گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد پنجم
.77- سليم تهراني «1»




ميرزا محمد قلي سليم طرشتي تهراني «2» از شاعران نيمه اول سده يازدهم هجريست. از بدايت حالش اطلاع كافي در دست نيست و چنانكه نوشته‌اند
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 227- 230.
* آتشكده، تهران، ص 64- 65.
* بهارستان سخن، ص 510- 512.
* سرو آزاد، ص 63- 67.
* هفت آسمان، ص 144- 145.
* رياض الشعراء، خطي.
* نتايج الافكار، ص 332- 334.
* صحف ابراهيم، خطي.
* شمع انجمن، ص 201.
* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3، ص 301، 669.
* مخزن الغرائب، احمد علي هاشمي سنديلوي، خطي.
* ديوان محمد قلي سليم، بكوشش آقاي رحيم رضا، تهران 1349.
(2)- در بعضي از تذكره‌ها او را اهل تهران و در بعضي ديگر از مردم طرشت (درشت) دانسته‌اند و آن دهي است در شمال غربي تهران كه اكنون بدان متصل شده است.
ص: 1159
تحصيل منظم مدرسه‌يي نداشت ولي چنانكه از شعرش دريافته مي‌شود گذشته از استعداد فطري، از دانشهاي زمان خود بي‌اطلاع نبود. نخستين روزگار شاعري او در لاهيجان گذشت و در آنجا بهمراه ملا واصبا (واصب قندهاري) «1» و ملا حسينا متخلص بصبوحي (م 1078 ه) «2» ملازم ميرزا عبد الله وزير بيه پيش گيلان (لاهيجان) بود و همانجا زني اختيار كرد و ازو پسري داشت. شيفتگي او بزيبار خان گيلكي و سكونتش در لاهيجان از اين بيت او آشكارست:
بي‌هوشيم ز جلوه سبزان گيلكست‌در لاهجانم و مي كشمير مي‌خورم چندي هم يوسف سلطان حاكم كسگر گيلان (م 1037 ه) «3» را ستود و ظاهرا بعد از عزل او از حكومت كسگر راه عراق پيش گرفت و چند سالي از اواخر عهد شاه عباس نخستين (996- 1038 ه) و آغاز دوران شاه صفي (1038- 1052) را در اصفهان بسر مي‌برد و اين هر دو را ستود ليكن از دربار صفوي توجهي را كه انتظار داشت نيافت و ناگزير از اصفهان بشيراز رفت و در آنجا بپايمردي ميرزا ابو الحسن حسيني فراهاني اديب و شاعر سده يازدهم (م 1040 ه) شارح ديوان انوري، بامام قلي خان والي فارس (م 1042) معرفي شد و چندي در خدمت او بسر برد، ليكن اقامتش در آن شهر هم پانگرفت «4»
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 337.
(2)- ايضا، ص 357- 358 و صحف ابراهيم.
(3)- درباره او رجوع شود بعالم‌آراي عباسي، ص 1081- 1082.
(4)- تذكره‌نويسان علت اين امر را بدخويي و درشت‌سخني سليم دانسته و گفته‌اند يك بار كه در خدمت امامقلي خان بود خان فرمان داد تا براي سليم قليان آوردند. آن قليان چيني جثه‌يي بزرگ داشت و سليم را چون ديده بر آن افتاد گفت «در خانه بكدخداي ماند همه چيز» و چون امام قلي قوي‌جثه بود از اين لطيفه رنجيد.
با اين حال هنگامي كه سليم عزم سفر هند كرد خلعت و پنج تومان باو ارزاني داشت (نصرآبادي، 227).
ص: 1160
و ناچار در جست‌وجوي آب و نان راه هند پيش گرفت «1» و از راه دريا بدان ديار رفت «2» و پيرامون سال 1041 ه بگجرات رسيد «3» و ديري نگذشت كه در سلك ملازمان مير عبد السلام مشهدي درآمد. اين مير عبد السلام از رجال معروف عهد شاه جهان بود كه نخست در زمان وليعهديش عنوان «اختصاص خان» و سپس در دوران پادشاهي او خطاب «اسلام خان» يافت و چندگاهي ناظم گجرات و ناظم بنگاله بود و سپس بپايه وزارت ارتقاء جست و پس از آن صوبه‌دار دكن گرديد تا بسال 1057 بدرود حيات گفت و در اورنگ‌آباد بخاك سپرده شد «4».
آشنايي سليم با اسلام خان در همين مقامهاي اخير حاصل شد و شاعر پس از چند سال ملازمت او و آمد و شد بمركزهاي قدرت هند مانند اگره و لاهور
______________________________
(1)- گويد:
طوطيم در بي‌نوايي همچو طوق فاخته‌رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
(2)- گويد:
اي دل سفر بلجه عمان مباركست‌دريا بما چو چشمه حيوان مباركست
بر دوش باد سير جهان كرده مي‌رويم‌كشتي بما چو تخت سليمان مباركست
(3)- اگر آنچه درباره وساطت ميرزا ابو الحسن فراهاني در معرفي شاعر بامام قليخان و بخشش امير مذكور بسليم در وقت مسافرت بهند نوشته‌اند درست باشد بايد سفرش بين سالهاي 1040 (سال كشته شدن ميرزا ابو الحسن فراهاني) و 1042 (سال كشته شدن امام قليخان بفرمان شاه صفي) انجام شده باشد و چنين نيز بود زيرا در همين اوان بود كه قحط و غلاي سختي در گجرات رخ داد و سليم كه هنگام ورودش بگجرات دچار آفت شده بود، چنين گفت:
چو ما از طالع خود نااميديم‌چنين وقتي بهندستان رسيديم
درين كشور همه پامال قحطيم‌ز بي‌قدري متاع سال قحطيم
درين قحطي مسلمانان گجرات‌چو نان بينند بفرستند صلوات
(4)- درباره او بنگريد به: مآثر الامرا، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1 ص 162- 164 و بهارستان سخن، ص 510- 511 و سرو آزاد ص 64.
ص: 1161
و ستايش پادشاه و اسلام خان و ديگر بزرگان، در كشمير انزوا گزيد «1» و همانجا بود تا بسال 1057 ه يعني همان سال وفات حامي خود، درگذشت. گورش در مزار الشعراي كشميرست و بعد ازو قدسي مشهدي و كليم كاشاني و طغراي مشهدي را هم نزديك او بخاك سپردند.
ديوان سليم نزديك به نه‌هزار بيت و مشتمل است بر قصيده و غزل و قطعه و رباعي و مثنويهاي قضا و قدر «2» و وصف كشمير «3» در 1800 بيت ببحر هزج مسدس مقصور و مثنويي در بحر سريع مطوي موقوف (وزن مخزن الاسرار) و جز آنها. ازين ديوان نسخه‌هايي در ايران و انيران در دستست و يك بار بسال 1349 در تهران چاپ شد.
سليم را بنازكي خيال و خلق مضمونهاي دقيق تازه و سعي در ارسال مثل و تمثيل وصف كرده‌اند. زبانش در شعر ساده و گاه (خاصه در قصيده و مثنوي) تا حد سستي و نزديك بزبان عاميانه است و اين بيشتر از آنجاست كه سليم تحصيل منظم مدرسه‌يي كافي نداشت و گويا تتبع او هم در ديوانهاي استادان گذشته كم بود و بيشتر بنيروي استعداد شاعري مي‌كرد «4». با همه اين احوال
______________________________
(1)- گويد:
گوشه‌يي گير بكشمير سليم و بنشين‌رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
(2)- اين مثنوي بكوشش آقاي پرتو بيضائي بسال 1341 در تهران طبع شد.
(3)- تذكره‌نويسان گويند كه سليم هنگام اقامت در لاهيجان منظومه‌يي در وصف آن سرود و چون بهند و كشمير رفت آن را بوصف كشمير تغيير داد. خداي داناترست.
(4)- بيتهاي غلط هم در ديوانش ديده مي‌شود مثل بيت زيرين كه درست خلاف مقصود شاعر معني مي‌دهد:
شد مدت سه سال كه بر درگهت مراحرفي نه از وزير و نه از شاه مي‌رود مي‌خواست بگويد كه نه بر زبان وزير حرفي از من مي‌رود و نه بر زبان شاه، و چنان بيان كرد كه خواننده بدينگونه درمي‌يابد: سه سال است كه بر زبان من حرفي از وزير و شاه نرفته است!
قصيده‌هايش قافيه‌هاي مكرر و بيتهاي سست كم‌مايه بسيار دارد. تركيب-
ص: 1162
سخن او (بويژه مثنويها و غزلهايش) را همراه با نازكي خيال و مضمونهاي تازه بسيار دانسته‌اند و اين درستست، اما نكته قابل ذكر آنست كه دقت در ايراد مضمون و نكته‌پردازي و خيال‌بندي در غزلهاي او هم از رواني و سادگي گفتارش نكاسته بلكه صراحت معني و سهولت فهم سخنش در اين نوع از شعر هم آشكار است.
اگرچه سليم متهم ببرداشتن مضمون از ديگران بود «1» ولي عجب در آنست كه بسي از مضمونهاي او را شاعران معاصر و جوانتر ازو مانند كليم و صائب و غني كشميري بلفظ يا بمعني و يا باندك تغيير تكرار كرده‌اند و پيش ازين در مبحث «مضمون‌ربايي» به نمونه‌هايي ازين انتحال كه تذكره‌نويسان خواسته‌اند آن را بحساب توارد بگذارند، اشاره كرده‌ام. ميرغلامعلي آزاد
______________________________
- «احسان بردن» بجاي احسان ديدن؛ و «تحسين كشيدن» بجاي تحسين شنيدن در بيت ذيل قابل تأملست:
بمطلعي برم از آفتاب صد احسان‌بمقطعي كشم از روزگار صد تحسين «لب شيرين» در بيت زيرين تركيبي عاميانه و از زبان تخاطب است و او از اينگونه تركيبها بسيار دارد:
شود بخنده او رغبتم فزون هردم‌اگرچه نيست گوارا شراب لب شيرين و «شيرين» هم كه در بيت ذيل آمده از همين قبيل است:
چنين كه از سر هر موي زهر مي‌چكدم‌چگونه در دل او خويش را كنم شيرين در همين قصيده سليم (مسافريست قلم كز معاني شيرين ...) تنها در تشبيب آن قافيه «رنگين» هفت بار تكرار شده است!
باز هم براي بدست آوردن شاهدهايي ازين مقوله بنگريد بشعرهاي منقول ازو در ذيل اين ترجمه حال.
(1)- نصرآبادي (تذكره، ص 227) گويد: «اگرچه شهرتي در اخذ معني مردم دارد اما معاني غريب و لطيف هم زاده طبع خود دارد» و يكي از شاعران همعهدش وارسته‌نام اين بيت سست را درباره‌اش گفت:
دخلي كه نكردي بكلام الله است‌بيتي كه نبرده‌اي تو بيت الله است
ص: 1163
بلگرامي نمونهاي متعدد از مضمونهاي سليم را كه ديگران از او اخذ و گاه بتمام لفظ تكرار كرده‌اند در سرو آزاد (از ص 68 ببعد) آورده است، و سليم هم در شعر خود ازين باب سخن گفته و اظهار رنجش كرده است:
ديوان خود بدست حريفان مده سليم‌غافل مشو كه غارت باغ تو مي‌كنند
ديوان كيست از سخنانم تهي سليم‌تنها نه بر من اين ستم از دست صائبست از اوست:
سخن هرجا ز صنع كردگارست‌گواه پاي بر جا كوهسارست
خصوصا كوه گردون قدر كشميركه تيغش مي‌زند برابر شمشير
نگويم كوه ابدالي تنومندهزاران كوچك ابدالش چو الوند
سپهر سرفرازش كرده تقديردر او تابان نجوم از چشم نخجير
زمين طفلي بدامان دايه‌وارش‌فلك نيلوفري از چشمه‌سارش
عجب گر آفتاب از سرفرازي‌تواند كرد با او تيغ‌بازي
ز رفعت سبزه او چرخ اخضردر او بادام گويي چشم اختر
سر تيغش بناف آسمانست‌شكم دزديدن افلاك از آنست
بتيغ او نهد گر برق انگشت‌ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت
بود بختي مست كوه كوهان‌شده از ابر بر هر سو كف‌افشان
بفرقش مهر و مه در چشم انصاف‌ز آب زر دو نقطه بر سر قاف
شكسته شيشه افلاك سنگش‌ستاره پنبه داغ پلنگش
شهيد او چه پرويز و چه فرهادبخونريزيست تيغش تيغ جلاد
در او از گرم رفتاريست نوميدسوار شير برفين است خورشيد
پي خدمت به پيشش چرخ دواربيك پا ايستاده همچو پرگار
ز عشقش قاف دايم مي‌زند لاف‌بساط عشق بين از قاف تا قاف
در او گرديده از سنگ آشكارارهي باريك همچون تار خارا
همانا كافرست اين كوه خونخواركه دارد بر كمر زين راه زنار
بتي لوح سرين از لخت سنگش‌شده موي كمر اين راه تنگش
چو رويين‌تن كمندي كرده پرچين‌وز آن هر گام خالي كرده صد زين
ص: 1164 رهي بر اين‌چنين راه درشتي‌بهم پيچيده مار و سنگ‌پشتي
رهي پيچيده همچون قفل وسواس‌مشقت‌خيز چون ايام افلاس
رهي بر پاي دل زنجير اندوه‌رهي همچون صدا پيچيده در كوه
رهي از زلف خوبان پيچش‌افزون‌ازين ره گشته كج رفتار گردون
ز پيچ و تاب ماري گشته ظاهربقصد آشيان نسر طاير
بود در قيد پيچ و خم گرفتاردر او خورشيد همچون مهره مار ...
جمال هند گلزار تجلي است‌بر او كشمير خال سبز ليلي است
تعالي الله ز خاك پاك كشميركه گل را كرد صاحب زر چو اكسير
در او دلها هميشه فارغ از غم‌گل سوري بفرق اهل ماتم
هوايش معتدل چون باد شبگيربرنده آب او چون آب شمشير
بود در فصل گل همچون زمستان‌ببزم ميكشان اين گلستان
چنان شد دلنشين اين روضه پاك‌كه نخل موم دارد ريشه در خاك
فضايش چون بساط نيك‌بختان‌پر طوطي در او برگ درختان
ز شبنم بس كه سرسبزست و شاداب‌ز موج سبزه باشد بيم سيلاب
بصحرايش گل و لاله هم‌آغوش‌بباغش سرو و سبزه دوش بر دوش
كند تا لاله‌زارش را نظاره‌فلك شد سربسر چشم از ستاره ...
(از مثنوي وصف كشمير)
در مقام بي‌خطر آزادگان را خواب نيست‌جوهر آيينه را دلگيري از گرداب نيست
واصلان عشق را نبود بغيري احتياج‌طاعت اهل حرم را قبله و محراب نيست
دل درون سينه‌ام مي‌رقصد از ياد وطن‌هيچ سازي ماهيان را چون صداي آب نيست
فيض بر قدر عمل باشد كه از باغ بهشت‌جز نشان خون گلي بر دامن قصاب نيست
عاشقان را نيست بيم از فتنه دور جهان‌ماهيان بحر را انديشه از سيلاب نيست
سايه يار از سر عاشق مبادا كم سليم‌بر سر مستان گلي به از گل مهتاب نيست *
پيش رويش مژه را قدرت جنبيدن نيست‌ديده داريم ولي حوصله ديدن نيست
هركه زين باغ گذشته است ادا مي‌فهمدبر ميان دامن سرو از پي گلچيدن نيست
ص: 1165 واي بر آنكه كند توبه در ايام بهاراين گناهيست كه مستوجب بخشيدن نيست
شايد اين‌طور توان يك دو قدم پيش افتادهيچ بهتر بره شوق ز لغزيدن نيست
كعبه اهل نيازست در دوست سليم‌حاجت مرحله و باديه گرديدن نيست *
حاصل من نيست از شهد سخن جز كام تلخ‌در دهان من زبان تلخست چون بادام تلخ
گفته‌اند از نام آتش لب نمي‌سوزد ولي‌تلخ مي‌گردد دهان من برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگاني مي‌چكد از لب مرايك نفس همچون صراحي نيستم بي‌كام تلخ
زآن لب شيرين عجب دارم كه اينها سرزندقاصد آيا از كجا آورده اين پيغام تلخ
بوسه‌يي هم كاشكي مي‌شد نصيب من سليم‌بشنوم تا چند از شيرين‌لبان دشنام تلخ *
دلم از ناله مرغان چمن مي‌لرزدهركه فرياد كند پيكر من مي‌لرزد
نفس باد خزان در تو اثر كرده مگرسخت آواز تو اي مرغ چمن مي‌لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلومست‌دلو در چاه چو خاليست رسن مي‌لرزد
بس كه رسوائيم آورده قيامت بسرش‌چون بري نام مرا خاك وطن مي‌لرزد
جنبش لاله و گل نيست ز تأثير صباكه ز رشك رخت اعضاي چمن مي‌لرزد
پيش او كشته شدن را سببي نيست سليم‌دل چو سيماب از آن در بر من مي‌لرزد *
اي بغير از من ناكام بكام همه كس‌باده وصل تو چون آب بجام همه كس
بكسي هر نفس الفت نتوان كرد اي دل‌چون كبوتر منشين بر لب بام همه كس
باده ناب چه خاصيت خاصي داردكه حلال تو شد اي شيخ و حرام همه كس
قاصد آورد بياران خبر يار سليم‌بود در نامه بجز نام تو نام همه كس *
كدام سر كه نشد خاك آستانه عشق‌علاج باد غرورست رازيانه عشق
متاع صبر و خرد را بجاي ديگر بركه نيست غير زر قلب در خزانه عشق
چو كاغذي كه درآيد ز مدّ مشق بموج‌تنم سياه شد از نقش تازيانه عشق
بموج فتنه چو سيلاب خانه ما راخراب كرد كه بادا خراب خانه عشق
ص: 1166 چو فاسقي كه بپوشد لباس اهل صلاح‌بروزگار تو دارد هوس نشانه عشق
حديث درد دل ما بگوش كس مرسان‌كه خواب مي‌برد از ديده‌ها فسانه عشق
پس از وفات دلم را سليم آفت نيست‌بخاك مور بود پاسبان دانه عشق *
اي كاش زخم سينه ما واكند كسي‌شايد ترحمي بدل ما كند كسي
از ما چو برق مي‌گذرد آفتاب ماكو فرصتي كه عرض تمنا كند كسي
تكليف جلوه قامت او را ز عقل نيست‌آن فتنه را براي چه برپا كند كسي
كس را چو تاب ديدن او نيست در جهان‌گردد چو آفتاب كه پيدا كند كسي
خسرو بطعنه گفت كه پنداشت كوهكن‌كاريست كار عشق كه تنها كند كسي
خورشيد هر كجا كه حديث تو بشنودبايد كه اضطراب تماشا كند كسي
نام وطن ملال غريبي فزون كندبايد سفر بشيوه عنقا كند كسي
سهل است زر بخاك چو خورشيد ريختن‌از خاك زر خوش است كه پيدا كند كسي
اي دل چه پيش مي‌روي آن به كه در جهان‌از دور چون ستاره تماشا كند كسي
ديوانگي سليم بجايي نمي‌رسدخود را بكوي عشق چه رسوا كند كسي *
صبح است و نواي بلبلي مي‌آيدزآن طره نسيم سنبلي مي‌آيد
همچون مژه در ديده ما جا داردخاري كه ازو بوي گلي مي‌آيد *
افسوس كه از شورش اين بحر خطيرعاجز گرديد ناخداي تدبير
از موج بموجست گذارم گويي‌مورم كه رهم فتاده بر روي حصير *
اي دشمن اهل سخن از بي‌سخني‌در عيب هنر كار تو گوهرشكني
انصاف چگونه در تو گنجد كه پر است‌بيرون تو از كبر و درونت ز مني همچنانكه گفتم سليم در تمثيل تواناست و اينك چند نمونه از آن:
كي ز حسن سبز در ايران توان شد كامياب‌هر كرا طاوس بايد جور هندستان كشد
يار ما با همه جهان يكروست‌شمع را پشت و رو نمي‌باشد
ص: 1167 باقتضاي قضا كار خويش را بگذاركه سعي بيهده پاپوش مي‌درد، مَثَل است
بلند و پست جهان هرچه هست در كار است‌ز حكمت است كه انگشتها برابر نيست
جان بده اول سليم آخر قبول عشق كن‌عهد را هركس كه آسان بست آسان بشكند ...

78- قاسم مشهدي «1»

ملا محمد قاسم مشهدي مشهور بديوانه و متخلص بقاسم از غزل‌سرايان سده يازدهم هجريست. ولادتش در مشهد اتفاق افتاد و از آنجا در پي تحصيل ادب باصفهان رفت و در صف شاگردان ميرزا صائب درآمد و در اين باره از راه تفاخر چنين گفت:
سرور عقل بشاگردي من فخر كندقاسم امروز كه صائب بود استاد مرا و در شعر شيوه استاد خود را تقليد و تتبع مي‌كرد و مضمونهاي باريك و خيالهاي تازه بسيار دارد با بياني كه گاه روان و وافي بمعني است و گاه بسيار مبهم و نامفهوم.
وي مانند بسياري از معاصرانش بهند رفت «2» و همانجا ماند تا بقول صاحب
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 566- 567.
* صحف ابراهيم، خطي.
* سرو آزاد، ص 122- 123.
* نتايج الافكار، ص 564- 566.
* رياض الشعرا، خطي.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، چارلز ريو، ج 2 ص 707.
(2)- ريو اقامتش را در هند سال 1136 نوشته كه بر فرض شاگرديش در نزد صائب (م 1081) تصور نمي‌رود درست باشد. گويا اصلا 1036 بود (؟)
ص: 1168
نتايج الافكار در اواسط سده يازدهم در شاهجهان‌آباد دهلي درگذشت.
نسخه‌يي از ديوانش بشماره 5635.Add در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد كه در حدود 2800 بيت غزل و رباعي و مفردات دارد. شعرش گاه دلپذير و پراحساس و پرتخيل و گاه چنان بي‌معني است كه خواننده را مبهوت مي‌سازد!
معلوم نيست چرا بديوانه مشهور شد. چارلز ريو حدس مي‌زند كه او را بسبب اين بيت نخستين از غزلش چنين خوانده‌اند:
عشق دارد زنده‌دل آب و گل ديوانه راگرم دارد جوش مي هنگامه ميخانه را و اين مستبعد بنظر مي‌آيد. اما او خود بارها در شعرش از ديوانگي دم مي‌زند، آشفتگي كلامش نيز گاه چنانست كه خبر از ديوانگي مي‌دهد. خدا داناترست. ازوست:
بس كه افتاد از غمت شوريدگي در كار مابر سر ما خود بخود وا مي‌شود دستار ما
سست‌بنيادست عشرتخانه ما بي‌غمان‌افتد از پا گر كشي تصوير بر ديوار ما
در حريم نيستي آسوده حالي داشتيم‌آمد و رفت نفس شد باعث آزار ما
از ضعيفي جسم ما را قوت فرياد نيست‌نغمه گر جنبد ز جا افتد گره بر تار ما
جنبش نظاره ما چهره او برفروخت‌از نسيم بال بلبل بشكفد گلزار ما
در شهادت جز فنا معراج ديگر كسب كن‌بر قد منصور ما كوتاه باشد دار ما
زندگاني بي‌سر زلف تو كردن كافريست‌در گلوي ما نفس شد رشته زنار ما
بس كه از گرد كدورت خانه ما پر شدست‌سقف ما بر جا بماند گر فتد ديوار ما
نيست قاسم چهره ما سرخ از تعمير مي‌رنگ ما از ضعف تن ماندست بر رخسار ما *
جام مي لبريز مي گرديده مژگان ماست‌آيت خوناب دل نازل چو شد در شان ماست
يك كف خون مي‌تواند مشهدي رنگين كندصلح هفتاد و دو ملت جنگ در ميدان ماست
چشم بر راه خطر داريم اگر طوفان شديم‌موجْ بادامِ دو مغزِ ديده عمان ماست *
ز گريه ديده حيران پرآب مي‌بايست‌برهنه سر كو را نقاب مي‌بايست
ص: 1169 بسال و ماه نگنجد شمار داغ دلم‌حساب داغ تو روز حساب مي‌بايست
بيك گشودن چشم تو گشت معلومم‌فسانه‌يي كه بچندين كتاب مي‌بايست
خموش وصل جمال تو مي‌كند فريادكه مهر بر دهن آفتاب مي‌بايست
شهيد زخم تو تا روز حشر مي‌گويدكه خون خفته ما مشك ناب مي‌بايست *
تنم بي‌وصل او از تهمت هستي خجل باشدنفس در سينه‌ام بال تپيدنهاي دل باشد
بگرد كلفت از بس چهره زردم گرفتارست‌بدريا گر فتد عكس از دلم در زير گل باشد
تراود هستي از سيماي خود اهل شهادت رابپيچم گر سر از شمشير او خونم بحل باشد
بپوشم گر ز رويش چشم قاسم زنده كي مانم‌نفس در سينه با تار نگاهم متصل باشد *
تا چند نشأه موج زند در دماغ دل‌اي عشق مستيي كه بريزم اياغ دل
يا رب اسير دام كه شد، هر نفس غمي‌در سينه‌ام درآيد و جويد سراغ دل
دوزخ كجا و سينه لبريز غم كجاگردي بود چكيده ز دامان داغ دل
مدهوش تا بحشر بمانيم اگر شودبوي غم تو باده‌فروش دماغ دل
قاسم بريز تخم جنون را كه جوش زدصد چشمه‌سار درد بهر سوز داغ دل *
بس كه تاريكست از بخت سيه كاشانه‌ام‌جامه نيلي مي‌كند مهتاب در ويرانه‌ام
نيستم فارغ ز سير بند و زندان يك نفس‌گاه در چاك قفس گه در شكاف شانه‌ام
چون دلم گيرد تپيدن چرخ را از جا كنددر فلاخن مي‌گذارد آسيا را دانه‌ام
بي‌تو در عمري كه مي در ساغر عشرت كندمي‌كشد شمشير بر ساقي لب پيمانه‌ام
قصه بي‌تابي من چرخ را حيران كندپاي رهرو را كند در خواب خوش افسانه‌ام
گر نباشد شمع در محفل بياد بزم اومي‌نشيند چون مگس بر انگبين پروانه‌ام
ني نسيم نوبهارم ني شميم زلف يارحيرتي دارم نمي‌دانم چرا ديوانه‌ام
با دل مخمور قاسم جذبه‌يي ديگر نبودمي خود آيد از لب خم تا لب پيمانه‌ام *
ز بس با بي‌قراريهاست پيوند قرار من‌زند دامان وحشت بر رم آهو غبار من
ص: 1170 بياد چشم او تنها نه من بر خويش مي‌پيچم‌بود شاخ غزالي هر رگ سنگ مزار من
نسازد كام تر همچون گريبان هوسناكان‌لب دريا شود گر عطف دامان و كنار من
رگ سنگي است در كوه و گياهي خشك در صحرابهرجا عشق افگندست دامي در شكار من
پس از مردن ز قيد زلف او فارغ نيم قاسم‌ببين تار كفن گرديد آخر شام تار من *
تا شود آيينه جاي صورت احوال اوپاره سازد بند برقع شوخي تمثال او
باده شوق ترا از جام وحشت هركه خوردهمچو نقش پا دو عالم ماند از دنبال او
گر بدين رعنايي از طرف چمن پيدا شودطوق سرو از گردن قمري كند خلخال او
قاسم از اخلاص هركس مصحف دل را گشودآيه لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ آمد فال او *
مي‌تپد دل در برم از شوخي سياره‌يي‌چشم داغم مي‌پرد، مي‌آيد آتشپاره‌يي
سير گلشن رفتي و رنگ چمن پرواز كردگل بسيلي سرخ مي‌دارد مگر رخساره‌يي
تا نگشتم محو رخسار تو معلومم نشددين و دنيا چيست، كار مردم بيكاره‌يي
مي‌زني لاف تجرد تن چه آرايي بزرق‌خرقه درويش بس باشد دل صد پاره‌يي
در شكست ماست حكمتها، كه چون كشتي شكست‌غرقه‌يي را دستگيري مي‌كند هر پاره‌يي
غير يكرنگي بهاري نيست قاسم عشق راچون نگريم خون ز دست دلبر ميخواره‌يي

79- كليم كاشاني «1»

ملك الشعرا ميرزا ابو طالب كليم كاشاني مشهور به «طالباي كليم» كه
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 220- 223.-
ص: 1171
او را «خلاق المعاني ثاني» خوانده‌اند «1»، از شاعران معروف سده يازدهم هجريست. اصل او را بيشتر تذكره‌نويسان از همدان دانسته و گفته‌اند كه چون در كاشان اقامت داشت بكاشاني معروف شد. وي دانشهاي زمان را در كاشان و شيراز آموخت و هم در آغاز جواني، بعهد پادشاهي جهانگير (1014- 1037) بهند رفت و ملازمت شاهنواز خان [پسر رستم ميرزا پسر حسين ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل اول] اختيار كرد كه در خدمت ابراهيم شاه ثاني عادلشاهي (987- 1035 ه) والي بيجاپور بسر مي‌برد، و بنابراين نخستين مأمني كه ابو طالب جوان در هند يافت بيجاپور دكن بود و اينكه محمد صالح كنبو لاهوري درباره كليم نوشته است كه او چندي در دكن سرگردان و آواره بوده است، نشان مي‌دهد كه كليم در نشانه‌گيري اول دربار عادل شاهيان
______________________________
-* بهارستان سخن، ص 490- 498.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* آتشكده، بمبئي، ص 246- 247.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 601- 605.
* شاهجهان‌نامه (عمل صالح)، كلكته 1939، ج 2، ص 353 ببعد.
* مجمع الفصحاء، ج 2، ص 28.
* گنج سخن از مؤلف اين كتاب، ج 3، ص 92- 101.
* ترجمه شعر العجم شبلي نعماني، تهران ج 3، تهران 1334، ص 172- 179.
* سرو آزاد، ص 77- 81.
* صحف ابراهيم و تذكره‌هاي ديگر مانند خزانه عامره، مرآت الخيال شير خان لودي، كلمات الشعراء محمد افضل سرخوش و جز آنها.
* فهرست ريو، ج 2، ص 686- 687.
* فهرست بلوشه، ج 3، ص 388- 389.
* ديوان كليم كاشاني، تهران 1354 ه ق و تهران، 1336 ه ش.
(1)- اين لقبي است كه بعضي از تذكره‌نويسان (تذكره نصرآبادي ص 220؛ سرو آزاد، ص 77 و جز آنها) باو داده‌اند. خلاق المعاني اول كمال الدين اصفهانيست.
ص: 1172
و ملازمت شاهنواز خان را فراچنگ نياورد بلكه در اين راه چندي اينسوي و آنسوي دويد. در قطعه‌يي كه در ستايش شاهنواز خان گفته معلوم مي‌شود كه چون عزم «سير بيجاپور» كرد راهداران او را بگمان جاسوسي در بند افگندند و بازجويي و وارسي كردند و او در همان قطعه از شاهنواز خان در- خواست نموده است تا او و يارانش را از چنگ راهداران برهاند «1».
همين قطعه كه چند بيت از آن را در ذيل اين صفحه مي‌بينيد نشان مي‌دهد كه كليم جوان هنوز در شعر ناپخته بود و اين سخن با گفتار مير عبد الرزاق خوافي كه چند سطر بعد خواهم آورد سازگاري دارد كه گفت:
«در آن وقت مشق شعرش پختگي و متانت نداشته» اما از دنباله همين سخن مير عبد الرزاق چنين برمي‌آيد كه كليم درين سفر نخستين هند به اگره هم سري زده بود، خواه پيش از رفتن به بيجاپور و يا بعد از آن. وي چنين مي‌نويسد: «... نورجهان بيگم كه بسخن‌سنجي و شعرفهمي ممتاز بود بر اكثر شعرهايش اعتراض مي‌كرد. گويند روزي طالبا را اين بيت بخاطر رسيده و با اراده اينكه جاي اعتراض ندارد بخدمت بيگم فرستاد:
ز شرم آب شدم آب را شكستي نيست‌بحيرتم كه مرا روزگار چون بشكست بيگم در زير بيت نوشت: يخ بست و شكست!» [بهارستان سخن، 490- 491]. اين نقد بي‌مزه كه گويا بر ساخته تذكره‌نويسانست نشانه‌ييست ازينكه نخستين سفر ميرزا ابو طالب بهندوستان همراه با كاميابي نبود و او بسال 1028 پس از مرگ شاهنواز خان بعراق بازگشت و چنين سرود:
طالب ز هواپرستي هندبرگشت سوي مطالب آمد
تاريخ توجه عراقش«توفيق رفيق طالب» (1028) آمد
______________________________
(1)-
بعزم سير بيجاپور گشتم‌رهي با اختري چون (كذا) راه‌پيما
بچنگ راهداران اوفتاديم‌چه گويم تا چها كردند با ما ...
... ز بس تفتيش از هم مي‌گشودنداگر دربار ما بودي معما ...
اشارت كن كه چون اقبال گرديم‌بخاك آستانت جبهه‌فرسا
ص: 1173
ليكن چنانكه از يك غزل مشهورش برمي‌آيد ازين رفتن دل خوشي نداشت و مي‌گفت:
ز شوق هند ز آنسان چشم حسرت بر قفا دارم‌كه رو هم گر براه آرم نمي‌بينم مقابل را
اسير هندم و زين رفتن بيجا پشيمانم‌كجا خواهد رساندن پرفشاني مرغ بسمل را
بايران مي‌رود نالان كليم از شوق همراهان‌بپاي ديگران همچون جرس طي كرده منزل را و همين پشيماني از سفري كه در پيش گرفته بود باعث گرديد كه بيش از دو سال و اندي در ايران نماند و بهندوستان بازگردد. اين‌بار كليم ملازمت مير محمد امين ميرجمله شهرستاني متخلص به روح الامين (بشرح حالش بنگريد) اختيار كرد و پس از چندگاه در آغاز پادشاهي شاه جهان (جلوس در 1037 ه) بدين پادشاه تقرب جست و محل توجه و عنايت او گرديد و سر انجام خطاب ملك الشعرايي يافت. در اواخر عمر كليم بدرد پا دچار شد و در يكي از قصيده‌هاي خود بدين بيماري اشاره كرده و گفته است:
روزگارم بس كه دارد ناتوان از درد پاچون دم تيشه است بر پا عطف دامان قبا
شام اگر عزم نشستن مي‌كنم مانند شمع‌رفته رفته صبح خواهم با زمين شد آشنا و اينكه نصرآبادي گفته «در آخر كوفتي بهم رسانيده رخصت توطن در كشمير يافت» اشاره‌ييست بهمين بيماري. كليم اين اجازه را هنگامي دريافت كه بهمراه شاهجهان به كشمير رفته و آن سرزمين را براي واپسين‌جاي اقامت برگزيده بود ولي وابستگي او بدرگاه شاهجهان با اين گوشه‌گيري از ميان نرفت بلكه او در آن سرزمين مقرري سالانه‌يي از دربار داشت و همچنان شاعر برگزيده شاهجهان و ستايشگر او بود و در آنجا بنظم «پادشاه‌نامه» يا «فتوحات شاهجهاني» اشتغال داشت و هنگامي كه شاه جهان بسال 1055 دوباره بكشمير رفت كليم قصيده‌يي در تهنيت مقدم پادشاه سرود و خلعت و دويست اشرفي برسم صله گرفت و همچنان در آن ديار بسر مي‌برد تا در 1061 [يا 1062 باختلاف ضبط در تذكره‌ها] درگذشت و همانجا در كنار گور سليم تهراني و قدسي مشهدي بخاك سپرده شد و غني كشميري در قطعه زيرين با تعيين محل گور او تاريخ وفاتش را بدينگونه يافت:
ص: 1174 عمرها در ياد او زير زمين‌خاك بر سر كرد قدسي و سليم
عاقبت از اشتياق يكدگرگشته‌اند اين هر سه در يك جا مقيم
گفت تاريخ وفات او غني«طور معني بود روشن از كليم» (- 1061) وي مردي نيكونهاد و گشاده‌دست بود. نوشته‌اند كه هرچه از انعامها و صله‌ها درمي‌يافت «صرف فقرا و اهل كمال مي‌كرد» «1»، با شاعران همطراز خود با محبت و مهر خاص رفتار مي‌نمود چنانكه در آيينهاي درباري زير دست قدسي مشهدي مي‌ايستاد و درباره بعضي از گويندگان عهد چنين مي‌گفت:
ميرزاي ما جلال الدين «2» بس است‌از سخن‌سنجان طلبكار سخن
راستي طبعش استاد منست‌كج نهم بر فرق دستار سخن
بغير صائب و معصوم «3» نكته‌سنج و سليم‌دگر كه ز اهل سخن مهربان يكدگرند كسي را بحربه شعر نيازرد و مذمت نكرد:
گر هجو نيست در سخن من ز عجز نيست‌حيف آيدم كه زهر در آب بقا كنم
تنبيه منكران سخن مي‌توان كليم‌گر اژدهاي خامه بآنها رها كنم در طلب نان توسل بهر كس را جائز نمي‌شمرد، همتش والا و تعلقش بزخارف دنيوي براي پر كردن پيمانه حيات بود، در عين حاجت چشم بر مال اغنيا نداشت و كشيدن بار منت احسان را بر دوش جان رنجي روح‌فرسا مي‌شمرد:
آشنايي از ره بيگانگي چسبان‌تر است‌بس كه كم رفتم بدرها روشناس هر درم
بغير ديده كه پوشيدم از مراد دو كون‌بقدر همت خود جامه‌يي نپوشيدم
نيست نفس دون امانت‌دار يك جو اعتبارحق بدست ماست گر چيزي بخود نسپرده‌ايم
گرچه محتاجيم چشم اغنيا بر دست ماست‌هر كجا ديديم آب از جو بدريا مي‌رود كليم بجز شاعراني كه تاكنون نام برده‌ام با استاداني از قبيل صيدي
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 220. بهارستان سخن، ص 493.
(2)- ميرزا جلال اسير.
(3)- مير معصوم پسر مير حيدر معمائي.
ص: 1175
و سنجر برادر ميرزا معصوم مذكور، و ميرزا ابراهيم ادهم پسر رضي آرتيماني و ملا عليرضا تجلي و ملك قمي و چند تن ديگر معاصر و با بعضي از آنان معاشر بوده و درباره مرگ ملك هم، چنانكه بجاي خود ديده‌ايم، ماده تاريخي ساخته و نيز تركيب‌بند طولاني ماده تاريخ‌داري در رثاء قدسي مشهدي سروده است.
كليم شاعري پرسخن بود. مجموع شعرهاي او را تا 24000 بيت نوشته‌اند و كاملترين نسخه كليات او كه ديده‌ام [نسخه كتابخانه ملي پاريس بشماره 695.Supp [ در حدود نه‌هزار و پانصد بيت بيشتر ندارد و اگر آن را با ظفرنامه شاهجهاني او كه در پانزده‌هزار بيتست يكجا نهيم همان يا اندكي بيشتر از آن مي‌شود كه گفته‌اند. از ديوانش نسخه‌هاي خطي متعدد وجود دارد و چند بار بطبع رسيده و ظفرنامه شاهجهاني او كه ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوفست در نسخه‌هاي موجود گاه پادشاهنامه و شاهنشاه- نامه كليم نيز ناميده شده است و اين غير از ظفرنامه شاهجهاني قدسي است كه پيش ازين در بيان حال قدسي مشهدي ياد كرده‌ام.
نظري بكليات آثار كليم نشان مي‌دهد كه او در همه انواع شعر طبع آزمايي كرده است ولي مهارت و شهرت او در غزلسراييست. در مثنويهايش زباني ساده و گاه دور از انسجام و استواري دارد و واژه‌هاي هندي را هر جا كه ذكر حرفه‌ها، صنعتها، منظره‌ها، گياهان، گلها و درختان لازم بود بكار برده و درين راه بسي بيشتر از ديگر شاعران پارسي‌گوي كه بهند مي‌رفته‌اند اثرپذيري خود را از آن سرزمين و زندگي كردن در آنجا نشان داده است.
وي همين زبان ساده را در قصيده‌هاي خود نيز بكار داشته ليكن درين مورد سروكارش با آفرينش مضمونها و تعبيرات خيالي و استعاري در بياني نزديك بزبان گفت‌وگوست «1»، خواه در مدح و خواه در بيان حالات روحي خود
______________________________
(1)- گويد
بنوعي آتش گل درگرفتست‌كه بلبل رفت و در آب آشيان كرد -
ص: 1176
و خواه در وصفهاي طبيعي، مبالغه‌هاي كليم درين قصيده‌ها خاصه آنجا كه سخن از ستايش پادشاه باشد كم‌سابقه است.
اما همچنانكه گفتم مهارت و شهرت عالمگير كليم در غزلهاي اوست كه در آنها زبان ساده و گفتاري روان و سخني استوار را با مضمونهاي غالبا تازه و معنيهاي بديع و ناگفته كه از انديشه‌هاي غنائي و حكمي و اجتماعي برخاسته است همراه كرده، اما اين زبان ساده و روان او در غزلهايش بيشتر از انواع ديگر شعرهايش واژه‌هاي برگزيده و محكم و «خوش‌تراش» دارد. او خود باين معني‌آفرينيهاي «خوش‌ادا» ي خويش توجه دارد و مي‌داند قدر زحمتي را كه درين راه تحمل مي‌كند تنها شاعران همپايه او مي‌شناسند. سعي وي در آنست كه از غير معنايي برندارد، و اگرچه ديگر شاعران دورانش هم اين دعوي را دارند ولي كليم اگر اين دعوي را بصدق تمام نكرده باشد راستي قولش درين راه بر ناراستي مي‌چربد چنانكه حتي از دوباره‌گويي معنيهاي خود نيز گريزانست «1». وي در ارسال مثل و يا آوردن مصراعها و بيتهايي كه حكم مثل داشته باشد بسيار تواناست و اگرچه اين هنر در عهد وي ويژه
______________________________
-
كشيده‌اند بهم تيغ ابرو و مژه‌ات‌اگر سري بميانجي كشيم صرفه ماست
خورشيد دگر نقابدارست‌منقل معشوق در كنارست
محراب جهانيان بخاريست‌تسبيح خلايق از شرارست
ماهي در يخ ميان جدول‌چون موج بتخته چنارست
فراستش بخبرگيري ممالك رفت‌چو بازگشت خبر ز آشيان عنقا داد
بملكش راهزن مانند جاده‌بمنزل مي‌رساند كاروان را
كفش پرداخت كان گوهر و زرفلك برچيد آخر اين دكان را
(1)-
غير شاعر كس نمي‌فهمد تلاش ما كليم‌شعر فهمان جمله صيادند صيد بسته را
چگونه معني غيري برم كه معني خويش‌دوباره بستن كفرست در طريقت من
جز سوز عشق نيست سر هر بيان ماچون شمع يك سخن گذرد بر زبان ما
ص: 1177
او نبود اما كليم و چند تن ديگر درين هنرنمايي مهارت خاص دارند «1». ازوست:
نيلگون شد فلك از تيرگي اختر ماگردد آيينه سيه‌تاب ز خاكستر ما
بي‌كسانيم گذاري بسر ما كه كندمگر از گريه گهي بگذرد آب از سر ما
نه تذرويم و نه طاوس چه در ما ديدست‌كه پرد ديده دام از پي بال و پر ما
روي گرمي چو نبينيم بكس وانشويم‌نخل موميم و بجز شعله نچيند بر ما
اي دل انگار كه چون تيغ ببند افتاديم‌بهتر آنست كه ظاهر نشود جوهر ما
نشأه از باده نديديم و طرب از مستي‌خاك محنت‌زده‌يي بود گل ساغر ما
اشك اختر همه از ديده گردون بچكدمصلحت نيست كه دودي بكند مجمر ما
پيش اين جوهرياني كه درين بازارندقيمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نيست دور از اثر طالع پست تو كليم‌كه بچاه افتد اگر سير كند اختر ما *
چشمت بفسون بسته غزالان چمن راآموخته طوطي ز نگاه تو سخن را
پيداست كه احوال شهيدانش چه باشدجايي كه بشمشير ببرند كفن را
معلوم شد از گريه ابرم كه درين باغ‌جز باد بكف نيست هوادار چمن را
آب دم تيغت چو بخاطر گذرانم‌خميازه كند باز لب زخم كهن را
______________________________
(1)- از تمثيلها و ارسال مثلهاي اوست:
مرا مسوز كه نازت ز كبريا افتدچو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
بي‌ديده راه اگر نتوان رفت پس چراچشم از جهان چو بستي از آن مي‌توان گذشت
در محفلي كه تازه درآيي گرفته باش‌اول بباغ غنچه گره بر جبين زند
روزگار اندر كمين بخت ماست‌دزد دايم در پي خوابيده است
تا تواني ناتوانان را بچشم كم مبين‌ياري يك رشته جمعيت دهد گلدسته را
تو بي‌زباني ما را حريف حرف نه‌اي‌بداد ما برس امروز تا زباني هست
روشندلان حباب‌صفت ديده بسته‌اندروزن چه احتياج اگر خانه تار نيست
ما ز آغاز و ز انجام جهان بي‌خبريم‌اول و آخر اين كهنه كتاب افتادست
ميخانه‌نشينيم نه از باده‌پرستي است‌از دل نتوان كرد برون حب وطن را ...
ص: 1178 هر شمع كه روشنتر از آن نيست درين بزم‌روشن كند آخر ز وفا چشم لگن را
ميخانه نشينيم نه از باده‌پرستي است‌از دل نتوان كرد برون حب وطن را
بي‌سينه روشن رخ معني ننمايدآيينه همينست عروسان سخن را
زاهد نبرد نام كليم اين ادبش بس‌اول اگر از باده نشسته است دهن را *
ابر را ديديم چون ما چشم گرياني نداشت‌برق هم كم‌مايه بود از شعله ساماني نداشت
با مسيحا درد خود گفتيم پرسودي نكردزآنكه چون بيماري چشم تو درماني نداشت
سينه ما هيچگه بي‌ناوك جوري نبوداين مصيبت‌خانه كم ديدم كه مهماني نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه ميداند كه چيست‌هر كه در دل حسرت برگشته مژگاني نداشت
از در و ديوار مي‌بارد بلا در راه عشق‌يك سرابم پيش ره نامد كه طوفاني نداشت
نامه‌ام را مي‌بري قاصد زباني هم بگوخامه شد فرسوده و اين شكوه پاياني نداشت
مايه حزنست هر بيتم ز سوز دل كليم‌هيچ محنت‌ديده چون من بيت احزاني نداشت *
پيري رسيد و مستي طبع جوان گذشت‌ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
وضع زمانه قابل ديدن دوباره نيست‌رو پس نكرد هركه از اين خاكدان گذشت
در راه عشق گريه متاع اثر نداشت‌صد بار از كنار من اين كاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشكر بهاريك نيزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
طبعي بهم رسان كه بسازي بعالمي‌يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جزين نبودآن سر كه خاك شد بره از آسمان گذشت
در كيش ما تجرد عنقا تمام نيست‌در بند نام ماند اگر از نشان گذشت
بي‌ديده راه اگر نتوان رفت پس چراچشم از جهان چو بستي از آن مي‌توان گذشت
بدنامي حيات دو روزي نبود بيش‌آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد باين و آن‌روز دگر بكندن دل زين و آن گذشت *
چو شمع گرمي آن بي‌وفا زباني بودشكفتگيش گل كينه نهاني بود
بگرد ميكده مي‌گردم و نمي‌يابم‌از آن شراب كه در ساغر جواني بود
ص: 1179 مرا ز كار جهان بي‌خبر كه مي‌گويدگذشتن از همه كاري ز كارداني بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگي‌بغير ازينكه گل اشك ارغواني بود
خيال آن لب خندان بخاطر غمگين‌بسان آب بقا در سراي فاني بود
دل اين جفا كه ز بيداد روزگار كشيدستم نبود، مكافات سخت‌جاني بود
كليم رنجش يار بهانه‌جو از من‌عبث نبود، تلافي سرگراني بود *
گر تمناي تو از خاطر ناشاد رودداغ عشق تو گلي نيست كه بر باد رود
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل‌تشنه را آب محالست كه از ياد رود
نتوان از سر او برد هواي شيرين‌لشكر خسرو اگر بر سر فرهاد رود
كاش چون شمع همه سر شود اعضاي كليم‌تا سراسر بره عشق تو بر باد رود *
چشم جادوي تو در دلجويي اهل نيازهيچ كوتاهي ندارد عمر مژگانش دراز
رشته جان و رگ دل در خم مژگان اوست‌هيچ كس ديدي بيك مضراب بنوازد دو ساز
هركسي سازي بذوق خويشتن سر مي‌كنددل ميان مطربان خوش كرده يار دلنواز
در قمار عشقبازي با تو نقشم خوش نشست‌چون نباشد اين‌چنين تو پاك بر من پاكباز
از نشان خون ناحق كشتگان او را چه باك‌بال گنجشك است فرش آشيان شاهباز
تا نبود اين تاج زرين بر سرش آسوده بودشمع افتاد از هواي سرفرازي در گداز
شعر اگر وحي است محتاج سخن‌فهمان بودچون مميز در ميان نبود چه سود از امتياز
بيشتر ما را كليم آفت رسد ز ابناي جنس‌شيشه از سنگست و از وي بيش دارد احتراز *
از ثبات عشق دايم پا بدامن داشتم‌همچو داغ لاله در آتش نشيمن داشتم
شعله برميخاست از بي‌طاقتي و مي‌نشست‌من نجنبيدم ز جا تا جا بگلخن داشتم
كي بهر نامحرمي چاك جگر خواهم نمودمن كه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
هيچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت‌دانه مي‌چيدم من آن روزي كه خرمن داشتم
روشني از بزم من دريوزه مي‌كرد آفتاب‌در چراغ عيش تا از باده روغن داشتم
همچو ماهي غير داغم پوشش ديگر نبودتا كفن آمد همين يك جامه بر تن داشتم
ص: 1180 داغ را جز بر كنار رحم ننهادم كليم‌ديده را بر رخنه ديوار گلشن داشتم *
نه همين مي‌رمد آن نوگل خندان از من‌مي‌كشد خار درين باديه دامان از من
با من آميزش او الفت موجست و كنارروز و شب با من و پيوسته گريزان از من
گرچه مورم ولي آن حوصله با خود دارم‌كه ببخشم بود ار ملك سليمان از من
قُمريِ ريخته‌بالم بپناه كه روم‌تا بكي سركشي سرو خرامان از من
بتكلم بخموشي بتبسم بنگاه‌مي‌توان برد بهر شيوه دل آسان از من
نيست پرهيز من از زهد كه خاكم بر سرترسم آلوده شود دامن عصيان از من
اشك بيهوده مريز اينهمه از ديده كليم‌گرد غم را نتوان شست بطوفان از من *
فزون از صبر ايوبست تاب محنت دوري‌كه رنجوري نباشد آن‌چنان مشكل كه مهجوري
چنان بي‌روي تو دست و دلم از كار خود مانده‌كه ساغر در كفم لبريز و من مردم ز مخموري
ز گوش اين نكته پير مغان بيرون نخواهد شدكه مستي خاكساري آورد پرهيز مغروري
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوي داني‌كه باشد مستي و رسوايي ما عين مستوري
تو همچون شعله سركش ز هرآلايشي پاكي‌ز ما گردي بدامان تو ننشيند مگر دوري
نصيب ما نشد يكبار ديدار ترا ديدن‌بخوابت هم نمي‌بينم، زهي كوري زهي كوري
چنان عالم ببند اعتبار ظاهر افتاده‌كه پروانه نسوزد گر نباشد شمع كافوري
نگويي بي‌اثر ديگر كليم اين اشك‌ريزي راز بختم گريه آخر هم سياهي برد و هم شوري *
هرچند كه مرد قول و فعلش تبهست‌برداشتن پرده ز كارش گنهست
رسوا شود آنكس كه درد پرده كس‌زر قلب برآيد و محك روسيهست *
اي دل گر رفع احتياجت هوسست‌بر خويش مگير تنگ تا دسترسست
حاجت كمتر چو دستگه نيست فراخ‌خاريدن گوش را يك انگشت بسست *
از راز دو كَون گر كس آگاه افتدچون جاده سر براه در راه افتد
ص: 1181 بيچاره بتنگناي دنيا چه كندمانند شناوري كه در چاه افتد *
چون لاله خوريم آتش خرمن خويش‌ما خود شده‌ايم خار پيراهن خويش
ما را بدو جرعه ساقي از خود برهان‌تا چند بسر بريم با دشمن خويش *
با گردش دهر و خلق پرشور و شرش‌كاري چو نداري چه غمست از ضررش
خاري كه تمام مايه آزارست‌در پا نخلد تا نزني پا بسرش *
هنگام بهار سير گلشن نكنيم‌ما بلبل را بخويش دشمن نكنيم
تا نستانيم رخصت از پروانه‌در خانه خود چراغ روشن نكنيم *
ز بار منت احسان اگر آگه شوي داني‌كه هركس دست بخشش بسته‌تر دارد كرم دارد
به از دل خلوتي خواهم كه پنهان سازمش آنجاكه از مژگان او چون سبحه دلها ره بهم دارد

80- اظهري‌

بوداق اظهري شيرازي «1» از شاعران نيمه دوم سده يازدهم هجري بود.
از ديوانش كه پيرامون يازده‌هزار بيت از قصيده و غزل و مثنوي و رباعي دارد نسخه‌يي منحصر در كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار موجود است «2» كه بخط
______________________________
(1)- وي در ديوان خود بشيرازي بودنش اشاره كرد:
گر نيم يوناني اما اصلم از شيراز بس‌كو حكيمي تا ز فضلم مايه حكمت برد
(2)- فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ابن يوسف شيرازي، ج 2، 1316- 1318، ص 561- 564.
ص: 1182
شاعر و با مقدمه‌يي بنثر ازو بازمانده. از تاريخهايي كه درين ديوان آمده معلوم مي‌شود كه اظهري بسال 991 ه ولادت يافت زيرا يك جا آمده است كه در تاريخ 1012 شاعر بيست و يك ساله بود و جاي ديگر يعني در پايان ديوان و در «خاتمه» يي كه بر آن بسال 1054 نوشت بشصت و سه سالگي خود اشاره كرده و بعد از آن در حاشيه‌هاي ديوان، بسال 1061 ه از هفتاد سالگي ياد نموده است و پس ازين تاريخ اثري ازو در ديوان دستنوشته‌اش نيست و بايد نزديك بهمان زمان درگذشته باشد. وي در شعر اظهري تخلص مي‌نمود «1».
ديوان اظهري تشكيل شده است از قصيده‌هايي كه هريك را نامي است (مانند: ورد الابرار، ضياء القلوب، منتخب النفائس، تحفة الخيال، افتخار- الملوك، تحفة الاغنيا، انوار العيون)؛ و غزلها و قطعه‌ها و مثنويها و رباعيها.
قصائد اظهري در توحيد، ستايش پيامبر و امامان، مدح شاه عباس اول و شاه صفي و شاه عباس دوم و بزرگان آن عهد، و موضوعهاي عرفاني و اندرزي، و وصف فصلها و جز آنهاست. از سخن شاعر هويداست كه در دانشهاي زمان دست داشته و ديوان استادان قديم را تتبع نموده و بويژه در قصيده- گويي پيرو آنان بوده و درين راه با قدرت بپيش مي‌رفته و علاوه‌بر نظم استوار خود نثري پخته و خوب [در مقدمه ديوان و مقدمه غزلها و خاتمه ديوان] داشته و بر رويهم شاعري اديب و حكيمي شاعر بوده است. اينك يكي از قصيده‌هايش بنام «سويداء الضمير»:
هرچند كه شايسته شمشير بلايم‌يكباره مدار اي فلك اين ظلم روايم
در پاي ميفگن كه گرانمايه‌متاعم‌در دام ميازار كه فرخنده‌همايم
بر تخت فراغت گهر افسر شاهم‌در كنج قناعت درر گوش گدايم
در زير لب خسته‌دلان نكته مهرم‌بر لوح دل سيمبران حرف وفايم
چون كلك قضا چهره گل گشت نگارم‌چون باد سحر طره شبرنگ گشايم
______________________________
(1)- اين تخلص بارها در ديوانش آمده و از آنجمله است:
كار تو اظهري همه لهو و لعب بودآسوده‌دل ز زلف پريشان نمي‌شوي
ص: 1183 در محفل نازك‌بدنان نوگل حسنم‌بر مشهد خونين‌كفنان مهر گيايم
ذوق دل اطفال گلستان چو نسيمم‌رنگ رخ گلزار نكويي چو حيايم
در ناصيه كينه‌وران عقده‌گدازم‌از آينه تيره‌دلان زنگ زدايم
در زيب گلستان گهرآميز صباحم‌در بزم رياحين طرب‌انگيز مسايم
چون ياد رخ شمع‌وشان شعله فروزم‌چون درد دل غمزدگان ناله فزايم
چون پيك غم ماهرخان سينه نوردم‌چون دست دل دردكشان جيب گشايم
افلاك برد فيض ز سياره فكرم‌خورشيد كشد شرم ز آيينه رايم
طوطي رود از هوش ز شيريني نطقم‌بلبل فتد از ناله ز گلبانگ نوايم
طاوس ارم بر تن خود جامه زند چاك‌از غيرت اين خرقه صد رنگ نمايم
از بال طبيعت بودم جلوه‌گه موج‌كز جان ملايك نرود ذوق هوايم
آن دم كه باقليم تخيل فتدم سيرچون سايه دود روح عطارد ز قفايم
بر خاك فتادست از آن پرتو خورشيدتا عارض خود سوده كند در ته پايم
اي چرخ نگويي كه بآن گرمي بازاربا اين گهر طبع چه دادي به بهايم
يكبار بنه گوش رضا بر سخن من‌بي‌مصلحتي نيست اگر هرزه سرايم
از سستي آيين تو شد ورنه نمودي‌گنج دو جهان بخشش ايام ندايم
من تا بدم مرگ براي تو دويدم‌هرگز تو نرفتي سر مويي برضايم
اي سنگدل آخر چو تويي را چه سرايت‌گيرم كه اثر سرزند از جيب دعايم
ما و سپراندازي رزم تو ازين پس‌تدبير دگر نيست تو داني و خدايم

81- الهي اسدآبادي «1»

