحل آن را بكمال رسانيد، اكنون شوق ديدار غالبست و ليكن مسافت بعيدست و مرا پيري دريافته و ناتواني فروگرفته،
پيري سر راه ناصوابي داردگلنار رخم برنگ آبي دارد
بام و در چار ركن ديوار وجودلرزان شده روي در خرابي دارد دستم از گيرايي مانده و پايم از روايي،
فرو مانده دستم ز مي خواستن‌گران گشته پايم ز برخاستن از بار محنت ايام پشتم دو تا، و روي بر پشت پاست،
راكعم كرد روزگار حسودوز پي اين ركوع داشت سجود
گشت قامت دو تا و با من گفت‌كه همي زير خاك بايد خفت
______________________________
(1)- نسخه‌يي ازين مجموعه در دو جلد بشماره‌هاي 12 و 132 جزو كتابهاي اهدايي مرحوم سيد محمد صادق طباطبائي در كتابخانه مجلس شوري موجودست. آقاي احمد گلچين معاني كه آن را ديده مقدمه آن را در حاشيه تذكره ميخانه (ص 478- 479) نقل كرده است.
ص: 1051
از تطاول ليل و نهار آبم از روي رفته و رنگ از موي،
موي چون روي پنبه‌زار شده‌روي چون پشت سوسمار شده
مانده‌ام چون معاني باريك‌پرخطرتر ز خاطر تاريك القصه،
شكسته شد آن مرغ را بال و پركه جولان زدي در جهان سال و ماه روزي كه موكب عالي بدين حدود نزول نمايد، ان شاء الله العزيز،
لنگ و لوك و چفته‌شكل و بي‌ادب‌سوي او مي‌غيژ و او را مي‌طلب تا مستوفي دفترخانه ارادت از ديوان كن فيكون پروانه ماهيّات مجرده بسيطه و اسناد تشخصات ماديه مركبه را بمحصلان وجود داده، نقد عشرت را بجنس محنت در دفاتر ليل و نهار از محاسبه ارباب تحاويل زمان، بصيغه تبديل بخرج باقي مجري دارد، هميشه ساحت دار الملك اخلاص بنده كمترين جولانگاه ابلق شفقت و عنايت آن مخدوم باد «1»».
آزادگي صوفيانه مولانا محمد صوفي و اعتقاد او بمباني عرفان باعث بود كه عالمان ظاهربين قشري او را ملحد و كافر بدانند و اين سخن از گفتار تقي الدين اوحدي هم برمي‌آيد و امري تازه و بي‌سابقه نيست.
وفاتش بسال 1035 ه اتفاق افتاد و درين باره مير عبد الرزاق خوافي نوشته است كه «سيف خان صوبه‌دار گجرات اعتقادي باملا داشت، حسب الطلب جنت‌مكاني [مير سيد جلال صدر] لا علاج ملا را روانه نمود، در راه فوت كرد و در آن حالت اين رباعي گفت:
اي شاه نه تخت و نه نگين مي‌مانداز بهر تو يك دو گز زمين مي‌ماند
صندوق خود و كاسه درويشان راخالي كن و پر كن كه همين مي‌ماند» «2» ماده تاريخ وفات صوفي را «مجردانه يكي شد بحق محمد صوفي»
______________________________
(1)- اين نامه را آقاي گلچين معاني از بياض شماره 237 مجلس شوري ص 203 نقل كرده (حاشيه ميخانه ص 478) و من از آنجا برداشته‌ام.
(2)- مآثر الامرا، ج 3، ص 451.
ص: 1052
(- 1035) يافتند.
ديوان صوفي را فخر الزماني و تقي الدين اوحدي بين 1000 تا 1500 بيت تخمين زده‌اند. آن مايه سخن كه ازو بازمانده دليل آشنائيش با شيوه استادان پيشين است و فخر الزماني هم كه ديوانش را ديده و ساقي‌نامه‌اش را نقل كرده مي‌نويسد «طرز حرف زدن او بقدما مانندست بلكه تمام بروش آن طايفه سخن مي‌نمايد» [ميخانه، 476] و نمونه نثر او نيز كه ديده‌ايم از همين معني حكايت مي‌كند. از شعر او ابيات بسيار از قصيده و غزل و مثنوي و رباعي و دوبيتي در ميخانه و عرفات و هفت اقليم و ديگر تذكره‌ها نقل شده. بساختن دوبيتي و رباعي بسيار مايل بود و گاه هم فهلوي مي‌سرود. از شعرش ناخشنودي از حيات و سرخوردگي از همه كس و همه چيز آشكارست و بعيد نيست كه يكي از علتهاي تجرد او و زيستن در لباس فقر تحمل چنين حيات دلگير پرآزاري بوده باشد. از اوست:
شبي غرق بودم درين بحر ژرف‌بهر باب مي‌كردم انديشه صرف
شنيدم ز طاس فلك اين طنين‌كه بيهوده تا كي روي اين‌چنين
مكن فكر در كار اين روزگاركه اين بحر بي‌بن ندارد كنار
مگو كز چه شد اين‌چنين و آن‌چنان‌يكي شد زمين و آن دگر آسمان
بگفتم شبي پير ميخانه راهمان از خود و خلق بيگانه را
كه ما را بهشت برين آرزوست‌خداي زمان و زمين آرزوست
برآشفت و گفت اي نه در خورد من‌نخواهي رسيدن تو در گرد من
بهشت برين خاطر شاد ماست‌خداي غني طبع آزاد ماست *
درين كهنه ماتم‌سرا اي حكيم‌درين بزمگاه تهي از نديم
نشستيم در ماتم خود چو شب‌گذشتيم چون جام مي جان بلب
شنيدم كه از گردش آسمان‌بفرسايد اين كوههاي گران
ز بس باد و باران بر اجزاي اونماند درازا و پهناي او
ندانم درين مدت ديربازدرين روزگار بدينسان دراز
چگونه توان بود در زير خاك‌چگونه بود حال اين جان پاك
ص: 1053 درين فكر و انديشه جانم بسوخت‌تن خسته ناتوانم بسوخت
دريغا دريغا دريغا دريغ‌دريغا كه بستند راه گريغ
مگر پير ميخانه كاري كندكه بر تربت من گذاري كند
بفرمايد آن سرو آزاد راهمان ساقي پاك‌بنياد را
كه ريزد يكي جرعه بر خاك من‌برافروزد اين گوهر پاك من (از ساقي‌نامه)
كفن بسي به از آن پيرهن كه بر تن مردنه از ترشح خوناب ديده تر باشد
ازين چه شد كه عتاب تو خنده‌آميزست‌كه زهر كارگر است ار چه در شكر باشد *
چه باده است كزو جمله مست و مدهوشندچه آتشست كزو كائنات در جوشند
بگوش مجلسيان صبا بَريدِ صباچه گفته است كه خون مي‌خورند و خاموشند *
فداي پاي او سر مي‌توان كردز خاك پايش افسر مي‌توان كرد
سر او چون شود گرم از مي لعل‌چراغ از روي او برمي‌توان كرد
اگر خورشيد برنايد ميا گوترا خورشيد خاور مي‌توان كرد *
نگارينا هميشه شاد مي‌باش‌چو گل خرم چو سرو آزاد مي‌باش
ندانم اي پري‌پيكر كه گفتت‌بتن سيم و بدل فولاد مي‌باش
محمد بيستون آسمان رابناله تيشه فرهاد مي‌باش *
دلي دارم چو خم باده در جوش‌لبي همچون لب پيمانه خاموش
چو كرم پيله از جور زمانه‌هم اندر زندگي گشتم كفن‌پوش
مرا در زير اين گردنده گردون‌چراغي دان نهفته زير سرپوش *
ايام مرا بكار نگذاشت‌جز بي‌دل و بي‌قرار نگذاشت
گفتم كه شوم بروزگار اهل‌نااهلي روزگار نگذاشت
ص: 1054
*
با آنكه سرآمدي بدانش‌هستي در عشق سخت نادان
طوفان سرشك عاشقان راگردون نكشد بزير دامان *
آن كله كه آرزو در او انبارست‌روزي بيني كه جاي مور و مار است
آن مار همه زاده انديشه اوست‌و آن مور همه نتيجه پندارست *
فرياد ز دست دوستداران كه مراست‌دشمن بهتر ز جميع ياران كه مراست
هرچند كه غمگسار بهتر ز غمست‌غم به باشد ز غمگساران كه مراست *
ويران شهري كه اندرو مردي نيست‌آن باغ مباد كاندر آن وردي نيست
گم باد سري كه نيستش سودايي‌خون باد دلي كه اندرو دردي نيست *
سوزنده بسان اخگرم ساخته‌اندآيا ز كدام گوهرم ساخته‌اند
هرگز نرسم بهيچ مقصد گويي‌همطالع تير بي‌پرم ساخته‌اند *
هرچند وجود را بهم بيخته‌اندمانند تو پيكري نينگيخته‌اند
كافور همانا به يخ آميخته‌اندوين قالب بيهوده از آن ريخته‌اند *
مفلس كه وصال شاهش اميد بودآن اميدش چو ميوه بيد بود
رنج ابد و عذاب جاويد بودآن شب‌پره را كه مهر خورشيد بود *
غمخوار دلم نمي‌شود از غم سيرآري نشود جراحت از مرهم سير
سوز تو بوصل كم نمي‌گردد هيچ‌گر من بخورم ترا نمي‌گردم سير!
ص: 1055
*
اي دوست كه گفته‌اي محمد چوني‌عيشت بادا هميشه در افزوني
استاده بزير آسمان چونانم‌كاستاده بزير دار باشد خوني *
چو آن دارم كه بارش خورده باشندچو آن ويران كه گنجش برده باشند
بدان پيري همي مي‌مانم اي دوست‌كه رودان جوانش مرده باشند *
بهر جا جوشد آبي از دل خاك‌مگو چشمه كه چشم گريه‌ناكيست
شكافي هر زميني را كه بيني‌گريبان‌پاره‌يي يا سينه‌چاكيست *
بتي در بزم وصل دلبرستم‌ز دل عود و بسينه مجمرستم
نه كار آخرت كردم نه دنيايكي بي‌سايه نخل بي‌برستم *
مرا چشمي است، دور از روي ياران‌ازو آتش بجاي آب باران
درين عالم محمد آن‌چنانست‌كه در ميخانها پرهيزگاران *
چو من يك سوته‌دل پروانه‌يي نه‌جهان را همچو من ديوانه‌يي نه
همه ماران و موران لانه دارندمن ديوانه را ويرانه‌يي نه *
سري دارم ز هر انديشه خالي‌دلي مست و خراب و لاابالي
وصالي با تو مي‌خواهم كه باشدزمين و آسمان از غير خالي
ص: 1056

63- طالب آملي «1»

طالب آملي (طالبا) از شاعران معروف ايران در سده يازدهم هجريست كه در ديار هند شهرت بسيار يافته و در صف اول شاعران عهد خود جاي
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 223- 225.
* بهارستان سخن، ص 472- 475.
* خزانه عامره، غلامعلي خان آزاد بلگرامي، چاپ لكنهو ص 224 و 300.
* تزوك جهانگيري، چاپ عليگر، ص 6، 12، 109، 127، 148.
* رياض الشعرا، واله داغستاني، خطي.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 545- 570.
* لطائف الخيال، محمد عارف شيرازي، خطي.
* خلاصة الافكار، ابو طالب محمد تبريزي، خطي.
* شعر العجم، شبلي نعماني، ترجمه فخر داعي گيلاني، ج 3، تهران، ص 139- 157.
* گنج سخن، دكتر صفا، ج 3، ص 85- 91.
* رياض الافكار، مير وزير علي عبرتي عظيم‌آبادي، خطي.
* مقاله دكتر محمد مرسلين، چاپ‌شده در حاشيه آتشكده آذر، چاپ تهران بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 870- 904.
* آتشكده آذر، چاپ يادشده، ص 870 ببعد.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي بلياني، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* مخزن الغرائب، احمد علي هاشمي سنديلوي، خطي.
* عالم‌آراي عباسي، تهران 1350، ص 605، 630، 703، 708.
* نتايج الافكار، ص 438- 441.
* كليات اشعار ملك الشعرا طالب آملي، بتصحيح و با مقدمه طاهري شهاب، چاپ تهران، كتابخانه سنائي، 1346. و جز آنها.
ص: 1057
گرفته بود. وي در شعر بنام خود «طالب» تخلص مي‌كرد. ولادتش در آمل اتفاق افتاد و همانجا بتحصيل دانش و ادب پرداخت و در آستانه شباب، خيلي زود، زبان بشاعري گشود و از سني قريب به بيست سالگي مدح حكمران آمل و معاريف ديار خود آغاز نمود «1». اين معني كه در آن روزگار از بعضي دانشها بهره داشته و در شاعري توانايي يافته بود گذشته از سخن شاعر از گفتار تقي الدين اوحدي نيز برمي‌آيد كه او را در اصفهان ديده و گفته است «با آنكه هنوز در عنفوان شباب بود و بر صفحه عذار خطي نداشت، رقم خط و نظم دلپذيرش چون زلف دلبران صيد قلوب عارفان مي‌كرد، الحق خوش مي‌نويسد و شعر را از چاشني و تازگي و مزه رتبه عالي داده و طالع شهرتي غريب و عجيب دارد.»
طالب زود، و چنانكه از گفتار محمد عارف شيرازي در لطائف الخيال برمي‌آيد در حدود سال 1010 ه از مازندران بيرون رفت و چندي در اصفهان اقامت كرد و آن در حالي بود كه بقول تقي الدين اوحدي هنوز «بر صفحه عذار خطي نداشت». بعد از اصفهان سراغ طالب را در كاشان داريم كه بنابر قول فخر الزماني [ميخانه ص 545] مدتي «در آنجا متوطن شد و تاهل اختيار كرد.» طالب در كاشان خويشاوندان مادري داشت. حكيم نظام الدين علي كاشي، طبيب ديوان شاه تهماسب و خدابنده، شوهرخاله او بود و حكيم ركناي مسيح، شاعر بسيار مشهور، پسرخاله وي، و بهمين سبب اقامتش در آن شهر بچهار يا پنج سال بالغ شد و سپس از آن شهر بزادگاه خود و از آنجا بخراسان رفت و در مرو شاهجهان ملازمت بكتش خان استاجلو (م 1017 ه) «2»
______________________________
(1) در قصيده‌يي بمطلع:
آنم كه ضميرم بصفا صبح‌نژادست‌چون باد مسيحم نفسي پاك‌نهادست كه گويا نخستين قصيده مدحي او باشد و در ستايش مير ابو القاسم كه از سال 1007 حاكم آمل شده بود، سروده سخن از رسيدن بحدود بيست سالگي كرده و گفته است «پا بر دومين پايه اوج عشراتم» و در همين قصيده مدعيست كه اقسام علوم عقلي را مي‌داند و در خط و شعر ماهرست.
(2)- درباره او بنگريد بعالم‌آراي عباسي، تهران، ص 804.
ص: 1058
حاكم آنجا را اختيار نمود و چنانكه فخر الزماني گفته مثنويي بوزن خسرو و شيرين بنام او ساخت و در همان منظومه از بكتش خان رخصت سفر بمازندران و ديدار خويشاوندان خواست «1»، ليكن پس از ترك كردن مرو كه پيش از سال 1017 و ظاهرا نزديك بهمان تاريخ بود، راه نخستين دوره از سفر خود را بهندوستان در پيش گرفت و پس از چندي سرگرداني در هند عاقبت ستاره بخت خود را در قندهار و در ملازمت ميرزا غازي خان ترخان متخلص بوقاري (م 1021 ه) يافت و چندگاهي در خدمتش برفاهيت گذراند و چند قصيده مشهور خود را در ستايش او سرود، خاصه قصيده‌يي بدين مطلع:
زهي بزلف تو ناموس كفر ارزاني‌بلند از نگهت صيت نامسلماني كه سه مطلع دارد و الحق طالب بخوبي از عهده سرودن اين قصيده طولاني رنگارنگ برآمده است. در پايان همين قصيده است كه شاعر از سرگرداني خود در هند تا رسيدن بقندهار سخن گفته و نشان داده است كه چگونه از اگره تا لاهور و مولتان گذراند و طبعا دهلي را نيز در همين سفر ديد و چندي در آنجا بود. بعضي از تذكره‌نويسان اين دوره از سرگرداني در هند را سفر اول طالب بهند دانسته‌اند چنانكه مؤلفان خزانه عامره و شمع انجمن.
بعد از مرگ ميرزا غازي ترخان بسال 1021 طالب ناگزير دومين دور از سفر هند را آغاز نمود و در اين تاريخ كه مصادف بود با دوران پادشاهي جهانگير (1014- 1037)، نخست از قندهار باگره رفت و در آنجا با فخر الزماني مؤلف ميخانه ديداري داشت و صاحب ميخانه درين ديدار «جواني ديد بانواع هنر آراسته ... در فن شعر از امثال و اقران ممتاز ...» و خليق و زودآشنا و مهربان و شعرشناس [ص 548].
______________________________
(1)- گويد:
اگر لطف تواش دستور بخشدچو خور كاو ذره‌يي را نور بخشد
عنان سوي وطن تابيده چندي‌كند خويشان خود را ريشخندي ...
ص: 1059
طالب از اگره ببندر سورات نزد ملك چين قليج خان «1» رفت و ستايش او را بر عهده گرفت ولي چون حكومت و قدرت آن خان دير نپاييد ناگزير باگره بازگشت و در آنجا سفارشنامه‌يي از محمد حسين ديانت خان دشت بياضي (م 1040) «2» بعبد الله خان فيروز جنگ (م 1054 ه) «3» [حاكم گجرات، از اعقاب خواجه عبيد الله احرار نقشبندي]، كه هر دو از نام‌آوران عهد جهانگير بودند، گرفت.
فيروز جنگ طالب را بگرمي پذيرفت و مشمول نيكوداشتهاي خويش كرد ولي طالب زياد در خدمت آن سردار سفاك نماند و از گجرات باگره بازگشت و بلاهور رفت و در آن شهر با آقا شاپور تهراني [كه شرح حالش را خواهيد خواند]، شاعر مشهور، پسرعم اعتماد الدوله غياث الدين محمد تهراني ملاقات كرد و گويا شاپور او را باعتماد الدوله معرفي نمود و آن وزير ادب دوست وي را ببارگاه جهانگير رسانيد. از آن پس طالب بسرعت پاي در مدارج ترقي نهاد تا در سال 1028 مرتبه ملك الشعرايي يافت «4» و بعد از آن در كمال عزت زيست تا هفت هشت سال بعد، پس از مدتي رنجوري و بروز اختلال گونه‌يي در حواس «5» بسال 1035 يا 1036 درگذشت و پسرخاله او حكيم ركناي مسيح كاشي كه او نيز در هند و در بعضي سفرها همراه طالب و بسال از او كلانتر بود، رباعي زيرين را در مرگ وي سرود:
______________________________
(1)-
سخندان چين قليج آن خان جم قدركه آب گوهر جاه و جلالست ...
(2)- درباره او بنگريد به مآثر الامرا، ج 2، ص 22- 23.
(3)- ايضا همان كتاب و همان جلد، ص 777- 789.
(4)- اين تاريخ مأخوذست از تزوك جهانگيري، ص 289. معلوم نيست شبلي نعماني چگونه تصور كرده است كه طالب درين هنگام از بيست سال بيشتر نداشت (ترجمه شر العجم، ج 3، ص 139).
(5)- در شرح حال طالب نوشته‌اند كه در اواخر حيات طالب اندك اختلالي در حواسش پديد آمد و مرگ او بدنبال همين عارضه رخ داد. تصور مي‌رود كه اين-
ص: 1060 فرزند عزيز و طالب خويشم رفت‌زين واقعه تا چه بر دل ريشم رفت
من بودم و آن عزيز در عالم خاك‌خاكم بر سر كه آنهم از پيشم رفت! يكي از دو برادر همين حكيم ركناي كاشي، يعني نصيراي كاشي، خواهر طالب موسوم به ستي النساء «1» را در عقد خود داشت و پس از مرگ
______________________________
- اختلال حواس، اگر حقيقت داشته باشد، نتيجه مداومت در استعمال معجون افيون‌دار بوده باشد. طالب هنگامي كه قرار بود به پيشگاه جهانگير معرفي شود زين مفرح افيوني خورده و در نتيجه هنگام باريافتن باختلال حواس دچار شده بود و نتوانست در برابر محبتها و عنايتهاي شاهانه كلمه‌يي بر زبان آورد و در قطعه‌يي كه بعد از آن از راه اعتذار سروده چنين گفته است:
مفرحي زده بودم بقصد گفتن شعرعروج نشأة آن كرد هرچه كرد بمن
ببزم پادشهم زآن زبان نمي‌گرديدكه گشته بود مرا خشك از آن زبان و دهن اين «مفرح زدن» طالب كار تازه‌يي ازو نبود و وي در اشعار خود باعتياد خويش بر استعمال افيون اعترافهايي دارد و از آنجمله گويد:
طالب نصيب ما ز مي لاله‌رنگ نيست‌ما را براتِ نشأه بافيون نوشته‌اند
روي‌گردان مي‌شود از صحبتش فيض شراب‌همچو طالب هركه او معتاد افيون مي‌شود
بي‌نشأة افيون بتنم هوشي نيست‌اين زهر گوارنده كم از نوشي نيست
ماشي است مرا خوراك افيون آنگاه‌ماشي كه برابر گُهِ موشي نيست پس بيچاره طالب بخوردن افيون خو كرده بود و خوگري بدين زهر پرخطر نتيجه‌هاي بدي دارد كه يكي از آنها هوش‌ربايي و عقل‌زداييست و دچار شدن شاعر پراستعدادي چون طالب باختلال حواس بايد بيشتر از همين راه بوده باشد.
(1)- درباره ستي النساء بيگم، بايد بدانيم كه او سالمندتر از طالب و بسيار دوستدار برادر خود و زني باسواد بود و از پزشكي اطلاع داشت، و بعد از آنكه طالب از كاشان بيرون رفت او را نديده و چهارده سال از وي دور مانده بود و سرانجام در طلب ديدار برادر راه هند پيش گرفت ليكن هنگامي باگره رسيد كه طالب در ركاب جهانگير سياحت هند مي‌كرد و چون خبر وصول خواهر را باگره شنيد در قطعه‌يي از پادشاه اجازه بازگشت به پايتخت خواست. اين چند بيت از آن قطعه است:
پير همشيره‌ييست غم‌خوارم‌كه باو مهر مادرست مرا
ص: 1061
طالب دو دختر را كه ازو بازمانده بود بفرزندي پذيرفت و تربيت كرد زيرا گويا مادر آن دو فرزند را طالب از دست داده بود «1».
بدينگونه دوران حيات شاعري كه از نوآوران ادب پارسيست، در جواني بپايان رسيد، در حالي كه با فرصت كوتاهي كه از روزگار يافته بود مجموعه‌يي بزرگ از شعر فراهم آورد.
ديوان او را تذكره‌نويسان از نه‌هزار تا پانزده‌هزار نوشته‌اند ولي
______________________________
-
در طبابت چو عيسي است ولي‌مريم روحپرورست مرا
با چنين حالتي كه من دارم‌درخور و سخت درخورست مرا
چارده سال بلكه بيش گذشت‌كز نظر دور منظرست مرا
دور گشتم ز خدمتش بعراق‌وين گنه جرم مُنكَرست مرا
او نياورد تاب دوري من‌كه بمادر برابرست مرا
آمد اينك باگره وز شوقش‌دل‌طپان چون كبوتر است مرا
گر شود رخصت زيارت اوبجهاني برابرست مرا
فال تقصير چون زنم اكنون‌كاين سعادت ميسر است مرا در ادبيات شفاهي مازندران منظومه‌يي بنام «طالبا» داريم كه ترجيع آن چنين است:
طالب مِه طالبا، طالب سيوريش‌نومزه كَهوبختا نيشته مار پيش و معني اينست:
طالب، اي طالب سياه ريش من نامزد كبودبخت تو نزد مادر نشسته است.
و مازندرانيان مي‌گويند كه آن را خواهر طالب در فراق برادر سروده است.
سستي النساء چون پزشكي مي‌دانست در خدمت نورجهان بيگم تقرب داشت و اين نكته از يك قطعه طالب كه به آن ملكه خطاب كرده است (ديوان چاپي، ص 124- 126) برمي‌آيد. وي پس از دوران جهانگير در عهد شاه جهان، نزد زوجه وي ممتاز محل همين مرتبه را دارا بود و تعليم فارسي و فن قرائت جهان‌آرا بيگم نيز بر عهده او بود و بعد از مرگ ممتاز محل رياست كل حرم بدو محول گرديد تا بسال 1056 درگذشت و او را بفرمان شاه جهان در آرامگاهي كه بجانب غربي تاج‌محل بنا شده بخاك سپردند.
(1)- اين نكته هم از بيت سوم قطعه‌يي كه بپادشاه اشاره كرده (ص 122 ديوان) و هم از قطعه ديگري كه خطاب به ملكه نورجهان بيگم ساخته بنيكي برمي‌آيد.
ص: 1062
نسخه چاپي آن (تهران 1346) كه بهمت دوست فقيدم طاهري شهاب بطبع رسيده، شامل: 22968 بيت از قصيده و تركيب و ترجيع و مثنوي و غزل و قطعه و رباعي و مفرداتست. قصيده‌ها و تركيبها و ترجيعهايش در ستايش حاكمان مازندران و ميرزا غازي ترخان و ديانت خان و عبد الله خان فيروز جنگ و اعتماد الدوله و جهانگير پادشاه سروده شده و مقداري از آنها نيز در ستايش امامانست. بعضي قطعه‌هاي او در مدح اين و آن و بعضي ديگر بمناسبتهاي گوناگون سروده شده. از مثنويهايش يكي منظومه كوتاه قضا و قدر (بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف) و منظومه كوتاه ديگري بر همان وزن بنام سوز و گداز و يك مثنوي ببحر متقارب باسم جهانگيرنامه كه فخر الزماني آن را بجاي ساقي‌نامه در ميخانه نقل كرده است. بخش اساسي و اصلي ديوان طالب قسمت غزلهاي اوست و گذشته از آن 755 رباعي در موضوعهاي گوناگون دارد.
وي را همه معاصرانش بجودت ذهن و هوش سرشار و استعداد كم‌نظير در سخنوري و وسعت اطلاع ستوده‌اند و بحقيقت چنين بود. بعضي از مؤلفان خاصه تقي الدين اوحدي درباره‌اش بمبالغه بسيار سخن گفته‌اند. بعضي ديگر هم مثل آذر در آتشكده سخنش را «مطلوب شعراي فصيح» نمي‌دانند.
خلاصه و نقاوه سخن ستايش‌گران او بازگوينده فصاحت كلام و تازگي معني و مضمون طالب در شعريست كه مثل گلي كه باران بهاري خورده باشد طراوت دارد و پر است از استعاره‌هاي دقيق و تخيلي بالاتر از خيالپردازيهاي همعهدان او يا پيش از او، و ما حصل كلامشان آنكه او «شاعر لفظ تراش معني‌آفرين و موجد طرز تازه» است (صحف ابراهيم).
حقيقت امر آنست كه طالب بسبب تأثيري كه در تحول سبك شعر دوران صفوي دارد شاعر قابل توجه و تحقيقي است. او در شمار كسانيست كه شيوه شاعري را از آنچه دنباله سبك آغاز سده دهم محسوب مي‌شده، بجانب يك تحول سريع و تغيير قاطع بردند كه در همان سده يازدهم بظهور شاعراني چون ميرزا جلال اسير و كليم كاشاني و صائب تبريزي انجاميد. هوش سرشار و
ص: 1063
فطرت عالي و استعداد خداداد طالب همانقدر كه او را شاعري بسيار زودرس ساخت بهمان اندازه هم بوي فرصت نوآوري داد و او خود باين تجدد در لفظ و معني واقف بود و «اختراع سخنهاي خوش‌قماش» خويش را مرهون «خيالبافي» خود مي‌دانست و به «روش تازه» اش كه آن را از همه روشها تازه‌تر مي‌شمرد مغرور بود «1»، و اگرچه قريحه خداداد وي او را از تنگناهاي خيالبندي و مضمون‌آفريني غالبا كامياب بيرون مي‌آورد اما گاه هم خيالهاي دور و دراز شاعر از گنجايي لفظ بيرون مي‌رفت و بيتها يا نادرست از كار در مي‌آمد و يا اگر بتوان لفظها را بتأويلي درست كرد ناگزير بايد بخشي از پيوندهاي لفظي را در عالم خيال يافت، مانند:
صبا را غالبا گستاخيي ره داد با زلفش‌كه ديگر بوي شمشير از زبان شانه مي‌آيد
ما مصيبت‌زده مرغان قفس مشتاقيم‌گرد پروانه بشوييد ز بال و پر ما
آميخته برق نفس چون كشم آهي‌در خرمن گردون نگذارم پر كاهي
دود نفس شعله چو خاشاك بسوزدآميزش اين برق مبيناد گياهي
حجابم غنچه‌سان در پرده ناموس غم دارددريغا كاش مي‌چيدم گل بي‌انفعالي را طالب ازينگونه بيتها باز هم دارد و بهمين سبب است كه شاعران و ناقدان عهد بازگشت ادبي مانند آذر طرز او را مطلوب شاعران فصيح ندانسته و يا همچون رضا قليخان هدايت حتي از ذكر نام او ابا كرده‌اند، ليكن چه آنها كه راه مبالغه در پيش گرفته و مرتبه طالب را در «فصاحت و ملاحت كلام» بسيار بالا نهاده‌اند، و چه آنان كه او را يكباره مطرود شمرده‌اند، هر دو راه افراط و تفريط پيموده‌اند، زيرا او در همان حال كه گاه بيتهاي سست و ناروا
______________________________
(1)-
خيالبافي از آن پيشه ساختم طالب‌كه اختراع سخنهاي خوش‌قماش كنم
طالب از هر روشي شيوه ما تازه‌تر است‌روش ماست كز آن تازه‌تري نيست پديد
طالب عندليب زمزمه‌ايم‌روش تازه آفريده ماست
بطرز نغمه خود گو مثال بلبل مست‌كه هست اين روش تازه آفريده ما
ص: 1064
و نامفهوم يا بي‌مزه «1» دارد، بسيار بيتهاي دل‌انگيز كه از حيث لفظ و معني برابر و زيبا و رسا و تازه و بديعست سروده و بدينگونه ديوان بزرگي از شعر كه بيشتر، و خاصه غزلهاي آن، مطبوعست ترتيب داده.
توجه بايراد تشبيه‌ها و استعاره‌هايي كه غالبا مركب و خيالي و وهمي است، و مبالغه در ايراد آنها، و حتي بي‌مزه شمردن كلامي كه خالي از آنها باشد «2»، و بكار بردن تركيبهاي فراوان تشبيهي و استعاري و كنايه‌هاي دقيق و ارسال مثلها، و سعي در ايراد صنعتهاي لفظي [بويژه در قصيده‌ها] و نظاير اينها از اختصاصهاي اصلي شعر طالب است و پيداست كه او در بسياري از آنچه راجع بكليات شعر در عهد صفويه [شيوه سخنوري، ويژگيها و مرحله‌هاي تحول آن در عهد صفوي] گفته‌ام با ديگر شاعران مشابه خود، يعني نوآوران و صاحبان «روش تازه» در شعر شريك و سهيم است و بازگفتن آن مطلبها در اينجا مايه طول كلام خواهد بود.
اين نكته هم درباره شعر طالب گفتني است كه او با همه دعوي نوآوري، كه البته در آن صادقست، از استقبال استادان پيش از خود يا نزديك بزمان خويش هم خودداري نداشت و بسي غزل باستقبال سعدي و مولوي و خسرو و حافظ و فيضي و نظيري و عرفي ساخت. همچنين است در قصيده‌هاي خود كه غالبا متمايل بشيوه خاقاني بود، و مي‌گفت:
نظم طالب مي‌كند نسبت بخاقاني درست‌گو خطابش از فلك خاقاني ثاني مباد و اگرچه همان درازآهنگي خاقاني را در قصيده‌گويي دارد ولي هيچگاه از عهده آنهمه رنگ‌آميزي و زبان‌آوري كه استاد شروان دارد برنمي‌آيد.
قسمتي از اين قصيده‌ها با رديف و بعضي ديگر با قافيه‌هاي ساده است و استعمال
______________________________
(1)- گويد:
معاندان كه مرا دلخراش انفاسندبلفظ ناس و بمعني تمام نسناسند
بزعم خود همه گلچين عقل وز آن غافل‌كه در مجاور گلزار دهر كناسند
(2)- گويد:
سخن كه نيست در او استعاره نيست ملاحت‌نمك ندارد شعري كه استعاره ندارد
ص: 1065
رديف كه طالب بدان ميل وافري دارد در نزديك بتمام غزلهاي او نيز مشهود است. تكرار قافيه در شعر طالب برسم هم‌روزگارانش بسيار ديده مي‌شود.
ازوست:
آبي كه بي‌تو زين مژه تر فروچكدچون برگ گل بكسوت آذر فروچكد
گلهاي آتشين دمد از آب ديده‌ام‌گر قطره‌يي ببال سمندر فروچكد
عود قماري از جگرم گر كني بخورخونابه از مشبك مجمر فروچكد
اجزاي نامه آب شد از شرم روي دوست‌نشگفت اگر ز بال كبوتر فروچكد
در چين طره تو ز دلهاي بيدلان‌چون مشك تازه خون معطر فروچكد
تا بامداد حشر ز بالين و بسترم‌گر بفشرند خون سمندر فروچكد
نشگفت گر ز تلخي خونم زمانه راصاف هلاهل از دم خنجر فروچكد
بيمار اشتياق ترا آتش فراق‌اجزاي آب گشته ز بستر فروچكد
در روزگار حسن تو فصاد غمزه راخون فرشته از سر نشتر فروچكد
از آفتاب حامله گرديده لا جرم‌زين تيره ابر قطره منور فروچكد
از كاو كاو نيش فغانم بصحن باغ‌دل خون شود ز دست صنوبر فروچكد
بر هايهاي گريه من در سراغ دوست‌خون ترحم از دل كافر فروچكد
از بس كه آتشين‌گهرم گاه انفعال‌آب از رخم بكسوت آذر فروچكد
مرغابيان بحر مرا گر بتيغ موج‌بسمل كنند خون سمندر فروچكد
ز الوان حسرتم بگريبان ز گنج چشم‌هر قطره خون بگونه ديگر فروچكد
خونابه چون چكد نمكين از دل كباب‌از چشم حيرتم نمكين‌تر فروچكد
خوش در ترشح آمده خون دلم مبادرشحي از آن بدامن داور فروچكد
يعني امير غازي ترخان كه آب فتح‌چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچكد ... «1» *
تا كي ز بيم خوي تو دزدم نگاه رادر سينه هوس شكنم تير آه را
لذت‌شناس درد تو هم چاشني گرفت‌خونابه سياست و شهد گناه را
______________________________
(1)- در اين چند بيت از تشبيب يك قصيده قافيه خنجر دو بار، آذر سه بار، سمندر سه بار و تر سه بار تكرار شده است!
ص: 1066 نازم بشمع روي تو كز شعله‌هاي حسن‌گلگونه عذار دهد مهر و ماه را
بر مزرعي كه قطره زند ابر گريه‌ام‌مژگان مثال برگ برويد گياه را
طالب بكوش در طلب كام خويشتن‌تا كي بهانه سازي بخت سياه را *
ندارد چون سراب از بود اميدي نمود ماعدم را تنگ در آغوش جان دارد وجود ما
تو سود خود طلب ما را مكن منع از زيان كردن‌كه ما سرچشمه‌ايم اندر زيان ماست سود ما
بآه و اشك گرم خود جهان را آفتيم آفت‌زمين از آتش ما سوزد و گردون ز دود ما
صفاي وقت ما بيحاصلان را مي‌شدي حاصل‌بگوش دردنوشان مي‌رسيدي گر درود ما
دل ما بي‌شريك افتاده در شغل جگرسوزي‌ندارد هيچ مجمر بهره‌يي از دود عود ما
ترنج شكربويا مي‌شدي دل را بكف طالب‌بسيب آن زنخدان مي‌رسيدي گر سجود ما *
دست حسنش باز بر رخ زلف پيچاني شكست‌سنبلستاني در آغوش گلستاني شكست
تا تبسم ريزش آوردم در آغوش خيال‌در دلم هر گوشه پنداري نمكداني شكست
چشم طوفان‌جوش را نازم كه از دامان اوهر ترشح شيشه ناموس عماني شكست
شرم دار اي اشك آخر از كدامين سنگدل‌شيشه لبريز آتش در گريباني شكست
غمزه نشناسم كدامست و دل طالب كدام‌نشتري دانم كه در آغوش شرياني شكست *
بچشم ما گل مي آب و رنگ جان داردپياله در كف ما گردش زمان دارد
دمي ز ناله نياسايد اين برهمن ديرزبان مگوي كه ناقوس در دهان دارد
تو آن شكارفريبي كه هر كجا مرغيست‌بسوي دام تو راهي ز آشيان دارد
گل دعاي كه مي‌چيند اين غريب كه بازسري بخرقه و دستي بر آسمان دارد
سخن صريح چه گويي حديث مهر و وفاست‌برمز گوي كه ديوار و در زبان دارد
طراز دامن هر قطره گوشه جگر است‌چكيده سر مژگان ما نشان دارد
ببحر همت ما مفلسان قطره وجودسفينه از پر سيمرغ بادبان دارد
چرا بعرش ننازد كسي كه چون طالب‌سمند ناطقه مطلق العنان دارد *
ص: 1067 بي‌تو شب كار حريفان با فراق افتاده بودشيشه دلهاي مشتاقان ز طاق افتاده بود
دوش بازم نيش رشكي در رگ جان مي‌خليدتا كدامين فتنه با او هم‌وثاق افتاده بود
چون پر پروانه‌ام زآن سوخت سر تا پا كه دوش‌كار دل با شعله يعني اشتياق افتاده بود
در هواي محملي من هم بياباني شدم‌چون كنم بيچاره مجنون سخت طاق افتاده بود
زآن نشد طالب نفاق‌آميز كز عهد ازل‌صحبتش با همدمان بي‌نفاق افتاده بود *
وام گير اي جبهه چين از ابروي غم وام گيرني غلط گفتم غلط از زلف ماتم وام گير
صد نواي عيش مرهون ساز گر صاحبدلي‌وز لب ما بيدلان يك نغمه غم وام گير
اينك آمد حسن و دكان ملاحت باز كردهر كرا زخميست گو پيش آي و مرهم وام گير
اين حريم حرمت عشقست هان دل زينهارگر نداري شرمگين چشمي ز محرم وام گير
سبزه‌هاي جنت از شوق طراوت سوختندآخر اي رضوان بيا زين ديده شبنم وام گير
اتصالي رشته اميد را در كار هست‌يك گره زآن گوشه ابروي پرخم وام گير
گريه بي‌حد ناله بي‌اندازه شيون بي‌شمارگو بيا صد ماتمي اسباب ماتم وام گير
در خمارم سوختي طالب تغافل بهر چيست‌گر نداري قدرت جامي رو از جم وام گير *
سوختم در آتش سوداي خويش‌ساختم با سوز جان‌فرساي خويش
بال و پر درباختم پروانه‌واردر هواي يار بي‌پرواي خويش
من براه عشق رسواي دلم‌دل نه رسواي تو شد رسواي خويش
بس كه از حد شد هجوم گريه‌ام‌گوش بگرفتم ز هاياهاي خويش
در فراق او تراوشهاي داغ‌داردم شرمنده از اعضاي خويش
بس كه دست و پا زدم در راه دوست‌گاه بوسم دست خود گه پاي خويش
طالب آسايش نمي‌بينم بخواب‌در زيان چشم طوفان‌زاي خويش *
ما نيش كفر در دل ايمان فشرده‌ايم‌در ساغر عمل مي عصيان فشرده‌ايم
شمشير كرده ناله و بر دل كشيده‌ايم‌الماس كرده ناخن و در جان فشرده‌ايم
درهم شكفته غنچه دل لاله جگربر هر زمين كه دامن مژگان فشرده‌ايم
ص: 1068 غيرت نگر كه چاشني خنجر ترادر قطره قطره خون شهيدان فشرده‌ايم
تا تلخي حيات ابد امتحان كنددر كام خضر چشمه حيوان فشرده‌ايم
صد كعبه در تهيه احرام طوف ماست‌تا ما قدم بخار مغيلان فشرده‌ايم
طالب تو فيض گير ز وصل بتان كه ماپاي طلب بدامن حرمان فشرده‌ايم *
ذوق مستي كو كه هر ساعت تهي سازم خمي‌ناخني گردم بفرياد آورم ابريشمي
فتنه افلاك و انجم كم نمي‌گردد كجاست‌عالمي كآنجا نه افلاكي بود نه انجمي
بارها از هم جدا كردم جهان را پود و تارهمچو كار خود نديدم رشته سردرگمي
هان مخوان گندم‌نماي جوفروشم زآنكه من‌نه جوي دارم درين دهقان‌سرا نه گندمي
جز دل خونابه‌نوش تنگ ميدانم كه ديدقطره‌يي كز آستينش سر برآرد قلزمي
اي كه از ملك عدم جستي نشان آباد بادكشوري آرام بنيادي خوش و خوش‌مردمي
جز دل طالب نيابي گوهر والانژادچار اركان را اگر تا حشر جويي بي‌خمي *
انتظارم كشت، از آن عالم نيامد آدمي‌هست مي‌دانم حرمگاهي ولي كو محرمي
هيچ كفري در جهان بالاتر از انكار نيست‌بت‌پرستان عالمي دارند و ما هم عالمي
گفتم از مژگان خبر گيرم نمودم چشم يارسبزه‌يي ديدم بر او بنشسته خونين شبنمي
گر شبي تا صبحدم شرح غمت كردم هنوزمانده نيم‌افسانه‌يي بر لب، دمي بنشين دمي
هم نمك در كنج لب داريد و هم در گنج چشم‌زخميان اميدوارانند چون ما مرهمي
نقد هر داغي و دردي از غريبان مانده بودكرده در دامان ما گردون، مگو كو حاتمي
بخت اگر پير است در مرگش مشو پر ناصبورنوجوانان ماتمي دارند و پيران ماتمي
واي اگر با بيغمي در عشق مي‌افتاد كاراينكه سر تا پا غمم حاشا اگر دارم غمي
پور اكبر شاه را طالب مريدم در جهان‌شكر للّه نيستم محتاج پور ادهمي
ص: 1069

