گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
[لهراسب و بخت‌نرسی]





گویند: لهراسب برادرزاده كی كاوس بود. وی برای خود تختی زرّین و گوهرنشان برگزید و شهر بلخ را در خراسان برای او ساختند و آن را زیبا [1] نام نهاد. وی نخستین كسی است كه دیوانها پدید آورد و برای خود سپاه برگزید و پادشاهی خویش را نیرومند ساخت و زمین را آباد كرد. به روزگار او شكوه توران بالا گرفت. از این روی، بلخ را جایگاه خویش كرد تا با توران بجنگد. بختنصر را اسپهبد اهواز تا سرزمین روم در باختر دجله كرد. وی را به پارسی بخت‌نرسی گفته‌اند. بخت‌نرسی [2] چون به دمشق رسید مردم با وی سازش كردند. سرداری را به بیت المقدس فرستاد و با شاه اسرائیلیان كه مردی از فرزندان داود بود سازش كرد و از وی چندین گروگان گرفت و بازگشت. چون به طبریه رسید فرزندان اسرائیل بر شاه خویش بشوریدند و او را كشتند.
به او گفتند:
- «به بابلیان گروگان دادی [3] و ما را زبون داشتی.» سرانجام كاری كه با شاه خویش كردند آن بود كه سردار بخت‌نرسی آن چه را كه گذشت در نامه‌ای به وی گزارش كرد و بخت‌نرسی به وی پاسخ نوشت كه در جای
______________________________
[ (1)] زیبا، در متن: حسناء.
[ (2)] در طبری (2: 645): بخترشه، و در حواشی آن بخت‌نرسه، بخترسه آمده است. در فارسنامه نیز بخت‌نرسی است.
[ (3)] در متن: داهنت: در طبری (2: 646): راهنت (گروگان داده‌ای). آن چه در متن آمده مصحف ضبط طبری است كه ضبط طبری درست‌تر می‌نماید.
ص: 79
خویش بماند تا وی بدو بپیوندد و گروگانهایی را كه با وی‌اند گردن زند. بخت‌نرسی روان شد و به بیت المقدس رفت. پس شهر را به زور بگرفت و جنگ آوران را بكشت و زن و فرزندشان را در بند كرد و دیگران به مصر گریختند.
بخت‌نرسی به شاه مصر نوشت:
- «از بندگان من گروهی به سوی تو گریخته‌اند. آنان را به نزد من فرست و گر نه با تو بجنگم [27] و كشورت را به زیر سم ستوران گیرم.» شاه مصر بدو نوشت:
- «آنان نه بندگان تو كه آزادگانند و فرزندان آزادگان.» آنگاه، بخت‌نرسی به جنگ او رفت و او را بكشت و مردم مصر را برده كرد و با بردگان بسیار از مردم فلسطین و اردن كه دانیال پیامبر و پیمبرزادگان دیگر در میان ایشان بودند بازگشت و بیت المقدس از آن هنگام ویران ماند.
لهراسب، آرزوهای بزرگ داشت، دوراندیش بود. شاهان پیرامون ایرانشهر را سخت سركوب كرد. شاهان روم و باختر و هند سالانه بدو باژ می‌پرداختند و از زیب و فرّی كه داشت از وی می‌شكوهیدند و شاه شاهان‌اش می‌شناختند. بخت‌نرسی از بیت المقدس گنج‌ها و خواسته‌های كلان برای لهراسب آورده بود.
آن گاه، لهراسب همین كه سالخورده شد و خویشتن را ناتوان بدید، پسرش گشتاسپ [1] را به شاهی برنشانید و خود كناره گرفت. پادشاهی وی، چنان كه گفته‌اند، یكصد و بیست سال بوده است.
گویند: بخت‌نرسی كارگزار لهراسب بود و از سوی او به شام و بیت المقدس رفت تا یهودان را از آن جای بیرون كند كه چنین كرد و بازگشت، سپس كارگزار پسرش گشتاسب، آن گاه كارگزار بهمن پور گشتاسب بود. گویند كه بهمن در بلخ كه به آن زیبا [حسناء] می‌گفتند بماند و بخت‌نرسی را برای بیرون راندن یهود از بیت المقدس بدان جای گسیل داشت، گویند از آن روی كه شاه اورشلیم بر فرستادگان بهمن بر آشفته بود و برخی از ایشان را بكشته بود، از این روی، بخت‌نرسی بدان جای رفت و مردم آن را برده
______________________________
[ (1)] در متن: بشتاسف. در طبری (2: 647): بشتاسب. گونه دیگر آن، گشتاسپ و ویشتاسپ. به پارسی میانه:
psatsiV
. (فره‌وشی).
ص: 80
گرفت و بیت المقدس را ویران ساخت و به بابل بازگشت و متنیا را شاه [فرزندان اسرائیل] كرد و صدقیا بر او نام نهاد. بخت‌نرسی همین كه به بابل بازگشت صدقیا از وی سرپیچید و بخت‌نرسی بار دیگر به جنگ وی رفت و بر او چیره شد و شهر و كنشت را ویران ساخت. پسرش را سر برید و چشمان پدر را با میل گداخته كور كرد و با خود به بابل برد. فرزندان اسرائیل لختی در بابل بماندند و آن گاه به بیت المقدس بازگشتند. از پیروزی بختنصر كه همان بخت‌نرسی است تا مرگ او، در این گزارش كه هم اكنون آورده‌ایم، چهل سال بوده است.

[نمرود و بلتنصّر]

پس از بخت‌نرسی پسرش نمرود و آن گاه پسرش بلتنصّر پادشاه شد. كارداری او بر سامان نبود و بهمن را خوش نیامد. پس وی را بركنار داشت و كورش [1] را به پادشاهی برداشت. [28]

[كورش]

بهمن به كورش دستور داد تا با فرزندان اسرائیل نرمی كند و بگذارد تا هر كجا كه خود بخواهند بمانند و به سرزمین خویش بازگردند و بر ایشان كسی را بگمارد كه خود برمی‌گزینند. آنان دانیال پیمبر را برگزیدند و كورش كار ایشان را به وی سپرد. پادشاهی كورش و روزگار او را از ویرانی بیت المقدس به دست بخت‌نرسی شمارند كه هفتاد سال بوده است.

[خشایارشا]

آن گاه، مردی از خویشان بهمن با نام خشایار [2] پور كورش پور جاماسب دانشمند هم
______________________________
[ (1)] در متن: كیرش. كه همان كورش یا كور و در پارسی باستان است. به یونانی و رومی كورس و سیروس گفته‌اند. (پیرنیا 1: 232).
[ (2)] در متن: اخشوارس. این نام نیز گوناگون است: اخشوارش، اخشویرش، خشایارشا، خشیارشا. (پیرنیا و فرهنگها).
ص: 81
از سوی بهمن پادشاه سرزمین بابل شد. كار خدا بود كه خشایارشا را از زنی اشیر [1] نام كه از كنیزان بنی اسرائیل بود پسری آمد كه نام كورش بر وی نهاد.

[كورش]

پس از پدر، وی كه سیزده ساله بود به پادشاهی رسید. تورات را از دایی خود بیاموخت و از كار دانیال و یاران او همچون حننیا و عزاریا و عزیر آگاه گردید. فرهیخته شد و دانشها را فرا گرفت. فرزندان اسرائیل از او درخواستند تا بگذارد كه به سوی بیت المقدس برون روند. وی سر باز زد و گفت:
- «اگر از شما هزار پیمبر با من باشند، تا زنده‌ام از شما هیچ كس از من دور نشود.» كورش كار داوری را به دانیال سپرد و دستور داد تا آن چه را كه بخت‌نرسی از بیت المقدس گرفته بود و در گنجینه‌ها بود برون آرد [و باز پس دهد. [2]] به روزگار كورش ساختند و آباد كردند، و بهمن آن گاه كه سیزده سال از پادشاهی كورش در بابل گذشته بود بمرد.
توراتیان در كار بخت‌نرسی سخن‌های گوناگون گویند كه فرو نهاده‌ایم جز یك چیز كه گویند: بخت‌نرسی آن گاه كه بیت المقدس را ویران ساخت، دستور داد تا هر مرد سپر پر از خاك كند و در بیت المقدس ریزد. پس، چندان خاك ریختند كه آگنده شد.
بخت‌نرسی چون به بابل بازگشت بردگان بنی اسرائیل انبوه شدند. گفت تا كسان را كه در بیت المقدس بودند گرد آرند، همگی فراهم شدند. سپس از بردگان هفتاد هزار پسر برگزید و چون دستاورد سپاه او برون آمد، از او درخواستند تا پسران را در میان ایشان بهر كند. شماری را در میان شاهان بهر كرد [29] و به هر یك چهار پسر رسید. دانیال پیامبر، حننیا، میشایل و هفت هزار تن از دوده داود و یازده هزار تن از دوده آسر یعقوب، و بر همین شماره دوده‌های فرزندان دیگر یعقوب، از همان بردگان بوده‌اند.
______________________________
[ (1)] اشیر. در متن چنین است. ضبط طبری (2: 653) «اشتر» است.
[ (2)] افزوده از طبری 2: 654.
ص: 82

[بخت‌نرسی و تازیان]

بخت‌نرسی، سپس بر تازیان بتاخت، كه این به روزگار معدّ پور عدنان بوده است. وی بر سوداگران تازی كه به سرزمین او كالا می‌آوردند و با دانه و خرما و جامه و جز آن سودا می‌كردند یورش برد. هر كه را كه بگرفت گرد كرد و در نجف دژی استوار بساخت و آنها را در آن دژ جای بداد و بر آنان نگهبانان گماشت. سپس آواز داد و مردم را به جنگ خواند. مردم آماده كارزار شدند و خبر در میان تازیان پیرامون بپراكند. پس تیره‌هایی از ایشان از در آشتی در آمدند و بخت‌نرسی با آنان به نیكی رفتار كرد و در كنار فرات جای شان بداد كه اردوگاه خویش را در همان جا بساختند و آن را انبار نامیدند.
بخت‌نرسی مردم آن دژ را آزاد گذاشت و تا وی زنده بود در همان جای بماندند و چون بمرد به مردم انبار پیوستند و آن دژ ویران ماند.

