گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
ذكر فتنه سلیمان علیه صلوات الله المنان‌





قال اللّه تبارك و تعالی (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی كُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ) علماء فن تفسیر و سیر در باب فتنه سلیمان و القاء جسد بر سریر خلافت مصیر آن جناب وجوه متعدده گفته‌اند از آن جمله بایراد دو روایت مبادرت نموده می‌آید اول آنكه جمعی از مفسرین و محدثین اعتقاد نموده‌اند كه جسد بلقی بر كرسی سلیمانی جسد ولد میت او بود و از آن جهة سلیمان را صورت فتنه روی نمود و كیفیت اینحكایت چنانست كه ابو هریره رضی اللّه
ص: 126
عنه از حضرت خاتم الانبیا علیه افضل الصلوة انماها روایت كرده كه سلیمان را سیصد منكوحه و هفتصد سریه بود و روزی با خود گفت كه امشب با جمیع نسوان خویش مباشرت نمایم تا همه حامله شده از هریك پسری متولد گردد كه در راه خدا جهاد كنند و این سخن را متعلق بمشیت ایزد سبحانه و تعالی نگردانید لاجرم از آن عورات غیر از یك نفر بار نگرفت و ازو نصف انسانی تولد گردید كه یك چشم و یك گوش و یك دست و یك پای نداشت و سلیمان علیه السلام از مشاهده آن صورت متاثر گشته آصف وقتیكه والده آن پسر نزد سلیمان حاضر بود گفت مناسب آنست كه هریك سریرا كه در میان ما و ایزد تعالی است و غیری را بر آن اطلاع نیست بر زبان آورده دعا كنیم تا بخشنده بی‌منت این كودك را صحت كرامت فرماید و برین جمله بتقدیم رسانیده بعنایت ملك منان آن پسر صحیح الاركان شد و محبت او در دل سلیمان جای‌گیر شده اراده كرد كه تكفل و تعهد او را در عهده كسی كند و جمعی از جن متعهد تربیت آن پسر شده و سلیمان او را بدیشان سپرده این صورت مقبول درگاه احدیت نیفتاد و در آن اوقات ملك الموت بامر خالق موت و حیات روح آن كودك را قبض كرده جسد میت را بر كرسی سلیمان انداخت فذلك قوله تعالی (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی كُرْسِیِّهِ جَسَداً) روایت ثانی آنكه ابن عباس رضی اللّه عنه و بسیاری از ائمه اخبار بر آن رفته‌اند كه مراد از القاء جسد بر سریر سلیمان جلوس صخره جنی است بر تخت سلطنت و دور افتادن آنجناب مدت چهل روز از مسند خلافت مجملی از اینواقعه آنكه سلیمان یكی از ملوك جزایر را كه بعبادت اصنام قیام مینمود بقتل رسانیده دختر او را كه در غایت صباحت و ملاحت بود عقد فرمود و آن جمیله پیوسته در فراق پدر قلق و اضطراب میكرد بالاخره یكی از شیاطین صورتی مشابه پدر او تراشیده منكوحه سلیمان آن بت را در خانه نهاده بپرستش آن مشغول شد و چهل روز اینصورت متمادی گشته آصف بر كیفیت حال اطلاع یافته سلیمان را تنبیه نمود و آنجناب علی الفور بخانه دختر ملك جزیره رفته صنم را درهم شكست و بقدم اعتذار و استغفار پیش‌آمده در صومعه بر زبر خاكستر نشست و در آن ایام در وقتیكه بقضاء حاجت میرفت بدستور معهود انگشتری خود را بجراده كه در سلك كنیزكان حرم انتظام داشت سپرد و صخره جنی مصور بصورت سلیمان بر جراده ظاهر گشته خاتم را از وی ستاند و بر تخت سلیمان قرار گرفت و چون سلیمان از مستراح بیرون آمده انگشتری طلبید و بتقدیر الهی بشره او در نظر جراده متغیر نمود گفت خاتم بسلیمان تسلیم كردم و آنجناب اكنون بر تخت نشسته است سلیمان دانست كه بواسطه كردار ناپسندیده دختر ملك جزیره مالك الملك علی الاطلاق خاتم سلطنت را بانگشت دیگری درآورده لاجرم ترك طالب انگشتری كرده سرگردان شد و پس از روزی چند با جمعی از صیادان در آمیخته بصید ماهی اوقات میگذرانید تا قادر مختار بار دیگر خاتم را بوی رسانید بیان این سخن آن است كه در آن اوان كه صخره جنی بر سریر سلطنت نشسته بود مخالف شرع و عرف از وی احكام صادر میشد خلایق
ص: 127
ازین معنی متعجب گشته شمه بعرض آصف رسانیدند جناب آصفی گفت گمان من چنانست كه این شخص سلیمان نیست آنگاه باتفاق بعضی از علماء بنی اسرائیل نزد صخره مارد رفته آغاز قرائت تورات نمودند و آن ملعون تحمل استماع كلام الهی نیاورده غایب شد و خاتم را در دریا انداخت و بالهام حق عز و علا ماهی آنرا طعمه خویش ساخت و آن ماهی در شست صیادانی كه سلیمان معاونت ایشان میفرمود گرفتار گشته بدست آنجناب افتاد و چون شكم ماهی را چاك كرد انگشتری را یافته همان لحظه طوایف انس و جن بخدمت مبادرت نمودند و دیوان بفرمان سلیمان صخره مارد را پیدا كرده و مقید گردانیده بدریا افكندند

ذكر حدیث رد خورشید و انتقال سلیمان علیه السلام ببهشت جاوید

به ثبوت پیوسته كه سلیمان علیه التحیة و الغفران نوبتی بنظاره اسبی چند كه برو عرض میكردند مشغول شد و در آن اثناء آفتاب غروب كرد و نماز عصر از آن جناب فوت گشته اینصورت بر خاطر سلیمان گران آمد بروایت امیر المؤمنین علی كرم اللّه وجهه دست بر گردن و ساقهاء اسبان كشیده همه را بمجاهدان و غازیان بخشید و قادر مختار آفتابرا از مغرب بجانب مشرق بازگردانید تا سلیمان علیه السلام نماز را بوقت ادا فرمود و چون زمان رحلت سلیمان بجانب روضه رضوان در رسید و آنجناب را بموجب وحی سماوی این معنی معلوم گردید شرائط وصیت بجای آورده دعا فرمود كه الهی فوت مرا از عفاریت آنمقدار مخفی دار كه مهماتیكه بعهده ایشان كرده‌ام سرانجام نمایند و اثر اجابت این مسألت ظاهر شده سلیمان در معبدی كه از آبگینه ساخته بودند درآمد و بر عصائی تكیه زده بجوار مغفرت الهی انتقال فرمود و دیوان آن پیغمبر عالیشان را از بیرون آبگینه ایستاده میدیدند گمان میبردند كه بنماز قیام می‌نماید و بعد از انقضاء یكسال كه مهم ایشان باتمام انجامید بواسطه خوردن ارضه عصای سلیمان شكسته آنجناب بیفتاد و خبر فوتش در عالم اشتهار یافت صاحب گزیده و جعفری برانند كه قبر سلیمان علیه السلام در جزیره اوقیانوس است (و العلم عند اللّه تعالی)

ذكر نبوت و سلطنت بعضی از اولاد سلیمان علیه الرحمة و الغفران‌

در تاریخ طبری مسطور است كه چون سلیمان بجوار مغفرت ایزدی پیوست ولد ارشد او رجعیم كه بشرف نبوت مشرف بود مدت هفده سال در بعضی از بلاد شام حكومت نمود و بعد از فوت وی پسرش ابنا لوای ریاست افراشته در میان سبط ابن یامین و یهودا مدت سه سال بایالت گذرانید و این ابنا دست از دین موسی بازداشته بت پرستیدی و بنی اسرائیل را بدان شیوه ناستوده ترغیب كردی و چون ابنا رخت بزوایه هاویه كشید پسرش آسا قایم‌مقام گشت و بتجدید شریعت موسی پرداخته فرق انام را بقبول احكام تورات دلالت نمود و بسیاری از بنی اسرائیل سخن‌آسا را بسمع رضا اصغا فرموده ترك عبادت
ص: 128
اصنام دادند و برخی از مردم شام كه سالك طریق ضلالت بودند از بیت المقدس بهندوستان رفته ملك آن ملك را كه موسوم بزخ بود یا برزخ و به پرستش ماه و آفتاب قیام مینمود برانداشتند كه با لشگری بسیار و سپاهی بعدد قطرات امطار متوجه بیت المقدس گشت و چون مقاومت با آن جنود نامعدود مقدورآسا نبود بمسجد اقصی رفته بتضرع و زاری از حضرت باری هلاك دشمنان دین را مسألت نمود و تیر دعا بهدف اجابت رسیده آسا بوصول مرتبه نبوت معزز گشت و بوعده ظفر و نصرت سرافراز شده بموجب وحی سماوی باندك مردمی در برابر برزخ رفته بر زبر پشته بایستاد و برزخ جمعی از لشگریان را فرستاد تا ایشان را تیرباران كردند و جبار منتقم اهل اسلام را بملائكه عظام مدد فرمود تا سهام ارباب كفر و آثام را بدیشان رد نمودند و بدین واسطه جمعی كثیر از لشگر برزخ بدوزخ شتافته آن كافر متهور بترسید و اتباع خود را جمع ساخته گفت این شخص اگرچه اندك مردمی دارد اما سحر میداند و میخواهد كه ما را بآن وسیله بقتل رساند و در آن اثنا ملائكه با تیغهای كشیده بنظر برزخ درآمدند و هراس او بیقیاس شده روی بوادی فرار آورد و با قرب صد هزار كس كه از لشگر او باقی مانده بودند در كشتی نشست تا از آب عبور نموده بمملكت خود رود و چون كشتی بمیان دریا رسید سفینه حیات برزخ و اتباع او بگرداب ممات فرورفته تمام هلاك شدند و آسا سالما غانما به بیت المقدس مراجعت فرموده چون مدت بیست سال از ایالت او بگذشت بروضه قدس خرامید و ولدش هوشا بیست و پنجسال قایم‌مقام پدر گشت و بعد از او عورتی غلبا نام زمام امارت بنی اسرائیل بدست آورده هفت سال پادشاهی كرد و بعضی از ملكزادگان را بقتل آورد و چون زمان اقبال آنظالم بسر آمد انوش نامی چهل سال باستقلال گذرانید و پس ازو مصبا نامی بیست و نه سال والی بود در تحفة الملكیة مذكور است كه در زمان سلطنت مصبا هوشا فوط بن اوشا و اموص پدر شعیا بمرتبه نبوت رسیدند و بعد از مصبا پسرش عورنا پنجاه و دو سال منصب فرمانفرمائی یافت پس پسرش ثویانا شانزده سال حكم راند و بعقیده مؤلف تحفة الملكیه هوشع و عاموس و اشعیا و متحا در ایام ایالت ثویانا بنزول وحی فایز گشتند و بعد ازو پسرش اجان شانزده سال دیگر جهانبان بود آنگاه سلطنت بنی اسرائیل بولد اجان حریفان كه بروایتی ملقب بصدیقه بود و در پای خویش قصوری داشت منتقل شد و ذكر حكومت صدیقه بعد از ذكر یونس علیه السلام مرقوم قلم اهتمام خواهد گشت انشاء اللّه تعالی‌

ذكر یونس بن متی علیه سلام الله تعالی‌

بروایت جمهور بعد از چندگاه از وفات سلیمان علیه السلام در میان اولاد عظام او مخالفت اتفاق افتاده ملوك اطراف طمع در تسخیر ممالك شام كردند و از آنجمله والی نینوی كه بقول صاحب مدارك داخل اراضی موصل است و بروایتی در سلك بلاد جزیره انتظام دارد لشگر به بیت المقدس كشید و با یهود محاربه نموده غالب آمد و طایفه‌ای از بنی اسرائیل
ص: 129
را اسیر كرد و حق سبحانه و تعالی بیكی از انبیاء آن زمان وحی فرستاد كه حاكم اسرائیلیان را بگوی كه پیغمبری ذو قوت كه در اجرای احكام الهی در غایت صلابت باشد به نینوی فرستد تا ساكنان آنجا را بدین موسی دعوت كرده در استخلاص اساری سعی نماید و ملك بنی اسرائیل درین باب با عقلا مشورت نموده قرعه اختیار از برای این كار بر یونس بن متی افتاد و آنجناب بمادر منسوب است و پدرش در سلك احفاد لاوی بن یعقوب انتظام داشت القصه یونس علیه السلام نخست از رفتن بجانب نینوی ابا كرده بالاخره بنابر الحاح پادشاه بدان بلده شتافت و مدتی اهالی آنجا را بانقیاد اوامر و نواهی الهی دعوت فرموده فایده بر آن مترتب نشد بلكه همواره مشركان در ایذا و اضرار آن پیغمبر عالیشان میكوشیدند و یونس از ایمان قوم مأیوس شده دست بدعا برآورد و گفت (یا رب ان قومی كذبون فانزل علیهم نقمتك) و اثر اجابت این مسألت بر آنجناب ظاهر گشته از نینوی با اهل و عیال عازم جبلی از جبال آن نواحی شد به نیت آنكه اگر بعد از ظهور آثار عذاب قوم او را جهة دعا طلبند نیابند و پس از انقضاء سه روز از غیبت یونس ابری كه آتش از آن میدرخشید بر بالای سر آنجماعت ظاهر گشت و قوم را بر صدق سخن یونس تیقن تمام حاصل شده به اضطراب هرچه تمامتر آن پیغمبر عالی گهر را طلبیدند تا بوی گرویده التماس رد بلا كنند و چون آنجناب را نیافتند بارشاد یكی از علماء در غره ذو الحجة بر زبر پشته برآمدند و سرها برهنه كردند و اطفال را از امهات و نتایج را از اغنام جدا ساخته بتضرع تمام و نیاز مالا كلام دفع آنحادثه عظمی را مسألت نمودند و بعد از چهل روز كه بناله و زاری و گریه و بیقراری گذرانیدند در روز عاشورا توبه ایشان مقبول افتاده لباس عافیت پوشیدند و این خبر بسمع شریف یونس رسیده از وهم آنكه مبادا قوم نوبت دیگر او را تكذیب نمایند بكنار دریا رفت و در آن دریا كه بقولی دجله بغداد بود كشتی دیده از اهالی آن التماس فرمود كه او را با توابع بسفینه راه داده از آب بگذرانند آن مردم جواب دادند كه كشتی ما گران است بعضی از مردم خود را باینجا درآور و برخی را در سفینه دیگر كه از عقب متوجه است درآر و یونس زمره از متعلقان را در آن كشتی نشانده خود با دو پسر منتظر كشتی دیگر بر كنار دریا بایستاد و پس از لحظه سفینه بنظرش درآمده متوجه آنجانب شد و در آن حین پای یك پسرش لغزیده در آب افتاد و كشتی حیات را بطوفان ممات داد و پسر دیگرش را گرگ در ربود یونس كه این مصیبت عظمی را مشاهده نمود دانست كه فرار او از مردم نینوی مقبول بارگاه كبریا نبوده و در كشتی نشست تا بمتعلقان خود ملحق گردد و آن سفینه در گردابی از جریان بازایستاده اهالی كشتی مضطرب گشتند یونس علیه السلام فرمود كه اگر میخواهید كه زورق زندگانی شما ازین غرقاب بلا بساحل نجات رسد مرا در دریا اندازید آن مردم چون دانستند كه آنجناب بشرف نبوت مشرف است گفتند یا نبی اللّه معاذ اللّه كه از ما مثل این امری بظهور آید بلكه امید چنانست كه ببركت وجود شریف
ص: 130
تو ازین بلیه خلاص شویم آنگاه قرعه زدند تا بنام هركس برآید او را در آب اندازند و سه نوبت قرعه بنام یونس برآمده آنجناب خود را در بحر افكند و ماهی بالهام الهی او را فروبرده یونس مدت چهل روز در آن زندان محبوس بود و باعتذار و استغفار قیام نموده كلمه (لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّی كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ) بر زبان میراند بعد از آن توبه آنجناب شرف قبول یافته ماهی بكنار دریا شتافت و یونس را از دهان بیرون انداخت و در آن موضع فی الحال درخت كدو رسته سایه بر سرش افكند و آهوئی بشیر دادن آنحضرت مأمور گشت و چون صاحب الحوت قوت رفتار پیدا كرد بجانب نینوی رفته نخست خود را بر چوپانی كه در حوالی آن بلده بود ظاهر نمود و چوپان بشهر دویده خبر یونس را بمردم رسانید لاجرم فرق انام باستقبال آن پیغمبر عالیمقام شتافتند و آن جناب را باعزاز و اكرام تمام به نینوی درآوردند و یونس پس از چند سال كه در میان ایشان بوده بتعلیم احكام توریة و احكام قواعد شریعت موسی علیه السلام پرداخت میل سیاحت فرمود قبرش در حدود كوفه است‌

ذكر حكومت صدیقه و نبوت شعیا و بیان خرابی كه در بیت المقدس وقوع یافت‌

چون ایالت بنی اسرائیل بصدیقه كه از اولاد سلیمان علیه السلام بود و در پای خویش قصوری داشت منتقل شد بسبب ضعف و عجز او ملوك اطراف طمع در تسخیر آن مملكت كردند نخستین حاكمی كه لشگر به بیت المقدس كشید ملك جزیره بود لنگر نام و چون او از غایت غوایت بپرستش زهره قیام مینمود نذر كرد كه اگر بر یهود غالب آید پسر خود را جهة زهره قربان كند و بروایتی بخت نصر كاتب لنگر بود و چون با لشگر شقاوت اثر بر ظاهر بیت المقدس نزول نمود قادر مختار بادی فرستاد تا مجموع سپاه او را هلاك ساخت و لنگر و بخت نصر غائب و خاسر بجزیره بازگشته پسر لنكر كه از نذر پدر خبر یافته بود او را بقتل آورد و بخت نصر بحیله ملك‌زاده را از میان برداشته مملكت را بی‌منازعی متصرف شد و بعد از فرار لنكر پادشاه موصل و والی آذربیجان بی‌وقوف یكدیگر لشگر به بیت المقدس كشیده در نواحی آن بلده تلاقی فریقین دست داد و مهم از مقابله بمقاتله انجامیده بی‌سعی و اهتمام بنی اسرائیل مصراع
شر اعداء دین كفایت شد
و بعد از وقایع مذكوره یهود آغاز فسق و فساد و ظلم و بیداد كردند بنابرآن حضرت كبریاء سبحانی بخت نصر را برایشان گماشت تا در بیت المقدس دست بقتل و غارت برآورده هفتاد هزار خروار و بروایتی صد هزار خروار از حلی آن بلده و مسجد اقصی بزمین بابل نقل كرد محمد بن اسحق صاحب مغازی گوید كه در زمان حكومت صدیقه شعیا بن را موسا كه نسبش بسلیمان میپوست بارشاد و هدایت بنی
ص: 131
اسرائیل مبعوث گشته بظهور عیسی بن مریم و بعثت حضرت خاتم الانبیاء طوایف امم را بشارت داد و یهود در نافرمانی احكام شریعت ربانی كوشیده هرچند شعیا و صدیقه زبان به نصیحت ایشان گشادند فایده بر آن مترتب نگشت و آنقوم جاهل دست از ارتكاب معصیت باز نداشتند در خلال آن احوال سخاریب ملك بابل با ششصد هزار مرد جرار عازم استیصال آن فرقه ضلال شده بر ظاهر بیت المقدس نزول نمود و در آنوقت درد و زحمت پا بر صدیقه استیلا داشت و شعیا او را از كیفیت واقعه آگاهی داده گفت شرط وصیت بجای آر كه روز حیات تو بشام وفات نزدیك رسیده صدیقه بموجب فرموده عمل نموده بخلوتخانه درآمده از حضرت باری بتضرع و زاری نجات بنی اسرائیل را از خیل سخاریب مسألت نموده و دعایش مستجاب گشته بر شعیای علیه السلام وحی نازلشد كه با صدیقه بگوی كه مسئول تو را بعز قبول مقرون گردانیدم و تو را بر اعدا مظفر و منصور ساختم و باستعمال فلان دوا مرض تو را شفا دادم و بر عمر تو پانزده سال افزودم و شعیا این بشارت را بملكه رسانیده صدیقه بعد از تقدیم لوازم حمد و ثنای باری تعالی درد پای را بدان دوا علاج كرد و صبح دوشنبئی خبر یافت كه تمامی دشمنان مرده‌اند مگر سخاریب و پنج نفر دیگر و صدیقه بگرفتن آن شش تن كه بخت نصر از آنجمله بود اشارت فرمود و بنی اسرائیل همه را اسیر و دستگیر كرده صدیقه بعد از هفتاد روز كه ایشان را مقید و محبوس داشت همت بر قتل ایشان گماشت اما شعیا بفرمان ایزد تعالی او را گفت كه سخاریب و اتباع او را معزز و محترم رخصت انصراف میباید داد تا سایر متهوران را از كیفیت واقعه اعلام نمایند و صدیقه اطاعت مرعی داشته چون سخاریب ببابل رسید هفت سال زنده بوده فوت شد و بخت نصر بحكم وصیت قایم‌مقام گشت و پس از آنكه صدیقه بملك جاوید انتقال فرمود بنی اسرائیل كرت دیگر در وادی ظلم و ضلال افتاده هر چند شعیا ایشان را از ارتكاب افعال ناشایسته منع فرمود بجائی نرسید بلكه آخر الامر قاصد قتل آنجناب گشتند لاجرم شعیا از شهر بیرون رفته در میان درختی پنهان شد و اهل عصیان براه‌نمونی شیطان او را یافته در میان شجره باره دو پاره كردند و بیشتر از پیشتر سالك مسالك غوایت و نافرمانی گشتند لاجرم حضرت جبار منتقم بخت نصر را بدیشان مسلط ساخت تا بتخریب بیت المقدس پرداخت‌

ذكر شمه‌ای از مبادی حال و كیفیت احوال بخت نصر و بیان ویرانی بیت المقدس و مسجد اقصی در زمان نبوت ارمیا

در باب نسب و ابتداء احوال بخت نصر در میان ارباب تاریخ و خبر اختلاف بسیار است و ایراد جمیع اقوال موجب اطناب و اكثار لاجرم بر تحریر بعضی از روایات كه بمزید اشتهار امتیاز دارد اقتصار كرده خواهد شد بروایت محمد بن جریر الطبری بخت
ص: 132
نصر در سلك اولاد گودرز كه سپهسالار كیخسرو بود انتظام داشت و نوبتی بفرمان لهراسب لشگر به بیت المقدس كشیده یهود را مغلوب گردانیده مراسم قتل و اسر و غارت بتقدیم رسانید و كرت دیگر در اوقات سلطنت بهمن بن اسفندیار بدان دیار شتافت از آبادانی آثار و از طوایف انسانی دیار نگذاشت و سبب استیلاء اعدای دین بر بیت المقدس بقول بعضی از مورخان قتل شعیا بود و بزعم بعضی كشته شدن یحیی بن زكریا و سوق كلام اكثر فضلاء ذوی الاحترام دلالت بر آن میكند كه بعد از شهادت هریك از دو پیغمبر عالیشان در بیت المقدس قتل و غارت وقوع یافته و میتواند بود كه آیت (وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ) كنایت از آن‌دو فساد باشد و العلم عند اللّه تعالی در متون الاخبار مسطور است كه دانیال اكبر از جمله صلحاء آل یعقوب پیغمبر بود روزی در اثناء قرائت توریه بآیتی رسید كه از تخریب بیت المقدس خبر میداد از این جهت محزون گشته مناجات فرمود كه الهی بیت المقدس را كه خراب گرداند در خواب او را تنبیه نمودند كه ویران‌كننده این بلده یتیمی باشد در ولایت بابل موسوم ببخت نصر و دانیال با مال وافر ببابل رفته بعد از جست‌وجوی بسیار بخت نصر را در كوچه بیمار یافت و او را بمنزل خود برده به تفقد و تربیتش پرداخت و چون مرض بخت نصر به صحت مبدل شد دانیال او را بوصول مرتبه بلند سلطنت و ظفر بر بنی اسرائیل نوید داده جهة خود امان نامه طلبید بخت‌نصر در اول این سخن را بر تمسخر حمل نموده آخر امان‌نامه برای دانیال در قلم آورد و آنجناب خاطر بخت نصر را بانعام بیست هزار درهم خرم ساخته به بیت المقدس مراجعت فرمود و بخت نصر آنوجه را بمصالح بعضی از جوانان مصروف داشته بدرگاه سخاریب آغاز آمد شد كرد و ملك از ناصیه احوالش امارت اقبال دیده او را برتبه تربیت رسانید تا كار بجائی رسید كه چنانچه سابق مسطور گشت و بعد از فوت سخاریب بخت نصر اعلام پادشاهی مرتفع گردانید و در آن اوقات حكومت بنی اسرائیل بر ناشیه بن اموس قرار گرفت و ارمیا به نبوت مبعوث گشت و بروایت طبری ارمیا آن پیغمبریست كه آیت كریمه (أَوْ كَالَّذِی مَرَّ عَلی قَرْیَةٍ وَ هِیَ خاوِیَةٌ عَلی عُرُوشِها) از حال او خبر میدهد و نامش بعبری ارمیا بوده و بعربی عزیر و بقول ابو الفتح رازی ارمیا ولد خلفنا بوده از سبط هرون علیه السلام القصه در زمان بعثت ارمیا فسق و فساد یهود بیشتر از پیشتر شده هرچند آنجناب بسلوك طریق هدایت دلالت نموده از عذاب الهی بترسانید مفید نیفتاد و بخت نصر از طغیان اسرائیلیان خبر یافته با لشگر بسیار بجانب بیت المقدس در حركت آمد و ارمیا علیه السلام از آن حال آگاهی یافت بنی اسرائیل را گفت اگر دست از نافرمانی اوامر سبحانی باز ندارید عنقریب جمعی از كفار برین بلده استیلا یافته دمار از روزگار شما برآورند یهود التفات باین كلمات نكرده از غایت شقاوت ارمیا را محبوس گردانیدند و مقارن آنحركت بخت نصر بظاهر بیت المقدس رسیده آن بلده را گرفته از مراسم قتل و غارت و تخریب شهر و
ص: 133
ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت و چون دانیال اكبر بعالم دیگر انتقال فرموده بود دانیال ابن حزقیل كه بقول اكثر مورخان در سلك انبیاء عالیشان انتظام دارد امان نامه او را پیش برد لاجرم بخت نصر اهل بیت دانیال اكبر را از سخط خویش ایمن گردانید و از احوال ارمیا و نصیحت كردن او یهود را خبر یافته باطلاقش حكم كرد و با اموال فراوان دانیال بن حزقیل و جمعی كثیر از اسرائیلیان كه باسیری گرفته بود و از آن جمله بروایت صاحب متون الاخبار هفتاد هزار ملك‌زاده بودند متوجه دار الملك بابل گردید و ارمیا با بقیه قوم بجانب مصر شتافته اثر سخط بخت نصر بدان دیار نیز رسید و بعضی دیگر از بنی اسرائیل و مردم مصر را اسیر گردانید و روایتی درین باب آنكه هنوز بخت نصر در ولایت شام بود كه بقایاء بنی اسرائیل در خدمت ارمیا بمصر شتافتند و در ظل عنایت نویفل نامی كه در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند و بخت نصر مكتوبی بنویفل نوشته پیغام نمود كه جمعی از بندگان من گریخته پناه بتو برده‌اند باید كه ایشان را گرفته بجانب ما فرستی و الا مصر در ویرانی حكم بیت القدس خواهد گرفت نویفل جوابداد كه این جماعت از جمله اشراف و احراراند و در مذهب مروت جایز نیست كه ایشان را بتو سپارم و در آن اثنا بار دیگر بنی اسرائیل بارتكاب ملاهی و مناهی جسارت نموده ارمیا ایشان را گفت كه قدم در وادی توبه و استغفار نهید و الا عنقریب بخت نصر لشگر بدینجانب كشیده اثر سخط او بشما خواهد رسید بنی اسرائیل گفتند بخت نصر قوت مقاومت با ملك مصر ندارد و هرگز این اندیشه بخاطر نمی‌آورد و ارمیا با قوم بكنار نیل رفت و چهار سنگ قریب یكدیگر در زیر خاك نهان كرده گفت چون بخت نصر برین دیار استیلا یابد سریر خود را درین موضع نصب كند چنانچه چهارپایه سریر او محاذی این چهار حجر باشد و چون جواب نویفل ببخت نصر رسید متوجه مصر گردید و میان او و نویفل محاربه وقوع یافته حاكم مصر كشته شد و بخت نصر بنی اسرائیل را اسیر كرده ارمیا را در آن میان دیده بزبان عتاب گفت نه من با تو احسان نموده از آنچه بقومت رسید تو را مستثنا گردانیدم چرا با دشمنان من موافقت كرده بدینجا آمدی ارمیا فرمود كه من بكرات ایشان را نصیحت كرده گفتم تو برین دیار استیلا خواهی یافت و علامت صدق این سخن آنكه چهار سنگ درین موضع مدفون ساخته‌ام و اسرائیلیان را تنبیه نموده كه قوایم سریر تو منطبق بر آن احجار خواهد شد و بخت نصر در مقام تفحص گشته بعد از تحقیق از صدق سخن ارمیا تعجب كرد و باطلاق آنجناب حكم فرمود القصه چون بخت نصر از آن سفر مراجعت نموده در خطه بابل نزول نمود در اعلاء شان و سمومكان دانیال علیه التحیة و الغفران یوما فیوما میافزود چنانچه اركان دولت بر آن جناب حسد برده بخت نصر را گفتند دانیال در دین مخالف تست و بخت نصر پس از تحقیق این سخن دانیال را محبوس گردانید و در آن ایام آن سر خیل اهل ظلام خوابی هولناك دیده كیفیت واقعه را فراموش كرده معبران و كاهنان از تقریر و تعبیر آن عاجز آمدند و دانیال ازین قضیه وقوف یافته به بخت نصر پیغام فرستاد كه
ص: 134
مرا بر خواب تو و تعبیر آن اطلاع تمام هست و بخت نصر فی الحال دانیال را طلبیده از آن رؤیا استعلام نمود آنجناب فرمود كه در واقعه صنمی مشاهده كردی كه سرش از زر بود و گردنش از نقره و میانش از مس و ساقهای پای او از آهن و قدمهایش از سفال و سنگی از آسمان آمده آن بت را درهم شكست و بادی وزیده هر ذره از اجرای آن صنم را بطرفی برد و آن سنگ بزرگ شده بساط زمین از وی پر گشت بخت نصر استحسان كرده گفت خواب مرا راست بیان فرمودی اكنون در تعبیر آن شروع نمای دانیال گفت صنم نمودار ملك است و سر زرین او مانند ملك آرمیده تو و گردن سیمین آن كنایت از حكومت پسر تست و میان آن بت اشارت بملك رومیانست و ساقهای او مشعر بحكومت فارسیان و قدمهای او مشیر بدو عورت كه حكومت روم و فارس كنند و آن سنگ كه بت را فرو كوفت دینی است كه در آخر الزمان بتوسط نبی عربی صلواة اللّه علیه و سلم ظاهر گردد و آن شریعت ناسخ همه ادیان باشد و روی زمین را فروگیرد و بخت نصر از دانیال ممنون گشته اركان دولت و اعیان حضرترا برعایت جانب او وصیت كرد و دانیال نوبت دیگر بر معارج دولت و اقبال صعود نموده باز نایره رشك و حسد امراء بخت نصر در اشتعال آمده با وی گفتند كه این اسرائیلی گمان میبرد كه او را خدائیست مطلع بر امور مخفیه و اكنون ما داعیه داریم كه اگر اجازت فرمائی برای تو معبودی سازیم اعظم از اله او تا از اسرار تو را آگاه گرداند و در سوانح مهمات معاونت نماید بخت نصر گفت اگر از عهده این كار بیرون میتوانید آمد مضایقه نیست و آن گروه نادان صناعرا جمع كرده بتی عریض طویل از معدنیات ترتیب دادند و افسری ارزر مرصع بدر و گوهر بر سر آن صنم نهادند و آتشی بلند افروخته خلایق را بسجده بت تكلیف كردند و هركس كه ابا نمود بآتش افكندند لاجرم خرمن حیات جمعی كثیر از بنی اسرائیل در آنروز بشعله بیداد اهل شر و فساد محترق شد در روزیكه عید نام نهاده بودند و جهت آن بت قربان مینمودند دانیال را بیرخصت بخت نصر با سه نفر دیگر از اهل بیت دانیال اكبر در آتش انداختند و بخت نصر از بام قصر به آنجانب نظر افكنده پنج كس در میان آتش مشاهده كرد كه یكی از ایشان مانند مرغان دو بال داشت و چهار نفر دیگر را باد میكرد از دیدن آنصورت رعبتی تمام بر خاطرش استیلا یافته آواز داد كه از میان آتش بیرون آئید و رفقاء اربعه بسلامت نزد او رفته بخت نصر پرسید كه آن شخص كه شما را باد میكرد كجا رفت دانیال گفت او فرشته بود كه بامر ایزدی ضرر آتش از ما دفع میفرمود بخت نصر گفت چرا وقتیكه قوم متعرض شما گشتند مرا تنبیه ننمودید كه ایشان را از تعرض مانع آیم گفتند بسبب آنكه كمال قدرت حضرت عزت بر ایشان ظاهر شود و دانند كه قادر مختار دوستان خود را از شر دشمنان چگونه حراست مینماید و بخت نصر متنبه گشته در اعزاز و اكرام دانیال و رفقاء او بیشتر از پیشتر مبالغه كرد روایتست كه بعد از چندگاه نوبتی دیگر بخت نصر خوابی هایل دیده چون بیدار شد عظماء بابل را كه دعوی كهانت میكردند طلبید و از كیفیت واقعه
ص: 135
و تعبیر آن پرسید و بعد از عجز ایشان دانیال را حاضر ساخته از خواب فراموش گشته و تعبیر آن استعلام نمود و دانیال را بالهام ربانی آنواقعه مكشوف شده بر زبان آورد كه در خواب درختی بلند دیدی كه طیور بر شاخهای او مأوی گزیده بودند و در سایه‌اش وحوش آرمیده و در این‌حال كه تو از حسن و نضارت آن شجره تعجب میفرمودی فرشته‌ای كه تبری در دست داشت پیدا شد و قصد كرد كه آندرخت را از پای درآورد ناگاه آوازی آمد كه این درخت را از بنیاد میفكن اما شاخهایش را بینداز و ملك شاخهای آن دوحه را بریده وحوش و طیور را متفرق گردانید و تغییری فاحش باصل آندرخت راه یافت بخت نصر گفت واقعه من همین بود كه بیان فرمودی اكنون تعبیر آن را نیز تقریر فرمای دانیال بر زبان آورد كه درخت توئی و طیور اهل و ولد و لشگر تواند و سباع و وحوش رعایااند و بنا بر عبادت اصنام كه از تو و اتباع تو صدور مییابد غضب الهی متوجه شده فرشته مامور گشته كه تو را هلاك سازد و بعضی از نسل ترا روزی چند بگذارد اما تا ترا معرفت كمال قدرت حضرت احدیت حاصل شود هفت سال متصور بصور جمیع مخلوقات بر سبیل بدلیت خواهی شد بعد از آن نوبت دیگر بشكل شبه برآمده وفات خواهی یافت و پس از انقضای هفته‌ای از تعبیر اینخواب ناگاه بتقدیر رب الارباب بخت نصر پر برآورده و منقار پیدا كرده مصور بصورت عقاب گشت و پرواز نموده جمیع طیور را مسخر ساخت و همچنین در مدت مذكور هرچند روز بشكل یكی از مخلوقات ظهور میگرد و بالاخره بهیأت پشه بخانه خویش درآمده قادر بیچون صورت اصلی بدو كرامت فرمود
مصراع
این طرفه حدیثی است اگر راست بود
وهب بن منبه گوید كه چون بخت نصر بهیات بشر معاودت نمود غسلی بجا آورده شمشیری بدست گرفته بصفه بارگاه خرامید امرا و اركان دولت و سپاهی و رعیت را طلبیده گفت من پیش ازین جمادی را میپرستیدم كه نفع و ضرری ازو متصور نبود اكنون بوحدانیت حضرت عزت قایل گشته بخدای بنی اسرائیل گرویدم باید كه شما نیز متابعت من كنید و فرا موحد و مؤمن نزد من آئید و بدانید كه هر كس ازین حكم تخلف ورزد پیكر او را به تیغ تیز ریزریز خواهم كرد و بخت نصر امثال این سخنان گفته بخلوتخانه درآمد و همان شب از عالم رحلت نمود و بقول طبری از بدایت ظهور بخت نصر تا وقت وفاتش سیصد سال بود و بعد از وفات بخت نصر پسرش بجای پدر بنشست و طریق تكبر و عصیان مسلوك داشت و چون او بنارسقر پیوسته دیگری لوای سلطنت برافراشت دانیال ابن حزقیل و اسیران بنی اسرائیل را رخصت داد تا به بیت المقدس مراجعت فرموده آنچه را از حلی و زیور مسجد اقصی بخت نصر غارت كرده بود همراه برند و در تعمیر آن بقعه شرط سعی و اهتمام مرعی دارند اما در اكثر كتب مغازی و سیر مسطور است كه ابو موسی اشعری در زمان امیر المؤمنین عمر خطاب رضی اللّه عنه در بلد سوس بخانه‌ای رسید كه سنگ بزرگ منقور بهیأت حوضی در آن خانه بود و مردی بلند قامت در میان آن بر آستان افتاده ابو موسی از مردم آنجا پرسید كه این كیست جوابدادند كه این
ص: 136
دانیال حكیم است كه ملك بابل بالتماس یكی از سلاطین این سرزمین بدینجانب فرستاده بود ابو موسی باز پرسید كه سبب طلب او چه بود جوابدادند كه نوبتی قحطی درین دیار روی نمود و پادشاه ما از والی بابل درخواست كرد كه كسی بدینجا فرست كه بیمن مقدم او از بلای غلا خلاص شویم و حاكم بابل دانیال را فرستاده بدعای آنجناب رشحات سحاب عنایت الهی بر كشت‌زار امید ما باران گشت و چون دانیال علیه السلام وفات یافت بدین طریقه كه مشاهده میكنی او را اینجا گذاشتیم و هرگاه بلیه متوجه این بلده میگردد بدینجا آمده بدعا و زاری اشتغال مینمائیم تا آن حادثه مرفوع میشود ابو موسی بعد از استجازه از امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه دانیال را هم در آن دیار بطریقه سنت مدفون گردانید و در متون الاخبار مسطور است كه یكی از ملوك همدان كورش نام از والده خود كه از جمله سبایای بنی اسرائیل بود بعد از وقایع مذكور كیفیت عظم شأن و رفعت مكان بیت المقدس و مسجد اقصی را شنید و بر چگونگی احوال اسرائیلیان مطلع شده با اموال بیقیاس و سی هزار نفر از استادان بنا و سایر هنرپیشه‌گان به بیت المقدس شتافت و همت بر تعمیر آن بلده و ارتفاع بقاع آن گماشته در عرض سی سال مجموع آنچه بخت نصر ویران كرده بود معمور و آبادان ساخت و اللّه تعالی اعلم و احكم‌

ذكر عزیر علیه السلام‌

در تفسیر مدارك مذكور است كه عزیز اسمی است عجمی و بعجمیه و تعریفه امتنع صرفه و چنانچه سابقا مسطور است بقول طبری ارمیا و عزیر عبارت از یك پیغمبر است و ارمیا عبریست و بعضی دیگر از مورخین را اعتقاد آنكه عزیر غیر ارمیا است و پدرش موسوم بشر خیا بوده و آنجناب را در صغر سن بخت نصر اسیر كرده ببابل برد و چون سنین عمر عزیر بسرحد اربعین رسید و از قید بخت نصر خلاص گردید حق سبحانه او را به شرف نبوت مشرف گردانید و آنجناب در ایام ویرانی مساكن بنی اسرائیل در وقتیكه بر جماری سوار بود و قدری انجیر و انگور و عصیر و شیر همراه داشت به بیت المقدس یا دیر سایرآباد یا دیر هرقل رسید و بار از پشت حمار فروگرفته مركب را بربست و بنشست و بجانب سقفهاء فرود آمده و جدار افتاده نظر كرده گفت (أَنَّی یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها) و بخواب رفت خدایتعالی در خواب روح جناب نبوت مآب را قبض فرمود و بعد از انقضاء صد سال باز او را زنده گردانیده فرشته‌ای را فرستاد تا از عزیر سئوال كرد كه چه مقدار درنگ نمودی در خواب جواب داد كه (لَبِثْتُ یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ) آن ملك گفت (بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ فَانْظُرْ إِلی طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلی حِمارِكَ) و چون عزیر علیه السلام بجانب استخوانهای پوسیده آن درازگوش نگریست دید كه عظام بهم التیام یافته سمت التحام پذیرفت و پوست بر زبر گوشت رسته حمار زنده گشت آنگاه عزیر بر چهارپای خویش نشسته بمیان قوم آمد و كیفیت حال را تقریر كرده بنی اسرائیل نخست سخن آنجناب را تصدیق ننمودند و اولاد امجاد عزیر نشانیهای بدن مباركش را ملاحظه فرموده او را
ص: 137
شناختند و سایر اسرائیلیان گفتند كه توریة را بعد از هرون هیچكس محفوظتر از عزیر نداشت و در وقت بخت نصر آن كتاب ضایع شده است اگر تو در دعوی خود صادقی توریة را بخوان تا ما بنویسیم و عزیر علیه السلام توریة را از بر خوانده آنجماعت به قید كتابت در آوردند آنگاه توراتیكه بعضی از علماء بنی اسرائیل پنهان كرده بودند بدست ایشان افتاده هردو را باهم مقابله نمودند اصلا تفاوت ظاهر نگشت و یهود سالك طریق ضلالت گشته گفتند عزیر پسر خداست و تعالی اللّه عما یقول الظالمون علوا كبیرا روایتست كه عزیر در سن پنجاه سالگی فوت شده بود و چون زندگانی مجدد یافت اولاد او پیران معمر بودند و او نسبت بایشان در غایت جوانی مینمود عزیر علیه السلام پنجاه سال دیگر در دار دنیا بسر برده بروضه رضوان انتقال فرمود از غرایب آنكه او را برادری بود عزر نام كه توامان متولد شده بودند و هردو به یك روز فوت گشتند و عمر عزیر صد سال و مدت حیات عرز دو دویست سال بود چنانچه از سیاق این حكایت بوضوح می‌پیوندد

