پیش گفتار مترجم
شواهد فراوانی حکایت از خویشاوندی نزدیک دو قوم باستانی هندی و ایرانی میکند. خویشاوندی که چنین مینماید در چند سده اخیر از یکدیگر دورتر و بیخبرتر شدهاند. این دوری برای مترجم این کتاب مایه دلتنگی و اندوه بوده و هست. خود را مغبون شده میبینم، از این بابت که از نعمت رفت و آمد و نشست و برخاست با عموزادگانم محروم شدهام. میدانم مردمی مهربان و دوست داشتنی و با محبتاند. از این مهمتر دیدهام که مردمی سرد و گرم روزگار چشیده و آگاه و دانا و صاحب بصیرتاند. ای کاش ممکن بود از گنجینه عظیم و ژرف آگاهی و خرد ملی آنان بهره برد. امید آن که ترجمه این کتاب به زبان فارسی بتواند گامی- هر چند ناچیز- در کوتاه کردن این فاصله و جدایی باشد. تردیدی ندارم نزدیکی هر چه بیشتر این خویشاوندان نزدیک و از یکدیگر دور شده به سود آن دو خواهد بود و نتایج نیکو خواهد داشت.
ص: 11
1 آمدن مغولها
نظارهگر صحنه تاریخ هند، در سالهای اول سده شانزدهم به آسانی تشخیص میداد هند از نظر سیاسی و اجتماعی رو به انحطاط است. جنگ و آشوب و ناامنی سرتاسر شبه قاره- شاید به غیر از دورترین ناحیه جنوب- را فراگرفته بود. مردمی بیگانه و پیرو دینی غیر بومی بر هند تسلط داشتند. در میان این بیگانگان مسلط بر هند نیز اختلافاتی پایانناپذیر حکمفرما بود. ترکهای تازه مسلمان در اواخر سده دوازدهم حکومتهای دیرپای سلطان نشینهای هندی را برانداخته بودند. این ترکهای بیگانه، در اوایل حکومت خود، با هم متحد بودند. سلطان نشین دهلی دویست سال بر شمال و گاهی بر نقاط مرکزی هند تسلط داشت. حکومت ترکها در اساس حکومتی نظامی بوده و بر نیروهای مسلح خود تکیه داشت. ترکها، آمادگی داشتند از فرهنگ بومی تأثیر پذیرند، هندیان را برای اداره امور به خدمت گرفتند. بناهای شکوهمند ساختند و در هند اقامت گزیدند. پایتخت آنان به گفته سیاح جهاندیده ابن بطوطه یکی از پررونقترین شهرهای دنیا بود. در سال 1398 میلادی
ص: 12
تیمور لنگ، فاتح سفاک ترک نژاد به هند حملهور شد. دهلی را غارت کرد.
بساط همهچیز را از بیخ و بن برانداخت. آرامگاههایی که ده سال بعد بنا شد گواه شدت انهدام و کشتاری است که تیمور به جا گذاشت. نزدیک پنجاه سال طول کشید تا هند دوباره از میان ویرانهها قد علم کرد. کار به جایی رسید که این جمله نقل زبانها شد: «قلمرو شاه عالم از دهلی تا پالام (فرودگاه امروزی دهلی) است». این قد علم کردن و تجدید حیات دوباره به کندی انجام گرفت. جریانی پیوسته نبود. در دکن، یا ناحیه مرکزی شبه قاره هند، سلطاننشین بهمنی جای شاهنشاهی سلطان دهلی را گرفت. سلطاننشینی که در عین درخشندگی بسیار شکننده بود زیرا بر دوش اقلیتی بنا شده بود.
بساط این سلطاننشین نیز در سده پانزدهم برچیده شد. بیکفایتی مسلمانان آشکار شده بود، اما هندوان نیز اوضاع بهتری نداشتند. در سرتاسر کشور استقلال خود را از دست داده بودند. تنها در راجستان حکومتی مستقل، امّا هندی، پایدار بود. در آن جا نیز اختلافات شدید ناشی از وابستگیهای قبیلهای باعث چند دستگی عمیق شده بود. بر اثر ضربات تیشه جاهطلبیهای برانگیخته شده از غرور و عناد فطری راجپوتها هر روز امیر نشین تازهای از بدنه حکومت کهن و مستقل راجپوت جدا میشد. در دکن بهمنیها و جانشینان آنان جای هندوها را گرفتند. در جنوب هندوان متحد و نیرومند مینمودند اما اتحاد آنها لرزان بود و نیرومندی آنان فریبنده. همه جا آثار اختلاف و تنش و جاهطلبیهای پنهان دیده میشد. تنها جنبه امیدوار کننده اوضاع شور و نیروی فوق العادهای بود که همه جا موج میزد. در هر
ص: 13
سلطاننشین کوچک یا امارات کماهمیت بناهای شکوهمند و رفیع چنان در حال شکل گرفتن بود که گویی برای ابدیت ساخته میشد. در همهجا برنامه و نقشه برای توسعه به چشم میخورد: توسعهای که شرایط موجود امکان آن را نمیداد. شور و آشوبی در همهجا دیده میشد که آغاز دوره تجدد در ایتالیا را به خاطر میآورد.
حال باید نگاهی افکند بر صحنه هند پیش از آن که بابر وارد آن شود. بر تخت سلطنت شمال هند، که تیمور آن را چنان با خشونت از چنگ ترکها به در آورده بود، افغانها نشسته بودند. افغانهایی که به عنوان رؤسای قبایل و ماجراجویان حرفهای برای خدمت در دربار ترکها، در ظرف دو سده گذشته، به هند مهاجرت کرده بودند. ترکها در ازای خدمات افغانها بدانها زمین زراعتی واگذار کردند. و افغانها نیز از آشفتگی موجود بهرهبرداری کرده و صاحب قدرت سیاسی شدند. نقطه قوت افغانها، تحرک، شجاعت و زورمندی آنها بود. نقطه ضعف آنان روحیه عشایری و ناتوانی در همکاری با یکدیگر. دولت خان لودی (1451- 1488) اندکاندک قدرت را در دهلی به دست گرفته بود. وی بیشتر رئیس اتحادیه از نجبا بود تا شاه مستبدی به اسلوب گذشته. پسرش اسکندر (1488- 1516) که در اگرا میزیست به همان شیوه پدر رفتار میکرد. اما چون نوه او، ابراهیم، خواست به شیوه شاهان گذشته رفتار کند وضع آشفته شد. مشکلات بروز کرد. زیردستانش سر بر آوردند و با او بیوفایی کردند. افغانهای لودی (که هنوز مقابر و مساجد آنها در دهلی برپاست) از سواحل سند و پنجاب و اوتارپرادش تا مرزهای بنگال فرمانروایی داشتند. مرز جنوبی آنها در حوالی رود چمبال
ص: 14
بود. در راجستان نیز کسی از آنان خط نمیخواند. شاهنشاهی آنان از نظر وسعت عظیم مینمود اما بیبنیه و بیبنیاد بود. نه مشروعیت مستقلی داشت و نه حاکمیتی متمرکز. در اصل نوعی دستهبندی گروهی از افغانها بود. به برکت نیروی مسلح خود بر انبوهی از فئودالهای مسلمان و هند فرمانروایی میکردند. اگر کسی توفیق مییافت در میان افغانها تخم تفرقه بپاشد- که کار چندان دشواری نبود- تمام آنچه بافته شده بود از هم جدا میشد. ابراهیم بختبرگشته در پاشیدن این تخم تفرقه پیشقدم شد. بنگال که روزی یکی از ایالات تابعه سلطاننشین دهلی بود حال خود سلطاننشینی شده بود که توسط جمعی از رؤسای عشایر افغان، با ناآرامی، اداره میشد.
تنها قدرت سیاسی قابل ملاحظه دیگر در شمال هند راجپوتهای راجستان بودند. اینان در سده چهاردهم با فداکاریهای قهرمانانه خود و پایداری دلیرانه توانسته بودند حملات مسلمانان را دفع کنند. اختلافات میان مسلمانان در سده پانزدهم انگیزهای شد تا راجپوتها از پایگاههای بیابانی خود به بیرون تجاوز کنند. اما به امارات کوچک و خاندانهای سلطنتی متعدد تقسیم شده بودند. دعوای خانوادگی و یا اختلافات بر سر جانشینی اغلب منجر به پیدا شدن سلطاننشین یا امیرنشین تازهای میشد. در این مقطع تاریخی رهبری با کفایت در میان راجپوتهای راجستان سر برآورده بود موسوم به راناسانگا اهل میوار. او شاهنشاهی تشکیل نداد اما پیشوای اتحادیهای از رؤسای راجپوتها شد که میتوانست در برابر افغانهای قدرتمند دهلی سر بلند کند. راجپوتها مثل همیشه معماگونه بودند. هرگز هیچ دولت صاحب اقتداری در هند نمیدانست که راجپوتها چه نقش تازهای میخواهند بازی کنند. در این جا باید یادآور شد اصطلاح راجپوت (که معنای تحت اللفظی آن «پسر شاه» است) عموما بر طبقه جنگجو اطلاق
ص: 15
میشود و مراد از آن نژاد یا قومی خاص نیست. این جنگجویان کسانی بودند که در راجستان فرمانروا بودند وگرنه مردم و ساکنان آن سرزمین راجپوت نیستند. خاندانها و طوایف راجپوت در سراسر هند شمالی و مرکزی پراکندهاند. از جمله پارهای از این خاندانها در راجستان فرمانروایی کردهاند. پارهای از آنان شجرهنامههای مفصل دارند که هیچ یک از سده پنجم میلادی عقبتر نمیرود. بعضی خاندانهای راجپوت مانند سیسودیاها احتمالا از نسل رؤسای قبایلی هستند که به هند حمله کرده بودند. بعضی دیگر مانند راتورها و بوندلاها نه بیگانهاند و نه اریان نژاد. بلکه از بومیان اصیل هندند. جمع راجپوتها را نمیتوان «نژاد» معینی دانست. اما نمونه آشکاری است که چگونه کیش هندوی میتواند براساس مفهوم فراگیر و همهجا شایع کاست، خودش را با حمله بیگانگان و درهمآمیزی فرهنگی و نژادی وفق دهد.
حال باید به هند مرکزی یعنی ناحیهای که تقریبا میان رودهای چامبال (در جنوب اگرا) و کیستنا واقع است پرداخت. در مغرب این ناحیه سرزمین حاصلخیز گجرات قرار دارد که حدود یکصد سال از نعمت حکومتی نیرومند و باکفایت برخوردار بود. فرمانروای این سرزمین محمود بگرها بود که به علت وضعیت غیر متعارف ظاهری، موهای بسیار بلندش که تا کمرش میرسید، و چون وجودش را با انواع زهر معتاد کرده بود مسموم نمیشد و دربارهاش این بیت را سروده بودند: «خورد و خوراک روزانه شاه کامبای افعی و سوسمار وزغ است». گجراتیها با راجپوتها بر سر مالکیت
ص: 16
ناحیه مالوا (واقع در میان رودخانه «چامبال» و ناربادا درگیری داشتند. در جنوب یعنی در دکن، سلطاننشین مسلمان بهمنی، که خود جای سلطاننشین دهلی را گرفته بود، در سال 1482 تجزیه شد. منطقه به پنج دولت بیدار، گلکندا، بیجاپور، احمداناگار، و برار تقسیم شده بود. سلطاننشین کوچک و کوهستانی خندش میان این دولتها و گجرات گیر کرده بود.
فرمانروایان این حکومتها شب و روز درگیر جنگیدن با یکدیگر بودند.
برای این کار هزینههای سنگینی میپرداختند. اگر در ته خزانه چیزی باقی میماند به شعرای درباری صله میدادند و یا خرج بنای آرامگاههای باشکوه میکردند. وقایعنویسان به شرح حال این فرمانروایان، که در به کارگیری خشونت نیز دست و دلباز بودند، میپرداختند. تودههای مردم هند نه به درخششهای کوتاه مدت آنان توجّه داشتند و نه به اوج و حضیض اقبال آنان.
اما لابد نوعی رفاه اقتصادی و رونق بازرگانی وجود داشته است که توانستهاند چنان بناهای شکوهمندی را از خود به جا گذارند.
آن سوی رودخانه مرزی کیستنا سلطاننشین نیرومند ویجایاناگار واقع بود که تمام بخش جنوبی شبه جزیره هند را، به استثنای چند امارت بازرگاننشین در طول ساحل مالابار از جمله کالیکوت، در تصرف داشت.
سلطاننشین ویجایاناگار واکنش هندوان به حمله مسلمانان به جنوب هند در سده چهاردهم بود. این سلطاننشین مظهر مقاومت سیاسی هندوان در برابر تجاوز مسلمانان بود که نزدیک به دو قرن دوام آورده بود. حکومتی ملی نبود.
در اثر تقلاهای دو برادر با استعداد هندو مذهب یعنی تولوگو و اندهارا پیدا
ص: 17
شده بود. عملا سلطنت استبدادی تولوگوها بود بر مناطق کانارا، تامیل، مالایی که معادل میشود با سرزمینهای مدرس و میسور و گرالای امروزی. شهر ویجایاناگار پایتخت آن مانند قلعهای بود که در برابر مسلمانان مسلط بر شمال قد برافراشته بود. سیاحتگران اروپایی و مسلمان شهادت میدهند که این شهر یکی از جالبترین و هیجانانگیزترین شهرهای زمان خود بوده است. با دهلی سده چهاردهم قابل رقابت بود. نیم میلیون نفر جمعیت داشت. از شمال تا جنوب هفت میل درازا داشت. هفت حصار متحدالمرکز شهر را در پناه گرفته بود. فرهنگ آن معجونی از انواع مذاهب هندوی بود. مرکز پرستش پرشکوه دو ایزد بزرگ ویشنو و شیوا بود.
برهمنهای آنجا از انواع مزایا برخوردار بودند. سوتی شدن یا زنده سوختن هر زنی که بیوه میشد شیوع کامل داشت. روسبیگری در معابد همگانی و علنی بود. گوشتخواری، به استثنای گوشت گاو، رایج بود. قربانی حیوانات با روش اندهارا مرسوم بود.
