گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم

وشمگیر بن زیار





بعد از قتل برادر خود مرداویج در ری مالك تاج و سریر گشته میان او و ركن الدوله حسن بن بویه كه از قبل عماد الدوله متوجه آن ملك بود محاربه روی نمود و وشمگیر ظفر یافته ركن الدوله عنان عزیمت بصوب اصفهان تافت و وشمگیر بعظمتی هرچه تمامتر در نواحی دماوند مقام كرده ماكان بن كاكی از مازندران بوی پیوست و مقارن آنحال ابو علی كه صاحب جیش امیر نوح بن نصر سامانی بود با جنود نامعدود بحدود دامغان رسید و وشمگیر و ماكان بمقابله و مقاتله او اقدام نمودند و در روز پنجشنبه بیست و یكم ربیع الاولی سنه تسع و عشرین و ثلاث‌مائه بصحراء اسحق‌آباد از هردو جانب مصراع دلیران بمیدان كین تاختند و خاك معركه را بخون یكدیگر گل ساختند و ابو علی بدیدن پیكر فتح و ظفر اختصاص یافته وشمگیر منهزم گشت و مهم ماكان بن كاكی با هزار و چهارصد نفر از لشكر در آن معركه از هم گذشت و وشمگیر بمازندران رفته حسن بن فیروزان كه پسرعم ماكان بود و از قبل او در جرجان حكومت مینمود با وی مخالفت كرد و چند سال میان ایشان آتش قتال اشتعال داشت آخر الامر حسن در جرجان استقلال یافته وشمگیر در اواخر سنه اثنی و ثلثین ثلاث مائه به نیشابور شتافت و از آنجا بمرو رفته بامیر نوح بن نصر سامانی ملحق شد و نوح مقدمش را گرامی داشته لشكری بوی داد تا بجرجان خرامید و آن ولایت را از دست حسن بن فیروزان انتزاع نموده بر مسند ایالت قرار گرفت اما پیوسته میان او و آل بویه غبار نزاع هیجان داشت و در محرم الحرام سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه روزی وشمگیر میل سواری نمود و بعضی از اهل نجوم كه در مجلس بودند عرض كردند كه بحسب اقتضاء اوضاع كواكب امروز شما را سواری مناسب نیست بنابرآن توقف كرد و در نماز پیشین همانروز جهة نظاره اسبان خاصه بطویله رفت و اسبی سیاه در نظرش مستحسن نموده بر آن سوار شد و بعد از طی اندك مسافتی منع منجمان بیادش آمده بازگشت و گرازی از میان نیستانی برجسته خود را بر شكم اسب وشمگیر زد چنانچه وشمگیر از پشت زین بر روی زمین افتاد و از گوش و بینی او خون میرفت تا وقتی كه رخت بقا بباد فنا داد آنگاه پسرش بیستون رایت حكومت مرتفع گردانید و چون بناء حیات بیستون فی سنه سته و ستین و ثلاث مائه منهدم گردید برادرش شمس المعالی قابوس پای بر مسند ایالت نهاد و اهالی
ص: 441
مملكت جرجان را بعدل و داد نوید داد و قابوس پادشاهی بود بمكارم ذات و محاسن صفات و شرف نفس و زیور عقل از امثال و اقران ممتاز و مستثنی و از اكثر افعال ناشایست و اعمال نابایست و ارتكاب ملاهی و مناهی منزه و مبرا صورت خطش خط نسخ بر اوراق خوش‌نویسان آفاق كشیده و كمال فصاحت و بلاغتش در اطراف و اكناف عالم مشهور گردیده هرگاه چشم صاحب عباد بر سطری از خط او افتادی گفتی (هذا خط قابوس ام جناح طاوس) بیت
ای بر سر كتاب ترا منصب شاهی‌منشی فلك داده برین قول گواهی القصه چون مدت چهار سال از سلطنت قابوس گذشت فخر الدوله دیلمی از برادر خود مؤید الدوله انهزام یافته پناه بشمس المعالی قابوس برد و قابوس درصدد مدد فخر الدوله درآمده مؤید الدوله لشكری بجرجان كشید و قابوس از مقابله و مقاتله عاجز گشته بخراسان رفت و قرب هیجده سال در ظل رعایت سامانیان بكام و ناكام اوقات گذرانید و در آن مدت اصلا شایبه نقصان بعلو همتش نرسید و از اشراف و اعیان خراسان هیچكس نماند كه از فواید انعام و احسانش بهره‌ور نشود و با وجود آنكه قابوس بسبب حمایت فخر الدوله از نعمت حكومت محروم گشته بود بعد از فوت مؤید الدوله چون فخر الدوله بری رفته بر مسند سلطنت قرار گرفت مملكت جرجان را داخل قلمرو خویش گردانید و رقم عدم التفات بر ناصیه حال شمس المعالی كشید و پس از آنكه فخر الدوله نیز متوجه عالم آخرت گردید فی سنه ثمان و ثمانین و ثلاثمائه بسعی اسپهبد شهریار كه نسبش به باو بن شاپور بن كیوس بن قباد بن فیروز می‌پیوندد و ابا عن جد والی كوهستان مازندران بود در خطه جرجان خطبه و سكه بنام قابوس زیب و زینت پذیرفت و آن پادشاه فضیلت پناه از نیشابور بدانصوب شتافته پای بر تخت فرمان‌فرمائی نهاد و روزبروز نهال اقبال شمس المعالی سر ببالا می‌كشید تا سایه تسخیر بر ممالك طبرستان و گیلان انداخت و پسر خود منوچهر را بحكومت گیلان بازگذاشته یكی از غلامان را در طبرستان والی ساخت و قابوس اگرچه بفضایل و كمالاتی كه مذكور شد مشهور بود اما نسبت بامرا و لشكریان بسیار درشتی مینمود و باندك جریمه بقتل بیچاره‌ای حكم میفرمود تادیبش جز بتحریك شمشیر روی ننمودی و محبس او غیر از لحد تنك نبودی بنابرآن امرا و اعیان جرجان از ایالتش متنفر گشته خاطر بر قلع او قرار داند و در وقتیكه قابوس در ظاهر جرجان منزل گزیده بود شبی بیك ناگاه گرد سراپرده پادشاهی را فرو گرفتند و بعضی از خواص در مقام مقاتله آمده اهل عصیان بشهر شتافتند و آن بلده را بحیطه ضبط درآورده جهت طلب منوچهر قاصدی بگیلان فرستادند و شمس المعالی دل از ملك و مال بركنده با فوجی از خدام بطرف بسطام رفت و چون منوچهر بجرجانرسید امرا و اعیان بموقف عرض رسانیدند كه اگر در خلع پدر با ما اتفاق نمائی سر بر خط
ص: 442
انقیاد نهاده پای از دایره اطاعت تو بیرون ننهیم و الا دست بیعت بدیگری داده ترا نیز از میان برگیریم منوچهر طوعا و كرها با ایشان همداستان گشته متوجه بسطام شد و بعد از وصول بدان بلده بملازمت پدر شتافته زمین خدمت ببوسید و معروض گردانید كه اگر اجازه فرمائی در مدافعت عاصیان سر دربازم و نقش خویش را فدای ذات شریف تو سازم شمس المعالی جواب داد كه غایت كار و نهایت حال من اینست و سلطنت حق تست آنگاه چنین مقرر شد كه قابوس در قلعه جناسك محبوس بوده بقیه ایام حیات را بوظایف عبادات بگذراند و یكی از امرا در خدمت شمس المعالی بجانب آن قلعه روان شد كه در اثناء راه قابوس از آن شخص پرسید كه سبب خروج شما چه بود جواب داد كه چون تو در قتل مردم افراط مینمودی من و پنج كس دیگر اتفاق نموده ترا از درجه سلطنت افكندیم قابوس گفت این سخن غلط است بلكه این بلیه بواسطه قلت خون ریختن پیش آمده زیرا كه اگر ترا و آن پنجكس دیگر را می‌كشتم بدین‌روز گرفتار نمیگشتم و چون شمس المعالی در حصار جناسك قرار گرفت هم در آن ایام كه بروایت سید ظهیر داخل شهور سنه تسع و اربعمائه بود امرا از بیم انتقام چند كس فرستادند تا او را شربت شهادت چشانیدند مدفن قابوس گنبدی است نزدیك استراباد كه بناكرده همت آن پادشاه دین‌آراست و از افاضل جهان ابو منصور ثعالبی معاصر قابوس بود و نام ابو منصور عبد الملك بن محمد بن اسمعیل است و كتاب غرر و سیر الملوك از جمله تصنیفات او است‌

ذكر حكومت منوچهر بن قابوس‌

چون منوچهر بنابر مساعدت سپهر فی سنه ثلث عشر و اربعمائه بعد از خلع پدر در ولایت جرجان جهانبان شد القادر باللّه عباسی منشور حكومت تمامت بلادی را كه تعلق بقابوس میداشت نزد منوچهر فرستاد و او را فلك المعالی لقب داد و فلك المعالی بالهام هاتف غیبی در ایام ایالت نسبت بسلطان محمود غزنوی در مقام اطاعت و انقیاد آمده در قلم‌رو خود خطبه و سكه باسم و لقب یمین الدوله بیاراست و مخدره‌ای از مخدرات شبستان سلطان را در حباله نكاح كشید و بنابرآن وصلت مملكت او استقامت یافت آنگاه همت بر قتل قتله پدر گماشته اكثر آن مردم را بحسن تدبیر از میان برداشت و در غایت فراغت و رفاهیت حكومت میكرد تا در سنه اربع و عشرین و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد آنگاه پسرش امیر باكالنجار قائم‌مقام شد و نسبت با سلطان مسعود غزنوی اظهار اطاعت و انقیاد نمود اما در وقتی كه سلطان بحدود جرجان رسید با كلنجار بتكلیفات ما لا یطاق مكلف گردید بنابرآن جرجان را بازگذاشته در بعضی از قلاع متحصن گردید و همانجا روزگار میگذرانید تا در سنه احدی و اربعین و اربعمائه بملك آخرت نقل كرد امیر كیكاوس بن اسكندر بن قابوس بعد از فوت عمزاده در آن كوهستان حاكم گشت و او مؤلف كتاب قابوس‌نامه است وفاتش در سنه اثنی و ستین و اربعمائه اتفاق افتاد و بعد از آن
ص: 443
پسرش گیلان شاه تاج ایالت بر سر نهاد و آن كوهستان در سنه سبعین و اربعمائه از وی بحسن صباح منتقل گردید و پس از وی از آن قوم كسی بمرتبه سلطنت نرسید و دست قضا بساط رایت ایالت آل وشمگیر را درنوردید (یفعل اللّه ما یشاء و یحكم ما یرید)

ذكر شمه از احوال شیخ ابو علی سینا

چون اعلم علماء حكمت انتما شیخ ابو علی سینا با قابوس بن وشمگیر و سلاطین آل بویه معاصر بود و در ایام دولت آن طبقه بر معارج وزارت و جلالت عروج نمود خامه مشكین شمامه فوایح بعضی از حالات آن حكیم علامه را درین محل بمشام مطالعه‌كنندگان این اوراق پریشان میرساند و فضای این صفحات را از رشحات سحاب اخبار آن قدوه علماء و اخیار ناضر و سیراب میگرداند (و من اللّه الاعانة و التوفیق) ارباب تاریخ در مؤلفات خود آورده‌اند كه پدر شیخ ابو علی عبد اللّه ابن سینا نام داشت و از عمله عمال و كفات بلخ بود و در زمان امیر نوح بن منصور سامانی ببخارا رفته وزراء امیر نوح او را جهة عملی بقریه افشنه فرستادند و عبد اللّه در آن قریه عورتی ستاره نام بعقد خویش درآورد و شیخ ابو علی در شهر صفر ثلاث و سبعین و ثلاث مائه از آن ضعیفه متولد شد و چون مدت پنج سال از عمر شیخ درگذشت پدرش از افشنه ببخارا شتافته ابو علی را بمعلمی سپرد و شیخ بواسطه كمال رشد قوت قابلیت در مدت پنج سال علم اصول ادب و قواعد عربیت را كما یجب و ینبغی ضبط نمود آنگاه پیش محمود مساح كه بقالی بود در فن حساب مهارتی تمام داشت علم حساب را مطالعه فرمود و بعد از آن پدر شیخ ابو عبد اللّه الباهلی را كه در سلك حكمای زمان خود منتظم بود بخانه برده ابواب انعام و احسان بر روی وی برگشاد و ابو علی منطق و اقلیدس و مجسطی ازو كسب كرد و علم فقه نزد اسمعیل الزاهد خواند بعد از آن بمطالعه علوم طبیعی و الهی مشغول گشته مسائل آن فنون را تحقیق فرموده بعلم طب رغبت نمود و باندك زمانی در آن فن بمرتبه‌ای رسید كه فوق آن درجه متصور نبود و شیخ ابو علی در اوقات تحصیل هرگز شبی تمام بخواب نرفتی و در روز نیز غیر از مطالعه بامری دیگر نپرداختی و در میان كاغذها و كتب نشستی و در هرمسئله مقدمات قیاسی آنرا كتابت كردی و شرایط قواعد منطق رعایت نمودی تا معلوم شود كه آن مقدمات منتج است یا عقیم و چون در مسئله متردد گشتی بعد از طهارت بمسجد جامع رفتی و دوگانه بتخشع بگذاردی و بدعا و استغاثه اشتغال نمودی تا حقیقت آن مسئله بر وی ظاهر شدی و در شبها هرگاه خواب بر وی غلبه كردی یا ضعفی در مزاج احساس فرمودی قدحی شراب آشامیدی و باتفاق مورخین شیخ ابو علی در سن هیجده سالگی از تكمیل جمیع فنون علوم معقول و منقول فراغت یافته بود و در میدان فصاحت و بلاغت گوی مسابقت از علماء اعصار و فضلاء ادوار میر بود و در بعضی از نسخ معتبره مسطور است كه در آن ولا كه شیخ در بخارا بمطالعه اشتغال داشت امیر نوح را مرضی صعب روی نمود و تمامی اطباء از معالجه عاجز گشته چون از شیخ استعلاج كردند باندك زمانی مزاج
ص: 444
پادشاهرا بحالت صحت آورد و ملازم درگاه سلطنت‌پناه شد و در ایام مراجعت برخصت امیر نوح در كتابخانه بخارا كه در آن زمان كتب متقدمین و متاخرین در آنجا جمع بود میرفت و آن كتب غریبه نفیسه را بنظر درمی‌آورد اتفاقا در آن اوان آتش در كتابخانه افتاد و آنچه در آنجا بود سوخته و نابود شد و جمعی از منازعان ابو علی گفتند كه شیخ عمدا آتش در دار الكتب زد تا آن علوم را بخود نسبت نماید و بعد از آن ابو علی بتصنیف مشغول گشت و چون سن ابو علی به بیست و دو رسید پدرش وفات كرد و پریشانی تمام باحوال ملوك سامانی راه یافته ابو علی بخوارزم نزد علی بن مأمون بن محمد كه در آن زمان خوارزم شاه بود رفت و خوارزمشاه جهة او وظیفه كافی تعیین كرد و در آن ایام ابو سهل مسیحی و ابو ریحان بیرونی و ابو نصر عراق و ابو الخیر خمار در خوارزم بودند و خوارزم شاه همه را كما ینبغی رعایت میفرمود بصحت پیوسته كه در آن اوان كه كوكب دولت سلطان محمود غزنوی بدرجه استقلال رسید بعضی از اهل شر و فساد بعرض رسانیدند كه شیخ ابو علی بدمذهبست و سلطان محمود از غایت عصبیت قصد شیخ فرموده ابو الفضل حسن بن میكال را نزد خوارزمشاه ارسال داشت و پیغام داد كه چنان معلوم شد كه در آن دیار جمعی از افاضل عدیم المثل توطن دارند باید كه ایشان را بپایه سریر اعلی فرستی تا بشرف جلوس مجلس همایون مشرف گردند و بنابر آنكه خوارزم شاه بر غرض سلطان اطلاع داشت قبل از ملاقات حسن بن میكال جماعت مذكوره را طلب داشته صورت حال ایشان در میان نهاد و گفت نمیخواهم كه شما را بتكلیف پیش سلطان محمود فرستم اگر میل ملاقات سلطان ندارید قبل از آنكه حسن میكال شما را در خوارزم بازیابد تدبیر خود كنید ابو ریحان و ابو الخیر ملازمت سلطان اختیار كردند و ابو علی و ابو سهل بتعجیل از خوارزم بیرون آمده راه فرار پیش گرفتند و در بیابانی كه میان خوارزم و ابیورد است سرگردانی بسیار كشیده ابو سهل در آن صحرا از وفور تشنگی و گرما فوت شد و ابو علی بدحال و بیمار بابیورد رسید و از آنجا باستوا و از استو بجرجان رفت و در كاروانسرائی فرود آمده بطبابت مشغول گردید و چون معالجاتش بر نهج صواب وقوع می‌یافت شهرت تمام گرفت و در خلال آن احوال خواهرزاده قابوس بن وشمگیر كه در جرجان صاحب تاج و سریر بود پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و اطباء زمان از تشخیص مرض آن جوان عاجز گشته كیفیت مهارت ابو علی در آن فن بعرض قابوس رسید و حكم شد كه او را بسر بالین مریض برند و چون شیخ بخانه خواهرزاده قابوس رفته نظر خجسته‌اثر بر اوضاع و احوال وی افكند گفت این شخص غیر از عشق مرضی ندارد و مریض انكار نموده ابو علی فرمود كسی را كه اسامی تمامی محلات استراباد داند حاضر سازید خدام بارگاه سلطنت عسسی را كه متصف بدان صفت بود طلب نمودند و شیخ انگشت بر نبض مریض نهاده عسس را گفت كه محلات شهر را تعداد نمای و عسس موجب فرموده عمل نموده چون نام محله‌ای كه مطلوب مریض آنجا بود مذكور گشت نبض او اختلاف پیدا كرد آنگاه گفت كوچهای آن محله را بترتیب بر زبان
ص: 445
آورد و برین قیاس چون بكوچه مخصوص رسید نبض مختلف گردید بعد از آن سراهاء آن كوچه مذكور گشته در محل ذكر یك سرا نوبت دیگر اختلاف در نبض پدید آمد پس شیخ فرمود كسی را كه اسامی تمام ساكنان آن سرا معلوم داشته باشد بحضور آورید و چون بموجب فرموده عمل نمودند آن شخص حسب الاشاره ابو علی نامهای متوطنان آنخانه را آغاز تعداد كرد چون بنام مطلوب مریض رسید آن مقدار تغییر در حال او ظاهر گشت كه مجال انكار نماند بیت
بلاء عشق مه‌رویان عجب خاصیتی داردكه ظاهر تر شود هرچند داری بیشتر پنهان آنگاه شیخ بعرض قابوس رسانید كه خواهرزاده شما بر فلانكس كه در فلان محله و فلان سرا متوطن است عاشق شده است و علاج او منحصر در وصال معشوق است قابوس از كمال حدس و مهارت ابو علی تعجب نمود و او را رعایت بسیار فرموده آورده‌اند كه ابو الفضل حسن میكال كه جهت طلب افاضل علوم نزد خوارزم شاه رفته بود بغزنین معاودت كرد سلطان محمود فرمود كه صورت ابو علی را بر تختها و كاغذ پارها كشیدند و هریك از آن صور را بقطری از اقطار ممالك فرستاد و بحكام آن نواحی پیغام داد كه هرگاه شخصی باین هیئت در آن ولایت پیدا شود او را گرفته بپایه سریر سلطنت مصیر ارسال دارید و صورتی پیش قابوس نیز فرستاده بود بنابرآن چون چشم قابوس بر روی ابو علی افتاد او را بشناخت و بتعظیم او قیام نمود و بر زبر مسند خود جای داد و كما ینبغی درصدد رعایت شیخ ابو علی آمد اما مقارن آن صورت اختلال باحوال آن ملك راه یافته شیخ ابو علی از استراباد بولایت ری رفت و بمجلس سیده و مجد الدوله رسید و چون ایشان صفت كمال شیخ را شنیده بودند درصدد استرضاء خاطر خطیرش سعی موفور بتقدیم رسانیدند و در آن ایام مجد الدوله را مرض مالیخولیا پیدا شده شیخ در معالجه ید بیضا نمود و آثار انفاس مسیحا ظاهر فرمود و در آن سال كه سلطان محمود رایات اقبال بعزم تسخیر عراق برافراخت شیخ از ری بغزنین رفت و از قزوین بهمدان شتافت و در وقت وصول شیخ بهمدان حاكم آندیار شمس الدولة بن فخر الدوله را مرض قولنج روی نمود و بیمن اهتمام شیخ از آن مرض شفا یافت و منصب وزارت بدان جناب تفویض فرمود و چون ابو علی روزی‌چند بر مسند وزارت نشست آشوبی در میان دیلمیان افتاده بعضی از لشكریان سرای شیخ را غارت كردند و قصد قتل آن جناب نمودند و شیخ از ایشان گریخته چهل روز در خانه شیخ ابو سعید نامی متواری گشت و در آن ایام زحمت شمس الدوله نكس كرد و ابو علی را پس از جدوجهد بسیار بازیافته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند و بار دیگر شیخ آن عارضه را علاج نمود و شمس الدوله كرت ثانیه منصب وزارت را بابو علی مفوض ساخت و در آن اوان فقیه ابو عبید از آن جناب التماس شرح كتب ارسطو كرد شیخ جواب داد كه مجال آن كار ندارم اما اگر راضی شوی در علم مناضره و مجادله خصوم از آن‌چه معلوم من شده است درین ترددات كتابی تصنیف نمایم و فقیه ابو عبید برین معنی رضا داده شیخ تالیف طبیعیات كتاب شفا را در آن
ص: 446
ولا ابتدا كرد و ایضا تصنیف مجلد اول از قانون هم در آن اوان وقوع یافت و چون ابو علی در همدان روزی‌چند بسرانجام امور وزارت اشتغال داشت هرشب جمعی كثیر از علماء و طلبه علوم در سرایش جمع میشدند و شیخ در اول شب بدرس قیام می‌نمود و بعد از آن مغنیان و اهل ساز را احضار میكرده و بشرب شراب ناب مشغولی می‌فرمود و در آن اثناء میان شمس الدوله و بهاء الدوله مخالفت روی نموده شمس الدوله متوجه بغداد شد و بسبب عدم سوء تدبیر مرض قولنج عود كرد و لشكریان او را بجانب همدان بازگردانیده شمس الدوله در راه عازم سفر آخرت گشت و مردم همدان پسرش را بحكومت برداشته كس بطلب شیخ فرستادند كه بوزارت آن پسر اشتغال نماید ابو علی از قبول آن امر امتناع نموده در سرای ابو علی بن عطار متواری شد و در ایام انزوا بی‌آنكه كتابی در نظر داشته باشد جمع طبیعیات و الهیات كتاب شفا را در سلك انشا كشید و ابتدا بمنطق كتاب شفا كرد درین اثناء تاج الملك كه از جمله اركان دولت پسر شمس الدوله بود شیخ را گرفته بمحبت علاء الدوله كاكویه كه در اصفهان بحكومت اشتغال داشت متهم ساخته در یكی از قلاع آن حدود محبوس گردانید و ابو علی كتاب منطق شفا را در آن حصار بپایان رسانید و در خلال آن احوال علاء الدوله از اصفهان لشگر بهمدان كشید و شمس الدوله و تاج الملك چون قوت مقاومت نداشتند پناه بهمان قلعه محبس شیخ بوده بردند و بعد از آنكه ابن كاكویه از همدان بازگشت شیخ را بمصحوب خود بهمدان آورد و ابو علی در منزل علوی فرود آمده ادویه قلبیه را در آن ولا تألیف كرد آنگاه در كسوت اهل تصوف بهمراهی برادر خویش محمود و فقیه ابو عبید و دو غلام بصوب اصفهان حركت فرمود و چون بقریه طیران رسیده خواص علاء الدوله با مركب رهوار و خلعت خاصه شهریار بمراسم استقبال استعجال نمودند و آن جناب را در منزل مناسب فرود آوردند و شیخ در لیالی جمعه به مجلس علاء الدوله حاضر گشتی و آن محفل بوجود علمای اعلام مشحون بودی و شیخ هرگاه در تكلم آمدی همه استفاده كردندی و تتمیم كتاب شفا در آن ولا بوقوع انجامید و در سنه عشرین و اربع مائه كه سلطان محمود غزنوی و پسرش سلطان مسعود ببلاد عراق درآمدند شیخ ابو علی بوزارت علاء الدوله اشتغال داشت پادشاه و وزیر از صولت سلطان محمود متوهم گشته بجانب ری شتافتند و پس از آنكه سلطان مخمود ایالت آن مملكت را بمسعود باز گذاشته مراجعت نمود علاء الدوله پسر خود را با تحف و هدایا نزد سلطان مسعود فرستاد و این معنی موافق مزاج سلطان مسعود افتاده حكومت اصفهانرا بدستور معهود باو داد و چون چندگاه علاء الدوله به نیابت سلطان مسعود حكومت اصفهان نمود داعیه استقلال پیدا كرد و سلطان مسعود بر ما فی الضمیر او اطلاع یافته روی توجه باصفهان آورده و علاء الدوله گریخته خواهرش بدست سلطان مسعود افتاد شیخ ابو علی بملاحظه آنكه بی ناموسی بعلاء الدوله نرسد بسلطان مسعود نوشت كه خواهر علاء الدوله كفو تست اگر او را بحباله نكاح خویش درآوری ولایت اصفهان را بتو بازگذارد سلطان مسعود این
ص: 447
سخن را بوفور اخلاص حمل كرده آن ضعیفه را عقد كرد بعد از آن شنید كه علاء الدوله بتهیه اسباب مقاتله اشتغال دارد خشمناك شده پیغام فرستاد كه خواهر ترا به رنود و اوباش لشكر خواهم داد علاء الدوله شیخ را گفت جواب این سخن بنویس شیخ بسلطان مسعود نوشت كه اگر آن عورت خواهر علاء الدوله است منكوحه تست و اگر طلاق دهی مطلقه تو باشد و غیرت ضعفا بر ازواج است نه بر اخوان و این جواب مؤثر افتاده سلطان مسعود خواهر علاء الدوله را در مهد عزت و حرمت نزد برادر فرستاد و بعد از فوت سلطان محمود سلطان مسعود بطرف غزنین رفته ابو سهل حمدوی را والی عراق گردانید و میان علاء الدوله و ابو سهل محاربه روی نموده علاء الدوله منهزم گشت و ابو سهل باصفهان آمده امتعه نفیسه و كتب شیخ بغارت رفت و پس از روزی‌چند علاء الدوله باصفهان عود نموده بر مسند ایالت نشست نقل است كه حرص مجامعت بر مزاج شیخ غالب بود و بآن امر بسیار مشغولی میفرمود بنابرآن قوت ضعیف شده و ضعف قوت گرفته در سفری زحمت قولنج عارض ذات او گشت و در یكی روز هفت نوبت حقنه كرد و در آن ایام بحسب ضرورت كوج واقع میشد و شیخ را علت صرع نیز روی نموده نوبت دیگر خدام را فرمود كه به ترتیب حقنه قیام نمایند و دو دانك تخم كرفس داخل آن كنند و شخصی كه مرتب حقنه بود بسهو یا عمد پنج درم بزر كرفس با سایر ادویه ضم نمود و بدان واسطه مرض سجح ضمیمه امراض دیگر گشت و دیگری از خدام كه در مال شیخ از وی خیانتی صادر شده بود در معجون مترودیطوس كه جهة دفع صرع میخورند افیون خلط نمود لاجرم مرض اشتداد یافته شیخ از آن سفر در محفه باصفهان آمد و آن‌روز كه باصفهان رسید قوت قیام نداشت و باوجود این حال در معالجه سعی بلیغ بجای آورده فی‌الجمله صحتی دست داد و یكنوبت بمجلس علاء الدوله تشریف برد بعد از آن علاء الدوله عزیمت همدان كرده شیخ را همراه گردانید و در راه رنج قولنج عود نموده چون بهمدان رسیدند ابو علی دانست كه صحت ممكن نیست دست از معالجه بازداشته غسلی كرد و از جمیع منهیات توبه فرمود و آنچه داشت صدقه كرد و غلامان را خط آزادی داده بقرائت كلام اللّه مشغول گشت و پس از تمام شدن ختم قرآن بسه روز در جمعه‌ای از جمعات شهر رمضان سنه سبع و عشرین و اربعمائه وفات یافت و ازین قطعه كه نوشته میشود سال تولد و تكمیل علوم و فوت ابو علی بوضوح می‌پیوندند قطعه حجة الحق ابو علی سینا
در شجع آمد از عدم بوجوددر شصا كشف كرد جمله علوم
در تكز كرد این جهان بدرود
و بدین روایت مدت عمر شیخ پنجاه و چهار سال بوده باشد «1»
______________________________
(1) مخفی نماناد كه محمد بن یوسف الطبیب الهروی در بحر الجواهر تولد شیخ ابو علی حسین را فی سنه سبعین و ثلاث مائه نگاشته و وفات شیخ را فی یوم الجمعه الاولی من رمضان سنه ثمان و عشرین و اربعمائه و بدین روایت اوقات حیات شیخ در دار ملال پنجاه و هشت سال بوده و اللّه اعلم بحقیقة الحال حرره محمد تقی التستری
ص: 448
و قولی آنكه اوقات حیاتش شصت و سه سال شمسی و هفت ماه بوده و جمعی كه این قول را قبول كرده‌اند گویند كه ولادت ابو علی در سنه خمس و ستین و ثلاث مائه بوده و فوتش در سنه ثمان و عشرین و اربعمائه روی نموده از شیخ ابو علی حالات غریبه و امور عجیبه بسیار ظاهر گشته چنانچه بعضی از آن در میان طوایف انسان اشتهار دارد نقل است كه چون كتاب منطق شیخ بشیراز رسید علماء فارس بمطالعه آن اشتغال نموده یكی از ایشان كه اعلم قوم بود در آن رساله چند شبهه كرده آن سخنان را بر جزوی نوشت و آنرا مصحوب ابو القاسم كرمانی نزد شیخ فرستاد و ابو القاسم نزدیك بغروب آفتاب در بلده اصفهان بملازمت ابو علی رسید و آن جزو را بعرض رسانید و شیخ تا وقت اداء نماز خفتن با ابو القاسم صحبت داشته بعد از آن بمطالعه آن شبهات پرداخت و آغاز نوشتن جواب كرد و در آن شب كه داخل لیالی تابستان بود پنج جزو ده ورقی در آن باب كتابت نموده آنگاه بخواب رفت و چون نماز بامداد بگذارد آن اجزا را كه مشتمل بر حل مشكلات و جواب شبهات عالم شیرازی بود بابو القاسم داده گفت (استعجلت فی الجواب حتی لا یمكث القاصد) و اكابر شیراز چون اجزا را دیدند و كیفیت تحریر آن را شنیدند متعجب گردیدند آورده‌اند كه روزی در مجلس علاء الدوله مسئله‌ای از علم لغت مذكور شد و شیخ بقدر وقوف در آن باب سخن گفت ابو منصور كه یكی از دانشمندان اصفهان بود و در آن انجمن تشریف داشت شیخ را گفت كه در حكمت و فطانت شما هیچكس را سخن نیست اما لغت تعلق بسماع دارد و شما تتبع این فن نكرده‌اید شیخ ابو علی ازین سخن متأثر گشته آغاز درس كتب لغت كرده نسخ معتبره كه در آن فن نوشته شده بود بدست آورد تا در علم لغت بمرتبه‌ای رسید كه فوق آن درجه متصور نبود و بعد از آن سه قصیده مشتمل بالفاظ غریبه در سلك نظم كشیده فرمود تا آن قصاید را نوشته جلد كردند و او را كهنه ساخته در خلوتی نزد علاء الدوله برده گفت چون ابو منصور بملازمت آید این قصاید را بوی نموده بگوئید كه این رساله را روز شكار در صحرا یافتم و میخواهم كه مضمون ابیات آنرا معلوم كنم و علاء الدوله بر آن موجب بتقدیم رسانیده ابو منصور هرچند در مطالعه آن اشعار اهتمام كرد هیچ معلوم نتوانست فرمود و استكشافی نشد و معترف بعجز و قصور شده دم دركشید بعد از آن شیخ به مجلس حاضر گشته هر لغتی كه ابو منصور را مشكل بود معنی آن بیان فرمود و فرمود كه این لغت در كدام كتاب است و در كدام فصل ابو منصور بنور فراست دانست كه این قصاید خاصه شیخ ابو علی است لاجرم رسم عذرخواهی بجای آورد و شیخ كتاب لسان العرب در آن ایام تألیف كرد و مفصل دیگر از بعض مؤلفات شیخ این است كه مسطور میگردد مختصر اوسط در منطق مبداء و معاد و ارصاد كلیه قانون در چهار مجلد مختصر مجسطی حاصل و محصول در بیست مجلد اتصاف در بیست مجلد كتاب النجاة هدایه اشارات برد اسم مجلدین شفا هژده مجلد علائی فوایح ادویه قلبیه حكمت مشرقیه حكمت عرشیه بیان جواب رساله قضا و قدر رساله اجرام علویه رساله آلات رصد
ص: 449
رساله در شعر مختصر اقلیدس رساله در نبض رساله در حدود اقسام حكمت رساله در ابعاد و اجرام (اللّهم ارحمه و جمیع علماء المؤمنین و صل علی سیدنا محمد الامین و آله و اصحابه الهادین)

