4 مغولان کبیر
در سده هفدهم شکوه و جلال شاهان مغول هند به اوج خود رسید. از چشم اروپای آن عصر سرزمین «مغولان کبیر» همطراز بود با مملکت صوفی بزرگ قسطنطنیه، یا کشور شاه بزرگ ایران. دبدبه و تجملات مغولان اروپاییان را هیجانزده میکرد و تحت تأثیر قرار میداد. شرحی که برنیر (Bernier) در وصف امپراتوری مغولان هند و عظمت آن نوشت پرفروشترین کتاب شد و چنان مطالب مربوط به هند را زبانزد کرد که دریدن را به نوشتن تراژدی اورنگ- زیب واداشت. کسی به چین که حکومت آن در حال انتقال از سلسله چینی مینگ به خاندان بیگانه منچوچینگ بود توجّه نمیکرد.
میتوان گفت شاهنشاهی مغولان هند، در آن روزگار، بر چهار رکن استوار بود که به ترتیب عبارت بود از: شخصیت شاهنشاه مغول، اتحّاد یا تفاهم با راجپوتها، سیاست تساهل و سرانجام هدف حفظ تعادل قدرت.
هر چهار رکن ارث باقی مانده از روزگار اکبر بود. رکنهای دوم و سوم ساخته و پرداخته خود اکبر و چهارمی وضعی بود که وی برای جانشینان خود باقی گذارد. این چهار رکن هر چند ترک خورده و شکاف برداشته بودند امّا روی هم رفته میتوان گفت سرپا باقی مانده و دستگاه حکومت مغولان هند، حتّی در واپسین دم، نیز استوار و با ثبات مینمود. در حوالی سال 1700
ص: 64
میلادی وسعت قلمرو آنان از هندوستان تحت تصرف انگلیسیها، به استثنای برمه، بزرگتر بود. مغولان چنین شاهنشاهی پهناوری را بدون وسایلی چون تلگراف و راهآهن اداره میکردند. فرمان اورنگزیب، در سرزمینی از آن سوی مدرس در جنوب تا بنگال واقع در شرق و تا کابل و بدخشان در شمال غرب، اطاعت میشد. اتحاد با راجپوتها و تساهل و مسامحه نسبت به هندوان دو اصل ثابت و زیربنایی این دورهاند. آنچه موجب تغییر و تحرک در این دوره بود دو رکن دیگر، یعنی شخصیت شاهان مغول و موضوع حفظ تعادل قدرت بود. جمله حفظ تعادل قدرت، با توجه به این نکته که اکبر هیچگاه آن را به رسمیت نشناخت، میتواند و باید اسباب شگفتی شود. اکبر نیز مانند بسیاری از پیشینیان و آیندگان خود- تا امروز- هند را سرزمینی یکپارچه و غیر قابل تجزیه میپنداشت. از دید اینان گسترش حیطه اقتدار حکومت مرکزی تا مرزهای طبیعی نه تنها جنبه تجاوز نداشت بلکه امری طبیعی مینمود. با تمام این احوال، در آغاز سده هفدهم، قدرت سیاسی چنان وضعی داشت که به اصطلاح آن را میتوان تعادل تعریف کرد.
این تعادل دو جنبه داشت: خارجی و داخلی. تعادل قدرت خارجی با سلسله صفویه بود که مغولان مشترکا با آنان فلات ایران (کابل و قندهار و بدخشان در تصرف مغولان بود) را اداره میکردند. سرنوشت قندهار، مظهر رقابت و قدرتنمایی میان صفویه و مغولان بود که سرانجام در سال 1649 به تصرف ایران درآمد. به رغم این رقابت هیچ یک از طرفین، براندازی طرف مقابل را به سود خود نمیدید. از چشم هندیان قدرت ایران سدی بود برای جلوگیری از نفوذ قبایل بیابانگرد آسیای مرکزی. تا وقتی که ایرانیان چون سدی در مقابل قبایل آسیای مرکزی ایستاده بودند مغولان هند میتوانستند، با اطمینان خاطر نسبی، طرحهای خود را برای تصرف سرزمینهای جنوبی شبه قاره هند پیاده کنند. از دیدگاه ایرانیان مغولان هند، وسیلهای بودند برای افسار زدن به افغانهای سرکش تا با آرامش خاطر نسبی، بتوانند در برابر ترکهای عثمانی واقع در مغرب که هنوز درصدد گسترش بودند، مقاومت کنند.
ص: 65
امّا گذشته از این تعادل خارجی نسبتا ثابت (تا زمانی که این دو شاهنشاهی پابرجا بودند) که دو طرف آن را به طور ضمنی پذیرفته بودند نوعی تعادل لرزان قدرت داخلی هم وجود داشت که از دیدگاه شاهان مغول هند جنبه موقتی داشت. این تعادل ناشی از وجود دولتهای مستقل و اکثر مسلمان مرکز و جنوب هند بود. دولتهای مستقل مرکز و جنوب هند عمدتا جانشینان سلطاننشین بهمنی بودند. سلطاننشین بهمنی خود در اثر طغیان علیه سلطاننشین دهلی پیدا شده بود و بنابراین از منظر حقوقی میشد آن را حکومتی یاغی و در نتیجه غیر قانونی دانست. امّا دلیل اصلی عناد و تجاوز شاهان مغولی هند علیه اینان اعتقاد به اصل تجزیه ناپذیری هند بود.
سنتگراترین شاهنشاه هند، اورنگزیب، بیش از هر کس درصدد از میان برداشتن دولتهای مرکزی و جنوبی هند بود. تا آخر سده طول کشید تا آخرین سلطاننشین مسلمان دکن را از میان برداشت و در همین زمان بود که قدرت هندویی نوینی در جبهه غربی مغولان پیدا شد. انگیزه فعالیت مغولان در شمال غربی و جنوب به ترتیب ایرانیان و سلطاننشینهای دکنی بودند.
کانون توجّه جاهطلبانه مغولان هند و محل خروج نیروهای نظامی اضافی آنان در سر حدات شمال غربی و نواحی مرکزی و جنوبی هند بود. اگر این تعادل قدرت- که هیچگاه مغولان هند آن را نپذیرفتند و سرانجام آن را به هم زدند- نبود بعید نبود که شیرازه شاهنشاهی آنان به عوض آن که در نیمه دوم سده هیجدهم گسیخته شود، به علت اختلافات داخلی، در نیمه دوم سده هفدهم از هم در میرفت. ذکر چند تاریخ دلیل صحت این ادعا است. در جبهه ایران، قندهار در سال 1622 از دست داده شد و در سال 1638 دوباره تصرف شد و سرانجام در سال 1649 برای همیشه از تصرف مغولان هند خارج گردید. در دکن به سال 1616 بخشی از احمدنگر تصرف شد و بقیه آن سلطاننشین در سال 1632. استقلال بیجاپور و گلکندا، هر چند در سال 1650 تحت فشار قرار گرفت. امّا تا سال 1686 و 1687 به ترتیب تسلیم شدند. آنگاه اورنگزیب تا به هنگام مرگ، در سال 1707، به مقابله با ماراتاها پرداخت.
ص: 66
مغولان هیچگاه رکن تعادل قوا را نپذیرفتند و آنچه توانستند برای بر هم زدن آن کردند. در عوض تمام اعتبار مربوط به شخصیت یکیک شاهان مغول هند را باید تمام و کمال به حساب آنان واریز کرد و در ستون بستانکاری آنان منظور داشت. سلطنت طولانی 49 ساله اکبر و شخصیت غولآسای او امکان نابودی و محو هر گونه ابتکاری را در میان فرزندان او مطرح میسازد. جهانگیر (1627- 1605) که به جای او نشست، به رغم سنگدلی و تقریبا دائم الخمر بودن، نه تنها توانست متصرفات پدر را حفظ کند بلکه بر وسعت آن افزود و بدون تردید شخصیتی یکتا و مخصوص به خود داشت. مرگ زودرس برادرش او را از دغدغه جنگ داخلی بر سر جانشینی پدر نجات داد. فقط با طغیان نافرجام و زودگذر پسر خودش، خسرو، روبرو شد. همراه با گناهان شرابخواری و خشم و سنگدلی به شدّت هنر شناس و هنر دوست بود. میشود گفت به صورت رئیس همیشگی جامعه هنرمندان هند درآمد. نه تنها نسبت به زیباییهای طبیعت حساسیت فوقالعاده داشت بلکه در بذلهگویی و طنزپردازی مانندی نداشت. دلبستگی او به شهبانویش، نور جهان، زبانزد همگان بود. کار به جایی رسید تا سکه طلای مخصوص او را ضرب زد. خاطرات خود را، در جهانگیرنامه، به رشته تحریر درآورد.
تردیدی نیست شاه جهان مردی برجسته بود. هر چند بر این تصورم، که به رغم نقاط ضعف آشکار جهانگیر، به پای او نمیرسد. شاه جهان مدیری بسیار توانا بود و عاشق شکوه و جلال. بر اینها باید افزود حس هنرشناسی بسیار ظریف او را مخصوصا در زمینه معماری. از یک نظر میتوان او را مدیر معماران عصر خودش دانست. تردیدی نمیتوان داشت که شاهکارهای معماری احداث شده در روزگار او یعنی تاج محل، قلعهدهلی، مسجد جامع و تجدید بنای قلعه اگرا بدون الهام و مدیریت شخص او عملی نبود. معمولا فهرست خصوصیات شاه جهان در اینجا تمام میشود. امّا این سکه روی
ص: 67
دیگری نیز دارد: عشق آتشین او به ممتاز محل حکایت از ظرافت عظیم احساساتی او میکند. اما این عشق او مانع از آن شد که ممتاز محل را علی رغم وضع جسمی او، هرجا که میرفت، همراه خود نبرد. در نتیجه در سی و نه سالگی پس از چهاردهمین وضع حمل در نگذرد. در جوانی نه تنها جاهطلب بود بلکه به شدّت سنگدل و کینهجو نیز بود. بیشتر از پدرش کفنفس داشت اما از او نیز ظالمتر بود. چون به سلطنت رسید تمام بازماندگان، از جمله برادران و عموهای خود را که در آن روزگار فاقد هر نوع اهمیت سیاسی بودند، هلاک کرد. در اواخر عمر تا آن حد در عیاشی و خوشگذرانی راه افراط پیمود که حتّی در آن عصری که اینگونه اعمال عادی و طبیعی دانسته میشد مورد انتقاد قرار گرفت. غم و اندوه روزهای آخر عمر او انعکاس مستقیم اعمالی بود که در آغاز زندگی انجام داده بود. زندانی غمزدهای که، با حسرت از درون حصار قلعه اگرا در آن سوی رودخانه جوما به بنای تاج محل مینگریست. مردی سالخورده که با سنگدلی قدرت را به دست آورده بود و از طریق عیاشی آن را از دست داده بود. به عنوان فرمانروا سی سال با قدرت بر هند حکومت کرد و افسانهای از شکوه و جلال و رفاه اقتصادی و ظلم و بیعدالتی به جا گذاشت.
اگر سرگذشت شاه جهان را بیش از حد عاشقانه جلوه دادهاند زندگانی پسر و جانشین او، اورنگزیب، را بیش از واقع خشن و سخت به نمایش گذاشتهاند. شرح به قدرت رسیدن او و داستان هیجان جنگ او با پدرش و زندانی کردن او و کشتن برادران و عموزادگان وی از طریق انتشار سیاحتنامه برنر، در سال 1670، در اروپا فراگیر شد. بعدها مورخان، تعصب و سختگیری او را با تساهل و مسامحه اکبر و ناکامی او را در نبرد با ماراتاها با کامیابی اکبر در درگیری با راجپوتها مقایسه کردند. به طور کلی از او تصویری ساختند متضاد با نبوغ اکبر. تصویری که هنوز در همهجا، به استثنای پاکستان، از اورنگزیب میشناسند. فقط در پاکستان است که از او
ص: 68
بزرگترین فرمانروای مسلمان هند یاد میکنند. از یاد بردهاند که اورنگ زیب نیز تقریبا به همان طول مدّت اکبر یعنی 48 سال بر هندوستان حکمروایی کرد. کشوری که از خود به جای گذاشت به مراتب از آنچه به او سپرده شده بود وسیعتر بود. حقیقت این است که هر چند اورنگزیب از طریق خشونت و خونریزی به قدرت رسید اما در این زمینه فرق چندانی با دیگر شاهان مغولی هند نداشت. اگر اورنگزیب در رسیدن به قدرت توفیق یافت نه به آن علت بود که از دیگران خشنتر و خونریزتر بود. آنچه موجب کامیابی او شد کفایت بیشتر و چیرهدستی و مهارت زیادتر او در بازیهای سیاسی آن روزگار بود. از خونریزی بیدلیل و غیر لازم پرهیز میکرد. پدرش را نکشت.
