گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول

گفتار در بیان شمه‌ای از احوال ساسانیان‌





باتفاق مورخان ملوك بنی ساسان از نسل بهمن بن اسفندیارند و بروایت حمزه اصفهانی آن طبقه صد و پنجاه و هشت سال و سه ماه و هشت روز علم جهانبانی برافراشته‌اند و بزعم بهرام بن مردان شاه چهارصد و پنجاه و شش سال و یك ماه و بیست و دو روز لباس پادشاهی در برداشته‌اند و بقول حمد اللّه مستوفی ساسانیان سی و یك نفر بوده‌اند و پانصد و بیست و هفت سال سلطنت نموده‌اند و نخستین كسی از ایشان كه مالك امور جهانیان شد اردشیر بابكان است‌

ذكر اردشیر بابكان‌

بزعم بعضی از علماء فن اخبار و سیر اردشیر ولد بابك بن ساسان الاصغر است و نسب
ص: 222
ساسان الاصغر بساسان بن بهمن بن اسفندیار می‌پیوست و عقیده زمره‌ای آنست كه ساسان الاصغر دختر بابك را كه از قبل اردوان حاكم فارس بود و او را بنابر تعظیم بابكان میگفتند یعنی امیر بابك بحباله نكاح خویش درآورد و اردشیر از آن دختر متولد شد و چون مدت هشت سال از عمر آن مولود عاقبت محمود بگذشت جمعی از علماء فن تنجیم باو گفتند كه ما را از ملاحظه زایجه طالع تو چنان معلوم شده كه بمرتبه بلند سلطنت فایز خواهی گشت و اكثر معموره ربع مسكون را بتحت تصرف خواهی آورد و اینسخن كالنقش فی الحجر در لوح دل اردشیر سمت ارتسام یافته بعد از چندگاهی شبی در عالم رؤیا مشاهده نمود كه فرشته‌ای با وی گفت كه بشارت باد ترا كه ایزد سبحانه و تعالی تملك بلاد و ایالت عباد خود را بتو ارزانی داشت لاجرم اردشیر در ایام جوانی بر زین ملك ستانی نشسته تمامی ملوك طوایف را مغلوب و مقهور گردانیده و باردوان نیز محاربه كرده او را بقتل رسانیده از كنار دجله بغداد تا رود جیحون مسخر ساخت و بروایتی در جمیع معموره ربع مسكون رایت شهریاری برافراخت و اردشیر اول پادشاهیست كه اختراع كمر كرده آنرا برمیان بست و نخستین ملكیست كه ملقب بشاهنشاه گشت و اردشیر از سایر سلاطین عجم بمزید فضل و هنر امتیاز داشت و همواره همت عالی نهمت بر تصنیف و تألیف میگماشت از جمله مؤلفات او كتابی است موسوم بكارنامه و آن رساله مشتمل است بر كیفیت خروج و طواف او در اطراف جهان و تصنیف دیگر دارد آداب العیش نام و آن رساله مبنی است از آداب خوردن و آشامیدن و چگونگی اختلاط با مردم و در آن تألیف مبین ساخته كه آدمی در هر وقتی چه كار كند و در هر زمانی بكدام شغل اشتغال نماید و اردشیر در مملكت خویش منهیان تعیین نموده بود كه هر قضیه‌ای كه حادث گشتی بسمع او رسانیدندی بمرتبه‌ای كه هركه صباح ببارگاه او درآمدی گفتی كه تو دوش چه كار كردی و چه بر زبان آوردی مدت سلطنتش بعد از قتل اردوان باتفاق مورخان چهارده سال و چند ماه بود و از ابتداء خروجش تا وقت وفات بقول طبری چهل و چهار سال و الملك و البقاء للّه الملك المتعال‌

ذكر مبادی احوال اردشیر بابكان و بیان تسلط او بر ممالك ایران‌

در بعضی از كتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام بدایع آثار گشته كه اردوان بن نرسی كه آخرین ملوك طوایف است مملكت ری را دار الملك خویش گردانیده یكی از امراء صاحب شوكت را بحكومت تمامت ولایت فارس باز گذاشته بود و ضبط بعضی از قری و آتشكده‌های اصطخر را در عهده بابك بن ساسان الاصغر كرده و این بابك را از منكوحه او كه مسماة بارهمن بود پسری در وجود آمد شمایم اقبال و سروری از گلشن جمالش فایح و آثار استقلال و مهتری از ناصیه احوالش لایح و آن مولود نیكو سیر باردشیر موسوم گشته چون بسن رشد و تمیز رسید و غایت شجاعت و فرزانگی او مشهور گردید حاكم فارس كس بنزد بابك فرستاد اردشیر را طلبید و بابك حسب الحكم بتقدیم رسانیده
ص: 223
اردشیر منظور نظر تربیت والی فارس شد و بعد از چندگاه آن پادشاه اردشیر را نزد خواجه‌سرائی پیری نام كه حكومت دار الملك دارابجرد میكرد فرستاد مشروط بآنكه در سرانجام مهام ملك ممد و معاون پیری بوده هرگاه او را اجل موعود فرارسد اردشیر متكفل ایالت آن مملكت گردد و بحسب اتفاق هم در آن ایام اوقات حیات پیری بواسطه ضعف پیری سپری شده اردشیر حاكم دارابجرد گشت و بسبب سخنی كه از منجمان شنیده بود و خوابی كه دیده بود بر زین ملك‌ستانی نشسته مردم را بطلب خون دارا دعوت كرد و روایت دیگر درین باب آنكه در اوایل حال كه اردشیر در ملازمت اردوان بسر میبرد روزی همراه پسرانش بشكار رفته اردوان از اینمعنی وقوف یافته از عقب ایشان روان شد تا ملاحظه احوال جوانان نماید و در آنروز از اردشیر غایت جرأت و جلادت ظاهر گشته اردوان برو حسد برد و گفت پدرت عالمی بیش نیست تو را سعی نمودن در رسوم رزم و پیكار بكار نیاید باید كه من بعد در طویله خاصه مسكن‌سازی كه منصب آخور سالاری بتو ارزانی داشتیم و اردشیر بناكام متصدی آن امر گشته در آن اوقات اردوان شبی خواب هولناك دید و از منجمان تعبیرش پرسید جوابدادند كه اینخواب دلالت بر آن میكند كه این مملكت بشخصی منتقل گردد كه درین نزدیكی از دار الملك تو بگریزد و یكی از كنیزان اردوان كه با اردشیر طریق تعلق و تعشق مسلوك میداشت كیفیت واقعه را بدو رسانیده هردو بجانب فارس گریختند و پادشاه برینصورت اطلاع یافته انگشت حیرت بدندان گرفت و علی كل التقدیرین چون اردشیر در فارس علم مخالفت اردوان مرتفع گردانید سپاه بسیار در ظل رایت نصرت شعارش فراهم آمد و او نخست لشگر بكرمان فرستاده با سردار آنولایت كه موسوم ببلاش بود حرب كرد و او را اسیر گردانیده آنگاه باصفهان شتافته آن بلده را نیز بتحت تصرف در آورده از آنجا باهواز رفت و فیروز را كه مالك آندیار بود كشته به بناء سوق الاهواز قیام نمود و بفارس مراجعت فرمود و حال آنكه در آن اوان بابك باستظهار پسر خروج كرده حاكم فارس را كشته بود و خود باجل طبیعی فوت گشته و پسرش شاپور كه برادر اردشیر بود آن خطه را متصرف شده لواء خلاف اردشیر مرتفع گردانید القصه چون اردشیر بنواحی فارس رسید بعضی از اقربا و خواص شاپور او را گرفته مقید و مغلول باردشیر سپردند و اردشیر تمامی آن مملكت را مسخر و مضبوط ساخت و چون این اخبار بسمع اردوان رسید رسل و رسایل متواتر نزد اردشیر فرستاد و او را باطاعت و انقیاد خویش ترغیب و تحریص كرد و اردشیر در برابر سخنان خشونت‌آمیز در قلم آورده بالاخره مهم از مراسله بمقابله و مقاتله انجامید و در صحرای هرمز جان آن‌دو پادشاه عالیشان با سپاه فراوان بهم بازخورده حربی صعب دست داد و اردوان مقهور بلكه مقتول گشته اردشیر در آنروز شاهنشاه لقب یافت و چون خاطر شاهنشاه از آن مهم خطیر فارغ شد بفتح همدان پرداخت و از آنجا لشگر پردل بارمنیه و موصل برده مجموع قلاع آن بلدان را بگشاد و از موصل ببغداد شتافته بر كنار دجله شهری معظم بنا نهاد و باز باصطخر
ص: 224
مراجعت نموده از آنجا بسیستان رفت و از سیستان بخراسان خرامید و از جرجان بطرف نیشابور و مرو و خوارزم و بلخ توجه كرد و بعد از تسخیر آن ممالك باز بفارس معاودت فرمود و از آنجا لشگر ببحرین كشید و به مجرد نهضت اردشیر آن مقدار وهم بر ضمیر ملك آن ملك استیلا یافت كه خود را از قلعه پایان انداخت و هلاك شد آنگاه آن پادشاه عالیجاه مداین را تخت‌گاه گردانید و بقیه ایام زندگانی بتمهید بساط عدل و داد بگذرانید نظم
چو از پای بنشست شاه اردشیر*بشد پیش تختش یكی مرد پیر*
كه نام جهاندیده خرداد بود*زبان در دهانش پر از داد بود*
مر او را چنان گفت كای شهریار*بدولت بزی تا بود روزگار*
همیشه بزی شاد و فیروز بخت*بتو شادمان كشور و تاج و تخت*
گرفتی جهان از كران تا كران*سرافراز گشتی تو بر سروران*
توئی خلعت ایزدی تخت را*كلاه و كمر بستن و بخت را*
الا ای خریدار مغز سخن*دلت بر گسل زین سرای كهن*
كه او چون من و چون تو بسیار دید*نخواهد همی با كسی آرمید*
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت*به بستن بباید بفرجام رخت و اردشیر از استماع كلام آن پیر متنبه گشته در وقتیكه هفتاد و هشت ساله بود بیت
بدانست كامد بنزدیك مرگ*همی زرد خواهد شدن سبز برگ لاجرم ولد خود شاپور را بر تخت كیانی نشانده افسر خسروانی بر سرش نهاد و گوش هوش او را بدرر نصایح سودمند گرانبار گردانیده در آخر زبان بگفتن این سخنان بگشاد نظم
كه میخواهم از كردگار جهان*شناسنده آشكار و نهان*
كه باشد ز هر بد نگهدار تو*همه نیكنامی بود یار تو*
ز یزدان و از ما بر آن‌كس درود*كه تارش خرد باشد و داد پود*
روان مرا شاد گردان بداد*كه فیروز باشی و بر تخت شاد*
بگفت این و تاریك شد بخت اودریغ آن سر و افسر و تخت او

حكایت ولادت و سلطنت شاپور بروایتی كه مشهور است بین الجمهور

جوهریان درراسمار و صیرفیان جواهر اخبار گوهر سخن را در رشته بیان بدینسان كشیده‌اند كه چون اردشیر بابكان بر اردوان ظفر یافت تیغ كین در اولاد و ذریات ملوك طوایف نهاده در استیصال ذكور و اناث آن خاندان شرایط جد و اجتهاد مرعی داشت و در آن اثنا روزی در حرمسرای خویش دختری دید كه آفتاب از انفعال جمالش مشرف بر زوال بود و شهریار كامران مایل بصحبت آن پری‌پیكر شده ازاله بكارتش فرمود و پس از چند روز كه آن جمیله حامله گشته روزی بتقریبی باردشیر گفت كه پدر من اردوانست و اردشیر از موافقت دختر تنفر نموده او را بوزیر خود سپرد كه بقتل آورد و چون وزیر آن بیچاره را بخانه برد دانست كه او حامله است دست از كشتن او بازكشید و آلت رجولیت خود را بریده در حقه‌ای نهاده آنحقه را بمهر پادشاه رسانید و برسم امانت بخازن سپرد و دختر اردون را در خانه خویش پنهان ساخته باردشیر گفت كه او را كشتم و بعد از انقضاء اندك زمانی از آن پری پیكر پسری نیك‌اختر متولد گشت و وزیر نخواست كه بیرخصت اردشیر
ص: 225
پسرش را موسوم گرداند بنابرآن او را شاپور یعنی پسر پادشاه میگفت و همواره فرصت میجست كه صورت واقعه را بعرض رساند و چون شاپور بمبادی سن رشد و تمیز رسید روزی وزیر اردشیر را در غایت ملالت دیده از سبب حزن پرسید شهریار عالی جناب جوابداد كه اكثر بلاد را در حیطه تسخیر و تصرف درآوردم و پسری ندارم كه پس از من قایم‌مقام باشد وزیر گفت شاه را از این ممر اندوه و ملال بدل راه نباید داد زیرا كه فرزندی رشید دارد اردشیر از شنیدن این سخن متعجب گشته از حقیقت آن امر مبطن استفسار فرمود وزیر گفت شما حقه‌ای را كه در فلان تاریخ بمهر بزرگ رسانیده بخزانچی سپردم حاضر سازید تا كیفیت حال بر خدام مكشوف گردد و چون حقه را به مجلس آوردند پادشاه سر آنرا باز كرده آلات و ادوات وزیر را مخزون یافت حیرتش زیادت شد وزیر بعرض رسانید كه در آن اوان كه ملك مرا بكشتن دختر اردوان مأمور ساخت و چون بوضوح پیوست كه او حامله است خونش نریختم و بقطع مذاكر خویش پرداختم تا كسی را مجال طعن نماند و بعد از اندك زمانی از آن دختر پسری كه امارت سلطنت از جبین مبینش در كمال ظهور است بوجود آمد و حالا شاهزاده سعادت انتما در زمره احیا انتظام دارد اردشیر از استماع این بشارت اظهار مسرت فرموده فرمود كه شاپور را با چند كودك دیگر بنظر من درآور تا به‌بینم كه مهر ابوت مرا بوی نشان میدهد یا نی وزیر بموجب فرموده عمل نموده بقولی شاپور را با هزار كودك كه با شاه‌زاده قریب السن بودند ببارگاه پادشاه درآورد و چون چشم اردشیر بر پسر افتاد فی الحال او را بشناخت اما بجهة اطمینان فرمود تا آن كودكان گوی‌بازی كنند در اثناء بازی ناگاه گوی در ایوانی كه جای نشست اردشیر بود افتاد بخلاف سایر كودكان شاپور قدم جرأت پیش نهاده گوی را برداشت و از مشاهده این دلیری اشتباه پادشاه بكلی مرتفع شده شاپور را منظور نظر عاطفت و شفقت گردانید و منصب ولایت عهد بوی ارزانی داشت و چون شاپور افسر فرماندهی بر سر نهاد ابواب عدل و انصاف برگشاده در تمامی ولایاتی كه در تحت تصرف پدرش بود مدت سی و یكسال رایت ایالت برافراشت و در وقتی كه یازده سال از ولایت شاپور گذشته بود لشگر بانطاكیه كشیده میان خسرو دادگستر و قیصر محاربه بوقوع انجامید و حاكم روم كه موسوم به برمافوس بود و در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده شاپور چندگاه او را در جند شاپور محبوس داشت و امر فرمود تا مصالح عمارت و بنا و مزدور از روم آورده شادروان ششتر را تعمیر نماید و قیصر بموجب فرموده عمل نموده چون از آن مهم فراغت یافت مطلق العنان شد و بمملكت خود شتافت‌

حكایت گرفتار شدن ضیزن بروزگار تیره و مفتوح گشتن بلده حضر بتعلیم نضیره‌

مشهور است و در متون كتب تواریخ مسطور كه در زمان شاپور در میان دجله و
ص: 226
فرات شهری بود موسوم بحضر و شخصی كه رومیان آنرا ساطرون و اعراب ضیزن میگفتند در آن بلده بلوازم فرمان‌فرمائی قیام مینمود و ضیزن اعتماد بر حصانت قلعه حضر كرده نسبت بشاپور در مقام تمرد و عصیان آمد و شاپور با سپاهی موفور بنواحی آن شهر شتافته مدت محاصره چهار سال یا دو سال امتداد یافت شاه و سپاه در آن اوقات هرچند سعی و اهتمام نمودند صورت فتح و ظفر در آئینه مراد جلوه‌گر نگشت در آن اثنا روزی دختر ضیزن كه در حسن و جمال بی‌شبه و نظیر بود و نضیرة نام داشت ببام حصار برآمده ناگاه نظرش بر شاپور افتاد و سلطان عشق مودتش را در قلعه دل جای داده قاصدی فرستاد و بشاپور پیغام كرد كه اگر شاه مرا بخدمتكاری خود قبول فرماید تعلیمی دهم كه شهر مفتوح گردد شاپور از استماع اینخبر مبتهج و مسرور شده مراسم عهد و پیمان درمیان آورد كه اگر بتعلیم نضیرة عروس فتح و نصرت نقاب حجاب از رخسار بگشاید من او را بحرم خویش در آورم و سرور اهل حرم سازم و چون نضیرة بوصال شهریاری بی‌همال امیدوار گشت پیغام كرد كه پای كبوتری را بخون حیض دختری آلوده كرده چنان كنید كه آن كبوتر بر برجی از بروج حصار نشیند تا صورت مقصود در آئینه بهبود روی نماید و شاپور برین موجب عمل نموده فی الحال آن برج كه كبوتر بر آنجا نشست بیفتاد و شهر مسخر گشت و شاپور ضیزن را بقتل آورده نضیرة را عقد كرد گویند كه در آن اوقات شبی نضیرة از درد پهلو نالیده تا صباح بخواب نرفت و چون روز شد پرستاران احتیاط بستر نموده برگ گلی یافتند كه پهلویش را افكار كرده بود و این معنی بر شاپور ظاهر گشته از نضیرة پرسید كه پدر تو را بكدام شربت و غذا پرورش داده بود كه بدنی بدین نازكی داری جوابداد كه من بمغز قلم گوسفند و نبات و باده صافی پرورش یافته‌ام شاپور گفت بعد از آن كه تو بهم‌چنین پدری وفا نكردی دیگری از تو چه توقع دارد بیت
صحبت گیتی كه تمنا كند*با كه وفا كرد كه با ما كند آنگاه فرمان داد كه هردو گیسوی مشگین آن نازنین را بر دم اسبی سركش بستند و اسب را دوانیدند تا نضیرة بجزاء عمل خود رسید و بعد از فتح بلده مذكوره شاپور اوقات حیات بكام دل میگذرانید و مهما امكن در تمهید اساس معدلت و انصاف میكوشید و در اواخر ایام زندگانی افسر كیانی و اورنگ خسروانی بپسر خود هرمز سپرده روی بعالم آخرت آورد نظم
چنین بود تا بود گردان سپهر*گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر*
تو گر عاقلی مشمر او را بدوست*كه چون دست یابد كند از توپوست

ذكر تولد و پادشاهی هرمز بن شاپور

در مؤلفات جمهور مورخان مشهور و مسطور است كه چون اردشیر مهرك را كه یكی از ملوك طوایف بود بقتل رسانید و در استیصال خاندان او سعی بلیغ فرمود زیرا كه منجمان با او گفته بودند كه سلطنت ایران بیكی از فرزندان مهرك خواهد رسید و دختر
ص: 227
مهرك از بیم جان فرار نموده در بیابانی بخانه شبانی منزل گزید و بعد از گذشتن سالی چند شاپور بشكار رفته گذر او بخانه ایشان افتاد آن دختر مه پیكر را دیده دل از دست داد و او را همراه بقصر خاص برده عقد بست اما هرچند میخواست كه آنجمیله را بكام دل دربر گیرد راضی نمیشد و بمصاحبتش رغبت نمی‌نموده و چون شاپور از سبب این سوء خلق پرسید جوابداد كه من از جمله بنات مهركم میترسم كه اگر اردشیر صورت حال را بداند مرا بقتل رساند شاپور قبول نمود كه كیفیت واقعه را با كس نگوید آنگاه دختر در مقام رضا و تسلیم آمده باندك زمانی هرمز از وی متولد شد و مدتی ولادت شاه‌زاده از اردشیر نهان ماند تا روزی پادشاه بیك ناگاه بخانه شاپور درآمده هرمز را دید و دلش بر وی میل كرده پرسید كه این فرزند كیست شاپور گفت بنده‌زاده پادشاه است و قضیه مذكوره را بعرض رسانید اردشیر فرحناك شده گفت الحمد للّه كه خاطر من از دغدغه سخن منجمان فارغ گشت و چون شاپور بر تخت سلطنت نشست و ضبط ولایات خراسان را برای هرمز مفوض گردانید و در آنوقت شاهزاده در آن حدود بود حاسدان مجال طعن یافته او را بعصیان پدر متهم ساختند و هرمز از اینمعنی واقف شده دست خود را برید و نزد شاپور فرستاد تا معلوم پادشاه باشد كه او را هوس استقلال نیست چه در آن اوان رسم نبود كه معیوبی را بسلطنت موسوم سازند القصه بعد از آنكه پرتو شعور شاپور برین واقعه افتاد تأسف بسیار خورده بهرمز پیغام فرستاد كه چون اینصورت بنابر اطمینان خاطر ما از تو بوقوع انجامیده نتیجه منتهای كمال تست و هیچ نقصانی ازین جهة بذات كامل الصفات تو راه نیافته و بر هر تقدیری كه خود را قطعه‌قطعه سازی ولیعهد من خواهی بود و هرمز بعد از فوت پدر افسر پادشاهی بر سر نهاده در ترفیه حال سپاهی و رعیت مراسم جد و اجتهاد بجای آورد مدت سلطنتش بقول اكثر مورخان یكسال و چند ماه بود لقبش بطل است
بهرام بن هرمز ملقب بشاهنده بود یعنی نیكوكار زمان ایالتش بروایت ارباب اخبار سه سال و سه ماه بود و قتل مانی نقاش در ایام فرمانفرمائی او روی نمود

ذكر مانی نقاش‌

بر صحیفه ضمیر مهر تنویر فضلاء دانش‌پذیر سمت تحریر و صفت تصویر یافته كه مانی نقاشی بود در غایت نكته‌دانی و چون بگوش او رسید كه عیسی علیه السّلام باصحاب خود گفته كه بعد از من فارقلیطا یعنی محمد مصطفی علیه الصلوة افضلها مبعوث خواهد گشت كالنقش فی الحجر بر لوح خاطرش ارتسام یافت كه فارقلیطا اوست و در زمان شاپور بن اردشیر زبان بدعوی نبوت گشاده بقول مسعودی شاپور نخست بدین مانی درآمد تا بالاخره بطلان آن ضال مضل را دانسته قصد قتلش فرموده مانی از راه كشمیر ببلاد هند گریخت و از آنجا متوجه تركستان و ختا شد و چون او بی‌دستیاری مسطر و پای مردی پرگار نقوش
ص: 228
غریبه و صور عجیبه ظاهر میساخت در آن بلاد كار او رونق و رواجی تمام یافت و مانی در اثناء سیر در دیار شرقی بكوهی رسید كه غاری داشت مشتمل بر فضاء جان‌فزا و چشمه آب عذوبت مآب پنهان از مردم قوت و مایحتاج یكساله خود را بدان غار كه یك راه بیش نداشت كشیده با متابعان گفت كه من بآسمان خواهم رفت و پس از انقضاء یكسال بزمین آمده شما را از حال پروردگار اخبار خواهم نمود باید كه چون یكسال از غیبت من بگذرد در فلان موضع كه قریب فلان غار است مرا چشم دارید و مانی وصیت باتمام رسانیده از چشم مردم غایب شده بدانغار شتافت و صور بدیع و نقوش عجیب بر لوحی كه مورخان او را ارتنك مانی گویند منقش و مرتسم گردانید و بعد از گذشتن یكسال حسب الوعده ظاهر شده ارتنك را بمردم نمود و گفت این معجزه منست و خلایق از آن صورت متعجب گشته بزبان حال مضمون این مقال ادا كردند بیت
خیز تا بر كلك آن نقاش جان افشان كنیم*كاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت . و بسیاری از ساكنان ختا؟؟؟ و تركستان به نبوت مانی ایمان آورده مانی متوجه دیار عرب شده بعد از وصول بخدمت بهرام بن هرمز شتافته او را بقبول ملت محدث خود دعوت نمود و بهرام نخست زبان بقبول آنسخنان گشاده خاطر مانی را اطمینان داد تا متابعانش همه جمع گشتند آنگاه علما و مؤبدان را طلبیده فرمود كه بمانی بحث نمایند و مانی ملزم شده كذب او بظهور انجامید و بهرام فرمانداد تا او را پوست كنده و آن پوست كنده را بكاه آكنده ساختند و بر در دروازه جند شاپور بیاویختند و پیروانش را نیز از عقب او روان ساختند

ذكر سلطنت بهرام بن بهرام بن هرمز

بهرام بن هرمز از غایت محبت كه با پسر داشت او را بنام خود موسوم گردانید و بهرام بن بهرام در اوایل ایام پادشاهی آغاز ظلم و تعدی نموده سپاهی و رعیت از حكومتش متنفر گشتند و خواستند كه او را از سلطنت معاف دارند و دیگری را بر تخت كیانی بنشانند آخر الامر مؤبد موبدان بنصیحت بهرام قیام نموده آن سخنان در خاطرش جای گرفت و افعال سیئه را باعمال حسنه مبدل ساخت مدت ایالتش هفده سال بود
بهرام بن بهرام بن بهرام سكانشاه لقب داشت یعنی پادشاه سیستان و سبب این لقب و امثالش آنست كه هریك از ملوك فرس كه پسری یا برادری را ولیعهد میساختند او را باسامی بلده‌ای كه حكومتش بدو مفوض بود ملقب میگردانیدند بنابر آنكه بهرام ثالث در زمان حكومت پدر در سیستان علم ایالت برافراشت او را سكانشاه خواندند مدت پادشاهی او چهل سال و چهار ماه یا سیزده سال و چهار ماه گفته‌اند و العلم عند اللّه تعالی
نرسی بن بهرام ثانی بعد از فوت برادر بر تخت جهانبانی قرار گرفت و او ملقب بنخچیرگان بود یعنی صید كننده وحوش و نرسی در زمان ایالت در غایت عدالت زندگانی فرمود مدت سلطنتش بروایت اكثر مورخان نه سال است
ص: 229
هرمز بن نرسی كوه بد لقب داشت یعنی صاحب جبل در زمان حیات پدر بغایت تند خوی و درشت گوی بود اما چون افسر كیانی بر سر نهاد عادت غیر حمیده را باطوار پسندیده بدل نمود و در ایام دولت خود بتأسیس ابنیه رفیعه اشارت فرمود و بقدر امكان طریق بذل و سخا مسلوك داشت و مدت هفت سال و پنج ماه رایت سلطنت برافراشت‌

ذكر شاپور بن هرمز

چون زمان زندگانی هرمز بن نرسی بنهایت رسید و از وی پسری كه قابل تخت و افسر باشد نماند اكابر و اشراف ایران غمناك و پژمان گشتند كه مبادا ملك به بیگانگان انتقال نماید و استفسار احوال ازواج هرمز نموده یكی از ایشان را حامله یافتند و اركان دولت و اعیان حضرت تاج سلطنت بر زبر سر آن ضعیفه آویخته باتفاق یكدیگر بسرنجام امور و مهام قیام مینمودند و برخی از مورخان بدان رفته‌اند كه اینصورت بنابر وصیت هرمز واقع شد القصه بعد از فوت هرمز باندك زمانی شاپور از آن عورت متولد گشته اكابر عجم مبتهج و مسرور شدند و خاطر بر پادشاهی آن مولود سعادتمند قرار دادند و چون قرب شش سال از عمر شاپور بگذشت شبی بواسطه افغان و غلغله مردم از خواب درآمده پرسید كه این چه غوغا است گفتند بسبب عبور آینده و رونده بر سر جسر دجله ازدحام عام واقع شده اصوات ارتفاع مییابد شاپور گفت مناسب چنانست كه جسری دیگر به بندند تا هر طایفه‌ای از آینده و رونده را جسری علیحده باشد و فریاد و شغب بوقوع نینجامد امرا و اعیان كه ازین حكم خبر یافتند امید ایشان برشد شاهزاده بزرگ همت بسیاردان اندك سال سمت تزاید پذیرفت و شاپور در شانزده سالگی آغاز لشگركشی كرده مرتبه او از مراتب آبا و اجدادش تجاوز نمود و بسیاری از بلاد عرب را عرصه نهب و تاراج گردانید و شانهای اعراب را سوراخ كرده در ریسمان كشید بنابرآن نزد عربان بذو الاكتاف ملقب شد فارسیان او را هویه سنبا گفتند زیرا كه هویه بلغت ایشان مرادف كتف است و سنبا و نقاب یك معنی دارد مدت عمر و دولت شاپور هفتاد و دو سال بود

گفتار در بیان شمه‌ای از وقایع ایام سلطنت شاپور ذو الاكتاف و در گذشتن مرتبه او از مراتب آبا و اسلاف‌

طایر خامه نغمه‌پرداز در هواء بیان این حكایت چنین پرواز نموده كه بعد از فوت هرمز بن نرسی در اطراف عالم این خبر شایع شد كه پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد و ازو پسری نمانده كه ضبط مملكت نماید لاجرم حكام اطراف در تسخیر آن ملك طمع نموده طایر نامی از اعراب با لشگری بسان عقاب بعضی از ممالك فرس را نشیمن ساخت و بچنگال عذاب و منقار عقاب مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانید و چون سن شاپور بشانزده
ص: 230
سالگی رسید و از كیفیت جرات طایر واقف گردید با سپاه موفور بدیار عرب رفته بسیاری از آن طایفه را بتیغ بیدریغ بگذرانید و از كشیدن انتقام دقیقه‌ای مهمل و نامرعی نگذاشت و در عربستان پیری معمر عمرو بن تمیم با شاپور ملاقات كرده از سبب مبالغه در قتل عرب سؤال كرد پادشاه جوابداد كه سابقا این قوم بمملكت ما آمده در ویرانی آن آن دیار سعی بسیار نمودند و ایضا منجمان بمن رسانیده‌اند كه روزی اعراب بوجود صاحب دولتی مستظهر گشته بر فارسیان دست یابند عمرو بر زبان آورد كه در آنزمان كه اعراب بملك عجم رفته بودند فی الحقیقة تو پادشاه نبودی و مع ذالك آنجماعت بسزای خود رسیدند تا آنچه میگوئی كه اعراب دست تصرف بولایت مادر از خواهند كرد اگر چنانچه اینخبر مطابق واقع است بر تو واجب مینماید كه درباره این قوم نیكوئی كنی تا ایشان نیز در وقت غلبه شرط احسان بجای آورند و اگر آنحدیث صحت ندارد قتل این مقدار بیگناه لایق دولت پادشاه نیست شاپور این كلمات سنجیده را بسمع قبول شنیده دست از خون ریختن بازداشت و بصوب دار الملك خویش رایت مراجعت برافراخت در روضة الصفا از مروج الذهب منقولست كه عمر عمرو بن تمیم در وقت ملاقات شاپور از سیصد سال متجاوز بود و بعد از آن هشتاد سال دیگر در عالم زندگانی نمود ارباب اخبار آورده‌اند كه شاپور ذو الاكتاف را در ایام جهانداری با قیاصره روم بكرات و مرات محاربات و منازعات دست داد و نوبتی شاپور بنفس خود جهة تجسس در لباس ایلچیان یا كسوت درویشان بقسطنطنیه شتافته در روز طوی بمجلس قیصر حاضر گشت اتفاقا هنگام كشیدن طعام طبقی را كه متصور بصورت شاپور بود نزدیكی از نزدیكان قیصر نهادند و آن شخص را در وقت چیز خوردن چشم بر شاپور افتاد و چهره او را مشابه صورت آن طبق یافته این معنی را بعرض پادشاه روم رسانید و بگرفتن شاپور مأمور شده فی الحال او را بپایه سریر آورد و شهریار ایران بعد از وعید و تهدید كیفیت حال خود را بر سبیل راستی بر زبان راند و قیصر فرمود تا شاپور را در خام گاو گرفتند آنگاه سپاه فراوان فراهم آورده بملك عجم شتافت و شاپور را همراه خویش گردانید و بروایتی او را در جلو میدوانید و قیصر در مملكت ایران ویرانی بسیار كرده در وقتی كه بمحاصره قلعه جند شاپور از ولایت خوزستان مشغول بود در شب عیدی كه محافظان شاپور از تجرع شراب انگور بیشعور افتاده بودند وارث ملك جم فرصت غنیمت شمرده خود را بجمعی از اسیران عجم رسانیده فرمود تا بروغن كرم چرمی را كه بر بدن او چسبیده بود نرم ساختند و شاپور مانند آفتاب از كسوف خلاص شده بدروازه جند شاپور شتافته و نام خود را گفته طالب فتح الباب گشت و مردم شهر آواز او را شناخته در باز كردند و طنطنه كوس بشارت باوج طربخانه ناهید رسانیدند و شاپور ذو الاكتاف لشگریان اطراف را كه در آنحصار مجتمع بودند نوازش فرموده روز دیگر بر سر قیصر تاخت و جنود روم انهزام یافته پادشاه آن مرز و بوم اسیر شد و شاپور او را مقید ساخته فرمانداد تا از روم اسباب عمارت و استادان بنا و مزدوران آورند و هر خرابی كه
ص: 231
رومیان در ایران كرده بودند اصلاح نمایند و اهل روم در معموری ولایت شاپور كوشیده چون آن ممالك بدستور سابق آبادان شد قیصر كه مدت ده سال محبوس بود رخصت انصراف یافت و بروایتی شاپور پی هردو پای قیصر را بریده و او را بر حماری نشانده بوطنش فرستاد در تاریخ معجم مرقوم قلم بلاغت رقم گشته كه بعد از مراجعت قیصر ببلاد روم شخصی از اسباط قسطنطین كه مذهب نصاری داشت در بلده قسطنطنیه و توابع آن اعلام تسلط برافراخت و مقارن آنحال شنید كه اعراب جمعیتی ساخته كمر كینه شاپور برمیان جان بسته‌اند و منتهز فرصت و انتقام در مقام عداوت نشسته‌اند و آن شخص باعراب ملحق شده صد و هفتاد هزار سوار در ظل رایت او مجتمع گشتند لاجرم بعدت تمام و ابهت لاكلام متوجه شاپور شد و شهریار عجم نیز سپاه فراوان فراهم آورده در برابر خصم آمده بین الجانبین قتالی دست داد كه بنان بیان از صفت صعوبت آن بعجز و قصور اعتراف مینماید و شكست بر سپاه عجم افتاده شاپور با معدودی از جنود روی بوادی انهزام نهاد و مدتی ممتد در صحرا و بیابان سرگردان بود تا بار دگر چرخ مشعبد مساعد شده مواكب كواكب عدو در ظل رایت او جمع آمدند آنگاه از سر اقتدار بجانب روم نهضت فرموده رسولی نزد ملك قسطنطنیه فرستاد و پیغام داد كه نوبت دیگر بعنایت الهی سپاه نامتناهی در سایه دولت پادشاهی مجتمع گشته‌اند و من بانتقام مردمی كه از اهل عجم كشته و اموالی كه برده متشمر جنگ و پیكار شده‌ام اكنون اگر دیت كشتگان را ملتزم میشوی و جهات منهوبه را عوض میدهی و دست تصرف از ولایت نصیبین كه در ازمنه سابقه داخل عراق بوده كوتاه میگردانی شمشیر خلاف در غلاف نموده عنان انصراف انعطاف می‌دهم نظم
بنعل ستوران پولاد سم*كنم نام روم از اقالیم گم*
بآتش‌فشان خنجر آبدار*از آن بوم و كشور برارم دمار و چون این پیغام بحاكم روم رسید از هجوم سپاه عجم متوهم گشته ملتمسات شاپور را باجابت اقتران داد و بین الجانین مبانی پیمان بایمان تأكید پذیرفته قیصر تحف لایقه و تبركات رایقه نزد پادشاه عجم ارسال داشت و مملكت نصیبین را بوی بازگذاشت و شاپور مقضی المرام طبل مراجعت كوفته چون بعراق عرب رسید خاطر بناء مداین مشغول گردانید و بعد از اتمام در آن بلده ساكن گشت و مطمئن خاطر میبود تا آنزمان كه بجهان جاودان انتقال نمود