64- رضي آرتيماني «1»

مير محمد رضي آرتيماني از شاعران صوفي‌مشرب نيمه نخستين از سده يازدهمست. مولدش آرتيمان در نيم فرسنگي تويسركانست. آنچه در تذكره‌ها ازو سخن گفته‌اند بسيار كوتاه و خالي از اطلاع درباره او و اثرهايش است. همينقدر معلومست كه در آغاز عهد شباب بهمدان رفت و در آنجا با شاعراني كه از آن شهر و ناحيتهاي نزديك به آن مانند توي و سركان و نهاوند بودند معاشرت داشت مثل مير مغيث محوي و مرشد بروجردي و رشكي و هلاكي، و بعيد نيست كه در همان اوان خدمت ميرزا ابراهيم حسني همداني از پيشروان اهل تصوف آن ديار را نيز دريافته و ازين راه متمايل بمقالات اهل تصوف و عرفان شده باشد «2».
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 255- 256.
* بهارستان سخن، ص 505.
* تذكره نصرآبادي، ص 273- 274.
* نتايج الافكار، ص 264.
* رياض العارفين هدايت، ص 129- 131.
* سرو آزاد، مير غلامعلي آزاد، ص 84.
* صبح گلشن، سيد علي حسن خان، هند، ص 179.
* مقدمه ديوان رضي الدين آرتيماني، تهران 1346.
* آقاي احمد گلچين معاني در حاشيه ميخانه (ص 936- 937) بيشتر اشاره‌هاي كوتاه مأخذهاي يادشده را جمع و نقل كرده است و در همان چاپ از ميخانه ساقي نامه رضي كه در آن كتاب جنبه الحاقي دارد در 61 بيت گنجانيده شده است. نقل تاريخ وفات رضي هم از آنجاست.
(2)- اين معاني مستفاد است از گفتار ملا عبد الباقي نهاوندي در ضمن بيان حال مرشد بروجردي (مآثر رحيمي، ج 3) بدانجا رجوع شود.
ص: 1070
بعد از آن روزگار رضي باصفهان رفت و اگر بدانچه در تذكره صبح گلشن آمده استناد كنيم در جمع ميرزايان دفتر شاه عباس نخستين درآمد و قاعدة بايد مواصلتش با زني از خاندان صفوي در همين مدت اقامت در اصفهان انجام شده باشد. همه آنان كه سخن از پسر رضي يعني ميرزا ابراهيم ادهم گفته‌اند، او را از جانب مادر صفوي دانسته‌اند.
بنابر آنچه از مقدمه ديوانش كه جامع آن نوشته است برمي‌آيد، رضي در اواخر حيات بآرتيمان بازگشت و تا پايان زندگاني در آنجا سرگرم ارشاد بود و گذشته از آن چون منشور شيخ الاسلامي تويسركان و توابع بوي داده شده بود، ببست و گشاد كارهاي ديني خلق سرگرم بود. وفاتش در منتظم ناصري در ذيل وقايع سال 1037 ه ثبت شده است و او را در زادگاهش بخاك سپردند.
مجموع اشعارش از قصيده و غزل و قطعه و ترجيع و رباعي و ساقي‌نامه اندكي از هزار و پانصد بيت درمي‌گذرد. ديوانش بسال 1346 در تهران چاپ شد و ساقي‌نامه او در مدح شاه عباس اگرچه بيش از 175 بيت ندارد و از بسياري ساقي‌نامه‌هاي عهد صفوي كوتاه‌تر است، بسبب رقت عواطف گوينده از ديرباز شهرت يافته است اما اين شهرت دليل آن نيست كه رضي را در صف شاعران بزرگ عهدش درآوريم بلكه او از هر حيث شاعري متوسط و گاه بدست «1». همه شعرهاي رضي نشان از انديشه‌هاي صوفيانه او
______________________________
(1)- اين چند بيت نمونه‌ييست از بسياري بيتهاي سست كه در ديوان چاپي رضي يافته مي‌شود. بعضي از آنها چنان سست و آشفته است كه بايد يا آنها را الحاقي و يا نتيجه اشتباه ناسخ يا خطاي چاپي بدانيم زيرا بعيد است كه شاعري چنان سخن گويد:
تو بدين چشم شوخ و روي چو ماه‌ببري دل ز دست سنگ سياه (!)
عقل كلي شده فراموشم‌بس كه ماليده عشق گوش مرا
بهار عشق دل از ديده مبتلا گرديدهر آن وفا كه تو بيني بلاست بر سر ما
بس حرف كه بر رضي گرفتيم‌بعضي سخنان گرفت ما را -
ص: 1071
مي‌دهد و ازينجاست كه تذكره‌نويسان ضمن اشاره‌هاي كوتاهي كه بحالش دارند او را «سرحلقه عارفان آگاه» (نصرآبادي) و «بعرفان و از خودگذشتگي معروف» (خوشگو) و «عارفي با افضال، در معارف الهيه مسلم آفاق و در مدارج حقانيه در عالم طاق» (هدايت) گفته‌اند.
پسرش ميرزا ابراهيم ادهم كه از مادري صفوي‌نژاد بود، نيز مانند پدر شعر مي‌گفت، اما شاعري بود در ارتكاب مناهي بي‌پروا و مردي تند خوي و رندي بي‌باك، در عهد شاهجهان (1036- 1068 ه) بهند رفت و بوساطت حكيم داود تقرب خان در خدمت پادشاه و اطرافيانش تقرب بسيار يافت ليكن بر اثر افراط در استعمال بنگ و غلامبارگي و بي‌بندوباري و بي ادبي بزندان افتاد و عاقبت در هند بسال 1060 ه بدرود حيات گفت «1». از سخنان رضي آرتيمانيست:
الهي بمستان ميخانه‌ات‌بعقل‌آفرينان ديوانه‌ات
بنور دل صبح خيزان عشق‌ز شادي بانده گريزان عشق
برندان سرمست آگاه‌دل‌كه هرگز نرفتند جز راه دل
بانده‌پرستان بي‌پاوسربشادي‌فروشان بي‌شور و شر
كه خاكم گل از آب انگور كن‌سراپاي من آتش طور كن
بميخانه وحدتم راه ده‌دل زنده و جان آگاه ده
كه از كثرت خلق تنگ آمدم‌بهرجا شدم سر بسنگ آمدم
بيا ساقيا مي بگردش درآركه دلگيرم از گردش روزگار
ميي ده كه چون ريزيش در سبوبرآرد سبو از دل آواز هو
______________________________
-
در سينه هزار چاكم افزون شدتا ديده‌ام آن چاك گريبان را
عاجز گشتي وگرنه از هوئي‌ريزيم بخاك خون خاقان را
كم فرصتي ار نباشد از آهي‌بر باد دهيم خاك كيوان را ... و بسي ديگر از اينگونه بيتهاي ناتندرست كه بر من دشوار است تا آنها را از رضي بدانم.
(1)- درباره او رجوع كنيد بتذكره نصرآبادي، ص 359- 360؛ بهارستان سخن ص 505 تا 508؛ سرو آزاد ص 84- 85؛ صحف ابراهيم، خطي.
ص: 1072 از آن مي كه در دل چو منزل كندبدن را فروزانتر از دل كند
مي معني‌افروز صورت‌گدازميي گشته معجون راز و نياز
از آن آب كآتش بجان افگنداگر پير باشد جوان افگند
ميي از مني و تويي گشته پاك‌شود جان چكد قطره‌يي گر بخاك
ميي سربسر مايه عقل و هوش‌مي بي‌خم و شيشه در ذوق و جوش
دماغم ز ميخانه بويي كشيدحذر كن كه ديوانه هويي كشيد
بگيريد زنجيرم اي دوستان‌كه پيلم كند ياد هندوستان
دلم خون شد از كلفت مدرسه‌خدا را خلاصم كن از وسوسه
مغني نوايي دگر ساز كن‌دلم تنگ شد، مطرب آواز كن
بگو زاهدان اينقدر تن زنندكه آهن‌ربايي بر آهن زنند
ازين دين بدنيافروشان مباش‌بجز بنده باده‌نوشان مباش
چه درمانده دلق و سجاده‌اي‌مكش بار محنت بكش باده‌يي
ز قطره سخن پيش دريا مكن‌حديث فقيهان بر ما مكن
مكن قصه زاهدان هيچ گوش‌قدح تا تواني بنوشان و نوش
سحر چون نبردي بميخانه راه‌چراغي بمسجد مبر شامگاه
خراباتيا سوي منبر مشوبهشتي، بدوزخ برابر مشو ...
... رخ اي زاهد از مي‌پرستان متاب‌تو در آتش افتاده‌اي من در آب
كه گفتت كه چندين ورق را ببين‌بگردان ورق را و حق را ببين
ردا كز ريا بر زنخ بسته‌اي‌بينداز دورش كه يخ بسته‌اي
فزون از دو عالم تو در عالمي‌بدينسان چرا كوتهي و كمي
تو شادي بدين زندگي، عار كوگشودند گيرم درت، بار كو
نماز ارنه از روي مستي كني‌بمسجد درون بت‌پرستي كني
بمسجد رو و قتل و غارت ببين‌بميخانه آي و فراغت ببين
بميخانه آي و حضوري بكن‌سيه‌كاسه‌اي كسب نوري بكن
چو من گر ازين مي تو بي‌من شوي‌بگلخن درون رشك گلشن شوي ...
(از ساقي‌نامه)
*
ص: 1073 داند آن كس كه ز ديدار تو برخوردار است‌كه خرابات و حرم غير در و ديوارست
اي كه در طور ز بي‌حوصلگي مدهوشي‌ديده بگشاي كه عالم همگي ديدارست
همه پامال تو شد خواه سر و خواهي جان‌وآنچه در دست من از تست همين پندارست
برخور از باغچه حسن كه نشكفته هنوزگل رسوايي ما از چمن ديدارست
باور از مات نيايد بلب بام درآي‌تا ببيني كه چه شور از تو درين بازارست *
مگر شور عشقت ز طغيان نشيندكه بحر سرشكم ز طوفان نشيند
عجب باده خوشگواريست عشقت‌كه در خون گبر و مسلمان نشيند
نشسته است ذوق لبت در مذاقم‌چو گنجي كه در كنج ويران نشيند
رضي شد پريشان آن زلف يا رب‌پريشان‌كننده پريشان نشيند *
جايي كه بطامات مباهات توان كردمحراب صنم قبله حاجات توان كرد
من روي بكعبه نهم از خاك در تواز كعبه اگر رو بخرابات توان كرد
چون روح قدس در طلبت زنده شوقم‌در عشق تو اظهار كرامات توان كرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندردعوي محبت بچه آيات توان كرد
آنجا كه منم ز اهرمن اعجاز توان ديدوآنجا كه تويي بندگي لات توان كرد *
آنجا كه وصف آن قد و بالا نوشته‌ايم‌اقرار عجز خويش همانجا نوشته‌ايم
حاصل، دمي ز ياد تو غافل نبوده‌ايم‌يا گفته‌ايم حرف غمت يا نوشته‌ايم
از سوز اشتياق نيارم كه دم زنم‌كآتش گرفت دست و قلم تا نوشته‌ايم
گويي بنوش باده كه عمرت شود درازما خط عمر خويش بشبها نوشته‌ايم
دانيم راه راست ولي بهر مصلحت‌خط الف بعادت ترسا نوشته‌ايم
شد پشت و روي نامه سيه با وجود آن‌از پشت و روي نامه يكي نانوشته‌ايم
ناخوانده نامه پاره كند دور افگندنام رضي بهرزه در آنجا نوشته‌ايم *
كيم از جان خود سيري ز عمر خويش بيزاري‌سيه‌روزي سراسر داغ جانسوزي جگرخواري
ص: 1074 ندانم لذت آسودگي ليك اينقدر دانم‌كه به باشد دل‌آزرده از سوداي بسياري
بهم شيخ و برهمن در خرابات مغان رقصندنه آن در بند تسبيحي نه اين در بند زناري
چه در خلوت چه در كثرت بهرجا هركه را ديدم‌نه خالي خلوتي از تو نه بيرون از تو بازاري
مگر صبح ازل سازد خلاصم ورنه چون سازم‌كه پيچيده است گردم شام هجران چون سيه ماري
بكار خويشتن مشغول هركس را كه مي‌بينم‌بغير از عاشقي كاري نيايد از رضي باري *
اين وادي عشق طرفه شورستانيست‌غافل منشين كه خوش حضورستانيست
هر دل كه درو مهر بتي شعله گرفت‌هرجا ميرد چراغ گورستانيست *
در عشق اگر جان بدهي جان آنست‌اي بي‌سروسامان سروسامان آنست
گر در ره او دل تو دردي داردآن درد نگه دار كه درمان آنست *
چون نام لب تو سرو چالاك بريم‌رنگ از رخ آب زندگي پاك بريم
داديم بباد بر تمناي تو عمرمگذار كه حسرت تو بر خاك بريم *
تا چند بساط شادي و غم گيريم‌راه و روش مردم عالم گيريم
كو زلف مشوشي كه بر هم پاشيم‌كو شعله آتشي كه درهم گيريم *
صد شكر كه نيستم من از بي‌خبران‌گه مست ز وصلم و گهي از هجران
دانشمندان تمام گريان بر من‌خندان من ديوانه بدانشمندان *
گر بويي از آن زلف معنبر يابي‌مشكل كه دگر پاي خود از سر يابي
از خجلت دانايي خود آب شوي‌گر لذت ناداني ما دريابي *
از دوري راه تا بكي آه كني‌وز رهرو رهزن طلب راه كني
يا رب چه شود كه بر سر هستي خوديك گام نهي و قصه كوتاه كني
ص: 1075

65- شفايي اصفهاني «1»