[پادشاهی گشتاسب]

سپس، گشتاسپ پور لهراسپ پادشاه شد. شهر فسا را همو بساخت. وی نخستین كس است كه دیوان‌های دبیران، به ویژه، دیوان نامه‌ها را گسترش بداد و دبیران را فرمود تا نامه‌ها دراز نویسند و انگیزه‌ها و سبب‌ها را در آن باز نمایند. او را دو دیوان بود: دیوان باژ، و دیوان هزینه‌ها. آن چه درآمد بود در دیوان باژ و آن چه به هزینه برون می‌شد در دیوان هزینه‌ها نوشته می‌آمد. وزیر او را، كه بزرگ فرمانداراش می‌خواندند، آیین آن بود كه، برای خود جانشینی داشت با نام ایران آمارگر [1] كه پیش شاه می‌رفت و كارها گزارش می‌كرد و جانشین وزیر می‌بود. بر دیوان نامه‌ها كسی بود با نام دبیربد [2]. دبیری به دربار داشت كه اگر در پایگاه كسی كوتاهی می‌شد یا از پایه‌ای فرو می‌افتاد به نزد وی می‌رفت و او پایه آن كس را باز می‌نمود و آن چه در دفتر وی بود، همان به كار بسته می‌آمد. [30]
______________________________
[ (1)] در متن: ایرانمارغر. به پارسی میانه: ایران آمارگر. (معین، حواشی برهان).
[ (2)] در متن: دبیرفذ.
ص: 83

[سخن از زردشت]

زردشت به روزگار گشتاسپ برآمد. گشتاسپ را به آیین خویش بخواند. در آغاز نپذیرفت و سپس باور كرد و آیین و نامه‌ای كه آورده بود بپذیرفت. نامه‌ای بود كه بر دوازده هزار پوست گاو كنده و با زر نگاشته می‌آمد. گشتاسب این نامه را به استخر فرستاد و هیر بدان را بر آن گماشت و توده مردم را از آموختن آن بازداشت. وی در هند آتشكده‌هایی بساخت. وارسته شد و به پرستش پرداخت. گشتاسپ با خرزاسپ پور كی سواسپ برادرزاده افراسیاب بساخت و با گونه‌ای از سازش، توران را زیر فرمان آورد. در پیمان سازش آمده بود كه گشتاسپ را در سرزمین خرزاسپ ستوری باشد همچون ستورانی كه به دربار شاهان می‌دارند. زردشت بر گشتاسپ رای زد تا پیمان سازش بشكند و با شاه توران دشمن شود. گشتاسپ بپذیرفت. كس به سوی ستور و ستوربان فرستاد و باز گردانیدشان و این چنین پیمان بشكست. خرزاسپ به خشم آمد و نامه‌ای تند به وی نوشت و فرمود تا زردشت را به سوی او فرستد و سوگند خورد كه اگر سرباز زند به جنگ وی آید و خون وی و خاندان او بریزد.
پیك چون نامه بیاورد، گشتاسپ پاسخی تندتر نوشت و نوشت كه با وی بجنگد و اگر وی خویشتن از جنگ بدارد او نخواهد داشت. آن گاه به سوی یك دیگر رفتند و برادران و خانگیان را همراه بردند. در آن جنگ از دو سوی بسیار كسان كشته شدند و اسفندیار پور گشتاسپ دلاوری‌ها كرد و بیدرفش جادو را در جنگ تن به تن بكشت و توران بشكستند و بسیار كشته شدند و خرزاسپ بگریخت و گشتاسپ به بلخ بازگشت. [31] چون سالی چند از آن جنگ بگذشت مردی فرّخ [1] نام بر اسفندیار سخن چید و گشتاسپ را دل بر وی چركین ساخت كه، وی در اندیشه شاهی است و پندارد كه به شاهی سزاوارتر باشد و این كه مردم را دل با وی است. گشتاسپ گفته فرخ را باور كرد و نرمی و شكیبایی از كف بهشت و او را از جنگی به جنگ دیگر فرستاد، چنان كه در جنگها همه پیروزی با وی بود. آن گاه فرمود تا او را در بند كردند و به دژی بردند كه زندان زنان بود و خود به كوه تمیدر [2] رفت، تا آیین بیاموزد و پرستش كند. و پدرش لهراسپ را كه پیری
______________________________
[ (1)] در متن: فروّخ.
[ (2)] تمیدر. در متن: طمیدر. تمیدر كوهی است در بلخ.
ص: 84
كهنسال و فرتوت بود در شهر بلخ گذاشت و گنجینه‌ها و خواسته‌ها همه را به زن خویش داد.
فرجام این كار آن بود كه جاسوسان خرزاسپ را از كار گشتاسپ بیاگاهانیدند و خرزاسپ با سپاهی گران از كشور خویش به سوی بلخ رفت و آن گاه كه به كشور پارس رسید، برادرش گوهرمزد [1] را كه نامزد پادشاهی بود با سپاهی گران پیش فرستاد و گفت شتابان تا دل آن سرزمین پیش تازند و بر شهرها و آبادی‌ها بتازند و مردم را بكشند.
گوهر مزد چنین كرد. خونها بریخت و پرده‌ها بدرید و برده‌های بی شمار بگرفت.
خرزاسپ نیز از پی او برسید، دیوان و دفتر را هر چه بود بسوخت، لهراسپ و هیربدان را بكشت و آتشكده‌ها را ویران ساخت و بر خواسته‌ها و گنجها دست یافت و دو دختر گشتاسپ را به كنیزی گرفت. درفش كاویان از دستاوردهای وی در این یورش بود. سپس در پی گشتاسپ بتاخت و گشتاسپ بگریخت تا در كوه تمیدر در كناره پارس پناه گرفت.
از دشواریهایی كه دید سخت دلتنگ شد و از كاری كه با اسفندیار كرد پشیمان گردید.

[جنگ اسفندیار و خرزاسپ]

گویند: گشتاسپ جاماسپ را به سوی اسفندیار گسیل كرد تا وی را از زندان برهاند و پیش او آرد. اسفندیار چون به نزد پدر بازگشت پدر پوزش خواست و به وی نوید داد كه تاج پادشاهی را بر سرش نهد و گفت با وی آن كند كه لهراسپ با وی كرده بود. او را سالار سپاه خویش كرد و فرمود تا به جنگ خرزاسپ رود. اسفندیار از شنیدن سخن پدر خشنود شد. خمید و بزرگش داشت و كار را به دست گرفت و گفت تا ساز و برگ رزم آماده كنند. [32] در همان شب یاران را آماده ساخت و چون بامداد شد گفت تا در شاخها بدمند. پس با سپاه به سوی توران بكوچید. توران همین كه سپاه وی بدیدند شتابان به سوی وی روی آوردند، و از یك دیگر پیشی می‌جستند. گوهر مزد و اندرمان نیز با آنها بودند. جنگ در گرفت و اسفندیار نیزه به دست، چون آذرخش به لشكر زد و با ایشان درآمیخت و نیزه را در ایشان به كار گرفت. و چیزی نگذشت كه رخنه‌ای بزرگ در میان ایشان انداخت، و در میان توران افتاد كه:
______________________________
[ (1)] در متن: جوهرمز. (گو+ هرمزد هرمزد پهلوان).
ص: 85
- «اسفندیار از زندان آزاد شده است» پس بشكستند و بگریختند و پروای چیزی نداشتند و اسفندیار با پرچم بزرگ، همان درفش كاویان، كه بازپس گرفته بود بازگشت و پرچم را برافراشت و با خود ببرد.
اسفندیار چون به نزد گشتاسپ رسید، پدر از پیروزی پسر خرسند شد و فرمود تا در پی توران بتازد و اگر بر خرزاسپ دست یافت او را در برابر خون لهراسپ بكشد، نیز گوهر مزد و اندرمان را به خونخواهی فرزندانش نابود سازد و دژهای توران را ویران كند و شهرهاشان بسوزاند و مردم توران را به خونخواهی هیربدان بكشد و اسیران را برهاند و از سرداران و بزرگان، بسیار كسان را با وی فرستاد.
سپس، اسفندیار به توران زمین درآمد و كارها كرد كه كس نكرده بود. به دنبال عنقا رفت و او را با تیر بزد و رویین دژ [1] را به زور بگشود و شاه آن جای و برادران و سپاهیان وی را بكشت و خواسته‌ها تاراج كرد و زنان و فرزندان او را برده كرد و دو خواهر خویش را برهانید و پیروزی خویش را به پدر بنوشت.