از قتل کسانی که اطاعت او را گردن مینهادند صرفنظر میکرد. پس از آن که پایههای قدرت خود را محکم ساخت، نشان داد مدیری با قابلیت است. تا آخر عمر که به 78 سالگی رسید زمام امور را با توانایی در دست داشت.
جذابیت پدر و جد خود را نداشت. امّا سبب برانگیختن رعب و وحشت خاص خود بود. در زندگی خصوصی، برعکس دیگر شاهان مغول، ساده و ریاضتکش بود. مسلمانی سنی بود که تمایلات شدید سنتگرایی داشت.
میخواست سرمشقی باشد برای دیگر مسلمانان. تفاوت برخورد او و اکبر با هندوان در این بود که او عمد داشت تا نشان دهد نسبت به هندوان تسامح و تساهل میورزد. حال آنکه اکبر صمیمانه میان خود و هندوان فرقی نمیگذاشت. آنها را با خود برابر میدانست. آنچه درباره ناسازگاری او با هندوان شهرت دارد افسانههای بیپایه است. مانند بنا کردن مسجدی در بنارس سر جای معبدی متعلق به هندوان.
دوره فرمانروایی اورنگزیب به دو بخش تقریبا برابر با یکدیگر تقسیم میشود: نخستین بیست و پنج سال حکومت او عمدتا ادامه روشهای شاه جهان است همراه با پرهیز از ولخرجیهای او. به ماراتاها و جتها و دیگر قبایل شمال غربی اجازه سرکشی نمیداد. شاهنشاه یا با دبدبه و شکوه در
ص: 69
دهلی به تخت مینشست و یا با کوکبه و جلال به کشمیر سفر میکرد. از سال 1681 عملا پایتخت را به دکن منتقل ساخت. بقیه عمر را در اردو گذرانید و نابودی دو سلطاننشین باقی مانده دکنی را در سالهای 7- 1686 سرپرستی کرد. بیهوده سعی کرد شورش ماراتاها را مهار کند. مدیر مطمئن و متکی به خود دوره اول، تبدیل شد به پیرمرد مردد و درگیر دوره دوم. همراه با این تغییر، هویت او نیز گویی دگرگون شد. سیاستمدار ظریف و حیلهگر و سنگدل تبدیل شد به حکیمی ریاضتکش. یا به قول مسلمانان یکی از اولیایی شد که عمر را به نماز و روزه و نسخهنویسی از قرآن گذراند. درددل خود را در نامههای مفصل خالی میکرد. امّا هیچگاه زمام قدرت را از دست نداد. میگویند بزرگترین پسر او که در کابل حکومت میکرد، محال بود خبردار شود که از پدرش نامهای رسیده است و برخود نلرزد و رنگ نبازد.
قهرمان داستانهای مورخان آن عصر، هم سیاستمداری توانا و کارآمد بود هم شخصیتی بسیار پیچیده و ناشناخته.
آنچه فهرست شاهان بزرگ مغول هند را کامل میکند بهادر شاه پسر اورنگزیب است که معمولا مورخان به علت کوتاهی مدت سلطنت او- پنج سال- توجه چندانی به او نمیکنند. به هنگام به دست گرفتن قدرت مردی کهنسال بود، زیرا 65 سال داشت. اما کامیابیهای او در کهن سالی موجب حیرت و حسرت جوانان میشود. مطابق معمول در جنگ جانشینی پدرش مصممانه درگیر شد و در آن بدون خشونت، کامیاب شد.
با ماراتاهای سازشناپذیر به تفاهم دست یافت. راجپوتها را آرام کرد.
سیکها را به گونهای قاطع در پنجاب شکست داد. آخرین پیشوای آنان را به خدمت خود درآورد. تمام مدّت سلطنت خود را در سفر گذراند. فقط چند ماه آخر عمر را در لاهور به آرامی سپری کرد.
در سده هفدهم تحولاتی رخ داد که نتایج سرنوشتسازی در سده هجدهم به بار آورد. نخست آن پدیدهای است که میتوان آن را «نهضت
ص: 70
روشنفکری اسلامی» نام نهاد. در واقع بذر آن حرکتی بود که بعدها بر آن نام «پاکستان» را گذاشتند. نخستین فرمانروایان مغولی هند را میتوان اشخاصی دانست که شغل آنان پادشاهی بود. به علّت شرایط خاص پدر و مادرشان مسلمان دانسته میشدند. همانند نیاکان آسیای مرکزی خود به مردم تابع به چشم گله و رمه نگاه میکردند که میبایستی چرانده شده و مورد استفاده قرار گیرند. قصد تبلیغ و یا تعقیب و آزار آنان در میان نبود. روی کار آمدن اکبر همراه بود با وارد شدن اندیشههای آزادمنشانه صوفیان ایرانی. صوفیانی که بر نوعی عقیده باطنی، که تشکیل میشد از اصول معنوی مشترک بر رغم اختلافات داخلی، اصرار میورزیدند. با وجود ناکامی عقاید زیربنای آیین اکبری، این علاقه به وحدتگرایی باطنی دوام آورد و داراشکوه، ولیعهد شاه جهان، مظهر بروز آن شد. اورنگزیب مظهر واکنش در برابر این تمایل بود.
واکنشی که در سده هفدهم با تعلیمات شیخ احمد سرهندی شروع شد. سیر هندی درصدد بود فقه اهل سنت را آنگونه با معنویت سازش دهد که از تمایل به وحدت با کیش هندویی پرهیز و احتراز شود. میگفت اسلام تنها عقیده نیست بلکه جمع مؤمنان به اسلام نیز بخشی از آن است. اینگونه بود که برای مسلمانان هند لنگری فراهم آورد تا در طوفانی که در پیش بود از آن استفاده شود. چون امیر المؤمنین هند (شاه شاهان هند) از امارت افتاد و قدرت عرفی را از دست داد مسلمان هندی میتوانست به قدرت خداوند و جمع مسلمانان پناه برد. اندیشه مغولی دولت هندی، دولتی فراگیر بود. سرهند بذر دولتی مسلمان در شبه قاره هند را پروراند. تحولاتی نیز در میان جامعه هندوان هندوستان رخ داد. تحولاتی که، به هنگام پیدایش، کسی به آنها توجه نکرد امّا از آینده آبستن بود. نهضت بهکتی یا مذهب عشق آتشین به یکی از ایزدان، که نخست در مغرب هند و از میان ماراتاها پیدا شده بود، به پنجاب رخنه کرد. در آنجا حکیمی که نانک (1539- 1469) خوانده میشد فرقهای را بنیاد گذارد که بعدها سیک نامیده شدند. در سده شانزدهم چای تانیا که از
ص: 71
ارادتمندان و سرسپردگان پروپاقرص کریشنا بود، این نهضت را در بنگال رونق بخشید و شهر مقدس متعلق به کریشنا، بریندابان را از نو آباد کرد. این نهضتها از یک سو سبب سستی پارهای از قید و بندهای کاستها شدند. از سوی دیگر سبب انجماد بیشتر بعضی از قید و بندها گردیدند. امّا تمام این نهضتها، برای ابراز عقاید و نظرات خود، از زبانهای محلی سود میجستند. اینگونه در تحول زبانهای امروزی سرزمین هند، از قبیل زبان ماراتی و بنگالی، تأثیر فوق العاده گذاشتند. در اثر نفوذ همین فرقهها بود که در سده نوزدهم این زبانها دیگر از صورت لهجههای محلی خارج شده و هویت زبانشناسی مشخصی پیدا کردند. زبان هندی وامدار تولسی داس اهل بنارس (1623- 1534) است که حماسه راماین، داستان سانسکریتی راما و سیتا، که حکم کتاب آسمانی مردم شمال هند را دارد، به زبان هندی درآورد و زبان هندی امروزی را بنیاد گذارد.
بر این تحولات دینی و ادبی، که علاوه بر تأثیر در طرز برخورد مردم آن زمان بر آینده نیز سایه انداختند، تحولات آشکارتر سیاسی و عقیدتی را نیز باید افزود. در شمال موضوع پیدایش و نشر آیین سیکها پیش آمد. سیکها در آغاز فرقهای وحدت خواه بودند که میخواستند دو جامعه بزرگ هندوان و مسلمانان را یکی کنند. نانک حکیم مردی صلحجو بود که اندیشههای توحید و برادری را از اسلام اقتباس کرده بود. جانشینان او به تدریج درگیر اختلافات سیاسی محلی شده و به صورت خانهای محلی درآمدند. نخستین برخورد با مغولان هنگامی پیش آمد که بزرگ سیکها بر سر جانشینی جهانگیر خطا کرد و از پسر گمراه جهانگیر پشتیبانی کرد. با اعدام حکیم سیک تقبهادر در سال 1675، به دست اورنگزیب، اختلاف به اوج خود رسید و قطعی شد. جانشین تقبهادر، حکیم کوبیند تحول فرقه سیک را کامل کرد. آن را به صورت فرقهای کاملا متعصب و متفاوت با کیش هندوی و اسلام درآورد. هر چند اندکی پیش از مرگ تسلیم بهادر شاه شد امّا خصومت و
ص: 72
دشمنی چنان به خشونت کشیده شده بود که دیگر امکان هیچگونه مصالحه و سازش نبود و این کیش نوین به گونهای آشکار و مشخص با اسلام دشمنی پیدا کرده بود. به رغم منازعه و دشمنی با اسلام وامهایی که کیش سیک از اسلام گرفته است آشکار است. نه تنها استعمال مشروبات الکلی در میان سیکها حرام بوده بلکه مصرف هر نوع دود و تنباکو نیز از جمله محرمات آن کیش است. خوردن گوشت در میان آنان مجاز است. سیکها کتاب مقدسی دارند که گرانته صاحب نام دارد. سیکها همانند مسلمانان بتپرستی و آئین کاستها را ناپسند و مذموم میدانند. مانند غازیهای مسلمانان جمعی جنگجوی مذهبی دارند که اکالیس نامیده میشوند، و اندیشه شهادت به هنگام جهاد را نیز از اسلام اقتباس کردهاند. سه قرن تمام است که سیکها یا آرامش پنجاب را بر هم زدهاند و یا در آنجا فرمانروایی کردهاند. هنوز هم از شدت و نفوذ این اثر فتنهانگیز در آنجا کاسته نشده است.
بزرگترین نهضت، که حداکثر توجه مورخان را به خود جلب کرده، شورش ماراتاهاست. این قوم یا مردم سختکوش و متحمل و توانا ساکن نواحی غربی کهتز بوده و در جلگه باریک ساحلی اطراف کونکان و دکن و نواحی مرکزی هند سکنی دارند. عمدتا از اقلیتی برهمنهای باهوش و دانا و اکثریتی از سودراها یا روستاییان، تشکیل میشوند. کوتاه قد و خپله و نازبیا مینمایند. امّا حیلهگر و پرتحمّل و جسور و با ابتکار و پشتکار دارند.