حكيم شرف الدين حسن بن حكيم ملا محمد حسين اصفهاني متخلص بشفايي از عالمان و پزشكان مشهور زمان خود در اصفهان بوده و نزد خاص و عام آن شهر و نيز در دستگاه سلطنت و حكومت حرمت بسيار داشته است. وي بسال 966 ه ولادت يافت. پدرش حكيم ملا محمد حسين معروف بحكيم ملا
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* خلاصة الاشعار مير تقي الدين كاشي، خطي.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، ص 462- 463.
* نتايج الافكار ص 373- 375.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 21- 23.
* رياض العارفين، ص 366- 375.
* تذكره نصرآبادي، ص 212- 214.
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 429- 430.
* آتشكده، تهران، ص 950- 954.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 523- 534.
* صحف ابراهيم، خطي.
* عرفات العاشقين، خطي.
* ترجمه مجمع الخواص، ص 204- 205.
* رياض الشعراء، خطي.
* هفت آسمان، مولوي احمد علي احمد، كلكته 1873، ص 134- 135.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 511.
* عالم‌آراي عباسي، تهران 1350، ص 1082- 1083.
* ريحانة الادب، ج 2، ص 330- 331.
* فهرست بلوشه، ج 3، ص 383.
* تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 514- 515.
ص: 1076
از شاگردان مير غياث الدين منصور دشتكي شيرازي بود. نياكان و خاندانش روزگار را بپزشكي مي‌گذراندند و او خود آن فن را از پدر خويش و برادرش حكيم نصيرا فراگرفت و بر در مسجد جامع اصفهان پزشك خانه داشته و در آنجا بدرمان بيماران مي‌پرداخته است و نزد پادشاه و دولتيان محترم و گرامي بوده خاصه كه علاوه بر مقامهاي علمي از غناي طبع و همت بلند برخورداري داشت. نصرآبادي درباره او نوشته است كه «طبعش در كمال استغنا بود و در هيچ زماني شاعري بآن اعتبار و غناي طبع نبوده چنانچه (- چنانكه) از حاجي مطيعا «1» مسموع شد كه برفاقت حكيم بتختگاه هارون ولايت مي‌رفتيم، در محله نيم‌آورد شاه عباس ماضي برخورد و شاه اراده نمود كه از مركب بزير آيد. حكيم مانع شد، شفقت بسيار بحكيم نموده روانه شدند، جميع امرا جهت مراعات حكيم پياده شدند تا حكيم درگذشت»
شفايي بجز پزشكي حكمت نظري را هم فراگرفته بود ليكن چون شهرت و مهارتش در شعر بر معرفت حكمي او مي‌چربيد بدان شهرت نيافت.
مير محمد باقر داماد، دانشمند و حكيم معاصر شفايي درباره او مي‌گفت كه شاعري فضيلت حكيم شفايي را پوشيده «2» و براستي «حكيم» شاعري توانا بود و سخن بشيوه استادان سلف مي‌گفت و انديشه‌هاي عالي تازه در كلام
______________________________
(1)- مطيعاي تبريزي ساكن اصفهان بود، ادب بسيار داشت و همواره از صحبت اهل حال بهره برمي‌گرفت. با پسرش بهند رفت، پسر در آنجا بدرود حيات گفت و او آن ديار را ترك گفت و باصفهان بازگشت و همانجا ماند تا درگذشت. شعر خوب مي‌ساخت، ازوست:
چو وسعت عدمم در خيال مي‌آيدز تنگناي وجودم ملال مي‌آيد
بآستانه‌نشينان بچشم كم منگركه ره بصدر ز صف نعال مي‌آيد *
پاي در راه طلب جز بدويدن مگذاروحشي فرصت خود را برميدن مگذار
چوب معني است ترا هر مژه در تير نگاه‌بي‌تامل نظر شوخ بديدن مگذار بنگريد به تذكره نصرآبادي، ص 391- 392.
(2)- ايضا، ص 212.
ص: 1077
خود مي‌گنجانيد و او را بحق بايد يكي از شاعران منتخب دوران صفوي شمرد و طبيعي است كه مايه علمي او خاصه در حكمت و عرفان درين راه او را ياري بسيار كرد چنانكه مثنويهاي او بويژه نمكدان حقيقت يكي از مثنويهاي خوب عارفانه و متضمن مطلبهاي عالي عرفانيست. او اين مثنوي را باستقبال و بشيوه حديقة الحقيقه سنايي ساخت و چنان درين راه توفيق يافت كه بعضي آن را از سنايي تصور كرده‌اند «1».
مير تقي الدين كاشي كه متوجه ارزش كار حكيم شفايي در دو وادي سخنوري و بيان معنيهاي عالي عرفاني و غنايي بود، درباره‌اش چنين نوشته است: «بزعم اكثر مستعدان طريق شاعري را از پيش برده بخوبترين وجهي جلوه‌گر شده و بقرار داوطلبان وادي عرفان يقين بر يقين افزوده پيش آفتاب ضمير منير اهل وحدت بنيكوترين لباسي در ظهور آمده و ازين جهت محققين و اهل درك او را ذو جهتين مي‌دانند و مدققين و اهل فن ذو فنون و ذو اللسانين مي‌خوانند ... و قطع نظر از تكلفات منشيانه در وادي شعر خصوصا غزل بحظ كامل و نصيب شامل رسيده و در شعرش پختگي و درستي كه قبل از اين نبود پيدا گرديده ...» و بسبب همين بلندي مقام كه تقي الدين كاشي در شفايي يافته بود، با آنكه خلاصة الاشعار را تمام كرده و دفتر را بربسته بود و نسخه‌هاي كتابش اينسوي و آنسوي پراگنده شده بود، باز قلم بر دست گرفت و شرح حالش را در نسخه‌يي كه خود داشت افزود «2».
تقي الدين اوحدي معاصر ديگر حكيم شفايي نيز پس از آنكه شرحي مبسوط درباره مهارتش در پزشكي و درمان بيماران و نيز در هجو نوشته وي را «اشعر شعراي زمان و از همگنان ممتاز» دانسته است و ميرزا صائب كه از فقدان شفايي متأسف بود از وي با عنوان «نبض‌شناس سخن» ياد كرده است و گفته:
در اصفهان كه بدرد سخن رسد صائب‌كنون كه نبض‌شناس سخن شفايي نيست
______________________________
(1)- مجمع الفصحا، ج 2، ص 21- 22.
(2)- و من آنرا از حاشيه ص 525- 526 ميخانه، تهران 1340، نقل كرده‌ام.
ص: 1078
درباره او مي‌نويسد كه بسيار حاضرجواب و بديهه‌طراز و شوخ طبيعت بود چنانكه محتشم كاشاني موقعي كه شفايي چهارده ساله بود (- 980 ه) در اصفهان مهمان حكيم ملا محمد حسين شد و از شفايي جوان «شعر طلب نمود، حكيم [شفايي] يك دو غزل مي‌خواند، ملا محتشم مي‌گويد خوب گفته‌اي اما بخربوزه گرمك اصفهان مي‌ماند كه بحسب ندرت شيرين واقع مي‌شود! حكيم در جواب مي‌گويد كه الحمد لله بگرمك كاشان نمي‌ماند كه در كل شيريني ندارد! و ملا محتشم روي خود را تازه مي‌دارد و خندان مي‌شود» «1» و بيقين توانائيش در هجو كه زبانزد همه معاصران بود از همين شوخ‌طبعي او برميخاست و او درين راه چنان شهرت داشت كه مير محمد باقر داماد مي‌گفت «شعرش را هجا پنهان ساخته» «2» و فخر الزماني مدعي بود كه او در هزّالي از سوزني گرو برده، و بقول خود شفايي «رسم هجا لازم ماهيت» او بود و همچنانكه اسكندر بيگ منشي در عالم‌آراي عباسي نوشته است «درين طرز بديع معاني رنگين و ظرايف شيرين بنازكترين روشي ادا نموده داد سخن- پردازي مي‌داد» و تقي الدين اوحدي گويد كه «در اهاجي بي‌مثل است ...
چنانكه از تاب شمشير مهاجات او اكثر شعراي عراق و غيره بر خود مي‌لرزند.» و بگفتار اسكندر بيگ چون شاه عباس اين كار حكيم را دوست نمي‌داشت، وي در اواخر حيات از آن دست كشيد و بقول خود بر دست شاه ازين عادت توبه كرد «3». وفاتش بسال 1037 ه اتفاق افتاد.
كليات آثار شفايي در حدود پانزده‌هزار بيت است شامل قصيده، غزل، تركيب، ترجيع، قطعه، رباعي، شهرآشوب، و چهار مثنوي، ديده بيدار
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 212.
(2)- تذكره ميخانه، ص 523.
(3)- گويد:
رسم هجا چو لازم ماهيت منست‌چون كهربا كزو نتوان برد جذب كاه
اما پسند صاحب ايران نمي‌شوم‌تا با منست اين هنر اعتبار كاه
بار دگر نه از لب و بس، از صميم قلب‌تجديد توبه مي‌كنم اما بدست شاه
ص: 1079
(بر وزن و بپيروي از مخزن الاسرار)، مهر و محبت (در برابر خسرو و شيرين) نمكدان حقيقت (بپيروي از حديقة الحقيقه سنايي)، مجمع البحرين (باستقبال از تحفة العراقين خاقاني). ديوان غزلهاي او را كه در حدود 5500 بيت است بشماره 1204.Supp در كتابخانه ملي پاريس ديده‌ام. ازوست:
منم كه صبح كنم نام شام ماتم راهلال عيد كنم نقش ناخن غم را
نمك ز گرمي داغم بخويش مي‌لرزدكند جراحت من زخمدار مرهم را
بصرفه خرج كن آزردگي ز كيسه دل‌نگاه دار پي روز خوشدلي غم را
بشكر لذت درد تو مي‌توان دادن‌زكات يكشبه غم روزگار خرم را
بدرد كوش شفايي كه هيچكس نخردبهيچ سينه بي‌درد و چشم بي‌غم را *
گفتم بحرم محرم اين خانه كدامست‌آهسته بمن گفت كه بيگانه كدامست
همسايه افسرده‌دلان چند توان بوداي سوختگان كوچه پروانه كدامست
بر غيرت دل رشك تماشا نفزوديم‌با ديده نگفتيم كه جانانه كدامست
از سايه ره خانه خورشيد توان يافت‌از كعبه بپرسيد كه بتخانه كدامست
در سينه بديدم دل آواره و گفتم‌ديوانه آن گوشه ويرانه كدامست
صد ميكده خون بر سر هم مي‌كشم امشب‌همسايه دل در ته ميخانه كدامست *
در باغ ما بلاله مي ناب مي‌دهندصد خار از براي گلي آب مي‌دهند
هر مردكي بگوشه دستار مي‌زندآن غنچه را كه آب بخوناب مي‌دهند
طاقت نماند و تاب برافتاد از جهان‌خوبان هنوز زلف سيه تاب مي‌دهند
با خون دل بساز كه در بزم دوستي‌پيمانه‌هاي زهر باحباب مي‌دهند
يك تار در كتان شكيبم درست نيست‌خوبان بهرزه زحمت مهتاب مي‌دهند
نام خرد مبر كه بدار الشفاي عشق‌آن را كه عقل ره زده جُلّاب مي‌دهند
بختم بخواب نيز شفايي نبيندش‌چشم مرا فريب شكر خواب مي‌دهند *
همت بدلم گفت كه خو از همه واگيربا عشق شب و روز كن و بوي وفا گير
ص: 1080 بر تيره‌دلان دامن پرهيز بيفشان‌با صبح نشين آينه دل بصفا گير
آن خانه كه در كوچه آزست بسوزان‌بي‌برگ سرايي بسر كوي سخا گير
از دست نسيمي بربا نكهت زلفي‌مستانه صباحي سر راهي بصبا گير
بر ديده خورشيد نشينند حريفان‌كمتر ز غباري نتوان بود، هوا گير
پروانه كمربسته سوز نفس ماست‌اي شمع تو هم خرقه و تسبيح ريا گير
تا يا رب شبها بود از ناله چه آيدصد سينه نالان ده و يك دست دعا گير
پيداست كه از جرعه آبي چه گشايدگر عمر ابد مي‌طلبي راه وفا گير
چون عشق بهر دل گذر انداز شفايي‌آنجا كه بخسبند بدامان تو جا گير *
ز طره‌ات كه چو جانم مشوش است هنوزاميد را رگ جان در كشاكش است هنوز
بخون نشان دلم از ناوك نگه كاين تيرز شست غمزه خونريز دلكش است هنوز
شراب حسن تو شد آخر و ز روز نخست‌دلم ز ساغر عشق تو سرخوش است هنوز
دلم بكوثر وصلش بپايمردي بخت‌هزار غوطه فزون خورد و آتش است هنوز
ز جور بس مكن آخر كه صبر پابرجاست‌بكش بكش كه تحمل بلاكش است هنوز
بجام عشق ز سر جوش دل ميي دارم‌كه همچو باده حسن تو بي‌غش است هنوز
فسون مهر و محبت نكرد تسخيرش‌فرشته‌خوي شفايي پريوش است هنوز *
همچو خونابه گره چند شوم در بر خويش‌روم از گريه بپرسم ره چشم تر خويش
با لب تشنه بسرچشمه كوثر نرويم‌هر كسي داند و سوز جگر و گوهر خويش
بي‌نسيم طلبي ميوه ما ريزانست‌منم آن نخل كه بي‌خواست فشانم بر خويش
مهر و فرماندهي خطه خوبان، هيهات‌حكم كن حكم كه بيرون رود از كشور خويش
رنجشي داشتم از طالع برگشته خودديدم از دورش و راضي شدم از اختر خويش
منم آن شيفته عشق كه چون پاك بسوخت‌رنگ عشق از سر نو ريخت بخاكستر خويش
نتوان بود شفايي چو صبا هر جايي‌ما سپهريم بجايي نرويم از در خويش *
آهي زديم و خاطر خرم گداختيم‌سرمايه حضور بيكدم گداختيم
ص: 1081 با شمع بزم صحبت ما دوش درگرفت‌خود را تمام از نفس هم گداختيم
ننگ دوا قبول نمي‌كرد زخم ماالماس ريزه‌يي سر مرهم گداختيم
خواهش كم از رياضت لب‌تشنگي نبودرفتيم و در برابر زمزم گداختيم
با ما سري ببالش بي‌طاقتي نهاداز گرمي نفس جگر غم گداختيم
برقع ز روي مهر شفايي چو برگرفت‌در جلوه نخست چو شبنم گداختيم *
دوزخ ز دلم جوش زند يا نفس است اين‌حسرت بجگر كاشته‌ام يا هوس است اين
تلخست مذاق دلم از كنج لب يارهرجا شكري عشق فروشد مگس است اين
بر گلبن اگر بال زنم رشك ندارم‌پاداش گرفتاري كنج قفس است اين
نوبر سوي او غنچه دل مي‌برم اول‌در باغ محبت ثمر پيش‌رس است اين
هرچند كه بي‌طاقتيم سوي تو آردناديده‌ام انگاري و گويي چه كس است اين
بر مرغ دلم بوي چمن آفت بالست‌درساخته با آب و هواي قفس است اين
جامي ز مي وصل بدست آر شفايي‌مقصود اگر رفع خمارست بس است اين *
مستي ديگر دهد هردم مي گلگون اوجز گياه مهر چيزي نيست در معجون او
توبه باشد شرط دينداري ولي مقبول نيست‌توبه از مستي بدور آن لب ميگون او
در جهان عشق هرگز بر كسي جوري نرفت‌خيرخواه عاشقانست انجم و گردون او
با دو عالم شكوه، پيشش مُهر دارم بر دهان‌بس كه مي‌بندد زبانم چشم پرافسون او
كشته تيغ محبت خاك گشت و همچنان‌آيد از شمشير بيداد تو بوي خون او
مطلع ديوان خورشيدست آن ابرو ولي‌آگهي كس را شفايي نيست از مضمون او *
اي كاشكي گمان خريدار بردمي‌تا دست دل گرفته ببازار بردمي
گر دانمي كه زود خزانستي آن چمن‌گل در بهار وصل بخروار بردمي
امشب ببزم دست و دلي كاش بودمي‌تا دامني ز لذت ديدار بردمي
در چارسوي حشر فراغت نمي‌خرنداي كاش رفتمي و غم يار بردمي
دانستم ار زيان محبت كي اين‌چنين‌انجام عشق منت اظهار بردمي
ص: 1082 جيب نظر پر است شفايي ز گل مرااز گلبني كه دايم ازو خار بردمي (از ديوان غزلها)
*
هر كسي در خيال داور خويش‌صورتي ساختست درخور خويش
چون شود مغز معرفت بي‌پوست‌همه دانند كاين قفاست نه روست
هرچه گفتند و هرچه مي‌گويندهمه راه خيال مي‌پويند *
يك زبان بيني و سخن بسياريك نسيم است و موج در تكرار
هر زمانيش جلوه دگر است‌ليك چشم عليل بي‌خبر است
بخل در مبداء حقيقت نيست‌دو تجلي بيك طريقت نيست
آب در بحر بيكران آبست‌چون كني در سبو همان آبست
هست توحيد مردم بي‌دردحصر نوع وجود در يك فرد
ليك غير خداي جل جلال‌نيست موجود نزد اهل كمال
هركه داند بجز خدا موجودهست مشرك بكيش اهل شهود
وحدت خاصه شهود اينست‌معني وحدت وجود اينست
حق چو هستي بود بمذهب حق‌غير حق نيستي بود مطلق *
معرفت كي ز قال مي‌زايدرهبر كور كور كي شايد
حبس در دام احتمال همه‌موم در دست قيل و قال همه
برگ اين راه راز اهل كمال‌ديده بستان نه پاي استدلال *
هركه با صبح همنشين باشدنور دولت در آستين باشد
ور بود انتظام او با شام‌همچو شب روي دل كند شب‌فام (از مثنوي نمكدان حقيقت)
ص: 1083

66- ضياء اصفهاني «1»

ميرزا نور الله اصفهاني متخلص به ضياء از مترسلان و شاعران سده يازدهمست. اصلش از قريه كفران رويدشت اصفهان، و در شمار بزرگان آن ديار بود. دانشهاي عهد را نيك مي‌دانست و بگفتار نصرآبادي در آنها «از طالبان علم سر كمي نداشت» و در دفترخانه شاهي بعهد شاه عباس يكم كار مي‌كرد و در آنجا با اديباني مانند ميرزا شاني و رضي آرتيماني و مشرقي و ميرزا شفيع خوزاني و ديگران مصاحبت و همكاري داشت. وي غزل مي‌سرود و قصيده‌هايي در مدح و از آنجمله در ستايش خليفه سلطان وزير اعظم شاه عباس داشت. يك مثنوي قضا و قدر ازو در جزو مجموعه‌يي بشماره 4772.Or كتابخانه موزه بريتانيا در دستست «2» كه آن را ديده و خوانده‌ام. آذر مربع تركيب زيبايي ازو نقل كرده است كه از آن و از چند قطعه او شوخ‌طبعيش بنيكي آشكارست. درباره احوالش جز نصرآبادي كه اطلاع نسبة كافي داده در ديگر تذكره‌ها بكوتاهي بسيار سخن رفته است. از قطعه‌يي كه خطاب بخليفه سلطان ساخته هم شغل ديواني و دفتري او معلوم مي‌گردد و هم دريافته مي‌شود كه مدتي از نرسيدن مرسوم ماهانه يا سالانه خود در رنج بوده، گويد:
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 89- 90.
* آتشكده، تهران، ص 963- 966.
* عالم‌آراي عباسي، تهران، ص 716.
* روز روشن، تهران، ص 490.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* مجمع الفصحا ج 2 ص 335- 336.
(2)- ضميمه فهرست ريو، ص 234.
ص: 1084 داورا ايران‌مدارا قبله‌گاها صاحبااي غبار آستانت سرمه چشم ترم
كار من از دست رفت و غافلي از كار من‌از ضرورت چند حرفي بر زبان مي‌آورم
نخل طورم ليك خشك از قحط سال مردمي‌طوبي باغ بهشتم ليك بي‌بار و برم
مكنتي مي‌خواستم در خورد همت اي دريغ‌رستم بي‌گرز و تيغم جبرئيل بي‌پرم
نه فلك بر درگهت دارند هريك خدمتي‌من كه اينجا هرزه‌گردم از كدامين كمترم
لطف كردي منصبي دادي و ممنونم ولي‌دمبدم در كار بي‌پرگار خود حيران‌ترم
نفع نه مرسوم نه عزت نه استقلال نه‌مجملا شرمنده كلك و دوات و دفترم
از پريشاني غلام و نوكر از من شد نفورنيست كس كز قطره آبي گلو سازد ترم
بس كه وجه جيره و مرسوم بر من جمع گشت‌چون شتر در زير بار ساربان و مهترم
چون ندارم هيچ چيز از چاپلوسي چاره نيست‌ساربانم را غلامم مهترم را كهترم
بيش ازين مپسند بي‌سامان و سرگردان مرارخصتي گر هرزه‌كارم شفقتي گر نوكرم
خط آزادي، اگر لايق نيم در بندگي‌سرخط مرسوم، اگر بهر غلامي درخورم
قصه كوته طاقت محنت ندارم بيش ازين‌رخصتم ده گر نخواهي داد چيز ديگرم و قطعه زيرين را نيز گويا بهمين مناسبت بميرزا سعيد مستوفي الممالك خطاب نمود، و چون بخيرش اميدي نداشت از آزارش زينهار خواست:
صبا بخدمت مستوفي الممالك دهراگر رسي ز منش هيچ دردسر مرسان
ور او كند گله از من بحق نكهت گل‌كه هرچه بشنوي از وي مرا خبر مرسان
مگو چرا ز تو نفعي نمي‌رسد بضياكه من گذشته‌ام از نفع گو ضرر مرسان
همين بس است كه گويي ز خير و شر با اومرا بخير تو اميد نيست شر مرسان از مربع تركيب او كه موضوع آن دوباره‌گويي و تقليدي از تركيب‌بند هجري است، اين چند بند نقل مي‌شود. همه آن را در آتشكده و در مجمع- الفصحا ببينيد:
اي بت هرزه گرد هر جايي‌وي برآورده سر برسوايي
هرزه‌گردي و باده‌پيمايي‌عاقبت مي‌كشد برسوايي
بس كه گفتم زبان من فرسودچه كنم پند من ندارد سود
ص: 1085 گرچه در پاكي تو نيست شكي‌اين نمي‌داند از هزار يكي
شب اگر با مسيح در فلكي‌مورد تهمتي اگر ملكي
لب بدگو نمي‌توان بستن‌وز بد او نمي‌توان رستن
كي گمان داشتم كه آخر كارننگ و ناموس را نهي بكنار
همه جا رو شوي و باده‌گسارساده‌رويي ترا بباده چكار
يار هركس مشو ز بي‌مغزي‌كج منه پا وگرنه مي‌لغزي
من بيچاره مردم از وسواس‌كه تو خود را چرا نداري پاس
حسن خود را ز كس نگير قياس‌گفتمت قدر خويشتن بشناس
كه اگر با فرشته مقروني‌صرفه او مي‌برد تو مغبوني
آنكه پيشت نشسته شام و سحركه منم پاكباز و پاك‌نظر
نكني عشق پاك او باوركه هوس‌پيشه است و افسونگر
اين همه سعي نيست بي‌غرضي‌هست البته در دلش مرضي
آنكه گويد كه در تو مفتونم‌در تماشاي صنع بيچونم
من درين شيوه از وي افزونم‌اگر اين راست نيست ملعونم
در خواهش بروي او وا كن‌قدرت ايزدي تماشا كن
اين هوس‌پيشگان كام‌طلب‌همه دوشاب دل تو شكرلب
با گروهي چنين ببزم طرب‌مي‌كشي جام باده شب همه شب
همه آلوده‌اند و تو بي‌باك‌چون توان كرد حفظ دامن چاك ...
مثنوي «قضا و قدر» ضياء در دويست و شصت بيت است كه چنانكه گفتم در مجموعه شماره 4772.Or )از ورق 83 ببعد) ثبت شده و منتخبي
ص: 1086
از آن درينجا نقل مي‌شود، تا هم نمونه‌يي از شعر ضياء و هم نموداري از مثنويهاي متعدد قضا و قدر باشد كه پيش ازين درباره آنها سخن گفته‌ام:
شنيدم روزي از بيخورد و خوابي‌چو سيخ تفته سر تا پا كبابي
مصيبت‌ديده ماتم‌فروشي‌چو باد از گرد صحرا حله‌پوشي
پريشان‌خاطري صحرانوردي‌چو فكر اهل هيئت دورگردي
كه يك روز از اشارتهاي تقديرهواي سير مروم شد عنان‌گير
بقرب آن سواد قدسي‌القاب‌شبي خوابم بدشتي داد پرتاب ...
... يكي ديوانه‌يي ديدم در آن برعرقچينش ز داغ عشق بر سر
بيابان جنون دار الشفايش‌چو مجنون موي سر زنجير پايش
همه تن‌درد چون اعضاي ناسوربيابان‌سوز همچون آتش طور
چو مرغ از چشمه دام زمين‌ساتنش از رخنه‌هاي داغ پيدا
سراپا همچو افغاني در آغوش‌بچنگ از ناله‌هاي زار همدوش
نمي‌كردش در آن فقر و فقيري‌بجز داغ غمش كس دستگيري ...
بدو گفتم كه اي محزون غمناك‌چرا چون سايه داري روي بر خاك
فروغ آتش آه تو از چيست‌هجوم درد جانكاه تو از چيست
پس از تكليف آن گمره بمقصودكشيد آهي كه شد آفاق پردود پس سرگذشت عشق خود را بدختري باديه‌نشين حكايت كرد و گفت پس از مدتها عشقبازي او را رام خود ساخت چنانكه با يكديگر بجانب مرو گريختند و همچنان راه مي‌بريدند:
كه تا از بخت بد چون مرگ ناگاه‌علفزاري به پيش آمد در آن راه
چو خاطرجمع شد زآن قوم پردل‌بطرف چشمه‌يي كرديم منزل
چه چشمه چون فلك تلخي فروشي‌بمرگ همنشينان نيل پوشي
گل اطراف آن حوض پرآفات‌سراسر چون گل تابوت اموات
يكايك موج آن تلخ‌آب بي‌برگ‌خلايق را دليل كوچه مرگ
همه سوهان روح و دشنه جان‌چو موج آب خنجر تشنه جان
در آن منزل دمي آن شوخِ چسبان‌مرا خواباند و شد مشغول اسبان
ص: 1087 پس از يك دم در آن غم‌ديده صحراز خواب هولناكي جستم از جا
شدم از چشمه سوي يار جاني‌نشستم من چو او در ديده‌باني
از آن غمگين بيابان چون در ناب‌نگارم شد بسوي چشمه آب
دم آبي از آنجا خورد و خوابيدقضا گريان شد و تقدير خنديد
چو خفت آن نوجوان لاله‌رخسارقضا پير قدر را كرد بيدار
قضا را كهنه ماري دشت‌خيزي‌بتن دوزخ بجنبش رستخيزي
اجل آهنگ ماري حور آزارمگو مارش كه ديوي بد پريخوار
چو آمد بر سر آن دلستان رفت‌قضا گفتا كه جان رفت و روان رفت
برآمد ناله در صحرا و كهسارچو مي‌شد آن شكرلب بر دم مار
جهان چون زلف و گيسويش برآشفت‌در آن وقتي كه آن مه الامان گفت
من از فرياد او بي‌تاب گشتم‌طلبكار كنار آب گشتم
در آن منبع يكي پتياره ديدم‌ستمگر عقربي سرخواره ديدم
بچنگ مار ديدم جان خود رابكام اهرمن ايمان خود را
بدهليز سقر ديدم يكي حورچرا يا رب نبودم آن زمان كور ...
... از آن تاريخ اي يار وفاداربدين روزم كه مي‌بيني گرفتار
ضيا انجام انسان اين‌چنين است‌اگر قيصر اگر فغفور چين است
اگر باشد چو قارونش سر و برگ‌كه آخر هست قوت اژدر مرگ

67- غياثاي شيرازي «1»

غياث الدين شيرازي معروف به «غياثاي حلوايي» از شاعران سده يازدهم
______________________________
(1)- درباره او در مأخذهاي زيرين باختصار تمام سخن گفته‌اند:
* تذكره نصرآبادي، ص 238- 239.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 290- 291.
* صحف ابراهيم، خطي.
* رياض الشعراء خطي.
* فهرست ريو، ج 2، ص 682- 683.
* تذكره پيمانه، ص 316- 324.
ص: 1088
هجريست. در ميانه دوران زندگاني از شيراز باصفهان رفت و در آنجا بسيار محل توجه و اعتناء ادب‌شناسان گشت و «دار الشفاي شهر كه جنب قيصريه است حجره‌يي در مرتبه فوقاني گرفته متوطن شده در آن اوقات آبله برآورد.
چنانكه خود در آن باب گفته:
اي فلك بنگر كه در سامان كدام افزونتريم‌از تو اختر وز بيابان ريگ و از ما آبله [تذكره نصرآبادي ص 238] و دور نيست كه كوريش در پايان عمر از پي آمدهاي همين بيماري آبله بوده باشد. اين نابينايي پايان حيات انگيزه آن شد كه شبي بنيازي از حجره خود بيرون آيد و از بام فروافتد و بميرد. اين واقعه در عهد پادشاهي شاه صفي (1038- 1052 ه) رخ داد. از وي ديوان قصيده و تركيب و ساقي‌نامه و غزل و قطعه و رباعي در حدود 3000 بيت باقي مانده.
نسخه‌يي از آن بشماره 299Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد.
قصيده‌ها و تركيبهايش در مدح امامان و بزرگان عهدست. غزلهايش كوتاه و بي‌تخلص است و بشيوه شاعران آغاز سده دهم و پيروان بابا فغاني سخن مي‌گويد. ازوست:
«1» ... مرقع گونه درويش را منگر بچشم كم‌كه در قرب طلب آن رقعه‌ها آمد ز يزدانش
كجا با قدر درويشي برآيد مسند شاهي‌كه دود دل بود از پرده‌داران شبستانش
چو مصحف پوست‌پوشان ديده‌ام بسيار كز ايشان‌بدل سر الهي بوده و آيات سبحانش
توكل مي‌سزد از بي‌نواي چشم و دل‌سيري‌كه از تشويش نان كردست فارغ ياد منانش
كسي كاو پرنيان معنيش فرشست در خانه‌چه باك از طعن خلقش گرچه باشد جامه خلقانش
كسي كز هر دو عالم صاف چون اصحاب صفه شدنمي‌گنجد نبي هم در ميان او و يزدانش
تو صافي شو كه فيض از تست چون صورتگر چيني‌كه در جرم مصيقل رو نمود اشكال الوانش
______________________________
(1) از قصيده‌يي طولاني و استادانه در حكمت و موعظه بدين مطلع:
چه نور است اينكه پيدا و نهان بينند اعيانش-فضاي خاطر هر ذره‌يي ميدان جولانش
ص: 1089 اگر عادت‌سراي تن دو روزي شد بفرمانت‌ز دست‌انداز آخر چون بخواهي ديد ويرانش
تلافي‌خانه عقبي بفريادت رسد فرداكه خصمي با تو گر بد كرد فردا مي‌رسد آنش
بيا تا صورت احوال تو يك‌يك شود روشن‌ز مرگ آيينه‌يي در پيش نه آنگه فروخوانش
برآ از پوست شايد لذتي از عمر خود يابي‌كه بادام مقشر نازكي باشد دوچندانش
اگر خواهي كه جان دوستي را پيكري گردي‌مرنج از آنكه رنجاند ترا وز خود مرنجانش
حذر كن تا تواني از جمال شاهد زيباكه پالغز مه و خورشيد شد چاه زنخدانش
طرب را عيش گردد تلخ از لبهاي شيرينش‌خرد را دست و پا گم گردد از سرو خرامانش
خيال عارض آيينه‌رويان زنگ كفر آردمكن در سينه همچون عكس در آيينه پنهانش
مجو از غير حق ياري كه درها بر تو بگشايدخليل از غير چون بگذشت شد آتش گلستانش *
چنان در كاوش آن سر دهم چشم گهرزا راكه افتد بخيه‌ها بر روي كار از موج دريا را
ز شوق وعده وصلت سواد چشم من گويي‌كه بر دامان خود بسته بياض روز فردا را
دلم سوداي آن دارد كه بيند يار را جايي‌ز سر بيرون كند اي كاشكي سوداي بيجا را *
ديوانه دل كه سوخته و مبتلاي تست‌بيگانه منست ولي آشناي تست
كندم بنوك ناخن و هستم خجل ز تواين سينه را كه تخته مشق جفاي تست
غمگين مشو كه سوخته‌جاني، كه بي‌غرض‌تو در فناي اويي و او در بقاي تست
يك گام در پيت ز غيوري كسي نرفت‌حيران سايه‌ام كه چسان در قفاي تست *
من و دل بهر صف‌آرايي مژگاني چندعرض كرديم بهم چاك‌گريباني چند
اي خوشا قيد محبت كه بخون دل خويش‌يادگاري بنويسيم بزنداني چند
يك گريبان چه كند با همه شوقي كه مراست‌مگر از سينه كنم طرح گريباني چند
اي ترا طره دستار به از طره زلف‌تو كجا و الم بي‌سروساماني چند
عشق را اين همه آوازه شهرت ز كجاست‌چون ندارد بجز از كشور ويراني چند *
ز بس كه خاك سر كوي اوست دامنگيرزمانه كرد بهر ذره‌اش دلي تسخير
دليل سنگدليهاي آسمان اين بس‌كه هم ز آه خودم مي‌كند نشانه تير
ص: 1090 بدست‌بوس كس و ناكسش ببايد ساخت‌كسي كه هست چو جام شراب صاف‌ضمير *
برخيز اي حريف كه تا ناله سر كنيم‌تحريك لب گشودن مرغ سحر كنيم
ما عندليب‌زاده پروانه طينتيم‌در بيضه مشق سوختن بال و پر كنيم
صد شكوه دارم از تو و يك آه زير لب‌اين گفت‌وگوي را بهمين مختصر كنيم
در طالع ستاره ما نيست اين‌كه مابا آفتاب خويش شبي را سحر كنيم *
داغ دل ما ز حلقه دام كسي است‌چاك جگرم نشان چاك قفسي است
هر مصرع تازه‌يي كه گويم از دردتاريخ تولد غم تازه‌رسي است *
در وادي شوقت كه دمي ناسايم‌بر دوش صباست گام ره فرسايم
همراه همي رود بزير قدمم‌چون سايه بال نقش مرغ پايم *
در ديده از فراق ترسيده من‌شد گوشه‌نشين خاطر رنجيده من
با بخت دل شكسته از بس كه نشست‌همچون دل من شكسته شد ديده من *
هرچند چو لاله كام دل سوخته‌اي‌در هر قدمي آتشي افروخته‌اي
آتشبازيست عشقبازي اي دل‌يك دم چو شوي غافل ازو سوخته‌اي

