گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول

ذكر یوسف علیه السلام‌





در روضة الصفا مسطور است كه یوسف لفظی عجمی است و فرقه بران رفته‌اند كه این اسم شریف عربیست مأخوذ از اسف و اسیف غمزده را گویند و مملوك را نیز اسیف نامند گوئیا یوسف را بجهة آن موسوم بدین اسم گردانیدند كه هم ذل رقیت كشید و هم زهر اندوه چشید و در یكی از تفاسیر بنظر فقیر رسیده كه یوسف بلغت عبری مرادف فیروز است و آنجناب را بحسب لقب صدیق میگفتند و باتفاق اكثر اهل تحقیق یوسف صدیق دو ساله بود كه مادرش راحیل بجوار رحمت ملك جلیل انتقال فرمود و چون سن شریفش بهفده رسید بمحنت مفارقت والد بزرگوار خود گرفتار گشت و بنابر قصد اخوان در چاه كنعان افتاد چنانچه قاضی بیضاوی در تفسیر خویش تصریح نموده در آنچاه بوحی سماوی فایز شد و بعد از آنكه قاید قضا او را بمصر رسانید و بقید رقیت مقید گردید شش سال در خانه عزیز مصر بسر برده بواسطه تعشق زلیخا در حبس افتاد و مدت هفت سال در زندان ماند و در سن سی سالگی از محبس بیرون آمده و بر مسند عزت مصر نشست و در سی و دو سالگی زلیخا را بعقد خود درآورد و بروایت اول چون مدت مفارقت یعقوب بچهل سال كشید بین الجانبین صورت مواصلت روی نمود چنانچه سابقا مسطور گشت هفده سال دیگر یعقوب دیده بدیدار یوسف علیه السلام روشن گردانید آنگاه ببهشت جاودان منزل گزید و یوسف پس از فوت اسرائیل بیست و سه سال در اقبال بسر برده فوت شد و بدین روایت مدت حیات یوسف نود و هفت سال باشد اما در مدارك و تفسیر ابو الفتوح رازی و بعضی از كتب تاریخ مدت عمر آنجناب را صد و بیست سال گفته‌اند و طایفه بران رفته‌اند كه مدت مفارقت میان یعقوب و یوسف علیهما السلام هفتاد سال بود و العلم عند اللّه
ص: 61

گفتار در بیان شمه از بدایت آن مهر سپهر خوبی و دور افتادن او بجهة خدیعت اخوان از افق تربیت یعقوبی‌

رباعی
از قول اهل صدق و یقین بل ز روی نص*شد وقت آنكه عرض كنم احسن القصص*
مرغ زبان بگلشن اخبار یوسفی*چون عندلیب نغمه سراید درین قفص قصه را كه حضرت كبریای سبحانی احسن القصص خواند قلم زبان بكدام عبارت شرح آن تواند كرد و حكایتی را كه سوره از سور قرآنی بذكر غرابت آن مشحون باشد زبان قلم بكدام استطاعت بر صفحه بیان تواند آورد
الر تلك آیات را*بخوان تا بدانی حكایات را مجملی ازین روایت بدیع آیت آنكه یوسف صدیق بالیقین و التحقیق بحسب صورت اجمل اهل عالم بود و از حیثیت سیرت افضل اشراف بنی آدم رخسار آفتاب كردارش چراغی بود شبستان خاندان خلیل الرحمن را روشن گردانیده و قامت طوبی مثالش سروی بود از بوستان دودمان انبیاء عالی مكان بر مفارق همایون سایه گسترانیده شعر
نهالی بود قدش سر كشیده*ز گلزار خلیل اللّه دمیده*
گل رویش ببستان رسالت*چو شمعی در شبستان جلالت*
جمالش خوبتر از هرچه گویم*نمیدانم ازین بهتر چه گویم*
كمالش تا بحدی بود ظاهر*كه كلكم از بیانش گشت قاصر و آن در درج نبوت هنوز در سن دو سالگی بود كه مادرش راحیل از عالم فانی رحلت نموده بجوار مغفرت خداوند جلیل انتقال فرمود و خواهر بلند اختر یعقوب كه عمه آنجناب بود مهر و محبتش را در صمیم دل جای داده بتربیتش لوازم اهتمام مبذولداشت بیت
دل عمه بمهرش شد چنان بند*كه نگسسته ازو یكلحظه پیوند و دل‌بستگی آن مستوره بجمال خورشید مثال یوسف بمرتبه انجامید كه چون یعقوب داعیه كرد كه منزل اشرف خود را صدف آن گوهر بحر نبوت سازد آنعورت كمر اسحق را در زیر جامه بر میان یوسف بست بیت
چنان بست آن كمر را بر میانش*كه آگاهی نشد قطعا از آنش بعد از آن زبان به فریاد و فغان گشاده گفت كمر پدرم غایب گشته آغاز جست‌وجوی نمود و چون كمر از میان یوسف بیرون آمد بعرض برادر رسانید كه اكنون بموجب شریعت ابراهیم باید كه این پسر مدت دو سال كمر عبودیت من بر میان بندد و یعقوب بالضرورت دل برین معنی نهاده چون خواهرش فوت شد قرة العین را بخانه برد و در حجره عطوفت جای داده بهمگی همت در تربیتش لوازم اجتهاد بجای آورد نظم
به پیش رو چو یوسف قبله یافت*ز فرزندان دیگر روی برتافت*
بلی هرجا كزان سان مه بتابد*اگر خورشید باشد ره نیابد* و هم در آن اوقات تنسیم صباصبی یوسف در عالم رؤیا مكرر واقعات مشاهده كرده بحسب تعبیر مشیر بود با آنكه عنقریب اختر بخت بلندش از مطلع نبوت و رسالت طالع شود و كوكب ارجمندش از افق سعادت و جلالت لامع گردد و سایر اخوان غاشیه متابعت و مطاوعتش بردوش گیرند و هربار كه كیفیت واقعه را بعرض رسانید آنجناب
ص: 62
بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشك و حسد سایر فرزندان اندیشه كرده یوسف را باخفاء آن صورت وصیت میفرمود و در باب محبت و رعایتش مهما امكن مبالغه مینمود و چون اسباط نهایت مودت والد بزرگوار خود را نسبت ببرادر كهتر مشاهده كردند و كیفیت رؤیاء یوسف را شنودند نایره غیرت و عصبیت در بواطن ایشان اشتعال یافته قاصد ایذاء و اضرار برادر عالیمقدار گشتند و جزء اخیر خواب علت قصد اخوان شد كه شبی یوسف علیه السلام در خواب دید كه یازده ستاره با ماه و آفتاب او را سجده كردند و صباح این رؤیا را بعرض یعقوب علیه السلام رسانیده آنجناب بار دیگر قرة العین خود را بكتمان آنواقعه از اخوان امر فرمود و برادران ازین خواب نیز واقف گشته بجد هرچه تمامتر متوجه آنشدند كه یوسف را از نظر یعقوب علیه السلام دور اندازند آنگاه نزد پدر آمده بابرام تمام ازو رخصت طلبیدند كه یوسف علیه السلام را بگشت صحرا برند یعقوب دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاد و فرمود كه میترسم كه اگر یوسف را همراه شما بصحرا فرستم او را گرگ بخورد مثنوی
از آن ترسم كزو غافل نشینید*ز غفلت صورت حالش نه بینید*
درین دیرینه دشت محنت‌انگیز*كهن گرگی برو دندان كند تیز بعضی از علماء آورده‌اند كه این سخن بنابران از یعقوب صادر شد كه در بیابان كنعان گرگان درنده بسیار بودند و برخی گفته كه آنجناب بخواب دیده كه ده گرگ قصد یوسف كرده هلاكش ساختند و بر هر تقدیر چون كرت اول ملتمس اسباط مبذول نیافت پیش یوسف رفته و بانواع سخنان محبت‌آمیز و كلمات مودت‌انگیز آنجناب را فریفته بتماشای صحرا مایل گردانیدند و باز بخدمت یعقوب علیه السلام شتافته و التماس خود را مكرر ساخته یعقوب كرت دیگر آنسخن را بسمع قبول جای نداد اما در آن اثنا یوسف بمجلس شریف پدر آمده و بمبالغه تمام رخصت طلبیده آنمقدار الحاح نمود كه یعقوب علیه السلام طوعا و كرها او را شرف اجازت ارزانی داشت و اسباط صباحی كه فضای سپهر خضرا از نور طلعت یوسف زرین لقاء خورشید منور شد یوسف را مصحوب خود گردانیده متوجه صحرا گشتند و چون مقداری مسافت طی كردند بقدر مقدور در جور و جفا و تعذیب و ایذاء آن آفتاب عالم‌آرا كوشیده قصد جانش فرمودند و بالاخره بنابر استصواب یهودا آن در دریای اصطفا را برهنه ساخته در چاهی كه سه فرسخی كنعان بود و بقول اكثر هفتصد گز و بروایت اقل هفتاد گز عمق داشت انداختند و سر آن را بسنگ گران محكم ساختند نظم
برون از آب درچه بود سنگی*نشیمن ساخت یوسف بیدرنگی*
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ*كه كان گوهری شد بس گران سنگ و جبرئیل امین بفرمان رب العالمین از اوج سدرة المنتهی به حضیض آنچاه شتافته بتسلی خاطر همایون یوسف پرداخت و بدن بی‌بدیلش را به پیراهن ابراهیم كه یعقوب آن را مانند تعویذ بر كتف یوسف بسته بود به پوشید بیت
بتسكین دادن جان حزینش*ندیم خاص شد روح الامینش و اسباط در وقت مراجعت بجانب كنعان پیراهن یوسف را بخون
ص: 63
گوسفندی آلوده بیگاه‌تر متوجه منزل پدر شدند و یعقوب چون در آن روز مشاهده نمود كه آمدن اولاد امجاد از دستور معهود تجاوز نمود آغاز اضطراب فرموده باستقبال ایشان روانگشت و بر بالای تلی توقف كرده انتظار میكشید و پس از آنكه آفتاب مانند رخسار عالمتاب یوسف در چاه مغرب منزل گزید و جهان بسان سراچه دل عاصیان تاریك گردید اسباط نزدیك پدر رسیده فریاد وایوسفا بگوش متوطنان عالم بالا رسانیدند و یعقوب از ملاحظه اینحال و استماع اینمقال بیهوش گشته از پای درافتاد و چون آنجناب را فی الجمله افاقتی دست داد یوسف را طلبیده برادران باتفاق گفتند كه ما باسب تاختن و تیر انداختن مشغول شدیم و یوسف را نزدیك متاع خود گذاشته بودیم كه ناگاه گرگی قصد جان او نموده بدن نازنینش را بخورد یعقوب كه اینخبر محنت اثر را شنید در بحر اندوه افتاده آنشب تا صباح بناله و زاری و گریه و بیقراری اشتغال داشت و چون پیراهن خون آلود یوسف را پیش اسرائیل آوردند در آن نگریسته دید كه مطلقا پاره نشده لاجرم اولاد را مخاطب ساخته گفت غریب گرگی بوده كه یوسف را خورده پیراهنش را ندریده (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ) و بروایتی برادران یوسف گرگی را گرفته و دهنش را بخون ملوث كرده پیش یعقوب آوردند و او را بخون یوسف متهم ساختند اسرائیل علیه السلام در آن گرگ نگریسته گفت توئیكه ثمرة الفؤاد مرا خورده گرگ بزبان فصیح و بیان صریح گفت یا نبی معاذ اللّه كه از من این عمل صادر شده باشد و چون ما را یار او مجال آن نیست كه بحوالی رمه تو آمده در گوسفندان تو تصرف نمائیم چگونه بخون فرزند عزیزت دهن آلائیم لاجرم یعقوب علیه السلام زبان بعتاب فرزندان گشاده گرگ را مطلق العنان ساخت القصه چون یوسف علیه السلام سه شبانه‌روز در آنچاه بسر برد كاروانی كه از مدین بمصر میرفتند و رئیس ایشان مالك بن ذعر خزاعی بوده راه گم كرده قائد قضا آن سوداگران را بسر آنچاه آورد و بنابر آنكه روز بآخر انجامیده بود همانجا نزول نمودند نظم
چو چارم روز ازین فیروز خرگاه*برآمد یوسف شب رفته در چاه غلام مالك كه بشیر نام داشت جهة كشیدن آب دلو در آنچاه فرو گذاشت بیت
بیوسف گفت جبریل امین خیز*زلال رحمتی بر تشنگان ریز و یوسف خورشید لقا را از حضیض چاه ببرج دلو تحویل نمود و بشیر بامداد روح الامین او را بركشید و چون چشمش بر روی یوسف افتاد چگویم كه چه دید لاجرم فریاد از میان جانش برآمده گفت بیت
بشارت كز چنین تاریك‌چاهی*برآمد بس جهان‌افروز ماهی و اهالی كاروان برو جمع گشته در شكل و شمایل یوسف علیه السلام واله و حیران شدند و منبهی كه اسباط در آن نواحی بازداشته بودند تا اگر حامله زمین آنچنین مشتری جبین را ظاهر كند ایشانرا مطلع گرداند به تعجیل هرچه تمامتر اینخبر را ببرادران یوسف رسانیده و اسباط مانند برق و باد بجانب كاروان شتافته و با مالك بن ذعر و كاروانیان ملاقات نموده گفتند این شخص بنده ماست و چند روز است كه گریخته و ما هرچند او را جسته‌ایم تا غایت نیافته‌ایم كاروانیان نخست از قبول این سخن گردن پیچیدند و چون اسباط درین
ص: 64
باب مبالغه نمودند و یوسف از وهم ایشان آن مدعا را انكار نكرد بلكه زبان الهام بیان باقرار گشاد اهل كاروان آن دعوی كاذب را آخر الامر مقرون بصدق پنداشتند و اخوان در صدد بیع یوسف آمده مالك بن ذعر آن افتخار احرار را بدرمی چند ناسره كه عدد آن بروایت اقل ده و بقول اكثر صد و بیست و بمذهب مشهور هفده بود بیع نمود و شمعون در آن باب تمسكی نوشته تسلیم مالك فرمود بیت
وزان پس كاروان محمل به‌بستند*بقصد مصر در محمل نشستند و پس از طی مراحل و قطع منازل در حوالی آندیار نزول كرده چون از رنج راه برآسودند در عاشر محرم الحرام بشهر درآمدند و پس از انقضای سه روز مالك بن ذعر یوسف را بمعرض بیع درآورد وصیت كمال حسن و جمال صدیق در مصر اشتهار یافته بلكه تمام آن شهر از پرتو نور جبین خورشید قرینش سمت اضاءت پذیرفته ساعت بساعت خریدارانش در ازدیاد بودند و لحظه بلحظه مشتریان در بهاء آنماه تابان می‌افزودند نظم
یكی شد زان میانه اول كار*بیك بدره زر سرخش خریدار*
خریداران دیگر رخش راندند*بمنزلگاه صد برده رساندند*
بر آن افزود دولتمند دیگر*بقدر وزن یوسف مشك اذفر*
بدین قانون ترقی مینمودند*ز انواع نفایس میفزودند بالاخره قطفیر كه نایب وزیر پادشاه مصر ریان بن الولید بود و او را عزیز میگفتند بتحریك منكوحه خویش زلیخا قیمت آن گوهر بی‌بها را مضاعف ساخته بیت
خریداران دیگر لب ببستندپس زانوی نومیدی نشستند و چون عزیز صدیق را بخرید مالك بن ذعر كه بر شرف نسب و وفور حسب آنجناب اطلاع یافته بود دست و پایش را ببوسید و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و یوسف علیه السلام تمسك برادران خود را از مالك ستانده و او را وداع كرده روی بخانه عزیز آورد

گفتار در بیان اسم و نسب زلیخا و قصه تعشق او نسبت بآن در دریای اصطفی‌

بروایت اكثر علماء زلیخا راعیل نام داشت و پدرش را كه از اعیان مصر بود رعاعیل میگفتند و بقولی زلیخا مسمی بفكا و پدرش موسوم به بیوش بود اما حضرت جناب افضل الانامی مولانا عبد الرحمن جامی در یوسف زلیخا مرقوم كلك بلاغت انتما گردانیده‌اند مثنوی
چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج*كه در گنجینه بودش از سخن گنج*
كه در مغرب زمین شاهی بناموس*همیزد كوس شاهی نام طمیوس*
زلیخا نام زیبا دختری داشت‌كه با او از همه عالم سری داشت و باتفاق جمیع ائمه اخبار زلیخا در كمال حسن و جمال بود و بصباحت رخسار و ملاحت گفتار از سایر پری پیكران آنزمان ممتاز مینمود نظم
قدش نخلی ز رحمت آفریده*بگلزار لطافت سركشیده*
ز بستان ارم رویش نمونه‌درو گلها شكفته گونه گونه*
نظربازان بجان كرده پسندش*ز گل جان ساخته تعویذ بندش
ص: 65 سهی سروان هواداریش كرده*پریرویان پرستاریش كرده و شوهر زلیخا كه بروایت اشهر و اصح قطفیر نام داشت و بقول طبری عامر یوسف را خریده بخانه برد با زلیخا گفت كه این غلام را گرامی دار و بمنزلی نیكو فرود آر شاید كه ازو منفعت گیریم یا او را بفرزندی در پذیریم (عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً)* و زلیخا چون نظر بر طلعت آن آفتاب سپهر اجتبا انداخت و از شوهر آن رخصت یافت گرامی‌ترین منزل خانه دل را دانسته سلطان مهر و محبت یوسف را در میان جان جا داد و بهمگی همت در استرضای خاطرش كوشیده ابواب رعایت و نوازش بروی روزگارش بگشاد ابیات
چو دولت‌گیر شد دام زلیخا*فلك زد سكه بر نام زلیخا*
نظر از آرزوهای جهان بست*بخدمتگاری یوسف میان بست*
ز زركش جامهای خز و دیبا*بقدش همچو قدش چست و زیبا*
بسر تاج و میان زرین كمرها*مرصع هریك از رخشان گهرها*
چو روز سال هریك سیصد و شصت*مهیا كرد و فارغبال بنشست و هر روز آنسرو بستان اعتدال را كه در جویبار الطاف ملك متعال پرورش یافته بود بلباسی دیگر و خلعتی غیر مكرر زیب و زینت میداد و هرلحظه بجد هرچه تمامتر تحفه در غایت نفاست بدست آورده و بر طبق عرض نهاده بنظر انور آن مهر اوج نبوت میفرستاد و هر ساعت عارض مرغوب خود را كه از عیوب پیراسته بود بنوعی آراسته ببهانه با یوسف ملاقات مینمود و بطریقه ایما و اشارت طالب وصال و مرافقت میبود شعر
بلی نظاره‌گی كاید سوی باغ*ز شوق گل چو لاله سینه پرداغ*
نخست از روی گل دیدن شود مست*ز گلدیدن بگل چیدن برد دست و چون یوسف اینمعنی را از زلیخا فهم كرد از صحبتش بقدر امكان اجتناب و احتراز فرمود و از ملاحظه اینصورت میل و رغبت زلیخا بیفزود بیت
آنجا كه منتهای كمال ارادتست*هرچند جور بیش محبت زیادت است لاجرم زلیخا بواسطه بیواسطه تصریح ما فی الضمیر خود را با یوسف اظهار كرد و صدیق از ارتكاب آن امر ناصواب سر باز زده زبان الهام بیان به نصیحتش بگشاده بالاخره زلیخا باستصواب دایه خویش قصری در غایت تكلف بنا نمود و فرمود كه در و دیوار و سقف و جدار آن خانه را بكشیدن صورت او و چهره یوسف مصور ساختند و آن‌دو مشتری ماهیت زهره طلعت را متصل یكدیگر باوضاع مختلفه تصویر نمودند و زلیخا روزی در نهایت زیب و زینت بآنخانه كه هفت دربند داشت یوسف را ببهانه طلبید و ابواب خروج و دخول مسدود گردانید و چون صدیق علیه السلام در آنمقام درآمد بهر طرف نظر كرد و صورت خود را در مقارن صورت زلیخا مشاهده فرمود بیت
اگر در را دگر دیوار را دید*بهم جفت آن دو گل رخسار را دید لاجرم چشم از آن صور برگرفته بجانب زلیخا نگریست و زلیخا بآن التفات امیدوار گشته بتضرع بسیار در باب حركتی كه مقتضی طبیعت بشریت است شرایط مبالغه و الحاح بجای آورد و یوسف صدیق از آن فعل شنیع ابا نموده بین الجانبین قال و قیل بسرحد تطویل كشیده بر طبق آیت (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ) نزدیك بآن رسید كه خیال امریكه مناسب رتبه نبوت نیست در خاطر یوسف قرار گیرد
ص: 66
امام جعفر الصادق علیه الرحمة و الرضوان كلمه (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها) را این معنی فرموده است كه چون زلیخا در قصد مباشرت با یوسف مبالغه نمود و صدیق قاصد قتل او شد و همچنین علماء تفسیر در باب رؤیت یوسف برهان سبحانی را وجوه متعدده گفته‌اند قول اشهر آنكه در آنخلوت نظر یوسف بر پرده افتاد كه در یكی از اطراف آنخانه كشیده بودند و از زلیخا پرسید كه آن پرده از بهر چیست زلیخا جواب داد كه آن پرده را بر روی بتی كه معبود منست كشیده‌ام تا مرا درین كار كه می‌بینی نه‌بیند و یوسف از زلیخا اعراض كرده گفت تو از بتی كه نه سمع دارد و نه بصر شرم میداری من چگونه از حی اكبر شرم ندارم و قولی آنكه ندائی بگوش حضرت یوسف رسید (كه انت مكتوب فی زمرة الانبیا فتعمل عمل السفهاء) و بر هر تقدیر یوسف بعد از ظهور برهان ملك قدیر خود را از دست زلیخا خلاص كرده از آنحجره بیرون دوید و زلیخا از عقبش روان گشته بدربند هفتم بوی رسید و پیراهن یوسف را گرفته چنان كشید كه پاره شد در آنحال عزیز را در بیرون دربند نشسته یافتند و زلیخا از غایت انفعال فریاد برآورد كه ایعزیز چه باشد جزای كسیكه بحرم تو بدی اندیشد مگر آنكه بزندان برده شود یا بعذابی دردناك تعذیب كرده آید و عزیز انگشت حیرت بدندان گزیده صدیق جهة رفع تهمت كیفیت واقعه را براستی تقریر فرمود و عزیز سخن یوسف را حمل بر غرض كرده خواست كه آنجناب را متأذی سازد اما در آن اثنا بالهام ایزد تعالی كودكی شیرخواره بسخن درآمد و گفت اگر پیراهن یوسف از پیش دریده گناه اوست و اگر از پس پاره شده جرم زلیخا است و عزیز احتیاط پیراهن نموده چون دید كه از پس دریده است صدیق را عذر خواهی كرد و نسبت بزلیخا سخنان ملامت‌آمیز بر زبان آورد و این قصه در میان نسوان مصر شهرت یافته زبان طعن و تشنیع بر زلیخا گشادند شعر
كه شد فارغ ز هر ننگی و نامی‌دلش مفتون عبرانی غلامی*
عجب تركان غلام از وی نفور است*ز دمسازی و همرازیش دور است*
زلیخا چون شنید این داستان را*فضیحت خواست آن ناراستان را و جشنی عظیم ترتیب داده عوراتی را كه در حباله نكاح ساقی و خوانسالار و حاجب و میر اخور و صاحب السجن پادشاه بودند با جمعی دیگر از نسوان مصریان احضار فرمود و بعد از كشیدن و خوردن اطعمه فراوان و جمع آوردن سفره و دستار خوان زلیخا در دست هریك از آن زنان نارنجی و گزلكی نهاد شعر
بدیشان گفت پس كی نازنینان*ببزم نیكوئی بالا نشینان*
چرا دارید زینسان تلخ كامم*بطعن عشق عبرانی غلامم*
اجازت گر بود آرم برونش‌برین اندیشه گردم رهنمونش*
همه گفتند كز هر گفت و گوئی*بجز وی نیست ما را آرزوئی لاجرم زلیخا فرمان داد تا یوسف از خانه بیرون آید و آن محفل را از پرتو رخسار آفتاب آثار بیاراید و چون صدیق بیرون خرامیده نقاب از چهره عالمتاب برافكند طاعنان زلیخا متفق اللفظ و المعنی او را معذور داشته بجای ترنج دستهای خود را بریدند و فریاد بر آوردند (ما هذا الا ملك كریم) آنگاه آنزنان كف بریده و گریبانهاء دریده بمنازل خویش مراجعت نمودند و دو نفر از ایشان ساعتی در منزل زلیخا توقف كردند و نزد یوسف
ص: 67
رفته بمواصلت زلیخا بقدر امكان ترغیب نمودند و بزندان تهدید دادند صدیق از قبول آن ملتمس سر باز زد و گفت مرا زندان از كید و مصاحبت زنان خوشتر است و ایشان مأیوس از خدمت یوسف پیش زلیخا آمده گفتند مناسب چنان مینماید كه او را بزندان فرستی تا چندگاهی محنت و ریاضت كشیده گردنش نرم شود و سر بحیز متابعت تو درآورد و زلیخا این سخن را بسمع رضا اصغا نموده بانواع وسوسه و فریب عزیز را برآنداشت كه یوسف را بزندان فرستاد و صدیق آنخانه ظلمانی را بیمن مقدم شریف نورانی گردانید شعر
چو مردان در مقام صبر بنشست*بشكر آنكه از كید زنان رست و هرگاه كه از ادای وظایف طاعات فراغت مییافت بدلجوئی زندانیان و تعبیر خوابهای ایشان مشغول میشد بیت
شدند از مقدم آنشاه خوبان*همه زنجیریان زنجیركوبان اما زلیخا چون از آن آفتاب عالم‌آرا دور افتاد از حبس یوسف پشیمان گشته آغاز اضطراب و بی‌طاقتی كرد بیت
چو خالی دید از آن گل گلشن خویش*چو غنچه چاك زد پیراهن خویش و در غایت حزن و ملال اوقات میگذرانید تا آنزمان كه بشرف مواصلت یوسف علیه السلام رسید.