گفتار در بیان طلوع صبح دولت و اقبال اخشیذ از افق ولایت مصر و شام و ذكر وصول خورشید طالع او و اتباعش باوج عظمة و احتشام‌

ولادت اخشیذ در روز شنبه منتصف رجب سنه ثمان و ستین و مأتین در دار السلام بغداد دست داد و نام اخشیذ محمد بود و پدرش طغج نام داشت «1»
و طغج تركی بود از اولاد ملوك فرغانه منتظم در سلك امراء خلفاء بنی عباس و چون محمد بن طغج بسن رشد و تمیز رسید و آثار شجاعت و فرزانگی از ناصیه احوالش لایح گردید المقتدر باللّه ایالت ولایت دمشق را برأی و رویت او مفوض گردانید و محمد آن مملكت را بانوار عدالت و نصفت روشن ساخت و در ترفیه احوال رعایا اهتمام فرموده رایت حكومت و رأفت برافراخت و پس از آنكه القاهر باللّه پای بر مسند خلافت نهاد حكومت مصر را نیز باو داد و محمد در ماه رمضان در سنه احدی و ثلاث مائه بآن بلده شتافته ابواب انعام و احسان بر روی طبقات انسان بازگشاد و چون الراضی باللّه متقلد قلاده خلافت شد بیشتر از خلفاء سابق در استرضاء خاطر محمد كوشیده زمام امارت حرمین شریفین و مملكت جزیره را نیز در قبضه اقتدار او نهاد و او را اخشیذ لقب داد و در آنزمان اهالی فرغانه پادشاه خود را اخشیذ میگفتند چنانچه فارسیان والی خود را كسری می‌نامیدند (قال امام الیافعی رحمة اللّه علیه الاخشیذ بكسر الهمزة و بالخاء و الشین و الذال المعجمات و الیاء المثناة من تحت بعد الشین و معناه فی لسان الترك ملك الملوك) و محمد بن طغج باین لقب اشتهار یافته در ایام حكومتش خطبا بر منابر اسلام ازو باخشیذ تعبیر نموده دعا میكردند و در وقتی كه المتقی باللّه مالك مسند خلافت گشت امارت تمامی ولایت شام را ضمیمه سایر مناصب اخشیذ ساخت و او قدم بر مسند عظمت و ابهت نهاده حشمت و مكنتش بجائی رسید كه هشت هزار غلام زرخرید پیدا كرد و فرمود كه هرشب دو هزار از آن غلامان بحراستش قیام نمایند و اخشیذ بفراغ بال و كمال استقلال اوقات میگذرانید تا در ساعت چهارم از روز جمعه بیست و دوم ذی الحجه سنه اربع و ثلثین در دمشق وفات یافت و نعش او را به بیت المقدس برده مدفون ساختند مدت عمر اخشیذ شصت و شش سال و پنجاه و چند روز بود و دو پسر صغیر السن ازو یادگار ماند ابو القاسم و ابو الحسن اما بعد از وفاتش
______________________________
(1) بضم طاء مهمله و سكون غین معجمه و جیم مخففه و بعض بضم غین معجمه و تشدید جیم تصحیح گردد و معنی آنرا در عربی عبد الرحمن تفسیر نموده حرره محمد تقی التستری
ص: 450
ابو المسك كافور كه غلامی بود شدید السواد و حبشی الاصل و اخشیذ او را بهیجده هزار دینار تربیت كرده بود و به منصب اتابكی ابو القاسم سرافراز ساخته در مملكت مصر متصدی سرانجام امور ملك و مال شد و ابو القاسم را بر تخت سلطنت نشانده و چون كافور بوفور عقل و شجاعت و عدل و كیاست اتصاف داشت سایر امرا غاشیه اطاعتش بر دوش گرفتند و كافور از قبل ابو القاسم كما ینبغی باستمالت سپاهی و رعیت می‌پرداخت تا در سنه تسع و اربعین و ثلاث مائه ابو القاسم عالم بقا را منزل ساخت آنگاه كافور مخد و مزاده دیگر خود را كه مكنی بابو الحسن بود بپادشاهی برگرفته بدستور سابق كامرانی میكرد و در سنه اربع و خمسین و ثلاثمائه و قیل سنه خمس و ثلاث مائه ابو الحسن نیز وفات یافته كافور «1»
در حكومت مستقل گشت چنانچه امام یافعی روایت نموده در بلده مصر و شام و حجاز چندگاه بر منابر اسلام دعاء او بر زبان خطبا میگذشت و او در كمال جاه و جلال روزگار میگذرانید تا در روز سه‌شنبه بیستم جمادی الاولی سنه سته و خمسین و ثلاث مائه بقول صحیح در مصر زمان حیاتش بنهایت رسید و در قرافه مدفون گردید مدت عمرش شصت و چند سال بود و بوزارت او ابو الفضل جعفر بن فرات و ابو الفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم قیام مینمودند و بعد از فوت كافور باندك زمانی حكومة مملكت مصر بخلفاء اسمعیلیه انتقال یافت چنانچه از سیاق كلام آینده بوضوع خواهد انجامید (و التائید من اللّه الكریم المجید)

گفتار در ذكر فرمان‌فرمائی طبقه اول اسمعیلیه در ممالك مصر و افریقیه‌

طبقه نخستین از اسمعیلیه كه در مغرب و مصر بعز سلطنت معزز گشتند چهارده نفر بودند و مدت دولت ایشان بعقیده مؤلف مرآت الجنان دویست و شصت و شش سال امتداد یافت و ازین جمله مدت دویست و هشت سال خطه مصر دار الملك ایشان بود و اول كسی كه ازین طایفه ظهور نمود و مالك زمام امور جهانبانی شده ابو القاسم محمد بن عبد اللّه است كه او را مهدی می‌گفتند و مهدی بقول اكثر و اشهر از نسل اسمعیل بن جعفر الصادق رضوان اللّه علیه بود و حمد اللّه مستوفی از عیون التواریخ كه مؤلف ابو طالب علی بغدادی است اسامی اباء او را برینموجب نقل نموده كه المهدی محمد بن الرضی عبد اللّه بن التقی قاسم بن الوفی احمد بن الوصی محمد بن اسمعیل بن جعفر الصادق علیه السّلام و بعضی از اهل سنت و جماعت و مغربیان مهدی را از ذریه عبد اللّه بن سالم بصری شمرده‌اند و زمره‌ای از عراقیان او را از اولاد عبد اللّه بن میمون قداح اعتقاد كرده‌اند و زعم اسماعیلیان
______________________________
(1) واضح باد كه سیوطی در تاریخ حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره وفات كافور را فی جمادی الاولی سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه نگاشته حرره محمد تقی التستری
ص: 451
آنست كه مهدی آخر الزمان كه احادیث و اخبار از ظهور او اخبار مینماید عبارت از محمد بن عبد اللّه است و از حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلواة اتمها و انماها روایت كنند كه فرمود (علی راس ثلاث مائه تطلع الشمس من مغربها) و گویند لفظ شمس درین حدیث كنایه از محمد بن عبد اللّه است و مهدی بقول امام یافعی در ذی حجه سنه تسع و تسعین و مأتین و بروایتی كه در روضة الصفا و تاریخ گزیده مسطور است در سنه ست و تسعین و مأتین بمعاونت ابو عبد اللّه صوفی در افریقیه خروج كرد و گماشتگان مقتدر خلیفه را از آن ولایت اخراج نموده متقلد قلاده ایالت گشت و روزبروز مهم او در ترقی بوده ممالك اندلس و قیروان و طرابلس بلكه اكثر بلاد مغرب را مسخر ساخت و در حدود قیروان قلعه‌ای در غایت حصانت و رضانت طرح انداخت و آن حصن حصین را بمهدیه موسوم گردانید و چون مدت بیست و شش سال بدولت و اقبال گذرانید فی سنه اثنی و عشرین و ثلاث مائه در قلعه مهدیه بعالم آخرت توجه نمود و اوقات حیاتش شصت و دو سال بود

القائم بامر اللّه احمد بن محمد المهدی‌

بعد از فوت پدر بحكم ولایت‌عهد قایم‌مقام گشته افسر حكومت بر سر نهاد و در ایام دولت او مكتب‌داری ابو یزید نام جمعی از اهل سنت و جماعت را با خود متفق ساخت و رایت مخالفت قایم برافراخت و قایم بمحاربه او قیام نموده منهزم بقلعه مهدیه رفت و ابو یزید بدر حصار شتافته شرط محاصره بجای آورد در تاریخ گزیده مسطور است كه اسمعیلیه را اعتقاد آنست كه دجال كنایه از ابو یزید است و حدیثی روایت كنند كه دجال بر مهدی یا قایم خروج خواهد كرد القصه قبل از آنكه فتنه ابو یرید مندفع گردد قائم در شوال سنه ثلثین و ثلاث مائه فوت شد امرا و اركان دولت وفاتش را پنهان داشته با پسرش اسمعیل بیعت نمودند مدت دولت قائم دوازده سال بود

المنصور بقوة اللّه اسمعیل بن القائم بامر اللّه‌

باصابت رای و تدبیر و وفور جلادت و صفاء ضمیر اتصاف داشت و چون علم حكومت برافراشت قبل از آنكه خبر فوت پدرش اشتهار یابد ابو یزید را منهزم گردانید و جمعی از اهل شجاعت را بتعاقب او نامزد كرده آنجماعت ابو یزید را بدست آوردند و بپای تخت رسانیدند منصور او را در قفسی آهنین با بوزینه‌ای قرین ساخته بعد از روزی‌چند بنیاد حیاتش را برانداخت و منصور در سلخ شوال سال سیصد و چهل و یك وفات یافت مدت حیاتش سی و نه سال بود و زمان خلافتش هفت سال‌

المعز لدین اللّه ابو تمیم بن المنصور بقوة اللّه‌

در روز وفات پدر بر تخت سلطنت نشست و او پادشاهی صایب‌رای كشورگشای بود و در ایام خلافت خود بسیاری از بلاد مغرب را تسخیر نمود و بعد از انتشار خبر فوت
ص: 452
كافور اخشیذی دولت او از افق مملكت مصر طلوع كرد و جوهر خادم بدانجانب شتافته بلاد شام را نیز در تحت تصرف آورد و المعز لدین اللّه در سنه احدی و ستین و ثلاث مائه از افریقیه بمصر رفته آنخطه را دار الملك ساخت و در روز جمعه نوزدهم ربیع الآخر سنه خمس ستین و ثلاث مائه علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت مدت سلطنتش بیست و سه سال و پنجماه بود و اوقات حیاتش چهل و پنجسال‌

گفتار در بیان تسخیر مصر و شام و حجاز بسعی جوهر خادم و ذكر ارتفاع لواء دولت و اقبال معز بن منصور بن قائم‌

اعاظم علماء اخبار باقلام صحت آثار بر صفحات لیل و نهار مرقوم گردانیده‌اند كه چون خاطر المعز لدین اللّه از ضبط ممالك موروثی فراغت یافت ابو الحسن جوهر بن عبد اللّه را كه در سلك غلامانش منتظم بود و به كاتب رومی اشتهار داشت در سنه سبع و اربعین و ثلاث مائه بغایت تربیت و رعایت سرافراز ساخته با لشگری گران بصوب اقصی بلاد مغرب فرستاد و جوهر تا ساحل دریای اوقیانوس و جزایر خالدات رفته آنولایات را بتحت تصرف درآورد و مظفر و منصور با غنایم موفور بخدمت المعز لدین اللّه بازگشت بعد از آن خبر فوت كافور اخشیذی و قحط و غلائی كه در ولایت مصر وقوع یافته بود بسمع او رسید و بوضوح انجامید كه اگر یكی از اصحاب فرمان با اطعمه فراوان بدانجانب شتابد متوطنان آندیار بقدم اطاعت پیش آمده غاشیه ملازمت بر دوش میگیرند بنابرآن معز جوهر خادم را با فوجی از سپاه ظفر عطیه و اصناف اطعمه و اغذیه بجانب فرستاد و جوهر در شهور سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه بحشمتی هرچه تمامتر بدان مملكت رسید و تمامی آن طعامها را بمساكین و فقرا تصدق نمود لاجرم صورت جوع كه در درون مصریان شیوع داشت تسكین گرفت و محبت جوهر مانند دوستی سیم و زر در دلها راه یافته جمیع ساكنان آندیار اظهار اخلاص و هواداری نمودند و جوهر در بستان اخشیذی نزول اجلال فرموده ابواب نصفت و احسان بر روی روزگار طوایف انسان بازگشاد و البسه سیاه را كه شعار عباسیان بود باثواب سفید تبدیل داده در روز جمعه بمسجد جامع شتافت و نام عباسیه را از خطبه افكنده رؤس منبر و وجوه زر را باسم و لقب المعز لدین اللّه مزین و منور ساخت و این كلمات را بر خطبه افزود كه (اللهم صل علی محمد المصطفی و علی علی المرتضی و علی فاطمة البتول و علی الحسن و الحسین سبطی الرسول الذین اذهب اللّه عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا و آللهم صل علی الائمة الطاهرین ابا امیر المؤمنین) و در جمعه ثانیه مؤذنان بفرموده جوهر در اثناء اذان زبان بكلمه حی علی خیر العمل گشادند و در آن روز خطیب در آخر خطبه جوهر را دعا كرد و این صورت در نظر او مستحسن ننمود و گفت (هذا لیس رسم موالینا) و هم درین سال جوهر بموجب اشارت المعز لدین اللّه در میان فسطاط و مصر و عین الشمس شهری بنا نهاد و آنرا موسوم بقاهره معزیه گردانید و باطراف و جوانب
ص: 453
لشگرها فرستاد و باندك زمانی اسكندریه و سعیدیه و دمیاط و مكه و مدینه را از تصرف عباسیه بیرون آورد و در آن ممالك شعار علویه ظاهر كرد آنگاه سرداری جلادت‌آثار جنود خنجرگذار بصوب فلسطین ارسال داشت و آن قاید فلسطین را فتح فرموده بر دمشق نیز مستولی گشت و جمعی كثیر از قرمطیان را كه در شام بودند و باظلال خلایق اشتغال مینمودند گرفته بسیاست رسانید و در شوال سنه احدی و ستین و ثلاث مائه المعز الدین اللّه از افریقیه بقاهره معزیه رفته آن بلده را كه حالا موسوم بمصر شده دار الملك ساخت و بنوعی آثار عدالت و سخاوت ظاهر فرمود كه مزیدی بر آن متصور نبود در روضة الصفا مسطور است كه المعز لدین اللّه پانزده هزار اشتر و ده هزار استر كه بار همه زر بود از افریقیه همراه خود بقاهره معزیه آورد و خزانه‌چیان بفرمان او هرروز چند صندوق پرزر در پیش بارگاه پادشاه می‌نهادند و محتاجانرا رخصت می‌دادند تا هركدام یك كف از صنادیق برمیداشتند و چون المعز لدین اللّه مدت چهار سال در آن دیار بدولت و اقبال گذرانید مریض گشته پسر خود نزار را ولی‌عهد ساخت و او را العزیز باللّه لقب داده روی بصوب جهان جاودان نهاد و اركان دولت بنابر مصلحت مملكت هفت ماه فوت او را پنهان داشتند آنگاه العزیز باللّه را بر مسند ایالت نشانده نقش اطاعتش بر الواح خواطر و صحایف ضمایر نگاشتند

العزیز بالله ابو منصور نزار بن المعز لدین اللّه‌

پس از فوت پدر بهفت ماه در قاهره معزیه بر سریر سلطنت نشست و مصریان با وی بیعت كردند و عمش حیدر و عم پدرش ابو الفرات و عم جدش از بیعتیان بودند و غیر از عزیز و هرون الرشید هیچكس را از خلفاء این معنی اتفاق نیفتاده و العزیز باللّه پادشاهی حلیم نیكواخلاق بود و در ایام دولت او الپتكین كه در سلك موالی آل بویه انتظام داشت از بغداد علم توجه بصوب شام برافراشت و حسن بن احمد قرمطی بوی پیوسته مقابله و مقاتله عزیز را پیش‌نهاد همت ساخت و این خبر بسمع عزیز رسیده از مصر متوجه شام گردید و چون طلاقی عسكرین روی نمود و چشم الپ‌تكین بر عزیز افتاد خوفی تمام بر باطنش مستولی شد و از اسب پیاده گشته به نیاز هرچه تمامتر پیش رفته ركاب عزیز را بوسید و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و عزیز رقم عفو بر جریده جریمه الپتكین كشیده او را بلكه سایر سرداران سپاه دیلم را بخلع فاخره و انعامات وافره نوازش فرمود و رخصت انصراف ارزانی داشت بعد از آن میان عزیز و عضد الدوله دیلمی ابواب مكاتبات مفتوح گشته طریق مودت در میان آمد نقل است كه عزیز ایالت شام را بمیشاء یهودی و ریاست مصر را بعیسی نصرانی تفویض فرمود و ایشان بر مسلمانان ظلم فراوان میكردند بنابرآن روزی عورتی رقعه بعزیز داد كه ای امیر بدان خدای كه جهودانرا بمیشا و ترسایانرا بعیسی عزیز ساخت و مسلمانانرا بواسطه تو ذلیل گردانید نظری بحال من افكن و عزیز از ملاحظه این نوشته بغایت متأثر گشته رقم عزل بر صحیفه حال هردو كشید و از
ص: 454
ایشان مال فراوان استانده رد مظالم كرد و در سنه احدی و ثمانین و ثلاث مائه جوهر خادم درگذشت و جوهر آنكسی است كه مصر باهتمام او مفتوح گشت و در ماه رمضان سنه سته و ثمانین و ثلاثمائه العزیز باللّه نیز از عالم انتقال نمود مدت عمرش چهل و دو سال و اوقات خلافتش بیست و یكسال بود در مرآة الجنان چنان مذكور است كه وزارت العزیز باللّه متعلق بابو الفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم بود و نسب ابو الفرج بقول بعضی از مورخان بهرون بن عمران علیه السّلام می‌پیوست و او در اوایل حال بملت یهودیه بود اما انوار دیانت و كیاست از ناصیه احوالش میدرخشید بنابرآن كافور اخشیدی وزارت خود بوی تفویض فرمود و مقارن آن حال بمحض عنایت كریم ذو الجلال دل یعقوب بتقلید دین اسلام راغب گشته كلمه طیبه توحید بر زبان راند و باقامت صلوة مكنونه و درس قرآن قیام نمود و كما ینبغی بتربیت علماء دین‌دار و رعایت مشایخ بزرگوار اقدام فرموده و پس از فوت كافور یعقوب هم در آن دیار معزز و محترم روزگار گذرانید تا آن زمان كه العزیز باللّه بر مسند خلافت نشست و او را منظورنظر عنایت گردانیده بار دیگر زمام منصب وزارت مصر را بقبضه درایت او نهاد و یعقوب درین نوبت بیشتر از پیشتر بتمهید بساط عدل و احسان پرداخته شعرا و فضلا را مشمول انعام و اكرام فراوان ساخت و یعقوب در سنه سبع و سبعین و ثلاث مائه بمرض طبیعی درگذشت و العزیز باللّه بنفس نفیس بر جنازه او نماز كرد و فرمود تا او را در خانه كه در قاهره معزیه بنا كرده بود و بدار الوزارة موسوم گردانیده دفن نمودند

الحاكم بامر اللّه ابو علی منصور بن العزیز بالله‌

در بیست و ششم ماه ربیع الاولی سال سیصد و پنجاه از هجرت حضرت رسالت‌پناه الحاكم بامر اللّه در قاهره معزیه متولد شد و او نخستین خلیفه‌ایست از خلفاء اسمعیلیه كه در قاهره تولد نمود در تاریخ گزیده مسطور است كه چون حاكم بر تخت حكومت نشست اظهار عدل و خداپرستی فرموده بی‌كوكبه بر حمار سوار شدی و در كوچه بازار سیر كردی و گفتی من مانند موسی بر كوه طور با حضرت حق سبحانه تعالی مناجات میكنم و در امر معروف و نهی منكر مبالغه تمام نمودی بمرتبه كه مردم از خوردن خمر چون متقاعد نشدند به تخریب باغات حكم فرمود بجهت آنكه زنان از خانه بیرون نروند موزه‌دوزانرا گفت كه موزه زنانه ندوزند و ایضا فرمان فرمود كه یهود و ترسا بر اسب سوار نشوند و چون بر استر یا خر سواری كنند از ركاب آهنین احتراز نمایند و پیوسته زنگی چند قلاده سازند و در حمام بخلخال درآیند تا از اهل اسلام امتیاز داشته باشند و همچنین حاكم در اوایل اوقات خلافت خویش حكم كرد كه شب دروازه‌های مصر را نبندند و بجهة بیع و شری ابواب دكانها بازگذارند و بر در خانه‌ها و سر كوچه‌ها شموع و مشاعل برافروزند و در آن اوان شب همه‌شب در اسواق و محلات مردم آمدوشد میكردند و حاكم نیز با عامه خلق در سیر موافقت مینمود و هركس سخنی داشت باو میگفت حمد اللّه مستوفی گوید كه حاكم با وجود اظهار زهد و ورع هر
ص: 455
فسق و ظلم كه از خواص او در خفیه واقع شدی بازخواست نكردی و بعد از چند سال از حكومت حاكم مصریان تمثالی بصورت عورتی بر سر راه او راست كرده رقعه در دست آن پیكر نهادند و چون حاكم بدانجا رسید آن رقعه را بستد و مطالعه فرمود در آنجا دشنام خود و آبا و اجداد مشاهده نمود لاجرم متغیر گشته بنهب و حرق مصر اشارت كرد و بدان جهة نصف شهر ویران شد و در سنه اثنی و تسعین و ثلاث مائه حاكم در قاهره معزیه مسجد جامع طرح انداخت و در ایام خلافت خویش مدارس بنا كرده علما و فقها را از موقوفات آن بقاع محظوظ و بهره‌ور ساخت و در زمان حاكم بموجب فرموده وی تمام سگان قلم‌رو او را كشتند مگر كلاب اهل صید را و یكی از عادات حاكم آن بود كه رقعها نوشته و مهر بر آن نهاده در روز بار برافشاندی مضمون بعضی از آن نوشتها آنكه حامل رقعه را باین مبلغ و مقدار انعام دهند و فحوای برخی آنكه دارنده را چنین عقوبت كنند و هركس رقعه خود را با مهر نزد امیر باز بردی با وی بمضمون آن عمل كردی در روضة الصفا مسطور است كه در زمان خلافت حاكم شخصی كه خود را در نسب بهشام بن عبد الملك بن مروان میرسانید خروج كرد و میان او و حاكم محاربات دست داده خارجی روی بوادی فرار نهاد و یكی از امراء عرب او را گرفته نزد حاكم فرستاد و حاكم فرمود تا آنشخص را دست و پای بسته بر شتری نشاندند و حمدونه را ردیف او ساختند كه هرلحظه سیلی بر فقایش میزد و باین طریق او را گرد مصر برآورده چون خواستند كه خارجی را از شتر فرود آورند مرده بود نقل است كه حاكم در اواخر اوقات حیات خواهر خود را بامیر الجیوش متهم كرده خواست كه هردو را سیاست كند و امیر الجیوش بر ما فی الضمیر حاكم وقوف یافته جمعی را بر آن داشت كه او را بقتل رسانیدند و كان ذلك فی سنه احدی عشر و اربعمائه گویند كه حاكم در علم نجوم بغایت ماهر بود و پیوسته می‌گفت كه اگر فلان شب بمن آسیبی نرسد عمر من از هشتاد سال تجاوز نماید و او هرسحری بر خری نشسته بطرف كوهی كه در ظاهر مصر بود میرفت و در سحر شب موعود نیز عزیمت آن كوه كرده مادرش درخواست نمود كه امشب از خانه بیرون مرو و حاكم لحظه‌ای بفرموده مادر تأمل نمود و بعد از آن بی‌تحمل شد و مادر را گفت اگر مرا از رفتن مانع شوی روح از بدنم مفارقت میكند آنگاه از قصر خلافت بیرون خرامید و چون نزدیك بآن جبل رسید خیلی كه امیر الجیوش در كمین نشانده بود او را از پای درآوردند اوقات حیاتش شصت و یكسال بود و زمان حكومتش بیست و پنجسال‌

الظاهر لدین اللّه ابو الحسن علی بن الحاكم بامر اللّه‌

بعد از قتل پدر باتفاق اعیان مصر افسر سروری بر سر نهاد و از غایت حسن سیرت ابواب معدلت بر روی سپاهی و رعیت بازگشاد در اوایل حال امیر الجیوش را بدستور معهود صاحب‌منصب امارت گردانیده و چون فی الجمله تمكنی پیدا كرد او را با عمه خود بقتل رسانید و در سنه خمس عشر و اربعمائه در مصر قحط و غلائی عظیم روی نمود و مدت دو سال
ص: 456
آن عسرت امتداد یافت و در سنه عشرین و اربعمائه جهان‌بین ظاهر بدیدار فرزندی سعادت یار روشن گشت و او را سعد نام نهاده المستنصر باللّه لقب داد و در سنه احدی و عشرین و اربعمائه قیصر روم با ششصد هزار مرد بعزم نبرد متوجه شام شد و در حدود حلب بواسطه كثرت حرارت هوا عطش بر آن جماعت غلبه كرده بیتاب گشتند و حلبیان بر ایشان شبیخون زده بعنایت الهی فتحی عظیم روی نمود و در منتصف شوال سنه سبع و عشرین و اربعمائه ظاهر بعلت استسقا از منزل فنا رخت بدار بقا كشید مدت عمرش سی و سه سال بود و زمان ملكش شانزده سال‌

المستنصر باللّه ابو تمیم سعد بن الظاهر لدین اللّه‌

در سن هفت سالگی متصدی امر جهانبانی گشت و در ایام دولت او اهل حلب اظهار عصیان نموده مستنصر سپاه وافر بدانجانب فرستاد تا كرة بعد اخری آن بلده را بحیز تسخیر درآوردند و روزبروز دولت و اقبال مستنصر در ترقی بود تا كار بجائی رسید كه بساسیری بر بغداد استیلا یافته قایم عباسی را محبوس كرد و قریب یكسال در دار السلام بغداد خطبه بنام او خواندند و در سنه سته و اربعین و اربعمائه در مصر شبی ستاره‌ای نمودار شد كه از پرتو آن تمام شهر سمت روشنی گرفت و زمانی ممتد آنحالت واقع بود و مقارن آنحال عسرتی عظیم اتفاق افتاد و چنانچه هرروز قرب صد هزار كس از فقدان نان جان میدادند و در دوازدهم جمادی الاولی یا رجب سنه ستین و اربعمائه در مصر و سایر ممالك مستنصر زلزله‌ای قوی بوقوع انجامید بمرتبه‌ای كه از صعوبت آن ماهیان در قعر دریا مضطرب گشتند و مستنصر با وجود وفور بخل و خست اموال بینهایت صدقه كرد تا آن بلیه دفع شد در تاریخ گزیده مسطور است كه مستنصر از نشئه جنون بهره تمام داشت چنانچه بیجهتی جواهر نفیسه در هاون سوده در آب میریخت و از غایت امساك علوفات متجنده را بازمیگرفت و جماعتی نوبتی هجوم نموده بدار الخلافه رفتند و او را گرفته مقرری خود را طلبیدند و بالاخره بر بعضی از آنچه باقی بود صلح كرده مستنصر را بگذاشتند و در ایام دولت مستنصر حسن صباح كه ذكر او عنقریب مشروح مسطور خواهد گشت بمصر رفت و یكسال در آن دیار روزگار گذرانید و بعد از آن بعراق عجم بازگشته خلق را بمذهب اسمعیلیه دعوت كرده وفات مستنصر در سنه سبع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد مدت عمرش شصت و هفت سال بود و اوقات خلافتش شصت سال و از خلفا هیچ‌كس برابر او حكومت ننمود و از جمله افاضل شعرا امیر ناصرخسرو معاصر مستنصر بود ولادت امیر در سنه ثمان و خمسین و ثلاث مائه روی نمود و چون او بسن رشد و تمیز رسید و آوازه حسن سیرت اسمعیلیه را شنید در زمان خلافت مستنصر از خراسان بمصر شتافت و مدت هفت سال آنجا توطن نموده هرسال بحج میرفت و بازمی‌آمد و در نوبت آخر كه بمكه رفت از راه بصره بازگشته عزیمت خراسان فرمود و در بلخ ساكن شد مردمرا بخلافت مستنصر و قبول روش اسمعیلیه دعوت كرد و جمعی از دشمنان قصد جان امیر ناصر نموده خوف و هراس بی‌قیاس بر او استیلا یافت و در جبلی از جبال بدخشان پنهان گشته مدت
ص: 457
بیست سال بآب و گیاه قناعت نمود اوقات حیات امیر ناصر بعقیده صاحب گزیده از صد سال متجاوز بود و از جمله منظومات او یكی كتاب روشنائی‌نامه است و دیگری سفرنامه كه مشتمل است بر وقایعی كه در اثناء سیر در معموره ربع مسكون آن جناب را پیش آمده و محاوراتی كه او را با افاضل هربلده اتفاق افتاده و این قطعه در آن نسخه مندرجست قطعه
همه جور من از بلغاریانست‌كه مادامم همی‌باید كشیدن
گنه بلغاریانرا نیز هم نیست‌بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست‌و لیكن كس نمی‌آرد چخیدن
همی آرند تركانرا ز بلغارز بهر پرده مردم دریدن
لب و دندان آن خوبان چون ماه‌بدین خوبی نباید آفریدن
كه از عشق لب و دندان ایشان‌بدندان لب همی‌باید گزیدن بثبوت پیوسته كه مستنصر نخست پسر بزرگتر خود المصطفی لدین اللّه نزار را ولی‌عهد گردانیده بود و بعد از چندگاه از وی رنجیده وصیت فرمود كه نزار پیرامن امر خلافت نگردد و برادرش المستعلی باللّه احمد قایم‌مقام من باشد بنابرآن بعد از فوت مستنصر اسمعیلیه دو فرقه شدند زمره‌ای بنابر اصل مذهب كه اعتبار نص اول دارد بامامت نزار قایل گشتند و بنام او خلق را دعوت كردند و حسن صباح و اقران او از آن جمله‌اند و شیخ نزاری قهستانی نیز آن مذهب داشته بنابرآن نزاری تخلص میكرد و طایفه‌ای جانب خلاف گرفته بر خلافت المستعلی باللّه اتفاق نمودند

المستعلی بالله ابو القاسم احمد بن المستنصر بالله‌

چون برطبق وصیت پدر بر تخت خلافت نشست میان بقصد برادر خود نزار بست و نزار فرار بر قرار اختیار كرده باسكندریه رفت و حاكم آن بلده كه مملوك مستنصر بود مراسم تعظیم و تبجیل بجای آورده مخدومزاده را بر سریر فرماندهی نشاند و اینخبر بعرض مستعلی رسیده لشگری بدانصوب روان گردانید تا والی اسكندریه را كشتند و نزار را اسیر ساخته بمصر آوردند آنگاه مستعلی او را در قاهره معزیه حبس نمود تا وفات یافت و در سنه خمس و تسعین و اربعمائه مستعلی نیز بعالم آخرت شتافت و از تاریخ گزیده چنان معلوم میشود كه مستعلی باجل طبیعی درگذشت و از روضة الصفا چنین مستفاد میگردد كه بر دست یكی از هواداران نزار كشته گشته مدت سلطنت مستعلی هفت سال و دو ماه بود و زمان حیاتش بیست و هشت سال وزارت المستعلی باللّه چنانچه امام یافعی تصریح نموده تعلق بملك افضل شاهنشاه امیر الجیوش بدر الجمال الارمنی میداشت‌