68- نفعي رومي‌

در ميان نسخه‌هايي از ديوانهاي شاعران نيمه اول قرن يازدهم هجري در كتابخانه ملي پاريس بديواني از قصيده‌ها و غزلها و ترجيع و قطعه و رباعي بازخوردم از كسي بنام نفعي كه در روم (آسياي صغير) و دار الملك آن
ص: 1091
(استانبول) مي‌زيست و در شمار دل‌باختگان مولوي بود. شماره ديوانش در كتابخانه يادشده 1269Supp است. وي چنانكه خود گويد «1» بدو زبان فارسي و تركي شعر مي‌سرود و سخنانش بيشتر در نعت خداوند و ستايش پيامبر و ثناي پيشواي معنويش جلال الدين محمد بلخي رومي بود و ازين‌روي خود را «نفعي نعت‌سرا» معرفي مي‌كرد «2».
دوران حياتش همچنانكه گفتم سده يازدهم هجري و بقول خود شاعر «پس از سال هزار» بود «3» و ازين سده چنانكه از نام ممدوحانش برمي‌آيد نيم اول آن را درك كرد. ازين ممدوحانند:
1) سلطان مراد خان رابع (1032- 1049 ه) كه شاعر او را در قصيده‌يي باقتفاء انوري ستوده است:
هر سر مويم ار زبان باشددر ثناي خدايگان باشد
... حضرت خان مراد عالي‌شان‌كه درش قبله شهان باشد
خلف خاندان عثماني‌كز شرف شمع خاندان باشد ...
2) شاه سليم پادشاه هند يعني نور الدين جهانگير كه نام اصليش سليم و در تمام دوران وليعهدي بهمين نام معروف بود ولي پس از رسيدن بپادشاهي بنام «نور الدين جهانگير پادشاه» خوانده شد (پادشاهي از 1014 تا 1037 ه).
خواننده نبايد اين «شاه سليم» را همان سلطان سليم اول عثماني (918- 926 ه) و يا سلطان سليم ثاني (974- 982 ه) بپندارد زيرا نخست آنكه آن دو پيش از سال هزار مي‌زيسته‌اند و دوم آنكه در قصيده‌يي كه اين شاه سليم در آن مدح شده نشانه‌هاي زياد از حكمروايي او بر سر زمين هند ديده مي‌شود و
______________________________
(1)- گويد:
ساحر هر دو لسان بلعجب روم و عجم‌نه ره توريه نه وادي ايهام گرفت
(2)-
نفعي نعت‌سرايم كه چو وحي منزل‌حكم فيض سخنم در همه اقلام گرفت
(3)-
قديمي نعت‌گوي خاص پيغمبر كه در عالم‌پس از سال هزار آمد ز بيم رشك حسانش
ص: 1092
نفعي خود در آن مي‌گويد كه شعر خود را از روم بهند فرستاده است:
در سينه دلم چنان بجنبدكز جنبش او جهان بجنبد ...
در كام زبان نجنبد الادر مدح خدايگان بجنبد
در مدح شهي كه با ثنايش‌كام و لب خسروان بجنبد
آن شه كه بفتح ملك ايران‌آنگه كه عنان‌كشان بجنبد
از حمله او ز حد كشميرتا خطه اصفهان بجنبد
... اي خسرو كامران كه مهرت‌چون جان بدلم نهان بجنبد
در رومم و خامه‌ام بمدحت‌چون هندوي نكته‌دان بجنبد
نفعيم و از گهرفشاني‌سودم بدل زيان بجنبد
فيضي نيم و دلم چو دريادر مدح تو در فشان بجنبد 3) حسام الدين گراي خان از خانان قريم (كريمه). نامش را در فهرست خانان آن سلسله نيافته‌ام ليكن معلومست كه در نيمه اول سده يازدهم مي‌زيسته است. درباره او گويد:
چرخ اگر خير اگر شر اندازدهمه نا در برابر اندازد
... رستم خاندان چنگيزي‌كه سر خصم حيدر اندازد
سيف مسلول حق حسام گراي‌كه بيك حمله عسكر اندازد ولي از همه ممدوحان آنكه واقعا نفعي او را از دل و جان مي‌ستود، بعد از پيامبر اسلام، مراد و مرشد معنوي او جلال الدين محمد مولوي رومي بود كه شاعر چند قصيده غرا در ستايش او سروده است و از آنجمله در يكي از قصيده‌ها كيفيت ارادت خود را بمولوي از راه كلام و حسن بيانش باز مي‌نمايد و مي‌گويد:
سرچشمه فيض ازلي مولوي روم‌كز وي عرب و هند و عجم بهره‌ور آمد
مهديّ علي كوكبه سرّ اللّه اعظم‌كانديشه‌اش استاد قضا و قدر آمد
علامه اسرار الهي كه كلامش‌چون آيت منزل همه‌جا معتبر آمد
توحيد الهي ز دلش ناطقه پرداخت‌تحقيق ازو يك سخن مختصر آمد
... چون حسن بيانش بشنيدم بزمانه‌از شوق دلم بر در سمع و بصر آمد
ص: 1093 ديدم پس از آنش بمذاق دل و جانم‌يك داروي شيرينِ تَر و هوشبر آمد
دارو نه شراب خم وحدت كه ببويش‌عقلم ز وجود دو جهان بي‌خبر آمد
از لذت او خاصيتي يافت مداوم‌در محبره ني رفت قلم نيشكر آمد
نفعيم و عيبم هنر افتاده ز توفيق‌هر عيب كه سلطان بپسندد هنر آمد وي در شعر پيرو استادان پيشين بود و سعي داشت قصيده‌ها و غزلهاي معروف آنان را جواب گويد. زبان و شيوه بيان معني در شعرش اصلا بهمدورگانش در ايران و هند شباهت ندارد و او همان سبك و همان طرز گفتار و همان انديشه‌هايي را در شعر دارد كه پيشينيان خاصه گويندگان بزرگ صوفيه داشته‌اند. در قصيده‌يي كه در نعت پيامبر اسلام سروده درباره مقام بلند شاعري خود، از راه مبالغه و اغراق، سخن گفته و خود را مريد عطار و مولانا دانسته است و از باقي شاعران تنها حافظ را پسنديده و او را از نديمان خداوند و طبع او را دل عشق و عين عشق شمرده، و تحليلي كه از شيوه شاعران مختلف درين قصيده كرده بسبب اهميتي كه در شناخت انديشه‌هاي معاصرانش درباره شاعران گذشته دارد، قابل توجه و ملاحظه است. وي گويد:
هنوز اندر عدم بودم كه بفرستادم از همت‌زكات فيض معني را بخاقاني و خاقانش
بخسرو دادم اسباب جهانگيري معني راكه دلتنگ آمدم از خواهش بي‌حد و پايانش
مريد شيخ عطارم غبار پاي مولاناكه بنشينم چو مشك بيخته بر روي دكانش
سنايي را نمي‌افتد سروكارم درين بيشه‌او حكمت‌سنج و من ساحر نه از خيل حريفانش
بجامي هم ندارم نسبت اندر نكته‌پردازي‌كه او ملا و من شاعر نه همدرس دبستانش
باخلاص آورم از دل بلب نام نظامي راكه او شيخ و من از رندان نه از امثال و اقرانش
حريفم نيست فردوسي چه گويم كو ز پرگويي‌جهان بگرفته وز افسانه خالي كرد انبانش
بدار الملك روم آرايش نو دادم از معني‌كه ننگ آرد بخلاق معاني از صفاهانش
من و فردوس دار الملك روم و روضه شيرازمبارك باد بر سعدي و بستان و گلستانش
نه رندست آنكه چون دم مي‌زند از عالم وحدت‌سياحتنامه بنويسد نه حسب حال وجدانش
بنازم طبع حافظ را كه طبع او دل عشقست‌سراپا گفت‌وگوي حال رندانست ديوانش
مگو حافظ كه او هم از نديمان خداوندست‌دل او ساقي عشقست و عقل از مي‌پرستانش
ص: 1094 جهان مي‌خندد از شوخي طبع انوري الحق‌چه شوخيها كند از بهر ياران سخندانش
كليم سحرسازست او نه حكمت‌سنج و نه شاعركه در اعجاز انديشه يد بيضاست برهانش
ظهيرست از يكي پاكيزه‌گويان سخن امااگر بودي خلاص از قيد فكر جامه و نانش
ز جراري خلاق معاني خود مپرس از من‌كه ترساند مديح خويش را اول بهذيانش
زهي دولت كه عرفي را مسلم شد در انديشه‌كه با كلكش كند سجده لواي خان خانانش
محصَّل سخت معجزگوي بي‌پرواست در معني‌كه تحقيق آشنايي مي‌كند با سهو اذعانش
هنوز از پرده پندار ننهاده قدم بيرون‌ز همت گشته مسلوب الرجا از فيض منانش
باندك مايه قانع از تنك ظرفي و هم مغرورسخن را منحصر داند بخود از نقص عرفانش
نه بسيار آرزو بايد نه اندك همت آن كس راكه باشد در ترازوي حقيقت راست ميزانش بر رويهم بايد پذيرفت كه نفعي خواه از اصل ايراني برخاسته باشد يا از خاندان رومي، شاعري خوب و تواناست كه بويژه در قصيده‌سرايي و ساختن چكامه‌هاي طولاني و پرمطلب مهارت دارد. در شعرهايش نفوذ انديشه عرفاني بشدت مشهود است. بيشتر رباعيهايش در حقيقت بيان مقامات سلوك يا اصطلاحهاي اهل خانقاه و بازگفت باورداشتهاي صوفيانست. غزلهايش در دنبال همان روشي پرداخته شده است كه از ديرباز در ديوان شاعراني چون عطار و مولوي و سيف الدين محمد فرغاني و اوحدي مراغي و همانندگانشان مي‌بينيم يعني بيان مقصودهاي صوفيانه در لباس عشق و مضمونهاي عاشقانه.
از غزلها و رباعيهاي اوست و نيز چند بند از ساقي‌نامه ترجيعش:
ساقي بده آن جام كه خورشيد بهارست‌آن باده كه مهتاب‌فروز شب تارست
آن شعله كه تاب نگه‌افروز فروغش‌آب رخ گلهاي گلستان عذارست
آن آتش رخشنده كه چون صبح تجلي‌از شعله او مهر يكي مرده شرارست
آن مهر جهانتاب كه در عالم عشرت‌هرگاه كه از مشرق خم شعشعه‌بارست
از پرتو او با همه تنگي دل تاريك‌چون عرصه پهناي فلك آينه‌زارست
درده قدحي زآن مي و يك بوسه ز لب هم‌زيرا غرض از صحبت مي بوس و كنارست
رندان جهانيم كه بي‌باده و دلبرگلزار جنان در نظر ما خس و خارست
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم‌تا عشق بتانست اسير مي نابيم
ص: 1095 ساقي بده آن شعله رنگين و روان راتا آب دهم لاله‌ستان دل و جان را
آن شعله كه گر بر فلك افتد تف و تابش‌آتش فگند خاك ره كاهكشان را
آن باده كه از پرتو انوار جبلي‌هم‌پنجه خورشيد كند برگ رزان را
آن مايه پيرايه عالم كه ز فيضش‌خاصيت نوروز دهد طبع خزان را
سرمايه مردي كه گر انديشه كند ياربر معدن الماس زند تيغ زبان را
يادش گذرد گر ز دل غمزه خوبان‌بر هم شكند كارگه كون و مكان را
گر عاشق بي‌تاب كشد جرعه جامش‌آماده شود معركه ناز بتان را
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم‌تا عشق بتانست اسير مي نابيم
مطرب نفسي بركش و بنواز نغم راوز نغمه تر آب بپاش آتش غم را
آن نغمه كه داود اگر بشنود او رادر لب شكند پاي برون رفتن دم را
آن نغمه كه با جنبش رقصش برهاندهر دل كه گرفتار شود زلف صنم را
آن نغمه كه با ذوق سماعش دل عشاق‌تن در ندهد حلقه گيسوي بخم را
هر غنچه او بلبل گوينده شود گرزين نغمه تر آب دهي باغ ارم را
ما مست سراسيمه كيف نغماتيم‌ساقي تو فراموش مكن رسم كرم را
برخيز و بعشق نفس مطرب مجلس‌يك جام بده تا نكشم منت جم را
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم‌تا عشق بتانست اسير مي نابيم
ما دُردكشان خاك در پير مغانيم‌آب رخ جمعيت رندان جهانيم
از صافي انديشه ماهيت رندي‌عكس‌افگن مرآت دل يكدگرانيم
بيرون نشد از ميكده پاي هوس ماتا از غم دل در گرو رطل گرانيم
از رنگ ريا نيست اثر در روش ماهرگونه محبت كه ببينيم همانيم
با اينهمه از غايت شوريدگي دل‌آيين مدارا نشناسيم و ندانيم
زيرا همه در شيوه انديشه رندي‌سر در قدم نفعي شمشيرزبانيم
گر ناز كند ساقي دوران بيكي جام‌با تيغ زبان جام پياپي بستانيم
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم‌تا عشق بتانست اسير مي نابيم
ص: 1096
*
ساحرانيم و دوصد بلعجبي پيشه مامعني بوقلمون صورت انديشه ما
عهد كرديم كه بي‌مغبچه جامي نكشيم‌گر بود از دل جبريل امين شيشه ما
كوهكن سنگ‌تراش آمده گوهرجو نيست‌گم شود در دل خارا بطلب تيشه ما
گلبن گلشن عشقيم كه در باغ جهان‌نم ز آتشگه دوزخ بكشد ريشه ما
جز ز لخت جگر خويش غذايي نخوريم‌نفعي ار شير خدايي حذر از بيشه ما *
چشم سرمستش كه ناز و شيوه در فرمان اوست‌رنگ روي فتنه از شمشير خون‌افشان اوست
غمزه يكتا قهرمان ملك حسن و دلبري‌زيور صاحبقراني تركش مژگان اوست
غمزه‌اش از دلبران گر باج بستاند رواست‌حسن عالم وقف روي چون مه تابان اوست
نيست دور حلقه گيسو بطرف ابرويش‌چشم او سرمست ناز و فتنه سرگردان اوست
صد جهان دلداده را نفعي كفايت مي‌كنداينهمه خوبي و رعنايي كه اندر شان اوست *
بسوز غم كه دل در سينه رقصدچو عكس شعله در آيينه رقصد
كي افتد در خمار آن دل كه فرداز كيف باده دوشينه رقصد
نگاهي مي‌كند آن غمزه كز وي‌محبت در كمين كينه رقصد
شه از تاج و كمر در زير بارست‌گدا در خرقه پشمينه رقصد
فلك در خاك پاي طبع نفعي‌چو مفلس بر سر گنجينه رقصد *
بحر پرگوهر عشقم دل جوشان دارم‌مايه از خاك در باده‌فروشان دارم
يك شرر كم نشد از آتش عشقم در دل‌گرچه از ديده دو درياي خروشان دارم
غمزه هرچند درآيد ز در ناز و نيازمن ز بيم نگهش خوي خموشان دارم
تكيه بر تخت سليمان نزنم از همت‌هوس سلطنت خانه‌بدوشان دارم
بنده آن خم زلفم كه بيادش نفعي‌آرزوي روش حلقه‌بگوشان دارم *
دل آينه صورت و معني خداست‌هم قبله‌نماي عالم استغناست
زآنست كه از دل بجناب مطلق‌راهيست كه هم روشن و هم ناپيداست
ص: 1097
*
انديشه كه لبريز و پريشان آيدچون نشأة جام گهرافشان آيد
چون باده تراود ز سبوي وحدت‌هر معني صافي كه ز وجدان آيد *
عمري بره فتنه غنودن بايدفارغ ز غم بود و نبودن بايد
وآنگه بخم چنبر چوگان قضاپنهان شدن و گوي ربودن بايد *
خواهي كه حيات جاوداني يابي‌از دست قضا خط اماني يابي
در نقطه گرداب حقيقت گم شوتا گوهر اسرار معاني يابي

69- شاپور تهراني «1»

آقا شاپور تهراني پسر خواجه خواجگي از شاعران استاد سده يازدهم
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 3، ص 73- 78.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 237- 238.
* تذكره ميخانه، تهران 1340، ص 535- 544.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 375- 383.
* آتشكده، تهران بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 1082- 1087.
* مجمع الفصحاء، ج 2، ص 23.
* رياض الشعراء، خطي.
* تذكره غني، عليگر 1916 ميلادي، ص 69.
* سرو آزاد، ص 51- 53.
* عرفات العاشقين، خطي.
* ترجمه مجمع الخواص صادقي كتابدار، تبريز 1327، ص 201- 203.- تاريخ ادبيات در ايران ج‌5بخش‌2 1098 69 - شاپور تهراني ..... ص : 1097
ص: 1098
و از رجال معروف هند در عهد فرمانروايي گوركانيان بود. وي از يك خاندان بزرگ و اصيل تهرانيست كه بسياري از رجال آن هم در دولت صفوي و هم در دولت گوركاني هند مقامات بلند داشته، شعر مي‌سروده و مشوق شاعران روزگار خود بوده‌اند. درباره اين خاندان كه بازماندگان خواجه ارجاسب بن خواجه شيخعلي تهراني متخلص به اميدي «1» بوده پيش ازين سخن گفته‌ام و اينجا باختصار يادآور مي‌شوم كه پدر خواجه شاپور يعني خواجه خواجگي كه «گاهي شعر مي‌گفت» «2» پسر خواجه محمد طاهر و او پسر خواجه ارجاسب اميدي بود. برادر خواجگي، خواجه محمد شريف هجري دو پسر شاعر و اديب داشت يكي بنام خواجه محمد طاهر متخلص به «وصلي» و ديگري خواجه غياث الدين محمد اعتماد الدوله از رجال بسيار متنفذ عهد اكبر و جهانگير، و پدر مهر النساء كه بعد از ازدواج با جهانگير نخست بلقب نورمحل و سپس «نورجهان بيگم» خوانده شد. خواجه محمد امين رازي مؤلف هفت اقليم پسر خواجه ميرزا احمد بن محمد طاهر و پسرعم مستقيم خواجه شاپور بود.
بدينگونه دريافته مي‌شود كه خواجه شاپور از خاندان ادب و هنر بر- خاسته بود و مي‌توانست در عالم ادب مقامي شايسته احراز كند و چنين نيز بود. وي از آغاز جواني با تخلص «فريبي» شروع بشاعري كرد. معاصر و معاشر شاپور تهراني، تقي الدين اوحدي بلياني، كه مدعيست نام شاپور در
______________________________
-* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 2، ص 253 و 262- 263.
* فهرست كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 369.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي كتابخانه موزه بريتانيا ج 2، ص 674 و ضميمه آن ص 204.
* تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، تهران 1344، ص 513.
* گلزار ايران، ص 674- 675.
(1)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 4، ص 425- 431.
(2)- هفت اقليم، ج 3، ص 72- 73.
ص: 1099
آغاز ارجاسب بوده «1»، گويد در بدايت شاعري مدتي دراز فريبي تخلص مي‌كرد و بعد از آنكه بهند رفت (در نوبت دوم شاعري خود) شاپور تخلص نمود و او ويرا در آغاز جلوس شاه عباس (سال 996 ه) در قزوين ديد و «صحبت خوب با هم» داشتند. تقي الدين دنبال همين سخنان گويد «وي چند مرتبه بهند سفر كرده بعراق بازگشت نموده بنده او را در صفاهان باز دريافته در آنجا صحبتها داشتيم، بل ديوان سنايي هم با يكديگر مقابله كرديم و در اثناي آمدن مخلص بهند، وي نيز باين جانب شتافت ليكن در اين مدت در لوهور رخت اقامت افگنده بود، در 1003 از لوهور باز بعراق متوجه شده ... ديوانش قريب بده هزار بيت باشد و از حياتش بيست سال و كسري تخمينا گذشته باشد». اين سخنان تقي الدين مي‌رساند كه هم شاپور زود شاعري آغاز كرده بود و هم زود بسفر هند رفت منتهي چنانكه از گفتار نصرآبادي برمي‌آيد او اين سفرها را بقصد بازرگاني مي‌كرد نه بقصد انتجاع، و در همان اوان كه او بهند آمد و شد مي‌نمود پسرعم پدرش غياث الدين محمد دوران ترقي خود را در دولت جلال الدين اكبر مي‌گذراند چنانكه اندك‌اندك بمنصب سيصدي و در 1003 بصاحب‌ديواني كابل برگزيده شده بود ولي اين هنوز آغاز ترقي او در خدمت گوركانيان هند بود و از آن پس خود و فرزندان و نوادگانش در خدمت جهانگير و شاهجهان بمقامات بلند رسيدند چنانكه پيش ازين ديديم، و شاپور هم طبعا از آنهمه عزت و شوكت كه در هند نصيب خاندانش شد برخوردار بود، ولي او پس از آنكه اقامت طولاني خود را در هند آغاز كرد بيشتر در ملازمت ميرزا جعفر آصفخان گذرانيد و پس از مرگ آن دوست و حامي مقتدر خود (سال 1021 ه) چندان در هند نماند و بسال 1025 ه بتهران بازگشت. عبد النبي فخر الزماني صاحب
______________________________
(1)- يعني بنام جد خود ارجاسب اميدي رازي و اين را واله داغستاني در رياض الشعرا تكرار نموده. اين را هم بدانيم كه مير تقي الدين كاشي گفته است كه اسم او شرف الدين بود.
ص: 1100
ميخانه كه در همين سال او را در لاهور ديده و در بازگشتش بايران حضور داشته از قول او نوشته است كه تخلص «فريبي» را چندگاهي پيش رها كرده بنام خود يعني شاپور تخلص مي‌نمايد.
فخر الزماني بعد از تاريخ يادشده از حال شاپور چنين خبر مي‌دهد كه سفري بمكه كرده و بتهران معاودت نموده و در سال 1027 ه در آنجا بسر مي‌برده است.
ريو [ضميمه فهرست، ص 404] تاريخ وفاتش را سال 1030 نگاشته و در بعضي مأخذهاي ديگر «1» آن را سال 1048 ه نوشته‌اند.
خواجه شاپور از بازرگاني و شاعري در هند ثروتي فراهم آورده بود چنانكه در بازگشت بتهران و اقامت دائم در زادگاه خود «موزونان بعضي توقع‌ها ازو داشتند، چون بفعل نيامد او را اهاجي ركيك كردند، الحق فراخور استطاعت خست بسيار داشت» «2» ليكن تن درندادن بآزمندي شاعران تهيدست دليل پستي طبع شاپور نيست چنانكه تقي الدين اوحدي كه با او معاشرت طولاني خالي از طمع داشت او را «بغايت سليم نفس، خوش‌طبيعت، درويش‌نهاد كامل فطرت» وصف كرده است و پسرعمش امين رازي هم او را «صاحب اخلاق حميده و فهرست آثار محموده» دانسته.
مقام شاپور در شاعري والاست و او را معاصرانش باستادي و مهارت ستوده‌اند. تقي الدين اوحدي، آنگاه كه هنوز بيش از بيست و اندي از سن شاپور نمي‌گذشت، نوشته «امروز در جميع مراتب حال باطني و ظاهري ترقي نموده اشعار خوب بسيار گفته و الحق هر قسم سخن را چنانكه شايد و بايد مي‌گويد. اشعارش همه باشعار تازه و طراوت و مزه بي‌اندازه در عرصه كمالند» و فخر الزماني گفته است: «در فن سخنوري نادره جهان و منتخب زمان خودست. لفظ سخنان شيرين و معني نكته‌هاي رنگين آن سخن‌آفرين همه
______________________________
(1)- قاموس الاعلام، نقل از حاشيه ص 536 ميخانه؛ تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 513.
(2)- تذكره نصرآبادي، ص 237.
ص: 1101
نازك و نازنين واقع شده درين جزو زمان هيچكس بنزاكت او حرف نمي‌تواند زد، نازك گفتن را پخته كرده بر طاق بلند نهاده» [ميخانه، ص 535]؛ و امين رازي هم بهمينگونه بچابك‌سواري او در ميدان فصاحت اشاره كرده است.
اهميت شاپور در آنست كه توانست نازكي و دقت خيال را با رسايي كلام و فصاحت آن جمع كند و بقول محمد قدرت الله گوپاموي هندي در نتايج- الافكار فصاحت و بلاغت را با نازك‌خيالي و «خوش‌ادايي» هم‌نوا سازد، و بهمين سبب مضمونهاي او در همه انواع شعرش و بتمامي گرم و گيرنده و خيال‌انگيز است. او خلاف رسم همعهدانش مبالغه‌يي درآوردن تركيبهاي استعاري كه مبتني بر تخيلات پردامنه باشد نمي‌كند بلكه آن خيالهاي باريك را در عبارتهاي روان و روشن بيان مينمايد چنانكه بنوبه خود خواننده را در دام خيالات تازه مي‌افگند مانند اين بيتهاي زيبا:
صد چاك بجيب سحر از مردن شمع است‌ما سنگدلان ماتم پروانه نداريم
هيچ جرمي نيست در عالم ز غمازي بترعشق معذورست گر منصور را بر دار كرد
بدل بردن چه نسبت غمزه را با تار زلف اوكه چشم اين شيوه را صد بار نازكتر ز مو دارد
بقدر كار باشد رتبه هركس كه در چشمش‌هميشه فتنه برپايست و مژگان صف‌نشين باشد
شبها پي سراغ دل خود چراغهادر تنگناي سينه فروزم ز داغها
تو بدخويي و من زآنگونه مشتاق تماشايم‌كه از بي‌طاقتي بر خويش مي‌پيچد نگاه من
اگر دلدار بي‌مهرست من هم غيرتي دارم‌گر او رفت از نظر من نيز خواهم رفت از يادش و بسي ديگر ازينگونه بيتهاي پرمعني و مضمون‌دار و خيال‌انگيز كه همه آنها با زباني بليغ و بياني فصيح ساخته شده و از همينجا معني سخن فخر الزماني را درمي‌يابيم كه گفته بود «نازك گفتن را پخته كرده و بر طاق بلند نهاده».
در همان حال كه شاپور مضمونهاي تازه مي‌آفريد و شيوه‌يي نو در بيان آنها و انديشه‌ها و خيالهاي دقيق خود داشت، از تتبع سخن پيشينيان هم غافل نبود و اين تتبع شيوه استادان پيشين، يعني سخنوران استاد در عراق، خاصه در قصيده‌هاي او آشكارست ولي اين امر مانع آن نيست كه او گاه قصيده‌ها را در معني و لفظ بهمان شيوه معهود خود بسازد، چنانكه از چهار
ص: 1102
قصيده او كه نقل مي‌كنم نخستين از هر حيث نماينده شيوه خاص اوست و سه قصيده ديگر لهجه سخنوران پيشين دارد، و بهرحال شاپور شاعر استاديست كه بسنت خانوادگي تربيت ادبي كافي يافته و با اثرهاي مشهور استادان سخن، چنانكه از قديم معمول بود، آشنا شده بود و چون شاعري آغاز كرد از اين آشنايي كسبي براي تأييد و تحكيم استعداد فطري بهره برگرفت و ازين راه بخلق اثرهاي زيبا دست يافت.
شاپور شاعري پركار بود. هنوز بيست و اندي از سالهاي حياتش سپري نشده بود كه بقول معاصر و دوستش تقي الدين اوحدي ديواني نزديك بده هزار بيت فراهم آورده بود و بعد از آن هم از كوشش در كار شاعري باز نايستاد چنانكه ديوانش از پانزده‌هزار بيت درگذشت. از آن نسخه‌هايي در كتابخانه‌هاي ايران و انيران موجودست و از آنجمله است نسخه موجود در كتابخانه ملي پاريس بشماره 756.Supp كه ملاحظه شد و دو نسخه بشماره‌هاي 3324.Or و 7816.Add در كتابخانه موزه بريتانيا و نسخه كتابخانه ملي ملك در تهران بشماره 4855 و نسخه موجود در كتابخانه مجلس شوري و جز آنها. نسخه كتابخانه ملي پاريس كه خوانده‌ام بيشتر از 3500 بيت قصيده و غزل و مثنوي (خسرو و شيرين) و قطعه و رباعي دارد.
قصيده‌ها و ترجيعات و تركيبات وي بيشتر در مدح امامان شيعه است.
از ويژگيهاي اين سخنور پركار شيرين‌زبان آن بود كه با همه زبان- آوري بسيار كم سخن مي‌گفت و بقول صادقي كتابدار در مجمع الخواص بميل خود سخن آغاز نمي‌نمود مگر آنكه از او بپرسند و او پاسخ گويد و از سخنان بيهوده كه به نتيجه نينجامد سخت پرهيز داشت.
نكته ديگر در زندگي او آنكه وي اقامت در هند را بقصد مداحي اختيار نكرد و بهمين جهت قصيده‌هايش بيشتر در ستايش امامانست و او هر دو سفر خود را بهندوستان بآهنگ بازرگاني انجام داد و ازين راه ثروت اندوخت و بهمين سبب هم در صف ملازمان پادشاه يا پادشاهزادگان درنيامد، در لاهور اقامت گزيد و همانجا بتجارت اشتغال داشت و ملازمتش بانواب
ص: 1103
آصفخان (ميرزا جعفر) هم‌چنانكه از بيان فخر الزماني برمي‌آيد بيشتر رنگ دوستي داشت تا ستايشگري يا خدمتگزاري. او خود «خواجه» يي بود محل احترام نزديكان و اطرافيان و مردي بود از خانداني بزرگ كه مانند ديگر اقرباي خود شاعري نيز كرد و در اين راه نام برآورد و همين مقام بلند خانوادگي او مايه آن بود كه شاعران ديگري بياريش مقاماتي يابند و از آنجمله است طالب آملي كه بوسيله او بغياث الدين محمد اعتماد الدوله پسرعم شاپور معرفي شد. طالب شاپور را در لاهور ملاقات كرد و غزل‌مانندي در ستايش او سرود بدين مطلع:
بحمد اللّه كه در ملك سخن دستور را ديدم‌همان رشك عطارد شاعر مشهور را ديدم تا آنجا كه گويد:
بخسرو داشتم روي نيازي در جهان طالب‌ازو واساختم چون صنعت شاپور را ديدم
چه خوشحالم كه بعد از مدت يكساله مهجوري‌خوش و خوشوقت او را ديدم و لاهور را ديدم از سخنان شاپور تهرانيست:
صيد كند تا دلم نكهت زلف ترااز نفس افگنده دام در ره باد صبا
تا چه فسون مي‌كند چشم تو كآويخته است‌اين همه بيگانگي در نگه آشنا
زد بدلم هركه را دست بسنگي رسيددر همه عالم كه ديد شيشه سنگ‌آزما
بي‌تو از آن مانده‌ام زنده كه در گرد من‌مي‌رسد از بس هجوم زخم بلا بر بلا
دوري ديوار و در پرده معشوق نيست‌جام جم عاشقست ديده گيتي‌نما
در چمن آرزوي رنگ پذيرد خزان‌از مژه در چشم او سرمه شود توتيا
غمزه‌اش از من بفرض جان طلبد گر بقرض‌نيست نگويم، كه هست وام‌ستان خوش‌ادا
يار نسازد بما كاش گذاريم بازما غم او را باو او دل ما را بما
وعده وفا مي‌كند يار كه پاينده بادوعده او را كند عمر كسي گر وفا
دير از آن مي‌رسد حشر كه بگرفته است‌دست شهيدان او دامن روز جزا
قافله شيشه‌ايم آمده از راه دوركيست كه گويد ز ما سنگدلان را صلا
غنچه دل نيستم چند در اين تنگناتا نفسي خوش زنم چاك كنم سينه را
دستگه دل فراخ گشته ز عريانيم‌در خفقان افگند تنگدلان را قبا
ص: 1104 گرچه در اين آشيان ريخته بال و پرم‌گر بپراند كسم سايه كنم بر هما
كشت اميدم هنوز ميوه نياورده بازبدرقه باد گشت گردم از اين آسيا
بر سر اين چارسو پهن گشاده بساطجوهري ار نيستم پس ز چه روي و چرا
ديده گريان من گشت ترازوي دُرپيكر بيجان من شد محك كهربا
ملك جهان يكدمست خاك خور و شاد باش‌همچو سكندر مدوز كيسه بر آب بقا
صرف وفا گشت عمر وه كه در اين روزگارخرجم ازين ده دهست دخلم ازين ناروا
كرده‌ام از حد فزون در همه‌جا آزمون‌مهر ندارد شگون يمن ندارد وفا
در گره روزگار صبح شب تار من‌مانده چو دشنام او در گرو صد دعا
آرزوي وصل اوست طرفه درختي كه هست‌خانه‌خرابي برش چون هوس كيميا
مقصد جان سخت دور تا بكجا مي‌بردشوق ز يك پاي كفش كرده دوپايي مرا
كعبه مقصود را بسته‌ام احرام شوق‌مانده ز حسرت ز من دوري ره در قفا
رو كه نخواهيم كرد منت پا را قبول‌ما كه سر آورده‌ايم تحفه راه رضا
شاه خراسان علي آنكه ز خاك درش‌بخش كند در بهشت تحفه نسيم صبا *
چو ناله سحري قفلم از زبان برداشت‌خروس عرش ز فرياد من فغان برداشت
ز بسكه زرد و ضعيفم بجذبه كاه‌رباز پشت و پهلوي من يك‌يك استخوان برداشت
صد آفتاب بهرسو كلافه در دستندكنون كه حسن تو يك تخته از دكان برداشت
بدامنت نرسد دست كس كه جلوه نازترا ببام فلك برد و نردبان برداشت
بجز سخن كه گهي بر لبت گذار كندنديده‌ام كه كسي كام از آن دهان برداشت
گرم بديده درافتد ز بيم گم‌شدنش‌دگر دو چشم نخواهم از آن ميان برداشت
مبين بچشم حقارت كه طفل اشك منست‌فتاده‌يي كه بفرزنديش توان برداشت
شهيد عشق بشوقي كه شاخ گل گيرندز دست قاتل خود زخم جانستان برداشت
به حجله پس زانو دلم بوصل نشست‌نظر حجاب نظر بود، از ميان برداشت
ز آشنايي مردم علاقه كردم بازز كس خلاف طبيعت نمي‌توان برداشت
بملك ري سر از آنم فرو نمي‌آيدكه عاشقي ز دلم شوق خانمان برداشت
هلاك يار صفاهانيم كه دانسته‌پلاس كهنه ما را بپرنيان برداشت
ص: 1105 جدائيم ز صفاهان بود بسي مشكل‌كه زود زود دل از دل نمي‌توان برداشت
ز عبن سرمه بچشم بتان سيه‌پوشست‌كه پا براي چه از خاك اصفهان برداشت
گمانش اينكه مرا برگرفته است از خاك‌فلك كه رويم از آن خاك آستان برداشت
ببخت عشق مكاريد تخم عيش بدل‌كه گل بچهره من كشت و زعفران برداشت
هنوز رسم گدايي نبود در عالم‌كه ديده كاسه بدريوزه بتان برداشت
مسافرم پي كحل الجواهر و چشمم‌جهان بزير پي آورد تا نشان برداشت
به آستانه شاه نجف كه خاكش رابتوتيايي كحال اختران برداشت *
هر كس كه زد بصدق دم از عشق چون سحراز جيب آفتاب برآرد هميشه سر
ز آسودگيست گر بودت پيرهن درست‌از خامي است گر بودت آب در جگر
از خويشتن برون رو زآنسانكه سوي دوست‌صد بار اگر شوي نشود سايه را خبر
از جور يار برنتوان داشت دل ز ياراز بهر درد سر نتوان كرد ترك سر
در فرقت تو روز حياتم بشب رسيداي شام طره‌ات شب هجر مرا سحر
يك ره چو دولت از در اميد من درآي‌اي از غم جمال تو خورشيد دربدر
دردم ز بدگماني باور نمي‌كني‌گر چون سرشك خويشتن افتم ز دل بدر
اي فتنه را كرشمه چشم تو رهنماي‌دلهاي خسته را سر زلف تو راهبر
مگذر ببوستان كه مبادا كند ز شوق‌با قامت تو سرو سهي دست در كمر
دست طلب ز دامن خورشيد بازداشت‌هر ذره‌يي كه ديد بروي تو يك نظر
اي رشك آفتاب بدوران حسن تورسمي است تازه عاشقي ذره با قمر
انجم ز ديدن مه روي تو كرده‌اندخورشيد را ز انجمن آسمان بدر
مغرور حسن خويشي و دانسته‌اي تو هم‌كاين رتبه در جمال ندارد كسي دگر
قدرت ز آسمان گذرد گر ز روي صدق‌سايي جبين بخاك در شاه بحر و بر
شاه نجف علي ولي آنكه درگهش‌بر پيش طاق كيوان سايد ز قدر سر *
بتي كه داشت نگاهش مرا ز حيرت لال‌درآمد از در من نيم شب خيال مثال
چو شمع شعله شوق منش روان از پيش‌چو سايه دود دل عاشقانش از دنبال
نگه چو تيززبانان بگفت‌وگو مشغول‌كرشمه همچو كريمان در انتظار سؤال
ص: 1106 ضيا گرفته چو خوربند دستش ازياره‌بها گرفته چو مه ساق پايش از خلخال
نهفته سنبل زلفش درون دود آتش‌نهاده معجز حسنش بروي آتش خال
عيان ز كنج دهانش دل شكسته من‌چو بر كناره كوثر يكي شكسته سفال
ز غيرت رخ او لحظه لحظه پروانه‌طپانچه‌ها برخ شمع مي‌زد از پر و بال
جلا گرفتي چشم از نظاره‌اش در دم‌غذا گرفتي روح از تكلمش در حال
گشود لب بحديثي كه هر زمان مي‌كردميان سينه و لب روح قدسش استقبال
چه گفت؟ گفت كه اي عاشق پريشان‌روزچه گفت؟ گفت كه اي يار نابسامان‌حال
فراقدوست چو حسرت سياهدل چون هجركناره جوي چو غم پاشكسته همچو ملال
چه حالتست كه خورشيد طالعت هرگزبر آسمان نكند سير جز بسمت زوال
بر آن سرم كه همين لحظه رغم گردون رابشام هجرت پوشم لباس روز وصال
بخوش‌حريفي اول بباده روي آريم‌بمي ز صفحه خاطر بريم گرد ملال
بلب ز حلق صراحي كشيم پنبه برون‌چنانكه شير ز پستان مادران اطفال
ميي ز شيشه برون ريخت كز مشاهده‌اش‌چو ماه چارده پرنور گشت جام هلال
ميي كه توبه ز نورش چو سايه بگريزداگر بپاي نهندش سلاسل و اغلال
ز خم چو باده‌فروشش برآورد گويي‌ز چاه ماه مقنع نموده است جمال
ميي چنانكه در آيينه عكس اگر فگندچو سنگ شيشه گدازد ز گرميش تمثال
ميي كه از سر حدت چو قطره افشاندشود پياله مشبك بصورت غربال
بجرعه قدحش گر فلك رساند لب‌برآيد از لب گردون سهيل چون تبخال
ميي چنان‌كه خيالش چو بگذرد در دل‌شوند مست ز بويش مخدرات خيال
كشيد پرده عصمت بروي و ننمايدز فرط شوق بنامحرمان فكر جمال
ميي چنان‌كه ز شرم رخش برون آيدچو قطره‌هاي عرق لعل از مسام جبال
مي سهيل شعاعي كه دارد آن تأثيركه سرخ‌رو شود از وي صحيفه اعمال
از آن شراب كه گر اعميش كشد در چشم‌بروز روشن بيند در آسمان اشكال
چنانكه شيوه ساقيست ساغري دردادچو جام لاله ز صافي و درد مالامال
بلابه گفتمش اي نازنين بعزت عشق‌كه توبه‌كارم از ارتكاب اين افعال
بعشوه گفت كه بگذار زهد را كاين مي‌بود چو خون دل دشمنان شاه حلال
ص: 1107
*
بذوقي مي‌كنم تكرار حرف دلستاني راكه دل در سينه پندارد كه مي‌بوسم دهاني را
نمي‌دانم تو خواهي بود يا گردون ولي دانم‌كه دامن‌گير گردد خون من نامهرباني را
ز سوز عشق مغزم پخته شد ور نيستت باوربسنگ امتحان بشكن ز جسمم استخواني را
ببار آورد چندين نخل حسرت در دلم دوران‌يكي ننشاند در دامان من سرو رواني را
بمهر دلبري بر هم خورد هنگامه يوسف‌چو در بازار رعنايي برآرايي دكاني را
گراني مي‌برم شاپور از كويي بصد حسرت‌خجل گشتم ز بس تصديع دادم آستاني را *
چنين كه شد مي خون‌جگر حواله مابلاكشي نتوان يافت هم‌پياله ما
ز بس كه شهره بخون خوردنيم در عالم‌نمي‌خورند حريفان مي از پياله ما
بجاي درس و دعا زمره سيه‌بختان‌رموز عشق تو خوانند از رساله ما
چگونه زار نناليم كاهل محنت راسرود مجلس عيش است آه و ناله ما
بيار باده كه گرديد بر طرف شاپورز وصل يكدمه اندوه ديرساله ما *
نخواهد روز شد تا نيم‌جاني در تنست امشب‌بفرداي قيامت گوئيا آبستنست امشب
مي رشكي كه دايم غير را در كاسه مي‌كردم‌سرت گردم چرا آن باده در جام منست امشب
عجب دارم كه فرداي قيامت نيز برخيزم‌كه خوش كوه غمي بي‌او مرا بر دامنست امشب
نياسود از هجوم اشك يكدم چشم خونبارم‌چراغ ديده را اشك دمادم روغنست امشب
شبست اي آشنا احوال شاپور از كه مي‌پرسي‌خدا داند كه جايش در كدامين گلخنست امشب *
من و خيال تو پرواي اين و آنم نيست‌دماغ صحبت ياران همزبانم نيست
ز روزگار ندانم چه طالعست مراكه يك ستاره بهر هفت آسمانم نيست
چگونه شام فراق ترا بروز آرم‌كه گرچه صبر بود عمر جاودانم نيست
حديث شكوه من گفته‌اند مي ماندبرنگ گفته من ليك از زبانم نيست
خدا كه شاهد حالست داند اين شاپوركه غير مغز محبت در استخوانم نيست *
ص: 1108 كي بي‌تو دم زدم كه تن مبتلا نسوخت‌از آه گرم سينه جدا دل جدا نسوخت
جز شمع كس بر آتشم امشب نداشت دست‌جز بهر آشنا جگر آشنا نسوخت
تا دل نسوختم دم گرمي نيافتم‌افسرده آنكه سينه بداغ جفا نسوخت
ننهاد تيغ جور ز كف تا مرا نكشت‌ننشست آتش غضبش تا مرا نسوخت
آن شمع كز نظاره او سوخت عالمي‌در حيرتم كه بر بدنش چون قبا نسوخت
شاپور در فراق تو هرگز دمي نزدكز برق آه خرمن صد بي‌نوا نسوخت *
دل كه سوداي بتي غارت ايمانش كرديد بيضا نتوانست مسلمانش كرد
دم‌بدم خنجر حسرت بجگر مي‌خلدش‌تا ز خونريزي من رحم پشيمانش كرد
دل ز گلزار رخت هر گل مقصود كه چيداشك حسرت همه از ديده بدامانش كرد
اين‌كه بر كار دلم صد گره از طره فگندستمي بود كه بر زلف پريشانش كرد
صبر و آرام گهي بود دلم را شاپوردوش سيلاب سرشك آمد و ويرانش كرد *
دل بناكام جدا زآن بت خودكام افتادكار دادوستد بوسه بپيغام افتاد
تهمت كفر و وبال گنه و عزت نفس‌جمله بر گردنم از زلف دلارام افتاد
سرخوش آن سرو خرامنده ازين كوچه گذشت‌آفتاب از پي نظاره‌اش از بام افتاد
نيست بر مرغ دلم منت آزادي كس‌ضعف تن آن قدرش بود كه از دام افتاد
فال شايستگي عشق بهر نام زدندقرعه غلطان بكنار من بدنام افتاد
سنگ پندارم از آن دست شد امروز نصيب‌ميوه قسمتم از شاخ هوس خام افتاد
خاك ره باش كه سردفتر خاصان گردي‌خضر شد هركه چو پل بر گذر عام افتاد
ذكر باقي گرو جام دل‌افروز منست‌ز زبانها بجهان نام جم از جام افتاد
روز خوش زآن سپس از عشق نديدم شاپوربر من آن روز كه چشم بد ايام افتاد *
زلف تو هندوست زنارش نگرواژگون چون هندوان كارش نگر
جادو استان بابِل رخسار اوست‌ساحران سرنگونسارش نگر
بر سر انگشتش بطرف زلف اواضطراب نبض بيمارش نگر
ص: 1109 موشكافيهاي چشمش ديده‌اي‌ساده‌لوحيهاي رخسارش نگر
با وجود باددستيهاي زلف‌باد در دست هوادارش نگر
بعد آزادي ز راه تير اوبرنمي‌خيزد گرفتارش نگر
بي‌طلب شاپور در بزمش مروذوق اگر داري بديوارش نگر *
شكوه بي‌صبرست خواهم ترك كردن كام خويش‌جاي رنجش نيست زين درمي‌برم آرام خويش
تا بكي از رشك گردد بند بندم داغ داغ‌مي‌روم يك داغ مي‌سوزم بهفت اندام خويش
بس كه از دوران سيه‌بختم من كوتاه‌روزهم ز شمع صبح افروزم چراغ شام خويش
هرگزم از صيد مرغي كام دل حاصل نشدوز حريصي بارها افتاده‌ام در دام خويش
زهر دوري قاتل و زهراب حسرت جانگزاست‌طرفه زهرآلوده خوني كرده‌ام در جام خويش
من كجا شاپور و وصل بزم، بس باشد مرااين‌كه نام يار مي‌بينم گه از ايام خويش *
تنها نه خانه دل ديوانه سوختيم‌زين آه خانه‌سوز بسي خانه سوختيم
پشمينه صلاح كه گل گل شد از شراب‌آتش زديم و بر در ميخانه سوختيم
از بهر چشم‌زخم حريفان باده‌نوش‌جاي سپند سبحه صد دانه سوختيم
امشب ببزم وصل ز سر تا قدم چو شمع‌از رشك خويش و طعنه بيگانه سوختيم
روشن نشد ز آتش ما شمع خانه‌يي‌همچون چراغ كور بويرانه سوختيم
دل را سر شنيدن قول و غزل نمانداز بس دماغ خويش بافسانه سوختيم
شاپور شمع عارض جانان چو برفروخت‌پرواي جان نكرده چو پروانه سوختيم *
منزل بجز از گوشه ويرانه نداريم‌ما خانه‌خرابان خبر از خانه نداريم
مگذر ز خرابات كه زير فلك امروزجايي بصفاي در ميخانه نداريم
صد چاك بجيب سحر از مردن شمع است‌ما سنگدلان ماتم پروانه نداريم
چون فاخته عمريست كه همسايه سرويم‌در سايه ديوار كسي خانه نداريم
ظرفي كه ز دل بود درين خانه شكستيم‌زآن كف قدح ماست كه پيمانه نداريم
شاپور بخاكيم درين كوي برابرآن نيست كه قدري بر جانانه نداريم
ص: 1110
*
نمي‌گويم درآ در ديده يا در سينه مسكن كن‌ببين هر جا كه بنشيند دلت آنجا نشيمن كن
براه دوستي اول بدست امتحانم ده‌اگر صادق نباشم گوش بر گفتار دشمن كن
جهاني مرد و زن را آتش غيرت زدي در دل‌كه گفت اي آه سوز سينه‌ام بر خلق روشن كن
ز گرمي تو با اغيار ترسم سردهد آهي‌سرت گردم تلافي دل آزرده من كن
فزايد دردت اي شاپور قول مطرب مجلس‌اگر خواهي كه دل خالي كني بنياد شيون كن *
بيند چو سويم مدعي عمدا خبردارم كني‌زهري بجام دوستي بيني و در كارم كني
افغان كه با اين ضعف تن افزوده بروي بار غم‌اي ناله كوتاهي مكن شايد سبكبارم كني
بر شاخسار عاشقي با آنكه مرغ زيركم‌اينست اگر طرز نگه آخر گرفتارم كني
از چشمم اي افسانه‌گو با اشك مي‌آيد برون‌گر خواب را چون توتيا در چشم خونبارم كني
جان صرف شد در راه غم شاپور بايد تا تو هم‌از پاي ننشيني دمي سر در سر كارم كني *
دل فال مرادي از كتابي نگرفت‌از خود خبري بهيچ بابي نگرفت
ايام فراق را ندانم چند است‌كز زندگي خويش حسابي نگرفت *
مرغ دل من كه صيد ديدن باشدكي از قفسش سر پريدن باشد
پيداست كه تا كجا بود پروازش‌مرغي كه پريدنش تپيدن باشد *
شب كآتش آه افسرم مي‌گرددخونابه‌فشان چشم ترم مي‌گردد
هر لحظه پي زيارتم پروانه‌مي‌آيد و بر گرد سرم مي‌گردد *
خواهم خود را بدرد دل يار كنم‌جان را بغم عشق گرفتار كنم
اي عقل مرا ز عشق مي‌ترساني‌رفتم كه سر اندر سر اين كار كنم *
برخيز، چه خفتي اي نديم سحري‌كآورد سپيده‌دم شميم سحري
پرويزن شب مگر حريرست كه بازخوش بيخته مي‌وزد نسيم سحري
ص: 1111