مير عماد الدين محمود بن مير حجة الله «2» حسيني اسدآبادي همداني از
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 255- 256.
* بهارستان سخن، ص 501- 503.
* آتشكده، بمبئي، ص 255.
* سرو آزاد، ص 85.
* عمل صالح (شاهجهان‌نامه) ج 3 ص 405.
* نتايج الافكار، ص 17- 18.
* عرفات العاشقين، خطي.
* تاريخ تذكره‌هاي فارسي، ج 1، ص 518- 524.
* صحف ابراهيم، خطي. و جز آنها.
(2)- اشپرنگر (Sprenger( در فهرست مخطوطات كتابخانه اود (Oude( اسم پدرش را حجة الدين نوشته است (؟)
ص: 1184
شاعران معروف سده يازدهم هجريست. در روزگار جواني در شيراز بكسب دانش سرگرم شد و سپس از فارس بعراق رفت و يكي دو سال در اصفهان گذراند و در آنجا با شاعران معروف، خاصه حكيم شفايي معاشرت داشت و از سخن نصرآبادي برمي‌آيد كه با ملا شكوهي همداني «1» در «قهوه‌خانه عرب» اصفهان قهوه‌چي بود. شاه عباس بآن قهوه‌خانه رفت و با آن هر دو شاعر صحبت داشت. نخست از ملا شكوهي پرسيد چكاره‌اي؟ جواب داد كه شاعرم. ازو شعري طلبيد، اين بيت را خواند:
ما بي‌دلان بباغ جهان همچو برگ گل‌پهلوي يكدگر همه در خون نشسته‌ايم شاه عباس او را تحسين كرد و گفت «عاشق را ببرگ گل تشبيه كردن اندكي ناملايمست» آنگاه از مير الهي پرسيد كه «تخلص شما چيست؟» گفت «الهي».
شاه پنجه بر سر او نهاد و گفت: «الهي!».
اما گويا تشويقهاي پادشاهانه نسبت بمير الهي از همين حد تجاوز نكرد و او در طلب آب و نان قهوه‌خانه عرب اصفهان را رها نمود و روانه هند شد و بر سر راه خود چندگاهي در قندهار و سپس در كابل ماند. ملا عبد الباقي
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بتذكره نصرآبادي، ص 239- 240.
ص: 1185
نهاوندي در ذيل احوال مرشد بروجردي «1» شرح مبسوطي از عنايت ميرزا غازي ترخان متخلص بوقاري كه ترجمه حالش را پيش ازين ديده‌ايد، بشاعران آورده و در شمار آنان كه در قندهار ملازمش بوده‌اند نام الهي اسدآبادي را ذكر كرده است، و چون مي‌دانيم كه وقاري بسال 1021 ه در قندهار مسموم شد پس مير الهي پيش ازين تاريخ بقندهار رسيده بود، اما اوحدي بلياني تاريخ عزيمتش را بهند همين سال 1021 نوشته و بنابر اظهار او مير الهي در حدود سالهاي 1022- 1023 در ملازمت زمانه بيگ مهابتخان (م 1045 ه) «2» بسر مي‌برد و اوحدي چندگاهي با او در اگره مصاحبت داشت. بعد از آن از سال 1033 در كابل ملازم ظفر خان احسن الله تربتي متخلص به احسن (م 1073 ه) بود. احسن در سال 1033 ه از جانب جهانگير بحكومت كابل گمارده شد و در ديوان مير الهي قطعه‌يي در ستايش اوست كه در همين سال سرود.
پس از آنكه ظفرخان از كابل باگره بازگشت مير الهي نيز بهند رفت و اين مصادف بود با اواخر روزگار جهانگير (1014- 1037) و چنانكه مير عبد الرزاق در بهارستان سخن نوشته مير الهي بسبب بلندهمتي كه داشت بگرمي پذيرفته شد، ملا طغراي مشهدي در منشآت خود او را «سرحلقه فقراي صاحب‌كمال هند» شمرد و از وي ببزرگي ياد نمود.
الهي در هند بيشتر با حاجي محمد جان قدسي مشهدي دوستي داشت و در عهد سلطنت شاهجهان (1037- 1068 ه) در شمار شاعران دربار او و از ستايشگران وي بود و در همان حال ملازمت ظفر خان احسن را ترك نكرد چنانكه در سال 1041 كه آن امير شعردوست بحكومت كشمير برگزيده شد، با وي بدان سامان رفت و همانجا ماند و با مواجبي كه از دربار برايش معين شده بود روزگار را بعزلت و قناعت گذراند تا در سال 1064 بدرود حيات گفت.
نسخه ديوان مير الهي بشماره 330، 25.Add در كتابخانه موزه بريتانيا ديده
______________________________
(1)- مآثر رحيمي، ج 3، ص 781- 788.
(2)- همين جلد، ص 475- 476.
ص: 1186
شد كه نزديك به پنج‌هزار بيت از قصيده [در ستايش امامان و شاهجهان و مهابت‌خان و جز آنان] و تركيب و ترجيع و غزل و قطعه و ساقي‌نامه و چند مثنوي كوتاه ديگر و رباعي دارد. وي تذكره‌يي بنام «خزينه گنج» شامل شرح حال و منتخب اشعار چهارصد تن از شاعران قرنهاي هشتم و نهم و دهم نوشته و دكتر اشپرنگر در فهرست مخطوطات كتابخانه اود (ص 66- 87) فهرستي از محتواي آن داده است.
همه نويسندگان سرگذشت مير الهي سخن‌پخته و استوار و خيالهاي باريك و استعاره‌هاي لطيف او را ستوده‌اند. اوحدي بلياني كه او را در نخستين دوران سفرش بهند ملاقات كرده بود، بدينگونه وصفش نموده است:
«الحق جوانيست در غايت دقت طبع و ادراك عالي، كمال شوخي و صفاي خاطر دارد، آب نظمش در نهايت عذوبت، ابر فكرتش در غايت رطوبتست و بر هرگونه سخن قدرتي تمامش هست ...». وي در قصيده‌گويي توانا و درين راه پيرو شيوه استادان پيشين بود. از قصيده‌هايش تبحر او در دانشهاي زمان و اطلاع از فرهنگ ايراني اسلامي آشكار است. غزلهايش با بياني استوار و بر شيوه استادان مقدم بويژه سعدي و گاه باستقبال از آنانست. رباعيهاي دلپذير خوب دارد و بويژه در سرودن رباعيهاي عاشقانه قويست؛ به ارسال مثل توجه بسيار دارد «1» و قطعه‌هاي اندرزي خوب مي‌سرايد؛ در هجو هم دست بالا داشت و بر رويهم شاعري بود قوي و خوش‌انديشه و خوش‌گفتار. ازوست:
آراست دكاندار چمن باز دكان راگل بست حنا دست زمين را و زمان را
طغراي بهار از رقم سبزه نوشتندبشكست قلم منشي ديوان خزان را
دي رفت و بهار آمد و غم خفت و طرب خاست‌مي نوش و بده بوسه لب آب روان را
چون بلبله بلبل بسحرگاه برآوردصوتي كه نگارد بهوا صورت جان را
______________________________
(1)- گويد:
وين هست بعينه مثل آنكه همي گفت«قصاب غم پيه خورد بز غم جان را»
اندوخت كمال از اثر صحبت ياران‌آلو چو بآلو نگرد رنگ برآرد
اين مثل باري درست آمد بقول آنكه گفت«چون معاني جمع گردد شاعري آسان بود»
ص: 1187 خنياگر آب آمده در رود نوازي‌چون زخمه بر آن رود نگر باد وزان را
از فيض هوا سبز شود چون پر طوطي‌زنگي كه دم تيغ دهد روي فسان را
ريزد ز تري غاليه لاله بهر سوي‌چون باد گشايد بچمن غاليه‌دان را
زاينده خورشيد بود شاخ گل زردحربا چه غلط كرد كه مايل نشد آن را
پيرست و جوان خضرصفت شاخ شكوفه‌دادست بهارش مگر آب حَيَوان را
تقليد شكوفه نتوان كرد كه هر سال‌نتوان بحيل بست بخود شكل جوان را
كاو را سر هر سال بهار دگر آيدمن جلوه دهم هر نفس آيين خزان را
مجموعه اوراق گلست اين‌كه نوشتندبر وي رقم عبرت ابناي زمان را
هر برگي ازو چون سَبَل خون شده افسوس‌در چشم بصيرت چه كسان را چه خسان را
هر باغ بآواز بلند از كتف شاخ‌گويد كه فلان نيست، مجوييد فلان را
غفلت‌زدگانيم، بيا ساقي و بنشين‌در كالبد شيشه فگن روح روان را
بلبل بخروش آمد و شد سامعه گلچين‌از بلبله افشان گل صوت بَلَبان را
يك ساغر مي‌بخش كه توحيد همينست‌مستان خرابات رو كوي مغان را
نگشوده بسي مانده معماي صراحي‌كو قاعده‌داني كه گشايد سر آن را
نعم البدل توبه شرابست و عجب اين‌كز من بگرفتند هم اين را و هم آن را
مطرب تو هم از نغمه تر آب روان آرتا سبز كني ريشه عمر گذران را
آن عهد چو بگذشت كه گفت انوري از پيش«باز اين چه جواني و جمالست جهان را»
هم بگذرد اين حسن و جواني جهان نيز«وين حال كه نو گشت زمين را و زمان را»
دل را غم دينست ولي چون كنم اي واي‌كاين نفس بدنياي دني داده عنان را
وين هست بعينه مثل آنكه همي گفت‌قصاب غم پيه خورد بز غم جان را
بز را چه دل خوش كه پس از كشتن او پيه‌شمع شب نوروز شود بزم شهان را
يا آنكه چو شد روغنش آميخته با موم‌بر خشكي لب سود دهد قيصر و خان را
چون شيشه مريد مي نابند حريفان‌از منكر مي زآن همه جويند كران را
ما توبه چون سنگ در آغوش گرفتيم‌گو از بر ما شيشه كند نقل مكان را
بي‌حالتي باده ز من پرس كه يكچندپير همه‌دان بوده من هيچ‌مدان را
مي چيست يكي آتش ناساز كه سوزدپيرايه حسن عمل پير و جوان را
ص: 1188 آن ام خبائث كه تولد كند از وي‌ترسا بچه فتنه بدامان حدثان را
آرد خفقان در دل آزاده اگرچه‌حك از ورق چهره نمايد يرقان را
داني كه حبابش ز چه بر صورت صفراست‌يعني مخور اين هيچِ سراپاي زيان را
معشوق خرد معني بكر است الهي‌عاشق چه شوي دختر رعناي رزان را
در شأن سخن رتبه نه از معني تنهاست‌كاين منزلت از شوكت لفظ است بيان را
مگشا لب اگر ناطقه الماس نباشدكز حدت طبعست برش تيغ زبان را
با آنكه هم از لمعه راي و ني كلكم‌باشد يد بيضا و عصا موسي جان را
هرگاه كه خواهم ز ثنا تحفه دهم نظم‌سلطان رسل تاج ملوك دو جهان را
از خجلت ناقابليم نوك قلم نيزدزدد بخود از طبع سياهي سيلان را *
... بر عنان سمند او زده چنگ‌دولت و نصرت از يمين و يسار
چه سمند آنكه پيش رفتارش‌رفتن باد هست ناهموار
نرم رو چون حباب بر رخ آب‌گرم رو همچو زخمه بر سر تار
نشكند زير پاي او شبنم‌در چمن چون كند بصبح گذار
نوك خامه نلغزد ارچه بر اوگاه تحريك بگذرد صد بار
آگهست از صداي پاي نگاه‌بس كه باشد چو مردم هشيار
زيركست آنچنانكه گر سازدآلت حك ز نعل آتشبار
بركند داغ را ز لاله چنانك‌نشود برگ از سمش افگار
رفتنش چست و چون تصرف حسن‌جستنش زود همچو رنجش يار
چون شود گرم جسمش از رفتارسوي گردون سبك رود چو شرار
سزدش نعل ز ابروي خوبان‌مژه حور زيبدش مسمار
خيزد آهنگ شعبه‌ها و مقام‌از صداي سمش گه رفتار
هم برفتن سبك چو نشأه مي‌هم بپيكر گران چو رنج خمار
سبقتش زودتر ز بذل كريم‌صورتش خوبتر ز وصل نگار
بي‌سكون همچو موي بر كف بادبي‌توقف چو بر زبان گفتار
تخته چرخ در بر گامش‌تنگ چون چشم كعبتين قمار
ص: 1189 نيست گر آسمان بي‌آرام‌از چه بر وي شد آفتاب سوار «1» *
تا عشق بصحرا نكشد رخت هوس راخلوتگه معشوق نسازد دل كس را
در وادي غم كس نشنيدست بجز مرگ‌از قافله گم‌شدگان بانگ جرس را
گر مرغ چمن ذوق اسيري بشناسدخوشتر ز گلستان شمرد كنج قفس را
ما لب ز پي خواهش كامي نگشاييم‌آلوده تأثير نسازيم نفس را
دايم هدف تير بلا باش الهي‌تا رشك بر احوال تو باشد همه كس را *
گرچه ما را آرزوي عافيت از ياد رفت‌كي تواند از دل ما لذت بيداد رفت
بس كه تيغش بر جراحت كار مرهم مي‌كندلذت مرهم ز ياد خاطر ناشاد رفت
صورت شيرين اگر در بيستون گريد رواست‌زآن مصيبت‌ها كه روزي بر سر فرهاد رفت
خانه عمري كه معمارش بود دست قضاچون سرايي دان كه او را آب در بنياد رفت
خواري عاشق الهي آنچنان رونق گرفت‌كآبروي شاهد عزت از آن بر باد رفت *
اسير دام ترا تاب آرميدن نيست‌كه رسم مرغ گرفتار جز تپيدن نيست
چنان ز عشق تو خوارم كه گر نسيم شوم‌بگلشن تو مرا رخصت وزيدن نيست
حجاب عشق بنوعي ره تماشا بست‌كه در رخ تو نگه را مجال ديدن نيست
بخون روح قدس تيغ اگر بپالايي‌شكفته شو كه سزاوار لب گزيدن نيست
باضطراب دل خود چنان گرفتارم‌كه فرصتم بتمناي آرميدن نيست
بآن گياه حسد مي‌برم كه در بستان‌ز ضعف هيچگهش قوت دميدن نيست
چه حالتست الهي كه خار هجران رابپاي اهل هوس عادت خليدن نيست *
سهي‌قدان كه ز جام كرشمه مدهوشندبقيمت دو جهان نيم ناز نفروشند
بجلوه‌گاه تو نظارگي شود پامال‌ز بس هجوم نظرها كه دوش بر دوشند
______________________________
(1)- مراد از «آفتاب» ممدوح شاعر است.
ص: 1190 كدام جور تو عشاق را تسلي دادكه باز بر سر كويت ز ناله خاموشند
حسد برم همه بر مردمان ديده خويش‌كه با خيال تو شبها چرا هم‌آغوشند
برغم كيست الهي تپيدنت كه دگرز غيرت تو ملايك تمام در جوشند *
بي‌صفاي مهرباني بر دلم صهبا مريزباده بر خاكم اگر ريزي باستغنا مريز
در حقيقت خون ما با آبروي ما يكيست‌خون ما را تا نريزي آبروي ما مريز
دلبر ما را نصيب غير مپسند اي رقيب‌از كف لب‌تشنه مستان آب و بر دريا مريز
غنچه گل دست‌پرورد بهار بي‌غمي است‌آتشم بر فرق ريز اما گلم بر پا مريز
اي كه درد باده بهر ريختن آماده‌اي‌گوشه سجاده ما هست بر صحرا مريز
بر الهي خصميت اي ساقي طالع بس است‌زهرش اندر كام عيش از زهر اژدرها مريز *
صبا بر دوش او چون افگند زلف از بناگوشش‌سيه‌مستي است پنداري كه مي‌آرند بر دوشش
شهادت را حلاوت اين‌قدر سرشار كي باشدمگر اين نوش‌دارو را سرشتند از لب نوشش
نه آسانست بيخود شعله را در بر كشيدنهاگدازش يافت هر دستي كه بست احرام آغوشش
نيارم ياد هجران در وصالت همچو ناكامي‌كه دولت يابد و دوران بد گردد فراموشش
بتعليم ادب گر با الهي سر كنم روزي‌بساط حكمت يونان شود بازيچه هوشش *
يا زخمها بسينه ز تيغ جفا بريم‌يا از دل تو كينه بسعي وفا بريم
جان داده‌ايم بهر تو سهلست اگر دمي‌فيض حيات از آن نگه آشنا بريم
اي كاش گردي از سر كويش بما دهندتا عزل نامه‌ها بسوي توتيا بريم
ترك مروتست كه بيمار عشق رااز بستر هلاك بدار الشفا بريم
ص: 1191 روزي كه در رهش چو الهي شويم خاك‌در معرض هنر گرو از كيميا بريم *
به كه سجاده تقوي بشراب اندازم‌طي كنم نامه طاعات و بآب اندازم
كف ساقي شوم و از هوس رشحه مي‌خويش را در قدم جام شراب اندازم
چشم مرهم نبود محرم نظاره داغ‌ببر عارضش از پينه نقاب اندازم
مست و بي‌باكم الهي عجبي نيست اگرسبحه در آتش و آتش بكتاب اندازم *
در خروش آمد سحر مست لبالب از مُلي‌يادم از ميناي پر مي‌داد و بانگ غلغلي
شور عشقي گر نداري گرد معشوقان مگردخرمن گل را نشايد خوشه‌چين جز بلبلي
مي‌زند زلف پريشاني ره جمعيتم‌كز كتاب نوبهار آمد بفالم سنبلي
بي‌رخت چشم و دلم درياي آب و آتش است‌بر دو دريا زين قد خم‌گشته مي‌بندم پلي
از پريشاني الهي بر سر آمد در غمت‌چون پر كاهي كه در ماتم فتد بر كاكلي *
كسي كه صاحب عرفان بود بمسند فضل‌ز فحش عامي اگر منفعل شود عاميست
اگر يكي ز صفتها در آدمي باشدچو گفتيش كه ترا نيست فحش و بدناميست
بمرد گفتن نامرد اگرچه دشنامست‌بحيز گفتن ناحيز طرفه دشناميست *
تا چند آب زهد بري اي ورع‌شكن‌از حرص جرعه‌يي كه بصد فتنه باعث است
تا كي بلب نكاح كني اين خبيثه رانشنيده‌اي هنوز كه ام الخبائث است *
اي عهد تو صورت پشيمانيهاوي زلف تو معني پريشانيها
تو جلوه حسن مي‌طرازي در چشم‌من مانده در انتخاب حيرانيها *
غم طفلي عزيز و ارجمندست مرادل آتش و خوشدلي سپندست مرا
لب بر سر مشق ز هرخندست مراحيران مصيبتم كه چندست مرا *
ص: 1192 رخسار تو آب در رخ گل نگذاشت‌زلف تو شكن بجعد سنبل نگذاشت
تا همچو بهار از گلستان رفتي‌گل نوبت فرياد به بلبل نگذاشت *
از دوريت اي تازه‌گل باغ مرادچون غنچه چيده خنده‌ام رفته ز ياد
گريان چو پياله پرم در كف مست‌نالان چو سبوي خاليم در ره باد *
در آتش تب چو رويت افروخته شدپنداشت دلم كه مصحفي سوخته شد
تا رنگ ترا شكسته ديدم چون خطچشمم چو لب زخم بهم دوخته شد *
بر لب ز غم تو خنده خوناب شودگر شيشه بطاق دل نهم آب شود
اين شوري بخت بين كه شبهاي وصال‌بر ديده اگر نمك زنم آب شود *
در كعبه عشق اگرچه شبهاي درازكرديم من و شمع بيك قبله نماز
من جمله نياز گشتم او شد همه نازمن محرم هجر گشتم او محرم راز *
تا چند ز داغ اين سخنها سوزم‌پروانه‌صفت در انجمنها سوزم
آن به كه بگوشه‌يي روم وز تف دل‌چون شمع سر مزار تنها سوزم *
اي ناله بسينه بسته شد راه از تونوبت بنفس نمي‌دهي آه از تو
اي بخت چه آفتي كه بر قامت شب‌پيراهن صبح ماست كوتاه از تو *
در گوشه چشمت اي جگرگوشه ماه‌بر روي كرشمه مي‌رود فتنه براه
تا خوي بناز كرده آن چشم سياه‌افتاده قيامتش بدنبال نگاه *
ماييم و خروش و جوشي از هر طرفي‌چون شمع ز آتش بلب آورده كفي
زين غمكده چون صورت فانوس خيال‌ما را ندهند غير دودي و تفي
ص: 1193

82- مسيح كاشاني «1»

حكيم ركناي كاشاني، ركن الدين مسعود پسر حكيم نظام الدين علي، متخلص بمسيح و مسيحي «2»، از پزشكان و شاعران معروف سده دهم و يازدهم هجريست. خاندانش از ديرباز پيشه پزشكي داشت و پدرش حكيم نظام الدين علي در عهد پادشاهي شاه تهماسب صفوي سه سال طبيب ديوان بود و پس از چند سال كه از شغل درباري كناره گزيد باز در دوران پادشاهي محمد خدابنده (985- 996) عهده‌دار همان مقام گشت. وي شعر نيز مي‌سرود و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* هفت اقليم، تهران، ج 2، ص 464- 466.
* سرو آزاد، ص 89- 91.
* رياض العارفين، ص 399- 400.
* خزانه عامره، مير غلامعلي آزاد، كانپور 1871، ص 412.
* آتشكده، بمبئي، ص 252- 253.
* بهارستان سخن، ص 498- 501.
* تذكره ميخانه، ص 493- 522.
* خلاصة الاشعار، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* عرفات العاشقين، خطي.
* نتايج الافكار، ص 640- 643.
* تذكره نصرآبادي، ص 214- 217.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 530.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 688- 689.
(2)- مانند «مسيح اين چه گستاخي و خودسريست ...» و «من خضرم و مي آب حياتست مسيحي ...»
ص: 1194
غير از ركن الدين مسعود دو پسر ديگر داشت بنام: نصير الدين (حكيم نصيرا) و قطب الدين (حكيم قطبا). طالب آملي پسرخاله آنان بود و نصيرا دخترخاله خودستي النساء بيگم (خواهر طالب) را بزني داشت. پسر حكيم قطبا هم يكي از دو دختر طالب آملي را بحباله نكاح درآورد.
ركن الدين مسعود كه نامش را در تذكره‌ها بتفاوت «حكيم ركناي مسيح» و «حكيم ركناي مسيحي» و «حكيم ركناي كاشي» يا «مسيح» آورده‌اند از آغاز جواني پزشكي و شاعري را با هم جمع كرده بود و درين هر دو فن شهرت داشت. مير تقي الدين كاشي مقارن سال 992 كه ركن الدين براي ديدار پدرش بقزوين رفته و در آنجا چندي بيمار شده بود، او را ديده و شرحي مقرون بستايش بسيار درباره‌اش نوشته و گفته است «جوانيست بجودت طبع و حدّت ذهن آراسته و بزيور صنوف علوم و فنون فضائل پيراسته و در علم معقول و منقول مهارتي زياده از وصف حاصل كرده خصوصا در علم طب كه در آن وادي بحسب ارث و استحقاق مدخل مي‌نمايد و ... كتابي عربي در فن معالجات در غايت تنقيح و لطافت ... تأليف فرموده‌اند و آن را ضابطة العلاج نام نهاده ... و با اين حالات در وادي خوشنويسي قلم نستعليق شريك غالب خوشنويسانست و در اين اثنا بعضي اوقات شريف را بنظم غزليات رنگين و قصايد متين و رباعيات دلنشين مصروف مي‌سازد و مي‌توان گفت كه در سلك شعراي انام و مشاهير بلغاي ايام انتظام دارد ... و در طرز غزل و رباعي و مثنوي نيز اشعار لطافت آيات ... دارد ...»
اين تاريخ 992 ه كه مير تقي الدين كاشي مقارن آن از حال ركناي جوان سخن مي‌گفت نوزده سال زودتر از تاريخ 1011 ه است كه ابو الفضل علّامي در اكبرنامه آن را سال ورود حكيم ركنا بهند گفته است «1»؛ و نيز اين تاريخ يعني 992 چهار سال پيش از ورود شاه عباس در هجده سالگي بقزوين و جلوس بر تخت پادشاهي بود. و حكيم ركنا كه تفاوت سني بزرگي با پادشاه جوان نداشت بخدمت او پذيرفته شد و در پيشگاه وي
______________________________
(1)- اكبرنامه، چاپ كلكته، ج 3، ص 816.
ص: 1195
«كمال قرب و نسبت بهم رسانيد چنانكه از كثرت تقرب در سفر و حضر هميشه در ركاب دولت و سعادت بسر در خدمت مي‌ايستاد، و آن خسرو انجم سپاه سه روز در كاشان مهمان آن مسيح زمان شده و به فرمان قضا جريان شاه عالميان در آن ايام آن معدن فطرت ديوان عندليب گلزار معاني بابا فغاني را غزل بغزل از ابتدا تا انتها جواب گفته، الحق كه آن ديوان را خوب تتبع نموده ...» «1»
فخر الزماني اوقات جواني مسيح را همراه با باده‌گساري و بي‌پروايي توصيف كرده و گفته است كه تا در مجلس شاه عباس بود ببديهه‌گويي و هم‌جامي با معاشر فرمانرواي خود مي‌گذراند و چون بخانه مي‌رفت بساغركشي و كتابخواني و شعرگويي مي‌پرداخت و در همين مدت اقامت در ايران بنظم منظومه‌يي باستقبال از خسرو و شيرين بنام شاه عباس سرگرم بود كه از باب رعايت ادب نسبت بحكيم نظامي آن را «مجموعه خيال» ناميد، و در همان حال هم قصيده‌هايي در ستايش پيامبر و امامان مي‌سرود، چنانكه «مجموع شعرهايي كه در ايران ساخت بهشت‌هزار بيت رسيد» «2».
حكيم ركنا پس از مدتي كه در ملازمت و منادمت شاه عباس گذرانيد، باغواي حاسدان از چشم آن شهريار افتاد و او كه رنجيده‌خاطر بود آهنگ بيرون رفتن از ايران كرد و غزلي بدين مناسبت ساخت بدين مطلع:
گر فلك يك صبحدم با من گران باشد سرش‌شام بيرون مي‌روم چون آفتاب از كشورش و شاعر معاصر او مشرقي در قصيده خود بدين واقعه چنين اشاره كرد:
گوهري بفروخت ايران آخر از بي‌جوهري‌كز شرف شد پنجه خورشيد و دست مشتري ركنا بعد از ورود بهندوستان باگره رفت و بياري ميرزا جعفر آصفخان بحضور جلال الدين اكبر بار يافت. بعد از چندگاه از اگره باله‌آباد سفر كرد و در شمار درگاهيان شاهزاده سليم (- جهانگير) درآمد و با او باگره بازگشت
______________________________
(1)- تذكره ميخانه، ص 497.
(2)- ايضا ص 497- 500.
ص: 1196
ليكن ديري در آنجا نماند و از آنجا بدكن سفر گزيد و چندي در گلكنده در خدمت محمد قلي قطب شاه (989- 1020 ه) و وكيل السلطنه او مير محمد مؤمن استرابادي گذراند و سپس از آنجا به بيجاپور نزد عادلشاهيان انتقال يافت و در آنجا هم دير نماند و بار ديگر راه درگاه جهانگير در پيش گرفت و از حدود سال 1023 ملازمت زمانه‌بيگ مهابتخان كه پيش ازين چندبار بنامش بازخورده‌ايم، اختيار نمود و با او در تته و اجمير بسر برد، سپس در درگاه جهانگير پادشاه پذيرفته شد. و پس ازو در خدمت جانشينش شهاب الدين شاهجهان (1037- 1068 ه) گذراند و در برابر ماده تاريخي كه براي سال جلوسش سرود «1»، از دوازده‌هزار روپيه صله برخوردار گرديد.
بتصريح مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن، در سال پنجم شاهجهاني كه مصادف با سال 1041 ه بود، حكيم ركنا بقصد زيارت مكه و مشهد از شاهجهان اجازه سفر خواست «و حين رخصت يك دست خلعت فاخره و پنجهزار روپيه از پيشگاه شاهي حاصل ساخت». از هند بمشهد و از آنجا بكاشان و اصفهان رفت ولي چون از جانب شاه صفي (1038- 1052 ه) توجهي بدو نشد بشيراز و كاشان سفر نمود و همانجا ماند و چون از ستايشگران دودمان گوركاني بود او را در بيشتر سالها بانعامي ياد مي‌كردند و او همچنان در زادگاه خويش بسر مي‌برد تا بسال 1066 ه بدرود حيات گفت و تاريخ وفاتش را «رفت بسوي فلك باز مسيح دوم» يافتند.
مسيح از شاعران پركار بود، چنانكه عدد بيتهاي او را تا صدهزار نوشته‌اند. علت آنست كه زود شروع بشاعري كرد و عمري دراز يافت و توفيقي چنين حاصل نمود. سه ديوان فراهم آورد، يكي در ايران و دو در هند، و تقي الدين اوحدي كه آن هر سه ديوان را ديده و با مسيح معاشر بوده، گويد:
______________________________
(1)- گويد:
پادشاه زمانه شاهجهان‌خرم و شاد و كامران باشد
حكم او بر ممالك عالم‌همچو حكم خدا روان باشد
بهر سال جلوس او گفتم‌در جهان باد تا جهان باشد
ص: 1197
«في الواقع قدرتي غريب در سخن دارد و شعر گفتن در جميع حالات وي را مسلم آمده است خاص كه بجميع امور در نشأه ظهور ملهم مي‌گردد. مسيح وقتست باسم و مسمي» و تقي الدين كاشي و صادقي كتابدار مؤلف مجمع الخواص هم كه او را در جواني ديده بودند از تواناييش در سرودن هرگونه شعر سخن گفته‌اند. بواقع هم سخن او با آنهمه پركاري استوار و يكدست و كلامش منتخب و خالي از عيب و مقرون بانديشه‌هاي ژرف است. زباني فصيح و بياني روان و خالي از هرگونه تعقيد و استادانه و همراه با خيالات بسيار باريك و دقيق و مضمونهاي عالي و نازك دارد كه از بس در بيان آنها مهارت بكار رفته آسان‌ياب بنظر مي‌آيند ولي معلوم نيست كه اگر بدست ركناي مسيح نمي‌افتادند چنين جاندار و پرحالت از كار درمي‌آمدند.
از ديوان و مثنويهاي او نسخه‌هاي متعدد در ايران و انيران موجودست و من نسخه‌يي از آن را كه ناتمام و ناقصست، بشماره 2087.Supp در كتابخانه ملي پاريس و نسخه‌يي ديگر را بشماره 7815.Add در كتابخانه موزه بريتانيا ديده‌ام و براي آنكه هر سه ديوان قصيده‌ها و غزلها و رباعيها و قطعه‌هايش نظم كامل يابد مقابله چند نسخه از آنها لازمست. مجموعه‌يي از سه مثنوي او يعني مجموعه خيال (در برابر خسرو و شيرين) و ساقي‌نامه و منظومه‌يي در برابر مخزن الاسرار بشماره 475.Or و مثنوي ديگر باسم: «رام و سيتا» (در برابر خسرو و شيرين) بشماره 1250.Or و مثنوي ديگري بنام «قضا و قدر» در مجموعه‌يي بشماره 4772.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ديده شد. كلياتش بحق شايسته تتبع و نشرست.
از حكيم ركنا پسري بنام محمد حسين در جواني درگذشت. رباعي ذيل از حكيم درباره اين واقعه است:
آن آهن تفته‌ام كه جوشم بردندآن كهنه درايم كه خروشم بردند
چون خار ترانگبين درين عالم تلخ‌نيشم بگذاشتند و نوشم بردند اين محمد حسين شاعري خوب بود و غزل را نيك مي‌ساخت.
نكته‌يي كه درباره حكيم ركنا شايسته گفتنست حسن خلق و رفتار نيكش
ص: 1198
بود. ميرزا محمد طاهر نصرآبادي نوشته است كه «چند مرتبه فقير بخدمت او رسيده حقا كه ملكي بود در لباس بشر. سخنان حكيم و اعراضش از زندگاني درباري و نديمي پادشاه گوياي اين حقيقت است و اين بيت‌ها چه خوب ازين معني حكايت مي‌كند:
درد سر بود اگر بر سر ما افسر ماشد كلاه نمدي صندل درد سر ما *
هرگز نشدم بسوزني بار كسي‌وين ديده ندوخت چشم بر تار كسي
صد شكر كه در جهان نبستم هرگزتحت الحنكي بقصد دستار كسي وي ميان سخن‌شناسان عهد مقامي والا داشت. هنگامي كه از هند بايران بازگشت اوجي كه پيش ازين درباره‌اش سخن گفته‌ام، بدينگونه از ديدارش اظهار خشنودي كرد:
ميان همنفسان خواستم مسيحا راهزار شكر كه ديدم حكيم ركنا را
سفينه سخن از ورطه بركنار آمدگذر بساحل ايران فتاد دريا را
كهن شراب جوان نشأه طبيعت اونويد عمر طبيعي دهد احبّا را
ز مي مباد تهي‌دست ساقيي كه رساندبپايبوس صراحي پياله ما را ميرزا صائب تبريزي كه بقولي شاگرد حكيم ركنا بود، نامش را در پايان غزلي كه باستقبال از حكيم ساخته بود بدينگونه با احترام و بزرگداشت آورده است:
اين آن غزل حضرت ركناست كه فرمودپاي ملخي پيش سليمان چه نمايد ازوست:
زين هرزه‌كاران جهان هردم كشم آزارهاكآخر چرا جز عاشقي ناموختم از كارها
تسبيح زاهد مي‌كند پهلو ز ما خالي ولي‌از شوق ما دل مي‌تپد در سينه زنارها
تا چند شيخ و برهمن هريك كنند انكار هم‌زآن روي برقع برفگن يكرو كن اين انكارها
گو درد من افزون شود مگشاي مكتوب مراتو پاكداماني و خون ريزد ازين طومارها
گلزار عشقست اين برو اي بلهوس كاينجا بودسرهاي خونين جاي گل بر گوشه دستارها
چشمان مشتاق مسيح از ذوق وصلت گشته پرهمچون دل بي‌طاقتان از حسرت ديدارها
ص: 1199
*
مي وصلم بجام و رشك جلاد منست امشب‌شرابم آب حيوانست و كارم مردنست امشب
چنان بر خويش مي‌بالم ز شوق ديدن رويش‌كه هر ساعت چو شمعم جاني از نو در تنست امشب
گلستان ارم در آتش رخسار او ديدم‌گرم در گلخن اندازند بر من گلشنست امشب
سراپا همچو فانوس خيالي گشتم از حيرت‌بجاي رشته شمعم رگ جان روشنست امشب
چنان از ديدن او رشك بر خود مي‌برد جانم‌كه در پهلوي من دل رازدار دشمنست امشب
مي از دلها چنان شسته است گرد كينه مستان‌كه باد صبحدم بر شمع مجلس روغنست امشب
تو در جاني و تن از پرتوت گشت آنچنان روشن‌كه پنداري تن من جان و جان من تنست امشب
بخواري اي اجل در پيكر بيمار من منگركه در كوي وفا بر مرگ من صد شيونست امشب
مسيح از يوسف ما بوي اميدي نمي‌آيدمشام پير كنعان رهزن پيراهنست امشب *
مرا سوزي از آن لب در دل ديوانه مي‌افتدكه گر لب مي‌گشايم آتشم در خانه مي‌افتد
چنان كآتش فتد در آب دود از باده مي‌خيزدگهي كان عكس لب از ديده در پيمانه مي‌افتد
دلا در خوشه سوداي او بنگر كه چون بيخودهزاران جان خون‌آلود از هر دانه مي‌افتد
ببخش اي باد اوراق دل ما مي‌فروشان راكه روزي سير ما هم جانب ميخانه مي‌افتد
چه شد گر ناز را با گوشه چشمت بود الفت‌مسلماني گهي با كافري همخانه مي‌افتد
اگر در كشتي خصمي بخوردم پا عجب نبودكه محمود ولي در كشتي خصمانه مي‌افتد
مسيح از داغ دل عنوان آهت مهر كن اينك‌كه چون مكتوب روزي پيش آن بيگانه مي‌افتد *
دور از آن لب باده عشرت لب ساغر نديدتا تو رفتي چشم عشرت روشني ديگر نديد
هيچ دل غير از دل من لذت از پيكان نداشت‌هيچ سر غير از سر من راحت از خنجر نديد
غير داغ نااميدي بر دل سوزان من‌آتش دوزخ كسي در مشت خاكستر نديد
تا نهادم چون مسيحي پاي در صحراي عشق‌آن‌چنان شد ديده عقلم كه پاي از سر نديد *
رفتم از كويش روم راه عدم پيدا نبودزآن دهن گفتم بپرس آن نيز هم پيدا نبود
شب مؤذن ماند خامش تا طلوع صبحدم‌كز هجوم دود آهم صبحدم پيدا نبود
ص: 1200 چون سكندر خواستم آيينه از جام شراب‌در ميان جام مي پيدا و جم پيدا نبود
بس كه مي‌رفتم سبك در راهش از بيم رقيب‌سربسر بر خاك يك نقش قدم پيدا نبود
حشمتي در وحدت خود داشت معشوق ازل‌آن زمان آن كثرت خيل و حشم پيدا نبود
بس كه از حيرت برويش چشم شوقم بازماندهمدمم در ديده پيدا بود و دم پيدا نبود
دوش رفتم تا طواف كعبه كويش كنم‌از هجوم خيل نامحرم حرم پيدا نبود
با قناعت سير مي‌گشتند اهل دل مسيح‌نام دينار و نشاني از كرم پيدا نبود *
در اميد و بيم سرد و گرم ايامم هنوزپخته مغزم همچو خورشيد و چو مه خامم هنوز
سير هر كامي بهر گامي كه گويي كرده‌ام‌گو بيا بنگر كه نگشوده ز هم گامم هنوز
با وجود آنكه عالمگير چون اسكندرم‌اندرين ظلمات نشنيدست كس نامم هنوز
همچو ماهي دم بدم بر تابه بريانم ولي‌برنياوردست صياد من از دامم هنوز
شمع گيتي گشت روشن شام من تاريك ماندظرف گردون گشت خالي پر نشد جامم هنوز
گرچه در خون مي‌تپد چون مرغ بسمل روز و شب‌ياد تمكين تو دارد مست آرامم هنوز
من صلاي درد بر عالم زدم ليكن ز ثقل‌گوش اهل عافيت نشنيده پيغامم هنوز
صد هزاران ساله ره ز آنسوي آغاز آمدم‌من كه در راه تو پيدا نيست انجامم هنوز
سيل اشكم آب دريا برد و من در آتشم‌در ميان آب كوثر دوزخ آشامم هنوز
كي توانم چون مسيح آزاد بودن از نيازدر كمند زلف آن سرو گل‌اندامم هنوز *
امشب كه ما و شمع حريفانه سوختيم‌تا صبح داغ بر دل پروانه سوختيم
نگريختيم از نفس شعله چون شراركرديم پاي محكم و مردانه سوختيم
اي سيل اشك آتش از اميد شعله زدتو خانه كن خراب كه ما خانه سوختيم
روشن نگشت راز و چراغ مراد مرداين شمع را تمام بافسانه سوختيم
ناسور شد تمام بيك حرف او مسيح‌اين داغها كه بر دل ديوانه سوختيم *
شب خيالش از دلم مستانه مي‌آيد برون‌كافر بدمست ز آتشخانه مي‌آيد برون
بس كه دشمن‌خيز شد آب و هواي خانه‌ام‌گر درون رفت آشنا بيگانه مي‌آيد برون
ص: 1201 از سيه‌بختي بهر منزل كه جا كردم دو روزحسرت از بوم و بر آن خانه مي‌آيد برون
كهنه شد افسانه فرهاد اكنون دور ماست‌در جهان هر روز يك افسانه مي‌آيد برون
مي‌تواند چشم او كار دلم كردن تمام‌مست خوب از عهده ديوانه مي‌آيد برون
در جهان هر غم كه بيرون كرد سر از گوشه‌يي‌نيك چون ديدم بمن همخانه مي‌آيد برون
گر بكارد دانه‌هاي اشك گرم خود مسيح‌خوشه‌هاي شعله از هر دانه مي‌آيد برون *
غمزه‌ات با خلق اگر پنهان زباني داشتي‌كشته ناز تو بودي هركه جاني داشتي
هيچ دل بي‌زخم ناسوري نزادي از ازل‌گر قضا مانند ابرويت كماني داشتي
اي تن بدروز چون گرد از درش برخاستي‌در زمين چون خو گرفتي؟ كآسماني داشتي
اي نفس از مصر جان بي‌بوي يوسف مي‌رسي‌پيش ازين گاهي خبر از كارواني داشتي
اي زبان از حيرت ديدار خاموشيت چيست‌گاه با خود ماجرايي داستاني داشتي
دل قوي دار اي دل بي‌صبر و دل كاندر ميان‌گم نمي‌گردي كه از داغش نشاني داشتي
بي‌زبانيهاي خود را عرض كردي اي مسيح‌در طريق بي‌زباني خوش‌زباني داشتي *
همدم چو بخاك درسپاري تن ماسازي ز پلاس چاك پيراهن ما
آن آب كه بر تربت ما خواهي ريخت‌زنهار بيفشار هم از دامن ما *
از دود دلم زلف صبا در گرهست‌خون در رگ نافه ختا در گرهست
اين رشته جان كه در تنم خفته چو شمع‌در هر عضوي جدا جدا در گرهست *
سرپنجه زبون شد و دليري هم رفت‌روباهي ما زود چو شيري هم رفت
ايام شباب عطسه‌يي بود و گذشت‌خميازه عمر بود پيري، هم رفت *
كس نيم‌گل از روي تو چيدن نگرفت‌كآن رنگ گل از كفش چكيدن نگرفت
تا روي ترا خداي ديدن نگرفت‌گويي سامان آفريدن نگرفت *
ص: 1202 گر آتش دوزخم نشيمن گردددوزخ حيران سينه من گردد
گر پينه داغ من شود رشته شمع‌هرچند كشند باز روشن گردد *
روزي كه مرا زين ده ويرانه برندتابوت مرا عاقل و ديوانه برند
اين نقل مكانيست كه بيماران رازين خانه بدشگون بدان خانه برند *
آنانكه ز يكدگر جگر ريش‌ترندقومي پس‌تر قبيله‌يي پيش‌ترند
در غربت مرگ بيم تنهايي نيست‌ياران عزيز آن طرف بيش‌ترند *
من باده ز كوي مي‌فروش آوردم‌مغز سر عقل را بجوش آوردم
تا بي‌تو چو خاروخس بسوزم خود راخود رفتم و خاروخس بدوش آوردم *
با آنكه بنيك و بد ندارم كاري‌صد رشك بدين دو چيز دارم باري
مردي كه هميشه خو كند با دردي‌عمري كه هميشه بگذرد با ياري *
اي خواجه كه رخ چو بدر آراسته‌يي‌تا درنگري چو ماه نو كاسته‌اي
امروز بكش باده كه فردا چون گرداز دامن روزگار برخاسته‌اي (از ديوان مسيح)
شبي بي‌بهره از نور خدايي‌سياهي‌بخش ايام جدايي
ز ظلمت مظهر قهر خداوندبظلمت‌خانه او مهر دربند
سيه گرديد در وي چشم اميدز تاريكي درو گم گشته خورشيد
ز سودا پيكر مه گشته باريك‌چو سودايي گرفته كنج تاريك
نه اول داشت نه آخر نه نيمه‌پر از طفل عدم صلب و مشيمه (از مجموعه خيال)
دلم را مهين اوستادي كه ساخت‌ندانم كه بسيار يا كم گداخت
همي دانم اكنون كه بيگاه و گاه‌درو غم كند چون صف مور راه
ص: 1203 منش بار ديگر گدازم ز سرمگر ره نيابد درو غم دگر *
مرا آزمودست آن ترك مست‌كه مي‌آيدم حق و باطل ز دست
گه از سبحه آرم در ايمان گره‌زنم فاش بر رشته جان گره
گه آرم بزنار دستي درست‌گره برگشايم ز هر سبحه چست
دلش گرچه سنگست و فولاد و روي‌نكو مي‌شناسد دغل را نكوي
باين شادمانم كه بي‌هيچ شك‌ز سنگين‌دل خويش دارد محك *
چو زهر اجل بايد آخر چشيدچرا بايد از چرخ منت كشيد
چرا بايد از مردن انديشه كردچو بايد همين عاقبت پيشه كرد
چرا بايد از گور غمناك بودهمان گيرم آن خاك اين خاك بود (از ساقي‌نامه)
دلا پيوسته در بند رضا باش‌چو شاهين عدل ميزان قضا باش
بگرم و سرد همچون سايه خوش باش‌اگر هم آفتابي سايه‌وش باش
چه سود آخر ترا زين گرم و سردست‌كه چون سايه قضا دنبال مردست (از: قضا و قدر)

83- حكيم حاذق «1»

حكيم حاذق پسر حكيم همام الدين پسر حكيم عبد الرزاق گيلانيست.
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مآثر الامرا، مير عبد الرزاق خوافي، ج 1، كلكته 1888، ص 587- 590.-
ص: 1204
درباره دو عمّ او حكيم ابو الفتح مسيح الدين گيلاني و حكيم نور الدين محمد قراري گيلاني پيش ازين سخن گفته‌ام. ولادت حاذق بعهد پادشاهي جلال الدين اكبر (963- 1014 ه) در فتحپورسيگري نزديك اگره اتفاق افتاد. پدرش در خردسالي وي درگذشت و او در نگهداشت عمان خود، بشيوه خاندانش بتحصيل ادب و دانشهاي زمان بويژه طب همت گماشت و بسنت خانوادگي بخدمت ديواني درآمد و در دوران پادشاهي جهانگير (1014- 1037 ه) بمنصبي در دستگاه دولتي امتياز يافت و بعد از آن در عهد شاهجهان (1037- 1068 ه) منصب هزار و پانصدي با ششصد سوار بدو ارزاني شد و در نخستين سال پادشاهي او (1037 ه) بسفارت عازم دربار امام قلي خان ازبك گرديد و پس از انجام دادن اين مأموريت بسال 1041 ه بمنصب سه‌هزاري و «خدمت عرض مكرر» كه مرتبه‌يي بلند در دربار گوركانيان هند بود مفتخر شد و بعد از آن بعلتي از منصب افتاد و در اكبرآباد گوشه انزوا برگزيد و سالانه بيست‌هزار روپيه و بعد از آن تا بسال 1054 بتدريج سالي چهل‌هزار روپيه برايش مقرري معلوم كردند و او همچنان در اكبرآباد بسر مي‌برد تا بسال 1068 ه بدرود حيات گفت. سال مرگش را 1067 هم نوشته‌اند.
درباره او گفته‌اند كه «بسيار تندمزاج با رعونت و تبختر بود. از خويشتن‌بيني و بر خود غلطي طرفه‌پندار داشت» (مآثر الامرا) چنانكه هنگام
______________________________
-* بهارستان سخن، مير عبد الرزاق خوافي، مدراس 1958، ص 508- 509.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي. تاريخ ادبيات در ايران ج‌5بخش‌2 1204 83 - حكيم حاذق ..... ص : 1203
* مخزن الغرائب، احمد علي هاشمي سنديلوي، خطي.
* سرو آزاد، مير غلامعلي آزاد، لاهور 1913، ص 91- 92.
* هفت آسمان، مولوي احمد علي احمد، كلكته 1873، ص 145.
* شمع انجمن، صديق محمد حسن خان، ص 127.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 191- 192.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 61- 62.
* ضميمه فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، لندن 1895.
ص: 1205
مراجعت از سفارت توران در كابل بامير الهي اسدآبادي كه بديدارش رفته بود، رفتاري مؤدبانه نداشت و بهمين سبب مير الهي ازو رنجيد و اين رباعي را درباره‌اش سرود:
دايم ز ادب سنگ و سبو نتوان شددر ديده اختلاط مو نتوان شد
صحبت به حكيم حاذق از حكمت نيست‌با لشكر خبط روبرو نتوان شد هرچند در پزشكي چنانكه بايد ممارست نداشت ليكن بسبب شهرت و اعتباري كه حاصل كرده بود امرا و بزرگان براي علاج بدو رجوع مي‌كردند. چندي هم در نگارش تاريخ شاهجهاني شركت داشت و سپس آن كار را رها كرد.
از ديوان او نسخه‌يي بشماره 4391.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد كه در حدود ده‌هزار بيت از غزل و رباعي و قطعه و قصيده‌هاي كوتاه دارد. در هفت آسمان يك مثنوي بوزن مخزن الاسرار بدو نسبت داده شده است. بسياري از غزل‌هايش در نعت خداوند و ستايش پيامبر اسلام و امامان و مدح پادشاه يا خطاب باوست و اعتقاد راسخ ديني از شعرهايش هويداست.
نكته‌يي كه از مطالعه ديوانش دريافته مي‌شود آنست كه گويي او خود را بتكلف بشاعري وامي‌داشت و درين راه اصرار مي‌ورزيد. بهمين سبب در ديوان بزرگ او شعر لطيف و پرمعني و مضمون و بيتهاي خيال‌انگيز دلپذير كمست «1». با اين حال نشانه‌هاي خودبيني و خودستايي بارها در سخنش بچشم مي‌خورد. ارزش گفتار او بيشتر در آنست كه سعي داشت از شيوه سخنگويي استادان پيشين پيروي كند و از همينجاست كه مير عبد الرزاق گويد: «شعرش صاف و درستست. سخن‌سازي پيشين را با طرز تازه‌گويان آميخته خالي از
______________________________
(1)- حتي بيتهاي نامطلوب هم در غزلهايش زيادست مثلا در غزلي بمطلع:
بگذشت عمر و عمري ديدار جان نديديم‌بي‌او مه و ستاره بر آسمان نديديم گويد:
ده حلقه فيل بر در وقت شباب بود ما راده سال شد كه بر در ما فيلبان نديديم
از بطن مام پيرم بيرون نموده باشندوقت شباب خود هم خود را جوان نديديم
ص: 1206
حلاوت نيست ليكن او خود را به از انوري مي‌دانست. ديواني در كمال تزيين مرتب ساخته در قاب مرصع گذاشته هرگاه بمجلس مي‌آورد هركه بتعظيم آن برنمي‌خاست اگر عمده هم مي‌بود ناخوشي مي‌كرد و آن را بر رحل طلا گذاشته مي‌خواندند» (مآثر الامرا). ازوست:
پر از محبت معشوق ماست سينه ماقرين كس نشود يار بي‌قرينه ما
ستاره‌يي كه شب بخت را كند روشن‌طلوع مي‌كند از آسمان سينه ما
نزاكت دل ما بين و حرف سخت مگوي‌كه سنگ راست خطرها ز آبگينه ما
سپهر و كرسي و عرشند زينه‌هاي دلم‌نعوذ باللّه اگر كس فتد ز زينه ما
ز كشتي دل ما پا برون منه حاذق‌بر آب خضر روان مي‌شود سفينه ما *
هركه جمعيت آن زلف پريشان ديدست‌او پريشاني ايام فراوان ديدست
تشنگان لب جانبخش ترا خضر چو ديدشد پشيمان كه چرا چشمه حيوان ديدست
گل بخلوت ندهد بار بهركس ورنه‌همچو بلبل همه كس راه گلستان ديدست
حاذق از ديدن روي تو چه بيند يا رب‌زلف ناديده بسي خواب پريشان ديدست *
مقيد سر زلف تو پرغرورانندشكار آهوي چشم تو شير زورانند
جماعتي كه مرا پند مي‌دهند از عشق‌نكرده‌اند برويت نگه كه كورانند
ز بس كه معني شيرين بهر طرف ريزم‌بگرد خامه من صف كشيده مورانند
غمين مباش تو حاذق ز خلق كاين مردم‌بشكل مردم و در فعل چون ستورانند *
لب‌تشنه‌ايم و بر لب دريا نشسته‌ايم‌يك گام ره نرفته و از پا نشسته‌ايم
راه سفر چگونه كنم طي كه در دو گام‌مانند نقش پاي بصد جا نشسته‌ايم
هر لحظه همچو باد كنم سير عالمي‌با آنكه همچو كوه بيك جا نشسته‌ايم
گر حفظ ما خدا نكند حال چون شودما شيشه‌ايم و پهلوي خارا نشسته‌ايم
از كنج خانه بر در كس پا نمي‌نهيم‌آسوده از شرارت دنيا نشسته‌ايم
دي وعده كرد يار و نيامد برم كنون‌در انتظار وعده فردا نشسته‌ايم
ص: 1207
*
نه خبر ز راز دارم نه خبر ز رازداران‌من مست را چه پرسي ز كلام هوشياران
بفراز چرخ توسن شده‌ام سوار از آن‌روكه پياده در ركابت نروند خرسواران
چو تو پرده برنگيري چه شب و چه روز روشن‌چو تو در چمن نيايي چه خزان و چه بهاران
بشكفت گل و ليكن تو ز خواب برنجستي‌نه ز آه سينه من نه ز ناله هزاران
فگنند روز محشر تن باد را بزندان‌كه مباد پرده خيزد ز جمال شرمساران
نفسي بيك قرارم نگذاشت عمر گويي‌من و زيبقيم هر دو ز نژاد بيقراران
ز ازل نصيب هركس شده حالتي و جايي‌تو و بوستان و بلبل من و كبك و كوهساران
نروند آشنايان ز دلم برون اگرچه‌بفراق آشنايان بگذشت روزگاران
برسم چو حاذق آخر بمراد خويش روزي‌كه جهاندم اسب همت ز قفاي شهسواران *
باز اي دل شوريده تمناي كه داري‌حيران كه گشتي و تماشاي كه داري
در حلقه زلفش مه و خورشيد ببندنددر دام كه افتادي و سوداي كه داري
سودي سر خود در قدم يار همه عمرباز اين سر فرسوده ته پاي كه داري
جنت بمن آن روز كه بخشند نگيرم‌حاذق همه دانند تمناي كه داري *
ضرر و نفع چون دكان برچيديأس اندر حقيقت است و اميد
حرص اندر ضمير روشن مردهمچو دو دست در سراي سفيد *
آيينه دل از غم تو زنگ خوردغمهاي فراخ سينه تنگ خورد
جام دل من اگر شكستي چه عجب‌در بزم تو ميناي فلك سنگ خورد *
راز تو نه در سكوت و آوا گنجداين باده نه در ساغر مينا گنجد
گر مور ز خوان وسعتش ريزه خورددر كاسه چشم مور دريا گنجد
ص: 1208
*
سيمرغ محبتي كنام تو چه شدهمنام جمي بگو كه جام تو چه شد
هركس بمقام خود، مقام تو كجاست‌اي ساكن قعر چاه بام تو چه شد *
عنقا بسر بام تو پر اندازداز هيبت تو كوه كمر اندازد
آن اختر روشني كه هر صبح ز شرم‌بر پاي تو آفتاب سر اندازد *
افتاد مرا بخويش كار عجبي‌تاراج دلم نمود يار عجبي
پيشم بخلاف عادت آورد سپهرروز عجبي و روزگار عجبي *
ز هر تسبيح دستم عار داردكه سبحه بر ميان زنار دارد
من آن تسبيح را بر دست گيرم‌كه او ذاكر بود گر من بميرم *
در سخن پنهان شدم مانند بو در برگ گل‌هركه دارد ميل ديدن در سخن بيند مرا *
دلم بهيچ تسلي نمي‌شود حاذق‌بهار ديدم و گل ديدم و خزان ديدم «1»
______________________________
(1)- اين بيت حاذق بسيار شهرت يافته و ميرزا صائب آن را در غزلي تضمين نموده و گفته است:
جواب آن غزل حاذقست اين صائب‌بهار ديدم و گل ديدم و خزان ديدم
ص: 1209

84- سالك يزدي «1»

ملا سالك يزدي از شاعران نيمه دوم سده يازدهم هجري بود. آغاز عمرش در شيراز گذشت و در آنجا بقول ميرزا محمد طاهر نصرآبادي «شانه رنگ مي‌كرد» سپس در جامه درويشان باصفهان رفت و پس از چندي از آنجا عازم هند گشت و مدتي در گلكنده دكن در خدمت عبد الله قطب شاه (1020- 1083 ه) گذراند و بعد از آن بشاهجهان‌آباد رفت و مورد توجه همشهري خود «دانشمند خان» گرديد. اين دانشمند خان يعني ملا شفيعاي يزدي از عالمان عهد خود در ايران بود و در عهد شاهجهان بهند رفته و از سال 1060 ه بدرگاه آن پادشاه راه جسته و محل عنايت او شده و در سال 1065 خطاب «دانشمند خان» يافته بود و سپس در عهد پادشاهي عالمگير اورنگ زيب (1069- 1118 ه) بمرتبه بخشيگري و منصب پنجهزاري رسيد. وفاتش بسال 1081 ه اتفاق افتاد «2».
دانشمند خان ملا سالك را در اواخر سال سي‌ام پادشاهي شاهجهان (1066 ه) بخدمت او معرفي كرد و او از آن هنگام در سلك ملازمان پادشاه درآمد و در شاهجهان‌آباد بود تا درگذشت. از سال وفاتش خبري ندارم و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 329- 330.
* بهارستان سخن، ص 564- 566.
* روز روشن، ص 343- 345.
* آتشكده، بمبئي، ص 260.
* سرو آزاد، ص 110- 111.
* صحف ابراهيم، خطي. و جز آنها.
(2)- درباره او رجوع كنيد به: مآثر الامراء، ج 2، كلكته 1890، ص 30- 32، و بهارستان سخن، ص 564.
ص: 1210
ديوانش را بدست نياوردم مگر آنچه از شعر او در تذكره‌ها و در بعضي از جنگها ديده‌ام و از آنجمله است قصيده مفصلي در وصف باغ بهشتي و مدح ميرزا حكيم كلانتر كه چند بيت آن را از جنگ شماره 4772.Or كتابخانه موزه بريتانيا نقل مي‌كنم، ولي كارش بيشتر غزلسرايي بود و بيتهاي مشهوري دارد. در روز روشن آمده است كه شاگرد حكيم ركناي مسيح كاشاني بود. مير عبد الرزاق خوافي گويد كه «گويند حكيم ركنا هميشه مي‌گفت كه اگر اشعار تمام شعرا را يك طرف بگذارند و اين بيت را يك طرف، و مرا مميّز كنند، من اين بيت سالك نكته‌سنج را ترجيح مي‌دهم:
از بس بدشت كرده‌ام آشفته ناله‌هاچون زلف دلبران شده شاخ غزاله‌ها» و بگمان من در درستي اين گفتار بايد تأمل بسيار كرد.
غير ازين سالك يزدي چند سالك ديگر داريم مانند سالك اصفهاني و سالك كاشاني و سالك قزويني. بروايت صاحب روز روشن ميان سالك قزويني و سالك يزدي مناظره و منازعه‌يي رخ داد. از سالك يزديست:
حبذا «باغ بهشتي» كه بود خلد برين‌سهو گفتم كه برد خلد برين رشك بر اين
جان بيابد بتنش خاصيت آب حيات‌گر رود خسته درو در نفس بازپسين
نوعروسان گلستان لطافت امروزكرده رخسار بگوناب گل او رنگين
عارضش در عرق شرم خورد غوطه اگربتماشاي گلش جلوه كند حور العين
تابش ذره خورشيد ببرگش بارست‌سايه پرورد درختانش چو نخل مويين
در سر بال و پرش بس كه هواي شوخيست‌عندليب چمنش بيضه گذارد رنگين
از رطوبت چمنش موج‌زنان درياييست‌صدفش گوش گل و ژاله در او در ثمين
گشته بر سطح هوايش ز رطوبت ظاهرخوشه ژاله درخشنده چو عقد پروين
بس كه شيرين‌روش و خوش حركاتست آبش‌خون شد از غيرت آن شير بجوي شيرين
حوضه‌اش صافتر از چشمه خورشيد منيرجدولش راست‌تر از فكرت ارباب يقين
وصف آن خانه در آفاق دويدست بسي‌دلنشين همه كس گشته چو بيت رنگين
ص: 1211 درگهش همچو در فيض بعالم باز است‌هيچ سائل نرود از در اين خانه غمين
همچو خاتم زبر و زير طلااندودست‌خشت خشتش بزر و سيم نشسته چو نگين
وه چه گويم ز سواران نگارستانش‌فتنه‌يي چند مصور همه در خانه زين
گره طاق وي از بس كه قضا شيرين بست‌طاق ابروي بتان رفت ز غيرت در چين
تخته پوشش بسر چرخ نهم تخته زده‌شمسه‌اش پنجه خورشيد بتابيده ز كين
روزنش جام بكف منتظر مهمانست‌همچو خسرو كه بود چشم براه شيرين
گردباديست مجسم كه برافراخته سربادگيرش كه ستونيست بر اين چرخ برين ...
(الي آخر قصيده كه بسيار طولانيست)
گر كشي زار مرا كم نشود زاري دل‌اي زياده ز جفاي تو وفاداري دل
نيستي آگه از اين حال كه هر شب تا روززار گريم ز غم هجر تو بر زاري دل
در فراق تو مرا دم‌بدم از خون جگربرخ زرد نشانست ز بيماري دل
آن سر زلف كه از باد صبا در تابست‌چه توان كرد باو شرح گرفتاري دل
مي‌دهم در طلبت جان گرامي و مراغير از اين نيست مرادي ز طلبكاري دل
چون زيم بي‌تو ازين درد چو سالك ميرم‌كه خيالت نكند پرسش بيماري دل «1» *
در ملك تجرد كه فنا سلطانست‌بي‌برگي ساز و بي‌بري سامانست
مردان خدا ببوريا مي‌خوابنداين بيشه ني تكيه‌گه شيرانست
______________________________
(1)- اين غزل منقولست از بياض ميرزا بيدل محفوظ در كتابخانه موزه بريتانيا.
ص: 1212

85- اسير شهرستاني «1»