عاملی دیگر را بر صحنه هند باید افزود و آن پرتقالیها هستند که در سال 1497 همراه با واسکودوگاما، از راه دریا، پیدا شده بودند. میگفتند به جستوجوی همکیشان مسیحی خود و ادویجات آمدهاند. مسیحیانی را که مدعی بودند در پی آنها بودند پیروان شخصیتی اسرارآمیز، موسوم به پرسترجان بود، که در واقع حبشیهای مسیحی شده بودند. البته در هند
ص: 18
مسیحی یافت میشد اما اینان مسیحیان ساکن تراونکور بودند که احتمالا در سده چهارم میلادی به آن جا مهاجرت کرده و اروپاییان از وجودشان بیخبر بودند. ادویه را هم نه تنها برای مصرف خودشان میخواستند بلکه قصد اصلی آنها شکستن انحصار بازرگانی ادویه بود که در دست بازرگانان مصری مسلمان متمرکز شده بود. از شوخیهای روزگار این بود که دشمنی آنان با مسلمانان سبب رویارویی آنها با زامورین هندی، سلطان سرزمین کالیکوت، شد زیرا منبع عمده درآمد زامورین بازرگانان عرب بودند که تجارت میان کالیکوت و جنوب عربستان و مصر را در دست داشتند. در سال 1510 پرتقالیها مستعمرهای در گوآ که در وسط ساحل غربی هند واقع بود برپا کرده و درصدد بودند با ایجاد تعدادی دژ ساحلی اختیار بازرگانی اقیانوس هند را در دست گیرند. روشهای پرتقالیها عبارت بود از قساوت و خشونت بیسابقه و پیمانشکنی بی حدوحصر. در توجیه اینگونه وحشیگری استدلال میکردند که رعایت قول و قرار با کافران گناه است و همین روش سبب شد تا مورد نفرت همگان واقع شوند.
در سال 1520، لااقل به ظاهر، هند در حد اعلای آشفتگی و ناامنی بود.
زیربنای این صحنه تودههای کشاورز هند بودند که بار سنگین حفظ و نگاهداری نظام اجتماعی هند- نظامی که به نحوی روزافزون فرقهها و طبقههای نوین میزایید- را بر دوش داشتند. آنچه تحمّل این بار سنگین را برای کشاورزان هند ممکن میساخت استواری و صلابت نیروی ایمان مذهبی آنان بود. در بالای صحنه برهمنها بودند که معابد و مدرسهها را اداره میکردند و نجبای هندو و مسلمان که قدرتشان متکی بر مالکیت زمین بود. اینان معمولا از فرمانروای محلی پیروی میکردند. اگر فرمانروای محلی ضعیف بود خود پرچمی تازه برمیافراشتند. برهمنها پاسداران و حافظان
ص: 19
سنتهای کیش هندوی بودند. با نوشتن انواع شرح و تفسیر در توسعه این کیش میکوشیدند. اما بدان علت که معمولا از پشتیبانی دربار بیبهره بودند چندان موفقیتی نداشتند. بودند هندوهایی مانند چایتانیا در بنگال و «اولیای» ماراتائی در مغرب که نهضتهای مذهبی مردمی به راه انداختند.
نهضتهایی که به علت شرایط و متقضیات روز به جز در محدوده محلی توفیقی نیافتند. در میان مسلمانان، قشر علما، نقش اندیشمندان برجسته شهری را بر عهده داشتند که یا به کار قضاوت مشغول بودند و یا به تدریس الاهیات. اسلام در حال پیشرفت بود و پیروانی تازه پیدا میکرد اما نه به وسیله علما بلکه در اثر مساعی واعظان دورهگرد که معمولا با اسامی صوفی یا پیر شناخته میشدند. اینان گاهی یکجانشین میشدند مانند نظام الدین اولیاء در دهلی که خانقاه او به صورت پناهگاه و سرانجام زیارتگاه همگان درآمد.
هنوز به زندگی دربارهای پرزورق و برق ولی سست بنیاد دربار سلاطین مسلمان و شاه هندوی ویجایاناگار نپرداختهایم. به رغم آشفتگی عمومی، این دربارها با رونق و فعال مینمودند. هر یک از سلطاننشینهای مسلمان ایالات، در سدههای پانزدهم و شانزدهم، به برپا کردن بناهای رفیع و شکوهمندی دست زدند که امروز بخشی از گنجینه عظیم هنری هند است.
در شمال استادکاران هندی و معماران مسلمان دست در دست یکدیگر گذاردند تا مکتب معماری یکتای هندی- اسلامی را آفریدند. در دکن بر گور یکی از سلاطین، گنبدی چنان عظیم بنا کردند که فقط گنبد سنت پترز در روم اندکی از آن بزرگتر است. این بناهای باشکوه در شهرهای کوچک و آرامی چون جوانپور و کلبرگا و بیجاپور و یا شهرهای بزرگ و امروزی مانند اگرا و
ص: 20
احمدآباد برپایند. گویی به نمایندگی از گذشتگان به مراقبت مشغولاند. شعرا و فقهای دربارهای شاهزادگان و امرا هم فعال و پرکار بودند. زیرا هر چند که این شاهزداگان و امرا با خشونت میزیستند و با خشونت میزیستند و با خشونت میمردند اما در حمایت و پشتیبانی از اهل علم و فضل و هنر با یکدیگر رقابت میکردند.
عزت و احترام ناشی از سرپرستی یک مجلس مشاعره درباری همطراز و همانند بود با حضور شاه انگلیس در مسابقه اسبدوانی و یا جام قهرمانی فوتبال. محیط این دربارها با فرهنگ محلی بیگانه و ناآشنا بود ازاینرو از جامعه دور و منزوی شده و در نتیجه شکننده بود. بیگانگانی که به هند آمده بودند چه ترک، افغان یا عرب همگی از فرهنگ ایرانی و ادب فارسی متأثر بودند. لذا نفوذ فرهنگ ایرانی، که مورد بغض هندوان قرار داشت، محدود میشد به دربار و طبقه حاکمه اما در آینده هند تأثیر عظیم گذاشت.
با آن که در این روزگار آشفتگی و اختلاف همه جانبه بر هند حکمفرماست اما جامعه هندی سرشار از زندگی و حرکت است. این سؤال مطرح میشود آیا در پس این رویدادها نیروهایی در کار نبودند که بر ذهن و اندیشه مردم آن دیار اثر بگذارد؟ به این پرسش باید پاسخ منفی داد. در میان مسلمانان، سر زندگی و نیروی توحید اسلامی از میان رفته بود. اگر از لحظاتی که مسلمانان گرفتار احساسات یا تعصب میشدند بگذریم، نه میخواستند به کسی کاری داشته باشند و نه میل داشتند کسی به امور آنان دخالت کند. حرص و شوق ترکها هم برای کشورگشایی زیر ضربات مهلک امیر تیمور خفه شده بود. آنچه وجود داشت و گاهی بروز میکرد تمایلات ماجراجویانه بود.
بودند جوانانی که میخواستند از شرایط ناآرام شمال غرب هند و فلات ایران استفاده کرده و بخت خود را در سرزمینهای بیگانه بیازمایند. به التزام رکاب سرداری نامدار در سرزمینی دور دست درمیآمدند با این امید که با نشان دادن لیاقتها و قابلیتهای خود صاحب جاه و مقام و آوازه شوند. اگر کسی صاحب استعداد بود و در این راه گام مینهاد امکان این که بخت و اقبال به او رو کند کم نبود. دلیل این مدعا زندگینامه بسیاری از کسانی است که در آن
ص: 21
دوره دودمانهای سلطنتی تازهای را پی انداختند. همه درصدد جمعآوری طرفداران و پیروان جوان زیر پرچم خود بودند. ترقی و جاه و جلال مانند تنزل و بدنامی و رسوایی با سرعت به دست میآمد. این واقعیت اجتماعی معنایش این میشد که هند انباشته بود از مردان بااستعداد و جویای نام و مقام که حاضر بودند از هرگونه فرصتی استفاده کرده و به جمع طرفداران امیری قابل و سلطانی قدرتمند بپیوندند. البته این وضع در میان هندیها صادق نبود. بزرگان و پیشوایان هندی سرگرم حفظ آنچه برای آنان باقی مانده بود بودند تا آنچه را از دست داده بودند پس بگیرند. بنابراین فرصت ماجراجویی نداشتند. در درون کیش و فرهنگ هندویی هم فعالیت فرهنگی وجود داشت و هم تحرک اجتماعی. اما در هر دو این زمینهها سعی عمده کنار آمدن با اسلام بود که با ارزشها و اندیشههای بیگانه و نامانوس خود در درون جامعه هندی جای باز کرده بود. جامعه هندی در موضع تدافعی قرار داشت و برای فعالیتها و اقدامات وسیع سازنده و نوین آمادگی نداشت.
سردار مغولی یا ترکی که بابر نام داشت در سال 1517 میلادی قدم به میان این صحنه گذاشت. خود او یکی از ماجراجویان آن عصر بود. اما نه ماجراجویی که بخواهد از هیچ شروع کند. قصد داشت آنچه را در یک سو از دست داده بود در جهت دیگر به دست آورد. سلسلهای را که بابر پیافکند، مغولی، لقب دادهاند امّا واقعیت این است که او ترکنژاد و ترکزبان بود. در جذر و مد ناشی از جنگهای قبیلهای آسیای مرکزی نژاد ترکها و مغولها با یکدیگر درآمیخته بودند. مغولهایی که با وجود داشتن خون مغولی لااقل ظاهرا بیشتر ترک مینمودند تا مغول. بابر نسل پنجم از پشت تیمور لنگ بود.
چون از شاخه جوانتر خانواده بود سرزمینی که پدر بابر فرمانروایی آن را داشت، امارات کوچک فرغانه در ناحیه بدخشان بود. بابر در سن
ص: 22
یازده سالگی جانشین پدر شد. امّا مورد حمله شیبانی خان ازبک واقع شد.
مجبور به فرار گردید. سالهای 1494 تا 1513 را در گوشه و کنار فرغانه به سر برد. سعی کرد تا شهر سمرقند را تصرف کند. چون از نسل تیمور بود خود را وارث بحق تمام متصرفات تیمور میدانست. بنابراین خود را شاهی میدانست که به علت شرایط روزگار ناچار از ماجراجویی شده بود.
در سال 1504 در یکی از دگرگونیهای سیاسی شمال غربی توانست بر کابل و قندهار تسلط یابد. اندکاندک این ناحیه را از فراز کوهها با بدخشان متصل ساخت. برای خود سلطاننشینی را دستوپا کرد که از دست دادن سمرقند، سرزمین موروثی خود را، جبران کرده باشد. این سرزمین تازه به دست بابر افتاده هسته اولیه افغانستان امروزی شد. پس از سال 1513 بابر که امید پس گرفتن سرزمینهای شمالی را از دست داده بود نگاهش متوجه هند شد. مانند بازرگانان انگلیسی هند شرقی، برای بابر نیز هند انتخاب دوم برای فعالیت و دستاندازی بود. در حملات خود به هند پیبرد که تسلط لودیهای افغانی بر دهلی زیربنای استوار و محکمی ندارد. رفتار سلطان ابراهیم و اقدامات او موجب دلتنگی نجبای افغان شده بود. بابر از این نارضاییها آگاهی یافت. فرمانروای افغانی ولایت پنجاب خواستار مداخله بابر شد. تجاوز یا خیانتی در کار نبود. تصور همه بر این بود که جمعی از سران ناراضی قبایل از رئیس قبیله دیگری خواسته بودند جای بزرگ و رئیس اسمی آنان را بگیرد. تنها تفاوت این مورد با دیگر دسیسهها و توطئههای رایج در آن عصر این واقعیت بود که شخصی که قرار شد جای رئیس قبلی را بگیرد نابغه عصر و اعجوبه دوران بود.
نقشه بابر برای تسلط بر هند با دو حملهای که در سالهای 24- 1523 و
ص: 23
26- 1525 انجام داد، و به نبرد پانیپات در روز 21 آپریل 1526 منجر شد، عملی گردید. این نبرد در فاصله 50 میلی دهلی به وقوع پیوست. خیانت اطرافیان سلطان دهلی باعث شده بود بابر تا این اندازه به دهلی نزدیک شود.
شماره افراد سپاه سلطان دهلی که با صفوف فیلهای جنگی تقویت شده بود به مراتب از لشکر بابر زیادتر بود. اما بابر نه تنها از وفاداری جدی سپاهی کوچک امّا متّحد خود برخوردار بود بلکه سواره نظامی کارآزموده داشت که با مهارت میتوانست در جناحهای میدان جنگ مانور دهند. همچنین توپخانهای هم به فرماندهی افسری ترک فراهم آورده بود. در تعیین سرنوشت نبرد این عوامل مؤثر افتاد. ابراهیم در این نبرد کشته و سپاه عظیم او تارومار شد. در برابر بابر قیام ملی صورت نگرفت. کسی در هند به زدوخوردهای میان جنگجویان بیگانه توجّه نداشت. به همین دلیل کسی هم به پشتیبانی از خاندان سلطنتی دهلی برنخاست. نه تنها هیچ یک حق سلطنت آنان را موهبتی آسمانی نمیدانست بلکه هر یک از رؤسای قبایل افغانی مقیم هند خود را از دیگر همقطارهای خویش برتر میشمرد. جالب آنکه پس از این فتح بر تعداد طرفداران بابر نیز به گونهای چشمگیر افزوده نشد. دیگر رؤسای قبایل انتظار داشتند که بابر از گرمای تابستان هند به ستوه آید و به کوهپایههای هندوکش مراجعت کند و صحنه را به آنان واگذارد. صبر کردند و در انتظار ماندند. مدت کوتاهی سکوت و آرامش صحنه شمال هند را فراگرفت.