گفتار در بیان مخلص یوسف علیه السلام از زندان و نشستن بر سریر عزت مصر و نیابت ملك ریان و ذكر تزویج زلیخا

بروایتی كه مشهور است بین العلماء كیفیت این حكایت چنانست كه در آن اوان كه یوسف بزندان درآمد شرابدار و خوان سالار پادشاه مصر ریان بن ولید كه از قبیله عمالقه بود بجریمه‌ای متهم گشته هردو را بآن مجلس آوردند و آن‌دو جوان چون مشاهده كردند كه گاهی بتعبیر خواب می‌پردازد و آنچه میگوید موافق تقدیر می‌افتد از برای امتحان هریك خوابی ساختند و نزد صدیق آمده شرابدار گفت من در واقعه دیدم كه سه خوشه انگور بنظر درآمده آن را فشردم و خوانسالار عرض نمود كه من مشاهده كردم كه خوانی پر نان بر سر دارم و مرغان هوا آن نان را از من می‌ربایند و یوسف افشای تعبیر این دو خواب را تأخیر انداخته سخن دیگر در میان آورد و بعد از الحاح و مبالغه گفت كه خواب ساقی دلالت بر آن میكند كه پس از انقضای سه روز از حبس خلاص شده نوبت دیگر بعز نیابت ملك فایز گردد و خواب خوانسالار مشعر است بآنكه او را بردار كشند آن‌دو تن بعد از استماع این سخن گفتند كه ما این واقعات را ساخته بودیم صدیق جواب داد كه قلم قضا برین منوال جاری گشته و این تعبیر تغییر نخواهد یافت و چون سه روز بگذشت خوانسالار را بردار كشیدند و شرابدار باز بمنصب خود رسیده بملازمت ریان شتافت و یوسف در وقت وداع با ساقی گفت مرا نزدیك پادشاه خود یادآور و بنابر آنكه صدیق استعانت از غیر كرد هفت سال این ملتمس بر خاطر ساقی فراموش گشت و چون ایام مشقت یوسف بنهایت انجامید شبی ریان بن الولید در خواب دید كه هفت گاو فربه پیدا شده متعاقب هفت گاو لاغر نیز
ص: 68
ظاهر شده گاوان لاغر هفت گاو فربه را فرو بردند و همچنین هفت خوشه سبز مشاهده نمود كه هفت خوشه خشك بر آن پیچید و از سنبلات خضرا اثر نگذاشت و ریان معبران و منجمان را احضار فرموده كیفیت واقعه را با ایشان گفت و طالب تعبیر شد و مجموع از تعبیر آنخواب عاجز گشته ساقی را از یوسف یاد آمد و ملك را تنبیه نموده بزندان شتافت و واقعه مذكوره را معروض داشته از تعبیر آن سئوال كرد صدیق علیه السلام گفت هفت گاو فربه و خوشهای سبز اشارت بسالهای پرنعمت است كه مردم برفاهیت باشند و گاوان لاغر و هفت خوشه خشك كنایت از هفت سال است كه قحطی شده مردم بعسرت و محنت گذرانند و تدبیر این كار آنست كه در هفت سال آینده كه رشحات سحاب عنایت الهی فایز خواهد بود مهما امكن بامر زراعت قیام نمایند و بعد از رفع محصول دانه با خوشه بگذارند مگر اندكی را كه بخورند و در سنوات قحط و غلا آنچه ذخیره نهاده باشند تناول فرمایند شراب‌دار مراجعت نموده تعبیر خوابرا عرض داشت پادشاه باحضار یوسف فرمان داد و ساقی بتعجیل تمام بزندان بازگشته از صدیق التماس نمود كه ببارگاه پادشاه شتابد و یوسف از قبول این ملتمس ابا فرموده گفت نزدیك ملك رو و بپرس كه چه بود حال آنزمان كه دستهای خود را بریدند تا عدم خیانت من ظاهر شود و شرابدار تنها بنزد ریان رفته آنحدیث را بازگفت پادشاه متعجب شد و از كما هی احوال یوسف تفتیش نموده فرمود تا زلیخا را با آن زنان حاضر كردند و ایشان بر طهارت ذیل یوسف اداء شهادت نموده گفتند كه بیت
ز یوسف ما بجز پاكی ندیدیم*بجز عزو شرفناكی ندیدیم و زلیخا نیز بعصمت یوسف علیه التحیة و السلام معترف گشته بیت
بجرم خویش كرد اقرار مطلق*برآمد زو صدای حصحص الحق لاجرم بیگناهی آن مظهر لطف الهی بر همگنان ظاهر گردید و ملك ریان بر زبان آورد كه یوسف را بیاورید كه من او را جهة خاصه خویش اختیار میكنم و یكی از مقربان بزندان رفته صدیق را بمجلس پادشاه آورد و ریان بن الولید نسبت باو شرایط اعزاز و احترام بجای آورده نوبت دیگر از تعبیر آن واقعه مذكوره استعلام نمود و صدیق علیه السلام تعبیر و تدبیر آن را بروجهیكه مسطور شد تقریر كرده گفت اگر ضبط این مهم در عهده من باشد بموجب راستی بتقدیم رسانم و ریان این ملتمس را مبذولداشته یوسف را بانواع اصطناع اختصاص داده و زمام تمشیت آن امر خطیر را در قبضه درایتش نهاد و بعد از اندك روزگاری از وقوع این قضیه عزیز كه باتفاق مورخان مصراع
بوقت كامرانی سست رك بود*
ازین عالم انتقال نمود و منصب او نیز مفوض بیوسف شده صدیق بالتماس ریان بن الولید بلكه بفرمان ملك مجید بیت
زلیخا را بعقد خود درآورد*بعقد خویش یكتا گوهر آورد و از قادر متعال معاودت روزگار جوانی و سرسبزی نهال كامرانیش را مسألت نمود بیت
جمال مرده‌اش را زندگی داد*رخش را طلعة فرخندگی داد و زلیخا پس از چهل سالگی هیجده ساله شد و شجره آمالش بثمره اقبال بارور گشت و بحجره خاصه یوسف
ص: 69
كه حجله مرادش بود درآمد نظم
پرستاران همه پیشش دویدند*سر و افسر همه پیشش كشیدند*
خروشان از جمال دلفریبش*بزركش جامها دادند زیبش* چو فراش سپهر فیروزه فام پرده مشكین شام را نقاب رخسار عروس آفتاب گردانید و مشعله ماه و شموع انجم را مانند مردم دیده و دیده مردم برافروخته ساخت و این سبز طارم روشن گردید یوسف آن حجله را بنور حضور خود بسان روز منور ساخته و زلیخا را بر فراش اختصاص جای داد و بنظر مرحمت در آن جمال خورشید مثال نگریسته بكلیه مهر حقه سیمینش برگشاد بیت
چو یوسف گوهر ناسفته را دید*ز باغش غنچه نشكفته را چید*
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند*گل از باد سحر نشكفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم كس ندید است*ولی او غنچه باغم نچیده است و این معنی موجب ازدیاد مودت و اتحاد یوسف علیه السلام شده بخشنده بی‌منت او را از زلیخا دو پسر كرامت كرد افرائیم و میشا (ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ)*

گفتار در بیان ظهور قحط در میان مردم و تشریف آوردن اسباط به مصر جهة طلب گندم‌

نقله غرایب روایات و حمله عجایب حكایات چنین آورده‌اند كه یوسف صدیق علیه السلام در آن هفت سال كه ابواب مرحمت و مكرمت حضرت ذو الجلال مفتوح بود در اجتماع غلات و حبوبات بقدر طاقت و سعی اهتمام فرمود و چون ایام وسعت معیشت بنهایت رسید و روزگار راحت و فرحت منقضی گردید بلاء قحط و غلا بمرتبه شایع گشت كه هرگز بنی آدم بدان شدت حالتی مشاهده نكرده بودند و محنت جوع و گرسنگی بمثابه استیلا یافت كه از بدو ایجاد عالم طوایف امم بدان صعوبت بلیه بخاطر نیاورده بودند نظم
غوغای غلا بسر برآمد*قحط از در آهنین درآمد*
نی قحط مگو كه اژدهائی*بر هر طرفی ازو بلائی رعایای ریان بلكه تمام مصریان در سال اول ذخایر خود را صرف نمودند و در سال دوم هرچه از جنس طلا و نقره و جواهر و سایر اشیاء نفیسه داشتند بیوسف علیه السلام داده گندم عوض میستاندند و آخر الامر مهم منجر بآن شد كه در سنه سادسه و سابعه زن و فرزند خویش را در معرض بیع آوردند بلكه نفوس خود را در بهای گندم بصدیق فروخته خط بندگی میدادند بیت
آنچنان تنگ شد برایشان كار*كادمی شد چو گرگ مردم‌خوار و چون در كنعان نیز زحمت جوع در معده‌ها شیوع یافت و اولاد یعقوب شنیدند كه عزیز مصر در انبار باز كرده گندم بمردم میفروشد از پدر اجازت طلبیده جزوی بضاعت برداشته بمصر آمدند و در روزیكه یوسف علیه السلام بر تخت عزت و حكومت نشسته بود و مانند ملوك مصر اثواب حریر و دیبا پوشیده و عصابه مرصع به پیشانی بسته بعز دستبوس معزز گشتند و صدیق اخوان را شناخته ایشان بنابر طول مدت
ص: 70
و تغییر هیأت او را نشناختند بعد از آنكه در مجلس قرار گرفتند یوسف از برادران پرسید كه شما از كجائید و بچه مهم رنجه شده آمده‌اید جوابدادند كه ما در دیار شام میباشیم و جهة استماع بذل و احسان تو بدین ولایت آمده‌ایم غرض آنكه فی الجمله قوت بدست آورده باز گردیم گفت ظاهرا شما از پیش حاكم شام به تجسس آمده‌اید اسباط آواز برآوردند كه معاذ اللّه كه ما جاسوس باشیم بلكه از اولاد پیغمبرانیم و پدر مادر سلك احفاد ابراهیم خلیل اللّه انتظام دارد و موسوم بیعقوبست و ملقب باسرائیل و ما دوازده برادر و برادریكه بحسب صورت و سیرت بر ما رتبه تقدم داشت در چنگ گرگی گرفتار شده برحمت الهی پیوست و چون اینخبر محنت اثر بگوش پدر رسید پس از فزع و افغان فراوان بقضا رضا داده و از ما كنار گزیده در خانه تنگ و تاریك در فراغ پسر بسر میبرد لیكن از مادر آن ولد گمشده پسر دیگر دارد كه بدیدنش فی الجمله تسلی او را دست میدهد یوسف بالهام حضرت الهی رعایت ناموس پادشاهی كرده بیان كلمات چندان التفات نكرد و بر زبان معجز بیان آورد كه من دست از تفحص باز ندارم تا بوضوح پیوندد كه غرض شما از این سفر چیست و باعث بر توجه بجانب مصر كیست اكنون صلاح در آنست كه چون عزم معاودت نمائید یكی از برادران در ظل انعام و احسان ما توقف كند و شما بزودی بازآمده برادر كهتر خود را بیاورید تا صدق سخنانیكه بعرض رسانیده‌اید بسرحد یقین رسد و اخوان اینمعنی را قبول نموده صدیق ایشان را در مكانی مناسب فرود آورد و در اعزاز و اكرام ایشان مبالغه تمام اظهار كرد و اسباط روز دیگر جهة خریدن گندم بمجلس یوسف آمده بضاعت خود را معروض گردانیدند صدیق فرمود كه هرچند این بضاعت لایق خزانه نیست اما چون جمال حال شما بحلیه اصالت زینت دارد و مسافت بعید پیموده‌اید امتعه خود را در بازار بها كرده عوض آن غله بستانید و اخوان بموجب فرموده عمل نموده تمامی رخوت ایشان را بدویست دینار بها كردند و یوسف ده شتر گندم ببرادران داده محرمی را فرمود تا بضاعتی را كه آورده بودند پنهان در میان بار ایشان نهاد در وقت رخصت در باب آوردن بنیامین مبالغه نموده شمعون را در مصر نگاهداشت و بتفقد و خاطرجوئی او پرداخت و چون اسباط طی منازل و مراحل نموده بكنعان رسیدند و بشرف ملاقات والد بزرگوار خود مشرف گردیدند وقایع و حالات آنسفر را بتمام معروض گردانیدند و یعقوب مجلس اولاد امجاد را از شمع رخسار شمعون بی‌نور یافته از سبب غیبت او تفتیش فرمود برادران جهة توقف او را شرح داده اسرائیل گفت چرا سر خود را نزد عزیز مكشوف ساختید جوابدادند كه بواسطه تهمت جاسوسی یعقوب ساكت گشت چون اسباط سر بارها را باز گشادند و بضاعت خود را در آنجا یافتند گفتند ای پدر ستم نمی‌كنیم و ما دروغ نمیگوئیم در مكارم اخلاق عزیز مصر تامل فرمای كه آنچه ما برده بودیم عوض گندم عنایت كرده و امتعه ما را نیز در بار باز نهاده یعقوب عزیز را دعای خیر گفت و اولاد او فرصت یافته گفتند امید چنانست كه
ص: 71
این نوبت بنیامین را همراه ما گردانی تا صدق مقالات ما نزد عزیز به تحقیق پیوندد و چنانچه وعده كرده یك شتروار گندم زیاده بما دهد و شمعون را بمارد فرماید و ما قبول مینمائیم كه در محافظت بنیامین بقدر امكان سعی فرمائیم و اگر او را همراه نبریم دیگر عزیز غله بما انعام نخواهد كرد اسرائیل علیه السلام از قبول این التماس ابا فرمود و پس از مبالغه فراوان بر زبان آورد كه قواعد میثاق و پیمان بایمان مؤكد سازید كه در مراقبت بنیامین از خود به تقصیر راضی نشوید تا او را مصاحب شما گردانم و ایشان بر آن موجب عملنموده یعقوب آن التماس را بعز اجابت مقرون گردانید و گفت (فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) آنگاه ایشان را وداع كرده جهة دفع اصابه عین الكمال فرمود كه چون بمصر رسید همه از یك دروازه بشهر در نیائید (لا تدخلوا من باب واحد و ادخلو من ابواب متفرقه) و یعقوب علیه السلام درین نوبت رقعه بعزیز مصر نوشته دستاریرا كه از ابراهیم علیه السلام میراث یافته بود برسم هدیه ارسال داشت و اسباط روی براه آورده چون بمقصد رسیدند بنابر فرموده پدر متفرق بشهر درآمدند و بهمان سرای شمعون نزول كرده صباح روز دیگر هر یازده برادر بدرگاه یوسف رفتند و صدیق از وصول برادران و آوردن كتابت و تحفه از نزد مقیم بیت الاحزان خبر یافته نظم
ز شادی برافروخت رویش روان*چو گل در بهاران بخندید از آن و فی الحال اشارت فرمود كه اخوان را درآورده در مجلس مناسب بنشاندند و مراسم پرسش و نوازش مرعی داشته از مطالعه مكتوب پدر بزرگوار و مشاهده دستار جد عالیمقدار بغایت مبتهج و مسرور گشت و چون وقت كشیدن طعام شد یوسف علیه السلام به پس پرده خرامیده فرمود تا هردو نفر از برادران را بر یك مایده نشاندند و بنیامین تنها مانده یوسف او را پیش خود طلبید و در خوان خاصه شریك ساخت و بقولی خود را بر وی ظاهر گردانیده گفت من جهة نگاه داشتن تو فكری بصواب خواهم كرد و ابن یامین اظهار فرح و سرور بسیار نموده صدیق او را باخفاء آنصورت وصیت فرمود و در تاریخ حافظ ابرو مسطور است كه در كرت ثانی كه اسباط بمصر آمده بعز ملاقات یوسف فایز شدند صدیق روزی بدیشان گفت من خطی دارم بلغت عبری و از مصریان كسی بخواندن آنعالم نیست طریقه آنكه آن مكتوب را مطالعه نموده مضمونش را بیان كنید برادران انگشت قبول بر دیده نهاده یوسف علیه السلام تمسك بیع خود را كه از مالك بن ذعر ستانده بود بدیشان نمود اولاد یعقوب چون در آن كاغذ كه بحقیقت روزنامه عمل ایشان بود نظر كردند انفعال عظیم باحوال ایشان راه یافته بیت
نی خطی زان خط توانستند خواند*نی حدیثی نیز دانستند راند القصه چون اسباط از رنج راه برآسودند یوسف علیه السلام خلع فاحره و غلة وافره بایشان ارزانی داشته یكی از محرمان را گفت تا صاع را پنهان دربار بنیامین نهاد و همه را اجازت معاودت داد و بعد از آنكه اسباط از مصر اندك مسافتی بجانب كنعان طی كردند جمعی از خدام صدیق از عقب رسیده آواز برآوردند (أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ) یعنی ای كاروانیان شما دزدانید اخوان از شنیدن این سخن در تحیر افتاده گفتند چه میگوئید
ص: 72
و از ما چه میجوئید جوابدادند كه صاع ملك را گم كرده‌ایم و هركه آن را بما آرد یك شتر وار گندم باو دهیم (تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِینَ) فرستادگان یوسف فرمودند كه اگر این صاع از میان متاع یكی از شما پیدا شود جزای آنكس چه باشد جوابدادند كه از بار هركس كه صاع بیرون آید جزاء آن خیانت را او كشد و چند گاه در خدمت صاحب مال باشد بعد از آن مصریان نخست اوعیه برادران بنیامین را طلبیدند بالاخره صاع را از بار او بیرون آوردند و اسباط سر خجالت پیش افكنده خدام یوسف بنیامین را باز گردانیدند تا بطریق شریعت ابراهیم دو سال در مقام رقیت او را نگاه دارند و برادران نیز بحسب ضرورت مراجعت نموده در مجلس صدیق بر زبان آوردند (إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ) و علما در باب سرقت یوسف وجوه متعدده گفته‌اند از آن جمله یكی قضیه كمر است بر وجهی كه در بدایت اینحكایت مسطور گشت دیگر آنكه برخی بران رفته‌اند كه نوبتی آنجناب گوسفندی از رمه بگرفت و بمستحقی داد القصه اگرچه بر خاطر عاطر یوسف علیه السلام آن سخن گران آمد اما چیزی از آن معنی ظاهر نكرد و گفت (أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ) آنگاه اسباط بزبان تضرع و زاری و نیاز عرض داشتند كه ای عزیز پدر ما پیریست در غایت بزرگی و مدتیست كه بسبب مفارقت یك فرزند در كنج تنهائی نشسته و ابواب فرح و سرور بر روی خود بسته و ما با او عهد پیمان در میان آورده‌ایم كه بنیامین را بسلامت بدو رسانیم حالا اگر او را اینجا گذاشته بخدمت او رویم بكدام چشم در او نگاه توانیم كرد امید آنكه یكی از ما را عوض بنیامین نگاهداری و او را اجازت مراجعت فرمائی یوسف فرمود معاذ اللّه كه بی‌گناهی را بجای گناه‌كاری بگیرم و من همان كس را مؤاخذه می‌نمایم كه متاع خود را دربار او یافته‌ام و چون مهم اخوان بتواضع و حلم از پیش نرفت آغاز خشونت و غلظت نموده روبیل كه بزرگترین ایشان بود پیش رفت و حال آنكه از غایت استیلاء غضب مویها بر اندامش راست ایستاده از پیراهنش سر بیرون كرده بود و نزدیك یوسف علیه السلام رسیده گفت ایعزیز خشم بمثابه بر من مستولی شده كه اگر صیحه زنم تمام شنوندگان در زمره مردگان انتظام یابند بنیامین را بمن تسلیم كن و الا از من امری صادر شود كه تدارك‌پذیر نباشد و چون صدق سخن او بر ضمیر صدیق ظاهر بود با او آغاز چرب‌زبانی فرمود تا بنشست آنگاه پسر خود افرائیم را اشارت نمود كه آهسته از عقب اعمام خود درآمده دست بر پشت روبیل مالید چه خاصیت اولاد یعقوب آن بود كه هرگاه یكی از آنقوم دست ببدن ایشان رساندی غضب‌شان انطفا پذیرفتی و چون یوسف دید كه صورت حرارت روبیل تسكین یافت فرمود كه من بنیامین را باز ندهم هرچه میخواهی میكن روبیل قصد كرد كه آوازی برآرد مطلقا آوازش برنیامد و حیرت بر وی غالب گشته گفت ظاهرا شخصی از آل ابراهیم دست ببدن من رسانیده كه نایره غضب من فرو نشست در تاریخ طبری مسطور است كه چون صاع را نزد یوسف آوردند و اسباط حاضر شدند صدیق دست بر آن جام زده گفت این صاع میگوید شما دوازده برادر بودید و یكی
ص: 73
را از آنجمله فروخته‌اید و بنیامین این سخن شنیده التماس نمود كه ای عزیز ازو سئوال كن كه آن برادر زنده است یا نه یوسف كرت دیگر دست بر صاع زده گفت میگوید زنده است و تو او را خواهی دید و باز بنیامین درخواست كرد كه از وی بپرس كه تو را كه دزدیده بود صدیق باز بر صاع دست زده فرمود كه صاع در خشم است و میگوید چون میدانید كه مرا از بار كه بیرون آورده‌اید این چه سئوال است القصه چون اسباط از بردن بنیامین مایوس شدند روبیل نیز در مصر توقف نموده و بقیت اخوان روی بكنعان آورده بعد از وصول صورت واقعه را با ساكن بیت الاحزان در میان نهادند و مضمون این مقال مناسب حال او آمد كه شعر
هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهد*یك داغ نیك ناشده داغ دگر نهد*
هر داغ كاورد قدری رو به بهتری*آنداغ را گذارد و داغ دگر نهد و روی از اولاد برتافته در هجر آن‌دو نور دیده چندان اشك افشاند كه چشمهایش از نور بینائی عاطل ماند

گفتار در بیان مراسله یعقوب و یوسف و نجات یافتن اسرائیل از موجبات حزن و تأسف‌

در روضة الصفا مسطور است كه چون یعقوب علیه السلام مدت دیگر در فراق آن دو پسر بسر برد مكتوبی محتوی بر تعداد بلیات آباء و اجداد خود در قلم آورد و قصه فقدان یوسف را در آن كتاب درج نمود و التماس مخلص بنیامین فرمود و آن رقعه را مصحوب فارض بن یهودا نزد عزیز مصر فرستاد و یوسف بعد از مطالعه نامه پدر در جواب نوشت كه مكتوب مرغوب مبنی از بیان مصایب آباء و اجداد تو رسید و مضمونش بوضوح پیوست اولی و انسب آنست كه چنانچه ایشان در طریق مصابرت سلوك نمودند تو نیز شكیبائی را شعار خود سازی تا بمقصود خود فایز گردی و السلام و فارض را بواجبی نواخته رخصت مراجعت ارزانی داشت و چون فارض آن رقعه را بیعقوب علیه السلام رسانیده آنجناب را بر فحوایش مطلع گردانید گفت این كلمات بسخنان پیغمبرزادگان میماند و روی باولاد آورده گفت بزودی متوجه مصر شوید و تفتیش احوال اخوان خود كنید و از رحمت الهی نومید مباشید و اسباط كرت دیگر یراق سفر كرده و محقر بضاعتی برداشته بمصر شتافتند و بعد از وصول بمجلس شریف عزیز عرض نمودند كه ایعزیز دریاب ما و اهل بیت ما را از ضرر جوع و آورده‌ایم بضاعتی اندك وافی و كامل گردان از برای ما كیل گندم را و تصدق كن بر ما كه البته خدایتعالی جزا میدهد صدقه‌دهندگان را یوسف علیه السلام را از این كلام رقتی تمام دست داده و بیطاقت گشته نقاب از رخسار چون آفتاب برانداخت و ایشان را مخاطب ساخت كه (هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ) برادران امعان نظر بجای آورده با آنكه بعضی از نشانیهای جمال یوسف را دیدند و سخن تعریض‌آمیز
ص: 74
او را شنیدند بر سبیل استفهام گفتند (أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ یُوسُفُ) صدیق جوابداد كه (قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی) و اسباط در مقام اعتذار و استغفار آمده یوسف گفت (لا تَثْرِیبَ عَلَیْكُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) بعد از آن صدیق از حال پدر بزرگوار شرایط تفتیش و استفسار بجای آورده چون او را بر كما هی واقعات اطلاع افتاد فرمود كه صباح پیراهن مرا بر داشته بكنعان برید و بر روی پدر من افكنید تا چشمهای او بینا شود و آنجناب را بدین جانب آورید یهودا ملتزم این خدمت شده روز دیگر بطرف كنعان روانشد و در بیرون دروازه مصر آن پیراهن را افشانده باد باذن مرسل الریاح بویش بمشام یعقوب رسانید و اسرائیل هم در آن نفس استشمام رایحه وصال نموده باهل بیت خود گفت (إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ) یعنی به تحقیق من بوی یوسف می‌شنوم اگر مرا بعدم عقل منسوب ندارید ایشان جوابدادند كه (تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِی ضَلالِكَ الْقَدِیمِ) بیت
دماغت را نه از یوسف نسیم است*ولی دل در ضلالات قدیم است و بعد از گذشتن روزی چند یهودا بملازمت پدر رسیده و بشارت سلامتی یوسف رسانیده پیراهنش را بر روی یعقوب انداخت و فی الحال چشم اسرائیل بدستور پیشتر نورانی گشت و مقیم بیت الاحزان فرحناك و شادمان گشت با جمیع اولاد و احفاد و اهل بیت كه هفتاد نفر بودند بجانب مصر شتافت و چون یوسف از قرب وصول پدر خبر یافت بمراسم استقبال استعجال نموده بعد از آنكه چشمش بر یعقوب افتاد از اسب پیاده گشت و پیش دویده یعقوب ابتدا بتحیت و سلام كرد و پدر و پسر یكدیگر را در كنار گرفته چندان گریستند كه بیهوش شدند و چون بحال خود آمدند یوسف یعقوب را نزد ریان بن ولید كه او نیز به استقبال آمده بود برد و ریان دست‌وپای اسرائیل را بوسیده لوازم اخلاص بتقدیم رسانید آنگاه باتفاق بدرون مصر شتافته صدیق و یعقوب و لیا و اسباط را در قصر مخصوص فرود آورد و پدر بزرگوار و خاله را بر تخت نشانده خود نیز پیش ایشان بنشست و در آنحال اسرائیل و لیا و یازده برادر یوسف علیهم التحیة و السلام را سجده و تحیت و تعظیم كردند و صدیق فرمود كه (یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا) بعد از آن یوسف بتعداد نعم نامتناهی الهی كه متعاقب شداید و محن كه درباره او بوقوع انجامیده بود قیام نمود و سرگذشت خود را مشروح معروض داشت و در فراغبال و رفاه حال بنی اسرائیل كوشیده بقدر امكان در باب رعایت جانب اخوان مراسم لطف و احسان بتقدیم رسانید بیت
بدی را بدی سهل باشد جزا*اگر مردی احسن الی من اسا

ذكر انجام روزگار یوسف علیه السلام‌

به ثبوت پیوسته كه بعد از فوت اسرائیل بچندگاه پادشاه مصر ریان بن الولید كه به نبوت یوسف علیه السلام گرویده بود ازین دار ملال به ملك بی‌زوال ارتحال فرمود و كافری فاجر از بنی اعمامش كه قابوس بن مصعب نام داشت بر سریر فرماندهی نشسته بتجدید رسوم كفر و عناد و ظلم و بیداد پرداخت و هرچند صدیق او را بدین قویم و ملت
ص: 75
ابراهیم دعوت كرد بقدم اطاعت و انقیاد پیش نیامد اما آنجناب را از منصب عزت معزول نساخت و چون یوسف از ایمان قابوس مأیوس گشت حزن و ملال بر ضمیر انورش استیلا یافته اشتیاق وصول بدرجات تقرب ایزد متعال بر خاطر هدایت مآثرش غالب شد و فوت خود را در اثناء مناجات سئوال كرده بعد از ظهور آثار اجابت آن مسألت اسباط را طلب داشت و شرایط وصیت بجای آورده یهودا را وصی گردانید و ایشان را از تسلط فرعون و بعثت موسی علیه السلام خبر داده همای بلند پرواز روح مطهرش برفراز آشیانه عرش منزل گزید و یهودا باتفاق اخوان قالب مطهرش را بآئین خلیل و دین یعقوب تجهیز و تكفین نموده در موضع مناسب دفن فرمود نظم
ولی دانای این شیرین حكایت*كه دارد از كهن پیران روایت*
چنین گوید كه از هر جانب از نیل*كه جسم پاك یوسف یافت تحویل*
بدیگر جانبش قحط و وبا خاست*بجای نعمت انواع بلا خاست*
بدین آخر قرار كار دادندكه در تابوتی از سنگش نهادند*
شكاف سنگ قیراندای كردند*میان قعر نیلش جای كردند در كتاب تحفة الملوك مسطور است كه ساختن كاغذ از جمله مخترعات یوسف علیه السلام است (و العلم عند اللّه الملك العلام)

ذكر اسباط علیه السلام‌

اسباط جمع سبطست و بحسب لغة سبط عبارت از ولد ولد است و باتفاق اهل تفسیر این لفظ در قرآن مجید مشیر باولاد امجاد یعقوبست و ایشان بروایت اكثر مورخان در سلك انبیاء عظام انتظام دارند و مبعوث بوده‌اند بارشاد اولاد و اعقاب خود و هیچ‌یك از ائمه اخبار از احوال اسباط بتفصیل اخبار ننموده‌اند و بر تعداد اولاد ایشان اختصار فرموده‌اند برین موجب كه مسطور میگردد روبیل چهار پسر صلبی داشت و در وقت خروج موسی علیه السلام از مصر كثرت ذریت او بمرتبه انجامیده بود كه عدد زمره كه سن ایشان مافوق بیست و مادون پنجاه سالگی بود بچهل و شش هزار رسید و در آنزمان بزرگتر احفادش ایل بن صوری بن شدی بود یهودا پنج پسر صلبی داشت و ذریت او در شماره اول بهفتاد و چهار هزار و چهارصد مرد مقاتل ترقی نمود و در آن زمان پیشوای ایشان یهوأ بن مری بود و در تحفة الملكیه مسطور است كه از اولاد ارخ بن یهودا مری و ایشان و حاكول و میمون و ذرواع قبل از بعثت موسی علیه السلام بمرتبه نبوت فایز شدند (و العلم عند اللّه تعالی) شمعون عدد اولاد صلبی او به وضوح نه پیوست اما عدد اعقاب او در آن شماره پنجاه و نه هزار و سیصد مرد كاری بقلم درآمد و ایالت احفادش در وقت خروج بنی اسرائیل از مصر تعلق بشلومی بن صوری داشت لاوی عدد اولاد صلبی او نیز معلوم نیست لیكن در شماره مذكور عدد ذریاتش به بیست و دو هزار رسید و كلان‌تر ایشان در آنزمان الصافان بن عربائیل بود دان دو پسر داشت و مرجع ذریاتش اخی عیر بن عمی شدای
ص: 76
بود و عدد ایشان در آن شماره بشصت و دو هزار و ششصد سپاهی رسید زیالون اولاد صلبی او سه نفر بودند عدد ذریت او در آنوقت پنجاه و پنج هزار و چهارصد مرد مقاتل بمفصل درآمد و ریاست آنقوم تعلق بآلی او بن حیلون داشت یشجر پسرانش چهار نفر بودند اما احفاد او در شماره مذكوره چهل و یكهزار و پانصد مرد بودند و مهمتر ایشان در آن اوان بنیائیل بن صوعار بود ثعثالن چهار پسر داشت و ذریت ایشان در آنوقت به پنجاه و سه هزار و چهارصد نفر رسید و رئیس آنقوم حراع بن عیان بود كاد اولاد صلبی او شش نفر بودند و اعقاب ایشان بوقت شماره مذكوره چهل و یكهزار و پنجاه مرد مبارز بقلم آمد و مقتدای ایشان یا ساف بن اعوائیل بود اشیر چهار پسر داشت و در وقت شماره چهل و یكهزار و پانصد مرد جنگی از نسل او موجود بود و برعائیل بن عمران سرداری ایشان مینمود اما یوسف دو پسر و یك دختر یادگار گذاشت و عدد اولاد و احفادش در آن شماره بهفتاد هزار و پانصد نفر رسید و سرداری آنخاندان میان شلاع بن عمهود و كلی بن بداصور مشترك بود بنیامین عدد اولاد صلبی او بسیزده نفر رسید در آن شماره آنچه از ذریت او مفصل شد سی و پنج هزار و چهارصد مرد بود و فرمانفرمائی ایشان متعلق بمعهود بود (و العلم عند اللّه المعبود)

ذكر ایوب صبور علیه السلام‌

پدر بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار بروایت اكثر ارباب اخبار موص بن عیص بن اسحق علیه السلام بود و قولی آنكه موص ولد روبیل بود و او در روزیكه ابراهیم علیه السلام از آتش نمرود نجات یافته از بادیه غوایت بسرچشمه هدایت شتافت و مادر ایوب در سلك بنات لوط انتظام داشت و ایوب علیه السلام جهة ارشاد متوطنان قریه كه در میان رمله و دمشق بود مبعوث گشت و قریه مذكوره ثنیه یا ثانیه یا جاثیه نام داشت و آنجناب مدت بیست و هفت سال فرقه ضلال را بملت حنیف ابراهیم دعوت نموده و در آن اوقات زیاده از سه نفر بوی نگرویدند و آن سه كس نیز در وقت ابتلا از درگاه نبوت او روی گردانیدند و مدت بلیه ایوب بقول اشهر هفت سال بود و بمذهب وهب بن منبه سه سال و بعقیده انس بن مالك هژده سال و اوقات حیات ایوب بروایتی نود و سه سال و بعضی دویست سال و صد و چهل سال نیز گفته‌اند و در متون الاخبار مسطور است كه ایوب علیه السلام بعد از رفع ابتلا هفتاد سال زندگانی نمود و خلایق را براه راست دعوت نمود و العلم عند اللّه الخبیر الودود