ذكر اردشیر بن هرمز

كه جمیل لقب داشت بروایت حمد اللّه مستوفی برادر مادر شاپور ذو الاكتاف بود اما محمد بن جریر الطبری را عقیده آنست كه اردشیر پسر بزرگتر هرمز بن نرسی است و چون هرمز بحال او التفاتی نداشت در وقت وفات وصیت كرد كه تاج سلطنت را بر زبر سر مادر شاپور آویزند لاجرم بموجبی كه سابقا مسطور شد ذو الاكتاف صاحب تخت و افسر گشت و اردشیر در كنج انزوا منزل گزید و چون شاپور از دار غرور انتقال
ص: 232
نمود اردشیر بر ملك استیلا یافته بسیاری از اكابر و اشراف را بقتل آورد و بقیه اركان دولت متفق گشته او را از امر سلطنت معاف داشتند و شاپور بن شاپور ذو الاكتاف را بر تخت نشاندند مدت پادشاهی اردشیر چهار سال بود

شاپور بن شاپور ذو الاكتاف‌

شاپور الجنود لقب داشت و او بعد از اردشیر مدت پنجاه سال و بقولی پنجسال و نیم علم عدالت و نصفت برافراشت و در اواخر ایام حیات روزی در خیمه نشسته بود بادی صعب در وزیدن آمد و طناب خیمه گسیخته ستون بر سر شاپور خورد چنانچه از آن زخم جان نبرد نظم
بخفت او و از دشت برخاست باد*كه كس را نبد زان نمط باد یاد*
بقوت ستونی ز خیمه بكند*بزد بر سر شهریار بلند*
جهاندار شاپور جنگی بمرد*كلاه شهی دیگریرا سپرد و بقول طبری بعضی از عظماء فرس عمدا طنابهاء خیمه را قطع كردند تا شاپور خرمن هستی را بباد فنا داد

بهرام بن شاپور ذو الاكتاف‌

ملقب بكرمان شاه بود و چون یازده سال حكومت نمود سپاه بر وی هجوم كردند و ازدحام عام واقع شده تیری بر مقتل بهرام آمد و بدان زخم درگذشت
یزدجرد بقول جمهور مورخان ولد بهرام بن شاپور بود و او در زمان فرمانفرمائی بقدر امكان در احیاء مراسم ظلم و تعدی مبالغه نمود بنابرآن اعراب او را اثیم خوانند و فارسیان بزه‌گر یعنی اندوزنده گناه گویند و چون یزدجرد اثیم مدت بیست و یك سال یا بیست و دو سال و نیم رعایا را بعذاب الیم معذب داشت ناگاه اسبی كه دیده رایض سپهر بخوبی آن بارگیر ندیده بود بروایت اصح در قصر یزدجرد پیدا شد و ملازمان آستان سلطنت آشیان قصد كردند كه آن اسب را زین و لجام كنند فرس آغاز سركشی كرده هیچكس را گرد خود نگذاشت آخر الامر یزدجرد از غایت اضطراب خود برخاست و نزدیك اسب رفت و فرس تن بنرمی در داد تا آن پادشاه درشت‌خوی زین بر پشتش نهاد اما در وقت قوش قون كردن آن اسب چنان لگدی زد كه عظام سینه یزدجرد خرد شد و تا تحت الثری در هیچ مقام آرام نگرفت نعوذ باللّه من سخطه‌

حكایت ولادت بهرام‌گور و پرورش یافتن او در میان اعراب و رسیدن به مرتبه سلطنت بعون عنایت مسبب الاسباب‌

نغمه‌سرایان چمن اخبار عجم و بلبل‌نوایان انجمن آثار امم نگاشته قلم بدیع رقم گردانیده‌اند كه یزدجرد اثیم را هر پسری كه متولد شدی مانند گل احمر اندك بقا بودی و بزودی از تاثیر سموم اجل پژمرده گشته بر خاك هلاك افتادی و آخر الامر بهرام در روز
ص: 233
نوروز طلعت عالم‌افروز بیزدجرد نموده پادشاه عجم علی الفور باحضار اهل نجوم فرمان فرمود و اخترشناسان در زایجه طالع ولد خسرو و بنی ساسان نظر كرده گفتند كه اوضاع كواكب دلالت بر آن میكند كه این مولود عاقبت محمود مالك ممالك ایران گردد و در زمینی پرورش یابد كه داخل مساكن فارسیان نباشد و یزدجرد از استماع این سخنان مبتهج و شادمان شده از موضعی كه بلطافت هوا و عذوبت مآء موصوف باشد استفسار نمود تا پسر خود را بدانجا فرستد جمعی از اهل سیاحت ولایت حیره را كه از دیار عربست تعریف كردند و یزد جرد نعمان بن امرء القیس را كه از قبل او حاكم آن مملكت بود طلبداشته بهرام را بدو سپرد و در باب تعهد پرستش شرایط وصیت بجای آورد و نعمان انگشت قبول بر دیده نهاده با بهرام مقضی المرام بولایت خود بازگشت و سه دایه جهة ارضاع آن شاهزاده تعیین فرمود و سنمار معمار را كه نادره روزگار بود طلب نمود و فرمانداد تا در منزل خوش هوا دو قصر دلگشا طرح انداخت و آن بناهاء دلپذیر در اندك زمانی تعمیر یافته یكی بخورنق موسوم شد و دیگری بسدیر در روضة الصفا از ابن قتیبه مرویست كه یك قصر را عجم خورد نگاه میگفتند یعنی جای نشستن جهة خوردن و دیگریرا كه مبنی بر سه گنبد بود سه دیر میخواندند و عرب این الفاظ را معرب ساخته خوردنگاه را خورنق گفتند و سه دیر را سدیر و فرقه‌ای از مورخان برانند كه آن عمارت از صبح تا شام بچند رنگ در نظر انام درمی‌آمد لاجرم نعمان سنمار را خلع فاخره و اموال وافره بخشید و آن استاد مهارت‌نژاد بر زبان راند كه اگر من میدانستم كه پادشاه این مقدار الطاف خواهد فرمود بنائی ازین غریب‌تر میساختم نعمان بخیال آنكه مبادا سنمار جهة دیگری از اصحاب تاج و سریر جائی بهتر از خورنق و سدیر طرح اندازد قصد انهدام بناء حیاتش نموده فرمانداد تا او را از بالای قصر بپایان انداختند و نعمان در اواخر ایام سلطنت بارشاد وزیر خویش عدی بن زید ترك عبادت اصنام كرده بملت عیسی علیه السلام ایمان آورد و ملك و مال را به پسر خود منذر باز گذاشته ناپیدا شد و هیچ آفریده دیگر او را ندیده و منذر بن نعمان بقدر امكان بتربیت بهرام پرداخته چون شاهزاده پنجساله شد او را بمؤدبان فضیلت‌گستر سپرد و بهرام تا دوازده سالگی بمطالعه كتب اشتغال نمود و بعد از آن آغاز تعلم علم رمی و آداب فروسیت فرمود و باندك زمانی در اكثر فنون قصب السبق از ابناء زمان در ربود و چون پدرش یزدجرد اثیم بنار جحیم و اصل شد اكابر فرس و اعیان عجم كه از كثرت ظلم و تعدی آنخسرو بیداد گر بجان آمده بودند بر طبق كلمه الولد سر الابیه حال بهرام را بر پدر قیاس كرده كسری نامی را از اقربای اردشیر بن بابكان بر تخت سلطنت نشاندند و بهرام از شنیدن اینخبر بی صبر و آرام گشته هم در آن ایام در مصاحبت منذر بن نعمان و سپاه فراوان متوجه دار الملك یزدجرد شد و چون نزدیك بمقصد رسید عظماء فرس شرایط استقبال بجای آورده با بهرام و منذر ملاقات نموده میان ایشان در باب تكفل امور پادشاهی مقالات بوقوع پیوست و بالاخره بمقتضاء رای بهرام مهم بر آن قرار یافت كه تاج كیانی را در میان دو شیر گرسنه
ص: 234
نهند و هریك از كسری و بهرام كه تاج را از آنمقام بردارند بر تخت پادشاهی نشینند و بسطام كه در سلك سرهنگان عجم انتظام داشت دو شیر ژیان بمیدان آورده تاجی نزدیك آن‌دو سبع نهاد و كسری نیز بدانمعركه آمده مجمعی عظیم دست داد آنگاه بهرام روی بكسری آورده گفت پای جلادت پیش نه و تاج را بردار كسری گفت صاحب تخت و افسر منم و طالب مملكت توئی باید كه این جرات از تو صادر شود و شاهزاده پلنگ‌صولت بجانب افسر توجه نموده آن‌دو شیر دلیر قصد او نمودند و بهرام هردو را بزخم سر پنجه پهلوانی از پای درآورده تاج كیانی را برداشت و فرق خسروانی را بدان بیاراست و بعد از صدور این امر غریب از آنشهریار شیر شكار گردن‌كشان عجم یكسره كمر عبودیتس برمیان بستند و سرخیلان ملك جم زبان بدعاء و ثنایش گشادند و اول كسیكه بسلطنت بر بهرام سلام كرد كسری بود و بهرام در سن بیست سالگی بپادشاهی رسید و در تمهید بساط عدل و انصاف كوشیده منذر بن نعمانرا مشمول انعام و احسان فراوان بولایت عرب باز گردانید و از مفاتیح العلوم چنان مفهوم میشود كه بهرام بصید گور بغایت مولع بود بنا بر آن او را بهرام‌گور میگفتند و ابن اثیر و طبری و زمره دیگر از ناظمان مناظم سخنوری گفته‌اند كه بهرام نوبتی در اثناء شكار تیری بجانب شیری كه بر پشت گوری جسته بود انداخت و تیر از هردو گذشته در زمین نشست لاجرم باین لقب ملقب گشت و بهرام بعیش و عشرت بغایت مشعوف بود و اكثر اوقات را بكشیدن باده گلرنگ و استماع نغمه عود و چنگ صرف مینمود و مع ذلك در ایام سلطنت خود بطریق شبیخون بر سر خاقان كه بقصد تسخیر ملك ایران از آب آمویه عبور كرده بود رفته او را بقتل رسانید و تنها برسم تماشا به ولایت هندوستان شتافته در آندیار امور غریبه از وی بحیز ظهور رسید مدت سلطنتش بیست و سه سال بود و اوقات حیاتش چهل و سه سال و اللّه اعلم بحقایق الامور و الاحوال‌

گفتار در ذكر توجه خاقان بقصد تسخیر ایران و كشته شدن او بر دست بهرام و بیان رفتن آنخسرو عالی مقام بولایت هندوستان و مراجعت نمودن بر طبق مرام‌

چون شعف بهرام بشرب مدام و مصاحبت گلعذاران سیم اندام در اطراف عالم اشتهار یافت بیگانگان طمع در مملكت فرس كرده نخست خاقان ترك با دویست و پنجاه هزار مرد تیغ گذار بجانب ایران در حركت آمد و هرچند امراء بهرام را بر جمع جنود و دفع دشمنان حسود ترغیب و تحریص كردند بجائی نرسید و بعد از آنكه خاقان از آب آمویه گذشت بهرام مهر نرسی را كه در سلك خویشان او انتظام داشت بنیابت خود گذاشته با هزار سوار كامكار باسم شكار از مداین بیرون رفت و بطرف آذربایجان روانشده اكابر عجم بر سبیل یقین باهم گفتند كه بهرام سلوك طریق فرار اختیار كرد آنگاه مكتوبات بخاقان نوشته
ص: 235
و اظهار اطاعت نموده از انهزام بهرام او را اعلام دادند و پادشاه تركان خوشدل و شادمان شده بآهستگی و غفلت قطع منازل میفرمود و بهرام از آذربایجان دو منزل بجانب ارمنیه رفته پس راه بگردانید و از طرف دربند شروان بخوارزم شتافت و از آن سرحد متوجه معسگر مخالفان گشته بعد از وصول در شب دیجور فرمود تا بیك ناگاه از چهار جانب لشگرگاه نفیر در دمیدند و دست بقتل و غارت برآوردند و تركان شوله مست این المفر گویان بهر طرف پویان شدند و بهرام فرصت یافته ببارگاه خاقان درآمد و سرش را به دست خویش از تن جدا كرد و از عقب گریختگان تا كنار جیحون رفته در ضمان سلامت مراجعت فرمود و بعد ازین فتح نامدار بهرام را هوس تفرج بلاد هند شده مهر نرسی را در مداین قایم‌مقام گذاشت و پوشیده و پنهان بولایت هندوستان شتافته پیوسته در آندیار بصید و شكار قیام مینمود و هندوان از اسب تازی و تیراندازی او انگشت تعجب بدندان می‌گرفتند و در آن ایام پیل قوی هیكل در سرحد ولایتی كه مسكن بهرام بود پیدا شده هر روز از بیشه بسر راه میخرامید و هركس را میدید از هم میگذرانید پادشاه هند جمعی از پهلوانان را بدفع آنجانور نامزد كرده بعضی در جنگ پیل كشته گشتند و برخی بی‌نیل مقصود مراجعت نمودند و از حدوث اینحال عرق حمیت بهرام‌گور در حركت آمده بجانب پیل نهضت فرمود و ملك چون سابقا تعریف پهلوانی بهرام شنیده بود و ازین عزیمتش نیز آگاه گشت شخصی را گفت كه ملازم این جوان عجمی باش و ملاحظه نمای كه با پیل چگونه جنگ میكند و آن شخص به بیشه رفته بر بالای درختی بنشست و بهرام در آن جنگل بطرف پیل قوی‌هیكل شتافته تیری بر پیشانیش زد كه تا سوفار جای گرفت و بعد از آن از اسب پیاده شده دست در خرطوم فیل زد و پیش خود كشید چنانچه فیل بزانو درآمد و شاه شجاعت‌پناه بزخم شمشیر سرش از جسد جدا ساخت و منهی ملك هند اینحال را بعرض رسانیده ملك بهرام را طلبید و منظور نظر عنایت گردانید درین اثنا خصمی زبردست بقصد این پادشاه كمر بست و ملك نخست داعیه كرد كه ملزم باج و خراج شود اما آخر الامر بنابر تحریك بهرام بمیدان قتال شتافته در آن معركه از شهریار ایران پهلوانیها ظاهر شد كه دوست و دشمن برو آفرین كردند و مخالفان راه گریز پیش گرفتند و ملك هند در ضمان نصرت و ظفر بمقر خویش مراجعت فرمود و بچشم اعزاز و احترام در بهرام نگریسته دختر خود بوی داد و بهرام‌گور نام و نسب خود را كه تا غایت بر زبان نیاورده بود اظهار كرده ملك هند بترسید و شهریار عجم او را مطمئن گردانیده با دختر پادشاه هندوستان و اموال فراوان بعد از دو سال بدار الملك ایران بازآمد آنگاه مهر نرسی را با فوجی از سپاه بروم فرستاد و قیصر كمر اطاعت برمیان بسته بهرام خود بجانب یمن لشگر كشید و از آن مملكت نیز مظفر و منصور بازگردید و در آخر اوقات حیات در اثناء شكار بچاهی در افتاد و ناپیدا شد چنانچه گویند هرچند بفرمان مادرش آنچاه را كندند از وی نشان نیافتند بیت
كمند صید بهرامی بیفكن جام جم بردار*كه من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
ص: 236

یزدجرد بن بهرام‌

سپاه دوست لقب داشت و پس از فوت پدر مدت هژده سال رایت عدالت برافراشت و در ایام سلطنت یزدجرد قیصر خراج باز گرفته ملك عجم مهر نرسی را با لشگر بسیار بجانب روم فرستاد و قیصر جرأت و جلادت آن جنود ظفر ورود را معلوم كرده مال معین ادا نمود و مهر نرسی مقضی المرام بازگشت و یزدجرد را دو پسر بود فیروز و هرمز چون او نسبت به پسر كهتر محبت بیشتر داشت در اواخر ایام حیات مجمعی ساخته به مضمون این دو بیت زبان بگشود كه نظم
اگر چند فیروز با فر و بال*ز هرمز فزونست چندین بسال*
بهرمز همی بینم آهستگی*خردمندی و شرم و بایستگی آنگاه رقم ولایت عهد بر صحیفه حال هرمز كشیده فیروز را بایالت ولایت سیستان روان گردانید
هرمز بن یزدجرد بقول صاحب مفاتیح العلوم ملقب بفرزانه بود یعنی حكیم و هرمز پس از فوت پدر مدت یكسال در دولت و اقبال بسر برده میان او و برادرش فیروز مهم بقتال انجامید و فیروز بر طبق نام خویش بظفر و فیروزی اختصاص یافته هرمز اسیر سرپنجه تقدیر گشت
فیروز بن یزدجرد مردانه لقب داشت و چون از فوت پدر و سلطنت برادر خبر یافت از سیستان نزد خوشنواز ملك هیاطله (خیل من الناس كانت لهم شوكته و كانت لهم بلاد المخیرستان اتراك خلج من بقایاكم) شتافت و گفت پدرم یزدجرد بر من ظلم نموده برادر كهتر مرا ولی عهد ساخت و مرا از نعمت پادشاهی محروم گردانید اكنون امید میدارم كه بامداد حضرت شهریاری لشگر بدان دیار برده ملك موروثی را در حیز تسخیر آورم و خوشنواز سی هزار كس بمدد فیروز نامزد كرد فیروز به استظهار آن لشگر جرار هرمز را اسیر گردانید چنانچه در روضة الصفا مسطور است از وی عفو نمود و بقول طبری بقتلش مبادرت فرمود و عروس ملك را بكام دل در آغوش گرفته لشگر هیاطله را بانعام و احسان فراوان سرافراز ساخت و رخصت انصراف ارزانی داشت و چون فیروز مدت یكسال بلوازم رعیت‌پروری و مراسم معدلت‌گستری قیام نمود ابواب فیض و رحمت مسدود شده مدت هفت سال بر كشت‌زار مآل عالمیان باران نباریده لاجرم بلاء غلا بمرتبه‌ای شیوع یافت كه در هیچ تاریخ بشدة آنحالتی نشان نمیدهند چنانچه محمد بن جریر الطبری گوید كه در دجله نم نماند و میاه عیون و قنوات نابود شد و چند سال گیاه نرست و فیروز در آن سنوات خراج برعایا بخشیده مسرعان باطراف ولایات فرستاد كه اغنیا مساكین را بقدر امكان رعایت فرمایند و یقین دانند كه در هر بلده یا قریه كه كسی از گرسنگی بمیرد تمامی مردم آندیار بسیاست خواهند رسید و فیروز خود نیز غله خواسته بسیار بر ارباب احتیاج ایثار كرد و در رعایت فقرا بمرتبه‌ای مبالغه نمود كه باوجود قحطی چنان بغیر از یكنفر كسی از بینوائی نمرد القصه پس از انقضاء مدة مذكور ابواب رحمت فیاض بی‌منت مفتوح گشته باران فراوان بارید و قحط و غلا بخصب و رفاهیت مبدل گردید و چون
ص: 237
فیروز در ایام ایالت خویش دو نوبت لشگر بسر خوشنواز كشیده كرت اول اسیر گشت و نوبت ثانی در مغاك هلاك افتاده درگذشت زمان پادشاهی فیروز را اكابر مورخین از بیست و یك سال تا بیست و هشت سال گفته‌اند و حمد اللّه مستوفی طریق خلاف مسلوك داشته گوید كه فیروز ده سال سلطنت كرده و اللّه اعلم بالصواب‌

گفتار در ذكر مخالفت فیروز با خوش‌نواز و بیان كشته شدن ملك عجم بتقدیر پادشاه بی‌نیاز

مؤلفان سخن‌پرداز از این قضیه غریبه را چنین آغاز كرده‌اند كه چون مملكت فیروز سمت استقامت گرفت جمعی كثیر از بلاد هیاطله كه جمع هیطال است و هیطال بزبان بخاریان مردم قوی بنیه را گویند و بقول ابو حنیفه دینوری عبارتست از طخارستان و بلدانی كه حدود بلخ و كنار آب آمویه است بدرگاه پادشاه عجم آمدند و از خوشنواز كه حاكم ایشان بود آغاز تظلم نمودند و فیروز دفتر احسان خوشنواز را بر طاق نسیان نهاده با سپاه فراوان بدانجانب در حركت آمد و ملك هیاطله از استماع این خبر محزون گشته یكی از سرهنگان او بعرض رسانید كه مرا دست بریده بر سر راه فیروز نشانید تا شر او را مندفع گردانم بشرط آنكه در حق متعلقان من شفقت دریغ نداری و خوشنواز بموجب صوابدید آنسرهنگ عمل نموده و چون فیروز بدین سر راه رسید و آنشخص را افتاده دید باستفسار احوالش اشتغال نمود سرهنگ جوابداد كه من از جمله مخصوصان خوشنواز بودم و چون او را نصیحت كردم كه دست از ظلم بدار و با فیروز منازعت منمای مرا بچنین عقوبتی مبتلا ساخت و فیروز این سخن باور كرده آنغدار را بنواخت آنگاه آن سرهنگ بعرض رسانید كه ظاهرا خوش نواز با سپاه عراق آهنگ جنگ ساز كرده بنابرآن مناسب چنان خواهد بود كه از این راه بیابان كه بغایت نزدیكست بیخبر بر سر او روید و من غجرچی باشم و فیروز بگفتار او فریفته شده براه بیابان روان گشت و در آن صحرای بی‌آب و علف اكثر لشگرش در معرض تلف آمد و خود با معدودی چند جان بیرون برده بمملكت خوشنواز افتاده رسولی نزد وی فرستاده امان طلبید خوشنواز جوابداد كه اگر عهد و پیمان درمیان آری كه من بعد در پرده مخالفت آهنگ راه محاربت ننمائی ترا بار دیگر معزز و محترم بدار الملك تو فرستم و فیروز درین باب سوگند خورده خوشنواز او را بیراق مناسب گسیل كرد و چون فیروز بمداین رسید پس از انقضاء اندك زمانی نقض عهد نموده سوخرا نامی را كه از اولاد منوچهر بود بنیابت خویش تعیین فرمود و بخیال انتقام خوشنواز باز بجانب طخارستان نهضت نمود و خوشنواز از عزیمت او آگاه شده بعد از اجتماع سپاه فرمانداد تا در عقب معسگر او خندقی عمیق حفر كردند و روی آن را بخس و خاشاك بپوشیدند و چون تلاقی فریقین اتفاق افتاد ملك هیاطله بر سبیل خدیعت آهنگ فرار نمود و از راهی كه
ص: 238
میان خندق گذاشته بود بگذشت و فیروز بفتح و فیروزی امیدوار گشته عنان ریز از عقب دشمنان بشتافت و بیك ناگاه با اكثر خواص در آن مغاك فرورفته رخت هستی بباد فنا داد و خوشنواز مراجعت نمود و دست بقتل و غارت برآورد و اموال بسیار غنیمت گرفته دختر فیروز را اسیر كرد و چون خبر اینواقعه بگوش سوخرا رسید سپاه عظیم درهم كشیده متوجه ملك هیاطله شد و میان او خوشنواز مهم بصلح انجامیده پادشاه هیاطله اسیران و اموالی را كه بغنیمت گرفته بود بسوخرا باز داد

ذكر پلاش بن فیروز

سوخرا چون خاطر از ممر خوشنواز جمع ساخت پلاش بن فیروز را كه ملقب به گرانمایه بود بپادشاهی برداشت و پلاش مدت چهار سال و كسری بسرانجام امور ملك و مال قیام نموده رایت عزیمت بعالم آخرت برافراشت‌

ذكر قباد بن فیروز

در آن اوقات كه پلاش قدم بر مسند سلطنت نهاد قباد كه نیكرای لقب داشت به مقتضای رای صوابنمای در طریق خلاف برادر سلوك نموده پوشیده و پنهان بجانب تركستان حركت فرمود و در بلده نیشابور در خانه دهقانی فرود آمده دختر او را بحباله نكاح درآورد و قباد آن جمیله را حامله ساخته به پدرش سپرده بصوب مقصد روان شد و بعد از وصول بتركستان مدتی در خدمت خاقان مانده آخر الامر پادشاه تركان سپاهی گردون توان ملازم او گردانید تا بایران مراجعت نموده ملك را از تصرف برادر بیرون آورد و قباد بسرعت برق و باد طی مسافت كرده و چون به نیشابور رسید و دهقان را دیده احوال پرسید جوابداد كه در چمن كامكاری غنچه‌ای شگفته كه از شمایم اخلاق حمیده‌اش مشام فرق انام معطر خواهد گردید و در گلشن نامداری نهالی سركشیده كه عنقریب ثمره آن كام جان خواص و عوام را شیرین خواهد گردانید و قباد را از استماع این بشارت سرور نهضت دست داده چون فرزند خود را دید ابتهاج او مضاعف شد و آن قرة العین سلطنت را نوشیروان نام نهاده در همان روز قاصدی از جانب مداین آمد و خبر فوت پلاش و اتفاق اكابر عجم را بر سلطنت قباد عرض كرد و قباد وجود نو رسیده را بر خود مبارك دانسته مصراع
مهر دگرش بر سر آن مهر افزود
روی بدار الملك آورد و بعد از وصول باتفاق اكابر و اعیان بر اورنگ پادشاهی نشسته ابواب عدل و انصاف بر روی روزگار صغار و كبار برگشاد و زمام سرانجام امور ملك و مال را بدستور معهود در قبضه اختیار سوخرا نهاد و یوما فیوما اعتبار و اقتدار سوخرا سمت تزاید گرفته كار بجائی رسید كه گاهی بیمشورت قباد به فیصل قضایا میپرداخت و اینمعنی بر خاطر پادشاه گران آمده نزد سپهبد كه از جمله عظماء امرا بود
ص: 239
از سوخرا شكایت فرمود و شاپور متكفل دفع سوخرا گشته روز دیگر در حضور قباد با وی بنیاد درشتی كرد و چون سوخرا قاصد ایذاء شاپور شد سایر امرا جانب سپهبد گرفته كمندی در گردن سوخرا انداختند و او را محبوس و مقید كرده همدران نزدیكی هلاك ساختند و محمد بن جریر الطبری گوید كه در اواخر ایام جهانبانی قباد میان او و پادشاه یمن مخالفت اتفاق افتاد و تبع برادرزاده خود را كه شمر نام داشت با سیصد و بیست هزار مرد بحرب قباد فرستاد و بعد از تلاقی فریقین ملك عجم بجانب ری گریخت و شمر از عقب شتافت و او را گرفته عقد حیاتش را از هم بگسیخت اما از سیاق كلام سایر مورخان چنان معلوم میشود كه قباد باجل طبیعی درگذشته است و اللّه اعلم بحقیقة الاحوال مدت سلطنتش باتفاق اصحاب اخبار چهل و سه سال بود و مزدك در آن ایام دعوی نبوت كرده ظهور نمود

ذكر ظهور مزدك و بیان قتل آن مردك‌

در تاریخ طبری مسطور است كه چون مدت ده سال از دولت و اقبال قباد بگذشت مزدك كه مردكی نیشابوری الاصل بود بمداین آمده آغاز دعوی نبوت كرد و مذهب اباحت درمیان آورده اموال و فروج خلایق بر یكدیگر حلال گردانید و جمع شدن با دختر و خواهر و سایر محارم را از جمله مستحسنات شمرده كشتن حیوانات و اكل رسوم و لحوم را بر خلق حرام ساخت و بسیاری از اراذل و مفالیك متابع مزدك شده دست تصرف بعیال و اموال مردم دراز كردند چنانچه مدتی مدید پدر هیچ مولودی معلوم نمیشد و در روضة الصفا مسطور است كه چون مزدك دعوی پیغمبری نمود در زیر آتشكده سردابه‌ای ترتیب داد و سوراخی متصل بآتش گذاشته شخصی را در آنجا پنهان ساخت و قباد را بكیش خویش دعوت كرده گفت كه معجزه من آنست كه آتش بمن سخن میگوید و پادشاه به آتشكده رفته مزدك در حضور قباد هرچه خواست بآتش گفت و جواب شنید بنابرآن قباد بوی گروید كار مزدك بالا گرفته آتش فتنه و فساد اشتعال یافت اكابر و اشراف عجم اتفاق نموده قباد را از امر سلطنت معاف داشتند و مقید ساخته بزندان فرستادند و برادرش جاماسپ را كه نگارین لقب داشت و صاحب مفاتیح العلوم لفظ نگارین را بمنقش تفسیر نموده قایم‌مقام گردانیدند و قصد نمودند كه مزدك را بكشند اما بنابر كثرت اتباعش این مدعا بحصول نه پیوست آنگاه مشورت نموده گفتند مناسب آنست كه نخست قباد را بكشیم و بعد از آن بدفع مزدك پردازیم و قبل از آن‌كه این مهم را فیصل دهند قباد به تدبیر خواهر از محنت حبس نجات یافت و كیفیت این حكایت چنانست كه قباد را خواهری بود كه درمیان خوب‌رویان عجم بحسن و جمال نظیر نداشت و بنابر متابعت مذهب مزدك میان قباد و آن جمیله شدت امتزاج و التیام دست داده بود و خواهر قباد چون بر سكالش امرا و اركان دولت مطلع شد متوجه خلاصی برادر گشته در زندان را مطلع آفتاب طلعت خود
ص: 240
ساخت و از صاحب سجن التماس رخصت ملاقات با قباد نمود زندان‌بان عاشق حسن رخسار و لطف گفتار او شده گفت اگر ملكه لحظه با من در فراش قربت تكیه كند او را از دیدار قباد مانع نگردم آنعیاره جواب داد كه با تو درین باب مضایقه ندارم اما حالا عذری كه عورات را میباشد عارض منست و نوبتی دیگر بدینجا آیم آنچه مقصود تو باشد آن كنم آنگاه اجازت یافته نزدیك برادر شتافت و آن شب با او بسر برده بهنگام صبح قباد را در مفرشی كرد و بر سر خدمتكاری نهاده از محبس بیرون آمد صاحب حبس پرسید كه این چیست كه میبری خواهر قباد گفت برادرم نمیخواهد كه در بستری كه حایضه بر آن خفتیده باشد استراحت نماید لاجرم این جامه خواب را بخانه میبرم تا دیگری عوض فرستم و موكل اینحدیث را باور كرده قباد خلاص شده روی ببلاد هیاطله آورد و از ملك آنحدود و استمداد نموده بعد از چندگاه سی هزار كس از آنمردم كمر مدد كاری او برمیان بستند و قباد با آن سپاه رزمخواه متوجه مداین گشته چون بمقصد نزدیك رسید شورشی عظیم در آن ملك پیدا شد و ایرانیان پس از تقدیم استشاره و استخاره بقدم اعتذار و استغفار مصحوب جاماسپ بمعسكر قباد شتافتند و زمین خدمت بلب ادب مقبل گردانیده بجرایم خود معترف شدند و قباد رقم عفو بر جریده جریمه ایشان كشیده جاماسب را مشمول برو احسان ساخت و زمام سرانجام امور مملكت را در قبضه اقتدار زرمهر بن سوخرا نهاد و دیگر بحال مزدك و اتباعش نپرداخت و چون قباد وفات یافت و انوشیروان فرمان‌فرماء جهانیان شد همت عالی نهمت بر دفع شر مزدك مصر و فداشته نخست با وی آغاز ملایمت نموده مفصل اسامی رؤسای متابعان او را ستانیده گفت باید كه این جماعت در فلانروز بدرگاه عالم‌پناه حاضر شوند تا از مواید اكرام پادشاهانه بحظی وافر محظوظ و بهرور كردند و ایشان در روز موعود بهیأت اجتماعی بآستان سلطنت آشیان شتافته خوان سالاران فوج‌فوج مزدكیان را ببهانه اطعام بباغی كه در آن نواحی بود و كوها دران كنده بودند میبردند و سرهنگان آن مدبران را سرنگون در كوها می‌آویختند و آخر الامر مزدك و مخصوصان او را نیز بدین منوال ضیافت نمودند و بروایتی در یك روز صد هزار كس از ملاعده كشته گشتند حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده است كه چون قتل مزدكیان از حد اعتدال درگذشت انوشیروان ترسید كه رعیت بكلی مستاصل شوند لاجرم بر بقایاء آنطایفه حكم ابقا كرده فرمود تا مالهای مردمرا كه بتاراج برده بودند از ایشان بستانند و بخداوندان اصل رسانند و هركس از صاحبان مال مرده باشد حق او را بوارثانش دهند و اگر وارث نمانده باشد در عمارت مواضعی كه بشآمت مزدك ویران شده بود مصروف دارند و فرمان‌بران بر این موجب عملنموده شر آنجماعت بداختر از سر فرق عباد مندفع گشت و زمانه بی‌مهر از مقام انگیختن غبار فتنه و فساد درگذشت (و الحمد للّه علی تواتر نعمائة و ترادف آلائه)