ميرزا جلال الدين محمد پسر ميرزا مؤمن شهرستاني اصفهاني از خانداني بزرگ و از سادات محترم اصفهان بود كه بسال 1029 ه ولادت يافت و در دوران شاه عباس بزرگ و شاه صفي و شاه عباس دوم زندگي كرد و از همطرازان ميرزا صائبا شاعر استاد عهد صفوي بود. دوره جوانيش بكسب دانش و ادب و مجالست با اهل ذوق و هنر گذشت و بزودي در شاعري
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* سرو آزاد، ص 53- 54.
* مخزن الغرائب، احمد علي هاشمي خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* رياض الشعراء، واله داغستاني، خطي.
* نتايج الافكار، ص 47- 49.
* آتشكده، تهران، ص 923- 924.
* تذكره غني، محمد عبد الغني، عليگر 1916، ص 13.
* تذكره سرخوش، هند، ص 3.
* مرآة الخيال، شير خان لودي، بمبئي 1324 ه ق ص 75- 76.
* تذكره نصرآبادي، تهران 1317، ص 95- 96.
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 446- 449.
* ديوان ميرزا جلال اسير، هند.
* قصص الخاقاني، داود قلي بن ولي قلي شاه، خطي.
* فهرست ريو، ج 2، ص 681- 682.
* فهرست بلوشه، ج 3، ص 385- 386.
* آنسيكلوپدي اسلام، چاپ جديد، ج 1، ص 728- 729، مقاله «اسير» (Asir( بقلم‌R .M .Savory
* تاريخ ادبيات فارسي، هرمان اته. ترجمه شادروان دكتر رضازاده شفق، تهران 1337، ص 199.
ص: 1213
نام برآورد. خاندان او در عهد پادشاهان اخير صفوي در اصفهان اهميت و معروفيت بسيار داشت چنانكه نصرآبادي اهل آن خاندان را «از اجله و اعاظم سادات و در پاكي نسب و ظهور حسب كالشمس في نصف النهار مشهور و معروف» شمرده است، و بسبب همين اهميت خانوادگي بود كه بنابر بعضي از روايتها ميرزا جلال بدامادي شاه عباس برگزيده و مفتخر گشت. وي همچنانكه گفتم از اوان جواني بمجالست با اهل ادب و بشاعري پرداخت و با گويندگان و اهل ذوق و حال همنشيني آغاز كرد. چندي نيز شاگرد فصيحي شاعر معروف معاصر شاه عباس نخستين بود كه از سال 1031 بهمراه آن پادشاه از هرات باصفهان منتقل شده بود. پس قاعدة مي‌بايست شاگردي ميرزا جلال در محضر او مربوط ببعد از سال 1031 بوده باشد. اسير مرتبه والاي استاد خود را در سخنوري بدينگونه نشان داده است:
آنان كه مست فيض بهارند چون اسيرته‌جرعه‌يي ز جام فصيحي كشيده‌اند مقام بلند اجتماعي ميرزا جلال و انتسابش بخاندان شاهي و ذوق ادبي و هنري وي مايه آن بود كه محفل او محل اجتماع اهل ادب و سخنوري گردد و بزرگاني چون كليم و صائب ويرا در سخنان خود بستايند. مثلا كليم كاشاني مي‌گفت:
ميرزاي ما جلال الدين بس است‌از سخن‌سنجان طلبكار سخن
راستي طبعش استاد منست‌كج نهم بر فرق دستار سخن ولي نبايد پنداشت كه كليم اين سخن را دنبال معاشرت با ميرزا يا براي خوش‌آمد حضوري او گفته باشد چه در مدتي كه كليم در ايران بسر مي‌برد و حتي در بازگشت از نخستين سفر هند (1028 ه) هنوز ميرزا جلال‌زاده نشده و در پايان اقامت دوساله آن استاد در عراق سنش از يك سال تجاوز نكرده بود. پس گفتار كليم درباره ميرزا جلال و «طلبكاري سخن» آن سخنور مربوطست بدومين دوره اقامتش در هند و نزديكيهاي مرگ كليم (1061 يا 1062 ه).
اما معاشرت و مراوده ميرزا صائب (م 1081 ه) و ميرزا جلال خالي از
ص: 1214
امكان نيست زيرا اگرچه او مدتي از عمرش را در هند گذراند ليكن هم در زمان شاه عباس و هم بعد از سفر نخستين خود بهند و هم بعد از دومين دوره اقامتش در آن سرزمين، ديرگاه در اصفهان بسر مي‌برد و در همين زمانها مي‌توانست با ميرزا جلال، تا آنگاه كه پنجه مرگ گلويش را نفشرده بود، مجالست داشته باشد. بهرحال صائب و اسير بيكديگر با نظر احترام مي‌نگريستند، صائب به تكرار سخن اسير را تضمين كرد و نيز درباره آن شاعر باريك‌انديش و تتبع سخن او گفت:
خوشا كسي كه چو صائب ز صاحبان سخن‌تتبع سخن ميرزا جلال كند و اسير نيز كه استاد خود فصيحي را از ياد نمي‌برد، تقدم صائب را بر خود بدينگونه توصيف مي‌نمود:
با وجود آنكه استادم فصيحي بوده است‌مصرع صائب تواند يك كتاب من شود عيب بزرگ اسير در زندگي روزانه او گرفتاري سختش بشرابخوارگي بود، چنانكه گفته‌اند شعرهايش را بيشتر در حال مستي مي‌سرود و همين عادت بميخوارگي او را در جواني از پاي درآورد و بگورستان فرستاد. مرگش را در مأخذهاي مختلف 1040 «1»، 1049 و 1069 نوشته‌اند.
از ديوان اسير نسخه‌هاي متعدد موجودست [از آنجمله دو نسخه بشماره 827Supp و ديگري 954Supp در كتابخانه ملي پاريس و نسخه‌يي بشماره 662، 19.Add در كتابخانه موزه بريتانيا و نسخه‌يي در كتابخانه موقوفه اود (Oude( و جز آنها] و بسال 1880 نسخه‌يي ناقص از آن در لكنهو بطبع رسيد.
مجموع اشعارش را از قصيده و غزل و مثنوي و قطعه و ترجيع و تركيب و تخميس و رباعي تا بيست‌هزار بيت نوشته‌اند (نصرآبادي، 96؛ بهارستان سخن، 446 و جز آنها) ولي در نسخه‌هاي متداول كمتر از آنست. قصيده‌هايش در مدح امامان و بعضي از قطعه‌هايش در ستايش شاه صفي است. صاحب هفت
______________________________
(1) اين تاريخ بهيچروي درست نيست زيرا در ديوان اسير ماده تاريخهايي بسال 1044 و 1045 ديده مي‌شود.
ص: 1215
آسمان گويد «در كليات او كه در كتابخانه حقير است چند مثنوي موجز بنظر آمد ...»
اسير يكي از شاعرانيست كه در سير تكاملي سبك شعر در سده يازدهم اثر آشكار دارد. اهميت او در آنست كه بنياد معاني خود را چنان بر تخيل و توهم نهاده است كه هيچ مضمون و نكته‌يي در سخنش خالي از آن نيست بلكه هريك از آنها مسبوق بتصورات دور و دراز و مضمون‌جوييهاي باريك از همه آن چيزهاست كه گرداگرد او يا در محيط ديد و درك او وجود دارد. ناگهان آهوخرام كبك‌رفتار گل‌اندامي از برابرش مي‌گذرد، جلوه روشن و دل‌انگيز او نوري بر ديده زيباپسند شاعر مي‌افگند، آن نور برقي مي‌شود و در خرمن خاك مي‌افتد و آن را شعله‌ور مي‌سازد و آن شعله در شش جهت عالم مي‌افتد، آن را بخاك و آن خاك را بغبار تبديل مي‌كند و در فضا بپرواز درمي‌آورد و محو مي‌كند و شاعر در گيرودار چنين تخيلي مي‌گويد:
شش جهت مشت غباري شد و پرواز گرفت‌برق جولان كه در خرمن خاك افتادست! يا گاه كارش از ملالت بدانجا مي‌كشد كه پهناي زمين و آسمان بر او تنگ مي‌شود و فلك با آنهمه گشادگي و برافراشتگي چون خيمه‌يي كوتاه بر سرش سنگيني مي‌كند و چشم‌انداز او را تاريك و محدود مي‌سازد، ناله برمي‌آورد و مي‌خواهد كه دامن خيمه را بالا زنند تا مگر از احساس آن تاريكي و سنگيني برهد و در حال چنين تخيلي است كه مي‌گويد:
خاطرم زير فلك از جوش دلتنگي گرفت‌دامن اين خيمه كوتاه را بالا زنيد! دو بيت يادشده را براي مثال آوردم وگرنه هيچ غزل اسير نيست كه خالي از اينگونه خيال‌پردازيهاي زيبا و بيتهاي استادانه وهم‌انگيز باشد اما براي درك سخن اسير خواننده بايد مانند خود او وارد عالم خيال شود و با شاعر همگام گردد و هرچه بيشتر در اين راه پيش رود بيشتر بدرك سخن وي توفيق خواهد يافت.
اين بنيادگذاري سخن بر تخيل موجب بكار بردن تشبيه‌ها يا خلق تركيبهاي مجازي و استعاري بسيار تازه در سخن او گرديد مثل تشبيه هواي
ص: 1216
با طراوت بسفينه غزل، چمن آراسته بلاله و گل بانشاء زيباي مزين؛ و تركيبهايي از قبيل: سرمشق انتظار، سر گريه، چمن آينه، غارت‌زده ناز، رنج خموشي و صدها ازينگونه تشبيه‌ها و تركيبهاي تشبيهي و استعاري كه در شعر او مي‌بينيم:
هوا ز موج طراوت سفينه غزلست‌چمن ز لاله و گل مطلع خوش انشائيست
كدام روز كه سرمشق انتظارم نيست‌كدام شب كه سر گريه در كنارم نيست
مي‌رسد از چمن آيينه آشفته نازمي‌توان يافت كه غارت‌زده ناز خودست
نكند فيض ادب رنج خموشي ضايع‌هر سؤالي كه نكرديم جوابي دارد روشنست كه بنا گذاردن سخن بر تصورات دور و دراز ازين شاعر آغاز نشده و در شعر پارسي، چنانكه در شعر هر قومي، تاريخي كهن دارد. مگر عنصري درباره غزلهاي رودكي سخن نرانده و با آنكه خود بوهم باريك درمي‌پيچيده است خويشتن را از رسيدن بخيالات غنائي آن شاعر عاجز نيافته و نگفته است:
غزل رودكي‌وار نيكو بودغزلهاي من رودكي‌وار نيست
اگرچه بپيچم بباريك وهم‌بدين پرده اندر مرا بار نيست اين خيال‌پروري، و بقول تذكره‌نويسان «خيال‌بندي» كاري تازه در شعر، و هنري منحصر بشاعران سده دهم تا دوازدهم نبود، منتهي اينان در اين راه مبالغه و زياده‌روي آغاز كردند و چنانكه در شرح سخنوري استادان پيش از اسير در همين عهد ديده‌ايم، هريك از ديگري قدمي در اين راه فراتر نهاد و چون گام سخن در اين راه تند شد باسير و همطرازانش رسيد و پس از آنكه سرعت بيشتر گرفت بعبد القادر بيدل و همخيالانش انجاميد تا سرانجام كار بجايي كشيد كه درك مقصود شاعر را در بعضي از سخنان آنان دشوار و يا گاه ممتنع ساخت.
گشت و گذار در چنين عالم زيبايي از توهم و تخيل بيقين با بسي از لطفها و حالها همراهست و در اين بحثي نيست اما اگر درين سير و سياحت كار بمبالغه كشد، سياحتگر از عالم واقع دور مي‌ماند و اندك‌اندك انديشه و گفتارش براي آنانكه بدين مبالغه عادت ندارند نامفهوم مي‌ماند و دامنه
ص: 1217
خيال بچنان وسعتي مي‌كشد كه كلام از گنجايي آن بازمي‌ماند و ناساز و نابسامان مي‌شود چنانكه در شعر جلال اسير شده و ناقدان سخن را بر آن داشته است تا سخن او را به رطب و يابس و نيك و بد تقسيم كنند و بواقع نيز چنين است. گاه شعرش از زيبايي خيال و رسايي لفظ بآسمان مي‌رسد «1» و گاه چنانست كه خواننده را از آنهمه بي‌مبالاتي كه در بيان معني دارد، يا از آنهمه ابهام كه در كلامش راه يافته بشگفتي مي‌افگند «2». تذكره‌نويساني كه ببيان حال اسير پرداخته‌اند همگي متوجه اين بلنديها و پستيها در شعر او شده و درباره اين افراطها و تفريطهاي او و نيز ارزش كارش در عالم «خيال بندي» و اثري كه در شاعران بعد از خود داشته سخن گفته‌اند. از آنجمله مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن چنين گفته است كه اسير «در شعر باني بنياد خيال‌بنديست و خيال‌بندان زمان حال را بپيروي او سر افتخار بلندست.
اگرچه طرز خيال بطريق ندرت در اشعار قدما يافته مي‌شود و برخي از
______________________________
(1)- مانند اين دو بيت زيرين، و طبعا بسي بيتها كه در ابيات منقول او خواهيد يافت:
تعلّق سد راه كام عشق است‌جنون سرگوشي پيغام عشق است
در بيضه شكسته محبت دل مرااز آشيان بخدمت صياد مي‌برد
(2)- مثل اين بيتها كه بعضي بسيار مبهم و بعضي ديگر در عين ابهام متضمن عيبهاي فصاحتست:
خلق بي‌ساختگي بوي گلابش نشودآنقدر گل كه ز گلزار توكل چيدم
شد بيستون چو حوصله سختي خمارفرهاد برق تيشه مي دير مي‌رسد!
پي گم‌گشتگي ستاره ماست‌بال عنقا كليد چاره ماست
در دل آن چشم مست مي‌گذرداول مستي گذاره ماست
گرم اختلاطيي كه بدل نيشتر زندخون فسرده كله جوشان الفت است
وحشت ز من جناغ محبت نمي‌بردچاك دلم نشان گريبان الفت است
تا لب گشوده‌اي سخنت سبز گشته است‌حرف تو طوطي شكرستان الفت است
ص: 1218
متأخرين كه پيش از وي گام‌سپر وادي تازه‌گويي بودند نيز بدين روش ولوع تمام داشتند، اما او اساس سخنوري بر همين طرز نهاد و اين قانون شگرف را بدست آيندگان قوافل وجود داد، بلكه سخن را بمرتبه‌يي نازك ساخته كه تا موشكافان بزم معاني امعان نظر بروي كار نيارند، سررشته آن بدست نيايد و هر قدر كه تعمق بكار برند لطائف ديگر حاصل آيد، و معهذا كلامش رطب و يابس بسيار دارد». مير غلامعلي آزاد بلگرامي در سرو آزاد او را «شاعر ادابند» و «موجد انداز «1» هاي دلپسند» خوانده است. ازوست:
باده گل بي‌خمار عيش گلستان رساسرو ز مستي كند تكيه بدوش هوا
ساقي تكليف مست ياد ورع دلخراش‌باده نخوردن ستم توبه نمودن خطا
بس‌كه طراوت چكيد از گل ابر بهارذره لب‌بسته شد قطره بحر هوا
سبزه سيراب موج نسخه عمر ابدديده ز خاك چمن جلوه آب بقا
مي‌كشم از سوز دل سرمه بيگانگي‌تا نگهي مي‌كنم با نگهي آشنا
اي بغمت همنشين عيش و طربهاي مابسته چشمت نگه بنده شرمت حيا
خوي تو الفت‌نواز ناز تو دشمن‌گدازصلح تو ديرآشتي جنگ تو زودآشنا
شوخي و ناز و نياز محرم راز همندعمر محبت دراز رشته الفت رسا
شورش بحر جنون قافله موج خون‌مرحله عشق تو سلسله شوقِ پا
مستي جاويد را سرمه ناز تو كردآنكه ز حيرت كشيد چشم مرا توتيا
جلوه صياد عشق داد غبارم ببادگردش چشم غزال حلقه دام وفا
عمر ابد مي‌چكد از دم تيغ ستم‌حلقه فتراك عشق چشمه آب بقا
شد ز ره انتظار دل ز طپيدن غبارچند خورد از كسي وعده فريب وفا
در ره آزادگي منزل آرام نيست‌كوشش بيهوده چند در گرو دست و پا
______________________________
(1)- انداز را بمعناهاي مختلف مانند قياس و مقياس و نظاير آن آورده‌اند. در تعبيري نظير آنچه در متن مي‌بينيم بيشتر معني شيوه و طرز و روش مي‌دهد. اسير گويد:
انداز لطفش از گل و گلزار تازه‌تربي‌مهريش ز گرمي بسيار تازه‌تر
ص: 1219 در چمن اعتقاد مشق نوا مي‌كنم‌در بغل برگ گل نسخه مدح و ثنا
مدح امام امم شاه نجف كز شرف‌داده ز اسماي خود خلعت نامش خدا «1» *
از بس‌كه خورده نيش خموشي بيان ماخون شد برنگ غنچه زبان در دهان ما
پرواز ما ببال و پر بي‌تعلقي است‌گيرد اگر هواي قفس آشيان ما
كس در حيات ما نشد آگه براز آه‌آيينه هما نشود استخوان ما
تيرش چو آتش از دل فولاد مي‌جهدبازوي ضعف قبضه گرفت از كمان ما
جايي كه خاك معركه بر باد مي‌رودگردي كه برنخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سينه سطرلاب امتحان‌داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
الفت بهر ديار كه باشد غريب نيست‌وحشت بجان رسيده ز دست و زبان ما
رفتار كبك يافته هر نقش پا اسيردر رهگذر جلوه سرو روان ما *
سبزه ما كي ز برق خرمي انديشه داشت‌گر دميد از آب حيوان آتشي در ريشه داشت
از شكست توبه كار عشرت ما شد درست‌آسمان ما را گرفتار طلسم شيشه داشت
چون كنم با طعنه دشمن كه كوه سخت‌جان‌صد جراحت بر دل از تيغ زبان تيشه داشت
بهره‌ور مي‌شد ز گوهرهاي طبع من اسيرگر طريق اين سخن‌دزدان شاعرپيشه داشت *
صبرم حريف عربده نيم‌ناز نيست‌شادم كه عمر رنجش بيجا دراز نيست
آشفتگي ز سايه من موج مي‌زندكس روشناس پرتو خورشيد راز نيست
ما مرغ دل برشته نظاره بسته‌ايم‌طالع نگر كه مژده پرواز باز نيست
عشق پلنگ‌خو نشناسد جوان ز پيرگل را ببزم شعله ز خار امتياز نيست
راضي بدشمني شده‌ام، رشك غير نيست‌بگذر ز كشتنم كه نيازست و ناز نيست
بيند بسوي غير و دلش صيد رشك ماست‌غمگين مباش اسير كه دشمن‌گداز نيست
______________________________
(1) با توجه بآنچه پيش از اينها درباره تكرار قوافي و شيوع آن در بين شاعران اين عهد گفته‌ام، خواننده از تكرار قافيه‌هاي: بقا، آشنا، پا، هوا، وفا در اين چند بيت از آغاز قصيده اسير تعجب نخواهد كرد.
ص: 1220
*
خون بود دل كه لذت درد نهان شناخت‌اين غنچه بسته بود كه رنگ خزان شناخت
آيينه‌زاست پرتو شمع مزار من‌در خواب هم خيال مرا مي‌توان شناخت
در پيش پاي پرتو خورشيد برنخاست‌گردي كه جاي خويش در آن آستان شناخت
رنگ گل و فروغ مي و لعل يار شدهركس كه قدر خويش چو آب روان شناخت
پرواز هرزه راه بمنزل نمي‌بردكي تير بي‌سراغ محبت نشان شناخت
پيداست از جبين عدم عشق پرده‌سوزاين باده را ز تيشه خارا توان شناخت
شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بودروزم ز اضطراب دل پاسبان شناخت
روزي كتابخانه غفلت گشاد دل‌تعبير خواب الفت اهل جهان شناخت
گردي كه شبنم گل اين سرزمين نشدكي قرب مهر و منزلت آسمان شناخت
خوابي كه مي‌برد بره شوق راحتست‌ديوانه قدر بستر ريگ روان شناخت
هر دل كه در رياض وفا مست خواب شدكي لذت صبوحي اين گلستان شناخت
در خواب ديده آينه عكس مراد من‌خود را اسير محرم راز نهان شناخت *
مستي كه بيخودانه ز اهل نظر گذشت‌در ديده جلوه كرد وز دل بي‌خبر گذشت
عزت روا نداشت كه تنها گذارمش‌عمر عزيز در قدم نامه برگذشت
آتش‌پرست عشقم و اخترشناس داغ‌كي شعله از قلمرو من بي‌خطر گذشت
پيش از خمار ساغر تكليف داد و رفت‌ذكرش بخير توبه كه بي‌دردسر گذشت
كشتي‌شكسته است ببحر گناه اسيربخشايشي كه موجه طوفان ز سر گذشت *
جذبه شوق كه مي‌ريخت بپيمانه صبح‌مست خورشيد برون مي‌رود از خانه صبح
چون سيه‌مست تهي‌شيشه بانداز صبوح‌فرش گرديده شبم بر در ميخانه صبح
عمر كوتاه كجا حسرت ديدار كجاچقدر خواب توان كرد بويرانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازي بودكف خاكستر ما شد پر پروانه صبح
انتظار تو شبي مست ز جا برد مراتا بجايي كه شكستم در ميخانه صبح
پيش از آن خاطر بيداردلان مي‌خواهدكه ببخشند گنه محرم و بيگانه صبح
ص: 1221 بيش از اندازه مي مست شد امروز اسيرگردش چشم كه مي ريخت بپيمانه صبح *
عشق نگشوده طلسمي است كه بر دل بستندآه ازين عقده آسان كه چه مشكل بستند
گرچه صيد قفسم كي روم از خاطر دام‌از هواداري من عهد بيك دل بستند
عشق بحريست كه ساغركش گرداب فناست‌لب اين بحر ز خميازه ساحل بستند
شدم آواره و بي‌دام نديدم طرفي‌پايم از رشته صد دام بمنزل بستند
رخصت گفت‌وشنود از نگهت داشت اسيردل و جان راهش از انديشه باطل بستند *
از خرام خوش‌نگاهان رنگ ناز انداختنداز دم تسليم‌جو طرح نياز انداختند
حيرت‌آباد شهادت آنقدر وسعت نداشت‌خضر را در كوچه عمر دراز انداختند
گرده‌يي از سينه صافيهاي ما برداشتندطرح يك عالم دل آيينه‌ساز انداختند
بلبل و پروانه صيد دام بي‌تابي شدندخويش را در ورطه سوز و گداز انداختند
تا قيامت كشت حاصل خير اهل همتست‌مشت خاكي در ازل در چشم آز انداختند
اهل دنيا رسم همت از ميان برداشتندسفره‌يي بهر سحرخيزان راز انداختند
جلوه شمشير ابروي تو تا محراب شدبرگرفتند از جهان دل جانماز انداختند
كوهكن شيريني از نقل محبت برده بودبر زبانها شور محمود و اياز انداختند
هر سر راهي سپندي از نيازي سوختندتا سمند ناز را در تركتاز انداختند
سعيها خون مي‌خورند از رشك اهل دل اسيركار خود را تا بلطف كارساز انداختند *
تا دل مست مرا داغ وفا بخشيدندجرم صد ميكده از نيم‌دعا بخشيدند
بر سر شمع زند فيض سحر دسته گل‌تا بپروانه ما بال هما بخشيدند
شعله خوي تو هر لحظه برنگي مي‌سوخت‌پر طاوس بخاكستر ما بخشيدند
بي‌كسي قرعه اقبال سليماني زدجاي خاتم دل شوريده بما بخشيدند
هستي و نيستي اقليم تبه‌كاري بودجرم ما را ز كجا تا بكجا بخشيدند
دوستان سينه صاف آينه توفيق است‌جرم ناكرده ما را بوفا بخشيدند
مشت خاكستر ما سرمه دل ساز اسيرروشناييست كه در راه خدا بخشيدند
ص: 1222
*
ساغر چندي بياد موج اشك ما زنيدمي‌پرستان خويش را مستانه بر دريا زنيد
از فرنگي نرگسي تير نگاهي خورده‌ايم‌شمع سبزي بر سر لوح مزار ما زنيد
خاطرم زير فلك از جوش دلتنگي گرفت‌دامن اين خيمه كوتاه را بالا زنيد! *
حيرت‌گداز ورطه چون و چرا مباش‌تا بار خاطري نشوي آسيا مباش
خود را خراب ساز و مكن خانه‌يي خراب‌يعني كه تا غبار توان شد صبا مباش
افتادگي جدا و گران مطلبي جداست‌تا كهربا توان شدن آهن‌ربا مباش
دريوزه نظاره كند خودنما بزورمشكن كلاه گوشه فقر و گدا مباش
چندانكه پايمال شوي صبر كن اسيرنوميد از وسيله لطف خدا مباش *
نگه در ديده مانند گلي در دام خس دارم‌نفس در سينه همچون عندليبي در قفس دارم
بدام طره‌يي افتاده‌ام كز هر سر مويش‌پريشان ناله‌يي پيچيده در تار نفس دارم
بكس هرگز نيفتادست كارم عشق را نازم‌بفريادم چه حاجت داور فريادرس دارم
چرا بي‌برگ ماند گلشن سودا اسير از من‌كه همچون سنگ طفلان ميوه‌هاي پيش‌رس دارم *
كو جنون تا از مي ديوانگي ساغر زنم‌خنده تر دامني بر موجه كوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا كف خاكسترم‌گر بدام شعله چون خاشاك بال و پر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم، كو جنون‌تا چو اخگر قرعه‌يي بر نام خاكستر زنم
باغبان تا كي كند منعم ز سير باغ اسيرمي‌روم كز زخم شمشيري گلي بر سر زنم *
ز بس در عشق شد صرف خموشي روزگار من‌نفس در خاك مي‌دزدد پس از مردن غبار من
بخاطر بگذرانم هرگه آن صياد وحشي رابدام اضطراب خويش مي‌افتد شكار من
بدام آسمان گم كرده‌ام سررشته خود راسر از هر جا برآرم صد گره افتد بكار من
هواي ابر و گلگشت چمن ارزاني مستان‌ز فيض گريه چشم تر بود باغ و بهار من
چه خواهم كرد با اين بي‌زبانيها اسير آخرگرفتم صد ره آن بي‌رحم شد تنها دچار من
ص: 1223
*
از گرمي سينه‌ام نفس مي‌سوزدوز ناله زار من جرس مي‌سوزد
در دام محبت منم آن مرغ اسيركز شعله آه من قفس مي‌سوزد *
افغان كه نه دل براي سوز آورديم‌ني ناوك آه سينه‌سوز آورديم
بيهوده چو آفتاب و مه زير فلك‌روزي بشب و شبي بروز آورديم *
آگاهي چيست سير دنيا كردن‌در مملكت وجود سودا كردن
چون مهر سفر كن كه بود كار زمان‌از سرمه سايه ديده بينا كردن

86- صيدي تهراني «1»

مير سيد علي متخلص به «صيدي» از سادات تهران و از شاعران سده
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 358- 359.
* سرو آزاد، ص 111- 112.
* نتايج الافكار، ص 418- 419.
* آتشكده، تهران ص 1089- 1092.
* تذكره سرخوش، ص 65- 67.
* بهارستان سخن، ص 562.
* خزانه عامره، ص 293- 296.
* صحف ابراهيم، خطي.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 689 و جز آنها.
ص: 1224
يازدهم هجريست. آغاز عمر او بكسب دانش در اصفهان گذشت و همانجا بشاعري نام برآورد ليكن مانند بسياري ديگر از گويندگان عهد خود در طلب مال راه هند پيش گرفت و بسال 1065 بدربار شاهجهان رسيد و مورد عنايت آن پادشاه و دخترش جهان‌آرا بيگم قرار گرفت و از آن دو بانعامهاي جزيل برخوردار شد چنانكه گويند در پاداش قصيده‌يي بمطلع:
زهي جهان خدا را سپهر عدل و كرم‌بزير سايه قدر تو نير اعظم هزار روپيه از شاهجهان بدو رسيد و در برابر غزلي در وصف تفرج جهان آرا بيگم در باغ بمطلع:
برقع برخ افگنده برد ناز بباغش‌تا نكهت گل بيخته آيد بدماغش پانصد روپيه از آن بانو انعام يافت، و در هند بود تا بسال 1069 ه پيرامون سي سالگي در دهلي درگذشت. نصرآبادي گويد كه مردي زودرنج و باعتقاد خود پيوسته عاشق بود. مير غلامعلي آزاد كه ديوان كامل او را ديده بود گويد «قصايد در مدح صاحبقران ثاني شاهجهان دارد و مثنوي در تعريف كشمير ساخته ...» اما نسخه‌يي از ديوانش بشماره 293.Or كه در كتابخانه موزه بريتانيا ديده‌ام يكهزار و سيصد بيت غزل دارد و قصيده‌هاي او را نديده‌ام. همه غزلهايش منتخب و يكدست است و مضمونهاي غنايي در آنها گاه با انديشه‌هاي اخلاقي و اجتماعي درآميخته، چنانكه بعضي از غزلها بتمامي از معاني حكمي حكايت مي‌كند، و اين با سخن نصرآبادي همسازست كه گويد شعر كم اما معاني خوب و برگزيده داشت. زبانش زيبا و بيانش روان و معنيها و مضمونها غالبا تازه است و ارسال مثل و تمثيل در سخنش بسيار، مثل اين بيتها:
نقص عشق است كه از خار بنالد بلبل‌نسبت هرچه بگلزار رسد گل باشد
مرد بي‌برگ و نوا را سبك از جاي مگيركوزه بي‌دسته چو بيني بدو دستش بردار
صورت ديوار هم در عالم خود زنده است‌هر كسي را جامه هستي برنگي داده‌اند
بي‌طالعي نگر كه من و يار چون دو چشم‌همسايه‌ايم و خانه هم را نديده‌ايم
تقصير فلك نيست اگر بي‌سر و پاييم‌چون ابر پريشاني ما از كرم ماست
ص: 1225 دست و دل بايد فراخ از جود صاحب‌مال راتنگ‌چشمي مي‌كند سرگشته‌تر غربال را از غزلهاي اوست:
نكند خسته دلي را دل غم‌پرور ماقيمت سنگ كسي نشكند از گوهر ما
گل آميزش ما بوي جدايي ندهدباد را دود كند گرمي خاكستر ما
پيش ما سروري روي زمين دولت نيست‌دولت آنست كه در پاي تو افتد سر ما
عندليبيم ولي خوي سمندر داريم‌مي‌كند شعله هواداري بال و پر ما
از صفايي كه بود عاريتي بيزارم‌نشكفد در شب مهتاب گل ساغر ما
شهرت از بخت ندارد سخن ما صيدي‌در شب تار نمايان نشود اختر ما *
بدان شوقم هواي گرد آن سرگشتن است امشب‌كه خون اشك صد پروانه‌ام بر گردنست امشب
كه چون فانوس دارد از درون سررشته رنگم‌كه پرواز بلندش تا كنار دامنست امشب
چه جاي غير در بزمت كه از سرشاري غيرت‌بدل داغم ز چشم بي‌نگاه روزنست امشب
نمي‌آيد نگه هر دم ز بيم غير در ديدن‌گل بيخار چيدن روي او را ديدنست امشب
رقيب از وصل ما دارد اگر بيماري رشكي‌به از من كس نمي‌داند، علاجش مردنست امشب
وصال يوسف خود را بنسبت پير كنعانم‌چراغ كشته چشمم ز رويش روشنست امشب
برنگ گل دماغ از باده تر دارد، بيا صيدي‌اگر درددلي داري مجال گفتنست امشب *
قطع امّيدم ز خود محتاج هجر يار نيست‌برگ ما را سيلي باد خزان در كار نيست
از ضعيفان برنمي‌آيد درشتي نرم باش‌سايه ناهموار گردد چون زمين هموار نيست
ص: 1226 جلوه آن سرو قد خوبست اما پيش من‌نسبتي استادنش را هيچ با رفتار نيست
اين غبار خط چها از نشأه لب مي‌كندسرمه را در چشم ميگون شوخي اين مقدار نيست
صيدي افشاي محبت را بدشمن واگذارحسن عاشق مي‌شناسد حاجت اظهار نيست *
از نور رخش بس‌كه شبم فيض اثر بوددر اول شب چشم مرا بيم سحر بود
اي ديده سرشكي بوداعش نفشاندي‌در مردمكت اشك مگر آب گهر بود
ساقي طرف غير نگه داشت وگرنه‌بدمستي ما منتظر جام دگر بود
هنگامه او نور دگر داشت كه امشب‌چون تيرگي از مجلس او غير بدر بود
هر نقش مرادي كه بدلخواه برآمداصلش چو درآمد بنظر سكه زر بود
روزي كه مرا طالع مولود نوشتندآغاز پريشاني و انجام هنر بود
از سوز جدايي دل صيدي چه خبر داشت‌پروانه او سوخته نور نظر بود *
چو باد همسفر خويش را بجا مگذاررفيق اگر همه بار دلست وامگذار
ز عيش جز غم و آزار عيش حاصل نيست‌براي چيدن گل خار زير پا مگذار
ز بدگماني مردم بحق خويش مترس‌هميشه صرفه خود را بآشنا مگذار
شكسته رنگي گل را غبار شادي گيردر آن طرف كه نشاط دلست پا مگذار
درازدستي فرصت هميشه نيست مجال‌گلي كه بشكفد از شاخ مدعا مگذار
هواي نفس دلت را شكست و كرد غبارتو نيز دشمن خود را باين هوا مگذار
غمين چرا ز مكافات مي‌شوي صيدي‌حساب خويش بهنگامه جزا مگذار *
تا سخن تازه نباشد بسخندان مفروش‌ناله سست بمرغان خوش‌الحان مفروش
خانه آينه بر شوخي عكست تنگست‌جلوه جز در دل ما خانه‌خرابان مفروش
آبرويي كه بصد خون دل اندوخته‌اي‌باميد كرم خواجه بدربان مفروش
اي كرامات نما، ابر بفرمان تو نيست‌اين‌قدر بيهده باران بگلستان مفروش
دست خواهش ز سر لذت دنيا بردارهرچه را ديده پسنديد بدندان مفروش
عقده آبله دل ز يكي نگشايداين گره جز بسر ناخن پيكان مفروش
ص: 1227 كشته تيغ ستم اجر شهيدان داردبخت برگشته باقبال سليمان مفروش
چين ابروي گدايان مي احسان‌طلبست‌بكريمان چو رسي جز لب خندان مفروش
شايد اين چرخ بكام تو نگردد صيدي‌اينقدر عيش سلم بر دل ويران مفروش *
مگداز در شكنجه خواهش زبان خويش‌ممنون ز بي‌زباني خود ساز جان خويش
با خاطر شكفته مصاحب چه مي‌كني‌خود سير كن شكفتگي بوستان خويش
پرهيز كن ز صحبت ناجنس زينهاركآتش ز آب كرد سيه دودمان خويش
از خلق دور شو گر از ايشان نه‌اي كه مرغ‌بر شاخ رهگذار نبست آشيان خويش
صيدي درين زمانه كسي نيست بي‌كمان‌مفرست دربدر چو گدايان كمان خويش *
بباغ عشق تو آن عندليب مدهوشم‌كه غنچه گل شد و گل چيده گشت و خاموشم
ز نارسايي طالع همين زيانم بس‌كه در دل تو گذر دارم و فراموشم
عجب كه بي‌تو دو روز دگر بجا مانم‌چنين كه آتش هجر تو مي‌دهد جوشم
مرا ز حلقه‌بگوشان خود چه مي‌شمري‌كه گوهر سخني از تو نيست در گوشم
بجاست پند تو صيدي ولي چه چاره كنم‌بزير بار تعلق نمي‌رود دوشم *
ز بس‌كه معني رنگين شد آشكار از من‌بدور حسن تو شد عالمي بهار از من
شكست كشتي معني بورطه‌يي كه در اوچو موج دور شود هر نفس كنار از من
خطاست تير تغافل چو بر نشان آيدبمن نظاره مكن تا بري قرار از من
برهگذار تو بيهوده آن‌قدر ماندم‌كه انتظار برآورد زينهار از من
دليل نيستيم بس بود همين صيدي‌كه نيست بر دل آيينه‌يي غبار از من
ص: 1228

87- سرمد كاشاني «1»

سعيداي سرمد از شاعران شيفته سده يازدهمست. چندگاهي محضر مير ابو القاسم فندرسكي و ملا صدراي شيرازي را درك كرد و بعد بهند رفت و همانجا ماند و كشته شد. نامش را محمد سعيد ضبط كرده‌اند و به «سعيدا» شهرت داشت و در شعر «سرمد» تخلص مي‌كرد. درباره بدايت حالش نصر آبادي گفته است كه يهودي بود و مسلمان شد، و در بهارستان سخن آمده است كه «اصلش از فرنگستانست، ارمني بوده بتجارت اشتغال نمودي، چون طبعش دراك و رسا افتاده بود بامداد قوت فطري بتحصيل فنون شتي راغب گرديد». اين نكته روشنست كه اگر ارمني بود فرنگي نبود و يهودي هم نبود و بهرحال بازرگاني بود روشن‌بين كه دنبال بازارگاني بهند افتاد و بسال 1042 ه از راه دريا بشهر تته رسيد و در آنجا بعد از چندگاهي حالت جذبه بدو دست داد چنانكه گويند از آن پس برهنه مي‌گشت و چنان بود كه هرچه داشت بيغمائيان داد تا آنكه از «ستر عورت» هم بازماند! سرمد پس از چند مدت از تته بسال 1044 بلاهور رفت و سپس بحيدرآباد دكن سفر نمود و از آنجا بدهلي عزيمت كرد و در آن شهر با داراشكوه پسر شاهجهان كه شيفته اهل ادب و خود از مؤلفان پركار در تصوف و عرفان بود، آشنايي يافت ليكن عالمان شرع كه با خود دار اشكوه هم بسبب آميزش با پيشروان قادريه مخالفت مي‌كردند، با سرمد بدشمني برخاستند. بعد از آنكه اورنگ زيب پسر ديگر شاهجهان بر پدر بشوريد و داراشكوه را مقيد و بفتواي فقيهان بتهمت الحاد مقتول ساخت
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* نتايج الافكار، ص 334- 337.
* تذكره نصرآبادي، ص 310- 311.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 20.
* رياض العارفين، ص 141- 143.
* صحف ابراهيم، خطي.
* بهارستان سخن، ص 512- 515؛ و جز آنها.
ص: 1229
(1069 ه) سرمد نيز بفتواي يكي از آنان بنام ملا عبد القوي و موافقت فقيهان ديگر بقتل رسيد (ربيع الثاني سال 1070 ه و بقولي ديگر 1072). قبرش نزديك مسجد شاهجهان‌آباد و مزار اهل دلست. از سرمد بيتها و رباعيهاي گرم و شورانگيز بازمانده و از آنهاست:
سوخت بي‌وجهم تماشا را ببين‌كشت بي‌جرمم مسيحا را ببين
شاه و درويش و قلندر ديده‌اي‌سرمد سرمست رسوا را ببين *
خوش‌بالايي كرده چنين پست مراچشمي بدو جام برده از دست مرا
او در بغل منست و من در طلبش‌دزد عجبي برهنه كردست مرا *
آن ذات برون ز گنبد ازرق نيست‌ذاتيست مقيد كه بجز مطلق نيست
حق باطل نيز هست و باطل حق نيست‌آن ذات بجز مصدر هر مشتق نيست *
در مسلخ عشق جز نكو را نكشندلاغرصفتان زشتخو را نكشند
گر عاشق صادقي ز كشتن مگريزمردار بود هر آنكه او را نكشند *
سرمد كه ز جام عشق مستش كردندبالا بردند و باز پستش كردند
مي‌خواست خداپرستي و هشياري‌مستش كردند و بت‌پرستش كردند *
سرمد غم عشق بلهوس را ندهندسوز دل پروانه مگس را ندهند
عمري بايد كه يار آيد بكناراين دولت سرمد همه كس را ندهند *
آنكس كه ترا تاج جهانباني دادما را همه اسباب پريشاني داد
پوشيد لباس هركه را عيبي ديدبي‌عيبان را لباس عرياني داد *
سرمد اگرش وفاست خود مي‌آيدور آمدنش رواست خود مي‌آيد
ص: 1230 بيهوده چرا در طلبش مي‌گردي‌بنشين كه اگر خداست خود مي‌آيد *
سرمد غم دوست را بشادي ندهي‌دردي اگرت رسد منادي ندهي
صدگونه مراد گر ترا دست دهدزنهار ز دست نامرادي ندهي *
جز مهر تو گر دل نپذيرد چه كنددامان ترا اگر نگيرد چه كند
سرمد سگ تو بنده تو عاشق تست‌گر بر سر كوي تو نميرد چه كند *
روزي ز قضا حسن ترا مي‌سنجيدايزد بترازوي قدر با خورشيد
اين بس‌كه گران بود نجنبيد ز جاي‌وآن بس‌كه سبك بود بافلاك رسيد *
سرمد گله اختصار مي‌بايد كرديك كار ازين دو كار مي‌بايد كرد
يا تن برضاي دوست مي‌بايد داديا قطع نظر ز يار مي‌بايد كرد

88- فياض لاهيجي‌

ملا عبد الرزاق بن علي لاهيجي قمي متخلص به فياض (م 1072 ه) چنانكه پيش ازين [ص 326 ببعد از همين جلد] ديده‌ايم از حكيمان و متكلمان مشهور در سده يازدهم هجري و از شاگردان معروف و مقرب ملا صدراي شيرازيست كه سمت دامادي آن حكيم را داشته است. وي گذشته از مراتب دانش و فضل و تأليفهاي معروفي كه در حكمت و كلام داشته در شمار شاعران مشهور عهد خود نيز بوده است. ديوانش را آذر بيگدلي «سه چهارهزار بيت» و نصرآبادي باشتباه ده دوازده‌هزار بيت نوشته است. مؤلفان ديگر هم
ص: 1231
مانند مير غلامعلي آزاد در سرو آزاد و محمد قدرت الله گوپاموي هندي در نتايج الافكار آن را وصف كرده‌اند. ازين ديوان بقدر كافي نسخه‌هايي در دستست و من آن را در دو مجلد بشماره‌هاي 728 و 730.Supp
از مجموعه نسخه‌هاي فارسي كتابخانه ملي پاريس ديده‌ام كه نخستين مجموعه‌ييست از قصيده‌ها و تركيبها و ترجيعهاي طولاني او پيرامون 2750 بيت در ستايش خالق و منقبت پيامبر و امامان خاصه علي بن ابيطالب بتكرار و تركيب بندي در مرثيه شهيدان كربلا بشيوه محتشم. مجموعه دوم غزلهاي اوست در حدود 2200 بيت كه معمولا لحن عرفاني اشراقي دارند و بعضي از آنها هم متضمن مدح امامان شيعه است. در شعر فياض اثر تحصيلات و اطلاعات فلسفي و كلامي او غالبا آشكارست. زبانش سالم و ساده است و پيچيدگي‌هاي كلام كه از ويژگيهاي شعر در عصر اوست كمتر در سخن او بنظر مي‌آيد. انديشه‌هاي عرفاني و مذهبي در شعرش بسيارست. ازوست:
تدبير ماست در گرو عقل پير مامعلوم تا كجا برسد زور تير ما
برهان ز معرفت نگشايد در صواب‌نقش خطا زند همه كلك دبير ما
ما دست دل بدامن زلف بتان زديم‌باشد بروز حشر همين دستگير ما
فياض غم مخور كه دمادم رسد بگوش‌بانگ بشارت از لب لعل بشير ما *
چو كرد خاك ره يار روزگار مرابچشم عالميان داد اعتبار مرا
دماغ برگ گل و بوي گلستانم نيست‌مگر بباغ برد ناله هزار مرا
بكف نه جام مي و در نظر نه روي مهي‌گلي شكفته نگرديد از اين بهار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال مي‌گرددبگردش مه و مهر و فلك چكار مرا
ز نارسايي اقبالم اي فلك خوش باش‌بدامني نرسم گر كني غبار مرا
چنين‌كه زار و ضعيفم ز هجر او فياض‌مگر صبا برساند بكوي يار مرا *
چون بر سر راه عدمست آنچه وجودست‌نابود جهان را همه انگار كه بودست
بر هم زده‌ام خشك و تر هر دو جهان راآتش بميان نيست عزيزان همه دودست
ص: 1232 ديريست كه در عشق تو محروم جهانم‌مشتاب بقتل من دلخسته كه زودست
كس ره بسراپرده تقدير ندارداين قفل درين دهر بكس در نگشودست
فياض درين نشأه كسي بي‌المي نيست‌از سيلي محنت بدن چرخ كبودست *
بهنر فخر نكردن هنر مردانست‌گهر خويش شكستن ظفر مردانست
بر سر كوچه مردان گذري كن كآنجاكيميا چشم‌براه نظر مردانست
آنچه در مايده هر دو جهان حاضر نيست‌چشم اگر باز كني ما حضر مردانست
سنگ بالين كن و آنگه مزه خواب ببين‌تا بداني كه چه در زير سر مردانست
ميل پروازت اگر هست گراني بگذاركه سبكروحي دل بال و پر مردانست
راه پرآه بريدن روش اهل دلست‌گام بي‌گام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد كه طوبي لقب است‌خار خشكيست كه در بوم و بر مردانست
بنده فيض مسيحاي زمان شو فياض‌كه بارشاد معاني پدر مردانست *
شش جهت را در زدم جز حلقه كس بر در نبودنه صدف را سينه كردم چاك يك گوهر نبود
سير آتشخانها كردم ببال شعله دوش‌آنقدر گرمي كه در دل بود در اخگر نبود
گرد غم تا رفته شد از سينه دل افسرده شدپشت‌گرميهاي آتش جز بخاكستر نبود
ذوق بي‌بال و پريها كار ما را خام كردورنه در بزمش دل از پروانه‌يي كمتر نبود
جلوه پرواز زنجير است بي‌ديدار گل‌بلبلان را بي‌تو دامي همچو بال و پر نبود
قسمت ما يك دو ساغر خون دل در شيشه داشت‌ورنه شمشير ترا تقصير در جوهر نبود
سوزش دل دوش روي اشك ما را سرخ كردبيش ازين فياض آبي اندرين گوهر نبود *
ز استغنا خيالش را بما پروا نمي‌افتدنگاهش پرتو خور گر بود بر ما نمي‌افتد
مه رويش گهي تاب از غضب دارد گه از باده‌بگلزار جمال او گل از گل وا نمي‌افتد
اگر سررشته كار اسيران بلا نبودسر زلف درازت اين‌چنين در پا نمي‌افتد
چنان هنگامه بازار دامن‌گيريش گرمست‌كه نوبت در قيامت هم بدست ما نمي‌افتد
ص: 1233 نرنجي گر نگاهش بر رقيبان مي‌فتد فياض‌كه تير خردسالان متصل يكجا نمي‌افتد *
ما فيض كعبه از ره ميخانه برده‌ايم‌سرخط مشرب از خط پيمانه برده‌ايم
اي سيل برمگرد كه در انتظار توشد عمرها كه رخت بويرانه برده‌ايم
با ما بجز صفاي دو عالم نمانده است‌از دل غبار محرم و بيگانه برده‌ايم *
هم در شيخ زدم هم ره رهبان رفتم‌كافر از كعبه و از دير مسلمان رفتم
عادت عكس نقيض فلكم مغلطه زدكه پي درد بدريوزه درمان رفتم
خنده بر سستي اميد خودم مي‌آيداز درت رفتم و اين طرفه كه خندان رفتم
گرچه از آمدن خويش پشيمان بودم‌ليكن از رفتن خود نيز پشيمان رفتم
آمدم اين همه ره دست بدامان اميدليك با پاس ادب دست و گريبان رفتم
اينكه جز لخت دلم هيچ ندادند نصيب‌جرمم اين بود كه ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان، منع من از ناله روا نيست كه من‌بلبلي بودم و ناديده گلستان رفتم
غيرتم گرد ملالت ز وطن بيش افزوديوسفي بودم و از چاه بزندان رفتم
بوي پيراهن يوسف شدم و بي‌اثرم‌هرزه بود اينكه من از مصر بكنعان رفتم
دوري از دوست نداني گنه من فياض‌رفتم از درگه او ليك بفرمان رفتم *
گريه چون گرمست ز آن با ديده همدم ساختم‌داغ دلچسب است ز آنش محرم غم ساختم
ابر را در گريه افگندم چو طفل خردسال‌بس‌كه او را پيش چشم خويش ملزم ساختم
محرمي بايست تا دردي ز دل بيرون كنم‌لا جرم دانسته با اشك دمادم ساختم
سازگاري كرد غم فياض با من سالهادور بود از مردمي من نيز با غم ساختم *
گر جام ميي داري عزم لب جويي كن‌ور مهر بتي داري فكر سر كويي كن
اي غنچه سري داري در راه بتي دربازوي گل دهني داري وصف گل رويي كن
دانم كه وفايي نيست اي چرخ ترا باري‌چون خاك كني ما را در كار سبويي كن
اي خاك هوس تا كي شد فوت نماز عشق‌از خون دل و ديده برخيز و وضويي كن
فياض درين وادي راهيست بسرمنزل‌هرچند نمي‌يابي باري تك‌وپويي كن
ص: 1234

89- ملا شاه بدخشاني «1»

ملا شاه محمد ملقب به «لسان الله» و معروف به «ملا شاه» فرزند ملا عيدي يكي از بزرگان صوفيه هند در سده يازدهم هجريست. وي از بزرگان طبقه قادريه و مراد محمد داراشكوه است و آن شاهزاده شرحي مستوفي درباره او در كتاب سفينة الاولياء خود آورده است. پدرش ملا عيدي قاضي ارگ از اعمال رستاق بدخشان بود و او بعد از طي دوران جواني و آشنايي با دانشهاي ديني در 1023 ه بهند رفت و در سلك مريدان ملا ميان مير از پيشروان سلسله قادريه درآمد و بعد از فوت ملا ميان مير (1045 ه) بجاي او در كشمير بساط ارشاد گسترد و در اين اوان بود كه محمد داراشكوه و خواهرش جهان‌آرا بيگم در سلك پيروان سلسله قادريه درآمدند و بهمين سبب پدر محمد و جهان‌آرا يعني شاهجهان نيز بدو با نظر احترام مي‌نگريست و چند بار بملاقات او رفت.
ملا شاه در سال 1072 در لاهور بدرود حيات گفت و قبرش در همان شهر زيارتگاهست. وي بسبب مقالات عرفاني و ارشاد صوفيان محل نفرت عالمان مذهبي عهد خود بود و چند بار طعم تكفير و تهديد بقتل چشيد. كلياتش شامل
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* پادشاه‌نامه عبد الحميد لاهوري، بنگاله 1867، ج 2، ص 333.
* عمل صالح، محمد صالح كنبوي لاهوري، كلكته 1939، ج 3، ص 370- 371.
* صاحبيه، جهان‌آرا بيگم، درباره محامد ملا شاه، خطي.
* مرآة الخيال، شير خان لودي، بمبئي 1323 ه ق، ص 128- 130.
* سفينة الاولياء، لكنهو 1872، ص 73 ببعد.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* روز روشن، ص 407- 408.
* رياض العارفين، ص 161- 162.
ص: 1235
قصيده‌ها و غزل‌ها و مثنويها و رباعيهاي عرفاني بسيارست و از آن بتمامي و باجزاء مختلف خاصه رباعياتش نسخه‌هاي بسيار در كتابخانه‌هاي هند و بيرون از آن موجودست. شعر او متوسط و گاه سست است. هدايت در رياض العارفين گفته است «پنجاه‌هزار بيت ديوان دارد. مثنويات بسيار و غزلهاي بيشمار، وليكن رعايت بحور و قوافي را چنانكه بايد ننموده است» و شايد نخواست بگويد كه رعايت لفظ را هم گاه بدست فراموشي سپرده است! با اينهمه او را در ادب عرفاني هند و نزد پارسي‌شناسان آن سامان مقامي والاست. ازوست:
اي بي‌خبر از يك نگه رحمت ماتا چند همي خصومت و زحمت ما
چندي ديدي نتيجه صحبت غيريك بار ببين نتيجه صحبت ما *
در مدرسه آنچه صحبت يارانست‌در صومعه آنچه بر گرفتارانست
زآنگاه كه مهر تو گزيدم ديدم‌كاينها همه كارهاي بيكارانست *
ياري كه ترا ز خود رهاند دگرست‌كاري كه ز تو هيچ نماند دگرست
ما منكر راه مسجد و كعبه نه‌ايم‌راهي كه بمقصود رساند دگرست *
مايي و مني ما چو از كار افتاداين هستي ما بگوشه‌يي خوار افتاد
ما را چو ز خود ساخت ز ما هيچ نماندمانند سگي كه در نمكزار افتاد *
آخر يابد هركه ز صدقش جويدتخمي كه بجا فتاد آخر رويد
گويند كه هركه يافت حرفي نزندني ني غلطست هركه يابد گويد *
دريا چو رود خس نرود پس چه كندپس با درياي بيكران خس چه كند
عرفان سريست بايدش پوشيدن‌مي‌پوشم، ليك مشك را كس چه كند *
ص: 1236 آن را كه بماست «1» بر سر ايمان جنگ‌او مؤمن و ز ايمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد يكسان‌با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ *
هرگه بخود آمديم از خود رستيم‌چون دانستيم دل بخود بربستيم
ديديم جمال يار در خويش عيان‌ديوانه خود شديم و خوش بنشستيم *
تا مي‌نكني ز معرفت شيرين‌كام‌حاصل نشود كام تو از نقل كلام
حلوا حلوا اگر بگويي صد سال‌از گفتن حلوا نشود شيرين كام *
شك نيست كه اسم بامسما ماييم‌مفهوم تمام زشت و زيبا ماييم
گر گفت كسي بما بدي رنجه نه‌ايم‌چون ما صدق تمام اشيا ماييم *
از بستگي خويش اگر واگردي‌بر وارسي خويش مهيا گردي
واگرد بگرد خويش مانند حباب‌تا واگردي ز خويش و دريا گردي

90- برهمن لاهوري «2»

چندربهان پسر دهوم راس لاهوري متخلص به «برهمن» از جمله شاعران
______________________________
(1)- بجاي «با ماست».
(2)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 515- 517.
* نتايج الافكار، ص 106- 108.
* گلزار جاويدان، ج 1، ص 207.-
ص: 1237
هند و نژاد و هندوكيش قديمست كه در شعر و نثر با گويندگان ايراني همزمان خود كوس برابري مي‌كوفت. وي در نثر معروف خود «چهار چمن» گفته است كه در خانداني از برهمنان بجهان آمد و دو برادر داشت. پدرش از ديوانيان و منصب‌داران دولت در لاهور بود، و او خود در آخرهاي عهد جلال الدين اكبر در لاهور ولادت يافت. نخست شاگردي و ملازمت مير عبد الكريم «مير عمارت» لاهور نمود و سپس در سلك ملازمان افضل خان علامي ملا- شكر الله شيرازي «1» حاكم آن شهر درآمد. افضل خان مردي فاضل و ادب‌دوست بود، چندي وزارت شاهجهان داشت و چنانكه برهمن گويد با آنكه منشيان ايراني و توراني و هندي در اختيار داشت نظر تربيت بر او گماشت و يكبار كه شاهجهان در لاهور بتماشاي كاخهاي آن خان رفته بود، وي را بحضور پادشاه روشناس كرد. بعد از مرگ آن خان فاضل، گويا به معرفي شهزاده محمد داراشكوه (م 1069 ه)، چندربهان در سلك ملازمان شاهجهان درآمد و عنوان منشي خاص و واقعه‌نويس وي يافت و كتاب چهار چمن او بعلت عهده‌داري همين مقام فراهم آمد، چنانكه خواهيم ديد. آنچه تذكره‌نويسان گفته‌اند كه برهمن در نخستين باريابي بحضور شاهجهان اين بيت را خواند:
مرا دليست بكفر آشنا كه چندين باربكعبه بردم و بازش برهمن آوردم و «پادشاه دين‌پرور» بر او خشمگين شد ... و باز ببخشيدش، داستاني برساخته و دروغست و مير عبد الرزاق خوافي هم متوجه اين جعل شده و آن را مردود
______________________________
-* عمل صالح (شاهجهان‌نامه)، ج 3، ص 434.
* مرآة الخيال، ص 139.
* تاريخ شعر در لاهور (رساله ...)، آغا يمين از دانشگاه پنجاب (لاهور)، ص 392 ببعد.
* صحف ابراهيم، خطي.
* روز روشن، تهران، ص 108.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
(1)- درباره او بنگريد به مآثر الامرا، ج 1، كلكته 1888، ص 145- 150.
ص: 1238
دانسته است (بهارستان سخن). حقيقت آنست كه اولين شعري كه برهمن هنگام معرفي شدن بخدمت شاهجهان خواند، چنانكه خود نوشته، اين رباعي متوسط بود:
شاهي كه مطيع او دو عالم گرددهر جا كه سر است پيش او خم گردد
از بس آدم بدور او يافت شرف‌خواهد كه فرشته نيز آدم گردد و پادشاه شعر و خط شكسته او را پسنديد. داراشكوه كه سياست نياي خود اكبر را در تقارب فرهنگ هندي و اسلامي دنبال مي‌كرد و گروهي از عالمان هندو را براي ترجمه اثرهاي حكمي و عرفاني هند در خدمت داشت، برهمن را از پدر بخواست و ملازم خود نمود و او تا سال 1066 ه ملازم آن شاهزاده بود و در اين سال ديگرباره بدرگاه خوانده شد و خطاب‌رايي (راجگي) با منصب بلند و درخور يافت.
بعد از عصيان عالمگير اورنگ زيب بر پدر و برادر و نشستن او بر اورنگ شاهي و كشتن داراشكوه بسال 1069، برهمن ترك خدمت دولتي كرده به بنارس شهر مقدس هندوان رفت و آنجا روزگار را بعزلت گذراند تا بسال 1073 درگذشت.
از ديوان و از نثر چهار چمن او نسخه‌هاي كمياب در دستست و منتخبي از غزلهايش در بياض ميرزا عبد القادر بيدل [كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 802، 16.Add و 803، 16.Add [ نقل شده، و او چه در شعر و چه در نثر زباني ساده دارد. در غزلهايش انديشه‌يي باريك و لحني عرفاني ديده مي‌شود. شعرش با حال و دلپذير است و گويند بر خود او هنگام خواندن شعر رقّتي دست مي‌داد.
درباره نثرش بجاي خود سخن خواهم گفت؛ ازوست:
اي برتر از تصور و وهم و گمان مااي در ميان ما و برون از ميان ما
آيينه گشت سينه ما از فروغ عشق‌شد جلوه‌گاه صورت معني نهان ما
جا كرد در ميان رگ و ريشه مهر دوست‌پرورده شد بمغز وفا استخوان ما
استاد عشق حوصله‌فرماي عاشق است‌صد جا شكست تا بلب آمد فغان ما
مانند غنچه گرچه خموشيم برهمن‌ليكن پر از نواست چو بلبل زبان ما *
ص: 1239 كنم ز ساده‌دلي بند ديده مژگان رابمشت خس نتوان بست راه طوفان را
جگرفشان شده‌ام باز جاي آن داردكه لاله‌زار كنم دامن و گريبان را
هميشه زلف ترا اضطراب در كارست‌چگونه جمع كند خاطر پريشان را
شبي خيال تو آمد بخواب و آسوديم‌دگر ز هم نگشاديم چشم گريان را
برهمن از تو سخن بي‌دليل مي‌خواهم‌كه اعتبار نباشد دليل و برهان را *
هر نفس بوي محبت آيد از گفتار مامي‌توان فهميد از گفتار ما مقدار ما
در خيال شمع روي او بشبهاي فراق‌صبح را در خواب يابد ديده بيدار ما
كي سر آزادگان در پيش گردون خم شودكم مبادا از سر ما سايه ديوار ما
در محبت از ازل پيوند دارد برهمن‌رشته زلف بتان با رشته زنار ما *
من عاشقم مرا بهوس احتياج نيست‌مرغ رميده را بقفس احتياج نيست
هرگز نظر بجيفه دنيا نيفگنم‌شهباز را ببال مگس احتياج نيست
در گوشه خمول چو عنقا فتاده‌ام‌ديگر مرا بصحبت كس احتياج نيست
گر سوي ما نديد، برهمن ازو مرنج‌گل را بآشنايي خس احتياج نيست *
كاروان بگذشت و بانگي از درايي برنخاست‌عالمي گم گشت و از جايي صدايي برنخاست
چشم تا بر هم زدم انجام شد آغاز عمرطي شد اين ره آنچنان كآو از پايي برنخاست
با دل ديوانه گفتم كيست همراهي كندغير زنجير جنون از كس ندايي برنخاست *
نرگست از سرمه رنگ دلرباي تازه بست‌نسخه افسونگري را از مژه شيرازه بست
بر سر مژگان سرشكم آمده بي‌لخت دل‌گوئيا زخم درون من لب از خميازه بست
خواستم تا نقش روي دلبر خود بنگرم‌گريه‌ام از اشك پيش روي من دروازه بست
چون گل بادام روي دلبر من بشكفدتا كه بر لاله‌عذار خويش رنگ غازه بست
كي بيابد راه سوي من دمي پاي نشاطزآنكه شيداي برهمن را غمش اندازه بست *
ص: 1240 بر آتش غم تو دلم چون كباب سوخت‌وز اشك گرم مردم چشمم در آب سوخت
دارم دلي شكسته كه بر آتش فراق‌چون مو بروي شعله بصد پيچ و تاب سوخت
آن آتش نهفته كه در سينه داشتم‌چندان بلند شد كه دل آفتاب سوخت *
مرا بسير گلستان بهار شد باعث‌بباده توبه نااستوار شد باعث
خيال قد و رخ و عارض نگار مرابسير سرو و گل و لاله‌زار شد باعث
قرار در شكن زلف يار خواهم كردباين قرار دل بيقرار شد باعث
چو اشك در پي آن سرو چون روان نشوم‌مرا كه گريه بي‌اختيار شد باعث
نمي‌شدم بره دير هرگز از سر شوق‌مرا برهمن زنار دار شد باعث *
بيار باده كه وقت بهار مي‌گذردتو غافل از خودي و وقت كار مي‌گذرد
چو برق خرمن دلها بخنده مي‌سوزدز دور جلوه‌كنان از كنار مي‌گذرد
شمار عمر گرانمايه هر نفس بايدكه چشم تا زده‌اي از شمار مي‌گذرد
مرا نظر بتهي‌دستي برهمن نيست‌بدامنش گهر آبدار مي‌گذرد *
نقاب از رخ چو برگيرد سحرگه آفتاب من‌بطرز بي‌حجابش بيشتر گردد حجاب من
ز راه عقل بيرون مي‌شتابم در پي مطلب‌مرا از قرب من دل دور مي‌دارد شتاب من
دو عالم از كتاب قدرت او يك ورق سازدبود ز آن يك ورق يك نكته عشق انتخاب من
ز اشك بي‌كسي درياي رحمت را بجوش آرم‌اگر در روز محشر در ميان آيد حساب من
برهمن تا بصبح محشر از هم چشم نگشايم‌اگر آيد شبي آن آفتاب من بخواب من *
آنان كه ز عشق رنگ و بويي دارنددر گلشن عيش آبرويي دارند
چون غنچه صد زبان خموشند ولي‌در پرده بخويش گفت‌وگويي دارند *
خواهم كه ز مژگان همه شب خون ريزم‌در دامن خويش اشك گلگون ريزم
از خون جگر دو ديده‌ام پر شده است‌معذورم اگر دو قطره بيرون ريزم *
ص: 1241 ما شيفته نرگس جادوي توايم‌آشفته زلف عنبرين‌بوي توايم
چون ماه رخ تو سجده‌فرما گرددخم گشته‌تر از هلال ابروي توايم *
ياد دل دردناك خواهم كردن‌پيراهن صبر چاك خواهم كردن
آلودگيي كه در ميان آمده است‌با آب دو ديده پاك خواهم كردن *
دل در خم زلف يار خواهم بستن‌بر خود در اختيار خواهم بستن
شايد قدمي نهد خيالش در خواب‌در ديده خود نگار خواهم بستن