70- حسن خان شاملو «1»

حسنخان عبدلوي شاملو متخلص به «حسن» فرزند حسين خان شاملوست.
خاندانش از سران قبيله شاملو بود و رياست يكي از اويماقهاي آن قبيله را بارث داشت. شاملوها از مهمترين قبيله‌هاي قزلباش بودند كه توانستند با گيرودارهاي سختي كه بعد از مرگ شاه تهماسب با استاجلوها داشتند قدرت خود را حتي در عهد سلطنت شاه عباس حفظ كنند و بقول اسكندر بيك تركمان «سردفتر اويماقات قزلباش» گردند و هفت تن از سران آن طايفه رتبه امارت يابند «2» و از آن هفت تن در مدت درازي از عهد پادشاه مذكور همين حسن خان و پيش از او پدرش «حسينخان قورچي شمشير شاملو» بوده‌اند.
حسين خان شاملو در اوايل عهد شاه عباس چند سالي حاكم قم و سپس والي لرستان بود «3» تا بسال 1007 كه فرهاد خان حاكم هرات بعلت بدگماني شاه و بفرمان او كشته شد «حكومت دار السلطنه هرات و امير الامرائي كل خراسان» بر او قرار گرفت «4» و از آن پس همواره در آن سمت روزگار مي-
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* عالم‌آراي عباسي، اسكندر بيك منشي، تهران 1350، ص 942 و صحايف متعدد ديگر كه بخاندان شاعر مربوطست و بجاي خود ذكر خواهد شد.
* تذكره نصرآبادي، ص 20- 22.
* نتايج الافكار، ص 190.
* تذكره غني، ص 44.
* صحف ابراهيم، خطي.
* آتشكده، تهران، ص 55- 56؛ و جز آنها.
(2)- عالم‌آراي عباسي ص 1084.
(3)- ايضا ص 433، 441، 443، 533- 541.
(4)- ايضا ص 576.
ص: 1112
گذرانيد تا در سال 1027 پس از بيست سال حكومت هرات و مقام بيگلربيگي و امير الامرايي خراسان درگذشت و در مشهد بخاك سپرده شد و «خلف صدقش حسن خان بجاي پدر منصوب گشته الكاء و قشون و منصب جليل- القدر امير الامرايي خراسان باو تفويض يافته بلوازم دارايي پرداخت» «1»
حسن خان از سال 1027 ه تا پايان عهد شاه عباس (1038 ه) و سپس تا بخشي از عهد شاه صفي (1038- 1052 ه) زنده و در سمت خود باقي بود و بعد ازو بفرمان شاه صفي پسرش عباسقلي خان بجايش نشست و او چندين سال از عهد شاه صفي (م 1052) و شاه عباس ثاني (م 1077) و شاه سليمان (م 1105) را درك نموده و در مقام نيا و پدر برقرار بوده است چنانكه نصر- آبادي [ص 22] كه گويا شرح حال او را در اواخر عهد شاه سليمان و اواخر عمر خود بر كتابش مي‌افزود، نوشته است كه «الحال قريب سي و چهار سال است» كه حاكم هرات و بيگلربيگي خراسانست.
با توجه باين توضيح از يك سوي نادرستي گفتار آذر در آتشكده كه دوران حيات حسن خان شاملو را تا عهد شاه سليمان كشانيده است آشكار مي‌شود و از سوي ديگر معلوم مي‌گردد كه قول محمد عبد الغني صاحب تذكره غني در اينكه حسن خان بسال 1100 (يكهزار و صد هجري) درگذشته درست نيست.
و اما عباسقلي خان پسر حسن خان كه در سطرهاي گذشته ازو ياد كرده‌ام، مانند پدر شاعري غزلسرا بود، در شعر عباس تخلص مي‌كرد، شاعران را مي‌نواخت و با آنان معاشرت داشت، اين دو بيت او شايسته نقلست:
تلخند بس كه آدميان در مذاق هم‌لب خوش نمي‌كنند بشهد وثاق هم
با هم مگوي خلق جهان متفق نينددارند اتفاق ولي در نفاق هم حسن خان شاملو بغير از لياقت در كار حكومت و امارت مردي خوش ذوق، اديب، شاعر، خوشنويس و «در خط نستعليق مشهور عهد خود بوده» «2»
______________________________
(1)- عالم‌آراي عباسي ص 942.
(2)- آتشكده، ص 56.
ص: 1113
و با اهل شعر و ادب و هنر مجالست داشته است. چند تن از شاعران معروف سده يازدهم مانند فصيحي و اوجي و مشرقي كه شرح حالشان را جداگانه مي‌بينيم، در خدمت و ملازمت او تربيت شدند و او خود ديواني داشت كه نصرآبادي شماره بيتهاي آن را تا سه‌هزار گفته ولي نسخه‌يي از آن‌كه بشماره 2061.Supp در كتابخانه ملي پاريس ديده‌ام كوچكتر از آن و چنانكه از مقدمه منثور شاعر برمي‌آيد منتخبي است از ديوان او و او عقيده داشته است بيتهايي كه مضمونهاي بازگفته در ديگر ديوانها را شامل باشد شايسته نقل نيست و بهمين سبب از بيشتر غزلهاي خود سه يا دو و گاه تنها يك بيت را نقل كرده و باقي را فروگذاشته است و البته غزلهاي تمام و كامل هم در آن كم نيست. ازوست:
شب ما بي‌نياز از ماهتابست‌چراغ مجلس مستان شرابست
بكف از عمر تا سرمايه داري‌بدست آور گل ساغر كه نابست
اگر شيخ است بي‌پيمانه مست است‌وگر صوفيست بي‌ساغر خرابست
هوا با آن سبكروحي كه داردز بار بوي گل در پيچ و تابست
حسن خاك هرات آن فيض داردكه آبش نشأه‌افزا چون شرابست *
آنها كه فكر نيك و بد كار ما كنندزنجير عدل ما رسن دار ما كنند
گر زاهدان بسرّ حقيقت برند راه‌تسبيح خود ز رشته زنار ما كنند
بايد كه آورند چراغي ز بزم طورروشندلان چو فكر شب تار ما كنند *
با شوق همعنانم و مستانه مي‌روم‌مست طرب بگوشه ميخانه مي‌روم
از اختلاط ساخته عاقلان چه حظشكر خدا بخانه ديوانه مي‌روم
تا شمع را بروي تو تشبيه كرده‌انداز جا ز رشك جلوه پروانه مي‌روم
صد باغ و بزم چشم براه منست و من‌دست جنون گرفته بويرانه مي‌روم
رسواييم پسند محبت نشد حسن‌بار دگر ز شيشه به پيمانه مي‌روم *
ص: 1114 هرگاه رو بكعبه و بتخانه كرده‌ايم‌اول دعاي دولت پيمانه كرده‌ايم
رازي كه گفته‌ايم بديوانه گفته‌ايم‌عيشي كه كرده‌ايم بويرانه كرده‌ايم
صد بار گشته‌ايم بديوان دل حسن‌تا انتخاب ناله مستانه كرده‌ايم *
براي سوختن ديوانه‌ام من‌سمندر نيستم پروانه‌ام من
ز هر عضوم نوايي مي‌زند جوش‌نه چون گل گوش بر افسانه‌ام من
دهم جان تا برآيد كام احباب‌حسن هم‌مشرب پيمانه‌ام من *
يا رب اين مخمور غفلت را مي اسرار ده‌همچو آهم بر در دلهاي روشن بار ده
روزگاري شد كه حرف گوشه‌گيري مي‌زنم‌يا رب اين گفتار را توفيقي از كردار ده
تا بكي چون داغ در يكجا كسي گيرد قرارهمچو اشكم آبروي يك قدم رفتار ده
شال‌پوشي را كه حسرت بر قماش دولتست‌در لباس عافيت يك پيرهن آزار ده
پاس خاطر چند دارم يك جهان بيگانه راآشنايي با خودم در خلوت ديدار ده
كام همت ميوه آزادگي دارد هوس‌اي بهار عمر نخل نيتم را بار ده
خرقه از كوتاهي شوقم گريبان مي‌درددر رفوركاريش از جسم ضعيفم تار ده
چون حسن مي‌ترسم از مخموري روز جزاباده آمرزشم از جام استغفار ده *
اي شمع تو داده شور پروانه مرااز صبر و شكيب كرده بيگانه مرا
بهرچه بآزار تو گشتم راضي‌عشق تو اگر نكرد ديوانه مرا *
دل سرخوشي از جلوه داغي داردزين ساغر خوناب دماغي دارد
از پرده فانوس ندارد گله‌يي‌پروانه چو آه خود چراغي دارد *
در ديده دل آشفته نگاهي دارم‌در سينه بخون نشسته آهي دارم
غير از تو نظر نكرده‌ام بر دگري‌چو مردمك ديده گواهي دارم
ص: 1115

71- نويدي اصفهاني‌

محمد قاسم نويدي اصفهاني از شاعران متوسط نيمه اول سده يازدهم هجريست. او غير از نويدي شيرازي و نويدي تهرانيست كه نامشان را در تذكره نصرآبادي [ص 286 و 287] مي‌يابيم. ديوان او را در كتابخانه ملي پاريس بشماره 1629.Supp ديده‌ام كه پيرامون 6500 بيت قصيده و غزل و تركيب‌بند و قطعه و رباعي دارد و بخط شاعر نوشته شده و «بتاريخ يوم الا- ربعاء 15 شهر محرم الحرام سنه 1044 بسعي اقل عباد الله محمد قاسم الشهير بنويدي اصفهاني سمت تحرير يافت. گر بهم برزده بيني خط من عيب مكن كه مرا گردش ايام بهم برزده است»؛ و از همين نسخه مي‌توان دريافت كه نويدي خط نيم‌شكسته را خوش مي‌نوشت و از تاريخي كه نمي‌دانيم بدكن رفته بود و در آنجا بسر مي‌برد و شايد در همانجا بدرود حيات گفته باشد. در ديوانش چندين بار باظهار ملالت و دلتنگي شاعر از اقامت در هند و دكن باز مي‌خوريم و مي‌بينيم كه دلش در آتش اشتياق وطن مي‌سوخت اما بدليلي كه نمي‌دانم، و شايد بسبب تهي‌دستي، ياراي بازگشت بميهن نداشت. اين رباعي يكي از آن اشاره‌هاي مكرر وي بدين حال دشوارست:
عمريست كه گشته‌ام گرفتار محن‌نه تاب سفر دارم و نه روي وطن
چون هندو مغولم سروساماني نيست‌سركش‌تر و بي‌كس‌ترم از هند و دكن وي شعر را بشيوه شاعران سده‌هاي نهم و دهم مي‌سرود، زبانش ساده و بيانش خالي از تعقيدها، و مضمونهايش دور از باريك‌انديشيهاي مبالغه آميزست. قصيده‌هايش در ستايش امامان دوازده‌گانه است كه هريك را بيكي از آنان اختصاص داده، بسياري از غزلهايش هم كوتاهست و هم بي- تخلص. ازوست:
يك تن بجهان نيست كه آزرده ز من نيست‌امروز برسوايي من هيچ سخن نيست
از مرد جهان گشته‌يي اين نكته شنيدم‌كز ملك خدا هيچ دياري چو وطن نيست
ص: 1116 در دهر گلي نيست كه با روي تو سنجم‌يك سرو برعنايي قدت بچمن نيست
بسيار مكرر شده است اطلس و ديباامروز لباسي بجهان به ز كفن نيست *
هزار شكر كه از گريه‌هاي مستي ماتهي نگشت ز خونابه جام هستي ما
نه دين بجا و نه ايمان كه صرف عشق كنيم‌كسي مباد بعالم بتنگدستي ما
برآمديم ز اسلام و برهمن نشديم‌كه خاك بر سر ما باد و بت‌پرستي ما *
جز خون دل و ديده كسي همسر ما نيست‌جز آه جگرسوز كسي در بر ما نيست
آسوده‌دلانيم بكنج الم خوددوزخ بفروز ته خاكستر ما نيست
شب نيست كه تا روز براه طلب اوچون حلقه در ديده ما بر در ما نيست
از ما مطلب منصب پروانه نويدي‌كاين مرتبه در طالع بال و پر ما نيست *
كسي كه پيش رخت پاي‌بند خواهد شدچو مهر كوكب بختش بلند خواهد شد
چو غنچه بسته لبي داشتي چه دانستم‌كه در دو روز چو گل هرزه‌خند خواهد شد
قدت كه عمر دراز منست، آخر كاربلاي جان من دردمند خواهد شد
دو بوسه‌ام بده و جان و دل بگير اي دوست‌مكن حساب كه بوسي بچند خواهد شد
من از اداي نويدي برمز دانستم‌كه او بر آتش خوبان سپند خواهد شد *
ما باز اختيار بپرواز داده‌ايم‌خود را بدست طالع ناساز داده‌ايم
مانند تاجري كه بود عاري از وقوف‌غم زو خريده‌ايم و جگر بازداده‌ايم
در محفلي كه نخل قدي جلوه‌گر شده‌مانند شمع سر بره گاز داده‌ايم
يك لحظه دلخوشش نگذاريم شام غم‌گويا زري بقيمت دمساز داده‌ايم
آسودگي بخواب نويدي نديده‌ايم‌تا دل بعشق خانه‌برانداز داده‌ايم *
عاقبت از حلقه اسلاميان بگريختيم‌برده ايمان را بكفر زلف او آويختيم
از رفيقان سبك در دل گرهها داشتيم‌همچو تار سبحه زين بدطينتان بگسيختيم
ص: 1117 تا تو منظور نظر باشي بهر نوعي كه بودفتنه‌يي در دهر بهر خويشتن انگيختيم
چهره ما را نويدي نيست رنگ مردمي‌آب آن را بس كه بر درگاه هر دون ريختيم *
خالت كه صلا بشيخ و بر شاب زده‌مهريست كه بر خم مي ناب زده
ني ني غلطم كه در گلستان ارم‌هندو بچه‌يي تكيه بمهتاب زده *
در عشق تو هرچند وفادارترم‌پيش تو ز هر بد كه بود خوارترم
هرچند دواي درد خود بيش كنم‌از مردم چشمان تو بيمارترم *
دور از تو ز غارت‌زده رنجورترم‌وز زخم نمك رسيده ناسورترم
هرچند كه بيشتر كنم طي ره وصل‌صد مرحله از مطلب خود دورترم *
عيش از پي مرد بي‌هنر مي‌گردددانا چو رود ببحر برمي‌گردد
نامردان را دهد فلك كام مدام‌مرد از پي كام دربدر مي‌گردد *
با لعل تو كس شراب نتواند گفت‌رويت كسي آفتاب نتواند گفت
تقليد خطت نمي‌تواند كس كردكس مصحف را جواب نتواند گفت