ذكر پادشاه عدالت نهاد انوشیروان بن قباد

نزد مورخان والانژاد و مستخبران صافی اعتقاد به ثبوت پیوسته كه اول پادشاهی
ص: 241
كه كسری لقب یافت انوشیروان بن قباد بود و كسری كه معرب خسرو است بفتح كاف و كسر را مشهور است و بكسر كاف و فتح را نیز مذكور شده و معنی انوشیروان جدید الملوكست القصه چون نهال قامت قباد بباد فنا از پای در افتاد ولد ارشدش انوشیروان بموجب وصیت پدر و اتفاق اكابر مؤبدان قدم بر مسند سلطنت نهاد و آن پادشاه عالی جاه در تمهید بساط معدلت و رعیت‌پروری و تشیید اساس مكرمت و مرحمت‌گستری و فراغ حال عامه رعایا و رفاه بال كافه برایا و تكثیر عمارت مواضع و تعمیر قری و مزارع و جریان قنوات و انهار و نضارت بساتین و اشجار بمرتبه‌ای طریق سعی و اهتمام پیمود كه تا قیام ساعت و ساعت قیام ذكر جمیلش بر اوراق روزگار و الواح لیل و نهار باقی و پایدار خواهد بود بیت
زنده است نام فرخ نوشیروان بعدل*گرچه بسی گذشت كه نوشیروان نماند و انوشیروان در اوایل دولت خود خراج اراضی دیوانیرا بر نهج نصفت قرار داد و دفتر اخراجات ملوك ماضیه را كه متضمن ظلم و بدعت بود بر طاق نسیان نهاد و از ترجمه تاریخ طبری چنان مستفاد میگردد كه قبل از زمان سلطنت انوشیروان بحسب قرب و بعد از مزارع و ضیاع و از مدن و امصار نصف و ثلث و ربع و خمس تا عشر میستاندند و كسری مقرر كرد كه از یك زوج عوامل یكدرهم زر و یك قفیز غله گیرند و بزیاده بعرض نرسانند و بر یهود و نصاری جزیه مقرر فرمود و كسانی را كه عمر ایشان كم از بیست و بیش از پنجاه بود از مئونات دیوانی و تكالیف سلطانی معاف داشت و اسامی لشگریان را در دفاتر ثبت كرده فراخور استعداد و قابلیت هریك را مرسوم و علوفه تعیین نمود و بیمن این اطوار حمیده و آثار پسندیده وسعت ولایت و بسطت مملكت او بجائی رسید كه بروایتی دیار ماوراء النهر خراسان و دربند شروان و بلاد طبرستان و جرجان و فارس و كرمان و بعضی از هندوستان و عراق و جزیره و عمان و بحرین و یمامه تا یمن و سرحد مغرب در تحت تصرف ملازمان آن پادشاه كامران قرار گرفت و تمامی ممالك مذكوره مزروع و آبادان شده در كمال معموری صفت ریاض جنت پذیرفت نظم
یقین میدان كزین شاهان عاقل*نیامد كس چو نوشروان عادل*
مهیب و نازل و با رأی و دانش*حكیم و عالم و هشیار و فاضل*
ز خوانش قوت جان خان و فغفور*زرایش نور رای و رأی هرقل*
مر او را چون فلك باقی بنگذاشت*نه بندد مرد عاقل در جهان دل مدت سلطنت نوشیروان باتفاق فضلاء سخنور چهل و هشت سال بود و بر طبق كلمه (ولدت انا فی زمن سلطان العادل) ولادت حضرت رسالت علیه السلام و التحیة در زمان پادشاهی او روی نمود

گفتار در ذكر شمه از وقایع زمان آن پادشاه كامكار و بیان كیفیت تسخیر بعضی از بلدان و امصار

نقله اخبار و حمله آثار آورده‌اند كه در زمان كشورستانی انوشیروان خالد بن جبله غسائی كه از قبل قیصر حاكم شام بود بجانب حیره كه حكومت آن بحكم كسری
ص: 242
تعلق بمنذر ثانی میداشت لشگر كشید و طائفه‌ای از اصحاب منذر را بقتل رسانیده اموال بسیار بغارت برد و منذر كیفیت حادثه معروض انوشیروان گردانیده پادشاه عجم مكتوبی بخسرو روم نوشت مضمون آنكه خالد را فرماید كه دیت كشتگان و اموال تاراج را تسلیم منذر نماید قیصر باین نوشته چندان التفاتی نكرد و از تغافل او آتش خشم كسری التهاب پذیرفته با سپاه نصرت مآب بسرعت برق و باد روی توجه بممالك قیصر نهاد و نخست بر ولایت جزیره و شهر دارا و مدینه رها استیلا یافت آنگاه قنسرین و حلب و انطاكیه مفتوح گردانید و اوضاع انطاكیه مطبوع انوشیروان افتاده فرمانداد تا صورت آن بلده را بر كاغذی كشیدند و استادان ماهر بهمان شكل و هیأت بی‌زیاده و نقصان قریب بمداین شهری بنیاد نهادند و آن بنا برومیه اشتهار یافته بعد از اتمام كسری مثال داد كه جمله مردم انطاكیه برومیه شتافتند گویند كه كوچه‌ها و سراهاء آن بلده چنان مشابه انطاكیه بود كه هركس از در دروازه درآمد بی‌تأمل راه خانه خویش را بازیافت و مرویست كه تفاوت در میان آن‌دو شهر همین بود كه گازری بر در سرای شهر قدیم درختی داشت و بر در خانه بلده جدید آن شجره مفقود بود القصه چون قیصر از توجه انوشیروان خبر یافت رسل و رسایل متواتر و متواصل گردانید و بتمهید بساط اعتذار پرداخت و طالب مصالحه شد كسری از غایت كرم جبلی ملتمس ملك روم را قبول نمود و بقول ابو حنیفه دینوری چنان مقرر شد كه قیصر هر سال خراجی از بلدانی كه بتصرف نوشیروان درآمده بود بخزانه عامره فرستد و بعضی گفته‌اند كه قیصر آن بلاد را بتصرف گماشتگان انوشیروان بازگذاشت و اموال موفوره از سایر قلمرو خود سرانجام نموده نزد كسری ارسال داشت و در روضة الصفا مسطور است كه نوشیروانرا خاتونی بود بغایت جمیله كه متابعت ملت مسیح مینمود و هرچند كسری او را بدین مجوس دعوت فرمود مفید نیفتاد و از این عورت پسری ماه‌پیكر متولد گشته بنوش‌زاد موسوم شد و چون شاهزاده بسن رشد و تمیز رسید دین والده را اختیار كرده بشیوه پدر كه پرستش آتش بود تن درنداد و این معنی بر مزاج كسری گران آمده بحبس نوش‌زاد فرمانداد و در آن اوان كه انوشیروان بفتح بلاد شام قیام و اقدام مینمود خبر شدت مرض كسری كه مطلقا واقع نبود بنوش‌زاد رسید بحیله كه توانست از محبس بیرون خرامید و جمعی كثیر از نصاری و مردم زندان و غیر ایشان از اشراف و اعیان بخدمتش كمر بسته شاهزاده خزاین پدر را بر لشگریان بخش كرد و گماشتگان انوشیروان را از حكومت فارس و اهواز عذر خواسته بعزم تسخیر عراق در حركت آمد و نوشیروان برین فتنه اطلاع یافته كتابتی برام برزین كه از جمله سرداران ایران‌زمین بود نوشت مضمون آنكه با فوجی از مردم كاری متوجه نوش‌زاد گردد و اگر شاهزاده اظهار انقیاد نماید طایفه‌ای را كه از حبس گریخته بوی پیوسته‌اند باز بزندان فرستد و پیكر جمعی از اعاظم و اعیان را كه با او موافقت نموده‌اند بتیغ تیز از صفحه هستی محو گرداند و اگر نوش‌زاد از مقام عناد تجاوز نماید و ابواب محاربه و قتال بگشاید از قتل او نیندیشد و اگر
ص: 243
شاهزاده گرفتار گردد مطلقا بخطاب و عتابش نرنجاند و چون نشانی چنین برام برزین رسید بحرب نوش‌زاد لشگر كشید و شاهزاده در برابر آمده در اثناء كر و فر بزخم تیری از پای در افتاد و رام برزین ببالین او شتافته از شخصی كه نزدیك او بود پرسید كه شاهزاده چه وصیت كرد جوابداد كه همین‌قدر گفت كه مادر مرا بگوئید كه بدن مرا بدین و آئین اصحاب مسیحا مدفون سازد و در تاریخ طبری مذكور است كه چون خاطر خطیر انوشیروان از تسخیر ولایات شام فارغ گشت به نجران شتافت و آن ملك را نیز در حوزه تصرف آورده از انجا بعدن رفت و ملك یمن را مطیع خود كرده بمداین بازگشت آنگاه خیال گرفتن بلاد هیاطله نموده نخست رسولی سخن‌دان نزد خاقان فرستاد و مخدره از شبستان خسرو تركستان بحباله خویش درآورده از خاقان التماس كرد كه از عساكر بهرام قهر ماوراء النهر فوجی بجانب بلخ فرستد و خاقان این ملتمس را مبذول داشته نوشیروان از اینجانب و سپاه تركان از آن طرف متوجه استیصال پادشاه هیاطله گشتند لاجرم آن ملك بقتل رسیده ملك او بتمام داخل حوزه دیوان انوشیروان شد و پادشاه عجم سالما غانما از آن یورش بدار الملك خویش مراجعت فرمود و بعد از این وقایع كسری سرهنگی را با لشگری كه طالب جنگ و جویان نام و ننگ بودند بتسخیر ممالك هند مأمور گردانید و آن سرهنگ تا سراندیب رفته پادشاه هندوستان قاصدی چرب‌زبان با هدایا و تحف فراوان نزد انوشیروان فرستاد و طلب مصالحه نمود و بلادی را كه بر سواحل عمانست و قریب بحدود ایران بنواب كسری بازگذاشت و شهریار عجم از وی راضی شده آن سرهنگ را باز طلبید در روضة الصفا و بعضی دیگر از كتب علماء مرقوم خامه بلاغت انتما گشته كه چون نوشیروان از امر خطیر جهانگیری فراغت یافت در مستقر دولت و اقبال تمكن فرمود و ملوك اطراف و حكام اقطار و اكناف انواع تبركات لایقه و اصناف تنسوقات رایقه مثل جواهر قیمتی و شمشیرهای مصری و جامهای مصور و طبلهای مشك اذفر و غلامان خورشیدعذار و كنیزان پری دیدار نزد او فرستاد و از جمله غرایب پیشكشهای ملك هند هزار من عود هندی بود كه در آتش بسان موم میگداخت و جاریه‌ای كه طول قامت او هفت شبر بود و مژه‌هایش از غایت بلندی برخسارهایش میرسید و فرشی از پوست مار كه نرم‌تر از حریر مینمود و پادشاه چین پیكری فارس متحف گردانید كه ترصیع داشت بدرر و هردو چشم راكب و مركوب از یاقوت احمر بود و قایمه شمشیر او از زمرد اخضر و برین قیاس سلاطین روی زمین هدایای عجیبه بدرگاه سپهر اساس فرستادند و جواهر اخلاص و نیاز خود را بر طبق عرض نهادند و بقول بعضی از مورخین در زمان دولت كسری كتاب كلیله و دمنه و شطرنج را از دیار هند بایران آوردند و خضاب اسود را كه معروف بود بهندی در ایام سلطنت انوشیروان از هندوستان بعجم رسانیدند و آن خضابی بود كه چون در موی سفید میمالیدند بیخ موی را چنان سیاه میساخت كه هرگز مقارن بیاض نمیگشت (و یحكی ان هشام بن عبد الملك بن مروان یخصب بهذا الخضاب) القصه چون حشمت و استقلال نوشیروان درجه كمال یافت
ص: 244
بمقتضای فحوای (اذاتم امرؤ فانقضاه) مرضی جان‌ستان بر ذات آن مصدر عدل و احسان عارض شد و هرمز را كه حسبا و نسبا ارشد اولادش بود ولیعهد ساخته گوش هوش او را بدرر نصایح سود مند و جواهر مواعظ دل‌پسند گرانبار گردانید و تاج و تخت را بدو سپرده متوجه عالم بقا گردید نظم
شنیدم كه در وقت نزع روان*بهرمز چنین گفت نوشیروان*
كه خاطر نگهدار درویش باش*نه دربند آسایش خویش باش كلمات حكمت آیات مشعر بوفور دانش آنخسرو كامكار و حكایات غرایب صفات مخبر از كمال عدالت آن پادشاه رفیع مقدار از وی بسیار منقولست و ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست لاجرم خامه مشكین عمامه از اطناب اجتناب كرده بذكر هرمز مبادرت نمود هو الموصل الی كل المطلوب و المقصود



ذكر هرمز بن نوشیروان‌

ملقب بترك‌زاد بود و او در تشیید مبانی نصفت و احسان و تمهید قواعد معدلت و امتنان بیشتر از پدر مبالغه مینمود و بقدر مقدور در مراسم رعایت رعایا و لوازم رفاهیت برایا كوشیده درباره مساكین و ضعفا عنایات فرمود اما در سفك دماء بمرتبه مبالغه داشت كه در ایام سلطنت خود كه دوازده ساله بود سیزده هزار و شش صد كس از اشراف و اعیان عجم بقتل آورد و مردم فرومایه را تربیت كرد لاجرم بقیه اركان دولت از ایالت هرمز متنفر گشته این اخبار در اقطار و امصار اشتهار یافت و ملوك آفاق طمع در تسخیر مملكت ایران نموده بدانجانب در حركت آمدند و اگرچه دست تعرض بعضی از طامعان ملك بصلح كوتاه شد و نایره فتنه برخی بزخم تیغ آبدار منطفی گشت لیكن بهرام چوبین كه از قبل خسرو ملك ایران بدفع طغیان سپاه توران قیام نموده بود و در اواخر ایام سلطنت هرمز لواء خلاف برافراشت و آوازه درانداخت كه این صورت بنابر فرموده خسرو پرویز از من صدور مییابد و چون اینخبر بمداین رسید پرویز از تیغ خونریز پدر ترسید بجانب آذربایجان گریخت و جمعیكه كینه هرمز در سینه داشتند از هیجان غبار این فتنه دلیر گشته او را گرفتند و از پادشاهی خلع نموده میل كشیدند و بعد از وقوع بعضی دیگر از احوال خسرو و بندویه و بسطام آن پادشاه بهرام طبع را بقتل رسانیده خاطر از ممر او بالكلیه فارغ گردانیدند

گفتار در ایراد مجملی از وقایع ایام سلطنت هرمز بن انوشیروان و ذكر كیفیت انطفاء نیران مخالفان و بیان سلوك بهرام چوبین در طریق خلاف و ستیز و انتقال منصب پادشاهی ایران بخسرو پرویز

در اوراق اخبار ملوك عجم مرقوم قلم فرخنده رقم گشته كه چون قتل و خونریزی هرمز بسرحد افراط رسید و خاطر اشراف و اعیان ملك از وی آزار یافته این خبر در اطراف شایع گردیده از هر جانب سرداری پای در طریق مخالفت هرمز نهاده عنان عزیمت
ص: 245
بطرف ایران انعطاف داد از آنجمله قیصر روم با هشتاد هزار كس از آن مرزوبوم در حركت آمده نصیبین را محل اقامت ساخت و تركان دشت خزر از دربند شیروان گذشته در ارمنیه و آذربایجان دست بغارت و تاراج برآوردند و عباس احول و عمر ارزق از بلاد عرب بكنار فرات شتافته ساكنان سواد را در انواع تعب و مشقت انداختند و شابه‌شاه كه پسر خاقان و خال هرمز بود با سیصد هزار مرد جرار از آب آمویه گذشته و بادغیس هرات را محل نزول گردانید و ایلچی نزد هرمز فرستاد پیغام داده كه جسرها را عمارت كرده طرق را آبادان ساز كه داعیه فتح روم در خاطر ما قرار گرفته و هرمز از استماع این اخبار در بحر حیرت افتاده از كشتن اعیان ملك و دولت پشیمان شد و بقیه اهل عقل و تدبیر را طلبیده قرعه مشورت درمیان انداخت و در آن مجلس یكی از متعینان معروضداشت كه دشمن حقیقی ما پسر خاقان است كه همگی همت بر تسخیر ایران مقصور دارد و دیگران بالعرض متعرض این مملكت شده‌اند و دفع ایشان آسانست اما مهم قیصر برین جمله فیصل مییابد كه ولایتی را كه انوشیروان از وی ستانده بود بوی بازگذارند و غرض اتراك دشت خزر ازین یورش احراز مال است و چون حالا آن مقصود ایشان بحصول پیوسته هرگاه فرمان بر آن صادر گردد كه ساكنان ارمنیه و آذربایجان بهیئت اجتماعی متوجه ایشان شوند آنطایفه از بیم تلف اموال فی الحال بجانب دیار خود بازگردند اما اعراب بادیه مردم ضعیف اندك مایه‌اند و در منازل ایشان بلاء غلاء شیوع تمام دارد چند خروار غله طعام بدیشان میباید فرستاد تا خورسند گشته بازگردند و هرمز این سخنان را بسمع رضا اصغا نمود و بعمل درآورد بموجبی كه آن پیر صایب تدبیر گفته بود مهمات آن سه طایفه اقتران یافت و هرمز را از آن ممر جمعیت خاطر دست داده متوجه دفع شابه‌شاه شد و در آن باب آغاز مشورت كرده در اثناء قیل و قال یكی از حاضران بعرض رسانید كه پدر من می‌گفت كه مرا در قضیه شابه‌شاه سخنی است كه خود با پادشاه میباید گفت و هرمز باحضار پدر آنشخص كه پیری معمر بود فرمان داده از آن امر استعلام نمود پیر معروضداشت كه در آن زمان كه خاطر انوشیروان بر وصلت خاقان قرار گرفت جهة خواستگاری مرا بتركستان فرستاد و خاقان اشارت كرد كه تمامی دختران او را بر من عرض كنند تا هركدام كه مقبول افتد بمداین برم بنابرآن كه خاتون بزرگ خاقان كه از نسل خاقان و جده شماست نمیخواست كه از دختر نیك‌اختر خود جدا شود بنات قمایان را بحلی و زیور آراسته والده شما را بی‌آرایش بمن نمود و من امعان نظر بجای آورده انوار جمال نسب و عصمت و آثار كمال حسب و عفت در حلیه آن ملكه مشاهده كردم بیت
آنرا كه نشان ضرب اعلی است*در چهره او چو نور پیداست لاجرم جهة حرم نوشیروان او را برگزیده و سایر دخترانرا منظور نظر التفات نه گردانیدم بیت
بسیار نظر كرد چپ و راست دلم*چپ داد بتان را و ترا خواست دلم و بعد از قرار آن مهم بموجب فرمان خاقان منجمان در زایجه طالع آن مخدره احتیاط كرده گفتند كه از اوضاع كواكب چنان معلوم میشود كه ملكه عالم را از پادشاه عجم
ص: 246
پسری متولد گردد كه بدرجه بلند سلطنت عروج نماید و شخصی از آن دیار بقصد تسخیر ولایت او نهضت فرماید و آن پسر صاحب افسر مردی بلندبالا بزرگ پیشانی جعد موی پر گوشت روی گندم‌گون پیوسته ابروی خشك اندام كریه منظر را بجنگ وی فرستد و این شخص موصوف بر آن منازع ملك غالب آید و چون خاقان سخن منجمان را شنید مادر شما را همراه من نزد نوشیروان روان گردانید و آن پیر فقیر سخن بدینجا رسانیده هم در مجلس بیفتاد و رخت بقا بباد فنا داد حاضران از مشاهده اینصورت متعجب شده در تامل افتادند كه آن شخص موصوف كه تواند بود آخر الامر بر همگنان ظاهر گشت كه ما صدق آن مفهوم بهرام چوبین است و این بهرام در سلك ملك‌زادگان ری انتظام داشت و از ایام دولت انوشیروان تا آن زمان بحكومت ارمنیه و آذربیجان اشتغال مینمود و از جمله بهادران آن عصر بمزید جلادت و پهلوانی ممتاز و مستثنی بود القصه هرمز علی الفور مسرعی طلبیده بطلب بهرام فرستاد و چون او بپای تخت رسید حكم شد كه از لشگر عجم هر مقدار كه خواهد اختیار نموده بجنگ شابه‌شاه شتابد و بهرام دوازده هزار مرد شمشیر زن كه سن هیچیك از چهل سال كم و از پنجاه زیاد نبود اختیار فرمود و روی براه آورده متوجه میدان ستیز گردید و شابه‌شاه متوجه میدان رزم گردیده در روز پیكار و هنگام كارزار از هردو جانب كشش و كوشش بسیار واقع شده بالاخره روز حیات شابه‌شاه به یك چوبه تیر بهرام چوبین بشام ممات مبدل گشت و پسر سالار تركان در تركستان ازین حادثه محنت نشان خبر یافته بعزم انتقام با فوجی از سپاه خون‌آشام بمحاربه بهرام شتافت و در اثناء اشتعال نیران حرب و قتال در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده بهرام چوبین او را با سایر اساری و غنایم بلا انتها بپایه سریر اعلی ارسال داشت و هرمز مبتهج و مسرور گشته زبان بتحسین بهرام چوبین برگشاد و بروایت طبری نسبت بولد شابه‌شاه انواع لطف و احسان نموده بعد از چهل روز او را خوشدل و شادمان بایالت ولایت تركستان روان فرمود و هم در آن اوان یزدان بخش وزیر بنابر غرض عرض كرد كه آنچه بهرام از غنایم ارسال داشته از بسیار اندكی است و آن پادشاه كامل عقل این سخن را باور نموده غلی مع آلات رشتن ببهرام انعام فرمود و چون آن چلدو بنظرش رسید صباحی غل را برگردن و چرخ در پیش نهاده سران سپاه را بار داد و ایشان متاثر گشته برخلاف هرمز اتفاق نمودند و بهرام دوازده هزار كارد سركج نزد هرمز مرسل گردانید تا او را معلوم شود كه آن دوازده هزار سوار بتمامی از وی برگشته تیغ بر روی او خواهند كشید و ایضا بنام خسرو پرویز كه پسر هرمز بود سكه زده دراهم مسكو كه باطراف ولایات ارسال داشت و هرمز نسبت به پسر بدگمان شده و پرویز از پدر ترسیده بطرف آذربیجان گریخت آنگاه هرمز لشگری بجنگ بهرام فرستاد آن سپاه منهزم باز آمدند و اكابر فرس از حدوث اینواقعه بر هرمز دلیر گشته او را میل كشیده محبوس گردانیدند
ص: 247

ذكر خسرو پرویز بن هرمز

صاحب كامل التواریخ گوید كه لفظ پرویز مرادف مظفر است اما از مفاتیح العلوم چنان معلوم میشود كه خسرو پرویز و ملك عزیز یك معنی دارد و چون پرویز در آذربیجان شنود كه پدرش را میل كشیده از سلطنت خلع نموده‌اند از برق و باد سرعت سیر استعاره كرده بمداین شتافت و باتفاق اكابر و اعیان تاج كیانی بر سر نهاده عالمیان را بافتتاح ابواب عدل و انصاف بشارت داد آنگاه نزد پدر رفته زبان اعتذار برگشاد و در برائت ذمت خویش از آنچه نسبت باو وقوع یافته بود دلایل معقوله اقامت نمود و هرمز عذر او را پذیرفته گفت مرا از تو التماس چنانست كه از جمعی كه حقوق مرا بعقوق مبدل گردانیدند و اینچنین حیفی روا داشتند داد من بستانی خسرو گفت انشاء اللّه تعالی بعد از دفع فتنه بهرام چوبین حسب الفرموده بتقدیم رسانم و هم در آن اوان میان خسرو و بهرام چوبین محاربات دست داده كرت اول پرویز گریز بر ستیز اختیار نموده از قیصر استمداد نموده در محاربه ثانیه بر بهرام غالب آمد و جمیع ممالك آبا و اجداد را در حیطه تسخیر آورده مرتبه او در تجمل و حشمت از مراتب سایر سلاطین عجم درگذشت و آنچه پرویز را از عظمت و اسباب نامداری و موجبات ابهت و كامكاری تیسیر پذیرفت هیچیك از ابناء جنس او را میسر نشده بود اما در اواخر ایام زندگانی بسبب تخیلات نفسانی و تسویلات شیطانی افعال حسنه خود را باعمال سیئه مبدل گردانید بنابرآن اكابر و اعیان در سال نهم از هجرت نبی آخر الزمان علیه الصلوة الرحمن پرویز را مقید گردانیده پسرش شیرویه را بر تخت نشاندند و تكلیف نمودند تا بقتل پدر فرمان فرمود مدت پادشاهی خسرو سی و هشت سال بود

گفتار در اختصاص یافتن بهرام بفتح و ظفر و شتافتن خسرو پرویز بدار الملك قیصر و ذكر مراجعت ملك عجم از روم بكام دوستان و گریختن بهرام چوبین بجانب ولایت تركستان‌

چون خبر واقعه هرمز بگوش بهرام چوبین رسید از مملكت ری در حركت آمده همت بر دفع خسرو مقصور گردانید و پرویز عزم خونریز كرده باستقبال اعدا روانشد و در كنار آب نهروان تلاقی فریقین دست داد و آن‌دو سردار در فضاء میدان باهم ملاقات نمودند و مناظرات كرده بطعن و شتم یكدیگر زبان گشودند و بزعم طبری قبل از وقوع محاربه لشگریان خسرو طریق بیوفائی مسلوك داشته ببهرام پیوستند و اینمعنی سبب انهزام ملك عجم شد و بقول بعضی دیگر از مورخین بین الجانبین مقاتله دست داده بالاخره پرویز بمقتضاء كلمه (الفرار فی وقته ظفر) از میدان ستیز روی بوادی گریز نهاده بمداین شتافت و با هرمز مشورت فرموده متوجه روم شد و بعد از قطع اندك مسافتی اخوان خسرو بندویه و بسطام كه از بهرام چوبین شنیده بودند كه میگفت چون بمداین رسم هرمز را از
ص: 248
سلطنت بر خواهم داشت با پرویز گفتند مصلحت آنست كه بازگشته خاطر از دغدغه هرمز ایمن گردانیم و خسرو ایشان را هرچند ازین امر منع نمود بجائی نرسید و آن‌دو برادر مراجعت كرده هرمز را بزه كمان از میان برداشتند و بتعجیل تمام خود را بخسرو رسانیدند و روز و شب بانواع تعب در قطع منازل سرعت نموده چاشتگاهی جهة آسایش بدیری منزل گزیدند در آن اثنا اثر لشگر بهرام نمودار گشت و بندویه مكری اندیشیده و جامه‌ها و عمامه خسرو را ستانده او را بجانب روم گسیل كرد و خود آن كسوت پادشاهانه را پوشیده ببام دیر برآمد و سپاه بهرام بدانجا رسیده و بندویه را در شعار سلاطین دیده جزم كردند كه خسرو است و چون آن لشگر دیر را احاطه نمودند بندویه فرود آمده و ملبوسات خویش دربر كرده باز ببام برآمد و امیر لشگر را كه بهرام سیاوشان بود پیش طلبید و بهرام نزدیك دیر شتافته بندویه گفت خسرو از تو التماس مینماید كه امروز تا وقت غروب او را مهلت دهی تا از رنج راه برآساید و بهرام سیاوشان این ملتمس را مبذول داشته چون آفتاب بافق مغرب رسید نوبت دیگر بندویه ببام رفت و بسمع بهرام رسانید كه پرویز از تو اظهار شكر میكند كه امروز او را مهلت دادی و میفرماید كه امشب هم او را امان دهی تا صباح بهر طرف كه فرمائی توجه نماید و بهرام این سخن را نیز قبول نموده چون صبح صادق خبر توجه خسرو رومی روز را در فضاء هوا منتشر ساخت بهرام سیاوشان سوار شد و بدر دیر آمده بندویه را ندا كرد كه وقت كوچ است و بندویه در بیرون آمدن تعلل مینمود و بهرام هر لحظه مضطرب‌تر میگشت و آفتاب كه طالع شد بندویه از دیر بزیر آمده كیفیت رفتن پرویز را ظاهر كرد و بهرام سیاوشان در تحیر افتاده بندویه را مصحوب خویش گردانید و نزد بهرام چوبین برد و صورت حال را تقریر كرد و بندویه مقید و محبوس گشت و از اینجانب پرویز بروم رسید قیصر مقدمش را گرامی داشته باحسن وجهی لوازم ضیافت و مهمانداری بتقدیم رسانید و دختر خود مریم را با ملك عجم در سلك ازدواج كشید و بعد از یكسال و نیم كه خسرو در آن مرزوبوم بعیش و طرب بگذرانید پادشاه روم ولد ارشد خود بناطوس را با لشگر قیامت اثر فرمانداد تا در ركاب خسرو متوجه دفع بهرام چوبین گردند و خسرو بجانب ایران نهضت فرمود پس از وصول بآذربیجان بندویه كه از محبس گریخته بود بوی پیوست و بهرام چوبین از استماع هجوم سپاه روم مغموم گشته با جنود خونریز بعزم ستیز روی به پرویز نهاد و چون تقارب فریقین بتلاقی انجامید مصراع
افغان و غریو كوس برخاست*
سه ترك جلادت آئین از لشگر بهرام چوبین بیرون آمده در میان میدان بایستادند و پرویز را بمبارزت خواندند مشروط بآنكه هریك فرادی با وی كارزار كنند و پرویز عزم رزم ایشان كرده هرچند نیاطوس او را ازین عزیمت منع نمود مقبول نیفتاد و آن سه مبارز تركی‌نژاد یك‌یك در برابر پرویز آمده با قبح وجهی كشته گشتند و اهل عجم و روم از غایت شجاعت خسرو تعجبها كرده بناطوس با تمامی سپاه از اسب فرود آمد و بتقبیل ركاب خسرو جلادت مآب قیام نمود
ص: 249
آنگاه شخصی از رومیان كه او را با هزار مرد برابر میداشتند خسرو را مخاطب ساخته گفت ایملك تو با این همه پهلوانی از سرهنگ خود چرا گریختی و این خطاب بر خاطر پرویز گران آمده جواب نداد و آن رومی از وی پرسید كه بهرام كدامست تا من با وی مقاتله كرده شر او را دفع كنم خسرو بهرام را كه در آن محل بر اسبی ابلق سوار بود و در پیش صف جولان مینمود بوی نشانداد و آن شخص با بهرام در مقام قتال آمده بهرام تیغی بر سرش فرود آورد كه اثر زخم تا قرپوس زین رسید پرویز خندان شده رومیان متأثر گشتند و سبب خنده را از خسرو پرسیدند جوابداد كه همین لحظه این شخص بزبان سرزنش از من سؤال كرد كه از سرهنگ خود چرا گریختی آنگاه پرویز اشارت فرمود تا آن شخص را بادویه مخففه خشك ساخته بروم بردند و كیفیت واقعه را بعرض قیصر رسانیدند تا اثر ضرب دست بهرام چوبین را ملاحظه نمود القصه آن روز از طرفین غایت كشش و كوشش و نهایت ستیز و خونریزش بجای آورده آخر الامر بساط محاربه را بقایمی برچیدند و چون شب شد و جمعی كثیر از لشگر بهرام روی‌گردان گشتند و بمعسكر خسرو پیوستند و بهرام طریق انهزام پیش گرفته بتركستان رفت و در سلك بهادران پای‌تخت خاقان انتظام یافت و بواسطه كمال پهلوانی كه در آن دیار از وی بظهور آمد بمناصب ارجمند رسید اما عاقبت بتحریك پرویز خاتون خاقان جمعی را برانداشت كه بهرام را كشتند و خاقان از غصه این قضیه آن ضعیفه را طلاق داد (و اللّه الموفق لسلوك طریق الرشد و السداد)

ذكر شمه‌ای از وقایع ایام دولت پرویز كه روی نمود و بیان بعضی از اشیاء كه خسرو باحراز آن از سایر ملوك فرس ممتاز بود