بابر از دهلی به اگرا رفت. اولین کاری که در آنجا کرد پیافکندن باغ یا فردوسی، به تقلید از اسلوب باغهای ایران، بود. آنگاه ناچار از رویارویی با گرمای تابستان هند شد. سران لشکر او اصرار داشتند زیاد به درههای خوش آبوهوای کوهپایههای افغانستان مراجعت کنند تا از میوههای شیرین و
ص: 24
پرآب آن دیار استفاده برند. بابر با بحرانیترین لحظات زندگی پرماجرای خود روبرو شد. امّا با برانگیختن احساسات وفاداری رؤسای قبایل بر مشکل فائق آمد. آنگاه خطر راجپوتها آشکار شد و شدّت یافت. رانا سانگهه سلطان میوار در رأس یکصد هزار جنگجوی راجپوت، با نیرویی مسلح و به مراتب مهیبتر از سپاه ابراهیم، از راه رسید. دلتنگی فرماندهان سپاه بابر از گرمی هوا تبدیل شد به وحشت از آینده، امّا بابر توانست بار دیگر با رفتار و گفتار خود روحیه آنان را تقویت کند.
در شانزدهم ماه مارس 1527 بابر در کانواها با سپاه راجپوتها روبرو شد و حد اعلای استفاده را از نقاط ضعف آنها کرد. نه تنها اختلافات خانوادگی و قبیلهای راجپوتها در عزم راسخ آنان خلل وارد آورد، بلکه از عهده دفع حملات سوار نظام بابر، که با مهارت راجپوتها را دور میزد و محاصره میکرد، برنیامدند. سر انجام شکست خوردند و دیگر هیچ گاه درصدد تسلط بر شمال هند برنیامدند. حال بابر بر اریکه قدرت نشسته بود و یک جنگ دیگر تسلط او را پیش از آن که در سال 1530 بمیرد، بر شاهنشاهی با قدرتی که یک سر آن در بدخشان و کابل بود و مرز دیگرش در بنگال، و از جمله پنجاب را در بر میگرفت، کامل ساخت. حکومتی که تکیه گاهش استعدادهای مشخص و بارز یک فرد معین بود. پس نمیتوان معاصران او را، که انتظار داشتند شاهنشاهی بنا شده به دست او با همان سرعتی که به وجود آمده بود مضحمل شود، از بابت نادرستی این پیشبینی سرزنش کرد. نبوغی که برای تثبیت قدرت لازم است با نبوغی که برای به دست گرفتن قدرت ضرورت دارد فرقهای اساسی و کیفی دارد، و هیچکس نمیدانست که نوه تیمور (بابر) صاحب چنین نبوغی خواهد بود.
ص: 25
بابر یکی از جذابترین شخصیتهای تاریخ هند یا هر تاریخ دیگری است. نه تنها سرداری قابل و سیاستمداری توانا بود، که نظایر آن قبلا هم دیده شده بود، بلکه شاعری با ذوق و نویسندهای خوشفکر و هنرمندی حساس و با ذوق و لطیفهگویی ظریف نیز بود. هر جا که میرفت و به هر جا که میرسید، باغی با اسلوب معماری و باغداری ایرانی بنا میکرد. خاطرات او آکنده است از توجه و دقت به زیباییهای طبیعت و محیط اطراف. در هند همیشه دلش برای درهها و جویبارهای کوهستانهای سرزمین مادریش تنگ بود. خاطرات او که از ترکی به فارسی ترجمه شده از بهترین نمونههای خاطرهنویسی ادبی است. او چنان انباشته و سرشار از ذوق زندگی بود که تمام سختیهای ابتدای عمر را به عنوان یک فرد فراری با خوشرویی تحمّل کرد. به همه چیز، حتّی بیوفایی و خیانت، با طنز و تمسخر مینگریست. عاشق و شیفته ورزش بود. به زندگانی چون بازی بیانتهای چوگان نگاه میکرد. از کینهجویی و تعصب رایج در آن ایام بری بود. چنان جاذبهای داشت که میتوانست بدبینترین و ناامیدترین پیروانش را به فداکاری و از خودگذشتگی وادار کند. همانگونه که در روزهای تابستان گرم و داغ اگرا و ایام اردوکشی در برابر رانا سانگای راجپوت نشان داد. در آن روزگار هر سردار قابلی میتوانست جمعی طرفدار دور خود جمع کند. اما تنها بابر بود که میتوانست وفاداری آنان را تضمین نماید. آنان را به فداکاریهای دشوارتر برانگیزد. نه تنها دشمنان خود را مغلوب کند بلکه آنان را جلب کرده و به کار بگمارد.
حکومتی را که بابر تحویل گرفت اتحادیهای از جمعی نجبا بود که فاقد
ص: 26
سازمان اداری بود. پس بابر سازمان اداری حاضر و آمادهای را نداشت که به خدمت گیرد. امّا دستش باز بود که چنین سازمانی را بنیاد گذارد. نبوغ او در حکومت کردن منحصر به فرد بود. او نه فرصت پیدا کرد و نه نیازی را احساس میکرد تا چنین سازمانی را به وجود آورد. به علّت فقدان اسناد و مدارک از اوضاع کلی آن روز در شمال هند اطلاع چندانی در دست نیست. از اندک برگههای موجود چنین استنباط میشود که رونق اقتصادی سده چهاردهم در سده شانزدهم وجود نداشت. تودههای کشاورز هندی با حداقل معیشت روزگار میگذراندند. روزگاری که مردم پیوسته با قحطی و سیل دست به گریبان بودند. سطح زندگی طبقات بالا نسبت به سده چهاردهم اندک بهبودی یافته بود اما هنوز به علت جنگهای دائمی داخلی و نابسامانی بازرگانی با نواحی سرحدی شمال غرب فقیر بودند. اگر بتوان بنای مساجد، مدارس و مقابر را خواه به انگیزههای مذهبی باشد و یا کسب حیثیت نشانهای از رونق اقتصادی دانست میتوان گفت هر چه بیشتر رو به شرق، و جنوب میرفتیم وضع بهتر بود. در اوتارپرادش شرقی که خاندان شرقی شهر جوانپور را آباد کرده بودند رونق اقتصادی آشکار بود. بابر نظر مساعدی به نواحی اطراف دهلی و اگرا نداشت. شاید مناسب باشد این فصل را با وصف خود بابر از هند به انتها رسانیم:
اسباب دلخوشی در هند اندک است. مردم آن از صباحت منظر بینصیباند. از لطف و دلچسبی مصاحبت دوستانه و معاشرت رفیقانه و گفتوگوی آشنایان بیخبرند. نه صاحب ادراکاند و نه دارای هوش. با رفتار همراه با ادب بیگانهاند. نه احساس عطوفت میدانند چیست و نه از مهربانی بویی بردهاند. نبوغی ندارند. از ابتکار فنی بیبهرهاند. کار ظریف نمیتوانند انجام دهند. در معماری و طراحی فاقد مهارت و چیرهدستیاند. نه اسب پرورش میدهند و نه گوشت خوب میتواند تولید کنند. نه انگور شیرین دارند و نه هندوانه مطبوع.
ص: 27
نه میوههای خوب دارند و نه آب گوارا. در بازارها نه نان خوب یافت میشود و نه خوردنی خوب. نه گرمابه است و نه مدرسه. نه شمع است و نه مشعل و نه شمعدان.
ص: 29
2 اکبر
آنچه باعث میشود حتی آن گروه از محققان، که تخصصی در زمینه شناخت اسلام و ترکها و یا خود هند ندارند، مجذوب و شیفته دوره سلاطین مغولی هند شوند فراوانی شخصیتهای دوست داشتنی و افراد جالب در این دوره است. پادشاهان، طلایهداران این صف طویل از مردان مؤثر و به یادماندنیاند.
مطلب به همین جا نیز ختم نمیشود. در روزگار انزوا و زندانی بودن زنان در پشت پردههای حرمسراها بانوانی چون نور جهان، جهان آرا و زیب النساء جلب نظر میکنند که با اکبر و با شاه جهان کوس برابری و همطرازی میزنند. این جاذبه چنان نیرومند است که مورخ باید هوشیار باشد تا به این دوره به چشم دوره مردان و زنان نامدار نگاه نکند. به جای تدوین تاریخ به گردآوری زندگینامه اینان نپردازد. زیرا آن دوره بسی با اهمیتتر و تأثیرگذارتر بر عصر خود و بر روزگار ما بوده و هست. از آغاز باید دانست که این شخصیتهای درخشان، جواهرهایی هستند که بر تارک تک بنای نقلی دوره مغولی نشانده و نه خود بنا. در ضمن این دو چنان با یکدیگر آمیختهاند
ص: 30
که تا وقتی درخشندگی این یکی پنهان کننده پایداری و استواری آن دیگری نیست هر یک از آنها موجب برجستهتر دیده شدن دیگری میشود.
همانگونه که راه یافتن و جای پا پیدا کردن مغولان در هند با شخصیت حیرتانگیز بابر تداعی میشود، تکاپو و تلاش برای تثبیت قدرت مغولان در هند یادآور خلقوخوی غیر متعارف و هویّت اسرارآمیز همایون است.
همایون کودک تخص و دردسرآفرین مغولهای هند است. همایون به حدی مورد علاقه و محبّت شدید پدر بود که هنگامی به شدت بیمار شد بابر حاضر بود از عمرش کاسته و بر حیات همایون افزوده شود. از همان وقت است که روشنی چراغ عمر بابر کاهش میگیرد و رو به خاموشی میرود. در سال 1530 میلادی همایون جوانی خوش سیما و قابل و با استعداد مینمود که آیندهای درخشان در انتظار او نشسته است. همایون به همان اندازه که خوش برخورد و تیز هوش و جذاب بود خودسر و بوالهوس نیز بود. در جذب محبّت و وفاداری این و آن، استاد و چیرهدست بود. میتوانست با فعالیت و تحرک شدید کامیابیهای فراوان بیابد، آنگاه تمام آنچه را که به دست آورده بود در اثر بیاعتنائی و تنآسایی به باد دهد. بختش موافق و اقبالش بلند بود. از این رو توانست از شکستها و ناکامیهای فراوان جان سالم بدر برد. هر چند شخصیت همایون فوق العاده جذاب است اما اهمیت تاریخی او در این واقعیت نهفته است که او حد فاصل و وسیلهای ارتباطی میان پدر اعجوبهاش بابر و پسر نابغهاش اکبر است.
همایون چون جانشین پدر شد قلمرواش از کابل و قندهار تا مرزهای بنگال گسترش داشت. قلمروی ناآرام و تازه به انقیاد درآمده. بخش هندی این قلمرو انباشته بود از امرای هندی تباری که سخت مشتاق استقلال محلی بودند. امّا هیچ گونه آمادگی برای اتّحاد در برابر بیگانه نداشتند. همچنین
ص: 31
فراوان بودند نجبای مسلمان ترک و افغان که از آقابالا سر داشتن آزرده و خشمگین بودند. دنبال فرصت میگشتند تا طوق بندگی را از گردن بردارند.
افغانها نیز استعداد اتّحاد و اتّفاق را نداشتند و همین امر سرانجام سبب شد تا در مبارزهای که در گرفت پیروزی از آن مغولان شود. این مبارزه سی سال، از به تختنشینی همایون تا سالهای اولیه سلطنت اکبر طول کشید. وضع از نظر سیاسی سیّال و متغیر بود. نیروهایی که در برابر یکدیگر قرار گرفتند قدرتمند امّا متفرق و نابسامان بودند. فرمانروایی توانمند و هوشمند، در آن هنگام که نجبای ناراضی اندیشه شورش در سر میپروراندند و در جستوجوی رهبر و پیشوایی بودند، فرصت داشت تا حکومتی متشکل و متمرکز را بنیان گذارد.
در چنین وضعی هر نوع تعلل و ضعف میتوانست فاجعه به بار آورد زیرا به نیروی مقابل فرصت میدهد تا متشکل و یکدست شوند. همایون پیوسته از خود تعلل و ضعف نشان میداد. از این رو ایام سلطنت او انباشته است از رویدادهای هیجانآور و حوادث دردناک. در سالهای 5- 1534 با فرماندهی جسورانه همایون گجرات و ملاوا به تصرف او درآمد. آنگاه یک سال در اگرا به عیش و عشرت پرداخت، و هر دو ناحیه را از دست داد. این تن آسایی همایون فرصتی بود برای نجبای افغان تا صفهای مخالفان او را منظم کنند و شیر خان صور را به ریاست خود برگزینند. شیر خان در سال 1526 از اطرافیان و فرماندهان بابر بود. امّا حال برای خود پایگاهی در جنوب بیهار پیدا کرده بود. همایون آنگاه از خواب غفلت بیدار شد و به جنبوجوش افتاد که شیرخان متوجّه بنگال و خزائن آنجا شده بود. در درگیریهای سالهای 40- 1537 همایون به علّت یکدندگی و کلهشقی به مراتب بیش از آنچه، در اثر شجاعت و تقلا، به دست آورده بود از دست داد. در سال 1540 پس از دو
ص: 32
شکست بسیار سخت فراری شد. برادرش، کامران، طبق روال آن عصر میپنداشت سیاه روزی برادرش موجب بلند اقبالی او خواهد شد. پس دروازههای پنجاب و کابل را به روی همایون بست. همایون با هزار گونه دشواری به ایران گریخت و به شاه اسماعیل صفوی پناه برد. در سر راه ایران، روز 23 نوامبر 1542 در عمرکوت واقع در سند، پسرش اکبر تولد یافت.