91- احسن تربتي «1»

ظفر خان احسن [احسن الله ملقب به ظفر خان و متخلص به احسن] پسر ركن السلطنه خواجه ابو الحسن تربتي از اميران صاحب نفوذ شيعي‌مذهب و از شاعران پارسي‌گوي هندوستان در سده يازدهم هجريست.
______________________________
(1)- درباره او و پسرش عنايت خان آشنا بنگريد به:
* مآثر الامرا، ج 2، كلكته 1890، ص 756- 763.
* بهارستان سخن، ص 532- 534 و 534- 535.
* سرو آزاد، ص 95- 96.
* تذكره نصرآبادي، ص 57- 58.
* تذكره ميخانه، تهران، حاشيه ص 829 و 854- 856.
* شمع انجمن، محمد صديق خان، هند 1292 ه ق، ص 54- 55.
* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3، تهران 1321، ص 43- 44.
* نتايج الافكار، ص 49- 51.
* فهرست بلوشه، ج 3، ص 391- 392.
ص: 1242
پدرش خواجه ابو الحسن (972- 1042) «1» در عهد جلال الدين اكبر (963- 1014 ه) بهند رفت و با حرمت در دربار پذيرفته شد و وزارت شاهزاده دانيال پسر اكبر و صدارت دكن بوي تفويض گرديد و در عهد پادشاهي جهانگير (1014- 1037) از دكن بپايتخت خوانده شد و عنوان «ميربخشي» را كه از منصب‌هاي بلند بود، بدو واگذاشتند و پس از مرگ اعتماد الدوله تهراني بپايه وزارت اعلي (ديواني كل) و منصب پنجهزاري ذات و پنجهزار سوار ارتقاء جست و در سال نوزدهم جهانگيري (1033) با حفظ آن مقام صوبه‌داري كل كابل نيز بر عهده او قرار گرفت و چون او بايفاي وظيفه‌هاي درباري و مملكتي مشغول بود پسرش احسن الله با لقب «ظفر خان» بوكالت پدر مأمور كابل گرديد؛ در عهد پادشاهي شاهجهان (1037- 1068 ه) خواجه ابو الحسن بمنصب ششهزاري و شش‌هزار سوار ارتقاء يافت و در سال 1041 صاحب- صوبگي كشمير بدو ارزاني شد ولي نظر ببلندي مقام و سالخوردگي از ملازمت پادشاه دور نگرديد و باز پسرش ظفر خان بنيابت پدر معين گشت و چون سال بعد يعني در 1042 ه خواجه ابو الحسن در هفتاد سالگي بدرود حيات گفت، همان منصب صوبه‌داري كشمير اصالة با منصب سه‌هزاري و دوهزار سوار و علم و نقاره بظفر خان احسن واگذار گرديد و او مدتها در حكومت كشمير بر قرار بود و در آن ميان سرزمين تبت را تسخير نموده بر امپراطوري تيموريان هند افزود و در پايان حيات چند سالي در لاهور برسم گوشه‌گيري بسر مي‌برد و ساليانه چهل‌هزار روپيه وظيفه داشت تا بسال 1073 ه در آن شهر بدرود حيات گفت و در مقبره پدر مدفون شد.
«گويند ظاهرش بسيار محقر و كوتاه‌قد بود ... اما در رسايي دانش و درستي تدبير يكتايي داشت ... و خالي از كمال نبود ... با آنكه خواجه [ابو الحسن تربتي] سني بود اما ظفر خان در تشيع تعصب تمام داشت. زرهابه مردم ايران مي‌داد، خصوص در حق شعر اطرفه بذل و كرم مي‌فرمود. سخنوران صاحب استعداد دل از اوطان برداشته روي اميد بدرگاهش مي‌گذاشتند و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد بمآثر الامرا، ج 1، ص 737- 739.
ص: 1243
بمنتهاي متمنا مي‌رسيدند. افصح المتأخرين ميرزا صائب تبريزي چون از ايران بكابل رسيد از گرم‌جوشي و دريابخشي او دل‌بسته صحبتش گرديده مدتها بهمراهي خان مذكور در هندوستان بسر برد چنانكه گويد، بيت:
خان خانان را ببزم و رزم صائب ديده‌ام‌در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نيست و او انتخاب اشعار شعرايي كه با وي رابطه اخلاص داشتند بخط هركدام نويسانيده بر پشت هر ورق صورت آن معني سنج مصور ساخت. خود نيز شعر را بكمال رسانيده. ازوست:
بتيغ بي‌نيازي تا تواني قطع هستي كن‌فلك تا افگند از پا ترا خود پيشدستي كن» «1» همچنانكه از گفتار مير عبد الرزاق برمي‌آيد، ظفر خان از مشوقان بسيار بزرگ شاعران پارسي‌گوي و از ترويج‌كنندگان گرم‌رو زبان و ادب پارسي در هندست و درين راه از سنت خانوادگي خود كه خانداني خراساني بود، پيروي مي‌كرد، و چون مردي بلندهمت و بخشنده و گشاده‌دست بود، شاعران از هر سوي بدرگاه او روي مي‌آوردند چنانكه بايد گفت ظفر خان احسن از ايرانيانيست كه توانست سنت ايراني ديگر يعني ميرزا عبد الرحيم خانخانان را در سخن‌پروري و شاعرنوازي در هند تجديد كند و يا آن را ادامه دهد.
خصلت شاعرپروري ظفر خان از آنجا نشأت مي‌كرد كه او خود شاعر بود و ازينروي معاشرتش با شاعران شيوه‌يي دوستانه داشت و بزرگاني همچون كليم و قدسي و صيدي و صائب ازين خوي و خصلت او كامياب بودند.
از ميان شاعران بزرگ عهد، ميرزا محمد علي صائب بيش از همه بوي اختصاص داشت و چند قصيده در مدح وي سرود و در آنها گذشته از ستايش‌هاي عادي شاعران مديحه‌گو سخنداني ظفر خان را نيز مورد ستايش قرار داد. ظفر- خان هم بصائب ارادت بسيار مي‌ورزيد و شيوه او را در سخنوري دنبال مي‌كرد و در اين باب گفت:
طرز ياران پيش احسن بعد ازين مقبول نيست‌تازه‌گوييهاي او از فيض طبع صائب است
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 2، ص 760- 762.
ص: 1244
و اين معني را چند بار در مقاطع غزلهاي خود تكرار كرد.
ظفر خان كه شيعه معتقدي بود، در مقدمه مجموعه نيايشهايي بنام «احسن- الدعوات» كه بحكم او ترجمه و تنظيم شده خود را «كلب آستان علي عمران احسن الله ملقب بظفر خان» خوانده است «1».
ظفر خان قصيده و غزل و مثنوي مي‌سرود. مثنوي وصف كشمير او را در نسخه شماره 1760.Supp كتابخانه ملي پاريس ديده‌ام كه ببحر هزج مسدس مقصورست. با اين عنوان: «توصيف راه كشمير و گلگشت كشمير و وصف باغهاي آن و صفت قصر فيض‌بخش كه خود بنا كرده بود». اين مثنوي چنين آغاز مي‌شود:
مرا انديشه راهيست جانكاه‌كه آنجا خضر هم گم مي‌كند راه همراه مثنوي وصف كشمير در نسخه مذكور سه مثنوي ديگر نيز هست از شاعري ديگر بنام ساطع كه اهل كشمير و معاصر فرخ سير (1124- 1131 ه) بود (بنگريد بصحف ابراهيم) و ربطي باحسن الله احسن ندارد. اينك چند بيتي از مثنوي وصف كشمير ظفر خان احسن:
خوشا كشمير و فصل نوبهارش‌خوشا كشمير و گشت لاله‌زارش
چه كشمير آبروي هشت جنت‌بهار اينجا كمر بسته بخدمت
چنين گلشن نديده چشم اختربود خلدش پدر فردوس مادر
كسي شكر هوايش چون بگويدگل ساغر ز سرو شيشه جويد
خوشا باغي كه از فيض حريمش‌شكفته شد گل شمع از نسيمش
بهار آمد گلستان را جوان كرددگر امروز عشرت مي‌توان كرد
شكوفه مي‌زند چشمك بمستان‌كه جام مي بشوق لاله بستان
بفصل گل بگلشن چون شتابي‌ز جوش گل گر آنجا راه يابي
چنان گلشن دهد عرض تجمل‌كه در هر خار بيني جلوه گل
خوشا باغي كه از جويش رياحين‌كند در بند حيرت دست گلچين
______________________________
(1)- درباره اين مجموعه رجوع كنيد به فهرست كتابخانه مجلس، ج 3، ص 43- 44.
ص: 1245 چنين بر رويهم گل گر زند جوش‌شكفتن غنچه را گردد فراموش
بپاي هر گلي افتاده مستم‌توان گفتن چو بلبل گل‌پرستم
شكفته چون شود طبعم بگلشن‌شكفتن ياد گيرد غنچه از من
بگل بلبل چو در يك پيرهن خفت‌ز منقارش گل آهنگ بشكفت
ز بس گستاخ گرديده است بلبل‌نمازي نيست ديگر دامن گل
چو شد با خنده گل سير آهنگ‌از آن از نغمه بلبل كند ننگ
اگر شبنم نشيند بر رخ گل‌بجوش آيد ز غيرت خون بلبل
تماشاي گلم از جا درآوردزبان از وصف سنبل مو برآورد
فزود از ياسمين رونق چمن رانداني كمتر از گل ياسمن را ...
*
استاد مرا چو درس مي‌نوشي گفت‌اول سبقم حديث بيهوشي گفت
تا خاطر عالمي پريشان گردداحوال دلم زلف بسر گوشي گفت پسر ظفر خان، ميرزا محمد طاهر ملقب به «عنايت خان» و متخلص به آشنا هم سنت پدر و نيا را در سخنداني حفظ كرد و گذشته از تعهد خدمتهاي ديواني آيين سخنوري و سخن‌شناسي را دنبال نمود. وي در عهد شاهجهان بمنصب هزار و پانصدي ارتقاء جست و در اواخر پادشاهي او چندگاه «داروغگي كتابخانه» شاهي را بر عهده داشت و در دوران پادشاهي اورنگ زيب عالمگير (1068- 1118 ه) در كشمير گوشه انزوا اختيار نمود و آنجا بود تا بسال 1081 ه درگذشت. او گذشته از شاعري در انشاء نيز دست داشت و شاهجهان نامه ملا حميد لاهوري و فاضل خان توني را تلخيص نمود و به «ملخص» موسوم ساخت. اين بيت مشهور ازوست:
در سبكباري است آسايش‌سايه خوابيده قطع راه كند ازو ديواني در دستست شامل قصيده و غزل و ترجيع‌بند و رباعي و چند مثنوي كوتاه كه جمعا بهزار بيت نمي‌رسد.
ص: 1246

92- فوجي نيشابوري «1»

ملا مقيم معروف به «مقيما» و متخلص بفوجي از خانداني شاعرپيشه در نيشابور برخاست. نصرآبادي او و دو برادرش «عظيما» و «كريما» را كه پسران ملا قيدي بوده‌اند «2» ستوده و نوشته است كه اين ملا قيدي برادرزاده نظيري نيشابوري بوده و «آن سلسله همگي مردم آدميند در كمال پاكي طينت و صلاح ...». ملا قيدي در عهد شاه جهان بهند رفت و در بازگشت بايران چنانكه در «فوز عظيم» اثر پسرش ملا عظيما ذكر شده بسال 1064 در راه درگذشت.
اما فوجي يعني ملا مقيما، گويا پيش از پدر سفر هند اختيار كرده بود چه در سال 1042 ه حكيم داود را كه تازه از ايران بهند رسيده بود ستود «3»،
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 316- 317.
* تذكره غني، محمد عبد الغني، عليگر 1916، ص 104.
* آتشكده، تهران، ص 706.
* قصص الخاقاني، داود قلي بن ولي قليشاه، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* رياض الشعراء، خطي.
* فهرست ريو، ج 2، ص 690.
* تذكره پيمانه، ص 381 ببعد.
(2)- نصرآبادي غير از مقيما درباره ملا قيدي پدرش و برادران مقيما يعني عظيما و كريما در صفحه‌هايي كه نشان داده‌ام شرحي مختصر با نمونه‌هايي از شعرشان آورده
(3)- گويد:
حكيم داود آن نور ديده ايران‌رسيده سرخوان عطاي هند بود
مريد شاه جهان گشته است و مي‌خواهدكه سايه‌پرور بال هماي هند بود
بهار دولت صاحبقران كند شيرين‌چو سرو در چمن دلگشاي هند بود
ز سال آمدنش سوي هند گر پرسندبگوي «رونق دار الشفاي هند» بود
ص: 1247
و ديرزماني در شهر اوريسه (Orissa( بسر مي‌برد «1» و ملازم جان بيك حاكم آن شهر بود و نيز بدرگاه شاهزاده مراد كه در سند (مولتان) بود راه داشت و درباره باغي كه او بسال 1053 در مولتان احداث كرده بود ماده تاريخي يافت «2» تاريخهايي كه در قطعات او يافته مي‌شود بر رويهم سالهايي را ميان 1052 و 1059 نشان مي‌دهد. وي پس از چند سال اقامت در هند و سند بمكه و كربلا و نجف رفت و در راه قصيده‌يي بمطلع زيرين سرود كه قسمتي از آن را بجاي خود خواهيم آورد:
دست بهم داده‌ايم ما و نسيم صبارقص‌كنان مي‌رويم تا نجف و كربلا و در بازگشت باصفهان رفت و در آنجا نصرآبادي چند بار با وي ملاقات و مصاحبت داشت و او را خوش‌سليقه و لطيفه‌پرداز و «ملكي در لباس انسان» يافت. فوجي از اصفهان بزادگاه خود نيشابور رفت و همانجا بسال 1075 درگذشت. بنابر نقل داود قلي در قصص الخاقاني هنگام مرگ چهل و دو سال داشت و در اين صورت بسال 1033 ولادت يافته بود.
از ديوانش نسخه‌يي بشماره 302.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد كه نزديك به پنجهزار بيت قصيده، قطعه، غزل، رباعي، ساقي- نامه‌يي ببحر متقارب مثمن مقصور و دو مثنوي كوتاه دارد. قصيده‌هايش در ستايش امامان و مدح شاهزاده مراد و ميرزا جان بيگ است و غزلهايش بنظم الفبايي قافيه تنظيم يافته.
وي سخني ساده و روان و استوار، بر شيوه گويندگان سده نهم و آغاز
______________________________
(1)-
بملك اوريسه هراسان مباش‌بده مي بفكر خراسان مباش
شكفته درين ملك از هر گياه‌گل مدح جان بيگ خورشيد شاه
(2)-
نهال گلشن اقبال شاهزاده مرادكه جانشين سليمان بعدل و داد بود
فگند طرح رياضي بساحت ملتان‌كه داغ لاله آن ديده را سواد بود
ز چهره شاهد معني گشود پرده و گفت«مكان ساز و طرب گلشن مراد بود»
ص: 1248
سده دهم داشت، هم قصيده و هم غزل را خوب مي‌سرود، معنيهاي حكمي و عرفاني در شعر او خواه قصيده و خواه غزل بسيار ديده مي‌شود و حتي بايد گفت كه در غزلهايش انديشه‌هاي عرفاني و تحقيقي بر معاني غنايي مي‌چربد.
در قصيده خود را در رديف انوري و خاقاني نهاده و گفته است
انوري كو، كجاست خاقاني‌بي‌حريفان شراب نتوان زد ازوست:
... گوشه‌نشينان عشق از همه جا فارغندكشور آسايش است زاويه انزوا
عشق بساطي فگند معركه‌ها گرم شدفتنه بلندي گرفت در سر بازارها
در چمن خاطري جاي شكفتن نماندرخت بصحرا كشيد وسعت ازين تنگنا
پاي بدامن‌كشان گنج گهر يافتندخاك شود مدعي در طلب مدعا
رنگ طمع واگذار گونه ياقوت گيرزردي رو شاهديست بر طمع كهربا ...
راه بجايي نبرد بي‌مدد ديده دل‌طعمه طوفان بود كشتي بي‌ناخدا
عشق چو مسند فگند عرش چه و فرش چيست‌بخت سكندر كدام تخت سليمان كجا ...
دست طلب بازكش پاي بدامن درآرراه ندارد كسي در حرم كبريا
گرمي عشقت نشد مايه افسردگي‌سردي طبعت نرفت زين عسل ناشتا
سوخت دماغ ترا كشت چراغ ترافكر صلاح و فساد رأي صواب و خطا
پر نشود گر كني نقد دو عالم نثاركيسه اميد شاه كاسه حرص گدا ...
*
درين پرده چون شمع تا مي‌تواني‌نگهدار سررشته زندگاني
سر از كار خود چرخ بيرون نيارددرين كارگه با همه كارداني
گر از خاك و بادي گر از آب و آتش‌برون بايدت رفت ازين دير فاني
بهشت است گيتي تو فرزند آدم‌مگو هرچه خواهي مكن هرچه داني
درخت از بر خود بود پاي در گل‌ز خود گر برآيي بخود درنماني
تعلق شود سرد را سنگ دامن‌چو شد بسته افتاد آب از رواني
سگ نفس را برميار از قلاده‌نفرموده كس گرگ را پاسباني
بر آتش نهد موم را سست‌مهري‌بخاك افگند سنگ را سخت‌جاني
ص: 1249 درخت هوس را نيفگنده از پانچيند دلت ميوه شادماني
رسيدن بخاك در دوست مشكل‌ز بالانشيني ز والامكاني
قدم بر سر خويش نتوان نهادن‌اگر آسمانها كند نردباني *
بپاي ديده چون خورشيد پيموديم دنيا راكسي پيدا نشد كز خاك بردارد سر ما را
نشد مرغ دل رم ديده‌ام را بال و پر بنددسر زلفي كه از شوخي بدام آورده عنقا را
طبيبي مي‌كند درد مرا درمان كه از دستش‌بود بر دل جراحتهاي گوناگون مسيحا را
من آن ديوانه‌ام كز غايت آشفتگي هردم‌غبار خاطرم كوهي نهد بر دوش صحرا را
ببزم ميكشان چون مي‌روم با اين دل غمگين‌كدورت مي‌كند در شيشه دردآميز صهبا را
اگر برداشتي از روي وحدت پرده كثرت‌تواني برگرفت از روي دريا موج دريا را
نمي‌دانم چه مستي كرده فوجي غمزه ساقي‌كه مي‌بينم چو دلهاي بخون آغشته مينا را *
چو غنچه راز دل بلبل چمن درياب‌زبان بكام كش و لذت سخن درياب
گشوده بند گريبان غنچه باد صباهمه مشام شود بوي پيرهن درياب
درون خلوت و گنجايش نظر هيهات‌جمال دوست ز بيرون انجمن درياب
چو لب بخنده گشايد نبات مصر ببين‌كند چو زلف گره نافه ختن درياب
قدم بچشمه حيوان نه و سمندر باش‌رفيق خضر شو و ذوق سوختن درياب
جمال دوست برون آمد از حجاب نقاب‌تمام ديده شو و جلوه سمن درياب
سخن بصرفه ادا كن درين چمن فوجي‌و گرنه گوش شو و گفت‌وگوي من درياب *
وسعت دهر باندازه يك شيون نيست‌جاي يك پر زدن ناله درين گلشن نيست
عرصه دهر محيطي است كه چون موج در اوهيچكس را خبر از آمدن و رفتن نيست
عشق آن معركه آراست كه در لشكر اونتوان يافت كسي را كه بخود دشمن نيست
گل رخسار تو از باغ بهشت آمده است‌تربيت ديده آب و گل اين گلشن نيست
گر شود سرو نباشد ز تعلق آزادهر كرا سلسله زلف تو بر گردن نيست
گر شود راز جنون فاش نرنجي فوجي‌عشق رسواطلب افتاده، گناه از من نيست
ص: 1250
*
آواره‌گرد عشق بمنزل نمي‌رسدصد ره ز دل گذشت و پي دل نمي‌رسد
ما دست و دل ز كشتي اميد شسته‌ايم‌بحريست اين‌كه موج بساحل نمي‌رسد
زندان براي زنده‌دلان محبت است‌دام و قفس بطاير بسمل نمي‌رسد
برخاستن چه سود و نشستن چه فايده‌گرد تو چون بدامن محمل نمي‌رسد
فوجي تميز نيك و بد كار روزگارديوانه تا نشسته بعاقل نمي‌رسد *
پيش بدنامان بنيكي نگذرد نامم هنوزطشت رسوايي نيفتادست از بامم هنوز
زينت فتراك آن ترك شكارافگن شدم‌چشم در دنبال دارد حلقه دامم هنوز
داغ نوميدي نكرد افسرده‌ام از وصل اوسوختم صد بار و در انديشه خامم هنوز
نشأه مي‌يابم ولي صاف از كدورت نيستم‌پرتو ساقي نيفتادست در جامم هنوز
عمر صرف مرغ عشرت كردم و صيدم نشداين كبوتر مي‌رهد از گوشه بامم هنوز
مي نمي‌گيرم بلب فوجي اگر زهرست زهرلذت خونابه دل هست در كامم هنوز *
در چاه غم بسلسله آه مي‌روم‌بنگر بريسمان كه در چاه مي‌روم
دل داده‌ام ز دست بهر جا كه مي‌رودهمچون ستاره در پي آن ماه مي‌روم
ضعفم ز بس‌كه بند بر اعضا نهاده است‌چون مي‌روم ز خويش بيكماه مي‌روم
در خواب هم بكوي توام گريه مي‌بردچون سيل واكشيده‌ام و راه مي‌روم
فوجي شتاب دارم و دل مانده در قفاگاه انتظار مي‌كشم و گاه مي‌روم *
دل سير فضاي عالم راز نكردچشمي بتماشاي جهان باز نكرد
از طبع گرفته كس بجايي نرسيدتا پر نگشود مرغ پرواز نكرد *
عاشق دل را بآه برپا داردانديشه ز سيل ار نكند جا دارد
ويران نشود تا نفسي باقي هست‌اين خانه بي‌ستون ستونها دارد *
ص: 1251 گفتم مگر از فكر جهان افتادم‌غافل كه بقيد اين و آن افتادم
اين بحر ميانش بكنار افتادست‌رفتم بكنار و در ميان افتادم *
... الهي بخوبان آتش‌عذاربمستان ميخانه چشم يار ...
كز انديشه كفر و دينم برآربرآر، از گمان و يقينم، برآر
ز تسبيح و زنار بگشا گره‌وزين دام و دانه نجاتم بده
بمن مهربان كن دل شيشه رابشوي از دلم گرد انديشه را
بخم‌خانه وحدتم شو دليل‌لبم تر كن از جرعه سلسبيل
بخلوتگه دل درآ بي‌نقاب‌بر آيينه‌ام جلوه كن بي‌حجاب
قمر چند از گردش ماه و سال‌نمايد گهي بدر و گاهي هلال
تهي ساز يكباره اين جام رايكي ساز آغاز و انجام را
عطارد نيفگند از كف قلم‌نگرديد دلگير ازين پيچ و خم
در آتش فگن خامه و دفترش‌بده بعد ازين منصبي ديگرش
دمي زهره از چنگ ننهاد چنگ‌وزو برنيامد صداي درنگ
مكرر شد اين نغمه بي‌اثربرون آر ازين پرده نقشي دگر
نگرديد ايوان گردون خراب‌نيفتاد ازو شمسه آفتاب
تزلزل درين قصر والا فگن‌وز او گوي خورشيد در پا فگن
بخون شفق آسمان گشت رنگ‌نگيرد ز نم تيغ بهرام زنگ
مده فرصت اين ترك خونريز رابريز آبي اين آتش تيز را
شبستان اين چرخ نيلوفري‌نشد روشن از كوكب مشتري
فروزنده كن مشعل ديگري‌برين شمع زن سيلي صرصري
زحل تا بكي پاسباني كندنگهباني دير فاني كند
برانگيز سيلاب تقدير رانجاتي ده اين هندوي پير را
ز هم بگسلان رشته روزگاربرانداز اين پرده از روي كار
كزين كشت يك جو نداريم رنگ‌بتنگيم ازين باغ گردون بتنگ!
ص: 1252

93- ذبيحي يزدي‌

ملا اسمعيل ذبيحي (يا ذبيح) يزدي از شاعران اواخر سده يازدهم و از معاصران ميرزا محمد طاهر صاحب تذكره نصرآباديست كه بقول او «منزوي وادي گمنامي و عزلت» بود «1». وي نام او را ذبيح آورده ولي در جنگ ذيقيمتي از مثنويهاي گوناگون قديم و جديد كه بسال 1170 ه فراهم آمده و بشماره 4772.Or در كتابخانه موزه بريتانيا محفوظست، نامش دوبار (ورق‌b 301 وb 552 اسمعيل ذبيحي ذكر شده است. خود شاعر نيز در اشعار خويش گاه تخلص خود را ذبيح و گاه ذبيحي آورده است «2». غير از دو غزل و يك تغزل و دو ماده تاريخ و يك رباعي كه نصرآبادي ازو نقل كرده، دو مثنوي بنام نرگسدان (ورق‌b 301 جنگ مذكور) و هدية الاحباب (ورق‌b 552 جنگ مذكور) ازو داريم «3» كه شرح آنها چنين است:
مثنوي نرگسدان ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوفست در متجاوز از 650 بيت در ذكر داستان نرگس بانو مادر امام دوازدهم شيعيان اثني عشري، و شروع مي‌شود با حكايت برگزيده شدن بشر بن سليمان انصاري از طرف امام دهم و مأمور گرديدنش بخريدن كنيزكي رومي از نخّاسي بنام عمر در بغداد. آن كنيزك تن درنمي‌داد تا نخاس او را بهيچيك از خريداران بفروشد ولي امام نامه‌يي به «خط» و به «زبان» فرنگي ببشر بن سليمان داد تا بعمر برساند با دويست و بيست اشرفي سرخ ... اين كنيزك از احفاد شمعون بن حمّون وصي عيسي بن مريم و از خاندان قياصره روم بود، زندگاني وي
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 299- 300.
(2)-
اي ذبيح از گريه نظم آبداري داده روخيز تا ما هم بياض ديده‌يي رنگين كنيم
از قتل ذبيحي مكن انديشه كه عيسي‌خواهد ز خدا عذر گناه تو فرنگي
(3)- درباره اين جنگ بنگريد به ضميمه فهرست ريو، ص 234- 236.
ص: 1253
از آغاز حيات با شگفتيها همراه بود و او امام يازدهم را در خواب ديده و خواستار او شده بود ... و سرانجام در اختيار او درآمد و امام دوازدهم ازو ولادت يافت. تصور نمي‌رود عوامانه بودن داستان از جهت‌هاي گوناگون گناه ذبيحي بوده باشد چه او ظاهرا ناقل داستان بنظم بوده است نه مبتكر آن.
و اما هدية الاحباب مثنوي كوتاهيست كه در بحر رمل مثمن مقصور نظم شده و شاعر در آن بياران همنشين كه ازو دور مانده بودند خطاب نموده است.
زبانش چه در اين دو مثنوي و چه در غزلها و ديگر شعرهايش روان و شعرش خالي از عيب است و از غزل او با رديف «فرنگي» كه پيشتر ازين ازو نقل كرده‌ام «1» شوخ‌چشمي او در سخنوري دريافته مي‌شود و بقول نصر- آبادي شعرش بي‌نمكي نيست «2». ازوست:
عشق پنهان بدل چه‌سان باشدشعله در پرده چون نهان باشد
بي‌محبت ممان كه در عالم‌حاصل زندگي همان باشد
خواه پروانه باش و خواه چو شمع‌آتشي بايدت بجان باشد
پير صد ساله هم بمذهب من‌عاشقي گر كند جوان باشد
برسد گل بصد بهار دگرگر در آغوش بلبلان باشد
مستم از جام كافري كه مدام‌بي مي و جام سرگران باشد *
يا بما «3» يار مشو يا چو شدي چون ما شوما چو رسواي جهانيم تو هم رسوا شو
عاشق و رند و غزلخوان و فرنگي‌مشرب‌رند و لا قيد و ملامت‌كش و بي‌پروا شو
شور عشق آمد و از ما سر و دستار ربودزاهد، امشب سر پيرت تو هم از سر واشو
منكر طلعت خورشيد شدن تيره‌دليست‌غرض اينست كه خفاش مشو حربا شو
تا تو در قَطرگيي خاك فرو مي‌بردت‌ايمني خواهي از آسيب فنا دريا شو
______________________________
(1)- همين جلد، ص 57- 58.
(2)- تذكره نصرآبادي، ص 299.
(3)- «بما» بجاي «با ما» ست و غلطست.
ص: 1254 چين ابرو بحريفان مفروش اي زاهدسركه در مجلس ما كس نخرد صهبا شو
عاشقان فاني محضند حجاب از كه كني‌يكدم اي شوخ كه هم‌صحبت مايي واشو *
بردي ز غمش ذبيح جان را بردي‌اين ننگ هزاردودمان را بردي
نامش بردي و جان ندادي بي‌دردبرخيز كه عرض عاشقان را بردي *
بود راهي ز دل يك‌راست تا دل‌نه گام از وي خبر دارد نه منزل
زمانها پيشتر ز ايجاد عالم‌شد اين ره باز بر اولاد آدم
طفيل آدمي اشياء ديگرخورند از حاصل اين بوستان بر
رموزش را كه اهل ذوق دانندگروهي عشق و جمعي شوق خوانند
اگر اين شوق آميزش نبودي‌فلك هم هيچ در گردش نبودي
نه اين ره قطع گردد از بريدن‌نه ديواري توان پيشش كشيدن
تو آن معني كه مي‌خواني وصالش‌بود اين شوق روحاني مآلش
در اشيا حب اگر ساري نباشدهمه اجزاء كون از هم بپاشد (از منظومه نرگسدان)
دوستان ياران عزيزان هاي‌هاي‌آه و آه از درد هجران واي واي
از جفاي درد هجران شمابر لب آمد جان من جان شما
ايستاده جان بلب در انتظارتا بخاك پايتان گردد نثار
من نيم يك لحظه بي‌ياد شماهيچ مي‌آيد شما را ياد ما
ياد دورافتادگان كمتر كنيدز آنكه ترسم عيش خود بر هم زنيد
من گرفتم از ميان باري كنارعيشتان خوش باد و صحبت خوشگوار
چون مژه با هم شما اندر حضوروز شما چون چشم بد من دور دور
دوستان تا جمع در يك محفليدز انبساط صحبت هم غافليد
گر جداتان افگند از هم قدرآن زمان دانيد قدر يكدگر
كس مبادا همچو من دور از شماروزگارم كرده مهجور از شما
كرده‌ام خود دشمني با جان خويش‌از كه گيرم بعد ازين تاوان خويش
ص: 1255 همچو جاده سر بدامان وطن‌تا كه نگذارم نيايد خواب من
جان اگر از محنت هجران برم‌هديه خاك ره جانان برم
سوختي ما را بداغ اشتياق‌آتشي در جانت افتد اي فراق
از همان آتش كه خود افروختي‌از همان آتش كه ما را سوختي
از همان آتش كه چون شد شعله‌بارهفت دوزخ هست از وي يك شرار
اي طريق مهر ناآموخته‌بشنو اين پند از من دلسوخته
صحبت ياران مكن زنهار ترك‌ترك هم باشد حرام الا بمرگ
جان فداي آن وفاسنجيده ياركو بود در دوستيها ماندگار
قدر هم اي دوستان دانستني است‌اين گرانمايه گهر بس جستني است (از: هدية الاحباب)

94- غني كشميري «1»

ملا محمد طاهر كشميري متخلص به «غني» از شاعران پارسي‌گوي كشمير
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 445- 446.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 350.
* گنج سخن، ج 3، ص 108- 110.
* صحف ابراهيم، خطي.
* ديوان غني كشميري، چاپ لكنهو 1845 ميلادي، و مقدمه آن.
* نتايج الافكار، ص 512- 516.
* بهارستان سخن، ص 519- 532.
* فهرست ريو، ج 2، ص 692.
* رياض الشعراء، خطي و تذكره‌هاي ديگر مانند مرآة الخيال، تذكره سرخوش و جز آنها.
ص: 1256
و در زمره بزرگترين و مشهورترين آنانست. طايفه وي اصلا از خراسان بوده و بهمراه ميرسيد علي همداني عارف مشهور بكشمير مهاجرت نمودند «1» و او ظاهرا بسال 1040 ه در شهر سرينگر كشمير ولادت يافت «2». در آغاز جواني نزد ملا محسن فاني (م 1082 ه) كه شرح حالش را خواهيد ديد، بكسب دانش پرداخت و زود در شعر و ادب نام برآورد، ولي هيچگاه از استعداد وافر خود در اين راه براي نزديكي بقدرتمندان عهد بهره‌يي برنگرفت بلكه زندگي را در عزلت و رياضت و مجاهدت مي‌گذراند تا بسال 1079، سه سال پيش از مرگ استاد خود فاني، درگذشت و در همين مدت كوتاه اشعار بسيار ازو بيادگار مانده بود كه خود هيچگاه فرصت جمع‌آوري آنها را نيافت و پس از مرگ او دوستش محمد علي ماهر (م 1089) آن را جمع آورد و مقدمه‌يي بر آن نگاشت. وي در بيان تاريخ وفات دوستش قطعه‌هاي زيرين را سرود:
چو دادش فيض صحبت شيخ كامل محسن فاني‌غني سرحلقه اصحاب او در نكته‌داني شد
تهي چون كرد بزم شيخ را گرديد تاريخش‌كه آگاهي سوي دار بقا از دار فاني شد *
از فوت غني گشته كه و مه غمگين‌هر كس شده در ماتم او خاك‌نشين
تاريخ وفاتش ار بپرسند بگوپنهان شده گنج هنري زير زمين *
دوش بمن گفت قائلي كه غني مردقلت له اسكت انت ليس ذكيا
اهل دل اي بي‌خبر بمرگ نميرندكيف يموت الذي يكون تقيا
نيست وفاتش جز انتقال مكاني‌كان تقيا و طاهرا و نقيا
دل ز خردسال رحلتش چو طلب كردقال لنا ان نقول «حي غنيا» (1079)
______________________________
(1)- از يادداشتهاي دكتر گ. ل. تيكو در رساله «شعراي فارسي‌زبان كشمير».
(2)- كلمه «غني» بحساب ابجدي (1060) است و بنابر ماده تاريخي غني اين تخلص را در بيست سالگي و در سالي كه معادل حرفهاي آنست برگزيد. پس اگر در 1060 بيست ساله بود، مي‌بايست ولادتش در سال 1040 ه اتفاق افتاده باشد.
و نيز بنگريد بتوضيحي كه در همين باب در تذكره سرخوش آمده است.
ص: 1257
از ديوان غزلها و رباعيها و مثنويهايش نسخه‌هايي در هند و خارج از آن ديار پراگنده است و يكبار بسال 1845 در لكنهو و بار ديگر در مدراس طبع شد.
نسخه‌يي از ديوان او را در كتابخانه ملي پاريس بشماره 956.Supp ديدم كه پيرامون 1300 بيت غزل و رباعي دارد و آن را ناسخ به «غني لاهيجي» نسبت داده. ادگار بلوشه (فهرست، ج 3، ص 395) نيز همين اشتباه را تكرار نموده ديوان مذكور را از غني لاهيجي (از ملازمان خان احمد گيلاني) دانسته و با اين وصف تمام مشخصات حال غني كشميري را بدو نسبت داده است. بعد از مطالعه معلوم شد كه آن نسخه دفتريست از شعرهاي همين غني كشميري.
غني كشميري از شاعران تواناي پارسي‌گوي در هندوستان و از جمله سرآمدان آنان بود. ناقدان سخن فارسي در هند او را بنازكي خيال و توانايي بسيار در بيان معنيهاي دقيق و مضمونهاي باريك ستوده و از راه مبالغه نوشته‌اند كه «طرز كلامش حلاوتي و بهار اشعارش طراوتي دارد كه زبان قلم و قلم زبان در بيان آن لالست. معاني خاص و مضامين تازه كه در اشعار وي كه بيشتر بطرز ايهامست، يافته مي‌شود، در كلام هيچيك از موزونان عالي‌فكر پيدا نيست. الحق او پايه سخنوري را بدرجه بلند سخن بجايي رسانيده كه مستعدان صاحب كمال در پيروي و تتبع آن چقدر عرق- ريزي و سعي بكار مي‌برند تا خود را اندكي بدان آشنا مي‌سازند. چنين معني بند خوش‌قال و مدعا و مثل‌گوي نازك‌ادا از خطه كشمير بلكه تمام اقليم هندوستان برنخاسته» (بهارستان سخن). اگرچه در اين اظهارنظر مير- عبد الرزاق كار مبالغه بسيار بالا گرفته است اما حق اينست كه غني را از جمله شاعران و سخنوراني در هند بدانيم، كه بشيوه سخن‌گويان عهد، توانسته است خوب از عهده بيان خيالهاي دقيق خود در زبان استعاره و ايهام برآيد. سخنان خيال‌انگيز و نكته‌هاي پرمعنايي كه قالبهاي لفظي از افاده مقصود آنها عاجز باشند در شعر او كم نيست. چاشني عرفان بگفتارش غالبا جلوه‌هاي دلپذير مي‌دهد. با آنكه از زمانه فرصت كافي نيافت در طي مدارج سخنوري دور از توفيق نبود.
ص: 1258
ازوست:
جنوني كو كه از قيد خرد بيرون كشم پا راكنم زنجير پاي خويشتن دامان صحرا را
ببزم مي‌پرستان محتسب خوش عزتي داردكه چون آيد بمجلس شيشه خالي مي‌كند جا را
اگر شهرت هوس داري اسير دام عزلت شوكه در پرواز دارد گوشه‌گيري نام عنقا را
ببزم مي‌پرستان سركشي بر طاق نه زاهدكه مي‌ريزند مستان بي‌محابا خون مينا را
شكست از هر در و ديوار مي‌ريزد مگر گردون‌ز رنگ چهره ما ريخت رنگ «1» خانه ما را
ندارد ره بگردون روح تا باشد نفس در تن‌رسايي نيست در پرواز مرغ رشته بر پا را
اگر لب از سخن فروبستيم جا داردكه نبود از نزاكت تاب بستن معني ما را
غني روز سياه پير كنعان را تماشا كن‌كه روشن كرد نور ديده‌اش چشم زليخا را *
صفاي حسن بتان مي‌تراود از دل مابآب آينه گويي سرشته شد گل ما
چنان بياد سر زلف او گرفتاريم‌كه غير خانه زنجير نيست منزل ما
شديم خاك ز بس در خيال عارض اوسزد اگر گل خورشيد رويد از گل ما *
جان را بكوي دوست روان مي‌كنيم مايعني كه كار عشق بجان مي‌كنيم ما
مطرب گر آرزوي تو فرياد ما بودمانند ني بديده فغان مي‌كنيم ما
مشهور در سواد جهان از سخن شديم‌همچون قلم سفر بزبان مي‌كنيم ما
نتوان چو زاهد از ره خشكي بكعبه رفت‌كشتي ببحر باده روان مي‌كنيم ما
ما را چو شمع مرگ بود خامشي غني‌اظهار زندگي بزبان مي‌كنيم ما *
پير شد زاهد و از راز درون بي‌خبرست‌قد خم گشته او حلقه بيرون درست
حيرتم كشت كه چون از سر عشاق گذشت‌آب شمشير كه خونريز مرا بر كمرست
آب چون نيست گذارد بدهن تشنه عقيق‌ديده بي‌نم كه شود مايل لخت جگرست
ناوك ناز تو در ديده من جا داردتير مژگان ترا مردم چشمم سپرست
گر دهي تن ببلا به كه بدزدي پهلوكشتي از پيل بود ايمن و پل در خطرست
هركه پرسد ز غني وجه شكست رنگم‌دانم از سنگدليهاي بتان بي‌خبرست
______________________________
(1)- رنگ ريختن: طرح انداختن.
ص: 1259
*
نشان هرزه‌گردي ظاهرست از طرز رفتارم‌بود سرگشتگي پيدا ز نقش پا چو پرگارم
مرا از دست اين مشكل‌گشايان دل بتنگ آمدز ناخنها گره چون غنچه افتادست در كارم
ز بس در جزو جزوم نقش ابروي تو جا داردشود قوس قزح هرگه پرد رنگي ز رخسارم
بر انگشتش بپيچم رشته باريكتر از مودهد تا آن تغافل‌پيشه را ياد از تن زارم
مرا جز تخته‌بنديها دكانداري نمي‌باشدشكست افتاد تا از سستي طالع ببازارم
درين گلشن نباشد طوطي شيرين‌سخن چون من‌بكار نيشكر صد عقده افگندست منقارم
صداي گريه ابر بهاري كرد معلومم‌كه آب بحر را زد بر زمين چشم گهربارم
غني از گلخن گيتي باخگر مي‌زنم پهلوكه از سوز درون خاكستري شد رنگ رخسارم *
توانگر را نزيبد لب بخواهش آشنا كردن‌كه با دست تهي پر بدنما باشد دعا كردن
باستغنا گذشتن از جهان آسان نمي‌باشدبود دشوار قطع راه دور از پشت پا كردن
غريبي بر بساط دهر همچون مهره شطرنج‌براي خانه تا كي جنگ با همسايه‌ها كردن
اگر باشد غني همچون كليدم خانه از آهن‌شود ويران اگر خواهم درو يك لحظه جا كردن *
از بس‌كه گلي نبود در گلشن ماخاري نزدست دست در دامن ما
از چشم بد برق نترسيم كه سوخت‌مانند سپند دانه در خرمن ما *
افسوس كه رفت نشأه دور شباب‌سرخوش نشديم يكدم از باده ناب
از بهر تماشاي جهان همچو حباب‌تا واكرديم چشم رفتيم بخواب *
در گوشه بي‌تعلقي جاي دلست‌وارسته هميشه در تماشاي دلست
كشتي چو قلندران بپهلو بنددآن را كه هواي سير درياي دلست *
هر كس كه بكنج انزوا بنشيندكي بر در كس چو نقش پا بنشيند
در خانه خويش هركه پيوسته نشست‌نقشش چو نگين در همه‌جا بنشيند
ص: 1260
*
چون بيخردان بي‌خبر از كار مباش‌سرگشته بهر كوچه و بازار مباش
ترسم كه ز چشم اهل بينش افتي‌چون طفل سرشك مردم‌آزار مباش *
اي شيفته زينت و پيرايه خويش‌تا چند بلند مي‌كني پايه خويش
نفعي نتوان برد ز سرمايه خويش‌آسوده كسي نبود در سايه خويش *
مستان همه خفته‌اند در سايه تاك‌از گرمي خورشيد قيامت بي‌باك
دنيا گويند مزرع آخرتست‌اي شيخ بريز دانه سبحه بخاك *
كردم هرچند جستجو در عالم‌ياران موافق بجهان ديدم كم
افسوس كه همچو مهره‌هاي شطرنج‌يكرنگ نيند هم‌نشينان با هم

95- شيداي فتحپوري «1»

شيداي فتحپوري از شاعران سده يازدهم هندست كه در يك خاندان ايراني مهاجر بدنيا آمد پدرش از طايفه تكلو و ساكن مشهد بود و از آنجا
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 444- 445.
* هفت آسمان، ص 138- 139.
* سرو آزاد، ص 82- 84.
* بهارستان سخن، ص 475- 485.
* نتايج الافكار، ص 383- 386.
* ضميمه فهرست ريو، ص 206- 207.
ص: 1261
در زمان پادشاهي جلال الدين اكبر (963- 1014 ه) بهند رفت و در فتحپور (- سيگري)، پايتخت آن پادشاه، سكونت گزيد و شيدا همانجا ولادت يافت و پس از آنكه در شاعري نام برآورد چندگاهي ملازمت ميرزا عبد الرحيم خانخانان (م 1036 ه) اختيار نمود و سپس خدمت شهزاده شهريار (م 1037 ه) فرزند جهانگير پادشاه، كرد و پس از جلوس شاهجهان (1037- 1068) در سلك ملازمان او درآمد و مقام و مرتبه‌يي در دستگاه حكومت داشت و ليكن در آخرهاي زندگاني از ملازمت كناره گرفت و با مواجبي كه از دولت داشت در كشمير بسر مي‌برد تا بسال 1080 ه در آنجا بدرود حيات گفت.
وي مردي خوش‌قريحه و نكته‌سنج و حاضرجواب بود و خود را از شاعران همعهد برتر مي‌دانست و بر سخنان آنان نكته‌ها مي‌گرفت چنانكه معروفست كه اظهري (م 1044 ه) كه شاعري كهنه‌كار بود در هر مجلسي كه شيدا حضور داشت از خواندن شعر خودداري مي‌كرد، و از جمله كارهاي او نظم قصيده‌ييست در اعتراض بر هفت بيت منتخب از قصيده قدسي بدين مطلع:
عالم از ناله من بي‌تو چنان تنگ فضاست‌كه سپند از سر آتش نتواند برخاست وقتي قصيده شيدا، كه بر همين وزن و قافيه سروده است، منتشر شد شاعري ديگر بنام ابو البركات منيري مولتاني لاهوري (م 1054 ه) «1» بر آن اعتراض كرد و محاكمه‌يي بين او و قدسي، در قصيده‌يي بر همان وزن و قافيه، ترتيب داد و بدينسان داستان قصيده لاميه غضائري و اعتراض عنصري بر آن و جواب غضائري بعنصري بگونه‌يي ديگر تجديد شد. هفت بيت برگزيده از قصيده قدسي و قصيده اعتراضيه شيدا و پاسخ منيري لاهوري بتمامي در بهارستان سخن، ذيل نام شيدا، نقل شده است و در اينجا تنها چند بيت از قصيده شيدا كه در اعتراض بر نخستين بيت از قصيده قدسي است، نقل مي‌شود:
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به نتايج الافكار ص 637- 640؛ بهارستان سخن ص 509- 510.
ص: 1262 ... اي سخن‌سنج هنرمند، بانديشه بسنج‌نقد هر حرف بميدان خرد بي‌كم و كاست
ناله در سينه هواييست كه پيچد از دردچون ز لب گشت هواگير هم از جنس هواست
عالم از وي نشود تنگ و ليكن ز ملال‌اهل عالم چو ازو تنگ نشينند رواست
خود گرفتم كه جهان تنگ شد از ناله توكه ز تنگي نظر از چشم نيارد برخاست
نيست در بيت دو مصراع بهم ربط پذيركه سياق سخن هر دو بانديشه جداست
تنگي عالم از ناله بكيفيت اوست‌كه جهان تنگ ز اندوه شده بر دلهاست
برنخيزد چو سپند از سر آتش بقياس‌سبب او بكميت همه از تنگي جاست
تنگي جا ز كجا تنگي اندوه كجابيشتر از تن و جان تفرقه هم پيداست ...
«... بالجمله از لاف و گزافهاي شيدا و بي‌باكيها و نكته‌گيريهاي او جميع سخنوران معاصر او دل پري داشتند خصوصا فصحاي عراق كه او را بتبدل مضامين قدما متهم مي‌كردند و بكج مج زباني طعن مي‌زدند» (بهارستان سخن ص 482) و شيدا در پايان وصف كشمير كه بنثر پرداخته باين نكته اشاره نموده و فصحاي ايران را بسبب آنكه بر فارسي هندوان ايراد مي‌گرفته‌اند، سرزنش كرده است و فارسي‌داني را منوط بايراني بودن يا هندي بودن ندانسته و نوشته است كه «اگر ايرانيان زبان طعن بر من گشايند كه پارسي‌زبان ماست، زبان را بكام خود نيابند، چون دستگاه سخن ندارند لا جرم دست و پاي همي زنند» (ايضا ص 482- 483). شيدا در همين مقال ازين كه بعضي ظاهر او را كه گويا بسيار ژوليده و كثيف بود وسيله‌يي براي طعن بر سخن او مي‌كردند، اظهار رنجش كرده و نوشته است كه «ظاهربينان كه از صورت پي بمعني نبرده‌اند جز بر ظاهر حال من چشم نگمارند، معني رنگين من چون خلعت ايشان نگارين است و سخنان ايشان چون جامه من كم‌بها و بدقماش، هر گاه بر ايشان معني رنگين عرضه نمايم ايشان بر جامه من چشم دوزند ...» (بهارستان سخن، ص 483).
مير عبد الرزاق خوافي دنبال اين سخنان مي‌گويد اينهمه طعن شيدا بر سخن معاصران از راه سبكسري نبود بلكه فضل و بلاغت وي و آگهيش از دقايق علم عروض و قوافي و توانائيش در سخنوري او را بر اين نقدها و
ص: 1263
حتي درشتيها وامي‌داشت ...
صابون شيدا تنها بجامه اظهري و قدسي نخورد بلكه حتي ميرزا ابو طالب كليم كاشاني هم از دست زبان او در امان نماند و قطعه زيرين كه در حق كليم ساخته مشهورست:
شب و روز مخدومنا طالباپي جيفه دنيوي در تگست
مگر قول پيغمبرش ياد نيست‌كه دنياست مردار و طالب سگست شايد همين طعن بر شاعران و هجو بعضي از آنان باعث شده باشد كه معاصرش ميرزا محمد طاهر نصرآبادي درباره‌اش نوشته است كه «بسيار تندخو بود و كم الفت بمردم مي‌گرفت، وضعش هم كثيف بود، چنانكه ملا رشدي «1» باو شباهتي داشت. پيوسته بمحض توهمي از اقران و امثال مثل حاجي محمد جان [قدسي] و طالب كليم كه هريك بصفات حميده يگانه آفاقند مي‌رنجيده ...» «2» و اظهارنظر او درباره شعر شيدا نيز از همين سنخ است چه مي‌گويد: «خيالش غريب و افكارش لطيف است، شعر بسيار گفته چنانكه مسموع شد كه پنجاه‌هزار بيت گفته اما از بي‌دماغي تمام را بپاره‌كاغذها نوشته، در اشعار او بندرت شعر بلند بهم مي‌رسد ...» «3» در صورتي كه سخن سنجان هند او را «صاحب ذهن رسا و فكر آسمان‌پيما دانسته و گفته‌اند كه شعر را بسرعت تمام مي‌گفت و «طبعش در مسلك سخن‌طرازي ... راست
______________________________
(1)- ملا رشدي رستمداري «از خوردن افيون و تركيبات آزاد بسيار مي‌كشيد». وي از معاصران ميرزا محمد طاهر نصرآبادي بود و بدو اعتقاد داشت و مدتي در خانه‌اش بسر مي‌برد و از آنجا بقم و مشهد رفت و در شهر اخير اسبي بر او لگد زد و بدان سبب فوت شد. از اوست:
هست اين كره گل اثر مقبره‌يي‌وين چرخ چو لوحي ز بر مقبره‌يي
گيتي لحدي و ما همه مرده دروخورشيد چراغي بسر مقبره‌يي (تذكره نصرآبادي، ص 379)
(2)- تذكره نصرآبادي، ص 444.
(3)- ايضا همان صفحه.
ص: 1264
مي‌رفت» «1» و عدد بيتهايش را بعضي تا بيكصد هزار بالغ دانسته‌اند.
وي بر رويهم شاعريست متوسط. ديوان غزلهايش را كه نزديك به 1200 بيت دارد [بشماره 2849.Or كتابخانه موزه بريتانيا] خوانده و سخنش را بر منوال سخنوران پايان سده نهم و آغاز سده دهم و بر پايه‌يي نه‌چندان كوتاه يافته‌ام. او يك مثنوي بنام «دولت بيدار» باستقبال از مخزن الاسرار نظامي سرود كه نديده‌ام. ميرزا محمد طاهر نصرآبادي اين دو بيت را از آن نقل كرده:
خامه من تير شد از راستي‌دور ز ننگ كجي و كاستي
تير چو بي‌پر نشود كارگرگشت سه انگشت بر او چون سه پر و باز نصرآبادي سه بيت زيرين را در صفت تفنگ ازو آورده است كه تازگي دارد:
اي راست رو تفنگ شهنشاه كامران‌در راستي و پردلي خود يگانه‌اي
روشندلي و راست‌نهادي و فتنه‌جوماري و مهره داري و صاحب خزانه‌اي
در پايه ارجمند و در آوازه‌اي بلندز آن دست برگرفته شاه زمانه‌اي از غزلهاي اوست:
درازي مژه بين آن دو چشم جادو راكه مي‌زند سر مژگانش شانه ابرو را
سياه‌بختي ما در نظر ترا نايدچه التفات بسرمه است چشم آهو را
كسي كه چشم ببستان مي‌گشاد چو من‌ز شرم ننگرد از دور باغ مينو را
بچشم آينه شد گرچه ذره ذره خاك‌نديده جز رخت آيينه سخن‌گو را
بچشم مست مكن جور كامتحان نكندز جهل مردم بيمار زور بازو را
كجا بسنگ كشد زر ز راه ناداني‌بود دو چشم بانصاف اگر ترازو را
نشان وحدت صرفست نقطه دهنش‌كه صد كتاب شود گر بيان كنم او را
رسد ز نكهت زلف تو بوي دل بمشام‌ولي كجاست مشامي كه يابد اين بو را *
______________________________
(1)- سرو آزاد، ص 82.
ص: 1265 كشت در خاك چو دهقان ازل دانه ماجمع شد حاصل غم زين ده ويرانه ما
دل چو كعبه سيه و چشم چو بتخانه نگارهست چشم و دل ما كعبه و بتخانه ما
خواب در سر كني ار گوش بافسانه نهي‌خواب بيرون رود از چشم بافسانه ما
عاقلان سلسله برپا همه از وسوسه‌اندنيست بي‌سلسله كس جز دل ديوانه ما
راز در سينه بجوش است و زبان رفته ز كاركاش مي‌بود سخنگو لب پيمانه ما
تلخكاميم، چه باشد ز شكرخنده خويش‌عرصه مصر كني گر ز شكرخانه ما
آشناروي چو آيينه بهر رو شده‌ايم‌غير ما هيچ كسي نامده بيگانه ما
دل پروانه ما را شرف بال هماست‌شمع خورشيد شود از پر پروانه ما
نسبت گنج بويرانه چو باقيست چه غم‌گنج را جاي نباشد چو بويرانه ما
مردمي ورز و مرو از بر شيدا امشب‌تا شود خانه چشم از رخ تو خانه ما *
اسير عشق چه پرواي خان و مان داردكسي نديد كه پروانه آشيان دارد
سخن بوصف لبت گشت زنده جاويدكه هركه زنده بود از لب تو جان دارد
دلم كه مي‌زند از نور خنده بر خورشيدچگونه سينه زلف تواش نهان دارد
بچشم خرد درآمد چو آسمان بزرگ‌هوس كنم كه وصال تو جاي جان دارد
كشيده سختي از آن سنگدل ز بس دل من‌بتن چو دانه مار اشكم استخوان دارد
ز بخت تيره شكايت نكردنم اولي‌كه هم ز زلف پريشان او نشان دارد
بجلوه خانه چشم مرا خيال رخت‌ز بعد اشك بسامان گلستان دارد
اگر ز زهد كسان قدر من نيفزايدچو من خورم مي گلگون كرا زيان دارد
ز لعل او زده تا بر نمك سخن شيدابر آن نمك همه را عشق ميهمان دارد *
نيارد شمع در محفل چو رويت تاب گستردن‌چو مويت باد نارد تاب «1» بر مهتاب گستردن
من و جام شراب و اختيار كنج ميخانه‌ز زاهد از ريا سجاده بر محراب گستردن
بكنج خانه بايد سوختن چون شمع ز استغناچو مهر و مه نشايد فرش بهر تاب گستردن
______________________________
(1)- تاب در مصراع اول بمعني پرتو و در مصراع دوم بمعني چين و شكنج است.
ص: 1266 مرا در چشم تر باشد خيال زلف مشكينش‌ز سيلي ديده‌اي گر سايه را بر آب گستردن
مرا در دل هزاران خار خار حسرت و او رابراحت زير پهلو بستر سنجاب گستردن
نهند اغيار تاج خسروي گر بر سرت شيدااز آن خوشتر بود فرش در احباب گستردن

96- ناظم هروي «1»