الآمر باحكام اللّه ابو علی منصور بن المستعلی بالله‌

بقول حافظابرو در وقتی كه مدت پنج سال و یكماه و چند روز از عمرش گذشته بود بر تخت خلافت صعود نمود و در ایام دولت او اهل فرنك با جمعی كثیر از طالبان جنگ بحدود ممالك مصر درآمده والی عسقلان شمس الخلافه با آنجماعت متفق گشت و امیر الجیوش
ص: 458
ملك افضل كه خسر آمر و راتق و فاتق امور سلطنت او بود متوجه مخالفان شده بین الجانبین مقابله و مقاتله روی نمود و آفتاب حیات شمس الخلافه بمغرب فنا غروب كرده فرنگیان منهزم گشتند و در زمان آمرا میر حسن صباح و نزاریه قوی گشته در سنه خمس عشر و خمسمائه بیك ناگاه امیر الجیوش را كشتند و اقسنقر را نیز كه در سلك اركان دولت و امرا انتظام داشت در جامع موصل بزخم كاردی از پای درآوردند در تاریخ امام یافعی مسطور است كه از نفایس اموال آنمقدار كه ملك افضل امیر الجیوش را جمع آمده بود هرگز هیچ‌یك از وزراء سلاطین را دست نداده بود و از جمله متروكات او ششصد هزار دینار سرخ بود و دویست و پنجاه اردب مملو از نقره و هفتاد و پنجهزار جامه اطلس و دواتی از طلاء احمر كه مرصع بود بدر و گوهر و مقومان ذو البصیرة آنرا دوازده هزار دینار قیمت كردند و صد مسمار طلا كه هریك صد مثقال وزن داشت و پانصد صندوق كه از لباسهای فاخره مالامال بود و اسب و اشتر و استر و عوامل آنمقدار از وی بازماند كه تعداد آن سمت تیسیر نپذیرفت و از گاو شیردار و گاومیش و گوسفند آنمقدار جمع آمده بود كه شخصی شیر آنها را هرسال بسی هزار دینار اجاره كرده بود القصه بعد از قتل امیر الجیوش به نه سال فی رابع ذی قعده سنه أربع و عشرین و خمس مائه فدائیه كار آمر را نیز آخر كردند زمان امر و نهی آمر باتفاق مورخان بیست و نه سال بود و اوقات حیاتش بقول حافظابرو سی و چهار سال و كسری و بعقیده صاحب گزیده چهل سال و اللّه اعلم بحقیقة الحال‌

الحافظ لدین اللّه ابو میمون عبد المجید بن المستنصر بالله‌

بعد از وفات آمر باتفاق امرا و اكابر پای بر تخت خلافت نهاد و منصب وزارت را باحمد بن افضل امیر الجیوش داد و احمد در مبدأ شهریاری حافظ بر دست فدائیان نزاری كشته گشته دیگری متصدی آن منصب شد و او نیز بزخم تیغ ملاحده از عقب احمد شتافته حافظ پسر خویش حسن را بجای وزیر ثانی تعیین فرمود و حسن از غایت حرص بخون ریختن در یكشب چهل كس از امراء مصر را بقتل آورد حافظ از پسر متوهم گشته جمعی را بر آن داشت كه قصد او نمایند و حسن ازینمعنی وقوف یافته آن زمره را نیز بسیاست رسانید آنگاه بقیه امرا و لشگریان حافظ را گفتند كه اگر پسر خود را بما نسپاری ترا از میان برمیداریم و دیگریرا بر سریر خلافت می‌نشانیم و حافظ مضطر گشته یكی از اطباء یهود را فرمود تا حسن را زهر داد وفات الحافظ لدین اللّه در جمادی الاخری سنه اربع و اربعین و خمس مائه اتفاق افتاد اوقات حیاتش هشتاد سال بود و مدت خلافتش بیست سال
ص: 459

الظافر بالله ابو المنصور محمد بن الحافظ لدین اللّه‌

باتفاق اكابر و اشراف مصر بعد از فوت پدر مالك تخت و افسر گشت و در ایام دولت او كفار فرنك بر عسقلان استیلا یافتند نقل است كه ظافر را با نصر پسر عباس بن تمیم كه وزیرش بود محبتی مفرط پیدا شد چنانچه لحظه‌ای از وی مفارقت نمی‌نمود و در آخر ایام دولت قریه معموره بوی بخشید ظرفاء مصر كه پی بتعشق خلیفه و پسر وزیر بردند بر زبان آوردند كه مهر نصر پیش ازین میشود و عرق غیرت و حمیت وزیر از شنیدن امثال این سخنان در حركت آمده فی سنه تسع و اربعین و خمسمائه جمعی را در خانه خویش در كمین نشاند و ظافر را بمهمانی طلبیده بضرب شمشیر و خنجر مراسم ضیافت بجای آورد و مدت ایالت ظافر پنجسال و كسری بود

الفائز بنصر اللّه ابو القاسم عیسی بن الظافر بالله‌

در روز قتل پدر باتفاق امرا و اعیان مصر جهان‌بان شد و زمام امور وزارت را در قبضه اقتدار ملك صالح نهاده باخذ عباس اشارت فرمود و عباس ازین معنی وقوف یافته با اموال بیقیاس از مصر بیرون رفت و در اثناء راه فوجی از فرنگان او را غارتیدند و دست و پا بسته در صحرا گذاشتند تا بمرد و فایز بعقیده بعضی از مورخان جوانی خوش‌طبع و فاضل بود و در شهر صفر سنه خمس و خمسین و خمس مائه درگذشت مدت خلافتش باین روایت پنجسال باشد و بروایت اول شش سال و چند ماه اوقات حیوة فایز بقول جعفری بیست و یكسال بود

العاضد لدین اللّه ابو عبد اللّه محمد بن الفایز بنصر اللّه‌

بمعاضدت اركان دولت و مساعدت اعیان حضرت بعد از فوت فایز بوصول مرتبه خلافت فایز گشت و او بمكارم اخلاق و محاسن آداب موصوف بود و بصفت جود و نصفت و وفور عدل و مكرمت معروف و در ایام دولت عاضد كفار فرنك قاصد تسخیر مملكت مصر گشتند و خوف تمام بر ضمایر اهل اسلام استیلا یافته طالب صلح شدند و بعد از آمدشد رسولان مصریان قبول نمودند كه مبلغ هزارهزار دینار تسلیم فرنگیان نمایند تا بازگردند و محصلان كافران جهة تحصیل آن وجه بشهر رفته این معنی بر خواطر ارباب ملت گران آمده اتفاق نمودند كه از نور الدین محمود بن عماد الدین زنگی كه در آن زمان والی شام بود استمداد نمایند و شاپور كه وزیر عاضد بود نامه‌ای بنور الدین نوشته از تسلط كفار فرنك استغاثه نمود و نور الدین اسد الدین شیركوه را با هشتاد هزار سوار خنجرگذار بدان جانب فرستاد و چون فرنگیان از توجه شیركوه خبر یافتند روباه‌مثال بصوب هزیمت شتافتند و بدین قیاس لشگر كشیدن فرنگیان بصوب مصر و توجه اسد الدین تكرار یافته در نوبت سیوم فی شهر ربیع الاخر سنه اربع و ستین و خمسمائه شیركوه بقاهره معزیه درآمد و سرانجام
ص: 460
امور ملك و مال را از پیش خود گرفت و عاضد جهت او خلع گرانمایه فرستاده عهدنامه بخط خویش در قلم آورد و چون در آن ایام شاپور كه منصب وزارت داشت گاهی بی‌مشورت خلیفه مهمات را فیصل میداد خاطر عاضد از وی برنجید و اسد الدین این معنی را فهم كرده در روزی كه وزیر بوثاقش رفت او را بگرفت و عاضد سر وزیر را طلبیده شیركوه وزیر را كشت و چون اسد الدین شصت و پنج روز در باب سرانجام امور وزارت اهتمام نمود از عالم انتقال فرمود و عاضد صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب را كه برادرزاده اسد الدین بود قایم‌مقامش گردانید و صلاح الدین باندك زمانی در خطه مصر استقلال یافت اركان خلیفه را بی‌اختیار ساخت و چون این خبر بسمع نور الدین محمود رسید بصلاح الدین پیغام فرستاد كه خطبه و سكه را باسم المستضی‌ء بنور اللّه عباسی مزین ساز و نام عاضد را از درجه خلافت بیند از صلاح الدین نخست صلاح در قبول آن سخن ندید اما بعد از تكرار نامه و پیغام بروایتی در ماه محرم الحرام سنه سبع و ستین و خمسمائه كه عاضد پهلو بر بستر ناتوانی داشت فرمود تا خطبه بنام مستضی‌ء عباسی خواندند و عاضد قبل از آنكه این خبر ناخوش بشنود عازم عالم عقبی گردید و زمان دولت و اقبال خلفا علویه اسمعیلیه بنهایت انجامید بعد از آن صلاح الدین بر مملكت مصر مستولی شده مدتی مدید سلطنت آن دیار در میان اولاد او بماند و بالاخره فلك بمقتضاء عادت خود آن عطیه را نیز از ایشان بازستاند چنانچه شمه‌ای ازین حكایت سمت تحریر خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و چون خامه فصیح بیان مجملی از حالات خلفای اسمعیلیه را در حیز تحریر آورد مناسب چنان نمود كه بعضی از اخبار حسن صباح و اتباع او كه از جمله داعیان اسماعیلیان بودند و در بلاد رودبار و قهستان حكومت نمودند بی‌فاصله مابین مذكور گردد (و من اللّه الاعانة و المدد)


گفتار در بیان ابتداء حال حسن صباح حمیری و ذكر وصول او بمرتبه حكومت و سروری‌

در میان ارباب اخبار اشتهار دارد كه نسب حسن بمحمد بن صباح حمیری می‌پیوندد اما از سخن خواجه نظام الملك طوسی كه معاصر حسن بوده خلاف این معنی ظاهر میگردد و مجملی از آنچه خواجه در وصایاء خویش در باب مبادی حالات حسن مرقوم قلم خجسته رقم گردانیده آنست كه در وقتی كه من نزد امام موفق نیشاپوری بتحصیل علوم مشغول بودم حكیم عمر خیام و مخذول بن صباح كه دو نورسیده بودند هم‌سال من و بجودت طبع وحدت ذهن اتصاف داشتند در حوزه درس من نشسته سبق مرا می‌شنودند و چون از مجلس موفق بیرون می‌آمدم ایشان نیز موافقت كرده بمرافقت یكدیگر بگوشه‌ای میرفتیم و درس گذشته را اعاده مینمودیم و حكیم عمر نیشابوری الاصل بود و پدر حسن صباح علی نام داشت و شخصی متشید متزهد بدمذهب خبیث العقیده بود و در مملكت ری بسر میبرد و حاكم آن ولایت ابو مسلم رازی بواسطه حسن سیرت و صفای سریرت با آن مفسد عداوت میورزید
ص: 461
و او همواره نزدیك ابو مسلم رفته بقول كاذب و یمین فاجر از هذیانات قولی و فعلی برائت ساحت خویش باز مینمود و چون امام موفق نیشابوری از اكابر علماء خراسان بود و بسیار معزز و متبرك و سن شریفش از هفتاد و پنج متجاوز و شهرت تمام داشت كه هرفرزندی كه نزد امام بقرائت قرآن و حدیث اشتغال نماید البته بدولت و اقبال رسد و پدر حسن جهة رفع مظنه مردم پسر خود را بنیشابور آورده در مجلس امام موفق باستفاده مشغول گردانید و خود بطریقه زاهدان در زاویه‌ای نشست گاهی سخنان اصحاب اعتزال و الحاد از وی روایت میكردند و احیانا او را بزندقه و كفر منسوب میساختند و او نسب خود را بعرب رسانیده میگفت من از اولاد صباح حمیری‌ام و پدر من از یمن بكوفه و از كوفه بقم و از قم بری آمده و لیكن خرساانیان خصوصا ساكنان ولایت طوس بر این سخن انكار كرده می‌گفتند كه پدران او از روستائیان این ولایت بودند القصه روزی آن مخذول با من و خیام گفت بغایت مشهور است كه شاگردان امام موفق بدولت میرسند اكنون شك نیست كه اگر ما همه باین مرتبه نرسیم یك كس از ما خواهد رسید شرط و پیمان میان ما چگونه است گفتم بهر وجهی كه فرمائی معاهده نمائیم گفت عهد میكنیم كه هریك را از ما دولتی میسر گردد علی السویه مشترك باشد و صاحب آن دولت خود را مرجح نداند گفتیم چنین باشد و برینجمله عهد و میثاق در میان آمد و چون روزگاری برین قیل‌وقال بگذشت و من از خراسان بماوراء النهر و غزنین و كابل افتادم و پس از آنكه معاودت نموده بمنصب وزارت رسیدم در ایام پادشاهی سلطان الپ ارسلان حكیم عمر خیام نزد من آمد و آنچه از لوازم حسن عهد و مراسم حفظ وفا تواند بود بجای آوردم و مقدم او را گرامی داشته گفتم للّه الحمد كه جمال حال تو بحلیه فضل و كمال آراسته مناسب آنكه ملازمت سلطان اختیار نمائی چه بنابر معاهده كه در میان ماست منصب وزارت صفت مشاركت دارد و شرح فضایل و كمالات ترا بنوعی در خاطر خطیر صاحب تاج و سریر متمكن گردانم كه مثل من بدرجه اعتمادرسی حكیم گفت مكارم ذات و محاسن صفات ترا بر اظهار این سخنان باعث میشود والا چون من ضعیفی را چه حد آنكه وزیر مشرق و مغرب نسبت بوی این‌همه ملاطفت كند اكنون مرا تمنا آنست كه همیشه با تو در مقام اخلاص باشم و مشاركت در منصب متقاضی خلاف این مدعاست توقع آنكه نوعی بحال من پردازی كه بفراغ بال در گوشه‌ای نشینم و بنشر فواید علمی مشغولی كنم چون دانستم كه ما فی الضمیر خود بی‌تكلف بیان می‌كند هرساله جهة مدد معیشت او هزار و دویست مثقال طلا بر املاك نیشابور نوشتم و او را اجازت مراجعت دادم و حكیم عمر بعد از آن تكمیل علوم كرده در علم حكمت بدرجات رفیعه ترقی نمود اما ابن صباح در ایام سلطنت الپ‌ارسلان گم‌نام بود و در اوقات دولت سلطان ملكشاه در سالی كه سلطان از مهم قاورد بن چقری بیك فراغ بال حال كرد در نیشابور بحضور آمد آنچه در وسع محافظان عهد و وفا و مراقبان صدق و صفا گنجد تا نسبت باو ظاهر ساختم و یوما فیوما لطفی مجدد و تفقدی ممهد بوقوع می‌پیوست در آن اثنا روزی گفت ای خواجه تو از اهل تحقیق و اصحاب یقینی میدانی كه دنیا متاعیست قلیل
ص: 462
روا باشد كه از جهة وجاهت و محبت ریاست نقض میثاق نمائی و خود را در زمره (الذین ینقضون عهد اللّه) داخل گردانی بیت
دست وفا در كمر عهد كن‌تا نشوی عهدشكن جهد كن گفتم حاشا كه از من نقض پیمان صادر گردد گفت آری مكارم بی‌غایت و عواطف بی‌نهایت تو درباره من مبذول میداری و لیكن بر تو ظاهر است كه معاهده بین الجانبین نه این بود گفتم سمعا و طاعة جاه و منصب بل تمامی موروث و مكتسب مشتركست بعد از آن او را به مجلس سلطان درآوردم و در محل مناسب تعریفات كردم و احوال گذشته كه میان ما واقع بود بعرض رسانیدم و چندان از وفور فراست و كیاستش بسلطان گفتم كه چون من بدرجه اعتماد رسید اما به مقتضاء كلمه الولد سرابیه او نیز مانند پدر شخصی مشعبد مزور و محیل و مدبر بود و خود را در لباس دیانت و صیانت مینمود تا در اندك فرصتی در مزاج سلطان تصرف بسیار كرد و بدان مرتبه رسید كه در بسی از امور خطیره و مهمات جلیه سلطان بنابر سخن او نهاد غرض از عرض این مقدمات آنكه من او را بدین درجات رسانیدم و عاقبت از قبح سیرت او فسادات پیدا آمد و نزدیك بدان رسید كه ناموس چندین‌ساله صفت هباا منثورا گیرد بیان این سخن آنكه حسن با من آغاز نفاق كرده محقر سهوی و جزئی خللی كه در دیوان واقع شدی بانواع تصنفاف و حیل صورتی انگیختی كه بعرض سلطان رسانیدی و انگیز كردی تا از وی كیفیت آن استفسار نمودندی و بتوجیه موجه و تقریر دلپذیر معقول فساد آن در خاطر سلطان نشاندی و از جمله قصدهای حسن نسبت بمن یكی آن بود كه در حلب نوعی از رخام میباشد كه از آن ظروف و اوانی سازند وقتی در آن بلده بر زبان سلطان گذشت كه مقداری از آن باصفهان نقل باید نمود و شخصی از اهالی اردو بازار برین سخن اطلاع یافته بعد از مراجعت دو كس از مكاریان عرب را گفته بود كه اگر پانصد من رخام باصفهان رسانید كرایه دستوری را مضاعف تسلیم نمایم و یكی از مكاریان را شش شتر بود و دیگری را چهار شتر و هریك پانصد من بار خاصه خود داشتند و این پانصد من رخام را اضافه بارها و خاصه خود كرده بر شتران مذكوره مساوی قسمت نمودند و آن سنگها را باصفهان رسانیدند و چون اردو بازاری این سخن عرضه داشت نمود سلطان شادمان گشته سوقی را خلعت پوشانید و مكاریانرا هزار دینار انعام فرمود مكاریان مرا گفتند این وجه را میان ما تقسیم نمای صاحب شش شتر را ششصد دینار دادم و مالك چهار شتر را چهارصد دینار خبر این قسمت بدان مخذول رسید گفت در تقسیم خطا كرده است و مال سلطان را بناواجب داده و حق مستحق در ذمه سلطان گذاشته هشتصد دینار بمالك شش شتر بایست داد و دویست دینار بصاحب چهار شتر و همان روز این سخن را بعرض سلطان رسانیدند سلطان مرا طلب فرمود پیش رفتم آن مخذول ایستاده بود سلطان مرا بدید و خندان شده قضیه پرسید مخذول روی درهم كشیده این سخن آغاز كرد كه مال سلطان را بناواجب داده‌اند و حق مستحق باقی گذاشته‌اند من و حضار مجلس گفتیم بیان كن گفت تمامی بار این ده شتر سه حصه است هریك پانصد من و عدد شتر ده سه در ده سی باشد چهار آن یك تن در سه دوازده
ص: 463
میشود و شش این یك تن در سه هجده پس هرحصه را ده قسم كافی باشد و باقی فاضل اكنون صاحب هجده قسم را كه مالك شش شتر است هشت قسم فاضل باشد و صاحب دوازده قسم را كه خداوند چهار شتر است دو قسم و این هردو فاضل حصه رخام پادشاه است و چون هزار دینار بدین قسم منقسم گردد هشتصد بهشت قسم رسد و دویست بدو قسم القصه چون این‌همه تعمیه و الغاز بعناد من و تعجیز دیگران بیان كرد سلطان گفت چنان بگوی كه من فهم كنم گفت ده شتر است و هزار و پانصد من بار هرشتری را صد و پنجاه من چهار شتر یككس را ششصد من باشد و او پانصد من خاصه خود دارد و صد من رخام سلطان و شش شتر آن دیگری نهصد من او نیز پانصد من بار خاصه خود دارد و چهارصد من رخام سلطان از هزار دینار هرصد من را دویست دینار رسد هشتصد دینار باین باید داد و دویست دینار بآن اگر از روی حساب است دستور غیر ازین نیست و اگر انعام است ملاحظه بار نمی‌باید نمود و مناصفه قسمت باید فرمود و چون آن مخذول این فصل تقریر كرد سلطان جهة مراقبت جانب من ظاهرا بمطایبه بیرون برد اما دانستم كه باطنا متاثر گشت و از این‌گونه خباثت بسیار ازو صادر میشد و اعظم مفاسد التزام دفاتر دخل و خروج ممالك بود بعشر آن مدت كه من مهلت خواستم و فی الواقع در آن باب ید بیضا نمود و كاری چنان خطیر در زمانی پشیز كفایت كرد و لیكن در آن امر چون مبنی بر وفور حقد و حسد بود و نقض عهد و خلف میثاق تائید نیافت و در وقت عرض آن دفتر خجالتی بدو رسید كه دیگر او را بر آن آستان مجال اقامت نماند و اگر آن مخذول در آن مجلس منفعل نگشتی تدارك آن مهم بغیر آنچه وی در آخر اختیار كرد هیچ‌چیز نبودی راقم حروف گوید كه ملخص سخن خواجه نظام الملك در باب حسن صباح این بود كه مسطور گشت و آنچه مورخان در ذكر قضیه مذكوره آورده‌اند آنست كه در آن زمان كه حسن صباح ملازم درگاه سلطان ملكشاه بود سلطانرا از ممر خواجه نظام الملك اندك غباری بر حاشیه ضمیر نشسته روزی از وی استفسار نمود كه بچندگاه دفتری منقح كه محتوی باشد بر جمع و خرج ممالك ترتیب توان داد خواجه جواب گفت كه در دو سال همچنان دفتری میتوان نوشت سلطان فرمود كه دیر میشود حسن صباح از سلطان متعهد شد كه در عرض چهل روز آن مهم سرانجام نماید مشروط بر آنكه در مدت مذكور جمیع نویسندگان در ملازمت او باشند و سلطانرا این تعهد مستحسن افتاده حسن بوعده وفا نمود و در چهل روز دفتری مشتمل بر جمع و خرج ممالك در غایت تنفیح ترتیب داد و خواجه از استماع این خبر مضطر گشته بروایتی یكی از غلامان خود را كه با خادم حسن دوستی می‌ورزید گفت اگر تو حیله اندیشی كه اوراق دفتر حسن از هم فروریخته و ابتر گردد من ترا آزاد كنم و هزار دینار دهم غلام خواجه با خادم حسن ببهانه در گوشه رفته و او را غافل ساخته دفتر را ابتر گردانید و طایفه‌ای گفته‌اند در صباح كه حسن صباح دفتر بدیوان آورده بود كه عرض كند خواجه نظام الملك در بیرون بارگاه سلطان ملكشاه چهره حسن را كه اوراق مذكور در دست داشت گفت كه این اوراق بمن نمای تا به‌بینم كه
ص: 464
چگونه دفتری مرتب ساخته است و چهره را از التماس خواجه حیا مانع آمده دفتر بدستش داد و نظام الملك در آن اوراق نگریسته و بر تنقیح و تهذیب آن وقوع یافته آنرا بزمین زد چنانچه از هم فروریخت و گفت مهملی چند درین دفتر نوشته شده و چهره آن اوراق را بی ملاحظه ترتیب فراهم آورده از وهم آن صورت را با حسن نگفت و در وقت عرض دفتر را ابتر یافته اوراق را برهم نهاد و سلطان از جمع و خرج حاصل ولایات سؤالات كرده حسن در جواب هان‌وهون میگفت سلطان چون جواب مطابق سؤال نیافت متغیر گشت و خواجه نظام الملك فرصت یافته گفت دانایان در اتمام امری كه دو سال مهلت خواهند و جاهلی دعوی نماید كه در عرض چهل روز آن مهم كفایت كند جواب او جز هان‌وهون نخواهد بود و بعضی دیگر از مستحفظان اخبار گویند كه چون حسن در پیش سلطان دفتر ابتر یافت بتنظیم و ترتیب آن مشغول گشت و سلطان تعجیل نموده سخنان میپرسید و حسن جواب نمیتوانست گفت تا سلطان از طول مكث ملول شده فرمود كه موجب این‌همه تعلل چیست حسن گفت كه دفتر ابتر شده است آنگاه خواجه بعرض رسانید كه من سابقا معروض داشته بودم كه در طبیعت او طیشی تمام است و سخنان او اعتماد را نشاید لاجرم سلطان رنجیده قصد كرد كه حسن را گوشمالی دهد اما چون مربی دولت او بود در امضاء آنعزیمت تاخیر فرمود و چون مهم حسن صباح در بارگاه سلطانملكشاه از پیش نرفت فرار بر قرار اختیار كرده در شهور سنه اربع و ستین و اربعمائه بدیار ری شتافت و در آن ولایت با عبد الملك عطاش كه داعی اسمعیلیه بود ملاقات كرده از مذهب علیه اثنی عشریه بروش اسمعیلیه درآمد و از آنجا باصفهان رفته از بیم سلطان ملكشاه و خواجه نظام الملك در خانه رئیس ابو الفضل پنهان شد و روزی در اثناء محاوره بر زبان آورد كه اگر دو یار موافق می‌یافتم ملك این ترك و روستائیرا برهم میزدم رئیس ابو الفضل كه خود را از جمله عقلا میشمرد این سخن را حمل بر خبط دماغ نمود و بی از آنكه این معنی بر حسن ظاهر كند بوقت كشیدن طعام اشربه و اغذیه كه تعلق بتقویت دماغ می‌دارد حاضر ساخت و حسن از كمال فراست بر ما فی الضمیر رئیس اطلاع یافته از آنجا بجای دیگر شتافت و بعد از آنكه بر قلعه الموت مستولی گشت و رئیس ابو الفضل نزد او آمد حسن رئیس را گفت دماغ من مخبط شده یا از آن تردیدی كه چون دو یار موافق یافتم چگونه بمدعاء خویش رسیدیم القصه حسن صباح بنابر توهمی كه از سلطان ملكشاه و خواجه نظام الملك داشت در سنه احدی و سبعین و اربعمائه از ولایت عراق و آذربیجان بمصر رفت و مستنصر علوی كه در آن زمان بر مسند خلافت متمكن بود او را منظورنظر الطاف و اعطاف گردانید و حسن یكسال و نیم در پناه دولت مستنصر بسر برده بعد از آن میان او و امیر الجیوش بساط خصومت ممهد شد سبب آنكه مستنصر پسر خود نزار را از ولایت‌عهد خلع نموده آن منصب را به پسر دیگر احمد كه المستعلی باللّه لقب داشت تفویض فرمود و امیر الجیوش بدین‌معنی همداستان شده حسن گفت كه اعتبار نص اول دارد و مردم را بامامت نزار دعوت كرد و امیر الجیوش او را از آن گفت‌وشنود منع نموده حسن بسخن او ممتنع نشد لاجرم امیر الجیوش
ص: 465
بر وی خشم گرفت و باتفاق بعضی از امراء بعرض مستنصر رسانید كه حسن را در قلعه دمیاط محبوس باید گردانید و مستنصر در آن تعلل نموده ناگاه برجی از بروج آن قلعه كه در كمال متانت بود بیفتاد مردم آن صورت را بر كرامت حسن حمل نمودند اما آخر الامر امیر الجیوش بر حسن غالب آمده او را با طایفه از فرنگیان در كشتی نشانده بجانب مغرب گسیل كرد و چون سفینه بمیان دریا رسید بادی تند در وزیدن آمده آب متموج گشت و ساكنان كشتی آغاز اضطراب نمودند و حسن همچنان بر حال خود بود در آن اثنا یكی از آن مسافران از حسن پرسید كه سبب چیست كه ترا مضطرب نمی‌بینم جواب داد كه مولانا مرا خبر داده كه آسیبی بساكنان این كشتی نخواهد رسید و بحسب اتفاق همان لحظه شورش بحر تسكین یافته مردم محبت حسن را در دل جای دادند و بار دیگر بادی صعب در اهتزاز آمده كشتی حسن را بشهری از شهرهای نصاری انداخت و حسن از آنجا باز در كشتی نشسته در حدود شام از سفینه بیرون آمد و بحلب شتافته از آنجا عازم بغداد شد و از بغداد بخوزستان شتافته از آن ولایت باصفهان رفت و بدین قیاس پوشیده و پنهان در ولایت عراق و آذربیجان سیر كرده مردم را بروش اسمعیلیه و امامت نزار دعوت مینمود و داعیان بقلعه الموت و دیگر قلاع و بلاد رودبار و قهستان فرستاد تا خلایق را بآن مذهب دعوت نمایند و باندك روزگاری مردم بسیار آن كیش قبول كردند و چون نزدیك بدان رسید كه مهم حسن تمشیت پذیرد در قصبه كه در نواحی قلعه الموت بود ساكن گشته خود را در كمال زهد و تقوی بمتوطنان آن نواحی نمود و آن جماعت مرید و معتقد حسن شده با وی بیعت كردند و در ماه رجب سنه ثلث و ثمانین و اربعمائه شبی فوجی از سكان حصار الموت او را بآن قلعه درآوردند مشهور است كه در قدیم الایام حصار الموت را آله آموت می‌گفتند و آله آموت كنایه از آشیانه عقاب است و عدد حروف آن كلمه بحساب جمل از تاریخ صعود حسن بر آن حصن خبر میدهد بالجمله چون حسن بقلعه الموت درآمد علوی مهدی نام را كه از قبل سلطان ملكشاه حاكم آن سرزمین بود بی‌اختیار گردانید و بنابر آنكه مدار كار حسن مبنی بر زرق و تعبد و تشید و تزهد بود هم در آن دو سه روز مهدی را گفت كه ازین قلعه آنقدر زمین كه پوست گاوی محیط آن تواند شد بمبلغ سه‌هزار دینار بمن فروش و مهدی در مقام مبایعه آمده حسن پوست گاویرا بتسمه‌ها باریك ساخت و آنها را بر سر یكدیگر دوخته بر گرد قلعه كشید و برئیس مظفر كه در گرد كوه دامغان بحكومت اشتغال داشت و متابعتش را قبول نموده بود رقعه نوشت باین عبارت كه رئیس مظفر حفظه اللّه مبلغ سه‌هزار دینار بهاء دژ الموت بعلوی مهدی رساند علی النبی المصطفی و آله السلام و حسبنا اللّه و نعم الوكیل و آن نوشته را بمهدی داده او را از قلعه بیرون كرد و بعد از مدتی از وقوع این صورت مهدی بدامغان رسیده بواسطه فقر و احتیاج آن رقعه را نزد رئیس مظفر بر دو رئیس آنرا بوسیده فی الحال سه‌هزار دینار سرخ بر وی شمرد القصه كار حسن صباح بعد از صعود بر حصار الموت بالا گرفت و باندك زمانی تمامی دیار رودبار و قهستان بتحت تصرفش درآمد و مدت سی و پنج سال بدولت و اقبال گذرانید و بعد از وی هفت كس
ص: 466
دیگر را از اتباع او در آن دیار حكومت میسر گشت و مدت دولت این طبقه صد و هفتاد و یكسال امتداد یافت و حسن بحسب ظاهر در كمال صلاح و ورع بسر میبرد و مبالغه او در ترویج شرع شریف بمرتبه‌ای رسید كه شخصی در الموت نی نواخت از قلعه بیرون كرد و هر چند مردم درخواست نمودند دیگر او را بقلعه نگذاشت و در اوقات حكومت دو نوبت زیاده ببام خانه كه می‌نشست بالا نرفت و هرگز از حصار بیرون نیامد و همواره بتدبیر امور ملك و تلقین مسائل اعتقادیه كه موافق مذهبش بود اشتغال میفرمود و در ایام دولت او فدائیان ملاحده بسیاری از اكابر و اشراف اكناف را بقتل آوردند و در هربلده فتنه انگیخته در تهییج غبار فساد تقصیر نكردند وفات حسن در ماه ربیع الآخر سنه ثمان عشر و خمسمائه روی نمود و ولی‌عهد و قایم‌مقامش كیا بزرگ امید بود

گفتار در ذكر مجملی از وقایع ایام حكومت حسن صباح و بیان كشته شدن طایفه‌ای از اصحاب فضل و صلاح‌