چنان مینمود که ماجرای مغولان در سرزمین هند با ناکامی پایان یافته است. آنچه بر این نظر صحه میگذاشت این واقعیت بود که شیر شاه به رغم افغان بودن نه تنها فرماندهی کار آمد بود بلکه استعداد تشکیلات دادن نیز داشت. افغانهای لودی به عنوان رئیس اتحادیهای از فئودالها عمل میکردند و چون ابراهیم درصدد برآمده بود که زمام امور را در دست خود متمرکز کند تاج و تخت را از دست داده بود. امّا شیرشاه در ضمن ادامه جنگ علیه کامران، برادر همایون، و راجپوتها دست به ایجاد تشکیلات اداری نیز زد. شیرشاه در سال 1445 در جنگ با راجپوتها هنگام محاصره قلعه کالنجار در اثر اصابت گلوله توپ کشته شد. اما پیش از مرگ سازمانهای اداری تشکیل داده بود که از مرکز فعالی اداره میشد. اقدامی را که برای دوام حکومت کردن در هند لازم بود، یعنی برآورد مجدد مالیاتهای اراضی، را آغاز کرد. در بعضی از این امور از آنچه ترکها پیش از آن در شمال هند آغاز کرده بودند الهام گرفت. امّا منبع اصلی الهام او ایران آن روزگار بود. سرزمینی که اندیشههای باستانی ایجاد شاهنشاهی بار دیگر، در سلسله فعال و کوشای صفوی، به منصه ظهور رسیده بود. هستند محققانی که معتقدند بنیادگذار واقعی شاهنشاهی مغولان هند، شیرشاه است زیرا او بود که چهارچوب اداری لازم را برپا کرده بود. امّا باید به خاطر آورد هر چند کامیابیهای شیرشاه چشمگیر
ص: 33
است امّا او فقط پنج سال تنها بر بخش شمالی هند تسلط داشت، آن هم پنج سالی که تمام مدت مشغول جنگ و نبرد بود. آن گاه ده سال دیگر آشفتگی شدیدتر و فراگیرتر بر همهجا حاکم شد تا دوباره مغولان به صحنه بازگشتند.
بنابراین شاید درستتر باشد گفته شود شیرشاه نقشهای اداری را طرحریزی کرد که بعدها مورد استفاده اکبر و وزیران او قرار گرفت. شاید هم صحیحتر این باشد که گفته شود اندیشههای نوین حکومت، که از نو در ایران بروز کرده بود، در دنیای آن روز منتشر شد. شیرشاه نخستین فرمانروای هندی بود که سعی کرد این اندیشهها را به کار گیرد. مراد از آنچه آمد، دستکم گرفتن کامیابیهای قابل ملاحظه شیرشاه نیست قصد این است که از زاویه منطقیتر بدانها نگاه شود.
شیرشاه یکی از امکانات بالقوه تاریخ افغانستان است که بالفعل نشد.
سرگذشت شیرشاه نشان میدهد که اگر افغانها میتوانستند به همان خوبی که حمله میکنند و میجنگند از چند و چون حکومت کردن و تشکیلات دادن هم سررشته داشتند چه موفقیتهایی که در تاریخ نصیب آنان نمیشد.
سرانجام شاهنشاهی ایجاد شده به دست شیرشاه همانگونه که برقآسا پیدا شده بود برقآسا نیز از میان رفت. پسرش، اسماعیل شاه، هشت سال با مخالفان روزافزون مبارزه کرد و آنگاه کشور او به تعدادی امارات، که به جان یکدیگر افتادند، تجزیه شد. در این مقطع زمانی بود که همایون از نو، جوان شده و سرد و گرم چشیده دوباره پا به صحنه سیاست هند گذاشت. شاه اسماعیل او را کمک کرد. قندهار و اندکی بعد کابل را از برادرش، کامران، پس گرفت. مبارزه اندوهبار میان دو برادر در سال 1553 پایان یافت. همایون که عطوفت و محبّت او نسبت به برادری که به کرات به او خیانت ورزیده بود، در آن عصر و روزگار مایه حیرت همگان شده بود، سرانجام بر اثر اصرار و ابرام اطرافیان خود، او را کور کرد. پس از شکست دادن یکی از مدعیان افغانی در پنجاب، همایون دهلی و اگرا را دوباره فتح و تصرف کرد. شش ماه بعد، هنگام
ص: 34
پایین آمدن از پلکان کتابخانه شخصی خود در دهلی، پایش لغزید و سقوط کرد و درگذشت. در این زمان وضع مغولان همانند موقعیت بابر در سی سال پیش، هنگام فتح اگرا، متزلزل بود. چند نیروی مخالف آنان در عرصه فعال بود. فرمانده یکی از اینها همو از فرماندهان با کفایت هندوان بود. خاندان مغولان نیز متّحد و یکپارچه نبودند. به علّت سابقه اقامت در هند نجبای مغولی صاحب ارتباط با این و آن شده بودند. هنوز همایون در هند مستقر نشده بود که اطلاع پیدا کرد، یکی از اطرافیان نزدیکش، با دشمنان او ارتباط دارد. پس مجبور به اقدام علیه او شد. مبارزه میان بیگانگان و مردم محل نبود.
اصلا رنگ ملی نداشت. در اصل رقابت میان گروههای مختلف نجبا که بعضا به علتهای فامیلی و نژادی با یکدیگر درگیری داشتند بود. آنهایی که روبروی یکدیگر صف میکشیدند مسلمان بودند با روکش فرهنگ ایرانی امّا جملگی خودخواهیها و جاهطلبیهای همانند داشتند. عامل جاهطلبی شخصی به مراتب از دو عامل دیگر؛ اسلام و فرهنگ ایرانی، نیرومندتر بود و به همین دلیل هر لحظه ممکن بود هر یک از نجبا موضع خود را تغییر داده و به صف مخالف بپیوندد. دیدیم همایون تنها میتوانست به خویشاوندان نزدیک خود تکیه کند. از اینها گذشته تعدادی انگشتشمار افرادی که سرنوشت خود را در گرو اقبال او گذاشته بودند میتوانستند مورد اطمینان او باشند. با این مقدمات میدان به گونهای بیسابقه باز بود برای کسی که بتواند قابلیت و استعداد خود را در رهبری و مدیریت به منصه ظهور برساند. از قضای روزگار در این لحظه حساس و سرنوشتساز در اردوی مغولان پیشوایی توانا پیدا شد و تاریخ هندوستان را صاحب دوره مغولان کرد. از این دیدگاه بابر را میتوان بنیانگذار سلسله مغولان هند دانست که نخستین بار به هند پاگذاشت و با کامیابیهایش باعث الهام جانشینان خود شد. اهمیت
ص: 35
همایون در این است که ادعای تاج و تخت هند را تا آن لحظه ادامه داد که دیگری از راه برسد و پرچم این ادعا را از دست او بگیرد و افراشته نگاه دارد.
اگر این دو، جانشینی صاحب نبوع پیدا نمیکردند تمام کوششها و تقلاهایشان بر باد رفته بود.
در آغاز افق آینده اکبر روشن نبود. چون به تخت نشست سیزده سال داشت و همراه قیم خود، بیرم خان بود. نخستین علامت خوش اقبالی اکبر، بیرم خان بود. هر چند از نژاد مغول نبود امّا نسبت به مغولان هند وفادار بود.
فرماندهی لایق و سیاستمداری کار کشته و با تجربه بود. چهار سال سرپرستی صمیمانه و صادقانه او به اکبر فرصت داد تا بر بحرانهای روزهای اول فرمانروایی خود فائق آمده و ارکان سلطنت خویش را در شمال هند استوار سازد. بیرم خان با موفقیت در صحنه نبرد دوم پانیپات به مقابله با سردار هندی، همو، پرداخت و او را از پای درآورد. نواحی گوالیورو و جوانپور را در نیمه شرقی، آنچه امروز ایالت اوتارپرادش نامیده میشود، از نو تصرف کرد.
آنگاه اکبر، که حال هیجده ساله شده بود، او را عزل کرد. اختلاف سن و ناسازگاری خلقیات آن دو موجب سوءظن متقابل شده بود. اما هنوز لازم بود که اکبر جانشین بیرم خان را افسار زند. اکبر، ادهم خان را که در طی توطئهای در دربار بیرم خان را به قتل رسانده بود به دست خود کشت و دستور داد تا نعش او را از بالای حصار کاخ به پایین اندازند. آنگاه به مدت چهل سال شخصا زمام امور را در دست گرفت.
در این دوره بود که شاهنشاهی مغولان نیمی از هند را زیر سلطه مستقیم خود درآورد و عاملی شد که تا امروز در حیات شبه قاره هند اعمال نفوذ میکند. مهم وجود شاهنشاهی نبود. آنچه حائز اهمیت بود شکلی بود که این شاهنشاهی پیدا کرد. شکل و صورتی که بیش از هر کس مدیون شخص اکبر
ص: 36
است. از پارهای جنبهها همانند دیگر سلاطین و فرمانروایان بود. آنجا که پای تصرف اراضی و سرزمینهای دیگران پیش میآمد جهانگشایی واقعبین بود.
مانند دلهوزی انگلیسی به گونهای ساده و بیتعارف میاندیشید. میپنداشت صلاح جامعه هند در این است که تا آنجا که ممکن است بخشها و نواحی بیشتر هند را تصرف و تملک کند. در این زمینه آنچه باعث تفاوت او با دیگران میشود توفیق غیر متعارف اوست. در فرماندهی نیروهای مسلح و اداره جنگ به گونهای بینظیر درخشندگی داشت. شخصیت او بیاندازه جذاب و گیرا بود. در برآورد کردن اوضاع و قدرت تحرک فوق العاده بود.
سرعت او در امور نظامی یادآور استعدادهای ناپلئون است. در سال 1573 خبر رسید که در گجرات شورش شده است. فاصله میان پایتخت فتحپور- سیکری تا احمدآباد را، که نزدیک هزار کیلومتر بود، با سه هزار سوار در عرض چند روز طی کرد. سپاه عظیم اما حیرتزده شورشیان را روز یازدهم حرکت از پایتخت شکست داد و تقریبا پس از یک ماه به پایتخت بازگشت.
این پیروزی برقآسا تا یکصد و هشتاد و پنج سال بعد ایالت گجرات را مطیع مغولان نگاه داشت. نخستین و سختترین نبرد او با راجپوتها بود که مانند همیشه خطرناک، امّا متفرق، بودند. تا وقتی که مطیع نشده بودند برای جناح پایگاههای مغولان در دهلی و اگرا تهدیدی جدی بودند. سرزمین مجاور جیپور با دژهای بلند چیتور و انت هامبور در سال 9- 1568 فتح شد. اودایپور و میوار، با استحکامات کوهستانی واقع در بیابان، استقلال خود را حفظ کردند.
امّا بقیه راجپوتها به تسلط مغولان تن دادند. پیروزی بر راجپوتها محور پیروزیهای نظامی و سیاسی اکبر شد.
از آن پس پیروزیها یکی پس از دیگری به دست آمد. نخست در سال 1527 گجرات حاصلخیز با کشتزارهای وسیع نیل و پنبه تصرف شد. با تصرف گجرات تسلط اکبر بر بندر سورات که مرکز بازرگانی با عربستان و خلیج فارس و مصر بود قطعی شد. در سال 67- 1574 بنگال، ثروتمندترین
ص: 37
ایالات شمالی و از مراکز تولید برنج و ابریشم و شوره قلمی، تصرف شد.
ناحیهای که تا روزگار کلایو (Clive) موجب توانمندی حکومت دهلی بود.
کشمیر در سال 1586 و اورسیا در سال 1595 مجبور به اطاعت شد. آنگاه حمله به سلطاننشینهای دکن آغاز شد. پیش از مرگ اکبر برار و خاندش و بخشی از احمدنگر منضم شد. اکبر به هنگام مرگ سرزمینهای وسیع واقع در فاصله خلیج بنگال تا قندهار و بدخشان را در تصرف داشت. در دریای غرب سند و بندر سورات را مالک بود. در هند مرکزی مالک الرقاب شناخته میشد.
ثروتمندترین و فعالترین و در ضمن وسیعترین سهم از مناطق هند شمال غربی را در اختیار داشت. شبکه راهآبهها و راههای شوسهشاهی، شاهنشاهی او از بنگال تا دهلی را میپوشاند. همزمان و همطراز با شاهنشاهی او شاهنشاهی صفویان در فلات ایران بود که با شاهنشاهی ترکهای عثمانی در آن سو درگیری داشت. کس دیگری از نظر قدرت قابل مقایسه با او نبود.
انبوهی از افراد جنگجو و آزموده داوطلب شمشیر زدن در رکاب او بودند تا شاید از فقر و تنگدستی نجات یابند، توانگر و صاحب آوازه شوند. منابع بنگال و منافع بازرگانی با خاورمیانه در اختیارش بود تا هزینههایش را تأمین کند. تشکیلاتی متمرکز داشت تا اعمال تسلط و فرمانروایی نماید. چنین بود پایههای حکومتی که برای یکصد سال آرامش و صلح و رفاه را برای هند به ارمغان آورد.
فرمانروایی اکبر، به رغم ظاهر درخشان و شکوهمند، اگر تنها بر اقلیتی تکیه میکرد شکننده و زودگذر بود. این نکته ما را به دومین جنبه شیوههای سیاسی او راهنمایی میکند. جنبهای که او را از طبقه فاتحان نظامی یک درجه بالاتر برده و از جمله پیشوایان بزرگ تاریخ میشمارد. نبوغ رهبری و پیشوایی به تنهایی کافی نیست. باید با خلاقیت و آفرینش توأم شود تا بتواند اقوام گوناگون را چنان مسحور و جذب کند تا به میل و رغبت همکاری نمایند. نه آن که از ترس و بیم اطاعت کنند. اکبر نخست رهبر گروهی هندو- بیگانه (مسلمان) بود. امّا بعدها به عنوان پیشوا و رهبر مقبولیت عام پیدا کرد.
ص: 38
درست است که سلاطین هندی اکثر کارمندان اداری خود را از میان هندوان استخدام کرده بودند. حتّی واحدهای هندو در سپاه آنان نیز به خدمت مشغول بودند. امّا اینان همیشه از جمله زیردستانی به شمار میآمدند که حق دخالت در سیاستگذاریها را نداشتند. سربازان هندی نیز مزدوران جنگی بودند که گاهی مشغول و زمانی بیکار میشدند. رژیمهای گذشته در اصل سپاهی بودند اشغالگر و هندیان و ساکنین محل اگر مطیع و با اقبال بودند میتوانستند با خدمت کردن به اشغالگران امرار معیشت کنند. روش اکبر این بود که با هندوان کنار آمده و معامله کند و قشر مبارز هندوان، یعنی راجپوتها را، وسیله این تفاهم و معامله قرار دهد. البته اکثر تودههای روستائیان هندی غرق در تلاش معاش بودند. اگر از حداقل امنیت برخوردار بوده و کارد به استخوانشان نمیرسید به پرداخت بهره مالکانه راضی بودند.