ملا فرخ حسين ناظم هروي پسر شاه رضاي سبزواري از شاعران سده يازدهم هجريست كه در هرات آغاز سخنوري كرده و در خدمت فصيحي هروي آيين شاعري آموخته بود. خوشگو دليل استادي فصيحي را در آن دانسته
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 330- 331 و 540.
* سرو آزاد، ص 105.
* آتشكده، تهران، ص 774- 776.
* تذكره حسيني، ص 356.
* نتايج الافكار، ص 722- 723.
* رياض الشعراء، خطي.
* ترجمه تاريخ ادبيات هرمان اته، ص 52.
* تذكره سرخوش، ص 113- 114.
* تذكره غني، ص 132.
* فهرست مخطوطات موقوفه اود. ص 129، 515.
* فهرست ريو، ج 2 ص 692- 693.
* فهرست بلوشه، ج 3، ص 392.
* صحف ابراهيم، خطي.
* قصص الخاقاني، داود قلي، خطي.
ص: 1267
كه شاگرداني چون ناظم هروي و درويش واله و ميرزا جلال اسير زير دست او تربيت شدند. ولادت ناظم ظاهرا بسال 1016 ه در هرات اتفاق افتاد «1» و همانجا رشد يافت و بعد از كسب دانش و ادب بدستگاه امارت حسن خان شاملو بيگلربيگي خراسان پيوست و در همان حال طرف عنايت و توجه خاص عباسقلي خان پسر حسن خان «2» نيز بود و در حقيقت بدو اختصاص داشت و هم بدعوت و بتشويق او بنظم يوسف و زليخاي خويش پرداخت، بدين معني كه روزي عباسقلي خان در مجلس انسي كه با ناظم داشت او را كه تا آن هنگام بقصيده سرايي و غزلگويي روزگار مي‌گذراند، بر آن داشت كه مثنويي نيز بسرايد و مأمورش كرد تا بنظم قصه يوسف و زليخا همت گمارد و او نيز چنين كرد و در آغاز آن پس از نعت خدا و ستايش پيامبر و امامان و وصف هرات بمدح شاه عباس و حسن خان شاملو و پسرش عباسقلي خان و ذكر اينكه منظومه خود را بتشويق او و بنام او ساخته است پرداخت «3».
______________________________
(1)- زيرا بنابر اشاره داود قلي وي در سال 1076 (يك سال پيش از ختم كتاب قصص الخاقاني) شصت ساله بود.
(2)- درباره حسن خان شاملو و پسرش عباسقلي خان پيش ازين در همين جلد سخن گفته‌ام.
(3)- گويد:
حسن خان تاج استعداد را سركه در ملك بقا بادا سكندر
شد اول خضر طبعم را شناسادلم را زندگي داد از مواسا
پس آنگه ملك ايران افتخارش‌كه رايج باد جاه سكه‌وارش
فزونتر از پدر شد دلنوازم‌نمود از ناز عالم بي‌نيازم
چنان قدرم فزود از قدرداني‌كه كردم با بزرگان سرگراني
بنظم اين كتابم ساخت مأمورفلك جنبيد و مشرق زد دم نور
... كنم تا وصف او پنهان و پيداگهي شعرم خوش آيد گه معما
جز اين قانون نباشد رسم و راهم‌بنامش اين معما بس گواهم و آنگاه اسم عباسقلي خان را بطريق معما آورده و باز پس از ستايش شاه عباس چنين گفته است:-
ص: 1268
يوسف و زليخاي ناظم كه بتقليد از يوسف و زليخاي جامي سروده شده بر همان وزن يعني بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف و بر همان سياقست، و شاعر آن را بسال 1058 ه آغاز كرده و در 1072 ه بپايان برده و چهارده سال در اين راه كوشيده است:
مي تاريخ اين ميخانه هوش‌هم از يوسف زليخا مي‌زند جوش
ولي اين مي دمي از خم برآري‌كه ملفوظ حروفش را شماري
ازين مي هم نبردي پي باسرارحزين منشين، كنم ظاهرتر اظهار
ز هجرت در هزار و پنجه و هشت‌ز مولودش سخن خوش دودمان گشت
بهفتاد و دو زو چتر تمامي‌چو ماه چارده گرديد نامي
بكارش زآن درين دنيا فروغست‌كه سال چارده سن بلوغست نسخه‌يي ازين منظومه را بشماره 562.Supp در كتابخانه ملي پاريس ديده‌ام كه پيرامون 1500 بيت دارد. جز اين سه نسخه ديگر در همان كتابخانه و دو نسخه در كتابخانه ملي ملك تهران (بشماره‌هاي 4149 و 5147) و نسخه‌يي در كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 25819.Add موجودست و يك بار در لكنهو بسال 1286 ه ق و بار ديگر در تاشكند بسال 1322 ه ق بطبع رسيد.
ناظم هروي بجز اين، چنانكه خود گفته، قصيده و غزل و معما مي‌ساخت.
نصرآبادي و ديگران بيتهاي منتخبي از غزلهايش آورده‌اند. بدانگونه كه
______________________________
-
بدور اين‌چنين فرخنده شاهي‌كه عشرت داشت هر سو بزمگاهي
قديمي بنده راغب‌سجودش‌چو گوهر خانه‌زاد بحر جودش
برات كامراني را نگهدارخراسان بزرگي را سپهدار
حسن طينت حسين آثار خاني‌كه نامش داده هريك را نشاني
چو ديرين بنده آن نامجويم‌اگر نامش نمي‌داني بگويم
نجيب و شامل و عباس خانست‌كه چون دولت مقدس دودمانست ... و سپس شرحي در باب تكليف نظم يوسف و زليخا از جانب آن خان مي‌آورد و داستان را آغاز مي‌كند.
ص: 1269
نصرآبادي بيان حالش كرده مردي مهربان و نرم‌خوي بود. وي كه معاصر ناظم بوده و با وي مكاتبه داشته گويد «بسيار خليق و مهربانست و كمال پاكي طينت و آدميت دارد. فقير اگرچه بصحبت او فايز نشده‌ام، اما جاسوس خيال در ميانه آمد و شدي دارد چنانكه گاهي باشعار بلاغت آثار كه مكالمه روحانيست سروربخش خاطر مي‌گردد.» «1»
ازين گفتار نصرآبادي كه تأليف تذكره خود را بسال 1083 ه آغاز كرده، چنين برمي‌آيد كه ناظم هروي تا آن هنگام زنده بود و ازينروي گفتار سراج الدين عليخان آرزو را در داد سخن «2» در اينكه وفات شاعر بسال 1081 بوده نمي‌توان پذيرفت «3». از يوسف و زليخاي ناظم هرويست:
شبي پروانه‌يي با شمع خندان‌ز گرميهاي آتش آب دندان
بمحزون ذره‌يي كرد اين تكلم‌كه اي در كوچه پيدا شدن گم
كجا رفت آن خرام عشق‌پروازچه شد آن شوخي و جولان پرواز
كه جوش خوبيت تا آسمان بودهوا از گوهرت گنج روان بود
جوابش داد كاي ناديده كام‌نمك‌پرورده آتش ولي خام
شود هركس بوقت خاص فيروزترا شب بال مي‌بخشد مرا روز
گرم مي‌بود بر سر ظل خورشيدترا در عالم ديدن كه مي‌ديد؟ ..
*
پريزاديست دنيا شوخ‌تمثال‌ز روزش بال و از شب سايه بال
فريب هوشمندان پيشه اودل آزادمردان شيشه او
تصرف بين كه شوقش چون زند جوش‌كند آگه دلان از حق فراموش
شود مهرش بدل چون سخت پيوندپدر بر خاك ريزد خون فرزند
______________________________
(1)- تذكره نصرآبادي، ص 330.
(2)- بنقل از آن در 151.p ,Catalogue Oude .
(3)- اينكه در حاشيه ص 775 آتشكده چاپ تهران وفاتش بسال 1068 دانسته شده، درست بنظر نمي‌آيد و محتمل است كه مربوط بناظم تبريزي (نصرآبادي، ص 411- 412) باشد كه چند سال پيش از تأليف تذكره نصرآبادي مرده بود.
ص: 1270 ز هفت اقليم جنبش كرده هر هفت‌ز امواج هوا پوشيده زربفت
عروس تازه طبع مخترع فن‌بداماديش مايل مرد تا زن
سبكروحيش ابر كوه تمكين‌نشستن باشد آن برخاستن اين
بهارش چاك پيراهن گشودن‌خزانش رنگ بدخويي نمودن
فنا زهريست نامش فرقت اوبقا جامي شرابش صحبت او *
سه ره در پيش دارد عاشق زاركه رفتاريست هريك را سزاوار
طلب باشد نخستين كز كشاكش‌رگ و پي مي‌كند زنجير و آتش
بآتشها زند چون شعله دامن‌بشورشها كشد چون موج گردن
سرش بر دوش صد سودا كند رقص‌دلش در سينه صحرا كند رقص
هم از همراهيش ترسد دويدن‌هم از هم‌باليش لرزد پريدن
كند سودا ز معشوق غلط سيرز خود غافل سراغش گيرد از غير
دويم نزديكي و گستاخ‌گويي‌كز آن رو مي‌كشد گل زردرويي
دلش هردم بسازي كرده آهنگ‌گه از بوسه سرآرد گاه از رنگ
هواي كامجويي سازدش گرم‌تذرو نخوتش ريزد پر شرم
وصال از دوست خواهد چون ببيندبساط دوستي خصمانه چيند
دمش در عرض مطلب سرد باشددمد چون سبزه اول زرد باشد
شود آخر خجل از خواهش كام‌ولي وقتي كه بالاتر نهد گام
سيوم دار الشهود اتحادست‌كه اصل اينجا مطابق با سوادست
رسد يك نشأه از صد جوش چون مل‌دمد يك رنگ از صد رنگ چون گل
در آن گر خويش را جوينده يابدز هر جانب بسوي خود شتابد
درنگ آرد شبيخون بر شتابش‌بَدَل گردد بآرام اضطرابش
بخاموشي شود شوقش عنان تاب‌كه ظرف پر ندارد ناله در آب
چنان مستغرق وحدت نشيندكه خودبين گر شود جز حق نبيند
ص: 1271

97- صائب تبريزي «1»

ميرزا محمد علي پسر ميرزا عبد الرحيم تبريزي اصفهاني معروف به «صائبا»
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 217- 220.
* بهارستان سخن، ص 539- 562.
* مآثر الامراء، ج 2، كلكته، ص 761 ببعد.
* دانشمندان آذربايجان، محمد علي تربيت، تهران 1314، ص 217- 226.
* مرآة الخيال، شير علي خان لودي، بمبئي 1324 ه ق، ص 88- 90.
* تذكره سرخوش، محمد افضل سرخوش، ص 62- 65.
* گنج سخن، مؤلف اين كتاب، ج 3، ص 111- 118.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* قصص الخاقاني، داود قلي بن ولي قليشاه، خطي.
* نتايج الافكار، ص 408- 418.
* ترجمه شعر العجم، ج 3، تهران 1334، ص 158- 171.
* آتشكده آذر، تهران، ص 120- 128.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* ترجمه ج 4 تاريخ ادبيات برون، تهران 1316، ص 176- 181.
* مجمع الفصحاء هدايت، ج 2، ص 23- 24.
* سرو آزاد، لاهور 1913، ص 98- 103.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 693- 695.
* ضميمه فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ص 207.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 395- 396.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، تهران 1320، ص 324- 327.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 2، تهران 1316، ص 622- 623.
* كليات صائب تبريزي با مقدمه مرحوم اميري فيروزكوهي، تهران 1333.
* كليات صائب تبريزي، چاپ انجمن آثار ملي، تهران 1345.
* كليات صائب تبريزي، چاپ لاهور 1971 ميلادي.
ص: 1272
از استادان بزرگ شعر فارسي در عهد صفويست. خاندان او اصلا تبريزي و از اعقاب شمس الدين محمد شيرين مغربي تبريزي شاعر مشهور سده هشتم و آغاز سده نهم (م 808 ه) بود، ولي ولادت و تربيت ميرزا محمد علي در اصفهان بوده و بهمين سبب او را در تذكره‌ها گاه تبريزي و گاه اصفهاني گفته‌اند در حالي كه شاعر انتساب خود و خاندانش را بتبريز فراموش نمي‌كرد «1».
درباره اين سخن‌پرداز معني‌آفرين بسيار نوشته و گفته و بعضي از تذكره‌نويسان هم در بيان حالش بتفصيل پرداخته‌اند. از آنجمله است صمصام الدوله شاهنوازخان مير عبد الرزاق خوافي (م 1171 ه) در مآثر الامرا و در بهارستان سخن، و مير غلامعلي آزاد بلگرامي در سرو آزاد، و علي ابراهيم خان خليل در صحف ابراهيم، و جز آنان؛ و بعضي از متأخران مانند شبلي نعماني تقريبا همان گفتارها را با اندك تغيير يا با افزايشهاي منشيانه نقل كرده‌اند.
بهترين شرح حال و آثار او آنست كه مرحوم اميري فيروزكوهي شاعر نيكو سخن معاصر ما بر آغاز دو چاپ از «كليات صائب تبريزي» نگاشته است و در شمار مأخذهاي حال صائب آنها را ذكر كرده‌ام.
پدرش ميرزا عبد الرحيم كه از بازرگانان تبريز بود، در عهد شاه عباس بزرگ به اصفهان مهاجرت كرد و در محله عباس‌آباد سكونت گزيد و ميرزا محمد علي آنجا ولادت يافت. زادسالش بدرستي دانسته نيست ولي چنانكه در «قصص الخاقاني» آمده صائب بسال 1076 بشصت سالگي رسيده بود. پس مي‌بايست پيرامون سال 1010 ه زاده شده باشد «2». بشمارگري برخي از همدورگان ما تاريخ ولادتش سال 1016 بود «3».
______________________________
(1)-
صائب از خاك پاك تبريزست‌هست سعدي گر از گل شيراز
(2)- اين مطلب را از گفتارCh .Rieu در فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي موزه بريتانيا، ج 2، ص 693 گرفته‌ام.
(3)- بنگريد بفهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ايران، ج 3، ص 324؛ و بفهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ج 2، ص 622؛ و بگنج سخن، ج 3، ص 111.
ص: 1273
صائب در اصفهان پرورش يافت و بنابر شيوه زمان بيقين آنچه را از دانشهاي ادبي و عقلي و نقلي كه در بايست فرهيختگان زمان بود نزد استادان آن شهر، و نبشتاري (خط) را از عم خود شمس الدين تبريزي معروف به «شيرين قلم» آموخت و در همين روزگار جواني بود كه بمكه و مشهد سفر كرد «1»، و آنگاه در آخرهاي عهد نور الدين جهانگير (م 1037 ه)، گويا بگونه بازرگانان، سفر هند اختيار نمود.
تاريخ اين سفر را، كه هفت سال بدرازا كشيد، برخي سال 1034 نوشته‌اند «2» و اين سازگارست با تصريح تذكره‌نويسان كه عزيمت صائب را بهند در عين شباب و در آخر عهد جهانگيري، از راه كابل، دانسته و آن را مقدمه آشنايي وي با ظفر خان احسن [كه شرح حالش گذشته است] شمرده‌اند، زيرا حكومت كابل از سال 1033 ه بر عهده ظفر خان بود كه بنيابت از پدر خويش خواجه ابو الحسن تربتي در آنجا بسر مي‌برد، و چنانكه در بيان حالش ديده‌ايم خود شاعر و از دوستداران و مشوقان بزرگ شاعران بود. احسن الله احسن مقدم صائب را بگرمي پذيرفت و «ميرزا را بكمند حسن خلق صيد كرد» «3» و «بنابر صاحب كمالي و والاهمتي او صحبت ميرزا كوك شده در مدح طرازي وي قصائد و غزليات در سلك نظم كشيد ... و از كلام ميرزا مستفاد مي‌شود كه ظفر خان از مراسم قدرداني سر مويي فرونگذاشت چنانكه گويد:
كلاه گوشه بخورشيد و ماه مي‌شكنم‌باين غرور كه مدحتگر ظفر خانم
ز نوبهار سخايش چو قطره ريز شوم‌قسم خورد بسر كلك ابر نيسانم
بلند بخت نهالا بهار تربيتاكه از نسيم هواداريت گلستانم
حقوق تربيتي را كه در ترقي بادزبان كجاست كه در حضرتت سخن رانم
تو پاي‌تخت سخن را بدست من دادي‌تو تاج مدح نهادي بفرق ديوانم
______________________________
(1)-
لله الحمد كه بعد از سفر حج صائب‌عهد خود تازه بسلطان خراسان كردم
(2)- مقدمه ديوان صائب بقلم مرحوم اميري فيروزكوهي
(3)- مآثر الامراء ج 2، ص 761.
ص: 1274 ز روي گرم تو جوشيد خون معني من‌كشيد جد تو اين لعل از رگ كانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادي‌تو در فصاحت دادي خطاب سحبانم
ز دقت تو بمعني چنان شدم باريك‌كه مي‌توان بدل مور كرد پنهانم
چو زلف سنبل ابيات من پريشان بودنداشت طره شيرازه روي ديوانم
چو غنچه ساختي اوراق بادبرده من‌و گرنه خار نمي‌ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف بمن دادي‌چو گل تو زر بسپر ريختي بدامانم» «1» از آخرين بيتهاي منقول پيداست كه صائب نخستين‌بار شعرهاي خود را، كه تا آن هنگام پراگنده بود، بتشويق ظفر خان احسن گرد آورد؛ از جانبي ديگر دوستي ميان اين دو گوينده مايه آن شد كه احسن شيوه رايج ميان ديگر شاعراني را كه مي‌شناخته، رها كند و بطرز صائب روي آورد و بگويد:
طرز ياران پيش احسن بعد ازين مقبول نيست‌تازه‌گوييهاي او از فيض طبع صائب است اين آشنايي صائب با احسن همه مدت اقامت او را در هند فراگرفت و چون در اوايل عهد شهاب الدين شاهجهان (جلوس در 1037) صوبه‌داري كابل بخواجه لشكر خان محول گرديد و ظفر خان از كابل عزم درگاه پادشاه كرد، صائب را با خود برد و بحضور شاهجهان، آنگاه كه در برهانپور دكن بود، معرفي نمود، و اينكه شبلي نعمان پنداشته كه صائب از ايران بقصد شاهجهان براه افتاده «و بوسيله تجارت و بازرگاني بدهلي آمد و بدربار شاهجهان خود را رسانيد» «2»، درست نيست بلكه تاريخي كه او بوسيله ظفر خان بخدمت شاه جهان و خواجه ابو الحسن تربتي معرفي شد و «بمنصب هزاري و خطاب مستعد خاني سرفراز گرديد» «3»، چنانكه در بهارستان سخن مي‌بينيم، مصادف بود با دومين سال شاهجهاني (1039 ه) و تا اين زمان بيشتر از چهار سال بود كه صائب از ايران بيرون آمده و در ملازمت ظفر خان بسر مي‌برده است.
______________________________
(1)- بهارستان سخن، ص 539- 541.
(2)- ترجمه شعر العجم، ج 3، ص 160.
(3)- بهارستان سخن، ص 542.
ص: 1275
اقامت صائب در برهانپور تا پايان اقامت شاهجهان و بتبع او ظفر خان احسن و پدرش خواجه ابو الحسن تربتي در آن سامان بدرازا كشيد و گويا در همين اوقات يعني بعد از آنكه شش سال از بيرون رفتن صائب از ايران گذشته بود (- 1039) پدر شاعر، ميرزا عبد الرحيم سالخورده در آرزوي ديدار پسر خود را باگره رسانيد و پسر را از آمدن خود آگاه كرد و ازو خواست كه بخانه بازگردد. از خوشبختي ميرزا عبد الرحيم شاهجهان در همين سال 1039 عزم بازگشت بپايتخت كرد و ظفر خان احسن كه اين بار بجاي پدر بصوبه‌داري كشمير مي‌رفت صائب را با خود بدان سامان برد و او پس از سير كشمير، هفت سال بعد از بيرون رفتن از ايران (- 1040 ه) بميهن بازگشت و در اصفهان بحضور شاه عباس دوم رسيد و خطاب ملك الشعرايي دربار صفوي يافت و تا پايان عهد آن پادشاه و چند سالي از دوران شاه سليمان بزيست و در اين مدت محضرش در اصفهان محل اجتماع اهل ادب و آمد و شد دوستداران سخن بود، و او جز بقصد سياحت بعضي از شهرها و ناحيتهاي ايران از اصفهان بيرون نرفت و باز باصفهان و به «لنگر» يا «تكيه» خود معاودت كرد و همانجا بود تا بسال 1081 درگذشت. اين واقعه را بسال 1080 نيز نوشته‌اند. او را در اصفهان در باغي كه اكنون به «قبر آقا» معروفست بخاك سپردند و اين بيت از يك غزلش بر سنگ قبر او نقش شده است:
در هيچ پرده نيست نباشد نواي توعالم پر است از تو و خاليست جاي تو صائب را بعضي از تذكره‌نويسان «1» در شعر شاگرد حكيم ركناي مسيح و حكيم شفايي نوشته و برخي از متأخران «2» هم اين سخن را تكرار كرده‌اند.
نسبت شاگردي صائب بحكيم ركنا درست بنظر نمي‌آيد زيرا مسيح چنانكه در شرح حالش ديده‌ايم بتصريح ابو الفضل علامي بسال 1011 ه بهندوستان رفت و صائب در آن هنگام يك ساله بود. هنگامي هم كه حكيم در سال 1041 ه بايران بازمي‌گشت صائب از سفر هند بازگشته و سمت ملك الشعرايي دربار
______________________________
(1)- مانند علي ابراهيم خان خليل در صحف ابراهيم.
(2)- مانند شبلي نعماني، ترجمه شعر العجم، ص 159 از ج 3.
ص: 1276
صفوي يافته و طبعا سالها از زمان شاگردي او گذشته بود. اما شاگردي صائب در خدمت حكيم شفايي (966- 1037 ه) امري مستبعد بنظر نمي‌آيد.
گروهي از شاعران ميانه يا نيمه دوم سده يازدهم هجري هم چه در هند و چه در ايران يا بواقع در خدمت صائب شاگردي كرده و يا چندگاهي از فيض محضر او بهره‌مند بوده‌اند مانند ملا محمد سعيد اشرف، جوياي تبريزي، ميرزا محسن تأثير، خاضع، فطرت، نورس و جز آنان
صائب مانند بعضي ديگر از غزلسرايان استاد عهد صفوي شاعر مديحه‌سرا هم بود و نام ممدوحاني چون ظفر خان احسن و پدرش خواجه ابو الحسن تربتي و شاهجهان و شاه عباس دوم در قصيده‌هاي زيبايش مخلد گرديده است و تذكره‌نويسان در اين راه هم بيكار ننشسته و نوشته‌اند كه چون شاه سليمان بر تخت شاهي نشست (1077 ه) صائب در مطلع غزل زيرين بآن پادشاه نظر داشته:
احاطه كرد خط آن آفتاب تابان راگرفت خيل پري در ميان سليمان را و شاه سليمان كه تازه خط بر چهره‌اش مي‌دميد با شنيدن اين بيت از شاعر رنجيد و ديگر با او سخن نگفت، و عجب اينست كه بعضي از متأخران «1» هم همين افسانه را در شرح حال صائب نقل كرده و بياد نداشته‌اند كه صفي ميرزا پسر ارشد شاه عباس دوم هنگام جلوس سليمان نام نداشت و اين نام را چندگاهي بعد از جلوس اختيار كرد، و ازين گذشته خلق يك مضمون با استفاده از داستان سليمان و خيل ديوان (در اينجا پريان) كه بر گرد او بوده‌اند، چه ربطي مي‌تواند با نام شاه سليمان پيدا كند و اگر چنين ربطي وجود داشت مقصود صائب از آن «پريان» كه گفته چه كساني از حاضران مجلس تاجگذاري بوده‌اند؟!
صائب از شاعرانيست كه هم در عصر و زمان خود در هند و ايران و روم
______________________________
(1)- ترجمه شعر العجم، ج 3 ص 162- 163 بنقل از خزانه عامره.
ص: 1277
شهرت بسيار يافت و اين نام‌آوري بيشتر بسبب طرز نو و توانايي كم‌عديلش در شعر، خواه از طريق ابداع و خواه بتقليد و يا بمناسبت موقع و مقام بوده است. نيكخويي و ادب معاشرت و مجالست او نيز در اين امر بي‌اثر نبود و بهمين علتست كه چه در هند و چه در ايران محفلش محل اجتماع اديبان و شاعران آزموده يا نوآموز زمان و بزرگاني از طبقات مختلف بود و شعرهايش دهان بدهان و دست بدست مي‌گشت و ديوان يا برگزيده غزل‌هايش را برسم ارمغان مي‌فرستادند. خود او بدرخواست بزرگان ايران و هند پيرامون پنجاه مجموعه از غزلهاي منتخب خود نويسانيده و بدقت تصحيح كرده و بر آنها حاشيه‌هايي نگاشته و نزد آنان فرستاده است كه هنوز نمونه‌هايي از آنها وجود دارد. گذشته از اين از شعرهاي فراوان خويش دفترهايي مانند مرآة الجمال (مجموعه بيتهايي در وصف پيكر معشوق) و آرايش نگار (بيتهاي حاوي مضمونهايي از آينه و شانه) و ميخانه (بيتهايي در وصف مي و ميخانه) و واجب الحفظ (برگزيده مطلعهايي از غزلهايش) فراهم آورد و اين نوع انتخاب سبب شد كه ديگران هم برگزيده‌هايي ازين دست از بيتهاي او ترتيب دهند بنام شمع و پروانه، آسمان و آسيا و جز آنها.
كليات اشعارش شامل قصيده و غزل و مثنويست. سخن‌شناسان قصيده‌هاي او را چندان نستوده‌اند، مثنوي او را كه ببحر متقارب در فتح قندهار بفرمان شاه عباس ثاني سروده متوسط دانسته‌اند. اما آنچه از شعرش مايه شهرت وي شده غزلست كه قسمت اصلي و اكثر ديوانش را پديد آورده. مجموع شعرهايش را تا دويست‌هزار و سيصدهزار بيت نوشته‌اند كه مقرون بمبالغه است.
مير عبد الرزاق در بهارستان سخن گفته است «كليات ميرزا قريب يك لك و بيست‌هزار بيت است. اما ديوان هشتادهزاري او هم در هندوستان اكثر جا يافته مي‌شود و ديوانهاي مختصر كه هريك انتخابي زده‌اند بسيار است».
اين «ديوان هشتادهزاري» ميرزا را ديگران هم ديده‌اند و از آنجمله مير غلامعلي آزاد بلگرامي گويد ديوان ميرزا قريب هشتادهزار بيت بخط ولايت بنظر رسيده و ميرزا سي و سه غزل متفرق بخط خاص بر حواشي آن
ص: 1278
نسخه قلمي فرموده».
بحث در سبك شعر صائب بطور يقين بايد در دنبال مبحثي كه درباره شيوه سخنگويي شاعران عهد صفوي داريم و در ارتباط با آن انجام گيرد و اين كاريست كه درباره همه شاعران بزرگ اين عهد بايد كرد. با اين حال نكته‌هايي درباره بعضي از شاعران استاد هست كه بازگفتن آنها دور از فايده نيست. نخست بايد بدانيم كه صائب در نظر تذكره‌نويسان و ناقدان عهد خويش و بعد از خود تا بزمان ما بدوگونه ارزيابي شده است: ارزيابي آنانكه او را در مقام واقعي خود، خواه بحد استحقاق و خواه بطريق مبالغه ستوده‌اند، و ارزيابي دسته‌يي ديگر كه ازو مردي پريشانگوي و صاحب‌سخني نابهنجار ساخته‌اند؛ و خواننده بايد، بسبب اهميتي كه صائب در شيوه شاعري عهد خود دارد، نمونهايي از اين هر دو نظر را ببيند و بداند. از دسته نخستين در ايران كم و در هند بسيارند. علت آنست كه ظهور مشتاق و جانبدارانش در ايران كه يكسره مخالف با شيوه شاعران عهد اخير صفوي بوده‌اند، از شناخت واقعي او پيش‌گيري كرد، در حالي كه شيوه او در هند و افغانستان و ميانه آسيا همچنان رائج ماند و ازينروي داوري ناقدان سخن در آن جانب با آنچه در ايران بود تفاوت يافت. همزمانش نصرآبادي در ايران «انوار خورشيد فصاحتش» را عالمگير وصف كرده و مدعي شده است كه آوازه سخنش «بچهار ركن آفاق و شش جهت پنج نوبت كوفته» است [تذكره، 217] ولي آن ديگران، در هند، ازين فراتر رفته و پنداشته‌اند كه از آنگاه كه زبان با سخن آشنايي گرفت چنين معني‌ياب خوش‌فكري در عرصه وجود جلوه نكرد [بهارستان سخن، 539] و «از آن صبحي كه آفتاب سخن در عالم شهود پرتو افشانده معني‌آفريني باين اقتدار سپهر دوّار بهم نرسانده [سرو آزاد، 98] ... اما وقتي در حوزه ادبي ايران بدوره آذر بيكدلي و همطرازانش برسيم وضع را واژگونه مي‌يابيم و مي‌خوانيم كه «از آغاز سخن‌گستري ايشان طرق خيالات متينه متقدمين مسدود و قواعد مسلمه استادان سابق مفقود و مراتب سخنوري بعد از جناب ميرزاي مشار اليه كه مبدع طريقه جديده
ص: 1279
ناپسنديده بود هر روزه در تنزل ...» [آتشكده، تهران، 122].
حقيقت امر آنست كه شيوه نو در سخنوري كه بنيادش در شعر خواجه حسين ثنايي (م 995 يا 996 ه) نهاده شده و سپس گويندگان ديگر تا بعهد شاعري صائب در تقويت آن كوشيده‌اند، در سخن صائب بكمال رسيد. او واضع و مبتكر اين شيوه نيست بلكه تكميل‌كننده آنست [و من باين مطلب هنگام بحث در شيوه سخنوري عهد صفوي اشاره كرده‌ام] و نمونه عالي و زيباي آن را بايد در ديوان غزلهاي صائب جست زيرا او هم قدرتي شگفت- انگيز در تخيل و ايجاد تصويرهاي ذهني بديع، با استفاده از عالم مجاور خود، داشت و هم با زبان تواناي خود توانست آن تصويرهاي بديع ذهني و نكته- هاي دقيق شعري را در لباس آراسته‌يي از كلام نمايش دهد. بدين سبب است كه در كلام او ناهمواريهاي شاعران همعهدش را كمتر مي‌بينيم. اما اين نكته هم مسلم است كه ظهور او سبب شد تا فريفتگان سبكش كه از توانايي او بي‌بهره بودند در يافتن نكته‌ها و مضمونهاي باريك و گنجانيدن آنها در كلام رسا بنارساييهايي گرفتار شوند و اندك‌اندك سخن عذب پارسي را بوضع بدي دچار كنند كه مي‌دانيم و مي‌شناسيم، چنانكه پيش ازو يا قريب بزمان او هم كساني مانند ميرزا جلال اسير بهمين‌گونه دشواريها گرفتار بودند و در محل عيبجويي و خرده‌گيري سخن‌شناسان قرار گرفتند.
چون نوبت سخن به بنيان‌گذاران شيوه جديد در نيمه دوم از سده دوازدهم رسيد، بجاي آنكه مبالغه‌كاران يا ناتواناني از ميان نوآوران عهد اخير صفوي را نشانه تير ملامت كنند بتواناترين آنان يعني صائب تاختند و همه تقصيرها را بر عهده او نهادند و بعضي از بيتهاي او را كه قابل عيبگيريست بهانه تخطئه وي ساختند، و حال آنكه بواقع صائب در غزل تواناست و با آنكه بسيار گفته كمتر سخن قابل ايراد دارد، و عادة كلامش بجز در آن موردها كه عيب مشترك سخنگويان عهد اوست، استوار و مقرون بموازين فصاحت و پر از مضمونهاي دقيق و فكرهاي باريك و خيالهاي لطيفست، و او بويژه در تمثيل يد بيضا مي‌نمايد و كمتر غزل اوست كه يا متضمن مثلهاي سائر نباشد و يا بعضي بيتهاي آن حكم مثلهاي سائر نداشته باشد و ازينجاست
ص: 1280
كه شيوه خاص صائب را تمثيل دانسته‌اند. اختصاص ديگر صائب بايراد نكته‌هاي دقيق اخلاقي و حكمي و عرفاني و اجتماعي بحد وفور است، و اين هنرنمايي بواقع شكوه خاصي بغزلهاي او بخشيده. ازوست:
زهي ز انديشه لعل تو پرخون جام فكرتهاز خط عنبرينت پشت بر ديوار حيرتها
دل عارف غبارآلوده كثرت نمي‌گرددنيندازد خلل در وحدت آيينه صورتها
محيط از چهره سيلاب گرد راه مي‌شويدچه انديشه كسي با عفو حق از گرد زلتها
نگنجد در قبا عاشق وگرنه از براي مامهيا كرده‌اند از اطلس افلاك خلعتها
درآ در حلقه اهل نظر تا روشنت گرددكه در بيماري چشم نكويانست حكمتها
ادب بند زبان عرض مطلب مي‌شود صائب‌وگرنه خامه ما در گره دارد شكايتها *
سهل مشمر همت پيران باتدبير راكز كمال بال و پر پرواز باشد تير را
ريشه نخل كهنسال از جوان افزونتر است‌بيشتر دلبستگي باشد بدنيا پير را
عقل دورانديش بر ما راه روزي بسته است‌ورنه هر انگشت پستانيست طفل شير را
مي‌رسد آزار بدگوهر بنزديكان فزون‌زخم اول از نيام خود بود شمشير را
كشور ديوانگي امروز معمور از منست‌من بپا دارم بناي خانه زنجير را
نيست صائب ممكن از دل عقده غم واشودناخني تا هست در كف پنجه تقدير را *
حسن عالم‌سوز او را ساغري در كار نيست‌چهره خورشيد را روشنگري در كار نيست
آتش از خود مي‌دهد بيرون سپند شوخ مااين سبك سير فنا را مجمري در كار نيست
قطره آبي بهم پيچد بساط خواب رادر شكست اهل غفلت لشكري در كار نيست
هيچ نقشي نيست كز آيينه رو پنهان كنددل چو روشن شد كتاب و دفتري در كار نيست
سيل بي‌رهبر بدريا مي‌رساند خويش راشوق در هر دل كه باشد رهبري در كار نيست
مطرب ما چون خم مي سينه پرجوش ماست‌محفل عشاق را خنياگري در كار نيست
كهربايي حاصل ما را بغارت مي‌بردخرمن بي‌مغز ما را صرصري در كار نيست
هرچه بايد آدمي با خويشتن آورده است‌خواب چون افتاد سنگين بستري در كار نيست
مي‌ربايندت چو شبنم شوخي گلها ز هم‌سير اين گلزار را بال و پري در كار نيست
ص: 1281 بارها كاويده‌ام خاكستر افلاك راغير داغ عشق، صائب، اختري در كار نيست *
آرزو بسيار و آهم در دل درويش نيست‌دشت پرنخجير و يك ناوك مرا در كيش نيست
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است‌دزد هرگز در كمين خانه درويش نيست
سايه از ويرانه ما مي‌كند پهلو تهي‌خانه ما از هجوم جغد پرتشويش نيست
مبحث عشق است اي زاهد خموشي پيشه كن‌عرض علم موشكافيها بعرض ريش نيست
اي سكندر تا بكي حسرت خوري بر حال خضرعمر جاويدان او يك آبخوردن بيش نيست
تا از آن تنگ شكر صائب جدا افتاده‌ام‌سايه مژگان بچشمم كمتر از صد نيش نيست *
خوش آنكه از دو جهان گوشه غمي داردهميشه سربگريبان ماتمي دارد
تو مرد صحبت دل نيستي چه مي‌داني‌كه سر بجيب كشيدن چه عالمي دارد
لب پياله نمي‌آيد از نشاط بهم‌زمين ميكده خوش خواب بي‌غمي دارد
تو محو عالم فكر خودي، نمي‌داني‌كه فكر صائب ما نيز عالمي دارد *
بزير چرخ دلي شادمان نمي‌باشدگلي شكفته درين بوستان نمي‌باشد
بهركه مي‌نگري همچو غنچه دلتنگ است‌مگر نسيم درين گلستان نمي‌باشد
خروش سيل حوادث بلند مي‌گويدكه خواب امن درين خاكدان نمي‌باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پيدايكي چو صائب آتش‌بيان نمي‌باشد *
تا تو در پرده شدي لاله‌رخان خار شدندهمه گلهاي چمن در پس ديوار شدند
اي بسا خيره‌نگاهان كه بيك چشم زدن‌چون شرر محو در آن لذت ديدار شدند
تا لواي خط مشكين ترا واكردندسركشان چون علم زلف نگونسار شدند
هيچكس نيست كه داند بچه كار آمده است‌بس‌كه مردم بتماشاي تو از كار شدند
كار موقوف بوقتست، كه اشجار چمن‌بنسيمي همه از برگ سبكبار شدند
يا رب، اي عشق گرانمايه چه اكسيري توكه همه بي‌جگران از تو جگردار شدند
رشته عمر بمقراض دو لب قطع شودبيشتر خلق جهان بر سر گفتار شدند
ص: 1282 صائبا اين غزل مرشد رومست كه گفت«عيد بگذشت و همه خلق پي كار شدند» *
در زير خرقه شيشه مي را نگاه داراين ماه را نهفته در ابر سياه دار
بال و پريست نشو و نما را زمين پاك‌پاس نَفَس براي دم صبحگاه دار
بي‌شاهد و شراب شب ماه مگذران‌چشمي بروي ساقي و چشمي بماه دار
پير مغان ز توبه ترا منع اگر كندزنهار گوش هوش بدان خيرخواه دار
از ريشه برميار نهال اميد راته شيشه‌يي براي صبوحي نگاه دار
عرض صفاي سينه مده پيش غافلان‌در پيش زنگي آينه خود سياه دار
ماهي محيط را بسر از خامشي كشيدصائب ببزم باده زبان را نگاه دار *
كاش مي‌ديدي بچشم عاشقان رخسار خويش‌تا دريغ از چشم خود مي‌داشتي ديدار خويش
سر بدلها داده‌اي مژگان خون‌آلود رابرنمي‌آيي مگر با تيغ لنگردار خويش
حسن عالم‌سوز را مشاطه‌يي در كار نيست‌گرم دارد از فروغ شعله‌يي بازار خويش
اي كه مي‌جويي گشاد كار خود از آسمان‌آسمان از ما بود سرگشته‌تر در كار خويش
مي‌روم چون لغزش مستان بپاي بيخودي‌تا كجا سر بركنم زين سير بي‌پرگار خويش
روزگار برق فرصت خنده‌واري بيش نيست‌مگذران صائب بغفلت دولت بيدار خويش *
گرچه از وعده احسان فلك پير شديم‌نعمتي بود كه از هستي خود سير شديم
نيست زين سبز چمن كلفَت ما امروزي‌غنچه بوديم درين باغ كه دلگير شديم
جز ندامت چه بود كوشش ما را حاصل‌ما كه از صبحدم آماده شبگير شديم
گرچه از كوشش تدبير نچيديم گلي‌اينقدر بود كه تسليم بتقدير شديم
شست آن روز قضا دست ز آبادي ماكه گرفتار بآب و گل تعمير شديم
دل خوش‌مشرب ما داشت جوان عالم راشد همان روز جهان پير كه ما پير شديم
تن نداديم بآغوش زليخاي جهان‌راضي از سلسله زلف بزنجير شديم
صلح كرديم بيك نقش ز نقاش جهان‌محو يك چهره چو آيينه تصوير شديم
صائب آن طفل يتيميم در آغوش جهان‌كه بدريوزه بصد خانه پي شير شديم
ص: 1283
*
صبح در خواب عدم بود كه بيدار شديم‌شب سيه مست فنا بود كه هشيار شديم
بشكار آمده بوديم ز معموره قدس‌دانه خال تو ديديم و گرفتار شديم
عالم بي‌خبري طرفه بهشتي بودست‌حيف، صد حيف كه ما دير خبردار شديم
پاي زنگار بر آيينه ما مي‌لغزدصيقلي بس‌كه از آن آينه رخسار شديم *
با گرانجاني تن دل چه تواند كردن‌دانه سوخته در گل چه تواند كردن
خاكساري و تحمل زرِهِ داوديست‌شورش بحر بساحل چه تواند كردن
پاي خوابيده بفرياد نگردد بيدارپند با عاشق بيدل چه تواند كردن
سيل از كشور ويرانه تهيدست رودباده با مردم غافل چه تواند كردن
ايمنست از خطر پرده‌دران پرده غيب‌خار با آبله دل چه تواند كردن
هر سر خار اگر نشتر الماس شودبا گرانجاني كاهل چه تواند كردن
شرم اگر پرده مستوري ليلي نشودپرده نازك محمل چه تواند كردن
در پي حاصل اگر ديده موران نبودآفت برق بحاصل چه تواند كردن
مانع شورش دريا نشود صائب موج‌با جنون قيد سلاسل چه تواند كردن *
خون رغبت را بجوش آرد لب ميگون توبوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تو
مي‌شود هر روز بر زنجيرش افزون حلقه‌يي‌هركه مي‌گردد گرفتار خط شبگون تو
طوق قمري بر كمر زنار گردد سرو رادر گلستاني كه باشد قامت موزون تو
مانع بي‌تابي دريا نمي‌گردد گهركي شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو
چون كند مجنون عنان‌داري دل بي‌تاب رامي‌كند رقص رواني كوه در هامون تو
عالم مكاره را مكر تو عاجز كرده است‌چون برآيد صائب بيچاره با افسون تو *
يك روز گل از ياسمن صبح نچيدي‌پستان سحر خشك شد از بس نمكيدي
صد بار فلك پيرهن خويش قبا كرديكبار تو بيدرد گريبان ندريدي
چون بلبل تصوير بيك شاخ نشستي‌ز افسردگي از شاخ بشاخي نپريدي
ص: 1284 پيوسته چراگاه تو از چون و چرا بوداز گلشن بي‌چون و چرا رنگ نديدي
يك صبحدم از ديده سرشكي نفشاندي‌از برگ گل خويش گلابي نكشيدي
چون صورت ديوار درين خانه شدي محودنباله يوسف چو زليخا ندويدي
گرديد ز دندان تو دندانه لب جام‌يكبار لب خود ز ندامت نگزيدي
از زنگ قساوت دل خود را نزدودي‌جز سبزه بيگانه ازين باغ نچيدي
از بار تواضع قد افلاك دوتا ماندوز كبر تو يك ره چو مه نو نخميدي
ايام خزان چون شوي اي دانه برومنداز خاك چو در فصل بهاران ندميدي
در پختن سودا شب و روز تو سرآمدزين ديگ بجز زهر ندامت نچشيدي
از شوق شكر مور برآورد پر و بال‌صائب تو درين عالم خاكي چه خزيدي *
رخصت بوسه اگر از لب جامي داري‌تلخ منشين كه عجب عيش مدامي داري
بسته‌اي در گره از ساده‌دلي دوزخ رادر سر خود اگر انديشه خامي داري
اي عقيق از من لب‌تشنه فراموش مباش‌كه درين دايره امروز تو نامي داري
برخوري ز آن لب ميگون كه چو صهباي صبوح‌در رگ و ريشه جان طرفه خرامي داري
اگر از داغ جنون يافته‌اي مهر قبول‌چشم بد دور كه خوش ماه تمامي داري
صائب اين آن غزل حافظ مشكين‌نفس است«بشنو اي خواجه اگر زآنكه مشامي داري» *
اگر دل از علائق كنده باشي‌بمنزل بار خود افگنده باشي
چنان گرم از بساط خاك بگذركه شمع مردم آينده باشي
همينجا صلح كن با ما، چه لازم‌كه در محشر ز ما شرمنده باشي
فلكها را تواني پشت سر ديدبنور عشق اگر دل‌زنده باشي
مكن چون صبحدم در فيض تقصيركه دايم با لب پرخنده باشي
ص: 1285

98- فاني كشميري «1»

شيخ محسن پسر شيخ حسن كشميري متخلص بفاني «2» از شاعران پارسي گوي سده يازدهم هندست كه چون گروهي از پارسي‌دانان و پارسي‌گويان هند زير دست او تربيت شدند مقام خاصي در تاريخ ادب فارسي در هند دارد.
از جمله اين تربيت‌شدگان يكي غني كشميري شاعر مشهورست كه پيش ازين درباره‌اش سخن گفته‌ام و ديگر حاجي محمد اسلم متخلص بسالم كشميري (م 1119 ه) «3».
وي پس از آنكه در زادگاه خود مقدمات دانشهاي عقلي و نقلي را آموخت بسياحت در سرزمين هند پرداخت و بر اثر آشنايي با مذهبها و مردم ناحيتهاي گوناگون بتأليف كتاب دبستان مذاهب توفيق يافت. در ضمن همين سفرها بود كه فاني ببلخ رفت و چندي در آنجا مصاحب ندر محمد خان والي آن شهر بود و او را در قصيده‌هايي ستود و در بازگشت بهند بر اثر آشنايي با شاهزاده محمد داراشكوه پسر شاهجهان مقام صوبه‌داري اله‌آباد بدو
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* مرآة الخيال، شير خان لودي، بمبئي 1324 ه ق، ص 166- 168.
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 538- 539.
* تذكره نصرآبادي، تهران، ص 447.
* صحف ابراهيم، خطي.
* نتايج الافكار، بمبئي 1336، ص 541- 542.
* ديوان فاني بتصحيح آقاي دكتر گ. ل. تيكو، تهران 1342.
* تذكره پيمانه، احمد گلچين معاني، مشهد 1359 ص 325 ببعد.
(2)- او غير از ميرزا محسن فاني ديگريست كه در عهد اكبر از ري بهند رفت و در احمدآباد گجرات درگذشت (تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ص 658؛ صحف ابراهيم).
(3)- درباره او بنگريد به نتايج الافكار، ص 343- 344؛ صحف ابراهيم و جز آن.
ص: 1286
تفويض گشت و در آنجا با صوفيي بنام محب الله اله‌آبادي آشنايي يافت و دست ارادت بدو داد و قصيده‌هايي در مدح او پرداخت و ازين هنگامست كه اثر انديشه‌هاي صوفيانه را در شعر فاني مي‌توان مشاهده كرد.
مقام دولتي فاني چندان دوام نيافت زيرا پس از آنكه سپاه شاهجهان بلخ را تصرف كرد ديوان فاني را با قصيده‌هايي كه در ستايش ندر محمد خان ساخته بود در آنجا يافتند و بهمين سبب فاني از مقام خود بركنار شد و از آن پس با وظيفه‌يي كه برايش معين كردند در كشمير بسر برده بكار تعليم پرداخت تا بسال 1082 ه درگذشت و «رفت فاني بعالم باقي» را تاريخ او يافتند.
از اثرهايش بنثر غير از كتاب دبستان مذاهب كه مشهورست، كتاب نجات المؤمنين و كتاب «شرح عين العلم» را بايد نام برد. ديوانش مشتمل بر قصيده و غزل و قطعه و رباعي و مثنويهاي: مصدر الآثار، ناز و نياز، ماه و مهر، هفت اختر، ميخانه است. در قصيده‌هايش غير از ندر محمد خان و محب الله اله‌آبادي، شاهجهان و داراشكوه و ظفر خان احسن و ملا شاه بدخشاني و ميان مير از پيشروان سلسله قادريه را ستايش نموده است. مثنويهايش را مانند بسياري ديگر از مثنوي‌سازان عهد بپيروي از نظامي سرود. ديوانش و همچنين مثنويهايش جداگانه بطبع رسيده و از آنها نسخه‌هاي كافي در دستست. ازوست:
اي تو سزاوار مناجات ماقفل‌گشاي در حاجات ما
ما همه موجود ز بود توايم‌ما همه پيدا ز نمود توايم
جز تو كه آورد برون گل ز خاك‌جز تو كه زد پيرهن غنچه چاك
آينه از روي كه شد رونماشانه ز گيسوي كه شد موگشا
جعد شب از سلسله موي كيست‌ماه نو از جنبش ابروي كيست
اينهمه اسباب شناسائيت‌داده گواهي بتوانائيت
ليك درين ميكده از اهل هوش‌نيست كس آگاه بجز ميفروش
بي‌خبران ساخته در هر نفس‌كاسه سر پر ز شراب هوس
ص: 1287 چشم مكافات ز عالم مپوش‌تا همه آيند ز مستي بهوش
آب بريز اين كره خاك راخاك‌نشين كن همه افلاك را
پرده شب را برخ روز كش‌دود ز خورشيد جهانسوز كش
گرد تن از چهره جان پاك سازجامه هستي جهان چاك ساز
هفت فلك را ز هم افگن جداشش جهت از قيد جهان كن رها
نه ورق چرخ بهفت آب شوي‌از قلم و لوح مكن گفت‌وگوي
عالم مطلق ز سر ايجاد كن‌ملك كهن را ز نو آباد كن
تا ز پس پرده نظاره كنندآرزوي عمر دوباره كنند
پيش تو آيند همه عذرخواه‌نامه سيه كرده ز نقش گناه (از مثنوي مصدر الآثار)
چرا نشكفد دل ز باد خزان‌درين فصل گل مي‌كند زعفران
درختان رسيدند در باغ مست‌چو نرگس همه جام زرين بدست
رخ شاهدان چمن گشته زردكه باد خزان مي‌كشد آه سرد
چرا مي‌كشد بلبل از باغ رخت‌كم از برگ گل نيست برگ درخت
چنان كرده رنگين چمن را خزان‌كه طاووس صد داغ دارد از آن
تماشائيان را چو مهمان كندز برگ درختان چراغان كند
شده اين چراغان بهار خزان‌چراغان روزست كار خزان
ز عكس مي و پرتو هر چراغ‌چو قوس قزح شد خيابان باغ
نبيند كسي در رياض جهان‌بهار زمستان بغير خزان
ولي از لب جوي بلبل شنيدكه درس گلستان بآخر رسيد
خزان هم ز تحرير اين نامه ماندورق رفت و در دست او خامه ماند
بيا ساقي از خواندن اين كتاب‌ورق را بگردان چو جام شراب
دواتي بدستم ده از جام مي‌كه فصلي نويسم ز سرماي دي ...
(از مثنوي ميخانه)
اي ز رويت آفتاب اندر كنار آيينه راوز خط سبز تو خرم روزگار آيينه را
من نمي‌دانم كه چون خواهي جمال خويش ديدآب از عكس خطت شد موج‌وار آيينه را
ص: 1288 بس‌كه حسن دوست هر دم جلوه ديگر كندوا بود پيوسته چشم انتظار آيينه را
نيست گر شرمنده چون منصور از افشاي رازچيست دست معذرت بر پاي دار آيينه را
كي ز كشميرم توان تكليف سير هند كردچون برد كس در حلب از زنگبار آيينه را
از خطش تاريخ قتل عاشقان را نسخه‌ييست‌زيبد ار فاني كند لوح مزار آيينه را *
اي تار تار زلف تو پيچيده همچون مارهابر گردن ايمان من زآن تارها زنارها
از پشت بام آن نازنين بنمايد ار ماه جبين‌خورشيد افتد بر زمين چون سايه ديوارها
از حسن يوسف گفت‌وگو نبود بمصر آرزوفاني متاع حسن او تا رفت در بازارها *
وه كه در وقت گلم ز آن گل رخسار جداگل جدا آتش من تيز كند خار جدا
چه فراقست كه جانان چو جدا گشت از من‌دل ز جان گشت جدا جان ز تن زار جدا
در و ديوار جدا گشت ز هم بس‌كه زدم‌سر جدا بر سر آن كوي و بديوار جدا
ساقيا داروي بيهوشيم افگن در مي‌كه نيايد بسرم هوش ز دلدار جدا
فانيا جام ميي نوش درين دهر اگربيخودي خواهي ازين دلبر خمار جدا

99- عزتي شيرازي «1»

ميرزا جاني عزتي شيرازي از شاعران سده يازدهم هجريست. در آغاز
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 256- 257.
* آتشكده، بمبئي، ص 290.
* فهرست بلوشه، ج 3، ص 355- 356.
* روز روشن، ص 538- 539 و ديگر تذكره‌ها كه در متن ذكر شد.
ص: 1289
كارش سمت لشكرنويسي الله ورديخان حاكم فارس داشت و بعد از آن بفرمان شاه عباس مدتي در دار الانشاء پادشاهي در اصفهان سرگرم خدمت بود و اين سمت همانست كه مؤلف روز روشن از آن بوزارت ايران تعبير كرده و چنين نيست. ميرزا جاني تا مدتي كه «بدفترخانه تحرير اشتغال داشت در آن مرتبه نهايت راست‌قلمي بعمل مي‌آورد» و سرانجام «بهدايت توفيق دست از آن كار برداشته بمشهد مقدس ساكن شد» [نصرآبادي] و همانجا بود و وقت را صرف عبادت مي‌كرد تا درگذشت. گويا سال وفات او از دوراني كه نصرآبادي سرگرم تأليف كتاب خود بود (ميانه سالهاي 1083- 1090 ه) چندان دور نبود. آذر نوشته است كه از حال او اطلاعي ندارد و در روز روشن آمده است كه در «نگارستان سخن» و «يد بيضا» و «نشتر عشق» و «آفتاب عالمتاب» تخلص او را عزمي نگاشته‌اند و اين البته اشتباه است زيرا در غزلهايش تخلص «عزتي» تكرار شده است. نصرآبادي او را جامع كمالات صوري و معنوي و «ملكي در لباس بشر» وصف كرده و گفته است كه طبعش كمال لطف داشت.
نسخه‌يي از ديوان او را بشماره 702.Supp در كتابخانه ملي پاريس ديده‌ام شامل يكهزار و صد بيت از غزل و رباعي و قطعه و مفردات. از شعرش اعتقاد مذهبي (تشيع) و مشرب عرفاني او آشكارست. شاعري نيكو بيان با سخني روان و بي‌عيب است. بسياري از غزلهايش تخلص ندارد. رباعي بسيار ساخته. ازوست:
شيرين نكند شهد غمت كام هوس رازآن در شكرستان تو ره نيست مگس را
آنيم كه غمهاي ترا عيش شماريم‌اين ذوق نباشد بمحبت همه كس را
ليلي مگر از ناله مجنون بكند يادكردند ازين واسطه با ناقه جرس را
اي وصل طلب غافلي از خار گلستان‌ترسم كه همان ياد كني كنج قفس را
ناكامي دل عزتي آسايش جانست‌پيغام طلب باز مكن پيك نفس را *
رخصت ديدن نبخشم ديده مهجور راكز نگاه گرمم آفت مي‌رسد منظور را
ص: 1290 غيرت نظارگي شد پرده‌دار روي دوست‌ورنه كي تاب تجلي بود كوه طور را
از سيه‌روزي بتنگم كو خيال كاكلي‌تا بياد او بروز آرم شب ديجور را
نشكفد غير از گل حسرت اگر تا روز حشرگريه تلخم كند سيراب اشك شور را
كي كند با صد تبسم زهر چشمي را بدل‌عزتي زخمي كه فهمد لذت ناسور را *
زين آتش سوزنده كه در چشم ترم سوخت‌تا ديده گشودم پر و بال نظرم سوخت
گل را بچمن همنفس خار چو ديدم‌بر خاطر آشفته بلبل جگرم سوخت
بگذار بمحرومي ديدار بسوزم‌انگار كه محرم شدم و بال و پرم سوخت
در ديده باميد تماشاي رخت بودنوري كه ز تاب نگهت در بصرم سوخت
خود عزتي از دوري او سوخته بودم‌نزديك چو گشتم بطريق دگرم سوخت *
هر شعله كه رخسار بتان در جگر انداخت‌اشك آمد و در خانه مژگان تر انداخت
مژگان سيهي ديد بسويم كه نگاهش‌اجزاي وجودم همه از يكدگر انداخت
برخاست نسيمي ز گلستان جمالي‌آتش بدل بلبل خونين‌جگر انداخت
بودم ز تمناي بتان پاي بدامان‌شوق سر كوي دگرم دربدر انداخت
نوميدي دل بيش شد از سستي طالع‌تا كار باميد دعاي سحر انداخت *
ناتوان عشق هرگز راحت از بستر نديدشعله غير از كاهش هستي ز خاكستر نديد
آشيانش رونق حسرت فزايد چون قفس‌مرغ اين گلزار پروازي ز بال و پر نديد
نشأه ديدار ساقي رونق مستي شكست‌هيچكس بويي ز مي در شيشه و ساغر نديد
آنچه چشم از حسرت خاشاك راهش مي‌كشدسينه‌ام از اشتياق كاوش خنجر نديد
تا نفس در گلشن دل نايب باد صباست‌جيب و دامن را تهي از شعله و اخگر نديد
عزتي بردار از چشم آستين بس ناخوش است‌چهره عاشق كه از خون جگر زيور نديد *
آنكه مي‌بوسد لب جانان لب جامست و بس‌ساغر مي در حريم وصل خودكامست و بس
خوش‌مزاجان بي‌مي صافي جهان بر هم زنندرونق دير مغان از دُردي‌آشامست و بس
ص: 1291 جلوه صياد بند آهنين بر پا نهدجذب گيرايي مگر در رشته دامست و بس
لذت بيهوشي و آسايش نظاره چيست‌عشقبازان را مگر در مردن آرامست و بس
يك زمان بي‌لذت ياد وصالت نيستم‌كامرانيهاي ما از حسرت جامست و بس
گوش خلقي پر شد از افسانه هر بلهوس‌عشق ما در شهرت حسن تو بدنامست و بس
عزتي در دعوي مقصد حيا را ره مبادچشم خوش‌طبعان ظاهربين در ابرامست و بس *
تا ره بطوف درگه جانانه برده‌ايم‌از دل هواي كعبه و بتخانه برده‌ايم
هرگه كه از حريم وصال تو رفته‌ايم‌چون ديده صد بهشت بكاشانه برده‌ايم
در محفلي كه شكوه ز خوي تو كرده‌ايم‌ذوق وفاي شعله ز پروانه برده‌ايم
بر ياد نشأه نگه چشم نيم مست‌تأثير باده از دل پيمانه برده‌ايم
نگرفته‌ايم عزتي از عمر لذتي‌اين صبح را بشام در افسانه برده‌ايم *
جلوه‌يي كو كه از آن ديده صنمخانه كنم‌كو لبي كز هوسش باده بپيمانه كنم
شوق آزادگيم سوخت چو طفلان تا كي‌مشق هم مكتبي بلبل و پروانه كنم
نيست برگ سخنم ورنه بتعليم جنون‌اولين عقل بيك مسئله ديوانه كنم
طره شاهد معني گره‌اندوز شودسالها در هوس آنكه منش شانه كنم
عزتي گر بتكلف در دل بگشايم‌دانش و جهل بصد رابطه همخانه كنم *
از اشك من گر آب بتيغ ستم دهي‌از كاينات رونق ملك عدم دهي
از شوخيي كه طبع ترا گرم صيد كردشايد اگر نويد بصيد حرم دهي
راضي اگر براحت عاشق نه‌اي چراخاصيت نشاط دو عالم بغم دهي
با خنده نيست زور تبسم چه حالتست‌كاين باده هوش بيش ربايد چو كم دهي
پي برده عزتي بحريم وصال دوست‌چندش فريب وعده حور و ارم دهي *
تا فاش شد از هوس جگرچاكي ماآتشكده گشت قالب خاكي ما
هردم بفراق بي‌ثباتي سوزيم‌اينست مكافات هوسناكي ما
ص: 1292
*
خاموشي عارفان به از پرنفسي است‌آشفته‌دليها اثر بلهوسي است
بي‌قيد مباش تا پريشان نشوي‌پرواز دگرگون تو از بي‌قفسي است *
ناصح منعم ز عشق دلسوزي نيست‌هرگز نخورم غمي كه آن روزي نيست
شيرم شكر از چاشني او داردآميزش من بعشق امروزي نيست *
تا بود رخ از گريه خونين تر بوددل سخره آسمان بداختر بود
هر قطره كه از مردمك چشمم زادآبستن خون جگر ديگر بود *
شب هجر چو در دل آتش افروخته بوددر سينه نفس از تف دل سوخته بود
نوميدي عشق گرم افغانم داشت‌جان چشم ز روي عافيت دوخته بود *
پيمانه بكف ازوست در نوشانوش‌تسبيح بدست را ازو ذوق خروش
با هركه بميخانه و مسجد ديدم‌هم دست بدست بود و هم دوش بدوش *
ننشسته بشكر حقيقت مگسم‌بر باد مجاز رفت عمر از هوسم
نشنيده كس از قافله بانگ جرسم‌بگرفته ببازيچه طفلان نفسم *
هر شب كه ز بيخودي بسر مي‌غلتم‌در سيل سرشك چشم تر مي‌غلتم
چون مردم ديده در فراقت تا روزاز گريه بخوناب جگر مي‌غلتم *
بي‌برگ گلت چو ديده پرژاله كنم‌وز گريه خونين مدد ناله كنم
از پاره چاك‌چاك پرداغ جگرصحراي فراق را پر از لاله كنم *
دايم گل اشك رويد از مژگانم‌چون ديده خود هميشه تر دامانم
كوكب نه و در قيد وبالم شب و روزگردون نيم و هميشه سرگردانم
ص: 1293

100- سالك قزويني «1»