گفتار در بیان بلیات ایوب شكور علیه التحیة و السلام و ذكر نجات یافتن آنجناب بعنایت ذو الجلال و الاكرام‌

نزد جمهور اهل خبر به ثبوت پیوسته كه ایوب پیغمبر بوفور جهات مكنت و كثرت موجبات فراغت و بسیاری اغنام و مواشی و افزونی خدام و مواشی و ضیاع معموره و مستغلات
ص: 77
موفوره و اولاد و امجاد و اعقاب پاك اعتقاد از جمیع متوطنان شام منفرد بود و همواره صبح و شام باطعام مساكین و فقرا و رعایة ایتام و ضعفا قیام و اقدام میفرمود و در وظایف شكرگذاری و رواتب سپاس داری حضرت باری بمثابه مبالغه میكرد كه زیاده از آن بخاطر نتوان آورد و در لوازم طاعات و مراسم عبادات بمرتبه مشغولی مینمود كه شرح شمه از آن بامداد قلم و بنان ثبت نتوان كرد بنابراین مقدمات نایره حقد و حسد در باطن شیطان لعین التهاب یافته كمر عداوت آنجناب بر میان بست و در آن اثنا ندائی از سراپرده كبریا بدو رسید كه ای ملعون ایوب پیغمبریست شكرگذار و بنده‌ایست فرمان بردارد و تو را استطاعت اغوا و اضلال او نیست ابلیس گفت یا رب چگونه شكر نعمت تو بجای نیاورد و بچه تأویل لوازم عبادت تو را مرعی ندارد كه این همه اموال و ثروت بدو ارزانی داشته و دیده او را بدیدار فرزندان ارشد آثار روشن گردانیده اگر آنچه باو انعام فرموده باز ستانی معلوم نیست كه هرگز بر سجاده اطاعت و بندگی تو بنشیند خطاب الهی نازلشد كه ای ابلیس ظن تو درباره برگزیده ما خلاف واقع است شیطان مناجات كرد كه الهی مرا بر اموال و اولاد او مسلط گردان تا معلوم شود كه ایوب چگونه سالك طریق معاصی میگردد و پادشاه بی‌نیاز این ملتمس او را اجابت فرمود ابلیس با اعوان و انصار خود باندك زمانی تمام اموال ایوب را از اغنام و مواشی و ضیاع و مزارع و مداخل و منافع نابود ساخت و خانه را كه مسكن اولادش بود منهدم گردانید تا مجموع برحمت الهی پیوستند و بعد از وقوع هریك از آن مصائب شیطان مصور بصورت بشر بنظر آن پیغمبر عالی گهر درمی‌آمد و كیفیت حادثه را باز میگفت و آنجناب ملتفت بتلبیس ابلیس نمیگشت و بدستور معهود لوازم شكر و سپاس بتقدیم میرسانید و چون شیطان ازین ممر بر ایوب دست نیافت كرت دیگر مناجات كرده گفت الهی ایوب میداند كه آنچه از اموال و اولادش تلف شده عوض كرامت خواهی نمود اكنون مرا بر بدنش استیلا ده تا به بینی كه حال بكجا منجر میشود خطاب رسید كه تو را بر جسد او مسلط كردم اما پیرامن زبان و چشم و دل و گوش او مگرد و شیطان بادی در بینی ایوب دمیده حرارتی مفرط بمزاج شریفش راه یافت و تمامی اعضای مباركش مجروح شده كرم در آن افتاد و منتن گشت و ساكنان آنقریه از رایحه تعفن تنفر نموده در بیرون دیه محقر جائی مرتب كرده ایوب را بدانجا فرستادند و درین بلیه نیز آنجناب بمرتبه طریقه مصابرت را مرعی داشت كه ایزد سبحانه و تعالی در شأن او فرمود (إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ) بصحت پیوسته كه در اوقات مرض ایوب رحمه بنت افرائیم بن یوسف كه حرم شریفش بود بقدر طاقت در تعهد و بیمار داری او لوازم شفقت و مهربانی بتقدیم می‌رسانید و در باب سرانجام غذا و مایحتاج مزاجش مطلقا از خود بتقصیر راضی نمیكردید در آن اوان ابلیس لعین پیوسته آن مستوره را وسوسه كرده از عمل پسندیده منع مینمود و رحمه كلمات او را بعرض ایوب علیه السلام رسانیده آنجناب او را میگفت كه زنهار این سخنان را بسمع رضا ندهی كه قایل آن شیطانست در تاریخ
ص: 78
حافظ ابرو مسطور است در روزیكه رحمه در طلب قوت بسیار گشته بود و چیزی بدستش نیفتاده ابلیس بصورت زنی كوتاه موی خود را بر وی ظاهر ساخت و گفت اگر هردو گیسوی خویش را بریده بمن دهی مایحتاج یك روزه ایوب را تسلیم نمایم و رحمه بالضرورت بر آنموجب عمل نموده آن ملعون پیش از وی بنزد ایوب آمده گفت امروز منكوحه تو را بحركتی ناشایسته منسوب كردند و هردو گیسوی او را بریدند و چون رحمه پیدا شد و مویهای او مفقود بود ایوب دانست كه آن امر بنابر شیطنت ابلیس واقع شده لاجرم سوگند خورد كه چون از مرض صحت یابد او را صد چوب زند نقلست كه در اواخر ایام اسقام ایوب ابلیس بصورت فرشته خود را بمردم آنقریه نموده گفت من یكی از ملائكه مقربینم و آمده‌ام تا شما را از امری عظیم آگاه گردانم باید كه آنچه گویم بسمع قبول بشنوید و آن امر عظیم اینست كه ایوب سابقا در سلك انبیاء عظام انتظام داشت اما حالا مغضوب درگاه علام الغیوب شده نامش را از جریده پیغمبران محو كرده‌اند مناسب آنكه او را ازین قریه دور اندازید تا اثر غضب الهی بشما سرایت نكند و اینحدیث بگوش ایوب رسیده دست مناجات برآورد و بر زبان الهام بیان راند كه (أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) پوشیده نماند كه در باب سبب سوگند ایوب جهة تأدیب رحمه و موجب مناجات آنجناب مورخان وجوه متعدده مختلفه گفته‌اند و چون راقم این سطور در مقام اختصار است بر ایراد یك روایت كه مختار اكثر اصحاب اخبار است قناعت نمود امید آن‌كه بزرگان خرده بر خردان نگیرند القصه چون دعاء مذكوره بر زبان همایون ایوب صبور جاری گشت كه زمان زحمت منتهی شده وقت راحت رسید جبرئیل امین بامر حضرت رب العالمین نزول نموده فرمود (ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ) و آنجناب قدم شریف بر زمین زده از زیر پایش چشمه آب بر جوشید و ایوب علیه السلام اندام خود را در آن چشمه شست و از آن آب آشامیده تمامی امراض ظاهری و باطنی او بصحت تبدیل یافت محمد بن جریر الطبری گوید كه هنوز آن چشمه برجاست و هر بیماری كه از آن آب میاشامد سقم او بشفا تبدیل مییابد و من در سال سیصد و سی بدان چشمه رسیده‌ام و از آن آب آشامیدم القصه مقارن تندرستی ایوب رحمه كه جهة سرانجام مهمی بدان قریه رفته بود بازآمده ایوب را نشناخت و پرسید كه آیا حال آنمریض كه درین ویرانه افتاده بود چه شد جبرئیل فرمود كه اگر صحت یافته او را به‌بینی بشناسی ایوب علیه السلام خندان گشت رحمه دانست كه آنجناب صحت یافته لاجرم مبتهج و مسرور شد و ایوب بمقتضای وحی سماوی صد چوب باریك برهم بسته بریدن رحمه زد تا در سوگندی كه خورده بود حانث نشود و كریم خطاپوش عطابخش نوبت دیگر اموال بیقیاس و اولاد امجاد بدان پیغمبر شكور عنایت فرمود و روایتی آنكه همان فرزندانش را بحال حیات آورد و در خانه آنجناب از وقت عصر تا هنگام شام ملخ طلا بارید و در تاریخ طبری مسطور است كه ایوب در اواخر ایام حیات از جمله اولاد خود حزقیل را وصی ساخت و خرقیل بمرتبه نبوت رسیده ذو الكفل
ص: 79
لقب یافت و نیز ایوب را پسری بود بشیر نام داشت و او نیز بدرجه بلند پیغمبری مرتقی شده هفتاد و پنجسال عمر یافت (و اللّه تعالی اعلم بالصواب)

ذكر شعیب علیه السلام‌

شعیب اسمیست عربی و بلغت سریانی آنجناب را یثروب میگفتند و طلاقت لسان و فصاحت بیان آن پیغمبر عالیمقام بمرتبه‌ای بود كه ملقب بخطیب الانبیا گشت در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است كه پدر شعیب نویب نام داشت و بقول اكثر مورخین نسب شریفش بمدین بن ابراهیم علیه التحیة و التسلیم می‌پیوست و مادرش در سلك بنات لوط علیه السلام منتظم بود مسماة بمیكا و بعضی گفته‌اند كه شعیب از اولاد صالح پیغمبر است و بر هر تقدیر آنجناب بهدایت و ارشاد اهل مدین كه ایشان را اصحاب ایكه نیز میگفتند مبعوث شد و زمان دعوتش مدت پنجاه و هفت سال امتداد یافته بعد از هلاك قوم بملاقات موسی علیه السلام فایز گشت و چون بین الجانبین مفارقت بوقوع انجامید شعیب هفت سال و چهار ماه دیگر حیات یافته در سن دویست و بیست سالگی بریاض جنت شتافت و بعضی از مورخان عمر آن پیغمبر عالیشان را صد و چهل سال گفته‌اند و (و العلم عند اللّه)

گفتار در بیان شمه از ضلالت اصحاب مدین و هلاكت ایشان بعقوبت حضرت ذو المنن‌

اكثر علماء اخبار و انبیاء بزرگوار آورده‌اند كه اهل مدین و اصحاب الایكه یك فرقه‌اند و ایكه بلغت عربی موضعی را گویند كه مشتمل بر اشجار و مرغزار بسیار باشد و در تفسیر كازرونی ره از ابو عبد اللّه البجلی مرویست كه ابجد هوز حطی كلمن سعفص قرشت اسامی سلاطین مدین است و بعثت شعیب علیه السلام در زمان سلطنت كلمن بوقوع پیوست و باتفاق مورخان اصحاب ایكه باوجود بت‌پرستی در مكائیل و موازین سبیل ناراستی مسلوك داشتندی و دراهم و دنانیز مغشوش خرج كرده اعلام قطع طریق برافراشتندی و چون شعیب علیه السلام ایشان را بدین قویم و ملت ابراهیم علیه السلام دعوت فرمود جمعی كه از صفت فراست و كیاست بهرور بودند ایمان آورده متابعتش نمودند و اكثر در مقام معارضه و مجادله راسخ دم و ثابت قدم گشته پیوسته بسخنان درشت خاطر شریف جناب نبوی را می‌آزردند و چون شعیب علیه السلام ایشان را از عذاب منتقم جبار میترساند تمسخر نموده تقاضای نزول عذاب میكردند لاجرم خطیب الانبیاء دست دعا برآورده گفت (رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ) و حضرت مجیب الدعوات این مسألت را بشرف اجابت اقتران داده در مدین گرمائی عظیم روی نمود چنانچه قوم بیطاقت گشته
ص: 80
بفضای صحرا شتافتند و نظر ایشان برابر پاره‌ای افتاد از تاب آفتاب بسایه سحاب التجا بردند و آتشی از آن ابر بر مفارق گمراهان باران شده همه را خاكستر گردانید و جمعی از ضعیفان اهل طغیان كه در شهر مانده بودند از استماع آواز صیحه جبرئیل بنار جهنم پیوستند و شعیب و متابعانش كه هزار و هفتاد نفر بودند از شرر شر آنقوم بداختر نجات یافته هم در آن دیار رحل اقامت انداختند و باندك زمانی آن مكان را معمور و آبادان ساختند

ذكر موسی و هارون علیهما الصلوة و السلام‌

باتفاق مفسران دانش و رو مستخبران خبرت سیر موسی پیغمبر در سلك انبیاء اولو العزم منتظم بود و برادرش هارون نیز تاج و هاج رسالت بر سر نهاده جناب موسی را معاونت و معاضدت میفرمود و بلغت عبری آب را مو گویند و درخت راشی بشین معجمه و چون جناب موسوی را چنانچه مسطور خواهد گشت در حین طفولیت كنیزكان فرعون در میان آب و درخت یافتند نامش را بر موشی قرار دادند و در كلام عرب شین منقوطه بسین مهمله مبدل گشت و لقب موسی كلیم اللّه است اما هرون بلفظ عبری سرخ و سفید را گویند و چون هرون بدین دو صفت موصوف بود موسوم باین اسم شد و لقب هارون وزیر و امام و خلیفه است و پدر این دو پیغمبر عمران بن فاهث بن لاوی بن یعقوب بود و قیل عمران بن یصحر بن فاهث و ایضا نسب مادر موسی كه لوهام نام داشت بلاوی می‌پیوست و هرون یكسال یا دو سال علی الاختلاف الاقوال از موسی بزرگتر بود و موسی كلیم علیه التحیة و التسلیم از مبادی ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر تربیت آسیه امرأة فرعون بسر برده در كمال دولت و اقبال روزگار میگذرانید اما بنابر مناسبت جبلی بطریقه پنهانی رعایت جانب بنی اسرائیل كرده بخلاف رأی فرعون ضمنا بامر معروف و نهی منكر میپرداخت و در آن اوقات بحمایت یكی از اسرائیلیان قبطی را مشتی زد و آن شخص فی الحال افتاده روی به بئس المهاد نهاد و اینمعنی بر فرعون ظاهر گشته قصد موسی نمود و آنجناب از مصر هجرت كرده بمدین رفت و مدت ده سال در خدمت خطیب الانبیا زندگانی فرموده یكی از بنات مكرمات او را در حباله نكاح آورد و بعد از آن مراجعت كرده در وادی ایمن بدرجه ارجمند نبوت رسید و بهدایت فرعون و قبطیان مبعوث گشت هرون در آن امر عظیم الشان با وی شریك و سهیم شد و در آن‌وقت بروایتی از سن شریف حضرت كلیم چهل و نه سال و سی و هفت روز گذشته بود القصه چون موسی از وادی ایمن بمصر تشریف برد با هرون ملاقات نموده هردو برادر باتفاق یكدیگر مدت بیست سال فرعون و اتباع او را بوحدانیت حق سبحانه و تعالی دعوت فرمودند و آیات باهره و معجزات ظاهره بدیشان نمودند و پس از آنكه از ایمان فرعون و فرعونیان مأیوس گشتند با تمامی بنی اسرائیل از مصر بیرون رفته از رود نیل یا قلزم عبور كردند و فرعون با سپاه خود از عقب
ص: 81
ایشان در آب رانده مجموع غریق بحر فنا شدند و بعد از هلاك فرعون و قبطیان واقعه میقات و نزول الواح و توریة و قصه بقره و رفتن موسی بجنگ جبابره و كشته شدن عوج و فرو رفتن قارون و تلاقی موسی و خضر و قضیه تیه بوقوع انجامید و هرون در سنه ثلثین از حادثه تیه وفات یافت و موسی در سنه ثلاث و ثلثین بریاض جنت شتافت مدت عمر عزیز كلیم اللّه به اتفاق ارباب انتباه صد و بیست سال و شریعتش نسخ ملت ابراهیم علیهما السلام نمود- (وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ)

گفتار در بیان شمه‌ای از طغیان فرعون و قبطیان شقاوت فرجام و ذكر كیفیت ولادت هارون و ماجرای ایشان‌

بروایت زمره‌ای از ارباب تحقیق و اصحاب توفیق در ازمنه سابقه ملوك عمالقه را فرعون میگفته‌اند همچنانكه پادشاهان روم را قیصر میخوانده‌اند و سلاطین حبشه را نجاشی و اول فراعنه مصر سنان بن علوان بن عبید بن عوج بن عملیق بود و سنان آن كسیست كه دست تعدی بساره زوجه ابراهیم خلیل الرحمن دراز كرده بود و بالاخره از آن معصیت رجوع نمود و فرعون ثانی ریان بن الولید است كه نسبش بعمر بن عملیق می‌پیوست و او یوسف را عزیز مصر كرد و بوی ایمان آورد و فرعون ثالث قابوس بن مصعب بود كه در اواخر ایام حیات یوسف بر تخت سلطنت مصر صعود نمود و باحیای مراسم كفر و عصیان و اماتت لوازم اسلام و ایمان پرداخته ابواب ظلم و عناد بازگشود و چون بنی اسرائیل كیش و ملت او را نپذیرفتند در غضب شده ذل رقیت و غل عبودیت بر گردن ایشان نهاد و همواره آنطایفه را بارتكاب اعمال شاقه و افعال فوق الطاقه مأمور می‌گردانید و پس از آنكه قابوس رخت بزاویه هاویه كشید برادرش كه ولید نام داشت و فرعون موسی عبارت ازوست رایت سلطنت افراشته بیشتر از برادر در ایذاء و اضرار ذریات یعقوب كوشید و با آنكه رجال آنقوم را بندگی میفرمود نسوانرا نیز بمطالبه خراج میرنجانید و چون مدت پنجاه سال آنملعون كه از فرعون الهی بی‌بهره بود به تشیید مبانی ظلم و عناد و تمهید قواعد كفر و فساد پرداخت جمعیتی ساخته زبان بدعوی الوهیت بگشاد و ندای (أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلی) بگوش هوش صغیر و كبیر رسانید و قبطیان كه متوطنان مصر بودند بقدم عبودیت پیش‌آمده احفاد اسباط از قبول آن امر ابا و امتناع فرمودند و فرعون اقویای آنطایفه را به نقل احجار از جبال و امثال آن مهم دشوار بازداشت و ضعفا را فرمود كه مزدوری كرده اجرت عمل خود را هر روز قبل از غروب آفتاب بخزانه رسانند و در ایامی كه آن ملعون باهانت و تذلیل بنی اسرائیل همت نامبارك صرف مینمود شبی در خوابدید كه آتشی از جانب دیار شام اشتعال یافته تمامت حصون و قلاع و بیوت و بقاع قبطیان را محترق گردانید و اثر آن بقصر خاص او نیز رسید و از هیبت آنواقعه هایله بر خود بلرزید بیدار شد و باحضار كاهنان و معبران فرمانداده كیفیت خوابرا تقریر كرد و طلب تعبیر نمود جواب گفتند كه غالبا شخصی از بنی
ص: 82
اسرائیل ظاهر شود كه در اعدام و افناء قبطیان كوشش نماید و در انهدام اساس پادشاهی توسعی و اهتمام فرماید بناء علی هذا فرعون حكم كرد كه هر پسری كه از نسوان بنی اسرائیل متولد شود فی الحال بقتل آورند و بعد از انقضای پنجسال از این فرمان و كشته شدن اطفال فراوان بلاء وبا در میان ذریات یعقوب (4) پیدا شده قبطیان بعرض رسانیدند كه مردان بنی اسرائیل بعلت وبا از پا درمیایند و پسران ایشان حسب الحكم سر بباد فنا میدهند اگر حال بر این منوال گذرد و دست از قتل اطفال بازندارند باندك زمانی نسل ایشان منقطع شود و ما را مرتكب امور دشوار باید شد فرعون این سخن را بسمع قبول جای داد و از كمال بلاهت حكم كرد كه یكسال اولاد بنی اسرائیل را بكشند و یكسال نكشند و در سال اطلاق هرون در وجود آمد و در سال قتل موسی متولد گشت بعضی از روات اخبار آورده اند كه روزی منجمان بعرض فرعون رسانیدند كه اوضاع نجومی دلالت بر آن میكند كه امشب آن نطفه پاك از صلب پدر بشكم مادر انتقال نماید بنابرین فرعون فرمانداد كه منادی كردند كه تمامی بنی اسرائیل از شهر بصحرا روند كه ملك از سر جریمه ایشان گذشته درباره آنطائفه اصناف الطاف بظهور خواهد آمد و اسرائیلیان بخرمی هرچه تمامتر از شهر بیرون رفته آنشب بخاطر فرعون رسید كه با منكوحه خود آسیه بنت مزاحم كه بروایتی از بنی اسرائیل و بقولی از اعقاب ریان بن الولید بود مباشرت نماید بامید آن كه آن مولود عاقبت محمود از صلب او در وجود آید و باین عزیمت عمران پدر موسی را كه در سلك مقربانش انتظام داشت مصحوب گردانیده بشهر درآمد و او را بحراست در قصر سلطنت تعیین فرمود چون عروسان شبستان آسمان آغاز جلوه‌گری كردند والده موسی كه بطریق سیر بدانجا آمده بود نزد عمران رسید و او بنابر استیلاء شهوت منكوحه خود را نگاهداشته با وی در فراش قربت تكیه فرمود و حرم عمران حامله شد اما آثار آن معنی بر وی ظاهر نگشت و پس از انقضای مدت حمل موسی از كتم عدم بصحرای وجود قدم نهاد و مادرش از وهم فرعونیان نجاریرا كه بعقیده محمد بن جریر الطبری موسوم بود بحزئیل از آل فرعون و بروایتی از بنی اسرائیل بود طلبداشت تا صندوقی به صورت تابوت تراشید و ام موسی فرزند ارجمند خود را در آن تابوت گذاشته و سر تابوت را استوار كرده برود نیل انداخت عنصر آب بفرمان رب الارباب آنصندوق را بباغ فرعون برد و كنیزكان آسیه تابوت را گرفته نزد او رسانیدند آسیه چون سر تابوت بگشاد از مشاهده جمال موسی مهری عظیم در دل او افتاد و فرعون را ازین امر خبر داد و آن لعین بدان خانه درآمده و موسی را دیده به محبتش مایل شد در روضة الصفا مسطور است كه فرعون را دختری بود مبتلا ببلای برص و جمعی از اطبای كهانت پیشه بعد از تأمل و اندیشه با وی گفتند كه علاج این مرض منحصر است در لعاب دهان طفلی كه در اوان دولت تو از رود نیل بیرون آید و چون موسی بدست كنیزكان فرعون افتاد آندختر لعاب دهان مباركش را بر عضو معلول مالیده فی الحال شفا یافت امرا و مقربان فرعون از صورت واقعه آگاه شده عرض
ص: 83
كردند كه شخصی كه در هلاك قبطیان خواهد كوشید و انتقام اسرائیلیان از ایشان خواهد كشید این كودكست لاجرم فرعون قاصد قتل كلیم اللّه گشت باز بسبب التماس آسیه از سر این حركت درگذشت و امرأة فرعون جناب موسی را بفرزندی قبول كرده زنان شیردار از برای تعهد او حاضر كرد و موسی پستان هیچكس را در دهان نگرفت و خواهر موسی مریم كه جهة استخبار بدان‌جا آمده بود گفت من شما را باهل بیتی دلالت نمایم كه از عهده تكفل او بیرون آید و آسیه براه‌نمائی مریم والده موسی را طلبیده آن غنچه گلبن رسالت را در كنارش نهاد و موسی فی الحال پستان او را بمكید و آسیه موسی را بدو سپرده مقرر فرمود كه هفته یكنوبت او را بقصر سلطنت آورد و بعد از انقضای یك یا دو سال روزی آسیه موسی را در كنار فرعون نهاده موسی ریش آن بدكیش را گرفته بكشید چنانچه موئی چند بركنده شد و نایره خشم فرعون اشتعال یافته حكم بقتل موسی فرمود آسیه گفت این حركت بنابر عدم خرد ازین كودك صادر گشت بفرمای تا یك طشت از یاقوت و دیگری از اخگر افروخته حاضر سازند اگر موسی دست بیاقوت برد در سیاست او تأخیر منمای و اگر بطرف اخگر دست دراز كند صدق سخن من بر تو روشن شود او را مقتول گردان و چون برین موجب عملنمودند جبرئیل امین دست موسی را بجانب آتش برد تا اخگری برگرفت و بدهان رسانید و زبان مباركش سوخته عقده پیدا كرد و فرعون از مقام انتقام گذشت مادر موسی او را بخانه برد چون كلیم اللّه بسن رشد و تمیز رسید آسیه نوكران و خدمت‌كاران بملازمتش بازداشته جناب موسی در خانه حشمت و تجمل اوقات میگذرانید چنانچه مصریان او را پسر فرعون میخواندند و موسی در سن سی سالگی باستصواب آسیه جمیله‌ای را در حباله نكاح درآورده آن جناب را از آن منكوحه دو پسر در وجود آمد خرشون و تبیعا

حكایت هجرت موسی علیه السلام و رسیدن بصحبت خطیب الانبیا

بصحت پیوسته كه جناب موسی را بنابر مناسبت جبلی همواره خاطر عاطر برعایت جانب بنی اسرائیل راغب و مایل میبود و پنهان از فرعون درباره اینطایفه مكرمت و التفات میفرمود و در آن اثنا روزی كه تنها براهی میگذشت دید كه قبطی دست در اسرائیلی زده برو تعدی مینماید نزدیك بدیشان رفته مشتی بر قبطی زد كه دست از این شخص باز دارد و آن نابكار بمجرد یك مشت از پای درافتاده روی بصدر جهنم نهاد و موسی از ارتكاب آن امر پشیمان شده بخانه مراجعت نمود و در آنروز هیچكس ندانست كه قبطی را كه كشت و روز دیگر موسی پیغمبر جهت استعلام اخبار خوفناك از منزل همایون بیرون آمد و همان اسرائیلی را با قبطی در زد و خورد دید متوجه او شده گفت چه شوم كسی تو كه هر روز با دیگری مخاصمت میكنی اسرائیلی چون ضرب دست موسی را دیده بود و یافت كه بجانب او توجه مینماید متوهم شده گفت میخواهی كه مرا بكشی همچنانكه
ص: 84
دیروز كسی را بقتل آوردی قبطی بعد از استماع این سخن دست از اسرائیلی بازداشته بجانب درگاه فرعون شتافت و كیفیت واقعه را بعرض رسانید و فرعون حكم بقصاص فرموده شمعون باجزئیل نجار موسی را از آن حال اخبار كرد و آنجناب از مصر بیرون شتافته بصوب مدین خرامید و بعد از وصول بسر چاه آنقریه مشاهده نمود كه جمعی كثیر از رعات با اغنام و مواشی بر سر چاه جمع آمده جهة كشیدن آب ازدحام عام بوقوع انجامید و دو ضعیفه با گوسپندان خود دورتر ایستاده انتظار تفرق میبردند و آن راعیان اغنام و چارپایان خود را سیراب ساخته سنگی بر سر چاه نهادند و التفات بدانعورتان نكردند و موسی بدان دو زن ترحم نموده از حال ایشان استفسار نمود جوابدادند كه ما دختران شعیب پیغمبریم و بسبب تعدی ساكنان این قریه هر روز از فضله آب مراعی مردم دفع تشنگی اغنام خود میكنیم موسی متأثر گشته بر سر چاه رفت و سنگ را برداشته و دلو در چاه فرو گذاشته گوسفندان آن زنان را سیراب گردانید و بنفس نفیس رخت اقامت بسایه درختی كشید و چون بنات شعیب بخانه خود رسیده كیفیت حال بعرض پدر بزرگوار رسانیدند و دختر بزرگتر را بطلب موسی فرستاد و كلیم اللّه اجابت نموده و شعیب از حركات و سكنات موسی امارت سعادت و اقبال تفرس فرمود و او را بمناكحت اجمل بنات خود امیدوار ساخت و كابین آن عفیفه را بر هشت ساله خدمت مقرر كرد و گفت اگر آن خدمت بده سال رسد از جانب جناب موسی مكرمتی باشد كلیم اللّه میان بخدمتكاری بسته بعد از گذشتن هشت سال دختر مهتر و بهتر شعیب را كه مسماة بصفورا بود بحباله نكاح در آورد و دو سال دیگر در مقام شبانی بسر برده آنگاه موسی علیه السلام عزم مراجعت كرد و شعیب شرف رخصت ارزانی داشته رمه‌ای گوسپند بموسی انعام داد و اشارت بخانه‌ای نموده گفت آنجا عصاهاست یكی را جهة خود بردار از باب اخبار آورده‌اند كه پیش از وصول موسی بمدین فرشته‌ای بصورت انسان نزد شعیب آمده عصائی بودیعت نهاد آن عصا را شعیب با چند عصای دیگر در آنخانه مضبوط ساخته بود و درین وقت كه موسی را به برداشتن عصا امر نمود كلیم اللّه بخانه درآمده عصای مذكور بدستش افتاد و چون به بیرون تشریف آورد شعیب كه چشمهای مباركش حلیه بینائی نداشت آنچوب را مساس كرده گفت این عصا را همانجا بنه كه امانت شخصی است و دیگری برگیر موسی باز بخانه رفته و آن عصا را گذاشته خواست كه دیگری بردارد اتفاقا باز همان عصا بدستش در آمد. و شعیب ازین صورت واقف گشته و گفت تو بتصرف این عصا انسب و اولی مینمائی برخیز و در ضمان سلامت روان شو و بعضی از مورخان را عقیده آنكه عصای مذكور بر نهج مسطور در آن اوان كه شعیب موسی را بشبانی بازداشت بدست مباركش افتاد و برخی در این باب روایت دیگر ایراد كرده‌اند كه تفصیل آن موجب تطویل است و ایضا طول عصای موسی و آنكه آن چوب از كدام درخت بوده مختلف فیه است در روضة الصفا بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه مرویست كه آن عصا دو سر داشت و طول
ص: 85
آن ده گز بود از چوب آس و آدم علیه السلام در وقت هبوط از جنت آنرا همراه آورده بود و شعیب علیه السلام را معلوم بود كه آنچوب نصیب یكی از انبیای بنی اسرائیل خواهد شد و كعب الاحبار گوید عصای موسی از درخت عوسج بود و درخت عوسج اول شجره‌ایست كه بر جویبار نمو بالا كشیده و (العلم عند اللّه تقدس و تعالی)