سرزمینی که در آن زندگی میکنند فاقد ثروتهای طبیعی بوده و یادگاری از گذشتهها ندارند. نسبت به لذتها و زیباییهای زندگی بیاعتنایند. با آن که فاقد گذشته تاریخی بودند، نسبت به سرزمین خود احساس دلبستگی داشتند. احساسی که شرط لازم برای ملیگرایی است. این که چرا و چگونه با چنان درخشندگی حیرتانگیز در سده هفدهم پا به صحنه تاریخ گذاشتند، توجیه نشدنی است. مگر این که برای شخصیت فرد در تاریخ اهمیت فوق العاده قائل شده و بگوییم آنچه شد نتیجه نبوغ سیواجی است. درضمن
ص: 73
نمیتوان ادعا کرد که تعصب و خودخواهی و تجاوز مسلمانان سببگیرایی آتش ملیگرایی هندوان بوده است. اگر چنین میبود چرا علیه شاهان سلسله مسلمان بهمنیها در سده چهاردهم و پانزدهم، که به مراتب از بیجاپور سده شانزدهم متجاوزتر بود، و مانند مغولان اهل تسامح نبودند قیامی نشد. قیام ماراتاها یکی از اسرار فراوان و پیچیده تاریخ هندوستان است. تمام پاسخهایی که تا به حال به این مسئله داده شده در واقع نوعی از کنار مسئله رد شدن است. تصور میکنم باید توجّه را بر پیدایش این نهضت متمرکز ساخت. در سده هفدهم رؤسای ماراتاها به خدمت دولتهای مسلمان محلی درآمدند. یکی از آنان که شاهیجی نام داشت در بیجاپور صاحب تیول شد. فقر و کم حاصلی تیول مذبور سبب شد تا پسر او، سیواجی، درصدد برآید بر تیول پدرش بیفزاید. ناآرامی سیواجی سرانجام به شورش انجامید. یکی از امرا، افضل خان، مأمور سرکوبی شورش شد. سیواجی در سال 1659 افضل خان را سر به نیست کرد؛ با او قرار مذاکره و مصالحه گذاشت، و در مجلس خصوصی مذاکره، سیواجی که بر انگشتان دست خود چنگهای فولادین گذاشته بود، افضل خان را در آغوش کشید و آنقدر فشار داد تا او جان داد. شرح این ماجرا هنوز از یاد ماراتاها و مسلمانان نرفته است. سیواجی علم استقلال برافراشت. از یک سو قویتر از آن بود که حکومت ضعیف بیجاپور از عهدهاش برآید. از سوی دیگر بیاهمیتتر و چنان دور از مرکز، که نمیتوانست مورد توجه شاهنشاه مغول باشد. سیواجی با حمله و غارت شهر بندری سورات در سال 1664 توجّه حکومت مرکزی را جلب کرد. در حمله به بندر سورات تنها تجار انگلیسی توانستند از خود و انبارهایشان با موفقیت دفاع کنند. مغولان علیه سیواجی لشکرکشی کردند. سردار راجپوت چای سینگه، سیواجی را به زانو درآورد. سعی شد معاهدهای همانند با معاهده اکبر و راجپوتها با سیواجی منعقد شود. سیواجی رهسپار دربار اورنگزیب در اگرا شد. امّا به علّت سوءظن دو طرف به یکدیگر مذاکرات
ص: 74
بینتیجه ماند. پس از فراری افسانهای و مسافرتی جسورانه و نشان دادن نبوغ رهبری سبب شد که سیواجی، به هنگام مرگ در سال 1680، صاحب سلطاننشینی متشکل و یکپارچه در مغرب هندوستان شود. نبوغ سیواجی فقط در این نبود که با کاربرد شیوه جنگهای چریکی مغولان را فریب و شکست داد. بلکه توانست مردم خود، خواه برهمنهای سخت پایبند مقررات کاستی یا سودراهای آزادی طلب را، به صورت ید واحد و قدرتی یکپارچه درآورد. شعار او دفاع از گاو و سرزمین آبا و اجدادی و دین و میهن بود. مخلوطی بود از ملیگرایی ماراتایی و کیش هندویی. ماراتا دولتی محلی بود که نطفه دولت ملی سرتاسری شد.
در سال 1681 با عزیمت اورنگزیب به دکن جنگ از سر گرفته شد. پس از سقوط دکن بر شدّت آن افزوده گردید، و به مدّت 26 سال تا مرگ اورنگزیب ادامه یافت. جنگ سراسر دکن و تا عمق نواحی جنوبی کشیده شد. میگویند این جنگ سبب فرسودگی امپراتوری مغولان و ضعف اخلاقی آن شد. اضافه میکنند که در ارکان شاهنشاهی مغولان رخنه انداخت و سبب دل شکسته شدن اورنگزیب گردید. اینها همه اغراق است. دیدیم چگونه بهادر شاه توانست در مدّت کوتاه پنج سال قدرت شاهنشاهی را از نو زنده و جوان کند. درست است منابع فراوانی مصرف شد، ضعف اخلاقی و معنوی پیدا شد. امّا معمولا نکته بسیار بااهمیتی در اینجا فراموش میشود. در طول این جنگها بود که پادشاهی متشکل سیواجی از هم پاشیده شد. میهنپرستان خوشنام که به علت مدارا با دشمنان و خوشرفتاری با مردم کوچه و بازار، شهرت نیک و محبوبیت همگان داشتند، تبدیل شدند به چپاولگران جسوری که نه تنها شرح شجاعت آنان زبانزد همگان بود، بلکه داستانهای خونخواری و خشونت آنان نیز عالمگیر شد. این شهرت سرانجام تمام هندوستان را فراگرفت تا این که اسم و شهرت آنها سبب دلهره و بیم یکسان مسلمانان و هندوان شد. استقلال ماراتا حفظ شد، امّا به قیمت از دست دادن
ص: 75
معنویت و روح ملیگرایی. آنچه باقی ماند نوعی سلطهجویی ماراتایی بود که به خود حق میداد سرتاسر شبه قاره هند را صحنه تجاوز و خشونت خویش کند. هند ازآنرو حاضر به پیروی از ماراتاها نشد که ماراتاها با اعمال خود مورد تنفّر همگان شده بودند. علّت این تنفّر این بود که در اثنای مبارزه با مغولان سنگدل شده بودند. اورنگزیب 80 ساله عملا توانسته بود سعی ماراتاها را برای تشکیل حکومت ملی هند بیثمر کند. چنان خشن و متجاوز شده بودند که هیچ کس به عنوان پیشوای ملی آنها را قبول نداشت. از سوی دیگر آن چنان هم قدرتمند نبودند که بتوانند خود را به گونهای همیشگی بر تمام هند تحمیل کنند.
ص: 77
5 اروپاییان و هند مغولی
اروپاییان که در رشته تاریخ هند باستان مشغول تحقیقاند، به دو علت درباره تأثیر یونانیان بر هند اغراق میکنند؛ یکی این که اقتضای طبیعت آنان چنین است، دیگر این که یونانیان از خود نوشته و سند فراوان به جا گذاشتهاند.
مورخان امروزی هم به همین منوال درباره نقش اروپاییان در هند مغولی پیش از سال 1700 راه افراط میپیمایند. طبیعی است به آثار مؤلفان اروپایی که در این زمینه نوشتهاند علاقه بیشتر دارند و آنچه مؤلفان اروپایی درباره هند مغولی نوشتهاند به مراتب فراوانتر و جالبتر از آثاری است که فارسینویسان هند آفریدهاند. مبشران یسوعی و جهانگردان حرفهای گزارشهای دقیق و موشکافانه تهیه کردند. بازرگانان اروپایی اسناد و آمار گویا و مفصل فراهم آوردند. همچنین مورخان متجدد انگیزهای داشتند که مورخان باستانی نداشتند. اروپایی به هند مغولی وارد شده را طلیعه و پیش قراول آینده میدیدند، حال آنکه یونانیان و نفوذ آنان لابلای مه افسانهها و حدسها پیدا بود.
اروپاییان، از عصر کلاسیک، به دلایل قاطع و آشکار به هند علاقهمند بودند. اروپا نیازمند ادویه و قماش و دیگر تولیدات هندوستان بود.
جامعترین وصفهای راجع به هند در منابع کلاسیک، گزارشهای بازرگانی
ص: 78
است. آنگاه که با فروپاشی امپراتوری روم و به قدرت رسیدن اعراب رابطه مستقیم میان هند و غرب گسیخته شد، بازرگانی با اروپا توسط واسطهها ادامه یافت. در قرون وسطی بر حجم این بازرگانی افزوده شد. باید به یادداشت که تجارت ادویه، تنها جنبه تجملی نداشت. اروپاییان به ادویه نیاز مبرم داشتند تا بتوانند گوشت مصرفی خود را در زمستان دودزده و نمک سود کنند (به علّت فقدان علوفه زمستانی ناچار گاوها را در اوایل پاییز سلاخی میکردند) تا مانع از گندیدگی آن شوند. برای تهیه شراب، چون از روشهای باستانی و امروزی اطلاع نداشتند، از انواع ادویه استفاده میشد تا شراب جا بیفتد. در اواخر دوره قرون وسطی دو خطر بازرگانی ادویه را تهدید میکرد: از یک سو خطر حمله مغولها و ترکها امکان قطع راه ارتباطی زمینی و دریایی از طریق مصر را مطرح ساخت. از سوی دیگر این خطر وجود داشت که بازرگانی ادویه به انحصار مشترک و نیزیها و مصریها درآید. انگیزههای گریستف کلمب برای سفر به ینگهدنیا یا آمریکا در سال 1492 و محرک واسکودوگاما برای این که در سال 1498 رهسپار کالیکوت شود تعصب و دشمنی صلیبون نسبت به مسلمانان و طمع بازرگانی ادویهجات بود.
آنگاه ماجرای متصرفات پرتقال در هندوستان پیش آمد. چون واسکودوگاما به ساحل مالابار رسید، به اولین هندوانی که برخورد گفت: «در جستوجوی مسیحیان و ادویه» بدانجا آمده است. منظور او از مسیحیان، قومی افسانهای بود که میخواست آنان را از محاصره مسلمانان نجات دهد تا وی را در رسیدن به هدفهایشان یاری دهند. شاید مرادش مسیحیان حبشهای بود که واسکودوگاما هرگز آنان را ندید. امّا پرتقالیها در مالابار با مسیحیانی برخورد کردند که از بازماندگان مسیحیانی بودند، که لااقل در سده چهارم بدانجا مهاجرت کرده بودند. دیری نگذشت پرتقالیها پیبردند اهمیت مالابار، به عنوان مرکز صادرات ادویه از جزایر هند شرقی، کمتر از اهمیت آن به عنوان مرکز تولید فلفل و هل محلی نیست. همچنین اطلاع یافتند بازرگانی
ص: 79
با مصر و اروپا در دست اعراب است. بنابراین راهبردی دوگانه برگزیدند؛ یک رشته استحکامات به قصد تسلط بر جزایر هند شرقی و دریای عربستان برپا کردند. مراد از تسلط بر جزایر هند شرقی در اختیار گرفتن بازرگانی ادویه از منابع اصلی آن در جاوه و جزایر مولوکا (مرکز تولیدی میخک) بود. قصد از دستاندازی بر دریای عربستان قطع راه بازرگانی ادویه اعراب از جنوب هند به مصر و خلیج فارس بود. با این شیوه تمام بازرگانی ادویه به اروپا توسط کشتیهای پرتقالی انجام میگرفت و امکان باج گرفتن از انواع بازرگانی اقیانوس هند فراهم آمد. کامیابی پرتقالیها در رسیدن به این اهداف عمدتا از یک سو ناشی از قدرت بیشتر ناوهای آنان بود، که توپهای آنها میتوانست کشتیهای دیگر کشورها را در هم بکوبد، از سوی دیگر مدیون دلیری و تحمل ناخدایان و ملوانان این کشتیها و نبوغ الفونسوالبوکرک بود. او بود که به سال 1510 ناحیه گوآ، واقع در ساحل مغرب هند را، از تصرف سلطان بیجاپور بیرون آورد و مقر متصرفات پرتقالیها در مشرق کرد. استحکامات تحت تصرف پرتقالیها در مشرق زمین سوای «گوآ» عبارت بود از جزیره سقوطره در دریای احمر (نتوانستند عدن را تصرف کنند)، جزیره هرمز در خلیج فارس، دیو در گجرات، مالاکا، مرکز تجارت خاور دور و ادویه جزایر هند شرقی و ماکائو در چین. سقوطره و هرمز و دیو بر حمل و نقل دریایی حجاج به مکه نظارت داشتند و همچنین بازرگانی عمومی با مصر، عراق و ایران. از پایگاه مالاکا تجارت ادویه جزایر هند شرقی اداره میشد.