ذكر شمه‌ای از حال زكریا و بیان ولادت مریم و یحیی سلام الله تعالی علیهم‌

محرران اخبار انبیاء عظام مرقوم اقلام اهتمام گردانیده‌اند كه زكریا بن ازان بن مسلم بن صدوق كه نسبش بسلیمان بن داود می‌پیوست در آن زمان پیغمبر و مقتدا و صاحب قربان بنی اسرائیل بود و پیوسته در مسجد اقصی بعبادت باری سبحانه و تعالی قیام مینمود و آن جناب را پسر عمی بود موسوم بعمران بن ماثان و این عمران پدر مریم است و او را دختری دیگر بود از مریم بزرگتر اشیاع نام كه در فراش زكریا علیه السلام می‌غنود و منكوحه عمران راحنه بنت قافوذ می‌گفتند و این حنه در كبر سن و هنگام یاس از ولادت روزی در سایه درختی نشسته بود ناگاه دید كه مرغی بیضه شكافته بچه‌ای بیرون آورد و او را از مشاهده این صورت آرزوی توالد و تناسل در خاطر افتاده همان زمان حایض گشت و بعد از وقوع طهر حامله شده باتفاق عمران نذر كرد كه چون آن فرزند متولد گردد محرر باشد و معنی محرر آنست كه بشغل دنیا اشتغال ننماید و همواره بعبادت ایزد تعالی و خدمت مسجد اقصی قیام فرماید و بحسب اقتضای قضا از حنه دختری تولد نموده چون اناث را بواسطه عذری كه دارند قابلیت تحریر نیست عمران و حنه متفكر و متحیر شدند پس وحی الهی جهة قبول آن دختر و جواز محرر بودن او بر زكریا نازلشد و عمران دختر خود را مریم نام نهاد و مریم بروایت اكثر مفسران بمعنی خادم است و بعضی از متأخرین گفته‌اند كه لفظ مریم امة اللّه است یعنی كنیزك خدا القصه چون عمران مریم را به مسجد اقصی فرستاد احبار یهود را به تكفل و تعهد او رغبت بینهایت پیدا گشت زكریاء علیه السلام فرمود كه چون همشیره مریم در خانه من بسر میبرد انسب آنست كه كفالت او بمن حواله نمائید و
ص: 138
احبار از قبول این سخن ابا نموده بالاخره مهم بر آن قرار گرفت كه اسامی خود را بر اقلامی كه جهت كتابت توریة مقرر بوده نویسند و پرده‌ای بر زبر قلمها پوشیده كودكی نا رسیده را گویند كه دست در زیر پرده برده قلمی را بیرون آورد و نام هركسی بر آن قلم مكتوب بود تربیت مریم بدو تعلق داشته باشد و بیست و نه نفر از احبار دانشور برین موجب عملنموده قلمی كه اسم شریف زكریا بر آن مكتوب بود برآمد مع ذلك احبار سر از خط قرار پیچیده گفتند اقلام را در آب روان میاندازیم مقرر آنكه هر قلمی كه در تك آب نشیند صاحبش بحفظ مریم اولی باشد و بروایت سدی بكنار نهر اردن رفته و آن قلمها را در آب انداخته قلم زكریا در قعر جوی نشست و باقی را آب ببرد باز یهود آغاز مناقشه كرده گفتند كه نوبت دیگر اقلام را در آب میاندازیم تا قلم هركس را كه آب برد متعهد محافظت مریم گردد و چون بدینموجب عمل نمودند قلم زكریا علیه السلام را آب برد و باقی اقلام در تك جوی ایستاد آنگاه احبار بقضا رضا داده زكریا مریم را بخانه خود برد و همت عالی بتربیت او مصروف داشته چون مریم قابلیت خدمت مسجد پیدا كرد جهة او غرفه در آن مسجد تعمیر نمود و او را بدانجا آورد و هرگاه زكریا از مسجد اقصی بیرون میرفت در غرفه مریم را قفل میفرمود و در بعضی اوقات كه نزد مریم میآمد در زمستان ثمار صیفی و در تابستان میوه‌های شتوی نزدیك او مشاهده مینمود بنابرآن در خاطر عاطرش گذشت كه قادری كه ثمار در غیر محل بمریم ارزانی میدارد میتواند بود كه مرا نیز در حالت پیری فرزندی بخشد پس روی بقبله دعا آورده گفت (رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّكَ سَمِیعُ الدُّعاءِ) و ایزد سبحانه و تعالی این مسئول را بعز قبول اقتران داده در وقتیكه زكریا نماز میگذارد ملائكه او را بوجود یحیی بشارت دادند (فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُكَ بِیَحْیی) و چون این مژده بگوش هوش زكریا رسید با آنكه خود طالب فرزند گشته بود تعجب نموده گفت (رَبِّ أَنَّی یَكُونُ لِی غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِی عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِیًّا) آنگاه زوجه زكریا اشیاع در نود و هشت سالگی حایض گشت و پس از طهر بیحیی حامله شد و بزعم كلبی زكریا در آنوقت نود و دو ساله بود و بروایت ابن عباس صد و بیست ساله و بر طبق آیه كریمه (أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً) بعد از حمل اشیاع یحیی مدت سه روز زكریا بر تكلم قادر نگشت بالجمله بعد از انقضای مدت حمل یحیی تولد نموده چشم ابوین بدیدار بهجت اثرش روشن شده لوازم شكر الهی بتقدیم رسانیدند

ذكر شهادت زكریا علیه السلام‌

روایت اكثر و اشهر درین باب آنست كه چون مریم عذرا بعیسی حامله گشت و غیر از زكریا كسی با او ملاقات نمی‌نمود یهود كه طینت ایشان بر بهتان و افترا مجبول بود جناب نبوی را بزنا متهم داشته قاصد قتل او شدند و زكریا این معنی را فهم كرده بطریق فرار از میان آن اشرار بیرون رفت و در اثناء راه از درختی آوازی شنید كه یا نبی اللّه
ص: 139
بجانب من بیا و زكریا نزدیك آندرخت رفت و درخت شق شده زكریا را در جوف خود جای داد و باز اجزایش بهم متصل گشت شیطان گوشه جامه او را بگرفت تا از درخت بیرون ماند و جمعی كه از عقب زكریا متوجه بودند شیطان را بصورت انسان دیده پرسیدند كه پیری باین صفات درین راه بنظر تو درآمد ابلیس جوابداد كه من شخصی ساحرتر از آن پیر ندیدم زیرا كه بسحر این شجره را شكافت و در جوف آن پنهان شد و اینك گوشه جامه او بیرون مانده و قوم بتعلیم آن لعین زكریا علیه السلام را با درخت باره دو پاره كردند اما اعتقاد وهب بن منبه آنست كه شعیا علیه السلام برینموجب كشته گشته و زكریا بمرگ طبیعی درگذشته و العلم عند اللّه تعالی‌

ذكر یحیی علی نبینا و علیه من التحیات اشملها و من التسلیمات اكملها

بمقتضای آیه با عنایت (یا زَكَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیی لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا) پیش از یحیی علیه السلام هیچكس از افراد انام یحیی نام نداشته چنانچه قدوة المتأخرین مولانا كمال الدین حسین الواعظ الكاشفی در تفسیر خویش نوشته‌اند یحیی را بدان جهت موسوم باین اسم گردانیدند كه نام پدر بدو زنده شد یا دین بوجود او حیات یافت و بر طبق كریمه (وَ آتَیْناهُ الْحُكْمَ صَبِیًّا) یحیی را حق تعالی در صغر سن علم و حكمت كرامت فرمود و او را حصور گردانید و حصور كسی را گویند كه از غایت عفت از صحبت زنان اجتناب نماید نه بواسطه فقدان شهوت بصحت پیوسته كه یحیی علیه السلام در مبادی ایام صبی بلباس رهبانین متلبس گشته به مسجد الاقصی تشریف برد و همگی اوقات خجسته ساعات را بادای طاعات و عبادات مصروف داشته همواره از اختلاط با اهل دنیا احتراز می‌نمود و از خوف و خشیت ایزد سبحانه و تعالی پیوسته بگریه و زاری اشتغال میفرمود و بروایتی یحیی هم در زمان حیات زكریا علیه السلام بشرف نبوت مشرف شد و بقولی بعد از شهادت زكریا در سن سی سالگی بدان مرتبه علیه رسید و بحكم آیت (مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ) یحیی بعد از بعثت عیسی علیه السلام و التحیه بخدمت آنحضرت شتافت و بتصدیق رسالتش زبان الهام بیان گشاده طوایف انسان را بقبول احكام شریعت مسیحا ترغیب فرمود و شهادت یحیی علیه السلام بعد از رفع عیسی بآسمان روی نمود بیان این سخن آنكه در آن اوقات در میان بنی اسرائیل پادشاهی بود كه بروایت طبری او را هردوس می‌گفتند و بقول صاحب متون الاخبار نامش اجب بود و آن ملك زنی داشت كهن سال كه آن زن را از شوهر دیگر دختر جمیله بود و آن ملعونه مفسده بتوهم آنكه مبادا ملك به تزویج بیگانه رغبت نماید از وی التماس نمود كه دختر مرا به حباله نكاح خویش درآور پادشاه جواب داد كه درین باب استفتا كنم اگر بحسب شرع جایز باشد ملتمس تو مبذولست و آن سخن را با یحیی بن زكریا علیه السلام در میان نهاده آنجناب جوابداد كه این دختر ربیبه تست و
ص: 140
بهیچ‌وجه ترا ازدواج او حلال نیست و ملك حدیث یحیی را با منكوحه خویش گفته آن خبیثه كینه یحیی مظلوم را در دل گرفت در وقتیكه پادشاه مست بود دختر خود را آراسته پیش او فرستاد ملك قصد مباشرتش نموده دختر گفت من فرمان ترا نمی‌برم تا یحیی بن زكریا را بقتل نرسانی و پادشاه در غلو مستی بر طبق مدعاء آن بداختر حكم فرموده دختر مفسدی ارسال داشت تا سر مبارك یحیی را از بدن جدا كرده در طشتی نهاده بمجلس آورد و سه نوبت از آن سر آوازی بگوش ملك رسید كه این دختر حلال نیست ترا و بروایتی زمین آن ملعونه را با پادشاه فروبرد و قول اصح آنكه خون یحیی علیه السلام از زمین میجوشید تا آنزمان كه جبار شدید الانتقام یكی از توابع ملوك فرس را كه خردوس نام داشت بر بنی اسرائیل مسلط گردانید و این خردوس در بیرون بیت المقدس نزول نموده یكی از سرهنگان خود را كه موسوم بفیروز بود بشهر فرستاد او را گفت كه چندان كس از اسرائیلیان بقتل رسان كه خون یحیی از جوش نشیند و خون كشتگان بلشگرگاه من رسد و فیروز در بیت المقدس تیغ كین از نیام انتقام بیرون آورده آغاز قتل كرده چون هفتاد هزار كس كشته شد خون یحیی از جوش بنشست و فیروز كیفیت حال را بخردوس پیغام كرد ملك فرمود كه دست از قتل باز مدار تا خون بمعسگر من رسد فیروز بر بقیة السیف ترحم نموده از دواب و مواشی بنی اسرائیل آن مقدار كشت كه مدعاء خردوس بحصول پیوست و مدت عمر یحیی علیه السلام بروایتی چهل و پنجسال و بروایت ابن جوزی چهل سال بود و العلم عند اللّه المعبود

ذكر حمل مریم بنت عمران بن ماتان و بیان ولادت عیسی علیه صلوة الرحمن‌

مجملی از كیفیت این حكایت صحت آیت آنست كه مریم در سن سیزده سالگی روزی در سرای خواهر خود اشیاع پرده آویخته غسل محیض بجا می‌آورد كه ناگاه جبرئیل بصورت جوانی ساده‌عذار نیكودیدار بر وی ظاهر شد و مریم دغدغه بخاطر راه داده گفت (أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِیًّا) یعنی پناه میگیرم از تو بخداوند اگر تو پرهیزكار باشی جبرئیل گفت من نیستم كسی كه تو از من وهم بخود راه دهی (إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِیًّا) مریم از شنیدن این سخن در تعجب افتاده گفت چگونه مرا ولد شود و حال آنكه دست هیچ شوهری بمن نرسیده جبرئیل گفت امثال این امور بنزد حضرت ربانی در غایت آسانیست و بعد از این گفت و شنید جبرئیل بمریم نزدیك رفته بادی در آستین یا در جیب یا در موضع تولد فرزند دمید و همان لحظه صدف وجود مریم بآن در درج رسالت آبستن شد و اول كسیكه از حمل مریم آگاه شد پسر خال او یوسف نجار بود و یوسف محزون و اندوهناك با مریم ملاقات نموده بعد از ترتیب مقدمات شایسته
ص: 141
پرسید كه هرگز هیچ فرزندی بی‌پدر بوجود آمده است مریم جواب داد كه بی‌مادر هم آمده چه آدم و حوا صلوات اللّه علیهما نه پدر داشتند و نه مادر و یوسف تصدیق نموده گفت میخواهم كه مرا بحقیقت حال خویش اطلاع دهی مریم گفت (إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ وَ یُكَلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَ كَهْلًا) بصحت پیوسته كه چون زمان ولادت عیسی (ع) نزدیك شد مریم به مقتضای الهام رب العالمین و رهنمائی جبرئیل امین از بیت المقدس بیرون رفته بعد از طی دو فرسخ در موضعی كه آنرا بیت اللحم می‌گفتند پشت به نخل یا بس بازنهاده بنشست و عیسی علیه السلام آنجا متولد شده از یمن مقدم همایونش چشمه آب خوشگوار ظاهر گشت و آن شجر خرما بار آورد و جبرئیل مریم را گفت ازین رطب بخور و ازین آب بیاشام و چشم بدیدار عیسی روشن كن و مریم از روح الامین پرسید كه اگر كسی از من سئوال كند كه این فرزند را از كجا پیدا كرده چه جواب دهم گفت اشارت نمای كه از عیسی بپرسید كه من نذر كرده‌ام كه (تقربا الی اللّه) امروز سخن نكنم و مدت حمل مریم را بعیسی بعضی از مورخان هفت ماه و برخی ششماه گفته‌اند و زمره را عقیده آنكه عیسی هشت ماه در شكم مادر بود و هیچ مولودی كه هشت ماهه تولد نموده باشد نزیسته مگر عیسی علیه السلام و طایفه‌ای گفته‌اند كه در همان ساعت كه مریم بعیسی آبستن شد وضع حمل نموده در تحفة الملكیه مسطور است كه تولد عیسی در شب سه‌شنبه یا چهارشنبه بود و در بیست و پنجم كانون الاول سال سیصد و چهار از جلوس اسكندر رومی و از فوت موسی تا ولادت عیسی علیه السلام هزار و هفتصد و هیجده سال و چهار روز بود و زعم طبری آنكه عیسی علیه السلام در سال سیصد و نه از تاریخ اسكندری در زمان سلطنت اغطس رومی تولد نمود القصه چون بنی اسرائیل از غیبت مریم خبر یافتند به تعجیل تمام از عقبش شتافتند و او را در پای درخت خرما با عیسی دیده بزبان خشونت گفتند كه پدر تو بدكردار و مادر تو زناكار نبود اكنون بگوی كه این ولد از كجا آوردی و مریم بموجب تعلیم جبرئیل عمل نموده یهود در غایت اضطراب بر زبان آوردند كه با ما تمسخر میكنی كودكی كه در مهد باشد چگونه تكلم نماید آنگاه روح اللّه بقدرت ایزدی در سخن آمده گفت (إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا الایه) یهود چون این امر بدیع مشاهده نمودند زبان طعن در كام خاموشی كشیده بازگردیدند

ذكر نبوت عیسی بن مریم صلوات الله و سلامه علیه‌

مؤلف تفسیر تیسیر تحریر نموده كه بلغت عبری عیسی بشین معجمه است (من العیش الذی هو الحیاة) و بلسان عرب شین منقوطه بسین مهمله تبدیل یافته و اگر در اصل عیسی بسین غیر معجمه بوده باشد (فهو مأخوذ من العیس الذی هو البیاض) و قاضی ناصر الدین بیضاوی در تفسیر خویش آورده است كه عیسی معرب ایشوعست اما معنی این لفظ را بیان
ص: 142
نكرده و گفته كه اشتقاق عیسی از این اسم تكلفی است كه فایده بر آن مترتب نمیشود و لقب عیسی بقول صحیح روح اللّه است و مسیح و در معنی مسیح اقاویل مختلفه سمت ورود پذیرفته قولی آن‌كه مسیح فعیلی است بمعنی مفعول و چون آنجناب ممسوخ القدمین بود یعنی تمامی كف پای مباركش بر زمین می‌نشست یا آنكه جبرئیل بپر خویش او را مس كرده بود تا شیطان را بر وی دستی نباشد باین لقب ملقب گشت و قولی دیگر آنكه مسیح فعیلی است بمعنی اسم فاعل و برین تقدیر فرقه‌ای گفته‌اند كه آنجناب را بجهة آن مسیح خواندند كه دست بر بیماران می‌كشید و همه شفا می‌یافتند و زمره‌ای بر آن رفته‌اند كه چون عیسی سیاحت می‌فرمود ملقب بمسیح شد (و قیل المسیح الجمیل و المسیخ بخاء المعجمه القبیح) و قاضی بیضاوی در تفسیر خویش آورده است كه اصل مسیح بزبان عبری مشیحا است و معنی مشیحا مبارك و بروایت اكثر ائمه تاریخ بعد یك ماه از ولادت عیسی علیه السلام مریم باتفاق یوسف نجار قرة العین خود را برداشته بجانب دمشق برد و در غوطه یا قریه دیگر از قرای آنولایت ساكن میبود تا آنزمان كه انجیل بر عیسی ع نازلشد و بهدایت بنی اسرائیل مأمور گشت و روایتی آنكه مسیحاء سیزده ساله بود كه انجیل نزول یافته به بیت المقدس مراجعت كرد و قولی آنكه آنجناب در آنوقت سی ساله بود و بر هر تقدیر چون عیسی علیه السلام به بیت المقدس شتافته یهود را بدین قوم و ملت مستقیم دعوت فرمود از وی معجزه طلبیدند روح اللّه ایشان را از آنچه خورده بودند و ذخیره نهاده و از كل هیأت مرغی ساخته باد در وی دمید تا حیات یافته پرواز نمود و بیشتر مورخان بر آن رفته‌اند كه آن مرغ بشكل خفاش بود و ایضا عیسی علیه السلام اكمه و ابرص را علاج كرد و چون یهود زبان بطلب معجزه دیگر بگشادند روح اللّه فرمود كه (وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ) در معالم التنزیل بروایت ابن عباس رضی اللّه عنهما منقولست كه بدعاء عیسی علیه السلام چهار مرده زنده گشت اول عازر كه دوست او بود دوم ابن العجوز سیم بنت العاشر چهارم سام بن نوح علیهما السلام و باوجود ظهور این معجزات ظاهره غیر حواریون كسی بدانجناب ایمان نیاورد (قال اللّه تعالی فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسی مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ) و حواریان بقول اكثر مورخان گازران بوده‌اند و چون بحسب لغت تجویز تبیض است و ایشان اثواب را از وسخ پاك و سفید میساختند باین لقب ملقب شدند و بعضی گفته‌اند كه خواص اصحاب انبیا را حواریون گویند زیرا كه ایشان از هر عیبی پاكند (و قیل سمی حواریون لصفاء قلوبهم) و حواریون باتفاق مورخان دوازده نفر بودند و اسامی ایشان بروایتی اینست: فلیس- یحیی- شمعون- تومان- یوقنا- مریوس- قطرس- نخلس- یعقوب- اندرانیس- یعقوس- سرحبیس- آورده‌اند كه اول چیزیكه عیسی علیه السلام بدعوت آن مأمور شد گفتار بتوحید بود آنگاه اقرار به نبوت حضرت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم قال سبحانه و تعالی (وَ إِذْ قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ یا بَنِی إِسْرائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ) و عیسی علیه السلام
ص: 143
بروایت اصح پیغمبر اولو العزم بود و شریعتش بعضی از احكام توریة را نسخ نمود و بصحت پیوسته كه چون مسیح از ایمان یهود مأیوس گشت سیاحت اختیار فرمود و چندگاه در اطراف جهان سیر كرده در اثناء اسفار نزول مایده واقع شد و در كرت ثانی كه بموجب حكم ربانی به بیت المقدس مراجعت فرمود و حاكم آن بلده كه ظالمی بود فرعون وش همت بر قتل روح اللّه گماشت و حق سبحانه و تعالی جمعی از ملائكه را فرستاد تا در شب قدر كه داخل لیالی ماه مبارك رمضان بود آنجنابرا از چنگ ظلمه نجات داده بآسمان بردند در معالم التنزیل مسطور است كه شصت و پنجسال از استیلای اسكندر در زمین بابل گذشته بود كه عیسی ع تولد نمود و چون سن شریفش بسی‌سالگی رسید مبعوث گشت و در سی و سه سالگی از بیت المقدس بجانب وادی قدس مرفوع شد و بدین روایت مدت دعوت عیسی علیه السلام سه سال باشد و در معارف حصیبی مذكور استكه روح اللّه دوازده ساله بود كه انجیل نزول نمود و بهدایت بنی اسرائیل پرداخت و در چهل و دو سالگی آنجناب را بآسمان بردند و بدین قول مدت دعوتش سی سال باشد و بروایت حسن بصری در سیزده سالگی مبعوث شد و در سی و سه سالگی مرفوع گشت و بدین قول اوقات نبوت آنجناب بیست سال بود و بعقیده صاحب معارف انجیل در قریه ناصره از اعمال اردن بر آنجناب فرود آمد بنابرآن امتش را نصاری گویند (و قیل سموابه لنصر هم عیسی) و العلم عند اللّه تعالی‌

ذكر زنده شدن سام بن نوح علیه السلام بدعای عیسی ع و بیان بعضی از معجزات آن برگزیده ایزد تعالی‌

در تاریخ طبری مسطور است كه چون عیسی علیه السلام بر زبان معجز بیان گذرانید كه (وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ) یهود بعد از تأمل و اندیشه خاطر بر آن قرار دادند كه از آنجناب التماس نمایند كه سام بن نوح را كه مدت چهار هزار سال از فوت او گذشته بود زنده گرداند آنگاه نزد روح اللّه آمده گفتند كه مناسب آنستكه باحیاء سام بن نوح كه پدر ما و تست قیام نمائی و چون ایشان را از توریة معلوم شده بود كه قبر سام در كدام وادیست عیسی علیه السلام را آنجا بردند و مسیحا بعد از اداء دو ركعت نماز و عرض نیاز بدرگاه كریم كارساز بسر مرقد سام رفته گفت (یا سام قم باذن اللّه) و همان لحظه زمین لرزید و شكافته شخص ابیض الرأس و اللحیه از خاك سر برزد و گفت لبیك یا روح اللّه بنی اسرائیل گفتند كه این سام نیست زیرا كه در زمان سام بیاض موی سر و لحیه معهود نبود و عیسی سر این معنی را از سام علیهما السلام پرسید جوابداد كه چون آواز تو را شنیدم پنداشتم كه قیامت قایم شده باشد و از هول روز رستخیز موی من سفید گشت آنگاه سام علیه السلام به بنی اسرائیل گفت كه این شخص عیسی بن مریم است و بوصول درجه بلند نبوت سرافراز گشته می‌باید كه دست در دامن متابعتش زنید تا نجات یابید بعد از آن مسیحا سام را فرمود كه اگر
ص: 144
خواهی از خدایتعالی برای تو درخواست كنم كه زندگانی كرامت كند سام گفت حیات فانی را نمیخواهم و با آنكه چهار هزار سال از فوت من گذشته هنوز تلخی سكرات موت در حلق منست ملتمس آنستكه دعا كنی كه بجوار مغفرت ایزدی معاودت نمایم و عیسی دعا كرده سام بقبر درآمد و اجزای خاك باهم اتصال یافت و بنی اسرائیل باوجود مشاهده معجزه چنین بعیسی علیه السلام نگرویدند و آنجناب را بسحر منسوب گردانیدند اما صاحب متون الاخبار و بعضی دیگر از راویان آثار گفته‌اند كه سام را مسیح در نصیین زنده گردانید و پس از ظهور آن معجزه غریبه پادشاه آنولایت با اركان دولت بشرف ایمان مشرف گشت و اللّه تعالی اعلم بحقایق الامور منقولست كه چون عیسی علیه السلام مدت دو سال بهدایت بنی اسرائیل پرداخت و غیر از حواریون كسی متابعت آنجناب را پیش نهاد همت نساخت باتفاق مریم در طریق مسافرت قدم نهاد و اكثر اوقات فرخنده ساعات را بسیاحت گذرانید در روضة الصفا مسطور استكه در اثناء بعضی از اسفار یهودی مرافقت روح اللّه اختیار كرد و عیسی او را گفت اگر درین طریق رفیق ما خواهی بود باید كه هر توشه كه ما را و تو را باشد مشترك بود یهودی بقبول این سخن زبان گشاد و حال آنكه او دو رغیف داشت و مسیحا یك رغیف و چون جهود را این معنی معلوم شد پنهان یك نان را بكار برد و صباح عیسی یهودیرا گفت طعام خود را بنظر آورد و او یك قرص ظاهر كرده عیسی علیه السلام فرمود كه تو دو نان داشتی دیگری چه شد یهود گفت همین بیش نداشتم مسیح خاموش گشته باتفاق طی مسافت نمودند تا بموضعی رسیدند كه شخصی گوسفندی چند داشت عیسی گفت یا صاحب الغنم بیك شاة ما را ضیافت كن و این سخن در دل راعی اثر كرده گفت رفیق خود را بگوی تا گوسفندی بكشد و یهودی باشارت عیسی گوسفندی كشته بریان ساخت و مسیحا در وقت اكل آن فرمود كه استخوان این شاة را نباید شكست و چون از آن طعام سیر خوردند عیسی استخوانهای گوسفند را در پوستش جمعكرده و عصا بر آن زده فرمود كه (قم باذن اللّه) و برفور گوسفند زنده شده مسیحا راعی را گفت بگیر شاة خود را و راعی تعجب نموده عیسی از یهود پرسید كه تو دو گرده همراه داشتی یكی را چه كردی یهودی سوگند یاد كرد كه یك رغیف بیش نداشتم و عیسی علیه السلام زبان در كام كشیده از آن منزل نیز روان شدند و در اثناء سیر بشخصی رسیدند كه بچرانیدن گاوی چند اشتغال داشت عیسی از آن شخص گوساله ستانده و آنرا بریان ساخته و خورده باز زنده گردانید و از یهود رغیف مفقود را پرسیده همان جواب شنید بعد از آن بشهری رسیده هركدام بگوشه رفتند و بحسب اتفاق در آن ایام والی آن بلده را مرضی صعب روی نموده اطباء از معالجه عاجز گشتند و بسیاست رسیدند و یهود ازین معنی واقف شده عصائی بسان عصای عیسی بدست آورده بدر قصر ملك رفت و گفت بامر خدای من بیمار شما را شفا می‌بخشم و اگر مرده باشد زنده میگردانم ایشان او را بسر بالین پادشاه برده یهود بتقلید عیسی ع عصای چند برپای پادشاه زد كه (قم باذن اللّه) و ملك در آن حال از عالم انتقال نمود خواص
ص: 145
پادشاه یهودیرا گرفتند و سرنگون از در آویختند و عیسی علیه السلام بر كیفیت حال اطلاع یافته بدان موضع رسید و دید كه آن مردم عزم قتل یهودی دارند اركان دولت ملك را گفت اگر غرض شما حیات پادشاه است یار مرا بگذارید ایشان جوابدادند كه اگر باهتمام تو فرمانفرمای ما حیات مجدد یابد او را رها كنیم مسیحا این معنی را از ذو الجلال و الاكرام مسألت نموده ملك زنده شد و ملازمانش دست از یهود بازداشتند و او بملازمت عیسی علیه السلام شتافت و گفت حقی بر ذمت من ثابت كردی كه مدت العمر از خدمت تو مفارقت اختیار نكنم روح اللّه فرمود كه تو را سوگند میدهم بدان خدائی كه گوسفند و گوساله را بعد از آنكه كشتیم و بریان كرده خوردیم زنده گردانید و بدان كریمی كه ملك را پس از مرگ حیات بخشیده تو را از دار فروگرفت كه در اول حال كه مرافقت ما اختیار كردی چند گرده همراه داشتی یهود سوگند خورد كه زیاده از یك نان نداشتم و عیسی خاموش گشته در راه افتادند و بحسب اتفاق بجائی رسیدند كه گنجی در زیر زمین مینمود و تا آن غایت كسی بر آن اطلاع نیافته بود یهودی بعرض جناب نبوی رسانید كه مناسب آنستكه این اموال را تصرف نمائیم عیسی علیه السلام فرمود كه مقدر چنانستكه بر سر این گنج جمعی هلاك شوند و چون یهود مجال خلاف نداشت در ملازمت آنجناب روان شد و بعد از غیبت ایشان چهار شخص بر سر گنج رسیده و دو كس از ایشان جهة آوردن طعام و شراب و تهیه اسباب نقل گنج بشهر رفتند و این دو تن كه توقف نموده بودند باهم مقرر كردند كه هرگاه یاران رفته بازآیند ایشان را بقتل رسانیده اموال را مناصفه قسمت نمایند و آن‌دو شخص نیز بهمین خیال زهر قاتل در طعام تعبیه كرده مراجعت نمودند و بزخم تیغ بیدریغ هلاك شدند و كشندگان ایشان نیز بعد از تناول طعام مسموم راه سقر بیش گرفتند و كیفیت حال بر ضمیر فیاض عیسی علیه السلام پرتو انداخته با یهودی بر سر گنج رفته و آن مال را منقسم بسه قسم ساخته بخشی را بیهود عنایت كرد و دو حصه دیگر را منسوب بخود گردانید جهود گفت یا روح اللّه طریق عدالت مقتضی آنستكه اموال مناصفه تقسیم یابد عیسی گفت ازین گنج ثلثی متعلق بمن است و ثلثی مخصوص بتو و قسم ثالث مخصوص بصاحب رغیف مفقود یهودی گفت اگر تو را بصاحب رغیف مفقود نشان دهم بخش او را بمن عنایت میفرمائی عیسی فرمود كه بلی جهود گفت كه صاحب آن منم روح اللّه فرمود تمامت اموال را برگیر كه نصیب تو از دنیا و آخرت همین است و آن بی‌سعادت گنج را باز كرده چون اندك مسافتی قطع نمود زمین او را با آنچه داشت فرو برد و از عجایب معجزات كه از عیسی در اثناء اسفار صفت اصدار یافت یكی آنستكه روزی آنجناب با بعضی از اصحاب بمزرعی رسیدند كه نزدیك بحصاد بود زحمت جوع بر یاران استیلا یافته از روح اللّه رخصت طلبیدند كه قدری از آن زرع بكار برند و وحی در باب اذن آنجماعت نازل گشته گرسنگان آغاز خوردن كردند در آن اثنا صاحب زرع نعره زنان رسید كه این مزرعه از آباء من بر سبیل ارث بمن انتقال نموده شما ملك مرا باذن كه میخورید روح اللّه را این مناقشه
ص: 146
بر خاطر شریف گران آمده دعا فرمود تا جمیع كسانیكه در ازمنه سالفه مسالك و متصرف آن زمین بودند زنده شدند و بعدد هر خوشه مردی یا زنی برپای ایستاده مجموع فریاد برآوردند كه مال ما را شما باذن كه میخورید و آن مرد متحیر و مبهوت گشته پرسید كه این واقعه غریب بدعای كه وقوع یافته گفتند این معجزه عیسی ابن مریم است علیهما السلام آنگاه بقدم اعتذار نزد روح اللّه شتافته گفت معذور فرمائید كه من شما را نشناختم و اكنون حاصل این زرع را بر یاران شما حلال كردم عیسی فرمود كه بحسب حقیقت این زمین و حاصل آن حق تو نیست چه پیش از تو این جماعت بملكیت درین مزرعه تصرف نموده‌اند و بحسرت بازگذاشته و زود باشد كه آن‌چه برایشان وارد گشته پیش تو آید بصحت پیوسته كه روح اللّه همواره پیاده سیر فرمودی و بوقت استراحت بسترش زمین و ساده‌اش حجر بودی نوبتی حواریون مركبی جهة آنجناب بدست آوردند و روح اللّه یك روز سواری كرده چون شب شد خاطر مباركش متعلق بآب و علف مركب گشت بنابرآن چهارپا را بیاران رد كرده گفت من بیزارم از چیزیكه دل مرا بجانب خود مشغول گرداند روزی از وی التماس نمودند كه یا روح اللّه اجازت فرمای تا جهة تو خانه بنا كنیم جوابداد كه من چه كنم از منزلی كه اگر عمر من دراز باشد خراب گردد و اگر كوته بود دیگری در آنجا نشیند و از بدایع وقایع كه بدعاء مسیحا وقوع یافت یكی قضیه غریبه نزول مایده است بر وجهی كه مجملی از آن مرقوم كلك بیان میگردد و من اللّه الاعانة و المدد

حكایت نزول مایده‌

در متون كتب تواریخ و اخبار مرقوم اقلام بدایع آثار گشته كه نوبتی گذار مسیح علیه السلام با جمعی كثیر از اصحاب هدایت و ارباب غوایت بر زمین اندلس افتاد و خلایق از فقدان نان بجان آمده از حواریان التماس نمودند كه عیسی را بر آن آورند كه دعا فرماید كه از آسمان خوانی پرطعام نازل گردد و حواریون ملتمس قومرا مبذولداشته معروض آنجناب گردانیدند روح اللّه فرمود كه (اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ)* و حواریون كرت دیگر از جانب مردم مبالغه و الحاح نموده عیسی ع دست بدعا برآورد و مناجات كرد كه (اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِیداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آیَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ) و متعاقب دعا حق سبحانه و تعالی وحی فرستاد بعیسی كه من مسؤل تو را قبول مینمایم لیكن بعد از نزول مایده هركس كه كفران نعمت نماید او را عذابی كنم كه هیچكس از جهانیان را چنان عذابی نكرده باشم و مسیحا این سخن را با قوم درمیان نهاده ایشان گفتند هركه نعمت منعم حقیقی را انكار نماید مستحق عذابی چنین باشد آنگاه فرق انام بجانب آسمان نگریسته دیدند كه خوانیكه سفره سرخ بر آن پوشیده بودند بتدریج فرود آمده نزد عیسی و حواریون قرار گرفت و روح اللّه سفره از روی طعام برداشته صلای عام در داد و بر
ص: 147
آن خوان ماهی بریان بود و دوازده گرده نان و مقداری نمك سوده و غیر سیر و پیاز و گندنا جمیع بقول آنجا یافت میشد القصه جمعی كثیر از غنی و فقیر از آن مایده پرفایده خوردند و طعام همچنان بر حال خود بود و آخر روز آنخوان بآسمان معاودت نمود و سه روز پیاپی كه عبارت از یكشنبه و دوشنبه و سه‌شنبه است اینصورت تكرار یافته بعضی از ملاعین معجزه چنین را بر سحر حمل كردند لاجرم بعذاب موعود مؤاخذ گشته صباحی از جای خواب بهیأت خوك برخواستند و آن خنازیر كه سیصد و سی و سه نفر بودند سه روز گرد مزبلها برآمده بعد از آن بصحرای عدم بلكه بقعر جهنم شتافتند

ذكر رفتن مسیحا بسپهر خضرا

چون بارادت ربانی جناب عیسوی كرت ثانی بیت المقدس را بیمن مقدم شریف نورانی گردانید حاكم آن بلده كه بزعم طبری هردوس الاصفر نام داشت باتفاق یهود همت بر قتل روح اللّه گماشت و مسیح علیه السلام با حواریون در گوشه پنهان شده در آن مقام به مقتضای وحی سماوی دانستكه بر طبقات سموات عروج خواهد فرمود و حواریون را براین قضیه تنبیه نموده شمعون بخلافت آنجناب تعیین یافت و عیسی گوش هوش آنجماعت را بدرر نصایح و مواعظ گران بار گردانید و مخالفان براهنمونی یهودی كه سابقا بعیسی ایمان آورده بود و مرتد شده بسر آنجناب آمدند و نخست آن یهود بآن خانه دررفته حضرت عزت او را مشابه مسیحا ساخت و طایفه‌ای از ملایك ارسال داشت تا عیسی را از چنگ ظلمه نجات داده بآسمان بردند و چون یهود او را مشابه مسیحا دیدند فی الحال در وی آویختند و او هرچند فریاد زد كه من عیسی نیستم بلكه آن كسم كه شما را دلالت بدین منزل كرده‌ام بجائی نرسید و او را بردار كشیدند و بروایت طبری كسیكه شبیه عیسی بود و مصلوب گشت اشیوع نام داشت و در آن زمان پیشوای بنی اسرائیل بود و زعم ابو الفتوح رازی آنكه آن شخص را قطیاطوس گفته‌اند و جلاد حاكم بنی اسرائیل بود و بعضی از مفسران نام آن بی‌ناموس را طیطانوس گفته‌اند القصه بعد از آنكه آن شخص كشته شد و یهود انتظار بسیار كشیده یار خود را باز نیافتند در شك افتاده گفتند اگر این مصلوب مسیحاست یار ما كجاست و اگر یار ماست عیسی چرا ناپیداست كما قال سبحانه و تعالی (لَفِی شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ) در بسیاری از كتب معتبره مسطور است كه بعد از انقضای شش روز ازین قضیه در شب هفتم آفریننده افلاك و انجم عیسی علیه السلام را بر زمین فرستاد تا یحیی ابن زكریا و مریم و بعضی از حواریون را ملاقات فرموده نوبت دیگر لوازم وصیت بجای آورد و اشارت فرمود تا هریك از حواریون جهة دعوت جهانیان بطرفی از اطراف ولایت روند و فرق انام را بقبول احكام انجیل ترغیب نمایند و باز عیسی بآسمان مراجعت فرموده قادر مختار او را از طبع بشری عاری گردانید و طبیعت فرشتگان ارزانی داشت و مریم بعد از شش سال از رفع مسیح بجنت اعلی انتقال
ص: 148
فرمود مدت عمرش بروایت صاحب تحفة الملكیة پنجاه و سه سال بود و بر طبق صحاح اخبار نزد علماء ملت سید ابرار صلی اللّه علیه و علی آله الاخیار بیقین پیوسته كه بعد از ظهور مهدی علیه السلام از آسمان نزول خواهد نمود و در نماز اقتدا بآن امام عالیمقام كرده در ترویج دین اسلام و دفع ارباب كفر و ظلام مساعی جمیله بتقدیم خواهد رسانید و چهل سال در جهان فانی زندگانی نموده متوجه عالم باقی خواهد گردید صلی اللّه علی نبینا و علی سایر الانبیاء و المرسلین صلوة طیبة وافرة متواترة الی یوم الدین‌

ذكر شمه‌ای از احوال بعضی از حواریان و شیوع ملت عیسوی در میان جهانیان‌

نقله اخبار و حمله آثار آورده‌اند كه بعد از رفع مسیح علیه السلام یهود حواریون را گرفته بتعذیب و ایذاء ایشان مشغولشدند و پادشاه روم كه در آن زمان شامیان نیز مطیع او بودند از ظلم و بیداد یهود خبر یافته كسان فرستاد و حواریون را از چنگ الم و محنت نجات داد و از اوضاع ملت عیسوی شرط استفسار بجای آورده بوحدانیت ایزد تعالی و مسیحا بگروید و چون حواریون مطلق العنان شدند شمعون بموجبی كه عیسی علیه السلام فرموده بود قطراس را بروم و اندرائیس را ببلاد مغرب و مریوس را ببابل و فلیس را بقیروان و افریقیه و تحنس را ببلده افسوس و یوقنا را بزمین حجاز و یعقوب را بجانب بربر فرستاد تا خلایق را بدین قویم دعوت نمایند و یعفوس در بیت المقدس توقف نمود و یحیی و تومان متوجه انطاكیه گشتند و هریك از آنجماعت مذكوره در همان روز بلغت مردم ناحیه كه متوجه آن بودند عالم شدند از آنجمله چون یحیی و تومان بانطاكیه رسیدند با حاكم آنجا در شكارگاه ملاقات نموده او را بقبول دین مبین خواندند و غضب بر ملك مستولی شده هریك را صد تازیانه زده محبوس گردانید و شمعون بالهام قادر بیچون از كیفیت واقعه وقوف یافته بصورت نجار بدانصوب شتافت و با اركان دولت طریق مصاحبت مسلوك گذاشته باندك زمانی همه را مرید و معتقد خود گردانید و به مجلس پادشاه نیز آمد شد نموده و در آن ایام بعرض رسانید كه چنان شنیدم كه قبل از وصول من بشرف ملازمت خدام بارگاه سلطنت دو نفر آمده‌اند و بقبول دین وحدانیت دعوت میكرده‌اند بتازیانه تادیب فرموده حبس نموده‌اند من میخواهم كه در مجلس عالی با ایشان مناظره نمایم ملك رخصت داده شمعون فرمود تا یحیی و تومان را حاضر ساختند و ایشان را مخاطب گردانیده گفت شما چه كسانید و بچه مهم در این شهر آمده‌اید جوابدادند كه ما فرستادگان حضرت خداوندیم سبحانه و تعالی و سبب آمدن ما بدین دیار آنست كه خلایق را از تیه ضلالت نجات داده بشارع ملت قویم و دین مستقیم رسانیم و شمعون از ایشان طلب اعجاز عیسوی كرده یحیی و تومان شخصی را كه اكمه بود باذن باریتعالی بینا گردانیدند و
ص: 149
ملك آن معجزه را بر سحر حمل كرده شمعون یاران خود را گفت اگر شما میتی را كه هفت روز از فوت او تجاوز نموده باشد و از مظنه سكته در گذشته بحال حیات باز آرید دین شما را میتوان قبول كرد یحیی و تومان متقبل احیاء همچنان مرده شده پسر حبیب نجار را كه پیش از آن بهفت روز مرده بود بفرموده ملك از قبر بیرون كشیدند و به مجلس رسانیدند و یحیی و تومان بحسب ظاهر و شمعون در سر حیات او را از ایزد عز و علا مسألت نموده آن میت زنده شد و كیفیت عذاب جهنم و سبب احیاء خود را بواسطه دعاء حواریون مشروحا تقریر نمود و فی الحال باتفاق پدر خود بدین مسیح علیه السلام ایمان آورد و به روایتی ملك نیز با جمعی از خواص زبان بكلمه طیبه توحید جاری گردانید و بقیه كفره تیغ خلاف از غلاف بركشیده پسر حبیب نجار را بعز شهادت رسانیدند و حضرت كبریاء سبحانی او را در جنت جاودانه جای داده حبیب گفت (یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُكْرَمِینَ) و شمعون بمرافقت اهل ایمان همان شب از انطاكیه بیرون رفته در وقت دمیدن صبح جمیع كفار از استماع آواز صیحه روح الامین باسفل السافلین پیوستند و در باب قضیه انطاكیه روایتی دیگر نیز ورود یافته چنانچه متن متون الاخبار از شرح آن اخبار می‌نماید فلیطالغ‌