راجپوتها نه تنها در راجستان، ناحیهای که در آن جا استقلال داشتند، متمرکز بودند بلکه به عنوان امیران و مالکین سختکوش در سرتاسر شمال هند پراکنده بودند. همانگونه که برهمنها در حکم مغز هندوان بودند، راجپوتها نیز نقش سر نیزه کیش هندویی را بر عهده داشتند. پس از سقوط دژهای چیتور و راتهامبور در سال 69- 1568، که باعث درهم شکستن قدرت مستقل راجپوت شد، اکبر با آنها به یک رشته تفاهم رسید. بزرگان راجپوت راضی شدند به خدمت دستگاه شاهنشاهی او درآیند. توافق شد که در برابر عزت و مناصب بالای دولتی راجپوتها، با صمیمیت و وفاداری، او را در اداره امور یاری دهند. راجپوتها به فرماندهی واحدهای نظامی و فرمانداران ایالتی منصوب شدند. در زمره محارم مورد اطمینان اکبر یا شورای وزیران او درآمدند. این گونه بود که راجهمان سینگه امیر جیپور یکی از اعضای گروه مشاوران و محرمهای اکبر شد. رائو سورجان هرا مدافع راتهامبور به فرمانداری منصوب شد و از نجبای عالی رتبه به شمار آمد. یک سده بعد هم جای سینگه راجپوت بود که سیواجی گردنکش را شکست داد و به دربار
ص: 39
ارونگ زیب آورد. این تمهیدات سبب شد تا راجپوتها عملا شریک حکومت شدند. با واسطهگری آنان تمام جامعه هندوان دولت مغولان را به چشم دولتی که از میان خود آنان برخاسته است پذیرا شوند. مهر پای این معامله- اگر بخواهیم آن توافق را معامله بنامیم- شماری امتیازات مهم بود که برای گروهی نمادپرست، مانند راجپوتها، ارزش بیحساب داشت. نخست آن که اکبر با شاهزاده خانمی راجپوت ازدواج کرد تا جانشین او نیمه راجپوت باشد. خود مختاری راجپوتها در سرزمینها و املاک آنان پذیرفته و به رسمیت شناخته شد. به آنان امتیازاتی برابر با نجبای مسلمان اعطا شد.
امتیازاتی از قبیل داشتن گارد محافظ، اجازه مسلح بودن تا تالار بار عام، داشتن دسته موزیک و زدن طبل، از اینها مهمتر معاف شدن از پرداخت جزیه، مالیاتی که کافران میبایست به مسلمانان بپردازند. الغای جزیه برای راجپوتها اهمیّت نمادین داشت اما برای هندوها مسئلهای باارزش بود.
سوّمین کامیابی اکبر ایجاد تشکیلات اداری و عرضه خدمات دولت شاهنشاهی بود. درباره تشکیلات اداری در فصل بعد به تفصیل گفتوگو خواهد شد. امّا درباره عرضه خدمات شاهنشاهی، که اسکلت آهنین بنای حکومت مغولان به شمار آمده و ساخته و پرداخته دست خود اکبر بود، مختصر توضیحی لازم است. نظام خدمات شاهنشاهی که اکبر بنیاد نهاد تا نیمه دوّم سده هیجدهم دوام آورد. رتبهها و القاب مربوط به آن در حیدرآباد نظام دکن، تا هنگام استقلال هند در سال 1948، برقرار بود. مدیران این دستگاه اداری را «منصبدار» مینامیدند. سی و سه رتبه داشتند از فرماندهی ده نفر شروع و به فرماندهی پنج هزار نفر ختم میشد. «پنجهزاری» یا فرمانده 5000 نفر یکی از امرا و نجبای دولت محسوب میشد. این القاب موروثی نبود. انتصاب و ارتقاء رتبه بستگی داشت به عنایت شاه. لازمه رتبه داشتن مقام نبود. اعضاء این قشر اصولا عبارت بودند از تعدادی مأمور دولتی که به مقامات کشوری و نظامی منصوب میشدند. آنهایی که بر بیش از پانصد نفر
ص: 40
مدیریت یا فرماندهی میکردند «امیر» خوانده شده و دستهجمعی امراء نام داشتند. اینان موظف بودند تعدادی افراد، که رتبه آنها مقرر میداشت، برای خدمت در هر جا که لازم میآمد آماده داشته باشند. از این بابت مقرری سخاوتمندانه دریافت میکردند. اکبر قدغن کرده بود این مقرریها نقدا پرداخت شود. امور را چنان مدیریت میکرد که در زمان حیاتش به این هدف رسیده بود. در عصر اکبر اکثر امراء از بیگانگان بودند. هفتاد درصد آنان در خارج از هند به دنیا آمده بودند. سی درصد باقی مانده به تساوی میان هندوان و مسلمانان تقسیم میشد. تعداد هندوان در رتبههای بالا به مراتب بیشتر از تعداد آنان در رتبههای پایین بود. به عبارت دیگر آنان رؤسای راجپوتی بودند که همراه با معدودی از دیگر هندوان مناصب بالا را براساس پنجاه پنجاه با مسلمانان تولد یافته در هند تقسیم کرده و عملا در اداره کشور شریک بودند. بعدها انگلیسیها نیز دو ویژگی این روش را اقتباس کرده و به کار بردند. یکی موضوع اتکا به نیروی کار بیگانه و دیگری ابتکار نامزد کردن افراد برای احراز مقامهای بالاتر اداری. سیستم «منصبدار» آینده شغلی هر نجیبزاده جوان و جاهطلب را روشن میساخت. به حقیقت نزدیکتر این که بگوییم آینده هر جوان جویای نام را. هر جوان به جای آن که در جستوجوی جاه و مقام به دربار فلان سلطاننشین گمنام برود، یا اندیشه طغیان در سر بپروراند، یا حتی راهزنی پیشه نماید، میتوانست یا وقف زندگی خود در جهت انجام خدمات سازنده و سودمند دولتی صاحب جاه و مقام شود.
سرانجام کامیابیهای اکبر را میتوان آفرینش دوباره اندیشه حکومت شاهنشاهی در هند دانست. شاهنشاهان اولیه هند با تقلید از شاهان ایران و همگام با اعتقادات هندوان در اطراف خود هالهای از تقدس و آسمانی بودن ایجاد کرده بودند. اما سلاطین مسلمان بیش از آنچه مورد احترام رعایای خود بودند از سوی ملازمان و درباریان خود عزت و احترام نمیدیدند. هر سلسله سلاطین هندی که بر میافتاد در ظرف یک نسل از خاطرهها فراموش میشد.
ص: 41
اکبر اندیشه آسمانی بودن موهبت سلطنت را از نو زنده کرد. دلیل عینی این امر ترسیم هاله نور در پشت سر شاهان مغولی هند در مینیاتورهای از زمان اکبر به بعد است. در پشت تصاویر مینیاتوری اورنگزیب سنت گرا همان هالهای دیده میشود که در پشت سر اکبر مرتد نقّاشی کردهاند. یکی از نکات عجیب سرگذشت اکبر موضوع ابتکار دینی است که وی آن را دین الهی نام نهاده بود. مراد اصلی او از این بدعتگذاری همین موضوع آسمانی جلوه دادن پدیده سلطنت بود. در خصوص این وجه از احوال اکبر بیش از سایر جنبههای شخصیت او حدس و گمان زده شده است. وجهی که به تحقیق علت اصلی آن ذوق و علاقه شدید اکبر به موضوع دین و عرفان و آزاداندیشی بود. شهرت علاقه اکبر به این گونه مباحث حتی به اروپا رسید. باعث ایجاد این امید در کشیشهای یسوعی شد که او را پیرو مسیحیت کنند. به این نیت به اگرا آمدند. همین آوازه نیز سبب شد تا سنت گرایان هندو هم رو به دربار او آورند. اکبر در تمام عمر آزاد اندیش بود. در سال 1562 عوارضی را که از زوار هندی به هنگام مسافرت به شهر مقدس هندوان، ماتورا، میگرفتند لغو کرد.
آنگاه با شاهزاده خانمی راجپوت ازدواج نمود. با راجپوتها به توافق رسیده و دریافت جزیه را لغو کرد. در حوالی سال 1575 ظاهرا اکبر دچار انقلاب روحی و عرفان میشود و شب و روز به دعا و مناجات میپردازد. سپس دوره بحث و گفتوگو آغاز میشود. کشیشهای پرتقالی، برهمنها، جینیها و مؤبدان زرتشتی را به دربار احضار میکند. حاصل این بحثها و گفتوگوها این میشود که از اسلام روبرمیگرداند. مسلمانان شورش میکنند، و برادرش محمد حکیم را در کابل به تخت سلطنت مینشانند. اکبر با بزرگترین بحران سیاسی و مذهبی ایام سلطنت خود، روبرو میشود. در سال 1581 شورش را چنان سرکوب کرد که دیگر تا زنده بود کسی در برابرش به دشمنی برنخاست. بیست و چهار سال از عمر خود را صرف ایجاد فرقهای کرد که باورها و عقاید آن از اینجا و آنجا، مخصوصا کیش زرتشت، گلچینی شده بود. جمعی مانند دانشمند مسلمان عبد الفضل و برادرش فیضی،
ص: 42
که شاعر بود، و جمعی از هندوان از طراز راجه بیربال را به این فرقه فرا خواند.
اعضای این فرقه هیچگاه از این جمع انگشتشمار تجاوز نکرده و جزئیات مربوط به آن اکنون از اهمیت افتاده است. امّا دو نکته جالب در این باره شایسته یادآوری است: نخست این که به اکبر به چشم ابر مردی که تقریبا جنبهای آسمانی داشت نگریسته میشد. دیگر آنکه پسرش جهانگیر تنها آن بخش از این باورها را، که مربوط به احترام و ستایش شاه بود، پذیرفت و اصل فرقه را مردود دانست. بیشتر محققان به این ماجرا به چشم نوعی خلبازی آخر عمر یکی از نوابغ روزگار مینگرند. امّا حقیقت امر این است که سنگ بنای این فرقه را اکبر در سن چهل سالگی، آنگاه که در نهایت سلامت عقل مینمود، نهاد. نباید شک داشت اکبر دنبال گلچینی از آراء و عقاید بوده است. اما تمام شواهد دلالت میکند اکبر هوشمندتر از آن بود که بگذارد چنین امری موجب به خطر افتادن برنامههایش برای آینده هندوستان شود. باید پذیرفت این جریان را به عنوان تدبیری فراگیر و همهجانبه انتخاب کرده بوده است. تمام کسانی که خواستهاند در گذشته فرمانروای کل هندوستان و مورد قبول یکیک مردم آن دیار شوند همیشه با یک مسئله روبرو بودهاند. آن این که کدام رکن با مبنایی را انتخاب کنند تا موجب جلب وفاداری تمام اقشار و طبقات مردم هند باشد. اکبر بهتر از هر کسی میدانست نه میتوان هندوان و مسلمانان را وادار به پذیرفتن کیش جدید کرد و نه میتوان یکباره آنان را وادار کرد از دیگری پیروی کند. بنابراین درصدد برآمد تا فرقهای شاهپرست به وجود آورد. خود را به عنوان موجودی آسمانی معرفی کرد. اطاعت از او واجب و مخالفت با او گناه شمرده میشد. برای رسیدن به این هدف بعضی از سنتهای ایرانیان را اقتباس کرد و پارهای از اندیشههایی که آن روزها رواج یافته بود. انگیزه به کار بردن هاله در پشت سرشاه و یا رسم سجده کردن در برابر او از همینجا ناشی شد. روی هم رفته باید پذیرفت در این زمینه بیتوفیق هم نبود. در نظر مردم کوچه و بازار هند، شاهان مغول، مقامی پیدا کردند به مراتب بالاتر شاهان و سلاطین معمولی. مردم برای شاهان مغول
ص: 43
حقی آسمانی قائل بودند که باعث تفاوت آنان با دیگر فرمانروایان میشد.
یکصد سال پس از آنکه اقتدار شاهان مغول را عملا انگلیسیها از آنان گرفته بودند در شورش معروف سال 1857 یکی از انگیزههای اصل موضوع وفاداری به سلسله مغولان بود. اکبر توانست اندیشه موهبت الهی بودن سلطنت، و این که شاهان در پناه این موهبت مصون هستند، را از نو زنده کند.
برای نخستین بار توانست به گونهای رفتار کند که سلسلهای را بر مسند قدرت بنشاند که هم مسلمانان با آن بیعت کنند و هم هندوان از آن اطاعت.
سلسلهای که مشروعیت فرمانروایی آنان، به دلایلی سوای داشتن نیروی قهریه، نیرومند و پایدار باشد. بهایی که از بابت این کامیابی پرداخته شد دلآزردگی شدید مسلمانان سنتگرا بود.
تردید نیست اکبر شخصیتی فوق العاده جالب و جذاب بوده است. سواد نداشت، خواندن و نوشتن نمیدانست. امّا حافظهای بسیار قوی و هوشی بسیار تند و تیز داشت. به عوض نوشتن دیکته میگفت. به جای خواندن کسانی داشت که نوشتهها را برایش قرائت کنند. قوه و بنیه بدنی بسیار زیاد داشت. از شجاعت و دلیری بیش از حد متعارف بهرهمند بود. عملیات و کارهای ایام جوانی او دلیل صدق این مدعاست. در رهبری مغناطیسی بسیار نیرومند بود. اطرافیان و همراهان او همیشه برای جانفشانی در خدمت او پیشقدم بودند. دشمنانش نمیتوانستند از تحسین او خودداری کنند. مرکز ثقل هر محفلی بود که بدان قدم مینهاد. ارزشهای او همانها بود که به زمان او تعلق داشت. دورویی و خشونت را از وسایل و ابزار کار هر دولت مردی میدانست. امّا از بسیاری جهات از دیگر هم عصران خود پیش بود. از بسیاری از معاصران خود انسانتر و سخاوتمندتر و با حوصلهتر بود. بیش از همه توانایی داشت تا به گونهای خلاق بیندیشد. از موقعیت چنان استفاده میکرد تا وضع را به سود خود تغییر دهد، نه این که دشمن را تحقیر و خوار نماید. به گونهای رفتار میکرد که از انگیزههای معمول و پیش پا افتاده این و آن نتایج سازنده و مثبت به دست آید. روی هم رفته میتوان پذیرفت اکبر و
ص: 44
آشوکا دو شخصیت جهانی بودند که سرزمین هند، پیش از سده بیستم، در دامان خود پروراند. پسرش در وصف او چنین میگوید:
اندامی متوسط داشت. گندمگون بود با چشمان و ابروان سیاه. بیش از آنچه نکوروی باشد خوش اندام بود. سینهای پهن و بازوانی دراز داشت. بر روی منخرین چپ، خالی گوشتی به اندازه یک لپه داشت که قیافهشناسان آن را دلیل بر توانگری و کسب افتخارات میدانستند.