با توجّه به فواصل میان پایگاه و ناچیزی نیروها و منابع موجود پرتقالیها این نظم و ترتیب لااقل یکصد سال با موفقیت دوام آورد. سپس به علّت رویدادهایی که در اروپا اتفاق افتاد به هم ریخت. در این جا ما فقط به تأثیر این رویدادها در هند خواهیم پرداخت. پرتقالیها هیچگاه نخواستند
ص: 80
بخشهای وسیعی از سرزمین هندوستان را تصرف کنند. امّا با امور داخلی هندوستان سروکار پیدا کردند. فرهنگ خود را بدانجا بردند. تسلط آنان بر دریا، مغولان و فرمانروایان مسلمان پیش از آنان را ناخشنود میساخت.
مخصوصا از باجی که از حجاج میگرفتند و مالیاتی که بر تجارت بندر سورات بسته بودند دلتنگی داشتند. در اثر تصرف و تسلط بر پایگاهایی، که ذکر آنها آمد، به سنگدلی و پیمانشکنی شهرت یافتند. هندیان از شقاوت و بدعهدی آنان مشئمز بودند. پرتقالیها بر این باور بودند که هر گونه پیمانشکنی با مردم غیر مسیحی جایز و درست است. از این دوره بود که اصطلاح «فرنگی» آن معنای ناپسند و مذمومی را پیدا کرد که هنوز هم یدک میکشد. در زمینه دین آنچنان متعصب بودند که اجازه نمیدادند هندوان در گوآ معبد داشته باشند. در سال 1560 دفتر تفتیش عقاید انگیزیسیون را در آنجا گشودند. این هر دو امر از دیدگاه هندوان ناپسند مینمود. رفتار خشونتآمیز پرتقالیها با مسیحیان سریانی ساکن مالابار آنان را ناچار کرد تا سیادت و پیروی از کلیسای روم را بپذیرند. این عمل زشتی خلقوخوی آنان را بیشتر بر ملا ساخت.
سیادت البوکرک که ازدواج پرتقالیها را با اهل محل تشویق میکرد، نتایج اجتماعی بااهمیتی به بار آورد. هدف او این بود اجتماعی به وجود آورد که خون پرتقالیها در رگهایش جریان داشته و پایبند فرهنگ کاتولیکی پرتقال باشد. جماعتی که هم از حیث نژادی و هم از دیدگاه اعتقادی نسبت به پرتقال متعهد بوده تا ساخلوی همیشگی و خودکفای پایگاه پرتقالیها باشند. نتیجه آن نژادی شد که تا مدتها با نام هندیان لوزو و امروزه با اسم گوآئیها شناخته میشوند. اکثر آنان از نژاد هند و پیرو آیین کاتولیک بوده و کم و بیش طرز تفکر غربی دارند. در ایام اخیر در سرتاسر هند به عنوان بازرگان و اهل فن پراکنده شدهاند. مانند پارسیان هند، امّا نه مانند آنان کامیاب و نخبه. از همان اوایل چون جای آنان در آبادیهای پرتقالینشین تنگ میشد به نواحی
ص: 81
اطراف سرازیر شده و جوامعی را تشکیل دادند که چندان پایبند قانون نبوده و از دزدی و شرارت دریایی ابا نداشتند. چنین جماعتی را که در هوقهالی ریشه دوانده بودند، شاه جهان در سال 1632 سرکوب کرد. اینگونه حوادث باعث شد تا شهرت بدنامی و رسوایی جماعت «فرنگی» دامنهدارتر شود.
پرتقالیهایی که همراه دوگاما بودند از کاتولیکهای متجدد بوده و بازماندگان آنان زیر نفوذ کسانی بودند که با هرگونه اصلاحات مخالفت میورزیدند. در اندیشه آنان دین و فرهنگ چنان با یکدیگر آمیخته بود که مشکل میشد گفت حد و مرز آیین کاتولیک کجاست و مرز تجددخواهی کجا. پس آن مغرب زمینی که نخستینبار در عصر نوین با هند تماس پیدا کرد قامتش با ردای کاتولیکی شبه جزیره ایبریه پوشیده شده بود و به گونهای شگفتانگیز با مخلوط فرهنگ هند و اسلامی، که با آن روبرو شده بود، شباهت داشت. در این هر دو معجون، دین و فرهنگ، به صورت جامعهای بیدرز و رخنه درآمده بود. هر دو صاحب اعتقادات جزمی بودند. هر دو در ابراز و اظهار عقاید خود سرسخت و بیپروا بوده و هر دو به حد اعلای ممکن بامدارا و تسامح بیگانه بودند. شاید به همین دلیل بود که انبوه هدایای گرانبهای اروپای متجدد، که توسط پرتقالیها به هند وارد شد، کوچکترین تأثیری را بر تمامیت جامعه و فرهنگ هند نگذاشت. جهانگیر نقاشیهای آنان را میپسندید و دستور داد تا تقلید کنند. در نقاشی هالهای روشن را، که بودائیان به اروپا برده بودند، پرتقالیها به هند برگرداندند. اکبر با حوصله به گفتههای کشیشهای یسوعی گوش داد. انجیل به فارسی ترجمه شد. امّا همین و همین. غرب هر چند خون پرتقالی خود را با خون هندیان در هم آمیخت اما از دیدگاه فرهنگی در هندوستان بیگانه و سترون باقی ماند.
ارثیهای که از اروپای سده شانزدهم و پرتقالیها برای هند باقی ماند مختصر بود؛ اهالی گوآ، کلیسای کاتولیکهای هند که حاصل شوق و شور قدیس فرانسیس گسوایر است، زبان رایجی که هنوز آثار آن را در پارهای از بنادر هند
ص: 82
میتوان یافت، طعم و بوی ضعیف تعصب و عدم تسامح. نخستین موج هجوم فرهنگی اروپا به هند ناکام و بیاثر ماند.
دوّمین حمله اروپاییان به هند کاملا جنبه بازرگانی داشت و از شمال پروتستاننشین اروپا صورت گرفت. در سال 1580 اسپانیا سرزمین پرتقال را تصرف کرد و بر سنگینی بار امپراتوری پرتقالی افزوده شد. جمعیت مخلوط ساکن مستعمرات پرتقال در هند وفادار ماندند. از شجاعت بیبهره نبودند اما به میهنآباد و اجدادی خود دلبستگی داشتند و تمایل نداشتند تا با ورود به ماجراهای ناشناخته هستی خود را به خطر اندازند. موفقیت سبب ثروتمند شدن پرتقالیها ساکن هند شده بود. شیوه ثروتمند شدن در مشرقزمین با استفاده از نهاد بردهداری، آن هم به مقیاس وسیع، همراه بود.
اسپانیا سخت درگیر مسائل و مشکلات اروپا و ینگه دنیا بود، در نتیجه اداره امور مستملکات پرتقال به خود پرتقالیها واگذار شد. انحصار بازرگانی ادویه در اروپا، حال در تسلط بازرگانان پرتقالی و اسپانیایی بود که در شهرهای لیسبون و انتورپ تجارتخانه و بارانداز داشتند. هلندیها که در شورش علیه اسپانیولیها توفیق یافته بودند، و انگلیسیهایی که با نابود ساختن ناوگان شکستناپذیر اسپانیا اعتماد به نفس فوق العاده پیدا کرده بودند، طبیعی بود که نتوانند انحصار بازرگانی ادویه را تحمل کنند. چنین بود انگیزه اولیه سوداهای بازرگانی در سده هفدهم که تماسهای اروپا با هند در آنها خلاصه میشود.
هلندیها نخستین بار در سال 1595 ناوگان خود را به مشرق فرستادند.
هلندیها که بازرگانی واقعبین بودند مستقیما به سراغ سرچشمه بازرگانی ادویه در جزایر هند شرقی رفته و در باتاویا (که امروزه نام پیشین خود، جاوه، را باز یافته است) مستقر شده و دست بکار شدند تا پرتقالیها را از آن دیار برانند. سپس دست به ایجاد یک رشته پایگاه زدند تا از طریق سیلان و کیپتون (واقع در آفریقای جنوبی امروزی) با مرکز خود در هلند مربوط شوند. شبکه
ص: 83
وسیع بازرگانی فراهم آوردند تا بتوانند منابع لازم برای خرید ادویه را در اختیار داشته و نیازی به مصرف شمش نقره، که اروپای شمالی از کمبود آن رنج میبرد، نداشته باشند. در این حوزه وسیع اقتصادی، از دید هلندیها، هند یکی از حلقههای اتصال شبکه اقتصادی منظور آنان دانسته میشد. منبع تولید انواع قماش بود که میبایست به جزایر هند شرقی صادر و فروخته شود تا بتوان با سرمایه حاصل از این فروش ادویه خرید. البته جنوبیترین نقاط هند و سیلان خود از مراکز تولید ادویه مانند فلفل و هل و دارچین بود.
هلندیها با آن که حتّی در نقاط شمالی مانند اگرا دفتر و انبار داشتند امّا در امور سیاسی و فرهنگی هیچگونه دخالتی نمیکردند. آنچه از خود در هند به جای گذاشتهاند فقط گورستانهای غیر متعارف در سورات و باراندازهایی در کوچین و نگاپاتام است. تنها در سیلان بود که دشتهای اطراف کلمبو را به تصرف درآوردند و یادگاری زنده به صورت جماعت بورگرها به جا گذاشتند.
انگلیسیها در آخرین روزهای سال 1600 میلادی کمپانی هند شرقی را تشکیل دادند. همان هدفها و آرزوهای بازرگانی هلندیها را دنبال میکردند. ناوگان آنها رهسپار همان نقاطی شد که هلندیها بدانجا رفته بودند. امّا با استقبال بسیار سردی روبرو شدند. هلندیها هنوز بر دشمن مشترک، پرتقالیها، تفوق کامل پیدا نکرده بودند که نسبت به سوداگران انگلیسی حسد نشان دادند. هلندیها نیز به دنبال به دست آوردن انحصار بازرگانی بودند و در این راستا فرقی میان پروتستانهای هم عقیده خویش با کاتولیکها نمیدیدند و هر دو را به یک اندازه مزاحم و خار چشم میپنداشتند. سرمایه انگلیسیها در این موقع یک دهم سرمایه هلندیها بود و بنابراین مبارزه آنان نامساوی بود. این اختلاف با قتل عام آمبویانا در سال 1623 به اوج خود رسید. هلندیها بارانداز انگلیسیها را تصرف و تمام کارکنان آنجا را اعدام کردند. هیچگونه خسارتی به انگلیسیها پرداخت نشد.
ظاهرا مقدر بود که انگلیسیها به داشتن نقش درجه دوم در جزایر هند شرقی
ص: 84
قانع باشند. این ناکامی انگلیسیها و موفقیت هلندیها در بازارهای جزایر هند شرقی سبب شد تا انگلیسیها به عنوان انتخاب دوم، سعی و کوشش خود را در هندوستان متمرکز کنند. بدون ناکامی انگلیسیها در جزایر هند شرقی، شاهنشاهی آنان در هندوستان پا به عرصه تاریخ نمیگذاشت.
هندوستان از آن جهت انتخاب دوم بود که در آنجا، مگر در جنوبیترین نقاط، استعداد و امکان کشت و تولید ادویه وجود نداشت. در جنوب هند هم اوضاع و احوال چنان بود که با وجود دیگر اروپاییان و حکمرانان محلی نمیشد انحصار تجارت ادویه را به دست گرفت. ادویهجات، با حجم کم و نیاز اروپا به آن، کالایی پرسود بود. نخستین کشتی حامل میخک هلندی سودی معادل 2500 درصد به دست آورد. تولیدات عمده هند از قبیل قماش و شوره قلمی و شکر حجیمتر و بنابراین حمل آنها گرانتر تمام میشد و در شرایط قابل رقابتتری تولید میشد. بنابراین نه تنها از تجارت این کالاها سود کمتری به دست میآمد بلکه مستلزم کار و زحمت زیادتری نیز بود.