محمد ابراهيم قزويني متخلص بسالك از شاعران سده يازدهم هجريست.
وي نام و تخلص و زادگاه خود را در مثنوي خود موسوم به «محيط كونين» چنين بازنموده است:
ابراهيم سخنورم من‌در شعر خليل آزرم من
سالك بتخلص رديفم‌در صورت معنوي حريفم
قزوينيم و فداي قزوين‌سوگند بخاك پاي قزوين و بنابراين گفتار ولي قلي بيگ شاملو در قصص الخاقاني كه نام او را محمد
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 563- 564.
* صحف ابراهيم، خطي.
* خلاصة الاشعار و زبدة الافكار، مير تقي الدين كاشي، خطي.
* تذكرة الشعراء غني، عليگر 1916، ص 62.
* تذكره سرخوش، ص 45- 46.
* آتشكده آذر، تهران، ص 1169- 1174.
* تذكره نصرآبادي، ص 328- 329.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* ريحانة الادب، محمد علي مدرس تبريزي، ج 2، ص 150.
* سرو آزاد، ص 109- 110.
* فهرست كتب خطي مجلس شوراي ملي، ج 3، ص 296- 298 (درباره ديوان سالك قزويني) و 679- 680 (درباره مثنوي محيط كونين).
* قصص الخاقاني، ولي قلي بيگ شاملو هروي.
* تذكره پيمانه، ص 215 ببعد.
ص: 1294
علي نوشته درست نيست. ولادتش در قزوين بسال 1021 ه اتفاق افتاد «1».
مدتي از جواني را در سفر گذراند و باز بقزوين برگشت و پس از چندگاه باصفهان رفت و مدتي در آنجا اقامت داشت و با ميرزا جلال اسير معاشر بود و از سخن نصرآبادي برمي‌آيد كه پيش از تأليف تذكره خود او را در اصفهان در خانه ميرزا جلال ديده و با او بسيار صحبت داشته است و هم او گويد كه در آن اوقات بهند رفت و در آنجا صحبت كليم كاشاني و حاجي محمد جان قدسي مشهدي را دريافت و ثروتي بهم رساند و با آن بقزوين بازگشت، ليكن هرچه را كه داشت بتاراج خويشاوندان داد و باز ناگزير روي بهند نهاد و پس از چندي بزادگاه خود معاودت نمود و آنجا بدرود حيات گفت. نصرآبادي گويد كه در وقت بيماري بفرمان پادشاه دوازده تومان برايش فرستاده شد ولي سالك آن را نپذيرفت و گفت كه «ما از آن طرف وظيفه گرفتيم، الحال محتاج باين نيستيم». سال وفات او را ثبت نكرده‌اند ليكن معلومست كه در بين سالهاي تأليف تذكره نصرآبادي (1083- 1090 ه) بدرود حيات گفته بود.
مجموع شعرهاي او را ولي قلي بيگ شاملو در پنجاه و شش سالگي شاعر بيست‌هزار بيت دانسته و خوشگو در سفينه خوشگو بسي‌هزار بيت تخمين زده است. نسخه‌يي از ديوان قصيده و غزل و ساقي‌نامه و رباعي او كه بشماره دفتر 13277 در كتابخانه مجلس شوراي ملي محفوظست 10800 بيت و نسخه مثنوي محيط كونين او متجاوز از سه‌هزار بيت است. نسخه ديوان او بتصريح كاتب در سال 1084 تحرير شده و گويا همين نسخه بنظر شاعر رسيده و قصيده‌هايي بخط خود بر آن افزوده و اصلاحاتي كرده و بيتهايي بر غزلهايش اضافه نموده و بنابراين تا سال مذكور در قيد حيات بوده است.
نصرآبادي گويد كه سالك «شاعر درست‌خيال راست سليقه بوده ...» و براستي چنين است. بزرگترين ويژگي سخن او سادگي و رواني آنست، خاصه در مثنوي محيط كونين كه گاه تا بشيوه زبان تخاطب فرود مي‌آيد و با
______________________________
(1)- در محيط كونين كه بسال 1061 تمام كرده سال عمر خود را چهل سال گفته:
چل سال گذشت در بطالت‌از عمر كه مي‌كشم خجالت
ص: 1295
اين حال پر است از وصفهاي عالي و بيتهاي منتخب. اين مثنوي را سالك بپيروي از تحفة العراقين خاقاني و بر همان وتيره و همان وزن سروده و درين باره گفته است:
خاقاني اگرچه اوستادست‌اين سوخته هم سخن‌نژادست
انگاره تراش او دروگرتركيب نگار من سخنور
او ساخته تحفة العراقين‌من مي‌آرم محيط كونين
چون قسمت هر كسيست چيزي‌او گنج ربود و من پشيزي وي يك بار ديگر هم منظومه خود را بدينگونه معرفي كرده است:
اين رشحه كه هست رشك بحرين‌نامش كردم محيط كونين محيط كونين سفرنامه سالكست از قزوين بتبريز و از آنجا ببغداد و بشهرهاي مقدس شيعيان در عراق عرب و بازگشت بقزوين از راه همدان و سپس عزيمت از زادگاه خود بهندوستان از راه اصفهان و شيراز، و وصف مشاهده‌ها و شرح ديدارهاي خود با بزرگان علم و ادب و ذكر عارفان و شاعران و نام‌آوران هر ديار ... از همين رويها محيط كونين را، بجز از ارزش ادبي و شعري كه دارد، مي‌توان از جهت‌هاي ديگر نيز بمورد توجه و مطالعه درآورد. در اين مثنوي گاه غزلهايي بر همان وزن گنجانيده شده است، و سالك آن را بسال 1061 ه در هند بپايان برده و گفته است:
اين نسخه كه شد تمام در هندشد پرده صد كلام در هند
اين لقمه دمي كه خوش‌نمك بودتاريخ هزار و شصت و يك بود
بشمر پي سال اين گزيده«گلدسته بوستان‌ديده» سالك در قصيده‌گويي مانند بسياري از همعهدانش متوسط ولي در مثنوي، چنانكه در محيط كونين و در ساقي‌نامه مي‌بينيم، توانا بود. غزلهايش بشيوه شاعران سده دهم با بياني ساده است و در آنها انديشه‌هاي عرفاني و اخلاقي و تمثيل بسيار مي‌بينيم از ساقي‌نامه‌اش كه هزار و دويست بيت و متضمن قسمتهاي مختلفي است، 557 بيت در تذكره پيمانه نقل شده است. ازوست:
ص: 1296 صبحي چو جبين نيك‌بختان‌گلگون شده از شفق درختان
صبحي گل روضه جواني‌سرمشق بهار زندگاني
صبحي چو بياض گردن حورديباچه نگار صفحه نور
صبحي مرآت اهل بينش‌سرجوش قوام آفرينش
گلبرگ ترش صباحت‌انگيزتنگ شكرش حلاوت‌آميز
پيغام شمال عنبرين دم‌همچون نفس مسيح مريم
مرغان بترانه صبوحي‌بر همزن توبه نصوحي
صبح از مي انتعاش سرمست‌پيمانه آفتاب در دست
بتخانه چين چمن ز شنگي‌بلبل ترسا و گل فرنگي
سنبل بكمند زلف طراربسته بميان غنچه زنار
از هم گل و سبزه گشته ناشي‌آن متن نوشته اين حواشي
مست مي انتعاش بلبل‌از خنده فتاده بر قفا گل
تردستي ابر سايه‌گسترهر گوشه فگنده طرح ديگر
آراسته باغ مجلس خاص‌گل دايره دست و سرو رقاص
گويا دل شب كشيده باده‌نرگس كه كلاه كج نهاده
باغ از نم ابر فيض سيراب‌برخاسته نرگس از شكر خواب
از موج نسيم سرو بن تريك نيزه گذشته آبش از سر
رخ بر رخ گل نهاده سنبل‌غلتيده سياه مست بر گل ...
*
الوند كشيده بر فلك تيغ‌پوشيده زره ز سايه ميغ
سركش شده قصد جنگ كرده‌جا بر در و دشت تنگ كرده
هرگز نبرد سپهر گردان‌يك دوره دور او بپايان
ابدال‌وش از جهان ريمن‌بگذشت و كشيده پا بدامن
از اوجش اگر بته فتد سنگ‌از چهره آسمان پرد رنگ
غلتان ز برش هزار چشمه‌هر چشمه چو چشم پركرشمه
هم لاله‌عذار و هم سمنبراز ابر هميشه زير چادر
ص: 1297 اوجش وطن مجردانست‌معراج سلوك سالكانست
از لطف هواش در زمستان‌باباطاهر هميشه عريان
آن ناسخ مذهب تعين‌تجريدپرست بي‌تغابن
آن باز سفيد قله هوش‌چون كوه پر از صد و خاموش
آن عارف بي‌گزاف بي‌لاف‌سيمرغ شكار قله قاف
آن باطن‌دان هر مظاهرچون نام لطيف خويش طاهر ...
(از مثنوي محيط كونين)
نكوكار باش اي گرامي جوان‌كه باشي ز كيد بدان در امان
جهان جز سراي مكافات نيست‌بيك خنده صد سال بايد گريست
ببخش آنچه در دست داري چو گل‌كه فردا پس سر نخاري ز ذل
كجا گور تنگت درين ديو لاخ‌تواند ازين تنگها شد فراخ
عجب گر برآيد بصد گير و داركفن‌واري از دست ميراث‌خوار
اگر خواهي از حق نباشي خجل‌بپوش و بپوشان بارباب دل
بعريان گر اينجا كني ياوري‌شود عيب‌پوشت در آن داوري
خدا را بر آن بنده باشد نظركه در عيب‌پوشي نشد پرده‌در
مدر پرده بر عيب بيچارگان‌كه عيب تو در پرده ماند نهان
بروزي كه محشر شود آشكاربراندازد اين پرده را پرده‌دار
درين پرده بازيچه باشد بسي‌كه از بازيش نيست آگه كسي
مزن فال بد با دل بخردت‌همان به كه در پرده باشد بدت
بپرهيز از كرده ناصواب‌بينديش از شرم يوم الحساب
مباش اينقدر مست و غفلت‌شعاركه فردا نخواهي شدن رستگار
كه گفتت مي از جام غفلت بنوش‌چو مردان شراب حقيقت بنوش *
خراب مي بيغش عشق باش‌خليل اللّه آتش عشق باش
چو در بحر جان افگند عشق شورشود كوهه موج چون كوه طور
دل پير را عشق برنا كنددم عشق كار مسيحا كند
ص: 1298 بساقي‌گري گر محبت نشست‌شود عشق از باده حسن مست
ازين بوته يعني دل داغداربرآيد زر عشق كامل عيار (از ساقي‌نامه)
با دل زودرنج ما رنگ مريز كينه راطاقت سنگ كي بود خانه آبگينه را
شرطه چه كار مي‌كند با دل بيقرار من‌من كه بسنگ مي‌زنم خود بخود اين سفينه را
محض خطاست گر كنم دعوي پاكدامني‌من كه بباده شسته‌ام دلق هزارپينه را
اشك من و رقيب را فرق نمي‌كند ز هم‌چند در آتش افگنم گوهر اين دفينه را
خون جگر ذخيره كن گر غم عشق مي‌خوري‌شاه براي لشكري جمع كند خزينه را
سالك از آرزوي دل زمزمه‌يي شنيده‌ام‌طاير دورگرد ما ديده ز دام چينه را *
نه‌تنها زلف او در تاب دارد خسته‌جاني رابكشتن مي‌تواند داد مژگانش جهاني را
وصال دولت بيدار با خود نقش مي‌بستم‌اگر در خواب مي‌ديدم غبار آستاني را
دم از روشن‌بياني مي‌زند شمعي درين مجلس‌كه روشن مي‌كند از سوز دل تيغ زباني را
در آن ميدان كه مي‌لغزد ز مستي پاي هشياري‌نمي‌بينم بغير از دختر رز پهلواني را
حديث سرد واعظ يك شرر گرمي نمي‌بخشدچرا بايد شنيدن قصه افسانه‌خواني را
رود دايم سعادت چون هما در سايه بالت‌ببازوي قناعت بشكني گر استخواني را
علم بر بام گردون مي‌زني در عاشقي سالك‌بخود گر مهربان سازي دل نامهرباني را *
نيست يك دل كه ز احياي لبت خرم نيست‌اين اثر با نفس عيسي بن مريم نيست
دامن از چشم تر اي قبله حاجات مكش‌كعبه حسني و اين چشمه كم از زمزم نيست
قدم خضر ز همراهي ما آبله زددل طلبكار مراديست كه در عالم نيست
وقت خوش خاطر خرم لب خندان دل شادآرزوييست كه در شأن بني آدم نيست
دم بي‌صرفه مكن خرج كه با مدت عشق‌همه گر زندگي خضر بود يك دم نيست
فكر عشرت مكن امروز كه در باغ جهان‌سنبلي سلسله‌جنبان و گلي خرم نيست
نامه مهر و وفا چند فرستي سالك‌بحريمي كه درو باد صبا محرم نيست *
ص: 1299 فروغ حسن تو در دير و خانقاه يكيست‌چراغ كلبه درويش و پادشاه يكيست
مجاهدان طريقت بلند مي‌گويندكه شير شرزه اين دشت و مور راه يكيست
سر آن بود كه سعادت هماي سايه اوست‌كني چو ترك طمع افسر و كلاه يكيست
ستاره‌سوخته آسمان بي‌مهرم‌صباح روشن من با شب سياه يكيست
تميز نيك و بد از چشم عيب‌بين مطلب‌بپيش كج‌نظران طوبي و گياه يكيست
شكوه مرد خدا كشوري بپا داردعلم براي نگهداري سپاه يكيست
ميان خوف و رجا سعي آدمي عبث است‌چو جاده سر بهم آورد هر دو راه يكيست
بچشم كم منگر در خطاي كوچك خويش‌هزار مفسده دارد اگر گناه يكيست
بغير من دگري نيست تنگدل سالك‌كسي كه مشق جنون مي‌كند سياه يكيست *
ز دود دل چو گردون عالمي بالاي سر دارم‌ز چشم تر چو دريا سيرگاهي در نظر دارم
سبك‌پروازي دل از دو عالم برد بيرونم‌ندانم نامه شوق كرا بر بال و پر دارم
معماي وجودم فكر دورانديش مي‌خواهدچه حرفم كز زمين و آسمان زير و زبر دارم
بچشم كم مبين در شور اشك آتش‌آلودم‌ز دريا بيشتر آشوب در آب گهر دارم
بصد دريا نشايد شست خون از چشم ساغرهااگر چون شيشه مي آستين از ديده بردارم
بود در ديده من عيب من از آب روشنتركه از هر قطره اشك آيينه در پيش نظر دارم
مگر خواهم بپيري عذر تقصير جواني راچراغ بي‌فروغم چشم بر راه سحر دارم
نسازم خوابگاه از بستر آسودگي سالك‌چو داغ لاله دايم تكيه بر لخت جگر دارم *
از آن مشكين‌كمند افتاده‌ام در حلقه دامي‌بهر چشم غزالي دارم از چشم تو پيغامي
هوا شد ابر و گل خنديد و بلبل در خروش آمدبيا مطرب بزن سازي بيا ساقي بده جامي
ندانم اين كبوتر نامه قتل كرا دارددلم خون مي‌شود تا مي‌نشيند بر لب بامي
عزيز از بهر آن دارم دل صدپاره خود راكه بر هر پاره‌اش از دلربايي كنده‌ام نامي
ز ياراني كه پيش از ما ازين بستانسرا رفتندنسيم از بوي گل مي‌آورد هر لحظه پيغامي
دلت را مي‌كند هشيار از بدمستي غفلت‌دعا كن در برابر بشنوي از هركه دشنامي
دل افسرده‌ام سالك نشد پروانه شمعي‌ندارد حلقه آتش‌پرستان همچو من خامي
ص: 1300
*
در دهر كه بهر خوشدلي زندانست‌كي بر رع اهل دل لبي خندانست
هر گوشه كه مي‌رويم محنت‌زارست‌هر كوچه كه مي‌دويم در بندانست *
اينجاست كه هوش محو بيهوشيهاست‌سررشته حرف با فراموشيهاست
دم دركش و سير كن مقامات بلندبرجستگي سخن ز خاموشيهاست *
كي رنگ‌پذير كلفت چون و چراست‌آيينه صاف ما كه انصاف‌نماست
چون شيشه باده پيش ارباب نظراز ظاهر ما صفاي باطن پيداست *
در همچو صدف پشت و پناهي داردشبنم ز گياه تكيه‌گاهي دارد
افراد جهان محو جمال ازلندخورشيد بهر ذره نگاهي دارد *
هر نغمه كه بلبلان خروشان خوانندني بهر نشاط باده‌نوشان خوانند
هر صبح ز محرومي ناديدن گل‌تكبير فناي گلفروشان خوانند *
انسان كه بود بذات خود بي‌مانندآوازه معرفت ازو گشت بلند
درياي وجوب چون بجنبش آمدموجي زد و گوهري بساحل افگند *
دوران از سال و ماه برمي‌گرددتا قاصد ما ز راه برمي‌گردد
صدبار رود ز هوش و بازآيد چشم‌تا از رخ او نگاه برمي‌گردد *
دل گريه و جان ناله تمنا داردهر قطره اشك شور و غوغا دارد
پيوسته بديده مي‌رود خون جگراين سيل هميشه رو بدريا دارد *
اي خاك درت سرمه‌كش چشم اميدرفتي و ز انتظار شد ديده سفيد
ص: 1301 بازآ كه كشم بديده خاك قدمت‌تا كور شود كسي كه نتواند ديد! *
ما نظم رباعي چهار اركانيم‌در قالب آدم طبيعت جانيم
درد ته خمخانه افلاك نه‌ايم‌سرجوش شرابخانه انسانيم *
تا از ره و رسم كام برگرديدم‌از عشق و محبت آنچه بايد ديدم
چون ابر گريستم چو گل خنديدم‌تخم املي كه كشته بودم چيدم *
با خلق زمانه نقش نيرنگ مزن‌گاهي در صلح و گه در جنگ مزن
در روي درشتان سخن نرم مگوي‌چون آب روان آينه بر سنگ مزن

101- واعظ قزويني «1»

ميرزا رفيع الدين محمد بن فتح الله قزويني معروف به «ميرزا رفيعا»
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 536.
* تذكره نصرآبادي، ص 171- 172.
* سرو آزاد، ص 105- 107.
* بهارستان سخن، ص 579- 581.
* تذكره حسيني، مير حسين دوست سنبهلي، لكنهو 1292 ه ق، ص 36.
* آتشكده، تهران، ص 1204- 1211.
* نتايج الافكار، ص 738- 740.
* روضات الجنات، ج 7، قم 1392 ه ق، ص 84- 85.-
ص: 1302
متخلص بواعظ از واعظان و عالمان مذهبي و از شاعران سده يازدهم هجريست كه در عهد شاه عباس بزرگ و شاه صفي و شاه عباس ثاني و شاه سليمان مي‌زيست و از نامبرداران عهد خود بود. وي دانشهاي ديني را در محضر ملا خليل غازي قزويني (1001- 1089 ه) متكلم و فقيه و محدث فراگرفت و بنابر قول صاحب امل الآمل در قزوين بواعظي اشتغال داشت. وفاتش بسال 1089 يعني در همان سالي كه استادش درگذشته بود، اتفاق افتاد و اينكه واله داغستاني در رياض الشعراء مرگ او را در عهد سلطنت شاه سلطانحسين (يعني بعد از 1105 ه) نوشته درست نيست و همچنين است تاريخ 1082 كه سراج الدين عليخان آرزو گفته زيرا چنانكه خواهيم ديد در ميان ماده تاريخهايي كه در ديوانش وجود دارد يكي مربوط بسال 1088 ه يعني شش سال پس از تاريخ ياد شده است.
مهمترين اثر واعظ كتاب ابواب الجنان اوست بفارسي در اخلاق بنابر- سنتهاي اسلامي و خبرها و رهنمودهاي امامان شيعه. مؤلف گمان داشت كه آن را در هشت باب (بر بنياد تصوري كه مسلمانان از دروازه‌هاي هشتگانه بهشت دارند) تأليف كند ليكن تنها بنگاشتن جلد اول آن كتاب توفيق يافت و آن در تهران بسال 1274 ه ق طبع شده است. باقي كتاب يعني جلد دوم آن را پسر ميرزا رفيعا موسوم به محمد شفيع كه بعد از پدر واعظ جامع قزوين بود، تمام كرد. تاريخ ادبيات در ايران ج‌5بخش‌2 1302 101 - واعظ قزويني ..... ص : 1301
واعظ شامل قصيده و غزل و رباعي و مثنويست. قصيده‌هايش در
______________________________
-* شمع انجمن، صديق محمد حسن خان، بهوپال 1292 ه ق، ص 512- 513.
* رياض العارفين، تهران، 1316، ص 409.
* امل الآمل، الحر العاملي، بغداد، ج 2، ص 293.
* تذكره سرخوش، ص 121- 122.
* تذكره غني، ص 141.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 398- 399.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 697- 698.
* ضميمه فهرست ريو، ص 210- 211 و 399.
ص: 1303
نعت پيامبر و منقبت دوازده امام و ستايش شاه عباس دوم است. بسياري از قطعه‌هايش تاريخ‌دار و مربوط بحادثه‌هاي ميان سال 1030 و سال 1088 ه است (بعضي رويداده‌هاي دوران شاه عباس اول، جلوس شاه صفي، بناها و كارهاي شاه عباس ثاني و مرگ او، جلوس شاه سليمان و حادثه‌هاي عهد وي).
از مثنوي‌هايش يكي منظومه‌يي در بحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف با عنوان «داستان رزم نواب خاقان گيتي‌ستان شاه اسمعيل جنت‌مكان با شيبك خان شيباني» و ديگر مثنوييي بهمان بحر در تعريف باغ جنت قزوين و ديگر مثنوييي ببحر هزج مسدس مقصور در تعريف مازندران و ستايش شاه عباس دومست.
داستان رزم شاه اسمعيل با شيبك خان يك حماسه تاريخي كوتاهست در ششصد و هفتاد بيت كه در ابتداي آن ابياتي در توحيد آمده و بدينگونه آغاز شده است:
سزاوار شكر آفريننده‌ييست‌كه هر قطره از وي دل زنده‌ييست و نخستين بيت از اصل داستان چنين است:
فرازنده دست و تيغ زبان‌چنين كرد تسخير ملك بيان غزلهاي واعظ قزويني پر است از نكته‌هاي اخلاقي و پند و وعظ و اين بيشتر معلول منبرداري شاعر و اشتغالش بموعظه و ارشاد ديني و اجتماعي است. بر رويهم شعر او متوسط و بعضي از بيتهايش در سطح نازلست و با اينحال بيتهاي قابل انتخاب هم كم ندارد. قافيه‌ها را گاه بي‌باكانه تكرار كرده است.
از ديوانش نسخه‌هايي در ايران و انيران موجودست و آقاي دكتر سادات ناصري طبعي از آن ترتيب داده.
از اوست:
زيور تن صحت اعضاست اهل هوش رانيست دري پربهاتر از شنيدن گوش را
هست كم‌حرفي كلامي معنيش فهميدگي‌از كتاب عقل سطري دان لب خاموش را
نيست پند تلخ واعظ آشناي هر مذاق‌مي‌برد از هوش اين مي ليك صاحب‌هوش را *
ص: 1304 بپيري از چه‌رو مي‌افگني كار جواني راچو ميداني كه سلخي هست ماه زندگاني را
كسي كز بار پيري حلقه شد قد چو شمشادش‌سراپا چشم گرديدست و مي‌جويد جواني را
دليلي بهتر از افتادگي نبود ره حق راكه از بالا بپستي آب دارد اين رواني را
در آفت‌خانه دنيا تلاش خاكساري كن‌زمين بودن سپر باشد بلاي آسماني را
اگر خواهي نشاط از حاصل گيتي بكش دامن‌كه دارد سرو از آزادگي رقص رواني را
گرفت از دست ما پيري همه بود و نبود مابما نگذاشت واعظ هيچ جز داغ جواني را *
آيد چو مرگ هستي پير و جوان يكيست‌در پيش برق سبزه تر با خزان يكيست
از هيچكس بجز دوزباني نديده‌ام‌خلق زمانه را همه گويي زبان يكيست
واعظ چراغ محفل دلها كلام ماست‌ز آنرو كه با زبان دل ما شمع‌سان يكيست *
خرد نشماري حق همكاسگي را اي بزرگ‌شير يك پستان دو كودك را برادر مي‌كند
ديده وقت پيريت بيجا نمي‌آرد غباراز غم فوت جواني خاك بر سر مي‌كند
از بلندي مي‌رسد معني بهر نزديك و دوررتبه گفتار واعظ كار منبر مي‌كند *
قد خميد از ديدن روها بپشت پا بسازبا عصا ديگر بياد قامت رعنا بساز
خودنمايي را نباشد حاصلي جز سوختن‌تا بهار اي سبزه تر زير اين خارا بساز
تا نيفتادست واعظ بر تو چشم صبح حشراي سراپا زشت بر خود بنگر و خود را بساز *
با خلق همنشين و از ايشان بريده باش‌مضمون دلنشين ز خاطر پريده باش
از خود چنان مرو كه دگر رو بپس كني‌از چشم خويش همچو سرشك چكيده باش *
يا رب دل قانع بَدَل سيم و زرم ده‌از پاي بدامان سر بي‌دردسرم ده
جز گرد مذلت ز در خلق چه خيزدعقلي بسر بي‌خرد دربدرم ده
زين چشم چه ديدم بجز از عالم كثرت‌چشم دگر از بهر جهان دگرم ده
در خانه دل گرد غم از روزن گوشست‌گوشي ز خبرهاي جهان بي‌خبرم ده
ص: 1305 ني جاي مقامست گل و لاي علائق‌توفيق گذر كردن ازين رهگذرم ده
از سر مكنم سايه سوداي غمت كم‌زين بال هما دولت بي‌زور و زرم ده
پهلو چو تهي گشت ز عالم پروبال است‌يا رب بسوي خويشتن اين بال و پرم ده
در دشت تجرد نتوان خار غمي يافت‌از لطف دليلي سوي آن بوم و برم ده
خاكم بسر است از هوس سقف زراندودويرانه دربسته بي‌بام و درم ده
غولي چو امل هست ره بندگيت رااز درد طلب بدرقه اين سفرم ده
سرگرمي سوداي هوا و هوسم سوخت‌دلسردي از اين آتش ظلمت اثرم ده
از خشكي زهدم نشود تخم عمل سبزباران سرشك از رگ مژگان ترم ده *
دلم از گرد كلفت شام ديجورست پنداري‌در او ياد جمالت آتش طورست پنداري
نظر بر خرمن جمعيت ما همدمان داردجهان تنگ بر ما ديده مورست پنداري
شود پرباد چون از عجب سوي خويشتن بيندنگاه چشم خودبين نيش زنبورست پنداري
خموشست و ازو در هر رگ جانيست فريادي‌زبان عاشقان مضراب طنبورست پنداري
بچشم زنده‌دل مرگست واعظ خواب آسايش‌بپيش عاشقان بستر لب گورست پنداري *
بر نقش جهان كه راه زد جاهل راتا چند كني محو تماشا دل را
گر ديده عبرت بگشايي كافيست‌يك مد نظر اين ورق باطل را *
دايم نبود جواني ايام تراصبح پيريست در پي اين شام ترا
فرداست كه در دفتر ايام اجل‌از قامت خم حلقه كند نام ترا *
ني در سر شوق و ني بدل پروا ماندقوتها رفت و ناتوانيها ماند
از عمر گذشته حاصلم پشت خمي است‌موجي از باد در كف دريا ماند *
گر باده غم نصيب ما زين خم بوددر خنده بي‌باكي ما غم گم بود
ممنون عطاي كس نگشتيم جز اين‌كاين خنده ما ز كيسه مردم بود
ص: 1306
*
كم گو كه سخن بود چو در مكنون‌گردد ز كمي قيمت اين در افزون
تنگي ز دهن از آن پسنديده بودتا حرف از آن شمرده آيد بيرون

102- رمزي كاشاني «1»

شيخ محمد هادي پسر حاجي حبيب الله كاشاني متخلص به «رمزي» از شاعران سده يازدهم هجريست. وي از مردم كاشان و بقول آذر بيكدلي «از اواسط الناس آن شهر» بود. نصرآبادي گويد «پدرش مرد كدخدايي بوده، او هم در كمال درويشي و نامراديست» و داود قلي بيگ شاملو كه اسمش را «هادي» و نام پدرش را ميرزا حبيب الله نوشته مدعيست كه نسبت او بابن بابويه قمي مي‌رسد. وي چنانكه از تذكره نصرآبادي و از قصص الخاقاني بر مي‌آيد معاصر مؤلفان اين دو كتاب بوده است و در كتاب اخير تصريح شده است كه «سن شريفش از سي متجاوز است» و چون قصص الخاقاني ميانه سالهاي 1073- 1077 ه تأليف شده بنابراين بايد رمزي پيرامون سال 1040 ه ولادت يافته باشد.
رمزي در همان اوان جواني كه نامش در زمره شاعران عهد ثبت مي‌شد،
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 372.
* آتشكده، بمبئي، ص 243.
* قصص الخاقاني، داود قلي بيگ بن ولي قلي بيگ شاملو، خطي.
* سفينه خوشگو؛ و صحف ابراهيم خطي.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ايران، ج 3، ص 707.
ص: 1307
ديوان بزرگي ترتيب داده بود چنانكه داود قلي بيگ «ابيات مدون او» را بيشتر از دوازده‌هزار بيت برشمرده و نوشته است كه دو مثنوي او را يكي بنام رمز الحقايق و ديگري باسم رمز الرياحين ديده كه نزديك بچهارهزار بيت دارند. نصرآبادي هم كه او را در اصفهان ملاقات مي‌كرد، طبعش را در نهايت قدرت يافته و گفته است هيچ لطيفه و مثلي در عالم نيست كه او موزون نكرده باشد «چراكه هيچ مثلي مذكور نمي‌شود كه از شعر خود دليلي نمي‌خواند» و در همان حال او را در فن نقاشي و چوب‌تراشي (منبت‌كاري) بي‌مانند دانسته است.
در مدتي كه مرتضي قلي خان شاملو «1» قورچي‌باشي دولت در عهد شاه عباس ثاني (1052- 1077 ه) بود، رمزي در ملازمت وي بسر مي‌برد و بعد از آن دست از ملازمت برداشت و در اصفهان زندگي پرآرامشي را مي‌گذراند.
چنانكه ديده‌ايم رمزي دو مثنوي بنام «رمز الحقايق» و «رمز الرياحين» داشت. ازين منظومه دوم منتخبي در كتابخانه مجلس شوري بشماره 1011 (شماره دفتر 13731) موجودست «2» و از آن معلوم مي‌شود كه اصل آن بنام شاه عباس ثاني سروده شده و گذشته از مثنوي شامل غزلها و قطعه‌هايي نيز بوده و شاعر پس از توحيد و ستايش پيامبر و نخستين امام و مدح پادشاه بوصف
______________________________
(1)- مرتضي قلي خان شاملو از رجال معروف دوران شاه صفي (1038- 1052 ه) و شاه عباس دوم (1052- 1077 ه) بود. در عهد شاه صفي بسبب رشادتي كه در جنگها بروز داده بود سمت ايشك آقاسي‌باشي ديوان و ديوان بيگي يافت و در روزگار شاه عباس دوم برتبه قورچي‌باشي رسيد و بعد بعلتي معزول و پس از مدتي انزوا بحكومت اردبيل معين شد. وي دوستدار شاعران و معاشر آنان بود و خود هم شعر مي‌گفت و ديواني قريب بچهارهزار بيت داشت (تذكره نصرآبادي، ص 23- 24). از ديوان او نسخه‌يي بهمراه ديوان ميرزا رضي آرتيماني و صفي قلي بيگ در كتابخانه ملي ملك بشماره 4568 موجود است.
(2)- فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3 ص 330- 331 و 706- 708.
ص: 1308
باغ هزار جريب نو پرداخته يكايك گلهاي آن را نام برد و از زبان هر گل عيب گل پيشين و هنر خود را بازگفته، سخن را از نرگس آغاز كرده و بگل سرخ انجام داده است. بدينگونه معلوم مي‌گردد كه كار رمزي ميان شاعران ديگر عهد او تازگي خاصي داشته و چيزي شبيه بمناظراتي بود كه پيشينيان (مانند اسدي طوسي) ميان دو يا چند طرف ترتيب مي‌داده و از زبان هريك كمال يكي و نقص آن ديگري را بيان مي‌كرده‌اند ولي البته در اينجا سخن از مناظره در ميان نيست بلكه اصل بر مقايسه و مفاخره است.
منتخب رمز الرياحين پيرامون 750 بيت است و چنانكه ديديم اصل آن با مثنوي رمز الحقايق مجموعا در چهارهزار بيت بوده و بنابراين بايد قاعدة منتخب رمز الرياحين نيمي از اصل منظومه يا چيزي كمتر از نصف اصل باشد.
نصرآبادي از ديگر شعرهاي رمزي بيتهاي منتخب و چهار رباعي نقل كرده است. ازوست، «گفتار زنبق سفيد در مذمت گل ياس و ستايش خود»:
«1» هنوز از ياس با گلها سخن بودسخن در پرده راز كهن بود
كه زنبق را دماغ آشفته ديدم‌ازو اين تازه دعوي مي‌شنيدم
كه اي كجرو بگو اين لاف تا كي‌چنين خودبين و ناانصاف تا كي
تو در گلزار از بس ناتواني‌هميشه بار دوش ديگراني
كسي كاو بار دوش ديگرانست‌هميشه خوار در چشم جهانست
عبث خود را كشي زين كو ببالاكني خود را بچشم جمله رسوا
بدوش نونهالان ز آن برآيي‌كه بر گلها نمايي خودنمايي
نباشد خودنمايي از تو زيباكه گردي از حقارت گاه پيدا
مرا زيبنده باشد خودنمايي‌كه دارد رنگ و بوي من رسايي
بگلزاري كه حسنم رو نمايدبهار از هر طرف شيدا برآيد
ز بويم نوبهار آشفته باشدز دلها گرد كلفت رُفته باشد
بحمد الله كه دائم روسفيدم‌درين گلزار با بخت سعيدم
______________________________
(1) مثنوي رمزي منقولست از فهرست كتابخانه مجلس، ج 3، ص 708.
ص: 1309 چو من نازك‌تني روشن سرشتي‌نباشد در كنار تازه كشتي
منم با ديده بيدار خفته‌دماغ از بوي يار خود شكفته
گريبان چاكيم از بهر آنست‌كه در پيراهنم شوري نهانست
ز رعنايي چو نخل قامتم رست «1»صفا رخسارم از آب گهر شست
مرا خنديدن شيرين از آنست‌كه دايم زعفرانم در دهانست
ز صهباي لطافت تر دماغم‌پر است از باده معني اياغم
كدامين گل شود با من برابركه دارم بوي خوش چون عنبر تر *
همدم نبود بكنج اين دير مرادر گلشن بي‌كسي بود سير مرا
همچون الفم براستي پابرجانبود حركت بخانه غير مرا *
آنم كه نه حاصلي نه كشتي دارم‌نه كار بكار خوب و زشتي دارم
از من همه مي‌رمند ياران وطن‌در دوزخم و طرفه بهشتي دارم *
اي مونس و غمگسار ديرينه من‌بي‌ياد تو دل مباد در سينه من
گر پرتوي از لطف تو بر من تابدزربفت شود لباس پشمينه من *
رمزي ز كريم اگر خبردار شوي‌از بهر عطاي او گنه‌كار شوي
جز اينكه گنه كني و احسان خواهي‌مستوجب رحمت بچه كردار شوي *
بترس از ناوك آه فقيران در دل شبهامگو تير هوايي بر نشان هرگز نمي‌آيد
وحشي‌نگهان عاشق غمخوار نخواهنددر گله آهو نبود راه شبان را
زيردستي را كجا باك از زبردستي بودهركه باشد در بلندي بيمش از پستي بود
______________________________
(1)- در اصل: نخل قامت تست.
ص: 1310

103- عرشي دهلوي‌

مير محمد مؤمن عرشي پسر مير عبد الله بن سيد مظفر متخلص به وصفي و مشهور بمشكين‌قلم، از شاعران پارسي‌گوي و از عارفان سده يازدهم هجري در هند است. نسب او بچند واسطه بشاه نعمت الله ولي عارف و شاعر سده نهم (م 834 ه) مي‌رسد و او خود در آغاز منظومه مهر و وفا بدينگونه از خاندان خويش و استمرار رسم شاعري در آن ياد كرده:
سخن در خاندانم از قديمست‌شكفته طبع گلشن از نسيمست
نخست آن پادشاه ملك تحقيق‌كزو در موج آمد بحر توفيق
نشسته بر سرير فضل چون شاه‌باقبال ولايت نعمة اللّه
دگر استاد معني مير حاجست‌كه زار باب سخن سرخيل و تاجست
نوشته از سخن دستور معني‌تخلص انسيش مشهور معني
دگر ميري كه مشهور جهانست‌بشعر و خط درين عالم عيانست
بود چون معني لفظش مخلص‌از آنش آمده وصفي تخلص خلاصه سخن درين بيتها آنستكه گوينده اين منظومه (عرشي) از خاندانيست سخنور كه نخستين گوينده‌اش شاه نعمت الله ولي «1» و دومين امير حاج انسي «2» و سديگر شاعر و خوشنويسي متخلص بوصفي است يعني همان مير عبد الله مشكين قلم كه در آغاز اين گفتار گفته‌ام و شاعر يك بار ديگر او را در ولايت تالي شاه نعمت الله ولي آورده و گفته است.
بعالم گر ولي بوده علي بودظهورش نعمة اللّه ولي بود
پس از وي چون ولايت جلوه دادندبفرق مير عبد اللّه نهادند
______________________________
(1)- همين كتاب، ج 4، ص 228- 232.
(2)- ايضا همان جلد، ص 417- 424.
ص: 1311
و همين مير عبد الله وصفي مشكين‌قلم را در عنوان ستايش‌نامه مشروحش در منظومه مهر و وفا «مرشد حقيقت‌آگاه امير عبد الله الحسيني المخاطب به مشكين‌قلم» مي‌نويسد و اگر اين اطلاعات را با آنچه درباره گوينده اين منظومه مهر و وفا داريم، يعني مير محمد مؤمن عرشي ابن مشكين‌قلم مير عبد الله الاكبر آبادي «1» همراه كنيم، به آساني درمي‌يابيم كه مقصود عرشي ازين «مير مشهور جهان و معروف در شعر و خط و متخلص بوصفي و موسوم بمير عبد الله و مخاطب بمشكين‌قلم» پدر اوست كه از پيشوايان سلسله نعمت اللهيه در هند و مردي مشهور بشاعري و خوشنويسي بود
اين مير عبد اللّه مشكين‌قلم متخلص بوصفي «2» فرزند سيد مظفر و از نبيرگان شاه برهان الدين خليل الله بن شاه نور الدين نعمة الله ولي بود.
چنانكه مي‌دانيم شاه خليل الله در دوران پادشاهي شاهرخ بر اثر نقاري كه ميان او و دولت تيموري پديد آمده بود، يك فرزند خود مير شاه شمس الدين را در ماهان گذارد و با دو پسر خود شاه محب الدين حبيب الله و مير حبيب الدين محب الله بدكن رفت و در آنجا بپسر ديگرش شاه نور الله كه چند سال پيشتر ازو بدكن رفته و بساط ارشاد گسترده بود ملحق گرديد «3» و از آن پس اخلاف شاه نعمة الله ولي در هند پراگندند، و اين مير عبد الله بن مير سيد مظفر يكي از آنان بود كه بسال 1000 ه در دهلي ولادت يافت و او را باعتبار اينكه منشاء خاندانش كرمان بود كرماني مي‌نويسند.
مير عبد الله وصفي همچنانكه پسرش عرشي گفته در شمار مشايخ سلسله نعمة اللهيه و بقول هدايت در ولايت دهلي «بولايت معروف آمده» بود.
نسخ را خوب مي‌نوشت و ازين روي با عنوان «مشكين‌قلم» شهرت داشت و شعر نيز مي‌سرود. وفاتش در شصت و سه سالگي، بسال 1063 ه در شهر
______________________________
(1)- ايضاح المكنون، ج 1، ستون 517 و ج 2، ستون 609.
(2)- درباره او بنگريد برياض العارفين، ص 264- 265؛ مجمع الفصحا، ج 2 ص 51؛ طرائق الحقائق، حاج معصومعلي، ج 3، ص 42.
(3)- طرائق الحقائق، ج 3، ص 38 ببعد.
ص: 1312
اجمير اتفاق افتاد و همانجا بخاك سپرده شد. اين قطعه پرمعني زيبا را بنام او ثبت كرده‌اند، و با آنكه بسيار مستبعد بنظر مي‌آيد، نقل مي‌كنم.
مردمان را بچشم وقت نگروز خيال پرير و دي بگذر
چند گويي فلان چنانش نام‌چند گويي فلان چنانش پدر
ناف آهو نخست خون بودست‌سنگ بودست ز ابتدا گوهر
كهتران مهتران شوند بعمركس نزادست مهتر از مادر از مير عبد الله وصفي دو پسر بازماند نخست مير محمد مؤمن عرشي و دوم مير صالح كشفي كه هر دو شاعر و خوشنويس بودند.
مولوي محمد مظفر حسين صبا درباره محمد صالح كشفي نوشته است:
«مير محمد صالح دهلوي فرزند مير عبد الله وصفي بود. در خوشنويسي يد طولي داشت. مدتي بفقر و فلاكت مبتلي بود، زماني كه منظور نظر التفات شاهجهان پادشاه گرديد برتبه امارت رسيد. روزي شاه از سنين عمرش پرسيد، جواب داد كه پنج سال است. شاه گفت چگونه؟ جواب داد كه عمر همانست كه در خدمت حضور گذرد، ديگر هيچ! پادشاه را اين لطيفه‌اش خوش آمد، در منزلتش افزود و وي تصانيف لطيف دارد از آن جمله مناقب‌نامه مرتضوي» (روز روشن، ص 678) اما اين «مناقب‌نامه» را هدايت و حاج معصومعلي از عرشي دانسته‌اند نه از برادرش.
پسر ديگر مير عبد الله همين مير محمد مؤمن عرشي صاحب منظومه مهر- و وفاست كه در آغاز آن پس از معرفي نياكان و پدر خود «وصفي»، از خويشتن چنين ياد كرده:
منم عرش سخن در دور آدم‌بعرش اللّه شده مشهور عالم
بعهد ثاني صاحبقرانم‌بشعر و خط درين عالم عيانم
كسي كو صدر آمد اندرين قصرخطاب من نوشته نادر العصر
خطابم نادر العصرست امروزشده كلكم سخن را جلوه‌افروز
... سخنگويان اگر خود آسمانندبدور وسعت عرشي نهانند
ص: 1313
چنانكه از بيتهاي زبرين برمي‌آيد مير محمد مؤمن عرشي معاصر «شهاب- الدين محمد صاحبقران ثاني شاهجهان» (1037- 1069) و بفرمان او مخاطب (ملقب) به «نادر العصر» و ضمنا گويا در ميان مريدان مشهور به «عرش الله» بوده است و بعيد نيست كه تخلص عرشي از همين عنوان خانقاهي او برخاسته باشد زيرا چنانكه از يك بيت دنبال ستايشنامه پدرش در منظومه مهر و وفا برمي‌آيد، در مقام ارشاد ميراث‌دار پدرش مير عبد الله بود:
پدر چون رفت آن عالم گشايدبفرزند خلف ميراث آيد وي مانند برادرش كشفي شاعري و خوشنويسي را هم از پدر بارث برده بود «1»، ديوان قصيده و غزل و رباعي داشت «2» و چنانكه از منظومه مهر و وفاي او برمي‌آيد گذشته از صاحبقران ثاني (شاهجهان) بپسر و وليعهدش محمد داراشكوه (مقتول بسال 1069 ه) ارادت مي‌ورزيده است زيرا آن شاهزاده فاضل خود پاي در عالم وارستگي نهاده و در طريقت قادريه بمقاماتي رسيده و تأليفاتي در تصوف داشته است.
اسمعيل پاشا محمد مؤمن عرشي را در هر دو موردي كه ازو ياد كرده بشهر اكبرآباد نسبت داده است «3» ولي دليلي بر صحت اين انتساب نداريم. وي وفات عرشي را بسال 1091 ه نوشته است.
غير از كتاب مناقب‌نامه مرتضوي كه بعضي تأليف آن را بعرشي و برخي ببرادرش كشفي نسبت داده‌اند، از عرشي ديوان قصيده و غزل و رباعي و منظومه‌يي بنام مهر و وفا بازماند. اسمعيل پاشا ديوان او را ديده و در شمار
______________________________
(1)- گويد:
مسلم بر تو آمد خوش نوشتن‌بتو زيبد در ناسفته سفتن
ز خطت صفحه رشك روي گلزارصفايش روشني‌افزاي انظار
(2)-
بعالم در غزلگويي تويي طاق‌گرفته صيت نظمت صوب آفاق
شدي در شعر گفتن بس‌كه ساعي‌بسي گفتي قصيده هم رباعي
(3)- ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون، ج 1، استانبول 1945، ستون 517 و ج 2، استانبول 1947، ستون 609.
ص: 1314
ديوانهايي كه در ايضاح المكنون آورده ذكر كرده است؛ و از منظومه مهر و- وفاي او نسخه‌يي بشماره 1100.Supp در كتابخانه ملي پاريس موجود است كه بلوشه آن را اشتباها به تهماسب قلي بيگ يزدي متخلص بعرشي نسبت داده است «1». اين تهماسب قلي بيگ يزدي در آغاز «عهدي» تخلص مي‌كرد و بعد از آن تخلص عرشي اختيار نمود. وي از كردان يزد يا از اميرزادگان افشار كرمان و پسر دايه شاه اسمعيل دوم بود و در خدمت شاه تهماسب و سپس در يزد نزد شاه خليل الله پسر ميرميران بسر مي‌برد و در شعر شاگرد وحشي بود. وفاتش در سال 989 ه اتفاق افتاد «2».
همساني تخلص تهماسب قلي بيگ عرشي و مير محمد مؤمن عرشي از طرفي و نداشتن اطلاعي ازين شاعر ثانوي موجب اشتباه بلوشه گرديد و يقينا اگر اندكي بيشتر در متن مهر و وفا غور مي‌كرد اينگونه به بيراهه نمي‌رفت.
مهر و وفاي عرشي منظومه‌ييست ببحر هزج مسدس محذوف يا مقصور كه پيرامون دوهزار و دويست بيت دارد و شاعر مدعيست كه داستان آن را خود ابداع كرده و بخواهش دوستان بنظم درآورده و يقينا مقصود او در اين كار نظيره‌گويي بر خسرو و شيرين نظامي بوده و بر همان سياق در بيان عشق مهر باوفا، با بياني نه‌چندان استوار سخن گفته است «3».
______________________________
(1)- فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 388.
(2)- بنگريد بآتشكده، بمبئي، ص 18؛ تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 500 و 830.
(3)- گويد:
بعالم در غزلگويي تويي طاق‌گرفته صيت نظمت صوب آفاق
شدي در شعر گفتن بس‌كه ساعي‌بسي گفتي قصيده هم رباعي
كنون وقتست كز روشن‌ضميري‌بنظم مثنوي آفاق گيري
ببحر خسرو و شيرين سخن گوسخن چون بلبل مست چمن گو
سخن از قصه مهر و وفايست‌بگوش عشق حرف آشنايست
بيارا صورت اين قصه بكربرنگ‌افروزي مشاطه فكر ...
... من اين قصه كه بستم از ره فكربلفظ و معني آمد مريم بكر ...
ز بس اين قصه نو دلگشا شدبعالم نام اين مهر و وفا شد
ص: 1315
ازوست:
يكي پرسيد از شوريده‌يي مست‌كه عاشق را شود با دوست پيوست
چگونه مي‌توان ديدار ديدن‌گل از گلزار وصل حسن چيدن
چسان ليلي شود مجنون حيران‌شود مجنون و بگزيند بيابان
چسان شيرين شود فرهاداندوه‌چگونه لعل گردد سربسر كوه
چسان وامق شود عذراي دلكش‌فتد در آتش از آتش شود خوش
چگونه نقش گردد عين نقاش‌شود اين نكته از آيينه‌ها فاش
كشيد از سينه آه دردمندي‌بگفتا كاي نهال ارجمندي
برافروز از محبت سينه خويش‌بنه آيينه‌يي از عشق در پيش
ز صورت سوي بي‌صورت توان ديدازين گلشن گل خودرو توان چيد
مظاهر جمله مرآت جمالندهمه حيران ديدار و وصالند
تو دل شو تا دلت دلبر نمايددر ديدار بر رويت گشايد
وگر جذب محبت دلكش افتادبفرق عشق تاج حسن بنهاد
چو عاشق مست گشت از شوق دلبردل او عين دلبر شد سراسر
كمال عشق و اهل عشق اينست‌كه عاشق عين يار نازنينست
چو عاشق عين يار دلگشايست‌انا المعشوق اگر گويد بجايست *
سخن آيينه رخسار قدسست‌بچشم حيرتش ديدار قدسست
سخن سرمطلع ديوان عشق است‌بظرف لفظ معني‌دان عشق است
سخن گوياي اسرار الهيست‌رموزآموز گفتار الهيست
سخن در هر زبان مي‌گويد اسرارگشا گوش و شنو مستانه گفتار
بهر گوشي ز خود اخبار داردچو در اندر صدف آثار دارد
گهي از وحي مي‌گويد خبرهاگه از الهام بنمايد اثرها
سخن در پرده عين و عيانست‌سخن بي‌پرده پيدا و نهانست
سخن با حسن معني روبرو شدطلوع هرچه شد از گفت‌وگو شد
ص: 1316 سخن خود عيسي جان‌آفرينست‌سخنگو را هزاران آفرينست
سخن مشاطه خوبان معنيست‌نسيم تازه بستان معنيست
سخن آرايش ديوان عرشيست‌سخن آيينه ايمان عرشيست

104- مجذوب تبريزي «1»

ميرزا شرف الدين محمد بن محمد رضا تبريزي «2» متخلص بمجذوب از عالمان و شاعران عارف‌مشرب نيمه دوم سده يازدهم هجريست. ميرزا محمد طاهر نصرآبادي كه تذكره خود را از حدود سال 1083 تا 1090 مي‌نوشته ازين شاعر چون طالب علم مستعدي كه در تبريز بسر مي‌برده، مشربي وسيع داشته، و از دشواريهاي درسي طالب علمان ديگر گره‌گشايي مي‌كرده سخن گفته است ليكن بايد اطلاعات خود را پيش از 1083 درباره او فراهم آورده باشد وگرنه مجذوب در سالهاي تأليف تذكره نصرآبادي مردي پخته و شاعري
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 192- 193.
* قصص الخاقاني، خطي.
* دانشمندان آذربايجان، مرحوم محمد علي تربيت، ص 326.
* تذكره پيمانه، ص 465 ببعد.
* فهرست كتابخانه مركزي دانشگاه تهران، ج 2، ص 68.
* فهرست نسخه‌هاي فارسي كتابخانه موزه بريتانيا، ريو، ج 2، ص 696- 697.
* ضميمه فهرست نسخه‌هاي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ريو، ص 209.
* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3، ص 638- 639.
(2)- غزلي برديف تبريز دارد بمطلع:
بده ساقي شراب ناب تبريزكه دارد فيض ديگر آب تبريز
ص: 1317
بنام بوده و تا آن روزگار شعر بسيار داشته. در كتاب قصص الخاقاني داود قلي بيگ كه تأليف آن بسال 1073 بوده، ازين شاعر چون مردي معاصر و زنده نام برده شده كه در تبريز بسر مي‌برده و در منقبت امامان شعر مي‌سروده و مثنوييي در سه‌هزار بيت بنام «شاه‌راه نجات» داشته و غزلهايي باستقبال از حافظ مي‌ساخته است.
وفاتش بنابر آنچه از رباعي زيرين برمي‌آيد بسال 1093 ه اتفاق افتاد.
اين رباعي بر ديوان او افزوده شده و در پايان نسخه موزه بريتانيا ديده مي‌شود:
مجذوب از آن رفت بصد خوشحالي‌در باغ نعيم بود جايش خالي
تاريخ وفاتش از خرد پرسيدم‌گفتا «آسود در بهشت عالي» (- 1093) وي بسال 1063 يكبار ديوان خود را كه بيش از ده‌هزار بيت بود گرد آورد ولي معلوم نيست كه اين همه سروده‌هايش باشد زيرا آنچه از شمارش بيتهاي همه اثرهاي منظومش برمي‌آيد، عدد ابياتش ازين حد بسيار در مي‌گذرد. مجذوب غير از ديوان قصيده‌ها و غزلهايش كه خواهيم ديد مثنويهاي بزرگي مثل راه نجات (سه‌هزار بيت) و تأييدات (هشت‌هزار بيت) نيز دارد.
مثنوي «تأييدات» [كه نسخه‌يي از آن بشماره دفتر 14336 در كتابخانه مجلس است] بسال 1088 در بحر هزج مسدس اخرب مكفوف محذوف سروده و بدينگونه آغاز شده است:
اي بر احديت تو بر حق‌كونين دو عادل موثق و مشتمل است بر توحيد و حديثهاي مؤيد امامت و ستايش امامان دوازده‌گانه در هشت‌هزار بيت «1».
مثنوي «راه نجات» كه در بحر خفيف مخبون محذوفست در سه‌هزار بيت ساخته شده و آن را شاعر بسال 1066 بپايان برده است «2» ولي معلوم
______________________________
(1)- فهرست كتابخانه مجلس، ج 3، ص 638- 639؛ دانشمندان آذربايجان، ص 326.
(2)- دانشمندان آذربايجان ص 326.
ص: 1318
نيست كه چرا تاريخ آن در بيت ذيل «شاه‌راه نجات دلها» (- 1006) است:
بهر تاريخش آنكه درها سفت«شاه‌راه نجات دلها» گفت و گويا تاريخ غلط و الحاقي باشد چه بسيار بعيدست كسي كه در 1093 مرده در حدود سال 1006 در چنان مرحله بالايي از سن باشد كه بتواند يك مثنوي مذهبي عرفاني بسرايد.
غير ازينها مجذوب ديواني در حدود چهارهزار بيت از قصيده و غزل و مخمس و ترجيع‌بند و مثنويهاي كوتاه و از آنجمله ساقي‌نامه ببحر متقارب مثمن مقصور، و رباعي دارد و از آن دو نسخه بشماره‌هاي 309.Or و 3634.Or در كتابخانه موزه بريتانيا موجود است و من نسخه نخستين را خوانده‌ام.
وي شاعريست مذهبي با مشرب عرفاني، و از گفتارش معلوم مي‌شود كه دوبار سفر حج كرد و بزيارت نجف و كربلا رفت. در شعر او نكته‌هاي اندرزي و اخلاقي بسيار مي‌توان يافت. ازوست:
دل پر از افغان و از لب نگذرد فرياد ماعيشها دارد بخاطر خاطر ناشاد ما
شكوه را با كيمياي صبر مي‌سازيم شكرآفرين بر درس اول گفتن استاد ما
يار ما اول بما دل داد و آنگه دل ربودتا نشد آن شوخ صيد ما نشد صياد ما
ما بيكرنگي نمك با مي‌پرستان خورده‌ايم‌عهد و پيمان لبت كي مي‌رود از ياد ما
دوش در ميخانه چون تسبيح ذكر صوفيان‌حرف زلفت حلقه شد در حلقه اوراد ما
ما حريف تركتازيهاي هجران نيستيم‌مي‌كند اميدواريهاي وصل امداد ما
صبر دارد عيشها مجذوب بي‌تابي مكن‌صبر كن صبر از براي خاطر ناشاد ما *
مرو بصومعه كآنجا شكفتگي عارست‌سري بميكده‌ها كش ببين چه در كارست
كسي كه گفت درين روزگار عيش كم است‌اگر بميكده راهش دهند بسيارست
از آن بشاهد و ساقي و باده و مطرب‌شدم رفيق كه گفتند چاره ناچارست
دلا بس است همين دانشت بعلم نجوم‌كه فيض ملك شب از ديده‌هاي بيدارست
فريب طاعت بسيار زاهدان نخوري‌رواج كار فروشنده با خريدارست
اميد بي‌عملان و هواي باغ بهشت‌خيال خام تهي‌دست و سير بازارست
ص: 1319 بگو ترا بكدامين عمل دهند نجات‌چو كار با كرم افتد بهانه بسيارست
ز درگهت بجفا سر نمي‌كشد مجذوب‌بخاك پاي تو اقرار بنده اقرارست *
دردمندان تو از درد دوا يافته‌اندزهرنوشان تو از زهر شفا يافته‌اند
عاشقان چشم نياز از همه‌جا دوخته‌اندتا كه گم‌كرده خود را همه‌جا يافته‌اند
سالها گشته مقابل مه و خورشيد بهم‌تا دو آيينه ز يك نور و ضيا يافته‌اند
طاق ابروي تو بر اهل نظر حق داردقبله راست ازين قبله‌نما يافته‌اند
وقت مرغان گلستان قناعت خوش بادكه ز بي‌برگي خود برگ و نوا يافته‌اند
با بتان مطلب خود را بزبان عرض مكن‌تا گذشته است بخاطر بادا يافته‌اند
خاكسار در ميخانه دل شو مجذوب‌دردمندان همه زين خاك شفا يافته‌اند *
صبح شد ساقي بده جامي كه بازشد دري بر روي ما از غيب باز
شيشه را پر مي كن و عبرت بگيراز تماشاي سپهر شيشه‌باز
پيش مستان شيشه خالي ز مي‌بي‌صفا باشد چو روي بي‌نماز
چون صراحي آنچه داري صرف كن‌تا دهندت باز و باشي سرفراز
گر بسازي با قناعت همچو من‌كارها سازي بحكم كارساز
ره بزاهد بسته‌اند از چارسودلق و تسبيح و ردا و جانماز
كي شود بي‌كاهش تن دل قوي‌شمع كي بر خويش بالد بي‌گداز
شيشه دل را بدست عشق ده‌تا شوي ايمن ز سنگ حرص و آز
خاكساري پيشه كن مجذوب‌وارتا شوي پيش جوانان سرفراز *
از دامن خود دست كشيديم گذشتيم‌از غير تو مردانه بريديم گذشتيم
ديديم گراني همه از خاك‌پرستيست‌چون شعله سر از خاك كشيديم گذشتيم
ص: 1320 راهي كه درو ريگ روان شيشه دلهاست‌هر گام بصد كعبه رسيديم گذشتيم
در باغ تمنا كه دورنگي ثمر اوست‌چون بوي گل آهسته پريديم گذشتيم
هر بلهوسي دامني از غنچه گل چيدما دامن ازين طايفه چيديم گذشتيم
در پرده آن نور كه پيدا و نهانست‌پيدا و نهان از همه ديديم گذشتيم
در باديه گاهي كه رسيديم بمجذوب‌هويي بهم از دور كشيديم گذشتيم *
چه پيچي درين عالم پيچ پيچ‌كه خاليست از راحت و پر ز هيچ
گره بسته‌يي داشت طفلي بدست‌فگند از كف و در كمينش نشست
روان طفل ديگر ربودش ز جاچو بگشود در وي نبد جز هوا
گره بسته دنيا و طفل آن دنيست‌بگويش كه چيزي در آن بسته نيست
فنا بر فنا ظاهرش را ببين‌كجايي هنوز، آخرش را ببين
بتعليم يك گردش چشم يارچها تا كند گردش روزگار
همانست اين گنبد كج‌نهادكزو رفت تخت سليمان بباد
همان منزلست اين بيابان تنگ‌كه ره بست بر كيقباد و پشنگ
فلك را همانست آن دست و زوركه برد افسر از ايرج و سلم و تور
همان به درين فتنه‌خيز فناكه با چشم ساقي شوي آشنا
كند فارغ از غصه زاهدت‌مي و مطرب و ساقي و شاهدت
بده ساقي آن كيمياي وجودكه ظاهر كنم تا كدامست جود
نه همت همين سيم و زر دادنست‌كه همت براه تو سردادنست ...
(از ساقي‌نامه)
ص: 1321

105- بينش كشميري «1»