چون تباشیر صبح اقبال حسن صباح از مطلع آمال طلوع نمود اهالی ولایت رودبار بعضی بلطف و بعضی بعنف غاشیه اطاعتش بر دوش گرفتند و او در قلعه الموت بر مسند حكومت نشسته حسین قاینی را كه یكی از كبار اصحابش بود با طایفه از رفیقان بدعوت ساكنان قهستان فرستاد و ایشان بدانجانب رفته باندك زمانی آن ولایت را در حیطه ضبط و تسخیر آوردند در خلال آن احوال یكی از امراء ملكشاهی را كه دیار رودبار و سیور غال او بود عرق حمیت در حركت آمده چند نوبت نواحی الموت را تاخت كرده مراسم قتل و غارت مرعی داشت چنانچه كار سكان آن حصار باضطرار انجامید و خواستند كه قدم در وادی فرار نهند اما حسن ایشانرا بصبر و ثباب وصیت نموده گفت امام یعنی مستنصر مرا گفته است كه الموتیان باید كه از الموت بهیچ طرف نروند كه در آن موضع اقبالی بدیشان خواهد رسید و این سخن در خواطر آن گروه مؤثر افتاده آن قلعه را بلدة الاقبال نام نهادند و پای در دامن اصطبار كشیده بر شداید و مقاسات شكیبائی نمودند و هم در آن ایام بحسب اقتضاء قضا آن شخص بعالم عقبی شتافت و حسن صباح از تضیق و تشویش او نجات یافت و در اوایل سنه خمس و ثمانین و اربعمائه امیر ارسلان تاش بفرموده سلطان ملكشاه لشكر بالموت كشید و بمحاصره مشغول گردید و چون كار اهل قلعه باضطرار انجامید دهدار ابو علی كه از جمله اتباع حسن صباح بود و در قزوین بسر میبرد سیصد مرد مكمل بمدد فرستاد و آن گروه انتهاز فرصت نموده شبی خود را در قلعه افكندند آنگاه شبیخون بر ارسلان تاش زده او را منهزم گردانیدند و غنیمت بی‌نهایت بدست آوردند و چون گریختگان باردوی سلطان رسیدند قزل سارقرا با سپاه فراوان بدفع حسین قاینی نامزد فرمود و قزل بقهستان رفته حسین قاینی با رفیقان در قلعه مؤمن آباد
ص: 467
متحصن گشت و قزل بلوازم محاصره پرداخت و چون نزدیك بآن رسید كه پیكر ظفر جلوه‌گر آید ناگاه خبر شهادت خواجه نظام الملك بر دست ابو طاهر اوانی كه از جمله فدائیان حسن صباح بود انتشار یافت و متعاقب آن واقعه خبر فوت سلطان ملكشاه نیز بتواتر پیوست لاجرم آن لشكر از هم فروریخت و هركس بطرفی گریخت و نزاع سلطان بر كیارق و سلطان محمد مدد علت شده كار اسمعیلیه ترقی تمام گرفت و قلعه گرد كوه و لامیر نیز بتحت تصرف حسن درآمد آنگاه فدائیان جهة قتل علماء و فقها و جماعتی كه با ملاحده تعصب داشتند در اطراف آفاق متفرق گشتند و بسیاری از آن طایفه را بزخم كارد و خنجر كشتند از آنجمله در شهور سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه امیر ارغش ملكشاهی را عبد الرحمن خراسانی بقتل رسانید و هم درین سال ابو مسلم كه رئیس ری بود بسعی خداداد رازی مقتول گردید و همدرین سال رفیق قهستانی امیر ترسن ملكشاهی را بجوار رحمت جاودانی فرستاد و در ماه محرم سنه تسع و ثمانین و اربعمائه امیر اترك ملكشاهی بزخم تیغ حسین خوارزمی رخت هستی بباد فنا داد و مقارن آن حال امیر سیاه‌پوش نیز كشته گشت و كجش كه قایم‌مقام ارغش بود بسبب اصابت زخم ابراهیم دماوندی درگذشت و در بیست و سیوم رجب سنه تسعین و اربعمائه هادی كیاعلوی كه در گیلان دعوی امامت میكرد بر دست ابراهیم و محمد روی بعالم عقبی آورد و در بیست و هشتم ماه مذكور ابو الفتح دردانه دهستانی كه وزیر بر كیارق بود بزخم كارد غلام رومی جهان فانی را بدرود كرد و در شوال همان سال امیر بیرزن ملكشاهی بر دست ابراهیم خراسانی بقتل رسید و در بیست و چهارم شعبان سنه احدی و تسعین و اربعمائه اسكندر صوفی قزوینی بزخم خنجر رفیق قهستانی شهید گردید و در همین ماه ابو المظفر خجندی مفتی كه فاضل‌ترین واعظان اصفهان بود و نسبش بمهلب بن ابی صفره میرسید بر دست ابو الفتح سنجری كشته گشت و در سنه مذكوره والی دهستان سنقرچه در آمل بزخم تیغ محمد دهستانی درگذشت و در یازدهم محرم سنه اثنی و تسعین و اربعمائه ابو القاسم كرخی مفتی بسعی حسن دماوندی راه عالم ابدی پیش گرفت و در بیست و هفتم رمضان سنه مذكوره رشته حیات ابو الفرج قراتكین بتحریك شمشیر دیگری از ملاحده سمت انقطاع پذیرفت و هم درین سال حاكم دیاربكر و شام امیر اسپهسالار كه باتابك مودود ملقب بود قصر حیات را بدرود نمود و در همین سال ابو عبیده مستوفی بر دست رستم دماوندی رخت بقا بباد فنا داد و در همین سال ابو جعفر شاطبی رازی بضرب تیغ محمد دماوندی از پای درافتاد و در ماه محرم سنه ثلث و تسعین و اربعمائه قاضی كرمان از ضرب تیغ حسن سراج روی بجهان جاودان آورد و در صفر همین سال قاضی عبد اللّه اصفهانی باهتمام ابو العباس نقیب مشهدی بعالم ابدی انتقال كرد و در روز عاشورا سنه خمسین و خمسمائه فخر الملك بن نظام الملك كه وزیر سلطان سنجر بود در نیشاپور بضرب خنجر دیگری از اهل فجور از عالم انتقال نمود و در ماه ربیع الاخر سال مذكور ابو احمد كیسان قزوینی بر دست رفیق قهستانی از جهان فانی نقل فرمود و در ماه محرم سنه عشر و خمسمائه احمد كردی بضرب خنجر
ص: 468
عبد الملك رازی با چهار رفیق حلبی بقتل رسید و در ماه مبارك رمضان همین سال كرشاسف جربادقانی شهید گردید و ایضا در سنوات مذكور عبد الرحمن قزوینی و مفتی اصفهانی و ابو العلا و امیر زاهد خواجه‌سرای و سلطان العلماء ابو القاسم اسفزاری و غیرهم بسعی و اهتمام رفیق خراسانی و محمد صیاد و بعضی از اهل شر و فساد بقتل رسیدند و بواسطه صدور آن افعال سایر علما و فقها و امرا و وزرا از ملاحده بغایت متوهم گردیدند و چون سلطان بر كیارق بن ملكشاه وفات یافت و پرتو انوار دولت و اقبال از مطلع حشمت و استقلال بر وجنات احوال سلطان محمد تافت احمد بن نظام الملك را با سپاه ظفر انتما بولایت رودبار فرستاد و احمد بدان ولایت شتافته با اهل قلعه الموت محاصره و محاربه آغاز نهاد و سلطان محمد در اوایل سنه احدی عشر و خمسمائه اتابك نوشتكین شیرگیر را بمدد وزیر ارسال نمود و اتابك باحمد ملحق گشته قریب یكسال میان لشگر سلطان و اسمعیلیان جنگ و جدال قایم بود و چون قریب بآن رسید كه صورت فتح و ظفر در آئینه مراد جلوه‌گر آید خبر فوت سلطان محمد در معسكر اتابك شایع گشت بنابرآن لشگریان پشت بر قلعه كرده روی ببادیه گریز آوردند و بعد از آنكه سلطان سنجر افسر سلطنت بر سر نهاد و چند نوبت سپاه بمحاربه اسمعیلیه فرستاد و مدتها بین الجانبین غبار نزاع در هیجان بود در آن اثناء حسن صباح مكری اندیشیده یكی از خادمان سلطانرا بفریفت تا كاردی بر زبر سرش فروبرد و چون سلطان سنجر از خواب درآمد و آن كارد را دید بغایت خائف گردید و در اخفاء آن امر كوشیده پس از روزی‌چند رسول حسن صباح بملازمت رسید و از زبان حسن معروض گردانید كه اگر ما را نسبت بسلطان ارادت خیر نبودی آن كارد كه در فلان شب بر زمین سخت فروبردند در سینه نرم سلطان می‌توانستند نشاند از استماع این سخن توهم سنجر بیشتر از پیشتر شده با ملاحده صلح كرد مشروط بآنكه دیگر قلعه بنا نكنند و آلات محاربه نخرند و مردم را بقبول ملت خود دعوت ننمایند و باین سبب كار حسن قوی‌تر گشت و در خلال این احوال حسین قاینی بقتل رسیده بعضی از مردم قتل او را اسناد باستاد حسین پسر حسن صباح كردند و حسن حكم نمود كه پسرش را بقصاص كشتند و مقارن آن حال پسر دیگرش بشرب خمر اشتغال نموده بفرمان پدر از عقب برادر شربت مرك چشیده و غرض حسن از ارتكاب این حركت آن بود كه مردم چنان اعتقاد كنند كه مقصودش از امر دعوت كسب ثواب آخرتست نی طلب جاه و سلطنت و حسن صباح در سنه ثمان عشر و خمسمائه بمرض موت مبتلا گشته كیا بزرگ امید را ولی‌عهد گردانید و منصب وزارت را بدهدار ابو علی تفویض نمود و این دو شخص را وصیت كرد كه در سوانح امور از صواب‌دید حسن قصرانی بیرون نروند و چون از امثال این وصایا فارغ گشت در بیست و ششم ربیع الاخر سنه مذكوره درگذشت
ص: 469

ذكر كیا بزرگ امید

چون كیا بزرگ امید كه در اصل از ولایت رودبار بود بر تخت حكومت صعود نمود بدستور حسن صباح بحسب ظاهر در رواج شریعت غرا كوشید و باطنا قواعد مبانی الحاد را مشید گردانید و چندین نوبت میان او و سلاطین سلجوقی محاربات و مكاوحات اتفاق افتاد و در اكثر اوقات كیا را ظفر و نصرت دست داد و در ایام دولت بزرگ امید نیز فدائیان جمعی كثیر از اشراف و اعیان را بقتل رسانیدند و در هركشوری فتنه انگیخته آثار اقتدار ظاهر گردانیدند نقل كیا بزرگ امید بعالم عقبی در بیست و ششم جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و خمسمائه روی نمود و مدت حكومتش چهارده سال و دو ماه و بیست روز بود

گفتار در بیان مجملی از وقایع حكومت كیا بزرگ امید ملحد و ذكر كشته شدن زمره‌ای از اكابر و اماجد

در روضة الصفا مسطور است كه در ماه شعبان سنه عشرین و خمسمائه برادرزاده اتابك شیرگیر بفرمان سلطان محمود سلجوقی كه در عراق صاحب تاج و سریر بود با لشگری جرار بصوب رودبار توجه نمود و كیا بزرگ امید طایفه‌ای از ابطال رجال بحرب او نامزد كرده شكست بر جانب برادرزاده اتابك افتاد و ملاحده غنیمت بسیار گرفتند و در سنه احدی و عشرین و خمسمائه كیا بزرگ امید بنابر التماس سلطان محمود خواجه احمد ناصحی شهرستانیرا باصفهان فرستاد تا بین الجانبین به تمهید بساط مصالحه قیام نمایند و چون خواجه شرف دستبوس پادشاه حاصل كرده از مجلس بیرون رفت عوام الناس هجوم نموده او را با رفیقی كه همراه داشت بكشتند و سلطان رسولی بالموت فرستاده بزرگ امید را عذرخواهی نمود كه ما را قضیه احمد ناصحی اختیاری نبود اما كیا این عذر نپذیرفت و قاصد را گفت بسلطان بگوی كه خواجه بعهد و سوگند دروغ شما فریفته شده بقتل رسید اگر راست میگوئید كه قتل او برضاء ما اقتران نداشته كشندگان او را بقتل آرید والا مترصد انتقام باشید و قاصد این سخن بعرض سلطان رسانیده محمود از شنیدن آن مقوله متأثر نشد و طریقه حزم مرعی نداشت و كیا بزرگ امید فوجی از رفیقان را بناحیه قزوین نامزد كرد و آن مردم در غره ماه رمضان سنه ثلث و عشرین و خمسمائه بیك ناگاه بنواحی آن بلده رسیدند و چهارصد گوسفند و دویست سر اسب و استر و دویست گاو بطرف الموت براندند و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه سلطان محمود از عالم فانی انتقال نمود و رفیقان بار دیكر نواحی قزوین را تاخته دویست و پنجاه سر اسب و چهار هزار گوسفند و بیست استر باردار بردند و صد تركمان و بیست قزوینی را بقتل آوردند و هم در این سال هفت نفر از رفیقان آمر ابن المستعلی باللّه را در مصر بكشتند و در همین سال با عمر و محمد دهستانی پسر والی دمشق را بجهان جاودانی فرستادند و در سنه سته و عشرین و خمس‌مائه طایفه‌ای از الموتیان بقصد ابو هاشم زیدی علوی كه دعوت امامت میكرد روی بگیلان آورده و در دیلمان
ص: 470
باو رسیده میان ایشان محاربه بوقوع انجامید و ابو هاشم منهزم گشته رفیقان او را تعاقب نمودند و در جمادی الاخر سنه مذكوره خدمتش را گرفته بسوختند و در شعبان همین سال قاضی شرق و غرب ابو سعید هروی در همدان بدست محمد رازی و عمر دامغانی بقتل رسید و در جمادی الاولی سنه خمس و عشرین و خمسمائه حسن گردكانی بر دست ابو منصور و ابراهیم خسرآبادی متوجه عالم ابدی گردید و در جمادی الاخری سنه ثمان و عشرین و خمس‌مائه رئیس اصفهان شهید دولتشاه علوی از ضرب تیغ ابو عبد اللّه از متنزهات دنیوی بمستلذات اخروی پیوست و در ذی القعده این سال بناء حیات حاكم مراغه اقسنقر بر دست علی و ابو عبیده محمد دهستانی درهم‌شكست و در ذی حجه حجه مذكوره بسعی ابو سعید قاینی و ابو الحسن قرمانی شمس تبریزی شهید گشت و در هفدهم ذیقعده سنه تسع و عشرین و خمسمائه در ظاهر مراغه مسترشد عباسی بر دست چهارده رفیق بقتل رسید چنانچه شمه‌ای ازین معنی گذشت و در ذی حجه حجه مذكوره حسن بن ابی القاسم كرخی مفتی بزخم خنجر محمد كرخی و سلیمان قزوینی راه سفر آخرت پیش گرفت و در اواخر جمادی الاخری سنه اثنی و ثلثین و خمسمائه بزرگ امید پسر خود را محمد ولی‌عهد كرده رشته حیاتش سمت انقطاع پذیرفت‌

ذكر محمد بن بزرگ امید

در اوایل ایام دولت محمد الراشد باللّه عباسی بر دست جمعی از فدائیان كشته گشت و چون اینخبر بالموت رسید مدت هفت شبانه‌روز نقاره بشارت زدند و از آن زمان باز خلفا از ضرب تیغ الموتیان ترسیده روی از مردم نهان كردند و محمد نیز تتبع روش حسن صباح و پدر خویش نموده بحسب ظاهر تقویت اركان شریعت میفرمود و در ایام حكومت او نیز رفیقان بسیاری از اشراف و اعیان را بقتل رسانیدند وفات كیا محمد در ثالث ربیع الاول سنه خمس و خمسین و خمسمائه روی نمود و مدت حكومتش بیست و چهار سال و هشت ماه و هفت روز بود

گفتار در ایراد اسامی جماعتی كه اوقات حیات ایشان در زمان حكومت محمد بن بزرگ امید بسعی فدائیان بنهایت رسید

در ماه محرم الحرام سنه ثلث و ثلثین و خمسمائه قاضی قهستان كه پیوسته فتوی بقتل رفیقان می‌نوشت بضرب تیغ ابراهیم دامغانی كشته گشت و هم در آن سال ابراهیم دامغانی قاضی تفلیس را نیز بجهان جاودانی فرستاد و در محرم سنه اربع و ثلثین و خمس مائه قاضی همدان كه چند رفیق را كشته و سوخته بود از ضرب تیغ اسماعیل خوارزمی رخت بقا بر باد فنا داد و در منتصف جمادی الاولی همین سال یمین الدوله كه خوارزمشاه بود در معسكر
ص: 471
سنجر از زخم خنجر دیگری از فدائیان بجهان جاودان انتقال نمود و در سلخ محرم سنه خمس و ثلثین و ثلاثمائه ناصر الدولة بن مهلهل در كرمان بر دست حسین كرمانی عالم فانیرا وداع كرد و در شوال همین سال مقرب الدین جوهر خادم در مرو روی بسفر آخرت آورد و هم درین سال محمود دانشمند كه از بر كشیدگان دولت مقرب الدین جوهر بود از ضرب خنجر ابو القاسم خوارزمی از عالم انتقال نمود و در محرم الحرام سنه سبع و ثلثین و خمس‌مائه پادشاه مازندران امیر گردبار و ولد علی شهریار از جهان ناپایدار رخت بربست و هم درین سال سلطان داود بن سلطان محمود سلجوقی بر دست چهار رفیق شامی بعالم عقبی پیوست و در ذی حجه حجه مذكوره والی كرمان امیر گرشاسف بقتل رسید و در ماه رمضان سنه اربعین و خمس مائه والی ترشیز آقسنقر كه غلام سلطان سنجر بود و با وی عصیان میورزید بر دست دو رفیق رخت بزاویه لحد كشید و در سنه احدی و اربعین و خمس‌مائه والی ری امیر پیر عباس از بغداد متوجه سفر آخرت گردید و الحكم للّه الحمید المجید

ذكر حسن بن محمد كه مشهور است بین الانام بعلی ذكره السلام‌

در روضة الصفا مسطور است كه چون حسن بمبادی سن رشد و تمیز رسید هوس تحصیل علوم و تعلیم اقاویل مذهب اسماعیلیه كرده بتعلم و تلمذ مسائل عقلی و نقلی مشغول گردید و بعد از آنكه فی الجمله فضیلتی كسب كرد بفریب مردم پرداخته معلومات خود را در قلم آورد و بنابر آنكه پدرش محمد بغایت عامی بود الموتیان حسن را عالمی متبحر تصور مینمودند و روزبروز رفیقان در مطاوعت مجدتر گشته عاقبت كار بجائی رسید كه او را امام تصور می‌فرمودند و او نیز بایما و اشارت چنان ظاهر میكرد كه امام زمان منم و نسب من بنزار بن مستنصر متصل میشود و چون محمد بن بزرگ امید ازین حالات وقوف یافت مردم را مجتمع ساخته بر اقوال پسر انكار بلیغ نمود و بر سر انجمن گفت كه حسن پسر منست و امامت بمن نسبتی ندارد بلكه من داعی‌ام از دعاة حضرت امام و هركس خلاف این اعتقاد دارد كافر است و دویست و پنجاه كس از مردمی كه بامامت پسرش قایل شده بودند بكشت و دویست و پنجاه كس دیگر را از قلعه بیرون كرد و حسن از پدر خائف گشته ترك دعوی امامت نمود و بر اثبات روش پدر خود مبالغه فرمود و در آن باب رسایل در قلم آورد تا آن صورت از لوح خاطر محمد محو گشت و منصب ولایت‌عهد را بوی مسلم داشت و چون محمد بن بزرگ امید فوت شد و حسن بر مسند حكومت نشست بار دیگر زبان بدعوی امامت گشاده خود را از جمله اولاد نزار بن مستنصر علوی شمرد و بحسب ظاهر در تهاون شرع شریف كوشیده مردم را بر ارتكاب محرمات ترغیب كرد و در ایام تسلط آن ملعون در ولایت رودبار و قهستان رسم فسق و فساد و كفر و الحاد آشكار گشته از آن زمان بازهم ملاحده بر اسماعیلیه اطلاق یافت و الموتیان او را بعلی ذكره السلام ملقب گردانیده شعراء ملحدپیشه در مدح او قصاید گفتند
ص: 472
از آنجمله این بیت در بعضی از كتب تواریخ مسطور است بیت
برداشت غل شرع بتأبید ایزدی‌مخدوم روزگار علی ذكره السلام و چون فضایح اعمال و قبایح افعال علی ذكره السلام درجه كمال یافت حسن نامور كه بحسب باطن بر دین سید المرسلین صلی اللّه علیه و آله و سلم راسخ‌دم و ثابت‌قدم بود و خواهرش در حباله آن لعین بسر میبرد در سنه احدی و ستین و خمس‌مائه در قلعه لامبسر كاردی برو زد كه تا سقر در هیچ مقر آرام نگرفت مدت حكومت علی ذكره السلام چهار سال بود

گفتار در بیان عقیده فاسده ملاحده در باب نسب علی ذكره السلام و ذكر مجملی از هذیانات كه بر زبانش جریان یافت در روز عید القیام‌

ملاحده رودبار و قهستان در باب انتساب علی ذكره السلام به نزار بن مستنصر اسمعیلی دو روایت حكایت می‌نمایند اول آنكه میگویند كه در ایام دولت سیدنا یعنی حسن صباح شخصی از اهل اعتماد موسوم و ملقب بابو الحسن صعیدی بعد از فوت مستنصر علوی بیكسال از مصر بالموت آمده كودكی را از اولاد نزار كه شایسته مسند امامت بود همراه خود آورد و غیر حسن صباح هیچكس برین سر مطلع نشد و سید نادر تعظیم و تبجیل ابو الحسن باقصی الغایت كوشیده امام را در قریه كه پایان قلعه بود متوطن گردانید و بعد از انقضاء شش ماه ابو الحسن را اجازت انصراف داد و در آن قریه امام مستوره را بعقد خود درآورد و در زمان حكومت محمد بن بزرگ امید دیده امید او بطلعت پسری كه عبارتست از علی ذكره السلام سمت روشنی پذیرفت و اتفاقا در همانروز محمد بن بزرگ امید را نیز پسری در وجود آمده و عورتی علی ذكره السلام را از آن قریه كه در پایان قلعه بود در زیر چادر كشیده بالموت برد و در وقتیكه در خانه كه فرزند محمد آنجا بود كسی حاضر نبود آن عورت علی ذكره السلام را در آن خانه گذاشته پسر محمد را از حصار بیرون آورد راقم حروف گوید كه هركس را كه از خرد اندك بهره باشد میداند كه محال است كه ضعیفه را این معنی میسر شود كه كودكی را بخانه پادشاهی برد و پسر او را دزدیده آن كودك را عوض گذارد و هیچكس برین سر اطلاع نیابد اما روایت ثانیه آنكه زمره از اسمعیلیه گویند كه چون هرفعلی كه از امام صدور یابد مجوز بلكه مستحسن است آن پسر نزار كه ابو الحسن صعیدی او را بالموت آورده بود چون بدرجه بلوغ صعود نمود با منكوحه محمد بن بزرگ امید مباشرت فرمود علی ذكره السلام از وی حاصل شد در تاریخ گزیده مسطور است كه علی ذكره السلام نسب خود را برینموجب بالمستنصر باللّه میرساند كه القاهر بقوة اللّه حسن بن المهدی بن الهادی بن نزار بن مستنصر القصه ملاحده اسماعیلیه امثال این مزخرفات در باب مذهب و نسب حسن بن محمد بسیار گفته‌اند و او را امام بحق تصور كرده قایم قیامت خوانده‌اند و دعوتش را دعوت قیامت نامیده‌اند زیرا كه اعتقاد فاسده
ص: 473
ایشان چنانست كه قیامت وقتی قایم گردد كه مردم بخدا رسند و تكالیف شرعیه ارتفاع یابد گویند كه او در زمان امامت خود خلایق را بخالق واصل ساخته رسوم شریعت را بر انداخت نعوذ باللّه من الفساد و الالحاد در بسیاری از كتب اصحاب رشد و رشاد مرقوم قلم واسطی‌نژاد گشته كه چون حسن بن محمد اعتقاد مردم قهستان و رودبار را بفساد آورد و طریقه الحاد و زندقه ظاهر و آشكار كرد و دانست كه سكان آن ولایت او را مرید و معتقد شده‌اند در سنه تسع و خمسین و خمسمائه اشراف و اعیان قلم‌رو خود را در الموت جمع ساخته فرمود تا منبری در عیدگاه آنقلعه روی بجانب قبله نصب كردند و چهار علم بزرگ كه یكی سرخ و دیگری سبز و سیم زرد و چهارم سفید بود بر چهار طرف منبر نهادند و در روز هفدهم ماه مبارك رمضان سنه مذكوره بر منبر آمده چنانچه در تاریخ گزیده مسطور است زبان بدعوی امامت گشاد و گفت كه من امام زمانم و تكلیف امر و نهی از جهانیان برداشتم و احكام شرعیه را نابوده انگاشتم حالا زمان قیام است باید كه خلایق باطنا با خدا باشند و ظاهرا هرنوع كه خواهند با خود معاش كنند آنگاه از منبر فرود آمده افطار كرد و فرمود تا بدستور ایام عید مردم بلهو و لعب مشغولی نموده بانواع ملاهی و مناهی پرداختند و الموتیان آنروز را عید القیام نام نهاده تاریخ ساختند عجب آنكه علی ذكره السلام خود را از اولاد امیر المؤمنین علی علیه السّلام میشمرد و روزی را كه بعقیده اكثر مورخان در آنروز آن حضرت زخم خورد عید اعتبار كرده بترتیب اسباب فرح و سرور مبالغه موفور بجای آورد حمد اللّه مستوفی گوید كه اعتقاد محمد بن حسن آن بود كه عالم قدیم است و زمان نامتناهی و معاد روحانی و بهشت و دوزخ معنوی و قیامت هركسی مرك اوست القصه چون كفر و الحاد الموتیان بسعی حسن بن محمد باین مرتبه رسید حسن بن نامور كه از آل بویه بود در قلعه لامبسر فی سادس ربیع الاولی سنه احدی و ستین و خمسمائه بزخم كاردی جسدش را متوجه دوزخ گردانید و روح خبیث او را باسفل السافلین رسانید

ذكر محمد بن علی ذكره السلام‌

چون حسن بن محمد از زخم تیغ حسن نامور بنار سقر پیوست ولدش محمد در الموت بر سریر حكومت نشست و او در اظهار كیش ظلالت از پدر عالی‌تر بود و در دعوی امامت بجدتر در زمان دولت او فدائیان در اطراف عالم خون بسیاری از مسلمانان ریختند و هرجا رسیدند فسادات كرده فتنه‌ها انگیختند و او اولاد متعدده داشت اما جلال الدین حسن كه از همه اسن بود بر شیوه ناستوده پدر و جد انكاری بلیغ مینمود و بدین سبب حسن از وی رنجیده او نیز از پدر خائف گردید و بین الجانبین ملاقات كمتر اتفاق می‌افتاد تا وقتی كه محمد بن علی ذكره السلام روی ببئس المهاد نهاد و قولی آنكه جلال الدین حسن پدر را بزهر از میان برداشت و خود قایم‌مقام شده رایت حكومت برافراشت و این واقعه در سنه سبع و ستمائه روی نمود مدت ملك محمد چهل و شش سال بود حكایت
ص: 474
در روضة الصفا مسطور است كه قدوة المتبحرین فخر الملة و الدین الرازی در ایام دولت محمد بن علی ذكره السلام در بلده ری ساكن گشته بافاده مشغولی مینمود و بعضی از اهل حسد بر زبان آوردند كه امام فخر الدین دعوت ملاحده را قبول فرموده و ابواب فساد اعتقاد بر روی خود گشوده و فخر الدین این سخن شنوده از غایت اضطراب بر منبر رفت و زبان بطعن و لعن الموتیان بگشاد و چون خبر بسمع محمد بن حسن رسید فدائی را بری فرستاد تا كلمه چند بعرض امام فخر الدین رساند و فدائی در ری با آنجناب ملاقات نموده گفت من در سلك طلبه علوم انتظام دارم و میخواهم كه در ملازمت شما تحصیل نمایم و علامه رازی تجویز این معنی كرده فدائی بتلمذ مشغول شد و منتظر فرصت میبود تا آنچه در ضمیر داشت بعرض استاد رساند و بعد از انقضاء مدت هفت ماه روزی فخر الدین را در خانقاه تنها یافته در خانه را بربست و خنجری از میان كشیده او را بر پشت انداخت و بر سینه‌اش نشست فخر الدین پرسید كه چه داعیه داری گفت میخواهم كه از ناف تا سینه تو بردرم باز سؤال كرد كه بچه جهة خون مرا حلال میدانی جواب داد كه بدان جهة كه تو ما را بر سر منبر لعنت نموده‌ای علامه رازی در مقام نیازمندی آمده گفت توبه كردم كه دیگر زبان بطعن و لعن اسمعیلیان نگشایم و در این باب سوگندان مغلظه بر زبان آورد فدائی گفت همین لحظه كه از چنگ من نجات یابی سوگندان را تأویل كرده یا كفارت داده بر سر كار خود خواهی رفت امام فخر الدین باز ایمان بی‌كفارت بر زبان آورده خاطر فدائی را جمع نمود آنگاه فدائی او را گذاشته گفت بكشتن شما مأمور نبودم و الا تقصیر جایز نمیداشتم اكنون بدانید كه مولانا یعنی محمد بن حسن شما را سلام میرساند و میگوید كه بقلعه تشریف آورید تا حاكم مطلق بوده ما غاشیه متابعت شما بر دوش گیریم و می‌فرماید كه ما از سخنی كه عوام گویند باك نداریم اما سخنان امثال شما دانشمندان در لوح دل طوایف انسان كالنقش فی الحجر ارتسام می‌یابد مناسب آنست كه شما دیگر زبان قدح و طعن از ما كوتاه سازید امام فخر الدین گفت آمدن من بقلعه میسر نمی‌شود اما قبول نمودم كه من بعد از من امری كه مرضی خاطر الموتیان نباشد صدور نیابد آنگاه فدائی مبلغ سیصد و شصت مثقال طلا نزد امام فخر الدین نهاده گفت این وظیفه یكساله شماست و از دیوان اعلی مقرر شده كه هرساله موازی این مبلغ رئیس ابو الفضل بشما رساند و دو برد یمانی در وثاق منست باید كه چون من بروم آنها را تصرف نمائید كه خلعت مولاناست كه بجهة شما فرستاده و فدائی بعد از اداء این كلمات غایب گشته علامه رازی زر و خلعت را متصرف گشت و چند سال از رئیس ابو الفضل وظیفه معین را ستانده صاحب ثروت شد آورده‌اند كه پیش از وقوع این قضیه هرگاه كه در اثناء درس امام فخر الدین بمسئله خلافی رسیدی گفتی (خلافا للملاحده لعنهم اللّه و مرهم اللّه و خذ لهم اللّه) و بعد از ملاقات با فدائی در وقت ذكر خلافات زیاده ازین نگفتی كه خلافا للاسماعیلیه و روزی یكی از شاگردان گستاخ سبب آن اطناب و موجب این اختصار از وی پرسید جواب داد كه اسماعیلیه را چگونه لعن كنم كه ایشان برهان قاطع دارند
ص: 475

ذكر جلال الدین حسن بن محمد بن علی ذكره السلام‌

ولادت جلال الدین حسن فی سنه اثنی و خمسین و خمس‌مائه اتفاق افتاد و او بعد از فوت پدر در سنه سبع و ستمائه تاج حكومت بر سر نهاد و بخلاف آبا و اجداد در تمهید مبانی ملت بیضا و تشئید قواعد شریعت غرا سعی و اهتمام نمود و از مراسم كیش الحاد و لوازم سوء اعتقاد بقدر وسع و امكان اجتناب و احتراز فرمود و اتباع و ملازمان خود را بر ارتكاب ملاهی و مناهی زجر كرد و رسم اذان قامت و اقامت نماز جمعه و جماعت پدید آورد و در هرقصبه از قصبات ولایت رودبار حمامی و مسجدی بنا نهاد و ایلچیان بناصر خلیفه و سلطان محمد خوارزمشاه و دیگر ملوك اسلام فرستاده از حسن اعتقاد خویش خبر داد و خلفا و سلاطین او را درین امر تصدیق نموده ابواب مكاتبات و مراسلات مفتوح ساختند و ائمه دین و علماء ملت سید المرسلین در باب صحت اسلامش فتاوی نوشته او را جلال الدین حسن نومسلمان خواندند و جلال الدین حسن روزی در حضور فقها و مفتیان قزوین كه در باب اسلام او سخن داشتند آبا و اجداد خود را لعن كرد و مصنفات حسن صباح را كه مشتمل بود بر فروع و اصول مذهب اسماعیلیه بسوخت و بعد از وقوع این حركت آن جماعت نیز معتقد جلال الدین حسن شده بكمال دیانتش اعتراف نمودند و مادر حسن نومسلمان در ایام دولت پسر عازم گذاردن حج اسلام گشته جلال الدین بدستور دیگر سلاطین رایت و سبیل مصحوب والده گردانید و چون ببغداد رسید ناصر خلیفه آن ضعیفه را تعظیم كرده رایت جلال الدین حسن را بر علم سلطان محمد خوارزمشاه تقدیم داد و سلطان ازینمعنی رنجیده كینه ناصر در دل گرفت و پس از آنكه حسن نومسلمان یازده سال و نیم بدولت و اقبال بگذرانید در ماه رمضان سنه ثمان عشر و ستمائه بعلت اسهال متوجه عالم عقبی گردید