هلندیها که انحصار بازرگانی ادویه را به چنگ آورده بودند هم میتوانستند آن را در مراکز تولید به هر قیمت که میخواستند بخرند و هم میتوانستند در بازارهای مصرف اروپا، به هر قیمت که دوست داشتند، بفروشند. برعکس در هند بازرگانان انگلیسی میبایست برای خرید کالا با دیگر سوداگران اروپایی و تجار محلی به رقابت بپردازند و سروکارشان با دولتهای قومی و محلی بود که نه تنها نمیشد به آنها تحمیل کرد و زور گفت بلکه میبایست برای همکاری و مساعدت آنان به خواستههایشان عمل کرد. بازرگانان انگلیسی در هند بلافاصله رودرروی بازرگانان پرتقالی قرار گرفتند. اما سه عامل به کمک آنان آمد: نخست تنفر و بدبینی نسبت به پرتقالیها. شاهان مغول از این که پرتقالیها بر دریای عربستان تسلط یافته و حمل و نقل حجاج را به انحصار درآورده بودند دلتنگ بودند؛ عامل دوم ضعف روز افزون پرتقالیها به علّت وابستگی به اسپانیا و تحت فشار قرار گرفتن از سوی
ص: 85
هلندیها، در مشرق و شمال بود؛ عامل سوم مهارت و دلاوری انگلیسیها در دریانوردی بود. انگلیسها نخست به بندر سورات رفته از دربار مغولان تقاضای امتیاز کردند. امّا تا وقتی که پرتقالیها بر دریا تسلط داشتند دستشان به جایی نرسید. به همین علّت کوششهای کاپیتان هاوکینز در سالهای 11- 1607 مفید واقع نشد. هر چند توانسته بود در سلک ملازمان جهانگیر درآید و منصب چهارصدی را به دست آورد. نقطه عطف اقبال انگلیسیها سال 1612 بود. در آن سال انگلیسیها توانستند ناوگان پرتقالیها را در مصب رود سوالی در حوالی سورات شکست دهند. پس از آن بود که مغولان حاضر به مذاکره شده و سرتوماس روآ به عنوان سفیر انگلستان به دربار شاه مغول آمد.
مردی که علی رغم خوی تند و تنگنظری به مراتب از هاوکینز سنگینتر و مؤثرتر بود. دومین نقطه عطف سال 1618 بود که انگلیسها توانستند در برابر سپردن تعهد برای تأمین امنیت راههای دریایی و مسافرت حجاج در برابر پرتقالیها امتیازات ارزشمندی به دست آورند. کمپانی هند شرقی به گونهای ضمنی تقریبا به صورت بازوی نیروی دریایی شاهنشاهان مغولی هند درآمد.
این توافق تمام روابط کمپانی را با دربار مغولان در طول سده هفدهم شامل شد. نقطه عطف سوم محاصره پایگاه دریایی پرتقالیها در جزیره هرمز واقع در خلیجفارس بود که با کمک ایرانیان انجام گرفت. سرانجام این پایگاه- پس از دفاع قهرمانانه پرتقالیها، در سال 1622 سقوط کرد. پرتقالیها افزون طلب و بانخوت بودند امّا باید اقرار کرد که مردانه از پای درآمدند.
از آن زمان به بعد پیوسته بر دامنه فعالیتهای کمپانی هند شرقی افزوده شد. نخستین مرکز فعالیت کمپانی (از سال 1612) در سورات بود. در سال 1674 به بمبئی انتقال یافت (مالکیت بمبئی به عنوان هدیه عروسی کاترین عروس پرتقالی چارلز دوم به کمپانی انتقال یافت). در سال 1640 باراندازی در مدرس احداث شد. زمین مورد نیاز از یکی از آخرین شاهان ویجایاناگار اجاره شد. اما در سال 1700 اینان نیز ناچار به اطاعت از مغولان شدند. در بنگال که
ص: 86
از نظر شوره مفتولی و انواع ابریشم جالب بود، باراندازی نخست در هوگهلی احداث گردید. سپس به کلکته که مردابی مالاریاخیز بود، و در اثر ایجاد لنگرگاهی ژرف، اهمیت یافته بود انتقال یافت. روی هم رفته روابط دوستانه بود مگر هنگامی که سرجوشیا چایلد رئیس هیئت مدیره بلند پرواز کمپانی به این خیال افتاد که وقت آن رسیده تا «بنیانی استوار برای تسلط همه جانبه و فراگیر و پایدار انگلیسیها در هندوستان» گذاشته شود. لشکرکشی او به چیتا کونگ ناکام ماند. مأموران اورنگزیب کارمندان کمپانی را از بنگال و سورات اخراج کردند. یکی از عوارض ضمنی این حوادث بارانداز کلکته و دژ نظامی ویلیامز در مجاورت آن بود. کمپانی درس گرفته بود که دیگر در برابر شاهنشاهی مغولان عرض و اندام نکند، تا آن زمان که در سال 1756 از شاهنشاهی مغولی چیزی به جا نمانده بود. مدتی هم گرفتار مبارزه با کمپانی رقیب انگلیسی دیگری بود و در سال 1708 این دو کمپانی انگلیسی با یکدیگر متحّد شدند. سعی و کوشش بعدی آنان برای کسب امتیازات از طریق فرستادن سفیری به نام سورمان، در سال 1714، به دربار شاهان مغول صورت گرفت.
ثمره آنگونه بازرگانی، منفعت ناگهانی و چشمگیر نبود، بلکه با آهنگی یکنواخت نرخ سود بالا میرفت. این شیوه بازرگانی بر این فرض استوار بود که سرزمین هند از امنیت و آرامش نسبی برخوردار باشد. کالاهای عمده مغرب هند عبارت بود: از گجرات انواع قماش و ریس پنبهای و نیل؛ از سواحل مالابار فلفل و انواع دیگر ادویه که از سیلان و جزایر هند شرقی خریداری میشد؛ از مدرس و سواحل جنوب شرقی قماش و نخ و شکر مخصوصا ابریشمجات و شوره مفتولی. تجارت تریاک بعدها رونق یافت. از سوی دیگر هندوستان خریدار فلزاتی مانند روی، سرب، جیوه، اشیای تجملی مکانیکی، پردههای نقشدار و اشیای ساخته شده از عاج بود. امّا این واردات جوابگوی خریدهای کمپانی در هند نبود. هند علاقهای به وارد کردن
ص: 87
ماهوت، که کالای مهم صادراتی انگلیس بود، نداشت. کسری بازرگانی میبایست با پرداخت شمش نقره جبران شود. فشاری که از این بابت بر موجودی نقره در انگلستان میآمد موجب شد که کمپانی هند شرقی آماج حمله منتقدان قرار گیرد. این ماجرا انگیزه شد تا کمپانی برای آن که از طریق دیگری کسری موازنه بازرگانی را جبران کند متوجّه بازرگانی در داخل سرزمینهای آسیایی شود.
این مشکلات و شرایط سخت رقابت موجود سبب گردید تا بازرگانان انگلیسی به مراتب بیش از هلندیهای صاحب انحصار به مطالعه و موشکافی بازارهای محلی و خلقوخو و سلیقه مردم بومی بپردازند. اطلاع و آگاهی از جزییات و خصوصیات هند و یافتن بصیرت نسبت به خلقوخوی هندوان، انگلیسیها را به گونهای ناخودآگاه آماده ساخت تا قدم به صحنه سیاسی هند گذارند. همانگونه که رویدادهای سواحل مالابار نشان داد بازرگانان انگلیسی از در انحصار گرفتن بازرگانی رویگردان نبودند اما امکان آن را نیافته بودند. اما این پذیرا شدن شرایط روشهای رقابتی بازرگانی از سوی آنها زمینه بسیار مطلوبی را برای تحولات بعدی فراهم آورد. با روشهای معمول گفتوگو و چانهزدن، قول دادن و پیمانشکنی و تفاهمهای ضمنی و فشارهای پنهانی آشنا شدند، و در این وادی به درجه استادی رسیدند. در اثنای این آموزش و کسب تجربه چنان در معامله با هندوها تبحر و مهارت پیدا کردند که حتی فرانسویان با طرز برخورد دلنشین و جذاب خود بدان حد و مرتبه نرسیدند.
تنها بازرگانان عمده دیگر، فرانسویان بودند. شرکتی که آنان برای بازرگانی با هند در سال 1664 تأسیس کردند توسط کولبرت تشکیل شد. امّا امور آنچنان با دولت فرانسه آغشته و آمیخته بود که سرنوشت آن بستگی پیدا کرده بود با نصب و عزل وزرای دولت فرانسه و زدوبندهای سیاسی آن کشور. در سال 1720 که دوماس در پوندوشیری، و دوپلکس در چندرنگار
ص: 88
مستقر شدند امور کمپانی فرانسوی رونق و سروسامان یافت. دانمارکیها در ترانکوبار سکنی گزیده بودند. امّا آنان بیشتر به فعالیت تبلیغ دین مسیح میپرداختند تا امور بازرگانی. این نخستین یورش فرهنگی محسوس اروپای پروتستان به هند بود که موجب پیدایش شخصیت جذاب فردریک کریستین شوارتز در صحنه جنوب هندوستان شد. هیچ اثر دیگری از این حمله به جا نماند. تعداد هندوانی که از این ماجرا آگاه شدند بسیار ناچیز بود.
امپراتور فرانسه یکبار دیگر بخت خود را در هند آزمود. این بار از راه کشورهای هلند و بلژیک امّا شرکتی که به این قصد تشکیل شده بود، کمپانی اوستند، دیری نپایید و به روز سیاه نشست.
اروپاییانی که در آن عصر با هند سر و کار پیدا کردند به هیچوجه محدود به شرکتهای رسمی نبودند. فراوان بودند اروپاییانی که به انواع بهانهها در اطراف و اکناف هند به سر میبردند. فراوان بودند کسانی که برای سیاحت بدانجا میآمدند. پارهای به هند آمده بودند تا خدمات خود را بفروشند.
پیشکسوت تمام آنان فرانسوا برنیه بود که به خدمت دانشمند خان مغول درآمد. تراورنیه جواهر فروش، که بهترین توصیف را از تخت طاووس بهجا گذاشته، برای خرید و فروش جواهر به هند آمده بود. جملی کاری پزشک که نوشتههای او، در توصیف سلطنت اورنگزیب، یکی از آثار کلاسیک آن عصر است. بعضی هنرمند بودند مانند اوستین بوردو که منبتکاریهای تخت سلطنتی دهلی از آثار اوست، یاژرونیمو و رونو که با بنای تاج محل ارتباط داشت. شاهان مغول همانگونه که با آغوش باز از شعرای بیگانه استقبال میکردند پذیرای هر هنرمند خارجی نیز بودند تا بر افتخارات خود
ص: 89
بیفزایند. در این میان ماجراجویان هم بودند مانند نیکولا مانوچی اهل ونیز که در شانزده سالگی به هند آمد و زندگانی پرماجرای خود را در اردوی دارا شکوه به عنوان توپچی آغاز کرد. پس از شکست دارا شکوه حرفه پزشکی را پیشه کرد (اورنگزیب امر کرده بود که توپچیهای اروپایی تنها مأمور نشانه روی توپها نباشند بلکه در پرکردن توپها نیز شرکت کنند). بقیه عمر را در هند به شیادی گذراند. دفتر خاطرات مفصلی انباشته از حکایات شیرین و من درآوردی از خود به جای گذاشت.
هند مغولی با اروپاییان ناآشنا نبود با آنان داد و ستد بازرگانی داشت. گاهی هم با آنها میجنگید، آنها را استخدام میکرد، میکوشید تا سرشان کلاه بگذارد. میپنداشت که آنان را میشناسد، از همهچیز آنان آگاه است، و خوب میداند که با آنان چه باید کرد.