72- روح الامين اصفهاني «1»

مير محمد امين ميرجمله شهرستاني اصفهاني از رجال معروف سده
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:-
ص: 1118
يازدهم بود كه در شعر و ادب نيز نام برآورده و شهرت يافته است. نامش در تذكره‌ها گاه ذيل عنوان ميرجمله شهرستاني و گاه ذيل تخلص وي يعني روح الامين آمده و از همه جا بهتر در مآثر الامراء مير عبد الرزاق خوافي زير عنوان «مير محمد امين ميرجمله شهرستاني» بازگو شده است. مير محمد امين شهرستاني اصفهاني از اعيان سادات اصفهان مشهور به «سادات شهرستان» است چه اصلشان از شهرستان اصفهان و از خانداني بزرگ در آن سامان بود.
ازين خاندان سه برادر يعني مير جلال الدين حسين متخلص به «صلايي» و ميرزا محمد تقي (پدر ميرزا رضي صدر وزير شاه عباس، م 1026 ه) و سوم همين مير محمد امين ميرجمله شهرت دارند. ولادتش چنانكه از اشاره وي در بيتهاي زيرين از شيرين و خسرو برمي‌آيد، بسال 981 اتفاق افتاد، اوايل شباب را در اصفهان بتحصيل دانش و ادب گذراند و در بيست و نه سالگي روانه هندوستان شد و نخست بخدمت سلطان محمد قلي قطب شاه (989- 1020) پادشاه گلكنده دكن درآمد و پس از يك سال مقامي ازو يافت و چون شش سال ديگر برآمد بمقام ميرجملگي (وزارت) ارتقاء يافت چنانكه گويد:
چو نه بر بيست افزون شد بسالم‌بيامد آيت دولت بفالم
روانم كرد سوي هند اختربآب خضر شد كام روان‌تر
پس از ساليم دولت يار گرديدز خوابم چشم دل بيدار گرديد
______________________________
-* مآثر الامراء، مير عبد الرزاق خوافي، ج 3 كلكته 1309 ه ق، ص 413- 417.
* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدراس 1958، ص 491 (بايد دانست كه شرح حال ميرجمله در چاپ حاضر بهارستان سخن با ترجمه حال كليم كاشاني درآميخته است).
* عالم‌آراي عباسي، تهران 1350، ص 883.
* روز روشن، تهران، ص 315.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، ص 290- 293 و 509.
* سفينه خوشگو، ص 218- 220.
* تذكره نصرآبادي، ص 56- 57.
* فهرست نسخه‌هاي فارسي كتابخانه موزه بريتانيا، ريو، ج 2، ص 675. و جز آنها.
ص: 1119 رهي گشتم يكي فرمان‌روا راكه زيبد برتري بر وي خدا را
شدم از خادمان پايتختش‌مرا بنواخت بيش از پيش بختش
شمار عمر چون بگذشت شش سال‌بچوگانم درآمد گوي اقبال
نهادم حد خدمت را بطاقي‌كه كردي همچو خور دعوي طاقي
بدان مشعوف بودم گاه‌وبيگاه‌شده باشد بتو معلوم از افواه
چو هفده شد فزون بر الف تاريخ‌درخت دولتم را سخت شد بيخ خلاصه اين سخن آنكه او در بيست و نه سالگي بهند رفت و يك سال بماند تا در خدمت فرمانروايي مقامي يافت و چون شش سال ديگر بر آن برآمد (- بيست و نه سال باضافه يك سال باضافه شش سال مساويست با سي و شش سال) يعني بقول خود او در سال 1017 بمقامي كه از همه مرتبه‌ها بالاتر بود (- ميرجملگي، وزارت) نائل گشت. با مختصر تحليلي درين قول مي‌توان دريافت كه او در تاريخ 1017 سي و شش ساله بود، پس ولادتش در سال 918 ه اتفاق افتاد و بدين تقدير بيست و نه سالگي او مصادف بود با سال 1010 ه و در همين سال بود كه او سفر هند اختيار كرد و با اين حساب سخن مير عبد الرزاق [مآثر الامرا، 3، 414] كه گفت «بالجمله مير محمد امين در سنه 1013 هزار و سيزده از عراق بديار دكن وارد گشته ...» درست نيست مگر آنكه بپنداريم كه او چندگاهي بعد از عزيمت از عراق اينجاي و آنجاي در هند بسر مي‌برد تا بدكن رسيد.
آن فرمانروا كه نامش در چند بيت مذكور نيامده، بنابر مقدمه‌يي كه شاعر بنظم و نثر بر شيرين و خسرو خود نوشته سلطان محمد قلي قطب شاه پادشاه گلكنده و از سلسله قطب شاهيان دكن بود كه از 989 تا 1020 پادشاهي كرد و ورود مير محمد امين در خدمت او بمعرفي مير محمد مؤمن استرابادي پسر مير علي حسيني و خواهرزاده فخر الدين سماكي انجام گرفت.
درباره اين مير محمد مؤمن استرابادي كه چندين سال وكيل شاه تهماسب صفوي و معلم پسرش حيدر ميرزا بود، پيش ازين هم بمناسبتهايي سخن گفته‌ام. وي پس از كشته شدن حيدر ميرزا (984 ه) به دكن رفت و محمد قلي
ص: 1120
قطب شاه او را بوكالت و صدارت برگزيد و او بسال 1007 اشعار خود را بدستور آن پادشاه جمع‌آوري كرد و رساله‌يي هم در اوزان و مقادير معروف به «مقداريه» نوشت و سالها در منصب پيشوايي و وكالت باقي ماند «1».
«مير محمد امين از مددكاري بخت و توافق اقبال در مزاج محمد قلي كه از دوام ارتكاب مدام خود بمهمات ملكي نمي‌پرداخت، چنان جا كرد كه او را بخطاب ميرجملگي برنواخته همگي حل و عقد امور بكار آگهي مير واگذاشت» «2».
با توجه باين مقدمات نمي‌توان قول نصرآبادي را پذيرفت كه نوشته است «در اوان شباب روانه هندوستان شده در خدمت جهانگير پادشاه نهايت اعتبار بهم رسانيده ...» «3» چه اولا هنگام ورودش بهندوستان (سال 1010 ه) هنوز چهار سال بآخر عمر جلال الدين اكبر (م 1014 ه) مانده بود و ثانيا همين منظومه شيرين و خسرو كه بيتهاي مذكور از آن نقل شده و سرگذشت سفر هند از آن برمي‌آيد بمحمد قلي قطب شاه تقديم شده نه بديگري و اينكه نصرآبادي سفر ميرجمله را بدكن بعد از چندي خدمت در دربار جهانگير دانسته اشتباه است. اسكندر بيك تركمان هم كه معاصر مير محمد امين بوده و چنانكه از گفتارش برمي‌آيد با او ملاقات و «از جناب مير استماع» كرده همان گفته است كه ما نوشته‌ايم. وي مير محمد امين را هنگامي ملاقات كرده بود كه مير پس از مرگ محمد قلي قطب شاه (1020 ه) نتوانست با داماد و برادرزاده و جانشينش سلطان محمد بسازد زيرا بقول مير عبد الرزاق خوافي «او از رشادت و هوشمندي خود متوجه مهمات ايالت گشت و نقش مير با او خوب ننشست. اما سلطان محمد اصلا دست تصرف و طمع باموال و اشياء مير دراز نكرده بآيين نيك رخصت فرمود. مير از گلكنده به بيجاپور [كه در تصرف عادلشاهيان بود] پيوست، با عادلشاه [ابراهيم ثاني، 987-
______________________________
(1)- مآثر الامراء، ج 3، ص 414؛ تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 830.
(2)- ايضا مآثر الامراء، ج 3، ص 414.
(3)- تذكره نصرآبادي، ص 56.
ص: 1121
1035] نيز صحبت او درنگرفت، ناگزير براه دريا بوطن مألوف شتافته ...» «1» و در موقعي كه شاه عباس از سفر گرجستان بازمي‌گشت (سال 1023 ه)، «در كنار رود ارس بشرف ركاب‌بوسي اشرف سرافراز گرديده اعزاز و احترام يافت ... و پيشكش لايق از جواهر و اسباب گذرانيده چندگاه در اردو بود، از بسياري رشد و بلندپروازي سخنان گزاف ازو سر مي‌زد كه مستحسن طباع سليمه نبود، و جز وزارت ديوان اعلي و وكالت نفس همايون بهيچ منصبي از مناصب ديوان راضي نمي‌شد. بالجمله مطالب او در آن اوقات بحصول نپيوست و در مازندران رخصت يافته باصفهان آمد، با آنكه در وطن اصلي منازل خوب و املاك مرغوب و اسباب معيشت بزرگانه آماده داشت مرغ طبيعتش در هواي منصب عالي و حب جاه و حشمت پرواز مي‌كرد، ديگرباره جلاء وطن اختيار نموده فرزندان و متعلقان را در صفاهان انداخته از راه بيابان بقصد ادراك ملازمت حضرت پادشاه والاجاه شاه سليم (- جهانگير پادشاه) فرمانفرماي ممالك هندوستان روانه آن ديار گرديد و حضرت اعلي [شاه عباس] اغماض پادشاهانه فرموده اصلا از فرار او اظهار نقاري نفرمودند و فرزندانش در سايه معدلت شاهانه آسوده‌حال روزگار مي‌گذرانند» «2».
گمان نمي‌رود كه بيان چگونگي بازگشت مير محمد امين از ايران بهند بهمان صورت باشد كه در عالم‌آرا مي‌بينيم و اگر بنوشته مير عبد الرزاق اعتماد كنيم روح الامين پس از اقامت چهار ساله در ايران و گذرانيدن پيشكشهاي لايق چون منصبي عالي چنانكه مي‌خواست نيافت و احساس كرد كه مقصود شاه عباس آنست كه او را بدلگرميهاي زباني سرگرم دارد و نفايسي را كه با خود از هند برده بود ازو بگيرد. بملازمان پادشاه ملتجي شد ولي آنان حقيقت حال او را دگرگونه جلوه دادند و شاه عباس بخط خود فرماني خاص در احضار مير محمد امين نوشت و مير كه از حقيقت حال باخبر شده
______________________________
(1)- مآثر الامراء، ج 3، ص 414.
(2)- عالم‌آراي عباسي، ص 883.
ص: 1122
بود از اصفهان فرار كرد و در سال سيزدهم پادشاهي جهانگير (1027 ه) بملازمت او پذيرفته شد و «بمنصب دوهزار و پانصدي و خدمت عرض مكرر سرافراز گرديد» و در سال پانزدهم (1029) درجه «ميرساماني» يافت و اين سمت اخير را در عهد شاه جهان (1037- 1068) نيز چندي حفظ نمود تا آنكه در سال هشتم پادشاهيش (- 1044 ه) بمرتبه «ميربخشي‌گري» و «منصب پنجهزاري دوهزار سوار» ارتقاء جست و در همان مقام بود تا بسال 1047 ه (سال دهم شاهجهاني) در دهلي بدرود حيات گفت.
درباره او نوشته‌اند كه مردي بخشنده و دستگير تهي‌دستان بود اما خويي تند داشت و سخنان درشت مي‌گفت «1»، درباره ميهن خود تعصب مي‌ورزيد و «بنابر تعصب هرگاه حرفي در باب ايران در مجلس مي‌گذشت جوابهاي درشت مي‌گفت. مشهور است كه وقتي پادشاه [هند] مي‌فرمود كه هرگاه ايران را بگيرم اصفهان را باقطاع بتو مي‌دهم. او در جواب گفت:
مگر ما را بعنوان اسير بايران برند!» «2».
روح الامين از شاعران پركار عهد خود بود كه در مثنوي و ديگر انواع شعر دست داشته و اثرهاي متعددي پديد آورده است. نصرآبادي كه همه كلياتش را ملاحظه كرده بود آن را قريب بيست‌هزار بيت تخمين زد و معلومست كه بجز غزلها، قصيده‌ها و مثنويهايش را هم در اين شمار آورد.
از مثنويهايش يكي ليلي مجنونست كه بنام محمد قلي قطب شاه سرود.
در آغاز اين منظومه شاعر باثر ديگر خود درباره عشقبازي خسرو پرويز (- شيرين خسرو) و نيز بمثنوي مطمح الانظار اشاره كرده و گفته است كه اين سومين منظومه از «خمسه» اوست. در مقدمه منظومه ديگر خود كه آسمان هشتم ناميده گفته است كه مثنوي ليلي مجنون را در مدت هفت ماه سروده. ليلي مجنون او بدين بيت آغاز مي‌شود:
اي حسن‌طراز عشق‌پردازانجام نماي كار ز آغاز
______________________________
(1)- مآثر الامراء، ج 3، ص 416.
(2)- تذكره نصرآبادي، ص 56- 57.
ص: 1123
و از آن نسخه‌يي بشماره 088، 24.Add در كتابخانه موزه بريتانيا ديده شد كه در حدود هشت‌هزار بيت دارد. شيرين خسرو او كه در همين منظومه بدان اشاره كرده همانست كه بسال 1017 آغاز نموده و بسال 1018 در هشت‌هزار بيت بپايان برده و در مقدمه‌يي كه بنظم و نثر بر آن نوشته كتاب را بقطب شاه مذكور تقديم داشته است، و آن بدين بيت آغاز مي‌يابد.
خداوندا بعشقم راه بنماي‌دري بر رويم از تأييد بگشاي از شيرين خسرو روح الامين نسخه‌يي بشماره دفتر 13330 در كتابخانه مجلس شوراي ملي باقيست.
آسمان هشتم يا فلك البروج كه بر وزن حديقة الحقيقه سنايي است بدين بيت آغاز مي‌شود:
اي روان‌آفرين دل‌آراي‌وي خرد را بخويش راهنماي از آن نسخه‌يي بشماره 903، 25.Add در كتابخانه موزه بريتانيا موجود است و عدد بيتهاي آن به 3000 مي‌رسد و ميرجمله آن را بنام محمد قلي قطب شاه سروده و در مقدمه آن شرحي مبسوط در ستايش او آورده است. محمد قلي قطب شاه در جريان نظم اين كتاب درگذشت (1020 ه) و ازين روي شاعر نام جانشينش را بر آن افزود و كار خود را بسال 1021 بپايان برد و درباره سال اتمام آن گفت:
در سنه كاف الف فزون ز هزارگشت كامل چو چرخ اين گلزار
شد چو اين كاخ سربلند تمام‌كردمش آسمان هشتم نام غير از اينها كه ديده‌ايم ميرجمله «بهرام‌نامه» در مقابل هفت گنبد نظامي و جواهرنامه در برابر اسكندرنامه سروده است و بدين منظومه اخير در شيرين خسرو بدينگونه اشاره نموده:
جواهرنامه‌يي ايدون كه گفتم‌دري از معدن الماس سفتم
نپنداري كه كاري سرسري شدجهان همچون دكان جوهري شد
كنون شيرين كنم كام و دهان راز ني‌شكر كنم كلك بيان را
ص: 1124
روح الامين ديواني از غزل در پنجهزار بيت دارد بنام گلستان ناز و در مقدمه‌يي كه بر آن نوشته گفته است كه غزلهاي آغاز عهد شاعري اوست.
نسخه‌يي از اين ديوان بشماره 284.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد و شاعر در غزلهاي آن‌گاه «روح الامين» و گاه «روح امين» تخلص مي‌كند.
با توجه بآنچه درباره اثرهاي روح الامين گفته‌ايم معلوم مي‌شود كه عدد بيتهاي كلياتش (خواه خمسه او و خواه يكي دو منظومه خارج از خمسه و ديوان غزلهايش) بحدود سي‌هزار بيت بالغ مي‌شود و خيلي بيش از آنست كه نصرآبادي شماره كرده بود، و شگفت است كه ميرجمله اين همه شعر را با اشتغالهاي درازآهنگ ديواني خود سروده است و اين نبود مگر نتيجه قوت طبع و آساني نظم شعر براي او و نيز زبان بسيار ساده و رواني كه براي شاعري اختيار كرده بود. شيوه او در شاعري همانست كه در سده دهم و اوايل سده يازدهم در اثرهاي بسياري از شاعران مي‌بينيم. سخنش ساده و روان و توانائيش در مثنوي بيشتر از غزلست. غزلهايش بيشتر بطرز وقوع و بيان حال خود در وصال و هجران است و از معاني حكمي و عرفاني در آنها كمتر نشاني ديده مي‌شود و بعيد نيست كه اين وضع نتيجه جواني شاعر هنگام تنظيم «گلستان ناز» بوده باشد. از اوست:
دلا هم گريه شد با شمع مجلس چشم تر امشب‌ز طوفاني كه خواهد شد ترا كردم خبر امشب
كنم مانند گلبن بر چمن هردم گل‌افشاني‌اگر آن شمع آتشبار را گيرم ببر امشب
بود يا رب كه بخت من كند امشب چراغاني‌بگردد دست پرداغم بگرد آن كمر امشب
فتاده گرچه آن آتش ز بزمم دورتر ليكن‌ز شبهاي دگر سوزد دلم را بيشتر امشب
ز سوز سينه‌ام تار نظر گشتست آتش‌بارندانم زآن بروي يار خود كردن نظر امشب *
چشم سياه مست تو تا باده‌نوش گشت‌شد شيشه‌گر سپهر و هوا ميفروش گشت
تنها همين نه لاله بدورت پياله خورزاهد بكنج صومعه هم باده‌نوش گشت
صوفي شدند خلق جهان سربسر ز شوق‌تا آفتاب روي تو پشمينه‌پوش گشت
ص: 1125 بي‌پرده بود چشمه آب حيات توشكر خدا كه خضر خطت پرده‌پوش گشت
صحرا ز شوق روي تو گرديد لاله‌پوش‌دريا بياد من همه جوش و خروش گشت
گردش اتاقه سر خورشيد و مه شودهر سر كه خاك در قدم ميفروش گشت
روح الامين چو نام تو برديم بر زبان‌گردون ز پاي تا بسر خويش گوش گشت *
بهر دل كه آن خار مژگان نشيندچو گل چاك بر سينه خندان نشيند
ز عكسش چو آيينه جاندار گردددل من چو تصوير بيجان نشيند
بچشمت نظر هركه افگند روزي‌چو خال تو پيوسته حيران نشيند
رخت در ته خط بدانسان نشسته‌كه خورشيد بر سبز ايوان نشيند
بهشت زليخا بود بي‌تكلف‌چو با يوسف خود بزندان نشيند
ترا ديده روح الامين يار گريان‌چو گل بهر آن شاد و خندان نشيند *
خود را چو آفتاب بپهلوي او كشيدمن خود چه گويم آنچه وي از خوي او كشيد
مي‌خواست تا هلال شود تاج آفتاب‌ز آنش قضا مشابه ابروي او كشيد
از تاب عارضش نشود تا كباب مهرخود را بزير سايه گيسوي او كشيد
روز تمام خلق جهان در سياهي است‌از سرمه‌يي كه نرگس جادوي او كشيد
روح الامين رسيد بمعراج خويشتن‌خود را چو از هنر بسر كوي او كشيد *
در ره عشق بتي در اولين گامم هنوزسوختم صد بار در عشق وي و خامم هنوز
در دلم روزي تمناي تماشايش گذشت‌مي‌چكد از شرم رويش خون ز اندامم هنوز
گر برون مي‌رفتم از دام تو مي‌مردم ز رشك‌هست چيزي باقي از عمرم كه در دامم هنوز
تيرگي هجر يارم كرد زآنسان تيره‌روزكز دلم روز وصالش سر زد و شامم هنوز
نقد هستي صرف كردم در رهش روح الامين‌نااميد از ياري آن شوخ خودكامم هنوز *
چو عقد گوهري از طبع نكته‌دان گيرم‌هزار نكته رنگين ببحر و كان گيرم
ز تاب آه شررناك من چو شعله برق‌كشد زبانه اگر آب در دهان گيرم
ص: 1126 كند چو تيغ سرافراز او هواداري‌بنيم قطره خون عمر جاودان گيرم
چو هست قوت بازوي طبع و تيغ زبان‌قدم به پيش نهم عرصه جهان گيرم
بپيش گفته روح الامين شوم چون گوش‌هزار نكته نايابش از بيان گيرم

73- فصيحي هروي «1»

ميرزا فصيح الدين فصيحي انصاري هروي پسر ابو المكارم پسر مولانا ميرجان، از شاعران مشهور سده يازدهم و در قصيده و غزل در شمار استادان مقدم عهد خويش بوده است. اسكندر بيك منشي در تاريخ عالم‌آراي عباسي نوشته است كه وي از اشراف و اعيان هرات بود و نسبش بخواجه ابو اسمعيل عبد الله انصاري (م 481) «2» مي‌رسيد و اين نكته در بعضي از تذكره‌ها تكرار
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، تهران، ص 571- 580.
* آتشكده، تهران، ص 770- 772.
* سرو آزاد، ص 50- 51.
* عرفات العاشقين، خطي.
* تذكره نصرآبادي، ص 247- 249 و ص 270.
* نتايج الافكار، ص 539- 540.
* روز روشن، تهران. ص 628- 630.
* عالم‌آراي عباسي، ص 988- 989.
* تذكره غني، ص 101.
* تذكره سرخوش، ص 85- 86.
* هفت آسمان، ص 154 و جز آنها.
(2)- درباره او بنگريد بهمين كتاب، ج 2، چاپ ششم، انتشارات ابن سينا، تهران 1347، ص 911- 915.
ص: 1127
شده است. در ميخانه آمده است كه نياي فصيحي يعني مولانا ميرجان در غلبه عبيد الله خان ازبك بر خراسان و بهنگام بازگشت او بفرارود (ماوراء النهر) با چند تن ديگر از بزرگان هرات و خراسان بدان سامان كوچ داده شد. ميرجان در بخارا بماند و در آنجا كتاب روضة الاصحاب را در ترجمه حال پيامبر اسلام فراهم آورد. پدر ميرزا فصيح الدين و خود فصيح الدين هم در بخارا ولادت يافتند تا پس از چيره شدن عبيد الله خان ازبك (991- 1006 ه) بر هرات (سال 997 ه) ابو المكارم با خاندانش بهرات بازگشتند و همانجا ماندند و در اين اوان فصيح الدين ده ساله بود. اگر باين شرح استناد كنيم بايد ولادت فصيحي در نهمين دهه از سده دهم روي داده باشد.
از آن پس باشيد نگاه و جاي پرورش فصيحي هرات بود و او زود سخنوري آغاز كرد و شهرت يافت و نزد واليان و بيگلربيگيان هرات و خراسان تقرب جست و آنان را ستود. فخر الزماني صاحب ميخانه مدعيست كه او در آغاز پادشاهي شاه عباس بهمراه او بقزوين رفت و اين مناقض گفتار اوست كه گفت فصيحي بعد از غلبه عبد الله خان ازبك بسال 997، در ده سالگي بهمراه پدر از بخارا بهرات رفت و ندانست كه بحساب او، هرگاه مقارن سال 996 در ركاب شاه عباس عازم قزوين مي‌شد و «بسعادت ملازمت آن خسرو ستاره سپاه مستسعد» مي‌گرديد بنابر گفتار خود او كمتر از ده سال و در حدود هشت يا نه سال مي‌داشت.
حقيقت آنست كه فصيحي آغاز جواني و ابتداي دوران شاعري را همچنانكه گفته‌ام در هرات گذراند و درباره همين دوره از زندگاني فصيحي است كه تقي الدين اوحدي بلياني نوشته است «وي همچنان در هراتست، چند نوبت عزم هند كرد و مانع او شدند. ديوان خود را در سنه 1014 باگره فرستاده بود» و از اينجا پيداست كه سخن فخر الزماني در اينكه فصيحي در حداثت سن آغاز شاعري كرد، درستست زيرا با شماري كه از تاريخ تقريبي ولادت فصيحي گرفته‌ايم مي‌بايست كه در حدود سال 1014 ه تقريبا ميانه 28 تا 30 سال از عمرش گذشته باشد.
ص: 1128
از خوشبختيهاي فصيحي و چند شاعر همعهدش در خراسان آن بود كه حكمراني آن مرز بر عهده پدر و پسري شعردوست و شاعرپرور بنام حسين خان شاملو (م 1027) و حسن خان بود كه ذكر حالشان را باختصار ديده‌ايد [همين جلد از ص 1111 ببعد] فصيحي يكي از مقدمان اين گروه و مورد تشويق آن پدر و پسر هردو بود ليكن او كه دربار ثروتمند هند را بر پيشگاه بيگلربيگي خراسان رجحان مي‌داد، در سال 1022 نابيوسان راه هند در پيش گرفت و از هرات بقندهار گريخت ليكن در راه گرفتار سواراني شد كه والي خراسان بدنبالش فرستاده بود، و چون او را بهرات بازگرداندند بفرمان حسين خان بزندان افتاد و پس از اندك زماني بخشوده شد.
چند سال پس از اين واقعه، در عهد حكمراني حسن خان شاملو (از 1027 ببعد) و در مجلس او، مناظره ميان حكيم شفايي (م 1037 ه) و فصيحي رخ داد. در اين مناظره كه بمشاجره پايان يافته بود، حسنخان جانب فصيحي را گرفت، شفايي رنجيد و از هرات برآمد و فصيحي را هجو گفت.
چنانكه در عالم‌آراي عباسي [ص 988] و برخي از تذكره‌ها مي‌بينيم شاه عباس در سفر سال 1031 ه خود بهرات فصيحي را بعنايت خويش مفتخر ساخت و با خود بهمراه برد. قدرت الله گوپامو صاحب نتايج الافكار كه سخن او و مير غلامعلي آزاد در اين مورد يكسانست، گويد: «در سنه احدي و ثلثين- و الف كه رايت دولت شاه عباس ماضي پرتوافگن سواد هرات گشته، ميرزا فصيحي شرف باريابي دريافت و از صحبت رنگين منظور نظر شاه گرديد.
شاه بمصاحبتش گرفته بمعيت خود بعراق عجم و مازندران برده بتربيت و ترقي او مي‌پرداخت» و بعيد نيست كه شاگردي ميرزا جلال اسير در خدمت فصيحي مربوط بهمين دوره از حيات وي بوده باشد. اين بيت از ميرزا جلال درباره ميرزا فصيحي است:
آنانكه مست فيض بهارند چون اسيرته‌جرعه‌يي ز جام فصيحي كشيده‌اند درباره خلق و خوي فصيحي نوشته‌اند كه «در كمال همواري و ملايمت بود و نهايت خلق و پاك‌زباني و مهرباني و خوش‌ذاتي داشت» (نصرآبادي، 248).
ص: 1129
وفات فصيحي بسال 1049 ه اتفاق افتاد و شاگردش درويش واله تاريخ آن را «بگو فصيحي آزاده سوي جنت شد» يافت. در روز روشن (ص 629) تاريخ اين واقعه 1031 ثبت شده كه البته نادرستست.
شعر فصيحي روان و سالم و بسيار متمايل بشيوه استادان خراسانست. غور در مضمونهاي دقيق و فدا كردن الفاظ در راه بيان آنها در سخن او مشهود نيست و او هر معني و نكته‌يي كه انتخاب مي‌كرد در بيان صريح و روان خود بسادگي و بي‌آنكه بتركيبهاي استعاري پيچيده و دشوار نظر داشته باشد بشعر درمي‌آورد، بهمين سبب است كه تقي الدين اوحدي او را در خوش‌طرزي مستثني دانسته و اشعارش را «بغايت بامزه و تر و تازه» يافته است و گفته كه «كمال حلاوت و نمك با اداي كلام و بيان او هست» و فخر الزماني هم او را «فصيح‌ترين شعراي خراسان» و سرآمد مستعدان آن سامان و اقسام اشعارش را بي‌نظير و دلپذير دانسته است.
با اين حال فصيحي چنانكه رسمست از گزند بدانديشان زمان در امان نماند، بدين معني كه رندان با اندك تصرفي در يكي از بيتهايش او را بباد تمسخر گرفتند و بتعبير امروزي «او را دست انداختند». اصل آن بيت كه از بحر هزج مثمن اخرب مكفوف محذوفست، اينست:
صبح از پي گل چيدن چون عزم چمن كرددامن شده تن جمله گل لعل نشان را تصرف رندانه بدانديشان در مصراع اول ازين بيت بود كه با تغيير «كرد» به «كردم» هم‌وزن آن را تغيير دادند و هم معني آن را بكلي از آنچه مراد شاعر بود دور نمودند و به بيمزگي كشانيدند. آنگاه يكي از معاصرانش بنام «ملا سيري گلپايگاني» كه مردي شوخ‌طبع و بي‌پروا و از ملازمان امام قليخان والي فارس بود قطعه زيرين را در اين‌باره خطاب بفصيحي ساخت:
اي آنكه ببازار سخن طبع منيرت‌بگشوده بهم‌چشمي خورشيد دكان را
بيتي ز تو افتاده در افواه خلايق‌كان بيت دهد چاشني قند دهان را
ليك اهل نفاقش بهم از روي تمسخرگويند كه اين بيت بلنديست فلان را
يك مصرع آن چون شب هجران بدرازي‌بنديست گلوي خرد و گردن جان را
ص: 1130 در كوتهي آن مصرع جان‌پرور ديگرچون روز وصالست دل غمزدگان را
كو دست كه بتوان چو ره وصل تو پيموداين رشته پرپيچ و خم زلف بتان را
ميزان نه كه از وي بتوان تفرقه كردن‌در لحظه سبك سنگي اين درّ گران را
باري تو همانش بترازوي طبيعت‌برسنج كه كوتاه كنند از تو زبان را
آن بيت گرانمايه همين است كه كردست‌پردر و گهر گوش زمين را و زمان را
«صبح از پي گل چيدن چون عزم سفر كردم‌دامن شده تن جمله گل لعل‌نشان را» «1» از جمله ايرادهايي كه ناقدان پيشين بر شعر فصيحي گرفته‌اند خالي بودن آن از مضمونهاي دقيق و يا نادر بودن مضمون تازه در آنهاست [سرو آزاد، 51] و اين يقينا بدان سبب است كه او مضمونهاي زيبا و دقيق را در كلام روان و رسا چنان گنجانيده است كه گويي سخن ساده و معني عادي را بيان مي‌كند و دنبال مضمون يا نكته تازه‌يي نيست و آنها را بر رسم شاعران عهد در لفافه عبارتهاي مبهم خيال‌انگيز كه براي دريافتن محتاج تأمل باشد نمي‌پيچد. با اين حال در شعر او مضمونهاي دقيق بسيارست، مانند:
خنده مي‌بيني ولي از گريه دل غافلي‌خانه ما اندرون ابرست و بيرون آفتاب
رتبه حسن بلندست چه حاجت بنقاب‌بهر منع نگهي كز مژه كوتاه‌تر است
گر لذت داغ جگر اينست فصيحي‌افسوس كه بر هر سر مويم جگري نيست
سينه بگذارم و دل خون كنم و جان سوزم‌شعله شوقم و خاصيت من بسيار است
گريه گر ديده‌گدازست فصيحي گله چيست‌كشتي نوح شكستن هنر طوفان است
بعد عمري كه فصيحي شب وصلي رو دادمردم ديده ما در سفر دريا بود
هزار بار قسم خورده‌ام كه نام ترابلب نياورم، اما قسم بنام تو بود
فرداست وعده جنت و امروز شد نصيب‌آري خلاف وعده كريمان چنين كنند
ما و توايم با گل رعنا درين چمن‌از خون پريم و رنگ به بيرون نمي‌دهيم فصيحي خط شكسته را خوب مي‌نوشت. وي نسخه‌يي از ديوان خود را بسال 1014 ه باگره فرستاده بود و تقي الدين اوحدي آن را در آنجا
______________________________
(1)- درباره ملا سيري و قطعه‌اش رجوع شود بتذكره نصرآبادي، ص 269- 270.
ص: 1131
ديده و از آن در تذكره عرفات نقل كرده است. فخر الزماني كه او هم آن ديوان را ديده چنين مي‌نويسد: «ديواني از آن عزيز در دار الامان هندوستان بنظر اين محقر درآمد، عدد ابيات آن ديوان از قصيده و غزل و غيره همگي چهارهزار بيت بود» ليكن مسلم است كه فصيحي از سال 1014 تا سال 1049 يعني در مدت سي و پنج سال ديگر از دوران زندگي خود بيكار ننشسته و فرصتهاي بسيار براي ستايشگري و غزلگويي داشته است. اينست كه نصرآبادي كه ديوان كاملش را ديده و از آن شعر برگزيده آن را «قريب بشش‌هزار بيت» تخمين زده است. از ديوانش نسخه‌يي در كتابخانه بانكي‌پور موجود است شامل قصيده و غزل و تركيب و ترجيع و قطعه و رباعي. نسخه‌يي ديگر را از آن مولوي احمد علي احمد صاحب هفت آسمان در كتابخانه آشياتيك سوسايتي (انجمن آسيايي) كلكته نشان داده كه علاوه‌بر آنچه گفته‌ايم دو مثنوي نيز دارد. در سفينه‌يي از اشعار كه بتاريخ 1042 و در زمان حيات فصيحي فراهم آمده يكهزار بيت از قصيده و غزل فصيحي با عنوان «انتخاب قصائد و غزليات ميرزا فصيح الدين هروي سلّمه الله» درج شده است. اين سفينه در ملكيت آقاي حسين پرتو بيضائي از شاعران معاصر ماست «1». ديوانش شايسته جستجوي بيشتر و طبع است و شعرش نمونه‌يي از سخن پخته و كلام منتخب پارسي است كه سخن‌شناسان روزگار بكار مي‌بردند. ازوست «2»
ساقيا آن قدح نور بيارآن چراغ شب ديجور بيار
آن شفاي تن رنجور بده‌كيمياي دل رنجور بيار
جرعه‌يي در قدح خاور ريزمحك حوصله طور بيار
سرو نوخاسته خلد تويي‌روي آراسته حور بيار
صافتر از نفس عيسي كن‌گرمتر از دل منصور بيار
______________________________
(1)- بنگريد بحاشيه ص 578 تذكره ميخانه، تهران 1340.
(2)- از اشعار او كه در اينجا مي‌آورم، قسمتي از متن تذكره ميخانه و قسمتي ديگر از حواشي آن كتاب، ص 579- 580 نقل شده است.
ص: 1132 كه بهار آمد و نوروز رسيدعيش با طالع فيروز رسيد
آن مي صاف كه بي‌صوفي روح‌يافت در خلوت عشاق فتوح
مي‌توان كرد ز بس پرتو آن‌در دل تيره شب هجر صبوح
از فروغش شده بي‌منت چشم‌در گلزار تماشا مفتوح
ساقيا زآن گهر جام كزوست‌غرقه شرم ابد كشتي نوح
جرعه‌يي بخش كز اسباب جهان‌سينه‌يي دارم و آنهم مجروح
روزگاريست كه ماتم‌زده‌ام‌چون سر زلف تو بر هم زده‌ام
نوبهارست و چمن جلوه‌فروش‌گل و بلبل همه در جوش و خروش
ابر در گريه و گل را ز نشاطدهن از خنده رسد لب تا گوش
نگه از شوق چنان رفته ز خويش‌كه كشندش مژه‌ها دوش بدوش
مطربا سينه تاري بخراش‌بلبل باغ نشاطي بخروش
زنده كن تار بمضرابي چندكه رگ مرده بود تار خموش
دو جهان را بنوايي مستان‌ناله‌يي را بدو عالم مفروش
خوش هواييست حزينم مپسندطرفه فصلي است بزن راهي چند
اين چه فردوس طرب‌فرجامست‌كه در آن خاك سيه گلفامست
چون سموم از غم آن باغ بهشت‌رنجه دائم ز تب سرسامست
بي‌سبب مرغ صفيري زد دوش‌كه بهين جنت دنيا شامست
باغ زد خنده كه اي خام‌نواآخر اين چه دم بي‌هنگامست
در هري دم زدن از خوبي شام‌سجده در كعبه بر اصنامست
بيش ازين نيست بهم نسبتشان‌كه هري صبح بود آن شامست
آن ولي شام غم دورانست‌اين صبوح طرب ايامست
خاصه امروز كه از دولت خان‌صاف عيش ابدش در جامست
خان جم جاه فلك قدر حسين‌اي ز عدل تو خراسان با زين
ص: 1133
*
دي قاصد يار آمد و مژگان تري داشت‌از يار مگر بهر هلاكم خبري داشت
عمري بره يار دلم تخم وفا كشت‌پنداشت كه اين تخم كه مي‌كاشت بري داشت
آن بود دل جمع كه از دست بتان بودصد پاره و هر پاره او را دگري داشت
زآن پيش كه تازي فرس ناز بميدان‌با حلقه فتراك تو اين كشته سري داشت
غمنامه من بين چه كني قصه يعقوب‌او نيز چو من داغ فراق پسري داشت
پايان شب محنت من صبح اجل بودبس طرفه شبي بود و قيامت سحري داشت
شد جزم بعزم سفر عشق فصيحي‌هرچند كه در هر قدم آن ره خطري داشت *
آن سرو خرامان كه گذشت از چمن كيست‌وآن شمع برافروخته از انجمن كيست
شمعي كه چراغ دل ما روشن ازو شدروشن شود اي كاش كه در انجمن كيست
جان يافتم از بوي تو اي باد سحرگاه‌اين بوي خوش از طره عنبرشكن كيست
بويي كه منور شد ازو ديده يعقوب‌بو برده‌ام امروز كه در پيرهن كيست
آن مرغ كه رم كرد ز من رام كه گرديدوآن روح كه رفت از تن من در بدن كيست
شبها دو لب من بهم از ناله نيايدتا او همه شب خفته دهن بر دهن كيست
در نظم فصيحي رقم نام چه حاجت‌پيدا بود از حسن ادا كاين سخن كيست *
ماييم جدا از تو بغم ساخته‌يي چندبا ياد تو دل از همه پرداخته‌يي چند
ماييم ز سوداي بتان سودنديده‌بي‌فايده نقد دل و دين‌باخته‌يي چند
ديدي كه چسان راز مرا پرده دريدنداز روي نكو پرده برانداخته‌يي چند
كردند لگدكوب ستم اهل وفا رادر عرصه حسن اسب جفا تاخته‌يي چند
رخسار تو كردند بآيينه برابراز بي‌بصري قدر تو نشناخته‌يي چند
بگشاي خدنگ مژه كز ذوق بميرندجانها سپر تير بلا ساخته‌يي چند
ارباب محبت چه كسانند فصيحي‌در كوچه محنت علم افراخته‌يي چند
ص: 1134
*
جان بي‌رخ تو درد دل غمزده داندماتمزده حال دل ماتمزده داند
پي برده‌ام از عشق بجايي كه ره آنجاديوانه پا بر سر عالم زده داند
اين ذوق پياپي كه مرا از مي عشقست‌در بزم بلا جام دمادم زده داند
زآن طره بر هم‌زده آشفته‌دلان راحاليست كه آشفته برهم‌زده داند
كوه غم فرهاد ز من پرس فصيحي‌كاندوه دل غمزده را غمزده داند *
هرگز مباش آتش سوزان سپند باش‌خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سر مكش كه برآرند از تو دودشو خاك راه و در دو جهان سربلند باش *
آن قوم كه دلشان ز دورنگيها رست‌سجاده بدوشند و مي ناب بدست
بتخانه و كعبه پيششان يكسانست‌ديدارپرستند نه ديوارپرست *
هرچند دلم ز درد خونريز ترست‌بر من دم تيغ آسمان تيزترست
در كين دلم دلير باشيد كه زنگ‌ز آيينه‌ام از عكس سبك‌خيزترست *
زآن خوبتري كه كس خيال تو كنديا همچو مني فكر وصال تو كند
شايد كه بآفرينش خود نازدايزد كه تماشاي جمال تو كند *
روشنگري آينه دل كرديم‌وآنگاه بروي تو مقابل كرديم
عكس رخ تو جدا نگشت از رخ توما بيهده سعي‌هاي باطل كرديم
ص: 1135