[یاسر انعم از شاهان یمن]

از شاهان یمن تا روزگار سلیمان یاد كرده‌ایم. آنگاه پادشاهی به یاسر پور عمرو رسید كه به وی یاسر أنعم گفته‌اند از آن روی كه تازیان را می‌نواخته است. [2] وی، به آهنگ كشورگشایی به باختر تاخته بود و چون به وادی الرمل [درّه ریگ] رسید، جایی كه كسی بدان نرسیده بود، توده‌های ریگ چندان بود كه گذرگاهی ندید و درماند و در همان جا بماند كه ناگهان ریگ پراكنده شد. از خانگیان یكی را فرمود تا با یاران خویش بگذرد. بگذشتند و بازنگشتند. از این روی، گفت بتی از مس بساختند و بر سنگی بزرگ بر كناره آن درّه برداشتند و بر سینه آن به خط مسند [3] چنین نوشتند:
«این بت از آن یاسر انعم حمیری است، بدان سوی آن راهی نباشد، پس، كس به دشواری نیفتد كه نابود شود.» [33]
______________________________
[ (1)] رویین دژ، در برابر مدینة الصفر در متن. در طبری (2: 680): دز روئین. از نامهای شهر بخاراست. (دهخدا).
[ (2)] این توجیه مبتنی بر ریشه كلمه أنعم است. گونه‌های دیگر ضبط این نام: یاسر ینعم، یاسر تنعم، یاسر یهنعم از شاهان سبا. نگاه كنید به: دهخدا، نیز جواد علی، المفصل فی تاریخ العرب قبل الإسلام 1: 48.
[ (3)] خط حمیریان در یمن.
ص: 86

[تبّع پور زید]

پس از یاسر، پادشاهی به تبّع رسید. وی همان تبان است، یا بو كرب پور ملیكیكرب، تبّع پور زید، پور عمرو، پور تبّع ذو الاذعار، پور ابرهه، پور ذو المنار، پور رایش، پور قیس، پور صیفی، پور سبا.
این تبّع به روزگار گشتاسپ و اردشیر بهن پور اسفندیار پور گشتاسپ بوده است.
وی از جای برون شد و بتاخت تا به انبار و موصل و آن گاه به آذربایگان رسید. در آذربایگان با توران دیدار و نبرد كرد و آنان را بشكست. رزمندگان را بكشت و زنان و فرزندان را برده كرد. روزگاری در آن جای بماند. شاهان از وی بشكوهیدند و پیشكش به نزد وی می‌بردند. فرستاده هند نیز پیشكش‌ها و ارمغان‌های نادیده و نو از دیبا و مشك و جز آن، به نزد وی بیاورد و تبّع چیزها بدید كه مانندش را هرگز ندیده بود.
تبع به فرستاده هند گفت:
- «شگفتا! این همه در كشور شماست؟» فرستاده گفت:
- «نیك نام مانی [1]، آن چه بینی اندكش در هند و بسیارش در چین است.» و از كشور چین و پهناوری سرزمین و فراوانی نواختها و شگفتیهای آن برای وی بگفت. تبّع كه این سخن بشنید سوگند خورد كه چین را بگشاید. پس، با حمیریان سوی چین بتاخت و با سپاهی گران به چین درآمد، چنان كه جنگندگان چین را بكشت و آن چه دید بروفت.
گویند: رفتن و ماندن‌اش در چین و باز آمدن در هفت سال بوده است. وی دوازده هزار سوار حمیری را در تبّت نهاد كه تبّتیان امروز همانهایند كه از تازیان‌اند و اندام و رنگ تازیان دارند.
______________________________
[ (1)] در برابر «أبیت اللعن». درودی است آفرین‌گونه كه بر شاهان تازی می‌گفته‌اند. ابن منظور در لسان العرب گوید: یعنی، سرباز زنی از كردن كاری كه بدان نكوهش و نفرین‌ات كنند. كه: ستوده باشی یا، دشنام از تو دور باشد. یا، سزاوار نفرین نشوی.
ص: 87

[اردشیر بهمن]

پس از گشتاسب، پادشاهی به اردشیر بهمن رسید. دستش به همه سوی رسید [1] كشورها را به نیرو بگرفت، چنان كه سرانجام اقلیمها همه از آن خویش كرد. در سواد شهری بساخت كه به همینیا [2] شناسندش. وی پدر دارا [ی بزرگ [2]] و پدر ساسان است كه ساسان خود پدر پارسیان پسین: بابك و پسران اوست. بهمن پور اسفندیار، بزرگ منش و فروتن و پسندیده خوی بود. وی در آغاز نامه‌های خود چنین می‌نوشت:
- «از اردشیر بهمن بنده و كارگزار خدا و كاردار شما.» [34] گویند: وی با هزار هزار سپاهی به جنگ روم درونی [3] رفت، و شاهان روی زمین به وی باژ می‌دادند. وی سرانجام بمرد و پسرش دارا [ی بزرگ [4]] در شكم مادر بود، از این روی، دخترش همای [5] را به پاس پدر به پادشاهی برداشتند. وی از بزرگترین شاهان ایران و در كارسازی از برترین‌شان بوده است. وی را نوشته‌ها و نامه‌هاست كه از نامه‌های اردشیر و اندرز او [6] بالاتر است. معنی بهمن نیك پندار است.

[همای]

آن گاه، همای، دختر بهمن كه دارای بزرگ را هم از وی در شكم می‌داشت پادشاه شد. همای از پدر خواست كه تاج پادشاهی را به نام فرزندی كه وی در شكم داشت كند و وی را از دیگران پیش دارد. بهمن چنین كرد. ساسان پور بهمن كه در آن هنگام مردی بود خویشتن را برای پادشاهی آماده می‌ساخت و آن را بی‌گمان از آن خویش می‌دانست. از
______________________________
[ (1)] در متن: انبسطت یده. از همین روی وی را دراز دست (طویل الباع، طویل الیدین) گفته‌اند. ماكروخیرMaKroxeir در پلوتارك و مقروشیر كه در بیرونی آمده است نیز به همین معنی است. (نگاه كنید به طبری 2: 486، بیرونی، الآثار الباقیة ص 11).
[ (2)] همینیا. طبری (2: 687) گوید: و آن را آزاد اردشیر نام كرد. آبادی بزرگی در كنار دجله و بالای نعمانیه.
(مراصد الاطلاع).
[ (3)] الرومیة الداخلة، در متن.
[ (4)] افزوده از نسخه ملك.
[ (5)] در متن: خمای. در طبری (2: 688) و پانوشت‌های آن: خمانی، همای، خمای، كه برابر است با هماك:
فرخنده، خجسته. (حواشی برهان).
[ (6)] متن اندرز اردشیر را در همین بخش كتاب (ص 114) می‌بینید.
ص: 88
این روی چون كار پدر بدید بر وی گران آمد. پس به استخر رفت و وارستگی پیش گرفت و زیورها به كناری نهاد. رمه كوچكی برگزید و گوسپندان را هم خود سرپرستی می‌كرد.
مردم كار او را زشت شمردند و گفتند:
- «ساسان چوپان شده است!» با این سخن به وی دشنام می‌گفتند. سپس، چون دارا ببالید، تاج را به وی دادند.
همای، با دلیری و رای و هوش فرمان راند. وی سپاهی را به جنگ روم فرستاد كه برای وی پیروزی آورد. دشمنان را سركوب كرد و از دست یازی به پیرامون كشور بازشان داشت. هم از كارسازی وی، مردم به فراوانی و آسایش رسیدند. تا سرانجام پسرش دارا پور بهمن به پادشاهی رسید.

[دارا پور بهمن]

وی در بابل بماند. از كشورش نكو پاس می‌داشت. بر شاهان پیرامون چیره بود و به وی باج می‌گزاردند. در پارس شهری بساخت كه نامش دارابگرد كرد. برای پیك اسپان نهاد و [به نشانه پیك [1]] دم‌هاشان را بپیراست. پسرش دارا را دوست می‌داشت چندان كه نام خویش بر وی نهاد و پس از خود پادشاهی را از آن وی كرد. وزیری داشت رشتین نام [35] كه در خرد ستوده بود. میان وی و پیری [2]- پسری كه با دارای كوچك پرورش یافته بود- دشمنی برخاست. رشتین پیش شاه، بر او سخن بچید. گویند كه شاه نوشابه‌ای به پیری بنوشانید كه از آن بمرد. این بود كه دارای كوچك كینه رشتین و كسانی را كه به وی كمك كرده بودند، به دل گرفت.