به آنان به چشم پیاده بازی شطرنج نگاه میکرد که در بازی پایانناپذیر سیاست و تجارت مورد استفاده واقع میشود. نفوذ فرهنگی آنان بسیار اندک و ناچیز بود. حتی با نفوذ فرهنگی پرتقالیها در سده شانزدهم نیز قابل مقایسه نبود. هندوستان با مردم شمال اروپا رفت و آمد فراوان پیدا کرده بود.
تصور میکرد که آنان مردمی سنگین و زیرک و ملال آورند، و هیچگونه خطری ندارند.
ص: 91
6 فساد، فروپاشی و آشفتگی
هند در نیمه اول سده هیجدهم گرفتار فروپاشی شاهنشاهی مغول و مبارزه قدرت میان جانشینان آینده آنان بود. مغولان هیچگاه در یکپارچه کردن سرزمین هند توفیق نیافتند. نهال فرهنگ هندی- فارسی را میتوان فرهنگ و تمدن نازای نجیبزادگان و دولتمردانی دانست که هیچگاه در خاک هند آن اندازه ریشه ندواند، که بتواند در برابر طوفانی که چتر سایه گستر شاهنشاهی مغولی را واژگون ساخت، مقاومت کند. مغولان تنها اندیشه نوعی زندگانی مطلوب را مطرح ساختند، که هیچگاه به ایمانی با صلابت تبدیل نشد. بنابراین قدرت مرکزی، پس از آن که دچار ضعف شد، نه تنها از نو و به پیشوایی رهبران دیگر دوباره زنده نشد، بلکه منجر به از بند گسیختگی نیروهای بدوی و طبیعی گردید. به موازات افول قدرت دولت مرکزی، از رغبت به تسامح و مدارا نیز کاسته شد. در گذشته هر نوع امتیازی که دولت مرکزی میداد و یا گذشت که میکرد، مورد سپاس و قدرشناسی قرار میگرفت، و چون شگردی استادانه به حساب آورده میشد. حال همان امتیاز و گذشت، واکنش ایجاد نمیکرد و سرانجام نشانه ذلت تلقی میشد. مزه همین روال را بعدها انگلیسیها نیز چشیدند، زیرا فشار قدرت آئینه قضاوت را کم و بیش خمیده و کج میکند، تا تصاویر افکار عمومی تحریف شود. لغو پرداخت جزیه، که
ص: 92
غیر مسلمانان میبایست بپردازند، یا برداشتن عوارض راه، در شرایطی که قدرتی نبود تا جزیه را دریافت کند و نه تشکیلاتی تا عوارض وصول کند، چه فایدهای میتوانست داشته باشد.
با مرگ بهادر شاه در سال 1712 فسادی که در ارکان شاهنشاهی مغولان رخنه کرده بود برملا شد. امّا شاهنشاه پوشالی تا سالهای 1750 هیبت ظاهری خود را حفظ کرد، و اندک بودند کسانی که میدانستند نابودی آن حتمی است. اولین مرحله فروپاشی شاهنشاهی مغولان هند بر سر جنگهای جانشینی آغاز شد، که منجر شد به سلطنت رسیدن دست نشاندههای درباریان. سومین دستنشانده، جوان زیرکی از آب درآمد که در ظرف دو سال کسانی که او را به تخت سلطنت رسانده بودند را سربهنیست کرد. این جوان محمد شاه بود که بیست و نه سال یعنی تا سال 1748 سلطنت کرد.
فرمانروایی بود از قماش لویی پانزدهم که تا به آن حد زرنگی داشت که میان دشمنان خود تفرقه بیندازد امّا آن اندازه همت و غیرت نداشت که خود امور کشور را مدیریت کند. میتوانست ریاست کند امّا مدیری الهامبخش نبود. در ایام پادشاهی و حکمرانی او، شیرازه امور گسیخته نشد امّا کشتی دولت هر روز به گرداب نابودی نزدیکتر و نزدیکتر شد.
سالهای 1720 شاهد مرحله بعدی بود. شاهنشاهی عملا دوپاره شد.
آصف جاه نظام الملک صدر اعظمی، که با نیت اصلاحات، در دهلی مسئولیت پذیرفته بود، از موانعی که سر راه خود دید دلسرد شده به دکن، که زادگاهش بود، مراجعت کرد. عملا با استقلال از شهر حیدرآباد به اداره امور نیمه جنوبی هندوستان پرداخت. هر چند هیچگاه رسما در هند دو نفر مشترکا سلطنت نکردند، اما این روال با اوضاع امپراتوری روم آنگاه که به بخشهای شرقی و غربی تقسیم شد، بیشباهت نبود. دو بخش با یکدیگر رقابت نداشتند امّا متّحد نیز نبودند. مانند مورد حکومت بیزانس، دولت تازه احداث شده مدّت زمان بسیار بیشتری دوام یافت. در سال 1716 مغولان توانستند شورش
ص: 93
سیکها را سرکوب کنند. امّا چون «ماراتاها» عَلَم طغیان برافراشتند، عجز و ناتوانی آنان آشکار شد. در سال 1738 ماراتاها حومه دهلی را غارت کردند.
صلحی را بر حکومت دهلی تحمیل کردند که با جدا شدن استان مالاوا، عملا شبه قاره را به دو بخش تقسیم کرد. در سال 1739 حمله شاه ایران، نادر، باعث خفت بیشتر حکومت دهلی شد. بیتوجّهی و بیلیاقتی و نفاق و خیانت به شکست شرمآور جنگ کرنال، و تصرف و غارت و قتل عام مردم دهلی انجامید. با این همه پس از آن که نادر شاه با تخت طاووس به ایران بازگشت، ظاهرا شاهنشاهی بیمار شفا یافت، تا آنجا که یورش اولیه افغانها را، در سال 1748، درهم شکست. بعد از این پیروزی، با مرگ محمّد شاه، فروپاشی آغاز شد. جنگ داخلی طولانی میان درباریان رقیب سبب شد تا جوان تهی مغز و سنگدلی قدرت را به دست گیرد، و قبل از آن که در پرده ابهام محو شود دو شاه را به قتل رساند، و مهاراتاها را به دهلی دعوت کند. جنوب هند هم اکنون زیر نگین نظام دکن بود. کابل را نادر شاه در سال 1739 تصرف کرده بود. سند و سرزمین حاصلخیز گجرات و بندر سورات در سال 1750 از دست رفت.
ایالت ثروتمند «اوده» به دنبال صدر اعظمی که شکست خورده بود، جدا شد.
در همان سال جنگجویان افغانی ایالت پنجاب را فتح کردند. بنگال هنوز باج میپرداخت امّا عملا مستقل بود.
معمولا علّت این فروپاشی را بیکفایتی شاهان مغول میدانند. تردیدی نیست که این واقعیت، از آن جهت که شاهان مغولی یکی از ارکان عمده شاهنشاهی بودند، یکی از علل فروپاشی بوده است. امّا به تحقیق تنها دلیل یا حتّی دلیل اصلی نبود. دلیل عمده دیگر روش اورنگزیب بود که چنان رفتار میکرد که گویی فرمانروای کشور اسلامی است، حال آن که بر کشوری هندی که مذهب دولتی آن اسلام بود سلطنت میکرد. اورنگزیب محتاطتر از آن بود که خشم تمام هندیها را برانگیزد. هر چند که در موارد بسیار از او کم تحمّلی و ناشکیبایی دیده شد. امّا نتیجه روشهای او این که، پشتیبانی
ص: 94
غیر فعال پیشین و حتی غرور هندیها نسبت به حکومت به بیتفاوتی و احساس خفت تبدیل شد. جماعات ستیزه خو مانند سیکها و جتها به شورش علنی تشویق شدند. راجپوتها دیگر احساس نمیکردند که در حکومت و دولت شریکاند. هر چند پارهای از ایالات مانند جیپور متّحد دولت باقی ماند، امّا دیگر در این راستا شوق و حرارتی نداشتند. حکومت و ضعف آن، مسئله مسلمانان بود. هندوان دلیلی نمیدیدند که نگران ناپایداری ارکان آن حکومت باشند. بر تمام اینها باید افزود واقعیت قطع جریان مهاجرت مردان جویای نام از افغانستان، ایران و ترکستان، که منبع اصلی نیروی انسانی کارآمد و قابل و وفادار به حکومت مرکزی بود. افغانها در ایران سرگرم بودند تا سلسله سلطنتی صفویه را براندازند و جانشین آن شوند. ایرانیان نیز مشغول دست و پنجه نرم کردن با افغانها بودند. پس از مرگ نادر شاه در سال 1746 به اختلافات داخلی خود پرداختند. ترکها وارد یکی از دورههای انقباض آسیای میانه شدند که معمولا پس از یک دوره گسترش روی میدهد. جریانی تاریخی که تا به حال نتوانستهاند آن را به گونهای قانع کننده توجیه کنند.
تمام این علّتها مؤثر بود. امّا در این که آیا توضیحی همه جانبه میدهند، تردید است. از دید نویسنده، افزون بر تمام اینها، نوعی بیماری درونی پیدا شده بود. گویی جامعه مسلمانان هند دچار ضعف اعصاب شده بود. خود مغولان احساس رسالت فرمانروایی کردن خود را از دست داده بودند.
مسلمانان هند هیچ هدف مشخصی نداشتند. به حکومت مرکزی فقط به عنوان وسیلهای جهت کسب قدرت شخصی مینگریستند. افراد معدودی که اصطلاحا «اصلاحطلب» به شمار میآمدند، از قبیل نظام دکن، مردان سالخوردهای که خواهان «روزهای خوش گذشته» و سختگیریهای اورنگزیب بودند. آینده روشنی در افق نمیدیدند. از این واقعیت غافل بودند که با توسل به گذشته نمیتوان سد و مانع آینده شد. اینگونه بود که
ص: 95
لایقترین و باکفایتترین مدیران به جای آن که در راه رسیدن به نیک انجامی همگان با یکدیگر تشریک مساعی کنند، از پریشانی اوضاع استفاده نادرست کرده و قلمرو مستقل محلی برای خود دستوپا کردند. اندیشمندترین روحانیان مسلمان، مردانی از طراز شاه ولی اللّه، به جای آن که مسلمانان را دعوت کنند در زیر لوای حکومت اسلامی متحّد شوند به این اندیشه پناه بردند که منظور نهایی جامعه مؤمنان فقط خداست. در چنین شرایط و جوّی، دلاوری شاه عالم جوان و کیاست و تدبیر میرزا نجف خان، نمیتوانست در برابر سیل دورویی و فرصت طلبی و هواهای نفسانی مانعی ایجاد کند.
مغولان توانایی نگاهداری سکان حکومت اسلامی را نداشتند، امّا تعداد مشتاقان به دست گرفتن آن سکان کم نبود. ایرانیان از همه درخشانتر بودند.
در سال 9- 1738 ناگهان به دهلی حمله آوردند. امّا همانگونه که رسم کسانی که تاریخ مشرق زمین را مینویسند، به خصوص مؤلفان اروپایی تاریخ مشرق زمین، عشق به هیجان، سبب نادرست جلوه دادن این رویدادهای تاریخی شده است. حمله ایرانیان چون رگبار تابستانی بود، که اثری به جا نگذاشت. رقیبان واقعی جای دیگر بودند. از همه جلوتر ماراتاها بودند.