گفتار در بیان وصول موسی بوادی ایمن و بمرتبه ارجمند نبوت و رسالت و فایز شدن‌

چون جناب موسی شعیب نبی علیه السلام را وداع فرمود و متوجه مصر گشته پنج روز مسافت پیمود شب ششم در وادی ایمن فرود آمد و در آن منزل ابری سیاه در فضای هوا هویدا شده شدة برودت موسی و متعلقانش را دریافت و منكوحه آنجناب هر چند سعی كرد كه آتشی برافروزد میسر نشد و در آن اثنا در جانب طور سینا روشنائی بنظر كلیم اللّه درآمده اصحاب را بتوقف امر كرد و خود بتصور وجدان آتش عصا بر گرفت و چون باد بدانجانب در اهتزاز آمد در روضة الصفا مسطور است كه از منزل موسی تا محلی كه سواد بصر فرخنده اثرش بر بیاض آن روشنی محیط شد دوازده فرسخ بود و آنجناب بوسیله كمال نفسانی و قابلیت روحانی آنمسافة را بطرفة العینی طی نموده چون نزدیك بدان روشنی رسید آتشی عظیم دید كه از شاخ درخت سبز سر بكره اثیر كشیده است و موسی هرچند اهتمام فرمود كه قدری از آن آتش فراگیرد نتوانست لاجرم قصد مراجعت كرد مقارن آنحال آوازی شنید كه (یا موسی) كلیم اللّه كلمه لبیك بر زبان آورده بهر جانب كه نگریست هیچكس را ندید و آن ندا بتكرار انجامیده در كرت سوم موسی گفت تو چه‌كسی كه كلام تو میشنوم و تو را نمی‌بینم خطاب رسید كه (إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ و انا ربك یا موسی) و كلیم اللّه بسجده افتاده چون سر برآورد آوازی آمد كه پیشتر آی ای موسی كلیم اللّه از غایت دهشت بجانب درخت روان شده بخلع نعلین مأمور گشت و در باب خلع نعلین و سبب آن اهل تفسیر اقاویل مختلفه در سلك تحریر كشیده‌اند كه ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست القصه حق سبحانه و تعالی موسی را در وادی طور سینا مشمول نظر لطف و مكرمت گردانیده لباس نبوتش پوشانیده و آیات بینات و معجزات ظاهرات ارزانی داشته نخست پرسید كه چیست در دست راست تو ای موسی كلیم اللّه جواب داد (هِیَ عَصایَ أَتَوَكَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْری) پس خطاب آمد كه عصا را بیفكن و موسی آن عصا را انداخت اژدهائی عظیم مهیب خلقت شد و موسی توهم نموده ندا رسید كه مترس و او را بگیر كه باز بصورت اصلی معاودت میكند و كلیم اللّه بآستین پشمین گردن اژدها بگرفت باز عصا شد بعد از آن قادر بیچون بمعجزه واضحه دیگر خاطر موسی پیغمبر را اطمینان
ص: 86
داد و آن نوری بود كه هرگاه دست در جیب بردی و برآوردی از كف دست حق‌پرست او در لمعان آمدی چنانچه بر پرتو آفتاب غالب گشتی و چون نفس نفیس موسی قوت تمام و تمكن لا كلام یافت بهدایت و ارشاد فرعون و قبطیان مأمور گشت و التماس طلاقت لسان و فصاحت بیان و انشراح صدور و انفساح ضمیر و بودن هرون در امر نبوت شریك و وزیر كرده جمیع ملتمسات بشرف اجابت اقتران یافت و موسی بر جناح استعجال بجانب اهل و عیال شتافته هنگام سحر بدیشان ملحق شد و فی الحال متوجه مصر گردید و روایتی آنكه هرون بحسب وحی سماوی از قرب وصول برادر آگاهی یافته باستقبال شتافت و در بیرون مصر اخوین دیده بدیدار یكدیگر روشن كرده بشهر در رفتند و قولی آنكه قریب بشام موسی علیه السلام بمصر درآمده در خانه والده نزول نمود و هرون را از حقیقت حال اعلام فرمود و صباح روز دیگر هردو برادر بدر قصر خاصه فرعون شتافتند و در روضة الصفا مسطور است كه هفتاد سور محیط مدینه فرعون بود و در میان هردو سور قری و مزارع معمور موجود بود و هفتاد هزار مرد جرار در هریك از آن مواضع بسر میبردند و در گرد باغ و قصر خاصه فرعون انهار و اشجار بسیار بود و سباع ضاره در آنجا مسكن داشتند و آن باغ یكراه داشت كه ممر آمدوشد مردم بود و اگر كسی از آنطریق اندك انحرافی مینمود بچنگال شیران ژیان گرفتار میگشت و چون موسی و هرون بدروازه اول آنشهر رسیدند آنرا بسته یافته موسی عصا بر در زد و فتح الباب میسر گشت و نسبت بسایر ابواب همین عمل بجای آورد و بعد از وصول بدرختان گرد باغ مجموع سباع از مهابت آواز موسی منهزم شده هریك به بیشه گریختند و موسی و هرون بدر قصر خاص فرعون رسیده عصای اقامت بر زمین انداختند در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است كه چون موسی و هرون بدرگاه فرعون آمده بار نیافتند موسی عصا را بر در كوشك زد صدائی مهیب ظاهر شده از خوف آن موی سر و ریش فرعون سفید گشت و بتعلیم هامان كه وزیرش بود خضاب كرده رسم خضاب لحیه از آن زمان پیدا آمد بروایت وهب بن منبه موسی علیه السلام در چهارم ذو الحجه بباب القصر رسیده در روز نحر خبر او را فرعون از مسخره خود شنید و بقول محمد بن اسحق بعد از آنكه دو سال موسی و هرون آنجا بودند فرعون بر كیفیت حادثه اطلاع یافت (و علی كل التقدیرین) در محلی كه هامان و عظمای امرا و اعیان در مجلس فرعون حاضر بودند باحضار آن‌دو پیغمبر بزرگوار فرمان داد و چون موسی علیه السلام بدان مقام درآمد فرعون آنجناب را شناخته گفت تو آن نیستی كه در خانه ما پرورش یافتی و بیگناهی را كشته بصوب هزیمت شتافتی موسی فرمود كه من قصد قتل آن شخص نداشتم و ندانستم كه به مجرد مشتی كه باو رسد از پای در خواهد آمد آنگاه كلیم اللّه فرعون را بوحدانیت ایزد تعالی دعوت فرموده از ایذا و اضرار بنی اسرائیل نهی نمود و بین الجانبین قیل و قال و جواب و سؤال بوقوع انجامیده چون موسی گفت كه حق سبحانه و تعالی آیات باهره و معجزات ظاهره بمن كرامت كرده فرعون گفت (فَأْتِ بِها إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ)
ص: 87
و موسی عصا انداخت فی الحال آنچوب اژدهائی در نهایت مهابت شد و آغاز رفتار كرده مردم روی بانهزام آوردند و بر زبر یكدیگر افتادند چنانچه بروایت وهب بن منبه بیست و پنج هزار كس در آن ازدحام جام محنت فرجام هلاكت در كشیدند و فرعون در تحت تخت گریخت و از كلیم اللّه دفع آن بلیه را مسألت نمود مشروط بآنكه بپای متابعت پیش آمده دست از ایذای بنی اسرائیل باز دارد موسی علیه السلام اژدها را گرفته آن ثعبان بحالت اصلی معاودت كرد و كلیم اللّه ید بیضا را نیز ظاهر ساخته چشمهای مجلسیان تاب نظاره آن نیاورد چنانچه بر روی در افتادند و التماس اخفاء آن نمودند و موسی و هارون علیهما السلام آن روز فرعونرا مهلت داده مراجعت فرمودند و فرعون بامرا و اركان دولت شرایط مشورت بجای آورده همگنان موسی را بسحر منسوب ساختند و صلاح در آن دانستند كه سحره آن مملكت را جمع كنند تا در مقام معارضه جناب موسوی آمده او را مغلوب گردانند و بعد از جمع مهره سحره كه بروایت اكثر هفتاد هزار و بقول اقل هفتاد و دو نفر بودند فرعون كیفیت واقعه را با ایشان در میان نهاد و گفت شما را با موسی مجادله باید كرد تا بانعامات پادشاهانه اختصاص یابید امراء سحره كه بعقیده محمد بن جریر الطبری چهار نفر بودند شابوت و حابوت و خطخطه و مصغر نام داشتند با اتباع انگشت قبول بر دیده نهادند و در صدد معارضه شدند و چنانچه در تفسیر ابو الفتوح مسطور است هفتاد هزار چوب بشكل مار تراشیدند و مجوف ساختند و درون آنرا پر سیماب كردند و در روز عاشورا كه عید قبطیان بود فرعون با امر او اركان دولت و ساحران بل اكثر مصریان بصحرا رفت و موسی و هارون در برابر آمده نخست سحره را بقبول ملت بیضا دعوت كردند و آنجماعت را از وضع احوال و استماع مقال آن‌دو بزرگوار تردد پیدا شد كه ایشان ساحر باشند و در جواب سخنان موسی و هرون بر زبان آوردند كه اگر غلبه شما را باشد ما غاشیه متابعت بر دوش گیریم و اگر ما غالب گردیم فرعون خود داند كه چه میباید كرد و بعزت فرعون امیدواریم كه استیلا ما را باشد آنگاه از موسی دستوری خواسته عصاهای خود را در آن صحرا انداختند و تاب آفتاب در سیماب اثر كرده آنچوبها را متحرك ساخت و خلایق را از مشاهده آن وهم عظیم روی نموده پای در طریق هزیمت نهادند و جناب موسی ترسید كه مردم معجزه او را نیز از آن جنس تصور كنند لاجرم خطاب آمد كه (لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلی وَ أَلْقِ ما فِی یَمِینِكَ) و موسی عصا را افكنده بدستور معهود اژدها شده جمیع چوبها و رسنهاء سحره را فرو برده قصد قبه فرعون نمود و آن مخذول متحیر و سراسیمه گشته فرار برقرار اختیار كرد و خلقی بینهایت بر زبر یكدگر افتادند و لگدكوب اقدام بلا و محنت شدند و چون موسی عصا برداشت و سحره از تعبیهای خود اثر ندیدند حقیقت دین اسلام و بطلان اهل كفر و ظلام بر ضمایر ایشان ظاهر شده سعادت ایمان دریافتند و چنانچه قرآن مجید بذكر آن ناطق است بحكم فرعون شربت شهادت چشیده بجنت شتافتند بیت
می‌ندانم هیچكس در كون یافت*دولتی كان سحره فرعون یافت تاریخ حبیب السیر ج‌1 88 گفتار در بیان شهید شدن آسیه بنت مزاحم و گرفتاری فرعونیان ببعضی از عقوبات جبار منتقم ..... ص : 88
ص: 88

گفتار در بیان شهید شدن آسیه بنت مزاحم و گرفتاری فرعونیان ببعضی از عقوبات جبار منتقم‌

در نسخ معتبر بنظر این ذره احقر درآمده كه چون فرعون بر طبق كلمه كریمه (لَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِینَ) مؤمنان سحره را دست و پا بریده شهد شهادت چشانید زوجه‌اش آسیه كه تا آنزمان ایمان خود را پنهان میداشت با فرعون در آن باب لجاج كرده باتیان احتجاج در نبوت موسی و هرون قیام نموده فرعون را بقبول ملت بیضا تحریص فرمود و فرعون كینه كه از آن ضعیفه به واسطه تربیت موسی در سینه داشت ظاهر كرده بتعذیب او فرمانداد و چون اشتداد عقوبت ظلمه درباره آسیه درجه كمال یافت بزبان حال و قال مناجات فرموده گفت (رب ابن لی عندك بیتا فی الجنة و نجنی من فرعون و عمله و نجنی من القوم الظالمین) و این مسألت شرف قبول یافته ملائكه عظام روح پرفتوحش را محفوف بانوار مغفرت حضرت رؤف غفور بمقام راحت و سرور رسانیدند و چون فرعون خاطر شوم از جانب آن مرحومه جمع ساخت و دید كه جمعی كثیر از قبطیان بموسی ایمان آوردند سایر قبطیان كافر را فرمود كه بنی اسرائیل را بیشتر از پیشتر تعذیب نمایند و كفره بموجب فرموده عمل نموده بنی اسرائیل نزد موسی علیه السلام آمدند و زبان باستغاثه گشادند و جناب كلیم اللّه از انقیاد و تسلیم فرعون و قبطیان مأیوس گشته برایشان دعا كرد و لاجرم وفور بلایا از حضرت خالق البرایا متعاقب و متوالی شد و نخست مدت سه سال كفار ببلیه قحط و غلا مبتلا گشتند بعد از آن هفت روز بعذاب طوفان كه بروایت اكثر و اشهر كثرت بارندگی بود معذب شدند آنگاه هفت روز ببلای ملخ و هفت روز به محنت قمل كه عبارت از شپش است در تعذیب افتادند و بعد از آن بمشقت هجوم ضفادع گرفتار گشتند و چون بمجرد مشاهده معجزات عناد و استكبار كفار تسكین نیافت آب نیل برایشان خون شد بمثابه كه از یك طرف اسرائیلی آب صافی آشامید و طرفی دیگر قبطی خون ناب می‌چشید بیت
جام می و خون دل هریك بكسی دادند*در دایره قسمت اوضاع چنین باشد و هریك از این آیات كه ظاهر میشد فرعون و اتباعش بموسی پیغام می فرستادند كه اگر بدعای تو این از ما دفع شود مجموع ایمان آوریم و چون بموجب مسألت موسی علیه السلام و التحیة آنگروه بیعاقبت عافیت می‌یافتند بدستور معهود در كفر و ضلالت غلو مینمودند آورده‌اند كه نوبتی فرعون بتحریك هامان بر قتل موسی جازم گشت و آنجناب ازین عزیمت آگاهی یافته دعا فرمود تا تمامی اموال ایشان متبدل بسنگ شد و دیگرباره فرعونیان كلیم اللّه را بآوردن ایمان وعده كرده موسی علیه السلام دعا فرمود تا آن احجار بحالت اصلی معاودت نمود و آن سنگین دلان همچنان بر كفران ثابت قدم بوده گفتند
ص: 89
ای موسی هرچند تو ازین گونه آیات و معجزات بما نمائی مرتكب متابعت تو نخواهیم شد و بعضی گویند هرگاه فرعون قصد اطاعت موسی مینمود هامان مانع گشته میگفت شرم نداری كه بعد از آنكه سالها دعوی الوهیت كرده باشی گردن بطوق عبودیت درآری و فرعون بسخن او از جاده مستقیم دور افتاده بعذاب جحیم گرفتار گشت بروایت اصح و اشهر بلیات مذكوره در مدت سه سال و یازده ماه سمت ظهور یافته و بناء صرح هم در آن ایام بوقوع پیوسته و كیفیت این قضیه چنان بود كه فرعون بر زبان آورد كه من میخواهم كه بآسمان روم و از خدای موسی خبری یابم و این اندیشه در خاطر نامباركش قرار گرفته هامان باشارت آن بی‌سر و سامان به بناء عمارتی در غایت رفعت مشغول گشت و خشت پخته اختراع نموده بعد از اتمام آن موضع كه بقول صاحب جعفری هزار و دویست ارش ارتفاع داشت فرعون برآنجا صعود نموده آسمان را همچنان دید كه از روی زمین ملاحظه كرده بود لاجرم خائب و خاسر بپایان آمد و همان لحظه صرح بجهة رسیدن پر جبرئیل قطعه قطعه گشته هر پاره بجائی افتاد و هر استاد و مزدور كه در آن بنا كار كرده بود روی به بئس المهاد نهاد

ذكر بیرون رفتن موسی از مصر با بنی اسرائیل و غرقه شدن فرعون و متابعانش در بحر نیل‌

چون ظلم و تعدی فرعون و اهل ظلام روزبروز در تزاید بود موسی علیه السلام بخروج از مصر مأمور شده رؤسا و اشراف اسباط را بیراق سفر امر فرمود بنی اسرائیل تا مدت یكماه هرچند تهیه بیرون رفتن میكردند مانعی دست میداد و جناب موسی از جهة توقف استفسار نموده چنین به وضوح پیوست كه سبب عدم تیسیر سفر آنست كه یوسف صدیق علیه السلام وصیت كرده كه هرگاه بنی اسرائیل از مصر بیرون روند تابوت مرا همراه برده در مقبره آبا و اجداد دفن كنند و بنابر آنكه معلوم نبود كه مدفن یوسف كجاست در بحر تفكر افتادند بالاخره بدلالت عجوزه كهن سال تابوت صدیق را در رود نیل یافتند و بجد تمام استعداد سفر نموده پیرایهای قبطیان را ببهانه عروسی عاریت كردند وجهة علامت خروج هریك از بنی اسرائیل فراخور حال ذبحی بجا آورده كف خون بر در خانها كشیدند و در نیمشب نهم ماه محرم از مصر بیرون رفتند و بعقیده علماء یهود آن شب شب پنجشنبه بود پانزدهم نیسان و چون اسرائیلیان از كمال اشتغال جهة توشه نان فطیر پخته بودند روز پنجشنبه‌ای را كه قریب بمنتصف نیسان باشد عید الفطیر خوانند و تعظیم آن را لازم دانند القصه موسی بعد از خروج از مصر بعرض سپاه قیام نموده بقول طبری سیصد و بیست هزار مرد محارب درشمار آمد آنگاه در طی مسافت سرعت فرموده در منزلی كه موسوم بفارمو بود و قریب بكنار نحر نیل فرود آمدند و صباح روز نهم محرم الحرام
ص: 90
كه كفار شقاوت فرجام از خواب غفلت بیدار گشتند و از اسرائیلیان اثر ندیدند بواسطه فقدان زیورهای خویش فریاد و فغان باوج آسمان رسانیدند و كیفیت حادثه را معروض فرعون گردانیدند فرعون باجتماع سپاه فرمانداد و بجهة وبائی كه در آنروز در میان بنات قبطیان واقع شد نتوانست كه علی الفور موسی را تعاقب نماید اما صبح روز عاشورا كه بحقیقت نزدیك بشام نكبتش بود با لشگری بیقیاس كه بروایتی عدد ایشان هزار بار هزار و هفت صد هزار نفر می‌رسید از عقب بنی اسرائیل متوجه گردید و بسرعت هرچه تمامتر در حركت آمده بعد از قرب وصول بموسی كلیم اللّه بموجب وحی عصا بر دریا زد و فی الحال بحر بعدد اسباط منقسم بدوازده كوچه شده آب از مواضع خود مرتفع گشت و بنی اسرائیل بسلامت عبور نموده متعاقب آنحال فرعون بكنار دریا رسید و آبرا بدان منوال دیده اندیشه مراجعت كرد و باز باضلال هامان اسب در نیل راند و جبرئیل علیه السلام بر مادیانی سوار در مقدمه سپاه او بدریا درآمد و چون تمامی جنود فرعون بدریا درآمدند اجزاء آب بهم پیوسته مجموع غریق بحر فنا گشتند و در آنحالت كه فرعون صورت موت را مشاهده نمود گفت (آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِی آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِیلَ) و بنابر آنكه ایمان یأس مقبول بارگاه احدیت نیست جبرئیل مشتی خاك در دهانش ریخت و گفت (آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ) در لباب التفاسیر مسطور است كه در ایام سلطنت فرعون نوبتی آب نیل نقصانی تمام یافت قبطیان نزد فرعون رفتند و تزاید آب را مسألت نمودند و فرعون در كنار رود نیل از خدم و حشم جدا شده تنها بگوشه رفت و روی نیاز برخاك نهاده از كریم بنده نواز افزونی آب را سؤال نمود و باری تعالی ملتمس او را اجابت فرموده جبرئیل نزد وی آمد و گفت ایفرعون چه باشد سزای آن بنده كه در كنف احسان پروردگار خود بزرگ شود و بعد از آن بكفران نعمت اقدام نموده دعوی الوهیت كند فرعون در جواب این سؤال صحیفه‌ای نوشت بر این منوال كه (هذا ما یقول ابو العباس الولید بن مصعب من آل ریان ان جزاء العبد الابق من طاعة سیدة الخالق ان یغرق فی البحر) و جبرئیل آن نوشته را از وی ستانده در حین غرقه شدن بنظرش درآورد بالجمله در آنزمان كه فرعونیان از ممر آب بآتش دوزخ رسیدند و بنی اسرائیل نجات یافتند ده ساعت از روز عاشورا گذشته بود و چون تا آنزمان موسی و متابعانش هیچ نخورده بودند نیت روزه كرده بقیه روز را بامساك گذرانیدند و جسد فرعون و ابدان قبطیان بموجب دعاء موسی كه بالتماس بنی اسرائیل صادر شد بساحل بحر افتاده ملابس و تجملات ایشان را اسرائیلیان تاراج نمودند و هرچند موسی ایشان را ازین فعل منع كرد ممتنع نگشتند در متون الاخبار مسطور است كه فرعون اشقر اللون بود بسان بقر احمر و اقرع و ازرق بود و كوتاه قامت و اعرج و باوجود عیوب مذكوره علت برص نیز داشت و بشكل حیوانات دمدار موی بسیار از نشستگاه او برآمده بود و معذلك آن كم سعادت دعوی الوهیت نمود نقلست كه چون خاطر انور جناب موسی از جانب فرعونیان فارغ شد در دوازدهم محرم یوشع بن نون ر
ص: 91
بمصر فرستاد تا جهات و متملكات قبطیان را در حیطه ضبط آورد و یوشع بن نون آن مهم را برحسب دلخواه فیصل داده شخصی را هم از آن قوم والی آن بلده ساخت و مراجعت كرده بموسی علیه السلام پیوست آنگاه موسی با اتباع از آن موضع كوچ نموده بركنار نیل قطع منازل میفرمودند و در روز قطعه ابر پیدا شده بر سر آنقوم سایه می‌انداخت و بشب عمودی از نور در مقدمه ایشان سمت ظهور مییافت و بدان وسیله طی مسافت برایشان آسان میشد در اثناء راه آن بنی اسرائیل بجمعی از عمالقه رسیدند كه بصورت گاو و گوساله بتان ساخته میپرستیدند و پس از مشاهده آنصورت نزد موسی آمده گفتند ما را نیز مثل این خدایان باید تا بعبادت قیام نمائیم كلیم اللّه از شنیدن این سخن غضبناك شده گفت (اغیر اللّه ابعیكم الها و هو فضلكم علی العالمین) و آن جاهلان از ملتمس خویش پشیمان گشته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند

ذكر رفتن موسی (ع) بطور سینا و نزول الواح بعنایت حق سبحانه و تعالی‌

بنی اسرائیل بكرات و مرات بعرض موسی رسانیدند كه ما را شریعتی مجدد میباید تا بمقتضای آن عمل نمائیم و آنجناب اینمعنی را معروض بارگاه احدیت گردانید خطاب آمد كه بطور سینا شتافته سی روز روزه‌دار تا این مسؤل عز قبول یابد و موسی هرون را بخلافت خویش در میان قوم گذاشته ایشان را بجانب بریه سینین گسیل فرمود و با هفتاد تن از صلحای بنی اسرائیل بطرف طور در حركت آمد و بعد از وصول بمقصد از غره ذی القعد تا سلخ ماه مذكور بروزه گذرانید و بموجب وحی الهی عشر ذو الحجه را بآن منضم گردانید (كما قال عز و علا واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ) و كلیم اللّه در صبح چهل و یكم با آن هفتاد نفر بكوه طور بالا رفته موسی بر قوم سبقت گرفت و ابری رقیق میان او و اسرائیلیان حایل شده حضرت ملك علام بیزبان و كام با جناب كلیم علیه التسلیم در تكلم آمد و الواحی كه توریة بر آنجا مكتوب بود ارزانی فرمود و موسی در اثناء مناجات طالب دیدار پروردگار گشته خطاب رسید كه (لَنْ تَرانِی وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی) و موسی بجانب كوه نگریسته و پرتو جمال لا یزال بر جبل تجلی فرموده كوه از هیبت پاره‌پاره شده و موسی از هوش رفته چون افاقت یافت بقدم انابت و استغفار پیش‌آمد در اكثر كتب تواریخ مسطور است كه بعد از رفع حجاب آن هفتاد نفر با موسی گفتند كه مقصود بنی اسرائیل از فرستادن ما بدین مقام آن بود كه ما نیز باستماع كلام حضرت عزت فایز گردیم و نزد قوم اداء شهادت نمائیم و كلیم اللّه ملتمس ایشان را معروض داشته باز ابری رقیق پیدا آمد و موسی را با هفتاد رفیق احاطه نمود و مجموع بشنیدن كلام الهی سرافراز گشتند و چون حجاب مرتفع شد رفقا با موسی گفتند كه تا معاینه خدایرا
ص: 92
نه بینیم به نبوت تو اعتراف ننمائیم و بعد از جریان این حدیث بر زبان ایشان صاعقه دررسید همه را خاكستر گردانید موسی علیه السلام چون اینحال مشاهده فرمود ترسید كه بنی اسرائیل او را بقتل آنجماعت تهمت نمایند لاجرم حیات ایشان را از ایزد تعالی مسئلت فرموده گفت كه (رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِیَّایَ) یعنی ای پروردگار من اگر میخواستی هلاك میكردی ایشان را پیش از بیرون آمدن ما از میان قوم و مرا نیز هلاك میكردی بنابر آنكه موسی علیه السلام با اخبار خداوند عالم دانسته بود كه اكثر بنی اسرائیل در غیبت او باضلال سامری گوساله‌پرست شده‌اند باز در مقام مناجات گفت (أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا) آیا هلاك میكنی ما را بسبب آنچه كرده‌اند بیخردان از قوم ما یعنی عبادت گوساله و بعضی از مفسران گفته‌اند كه مراد از فعل سفها درین آیت جرأت آن هفتاد نفر است در طلب رؤیت (إِنْ هِیَ إِلَّا فِتْنَتُكَ) نیست این كردار از ایشان مگر آزمایش و ابتلاءتو مر بندگانرا یعنی این هفتاد كس را كلام خود شنوانیدی تا طمع در رؤیت كردند و از گوساله سامری آوازی پدید آوردی تا او را بنی اسرائیل بالوهیت قبول نمودند القصه حضرت عزت آنجماعت را بدعاء موسی بحال حیات بازآورد و ایشان از گفتار خویش نادم شده زبان استغفار گشودند و چون موسی از طور سینا بازگشت بسبب گوساله پرستیدن بنی اسرائیل غضبناك با ایشان ملاقات نموده تفصیل این اجمال آنكه سامری بروایت طبری شخصی بود موسوم بموسی بن ظفر از اهل عراق و قوم او بعبادت اصنام قیام و اقدام مینمودند و او در زمان نبوت موسی علیه السلام بمصر آمده سعادت ایمان دریافت و در آنوقت كه بنی اسرائیل از موسی التماس كردند كه (اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ) سامری كمال بلاهت اسرائیلیان را دانسته بخاطرش گذشت كه آن مردم را بسهولت در وادی ضلالت میتوان انداخت و چون موسی از آنچه با قوم وعده فرموده بود چند روزی زیاده در كوه طور توقف نمود بنی اسرائیل مضطرب شده هرون را گفتند خلف در وعده موسی به وقوع انجامید و نمیدانیم كه كلان‌تران ما را كجا برد و از آن می‌اندیشم كه ایشان را كشته باشد سامری كه این سخنان را شنید مجال شیطنت یافته گفت ایقوم من میدانم كه موسی چرا دیر می‌آید بنی اسرائیل گفتند آنچه میدانی بگوی سامری گفت بسبب ملابس و اسلحه و حلی فرعون و قبطیان كه شما بخلاف رای موسی متصرف گشتید خاطر آنجناب رنجش تمام پیدا كرده و از میان شما كناره گرفته تا اگر بشآمت نافرمانی قوم بلائی نازل گردد اینجا نباشد اكنون مصلحت آنست كه از سر آن اموال درگذرید بی‌شبهه چون برین موجب عمل نمائید كلیم اللّه مراجعت فرماید یهود این سخن را بسمع قبول جای داده آنچه از غنایم قبطیان گرفته بودند در چاهی انداختند و سر آنچاه را استوار ساختند و بعد از دو سه روز كرت دیگر سامری با بنی اسرائیل گفت كه موسی بمیان شما نخواهد آمد تا وقتیكه آن اموال را نگذارید و نسوزید یهود ثانیا رأی سامری را مستصوب شمرده سر آنچاه را باز كردند و آنچه از غنایم سوختنی بود در آتش انداختند و اجناس گداختنی را تسلیم سامری نمودند تا بصناعت صیاغت كه میدانست
ص: 93
بگدازد و آن ضال مضل طلا و نقره را برهم گداخته گوساله ساخت و كف خاكی كه از زیر سم اسب روح الامین برداشته بود در جوف آن گوساله ریخت و فی الحال از گوساله زرین صدائی ظاهر شد و بقولی اجزاء آن هیكل متحول بگوشت و پوست و پی و استخوان گشت و چون این صورت غریب روی نمود سامری اسرائیلیان را گفت این گوساله خدای شما و موسی است او را عبادت كرده التماس نمائید كه موسی را بمیان شما بازگرداند و یهود فریب یافته كمر گوساله‌پرستی بر میان بستند مگر دوازده هزار نفر از اسباط یوسف و بنیامین كه از آن فعل مذموم اجتناب نمودند و هرون هرچند اهل ظلام را از آن امر شقاوت انجام منع فرمود مفید نیفتاد و چون موسی علیه السلام بمیان قوم رسید نخست هرون را معاتب ساخته از غایت غضب الواح را چنان بر زمین زد كه بعضی از آنها بشكست و سر و محاسن برادر را گرفته پیش خود كشید و هرون بیگناهی خود را ظاهر گردانید موسی عذر او را پذیرفت و دست بدعا درآورد كه (رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِأَخِی وَ أَدْخِلْنا فِی رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) و گوساله‌پرستان منفعل شده زبان اعتذار و استغفار برگشادند و موسی علیه السلام سامری را طلبیده و مخاطب گردانیده دعا فرمود تا عقلش زائل گردید و سر ببیابان نهاده مدت عمر با هیچكس انس نگرفت در یكی از تفاسیر بنظر این ذره حقیر درآمده كه موسی (ع) نخست قصد قتل سامری فرمود اما جهة صفت سخاوت وجود كه در ذات سامری موجود بود حضرت باری عز و علا جناب موسوی را از كشتن او منع فرمود آنگاه موسی سامری را گفت كه (فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِی الْحَیاةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ) لاجرم بر فرق ناس ملاقات و مكالمه و مؤالفه سامری حرام گشت و اگر بی‌اختیار كسی را با سامری بلا سبب اتفاق ملاقات افتادی هر دو در تب شدندی و بعضی گفته‌اند كه این خاصیت تا غایت در میان ذریت او باقیست القصه گوساله‌پرستان بعد از ملاقات موسی علیه السلام از ارتكاب آنفعل شنیع ملوم شدند و طلب آمرزش كرده حكم الهی صدور یافت كه طائفه كه بدان فعل مذموم نپرداخته‌اند گوساله‌پرستان را بقتل آورند تا بگناه ایشان آمرزیده شود و زمره از آنجماعت منكر شدند گوساله را بسوخت و خاكسترش را بدریا انداخته امر كرد تا تمامی بنی اسرائیل از آب دریا آشامیدند و بنابر مشیت الهی هركس كه گوساله پرستیده بود نقطه زرین بر زبان او پیدا شد و آن دوازده هزار نفر بفرمان حی اكبر شمشیر كشیده آغاز سرافشانی كردند و موسی و هرون با جمعی از صلحا بسجده افتاده عافیت آنجماعت را از حضرت كبریای سبحانی مسئلت نمودند و بقول اكثر سیصد و بیست هزار نفر و بروایت اقل هفتاد هزار كس كشته گشته بعد از آن تیغهای قاتلان كار نكرد و كیفیت واقعه را بموسی علیه السلام عرض كرده كلیم اللّه دانست كه عفو الهی شامل حال بقیة السیف شده لاجرم اشارت فرمود تا دست از قتل بازداشتند پوشیده نماند كه روایتی آنست كه الواحی كه در نوبت اول كه موسی بطور رفته بود نازلشد غیر توریه است و آن عطیه در دوازدهم تشرین الاول شرف نزول یافت و آن روز را یهود یوم الكبور خوانند و بصوم گذرانیده تعظیم كنند و بعد از آن
ص: 94
توریه در چهل مجلد نازل گشت در روضة الصفا مسطور است كه بروایت اصح موسی علیه السلام سه كرت بكوه طور شتافته هربار اربعینی بعبادت گذرانید و در اربعین سیوم الواح نزول یافته مباسطت كلیم اللّه در بارگاه احدیت زیاده گشت بنابرآن در خاطرش خطور نمود كه نوبت دیگر بكوه طور رفته طالب دیدار پروردگار گردد و این عزیمت را از حیز قوت بفعل رسانیده چون در آن مقام شریف باظهار ما فی الضمیر قیام نمود بر وجهی كه سابقا مسطور گشت جواب یافت و از پرتو تجلی انوار لایزالی آنكوه پاره‌پاره شد انس بن مالك رضی اللّه عنه گوید كه آن جبل شش قطعه گشته سه قطعه از آن بمدینه افتاد و آن احد و رقاء و رضویست و سه قطعه بمكه نازلشد و آن ثور و زبیر و حراء است القصه چون جناب موسوی از آن التماس اظهار ندامت نموده و بانامت اشتغال فرمود خطاب آمد كه یا مُوسی إِنِّی اصْطَفَیْتُكَ عَلَی النَّاسِ بِرِسالاتِی وَ بِكَلامِی فَخُذْ ما آتَیْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِینَ) آنگاه توریة در نه لوح كه مجسم از زمرد اخضر بود بموسی كرامت شد و آنجناب مشرف بشرف اصطفا و مكرم بحلیه اجتبا بجانب قوم مراجعت فرمود و مجمعی ساخته و الواح تسعه را ظاهر گردانیده اوامر و نواهی الهی را بر آن جمع خواند و ایشان را بانقیاد و اطاعت دعوت فرمود بنی اسرائیل را قبول آن احكام شاق آمده گفتند (سمعنا و عصینا) و موسی علیه السلام محزون و غمناك شده كیفیت عصیان قوم را معروض بارگاه كبریا گردانید و جبرئیل امین بموجب حكم رب العالمین كوهی از جبال فلسطین كنده بر بالای سر اسرائیلیان باز داشت و موسی روی برایشان آورده گفت ایقوم اگر احكام خداوندی را بقدم فرمان‌بر داری پیش آئید ازین بلیه رهائی یابید و الا این كوه بر زبر شما افتاده هلاك شوید و یهودان امتناع نموده بهر طرف دویدن گرفتند چون مفری نیافتند اظهار انقیاد كرده سر بسجده نهادند اما بیك نیمه روی بجانب جبل نظر میكردند تا اگر از سر ایشان باز شود نوبت دیگر در مقام گردن‌كشی و تمرد آیند و هنوز یهود بدین طریق سجود مینمایند القصه چون بنی اسرائیل رضا بقضا داده اوامر و نواهی توریة را پذیرفتند موسی دعا فرمود تا بعضی از آن امور دشوار برایشان آسان شد و تمامی احكام بششصد و سیزده حكم باز آمد آنگاه كلیم اللّه بنی اسرائیل را به حوالی بلاد مصر برد و تمامی آن اراضی از مشرق تا مغرب برایشان مسلم گشت كما قال تبارك و تعالی (وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِینَ كانُوا یُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِی بارَكْنا فِیها)

قصه بقره‌

روات اخبار آورده‌اند كه در میان بنی اسرائیل مردی متمول بود موسوم بعامیل دو برادرزاده مفلوك داشت و ایشان را كما ینبغی رعایت نمینمود لاجرم برادرزادگان بطمع اموال عم را بقتل رسانیدند و در میان دو قریه یا دو قبیله انداختند و بر پلاس ماتم نشسته باهتمام تمام در مقام پیدا كردن قاتل گشتند و چون این قضیه بسمع موسی علیه السلام
ص: 95
و التحیه رسید و بوضوح نینجامید كه آنقتل از كه صادر شد حسب الشرع حكم بقسام فرمود بدین جهة اختلاف در میان یهود افتاده از كلیم اللّه التماس نمودند كه دعا كن تا عالم الغیب و الشهادة خونی را ظاهر گرداند و بعد از دعاء موسی وحی آمد كه گاوی را كشته مقداری از گوشتش بر مقتول زنند تا زنده شده كشنده خود را نشان دهد و چنانچه كلام معجز نظام سبحانی بذكر آن ناطقست بنی اسرائیل آغاز لجاج كرده در تفحص صفات گاو چندان مبالغه نمودند كه فرمان الهی صادر گشت كه گاوی پیدا كنید كه نه پیر باشد و نه جوان و رنگش زرد بود و زراعت نكرده و آب نكشید و كار سخت ندیده باشد و در موضع ناپاك نچریده بود یهود بعد از تك‌وپوی و جست‌وجوی گاوی متصف باین اوصاف یافتند و آن را از صاحبش كه جوانی فقیر و پرهیزكار بود خریداری نموده در آن امر نیز آنمقدار مبالغه و مضایقه كردند كه بهایش بر آن قرار گرفت كه پوست آن را پرزر كنند و بدین قیمت اسرائیلیان بقره را خریده كشتند و مقداری از گوشت او بر عامیل زده مقتول زنده شد و بنشست و چون موسی سئوال كرد كه كشنده تو كیست جوابداد كه برادرزادگان و كلیم اللّه قاتلان را قصاص فرموده همان لحظه عامیل جان بقابض ارواح تسلیم نمود بعضی از اهل اخبار گویند كه بعد از آن بقره را سوخته خاكسترش را باولاد هرون كه خلافت موسی علیه السلام تعلق بدیشان میداشت سپردند تا هرگاه مثل آنواقعه دست دهد از آن خاكستر قدری بر مقتول زنند تا قاتل معلوم گردد و مدتی مدید آن معجز در میان بنی اسرائیل باقی بود و العلم عند اللّه المعبود

ذكر عصیان قارون و فروبردن زمین او را باذن قادر بیچون‌

قارون كه بلغت عبری او را قاروج میگفتند و بسبب وفور حسن صوری منورش میخواندند و بروایتی پسر عم جناب موسوی بود و در اوایل غاشیه اطاعت آنجناب بر دوش گرفته بقرائت توریة و ادای وظایف عبادات قیام و اقدام مینمود و صنعت كیمیا كه تا آن غایت غیر از موسی علیه السلام هیچكس ندانسته بود آموخته بدان وسیله كثرت اموال او بمرتبه رسید كه چهل اشتر مقالید صنادیق خزاین او را می‌كشیدند آنگاه قارون بمقتضای كلمه كریمه (إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی) علم بی‌نیازی افراشته در اداء زكوة كه بر وی واجب بود طریق اهمال مسلوك داشت و باظهار مخالفت موسی علیه السلام مبادرت جسته احكام توریة را كان لم یكن انگاشت و جمعی از جهال بنی اسرائیل را با خود متفق ساخته هرچند جناب موسوی او را نصیحت فرمود بسمع رضا نشنود و بالاخره زانیه را طبق زر و جواهر داده با وی مقرر كرد كه چون موسی علیه السلام به موعظت و نصیحت مشغول گردد و علماء و اشراف بنی اسرائیل در مجلس حاضر شوند برخواسته كلیم اللّه را متهم بزنا گرداند و چون موعد سخن گفتن موسی علیه السلام رسید و مجلس منعقد گردید قارون بتجمل و حشمت بی‌نهایت بدان انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز
ص: 96
استهزا كرد و آن زن فاسفه نیز در گوشه قرار گرفته چون مجلس گرم گشت برخواست تا بموجب وعده كه با قارون كرده بود عملنماید اما قادر بیچون بر زبان او جاری گردانید كه قارون مرا مبلغی رشوت داده كه بگویم كه موسی با من زنا كرده و اكنون من گواهی میدهم كه موسی پیغمبر برحق است و از هر بدی كه از من در وجود آمده توبه میكنم كلیم اللّه از استماع این سخنان بر كمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناك شد و دست مناجات بر آورده بر قارون دعا كرد و همان لحظه جبرئیل علیه السلام نازل گشته فرمان الهی رسانید كه ما زمین را مطیع تو ساختیم كه هرچه خواهی درباره قارون بتقدیم رسانی و موسی علیه السلام مبتهج و مسرور گشته با بنی اسرائیل گفت حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخته هركه پیرو اوست با وی باشد و آنكه متابع نیست از وی دوری جوید اسرائیلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دو كس كه یكی داثان نام داشت و دیگری ایزان آنگاه كلیم اللّه نزد قارون رفته گفت (یا ارض خذیه) و زمین تا كعب قارون را بگرفت و قارون خندان شده بر زبان آورد كه باز این چه سحر است كه می‌كنی موسی علیه السلام باز ارض را گفت بگیر او را تا زانو قارون فرورفته آغاز اضطراب كرد و نوبت دیگر زمین را بگرفتن او امر كرد تا میان قارون در خاك فرو رفت و او آغاز تضرع و زاری نموده گفت یا موسی مرا خلاص كن تا دیگر مطلقا از فرموده تو تجاوز نكنم و موسی علیه السلام باز بزبان آورد كه (یا ارض خذیه) و تا گردن قارون فرورفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری بتقدیم رسانید اما فایده نداد و بنابر فرموده كلیم اللّه زمین او را بتمام فرو برد و اموال او نیز بموجب دعاء موسی علیه السلام در تحت الثری نابود شد اعتقاد علماء یهود آنست كه در آن قضیه از معارف و رؤسای بنی اسرائیل چهارده هزار و هفتصد نفر تلف شدند (نعوذ باللّه من غضب اللّه و سخطه)

ذكر شمه از حال خضر نبی و بیان مصاحبت او با حضرت موسوی علی نبینا و علیه السلام‌

در بعضی از كتب معتبره بروایت صحیحه و عبارت فصیحه صفت تصریح و سمت تصحیح یافته كه اسم شریف خضر بلیاست بموحده مفتوحه و لام ساكنه و مثناه من تحت و كنیت آنجناب ابو العباس است و خضر كه لقب اوست بفتح خاو كسر ضاد است و سكون ضاد را با كسر و ضم خا نیز تجویز كرده‌اند و بدانجهة آنجناب بدین لقب ملقب گشت كه نوبتی بر زمین بیضا نشست و فی الحال سبزه از اطراف او رسته آنسرزمین رشك سپهر خضرا گشت در تفسیر ابو الفتوح رازی مزبور است كه بروایت ابو هریره بلیا را بجهة آن خضر گفتند كه كه بر پوستین سفید بنشست و ببركت مقدم او سبز شد و بقول مجاهد هرگاه كه نماز گذاردی پیرامن آن گیاه رسته صفت حضرت پذیرفتی و پدر خضر علیه السلام ملكان نام داشت بفتح میم و سكون لام و بعقیده بعضی از اكابر علماء فن اخبار نسب شریف آن
ص: 97
مقتدای اخیار بسام بن نوح می‌پیوندد برین موجب كه بلیا بن ملكان بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام و علماء اسلام را در باب ثبوت نبوت خضر علیه السلام اختلافست و قول اصح آنكه آنجناب بشرف نبوت موصوفست و بكثرت علم و فطانت معروف و در میان جمعیكه به نبوتش اعتراف دارند باز خلاف واقع شده در اینمعنی كه آنجناب نبی مرسل است یا غیر مرسل و ثعلبی در باب زمان بعثت خضر سه قول ایراد نموده یكی آنكه آنجناب در زمان ابراهیم علیه السلام مبعوث گشته و دیگر آنكه بعد از فوت خلیل الرحمن باندك زمانی تاج نبوت بر سر نهاده سوم آنكه میان ابراهیم و بعثت آنجناب مدتی ممتد بوده و باتفاق جمهور فضلاء موفورة الاستحقاق خضر علیه السلام تا غایت زنده است و فوت نشود مگر در اواخر ایام انقضاء عالم فنا و چنانچه در ضمن حكایت ذو القرنین اكبر سبق ذكر یافت بقول مشهور خضر در سفر ظلمات مقدمه او بود و بآشامیدن آب حیوة فایز گشته آنصورت سبب طول حیات اوقات شریفش شد و موجب ملاقات موسی با خضر علیهما السلام آن بود كه روزی كلیم اللّه بموعظه و نصیحت بنی اسرائیل قیام نموده بتعداد نعم و الطاف سبحانی كه درباره او بوقوع انجامیده بود میپرداخت در آن اثنا شخصی برخواسته گفت یا كلیم اللّه مرا خبر ده كه امروز در روی زمین حضرت رب العالمین را از تو بنده عالم‌تر هست یا نی موسی جوابداد كه گمان من آنست كه حالا خدایرا در بسیط غبرا بنده اعلم از من نباشد و متعاقب این سخن جبرئیل از درگاه پادشاه بی‌نیاز خطاب عتاب‌آمیز رسانید كه ایموسی تو چه دانی كه ما هریك از بندگان خود را چه مقدار علم و كمال ارزانی داشته‌ایم و اینك مرا بنده ایست در مجمع البحرین داناتر از تو جهد كن تا بشرف مصاحبتش فایز گردی كلیم اللّه گفت خدایا مرا كه راه نماید وحی آمد كه طعام تو تو را رهنما باشد آنگاه موسی با یوشع بن نون سلام اللّه علیهما مقداری نان و ماهی بریان برداشته روان شدند و بعد از سه روز قریب بمجمع البحرین بكنار چشمه لحظه آسوده در وقت توجه زنبیل طعام را در آن مقام فراموش كردند و از اثر فیض خضر ماهی حیات یافته خود را در آب انداخت و روز دیگر موسی از یوشع طعام طلبید یوشع گفت دوش كه نزدیك بآن صخره مأوی گزیدیم ماهی را فراموش كردیم (و ما انسانیه الا الشیطان) و موسی عذر یوشع را قبول فرموده باتفاق مراجعت نمودند و خضر را آنجا دیده بعد از تقدیم لوازم تحیت و تسلیم موسی علیه السلام التماس مرافقت كرد خضر گفت كه تو با من صبر نتوانی كرد زیرا كه ممكنست كه من از روی علم بامری قیام نمایم كه بحسب ظاهر مكروه باشد و حقیقت متضمن خیر و صلاح بود و تو ملاحظه نمایش آنفعل كرده از مآل حال غافل باشی و بقدم انكار و اعتراض پیش آئی موسی گفت (سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِی لَكَ أَمْراً) خضر فرمود كه اگر میل مصاحبت من داری باید كه از سوانح وقایع اصلا سئوال نكنی تا من ابتدا بذكر آن نمایم آنگاه آن‌دو پیغمبر بزرگوار بر كنار دریا روان شده بقول جمهور علماء یوشع بجانب بنی اسرائیل بازگشت و موسی و خضر علیهما
ص: 98
السلام بكشتی درآمده خضر آنرا سوراخ كرد و فریاد برآورد كه ای قوم بر سبیل استعجال مرمت سفینه بجای آرید و كشتی‌بانان چوب پاره را بر آن سوراخ دوخته موسی بزبان اعتراض گفت كشتی مردم را معیوب ساختن و چندین كس را در تفرقه انداختن چه معنی دارد خضر علیه السلام گفت من نگفتم كه تو با من صبر نتوانی كرد كلیم اللّه بلوازم اعتذار قیام نموده گفت این سئوال بنابر نسیان از من صدور یافت و چون از دریا بیرون آمدند كودكی حسن الصورت كه بروایتی حیسون نام داشت نمودار گشت و خضر او را گرفته بقتل رسانید و جناب موسوی باز بر زبان انكار فرمود كه نفسی پاكیزه را كه هنوز مكلف نشده بكدام تأویل توان كشت خضر فرمود كه (أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً) و كلیم اللّه نوبتی دیگر بمعذرت قیام نموده گفت كه اگر دیگر امثال این سئوالات كنم بگسیختن عقد مصاحبت اقدام فرمای بعد از آن بقریه رسیدند و با آنكه از اهل آنقریه طعام طلبیدند و هیچكس با طعام ایشان موفق نشد. در بیرون آنقریه دیواری كه؟؟؟ پیش‌آمده خضر پیغمبر علیه السلام بتعمیر آن پرداخت كلیم اللّه بر زبان آورد كه چون بتجدید عمارت این دیوار اشتغال مینمودی باری اجرت میبایست گرفت تا ببهای طعام صرف شدی خضر گفت (هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِكَ) پس به بیان حقایق آن افعال اشتغال فرموده گفت كشتی حق جمعی از مساكین بود و گذر او بر ملكی ظالم كه اگر آن سفینه بی‌عیبی باو رسیدی البته بغصب بگرفتی و من آنرا معیوب ساختم تا در دست خداوندانش بماند و آن پسر كافر بود و مادر و پدرش در سلك اهل اسلام انتظام دارند و اگر او زنده بودی امكان داشت كه بسبب طغیان در كفر دست بقتل ایشان دراز كردی لاجرم او را كشتم و امید میدارم كه ایزد تعالی ابوین او را ولدی رشید كرامت كند و اما دیوار از دو كودك یتیم است كه پدر ایشان از جمله صلحا بود و در زبر آن جدار گنجیست كه جهة اولاد خود نهان كرده است و اگر حالا گنج ظاهر شدی بدست دیگران افتادی و من به تعمیر آن پرداختم تا آن گنج محفوظ بماند و چون كودكان كلان شوند میراث خویش باز یابند پوشیده نماند كه اهل تفسیر و تاریخ را خلافست كه پدر بی‌واسطه آن صبیان كه بروایتی اصرم و صریم نام داشتند صالح بوده یا آنكه یكی از اجداد ایشان بصفت صلاح اتصاف داشته و بر تقدیر شق ثانی باز خلاف واقعست كه آن كودكان بچند واسطه بدان شخص صالح میرسیده‌اند و نیز این مسئله مختلف فیه است كه آن گنج در و جوهر بوده یا چیزی دیگر و از امام جعفر علیه السلام مرویست كه فرمود آن گنج لوحی بود مجسم از طلاء احمر و بر آنجا نقش كرده بودند كه (عجبت لمن یؤمن بالقدر كیف یحزن و عجبت لمن یؤمن بالرزق كیف یتعب و عجبت لمن یؤمن بالموت كیف یفرح و عجبت لمن یؤمن بالحساب كیف یفعل و عجبت لمن یعرف الدنیا و تقلبها كیف یطمئن الیها لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه) و درین باب روایات دیگر نیز وارد است كه تفصیل آن لایق بسیاق این مختصر نیست بالجمله چون موسی علیه السلام هژده روز در مصاحبت خضر علیه السلام
ص: 99
و التحیة گذرانید و بر حقیقت اسرار مذكوره مطلع گردید آنجنابرا وداع فرموده بجانب بنی اسرائیل بازگشت و بقول اصح در آنوقت اسرائیلیان ببلیه تیه مبتلا بودند و روایتی آنقصه قبل از ابتلاء تیه بوقوع انجامیده (و اللّه اعلم بحقایق الامور)

ذكر توجه موسی و بنی اسرائیل بجانب دیار شام و بیان بلیه تیه و كشته شدن عوج بر دست موسی علیه السلام‌

بروایت بسیاری از علماء افادت مآب در روز هشتم از ماه آب فرمان رب الارباب بكلیم اللّه رسید كه با بنی اسرائیل ببلاد شام توجه نمای و اراضی مقدسه را از تصرف جباران و اهل ظلام انتزاع فرمای و جناب موسی بعد از عرض لشكر بجانب آن مملكت روان گشته چون قریب بمقصد نزول فرمود نقباء اسباط بنی اسرائیل را كه دوازده نفر بودند باستصواب قوم جهة تجسس به نواحی آن بلاد فرستاد و نقبا نزدیك بدار الملك جباران شام رفته عوج بن عنق كه از غایت شهرت حاجت بتعریف ندارد و برایشان باز خورد و بنابر آنكه عوج شنوده بود كه سپاهی از مصر متوجه آن بلده‌اند و گمان برد كه نقبا از آن طایفه‌اند فی الحال ایشان را برگرفته در آستین یا بغل نهاد و پیش پادشاه خویش برده بر زمین انداخت و گفت ای ملك اینجماعت از آن لشگراند كه بجنگ ما می‌آیند و جبابره نخست قصد قتل نقبا نموده آخر الامر بمصلحت آنكه بنی اسرائیل را از طول قامت و ضخامت جثه ایشان آگاه گردانند رخصت انصراف دادند و نقبا در راه با خود مقرر ساختند كه حدیث عظم خلقت جباران را با قوم در میان ننهند چون ببنی اسرائیل ملحق شدند دو نفر باخفاء آنصورت موفق شده ده تن دیگر كیفیت حال را با یهود تقریر كردند و ایشان از كمال خوف از امضاء آنعزیمت ابا نموده میل مراجعت فرمودند هرچند موسی و هرون اسرائیلیان را بنصرت و فیروزی امیدوار ساختند و یوشع و كالوب كه از جمله نقباء دوازده‌گانه بودند محاربه جبابره را سهل و آسان فرا نمودند بجائی نرسید و با موسی خطاب كردند (فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ) و موسی از عناد و لجاج قوم غضبناك شده گفت (رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ) بعد از آن موسی و هرون علیهما السلام بجانب اهل كفر و ظلام توجه فرمودند و بنی اسرائیل بطرف مصر بازگشته از صباح تا شب مسافت پیمودند اما پس از امعان نظر خود را در همان منزل یافتند روز دیگر بر عقب موسی شتافته از وقت طلوع آفتاب تا هنگام غروب راه رفتند لیكن فایده بر آن مترتب نگشت و بهیچ‌وجه از آن بیابان كه در میان فلسطین و ایله و اردن و مصر بود و طول آن دوازده فرسخ پی بدر نبردند لاجرم دل بر ابتلاء تیه نهاده از دغدغه ارتحال خلاص شدند و چون موسی بدیار جباران نزدیك رسید عوج بن عنق پیش آمد و كلیم اللّه جستنی كرده سر عصا بر كعبش زد و عوج بهمان زخم از پا
ص: 100
درآمده روی به بئس المهاد نهاد موسی علیه السلام بمیان قوم بازگشت و كیفیت واقعه را باز نموده نوبتی دیگر بنی اسرائیل را بامر جهاد ترغیب نمود یهود شرح سرگردانی و صورت حال ارتحال خویش بعرض رسانیدند و كلیم اللّه محزون و متأسف شده ابتلاء اسرائیلیان ببلاء تیه مدت چهل سال امتداد یافت و چون قوت ایشان در آن بیابان بپایان رسید رزاق علی الاطلاق من و سلوی كرامت فرمود من عبارتست از ترنجبین كه بهیأت ملخ از وقت دمیدن صبح تا زمان طلوع آفتاب بر خار بنان آن بیابان میبارید و بعضی گفته‌اند كه من بترنجبین مشابه بود اما حقیقت دیگر داشت و سلوی كنایتست از مرغابی كه بكبك یا كرك مشابهت داشتند و نزدیك به بنی اسرائیل می‌نشستند تا آنها را گرفته بدل ما یتحلل میساختند (و قیل هی طیر كالحمام یضرب الی الحمرة متكون بناحیة الیمن) بصحت پیوسته كه در اوقات تیه جامه‌های بنی اسرائیل كهنه و پاره نشد و هر فرزندی كه متولد میگشت با جامه بود و چنانكه نشو و نما مییافت جامه نیز موازی قامت او می افزود و چون عطش بر یهود غالب گشت طالب آب گشتند موسی علیه السلام بموجب وحی سماوی صخره را كه همواره همراه میداشت بر موضعی معین نهاده عصا بر آن زد و بعدد اسباط دوازده چشمه آب از آن در جریان آمد و هر سبطی چشمه بخود اختصاص داده از محنت تشنگی خلاصی یافتند و در مدارك مسطور است كه مردمیكه ببلیه تیه ابتلا داشتند شش صد هزار نفر بودند و باوجود آن كثرت باعجاز موسوی از آن سنگ آن مقدار آب بر میجوشید كه آن جماعت و دواب ایشان را در روز سیراب میگردانید و در تفسیر كازرونی مذكور است كه چون یهود در تیه از حرارت آفتاب بی‌تاب شدند حضرت مسبب الاسباب بدعاء جناب موسوی موازی طول و عرض لشگر اسرائیلیان هر روز ابرپاره میفرستاد كه سایه برایشان میگسترد و ایضا در شبهای تاریك عمودی از نور در آن لشگرگاه ظهور می‌نمود چنانچه تمامی منازل اسرائیلیان را روشن میساخت و در روز آن عمود غایب میبود

ذكر وفات هرون و موسی علیهما السلام‌

اكثر علماء اتفاق دارند كه در سال سی‌ام از بلیه تیه موسی را به وحی الهی معلوم شد كه وفات هرون در آن ایام روی خواهد نمود و در كدام منزل آنواقعه جان گسل دست خواهد داد و هم در آن اوان روزی آن‌دو برادر عالیشأن از میان بنی اسرائیل بیرون رفته در اطراف آندشت میگشتند ناگاه درختی كه در سایه آن تختی زده بودند بنظر درآمد هرون گفت ایموسی مرا آرزو میكند كه برین تخت لحظه بیاسایم اما میترسم كه صاحبش بیاید و بر من غضب نماید كلیم اللّه گفت تو بر تخت خواب كن تا من واقف بوده اگر خداوندش پیدا شود بلوازم اعتذار پردازم و تو را آگاه سازم و هرون بر سریر تكیه زده فی الحال بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال فرمود و آن تخت با هرون ناپدید گشت و چون موسی
ص: 101
بمیان قوم آمده كیفیت واقعه را باز نمود یهود آنجناب را بقتل هرون متهم داشتند و كلیم اللّه دعا كرد تا سریر با هرون بآنجماعت ظاهر شد و ملاحظه كردند كه هیچ عضو از اعضای او مجروح نیست و بروایتی هرون بسخن آمده گفت من بمرگ طبیعی از جهان رحلت نموده‌ام (و علی كلا التقدیرین) بعد از آن اسرائیلیان دیگر زبان طعن بموسی نگشودند و منصب ولایت هرون و خلافت موسی بالغاز بن هرون تفویص نمودند و بعد از سه سال از فوت هرون عزرائیل بر موسی كلیم اللّه ظاهر گشته قصد قبض روح مطهرش كرد موسی علیه السلام متغیر شده طپانچه بر روی ملك الموت زد چنانچه یك چشمش بیرون افتاد و عزرائیل بدرگاه حی لا یموت رجوع نموده گفت الهی مرا نزد بنده فرستادی كه مرگ را مكروه میشمارد و حق سبحانه و تعالی چشم ابو یحیی را صحت داده فرمود كه برو نزد موسی و بگوی كه اگر حیات دنیا مطلوب تست دست خود را بر پشت گاوی نه تا بعدد هر موئی كه مساس كف تو شود یكسال زندگانی یابی و چون عزرائیل این حدیث را بسمع شریف كلیم اللّه رسانید موسی گفت بالاخره مهم بچه خواهد انجامید عزرائیل گفت آخر الامر از مرگ چاره نیست موسی علیه السلام گفت پس همین زمان بامریكه مأمور گشته‌ای قیام نمای در بعضی از تفاسیر مسطور است كه چون موسی علیه السلام را معلوم شد كه وقت رحلت است مجلسی عظیم ساخته در حضور اكابر و اشراف بنی اسرائیل یوشع را وصی گردانید و شرط وصیت بجای آورده با یوشع از میان قوم بیرون آمد و بعد از طی اندك مسافتی بادی نرم از جانب مغرب وزیده و یوشع موسی را در كنار گرفت و كلیم اللّه از میان پیراهن غایب گشته یوشع ملول و محزون مراجعت نموده قوم را از وفات كلیم اللّه خبر داد و یهود كه طینت ایشان بر كذب و بهتان مجبول بود او را بخون موسی تهمت كرده موكلان بر یوشع گماشتند تا بعد از ثبوت اجراء قصاص نمایند و موكلان شب در خواب دیدند كه شخصی میگفت یوشع از خون موسی مبراست بنابرآن روز دیگر بقدم اعتذار پیش‌آمده دست از وی بازداشتند