ذكر علاء الدین محمد بن جلال الدین حسن‌

مادر علاء الدین محمد در سلك بنات بعضی از حكام گیلان انتظام داشت و او در سن نه سالگی قایم‌مقام پدر شده جمعی كثیر را بتهمت آنكه جلال الدین حسن را زهر داده‌اند بكشت و شیوه ناستوده اجداد خویش پیش گرفته بر روش پسندیده پدر انكار نمود لاجرم بار دیگر در ولایت رودبار و قهستان رسم فسق و فساد و زندقه و الحاد آشكار گشت و قواعد مبانی دین مسلمانی روی بانهدام نهاد و چون مدت پنجسال از حكومت علاء الدین در گذشت بی‌مشورت طبیبی فصد كرده خون بسیار برداشت و باین سبب خلل فاحش بدماغش راه یافته منجر بعلت مالیخولیا شد و هیچ آفریده را زهره نبود كه لفظی در باب پرهیز و دوا باو بگوید و هركس سخنی از مهمات ملكی و مالی بعرض او رسانیدی كه موافق طبع شومش نبودی فی الحال آنكس را بكشتی لاجرم حالات ولایات را از وی پوشیده می داشتند و در زمان علاء الدین محمد ناصر الدین محتشم كه حاكم قهستان بود و اخلاق ناصری
ص: 476
بنام اوست خواجه نصیر الدین محمد طوسی را بر سبیل كره بقلعه الموت برد و خواجه تا ایام استیلاء هلاكو خان بر قلاع ملاحده در آن حصار ماند و علاء الدین در اوایل حال پسر خود ركن الدین خورشاهرا بولایت عهد معین گردانید و در اواخر از ركن الدین رنجیده گفت ولیعهد پسر دیگر منست اما اسمعیلیه التفات باین سخن نكردند و گفتند اعتبار نص اول دارد بناء علی هذا میان پدر و پسر منازعت روی نموده ركن الدین از علاء الدین متوهم شد و حسن مازندرانیرا بر آن داشت كه او را بكشت در روضة الصفا این عبارت مسطور است كه چون اسباب هلاكت علاء الدین مرتب شد حسن مازندرانی كه مردی مسلمان بود و با وجود آثار شیب علاء الدین با وی تعلق و محبت میورزید و بلكه امری كه زبان خامه بجهة حیا از تقریر آن گنگ و لال است با او بجای می‌آورد باستصواب ركن الدین قاصد جان آن نابكار شده انتهاز فرصت مینمود تا بحسب اتفاق روزی علاء الدین شراب خورده در خانه كه از چوب و نی متصل باسطبل گوسفندان ساخته بودند بخواب رفت و در نیمشب تبری بر گردن او زدند كه دیگر سر برنیاورد و كان ذلك فی شوال سنه ثلث و خمسین و ستمائه مدت سلطنت علاء الدین سی و پنجسال بود و اوقات حیاتش چهل و چهار سال و كسری از جمله شعرا مولانا شمس الدین ایوب طاوسی معاصر علاء الدین بود و در مرثیه او بر سبیل مزاح این دو بیت نظم نمود نظم
چون بوقت قبض‌روحش یافت عزرائیل مست‌برد سوی قمطریران تا خمارش بشكند
كاسه‌داران جهنم آمدندش پیش‌بازتا نشاط دوستكامی در كنارش بشكند و از جمله مشایخ روزگار شیخ جمال الدین كیلی در عصر علاء الدین محمد در قزوین بارشاد خلایق اشتغال داشت و علاء الدین را بشیخ جمال الدین ارادت تمام بود چنانچه روزی در وقت مستی شخصی مكتوب شیخ بدست او داد علاء الدین در غضب رفته فرمود تا آنكس را صد چوب زدند و گفت ای شقی جاهل در زمان مستی رقعه شیخ را بمن می‌دهی صبر می‌بایست كرد تا من هشیار شده بحمام روم و غسل بجا آورده بیرون آیم و دایم علاء الدین بر مردم قزوین منت نهاده میگفت اگر حضرت شیخ در آن بلده نبودی من خاك قزوین را در توبره كرده به الموت میبردم و هرساله علاء الدین مبلغ پانصد دینار زر سرخ برسم نذر نزد شیخ جمال الدین میفرستاد و شیخ آن وجه را گرفته بمایحتاج خود مصروف می‌داشت و ازین جهة بعضی از اهل حسد زبان سرزنش بر شیخ گشاده گفتند ادرارات پادشاه فارس را بمردم می‌دهد و مال ملاحده را میخورد و شیخ این سخن شنیده گفت ائمه دین چون مال این جماعت را بعنف میگیرند حلال می‌دانند و برین تقدیر ایشان هرچه بارادت خود بكسی میدهند حلیت آن بطریق اولی لازم می‌آید وفات شیخ جمال الدین در قزوین روی نمود و یكی از شعرا در تاریخ آن واقعه این قطعه نظم فرمود قطعه
جمال ملت و دین قطب اولیاء خداكه آستانه او بود قبله ابدال
بسال ششصد و پنجاه و یك بحضرت رفت‌شب دوشنبه روز چهارم شوال
ص: 477

ذكر ركن الدین خورشاه بن علاء الدین محمد

چون علاء الدین محمد از مسند حكومت بزاویه لحد انتقال نمود ركن الدین خورشاه در الموت پادشاه شد و حسن مازندرانی را با اولادش بكشت و اجساد ایشانرا بسوخت و مع ذلك ركن الدین هرگاه از وی برنجیدی او را بقتل پدر متهم گردانیدی و در اوایل ایام دولت ركن الدین هلاكو خان از جانب توران بایران خرامیده تمامی آن بلدانرا جولانگاه یكران ساخت و متوجه تسخیر قلاع ملاحده گشته ركن الدین نخست بعضی از برادرانرا بملازمت خان فرستاد و بالاخره خود نیز بملازمت شتافته بعد از روزی چند از هلاكو درخواست نمود كه او را بدرگاه منكوقاآن روان گرداند و خان این التماس را مبذول داشته مدت حیات ركن الدین در آن سفر بپایان رسید و ایام سلطنتش زیاده بر یكسال ممتد نگردید

گفتار در بیان انقضاء اوقات اقبال ملاحده بی‌ایمان بواسطه استیلاء هلاكو خان بر ممالك ایران‌

مورخان سخن‌دان این حكایت را بدین‌سان بیان كرده‌اند كه در ماه ذی حجة سنه ثلث و خمسین و ستمائه هلاكو خان بن تولی خان بن چنگیز خان با سپاه فراوان بحكم برادر خود منكوقاآن بعزم تخریب قلاع بلاد رودبار و تسخیر بلاد و امصار از جیحون عبور نمود و چون ركن الدین خورشاه اینخبر شنود چاره‌جوی گشته قاصدی نزد میسیور نوئین كه از قبل قاآن حاكم همدان بود ارسال داشت و اظهار ایلی و انقیاد كرد میسور پیغام داد كه وصول هلاكو خان نزدیك است مناسب آنكه خورشاه بملازمت درگاه عالم‌پناه شتابد تا از سخط لشكر مغول امان یابد و ركن الدین از غایت وهم این سخن را بسمع قبول جای داد اما برادر خود شهنشاهرا بهمراهی پسر میسور نزد هلاكو فرستاد و چون شهنشاه بآستان جلالت‌آشیان رسید هلاكو او را گفت كه با برادر خود بگوی كه ما رقم عفو بر جراید جرایم آباء تو كشیده‌ایم و از تو تا غایت امری كه مخالف دولت قاهره باشد صدور نیافته می‌باید كه قلاع رودبار را ویران ساخته بخدمت مبادرت نمائی و شهنشاه این پیغام را بركن الدین رسانیده خورشاه بعضی از كنگرهای حصار را بینداخت اما از كمال خوف بملازمت خان نرفت و مقارن آن حال ایلچی بطلب او رسیده و ركن الدین بمعاذیر دلپذیر متمسك شد و شمس الدین گیلكی را كه وزیرش بود با پسرعم خود سیف الدین سلطان ملك بن كیامنصور همراه ایلچی بدرگاه پاشاه ارسال داشت و مثالی فرستاد كه گماشتگان او از گرد كوه و قهستان بآستان سلطنت‌آشیان شتابند و چون هلاكو بدماوند رسید شمس الدین گیلكی را بگرد كوه روانه كرد تا كوتوال قلعه را همراه باردو آورد و یكی از مصاحبان وزیر را برفتن قهستان جهة مثل این مهمی نامزد گردانیده سلطان ملك با چند ایلچی بجانب میمون دژ بازگشته بخورشاه گفت كه پادشاه بدماوند
ص: 478
رسید دیگر مجال توقف نیست و اگر بمصلحت ترتیب پیشكش دو سه روزی در توجه اهمال خواهی نمود باید كه پسر خود بدرگاه فرستی و ركن الدین متحیر گشته باستصواب بعضی از مردم كوته‌نظر كودكی را كه در سن قریب بولد او بود همراه ایلچیان نزد هلاكو خان روان كرد و چون ماهچه رایات عالیات پرتو وصول بر دیار رودبار انداخت تلبیس ركن الدین ظاهر شده پسر دروغی را بازفرستاد و پیغام داد كه این پسر قابلیت خدمت ندارد باید كه برادر خود بدرگاه فرستی در آن اثناء شمس الدین وزیر كوتوال گرد كوه تاج الدین مروان شاهرا باردو رسانید و هلاكو خان در هفدهم شوال بنواحی میمون دژ كه در آن زمان مكان ركن الدین بود رسیده بمحاصره مشغول گردید و در بیست و پنجم ماه مذكور جنگ سلطانی انداخته رعب و هراس بیقیاس بر ضمیر خورشاه استیلا یافت و روز دیگر پسر خود را با ایرانشاه كه برادرش بود نزد هلاكو ارسال نمود و اظهار عجز و نیاز كرده امان طلبید و در بیست و نهم شوال بهمراهی خواجه نصیر الدین طوسی كه در آن زمان در آن قلعه بود و جمعی دیگر از اعیان بآستان سلطنت‌آشیان رفته نقود ما معدود و اجناس بیقیاس پیشكش كرد و هلاكو خورشاهرا بطایفه از محافظان هشیار سپرده سپاه جرار بتسخیر و تخریب قلاع رودبار مامور گشتند و باندك روزگاری چهل و اندی حصار بتصرف لشكر تتار درآمده مانند خاك راه هموار شد اما سكان قلعه الموت و لامیسر و گردكوه روزی‌چند سركشی كرده هلاكو خان خود بنواحی الموت رفت و ركن الدین را بپای حصار فرستاد تا با متوطنان آن مكان از وعد و وعید سخن گفت و الموتیان التفات بدان سخنان نكردند و هلاكو خان فوجی از لشكریان را بمحاصره آن قلعه بازداشته خود متوجه لامیسر شد و مردم لامیسر بقدم اطاعت پیش آمده چون این خبر بالموت رسید ایشان نیز قاصدی نزد ركن الدین فرستادند و امان طلبیدند و هلاكو خان خون ساكنان آن دو قلعه را بخشیده ایشانرا سه روز مهلت داد كه بنقل اموال و جهات خود پردازند و بعد از انقضاء آن ایام سپاه بهرام انتقام بالموت و لامیسر بالا رفته دست بغارت و تاراج بر آوردند و آن دو قلعه را نیز مانند سایر قلاع ویران كردند در تاریخ گزیده مسطور است كه حصار الموترا در زمان متوكل عباسی حسن بن زید العلوی صاحب طبرستان بنا كرده بود و آن قلعه چهارصد و دو سال معمور ماند و در روضة الصفا مزبور است كه در الموت چند حوض از سنك كنده بودند و آن حیاضرا از سركه و عسل پر گردانیده و مغولان آن اشیاء و سایر ذخایری را كه در زمان حسن صباح ترتیب یافته بود غیر متغیر یافته تعجب نمودند و ملحدان آن معنی را بر كرامت حسن حمل كردند و ایضا در كتاب مذكوره مسطور است كه چون ركن الدین چند روزی در اردوی هلاكو خان بسر برد عاشق دختر یكی از ارزال مغولان شد و این حدیث را هلاكو خان شنیده فرمود تا دختر را باو دادند و خورشاه بعد از وصول بسعادت مواصلت معشوقه از خان التماس نمود كه او را نزد منكوقاآن فرستد و هلاكو خان ازین ملتمس ابلهانه تعجب كرده خورشاهرا در مصاحبت جمعی از لشكریان متوجه تركستان گردانید و ركن الدین نخست بظاهر قلعه گردكوه
ص: 479
رفته متوطنان آن مكانرا كه تا غایت سر بچنبر اطاعت نیاورده بودند بحسب ظاهر بمتابعت دلالت نمود و نهانی كس نزد ایشان فرستاده گفت زنهار كه از حصار بیرون نیائید و بر عهد و پیمان مغولان اعتماد ننمائید آنگاه از آنجا روی براه آورده چون از آب آمویه بگذشت بواسطه قلت خرد با نوكران هلاكو خان كه همراهش بودند خصومت آغاز نهاد و مهم بجنك مشت سرایت كرد و بعد از آنكه ركن الدین بقراقرم رسید ایلچی از پیش منكوقاآن آمده گفت پادشاه میفرماید كه چون تو دعوی ایلی مینمائی بچه جهت قلعه گرد كوهرا تسلیم گماشتگان برادرم ننمودی باید كه بازگردی و پس از تخریب آنقلعه بار دیگر بملازمت شتابی و محصلان آن ملحد نادان را بازگردانیده چون بكنار جیحون رسیدند بنار تیغ آبدار غریق بحر ادبارش ساختند و هلاكو خان نیز بعد از توجه خورشاه بجانب تركستان از نسل كیا بزرگ امید هركس را كه یافت بزخم تیغ بیدریغ بگذرانید و دود از دودمان ملاحده بی‌ایمان برآورده مجموع خیل و حشم ایشانرا بقتل رسانید و برین قیاس ملازمان موكب گردون اساس در قهستان بسیاری از ملحدانرا كشته در هیچ دیار از آن طایفه دیاری بازنگذاشتند و بواسطه این سیاست خواطر مسلمانان را از دست‌برد فدائیان مطمئن ساخته اعلام امن‌وامان در ممالك ایران افراشتند و چون خامه شكسته‌زبان حالات طبقه ثانیه اسماعیلیه را باتمام رسانید عنان بیان بصوب ذكر احوال سلجوقیه معطوف گردانید (و التایید من اللّه الحمید المجید)

گفتار در مبادی احوال اولاد سلجوق و رسیدن منجوق دولت ایشان باوج عیوق‌

حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده از مؤلف ابو العلاء احول نقل نموده كه سلجوق از نسل افراسیاب بود و میان او و افراسیاب سی و چهار كس واسطه بوده‌اند و در روضة الصفا از ناظم كتاب ملك نامه منقولست كه پدر سلجوق دقاق نام داشت و از جمله امراء معتبر بیغو بود و بیغو حكومت اتراك دشت خزر می‌نمود و دقاقرا از غایت شجاعت مردم آن دیار تمرمالیغ می‌گفتند یعنی سخت‌كمان و چون او فوت شد پسرش سلجوق را كه در سن رشد و تمیز بود بیغو منظورنظر تربیت و عاطفت گردانیده او را سباشی لقب داد یعنی مقدمة الجیش و روزبروز عظمت و تقرب سلجوق سمت تضاعف میپذیرفت تا مهم بدانجا انجامید كه روزی بحرم پادشاه درآمده بر خواتین و اولاد مقدم نشست و این جراترا یكی از عورات بیغو نپسندیده پادشاهرا بر آنداشت كه بتادیب سلجوق مشغولی نماید و سلجوق تغییر مزاج شهریار را نسبت بخود فهم نموده با صد سوار جرار فرار اختیار كرد و اموال خود را كه هزار و پانصد شتر و پنجاه هزار گوسفند بود بجانب سمرقند راند و چون بنواحی جند رسید فضاء سینه او بانوار توحید روشنی پذیرفته با جمیع اقربا و ملازمان مسلمان شد
ص: 480
و بآموختن قرآن و تعلیم قواعد ملت نبی آخر الزمان اشتغال نموده روزی‌چند در جند رحل اقامت انداخت در آن اثنا ایلچی از كفار بجند رسیده و خراجی كه مقرر داشت از حاكم آن بلده طلبید و ملك جند در مقام اداء مال آمده چون سلجوق بر كیفیت حال وقوف یافت گفت چگونه تجویز این معنی توان كرد كه مسلمانان خراج‌گذار كفار باشند و قاصد را بناخوشی تمام بازگردانیده بتهیه اسباب جدال اشتغال نمود و جمعی از تركان آن حدود كه میل جهاد داشتند بسلجوق پیوستند و فوجی از كافران بدان بیابان تاخته شتران سلجوق را از چراگاه راندند و سلجوق آن جماعت را تعاقب نموده و بر ایشان ظفر یافته شتران خود را بازگردانید و بدین‌واسطه آوازه سطوت سلجوق بمسامع اقاصی و ادانی رسیده علم دولت وی ارتفاع یافت و ملوك اطراف تركستان و ماوراء النهر از وی حسابها گرفتند و امیر ابراهیم سامانی در وقتی كه از ایلك خان منهزم گشت پناه بامیر سلجوق برد و سلجوق ابراهیم را بمرد و سلاح مدد كرد تا با ایلك خان محاربه نموده او را بگریزانید آنگاه سلجوق از جند با ابهتی افزون از چندوچون حركت فرموده در نواحی بخارا منزل گزید و او را ایزد تعالی چهار پسر نیك‌اختر كرامت كرد میكائیل و اسرائیل و موسی «1» واضح باد كه محمد و بیغو كه ارسلان لقب داشت و میكائیل در ایام جوانی در حین محاصره قلعه‌ای از قلاع تركستان بزخم تیری كشته شد و از او دو پسر ماند طغرل بیك محمد و چغر بیك داود سلجوق همت بر تربیت این دو نبیره دولتمند مصروف گردانیده ایشانرا ولیعهد ساخت و بعد از وفات سلجوق این دو برادر دولت‌اثر كه بفكر ثاقب و رای صائب از امثال و اقران امتیاز فراوان داشتند سرور خیل و حشم شده جمعی كثیر از تراكمه دشت خزر و دیگر مردم نامور در ظل رایت ظفرپیكر ایشان مجتمع گشتند و ایلك خان كه در آن زمان حاكم سمرقند بود از استیلای سلجوقیان اندیشناك شده دفع ایشانرا پیش‌نهاد همت گردانید و باجتماع سپاه ماوراء النهر و تركستان مشغول گردید طغرل بیك و چغر بیك بعد از تقدیم مراسم استشاره التجا ببوغرا خان كه حاكم حدود چین و ختا بود نمودند و متوجه انصوب گشته ایلچی جهة اعلام وصول خویش از پیش فرستادند و بوغرا خان قاصد سلجوقیانرا نوازش نموده پیغام داد كه از ملك و مال آنچه مطلوب طغرل بیك و چغر بیك باشد دریغ نخواهیم داشت و ایلچی بازآمده آنچه از خان دیده بود و شنیده بعرض طغرل بیك و چغر بیك رسانید چغربیك به برادر خود گفت هرچند بوغرا خان اظهار محبت و مودت مینمایند مصلحت نیست كه ما بهیئت اجتماعی با وی ملاقات نمائیم بلكه طریقه حزم مقتضی آنست كه در هرهفته یكی از ما دو برادر باردوی خان رفته سه روز كمر ملازمتش بر میان بندد و طغرل بیك این رای را استحسان نموده چون قریب بمعسكر بوغرا خان رسیدند جهة اقامت منزلی مناسب پیدا كرده بموجب مقرر به تقدیم رسانیدند و در هرهفته یك برادر
______________________________
(1) علی بن محمد صادق الحسینی در تاریخ مرآت الصفا بجای موسی و بیغو اسرافیل و پر غو نگاشته و در تاریخ نگارستان اسامی پنج نفر از اولاد سلجوق بنظر رسیده و اسم پسر پنجم را یوزن رقم نموده حرره محمد تقی التستری
ص: 481
بملازمت رفته سه روز شرایط خدمت بجای می‌آورد و چون او مراجعت می‌نمود برادر دیگر باردو میرفت و مدتی بوغرا خان منتهز فرصت می‌بود تا هردو برادر را در یكجا مجتمع یافته ایشانرا مقید گرداند و اینمعنی تیسیر نمی‌پذیرفت آخر الامر بی‌تحمل شد و طغرل بیك را گرفته بجمعی از مردم خود سپرد و فوجی از شجعان جهة اخذ چغر بیك باردوی سلجوقیان روان كرد و چون چغر بیك از كیفیت حادثه آگاهی یافت با جمعی از ابطال رجال روی بمعركه قتال آورده بسیاری از سپاه بوغرا خان را بتیغ بیدریغ بگذرانید و صد و سی نفر از متعینان را بذل اسر مقید گردانید و بقیة السیف باقبح وجهی نزد بوغرا خان رفته صورت حال بعرض رسانیدند بوغرا خان از آن حركت پشیمان شده فی الحال طغرل بیك را بمجلس طلبیده ده هزار دینار و چهل غلام و كنیزك خوب‌صورت و بعضی از نفایس اثواب چین و ختا بوی بخشید و رخصت انصراف ارزانی داشته التماس اطلاق اسیران فرمود و طغرل بیك بمیان مردم خود رفته نوكران بوغرا خان را مطلق العنان گردانید آنگاه سلجوقیان متوجه سمرقند گشته در اثناء راه شنیدند كه ایلك خان سپاه فراوان فراهم آورده و عزم استیصال ایشان با خود جزم كرده طغرل بیك و چغر بیك بعد از تحقیق آن خبر صلاح در آن دانستند كه طغرل بیك به بیابانی كه عبور سپاه بر آن متعین بود رود و چغر بیك با سی سوار كه هریك خود را ثالث رستم و اسفندیار میپنداشتند از آب آمویه عبور نموده بخراسان درآمده مانند برق و باد از میان مملكت سلطان محمود غزنوی گذشته بملك ری شتافت و از آنجا بطرف روم نهضت كرد و در اثناء راه طایفه از تراكمه بوی پیوستند و چغر بیك در حدود روم لوازم غزا و جهاد بتقدیم رسانید و غنایم موفور و اموال نامحصور بچنك آورده سالما غانما بصوب خراسان بازگشت و چون بنواحی مرو رسید از خوف حكام خراسان كه طلبكار او بودند ملازمان خود را متفرق گردانید و متلبس بلباس تجار بمرو درآمد و از آنجا ببخارا شتافته رسولی نزد طغرل بیك فرستاد و او را از قدوم خود اعلام داد و طغرل بیك مبتهج و مسرور شده ببرادر پیوست و دیگرباره آل سلجوق را جمعیتی دست داده ایشانرا با ملوك ماوراء النهر چند نوبت و محاربات و مكاوحات اتفاق افتاد وصیت شوكت و حشمت طغرل بیك و چغر بیك در اطراف آفاق شهرت تمام یافت در بعضی از كتب معتبره مسطور است كه چون سلطان محمود غزنوی بر حال آل سلجوق مطلع شد ایلچی فرستاده التماس حضور یكی از ایشان نمود و اسرائیل بن سلجوق نزد سلطان رفته محمود او را اعزاز و اكرام تمام فرمود و بقولی اسرائیل را با خود بر تخت نشاند و در اثناء محاوره از وی پرسید كه اگر ما را بلشكر احتیاج افتد چند سوار از خیل شما بمدد توانند آمد اسرائیل دو چوبه تیر و كمانی با خود داشت یك تیر را پیش سلطان بر زمین نهاد و گفت اگر این تیر را بمیان قوم ما فرستی صدهزار سوار بملازمت آیند سلطان گفت اگر زیاده باید اسرائیل تیر دیگر بسلطان داده گفت اگر این را ببلخان فرستید پنجاه هزار مرد بمدد توجه نمایند سلطان بر زبان آورد كه اگر بیش‌تر باید
ص: 482
اسرائیل كمانرا تسلیم كرده گفت اگر اینرا بتركستان فرستی قرب دویست هزار سوار بدینجانب شتابند بنابرآن سلطان از كثرت سلجوقیان اندیشه‌مند گشته در وقتی كه اسرائیل مست و بی‌شعور بود او را مقید گردانید و بقلعه كالنجار فرستاد و اسرائیل در آن قلعه میبود تا زمانی كه عزرائیل روح او را قبض نمود القصه چون نزدیك بدان رسید كه اختر اقبال آل سلجوق بدرجه كمال رسد سلجوقیان از آب‌آمویه عبور كرده در بعضی از ولایات خراسان رحل اقامت انداختند و بروایت حمد اللّه مستوفی این صورت در زمان سلطان محمود غزنوی بوقوع انجامید اما حضرت مخدومی مرحومی در روضة الصفا این روایت را تضعیف نموده و مرقوم قلم خجسته شیم گردانیده كه طغرل بیك و چغر بیك در ایام دولت سلطان مسعود از آمویه گذشته در حدود نسا و ابیورد بر سر بیابان بلخان ساكن گشتند و بعد از چند روز رسولی چرب‌زبان نزد سلطان مسعود فرستاده از تاكید مبانی وفاق و اتفاق سخن گفتند مسعود را آنكلمات موافق مزاج نیفتاد و در برابر سخنان وحشت‌انگیز گفته پیغام داد كه صلاح حال آل سلجوق منحصر در آنست كه ازین مملكت بیرون روند تا اثر سخط من بدیشان نرسد و چون طغرل بیك و چغر بیك اینخبر شنیدند از توجه سپاه غزنین اندیشیده عیال و اطفال خود را در مواضع حصین مضبوط ساختند و دست بنهب و تاراج اموال رعایا دراز كرده صداء مخالفت در خراسان انداختند و باندك زمانی جمیع آن ولایات سلجوقیانرا مسخر و مفتوح گشته بدرجه بلند سلطنت رسیدند و از ایشان سه طبقه بدان مرتبه علیه فایز گردیدند طبقه اول در خراسان و عراقین و فارس و آذربیجان پادشاهی كردند و طبقه دوم در كرمان لوازم جهانبانی بجای آوردند و طبقه سیوم در روم علم اقتدار برافراشتند و در آن مرزوبوم بساط حكومت مبسوط ساختند اما طبقه اول چهارده نفر بودند و مدت صد و شصت و یكسال ایالت نمودند و اول ایشان طغرل بیك محمد بود و آخر ایشان سلطان طغرل بن ارسلان‌