سخت جانی و ثبات قدم ماراتاها نه تنها توانسته بود حمله و تسلط مغولان را تحمّل کرده و دوام بیاورد بلکه در اثنای مبارزه با مغولان آبدیدهتر و نیرومندتر شده بود. درست است که اورنگزیب سلطاننشین منسجم ماراتا را چنان در هم شکسته بود که مرمت آن امکان نداشت، امّا دست و پنجه نرم کردن با مغولان دستارود بسیار گستردهتری را به بار آورد. ایمان، ماراتاها را در جنگهای چریکی با صلابت کرده بود و تنور اشتهای آنان را به غارت و چپاول مشتعل ساخته بود. توانایی تحرک آنان از یک سو و کندی و سستی طرف مقابل از سوی دیگر برایشان آشکار ساخته بود که سرتاسر شبه قاره هند میتواند صحنه مبارزه مسلحانه باشد. در روزگاری که سیواجی پیشوای ماراتاها بود هند را به نواحی سواریجیا، یا سرزمین مادری، که اداره آن با
ص: 96
ماراتاها بود و نواحی «مغولی»، یا سرزمین بیگانگان که غارت و چپاول آن مجاز بود، تقسیم کرده بودند. نیروهای مسلح ماراتاها هر جا که تسلط مییافت از درآمدهای زمین یک چهارم و دیگر درآمدها یک دهم باج میگرفتند. مورخان ماراتاهایی مدعیاند این دریافتها نوعی هزینه ممانعت و جلوگیری از تجاوز دیگران بوده است. امّا دلیلی بر صحت این مدعا در دست نیست. در واقع این باجی بود که صاحب زور میگرفت تا زوردارتر شود. به هر حال این روش اختلافات و بیاعتمادی و ظلم فراوان به بار آورد.
به همین دلیل بود که ماراتاها در دیگر نقاط هندوستان، به جز مهاراشترا، و بیشتر از همه در بنگال و راجستان منفور همگان بودند.
در سالهای پس از مرگ اورنگزیب، پادشاهی سیواجی، با شتاب تبدیل شد به اتحادیهای که رئیس موروثی آن پیشوا لقب داشت. شاهو نوه سیواجی، که با آداب و رسوم مغولان خو گرفته بود، به ساتارا بازگشت. وی در سال 1714 قدرت را به دودمان برهمنی بهات که سرزمین اجدادی ماراتاها را اداره میکردند، سپرد. ناحیه «مهاراشترا» هنوز از فقر و نبود تولیدات رنج میبرد.
امّا بقیه هندوستان ظاهرا بی در و دروازه بود. تصمیم گرفته شد قدرت ماراتاها را گسترش دهند. تصمیم شاهو مبنی بر هجوم به شمال به عوض جنوب، موجب کامیابی و خوش اقبالی پیشوا شد؛ زیرا در جنوب وزیران همطراز او بودند، حال آن که در شمال امرا زیردست او به شمار میآمدند.
سیاست گسترش و توسعه مناطق تحت نفوذ با چنان سرعتی پیاده شد که مطیع نگاه داشتن فرماندهان و امرا مسئله شد. تا زمان نبرد پانیپات در سال 1761 فرماندهان مجبور بودند بخشی از باجی را که وصول میکردند برای پیشوا در پونا ارسال دارند. در عوض در سرزمین مادری به آنها تیول داده شد تا در صورت سرکشی و طغیان تیول آنان مصادره شود. با اینگونه تمهیدات ماراتاها توانستند تا سال 1750 در هند مرکزی تسلط خود را تا اوریسا (که آن را تصرف کرده بودند) گسترش داده و به بنگال حمله کنند. فرماندهان تحت
ص: 97
ریاست عالیه پیشوا بودند امّا به گونهای روزافزون به پنج بخش مشخص تقسیم میشدند. خود پیشوا از شهر پونا، ایالت مهاراشترا را اداره میکرد.
گیکوار بخش عمده گجرات را، از شهر بارودا، در تسلط داشت. بهونسالا که در نگپور اقامت داشت هند مرکزی را در اختیار داشت. دو فرمانده لایق هولکار و سیندیا نیز به ترتیب در ایندور و گوالیور مستقر بودند. تمام این سرداران، همانند پیشوا، قدرت خود را برای بازماندگان خود به ارث گذاشتند. بنابراین آنچه در آغاز پنج منطقه فرماندهی نظامی بود، به تدریج تبدیل شد به یک دولت مرکزی و چهار منطقه تابعه خودمختار.
آنچه باعث شد قدرت ماراتاها به صورت نوعی امپراتوری در هند درآید و نقش مدعی برای امپراتوری تمام هند را پیدا کند، انتزاع مالاوا در سال 1738 توسط مغولان بود. ماراتاها از شکافی که میان دهلی و حیدرآباد ایجاد شد سود جستند. در سمت مشرق رو به دریا حمله آورده اوریسا را تصرف کردند، بنگال را مورد تهدید قرار دادند. در شمال موی دماغ راجپوتهای دلیر و ثابت قدم، امّا سنتگرا، شدند. دهلی را کسی تصرف نکرد، امّا ضربت نهایی یک بار دیگر از سوی شمال غربی، به دست افغانها، وارد شد. در تمام طول حکومت مغولان در هند آنچه را که امروز افغانستان مینامند میان شاهنشاهیهای ایران و مغول تقسیم شده بود. هرات به ایران تعلق داشت و کابل از آن مغولان بود و قندهار مورد منازعه دو طرف. در اوایل سده هیجدهم میلادی افغانها طغیان کردند، و دودمان سلطنت ایرانی یعنی صفویه را برانداختند. این شورش هر چند به دست نادر شاه سرکوب شد، امّا سرانجام به تشکیل دولت مستقل افغان منجر شد. دولتی که گاهی چنان گسترش مییافت که آرزوی تشکیل شاهنشاهی را در سر میپروراند. گاهی هم چیزی نبود مگر اتحادیهای از چند تن از رؤسای عشایر. افغانها در شخص شاه احمد ابدالی، فرماندهی نظامی صاحب نبوغ یافتند. از شکستی که در سال 1748 در سر هند خورد دلسرد نشده، به تدریج پنجاب را تصرف کرد.
ص: 98
آنگاه دهلی را در سال 57- 1756 تصرف و غارت کرد. وزیر اعظم مغولی که از این ماجرا آشفته و حیرتزده شده بود، دست به دامان ماراتاها که هم اکنون اختیار بازی سیاست در دست آنها بود شد. از این مقطع تاریخی به بعد بود که مبارزه قدرت سه جانبه میان مغولان و ماراتاها و افغانها به جنگ تنبهتن میان افغانها و ماراتاها تبدیل شد. ماراتاها متوجّه شدند فرصتی پیش آمده تا بر سرتاسر شاهنشاهی مغولان استیلا یابند. پیشوا دعوت به مبارزه را پذیرفت. افغانها را به عقب راند. افغانها که از پشتیبانی هندوان برخوردار بودند تجدید قوا کردند. پیشوا ارتشی نیرومند به فرماندهی یاهو صاحب، برای مقابله با آنان اعزام داشت. امّا احمد شاه با حرکاتی سریع و حساب شده او را در شرایط نامناسب در پانیپات مجبور به جنگ کرد. در سیزدهم ژانویه 1761 یاهو صاحب و فرزند پیشوا در اثنای جنگ به قتل رسیدند. سپاه ماراتاها چنان شکست قطعی خورد که تا دهها سال بعد نتوانست قدم به شمال هند بگذارد. پیشوا از این شکست چنان افسرده خاطر و دلشکسته شد که پس از چند ماه جان سپرد.
نبرد پانیپات با همه قطعی بودن، جنبه منفی داشت. چنان مینمود که حالا احمد شاه میتواند شاهنشاهی مغولان را در هند تصرف کند. امّا در این لحظه بود که سپاهیان احمد شاه، به علت دو سال عقب افتادن دستمزدشان، سر به شورش گذاشتند. وی مجبور به بازگشت به افغانستان شد. اینگونه بود که تاج و تخت هند نه به چنگ ماراتاها افتاده نه به دست افغانها. تا چهل سال بعد خلأ قدرت بر شمال هند حاکم بود. خلأ قدرتی که انبوهی از ماجراجویان گوناگون سعی کردند آن را پر کنند، امّا هیچ کدام کامیاب نشدند. احمد شاه و جانشینان او هرگز نتوانستند از لاهور دورتر بروند و پنجاب به تدریج از تسلط آنان خارج شد. رقیب عمده آنها، ماراتها، هر چند بار دیگر قد راست کرد اما هیچگاه مانند روز اول نیرومند نشد. اتحادیه زیر نظر پیشوا از هم گسیخته شد. به صورت پنج دولت عملا مستقل درآمد. انگلیسها با اینها سروکار پیدا
ص: 99
کردند و نه اتحادیه قدیمی. حکومت پیشوا در پونا گرفتار اختلافات داخلی بود و چهار دولت دیگر نیز یا میخواستند بر متصرفات خود بیفزایند یا آن که به دنبال تسلط بر بقیه بودند. دو سرداری که در شمال بودند سیندیا و هولکار از دیگران مهمتر و مقتدرتر بودند. از میان این دو سیندیا صاحب نبوغ بود. اما بلافاصله پس از تسلط بر دهلی و شکست دادن رقیبش هولکا و راجپوتها و تصاحب پونا، درست در همان ایامی که به نظر میرسید شاهنشاه آینده هند خواهد شد، درگذشت. دهلی و نواحی آن اسماً در اختیار نایب احمد شاه، که از سوی عالم شاه فراری حکومت میکرد، قرار گرفت. اینگونه بود که سلطاننشین دهلی پیدا شد، سایه سرد و بیخاصیت آفتاب غروب کرده قدرت مغولان. سلطاننشینی که در سال 1785، هنگامی که شاه عالم از سیندیا کمک خواست، استقلالش پایان یافت. شاه عالم پس از آن که به دست یکی از رؤسای نیمه دیوانه عشایر افغان کور شد در آغاز مستمری بگیر سیندیا و بعد انگلیسیها شد.
پنجاب باقی مانده بود. سیکها که در آغاز فرقه مذهبی با ایمانی بودند، در سده هفدهم به صورت انجمن اخوتی، متشکل از مبارزان ضد اسلامی درآمدند، که با خشونت هر چه تمامتر در اوایل سده هیجدهم توسط مغولان سرکوب شدند. سرانجام در سال 1716 میلادی به کوهپایهها پناه بردند (هنوز دژهای آنان در آنجا دیده میشود). از سال 1750 به بعد، به موازات تضعیف قدرت مغولان، به صورت دستههای کوچک در دشت پنجاب پیدا شدند. این جماعت فعال و ستیزهجو، که از ایمانی استوار برخوردار بودند، به سرعت سرتاسر پنجاب را از کوههای نمک گرفته تا حوالی دهلی عرصه تاخت و تاز خود قرار دادند. به دوازده اتحادیه تقسیم شده بودند که تدریجا به صورت دولتهای کوچک مستقل درآمدند. پارهای از آنان مانند پاتیالا تا هنگام استقلال هند در سال 1947 دوام آوردند. در اواخر قرن، پیشوایی صاحب داهیه پیدا کردند به نام رانجیت سینگه که در سال 1799 لاهور را تصرف کرد و درصدد یکپارچه کردن دوباره پنجاب برآمد.
ص: 100
حاصل نبرد پانیپات این شد که هندوستان به صورت دریایی جوشان، به هنگام اوج مد، درآمد. اندیشه یکپارچگی و حکومت مرکزی دوام آورد، امّا مظهر آن شاهان مغولی نبودند. پرسش جالب این است که اگر این چهل سال هرجومرج و بینظمی، بدون دخالت بیگانه، ادامه یافته بود چه میشد؟ در این دوره رهبران باکفایتی پیدا شدند که در صورت وجود شرایط دیگرگون میتوانستند بنیانگذار شاهنشاهی نوین و خاندان سلطنتی تازه باشند. امّا در عمل سعی و کوشش اینان عمدتا منجر به خنثی کردن وجود یکدگر شد و راه را باز کرد تا طرف سومی، که امتیازات خاصی داشت، از دنیایی دیگر بیاید و میدانداری کند. میتوان حدس زد در شمال تسلط ماراتاها به پیشوایی سیندیا که دهلی، راجستان و بخش اعظم نواحی مرکزی هند را تصرف کرده بود با دولت مقتدر سیک که در پنجاب مستقر بود روبرو میشد. اوده و بنگال، که تحت فرمانروایی مسلمانان بود، دیر یا زود به تصرف آن طرف که در مبارزه میان ماراتاها و سیکها فاتح میشد، درمیآمد. این نواحی در این دوره چندان نیرومندی و فعالیت از خود نشان نمیدادند. در جنوب ماجراجویان با استعداد اهل میسور، حیدر علی، و فرزندش که به اندازه پدر توانمند و قابل از آب درآمد، اگر مجبور به نبرد با انگلیسیها نمیشدند، چه بسا میتوانستند برای مسلمانان دولتی همچون ویجایاناگار تشکیل داده، و سرزمین حیدرآباد را در اختیار گیرند، سپس با پیشوای ماراتاها دست و پنجه نرم کنند. مبارزهای دامنهدار و دقیقا برعکس آنچه در سدههای پیشین رخ داد، در میگرفت.