[دارا [3] پور دارا پور بهمن]

دارای دارای بهمن چون بر تخت نشست نخستین چیزی كه در آیین تاجگذاری خویش گفت این بود كه:
______________________________
[ (1)] افزوده از ثعالبی: 398.
[ (2)] در متن: بیری.
[ (3)] در متن عربی، عنوان «دارا الاصغر» (دارای كوچك) را به پیروی از خود متن نهادم.
ص: 89
- «هرگز كسی را به پرتگاه نرانیم. لیك، هر كه افتد بازش نخواهیم داشت.» وی برادر پیری [1] را به دبیری برگزید و به پاس برادرش رشتین و دوستی كه با وی داشت وزیر خویش كرد و وی در پایه وزیری نبود و كارآیی رشتین نداشت. فرجام كار آن بود كه پیری، دارا را بر یاران خویش بد دل كرد و به كشتن برخی‌شان وا داشت. این بود كه ویژگان و توده مردم از وی بهراسیدند و از او بیزار شدند. وی مردی كینه‌توز و زورگو بود. اسكندر چون كار وی بدانست بر او یورش برد و این هنگامی بود كه مردم از او خسته بودند و لشكر از وی بیمناك شده بود و مردم می‌خواستند كه از وی بیاسایند. از همین روی، از یاران مهتر و سران سپاه او، بسیار كسان به اسكندر پیوستند و رازهای كارش به وی بازگفتند و وی را بر دارا دلیر كردند. این بود كه در جزیره به هم رسیدند و یك سال بجنگیدند و سرانجام مردانی از یارانش، بر او یورش بردند و وی را بكشتند و بدین كار به اسكندر نزدیكی جستند. لیك، اسكندر فرمان به كشتن‌شان داد و گفت:
- «این كیفر كسانی است كه بر پادشاه خویش گستاخ شوند.» سپس، روشنك دختر دارا را همسر خویش كرد و آن گاه به هند و خاور زمین لشكر كشید و همه جا را از آن خویش كرد و به آهنگ اسكندریه بازگشت. دارا در سواد بمرد و تنش را در تابوتی زرّین برای مادرش بردند. پادشاهی وی چهارده سال بپایید. سرانجام كشور روم كه پیش از اسكندر پراكنده بود به هم پیوست و پادشاهی پارسیان كه زان پیش پیوسته بود، از هم بگسست.

[از كارها و ترفندهای اسكندر]

فیلیپوس پدر اسكندر با دارا سازش كرده بود كه هر سال باجی معین به نزد وی فرستد. چون فیلیپوس بمرد [36] و اسكندر بر تخت نشست و چشم آز به كشور دارا بست، سر باز زد و از آن پس، باج را به نزد دارا نفرستاد و دارا را این چنین در خشم برد.
پس، دارا نامه‌ای نوشت و در آن، اسكندر را به كار بدش و ندادن آن باج كه پدرش سالانه به وی می‌پرداخت سرزنش كرد و گفت:
______________________________
[ (1)] پیری (بیری در متن): نام كسی است چنان كه گذشت.
ص: 90
- «گزاردن باج را كه پدرت فیلیپوس به نزد من می‌فرستاده است، از چه روی فرو نهاده‌ای؟ جز كودكی و نادانی تو را بدین كار نخوانده است. چوگان و گوی و پیمانه‌ای از كنجد به نزد تو فرستاده‌ام تا بدانی كه برای تو، بازی با كودكان به كه پادشاهی كنی و جامه شهریاری بر تن پوشی. اگر كاری جز آن كنی كه فرموده‌ام و همچنان فرمان برانی، كس فرستم تا تو را در بند كند و به نزد من آرد. شماره سپاهی كه به سوی تو گسیل خواهم كرد، به شماره دانه‌های كنجدی است كه به نزد تو فرستاده‌ام.» [1] اسكندر در پاسخ دارا چنین نوشت:
- «آن چه در نامه‌ات مرا بدان فرموده‌ای دریافته‌ام و در آن چه فرستاده‌ای، از چوگان و گوی، اندیشیده‌ام و آن را به شگون گرفته‌ام، چرا كه افكننده گوی، آن را به سوی چوگان افكند و چوگان، گوی را به سوی خویش كشد. من زمین را به گوی مانند كرده‌ام و آن را به شگون پادشاهی بر سراسر زمین و دست یافتن بر جهان گرفته‌ام و به شگون آن كه كشور دارا به كشور خویش بپیوندم و سرزمین وی بر سرزمین خویش بیفزایم. كنجدی را كه فرستاده‌ای، چون گوی و چوگان دیده‌ام. چه، كنجد چرب است، تلخ و تند نباشد. همراه این نامه كیسه‌ای خردل فرستاده‌ام. هر چند اندك است، لیك در نیرو و تندی و تلخی، به بسیاری همان چیزی است كه تو فرستاده‌ای. آری سپاهیان من در برابر تو این چنین تلخ و تند باشند.» [2] چون پاسخ اسكندر به دارا رسید، دارا سپاه خویش گرد كرد و آماده جنگ با اسكندر
______________________________
[ (1)] نقل این نامه و چند نامه دیگر كه در جای خود به آنها اشاره خواهد شد، در متن به طور غیر مستقیم است كه با تغییر فعلها از سوم شخص به دوم شخص به قالب نقل مستقیم برگردانیده شده است، بی آن كه هیچ گونه تغییر دیگری در آن پدید آمده باشد.
[ (2)] نگاه كنید به پانوشت نامه پیش.
ص: 91
شد. اسكندر نیز آماده شد و سوی كشور دارا بتاخت. چون به یك دیگر رسیدند و آن دو سرهنگ از سر چاپلوسی و بهره‌مندی در نزد اسكندر، كار خویش بكردند- با آن كه اسكندر دارا را زنده و در بند خواسته بود،- و اسكندر از آن چه شد آگاه گشت، سوی دارا بیامد و در كنار وی بایستاد. دید كه جان می‌دهد، از ستور به زیر آمد و با دارا گفت كه كشتن وی را نمی‌خواسته است و آن چه بر او رفته به رای او نبوده است.
سپس اسكندر گفت: «آن چه در دل داری از من بخواه تا به جای آرم.» دارا گفت: «مرا دو نیاز است: نخست آن كه كین مرا از آن دو مرد كه مرا به نیرنگ كشته‌اند بتوزی، دوم آن كه دخترم روشنك را همسر خویش كنی.» اسكندر هر دو را بپذیرفت. فرمود تا آن دو مرد را كه بر پادشاه خویش گستاخ شدند بر صلیب كردند و سپس روشنك را به زنی گرفت [37] و سرزمین ایران را همه از آن خویش كرد.
گویند: دو مردی كه دارا را بكشتند دستور از اسكندر داشتند، و این كه اسكندر با آن دو پیمان بسته بود و چون وی را از پای درآوردند، پیمان بجای آورد و پاس پیمان بداشت و آن گاه گفت:
- «پیمان را به كار بسته‌ام. لیك جان شما در پیمان نبوده است. از این روی، من شما را می‌كشم، كه كشندگان شاه را جز با پیمانی كه به جای نیاید، زنده نتوان داشت.» و هر دو مرد را بردار كردند و بكشتند.
نیز گویند: اسكندر در آن روزها كه با دارا نبرد می‌كرد، خویشتن نزد دارا و به میان سپاه وی می‌رفت كه، من فرستاده اسكندرم، و این چنین، از بسیاری چیزها كه بدانستن آن نیازمند بود، آگاه می‌گردید، و هر گاه دارا وی را می‌دید، از وی خوشش می‌آمد و سیما و سخن گفتنش را می‌ستود، تا آن كه به وی بدگمان شد، و چون اسكندر این بدانست بگریخت.

نیرنگی از اسكندر

به روز نبرد، همین كه سواران دو سپاه، در برابر یك دیگر ایستادند، اسكندر از صف یاران بیرون آمد و گفت تا بانگ بر آوردند كه:
- «ای ایرانیان، از زینهاری كه برای شما نوشته‌ایم آگاه شده‌اید، آنان كه پیمان را
ص: 92
پاس می‌دارند از لشكر به یك سو روند، كه ما آن چه بر گردن گرفته‌ایم درباره آنان به كار خواهیم بست.» ایرانیان به یك دیگر بدگمان شدند و چیزها گفتند و این نخستین بار بود كه بر یك دیگر برشوریدند.

نیرنگی دیگر

از نیرنگهای جنگی اسكندر یكی آن بود كه: چون از ایران راهی سرزمین هند شد، فور پادشاه هند، با سپاهی گران و با هزار پیل كه مردان و جنگ افزار بر پشت آنها و بر خرطومهاشان شمشیر و گرز بود، به پیشواز اسكندر رفت. اسبان اسكندر از دیدن آنها رم كردند و اسكندر بشكست، و چون به پناهگاه خویش رسید فرمود تا پیلهایی مسین و میان تهی بساختند، و اسبان را در میان این پیل‌واره‌ها ببستند تا با آنها خوی بگرفتند.تجارب الامم/ ترجمه ج‌1 92 نیرنگی دیگر ..... ص : 92
آنگاه گفت تا شكم آن پیلهای مسین را از نفت و گوگرد بیاگندند، و بر آنها زره بپوشانیدند و با شتاب به آوردگاه بردند. میان هر دو پیل واره، شماره‌ای از یاران او می‌رفتند، و چون جنگ درگرفت، گفت تا در درون‌شان آتش برافروختند، و چون تن مسین آنها سرخ شد یاران پس رفتند، و پیلها به پیل‌واره‌ها بتاختند، و چون پیلهای سپاه فور خرطوم به تنه داغ آن پیل‌های مسین می‌زدند، رم می‌كردند و به سوی صاحبان خود باز می‌گشتند. چنین بود كه سرانجام پادشاه هند از اسكندر بشكست. [38]

[نیرنگی دیگر از اسكندر]

از چیزهای دیگری كه از وی گفته‌اند این كه، در كنار شهری با برج و با روی استوار فرود آمده بود. مردم شهر، خویشتن از وی نگاه می‌داشتند. اسكندر از كارشان آگاه شد و بدانست كه از توشه و آب چشمه‌های جوشان، در آن دژ چندان باشد كه از بیرون دژ بی نیاز باشند. پس، چند بازرگان را ناشناخته و پنهان به درون دژ فرستاد و بدانها خواسته و كالا بداد كه بازرگانند، و گفت‌شان تا آن كالاها به مردم دژ بفروشند، و تا توانند از توشه ایشان خرند و گزاف خرند. بازرگانان چنین كردند و اسكندر خود از آن جای بكوچید.
بازرگانان توشه‌های دژ را چندان خریدند كه بیشتر توشه‌های دژ از آن ایشان گردید.
اسكندر چون این بدانست به بازرگانان نوشت كه: «توشه‌ها بسوزانید و بگریزید.»
ص: 93
چون چنین كردند، اسكندر به سوی آن دژ لشكر كشید و روزی چند دژ را میان سپاه خویش گرفت، تا سرانجام مردم دژ به فرمان او سر نهادند و اسكندر شهر را بگشود.