ذكر رسیدن سلطنت ممالك خراسان و عراق بطغرل بیك محمد بن میكائیل بن سلجوق بن دقاق‌

چون بعنایت مالك الملك علی الاطلاق رایت اقبال آل سلجوق در دیار خراسان ارتفاع یافت سلطان مسعود غزنوی سپاه جرار با آلات و اسباب حرب و پیكار یراق كرده امارت آن لشكر را ببكتغدی كه سرداری وافر الاستحقاق بود تفویض نمود و بكتغدی بغرور موفور متوجه سلجوقیان شده در نواحی نسا بدیشان رسید و از هردو جانب طالبان نام‌وننك در میدان جنگ تاخته خلقی را بر خاك هلاك انداختند و آخر الامر نسیم فتح و فیروزی بر پرچم علم آل سلجوق در وزیدن آمده بكتغدی با اتباع روی از معركه برتافت و چون گریختگان بمسعود پیوستند بنفس خویش بصوب خراسان روانشد و بعد از وصول به نیشابور بنابر استصواب اصحاب رای و تجربه ایلچی نزد سلاجقه فرستاده طالب مصالحه گشت و طغرل
ص: 483
بیك و چغر بیك نخست بقبول این ملتمس زبان گشادند و عاقبت بر پیمان غزنویان اعتماد نكرده علم طغیان مرتفع گردانیدند و سلطان مسعود سباشی را كه از عظماء امراء بود و بمزید شوكت و مكنت و اطلاع بر مكاید حروب امتیاز تمام داشت و در مرو حكومت مینمود بدفع سلجوقیان نامزد كرده خود بجانب غزنین مراجعت فرمود و سیاشی بی‌تحاشی با جیشی جلادت‌اثر متوجه سلجوقیان گشت و چون آن جماعت از توجه او خبر یافتند مستعد جنك‌وجدال شدند و بموجب كلمه (الحرب خدعه) عمل نموده هرگاه سیاشی نزدیك معسكر ایشان میرسید مركز خالی گذاشته در برابر او نمی‌آمدند و در لیالی حوالی لشگرگاه او را تاخته از اسب و شتر و امتعه و اسلحه آنچه می‌یافتند میبردند و مدت سه سال حال برینمنوال جاری بود و اكثر ولایات خراسان بدان جهة ویران شد و سلطان مسعود از استماع این اخبار در بحر حیرت افتاده نوبتی قصد كرد كه بنفس خود در مقام مقاتله سلجوقیان آید اما بسبت نصیحت بعضی از مردم عاقبت طلب ترك آن عزیمت داده مجلس بزم را بر میدان رزم ترجیح فرمود و در سنه سبع و عشرین و اربعمائه سیاشی از ستیز و گریز آل سلجوق بتنك آمده از حدود نسا بجانب هرات رفت و چغر بیك متوجه مرو گشته آتش نهب و غارت در حوالی آن ولایت زد و چون اینخبر بگوش سیاشی رسید بار دیگر نایره غضب او مشتعل گردید و در سه شبانه‌روز خود را از هرات بظاهر مرو رسانید و چغر بیك در برابر او صف قتال بیاراست و سیاشی خوف و هراس بخود راه داده قبل از استعمال سیف و سنان مانند پهلوان روی از معركه برتافت و در چهار دیوار مرو خزیده لشگر او متفرق گردیدند آنگاه سیاشی حاكم جوزجانان را كه سرداری صاحب وجود بود بر حرب سلاجقه تحریض نموده جمعی كثیر بمدد او تعیین فرمود و والی جوزجانان متوجه اردوی سلجوقیان گشته چغر بیك مقاتله او را پیش‌نهاد همت ساخت و بعد از تسویه صفوف و استعمال سیوف حاكم جوزجانان در آن معركه جان داده هزار نفر از اعیان لشكریان او اسیر شدند و بسیاری كشته گشته اندكی نجات یافتند و امراء سلجوقی علم اقتدار افراشته در اطراف خراسان آغاز قتل و غارت نمودند و سباشی جهة تدارك این اختلال در غایت خوف و ملال از مرو به نیشابور شتافت و آن ولایت را بمرتبه پریشان یافت كه از سرانجام علیق الاغان عاجز گشت و از آنجا بدهستان رفته صورت قضیه را بغزنین عرضه داشت كرد و چون آل سلجوق دانستند كه سیاشی مرو را خالی گذاشته است عنان عزیمت بدان طرف انعطاف دادند و روزی‌چند بمحاصره پرداخته فتح مرو بمصالحه تیسیر پذیرفت و سباشی در دهستان نوبت دیگر سپاهی فراهم آورده بجانب مرو نهضت كرد و طغرل بیك و چغر بیك مرو را بیكی از امرا كه بصفت نصفت اتصاف داشت سپرده بعزم رزم سباشی از شهر بیرون رفتند و بعد از تلاقی فریقین پردلان آن دو لشگر تیغ و خنجر در یكدیگر نهاده از وقتی كه جمشید خورشید از افق شرقی رایت نورانی برافراخت تا زمانی كه از جولان در معركه سپهر ملول شده نهانخانه مغرب را منزل ساخت سفیر تیر
ص: 484
بین الجانبین آمد شد می‌نمود و تیغ تیز بقطع رشته حیات دلیران میپرداخت و چون آفتاب دولت غزنویان بسرحد زوال رسیده بود بار دیگر سلجوقیان ظفر یافته سباشی با معدودی چند بطرف هراة گریخت و آنجا نیز مجال توطن نیافته عنان انهزام بصوب غزنین تافت و طغرل بیك و چغر بیك فتح نامها باطراف و جوانب فرستادند و از عنایت ملك ملك‌بخش كه بتجدید شامل حال ایشان شده بود متوطنان بلدان خراسان را اعلام دادند و چون اینخبر به نیشابور كه در آن زمان دار الملك خراسان بود رسید اشراف و اعیان آن بلده تحف و هدایای فراوان ترتیب نموده باردوی سلجوقیان شتافتند و اظهار اطاعت و انقیاد كرده باصناف عواطف اختصاص یافتند و آل سلجوق بنیشابور رفته در اوایل محرم الحرام سنه تسع و عشرین و اربعمائه طغرل بیك باتفاق امرا و اركان دولت قدم بر سریر سلطنت نهاد و خطبه و سكه بنام و لقب خویش زیب و زینت داد و بعد از ده روز چغر بیك را به تسخیر هراة مامور گردانید و چغر بیك بدان بلده خرامیده اهالی هراة بقدم متابعت پیش آمدند و چغر بیك عم خود را والی هرات ساخته بمرو رفت و رایت انصاف افراخته رسوم اعتیساف برانداخت و چون سیاشی بغزنین رسید و كیفیت استیلاء سلجوقیان بعرض سلطان مسعود رسانید سلطان ابواب خزاین و دفاین بازگشاده اموال فراوان بلشكریان پخش كرد و با سپاهی فیل‌تن و شصت زنجیر فیل مردافكن روی توجه ببلخ آورد و از غایت سرعت در مدت هفت شبانروز خود را از غزنین بدان ولایت رسانید و برج و باروی قبة الاسلام را مرمت فرموده قراولان بر سر راه‌ها بازداشت و چغر بیك ازینمعنی خبر یافته متشمر جنگ و پیكار گشت و پیوسته تاخت باطراف و جوانب بلخ میبرد و اموال و چهارپایان غزنویانرا الجه كرده بمرو می‌آورد و سلطان مسعود در كار خود حیران مانده بود و بعد از آنكه مدت یكسال و نیم در بلخ بنشست با هفتادهزار سوار و سی‌هزار پیاده كمر محاربه سلجوقیان بربست و عازم مرو گشته چغر بیك صلاح در توقف ندید و بسرخس شتافته طغرل بیك بوی پیوست و در ماه رمضان سنه احدی و ثلاثین و اربعمائه در موضع دندانقان میان غزنویه و سلجوقیه مقاتله روی نموده بهادران طرفین دندان بخون یكدیگر تیز كردند و در میدان ستیز آنچه غایت جلادت تواند بود بجای آوردند و بار دیگر غزنویان انهزام یافته سلطان مسعود با خواص اصحاب خویش لحظه‌ای در معركه بایستاد و چون دید كه فایده بر توقف مترتب نمی‌شود بر فیلی كوه‌پیكر عفریت‌منظر سوار شده روی بگریز نهاد و سلجوقیان غنیمت فراوان گرفته چغر بیك با سپاه منصور متوجه بلخ گشت و شخصی كه از قبل سلطان مسعود در آن ولایت بحكومت اشتغال داشت برج و باره را استحكام داده در شهر تحصن نمود و چغر بیك آغاز محاصره فرمود در آن اثنا شنود كه مودود بن مسعود با جنود نامعدود متوجه آن حدود است و دوهزار كس از لشكر او برسم قراولی نزدیك رسیده‌اند لاجرم فوجی از تراكمه را بدفع ایشان مأمور گردانید و آن جماعت قراولان سپاه غزنین را منهزم ساخته و چون گریختگان بمودود رسیدند او نیز عنان عزیمت بطرف مملكت پدر خویش انعطاف
ص: 485
داد و مقارن آن حال خبر فوت سلطان مسعود شیوع یافت بنابرآن حاكم بلخ از چغر بیك امان طلبیده شهر را تسلیم نمود و چغر بیك ظل عاطفت بر مفارق خلایق آن خطه مبسوط ساخته علم توجه بكنار آب آمویه برافراخت و در آن مقام خوارزمشاه بموكب چغر بیك پیوسته عرضه داشت كه شاه ملك نامی از تربیت‌یافتگان من در مقام سركشی آمده و دست تصرف مرا از ولایت موروث كوتاه كرده چغر بیك خوارزمشاهرا بمواعید دلپذیر مستظهر گردانیده بصوب خوارزم نهضت فرمود و شاه ملك در قلعه‌ای از قلاع آن مملكت متحصن گشته چغر بیك تا وقت دستبرد سپاه برداه را محاصره كرد و چون فتح تیسیر نپذیرفت مراجعت نموده راه خراسان پیش گرفت و بعد از آنكه آن زمستان بپایان رسید و سلطان فروردین سپاه سبزه و ریاحین بفضاء صحرا و بساتین كشید طغرل بیك و چغر بیك بمرافقت یكدیگر با لشكر ظفراثر متوجه خوارزم گشتند و روزی‌چند شاه ملك را محاصره كرده آخر الامر بجهت فریب یكدو كوچ بازپس نشستند و شاه ملك این معنی را بر گریز حمل نموده از حصار بیرون آمد و از عقب سلجوقیان روانشد طغرل بیك و چغر بیك عنان مراجعت انعطاف داده ابواب جنگ و جدال بر روی خوارزمیان برگشادند و در آن معركه از اتباع شاه ملك بسیاری بقتل رسیدند و چهل نفر از خویشان او را اسیر كردند و شاه ملك گریز بر ستیز اختیار كرده خواست كه بغزنین رود و از حاكم آنجا استمداد نماید اما در اثناء راه سفر ناگزیر عالم عقبی او را از آنكار مانع گشت و چون صورت فتح خوارزم سلجوقیان را دست داد چغر بیك بخراسان شتافته طغرل بیك بدهستان خرامید و از آنجا بجرجان رفته پس از ضبط آنولایت لشكر بری كشید و در كمتر از یكسال تمامی بلاد عراق عجم را بحوزه تصرف درآورد و در سنه سته و اربعین و اربعمائه آذربیجان را نیز فتح نموده روی بغزو روم نهاد و چون از آن مرزوبوم مظفر و منصور بازآمد در سنه سبع و اربعین و اربعمائه بدار السلام بغداد شتافت و با قایم عباسی بیعت كرده خلیفه او را سلطان ركن الدین یمین امیر المؤمنین لقب داد و طغرل بیك بموجبی كه در ضمن وقایع خلفاء عباسیه و ذكر ملوك دیالمه گذشت دست ملك رحیم دیلمی را از تصرف در بغداد كوتاه ساخته علم استقلال در سر انجام امور ملك و مال برافراخت و در سنه خمسین و اربعمائه ابراهیم ینال كه برادر مادری طغرل بیك بود و با او مخالفت مینمود از عراق عرب بهمدان نهضت فرمود و طغرل بیك از عقب ابراهیم روان گشته بعد از آنكه قریب بهمدان رسید شنید كه لشكر بسیار در ظل رایت ابراهیم جمع آمده‌اند لاجرم خود را بیك جانب كشید و از اقربا و خویشان مدد طلبید و حال آنكه در آن اوان چغر بیك در خراسان فوت شده بود و پسرش الپ‌ارسلان بجای پدر بر مسند ایالت تكیه زده چون الپ‌ارسلان از حال عم خود خبر یافت سپاه خراسانرا فراهم آورده بطرف عراق عرب شتافت و در مملكت ری بطغرل بیك پیوسته عم و برادر زاده باتفاق یكدیگر متوجه همدان شدند و با ابراهیم ینال قتال كرده او را گریزانیدند و بعضی از لشكریان از عقب ابراهیم رفته او را گرفتند و باشارت طغرل بیك بزه كمان بكشتند و بنابر آنكه در غیبت طغرل بیك بساسیری بر بغداد استیلا یافته و قایم خلیفه را
ص: 486
محبوس گردانیده و خطبه بنام مستنصر علوی خوانده بود طغرل بیك بعد از فراغ از قضیه ابراهیم نوبت دیگر بدار السلام بغداد شتافت و نایره فتنه بساسیری را بآب‌یاری تیغ تیز تسكین داد و در ذیقعده سنه احدی و خمسین و اربعمائه قایم خلیفه را بار دیگر بر مسند خلافت نشاند و در سنه اربع و خمسین و اربعمائه طغرل بیك یكی از مخدرات خلیفه را خطبه فرموده و قایم نخست از قبول آن وصلت سرباز زده آخر الامر بسعی عمید الملك كندری كه وزیر طغرل بیك بود راضی شد و بعد از انعقاد عقد نكاح بچندگاه طغرل بیك دختر خلیفه را مصحوب گردانیده متوجه ری گشت بخیال آنكه در آنولایت بامر زفاف پردازد اما قبل از وقوع آنصورت در هشتم «1» شهر رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه بعلت رعاف در گذشت و آنسور بماتم مبدل گشت زمان حیات طغرل بیك هفتاد سال بود و ایام سلطنتش بیست و شش سال صاحب كتاب ویس و رامین كه موسوم بود بفخر الدین در عصر طغرل بیك بترتیب آن نسخه اشتغال نمود و بوزارت طغرل بیك عمید الملك كندری مشغولی میفرمود و عمید الملك بوفور عقل و فراست و صقوف فضل و ردایت اتصاف داشت و در صنعت انشا و كتابت و فن استیفا و سیاقت علم مهارت می‌افراشت و در زمان سلطنت طغرل بیك مدت بیست سال در كمال استقلال امور ملك و مال را بسرانجام مقرون میگردانید و در اوایل «2» ایام پادشاهی الپ‌ارسلان مؤاخذ و مقید گشته بحكم سلطان و سعی خواجه نظام الملك بمرتبه شهادت رسید نقلست كه در آن زمان كه عمید الملك دست از جان شسته بود بجلاد گفت كه چون ازین كار فارغ گردی از زبان من بسلطان رسان كه بسبب عنایت عمت طغرل بیك بمنصب وزارت و حكومت رسیدم و بجهة عدم شفقت تو بدرجه شهادت و نعمت جنت فایز گردیدم پس بواسطه شما مرا سعادت دینی و دنیوی و دولت صوری و معنوی حاصل
______________________________
(1) در تاریخ وفیات الاعیان بنظر رسیده كه طغرل روز جمعه شانزدهم شهر رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه بسن هفتاد سالگی در ری وفات یافت نعش او را بمرو نقل نموده نزدیك قبر برادر وی داود دفن كردند و بروایتی در ری مدفون شد حرره محمد تقی التستری
(2) شهادت عمید الملك در اوایل ایام سلطنت الپ‌ارسلان بسعایت نظام الملك روز یكشنبه شانزدهم ذیحجه سنه ست و خمسین و اربعمائه اتفاق افتاد و از عجایبات آنكه آلت تناسل او را در خوارزم دفن كردند در اوانیكه سلطان الب‌ارسلان عمید الملك را نزد خوارزم شاه فرستاده بود بجهة خطبه دختر او زمره از مفسدان شهرت دادند كه وزیر دختر شاه را از برای خود خواستگاری نمود و چون اینخبر باو رسید ریش خویش را تراشید و آلت رجولیت را برید و این حركت باعث نجات او گردیده خون او را در مرو ریختند و جسد او را در كندر مدفون گردانیدند و سر و دماغ او را به نیشابور برده دفن نموده و پوست او را پر كاه كرده بكرمان نقل فرمودند محمد تقی التستری
ص: 487
شده باشد و با وزیر صایب تدبیر بگوی كه در دودمان سلجوقیان بدبدعتی و زشت سنتی پدید آوردی زود باشد كه آنچه درباره من اندیشیدی در حق اعقاب و اسلاف تو بوقوع انجامد و آخر الامر آنچه بر زبان عمید الملك گذشت نسبت بذریت خواجه نظام الملك واقع گشت بیت
ایدوست بر جنازه دشمن چه بگذری‌شادی مكن كه بر تو همین ماجرا رود

ذكر سلطان الپ‌ارسلان بن چغر بیك‌

ولادت الپ‌ارسلان در شب جمعه دوم محرم سنه احدی و عشرین و اربعمائه دست داد و بموجب وصیت عم خود طغرل بیك در ماه رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه قدم بر مسند سلطنت نهاد لقبش باشارت قایم خلیفه بعضد الدین برهان امیر المؤمنین قرار گرفت و بیمن عدالتش از كنار دجله بغداد تا جیحون صفت آبادانی پذیرفت عظمت و شوكتش بجائی رسید كه نوبتی هزار و دویست كس از حكام اسلام در پیش تختش صف زده ایستاده بودند و بالتفات ضمیر منیرش و توجه خاطر اقبال تأثیرش اظهار مفاخرت و مباهات مینمودند و سلطان الپ‌ارسلان در زمان جهانبانی رایت نصفت و سخاوت برافراخت و او هیأتی در غایت مهابت و محاسن كشیده داشت و طاقیه طولانی بر سر میگذاشت چنانچه بیننده از بدایت طاقیه تا نهایت لحیه او دو گز می‌پنداشت و پیوسته مجلس او بوجود علما و فضلا مشحون بودی و از غزوات امیر المؤمنین حیدر علیه السّلام و حالات اسكندر سخن بسیار فرمودی از معظمات وقایع زمان سلطنتش یكی آن بود كه قیصر لشكر بدیار اسلام كشید و الپ ارسلان با ملك روم محاربه كرده او را اسیر گردانید و شهادتش در ماه ربیع الاولی سنه خمس و ستین و اربعمائه در كنار آب آمویه بر دست كوتوال قلعه برزم كه یوسف نام داشت اتفاق افتاد و او باستقلال قرب ده سال تاج شاهی بر سر نهاد مدت حیاتش چهل و پنج سال بود و بوزارتش خواجه نظام الملك حسن طوسی قیام مینمود

گفتار در بیان لشكر كشیدن قیصر بدیار اسلام و ذكر بعضی دیگر از وقایع شهور و ایام‌

دانندگان حقایق سخن و خوانندگان اخبار نو و كهن آورده‌اند كه در شهور سنه ثلث و ستین و اربعمائه كه سلطان الپ‌ارسلان اكثر معموره عالم را در حیطه ضبط و تسخیر داشت و بجانب عراق عرب میرفت در حدود خوی خبر متواتر شد كه پادشاه روم ارمانوس نام سیصد هزار یا دویست هزار مرد شمشیرزن پیاده و سوار از دیار فرنك و روس و ارمن فراهم آورده متوجه بلاد اسلام است و از بطارقه و اساقفه آن مقدار در ظل رایت او مجتمع گشته‌اند كه محاسب و هم از تعداد ایشان بعجز و قصور اعتراف می‌نماید و قیصر و علماء نصاری خاطر بر آن قرار داده‌اند كه بعد از فتح بغداد جاثلیقی بجای خلیفه بنشانند و تا
ص: 488
سمرقند بلاد اسلام را لگدكوب مراكب ضلالت و طغیان گردانند و صحایف قرآن را سوخته متابعان رسول آخر الزمان را بكشند و شعار ملت مسیحا ظاهر ساخته خط بطلان بر احكام فرقان كشند سلطان الپ‌ارسلان بعد از استماع این سخنان عزم رزم رومیان جزم كرده خواجه نظام الملك را با احمال و اثقال ببعضی از حدود ولایات فرستاد و بنفس نفیس با پانزده هزار یا دوازده هزار مرد جرار كه در آن زمان در موكب نصرت‌شعار بودند باستقبال قیصر روان شد و بعد از تقارب فریقین ساونگین كه ركن ركین دولت الپ ارسلان بود جهة طلب مصالحه قاصدی نزد قیصر فرستاد قیصر اینمعنی را بر ضعف حمل كرده بباد نخوت آتش خصومتش تیزتر گشت و در ملاذجرد روز جمعه كه خطباء ملت خیر الانام علیه الصوة و السلام بر منابر اسلام زبان بدعاء (اللهم انصر جیوش المسلمین و سر ایاهم) گشاده بودند اصحاب هدایت و ارباب ضلالت به تسویه صفوف قیام نمودند محمدیان غلغله تكبیر و صلوات از اوج سموات گذرانیدند و عیسویان صدای كوس و ناقوس بذروه فلك آبنوس رسانیدند و ارمانوس نیزه بدست گرفته در پیش صف بجولان درآمد و بهادران روم و ارمن را بمحاربه گردان صف‌شكن تحریض نمود و سلطان الپ‌ارسلان نیز زبان باستمالت جنود ظفر ورود گشاده میفرمود كه اگر اندك سستی در جنگ واقع شود ذریه اهل اسلامرا ارباب كفر و ظلام اسیر گردانند و چون بباد جمله ابطال رجال غبار معركه هیجا در هیجان آمد و نیران قتال التهاب یافته روی زمین از خون مردان شجاعت‌آئین رنگین شد سلطان الپ‌ارسلان دستار از سر برداشته و كمر از میان گشاده پیشانی مسكنت بر خاك نهاد و از پادشاه علی الاطلاق ظفر و نصرت مسألت كرده در تضرع و زاری آنقدر مبالغه نمود كه هركس آوازش شنود بجای اشك جوی خون از دیده گشوده و همان لحظه اثر اجابت دعا ظاهر گشته صرصر نكبت بجانب لشكر شقاوت‌اثر قیصر در اهتراز آمد و سلطان الپ‌ارسلان باستظهار فراوان بر بارگیر قمر مسیر سوار گشته باتفاق جمعی از فارسان میدان نبرد بر رومیان حمله كرد و قیصر ساعتی در مقام مقابله و مقاتله ایستاده بالاخره تزلزل باقدام ثباب و قرار او راه یافته بهنگام غروب آفتاب عنان عزیمت بصوب بادیه فرار تافت و سلطان در معسكر ارمانوس نزول اجلال فرموده سریر او را بعز وجود همایون زیب و زینت داد و گوهر آئین را كه در سلك امراء عظام انتظام داشت بتكامشی قیصر مامور گردانید و او از عقب رومیان شتافته یكی از غلامانش بقیصر رسید و او را اسیر كرده بنظر خواجه خود رسانید و از غرایب آنكه در وقت عرض لشكر و ثبت اسامی بهادران در دفتر عارض آنغلام را بغایت حقیرجثه دیده از نوشتن نام او اعراض نمود و سلطان الپ ارسلان یا سعد الدوله شحنه علی اختلاف الروایتین عارض را گفت كه در تحریر نام این غلام تقصیر منمای چه شاید كه قیصر بر دست او گرفتار گردد و عاقبت آنچه بر زبان آن دولتمند گذشته بود از حیز قوت بفعل آمده القصه چون گوهر آئین ارمانوس را بنظر الپ‌ارسلان رسانید سلطان او را سخنان درشت گفت و بقول امام یافعی سلطان بدست خود سه بار تازیانه بر سرش زد و او را بر عدم قبول مصالحه سرزنش نمود و قیصر مراسم
ص: 489
اعتذار به تقدیم رسانیده هزارهزار و پانصد هزار دینار جهة فدای نفس خود و سایر اسیران روم قبول نمود و سلطان پوزش‌پذیر رقم عفو بر جریده جریمه‌اش كشید و این آیه بر زبان گذرانید كه (حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ) و همان لحظه اشارت فرمود تا نزدیك بسریر سلطنت مصیر كرسی نهادند و قیصر را بر آن نشاندند و بعد از آن دختر ارمانوس را با پسر خود ملك ارسلان در سلك ازدواج منتظم گردانید و او را با عظماء بطارقه خلع فاخره پوشانید و رخصت انصراف بجانب روم ارزانی داشت و یك فرسخ بمشایعت قیصر قدم‌رنجه فرمود و ده هزار دینار باو عطا نمود و چون سلطان از مهم رومیان بازپرداخت عنان عزیمت بجانب اصفهان معطوف ساخت و پس از وصول بدان بلده شنود كه برادرش قاورد كه والی كرمان بود خیال مخالفت دارد لاجرم بدان صوب نهضت فرمود و قاورد بمجرد استماع خبر توجه سلطان مضطرب گشته رسولان سخندان بآستان معدلت آشیان فرستاد تا بزلال معاذیر دل‌پذیر نایره غضب صاحب تاج و سریر را منطفی گردانیدند و سلطان از برادر راضی شده به تجدید سلطنت آن ممالك را بوی مسلم داشت و رایت مراجعت بصوب نیشابور كه دار الملكش بود برافراشت و چون بدان بلده رسید طو؟؟؟
بزرگ ترتیب كرده ولد ارشد خود ملك‌شاهرا ولیعهد گردانید و در ایام دولت سلطان الپ‌ارسلان جازغ نامی در حدود خوارزم لواء مخالفت مرتفع ساخت و سلطان از نیشابور بعزم رزم او در حركت آمده براه و طی مسافت نمود و جازغ در نواحی خوارزم با سی هزار سوار اسفندیارآثار در برابر آمده بین الجانبین محاربتی در غایت صعوبت وقوع یافت و سلطان الپ‌ارسلان بفتح و ظفر مخصوص شده جازغ روی از معركه برتافت آنگاه پادشاه نصرت‌پناه حكومت خوارزم را بولد خود ارسلانشاه تفویض كرده از آن دیار بجانب خراسان بازگشت و چون بولایت طوس رسید بشرف طواف مزار فایض الانوار امام عالی‌مقدار علی بن موسی الرضا سلام اللّه علیهما مشرف گردید و از آنجا بفضاء راحت‌افزای رادكان شتافت و روزی‌چند در آن مرغزار جنت‌آثار قبه بارگاه باوج مهر و ماه افراشته مسرعان باطراف اقطار بلاد و امصار ارسال داشت و باحضار حكام و اشراف و اعیان بلدان فرمان داد و بعد از اجتماع خلایق تختی مجسم از طلاء احمر منصوب ساخته سلطان ملكشاه را گفت كه آن سریر را بعز وجود بیاراست و اشارت علیه صدور یافت كه طبقات انام بار دیگر بولایت‌عهد آن شاه‌زاده واجب الاحترام بیعت كردند و لوازم تهنیت و نثار و پیشكش بجای آوردند و سلطان الپ‌ارسلان چون ازین مهم فراغت یافت بنیشابور رفته انوار معدلتش بر وجنات احوال ساكنان آن ولایت تافت‌

ذكر كیفیت شهادت آن پادشاه صاحب سعادت‌

مستخبران اخبار ملوك ذوی الاقتدار و مستحفظان آثار سلاطین حیرت دثار بر صحایف روزگار و اوراق لیل و نهار مرقوم اقلام بلاغت‌شعار گردانیده‌اند كه سلطان الپ ارسلان در اواخر ایام سلطنت و كامرانی بعزم كشورگیری و گیتی‌ستانی متوجه ماوراء
ص: 490
النهر گشت و چون كنار آب آمویه از یمن مقدم همایونش بر تبت از سپهر برین درگذشت فی شهور سنه خمس و ستین و اربعمائه عساكر نصرت عطیه قلعه بزرم را كه بر كنار آب واقع بود فتح كردند و یوسف نامی را كه كوتوال آن حصار بود بنظر سلطان ستوده خصال آوردند الپ‌ارسلان از وی استفسار احوال نموده یوسف بسخنان پریشان متكلم شد و از موقف جلال م حكم لازم الامتثال بقتل آن متهور صادر گشت و محصلان قصد كردند كه او را از بارگاه عالم‌پناه بیرون برند یوسف خود را از دست ایشان خلاص ساخته كاردی از ساق موزه بیرون كشید و بجانب سلطان دوید حجاب و یساولان خواستند كه گرك‌صفت چنگ در یوسف زنند اما آن عزیز مصر معدلت ایشانرا منع فرمود و بنابر اعتمادی كه بر تیر انداختن خویش داشت تیر در كمان نهاده بطرف یوسف انداخت و تیر جناب سلطانی كه پیوسته بر هدف مراد آمدی بتقدیر سبحانی در آنروز خطا شد و یوسف خود را بالپ‌ارسلان رسانید و بزخم كاردی جان‌گزای آن پادشاه عالیجاهرا بدرجه شهادت رسانید و قرب دو هزار غلام كه در آن زمان بر آستان سلطنت‌آشیان ایستاده بودند متفرق گشته یوسف كوتوال كارد در دست میدوید و میخواست كه جان بتك پا بیرون برد كه ناگاه جامع فراش سر آن منكوب را بزخم میخ‌كوب پریشان ساخت از جمله افاضل جهان ابو بكر عتیق بن محمد الهروی مشهور بسورآبادی معاصر سلطان الپ‌ارسلان بود و در ایام دولت او تفسیری بلغت فارسی تالیف نمود و دیگری از اعیان زمان الپ‌ارسلان ابو علی حسان بن سعید است و او رئیس مرو رود بود و بصفت علو همت و وفور بذل و سخاوت اتصاف داشت و پیوسته بذر بذل و احسان در اراضی قلوب اهل خراسان میكاشت در تاریخ امام یافعی مسطور است كه حسان بن سعید در هرسال هزار كس را جامه می‌پوشانید و او در شهور سنه ثلاث و ستین و اربعمائه كسوت ممات پوشید

ذكر سلطان معز الدین ملكشاه بن عضد الدین الپ‌ارسلان‌

بعد از شهادت سلطان الپ‌ارسلان بواسطه حسن اهتمام خواجه نظام الملك حسن طوسی امرا و اركان دولت سلجوقی بر سلطنت سلطان ملكشاه اتفاق كردند و او را باعزاز و احترام هرچه تمامتر بر سریر جهانداری نشاندند و مراسم اطاعت و چاكری بجای آوردند و خلیفه بغداد ملكشاه را جلال الدوله یمین امیر المؤمنین لقب داد و جهة او خلع فاخره و منشور ایالت فرستاد و سلطان ملكشاه پادشاهی فرخنده‌سیرت پاكیزه‌سریرت بود و در ایام دولت خود در غایت عدالت سلوك مینمود و پیوسته در آبادانی بلاد و قلاع و نزاهت باغات و بقاع سعی و اهتمام مبذول میداشت و همواره همت عالی‌نهمت بر ترفیه حال علما و فضلا و افزونی وظایف فصحا و شعرا میگماشت و بامر صید و شكار شعف بسیار اظهار میكرد و در اكثر اوقات در اطراف بلاد و امصار مراسم آنكار بجای می‌آورد و بعدد هرصیدی كه بضرب دست او از پای درمی‌افتاد یكدینار صدقه میداد و همچنین بسیر در اقطار آفاق بغایت راغب بود چنانچه در مدت سلطنت دو
ص: 491
نوبت از انطاكیه شام تا اوزكند سیر فرمود و دایم الاوقات در سفر و حضر چهل و هفت هزار سوار جلادت‌آثار در ملازمتش بسر میبردند و مانند عرض كه لازم جوهر است در هیچ‌وقتی از درگاه عالم‌پناهش هجران اختیار نمیكردند و سلطان ملكشاه در ایام سلطنت خویش پایه قدر و منزلت بیگانه و خویش را بلند گردانیده مملكت روم را بداود بن سلیمان بن قتلمسش بن اسرائیل ارزانی داشت و كرمانرا بسلطان قاورد بن چغر بیك و بعضی از بلاد شام را ببرادر خود تتش و خوارزم را بنوشتكین غرچه و حلب را بقسیم الدوله آقسنقر و موصل را بچكرمش و حصن كنیفی را بارتق و ماردین را بآقتیمور و فارس را بركن الدوله خمارتكین و سالهای بسیار حكومت آن ولایات و امصار بر آن جماعت و اولاد و احفاد ایشان مسلم بود و مدت مدید هیچكس آن منصب را از ایشان انتزاع نتوانست نمود تاریخ جلالی كه تا غایت در تواریخ و تقاویم مرقوم میگردانند منسوب بسلطان جلال الدوله ملكشاه است و معزی شاعر نیز بروایتی خود را بآن پادشاه عزت پناه نسبت نموده معزی تخلص میكرد وفات سلطان ملكشاه در شوال سنه خمس و ثمانین و اربعمائه در دار السلام بغداد اتفاق افتاد و امرا و اعیان جسد او را باصفهان كه دار الملكش بود برده مدفون ساختند اوقات حیاتش سی و هشت سال بود و زمان سلطنتش بیست سال وزارت سلطان ملكشاه تعلق بوزیر پدرش خواجه نظام الملك میداشت اما در اواخر ایام زندگانی ازو رنجیده تاج الملك ابو الغنایم رایت وزارت برافراشت‌

گفتار در بیان مجملی از وقایع زمان جهانبانی ملكشاه و ذكر سبب رنجش او از وزیر صائب‌تدبیر عالیجاه‌