مير جعفر بيگ «2» كشميري متخلص به بينش از شاعران سده يازدهم هجري در هند است. آغاز حياتش با آموختن دانش و ادب و شروع بشاعري در كشمير گذشت و همانجا ملازمت ميرزا محمد قاسم كرماني صاحبديوان كشمير و سپس در حدود سال 1074 ستايشگري محمد طاهر صف‌شكن خان اختيار كرد.
اين محمد طاهر صف‌شكن خان كه در قصيده‌هاي بينش گاه‌شكن خان ناميده شده، غير از ميرزا لشكري ملقب به صف‌شكن خان «3» است. محمد طاهر از سرداران عهد شاهجهان و اورنگ زيب بود و بهمراه پادشاه اخير در ششمين سال پادشاهيش (- 1074- 1075) در كشمير مي‌گذرانيد و بعد از آن با مقامات بلند تا بسال 1085 كه سال مرگ اوست بخدمت ادامه داد «4».
پس از آنكه بينش ملازمت محمد طاهر صف‌شكن خان و اورنگ زيب اختيار كرد بشاهجهان‌آباد منتقل شد و همانجا بود تا درگذشت. اسمعيل
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* نتايج الافكار، ص 109- 110.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* ايضاح المكنون، اسمعيل پاشا، ج 1، ستون 494.
* آتشكده آذر، بمبئي، ص 350.
* كلمات الشعراء خطي.
* فهرست ريو، ج 2، ص 695- 696.
(2)- نام او در نتايج الافكار جعفر بيگ، در ايضاح المكنون مير جعفر و در فهرست ريو اسمعيل است.
(3)- مآثر الامرا، ج 2 كلكته 1890، ص 736- 738.
(4)- ايضا همان جلد، ص 738- 740.
ص: 1322
پاشا وفاتش را در حدود سال 1100 ه نوشته و محمد افضل سرخوش در كلمات الشعرا كه ميان سالهاي 1093- 1108 ه تأليف مي‌كرد از بينش چون مردگان سخن گفته است.
از كليات بينش نسخه‌يي بشماره 705Egerton در كتابخانه موزه بريتانيا موجود است كه پيرامون 7000 بيت از مثنوي و غزل و قصيده دارد.
از آنجمله است خمسه او كه باستقبال خمسه نظامي ساخته است بدين شرح:
1) بينش ابصار بر وزن مخزن الاسرار بنام اورنگ زيب كه چنين آغاز مي‌شود:
بسم الله الرحمن الرحيم‌گلبن برجسته باغ نعيم 2) گنج روان در جواب اسكندرنامه بنام اورنگ زيب. آغاز آن چنينست:
بنامي كه عالم گلستان اوست‌بگنج روان فلك شان اوست 3) گلدسته در برابر ليلي و مجنون در وصف كشمير و لاهور كه بدين بيت آغاز شده
گلدسته بوستان توحيدحمدست بچشم صاحب ديد 4) شور خيال كه نظيره‌يي بر خسرو و شيرين در بيان سرگذشت عاشق و معشوقي بنارسي است و ستايشي از اصفهان، و ابتدايش اينست:
خداوندا ز شوق دل خرابم‌نمك‌پرورده چون مرغ كبابم 5) رشته گوهر در برابر هفت گنبد و سرگذشت عاشقانه امير و گوهر از مردم ساري مازندران و نخستين بيتش اينست:
نتوان يافت در خزينه شاه‌رشته گوهري چو بسم الله و او خود اينها را خمسه ناميده و در پايان رشته گوهر چنين گفته است:
اي خطابخش عاصيان فرنگ‌كه ببخشايش تو نيست درنگ
رفته از حد اگر گناه كسي‌هست لطف تو عذرخواه بسي
بگذر از گناه بينش راكه تويي لطف آفرينش را
رشته گوهرش فداي تو بادگر حياتش بود فناي تو باد
ص: 1323 يافتش گوهر كلام نظام‌كه بنام تو خمسه كرد تمام
رشته گوهري كه او دارداز ثناي تو آبرو دارد
نامدارست رشته گوهركه ز نام تو شد تمام هنر
يا رب اين خمسه بيقرين باشدتا سخن هست اين‌چنين باشد غزلهاي بينش كه قسمت اصلي از ديوانش را تشكيل مي‌دهد، بعادت شاعران همعهدش بيشتر در جواب غزلهاي مشهور فارسي از زمان سعدي ببعدست و در آنها عواطف غنايي با انديشه‌هاي اجتماعي و اخلاقي و عرفاني بهم آميخته است. زبان بينش در شعر، خواه در قصيده و خواه انواع ديگر، ساده و روانست و او بعادت همعصران خود باستعمال تركيبهاي تشبيهي و استعاري زياد در كلام خود توجه بسيار دارد و مانند آنها سعي مي‌كند كه از هرچه بر گرد شاعر و در تماس با زندگانيست براي خلق مضمونهاي نو استفاده نمايد. با اينهمه كلامش از ابهام كه يكي از ويژگيهاي شعر در عهد اوست خالي و بلكه از اختصاصات آن صراحت و روشني معنيست. ازوست:
شبي سرچشمه اندوه مجنون‌كه بودش دل حباب چشمه خون
نمود آهنگ طرف چشمه‌ساري‌كه شويد از جبين دل غباري
بهر سرچشمه ديد از مه تجلي‌چو در آيينه عكس روي ليلي
بجوش آمد چو آب از مشرب دوست‌كه بر هرجا نظر مي‌افگنم اوست
ز گل تا خار و از مه تا بماهي‌تجلي مي‌كند نور الهي
نمي‌باشد بچشم اهل بينش‌تفاوت در ميان آفرينش (از مثنوي شور خيال)
بر سر بازار يكي گلفروش‌از گل خود شور به بلبل فروش
خواست باقبال شهي بي‌درنگ‌چند گلي دسته كند رنگ رنگ
دسته چو مي‌بست ز هم مي‌گشودتا كه ببيند به از آنش كه بود
بس‌كه گلش دست ستم خورده شدشيفته چون خاطر پژمرده شد
آتش حسرت بنهادش فتادهمچو خزان داد گلش را بباد
ص: 1324 مي‌رسد از ناله بلبل بگوش‌قصه من چون خبر گلفروش (از مثنوي بينش ابصار)
نوبهار آمد كه برگ عيش رويد از زمين‌ابر ماني گردد و صحرا نگارستان چين
شور مجنون تازه گرديد از صفاي كوهسارشد رگ هر سنگ چون مژگان ليلي دلنشين
در چمن يك گل زمين خالي ز اهل شوق نيست‌ديده نرگس هم از شبنم بود مردم‌نشين
شد خيابان فيض‌بخش از لاله يعني صبح راكي بود با چاك پيراهن صفايي اين‌چنين
روز شد از رنگ گل رخسار خوبان ختن‌شب بود از بوي شبو نافه آهوي چين
شام را كز رنگ گل خون شفق بر گردنست‌جامه صبح است در بر از بهار ياسمين
ابر از گلزار مي‌پرسد نثار من كجاست‌از شكوفه باد مي‌گويد زرافشاني ببين
روي گلشن را كه خط سبزه دارد خوشنماسايه هر برگ گل گرديده خال عنبرين
نوبهار از بس لطافت داده طبع خاك راعكس گل گردد چو افتد سايه گل بر زمين
غنچه‌واري هر حباب از رنگ و بو پر مي‌شودچون شود آيينه آب و گل بود آيينه بين
نيست خالي از تماشا خواه گلشن خواه دشت‌ديده در هر گوشه دارد بزم عيشي در كمين
در چمن بر ياد سرو و گل بشبها مي‌كنندقمري و بلبل بهم طرح غزل در يك زمين «1»
آن لب ميگون كه دارد لعل رنگ آتشين‌هست در چشمم خيال او چو در خاتم نگين
چشم نرگس از نگاهت ناز را گلدسته‌بندشاخ سنبل هر شكنج طره‌ات را خوشه‌چين
چند بر شمشاد پيچي رشته مرجان مهاشانه از مژگان عاشق‌كش بزلف عنبرين
باز كن بند نقاب از چهره اي صبح اميدتا بوصلت بر نگه دل را كنم سبقت گزين
شب كه از مي برفروزي روي آتشناك رامي‌شود پروانه در مهتاب خاكسترنشين
مي‌روي در بزم غير و هر نفس در سينه‌ام‌حسرت‌افزاتر بود از صد نگاه واپسين
بس‌كه هر سو داده عشقت سر برسوايي مراسرنوشتم چون نگين پيداست از لوح جبين
بسته‌ام لب از شكايت هرچه مي‌خواهي بكن‌خواهش معشوق باشد عاشقان را دلنشين ...
*
حكايتهاست بر لبها نمي‌دانم بيانش راهمين دانم كه مي‌گويند مردم داستانش را
______________________________
(1)- زمين، به معني زمينه (؟)
ص: 1325 نيابد آنقدر نسبت كه دل از زلف او دارداگر قمري بشاخ سرو بندد آشيانش را
چرا آن حسن عالمگير از رخ پرده برداردكه بتوان ديد در آيينه هر ذره شانش را
ازين سودا چو تار طره او گشته‌ام لاغركه تا در بر بآساني كشم موي ميانش را
ز ابرو چشم مست يار مي‌ماند بآن تركي‌كه بر بالاي سر بگذارد از شوخي كمانش را
نديدم در وطن يك لحظه آسايش چو آن مرغي‌كه بر شاخ كجي بندد بگلشن آشيانش را
جبين من چو گل يا رب سراسر لب شود بينش‌كه مي‌خواهم بوقت سجده بوسم آستانش را *
طوبي خيال قامت نامهربان ماست‌كوثر تبسمي ز لب دلستان ماست
در جستجوي وصل تو شبگير كرده‌ايم‌مهتاب صبح گرد ره كاروان ماست
از هيچ دل ز ناله ما آه برنخاست‌آن آتشي كه دود ندارد فغان ماست
ما خود چو شمع صيقل آيينه خوديم‌رازي كه هست در دل ما بر زبان ماست
بينش بدهر بس‌كه ملايم‌طبيعتيم‌آبي كه خورده است هما استخوان ماست *
هركه در راه وصالت طالب كامست و بس‌قطع منزل گر كند در اولين گامست و بس
دستگير ما بجز مينا درين ميخانه نيست‌گوشه چشمي كه مي‌بينيم از جامست و بس
هست بر اهل سخن شيريني گفتار تلخ‌از زمان پيوسته ما را زهر در كامست و بس
شورش ديگر بود با ناله مرغ اسيرحلقه ذكري كه ديدم حلقه دامست و بس
كار بينش راست از زلف كج او مي‌شودبي‌نوايان را پريشاني سرانجامست و بس *
ما نيز درين قافله سرگرم شتابيم‌در زير فلك چون مه نو پا بركابيم
از ناله ما ساز بود عشرت مردم‌دور از تو درين بزم بآيين رباييم
در ميكده ما را هوس نان كسي نيست‌چون مردم آبي همه لب‌تشنه آبيم
غفلت‌زده ماييم كه چون مخمل لاله‌در پهلوي بخت سيه خويش بخوابيم
از باده نداريم چو گل تاب جدايي‌پيمانه ما گر شكند خانه‌خرابيم *
نمك فتنه، بهار چمن ناز تويي‌سيل بدنام بود، خانه‌برانداز تويي
ص: 1326 نسبت عاشق و معشوق بهم بسيارست‌سينه كبك منم چنگل شهباز تويي
از نواي تو بهر لب شرر زمزمه‌ييست‌گرم هنگامه كن شعله آواز تويي
سرو آرايش گلزار ز بالاي تو شدمي‌كند فاخته فرياد نواساز تويي
همه را ديده بينش بتو مايل باشدكه مرا با همه چون بخت خداساز تويي *
هركه از عالم خراب گذشت‌تشنه‌يي بود كز سراب گذشت
اي خوش آنكس كه از سر دنياخنده‌رو همچو آفتاب گذشت

106- راقم مشهدي «1»

ميرزا سعد الدين محمد بن خواجه غياث الدين مشهدي از شاعران و رجال معروف نيمه دوم سده يازدهم هجري بود. پدرش خواجه غياثا از بازرگانان خراسان بود كه بهندوستان سفر مي‌كرد و ميرزا سعد الدين بعهد پادشاهي شاهجهان بهمراه پدر بدان ديار رفت و در ملازمت اسلام خان مشهدي شاهجهاني معزز و محترم بسر مي‌برد ولي پس از چندي بايران بازگشت و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* نتايج الافكار، ص 268- 269.
* سرو آزاد، ص 119- 120.
* شمع انجمن، ص 167.
* رياض الشعراء خطي.
* صحف ابراهيم، خطي.
* فهرست كتابخانه اود، اشپرنگر، ص 540.
* ضميمه فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ص 209.
ص: 1327
بسعي محمد بيگ اعتماد الدوله، بفرمان شاه سليمان وارد خدمت دولتي شد، نخست بوزارت هرات كه صفي قليخان شاملو در آنجا سمت بيگلربيگي داشت تعيين گرديد و سپس وزارت كل خراسان بدو تفويض شد. گروهي از شاعران مانند احسان مشهدي، عظيماي نيشابوري، شوكت بخاري در كنف حمايتش بسر مي‌برده و او را مي‌ستوده‌اند تا آنكه در اواخر سده يازدهم درگذشت و مرگش بعد از سال 1084 ه بود چه اين آخرين تاريخي است كه در يكي از قطعات او ديده مي‌شود. از ديوان غزلهايش نسخه‌يي بشماره 3487.Or شامل پنجهزار بيت در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد. بر اين ديوان مقدمه‌يي بقلم محمد صادق مشهدي نگاشته شده است. محمد صادق مشهدي درين ديباچه مصنوع گويد كه راقم از طرف دربار ظل اللهي بجليل القدر منصب دستوري بين الاعالي و الاهالي ممتازست و بگرامي خطاب آصفي سرافراز، و البته مقصود همان وزارت كل خراسانست كه پيش ازين گفته‌ام.
شعر راقم لطيف و دقيق است. ميرزا صائب غزلي از او را جواب گفت:
اين جواب آن غزل صائب كه راقم گفته است‌تيغ دائم آب در جو دارد و خون مي‌خورد از غزلهاي راقم است:
ناله مستانه‌يي نشنيدم از ميخانهامي‌روم از خود بياد گردش پيمانها
جهد كن كز حلقه افلاك پا بيرون نهي‌تا كسي دارد سر زنجير اين ديوانها
ني ز دريا سبز مي‌گردد نه از ابر بهاردر زمين آسمان دارم چو انجم دانها
نيست مردم را بغير از فكر دنيا آفتي‌گنج باشد آتشين سيلاب اين ويرانها
طرفه بزمي از براي مي‌پرستان چيده‌اندساقيي پيدا نه و در دور اين پيمانها
شمع در بزم وصال يار تا ره يافتست‌نيست بي‌مكتوب ما بال و پر پروانها
شب خيال شوخي آن چشم بيدارم نكردبر زبانها ماند ازين خواب گران افسانها
ما كجا و صحبت ارباب دنيا از كجاآشنايي نيست راقم را باين بيگانها *
ز شوخيهاي آن مژگان و چشم پرعتاب امشب‌گدازد آب در شمشير و مستي در شراب امشب
ص: 1328 صفايي داشت بزم عشرتم از تاب رخساري‌غبار خاطرم گرديد گرد ماهتاب امشب
كجا شمعي ز رشك آن گل رخسار مي‌سوزدكه دارد بال و پر پروانه از موج گلاب امشب
مكن عرض تمنا كر سؤال ما سبك‌مغزان‌گراني مي‌كند بر آن لب نازك‌جواب امشب
ز پا ننشست ساقي تا بما ننمود زاهد رابدستي سبحه و دست دگر جام شراب امشب
ز بس جوش تپيدنهاي دل برده است آرامم‌چو شمع كشته دارم حسرت يك چشم خواب امشب
تغافلهاي او را از خدا خواهم كه جز راقم‌ز ناكامي كس ديگر نباشد كامياب امشب *
طالع فتحي كه در تركست با تسخير نيست‌مي‌كنم نازش باقبالي كه عالمگير نيست
شكوه زيرلبي آخر بجايي مي‌رسدناله ما گرچه كوتاهست بي‌تأثير نيست
كي درشتي چاره بي‌تابي اشكم كندگرچه باشد نرم تيغ موج سوهانگير نيست
نشنود افسانه دنياپرستان گوش ماخواب اين شوريده‌مغزان قابل تعبير نيست
ساده‌لوحي بين كه چون خضر و سكندر عمرهابوده‌ام سرگشته آبي كه در شمشير نيست
با تنك‌ظرفان نمي‌گوييم حرف عشق راجاي اين مي شيشه و پيمانه تصوير نيست
نامه‌ام از بيقراريها بآن كو زود رفت‌تا قيامت گر نمي‌آيد جوابم دير نيست
خوش‌نگاهان برنمي‌دارند چشم از چشم هم‌نيست آهويي درين صحرا كه آهوگير نيست
غير اشك ما كه شوخي مي‌كند راقم كجاديده‌اي طفلي كه در دامان مادر پير نيست *
جوش حيرت پرده خواب دل بيدار شدآب در آيينه ما سبزه زنگار شد
با وجود آنكه مي‌ريزد غبار از ديده‌ام‌هركجا دامن فشاندم ابر دامن‌دار شد
در هواي آن گل رخسار امشب در چمن‌بس‌كه ناليديم گل در چشم بلبل خوار شد
يك نفس رفتي و از بس بيقراريهاي دل‌سينه تا لب ز آمد و رفت نفس افگار شد
گرچه نگشودي ازين گلشن بروي من دري‌اين‌قدر ديدم كه چشمم رخنه ديوار شد
هيچكس نشنيد حرف توبه‌يي از من درست‌با وجود آنكه حرفم صرف استغفار شد
كامرانيهاي دنيا تلخكامي آوردراحتم كم نيست تا ناكاميم بسيار شد
فيض آسايش نباشد در پناه خويش هم‌بر سر ما سايه ديوار ما ديوار شد
گر دري نگشود از چاك گريبان بر دلم‌سينه‌ام از سنگ طفلان دامن كهسار شد
ص: 1329 ني همين امروز، باليده است داغم بارهادر كفم جام تهي پيمانه سرشار شد
گوش بر فرياد من هرگز نداري ورنه من‌ناله‌ها كردم كه بخت خفته‌ام بيدار شد
از هجوم مشتري در دست و پا افتاده‌ايم‌جنس ما راقم كساد از گرمي بازار شد *
چه عجب از هجوم لشكر برف‌گر جهاني شود مسخر برف
آسمان بازمانده از حركت‌بس‌كه افتاده برف بر سر برف
كشتي آسمان زمينگير است‌شده از بس گران ز لنگر برف
خنك آنكس كه گرم خواب شودبر سر هم فتاده بستر برف
غير سرما كه لرزدش همه تن‌ديگري نيست در برابر برف
هست شب را اگر سفيده صبح‌نيست غير از غبار لشكر برف
در هواي سفيدروييهابرنيايد فلك ز چادر برف
نتواند رسد بزاهد خشك‌مي‌رسد گر بآسمان سر برف
گرچه هريك ز جنس يكدگرندزاهد خشك هم بود ترِ برف
گرچه من گرم صحبتم راقم‌داد از تركتاز لشكر برف *
من آن روزي كه حرف عشق عالمگير مي‌گفتم‌دو عالم را شكنج حلقه زنجير مي‌گفتم
كنون لب‌تشنه خضرم درين وادي خوشا روزي‌كه آب زندگي را خاك دامنگير مي‌گفتم
نبود از من غبار كينه‌يي بر دل رقيبان راسخن از بس‌كه در بزم تو بي‌تأثير مي‌گفتم
نظر بر ساده‌كاريهاي عشقت داشتم روزي‌كه خون مي‌ريختم از چشم و جوي شير مي‌گفتم
بدنيا بي‌تعلق بوده‌ام راقم تو مي‌داني‌كه من دايم جهان را خانه تصوير مي‌گفتم *
گل مراد بتدبير مي‌توان چيدن‌اگر نم از دم شمشير مي‌توان چيدن
بكامراني من بخت گو شتاب مكن‌بساط عيش مرا دير مي‌توان چيدن
كدام آهوي مشكين گذشت ازين صحراكه نافه از نفس شير مي‌توان چيدن
كدام خرمن گل بر سر كمانداريست‌كه دسته دسته گل از تير مي‌توان چيدن
بياد زلف كه صياد دام برد و نشست‌كه سنبل از رم نخجير مي‌توان چيدن
ص: 1330 بهار كرده جنون پاي سير اگر داري‌گلي ز حلقه زنجير مي‌توان چيدن
گلي كه نيست گرفتار رنگ و بو راقم‌ز نقش پاي زمينگير مي‌توان چيدن

107- نورس دماوندي «1»

محمد حسين نورس دماوندي از خوشنويسان و شاعران سده يازدهم و اوايل سده دوازدهم هجريست. در جواني از زادگاهش دماوند باصفهان رفت و در جرگه شاگردان ميرزا صائب تبريزي درآمد و بسفارش او ملازمت محمد زمان خان يافت ليكن چندان درين راه نپاييد. نسخه ديوان او بشماره 3644.Or در كتابخانه موزه بريتانيا ملاحظه شد حاوي قصيده و تركيب بند و غزل و مثنوي‌هاي كوتاه و قطعه و رباعي و قسمتي بنام مطالع و متفرقات و منشآت، متجاوز از 3500 بيت. قصيده‌هايش در ستايش امامان و شاه سليمان و زمان خان مذكور و صفي قلي خان و شيخ علي خان اعتماد السلطنه (زنگنه) است در ميان قطعاتش بعضي قطعه‌هاي تاريخ‌دار مربوط بسالهاي 1084 و 1105 هم ديده مي‌شود. در ميان مثنويهايش يكي قضا و قدر و ديگري حاتميه نام دارد.
در قسمت متفرقات از ديوانش چند قطعه نثر هم هست كه نخستين آنها مربوطست به «مرآت الجمال» صائب كه منتخبي است از ديوان آن استاد و
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره روز روشن، ص 852.
* تذكره نصرآبادي، ص 407.
* ضميمه فهرست ريو، ص 210.
* تذكره حزين، چاپ دوم، تهران 1334، ص 97- 98.
* رياض الشعراء خطي.
ص: 1331
از جمله منتخباتيست كه از ديوان او ترتيب يافته و پيش ازين درباره آنها سخن گفته‌ام. اين نسخه ديوان نورس بظن غالب بخط اوست زيرا هم در متن ديوان گاهي دست برده و شعر افزوده است و هم در حاشيه صفحه‌ها بقلم ريزتر از متن و نيز در پايان ديوان قصيده‌ها و غزلها و قطعه‌هاي تاريخ‌دار اضافه كرده است، با خط بسيار زيباي نستعليق و شكسته تعليق.
شيخ محمد علي حزين او را در تذكره خود بدينگونه معرفي كرده است:
«نورس دماوندي محمد حسين نام داشت. خط نستعليق نيكو مي‌نوشت، خاصه هرگاه قلمش اندكي خفي بود، بشاعري مشهور و عمري بآن پيشه مغرور، و از اماثل خود كمي نداشت ليكن بلاغت و حلاوت سخن نصيبي است شگرف كه هركس را ميسر نيايد و هر مرغكي انجير نخايد. در حضور نورس مذكور مير نجات مي‌گفت كه: خوشنويسان اين را شاعر مي‌دانند و شعرا اين را خوشنويس! در اصفهان مقام نموده بشاعري و خوشنويسي زندگاني سپري ساخت».
داوري معاصران نورس درباره او هرچه بوده باشد مانع بيان اين حقيقت نيست كه اين شاعر خلاف بسياري از معاصران خود تمايلي شديد ببازگشت به شيوه شاعران قديم نشان داده است، چه در قصيده و چه در غزل، بنحوي كه بايد او را در اين راه بازگشت از جمله پيشتازان شمرد، اگرچه از آغاز آن راه چندان تجاوز نكرده باشد. سخنش بيشتر منتخب و استوار است. ازوست:
جلوه ده در جام مي ساقي عذار ساده رابيخود از كيفيت ديدار خود كن باده را
پنجه خورشيد سازد خشت بالين زير خاك‌هركه دست از مهر گيرد مردم افتاده را
دست تاراج خزان كوتاه از سرو سهي است‌شد تهي‌دستي حصار عافيت آزاده را
بي‌حضور اوقات خود را صرف كردن ابلهي است‌زندگي چون مرگ باشد تن بغفلت‌داده را
از براي سجده‌اش در قبله افتادگي‌بر زمين هر نقش پا محراب باشد جاده را
در كمينگاه ريا زاهد پي خونريز عام‌نطع و ريگ خود شمارد سبحه و سجاده را
گلشنش گلخن بهارش دي بهشتش دوزخست‌نورس از يار و ديار خويش دورافتاده را *
ص: 1332 خال لب تو شاهد داغ دل منست‌داغ محبت تو چراغ دل منست
از بس‌كه محو باده لعل تو گشته است‌خط لب تو خط اياغ دل منست
خونگرميي كه از دم تيغ تو ديده‌ام‌خورشيد حشر پينه داغ دل منست
با يار زلف حور بود موج اشك و آه‌بي‌او نظاره موي دماغ دل منست
تعليقه نياز بود خط سبز ياردر قيد زلف وقت فراغ دل منست
چون رشته‌يي كه بي‌گهرش تاب مي‌رودآشفته زلف او بسراغ دل منست
بي‌درد باختي كه فراموش كرده‌اي‌شرط محبتي كه جناغ دل منست
نورس چرا بدست و لب من نمي‌رسدسيب ذقن كه ميوه باغ دل منست *
تا بلب بحر از سرشكم اخگر تبخاله داشت‌حلقه گرداب رقص شعله جوّاله داشت
از هجوم نرگس آن نوبهار سرو و گل‌اشك در مژگان گره چشم چمن از ژاله داشت
در غم عشق تو از خونابه‌نوشان چمن‌شاخ گل زخم نمايان داغ سودا لاله داشت
امشب از اقبال مستي خال هندوي لبت‌در شكرزار تبسم خطه بنگاله داشت
بي‌تو شب در پرده تأثير افغان دلم‌چون جرس فانوس شمع محفل من ناله داشت
اشكم از مژگان چو كرد آن سرمه‌سا نرگس روان‌چشم تا مي‌كرد كار اين كاروان دنباله داشت
نورس امشب بر سپهر دلبري در موج نورماه او از حلقه‌هاي زلف مشكين هاله داشت *
گلدسته‌وار تا همه بي‌خار و خس شوندخواهم كه ناكسان جهان جمله كس شوند
آزادگان مقيد دنيا نبوده‌اندكي طايران قدس اسير قفس شوند
هيچ از مجاز ره بحقيقت نمي‌برندپيران اين زمانه مريد هوس شوند
ره چون يكيست اهل سخن را چه انفعال‌چون رهروان قافله چون پيش و پس شوند
داد سخن بعالم انصاف داده‌ام‌اي كاش عارفان سخن دادرس شوند
ياران بجلوه‌گاه عروسان فكر من‌از خويش مي‌روند، از آن بي‌نفس شوند
آنانكه نورس از تو بآوازه خوشدلندقانع ز كاروان بصداي جرس شوند *
هركه چون شمع شود سركش ازو سر گيرندباش افتاده كه از خاك ترا برگيرند
ص: 1333 طايري چند كه با كنج قفس ساخته‌اندقاف تا قاف بافشاندن شهپر گيرند
مد احسان ابد را خط جام انگارندعارفاني كه درين ميكده ساغر گيرند
تشنه‌يي چند كه فردوس شهادت جويندشعله تيغ ترا موحه كوثر گيرند
حشم خال و خط آشوب هوسناكانست‌كشوري نيست دل ما كه بلشكر گيرند
سفله‌يي را كه خسي چند بما مي‌سنجندبا خزف گوهر يكدانه برابر گيرند
روش انجم و افلاك مكرر شده است‌اين ره طي‌شده را بهر چه از سر گيرند
خون شود رزق ز پهلوي بزرگان جهان‌گر سراپاي تو چون تيغ بگوهر گيرند
تلخكامان سخنم نورس اگر گوش كنندبي‌سخن چاشني قند مكرر گيرند *
آنچه در وجه مقرر دارم‌لب خشك و مژه تر دارم
جام جم نيست كه از دست دهم‌بر كف از آبله ساغر دارم
آه را دل سبب تأثيرست‌فتح در قبضه خنجر دارم
سادگي نقش مرادي بودست‌تكيه بر تيغ ز جوهر دارم
از فروغ سخن خود نورس‌آب در ديده گوهر دارم

108- شوكت بخاري «1»

خواجه محمد بن اسحاق بخارايي متخلص به «شوكت» و معروف به
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره محمد علي حزين، چاپ دوم، تهران 1334، ص 66- 69.
* بهارستان سخن، مدراس 1958، ص 588- 597.
* تذكره نصرآبادي، ص 442.
* نتايج الافكار، ص 386- 393.-
ص: 1334
«شوكتا» از شاعران سده يازدهم و آغاز قرن دوازدهم هجريست. اسمعيل پاشا در ايضاح المكنون نوشته است كه وي از اعقاب پادشاهان بخاراست.
پدرش چنانكه خود حكايت كرده [تذكره حزين، 66] در بخارا پيشه صرافي داشت و او نيز تا چندگاه همان شغل را داشت تا آنكه گرفتار آزار و تاراج ازبكان گرديد و ناگزير زاد و بوم را رها كرد و در 1088 ه بهرات رفت و ملازمت بيگلربيگي خراسان صفي قليخان شاملو اختيار نمود كه بعد از عباسقلي خان شاملو استاندار خراسان بود «1»، و مدتي دراز از مصاحبت و حمايت راقم مشهدي وزير خراسان [كه شرح حالش گذشت] برخوردار بود و او را در قصيده‌هاي خود مدح نمود و در مجلس او با شاعراني چون مقيماي مشهدي و عظيماي نيشابوري همنشين بود و در مصاحبت همين وزير و شاعر دانشمند تخلص پيشين خود را كه «تارك» بود رها كرد و «شوكت» تخلص نمود؛ ولي پس از چند سال ازين‌گونه ملازمتها كناره جست «و چون بغايت نازك‌دل و وارسته‌طبيعت بود از الفت اهل دل ملالت نموده نمدي خراساني ساترتن ساخته سروپاي برهنه از خراسان عزم عراق كرده باصفهان رسيده در مقابري كه منسوب بشيخ بزرگوار شيخ علي بن سهيل بن ازهر اصفهاني قدس الله روحه العزيز در خارج حصار آن شهرست مكاني مأنوس اختيار كرده مأواي خود ساخت. چندي بصحبت نيكان و افاضل آن ديار و الفت با بعض شعرا
______________________________
-* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
* رياض العارفين، تهران 1316، ص 364- 365.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 698.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 511.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، ج 3، ص 399- 401.
* ترجمه تاريخ ادبيات برون، ج 4، تهران 1316 ص 175.
(1)- درباره ديگر افراد اين خاندان مانند حسين خان و حسنخان و مرتضي قلي خان شاملو بنگريد بتذكره نصرآبادي ص 20- 25 و 27 و بهمين جلد، موارد مختلفي كه گذشت.
ص: 1335
رغبت مي‌نمود و اكثر اوقات را بعزلت در آن مقام بسر مي‌برد و رفته رفته برياضت و انزوا افزوده ترك معاشرت با خلق نمود و بسيار كم تكلم كردي و در دو سه روز يك بار بلب ناني اكتفا و افطار نمودي، سخافت بدن و گدازش تن از حد درگذشته بود و همان نمد كه در خراسان پوشيده چنان دريافت شد كه در مدت سي و چهار سال تبديل نيافته بعد از رحلت از تن او برآورده كفن پوشانيدند ...» [تذكره حزين.]
وفاتش بسال 1107 ه در اصفهان اتفاق افتاد و او را در همان مزار كه شيخ محمد علي حزين نام برده بخاك سپردند.
وي همچنانكه ديديم، مردي وارسته بود و اين حالت وارستگي و رهايي از بستگيهاي اين جهاني را هرچه سالمندتر مي‌شد ريشه‌دارتر و استوارتر مي‌ساخت. شعر شوكت نيز تابع همين حالت وارستگي و شكستگي حال او بود، وي در حقيقت گوينده‌ييست كه در عالم بي‌منتهاي خيال سرگشته است، هرچه سرود و هر تركيبي كه در گفتارش بكار برد معنيها و تركيبهاي تازه‌ييست كه بر پايه تخيلهاي او استوارست، تشبيه‌هاي وهمي و استعاره‌هايي كه بر خيال- هاي ژرف بنا شده باشد در كلامش بسيار زياد است چنانكه بواقع بالادست ميرزا جلال اسير و همطرازان او رفته و در همان درجه از خيال‌پردازي و نازك‌انديشي است كه عبد القادر بيدل بدان رسيده، و بهمين سبب است كه گاه رسيدن بكنه مقصود او در بعضي از بيتهايش دشوارست و اينگونه سخنهاي او در بادي امر بي‌معني بنظر مي‌آيد اما چنين نيست، بايد بنازك خيالي او بود تا بخيالهاي نازكش رسيد و بمقصودش پي برد و يا به همان عالم توهم‌هاي او وارد گشت و مانند او شد تا سخن او را گاه بواقع و گاه بتقريب دريافت؛ و پيداست كه اين نوع شاعري نازلترين نوع آنست.
كمتر كسي از نويسندگان احوالش توانسته است مانند مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن اين حالت از كلام شوكت را توصيف كند، آنجا كه نوشته است «در فن شعر معني‌آفرين صاحب تلاش است بلكه در جلوه‌گاه سخن‌گستري چنين نازك‌خيال خوش‌فكر چهره‌نماي وجود نگشته. كلامش
ص: 1336
بس‌كه تازگي الفاظ و رنگيني عبارت و شوخي معني و نزاكت خيال دارد ميتوان گفت شعرش معني ندارد. ديوانش سراسر منتخب ارباب معني است و ميان سخن‌سنجان دست بدست مي‌گردد ...» واله داغستاني كساني مثل شوكت و اسير و زلالي را از شاعراني مي‌داند كه خون مذمت شعر بر گردن آنانست و مرادش ازين سخن آنست كه اين سه گوينده و پيروانشان با فرورفتن در ژرفاي درياي خيال نتوانستند معاني خود را چنانكه مفهوم همگان و مطبوع ناقدان و وافي بمقصودشان باشد بيان كنند و ازينرو چنان دچار ابتذال شدند كه شعر و شاعري را از مقام بلند خود تنزل داده و از ارزش آن كاسته‌اند.
با همه اين گفت‌وگوها اگرچه سخن شوكتا در پيچش سرانگشت خيال گاه بصورت كلافه‌يي سردرگم درمي‌آيد، اما در ميان آن سخنهاي مبهم ديرياب بيتهاي دلپذير تازه و بسيار لطيف هم در شعرش كم نيست.
از ديوان قصائد و غزلها و مقطعات و رباعيات او نسخه‌هاي متعدد و از آنجمله يك نسخه در كتابخانه موزه بريتانيا و سه نسخه در كتابخانه ملي پاريس موجودست كه بنابر يك رباعي كه ماده تاريخ جمع‌آوري آنست بسال 1093 فراهم آمد. من نسخه شماره 761.Supp كتابخانه ملي پاريس را خوانده‌ام. قصيده‌هاي شوكت در مدح امام علي بن موسي الرضا و سعد الدين محمد راقم است. ازوست:
زهي موج نگاهت جوهر تيغ تغافلهابدور كاكلت كوتاه زنجير تسلسلها
شكفتن خودبخود باشد بهارستان حوبي رانسيم اين گلستانست باد دامن گلها
بدست ناز او تا مي‌رسد گل مي‌كند صدجافغان از غنچه مكتوب چون منقار بلبلها
از آن گلگون بياض ديده تا كردم رقم شوكت‌فرنگي‌خانه شد ديوانم از رنگ تخيلها *
مسخر كرده‌اند اهل جنون اقليم هامون راسواد چشم او چون مهر باداميست مجنون را
بخاك و خون حسرت كوهكن مستانه مي‌غلتدخيال ساغر مي كرده نقش پاي گلگون را
نشاني از هنرمندان نماند جز هنر باقي‌بود لوح مزار از خشت خم خاك فلاطون را
بچشم من نمايد زخم دل شق قلم شوكت‌خيال مصرع رنگين كنم فواره خون را
ص: 1337
*
مينا بلند شد كه ز خود واكند مراگردن كشيد خضر كه پيدا كند مرا
چون قطره آرميدگيم عقده دلست‌بيطاقتي كجاست كه دريا كند مرا
او داده با دو دست سر خويش را برون‌از روزن دلم كه تماشا كند مرا
شوكت كجاست شوق جنوني كه تا ابدبيهوده گرد كوچه دلها كند مرا *
ره كي بود بخلوت ناز تو آه رابيرون كند ز آينه عكست نگاه را
از بهر خواب ديدن زلف تو شام هجرخوابانده‌ام بنكهت سنبل نگاه را
شد تكيه‌گاه راحت ما سنگ كودكان‌از كهربا بكوه بود پشت كاه را
راهي كه كوتهست درازست بي‌رفيق‌باشد دو پاي تيغ دو دم قطع راه را
بيداردل كسيست كه وضع ملايمش‌گيرد بموم آينه صبحگاه را
دير و حرم بديده روشن‌گهر يكيست‌پيچيده چون دو رشته بهم اين دو راه را
مستم ز صاف باده لعلي كه كرده است‌آلوده شراب حرير نگاه را
شوكت ز فيض همت خود بارها بهم‌آميختم چو شير و شكر مهر و ماه را *
آنجا كه بود منزلم از بودنشان چيست‌حيرت بمكاني كه مرا برد مكان چيست
آيينه‌ام از نور نظر مي‌كشد آزارتا عاقبت كار من از همنفسان چيست
ابناي جهان را دل بيدار نباشداين قافله را بار بجز خواب گران چيست
كيفيت غفلت چو بود باده چه حاجت‌چون هست گرانجاني ما رطل گران چيست
كارت بخموشي كشد از گفتن بسيارجز قطع سخن حاصل اين تيغ زبان چيست
شوكت گذر از اطلس افلاك چو مردان‌آرايش خود اينهمه مانند زنان چيست *
نگه شوخ تو مست از مي آرام بودگردش چشم تو باليدن بادام بود
باده لعل لبت نشأه رنگين داردخط ياقوت درين بزم خط جام بود
نيست از لطف بمن نيم‌نگاهي كه تراست‌مژه‌ات چون بهم آيد لب دشنام بود
بس‌كه از حلقه احباب رميده است دلم‌قطره باده بچشمم گره دام بود
ص: 1338 قسمت شوكت مهجور ز چشم سيهش‌نگهي باشد و آن نيز به پيغام بود *
آبروي عشرت از ناشادي ما مي‌چكدخون سيل از دامن آبادي ما مي‌چكد
مي‌خوريم افسوس تا كرديم ترك بندگي‌خون حسرت از خط آزادي ما مي‌چكد
اي سواد كعبه مقصود روشن شو كه بازاشك گمراهي ز چشم هادي ما مي‌چكد
قطره آبي كه مي‌گردد درِ گوش اثراز فغان شوكت فريادي ما مي‌چكد *
صبا رسيده‌اي از كوي او پيامم برجواب نامه‌يي آورده‌اي سلامم بر
تمام حيرت عشق و صفاي معشوقم‌دهان بچشمه آيينه شوي و نامم بر
مرا بمجلس خوبان كه بزم خاموشي است‌اگر نمي‌بري از روزگار نامم بر
بشكر آنكه هم‌آغوش او شدي شوكت‌يكي بديدن آن سرو خوش‌خرامم بر *
آيينه‌خانه نظر پاك خويش باش‌آتش‌پرست شعله ادراك خويش باش
از گريه گرد هستي خود را فرونشان‌يعني كه مشت آب كف خاك خويش باش
بيرون منه ز جاده خود پاي زينهارچون خون مي روان برگ تاك خويش باش
من مي‌نهم چو آب روان سر بپاي تاك‌زاهد برو بسايه مسواك خويش باش
شوكت ز لاغري نشوي صيد هيچكس‌مژگان چشم حلقه فتراك خويش باش *
چون ناقه كند جلوه مستانه خرابيم‌از شعله آواز جرس سينه‌كبابيم
آرام نداريم بصحراي محبت‌از حلقه زنجير جنون پا بركابيم
ما را جگر تشنه بميراث رسيدست‌ما خشك‌لب سلسله موج سرابيم
سيلاب بود موج هنر كلبه ما راز آب گهر خود چو صدف خانه‌خرابيم
بيخود شده از گرمي كيفيت ما خلق‌در ساغر خورشيد قيامت مي نابيم
باشد دل شيرين‌سخنان تنگ ز دستش‌شوكت به ني خامه خود در شكرآبيم *
ص: 1339 ز بس گرم شتاب از جوش شوق برق تأثيرم‌بمغز لاله رنگ داغ ريزد گرد شبگيرم
نگاه شوخ او از بس مرا گرم جنون داردرم آهوست دود شعله آواز زنجيرم
برنگي از تغافلهاي خوبان آب گرديدم‌كه مي‌ريزد ز مژگان قلم چون آب تصويرم
بگرد خانه‌ام سيل فنا رنگ وطن ريزدهمانا كرده‌اند از خاك دامنگير تعميرم
نشان ناوك خود گشته‌ام از طالع وارون‌بود از آب پيكان حلقه گرداب زهگيرم
درين صحرا شكاري غير گمنامي نمي‌بينم‌بود هم‌آشيان شهپر عنقا پر تيرم
مباش از غفلت من زينهار آسوده اي دشمن‌كه خونريزيست چون خوابيدن شمشير تعبيرم
چنان باليد از تحسين آصف «1» شعر من شوكت‌كه از آيينه بتوان ديد عكس حسن تقريرم *
بيش از دو جهانيم و كم خويشتنيم‌خورشيد جهان و شبنم خويشتنيم
آنيم كه همچو صورت دورنماخرديم و بزرگ عالم خويشتنيم *
قطع نظر از مهر و مه و انجم كن‌چندي خود را بكنج خلوت گم كن
هم‌صحبت ديو و دد شو و باك مداراما حذر از مردم نامردم كن *
عارف كه بود راستيش جاده راه‌شد از كثرت بسر وحدت آگاه
صد شمع بخط مستقيم است ولي‌يك شمع نمايد بمحاذات نگاه
______________________________
(1)- مراد از آصف سعد الدين محمد راقم وزير خراسانست.
ص: 1340

109- ناصر علي سرهندي «1»

شيخ ناصر علي سرهندي (سهرندي) ملقب به «صائباي ناني» و متخلص به «علي» از شاعران معروف پارسي‌گوي هند در سده يازدهم و آغاز سده دوازدهم هجريست. ولادتش بسال 1048 ه «2» در سرهند (سهرند) «3» اتفاق افتاد و از عهد شباب شاعري آغاز نمود و ملازمت ميرزا فقير الله بدخشي مخاطب بسيف خان حاكم اله‌آباد «4» اختيار كرده بمستقر حكومتش رفت و در آنجا بگلگشت كناره‌هاي گنگ و جمنا سرگرم شد و چون سيف خان بسال 1095 ه درگذشت ناصر بسرهند بازگشت و در آنجا گرفتار آزار يكي از عالمان دين
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 447.
* بهارستان سخن، ص 607- 615.
* ايضاح المكنون، ج 1، ستون 533.
* نتايج الافكار، ص 475- 483.
* مآثر الكرام (سرو آزاد)، ص 129- 132.
* رياض الشعراء خطي.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ريو، ج 2، ص 699- 700.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3، ص 401.
* فهرست كتابخانه اود، اشپرنگر، ص 126، 151، 329.
(2)- هنگام مرگ بسال 1108 شصت ساله بود.
(3)- درباره سرهند (سهرند، سهنند) بنگريد به بهارستان سخن، ص 607.
(4)- پدرش تربيت خان از امراي دوره شاهجهان بود. در عهد اورنگ زيب بسال 1079 ه بصوبه‌داري كشمير معين شد و پس از چند سال بعلتي منزوي گرديد و باز در سال 1086 بخدمت بازگشت و صوبه‌دار اله‌آباد شد تا در 1095 درگذشت (مآثر الكرام، ص 129- 130).
ص: 1341
بنام شيخ احمد سهرندي و هجوم متعصبان شد ليكن مير محمد زمان راسخ سرهندي «1» بحمايت او برخاست و با كمك نزديكان مسلح خويش ناصر علي را از معركه بيرون كشيد و بشاهجهان‌آباد برد، و او پس از چندي بسرهند بازگشت و در آنجا بر دست شيخ محمد معصوم از پيشروان سلسله نقشبنديه توبه نمود «2» و امن و امان خويش بازيافت و بعد از آن بسال 1100 ه از سرهند به بيجاپور رفت و ملازمت امير الامرا ذو الفقار خان بهادر پسر اسد خان وزير اعظم اختيار نمود و چون ذو الفقار خان در سال 1103 مأمور تسخير كرناتك از نواحي دكن گرديد ناصر علي بهمراه او رفت و مدتي در آنجا بسر برد و در همين سفر بود كه بيكي از مجذوبان هند بنام شاه حميد دست ارادت داد و در وصف او چنين گفت:
اينك اينك ساقي شيرين رسيدنوبت جام حميد الدين رسيد
حلقه درگاه بيچون جام اواز زمين تا آسمان در دام او
جام او خورشيد رباني بودانجمن‌افروز سبحاني بود
گر جمال او براندازد نقاب‌روزن هر خانه گردد آفتاب
ور جلالش بركشد تيغ از نيام‌غير او باقي نماند و السلام و سرانجام بوارستگي و بي‌نيازي و مصاحبت با اهل فقر گراييده در سرزمين هند بسياحت پرداخت و نيز بآهنگ گلگشت ايران به پنجاب رفت و چندگاهي آنجا ماند و در همان حال بود كه گفت:
علي امسال موقوفست سير گلشن ايران‌چو داغ لاله دامنگير دل شد خاك پنجابم
______________________________
(1)- اصلش از ايران بود، نيايش مير عماد در عهد اكبر بهند رفت و منصب پانصدي يافت و پس از ترك خدمت درباري در سرهند ماند. مير محمد زمان همانجا ولادت يافت و چون در خدمت شاهزاده محمد اعظم شاه فرزند اورنگ زيب تقربي يافت صاحب نفوذ و قدرت گشت. وفاتش بسال 1107 اتفاق افتاد، شعر مي‌سرود؛ بهارستان سخن، ص 605- 606.
(2)- نتايج الافكار، ص 476- 477.
ص: 1342
و پس از آن تا مولتان رفت و از آنجا بشاهجهان‌آباد بازگشت و در انزوا بود تا در ششم رمضان سال 1108 ه بدرود حيات گفت و قرب مزار نظام- الدين اوليا نزديك دهلي بخاك سپرده شد. محمد افضل سرخوش فوتش را «آه علي بعالم معني رفت» يافت. از ناصر علي پسري ماند بنام «علي عظيم» كه او نيز شعر مي‌گفت و در عهد محمد شاه (1131- 1161 ه) در پايتخت بسر مي‌برد.
از كليات اشعار ناصر علي كه متجاوز از 3500 بيت است بتمامي و باجزاء نسخه‌هاي متعدد در دستست. ديوانش بسال 1844 ميلادي (1281 ه ق) در لكنهو و بار ديگر بسال 1917 ميلادي در كانپور چاپ شد. قصيده- هايش در ستايش پيامبر و پيشوايان خانقاهي شاعر، و سيف خان و ذو الفقار خان و غضنفر خان حاكم يكي از شهرهاي دكن، و شاه عادل پسر خواجه شاه ملقب بشريف خان وزير اورنگ زيب است. قسمت اساسي ديوانش را غزلهاي او بوجود مي‌آورد و جز آن منظومه‌يي بنام مثنوي در دو دفتر دارد كه بسال 1100 بنام اورنگ زيب نظم كرد، باضافه چند مثنوي كوتاه ديگر.
وي در ميان شاعران پارسي‌گوي هند از جمله سرآمدانست. ويژگيش در داشتن خيالات باريك و بسيار دقيق و دقت در يافتن مضمونهاي تازه ديرياب و داشتن زبان ساده متمايل بزبان محاوره است و ديوانش سير تكاملي اينگونه شعر را خاصه در معنيهاي غنائي تا ظهور عبد القادر بيدل بنيكي نشان مي‌دهد.
مير عبد الرزاق خوافي در بهارستان سخن گويد كه او «در دار الملك بلند خيالي و نازك‌بندي كوس لمن الملكي نواخت ... و الحق صنعت خيال را بدرجه اعلي صعود بخشيده در دقت معاني و تازگي مضامين استاد والا- دستگاهست»، ولي اين بلندپروازيهاي خيال ناصر علي را گاه در بيان معانيش ناتوان و الفاظش را نارسا مي‌ساخت و «ازين جهت مستعدان عراق شعرش را به بي‌محاورگي و كج مج الفاظي متهم مي‌كردند و از اشعارش استشهاد مي‌آوردند» (بهارستان سخن).
ناصر علي در شاعري بيشتر بر ذوق خود تكيه داشت تا بر اطلاع و دانش
ص: 1343
خويش و بهمين سبب بود كه در اوايل كار شاعري او بعضي از ناقدان عهد باور نداشتند كه شعرهايش ازوست. «سرخوش در كلمات الشعرا آورده كه روزي در اوايل مشق فقير با او گفت كه بعضي مردم مي‌گويند كه مسوده اشعار ملا نديم بدست ناصر علي افتاده آن را بنام خود مي‌خواند. گفت امتحان شاعر طرح غزلست، بيائيد غزلي طرح كنيم. اول فقير اسب در ميدان تاخت و اين مطلع بديهه گفت:
تن ز اشكم تا بگردن غرق آب استاده است‌سر بروي او عيان همچون حباب استاده است ناصر علي ... جواب مدعيان باين عبارت ادا كرد:
اهل همت را نشايد تكيه بر بازوي كس‌خيمه افلاك بي‌چوب و طناب استاده است» (نتايج الافكار)
اين جودت طبع و حدت ذهن كه ناصر علي را در يافتن و ادا كردن مضمونها چنين چيره كرده بود، مايه غرور وي نيز گشت و او را ببلندپروازيهايي وادار نمود كه از حد او فراتر بود چنانكه خود را از عرفي برتر مي‌شمرد «1» و بالادست صائب مي‌نهاد «2» و حتي تصور مي‌كرد كه سخنگويان ايراني بايد در برابر گفتارش خاموش و بتقدمش معترف باشند «3» و همين بلندپروازيست كه او را بخودستايي بسيار در اشعارش برانگيخت غافل از آنكه پارسيش گاه مقرون بلغزشهايي بود و ضعف تأليف در برخي از بيتهايش آنها را نامفهوم مي‌ساخت، اگرچه بيتهاي پرمعني و متضمن مضمونها و نكته‌هاي لطيف هم در ديوانش كم نيست، و قدرتش در تمثيل نيز قابل توجهست. ازوست:
______________________________
(1)- گويد:
فرق بسيار بشعر من و عرفي باشدنمك هند ندارند بتان شيراز
(2)- گويد:
علي شعرم بايران مي‌برد شهرت از آن ترسم‌كه صائب خون بگريد آب در دفتر شود پيدا
هر بيت من برابر ديوان صائبست‌از بس‌كه اهل طبع مكرر نوشته‌اند
(3)- گويد:
ولي به مردم ايران پياله‌يي دارم‌كه بعد از اين نكنند اين سياه‌مستان شور
ص: 1344 از پي ضبط فغان بر دل گرفتم راه رادر گره بستم چو اخگر شعله‌هاي آه را
صبح اقبال هما از استخوان طالع شودنيست جز سختي نصيبي مردم آگاه را
مدتي شد آرزومند عتاب قاتليم‌ما بروي تيغ مي‌بينيم دايم ماه را
در زمستان جبه درويش باشد آفتاب‌پوستين گرم اگر مغرور دارد شاه را
اينقدر بر خرمنم اي برق مي‌تازي چرادر جهان مگذار از هستي نشان كاه را
در ضلالت تا نيفتادم سعادت روندادراهبر پيدا نشد تا گم نكردم راه را
يك نفس غافل مشو از حيله دنيا علي‌از قفا شيري نهان مي‌آيد اين روباه را *
كرديم رفو از پر خود چاك قفس رابستيم برو اين همه درهاي هوس را
از آبله‌هاي دل فريادپرستان‌يك آبله در كام و زبانست جرس را
اين صاف‌دلان محرم تسخير نسيمندزنجير بود جوهر آيينه نفس را
صد لخت جگر از دهن چاك فگنديم‌آراسته‌ايم از چمن عشق قفس را
از شحنه مينديش و ز پيمانه مپرهيزبي‌آب كند آتش مي تيغ عسس را
آميزش غم با دل عشاق گرانست‌گيرايي صحبت نبود شعله و خس را
پابند هوس حاجت زنجير ندارددامست همين موج عسل پاي مگس را
در چشم صدف آب روان ريگ روانست‌لب‌تشنه زحمت نخورد شربت كس را
در شهر فنا هم ننموديم اقامت‌از بس‌كه علي تيز جهانديم فرس را *
نكويي گر رود زين بحر نيكوتر شود پيداچو گيرد قطره‌يي راه عدم گوهر شود پيدا
بطاعت كوش گر عشق بلاانگيز مي‌خواهي‌متاعي جمع كن شايد كه غارتگر شود پيدا
ز رفتن وانخواهم ماند در راه طلب هرگزچو شمع ار خارهاي پاي من از سر شود پيدا
بپيري سعي كن گر در جواني رفت كار از دست‌زر گم‌گشته در آتش ز خاكستر شود پيدا
غبار خاطر داناست اظهار هنر كردن‌صفا برخيزد از آيينه چون جوهر شود پيدا
برنگ ابر پنهانست دريا در غبار من‌اگر خاك مرا جويند چشم تر شود پيدا
علي شعرم بايران مي‌برد شهرت از آن ترسم‌كه صائب خون بگريد آب در دفتر شود پيدا *
ص: 1345 عشق سرگرم تماشا، صنمي پيدا نيست‌دانه‌ها ريگ روان گشته نمي پيدا نيست
نيست مردي كه ز سرمنزل دنيا گذرددامن دشت فراخست دري پيدا نيست
ياد روزي كه بتان قسمت ما مي‌كردندخاك ما نكهت گل شد كرمي پيدا نيست
عشق بي‌جلوه معشوق تجلي نكندسينه‌ها چشمه خون شد المي پيدا نيست
جام خنديد كه ما آينه معشوقيم‌شيشه فرياد برآورد خمي پيدا نيست
ما علي جلوه بي‌اول و آخر ديديم‌بگمان رفتم و بيشي و كمي پيدا نيست *
بيحاصلان كه خانه بسيلاب داده‌اندفرش كتان بغارت مهتاب داده‌اند
گردون و نيم قطره مروت نصيب نيست‌چون شيشه از گداز خودم آب داده‌اند
ناز اينقدر بنعمت دنيا ز بهر چيست‌اين قطره را بدست تو در خواب داده‌اند
ديگر ز نارسايي اميد ما مپرس‌اين رشته را بچرخ فلك تاب داده‌اند
با ناز عشق دم چه زند اي علي حباب‌اين پيچ و تاب شوق بگرداب داده‌اند *
چو بزم بيخودي دامن گرفت از خويشتن رفتم‌بخاطر لغزش پايي ازين ره ماند و من رفتم
دهان غنچه بوسيدم ز خود رفتن بياد آمدبكف دامان بوي گل گرفتم از چمن رفتم
نگيرد گرد الفت دامن غربت‌مزاجان رابرنگ موج هر جانب كه رفتم با وطن رفتم
نمي‌دانند بي‌دردان سفرهاي حريفان راكه تا اقصاي عالم بر پر و بال سخن رفتم
علي طاقت ندارد جلوه نازك‌نهالان را«فغاني گر دلي داري تو باش اينجا كه من رفتم» *
چه خوش بود كه خرامان درون خانه درآيي‌بقدر نيم نگه بند آن نقاب گشايي
بشوخي تو غزالي درين ختن نشنيدم‌چو بوي جامه بجاي خودي و در همه جايي
هزار شيوه نازست شاهدان دگر راتويي كه دل بري از عاشقان و رخ ننمايي *
آن شعله كه ياقوت دلم را رنگست‌گوهر بمحيط است و شرر در سنگست
روشن شده زو جهان و غافل همه خلق‌اين معني رنگين چقدر بي‌رنگست *
ص: 1346 در بوته فقر خوش بسازم كردندصد رنگ هوس صرف گدازم كردند
كشكول گداييم تهي بازنگشت‌همت دادند و بي‌نيازم كردند *
خوبان ز غم و غصه نجاتم دادند«در ظلمت شب آب حياتم دادند»
از داغ دلم جهان چراغان كردنددر عالم ديدار براتم دادند *
از دهر ترنم بلا مي‌شنوم‌آواز مخالف همه‌جا مي‌شنوم
جز دل‌شكني نوازش گردون نيست‌زين دايره بانگ آشنا مي‌شنوم *
فانوس خيال هر دو عالم ماييم‌جوش دريا سكون شبنم ماييم
آيينه صورتيم بي‌صورت خويش‌چيزي كه نديدنيست آنهم ماييم *
نخفتم يك شب از خنديدن دل‌كه دير سومناتم بود منزل
بتي مي‌گفت پنهان با برهمن‌خداي من تويي اي بنده من
مرا بر صورت خود آفريدي‌برون از نقش خود آخر چه ديدي

110- وحيد قزويني «1»

عماد الدوله ميرزا طاهر قزويني پسر ميرزا حسينخان قزويني، متخلص
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 17- 20.
* سرو آزاد، ص 132- 136.
* هفت آسمان، كلكته 1873، ص 151- 152.-
ص: 1347
به «وحيد» از خانداني كه در خدمتهاي ديواني روزگار مي‌گذرانيد، برخاسته و خود، از جمله شاعران و منشيان معروف عهد صفوي بوده است كه در مراتب ديواني تا بمرتبه صدارت ارتقاء جست. وي پس از دانش‌اندوزي و كسب مهارت در ادب و خوشنويسي و ترسل و سياق وارد خدمتهاي ديواني گرديد و در شمار دفترنويسان ديوان درآمد و بتدريج نامي برآورد تا آنكه در دوره صدارت ميرزا تقي اعتماد الدوله معروف به «ساروتقي» وزير شاه صفي و شاه عباس دوم، بدستياري او برگزيده شد. چون ساروتقي در اوايل پادشاهي شاه عباس دوم، بسال 1055 كشته شد، خليفه سلطان (سيد علاء الدين حسين) عهده‌دار صدارت گرديد و منصب واقعه‌نويسي (وقايع‌نگاري) را بوحيد تفويض نمود و او درين سمت روزگار مي‌گذرانيد تا پس از مرگ شيخ عليخان زنگنه وزير شاه سليمان بسال 1101 ه با لقب اعتماد الدوله وزير اعظم شاه سليمان گرديد و در اوايل عهد شاه سلطان حسين چون سال عمرش از نود درگذشته و ضعف پيري بر او مستولي گرديده، و يا بقول بعضي مورد عتاب شده بود، از كار كناره گرفت و اندك سالي بعد درگذشت.
______________________________
-* ايضاح المكنون في الذيل علي كشف الظنون، ج 1، ستون 537.
* بهارستان سخن، ص 598- 602.
* نتايج الافكار، ص 740- 743.
* آتشكده، تهران، بتصحيح آقاي دكتر سادات ناصري، ص 1211- 1220.
* تذكره سرخوش، ص 119- 121.
* صحف ابراهيم، علي ابراهيم خان خليل، خطي.
* روز روشن، تهران 1343، ص 901- 905.
* مجمع الفصحا، ج 2، ص 50.
* شمع انجمن، ص 513- 515.
* تذكره حزين، تهران، چاپ دوم 1334، ص 46- 51.
* فهرست كتابخانه مدرسه عالي سپهسالار، ابن يوسف، ج 2 ص 699- 702.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي، ج 3، ص 617- 620.
ص: 1348
وفاتش در تذكره نصرآبادي بسال 1112 نوشته شده و درست نيست «1» و سال 1110 ه كه در روز روشن نقل گرديده درست‌تر بنظر مي‌آيد. در بعضي تذكره‌ها مانند بهارستان سخن و نتايج الافكار چنانست كه مرگش را بسال 1105 يعني سال بركنار شدن ميرزا طاهر پنداشته‌اند.
ميرزا طاهر سه برادر داشت بنام ميرزا يوسف و ميرزا فصيح و ميرزا امين كه هر سه مانند خود او براي احراز مقامهاي ديواني تربيت شده بودند و بكارهاي دولتي اشتغال داشته‌اند. ميرزا يوسف كه در آغاز مجلس‌نويس بود در پايان عهد شاه عباس دوم و چند سالي از دوران شاه سليمان وزير توپخانه شد. وي كتابي در تاريخ از خلقت آدم تا بعهد شاه سليمان نوشت بنام خلد برين، و شعر مي‌گفت و «واله» تخلص مي‌كرد «2». آن دو برادر ديگر نيز در شعر و انشاء دست داشتند.
ميرزا طاهر از شاعران و منشيان پركار بود. مجموع شعرهايش را از سي تا نودهزار نوشته‌اند و اين شماره اخير مبالغه‌آميزست. با اين حال آذر نوشته است كه «نودهزار بيت از ايشان بنظر رسيده، و بعلت مناصب ديواني تحسين بسيار از شعراي زمان شنيده، بزعم حقير اگر خوف منصب نبود از هيچكس تحسين نمي‌شنود» اما هم عدد نودهزار آذر نادرستست و هم بدگويي او از وحيد چندان بجا نيست زيرا مجموع شعرهاي او از روي نسخه‌هاي موجود پيرامون پنجاه‌هزار بيت است و اگرچه بسبب پرگويي همه آنها نمي‌تواند منتخب و استوار باشد ليكن در ميان آنها مي‌توان كم و بيش شعر خوب و معنيهاي دلپذير برگزيدني يافت؛ و بر رويهم وحيد شاعري متوسط بود و با زمانه خود تناسب داشت.
______________________________
(1)- اين تاريخ در نسخه چاپي تذكره نصرآبادي، در آخر اشعار ميرزا طاهر وحيد و خارج از متن شرح حالش نوشته و كار صاحب تذكره كه كتاب خود را در سال 1090 تمام كرده بود، نيست بلكه تصرفي از كسي در نسخه اساس آن چاپ بنظر مي‌رسد.
(2)- آتشكده، تهران، ص 1221.
ص: 1349
از اثرهاي منظوم او، غير از غزلها و قطعه‌ها و رباعيها كه از سي‌هزار بيت درمي‌گذرد، اين مثنويهاست: 1) خلوت راز ببحر خفيف مخبون مقصور در دوهزار و دويست بيت متضمن موضوعها و معنيهاي اخلاقي و اندرزي. 2) ناز و نياز هم درينگونه موضوعها در بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف كه بدوهزار و دويست بيت برمي‌آيد. 3) عاشق و معشوق بر وزن ليلي و مجنون در يكهزار و سيصد بيت. 4) فتح‌نامه در چهارصد و شصت بيت ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف در ذكر فتح قندهار. 5) آلات جنگ هم ببحر متقارب در هشتصد بيت. 6) مثنوي كوتاهي هم ببحر متقارب در شصت بيت در تعريف نرد. 7) مثنوي كوتاهي در شصت و هشت بيت ببحر خفيف مخبون مقصور در وصف طنبور. 8) مثنوييي در تعريف عمارت شاهي در شصت بيت ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف. 9) مثنوي ببحر هزج مسدس مقصور يا محذوف در شصت بيت در وصف همايون‌تپه اشرف (- بهشهر) 10) گلزار عباسي ببحر خفيف مخبون مقصور در ششصد و شصت بيت در شرح عشقبازي فرزند پادشاه عراق كه تقليديست از هفت پيكر نظامي. 11) ساقي- نامه در چهارهزار و پانصد بيت ببحر متقارب و بنام شاه سليمان.
وحيد گذشته از ديوان شعر اثرهايي بنثر دارد كه مهمترين آنها «عباسنامه» است در تاريخ دوران شاه عباس دوم كه بطبع رسيده است؛ ديگر مجموعه منشآت اوست كه خود گرد آورده و ديباچه‌يي بر آن نوشته است و آن نيز يك‌بار در كلكته بسال 1243 ه ق و ديگر بار در لكنهو بسال 1160 ه ق چاپ شد.
از اوست:
چنان كز سنگ و آهن آتش پنهان شود پيدازني گر هر دو عالم را بهم جانان شود پيدا
ز فانوس گلي نتوان فروغ شمع را ديدن‌چو بنشيند غبار چشم نور جان شود پيدا *
ص: 1350 عيش و غم نيست، سراغ از دل سوزان مطلب‌چشمه خضر ز آتشگه گبران مطلب
با قناعت همه‌جا گلشن عيش ابدست‌بسرابي چو رسي چشمه حيوان مطلب
آتش طور كجا پرتو ديدار كجاقوت شعله ز سرپنجه مرجان مطلب
ذوق آشفته‌دلان شيفتگان مي‌دانندتا پريشان نشوي زلف پريشان مطلب
اي وحيد از دل سودازده آرام مجورسم آسودگي از خون شهيدان مطلب *
در غريبي بيش مي‌باشد هنرور را رواج‌چون شرار از سنگ بيرون شد چراغش روشنست
مردم هموار پيش از ما ز عالم رفته‌انداين درشتان مانده چون خاكي كه در پرويزنست *
زبان بخامشي از حرف يار نتوان بست‌بقفل غنچه در نوبهار نتوان بست
ز رشته نفس پاره پاره معلومست‌كه دل بهستي ناپايدار نتوان بست *
غير دانا در جهان از غم كسي را تاب نيست‌ز آنكه از اعضا همين دل را نصيب از خواب نيست
چشم اگر يعقوب پوشد از رخ يوسف رواست‌بيشتر از يك نگه روي نكو را تاب نيست
آبرو يك قطره آبست، چون از چهره ريخت‌پايه ايوان عزت را كم از سيلاب نيست *
نوشم بذوق گريه مستي شراب تلخ‌جز گريه نيست بهره چو ابرم ز آب تلخ
مي‌بايد از عتاب تو زينسان حلاوتي‌از سر نيايد از لب شيرين عتاب تلخ
نامش چو بر زبان گذرانم بسان ابرشيرين شود اگر بدهان گيرم آب تلخ
كردم سؤال بوسه بشيريني از لبت‌نبود طريق لطف كه گويي جواب تلخ
كوثر چو سرو جا دهدش پيش خود وحيدهر كس گذشته است درين نشأه ز آب تلخ
ص: 1351
*
خاك مرا بدير مغان گر سبو كنندگردند مست باده‌كشانش چو بو كنند
يا رب چه زندگيست كه پيوسته دشمنان‌از بهر ما درازي عمر آرزو كنند
ماند نشان چو ماه برويش ز نازكي‌گر في المثل ز دور اشارت باو كنند
از كس مجوي چاره درد نهان وحيدچاكت بجيب نيست كه او را رفو كنند *
شد بهار از كمال خرسندي‌جلوه‌گر در لباس گلبندي
گشت از لاله باغ چون فانوس‌تاج هدهد برشك تاج خروس
كرد بلبل بسوي غنچه نگاه‌چشم بادام بر بنفشه سياه
غنچه‌اش قطره در گريبان داشت‌يوسفي در چه زنخدان داشت
همچو ميناي مي ز خوردن سنگ‌خون ز گل جستي از شكستن رنگ
باز كردي ز شوق گل ديدن‌خار ديوار چشم چون سوزن
شاخ هر تاك از مي گلگون‌بود لبريز همچو رگ از خون
جام گل از رطوبت سرشاربود روي عرق نموده يار
بود ريزان شراب بيغش اوچشمه آب بود آتش او
غنچه‌هايش بديده احباب‌بود چون شيشه‌هاي پر ز گلاب
خار او داشت از صفاي هواهمچو منقار عندليب نوا ...
(از منظومه گلزار عباسي)