[نیرنگی دیگر]

اسكندر هر گاه، از چنین شهری باز می‌گشت، مردم آبادیهای پیرامون را می‌تارانید، به بردگی‌شان می‌ترسانید تا از آبادیها بگریزند و به شهرها پناه برند. چندان بر این كار می‌ماند تا نیك بداند كه پناهندگان، چندین برابر مردم شهر شده‌اند و در تكاپوی روزی باشند. آنگاه باز می‌گشت و شهر را در میان سپاه خویش می‌گرفت و می‌گشود.

[اسكندر و ارسطو]

باز، از چیزهایی كه درباره اسكندر گویند این كه به ارسطو [1] نوشت:
- «در میان سپاه من، از رومیان تنی چند از ویژگان من‌اند كه از ایشان بر خویشتن بیمناكم، كه بلند نكر و دلاورند و ساز و برگ بسیار دارند، لیك خردشان همسنگ آن برتری‌ها نباشد. نیز كشتن‌شان را، تنها به گمان بد، ناخوش دارم.
فزون بر این، پاس ایشان داشتن بایسته است.» [2] ارسطو در پاسخ اسكندر نوشت:
- «نامه‌ات را و آنچه از یاران خویش گفته‌ای دریافتم. آن چه از بلندنگریشان گویی، پاس پیمان داشتن، خود از بلندنگری است. لیك آن چه از دلاوری‌شان و فزونی دلاوری بر خردشان گفته‌ای، هر كه را حال چنین باشد، در زندگی‌اش فراخی بخش و زنان زیبا ویژه او كن. چه، فراخی روزی و شادخواری، خواستن را در مردمان سست كند و تندرستی را خواستنی سازد و آدمی را از لغزیدن
______________________________
[ (1)] در متن: ارسطوطالس.
[ (2)] نگاه كنید به پانوشت 1 در صفحه 90.
ص: 94
و خطر كردن باز بدارد. خوش خوی باش تا پندارها با تو پاك ماند، چندان خوش مزی كه یاران میان‌پایه‌ات را یارای چنان زیستن نباشد. بدان كه خودخواهی با دوستی، و برابری با دشمنی گرد نیاید. بدان كه اگر بنده را بخرند، بنده، نه از خواسته، كه از خوی خداوند خویش پرسد.» [39] اسكندر در آن روزها كه با دارا نبرد می‌كرد، چون ساز و برگ و شماره سپاه وی بدید، از آغاز از رزم بهراسید و دارا را به آشتی خواند. دارا پیشنهاد اسكندر را با یاران در میان نهاد. لیك، یاران كه با وی راست نبودند و دل با وی بد داشتند، از یك سو، جنگ را به چشم او زیور دادند و از دیگر سو، به اسكندر نامه نوشتند و او را بر دارا به آز افكندند.
پادشاهی دارا چهارده سال بپایید. اسكندر دژهای ایران و آتشكده‌ها را ویران ساخت و هیر بدان را بكشت و نامه‌های هیربدان و دفترهای دارا را بسوزانید.
به آموزگار و وزیر خود ارسطو همچنین نوشت:
- «در ایران شهر [1] مردانی بینم با رایی استوار و رویی خوش كه فزون بر این، از برش و دلاوری نیز برخوردارند. پیكر و اندام‌شان چنان است كه اگر از آن آگاه بودم به جنگ‌شان نمی‌رفتم. پیروزی من بر ایشان از بخت خوش و پیش آمد نیك بوده است. اگر از ایران بكوچم، از شورش ایشان آسوده نباشم و تا نابود نشوند آرام نگیرم. [2]» ارسطو در پاسخ اسكندر نوشت:
- «نامه‌ای را كه درباره مردان پارس نوشته‌ای دریافتم. كشتن ایشان تباهی در زمین است. اگر بكشی‌شان، آن خاك همانندشان را دوباره برویاند كه خاك بابل چنین مردان را كه خردمند و نیك رای و خوش‌اندام باشند بپرورد، مردانی كه
______________________________
[ (1)] در متن نیز «ایران شهر» آمده است.
[ (2)] نگاه كنید به پانوشت 1 در صفحه 90
ص: 95
ناگزیر، دشمن تو و جانشینان تو خواهند بود، كه ایشان را داغدار كرده‌ای و كینه سرزمین روم در دل ایشان و جانشینان‌شان فزونی گرفته است. اگر ایشان را با سپاه خویش برون بری، باید كه از ایشان، بر خود و یاران خویش بیم بداری. لیك مرا رایی است كه اگر به كار بندی از كشتن‌شان سودمندتر است كه: شاهزادگان پارس و كسانی را كه شایسته كشورداری و آماده این كار بینی، به نزد خویش خوانی و سرزمین‌ها و استان‌ها بدیشان سپاری تا هر یك شاهی سر خود باشند، كه در آن هنگام با خود ناسازگار شوند و همگی از تو فرمان برند و از یك دیگر سخن نشنوند و در هیچ كاری همداستان و همسخن نگردند.» اسكندر چنین كرد و كارش بر سامان شد، چنان كه توانست از ایران به سوی هند بگذرد. از ایران به هند رفت و پس از جنگهایی بزرگ، شاه هند را در نبردی تن به تن بكشت، شهرهای هند را بگشود و سپس به چین رفت و با چین همان كرد كه با هند كرده بود. آن گاه، تا نزدیك قطب شمال پیش تاخت و در پیرامون بگشت و سپس به عراق باز آمد و زان پس كه ملوك طوایف را بگمارد از آن جای برفت و در شهر زور، یا چنان كه برخی گویند، در یكی از آبادی‌های بابل بمرد. اسكندر به هنگام مرگ سی و شش سال داشت [40] كه سیزده سال و چند ماه از آن را پادشاه بود. وی دارا را در سومین سال پادشاهی خود بكشت.

[اسكندر و پادشاه چین]

در گزارش درست چنین آمده است كه اسكندر چون به چین رسید پاسی از شب گذشته بود كه دربان پیش آمد و گفت:
- «فرستاده شاه چین بر در است و بار می‌خواهد.» اسكندر گفت: «درون آر.» دربان وی را به درون برد. در برابر اسكندر بایستاد، درود گفت و گفت:
- «اگر شاه بخواهد، مرا تنها پذیرد.» اسكندر گفت تا یاران همگی برفتند و دربان بماند.
گفت: «چیزی كه برای آن بدینجا آمده‌ام بر نمی‌تابد كه دیگری نیز بشنود.»
ص: 96
اسكندر گفت: «او را باز بینید.» ابزار كشتن با وی نبود. آن گاه اسكندر شمشیری آخته در پیش نهاد و گفت:
- «در جای خویش بایست و آن چه خواهی بگو.» و همه كسانی را كه در آن جا بمانده بودند، همگی را بیرون كرد.
گفت: «من پادشاه چین‌ام، نه فرستاده او. آمده‌ام تا بدانم كه از ما چه می‌خواهی؟ اگر چیزی است كه به جای توان آورد- هر چند به دشوارترین راه- به جای آرم و تو را از جنگ بی‌نیاز كنم.» اسكندر گفت: «چه شد كه از جان باك نداشتی و چنین به نزد من بیامدی؟» شاه چین گفت:
- «چون بدانستم كه مردی خردمند و فرزانه‌ای، و ما را از پیش دشمنی و كین و خون در میان نبوده است، و این كه نیك بدانی كه اگر مرا بكشی، این سبب نشود كه چینیان چین را به تو دهند، و بازشان ندارد كه برای خود شهریاری دیگر برگزینند. وانگهی، كاری ناستوده و از خرد به دور است.» اسكندر لختی بیندیشید و بدانست كه وی مردی بخرد است. آن گاه گفت:
- «از تو می‌خواهم كه باج سه سال چین را هم‌اكنون، و نیمی از باج سالانه را هر سال به من دهی.» شاه چین گفت: «جز این چه می‌خواهی؟» گفت: «هیچ.» گفت: «پذیرفته‌ام. لیك از من نپرسی كه آنگاه، بر من چه رود؟» گفت: «بگو، چه رود؟» گفت: «نخستین كشته یك جنگجو، و نخستین لاشه یك درنده خواهم بود.» گفت: «اگر به باج دو سال بسنده كنم چگونه باشی؟» گفت: «اندكی بهتر باشد و گشایش، بیشتر.» گفت: «اگر به باج یك سال بس كنم؟» [41] گفت: «مرا پادشاهی پایدار بماند، لیك شاد خواری همگی از میان برود.» گفت: «اگر به یك سوم درآمد سالانه بس كنم چگونه باشی؟» گفت: «یك ششم برای بی‌نوایان و نیازهای كشور، و بازمانده آن، از آن سپاه و
ص: 97
ابزارهای دیگر كشورداری خواهد بود.» گفت: «به همین بسنده كنم.» شاه چین سپاس بگزارد و بازگشت. لیك چون بامداد شد، سپاه چین به سوی اسكندر روی بیاورد، و زمین را از گرانی بپوشانید، و سپاه اسكندر را در میان گرفت، چنان كه از نابودی بترسیدند، و زان پس كه یاران اسكندر از اندیشه نبرد بیاسودند، و به آشتی دل بستند، بر اسپان برجستند و آماده جنگ شدند. و چون دو لشكر یك دیگر را بدیدند و اسكندر، شاه چین را بدید، با خود گفت كه بی‌گمان سر جنگ دارد. بر او بانگ زد:
- «نیرنگ زده‌ای؟» شاه چین از اسب به زیر آمد و گفت: «نه! به خدا سوگند.» اسكندر گفت: «نزدیك آی.» شاه چین پیش آمد و اسكندر گفت: «این همه لشكر از چه آورده‌ای؟» شاه چین گفت: «تا بدانی كه اگر از تو فرمان برم، این از كمی سپاه و ناتوانی من نباشد. لیك دیدم كه آسمان را روی با تو باشد، و تو را بر آن كه به سپاه از تو بیش است توانا گردانیده است، و هر كه با آسمان درافتد برافتد. از این روی، از تو فرمان بردم تا از آسمان فرمان برده باشم، و در برابر تو خواری كردم تا برای او خواری كرده باشم.» آنگاه اسكندر گفت: «چون تو كسی، هرگز خوار نشود و باج نپردازد. از میان من و تو، آن كه سزاوار برتری است و خردمند شناخته شود، كسی جز تو نباشد. آن چه از تو خواسته‌ام از همگی بگذشتم و باز می‌گردم.» شاه چین گفت: «زیان نخواهی دید.» پس، اسكندر از چین بازگشت و شاه چین دو برابر آن چه را كه با وی پیمان بسته بود برای وی بفرستاد.
اسكندر دوازده شهر بساخت كه همه را نام اسكندریه كرد. از آنهاست شهر جی [1] در اسپهان، و سه شهر در خراسان: هرات و مرو و سمرقند. در سرزمین بابل [42] شهری برای روشنك بساخت، و هفت شهر در یونان بنیاد كرد. [2]
______________________________
[ (1)] جی: در متن همین‌گونه است. گونه پهلوی:Gay )از حواشی برهان). نامش شهرستانه بود (لسترنج:
219).
[ (2)] حمزه (ص 29) گوید: این سخن بی‌پایه است. زیرا اسكندر ویرانگر بود نه سازنده.
ص: 98