ذكر شمه‌ای از كیفیت مدینه حاضورا و كشتن اهالی آنجا حنظله صادق را

نقادان غث و سمین سخن آورده‌اند كه حاضورا شهریست در مملكت یمن و ساكنان آن بلده در زمان فترت یعنی بعد از رفع مسیحا و پیش از بعثت خاتم الانبیاء علیهما من الصلوة اتمها و انماها بنا فرمانی و اوامر و احكام ربانی جسارت نمودند و پاكیزه روزگاری از مردم آندیار موسوم بحنظلة الصادق بهدایت آنجماعت مبعوث گشته بعضی از ایشان بحلیه ایمان متحلی شدند و طایفه‌ای بر عصیان مصر بوده حنظله را كشتند و مؤمنان بمقابله و مقاتله كفره قیام نموده مغلوب گشتند و بعد از اندك زمانی منتقم جبار ملكی از ملوك بابل را بر آن گمراهان استیلا داد بلكه جهت استیصال ایشان فرشتگان نیز نزول فرموده در حاضورا قتلی بافراط كردند و اشرار كفار در آنحال كه ملائكه را با تیغهای آخته بر خود مسلط دیدند از افعال ناهموار یاد آورده گفتند كه (یا وَیْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِینَ فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتَّی جَعَلْناهُمْ حَصِیداً خامِدِینَ)

ذكر شمه‌ای از احوال یونس جهود و بیان آنكه سبب ضلالت امت عیسی علیه السلام چه بود

از عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما مرویست كه امت عیسی بعد از رفع او بسپهر فیروزه فام مدت هشتاد و یكسال بر جاده شریعت راسخ دم و ثابت قدم بودند و بعد از آن با ضلال
ص: 150
یولس جهودی كه بعضی از اوبیونس تعبیر كرده‌اند روی بوادی ضلالت نهادند بیان این سخن آنست كه یولس یهودی كه خود را در سلك حاشیه‌كشان شیطان انتظام داده بود در لباس رهبانیین بمیان نصرانیان رفته اظهار زهد و ورع كرده مدت چهار ماه با كسی اختلاط ننموده و چون دانست كه آنجماعت را نسبت باو اعتقاد تام پیدا شده بدیشان پیغام فرستاد كه چند نفر از علماء خویش پیش من فرستید كه با هریك سری از اسرار الهی در میان نهم و نصاری نسطورا و مار یعقوب و ملكا را نزد آن ضال مضل فرستادند و یولس یهود با یكی از ایشان خلوت گزیده گفت من فرستاده مسیحم و یقوم پیغام آورده‌ام میباید كه آنچه با تو بگویم بی‌زیاده و نقصان بایشان رسانی آنگاه گفت كه عیسی باحیاء موتی قیام مینمود و این فعل از غیر خداوند تعالی و تقدس صادر نمی‌گردد اكنون بدانكه عیسی پروردگار عالمیانست كه از آسمان فرود آمده و مهمات زمین را فیصل داده باز بآسمان رفت و با عالم دوم گفت كه از مسیحا امری چند بحیز ظهور آمد كه از قدرت بشر بیرونست می‌باید كه همچنین اعتقاد كنی كه عیسی پسر خداست و با حبر سیوم گفت كه عیسی خدای زمین است كه چون قوم قصد قتل وی نمودند پنهان شد و باز بمیان بنی اسرائیل مراجعت خواهد كرد و دانشمندان نصاری بازگشته یولس ناكس همان لحظه خود را بكشت و چون نصرانیان از علماء استفسار نمودند كه یولس با شما چه گفت هریك سخنی بر زبان آورده ایشان بزبان حال گفتند مصراع
حكمت شنیدن از لب لقمان صواب‌تر
و متوجه منزل یولس گشتند و بدانجا كه رسیده آن ملعون را كشته یافته هر فرقه مذهبی از مذاهب باطله ثلثه اختیار كردند كما قال سبحانه و تعالی (فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَیْنِهِمْ)* در معالم التنزیل مسطور است كه بعد از اضلال یولس شقاوت مآل نصاری متفرق بچند فرقه شدند مار یعقوبیه و ملكائیه و نسطوریه و مرقوسیه (فقالت المار یعقوبیه عیسی هو اللّه و كذلك الملكائیه و قالت النسطوریة عیسی ابن اللّه و قالت المرقوسیه ثالث ثلثه) و بعضی گفته‌اند كه عقیده ملكائیه آنست كه عیسی خداست و اعتقاد مار یعقوبیه آنكه پسر خداست و مذهب نسطوریه آنكه ثالث ثلثه است و تعالی اللّه عما یقول الظالمون علوا كبیرا

ذكر مجملی از حال رجال اصحاب كهف‌

نغمه سنجان گلستان غرایب اخبار و دستان‌سرایان بستان عجایب آثار در باب عدد و اسامی اصحاب كهف و سبب ایمان و نام بلده ایشان اختلاف كرده‌اند و اكثر در قلم آورده‌اند كه اصحاب كهف شش نفر بودند در سلك بزرگزادگان بلده افسوس كه در شمال بلاد روم است انتظام داشتند و در آنزمان شهریار آن دیار پادشاهی بود دقیانوس نام و دقیانوس با تمامی مردم افسوس بعبادت اصنام قیام و اقدام مینمود و حضرت مقلب القلوب بمقتضای آیت (من یهد اللّه فلا مضل له) قفل غفلت از سراچه دل آن شش تن برداشت تا ظاهر و باطن خود
ص: 151
را بنور توحید ایزدی مجلی و آراسته گردانیدند و اسامی ایشان بروایتی كه صاحب مدارك از حضرت شاه ولایت مرتضی علی كرم اللّه وجهه نقل كرده اینست كه نوشته میشود تملیخا- مكسلمینا- متشلنینا- مرنوس- دیرنوس- شاذریوس و چون خبر بسمع دقیانوس رسید كه آن شش تن صاحب تائید از عبادت اصنام گردن پیچیده بپرستش آفریننده فرق انام قیام و اقدام مینمایند در روز عیدی كه جهة معبود باطل خویش ذبایح و قربانیها كرده حكم فرموده بود كه هركس روی نیاز پیش آن بت بر زمین ننهد او را قطعه‌قطعه سازند آن جوانان را طلب نموده چون حاضر شدند پرسید كه شما كه را می‌پرستید جوابدادند كه خدای ما صانع زمین و آسمانست و ما غیر از او خدائی نداریم و اگر جز این كلمه بر زبان آریم سخنی باطل گفته باشیم دقیانوس گفت امشب شما را امان دادم با خود بیندیشید و فردا حاضر شده بدین ما درآئید و الا شما را بسیاست رسانم جوانان بازگشته بعد از تقدیم مشورت همان شب از آن شهر فرار نمودند و در اثناء راه بشبانی كه دیمنوس نام داشت بازخورده شبان از كیفیت حال ایشان شرط استفسار بجای آورد و آن جوانان پس از اخذ عهد و پیمان صورت واقعه را با او درمیان نهاده دیمنوس نیز بوحدانیت حضرت عزت اقرار كرد و ایشان را بغاری كه آنرا رقیم میگفتند دلالت نموده با سگی قطمیر نام در مصاحبت یاران روانشد اصحاب دیمنوس را گفتند این سگ را بازگردان كه ناگاه بواسطه آواز او كسی پی بمنزل ما برد شبان هرچند سنگ بطرف قطمیر انداخت بازنگشت و آخر الامر بسخن درآمده گفت عجب حالتی است كه من پروردگار عالمیان را پیش از ایشان شناخته‌ام و میخواهند كه مرا بضرب سنگ بازگردانند جوانان را از شنیدن این سخن خجالت روی نموده بمرافقت قطمیر تن در دادند و بغار دررفته حضرت مسبب الاسباب خواب بر ایشان گماشت و بمقتضای (وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ) قطمیر نیز دستها دراز كرده سر بر آن نهاده در خواب شد روز دیگر دقیانوس هرچند در طلب ایشان سعی نمود پی بسر كوی مقصود نبرد و مدت سیصد و نه سال خواب اصحاب كهف امتداد یافته فرشته در سالی یكبار روز عاشورا ایشانرا ازین پهلو بر آن پهلو میگردانید تا زمین اندام خفتگان را نخورد و بقولی هر سال دو نوبت اینصورت وقوع می‌پذیرفت و بروایت طبری رفتن اصحاب كهف بغار بعد از رفع مسیحا علیه السلام واقع گشت و زمره از مورخین بر آن رفته‌اند كه قرار آن جوانان بغار پیش از بعثت عیسی علیه السلام بود و ظهور ایشان بعد از رفع آنجناب روی نمود القصه چون دقیانوس كوس رحلت بجانب جهنم فرو كوفت و چند كس دیگر بنوبت افسر حكومت بر سر نهادند زمام امور پادشاهی افسوس در قبضه اقتدار پادشاهی بناموس كه بوحدانیت ایزد تعالی و به نبوت عیسی ایمان داشت قرار گرفت و در زمان دولت او اصحاب كهف از آنخواب گران بیدار گشتند و نخست مكسلمینا كه بعضی از او بمكشلینا تعبیر نموده‌اند برخواسته بانگ بر یاران زد تا بحال یقظه و انتباه بازآمدند آن گاه یكی از ایشان گفت آیا چه مقدار درنگ نمودیم در خواب دیگری جوابداد كه روزی
ص: 152
یا بعضی از روز بعد از آن تملیخا كه بصفت جلادت اتصاف داشت باتفاق اصحاب هیئت خود را تغییر داده و از درمهای دقیانوسی چندی برگرفته جهة آوردن طعام متوجه شهر گشت و در راه و اطوار و اوضاع مردم و عمارات تفاوتی فاحش بازیافته متحیر شد و بدكان خبازی رسیده برای خریدن نان درم دقیانوسی بخباز داد چون خباز مثل آن درمی هرگز ندیده بود تملیخا را بیافتن گنج تهمت نمود و تملیخا از این سخن اعراض فرموده بین الجانبین قال و قیل بسرحد تطویل كشید درینحال جمعی از ملازمان پادشاه افسوس كه بعقیده مؤلف تحفة الملكیه ابو الیس نام داشت پیدا شدند و از كیفیت واقعه آگاهی یافته تملیخا را بطرف بارگاه بردند و او در اثناء راه میگفت كه همین ساعت كه چشم دقیانوس بر من می‌افتد كشته می‌شوم مردم گفتند تو مگر دیوانه‌ای كه این سخن میگوئی چه سالهای بسیار است كه دقیانوس در صدر جهنم مأوی گزیده تعجب تملیخا متزاید گشته چون پیش تخت ملك رسید جوانی بر سریر نشسته دید كه بذكر معبود حقیقی اشتغال داشت و ملك از احوال او سئوال كرده تملیخا صورت حال بر سبیل راستی بعرض رسانید و چون پادشاه این قضیه را در انجیل مطالعه نموده بود دانست كه اصحاب كهف ایشانند لاجرم تملیخا را آگاه كرد كه از زمان دقیانوس سیصد و نه سال است و ما حالا ایزد سبحانه و تعالی را میپرستیم و به نبوت عیسی علیه السلام ایمان داریم و بعد از آن احبار و علما را طلبیده این قضیه غریبه را بسمع ایشان رسانیده باتفاق متوجه غار رقیم گشتند و تملیخا پیشتر بغار در آمده اصحاب را از امور مذكوره واقف كرد و ایشان شكر نعمای الهی بجا آورده دعا فرمودند تا بحال سابق معاودت نمایند و این مسئول مقبول افتاده چون ملك بر كیفیات واقعه اطلاع یافت گفت تا بر در غار كنیسه ساختند و احوال اصحاب كهف را مشروح بر لوحی نگاشته آن را در دیوار معبد مضبوط كردند و روایتی آنكه ملك و متابعان او با آن جوانان ملاقات نموده ایشان را زنده دیدند و سخنان ایشان شنیدند آنگاه اصحاب كهف بخوابگاه خود شتافتند و دعا كرده وفات یافتند و حق عز و علا آن سعادتمندان را با غار از نظر خلایق پنهان گردانید و بقول جمهور مورخان دیگر آن غار را كسی ندید در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است كه حضرت خاتم الانبیاء من الصلوة افضلها بعد از اطلاع بر حال غرابت مآل اصحاب كهف مناجات كرد كه الهی من آن جوانان را توانم دید یا نی وحی آمد كه مشیت ازلی مقتضی آن نیست كه تو ایشان را به بینی اما وصی خود را با جمعی از صحابه بفرست تا آن جوان مردان را بدین اسلام دعوت كنند آنحضرت فرمود كه اینجماعت بچه طریق پی بدانجا توانند برد وحی آمد كه صحابه خود را بر بساطی نشان تا باد باذن آفریننده بلاد ایشان را بدان غار رساند و حضرت مقدس نبوی صلواة اللّه و سلامه علیه امیر المؤمنین ابو بكر و عمر و سلمان و ابو ذر (رض) را بر چهارگوشه بساط متمكن گردانید و امیر المؤمنین علی (رض) را در میان آن جای داد و صحابه بر زبان آوردند كه یا رسول اللّه حكم الهی اینست كه وصی خود را بدانجا فرستی ازین پنجكس وصی
ص: 153
تو كیست آنحضرت جوابداد كه وصی من كسی است كه چون بر اصحاب كهف سلام كند جواب شنود و هركس وصی من نباشد با وی سخن نگویند بعد از آن باد آن بساط را برگرفته بدر غار اصحاب كهف برد و ابو بكر و عمر و سلمان و ابو ذر یكی پس از دیگری بترتیب مذكور برخواسته سلام كردند اما هیچكدام جواب نشنیدند آنگاه امیر المؤمنین علی برخواسته گفت السلام علیكم ایها الفتیه از غار آواز آمد كه و علیكم السلام و رحمة اللّه پس حضرت امیر گفت من رسول پیغمبر خدایم محمد مصطفی بسوی شما و میخوانم شما را بدین اسلام و ملت خیر الانام جوابدادند كه (مرحبا بك آمنا و صدقنا) باز علی مرتضی گفت رسولخدا بر شما سلام میكند جوابدادند كه علی (محمد رسول اللّه السلام مادامت السموات و الارض و علیك بما بلغت) آنگاه گفتند رسولخدایرا از جانب ما سلام و صلوات برسان و بگوی كه ما بخوابگاه خود رفتیم تا وقتیكه مهدی علیه السلام خروج كند و ما در زمره او باشیم امیر المؤمنین علی گفت چرا یاران ما را جواب ندادید آواز آمد كه ما را گفته‌اند كه جواب ندهیم مگر پیغمبریرا یا وصیی پیغمبریرا و باز گفتند كه ما بخوابگاه خود رفتیم و تو را وداع كردیم آنگاه شاه ولایت پناه با رفقا بهمان ترتیب بر بساط نشسته باد آنرا برداشت و بمدینه رسانید و رسول چون ایشان را دید بر زبان معجز بیان گذرانید كه یا علی كیفیت واقعه را من بگویم یا تو میگوئی امیر المؤمنین علی فرمود كه یا رسول اللّه همان بهتر كه اصحاب هدایت انتساب آن حكایت را از لفظ درربار تو بشنوند و بعد از آن نبی آخر الزمان آن قضیه غریبه را بشرحی كه مسطور گشت تقریر فرمود (و العلم عند اللّه المعبود)

ذكر جریح راهب‌

بصحت پیوسته كه بعد از رفع مسیحا و پیش از ظهور خاتم الانبیا صلواة اللّه علیهما جوانی پاكیزه روزگار موسوم بجریح در میان بنی اسرائیل ظاهر شد در سن سیزده سالگی و بسلوك راه حق مشغول گشته از خلق كناره گرفت و او را مادری بود در غایت صلاح و عفت كه جهة او طعام و شراب بصومعه می‌آورد نوبتی در شب باران مادر بدر خلوت پسر آمده آواز داد تا در را بگشاید جریح بنابر آنكه در نماز بود جواب نداد و در را نگشاد و آن مستوره بازگشته روز دیگر بدر صومعه آمده پسر را ندا كرد بحسب اتفاق در آن زمان نیز جریح باداء نماز اشتغال داشت و آن عورت بی‌آنكه ازو جوابی شنود مراجعت نموده روز سیوم نیز اینحال واقع شد و مادر جریح ملول گشته گفت (اللهم لا تمیته حتی ینظر الی وجوه المومسات) یعنی خدایا او را ممیران تا وقتیكه نظر كند در روی زنان زناكار و تیر دعا بهدف اجابت رسیده جمعی از اشرار كمر عداوت جریح برمیان بستند و زانیه كه در حسن و جمال ضرب المثل بود از آن فسقه قبول نمود كه راهب را در فتنه اندازد و آن فاجره شبی بدر صومعه جریح رفت و حلقه در را بجنبانید جریح گفت چه‌كسی جوابداد كه ضعیفه بیچاره‌ام
ص: 154
و از راه دور می‌آیم و از بیم فاسقان نمیخواهم كه شب در صحرا باشم لطف فرموده در را بگشا تا امشب درین مقام بسر برم جریح بر آن عورت رحم فرموده در باز كرد و زن در صومعه درآمده زاهد در نماز ایستاد و در آنشب آنعورت چند نوبت خود را در نظر جریح جلوه داد طلب مباشرت نمود از نار جحیم ترسیده ملتمس او را اجابت نفرمود و آن زانیه نزد شبانی كه در جوار صومعه جریح بود رفته از آن شبان حامله شد و پسری ازو تولد كرده آن ملعونه ولد خود را بنظر آنجماعت كه كینه جریح در سینه داشتند رسانید و گفت جریح با من زنا كرده و این كودك از وی حاصل گشته و فجره بهدم صومعه عابد پرداخته او را كشان‌كشان ببارگاه پادشاه زمان رسانیدند و جریح از سبب تعرض پرسیده اشرار جواب دادند كه با فلانه زناه كرده‌ای و او پسری از تو دارد عابد فرمود كه آن ولد را حاضر سازید و دست از من بازدارید تا در طهارت ذیل خود بینه‌ای بشما بازنمایم و آنجماعت زانیه را با پسر بمجلس آورده جریح بعد از اداء نماز و عرض نیاز دست بر شكم طفل زده گفت ایها الغلام پدر تو كیست طفل بآواز بلند جوابداد كه فلان شبان حضار مجلس از استماع این كلام در حیرت مانده دیگر متعرض جریح نشدند بلكه بلوازم اعتذار قیام نموده گفتند اگر خواهی برای تو صومعه از طلای احمر بنا كنیم جریح گفت مناسب آنست كه عبادتخانه مرا چنانچه بود تعمیر نمائید و ایشان بر آنموجب بتقدیم رسانیدند پوشیده نماند كه در باب قصه جریح و تكلم طفل مذكور اقوال دیگر نیز ورود یافته چون راقم حروف در مقام اختصار است بر ایراد همین روایت كه نزد بعضی از اهل حدیث به ثبوت پیوسته اقتصار نمود (وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ)

ذكر جرجیس علیه السلام‌

باتفاق اكابر مورخان آفاق جرجیس از جمله شاگردان حواریون بود و در دیار فلسطین اقامت مینمود و گاهی بتجارت مشغولی كرده آنچه حاصل میشد بفقرا و مساكین قسمت میفرمود نوبتی بموصل رسیده دید كه پادشاه آنجا كه بقولی دادویه و بروایتی داد یا نه نام داشت آتش بلند افروخته خلایق را بسجده بت خود كه موسوم بافلون بود تكلیف مینماید و هركس كه گردن از آن امر می‌پیچید او را به نیران بیداد میسوزد لاجرم نایره غیرت اسلام در باطن جرجیس اشتعال یافته بدان مجلس شتافت و بآواز بلند گفت ایها الملك لحظه متوجه من شو و نصیحت مرا بسمع رضا بشنو ملك بجانب او نگریسته جرجیس او را به وحدانیت حقتعالی و متابعت دین عیسی دعوت نموده از شرك و عبادت اصنام نهی فرمود دادویه گفت تو چه‌كسی و بدین سخن چه مهم داری جرجیس جوابداد كه من كمترین بنده از بندگان خداوندم و آمده‌ام تا تو را براه راست دلالت نمایم و میان جرجیس و ملك قال و قیل بسرحد تطویل انجامید آخر الامر آن ملعون حكم كرد تا بشانهای آهنین گوشت بدن مباركش را فرو تراشیدند و ازین تعذیب جرجیس نمرد بلكه هیچ المی بذات
ص: 155
شریفش نرسید و دادویه ازین قضیه متعجب شده فرمانداد تا میخهای آهنین آوردند و آنها را در آتش سرخ ساخته بر سر جرجیس كوفتند چنانچه بدماغش رسید و این عذاب نیز سبب هلاك او نشد پس ملك فرمود حوضی را از مس پر كردند و آن مس را گداخته جرجیس را در آن‌جا انداختند و سرپوشی بر روی حوض پوشیدند و بعد از آن‌كه معلوم نمودند كه نحاس فسرده گشته سرپوش را برگرفتند و جرجیس را زنده یافتند تعجب ملك زیاده شد پرسید كه موجب نجات تو از این عقوبات چیست جرجیس جوابداد كه خدای بر همه اشیا قادر است و او مرا ازین بلایا خلاص میگرداند دادویه متوهم گشته حكم كرد تا جرجیس را بزندان بردند و بروی افكنده دست‌وپای مباركش را بزمین دوختند و بر پشت وی ستونی نصب كردند و همانشب فرشته‌ای بامر حق سبحانه بسوی جرجیس آمده سرش را بتاج نبوت بلند گردانید و بندها را دور انداخت و گفت حضرت خداوند میفرماید كه هفت سال تو را بچنگ مشركان گرفتار خواهم ساخت و تقدیر چنانستكه در آن مدت چهار نوبت بقتل تو مبادرت نمایند و هر نوبت من بمحض قدرت خود تو را زنده گردانم و در نوبت پنجم بروضه جنانت رسانم و روز دیگر جرجیس پیغمبر از بارگاه دادویه درآمده آغاز نصیحت فرمود و آن مخذول در غضب شده فرمانداد تا جناب نبوی را پاره‌پاره كرده بنزد شیران گرسنه انداختند و شیران بالهام ربانی دهان بدانجانب نبردند و قطعهای بدن جرجیس فراهم آمده زنده گشت و همچنین سه نوبت دیگر بانواع غیر مكرر و عقوبت هرچه تمامتر آن بداختر جرجیس پیغمبر را كشت و هر كرت حضرت واهب العطیات او را حیات بخشید و در آن مدت جرجیس معجزات غریبه بدادویه نمود و هیچ فایده بران مترتب نشد و همه را مشركان بر سحر حمل كردند و در آن اوقات روزی با اركان دولت خود در دفع جرجیس شرط مشورت بجای آورده خاطر بر آن قرار دادند كه جناب نبوی را بگرسنگی تعذیب كنند لاجرم او را در خانه عجوزه‌ای كه پسری كور و گنگ و لنگ و كر داشت مقید گردانیدند و چون جرجیس گرسنه شد دعا فرمود تا ستونی كه در آن خانه بود خضرت و نضارت پیدا كرده میوه بار آورد و پیره‌زن اینحالت را دیده بحلیه ایمان متحلی گردید التماس شفاء پسر خود نمود و جرجیس آب دهان مبارك در چشم و گوش آن معیوب افكنده شنوا و بینا گشت عجوزه گفت نظر عنایت از زبان و پای پسر من دریغ مدار جرجیس فرمود كه صحت آن‌دو عضو حوالت بروز دیگر است و دادویه ازین معنی واقف شده متحیر و مبهوت گشت و آخر الامر جرجیس را طلبیده گفت اگر در یك كار متابعت من كنی دست تعرض از تو كوتاه كنم و در جمیع امور مطاوعت تو نمایم جرجیس پرسید كه آن كار كدامست ملك گفت سجود افلون جرجیس دادویه را بدان امر امیدوار گردانیده آنشب با او بسر برد روز دیگر باتفاق به بتخانه رفتند و مردم بسیار جهة نظاره مجتمع شدند و عجوزه مذكوره ازین واقعه خبر یافته پسر معیوب خود را بر دوش نهاده به بیت الصنم آمد و جرجیس را معاتب ساخته گفت شرم نمیداری كه باوجود این همه الطاف كه از حضرت
ص: 156
باری نسبت بتو صدور یافته میخواهی كه پیش غیر او سر فرود آری جرجیس گفت پسر خود را بر زمین نه كه در اینجا حكمتی است و پیره‌زن بموجب فرموده جرجیس با آن كودك اعرج ابكم گفت برو بتان را بگوی كه جرجیس شما را میطلبد و پای پسر روان و زبانش گویا شده پیغام آنجناب را باصنام كه بروایت طبری هفتاد و یك عدد بودند رسانید و بتان بجرجیس نزدیك آمده جناب نبوی پای خود بر زمین زد تا مجموع اصنام بتحت الثری شتافتند و دادویه در بحر حیرت افتاده زبان بخطاب جرجیس گشاده گفت مرا فریب دادی و مقارن آنحال بدعاء آن برگزیده ایزد متعال ابری آتش‌بار بر زبر سر كفار پدیدار گشت و مشركان بعد از مشاهده این بلا شمشیرها كشیده جرجیس را شهید گردانیدند و آتش تمامی مشركان را سوخته سی و سه هزار كس كه بجرجیس ایمان آورده بودند از آن بلیه سالم ماندند و بروایت محمد ابن جریر ایشان نیز با جرجیس كشته گشتند و اللّه اعلم بالصواب‌

ذكر شمسون عابد زاهد

شمسون عابد زاهدی بود رومی الاصل و بعنایت واهب العطیات چندان قدرت و قوت داشت كه بهرچیز كه او را می‌بستند از هم میگسیخت و صومعه آنجناب قریب بدیار كفار بود و شمسون همواره با مشركان جهاد میفرمود و بروایتی غیر از استخوان شتر سلاحی بدست نمیگرفت و چون كفار از پیكار شمسون بتنگ آمدند حاكم ایشان منكوحه شمسون را بمواعید بفریفت تا در اخذ آنجناب او را امداد كند و آن ناقص عقل در محلی كه شمسون در خواب بود دست و گردنش بر سنی محكم ببست و شمسون بیدار شده آن ریسمان را بزور بازو بگسیخت و از آن ملعونه پرسید كه چرا چنین كردی جوابداد كه قوت ترا امتحان میكردم و كرت دیگر آن بداختر شوهر را بزنجیری مضبوط گردانید و شمسون از خواب درآمده آن قید را نیز بگسست و از موجب آنحركت تفحص نموده گفت میخواستم بدانم كه این سخن راستست كه مردم میگویند شمسون را بهرچیزیكه به‌بندند بزور بازو خود را خلاص گرداند شمسون فرمود كه این خبر مطابق واقع است و لیكن اگر مرا بموی من مقید سازند آن را نتوانم كه بگسلانم و كرت ثالث آن مكاره موئی چند از محاسن مبارك شمسون بریده انگشتان ابهام او را برهم بست و مشركان را خبر كرد جمعی از ایشان بر سر شمسون آمده او را گرفته نزد حاكم خود بردند و ملك بعد از اجتماع خلایق فرمانداد تا جهة صلب شمسون در برابر منظری كه نشسته بود داری زدند در آن حین شمسون مناجات فرمود كه الهی اگر من حیات خود را از برای جهاد اعدای دین میخواهم مرا ازین مهلكه نجات كرامت فرمای و مقارن این دعا فرشته‌ای بامر ایزد تعالی بر وی ظاهر شده بندش را بگشاد و گفت كه ستونهای ملك را بكش شمسون بموجب فرموده عمل نموده منظر با خاك برابر گشت و ملك با اتباع بنار جهنم پیوست و شمسون از آن ورطه بسلامت بیرون آمده بصومعه خویش معاودت نمود و آنزن را طلاق
ص: 157
داد و بعضی از مورخان گویند كه شمسون در آن معبد هزار ماه بصیام نهار و قیام لیل اقدام فرمود و العلم عند اللّه الودود

ذكر خالد بن سنان العبسی‌

نسب خالد بن سنان بقول بعضی از مورخان بعدنان كه از جمله اجداد نبی آخر الزمان است می‌پیوست و خالد در زمان جهانبانی انوشیروان در میان عرب ظاهر شده قوم خود را گفت فرشته‌ای كه خازن آتش است نزد من می‌آید و از بهشت و دوزخ و سایر احوال آخرت اخبار مینماید و در آن اوقات در دیار عبس شبها آتشی عظیم از سنگستان پیدا میشد و در روز غیر دود در آن مكان چیزی نمی‌نمود و چون خالد سخن مذكور را با قوم درمیان نهاد گفتند اگر تو درین دعوی صادقی این آتش را بآب حكمت فرونشان و خالد آهنگ اطفاء نار فرموده عصای خویش را بر آن میزد تا بچاهی فرورفت و خالد بآن چاه درآمده پس از لحظه با جامه‌های نمناك بیرون آمد و دیگر آن آتش را كس ندید و بعد از وقوع این قضیه خالد قوم را گفت كه من سفر آخرت اختیار میكنم و چون سه روز از فوت من بگذرد حماری وحشی بر سر قبر من ظاهر شده بانگ خواهد كرد باید كه او را گرفته بكشید و شكمش را چاك ساخته بر قبر من زنید تا من از خاك برخاسته شما را از وقایعی كه تا قیامت واقع شود خبر دهم و چنانچه بر زبان مباركش گذشته بود پس از وفاتش بسه روز گوری بسر گورش آمده بانگ كرد و چون مردم خواستند كه بموجب فرموده عمل نمایند خویشان خالد منع نموده گفتند شاید كه زنده نشود و از ارتكاب این امر عاری بما عاید گردد و در معارف حصیبی مسطور استكه دختر خالد در كبر سن نزد رسول صلی اللّه علیه و سلم آمده آنحضرت او را بر ردای مبارك خود نشاند و آن ضعیفه سوره اخلاص را از حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و سلم شنیده گفت پدر من این سوره را قراءت میفرمود و اللّه تعالی اعلم بصحته بر ضمیر آفتاب اشتراق عالی منزلتی كه باعث بر تلفیق این اوراق توجه رأی عقده‌گشای اوست پوشیده نماند كه چون شمه‌ای از كلیات اخبار هدایت آثار مشاهیر انبیا و جماهیر اصفیا علیهم السلام مرقوم قلم اهتمام شد وقت آن رسید كه عنان بیان بصوب ذكر حكماء عظام انعطاف یابد و پرتو سعی و اجتهاد در تحریر حالات و كمالات ایشان تابد و منه الاعانة و التأیید

گفتار در بیان شمه از احوال حكماء عظام بر سبیل اجمال‌

امام شمس الدین محمد سهروردی كه مؤلف تاریخ حكماست آدم و شیث و ادریس علیهما السلام را داخل اهل حكمت داشته و افتتاح بذكر ایشان فرموده و چون سابقا شمه از حالات آن پیغمبران عالی گهر درین مختصر سمت گذارش یافته قلم خجسته رقم از عیب
ص: 158
تكرار اندیشید و ذكر حكما را بقصه لقمان حكیم كه قرآن عظیم از عظم شأن او اخبار مینماید مصدر گردانید و التوفیق منه الحمید المجید

ذكر لقمان علیه التحیة و الغفران‌

بروایت وهب بن منیه و بعضی دیگر از علماء آن قدوه حكما حبشی الاصل بود و بقول سعید بن مسیب و زمره‌ای از فضلاء لقمان در سودان مصر تولد نمود و باتفاق اكثر اهل خبر آن حكیم عالی‌گهر در مبادی احوال در سلك ممالیك یكی از بنی اسرائیل انتظام داشت و بنابر صفای طویت و كثرت قابلیت مقبول درگاه احدیت شده میان نبوت و حكمت و حكومت مخیر گشت و حكمت را اختیار فرموده حكیم علی الاطلاق ابواب علم و دانش بر روی روزگار خجسته آثارش مفتوح گردانید چنانچه افضل و اعلم حكماء زمان و علماء دوران گردید و در سبب آزادی آن قدوه احرار ارباب اخبار وجوه متعدده گفته‌اند یكی از آنجمله آنكه روزی مالك لقمان آنجناب را بذبح گوسفندی امر فرمود و فرمود كه بهترین اعضایش را بنظر من رسان لقمان شاة را كشته دل و زبانش را نزد خواجه برد و پس از چند روز كرت دیگر آن حكیم عالی‌گهر را بكشتن گوسفندی مأمور گردانید اما این نوبت گفت كه بدترین اجزایش را بیاور لقمان باز دل و زبانش آورد و چون این دو فعل برحسب ظاهر نقیض یكدیگر بود خواجه لقمان در دل انكار كرده زبان اعتراض بر آنجناب بگشاد لقمان گفت اگر دل و زبان با یكدیگر موافقست بهترین اعضاست و اگر مخالفست بدترین اجزاست و اسرائیلی را این سخن پسندیده افتاده رقبه لقمان را از ربقه رقیت آزاد گردانیده لقمان با داود علیه السلام معاصر بود و پیوسته بعتبه علیه نبویه رفته كلمات حكمت آیات عرض مینمود در متون الاخبار مسطور است كه بزعم بعضی از مورخان لقمان حكیم درودگری كردی و برخی گفته‌اند بخیاطت روز گذرانیدی و زمره‌ای بر آن رفته‌اند كه برعی اغنام قیام نمودی در وقتیكه پایه قدر و منزلت آنجناب بدرجه بلد علم و فطنت ارتقا یافت در روزیكه جمعی كثیر به مجلس شریفش مجتمع بودند و بصیقل كلمات حكمت آیاتش زنگ ملال از آئینه خاطر می‌زدودند یكی از عظمای بنی اسرائیل بآن محفل رسیده پرسید كه جهة این جمعیت چیست گفتند لقمان حكیم اینجا تشریف دارد و اسرائیلی پیش رفته و نظر بر لقمان افكنده آنجناب را بشناخت و از پس پشتش درآمده گریبانش را بكشید و گفت توئی لقمان حكیم جوابداد كه بلی اسرائیلی گفت تو آن نیستی كه قبل ازین در فلان مكان بمراسم شبانی اقدام مینمودی لقمان گفت آری من همان كسم اسرائیلی پرسید كه چه‌چیز ترا باین مرتبه رسانید آنجناب جوابداد (صدق الحدیث و اداء الامانة و ترك مالا یغنی) اسرائیلی زبان بتصدیق گشاده در غایت حیرت دست از آن قدوه اهل حكمت باز داشت و مراجعت نمود نقلست كه نوبتی لقمان جهة وصول وجهی كه پیش كسی داشت یراق یكی از اولاد امجاد خود كرده او را بجانب قریه كه مسكن مدیون بود گسیل فرمود و در
ص: 159
حین وداع با وی گفت كه در این راه بمنزلی خواهی رسید كه درختی خضرت شعار و چشمه آب خوشگوار داشته باشد زنهار كه آنجا نزول ننمائی و چون در فلان بلده فرود آئی و رئیس آنجا دختر خود را بر تو عرض كند به مناكحتش رغبت ننمائی و هرگاه نزد مدیون رسی شب در وثاق او توقف نكنی اما اگر در این سفر ترا همراهی پیدا شود كه بسال از تو كلان‌تر باشد اطاعت امر او را بر خود لازم دانی و بعد از آن لقمان دست بدعا برآورده گفت (اصحبك اللّه السلامه) و پسر لقمان بجانب مقصد روانشده چون اندك مسافتی قطع نمود پیری بر وی ظاهر گشته التماس مرافقت نمود ولد لقمان زبان بقبول اینمعنی گشاده در گرمی روز بآن درخت و چشمه آب رسیدند و پیر پسر لقمان را گفت مناسب آنست كه درین منزل فرود آئی و لحظه‌ای آسایش نمائی ولد لقمان جوابداد كه پدر مرا از استراحت درین موضع نهی فرموده پیر گفت مسلم اما وصیت كرده كه از سخن كسی كه از تو بسن بزرگتر باشد تجاوز ننمائی پسر لقمان گفت بلی پیر گفت من تو را امر میكنم كه اینجا فرود آئی بنابرآن ولد لقمان آنجا فرود آمده بخواب رفت و شیخ بر سر بالین او نشسته ناگاه ماری از آندرخت پایان آمده قصد ولد لقمان كرد پیر آن مار را بكشت و چون جوان از خواب بیدار شد كیفیت واقعه را تقریر نموده گفت پدر ترا بدین جهة از نزول در این منزل نهی فرموده بود آنگاه پیر سر مار را بریده نگاهداشت و باتفاق از آنجا روانشده بعد از طی مراحل ببلده‌ای رسیدند و رئیس آن شهر دختر خود را كه به حسب صورت رشگ شمس و قمر بود با مال وافر به پسر لقمان عرض كرد تا در سلك ازدواج كشد و پسر از قبول آن تزویج ابا نموده پیر گفت چرا بدین مناكحت رغبت نمینمائی پسر لقمان وصیت پدر خود را با پیر درمیان نهاد و بین الجانبین بدستور سابق گفت و شنود وقوع یافته ولد لقمان بنابر فرموده پیر دختر رئیس را بعقد خود درآورد و در شب زفاف آنشیخ مرشد سر آن مار را به پسر لقمان داده گفت باید كه اول سر مار را بر آتش نهاده منكوحه خود را بگوئی كه دامن بر بالای آن آتش فرو گذارد آنگاه با وی بفراش قربت در آی و پسر لقمان برینموجب عملنموده چون بخار آن بخور بدرون دختر رئیس تصاعد نمود صیحه زد و بیهوش گشت و كرمی بزرگ مرده از وی افتاده بعد از لحظه افاقت یافت و پسر لقمان آنشب بكام دوستان با وی بسر برده روز دیگر سرگذشت شب را بعرض پیر رسانید پیر گفت از آن سبب پدر ترا ازین تزویج منع نموده بود كه هركس با این دختر مباشرت میكرد آن دوده عضو مخصوص او را میگزید و این معنی موجب فوتش میشد و بعد از روزی چند كه ولد لقمان در آن مكان توقف نمود باتفاق پیر متوجه وثاق مدیون گردید و چون بمنزل آنشخص رسید و قرضیه پدر خود را طلبید جواب داد كه كرم نموده امشب اینجا باشید تا بلوازم ضیافت پرداخته فردا شما را مقتضی المرام گسیل كنم پسر لقمان از قبول این امر ابا نمود پیر او را بنزول امر كرده بین الجانبین كرت دیگر همان سخنان درمیان آمده پسر لقمان شب در آن مكان توقف نموده مدیون
ص: 160
شرایط مهمانداری با حسن وجهی بجای آورد و چون وقت خواب شد سریری بر كنار رودی كه در آن منزل جاری بود ترتیب داده پسر لقمان را بر آنجا خوابانید و تختی دیگر بر در قصر خویش نهاده پسر خود را گفت تو اینجا خواب كن و چون نوم بر حواس افراد انسان غلبه كرد و بغیر از روشنان شبستان آسمان دیده بیدار نماند پیر بسر بالین پسر لقمان شتافته او را از خواب برانگیخت و باتفاق او سریر پسر مدیون را از در قصر بر داشته بكنار آب آورد و سریر ولد لقمان را از لب رود بدر قصر رسانید و در نیمشب آن مدیون كه مدبری بود غدار از قصر پایان آمده و نزدیك برود رفته پسر خود را بتصور آنكه پسر لقمان است در آب انداخت و پنداشت كه خاطر از ممر ادای دین آن فارع ساخت صباح روز دیگر كه آن بداختر پسر لقمان را زنده دید دود حیرت بكاخ دماغش تصاعد نموده غیر از ادای وجه چاره نیافت و پسر لقمان با دختر رئیس و اموال فراوان متوجه منزل پدر شده پیر بدو گفت كه لقمان ترا ازین بیتوته در این مقام بدان جهة منع كرده بود كه پیوسته قرض‌خواهان خود را بر لب این رود خوابانیده چون بخواب میرفتند در آب می‌انداخت و اكنون مصدوق منطوق (من حفر بئر الاخیه فقد وقع فیه) وصف الحال او گشت القصه پسر لقمان مقرون بصحت و عافیت بوطن رسیده سرگذشت خود را بعرض پدر رسانید صاحب متون الاخبار گوید كه پیر مذكور عین سلامت بود كه ایزد عز و علا دعاء لقمان او را بصورت انسان ظاهر ساخته با پسر لقمان رفیق گردانید تا در آن سفر آن پسر از آفات محفوظ گشته سالما غانما بپدر خود رسید از لقمان منقولست كه گفت چهار صد هزار كلمه در حكمت جمع آوردم و چهار سخن از آن برگزیدم دو چیز را یاد باید داشت و دو را فراموش باید كرد حضرت احدیت را بیاد باید داشت و مرگ را نیز پیوسته یاد میباید نمود و احسانیكه با مردم كنی رقم نسیان برو باید كشید و بدی كه از مردم بتو رسد فراموش باید كرد بیت
ز احسان همه وقت میگو سخن*ز هر بد كه بینی فراموش كن

ذكر صاب‌

در روضة الصفا مسطور است كه صاب پسر ادریس بود و طایفه‌ای كه به نبوتش اعتراف نموده خود را منسوب باو میدارند صابی میخوانند از سخنان او است كه علامت غنا و كفایت انام نیكوئی افعال ایشان تواند بود نه حسن ملابس و عظم اجسام
اسقلینوس از جمله ملازمان و تلامذه ادریس بود و در سفر و حضر لحظه‌ای باختیار از خدمت حضرت نبوت مفارقت نمینمود و در روضة الصفا مسطور است كه در وقتی كه ادریس از بلاد سند بازگشته بخطه فارس رسید اسقلینوس را جهة ضبط امور شرع و احكام دین بجانب بابل روان گردانید و آنجناب در آن دیار در اعلاء اعلام اسلام اهتمام میكرد تا آنزمان كه اجل موعود در رسیده روی بعالم آخرت آورد از سخنان او است كه عامل بیعلم و عابد بی‌معرفت بخر آسیا مشابهت دارد كه متصل در تعب دوران سرگردان است
ص: 161
و نمیداند كه مآل حالش بكجا منجر میشود و ایضا از كلمات آنجنابست كه در تعجبم از شخصی كه بسبب خوف عرض مرض از اطعمه و اشربه ردیه اجتناب میكند و از بیم عقوبت عقبی و عذاب دار جزا از ارتكاب مآثم و اكتساب خطایا احتراز نمی‌نماید بیت
ز بیم عقوبات روز جزاحذر واجبست از طریق خطا سولون جد مادری افلاطونست و او در اثنیه كه معروفست بمدینه حكما تولد نمود و فصاحت زبان و طاقت لسانش بمرتبه بود كه فرق انام كلام او را مفرح قلوب میگفتند و سولون بواسطه ایذاء عوام و اضرار جهلاء ایام در آخر عمر از بلده مذكوره بگریخت و در ولایت غربت مرغ روحش رشته تعلق از قفص بدن بگسیخت از علامات غایت تجرد و نهایت توكل سولون یكی آن بود كه هرگز مال ذخیره ننمودی و آنچه از قوت یكروز او فاضل آمدی ایثار فرمودی از سخنان اوست كه بهترین چیزی كه ارباب حكم و فرمان بر آن قدرت یابند چشانیدن مرارت سیاست است و حلاوت تخفیف مؤنت از رعیت ازو سئوال كردند كه جواد كیست و بدتر از شمشیر چیست و حد عقوبت قاتل پدر كدامست جوابداد كه جواد كسیست كه ببذل اموال خود قیام نماید و بخواسته دیگران طمع نفرماید و بدتر از شمشیر زبان اصحاب نظم و نثر است كه خلایق را ببدی یاد كنند اما كشنده پدر هرگز بخاطرم خطور نكرده كه او را عقوبتی تعیین نمایم و اللّه اعلم و احكم‌