چون خاطر خطیر خسرو از جانب بهرام بتمام جمع گشت و در مداین بر تخت سلطنت نشست و بناطوس و سپاه روم را اموال وافر و اجناس بیقیاس بخشیده راضی و شاكر باز گردانید و بموجب وصیت هرمز بندویه و بسطام را بقتل رسانید و بعد از چهارده سال ازین حال رومیان با قیصر عذر كرده او را با پسرش نیاطوس كشتند و پسر دیگرش پناه به پرویز برده خسرو سه كس از سرداران عجم با لشگر ظفر اثر مصحوب پسر قیصر ساخت و ایشان ببلاد روم و شام رفته بر فلسطین و بیت المقدس و اسكندریه و بلاد نوبه استیلا یافته تا قسطنطنیه شتافتند و در آن مملكت خرابی بسیار كردند اما هرچند مراسم سعی و اهتمام بجای آوردند رومیان پسر قیصر را كه شاهزاده خردمند صاحب رای بود بپادشاهی قبول ننمودند بیت
بخت و دولت بكاردانی نیست*جز بتأیید آسمانی نیست و بعد از مراجعت لشكر عجم اهل روم هرقل نامی را بر خود والی گردانیدند و او مثبت بملت عیسی علیه السّلام بود و پیوسته بعبادت حضرت عزت قیام نموده بتضرع و زاری نگونساری فارسیان را
ص: 250
مسألت مینمود بالاخره تیر دعا بهدف اجابت رسیده هرقل چند شب متعاقب بخوابدید كه پرویز را زنخیری در گردن پیش او می‌آورند و با وی میگویند كه بحرب خسرو توجه نمای كه بفتح و نصرت فایز خواهی شد لاجرم هرقل با سپاه ظفر قرین از قسطنطنیه بنصیبین رفت و خسرو یكی از سپهسالاران خود را با دوازده هزار مرد بجنگ جیش روم فرستاد و هرقل با آن طایفه محاربه نمود و ایشان را مغلوب ساخته شش هزار نفر از جنود عجم به تیغ بیدریغ گذرانید (و دل علیه قوله تعالی الم غلبت الروم فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین) پوشیده نماند كه از وقایع زمان سلطنت پرویز چیزیكه لایق بسیاق این اوراق باشد زیاده از آنچه سمت تحریر یافت بصحت نه پیوسته بنابرآن خامه دو زبان عنان بیان از آنصوب گردانیده بتعداد بعضی از اسباب تجمل كه خسرو را میسر بود قیام مینماید (و من اللّه الاعانة و التوفیق) ارباب اخبار اخبار نموده‌اند كه پرویز را تختی بود در غایت وسعت و رفعت مرصع بجواهر قیمتی كه صد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن بكار برده بودند و یك هزار گوی زرین بر آن تعبیه كرده و صورت دوازده برج و كواكب سبعه و غیر ذالك مصور و منقش ساخته و سی هزار زین مرصع داشت و صد گنج كه یكی از آن جمله گنج باد آورد است و قصه این گنج كه بی‌مشقت و رنج بدست آمد چنان بود كه نوبتی قیصر اموال بیقیاس در هزار كشتی نهاده در موضعی حصین میفرستاد و باد آن كشتیها را بجائی كه در تصرف گماشتگان پرویز بود آورد و آن اموال داخل سایر كنوز خسرو شد و پرویز مقداری طلاء دست‌افشار داشت كه بی‌عمل نار هرچه میخواست از آن میساخت و در حرم‌سرای او سه هزار دختر حر الاصل حوراوش و دوازده هزار جاریه بسر میبردند و هر شب شش هزار مرد بحر است پرویز قیام مینمودند و در طویله او هشت هزار اسب و استر جهة سواری خاصه جو میخوردند و دوازده هزار اشتر قطاری و بیست هزار شتر بختی و نهصد و شصت زنجیر پیل داشت و اسب شبدیز پرویز كه در رفتار بر باد پیشی میگرفت مشهور است و باربد گوینده كه بی‌نظیر آفاق بود ملازمت پرویز مینمود و شیرین كه از رشك حسن و جمالش مذاق جان ارباب ملاحت تلخ بود در شبستان خسرو روزگار میگذرانید و شیرین بروایتی در بدایت حال بخدمت یكی از اكابر فرس قیام مینمود و خسرو در ایام جوانی گاهی بخانه آن بزرگ رفته با شیرین اظهار تعشق میفرمود روزی انگشترین خود را بوی داد و خداوند خانه برین معنی اطلاع یافته و در غضب رفته شیرین را بیكی از ملازمان سپرد كه در آب فرات اندازد و آن شخص بر آن پری چهره ترحم كرده او را در موضعی افكند كه آب تنگ بود و شیرین از آب بسلامت بیرون آمده در جوار صومعه راهبی كه در آن نواحی بود ساكن گشت و در آن اوان كه خسرو صاحب تاج و نگین شد روزی عبور جمعی از سپاهیان بر حوالی منزل شیرین افتاد و شیرین انگشترین را بیكی از ایشان داده نزد پرویز فرستاد و از حال خویش اعلام نمود و آن لشگری خبر آن غیرت زهره و مشتری را بخسرو رسانید و پرویز در حق او انعامات
ص: 251
فرموده محفه و كنیزكان و خواجه‌سرایان ارسال داشته شیرین را بمداین آورد و در حرم خود جای داد و این روایت مخالف قولی است كه شعرای متقدمین و متاخرین در قصه خسرو و شیرین در سلك نظم كشیده‌اند و چون این حكایت نزد فرق انام اشتهار تمام دارد و نیز راقم حروف را تتبع مورخان مناسب‌تر بود بتفصیل آنچه شعرا در آن باب در سلك نظم كشیده‌اند تعرض ننمود و بر مرآت خاطر خطیر هوشمندان روشن‌ضمیر صورت اینمعنی عكس پذیرفته خواهد بود كه اگرچه از اسباب دولت و سعادت آنچه خسرو پرویز را میسر گشت هیچ پادشاهی را تیسیر نپذیرفته بود اما دو نكبت و شقاوت نیز نصیب او شد كه امری از آن صعب‌تر تصور نتوان كرد یكی آنكه شور عشق شیرین كه محبوبه وی بود در سر فرهاد افتاد و شیرین نیز بملاقات آن تلخ روزگار مایل گردید دیگر آنكه سید ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم مكتوبی فرستاده پرویز را بقبول ملت بیضا دعوت فرمود و او نامه همایون آنحضرت را پاره كرده ایمان نیاورد بیت
درید آن نامه گردن‌شكن را*نه نامه بلكه نام خویشتن را و چون خبر سوء ادب خسرو بسمع اشرف خیر البشر صلی اللّه علیه و سلم الی یوم المحشر رسید بر زبان وحی بیان گذرانید كه (مزق اللّه ملكه كما مزق كتابی) و این دعا بشرف اجابت اقتران یافته در سال نهم از هجرت اكثر امرا و اركان دولت بواسطه سوء افعال و اعمال كه خسرو در آن اوقات پیش گرفته بود بر سلطنت پسرش شیرویه متفق شدند و پرویز را مقید و محبوس گردانیده شیرویه را تكلیف نمودند كه بقتل پدر خود فرمان دهد و شیرویه نخست از قبول این سخن ابا فرموده و بالاخره مهر هرمز بن مردانشاه را كه پدرش بحكم پرویز كشته گشته بود بآن كار مامور ساخت و مهر هرمز نزد خسرو رفته پادشاه با وی گفت كه من پدر ترا بقتل رسانیده‌ام هر كس كه قاتل پدر خود را نكشد حرامزاده باشد آنگاه پسر مردانشاه كار شاه را تمام كرده بخدمت شیرویه بازگشت و از غایت ناخردمندی سخنی را كه از خسرو شنیده بود بعرض شیرویه رسانید و شیرویه آن سخن را بسمع قبول جای داده بعد از دفن پرویز مهر هرمز را بكشت و گفت هركه كشنده پدر خود را نكشد حرامزاده باشد
شیرویه بن پرویز موسوم بقباد بود و شیرویه لقب اوست و چون شیرویه بر تخت كیانی قرار گرفت تاج خسروانی بر سر نهاد و در استمالت سپاهی و رعیت‌پروری كوشیده مبانی عدل و داد را استحكام داد اما از كمال ركاكت عقل بروایت اقل پانزده برادر خود را بقتل رسانید و بمواصلت شیرین طمع كرده در آن باب الحاح و مبالغه از حد اعتدال در گذرانید و شیرین او را بوصال خود امیدوار ساخته ببهانه بدخمه خسرو رفت و زهری قاتل خورده فی الحال درگذشت نقلست كه چون شیرویه دست بقتل اخوان خود را دراز كرد خواهرانش پوراندخت و آزرمی‌دخت با او ملاقات نمودند و زبان بملامتش گشوده گفتند ترا حرص حكومت بر قتل پدر و پانزده برادر باعث آمد و بی‌شبهه جبار شدید الانتقام ترا بجزای این اعمال ناپسندیده گرفتار خواهد ساخت و شیرویه از شنیدن این سخن بسیار گریسته
ص: 252
افسر از سر برداشت و بر زمین زد و از غایت حزن و الم بطاعون یا بمرض دیگر مبتلا شده وفات یافت مدت عمر شیرویه بیست و دو سال بود و ایام سلطنتش بروایت جمهور مورخان هشت ماه اما این بیت
پدركش پادشاهی را نشاید*وگر شاید بجز شش مه نپاید دلالت بر آن میكند كه زمان فرمان‌فرمائی او زیاده از شش ماه نبود و اللّه اعلم بالصواب
اردشیر بن شیرویه ملقب بكوچك بود و در سن هفت سالگی قایم‌مقام پدر شد یكی از اكابر عجم به نیابتش مهمات را فیصل داد و چون این خبر بسمع شهریار كه در سلك اعاظم امرا انتظام داشت و به ضبط سرحد روم اشتغال مینمود رسید در خشم شد كه چرا بیمشورت من كودكی را پادشاه ساخته‌اند و لشگر بمداین كشیده اردشیر را بقتل رسانید و متصدی امور حكومت گردید مدت ملك اردشیر یكسال و نیم بود
شهریار بعضی از مورخان از وی بفرخان و بعضی بشهر براز تعبیر كرده‌اند و صاحب شاهنامه نامش را گراز گفته محمد بن جریر الطبری شهر ایران در قلم آورده و بر هر تقدیر چون او از خاندان ملك نبود اكابر عجم از خدمتش عار داشتند و سه برادر از سپاه اصطخر بر قتلش اتفاق نموده در حین سواری بزخم سیف و سنان شهریار را ز پشت زین بر روی زمین انداختند مدت سلطنتش بقول اكثر ارباب اخبار چهل روز بود
پوراندخت بنت پرویز بعد از قتل شهریار باتفاق اعیان عجم قدم بر مسند سلطنت نهاد و بكمال عقل و تدبیر اقارب و اجانب را بلطف و احسان فراوان مستمال گردانیده ابواب عدل و انصاف بگشاد اما حقیقت حال آنست كه نظم
چو تاج كیانی بپوران رسیدشكوهی در آن خاندان كس ندید*
بیاد آر آن قول سنجیده را*بخوان نظم مرد جهان دیده را*
شكوهی نماند در آن خاندان*كه بانگ خروس آید از ماكیان و پوراندخت چون یكسال و نیم بسلطنت گذرانید رخت بعالم آخرت كشید و باعتقاد حمد اللّه مستوفی پورانی منسوب بدوست جشنسده بقول زمره از ارباب تواریخ در سلك بنی اعمام خسرو پرویز انتظام داشت و بعضی برآنند كه او از خاندان ملك نبود و نامش فیروز است و جشنسده لقب اوست و بغایت بزرگ سر بود و در آنوقت كه افسر بر سرش نهادند گفت این تاج تنگست و عقلا از شنیدن این سخن تطیر كرده جزم دانستند كه زمان دولتش در اندك روز گاری بسر خواهد رسید ابن اثیر گوید (و كان ملكه اقل من شهر و قتله الجند لانهم انكرو سیرته) و هیچ‌كس زمان ملكش را زیاده از دو ماه نگفته در تاریخ حافظ ابرو مسطور است كه بعد از جشنسده خسرو بن قباد بن نوشیروان فرمانفرما شد و این قول مخالف روایت جمهور مورخان است زیرا كه در اكثر كتب متداوله در عقب جشنسده ذكر آزرمی‌دخت مذكور است و اللّه تعالی اعلم
ص: 253

آزرمی‌دخت بنت پرویز

عورتی جمیله عاقله و ملقبه بعادله بود و باجتهاد رای خود به تنظیم امور پادشاهی قیام مینمود نقلست كه در ایام دولت او فرخ هرمز كه مدتها عمارت خراسان تعلق بوی می‌داشت بمداین شتافته عاشق ملكه شد و متوسطی پیدا كرده بخواستگاری فرستاد آزرمی‌دخت جوابداد كه از پادشاهان شوهر كردن عیب است اما اگر سپهسالار داعیه وصال ما را دارد باید كه فلان شب بفلان موضع حاضر گردد و آن خام طمع در شب موعود بمقام معهود رفته امیر حرس بموجب حكم آزرمی‌دخت سرش از تن جدا ساخت و چون اینخبر بخراسان رسید پسر فرخ هرمز رستم لشگر بمداین كشید و بر ملكه استیلا یافته بعقوبت بی‌نهایت او را بقتل رسانید مدت سلطنت آزرمی‌دخت بقول طبری شش ماه بود و بروایت حمزة بن حسن اصفهانی یكسال و چهار ماه در تاریخ حافظ ابرو مسطور است كه بعد از آزرمی‌دخت شخصی را كه از نسل اردشیر بابكان بود و موسوم بكسری بن جشنس اكابر فرس بر تخت نشاندند و چون دیدند كه آن خون گرفته از تدبیر امور ملك عاجز است بقتلش آوردند اما اكثر مورخان پس از ذكر آزرمی‌دخت فرخ‌زاد بن خسرو را نام برده‌اند
فرخ‌زاد بن خسرو بن پرویز بزعم بعضی از اهل خبر بخرزاد موسوم بود و از سیاق كلام طبری چنان مستفاد میگردد كه خرزاد پادشاهیست غیر فرخ‌زاد در روضة الصفا سمت تحریر یافته كه بعد از انقلاباتی كه مجملی از آن نوشته شد اعیان عجم به تفتیش احوال شاهزادگان اشتغال نموده معلوم كردند كه یكی از اولاد پرویز كه از ترس شیرویه گریخته بود در نصیبین است و باهتمام تمام آن بیچاره را از آنجا بمداین طلبیده تاج شاهی بر سرش نهادند و چون مدت یكماه از فرمانفرمائی او درگذشت بسعی یكی از غلامان خدمتكار مسموم گشت لقبش بقول صاحب مفاتیح العلوم ممتاز بود
یزدجرد بن شهریار جمعی كثیر از ارباب اخبار آورده‌اند كه نوبتی منجمی با خسرو پرویز گفت كه از صلب اولاد تو پسری متولد شود كه ملك از وی به بیگانگان انتقال نماید و خسرو از شنیدن اینسخن متامل گشته خیال كرد كه تقدیر سبحانی بتدبیر انسانی مندفع میگردد بنابرآن جمیع اولاد ذكور خود را در سرائی بازداشته از اختلاط نسوان مانع آمد و در آن ایام شهوت بر شهریار بن خسرو استیلا یافته محرمی نزد شیرین فرستاد و التماس نمود كه بهر تدبیر كه تواند عورتی باو رساند و شیرین یكی از بنات اشراف را كه از صنعت حجامی وقوف داشت در لباس ذكور ببهانه حجامت كردن نزد شهریار ارسال داشت و شهریار با وی مباشرت كرده آنضعیفه حامله گشت و بعد از انقضاء مدت حمل از وی پسری تولد شده آن كودك را نیز یزدجرد نام نهادند و شیرین یزدجرد را در كنار شفقت و تربیت خویش جای داده چون پنجساله شد ناگاه چشم خسرو بر وی
ص: 254
افتاد پرسید كه این پسر كیست جوابدادند كه این ولد شهریار است و بنابر آنكه خسرو از اخبار منجمان دانسته بود كه پادشاهی كه ملك عجم ازو به بیگانگان منتقل شود بر بدن خویش عیبی خواهد داشت فرمود تا یزدجرد را برهنه كردند و آن عیب را بر زانوی او دیده قصد قتلش نمود و شیرین مانع آمده خسرو گفت این می‌شوم را ازین قصر بجائی برید كه دیگر چشم من بر وی نیفتد و شیرین یزدجرد را بطرفی از اطراف ولایات فرستاد تا از سخط پرویز ایمن ماند و عقیده قاضی ناصر الدین بیضاوی آن است كه در وقتی كه شیرویه دست بكشتن برادران و اقارب دراز كرد قابله یزد جرد او را گریزانیده بفارس برد و شاهزاده در آن ملك نشو و نما یافته بر هر تقدیر بعد از واقعه فرخ‌زاد اعیان مملكت عجم از حال یزدجرد كه ملك اخیر لقب داشت واقف گشته او را بمداین طلبیدند و در سال یازدهم از هجرت بر تخت سلطنت متمكن گردانیدند لیكن چون در آن اوان مسلمانان بر ممالك ایران درآمده بودند و استیلاء تمام ایشان را دست داده كار یزدجرد استقامت نیافت و در زمان سلطنت او میان عرب و عجم محاربات روی نموده در آنوقت كه سعد بن ابی وقاص بفرمان امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه نواحی قادسیه را معسكر گردانید یزدجرد رستم فرخ را بجنگ اهل اسلام فرستاد و رستم سه روز متعاقب با سپاه سعد وقاص بمقابله و مقاتله قیام نموده در روز آخر كشته گشت و یزدجرد در نهاوند از این شكست خبر یافته باصفهان شتافت و ماهویه كه در آن بلده نایب شهریار عجم بود بنابر توهمی كه از وی داشت ملك هیاطله با خاقان تركستان را ترغیب نمود كه بر سر یزدجرد كه بطرف خراسان گریخته شتابد و ماهویه او را تعاقب نمود آن پادشاه بیسر و سامان بنواحی مرو در آسیائی پنهان گشت و آسیابان بطمع اثواب نفیسه كه یزدجرد پوشیده بود او را ساعتی زنده نگذاشت در تاریخ حمزة بن حسن اصفهانی مذكور است كه مدت ملك یزدجرد بیست سال بود از آنجمله چهار سال فی الجمله تمكن و قراری داشت و شانزده سال دیگر در اطراف هر شهر و كشور می‌گشت تا كشته شد و این واقعه بروایت صحیح در سال سی و یك از هجرت بوقوع انجامید و ایام دولت و اقبال ساسانیان بنهایت و اختتام رسید

گفتار در بیان شمه‌ای از احوال ملوك عرب كه قبل از ارتفاع اعلام اسلام در مملكت انبار و یمن و شام فرمانفرمای طوایف انام بوده‌اند

بر طباع آفتاب شعاع مستخبران احوال عالم و ضمایر فرخنده مآثر مستخفظان آثار طوایف بنی آدم روشن و پیدا و ظاهر و هویدا خواهد بود كه ملوك عرب سه طبقه‌اند بنی حمیر و بنی لخم و بنی غسان هرچند كه سلاطین بنی حمیر از آن‌دو طبقه دیگر پیشتر و
ص: 255
بیشتر بوده‌اند اما چون بعضی از احوال ایشان بسیر حضرة خیر البشر صلی اللّه علیه و آله و اصحابه الی یوم المحشر ارتباط داد نخست قلم خجسته رقم بذكر ملوك بنی لخم و بنی غسان قیام نمود و التأیید من اللّه الودود

ذكر ملوك بنی لخم‌

به ثبوت پیوسته كه در زمان ملوك طوایف ساكنان مملكت سبا از عبادت ایزد تعالی گردن پیچیده بر كفران نعمت اقدام نمودند و بر شیوه ناستوده كفر و شرك اصرار كرده ابواب عصیان و طغیان بر روی روزگار خود گشودند لاجرم جبار منتقم ایشان را بسیل عزم معذب گردانید و آنحادثه سبب اختلال احوال آنولایت و موجب جلاء اهالی آن گردید و از جمله اعرابی كه بدان جهت در اطراف آفاق متفرق گشتند مالك بن فهم بن غنم بن دوس بن عدنان بن عبد اللّه بن زهر بن كعب بن الحارث بن كعب بن عبد اللّه بن مالك بن نضر بن ازد بن غوث بن نبت بن ربیعة بن مالك بن زید بن كهلان بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان بن هود علیه السّلام با جمعی كثیر از قبیله ازد در انبار نزول نموده باستظهار ازدیان دعوی استقلال كرد و بلاد جزیره و موصل را تا عقبه حلوان در تحت تصرف آورد و او بت پرستیدی و از عبادت معبود حقیقی جل جلاله گردن پیچیدی و مدت ملك مالك و جماعتی كه بعد از وی در آن بلاد فرمانفرمای عباد بودند بقول حمزة بن حسن اصفهانی ششصد و بیست سال و یازده ماه بود و بروایتی كه درین اوراق مسطور میگردد بیست و دو نفر از آن جماعت بسلطنت رسیدند و در بعضی از تواریخ معتبره مذكور است كه مالك بن فهم در ایام پادشاهی شبی بر سبیل سیر تنها از منزل خویش بیرون آمد و سلیمه نامی نادانسته تیری برو زد و مالك جان بمالك سپرد و بعد از وی پسرش جذیمه متصدی امر حكومت شد اما بروایت طبری پس از فوت مالك برادرش عمرو پادشاه گشت و زمان ایالت عمرو باندك زمانی بسرآمده ملك بجذیمه رسید و از سوق كلام حمزه اصفهانی چنان معلوم میشود كه مدت ملك مالك پنجاه و دو سال و سه ماه بود
جذیمة بن مالك بواسطه علت برص او را جذیمة الابرش میخواندند و جذیمة الوضاح نیز میگفتند و جذیمه پادشاه دولت یار كامكار بود و هیچكس از كلانتران عرب در عراق نماند كه او را اطاعت ننمود بلكه فرمان جذیمه در ولایت حجاز و بحرین نیز سمت نفاذ یافت و آنولایات در تحت تصرفش قرار گرفت و بقول صاحب معارف جذیمه مدت شصت سال حكومت كرده و در آخر عمر بر دست ملكه جزیره زبا بنت عمر بن طرب كشته گشته روی بعالم آخرت آورد

ذكر قضیه‌ای كه میان جذیمه و بنی ایاد بوقوع انجامید و بیان آنكه زبا آن پادشاه را بكدام تدبیر مقتول گردانید

در نسخ معتبره مسطور است كه در ایام دولت جذیمه نضر بن ربیعة بن عمرو بن
ص: 256
الحارث بن مسعوف بن مالك بن غنم بن نماره بن لخم كه ریاست بنی ایاد متعلق بوی بود پسری داشت در كمال حسن و ملاحت موسوم بعدی وصیت جمال عدی بسمع جذیمة الابرش رسیده رسولی نزد نضر فرستاد كه پسر خود را بدینجانب روان گردان تا در ظل تربیت ما پرورش یابد نضر این ملتمس را قبول ننمود و ارسال رسل و رسایل تكرار یافته بالاخره جذیمه با لشكر فراوان بطرف نضر و اتباع او در حركت آمد و چون نزدیك بآن قبیله نزول فرمود نضر دانست كه با وی طاقت مقاومت ندارد لاجرم تدبیری اندیشیده شبی ده كس جلد را به معسكر جذیمه فرستاد تا دو بت را كه مسجود او بودند دزدیدند و صباح بجذیمه پیغام فرستاد كه خدایان تو بر تو خشم گرفته نزد ما آمده‌اند اگر ترك افعال ذمیمه كنی و مراجعت نمائی یمكن كه باز پیش تو آیند جذیمه این سخن را باور نموده گفت سبب آمدن من بدینجانب محبت عدی است اگر او را نزد من فرستید از شما ممنون گشته از زر و گوهر و سایر اجناس نفیسه آنچه خواهید نثار شما كنم و بازگردم و چون بنی ایاد این سخن شنیدند بمبالغه بسیار نضر را بر آن آوردند كه عدیرا بملازمت جذیمه فرستاد و ملك مقضی المرام بازگشته او را شرابدار خود گردانید و عدی و خواهر جذیمه را كه رقاش نام داشت با یكدیگر تعلق پیدا شده عدی در وقتی كه جذیمه مست بود زبان بخواستگاری رقاش بگشود و جذیمه سر رضا جنبانیده همان ساعت بین الجانبین صورت مناكحت بلكه مواصلت روی نمود و چون جذیمه از خواب مستی بیدار شد او را تجویز آن تزویج ندامت تمام دست داده بقصد قتل عدی كمر بست و عدی فرار بر قرار اختیار كرده بقوم خود پیوست و بنابر آنكه پدرش نضر فوت گشته بود ریاست بنی ایاد بوی تعلق گرفت و جمیله‌ای در آن قبیله بر عدی عاشق شده و عدی شبی بخانه محبوبه رفته برادران آن زن بر آنصورت مطلع گشتند و بزخم تیر جان ستان بساط حیات عدی را در نوشتند اما خواهر جذیمه از عدی پسری آورده او را عمرو نام نهاد و چون عمرو پنجساله شد او را نزد برادر برد و جذیمه را ملاحت رخسار و تناسب اعضاء عمرو مستحسن نموده بتربیتش اهتمام فرمود و بعد از آنكه مدت ده سال از عمر عمرو بن عدی منقضی گشت شبی جنی او را بربود و در بادیه انداخت و عمرو در آن بیابان با وحوش انس گرفته مدتی در كوه و دشت سرگردان میگشت و قرب ده سال هرچند جذیمه عمرو را بیشتر جست كمتر یافت و پس از انقضاء مدت مذكور عمرو بحال خود آمده بعمرانات میل كرد و با جمعی از كاروانیان باز خورده و حال خود گفته ایشان بامیدواری تمام عمرو را پیش جذیمه بردند و ملك بسبب تغییر بشره در لقیه اول خواهرزاده را نشناخت اما رقاش پسر خود را شناخته اظهار فرح و سرور بسیار كرده باندك زمانی چهره عمرو بحال اصلی خود معاودت نمود و در خلال این احوال عمرو بن طرب بن حسان كه از نسل عمالقه بود و در ولایت جزیره سلطنت مینمود لشكر بسر جذیمه كشیده در اثناء كر و فر بقتل رسید و چون گریختگان معركه بدار الملكش بازگشتند دختر بزرگتر عمرو را كه مسمات بنایله بود و او را بنابر درازی شعرات زهار زبا میگفتند
ص: 257
بپادشاهی برداشتند و زبا بعد از قرار بر مسند ایالت با خواهران خود و امرا در باب كشیدن انتقام از جذیمه قرعه مشورت درمیان انداخت همه گفتند كه تو بجنگ حریف جذیمه نیستی مناسب آنست كه بطریق مكر و فریب شر او مندفع گردد و زبا این سخن را بسمع قبول جای داده بجذیمه پیغام فرستاد كه مملكت بی‌نهایت بتحت تصرف من درآمده چنانچه از عهده ضبط آن بیرون نمیتوانم آمد اگر بدینجانب تشریف آورده مرا در حرم خویش راه دهی تا این ولایت نیز تو را باشد میشاید و جذیمه این معنی را فوزی عظیم دانسته متوجه دار الملك زبا شد و هرچند قصیر بن سعد لخمی كه در سلك نوابش انتظام داشت او را ازین عزیمت منع نمود مفید نیفتاد و چون جذیمه نزدیك بپای‌تخت زبا رسید جمعی از ملازمانش مراسم استقبال بجای آورده تحف و هدایا پیشكش كردند و بعرض رسانیدند كه فردا جمیع امرا و متجنده برحسب فرموده ملكه بملازمت شتافته طریقه خدمتكاری بجای خواهند آورد و آنشب خوف تمام بر خاطر جذیمه استیلا یافته قصیر را در خلوتی طلب نمود و از دغدغه‌ای كه بر ضمیرش گذشته بود اعلام فرمود و پرسید كه تدبیر این كار چیست قصیر گفت فردا كه سپاه زبا بخدمت آیند اگر پیش تو از اسب پیاده شده رخ برخاك نهند بدانكه از فرزین بند این حادثه نجات ممكن است و اگر همچنان سواره گرد تو را فروگیرند بیشبهه قصد آن دارند كه بانداختن فیل تسویل ذات خجسته صفات تو را بخانه شهمات رسانند جذیمه گفت اگر صورت حال بدینمنوال باشد بكدام منصوبه جان از این مهلكه بیرون توان برد قصیر جوابداد كه هرگاه سپاه از اطراف و جوانب تو درآیند حیله آنست كه اسب عصا را طلب نموده بر آن سوار شوی و بسوی ملك خود تاخته تا بلده انبار در هیچ منزل قرار نگیری و عصا نام اسبی است كه در آنوقت در میان تمامی قبایل عرب بارگیری كه در سرعت رفتار بر وی سبقت تواند گرفت موجود نبود القصه روز دیگر جذیمه از آن منزل كوچ كرده چون نزدیك ببلده زبا رسید سپاهی بلا انتها از اطراف و جوانبش درآمدند و جذیمه قصد گریز نموده عصا را طلبداشت نواب زبا كه صفت آن اسب شنیده بودند او را از ركوب او منع نمودند و كیفیت حال بر قصیر ظاهر شده عنان بازپس كشید و عصا را از آخور سالار جذیمه ستانده خود سوار گشت و آن اسب باد رفتار او را از آن غرقاب بساحل نجات رسانید گویند كه در آن روز قصیر سی فرسخ مسافت طی نموده در وقت غروب آفتاب بقریه برج منزل گزید و همان زمان عصا سقط شده بعد از آن آنقریه را برج العصا گفتند و چون مخصوصان زبا اطراف جذیمه را احاطه نمودند جذیمه رضا بقضا داده همراه ایشان ببارگاه زبا شتافت و چون چشم زبا بر وی افتاد پرسید كه بچه كار آمده‌ای جذیمه جوابداد كه آمده‌ام كه وعده خود را بوفا رسانی و آنعورت بی‌حیا یعنی زبا بند ازار گشاده و موی زهار بجذیمه نموده گفت كسی را كه موی این عضو باین مرتبه دراز باشد چگونه شوهر كند آنگاه فصادی طلبیده فرمود تا هردو دست جذیمه را قصد كرد و طشتی نهاد تا خون جذیمه در آنجا جمع آید در تاریخ طبری مسطور است كه چون طشت از خون جذیمه پر شد و اندكی از سر
ص: 258
بیرون رفت زبا گفت (لا تضیعوا دم الملك فان دم الملوك لا یضیع) جذیمه گفت (دعوادما ضیعه اهله) و این كلمه آخر سخنی بود كه جذیمه بآن تكلم نمود و مثل گشت و زبا آنخون را بتمام در پنبه‌ای از طشت برگرفت و خشك ساخته در صندوقی نهاد و محافظت كرده میگفت این خون در عوض خون پدر من است بالجمله چون خبر قتل جذیمه بانبار رسید امرا و لشگریان او متفرق بدو فرقه شدند زمره‌ای دست در دامن متابعت عمرو بن عدی زدند و طایفه عمرو بن عبد الجن را كه از كبار امراء جذیمه بود بحكومت قبول نمودند و نزدیك و نزدیك بآن رسید كه بین الجانبین مهم بمحاربه رسد بالاخره بسعی قصیر عمرو بن عبد الجن متابعت عمرو بن عدی اختیار كرده از سر مخالفت درگذشت و مملكت جذیمه تمام بر عمرو بن عدی مسلم گشت
عمرو بن عدی اول كسیست از بنی لخم كه تاج حكومت بر سر نهاده روی بضبط امور مملكت آورد و نخستین پادشاهیست كه همت بر تعمیر حیره مصروف داشته آن بلده را پای‌تخت كرد و عمرو در ایام پادشاهی بتدبیر قصیر بر زبا مستولی گردیده ولایات جزیره را در حیز تسخیر كشید مدت سلطنتش بقول ابو الفتح حصیبی صد و هژده سال بود و بروایت محمد بن جریر الطبری صد و بیست سال‌

ذكر ارتفاع لواء دولت عمرو بن عدی و بیان گرفتار شدن زبا بعقوبت ابدی عمرو بن عدی‌

در تاریخ طبری مسطور است كه چون زبا از پادشاهی عمرو بن عدی خبر یافت دانست كه در مقام انتقام آمده خون خال خود را از وی باز خواهد طلبید زیرا كه در آنولا كاهنی باو گفته بود كه غلامی عمرو نام بر تو مستولی خواهد گشت و بدان واسطه تو قصد قتل خود خواهی نمود و زبا در آن ایام از غایت اضطراب نقاشی را بانعام و احسان فراوان ممنون گردانید و بحیره فرستاد تا بهر حیله كه تواند صورت عمرو را بر كاغذی نقش كرده بنظر او رساند و آن نقاش بعد از آنكه مدت یكسال در آن بلده بسر برد روزی مجال یافته چهره عمرو را بر صفحه ضمیر چنانچه میباید مصور ساخته آنصورت را بر كاغذی كشید و بنزد زبا رسانید و زبا پیوسته در آنصورت نگاه كردی و در محافظت خود از صورتیكه در آئینه تقدیر مصور بود لوازم اهتمام بجای آوردی القصه چون ملك بر عمرو بن عدی قرار گرفت و مهام دولت سمت استقامت پذیرفت با قصیر در باب تسخیر مملكت زبا شرط مشورت بتقدیم رسانید قصیر گفت تو اگر بینی مرا بریده صد تازیانه بر پشت من زنی و رخصت فرمائی كه چندگاهی بملازمت زبا قیام نمایم تدبیری اندیشم كه آن مكاره در دست تو بیچاره شود عمرو نخست از قبول آن امر ابا نموده بالاخره بر طبق صوابدید قصیر حكم فرمود و بخدمت زبا شتافته عرض كرد كه عمرو مرا در باب محلض جذیمه بتقصیر متهم گردانیده بدین‌گونه كه می‌بینی رسوا ساخت اكنون آمده‌ام تا بقیه عمر و ایام زندگانی
ص: 259
را در ملازمت ملكه بپایان رسانم زبا این سخن را مطابق واقع پنداشته همت بر تربیت قصیر مصروف و مقصور گردانید و پس از انقضاء چندگاه كه قیصر دانست كه زبا را نسبت باو اعتماد و اعتقاد تمام پیدا شده و تیر تدبیر او بهدف مراد می‌رسد در روزیكه زبا جامه را تعریف مینمود بعرض رسانید كه امثال این اجناس در ولایت عراق بسیار است و چون مهم من از آن گذشته كه بامر سپاهی‌گری توانم پرداخت اگر ملكه چیزی از اموال بمن تسلیم نماید مانند تجار بولایت عراق آمدوشد كرده اقمشه نفیسه بدین مملكت رسانم و سلوك راه تجارت نموده توفیر تمام بخزانه عامره و اصل گردانم و زبا این مدعا را قبول فرموده مبلغی سیم و زر بقصیر داد و او بعراق آمده و بخریدن اجناس پرداخته پنهانی با عمرو ملاقات نمود و كیفیت حیله‌ای كه اندیشیده بود با او درمیان نهاد و گفت چون چند نوبت آمدوشد نمایم تو را با مردان كاری عوض قماش بغراره درآورده بدار الملك زبا خواهم برد تا دست در گردن عروس مقصود حمایل كنی و چون قصیر از نفایس اجناس آنچه لایق میدانست فراهم آورده مراجعت فرمود و آن تنسوقات را نزد زبا برد و چنین ظاهر نمود كه درین سفر فایده تمام و مرابحه مالا كلام بحصول پیوست و بقول طبری قصیر سه سال متعاقب بهمین طریقه رفت‌وآمد كرده نوبت چهارم زبا هزار اشتر بوی سپرد تا بعراق شتافته اقمشه و امتعه بجزیره آورد و قصیر ببهانه آنكه در جوال بسبب تنگی قماش بسیار نمیگنجد فرمود تا هزار جفت غراره از موی بافتند و بروایت محمد بن السایب او اول كسی است كه غراره اختراع نمود و چون قصیر آن اشتران و غراره‌ها را بحیره رسانید در شبی عمرو بن عدی را با هزار مرد مسلح و بقولی با دو هزار نفر بغرارها درآورده و بر شتران بار كرده طبل مراجعت فروكوفت و در اثناء راه بشب تار ایشان را از بار فرود آورده طعام میداد و روز باز بار كرده مسافت می‌پیمود تا بدار الملك زبا درآمد و همان شب عمرو بن عدی را با جمعی از پهلوانان بسر راه نقبی كه زبا جهة روز گریز ترتیب داده بود برده بنشاند و خود با بقیه آن لشكر نزدیك بصباح خروج كرده ناگهان دست بقتل و غارت برآورد و زبا دریاء بلا را بخود محیط دیده بسر نقب دوید و عمرو را آنجا یافته بنابر مشاهده صورت مذكوره او را بشناخت و مقداری زهر كه در نگین داشت بمكید و گفت بیدی لا بیدك و همان لحظه از پای درآمده فوت شد و مملكت جزیره بحوزه دیوان عمرو تعلق گرفته بازماندگان ملكه با وی بیعت كردند و عمرو آنولایت را به معتمدان كاردان سپرده بجانب دار الملك خود بازگردید و بقیه ایام زندگانی را بعیش و كامرانی بگذرانید
امرء القیس بن البدر بن عمرو بن عدی بعد از فوت پدر مدت صد و چهارده سال افسر فرماندهی بر سر نهاد و پس از وفات وی پسرش عمرو قایم‌مقام شده مدت شصت سال ابواب عدل و داد برگشاد و چون او نیز از دار ملال انتقال نمود اندك فتوری باقبال بنی لخم راه یافته آخر الامر امراء القیس بن عمرو متصدی امر حكومت گشت و بیست و یكسال و سه ماه بر مسند
ص: 260
فرمان‌فرمائی متمكن بود درگذشت و پسرش نعمان الاعور كه بانی خورنق و سدیر است مالك تاج و سریر شده زمان ایالتش مدت سی سال امتداد یافت و در یكی از كتب معتبره بنظر درآمده كه نعمان در اواخر ایام پادشاهی روزی با وزیر خویش عدی بن زید در گورستان حیره سیر میكرد در آن اثنا عدی كه متابعت ملت عیسی علیه السّلام مینمود گفت ایها الملك میدانی كه اصحاب این قبور چه میگویند نعمان جوابداد كه نی وزیر گفت میگویند ای آن كسانی كه بر روی زمین مسكنی دارید و پیوسته از روی جد و جهد همت بر تحصیل هواء نفس میگمارید ما نیز مانند شما بودیم و عنقریب شما نیز مثل ما خواهید شد نعمان از شنیدن این سخنان متغیر گشته مراجعت نمود و بعد از اندك زمانی بار دیگر همعنان آن وزیر خجسته سیر بگورستان رسید و باز عدی ازو پرسید كه ایها الملك میدانی كه این مردگان بزبان حال چه میفرمایند نعمان جوابداد كه نی عدی بیتی چند در مذمت عالم فنا و بیوفائی دنیا بر زبان راند و نعمان از استماع آن ابیات بدان مثابه متأثر گشت كه ترك ملك و مال داده و متلبس بلباس رهابین شده سر در صحرا و بیابان نهاد و اكثر اولاد آن پادشاه و الانژاد نیز بسنت سنیه پدر عمل نموده آغاز طاعت و عبادت كردند از آنجمله یكی از دختران نعمان كه مسماة بهند بود در بیرون كوفه صومعه‌ای كه آن را دیر هند گویند بنا فرمود و در آن معبد مسكن گزیده ابواب تعبد و زهادت بر روی خویش گشود بصحت پیوسته كه چون نعمان بنابر سببی كه در ضمن حكایت بهرام‌گور مذكور شد ترك سلطنت كرده از حیره بیرون رفت ولدش منذر مدیر امور ملك گشت و هشت سال و نه ماه بدولت گذرانید و بعد از وفاتش اسود كه ولد او بود بیست سال سلطنت نمود و پس از وی برادرش منذر بن منذر هفت سال حكومت كرد و چون او روی بعالم آخرت آورد برادر زاده‌اش نعمان بن اسود چهار سال پادشاه بود آنگاه ابو یغفر بن علقمة الدیلمی كه با نعمان خویشی داشت سه سال علم دولت و اقبال برافراشت و بعد از وی امرء القیس بن اسود هفده سال پای بر مسند حكومت نهاد و چون او رخت بقا بباد فنا داد پسرش منذر كه مشهور بمنذر بن ماء السماء بود پادشاه شد و ماء السماء كنایت از مادر منذر است كه از غایت صفاء رخسار و لطافت دیدار باین لقب ملقب گشته بود و در ایام دولت منذر مزدك ظهور نموده چنانچه سابقا مسطور شد قباد بن فیروز باو ایمان آورد و بدان سبب اختلال باحوال ملك عجم راه یافت و چون بنی لخم در اغلب اوقات تابع سلاطین فرس بودند پریشانی مملكت قباد بولایت منذر سرایت كرده حارث بن عمرو بن حجر الكندی برو مستولی گشت و منذر از وی فرار نموده بعد از آنكه انوشیروان بانتظام مهام عالم و عالمیان پرداخت منذر بن ماء السماء را نوبت دیگر در عراق عرب حاكم ساخت مدت ملك منذر از اول تا آخر سی و دو سال بود عمرو بن منذر بن ماء السماء بعد از انتقال پدر از دار دنیا شانزده سال به حكومت قیام نمود و پس از وی برادرش قابوس بن منذر پادشاه شد و چون چهار سال از اقبالش در گذشت بر دست شخصی كه از بنی یشكر بود كشته گشت آنگاه فشهرب فارسی یكسال
ص: 261
بایالت گذرانید و پس از وی منذر بن منذر بن ماء السماء چهار سال بر تخت جهانبانی منزل گزید در تحفة الملكیه مسطور است كه منذر بن منذر ببلاهت مشهور بود و در ایام دولت خود دو روز تعیین نموده یكی را نعیم و دیگری بوش نام نهاد و روز نعیم هركه بخدمتش میرسید درباره او انعامی بتقدیم میرسانید و دروزبوش؟؟؟ هركس را كه میدید معروض تیغ سیاست میگردانید و در آن اوقات روزی بشكار رفته در صیدگاه باران فراوان شد و منذر از نوكران خود جدا افتاده ناگاه بخیمه‌ای رسید كه مالك بن اخنس الطائی صاحب آنخیمه بود آنجا فرود آمده مالك نسبت بملك كما ینبغی مراسم خدمت بتقدیم رسانید و در وقتی كه منذر از آن منزل قصد ارتحال كرد مالك را گفت البته نزدیك ما بیای تا عذر خدمات تو خواسته شود مالك انگشت قبول بر دیده نهاده بعد از چندگاه بحیره رفت و بحسب اتفاق در روز بوش بنظر منذر درآمد منذر او را گفت هر حاجتی كه داری التماس نمای تا بكفایت مقرون سازم آنگاه خیمه بدن تو را از مهمان روح بازپردازم مالك گفت توقع دارم كه ملك مرا یك سال مهلت دهد تا بمنزل خود رفته مهمات اهل‌وعیال را سرانجام نمایم و باز بخدمت آیم منذر ازو ضامن طلبیده شریك بن عمرو الشیبانی ضامن مالك شده مالك بخانه خود مراجعت نمود و بعد از انقضاء مدت موعود صباحی منذر حكم بقتل شریك فرمود شریك گفت اگر روز بآخر رسد و مالك حاضر نشود مرا میتوانی كشت و الا فلا و منذر تا شب او را مهلت داده در آخر روز مالك بدانجا رسید و منذر را حسن عهد و وفای او مستحسن نموده از سر خون او درگذشت و بدین سبب قاعده روز نعیم و بوش منسوخ گشت القصه بعد از منذر پسرش نعمان بیست و دو سال بامر سلطنت قیام نمود و خسرو پرویز او را بی‌جریمه بقتل آورده آنولایت را به ایاس بن قبیصه الطائی ارزانی داشت و چون ایاس هفت سال بتشیید اساس ایالت پرداخت زاد بن ماهیان بن مهر بن دابر الهمدانی در آن مملكت متكفل امر جهانبانی شد و هفده سال پادشاهی نموده پس از وی منذر بن نعمان بن منذر كه در میان جمهور اعراب بغرور مشهور است بر تخت حكومت نشست و چون هشت ماه پادشاهی كرد در بحرین بر دست سپاه اسلام بقتل رسید و آنولایت بتحت تصرف خالد بن الولید درآمد (و تلك الایام نداولها بین الناس)