صدایش رسا بود. به هنگام گفتوگو و محاوره سلیس و بذلهگو. از سیما و هیبتش فرّ آسمانی ساطع بود.
به هنگام شروع کامیابیهای اکبر در شمال و مرکز هند دیگر مناطق هند از قلم افتاد. در توجیه این غفلت باید یادآور شد سرنوشت هند را در دو قرن بعد آنچه اکبر در شمال انجام داد، رقم زد. امّا رویدادی که در جنوب اتفاق افتاد باید یادآور شد، زیرا بر آنچه در پیش بود تأثیر گذاشت. مراد سرنوشت سلطاننشین با اهمیت هندی ویجایاناگار است که بر سرزمین واقع میان رودهای کیستانا و تونگابهادرا و ساحل دریا، در دماغه کومورین، مسلّط بود.
شرح پیدایش و پیشرفت این سلطاننشین در جلد اول آمد. حال باید متذکر چگونگی زوال و نابودی آن شد. کشمکشهای دائمی آن با سلطاننشینهای مسلمان سرزمین دکن منجر به نبرد فاجعهانگیز تالیکوتا در سال 1565 شد.
پایتخت «ویجایاناگار» تصرف و غارت شد. هر چند این سلطاننشین سالهای سال به حیات خود ادامه داد ولی هیچ گاه شکوه و قدرت سابق خود را باز پس نیافت. سلطاننشینهای مسلمان به تجاوز خود رو به جنوب ادامه دادند. راه را برای مغولان در سدههای هفدهم و هجدهم باز کردند. اگر نبرد تالیکوتا نتیجهای معکوس داده بود انگلیسها و فرانسویها در سده هجدهم با سلطاننشین نیرومند هندی روبرو میشدند که معادل شاهنشاهی مغولان در شمال شبهقاره بود.
ص: 45
3 شاهنشاهی مغولان
نوشتههای سیاحان اروپایی افسانه شکوه و جلال شاهنشاهی مغولان را در اروپای معاصر بر سر زبانها انداخت. در اواخر سده هفدهم نمیشد اروپایی تربیت شدهای را یافت که از داستان سفاکیهای اورنگزیب برای رسیدن به تخت و تاج سلطنت و یا شکوه و ثروت دربار او بیخبر باشد. علت دوام این افسانه هند از یک سو بدان جهت بود که حکومت مغولان چنان به درازا کشید که به صورت بخشی از واقعیت پذیرفته شده در آمد. از سوی دیگر هر چند اینان هندی تبار نبودند امّا هندی شناخته میشدند. اثر حکومت مغولان در سرتاسر هند، بجز در دورترین نقاط جنوب، کرانههای مالابار، باقی مانده است. میان پردهای است مستقل یا نیمه مستقل میان حکومت کاملا بیگانه ترکهای آسیای مرکزی و تسلط بسیار بیگانهتر انگلیسیها. برای هندی ملیگرای امروزی، از این زاویه، دورهای است حائز اهمیت فراوان. شاید آن فرد هندی که ملیگرایی او به حد افراط برسد اورنگزیب را از میان استثنا کند. با این همه باید به یاد آورد که هند شاهان مغولی همان اندازه با هند واقعی تفاوت داشت که چین دوره قوبلای قاآن، که مارکوپولو وصف آن را در سده چهاردهم آورده است، با چین روزگار باستان اختلاف داشت. در هر دو این موارد جامعه مورد بحث را پرده نازکی از فرهنگ بیگانه پوشانده بود.
ص: 46
رویدادی که ناشی از وجود شرایط خاص بود و مشاهدهگر آن را از عوامل ثابت صحنه میپنداشت. این نکته را هنگام مطالعه تاریخ شاهنشاهی مغولان در هند باید به خاطر داشت. اهمیّت بیش از اندازه این دوره از یک سو به علّت ارتباط تنگاتنگ آن با اتفاقات آینده است و از سوی دیگر به جهت تأثیر عمیقی است که بر ذهن و یاد هندیها گذاشت جالبتر است زیرا این دوره، نه دنباله و ادامه نظام گذشته بود و نه تجدید حیات حکومتی که سابقه داشت.
دورهای بود با مشخصات و سرشت ناپیدای خود. آنچه در آغاز به نظر سیاحتگر میرسید، مرکزیت شکوهمند قدرت بود. انباشته از جلال و جبروت دولتی. آکنده از انبوه تجملات. اما بلافاصله مشاهدهگر صاحب بصیرت متوجّه فقر وحشتناک تودههای مردم میشد. این هر دو منظره متضاد بخشی از واقعیت و حقیقت بود. تردیدی نیست کشوری که مغولان به مدت دویست سال به گونهای یکپارچه اداره کردند از رفاه و رونق اقتصادی نسبی برخوردار بود. چگونه چنین امری ممکن شده بود؟ نخستین پاسخ به پرسش بالا مربوط میشود به خلقوخوی یکیک شاهان مغول. از میان هفت نفری که در فاصله سالهای 1526 تا 1712 در هندوستان زمام امور را در دست داشتند یعنی از بابر تا بهادر شاه دو نفر به تحقیق از اعجوبههای روزگار بودهاند. دو نفر دیگر را کم یا بیش میتوان از نوابغ به حساب آورد و دو نفر دیگر از سلاطین بسیار لایق به حساب میآیند. باقی میماند همایون که او نیز نه از استعداد چیزی کم داشت و نه از فضل و دانش بیبهره بود. دوام شاهنشاهی مغولان بدون مدیرانی از این طرار ممکن نبود. امّا در ضمن حکومت مغولان هند چیزی به مراتب ریشهدارتر از حکومت متوالی فرمانروایانی لایق و بااستعداد بود. عامل دوم بقای حکومت مغولان هند دستگاه اداری مرکزی آن بود که هر چند محورش شخص شاه بود اما شاخکهای حساس آن سرتاسر شاهنشاهی را فراگرفته بود. این دستگاه را اکبر بنیاد گذاشت. امّا جانشینان او نیز بدان رسیدند. در تکمیل و کفایت آن
ص: 47
کوشیدند. یکی از حیاتیترین و حساسترین بخشهای این دستگاه اداری با کفایت منصبداران بودند که بیش از این ذکر آنها آمد. عملا کار چشم و گوش شاه را انجام میدادند. منصبدار روغنی بود که گردش چرخهای دستگاه اداری را نرم و ممکن میساخت. شاه برای اداره منصبداران وسایل متعدد به کار میبرد. به آنها مقرریهای سنگین میپرداخت، امّا به صورت پول نقد، تا پایگاه ملموسی برای طغیان و سرکشی پیدا نکنند. جانشینان اکبر این روش را گران و پرزحمت یافتند. درآمدهای اراضی را به منصبداران اختصاص دادند. به عبارت دیگر زمین را به تیول آنان واگذار کردند تا از عواید آن به جای مستمری نقدی استفاده کنند. از دو راه درصدد جلوگیری از خطرات آشکار این روش برآمدند یک راه نوبتی کردن مناصب بود. کمتر اتفاق میافتاد که یکی از صاحب منصبان علیرتبه مغولان مانند فرمانداران ایالات و ولایات بیش از دو یا سه سال پشت سر هم در یک محل خدمت کند. دیگر موروثی بودن تیول بود. واگذاری زمین فقط برای مدت حیات بود. نسل بعد میبایست دوباره از پایینترین رتبههای اداری شروع کند. در طول عمر نیز در پرداخت مستمریها و مقرریها نیز همیشه تأخیر میشد. بنابراین منصبدار مورد بحث همیشه میبایست از خزانهداری مساعده بگیرد تا بتواند امورات خود را بگذراند. پس از مرگ منصبدار هر کس و از هر مقامی که میخواست باشد کلیه اموال و داراییهای او مهروموم میشد تا حساب مساعدههایی که گرفته بود تصفیه شود. به عبارت دیگر نوعی مالیات بر ارث صددرصد از رؤسا و بزرگان گرفته میشد. امرا و رؤسایی که در دستگاه اداری مغولان مشغول بودند به خوبی از سرنوشت مالی خود خبردار بودند.
بنابراین در خرج کردن راه افراط میپیمودند. اگر قرار بود ارثیهای برای بستگان و خویشان خود نگذارند لااقل تا وقتی که زنده بودند یا در رفاه زندگی کرده و یا منابع هنگفت را صرف امور خیریه میکردند تا نام نیکی از خویش به یادگار گذارند. بنابراین امرا و رؤسای مغول شهرت یافتند به
ص: 48
خودنمایی و داشتن انبوه ملازمان و همراهان و انجام امور عام المنفعه از ساختن مسجد و چاه آب و کاروانسرا گرفته تا باغهای دلپذیر و خانههای ییلاقی و آرامگاههای باشکوه. پس اشرافیت دربار مغولان هند، که نجبای رسمی به شمار میآمدند، در حالی که به صورت طبقاتی موروثی بود به صورت فردی موروثی نبود. هر چند صاحب تیول و اقطاع بودند در ضمن فئوادل هم محسوب نمیشدند.
قشر منصبدار در اطراف هند پراکنده بود تا بر دستگاه اداری مدیریت و سرپرستی کند. اکبر هند را نخست به دوازده و سپس هیجده ایالت که به هندی سوباه خوانده میشود تقسیم کرد. هر سوباه به چندین سارکار و هر سارکار به چند بارگانا تقسیم میشد. این همان تقسیم بندی است که بعدها انگلیسیها نیز آن را پذیرفتند. در این تقسیمبندی اصل تقسیم قدرت و مسئولیت رعایت میشد. در سوباه و تقسیمات کوچکتر دو نوع کارمند اداری خدمت میکرد؛ کارمند حکومتی و مالی. کارمند حکومتی مسئول نیروهای انتظامی و حفظ امنیت و اجرای قوانین بود. کارمند مالی به جمعآوری مالیاتها و عوارض میپرداخت و برآورد و ارزیابی درآمدهای ارضی را بر عهده داشت. مأمور حکومتی از شأن و مقام بالاتری برخوردار بود. امّا چون منبع عمده درآمدهای دولتی مالیاتها و درآمدهای زراعی بود وجود و حضور کارمند مالیاتی نیز واجب مینمود. آنچه اتکای متقابل این دو را به یکدیگر کامل میکرد این بود که دیوان یا کارمند مالی میبایست تمام وصولیهای خود را به دهلی بفرستد. دهلی بود که هزینههای سوباهدار را نقدا تأمین میکرد. کارآمدی این نظام در این بود که دیوان نمیتوانست سرکشی کند زیرا هر چند پول و تدارکات در اختیار داشت امّا نفر نداشت. از سوی دیگر سوباهدار نیز نمیتوانست طغیان کند زیرا هر چند نفر در اختیار داشت اما پول و تدارکات نداشت.
از دیدگاه تودههای ساکن روستاها دولت و حکومت عبارت بود از
ص: 49
دستگاهی که مالیات و عوارض وصول میکرد. زمین زیر کشت ثبت شده بود.
ارزش محصولی که به دست میآمد برآورد میشد و سهم دولت معلوم بود.
عوارض مالیاتی را مأمور دولتی که «عامل» خوانده میشد و یا نماینده منصبدار و یا کسی که زمین به او واگذار شده بود، جکردار، و یا کدخدای محل جمع میکرد. نماینده دولت هر کس میخواهد باشد جمعآوری مالیات منجر میشد به چانه زدن مفصل میان فرد روستایی که داد از فقر میزد و نماینده دولت که از نیازهای دولت داستان میگفت. در اوقات ناامنی روستائیان از پشت حصارهای گلی و پرچین چوبی روستا حتّی با مأمور وصول به زدوخورد میپرداختند. خصوصیت بارز دوره مغولان منصفانه و دقیقتر بودن برآوردهای مالیاتی نسبت به ادوار گذشته بود. امری که مدیون وزیر مالیه با کفایت اکبر یعنی تودارمال هندی تبار بود. جمعآوری مالیاتها نسبت به گذشته منظمتر و بادقت بیشتر انجام میگرفت. البته نمیتوان هم ادعا کرد که هیچ گونه بیعدالتی یا سوء استفاده در کار نبود. این گونه امور اصولا نسبیاند و آنچه بر احساسات و عواطف روستائیان اثر میگذاشت این نسبی بودن فشاری بود که تحمّل میکردند. روی هم رفته آنچه وصول میشد در حدود یک سوم از برداشت زراعی بود. هر چند رقم بالایی بود اما در مقام مقایسه با آنچه در دکن وصول میشد، یا قبلا دریافت میشد منصفانهتر بود.
پیگیری در اعمال حاکمیت دولت فرصت ایجاد کرد تا نظام جدید کسب مالیات و عوارض ریشه بدواند تا آن جایی که حتّی تا دویست سال بعد افسانه بندوبستهای تودارمال محل در مناطق روستایی هند بر سر زبانها بود.