مشکل میشد عاقبتی برای جنگهای پایان ناپذیری که در میگرفت، و بدبختی و فقری که از این جنگها حاصل میشد، پیشبینی کرد. پیروزی قطعی یکی از این رقیبان متعدد بر دیگری غیر قابل پیشبینی بود. بنابراین جنگ داخلی ادامه مییافت تا سرانجام در سده نوزدهم غرب، به نحوی از انحاء، وارد معرکه میشد. هند از نظر اقتصادی در دنیایی که هر روز کوچکتر میشد چنان اهمیت پیدا کرده بود که نمیشد آن را فراموش کرد و نادیده انگاشت.
ص: 101
هند به حال خود واگذاشته نشد. امّا آنچه اهمیت دارد درک این نکته است که شرایط مناسب برای دخالت بیگانگان، پیش از آنچه چنین دخالتی به وقوع پیوندد، وجود داشت و این شرایط را خود هندیها به وجود آورده بودند.
پیش از آنکه انگلیسیها یا فرانسویها در امور هند دخالت کنند فراوان بودند هندیانی که یا، به انگیزه جاهطلبی و یا به نیت حفظ داراییهای خود، در جستوجوی همکار یا متّحدی بیگانه بودند. آنگاه دخالت عملی بیگانگان در امور، با رقابت بازرگانی و سیاسی میان فرانسه و انگلیس در هند و اروپا، آغاز شد. در اواخر سده هفدهم و اوایل سده هیجدهم حجم بازرگانی فرانسه در هند چنان نبود که برای انگلیسیها ارزش داشته باشد تا از نیروی مسلح استفاده کنند. بنابراین دو شرکت فرانسوی و انگلیسی با یکدیگر قرار بیطرفی گذاشته و به داد و ستد سرگرم بودند. امّا در فاصله سالهای 1720 تا 1740 حجم بازرگانی شرکت فرانسوی ده برابر شد. تقریبا معادل نصف حجم بازرگانی شرکت قدیمیتر انگلیسی که سالیانه 880000 لیره بود. حال حجم بازرگانی هر دو کشور در سرزمین هند به سطحی قابل ملاحظه رسیده بود. انگلیسیها سخت درگیر معاملات نیل، نمک شوره، پنبه، ابریشم و ادویه بودند. داد و ستدی روزافزون با چین داشتند. صاحبان کشتیها و دلالان انگلیسی در بازرگانی هند سرمایهگذاری سنگین کرده بودند. حجم بازرگانی آنان با هند نزدیک به ده درصد از مجموع درآمد دولت انگلیسی در آن روزگار بود.
با تصرف سیلزی در سال 1740 توسط فردریک کبیر مداخله فرانسه و انگلیس در هند آغاز شد. به دنبال این واقعه جنگهای جانشینی اتریش رخ داد. (48- 1740). انگلیس و فرانسه هر یک به طرفداری از یکی از دو ائتلاف رقیب وارد معرکه شدند. به هنگام تجدید صحنه جنگهای هفت ساله (63- 1756) وضع ائتلافها معکوس شد و فرانسه و انگلیس با آن که تغییر موضع داده، هر یک به طرفی که تا به حال با آن مخالف بودند پیوستند. باز
ص: 102
روبروی یکدیگر قرار گرفتند. این دو جنگ که کاملا منشأ اروپایی داشت، نقطه عطفی در تاریخ سیاسی هند امروزی شد. در جنگ اولی رقابت سادهای وجود داشت میان دو شرکت انگلیسی و فرانسوی که مورد حمایت دولتهای خود بودند. در سال 1746 حضور ناوگان فرانسوی تصرف مدرس را ممکن ساخت. امّا بروز اختلاف میان فرانسویها، مانع از سقوط قلعه سنت دیوید شد. در سال 1748 ناوگان انگلیسی به صحنه آمد و نوبت حمله به پوند شیری رسید که کارساز نبود. در معاهده اکس لاشاپل، که در همان سال به امضاء رسید، مدرس را فرانسویها با جزیره کیپ پرتون در آمریکای شمالی معاوضه کردند. به ظاهر وضع به همان ترتیب سابق برگشت، امّا در عمل دو تغییر مهم حاصل شد. هر دو طرف به اهمیت و قدرت پیاده کردن توپخانه کشتیها به خشکی، با هدف استفاده از آنها برای محاصره پیبردند. دوپلیکس فرماندار فرانسوی به فکر استفاده از این عامل جهت به دست آوردن نفوذ سیاسی در داخل هند افتاد. مردی سخت کوش و سیاستمداری چیره دست بود. میتوانست با بصیرت واقعیتهای سیاسی محل را برآورد کند. اما از سوی دیگر عدم آشنایی او با مسائل نظامی و حساسیت پرخاشگرانه او، که مانع از جلب همکاری اطرافیانش میشد، نقاط ضعف او بود. چنان اتفاق افتاد که در آن مقطع زمانی در اقتدار و نفوذ نظام دکن، که از جمله بر کارناتیک و سکنه اروپایی آن تسلط داشت، سستی و ضعف راه یافته بود. این امر بهانهای شد برای مرحله دوم مخاصمه که میتوان آن را جنگ شخصی دوپلیکس نامید. در سال 1748 نظام دکن سالخورده، که از مردان تربیت شده در مکتب «اورنگزیب» بود، درگذشت و بر سر فرمانداری کارناتیک نیز رقابت آغاز شد. پشتیبانی فرانسویان چنان با آسانی و راحتی موجب ناکامی نامزد نظام دکن جدید برای فرمانداری کارناتیک شد که دوپلیکس وسوسه شد از این هم جلوتر برود. پس از قتل نظام دکن تازه به سلطنت رسیده دوپلیکس توانست برگزیده خود را بر تخت سلطنت حیدرآباد دکن بنشاند و تعدادی سرباز
ص: 103
فرانسوی را، تحت امر افسری لایق به نام دوبوسی، مأمور حفظ تاج و تخت او کند. هدف از این اقدامات تحت فشار قرار دادن مدرس و محاصره آن و سرزمینهای در تصرف مخالفین بود. با آشکار شدن این نقشه، شرکت انگلیسی ناچار شد به طرفداری از محمد علی، فرزند فرمانداری که در سال 1749 شکست خورده بود، بشتابد. وی در دژ کوهستانی تریچینوپولی مقاومت کرد و به صورت عامل کلیدی در روابط میان دو کمپانی درآمد. با پیدا شدن روبرت کلایو وضع به گونهای غیر منتظره تغییر کرد. کلایو شخصیتی دردسر آفرین بود که به عنوان یکی از منشیهای حکومتی به مدرس فرستاده شده بود. خیلی زود معلوم شد که وی در راهاندازی و مدیریت جنگهای چریکی نبوغی سرشار دارد. در سال 1751 با نیرویی کوچک 210 نفری، آرکوت را تصرف کرد. توانست پنجاه روز در برابر محاصره فرانسویان پایداری کند. سرانجام نیروهای فرانسوی شکست خوردند و نامزد آنان برای تخت سلطنت نظام دکن؛ چنداصاحب جان خود را از دست داد. سیاستهای دوپلیکس با ناکامی روبرو گشت، و دو سال بعد به فرانسه باز خوانده شد.
مرحله سوّم و فرجامین نیز با جنگهای هفت ساله آغاز شد. نخست انگلیس وارد عمل شد. امّا نیروهای آن به سوی بنگال منحرف گردید. چون در سال 1785 نیروهای فرانسوی وارد عمل شدند، به علّت مدیریت نارسا و حسادتهای شخصی فرماندهانشان، از خود ناتوانی نشان دادند، نتوانستند مدرس را تصرف کنند. در سال 1760 در واندیواش شکست سختی خوردند، دوبوسی اسیر شد، فرمانده کله شق فرانسوی؛ لائی، هشت ماه با شجاعت در پوندشیری محصور مقاومت کرد، سرانجام ناچار به تسلیم شد. این ماجرا پایان واقعی سعی و کوشش فرانسویان برای کسب قدرت در هند بود. این که دوباره در سال 1782 سروکله آنان در هند پیدا شد مرحله زودگذری بود که به علت نبوغ دریا سالار فرانسوی دوسوفران امکان یافت.
در این مبارزه آنچه باعث کامیابی انگلیسیها شد کاربرد با درایت نیروی
ص: 104
دریایی و در اختیار داشتن منابع وسیعتر و پشتیبانی مداومتر از سوی اروپا بود. در هر دو طرف رهبران توانمندی چون دوپلیکس و دوبوسی در میان فرانسویان و رؤسایی چون کلایو، پیگو، و لارنس در میان انگلیسیها وجود داشت. امّا انگلیسیها مدیران درجه دوم با کفایتتری داشتند که با یکدیگر صمیمانه همکاری میکردند. هر چند هندیها فرانسویان را جذابتر مییافتند، امّا انگلیسیها به علّت تجربه دراز مدت میدانستند که با هندیها چگونه باید برخورد داشت و رفتار کرد. امّا نتایج این مبارزه، که امروز طبیعی است محلی و بیاهمیت بنماید (در واقع نیز تمام عملیات محدود و مختصر بود)، تنها منحصر به این نبود که قلمرو هندوستان برای انگلیسیان بیرقیب گذاشته شود. جریان این مبارزه باعث پیدایش الگوهایی شد که به شدّت در چگونگی برخورد آنان با مسائل بسیار حیاتیتر بنگال تأثیری سرنوشتساز گذاشت. یکی آمادگی هندیها برای مددجویی از بیگانگان بود با این تصور که دخالت آنان در هر اختلاف و منازعه محلی نتیجهای قطعی به بار میآورد.
نکته دیگر این که اروپاییان اطمینان پیدا کردند نیروهای مسلح آنان، در شرایط هندوستان، بر نیروهای مسلح محلی برتری دارد. برتری ناشی از تعلیم و انضباط نسبت به سپاهی که فاقد این صفات بود. همچنین قدرت آتش سنگین تفنگها و توپهای اروپاییان میتوانست حمله سواره نظام دشمن را، پیش از آن که به صف پیاده نظام برسد، در هم شکند. اینگونه بود که قدرت بازوی اصلی نیروهای مسلح بیاثر شد و مانند ایام گذشته پیاده نظام کوچک، امّا تعلیم دیده و منضبط، اختیار را به دست گرفت. الگوی سوم حکومتهای هندی دستنشانده اروپایی بود. دوپلیکس آفریننده این سیاست بود که دوبوسی آن را در حیدرآباد پیاده کرد. هدف او این بود که از مشروعیت و قدرت هندی، برای نابودی تجارت انگلیسیها، استفاده کند. روش به کار برده شد این بود که به حمایت خود از حکمران هندی چنان جنبه حیاتی بدهد که حکمران هندی ناچار از پیروی از خواستههای او شود. دوبوسی این روش
ص: 105
را با زرنگی و مهارت هر چه تمامتر در حیدرآباد به کار برد که ظاهرا برای حکومت ضرری نداشت. امّا پیش فرض توفیق این سیاست، وجود عاملی با کفایت و حکومتی نسبتا باثبات و عدم حضور نیروی اقتصادی قوی دیگری بود که نخواهد این سیاست را تغییر دهد. وقتی که کلایو به سوی بنگال شراع گشود، این قصد را داشت تا در آنجا نیز همین سیاست را پیاده کند. امّا اوضاع بنگال با حیدرآباد تفاوت فاحش داشت