ذكر حكومت ملوك بنی جفنه كه ایشان را غسانیان گویند در ولایت شام‌

در زمان ملوك طوایف كه اعراب دیار یمن بسبب طغیان سیل عرم جلاء وطن اختیار كرده در اطراف آفاق متفرق گشتند و طایفه‌ای از ایشان بولایت شام افتادند و بر سرچشمه‌ای كه آن را غسان می‌گفتند فرود آمده از آب آنچشمه بیاشامیدند بنابرآن ایشان را غسانیان خواندند و در آنزمان سلیح بن حلوان از قبل قیصر كه موسوم بنسطورس بود بحكومت بلاد شام قیام مینمود و بتقدیر ملك قدیر میان غسانیان و سلیح بن حلوان خلاف
ص: 262
اتفاق افتاده مهم بمقابله و مقاتله منجر شد و سلیح از مقاومت عاجر گشته و سلاح محاربت انداخته روی بوادی گریز نهاد و ممالك شام در حیز تسخیر غسانیان قرار گرفت و بقول حمزه اصفهانی از آنجماعت سی و دو نفر افسر جهانبانی بر سر نهاد و بروایتی كه نوشته میشود پانصد و چهل و شش سال حكومت شام در آنخاندان بود و نخستین كسیكه از ایشان رایت سلطنت برافراشت جفنه نام داشت و هو عمرو بن عامر بن حارث بن امرء القیس بن ثعلبة بن مازن بن الازد و جفنه نسبت به نسطورس در طریق اطاعت سلوك نمود و مدت چهل و پنجسال و سه ماه حاكم بود و بعد از وی پسرش عمرو پنجسال پادشاهی كرد و چون روی بعالم عقبی آورد ولدش ثعلبه هفده سال تاج ریاست بر سر نهاد آنگاه حارث بن ثعلبه مدت بیست سال ابواب اقبال برگشاد و پس از فوت او پسرش جبله مدت ده سال بدولت گذرانید و چون او فوت شد ولدش حارث نیز ده سال پادشاه گردید و شهر بلقا را دار الملك ساخت آنگاه منذر الاكبر بن حارث سه سال بامر سلطنت پرداخت پس برادرش نعمان پانزده سال و ششماه حكومت مینمود و بعد از وی منذر الاصغر سیزده سال افسر ایالت بر سر نهاد آنگاه برادر دیگرش جبله سی و چهار سال در كامرانی بسر برد و بعد از آن برادر دیگرش ایهم بن حارث سه سال پادشاهی كرد و پس از فوت او برادر دیگرش عمرو بن حارث بیست و شش سال و دو ماه بامر حكومت مشغول بود آنگاه جفنة الاصغر بن منذر الاكبر كه نوبتی بر حیره استیلا یافته بود و بعضی از مواضع آنرا سوخته و بدین سبب ملقب بمحرق شده و سی سال بر تخت سلطنت نشست و پس از وی برادرش نعمان الاصغر یكسال افسر اقبال بر سر نهاد و پس از او نعمان بن عمرو هفده سال بحكومت قیام نمود آنگاه پسرش جبله شانزده سال لواء سلطنت برافراخت و صفین را مسكن ساخت بعد از او نعمان بن ایهم بن حارث بیست و یكسال بر مسند فرماندهی نشست پس برادرش حارث بن ایهم بیست و دو سال و پنجماه مالك تاج و دیهیم بود آنگاه نعمان بن الحارث هژده سال پادشاهی كرد و بعد از وی پسرش منذر نوزده سال افسر بر سر نهاد پس برادرش عمرو بن نعمان سی و سه سال و چهار ماه رایت ایالت برافراشت آنگاه برادر دیگرش حجر دوازده سال بر تخت حكومت مسكن داشت و بعد ازو پسرش حارث شانزده سال حكومت كرد آنگاه جبلة بن حارث هفده سال و یك ماه فرمانفرمائی نمود و پس از وی پسرش حارث بن جبله كه او را حارث بن ابی شمر نیز گویند بیست و یكسال و پنجماه پادشاهی كرد و بعد از او ولدش نعمان كه مكنی بابو كرب و ملقب بقطام بود سی و هفت سال و سه ماه بامر ایالت قیام نمود پس ایهم بن جبله بن حارث بن ابی شمر هفده سال و دو ماه بر دیهیم خسروی نشست آنگاه برادرش منذر بن جبله سیزده سال متقلد قلاده حكومت شد و بعد ازو زمام مهام اهالی شام پانزده سال و سه ماه بقبضه اقتدار برادرش شراحیل بود پس برادر دیگرش عمرو بن جبله ده سال و ده ماه بامر پادشاهی قیام نمود آنگاه برادرزاده‌اش جبلة بن الحارث چهار سال بدولت و اقبال زندگانی كرد و بعد از او جبلة بن ایهم بن حارث
ص: 263
مدت سه سال تاج سلطنت بر سر نهاد و ابن جبله آخر ملوك غسانی بود و در زمان خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطاب بمدینه آمده در سلك اهل اسلام انتظام یافت و بسبب آنكه بیگناهی را مشتی زد و فاروق اعظم بقصاص فرمانداد مرتد گشته باز بدیار شام رفت و در جاهلیت فوت شد

ذكر ملوك بنی حمیر كه در مملكت یمن افسر سلطنت بر سر نهاده‌اند

صاحب تاریخ بناكتی از مؤلف دیوان النسب نقل نموده است كه قحطان كه پدر سلاطین یمن است پسر هود پیغمبر علیه السّلام بود و این قحطان باتفاق اكابر مورخان در اراضی یمن مسكن گزیده بزراعت و عمارت مشغول گردید و او را حق سبحانه و تعالی اولاد امجاد كرامت فرمود و یعرب و جرهم از آنجمله بودند و یعرب بزرگترین فرزندان قحطان بود و بقول اصح اول كسیكه بلغت عربی تكلم فرمود یعرب بود و اعراب یمن بتمام از نسل قحطان پیدا شدند و یعرب را پسری بود موسوم به یشجب و یشجب را ولدی در وجود آمد عبد الشمس نام و او بعبادت آفتاب قیام مینمود و بنابر آنكه اول كسیكه در عربستان رسم سبی درمیان آورد عبد الشمس بود او را سبا لقب نهادند و سبا هفده سال باستصواب قوم و قبیله خویش متصدی امر ایالت گردید و او سه پسر داشت كهلان- مره- حمیر و بعد از انتقال سبا از دار فنا كهلان قایم‌مقام پدر شد و ملوك بنی لخم و غسانیان از نسل كهلانند و پس از فوت او برادرش حمیر بن سبا كه نسب تمامی تبابعه یمن كه تا نزدیك زمان اسلام بر مسند اقبال متمكن بوده‌اند باو میپیوندد بر سریر سلطنت نشسته تا آخر عمر بانتظام مهام فرق انام قیام و اقدام مینمود و چون حمیر بعالم دیگر انتقال فرمود اختلاف در قبیله او پیدا شد و یكی از ایشان در مدینه سبا و دیگری در بلاد حضرموت پادشاه گشتند و مدتها حال یمنیان بدین منوال گذران بود تا حارث الرایش خروج نموده جمیع اولاد حمیر بر سلطنتش اتفاق كردند و امر و نهی او را تابع شدند بنابرآن حارث به تبع ملقب گشت حارت الرایش اول پادشاهیست كه او را تبع گفتند و هو حارث بن قیس بن صیفی بن سباء الاصغر بن حمیر بن سبا در تاریخ بناكتی مسطور است كه او را رایش بجهة آن میگفتند كه بسیار عطا بود و عطادهنده را بلغت حمیر رایش گویند و حارث رایش بروایتی معاصر منوچهر بود و در ایام دولت خود بلده‌ای كه برانه موسوم شد احداث نمود و لقمان بن عاد صاحب النسور در زمان حكومت او بعالم دیگر انتقال فرمود مدت سلطنتش بقول اصح صد و بیست سال بود ابرهة بن حارث الرایش بعد از فوت پدر افسر پادشاهی بر سر نهاده لشگر ببلاد مغرب كشید و در وقت رفتن بر سر راهها منارها ساخت تا در حین مراجعت راه گم نكند بنابرین به ذو المنار ملقب گشت مدت حكومتش صد و هشتاد و سه سال بود افریقش بن ابرهه چون متصدی امر پادشاهی شد مانند پدر بجنگ اهل مغرب شتافت و شهری در آنطرف بنا نهاده بافریقیه موسوم گردانید و افریقش بروایت حمزه اصفهانی صد و شصت و چهار سال و بقول
ص: 264
صاحب معارف صد و چهل سال بسلطنت و اقبال گذرانید العبد بن ابرهه ملقب به ذو الاذعار بود و اذعار جمع ذعر است و ذعر مرادف ترس و چون او در زمان پدر خود لشكری بیقیاس ببلاد نسناس برده بعضی از ایشان را اسیر كرده بیمن آورد و مردم از آنجماعت كه رویهاء ایشان در سینهاء ایشان بود ترسیدند العبد را بدین لقب ملقب گردانیدند و بزعم فارسیان كیكاوس بر دست ذو الاذعار گرفتار گشته بود چنانچه سابقا اشارتی بدین حكایت رفت مدت سلطنت العبد را از صد و پنجاه سال تا بیست و پنج سال گفته‌اند هدهاد بن شراحیل بعد از فوت ذو الاذعار سلطنت یمن برو قرار گرفت و مدت هفتاد و پنجسال پادشاهی نمود بلقیس بقول بعضی از مورخان دختر هدهاد بود و برخی او را در سلك خواهران هدهاد شمرده اند و چون بلقیس بیست سال افسر حكومت بر سر نهاد بموجبی كه سبق ذكر یافت در تحت امر و نهی سلیمان علیه السّلام درآمد ناشر بن عمرو بن شراحیل بواسطه كثرت انعام به نعیم ملقب گشت و او بعد از بلقیس هشتاد و پنجسال در بلاد یمن بامر سلطنت قیام نمود ابو كرب شمر بن افریقش بن ابرهة بن حارث الرایش بسبب استیلاء مرض رعشه بیرعش یا ارعش ملقب گشته بود و شمر یرعش از ملوك یمن بوفور اسباب حشمت و بسطت مملكت و افزونی لشكر و بسیاری مال و زر امتیاز تمام داشت و در ایام دولت خویش با هزار علم كه در سایه هر علمی هزار مرد مقاتل بودند بجانب مشرق نهضت فرمود و از جیحون عبور نموده بلاد ماوراء النهر را مسخر ساخت و بتخریب بلده سغد پرداخته در برابر آن شهری دیگر احداث كرد و تركان آن بلده را شمركند گفتند یعنی بلده شمر و اعراب شمركند را معرب گردانیده آن شهر را سمرقند خواندند و این روایت با قول محمد بن جریر الطبری مخالفت تمام دارد زیرا كه مؤلف مشارالیه مشعر بدین معنی است كه تبع اصغر بعد از الباس كعبه معظمه (زادها اللّه تعظیما و تكریما) شمر را كه ملقب بذو الجناح بود بتسخیر ماوراء النهر مأمور گردانید و او پس از تخریب سعد سمرقند را بنا فرمود مدت ملك شمر یرعش بقول صاحب معارف صد و بیست سال و بروایت حمزه اصفهانی سی و هفت سال بود و العلم عند اللّه تعالی المعبود ابو مالك بن یرعش بعد از فوت پدر مالك تخت و افسر گشت و مدت پنجاه سال پادشاهی كرده درگذشت و در بعضی از كتب مسطور است كه ابو مالك در اواخر ایام دولت خود لشكر بجانب شمال كشید و تا ظلمات رفته از آنجا عنان عزیمت بعالم آخرت معطوف گردانید و امرا و اركان مملكت او بجانب یمن مراجعت كرده ولد ارشدش را كه موسوم به اقرن بود بپادشاهی برداشتند اقرن بن ابو مالك ملقب به تبع ثانیست و بروایتی موسوم بعمرو بود و معاصر بهمن بن اسفندیار مدت سلطنتش پنجاه و سه سال گفته‌اند ذوجیشان بن اقرن با داراء بن داراء و اسكندر معاصر بود و مدت هفتاد سال پادشاهی نمود مالك بن ابی كرب بن تبع الاقرن سی و پنجسال در یمن سلطنت كرد ابو كرب اسعد بن مالك بن ابی كرب به تبع اوسط ملقب بود و او بشدت قهر و غضب اتصاف داشت بنابرآن یمنیان پسرش حسان را بپادشاهی برداشته اسعد را بقتل آوردند حسان بن تبع الاوسط چون بر
ص: 265
سریر خسروی نشست ابواب عدل و احسان بر وی طوایف انسان مفتوح گردانید و كمر انتقام برمیان بسته بتدریج بعضی از قاتلان پدر خود را بقتل رسانید و در ایام دولت حسان در دیار یمامه میان دو قبیله از قبایل عرب غبار فتنه و خلاف ارتفاع یافت و بدان واسطه حسان بیمامه لشكر كشیده در آن ناحیه قتل و غارت بوقوع پیوست و چون مدت ایالت حسان بهفتاد سال رسید بعضی از آنمردم كه در كشتن پدرش دخل داشتند از وی متوهم بر سلطنت برادرش اتفاق كردند و حسان را بعالم دیگر فرستادند

ذكر فتنه یمامه‌

در تاریخ طبری مسطور است كه در زمان پادشاهی حسان در دیار یمامه قبیله طسم و جدیس كه داخل قبایل اعراب بودند و در دیار یمامه توطن داشتند و بفرمان جذیمة الابرش یكی از رؤساء طسم كه اسمش عملوق بود در میان ایشان رایت حكومت برافراشت و این عملوق پیوسته بتمهید بساط ظلم و طغیان قیام مینمود و در بنات و نسوان اشراف و اعیان طمع میفرمود چنانچه حكم كرد كه هیچ دختری را قبل از آنكه بخلوتخانه او فرستند بشوهر ندهند لاجرم در ولایت یمامه ناله و نفیر صغیر و كبیر از دست بیداد عملوق باوج عیوق رسید و اسود بن عفان كه از جمله كلانتران قبیله جدیس بود جمعی از مردم جلد را در مخالفت آنظالم با خود متفق گردانید و روزی او را با بعضی از مهتران بنی طسم ببهانه ضیافت بخانه برده با آنجماعت كه در كمین‌گاه نشانده بود تیغ خلاف از غلاف بركشید و اسم عملوق را با بسیاری از بزرگان طسم از صفحه هستی محو كرده نهایت جلادت بجای آورد آنگاه شخصی از طسمیان ریاح بن مرة نام بخدمت حسان شتافته كیفیت واقعه را تقریر نمود و از وی استمداد فرمود و حسان با لشكر فراوان متوجه یمامه گشته در اثناء راه ریاح معروضداشت كه مرا در میان قبیله جدیس خواهریست زرقا نام و قوت رؤیت زرقا بمرتبه‌ایست كه تا سه روزه راه نور باصره او احساس اشیا مینماید لاجرم پیوسته مردم جدیس او را بر بلندی می‌نشانند تا دیده‌بانی كند و اگر دشمنی متوجه ایشان باشد اخبار نماید اكنون مناسب آنست كه ما تدبیری اندیشیم كه زرقا ایشان را از توجه پادشاه خبردار نتواند ساخت تا بیك ناگاه بر سر آن قبیله رسیده دست در گردن مقصود حمایل كنیم حسان گفت آنچه مصلحت است بتقدیم باید رسانید آنگاه بفرموده ریاح هریك از لشكریان حسان درختی از جنگل كه در راه بود بركنده بر دست گرفتند و متوجه یمامه شدند و چون میان آن سپاه و یمامه سه روزه راه بیش نماند زرقا مردم جدیس را گفت كه درختان بنظر من درمی‌آیند كه بصورت مردم متوجه اینجانب شده‌اند ایشان جوابدادند كه ظاهرا در قوت باصره تو نقصانی پدید آمده كه این نوع سخن میگوئی و روز دیگر باز زرقا امعان نظر بجای آورده قوم را گفت كه آن درختان همچنان بطرف ما می‌آیند و از عقب آن سواران مینمایند و چون پرده غفلت دیده بصیرت جدیسیان را پوشیده بود
ص: 266
این سخن را نیز باور نكردند و روز دیگر بیخبر حسان بسر ایشان رسیده دست بقتل و غارت و تخریب شهر و ولایت برآورد و زرقا را گرفته از وی پرسید كه چه چیز قوت رؤیت تو را باین غایت رسانید جوابداد كه هرگز نمك نخوردم و شبی بی‌آنكه سرمه در چشم كشم خواب نكردم و تبع از كمال قساوت قلب فرمود كه دیده زرقا را از چشم خانه بیرون كشیدند و در آن چشم و چشم خانه نگاه كرده دیدند كه عروق آن بسان سرمه سیاه گشته و سرمه با آن رگها پیوسته القصه حسان چون در یمامه از لوازم كشتن و غارت كردن دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت علم مراجعت بطرف یمن برافراشت و جذیمه از كیفیت حادثه آگاهی یافته لشكری از عقب وی بفرستاد و آن سپاه بحسان رسیده بین الجانبین غبا؟؟؟
جنگ و شین ارتفاع یافت و جذیمه مغلوب و منهزم شده تبع قرین فتح و ظفر بیمن شتافت‌

ذكر عمرو بن تبع الاوسط

حمزة بن حسن اصفهانی در مؤلف خویش آورده است كه در كتابی كه بر اخبار یمن اشتمال داشت خوانده‌ام كه عمرو بن تبع معاصر شاپور بن اردشیر بود و مدت شصت و سه سال پادشاهی نمود و در بعضی دیگر از تواریخ مسطور است كه در ایام سلطنت عمرو بن تبع بمرضی مبتلا گشت چنانچه مطلقا از خانه بیرون نتوانست آمد تا روزی كه نعش او را بدر آورده بخاك سپردند

ذكر عبد كلال‌

پدرش را مثوب بن زهران میگفتند و بقولی نامش عبدو نام پدرش كلاب بن كرب بود و او بعد از فوت عمرو متصدی امر سلطنت گشته در سر بدین عیسی علیه السّلام ایمان آورد اما از بیم زوال ملك این معنی را ظاهر نتوانست كرد زمان ایالتش هفتاد و چهار سال بود
تبع الاصغر حسان بن الاوسط آخرین تبابعه یمن است چه بعد از وی اختلال باحوال آن مملكت راه یافته هیچیك از ملوك آنملك را تبع نگفتند و او مدت هفتاد و هشت سال بسلطنت و اقبال گذرانید و بروایت ابو الفتح ناصر الدین محمد الحصیبی صاحب معارف و محمد بن جریر الطبری تبع الاصغر در زمان سلطنت خود بمكه مباركه رسیده هادی توفیق او را رفیق گشت تا در خانه كعبه زادها اللّه تعالی تشریفا اثواب نفیسه پوشانید اما روایت اكثر اهل سیر درین باب آنست كه تبعی كه این سعادت او را مساعدت نموده موسوم بحمیر بن وردع بود و ایضا آنچه در معارف و تاریخ طبری در شرح قصه مذكوره مسطور گشته با آنچه در درج الدرر و اكثر كتب سیر مشروح شده بحسب ظاهر مخالف مینماید چنانچه از سیاق كلام آینده بوضوح خواهد پیوست
ص: 267

ذكر جامه پوشانیدن تبع خانه كعبه را بتوفیق الهی و بیان سبب ایمان آوردن او به بعثت حضرت رسالت پناهی ص‌

از سیاق كلام طبری و معارف نزد مؤلف چنان بوضوح پیوسته كه چون تبع اصغر خاطر انور از نظام امور مملكت یمن فارغ ساخت در سال پنجم از سلطنت خود بعزم تسخیر سایر بلاد و امصار اعلام ظفر انجام برافراخت و در آن سفر بمدینه طیبه رسیده یكی از اولاد خود را كه موسوم بقیله بود بحكومت تعیین نمود و از آنجا كوچ كرده بعد از طی اندك مسافتی شنود كه مردم یثرب از كمال بیباكی شهزاده را بقتل رسانیده‌اند و ساكنان آن خجسته مكان در آنزمان در سلك یهود انتظام داشتند و ایشان در زمان بخت نصر از بیت المقدس جدا شده بدانجا آمده القصه چون تبع از جسارت آنجماعت خبر یافت عنان مراجعت بجانب یثرب تافت و یهود قلاع و نواحی مدینه را مضبوط ساخته متحصن شدند و تبع آغاز محاصره و محاربه نمود و مدتی حال براینمنوال جاری بود و در آن اوقات متوطنان یثرب روز بجنگ میپرداختند و شب خروارها خرما به معسكر تبع روان میساختند و پادشاه یمن از مشاهده اینحالت در بحر حیرت افتاده فتوری تمام باهتمامی كه در باب محاصره مینمود راه یافت در خلال این احوال كعب و اسید كه از جمله احبار بنی قریظه بودند بملازمت تبع شتافته و بهنگام فرصت عرضه داشتند كه تا غایت هیچكس از ملوك بر تخریب این مدینه مكرمه قدرت نیافته بلكه هركس كه این معنی بخاطر گذرانیده بس از انقضاء اندك زمانی ببلیه‌ای مبتلا گردیده زیرا كه این موضع سرای هجرت پیغمبر آخر الزمان خواهد بود محمد قرشی ص درین سرزمین توطن خواهد نمود و سخن احبار مأثر افتاده و تبع ترك محاصره داده كعب و اسید را مصاحب خویش ساخت و رایت عزیمت بصوب مكه مباركه برافراخت در اثناء راه جمعی از بنی هزیل كه میدانستند كه هركس كه قصد تخریب خانه كعبه نماید بعقوبت عاجل و آجل گرفتار آید از كمال عداوت نزد تبع آمده بعرض رسانیدند كه در خانه كعبه سیم و زر بسیار و در و گوهر بیشمار مدفون كرده‌اند و تا غایت هیچكس از سلاطین برین معنی اطلاع نیافته اگر ملك بتخریب آن خانه پردازد بی‌اشتباه آن اموال بدست آید تبع را فوت طمع در حركت آمده نیت تخریب بیت اللّه در صمیم قلب جای داد و همان روز دستها و پایهاء او خشك شده سایر اعضایش متشنج گشت و كعب و اسید را طلبیده از سبب آنعارضه سؤال نمود ایشان جوابدادند كه ظاهرا ملك عزیمت ارتكاب امری ناپسندیده داشته كه حكیم علی الاطلاق این مرض را برو گماشته تبع كیفیت حال را بزبان راستی درمیان آورده كعب و اسید او را به تغییر آن عزیمت ترغیب نمودند و پادشاه یمن خاطر بر آن قرار داد كه چون از آن رنج خلاص یابد بدستور حاجیان كعبه را طواف نماید و جامه پوشاند لاجرم علتش بصحت تبدیل یافت و تبع در آن باب قصیده‌ای گفت كه یك بیتش اینست شعر
ما كنت احسب ان بیتا طاهرا*للّه فی بطحاء مكته بعند و چون
ص: 268
بمكه رسید هفت جامه از اجناس نفیسه در خانه پوشانید و مراسم طواف بجای آورده متلبس بلباس ملت موسوی گردید آنگاه متوجه دار الملك خود گشته اكابر و اعاظم بنی حمیر او را استقبال نمودند و معروضداشتند كه چون تو ترك دین آبا و اجداد خویش كرده‌ای دیگر ما نسبت بتو طریق اطاعت مسلوك نمیداریم و تو را درین ملك نمیگذاریم تبع گفت بیائید تا بآتش التجا نمائیم و حقیقت هر كیشی كه ظاهر شود باتفاق آن ملت را قبول فرمائیم بیان این سخن آنست كه در آن زمان چون دو كس را باهم خصومتی می‌افتاد بحكم پادشاه بغاری كه در نواحی صنعا بود میرفتند و آتشی از آنجا بیرون آمده خصمی را كه بر باطل بود میسوخت و كسی را كه جانب حق داشت ایذا نمیرسانید القصه مشركان بحكم آتش راضی شده با بتان خویش در ملازمت تبع بدر آن غار رفتند و بدستور معهود آتشی عظیم از غار بیرون آمده اصنام را خاكستر ساخت بنابرآن سایر یمنیان دین موسی را پذیرفتند و نوبت دیگر در سلك تبع تبع سمت انتظام گرفتند اما روایت اهل سیر درین باب آنست كه تبع كه موسوم بود به حمیر بن وردع نخست بمكه مباركه رسید و بواسطه عارضه‌ای كه مذكور شد البسه قیمتی در بیت اللّه پوشانید آنگاه بمدینه طیبه شتافت و در آن ایام چهار هزار كس از حكماء عظام و علماء كرام صبح و شام بملازمتش قیام و اقدام مینمودند و شامول یهودی با چهارصد كس از آنجماعت ملاحظه اوضاع و علامات یثرب كرده دانستند كه آن مقام سرای هجرت خیر الانام علیه الصلوة و السلام خواهد بود و روح مقدس خاتم الانبیا علیه من الصلواة انماها از آن سرزمین بهشت برین انتقال خواهد فرمود لاجرم خاطر بر توطن در آندیار قرار دادند به نیت آنكه اگر ظهور آنحضرت در ایام حیات ایشان بوقوع انجامد بسعادت ملازمتش استسعاد یابند و الا یكی از اولاد ایشان بدان عطیه عظمی فایز گردد آنگاه حكایت بعثت حضرت رسالت و موجب توقف خود را بعرض تبع رسانیدند و او را بر حقیقت نیتی كه كرده بودند واقف گردانیدند و تبع را حقیقت سخن ایشان بتحقیق انجامیده از كیش اهل یمن كه پرستش وثن بود تبرا نمود و بوحدانیت حق عز و علا و رسالت خاتم الانبیا اعتراف فرمود لاجرم خواست كه بنفس نفیس خود نیز در مدینه اقامت نماید تا از آن دولت كبری بی‌نصیب نماند اما كثرت لشكر او را از آن عزیمت مانع آمده نامه‌ای در قلم آورد مشتمل بر اقرار بوحدانیت حضرت الهی و تصدیق به نبوت جناب رسالت پناهی و آن مكتوب مرغوب را بشامول سپرده گفت اگر تو را اقبال مساعدت نماید كه سعادت خدمت آن بانی مبانی شریعت را دریابی این عریضه را بملازمان آستانش رسانی و الا باولاد خود سپار و شرط وصیت بجا آر كه بطنا بعد بطن در محافظت این رقعه نیاز لوازم اهتمام مرعی دارند تا بنظر كیمیا اثر حضرت خیر البشر صلی اللّه علیه و سلم رسد و تبع بعد از فراغ ازین مراسله مقیمان یثرب را وداع كرده روی بطرف دیار یمن آورد و شامول با تبع همانجا ساكن شده آن نامه نامی چنانچه رسم جهان فانیست از پدران به پسران انتقال مییافت تا بابو ایوب انصاری رضی اللّه عنه
ص: 269
كه بیست و یكم پسر شامول بود رسید و ابو ایوب آنمكتوب مرغوب را بنظر انور خیر البشر صلی اللّه علیه و سلم رسانید و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت كه (مرحبا بالاخ الصالح تبع) در درج الدرر مذكور است كه قضیه تبع قبل از هجرت حضرت خیر البریه علیه السلام و التحیة بمدت هزار و پنجاه و سه سال سمت وقوع پذیرفت و از آن روز باز بنابر اخبار اخیار احبار مسقط رأس و مسكن انس پیغمبر انس و جان صلی اللّه علیه و سلم در میان ساكنان یثرب صفت اشتهار گرفت نظم
پیش از رسیدن تو به پیش از هزار سال*تبع در آرزوی تبع بودن تو بود*
شامول را ز میل جمال تو هردو چشم*یك لحظه در مقام فراغت نمی‌غنود بر ضمایر آفتاب اشراق ناظران این اوراق پوشیده نماند كه در بیان احوال و اسامی و عدد ملوك بنی حمیر و تقدم و تأخر و كمیت زمان سلطنت ایشان در میان مورخان اختلاف بسیار است مخصوصا در ذكر حكامی كه بعد ازین مذكور خواهند شد چنانچه هریك از اصحاب تاریخ بعضی از وقایع سابقه و لاحقه تبابعه را بروجهی در مؤلف خود ایراد نموده‌اند كه آن وجه در كتب دیگر مروی نیست بنابرآن التماس راقم این كلمات پریشان آنست كه اگر این حكایات را در نسخ متقدمین بسیاق دیگر مشاهده فرمایند حمل بر تعدد روایات نمایند نه بر تقصیر این حقیر و العلم عند اللّه تعالی الخبیر و هو نعم المولی و نعم النصیر.

ذكر سلطنة ربیعة بن نضر اللخمی‌

روایت بعضی از ارباب اخبار باین معنی اشعار مینماید كه بعد از فوت تبع ربیعة بن نضر باستظهار كثرت تبع بر ملك یمن استیلا یافت و مدتی لواء ابهت مرتفع گردانیده بهنگام وصول اجل موعود بعالم دیگر شتافت و این ربیعه بعقیده طبری برادر عدی بن نضر بود كه جذیمة الابرش او را شراب‌دار خود ساخت و در هنگام عدم شعور خواهر خود رقاش را با او در سلك ازدواج كشید چنانچه شرح اینحكایت سابقا مرقوم كلك بیان گشت و ایضا طبری زمان كامكاری ربیعه را بر اوان نامداری تبع الاصغر مقدم ذكر كرده و باتفاق اكثر مورخین ربیعه در ایام حكومت شبی خوابی غریب دید و از خواب غفلت بیدار شده آنواقعه سبب هدایت و اقبال او گردید مصراع
زهی مراتب خوابی كه به ز بیداریست.