نظام قضایی مفصل، آن چنان که بعدها انگلیسیها معمول داشتند، وجود نداشت. «قاضی» هایی که دولت منصوب میداشت با اجرای قوانین مجازات اسلامی در شهرها به موارد جنحه و جنایات برخورد میکردند. امّا هر جمعیتی نیز قوانین خود را داشت که نمایندگان خود آن جامعه یا فرقه بدان میرسیدند. مسلمانان قاضی داشتند و هندوان معمولا به پاندیتها و یا کاست
ص: 50
و یا پنچایات روستایی رجوع میکردند. در نواحی روستانشین محاکم دولتی تنها در مراکز بخشها و یا شهرهای کوچک وجود داشت. مأموران حکومت مرکزی به جنایات مهم، مانند سرقتهای مسلحانه و یا مانند آن رسیدگی میکردند. نظم و امنیت روستاها معمولا توسط ریش سفیدان محل، که برای این امر رسوم خاص و جالب داشتند، حفظ میشد. گاهی هم توسط نماینده مالک عمده محل. بنابراین ارتباط روستائی با حکومت، توسط مأمور جمعآوری مالیات که او را نقره داغ میکرد و یا قاضی دعوا و یا فرمانده نیروی انتظامی که او را میچاپید، بود. این که در دهلی چه کسی حکومت میکرد برای روستایی بیاهمیّت بود. میخواهد مغول باشد و یا هندو یا انگلیسی.
آنچه موجب دغدغه و تشویش او بود خرمن بود، باران موسمی بعدی، و از راه رسیدن مأمور وصول مالیات.
قدرت حکومت سرتاسر پهنای جامعه هندو- مسلمانان را میپوشاند.
مانند شبکهای از سیمکشی برق سیاسی. حال باید دید نیرویی که در شبکه جریان مییافت، تا آن را به کار اندازد و در صورت لزوم از آن محافظت کند، کدام بود. راجع به منصبداران، که تمام مقامات بالای اداری ایالات و ولایات را در اختیار داشتند سخن گفتیم. اینان وسیله اجرای منویات حکومت مرکزی بودند. زیردست آنان در سرتاسر هند مأموران جزء قرار داشتند که اکثر آنان از هندوان بودند. اگر کارمند مسلمانی از خود لیاقت و کاردانی نشان میداد با سرعت مدارج ترقی را میپیمود. اگر بیلیاقتی نشان میداد با سرعت جای خود را به کارمندی هندو تبار میداد. پس اداره امور روزمره کشور عمدتا در دست هندوان و کاستهای دبیران (برهمنها و کایاستها) بود. این همان وضعی بود که هنگام سلطه ترکها رواج داشت. امّا نه این چنین بانظم و انضباط. پس از مغولان انگلیسیها نیز آن را حفظ کردند. این مأموران دولتی نقش عمده در اداره امور داشتند زیرا از نوعی همبستگی و استقلال درونی برخوردار بودند. پایه اخلاق اجتماعی آنان وفاداری کامل نسبت به مافوق
ص: 51
خود بود. حال این مافوق هر که میخواهد باشد. البته این وفاداری وابسته بود به رفتار مافوق. هر چند این مأموران، به هنگام لزوم، در کارشکنی و ایجاد موانع و خرابکاری استادانه چیره دست بودند. اخیرا گفته میشود که یکی از علل زوال قدرت مغولان و انگلیسیها این بود که نتوانسته بودند وفاداری مثبت این قشر از مأموران دولتی را حفظ کنند. روی هم رفته میتوان گفت اینان نسبت به رهبری و رفتار مناسب واکنش مثبت نشان داده و در بیشتر دوره مغولان، با صمیمیت به نظام خدمت کرده بودند.
از مأموران دولت چه وابسته به مرکز و یا محلی که بگذریم، موضوع نیروی مسلح مطرح بود. قسمت عمده سپاه تشکیل میشد از واحدهایی که توسط منصبداران فرماندهی میشدند. چند عامل باعث میشد منصبداران نتوانند نیروهای مسلح تحت فرماندهی خود را علیه دولت و حکومت به کار گیرند. یکی این که منصبدار معمولا روی املاکی که منبع درآمد و عایدی او بود استقرار نداشت. نکته دیگر فقدان رابطه موروثی میان فامیل منصبدار و املاکی بود که عایدات آن به وی واگذار شده بود. عادت منصبدار به خودنمایی، و صرف وجوهات برای پیشبرد مقاصد خود در دربار، مانع آن بود تا چنان که باید و شاید به نیازهای مالی افراد تحت فرماندهی خود برسد. از سوی دیگر مغولان تنها به این واحدهای مسلح متّکی نبودند. اکبر همیشه دوازده هزار سوار پا به رکاب در خدمت داشت که شخصا هزینههای آنها را تأمین میکرد تا در مواقع اضطراری به کار آید. از این گذشته هفت هزار جوان نجیبزاده حاضر به خدمت در اختیار داشت که تقریبا نقشی شبیه به آجودان بر عهده داشتند. تعداد زیادی هم فیل بود که بیشتر به کار حمل و نقل توپخانه میآمد، تا شرکت در نبرد واقعی. سرانجام و از همه مهمتر توپخانهای که تازه پیدا شده بود انحصارا زیر فرمان مستقیم شاه بود. با آن که توپخانه سنگین و کند و بیکفایت بود امّا به راحتی میتوانست حصارهای قلاع و دژهای سرکشان و یاغیان را خراب کند.
ص: 52
تصویری که از هندوستان آن زمان داریم چنین است: سرزمینی گسترده و پر از روستا. ساکنان روستاها تنها نگران کاشت و برداشت و بارش بارانهای موسمی [به فارسی برشکال] بعدی بودند. آنچه یکنواختی این سرزمین وسیع را در هم میریخت، چند مرکزی بودن قدرت سیاسی بود. خصوصیات ظاهری این مراکز قدرت سیاسی خودنمایی، تجملپرستی و انبوه جمعیت بود. اقتصاد کشاورزی اصولا جنبه معیشتی داشت، امّا همراه با فعالیت بازرگانی وسیع و صنایع قابل ملاحظه. هر چند مجموع این فعالیتهای بازرگانی و صنعتی در مقایسه با کل اقتصاد هند ناچیز بود امّا به خودی خود اهمیّت داشت و بخش عمده مخارج دولت و هزینه جنگهایی را که دولت انجام میداد تأمین میکرد. دشواریهای موجود بر سر راه حمل و نقل کالاها موجب محدودیت شدید بازرگانی بود. کالاهای پرحجم و سنگین را تنها از طریق رودخانهها و دریاهای میشد انتقال داد. مانند شکری که در بنگال و مدرس تولید میشد. یا سنگ نمکی که از بنگال به دست میآمد. حمل کالاهایی که حجم متوسط داشت، مثل نیل، تریاک، تنباکو و پارچههای پشمی، گران تمام میشد، خواه از راه خشکی و یا آبی. این گرانی هزینه حمل و نقل باعث میشد تا این قبیل اجناس به صورت کالاهای تجملی درآیند.
کالاهای تجملی دیگر مانند طلا و نقره و عاج و پارچههای لطیف ابریشمی را با شتر، از طریق گذرگاههای شمال غربی، حمل میکردند. یا با اربههای گاومیشی به جای دیگر میفرستادند. حجم بازرگانی آن زمان از این جا معلوم میشود که در سال تقریبا سی هزار تن کالا با کشتی از هندوستان صادر میشد و تنها در حدود پانصد تن با سه هزار شتر از طریق خشکی. از جمله کالاهایی که از روزگار باستانی، هند در تولید آنها شهرت جهانی داشت پارچههای پنبهای بود که هم به شرق صادر میشد و هم به غرب. در جنوب تجارت ادویه اهمیت داشت که محدود بود به سواحل مالابار. بازرگانی هند با خاورمیانه و اروپا رونق داشت. صادرات هند عبارت بود از قماش، نیل،
ص: 53
سنگ نمک و ادویه. واردات هند اصولا کالاهای تجملی بود مانند شراب، اشیای نوظهور و فلزات مخصوصا شمش نقره. کمبود نقره در هند یکی از نگرانیهای عمده سوداگران انگلیس بود.
بازرگانی خارجی در اقتصاد کلی هند نقشی نداشت تنها بر اقتصاد چند ناحیه معدود اثر میگذاشت. رفاه اقتصادی در نواحی که با بازرگانی خارجی سروکار داشتند از دیگر نواحی شبه قاره بیشتر بود. ایالت گجرات از تجارت نیل و ساحل مالابار از بازرگانی ادویه سود میبرد که تأثیر چندانی بر معیشت روستاییان شبهقاره نداشت. همچنین سطح زندگانی بافندگان ساحل کورماندل با دیگر بافندگان تفاوت نداشت، اندک امنیت شغلی بیشتر داشتند. منافع بازرگانی خارجی به جیب کسانی میرفت که بافندگان را اجیر کرده بودند.
اگر در سطح زندگی کارگرانی که دسترنج آنها صادر میشد با کیفیت امرار معاش روستایی معمولی تفاوت محسوسی وجود نداشت- تردید هم نمیتوان داشت- این گونه تولیدات صادراتی به نحوی محسوس در ازدیاد ثروت کلی تأثیر میگذاشت. ارزش اضافی تولید شده چنان نبود که سبب تعالی سطح زندگی همگان شود امّا به آن مقدار بود که بردرآمدهای عده معدودی، که بازرگانی خارجی را در انحصار داشتند، بیفزاید. این پرسش مطرح میشود پس درآمد ملی چگونه هزینه میشده است؟ تردیدی نیست بخش عمده آن به نحوی از انحاء توسط دستگاه اداری جمعآوری میشد.
بخش عمده از تولید اضافی کشاورزی به عنوان مالیاتهای اراضی توسط دستگاه دولت، خواه مرکزی و خواه ایالتی جذب میشد. بقیه آن سهم زمیندار محلی بود. سهم ناچیزی هم برای هزینههای همگانی روستا منظور میشد.
برای روستایی و کسی که روی زمین کار میکرد تنها بخور و نمیری باقی میماند. هیچگونه ذخیرهای برای روز مبادا، مثلا پیشآمد قطحی، نداشتند.
ارزش اضافی حاصل از تولیدات صنعتی نیز از طریق مالیاتهای بندری و
ص: 54
ایالتی و شهری به صندوق حکومت سرازیر میشد. مبالغی هم که به عنوان رشوه، برای راه انداختن کارها، به مأموران کم بضاعت دولت پرداخت میشد، بخشی از همین نظام بود. بازرگانان نیز بخشی از این درآمد را اندوخته میکردند تا به هنگام نیاز و یا جنگ بتوانند نیازهای پولی امرا و نجبا را برآورده کنند. تنها بخشی از ارزش اضافه تولیدی که از چنگ این و آن میگریخت به صورت شمش نقره وارداتی بود که غیب میشد. بخشی از این نقره وارداتی به صورت دستبند و النگو و جواهرات عروس و نذورات معابد و حتّی دادن گرو برای دریافت مساعده مصرف میشد. بقیه آن به علّت نبودن بانک و مؤسسات مالی، اینجا و آنجا، دفن و پنهان میگردید.
درآمدهایی که به نحوی از انحاء دولت وصول میکرد هزینه دستگاه اداری و کارمندان آن میشد. مقرری منصبداران، به حساب امروز، هنگفت بود. اما باید به یاد آورد هزینههای واحدهای نظامی را که تعهد کرده بودند میبایست از محل همین مقرری بپردازند. مقرری هر یک از پنج هزاریها (عالیترین رتبه ممکن) در سال معادل 24000 لیره انگلیسی- در آن روزگاری که مجموع عایدات دولت انگلیس در سال یک میلیون لیره هم نمیشد- بود.
دویست سال بعد، حقوق فرمانروای کل انگلیسی نژاد هند بیست و پنج هزار لیره در سال بود. درآمدهای حکومتهای مغولان هند چنان بود که حتی پس از پرداخت تمام اینگونه هزینهها باز مبالغ هنگفتی باقی میماند که میتوانست در رشتههای تولیدی به کار انداخته شود. امّا در عمل چنین نمیشد. شاهی دوراندیش مانند شاه جهان با درآمدهای اضافی طلا ذخیره میکرد. ذخیرهای که جانشین او هزینه جنگ و تظاهر و خودنمایی کرد.
حرص به شهرت و کسب اعتبار سلاطین مغول را مجبور میساخت پیوسته بر جلال و شوکت شخصی خود بیفزایند. یا آنکه بناهای شکوهمند عمارت کنند. انگیزه میراث معماری که مغولان از خود به جا گذاشتند را، بعد از تاج محل باید در همین نکته جستوجو کرد. کم یا بیش همانند کیک شکولاتی که
ص: 55
ماری آنتونت، توصیه میکرد روستاییان فرانسوی بخورند. تماشای بناهای باشکوه مغولان دلپذیر بود امّا به تحقیق شکم سیر کن نبود. نجبا و بزرگان نه تنها از این گونه آداب ملوکانه سرمشق و الهام میگرفتند بلکه این واقعیت که داروندار آنها پس از مرگ مصادره میشد آنان را به اینگونه ولخرجی غیر تولیدی مجبور میکرد. پس از پرداخت این حجم از هزینهها آنچه از تولید اضافی ملی برای سرمایهگذاری در امور تولیدی باقی میماند ناچیز بود.
فهرست سرمایهگذاریهای تولیدی کوتاه و دراز مدت در مقام مقایسه با آنچه جامعه آن روز هند نیاز داشت اندک است. چند پل و کاروانسرا، معدودی شاهراه و مرمت آبراهه دهلی، که فیروزشاه آن را حفر کرده بود، سر تا پای فهرست امور عمرانی است که در دوره سلاطین مغول هند انجام گرفت. شاهان مغول ترجیح میدادند باغی را پیافکنند، تا کانالی را حفر نمایند. نجبای مغول به ساختن آرامگاه بیشتر ذوق داشتند تا کندن چاه.
حکومت سراسری هند فرصت عظیم به کار انداختن اضافه درآمد ملی متمرکز در راه عمران و آبادی را اینگونه به باد داد. هند هر چند صحنه فعالیّت عظیم اقتصادی بود امّا در آن اثری از پیشرفت اقتصاد دیده نمیشد.
به کرات این پرسش مطرح شده است که آیا مردم هندوستان در دوره تسلط مغولان رفاه اقتصادی بیشتر داشتند یا به هنگام استعمار انگلیسیها.