[بطلمیوسیان یونان]

پس از اسكندر، مردم یونان بر آن شدند تا پسرش را به پادشاهی بردارند. لیك وی نپذیرفت و وارستگی گزید. بر پایه بیشتر گزارشها، آن گاه پادشاهی یونان را به بطلیموس سپردند. آن گاه، شماری پیاپی، شاه یونان شدند كه آنان را بطلمیوس [1] گفته‌اند، چنان كه شاهان ایران را خسرو گویند. پس از وی كسانی از یونان، بر مصر و شام دست یافتند.
[43]
______________________________
[ (1)] به یونانی:Ptalemaios . شماره بطلمیوسیان را شانزده تن نوشته‌اند. (معین، حواشی برهان، نیز اعلام).
ص: 99

[اشكانیان و همروزگاران ایشان]

اشاره

گزارشگران در شماره شاهان طوایف كه بر بابل فرمان براندند، تا سرانجام اردشیر بابكان به پادشاهی رسید، و كار كشور ایران بسامان آورد، یك سخن نباشند. برخی گویند كه اشك پسر دارای بزرگ سپاهی گران گرد كرد و به آهنگ آنتیخوس [1] كه از سوی رومیان در سواد عراق بود، راهی آن سرزمین شد، و از آن سوی، آنتیخوس نیز به سوی او لشكر كشید تا در موصل به یك دیگر رسیدند، و در نبردی كه در میانه رفت آنتیخوس كشته شد و اشك بر سواد چیره گردید، چنان كه از موصل تا ری و اسپهان به دست وی افتاد، و از نژادگی و كارهایی كه از وی بدیدند، شاهان دیگر بزرگش داشتند و در نامه‌ها نامش بر خویش پیش می‌داشتند و خود نیز نام خویش را پیش از نام شاهان می‌نوشت.
وی را شاه می‌خواندند و پیشكش به نزد وی می‌بردند، بی آن كه از ایشان كسی را از كار بردارد یا كاردار خویش كند.

آنگاه گودرزپور اشكان پادشاه شد

وی همان است كه با روم، آن گاه كه فرزندان اسرائیل، یحیی پور زكریا را بكشتند، به سوی ایشان لشكر كشید و خدا وی را بر آنان چیره ساخت، چنان كه از ایشان بسیار بكشت كه از آن پس از هم بگسستند و بتاریدند و خداوند پیامبری از ایشان برداشت و خوارشان كرد.
______________________________
[ (1)]Antiochus
ص: 100
پس از اسكندر، ایرانیان را شیوه آن بود كه از شاهی فرمان برند كه شاه كوهستان [1] است. از همین روی فرمانروایی اشكانیان را بپذیرفتند. [44] كه نامشان از نخستین تا واپسین چنین است:
اشك پور اشكان، سپس شاپور پور اشكان- كه عیسی پور مریم به روزگار او در فلسطین ظهور كرده بود- سپس گودرز پور اشكانان بزرگ، سپس پیری اشكانی، سپس گودرز اشكانی، سپس نرسی اشكانی، سپس هرمز اشكانی، سپس اردوان اشكانی، سپس خسرو اشكانی، سپس بلاش اشكانی، سپس اردوان كوچك اشكانی، سپس اردشیر پور بابك.
روزگار اینان تا آن گاه كه اردشیر بر اردوان بشورید و او را بكشت و كار پارسیان را گرد كرد، دویست و شصت و شش سال بوده است. از كارها و كارسازی‌هایشان چیزی كه از آن پندی گیریم به دست ما نیفتاده است، جز گزارشی كه از نیرنگ یكی از رومیان كرده‌اند و آن این است:

نیرنگی از برخی شاهان روم‌

یكی از پادشاهان ایران، سرداری بزرگ را با لشكری به جنگ پادشاه روم فرستاد. و با وی بجنگید او را از بیشتر سرزمینهای خود پس راند و انتوخیا را بگشود و از آن بگذشت و تا دل روم پیش رفت. پادشاه روم سران را گرد كرد و كار را در میان، رای زدند و هر یك سخنی گفتند. تا آن كه مردی از رومیان كه از شاهزادگان نبود، جداگانه با وی سخن گفت كه:
- «مرا نیز رایی است كه باز می‌گویم. اگر خدا پیروزی دهد به من چه خواهی داد؟» پادشاه روم گفت: «بگو تا چه خواهی؟» گفت: «رایی درست زنم و خویشتن به نابودی افكنم. پس پادشاهی را پس از خود از آن من كن.»
______________________________
[ (1)] در متن: جبل. جبال، جبل، كوهستان: این سه نام در نوشته‌های اسلامی به یك معنی است و بخش وسیعی از مركز و باختر ایران را در بر می‌گیرد كه از خاور به خراسان، از باختر به آذربایجان، از شمال به البرز، و از جنوب به فارس و خوزستان محدود بود و یونانیان آن راMedia گفته‌اند. (معین، دهخدا، معجم البلدان).
ص: 101
گفت: «می‌پذیرم.» و با وی پیمان ببست كه چنین كند. آن گاه مرد رومی گفت:
- «ایرانیان به كشور ما چشم آز دوخته‌اند، و همه دلاوران و كاردانان خویش را به سوی ما فرستاده‌اند، و در برابر آنان ناتوان شده‌ایم. زنان و فرزندان خود را به شام و جزیره برده‌اند. كار آن است كه بگذاری تا از سپاهیان تو پنج هزار مرد برگزینم و آنان را از راه دریا بفرستم و خود از پی ایشان بروم، و در تنگه‌های راه و گردنه‌های دشوار، دلاورانی از یاران خویش بگمارم. آن گاه، پارسیان چون از كار من آگاه گردند، بازوهاشان سست شود، و دلهاشان از بیم بلرزد و به سوی زنان و فرزندان و خواسته خویش سراسیمه بشتابند، در آن هنگام، از ایرانیان هر كه از آن تنگه‌ها و گردنه‌ها بگذرد به دست گماشتگان من كشته شود، و از ایشان جز اندكی جان به در نبرند كه هر گاه به شام رسند، [45] تو از پشت بر ایشان بتازی و بتارانی‌شان.» پادشاه، این رای بپذیرفت، و مرد را به شام فرستاد. ایرانیان چون بدانستند كه رومیان از پس ایشان بر كسان و خواسته‌شان دست یافته‌اند، سراسیمه بشتافتند و پروای چیزی نكردند و چون به آن تنگه‌ها و گردنه‌ها رسیدند بیشترشان كشته شدند. پادشاه روم نیز بر بازمانده ایشان بتاخت و بشكست‌شان، چنان كه جز اندكی جان به در نبردند.
چنین بود كه پادشاهی روم از خاندان شاه برفت و به كسانی رسید كه نه از خاندان شاهان كه از مردم ارمیناكس [1] بوده‌اند و پادشاهی تا امروز در میان ایشان بماند.

چرا تازیان به پیرامون ایران چشم آز دوختند.