حكایت خواب ربیعة بن نضر بروایت صحیح و هدایت یافتن او بنابر تعبیر سطیح‌

مؤلفات جمهور اهل سیر مبنی است بر این خبر كه ربیعة بن نضر در ایام حكومت شبی خواب هولناك دید و اكثر كاهنان و معبران دیار یمن را جمع آورده بملاحظه آنكه او را بر سخن ایشان اعتماد حاصل شود و اگر خوابش را مطابق واقع گویند تعبیر
ص: 270
را بر آن قیاس نماید آنجماعت را مخاطب ساخته گفت خواب مرا با تعبیر تقریر كنید جوابدادند كه ما بر این صورت قدرت نداریم ربیعه از استماع این سخن غضبناك شده زبان بتهدید ایشان گشاده یكی از كاهنان گفت پیشوای ما سطیح است و شق اگر ملك ایشان را طلب دارد یمكن كه از عهده جواب این سؤال بیرون آیند آنگاه ربیعه باحضار سطیح وشق فرمان داده چون آن‌دو كاهن ماهر حاضر شدند نخست با سطیح خلوت نموده از ما فی الضمیر خویش استعلام فرمود سطیح گفت (رأیت جمرة خرجت من ظلمه ظلة فوقعت بارض تهامة فاكلت منها كل ذات جمجمة) یعنی در خواب دیدی كه اخگری سیاه از تاریكی سایه بیرون آمد پس آن انگشت سیاه افروخته بزمین تهامه یعنی یمن افتاد و هر صاحب استخوان كاسه سری را خورده و بروایتی گفت هر صاحب جمجمه را بسوخت ربیعه گفت كه واقعه مرا راست بیان كردی اكنون تعبیر آنرا تقریر نمای سطیح گفت تعبیر آنست كه از حبشه لشكری بیاید و این مملكت را تسخیر نماید ملك بر زبان آورد كه این واقعه در زمان من حادث خواهد شد یا پس از من سطیح گفت كه قضیه مذكوره بعد از انقضاء دولت تو بشصت سال یا هفتاد سال بوقوع خواهد انجامید ربیعه سؤال كرد كه ملك بر اهل حبشه مستدام خواهد بود یا نی سطیح جوابداد كه چون سالی چند حبشیان درین مملكت حكومت كنند شخصی از بنی حمیر موسوم بسیف بن ذی یزن ایشان را مغلوب گردانیده فرمان‌فرمای یمن گردد ربیعه باز پرسید كه مدت دولت آل ذی یزن چه مقدار امتداد یابد سطیح گفت پس از فوت سیف باندك زمانی این ولایت منتقل به پیغمبری پاك دین شود كه باو از خدای بزرگ وحی آید و او از اولاد غالب بن فهر بن مالك بن نضر باشد و تا روز قیامت حكومت در میان امت او بماند پادشاه یمن از شنیدن این سخن متعجب شده گفت مگر قیامتی خواهد بود سطیح فرمود كه آری قیامت روزی بود كه خلق اولین و آخرین را جمع سازند و نیكوكاران پاداش كردار خویش بهشت و بدكاران سزای افعال خود دوزخ یابند ملك را تعجب زیاده گشته سطیح را سوگند داد سطیح گفت سوگند میخورم بسرخی آخر روز و سیاهی اول شب كه آنچه گفتم حق و راستست آنگاه ربیعه سطیح را گسیل كرده شق را طلبفرمود و شق خواب ملك و تعبیر آن را چنانچه سطیح گفته بود بی‌زیاده و نقصان بیان نمود و ربیعه بدستوری كه با سطیح گفت‌وشنود كرده با وی نیز در مقام سؤال و جواب آمد بنابران قیل و قال از خواب غفلت بیدار گشته به نبوت احمد مختار صلی اللّه علیه و آله الاطهار و صحبة الاخیار و وقوع قیامت و حشر و نشر ایمان آورد پوشیده نماند كه در تاریخ طبری و متون الاخبار و روضة الصفا و بعضی دیگر از كتب مشهور خواب مذكور بر نهج مسطور بربیعه بن النضر منسوبست و در روضة الاخبار عوض ربیعة بن النضر نضر بن ربیعه مكتوب و العلم عند اللّه العلام الغیوب و الموصل الی كل یوم المقصود و المطلوب.
ص: 271

ذكر سطیح وشق‌

چون سطیح وشق بغرابت خلقت و مهارت در فن كهانت شهرت دارند بتقریب واقعه مذكوره بیان مجملی از حال ایشان مناسب نمود اهل تاریخ آورده‌اند كه سطیح پسر مسعود بن مازن بن ذویب است (و قیل هو ربیعة بن عمرو بن ذؤیب) و باتفاق مورخان در اعضاء او استخوان نبود مگر عظام كله و سر دست و اصابع و بعضی برآنند كه روی او در سینه‌اش بود و چون او سطیحی بود از گوشت ملقب بسطیح گشت و سطیح هرگاه در غضب رفتی پرباد شده بنشستی و مطلقا بر قیام قدرت نداشت و او را مانند جامه درهم پیچیده بمجالس میبردند و چون میخواستند كه كهانت كند و از امور مخفیه خبر دهد بسان مشك پردوغش میجنبانیدند و سطیح میگفته كه یكی از جنیان كه در حین تكلم حضرت عالم السر و الخفیات با موسی علیه السّلام استراق سمع كرده بود و مرا بر مغیبات مطلع میگرداند و من آن سخنان را با خلق میگویم و سطیح بروایتی ساكن الجائیة موضع بالشام بود و مدت ششصد سال در جهان فانی زندگانی نمود اما شق بروایت ابو محمد عبد اللّه بن اسعد الیمنی الیافعی پسر خاله سطیح است و ولادت او و سطیح در یك روز بوقوع پیوست وشق بصورت نصف آدمی بود زیرا كه یك دست و یك پا نداشت در بعضی از كتب بنظر درآمده كه چون سطیح وشق متولد گشتند طریقه كاهنه حمیریة كه زوجة امراء القیس بن عمرو كه ملقب بماء السماء بود آن‌دو مولود را طلبید و آب دهن خود در دهن ایشان انداخت و گفت این دو پسر در كهانت قایم‌مقام من خواهند شد و همان لحظه طریقه وفات یافته مهم سطیح وشق در آن فن بمرتبه‌ای رسید كه زیاده بر آن نتواند بود و العلم عند اللّه المعبود
مرثد بن عبد كلال بروایت حمزه اصفهانی گوید برادر مادر تبع اصغر بود و مدت چهل و یكسال در مملكت یمن پادشاهی نمود و مرثد در ایام سلطنت و شهریاری خوابی دید كه ظهور ملت حضرت رسالت علیه من الصلوة افضلها و من التحیات اكملها از تعبیر آن بوضوح انجامید

گفتار در خواب دیدن مرثد و تعبیر عفیرا بعنایت سرمد

بعضی از ارباب یقظه و انتباه در ذكر بشایر بعثت حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم مرقوم خامه بلاغت انتما گردانیده‌اند كه مرثد بن عبد كلال در زمان دولت و اقبال شبی خوابی هایل دید چنانچه از مهابت آنواقعه بر خود بلرزید و چون بیدار گشت كیفیت رؤیا اصلا بیادش نیامد و بنابر بقاء خوف با مادر خود كه از فن كهانت نصیبی داشت شمه‌ای از پریشانی خاطر تقریر كرد و از تعبیر آنخواب مراسم استفسار بجای آورد و مادر از جواب خواب پسر عاجز گشته اكثر كاهنان بلاد عرب را بفرموده مرثد جمع ساخت و از آن امر مبهم استعلام نموده جمله كهنه باتفاق عرضه داشتند كه اگر صورت خواب معلوم بودی ما از عهده تعبیر آن بیرون می‌آمدیم اما چون كیفیت واقعه بالكلیه فراموش گشته
ص: 272
ما از جواب این سؤال عاجزیم لاجرم این عقده در ضمیر مرثد ناگشاده ماند روزی جهة تشحیذ خاطر بصید و شكار اقدام نموده آهوئی بنظرش درآمد بگرفتن آن دلش میل فرمود و اسب بطرف او برانگیخته چندان از عقب آهو تاخت كه از لشكر دور افتاد و از كثرت حركت و شدت حرارت آفتاب سست و بیتاب شده سایه میجست كه ساعتی باستراحت پردازد درین اثناء دو سه خانه دید كه نزدیك بغاری ساخته بودند بدانجانب توجه نموده بعد از وصول عجوزه‌ای از خانه بیرون آمد و گفت لحظه‌ای فرود آی و ابواب آسایش بر روی خود بگشای مصراع
كه بنده بنده تو خانه بنده خانه تست*
و مرثد بن عبد كلال در آن منزل نزول اجلال فرمود و پهلو بر بستر استراحت نهاده بخواب رفت و چون بیدار گشت چشم برگشاد بر بالین خویش دختری زیبامنظر كه رخسار دلفریبش رشك شمس و قمر بود مشاهده نمود و دختر مرثد را مخاطب ساخته گفت ایملك عالیمقام هیچ آرزوی طعام داری مرثد بن عبد كلال از استماع این مقال كه متضمن معرفت او بود اندیشناك شد زیرا كه تنها بود و ترسید كه در آن صحرا كسی قصد او نماید لاجرم التفات بجواب نفرمود آنگاه دختر گفت ای پادشاه عالیجاه وهم و اندیشه را بخاطر اشرف راه مده كه كوكب بخت بلندت در اوج سعادت است و اختر طالع دشمنت در حضیض نحوست بعد از آن طعامی پیش آورد و مرثد بن عبد كلال با كل آن مبادرت نموده از نام دختر سؤال كرد جوابداد كه نام من عفیرا است مرثد گفت آنكس كه تو او را بملك خطاب كردی میشناسی عفیرا گفت آری مركز دایره عز و جلال مرثد بن عبد كلال است كه جمیع كاهنان و معبران عرب را جهة خوابی كه دیده بود جمع كرد و مقصودش بحصول نه پیوست مرثد گفت ازین واقعه ترا هیچ خبری هست عفیرا گفت مرا بر كیفیت آنواقعه و تعبیرش اطلاع تمام است مرثد مبتهج و مسرور گشته گفت آنچه از آن باب معلوم داری بیان كن عفیرا بر زبان آورد كه ایملك در خواب چنان دیدی كه گرد بادها پیدا شده بطرف آسمان رفت و از آن آتشها میدرخشید و دودی از آن میان بیرون می‌آمد بعد از آن جوی آبی در غایت صفا مشاهده فرمودی و آواز شخصی شنیدی كه مردم را بشرب آب خوانده میگفت هركس ازین آب بر سبیل عدالت و راستی خورد سیراب گردد و آنكه دهن بر آب نهد و بظلم مرتكب آشامیدن شود خذلان و خسران نصیبش آید مرثد فرمود كه صورت واقعه مرار است تقریر نمودی اكنون در تعبیر شروع نمای عفیرا گفت گردبادها كنایت از ملوكست و دود و آتش اشارت بخلاف و وفاق ایشان و جوی آب نمودار مشرب مسرت‌بخش ملت بیضاست و آن‌كس كه خلق را بآشامیدن آب میخواند پیغمبر آخر الزمان است كه ظهور نماید و مردم را بآبخور دین مبین دعوت فرماید هركس كه صاحب عدل و انصاف باشد و شرط اطاعتش بجای آورد از تشنگی بادیه ضلالت نجات یافته بسرچشمه هدایت رسد و كسی كه طبیعتش مجبول بر ظلم و ستم بود و با آن صاحب شریعت مخالفت ورزد در گرداب غوایت و غرقاب جهالت افتد آنگاه مرثد از اوصاف و اطوار و نسب بزرگوار احمد مختار صلی اللّه علیه و علی اله الاخیار سؤال كرد
ص: 273
عفیرا آنچه ازین باب معلوم داشت بموقف عرض رسانید و مرثد را حسن رخسار و لطف گفتار عفیرا مستحسن و مطبوع افتاده قصد كرد كه او را خواستگاری نماید عفیرا ما فی الضمیر ملك را بفراست دریافته گفت خواستگار من بیباكیست غیور و مبالغه درین قضیه مستلزم خسران موفور آنگاه مرثد متوهم شده از سر دامادی درگذشت و علی الفور سوار شده بسپاه خود ملحق گشت و صد شتر بلند كوهان برسم هدیه نزد عفیرا فرستاد و بروایتی در وقت وفات زمام مهام سلطنت را در قبضه اهتمام پسر خود ولیعه نهاد
ولیعة بن مرثد اركان ملكش سی و هفت سال مشید بود
ابرهة بن الصباح بقول صاحب معارف بعد از ولیعه هفتاد و سه سال پادشاهی نمود و نسب ابرهه بروایت بعضی از نقله اخبار بكعب بن سباء الاصغر الحمیری می‌پیوست و او بصفت علم و دانش اتصاف داشت و معلوم فرموده بود كه ملك یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت لاجرم نسبت بآن قبیله انعام و احسان فراوان كرد
صباح بن ابرهه بعد از فوت پدر پانزده سال روی بضبط مملكت آورد و روایتی آنست كه پس از انقضاء ایام اقبال صباح صبح دولت حسان بن عمرو بن تبع الاوسط از مشرق امید دمید و مدت ملكش به پنجاه سال رسید
ذوشناتر بقول بعضی از مورخان بعد از حسان زمام مهام جهانیان را بقبضه تصرف درآورد و او از خاندان ملك نبود و در ایام دولت خویش بقدر مقدور بارتكاب فسق و فجور قیام و اقدام مینمود و در احیاء مراسم ظلم و جور و سفك دماء از خود به تقصیر راضی نمیشد و او را به پسران صبیح الوجه میل بسیار بود چنانچه هرگاه كه نام پسری شنیدی فی الحال او را طلبیدی و آخر پسریكه پیش او آوردند موسوم بزرعه بود و ملقب بذو نواس و چون زرعه میدانست كه او را بچه‌كار میبرند كاردی برمیان بست یا در ساق موزه نهاد و بعد از ملاقات با ذو شناتر كه بقول طبری موسوم بود بحنیفة بن عالم اظهار ملایمت كرده او را بوصال خویش امیدوار ساخت و پس از لحظه‌ای كه مجلس از اغیار خالی شد آنكارد را بركشیده بضربات متعاقبه روح خبیث خیفه او را از صحبت جیفه جسد جدا گردانید در تحفة الملكیه مسطور است كه حنیفه را ذوشناتر جهة آن میگفتند كه انگشتان زیادتی داشت مدت سلطنتش بیست و هفت سال بود

ذكر سلطنت ذو نواس كه موسوم بود بزرعه‌

تاریخ حبیب السیر ج‌1 273 ذكر سلطنت ذو نواس كه موسوم بود بزرعه ..... ص : 273
ضی از مورخان برآنند كه پدر ذو نواس شراحیل بن عمرو بوده و برخی گفته‌اند كه بنوزرعة بن زید بن كعب بن كهف الظلم بن زید بن سهل بن عمرو بن قیس بن جشم بن وایل بن عبد الشمس بن الغوث بن جدار بن قطن بن غریب بن حارث الرایش بن قیس بن صیفی بن سباء الاصغر بن حمیر بن سباء بن یشجب بن یعرب بن قحطان و از تاریخ محمد بن جریر الطبری چنان معلوم میشود كه زرعه ولد صلبی تبع الاوسط بوده و برادر حسان كه او را تبع الاصغر
ص: 274
خوانند القصه چون ذو نواس اساس حیات حنیفه بن عالم را مندرس گردانید خود را یوسف نام نهاده باتفاق اعیان زمن بر مسند سلطنت یمن متمكن شد و او سرخیل اصحاب اخدود بود و مدت بیست سال پادشاهی نمود اكثر مورخان برانند كه ذو نواس در سلك امت موسی علیه السّلام انتظام داشت و تمامی اهالی یمن در زمان ایالت او بمقتضاء كلمه (الناس علی دین ملوكهم) عمل نموده آن ملت را پذیرفتند اما از مضمون حكایتی كه نوشته میشود چنان بوضوح می‌پیوندد كه ذو نواس تابع شریعت موسی نبوده بلكه بوحدانیت ایزد تعالی نیز اعتراف نمی‌نمود

حكایت اشتعال آتش عصیان ذو نواس و بیان مردن او در آب از غایت وهم و هراس‌

فضلاء سخن‌شناس و علماء خرد اقتباس در مؤلفات خود آورده‌اند كه یكی از مهره سحره كه اساس وزارت ذو نواس را مستحكم داشت چون بكبر سن رسید بعرض ملك یمن رسانید كه ضعف شیخوخیت در من اثر كرده است و آثار انتقال از دار فنا هویدا گشته مناسب آنكه كسی را كه قابلیت آموختن علم سحر داشته بمن سپاری تا این فن را بدو تعلیم دهم ذو نواس عبد اللّه بن تامر را كه جوانی رشید بود بخدمت آنساحر فرستاده و عبد اللّه بتعلیم سحر اشتغال نموده در روزیكه از منزل خود نزد پیر ساحر میرفت در اثناء راه آواز مناجات راهبی بگوش او رسید و به مجرد شنیدن آن آواز پی بصومعه راهب برده راهب عبد اللّه را بملت عیسوی دعوت كرد و عبد اللّه علی الفور آن كیش را پذیرفته هرگاه فرصت مییافت پنهان از آن ساحر بملازمت راهب می‌شتافت تا كار او بجائی رسید كه مستجاب الدعوت شد در خلال آن احوال دابه عظیمه بر سر راهی آمده مردمرا از آمدوشد مانع گشت و عبد اللّه بدانجا رسیده سنگی برداشت و گفت الهی اگر راهب از ساحر نزد تو دوست‌تر است این دابه را بدین حجر هلاك ساز و سنگ را بجانب دابه افكنده بر مقتلش آمد و خلایق از آن تفرقه نجات یافتند آنگاه عبد اللّه بخدمت راهب رفته كیفیت واقعه باز گفت راهب بر زبان آورد كه تو عنقریب بدست اهل ضلالت گرفتار خواهی شد باید كه كسی را بمن دلالت نكنی و بسبب قضیه مذكوره عبد اللّه بن تامر مشهور گشته بیماران جهة شفاء امراض بدو رجوع میكردند و شربت صحت میچشیدند و یكی از جلساء ذو نواس كه چشم جهان‌بین او از حلیه بینائی عاطل مانده بود از حال عبد اللّه خبر یافته التماس كرد كه دعا كند تا نور دیده او بحالت اصلی معاودت نماید عبد اللّه گفت من كسی را شفا نمیتوانم داد اگر میخواهی كه دیده تو روشن گردد بخدای تعالی ایمان آر آن شخص كلمه توحید بر زبان رانده فی الحال حكیم علی الاطلاق چشمهای او را روشن ساخت و او بملازمت ذو نواس شتافته چون نظر پادشاه بر وی افتاد پرسید كه چشم ترا كه شفا داد جوابداد كه پروردگار من ذو نواس گفت تو را پروردگاری غیر من هست آنعزیز گفت پروردگار من
ص: 275
و تو خداوند جبار است سبحانه و تعالی ذو نواس از شنیدن این سخن در غضب شده او را چندان تعذیب نمود كه حال عبد اللّه را تقریر فرمود و آنظالم عبد اللّه را گرفته بعد از گفت و شنید او را نیز چندان معذب گردانید كه چگونگی احوال راهب را بر زبان آورد و ذو نواس راهب را طلبیده برجوع از ملت مسیحا علیه السّلام تكلیف نمود و راهب ازین معنی ابا كرده ذو نواس فرمود تا آن پیر عزیز را به اره دو پاره كردند و جلیس خود را نیز برین منوال كشته عبد اللّه را گفت بازگرد از دینی كه داری عبد اللّه بسخن او التفات نفرمود و ذو نواس او را به بعضی از ملازمان خود سپرده گفت این شخص را بقله فلان جبل برید و اگر از دین خود برنگردد از كوهش بیندازید و چون آنجماعت با عبد اللّه بقله آن جبل رسیدند بدعاء عبد اللّه كوه در حركت آمده مجموع برخاك هلاك افتادند و عبد اللّه نزد ذو نواس رفته نوبت دیگر آن بداختر او را مصحوب جمعی از نوكران بدریا فرستاد كه غریق بحر فنا گردانند و بعنایت الهی آن جمع در غرقاب افتاده عبد اللّه نوبت دیگر بنظر ذو نواس آمد و آن جبار ستمكار حیران گشته عبد اللّه گفت تو مرا بقتل نمیتوانی رسانید مگر آنكه بموجب فرموده من عمل نمائی ذو نواس پرسید چه باید كرد جوابداد كه مردم را در میدان جمع ساز و مرا بردار كرده تیری از تركش من بردار آن را بكمان پیوسته بگوی بسم اللّه رب الغلام و تیر را بجانب من افكن تا بمقصود خود فایز شوی ذو نواس برحسب فرموده بتقدیم رسانیده آن تیر بشقیقه عبد اللّه رسید و عبد اللّه دست خود بر زخم نهاده برحمت الهی واصل گردید مردم كه این صورت مشاهده كردند فریاد برآوردند كه آمنا برب الغلام و اینحدیث را آن سردفتر اهل ظلام شنیده فرمود تا خندقها كندند و آتش بسیار برافروختند و هركس كه از ملت عیسوی رجوع ننمود بآتش بیداد سوختند آورده‌اند كه در آن اوان كه نیران طغیان آن قدوه اهل عصیان التهاب و اشتعال داشت ضعیفه را كه كودكی بر كتف گرفته بود بكنار آتش رسانیدند و آن بیچاره را شفقت مادری دامن‌گیر شده قصد كرد كه از دین برگردد بآتش در نیاید در آن حین آن طفل بسخن درآمده گفت (یا امة اصبری فانك علی الحق) آنعورت از استماع این كلام قوی‌دل گشته بآتش درآمد و بروایتی كه متون الاخبار از آن اخبار مینماید قادر بیچون آتش را برو سرد گردانیده بسلامت از جانب دیگر بیرون رفت چنانچه كسی او را دیگر ندید و این واقعه بقول صاحب معالم التنزیل قبل از ولادت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و سلم بهفتاد سال واقع گردید و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از مورخین را عقیده آنست كه در زمان دولت ذو نواس اهالی نجران كه شهریست در میان موصل و جزیره عرب بارشاد یكی از متابعان ملت عیسی علیه السّلام از طریق بت پرستی انحراف نموده بشارع دین قویم و صراط مستقیم درآمدند و اینخبر بسمع ذو نواس كه تقویت شریعت موسی علیه السّلام میكرد رسیده با اتباع خود از یمن بنجران شتافت و خندقها كنده در آنجا آتش برافروخته هركس كه از دین عیسی تبرا نمی‌نمود او را در آن آتش انداخته میسوخت و بر هر تقدیر تقریر اصحاب اخدود كه كلام مجید ربانی بذكر
ص: 276
آن ناطق است كنایت از ذو نواس و اتباع اویند (و الاخدود الشق المستطیل فی الارض و جمعه اخادید) و در كیفیت واقعه ذو نواس و اصحاب اخدود روایات دیگر نیز ورود یافته كه این مختصر گنجایش ایراد آن ندارد لاجرم بر آنچه نوشته شد سخن مختصر گردید نقلست كه در زمان خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه شخصی از نجرانیان بحفر قبری قیام مینمود ناگاه دید كه جوانی بیجان نشسته و دست بر زخمی كه بر سر داشت نهاده و چون آن شخص دستش برگرفت خون از سر زخم در جریان آمد و از مشاهده این صورت متعجب گشته مردم را اخبار نمود تا كیفیت واقعه را در قلم آورده بمدینه فرستادند صحابه بعد از مطالعه این رقعه دانستند كه آنجوان عبد اللّه بن تامر است كه بر دست ذو نواس بقتل رسیده بتكفین و تدفین او بطریقه سنت اشاره نمودند القصه چون ذو نواس از مراسم كشتن و سوختن عیسویان دقیقه‌ای مهمل و نامرعی نگذاشت و قیصر كه متابعت مسیحا مینمود ازین معنی خبر یافت آتش غضب در باطنش ملتهب شده بنجاشی پادشاه حبشه نشانی نوشت كه متوجه استیصال ذو نواس شود و ملك حبشه ازیاط نامی را با هفتاد هزار سوار جرار بجانب یمن فرستاد و ذو نواس طاقت مقاومت با آن لشكر از حیز قدرت خود بیرون دیده فرار برقرار اختیار كرد و در اثناء راه بدریائی رسیده از غایت خوف و خشیت اسب را در آب راند و شعله حیاتش فرونشست و شخصی كه او را ذوجدن میگفتند روزی چند قایم‌مقام ذو نواس گشته او نیز از دست برد سپاه حبشه متوهم شده بطرف دریا گریخته از عقب ذو نواس شتافت ازیاط بعد از فرار ذوجدن بی‌منازعی و مزاحمی بصنعاء یمن درآمده پای بر مسند حكومت نهاد و چون روزی چند از ایالتش منقضی گشت ابرهه كه در سلك سرداران جیش حبشه انتظام داشت نسبت بازیاط آغاز مخالفت كرده و لشكری فراهم آورده متوجه صنعا شد و ازیاط نیز با مردم خود بمیدان قتال شتافته ابرهه حیلت اندیشید و یكی از غلامان خود را غنوده نام در كمین‌گاه نشانده بمعركه رفت و ازیاط را بمبارزت خواند و ازیاط كه در نهایت شجاعت بود این حالت را غنیمت شمرده نزدیك بابرهه خرامید و تیغی بر فرقش فرود آورد كه تا ابروی او شكافته شد و در آنوقت غنوده از عقب آن پهلوان درآمده بیك ضربت حربه ازیاط را از پشت زین بر روی زمین انداخت و ابرهه در یمن رایت ایالت برافراخت‌

ذكر حكومت ابرهة بن الصباح‌

ابرهه بنابر زخمی كه ازیاط بر سرش زده بود ملقب باشرم گشت و او ابو یكسوم كنیت داشت و چون ابو یكسوم در صنعا بلوازم امر پادشاهی قیام نمود و خبر قتل ازیاط را نجاشی استماع فرمود در غضب شده سوگند خورد كه تا پای بر خاك یمن ننهم و موی پیشانی ابرهه را بدست نگیرم عذر او را نپذیرم آنگاه با سپاه شجاعت‌پناه روی بجانب یمن آورد و ابرهه از سوگند و توجه نجاشی خبر یافته موی پیشانی خود را ببرید و با توبره پرخاك و پیشكشهاء پادشاهانه و عرضه
ص: 277
داشتی مبنی از اعتذار و استغفار بر فرمان‌برداری و نیاز بسیار نزد ملك حبشه فرستاد و در آن كتابت مندرج گردانید كه موی پیشانی و توبره خاك را از جهة آن ارسال داشتم كه پادشاه در سوگند خود حانث نشود و موی مرا بدست گرفته و پای مبارك بر خاك یمن نهد و از سر این عزیمت در گذرد و چون اشیاء مذكوره بنظر نجاشی رسید تحف و هدایا را قبول فرمود و سوگند خود را راست كرده مملكت یمن را بر ابرهه اشرم مسلم داشت و ابرهه مدت بیست و سه سال در آن مملكت رایت دولت و اقبال برافراشت و در اواخر ایام حیات بعزم تخریب خانه كعبه لشگر بصوب حریم حرم كشید و بغضب مالك الملك علی الا الاطلاق گرفتار شده بزخم سنگ سجیل متوجه درك اسفل گردید

ذكر توجه ابرهة الاشرم بقصد تخریب حرم و بیان هلاك اصحاب فیل بزخم حجارة من سجیل‌

علماء واجب التبجیل بر سبیل اجمال و تفصیل مرقوم كلك بیان گردانیده‌اند كه چون ابرهة الاشرم در زمان سلطنت خود مشاهده نمود كه هر سال فرق بنی آدم مهاجرت اخوان و مفارقت خلان اختیار كرده بصوب حریم حرم توجه مینمایند بخاطرش خطور نمود كه در برابر كعبه معظمه كنیسه سازد تا طوایف امم متوجه طواف آن گشته دیگر هیچكس بزیارت بیت اللّه نپردازد مصراع
زهی تصور باطل زهی خیال محال
و بعد از استجازه از نجاشی بی‌تحاشی معماران یمن و مهندسان زمن را جمع آورده فرمود كه در بلده صنعاء خانه‌ای در كمال تكلف و رفعت ساختند و سقف و جدار آنرا بنقوش غریب و صور بدیع مزین و محلی گردانیدند و ابرهه آنخانه را قلیس نام نهاده ابناء زمان را بزیارتش ترغیب نمود و طبقات خلایق بعضی جهة تصور حصول مثوبت و برخی از برای تماشاءخانه پرزیب و زینت از اقطار امصار متوجه صنعاء گشتند و قبایل اعراب بتخصیص متوطنان ام القری ازینمعنی در تاب شده شخصی از بنی كنانه كه بروایتی موسوم به نفیل بود از طریق تعصب بصنعا خرامید و خدام قلیس را فریفته شبی در آن كنیسه بیتوته نمود و بقدر مقدور در و دیوار قلیس را بنجاست بیندود و در پس در منتظر فتح الباب بنشست و سدنه خانه بوقت سحر كه در بگشادند نفیل كنانی مانند تیر از خانه كمان بیرون جسته تا زمان وصول بدیار خویش در هیچ مكان قرار نگرفت علی الصباح كه مشام ابرهة ابن الصباح از رایحه آن خبر متأثر شد دانست كه این فعل بو العجب نتیجه طبیعت عربست لاجرم سوگند بر زبان آورد كه بمكه رفته خانه كعبه را ویران گرداند و بعد از تصمیم عزیمت رسولی نزد نجاشی فرستاده صورت حال را پیغام داد و فیل سفیدیرا كه موسوم به محمود بود بسبب ظهور فتح و ظفر و موجب وصول بمقصد و مقصود طلب فرمود نجاشی ملتمس ابرهه را مبذولداشته محمود را با چند زنجیر فیل دیگر مصراع همه صحرانورد و كوه‌پیكر روانه ساخت و ابرهه با بهادران فیل تن و فیلان صف‌شكن از دار الملك یمن بقصد تخریب خانه ذو المنن روان گشت و چون بولایت
ص: 278
حجاز درآمد لشگریانش دست بغارت و تاراج برآورده مراعی و مواشی مردم را تصرف كردند و از آنجمله دویست شتر عبد المطلب بن هاشم را كه جد احمد مختار بود صلی اللّه علیه و سلم بیغما بردند ابرهة الاشرم پس از آنكه بنواحی حرم رسید حناطه حمیری را نزد قریش فرستاد و پیغام داد كه من جهة جنگ و خون ریختن بدین ولایت نیامده‌ام بلكه غرض انهدام خانه كعبه است و اگر شما را هوس قتال و جدال باشد اسباب آن نیز مهیاست و با حناطه گفت كه اگر قریش داعیه محاربه نداشته باشند و بصلح مایل باشند مهتر ایشانرا همراه بیاورد و حناطه بمكه رفته و اداء رسالت نموده قریش را بمصالحه راغب یافت لاجرم عبد المطلب را مصحوب خود گردانیده بملازمت ابرهه شتافته و عبد المطلب مردی بود كه انوار وجاهت و سروری از اسره میمونش لامع و آثار جلالت و مهتری از بشره همایونش ساطع و ابرهه از انیس نامی كه در سلك ملازمانش انتظام داشت شمه از عظم شأن و قدم خاندان او شنیده بود بنابرآن بتعظیم عبد المطلب از تخت فرود آمده بر بساطی نشست و مهتر عرب را در پهلوی خود جای داد و چون بلغت یكدیگر دانا نبودند ترجمانی در میان مقرر شد و بعد از تقدیم گفت و شنید رسمی و ترتیب مقدمات عادی عبد المطلب طلب شتران خود نمود و ابرهه را این سخن بر خاطر گران آمده بر زبان آورد كه تو سید و سرور قریشی و شرف قریشیان بوجود خانه كعبه است و من آمده‌ام كه آنموضع را ویران سازم و تو از آن باب هیچ نمیگوئی و شتری چند را كه نزد ارباب همت زیادت قدری ندارد میجوئی این صورت از همچو توئی غریب باشد عبد المطلب جوابداد كه این خانه خداوندی دارد كه شر اعدا را از وی كفایت میتواند كرد و من صاحب شتران بیش نیستم بنابرآن از آن سخن نمیگویم و ابرهه به رد شتران حكم نموده عبد المطلب مراجعت فرمود و اهل حرم باشارت او احمال و اثقال بقلل جبال برده متفرق گشتند و عبد المطلب تنها به مسجد الحرام رفته حلقه در خانه را بگرفت و لحظه‌ای بمناجات قاضی الحاجات پرداخته بزبان تضرع و نیاز نكبت هلاكت مخالفان را مسألت كرد آنگاه روی بقله كوه حرا كه بعضی از اكابر قریش آنجا بودند آورد و روز دیگر كه طایر زرین بال خورشید بعزم استیلاء سواد بر سپاه زنگ بر زبر گردون فیل رنگ آشیانه گزید ابرهه بقصد تحزیب خانه كعبه سپاه حبشه را آراسته پردهای ملون بر پشت فیلان انداخت و فیل محمود را بر سایر افیال تقدیم نموده در مقدمه روان ساخت و خود نیز در حركت آمده بعد از طی اندك مسافتی محمود قوایم ستون مانند خود را بسان كوه بی‌ستون در زمین محكم كرده بایستاد و هرچند فیل‌بانان مراسم سعی و اهتمام بجای آوردند بجانب بیت الحرام قدم پیش ننهاد و چون روی او را بطرف دیگر گردانیدند بسرعت برق و باد در رفتار آمد شاه و سپاه از مشاهده اینحال متعجب و متحیر گشته ناگاه لشگر طیرا ابابیل كه مرغان سپاه بودند مثال فراشتوك و گردنهاء آنها مایل بخضرت بود از جانب مشرق پیدا شدند یكی را سنگی متكون از گل دریا ببزرگی نزدیك بنخودی در منقار و دو سنگ دیگر هم
ص: 279
از آن جنس در چنگال و بر هر حجاره‌ای نام بیچاره‌ای كه هلاك او را بزخم آنسنگ رقم زده بودند بكلك تقدیر قلمی شده بود و بعد از آنكه آن مرغان بر بالای سر اهل عصیان رسیدند سنگ باران كردند و بر سر هر سواری كه سنگ خورد از ناف چهارپایش بیرون رفت و بر فرق هر پیاده كه حجاره‌ای رسید از طرف مقابل بدرآمد و غیر از فیل محمود سایر فیلان و اسبان و سپاهیان بر بساط هلاكت افتادند و ابرهه ازین فرزین بند حادثه خود را بكنار كشیده رخ بجانب حبشه آورد تا از خانه شهمات بفضاء نجات رسد و در راه مرضی صعب بر وی استیلا یافته بهزار حیله نیم جانی بنظر پادشاه حبشه رسانید و كیفیت واقعه را عرض كردن گرفت نجاشی از شنیدن آن خبر غریب غریق بحر تعجب شده ناگاه ابابیلی كه در راه نكبت آسا ملازمت ابرهه مینمود در هوا ظاهر گشت و ابرهه آن مرغرا بنجاشی نموده ابابیل سنگ سجیل را بران سرخیل اهل تضلیل انداخت ابرهه فی الحال از پای درآمده قعر جهنم را منزل ساخت آورده‌اند كه در آن صباح كه اكابر قریش انتظار مقدم ادبار آثار ابرهه میبردند چون ساعتی چند از روز بگذشت و اثری از اصحاب فیل پیدا نگشت ایشان را گمان شد كه بلیه آن طایفه را دریافته لاجرم خواستند كه با جمعهم بجانب معسكر ابرهه روند و عبد المطلب قریشیان را تخویف نموده خود ببهانه استفسار اخبار بلشكرگاه اعدا رفت و كمال قدرت الهی را بعین الیقین مشاهده كرده آنچه از نقود و جواهر بنظرش درآمد در موضعی مناسب مدفون گردانید بعد از آن اهالی بیت الحرام را از آنواقعه عظمی اعلام كرد و آن جماعت بدانجانب شتافته متروكات حبشیان را بفراغ بال تقسیم نمودند
یكسوم بن ابرهه بعد از حدوث حادثه مذكوره در یمن پادشاه شد و بقول طبری چهار سال باقبال گذرانید و بعضی دیگر از مورخان زمان ملك یكسوم را هفده سال و برخی نوزده سال گفته‌اند
مسروق بن ابرهه پس از فوت برادر افسر ایالت بر سر نهاده و مدت دوازده سال پادشاهی كرده در معركه سیف بن ذی یزن بزخم تیر و هرز كشته گشت چنانچه سمت تحریر مییابد