74- مشرقي مشهدي «1»

ميرزا ملك مشرقي از شاعران و منشيان معروف عهد پادشاهي شاه عباس بزرگ بود. مولد او را بتفاوت قزوين و اصفهان و خراسان نوشته‌اند. نصرآبادي گويد كه «گويا خراسانيست» و آذر نوشته كه «مشهدي الاصل و اصفهاني- المولد» است و بهرحال نشو و نمايش در مشهد بوده و آغاز دوران شاعري را در هرات گذرانده و از شاعران مورد علاقه و محبت حسن خان شاملو بيگلربيگي خراسان و ملازم او بوده و در درگاه او با فصيحي و اوجي و ناظمي و شاعران ديگر معاشرت داشته است. مشرقي مانند همكار خود فصيحي پس از آنكه چند سالي در هرات سپري كرد در شمار ملتزمان شاه عباس درآمد و چون در فن انشاء مهارت داشت از جمله منشيان «دار الانشاء» سلطنتي گرديد و گويا در اين امر ممدوح او حاتم بيگ اعتماد الدوله اردو- بادي (م 1019) وزير شاه عباس مؤثر بود «2»، و پس از آنكه پادشاه از دانش و استعداد ملك در شعر و نثر آگهي يافت او را بيشتر مورد تشويق قرار داد و مشرقي قصائدي در مدح وي سرود و در همان حال كه از مداحان او مي‌بود در دار الانشاء بخدمت خود ادامه مي‌داد و اين مقام را بعد از مرگ شاه عباس
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 246- 247.
* تذكره ميخانه، تهران، ص 588- 596.
* آتشكده آذر، تهران، ص 502- 503.
* سرو آزاد، ص 58.
* عرفات العاشقين، خطي.
* رياض الشعراء، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* فهرست نسخه‌هاي فارسي كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 683.
(2)- تذكره ميخانه، ص 588- 589.
ص: 1136
(1038 ه) و چند سال از پادشاهي شاه صفي (1038- 1052 ه) حفظ كرد و چند قصيده در مدح او سرود و چون در ديوانش ماده تاريخي مربوط بسال 1050 ه ديده مي‌شود «1» پس تا اين سال زنده بود. بعضي وفات او را در همين سال و بهرحال در آخر عهد شاه صفي نوشته‌اند و گمان نمي‌رود كه پس از مرگ آن پادشاه (1052 ه) زيسته باشد.
نصرآبادي كه ذكر او را چند سالي پس از وفاتش در تذكره خود مي‌آورد درباره او چنين گفت كه «اگرچه در عداد شعرا بود اما در كمال نزاكت و بلندپروازي بود، چنانچه در لباس تكلف بسيار مي‌كرد و وضع بزرگانه آدميانه‌يي داشت، ملازمان و غلامان صاحب حسن در خدمت او بودند» و پيداست كه چنين زندگي اشراف‌منشانه او لازمه مقامي بود كه در دربار پادشاهي داشت. در مدتي هم كه ملازم حسن خان شاملو مي‌بود ظاهرا با او چون دوستان مي‌زيست نه چون خادمان و متمتعان، و پس از آنكه مشرقي باصفهان منتقل گرديد، بگفته نصرآبادي «خان غزلي در مفارقت او گفته يك بيتش اينست:
تا مشرقي از كنار من رفت‌از مشرقم آفتاب رفته»؛ گويا همين زندگاني بزرگانه مشرقي او را بدوستاري موسيقي و اشتغال باين هنر كشانيده بود. تقي الدين اوحدي بلياني صاحب عرفات گويد كه «ازو تصانيف عالي بر زبانها» بود. مراد از اين «تصانيف» سرودها و ترانه‌ها (جمع تصنيف) است چنانكه امروز مي‌گوئيم، و كسي را كه تصنيف مي‌ساخت «مصنّف» مي‌خواندند مثل باقياي مصنف (ميخانه ص 872) و حريفي مصنف (ميخانه ص 902) و جز آنان.
تا سال 1028 كه فخر الزماني از حال مشرقي خبر داشت ديوانش به پنجهزار بيت برمي‌آمد ليكن نصرآبادي كه شرح حال شاعر را بعد از مرگ او مي‌نوشت و ديوانش را نيز ديده بود شماره بيتهاي آن را قريب بده‌هزار بيت تخمين كرده است. نسخه‌يي از ديوان او را بشماره 7800.Add در كتابخانه موزه بريتانيا ديده‌ام كه در حدود چهارهزار بيت قصيده و
______________________________
(1)- فهرست ريو، 2، 683.
ص: 1137
غزل و قطعه و رباعي و مثنوي‌هاي ساقي‌نامه (بالغ بر 85 بيت) و شيرين و خسرو را شامل است.
قصيده‌هايش بپيروي از شاعران خراساني و با زباني ساده و رسا و خالي از عيب و بيشتر در ستايش امامان و مدح شاه صفي و درباريانش است.
غزلهايش غالبا كوتاه و گاه مقصور بدو سه بيت، بعضي با تخلص و بسياري ناتمامست و همه آنها با همان زبان ساده و روان و معاني و نكته‌هاي صريح و روشن و دور از ابهام.
منظومه شيرين و خسرو او در حدود 250 بيت دارد و ناتمامست و در آن مانند همه همطرازانش باثر نظامي نظر داشت. آغاز آن چنين است:
خدايا دل ز من بستان بزاري‌نمي‌آيد ز من بيمارداري
درين گلشن دلم چون لاله داغست‌نفس در سينه‌ام دود چراغست
نظامي را بلندآوازه كردي‌وز آن طرز سخن را تازه كردي
مرا هم دستگاه خسروي ده‌كلامم را رسايي و نوي ده مشرقي اين منظومه ناتمام را بامر شاه صفي آغاز كرده و در دنباله بيتهاي يادشده بدين معني اشاره كرده و گفته است:
... پس از روي كرامت گفت با من‌كه اي چشم دل از روي تو روشن
در اين كشور ز استادان نامي‌تويي در شاعري بعد از نظامي
بشيريني نواي عيش كن سازدرآور روح خسرو را بپرواز
نگاري جلوه ده از پرده غيب‌كه چون خورشيد عاري باشد از عيب از ديوانش بجز نسخه‌يي كه ديده‌ام نسخه‌هاي ديگر نيز در دستست. از اوست:
اي سبكروح جسم جان‌پروراي نشاط آور بشارت بر
گه در آغوش سرو داري دست‌گاه بر نخل بيد سايي بر
از تو تاريك خانه لاله‌وز تو روشن كلاله عنبر
بوستان سبز و دوستان جمعندچون نياري بسوي باغ گذر
بگلستان خرام و فاش ببين‌صورت چين و معني آزر
باغبان گنج شايگان مي‌داشت‌گر گل و لاله مي‌فروخت بزر
ص: 1138 دامن باغ پرزمرد گشت‌هر كه افشاند مشت خاكستر
پرده چشم آفتاب پُرست‌از نم نوبهار در خاور
اگر از ابر سر برون آردمهر بر باد مي‌دهد معجر
بزمين مي‌رود ز شرم فروگر ببارد از آسمان گوهر
در كف ساقي از رطوبت مي‌پشت لب سبز مي‌كند ساغر
شده رنگين در آسمان امروزپر طوطي چو برگ ني‌شكر
همچو مريم ز باد حامله گشت‌مادر رز بباده احمر
سايه دست برگ تاك امروزخط آزادي است در كشور
آسمان صاف كرد آينه رابرطرف شد خراش روي قمر
هرچه در خاطر بهار گذشت‌همه را عندليب كرد از بر
گر بدينگونه بگذرد ايام‌هر طرف مي‌شود پيام و خبر
چشم واكرد غنچه نرگس‌درگرفت آسمان ز تاب نظر
در گلستان ز قمري و بلبل‌فارغ از مطربيم و رامشگر
سبزه هم بستر است و هم بالش‌لاله هم آتش است و هم مجمر
عوض تخم بوستان فرداديده مور لاله آرد بر
شده در بوستان ز خوشبويي‌سايه گل شمامه عنبر
باد بر آتشي كه دامن زدبوي مشك آمدش ز خاكستر
رنگ «1» از بوي لاله رفت بخواب‌كوه واكرد از انتعاش كمر
نكهت دوست بشنود ناگاه‌باش تا بگذرد نسيم سحر
روزگار اين‌چنين و من حيران‌نوبهار اين‌چنين و من مضطر
بتو زآن حال خويش ننوشتم‌كه ندارم ز حال خويش خبر
بس كه بر خاك سوده‌ام پهلوآتش سوده گشته خاكستر
شيخ سجاده گر بآب افگندمن در آتش فگنده‌ام بستر
در جهان قطب اگر شوي بمثل‌نتوان كرد تكيه بر محور
چند پيچي درين سراچه تنگ‌به ني خشك همچو نيلوفر ...
______________________________
(1)- رنگ: نخجير، بز كوهي.
ص: 1139
*
ز پيكان تو در دل رخنهاي كارگر دارم‌هنوز از حال خود با اين پريشاني خبر دارم
نيم گر سايه گل پرتو خورشيد تابانم‌كه از خون‌گرمي خود در دل خارا اثر دارم
سزاوار نشستن نيستم چون دود بر مجمركه سوداي پريشان گشتن از صد رهگذر دارم
براهت مي‌دهم تسبيح را زنار مي‌گيرم‌درين سودا اگر يك سود دارم صد ضرر دارم
مدام از عندليب گلشن شيراز مي‌گويي‌درين گلزار من هم حرفي از گل تازه‌تر دارم
تو يك عيب مرا مي‌بيني و من صد هنر دارم‌شراب تلخم اما رنگ خوناب جگر دارم
نمي‌آسايم از پرواز و يك ساعت نمي‌دانم‌كه مكتوب كدام آشفته را بر بال و پر دارم
در آن گلشن بهارم مي‌كند تكليف گل چيدن‌كه گردانم ز دست افتد نمي‌خواهم كه بردارم
درين ايام از دست دلم كاري نمي‌آيدنه داغي بر جگر نه آفتابي در نظر دارم
چو ابر از قطره‌هاي اشك خود ياري نمي‌خواهم‌اگر لب‌تشنه‌ام كي چشم بر آب گهر دارم
سحاب رحمتم وز قيمت گوهر نمي‌گويم‌نمي‌خواهم سرشك خويش را از خاك بردارم
ز خون‌افشاني بال و پرم عالم گلستان شددرين گلزار از يك زعفران صد نخل تر دارم
از آن نوباوه‌يي هر لحظه بر لب مي‌رسانم من‌كه در هر گوشه دل نخلهاي بارور دارم
سكندر نيستم كآيينه‌يي خواهم كه از دلهاهزار آيينه چون خورشيد هر شب زير سر دارم
چه شد كز خون دل رگهاي چشمم شاخ مرجان شددرين دريا جواهر دارم و بي‌حد و مر دارم
اگر خاك بدخشان نيستم خون شهيدانم‌كه در هر قطره آن پاره‌يي چند از شرر دارم
چو كرم شب‌فروز از پرتو دل راه سركردم‌نه با خضري رفيقم نه چراغي راهبر دارم
نشان عافيت در كشور يك دل نمي‌بينم‌درين ايام ازين ويرانه‌ها عزم سفر دارم
ز آن دايم بباد بي‌نيازي مي‌دهم كشتي‌كه اميد نجات از پادشاه بحر و بر دارم ...
*
مجنون طبيعتيم و جنونست كار ماسرمشق عالمي شده لوح مزار ما
پاس نفس بدار كه الماس سوده‌ايم‌ناگاه در دل تو بماند غبار ما
ما چون گل چراغ در آتش شكفته‌ايم‌در دامن كسي نخليدست خار ما
برگ حنانه‌ايم و باميد رنگ و بودر دست ديگريست خزان و بهار ما
ما مشرقي بهار گلستان عشرتيم‌پيمانه مي است گل آبدار ما *
ص: 1140 نماند ذوق گلستان درين بهار مراكه نيست نكهت گل بي‌تو سازگار مرا
عبير نيستم اما ز خاكساري دل‌هنوز بوي گلي مانده در غبار مرا
ز ساغر گل رعنا تنك شراب ترم‌ز دست مي‌دهي آخر نگاه دار مرا
كجاست مشرقي آسايشي كه يك ساعت‌خلاص سازد ازين ناله‌هاي زار مرا *
هرچند كه از جانب او شكوه روا نيست‌گر هست گناهي همه از جانب ما نيست
در مشرب آتش‌نفسان شعله گواراست‌بر غنچه ما نيست سمومي كه صبا نيست
از شوق طلبكاري او هر پر كاهي‌نوميد ز حسن طلب كاه‌ربا نيست
در شهر اگر هيچ نباشد سفر اوليست‌آسودگي دل كم از آسايش پا نيست *
طبيب شهر را پرواي ما نيست‌كسي با دردمندان آشنا نيست
در هفت آسمان را گر نبستندچرا امشب در ميخانه وا نيست
درين كشور مرا از داغ حرمان‌زري در دست هست اما روا نيست
در ميخانه وا خواهد شد آخركليد رزق در دست شما نيست
كسي كز نيستي دلتنگ باشدزن دنياست او مرد خدا نيست
ز بي‌پروايي دل در فغانم‌كه آن ديوانه را پرواي ما نيست
مران از درگه خود مشرقي راكه خوان پادشاهان بي‌گدا نيست *
سرم با شور مجنون آشنا نيست‌دلم را هيچ ذوقي از نوا نيست
علاج مستي از پير مغان پرس‌كه اينجا هيچ دردي بي‌دوا نيست
جهان از زاهدان ذوق‌پيماي‌چنان پر شد كه در ميخانه جا نيست
همه چون سايه با خاكيم يكسان‌كسي در ملك ما صاحب‌نوا نيست
خس و خاشاك دورافتادگان رارفيقي بهتر از باد صبا نيست
ز هر جانب بسوي كعبه راهيست‌ولي راهي به از راه خدا نيست
سرم بيگانه اين گفت‌وگوهاست‌نواي ما بجايي آشنا نيست
چنان عيب است آميزش درين باغ‌كه بوي گل در آغوش صبا نيست
ص: 1141
*
بيگانه‌ييست چرخ ز بزمش برون كنيدپيمانه‌يي تهيست فلك، سرنگون كنيد
اي باده‌دوستان جگرم را گداختيديك ذره التفات بدرياي خون كنيد
من عاشقم بداغ تسلي نمي‌شوم‌اول علاج پينه داغ جنون كنيد
كيفيت سرشك كم از خون باده نيست‌اي مردمان ديده، رخم لاله‌گون كنيد *
دل ديوانه بيرون از خم زلف تو چون آيدمحالست اينكه مجنون از پريشاني برون آيد
صنوبرقامتي اي باغبان عزم چمن داردازين گلشن برون بر سرو را تا او درون آيد
از آن ساقي كه هركس ساغر سرشار مي‌گيرداگر جامي بدست عاشق آيد سرنگون آيد
اگر صد زخم بر دل باشدم چون غنچه مي‌خندم‌ستم‌ناديدگان را گريه بر بخت زبون آيد
مخند اي غنچه از حرف صبا در هر گلستاني‌مبادا مشرقي هم بر سر شور جنون آيد *
صبح شد برخيز تا برخيزد از دلها خروش‌جرعه‌يي در كار مستان كن ز ته ميناي دوش
از نسيم صبح دل در سينه‌ام چون گل شكفت‌از صبا خونم چو شاخ ارغوان آمد بجوش
اي پسر پيمانه‌يي پر ساز تا پيدا كنيم‌قوت پايي كه نتوان آمد از مستي بهوش
سرخي خون شفق پيدا شد از دامان صبح‌باقي مي را غنيمت دان و در باقي مكوش
روز وصل از گريه نتوان مشرقي را منع كردفصل گل نتوان ز افغان كرد بلبل را خموش *
ما و دل ايمن از غم عالم نشسته‌ايم‌در سايه چراغ دل هم نشسته‌ايم
بگذار تا دمي بفراغت برآوريم‌اين يك نفس كه با دو سه همدم نشسته‌ايم
ننشسته گرد بر جگري از غبار مابر هر گل زمين كه چو شبنم نشسته‌ايم
رفتيم و روشنايي ما شمع راه ماست‌در سايه چراغ كسي كم نشسته‌ايم
مانند داغ لاله در اين باغ مشرقي‌بر روي خون خويش بماتم نشسته‌ايم *
صوفي كه درد در قدح دوست مي‌كندصاف اعتقاد نيست اگر پور ادهمست
آن نيستم كه عجز كنم پيش هيچكس‌غير از خدا كه واقف اسرار مبهمست
رفتي هميشه تخت سليمان بروي بادوين منزلت نه پايه فرزند آدمست
ص: 1142 اين خود اشارتيست كه از دور روزگاربر باد مي‌رود همه گر مسند جمست
القصه بيش ازين مكن آزار بندگان‌اكنون كه مزرع املت سبز و خرمست
شايد سپهر دور كند بر مراد ماعالم بيك قرار نماندست، عالمست! *
فكر من دردنوش مي‌بايد كردبي‌باده وداع هوش مي‌بايد كرد
دل را ز فغان نگاه مي‌بايد داشت‌اين آتش را خموش مي‌بايد كرد *
از نام تو غنچه را زبان مي‌سوزدوز بوي گل تو بوستان مي‌سوزد
پروانه جدا ز شمع خود چون مي‌سوخت‌بي‌دوست دل من آنچنان مي‌سوزد *
امشب بگريستن سري داشته‌ام‌آزردگي از رهگذري داشته‌ام
از هر مژه ديده تري داشته‌ام‌گويا ز جدايي خبري داشته‌ام *
ديريست كه بيمار و خرابست دلم‌از دوري آتشي كبابست دلم
گر آهن تفته نيست چون هر ساعت‌از دست تو در آتش و آبست دلم *
دلا تا كي از گردش روزگاركشي بهر يك جرعه چندين خمار
مجرد شو از قيد هستي و نام‌زماني بميخانه ما خرام
چه ميخانه معراج اهل گناه‌ولي كعبه از رونقش روسياه
بهر گوشه او ز اهل نظرجهاني ولي در جهاني دگر
ز بس روشنايي ز ديوار وي‌عيان راز دلها چو از شيشه مي
نه ديوار بل سد يأجوج غم‌نديده عذارش غبار الم
شده ظل او عاصيان را پناه‌باميد او گرم پشت گناه
هميشه درين بزمگه جام زرز مي پر ولي خالي از درد سر
كه كردي كسي گر بساقي نگاه‌فتادي نظر مست در نيمه‌راه
وز آن مي چنان بزم پر شد ز نوركه گر چشم بر وي فتادي ز دور
ص: 1143 چنان عكس دامن زدي بر بصركه در دل نشستي خدنگ نظر
ز بس روشني كاندر آن خانه بودضيا سايه بال پروانه بود
نمي‌ديد چشم اندر آن بزمگاه‌سياهي بجز نور شمع نگاه
فتادي بر آن بزمگه چون نظرشدي سرمه ديده نور بصر
بمحفل ز بس روشني بود جمع‌درو سايه روشن فتادي چو شمع
صراحي در آن مجلس پرسرورچو شمعي است از پاي تا فرق نور
بگردش درو جام مي صبح و شام‌چو زوار بر دور بيت الحرام
چه جام آفتاب از فروغش خجل‌چو آيينه عاشقان صاف‌دل
درو عكس شمع از صفاي شراب‌چو اخگر سيه‌گون نمودي در آب
بدورش زده حلقه نور نگاه‌ولي تيره چون هاله بر دور ماه ...
*
دلم شد سياه از غم روزگارگرفته مگر ماتم روزگار
بحدي سياهي درو گشته جمع‌كه در وي سويدا كند كار شمع
ز بس تيرگي از دلم دود داغ‌عيان چون در آيينه عكس چراغ
من بيدل از تيره‌بختي چو دوداگر در جگر شعله كارم چه سود
كه بر سينه‌ام داغهاي سپهرچراغيست هريك فروزان چو مهر
شود روشن از نور آهم جهان‌كه خورشيد در سينه دارم نهان
اگر پنبه بردارم از روي داغ‌جهان سوزد از سايه اين چراغ
دل من كه شد پايمال ستم‌نشسته است چندان بر او گرد غم
كه چون شعله باشد ز دودش كفن‌چو اخگر ز خاكسترش پيرهن ...
*
سرشكم كه بحرست ازو منفعل‌غباريست آغشته با خون دل
چو از گرمي سينه پرشرارشود خشك چشمم شود پرغبار
بدامان ز مژگان چو مي‌ريزمش‌ز پرويزن ديده مي‌بيزمش
ولي باشد آن توتياي بصرهمه پر ز پرگاله‌هاي جگر
دمي چون برم سر بجيب جنون‌بياد آرم آن زلف زنگارگون
ص: 1144 بشبهاي بس تيره چون روز رشك‌خيالش كنم تار و تسبيح اشك
چو آن رشته غايب شود از نظرشود دامنم پر ز ياقوت تر ...
(از ساقي‌نامه)

75- اوجي نطنزي «1»