در اوایل ایام دولت سلطان ملكشاه عمش قاورد بن چغر بیك كه والی مملكت كرمان بود سپاه رزم‌خواه فراهم آورده در وادی مخالفت سلوك نمود و سلطان با لشكریان خراسان متوجه عراق گشته در حدود كرخ میان او و قاورد نبرد اتفاق افتاد و مدت مقابله و مقاتله سه روز امتداد یافته در آن ایام بسیاری از هرطرف سر بباد فنا داد و عاقبت از مهب وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ* ریاح نصرت بر شقه رایت سلطان ملكشاه وزید و قاورد در سرپنجه تقدیر اسیر شده مقید و محبوس گردید امرا و اركان دولت چون مانند قاورد دشمنی را بذل اسیری گرفتار ساخته بودند در باب تزاید مرسوم و علوفه با خواجه نظام الملك سخن گفتند و بزبان آوردند كه اگر سلطان در تضاعف انعام و مقرری ما طریق اهمال مسلوك دارد سعادت قاورد باد و خواجه آغاز ملایمت نموده گفت امشب ملتمسات شما را بعرض سلطان رسانم و علوفات شما را برطبق مدعا زیاده گردانم و چون خواجه سخن امرا و اعیان را معروض داشت همان‌شب قاورد مسموم شده عزم ملك آخرت كرد و روز دیگر طالبان سیم و زر جهة تقاضاء نزد خواجه رفتند خواجه فرمود كه سلطان در شب گذشته از غم عم خویش كه در محبس نگین زهرآلوده مكیده و مرده بغایت محزون بود
ص: 492
بنابرآن مصلحت ننمود كه سخن شما را عرض كنم معذور دارید امرا كه این سخن شنیدند متوهم شده دم دركشیدند و دیگر از آن باب هیچ نگفتند و در سنه سبع و ستین و اربعمائه امیر عز الدوله محمود بن نصر بن صالح الكلابی كه مدت ده سال بحكم عباسیه در حلب حاكم بود و بصفت سخاوت و شجاعت اتصاف داشت وفات یافت و پسرش نصر قایم‌مقام شد و نصر بعد از آنكه یكسال حكومت كرد بر دست بعضی از اتراك كشته گشت و در آن اوان كه خبر فوت عز الدوله بسمع سلطان ملكشاه رسید برادر خویش تتش را بتسخیر بلاد شام نامزد فرمود و تتش بدانصوب شتافته بفتح بلاد و امصار قیام مینمود تا در سنه احدی و سبعین و اربعمائه بلده حلب و دمشق را فتح فرمود و هم درین سال سلطان ملكشاه تسخیر سمرقند را پیش‌نهاد همت ساخته حاكم آن دیار سلیمان خان در شهر متحصن شد و سپاه منصور قهرا قسرا سمرقند را گرفته و سلیمان خان را بدست آورده پیاده پیش اسب پادشاه رسانیدند تا رخ بر خاك نهاد و سلطان او را مقید باصفهان فرستاد منقول است كه در وقت مراجعت از ماوراء النهر خواجه نظام الملك اجرت ملاحان جیحون را بر مال انطاكیه شام نوشت و ملاحان برسم دادخواهان نزد سلطان رفته كیفیت حال عرضه داشت كردند پادشاه از وزیر پرسید كه حكمت درین امر چیست خواجه جواب داد كه خواستم كه بعد از ما سالها از بسطت مملكت سلطان بازگویند و ملكشاهرا این معنی مستحسن نموده نظام الملك بروات ملاحان را بزر نقد بخرید و هم درین سفر سلطان بحر و بر تركان خاتون بنت طمغاج خان بن بوغرا خان را بحباله نكاح درآورد و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه سلطان ملكشاه از اصفهان متوجه شام شد و تنش از صولت برادر بترسید و منهزم گردید و سلطان روزی‌چند در آن مملكت بسر برده بدار السلام بغداد شتافت و در بیست و پنجم رجب سنه مذكوره در موضع سنجار حضرت آفریدگار سلطان ملكشاهرا پسری ارزانی داشته آن مولود عاقبت محمود موسوم بسنجر گشت و در سنه احدی و ثمانین و اربعمائه سلطان ملكشاه بجهة گذاردن حج اسلام بمكه مباركه رفت و در آن راه خیر موفور ازو صدور یافت و خراجاتی كه از حاجیان میستاندند برانداخته در بادیه رباطها و بركها ساخت در تاریخ گزیده مسطور است كه در نوبت دوم كه سلطان ملكشاه در ممالك خویش سیر میفرمود قیصر روم بخیال تسخیر بلاد اسلام از دار الملك خود در حركت آمد و سلطان ملكشاه بمقابله و مقاتله رومیان متوجه شده چون هردو پادشاه در برابر یكدیگر نزول كردند روزی سلطان با اندك نفری از غلامان خاص از اردو بیرون رفته بشكار اشتغال نمود در آن اثنا فوجی از سپاه روم او را شكاری‌وار در میان گرفتند و دستگیر كردند و سلطان غلامانرا گفت زینهار مرا تعظیم مكنید و یكی از خیل خود شمرید و از ملازمان موكب سلطانی شخصی گریخته اینخبر بخواجه نظام الملك رسانید و خواجه همت عالی‌نهمت بر تخلیص سلطان گماشته شب‌هنگام بعضی از مردم معتمد را بر در سراپرده فرود آورد و آوازه درانداخت كه سلطان از شكار بازآمد و دیگر روز برسم رسالت پیش ملك روم رفته قیصر
ص: 493
از وی التماس مصالحه نمود و خواجه اینمعنی را قبول فرمود و قیصر در اثناء گفت و شنید بر زبان آورد كه جمعی از مردم شما بر دست لشكریان گرفتار شده‌اند خواجه جوابداد كه در اردوی ما اینخبر نبود ظاهرا مجهولی چندند قیصر اسیرانرا طلبیده بخواجه سپرد و خواجه نظام الملك در آن مجلس ایشانرا بسخنان درشت رنجانیده بطرف اردوی خود روان گشت و چون مقداری مسافت طی نمود از اسب پیاده شده ركاب پادشاه را ببوسید و رخ بر خاك سوده از بی‌ادبی كه بجهة مصلحت ازو صدور یافته بود عذر خواست و سلطان آن وزیر صایب‌تدبیر را نوازشها كرده بسپاه خویش پیوست و بعد از آن میان ملكشاه و قیصر مهم باستعمال شمشیر و خنجر منجر شده ملك روم شكست یافته اسیر گشت و چون او را ببارگاه ملكشاه درآوردند پادشاه را بشناخت و گفت اگر پادشاهی مرا ببخش و اگر بازرگانی بفروش و اگر قصابی بكش ملكشاه گفت پادشاهم و قیصر را یراق داده بجانب روم فرستاد و همدر آن نزدیكی قیصر فوت شد و سلطان ایالت آن مملكت را بسلیمان بن قیلمش بن اسرائیل ارزانی داشت نقلست كه در اواخر ایام دولت سلطان ملكشاه میان تركان خاتون بنت طغماج و خواجه نظام الملك غبار كدورت و نزاع در هیجان آمد زیرا كه تركان خاتون میخواست كه پسرش محمود با وجود صغر سن ولیعهد باشد و سلطان را خواجه بر آن میداشت كه بركیارق را بولایت‌عهد تعیین نماید بنابرین تركان در خلوت تقریبات انگیخته زبان بغیبت خواجه نظام الملك میگشاد و محاسن اعمال آنخواجه ستوده خصال را در لباس ناخوشی فرامینمود از جمله روزی گفت كه نظام الملك دوازده پسر دارد كه ایشانرا مانند ائمه اثنی عشر در نظر معشر بشر عزیز گردانیده و حكومت و منفعت ممالك را بریشان بخش كرده و ابواب منافع خواص و مقربانرا مسدود ساخته از شنیدن امثال این مقالات مزاج سلطان نسبت بآن وزیر عالیشأن متغیر گشت و روزی بخواجه پیغام فرستاد كه اگر ترا در ملك با ما شركتی است باز نمای و الا از چه جهة بی‌حكم و فرمان ما اولاد خود را بایالت ولایات نامزد كرده و بر سبیل استقلال در سرانجام امور ملك و مال دخل میكنی اگر من‌بعد ترك این طریقه ندهی بفرمایم تا دستار از سر و دوات از پیش دست تو بردارند خواجه جوابداد كه كارپردازان قضا و قدر دستار و دوات مرا با تاج و تخت تو درهم بسته‌اند و استقامت این چهار جنس مختلف با یكدیگر منوط و متعلق ساخته ناقلان جهة خاطر تركان كلمات موحش برین افزوده بعرض سلطان رسانیدند و سلطان از جواب خواجه در غضب شده فرمان داد كه تاج الملك ابو الغنایم قمی كه صاحب دیوان تركان خاتون بود و با نظام الملك در غایت عداوت زندگانی مینمود تحقیق مهمات خواجه كند و مقارن اینحال سلطان ملكشاه از اصفهان بصوب بغداد در حركت آمده خواجه نظام الملك نیز از عقب روان شد و چون بنهاوند رسید یكی از فدائیان حسن صباح كه او را ابو طاهر اوانی میگفتند باشارت حسن و استصواب تاج الملك در ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه كاردی بخواجه رسانید و روز دیگر آن وزیر عالی‌گهر بروضه رضوان
ص: 494
خرامید جسد آنجناب را باصفهان برده بخاك سپردند و این اول خونی بود كه رفیقان ملاحده كردند نقلست كه نظام الملك بعد از خوردن زخم كارد این قطعه در سلك نظم كشید و نزد سلطان روان گردانید قطعه
یك چند باقبال تو ای شاه جهان‌دارگرد ستم از چهره ایام ستردم
طغرای نكونامی و منشور سعادت‌پیش ملك العرش بتوقیع تو بردم
آمد ز قضا مدت عمرم نود و سه‌و اندر سفر از ضربت یك كارد بمردم
بگذاشتم آنخدمت دیرینه بفرزنداو را بخدا و بخداوند سپردم

ذكر انتقال سلطان ملكشاه بن الپ‌ارسلان از جهان گذران‌

در كتب معتبره مسطور است كه سلطان ملكشاه بعد از عزل خواجه نظام الملك و نصب تاج الملك ابو الغنایم از اصفهان بجانب بغداد نهضت نمود و در بیست و چهارم رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه بدار السلام رسیده از آنجا بعزم صید و شكار سوار شد و در سیوم شوال در شكارگاه بمرضی صعب مبتلا گشته معاودت نمود و فصد كرده خون كمتر برداشت بنابرآن مرض سمت ازدیاد پذیرفت و در منصف همان ماه راه سفر آخرت پیش گرفت و اینواقعه بعد از شهادت خواجه نظام الملك بهژده روز روی نمود و معزی شاعر این قطعه در باب نظم فرموده قطعه
رفت در یك مه بفردوس برین دستور پیرشاه برنا از پی او رفت در ماه دگر
كرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشكارقهر یزدانی به‌بین و عجز سلطانی نگر و بنابر آنكه سلطان ملكشاه در اواخر ایام حیات خواجه نظام الملك را كه ابو علی كنیت داشت عزل كرده منصب وزارت را بتاج المك ابو الغنایم عنایت فرمود و شرف الملك ابو سعد كاتب را بمجد الملك ابو الفضل قمی بدل نمود و منصب كمال الدوله ابو رضاء عارض را بسدید الدوله ابو المعالی داد و این تغییر و تبدیل بر وی مبارك نیامد ابو المعالی نحاس این قطعه در سلك انشا كشید كه قطعه
ز بو علی بدو از بو رضاء و از بو سعدشها كه شیر به پیش تو همچو میش آمد
در آن زمانه ز هرچه آمدی بخدمت تومبشر ظفر و فتح‌نامه بیش آمد
ز بو الغنایم و بو الفضل و بو المعالی باززمین مملكتت را نبات نیش آمد
گر از نظام و كمال و شرف تو سیر شدی‌ز تاج و مجد و سدیدت نگر چه پیش آمد

ذكر خواجه نظام الملك ابو علی حسن طوسی‌

باتفاق اكثر ارباب اخبار پدر بزرگوار آنخواجه عالی‌مقدار موسوم بعلی بن اسحق الطوسی بوده اما صاحب جامع التواریخ جلالی گوید كه والد خواجه نظام الملك محمد نام داشته و راقم حروف تتبع جمهور مورخین كرده معروض میدارد كه علی بن اسحق طوسی یكی از عمّال دیوان سلجوقیان بود و بوفور جود و سخاوت و فرط كرم و مروت از امثال و اقتران ممتاز و مستثنی مینمود و چون جهان بینش بطلعت جهان‌آرای آن جهان دانش و بینش روشنی
ص: 495
پذیرفت همگی همت بر تربیت او مقصور گردانید و در مبادی سن رشد و تمیز آن ولد ارشد را بمؤدب مناسب سپرد و نظام الملك در یازده سالگی از حفظ كلام اللّه فارغ گشت آنگاه بخدمت علما و فضلا مبادرت نموده بتحصیل كمالات و اكتساب فضایل مشغولی فرمود و بعد از تكمیل اقسام فضل و هنر بغربت افتاده با اهل سیاق و ارباب قلم درآمیخت و در آن فن نیز قصب السبق از امثال و اقران درربود آنگاه چندگاه با ابن شاذان عمید بلخی روزگار گذرانید و عمید هروقت گمان میبرد كه خواجه را از امتعه دنیویه چیزی جمع گشته میگفت حسن فربه شده و هرچه داشت از وی میستاند و چون اینحركت ناپسند كه شیوه لئیمانست چند نوبت از ابن شاذان سر برزد خواجه نظام الملك از صحبتش متنفر گشته بمرو گریخت و عز بساطبوسی چغر بیك سلجوقی حاصل كرده شمه از احوال خود معروض داشت و چغر بیك را حسن تقریر نظام الملك دلپذیر افتاده و در ناصیه او آثار دولت و اقبال مشاهده نموده خواجه را بالپ‌ارسلان سپرد و گفت باید كه این شخص كاتب و مشیر و صاحب تدبیر مهمات تو باشد و مقارن آنحال عرضه داشتی از ابن شاذان بنظر چغر بیك رسید مضمون آنكه درینولا نویسنده بلخ گریخته است و بخدمت پیوسته و مهام این ولایت معطل و مهمل مانده اگر رای عالی اقتضا فرماید او را بازگردانند چغر بیك فرمود كه نظام الملك پیش الپ ارسلان میباشد ابن شاذان را با او سخن باید گفت لاجرم قاصد عمید بلخی بی‌نیل مقصود مراجعت نمود از انوشیروان بن خالد مرویست كه گفت من از لفظ مبارك خواجه نظام الملك شنودم كه فرمود كه در بدایت حال بنابر امری كه در تفصیل آن فایده مقصور نبود محصلان مرا از جائی بجائی میبردند و من بر اسب لاغر بدرفتار سوار بودم و از غایت پریشانی و بی سامانی روز روشن در چشم من حكم شب تاریك داشت و در كمال حزن و ملال قطع مسافت میكردم كه ناگاه در آن صحرا شخصی كه بر اسب فربه راهوار سوار بود پیش آمد و چون نزدیك بمن رسید گفت ای حسن میخواهی كه اسب خود را با اسب تو بدل كنم گفتم ای جوان چه محل تمسخر و استهزاست گفت و اللّه كه هزل نمیكنم و علی الفور پیاده شده زین بگردانید و مرا بر اسب خود سوار كرد و خود بر اسبم نشست و از نظرم غایب گشت و چون من و موكلان او را نمی‌شناختیم همه در تعجب افتادیم و من در ایام اختیار چشم میداشتم كه آن شخص را بازیافته عذرخواهی كنم اما دیگر هرگز بنظرم درنیامد روایتست كه قبل از آنكه خواجه نظام الملك در امور وزارت دخل نماید سلطان الپ ارسلان را سفری پیش آمد و مقرر شد كه خواجه در آن یورش ملازم باشد و حال آنكه او را در آن وقت دستگاهی نبود كه یراق سفر نماید لاجرم در تفكر افتاد و در آن اندیشه وضو ساخته بمسجدی كه بر در سرایش بود رفت و بعرض نیاز بر در كریم بنده‌نواز مشغول گشت ناگاه نابینائی بدان بقعه درآمد و گفت درین مسجد كیست خواجه جواب نداد و نابینا بعصا گرد مسجد برآمده احتیاط بجای آورد و چون او را مطلقا محسوس نشد كه كسی در مسجد است بمحراب رفته زمین را بشكافت و كوزه مملو از تنكجات مسكو كه
ص: 496
بیرون آورد و زرها را فروریخت و لحظه بآن بازی كرده چند درم دیگر بآن منضم ساخت و باز همه را در كوزه انداخته همانجا بخاك سپرد و چون نابینا از مسجد بیرون رفت خواجه بفراغ بال آن زرها را برداشته در بهاء اسباب سفر خرج نمود و در خدمت سلطان روان شد و بعد از آنكه بمرتبه بلند وزارت رسید روزی با كوكبه عظیم در بازار میراند ناگاه نظرش بر آن نابینا افتاده او را بشناخت و بیكی از ملازمان گفت این اعمی را بوثاق من رسانیده نگاه دار و چون خواجه بخانه رفت نابینا را پیش خود طلبیده آهسته بوی گفت كه آن كوزه زر را كه در محراب فلان مسجد مدفون ساخته بودی و گم شد بازیافتی نابینا دست دراز كرده دامن خواجه بگرفت و گفت یافتم خواجه فرمود كه این چه سخن است كه میگوئی نابینا گفت تا وجوه مفقود گشته بهیچكس نگفته‌ام و اكنون كه از خواجه این لفظ شنودم دانستم كه كیفیت حال چیست خواجه در خنده افتاده فرمود تا اضعف آن زر باعمی دادند و ایضا قریه معموره از متملكات خویش بوی بخشید خواجه نظام الملك در وصایاء خویش آورده است كه در آن اوان كه سلطان ملكشاه مخدره از مخدرات المقتدی باللّه را خطبه فرمود و خلیفه آن مواصلت و مصاهرت را قبول نمود از موقف خلافت فرمان واجب الاذعان صدور یافت كه روز عقد باید كه جمیع اكابر و اشراف كه در اطراف و اكناف بلاد عجم و عرب باشند در بغداد مجتمع شوند پس بتمامی ممالك محروسه از مكه معظمه و مدینه مكرمه و بلاد شام و روم و فارس و عراق و خراسان و ماوراء النهر و تركستان ایلچیان رفتند و اعیان آن بلدانرا ببغداد احضار كردند جانب غربی بغداد مخیم سلطان بود و طرف شرقی مسكن خلیفه و چون رسم تراكمه چنانست كه كسان داماد در وقت خطبه والدین عروس را خضوع و خشوع نمایند در روزی كه جهة عقد ساعت اختیار كرده بودند سلطان ملكشاه حكم فرمود كه مجموع اكابر عالم و اعاظم دیار عرب و عجم برای رضای خاطر المقتدی باللّه پیاده متوجه دار الخلافه شوند و خلیفه ازین معنی وقوف یافته در محلی كه اشراف و بزرگان روان شدند كسی را باستقبال فرستاد و پیغام داد كه نظام الملك سواره و سایر اكابر پیاده بدار الخلافه آیند آنگاه من بر اسب مراد سوار گشته جمیع اعیان جهان پیاده در ركاب من روان شدند و چون بسده خلافت رسیدم مسندی در غایت عظمت و زیب و زینت نهاده مرا بر آن نشاندند و بزرگان و متعینان بر یمین و یسار من قرار گرفتند و بعدد هركسی از سادات و علما و عظما خلعتی از دار الخلافه بیرون آوردند و خلعت من مطرز بود باین طراز كه باسم الوزیر العالم العادل نظام الملك رضی امیر المؤمنین و از ابتداء ظهور اسلام تا آن غایت كسی را از وزراء بامیر المؤمنین منسوب نگردانیده بودند غرض از شرح این حال آنكه شیطان در آن زمان در نفس من تهییج تعظیم و تكریم میكرد و من در بیوفائی و كم‌بقائی دنیا تأمل می‌نمودم و عجز و ضعف خود با وجود چنان دولتی مشاهده میكردم و یقین میدانستم كه آن مرتبه و امثال آن صد هزار درجه بیك تب و صداع می‌نشیند و كلمه لا حول و لا قوة الا باللّه بر زبان میراندم و چون از عتبه خلافت باز
ص: 497
گشتم و شب درآمد بخواب دیدم كه همان مسند بر مقامی بس رفیع بود و من بر آن نشسته و همان خلعت پوشیده اما از تنهائی خوف و وحشتی تمام داشتم ناگاه شخصی بشكل زشت و لقای كریه و بوی بد پیدا شده نزدیك من بنشست چنانچه از رایحه منكر او متوهم گشتم كه هلاك شوم و متعاقب دیگری بصد كراهت و ردائت آن پدید آمد و بر همان مسند قرار گرفت و همچنین از عقب یكدیگر مردم عفریت‌منظر هریك از دیگری قبیح‌تر می‌آمدند و می‌نشستند تا جای بر من مضیق شده نزدیك بآن رسید كه از مسند نگونسار كردم و از روایح ناخوش ایشان روح از بدن من مفارقت كند از غایت اضطراب بیدار گشتم و خدایرا شكرها كردم و بامداد تصدقها نمودم و این حال با هیچكس نگفتم شب دیگر بعینه همان واقعه دیدم و این كرت چنان مضطرب شدم كه لرزه بر اعضاء من افتاد بمثابه‌ای كه اگر بیدار نمی‌گردیدم بیم آن بود كه بخواب ابدی روم و شب سیوم تا نزدیك صبح از وهم سلطان منام پیرامن سرادقات دیده من نگشت و در آخر شب مصراع
دلم ز درد سبك شد سرم ز خواب گران
و چون چشم گرم كردم باز همان جماعت بدهیأت را دیدم كه آمدند و بنشستند و نزدیك بآن رسید كه از تنفر صحبت ایشان نفس من منقطع گردد و در آن حال طایفه خوبروی خوشبوی و نورانی طلعت روحانی هیأت پیدا شدند و چون یكنفر ازین جماعت آمدی و بر من سلام كردی و بنشستی یكتن از آن زمره نامقبول غایب گشتی تا تمامی طبقه اولی نابود شدند و از مجالست فرقه ثانیه راحتی یافتم كه زبان بیان از توصیف آن قاصر است در آن اثنا پرسیدم كه شما چه كسانید و آن گروه چه نوع مردم بودند جواب دادند كه ما اخلاق حمیده توئیم و آن طایفه اوصاف ذمیمه تو مدت مقاربت ما و مقارنت ایشان غایت و نهایت ندارد چه قرب ایشان با تو مؤید خواهد بود و اقتران ما مخلد اگر طاقت مجالست آن جمع‌داری ما را بگذار و اگر میل همنشینی ما دامن‌گیر تست ترك ایشان كن بالجمله از مكالمه و محاوره فرقه ثانیه بهجت و لذتی یافتم كه شرح آن نتوان كرد و هرگز حالتی ناملایمتر از آن مشاهده ننمودم كه مرا بیدار ساختند و خواجه در ذیل این حكایت نوشته كه پس سزاوار آنست كه خداوند این مسند یعنی منصب وزارت اكتساب سیر مرضیه را از لوازم داند و اجتناب از اعمال سیئه بر خود واجب گرداند یكی از فضلاء زمان سلطان ملكشاه حكایت كرده است كه در آن زمان كه سلطان در بغداد بود بر خاطر عاطر خواجه نظام الملك اندیشه گذاردن حج اسلام و طواف روضه مقدسه خیر الانام علیه الصلوة و السلام استیلا یافته بمبالغه تمام از سلطان دستوری خواست و سلطان رخصت فرموده خدام خواجه عالیمقام احمال و اثقال آنجناب را بجانب غربی دار السلام كشیدند و آن موضع روزی‌چند مضرب خیام وزیر آصف احتشام گشت و من نوبتی بملازمت خواجه شتافته چون نزدیك بآستان ولایت آشیان رسیدم شخصی كه سیمای صلحاء داشت با من ملاقات نموده رقعه بمن داد و گفت این امانتی است از وزیر لطف كرده بدو رسان و من آن كاغذپاره را گرفته بخیمه خواجه درآمدم و بی‌آنكه مطالعه
ص: 498
نمایم بدست خواجه دادم خواجه نظر بر آن رقعه انداخته آغاز گریستن كرد و گریه خواجه آنمقدار امتداد یافت كه من از ایصال آن نوشته پشیمان شدم و چون اشك از چشم خواجه بازایستاد مرا گفت صاحب این رقعه را بمجلس درآورد و من فی الحال بطلب آنشخص از خیمه بیرون آمدم فاما هرچند او را جستم نیافتم تا بالضرورة بازگشتم و از عدم وجدان درویش خواجه را اعلام نموده بعد از آن نظام الملك رقعه را بمن نمود و در آن مرقوم بود كه دوش حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم را بخواب دیدم كه فرمود نزد حسن رو و با او بگوی كه حج تو هم اینجاست بمكه چرا میروی نه من ترا گفته‌ام كه بر درگاه این ترك ملازم باش و مطالب ارباب حاجات را بانجاح و اسعاف مقرون گردان و بفریاد درماندگان امت رس را وی گوید كه خواجه بدین‌سبب فسخ عزیمت حج كرده بمن گفت كه هرگاه صاحب این خواب را به بینی البته او را بمن رسانی و من بعد از مدتی آن شخص را یافته گفتم وزیر مشتاق لقای تست اگر رنجه شوی غایت لطف باشد جواب داد كه وزیر را امانتی نزد من بود بوی رسانیدم بعد ازین مرا با او و او را با من هیچ مهمی نیست سدید الدین محمد بخاری در مؤلف خود آورده است كه خواجه نظام الملك در هراة و بغداد و بصره و اصفهان و دیگر بلدان بقاع خیر و ابواب بر طرح انداخته باتمام رسانید و از آنجمله در بغداد مدرسه ساخت كه آنرا نظامیه میگفتند و آن مدرسه شریفه در غایت یمن و بركت بود چه هیچكس از طلبه در آن بقعه تحصیل ننمود كه از فنون علوم بهره‌ور نگشت و بسیاری از اعاظم علماء در آن مدرسه ساكن گشته بدرس و افاده قیام فرمودند مثل حجة الاسلام غزالی و ابو اسحق شیرازی منقولست كه چون خواجه از عمارت نظامیه فراعت یافت كتابخانه را بشیخ ابو زكریاء خطیب تبریزی سپرد و او هرشب بشرب شراب و مصاحبت احباب قیام و اقدام مینمود دربان مدرسه نوبتی شمه ازین معنی بعرض خواجه رسانید و آنجناب جواب داد كه مرا بشیخ ابو زكریا اعتقاد بسیار است و هرگز این سخن درباره او باور ندارم اما دغدغه در خاطر عاطرش پیدا شد و در شبی از شبها تنها بمدرسه رفته و بر بام كتابخانه شتافته از روزن مشاهده حال شیخ ابو زكریا نمود و آنچه شنیده بود بعین الیقین ملاحظه فرمود و فی الحال بمنزل شریف بازگشته روز دیگر وقفیه را طلب داشت و وظیفه شیخ ابو زكریا را مضاعف گردانید و بروات نوشته یكی از نواب را فرمود كه این براتها را نزد شیخ برده سلام من بایشان رسان و بگو كه نظام الملك میگوید بخدا سوگند كه من در ابتدا نمی‌دانستم كه آن جناب را از اینگونه اخراجات ضروریه واقع میشود و الا در آن زمان كه تعیین وظایف مینمودم باین محقر وظیفه كه در وقفیه بنام شیخ قلمی شده رضا نمیدادم و چون فرستاده خواجه این پیغامرا بشیخ ابو زكریا رسانید شیخ دانست كه وزیر بر اسرار نهانی او وقوف یافته است لاجرم خجل و منفعل شده دست در دامان توبه و استغفار زد و مدت العمر پیرامن شرب خمر و سایر منهیات نگشت در روضة الصفا مسطور است كه در زمان خلافت الناصر لدین اللّه بعضی از مردم نمام بعرض خلیفه
ص: 499
انام رسانیدند كه طلبه مدرسه نظامیه همواره مرتكب نامشروعات میشوند و اكثر اوقات خود را بصحبت جوانان ساده‌عذار مصروف می‌دارند و خلیفه از جواب این سخن اعراض كرده بخاطر گذرانید كه بنفس خویش طلبه نظامیه را امتحان نماید و چون در آن اوان از بیم خنجر فدائیان خلفا خود را بمردم نمینمودند و كسی ایشانرا نمی‌شناخت ناصر كه بغایت صبیح الوجه بود روزی بوقت استوا جامهاء سفید موصلی پوشیده تنها بآن مدرسه رفت و در صحن آن بقعه در سیر آمد طالب عالمی را صباحت خدو اعتدال قد ناصر مقبول افتاد و فی الحال از خانه بیرون دویده اظهار تعلق و تعشق كرد خلیفه چون حقیقت طالب علم را مشاهده نمود پنداشت كه آنچه در باب طلبه نظامیه بوی گفته‌اند راستست لاجرم بدار الخلافه بازگشته روز دیگر حكم كرد كه طلبه را از مدرسه نظامیه اخراج نمایند و جماعت استربانانرا بجای ایشان بنشانند بعد از آن باندك زمانی شبی ناصر حضرت رسالت‌مآب را با خواجه نظام الملك در آن مدرسه بخواب دید و بآداب تمام نزدیك خیر الانام علیه الصلوة و السلام رفته مراسم تحنیت و سلام بتقدیم رسانید و رسول از جواب سلام اعراض نموده روی مبارك بطرف دیگر گردانید و ناصر خود را از آنجانب بنظر انور خیر البشر رسانید و همین صورت بوقوع انجامید و در كرت سیوم ناصر خلیفه بزبان تضرع و ابتهال معروض داشت كه یا رسول اللّه از من چه جریمه صدور یافته كه موافق مزاج همایون نیفتاده رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود كه تا نظام الملك را از خود راضی نسازی سلام ترا جواب نمیدهم و بحال تو نمی‌پردازم آنگاه ناصر نزد خواجه رفته از حقیقت رنجش خاطر او استفسار نمود خواجه جواب داد كه من جهة طلبه علوم دینیه مدرسه ساختم تا در آنجا متوطن بوده تحصیل نمایند و مثوبات آن سبب علو درجه من شود و تو بواسطه خطائیكه یكی از متوطنان آن بقعه مرتكب شده رسم تعلیم و تعلم از آن مقام برانداختی و آنرا طویله استران ساختی ناصر با نیاز وافر بر زبان آورد كه من عهد كردم كه آن مدرسه را برواج و رونق اول برده در اوقاف آن بیفزایم و كتابخانه متصل بآن بقعه بنا كرده كتب نفیسه بر آن مكان خجسته وقف نمایم آنگاه خواجه بسر رضا آمده حضرت مصطفی ناصر خلیفه را در آغوش كشید و نسبت باو عنایت و مرحمت ظاهر گردانید و چون ناصر از آن حال بحالت یقظه و انتباه آمد همان‌شب حكم كرد كه استربانان از مدرسه نظامیه بیرون روند و فراشان بصفاء آن بقعه روح‌افزا پردازند و مقتضاء عهدی را كه در خواب كرده بود كاربند شده روز دیگر به بناء كتابخانه و وقف كردن كتب نفیسه اشتغال نمود مصراع
زهی مراتب خوابی كه به ز بیداریست
و ایضا در كتاب مذكور مزبور است كه خواجه نظام الملك از غایت غلو خلوص عقیدت در ایام دولت غم آخرت بیش از اندوه دنیا داشت بنابرآن روزی بخاطرش رسید كه در باب حسن معاش خود نسبت برعایا و زیردستان محضری نویسد و آنرا بخطوط مشایخ و اكابر موشح سازد تا آن محضر را با او در قبر نهند و هرچند این صورت معهود نبود علماء
ص: 500
دین و سالكان طریق یقین بنابر التماس خواجه اسامی خویش بر آن كاغذ نوشتند و چون آن محضر بنظر مدرس نظامیه بغداد شیخ ابو اسحق شیرازی رسید بر آنجا نوشت كه خیر الظلمه حسن كتبه ابو اسحق و خواجه توقیع شیخ را بر آن نهج دیده بسیار بگریست و گفت سخن راست آنست كه شیخ ابو اسحق در قلم آورده بزرگی بعد از شهادت نظام الملك او را در خواب دید و از كیفیت حالش پرسید جواب داد كه ایزد تعالی بنابرآن كلمه مطابق واقع كه شیخ ابو اسحق نوشته بود بر من رحمت فرمود انتقال آن خواجه ستوده خصال از این دار ملال بر وجهی كه سابقا مذكور شد در ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد و حكیم انوری در مرثیه آن جناب این رباعی را در سلك نظم انتظام داد رباعی
حامی جهان ز جور افلاك برفت‌بنیاد نظام عالم خاك برفت
آن زهر زمانه را چو تریاك برفت‌او رفت و سعادت از جهان پاك برفت

ذكر سلطان ابو المظفر ركن الدین بركیارق قسیم امیر المؤمنین‌

در چمن دولت آل سلجوق سلطان بركیارق گلی بود در غایت طراوت نفحات استحقاق جهانبانی از احوالش فایح و بر سپهر مملكت ملكشاهی اختری بود در نهایت سعادت انوار استعداد كامرانی از افعالش لایح منصب ولایت‌عهد پدر بسعی خواجه عالی گهر نظام الملك تعلق بوی گرفته بود لاجرم بعد از استماع واقعه سلطان ملكشاه در اصفهان بر تخت حكومت نشسته بسرانجام مهام ملك و مال اشتغال نمود و در اوایل ایام ایالت او برادرانش محمود و محمد و اعمامش تتش و ارسلانشاه در مقام مخالفت آمده محمود بسبب تقدیر بمرض آبله درگذشت و تتش در جنگ بچنك اسار گرفتار شده كشته گشت و مهم ارسلان شاه بزخم كارد پسری تمشیت پذیرفت و مهم محمد بعد از محاربات بسیار بصلح قرار گرفت نظم
مخالفان ترا هریكی بنوع دگرزمانه در ستم آخر الزمان افكند
یكی بمرد و یكیرا فلك بخنجر تیزگلو برید و یكی را ز خانمان افكند وفات بركیارق در جمادی الاخری سنه ثمان و تسعین و اربعمائه روی نمود و اوقات حیاتش بیست و پنجسال و زمان سلطنتش سیزده سال بود و مؤید الملك و فخر الملك ابنای نظام الملك در سلك وزرای بركیارق انتظام داشتند و نقش تدبیر و كفایت بر لوح خواطر مینگاشتند.
ص: 501

گفتار در بیان وقایع ایام پادشاهی سلطان ركن الدین بركیارق و ذكر مخالفتی كه میان او و برادران واقع شد بارادت قادر مطلق‌