حكایت لشگر كشیدن سیف بن ذی یزن و بیان ظفر یافتن او بر سپاه دشمن‌

در تاریخ طبری مسطور است كه در زمان ابرهة الاشرم از بنی حمیر در مملكت یمن شخصی بود مكنی بابو مره كه نسبش به تبایعه می‌پیوست و آن بزرگزاده عیاض نام داشت و بحسب لقب او را ذویزن میگفتند و ذویزن را زنی بود از احفاد علقمة المرادی در كمال حسن و جمال آن زن از ذویزن پسری آورد كه آثار دولت و اقبال از بشره او لایح گشت و این پسر موسوم بود بمعدیكرب و ملقب بسیف گشته چون دو ساله شد ابرهة ابن صباح خبر صباحت
ص: 280
رخسار و ملاحت گفتار مادر او را شنید ذو یزن را طلبید و گفت دست از این زن بازدار و الا تو را بقتل رسانم و ذویزن از بیم جان مفارقت جانان اختیار كرده التجا بدرگاه قیصر برد و از امداد پادشاه روم محروم گشته از آن مرز و بوم روی بخدمت نوشیروان نهاد و نوشیروان نیز بنابر تباعد بلدان و تباین كیش و ملت در باب امداد ذویزن طریق تغافل مسلوك داشته بعد از ده سال كه ذویزن در مداین بسر برد بطرف عالم آخرت سفر كرد و سیف بن ذویزن در زمان ایالت مسروق خبر فوت پدر استماع نموده از مادر اجازت حاصل فرموده بدرگاه نوشیروان شتافت و چنانچه پدرش التماس كرده بود مدد طلبید تا مملكت موروث را از اهل حبشه انتزاع نماید و بعد از چندگاه شهریار عدالت‌پناه بر بیچارگی سیف ترحم نموده فرمانداد تا از سپاهیان هركسی كه در زندان بود بیرون آوردند و پیر كار دیده هشتاد ساله را كه وهرز نام داشت برایشان امیر گردانیده حكم فرمود كه مجموع در ملازمت سیف بن ذی‌یزن از راه دریا بولایت یمن روند و مورخان عدد آن سپاه را از هشتصد نفر تا سه هزار و ششصد تن گفته‌اند و چون آن لشگر برحسب فرمان كسری در كشتی نشستند بعضی غریق بحر فنا گشتند و برخی بساحل نجات رسیده در نواحی عدن روزی چند خیمه اقامت زدند و در آن ایام از بنی حمیر جمعی كثیر بایشان پیوسته مسروق از كیفیت حادثه آگاه گردید و بعد از ارسال رسل و رسایل مهم بر پیكار قرار گرفته بروایتی مسروق با صد هزار سوار بجانب ایشان روانشد و سیف و وهرز دل بر مرگ نهاده با پنجهزار نفر از حمیر و ششصد كس از عجم قدم در میدان مقاتله نهادند و روز قتال مسروق یاقوتی رمانی بر عصابه تعبیه كرده بر پیشانی بسته بود و چون وهرز را چشم بر آن جواهر افتاد ناوكی دلدوز بر خانه كمان نهاده چنان بر پیشانی مسروق زد كه عقاب جان بر یعنی تیر چار پر در آشیانه دماغ پر غرور پادشاه یمن جای گرفت و آنلشگر موفور هزیمت غنیمت شمرده سپاه سیف بن ذی‌یزن بسیاری از لشگر دشمن بقتل آوردند و عیال و اطفال حبشیان را اسیر كردند و سیف بعد از مشاهده پیكر فتح و ظفر وهرز و سپاه عجم را بانعام زر و گوهر راضی و شاكر گردانیده رخصت مراجعت داد و جهة نوشیروان تحفه‌های لایقه و هدیه‌های رایقه فرستاد

ذكر نشستن سیف بن ذی‌یزن بر مسند سلطنت در قصر غمدان و بیان بشارت دادن او به بعثت نبی آخر الزمان‌

در صحائف بلاغت نشان بروایت فضلاء عالیشان مرقوم كلك بیان گشته كه چون سیف بن ذی‌یزن بر دشمن ظفر یافته بدار الملك یمن خرامید قصر غمدان را كه در زیر گنبد این سقف خضرة نشان شبیه و نظیر آنعمارتی صفت ارتفاع نپذیرفته محل جلوس بر مسند سلطنت گردانید و اینخبر در اقطار امصار شایع شده اشراف اطراف جهة اقامت مراسم تهنیت متوجه بلده صنعا گشتند از آنجمله صنادید قریش مثل عبد المطلب بن هاشم و وهب بن عبد مناف و زهری و امیة بن عبد الشمس و عبد اللّه بن جذعان و غیر ایشان بقصر غمدان
ص: 281
شتافتند و در روزیكه بسیاری از گردن‌كشان آفاق دست ادب بر كمر زده بپای خدمت در پیش سیف ایستاده بودند بار یافتند و در آن انجمن عبد المطلب تهنیت جلوس پادشاه یمن را به عبارتی ادا كرد كه دوست و دشمن زبان بتحسین او گشادند و سیف بن ذی‌یزن بعد از اطلاع از كمال فصاحت آن بزرگ عرب از علو نسبش سئوال فرمود و چون جمال حالش را بحلیه همه اوصاف پسندیده آراسته دید اصناف الطاف پادشاهانه درباره او بتقدیم رسانید و بنا بر آنكه سیف بن ذی‌یزن دین عیسی علیه السّلام داشت و او را از انجیل معلوم شده بود كه وقت ظهور خاتم الانبیاء است گمان برد كه آن صدر بارگاه اصفیا از اولاد عبد المطلب خواهد بود در آن اوان كه صنادید قریش در صنعا اوقات میگذرانیدند روزی در خلوتی عبد المطلب را طلبیده ما فی الضمیر خود را با وی درمیان نهاد و شمه‌ای از علامات آن مولود عاقبت محمود شرح داد عبد المطلب بعد از استماع آنسخنان سجده شكر بجای آورده بعرض ملك رسانید كه مرا فرزندی بود عبد اللّه نام و چندگاه شد كه او بعالم دیگر انتقال فرموده و پسری همایون اثر یادگار گذاشته معلم بعلاماتی كه بر زبان الهام بیان پادشاه عالمیان جریان یافت آنگاه سیف عبد المطلب را باخفاء آن اسرار وصیت كرده هریك از قریشیان را كه ده نفر بودند بانعام ده غلام و ده كنیزك و دو برد یمانی و پنج رطل طلا و ده رطل نقره و ظرفی پر عنبر و صد شتر سرافراز ساخت و موازی آنچه به مجموع ایشان داده بود بعبد المطلب عنایت فرمود و همه را دوست كام و مقضی المرام رخصت انصراف ارزانی داشت و چون مدت یكسال یا هفت سال از سلطنت سیف درگذشت جمعی از حبشیان فرصت یافته در صید گاهی او را شكاروار درمیان گرفتند و بقتل رسانیدند و چون اینخبر بانوشیروان رسید نوبت دیگر وهرز را با چهار هزار مرد بطرف یمن روان گردانید وهرز بخرداد ملقب بود و او بعد از قتل سیف بفرمان نوشیروان بیمن شتافته بر مسند حكومت نشست و از اهل حبشه بسیاری بكشت و چون چهار سال سروری كرد روی بعالم بقا آورد مرزبان بن وهرز بقول محمد بن جریر الطبری بعد از فوت پدر بحكم كسری مالك ممالك یمن شد و در وقت حكومت انوشیروان بجهان جاودان انتقال فرموده و مرزبان نیز متعاقب بدان عالم نقل كرده پسرش فیلسجان بحكم هرمز بن كسری قایم‌مقام شد و چون او نیز نماند ولدش خرخسره در صنعا قدم بر مسند خسروی نهاد و روایتی آنكه بعد از فوت وهرز فیلسجان حاكم یمن گشت آنگاه شخصی كه موسوم بود بخرزادان والی شد پس نوشجان نامی رایت ایالت بر افراشت و بعد از وی مرزوان پادشاه گشت و چون او نیز نماند حكومت آنمملكت بخرخسره رسید و بر هر تقدیر پس از چندگاه كه خرخسره افسر سروری بر سر نهاد هرمز از وی رنجیده رقم عزل بر صحیفه احوالش كشیده باذان بن ساسان را در آن مملكت حاكم گردانید و این باذان به نبوت حضرت رسالت علیه السلام و التحیة ایمان آورد و مؤمن و موحد از جهان انتقال كرد آنگاه دادویه كه خواهرزاده باذان بود و ایضا متابعت ملت حضرت خاتم صلی اللّه علیه و سلم مینمود در یمن حاكم شد و باتفاق فیروز دیلمی اسود
ص: 282
عنسی را كه دعوی نبوت میكرد بقتل رسانید و بعد از فوت دادویه حكومت آن مملكت بنواب خلفا متعلق گردید چنانچه در جزو چهارم ازین مجلد مجملی ازین وقایع در رشته بیان سمت انتظام خواهد یافت و پرتو اهتمام بر ذكر اسامی حكام و ولات آندیار خواهد تافت خاتمه در تمهید اتمام جزو ثانی و شروع در سیم و چون بفیض فضل الهی بیمن عنایت بی‌غایت حضرت شاهنشاهی كلیات حالات ملوك عجم و عرب صفت اختتام گرفت و روایات صحت آیات جزو دوم ازین صفحات فصاحت صفات سمت شرح تبیین پذیرفت بعد ازین خامه بلاغت آئین در تحریر جزو سیم شروع خواهد نمود و ابواب تصحیح و تنقیح روایات سیر حضرت خیر البشر بانامل سعی و اجتهاد خواهد گشود مثنوی
بحمد اللّه كه شد بر رغم حاسد*مرتب جزو ثانی زین مقاصد*
مبین شد طریق شهریاران*بتخت پادشاهی كامكاران*
بالفاظی چو آب زندگانی*در او ظاهر جواهر از معانی*
عباراتی منقح از زواید*روایاتی مضمح از مفاسد*
چه باشد گر شود این گوهر پاك*طراز گوش هوش اهل ادراك*
چو آمد بهتر از عقد جواهر*شود منظور اصحاب مفاخر*
به بینندش بچشم دل‌نوازی*بگیرندش بدست چاره‌سازی*
كنون وقت است كز كلك سخن گوی‌بسوی ذكر پیغمبر نهد روی*
بگوید شمه‌ای از حال خاتم*شفیع زمره اولاد آدم*
درود از فضل حق بادا مكرر*برو و آل او تا روز محشر صلی اللّه علیه و علی آله و اصحابه
تمام شد جزو دوم حبیب السیر
ص: 283

[جزو سوم در بیان مجملات احوال حضرت سید كاینات علیه افضل الصلوات]

اشاره

جزو سوم حبیب السیر بسم اللّه الرّحمن الرّحیم در بیان مجملات احوال حضرت سید كاینات علیه افضل الصلوات‌س الحمد اللّه الذی اعز الاسلام برسالت حبیبه محمد الامین و جعله خاتما لاحكام النبوة و كان آدم بین الماء و الطین صلی اللّه علیه و علی آله الهادین و اصحابه الراشدین صلوة زاكیة متوالیة الی یوم الدین بر طباع سپهر ارتفاع مستخبران مآثر نبوی و ضمایر خورشید شعاع مستحفظان مفاخر مصطفوی در نقاب ارتیاب محجوب نخواهد بود كه علماء متقدمین و فضلاء متأخرین در تبیین و تفصیل آثار نبی الامین مجلدات صحت قرین و مؤلفات فصاحت آئین مرقوم اقلام فرخنده ارقام گردانیده‌اند و این مختصر محقر گنجایش تمامی حالات و شرح جملگی غزوات سید كاینات و خلاصه موجودات ندارد لاجرم خامه مكسور اللسان بر تحریر شمه‌ای از كلیات بدایع وقایع اختصار مینماید و صحائف این اوراق را بتحریر تبیین صحاح اخبار احمد مختار صلی اللّه علیه و آله الاطهار و صحبة الاخیار می‌آراید بطریقه اجمال نه بطریقه تفصیل و اللّه یقول الحق و هو یهدی الی سواء السبیل‌

ذكر نسب شریف رسول رب العالمین ابی القاسم محمد الامین صلی الله علیه و آله الی یوم الدین‌

و هو محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالك بن نصر بن كنانة بن خزیمة بن مدركه بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان عامه ائمه اهل سیرو كافه علماء فن خبر اتفاق دارند كه نسب اطهر آن سرور تا بعدنان بدین سانست كه سمت تحریر یافت و از عدنان تا اسمعیل و از اسمعیل بن ابراهیم تا آدم علیه السّلام مختلف فیه است و در تعیین اشخاص و ضبط اسامی تمامی زمره كه میان آنحضرت و آدم صلی اللّه علیه و آله و سلم واسطه بوده‌اند روایتی
ص: 284
صحیح مروی نیست و از سید عالم صلی اللّه علیه و سلم منقولست كه در وقت ذكر نسب عالی خویش چون بعدنان رسیدی عنان بیان باز كشیدی و قولی آنكه فرمودی كذب النسابون الی ما فوق عدنان مع ذلك جمهور مورخان برآنند كه اسمعیل و ابراهیم و نوح و ادریس و شیث علیهم السلام در سلك اجداد عظام خیر الانام صلی اللّه علیه الی یوم القیام انتظام دارند القصه در آن اوقات و اوان كه به تباشیر صبح وجود ابو البشر از مطلع خلافت نزدیك بدمیدن رسید و طایر روح مقدس از فضای راحت‌فزای عالم قدس بجانب قالب مطهرش متوجه گردید روح القدس دره طایره بیضا یعنی نور موفور السرور حضرت خاتم الانبیاء را از قندیل عرش در خم طاق ابروی آدم بودیعت نهاد آنگاه بمحض عنایت سبحانی نفخ روح در آن جسد نورانی اتفاق افتاد بیت
ز نورش جهانرا لباس وجود*ز جودش مشید اساس وجود و آن نور گرامی از آدم صفی بتوسط حوا بشیث منتقل شد و همچنین از صلب آباء برحم امهات نقل میكرد تا بنوح و اصل گشت و پس از چند واسطه دیگر آن آفتاب عالمتاب از مطلع جبین مبین ابراهیم علیه التحیة و التسلیم طلوع فرمود و از آنجا بجبهه همایون اسمعیل تحویل كرد و بدین‌سان آن عطیه عظمی از اصلاب طاهره آباء ببطون امهات پارسا بطریقه مناكحه شرعیه انتقال میفرمود تا نوبت بعدنان رسید و عدنان را دو پسر بود عد و معد اما نور پیغمبر امجد محمد صلی اللّه علیه (من الازل الی الابد) بمعد انتقال نمود و او ابو قضاعه كنیت داشت چنانچه در روضة الاحباب مسطور است ابو قضاعه را هشت پسر بود و از آن جمله نزار حامل نو رسید ابرار گشت و كنیت نزار ابو ربیعه است و بعضی ابو ایاد نیز گفته‌اند بنی حنیفه و بنی شیبان و بنی خثعم از نسل ربیعة بن نزارند و نزار پنج پسر داشت اما مضر بشرف نور خیر البشر از برادران دیگر ممتاز بود و او باتفاق علماء اسلام فن تاریخ و سیر متابعت ملت ابراهیم علیه التحیة و التسلیم مینمود بنی قیس غیلان از تخم مضراند و نور آن سرور از مضر به پسرش الیاس منتقل شد و او نیز باتفاق مؤمن و موحد بود و بروایتی كه در كتاب مذكور مسطور است الیاس آواز تلبیه حضرت خیر البریه را در وقت اداء مناسك حج از صلب خود می‌شنود و بنی خزاعه و بنی رباح از نسل الیاس‌اند و نور خیر الناس از الیاس به پسرش مدركه كه مسمی بعامر یا عمرو بود انتقال نمود و او را از آن جهة مدركه میگفتند كه نوبتی از عقب خرگوشی دویده آن را بگرفت بنی هزیل از نسل مدركه‌اند و از مدركه نور حضرت خیر البریه بخزیمه منتقل شد بنی اسد از تخم خزیمه اند و آن نور را خزیمه به پسرش كنانه كه مكنی بابو النضر بود انتقال فرمود بنی قعقاع و بنی لیث از ذریات كنانه‌اند و نور مصطفوی از كنانه به پسرش نضر كه قریش عبارت ازوست رسید فاضل كامل حاوی كمالات اواخر و اوایل ابو الحسن علی بن فخر الدین عیسی ابن ابی الفتح الاربلی رحمة اللّه علیه در كشف الغمه آورده است كه فرش اسم دابه ایست از دواب بحر و او در بهادری و صید یدبیضا داشت عرب چون بدین صفت او را دیدند گفتند (هذا قرش البر كما هو قرش البحر) و تصغیر بقریش كردند از بهر تعظیم در روضة الاحباب
ص: 285
مذكور است كه چون آن دابه بزرگترین دواب بحریست و نضر و اولاد او نیز بزرگترین قبایل عرب بودند باین لقب ملقب گشتند و بعضی گفته‌اند كه قریش مأخوذ است از قرش كه بمعنی كسبست و چون نضر متعلقان خود را جهة اكتساب اموال بتجارت میفرستاد بقریش اشتهار یافت و بعد از او اولادش را نیز قریش گفتند القصه نور محمدی از نضر بمالك رسید و ازو به پسرش فهر كه بنی فهر بوی منسوب‌اند انتقال یافت و نسب ابو عبیدة بن الجراح رضی اللّه عنه بتوسط فهر بنسب سرور عرب و عجم صلی اللّه علیه و سلم ملحق میشود و نور نبوی از فهر بغالب و ازو به پسرش لوی و از وی بولدش كعب رسید بنی عدی و بنی جمح از نسل كعب ظاهر گشتند و عمر بن الخطاب و سعد بن زید رضی اللّه عنه بسبب او در نسب با حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم اتصال دارند و كعب را فرزندان متعدد بود اما مرة بجهة حمل نور محمدی از سایر اخوان امتیاز داشت و نسب بنی تمیم و بنی مخزوم بمره می‌پیوندد و ابو بكر صدیق و خالد بن الولید و طلحة بن عبد اللّه رضی اللّه عنهم و ابو جهل بن هشام بواسطه مره در نسب با رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم مشاركت دارند و نور حضرت مصطفوی از مره بولدش كلاب كه مرجع و مآب قریش بود انتقال نمود و بنی زهره از ذریه كلاب‌اند و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص رضی اللّه عنهما بتوسط وی در نسب بآنسرور عجم و عرب لاحق‌اند و نور حضرت رسالت مآب از كلاب به پسرش قصی كه موسوم بزید بود انتقال نمود در روضة الاحباب مسطور است كه زید را قصی بجهة آن لقب دادند كه از مكه بیرون رفته در قبیله قصاعه كه قاصی یعنی بعید بود از مكه منزل گزید و قصی را بسبب آنكه قریش را بعد از پراكندگی در مكه جمع آورد مجمع نیز میخواندند دار الندوه كه قریش مهمات كلیه را آنجا قرار میدادند از بناهاء قصی است و ندوة بلغت عرب جای سخن كردن را گویند و ایضا قصی واضع سقایه و منصب حجابت خانه كعبه است خدیجه بنت خویلد رضی اللّه عنه و زبیر بن العوام رضی اللّه عنه بواسطه قصی در نسب با رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم شریك‌اند و قصی سه پسر داشت عبد مناف و عبد الدار و عبد العزی لیكن حامل نور محمدی عبد مناف بود كه موسوم بمغیره است و مكنی بابو عبد الشمس و عبد مناف را از غایت حسن و جمال قمر نیز می‌گفتند و او را چهار پسر بود هاشم كه پدر عبد المطلب است و عبد الشمس كه جد بنی امیه است و نوفل كه جد جبیر بن مطعم است و مطلب كه جد اعلی امام محمد بن ادریس الشافعی است رحمة اللّه علیه و از جمله این چهار پسر هاشم و عبد الشمس توامان متولد شده‌اند و در حین ولادت پیشانی ایشان بهم اتصال داشت چنانچه آن‌دو برادر را بتحریك شمشیر از یكدیگر جدا كردند و یكی از عقلاء این قضیه را شنیده گفت همیشه در میان اولاد این دو پسر شمشیر قایم خواهد بود و آخر الامر این تطیر بوقوع انجامید چنانچه از سیاق كلام آینده معلوم خواهد گردید اما هاشم عمرو نام داشت و بنابر علو مرتبه او را عمرو العلی میگفتند و عمرو العلی در سال قحط خوان ضیافت گسترده نان در كاسه میشكست و ترید بمردم میداد بنابرآن ملقب بهاشم گشت زیرا كه هشم عبارتست از
ص: 286
شكستن نان در كاسه جهة ترید و او اول كسیست كه عرب را باین طعام مهمانی كرد و هاشم در حسن و جمال بی‌شبه و مثال بود و اشعه نور احمد مختار صلی اللّه علیه و آله الاطهار و صحبته الاخیار در غایت كمال از جبین مبینش میدرخشید و او را وهاب بی‌ضنت چهار پسر بخشید اسد كه پدر مادر امیر المؤمنین علی است رضی اللّه عنه و نفیله و ابو صیفی و عبد المطلب كه جد پدری حضرت مصطفوی و جناب مرتضوی است در روضة الاحباب مسطور است كه نسل هاشم منحصر در اولاد امجاد عبد المطلبست و از سایر پسران او فرزند نمانده و غره صبح زندگانی هاشم بروایت اصح در غزوه شام بشام ممات مبدل گشت اما عبد المطلب بعظم شأن و رفعت مكان و اتصاف باوصاف حمیده و اشتهار بافعال پسندیده از سایر صنادید قریش ممتاز و مستثنی بود و جمیع آنقوم ریاست و تقدم او را قبول داشتند و این معنی را سبب افتخار و مباهات خویش میپنداشتند در روضة الصفا مسطور است كه چون عبد المطلب متولد شد مصراع مویهای سفید بر سر داشت بنابرین بشیبه موسوم گشت و بعد از آنكه بسن رشد و تمیز رسید و بكثرت محامد موصوف شد شیبة الحمدش خواندند و كنیت شیبته الحمد ابو الحارث بود و حارث اسن اولاد عبد المطلب است بعضی از اعاظم در مؤلفات خود آورده‌اند كه هاشم را نوبتی گذر بر مدینه افتاد و سلمی بنت عمرو بن بخاری را در حباله نكاح جای داد و پس از تولد شیبة الحمد بجانب شام شتافت و در آندیار وفات یافت و بعد از فوت هاشم بچندگاه مطلب بن عبد مناف از پریشانی حال برادرزاده خویش آگاه شده بمدینه رفت و شیبة الحمد را بر شتری ردیف خود گردانیده بمكه بازگشت و چون ولد هاشم جامهای نامناسب دربر داشت در اثناء طریق هركسی از مطلب میپرسید كه من هذا جواب میداد كه عبدی بنابرآن اسم عبد المطلب بر شیبة الحمد اطلاق یافت و درین باب وجوه دیگر نیز گفته‌اند كه در ایراد آن چندان فایده متصور نیست القصه چون مطلب بن عبد مناف از عالم انتقال نمود ریاست قریش تعلق بعبد المطلب گرفت و كلید خانه كعبه بدستش آمده منصب حجابت را متعهد گشت و اهالی مسجد الحرام در تعظیم و احترامش باقصی الغایت میكوشیدند و هرگاه ایشان را حادثه پیش می‌آمد در ملازمت عبد المطلب بجبل ثور میرفتند و او را وسیله ساخته دعا میكردند تا ببركت نو رسید المرسلین صلوة اللّه و سلامه علیه و علیهم اجمعین كه از جبین مبینش می‌درخشید آن مهم بكفایت مقرون میگردید و از جمله آثار عبد المطلب حفر چاه زمزم است چنانچه مرقوم قلم خجسته شیم میگردد و من اللّه الاعانة و المدد

ذكر انباشته شدن چاه زمزم و پدید آمدن آن بحسن اهتمام جد سید عالم‌

بروجهی كه در ضمن تحریر احوال ابراهیم علیه السّلام مرقوم كلك اهتمام گشت فیاض علی الاطلاق از عین عنایت بیغایت چشمه زمزم را در زمین حرم از اثر مقدم اسمعیل ظاهر گردانید و بدان واسطه آن مكان عالیشان محل اقامت قبیله جرهم و قطورا كه داخل اهالی یمن
ص: 287
بودند گردید بیت
هركجا چشمه بود شیرین*مردم و مرغ و مور گرد آیند و تا اسمعیل علیه السّلام در عالم فنا مقام داشت ایالت مكه و تولیت كعبه و پیشوائی قبیله متعلق بوی بود و چون آنجناب بجهان جاودان انتقال فرمود آن منصب براسن اولادش ثابت قرار یافت و پس از آنكه ثابت نیز بسرای سرور شتافت مضاض بن عمرو جرهمی كه برادر مادرش بود قایم‌مقام گشت و اولاد ثابت را كه اكثر در سن طفولیت بودند در حجر تربیت خویش جای داد و در آنزمان رئیس قوم قطورا كه سمیدع نام داشت بسببی از اسباب بامضاض در مقام خلاف آمده مضاض او را بقتل رسانید و بروایتی كه در روضة الاحباب مسطور است آن اول بغی و ظلمی بود كه در مكه بوقوع انجامید و بعد از انقضاء حیات مضاض اولاد او بطنا بعد بطن بر سریر فرمان‌دهی نشستند و احفاد اسمعیل باوجود اقتدار بنابر نسبت قرابت و رعایت حقوق تربیت مضاض در امر حكومت با ایشان خصومت نمینمودند و چون كثرت ذریت اسمعیل بمثابه‌ای رسید كه زمین حرم را گنجایش ایشان نماند در اطراف دیار عرب متفرق گشتند و بعد از مدتی بنی جرهم در حرم آغاز ظلم و ستم نموده دست تصرف بنذورات بیت اللّه دراز كردند و اثر تعدی ایشان بآل ابراهیم بلكه بمسافر و مقیم رسیدن گرفت بنابرآن بنو بكر بن عبد مناف بن كنانه از ذریات اسمعیل علیه السّلام با فوجی دیگر از شجعان عرب اتفاق كرده بجرهمیان پیغام فرستادند كه قبل ازین بنابر حسن معیشت و ملاحظه حقوق قرابت ما در باب حكومت مكه با قوم شما مضایقه نمیكردیم و اكنون كه شما اعمال حسنه آباء خود را بافعال سیئه مبدل ساخته‌اید ما عنان صبر و شكیبائی از دست داده‌ایم لایق آنكه زمین حرم را كه بحسب ارث و استحقاق تعلق بما میدارد باز گذاشته بهر طرف كه خواهید توجه نمائید و الا آماده قتال و جدال باشید و قوم جرهم نخست مستعد مقابله و مقاتله شده آخر الامر بمصالحه راغب گشتند و از مكه طبل رحیل كوفته عمرو بن حارث كه در آنزمان پیشوای جرهمیان بود از غایت حسد و شرارت حجر الاسود را از ركن خانه بركند و دو صورت آهو بره‌ای كه مجسم بود از طلا و یكی از ملوك عجم برسم هدیه بكعبه ارسال داشته بود با چند دست سلاح در چاه زمزم انداخت و چاه را با زمین همواره كرده موضع چاه از چشم مردم ناپدید گشت و تا زمان عبد المطلب بسان چشمه حیوان مصراع
از مردم چشم مختفی بود
و چون نزدیك بآن رسید كه لب‌تشنگان بادیه غوایت بسرچشمه هدایت رسند بفیض رب الارباب عبد المطلب سه نوبت در خواب بحفر بئر زمزم مأمور شد و در كرت سیوم بسبب علاماتی كه با وی گفتند دانست كه چاره زمزم قریب بموضع دو صنم قریش است كه آنها را اساف و نایله نام بود روز دیگر عبد المطلب با حارث كه در آن زمان غیر از او پسری نداشت بدان محل كه در خواب باو گفته بودند رفته به حفر چاه اشتغال نمود و قریش بپای ممانعت پیش‌آمده سخن ایشان مقبول نیفتاد و در آنروز عبد المطلب نذر كرد كه اگر وهاب بی‌ضنت مزرعه امید او را از رشحات سحاب عنایت نظارت بخشد و او را ده پسر كرامت شود یكی از آنجمله را بسنت جد خویش ابراهیم علیه السّلام قربان
ص: 288
كند القصه چون عبد المطلب و حارث مقداری از آن زمین حفر كردند چاه زمزم ظاهر گشت و اشیائیكه مهتر قوم جرهم در آنجا نهاده بود بدست افتاد و چون قریش آن جهات را دیدند باز بقدم خصومت پیش‌آمده از آن اشیا چیزی طمع كردند و بعد از قیل و قال فیصل آن مهم بر قرعه قرار یافت عبد المطلب اموال را دو قسم ساخته آهوبرها را قسمی و اسلحه را قسمی آنگاه بنام خانه كعبه و عبد المطلب و قریش قرعه زدند آهوبرها بنام خانه برآمد و اسلحه متعلق بعبد المطلب شد و یأس و حرمان نصیب قریش آمد و عبد المطلب جهة زیب و زینت آهوبرها را از در خانه در آویخت و آنها را غزالی كعبه میگفتند و اسلحه را فروخته در بعضی از مایحتاج بیت اللّه صرف نمود و آن‌دو غزاله مدتی در خانه را مزین داشت تا شبی جمعی از اهل عیش و طرب باتفاق ابو لهب آن‌دو آهو بره را دزدیده بتجار فروختند و در وجه اسباب مجلس عشرت مصروفداشتند و قریب یكماه اینصورت نهان مانده هیچكس نمیدانست كه حال غزالی كعبه چه شد بالاخره عباس بن عبد المطلب از آنحال وقوف یافت و كیفیت بسمع قریش رسانید و ایشان معاشرانرا گرفته هریك را بتأدیبی مناسب مؤدب گردانیدند نقلست كه چون اولاد عبد المطلب از مرتبه آحاد بسرحد عشرات رسید خاطر بر آن قرار داد كه بایفاء نذری كه كرده بود قیام نماید و در میان اولاد خود قرعه بنام عبد اللّه برآمد و عبد المطلب قاصد ذبح عبد اللّه شده خویشان مادری عبد اللّه او را از امضای آنعزیمت منع نمودند عبد المطلب صورت واقعه را بكاهنه‌ای سجاح نام گفته سجاح پرسید كه دیت شخصی در میان شما چند است عبد المطلب جوابداد كه ده شتر سجاح گفت میان عبد الله و ده شتر قرعه زن اگر قرعه بر شتران افتد فبها و الا شتر را ده‌ده زیاده میكن و قرعه میزن تا وقتیكه قرعه بنام شتر برآید عبد المطلب برینموجب عمل نموده چون عدد شتر بصد رسید قرعه بنام شتر برآمد و عبد الله بسان اسمعیل از ذبح نجات یافته عبد المطلب صد شتر در راه خدا قربان كرد و بمستحقان رسانید در روضة الاحباب مسطور است كه عبد المطلب را سیزده پسر بود و بعضی گویند یازده پسر و زمره‌ای ده پسر گفته‌اند و اسامی ایشان بروایت اول اینست (حارث) (ابو طالب) (زبیر) (حمزه) (ابو لهب) (غیداق) (مقوم) (ضرار) (عباس) (قثم) (عبد الكعبه) (حجل) (عبد الله) و بروایت ثانی عبد الكعبه و مقوم عبارت از یك شخص است و غیداق و حجل كنایت از دیگری و بقول ثالث قثم و غیداق و حجل داخل اولاد عبد المطلب نبوده‌اند در روضة الصفا مسطور است كه بزرگترین اولاد عبد المطلب حارث بود و ابو سفیان و مغیره و نوفل از جمله فرزندان حارث‌اند و این ابو سفیان غیر پدر معویه است و در سال فتح مكه مسلمانشد اما ابو لهب كه او را ابو عتبه نیز گویند باتفاق علماء امت كافر مرد و از جمله فرزندان او عتبه و عتیبه‌اند و مادر ایشان ام جمیل است كه عمه معاویه بود و مضمون آیه (حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) مبین حال شقاوت مآل اوست اما غیداق كه بروایتی از كثرت خیر و احسان او را حجل میگفتند عقب نداشت و مقوم با سید الشهداء حمزه رضی الله عنه از یك مادر متولد شده بود و ضرار بنظم اشعار بسیار
ص: 289
اشتغال مینمود و او را فرزند نبود و زبیر نیز در زمره شعراء انتظام داشت و چون شمه‌ای از حال ابو طالب و حمزه و عباس در ضمن حكایات آینده سمت گذارش خواهد یافت خامه مشكین ارقام از عیب تكرار اندیشیده در این مقام تعرض باحوال ایشان ننمود اما بنات عبد المطلب شش نفر بودند و اسامی آن دختران اینست (صفیه) (عاتكه) (بیضا) (بره) (امیمه) (اروی) در روضة الاحباب مزبور است كه از جمله این شش دختر عبد المطلب صفیه باتفاق اهل سیر بشرف اسلام مشرف شده و در سلك مؤمنات مهاجرات انتظام یافت و اسلام عاتكه و اروی مختلف فیه است و بیضا و بره و امیمه بیخلاف در كفر مرده‌اند و اولاد ذكور و اناث عبد المطلب از خواتین متعدده متولد شده بودند از آنجمله عبد الله و ابو طالب و زبیر و عبد الكعبه و بیضا و امیمه و اروی و بره و عاتكه از یك مادر بوده‌اند و هی فاطمه بنت عمرو بن عابد بن عمران بن مخزوم زمان حیات عبد المطلب بروایتی هشتاد سال و بقولی صد و بیست سال بود اما عبد الله كه والد حضرت رسالت‌پناه است بحلاوت گفتار و محاسن كردار و جمال بیغایت و كمال بی‌نهایت از سایر اخوان بل تمامی جوانان بنی عدنان امتیاز تمام داشت اشعه اختر نبوت خیر البشر از بشره مباركش لامع و لوامع آفتاب رسالت شفیع روز محشر از اسره همایونش ساطع بیت
از كمالش عقل كل در پیچ و تاب*وز جمالش رشك برده آفتاب و در آن اوان علما و احبار یهود بمسامع مردم میرسانیدند كه عنقریب خاتم پیغمبران از صلب این جوان بوجود خواهد آمد و سبب معرفت احبار بحال عبد الله آن بود كه جبه صوف سفید یحیی بن زكریا علیه السّلام كه آغشته بخون او بود ایشان داشتند و از كتب آسمانی معلوم كرده بودند كه هرگاه خون از آن جامه در چكیدن آید والد خاتم الانبیاء تولد نماید و در شب ولادت عبد الله این صورت بوقوع انجامید و چون نزدیك بآن رسید كه آن نطفه پاك از صلب پدر برحم مادر منتقل شود نایره بغض و حسد در كانون درون جهودان اشتعال یافته هفتاد كس یا نود نفر از یهود شام به قصد عبد الله بجانب مكه شتافتند و انتهاز فرصت نموده در شكارگاه با تیغهای كشیده روی بوی آوردند و بحسب اتفاق وهب بن عبد مناف بن زهره بن كلاب نیز در آن صحرا بشكار مشغول بود و چون آنصورت را مشاهده فرمود خواست كه قدم پیش نهاده در مخلص عبد الله سعی نماید در این اثنا جمعی دید كه بر اسبان ابلق سوار بودند و باهل دنیا مشابهت نداشتند و این گروه بر یهود حمله كردند و شر ایشان را دفع نمودند بیت
شمعی كه ز نور ایزد افروخته شد*از هر دم افسرده فرو ننشیند وهب بعد از مشاهده اینحال خاطر بر آن قرار داد كه مخدره‌ای كه در پرده عقب داشت و مسماة بآمنه بود با عبد الله در سلك ازدواج كشد و چون بخانه مراجعت فرمود صورت واقعه را با منكوحه خود بره درمیان نهاد و بره این رأی را مستصوب شمرده بعضی از نسوان قریش را وسیله ساخت تا مدعاء ایشان را بعرض عبد المطلب رسانیدند و عبد المطلب این ملتمس را بحسن قبول مقرون گردانیده بقولی كه در درج الدرر مسطور است در عشیه عرفه كه لیلة الجمعه بود بشعب ابو طالب عقد
ص: 290
مناكحت میان آن برجیس برج بناهت و زهره اوج طهارت واقع شد و صورت زفاف هم در آن شب روی نموده انتقال نطفه مطهره دست داد و بنابر آنكه بسیاری از گلعذاران عرب شیفته حسن و جمال عبد الله بودند و از شورش عشق او زمانی بحلاوت بر بستر استراحت نمی‌غنودند این سور در مكه مباركه سبب ماتمها شد چه بروایتی قرب دویست نفر از آن نسوان پری پیكر بمجرد شنیدن این خبر جان شیرین بهزار تلخی تسلیم قابض ارواح نمودند بیت
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود*كی بجانی بازماند هر كرا جانی بود و در آن ایام از بنات گرام فاطمه خثعمیه بنسب و نام جمیله‌ای بود ظاهرش بحسن رخسار و لطف گفتار آراسته و باطنش باصناف علوم و انواع فنون پیراسته و او از كتب سماوی معلوم كرده بود كه عنقریب خاتم الانبیاء از صلب یكی از ابناء عبد المطلب در وجود خواهد آمد و روزی چشمش بر جمال عبد الله افتاده بنابر كمال ظهور آن نور دانست كه مطلع آفتاب جهانتاب نبوت اوست لاجرم بتمنای آنكه آن در گرانمایه در صدف رحم او پرورش یابد سر راه بر عبد الله گرفت و گفت چه شود اگر لحظه‌ای با من در فراش قربت تكیه كنی و صد شتر كوه پیكر بستانی بیت
بی‌دلی را ز تو گر كار بسامان آید*در كمال رخ خوب تو چه نقصان آید عبد الله جواب داد كه من ذیل عفت خود را بارتكاب محرمات نیالایم و اگر تیسیر پذیرد بعد از استجازت از پدر تو را در عقد خویش آرم پس عبد الله از وی درگذشت و بخانه آمنه رفته در آنشب آمنه حامله گشت و روز دیگر عبد الله با خثعمیه ملاقات نموده گفت تو بر سر سخن خود هستی یا نه فاطمه نظر بر پیشانی عبد الله انداخته آن را بدستور پیشتر نورانی نیافت و بعد از تفتیش چون دانست كه قضا كار خود كرده است لاجرم متغیر شد و بر زبان آورد كه وسیله رغبت این دل مهجور بجانب تو آن نور بود كه حالا از بشره تو دور مانده مصراع
چو خزینه گشت خالی سر پاسبان ندارم
پس عبد الله را بوجود حضرت رسالت‌پناه بشارت داده مایوس و محروم سر خویش گرفت پوشیده نماند كه طایفه‌ای اینحكایت را بفاطمه شامیه و زمره به ام قبال خواهر ورقة بن نوفل و جمعی بلیلی عدویه نسبت كرده‌اند در روضة الاحباب سمت تحریر یافته كه جمع میان روایات مختلفه برین وجه میتواند بود كه گویند مجموع نسوان مذكوره خود را بر عبد الله عرض كرده باشند و هریك از روات آنچه بدو رسیده نقل نموده چنانچه در كشف الغمه و بعضی دیگر از كتب علماء امت نوشته شده وقت وفات عبد الله مختلف فیه است عقیده زمره‌ای آنكه بعد از تولد حضرت رسالت‌پناه بدو سال از عالم انتقال نموده و بعضی گفته‌اند كه آنصورت قبل از ولادت آنحضرت صلی الله علیه و سلم وقوع یافت و جمعی برآنند كه رسول صلی الله علیه و سلم هفت ماهه بود كه پدرش فوت شد و آن واقعه در مدینه روی نمود و عبد الله بسرائی كه آن را دار النابغه میگفتند مدفون گشت و مدت عمر عزیزش بروایتی بیست و پنجسال بود
ص: 291