ذكر فیثاغورس صوری‌

هنوز در صغر سن بود كه اهل صور را بسبب استیلا اعدا صورت جلا روی نمود و پدر فیثاغورس او را بساموس و از ساموس بانطاكیه برد و حاكم انطاكیه فیثاغورس را فرزند خوانده بمعلم سپرد و فیثاغورس به تحصیل علم لغت و موسیقی سعی فرموده در آن فن مهارت كامل حاصل نمود چنانچه گویند اكثر سازها مخترع اوست و فیثاغورس در سن شباب بتعلیم هندسه و نجوم پرداخت آنگاه بمصر شتافته مطالعه علوم حكمی را پیش نهاد همت ساخت و از آنجا بشهر ساموس بازگشته بدرس حكمت و تألیف مسائل آن فن اوقات شریف مصروف داشت و دویست و هشتاد رساله در علوم مختلفه تصنیف نمود و خلق بسیار از طالبان فضل و كمال بملازمت آنحكیم عدیم المثال میرفتند و در مقام استفاده بوده از افاده طبع وقادش بهره میگرفتند و بعضی از ملوك اطراف بزیارت آن قدوه اشراف می‌شتافتند و از نصایح سودمندش و مواعظ دل بندش بهره و حظی تمام مییافتند و فیثاغورس همواره فرق انام را به تحصیل معرفت طبایع اشیا و دست بازداشتن از ارتكاب مآثم و خطایا ترغیب نمودی و بر مواظبت جهاد و اكثار صیام و مداومت قرائت كتب امر فرمودی و او ببقاء نفس بعد از مفارقت بدن و ادراك لذت و الم و ثواب و عقاب اعتراف داشت و علی الدوام همت بر سیاحت و احراز فضایل و اكتساب كمالات میگماشت و در روضة الصفا مسطور است كه فیثاغورس را در اواخر ایام حیات سفری پیش‌آمده چون بمقصد اتفاق
ص: 162
نزول افتاد شخصی كه باموال بسیار و اعیان و انصار مستظهر بود بطریق ابلهان خود را در محفل حكیم بستود و جناب حكمت مآب او را منع فرمود جهل مركب آنشخص را برانداشت كه با جمعی كثیر در برابر فیثاغورس آمده زبان بسفاهت بگشاد و او را دشنام داد و تلامذه حكیم بجواب اشتغال نموده بالاخره مهم از تیغ زبان بزبان تیغ و سنان سرایت كرده چهل تن از مردم فیثاغورس كشته گشته آنجناب بگریخت و در قصری متحصن شد و اعدا نفط و هیزم بسیار بدر قصر آورده آتش در آن زدند و با آنكه شاگردان جانها فدا كرده حكیم را درمیان گرفتند از حرارت نیران فیثاغورس چنان بیهوش شد كه دیگر افاقت نیافت از سخنان اوست كه میباید همه آن كنی كه میشاید فرمود چه نافع است مردم را كه در امور جلیل القدر سخن گویند و اگر ایشان را استطاعت گفتن نباشد از كسانی كه توانند گفت بشنوند و گفت كه جهد نمای تا ناكردنی را در دل نگذرانی و فرمود كه آنكس كه ترا بر عیوب تو مطلع كند عزیزتر از آن شخص دار كه بمدح دروغ ترا مغرور سازد و گفت كه بیشتر آفات كه بحیوانات رسد سبب آن فقدان نطق است و موجب حدوث مخافات انسانرا وجدان آنست بیت
بنطق آدمی بهتر است از دواب‌دواب از توبه گر نكوئی صواب

جاماسب‌

بقول حمد اللّه مستوفی برادر گشتاسب و شاگرد لقمان است و در علم نجوم مهارت كامل حاصل داشت از سخنان اوست كه بدترین خصال كریم ترك كرم است و بهترین افعال لئیم ترك خست و فرمود كه بزرگترین آلام آنست كه كریمی از لئیمی حاجتی خواهد و روانگردد و همو گوید كه گناه دردیست كه دوای آن استغفار است و شفاء آن توبه و اعتذار بیت
ای كرده در سرای فنا متصل خطااز درد جرم توبه ترا میدهد شفا سقراط حكیم در مدینه حكماء قدم از كتم عدم بصحرای وجود نهاد و او را سقراطیس نیز میگفتند و معنی این لفظ المتعصم بالعدل است و سقراط در زهد و حكمت بدرجه‌ای ترقی نمود كه فوق آن مرتبه متصور نیست اما هرگز بتألیف مسأئل حكمی نپرداخت و تلامذه را نیز از تحریر آن مانع می‌آمد و میگفت كه حكمت ظاهر است و مقدس و مستقر و مستودع آن نشاید كه جز نفوس زاكیه چیزی باشد در روضة الصفا مسطور است كه سقراط حكیمی بود بسیار عبادت و خلوت دوست داشتی و بغایت قلیل الاكل و الشرب بودی و در اقوال و افعال و اخلاق او هیچ آفریده خللی مشاهده ننمودی و پیوسته بامر معروف و نهی منكر پرداختی و فرق انام را از عبادت اصنام متنفر ساختی لاجرم بت‌پرستان كمر عداوت او برمیان جان بسته پادشاه اثنیه را بر قتل او تحریص كردند و ملك سقراط را در خلوت طلبیده التماس نمود كه دست از ارشاد فرق عباد باز دارد سقراط این معنی را قبول نفرمود پادشاه گفت كه اكنون قتل تو بر من واجب شد چه بواسطه بقای تو ملك را در عرضه هلاك نتوان آورد لیكن بهروجه كه تو گوئی این صورت را بوقوع رسانم سقراط
ص: 163
زهر اختیار كرد و ملك قبول نموده نخست جهة بعضی از مصالح مملكت حكیم را مقید بزندان فرستاد و در روزیكه زهر بوی میدادند رؤساء عبده اصنام بزندان رفته بند از پای او برداشتند و شاگردانش را رخصت ملاقات دادند و تلامذه بزندان درآمده و در علوم مختلفه گفت‌وشنود بسیار نموده سؤالات كردند و آنجناب بدستور سابق همه را جوابهای لایق گفت و طلبه از وفور صبر و شكیبائی استاد تعجبها نمودند و بر تضییع نفس نفیسش حسرتها خوردند بعد از آن سقراط غسلی بجا آورده بنماز ایستاد و پس از فراغ اداء صلوة جام ناخوشگوار زهر فروكشیده فریاد از نهاد تلامذه برآمد و جناب حكمت‌پناه ایشان را تسكین داده و ملامت كرده بصبر وصیت فرمود برخواسته آمد شد می‌نمود تا برودت بر قدم او استیلا یافت آنگاه بنشست و بذكر حق سبحانه و تعالی مشغول گشت و آخر سخنی كه بر زبانش گذشت این بود كه جان بقابض ارواح حكما تسلیم كردم و عدد شاگردان و تلامذه شاگردانش بدوازده هزار رسید و سقراط مدت صد و نه سال در عالم سریع الانتقال گذرانید از سخنان اوست كه دنیا چون صورتیست كه كسی بر صحیفه تصویر نماید و از نشر بعضی طی برخی لازم آید و فرمود كه دنیا بآتشی میماند افروخته بر سر راهی كه هركه از آن آتش قدری اقتباس كند كه استضائت طریق خود را بدان مهیا سازد از شر شرر آن سلامت یابد و هركه از آن بیشتر طلبد از احراق حرارت آن نرهد و گفت كه مرد كامل تمام معرفت كسی بود كه دشمنان از وی ایمن زندگانی كنند نه آنكه دوستان از وی خایف باشند و از كلمات اوست كه نفس فاضل شریف را بحسن قبول حق و نفس خسیس ناقص را بسرعت میل سوی باطل توان شناخت و از الفاظ گوهربار اوست كه شكایت و نكابت هرگز از شش كس منفك نگردد حقود و حسود و نوعهد بتوانگری و دارنده كه از فقر ترسان بود و طالب مرتبه كه قدر او از آن مرتبه قاصر بود و جاهلی كه با اهل علم مجالست كند و گفت كه معرفت آدمی نفس خود را داند كه شایسته كدام كار است و مشغولی كردن او بهمان امر از حكمتهاء بزرگست (رحم اللّه امرءا عرف قدره و لم یتعد طوره)
دیوجانس الكلبی یگانه زمان خود بود و در زهد و تقوی بدرجه علیا ترقی نمود و بدنیا و ما فیها التفات نكردی و چون گرسنه شدی هر طعامیكه یافتی خوردی و هرگز مسكنی مقرر نداشتی و شب هرجا كه رسیدی مأوی گزیدی و از روی حكمت سخنان درشت بر زبان گذرانیدی و از ملبوسات صوف پوشیدی ازو سؤال كردند كه ترا چرا كلبی میگویند جوابداد جهة آنكه كلمة الحق را بدرشتی در روی اهل بطلان میگویم و بر جاهلان بانگ میزنم و نزد ارباب علم و حكمت فروتنی و تواضع مینمایم روزی پادشاه زمان را گذر بر مكان دیوجانس افتاد و او را پرسش نموده حكیم از روی تعظیم لب بجواب ملك نگشاد و غضب بر پادشاه مستولی شده گفت ای دیوجانس تو میپنداری كه از من بی‌نیازی و این پندار دور از كار است حكیم جوابداد كه مرا به بنده بنده خود احتیاجی نیست ملك پرسید كه بنده بنده تو كیست گفت تو زیرا كه من حرص و شهوت را مقهور گردانیده‌ام و بدین دو صفت
ص: 164
ذمیمه مالك و مستولی شده‌ام و تو مقهور و مغلوب و بنده حرص و شهوتی ملك گفت از اسباب فراغت آنچه مسئول تو باشد مبذول است گفت چون من از تو غنی‌ترم از تو چه چیز طلبم پادشاه فرمود كه بدین بی‌نیازی كی رسیدی گفت هرگاه قناعت من بقلیل بیشتر باشد از اكتفاء تو بكثیر من از تو توانگرتر باشم رباعی
ایدل طلب مال از اعمال دنیست‌خاصیت مال كبریائی و منی است
از كثرت مال بی‌نیازی نبودنفسی كه ز مال بی‌نیاز است غنی است افلاطون معنی این لفظ بلغت یونانیان عام منفعت بسیار علم است و آنجناب بحسب نسب از احفاد اسقلینوس و اشراف اهل یونان بود و از مبادی سن صبی تا عهد شباب بتعلیم علم و لغت و نظم اشعار اشتغال مینمود و در آن اثناء روزی به مجلس سقراط رسیده اتفاقا در آنزمان حكیم مذمت جماعتی كه همگی اوقات را بشاعری مصروف میداشتند بر زبان میگذرانید و آن سخنان مؤثر افتاده افلاطون مدت پنجسال ملازمت سقراط كرد و لوازم تحصیل علوم حكمی بجای آورد و بعد از فوت سقراط بمصر شتافته بمصاحبت شاگردان فیثاغورس فایز شد و از آنجماعت باستفاده فنون علوم توجه فرموده بمدینه حكما مراجعت نمود و مدرسه‌ای بنا نهاده چندگاهی بدرس مسائل حكمت پرداخت و از آنجا باسقیلیا رفته در آن دیار جناب حكمت شعار را با شخصی كه حاكم بود مناظرت افتاد آخر الامر از آن محن خلاص گشته باثینه مراجعت كرد و در میان متوطنان آن بلده ببهترین سیر اوقات شریف مصروف داشت نقلست كه افلاطون مردی بود اسمر اللون معتدل القامة خوب صورت و نیكو سیرت خلوت دوست داشتی و اكثر اوقات در صحرا تنها گشتی و او افضل و اعلم حكماء زمان خود بود و با اقربا و غربا انعام و احسان بسیار مینمود و مدت عمر عزیزش بهشتاد و یكسال رسید و در ایام زندگانی شصت و یك رساله حكمت تألیف كرده مثبت گردانید گویند در حال سكرات موت از افلاطون پرسیدند كه در دنیا چگونه بسر بردی جوابداد كه بضرورت بدنیا آمدم و در حیرت زیستم و بكراهت بیرون میروم و اینقدر میدانم كه هیچ ندانستم و از سخنان اوست كه نفس من از مشاهده حال سه كس متأذی و متالم میشود توانگری كه بدرویشی افتاده باشد و عزیزیكه بخواری گرفتار شده باشد و عالمی كه جاهلان برو افسوس كنند و فرمود كه اگر چیزی بمستحق خواهی داد او را محتاج سؤال مگردان و گفت كه اجابت ملتمسات ارباب حاجات را بفردا میندازد كه كس نمیداند فردا چه عارض خواهد شد نظم
از امروز كاری بفردا ممان*چه دانی كه فردا چه گردد زمان و از كلمات اوست كه عدل را یك صورتست و ظلم را صور بسیار و ازین جهة جور آسانست و عدل دشوار و این دو صفت بصواب و خطاء تیرانداز مشابه است زیرا كه صواب انداز بتعلیم و ادمان احتیاج دارد و خطا انداز بهیچ‌چیز مقید نیست ازو پرسیدند كه نزد حكیمان كدام امر صعب نماید گفت سخنی كه او را نتوانیم گفت و نتوانیم نهفت زیرا كه اگر بگوئیم دوستان برنجند و اگر نگوئیم ناموس شریعت نقصان یابد بیت
سریست درین سینه ص: 165 كه گفتن نتوانیم*گفتن نتوانیم و نهفتن نتوانیم ارسطاطالیس بن نیقوماخس ملقب بمعلم اول و فیلسوف اكبر بود و او را ارسطو نیز گویند و این لفظ بلغت اهل یونان مرادف فاضل و كامل باشد و معنی نیقوماخس مجادل قاهر و مفهوم فیلسوف محب حكمت و پدر ارسطو در علم طب مهارت بی‌نهایت داشت و ملازمت جد اسكندر یونانی می‌نمود و چون سن ارسطو بهشت سالگی رسید نیقوماخس او را از شهر اصطاغیرا كه مولدش بود بمدینه حكما برد و بتحصیل علوم امر فرمود و ارسطو در مدت نه سال در فنون متداوله سرآمد ابنای زمان شده بخدمت افلاطون شتافت و در سلك مستعدان مجلس او انضمام یافت و بعد از وفات افلاطون ارسطو در اثینه مدرسه‌ای ساخته بدرس علوم حكمی پرداخت و پس از چندگاه بالتماس فیلقوس بماقدون رفته بتعلیم اسكندر قیام نمود و چون جمال حال اسكندر بیمن اهتمام آن حكیم فضایل اثر بحلیه علم و هنر زیب و زینت یافت ارسطو او را در مجلسی كه بوجود علماء و حكما مزین بود احضار نمود و از مسائل علمی و عملی سؤالات فرمود و ذو القرنین مجموع را جواب بصواب گفت و ارسطاطالیس بجای نوازش و تحسین او را متأذی و متألم ساخت حضار مجلس معلم را بظلم منسوب گردانیده این فعل را از مقتضای حكمت مستبعد شمردند و موجب آن حركت را از وی سؤال كردند جوابداد كه اسكندر كودكی است كه در چهار بالش مملكت و كنار ناز و نعمت پرورش یافته و عنقریب بدرجه بلند سلطنت خواهد رسید خواستم كه او را طعم ظلم بچشانم تا مرارت جور من ویرا از حیف و تعدی مانع آید و بحلاوت چشانیدن شهد و عدل و داد راه نماید و ارسطاطالیس در ایام جهانبانی اسكندر بار دیگر باثینه رفته مدت ده سال در موضع یوقین تسكین یافت و در آن منزل كاهنی اور ماذن نام زبان طعن بر مذهب ارسطو دراز كرده عبده اصنام را بر ابذاء او اغواء نمود و ارسطاطالیس از آن مردم خایف شده بطرف مولد خود شتافت و در آن بلده همت بر تنظیم امور علم و مصالح طلبه مصروف داشته از جانب ملوك و اشراف اطراف بانعامات وافره و صلات متواتره سرافراز شد و در آخر عمر بعزم نظاره مد و جزر بحیره‌ای از بحیرات آن دیار رفته در ساحل آندیار كشتی حیاتش در غرقاب ممات افتاد و تلامذه جسد مباركش را در موضعی مناسب مدفون ساخته بهنگام اشتباه مسائل بسر مرقد شریفش میرفتند و القاء بحث میكردند تا آن اشكال مرفوع میشد نقلست كه ارسطو مردی تمام قامت بزرگ جثه سفید پوست بود و در حین رفتار سرعت مینمود اكثر اوقات بمطالعه كتب و تفحص مباحث اشتغال داشت و گاهی همت بر سیر كنار جویبار و بساتین و مرغزار میگماشت و در وقت بحث و جدل بانصاف میل كردی و در اكل و شرب و تزویج تجاوز از حد اعتدال جایز نشمردی ایام حیاتش شصت و هشت سال بود و در آنمدت صد و بیست كتاب تصنیف نمود ازو پرسیدند كه فصاحت كدامست جوابداد كه اقلال لفظ بی اخلال معنی و از سخن آنجنابست كه عالم جاهل را میشناسد بنابر آنكه وقتی جاهل بوده است و جاهل عالم را نمیشناسد برای آنكه هرگز عالم نبوده و فرمود كه پادشاه مانند
ص: 166
دریاست و امراء و اركان دولتش مثال انهاری كه از بحار منشعب میشود همچنانكه آب آنها در عذوبت و مرارت تابع آب دریا است طریقه امراء و اركان دولت نیز در عدل و ظلم موافق سیرت پادشاه است
نظم
اگر ز باغ رعیت ملك خورد سیبی‌برآورند غلامان او درخت از بیخ
به نیم بیضه كه سلطان ستم روا داردزنند لشگریانش هزار مرغ بسیخ روقس حكیم معاصر افلاطون بود و در علم طب مهارت پیدا كرده تصانیف نموده در تحفة الملكیه مسطور است كه افلاطون و ارسطو مصنفات او را معتقد نبوده‌اند و بعضی از سخنان او را رد فرموده‌اند
بقراط بن رافلیس بعضی از مورخان گفته‌اند كه بقراط معاصر بهمن بن اسفندیار بود و برخی بر آن رفته‌اند كه ظهور او قبل از خروج اسكندر بصد سال روی نمود و آن حكیم فضیلت انتما بقول مؤلف تاریخ حكماء از شاگردان اسقلینوس ثانیست و از فرزندان اسقلینوس اول كه صنعت طبابت را وضع نموده نقلست كه رای اسقلینوس اول در این علم منحصر در تجربه بود و بعد از هزار و چهارصد و شانزده سال از فوت اسقلینوس اول مینوس طبیب قیاس را با تجربه منضم فرمود و پس از هفتصد و پانزده سال از وفات مینوس برمانیدس طبیب تجربه را خطا اعتقاد كرده بقیاس عمل نمود و چون برمانیدس بعالم آخرت شتافت اختلاف در میان اطبا پیدا شده این خلاف تا زمان ظهور بقراط امتداد یافت و جناب حكمت مآب تجربه را با قیاس منضم ساخته شجره خلاف از بنیاد برانداخت و خویش و بیگانه را به تعلیم علم طب مفتخر و سرافراز ساخت و پیش ازو حكماء این فن شریف را به بیگانگان نمی‌آموختند و در روضة الصفا مسطور است كه یكی از ملوك فرس رسولی نزد فیلاطس ملك جزیره قو كه مولد و مسكن بقراط بود فرستاده استدعاء حضور آنجناب نمود و فرمود كه صد قنطار زر هر قنطاری صد و بیست رطل و هر رطلی نود مثقال جهة توشه راه جناب حكمت‌پناه تسلیم نمایند و چون فیلاطس خراج‌گذار ملك عجم بود جز اطاعت چاره ندانست و با بقراط ملاقات كرده گفت كه اگر در رفتن اهمال نمائی متوطنان این ولایت را در معرض هلاكت آورده باشی زیرا كه مرا با ملك عجم مجال مقاومت محال است و بقراط از توجه بدان صوب ابا و امتناع نموده درین باب قال و قیل بسرحد تطویل كشیده بالاخره فیلاطس حركت و سكون بقراط را مفوض برأی اهل شهر ساخت و ساكنان آن بلده متفق اللفظ و المعنی عرضه داشتند كه قتل و غارت نزد ما از مفارقت بقراط آسان‌تر است و ایلچی پادشاه عجم مراجعت نموده و مبالغه مردم آندیار را در باب نگاهداشتن بقراط بعرض پادشاه رسانیده پادشاه از آنطلب متقاعد گردید و بقراط هم در آن مملكت روزگار میگذرانید تا زمانی كه رخت بعالم بقا كشید و مدت عمر بقراط نود و پنجسال بود از آنجمله شانزده سال بتحصیل گذرانید و هفتاد و نه سال بدرس و تصنیف صرف نمود از كلمات آنحكیم خجسته صفاتست كه صداقت و دوستی
ص: 167
میان دو عاقل بسبب مشاكله عقل واقع شود و بدوام و ثبات اتصال داشته باشد و در میان دو جاهل محبت هرگز پایدار نماند بجهت آنكه مقتضیات عقل همه بیك ترتیب و نسق است رأی ارباب جهل البته مخالف یكدیگر باشد و دو احمق هرگز بر یك امر اتفاق ننمایند و از مؤلفات آنحكیم خجسته صفات فصول در میان اطباء مشهور است و سخنان حكمت نشان آن نسخه بر السنه و افواه مذكور
بقراطیس بقول حمد اللّه مستوفی از جمله تلامذه بقراط حكیم است و از سخنان او است كه علوم شریفه در دل قرار نگیرد تا نیت اعمال خسیسه از آن منزل بیرون نرود (بیت)
تا خانه دل خالی از اغیار نیابی‌بام و در این خانه پر از یار نیابی بلیناس بروایت صاحب گزیده شاگرد ارسطو بود و مناره اسكندریه كه هرچه در ملك فرنك واقع میشد در مرآتی كه بالای آن تعبیه كرده بودند مینمود ساخته اوست و این روایت مخالف قولیست كه صاحب تاریخ جعفری نقل نموده كه مناره اسكندریه در زمان ذو القرنین اكبر سمت ارتفاع یافت و اللّه اعلم و احكم
اومیرس الشاعر اقدم و اعظم شعرای یونان بود و بعد از بعثت موسی علیه السلام و التحیة بپانصد و شصت سال ظهور نمود كلمات حكمیه و قصاید حسنیه بسیار دارد نوبتی ازو پرسیدند كه كی زبان از مدح فلان در كام خواهی كشید گفت هرگاه كه او دست از انعام و احسان باز كشد شخصی با او گفت كه دروغ بسیار در فلان قصیده تو یافتم جوابداد كه شعر عبارت از كلام موزون مقفی است و صدق سخن متعلق بانبیا و اصفیا
زینون بن طالو طاغورس از جمله حكماء یونان بكثرت محبت و حمایت اصدقا و اقربا ممتاز و مستثنی بود و درین امر بمرتبه تعصب داشت كه چون جمعی از دوستان و مصاحبان او با پادشاه زمان عصیان ورزیدند و ملك قصد گرفتن ایشان فرمود زیتون اصحاب را بمال و سلاح مدد كرد و پادشاه از این معنی وقوف بافته زیتون را گرفت و فرمان داد تا از او اسامی و عدد مخالفان را بشكنجه اقرار كشند زیتون چنگ در حبل متین صبر و شكیبائی زده اصلا آنچه مقصود ایشان بود بر زبان نیاورد و چون تعذیب محصلان از حد اعتدال درگذشت جهت یاس ایشان زبان خود را بدندان بریده بیرون انداخت و آخر الامر در اثناء شكنجه بعالم آخرت منزل ساخت بیت
جوانمردی بسیم و زر توان كرد*خوش آنكس كو جوانمردی بجان كرد - مدت عمر شریفش هفتاد و دو سال بود
بطلمیوس حكیم در فن هندسه منفرد در علم نجوم متفرد بود و در مدت حیات مؤلفات تصنیف نمود از آنجمله كتابیست موسوم بماعاطس و معنی این لفظ عظیم نامست و بلغت تازی آن نسخه را مجسطی گویند و مولد و منشأ بطلمیوس اسكندریه بود و در زمان دولت ازریانوس رصد بست و بطلمیوس بحلاوت گفتار و لطافت بسیار اتصاف داشت و قلیل الاكل و كثیر الصوم بود و مدت هفتاد و هشت سال در عالم ناپایدار گذرانیده و بدار القرار انتقال نمود از سخنان اوست كه هركه از خرد بهره‌ور است داند كه ظل غمام و مودت عوام
ص: 168
و ظلم اهل ظلام زود گذر است و گفت هركس علمی را احیا كرد نمرد و هركه مالك فهم و فطنت گشت غصه بینوائی نخورد و از سخنان اوست كه مضرت مملكت منحصر در شش چیز است (اول) قلت غضب و شدت روزگار (دوم) خلو خزاین از درهم و دینار (سوم) انقطاع باران دو سال متعاقب (چهارم) مداومت پادشاه بر شرب مدام و مصاحبت نسوان (پنجم) سوء اخلاق و مبالغه در عقوبات (ششم) وفور ظهور خوارج و بغات
اسلینوس در سلك اعاظم حكماء بناموس انتظام دارد از كلمات اوست كه مرد عاقل را باید كه از تقرب ملوك عظام جز حصول ذكر جمیل و اجر جزیل مرامی نباشد و گفت كه نفس را در دنیا غریب شمار و همه غربا را گرامی دار و فرمود كه هركه در تو ظن خیر برد گمان او را بیقین رسان و هركه ترا بخیر نشناسد اگر وضیع باشد و اگر شریف با وی احسان كن بیت
بهان و بدان را درم بخش و زركه آن كسب خیر است و این دفع شر جالینوس طبیب بروایت اصح ولادتش در بلده فرغامس بعد از بعثت عیسی علیه السلام بدویست سال اتفاق افتاد و چون بسن رشد و تمیز رسید ببلاد اثینه و رومیه و اسكندریه رفته مدتی به تحصیل علم طب و حكمت پرداخت و در آن علم بمرتبه‌ای ماهر گشت كه بعد از وی هركس درپی اكتساب صنعت طب دوید بگردش نرسید و او خاتم مهره اطباست و طبیب هشتم است از طبیبانی كه هریك بیمثل اعصار و نادره ادوار بوده‌اند (اول) اسقلینوس اول (دوم) غورس (سوم) مینوس (چهارم) برمانیدس (پنجم) افلاطون (ششم) اسقلینوس دوم (هفتم) بقراط (هشتم) جالینوس در روضة الصفا مسطور است كه جالینوس در وقتیكه در بلده مقدونیه از بلاد یونان اقامت داشت یكی از جواری ملك باز را كه فرمانفرمای دیار مغرب بود و جمیع ملوك آن نواحی اطاعت او مینمودند علت برص عارض شد و چون در آن دیار حكیمی كه بمعالجه مثال آن امراض تواند پرداخت موجود نبود ملك مغموم گشته كیفیت آنواقعه را با یكی از وزراء درمیان نهاد وزیر تقریر كرد كه در مقدونیه طبیبی است در غایت مهارت جالینوس نام لایق آنكه بحاكم آندیار نیقاس نشان فرستی تا آن حكیم را بدینجا ارسال نماید كه عقده این مشكل از توجه طبع شریفش میگشاید و باز فی الحال قاصدی جهة آوردن جالینوس نزد نیقاس فرستاده چون نیقاس مخالفت امر ملك باز نمیتوانست نمود جالینوس را رخصت فرمود و حكیم بعد از قطع منازل و طی مراحل بدار الملك آن پادشاه رسیده و بعد از انقضاء یك ماه در مجلس ملك باز بار یافت و ملك عارضه جاریه معلوله را با وی گفته طلب معالجه نمود و جالینوس جواب داد كه اگر آن مرض مزمن و متمكن نشده باشد علاج ممكن است و بی‌آنكه كسی نظر بر عضو معلوله اندازد حقیقت حال معلوم نمیشود و من شنوده‌ام كه هركس چشم به بشره حرم پادشاهی می‌افكند دیده او را از حدقه بیرون می‌آورد فرمود كه طریقه ما اینست و چون كمال بسیار تو را در علم طب حاصل است باید كه بروجهی آن مرض را علاج نمائی كه از
ص: 169
این آفت سالم باشی جالینوس فرمود من حیله میدانم كه بی‌آنكه چشم بر آن مستوره افكنم آن علت را به بینم ملك بازگفت كه اگر از تو این صورت وقوع یابد ما بفضیلت تو اعتراف نمائیم آنگاه جالینوس فرمود تا آن ضعیفه معلوله را كه حبشیه بود در قفای او نشاندند و آئینه بدست گرفته در برابر بشره او نگاهداشت تا عكس روی او را كه مبروص بود مشاهده نمود و گفت رنگ عضو معلول جاریه را دیدم و قابل علاجست و ملك مبتهج و مسرور گشته جالینوس باندك روزگاری آن مرض را بر وجهی معالجه نمود كه سفیدی برص از وجه حبشیه بالتمام زایل گشت و ملك اعتقاد تمام نسبت بآن حكیم عالیمقام پیدا كرده فرمان فرمود كه هر روز در وقت كشیدن شیلان بمجلس او تشریف حضور ارزانی فرماید و بگفتن نفع و ضرر اغذیه و اشربه خاصه مبادرت نماید و جالینوس چون روزی چند ملاحظه اكل و شرب ملك نمود دید كه اغذیه غلیظه و اشیائی كه مورث علت جذام است بسیار میخورد لاجرم زبان بمنع گشاده ملك آن نصیحت را بسمع رضا اصغا ننمود بلكه حكیم را از مجلس خود مهجور ساخت و بر طبق كلمه (الانسان حریص علی ما منع) بیشتر از پیشتر با كل اشیاء مضره اقدام نمود و جالینوس بار دیگر بملازمت ملك باز شتافته از وی اجازت طلبید كه در علم طلب نسخه‌ای تالیف نماید و در آن مولف منافع و مضار ادویه و اسباب و علامات امراض را معین كند و مرخص گشته برین موجب رساله‌ای كه نوشت و در آن نسخه مشروح در قلم آورد كه اگر ملك بهمین دستور اغذیه غلیظه تناول فرماید بعد از انقضای یكسال شهوتش نقصانی تمام یابد و مع ذلك اگر دست از اشیاء مضره باز كشد آن عارضه بصحت مبدل گردد و الا چون یكسال دیگر حال بر آن منوال بگذرد مویها و ناخنهای او ریختن گیرد و باوجود ظهور این امارات اگر بقول اطبا اطاعت نماید علاج ممكن است و اگر غفلت ورزد مرض مزمن شده معالجه نپذیرد جالینوس آن كتاب را بملك سپرده پنهان و پوشیده از آن ملك سفر كرد و در شهریكه داخل قلم‌رو نیقاس نبود ساكن شد و ملك باز بعد از چندگاه از فرار جالینوس خبر یافته مفارقتش را فوزی دانست زیرا كه از نصایح او بتنگ آمده بود اما بعد از گذشتن مدتی كه حكیم در آن رساله بقلم آورده بود امارت جذام در بشره ملك ظاهر گشته اشعار او آغاز پاشیدن كرد و ملك متنبه گشته و سریر سلطنت را وداع نموده بطریق خفیه بملك یونان شتافت و جالینوس را پیدا ساخته در خلوتی او را بحال خود شناسا گردانید و باخفاء آنصورت وصیت فرمود و حكیم پادشاه را بخانه برده در ابراء آن عارضه سعی كرده در عرض یكسال ملك باز شفا یافت و جالینوس یكی از تلامذه خود را بملازمت پادشاه تعیین نموده او را بدار الملك سلطنتش روان گردانید و ملك باز بدان مملكت رسیده امر او اركان دولت بر صحت و سلامت ذاتش لوازم شكر بتقدیم رسانیدند و پسر كلانترش كه متعهد امر پادشاهی گشته بود سریر ملك را بملك بازگذاشت و ملك چون زمام امور سلطنت بدست آورد تحفه‌جات لایقه و تشریفات رایقه از اقمشه نفیسه و جواهر ثمینه و مراكب باد رفتار و كنیزكان خورشید رخسار بشاگرد
ص: 170
جالینوس داد تا نزد استاد برد و او را نیز باصناف عوارف و انواع عواطف نوازش كرد و همچنین تحف و هدایا جهة ملك نیقاس ارسال داشته بدو نوشت كه مرا در ملك و مال با تو مطلقا مضایقه نیست باید كه از حكیم التماس نمائی كه بوطن مالوف مراجعت فرماید و بیش ازین در غربت توطن ننماید و چون بیلكات و مكتوبات بنظر ملك نیقاس رسید فرحناك و مسرور گشته كس فرستاد تا استدعاء حضور جالینوس نماید و حكیم التماس نیقاس را قبول فرموده بمسكن خویش مراجعت نمود و بعد از چندگاه ملك باز بیمار شد و این خبر بجالینوس رسیده باتفاق نیقاس بپای تخت ملك باز رفت و چون ملك پیش از رسیدن ایشان شفا یافته بود آن‌دو مهمان عزیز را استقبال كرد و كما ینبغی شرایط اعزاز و اكرام بجای آورده چند ولایت دیگر اضافه مملكت نیقاس فرمود و یكی از اولاد خود را شاگرد جالینوس گردانید تا بآموختن علم و حكمت او را از بادیه غوایت بسرچشمه هدایت رساند و پس از انقضای یكماه كه لوازم مهمانداری مرعی داشت صلات كرامند و تنسوقات دلپسند نزد نیقاس و جالینوس فرستاد و ایشان را اجازت داد و بروایتی كه در روضة الصفا مسطور است وفات جالینوس در كنار بحر اخضر روی نمود و جالینوس بسماع و استماع نغمات و الحان بغایت مفتون بود از سخنان اوست كه بهترین انعام آنست كه بی‌مقدمه سؤال بمستحق آن وصول یابد و فرمود كه شرف نفس انسان را بدان توان شناخت كه از ارتكاب اعمال دون و افعال خسیس عار دارد و پیوسته همت او بر اكتساب عظایم امور و جلایل قضایا مقصور باشد و فرمود كه هردوستی كه جانب نصیحت نامرعی گذارد و حق موعظت و تنبیه بجای نیارد و دوست را بر عیبش مطلع نسازد مستحق آنست كه از صحبت او ببرند و از مهاجرت او غم نخورند و گفت كه سزاوار محمدت و ثنا كسی است كه دلش گشاده باشد و بقوت حلم صورت غضب فرونشاند رباعی
ای ذات تو بهره‌مند از حسن ادب‌آن به كه ز خشمت نرسد كس بتعب
در وقت غضب خشم فرو باید خوردچون گفت نبی عربی لا تغضب ثالیس ملطی اول كسی است كه در بلده ملطیه مسائل حكمیه بیان كرد و بعقیده او مبدع اول آبست و چنین گوید كه از جمود آب ارض متكون گشت و از انحلال ماء هواء پدید آمد و از صفوت آب آتش پیدا شد و از دخان آن آسمان ترتیب یافت و از شعلات كره اثیر كواكب منیر لباس هستی پوشید
انكسا غورس ایضا از حكماء ملطیه است گویند كه انكسا غورس میگفت اصل همه اشیاء جسمی است كه جمیع اشیاء و قوای جسمانیه از آن متكون شده اما بیان نمیكرد كه آن جسم كه مبدع اولست از عناصر است یا خارج و مباین آنست
انكسانس او نیز ملطی است و مذهب وی آن بود كه اول مخلوقات هواست و اجرام علویه و عقول و نفوس از هوای صافی مخلوق شده‌اند و جمادات و نباتات و حیوانات و انسان از هواء كثیف در وجود آمده‌اند
ص: 171
ذیمقر اطیس از مشاهیر حكماء كبار است و معاصر بهمن بن اسفندیار و بزعم مؤلف تاریخ حكماء ارسطاطالیس قول دیمقراطیس را بر سخنان استاد خود افلاطون ترجیح مینمود از كلمات اوست كه آدمی را در وقت عزت و رفعت امتحان باید كرد نه هنگام خواری و مذلت و گفت كه عالم معاند بهتر است از جاهل منصف و فرمود كه واجبست بر انسان كه لوح دل را از لوث مكر و خدیعت پاك سازد چنانكه جامه را از آلایش وسخ پاك میگرداند و گفت كه چنان شیرین مباش كه ترا فروبرند و چنان تلخ مباش كه از دهانت بیرون افكنند مصراع
بدان دلیل كه خیر الامور اوسطها
اقلیدس صوری اول حكیمی است كه در علم ریاضی سخن گفت و آن فن را علیحده تدوین نمود و مصنف وی موسوم باسم اوست از سخنان اقلیدس است كه هرچه از تحت تصرف بیرون رود عوض آن بحصول می‌پیوندند یا نی بر هر تقدیر تأسف و تحسر بی‌فایده است شخصی با وی گفت كه من چندان سعی كنم كه رشته حیات تو انقطاع پذیرد جوابداد كه من چندان جهد نمایم كه آتش غضب تو تسكین گیرد بیت
مه فشاند نور و سگ عوعو كندهركسی بر طینت خود می‌تند سافرطیس برادرزاده و شاگرد ارسطاطالیس بود بعد از فوت استاد بر كرسی او نشسته زبان حكمت بافاده میگشود كتاب آثار العلویه و كتاب ما بعد الطبیعه در سلك مصنفاتش انتظام دارند و از سخنان اوست كه میگویند كه بر سلطان ظالم و بر مالداریكه از حسن تدبیر بی‌بهره باشد و بر بخشنده‌ای كه اموال در غیر مصرف صرف نماید و بر فاضلی كه صایب رأی نبود رشك و حسد مبرید
بو ذر جمهر حكیم اعلم حكماء زمان خود بود و بوزارت نوشیروان قیام مینمود و كیفیت وصول او را بملازمت كسری بعضی از ارباب اخبار برین نهج در سلك تحریر كشیده‌اند كه نوشیروان شبی در عالم رؤیا مشاهده مینمود كه در پیش تخت او درختی رسته است و صورت آن شجره مقبول افتاده جام مدام بر دست برگرفتی و قبل از آنكه تجرع كردی خوكی ظاهر شده شراب آشامیدی و نوشیروان از وفوع اینحالت محزون گردید و ایضا چنان دید كه خوك بر مسند او نشستی و كسری كاس؟؟؟ داشته خوك شراب خوردی چون نوشیروان بیدار شد قوافل حزن و اندوه در باطن او منزل گزید و معبران را احضار نموده بعد از تقریر واقعه مذكوره از تعبیر پرسید آنجماعت از تعبیر اینخواب عاجز آمده جواب مقرون بصواب نتوانستند گفت و شعف كسری بدانستن تعبیر خواب سمت ازدیاد پذیرفته جمعی از سیاحان مملكت را امر فرمود تا در اطراف آفاق متفرق گشته طلب شخصی كنند كه نقاب حجاب از چهره آن امر مبهم بردارد از آنجمله مردی آزاد سرو نام بمرو رسیده به دبیرستانی مرور نمود و از معلم پرسید كه از علم تعبیر هیچ وقوف داری جوابداد كه تا غایت بآموختن این فن استسعاد نیافته‌ام بو ذر جمهر كه از جمله صبیان آن دبیرستان بود و بحدت ذهن و صفاء طبع اتصاف داشت آزاد سرو را گفت كیفیت این واقعه را بیان
ص: 172
كن شاید تعبیر بخاطر رسد استاد بانگ بر وی زد كه خاموش باش و آزاد سرو معلم را از غلظت مانع آمده خواب كسری را بیان كرد بو ذر جمهر گفت مصراع
نگویم من این گفته جز نزد شاه*
آزاد سرو را گفتار كودك معقول افتاده او را الاغ و خرج راه داده باتفاق متوجه درگاه پادشاه شدند و بعد از وصول بمقصد آزاد سرو قضیه آوردن بو ذر جمهر را معروض نوشیروان گردانیده كسری در خلوتی او را طلب داشت و طالب تعبیر خواب شده بو ذر جمهر بعرض رسانید كه در شبستان پادشاه غلامی است كه بیكی از اهل حرم الفت گرفته و اگر خاطر همایون خواهد كه حقیقت این حال مكشوف گردد حكم فرماید تا كنیزان یك‌یك از پیش او بگذرند و كسری بدین موجب فرمان فرموده بعد از مرور كنیزان و تفحص احوال ایشان بیت
غلامی پدید آمد اندر میان*ببالای سرو بچهر كیان و بوضوح انجامید كه آن غلام را دختر حاكم چاچ بنابر آنكه از خوردی باز باو متعلق بوده از خانه پدر همراه آورده و در لباس عورات در شبستان نگاه میداشت لاجرم كسری دختر و غلام را بسیاست رسانیده بو ذر جمهر را ملازم گردانید و روز بروزگار آن حكیم فطنت شعار در ترقی بود تا بدرجه بلند وزارت رسید نقلست كه روزی نوشیروان مجلسی عظیم آراسته و باحضار حكما و مؤبدان مثال داده اشارت فرمود كه هریك از حضار كلمه چند كه متضمن صلاح احوال پادشاهان و زیردستان باشد بیان فرمایند و هركس از اهالی آن محفل در آن باب استقصا نمود چون نوبت به بو ذر جمهر رسید بعرض رسانید كه من مقصود ملك را در دوازده كلمه ادا نمایم نوشیروان سؤال كرد كه آن كلمات كدامست حكیم جواب داد كه (اول) پرهیز است از شهوت و غضب و هوای نفس (دوم) صدقست در گفتار و وفا بمواعید و شروط و عهود و مواثیق (سوم) مشورتست با ارباب دانش در آنچه سانح شود از حوادث (چهارم) اكرام علماء و اشراف و امراء كتابست علی قدر مراتبهم (پنجم) تعهد قضاست و تفحص عمال و جزا دادن نیكوكار و بدكردار بواسطه احسان و اسائت بدیشان (ششم) تفتیش زندانیانست هر چندگاه تا گناه‌كاران را عقوبات نمایند و هركس را كه مستحق گذاشتن باشد اطلاق فرمایند (هفتم) تعهد طرق و اسواق و اهل تجارتست (هشتم) تأدیب رعایاست بر جرایم و اقامت حدود برایا بر مآثم (نهم) جمع اسلحه و آلات حربست (دهم) اكرام اهل بیت و عشایر و عقاربست (یازدهم) تعیین منهیان و جواسیس است تا حوادث ملكی را معروض دارند (دوازدهم) تلطف و تفقد درباره وزرا و ندما و خواص و خدمست و ایضا از كلمات حكمت آیات بو ذر جمهر است كه اصل نیكوئیها سه چیز است تواضع بی‌توقع سخاوت بی‌منت خدمت بی‌طلب مكافات و للّه الحمد و المنه كه بمساعدت توفیق ازلی و معاونت سعادت لم یزلی جواهر اخبار مشاهیر انبیاء بزرگوار و زواهر آثار جماهیر حكماء عالی مقدار در سلك نظام انتظام یافت و خامه پسندیده ارقام بقدر امكان در تصحیح و تنقیح این روایات صحت آیات اهتمام نموده عنان بیان بصوب دیگر تافت* نظم
شكر خدا را كه ز لطف ازل*و ز سبب مكرمت لم یزل*
گشت بسعی قلم خوش خرام ص: 173 باب نخستین ز كتابم تمام*مخزن این نامه نامی اثر*
گشت ز فیض سخنم پرگهرطرفه خبرهای كهن گفته شد*
در سخن بین كه چه‌سان سفته شد*هست امیدم كه برغم حسود*
نغمه‌سرایان ریاض وجود*چونكه در آیند درین بوستان*
بازگشایند به تحسین زبان*ساز نمایند نوای كرم*
درگذرند از سر سهو قلم*تا ز فرح كلك بلاغت اثر*
بازگشاید در گنج گهر*بلكه كند عرصه آفاق پر*
از سخنانیكه بود همچو دراز كرم مالك ملك قدم*
شرح دهد حال ملوك عجم
تمام شد جزو اول از جلد اول حبیب السیر
ص: 174
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌

جزو دوم از مجلد اول در ذكر ملوك عجم و سلاطین عرب كه قبل از ظهور حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم در ممالك عالم بلوازم فرمان فرمائی قیام نموده‌اند

اشاره

بعد از تقدیم حمد و ثنا بیت
پادشاهی كه پادشاهان را*پادشاهی بمحض قدرت اوست جل جناب جلاله و پس از تبلیغ درود و دعا بیت
دین پناهی كه از كمال شرف*هردو عالم طفیل حضرت اوست* صلی اللّه علیه و سلم و علی آله نموده میشود كه اقلام مصوران الواح اخبار بدین‌گونه صورت نگار است كه اگرچه مدت سلطنت و زمان ایالت ملوك و؟؟؟ اره فرس امتداد تمام داشت و از ابتداء تباشیر صبح اقبال تا انتحاء غروب كوكب جاه و جلال بسیط غبرا جولان‌گاه یكران آن طبقه بوده همه‌كس نقش اطاعتشان بر صفحه جبین می‌نگاشت در چگونگی اسمار و طرق آثار آن حكام شوكت دثار اختلاف بسیار دست داده و طریق تحقیق آن از شارع استقامت بجانب انحراف افتاده و از مواقع زلل و مواضع خلل یكی آنكه مؤبدان ایشان را گمان آنست كه مدتی مدید و عهدی بعید صحن هامون و نشیب چتر نیلگون از فرمانفرمائی كشورگشا و كامل حشمتی مظفرلوا خالی بود بیت
دیر زمان ملك پناهی نبود*هیچ طرف صدمت شاهی نبود - چه بعد از وفات كیومرث كه به زعم فارسیان والد معشر بشر است مدت صد و هفتاد و چند سال مسند حكومت و اقبال و چهار بالش سلطنت و استقلال از جلوس صاحب ناموسی كه زمام حل و عقد و قبض و بسط امور جمهور در قبضه اقتدار او توان نهاد بی‌نصیب افتاد تا آنكه هوشنگ بر سریر پادشاهی نشسته سلك مهام فرق انام را انتظام داد و دیگر آنكه بسبب عجز نوذر افراسیاب مدت دوازده سال در ایران كامران بوده بتوران مراجعت نمود و چند سال تخت و بخت ایرانیان خسروی نافذ فرمان نداشت و همچنین چون منشور هستی زاب مطوی گشته ملك و مال باز گذاشت سالها اطراف جهان از سلطان عالیشان با نصیب نبود تا كوكب اقبال كیقباد از افق عدل و داد طلوع نمود بنابرین جهات تاریخ آن سلاطین نصفت صفات عرصه حوادث خلل و محل عواصف زلل گشته و عجایب آثار و غرائب اسمارشان فرموده دست تغییرات
ص: 175
زمان آمده از حیز صحت و حوزه استقامت درگذشت و باتفاق مورخان خجسته شیم پادشاهان عجم چهار طبقه بوده‌اند پیشدادیان و كیانیان و اشكانیان و ساسانیان و در مدت ایالت ایشان چهار روایت در كتب اهل حكایت ورود یافته هركس تابع ملت زردشت است زمان استعلاء لواء دولت ایشان را چهار هزار و صد و هشتاد و دو سال و ده ماه و نه روز میشمارد و پیشوای ناظمان مناظم سخن‌رانی حمزة بن حسن اصفهانی چهار هزار و هفتاد و یكسال و دو ماه و نه روز می‌پندارد و بهرام بن مردانشاه مؤبد بچهار هزار و چهارصد و نود و نه سال و نه ماه میرساند و مؤلف فارس نامه چهار هزار و صد و هشتاد و یكسال و چند ماه میداند
اما پیشدادیان با كیومرث ده نفر بوده‌اند و مدت پادشاهی ایشان بقول حمزة بن حسین اصفهانی دو هزار و چهارصد و هفتاد سال است و به روایت بهرام شاه بن مردانشاه دو هزار و هفتصد و سی و چهار سال و بعقیده حمد اللّه مستوفی دو هزار و چهارصد و پنجاه سال و نخستین كسی از نوع انسان كه متصدی ایالت جهانیان گشت كیومرث است و كیومرث بلغت سریانی حی ناطق را گویند و در نسب كیومرث میان ارباب اخبار اختلاف بسیار است چه بعضی را عقیده آنكه او بزرگترین اولاد صلبی آدم بود و جمعی گفته‌اند كه قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام را كیومرث میگفته‌اند و زعم مجوس آنست كه كیومرث عبارت از ابو البشر است و لقبش گل شاه بود زیرا كه در زمان سلطنت او در فضای جهان غیر از آب و خاك چیزی نبوده است و زمره‌ای بر آن رفته‌اند كه امیم بن لاود بن ارم بن سام بن نوح را كیومرث میخوانده‌اند چنانچه در روضة الصفا مسطور است اصح اقوال آنكه كیومرث ولد سام بود و باتفاق جمیع مورخان اول كسی كه در جهان نام پادشاهی برو اطلاق یافت كیومرث است بیت
نخستین خدیوی كه كشور گشود*سر تاجداران كیومرث بود و كیومرث باوجود وفور انصار و جنود چون از تنظیم امور ملك فارغ شدی فردا وحیدا بسیاحت اشتغال نمودی و در اطراف كوه و دشت بعبادت صانع جهان‌آفرین اقدام فرمودی و زمره‌ای گفته‌اند كه زین و لجام و سواری را كیومرث اختراع كرد و پشم رشتن و تافتن و از آن جامه و گلیم بافتن را او پدید آورد مدت سلطنتش بقولی سی سال بود و بروایتی چهل سال و اوقات حیاتش هزار سال‌

گفتار در بیان مجملی از وقایع زمان پادشاهی آن مقدم سلاطین و ذكر كشته شدن بعضی از اولاد او بزخم سنگ عفاریت و شیاطین‌

اكابر مورخین مرقوم رقم بلاغت آئین گردانیده‌اند كه كیومرث را پسری بود كه اكثر اوقات را بشرف طاعت ایزد تعالی صرف مینمود و آن پسر روزی از پدر پرسید كه بهترین صفات بشری كدامست جوابداد كه كم‌آزاری و عبادت حضرت باری آن
ص: 176
جوان نكته‌دان با خود تأمل كرده گفت كم‌آزاری مترتب بر جدائیست و عبادت موقوف بر وحدت و تنهائی آنگاه از خلق انقطاع اختیار كرده در جبل دماوند بطاعت خداوند مشغول شد و كیومرث گاهی بمعبد ولد ارشد رفته دیده بدیدار او روشن میگردانید و در كرت اخیر كه متوجه ملاقات فرزند خود گشت در اثناء راه جغدی دو سه نوبت آواز موحش كرد و كیومرث بآواز آن طیر تطیر نموده بر زبان راند كه اگر این آواز مستلزم مكروهیست كه بمن رسد انشاء اللّه پیوسته این جانور مردود و مطرود بنی آدم باشد و تطیر بآواز جغد از آنزمان باز پیدا شد القصه چون كیومرث بمسكن پسر رسید او را كشته دید زیرا كه جمعی از دیوان كه در آنزمان از چشم آدمیان پنهان نبودند و با اهل صلاح عداوت می‌ورزیدند سنگی بر سرش زده بودند و كیومرث از مشاهده آنصورت جزع و فزع بسیار نموده مقارن آنحال كریم ذو الافضال بكمال صنع لا یزال در آن جبل چاهی پدید آورد و كیومرث آنجوان مرحوم را در آنچاه فروگذاشته بر سر آن آتشی بلند برافروخت و بعضی مجوسیان را عقیده آنست كه از آن روز باز تا غایت هر روزه ده پانزده نوبت آتش از آنچاه زبانه میزند و باز بچاه فرو می‌نشیند و كیومرث بعد از القاء پسر در تك چاه روز و شب بتضرع و زاری از حضرت باری مسئلت میفرمود كه او را از قتله فرزند سعادتمند و مقام توطن ایشان آگاهی بخشد بالاخره در خواب از حقیقت حال آنگروه شقاوت مآل اطلاع یافته بطریق سیر بطرف دیار مشرق توجه نمود و پس از طی اندك مسافتی نظرش بر خروسی سفید افتاد كه ماكیان درپی داشت و با ماری در نبرد بود و مار هرگاه قصد ماكیان میكرد خروس خروش برآورده بمنع او میپرداخت و كیومرث شجاعت آنمرغ را پسندیده مار را بقتل رسانید و برین معنی تفأل نموده قاتلان پسر مرحوم خود را باز یافت و جمعی را به تیغ بیدریغ گذرانیده فوجی را در پنجه تقدیر اسیر ساخت و بكارهای دشوار بازداشت و در آن منزل كه او را فتح و ظفر دست داد شهری بنا نهاده آن بلده موسوم ببلخ گشت گویند كه در آنوقت كه كیومرث بتعمیر آن شهر مشغول بود شخصی از دور پیدا شد و بعضی از حضار او را جاسوس گمان برده چون آن عزیز نزدیك رسید كیومرث او را بشناخت كه برادر اوست و بر زبان آورد كه بل اخ بدین جهة آن بلده را بلخ نام نهادند و قاضی ناصر الدین بیضاوی گوید كه كیومرث در مدت سلطنت دو شهر بنا نهاد اصطخر و دماوند و نیز معتقد قاضی و صاحب تاریخ معجم آنست كه آن پسر كیومرث كه در دماوند كشته شد سیامك نام داشت و اعتقاد طبری آنكه سیامك پسرزاده كیومرث بوده كه بعد از چندگاه از قتل آن تولد نموده و سیامك بمزید عقل و كیاست و فهم و فراست از ابناء زمان امتیاز داشت و چون بسن رشد و تمیز رسید كیومرث او را بولایت عهد مقرر گردانید و كلیات و جزئیات امور مملكت را باستصواب رای رزین او فیصل میداد و سیامك در زمان حیات كیومرث روزی تنها به جمعی از زمره عفاریت باز خورده بین الجانبین مهم بقتال انجامید و سیامك با زخمی گران بمنزل خود رسیده بعد از دو سه روز وفات
ص: 177
یافت و كیومرث بر فوت قرة العین سلطنت اضطراب عظیم نموده مقارن آنحال از حرم محترم شاهزاده مرحوم ولد ارشد متولد گشت و كیومرث بدیدارش چشم روشن كرده مصراع
ببوسید و تنگش ببر درگرفت
و آن مولود عاقبت محمود را موسوم بهوشنگ گردانیده همت عالی نهمت بر قتل و اخذ كشندگان سیامك مصر و فداشت و بتائید رب العالمین آن ملاعین را اسیر ساخته بعالم آخرت فرستاد و چون آثار دولت و اقبال و انوار شوكت و استقلال از ناصیه همایون هوشنگ لایح و لامع گشت كیومرث زمام امور سلطنت را بقبضه درایت او بازگذاشته به نفس نفیس در كنج عزلت منزل گزید تا آن زمان كه اجل موعود فرارسید هوشنگ بقول اكثر و اشهر پسرزاده كیومرث و به عقیده زمره‌ای پسر صلبی او بود و بعضی گفته‌اند مهلائیل عبارت از اوست و قینان كنایت از پدر او و باتفاق جمیع ائمه اخبار هوشنگ پادشاهی فطنت شعار حكمت آثار بود و در اشاعت عدل و داد بمرتبه‌ای مبالغه نمود كه پیشداد لقب یافت یعنی عادل اول كتاب جاودان خرد كه حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی بعربی ترجمه نموده از جمله مصنفات آن پادشاه خجسته صفاتست و او نخستین پادشاهی است كه آهن از سنگ بیرون آورد و در كوره گداخت و از آن انواع اسلحه ساخت و از پوست سمور و روباه پوستین دوخت و سگان تازی را معلم گردانید و كلاب را جهة حفظ رمه بازداشت و خدام را در پیش خود بقیام امر فرمود و استخراج جوهر و سیم و زر از معادن و قطع اشجار كردن و تخته در از آن تراشیدن همه از جمله مخترعات اوست و هوشنگ در آخر اوقات حیات گوش هوش طهمورث را كه ولیعهدش بود بدرر نصایح سودمند گرانبار گردانید و سرانجام مهام ملك و مال را برأی صوابنمایش باز گذاشته سلوك طریق تجرد و انقطاع اختیار فرمود و در زاویه‌ای بعبادت حضرت باری اشتغال مینمود تا زمانیكه فوجی از شیاطین بسروقتش رسیدند در حین سجده سنگی بر سر آن خسرو با فرهنگ زدند چنانچه دیگر مجال قیام و قعود نیافت مدت سلطنتش بقول اكثر اهل خبر چهل سال بود و زمان حیاتش بروایت طبری پانصد سال و صاحب متون الاخبار گوید كه از زمان وفات كیومرث تا وقت رحلت هوشنگ دویست و بیست و سه سال بود و العلم عند اللّه الملك المعبود
طهمورث بروایت بعضی از مورخان پسر صلبی هوشنگ است و زمره‌ای را اعتقاد آنكه پسرزاده اوست و پدرش دلجهان نام داشت و لقب طهمورث زیبا و نداست یعنی تمام صلاح و دیوبند نیز از جمله القاب آنخسرو خردمند است و او را بدین جهة دیوبند میگفتند كه فوجی كثیر از دیوان را بقتل رسانید چنانچه بروایت جعفری عدد مقتولان او بیك هزار و چهارصد و هشتاد رسید و بعضی دیگر از عفاریت را مطیع و منقاد ساخت و بقول صاحب متون الاخبار طهمورث در اقالیم سبعه رایت سلطنت برافراخت و او تابع اوامر و نواهی الهی بود و بعبادت جناب جلال پادشاهی قیام مینمود و بروایت مشهور سنت سنیه صوم در زمان دولت او پیدا شد سبب آنكه در آن ایام در میان فرق انام قحط و غلائی عظیم وقوع
ص: 178
یافت و طهمورث ملاحظه حال فقرا و ایتام كرده فرمانداد كه اغنیا بغذای شام قناعت نمایند و طعام چاشت را بدرویشان ایثار كنند در تاریخ معجم بقلم مشكین رقم مثبت گشته كه اول كسی كه خط فارسی نوشت و زینت پادشاهان ساخت و احمال و اثقال بر دواب بار كرد و طیور شكاری را صید كردن آموخت و از كرم قز ابریشم استخراج نمود و بالهام الهی او را معلوم شد كه خورش آن كرم برگ توت است طهمورث بود و بعقیده صاحب جعفری عمرش هشتصد سال بود و زمان سلطنتش بقول طبری چهارصد سال و بروایت بعضی از كبار مورخین سی سال و قهندز و مرو و آمل و طبرستان و سارویه و اصفهان را او بنا نموده
جمشید بزعم زمره‌ای از ارباب اخبار پسر صلبی طهمورث بود و فرقه‌ای او را برادر طهمورث گویند و طائفه‌ای برادرزاده گفته‌اند و لفظ جمشید مركبست از اسم و لقب زیرا كه نام او جم است و لقبش شید و معنی شید نیر است و چون نوری از روی جمشید میدرخشید باین لقب ملقب گردید القصه مثنوی
چو طهمورث از ملك بربست رخت*مقرر به جمشید شد تاج و تخت*
جهاندار جمشید فرخ سرشت*بیاراست گیتی چو باغ بهشت*
نخستین كه در ملك بگشاد دست*در فتنه بر خلق عالم ببست و در زمان شهریاری و اوان جهان داری جمشید ممالك عالم بكمال معموری و آبادانی رسید چنانچه بروایتی مدت سیصد سال در قلم‌رو او هیچكس بموت و مرض و هرم مبتلا نگردید و بزعم طائفه‌ای از مورخان جمشید اول كسی است كه استنباط علم طب نمود و بوضع حمام اشارت فرمود و او نخستین كسی است كه جاده‌ها و شوارع در كوه و صحرا پدید آورد و بروایت مشهور شراب انگور در زمان پادشاهی او ظهور یافت و جمعی از مستخبران ساختن تیر و كمان را از مخترعات او شمرده‌اند و جمعی گمان برده‌اند كه ترتیب پیرایه از زر و سیم و لعل و فیروزه از نتایج طبیعت جمشید است و جمشید بقول طبری مدت هفتصد سال و بعقیده بعضی دیگر از ناهجان مناهج سخنوری ششصد و هفده سال بر جاده قویم خداپرستی راسخ دم و ثابت قدم بود آنگاه بتسویلات شیطانی و تخییلات نفسانی دعوی الوهیت نمود بدان واسطه اختلال باحوال مملكت راه یافته ضحاك تازی لشگر بر سرش آورد جمشید از مقاومتش عاجز شده فرار بر قرار اختیار كرد مدت سلطنتش بقول اكثر مورخان هفتصد سال بود و زمان حیاتش هزار سال‌

ذكر شمه‌ای از احوال و اوصاف جم و بیان استیلای ضحاك بر ممالك عجم‌

مالكان ممالك سخن‌رانی و بانیان مبانی نكته‌دانی در مؤلفات خویش آورده‌اند كه جمشید در مبادی ایام سلطنت و جهانبانی در فزای روح‌افزای فارس بتمهید قواعد بنائی پرداخت كه طول آن دوازده فرسخ بود در وقتیكه خسر و كواكب مواكب خورشید در درجه اول از حمل كه بیت الشرف اوست نزول نمود جمشید باحضار اكابر و اشراف اطراف
ص: 179
فرمانداده در آن مكان بهشت نشان بر سریر سروری برآمد و بساط نشاط مبسوط گردانیده آن روز را نوروز نام نهاد و بحصول امانی و آمال طوایف انام حكم كرده ابواب عدالت و رعیت‌پروری بر روی روزگار اهالی هر شهر و دیار بگشاد و جمهور خلایق را منقسم بچهار قسم ساخته مقرر فرمود كه هر طبقه‌ای را بر وجهیكه لایق بحال و مناسب بطور ایشان باشد رعایت نمایند و هیچ طایفه در مهم طایفه‌ای دیگر مدخل نفرمایند قسم اول اصحاب علم و ارباب قلم بودند و قسم دوم طبقات سپاه و حشم و قسم سیم اهل حرث و زراعت و قسم چهارم پیشه‌وران و اصحاب صناعت و همچنین منقول است كه جمشید در ایام نصفت گستری چهار انگشتری ساخت و بر نگین هر انگشتری كلمه‌ای كه بمهمی از مهمات مناسبت داشت نقش نمود در انگشتری كه بهنگام جنگ بانگشت درآوردی منقش بود كه آهستگی و مدارا یعنی در حرب تأنی باید كرد و تعجیل را مذموم باید شمرد و در انگشتری دوم كه اكثر ایام در انگشت خود داشت مثبت بود كه عدل و عمارت یعنی منافع از مملكت بدون عدالت و عمارت صورت نه‌بندد و در انگشتری سیم كه تعلق به منهیان و جواسیس و فیوج بود نقش نمود كه راستی و شتاب یعنی در ایصال اخبار شرایط راستی و شتاب بجای باید آورد و بانگشتری چهارم كه تعلق بدیوان مظالم داشت مسطور بود كه سیاست و انصاف بیت
از تو گر انصاف آید در وجود*به كه عمری در ركوع و در سجود القصه چون جمشید بوساوس شیطانی و هواجس نفسانی از جاده قویم عبادت سبحانی و شارع مستقیم رعایت افراد انسانی انحراف نموده دعوی الوهیت كرد و بتان بصورت خود تراشیده خلایق را تكلیف فرمود كه بپرستش آنصور بی‌نفع و ضرر قیام نمایند نظام مهام عالم گسیخته شد و در هر طرفی فتنه‌ای انگیخته گشت و شداد بن عاد برادرزاده خود ضحاك تازی را با سپاه بسیار بمقابله و مقاتله جمشید مأمور گردانید و بروایت مشهور جمشید بعد از ستیز و آویز روی بوادی گریز نهاده مدتها در اطراف و اكناف عالم سرگشته می‌گشت و آخر الامر بچنگ اعدا افتاده ضحاك فرمود تا او را با آن استخوان ماهی كه به اره مشابهتی دارد دو پاره كردند نظم
زمانه چو با دست باد از نخست*نقاب از رخ گل بعزت كشد*
پس از هفته‌ای در میان چمن*تنش را بخاك مذلت كشد و محمد بن جریر الطبری از شاهنامه بزرگ نقل نموده كه جمشید بعد از فرار از ضحاك چندگاهی مجهول‌وار در گرد جهان سرگردان بود و عاقبت در نواحی سیستان ساكن گشته دختری از مردم آنجائی را بحباله نكاح خویش درآورد و او را از آن دختر پسری متولد شد و گرشاسب و رستم دستان از نسل آن پسر در وجود آمدند و بعضی از اهل عجم كه به نبوت جمشید اعتقاد كرده در قلم آورده‌اند كه چون جمشید از عدت وصولت لشگر ضحاك آگاه شد و دانست كه طاقت مقاومت با آن سپاه از حیز قدرت او بیرونست باتفاق مؤید مؤبدان فرار برقرار اختیار كرد و بقیه ایام زندگانی را در كنج غاری گذرانیده باندك آب و گیاهی قانع گردید و این ابیات كه نوشته میشود مناسب این روایتست نظم
شنیدم كه جمشید از تخت و بخت*ز دنیا بعقبی چو بربست رخت*
چنین گفت ص: 180 با مؤبد كاردان*كه ای پرهنر مرد بسیاردان*
بهفصد رسید از جهان سال من*شد از موج دریا فزون مال من*
مقالید احكام دیو و پری*در انگشت كردم چو انگشتری*
چو بختم نگون گشت و آشفت كار*بدین روز بنشستم از روزگار*
بگفت این سخن شاه صافی روان*وز آنجا براه عدم شد روان ضحاك تازی بروایت بعضی از ناظمان مناظم نكته‌پردازی خواهرزاده جمشید بود و پدر او در سلك ملوك عرب انتظام داشت و اعراب او را علوان و عجمیان مرداس میگفتند و بعقیده بسیاری از مورخان چنانچه سابقا مذكور شد والد ضحاك برادر شداد بن عاد بود و مجوس گویند كه نسب ضحاك بشش واسطه بكیومرث میرسد و فارسیان ضحاك را بیور اسب و دهاك نامند بیور بلغت پهلوی مرادف ده هزار است و چون او همیشه ده هزار اسب در طویله داشت بیور اسب لقب یافت و آك عبارت از عیب و آفتست و بنابر آنكه ضحاك بده عیب معیوب بود بده‌اك ملقب شد و عیوب مذكوره اینست: كراهیت چهره- قصر قامت- قلت حیا- كثرت اكل- بسیاری ظلم- بدی زبان- شتاب در مهمات- نخوت- جبن- ابلهی و زمره‌ای گفته‌اند كه لفظ ضحاك معرب ده‌آك است و باتفاق مورخان آفاق ضحاك ساهر ماهر و كافر فاجر بود و در ایام سلطنت بانهدام اساس عدالت و اشاعت طریقه ظلم و بدعت سعی نمود نظم
اساسی كه آن دشمن دین نهاد*نه بر وضع شاهان پیشین نهاد*
در ایام او این سخن عام بود*كه ایام او شر ایام بود القصه چون آن سردفتر اهل ضلال بروایتی مدت هفتصد سال وبال اندوخت بتقدیر منتقم جبار دو شعبه بشكل دو مار از دو كتف او سر برزد چنانچه از الم آن ضحاك بن علوان بیطاقت شد و اطبا از معالجه عاجز آمده ضحاك بتعلیم شیطان از مغز سر انسان مرهمی ساخته بر آن ماران طلا كرد و درد او تسكین یافته مقرر شد كه هر روز دو زندانی را بكشند و مغز سر ایشان را مرهم كنند و بعد از كشته شدن تمام زندانیان از محلات و قری هر صباح دو كس را گرفته بقتل میرسانیدند و مغز سر آن بیگناهان را بنظر آنكافر ظالم میبردند و گاهی كشندگان بر آن فقیران ترحم نموده بعضی را میگذاشتند و ایشان پوشیده و پنهان از شهر بیرون رفته در شعاب جبال اوقات میگذرانیدند گویند كه گردان از نسل آنجماعت پیدا شدند و چون فریاد و نفیر برنا و پیر از جور و بیداد آن مصدر شر و فساد بكره اثیر رسید كاوه آهنگر اصفهانی كه دو پسر او را بفرمان آن بداختر بقتل رسانیده بودند چرم پاره‌ای را كه آهنگران در وقت كار بر پیش خویش بندند بر سر چوبی كرد و آواز برآورده خلایق را بمحاربه ضحاك دعوت نمود و مردم بسیار بر وی جمع آمده برخلاف ضحاك پیمان را بایمان مؤكد گردانیدند و كاوه اصفهان را مضبوط ساخته بجانب اهواز لشگر كشید و گماشته ضحاك را بقتل آورده باندك زمانی اكثر ولایات فارس و عراق را مسخر كرد و در آن مدت چند كرت ضحاك لشگر بمحاربه كاوه آهنگر فرستاده آن جنود نكبت ورود هر نوبت منهزم و منكوب مراجعت نمودند آنگاه كاوه با سپاهی بیباك روی توجه بجانب ضحاك نهاد و معسكر ضحاك آنوقت در
ص: 181
حدود ولایت طبرستان و دماوند بود و چون كاوه بمملكت ری درآمد طالب شخصی شد كه شایسته سریر جهانبانی باشد و او را بفریدون بن اتقیان كه از اسباط جمشید بود نشان داده كاوه فریدون را بدست آورده سرش را بافسر فرماندهی آراسته تمامی آن لشگر و اكثر اشراف اطراف كمر خدمتگاری فریدون برمیان بستند و در فتنه بر روی ضحاك گشادند و پس از مقابله و مقاتله آنظالم را اسیر كرده بنظر همایون فریدون رسانیدند و فریدون چندگاهی ضحاك را در جبل دماوند محبوس گردانیده بالاخره او را بزندان لحد فرستاد مدت عمر ضحاك بقول طبری هزار سال بود و طایفه‌ای از اهل اخبار گفته‌اند كه آن كافر بیباك هزار سال پادشاهی نمود و جمعی كثیر از اكابر مورخان گویند كه ابراهیم ع در ایام سلطنت ضحاك مبعوث شد و بر تقدیر صحت این روایت چنان اعتقاد باید كرد كه نمرود تمامی ممالك ربع مسكون را در حیز تسخیر نداشت یا آنكه ضحاك بمتابعت او اعلام حكومت می‌افراشت و العلم عند اللّه تعالی‌

ذكر فریدون بن اتقیان‌

در روضة الصفا مسطور است كه بمذهب صاحب مروج الذهب اتقیان پسر صلبی جمشید است و در بعضی از تواریخ بهشت واسطه میان او وجم رقم كرده‌اند (و الاول هو الاصح) نقلست كه چون دویست سال ضحاك بن علوان بعلت ماران مبتلا بود شبی در خواب دید كه سه كس برو حمله كرده یكی از آن جمله گرزی بر سرش زد و دو نفر دیگر دوالی از پشتش كشیده دستهای او را بدان دوال بربستند و رسنی در گردنش انداخته او را بجانب دماوند دوانیدند و ضحاك از هیبت اینواقعه چنان فریادی زد كه جمعی كه نزدیك باو در خواب بودند سراسیمه برجستند و آن ناپاك صباح كیفیت واقعه را با معبران و منجمان گفته طالب تعبیر شد و آنجماعت سر در پیش افكنده بعد از مبالغه یكی از ایشان بر زبان آورد كه امكان دارد كه شخصی از اولاد جمشید بر بعضی از ممالك استیلا یافته از آن جهة خاطر اشرف اعلی مشوش گردد ضحاك از امارات شكل و شمایل آن مولود استفسار نموده آن منجم آنچه از آن باب معلوم داشت عرض كرد و ضحاك منهیان تعیین نمود كه در حدود ولایت لوازم سیاحت بجای آورده هر خبر كه از اولاد جمشید یابند عرضه داشت نمایند و بعد از چندگاه یكی از جاسوسان معروض گردانید كه شخصی از اولاد جمشید در فلان منزل متوطن است و پسر شیرخواره‌ای دارد موصوف بصفاتی كه منجمان گفته‌اند و ضحاك بنفس خود متوجه آن جانب گشت و قبل از وصول او مادر فریدون فرامك از كیفیت واقعه خبردار گشته با فرزند خویش در گوشه‌ای مختفی گشت و ضحاك بدان محل رسیده اثقیان را گرفته بقتل رسانید و بازگشت بعد از آن فرامك فریدون را برداشته در كوه و صحرا میگشت تا بمرغزاری رسید كه شخصی گاوی چند میچرانید و آن شخص بالتماس فرامك قرة العین او را در حجر تربیت خویش جای داده بشیر گاو پرورش كرد بیت
سه سالش همیداد از آن گاو شیر* ص: 182 همی بود پنهان در آن آبگیر
و نوبت دیگر ضحاك بداختر از حال فریدون خبر یافته بقصد او روان گشت و فرامك ملهم شده آن فرزند ارجمند را از موضع مذكور بجای دیگر برد و ضحاك بمقصد رسیده از مقصود چیزی نیافت و گاوی را كه شاهزاده از شیر او تغذی مینمود كشته مراجعت كرد و همچنین فریدون چند سال در زوایای اختفا بسر می‌برد تا كاوه بسر وقتش رسیده زمام مهام سلطنت را در كف كفایت او نهاد و فریدون روزی را كه ضحاك ماران در پنجه تقدیر اسیر شد بمهرجان موسوم گردانید و داخل اعیاد ساخت و بعد از تمكن بر سریر جهانبانی كاوه آهنگر اصفهانی را سپهسالار لشگر جرار گردانیده بجانب روم فرستاد و گرشاسب را با نریمان كه جد رستم دستان است بفتح تركستان نامزد كرد و كاوه روم را تسخیر نموده قریب بیست سال بفتح بلاد و امصار پرداخت و بسیاری از بلاد ربع مسكون را مفتوح و مسخر ساخت و در جمیع حروب چرم پاره‌ای را كه در وقت خروج بر سر چوبی تعبیه نموده بود و درفش كاویان عبارت از آنست همراه داشت و آنرا سبب مشاهده پیكر نصرت و ظفر می‌پنداشت و چون خدمات لایقه كاوه با جان سپاریهاء سابقه منضم شد فریدون منشور حكومت عراق و اصفهان را تا حدود آذربیجان نزد او ارسال داشت و كاوه با غنایم موفور و استعداد نامحصور باصفهان رفته بعد از آنكه ده سال دیگر بدولت و اقبال بگذرانید پهلو بر بستر ناتوانی نهاده بعالم دیگر منزل گزید بیت
از آن سرد آمد این كاخ دلاویز*كه چون جا گرم كردی گویدت خیز و چون خبر این حادثه بسمع فریدون رسید اظهار تأسف نموده روزی چند بمراسم عزا قیام فرمود و درفش كاویان را طلبیده آن را بجواهر زواهر مرصع ساخت و هركس از ملوك عجم كه قدم بر مسند جهانبانی می‌نهاد در ترصیع آن می‌افزود و همواره در محاربات چشم و دل شاه و سپاه بدیدن آن روشن و قوی بود تا در فتح قادسیه آن درفش بدست امت حضرت خیر البریه علیه افضل الصلوة و التحیة افتاد و در میان ارباب استحقاق تقسیم یافت اما گرشاسب و نریمان كه بجانب دیار مشرق و تركستان بودند ایشان نیز اكثر آن ممالك را در حیز تسخیر آورده سالما غانما بملازمت فریدون مراجعت كردند و همچنین مملكت چین باهتمام قارن بن كاوه مفتوح شده حاكم آندیار گوش پیل دندان مقید و مغلول بپایه سریر گردون مسیر فریدون رسید آنگاه نریمان بحسب فرمان بهند رفته آن ممالك را نیز تسخیر كرد و پس از مراجعت بروم شتافته و سنگ تفرقه در شیشه خانه جمعیت بعضی از بت‌پرستان مخالف انداخته چون از آن مرز و بوم بازگشت در حضار سكاوند بوقتیكه در خواب بود بعضی از اعدا او را بزخم سنگی بخواب ابد گرفتار كردند و برین قیاس فریدون در اكثر ربع مسكون اساس پادشاهی مشید گردانید و مهما افكن در اشاعت عدل و دادگستری كوشید و در مذهب فریدون میان مورخان اختلافست بعضی گفته‌اند او مؤمنی بود خداپرست و مجوس فریدون را از جمله عبده آتش اعتقاد دارند و برخی او را در سلك بت‌پرستان شمارند و فریدون اول پادشاهیست كه بر فیل نشست و آلات حرب بر وی تعبیه كرد و دقایق
ص: 183
علم تنجیم را بكثرت اندیشه استخراج نمود و طبیبان را گرامی داشته با ایشان از كیفیت مزاج اشیا بحث كرد و ظهور اسطرلاب منسوب بفكر صایب اوست القصه چون مدت پانصد سال فریدون بدولت و اقبال بگذرانید ممالك و خزاین را بمنوچهر سپرده بنفس نفیس در زاویه‌ای باقامت طاعت یزدانی مشغول گردید لقب فریدون مؤبد بود و ابو زید بلخی در صور الاقالیم آورده كه او را حق عز و علا بوحی تأیید نمود و العلم عند اللّه الملك المعبود

ذكر ولادت و مخالفت اولاد فریدون و كشته شدن ایشان بتقدیر صانع بیچون‌

بلبل‌نوایان چمن اخبار و نغمه‌سرایان گلشن آثار در بیان این حكایت بدین روایت مترنم گشته‌اند كه چون مدت پنجاه سال از پادشاهی فریدون درگذشت یكی از بنات ضحاك را بحباله نكاح درآورد و در مدت دو سال دو پسر از آن عورت در وجود آمد یكی بتور موسوم شد و دیگری بسلم و این دو شاه‌زاده بحسب صورت و سیرت با ضحاك مشابهت داشتند و بعد از ایشان ایرج از ایران دخت كه دختر یكی از عظماء عجم بود تولد نمود و هم از مبادی ایام صبی و اوایل اوان نشو و نما انوار دولت و رشاد و آثار سعادت و سداد از بشره میمون و ناصیه همایون ایرج لامع و لایح گشت نظم
بلی در چمنها گل تازه‌روی‌كند ظاهر از غنچگی رنگ و بوی*
هم از اول صبح گیتی‌فروز*نمایان بود روشنائی روز بنابرآن فریدون ایرج را از آن‌دو پسر عزیزتر میداشت و چون نهال قامت آن سه برادر بر جویبار سروری بالا كشید فریدون باستصواب اركان دولت و اعیان حضرت ممالك خود را منقسم بسه قسم گردانید بلاد روم و دیار مغرب و فرنگ را با توابع و لواحق بسلم مسلم داشت و تمامی ولایت تركستان را بتور ارزانی فرمود و عراق و فارس و آذربیجان و خراسان و قهستان را بایرج تفویض نمود و بروایتی ولایات مذكوره را بعد از آنكه بایرج نسبت كرد ایران گفتند القصه چون سلم و تور به مملكت خود رفتند و ایرج در ملازمت پدر بمستقر عز و كرامت قرار گرفت برحسب اشارت فریدون در سرانجام امور ملك و مال از روی استقلال دخل كرد و این خبر بمسامع برادرانش رسیده آتش رشك و حسد در باطن ایشان اشتعال یافت و رسل و رسایل بیكدیگر فرستاده كمر مخالفت پدر برمیان بستند و هریك با سپاهی گران و لشگر بیكران از منازل خویش در حركت آمده در حدود آذربیجان بهم پیوسته قاصدی نزد فریدون ارسال داشتند و پیغام كردند كه اگر شاه دست اقتدار ایرج را از تصرف در مملكت كوتاه گرداند و او را بطرفی از اقطار امصار فرستد فبها و الا آماده میدان مصاف باشد و چون قاصد ایشان بپایه تخت فریدون رسید و مدعاء اخوان را بعرض رسانید آتش خشم شهریاری زبانه كشیده فی الحال ایرج را طلبیده كیفیت حادثه را تقریر كرده گفت با لشگری از ابطال رجال متوجه این دو سرگشته تیه ضلال باید گردید و مهما امكن در اندفاع شراشر ایشان باید كوشید و ایرج بآب یاری عقل و
ص: 184
تدبیر نیران غضب فریدون را منطفی گردانیده گفت مصلحت آنست كه من نزد برادران خود روم و این مهم را برحسب دلخواه خدام پادشاه فیصل دهم فریدون نخست از قبول این امر ابا نموده چون درین باب مبالغه ایرج از حد اعتدال تجاوز نمود او را اجازت داد و ایرج متوجه معسكر آن‌دو برادر گشته بعد از وصول آن ناجوان مردان برادری چنان را به تیغ بی‌مروتی كشتند و سری را كه لایق افسر بود از تن جدا ساخته نزد پدر فرستاده فریدون از مشاهده اینواقعه جانگداز در كمال حزن و ملال بر پلاس ماتم نشست و در مقام ناله و زاری و گریه و سوگواری بوده ابواب فرح و نشاط بر روی خود بربست بیت
همی سوخت كاه و همی كند موی*همی ریخت آب و همی خست روی و در آن اثناء منوچهر از ماه آفرید كه بروایت مشهور دختر ایرج بود و منكوحه برادر فریدون و بقولی زوجه ایرج بود متولد گردید و دیدن آن مولود سعادتمند موجب روشنی دیده فریدون و سبب تسلی خاطر محزون او شد بیت
جهان بخش را لب پر از خنده گشت*تو گفتی مگر ایرجش زنده گشت و چون منوچهر بسن رشد و تمیز رسید و نهال اقبالش بر جویبار شجاعت و مردانگی بالا كشید بموجب فرموده فریدون با سپاهی از هرچه در فضای خیال گنجد افزون بجانب سلم و تور توجه نمود و آن‌دو برادر نیز لشگر پرستیز فراهم آورده متوجه میدان نبرد گشتند و بعد از تقارب فریقین و تلاقی عسكرین منوچهر بمشاهده چهره فتح و ظفر فایز شد و سلم و تور انهزام یافتند و منوچهر ایشانرا تعاقب نموده كرت دیگر محاربه بوقوع انجامیده آن‌دو برادر بزخم تیغ زمرد پیكر بعالم آخرت شتافتند و منوچهر قرین نصرت و فیروزی بملازمت فریدون مراجعت كرده باشارت جد بزرگوار بر سریر شهریاری قرار گرفت و جراحات جارحات ایام بیمن مراحم مراحمش صفت التیام و اندمال پذیرفت‌

ذكر منوچهر

در باب نسب منوچهر اقوال متعدده در كتب معتبره سمت ورود یافته از آنجمله دو روایت سابقا مرقوم كلك بیان گشت و قولی دیگر آنكه منوچهر ولد مسحر بن ایرج بود و از سیاق كلام شاهنامه چنان مفهوم میشود كه ماه آفرید كه در سلك ازدواج ایرج انتظام داشت در وقت قتل او حامله بود و از وی دختری تولد نمود و چون دختر ببلوغ رسید فریدون او را به پشنك نامی كه از نسل جمشید بود در عقده ازدواج منتظم گردانید و منوچهر از وی متولد گردید و طبری در میان منوچهر و ایرج چندان واسطه ثبت كرده كه طبع سلیم از قبول آن ابا مینماید و چنانچه حضرت مخدومی مرحومی در روضة الصفا از وجیه الاخبار و مروج الذهب نقل نموده‌اند مذهب اصح آنستكه بمنوچهر پسر صلبی ایرج است و بعضی از مورخان گفته‌اند كه آن خلف الصدق ایرج در جبل مانوشان چهره بمردم نموده بنابرآن او را مانوش چهر خواندند و این لفظ بكثرت استعمال منوچهر استبدال یافت و لقب منوچهر فیروز بود و ایضا در باب كشته شدن سلم و تور در معركه منوچهر و آنكه
ص: 185
آن قضیه در زمان حیات فریدون بوده یا بعد از وفات او روایات مختلفه مرویست و از آن اقوال روایتی آنكه مختار جمعی از اهل علم و كمال است سابقا سمت تحریر پذیرفت و خامه مشكین عمامه از ملال مطالعه‌كنندگان اندیشیده رقم تخفیف بر سایر سخنان راویان كشیده القصه چون منوچهر خاطر از جانب مخالفان فارغ ساخت از روی شوكت و استقلال رایات دولت و اقبال برافراخت و ملوك اطراف آفاق سر بر خط فرمانش نهاده احكام او در اكثر معموره ربع مسكون سمت نفاذ پذیرفت و سوای ممالك مصر و شام و ماوراء النهر و هندوستان سایر بلدان جهان در حیز تسخیر ملازمانش قرار گرفت و منوچهر در ایام دولت خود نهر فرات را حفر كرده آب بعراق آورد و در آنولایات بساتین و باغات بهشت صفات ساخت و نخستین كسیكه بكندن خندق و نقاره زدن صبح و شام اشارت نمود منوچهر بود و در ایام دولت منوچهر افراسیاب بن پشنك كه در سلك احفاد تور انتظام داشت لشگر بایران كشید اما بسبب حصانت حصار طبرستان كه مقر منوچهر بود برو دست نیافت و مصالحت نموده عنان بطرف ماوراء النهر تافت مدت سلطنت منوچهر بصد و بیست سال رسید و باتفاق مورخان شعیب و موسی و هرون علیهم السلام در اواسط ایام پادشاهی او مبعوث گشتند و یوشع بن نون در اواخر اوقات حیاتش بمرتبه بلند نبوت عروج نمود و العلم عند اللّه الودود

گفتار در بیان لشگر كشیدن افراسیاب نوبت اول از توران بایران و ذكر وقوع مصالحه میان او و منوچهر بسبب حصانت حصار طبرستان‌