صفت عصای موسی علیه السلام‌

چون عصای موسی كلیم علیه التحیة و التسلیم مظهر معجزات غریبه بود ذكر بعضی از اوصاف او درین محل مناسب نمود نقلست كه طول آن عصا با طول قامت موسی موافقت داشت و قد آنجناب بروایت اشهر چهل گز بوده و زمره سی ذراع گفته‌اند و آن عصا از آدم بطریق توارث بشعیب (ع) رسیده بود و بروجهی كه سابقا مسطور گشت بدست موسی افتاد و پایان آن چوب بسر نیزه آهنین تزئین داشت در روضة الصفا مسطور است كه در سفرها هرگاه كه بسبب بعد مسافت جناب موسوی را ضعف دریافتی بر وی سوار شدی و او مانند اسب تاری‌نژاد در رفتار بر باد سبقت گرفتی و آن عصا در لیالی مظلمه چون چراغ نورافشان گشتی و هرگاه موسی آنرا جهة آب در چاه فروگذاشتی بقدر احتیاج
ص: 102
طول پیدا كرده در سر آن دلو ظاهر شدی و آب بالا آوردی و هرگاه موسی گرسنه شدی بهر دیواریكه به وی اشارت كردی طعام یكروزه از آنجا بیرون آمدی و اگر بوی خوش مطلوب بودی رایحه مشك و عنبر از وی فاتح گشتی و چون جناب موسوی را رغبت میوه شدی آنرا بر زمین فرو بردی و آنچوب خشك نضارت پیدا كرده هر ثمره كه مرغوب بودی بار آوردی و اگر موسی قصد اعدا كردی آنرا بر زمین افكندی ثعبانی شدی در غایت سواد و در دهان وی دوازده دندان بحدت سیف و سنان بنمودی و آتش از حلق وی جستی و چشمانش بسان برق بدرخشیدی و از منخره وی باد سموم بوزیدی و ما بین المنكبین او هشتاد ذراع بودی و بر اندام او مویها بسان خار مغیلان راست بایستادی و هرچند سنگ صلب در راه افتاده بودی از مضرت قوایمش درست نماندی و چون سر برافراشتی مثال مناره سیاه در نظر آمدی و ضخامت جثه‌اش برابر اشتری بزرگ كوهان بودی و حضرت كبریای سبحانی در ضمن آیات فرقانی در محال متعدده اشارت بآن عصا فرموده و كیفیت ثعبان شدنش را باز نموده و بغیر آنچه مذكور شد از آن عصا خصایص نقل كرده‌اند و چون تفصیل جمیع آنها موجب تطویل بود بر همین مقدار اختصار افتاد (و اللّه الهادی الی سبیل الرشاد)

بیان چگونگی تابوت سكینه‌

چون بدایت غرابت تابوت سكینه در زمان بعثت موسی علیه السلام و التحیة بوقوع انجامیده و در اثناء بیان حكایات آیة بعضی از حالات آن مذكور خواهد گردید درین مقام تحریر كیفیت ترتیب آن مناسب نمود (و الاعانة من اللّه الودود) در معالم التنزیل و بعضی كتب معتبره مسطور است كه چون آدم علیه السلام از روضات دار السلام بعالم محنت فرجام نزول فرمود حضرت واهب العطایا تابوتی كه سه گز طول داشت و دو گز عرض و از چوب شمشاد ساخته شده بود و صور جمیع انبیا در آن موضوع بود بجهة اطمینان خاطر شریفش فرو فرستاد و تا آخر ایام حیات در حیطه تصرف آدم بود و بعد از فوت خلیفه اعظم بشیث میراث رسیده بدین قیاس از آباء بطریقه توارث باولاد منتقل میشد تا بابراهیم علیه التحیة و التسلیم انتقال یافت و از خلیل الرحمن باسمعیل كه اسن فرزندانش بود رسید و پس از فوت اسمعیل پسرش قیدار آنرا در تحت تصرف آورد و بنی اسحق آن را از قیدار طلبیده قیدار دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاده و بین الجانبین غبار نزاع ارتفاع یافته آخر الامر شبی قیدار از هاتفی شنید كه این تابوت را به پسر عم خویش یعقوب تسلیم نمای و قیدار تابوت را بر گردن نهاده بكنعان برده باسرائیل سپرد و همچنین از یعقوب علیه السلام باولاد امجادش انتقال مییافت تا آنكه بدست موسی كلیم اللّه افتاد و موسی در اواخر ایام زندگانی بمقتضای وحی ربانی فرمود تا آن‌دو لوح را كه در حین غضب بر زمین زده شكسته بود یا دو لوح دیگر كه بعد از آن كرامت شده بود و طشتی كه ملائكه قلوب انبیاء
ص: 103
را در آن می‌شستند و نعلین و عمامه و اثواب و عصاء هرون و یك ظرف از من كه در تیه نزول مییافت در آن تابوت نهادند و ایضا موسی علیه السلام وصیت فرمود كه عمامه و نعلین او را بعد از وفاتش در آن تابوت نهند و بنی اسرائیل براینجمله بتقدیم رسانیدند و روایتی آنكه عصای موسی را نیز بموجب وصیتش در آن تابوت گذاشتند و این قول بغایت ضعیف مینماید زیرا كه عصای موسی بروایت اكثر چهل گز و بقول اقل ده گز طول داشت و درازی تابوت بموجبی كه نوشته شده زیاده از سه گز نبوده و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از سالكان مسالك سخن وری آورده‌اند كه تابوت سكینه را موسی علیه السلام از فلزات ساخته اشیای مذكوره را در آن نهاده بود و همچنین در باب سكینه مورخان اختلاف كرده‌اند روایتی آنكه سكینه صورتی بود مشابه آدمی كه چون امری حادث گشتی آن آن تابوت در تكلم آمده اسرائیلیان را بدانچه متضمن صلاح ایشان بودی راه نمودی و زمره گفته‌اند كه سكینه جانوری بود سر و دم او مانند سر و دم گربه و بر هر دو كتف خود دو جناح داشت و بعضی گفته‌اند كه آن‌دو بال از زمرد و زبرجد بود و هرگاه كه بنی اسرائیل در معارك قتال آواز او را می‌شنیدند ایشان را بوجدان فتح و ظفر یقین میشد و فرقه‌ای بر آن رفته‌اند كه آنجا نور دو سر داشت و گروهی از سكینه بریح هفافه و روح متكلم و نور ساطع تعبیر كرده‌اند و بر هر تقدیر تابوت سكینه در نزول حوادث و حدوث وقایع موجب اطمینان قلوب و سبب تسكین كروب بنی اسرائیل بود و هرگاه یهود را سفری پیش آمد آن تابوت را در پیش مینهادند و او در سیر آمده چون بمنزل میرسید قرار میگرفت و بنی اسرائیل در حركت و سكون متابع او بودند و آن تابوت گاه بدست انبیا و احیانا در خزاین ملوك و گاه بتصرف عظماء و عباد بنی اسرائیل می‌بود تا وقتیكه بنی اسرائیل از حكام عمالقه شكست یافته آن عطیه را كفا؟؟؟ دند و بیان آنكه بچه طریق بار دیگر بدست اسرائیلیان افتاد اگر توفیق رفیق گردد در ذكر نبوت اشموئیل علیه السلام و سلطنت طالوت عنقریب مذكور خواهد شد در معالم التنزیل از ابن عباس رضی اللّه عنه منقولست كه تابوت سكینه و عصای موسی در بحیره طبریه موجود است و آن‌دو چیز غریب قبل از قیام قیامت نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت (و العلم عند اللّه تعالی)

ذكر یوشع سلام الله علیه‌

باتفاق علماء فن تاریخ و سیر لفظ فنی كه در آیت (وَ إِذْ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّی أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ) عبارت از یوشع است (و هو یوشع بن نون بن افرائیم بن یوسف) و آنجناب وصی و خواهرزاده موسی و از اعاظم انبیا بود و صورت فتح اریحا و ایلیا و بلقا و بعضی دیگر از بلاد عمالقه بیمن اهتمام و حسن اجتهادش روی نمود در منتظم این جوزی مذكور است كه یوشع چهل و دو ساله بخدمت موسی علیه السلام پیوست و صد ساله بود كه كلیم اللّه از عالم انتقال نمود و مدت بیست و هفت سال بامر نبوت و خلافت پرداخت آنگاه ریاض
ص: 104
رضوان را منزل ساخت و بدین روایت مدت حیات یوشع صد و بیست و هفت سال باشد و در روضة الصفا از اهل كتاب منقول است كه اوان زندگانی یوشع صد و ده سال بود و زمان دعوتش بیست و یكسال (و العلم عند اللّه المتعال)

گفتار در بیان توجه یوشع و بنی اسرائیل از تیه بجانب بلاد شام و قصه بلعم باعور و كشته شدن بسیاری از اهل ظلام‌

عظماء و اشراف بنی اسرائیل چون از تعزیت موسی علیه السلام باز پرداختند زمام رتق و فتق و حل و عقد مهام را بقبضه اختیار یوشع داده غاشیه متابعتش را شعار خود ساختند و در سال هفتم از فوت كلیم اللّه یوشع علیه السلام بمقتضای وحی سماوی سپاه بلا انتها مرتب گردانیده متوجه فتح بلاد شام گردید و بآب اردن رسیده اجزای آب از هم جدا شد و زمین خشك پدید آمد تا بنی اسرائیل بیدغدغه از آن بحر بگذشتند و بعد از عبور ایشان باز بهم اتصال یافت و یوشع نخست باریحا شتافته یك هفته آن بلده را محاصره كرد آنگاه با تابوت سكینه كه آن را صندوق الشهادة نیز گویند هفت بار گرد شهر گشته و دعا خوانده بر آن شهر دمید فی الحال حصار و باروی آن از هم فروریخته فتح میسر شد و بنی اسرائیل دست بقتل و نهب دراز كرده بسیاری از ملاعین را بزخم شمشیر آبدار دفین خاك ساخت و جمیع غنایمرا یوشع جمع كرده در آتش انداخت تا بسوخت چه در آن اوان غنیمت بر مؤمنان حلال نبود و یوشع بعد از فراغ بال از مهم اریحا متوجه ایلیا گشت و آنرا نیز مفتوح گردانیده و طایفه عمالقه را كشته از آنجا بشهرستان بلقاء شتافت و دار الملك عمالقه در آن زمان بلقا بود و پادشاه ایشان را بالق می‌گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت و این بلعم كه او را بلعام نیز گویند و باعتقاد اهل اسلام مؤمن و موحد بود پیوسته بعبادت حضرة احدیت قیام مینمود و ببركت اسم اعظم كه بر لوح خاطرش منقش بود دعای او بعز اجابت مقرون میشد القصه چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت بواسطه كمال حصانت و متانت آن بلده مدة محاصره امتداد یافت و چون نزدیك بآن رسید كه صورت فتح و ظفر در آینه مراد جلوه‌گر شود بالق نزد بلعم رفته التماس كرد كه دعا كن تا یوشع و سپاه او انهزام یابند بلعام نخست از قبول این سخن ابا نموده و بالاخره دعا فرمود و بنی اسرائیل منهزم گشته یوشع علیه السلام بزبان نیاز از مهیمن كار ساز سبب انهزام سپاه اسلام را استعلام نمود خطاب آمد كه ای یوشع مرا در میان اهل بلقا بنده‌ایست كه اسم اعظم میداند و هرگاه مرا بدان اسم میخواند دعای او را مستجاب میسازم یوشع گفت الهی چون این مسألت او بی‌موقع واقع شده آن اسم را از صحیفه ضمیرش محو گردان و اثر اجابت دعا بر یوشع ظاهر شده با بنی اسرائیل بنواحی بلقا مراجعت فرمود و در امر محاصره لوازم سعی و اهتمام بجای آورده ملك بالق كرت دیگر از بلعم التماس دعا كرده چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله اندیشیده ملك را گفت زنان فاحشه را به معسكر بنی اسرائیل
ص: 105
فرست كه اگر یك نفر از ایشان زنا كند نصرت ما را باشد و بالق بموجب فرموده عمل نموده زمری بن شلوم كه نبیره شمعون و یكی از نقباء اسباط بود زانیه را بخانه برد و همان لحظه بلیه طاعون در میان سپاه یوشع بن نون شیوع یافت و فنحاص بن غیر از بن هرون كه در سلك عظماء اسرائیلیان انتظام داشت ازین قضیه واقف گشته سر زمری و آن زن را بر سرنیزه كرده و گرد لشگرگاه برآورده ندا نمود كه هركه با عورت فاحشه صحبت دارد سزای وی این باشد لاجرم یهود ترك آن فعل شنیع كردند در تفسیر كازرونی مذكور است كه از وقت وقوع طاعون تا زمانیكه فنحاص آندو فاسق را بسزا رسانید هفتاد هزار كس از اسرائیلیان بآن علت رحلت نموده بودند القصه روز دیگر كه از ایام جمعه بود بنی اسرائیل بمحاربه پرداخته قریب بشام آن بلده را مفتوح ساختند و بنابر آنكه امت موسی شب و روز شنبه بغیر عبادت حضرت احدیت اشتغال نمیفرمودند یوشع از ایزد تعالی مسئلت نموده تا آفتاب راجع شده چندان بایستد كه بنی اسرائیل از قتل كفار فراغت یابند و تیر دعا بهدف اجابت رسیده یهود اكثر جباره را به تیغ بیدریغ بگذرانیدند و بالق و بلعم را بدست آورده مقتول گردانیدند پوشیده نماند كه آنچه در باب رد خورشید مرقوم كلك بیان گردید منقول از كتب تواریخ است و اینحدیث در صحاح اخبار برین وجه به ثبوت پیوسته كه یوشع بحسب وحی سماوی مامور بود بآنكه قبل از غروب آفتاب بلقا را فتح نماید و چون خورشید نزدیك بافق مغرب رسید و هنوز صورت فتح روی ننموده بود یوشع علیه السلام دعا كرد تا آفریننده افلاك و انجم آفتاب را در آن موضع حبس نمود تا وقتیكه فتح میسر گشت القصه یوشع مدت هفت سال كمر جهاد بر میان بسته بسیاری از اهل كفر و عناد را بقتل رسانید و اكثر بلدان شام و دیار مغرب را مفتوح گردانید و بعضی از حكام آنمواضع مانند ملك بارق كه والی قلعه سلم بود اظهار اسلام نموده بجان و مال امان یافتند و بعد از این حروب و فتوحات یوشع علیه شرایف التحیات تا آخر عمر بدرس توریة و عبادت حقتعالی قیام مینمود و چون زمان حلول اجل طبیعی نزدیك رسید مرض بر ذات فایض البركاتش عارض گشته در آن اثنا خبر ارتداد ملك بارق و خلایق كوه سلم متواتر شد و چون یوشع علیه السلام بنا بر استیلای بیماری نتوانست كه متوجه قطع ماده فساد آنطایفه گردد لاجرم برایشان دعا كرده كالوب بن یوفنا را كه شوهر مریم خواهر موسی بود وصی و ولیعهد خود گردانیده شرایط وصیت بجا آورده ببهشت عدن خرامید

ذكر كالوب بن یوفنا سلام الله علیه‌

اكثر مورخان آنجناب را پیغمبر مرسل شمارند و نسب شریفش را منتهی بشمعون بن یعقوب دارند و كالوب بعد از فوت یوشع علیهما السلام متصدی سرانجام مهام بنی اسرائیل گشته بر سر ملك بارق لشگر كشید و بین الجانبین محاربه بوقوع انجامیده سپاه اسلام به فتح و ظفر اختصاص یافتند و بارق در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده اكثر اتباعش بقتل رسیدند
ص: 106
و بقیة السیف متفرق گشته هر طایفه بطرفی گریختند نقلست كه در زندان بارق هفتاد نفر از ملوك بودند كه انگشتان ایشان را بموجب فرموده آن لعین قطع نموده بودند تا هنگام خوردن طعام بسان كلاب بر روی در افتند و چون كالوب برین صورت اطلاع یافت اشارت كرد تا با وی همین عمل بجا می‌آوردند و پس از وقوع این فتح نامدار كالوب با بعضی از بنی اسرائیل بمصر مراجعت فرموده بقیت ایام حیات را بفراغبال بگذرانید و طائفه دیگر از اسرائیلیان در ولایت شام توطن نمودند و بعمارت و زراعت اشتغال فرمودند

ذكر حزقیل النبی علیه السلام‌

پدر بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار بروایت صاحب متون الاخبار بورا نام داشت و حمد اللّه مستوفی گوید نسب حزقیل بلاوی بن یعقوب علیه السلام می‌پیوست و چون والده حزقیل در كبر سن او را تولد نمود آن جناب مشهور بابن العجوز گشت در روضة الصفا مسطور است كه پدر حزقیل را دو منكوحه بود و از یك زن ده پسر داشت و از مادر حزقیل اصلا او را فرزندی در وجود نیامده بود و پدر حزقیل در آن زمان صاحب قربان بنی اسرائیل بود و طریقه صاحب قربان در آنوقت چنان بود كه مقداری آهن طولانی كه بر سر آنصورت دو كلب ساخته بودند در گوشت قربان فرو بردندی هر مقدار از گوشت كه بآن دو صورت متعلق شدی صاحب قربان آن را جهة خود تصرف كردی و پدر حزقیل هربار كه گوشت قربانی آوردی یازده قسم بوالده اولاد خود دادی و قسم واحد بمادر حزقیل و ازین جهت آنعورت بر مادر حزقیل تفاخر كردی و آنعجوزه ملول و محزون گشته شبها بطاعت و عبادت بروز آوردی و از بخشنده بی‌منت فرزندی صالح التماس نمودی و بالاخره دعاء او مستجاب گشته آنعورت كهن‌سال حایض شد و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید و مردم ازین صورت تعجب نموده چون حزقیل تولد نمود او را ابن العجوز گفتند و بعد از آنكه ابن العجوز بدرجه بلند نبوت رسید اسرائیلیان را بحرب كفار ترغیب فرمود و ایشان از قبول آن امر سر باز زده حضرت جبار منتقم یهود را ببلیه طاعون گرفتار ساخت و فوجی از آنطایفه كه بروایت اكثر هشتاد هزار و بقول اقل چهار هزار بودند از او باز گریخته و یك میل راه قطع كرده بسبب استماع آوازی هایل سفر آخرت اختیار نمودند و بعد از آنكه ابدان ایشان منتفخ و متعفن شده بود بدعای حزقیل علیه السلام حیاتی مجدد یافتند اما بوی ناخوش از آن گروه می‌آمد و این علت باولاد و اعقاب ایشان میراث رسید و حزقیل در آخر عمر بزمین بابل تشریف برده در آنولایت بریاض جنت انتقال كرد قبرش در میان حله و كوفه است به ثبوت پیوسته كه بعد از فوت حزقیل بعضی از بنی اسرائیل آغاز سلوك طریق فسق و عصیان كرده بقتل انبیاء و اولاد اصفیا جرات نمودند و فرقه‌ای از ایشان بدستور معهود سالك شارع دین قویم و صراط مستقیم بودند تا آنكه حق سبحانه و تعالی الیاس را لباس نبوت پوشانید و بتجدید ملت موسوی مأمور گردانید
ص: 107

ذكر الیاس نبی علیه السلام‌

بر طبق آیت هدایت آئین (وَ إِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ) الیاس علیه السلام از جمله انبیاء مرسلست و نام پدر بزرگوارش بقول بعضی از مفسرین و صاحب تاریخ طبری یاسین بوده و بروایت مؤلف متون الاخبار نسی و بزعم حمد اللّه مستوفی قصی و باتفاق ارباب اخبار والد آن پیغمبر بزرگوار پسر فنحاص بن الغیر از بن هرون است علیه السلام و الیاس مبعوث بود بتقویت دین موسی و هدایت اهالی بعلبك كه ملك ایشان اجب نام داشت و بعد از چندگاه كه الیاس بلوازم امر نبوت قیام فرموده از ایمان قوم نومید گشت مفارقت ایشان را از بارگاه كبریا مسألت نمود و آن دعا بشرف اجابت اقتران یافته در روزیكه بمرافقت الیسع بن اخطوب بكوهی رفته بود اسبی با اسباب سواری مجموع مجسم از آتش ظاهر شد و الیاس پای در ركاب آورده الیسع را بخلافت خویش تعیین كرد و در قباب عزت و نقاب كرامت از نظر امت نهان شد و همان لحظه شهوات نفسانی و تعلقات شهوانی از آنجناب منقطع گشت محل اقامت الیاس صحاری و بیابانها باشد و سرگشتگان و گمشدگان را راه نماید و بعضی از اهل تاریخ گویند خضر و الیاس هر سال روز عید اصخی در مسجد قبا با یكدیگر ملاقات مینمایند و ساعتی صحبت داشته بتمشیت اشعار خود قیام میفرمایند

ذكر ضلالت و گمراهی اجب و گرفتاری كفار بعلبك بانواع تعب‌

بموجب روایت مورخان وافر حسب فرمان‌فرمائی بعلبك اجب صنمی داشت مجسم از طلابعل نام كه طول آن بیست گز بود و چهار رو داشت و شیطان از تجاویف آن بت با مردم تكلم مینمود بنابرآن اهالی آن بلده بعل را پرستیدند و چهارصد خادم بحراستش بازداشته بودند و آنجماعت بعل را پیغمبر مرسل پنداشته تعظیم مینمودند و آن شهر را نخست بك میگفتند بعد از آن لفظ بعل را با بك تركیب كرده بعلبك خواندند و قول بعضی از مفسران آنست كه بعل اسم زنی صاحب جمال بود كه اهالی بعلبك از كمال ضلالت بربوبیتش اعتقاد داشتند و زمره‌ای بر آن رفته‌اند كه حاكم آن بلده در اوایل حال بشریعت موسی علیه السلام عمل مینمود اما او را زنی بود اربیل نام كه هفت نفر از ملوك بنی اسرائیل را شوهر كرده هفتاد پسر داشت و آن مدیره همواره با انبیا در مقام عداوت بوده مردم را بعبادت اصنام ترغیب مینمود واجب بنابر اغوای آن صاحبه ناجنس از طریق هدایت دور افتاده بپرستش بعل مشغول شد و چون الیاس لباس رسالت پوشیده طرح اساس دعوت انداخت اجب و اربیل دفع آنجناب را واجب تصور كرده جمعی را قاصد جان آن پیغمبر عالیمكان گردانیدند و الیاس بقلل جبال تحصن نموده مدت هفت سال در مغاره كوهی فردا وحیدا اقامت فرمود هرچند اجب و اربیل اشرار كفار را بطلب آن پیغمبر بزرگوار میفرستادند قادر مختار شر ایشان را كفایت میكرد و بعد از انقضاء مدت مذكور
ص: 108
مرضی بر ذات پسر ملك بعلبك طاریشده اجب نزد بعل جهة شفاء آن مریض آغاز تضرع و نیاز نموده فایده بر آن مترتب نگشت خدام بتخانه گفتند بعل از تو در قهر است كه چرا الیاس را زنده گذاشته‌ای بنابرآن پسر ترا از مرض نجات نمیدهد اجب گفت حالا خاطر من به بیمارداری مشغولست و چون از آن امر فارغ شوم الیاس را بدست آورده بانهدام اساس حیاتش خواهم پرداخت سكنه بتخانه گفتند مناسب آنست كه كسان را باطراف بلاد شام فرستی تا از دیگر اصنام شفاء پسر تو را مسألت نمایند و آن بداختر چهارصد نفر از ملاعین بیدین را بدین مهم نامزد كرده آنجماعت در اثناء قطع مسافت بپایان كوهی كه مسكن الیاس بود رسیدند و الیاس علیه السلام بموجب وحی سماوی با ایشان ملاقات فرموده گفت با ملك بگوئید كه حق سبحانه و تعالی میفرماید كه ای اجب منم آنخدائی كه غیر از من هیچ احدی سزاوار الوهیت نیست و مقالید ابواب احیا و اماته در قبضه قدرت منست و تو از غایت شقاوت بپرستش بتی كه نفع و ضرر ازو متصور نیست قیام مینمائی بعزت و جلال خود كه عنقریب فرزند تو را بمیرانم و تو را در خشم گردانم و آن چهار صد نفر از استماع این سخنان ترسیده و بر خود لرزیده بازگردیدند و كیفیت حال را معروض اجب گردانیدند و ضلالت آن بداختر بیشتر از پیشتر شده چند كرت متهوران بیباك بدان كوه فرستاد تا الیاس را گرفته هلاك سازند باری سبحانه و تعالی هر نوبت فرستادگان اجب را بآتش غضب محترق و نابود ساخت و كرت اخیر آن لعین جمعی كثیر جهة گرفتن الیاس تعیین كرده وزیر خود را كه ضمنا بدان جناب ایمان آورده بود بسرداری آنجماعت مقرر فرمود و چون آنفرقه بحدود آن كوه رسیدند الیاس بمقتضای وحی سماوی همراه ایشان به بعلبك رفت و در آن روز مرض پسر ملك اشتداد پذیرفته هیچ آفریده مجال تعرض بالیاس نیافت و آنجناب كرت دیگر بدان كوه شتافت و بعد از چندگاه خاطر خطیرش بعمرانات مایل شده بشهر تشریف برد و در خانه والده یونس علیه السلام نزول كرده شش ماه آنجا گذرانید و یونس در آن اوقات طفلی رضیع بود و چون الیاس از طول اقامت در آنخانه ملول گشت باز بصحرا رفت یونس وفات یافت و مادرش در مفارقت پسر بیطاقت شده سر درپی الیاس نهاد و هفت روز مسافت پیموده بآنجناب رسید و صورت عجز و بیچارگی خود را معروض گردانیده التماس نمود كه یونس را زنده گردان الیاس از آن معنی استبعاد جسته گفت (انما انا عبد مامور اعمل بما یأمرنی ربی و لم یامرنی بهذا) و آن ضعیفه در خاك غلطیده آنمقدار ناله و زاری نمود كه الیاس را بر وی رحم آمد و در مرافقت مادر یونس بازگشته بعد از چهارده روز كه از فوت او در گذشته بود الیاس آنخانه را بیمن مقدم شریف مشرف ساخت و دعا فرمود تا یونس بحال حیات بازآمد و نوبت دیگر بر آنكوه مراجعت نمود به ثبوت پیوسته كه بعد از تمادی ایام ضلالت اهل بعلبك الیاس علیه السلام در حق ایشان دعا كرد و مدت سه سال ابواب فیض مسبب الاسباب بر آنفرقه ضلال مسدود شده باران نبارید و در آن اوقات الیاس علیه السلام در خانه ارامل و ایتام بسر برده بهرجا منزل میساخت بیمن مقدم شریفش صورت رفاهیت
ص: 109
وسعت در امر معیشت روی مینمود و بدین واسطه كفار از مسكنش آگاه شده قصد آنخانه میكردند و الیاس فرار نموده بمنزل دیگر میرفت در آن اثنا شبی بخانه والده الیسع بن اخطوب تشریف برد و الیسع كه ضعف و عارضه قوی داشت بدعاء آنجناب شفا یافته ملازمتش اختیار كرد القصه بعد از انقضای مدت مذكوره الیاس با مشركان ملاقات فرموده گفت مدتیست كه شما عبادت اصنام بجا می‌آرید اكنون بتان خود را به صحرا برده التماس باران كنید اگر حاجت شما روا شود ما دیگر شما را بترك پرستش اصنام تكلیف ننمائیم و اگر بدعاء ما كشت‌زار امید همگنان از رشحات سحاب عنایت ملك وهاب ناضر و سیراب گردد شما بوحدانیت حضرت عزت اعتراف نمائید و كفار خاطر بر اینمعنی قرار نموده الهه باطله خود را بصحرا بردند اما هرچند دعا كرده روی بر زمین مالیدند بر طبق مقال (وَ ما دُعاءُ الْكافِرِینَ إِلَّا فِی ضَلالٍ)* فایده بر سؤال ایشان مترتب نشد آنگاه الیاس دست نیاز بدرگاه كریم كارساز برآورده همان لحظه غمام انعام الهی فایض گشت و باران فراوان بارید لیكن باوجود معجزه چنین هیچكس از آن ملاعین بوی نگرویدند و الیاس را از ملاقات آنگروه جاهل ملالت افزوده الیسع را ولیعهد گردانید و بموجبی كه سابقا مسطور گشت از نظر خلق پنهان گردید در روضة الصفا مسطور است كه بعد از مفارقت الیاس منتقم قهار ملكی جبار بر آن كفار مستولی ساخت تا تمامت آنقوم را به تیغ بیدریغ گذرانیده بنیاد حیات همه را برانداخت (لا مرد لقضاء اللّه و لا معقب لحكمه)