سلطان بركیارق بوقت وفات پدر در اصفهان اقامت داشت و چون آنخبر شنود افسر سلطنت بر سر نهاده رایت عظمت برافراشت اما تركان بنت طمغاج با پسر خود محمود در بغداد بود و چون از تعزیت سلطان ملكشاه بازپرداخت از خلیفه التماس نمود كه محمود را قایم‌مقام پدر گرداند خلیفه بسبب صغر سن محمود نخست باین امر همداستان نشد و تركان در آن باب مبالغه و الحاح از حد اعتدال درگذرانید و خلیفه و اركان دولت او را بایثار درم و دینار بسیار خشنود گردانید تا نام پادشاهی بر محمود اطلاق گرداند آنگاه تركان خاتون سرهنگی باصفهان روان ساخت تا سلطان بركیارق را بدست آورد و بركیارق بنابر مصلحت وقت بامداد بعضی از غلامان خواجه نظام الملك از اصفهان گریخته نزد تكش تكین كه حاكم ری و اتابك او بود رفت و در ساوه بدو پیوسته تكش تكین بركیارق را بری برد و صاحب تخت و نگین گردانید و چون تركان خاتون استماع نمود كه عرصه اصفهان از وجود بركیارق خالیست از بغداد بدان بلده رفته محمود را بر سریر جهانبانی نشاند و بركیارق بیست هزار سوار فراهم آورده عازم اصفهان گشت و سفرا آغاز آمدشد نموده مهم بر مصالحه قرار یافت برین موجب كه تركان پانصد هزار دینار از متروكات سلطان ملكشاه تسلیم سلطان بركیارق نماید و او ترك محاصره اصفهان داده بازگردد و بركیارق بعد از اخذ آن وجه بطرف همدان رفته تركان خاتون خال بركیارق امیر اسمعیل یاقوتی را بوعده مناكحت و مواصلت فریب داد تا با سپاه اصفهان روی بحرب بركیارق نهاد و در ماه رمضان سنه سته و ثمانین و اربعمائه میان خال و خواهرزاده قتالی صعب روی نموده اسمعیل اسیر و قتیل گشت و در شوال همین سال تتش بن الپ‌ارسلان كه سلطان ملكشاه او را میل كشیده بود خروج كرده با سپاه فراوان قصد بركیارق فرمود و سلطان از مقاتله او محترز گردیده بجانب اصفهان خرامید زیرا كه تركان خاتون وفات یافته بود و چون نزدیك بدان بلده رسید محمود رسم استقبال بجای آورد و هردو برادر بمرافقت و موافقت یكدیگر بشهر درآمدند و مقارن آن حال اتروملكایك و غیرهما از امراء حلقه هواداری محمود در گوش كشیده بركیارق را محبوس كردند و میل نمودند كه میل كشند اما پیش از آنكه این اندیشه از حیز قوة بفعل رسد محمود آبله برآورده عزیمت ملك آخرت كرد و امرا بقدم اعتذار نزد بركیارق رفته او را بر تخت سلطنت نشاندند و سلطان بركیارق همت بر انتظام امور مملكت مقصور داشته زمام امور وزارت را در كف كفایت مؤید الملك ابو بكر بن نظام الملك نهاد و چون مؤید الملك چند روزی بتمشیت آن مهم پرداخت
ص: 502
برادرش فخر الملك بخدمت بركیارق رسید و سلطان مؤید الملك را معزول گردانیده فخر الملك را بمرتبه وزارت رسانید بعد از آن با سپاه فراوان متوجه دفع تتش گشته در صفر سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه در نواحی همدان میان ایشان مقاتله اتفاق افتاد و تتش گرفتار شده در قلعه تكریت محبوس گشت و هم در آن محبس درگذشت و چون بركیارق از مهم تتش بازپرداخت رایات فتح آیات بصوب خراسان برافراخت زیرا كه عم دیگرش ارسلان شاه در آنولایت در طریق مخالفت سلوك مینمود و قبل از آنكه بركیارق بخراسان درآمد ارسلانشاه بر دست پسری كه قصد مباشرتش كرده بود بقتل رسید و بركیارق از مبشر اقبال این خبر شنیده بر سبیل استعجال بخراسان درآمد و بی‌شایبه دغدغه بر سریر كامرانی نشسته در سنه تسعین و اربعمائه زمام ایالت آنولایت را در قبضه اقتدار برادر خود سنجر بن ملكشاه نهاد و عنان مراجعت بجانب عراق انعطاف داد نقلست كه در آن اوان كه بركیارق در خراسان اقامت داشت مؤید الملك معزول در مقام هیجان غبار فتنه گشت و باترا كه از جمله بندگان خاص سلطان ملكشاه بمزید استعداد ممتاز و مستثنی بود آغاز اختلاط و انبساط كرد و او را بر مخالفت بركیارق باعث شده باترا از عراق عازم خراسان گردید اما در ساوه بزخم كارد یكی از ملاحده سفر آخرت اختیار كرد و مؤید الملك بگنجه رفته سلطان محمد بن ملكشاه كه والی آنخطه بود او را منظورنظر عنایت گردانید و مؤید الملك سلطان محمد را بر مخالفت برادر دلیر ساخت تا لشكر فراهم آورده در شوال سنه اثنی و تسعین و اربعمائه از گنجه بخیال قتال بیرون آمد و بركیارق نیز متوجه برادر گشته در اثناء راه اعاظم امرا قصد قتل مجد الملك قمی كه منصب استیفا داشت نمودند بسبب آنكه مجد الملك درصدد كفایت اموال دیوانی شده ابواب منافع مقربان بارگاه سلطانیرا مسدود گردانیده بود و مجد الملك چون سیل بلا را متوجه خود دید بكشتی عاطفت بركیارق پناه برد و از امرا گریخته خود را در دولت خانه پادشاه انداخت و امرا او را تعاقب نموده در حوالی سرا پرده عالی صف زدند و كس نزد بركیارق فرستاده مجد الملك را طلبیدند و سلطان دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاد و امراء لواء بی‌حرمتی برافراختند و بمنزل پادشاه درآمده مجد الملك را پاره‌پاره كردند و بركیارق ازین جهة هراس بیقیاس بخود راه داده دامن خیمه برداشت و از راه قهستان بدار الملك ری شتافت و سلطان محمد بی‌ارتكاب كلفت محاربه بر سریر سلطنت متمكن شد و منصب وزارت را بمؤید الملك داد و بركیارق در ری مسرعان باطراف و جوانب قلم‌رو خود فرستاده باحضار شیران بیشه پیكار فرمان فرمود و پس از اجتماع سپاه متوجه سلطان محمد گشته در ماه رجب سنه ثلاث و تسعین و اربعمائه لشكر هردو برادر تیغ و خنجر در یكدیگر نهادند و شحنه بغداد گوهر آئین در آن معركه كشته شد و نسیم نصرت و فیروزی بر پرچم علم سلطان محمد وزید و بركیارق بخوزستان گریخته در آن ولایت امیر ایاز غلام سلطان ملكشاه بدو پیوست و بركیارق باز بعراق رفته در جمادی الاخری سنه اربع و تسعین و اربعمائه كرة بعد اخری میان برادران
ص: 503
مقاتله واقع شد و درین نوبت بركیارق ظفر یافته بحسب تقدیر مؤید الملك اسیر گشت و سلطان او را محبوس گردانید و مؤید الملك در آن محبس همت بر استرضاء خواطر امرا مصروف داشت و از مقربان تقبلات كرد تا سلطانرا بر آن آوردند كه رقم عفو بر ورق جرایمش كشید و او را بوعده منصب وزارت مسرور گردانید در آن اثنا روزی بوقت استوا كه حرارت بر هوا استیلا داشت طشت‌داری بتصور آنكه سلطان در خوابست با دیگری گفت كه سلجوقیان بغایت مردم بی‌حمیت‌اند و غیرت ندارند شخصی را كه این همه كفران نعمت از وی صدور یافته و مدتی بشآمت عصیان او سلطان از دار الملك دور افتاد اكنون وزیر میسازند و معتمد می‌پندارند سلطان از شنیدن اینسخنان بی‌تحمل شده نایره غضب او برافروخت و باحضار مؤید الملك فرمان داده شمشیری در دست از خرگاه بیرون آمده بیكضربت گردن او را از بار سر سبك ساخت و طشت‌دار را گفت دیدی كه غیرت و حمیت سلجوقیان در چه درجه است و بعد از وقایع مذكوره دو سه نوبت دیگر میان سلطان بركیارق و سلطان محمد قتال و جدال دست داده در جمادی الاخری سنه سته و تسعین و اربعمائه منازعت بمصالحت مبدل گشت مقرر آنكه شام و دیاربكر و آذربایجان و موغان و ارمن و گرجستان از سلطان محمد باشد و سایر ممالك از سلطان بركیارق بود و هیچ یك از برادران در قلم‌رو خود نام دیگری را در خطبه مذكور نسازند و تا آخر ایام حیات بركیارق مبانی مصالحه ممهد بوده انهدام بقواعد آن راه نیافت و در سنه ثمان و تسعین و اربعمائه بركیارق در راه بغداد مریض گشته در منزل بروجرد عالم را وداع نمود و منصب ولایت‌عهد را به پسر خود ملكشاه داده امیر ایاز را باتابكی او تعیین فرمود.

ذكر سلطان محمد بن ملكشاه‌

ابو شجاع غیاث الدین محمد پادشاهی بود بتائید ربانی مؤید نصفتی كامل و مرحمتی شامل داشت و در ایام جهانبانی اعلام عدل و رعیت‌پروری برافراشت بصفت زهد و عفت و ثبات عهد و صدق سخن موصوف بود و در اعلام مبانی اسلام و انهدام قواعد ملت ملاحده بدنام مساعی مشكوره ظاهر فرمود و در مبادی جلوس آنخسرو بناموس ایاز و صدقه غلامان سلطان ملكشاه بن بركیارق را بپادشاهی برداشته لشكر بسیار فراهم كشیدند و لواء مخالفت ارتفاع داده مستعد تهیج غبار جنگ و نزاع گردیدند و سلطان محمد با سپاه كثیر العدد متوجه ایشان شده در حین تلاقی فریقین و تساوی صفین ابرپاره بهیأت اژدهائی كه آتش از دهانش می‌بارید بر زبر لشكر ایاز و صدقه نمودار گشت بنابرآن مخالفان ترسیده فریاد الامان برآوردند و سلاح افكنده بموكب سلطان محمد پیوستند و سلطان ایاز و صدقه را گرفته و كشته ملكشاه را محبوس ساخت آنگاه بعنایت الهی مستظهر شده ببغداد خرامید و از مستظهر خلیفه قسیم امیر المؤمنین لقب یافته در سلطنت مستقل گردید
ص: 504
در تاریخ امام یافعی مسطور است كه در روز جمعه سلخ جمادی الاخری سنه احدی و خمسمائه میان سلطان محمد بن ملكشاه و سیف الدوله صدقة بن منصور كه امارت مكه و بعضی از بلاد عرب تعلق بوی میداشت حربی صعب اتفاق افتاد و صدقه با سه هزار سوار از لشكریان خود در روز معركه كشته گشته رخت هستی بباد فنا داد و صدقه شیعی‌مذهب بود و مدت بیست و دو سال امارت نمود و در آن اوان كه سلطان محمد در بغداد اقامت داشت احمد بن عبد الملك عطاش بر دژكوه اصفهان استیلا یافته رایت عصیان برافراشت بنابرآن سلطان بدانجانب شتافت و بعد از محاصره دژكوه بر احمد مظفر گشته او را بكشت و سلطان محمد در اوایل سنه احدی عشر و خمس‌مائه باجل طبیعی درگذشت اوقات حیاتش سی و هفت سال بود و زمان سلطنتش سیزده سال سعد الملك آوجی و فخر الملك و ضیاء الملك احمد بن نظام الملك در سلك وزراء سلطان محمد منتظم بودند و هریك از ایشان در اشاعت عدل و انصاف و رفع رسوم جور و اعتساف ید بیضا مینمودند

گفتار در ذكر دفع شر احمد بن عبد الملك باهتمام آن پادشاه عالی‌گهر و بیان بعضی از وقایع و حكایات دیگر

در روضة الصفا مرقوم قلم صحت اثر گشته كه سلطان ملكشاه در ایام پادشاهی خود در ولایت اصفهان قلعه‌ای در غایت حصانت بنا نهاد و آن حصار موسوم بدژكوه گشته طایفه از دیالمه كه بر جانب ایشان اعتماد بود بمحافظت آن قیام می‌نمودند و احمد بن عبد الملك عطاش كه از جمله داعیان ملاحده رودبار و قهستان بود ببهانه معلمی صبیان بآن قلعه رفت و با دیالمه آغاز اختلاط و انبساط كرد و در خلوات آنجماعت را بمذهب اسمعیلیه دعوت كردن گرفت و باندك روزگاری اكثر مردم قلعه مطیع احمد شده و او در ظاهر اصفهان دعوت‌خانه مرتب ساخت و هرشب آنجا بوده طایفه‌ی از اصفهانیان بدان مكان میرفتند و مذهب باطلش را می‌پذیرفتند تا عدد متابعان او بسی هزار رسید و در آن اوقات كه سلطان محمد بن ملكشاه در بغداد بود احمد بران قلعه استیلاء تمام یافته ذخیره بسیار جمع گردانید و سلطان بعد از تحقیق اینخبر از بغداد باصفهان شتافته بمحاصره دژكوه مشغول گشت و بعد از چندگاه كه قوت محصوران نزدیك باتمام رسید احمد عطاش قاصدی نزد سعد الملك آوجی كه در آن زمان وزارت سلطان تعلق بوی میداشت و در خفیه دعوت ملاحده را قبول كرده بود فرستاد و پیغام داد كه اهل قلعه را ذخیره نمانده لاجرم داعیه دارم كه امان طلبیده قلعه را بسپارم سعد الملك در جواب گفت كه یكهفته دیگر تحمل باید نمود تا من این سك یعنی سلطانرا بقتل رسانم آنگاه فصاد پادشاهرا بانعام هزار دینار و خلعتی فریفته با وی مقرر نمود كه سلطانرا به نیشتر زهرآلود فصد كند و حال آن كه سلطانمحمد بنابر غایت دمویة مزاج در هرماه یكنوبت فصد میكرد و چون وقت آنكار
ص: 505
نزدیك رسید حاجب سعد الملك از تزویر وزیر آگاه شده آنراز را با منكوحه خویش در میان نهاد و زن حاجب كیفیت حال را با شخصی كه متعلق او بود بازگفت و بمقتضاء كلمه (كل سرجاوز الاثنین شاع) این حدیث بگوش پادشاه رسیده تمارضی كرد و فصاد را حاضر گردانید و چون فصاد بازوی او را بسته دست به نیشتر برد سلطان از روی قهر و غضب در وی نگریست فصاد را لرزه بر اعضاء افتاده كیفیت واقعه را بر سبیل راستی معروض داشت آنگاه سلطان فرمود كه بهمان نیشتر فصاد را رك زدند تا جان بقابض ارواح سپرد و سعد الملك را با متعلقان هلاك ساخته زن حاجب را عقد بست و چون ملاحده ازین صورت آگاهی یافتند قلعه را تسلیم كردند و احمد عطاش اسیر گشته محصلان بموجب فرموده سلطان او را دست‌وپابسته بر شتری نشاندند و باصفهان درآوردند و بعد از چند روز آن ملحد باطل را بتیغ قاتل گذرانیده سوختند در تاریخ گزیده مسطور است كه در زمان طغیان احمد عطاش نابینائی كه موسوم و ملقب بعلوی مدنی بود در اصفهان پیدا شد و آخرهای روز بر سر كوچه عصائی بدست گرفته می‌ایستاد و میگفت خدایش بیامرزاد كه این پیر فقیر را بمنزلش رساند و مردم جهة ملاحظه كسب مثوبت پیر نابینا را گرفته بسرای او كه در اقصای آن كوچه بود میبردند و حال آنكه آن كورباطن با جمعی از ملاحده در آن سرا كه مبتنی بود بر سردابها توطن داشت و هركس كه او را بدر سرا می‌رسانید جمعی از سرا بیرون میجستند و آنشخص را گرفته در سردابه می‌كشیدند و بانواع عقوبت می‌كشتند و در آن اوقات اصفهانیان عزیزان خود را گم كرده بازنمی‌یافتند و نمیدانستند كه حقیقت حال چیست تا روزی ضعیفه گدا بدر آنخانه رسید و زبان بسؤال گشاده در آن اثنا آواز ناله شنید و تصور كرد كه بیماریست لاجرم گفت به نیت شفاء بیمار خویش مرا چیزی دهید ملاحده پنداشتند كه آن زن گدا بافعال ایشان پی‌برده تمسخر می كند لاجرم قصد گرفتنش كردند و ضعیفه فرصت یافته خود را بسر كوچه رسانید و كیفیت حادثه را با مردم تقریر كرد اصفهانیان خود درپی جست‌وجوی گم‌شده‌گان خویش بودند و چون این حدیث را از آن پیره‌زن گدا شنودند فی الحال بآنخانه شتافتند و علوی مدنی و معاونانش را گرفته در آنمنزل چاههای و سردابها یافتند مملو از كشته و خسته و بر دیوارها چهارمیخ كرده از مشاهده آنصورت فریاد از نهاد خلایق برآمده ملاحده را بخواری هر چه تمامتر كشته و سوخته اجساد اموات خود را بگورستان بردند و دفن كردند و ایضا در كتاب مذبور مذكور است كه سلطان محمد در اواخر حیات بغزو هندوستان رفته بسیاری از هندوان بی‌ایمانرا بقتل رسانید و در آن دیار بتی سنگین كه قریب دو هزار من وزن داشت بدست سلطان افتاد و هندوان كس بدرگاه پادشاه فرستاده پیغام داند كه اگر آن صنم را بما بازدهند هم سنك آنمروارید تسلیم نمائیم سلطان محمد این ملتمس را قبول نفرمود و فرمود كه اگر همچنین كنم مردم مرا محمد بت‌فروش گویند همچنانكه آذر را بت‌تراش گویند آنگاه آن بت را باصفهان نقل كرده در آستانه مدرسه كه حالا مقبره اوست انداخت
ص: 506
نقلست كه وزارت سلطان محمد چندگاه تعلق بفخر الملك مظفر بن نظام الملك می‌داشت چون او بسببی از اسباب بخدمت سلطان سنجر پیوسته و بزخم خنجر یكی از فدائیان ملحد كشته گشت برادرش ضیاء الملك احمد رایت وزارت برافراشت و ضیاء الملك نسبت بسید ابو هاشم همدانی كه بوفور مال و استعداد از اكثر اغنیا ممتاز و مستثنی بود پیوسته اظهار عداوت مینمو و امور واقع و غیرواقع از وی بسلطان میرسانید تا مزاج پادشاه برسید متغیر گردید وزیر از سلطان قبول نمود كه اگر سید را بدو سپارند مبلغ پانصد هزار دینار بخزانه عامره رساند و ابو هاشم از صورت واقعه خبر یافته از راهی كه معروف نبود بیك هفته خود را از همدان باصفهان رسانید و در شب بیكی از خواص پادشاه كه او را قراتكین می‌گفتند ملاقات فرمود و مبلغ ده هزار دینار باو بخشید و التماس نمود كه همان‌شب او را بمجلس پادشاه برد تا دو سه كلمه عرضه دارد و قراتكین چون بغایت مقرب بود فی الحال بملازمت سلطان محمد رفته رخصت حاصل كرده سید را بمجلس پادشاه برد و سید ابو هاشم زبان باداء دعا و ثنا گشاده در دانه كه مقومان ذو البصیره از دانستن قیمت آن عاجز بودند پیشكش كرد و عرضه داشت نمود كه مدت مدید است كه احمد كمر عداوت من بر میان بسته و در این ایام چنان مشهور گشته كه بنده را به پانصد هزار دینار از سلطان كامكار خریده و حال آنكه لایق نیست كه پادشاه مسلمان فرزندزاده پیغمبر خود را بعرض بیع درآورد و اكنون اگر جهة اخراجات لشگر محقری ضرورت باشد من هشتصد هزار دینار تسلیم مینمایم بشرط آنكه سلطان وزیر را بمن سپارد و چون حب مال بر حفظ وزیر غلبه كرد التماس ابو هاشم درجه قبول یافت و سید مبتهج و مسرور از اصفهان بصوب همدان روانشد و غلامی از خازنان سلطان جهت اخذ آن زر از عقب ابو هاشم در حركت آمد و چون بهمدانرسید قصد نمود كه در منزل سید فرود آید و روزی‌چند باخذ قوللقه و مهلتانه قیام نماید سید باو گفت منزل تو كاروانسرا یا فضاء صحراست و مقام تو در این ولایت چندان خواهد بود كه زر شمرده شود و آنچه ترا از مأكول و علیق الاغ ضرورت باشد از خاصه خود بهم خواهی رسانید غلام چون این سخن بشنید خواست كه قدم در وادی بی‌ادبی نهد ابو هاشم گفت اندیشه باطل مكن و الا فرمایم كه ترا از این در سرا بیاویزند و صد هزار دینار دیگر بخزانه فرود آرم تا هزار غلام كه هریك از تو بهتر باشد بخرند و غلام ترسیده از خانه سید بیرون رفت و آنجناب در عرض یكهفته بی از آنكه چیزی قرض كند یا متاعی فروشد مبلغ هشتصد هزار دینار بر غلام شمرد و فلسی زیاده از آن بغلام نداد و غلام باصفهان بازگشته كیفیت حال بعرض پادشاه رسانید سلطان از وفور مال ابو هاشم تعجب كرده فرمود كه احمد بن نظام الملك را بوی سپارند بعضی از مورخان گفته‌اند كه سید ابو هاشم بر ضیاء الملك منت نهاده او را مطلق العنان گردانید و زمره بر آن رفته‌اند كه در مقام انتقام شده بنیاد حیاتش را برانداخت در روضة الصفا مسطور است كه چون محمد بن ملكشاه بسكرات گرفتار گشت پسر ولی‌عهد خود محمود را گفت تاج بر سر نهاده بر تخت باید نشست محمود عرض كرد كه امروز روز نیك نیست سلطان
ص: 507
فرمود كه بر پدرت نیك نیست اما بر تو نیك است از نتایج طبع سلطان محمد این سه بیت اشتهار دارد ابیات
بزخم تیغ جهانگیر و گرز قلعه گشای‌جهان مسخر من شد چو تن مسخر رای
بسی بلاد گرفتم بیك اشارت دست‌بسی قلاع گشودم بیك فشردن پای
چو مرك تاختن آورد هیچ سود نداشت‌بقا بقای خدایست و ملك ملك خدای

ذكر سلطان السلاطین سنجر بن ملك شاه برهان امیر المؤمنین‌

پادشاه عالی‌گهر معز الدنیا و الدین سنجر بطول عمر و طیب عیش و فتح بلاد و قمع اهل عنان موصوف و معروف بود و در تمهید بساط عدالت و رعیت‌پروری و تشئید اساس عبادت و پرهیزكاری مبالغه تمام مینمود مراسم لشگركشی و كشورگشائی نیكو دانستی و لوازم خسروی و فرمانفرمائی كما ینبغی توانستی اگرچه در ادراك جزئیات امور چندان غوری نمی‌كرد اما در فیصل قضایاء كلیه بر نهج عقل و سداد شرایط اهتمام بجای می آورد و در تعظیم و تبجیل سادات عظام و اعزاز و احترام علماء اعلام و فضلاء كرام بقدر امكان می‌كوشید و در ترویج احكام دین اسلام و تمشیت مهام شریعت حضرت خیر الانام علیه الصلوة و السلام همواره شرط سعی و اجتهاد بتقدیم میرسانید سالها به نیابت برادرن خویش سلطان بركیارق و سلطان محمد در خراسان رایت ایالت برافراشت و چهل و یكسال در كمال استقلال در بسیاری از معموره ربع مسكون ظلال معدلت مبسوط داشت با سلاطین عراق و آذربایجان و حكام غزنین و غور و خوارزم و تركستان او را نوزده مصاف معتبر روی نمود و در هفده معركه از آن معارك ظفر و نصرت او را بود اما در غزو گور خان و جنگ حشم غزان شكست یافت و از غصه بیداد غزان مریض شده بعالم عقبی شتافت ولادت باسعادتش در سنجار از ولایات شام فی سنه تسع و سبعین و اربعمائه اتفاق افتاد و در سنه احدی عشر و خمسمائه باستقلال تاج سلطنت بر سر نهاد و در بیست و ششم ربیع الاولی سنه اثنین و خمسین و خمسمائه از دار غرور بسرای سرور انتقال فرمود اوقات حیاتش هفتاد و دو سال و چند ماه بود و اسامی وزراء سلطان سنجر در ذیل وقایع ایام دولت او سمت تحریر خواهد یافت و پرتو اهتمام بر ذكر شمه از اسباب نصب و عزل آن طایفه خواهد تافت‌

گفتار در بیان مجملی از وقایع اوایل ایام سلطنت سنجر بن ملكشاه بن الپ ارسلان و ذكر شكست یافتن آن پادشاه عالیشان از حاكم قراختای كور خان‌

چون سلطان محمد بن ملكشاه در عراق فوت شد پسرش سلطان محمود بجای پدر نشست و بحال سلطان سنجر كه عمش بود التفات ننمود بنابرآن سلطان سنجر تأدیب برادرزاده را پیش‌نهاد همت عالی‌نهمت ساخته رایت آفتاب اشراق بجانب آذربایجان و عراق برافراخت و آن دو نیر اوج اقبال در میدان قتال باستعمال آلات جنگ؟؟؟ سلطان محمود شكست یافت و
ص: 508
بساوه شتافت و چون بدیده بصیرت وفور قوت و مكنت سنجری را مشاهده نمود بپای عجز و اضطرار نزد عم بزرگوار رفت و زبان اعتذار و استغفار برگشاد و سلطان سنجر از سر جریمه برادرزاده درگذشت و ایالت عراق عرب و عجم را بوی مسلم داشت مشروط بآنكه در خطبه نام سلطان را بر نام محمود مقدم مذكور سازند و چند موضع از امهات بلاد عراقین مخصوص بدیوان سنجر باشد و چون خاطر خطیر خسرو جهانگیر از آن مهم فراغت یافت عنان‌یكران بجانب خراسان تافت و در سنه خمس عشر و خمس‌مائه والده سلطان سنجر فوت شده افاضل علما و اعاظم فضلا جهت اداء نماز بجنازه مهدعلیا حاضر گشته سلطان بآنجماعت گفت باید كه از شما كسی پیش‌نمازی كند كه مدة العمر عمدا ترك فریضه نكرده باشد و تمامی آن طایفه توقف نموده سلطان سنجر بنفس نفیس پیش رفت و سایر اركان بآن پادشاه سعادت انتما اقتدا كرده نماز كردند و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه حاكم سمرقند احمد بن سلیمان نسبت بسلطان در مقام عصیان آمده رایات فیروزی شعار سنجری از آب آمویه عبور فرمود و سایه وصول بر حدود سمرقند انداخته احمد در شهر متحصن شد و بعد از امتداد ایام محاصره و وقوع قحط و غلا امان طلبیده از شهر بیرون آمد و سلطان یكی از غلامان خاصه را بحكومت سمرقند بازداشت و احمد خائن را مصحوب خود گردانیده رایت مراجعت برافراشت و پس از چندگاه از احمد عفو كرده بار دیگر او را بسمرقند فرستاد و در سنه سته و عشرین و خمسمائه سلطان سنجر بعزم رزم برادرزاده خود سلطان مسعود با صد و شصت هزار مرد از جنود ظفر ورود متوجه عراق گشت و سلطان مسعود با سی هزار نفر در برابر آمده بنواحی دینور محاربه از هرچه تصور توان كرد صعب‌تر اتفاق افتاد و قرب چهل هزار كس از جانبین كشته گشته نسیم نصرت و برتری بر پرچم علم سنجری در وزیدن آمده سلطان مسعود غایت اقتدار عم بزرگوار و نهایت عجز و انكسار خود مشاهده نموده هم در آن معركه نزد سلطان رفت و چون سلطانرا چشم بر برادرزاده افتاد عرق شفقت در حركت آمده سلطنت عراق عجم و آذربایجان بر وی مسلم داشت و امارت بغداد و عراق عرب را ببرادرش طغرلبیك بن محمد داده بجانب خراسان بازگشت و در سنه ثلثین و خمسمائه سلطان سنجر شنید كه خواهر زاده‌اش سلطان بهرام شاه غزنوی كه بمعاونت ملازمان آن پادشاه با داد و دین بر سریر سلطنت آبا و اجداد تكیه زده خیال استقلال دارد و از اداء خراجی كه بر گردن گرفته بود سر می‌پیچد بنابرآن رایات ظفرقرین بصوب غزنین در حركت آمده حال بهرام شاه از استماع توجه خال تغییر یافته قاصدان سخن‌دان بآستان سلطنت‌آشیان ارسال داشت و مراسم عذرخواهی بتقدیم رسانیده خراج گذشته ادا كرد لاجرم سلطان رقم عفو بر جریده جریمه بهرامشاه كشیده بطرف مرو بازگردید و در سنه خمس و ثلثین و خمسمائه بار دیگر از والی سمرقند مخالفت‌گونه فهم شد و ثانیا سلطان سنجر لشكر بدان طرف كشیده احمد خان كه بعلت لغوه و فالج مبتلا بود در شهر تحصن نمود و بعد از انقضاء ششماه كار او بجان
ص: 509
رسیده ابواب شهر بازگشاد و ملازمان آستان سلطنت‌آشیان او را در محفه نهاده پیش سلطان آوردند در حالی كه دهانش كج شده بود و لعاب از آن میرفت و سلطان سنجر احمد را از امر ایالت معاف داشته پسرش نصر خان را والی سمرقند گردانید و در آن اثنا بعضی از امرا بنابر اغراض فاسده خویش بعرض رسانیدند كه مردم قراختای كه در حدود این مملكت توطن دارند مكنت تمام و تجمل مالا كلام پیدا كرده‌اند مناسب آنكه موكب همایون بقصد تادیب ایشان در حركت آید و الا امكان دارد كه فتنه روی نماید كه تدارك پذیر نباشد و این سخن در ضمیر آفتاب تأثیر پادشاه كشورگیر مؤثر افتاد و حكم عالی از موقف غضب شرف نفاذ یافت كه مراعی و مواشی آن جماعت را بتازیانه تاراج بجانب مرو رانند و بعضی از آن طایفه بدرگاه عالم‌پناه آمده معروض داشتند كه پنجهزار اسب و پنجهزار شتر و پنجهزار گوسفند بطیب نفس پیشكش مینمائیم مشروط بآنكه سلطان طریق عنایت و التفات مسلوك دارد و امرا باین مصالحه راضی شده در آن اثنا جمعی از مردم شریر نزد گور خان كه پادشاه قراختای بود و بمزید شوكت و حشمت از سایر سلاطین تركستان امتیاز داشت رفتند و او را بر مقابله و مقاتله سلطان سنجر اغوا نمودند و گور خان سپاهی بیكران فراهم كشیده متوجه سلطان گشت و سلطان سنجر و امرای خراسان بغرور فراوان در برابر قراختائیان رفته بباد حمله مبارزان نایره قتال سمت التهاب گرفت و از تحرك سم بادپایان غبار معركه كارزار صفت هیجان پذیرفت و لشكر سلطان سنجر بخلاف معهود و مقصود شكستی فاحش یافته قرب سی هزار كس كشته شدند و سلطان سنجر متحیر گشته تاج الدین ابو الفضل كه والی سیستان بود عرض نمود كه ای خداوند جهد باید كرد كه بسرعت هرچه تمامتر خود را از این گرداب مهلك بساحل نجات كشیم كه زیاده از این ثبات و قرار مستلزم ازدیاد نكال و خسارت خواهد بود و سلطان با سیصد سوار اسفندیار آثار بر صفوف كفار حمله كرده با ده پانزده كس جان بكنار كشید و بحصار ترمذ شتافت و تاج الدین ابو الفضل با منكوحه سلطان تركان خاتون گرفتار گشت و گور خان او را حریف مجلس بزم خود ساخت و سایر اسیران را رخصت انصراف داد و از این شكست شكوه سلطان سنجر در ضمایر نقصان یافته اموال و خزاینی كه اندوخته بود تلف گردید و فرید الدین كاتب در آن واقعه این رباعی بر لوح بیان مرتسم گردانیده رباعی
شاها ز سنان تو جهانی شد راست‌تیغ تو چهل سال ز اعدا كین خواست
گر چشم بدی رسید آن هم ز قضاست
كانكس كه بیك حال بماندست خداست و در سنه ثلاث و اربعین و خمسمائه سلطان سنجر بعراق خرامیده سلطان مسعود بملازمت عم مبادرت نمود و لوازم خدمت و اخلاص بتقدیم رسانید و در خلال آن احوال بهرامشاه غزنوی فتح نامه غور و خبر فوت سام و سرسوری را كه از جمله حكام آن دیار بودند نزد سلطان فرستاد و فخر الدین خالد هروی این رباعی در سلك نظم انتظام داد كه رباعی
آنانكه بخدمتت نفاق آوردندسرمایه عمر خویش طاق آوردند
دور از تو سرسام بسرسام نماندوینك سرسوری بعراق آوردند و در سنه اربع و اربعین و خمسمائه علاء الدین حسین
ص: 510
غوری بانتقام برادر خود سوری از غور بغزنین رفت و بهرامشاه را منهزم گردانیده روی توجه بخراسان نهاد و علی چتری كه سلطان سنجر او را از مرتبه مسخرگی بدرجه امارت رسانیده بود بوی پیوسته علم مخالفت سلطان ارتفاع دادند و چون این خبر بعرض سنجر رسید متعرض محاربه ایشان گردید و در حدود قصبه او به از ولایت هراةرود بین الجانبین مقابله و مقاتله روی نمود و بعد از كشش و كوشش بسیار علاء الدین غوری و علی چتری شكست یافته گرفتار شدند و سلطان سنجر علاء الدین حسین را بخواجه مثقال سپرده اشارت كرد تا علی چتری را در زیر علم دونیم زدند و از وقوع این فتح نامدار بار دیگر هیبت و شوكت سلطان سنجر در خواطر اكابر و اصاغر قرار گرفت و اساطین سلاطین رسل و رسایل بدرگاه عالم‌پناه فرستاده عرصه مملكت مجدد رواج و رونق پذیرفت و علاء الدین حسین چندگاهی در اردوی سلطان سنجر مقید بوده چون لطف طبعش بر ضمیر جناب سلطانی ظاهر شد نوبت دیگر ایالت ولایت غور را بوی ارزانی داشت و علاء الدین بوطن اصلی بازگشته همت بر تعمیر آن مملكت گماشت‌