اكابر مورخان آورده‌اند كه چون مدت پنجاه سال یا شصت سال از سلطنت منوچهر درگذشت افراسیاب بن پشنك از جانب تركستان با لشگر فراوان از آب آمویه عبور نموده ببلاد ایران درآمد و آغاز مكر و تذویر كرده مكتوبی باسم قارن در قلم آورد مضمون آنكه عرضه داشت تو رسید و كیفیت دولتخواهی تو بوضوح انجامید انشاء اللّه تعالی چون مهم منوچهر فیصل یابد سلطنت ایران متعلق بتو خواهد شد باید كه خاطر جمع داری و در خدمتكاری تقصیر ننمائی و آن مكتوب را بقاصدی داده او را گفت چون به نواحی معسكر منوچهر رسی نوعی كن كه بدست منهیان او گرفتار شوی و قاصد به موجب فرموده عمل نموده پس از آنكه منهی پادشاه عجم آن رقم را مطالعه كرده فی الحال بنظر منوچهر برد و پادشاه نسبت بقارن بدگمان شده او را مقید ساخت بنابرآن پریشانی تمام باحوال اكابر فرس راه یافت و افراسیاب بعد از وقوع محاربه بر منوچهر غالب آمده آنگاه حقیقت عذر افراسیاب ظاهر گشته ملك عجم قارن را از حبس نجات داد و بدار الملك ری شتافت و افراسیاب نیز بدانصوب نهضت نموده طهران ری را معسگر ساخته روز به روز آثار نصرت در جانب او ظاهرتر میگشت بنابرآن منوچهر قلعه طبرك را عمارت فرمود
ص: 186
و بزعم مؤلف تاریخ طبرستان آن اول قلعه‌ایست كه در عالم بنا یافت و كاف طبرك كاف تصغیر است و معنی طبر بلغت عبری كوه القصه باوجود تعمیر حصار طبرك منوچهر در ری اقامت نتوانست نمود و بجانب ولایات رستم دار شتافته بموضعی كه آنرا كورشیده رستاق گویند رایت آفتاب اشراق برافروخت و ما بین كورشیده و قریه كیش خندقی عظیم حفر كرد چنانچه از كوه تا دریا در حیطه این خندق بود و ظاهر آثار آن حصار هنوز موجود است و منوچهر با لشگر عجم خود را در آن قلعه محكم ساخته عیال و اطفال را در قلعه مور كه در آن زمان بمانهیر مشهور بوده فرستاد و هم در آن اوان بلده رویان را كه دار الملك رستم‌دار است بنا نهاد و افراسیاب نیز برستمدار درآمده بقول طبری مدت ده سال به محاصره آن حصن حصین پرداخت و چون دست تصرف بر دامن خاك‌ریزش نتوانست رسانید طالب مصالحت گشت و منوچهر تنسوقات لایقه و تبركات رایقه بیرون فرستاده بین الجانبین صلح واقع شد مشروط آنكه آرش از سر كوه دماوند تیری بجانب مشرق اندازد و در هر منزل كه آن تیر نزول نماید فاصله میان دو مملكت آن محل بود و آرش برین موجب عمل نموده آن تیر بتقدیر ملك قدیر بر كنار جیحون افتاد و افراسیاب بماوراء النهر شتافته منوچهر بدار الملك ری رفت و در آن ولایت جمعیتی عظیم دست داده منوچهر در حضور علماء و مؤبدان خطبه فصاحت نشان بر زبان راند و طبقات حشم و اشراف عجم را بدفع معاندان و رفع ظلم ارباب عصیان ترغیب و تحریض فرمود و ایشان اظهار قبول آن سخنان كرده منوچهر فوجی را از لشگر قیامت اثر جهة مدافعه جمعی از تركان كه بسرحد ولایت او آمده بودند فرستاد و باقی ایام حیات بفراغبال بسر برده و در وقت انتقال از دار ملال نوذر پسر خود را ولیعهد ساخت‌

ذكر سام بن نریمان و تولد نمودن زال و رستم دستان‌

باتفاق مورخان سخن‌دان در زمان منوچهر استظهار شاه و سپاه بشجاعت سام بن نریمان بود كه او را جهان پهلوان میگفتند و ضبط ولایت سیستان و توابع و مضافات آن تعلق بسام میداشت و جهان پهلوان گاهی بملازمت شاه قیام نمودی و گاهی بمقر عز خود رفته بضبط مملكت اقدام فرمودی و سام پیوسته از بخشنده بی‌منت فرزندی میطلبید و آخر الامر آن سئوال بعز قبول اقتران یافته او را پسری متولد گردید كه موی سر و ابرو و مژه او سفید بود بیت
بچهره نكو بود برسان شید*ولی بود مویش سراسر سفید بدان واسطه سام از آن فرزند متوحش گشته و مشوش خاطر شده بجهة آنكه مردم بر غرایب آنصورت اطلاع نیابند و زبان طعم بر سام نگشانید آن مهمان نو رسیده را بزاهدی سیمرغ نام كه در كنج كوهی بسر میبرد سپرد تا پرورش دهد و چون آن كودك هفت ساله شد سام او را طلبیده بمیان مردم درآورده زال نام نهاد و دستان لقب داد و چون زال از سن صبی بمرتبه شباب رسید بفضل و فراست و فهم و كیاست در جهان مشهور گردید و منوچهر
ص: 187
از حال زال وقوف یافته او را طلبداشت و سام فرزند خود را بنظر خسرو عالیمقام رسانیده صورت و سیرت زال مقبول منوچهر افتاده او را بصنوف مراحم پادشاهانه سرافراز گردانیده رخصت انصراف داد و زال در ایام جوانی و اوان دولت و كامرانی برسم شكار و سیر دشت و مرغزار از سیستان بیرون خرامیده بر حدود كابلستان عبور نمود و حاكم آندیار مهراب كه خراج‌گذار سام بود تحفه مناسب نزد زال برده گفت بیت
همای اوج سعادت بدام ما افتد*اگر تو را گذری بر مقام ما افتد و چون مهراب در سلك عبده اصنام انتظام داشت و زال از اهل توحید بود آن ملتمس را قبول نفرمود اما حاكم كابل را بلطف شامل خویش نوازش كرد و مهراب از كمال خرد و كیاست زال متعجب شده چون بخانه خود رسید شمه از این معنی ظاهر گردانید و دخترش رودابه كه در غایت حسن و جمال بود به مجرد شنیدن آن سخن مهر زال را در دل جای داده بزبان مضمون این مقال ادا نمود رباعی
هرچند ندیده دیده رخسار ترا*كوشم نشنیده لطف گفتار ترا*
دانسته دلم چو حسن كردار ترا*از جان طلبم دولت دیدار ترا آنگاه كنیزكان خود را ببهانه گلچیدن بكنار معسكر زال فرستاد و زال ایشان را دیده پرسید كه شما چه كسانید جوابدادند كه ما پرستاران بهترین گلعذاران رودابه دختر مهرابیم و چندان توصیف شكل و شمایل رودابه نمودند كه زال نیز دل از دست داد و بعد از آن بتوسط كنیزان آن‌دو دلشده باهم ملاقات كرده قواعد محبت و اتحاد بینهما استحكام یافت و مراسم عهد و پیمان بغلاظ ایمان تأكید پذیرفته زال بسیستان بازگشت و پس از استجازه از منوچهر آنسرو گلچهره را در حباله نكاح خویش آورد و رستم دستان كه شجاعت او در كتب راستان ضرب المثل است از رودابه تولد كرد و افسانه‌گویان عجم در باب پرورش زال و تولد رستم حكایات گویند كه طبع سلیم از قبول آن ابا مینماید و بعضی از آن در شاهنامه مذكور است و راقم حروف از ایراد آن اسمار در این اوراق معاف و معذور و هو العفو الغفور

ذكر نوذر بن منوچهر

بروایت اكثر اهل خبر نوذر ملقب بآزاده بود و بعضی از اهل عجم او را كم بخت گویند زیرا كه چون بر تخت سلطنت قرار گرفت از غایت كم‌آزاری و خویشتن‌داری از عهده ضبط مملكت و دارائی سپاهی و رعیت بیرون نتوانست آمد و اینخبر در توران اشتهار یافته افراسیاب با لشگری جرار و جیشی بعدد اقطار امطار بعزم تسخیر ممالك ایران در حركت آمد و در آن اوان سام نریمان بعالم دیگر انتقال نموده این معنی سبب دلشكستگی اهل عجم و موجب سرعت عزیمت افراسیاب شد و نوذر باستقبال سالار تركان شتافته بعد از وقوع محاربه با اكثر سرداران عجم در پنجه تقدیر اسیر گشت و دست بیداد افراسیاب سجل حیاتش در نوشت مدت سلطنت نوذر هفت سال بود
ص: 188

ذكر لشگر كشیدن افراسیاب كرت دیگر بجنگ ایران و بر آمدن بر تخت سلطنت كامیاب و كامران‌

باتفاق مورخان افراسیاب ولد پشنگ است و بزعم حمد اللّه مستوفی پشنگ پسر زاده تور بن فریدون و معنی لفظ افراسیاب جناح الطاحونه است یعنی پره آسیا و كیفیت توجه پور پشنگ از توران و استیلا یافتن او بر ممالك ایران چنان بود كه چون خبر فوت منوچهر و عجز نوذر از سرانجام امور پادشاهی در تركستان شایع شد پشنگ كه در آن زمان والی آنحدود بود اولاد خود را جمع آورده گفت حصول مرادات اصحاب سعادات را وقتی دست دهد كه نفوس خود را در خطرات اندازند و مناسب حال مالكان از مه سلطنت آنست كه مانند عجایز در خانه نشستن پیشه خود نسازند و قناعت خاصه طبیعت بهایم است و طلب افزونی جاه و حشمت ارباب دولت را ملایم هیچ طایری بی‌پرواز در آشیانه مطلوب نزول ننماید و هیچ شمشیری بی‌تحریك بر بدن خصم كارگر نیاید بیت
تیغ پولاد تا نجنبانی*نبرد گرچه آبدار بود اكنون كه منوچهر در گذشته و نوذر از انتظام امور شهریاری عاجز گشته فرصت غنیمت باید شمرد و از اعدا انتقام كشیده ایرانرا در حیز تسخیر باید آورد بیت
سنگ در دست و مار بر سر سنگ*نه ز دانش بود سكون و درنگ اولاد سالار تركان چون از پدر مهربان امثال این سخنان شنودند افراسیاب كه ارشد ایشان بود و سابقا مذكور شد كه منوچهر را بچه طریق در قلعه طبرستان محاصره نمود نظم
به پیش پدر شد گشاده زبان*دل آكنده از كین كمر برمیان*
كه شایسته جنگ شیران منم*هم آورد سالار ایران منم* و پشنك زبان بتحسین پسر گشاده او را اجازت داده افراسیاب اسباب جنگ و جدال بهم رسانیده با چهارصد هزار سواره و پیاده متوجه ایران گردید و چون اینخبر محنت اثر در ایران شایع شد اركان دولت نوذر قاصدی برق اثر نزد سام نریمان فرستادند و او را از كیفیت حادثه اعلام دادند سام بر جناح تعجیل خود را بپایه سریر سلطنت مصیر رسانیده نوذر را نصایح مشفقانه فرمود و جهة یراق لشگر بجانب سیستان مراجعت نمود و بعد از وصول بدان ولایت والی طبیعت او دست تصرف از سرانجام امور بدن كوتاه كرد و افراسیاب اینخبر شنیده سی هزار كس را با دو سردار خنجر گذار بجانب سیستان فرستاده خود بسرعت هرچه تمامتر روی بجنگ نوذر آورد و نوذر از دار الملك ری بصوب مازندران در حركت آمده در حدود آن مملكت میان او و سالار تركان ملاقات دست داد و دلیران جانبین دست بخونریزی برآورده حربی صعب اتفاق افتاد و در اثناء اشتعال نایره قتال قباد بن كاوه بزخم تیغ بارمان نام از بهادران تركستان كشته گشته اینمعنی موجب ازدیاد ملال خواطر ایرانیان شد مع ذلك برادر قباد قارن در میدان تاخته به شمشیر صف‌شكن بر وجهی آثار شجاعت ظاهر گردانید كه نزدیك بدان
ص: 189
رسید كه افراسیاب انهزام یابد بالاخره تركان باستعمال سنگ یده اشتغال نمودند و آثار عجز و انكسار بر وجنات احوال ایرانیان بظهور پیوسته نوذر قارن را مصحوب اولاد خود طوس و گستهم بجانب فارس روانساخت تا متعلقانش را بالبرز كوه برند و افراسیاب ازین صورت آگاهی یافته قرا خان را با بارمان در عقب ایشان روان گردانید و آنجماعت خود را بقارن رسانیده بین الجانبین غبار مصاف ارتفاع یافت و بارمان پلپایان بزخم تیغ قارن كشته گشته طوس و گستهم از آن معركه بسلامت بیرون رفتند اما بعد از بیرون رفتن ایشان نوذر با اكثر اعیان سپاه بدست افراسیاب گرفتار گشتند و سالار تركان قصد قتل ایشان كرده برادرش اغریرث كه فارسیان او را در زمره انبیا شمارند بسخنان معقول نایره قهرش را تسكین داد و افراسیاب نوذر را نزد خود نگاهداشته سایر اسیران را مصحوب اغریرث بقلعه ساری فرستاد و پس از توجه اغریرث پور پشنك شنود كه زال سپاهی را كه بسیستان رفته بود شكست داده و بسیاری از شجعان تركستان را بقتل آورده بنابرآن آتش خشم و قهر افراسیاب مشتعل شده نوذر را بحضور خود طلبیده گردنش را از بار سر سبك گردانید آنگاه كامران و كامیاب اكثر ولایت ایران را در حیز تسخیر آورد و از مراسم قتل و غارت و خرابی شهر و ولایت دقیقه مهمل و نامرعی نگذاشته اكثر ابنیه و عمارات را ویران كرد و انهار و قنوات را بینباشت شعر
خداوند اخبار كسری و جم*چنین یاد كرد از ملوك عجم*
كه بعد از منوچهر و الا جناب*چو شد سلطنت حق افراسیاب
درشتی و بدخوئی آغاز كرد*در فتنه بر مملكت باز كرد*
اگر كینه ورزید اگر مهر داشت‌نظر برخلاف منوچهر داشت و چون ظلم و تعدی افراسیاب از حد اعتدال تجاوز نمود از سرداران و لشگریان عجم هركس در هرجا كه بود در یك موضع مجتمع گشته در دفع آن حادثه قرعه مشورت درمیان انداختند و باستصواب قارن رسولی نزد اغریرث كه از وی نسبت بایرانیان محبتی فهم كرده بودند فرستاده التماس اطلاق اسیران نمودند اغریرث جوابداد كه اگر زال عنان عزیمت بحدود اینولایت مصروف دارد یمكن كه اسیران ایران از قید نجات یابند و چون این پیغام فرح انجام بامراء عظام رسید و كیفیت حال را بتوسط مسرعی بعرض زال رسانیدند و زال ایلچیان باحضار اشراف و اعیان ارسال داشته همگنان در آستان اقبال آشیان او جمع شدند و پور سام ایشان را نوازش فرموده گفت كیست از شما كه لشگر بطرف طبرستان برده در مخلص اسیران لوازم سعی بجای آورد كشواد متقبل آن امر خطیر گشته زال جمعی از ابطال رجال را ملازم ركاب ظفر انتساب او گردانید و چون كشواد به مقصد نزدیك رسید اغریرث تمامی اسیران را مطلق العنان ساخت و ایشان بكشواد پیوسته باتفاق نزد زال رفتند و پور سام بوصول ایشان شاد كام شده مقارن آنحال خبر متواتر گشت كه افراسیاب اغریرث را بجرم اطلاق اسیران ایران بجهان جاودان روانساخت و آتش غضب زال از استماع آن مقال اشتعال یافته باتفاق سران سپاه خاطر بر محاربه افراسیاب قرار داد آنگاه بتفحص كسیكه شایسته
ص: 190
اورنك جهانبانی تواند بود اشتغال نمود شخصی بدو گفت بیت
ز تخم فریدون فرخ رواست*كه شایسته تخت و تاج نواست و زال زو را كه ولد طهماسب بن منوچهر بود و او را زاب و زاغ نیز گویند بپادشاهی برداشته متوجه افراسیاب شد و پور پشنك نیز بعزیمت جنگ و تلاش نام و ننك در برابر آمده بعد از تساوی صفین و انگیختن غبار حرب و شین افراسیاب پشت بر معركه كرده روی بوادی فرار آورد و بروایت حافظ ابرو مدت هفت ماه زمان مقابله و مقاتله اهالی ایران و توران امتداد یافته در آن ایام بلاء غلا بمرتبه‌ای شایع شد كه مزیدی بر آن متصور نباشد و هر دو سپاه آنمعنی را از شأمت ظلم و نزاع دانسته با یكدیگر صلح نمودند و سالار تركان بعد از آنكه دوازده سال در ایران بظلم و عدوان پرداخته بود عنان عزیمت بجانب تركستان انعطاف داد و سلطنت خطه ایران بر زاب قرار یافت بیت
بتوران زمین رفت افراسیاب*جهان جملگی شد مقرر بزاب زاب بن طهماسب بن منوچهر در سن هشتاد سالگی قدم بر مسند جهانبانی نهاده بهمگی همت متوجه آنشد كه اختلالی را كه بسبب استیلاء افراسیاب در ممالك ایران وقوع یافته تدارك نماید و مدت هفت سال خراج از رعایا نطلبید و انهار و قنواتی كه پور پشنك مسدود گردانیده بود بدستور سابق جاری ساخت و چون مدت سی سال به بسط بساط عدل و انصاف پرداخت متوجه عالم آخرت شده گرشاسب را ولی‌عهد گردانید

ذكر گرشاسپ‌

بقول اكثر مورخین دخترزاده بنیامین بن یعقوب علیه السلام و برادرزاده زو بود و او بعقیده صاحب تاریخ معجم بعد از فوت زاب مدت بیست سال بر مسند سلطنت و اقبال ممكن داشت و حمد اللّه مستوفی گوید كه گرشاسپ شش سال رایت پادشاهی برافراشت و از مفاتیح العلوم چنان معلوم میشود كه زاب و گرشاسب باتفاق یكدیگر بامر جهانبانی قیام مینمودند و ملقب بشریكین بودند و قول طبری آنكه گرشاسب وزیر او بود و العلم عند اللّه الودود و هو الموصل الی كل المطلوب و المقصود

گفتار در بیان سلطنت كیان‌

بقول اكثر مورخان زبان‌دان كی بلغت پهلوی مرادف جبار است و بزعم طبری كی و ملك یك معنی دارد و سلاطین كیانی با اسكندر رومی ده نفر بودند و بقول جمهور اصحاب اخبار مدت اقبال ایشان از هفتصد و سی و چهار سال نگذشته اما بموجبی كه درین مختصر تفصیل مییابد زمان اقبال ایشان از هفتصد و هفتاد سال متجاوز است و اول كسی كه از ایشان متصدی سرانجام مهام جهانبانی شد كیقباد بود و كیقباد اول لقب داشت و بروایت صحیح او نبیره پسر نوذر ابن منوچهر است و بعضی گفته‌اند كه كیقباد از صلب زاب بوجود آمد و او پس از فوت گرشاسب بچندگاهی بنابر سعی زال تاج حكومت بر سر نهاد و منصب
ص: 191
سرداری لشگر و پیشوائی سپاه را برستم داد و هم در اوایل جلوس كمر عداوت افراسیاب برمیان بسته زبان بدلداری عساكر نصرت مآثر بگشود و با جنود نامعدود بطرف بلخ توجه فرمود و پور پشنك نیز آماده حرب و جنگ شده بین الجانبین محاربه عظیم بوقوع انجامید كه بهرام خون‌آشام بر اوج این قلعه فیروزه فام از مهابت آن بلرزید و در آن روز رستم دستبردی نمود كه پای ثبات پهلوانان توران از جای رفته افراسیاب انگشت تعجب بدندان گرفت و روز دیگر سالار تركان طالب صلح گشته كیقباد آن التماس را بسمع قبول راه داد و میان ایشان بدستور زمان منوچهر مصالحه اتفاق افتاد آنگاه كیقباد با خاطر جزم و دل شادروی توجه بجانب فارس نهاد نظم
وز آنجا سوی فارس لشگر كشید*كه در پارس بد گنجها را كلید*
نشستنگه آنگاه اصطخر بود*كیان را بدان جایگه فخر بود و كیقباد پادشاهی بود بوفور تجبر و تعظم موصوف و بكمال عدل و بذل معروف شعر
شه كامكار عدالت نهاد*جهاندار والاگهر كیقباد*
جهانرا بانصاف آباد كرد*ز احسان دل خلق را شاد كرد در روضة الصفا مسطور است كه بعثت الیاس و الیسع و اشمویل و حزقیل در ایام سلطنت كیقباد بوقوع انجامید و او بملت اصحاب توحید گروید و بقول حمد اللّه مستوفی دار الملكش اصفهان بود و تعیین فراسخ او نمود القصه چون آن پادشاه والانژاد بروایت اصح مدت صد سال بدولت و اقبال بگذرانید و اوقات حیاتش بصد و بیست سال رسید كیكاوس را ولیعهد كرده رخت بعالم عقبی كشید
كیكاوس نبیره پسری یا پسر صلبی كیقباد بود و كاوس بقول صاحب مفاتیح العلوم نمرود لقب داشت و چون او رایت سلطنت و كامكاری برافراشت از كنار آب آمویه تا زمین بابل در تحت تصرف آورد و بقول طبری خطه بلخ را دار الملك كرد و در زمان دولت خود بدست حاكم مازندران و پادشاه یمن گرفتار گشته بسعی رستم از آن‌دو مهلكه نجات یافت و او را پسری بود سیاوش نام كه قلم تقدیر مشابه صورت او هرگز چهره‌ای بر صفحه روزگار تصویر ننموده بود و آن پسر خورشید منظر بنابر بعضی اسباب از پدر رنجیده نزد افراسیاب رفت سیاوش نخست باصناف عواطف افراسیاب اختصاص یافته دخترش را كه فرنگیس نام داشت بحباله نكاح درآورد اما سالار تركان آخر الامر نقش وجود سیاوش را از لوح هستی محو نمود و در آنزمان فرنگیس بكیخسرو حامله بود و چون آن مولود عاقبت محمود عالم را بوجود خود مزین گردانید و بسن رشد و تمیز رسید از توران بایران شتافته كیكاوس او را بر تخت سلطنت نشاند و در گوشه انزوا و انقطاع منزل گزید مدت سلطنتش صد و پنجاه سال بوده و بعثت داود و سلیمان علیهم السلام در زمان ایالتش روی نمود
ص: 192

گفتار در بیان شمه‌ای از وقایع زمان كیكاوس و ذكر مآل حال آن پادشاه بناموس‌

در مبادی ایام فرمان‌فرمائی كیكاوس حاكم مازندران لواء طغیان مرتفع گردانید سپر مخالفت بر روی موافقت كشید و كیكاوس بعد از تحقیق اینخبر با لشگر خجسته اثر جهة دفع خصم بداختر توجه نموده شاه مازندران مقابله و مقاتله با آن سپاه مصلحت ندانست و در قلعه‌ای كه با سد سكندر لاف برابری میزد و باحصار سپهر اخضر دعوی همسری میكرد متحصن شد و كاوس مدتی بمحاصره آن حصن حصین پرداخته چون كاری از پیش نرفت بطریق فریب چند كوچ بازپس نشست و طایفه‌ای را در لباس تجار با امتعه و اقمشه بسیار بدان حصار فرستاد تا با گندم و حبوبات معاوضه كرده شبی آتش در انبارهای غله زدند و گفتند اینصورت بی‌اختیار ما روی نموده آنگاه لشگر كیكاوس ناگاه كلمه العود احمد خوانده گرد قلعه را فروگرفتند و جنگ در انداخته پیكر فتح و ظفر جلوه‌گر گشت و بسیاری از مازندرانیان كشته گشته آنولایت در حیز تسخیر كیكاوس قرار گرفت و قول اكثر مورخان در واقعه مازندران آنست كه كاوس در اثناء گیرودار بدست والی آندیار گرفتار گشت و رستم براه هفت خوان جریده متوجه آندیار شده ناگهان بمقصد رسید و اهل حكم و فرمان را بقتل رسانیده كاوس را سالما غانما بدار الملك آورد و بعد از اینواقعه پادشاه فارسیان لشگر بهندوستان كشیده بعضی از حدود آن مملكت را مسخر گردانیده براه كچ و مكران معاودت كرد آنگاه بجانب ذو الاذعار كه مالك ممالك یمن بود توجه نمود و ذو الاذعار با سپاه جرار در برابر آمده پس از وقوع حرب استعمال آلات طعن و ضرب مغلوب شده از معركه بیرون رفت در آن اثنا كاوس شنود كه ذو الاذعار دختری دارد خورشید عذار كیكاوس مایل بمواصلت آن پری‌پیكر شده كس نزد حاكم یمن فرستاد و سخن مصاهرت و مصالحت درمیان انداخت و ذو الاذعار بدان معنی رضا داده مخدره خود را كه در میان عجمیان بسودابه اشتهار دارد بحرم پادشاه عجم ارسال داشت و كیكاوس در ملك یمن از دشمن نیندیشیده لواء عیش و عشرت مرتفع گردانید و ذو الاذعار فرصت یافته بر سر كیكاوس تاخته او را با طوس و گستهم پسران نوذر و بیژن و بعضی دیگر از پهلوانان صف شكن گرفته مقید كرد و چون اینخبر موحش بگوش رستم رسید با هزار سوار از دلیران روزگار بطرف ذو الاذعار ایلغار نمود و پادشاه یمن از بیم آنجوان تهمتن بقدم مصالحت پیش‌آمد و دست از اسیران بازداشته سودابه را بكاوس سپرد و مراسم اعتذار بجای آورده ایشان را گسیل فرمود و چون كاوس بمملكت خود رسید بتجدید سلطنت سیستان و كابلستان برستم داده او را جهان پهلوان و تهمتن لقب داد و فرقش را بافسر زربفت مرصع كه مخصوص سلاطین بود بیاراست و مقرر كرد كه در مملكت خود بر تخت سمین و زرین نشنید و رستم
ص: 193
دستان بكام دوستان بسیستان بازگشته از رشحات سحاب نصفت و معدلتش كرت دیگر خطه نیمروز رشگ بهار عالم‌افروز شد و كاوس نیز بتدارك اختلالی كه در مدت غیبت او دست داده بود اشتغال نموده چندگاهی فرق انام بفراغت تمام گذرانیدند و در خلال آن احوال فتنه از پس پرده غیب چهره گشود كه در آئینه خیال هیچ آفریده‌ای مصور نگشته بود و تبیین اینمقال آنكه كیكاوس را از منكوحه غیر سودابه پسری بود كه شمس و قمر از انوار رخسارش رشك میبردند و اهل عقل و كیاست از كمال فهم و فراستش تعجب میكردند و آن پسر سیاوش نام داشت و در حجر تربیت رستم اوقات میگذرانید و كیكاوس بعد از مراجعت از یمن بچندگاهی شاهزاده را طلبیده رستم او را به حشمتی هرچه تمامتر نزد پدر فرستاد و كاوس ولد رشید را منظور نظر مرحمت و شفقت گردانیده بحرم درآورد و سودابه در لقیه اول از عشق سیاوش بیصبر و آرام گشته در همان مجلس بایما و اشارت چنان كرد كه آن یوسف مصر ملاحت بر ما فی الضمیر او اطلاع یافت و در نوبت ثانی كه آن نور دیده جهانبانی با سودابه ملاقات نمود سودابه ببهانه‌ای خانه را خلوت كرده طالب مباشرت شد و سیاوش از قبول آن امر شنیع سر باز زده سودابه را یأس تمام بحصول پیوست و او را نزد كاوس بخیانت متهم گردانید و پادشاه عجم قاصد ایذاء و اضرار وارث ملك جم گشته سیاوش هرچند در ابراء ذمت خود سخنان بعرض رسانید بسمع قبول جای نیافت و عاقبت مقرر بر آنشد كه آتش بلند افروزند و شاه‌زاده و سودابه از میان نیران بگذرند مصراع
تا سیه‌روی شود هركه دروغش باشد
و چون آتش مشتعل گشت سودابه ترسیده پای در آن مهلكه ننهاد اما سیاوش مانند باد از میان آتش بگذشت و كاوس ولد ارشد را نوازش نموده قصد قتل آن مكاره كرد و باز بنابر التماس سیاوش عفو كرد بیت
تحمل دلكش است اما نه چندین*شكیبائی خوش است اما نه چندین در خلال این احوال منهیان بمسامع جلال رسانیدند كه افراسیاب سپاه بیحساب فراهم آورده میخواهد كه از جیحون عبور نماید و سیاوش دفع خسرو توران را از پادشاه ایران متقبل شده نخست به سیستان رفت و از آنجا بهمراهی رستم دستان متوجه مخالفان گشته بعد از آنكه دو لشگر در برابر یكدیگر نزول نمودند سالار تركان سه شب متعاقب خوابهای پریشان دید و برادر خود گرسیوز را با تحف مناسب نزد سیاوش و رستم فرستاده طلب صلح نمود و سیاوش به اشارت تهمتن بمصالحه تن در داده از طرفین عهد و پیمان درمیان آمد و افراسیاب صد كس از اقرباء و مقربان خود بنوا نزد سیاوش ارسال داشت و شاهزاده ایلچی نزد كاوس روان كرده كیفیت واقعه را در قلم آورد پادشاه عجم از شنیدن این سخن برآشفته طوس را پیش سیاوش فرستاده پیغام نمود كه تحفه افراسیاب را رد كن و آن صد كسرا كه بنوا آمده‌اند كشته ببلاد توران توجه نمای و از مراسم قتل و نهب دقیقه‌ای نامرعی نگذار و اگر تو از عهده این امر بیرون نمیتوانی آمد سپاه را با درفش كاویانی بطوس تسلیم فرمای چون سیاوش و رستم از غضب و درشتی كاوس واقف شدند جهان پهلوان
ص: 194
رنجیده خاطر بسیستان رفت و شاهزاده از نقض پیمان ابا كرده سپاه را بطوس سپرده جریده بتوران شتافت و بتوسط پیران ویسه كه از اركان دولت سالار تركان بود به ملاقات افراسیاب فایز شد و پور پشنك در تعظیم و احترام و اعزاز و اكرام شاه‌زاده عالیمقام كوشیده دختر خود فرنگیس را انیس او ساخت و پس از انقضاء اندك زمانی بنابر سعایت گرسیوز آنسرو جویبار جوانی را به تندباد قهر از پای درآورد و در آن اثنا معلوم نمود كه فرنگیس حامله است خواست كه نوعی سازد كه جنین از بطن مادر سقط شود لیكن بشفاعت پیران ویسه از سر آنحركت تجاوز كرد و چون چهار ماه از قتل سیاوش بگذشت از فرنگیس پسری تولد گشت كه دیده زهره و برجیس هرگز بر مثل آن مولودی نیفتاده بود و آن قرة العین سلطنت بكیخسرو موسوم شده پیران به پرورش او اشتغال نمود و چون خبر قتل سیاوش بایران رسید جهان پهلوان از زابلستان بتختگاه كاوس رفته بیرخصت پادشاه سودابه را بكشت و خبر محنت اثر سیاوش فاش گشته خلایق بر پلاس ماتم نشستند و تغییر لباس كه تا آنزمان معهود نبود كردند و بعد از اقامت مراسم تعزیت رستم با سپاه بینهایت بتوران رفته میان جهان پهلوان و افراسیاب محاربات دست داد و سالار تركان منهزم گردید و رستم انتقام كشیده بروایتی گرسیوز را بقتل رسانید و از تولد كیخسرو وقوف یافته بطلب او اشتغال نمود و چون از وجدان شاهزاده نومید گشت مراجعت فرمود و شهریار ایران پیشتر از بیشتر نسبت بجهان پهلوان الطاف مبذولداشته و در رفعت قدر و منزلتش بیفزود و بعد از چندگاه ازین قضیه كیكاوس گیو بن گودرز بن كشواد را جهة آوردن كیخسرو بتوران زمین فرستاد و گیو در باب پیدا كردن شاهزاده جد موفور بظهور آورده در شكارگاهی چشمش بر كیخسرو افتاده او را بفراست بشناخت و شاهزاده نیز ملهم شده دانست كه آنشخص گیو است و زمره از مستحفظان اخبار گفته‌اند كه سیاوش اسبی داشت كه رایض روزگار مثل آن توسنی را بزین و لجام تزئین نداده بود و آن اسب در روز قتل سیاوش غایب گشته تا زمان وصول گیو بملازمت كیخسرو هیچكس بر آن فرس دست نیافته بود و چون شاهزاده باتفاق گیو بجست‌وجوی اسب مشغول شد آن توسن را بازیافت و زین كرده پای در ركاب گردانید و از نظر گیو ناپدید گشت و پهلوان انگشت تأسف بدندان گرفته گفت هفت سال رنج و مشقت كشیدم تا مخدوم‌زاده خود را دیدم و اكنون دیو او را بربود و نومید شدم و همان لحظه زیبنده افسر كیانی بر زبر پشته بنظر او درآمد آنگاه كیخسرو و گیو باتفاق نزد فرنگیس شتافتند و او را همراه گردانیده عنان عزیمت بصوب ایران تافتند و پیران ویسه از كیفیت حادثه آگاهی یافته هرچند لشگر جهة بازگردانیدن ایشان فرستاد منهزم بازآمدند و چون آن سه دولتمند بكنار جیحون رسیدند توكل به پروردگار حفیظ كرده اسب در آب راندند و مانند برق و باد از آن‌جانب بیرون آمدند و آن اختر برج كامكاری بعد از قطع منازل و طی مراحل بملاقات جد بزرگوار فایز شد نظم
چو كاوس كی روی خسرو بدید*سرشكش ز مژگان برخ برچكید*
فرود ص: 195 آمد از تخت و شد پیش او*بمالید بر چهر او چشم و رو آنگاه بتمهید بساط عیش و نشاط اشارت فرموده چند روز بمراسم جشن و سور و لوازم لهو و سرور بگذرانید نظم
سپهدار كیخسرو و مهتران*نشستند و خواندند رامشكران*
دو هفته شب و روز خوردند می*بآواز عود و دف و چنگ و نی و بعد از آن پادشاه ایران سریر كیان را بوجود كیخسرو زیب و زینت داده زمام امور جهانبانی را در كف كفایت او نهاده بنفس نفیس خود عزلت گزید و پس از چندگاه بوصول اجل طبیعی متوجه عالم آخرت گردید نظم
بجاه ارچه با آسمان تخت برد*بخاك لحد عاقبت رخت برد

ذكر كیخسرو بن سیاوش‌

قدوه اعاظم سلاطین عالم و زبده اكابر خواقین بنی آدم بود جمال حالش بحلیه اصناف اوصاف حمیده آراسته و ذات خجسته صفاتش از تمامی اعمال ناپسندیده پیراسته همت عالی نهمتش در بلندی با چرخ برین برابری نمودی و نفاذ فرمان واجب الاذعانش نشانه حكم قضا و نمونه نشان تقدیر بودی و چون كیخسرو بعنایت الهی بر تخت پادشاهی نشست در عدل و انصاف بر روی جهانیان گشاده ابواب ظلم و بیداد بربست نظم
بگسترد گرد جهان داد را*بكند از زمین بیخ بیداد را*
بهر جای ویرانی آباد كرد*دل همگنان از غم آزاد كرد*
زمین چون بهشتی شد آراسته*ز داد و ز بخشش پر از خواسته و بعد از آن كه بیمن معدلت آنخسرو عالی منزلت مهمات ملك و ملت ساخته شد و مصالح سپاهی و رعیت پرداخته آمد كیخسرو بانتقام خون سیاوش سپاه فراوان بتوران فرستاده خود از عقب ایشان روان شد و میان اهل عجم و سالار تركان محاربات فراوان بوقوع انجامید آخر الامر افراسیاب فرار برقرار اختیار كرد و كیخسرو مقضی الوطر از آن سفر مراجعت فرموده بیشتر از پیشتر بتهمید مبانی نصفت و رعیت‌پروری قیام نمود و بزعم بعضی از فارسیان كه به نبوتش اعتراف دارند هرچیزیكه ملوك سابقه بناوجه از رعایا گرفته بودند رد فرمود در روضة الصفا از تاریخ حافظ ابرو مرویست كه كیخسرو مسجدی ساخته بود كه در سفر و حضر با وی بودی و بطریقه پیغمبران در آنجا نماز گذاردی و خدایرا بیگانگی پرستیدی و مردم را بعبادت ایزد تعالی باعث گشتی و بقول صاحب گزیده جام جهان‌نمای كه احوال عالم را در آن مشاهده كردی مخصوص بكیخسرو بود و بعضی از اهل تحقیق برانند كه جام جهان‌نمای كنایت از مرآت ضمیر عكس‌پذیر آن زیبنده تاج و سریر است چه هر امری كه در عالم وقوع یافتی در خاطر عاطرش پرتو انداختی لقب كیخسرو مبارك بود و او بقول اكثر مورخان شصت سال پادشاهی نمود
ص: 196

گفتار در ایراد بعضی از محاربات كیخسرو و افراسیاب و ذكر مقتل پور پشنگ و بیان مآل حال آنخسرو عالیمقدار كامیاب‌

جمله اخبار امم و نقله آثار ملوك عجم مرقوم قلم خجسته رقم گردانیده‌اند كه كیخسرو افسر كیانی بر سر نهاده خاطر انور بر طلب خون پدر قرار داد نخست عم خود فریبرز بن كاوس و طوس بن نوذر را با سی هزار مرد شمشیرزن بجانب توران فرستاد تا در دفع ماده فساد افراسیاب سعی نمایند و در وقت وداع با طوس گفت كه در آن اوان كه پدر من در توران زمین بسر میبرد پیش از آنكه والده مرا خطبه كند یكی از مخدرات خاندان پیران ویسه را خواسته بود و از وی پسری در وجود آمده فرود نام و حالا آن برادر من در قلعه از قلاع حاكم و فرمان‌رواست غرض كه اگر باو دچار خوری طریق حرمت و ادب بجای آوری آسیبی بذاتش نرسانی و پس از اتمام وصیت فریبرز و طوس روی براه نهاده قضا را گذر ایشان بر قلعه‌ای افتاد كه فرود آنجا بود شاهزاده چون خبر وصول سپاه با شاه شنود از سر غرور جوانی از سالكان مسالك پهلوانی بعزیمت محاربت از قلعه فرود آمد و طوس هرچند در اطفاء آتش فتنه جد نمود و فرود را از سفارش كیخسرو آگاه گردانید بجائی نرسید و از صرصر حوادث آن نهال گلشن اقبال منقلع گردید و كیخسرو كیفیت اینواقعه را استماع فرموده بغایت متأثر شد و نامه بفریبرز نوشت كه ما سرداری سپاه را از روی استقلال بتو ارزانی داشتیم میباید كه طوس را مقید بدینجانب فرستی و فریبرز بموجب فرموده عمل نموده چون طوس بدرگاه پادشاه رسید كیخسرو او را معاتب ساخته گفت نظم
نژاد كیومرث و ریش سفید*تو را داد بر زندگانی نوید*
وگرنه بفرمودمی تا سرت*بداندیش كردی جدا از برت و فریبرز بعد از فرستادن طوس با گودرز بن كشواد و سایر پهلوانان غضنفر نهاد بحدود ولایات افراسیاب درآمده از آنجانب پیران ویسه ایشان را استقبال نمود و نیران محاربه اشتعال یافته نسیم فتح و ظفر و نصرت بر پرچم علم پیران وزیده فریبرز منهزم شده در آنجنگ بزخم تیغ لشگر پور پشنگ هفتاد نفر از اولاد و اقرباء گودرز بعالم آخرت شتافتند و چون گریختگان بخسرو ایران پیوستند بغایت خشمناك شده فریبرز را نكوهش فرموده حكم كرد تا گودرز نوبت دیگر با سپاه رزم خواه بطرف توران توجه نماید و طوس را كه محبوس بود از قید نجات داده هم‌عنان ولد كشواد ساخت و چون آن لشگر بملك افراسیاب رسیدند باز پیران ویسه بجنگ مبادرت نموده ایرانیان را گریزانیده بخراسان درآمد و گریختگان در جبل همایون كه حالا به نیره تو اشتهار یافته متحصن شدند و خاقان چین و شنكل هندی با جنود نامعدود به لشگر افراسیاب پیوستند و
ص: 197
از آنجانب رستم دستان بفرمان خسرو ایران بگودرز ملحق گشته چند روز بمقاتله پرداخت و كاموس را كه از جمله بهادران توران بود با خاقان اسیر و دستگیر ساخت و بقیه تركان فرار برقرار اختیار كرده ایرانیان بكام دوستان بازگشتند و كرت دیگر كیخسرو چهار سردار را كه یكی از آنجمله گودرز بود با سپاه نامعدود بجنگ افراسیاب فرستاد و خود نیز متعاقب متوجه آنجانب شد و شهریار دیار توران بار دیگر پیران را با برادران خویش بحرب ایرانیان نامزد كرده بعد از تلاقی فریقین جنگی صعب روی نمود و پیران با جمعی از سرخیلان توران و بسیاری از لشگریان كشته گشته مقارن فتح كیخسرو بمعركه رسید و بر دست و بازوی پهلوانان آفرین كرده چون در پای علم گودرز پیران ویسه را مقتول دید از حقوق او یاد آورده از اسب پیاده شد و روی بر رویش نهاده فرمود تا جسدش را مدفون ساختند و بعد از آنكه افراسیاب ازینواقعه خبر یافت ولد خود شیده را با سپاه بلا انتها بجنگ خسرو ایران فرستاد و شیده در صحرای خوارزم بكیخسرو باز خورده كشته گشت و سپاهش گریز را بر ستیز گزیدند و بنابر آنكه این فتح با سهل وجهی دست داد كیخسرو گفت خوارزمی بود این و ازین جهة آنسرزمین بخوارزم موسوم شد و خسرو ایران از خوارزم بصوب كنك دژ كه دار الملك افراسیاب بود رفته آن بلده را محاصره فرموده سالار تركان از نقبی كه برای روز فرار كنده بود بگریخت و كیخسرو متعلقان او را در پناه مرحمت خویش جای داده از تعرض سپاه ایمن گردانید و عنان مراجعت بایران معطوف ساخت و افراسیاب مدتها در گرد جهان سرگردان بود و بالاخره در نواحی آذربیجان بدست لشگریان ایران افتاده بفرموده كیخسرو روی بعالم آخرت نهاد
در تاریخ طبری مسطور است كه بعد از فرار افراسیاب از كنك‌دژ و بازگشتن كیخسرو ولد پور پشنك كه موسوم بجهن بود در تركستان پادشاه شد و چون او وفات یافت پسرش قایم‌مقام شد و در بعضی دیگر از تواریخ مذكور است كه چون افراسیاب مصراع
رفت تا عالم دیگر گیرد
برادرش كیشواسف بر بلاد تركستان استیلا یافت و پس از انقضاء ایام حیات كیشواسف پسرش هزار اسف در آن مملكت بمرتبه ایالت رسید القصه چون كیخسرو خاطر خطیر از ممر افراسیاب فارغ گردانید بلخ را دار الملك ساخت و آخر الامر برشحات سحاب توفیق پادشاه ذو الجلال و الاكرام دست از ملك و مال بازداشته لهراسپ را بولایت عهد خویش تعیین نمود و از طبل و علم و حشم هجران گزیده دیگر هیچ آفریده‌ای او را ندید و چنانچه سابقا مرقوم كلك بیان گشت باتفاق جمهور مورخان مدت سلطنتش شصت سال بود اما مؤلف تاریخ معجم مرقوم قلم بلاغت رقم گردانیده شعر
چو صد سال كیخسرو نامدار*بهرچه آرزو كرد شد كامكار
بدانست آخر چو فرزانگان*كه گیتی سرابست و ما تشنگان*
همی تشنه چندانكه پی پیشترنهد باشدش تشنگی بیشتر*
بلهراسپ داد افسر خسروی*ولیعهدی و تاج كیخسروی لهراسپ بمذهب جمهور مورخان نبیره برادر كیكاوس است و حمد اللّه مستوفی گوید
ص: 198
كه او پسر اروند شاه بن كیبشین بن كیقباد بود و چون لهراسپ خطه بلخ را دار الملك ساخته اكثر اوقات آنجا بسر میبرد او را بلخی می‌گفتند و در آنوقت كه كیخسرو لهراسپ را به سلطنت نامزد كرد عظماء فرس زبان اعتراض بر پادشاه گشادند و زال در منقصت لهراسپ حكایات بر زبان آورده و كیخسرو او را از تكلم بآن كلمات منع فرمود و بروایتی زال برسم اعتذار مشتی خاك در دهان افكند و قولی آنكه دستان مطلقا بایالت لهراسپ همداستان نشد و این كدورت باولاد و احفاد جانبین سرایت نمود چنانچه از سیاق كلام آینده بوضوح خواهد پیوست القصه چون امر سلطنت بر لهراسپ قرار گرفت تختی زرین ساخته آنرا بجواهر ثمین ترصیع داد و تاج كیانی بر سر نهاده ایلچیان قمر مسیر جهة ایصال این بشارت باطراف آفاق فرستاد اكثر ملوك آنزمان كمر اطاعت و انقیادش برمیان بستند و بارسال تحف و هدایا بملازمان آستان اقبال آشیانش تقرب جستند و لهراسپ در ایام كشورگشائی خود رهام بن گودرز را كه بروایت طبری بخت نصر عبارت ازوست بایالت مملكت بابل و دیار مغرب نامزد كرد چنانچه در جزو اول مبین شد رهام در بیت المقدس از دقایق كشتن و غارت كردن دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت تعیین مناصب اصحاب دیوان مانند مشرف و مستوفی منسوب بلهراسپ است و او حاكم معدلت شعار شجاعت آثار بود اما خوئی درشت داشت و بر هیچ مجرمی لحظه‌ای ابقا نمی‌نمود و چون مدت صد و بیست سال بدولت و اقبال گذرانید ولد ارشد خود گشتاسپ را بر مسند فرماندهی نشانده ببلده بلخ در زاویه‌ای منزل گزید و در زمان گشتاسپ كه ارجاسپ از توران لشگر بایران آورد لهراسپ را در بلده مذكوره دیده بعالم آخرت روان كرد