ملا اوجي نطنزي از شاعران نيمه اول سده يازدهم هجريست كه با ملك مشرقي و فصيحي از ملازمان حسنخان شاملو بيگلربيگي خراسان بود كه پيش ازين باحوال او اشاره شده است. اوجي در مدح اين خان شاعر و شعردوست قصيده‌هايي سروده است. درباره سيرت او گويند كه در جواني «بعلت مشرب صافي پاره‌يي بي‌پروايي كرده در آخر تايب شده قصيده‌يي در باب توبه گفته و اظهار پشيماني بسيار كرده» [نصرآبادي، 249] ديوانش را نصرآبادي بده‌هزار بيت تخمين زده است و از آن نسخه‌هايي در كتابخانه مجلس شوري بشماره 14109 و كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 278Or موجود است و من اين نسخه اخير را ديده‌ام كه در حدود سه‌هزار بيت از قصيده و غزل و رباعي و تركيب و ترجيع و قطعات دارد. قصيده‌هاي او در
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 249- 250.
* مجمع النفائس سراج الدين عليخان آرزو.
* سرو آزاد مير غلامعلي آزاد، ص 57- 58.
* رياض الشعرا، واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3، ص 234 و جز آنها.
ص: 1145
نعت پيامبر و امامان و بزرگان عهد خاصه حسنخان شاملو و شاه صفي و مير- ابو المعالي وزيرست. يكي از تركيب‌بندهاي او از دسته ساقي‌نامه تركيبهاييست كه در اين عهد بسيار رواج داشته و پيش ازين بنوع آنها زير عنوان ساقي‌نامها اشاره كرده‌ام. شيوه او در شاعري همانست كه در سده دهم و نيمه اول سده يازدهم رواج داشته. در غزلهايش انديشه‌هاي باريك و تعبيرهاي دقيق كنائي و استعاري كم نيست، قصيده را چندان خوب نمي‌سازد.
ازوست:
از داغ سوختيم دل آرميده راآتش زديم خرمن آفت‌رسيده را
ني فصل ماتمي نه بهار مصيبتي‌اي ابر آبرو چه بري آب ديده را
تا انجمن‌فروز نگشتي ز لاف حسن‌كوته نكرد شمع زبان بريده را
در روزگار زلف تو يا رب چه مي‌كندآيينه چشم خواب پريشان‌نديده را
با لعل آبدار برابر نمي‌كنداوجي لب جراحت پيكان‌مكيده را *
گريه‌ام را تا بسوي باغ راه افتاده است‌باغبان پندارد آتش در گياه افتاده است
رهرو آزاد را از سختي منزل چه باك‌كاه پندارد اگر كوهش براه افتاده است
دشت محشر سنگلاخي گشته از عصيان من‌هركجا پا مي‌نهم كوه گناه افتاده است
چشم اميدم براه كاروان خضر نيست‌يوسفم در عالم ديگر بچاه افتاده است
گلشن وصل ترا نازم كه چندين نوبهارسايه ديوار او را در پناه افتاده است
كشته تير خودم، اوجي شهيد ناله‌ام‌آتشم در خانمان دل ز آه افتاده است *
يك نكته شيرين بمذاق هوسم نيست‌تلخست سخن، گفتم و پرواي كسم نيست
در راه وفا گرم روان را همه ديدم‌آتش بجهان درزده‌يي چون نفسم نيست
سوزند ز نزديكي آتش همه و من‌غمگين كه چرا دست در آغوش خسم نيست
تا چند گره بر گره، اي بخت گشادي‌من بلبل خوش‌نغمه و ايران قفسم نيست
چون رشته پرتاب ز بيتابي زلفي‌بر خود شده پيچان سر الفت بكسم نيست
اوجي بشكرخنده راحت مفريبم‌كاين شهد گوارا بگلوي مگسم نيست
ص: 1146
*
ناله‌يي را كه دلم رخصت پرواز دهدبلبلان را خبر سرمه بآواز دهد
كي گرفتاري ما در نظرش مي‌آيدمي‌ستاند دل ما را كه بما باز دهد
سعي در كشتن خود بيش ز قاتل دارم‌برق را خرمن من سوي خود آواز دهد
اول عشق عجب سوز و گدازي دارم‌بخت انجام مرا لذت آغاز دهد
عافيت خونيِ دردست كسي مي‌خواهم‌كه سراغش بمن خانه برانداز دهد
حكم ساقيست كه چشم سيهش اوجي رامي‌دهد هرچه دهد از قدح ناز دهد *
شعله‌طبعان كه ز تاب سخن افروخته‌اندشمع را از نفس خويشتن افروخته‌اند
بهر آن زندگيم داد كه زارم بكشدچون چراغم ز پي سوختن افروخته‌اند
شمع خورشيد غم از صرصر ايامش نيست‌مگرش از جگر گرم من افروخته‌اند
لذت سوز مرا از دل پروانه بپرس‌شمع بسيار درين انجمن افروخته‌اند
از چراغان سرشك من و اوجي داغندلاله و گل كه چمن در چمن افروخته‌اند *
مستيم خيز تا ره ميخانه سر كنيم‌توفيق همرهست بيا تا سفر كنيم
گر بي‌خود آمديم بكوي تو دور نيست‌فرصت نيافتيم كه خود را خبر كنيم
نور چراغ انجمن طور مي‌دهدچشمي كه در مصيبت پروانه تر كنيم
ما را سري بكسوت سامان نداده‌اندخاكي اگر ز دست برآيد بسر كنيم
افسرده است صحبت داغ جنون مامجنون كجاست تا گله از دوست سر كنيم
در زير بار منت تأثير نيستيم‌اوجي بيا كه شكر دعاي سحر كنيم *
در گلشن دهر آبرو نتوان يافت‌يك قطره مي در اين سبو نتوان يافت
من بيت به بيت ديدم اين ديوان رايك مصرع دلنشين در او نتوان يافت *
از ضعف بدن بلب روانم نرسداظهار شكايت بزبانم نرسد
از بس كه سبك كرده مرا درد گران‌پرواز هما باستخوانم نرسد *
ص: 1147 اي هوش بكاوش جگر مي‌ماني‌اي عقل تو هم بدردسر مي‌ماني
ما نابلدان كوچه توفيقيم‌همراهي ما مكن كه درمي‌ماني

76- قدسي مشهدي «1»

حاجي محمد جان قدسي مشهدي نزديك بواپسين دهه از سده دهم هجري
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره ميخانه، ص 821- 828.
* نتايج الافكار، ص 562- 564.
* بهارستان سخن، ص 487- 490.
* سرو آزاد، ص 61- 63.
* هفت آسمان، ص 143- 144.
* تذكره نصرآبادي، ص 225- 227.
* تذكره سرخوش، ص 90- 92.
* آتشكده، تهران، ص 497- 499.
* تذكره غني، عليگر، ص 107.
* مرآت الخيال، شير خان لودي، بمبئي 1324 ه ق، ص 85- 88.
* شاهجهان‌نامه (عمل صالح) محمد صالح كنبولاهوري، كلكته، ج 2، ص 87، 161، 472، و ج 3 ص 402.
* كلمات الشعرا، محمد افضل سرخوش، هند، ص 90.
* شمع انجمن، محمد صديق بهادر، كلكته، ص 383- 384.
* عرفات العاشقين، تقي الدين اوحدي، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* همين كتاب و همين جلد، ص 461- 460.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3، تهران 1321، ص 379- 381.
* فهرست ريو، ج 2 ص 684- 686 و ضميمه آن، ص 205.
ص: 1148
در مشهد ولادت يافت «1» و همانجا ادب آموخت. در آغاز كار روزگارش به «بقالي مي‌گذشت و از آن كار ثروت و جمعيت بهم رسانده» «2» و حتي بنوشته تقي الدين اوحدي «كدخداي بقالان» مشهد شده بود، و در همان حال با اهل ادب و مرتبت معاشرت داشت، تا چنانكه فخر الزماني در ميخانه گفته است بمرتبه «خزينه‌داري» آستانه رضوي ارتقاء جست و چنانكه از بيتهاي زيرين برمي‌آيد «3» در برابر اين شغل وظيفه‌يي داشت ولي ناگزير بود خزانه تهي را پاسداري كند و از شرم اهل طلب خود را پنهان سازد و در همان حال گرفتار بدفرجاميهاي مال وقف باشد.:
از آن وظيفه چه خيزد كه پاره بايد كردهزار كفش براي برات صد دينار
خزانه‌دار كه رنگ زرش بجاي زرست‌بكار خود شده حيران چو صورت ديوار
خزانه‌داري من اسم بي‌مسمائي است‌وگرنه چون خجلم از رخ صغار و كبار
ز من وظيفه نقدي اگر كنند طلب‌جواب نيست جز اينم بزمره اخيار
وظيفه ديدن مهر در خزينه بس است‌چه حاجتست بتصديع درهم و دينار
ز شرم اهل طلب تا كي از ميان خود راچو فرد باطل دفتر كسي كشد بكنار
بمال وقف چو بي‌بركتي فروشده‌ام‌چنانكه وقف بود بر سرم چو گل دستار
ز رقعه‌هاي عزيزان روم مرقع‌پوش‌چو نخل پيش عماري بكوچه و بازار
اگر خزانه تهي شد ز نقد باكي نيست‌پرست مخزن طبعم ز گوهر شهوار درين ميان، پيش از خزانه‌دار شدن يا پس از آن، سفري بمكه كرد و «حاجي» شد و همچنان در مشهد بسر مي‌برد تا سرانجام پس از پنجاه سالگي باضطرار سفر هند اختيار كرد و بسال 1041 يا چنانكه محمد صالح كنبولاهوري در
______________________________
(1)- او در سال 1041 يا 1042 خود را بدرگاه شاهجهان رسانيد و در اين اوان پيرامون 52 سال داشت. پس بايد قاعدة ولادتش در حدود 989- 990 ه بوده باشد.
(2)- ميخانه ص 821.
(3)- اين بيتها را آقاي احمد گلچين معاني از ديوان قدسي استخراج كرده است.
ميخانه، حاشيه ص 822.
ص: 1149
شاهجهان نامه نوشته است، در ربيع الثاني سال 1042 در درگاه شاهجهان بار يافت و قصيده‌يي برسم «ره‌آورد» در ستايش او گذراند و بپاداش دوهزار روپيه صله گرفت و در صف ستايشگران شاه جهان پذيرفته شد. مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن نوشته است كه او از سفر حج يكسره بهند رفت و آن واقعه را در عنفوان شباب او دانسته نه در پنجاه و دو سالگي وي، و گويد در سال پنجم شاهجهاني (كه مصادف با همان سال 1042 هست) بآستان‌بوسي شاه جهان توفيق يافت و منظور نظر او گرديد و «در مدحت‌سرايي سرآمد سخنوران عهد گشت چنانكه مكرر اعلي حضرت وي را بزر سنجيده مبلغ همسنگ بوي عنايت فرمودند. گويند نوبتي در جايزه قصيده رنگين وي اعلي حضرت هفت بار از جواهر قيمتي دهانش پر ساختند» «1». مفصل اين مجمل را شيخ عبد الحميد صاحب شاهجهان‌نامه در وقايع جشن نوروز سال 1045 ه نوشته و گفته است كه در آن نوروز حاجي محمد جان قدسي قصيده‌يي در مدح شاهجهان ساخته و او را بفرمان پادشاه بزر بركشيدند و هموزن او را كه پنجهزار روپيه بود بوي سپردند و چهار سال بعد يعني در اواسط ربيع الاول سال 1049 صد مهر بعنوان صله شعر بدو عنايت شد و در جشن شفا يافتن جهان‌آرا بيگم دختر پادشاه از آسيب آتش، كه در شوال سال 1054 ترتيب يافته بود، خلعت و دو هزار روپيه بدو بخشيده شد. شير خان لودي در مرآت- الخيال نوشته است كه «حاجي محمد جان قصيده‌يي رنگين در مدح صاحبقران ثاني [شاه جهان] گفته بعرض رسانيد، پادشاه اقسام جواهر قيمتي طلبيده فرمود تا هفت بار دهانش را از آن پر كردند». مير غلامعلي آزاد بلگرامي دنبال اين منقولات مي‌نويسد كه «مؤلفين شاهجهان‌نامه مثل ملا عبد الحميد لاهوري و ملا علاء الملك توني و صاحب عمل صالح [محمد صالح كنبولاهوري] كه هركدام حالات پادشاهي مستوفي مي‌نگارد، صله پر كردن دهان قدسي بجواهر بزبان قلم نياورده‌اند. [سرو آزاد، 62].
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 487.
ص: 1150
قدسي ازين زرهاي بي‌قياس كه بچنگ مي‌آورد براي كسان و بستگان خويش بمشهد مي‌فرستاد تا آنان نيز از نمد هند كلاهي بدوزند. كاميابي شگفت‌انگيز قدسي در ملازمت شاه جهان باعث گرديد كه بعضي از تذكره نويسان او را ملك الشعراي آن پادشاه قلمداد كنند، ليكن چنانكه در شرح حال ميرزا ابو طالب كليم خواهيد ديد، اين منصب را او داشت، زيرا پيش از رسيدن قدسي بدرگاه شاهجهان بدين مقام نايل شده بود وگرنه هم در آن عهد بسيار كسان بودند كه قدسي را در شعر برتر از كليم مي‌دانستند و كليم خود باستادي وي معترف بود و تركيب‌بند طولاني او در رثاء قدسي گواه اين معني است. پس سخن نصرآبادي آنجا كه گفت «طالباي آملي كه بمنصب ملك الشعرائي ممتاز بود، جهت مراعات خاطر او [يعني قدسي] در دربار شاه پايين‌دست او مي‌ايستاد» [تذكره، 225] قاعدة راجعست بهمين ابو طالب كليم كه در سخن نصرآبادي بجاي طالب آملي نشسته، وگرنه طالب آملي ملك الشعراي جهانگير پدر شاهجهان بود و پيش از مرگ ممدوح خود و بيست و يك سال قبل از وفات قدسي درگذشت.
مطلبي كه نبايد در ذكر سرگذشت قدسي فراموش شود آنست كه بزرگترين حامي وي در هند و كسي كه باعث ورود شاعر بدربار شد عبد الله خان فيروز جنگ (م 1054 ه) متخلص به «زخمي» از اعقاب خواجه عبيد الله احرار نقشبندي (ممدوح و مراد نور الدين عبد الرحمن جامي)، بود كه در عهد جهانگير و شاه جهان بمقامهاي بلند رسيد «1». شير خان لودي در مرآت- الخيال نقل كرده است كه وقتي قدسي قصيده‌يي در مدح فيروز جنگ ساخت و در لشكرگاه بر او خواند، وي چنان شد كه از جاي برخاست و قدسي را بر مسند خويش نشاند و خيمه و خرگاه و خزينه را با هرچه در آن لشكرگاه بود بدو بخشيد و رفت. مير عبد الرزاق كه اين داستان را نقل كرده آن را خالي
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بمآثر الامرا، مير عبد الرزاق خوافي، ج 2، ص 777- 789؛ و به بهارستان سخن، ص 487- 488.
ص: 1151
از غرابت ندانسته، و چنين هم هست، اما وجود چنين حكايت درباره قدسي و توجه باو و شعر او نشانه‌ييست از ارزشي كه معاصران يا اديبان و سخن- شناسان قريب العهدش براي گفتار فصيح او قائل بودند، و بيقين از همين جاست افسانه هفت بار پر كردن دهانش بگوهرهاي گوناگون، و چند بار همسنگ ساختنش با روپيه كه تنها يك بار بوده است نه بيش.
وفات قدسي بسال 1056 بر اثر ابتلاء باسهال اتفاق افتاد. محل فوتش را بعضي لاهور و بعضي كشمير نوشته‌اند و گورش را نيز برخي در كشمير در كنار گور محمد قلي سليم و ابو طالب كليم و ملا طغراي مشهدي [كه بمزار- الشعرا مشهور است «1»] مي‌دانند و برخي مثل نصرآبادي و مير عبد الرزاق خوافي نوشته‌اند كه استخوانش را بمشهد بردند و بخاك سپردند. ميرزا ابو طالب كليم تركيب‌بند بلندي در رثاء قدسي سرود و ماده تاريخ وفاتش را چنين يافت:
بچمن گريه‌كنان رفته ز گل پرسيدم‌بچه تاريخ برون قدسي ازين بستان شد
گل ز شبنم همه تن اشك مصيبت شد و گفت«دور از آن بلبل قدسي چمنم زندان شد» (- 1056)
از كليات قدسي نسخه‌هاي متعدد در ايران و انيران بدست مي‌آيد. من خود نسخه‌يي از آن را بشماره 323.Or در كتابخانه موزه بريتانيا خوانده‌ام كه متجاوز از يازده‌هزار بيت از قصيده و غزل و تركيب و ترجيع و رباعي و مثنوي را شاملست. برين كليات مقدمه‌يي بتاريخ 1048 (هشت سال پيش از مرگ قدسي) در اگره بقلم جلال الدين محمد طباطبائي [از ورق 215 ببعد] نوشته شده است. اما تاريخ اين مقدمه دليل آن نيست كه كليات مذكور فقط شامل سخنان قدسي تا آن زمان باشد.
قصيده‌هايش بيشتر در ستايش امامانست و بعضي ديگر در مدح حاكم مشهد، حسنخان شاملو بيگلربيگي خراسان، شاه جهان، و تركيب‌ها و ترجيعها در ساقي نامه، مرثيه پسرش و چند تن ديگر. مثنويي ببحر متقارب بنام ظفرنامه
______________________________
(1)- نقش پارسي بر احجار هند، شادروان علي اصغر حكمت طاب ثراه، ص 94.
ص: 1152
شاهجهاني كه بدين بيت آغاز مي‌شود:
بنام خدايي كه داد از شهان‌جهان پادشاهي بشاه جهان و آن جز از ظفرنامه شاهجهاني ديگريست كه ميرزا ابو طالب كليم كاشاني بنظم آورده و آغازش چنينست:
بنام خدايي كه از شوق جوددو عالم عطا كرد و سائل نبود «1» مثنوي ديگري از قدسي در كلياتش مي‌بينيم «در وصف باغ و راه و كهسار كشمير» ببحر هزج مسدس مقصور كه با جزاء مختلف تقسيم مي‌شود، و مثنوي كوتاه ديگري بهمين وزن در ستايش شاهجهان كه چنين آغاز مي‌يابد:
بنام پادشاه پادشاهان‌سرافرازي ده صاحب كلاهان در هفت آسمان مثنويي در بحر سريع مطوي موقوف (وزن مخزن الاسرار نظامي) بقدسي نسبت داده شده و اين بيت از آن ياد گشته.
پاكي دامان ز نكويان نكوست‌آينه را زخم قفا روبروست شعر قدسي استادانه، استوار، يكدست و دور از ناهمواري در كلامست.
صراحت بيان او بشعرش رونق خاصي بخشيده و او با استعدادي كه درين باب داشته توانسته است بسياري معنيهاي باريك و خيالهاي دقيق را بي‌تكلف در عبارتهاي روشن و دور از تعقيد و ابهام بگنجاند، يعني بهمان مهارت بازگردد كه پيشينيان او در خراسان داشتند. قدسي مضمون آفريد ليكن كلام را فداي آن نكرد، و خيالبندي نمود ليكن قالب متناسب براي خيال خود جست.
وي در قصيده‌گويي استادي مسلم است و اينكه نصرآبادي نوشت «در قصيده خيلي قدرت دارد» بيهوده نيست، و حق آن بود كه مي‌گفت تركيبها و ترجيعها و غزلهاي خود را هم با همان قدرت، با همان زبان فصيح و بهمان استادي مي‌سرايد كه قصيده‌هايش را.
______________________________
(1)- درباره ظفرنامه شاهجهاني كليم رجوع شود بحماسه‌سرايي در ايران، دكتر صفا، چاپ سوم، تهران 1352، ص 372- 373.
ص: 1153
از اوست.
مخمور ز دل سوي لب آمد نفس مافريادرس اي ساقي فريادرس ما
بي‌مي لب ما همچو لب مرده خموش است‌رنجيده ز لب بي‌لب ساغر نفس ما
ما حوصله سركشي شعله نداريم‌بر آتش مي سوخته به مشت خس ما
در دل ز خمارم نفس آغشته بخونست‌جز طاير بسمل نبود در قفس ما
ما بار سفر بر در ميخانه گشوديم‌بي‌واسطه مستانه ننالد جرس ما
ساقي شب عيدست چرا تيره نشينيم‌با آنكه بساغر نبود دسترس ما
در كنج خرابات ز بي‌مهري ساقي‌از باده برافروز چراغ هوس ما
عمريست كه در پاي خم افتاده خرابيم‌همسايه ديوار بديوار شرابيم
شب همنفسي غير مي ناب نداريم‌تا چشم قدح باز بود خواب نداريم
ساقي بصبوحي نفسي پيشتر از صبح‌برخيز كه تا صبح شدن تاب نداريم
هرچند كه ناياب بود گوهر وصلت‌دست از طلب گوهر ناياب نداريم
شب نيست كه تا صبحدم از غمزه ساقي‌در خون مژه چون پنجه قصاب نداريم
جز باده‌پرستي نبود طاعت مستان‌سهل است اگر روي به محراب نداريم
همسايگي مي چو ميسر شده غم نيست‌گر دست تصرف بمي ناب نداريم
عمريست كه در پاي خم افتاده خرابيم‌همسايه ديوار بديوار شرابيم
هرگز دل مستان ز غم آزار نداردتا باده بود غم بكسي كار ندارد
چون مهر فلك شب همه شب پرده‌نشين نيست‌خورشيد مي از برهنگي عار ندارد
در كوي خرابات كرا حرفه جنگست‌آنجاست كه جز شيشه كسي يار ندارد
مطرب مده از دست هوس طره ساقي‌قانون طرب بهتر ازين تار ندارد
اي زهدفروش از سر اين كوي دكان رابرچين كه متاع تو خريدار ندارد
ما معتكف زاويه باده‌فروشيم‌همسايگي شيخ بما كار ندارد
عمريست كه در پاي خم افتاده خرابيم‌همسايه ديوار بديوار شرابيم
ص: 1154 از صومعه چون راه نبرديم بكامي‌در كوي خرابات گرفتيم مقامي
همچون لب مخمور بفرياد درآيدبي‌باده گر انگشت زني بر لب جامي
امشب كه شب غره ماه رمضانست‌دارم بكف از ساغر مي ماه تمامي
آن باده كه در ساغر آن نور تجلي‌در پرتو خورشيد بود ظلمت شامي
آن مي كه ز شوقش بخرابات اسيرندمرغان حرم بي‌مدد دانه و دامي
ما باده‌پرستان خرابات نشينيم‌در كعبه چه شد گر نگرفتيم مقامي
عمريست كه در پاي خم افتاده خرابيم‌همسايه ديوار بديوار شرابيم *
اگرچه خدمت مجلس نشد حواله ماچراغ ميكده روشن شد از پياله ما
بسنگ‌خاره چه مي‌كرد بازوي فرهادنمي‌گشود اگر راه تيشه ناله ما
ز عكس چهره ما زرد شد رقم ورنه‌بآب زر ننويسد كسي رساله ما
چو كاسه‌يي كه بدان مي زخم برون آرندبمي درون و برون شسته شد پياله ما
حديث مختصر اوليست ورنه چون قدسي‌هزار شرح فزون داشت هر رساله ما *
ناگفته ماند صد سخن آرزو مرالب بست نااميدي ازين گفت‌وگو مرا
در چشم خلق بس كه مرا خوار كرده‌اي‌نشناسد آب روي كس از آب جو مرا
دور از تو كار خنجر الماس مي‌كندساقي گر آب خضر كند در گلو مرا
من دل بخال و خط ندهم مهر پيشه كن‌بلبل نيم كه مست كند رنگ و بو مرا
پيمان ما بباده درستست و داده‌اندروز نخست دست بدست سبو مرا
خوردم هزار زخم نمايان ز تيغ اوهرگز نبود لطف چنين چشم ازو مرا
قدسي چه حالتست كه آلوده‌تر شوم‌هرچند آب ديده كند شست‌وشو مرا *
چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت‌كه هر نفس كه كشيدم ز سينه عالم سوخت
ز جور چرخ دلم در ميان بخت سياه‌چو جان اهل مصيبت بشام ماتم سوخت
تبسم كه نمك‌پاش ريش دلها شدكه داغهاي دلم در ميان مرهم سوخت
ص: 1155 دلم ز شعله سوداي عارضي گرمست‌چنانكه نام دلم هركه برد در دم سوخت
چو كرد صبحدم اظهار عشق گل بلبل‌چنان ز شرم برافروخت گل كه شبنم سوخت
فغان كه در دل صبحي ز برق حسرت دوش‌متاع صبر و شكيب آنچه بود درهم سوخت *
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشدبجز دامان صحرا كاش دامان دگر باشد
دلي دارم كه چون سيماب اگر صد پاره‌اش سازي‌پي بسمل شدن هر پاره را جان دگر باشد
ندانم كز كدامين چاك پيراهن برآرم سركه هر چاك گريبانم گريباني دگر باشد
دگرگونست احوالم شگفت آرم كه چون قدسي‌دلم را طاقت يكروزه حرمان دگر باشد *
شكيب عاشقان معشوق را ديوانه مي‌سازدمحبت شمع را پروانه پروانه مي‌سازد
ز سنگ محتسب خالي نگردد حلقه مستان‌ز خاك يك سبو ايام صد پيمانه مي‌سازد
بديوار حرم چون تكيه كردم چاك زد جامه‌سر شوريده‌حالان سنگ را ديوانه مي‌سازد
تو هم در بي‌قراريها مرنج از من چو مي‌بيني‌كه با آن سركشيها شمع با پروانه مي‌سازد
ز حرف آشنا بگريز در كوي بتان قدسي‌كه اين آب‌وهوا با مردم بيگانه مي‌سازد *
دزدم ز بس حديث ترا از زبان خويش‌دارم چو غنچه مهر ابد بر دهان خويش
ز آميزش صبا نبود غنچه را گزيربلبل بشكوه چند گشايد زبان خويش
در گلشن آرميده روم چون نسيم صبح‌تا عندليب رم نكند ز آشيان خويش
با آنكه آب ديده‌ام از آسمان گذشت‌بختم نشست ديده ز خواب گران خويش
هرجا كه رفته‌ام پي خود رُفته‌ام چو باددزديده‌ام ز ديده مردم نشان خويش
در منع خون ديده فشردم بديده دست‌انداختم بدست خود آتش بجان خويش
نه برگ عيش ماند مرا نه دماغ غم‌آسوده شد دلم ز بهار و خزان خويش *
دارم دلي اما چه دل صدگونه حرمان در بغل‌چشمي و خون در آستين اشكي و طوفان در بغل
كو قاصدي از كوي او تا در نثار مقدمش‌هر طفل اشك از ديده‌ام آيد برون جان در بغل
بوي ترا يك صبحدم گر باد آرد در چمن‌گل غنچه گردد تا كند بوي تو پنهان در بغل
ص: 1156 برقع ز عارض برفكن يك صبحدم تا از صباگردد فرامش صبح را خورشيد تابان در بغل
قدسي ندانم چون شود سوداي بازار جزااو نقد آمرزش بكف من جنس عصيان در بغل *
ما چشم طمع بر شجر طور نداريم‌جز لاله درين باديه منظور نداريم
اين طرفه كه پيوسته گرفتار خماريم‌با آنكه لب از مي چو قدح دور نداريم
بي‌روي تو گر آينه گرديم ملوليم‌ور مهر شويم از تو جدا نور نداريم
در سايه جغدست نشاط ابد ماآن روز كه ماتم نبود سور نداريم
از حسرت نزديكي خورشيد هلاكيم‌هرچند كه تاب نظر از دور نداريم *
شمعيم و تن ز اشك دمادم گداختيم‌داغيم و از تبسم مرهم گداختيم
از بس كه كرده‌ايم بغم خويش را غلطغم ناتوان و ما ز تب غم گداختيم
اي جان برو چو عهد دلم تازه كرد غم‌كز اختلاط ساخته هم گداختيم
در مهر شعله ز آتش پروانه سوختيم‌در عشق گل ز غيرت شبنم گداختيم
كس تهمت شفا ننهد بر مريض عشق‌قدسي ز لاف عيسي مريم گداختيم *
حيرانم از افسردگي در كار و بار خويشتن‌كو عشق تا آتش زنم در روزگار خويشتن
گفتم مبادا بعد من ملك كسي گردد غمت‌تا تيغ بستم كردمش وقف مزار خويشتن
در محفل روحانيان گردد ز مو باريكترتا نغمه‌يي بيرون كشد مطرب ز تار خويشتن
با آنكه عمرم در چمن در پاي گلبن صرف شدهرگز نديدم تا منم گل در كنار خويشتن
اين عقده كز دل غنچه را بگشود كي بودي چنان‌گر از دل بلبل صبا رُفتي غبار خويشتن
عمري نمي‌شد صرف خود گر زود مي‌آمد غمت‌بر شاخ چون ماند گلي گردد نثار خويشتن
بيخود شبي مي‌خواستم گردم بگرد كوي اوهرجا نظر انداختم گشتم دچار خويشتن
گر فصل گل جستم خزان معذور دار اي باغبان‌من عاشقم برداشتم چشم از بهار خويشتن
روزي كه چون گلبن بتان ميل گل‌افشاني كننداز پاره دل بركنم من هم كنار خويشتن *
بنوميدي خوشم ناكاميم كامست پنداري‌دلم چون بي‌سرانجامي سرانجامست پنداري
ص: 1157 شراب نااميدي خوش گوارا شد مزاجم راحريفان را مي وصل تو در جامست پنداري
ميان روز و شب بي‌دوستان فرقي نمي‌بينم‌بچشمم اول صبح اول شامست پنداري
بگوشم امشب آواز جرس نزديك مي‌آيدز من تا محمل مقصود يك گامست پنداري
خيال وصل بستن بهتر از وصلش كند شادم‌نشاط و نشأه‌ام در باده جامست پنداري
ز اهل خانقه قدسي ز بس كيد و ريا ديدم‌بچشمم حلقه توحيدشان دامست پنداري *
نشنيد خرد كه عشق را كالا چيست‌كس را چه خبر كه در دل دانا چيست
خس در بالا حباب را بيند و بس‌بشنو ز صدف كه در ته دريا چيست *
تا مهر تو در سينه صد چاك نشست‌گردي ز حسد بر دل افلاك نشست
پيوست بتن چو حرز جان ساخت غمت‌اين تير ز صيد جست و در خاك نشست *
يار تو غم اندوخته‌يي مي‌بايددل‌گرم جگرسوخته‌يي مي‌بايد
از بهر دلالت صبوحي خيزان‌شمع سحرافروخته‌يي مي‌بايد *
گاهم ز وصال دل ز غم فرد كندگاهم ز فراق جان پر از درد كند
خاصيت آفتاب دارد مه من‌خود سبزه بروياند و خود زرد كند *
هر كام كه در جهان ميسر گرددچون كار بپايان رسد ابتر گردد
نيكو نبود هيچ مرادي بكمال‌چون صفحه تمام شد ورق برگردد *
گه كار بعشق دلبرت مي‌افتدگه راه بفكر ديگرت مي‌افتد
ديوار تو بي‌ثبات و سيلاب قوي‌بگريز كه خانه بر سرت مي‌افتد *
قدسي بدلت هواي كامست هنوزخوناب جگر بر تو حرامست هنوز
آسوده‌دلي تهمتي عشق مشودر آب مزن كوزه كه خامست هنوز
ص: 1158
*
رمزيست حديث عشق دريافتني‌اين رشته نيامد ز ازل تافتني
اي عقل مكن ستيزه با عشق كه نيست‌سرپنجه آفتاب برتافتني