ذكر الیسع بن اخطوب علیه السلام‌

در تفسیر قاضی بیضاوی مسطور است كه الیسع اسمیست اعجمی و درآمدن لام تعریف بر آن مانند لامیست كه بر یزید درآمده است در این مصراع
(رأیت الولید الیزید مباركا)
و باعتقاد صاحب گزیده نسب شریف آن پیغمبر برگزیده بافرائیم بن یوسف علیه السلام ملحق میشد و آنجناب بعد از غیبت الیاس بشرف نبوت مشرف گشته بهدایت و ارشاد بنی اسرائیل مشغولی فرمود و هرگاه كه كفار قصد دیار اسرائیلیان می‌نمودند ایشان را خبردار میگردانید تا مستعد جنگ و پیكار میشدند و در خلال آن احوال یكی از ملوك ضال كه پیوسته با اهل ایمان عداوت مینمود و در هر چندگاه لشگر بسر بنی اسرائیل میكشید روزی با خواص خود گفت آیا این طایفه را از قصد و عزیمت ما كه خبردار میكند و اسرار ما را در میان ایشان كه اشتهار میدهد جواب دادند كه اخبار از امور مخفیه كار الیسع پیغمبر است و آن پادشاه غضبناك شده با سپاهی بیباك متوجه بنی اسرائیل گشت و بیك دفعه ناگاه بر سر ایشان رسیده الیسع را دستگیر كردند و در آن محل الیسع دعا فرمود تا منتقم جبار چشمهای كفار را از نور بینائی عاطل ساخت و بدان جهت از شر ایشان ایمن گشته نجات یافت در روضة الصفا مسطور است كه چون بنی اسرائیل گاهی بمتابعت الیسع میپرداختند و گاهی رایت مخالفت می‌افراختند آنجناب بحضرت باری مناجات
ص: 110
كرده از صحبت یهود دوری جست و ذو الكفل را بخلافت خویش مقرر نموده بجوار رحمت ارحم الراحمین پیوست‌

ذكر ذو الكفل علیه السلام‌

زمره از مورخان گمان برده‌اند كه ذو الكفل لقب الیسع بوده و فرقه را عقیده آنكه حزقیل را ذو الكفل میخوانده‌اند و اصح روایات آنكه ذو الكفل وصی الیسع بن اخطوبست و چون آنجناب متكفل درس توریة و ارشاد بنی اسرائیل گشته بود ملقب بدین لقب شد و در متون الاخبار در باب وجه تسمیه و كیفیت قصه آن پیغمبر بزرگوار وجوه متعدده سمت تحریر پذیرفته و چون این مختصر گنجایش تعداد تمامی آن روایات ندارد خامه مشگین شمامه بر ایراد یك قول اختصار مینماید نقلست كه حضرت كبریای سبحانی ذو الكفل را خلعت نبوت كرامت فرموده بهدایت كنعان و متابعان او كه در سلك ملوك عمالقه انتظام داشت و دعوی الوهیت میكرد مأمور ساخت و ذو الكفل در آن مملكت از وهم كنعان پوشیده و پنهان طوایف ایشان را بقبول دین كلیم و سلوك طریق مستقیم دعوت میفرمود و ملك ازین معنی وقوف یافته ذو الكفل را طلبیده گفت این چه نوع سخنانست كه از تو بمن می‌رسانند آنجناب جوابداد كه من خدایرا بیگانگی میپرستم و مردم را بوحدانیت آنحضرت میخوانم كنعان در غضب رفته ذو الكفل را بقتل تهدید كرد آن جناب گفت ایملك آتش خشم خود را بآب حلم منطفی ساز و لحظه‌ای بشنودن سخن من پرداز و ملك او را اجازت تكلم فرموده ذو الكفل بعد از اداء حمد و ثناء ربانی تعالی گفت ایملك تو كه دعوی الوهیت میكنی مهم از دو صورت بیرون نیست یا خود را خدای جمیع خلق گمان برده یا خدای همین قوم كه تابع امر و نهی تواند بر تقدیر شق ول بایستی كه تمامی متوطنان اقطار جهان مطیع و منقاد فرمان تو بودندی و حال آنكه همچنین نیست و بر تقدیر شق ثانی بیان فرمای كه خدای سایر معاشر بشر كیست و كنعان از جواب این سخنان هدایت نشان عاجز گشته ذو الكفل را گفت تو چه میگوئی آنجناب گفت من میگویم كه پروردگار تو و جمیع افراد انسانی صانعی است كه طبقات سماوات برافراشته ید قدرت اوست و صورت شمس و قمر و سایر كواكب نورگستر نگاشته كلك حكمت او بساط و بسیط زمین را فراش صنعش مبسوط گردانیده و تمامی دواب و حیوانات بری و بحری را اقسام لطفش روزی رسانیده ایملك حذر كن از عقاب او و بپرهیز از عذاب او كنعان گفت چه باشد جزای آنكس كه عبودیت این آفریدگار نماید و ابواب توبه و استغفار بر روی خود بگشاید ذو الكفل جواب كنعان داد كه بهشت رحمت سرشت و شمه از اوصاف درجات جنت بیان كرد كنعان باز پرسید كه چیست سزای آن بنده كه نسبت بدین پروردگار طریق عصیان مسلوك دارد و خود را از جمله بندگانش نشمارد و ذو الكفل جواب داد كه نار جحیم و عذاب الیم و مجملی از صفات دركات دوزخ در حیز تعداد آورده كنعان را از استماع این سخنان رقت بینهایت دست داده ذو الكفل را گفت
ص: 111
تو متكفل میشوی كه اگر من بوحدانیت حضرت عزت و نبوت تو اعتراف نموده سالك سبیل عبادت گردم خدایتعالی مرا باین بهشت رساند ذو الكفل گفت بلی و بالتماس ملك درین باب وثیقه نوشته تسلیم فرموده آنگاه كنعان غسل كرده و جامهای پاك پوشیده و كلمه طیبه شهادت بر زبان رانده و بتعلیم احكام شریعت پرداخته صیام ایام و قیام لیالی را شعار و دثار خود ساخت بلكه هم در آن چند روز از سر ملك و مال درگذشت و پنهان از قوم باحبار و رهبانیین و سالكان طریق یقین ملحق گشت و بعضی از امرا و لشگریان از عقب كنعان شتافته و او را دریافته بدستور معهود پیش روی او سر نیاز بر خاك سودند كنعان ایشان را از آن حركت منع نموده گفت بدانید كه من بیگانگی پروردگار عالمیان ایمان آورده‌ام باید كه شما نیز متابعت من نمائید تا راه راست یابید و آنجماعت نصیحت او را بسمع رضا اصغا نموده زبان بكلمه توحید جاری گردانیدند و هم در آن اوان كنعان پهلو بر بستر ناتوانی نهاده كتابتی را كه ذو الكفل بدو نوشته بود و ضمان بهشت جاودان شده بملازمان خود سپرده وصیت نمود كه آن صحیفه را با او در قبر نهند و چون ملك فوت شد آنجماعت بموجب وصیتش عمل نموده فرشته‌ای همان روز بفرمان الهی آن نوشته را از قبر بیرون آورده بذو الكفل كه از وهم كفار در زاویه اختفا بود رسانیده گفت ایزد تعالی میفرماید كه ما به محض عنایت خود بدانچه از كنعان متكفل شده بودی وفا كردیم و بجمیع اولیاء و اهل اطاعت خویش برینموجب بتقدیم میرسانیم بعد از آن ذو الكفل بمیان مردمان رفته فی الحال جمعی از متابعان كنعان آنجناب را گرفته گفتند كه تو اعتقاد پادشاه ما را بفساد آورده با او غدر كردی ذو الكفل جواب داد كه من ملك را از طریق غوایت بجاده هدایت رسانیده متكفل آنشدم كه خدایتعالی او را بجنت رساند و كنعان درین روز فوت شده و ملازمان او بموجب وصیتش صحیفه‌ای را كه در باب تكفل خود نوشته بودم با او در قبر نهادند و حضرت غافر الذنوب چنانچه كفیل شده بودم كنعان را ببهشت رسانیده آن صحیفه را بمن باز فرستاد آنگاه آن نوشته بآنمردم نمود و گفت شما از اضرار من دست بازدارید تا وقتیكه اصحاب شما كه از عقب ملك رفته‌اند بازآیند اگر بعد از آمدن ایشان صدق سخن من بر شما ظاهر شود متابعت من نمائید و الا آنچه مقتضای رای شما باشد بتقدیم رسانیده آن جماعت را این سخن معقول افتاده ذو الكفل را در مجلس بازداشتند تا مردمی كه از عقب كنعان رفته بودند بازآمدند و آنطایفه چون كیفیت فوت ملك را چنانچه واقع بود از ذو الكفل شنودند و آن صحیفه را دیدند گفتند آنچه ذو الكفل میگوید حق و راستست و این همان كتابتست كه با او در قبر نهاده بودیم لاجرم آن مردم بقدم اعتذار پیش‌آمده در آن روز صد و بیست هزار كس بذو الكفل گرویدند و دست در دامان متابعتش زده ترك عبادت اصنام و اوثان كردند و ایضا ذو الكفل وصول آنطایفه را بجنت اعلی تكفل نمود و ایشان را تعلیم شرایع و احكام اسلام فرمود و بدین اسباب ایزد تعالی آن جناب را ذو الكفل خواند و آنقوم را بجنات عدن رساند مدت عمر ذو الكفل علیه السلام هفتاد و پنج سال بود.
ص: 112

ذكر مغلوب شدن بنی اسرائیل و بیان ولادت و نبوت شمویل‌

در تاریخ طبری مذكور است كه بعد از فوت الیسع بنی اسرائیل بسلوك طریق فسق و فساد اشتغال نمودند و احكام اوراق توریة را بر طاق نسیان نهادند و ابواب ظلم و عناد بر روی روزگار خود بگشودند بنابرآن مالك الملك علی الاطلاق یكی از ملوك عمالقه را بر آن داشت كه از جانب مغرب لشگری بر سر یهود كشید و ایلاق كه در آن زمان حاكم اسرائیلیان بود سپاهی یراق كرده با تابوت سكینه بمقاتله اهل بغض و كینه نامزد فرمود و اسرائیلیان شكست یافته تابوت سكینه بدست دشمنان دین افتاد و چون اینخبر محنت اثر بایلاق رسید از وفور غم و الم جسد او منشق شده روی بعالم آخرت نهاد لاجرم بنی اسرائیل بغایت خار و ذلیل گشته مدت چهارصد و شصت سال در كمال پریشانی و اذلال روزگار میگذرانیدند و در آن اوقات هر چندگاه پادشاهی بر ایشان استیلا می‌یافت و اصناف ظلم و بیداد و انواع فتنه و فساد در میان این طایفه بوقوع می‌انجامید و در آن ایام صلحاء یهود همواره بتضرع و زاری از حضرت باری پیغمبری مرسل مسألت مینمودند تا باستظهار او بر اعداد معاندان غالب آیند و بالاخره تیر دعاء آنجماعت بهدف اجابت رسید در وقتیكه عالی نام امام مدبر بنی اسرائیل بود اشمویل علیه السلام متولد گشت باتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار بلاوی بن یعقوب علیه السلام می‌پیوست اما در نام پدر عالی مقامش خلافست محمد بن جریر الطبری گوید نام پدر اشمویل ریان بن علقمه بود و حمد اللّه مستوفی و زمره‌ای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفته‌اند و مادر اشمویل عجوزه بود عقیم مسماة بحنه و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید میطلبید و در اواخر عمر مسالت او باجابت رسیده باشمویل حامله شد و چون در درج نبوت از صدف وجود او تولد نمود حنه گفت (سمع اللّه دعائی) و این لفظ بلغت عبری مرادف اشمویل است لاجرم آنجناب باین اسم موسوم شد و چون مدت چهل سال از عمر اشمویل علیه السلام درگذشت بوصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنی اسرائیل در غایت سرور و بهجت بوی گرویدند و بتجدید احكام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل علیه السلام التماس نمودند كه برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در ركاب او با جباران شام و كافران خون‌آشام جهاد و قتال كنیم و اشمویل بعد از آن‌كه یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود بموجب وحی سماوی طالوت را بسلطنت موسوم گردانید و طالوت بمقاتله جالوت كه در آنزمان حاكم اهل طغیان بود رفته جالوت بزخم سنگ داود علیه السلام بقتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل بروایت امام محی السنه چهل سال و بقول طبری سی سال و بعقیده حمد اللّه مستوفی دوازده سال بنابروایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و بقول ثانی هفتاد سال و بروایت ثالث پنجاه و دو سال (و اللّه اعلم بحقایق الامور و الاحوال)
ص: 113

گفتار در بیان سلطنت طالوت و پیدا شدن تابوت سكینه و ظفر یافتن بنی اسرائیل بر جالوت و اهل كفر و كینه‌

به ثبوت پیوسته كه چون بنی اسرائیل با اشمویل علیه السلام گفتند كه (ابعث لنا ملكا نقاتل فی سبیل اللّه) اشمویل التماس قوم را بدرگاه ملك جلیل جل جلاله عرض كرد و بمقتضای خبر جبرئیل دانست كه طالوت بن قیس بن ضرار بن انس بن یحرف بن بنیامین بن یعقوب (ع) را ایزد تعالی بسلطنت بنی اسرائیل سرافراز میسازد یهود را ازین واقعه آگاه گردانید و بنابر آنكه پادشاهی بنی اسرائیل پیوسته متعلق به سبط یهودا میبود و نسبت طالوت به بنیامین میرسید و او از غایت فقر بسقائی یا دباغی روزگار میگذرانیده قوم نخست از قبول آن امر سر باز زده بر زبان آوردند كه (انی یكون له الملك علینا و نحن احق بالملك منه و لم یؤت سعة من المال) اشمویل گفت مالك الملك علی الاطلاق او را از میان شما بسلطنت برگزیده بسبب ازدیاد علم و جسم (وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْكَهُ مَنْ یَشاءُ) بنی اسرائیل گفتند با ما بگوی كه علامت پادشاهی طالوت چه باشد اشمویل گفت علامت امارت او آن است كه تابوت سكینه باز بتصرف شما درآید و در وقت ظهور او روغن قدس بجوشد و روغن قدس بقول مترجم تاریخ طبری روغنی بود كه از یوسف علیه السلام بحسب ارث بانبیاء بنی اسرائیل میرسید و آن را در یكی از قرون بقره محفوظ میداشتند بالجمله طالوت روز دیگر بر مجموع یهود عبور نموده روغن قدس در غلیان آمده و اشمویل علیه السلام مقداری از آن روغن بر سر طالوت ریخته او را تهنیت منصب سلطنت گفت و مقارن آنحال تابوت سكینه نیز پیدا گشت و كیفیت وجدان تابوت بطریق مختلفه در كتب تواریخ سمت گذارش پذیرفته و راقم حروف خوفا عن الاطناب بر ایراد یك روایت قناعت مینماید در بعضی از نسخ معتبره مسطور است كه چون كفار عمالقه تابوت سكینه را بدیار خود رسانیدند آنرا بتخانه‌ای برده در زیر قدم صنمی نهادند و روز دیگر كه بدان خانه درآمدند تابوت را بر سر آن بت موضوع یافتند و از دیدن این صورت متعجب شده بار دیگر تابوت را بر زمین افكندند و صنم را بر زیر آن نهاده پایهایش را بر تابوت دوختند و باز صباح پایهای بت را بر زمین دیده تابوت را بر فرقش مشاهده نمودند و سكنه بتخانه كیفیت واقعه را بعرض پادشاه خود رسانیده و بعضی از حاضران گفتند ما با خدای بنی اسرائیل طاقت مقاومت نداریم پس آن تابوت را در مزبله یكی از قری انداختند و تمام ساكنان آن قریه را درد گردن یا علت ناسور عارض شد و آنمردم متحیر و عاجز گشته عجوزه از عجایز بنی اسرائیل بدیشان گفت علاج مرض شما آنست كه این تابوت را به بنی اسرائیلیان رسانید و آنجماعت سخن آنضعیفه را بسمع رضا شنوده تابوت را بر گردونی نهادند و گردون را بر دو بقره بسته براه بیت المقدس كه وطن یهود بود روان كردند و ملایكه
ص: 114
گاوان را میراندند تا بزمین بیت المقدس رسید القصه چون چشم بنی اسرائیلیان بر تابوت سكینه افتاد دل بر متابعت طالوت نهاده او را بر تخت سلطنت نشاندند و نام طالوت به اعتقاد صاحب معالم التنزیل شاول بود و بروایتی كه در روضة الصفا مسطور است شارك و طالوت جهة طول قامت باین لقب ملقب گشته بود و او بروایت مؤلف تحفة الملكیة بعد از فوت موسی بچهار صد و هشتاد و نه سال بامر سلطنت قیام نمود و چون زمام مهام ذریات یعقوب بقبضه اقتدار طالوت درآمد بغزو حاكم فلسطین جالوت كه چند كرت لشگر بر سر بنی اسرائیل آورده مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانیده بود عازم شد و با هشتاد هزار نفر از یهود متوجه آنجانب گشته از آنجمله هفتاد و شش هزار از راه برگشتند و سبب آن بود كه در بیابانی كه تشنگی بر لشگر غلبه كرده بود طالوت با ایشان گفت كه چون بآب رسیدید زیادت از جرعه‌ای نیاشامید و آن هفتاد و شش هزار كس بعد از وصول بنهر اردن یا فلسطین علی اختلاف القولین خلاف قول طالوت كرده هرچند آب بیشتر تجرع كردند تشنه‌تر گشتند لاجرم مراجعت نمودند چهار هزار نفر دیگر در مرافقت طالوت طی مسافت نموده و جالوت با صد هزار كس در برابر ایشان آمده و بنی اسرائیل افغان (لا طاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ) برآوردند و اكثر بصوب هزیمت شتافتند بلكه زیاده از سیصد و سیزده كس كه مطابق عدد جیش است كسی نماند و ایشان از سبط یهودا با دوازده پسر یا هفت پسر داخل آن لشگر بودند در تاریخ طبری مسطور است كه در وقتیكه طالوت متوجه حرب جالوت گشت اشمویل علیه السلام زرهی تسلیم او كرده گفت این جیبه بر قد هركس راست آید كشنده جالوت خواهد بود و چون هردو لشگر نزدیك بیك دیگر رسیدند طالوت فرمود تا ندا كردند كه هركس كه بر قتل جالوت اقدام نماید ملك او را در ملك شریك ساخته دختر خود را باوی در سلك ازدواج كشد و چون داود علیه السلام كه بحسب سن و جثه خردترین اولاد ایشان بود این ندا شنود با اخوان خویش گفت چرا شما بمقاتله جالوت نمیروید تا بشرف مصاهرت طالوت و شركت در امر سلطنت مشرف شوید ایشان در این امر استبعاد نموده گفتند هیچكس را طاقت مقاومت با جالوت نیست داود گفت من مبارزت نمایم و او را بقتل رسانم آنگاه نزد طالوت رفته بقبول قتال با جالوت زبان گشاد طالوت آنجناب را حقیر الجثه دیده گفت این مهم مشكل كه بر دست تو تمشیت پذیرد داود گفت امتحان فرمای و طالوت زرهی را كه اشمویل علیه السلام تسلیم او نموده بود حاضر ساخته چون آن جیبه بر قد آنجناب راست آمد طالوت دانست كه كشنده جالوت داود خواهد بود لاجرم او را بحرب جالوت تحریص فرمود و بازدواج یكی از بنات خود و شركت در امر سلطنت وعده داد و فرمود تا اسب و صلاح مناسب آورده بداود تسلیم نمودند آنجناب فرمود كه مرا باین اشیا حاجت نیست و من با همین فلاخن كه در دست دارم با جالوت مقاتله خواهم كرد نقلست كه قبل از مقاتله طالوت و جالوت بعضی از علامات بر داود علیه شرایف التسلیمات ظاهر گشته بود كه دلالت بر آن میكرد كه جالوت بر دست
ص: 115
او مقتول خواهد گشت بنابرآن در آن روز بقبول آن امر خطیر مبادرت فرمود و یكی از آن امارات آن بود كه روزی داود در اثناء قطع مسافت از سنگی آوازی شنود كه ای داود مرا بردار كه من حجر موسوی‌ام كه یكی از اعدای خود را بواسطه من بقتل رسانید و از سنگی دیگر صدائی بگوش او درآمد كه من حجری‌ام كه هرون فلان دشمن خویش را بسبب من از پای درآورده بود و همچنین از حجر دیگر ندائی مسموع او شد كه من سنگ داودم كه جالوت را بوسیله من خواهد كشت و داود آن سنگها را برداشته و در توبره انداخته هرسه بیكدیگر متصل شدند و قولی آنكه اشمویل علیه السلام با داود ملاقات كرد و از وی تفتیش احوال نموده گفته بود كه جالوت بر دست تو مقتول خواهد گشت چون داود با جامه پشمین و فلاخنی و توبره پرسنگ در برابر جالوت رفت جالوت از ضعف بنیه و حقارت جثه و غرابت صورت آنجناب تعجب نموده پرسید كه بچه كار آمده داود گفت آمده‌ام تا تو را بقتل آورم جالوت آغاز تمسخر و استهزا كرده داود آن سه سنگ را كه بهم اتصال یافته بود در فلاخن نهاده بجانب آن كافر متهور انداخت و آن سنگ در فضای هوا سه پاره گشته و باد خود جالوت را از سرش ربوده یكقطعه سنگ بر پیشانیش رسید و دو حجره دیگر بطرف میمنه و میسره میل كرد و جالوت از اسب درافتاده سپاهش منهزم گشته بنی اسرائیل آغاز قتل و غارت نمودند و داود سر جالوت را بریده بنظر طالوت رسانید بصحت پیوسته كه نسب جالوت بعملیق بن عاد میرسد و نامش كلیات بود (و انما سمی جالوت لجولانه) و آن كافر متهور كه بعظم خلقت موصوف و بوفور بسالت معروف بود چنانچه خودی كه بر سر خود مینهاد سیصد رطل وزن داشت القصه چون طالوت مظفر و منصور به بیت المقدس مراجعت فرمود داود علیه السلام نزد او رفته التماس نمود كه مواعید خود را وفا نماید و طالوت نخست از قبول آن امر ابا نموده بالاخره بنابر ملامت اشمویل و علماء بنی اسرائیل یكی از بنات خود را با داود در سلك ازدواج كشید و محبت آنجناب در دل خاص و عام قرار گرفته فرق انام عتبه علیه‌اش را مرجع و ملاذ خود دانستند و ازین جهة نایره رشك و حسد در باطن طالوت اشتعال پذیرفته بخاطر گذرانید كه رشته حیات نبوی را بشعله قهر بسوزد اما تا اشمویل در قید زندگانی بود مكنون ضمیر خود را ظاهر نتوانست نمود و بعد از فوت اشمویل علیه السلام طالوت كمر قصد داود بر میان بسته آنجناب از حقیقت حال وقوف یافته باستصواب منكوحه خویش كه دختر طالوت بود بموجب كلمه (الفرار مما لا یطاق) عمل فرمود و طالوت در طلب مبالغه نموده علماء بنی اسرائیل زبان طعن برو دراز كردند و طالوت بقتل اهل علم مثال داده بعد از چندگاه از خواب غفلت بیدار شد و بر قباحت افعال خود مطلع گشته فرمود كه عالمی پیدا كنید تا از وی بپرسم كه توبه من بكدام عمل خیر درجه قبول مییاید و چون تمامی علماء بنی اسرائیل را بفرمان او كشته بودند هیچكس را نیافت كه بحل مشكل او قیام نماید بالاخره حاجب طالوت را بعجوزه مستجاب الدعوات نشان داد طالوت آن ضعیفه را طلبیده بزبان تضرع و نیاز از وی پرسید كه چكنم كه
ص: 116
توبه من مقبول بارگاه افتد عجوزه گفت مرا مهلت ده تا بزیارت یكی از انبیا رفته حاجت ترا عرض نمایم و آنچه بر من ظاهر شود با تو بگویم آنگاه آن ضعیفه بسر قبر یوشع یا الیسع یا اشمویل علی اختلاف الاقوال رفته و باداء نماز و عرض نیاز قیام و اقدام نموده در خواب شد و آن پیغمبر را در خواب دید كه با او میگوید كه توبه طالوت وقتی مقبول می‌افتد كه باده پسر خود بجهاد جباران رود و چندان حرب نماید كه نخست اولاد او تمام در نظرش شهید شوند و خود نیز دست از جنگ باز ندارد تا بدرجه شهادت رسد و چون ضعیفه از خواب درآمده كیفیت واقعه را با طالوت در میان نهاد طالوت اولاد خود را طلبیده و ایشان را با خود موافق ساخته بحرب كفار شتافت و جنگ میكرد تا تمامی پسران او كشته شدند و خود نیز درجه شهادت یافت مدت عمرش بروایت مؤلف تحفة الملكیه پنجاه و دو سال بود و زمان اقبال از دوازده سال تا چهل سال گفته‌اند (و اللّه اعلم بحقیقت الاحوال)

ذكر داود النبی صلوات الله علیه‌

بعد از فوت اشمویل و شهادت طالوت بعنایت پادشاه ملك و ملكوت امر نبوت و ایالت بنی اسرائیل بر داود قرار گرفت و زبور كه فنون مواعظ و حكم در آن مزبور بود بر آن جناب نزول نمود و آوازه حسن صوت او بمسامع انس و جن و وحش و طیر رسیده اصناف مخلوقات كمر اخلاص و محبتش بر میان جان بستند و هرگاه داود علیه السلام زبور خواندی اجناس آدمی و پری و دواب و بهایم و سباع و طیور در گرد او مجتمع گشتندی و چون تسبیح گفتی شجر و مدر با او اتفاق نمودندی و یكی دیگر از مواهب علیه و عطایاء سنیه كه حضرت واهب العطیه بداود علیه السلام و التحیة انعام فرمود آن بود كه آهن در دست حق پرستش مانند موم نرم شدی تا آنجناب بیدستیاری پتك و سندان بساختن ذره قیام مینمود و باوجود بسطت مملكت و استقلال در امر سلطنة وجه معاش اهل‌وعیال را از آن ممر بهم میرسانید و داود علیه السلام ایام حیات خود را منقسم بچهار قسم كرده بود روزی با علماء و اهل درس و فتوی صحبت داشته بنشر علوم پرداختی و روزی در دیوان حكم نشسته قطع و فصل مهمات برایا را مطمح نظر انور ساختی و روزی در محراب عبادت خلوت گزیده خاطر عاطر را بر ادای وظایف طاعات گماشتی و روزی با نسوان و اهل بیت خود صحبت داشتی و داود علیه السلام مدت چهل سال بامر نبوت و تقویت دین موسی علیه السلام اوقات فرخنده ساعات را صرف گردانید و چون صد سال از عمر عزیزش بگذشت بریاض جنت منزل گزید

گفتار در بیان آنكه سبب ذلت و فتنه داود علیه السلام چه بود و ذكر بعضی از وقایع كه در آن اوان روی نمود