گفتار در بیان رنجش گشتاسپ از لهراسپ و ذكر رفتن او از نزد پدر بدار الملك قیصر و مراجعت نمودن از آن سفر مقضی الوطر

در تواریخ مشهور مسطور است كه لهراسپ را دو پسر بود گشتاسپ و زریر و گشتاسپ بشجاعت و مردانگی و سخاوت و فرزانگی از ابناء زمان ممتاز بود و انوار دولت و اقبال و آثار شوكت و استقلال در جبین مبینش ظاهر و هویدا مینمود و چون لهراسپ جانب اولاد كیكاوس را بر فرزندان صلبی خود ترجیح مینهاد و سرانجام مهمات كلیه را باهتمام ایشان باز میگذاشت گشتاسپ آزرده خاطر گشته جمعی را با خود متفق گردانید تا بمعاضدت ایشان با لهراسپ مخالفت نماید و در تمشیت امور ملك دخل فرماید و لهراسپ از این معنی خبر یافته گشتاسپ از پدر متوهم گشت و روی بوادی فرار آورده بروم رفت و در آن مملكت امور غریبه ازو سر برزده بعز دامادی قیصر مقرر شد بیان این سخن آن است كه در آنوقت رسم قیاصره چنان بود كه چون دختری از ایشان بحد بلغاء می‌رسید مجمعی ساخته باحضار خلایق فرمان میدادند و دختر قیصر ترنجی در دست سواره بر آن محفل عبور مینمود و و آن ترنج را بر هركه میزد سعادت دامادی قیصر او را میسر میشد و در آن فرصت كه
ص: 199
گشتاسپ در روم بود مثل این مجلس دست داده شاه‌زاده بنظاره رفت و چون دختر قیصر كه كتایون نام داشت بدان مجمع رسید و جوانان حاضر آمده را دید ترنج را بطرف گشتاسپ انداخت و بنابر آنكه او را در آن دیار كسی نمیشناخت قیصر از دختر رنجیده او را بخانه گشتاسپ فرستاد و با آن مخدره ترك ملاقات كرده بنسخ آن قاعده حكم فرموده كه دو دختر دیگر خود را بكسانی میدهم كه فلان شیر و فلان اژدها كه درین حدود پیدا شده بكشند و دو ملك‌زاده رومی را داعیه وصلت دختر قیصر در خاطر افتاد اما یارای كشتن شیر و اژدها نداشتند و گشتاسپ این قضیه را شنوده با ایشان ملاقات نموده آنخدمت را قبول فرمود و آن‌دو سبع را به قتل رسانیده با كس نگفت و ملك‌زادگان در پیش قیصر آن جلادت را بخود نسبت كرده داماد شدند و بعد از آن گشتاسپ روزی در میدان گوی‌بازی بنظر قیصر درآمد و در آن فن بر ابناء جنس غلبه كرده قیصر از آن كر و فر متعجب گشته شاه‌زاده را طلبید و احوال پرسید گشتاسپ شمه‌ای از جلادت خویش و كشتن شیر و اژدها بعرض رسانید اما نام و نسب خود نبرد و قیصر مراسم دلجوئی بجای آورده درباره او اصناف الطاف مبذولداشت آنگاه گشتاسپ پادشاه روم را بر آن آورد كه رسولی نزد لهراسپ فرستاده طلب خراج نمود و خسرو ایران از جرأت قیصر متحیر گشته بالاخره معلوم فرمود كه منشاء آن فتنه چیست و باعث بر آن دلیری كیست لاجرم جهة استمالت فرزند رشید خود زریر را با تاج و سریر و فوجی از سپاه كشورگیر بجانب روم فرستاد و خبر توجه ولد لهراسپ در آن ولایت شهرت یافته گشتاسپ تعهد مهم او كرده جریده متوجه شد و چون اخوین بهم رسیدند ایرانیان بموجب وصیت لهراسپ تاج كیانی بر سر شاهزاده نهاده او را بر تخت خسروانی نشاندند و گشتاسپ قاصدی نزد قیصر فرستاده پیغام داد كه اگر پادشاه بدینجانب توجه فرماید مهم برحسب دلخواه سرانجام مییابد و حاكم روم بمعسكر ایرانیان آمده چون داماد خود را بر تخت نشسته دید بیت
بدانست قیصر كه گشتاسپ اوست*برازنده تاج لهراسپ اوست و گشتاسپ مراسم تعظیم و تبجیل مرعی داشته بعد از تقدیم شرایط جشن و سور با دختر قیصر متوجه خدمت پدر شد و چون بشرف دستبوس استسعاد یافت در همان ایام لهراسپ مجمعی ساخته زمام امور شهریاری و عنان مهام جهانداری را بدست فرزند ارجمند داده خود روی بگوشه انقطاع و انزوا آورد گویند كه از انبیاء عظام ارمیا و دانیال و عزیر علیهم السلام معاصر لهراسپ بودند

ذكر سلطنت گشتاسپ‌

در تاریخ طبری مسطور است كه چون گشتاسپ بر تخت سلطنت قرار گرفت و از خرابی كه بخت نصر در بیت المقدس كرده بود وقوف یافت كورش نامی را بایالت ولایت بابل نامزد نموده بخت نصر را باز طلبیده حكم فرمود كه دست از اسیران بنی اسرائیل بدارد تا بوطن مألوف رفته در تعمیر اراضی مقدسه لوازم اهتمام بجای آورند و زمام امور سلطنت
ص: 200
یهود را در قبضه اقتدار یكی از اولاد داود علیه السّلام نهاد بنابرآن كرت دیگر بیت المقدس و مسجد اقصی معمور و آبادان شد و باتفاق مورخان در زمان گشتاسپ زردشت دعوی نبوت كرده طوایف انام را بعبادت آتش مأمور گردانید و گشتاسپ بوی گرویده بدان واسطه دین مجوس رواج و رونق یافت و گشتاسپ اول پادشاهیست كه بر یك روی تنگه شكل آتشكده نقش كرده بر جانب دیگر صورت خود را تصویر نمود و پیش ازو این رسم نبود و ایضا او نخستین ملكیست كه دیوان رسایل و مكتوبات نهاده فرمان داد تا مكتوبات را بعبارات خوب نویسند و گشتاسپ را در ایام فرمان فرمائی با ارجاسپ كه از اولاد افراسیاب بود و سلطنت تركستان مینمود بكرات محاربات اتفاق افتاد و بیمن جلادت اسفندیار تركان را صورت تمكن در ولایت ایران دست نداد و چون رستم بگشتاسپ كما ینبغی شرایط فرمان‌برداری بجا نمی‌آورد گشتاسپ در اواخر ایام كامرانی اسفندیار را جهة آوردن جهان پهلوان بسیستان فرستاد و میان شاهزاده و تهمتن مهم بمحاربه انجامیده اسفندیار كشته گشت آنگاه گشتاسپ تاج كیانی و زمام امور جهانبانی را بولد اسفندیار بهمن تسلیم نموده خود بكنج عزلت منزل گزید مدت سلطنتش صد و بیست سال بود لقبش هیرمند است یعنی عابد نار

ذكر زردشت‌

ارباب تواریخ در باب نسب و مولد و منشاء زردشت اختلاف بسیار كرده‌اند باعتقاد بعضی از اصحاب اخبار پدر آن مقتدای اشرار اسیما نام داشت و محمد بن جریر الطبری در سلك تحریر كشیده كه سلسله نسب زردشت بمنوچهر می‌پیوست و ابو الحسن عادی گوید كه آن ناخردمند از اهل دماوند بود و در مبادی سن رشد و تمیز سلوك طریق مسافرت كرده بود روی بخدمت علماء روم و هند آورده بتحصیل علوم غریبه و تعلم نیر نجات اشتغال نمود و بعضی دیگر از مورخین گویند كه مولد و منشاء زردشت فلسطین است و شهرستانی از مؤبدان مجوس نقل كرده كه مادرش از ری بود مسماة بر عدد و در تحفة الملكیه مسطور است كه زردشت در وقت ولادت لب بخنده گشاد و او را در اوقات طفولیت در میان اسبان و گاوان و بعضی دیگر از انواع حیوان می‌انداختند و آن حیوانات او را حمایت میكردند و چون بسن شباب رسید بكوه سیلان خرامید و مدتی آنجا مقیم بوده چون نزول نمود كتاب السیاق كه مصنف اوست مصحوبش بود و بزعم اكثر علماء زردشت در اوایل حال شاگردی یكی از تلامذه ارمیا علیه السّلام مینمود تا بآموختن علوم غریبه فایز شد و در تاریخ طبری مسطور است كه آن بداختر شاگرد عزیر پیغمبر بود و در بعضی از مهام با عزیر در مقام خلاف آمده عزیر برو دعا فرمود تا بعلت برص مبتلا گشت بنابرآن اسرائیلیان او را از میان خود اخراج نمودند و در تحفة الملكیه عوض عزیر الیسع نوشته شده بر هر تقدیر آنشریر بعد از خروج از شام به مملكت عجم شتافته زبان بدعوی نبوت بگشاد در روضة الصفا مسطور است كه زردشت
ص: 201
را بجهة ممارست علوم نجوم از اوضاع كواكب معلوم شد كه مانند موسی علیه السّلام شخصی ظهور نماید كه او را بسبب ضیاء آتش آشنائی بعالم بالا پیدا شود و اینمعنی نبوت او گردد و به تلبیس ابلیس پنداشت كه آن شخص غیر ازو كسی نیست و بخلوت و مجاهدت مشغول شده بنابر كثرت ریاضت روشنی بر دلش تافت و شیطان آن نور را در لباس نار باو نموده از میان آتش با وی در سخن آمد و زردشت مخاطبات آن ملعون را جمع آورده و كتابت كرده آن كتاب را زند نام نهاد آنگاه زند را شرحی نوشته موسوم بپازند گردانید و حالا بدكیشان را بدان كتب منسوب ساخته زندیق گویند القصه بنابر اسباب مذكوره زردشت دعوی پیغمبری كرده خلایق را بدین مجوس و كیش پرستش آتش دعوت كرد و جمعی از اهل ضلال سر درپی آن ضال مضل نهاده روزبروز متابعانش بیشتر میشدند و كیفیت اینواقعه بعرض گشتاسپ رسیده خواهان دیدار زردشت گشت و بعد از آنكه بین الجانبین ملاقات بوقوع انجامید پادشاه از راه رفته بآن ملت درآمده و قولی آنكه نخست از قبول آن كیش ابا كرده مدت هفت سال زردشت را حبس فرمود و در آن اوقات روزی گشتاسپ در راهی قطع مسافت مینمود كه ناگاه چهار دست‌وپای اسبش بزمین فرورفت و پادشاه زردشت را از زندان طلبیده از سبب آنواقعه تفتیش نمود زردشت گفت موجب این قضیه آنست كه فرمان مرا كه پیغمبر خدایم بسمع قبول نمی‌شنوی اكنون اگر شرط متابعت و مطاوعت من بجای آوری دعا كنم تا دست‌وپای اسب تو را ایزد تعالی خلاص گرداند و گشتاسپ متقبل اینمعنی شده و زردشت دعا كرده بتقدیر الهی قوایم بارگیر صاحب تاج و سریر از زمین برآمد آنگاه گشتاسپ باتفاق اولاد و امرا بوی گرویده جمیع طوایف انام را بدین آتش‌پرستی دعوت كردند و هركس كه از متابعت آن ملت امتناع نموده جانش را بآتش بیداد سوخته خرمن حیات بسیاری از مردمان را بباد فنا بردادند و گشتاسپ آتش كده‌ها در اطراف ممالك عالم بنا فرمود و بارادات تمام تا آخر ایام زندگانی متابعت و مطاوعت زردشت مینمود و از جمله خوارق عاداتی كه آنصاحب شقاوت ظاهر ساخت یكی آنكه در وقت ملاقات گشتاسپ آتش‌پاره‌ای در دست داشت و با آن بازی میكرد و دیگر آنكه نوبتی مقداری طلاء گداخته بر وی ریختند اصلا متأذی نشد صاحب تحفة الملكیه گوید كه ظهور زردشت بعد از سی سال از ملك گشتاسپ بود و پس از آن سی و پنجسال بماند و مدت حیاتش به هفتاد و هفت سال رسیده و العلم عند اللّه تعالی‌

گفتار در بیان مخالفت و محاربت گشتاسپ و ارجاسپ و ذكر شمه‌ای از رشحات و بسالت اسفندیار روئین‌تن و كشته شدن او بر دست رستم زال و انتقال ملك عجم ببهمن‌

نقادان غث و سمین سخن و صرافان جواهر مآثر نو و كهن درر این حكایت را در رشته
ص: 202
بیان چنان انتظام داده‌اند كه چون گشتاسپ ملت باطل زردشت را شعار روزگار خود ساخت و در هر بلده‌ای از بلدان قلم‌رو خود آتشكده‌ای طرح انداخت زردشت باو گفت پادشاهی را كه متقلد قلاده دین حق باشد جایز نیست كه خراج بحاكمی دهد كه سالك ممالك غوایت بود و حال آنكه در اوان میان حاكم تركستان كه ارجاسپ نام داشت و گشتاسب قواعد مصالحت استحكام یافته هرساله جزئی خراجی از ایران بتوران میبردند چون زردشت گشتاسپ را از اداء مال مقرر مانع شد و كیفیت حال بسمع ارجاسب رسید باحضار عساكر نصرت شعار مثال داده با لشگر بسیار وعدت بیشمار بجانب دیار ایران روان گشت و گشتاسپ نیز جنود نامعدود فراهم آورده باستقبال سالار تركان استعجال نمود و با پسر ارشد خود اسفندیار گفت كه اگر به یمن اهتمام تو ارجاسپ انهزام یابد زمام امور سلطنت را در قبضه اختیار تو نهم و بعد از تلاقی فریقین حربی صعب دست داده اسفندیار آثار تسلط و اقتدار اظهار كرده ارجاسپ منهزم شد و پسر و برادران او كشته گشته گشتاسپ مظفر و منصور با غنایم نامحصور بمقر خود مراجعت فرمود و اسفندیار را بضبط ارمنیه و آذربیجان روانساخت و در غیبت شاهزاده مفسدی نزد گشتاسب او را بداعیه استقلال سلطنت متهم گردانید و چون اسفندیار از آن دیار بازگشت در قلعه كرد كوه محبوس شد اینخبر بسمع ارجاسپ رسیده فرصت غنیمت شمرده لشگر ببلخ كشید و پیر عزیز یعنی لهراسپ را كه در آن بلده ساكن بود بقتل رسانیده دختران گشتاسپ را اسیر كرد و بتركستان فرستاد و گشتاسپ بعد از محاربه با ارجاسپ و انهزام از وی در قلعه‌ای از قلاع متحصن گشته برادر خود جاماسپ را بقلعه كرد كوه ارسال داشت تا اسفندیار را از مجلس بیرون آورد و بسلطنت وعده داده التماس دفع شر ارجاسپ كند و بعد از آنكه جاماسپ بقلعه رسید و از اداء رسالت فارغ گردید اسفندیار بندهای خود را بزور بازو از هم گسیخت و بحصاریكه پدرش متحصن گشته بود شتافت و روز دیگر از قلعه بیرون آمده بضرب تیغ و سنان تركان را منهزم ساخت و پس از وقوع فتح گشتاسب با اسفندیار گفت كه منصب شاهی حق تست لیكن عاری عظیم باشد كه تو فرمان‌فرمای جهانیان باشی و خواهران تو در دست دشمنان اسیر باشند از استماع اینسخن عرق حمیت اسفندیار در حركت آمده از سپاه ایران دوازده هزار سوار و دوازده هزار پیاده جرار برگزیده با برادر خویش پشوتن بعزم انتقام ارجاسب و نجات اسیران قدم در راه نهاد و در بسیاری از نسخ مسطور است (و العهدة علی الرواة) كه اسفندیار در آنسفر بموضعی رسید كه از آنجا تا روئین‌دژ كه دار الملك ارجاسپ است سه راه بود و وصول بآن بلده از یك طریق كه آبادانی داشت بمدت شش ماه تیسیر می‌پذیرفت و از راه دیگر كه آب و علف كمتر بود بیك ماه و از راه سیوم كه آن را هفت خوان میخواندند بیك هفته اما درین راه موانع غریبه مثل شیران درنده و جادوان فریبنده و كثرت برف و باران فراوان بود و اسفندیار سپاه را با پشوتن از راه دوم روان كرده با فوجی از دلیران بطریقه بازرگانان از طریق
ص: 203
هفت خوان عازم روئین‌دژ شد و با برادر مقرر فرمود كه چون نزدیك بمقصد رسد در موضعی معین قرار گیرد و در شبی كه روشنی آتش بسیار در جانب قلعه به‌بیند جنگ در اندازد القصه اسفندیار از مهالك آن مسالك بسلامت بیرون آمده آوازه در شهر افتاد كه تاجری صاحب مكنت از اسفندیار رنجیده و پناه باینولایت آورده ارجاسپ بازرگان را طلبداشته شاهزاده بملازمت شتافت و جوهری گران‌بها پیشكش كرده باندك زمانی پیش پادشاه راه سخن یافته بلكه بمرتبه تقرب ترقی نمود و چون پشوتن با لشگر ایران بموضع موعود رسید و زمان مواضعه نزدیك آمد اسفندیار امرا و اركان دولت ارجاسپ را بضیافت برده در وقت شام ببهانه طبخ طعام آتش بسیار برافروخت و این حال بر پشوتن روشن گشته نایها در دمید و طبلها فروكوفته بجانب قلعه خرامید و آشوبی تمام در شهر افتاد و سپاهیان بعزم جنگ آغاز بیرون رفتن كرده اسفندیار فرصت غنیمت شمرد و تیغ كین از نیام انتقام كشیده و بنیاد قتل و غارت فرمود لاجرم از درون شهر نیز افغان بگوش تورانیان رسانیده مدهوش‌وار بازگشتند اسفندیار از اینجانب و پشوتن از آن طرف تیغ بیدریغ در آن مردم نهاده خلق وافر كشتند و ارجاسپ و برادرانش در سلك قتیلان انضمام یافتند و شاهزاده شجاعت شعار خواهران را بدست آورده حكومت روئین دژ را بیكی از احفاد اغریرث داده در تركستان آتشكده‌ها بنا فرمود و چون سالما غانما بملازمت گشتاسپ رسید و متقاضی امیر موعود گردید گشتاسپ بهانه كرده گفت هرچند كارهاء بزرگ از پیش برده‌ای اما هنوز رستم را كه در وسط مملكت است و كیش ما را قبول نكرده فرمان‌بردار نگردانیده‌ای میباید كه بزابلستان رفته او را مقید نزد ما آوری تا صیت جلالت تو بیشتر از پیشتر سمت شهرت پذیرد
اسفندیار بكراهت تمام این سخن را بسمع قبول جا داده بجانب سیستان شتافت و چون بدانحدود رسید ولد رشید خود بهمن را بطلب تهمتن فرستاد و بهمن از فراز كوهی در شكار گاهی رستم را دید كه گوری در سیخ كزی كشیده كباب میكرد و از عظم جثه و مهابت خلقت او در تعجب افتاده سنگی بزرگ از قله جبل بجانب وی غلطانید و حجر نزدیك رسیده جهان پهلوان بسر پای خویش آن را بطرف دیگر افكند و حیرت بهمن متزاید شده نزد رستم رفت و گفت كه پدرم اسفندیار ترا میطلبد و رستم بی‌توقف بخدمت مبادرت نموده آنچه وظیفه تعظیم و تبجیل بود بتقدیم رسانید اما اسفندیار آغاز خشونت كرده ادعا فرمود كه تهمتن را مقید و مغلول بپای تخت گشتاسپ رساند و رستم در برابر زبان بتواضع گشاده التماس نمود كه شاهزاده بمنزل او تشریف برد تا مالها بذل كند و گنجها نثار سازد آنگاه باتفاق متوجه درگاه بارگاه شوند و اسفندیار از قبول اینمعنی سر باز زده بین الجانبین مناظرات واقع شده آخر الامر مهم بر محاربه قرار یافته روز دیگر آن‌دو پهلوان صفدر بمیدان خرامیدند و بعد از كوشش بسیار بهنگام شام هریك بمقام خویش رفتند و صباح روز دوم باز آن‌دو شیر ژیان به بیشه جنگ و تلاش نام و ننگ شتافته در این
ص: 204
روز تیری از شصت رستم گشاد یافت و بر مقتل اسفندیار آمده آن شاهزاده خویشتن دار را بر خاك هلاك انداخت و عقیده بعضی از افسانه‌گویان عجم آنكه تیغ و تیر بر بدن اسفندیار كارگر نبود و رستم بتعلیم سیمرغ تیر كزی بر چشمش زد و این معنی سبب هلاكت او شده چنانچه فردوسی گوید شعر
چو رستم گز اندر كمان راند زود*بدانسان كه سیمرغ فرموده بود*
بزد تیر بر چشم اسفندیار*سیه شد جهان پیش آن نامدار*
خم آورد بالاء سرو سهی*و زو دور شد تاج و فر شهی القصه چون خبر قتل اسفندیار بگشتاسپ رسید از كرده خویش پشیمان گشته در فراق ولد بی‌بدل خود زاری و سوگواری نمود و تاج كیانی و تخت خسروانی را ببهمن سپرده عزلت اختیار فرمود

بهمن بن اسفندیار

موسوم باردشیر بود و معنی بهمن كه لقب اوست بلغت یونانی نیكو نیت باشد و چون بهمن بر تخت سلطنت نشست و دست تصرف باكثر اقالیم سبعه دراز كرده او را بهمن درازدست گفتند و مادر بهمن از اولاد طالوت بود و استوریا نام داشت و بهمن اول پادشاهی است كه در ابتداء مكاتیب و مناشیر نام حضرت حق عز اسمه را ثبت كرد و عنوان مكتوباتش این بود كه از اردشیر بنده خدا و خادم او بسوی فلان بن فلان و باتفاق مورخان بهمن پادشاهی بود در غایت عدل و رعیت‌پروری و نهایت مكرمت و نصفت‌گستری در ایام دولت او اكثر بلاد عالم معمور گشت وصیت محاسن افعال و مكارم اخلاقش از ایوان كیوان درگذشت نقلست كه در اوایل ایام سلطنت بهمن رستم بسعی برادر خود شغاد و قصد حاكم كابل بعالم دیگر منتقل شد و چون اینخبر بسمع پادشاه عجم رسید جهة انتقام خون پدر متوجه سیستان گردید و پسر جهان پهلوان فرامرز با سپاه آن مرز در برابر آمده بین الجانبین حربی صعب اتفاق افتاد و نسیم ظفر بر پرچم علم وارث ملك جم وزیده ولد رستم بقتل رسید و پدر پیرش اسیر شد و پس از چندگاهی از بهمن نوازش یافته مطلق العنان گشت در تاریخ طبری مسطور است كه بهمن در ایام فرمانفرمائی رسولی نزد بنی اسرائیل فرستاد و حاكم اسرائیلیان بقتل ایلچی مبادرت نمود و بهمن از شنیدن این سخن متأثر شده نوبت دیگر بخت نصر را بجانب بیت المقدس ارسال داشت تا لوازم قتل و غارت بتقدیم رسانید و صد هزار كودك نارسیده برده و اسیر كرده بعراق مراجعت نمود و بهمن در اواخر ایام حیات دختر خود همای را كه از وی آبستن بود بسلطنت تعیین فرمود و مقرر كرد كه اگر از آن دختر پسری متولد گردد صاحب تخت و افسر آن پسر باشد و ساسان بن بهمن از غصه حرمان سلطنت از ملك عجم بیرون رفته در اطراف جهان سرگردان شد مدت پادشاهی بهمن صد و دوازده سال بود و زمان عمر او صد و بیست سال بیت
چو بگذشت از عمر بهمن دو شصت*در افتاد ناگه چو ماهی بشست از اكابر حكماء ذیمقراطیس و بقراط طبیب معاصر بهمن بودند و آن‌دو حكیم فاضل بروایت بعضی از افاضل گاهی بمجلس آن پادشاه عادل
ص: 205
رسیده افاده مسایل حكمی مینمودند

ذكر مآل حال رستم بن زال‌

رستم دستان كه از اكثر افراد انسان بكمال شجاعت و مردانگی و وفور بسالت و فرزانگی ممتاز و مستثنی بود برادری داشت شغاد كه در اشتعال نیران شرارت و فساد بی‌شبه و نظیر مینمود و دختر حاكم كابل را بحباله نكاح آورده در آنولایت بسر میبرد و نوبتی والی كابل از ننگ خراج‌گذاری و شغاد از غایت حسد و مردم‌آزاری با یكدیگر از رستم آغاز شكایت كردند و قاصد جان جهان پهلوان گشته و باهم مواضعه درمیان آورده شاه كابل شغاد را از مملكت اخراج كرد و شغاد بسیستان شتافته رستم دستان از وی پرسید كه سبب نزاع میان تو و حاكم كابل چه بود شغاد جوابداد كه در آن اوان كه رسول شما جهة طلب خراج بكابل آمد اثر كراهیت در ناصیه حال كابلشاه ظاهر گشته در اداء مال طریق تعلل و اهمال مسلوك میداشت و چون من او را از مخالفت شما تخویف نمودم برآشفته باخراج من فرمان داد و رستم از استماع این سخن خشمناك شده باجتماع سپاه حكم فرمود تا بطرف كابل رفته آن بو الفضول را گوشمال دهد شغاد گفت حاكم كابل را آنمقدار قوت نیست كه دفع او را بجمعیت لشگر موقوف باید داشت اگر شما تنها عنان عزیمت بدانجانب معطوف فرمائید بمجرد شنیدن اینخبر بكابلشاه فرار بر قرار اختیار مینماید یا با تیغ و كفن بخدمت تهمتن میشتابد و رستم بسخن آنغدار فریفته شده جریده عازم كابل گشت و شغاد خفیه كس نزد حاكم كابل فرستاده او را از توجه رستم اعلام داد و كابل شاه بموجبی كه با شغاد قرار داده بود در راه چهار باغی كه در آن ولایت داشت فرمود تا چاهها حفر نمودند و در هر چاهی آلات قتل مثل ژوبین و خنجر و شمشیر و ششپر تعبیه كردند و سرهای چاه را بخس و خاشاك به پوشانیدند و چون رستم به نواحی كابل رسید كابلشاه سروپا برهنه بمراسم استقبال استعجال فرمود و روی نیاز برخاك نهاده بلوازم پیشكش و نثار پرداخت رستم گفت از تو خبری بمن رسانیده‌اند كه بر تقدیر وقوع از دست من جان نخواهی برد والی كابل سوگند یاد كرد كه آنچه از باب خلاف من بسمع اشرف رسیده غیر واقع است رستم گفت سروپای خود را بپوش جواب داد كه تا ملتمس من مبذول نیابد دستار نه بندم و موزه نپوشم رستم پرسید كه چه التماس داری گفت میخواهم كه باغ مرا بشرف نزول اجلال بیارائی تا فراخور حال بسنت ضیافت قیام نمایم و رستم بقبول این مدعا زبان گشاده كابلشاه باحتیاط تمام پیش پیش او میرفت و رستم از كید و مكر كابلشاه و برادر غافل بوده بی‌دهشت رخش میراند كه ناگاه در چاهی افتاد و اكثر اعضایش از نوك سیف و سنان مجروح گشته خود را بلطایف الحیل به سر چاه رسانید و در آنحال كه جهان پهلوان مجروح و نالان بر سر چاه خفته بود شغاد شرارت‌نژاد شماتت كنان پیش او رفت رستم او را گفت كه تیر و كمانی نزد من بگذار كه
ص: 206
اگر سبعی قصد من نماید ضرر او را دفع كنم شغاد بموجب فرموده عملنموده رستم باوجود ناتوانی تیر بر كمان نهاد و شغاد از بیم جان درختی را پناه ساخت. نظم
چو رستم چنان دید بفراخت دست*چنان خسته از تیر بگشاد شست*
درخت و برادر بهم بربدوخت*به هنگام رفتن دلش برفروخت*
شغاد از پس زخم او آه كرد*تهمتن بدو درد كوتاه كرد*
چنین گفت رستم كه یزدان سپاس*كه بودم همه سال یزدان‌شناس*
كزین پس كه جانم رسیده بلب*برین كین من ناگذشته دو شب*
مرا زور داد او كه از مرگ پیش*ازین بی وفا خواستم كین خویش*
بگفت این و جانش برآمد ز تن*برو زار و گریان شدند انجمن و چون خبر مرگ رستم در ولایت نیمروز شایع شد ولدش فرامرز لشگری پر تهور جمع آورده عازم كابل شد و كابلشاه با سپاه رزم‌خواه در برابر آمده حربی عظیم دست داد و فرامرز نصرت یافت و كابلشاه كشته گشته بعالم آخرت شتافت و چون فرامرز انتقام تمام از كابلیان كشید كالبد رستم را بسیستان رسانیده در سردابه‌ای مدفون گردانید مدت زندگانی رستم بقول اكثر ناقلان اخبار عجم ششصد سال بود و العلم عند اللّه الودود

ذكر همای بنت بهمن‌

نزد واقفان مواقف سخن همای بنت بهمن ملقب بچهر آزاد بود و او را خمانی نیز میگفتند و چون سریر كیانی بوجود همایون خمانی زیب و زینت گرفت در اشاعت عدل و و انصاف كوشیده بعد از انقضاء شش ماه پسر قمر پیكر از وی متولد شد و بواسطه حب جاه وضع حمل را از امراء بل كافه برایا پنهان داشته صندوقی ساخت و بیرونش را بقیر اندوده شاهزاده را با جواهر نفیسه در آنجا نهاده بآب اصطخر فارس انداخت و آن گوهر گرانمایه بدست گازری افتاده موسوم بداراب گشت و گازر بتربیت داراب مشغول شده چون شاهزاده بحد بلغا رسید سر بحرفت گازری فرود نیاورد و همواره بصید و شكار و تربیت آلات كار زار مشغولی میكرد و در آن اثنا روزی با گازر گفت كه مرا چنین بخاطر میرسد كه تو پدر من نیستی زیرا كه من در خود همتی می‌یابم كه مناسب حرفت تو نیست گازر جواب داد كه لعل خوش‌رنگ نتیجه سنگست و در موفور الشرف مكنون در جوف صدف پس میشاید كه مثل تو بزرگ منشی از مانند من درویشی در وجود آید داراب گفت دست از سخن آرائی بازدار و بآنچه راست است زبان بگشای آخر الامر گازر قصه یافتن داراب را در میان آب تقریر نمود و شاه‌زاده بملازمت یكی از امرای همای شتافته آن امیر در آن نزدیكی بجنگ رومیان رفت و در آن سفر آثار دولت و اقبال در ناصیه حال داراب مشاهده كرده چون بخدمت همای مراجعت نمود كیفیت حال بعرض رسانید و همای داراب را طلبیده و از حالش استفسار فرموده چون بیقین دانست كه آن در درج شاهی در صدف شكم او پرورش یافته زمام امور ملك و مال بدو سپرد مدت سلطنت همای سی سال بود
ص: 207

ذكر داراب بن بهمن‌

در یكی از كتب معتبره بنظر درآمده كه داراب ملقب بشهر آزاد بود یعنی كریم الطبع و او پادشاهی بلند همت صاحب قدرت بود و اكثر ممالك عالم را تسخیر نموده خطه بابل را دار الملك ساخت و قیصر روم كه فیلقوس نام داشت لواء خلاف داراب را برافراشته بین الجانبین مهم بمحاربه انجامید و رومیان منهزم شده فیلقوس پناه بقلعه‌ای برده آخر الامر نزد داراب رفته خسرو ملك جم ولایت روم را بدستور سابق بفیلقوس مسلم داشت و دخترش را بحباله نكاح خویش درآورده مقرر كرد كه هرسال قیصر هزار بیضه طلا كه هریك بوزن چهل مثقال باشد از مال روم بخزانه او فرستد و شهریار ایران بتختگاه خود بازگشته بعد از روزی چند بوی ناخوش از دهان ملكه بمشام او رسید بنا بر آن از صحبت او تنفر نموده دختر قیصر را نزد پدر فرستاد و در آن‌وقت مستوره به اسكندر حامله بود و فیلقوس از ناموس حمل دختر را پنهان داشته چون اسكندر بوجود آمد گفت پسر صلبی منست و مدتی مدید آن امر مبطن مبهم بود شعر
همی‌گفت قیصر بهر مهتری*كه پیدا شد از تخم من قیصری*
نیاورد كس نام داراب بر*سكندر پسر بود و قیصر پدر و داراب بعد از آنكه دوازده سال بامر سلطنت پرداخت و پسر خود را كه از غایت محبت بنام خود موسوم گردانیده بود ولیعهد كرده علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراخت‌

ذكر داراء بن داراب‌

داراب ثانی لقب داشت و او بغایت ظالم نفس و درشت خوی بود لاجرم اكثر اعیان و اشراف از سلطنتش متنفر گشته باسكندر كه بعد از فوت فیلقوس در ولایت روم بر تخت پادشاهی نشسته بود مكتوبات نوشتند و تسخیر ملك عجم را در نظرش آسان نمودند بنا بر آن اسكندر بیضهای زرین را كه هر سال فیلقوس بایران میفرستاد بازگرفت و دارا كس بطلب خراج ارسال داشته اسكندر پیغام كرد كه مرغی كه متقبل آن بیضها بود به آشیانه عالم بقا پرواز نمود و از من آن خراج بحصول موصول نخواهد شد دارا از استماع این سخن برآشفته بعد از ارسال رسل و وسایل با ششصد هزار مرد خنجر گذار متوجه پیكار اسكندر گشت و اسكندر نیز با لشگر فرخنده اثر كه بروایت طبری هشتصد هزار نفر بودند بصوب معركه جدال در حركت آمده آن‌دو پادشاه رزم‌خواه در برابر یك دیگر نزول نمودند و چند روز از صبح تا شام شیران بیشه قتال و دلیران معركه جدال به میدان مردان شتافته بقدر امكان لوازم سعی و كوشش بتقدیم میرسانیدند و در مراسم قتل و كشش از خود بتقصیر راضی نمیگردیدند
نظم
ز سم ستوران در آن پهن دشت*زمین شش شد و آسمان گشت هشت*
چو دریای ص: 208 خون شد همه دشت و راغ*جهان چون شب و تیغها چون چراغ*
فرو رفت و بر رفت روز نبرد*بماهی نم خون و بر ماه گرد در آن اثنا روزی كه دارا از معركه وغاء مراجعت نموده در بارگاه قرار گرفت «1» دو شخص همدانی كه در سلك مقربانش انتظام داشتند شمشیر غدار را از غلاف خلاف بركشیده بسینه دارا رسانیدند و به معسكر اسكندر گریختند و پادشاه روم از كیفیت واقعه آگاهی یافته فی الحال ببالین دارا شتافت و سر او را در كنار نهاد خسرو ایران كه هنوز رمقی از جان باقی داشت چشم باز كرده سر خود در كنار دشمن دید دود آه بفلك نیلگون كشید سكندر سوگند خورد كه این امر بفرمان من وقوع نیافته آنگاه دارا سه وصیت كرد اول آنكه سكندر قاتلان او را بقصاص رساند و دیگر آنكه دختر او را روشنك در سلك پرده‌نشینان حرم خود منتظم گرداند سیوم آنكه بیگانه را بر ممالك ملوك عجم مسلط نسازد و سكندر این وصایا را بسمع رضا اصغا نموده بر آن موجب عملنموده خسرو ایران را بدستور پادشاهان نافذ فرمان تجهیز و تكفین كرده بنفس نفیس همراه جنازه او بمقبره تشریف برد مدت سلطنت داراء بن داراب كه مورخان او را داراء اصغر گویند چهارده سال بود پوشیده نماند كه در باب محاربه مذكوره و كیفیت كشته شدن دارا روایات متعدده در كتب متداوله سمت ورود یافته و چون راقم حروف در مقام اختصار است بر ایراد یكقول كه مختار صاحب تاریخ معجم است قناعت نمود و ابواب ذكر ملوك روم و رسیدن سكندر بسلطنت آن مرز و بوم برگشود

ذكر مجملی از حال بنی الاصفر و انتقال سلطنت روم و فرس باسكندر

چنانچه در ضمن احوال یعقوب پیغمبر علی نبینا و علیه صلوات اللّه الاكبر سبق ذكر یافت سلاطین روم از نسل روم بن عیص بن اسحق‌اند و ایشان را بنی الاصفر بدان جهة گویند كه رنگ رخسار روم بصفرت مایل بود و بروایت تحفة الملكیه فلیص اول كسی است از آن طبقه كه بامور سلطنت آن مملكت قیام نمود و او مدت هفت سال بدولت و اقبال اوقات گذرانید و قبل از ظهور بخت نصر بصد سال دو شخص كه نام یكی روملس و از دیگری رومانس بود خروج كرده ولایات روم را بحیز تسخیر درآوردند و بلده ساخته آن را رومیه نام نهادند و چون روزی چند بموافقت یكدیگر فرمان‌فرمائی نمودند روملس رومانس را بكشت و در امر جهانبانی مستقل گشت و چنانچه عادت جهان گذرانست ایالت
______________________________
(1) فردوسی در شاهنامه نام آن‌دو نابكار را ماهیار و جانوسیار ارقام نموده چنانچه ازین شعر بوضوح می‌پیوندد
یكی مؤبدی نام او ماهیاز*دگر مرد را نام جانوسیار حرره محمد تقی الشوشتری
ص: 209
آنولایت از قومی بقومی و از پدری بپسری انتقال می‌یافت تا انوار عدالت فیلقوس بر وجنات احوال اهالی یونان تافت و چون فیلقوس عازم ملك عقبی گشت اسكندر قایم‌مقام شده لواء اقبالش از اوج فلك درگذشت‌

ذكر اسكندر ذو القرنین‌

از چمن اخبار سلاطین كامكار و گلشن آثار خوانین نامدار نگهت آثار اینخبر بمشام جان این ذره احقر رسیده كه وقتیكه روقیا بنت فیلقوس از داراب بن بهمن حامله بود عجوزه‌ای بوی دهن آن مستوره را بگیاهی كه سندر نام داشت معالجه نمود و مقارن آن حال از ملكه روم پسری سعادت‌مند متولد گشته حرفی بر اسم آن گیاه فزودند و آن مولود عاقبت محمود را اسكندر نام نهادند و بلغت یونانی اسكندر را اخشیدروس میخواندند و این لفظ در معنی مطابق فیلسوفست یعنی محب حكمت و جمعی كثیر از اعاظم اهل تاریخ سكندر را ذو القرنین اصغر خوانند زیرا كه ذو القرنین اكبر صاحب سدرا دانند و محمد بن جریر الطبری و قاضی بیضاوی را عقیده آنكه سد از آثار ذو القرنین اصغر است و همچنین در نسب اسكندر در میان ارباب خبر خلافست و قول مشهور درین باب آنست كه سابقا مسطور شد اما حضرت مخدومی در روضة الصفا مرقوم كلك بلاغت انتما گردانیده‌اند كه جمعی كه ذو القرنین را ولد داراء اكبر گفته‌اند بدین معنی قایل‌اند كه او روشنك دختر داراء اصغر را بحباله نكاح درآورد و حال آنكه محال مینماید كه پادشاه خدا ترس دین دار پرهیزكار بازدواج برادرزاده خویش اقدام فرماید مگر آنكه دعوی كنند كه در آن زمان ارتكاب این امر مجوز بوده و این دعوی نیز غرابتی تمام دارد و اعتقاد قاضی بیضاوی و زمره دیگر از مورخین چنانست كه اسكندر پسر صلبی فیلقوس است و فیلقوس از نسل عیص بن اسحق علیه السّلام بود و جمعی گفته‌اند كه فیلقوس دختر خود را بجهة قطع ماده نزاع ببازر پادشاه اسكندریه داد و به سببی از اسباب ملك اسكندریه مخدره قیصر را در حالیكه باسكندر حامله بود بخانه پدر گسیل نمود و ملكه در راه وضع حمل كرده از غایت دلتنگی در صحرا پسر را تنها بگذاشت و میشی از رمه كه در آن بیابان میچرید ملهم شده هر لحظه بسر پسر میرسید و او را از شیر سیر میگردانید و عجوزه‌ای آمد شد گوسفند را دیده از عقبش بشتافت و سعادت دیدار ذو القرنین دریافت آنگاه او را بخانه برد و در تعهد و تربیتش خون جگر میخورد و چون اسكندر بسن رشد و تمیز رسید پیرزن او را بمعلمی سپرد و جمال حال اسكندر باندك زمانی بزیور فضل و هنر آراسته گشته در آن اثنا حاكم آن نواحی از معلم ذو القرنین رنجیده باخراج او حكم كرد و ذو القرنین در خدمت استاد روی براه نهاد اتفاقا بشهری رسید كه مادرش آنجا میبود و روزی در گذری چشم مادر بر پسر افتاده بواسطه میلان خاطر و كمال فراست گمان برد كه اسكندر پسر اوست بنابرآن او را طلبیده در تفتیش احوالش لوازم اهتمام تمام بتقدیم رسانید و ظن او بیقین پیوسته پسر
ص: 210
را نزد پدر خود برد و كیفیت واقعه بازگفت و فیلقوس امارات دولت و اقبال و علامات شوكت و استقلال در ناصیه احوال آن دری اوج عزت و جلال مشاهده نموده همگی همت بر تربیتش مصروفداشت و چون اسكندر در محاسن افعال و احاسن اعمال بر اقران و امثال فایق گردید فیلقوس او را بولایت عهد خویش تعیین نمود و سكندر بعد از فوت قیصر افسر سلطنت بر سر نهاده و باندك روزگاری تمامی ولایات و امصار ربع مسكون را در حیز تسخیر آورد و جمیع ملوك نافذ فرمان و سلاطین كشورستان را مطیع و منقاد گردانید در روضة الصفا از تاریخ حكما مرویست كه اسكندر از روی صورت نه بپدر مشابهت داشت و نه بمادر رنگ او بصفرت مایل بود و یك چشمش سیاه و یكی ارزق و یكی پیوسته ببالا نظر كردی و یكی بپایان و دندانهاء او رقیق و سرتیز بود و روی مانند روی شیر داشت و در سن نوزده سالگی لوای پادشاهی و فرمانفرمائی برافراشت مدت سلطنتش بهفده سال كشید و نه سال اوقات را بمحاربه صرف كرده هشت سال باطمینان دل و فراغ خاطر بگذرانید و زمره‌ای از مورخان مدت ملكش را سیزده سال و فرقه‌ای چهارده سال گفته‌اند اما باتفاق اوقات حیاتش را سی و شش سال نوشته‌اند صاحب گزیده گوید كه وامق و عذرا معاصر اسكندر بوده‌اند و بسیاری از مورخان بنای شهر سمرقند و هرات و مرو و اسكندریه را بذو القرنین نسبت نموده‌اند و یكی از شعرا در تفصیل اسامی بانیان هرات این رباعی در سلك نظم كشیده رباعی
لهراسب نهاد است هری را بنیاد*گشتاسپ درو بنای دیگر بنهاد*
بهمن پس از آن عمارتی دیگر كرد*اسكندر رومیش همه داد بداد