111- عظيماي نيشابوري‌

ملا عظيماي نيشابوري پسر ملا قيدي نيشابوري و برادر ملا مقيماي فوجي است كه پيش ازين ذكرش گذشت. نصرآبادي [تذكره، 316] او را مردي
ص: 1352
«در كمال ملايمت و آدميت» وصف كرده و از خانداني دانسته كه «همگي مردم آدمي و در كمال پاكي طينت و صلاح» بوده‌اند. «در هنگامي كه ميرزا سعد الدين راقم از پيشگاه شاه سليمان صفوي بوزارت ممالك خراسان مأمور بوده عظيما هم بمصاحبت وي اعتباري عظيم بهمرسانيده بجمعيت خاطر مي‌گذرانيد و در سنه احدي عشر و مأية و الف (1111) رهگراي عالم بقا گرديد» [نتايج الافكار، 484]. سال مرگش را در بعضي مأخذهاي ديگر 1110 نوشته‌اند.
وي گويا هرگز بهند نرفته بود و با اين حال واله داغستاني در رياض الشعرا آورده است كه او از طرف شاهجهان ديوان لاهور داشت و اين خالي از اشتباه نيست. وي بغير از ميرزا سعد الدين راقم مشهدي بعضي ديگر از بزرگان ساكن خراسان را مدح گفت. تاريخهايي كه در قطعه‌ها و ماده تاريخهاي ديوانش يافته مي‌شود مربوط بميانه سالهاي 1055 تا 1082 است.
وي در شعر بنام خود «عظيم» تخلص مي‌كرد. اثر معروفش «فوز عظيم» است كه مثنويي است درباره خلقت و طبيعت انسان و آغاز مي‌شود بدين بيت:
دارم سر حمد حق تعالي‌ام للانسان ما تمني اين منظومه را عظيما اندكي بعد از مرگ پدرش قيدي بسال 1064 ه در قندهار سرود و در مقدمه آن شاه عباس دوم، ميرزا سعد الدين راقم وزير خراسان وصفي قلي خان بيگلربيگي خراسان (پسر ذو الفقار خان حاكم قندهار) را ستوده است.
ديوانش متضمن قصيده‌ها و تركيب‌بندهايي كه بيشتر در ستايش امامانست، و قطعه‌ها و غزل و مرثيه و چند رباعي است و از آن نسخه‌يي بشماره 7779.Add در كتابخانه موزه بريتانيا موجود است «1».
از عظيما غزل زيرين چه در عهد او و چه بعد از آن بسيار شهرت داشت.
محمد طاهر نصرآبادي درباره آن نوشته «غزل رديف گفت را ايشان گفته‌اند كه اول تا بآخر موقوف بيكديگر است و بيت مقطع را كه موقوف نيست بنوعي گفته كه هزار تحسين بايد گفت، چون مشهور است ننوشتم ...»
______________________________
(1)- فهرست نسخه‌هاي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 701.
ص: 1353
[تذكره، 316]، و اينك آن غزل:
قاصد آمد گفتمش آن يار سيمين‌بر چه گفت‌گفت با هجرم بسازد، گفتمش ديگر چه گفت
گفت ديگر پا ز حد خويش نگذارد برون‌گفتمش جمعست از پا خاطرم، از سر چه گفت
گفت سر را بايدش از خاك ره كمتر كندگفتمش كمتر شمردم، زين تن لاغر چه گفت
گفت جسم لاغرش را از غضب خواهيم سوخت‌گفتمش من سوختم، در باب خاكستر چه گفت
گفت خاكستر چو گردد خواهمش بر باد دادگفتمش بر باد رفتم، در حق محشر چه گفت
گفت در محشر بيكدم زنده‌اش خواهيم كردگفتمش من زنده گرديدم، ز خير و شر چه گفت
گفت خير و شر نباشد عاشقان را در حساب‌گفتمش اين هم‌حسابي، با لب كوثر چه گفت
گفت با ما بر لب كوثر نشيند عاقبت‌گفتمش گر عاقبت اينست زين بهتر چه گفت
گفت ديگر نگذرد در خاطرش ياد عظيم‌گفتمش ديگر بگو، گفتا مگو ديگر چه گفت! او بجز ملا مقيماي فوجي كه شرح حالش را ديده‌ايد، برادري بنام ملا كريما داشت كه او نيز شاعر بود و بنابر شرح محمد طاهر نصرآبادي [تذكره، ص 317] كه خود او را ديده بود «در اوايل جواني كمال شوخي و بيباكي داشت» اما بعد توبه نمود و بزيارت كعبه رفت و از آنجا باصفهان سفر كرد و چندي مقيم آن شهر بود. ازوست:
ز روي تفكر درين كارگاه‌بديباچه عمر كردم نگاه
گذشتم ز فرع و رسيدم باصل‌بود زندگي مختصر در دو فصل
بهار و خزان و خزان و بهارتو خواهي يكي گير و خواهي چهار

112- جوياي تبريزي‌

ميرزا داراب بيگ متخلص بجويا پسر ملا سامري از شاعران سده يازدهم و آغاز سده دوازدهم در هند است. خاندانش اصلا از تبريز بهند رفته بود و
ص: 1354
در كشمير سكونت گزيد. ميرزا داراب جويا و برادرش ميرزا كامران بيگ گويا هر دو در كشمير زاده شدند و با اين حال چون اصلشان از تبريز بود، جويا را تبريزي نوشته‌اند. وي در شعر شاگرد چند تن از شاعران ايراني بوده و يا در مصاحبت آنان كسب ادب كرده است مانند محمد سعيد اشرف مازندراني (م 1116 ه) پسر ملا محمد صالح مازندراني و دخترزاده ملا محمد تقي مجلسي «1»؛ و مانند ملا علي رضا تجلي «2» كه هر دو بنوبت بهمراه ابراهيم خان حاكم كشمير بآن ديار رفته و در تربيت شعري جويا كوشيده‌اند، و نيز چنانكه علي قلي خان واله داغستاني در رياض الشعرا نوشته است وي بصحبت ابو طالب كليم و ميرزا صائب نيز در كشمير رسيده بود.
از تشويق‌كنندگان بزرگ جويا ابراهيم خان حاكم كشمير بود كه بقول سيد علي حسنخان صاحب صبح گلشن «در مراعات او بدل كوشيدي و در حسن سلوك با وي گرم جوشيدي». اين ابراهيم خان كه مربي و پشتيبان اصلي جويا بود، ميان سالهاي 1070- 1114 ه سه بار بحكومت كشمير رسيد و چون مانند جويا بر مذهب شيعه بود، همكيش خويش را از ياوريهاي خود برخوردار مي‌داشت. بجز او دو تن ديگر از حكمرانان كشمير كه پس از ابراهيم خان بر آن خطه حكومت مي‌كردند يعني حفظ الله خان و فاضل خان در نيكوداشت جويا سهيمند. جويا اين هر سه حاكم و گروهي ديگر از بزرگان كشمير را در شعر خود ستوده و از ميان پادشاهان هند نيز در كليات او بستايش اورنگ زيب عالمگير (1068- 1118 ه) و شاه عالم بهادر شاه (1119- 1024 ه) بازمي‌خوريم.
كليات جويا متضمن قصيده‌هايي در ستايش آفريدگار، و قصيده‌ها و ترجيع‌بندهاي متعدد در منقبت امامان و چندين مثنوي كوتاه در موضوعهاي گوناگون و قطعه‌هايي در ستايش حاكمان و بزرگان كشمير و يا قطعه‌هاي تاريخ‌دار، و غزل و رباعي و رقعات و چند ديباچه و از آنجمله ديباچه‌يي بر ديوان
______________________________
(1)- نتايج الافكار ص 54- 55 و جز آن.
(2)- همين كتاب و همين جلد، ص 317- 318.
ص: 1355
صائب است، و بسال 1337 خورشيدي بسعي دوست فاضلم دكتر محمد باقر استاد دانشگاه پنجاب بطبع رسيد.
جويا اگرچه در اقسام شعر طبع‌آزمايي كرده ليكن توجه او مانند ديگر همطرازانش بيشتر بغزلسرايي بود و حق آنست كه او را درين راه از شاعران موفق بشماريم. غزلهايش بشيوه صائب انديشه‌هاي عارفانه و حكيمانه را با احساس عاشقانه همراه دارد و در آنها بيتها و مصراعهاي بسيار مي‌توان يافت كه زاده تفكرات شاعر است نه خواسته‌هاي عاطفي او، و بهمين سبب بسي از آنها را مي‌توان در شمار مثلها و سخنان كوتاه عارفانه و ناصحانه پذيرفت. ازين گذشته تازگي مضمون و استعمال تركيبهاي استعاري و مجازي بسيار و خوش ادايي در بيان مقصود و معني از ويژگيهاي شعر اوست. از اوست:
سينه صد چاك مانند قفس داريم ماناله پهلوشكافي چون جرس داريم ما
رازدار عشق را نبود مجال دم زدن‌بخيه بر زخم دل از تار نفس داريم ما
عاقبت با گوشه‌يي از هر دو عالم ساختيم‌كنج چشم سرمه‌آلود هوس داريم ما
عشق سركش را بجسم زار الفت داده‌ايم‌صد نيستان شعله در آغوش خس داريم ما
زندگاني در گرفتاريست ما را چون حباب‌از قفس گوييم جويا تا نفس داريم ما *
همتم تا دست پرزور هوس پيچيده است‌در دل تنگم حباب‌آسا نفس پيچيده است
مي‌چكد خون نياز عاشق از بال و پرت‌اي كبوتر نامه را دست چه كس پيچيده است
از زمين تا آسمان آوازه بيداد اوست‌ناله‌ام در تنگناي اين قفس پيچيده است
تا دل صد چاك را دردت بشور آورده است‌در فضاي سينه آواز جرس پيچيده است
شب شراري در دل از گرمي خوني اوفتادبر سراپا آتشم مانند خس پيچيده است
باده غفلت ز هوشش برده تا صبح نشوربر تو بيجا اينقدر جويا عسس پيچيده است *
پرده از كار تو بي‌باكي صهبا برداشت‌كوه تمكين ترا زور مي از جا برداشت
كاش برداشتي از خواهش دنيا دل راآنكه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما كوهكن و مجنون رااين بكهسار شد و آن ره صحرا برداشت
ص: 1356 نقش نعلين تجرد سزدش مهر منيرآنكه پا از سر دنيا چو مسيحا برداشت
كرد آزاد شب هجر تو فيض اشكم‌زور اين سيل مرا سلسله از پا برداشت
عشق جويا چو بتعمير خرابي پرداخت‌طرح ويراني دلها ز دل ما برداشت *
شب كه عريان ببر آن شوخ قدح‌نوشم بوديك بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و باريد بدل مايه فيض‌گوهر چند كه از لعل تو در گوشم بود
آنچه ميناي فلك ريخت بپيمانه مهربي‌تكلف نمي از ساغر سرجوشم بود
شكر كز عشق سبكبار تعلق شده‌ام‌آرزو كوه گراني بسر دوشم بود
چون ز خود در ره بي‌پا و سري مي‌رفتم‌بيشتر ناله ني راهزن هوشم بود
شور در گنبد گردون شب هجران جوياتا سحرگه ز فغان لب خاموشم بود *
آنانكه ميل وصل تو خودكام مي‌كنندآخر ز بوسه صلح بپيغام مي‌كنند
يك قطره خوني از مژه غم چكيده است‌آن را كه عاشقان تو دل نام مي‌كنند
مستان برنگ شيشه ساعت ز رفتنت‌گرد كدورت از دل هم وام مي‌كنند
يابند لذت شكر از سركه جبين‌آنانكه خو بتلخي ايام مي‌كنند
قفلي ز سعي بر در روزي نهاده‌اندآن غافلان كه در طلب ابرام مي‌كنند
آزادگان كه دست ز صهبا كشيده‌اندمستي ز تلخي غم ايام مي‌كنند
جمعي كه چون عقيق يمن پاك‌گوهرندخون مي‌خورند و آرزوي نام مي‌كنند
جويا نيافتند ز وسعتگه قفس‌ذوقي كه عاشقان بخم دام مي‌كنند *
گذشتم از سر عشقت من و خيال دگرگل دگر چمن ديگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانايي‌همين‌قدر كه ز حالي روم بحال دگر
اميدوار بعفوم چنانكه مي‌ترسم‌مباد بيم گناهم شود وبال دگر
نشست تا بدلم چون نگين انگشترفزود جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما كه شد امروز تيره آينه‌ات‌كشيده‌ايم ز روي تو انفعال دگر
ز قيد نفس رهايي بسعي ممكن نيست‌ز دام خويش پريدن توان ببال دگر
ص: 1357 شنيدن خبر مرگ همگنان جويابس است بهر دل زنده گوشمال دگر *
دل عاشق ز فغان سير نگردد هرگزجرس از ناله گلوگير نگردد هرگز
راستان هيچگه از عزم پشيمان نشوندبي‌رسيدن بنشان تير نگردد هرگز
لذت گريه نه هر تيره‌دلي دريابدآب در ديده زنجير نگردد هرگز
نرود از دل جويا هوس لعل لبش‌چشم پيمانه ز مي سير نگردد هرگز *
دل بعشق از بستگي وامي‌شود غمگين مباش‌عاقبت اين قطره دريا مي‌شود غمگين مباش
در حصول مدعا بي‌تابيي در كار نيست‌گر نشد امروز فردا مي‌شود غمگين مباش
عيش خود را تلخ از زهراب نوميدي مكن‌كام دل آخر مهيا مي‌شود غمگين مباش
گر نشد كام دلت حاصل مشو در اضطراب‌صبر در كار است جويا مي‌شود غمگين مباش *
هرگز نبود غير توام آرزوي دل‌يا رب تهي مباد ازين مي سبوي دل
جز غنچه‌يي كه مي‌شكفد از نسيم صبح‌از كس نديده‌ايم درين باغ روي دل
تا خنجر ترا لب زخم دلم مكيدآمد مرا ز فيض تو آبي بجوي دل
تا با خودي ز حضرت دل دور مانده‌اي‌از خود برون خرام پي جستجوي دل *
ما خاك ره جلوه آن سرو روانيم‌دل‌داده و جان‌باخته‌اش از دل و جانيم
از سيل سرابست خطر خانه ما راچون نقش قدم بر حذر از ريگ روانيم
رفتند عزيزان و چو نقش پي سالك‌ما خاك‌نشين از پي آن راهروانيم
رفتيم ببال نگه از خويش چو شبنم‌تا بر رخ خورشيدمثالش نگرانيم
هرگز سر تسليم ز فتراك نپيچيم‌ما حلقه‌بگوشان خم زلف بتانيم
در بند گرفتاري دلهاست شب و روزتا بنده آزادي آن سرو روانيم
در روز مجوييد ز جويا سخن عشق‌شبها همه شب شمع‌صفت چرب‌زبانيم *
نهاني در حجاب زندگاني‌برون آي از نقاب زندگاني
ص: 1358 بقيد جسم تا هستي گرفتارگل‌آلودست آب زندگاني
سواد نامه جز زير و زبر نيست‌گذشتم بر كتاب زندگاني
نفس را آمد و رفت پياپي‌بود موج سراب زندگاني *
چند دل را بجهان گذران شاد كني‌خانه بر رهگذر سيل چه بنياد كني
خانه دل كه در او غير هوا را ره نيست‌بهوس همچو حبابش ز چه آباد كني
پيچ و تاب الم عشق بود جوهر اوگر دلت را همه چون بيضه فولاد كني
حلقه دام تفكر شود ار قامت اوقاف تا قاف جهان صيد پريزاد كني
دل بي‌عشق گرفتار هوس شد جوياكاش در بند غمش آري و آزاد كني

113- اثر شيرازي «1»

شفيعاي شيرازي متخلص به «اثر» از شاعران اوايل سده دوازدهم
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* سرو آزاد (مآثر الكرام)، ص 142- 143.
* نتايج الافكار، ص 57.
* فارسنامه، حاج ميرزا حسن فسايي، گفتار دوم، ص 142.
* تذكره حزين، چاپ دوم تهران 1334، ص 74- 77.
* صحف ابراهيم، خطي.
* آتشكده، چاپ هند، ص 263.
* فهرست كتابخانه مجلس شوري، ج 3، ص 669.
* رياض الشعرا، خطي.
* فهرست ريو، ج 2، ص 791.
ص: 1359
هجريست. اصلش ازديه پراشگفت از كوه مره شيراز و محل نشو و نمايش شيراز بود. در خردسالي ببيماري آبله كور شد و بهمين سبب است كه حاجي ميرزا حسن فسايي او را «اثر مشهور بشفيعاي اعمي شيرازي» معرفي كرده و مير غلامعلي آزاد نوشته است كه «در خردسالي چشمش از آبله بي‌نور گرديد اما چراغ بصيرتش روشني كامل داشت» و همين نكته را هم ديگران كم‌وبيش بيان كرده‌اند.
وي روزگار را در شيراز بسر مي‌برد و باصفهان نيز مي‌رفت و درباره جلوس شاه سلطان حسين صفوي تاريخ «كمر بست و افسر بتارك نهاد» (1105) را يافت. ماده تاريخهاي ديگر او تا بسال 1110 (سال مرگ ملا محمد باقر مجلسي كه ماده تاريخ آن را اثر چنين يافت: قدوه اهل يقين رفت از ميان- 1110) و تا سال هزار و صد و يازده است. تاريخ وفاتش را ريو (فهرست ...) بسال 1113 در لار نوشته و مير غلامعلي آزاد «بعد عشرين و مأية و الف» (پس از 1120) و محمد قدرت الله گوپامو (نتايج الافكار) 1121 ه ضبط كرده است.
درباره او نوشته‌اند (سرو آزاد) كه بسيار كريه‌منظر بود اما هرگاه در نطق مي‌آمد مجلسيان را شيفته حسن كلام مي‌ساخت و حزين در تذكره گويد «از مشهوراتست كه هر اعمي ثقيل و گرانجان مي‌باشد مگر او كه سبكروح مشاهده شد». آذر از هجوگويي او و «خيالات پست و بلندي» كه درين راه داشت سخن گفته است و گويد كه «بطريق متأخرين ديواني تمام كرده».
ازين ديوان نسخه‌هايي در هند و ايران و ديگر ديارها موجود است، از آنجمله در مجموعه ديوانها بشماره 1186 در كتابخانه مجلس شوري، و در كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 695.Egerton اين نسخه اخير ديده شده و پيرامون 1800 بيت قصيده و غزل و رباعي دارد. غزلهايش بيشتر متضمن نكته‌هاي عرفاني و اجتماعيست. شعرش ساده است. ازوست:
باشد بسردمهري دوران مدار ماچون نرگس است فصل زمستان بهار ما
دور از تو بس‌كه زمزمه‌سنج مصيبتم‌از موج گريه شد گل بحري غبار ما
ص: 1360 هر كس انيس شد بقلم روز خوش نديداز اين زبانسياه خرابست كار ما
مانند نال خامه محالست جز بتيغ‌مهرت رود برون ز دل بيقرار ما
گردد ز آه و ناله ما مهربان بغيربيگانه‌پرور است هواي ديار ما
كافيست فيض اشك اسيران عشق رااز گريه مزد ماست اثر در كنار ما *
مهيا از طمع تا چند سازي برگ عشرت رابآب رو چه مي‌شويي ز دل گرد كدورت را
بصورت معني انسان ميسر كي شود زاهدمبند از جبه و دستار بر خود آدميت را
باين هيأت نديدم صورتي بر صفحه هستي‌پي تحقيق گرديدم سراپا علم هيئت را
عصا را بر كف از سنگيني عمامه مي‌گيردبدوش ديگران زاهد كشد بار شريعت را
ندارد بهره‌يي از نعمت فقر و فنا زاهدبدندانش نخواهد زد فلك سنگ قناعت را
صفا ترك ريا بخشد نه تجديد وضو زاهدبآب از جبهه نتوان شست هرگز گرد نكبت را
اثر دست ندامت كي بدندان مي‌گزد زاهدعزيز از كاسه‌ليسي دارد انگشت شهادت را *
روي شكفتگي گل عيشم نديده است‌صبحم سياهروز چو سنبل دميده است
از طبع من مجو سرو برگ شكفتگي‌كلكم زبان بتيغ خموشي بريده است
خون از زبان خامه چو شنجرف مي‌چكددر شكوه بس‌كه درد بجانم رسيده است
از شوخ‌طبعي خنك اهل روزگاردايم دلم سياه چو سرما گزيده است
تا زنده‌ام غم تو نگردد ز من جدامانند روح در همه اعضا دويده است
سيلاب اشكم از سر كويت نمي‌رودخون بسته مي‌شود بزمين تا چكيده است
خود را اثر چو سرمه بميزان هر نظرسنجيده‌ام، فروتنيم نور ديده است *
بهيچ چيز منه دل درين سراي سپنج‌كه عاقبت نبود حاصلت بجز غم و رنج
بقصر عشرت و ايوان عيش شاهان بين‌كه زاغ نغمه‌سرا گشت و جغد قافيه‌سنج
بسي نماند كه آيد خزان، غرور نگركه لاله بس نكند از دلال و غنچه ز غنج
كمين حادثه‌يي هست در كمينگه توهزار حلقه و هر حلقه‌يي هزار شكنج
نشان سنگ جفا مي‌شود اثر بجهان‌عروس دهر بهر كس كه زد بمهر ترنج
ص: 1361
*
دل صاف مي‌كند ز كدورت اياغ صبح‌مي‌افگند سياهي شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عكس قدح گل شكفته است‌رنگين‌تر است مجلس مستان ز باغ صبح
واشد دلم ز فيض صبوحي درين بهارآشفتگي بخواب نبيند دماغ صبح
خواهم شبي كه مست شراب جنون شوم‌خندم بروي ساغر و گيرم سراغ صبح
سوزد ز رشك مجلسم امشب فلك، اثرمينا فتيله ساخته از بهر داغ صبح *
شب كه يادت مجلس‌افروز دل بي‌تاب بوداز هجوم گريه طوق گردنم گرداب بود
ديدمش سرمايه حسني بجز ابرو نداشت‌باقي از آثار اين مسجد، همين محراب بود
صبح پيري شد سفيد و غفلت ما كم نشدكاش بيداري نصيب ما بقدر خواب بود
پاك‌طينت برنمي‌آيد برنگ عارضي‌از لباس رنگ عاري طبع ما چون آب بود
شب بخوابم مي‌نمايد آنچه پيش آيد بروزبيغمي در ملك غفلت هم اثر ناياب بود *
ندارند اهل دل ذوقي اگر باشند دور از هم‌چو موج و بحر مي‌آيند سرمستان بشور از هم
ببزم وصل هم پيوسته از راه سيه‌روزي‌من و آن بيوفا شب در ميان بوديم دور از هم
ترش‌رويي ز رنجش نيست با هم اهل دنيا راز چين جبهه مي‌گيرند سرمشق غرور از هم
گر افتد با بدان هم دوستي ربط آنچنان بايدكه چون چپ راست نتواند جدا كردن بزور از هم
نزاعي بهر خونم نيست چشمان فرنگش رانمي‌رنجند هرگز مردم صاحب‌شعور از هم
چنان از آتش حرصند بيخود مردم دنياكه مي‌گيرند نان رزق هم را در تنور از هم
اثر با دوستان مانديم از بي‌مهري دنيابرنگ پنجه‌هاي دست سرما برده دور از هم *
ص: 1362 بجاي شمع سوزد در شب هجران دماغ من‌نگردد چون اجل پروانه بر گرد چراغ من
باميدي كه گيرم بوسه‌يي از لعل ميگونت‌برنگ گل ز خود لبريز مي‌گردد اياغ من
جدا چون شبنم از خورشيد رويت نيست آرامم‌نمي‌پرسي نمي‌گويي نمي‌گيري سراغ من
بچشم اهل مجلس شعله جواله مي‌آيداثر از بس كه ساقي گرم مي‌سازد دماغ من *
دلم فروغ تجلي است ز آتشين‌خويي‌چو صبح آينه‌ام باصفاست از رويي
برنگ كاغذ ابري بجا نمي‌ماندز سرخ و زرد جهان غير چين ابرويي
محيط نقطه خال تو گشت حلقه زلف‌چو مَندَلي كه كشد گرد خويش هندويي
بچشم كم نتوان ديد ناتوانان راغبار ديده بينا شود سر مويي
اثر بذكر جلي عبرت از كبوتر گيركه گشت اسير قفس تا كشيد ياهويي *
دل از دستم گرفت ابروكماني آفت هوشي‌برنگ آب پيكان با ستم‌كيشان هم‌آغوشي
بداد صاحب مطلب رس، از بيمُدّعا رنجي‌ز ارباب غرض ياد آوري، عاشق فراموشي
ببزم آنجا كه من دارم مقام از ناز ننشيني‌بره از من بيك جانب روي با غير همدوشي
بنقل من حديث مدعي را داستان سازي‌ز قول مدعي حرف مرا هرگز مكن گوشي
اثر در بند عشق آن جفاجو كيست مي‌داني‌بزهر هجر عادت كرده‌يي نيش جفا نوشي

114- عالي شيرازي «1»

ميرزا محمد شيرازي پسر حكيم فتح الدين، معروف بنعمت خان عالي از
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 624- 626.-
ص: 1363
شاعران و مرتبه‌داران نامبردار هند در سده يازدهم و ربع اول قرن دوازدهم هجريست. خاندانش در شيراز پيشه و پيشينه پزشكي داشت. عم‌زادگان وي حكيم محسن و حكيم حاذق خان در عهد پادشاهي اورنگ زيب عالمگير (1069- 1118 ه) در هند شهرت يافته و اين دومي در سال آخر عالمگيري خطاب «حكيم الملك» و در عهد محمد شاه (1131- 1161 ه) منصب پنجهزاري و خطاب حكيم الملوك داشت.
اما حكيم فتح الدين در همان اوان كه برادرزاده‌اش حكيم محسن و نواده برادرش حكيم حاذق خان در هند نام برمي‌آوردند، بدان سرزمين رفت و پسرش ميرزا محمد در آن ديار ولادت يافت و در خردسالي همراه پدر بشيراز بازگشت و بعد از كسب كمال بهند معاودت نمود و در آنجا خدمت ملا شفيعاي يزدي (م 1081 ه) معروف به دانشمند خان «1» نيز شاگردي كرد و سپس در سلك خدمتگزاران اورنگ زيب عالمگير درآمد و در سال 1104 خطاب «نعمت خان» و داروغگي باورچي خانه يافت و سپس در آخرهاي عهد اورنگ زيب بدو لقب مقرب خان و داروغگي جواهرخانه دادند. بعد از مرگ اورنگ زيب (1118 ه) ميرزا محمد در اختلافهاي ميان محمد اعظم شاه و شاه عالم بهادر شاه كه چندگاهي تا جلوس اين شاهزاده اخير در سال 1119 ه بدرازا كشيده بود، دخيل و با محمد اعظم شاه همراه بود و محافظت جواهر- خانه را بر عهده داشت.
بعد از كشته شدن محمد اعظم شاه ميرزا محمد ملازمت شاه عالم بهادر شاه (1119- 1124 ه) پيشه كرد و ازو خطاب «دانشمند خان» يافت و نگارش
______________________________
-* نتايج الافكار، ص 485- 490.
* سرو آزاد، ص 136- 139.
* فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ج 2، ص 703.
* مآثر الامرا، موردهاي مختلف از ج 2 و ج 3.
* تذكره حسيني، و رياض الشعراء خطي.
(1)- درباره او بنگريد بمآثر الامراء، ج 2، ص 30- 32.
ص: 1364
«بهادر شاه‌نامه» بر عهده او نهاده شد ولي نتوانست آن را بپايان رساند و بسال 1121 ه درگذشت و در دايره مير مؤمن واقع در حيدرآباد بخاك سپرده شد. در تاريخ محمدي سال وفاتش 1122 در دهلي ذكر شده است.
ميرزا محمد در نظم و نثر دست داشت و بويژه نثر او در ميان ادب شناسان هند بسيار پسنديده و مشهور و مثنويش بنام «سخن عالي» كه مشتمل بر حكايتهاي تازه‌ييست معروف بود و جز آنها ديوان قصيده و غزل ازو باز مانده كه نسخه‌هايي از آن در دستست و از آنجمله نسخه كتابخانه موزه بريتانيا بشماره 790، 16.Add ملاحظه شد. وي در مقدمه ديوانش نوشته است كه در آغاز «حكيم» تخلص مي‌كرد و بعد تخلص خود را تغيير داد. اين نكته گفتني است كه ميرزا محمد قطعه‌هاي متضمن هجو و شوخي نسبت به معاصران خود بسيار دارد و ازينروي به «هاجي» معروف بود «1»، ولي غالب اينها شوخي و انتقادست نه هجو بمعني معهود خود، و گويا درين راه چنان بود كه بقول مير عبد الرزاق خوافي «هيچ يكي از زبانش نرسته» «2» و حتي اين امر موجب آن شد كه بعضي ديگر از بزرگان اهل طبع او را هجوهاي ركيك كنند «3»، بهرحال او را در اين راه توانا و «در طور خود يكتا» دانسته‌اند «4».
از نثر نعمت خان عالي 1) رساله هجو حكما، 2) رقعات، 3) تاريخات فتوح عالمگير پادشاه و غيره، 4) وقايع حيدرآباد كه درباره محاصره آن شهر بطريق طنز و هجو انشاء شده، 5) شاه‌نامه شاه عالم بهادر شاه، نسخه‌هايي موجود است و از آنجمله است نسخه‌يي بشماره 875، 16..Add
ازوست:
حسن و عشق از يكدگر پيدا كند جانانه راجلوه هستي ز هم پاشد درخت و دانه را
قيد وحشت نيست در گيرايي از آرام كم‌از رگ سنگست زنجير دگر ديوانه را
______________________________
(1)- مآثر الامرا، ج 2 ص 689 و 745؛ ج 3، ص 627 و 651 و 660.
(2)- ايضا ج 3، ص 651.
(3)- ايضا ج 2 ص 690.
(4)- ايضا ج 2 ص 745.
ص: 1365 جور معمار قضا كردست ما را تنگدل‌سخت كوچك ساخت اينجا گنبد بتخانه را
عاشقان را كي رسد پا بر زمين از شوق وصل‌شمع باشد جاده راه طلب پروانه را
خامشي ذاتيست در طبع ملايم بي‌سبب‌نيست بهر خواب مخمل هيچ دخل افسانه را
كي كند فضل و هنر اصلاح حال مفلسان‌كس نديده گنج آبادان كند ويرانه را
بخت كو تا چون كمان عالي بقربانت شودكاش چون سرفار بوسد آستان خانه را *
خاموشي من ناله‌فروش تب و تابست‌فرياد من سوخته‌دل بوي كبابست
پروانه لب‌تشنه آن شمع جمالم‌در مشرب من جلوه مهتاب سرابست
تنها ز وفاداري گل شكوه ندارم‌از حلقه خط حسن بيان پا بركابست
بر خانه دنيا ننهي دل كه چو غنچه‌تا در بگشودست كسي، خانه‌خرابست
شادند باميد طرب اهل زمانه‌اين طايفه را طولِ امل تار ربابست
دنياطلبان بي‌خبر از مطلب اصلندچون طفل كه مشغول بسرلوح كتابست
در پرده سخنهاست ز بي‌پردگي يارآيينه ميان من و معشوق حجابست
از خال رخش مرتبه حسن بيفزوداين نقطه غلط گر نكنم صفرِ حسابست
آن يار خطاديده كه رم كرده چو آهوگر چشم بپوشد ز خطا عين صوابست
اشكم شده آيينه زخمِ دل و داغش‌تا چشم كند كار همه موج حبابست
امروز بترسيد ز بدمستي آهم‌كز ياد رخش داغ دلم جام شرابست
يا رب نرسد چشم بدي نازكيت رامژگان تو خم گشته ز سنگيني خوابست
برداشته عالي ز سرم منت گل رارويي كه رگ لعل بر او بند نقابست *
بر من ز بس فراق تو تيغ جفا كشدنقاش عضو عضو من از هم جدا كشد
هركس چو سرمه خواسته عزت بچشم خلق‌خود را بگوشه‌يي چو رسانيد واكشد
چين جبين ز موجه سيلاب بدترست‌منت مباد آنكه كس از آشنا كشد
يك گام بيش نيست ره منزل مرادآنهم همين‌قدر كه كس از دهر پا كشد
چون نقش جاده بر سر راهش فتاده‌ايم‌گرديم خاك پاي سري گر بما كشد
طول امل كمند شكار هوس نشداين رشته دراز كسي تا كجا كشد
ص: 1366 صدبار جان سپردن از آن به كه پيش خلق‌يك بار كس نفس ز پي مدعا كشد
داني چرا ز گفتن حال دلم خموش‌ترسم كه رفته رفته بچون و چرا كشد
عالي شدست پيرو نكردست ترك عشق‌نخل خميده‌ييست كه بار وفا كشد *
بغير از حسرتي در دل نماند از صحبت دوشم‌بيك شب رفتم از يادش، مگر خواب فراموشم
نمي‌دانم چرا در وصل او گم مي‌كنم خود رانه او مهر و نه من سايه نه او باده نه من هوشم
برنگي نسبت خويشيست عشقم را بحسن اوكه گر گل مي‌شود بويم، وگر مي مي‌شود جوشم
هلال‌آسا من گم‌گشته كاهيدم ازين حسرت‌كز آن خورشيد تابان يك شبي پر گردد آغوشم
نگويم قصه هجرش سراپا گر دهان گردم‌نيم من غنچه، دلتنگي چرا كردست خاموشم
چراغاني بدل عالي ز مهر دلبري دارم‌فدايم، عاشقم، محوم، غلام حلقه در گوشم *
هجوم جلوه بحسن يگانه خود كن‌چو ديده آينه را آستانه خود كن
ز هر خدنگ بروي تو واكنم چشمي‌مرا بكوري دشمن نشانه خود كن
دل از خيال تو هر دم برنگ ديگر شدبيا و سير چمن را بهانه خود كن
براي گوشه‌نشين دورها بود نزديك‌چو چشم سير جهاني بخانه خود كن
سوار ابلق چشمي ازين جهان بجهان‌اشاره مژه را تازيانه خود كن
هميشه وضع جهان بوده اين‌چنين عالي‌قياس مردم پيش از زمانه خود كن
ص: 1367

115- ميرنجات اصفهاني «1»

مير عبد العال متخلص بنجات پسر مير محمد مؤمن حسيني از سادات كوه كيلويه فارس ساكن اصفهان، از شاعران سده دوازدهم هجري و از مترسلان ماهر روزگار خود بود. بعهد شاه سليمان صفوي (1077- 1105 ه) در دفترخانه شاهي بخدمت اشتغال داشت و در دوره شاه سلطان حسين (1105- 1135 ه) در كتابخانه سلطنتي خدمت مي‌كرد. نستعليق را خوش مي‌نوشت.
بنابر نقل نصرآبادي، پدرش مير محمد مؤمن نويسنده و محاسب و مستوفي كارآمدي بود و پسرش مير عبد العال شغل پدر را در كارهاي ديواني دنبال نمود و در همان حال شاعري نيز مي‌كرد و غزل و مثنوي مي‌ساخت و شعرش را در مجلس اشراف مي‌خواند و از جايزه‌هاي آنان برخوردار مي‌شد. اما آذر خلاف نصرآبادي شاعري نجات را كوششي بيهوده دانسته و گفته «شعر بسياري ساخته كه قابل هيچ تذكره‌يي نيست. لطيفه‌هاي بي‌مزه موزون كرده و چون در آن زمان آن طريقه غير مرضيه شايع بوده خيالات سيد مشار اليه درين فن سرآمد معاصرين خود بوده لهذا نزد خواص و عوام معزز و محترم بوده ...»
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* تذكره نصرآبادي، ص 340- 342.
* روز روشن، تهران، ص 804.
* صحف ابراهيم، خطي.
* تذكره حزين، ص 62- 66.
* ضميمه فهرست نسخه‌هاي خطي فارسي در كتابخانه موزه بريتانيا، ص 212.
* تاريخ تذكره‌هاي فارسي، ج 1، ص 654- 656.
* آتشكده، تهران، ص 1032- 1033.
* رياض الشعراء واله داغستاني، خطي.
ص: 1368
آذر در اين گفتار كه نقل كرده‌ام در حقيقت دنباله سخن واله داغستاني را گرفته است. او ريشه طرز و روش ميرنجات را در سخنوري تجاوزهاي كساني مثل زلالي و اسير از حدود فصاحت و بلاغت مي‌داند كه بعلت بي‌مايگي و كمي اطلاع از فنون ادب در وادي مهمل‌گويي بتصور نازك‌گويي (نزاكت- گويي؟) درافتاده بودند، و گويد كه ميرنجات «ماوراي روش آنها طرز تازه‌يي اختراع كرده است كه پسنديده طبع عوام شده يعني تابع روزمره اجامر و اوباش و بازاريان گرديده بطريق گفت‌وگوي ايشان بناي شاعري را گذاشته است» و چون بيشتر مردم از راز فصاحت و بلاغت بي‌خبرند باين شيوه او متمايل شدند، اگر طبعي داشتند بهمان شيوه سخن گفتند وگرنه بشنيدن و خواندن آن رغبت نمودند ...
با اينهمه واله از حسن خلق و لطافت ذوق ميرنجات و تواناييش در لطيفه‌گويي و مجلس‌آرايي سخن گفته و حزين لاهيجي هم كه دوست و معاشر ميرنجات بوده او را «گل هميشه بهار» انجمن دوستان و «انيسي بي‌سهيم و نديمي عديم النظير» دانسته بمهارت در انشاء و خوشنويسي و بجودت و لطافت در شعر وصف كرده و گفته است كه «اسلوبش از غرابت افسانه روزگارست».
اين شيوه نو و طرز تازه ميرنجات در حقيقت همانست كه در مثنوي «گل كشتي» او مي‌بينيم و او حقا شايسته آنهمه توبيخ واله داغستاني و آذر بيگدلي نيست زيرا چه درين منظومه و چه در غزلهايش كاري خلاف قانون ادب نكرده بلكه خواسته است شعر را از عالم تجرد كه در عهد اخير صفوي پيدا كرده و تنها بسير در عوالم «نازك‌خيالي» و «خيال‌بندي» افتاده بود بيرون آورد و بآميزش با زندگي روزانه بكشاند و در همان حال با بعضي طيبتها و لطيفه‌گوييها همراه كند، يعني همان كاري كه در گل كشتي كرده است و نمونه‌اش را خواهيد ديد.
ميرنجات در يك تركيب‌بند طولاني خود در «هجو صدر» كه در جنگ شماره 4772.Or كتابخانه موزه بريتانيا ديده‌ام همين كار را كرده
ص: 1369
است. او اين تركيب‌بند را بر وزن دوازده‌بند محتشم سروده و چنين آغاز كرده است:
اي صدر بي‌مثال كه در روزگار توكار جهان و خلق جهان جمله درهمست او در غزلهاي خود هم سعي داشت تا بزبان اهل زمان و انديشه‌هاي آنان نزديك شود، نزديكتر از آنچه ديگران رفته بودند.
از منظومه گل كشتي او كه در وصف جواني كشتي‌گير ساخته نسخه‌يي را بشماره 3668.Or در كتابخانه موزه بريتانيا خوانده‌ام و آن مثنوييي است در حدود 270 بيت كه چند غزل هم بر همان وزن در ضمن آن آمده و بدين ترتيب آغاز شده:
در گَپِ عشق هر آن نامه كه دلخواه بودزينتش نام خوش حضرت الله بود در اين مثنوي وصف زورخانه و آيينها و سنتهاي آن و طريقه كار پهلوانان كشتي‌گير و مطربان زورخانه و آلتهاي طربشان و اصطلاحهاي گوناگون كه از همه جهات در زورخانها بكار برده مي‌شد مي‌آيد و براي شناخت تاريخ زورخانها در ايران يكي از بهترين مأخذهاست. ميرنجات منظومه خود را بدين بيتها پايان مي‌دهد:
اي نهان عشق تو در جان نجات مجنون‌داغ سوداي تو ديباچه جان محزون
اين سخنها كه ز دل سرزده اين غمگين رابنده كوي تو اين سوخته ديرين را
هست چون غنچه دل‌تنگ دل ناكامش‌كردم از گلشن لطفت گل كشتي نامش اين منظومه را ميرنجات بسال 1112 ه سرود و تاريخش را «غنچه گل كه بود بر سر دل تاريخش» يافته [يعني «غنچه گل»+ «د» كه حرف اول از كلمه دل است] و آن يك‌بار بسال 1881 ميلادي با شرحي از راتان سينگهه‌Singh Ratan در لكنهو، و بار ديگر با شرحي از گوبيند رام‌Ram Gobind در مرادآباد هند بطبع رسيد و از آن نسخه‌هاي متعدد جداگانه يا بهمراه ديوان ميرنجات در دستست.
كليات ميرنجات را حزين لاهيجي و مير عبد الغني در تذكره‌هاي خود بده هزار بيت برآورد كرده و گفته‌اند كه ميرزا طاهر وحيد [كه ميرنجات از
ص: 1370
دوستان و همنشينان او بوده] بر آن ديباچه نوشته است.
ميرنجات عمري طولاني يافت و «با آنكه عمرش از هشتاد متراقي شده طبع جوانش شكفته‌تر از گلزار و طرب‌افزاتر از خنده بهار بود» [تذكره حزين ص 62]. وفاتش بسال 1126 ه اتفاق افتاد. ازوست از مثنوي گل كشتي و از ديوان غزلهايش:
باز دل برده ز من پرفن باتدبيري‌شيراندام بتي نوچه كشتي‌گيري
نونيازي بفنون ستم آراسته‌يي‌نوجواني صنم و دلبر نوخاسته‌يي
شعله كردار نگاهي همه طور و اندازتلخ و پرزور و بلا همچو شراب شيراز
سرو بالاصنمي آمده خوش بر سر پاز سر صدق بگوييد همه نام خدا [در ضمن وصف طولاني اين كشتي‌گير بسي از اصطلاحات زورخانه‌يي آمده است مثل:]
دل نسر فلك از رشك كني ديوانه‌همچو طاوس زني چتر تو در شل‌خانه
دل دگر گرم تپيدن شده در سينه تنگ‌مي‌زند آن بت طناز مگر تخته شلنگ
هست بر تخته شلنگ تو بآن زيبايي‌كه زند تخته بهنگام سحر ترسايي
اي كه در هند خط تيغ تو كاري باشدمنصب تخته شلنگ تو هزاري باشد
چه عجب تخته اگر عود قماري گرددجايگير قدمت بيست هزاري گردد
در شلنگ است عرق‌ريز دگر دلبر ماگل شبنم‌زده گرديده ستم‌گستر ما
مطربا بلبل باغ چمن رندان راگرم كن از دم خود انجمن رندان را
ناله‌ات صيقل آيينه جانست بلي‌تنبكت تاج سر سوختگانست بلي
نوبت زمزمه تخته شلنگ است شلنگ‌چهره يار فرنگست فرنگست فرنگ
تو كه از اهل تلنگي بر ارباب نيازناتلنگي مكن و بهر حريفان بنواز
محفل پير و جوانست مقامي شد كن‌بزم خونابه‌خورانست پيامي شد كن
بي‌اصول قدمش سكه رايج نزني‌خارجي، واقف دم باش كه خارج نزني
تنبك عربده‌جو را بسر چنگ بگيرراك را شد كن و آنگاه ره رنگ بگير
جرگ را ديده حيرت‌زده محشر كن‌تازه كن زمزمه و شد پياپي سر كن
تا بمعشوق كند دود دل عاشق زارقال كن شور كن و جهد كن انديشه مدار
ص: 1371 مطربا جقجق ما از دَم پوينده تست‌اينهمه كل مكل از تنبك گوينده تست
ارغنون و ني و قانون برد از دل شك راكوك كن تنبك و طنبور و دف و طوطك را
نوبت تخته شلنگ است حريفان دستي‌تنبك ما بتلنگ است حريفان دستي ...
... بخروشيد و بجوشيد و طربناك شويدباعث ربط من و آن بت چالاك شويد
مطربا اين سخن تازه‌تر از آب حيات‌غزلي لطف كن از سيد ما ميرنجات *
باز هنگامه حس و حركت خواهم شدمحو ديدار تو آيينه صفت خواهم شد
مطربا خانه‌ات آباد شود جزم بدان‌كه بيك ناله ديگر بركت خواهم شد
از تغافل جگرم سوخت ندانم آخركه سزاوار عتاب و شفقت خواهم شد
همه كس را بتماشا طلبي روز وصال‌كه بداني بچه شوري صدقت «1» خواهم شد
گرچه دردي‌كش ميخانه‌ام امروز نجات‌دم نگهدار كه صاحب عظمت خواهم شد *
كوه و صحرا پر است از نامت‌بس‌كه فرياد كرده‌ايم ترا
آنقدرها كه ياد ما نكني‌آنقدر ياد كرده‌ايم ترا
من غلام كسي كه گفت، نجات«ما كي آزاد كرده‌ايم ترا» *
رسا افتاده لطف آن لب ميگون بمشربهابغير از بوسه حرفي نيست عاشق را بر آن لبها
گل آرام بارآيد ز خار رنج مردان راكه خواب راحت شيرين بود در بستر تبها
بگاه گريه پنهانست از بهر تماشايش‌بهر اشكم نگاهي چون نظر در سير كوكبها *
گرچه شوخيهاش تمكين دستگاه افتاده است‌نرگسش بسيار بي‌پروا نگاه افتاده است
گرد سر تا پاي ساقي كامشب از بالاي اوناله مستانه‌ام رفعت‌پناه افتاده است
بسملش را راه پرواز تپيدن بسته‌اندواي بر مرغي كه در اين دامگاه افتاده است
پرتو افگندست در دل باز عشق گلرخي‌صد تجلي برق در مشت گياه افتاده است
______________________________
(1)- صدقت: تلفظ عاميانه از «صدقه‌ات».
ص: 1372 گر گنهكار محبت مي‌كشي، اول نجات!گرچه او در عشقبازي بي‌گناه افتاده است *
امشب كه حسنش آينه اهل ديد بوددل گلشن هميشه بهار اميد بود
از گريه‌هاي مستيم آخر گشود دل‌سيلاب قفل خانه ما را كليد بود
روزي كه خط بندگي از ما گرفت عشق‌اين لوح از نگارش هستي سفيد بود
منعش مكن بپيري ز اخلاص كودكان‌اين قوم را نجات بطفلي مريد بود *
در كمين لشكري از گريه دلا داشته‌اي‌خوش لواي دگر از آه برافراشته‌اي
لاله خاكستري از خاك برون مي‌آيدبس‌كه در هر قدمي سوخته‌يي كاشته‌اي
سرمه كردند غزالان حرم خاكم رامي‌توان يافت كه با ما نظري داشته‌اي
گنهت سخت عظيمست بچشم تو نجات‌وسعت رحمت حق را تو چه پنداشته‌اي *
از لعن بر يزيد عيان شد كه شيعه راآزادي از جحيم بيك آبخوردنست!

116- سرخوش كشميري «1»

محمد افضل سرخوش پسر محمد زاهد بسال 1050 در كشمير ولادت
______________________________
(1)- درباره او بنگريد به:
* بهارستان سخن، ص 628- 631.
* نتايج الافكار، ص 344- 351.
* سرو آزاد، ص 143- 144.
* صحف ابراهيم، خطي.
* سفينه خوشگو بنقل از تاريخ تذكره‌هاي فارسي، گلچين معاني، ج 2 تهران 1350، ص 38- 40.
* تذكره نصرآبادي، ص 450.
ص: 1373
يافت و بنابراين، خلاف قول نصرآبادي، لاهوري نيست. پدرش منصب ديواني داشت و پس از وي پسرانش خدمت دولتي را در پادشاهي اورنگ زيب عالمگير (1069- 1118) رها نكردند و خود محمد افضل چنانكه از كارهايش برمي‌آيد مدتها بعد از آن پادشاه خدمت دولتي را ادامه مي‌داد.
وي در بدايت جواني بكسب علم و ادب و تمرين نظم و نثر پارسي پرداخت.
در آغاز كار نزد منعم حكاك شيرازي «1» ادب مي‌آموخت و سپس با ناصر علي سرهندي (م 1108 ه) طرح مودت ريخت و صحبت و شاگردي شيخ محمد علي ماهر اكبرآبادي مخاطب به «مريد خان» «2» و موسوي خان فطرت «3» اختيار نمود.
خوشگو صاحب سفينه خوشگو از شاگردان و ارادتمندان او بود و شرح
______________________________
(1)- وي از شيراز بهند رفت و در اكبرآباد اقامت گزيد و همانجا در دوران پادشاهي عالمگير بدرود حيات گفت (روز روشن، ص 773).
(2)- ماهر از هندوزادگاني بود كه اسلام پذيرفت و از خدمت كليم كاشاني و قدسي مشهدي بهره‌ها برگرفت و در شمار ملازمان داراشكوه (كشته در 1069) درآمد و بعد ازو چندي در عهد اورنگ زيب بخدمت ادامه داد و بسال 1089 بدرود حيات گفت. ازوست:
زاهد ما گر حريف باده و ساغر شودزهد خشك و سردش از يك جام گرم و تر شود (روز روشن، ص 705- 706)
(3)- ميرزا معز فطرت مخاطب به «موسوي خان» دخترزاده مير محمد زمان مشهدي و پسر ميرزا فخراي قمي از سادات موسوي قم بود كه پس از كسب علم و ادب در سال 1082 بهند رفت و در دستگاه اورنگ زيب ارج و پايه يافت. در خيالبندي مبالغه مي‌كند و مضمون‌آفريني خوش‌بيانست، ازوست:
زهي از شور سودايت نمكدان كاسه سرهاز شوق ديدن روي تو احول چشم ساغرها
حديثي گفتم از بيماري شوق تو بنويسم‌چو نبض خسته آمد در تپيدن تار مسطرها
بطفلي جنبش گهواره‌اش بود از رم آهوز شوخي كي تواند خفت در آغوش بسترها
ز بس خون شكايت مي‌چكد از نامه شوقم‌نگارينست چون دست بتان بال كبوترها
هنرور از كمال خويش دايم در خطر باشدصدف را مي‌دهد كشتي بطوفان آب گوهرها (بنگريد به بهارستان سخن ص 619- 622)
ص: 1374
حالش را بتفصيل بيشتري از ديگران نوشته است.
همچنانكه گفته‌ايم سرخوش كار ديواني را مدتها ادامه مي‌داد ولي اواخر زندگاني خود را در شاهجهان‌آباد دهلي بانزوا مي‌گذرانيد تا درگذشت.
سال وفاتش را محمد قدرت الله گوپاموي صاحب نتايج الافكار 1127 (سبع و عشرين و مأية و الف) «1» نوشته و اين بقول خوشگو كه مرگ استادش را در هفتاد و شش سالگي (1126 ه) دانسته نزديك و با گفتار مير عبد الرزاق خوافي كه فوت او را در عهد پادشاهي فرخ سير (1124- 1131 ه) نوشته موافقست.
شاگردش خوشگو كليات او را در پنجاه‌هزار بيت برشمرده و از مثنويهايش «نور علي نور» را در جواب مثنوي ملاي روم، و منظومه حسن و عشق، و ساقي‌نامه، و يك مثنوي در بيان بعضي از ويژگيهاي هندوستان، جنگنامه محمد اعظم شاه (1118- 1119 ه) را نام برده است. مير عبد الرزاق «واقعيات بهادر شاه» را بدو نسبت داده و از آن شعر نقل كرده است. پادشاهي بهادر شاه از 1118 تا 1124 ه بود.
از اثرهاي مشهور سرخوش كلمات الشعراست كه تذكره‌ييست بترتيب الفبايي شاعران نزديك بعهد يا معاصرش از مير الهي همداني تا مير يحيي كاشي، و سرخوش در فراهم آوردن آن از بياض مير معز موسوي خان موسوم به «گلشن فطرت» و بعضي از منتخبات مير محمد زمان راسخ «2» و مير محمد علي ماهر استفاده كرده است ولي بر رويهم تذكره سودمندي نيست و بيشتر بجنگ يا بياضي مي‌ماند كه كسي با يادداشتهايي براي خود ترتيب دهد «3». كلياتش را
______________________________
(1)- در نسخه چاپي نتايج الافكار كاتب تاريخ رقومي را باشتباه 1117 نوشته است.
(2)- وي از يك خاندان ايراني بود كه در هند ولادت يافت و بيشتر در سرهند (سهرند) اقامت داشت. شاعري خيالبند و باريك‌انديش بود. (بهارستان سخن، ص 605- 606).
(3)- دو چاپ از آن در لاهور و مدراس شد. درباره آن بنگريد بتاريخ تذكره‌هاي فارسي، تهران 1350، ص 36- 38.
ص: 1375
نديده‌ام و آنچه از شعرش نقل مي‌كنم منتخبي است از بياض ميرزا بيدل (بشماره 803، 16 و 802، 16.Add كتابخانه موزه بريتانيا) و بهارستان سخن مير عبد الرزاق، و غلامعلي آزاد و محمد قدرت الله گوپامو فردها (تك‌بيتها) ي متعددي ازو انتخاب كرده‌اند. كلامش پخته و خالي از عيبهاي لفظي است و در ديگر ويژگيهاي شعر با هموطنان همزمان خود تفاوت بسيار ندارد. از اوست:
بهم نايد چو گل از خنده شادي دهان ماچه خوش‌نامي برآمد اللّه اللّه از زبان ما
بسر داريم سوداي گل ديدار خورشيدي‌كه چون شبنم همه چشم است بار كاروان ما
فسون حيرت حسن تو تا مهر خموشي شدبود از بوي گل يك پرده نازكتر فغان ما *
بيهوده دل دردكشان وسوسه‌ناكست‌از يك قدح باده حساب همه پاكست
از خوشه انگور عيان شد كه درين باغ‌شيرازه جمعيت دلها رگ تاكست *
برخش بيخودي تا عرش از يك تاختن رفتم‌تو هم زاهد اگر مردي بيا اينجا كه من رفتم
نهادم سر بدرگاه و شدم محو تماشايت‌تو بيرون نامدي از خانه من از خويشتن رفتم
نشد آن بي‌وفا يكرنگ با من چون گل رعنادر اين گلشن باو «1» هرچند در يك پيرهن رفتم
مرا چون زين معما هيچ مضموني نشد روشن‌بسرحد عدم آخر بفكر آن دهن رفتم
چو برق از بيقراريها گزيرم كي بود سرخوش‌در آغوش تپش رفتم بهر منزل كه من رفتم *
ز آبادي فزايد شور سودا در دماغ من‌سواد شهر مشك‌سوده افشاند بداغ من
چه پروا عاشق وارسته را از آفت دوران‌كه باشد آستين چون غنچه دامن بر چراغ من
فزايد كاوش غم جوش شورانگيز سودا راكه ناخن جلوه ابرو كند بر چشم داغ من
ز بس هر لحظه دوران سخت گيرد كار بر عيشم‌سزد چون لعل اگر مي سنگ گردد در اياغ من
برنگي جسته‌ام از خويش سرخوش در شب هجران‌كه وحشت با چراغ برق مي‌گيرد سراغ من
______________________________
(1)- باو، بجاي با او!
ص: 1376
*
زاهد گفتا كه نيست مقبول دعاز آن دست كه آلود بجام صهبا
رندي مي‌گفت تا بود جام بدست‌ديگر بدعا كسي چه خواهد ز خدا *
در اهل جهان بود قناعت كمترمادرزادست حرص در طبع بشر
بنگر كه خورد طفل ز يك پستان شيردر دست بگيرد سر پستان دگر

11