ذكر اسامی و القاب حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله الی یوم الحساب‌

كنیت همایون رسول مهیمن بیچون صلی الله علیه و سلم ابو القاسم است زیرا كه اسم پسر بزرگتر آنحضرت قاسم بود و در اغلب اوقات عرب كنیت مردم را بنام ولد نخستین قرار میدهند و چون حضرت خیر البریه علیه السلام و التحیة را از ماریه قبطیه ابراهیم تولد نمود جبرئیل آنحضرت را ابو ابراهیم خواند و در كشف الغمه مسطور است كه ابو الارامل نیز از جمله كنیتهای سید اواخر و اوایل است اما اسامی نبی امی هاشمی بسیار است از آنجمله آنچه قرآن مجید بذكر آن ناطق است اینست كه تعداد كرده میشود (محمد) (احمد) (رسول) (نبی) (شاهد) (بشیر) (مبشر) (نذیر) (منذر) (داعی الی الله) (سراج) (منیر) (رؤف) (مصدق) (مذكر) (مذمل) (مدثر) (عبد الله) (كریم) (حق) (مبین) (نور) (خاتم النبیین) (هادی) (طه) (یس) اما آنچه در كتب متقدمین از نامهای رسول رب العالمین ورود یافته برین موجب است (ضحوك) (مشقح) (حمیا) (طااحید) (فارقلیطا) (ماذوما) (مختار) (روح الحق) (مقیم السنة) (مقدس) (حرز الامین) و از جمله اسامی آنحضرت آنچه در احادیث مذكور شده برینموجب است (اماحی) (حاشر) (عاقب) (متقی) (نبی الرحمة) (نبی التوبه) (نبی الامم) (رحمة) (مهداة) (قتال) (فاتح) (مصطفی) (امی) (امین) (قثم) پوشیده نماند كه اكثر اسماء مذكوره صفات‌اند و اطلاق اسم بر آنها بطریق مجاز واقع شده و همچنین القاب حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و سلم بسیار است و بعضی از آنجمله این است كه مذكور میگردد (صاحب البراق) (صاحب التاج) (صاحب المعراج) (صاحب الهراوة) (صاحب الحوض المورود) (صاحب مقام المحمود) (صاحب الوسیله) (سید ولد آدم) (سید المرسلین) (حبیب اللّه) (عروة وثقی) (نجم ثاقب) (مجتبی مزكی) علیه من الصلوة اطیبها و ازكیها

ذكر بعضی از بدایع وقایع و غرایب حوادث كه در مدت حمل و شب ولادت حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم در اطراف عالم بوقوع انجامید

از عبد اللّه بن عباس منقولست كه در آن شب كه نور محمدی از عبد اللّه بآمنه انتقال یافت تمامی كاهنان عرب بر آن قضیه مطلع شده صورت واقعه را با یكدیگر پیغام كردند و در شرق و غرب عالم وحوش و طیور و دواب بحور باهم در تكلم آمدند و گفتند كه نزدیك شد كه جهان بنور حضور نبی آخر الزمان مزین گردد و در بعضی از كتب سیر مذكور است كه در صباح آنشب تمامی اصنام ربع مسكون سرنگون بودند و تخت ملوك ذوی الاقتدار نگونسار گشته اصحاب سریر در آنروز قدرت سخن گفتن نیافتند از آمنه
ص: 292
مرویست كه از مبداء حمل تا مدت ششماه اصلا علامتی از علامات حمل بر من ظاهر نشد مگر انقطاع حیض و بعد از انقضاء مدت مذكور شخصی بین النوم و الیقضه با من گفت كه از حمل خویش هیچ وقوف داری گفتم نه گفت بدانكه به پیغمبر این امت حامله‌ای و از شنیدن این سخن حمل نزد من متیقن شد و نزدیك بوضع حمل همانكس پیش من آمده گفت بگوی اعیذ بالصمد الواحد من كل شر حاسد و چون فرزند متولد شود او را محمد نام كن و هم از آمنه منقولست گفت كه محمد در شكم من بود كه دیدم در واقعه كه نوری از من جدا گشت كه جمله عالم منور شد و از عكس آن نور كوشكهای بصره و شام بنظر من درآمد و مدت حمل آنحضرت باتفاق جمهور علماء فن سیر نه ماه بود و عبد اللّه و آمنه را غیر آنحضرت فرزندی تولد ننمود و از جمله كلیات وقایع كه در شب میلاد آن شفیع روز معاد اتفاق افتاد معدوم شدن آب دریاچه ساوه است و جریان آب در وادی سماوة و حال آنكه قبل از آن تاریخ بمدتی مدید آب در آن وادی كس ندیده بود و هم در آن شب كسری بطاق كسری كه جفت آن در ساحت گیتی هیچكس نساخته بود ظاهر شد و چهارده كنگره از آن ساقط گشت و بدان واسطه نوشیروان ترسیده روزی با خواص و ندماء خود در آن باب گفت‌وشنودی مینمود كه ناگاه از جانب اصطخر خبر رسید كه آتشكده فارس كه در مدت هزار سال خمود بدان راه نیافته بود فرو مرد و چون تاریخ فسردگی آتش را ملاحظه كردند با زمان افتادن شرفات ایوان موافق یافتند و همچنین خبر جفاف دریاچه ساوه و فیضان آب در وادی سماوة متعاقب رسید و هم درین مجلس مؤبد مؤبدان بر زبان آورد كه من در آنشب بخواب دیدم كه شتران تند و اسبان عربی از دجله گذرانیده در بلاد فارس متفرق گردانیدند و پریشانی خاطر انوشیروان از استماع این سخنان زیاده شده از از مؤبد پرسید كه سبب اینوقایع چه تواند بود جوابداد كه ظاهرا در میان عرب امری حادث گشته است آنگاه انوشیروان نزد نعمان بن المنذر قاصدی فرستاده پیغام داد كه كسی بدین جانب فرست كه از عهده جواب بعضی از سؤالات ما بیرون تواند آمد نعمان عبد المسیح نامی را كه خواهرزاده سطیح كاهن بود نزد كسری ارسال داشت و انوشیروان وقایع مذكوره را بعبد المسیح گفته از مدلول آن پرسید عبد المسیح جوابداد كه خال من سطیح عالم است كه امور مذكوره بر كدام امر دلالت میكند آنگاه عبد المسیح باذن نوشیروان بجانب شام كه مسكن خالش بود توجه نمود و چون بمقصد رسید سطیح را بسكرات موت گرفتار دید و هرچند سلام و تحیت گفت جوابی نشنید پس عبد المسیح بیتی چند بر زبان آورد مضمون آنكه آیا كر شده است یا استماع نمینماید مهتر یمن و یا خود مرده است ایفاضل ز من من كه از جمله خویشان توام برای استفسار امری عظیم كه جمعی در آن متحیرند از راه دور بحضور آمده‌ام بعد از آن سطیح سر برآورده و كلمه چند مستجمله مسجع در غایت فصاحت مبنی از وقایعی كه در اطراف عالم روی نموده بود و مبنی بر ظهور صاحب مقام محمود بیان فرمود و گفت بعدد شرفاتی كه از ایوان نوشیروان افتاده چهارده كس از بنی
ص: 293
ساسان از رجال و نسوان حكومت خواهند كرد
آنگاه ملك بدیگران منتقل خواهد شد و چون سطیح سخن بدینجا رسانید روزنامه حیاتش بآخر انجامید و عبد المسیح بمداین بازگشته آنچه شنوده بود معروض كسری گردانید انوشیروان شادمان شده گفت مرا دغدغه‌ای بود كه مبادا در ایام دولت من حادثه‌ای واقع شود اكنون آن پریشانی از خاطر مرتفع گشت زیرا كه مدت طویل میباید كه چهارده كس دیگر از از ما حكومت كنند و از جمله وقایع آنشب دیگری آنست كه هر جابتی در روی زمین بود بر وی در افتاد و ابلیس و جنود او محبوس گشتند حسان بن ثابت روایت كند كه جهودی در مدینه صباحی فریاد بركشید كه طلع اللیل نجم محمد و من در آنزمان هفت ساله بودم چون حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم بمدینه تشریف آورد تاریخ آنشب و شب ولادت آنحضرت را با خود حساب كردم موافق آمد در كشف الغمه مسطور است كه یهودی در آنشب متبرك ستاره عالمتاب آن آفتاب رسالت را دیده بود صباح بمجمع قریش آمده پرسید كه در شب گذشته هیچكس را در میان شما پسری متولد گشته گفتند بلی عبد اللّه بن عبد المطلب را فرزندی در وجود آمده جهود التماس كرد كه او را بمن نمائید ملتمس او مبذول افتاده حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم را در قماطی پیچیده از خانه بیرون آوردند و بوی نمودند نظر بر عینین خواجه كائنات انداخته ایضا بین الكتفین آنحضرت را كه مقام مهر نبوت بود ملاحظه كرد آنگاه بیهوش گشته بر زمین افتاد و قریش از مشاهده آنحال متعجب شده دهان بخنده گشادند و یهودی بحال خود آمده گفت ای معشر قریش شما بر من میخندید بخدای كه این نبی السیف است و هلاك شما بدست اوست و نبوة از میان بنی اسرائیل تا ابد بیرونرفت و مردم متفرق شده این سخن اشتهار یافت عثمان بن ابی العاص از مادر خود فاطمه ثقفیه بنت عبد اللّه روایت كند كه گفت من در آن شب حاضر بودم نزد آمنه چون آثار وضع حمل بر وی ظاهر شد نظر من بجانب آسمان افتاد دیدم كه كواكب بزمین نزدیك شدند چنانكه گفتم بر زمین خواهند افتاد و بعد از آنكه سید عالم صلی اللّه علیه و آله و سلم قدم از كتم عدم بعالم وجود نهاد نوری از آمنه جدا گشت كه تمامی آن سرای را روشن ساخت بحیثیتی كه غیر از نور هیچ چیز مرا محسوس نشد و عبد الرحمن بن عوف از مادر خود شفا نقل نموده كه گفت من در آنشب قابله آمنه بودم و چون رسول صلی اللّه علیه و سلم بر دست من آمد شنیدم كه گوینده‌ای میگفت یرحمك ربك و از مشرق تا مغرب نورانی گشت بمثابه‌ای كه بعضی از قصور شام را به آن روشنائی دیدم در روضة الاحباب مسطور است كه حق سبحانه و تعالی در آنشب فوجی از ملائكه را بر زمین فرستاد تا محافظت آمنه نموده او را از چشم جنیان حراست نمایند و از آمنه مرویست كه گفت چون مرا درد وضع حمل گرفت آوازی عظیم شنیدم كه از آن ترسیدم و گوئیا جناح مرغ سفیدی مماس سینه من گشته بدان واسطه آنخوف از من زایل شد آن گاه دیدم كه ظرفی در پیش من نهاده كه پنداشتم پرشیر است آنرا برداشته بیاشامیدم
ص: 294
شربتی بود در غایت حلاوت از آن جهة مرا حضور و اطمینانی تمام بحصول پیوست و ایضا آمنه گوید كه در آن شب حجاب از پیش چشم من مرفوع شد چنانچه مشارق و مغارب زمین بنظرم درآمد دیدم كه سه علم نصب كرده‌اند یكی در مشرق و یكی در مغرب و یكی بر بام خانه كعبه و چون محمد بوجود آمد در حال بسجده رفت و مانند كسی كه دعا كند دست برداشت و مشاهد من گشت كه ابرپاره‌ای سفید از آسمان نازلشده او را از نظر من غایب ساخت و آوازی آمد كه او را باهالی بحار و پدرش ابراهیم نمائید و بعد از لحظه‌ای او را باز آوردند و كلیدها در دست محمد بود و قائلی میگفت كه مفاتیح نبوت و نصرت را بمحمد سپردند و بار دیگر قطعه ابری نزول نموده او را در ربود و ندائی رسید كه محمد را در زمین بگردانید و صفوت آدم و فتوت نوح و خلت ابراهیم و فصاحت اسمعیل و سنت اسحق و بشارت یعقوب و جمال یوسف و صوت داود و زهد یحیی و كرم عیسی علیه السّلام بوی ارزانی دارید و پس از لحظه‌ای او را بازپس یافتم كه حریر پاره‌ای سفید در كف داشت و آب صافی از آن میچكید و قایلی میگفت محمد جمیع دنیا را تصرف نمود در بسیاری از كتب سیر مسطور است كه آمنه گفت چون محمد تولد نمود سه نفر بر من ظاهر گشتند در كمال حسن و جمال در دست یكی ابریقی از نقره بود كه بوی مشك از آن میدمید و در كف دیگر طشتی بود از زمرد سبز كه چهار گوشه داشت و بر هرگوشه‌ای لؤلؤ بیضا نشانده بودند و گوینده‌ای میگفت این چهار گوشه دنیاست یا حبیب اللّه هركدام را خواهی فراگیر و محمد دست در میان طشت نهاده از غیب ندائی رسید كه محمد كعبه را اختیار نمود و ما آن را قبله و مسكن او گردانیدیم و شخص سیوم حریر پاره‌ای سفید در دست داشت و محمد را در آن طشت نشانده از آن ابریق نقره آب ریختند تا هفت نوبت شسته گشت و او را در میان حریر پاره پیچیدند و بندی كه گوئیا از مشك اذفر بود بر وی بستند بعد از آن صاحب حریر پاره ساعتی ویرا در زیر جناح خود درآورد پس برون آورده در گوشش سخنان بسیار گفت كه از آن هیچ در نیافتم آنگاه میان هردو چشمش ببوسید و گفت بشارت باد تو را ای محمد كه علم همه پیغمبران بتو ارزانی داشتند و با تو مفاتیح نصرت همراه گردانیدند و هیبت و عظمت تو در قلوب آدمیان افكندند و بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما آن شخص رضوان بود خازن بهشت نقلست كه در شب تولد شرف دودمان لوی بن غالب عبد المطلب در مسجد الحرام بمناجات و رفع حاجات بدرگاه واهب العطیات مشغول بود كه ناگاه دید كه اركان خانه مقام ابراهیم علیه السّلام را سجده كرده بحالت اصلی معاودت نمود و گفت اللّه اكبر خدای خیر الانام این زمان مرا از پلیدی اصنام پاك ساخت و ندائی بگوش او رسید كه آمنه را پسری در وجود آمد و سحب رحمت بر وی نازل گشت و طشتی از قدس آوردند كه او را در آنجا بشویند و محمد خلق را از ظلمت ضلالت و غوایت بروشنائی هدایت خواهد رسانید القصه عبد المطلب امثال این سخنان از هاتف غیبی شنیده و امور غریبه مشاهده او گردید متوجه خانه آمنه گشت و حلقه بر در زد و آمنه بآواز ضعیف جوابداد عبد المطلب گفت زودتر در بگشای كه نزدیك است كه زهره من منشق گردد و آمنه به
ص: 295
تعجیل در باز كرد و عبد المطلب چشم بجانب آمنه افكنده آن نور را ندید لاجرم مضطرب گردید و پرسید كه آن نور را چه شد آمنه جواب داد كه وضع حمل نمودم و امور غریبه مشاهده فرمودم عبد المطلب گفت فرزند مرا بیار تا ببینم آمنه گفت حالا تو او را نتوانی دید زیرا كه شخصی او را در طشتی از زمرد سبز شسته و گفته كه این طفل را تا سه روز بهیچكس منمای عبد المطلب گفت بنظر من رسان و الا ترا یا خود را هلاك میكنم آنگاه آمنه گفت محمد در فلان خانه است اگر میتوانی برو و او را به بین عبد المطلب تیغی بدست گرفته متوجه آن خانه گشت و شخصی مهیب دید كه با شمشیر كشیده قصد او نمود و گفت بازگرد تا مجموع ملایك از زیارت محمد فارغ نشوند كسی او را نتواند دید لرزه بر اعضاء عبد المطلب طاری شده مراجعت نمود و خواست كه قریش را ازین حال اعلام دهد چون از خانه بدر آمد زبانش از تكلم بازماند و روایتی آنكه چون چشم عبد المطلب بر جمال جهان‌آرای آن مولود عاقبت محمود افتاد در غایت بهجت و سرور او را برداشته بخانه كعبه برد و مراسم شكر الهی بتقدیم رسانیده رجزی گفت كه بیت اولش اینست شعر
الحمد للّه الذی اعطانی*هذا الغلام طیب الاروانی آنگاه حضرت رسالت‌پناه را بنزد آمنه آورده در محافظتش وصیت بینهایت كرد و گفت (فكان له شان و ای شان)

ذكر تاریخ ولادت و بعثت رسول حضرت عزت و بیان زمان هجرت و وفات آنحضرت‌

باتفاق اكثر اهل سیر ولادت با سعادت خیر البشر صلی اللّه علیه الی یوم المحشر در عام الفیل بماه ربیع الاول وقوع یافته اما این معنی مختلف فیه است كه آن عطیه عظمی بعد از چند روز از واقعه فیل روی نموده چه زمره‌ای بر آن رفته‌اند كه میان تولد آنحضرت و حادثه مذكوره شبانه‌روزی واسطه نبوده و طایفه‌ای بعد از پنجاه و پنجروز و فوجی پس از انقضاء چهل روز گفته‌اند و در كشف الغمه مسطور است كه بقولی میلاد با اسعاد شفیع روز معاد بعد از قدوم فیل بدو ماه و شش روز دست داده (و روی ثمانیة عشرة لیلة منه) و الینا علما را اختلافست كه این ولادت همایون در كدام روز بوده و از ماه مذكور چند روز گذشته بوده چه در كتاب مذكور مزبور است كه (ولد صلی اللّه علیه و سلم بمكة شرفها اللّه یوم الجمعه عند طلوع الشمس السابع عشرین من ربیع الاول عام الفیل و فی روایة العامه ولد یوم الاثنین) و فرقه‌ای وقوع آنصورت را در دوم ماه مذكور و جمعی در دهم و فوجی در دوازدهم گفته‌اند و چنانچه سابقا مسطور گشت بعضی از اعاظم اهل حدیث تصریح نموده‌اند كه علوق نطفه محمدیه در رحم آمنه در عشیه عرفه واقع شده و زمره‌ای در ایام تشریق گفته‌اند و هریك ازین دو روایت منافی آنقولست كه تولد سید ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم در ماه ربیع الاول روی نموده باشد زیرا كه جمهور علماء متقدمین و متأخرین متفق‌اند بر آنكه مدت حمل آمنه نه ماه تمام بود لاجرم اعتقاد بعضی آنست كه پیغمبر آخر الزمان
ص: 296
در ماه مبارك رمضان طلعت عالم‌آراء بجهانیان نمود و حضرت سیدی سندی مخدومی جمال الاسلامی مد ظله العالی در روضة الاحباب آورده‌اند كه چون بر طبق آیه كریمه (إِنَّمَا النَّسِی‌ءُ زِیادَةٌ فِی الْكُفْرِ الایة) بسبب نسی كفار تقدیم و تأخیر در شهور حرام اتفاق می‌افتاده و در آن اوقات گذاردن حج در غیر ماه ذی الحجه نیز دست می‌داده پس میتواند بود كه در سال ولادت آنصاحب سعادت در جمادی الاخری حج گذارده باشند و برین تقدیر دوازدهم ماه ربیع الاول نه ماه تمام میشود از علوق نطفه مطهره اگر در ایام حج واقع بوده باشند و ایضا در كتاب مذكور مسطور است كه طلوع آن آفتاب سپهر نبوت بعد از دمیدن صبح صادق و پیش از طالع شدن آن خورشید بهنگام طلوع عقرب از منازل قمر سمت وقوع پذیرفته و اهل حساب را عقیده آنكه آن روز موافق بیستم یا بیست و هشتم یا غره نیسان بوده از شهور رومیه و هفدهم دی ماه بوده از ماههای فرس و در آنوقت از سلطنت نوشیروان چهل و دو سال یا سی و چهار سال و هشت ماه گذشته بود و از تاریخ سكندری هشتصد و هشتاد و دو سال (و العلم عند اللّه الكبیر المتعال) اما مكان ولادت پیغمبر آخر الزمان صلواة اللّه و سلامه علیه سرائی بود در شعب بنی هاشم و آنسرا بحسب ارث بدان سرور رسیده بعقیل بن ابی طالب بخشید و اولاد عقیل بعد از فوت پدر آن منزل متبرك را به محمد بن یوسف كه برادر حجاج ثقفی است فروختند و محمد مذكور خانه را كه مولد صاحبمقام محمود بود داخل قصر خویش كه آنرا بیضامی گفتند گردانید و چون دولت بنی امیه انقضا یافت خیزران والده هرون الرشید آنخانه را از آن كوشك جدا كرده مسجدی ساخت تا معبد عباد صالحین گردد القصه چون اطراف عالم بنور وجود سید ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم منور گشت و مدت چهل سال از عمر شریف آن برگزیده ذو الجلال درگذشت بر طبق آیه با عنایت (شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ) بروایت جمعی كثیر از اهل سیر و مورخان در هفدهم ماه مبارك رمضان بعثت آنحضرت واقع شد و مذهب طایفه‌ای از اهل حدیث و تاریخ آنست كه ابتداء نزول وحی در ماه ربیع الاول سال چهل و یكم از ولادت آنحضرت در سیم یا هشتم شهر مذكور صورت وقوع پذیرفت نظم
چو سن شریف نبی الوری*چهل گشت در غار كوه حرا*
فرود آمد از آسمان جبرئیل*رسانید پیغام رب جلیل*
بتاج نبوت سرافراز شد*بوحی خداوند دمساز شد*
قدم بر سریر رسالت نهاد*بآغاز دعوت زبان برگشاد*
نخستین كسی كو اطاعت نمود*بدین گشت دلشاده بهجت فزود*
ز نسوان خدیجه ز مردان علیست‌علی مهبط نور علم جلیست*
ازو گشت پشت شریعت قوی*ازو یافت رسم هدایتنوی بروایت اصح و اشهر حضرت خیر البشر صلی اللّه علیه و علی آله ما طلعت الشمس و القمر بعد از نزول وحی سیزده سال در مكه مباركه بامر دعوت پرداخته در سال پنجم از بعثت بعضی از صحابه بواسطه ایذا و اضرار كفار از حرم پروردگار بجانب حبشه سفر كردند و در سال هشتم بروایت جمعی از متقدمین و متأخرین قضیه غریبه معراج روی نمود و در سال هفتم در آمدن سید ابرار بشعب ابو طالب وقوع یافت و قرب سه سال آنحضرت با اتباع
ص: 297
در آن موضع بسر برده بیت
از آن پس بتأیید پروردگار*برون آمدند از مضیق حصار و در سال دهم فوت ابو طالب و خدیجه اتفاق افتاد و در همین سال رفتن حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم بطائف و ایمان جنیان دست داد و ابتداء اسلام انصار در سال یازدهم روی نمود و بعقیده جمعی در ماه ربیع الاول سال دوازدهم قضیه معراج واقع بود و بعضی از اهل سیر برآنند كه عروج رسول عرب در بیست و هفتم رجب بوقوع انجامیده و برخی عقیده دارند كه آنواقعه در هفدهم ماه مبارك رمضان واقع شده و از سوق كلام صاحب كشف الغمه و بعضی از سالكان مذهب ائمه اثنا عشریة علیهم التسلیم و التحیة چنان معلوم میشود كه معراج در اوایل اوقات بعثت وقوع یافته بود و در درج الدرر مذكور است كه بقولی آنصورت قبل از ظهور نبوت و نزول وحی روی نموده و اللّه تعالی اعلم و در سال سیزدهم در بیست و هشتم صفر ماه غره ربیع الاول شرف دودمان عبد المطلب از مكه بجانب یثرب هجرت فرموده و بقول جمعی آن روز دوشنبه بوده و بعقیده زمره‌ای پنجشنبه و در روضة الاحباب مسطور است كه وجه جمع بین الروایتین آنست كه گویند خروج پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم از نفس مكه پنجشنبه بوده باشد و از غار ثور دوشنبه یا بالعكس و باتفاق اهل سیر آن شفیع روز محشر در روز دوشنبه از ماه ربیع الاول بمدینه طیبه رسید اما این معنی مختلف فیه است كه در آنروز چند روز از ماه مذكور گذشته بود و روایت صاحب كشف الغمه آنكه آنروز دوشنبه یازدهم شهر ربیع الاول بوده و بمذهب جمعی در غره ربیع الاول آنصورت وقوع یافته و قولی آنكه دوشنبه دوم ماه مذكور بوده و دوازدهم و سیزدهم نیز گفته‌اند القصه چون مدینه بیمن مقدم حضرت خیر البشر علیه السلام و التحیة مشرف گشت و زمین یثرب از فر وجود سرور دودمان عبد المطلب بر تبت از سپهر كبود درگذشت مثنوی
همه قوم انصار جمع آمدند*چو پروانه برگرد شمع آمدند*
لوای اطاعت برافراختند*پی نصرتش جان فدا ساختند و در سال اول از هجرت حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم ببناء مسجد و حجرات همایون قیام نمود و در سال دوم اذن قتال یافته با ارباب ضلال آغاز جهاد فرمود و هم در ماه مبارك رمضان همان سال جنگ بدر بوقوع انجامید و نسیم فتح و ظفر بر اعلام هدایت اعلام اهل اسلام وزید و در سال سیم جنگ احد روی نمود و در سال چهارم غزوه بدر الموعد و غزوه بنی نضیر واقع بود و در سال پنجم غزوه مریسیع بوقوع انجامید و در همین سال حرب احزاب و غزوه بنی قریظه حادث گردید و در سال ششم صلح حدیبیه اتفاق افتاد و در سال هفتم فتح قلاع خیبر دست داد و در سال هشتم مكه مكرمه مفتوح گشت و فتح حنین نیز وقوع یافته صیت شوكت اهل اسلام از ایوان كیوان درگذشت و در سال نهم غزوه تبوك سمت حدوث پذیرفت و در سال دهم حجة الوداع صفت تیسیر گرفت و در صفر سال یازدهم عارضه بر ذات فایض البركات سید كاینات و خلاصه موجودات علیه افضل الصلوات و اكمل التحیات طاری شده بقول اكثر اهل سیر سیزده روز آن مرض امتداد یافت آنگاه روح مقدس آنحضرت از جهان گذران بنعیم جنان و
ص: 298
روضه رضوان شتافت و بعضی از ائمه اخبار گفته‌اند كه ایام بیماری احمد مختار صلی الله علیه و آله الاخیار چهارده روز بوده و دوازده روز و ده روز نیز گفته‌اند اگرچه علماء فن حدیث و تاریخ متفق‌اند كه وفات سرخیل مكنونات روز دوشنبه واقع بوده اما درین معنی اختلاف نموده‌اند كه آنروز داخل ایام اواخر صفر بوده یا در سلك ایام ربیع الاول انتظام داشته و جمعی كه آن دوشنبه را از جمله ایام ربیع الاول شمارند باز خلاف كرده‌اند كه آن روز چند روز از شهر مذكور گذشته بوده روایت اشهر و اكثر آنكه دوازدهم بوده و برخی بر آن رفته‌اند كه دوشنبه دوم ماه مذكور آن مصیبت روی نموده و مذهب ابن جوزی آنكه آن روز غره ربیع الاول بوده و در كشف الغمه مسطور است كه محمد بن اسحق را عقیده آنست كه واقعه هایله حضرت خیر البریه علیه السلام و التحیة در دوازدهم ربیع الاول سمت وقوع پذیرفته و این اعتقاد از روی تحقیق خلاف واقع است زیرا كه جمهور علماء كتاب و سنت براین معنی اتفاق دارند كه روز عرفه ذی الحجه حجه گذشته كه آنحضرت جهة مناسك حج در عرفات تشریف داشت جمعه بود و برین تقدیر لازم می‌آید كه غره محرم الحرام نیز جمعه باشد یا شنبه پس اگر فرض كنیم كه اول محرم جمعه بوده اول روز سفر شنبه بوده باشد یا یكشنبه و اگر اول صفر یكشنبه یا دوشنبه بود پس غره ربیع الاول دوشنبه باشد یا سه‌شنبه و اگر اول صفر دوشنبه بود پس غره ربیع الاول سه شنبه باشد یا چهارشنبه و بنابرین مقدمه از روی حساب نمیتواند بود كه روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بوده باشد و شیخ شمس الدین محمد جزری در تصحیح المصابیح و حضرت مخدومی جمال الاسلامی در روضة الاحباب در مقام جواب اشكال مرقوم اقلام بلاغت مآب گردانیده‌اند كه احتمال دارد كه سكنه مكه و مدینه در دیدن هلال ذی حجه حجه مذكوره بسبب اختلاف مطالع یا بعضی دیگر از مواقع مختلف فیه بوده باشد و وقوف در عرفات بنابروایت اهل مكه بوده باشد و حضرت رسالت مآب و اصحاب چون بمدینه مراجعت نموده باشد بناء تاریخ را برؤیت مدنیان نهاده باشند و هریك از شهور ذی الحجه و محرم و صفر سی روز آمده باشد و برین تقدیر غره ربیع الاول پنجشنبه خواهد بود و دوازدهم دوشنبه اما دفن حضرت رسول صلی الله علیه و سلم باتفاق اهل سیر شب چهارشنبه واقع شد نیمشب یا سحر چنانچه از سیاق كلام گذشته بوضوح می‌پیوندد و بقول اصح و اكثر سن مبارك خیر البشر شصت و سه سال بود و بعضی شصت و پنجسال گفته‌اند و قولی آنكه آن حضرت شصت ساله بود كه از عالم انتقال نمود صلی الله علیه و علی آله و اصحابه الی یوم الموعود