ذكر مجملی از صادرات افعال اسكندر و بیان عاقبت حال آن پادشاه معدلت‌گستر

جوهریان در مكنون سیر و صیرفیان نقود مخزون خبر جواهر بحار این حكایت را در سلك بیان چنان كشیده‌اند كه اسكندر ذو القرنین پادشاهی عالی قدر كامیاب بود و سلطان عظیم الشان گردون جناب می‌نمود و در عدل و نصفت بی‌مثل و بی‌بدل و در علم و فطانت ضرب المثل نظم
بروزش همه معدلت كار بود*شبش تا سحر پیشه تكرار بود*
اگر چند كوشش نمودی برزم*بدانش همه فخر كردی و حزم*
بفرازنگان سیم دادی و زربراندی فرومایگان را ز در*
هنرمند را همچو جان داشتی*ز مه رایتش برتر افراشتی و چون فیلقوس از تخت روم رخت بعالم دیگر كشید آن پادشاه به ناموس افسر قیصر بر سر نهاده اورنگ فرماندهی را بیمن مقدم همایون زیب و زینت بخشید و رایات كشورستانی برافراخته نخست بلاد یونان و دیار مغرب را مسخر ساخت آنگاه آوازه توجه بصوب مملكت مصر در خم طاق مقرنس گردون انداخت بیت
بمصر آمد از روم چندانسپاه*كه بستند بر مور و بر پشه راه و حاكم مصر نیز با لشگر وافر در برابر آمده نظم
دو لشگر بروی اندر آورد روی*ببودند یكهفته پرخاشجوی*
بهشتم بمصر اندرآمد شكست* ص: 211 سكندر سر ره برایشان ببست*ز یك راه چندان گرفتار شد*
كه گیرنده را دست بیكار شد*ز كوپال و از اسب و بر كستوان*
ز خفتان و از خنجر هندوان*كمرهای زرین و سیمین ستام
همه تیغ هندی بزرین نیام*ز دیبا و دینار چندان بیافت*
كه آن خواسته بار كی برنتافت‌بسی زینهاری بیامد سوار*
بزرگان جنگ‌آور نامدار
و ذو القرنین از مصر به شام شتافته از آنجا عنان عزیمت بارمنیه تافت و از ارمنیه كوچ كرده كنار نهر و سطوخوس از فر نزول همایونش طراوت بهشت برین یافت نظم
وزان جایگه ساز ایران گرفت*دل شیر و جنگ دلیران گرفت*
چو بشنید دارا كه لشگر ز روم*بجنبید و آمد باین مرزوبوم*
بیاورد لشگربه پیش فرات*سپه را عدو بیش بود از نبات*
بگرد لب آب لشگر كشید*ز جوشن كسی آب دریا ندید و چون مهم اسكندر و دارا چنانچه سابقا مسطور شد بفیصل انجامید و مملكت ایران ذو القرنین را مسخر گردید از كتب ملت مجوس آنچه بدستش افتاد بسوخت و آتشكده‌ها را ویران كرده خلایق را بپرستش ایزد سبحانه و تعالی مأمور ساخت و علماء دین زردشت را بكشت آنگاه ممالك ایران را بحكام عدالت نشان سپرده روی توجه بهندوستان آورد وفور هندی كه بعبادت اصنام اقدام مینمود با جنود نامعدود متشمر جنگ و قتال گشته مدت بیست روز نیران حرب اشتعال داشت آخر الامر اسكندر فور را بمبارزت خوانده و او بوفور شجاعت خود اعتماد كرده بر فور بمیدان شتافت و آن‌دو پادشاه رزم‌خواه در یكدیگر آویخته در آن اثنا آوازی هایل از جانب معسكر فور بگوش او رسید و فور بازپس نگریسته سكندر فرصت غنیمت شمرده شمشیر بر فرقش زد شعر
ببرید تا پا سر و گردنش‌ز بالا بخاك اندرامد تنش*
برفتند گردان هندوستان*بآواز گشتند هم داستان*
سر فور دیدند پر خون و خاك*تنش را همه كرده شمشیر چاك*
خروشی برآمد ز لشگر بزار*فرو ریختند آلت كارزار*
پر از درد نزد سكندر شدند*پر از ناله و خاك بر سر شدند*
سكندر سلاح و كمان باز داد*بخوبی ز هرگونه آواز داد*
چنین گفت گر فور هندی بمرد*شما را غم از دل بباید سترد*
نوازش كنون ما بافزون كنیم*ز دلها غم و ترس بیرون كنیم نقلست كه چون خاطر خطیر اسكندر از جانب فور هندی فراغت یافت صیت غایت زهد و عبادت جمعی از براهمه را شنیده عنان عزیمت بزیارت ایشان تافت و براهمه از اقبال ذو القرنین واقف گشته نامه‌ای نزد او فرستادند مضمون آنكه اگر غرض از توجه حضرت شهریاری بجانب فقرا اخذ اموالست ما را از مزخرفات دنیوی چیزی نیست چنانچه ماكول ما از گیاه صحرا و ملبوس از جلود حیواناتست و اگر مقصود از تحشم پادشاه طلب علم و حكمتست همراه داشتن خیل و حشم و طبل و علم در كار نیست و اسكندر بعد از مطالعه این نامه لشگریان را بتوقف امر كرده با جمعی از خواص نزد براهمه رفت و همه ایشان را در مغارات جبال ساكن یافته عیال و اطفال آن طایفه را در صحرا دید كه بچیدن بقول مشغول بودند و میان اسكندر و براهمه در مسائل علمی و عملی و حكمی و حكمی قال و قیل وقوع یافته ذو القرنین بفضیلت ایشان اعتراف نموده فرمود كه از اسباب فراغت آنچه مسؤل باشد مبذولست براهمه
ص: 212
گفتند ما غیر عمر ابد و بقاء مخلد مطلوبی نداریم اسكندر گفت ایجاز این مطلوب مقدور بشر نیست و كسیكه یك نفس عمر خود نتواند افزود بدیگری حیات ابدی چگونه عطا تواند نمود براهمه گفتند چون پادشاه را معلومست كه هر كمالی را زوالی مقدر است و هر اقبالی را انتقالی مقرر از چه جهت بر قتل عباد و تخریب بلاد اقدام مینماید و بجمع آوردن اموال و اجناس قیام میفرماید سكندر جوابداد كه من از حضرت باری مأمورم باظهار دین قویم و تشیید قواید ملت مستقیم آنگاه براهمه را وداع نمود و به معسكر خود مراجعت فرمود در روضة الصفا مسطور است كه چون اكثر بلاد هند در حیز تسخیر اسكندر قرار گرفت و طریقه پسندیده خداپرستی و عبادت در آن مملكت سمت شیوع پذیرفت بسمع اشرف اعلی رسید كه در اقصاء هندوستان ملكی است كید نام بوفور حكمت و نصفت موصوف و بصفت دیانت و معدلت معروف مدت سیصد سال از عمر او گذشته و بسبب ریاضت بر قواء غضبی و شهوانی فایق و مستولی گشته اسكندر قاصدان سخنور بطلب او فرستاده كید ایلچیان پادشاه جهانیان را باصناف الطاف بنواخت و ایشان را راضی و شاكر اجازت مراجعت داده گفت در پایه سریر سلطنت مسیر از زبان من عرضه داشت نمائید كه در شبستان من دختریست كه از حسن رخسار فایض الانوارش ماه و آفتاب خجالت میبرند و فیلسوفی دارم كه هرچه در ضمیر گذرد بی‌منت سؤال كیفیت حال تقریر نماید و طبیبی ملازم منست كه بسان مسیحا در حفظ صحت و ازاله مرض درجه علیا دارد و دیگر قدحی بتحت تصرف منست كه اگر آنرا پر آب سازند و مجموع خلایق از آن بیاشامند همچنان بر حال خود باشد اكنون این همه را پیشكش مینمایم و التماس میكنم كه شاه جهانیان بواسطه كبر سن و ضعف شیخوخت مرا از حركت معاف دارند و اگر عذر من بسمع قبول راه نیابد علی الفور بخدمت شتابم و چون این پیغام بعرض خسرو گردون غلام رسید كس فرستاد و آن نفایس را طلب فرمود و كید بی‌مكر و كید حسب الوعده خدمت بتقدیم رسانیده سكندر نخست بتماشاء جمال آن دختر قمر پیكر پرداخت آنگاه امتحان فیلسوف را پیش نهاد همت عالی نهمت ساخت و قدحی مملو از روغن پیش او فرستاد فیلسوف بعد از تأمل و اندیشه سوزن بسیار در روغن خلانید و فرمود تا قدح را باز نزد اسكندر بردند و اسكندر فرمود تا سوزنها را گداخته كره‌ای ساختند و بنظر حكیم رسانیدند و فیلسوف اشارت كرد تا از كره آئینه ترتیب كرده پیش اسكندر بردند و چون پادشاه آئینه را دید فرمود تا آن را در طشتی پر آب افكنده مجموع را بفیلسوف نمایند و فیلسوف از آن آئینه مشربه ساخته در طشت پرآب نهاد چنانچه بر روی آب میگردید و آن را بدان هیأت نزد اسكندر فرستاد و بفرمان اسكندر مشربه را پرخاك ساخته بنظر حكیم رسانیدند فیلسوف را چون چشم بدان افتاد اظهار حزن و اندوه كرده كلمه استغفار بر زبان آورد و طشت و مشربه را بهمان صفت باز فرستاد اسكندر از كمال حدت حكیم هندی تعجب نمود و هیچكس را بر آن اسرار اطلاع نیفتاد و ذو القرنین روز دیگر مجلس خود را بوجود حكما و فضلا
ص: 213
زیب و زینت داده باحضار فیلسوف هندی كه تا غایت او را ندیده بود فرمان فرمود و چون حكیم حاضر گشت اسكندر از طول قامت و عظم جثه او متحیر شده بر ضمیرش گذشت كه با چنین شخصی اگر حدت ذهن و سرعت فهم جمع گردد وحید عصر باشد و فیلسوف ما فی الضمیر شاه را بفراست دانسته انگشت خود را بر گرد روی گردانیده بر سر بینی نهاد و ذو القرنین از سبب این حركت استفسار نموده حكیم گفت كه بنور كیاست و ضیاء فراست آنچه ملك نسبت بمن خاطر عاطر گذرانید فهم كردم و این فعل مشیر بآنست كه چنانچه بر روی یك بینی است من نیز در روی زمین شبیه و نظیر ندارم اسكندر فرمود كه بگوی كه مقصود من از ارسال قدح روغن و غرض تو از ادخال سوزن چه بود فیلسوف گفت كه مرا از مشاهده ظرف پر روغن چنین معلوم شد كه ملك میفرماید كه دل من بمرتبه‌ای از علم و حكمت مملو است كه چنانچه این قدح گنجایش چیزی دیگر ندارد دل مرا نیز گنجایش مسائل حكمی نمانده و من بفرو بردن سوزن اشارت بدان كردم كه مع ذلك امكان دارد كه معلومات دیگر با امور معلومه ملك مجتمع شود همچنانكه سوزنها بسبب رقت در قدح روغن جهة خویش جای پیدا كرد و چون اسكندر از حقیقت كره و آئینه سؤال فرمود فیلسوف جوابداد كه از دیدن كره چنین به خاطر رسید كه ملك دعوی میفرماید كه دل من از كثرت اقدام بر امور سپاهی مثل كره صلب و محكم گشته است و او را قابلیت قبول مسائل نمانده و من از ترتیب آئینه تنبیه كردم كه آهن هرچند متین و مستحكم باشد بحیله چنان می‌شود كه از غایت روشنی و صفا سایر جواهر و اجسام در آن معاینه نماید باز اسكندر گفت كه غرض من از وضع آئینه در طشت آب و مقصود تو از آن مشربه كه بر سر آب طوف مینمود چه بود حكیم فرمود كه مراد پادشاه آن بود كه چنانچه آئینه بیدرنگ در آب می‌نشیند ایام حیات نیز زود به اختتام انجامد و علم كثیر در زمان قصیر حاصل نتوان كرد و مطلوب من از ساختن مشربه آنكه همچنانچه چیزی را كه در تك آب رسوب می‌كند بر بالای آب نگاه میتوان داشت كسب فنون بسیار در زمان قلیل بجد و جهد ممكنست ذو القرنین گفت كه چون مشربه را پرخاك نزد تو فرستادم چرا در مقابل هیچ نگفتی حكیم گفت آن عمل جوابی نداشت زیرا كه مدعاء ملك از آن فعل این بود كه بقاء مخلوقات از جمله محالاتست و مجموع اولاد آدم آخر الامر دفین خاك خواهند گشت بعد از آن ذو القرنین حكیم را تحسین فرموده قامت قابلیتش را بخلع گرانمایه بیاراست و فیلسوف تا وقتیكه اسكندر در دیار هند اقامت داشت ملازم موكب همایون بود و چون از آن مملكت مراجعت فرمود حكیم التماس توقف كرده ملتمس او مبذول گشت گویند كه اسكندر پس از امتحان فیلسوف بآزمایش قدح پرداخته آنرا پر آب ساخته خلایق را بشرب آن امر فرمود هرچند مردم از آن آب آشامیدند قدح بدستور پیشتر پر آب بود و هیچگونه نقصانی در آب پدید نیامد اما طبیب هندی ملازم اردوی همایون سكندری گشته ازو در باب معالجه و تداوی امراض چندان امور غریبه سر برزد كه بنان بیان از استقصاء آن بعجز و قصور اعتراف مینماید
ص: 214
نقلست كه چون تمامی بلاد هندوستان در حیز تسخیر خسرو ایران قرار گرفت رایات نصرت آیات بجانب ولایات چین سمت انعطاف پذیرفت بیت
از آن سوی لشگر سوی چین كشیدسر نامداران بپروین كشید و بعد از وصول بنواحی چین میان او و پادشاه آنسرزمین بواسطه و بیواسطه مخاطبات و مناظرات واقع شده فغفور گردن بحلقه مطاوعت قیصر درآورد و برسم پیشكش هزار من طلاء احمر و هزار قطعه حریر ابیض و پنجهزار ثوب دیبا و صد قبضه شمشیر مرصع و صد سر اسب تازی‌نژاد با زین و لجام مزین بجواهر ثمین و صد رطل عنبر اشهب و صد هزار مثقال مشك اذفر و دویست رطل عود قماری و دیگر ظرایف و تنسوقات و بدایع تبركات نزد ذو القرنین فرستاده مراسم نیاز بجای آورده اسكندر منشور سلطنت ممالك چین را بنام نامی فغفور قلمی كرده و بمهر همایون تزئین داده عنان كشورستانی بجانب دیگر ولایات مشرق معطوف گردانید و چون تمامی آن امصار بتحت تصرفش درآمد و عجایب و غرایب بسیار مشاهده نمود بجانب عراق مراجعت فرمود روایتست كه اسكندر بعد از تسخیر جمیع ممالك بحر و بر آهنگ مملكت یونان كرد و در نواحی شهرزور یا بابل یا قومس علی اختلاف الاقوال از اغره در پیش شد ناگاه رعافی مفرط او را روی نمود بنابر ضرورت یكی از امرا جوشن خود را فرش ساخته جهة دفع حرارت آفتاب سپر زرین بر بالای سرش داشتند و چون منجمان با آنسلطان عالیشان گفته بودند كه قریب وفات آن ذات خجسته صفات در زیر او زمین آهنین و بر بالای سرش آسمان زرین خواهد بود و ذو القرنین كه آنحال مشاهده نمود دانست كه وقت ارتحالست لاجرم وصیت نامه بوالده خود كه در اسكندریه بود نوشت نظم
دمی چند بشمرد و ناچیز شد*بخنده زمان گفت كو نیز شد و ارباب علم و حكمت و اركان دین و دولت نعش محفوف برحمت آن پادشاه عالی منزلت را باسكندریه برده برحسب وصیت یكدست او را از تابوت بیرون گذاشتند تا عموم خلایق را معلوم شود سلطانی كه تمام بلاد جهان را در تحت تصرف داشته تهی‌دست بعالم آخرت می‌رود و متوطنان اسكندریه باستقبال آن جنازه رحمت اندازه از شهر بیرون آمدند و چون چشم والده اسكندر بر تابوت پسر افتاد بمرتبه‌ای افغان و زاری و گریه و بیقراری نمود كه مزیدی بر آن تصور نتوان فرمود نظم
همی گفت كی نامور پادشا*جهاندار نیك‌اختر پارسا*
روانم روان ترا بنده باد*دل هركه زین شاد شد كنده باد و در آن انجمن هریك از حكماء زمن جهة پادشاه صف‌شكن ندبه كرده و لوازم تعزیت بجای آورده نظم
چو تاج سپهر اندرآمد بزیر*بزرگان ز گفتار گشتند سیر*
نهفتند صندوق او را بخاك*ندارد جهان از چنین كار باك*
چنین است رسم سرای كهن*سكندر شد و ماند از وی سخن كلمات حكمت‌انگیز و حكایات غرابت‌آمیز از اسكندر ذو القرنین بسیار مرویست اما ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست لاجرم قطع اطناب كرده ابواب تحریر سلاطینی كه بعد از آن پادشاه صاحب تمكین در روی زمین حكومت نموده‌اند برگشاد (و هو الهادی الی سبیل الرشد و الرشاد)
ص: 215

ذكر شمه‌ای از اخبار ملوك روم و شام‌

در تحفة الملكیه مسطور است كه ذو القرنین در زمان حیات چهار نفر خویشان خود را بمزید عنایت و رعایت از ابناء جنس امتیاز داد و هریك را صاحب تخت و تاج گردانیده به مملكتی فرستاد دیار مغرب را تا مصر ببطلیموس ارنب عنایت فرمود و مقدونیه و بعضی از روم بفیلقوس تفویض نمود و بلاد جزیره به دیمطریس اختصاص یافت و پرتو عدالت سلیتوس بر ولایت بابل و عراق و خراسان تافت اما بطلیموس ارنب مدت چهلسال در آن بلاد بر مسند دولت و اقبال تمكن یافت و چون لواء انتقال بجانب ملك لایزال برافراشت بطلیموس فیلاد فرمانفرمای عباد شد و او را بمطالعه كتب میل بسیار بود چنانچه بروایتی كه در كتب مذكور مسطور است پنجاه و چهار هزار و صد و بیست مجلد كتاب جمع نمود مدت سلطنتش بسی و پنجسال كشید و پس از وفاتش بطلیموس اوراغاطیس پادشاه گردید و در ایام دولت او بناء فرقیسا بوقوع پیوست و حاكم شام الطناخوش فوت شد و آن مملكت نیز بحیز تسخیر بطلیموس درآمد اوقات جهانبانی او بیست و شش سال امتداد یافت و برین قیاس از بطالسه یازده نفر در ممالك روم و شام بفرمانفرمائی فرق انام قیام و اقدام نمودند و مدت سلطنت ایشان بروایتی دویست و نود سال امتداد یافت و قولی آنكه آنجماعت سیزده نفر بوده‌اند و ایام اقبال ایشان بسیصد و چهار سال كشید و بر هر تقدیر چون مهم ساز تقدیر مالك الملك قدیر منشور ایالت بطالسه را بتوقیع (تنزع الملك ممن تشاء) مختوم ساخت در ممالك شام و روم اغسطوس كه در سلك حكام فرنگ انتظام داشت رایت استقلال برافراخت و اغسطوس اول پادشاهیست كه او را قیصر گفتند وجه تسمیه آنكه در وقتیكه او هنوز متولد نشده بود مادرش نزدیك بزمان وضع حمل فوت شد و قابلها شكم آن میته را شكافته اغسطوس را بیرون آوردند و مثل این مولودی را در فرنگستان قیصر گویند القصه چون قیصر بسن رشد و تمیز رسید تمامی ممالك روم مصر و شام را بحیز تسخیر درآورده خزاین بطالسه را متصرف گشته برومیه برد و در زمانیكه چهل و دو سال از سلطنت او درگذشت عیسی علیه السلام متولد گشت و او بت‌پرست بود و مدت پنجاه و شش سال پادشاهی نمود و قیصریه از آثار اوست
طبارنوش بعد از وفات اغسطوس بر مسند خسروی نشست و در سال هفتم از جهان بانی او هردوس كه در سلك اعاظم امرا انتظام داشت بلده طبریه را بنا نهاد و بروایت تحفة الملكیه در سال نوزدهم رفع عیسی علیه السلام بآسمان اتفاق افتاد و طبارنوش بیست و دو سال سلطنت نمود و بعد از مرگش یكسال و نیم سریر سلطنت روم از وجود پادشاهی صاحب حشمت خالی بود آنگاه بقاوس قیصر شد و او در ارتكاب فسق و فجور افراط میكرد چنانچه با خواهر و دختر خود لوازم مباشرت بجای آورد و پس از آنكه چهار
ص: 216
سال و هشت ماه و ده روز بر چار بالش پادشاهی تمكن نمود امرا و بطارقه روم هجوم نموده او را كشتند و دهسال و هفت ماه كسی را بپادشاهی برنداشتند آنگاه رایت دولت فلیودیوس را برافراشتند و او نیز در فسق و ظلم كوشید و دهسال جهانبانی كرده متوجه دوزخ گردید
بازون ولیعهد و قایم‌مقام فلیودیوس بود و بعد از آنكه سیزده سال پادشاهی نمود اسقینانس را بفتح اورشلیم مأمور گردانید و اسقینانس بدانجانب شتافته بمحاصره نصاری كوشیده چون نزدیك بدان رسید كه شهر مسخر گردد شنید كه بازون جنون پیدا كرده و زوجه خود را بقتل آورده پس از چند روز خود را نیز هلاك ساخته بنابرآن طیطوس را كه پسرش بود بمحاصره اورشلیم بازداشته رایت مراجعت بصوب رومیه برافراشت و بعد از وصول بر تخت سلطنت متمكن شد در تحفة الملكیه مسطور است كه آیت (إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ) در شأن رسولانیست كه باشارت حضرت عیسی نزد بازون رفته بودند و اللّه اعلم بالصواب
اسقینانس بعد از آنكه دو سال باقبال گذرانید طیطوس اورشلیم را گرفته شصت هزار كس از نصاری بكشت و متوجه خدمت پدر گشت مدت دولت اسقینانس دو سال بود چون او نیز فوت شد طیطوس قایم‌مقام شده و دو سال پادشاهی نمود
ذومنطانس بن اسقینانس پس از وفات برادر قیصر گشت و یوحنا را كه در سلك حواریون انتظام داشت با تمامی منجمان و فال بینان از رومیه اخراج كرد و در آن بلده بتخانه بنا نهاد و چون تندباد اجل نهال اقبالش را از پای درآورد بازون الصغیر مالك تاج و سریر شد و او سیر پسندیده داشت و هركس را ذومنطانس اخراج كرده بود باز برومیه طلبید و ایام سلطنتش بیكسال و چهار ماه كشید و همچنین قیاصره یكی بعد از دیگری در آن مملكت بر تخت حكومت می‌نشستند تا نوبت به فلینوس رسید و او معاصر شاپور بن اردشیر بود و او اول قیصریست كه ملت عیسوی اختیار كرد و فلینوس پس از آنكه هفت سال بناموس اوقات گذرانید كفار روم هجوم نموده بقتلش رسانیدند آنگاه بروایت صاحب تحفة الملكیه دقیانوس پادشاه اصحاب كهف رایت ایالت مرتفع گردانید و چون دقیانوس در سلك صدرنشینان جهنم انتظام یافت و ده كس دیگر متعاقب هم آن ملك را تملك نمودند قسطنطین بن هیلای فرنفرمای شد در كتاب مذكور مسطور است كه هیلای نام مادر قسطنطین است و پدرش را قیرون می‌گفته‌اند و قسطنطین چون مالك تاج و نگین شد شهری بنا كرده آن بلده را قسطنطنیه نام نهاد و دار الملك ساخت و تا غایت قسطنطنیه مستقر سلطنت قیاصره است در تحفة الملكیه مسطور است كه قسطنطین در ایام فرمانفرمائی بعلت برص مبتلا شد و سدنه بتخانه با وی گفتند كه جمعی از اطفال میباید كشت و در خون ایشان نشست تا این مرض بصحت تبدیل یابد و او طفلی چند گرفته قصد كشتن كرد ناله و نفیر برنا و پیر باوج فلك اثیر رسید در همان شب قسطنطین بعضی از حواریان را در خواب دید
ص: 217
كه با او میگویند كه اگر میخواهی كه این عارضه از بدن تو زایل شود از اسقف رومیه استعلاج نمای و چون بحالت یقظه و انتباه آمد اسقف را طلبیده التماس علاج آنعلت كرد اسقف گفت شفاء این مرض بر قبول ملت عیسوی منحصر است و قسطنطین آن دین پذیرفته و اسقف دعا كرده قیصر از علل ظاهری و باطنی نجات یافت و بعضی از مورخان برآنند كه سبب ایمان قسطنطین آن بود كه مكسانیطس در رومیه بر وی خروج نمود و او در تفكر افتاد كه آیا از كدام صنم استمداد نماید تا شر دشمن كفایت شود و در آن اثنا بوقت استوا نظر بر سپهر اعلی انداخت و صورت صلیبی از نور بنظرش درآمد كه بر آن نوشته بودند كه غالب شود لاجرم متنبه گشته دین مسیحا اختیار كرد و صلیبی از طلا ترتیب داده در معركها آن را بر سر نیزه می‌بست گویند كه چون مكسانیطس متوجه حرب قسطنطین گشت در جوی افتاده هلاك شد و در آنروز دوازده هزار كس از كفار بملت عیسی علیه السّلام گرویدند و در ایام سلطنت قسطنطین دین نصاری تقویت یافته متوطنان بلادی كه بولایت روم اتصال دارد از جلالیه و صفالیه و زوس و آلان و ارمن و كرج بتمام ایمان آوردند مدت ملك قسطنطین سی سال بود و چون او عالم را بدرود نمود بر سنت معهود قیاصره فرنگ یكی بعد از دیگری در ولایات روم حكومت می‌نمودند تا نوبت آن امر به بوسطینانس رسید گویند كه در سال دوم از پادشاهی او نزدیك بقطب شمالی كوكبی روشن مانند آتش مرئی شد و قرب یكسال بماند و در آن اوقات از نماز دیگر تا بعضی از شب از آسمان چیزی بسان خاكستر میپاشید و در سال چهارم از سلطنت بوسطینانس ملوك فرس انطاكیه را فتح كردند و او عزم رزم فارسیان نموده در آن ایام بیمار شد و بعد از یأس وجدان صحت یكی از یونانیان را كه طیارنوس نام داشت ولیعهد گردانید و بار دیگر ملك روم از فرنگیان باهالی یونان منتقل گردید عدد قیاصره فرنگ از اغسطوس تا بوسطینانس بروایتی نوزده است و مدت ملك ایشان دویست و نود و هشت سال و حمزه اصفهانی گوید كه قیاصره فرنگ سیزده نفر بودند و دویست و چهل و دو سال و ششماه پادشاهی نمودند و بقول خواجه رشید طبیب عدد آنجماعت بهفده رسید و اوقات سلطنت ایشان دویست و چهل و شش سال و سه ماه و نه روز ممتد گردید طیارنوس چون رایات دولت و اقبال باوج فلك آبنوس رسانید میان او و سلاطین عجم محاربات بوقوع انجامید و در بعضی اوقات صورت فتح و ظفر در نظرش جلوه‌گر گشت در تحفة الملكیه مسطور است كه طیارنوس در وقت جهانبانی در قصر خود گنجی یافت و تمامی آن نقود و اجناس را بر فرق انام تقسیم نمود و در سال چهارم از فرمانفرمائی دختر خود بطریقی را بموریقی نام عقد بست و داماد را ولیعهد ساخت مدت ملك طیارنوس به قولی هفت سال و بروایتی چهار سال بود
موریقی بسمات حمیده و صفات پسندیده اتصاف داشت و همواره ابواب تصدقات بر روی روزگار ارباب احتیاج و افتقار میگشاد و در سال چهارم از سلطنت او در قسطنطنیه قرب چهارصد هزار كس بعلت طاعون از جهان گذران انتقال نمودند و خسرو پرویز
ص: 218
در وقتی كه از بهرام چوبین بگریخت جهة استمداد نزد موریقی رفت و دختر او را مریم به حباله نكاح درآورد و چنانچه تفصیل اینحكایت در ذكر خسرو از مساعدت وقت مأمولست و چون میان پرویز و موریقی قواعد مصالحت و مصاهرت مؤكد شد و خسرو بر تخت سلطنت مداین متمكن گشت موریقی علوفات متجنده را كم كرد و بطارقه خاطر بر مخالفت او قرار داده در مدینه هر قل مجتمع شدند و موریقی خود را از مقاومت آنجماعت عاجز دیده بگریخت و بطارقه متعاقب او اسب برانگیخته جمعی بدو رسیدند و رشته حیاتش را به تیغ تیز بریدند
آنگاه قوقاس كه داخل همانجماعت بود اساس حكومت طرح انداخت و چون مدت هشت سال لواء استقلال مرتفع ساخت در افرنقیه دو سردار بر وی خروج كردند و هریك پسر خود را با سپاهی متوجه مصاف قوقاس گردانیدند و چنان مقرر شد كه هركس كه نخست بقوقاس رسیده بهدم كریاس حیاتش پردازد قیصر باشد و هرقل كه یكی از آن‌دو سردار بود پیشتر بقوقاس رسیده او را مغلوب گردانید و لباس ممات پوشانید لاجرم فرمانفرمای روم شد و هرقل همان پادشاهیست كه حضرت رسالت‌پناه صلوات اللّه و سلامه علیه جهة او نامه فرستاد و او از ترس ترسایان به نبوت آنحضرت نگروید و تتمه احوال هرقل و سایر قیاصره در ضمن داستان‌هاء آینده در سلك تبیین سمت انتظام خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و تقدس‌

گفتار در بیان سلطنت ملوك طوایف و اشكانیان‌

در مصنفات جمهور ائمه تاریخ مذكور است كه چون ذو القرنین ممالك فارس و عراق را مسخر ساخت جمعی از اولاد ملوك عجم را گرفته محبوس كرد و بارسطاطالیس نوشت كه در قضیه ملكزادگان فرس مترددم زیرا كه اگر ایشان را مطلق العنان گردانم یمكن كه رخنه در قواعد قصر سلطنت پدید آید و اگر بقتل آنجماعت فرمان دهم نزد خدا و خلق معاتب و مخاطب گردم معلم اول در جواب قلمی فرمود كه بمجرد توهم خون آنطایفه را نتوان ریخت چه اگر تو بناحق در استیصال ایشان سعی نمائی منتقم جبار دیگری برگمارد تا در قلع دودمان تو لوازم اهتمام بجای آرد پس صواب چنان مینماید كه هریك از ملكزادگان را باستقلال حاكم بلده‌ای از بلاد عجم گردانی تا ایشان پیوسته از یكدیگر خایف بوده از ضبط ولایت خود بهم دیگر نتوانند پرداخت و اسكندر بنصیحت فیلسوف اكبر عمل فرموده ممالك ایرانرا میان ابناء سلاطین كه بقول صاحب مفاتیح العلوم نود نفر بودند قسمت نمود اما عراق و بعضی از فارس را با بطحش رومی كه جمعی از وی به اصطخر تعبیر كرده‌اند ارزانی داشت و روایت دیگر درین باب آنكه اسكندر بعد از كشته شدن داراء اصغر حكومت مداین را به سیلقوس كه وصی او بود تفویض نمود و آن مملكت از سیلقوس بفیلقوس نامی انتقال كرد و بعد از فوت اسكندر ایالت مملكت
ص: 219
یونان و روم و شام بیكی از اقربای فیلقوس كه از نسل عیص بن اسحق بود تعلق گرفت و تا زمان قوت اسلام سلطنت آندیار از آن خاندان سمت انتقال نپذیرفت اما حكومت دیار عجم پس از فوت اسكندر تا هنگام خروج اردشیر بابكان متعلق بملوك طوایف و اشكانیان بود و میان مورخان در مدت دولت ملوك طوایف و اشكانیان اختلافست اعتقاد حمزه اصفهانی آنكه آن طبقه سیصد و نود و چهار سال حكومت كرده‌اند و بهرام بن مردان شاه اوقات سلطنت ایشان را چهار صد و شصت سه سال گفته است و روایت محمد بن جریر الطبری آنكه زمان ایالت آن طبقه پانصد و بیست و سه سال امتداد یافته و حمد اللّه مستوفی ایام حكومت آن زمره را سیصد و هژده سال عقیده دارد و بعضی دیگر از مورخین گویند كه چون زمان حكومت ملوك طوایف و اشكانیان بدویست و شصت و هشت سال رسید ممالك فارس باردشیر بابكان منتقل گردید و بواسطه این اختلافات مفصل ایام سلطنت ایشان مختل میشود و مجملی مكمل نمیگردد و همچنین عدد اسامی ایشان مختلف فیه است و راقم حروف در آن باب بایراد یك روایت كه مختار بعضی از متاخرین است اكتفا مینماید

ذكر پادشاهی اشك‌

جمعی از مورخان اشك را ولد داراء اصغر اعتقاد دارند و گویند كه او را اشكان نیز میگفتند یعنی امیر اشك و طایفه‌ای گویند كه اشكان نام پدر اشكست و پدر اشكان داراء اصغر بوده و صاحب مفاتیح العلوم آورده كه پدر اشك نیز اشك نام داشت و اشكان لقب او است و محمد بن جریر الطبری قلمی كرده كه اشك پسر داراء اكبر بوده و باتفاق اكثر اهل تاریخ اشك بعد از انقضاء چهار سال از حكومت ابطحش رومی بر وی خروج فرموده بقتلش مبادرت نمود و بر سریر ایالت نشسته از كنار دجله بغداد تا بلده ری در تحت تصرفش قرار گرفت و ملوك طوایف بواسطه اصالت با او بحرمت زندگانی كرده در احكام و مكتوبات نام او را بر نام خود مقدم نوشتند اما هیچ‌كدام باج و خراج باو نمیدادند مدت سلطنت اشك بروایتی پانزده سال و بقولی دوازده سال و بمذهبی ده سال و بعقیده بهرام بیست سال بود نبوت زكریا و تولد یحیی و عیسی علیهم السلام در زمان دولت او روی نمود
شاپور بن اشك زرین لقب داشت و او بعد از فوت پدر افسر فرماندهی بر سر نهاده در سواد عراق رحل اقامت انداخت و جسری آهنین كه تا زمان انوشیروان بر دجله بود او ساخت و یس و رامین در ایام دولت او ظاهر شدند و بعثت عیسی علیه السّلام هم در آن اوقات وقوع یافته مدت حكومتش باعتقاد قاضی بیضاوی شصت سال و بقول حافظ ابر و چهل و دو سال و بروایت حمد اللّه مستوفی شش سال بود مصراع
چه شش چه شصت و چه ششصد چو آخر است زوال
بهرام بن شاپور ملقب بگودرز بود و بروایتی شهر انبار را او عمارت نمود و در تاریخ حمزة بن حسن اصفهانی مسطور است كه بهرام بعد از قتل یحیی بن زكریا علیهما السلام
ص: 220
لشگر به بیت المقدس كشید و از مراسم كشتن و غارت كردن دقیقه‌ای مهمل و نامرعی نگذاشت و این قضیه بعد از رفع عیسی علیه السّلام بچهل سال واقع شد ایام حكومت بهرام بروایتی یازده سال و بقولی پنجاه سال بود
بلاش بن بهرام بحكم وصیت پدر مالك تخت و افسر گشت و در زمان سلطنت او جمعی از بنی اسرائیل بواسطه نافرمانی حضرت كبریای سبحانی بصورت بوزینه مصور شدند و بعد از هفت روز كه بآنصورت بسر بردند بدوزخ نقل كردند مدت سلطنت بلاش را پانزده سال گفته‌اند
هرمز بن بلاش سالار لقب داشت و بشجاعت و بهادری مشهور بود و بروایتی بلاش در ایام حیات خود تخت و افسر بدو تسلیم نمود و هرمز روزی در شكارگاهی درپی آهوئی تاخته بغاری گریخت و هرمز پیاده شده از عقبش بشتافت و بعد از قطع اندك مسافتی گنجی عظیم یافت و نظرش بر لوحی افتاد كه بر آن نقش كرده بودند كه این گنج خانه فریدونست و هرمز آن جواهر و نقود را بیرون آورده بر لشكر قسمت نمود مدت سلطنتش نوزده سال بود
نرسی بن بلاش بعد از برادر پادشاه شد و زمان ملك او بقول حمد اللّه مستوفی چهارده سال و بروایت قاضی بیضاوی چهل سال بود و در تاریخ جعفری عوض نرسی انوش بن بلاش مذكور است
فیروز بن هرمز بموجب وصیت عم زمام امور فرق امم را بقبضه اقتدار درآورد و چون مدت هفده سال بدولت و اقبال گذرانید بواسطه ظلم و تعدی گماشتگانش رعایا هجوم نموده فیروز را گرفته میل كشیدند
بلاش بن فیروز پس از خلع پدر مالك تخت و افسر گشته دوازده سال در چهار بالش سلطنت بسر برد گویند كه لار از آثار اوست
خسرو بن بلاش بن نرسی بعد از عم‌زاده و پدر بر سریر فرماندهی نشست صاحب جعفری گوید كه خسرو بغایت شهوت دوست بود چنانچه با خواهر خود مباشرت نمود و اول‌پادشاهیست كه دامن عصمت خود را بلوث این معصیت آلوده اوقات حكومتش بروایت اكثر چهل سال و بقول اقل هفت سال بود بعضی گویند قصه اصحاب كهف در زمان دولت او ظهور یافت
بلاشان بن بلاش بن فیروز بن هرمز در ایام فرمان‌فرمائی شبی بخواب دید كه فرشته‌ای با وی میگوید كه مرگ تو در دست تست و همواره از اینواقعه محزون میبود در آخر عمر روزی در خیمه نشسته تكیه بر ستونش زد و ستون افتاده كماج خیمه بر سر بلاشان خورد چنانچه از آن زخم جان نبرد مدت سلطنتش بیست و چهار سال بود و زمره‌ای گفته‌اند كه شمسون عابد در زمان او ظهور نمود
اردوان بن بلاشان ملقب باحمر بود و باعتقاد حمد اللّه مستوفی مدت سیزده سال
ص: 221
پادشاهی كرد و در جنگ اردوان بن اشغ بقتل رسید و ایضا از تاریخ گزیده چنان مستفاد میگردد كه اردوان بن اشغ و هفت كس دیگر كه بعد از اردوان بن بلاشان در جهان سلطنت كردند از نسل فریبرز بن كیكاوس بودند اما از سیاق كلام نظام التواریخ و جامع التواریخ جلالی چنین مفهوم می‌شود كه ایشان داخل طبقه اشكانیانند و بعضی از مورخان مطلقا این هشت پادشاه را كه ذكر كرده خواهد شد نام نبرده‌اند و العلم عند اللّه تعالی
اردوان بن اشغان ملك را بضرب تیغ و سنان از اردوان بن بلاشان انتزاع نموده مالك امور جهانیان شد صاحب جعفری گوید كه در زمان او طریقه بت‌پرستی در میان ملوك طوایف شیوع یافت و جرجیس علیه السّلام جهة ارشاد ایشان مبعوث شد مدت ملك اردوان بیست و سه سال بود
خسرو بن اشغان بقول قاضی ناصر الدین بیضاوی بعد از فوت اردوان یازده سال سلطنت نمود
بلاش بن اشغان مدت دوازده سال شرایط جهانبانی بجای آورد
گودرز بن بلاش سی سال فرمانفرما بود و بعضی گویند كه خون یحیی بن زكریا علیهما السلام را از بنی اسرائیل او طلب نمود
بیژن بن گودرز مدت بیست سال حكومت كرد و درگذشت
گودرز بن بیژن بعد از پدر پادشاه شد و دهسال بر تخت ایالت قرار داشت
نرسی بن بیژن بعد از فوت برادر مالك دیهیم و افسر گشت و در زمان حكومتش رومیان قصد ایران كرده نرسی از ملوك طوایف مدد طلبید و شر مخالفان را مندفع گردانید مدت پادشاهی او پانزده سال بود
اردوان بن نرسی چون سی و یكسال بدولت و اقبال بسر برد در جنگ اردشیر بابكان از جنگ ساقی اجل جرعه هلاك خورد و سلطنت ملوك طوایف بنهایت انجامید و لواء حشمت و شوكت ساسانیان سر باوج آسمان كشید