شاید معقولتر مقایسه وضع اقتصاد هند دوره مغولان با اروپای معاصر آن زمان باشد. دلایل کافی حاکی است که وضع تغذیه روستایی متوسط هندی از وضع تغذیه روستایی اروپای آن روزی بهتر بوده است. همچنین آشکار است روستایی هندی آن روزگار تحت فشار بیشتری از آنچه روستایی اروپایی تحمّل میکرد نبوده است. حتی میتوان احتمال داد عادات جاری و ظرافتهای نظام کاستی برای روستایی هند امنیت شغلی بیشتری از روستایی اروپایی فراهم میآورده است. از سوی دیگر تردیدی هم نیست که آسیبپذیری روستایی هندی در مقابل فاجعههای سیل و قحطی به مراتب
ص: 56
زیادتر بوده است. زیرا فرمانروایان آنان، حتی اگر میخواستند هم، نمیتوانستند کمکی به او نمایند. قشرهای متخصص در هر دو جامعه هندی و اروپایی، در ضمن تنگدستی، از امنیت نسبی برخوردار بودند. شاید وضع هندیان اندکی بهتر از وضع اروپاییان بود. امّا قشر بازرگان هندی به علّت استبداد و نظام کاستی و تنگنظریهای طبقاتی با محدودیتهای شدیدتری روبرو بود. بازرگان هندی نمیتوانست مانند بازرگانان لندن و آمستردام ثروت خود را نشان دهد. اگر به دربار احضار میشد نه به عنوان مشاور مالی صاحب عزّت بود بلکه انگیزه احضار آنها اغلب اوقات قصد سروکیسه کردن آنان بود. به گونهای بسیار کلی میتوان گفت هند دوره مغولان با جمعیتی بیش از یکصد میلیون نفر از سطح زندگی معادل با سطح زندگی اروپای معاصر برخوردار بود. هر چند ثروت و دارایی بر الگویی سوای الگوی اروپا تقسیم و توزیع میشد. وضع تغذیه روستاییان هندی اندکی بهتر از وضع تغذیه روستاییان اروپایی بود. بازرگان هندی به مراتب کمتر از بازرگان اروپایی میتوانست از داراییهای خود به سود شخصی خودش استفاده کند.
جهانگردان اروپایی، که از هند آن دوره دیدن کردهاند، شرح مبسوطی درباره فقر و تنگدستی روستاییان هند نوشتهاند. امّا باید به یاد آورد تا قبل از وقوع انقلاب کشاورزی در مغرب زمین روستایی اروپایی نیز دچار فقر و تنگدستی بود. بنابراین مزیتهای عمده اروپا نسبت به هند آن دوره موضوع انباشت سرمایه و سرمایهگذاری بازرگانان و دولتهای اروپایی در امور تولیدی بود.
مشاهدهگری که تنها شهرهای هند مغولان را سیاحت کرده بود تصور میکرد هند سرزمین مسلماننشینی است که هنوز معدودی بتپرست و مشرک در آنجا به سر میبرند. زبان رایج آن دیار زبان فارسی است. همه جا چشمش به مساجد و آرامگاههای مسلمانان و کاخها و سپاهیان میافتاد.
گوشش زبان فارسی یا چیزی شبیه به آن میشنید. آنچه را به چشم میدید به
ص: 57
محض آن که از شهر بیرون میرفت و پایش به روستا میرسید تمام میشد.
امّا هرجا به مسند قدرت میرسید دوباره زبان فارسی را مییافت. بزرگترین هدیهای که مغولان به هند و هندیان دادند، سایهاندازی بخشی از فرهنگ ایرانی بر سرتاسر شبه قاره هند بود. نفوذ فرهنگ ایرانی در جامعه آن روز هند همان چیزی است که پروفسور توینبی آن را «تمدن زودرس؟» میخواند.
مغولان ترک بودند و زبان مادری نسلهای اول سلاطین مغول هند، ترکی و زبان فارسی زبان دوم آنان بود. وقتی به هند آمدند بسیاری از ویژگیهای زندگانی عشایری اسلاف خود را هم به هند آوردند. ویژگیهای مثل لقب ترکی خان، مگسپران دم اسبی، علاقه به گوشت اسب و شکار و مجالس افراط در بادهنوشی، معماری تالارهای بار عام که در واقع خیمه و خرگاههایی بود ساخته شده از سنگ. با این همه زیبایی درخشان فرهنگ ایرانی آنان را چنان مجذوب و مسحور ساخت که آن فرهنگ را تمام و کمال پذیرفتند و در هند، میان هندیان، رواج دادند. در این زمینه تعصبی همانند سختگیریهای گروندکان به کیشی نوین را پیدا کردند. برای شاهان مغول تمدن برابر بود با فرهنگ ایرانی. بنابراین طرز تلقی آنان با مسائل فرهنگی از اعتقادی راسخ نیرو میگرفت. محققان امور فرهنگی در آینده (هنوز کسی به تحقیق در این زمینه نپرداخته است) به موضوع تفاوت و تضاد میان ترکهای مغول در هند و ترکهای عثمانی در ترکیه خواهند پرداخت. مغولان چنان با فرهنگ ایرانی خو گرفتند که آن را مانند بیماری واگیردار به هند بردند. ترکهای عثمانی سعی کردند که با فرهنگ خود زندگی کرده، نه از فرهنگ ایرانی متأثر شوند و نه از فرهنگ یونانی.
درست است که زبان فارسی سالهای سال پیش از آمدن مغولها در هندوستان رواج داشت. ترکهای موسوم به سلاطین دهلی از زبان فارسی برای مقاصد بازرگانی و ادبی استفاده میکردند. در سده سیزدهم و چهاردهم میلادی دهلی یکی از مراکز ادب فارسی بود. اما در روزگار فرمانروایان
ص: 58
سلطاننشین دهلی تعداد کسانی که به زبان و ادب فارسی علاقهمند بودند به شدّت معدود بود و حیطه نفوذ آنان محدود. افق دید آنان چنان از افق دید مردم هند دور بود که زبان فارسی نمیتوانست بر تمام هند اثر گذارد.
فرمانروایان آن روز هند، همانگونه که امروزه میلیونرهای آمریکایی آثار نقاشان فرانسوی را جمع میکنند، شعرای فارسی زبان را در دربار خود گردآوری میکردند. اما به دوره مغولان که میرسیم تمام فضای احساسی و رابطهها تغییر میکند. در داخل هند دو جامعه هندو و مسلمان شروع کرده بودند که با یکدیگر تماس گرفته و با هم جوش بخورند. بنابراین به مراتب بیش از پیش آمادگی پیدا شده بود که یکی از هر دو طرف از دیگری اقتباس فرهنگی کند. امّا در خارج از هند، ایران توانسته بود از زیر ضربات حملات مغول دوباره قد راست کند. صفویه دولتی نیرومند شده بود. نه تنها اعتبار سیاسی و نظامی هنگفتی داشت بلکه از حیثیت ادبی بسیار بالایی نیز برخوردار بود. ایران و ایرانیان توفیق یافته بودند فاتحان وحشی خود را با تمدن ایران آشنا کنند و از آنها افرادی متمدن بسازند.
نخستین لایه از قبای تمدن ایرانی که مغولان پیکر هند را با آن خلعت پوش کردند زبان فارسی بود. زبان فارسی زبان رسمی و دولتی شده بود.
چون شبکه دستگاه دولتی همه جا را فراگرفت زبان فارسی نیز در همهجا گسترش یافت. اعتبار فرهنگی زبان فارسی باعث شد تمام جوانان، جویای اسم و رسم در همهجا، درصدد فراگرفتن آن برآیند. خواه به عنوان نماد فرهنگی و خواه به عنوان وسیله کسب جاه و مقام اداری. زیبایی و طیف وسیع ادبیات فارسی حتّی سودجوترین کسانی را که فارسی یاد میگرفتند، اسیر و مجذوب خود میساخت. از سوی دیگر سابقه پیش از اسلامی بودن آن سبب میشد، هندیها به گونهای به آن علاقهمند شوند که هیچگاه زبان عربی این علاقهمندی را در آنان ایجاد نمیکرد. یکی از بزرگترین قدمها در راه نفوذ زبان فارسی آنگاه برداشته شد که نجبای هندی و رؤسای ادارات هندی آن را
ص: 59
به کار گرفتند. اتّحاد و تشریک مساعی اکبر با راجپوتها بر استحکام این امر افزود. از این زمان به بعد، زبان فارسی زبان دیپلماسی تمام هندوستان شد. در دربار راجپوتها زبان رسمی زبان فارسی شد. تمام منشیان و دبیران هندی فارسیدان و فارسینویس شدند. چون مبشر مسیحیت شوارتز به سفارت نزد راجه هندی تنجور در جنوبیترین ناحیه هند رفت مذاکرات با زبان فارسی انجام یافت. دانشجویان هندی تا آخرین سالهای پیش از جنگ دوم جهانی معمولا زبان فارسی را به عنوان یکی از درسهای دکترای خود انتخاب میکردند.
دومین اثر نفوذ ایرانی در زمینه هنر بود. تحول معماری مغولی را از ابتدای شروع آن میتوان ردیابی کرد. با آرامگاه همایون (1560)، که معماری آن کاملا ایرانی است، شروع میشود. آنگاه اسلوب معماری هندی- اسلامی روزگار اکبر که در تاج محل به حد اعلای شکوفایی میرسد. بنایی که در هیچ کجای دنیا نمیشود عمارت کرد مگر در هند. پیافکندن بنای تاج محل بدون نفوذ معماری ایرانی غیر ممکن بود. در زمینه نقاشی سبک و اسلوب ایرانی با سنتهای محل هند در هم آمیخت و سبک مینیاتور مغولها را به وجود آورد که تا سده نوزدهم دوام آورد. عشق ایرانی به آب و گل و گیاه در باغهای مغولان هند تجلی یافت. یکی از نخستین اقدامات بابر به محض آن که به اگرا رسید پیانداختن باغی ایرانی بود. یکی از آخرین اقدامات آخرین پادشاه مغول هند نیز احداث باغی ایرانی بود. این ماجرا را در تمام هنرهای تزیینی هند میتوان ردیابی کرد. اسلوبهای ایرانی و نقش و نگارهای ایرانی را در کاخهای هندوان و خانههای مسلمانهای هند میتوان دید. مغولان هند در ابتدا لباس ترکی میپوشیدند. امّا کمکم در لباسهای آنان آثار ظرافت لباس ایرانی پیدا شد تا آن که سرانجام تمام نجبای آن روزی، لباس ایرانیپوش شدند. ریشههای لباس هندی نهرو را، در خیاطی ایرانی باید ردیابی کرد. شعر و سرود فارسی همیشه برای شنونده هندی دلنشین بوده است. امّا این مغولان
ص: 60
هند بودند که سرمشق شدند تا جامعه هندی بدان حد تحت تأثیر ادب فارسی قرار گیرد که، مجلس مشاعره شعر فارسی به صورت هیجانانگیزترین مسابقات برای مردم هند درآید.
سرانجام باید به یاد آورد آداب و رفتار ایرانیان، توسط مغولان، به صورت حد اعلای ظرافت و ادب در هند درآمد، و آداب و رسوم هندی کنار گذاشته شد. از این نظر نفوذ مغولان تا امروز دوام آورده است.
این پرسش را باید مطرح ساخت آیا نفوذ فرهنگ ایرانی در اندیشههای هندی نیز رخنه کرد، و اثر دراز مدت آن بر فرهنگ هندی چه بوده است؟
اندیشههای آزادمنشانه و صوفیانه ایرانی با واسطهگری شعرای بزرگ ایرانی به هندوستان آورده شد. از جنبه دینی به آسانی میتوان این اندیشه را همراه و همنوا با نهضت بهکتی یا مکتب محبت اولیای هندی دانست. امّا در ضمن در ایجاد تفاهم و ارتباط میان دو اندیشه رایج در هند مؤثر بود. نهضت درک اندیشههای هندی توسط مسلمانان، که در زمان اکبر آغاز شد و تا یکصد سال پس از او دوام آورد، بدون شک اندیشهای ایرانی بود. در زمینه اندیشههای مذهبی این فکر که سطنت موهبتی الهی است نیز از ایران به هند آورده شد.
دیدیم اکبر چگونه از این اندیشه استفاده کرد. اندیشهها، سلیقهها و طرز برخوردهای ایرانی آنچنان در شمال هند ریشه دوانده است که همگان آنها را ساخته و پرداخته محل میدانند. امروزه زبان فارسی در هند از رواج افتاده است اما دختر طناز آن، یعنی زبان اردو- که زبان رسمی پاکستان است و عده بیشماری هم در هند بدان تکلم میکنند- هنوز نفوذ خود را اعمال میکند.
زبان هندوستانی که زبان عمومی در شمال هند است به سختی وامدار زبان فارسی است. شاید دیرپاترین نفوذ فرهنگ ایرانی در هند در دستگاه اداری آن سرزمین است. ایران بود که سبب دوباره زنده شدن مفهوم شاهنشاهی مرکزی در هند شد و دستگاه اداری شاهنشاهی را در هند ایجاد کرد.
اسامی مناصب اداری فارسی و مفاهیم مدیریت ایرانی چنان نفوذ ژرفی
ص: 61
در هند یافت که حتی ماراتاها، که با مغولان میجنگیدند، آنها را استعمال میکردند. مغولان اندیشه دستگاه مرکزی دولت فراگیر را در هند از نو زنده ساختند. اگر هندیان با اندیشه دولت مرکزی آشنا نشده و به آن عادت نکرده بودند محال بود بتوانند هند را به طور یکپارچه آباد و اداره کنند. هند آزاد شده از قید و بند استعمار نیز بدون چنین سابقهای از حکومت مرکزی نمیتوانست به این زودی به اتحاد و یگانگی دست یافته و صاحب اقتدار شود. گاهی میگویند نهرو یکی از شاهان بزرگ مغول بود. شاید بیشتر از آنچه خود نهرو میپنداشت وارث حقیقی مغولان شده بود. هند متحد و یکپارچه امروزی بدون شاهان مغول و فرهنگ ایرانی آنان غیر ممکن میبود.
ص: 63