در بسیاری از كتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام صدق آثار گشته كه روزی داود در اثناء مناجات گفت یا رب در توریة خوانده‌ام كه انبیاء سابق را بدرجات بلند رسانیده
ص: 117
مراتب ارجمند كرامت كرده‌ای مرا نیز از امثال آن عطایا بهره‌ور گردان خطاب آمد كه ای داود آن پیغمبران را نخست بانواع بلا مبتلا گردانیدم و چون ایشان مصابرت نمودند باصناف الطاف اختصاص یافتند داود گفت الهی بلیه بر من نازل گردان تا در آن شكیبائی نمایم و شایسته عطیه تو گردم و این مسؤل مقبول افتاده بعد از چندگاه روزی داود در صومعه خویش بعبادت قیام میفرمود كه ناگاه مرغی بصورت كبوتر اما از هرچه تصور كنند زیباتر بنظر او درآمد و آنجناب از وعده رب الارباب فراموش كرده ترك عبادت نموده بگرفتن آن مرغ دست دراز كرد و كبوتر بر بام پریده داود نیز بالا برفت و باطراف و جوانب مینگریست تا معلوم نماید كه طایر بكدام سو پریده در آن اثنا چشمش به جمیله افتاد كه اندام خود را میشست و چون آن مستوره سایه كسی در آب ملاحظه نمود مویهای خویش را پریشان ساخت تا تمامی بدن او پوشیده گشت و خاطر جناب نبوی مایل بآن عورت شده از محرمی تفتیش حالش نموده آنشخص گفت منكوحه او ریاست كه بجانب انطاكیه جهة اقامت مراسم جهاد رفته و بعد از شنیدن این سخن در دل داود علیه السلام گذشت كه اگر اوریا در آن جنگ شهید شود زوجه او را بحباله نكاح خود درآورد و ذلت آنجناب بروایتی همین بود و قول دیگر كه بعضی از مفسران فضیلت اثر آورده‌اند كه در زمان نبوت و خلافت داود طریقه مواسات و محبت در میان سالكان مسالك ملت بمرتبه مرعی بود كه اگر منكوحه شخصی در نظر دیگری مستحسن نمودی و از ناكح التماس طلاق فرمودی آنشخص بیشائبه كلفت زوجه خود را مطلقه ساختی و بخانه‌اش فرستادی و داود علیه السلام بعد از میلان بامراة اوریا این معنی را با اوریا در میان نهاد اوریا از غایت شرم و حیا سخن داود را رد نفرمود و منكوحه خود را طلاق داده تا داود او را بحباله نكاح درآورد و ذلت داود این بود كه در آن باب قهر نفس و هوا و شیوه مصابرت را شعار روزگار فرخنده آثار نساخت و باوجود كثرت زوجات مطهرات از شخصی كه یك زن داشت آن التماس فرمود و بعضی گفته‌اند كه ذلت داود آن بود كه بعد از آنكه اوریا آنعورت را خطبه كرده بود او خواستگاری فرموده بوی بازنگذاشت و آنچه در تواریخ مشهور مسطور است كه جناب نبوی اوریا را بمصلحت آنكه شهادت یابد مرة بعد اخری صاحب تابوت سكینه ساخته بجنگ قلعه از قلاع كفار مأمور ساخت و چند نوبت او را ظفر میسر شده در كرت اخیر شهید گشت و چون داؤد این خبر شنید منكوحه مذكوره را عقد فرمود و نزد اهل تحقیق این روایت ضعیف و مردود است و از امیر المؤمنین علی كرم اللّه وجهه بصحت پیوسته كه نوبتی بعضی از اصحاب خود را فرموده كه هركس قضیه ذلت داود علیه السلام را بطریق قصاص نزد شما حكایت كند او را صد و شصت تازیانه زنید زیرا كه حد افترا بر انبیا علیه السلام این است القصه چون داود كس بخواستگاری آن عفیفه فرستاد جوابداد كه بشرطی رضا میدهم كه اگر از من پسری بوجود آید ولیعهد باشد و داود این ملتمس را قبول فرموده عقد نكاح بینهما منعقد شد و سلیمان علیه السلام
ص: 118
ازو تولد شد و چون مدتی برین مناكحه گذشت و داود بر ذلت خویش مطلع نگشت روزیكه در محراب عبادت نشسته بود و حاجبان تعیین كرده كه هیچكس را به پیش او راه ندهند ناگاه دو شخص بدان خانه درآمدند و جناب نبوی متوهم گشته ایشان گفتند خوف بخود راه مده كه ما را با یكدیگر مخاصمتیست پس میان ما براستی حكم فرما داود گفت چه خصومتی است شما را یكی از ایشان گفت این برادر مرا نود و نه میش است و مرا یك میش بیش نیست پس وی این یك نعجه را از من طلبید و بر من غلبه كرده آن را بستد داود گفت صاحب نود و نه میش بر تو ظلم كرده است كه نعجه تو را با نعاج خود منضم ساخته و بعد از آنكه داود این حكم فرمود ایشان در یكدیگر نگریسته بخندیدند و بر زبان بگذرانیدند كه این مرد بنفس خود حكم كرد و فی الحال ناپیدا شدند و داود علیه السلام چون غیر از مادر سلیمان نود و نه زن داشت دانست كه آن‌دو شخص فرشتگان بودند كه او را بدین ذلت تنبیه نمودند لاجرم بقدم اعتذار و استغفار پیش‌آمده چهل شبانه‌روز سر از سجده برنداشت مگر جهة نماز یا تجدید وضو و آن مقدار اشك افشاند كه در سجده‌گاهش گیاه رست و حضرت غافر الذنوب توبه داود را قبول فرموده جبرئیل بشارت مغفرت آورد و در تاریخ طبری مسطور است كه چون داود سر از سجده برآورد از جبرئیل پرسید كه اگر اوریا در روز جزا با من مخاصمه نماید حكم آن‌چه باشد روح الامین گفت من این سؤال را از پیش خود جواب نتوانم داد از حاكم عادل پرسم و بازآیم كرت دیگر داود پیغمبر بگریه و زاری و ناله و بیقراری اشتغال فرموده جبرئیل بازآمده گفت یا نبی اللّه ایزد تعالی میفرماید كه من روز قیامت چندان نعیم جنت و حور و قصور باوریا بخشم كه از خصومت تو یاد نیارد بعد از آن داود علیه السلام تسلی یافت نقلست كه در زمان خلافت داود وبای عظیم میان بنی اسرائیل پیدا شده بلیه طاعون شیوع پذیرفت و جناب نبوی باصلحاء قوم بصخره بیت المقدس آمده سرها بسجده نهادند و بزبان تضرع و ابتهال از پادشاه متعال رفع آن بلیه را سؤال نمودند و در آخر همان روز كه بلاء وبا شایع گشته بود آن مسألت بعز اجابت رسید و داود سر از سجده برآورده اخیار و علماء را بشارت نجات رسانید و در آن روز بقول بعضی از مورخان صد و هفتاد هزار نفر از بنی اسرائیل نقد حیات بقابض ارواح سپردند و بعد از تسكین طاعون جناب نبوت مآب با قوم گفت چنین مناسب مینماید كه بشكرانه نجات خویش مسجدی در این مكان بنا نهند و بنی اسرائیل اظهار مطاوعت نموده باتفاق داود آغاز تعمیر مسجد اقصی كردند و چون دیوار آن معبد بمقدار طول قامتی بلند شد خطاب مفتح الابواب در رسید كه شكر شما مقبول افتاد اكنون دست از اتمام این عمارت بازدارید كه مقدر چنانست كه باهتمام یكی از اولاد داود علیه السلام زینت اختتام یابد و اسرائیلیان ترك آنشغل داده تعمیر و تزئین مسجد اقصی در زمان سلیمان علیه السلام باتمام انجامید در بعضی از كتب تواریخ مسطور است كه داود را پسری بود از دختر طالوت شلوم نام و در آن ایام كه داود دست از تمشیت امور سلطنت
ص: 119
بازداشت از حضرت عزت مسألت مغفرت ذلت خود مینمود جمعی از اشرار بنی اسرائیل نزد شلوم آمده گفتند پدر تو ترك سرانجام مهم پادشاهی گفته امور مملكت روی باختلال آورده چون بزرگتر اولاد توئی مناسب چنان میدانیم كه از مردم بیعت بنام خود ستانده بضبط مهمات ملك و مال‌پردازی و شلوم بفریب آن مردم از راه رفته اساس جهانبانی طرح انداخت و رایات حكومت و كشورگشائی برافراخت و بنابر آنكه داود باستغفار و انابت مشغول بود باثواب و یكی از وزرای خود كه باصابت رأی و تدبیر اشتهار داشت از میان مردم بیرون رفت و سفیهی از جهلای یهود باو رسیده گفت (الحمد للّه الذی نزع الملك منك و فرق جندك) و ثواب قصد قتل آن شخص نموده داود او را از آن حركت مانع آمده بعد از روزی چند وزیر خود را نزد شلوم فرستاد تا بنصایح سودمند و مواعظ دل‌پسند او را از مقام مخالفت در گذرانیده بشارع موافقت آورد و مقارن آن حالت بشارت قبول توبه داود شیوع یافت آن شخص كه بر نزع ملك از جناب نبوی شماتت كرده بود از وهم بقتل نفس خود مبادرت نمود و شلوم از وقوع این صورت اندیشناك شده فرار برقرار اختیار كرد داود علیه السلام ثواب را عقب شلوم فرستاده او را گفت زینهار كه بقتل فرزند من جرات ننمائی و ابواب الطاف و اشفاق بر روی او بگشائی و بتحقیق بدانی كه اگر خلاف این صورت از تو امری صادر گردد مؤاخذ خواهی بود ثواب شلوم را تعاقب نموده چون شلوم او را دید از غایت خوف اسب میان درختی مجوف راند و اسب توسنی كرد و شلوم از بارگیر جدا شده خود را بآن شجره متعلق گردانید و ثواب بدو رسیده و طریق ثواب از دست داده از وصیت داود غافل گشت و شلوم را بكشت و مراجعت نموده خبر اینواقعه بداود رسانید آنجناب خواست كه او را قصاص فرماید و باز بملاحظه آنكه ثواب مردی بود در غایت شجاعت و پیوسته با اهل ضلال بجهاد اشتغال نموده بظفر و نصرت اختصاص مییافت روزی چند قتل او را در حیز تأخیر انداخت و در وقت مرض موت وصیت فرمود تا سلیمان علیه السلام ثواب را بعالم آخرت روان ساخت به ثبوت پیوسته كه ده سال از ملك داود گذشته بود كه صورت فتنه مذكوره روی نمود و بعد از آن به پنجسال بلیه و باو بناء مسجد اقصی اتفاق افتاد و چون بیست و پنجسال دیگر از آن قضیه منقضی شد داود علیه السلام و التحیه روی بجنت المأوی نهاد

ذكر سلیمان علیه التحیة و الغفران‌

واقفان قصص و آثار انبیا و راویان سیر و اخبار اصفیا آورده‌اند كه سلیمان علیه السلام بعد از قبول توبه داود از بنت حنانا كه پیش از آن منكوحه اوریا بود متولد نمود و به روایت طبری آن مستوره شایع نام داشت و پدرش الیاس و باتفاق علماء علام هنوز سلیمان علیه السلام در صغر سن بود كه ملك منان بر طبق آیت (فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ) جمال حالش را به حلیه فهم و فطنت و زیور علم و حكمت مزین و محلی گردانید بنابرآن داود علیه السلام
ص: 120
میخواست كه آن ثمره شجره رسالت را بولایت خود تعیین نماید اما از جهة رعایت جانب اولاد دیگر این معنی را ظاهر نمینمود آخر الامر جبرئیل امین نگینی و صحیفه‌ای مشتمل بر سئوالات نزد داود آورده گفت فرمان الهی چنانست كه هركه از فرزندان تو این مسایل را جواب گوید نگین را در انگشت اقتدار او درآری و او را ولیعهد خویش گردانی داود علیه السلام در مجمعی كه رؤسا و علماء یهود حاضر بودند آن صحیفه را ظاهر كرده سایر اولاد او از جواب آن سئوالات عاجز گشتند و سلیمان همه را بر وجه صواب جواب گفت لاجرم داود نگین را بسلیمان سپرده او را بولایت عهد خود معین ساخت و سلیمان در زمان حیات پدر نیز بقطع و فصل قضایا و مهمات می‌پرداخت داود علیه السلام در بسیاری از احكام به مقتضای رای صوابنمایش عمل نموده فرمان خود را تغییر میداد چنانچه از تفسیر آیت كریمه داود و سلیمان (إِذْ یَحْكُمانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ) این معنی بوضوح می‌پیوندد و چون پانزده سال از عمر عزیز سلیمان درگذشت داود وفات یافته منصب نبوت و خلافت بر آنجناب مقرر گشت و بروایت مشهور فرمان سلیمان در جمیع بلاد جهان نافذ گردید و قولی آنكه ولایت شام و فارس در تحت تصرف آنجناب بود و سایر امصار و بلاد را مسخر نگردانید و چون مدت بیست سال از سلطنت و استقلال سلیمان انقضا یافت در فتنه افتاده و چهل روز صخر جنی بجای آنجناب بر مسند كامرانی نشست و پس از گذشتن ایام مذكوره بار دیگر ملك بزیر نگین سلیمان درآمده ابواب فتنه را بربست و بیست سال دیگر بامر نبوت و سلطنت پرداخت آنگاه بواسطه حلول اجل طبیعی ریاض رضوان را منزل ساخت مدت عمر عزیزش پنجاه و پنجسال بود (الملك و البقا للّه الملك المعبود)

ذكر بعضی از قضایا كه در زمان حیات داود روی نمود و سلیمان در باب فیصل آن دخل فرمود

علماء اعلام باقلام صحت ارقام در باب تحریر این حكایت برین وجه لوازم اهتمام مرعی داشته‌اند كه در زمان داود علیه السلام یوحنا و ایلیا كه از مشاهیر بنی اسرائیل بودند و در همسایگی بسر میبردند شبی بیك ناگاه گوسپندان یوحنا بحرث ایلیا درآمده نقصان فراوان بدان مزرعه رسانیدند و چون بسبب طلوع آفتاب عالمتاب مراعی كواكب از كشت‌زار سپهر دوار غایب گشت ایلیا یوحنا را نزد داود برده برو دعوی كرد كه شب اغنام را بی‌راعی گذاشته و بدان واسطه مزروع من نابود شده و تقصیر یوحنا به ثبوت پیوسته داود فرمود كه مقومان ذرع و گوسفندان را قیمت نمودند بعد از آن حكم كرد كه تتمه زرع را یوحنا تصرف نماید و گوسفندانرا در عوض نقصان بایلیا دهد و متخاصمین از محكمه بیرون آمده سلیمان از ایشان پرسید كه قضیه شما چگونه فیصل یافت و ایشان صورت حال معروض داشته سلیمان فرمود پیغمبر خدایتعالی حكمی پسندیده كرده است اما اگر مرا در
ص: 121
میان شما حكم میگردانید حكمی میكردم كه مرضی جانبین میبود و این سخن بسمع شریف داود رسیده ولد ارشد را طلبداشت و از وی در باب آن قضیه استفسار نمود و سلیمان نخست بسبب رعایت ادب از جواب امتناع فرموده بالاخره گفت كه اغنام را بصاحب حرث میباید داد تا از نتایج آن منتفع شود و حرت را بصاحب گوسپند تسلیم باید كرد تا بمرتبه اولش رساند آنگاه ایلیا كشت خود را ستاند و یوحنا اغنام را تصرف نماید و داود از استماع این حكم مسرور گشته گفت (لا ینزع اللّه عقلك یا بنی و زادك فهما) و متخاصمین راضی و شاكر شده برین موجب عملنمودند دیگر آنكه روزی دو عورت كه هریكی كودكی داشتند جهت جامه شستن بفضای صحرا شتافتند و از فرزندان غافل شده یك طفل را گرگ در ربود و آن‌دو ضعیفه در طفل باقی منازعت كرده هریك بر زبان آوردند كه این فرزند از منست و بالاخره نزد داود رفته آنجناب بمقتضای آنكه یكی از آن‌دو عورت طفل موجود را متصرف بود و خصم گواه نداشت حكم فرمود كه طفل تعلق بذو الید میدارد و چون خصمین از محكمه بیرون رفتند سلیمان را چشم بر ایشان افتاده پرسید كه پیغمبر خدای مهم شما را چگونه فیصل داد و ایشان كیفیت واقعه را معروض داشتند سلیمان كاردی طلبیده كودك را بگرفت و چون سئوال كردند كه با این طفل چه خواهی كرد جوابداد كه او را دو نیم كرده بهریك از شما نصف جسد او را تسلیم مینمایم یكی از آن‌دو زن برین موجب راضی شده دیگری در گریه افتاد و گفت این كودك را برفیق من تسلیم كن كه من نمیخواهم كه او را دو قطعه سازی سلیمان فرمود كه فرزند از عورتی است كه بتقطیع او رضا نداد و این حدیث بعرض داود رسیده از كمال كیاست ولد رشید خود متعجب گردید دیگر آنكه روزی در اثناء سیر گذار داود و سلیمان علیهما التحیة و الغفران بر قومی افتاد كه كودكی در میان ایشان بود و او را ابن الدم میگفتند و داود از نام اصلی آن صبی پرسیده جوابدادند كه غیر ازین نامی ندارد سلیمان علیه السلام با پدر گفت اگر اجازت باشد من حقیقت حال این كودك را معلوم نمایم داود فرمود كه اختیار تراست و سلیمان بمنزل شریف مراجعت فرموده باحضار آن قوم اشارت نمود و بعد از تفتیش و تفریق آنفریق بوضوح پیوست كه آن پسر بنابر وصیت پدر موسوم باین اسم گشته و كرت دیگر سلیمان در باب استكشاف آن پسر مراسم اهتمام به جای آورده چنان معلوم شد كه آنقوم پدر او را بطمع اموال كشته‌اند و او در وقت سكرات عورت خود را كه حامله بوده وصیت كرده كه اگر از تو پسری در وجود آید او را ابن الدم نام كن و الا بنت الدم و سلیمان داود را بر كیفیت واقعه مطلع گردانیده آنجناب فرمود تا اموال مقتول را از آن مردم ستاند و تسلیم ورثه كردند و آن گروه ناپاك را بقصاص رسانیدند
ص: 122

گفتار در بیان جلوس سلیمان بر سریر سلطنت و سروری و ذكر شمه‌ای از وفور مكنت و حشمت آن مهر سپهر پیغمبری‌

بمقتضای كلام مجید ربانی حیث قال عز و علا (رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْكاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی) حضرت سلیمان بعد از انتقال داود از عالم فانی بر سریر نبوت و كامرانی نشسته مناجات كرد كه یا رب سلطنتی نصیب من گردان كه بعد از این احدی را مانند آن ملكی نباشد و این مسئول بعز قبول رسیده انس و جن و وحش و طیر كمر اطاعت و خدمت كاری او بر میان بستند و باد نیز منقاد گشت و سلیمان علیه التحیة و الغفران دیوان را فرمود تا بساطیكه گنجایش سپاه آنجناب داشت یافتند و هرگاه سلیمان عزم سفر كردی بفرمودی تا آنچه محتاج علیه كارخانه پادشاهی است بر آن بساط نهند و لشگریان در پایه سریر خلافت مصیر صف كشند آنگاه باد را مأمور گردانیدی تا بساط را برگرفته بمقصد برد و باین طریق در شبانه‌روزی دو ماهه راه مطوی گشتی كما قال عز و علا (عذوها شهر و رواحها شهر) در روضة الصفا مسطور است كه سلیمان علیه السلام بعد از وصول بمرتبه سلطنت متصل بایوان خویش میدانی مسطح ساخت دوازده فرسخ در دوازده فرسخ و فرمان داد تا آن را بخشت سیم و زرش فرش انداختند و هر روز تختی از طلاء احمر مرصع بدر و گوهر در این میدان مینهادند و كرسی بسیار از نقره و طلا در برابر تخت نصب میكردند و آصف بن برخیا بر كرسی كه بتخت نزدیكتر بود نشسته به تنسیق مهمات میپرداختند و بر دیگر كرسیها چهار هزار نفر از احبار یهود قرار میگرفتند و در عقب سریر چهارصد كس از خواص با چهار هزار دیو و چهار هزار پری در مقام فرمان‌برداری می‌ایستادند و مرغان بالای سریر سلیمان پر در پر بافته سایه میكردند منقولست كه شیاطین دو صورت شیر ساخته بودند كه تخت سلیمان علیه السلام بر پشت آن شیران موضوع بود و طلسمی ترتیب كرده بودند كه هرگاه سلیمان قصد صعود بر تخت نمودی آن‌دو شیر دستها برداشته باهم متصل میساختند تا سلیمان پای مبارك بر آن مینهاد و بر بالاء آن سریر میرفت و بعد از فوت سلیمان یكی از ملوك را هوس آن شد بر زبر آن تخت نشیند و یكی از آن‌دو شیر چنان دست برپای ملك زد كه ساقش بشكست شعر
تكیه برجای بزرگان نتوان زد بگزاف*مگر اسباب بزرگی همه آماده كنی روایتست كه سلیمان علیه السلام هر روز از وقت طلوع آفتاب تا هنگام زوال بمجلس حكم نشستی و بعد از آن بایوان مراجعت كرده باوجود این همه عظمت و حشمت زنبیل بافتی و وجه معاش از آن ممر بهم رسانیدی و با آنكه هر روز در مطبخ او هفت صد گردون آرد نان می‌پختند خود بنان جو گذرانیدی بصحت پیوسته كه سلیمان پیغمبر علیه التحیة و الغفران بعد از فوت پدر در اتمام مسجد اقصی و تعمیر بلده بیت المقدس سعی و اهتمام تمام فرموده استادان چابك دست بموجب حكم شهری مشتمل بر
ص: 123
دوازده سور از سنگ رخام بنیاد نهادند و طوایف انس و جن بدان كار اشتغال نموده به اندك زمانی بیت المقدس صورت اتمام یافت و پس از آن دیوان ایام حیات سلیمان علیه التحیة و الغفران باتمام رسید و التوفیق من الحمید المجید

ذكر ضیافت سلیمان علیه السلام طوایف مخلوقات را و حدیث نمل‌

چون حشمت و مكنت سلیمان علیه السلام درجه كمال یافت داعیه نمود كه اصناف خلایق را مهمانداری كند و بعد از استجازه از درگاه رزاق علی الاطلاق جهة تمشیت اینمهم صحرای وسیع كه یك طرفش بدریا پیوسته بود اختیار فرموده طوایف جن و معشر بشر در آن بیابان مجتمع گشتند و پس از مدتی كه اطعمه گوناگون از هرچه در حوصله خیال گنجد افزون آماده مهیا شد دابه از بحر بیرون خرامیده نزد سلیمان آمده گفت (اطعمی یا سلیمان) آنجناب فرمود كه بمطبخ رو و آن مقدار طعام كه خواهی بخور آن جانور بمطبخ رفته جمیع آن طعامات را بكار برده بخدمت سلیمان بازگشت و طلب طعام نمود و سلیمان علیه السلام از مشاهده آنحال در بحر تحیر افتاده آن دابه گفت ایسلیمان از وظیفه هر روزه خود ثلثی یافته‌ام بقیه را حواله بكه میكنی سلیمان علیه السلام فرمود كه طعامهائیكه بمدت مدید پخته شده بود بیك لحظه خوردی دیگر از عهده اطعام تو كه بیرون تواند آمد دابه گفت كسیكه از عهده راتبه یك روزه جانوری نتواند بیرون آید چه ضرورتست كه خود را در معرض مهمانی تمامی مخلوقات ربانی آرد و سلیمان علیه السلام ازین سخن متنبه گشت و باعتذار و استغفار اقدام فرمود نقلست كه روزی گذر سلیمان علیه السلام بر وادی كه مسكن مورچگان بود افتاد و مهتر آن موران بساط سلیمان را در فضای هوا مشاهده فرموده فریاد برآورد كه ای مورچگان بخانهای خود درآئید كه ناگاه سلیمان و سپاه او شما را پایمال نكنند و باد اینحدیث را بگوش سلیمان علیه السلام رسانیده آنجناب متبسم شد و فرمود تا باد بساط را بر زمین نهد و شاه موران را طلبیده از وی پرسید كه تو ندانستی كه پیغمبر پروردگارم و هرگز موری را نیازام جواب داد كه یا نبی اللّه برین معنی مطلع بودم اما شفقت مهتران بر كهتران واجبست من ترسیدم كه بی‌وقوف تو موری در زیر پای كسی آزرده گردد فرمانفرمای انس و جان را ازین جواب خوش آمد چون عزم رحلت فرمود شاه موران گفت زمانی توقف نمای تا فراخور حال ما حضری در نظر آرم و مقبول او مسئول افتاده نصف پای ملخی حاضر ساخت بیت
پای ملخی پیش سلیمان بردن*عیب است و لیكن هنر است از موری

قصه بلقیس‌

فضلاء سخن‌پرداز این حكایت غریب را چنین آغاز كرده‌اند كه روزی گذر سلیمان علیه السلام بر دیار یمن افتاد و جهة آسایش سپاه در مرغزاری بی‌آب نزول اجلال دست
ص: 124
داده هدهدی كه پیوسته ملازم سریر سلیمانی بودی برسم سیر پرواز نموده در شهرستان سبا بیكی از ابناء جنس بازخورد و حالات بلقیس را بتمام از وی استعلام فرمود و در وقت غیبت هدهد لشگر بآب محتاج شدند و سلیمان هدهد را جهة آنكه خبر كند كه در كدام موضع آب بر روی زمین نزدیكتر است طلبداشت و او را غایب یافته بنابر احتیاج خلایق بآب و عدم وجدان آن آتش خشم سلیمان اشتعال یافت و بر زبان مبارك راند كه اگر هدهد بر غیبت خویش دلیلی روشن نیارد او را عذابی سخت كنم یا بقتل رسانم و چون هدهد پیدا شد جناب سلیمانی سر او را در میان دو انگشت مبارك خویش گرفته پیش كشید و پرسید كه كجا بودی هدهد جواب داد كه یا نبی اللّه مرا چیزی معلوم گشت كه علم تو بدان محیط نشده و آن خبری است كه از جانب سبا آورده‌ام سلیمان از تفصیل این اجمال سئوال فرموده هدهد گفت كه چون درین دیار پرواز نمودم شهری دیدم مشتمل بر بساتین و اشجار و محتوی بر عمارات و نعم بسیار و عورتی بلقیس نام كه پدرش از نسل یعرب بن قحطانست و موسوم بشراحیل و بسلطنت دیار یمن قیام مینمود و مادرش در سلك بنات ملوك جن انتظام داشته فرمانفرمای خلایق این خطه است و خداوند عز شانه همه اسباب حشمت و شوكت بوی ارزانی داشته از آنجمله تختی دارد كه بخوبی آن در عالم كم‌توان یافت لیكن آن ملكه و اتباع او بپرستش آفتاب قیام و اقدام مینمایند سلیمان علیه السلام گفت چرا سجده نمیكنند خدای را كه ظاهر میگرداند چیزهائی را كه مستور است در آسمان و زمین آنگاه هدهد را مخاطب ساخت كه به بینم آنچه بر زبان آوردی راستست یا دروغ و اشارت فرمود تا آصف نامه قلمی كرد بدین منوال كه (إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ) پس سلیمان مكتوب را بهدهد داده گفت این رقعه را ببر و بسوی ایشان افكن و بنگر كه چه میگویند و بازگرد و هدهد بشهر سبا رفته صباحی كه هنوز بلقیس اركان دولت را بار نداده بود نامه را بر كنارش افكند و بلقیس ازینحالت در بحر حیرت افتاده مدبران ملك را طلب فرموده مكتوب را بدیشان نموده بعد از استشاره و استخاره جمعی را برسالت با یك خشت طلا و یكی نقره و بقول طبری دو عدد خشت طلا و دو عدد خشت نقره و صد غلام و كنیزك كه همه جامهای مردانه پوشیده بودند و درجی كه در آنجا یاقوت ناسفته بود بدرگاه سلیمان فرستاد خیالش آنكه اگر سلیمان هدیه را رد نماید و كنیزكان و غلامان را از هم جدا كند و او را معلوم باشد كه در حقه چیست و سفتن آن چگونه است به نبوتش اعتراف نموده در طریق متابعت سلوك نماید و اگر مهم برعكس بود بموجبی كه صلاح دانند عمل نموده شود هدهد بدرگاه سلیمان علیه السلام بازگشته آنچه معلوم كرده بود بعرض رسانیده آنجناب امر فرمود تا میدانی عریض وسیع را بخشت طلا و نقره فرش انداختند و جای دو خشت بازگذاشتند و در روزیكه رسولان بلقیس نزدیك رسیدند مجلسی عظیم ترتیب داده سلیمان بر سریر حشمت قرار گرفت و چون
ص: 125
چشم فرستادگان بر آن میدان افتاد از انفعال خشتها را كه آورده بودند در آن موضعی كه خالی بود افكندند و بدهشت تمام به مجلس سلیمان رسیده آنجناب نخست از خشتها پرسید پس از آن غلامان و كنیزكان را از هم جدا گردانید و گفت در آن حقه یاقوتیست ناسفته و عفریتی را طلبیده تا بالماس آن جواهر را سوراخ ساخت آنگاه هدایا را رد فرمود و گفت با بلقیس و اتباعش بگوئید كه ایمان آورند و الا عنقریب با لشگری بدان صوب توجه نمایم كه طاقت مقاومت ایشان نداشته باشید و بعد از آنكه فرستادگان بخدمت بلقیس بازگشته كیفیت حال را بعرض رسانیدند میل اسلام در خاطر ملكه سبا پیدا شده عازم ملازمت فرمان‌فرمای انس و جان گشت و تخت خود را در خانه نهاده در آن را مقفل ساخت و جمعی بمحافظت آن بازداشت و چون بلقیس نزدیك معسكر سلیمان رسید صباحی كه آنجناب ازین معنی آگاه شد روی بطوایف انس و جن آورده گفت كیست از شما كه پیش از آمدن بلقیس تخت او را حاضر گرداند دیوی گفت من آن سریر را بیاورم قبل از آنكه از مجلس حكم برخیزی بنابر آنكه سلیمان تا وقت زوال در دیوان مظالم می‌نشست بر زبان آورد كه زودتر ازین میخواهم آصف بن برخیا گفت من بیاورم تخت ملكه سبا را پیش از چشم برهم نهادن و بازكردن پس حضرت مجیب الدعوات را باسم اعظم خوانده التماس اتیان تخت بلقیس نموده بطرفة العین آنسریر بنظر سلیمان رسید و آنجناب فرمانداد كه بعضی از اوضاع تخت بلقیس را متغیر گردانیدند و در برابر سریر خاصه نهادند و چون ملكه سبا بسعادت ملاقات سلیمان فایز شد آنجناب پرسید كه این تخت تست بلقیس گفت كانه هو گوئیا همانست ازینجواب سلیمان را خردمندی بلقیس معلوم شده او را در حرم خویش جای داد و بعد از آن ارباب حسد بسمع سلیمان رسانیدند كه بر ساق ملكه سبا موی بسیار است و آنجناب جهة استكشاف این صورت بساختن صرح ممرد اشارت فرمود و آن خانه بود كه از آبگینه صافی ترتیب داده بودند چنانچه در نظر بیننده آب مینمود و سلیمان در جائیكه صرح ممرد بر ممر آن بود قرار گرفت و بلقیس را طلبید و ملكه سبا بآنجا رسیده خیال كرد كه آبست جامها بر كشید و سلیمان ساقهاء او را بنظر درآورده و گفت این آب نیست بلكه آبگینه است و بلقیس منفعل گشته بقدم اعتذار پیش‌آمد و چون بشرف ایمان مشرف گشت سلیمان او را بعقد نكاح درآورد و دیوان جهة ازاله موی پای بلقیس اختراع حمام و نوره كردند