از كار بخت‌نرسی سخن گفته بودیم كه گروهی از تازیان را در حیره جای بداد كه پس از مرگ وی به انبار كوچیدند و حیره روزگاری دراز ویران ماند چنان كه پس از بخت‌نرسی از تازیان كس بدان جای نرفت و از ریف كس در ایشان به آز ننگریست و چون اسكندر بر ایران دست یافت و ایران زمین را در میان شاهان طوایف بهر كرد، هر یك به تنهایی ناتوان بودند، و دشمنان به هر یك نزدیك شدند و هر یك را هندكی در پیرامون بود كه دیگری آهنگ آن می‌كرد و گهگاه چون آذرخش بر یك دیگر می‌تاختند و باز
______________________________
[ (1)] ارمیناقس در متن: جایی از روم كهن.
ص: 102
می‌گشتند.
در این هنگام فرزندان معدّ پور عدنان و تیره‌های تازی كه با ایشان بودند بسیار شدند و سرزمین‌شان: تهامه و پیرامون، از ایشان بیاگند و با یك دیگر جنگها كردند تا آن كه پراكنده شدند و در جستجوی پهنه‌های فراخ راه سرزمین یمن و پیرامون شام را در پیش گرفتند و تیره‌هایی از ایشان به بحرین كه مردم ازد از روزگار ابن ماء السماء در آن بودند، روی‌آور شدند و در آن جای بماندند و گروهی از تهامه برون آمدند و همداستان شدند كه در بحرین بمانند كه مردمی از قضاعه و مردمی از معدّ و مردمی از ایاد، از ایشان بودند. پس هم‌پیمان شدند كه یار و پشتیبان یك دیگر باشند و در برابر دشمنان همدست شدند و نامشان «تنوخ» شد كه به معنی ماندن است.
سپس، آن گاه كه از پراكندگی شاهان ایران و ناهمسخنی‌شان آگاه شدند، اندیشه ریف عراق در سر بپروریدند، و به ایرانیان، و پیرامون خاكشان كه هم مرز تازیان بود، چشم آز دوختند، یا بر آن شدند تا در آن سرزمین‌ها با آنان انباز شوند، و در این راه، از ناسازگاری شاهان طوایف سود جستند، و سرانجام همداستان شدند و بر عراق تاخت آوردند. [46] تازیان در راه دریافتند كه ارمانیان، مردم سرزمین بابل و سرزمین‌های پیوسته بدان تا موصل، با اردوانیان در جنگ باشند، و اینان همان شاهان طوایف‌اند كه در میانه نفّر، [1] جایی در سواد عراق تا ابلّه [2] و پیرامون بادیه، فرمان می‌راندند، و زیر بار ارمانیان نرفتند، و آنان را از خاك خویش براندند. بدیشان ارمانی بدان گویند كه به عاد نیز گفته‌اند، و چون عاد نابود شد نام ارم بر ثمود نهادند و آن گاه، ارمانی‌شان گفتند. پس ایشان بازمانده ارم باشند كه همان نبطیان عراق‌اند. به دمشق نیز ارم گفته‌اند.
سپس مردمی از تیم الله و غطفان با هم پیمانان و تیره‌هایی كه در انبار مانده بودند به خاك ارمانیان بیامدند، و مردمی از كنده، و بنی فهم، با هم پیمانان خویش بیامدند و برخی‌شان، در نفّر، خاك اردوانیان، بماندند و در حیر [3] جای گرفتند، و آنان كه به انبار یا
______________________________
[ (1)] نفّر: شهری است در كنار رود نرس از خاك ایران. خطیب گوید: اگر مقصود خاك ایران قدیم باشد رواست.
چه، اكنون از نواحی بابل است. (مراصد الاطلاع).
[ (2)] أبلّه: شهری در كنار دجله. (همان).
[ (3)] حیر، همان حیره است، كه در متن به هر دو گونه آمده است.
ص: 103
نفّر بیامدند همچنان بر همان حال بماندند، نه زیر بار پارسیان رفتند و نه پارسیان به فرمان ایشان شدند. تا آن كه تبّع یعنی اسعدپور ملیكیكرب با سپاه خویش بدان جای بیامد و كسان را كه ناتوان بودند و یارای تاختن یا بازگشت به دیار خویش نداشتند، در آن جای نهاد كه به مردم حیره بپیوستند. و تبّع، خود با حمیریان بیرون رفت و آن گاه كه به سوی ایشان باز آمد، آنان را بر همان حال فرو نهاد، و به یمن بازگشت. اینان آمیخته‌ای از همه قبیله‌ها باشند، از بنی لحیان كه بازماندگان جرهم‌اند، و از طی و كلب و تمیم و دیگران كه به هم بپیوستند و نیرومند شدند و در میانه انبار و حیره تا كناره فرات، در زیر سایه‌بان‌ها و چادرها می‌زیستند و آنان را تازیان كناره‌ها [1] می‌نامیدند.

[شاهان تازی كه به روزگار اشكانیان بودند]

[مالك پور فهم، و عمرو پور فهم]

نخستین كسی كه از تازیان به شاهی رسید، مالك پور فهم بود و شاهان ایران شاهان طوایف بودند و ناتوان شده بودند و دیگران در آنان به چشم آز می‌نگریستند. سپس برادرش عمرو پور فهم پادشاه شد.

[جذیمه ابرش]

سپس جذیمه ابرش پور مالك پور فهم به پادشاهی رسید. كار او استوار شد و خود مردی نیك رای و دشمن شكن و دور تاز بود، شاه سرزمین عراق شد و تازیان را به خود بپیوست و لشكركشی‌ها كرد [47] و تازیان او را بزرگ داشتند و چون پیس بود، بدو ابرش یا وضّاح می‌گفتند. نمایندگان شاهان به درگاه وی می‌رفتند، و باجها به نزد وی می‌آمد.
جذیمه را غلامی بود از تیره ایاد، نكو روی و زیبا و شوخ، با نام عدی، پور نصر پور
______________________________
[ (1)] در متن: عرب الضواحی. (متن: 43).
ص: 104
ربیعه، كه می‌بد [1] جذیمه بود. رقاش خواهر جذیمه به وی دل باخت. نیرنگها زد و راه كار هموار ساخت، تا سرانجام، شاه در مستی خود، وی را به عدی بداد و عدی در همان شب با وی درآمیخت و رقاش از وی آبستن گردید، و چون بامداد شد، و جذیمه از كار آن دو آگاه شد، به سختی پشیمان گردید و عدی كه پشیمانی وی بدانست بگریخت، و به قبیله ایاد بپیوست تا سرانجام در همان جای بمرد. رقاش كه آبستن بود، پسری بیاورد كه نام عمرو بر وی نهاد. پسر چون برآمد و زیبا و سرآمد شد، رقاش جامه بر تن وی كرد و او را به زیور بیاراست و به دیدار جذیمه برد. جذیمه را از وی خوش آمد، و مهر او به دل گرفت و او را با فرزندان خویش بیامیخت و گفت تا طوق بر گردن او نهادند. وی نخستین تازی است كه طوق بر گردن او كردند. تازیان گویند كه پریان وی را بربودند و پس از چندی به نزد جذیمه باز آوردند، كه خود داستانی جداگانه دارد.

[عمرو پور ظرب]

پادشاهی سرزمین حیره و پیرامون شام، با عمرو پور ظرب پور حسّان عملیقی بود.
جذیمه، از تازیان سپاهی گرد كرد و به جنگ عمرو بیامد. و عمرو نیز با سپاهی از شام روی‌آور شد. و چون به یك دیگر رسیدند جنگی سخت در میانه رفت و عمرو كشته شد و یاران او بپراكندند و جذیمه خواسته‌های وی بگرفت و دارا و توانگر بازگشت.

پس از عمرو، دخترش زبّاء بر تخت نشست‌

نام وی نایله بود. سپاه او بازماندگان عملیقان و عار به نخستین و تیره‌هایی از قضاعه بوده‌اند. چون پادشاهی وی استوار گردید، بر آن شد تا با جذیمه پیس بجنگد و كین پدر از وی بتوزد. كار را با رایزنان در میان نهاد. گفتند تا از جنگ به نیرنگ روی آرد. گفتند- «تو زن باشی، و جنگ برد و باختی است در میانه مردان، اگر شكست خوری، نابود شوی.» و او را از فرجام جنگیدن زنی چون او آگاه كردند، فرجامی كه او را خوش نیامد.
خواهرش زنیبه كه زنی هوشمند و بخرد بود، بر او رای زد تا از در نیرنگ درآید [48] و
______________________________
[ (1)] در متن: یلی شرابه. یعنی شرابدار او بود. می‌بد نیز به معنی شرابدار است. (دهخدا).
ص: 105
نامه‌ای به جذیمه فرستد، و خود و پادشاهی خویش را به وی پیشنهاد كند. زبّاء رای خواهر بپذیرفت و به جذیمه چنین نوشت:
- «من پادشاهی زنان را در گوشها ناخوش، و فرمان‌روایی‌شان را سست و كشورداری‌شان را نابسامان بینم. برای پادشاهی جایی، و برای خویشتن همتایی جز تو نیافته‌ام. پس، به نزد من آی و پادشاهی مرا با پادشاهی خود یكی كن، و كشور مرا با كشور خویش بپیوند و كارهای من و كشورم را همگی در دست گیر تا كینه‌ها و بدخواهی‌ها از میان برود و دشمنی‌ها از دلها زدوده شود.» چون نامه زبّاء به جذیمه رسید و پیكهای او با پیامهایی همانند این، به نزد وی آمدند، پیشنهاد زبّاء بجنبانیدش و به آز افگندش، رایزنان را [در بقّه] [1] گرد كرد، و از آنان رای خواست و همگی یك زبان بر او رای زدند كه به سوی زبّاء رود و بر كشور وی دست یابد.
از ایشان مردی بود با نام:

قصیر پور سعد

سعد پور قصیر با كنیزی كه پیشگر جذیمه بود جفت شد و قصیر بزاد. قصیر، دوراندیش و خردمند بود و در چشم جذیمه از همه بالاتر بود. رأی رایزنان را نپذیرفت و گفت:
- «رایی سست است و نیرنگی در میان» و این مثل شد.
رایزنان با قصیر و رای او بستیزیدند، تا سرانجام به جذیمه گفت:
- «به زبّاء بنویس: اگر راست گویی تو خود به نزد من آی. اگر نیاید، تو نیز مرو، و خویشتن را در دست او میفكن، كه پدرش را كشته‌ای و داغدارش كرده‌ای.» جذیمه رای قصیر را نپذیرفت و گفت:
- «تو را رای در تاریكی است نه در روشنایی روز.» و این مثل شد.
سپس، خواهرزاده خود عمرو را نیز بخواند و از وی رای خواست. عمرو، وی را بر رفتن دلیر كرد و گفت:
- «مردم نماره كه قبیله من‌اند، در آن جای‌اند، اگر تو را بینند با تو شوند.»
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری 2: 758.
ص: 106
سرانجام، جذیمه سخن عمرو را بپذیرفت و رای قصیر را فرو نهاد و قصیر گفت:
- «از قصیر سخنی نشنوند.» [49] سرایندگان را در این باره چكامه‌هاست كه فروهشتیم تا سخن دراز نشود.
سپس جذیمه، عمرو پور عدی را در كارهای كشور، جانشین خویش كرد و خود با یاران مهتر خویش راهی شد و از باختر فرات برفت. و چون به رحبه [كاروانسرا] مالك پور طوق فرود آمد- كه در آن هنگام فرضه [بندر] خوانده می‌شد، [1] قصیر را پیش خواند و به وی گفت:
- «رای چیست؟» قصیر گفت: «رای را در بقّه [2] فرو نهادی»- و این مثل شد.
فرستادگان زبّا با پیشكش‌ها و ارمغانها به پیشواز جذیمه آمدند. جذیمه به قصیر گفت:
- «قصیر، چگونه می‌بینی؟» قصیر گفت: «چیزی اندك از پیشامدی بزرگ.»- و این مثل شد.
نیز گفت: «این سواران پیش تو می‌آیند. اگر از پیشاپیش تو روند، زبّا راست گفته است، لیك اگر دو سوی تو را گیرند، سر نیرنگ دارند. بر عصا برنشین كه من نیز با تو می‌آیم.» (عصا نام اسب جذیمه بود كه اسبان دیگر را تاب همتازی آن نبود.) لیك سواران زبّا میان جذیمه و عصا جدایی افكندند و قصیر خود بر عصا بر نشست و بگریخت. جذیمه گفت:
- «چه مرد دوراندیشی بر پشت عصاست [3]!»- و این مثل شد.
قصیر، این چنین جان به در برد و جذیمه را بگرفتند و به نزد زبا بردند. زبّا چون جذیمه
______________________________
[ (1)] ظاهرا چون بارانداز قایق‌های فرات بود فرضه (بندر)، و از آنجا كه ایستگاه كاروان بود رحبه (كاروانسرا- در یكی از معانی) خوانده می‌شد.
[ (2)] بقّه: جایی در نزدیكی حیره، و گویند دژی است بر دو فرسنگی هیت كه جذیمه ابرش در آن فرود آمده بود.
(مراصد الاطلاع).
[ (3)] در متن: ویلمّه (ویل أمّه). یعنی وای بر مادرش، كه در اصل برای نفرین است لیك برای نشان دادن شگفتی به كار می‌رود.
ص: 107
را بدید، موی شرمگاه خود را كه بافته بود به وی بنمود و گفت:
- «شیوه عروس بینی، نه؟» جذیمه گفت: «فرجام فرا رسید، زمین بخشكید و من نیرنگ می‌بینم.»- و این مثل شد.
و بدین گونه، نیرنگ زبّا بر جذیمه كارساز شد. گفت تا رگهای دو دست جذیمه را بزدند كه گزارشی دراز دارد، با مثل‌هایی كه در نامه‌ها مانده است.
جذیمه این چنین نابود شد و قصیر همچنان بتاخت و خود را به عمرو و عدی كه در حیره بود برسانید. به عمرو گفت:
- «هیچ در سر نداری، یا بر خواهی شورید؟» عمرو گفت: «بر می‌شورم و راهی شوم.»

نیرنگی از قصیر بر زبّا كه كارساز بود

زبّا از پیشگویان و ستاره‌بینان فرجام كار خویش را پرسیده بود. به وی گفته بودند:
- نابودی تو به دست برده‌ای خوار و نادرست باشد. [50] و از قیصر و عدی سخن گفتند و افزودند:
- «لیك، هرگز به دست عمرو نخواهی مرد كه مرگت هم به دست تو خواهد بود. عمرو نیز كار خویش كند.» زبّا از عمرو بیمناك شد و از نشیمن خویش به دژی كه در دل شهر داشت، از زیر زمین راه گشود تا اگر ناگهان گزندی روی آرد، از آن راه به دژ رود. آن گاه نگارگری چیره دست را پیش خواند و توشه راه داد و به وی گفت:
- «برو، و ناشناس به نزد عمرو عدی درآی و با كسان وی، در نهان بیامیز و از هنر خویش سخن بگو. سپس، عمرو را نكو بشناس، نشسته، ایستاده، سواره، در جامه خانه، در جامه رزم و بزم، با بر و بالا و رنگ و روی، چهره وی را بنگار و چون كار را استوار داشتی پیش من باز گرد.» نگارگر راهی شد و به در عمرو رفت. سفارش زبّا را همگی به جای آورد و با چهره‌های گوناگون كه از عمرو نگاشته بود به نزد زبّا بازگشت و زبّا از آن پس، عمرو را در همه حال می‌شناخت و از وی می‌پرهیزید.
ص: 108
آن گاه، قصیر به عمرو گفت: «بینی‌ام را ببر و زخم بر پشت من زن و مرا با زبّا واگذار.» عمرو گفت، «نه من چنین كنم و نه تو از من سزاوار چنین كار باشی.» قصیر گفت: «پس مرا به خود واگذار كه نكوهشت نكنند.»- و این مثل شد.
عمرو گفت: «تو بهتر دانی.» و قصیر بینی خویش ببرید و بر پشت خویش زخم زد، كه در این باره چكامه‌ها سروده‌اند. آنگاه، چنان كه گریخته باشد از آنجا برون شد و چنین وانمود كه عمرو با وی چنان كرده است و این كه عمرو گمان برده است كه وی جذیمه (دایی عمرو) را فریب داده و به دام زبّا انداخته است. برفت تا به درگاه زبّا رسید. دربانان به زبّا گفتند كه قصیر بر در است. زبّا گفت: به درون آریدش. ناگهان بینی بریده و پشت زخم‌خورده‌اش را بدید. پرسید:
- «قصیر، چه می‌بینم؟» قصیر گفت: «عمرو گمان كند كه من جذیمه دایی وی را فریفته‌ام و آمدن به سوی تو را در چشم او زیور داده‌ام و بداندیشی كرده‌ام و تو را در دشمنی او یاری كرده‌ام و با من آن كرد كه می‌بینی. اینك پیش تو آمده‌ام و نیك می‌دانم كه من با هر كه باشم بر او گرانتر از تو نباشد.» زبّا قصیر را گرامی داشت. دید كه دوراندیش و خردمند و آزموده است و بر كارهای شاهان آگاه است. سپس، آن گاه كه نیك بدانست كه زبّا را دل از وی آسوده و آرام شده است، به وی گفت:
- «من در عراق خواسته بسیار دارم. در آنجا كالاهای كمیاب و شگفت و عطر و جامه‌های گوناگون هست. مرا به عراق فرست تا خواسته خویش را و از آن پارچه‌ها و جامه‌های زیبا و كالاهای گوناگون و بوی خوش و چیزهای دیگری [51] كه در آنجا هست و شاهان از آن بی‌نیاز نیستند با سود كلان بیاورم كه ارمغانی چون ارمغانهای عراق نباشد.» با وی چندان سخن بگفت و رفتن را بر وی چنان نكو بنمود كه سرانجام زبّا كاروانی با ساز و برگ و خواسته، به وی داد و گفت:
- «به عراق رو، و این خواسته‌ها را بفروش و از آن كالاهای زیبا كه در آنجا هست
ص: 109
برای ما بخر.» قصیر راهی حیره شد و ناشناس به نزد عمرو رفت و او را از كاری كه در سر داشت بیاگاهانید. به وی گفت:
- «برای من، جامه‌ها و كالاهای كمیاب فراهم كن، باشد كه بر زبّا دست یابیم و كین خود از وی بتوزی و دشمن خویش نابود سازی.» عمرو نیاز قصیر را برآورد و كالاهای گوناگون و جامه‌های رنگارنگ به وی داد و قصیر با آن همه، به نزد زبّا بازگشت و كالاها را به وی بنمود كه زبّا را خوش آمد و دل با قصیر آسوده‌تر و آرام‌تر داشت، چنان كه بار دیگر خواسته‌ای بیش از پیش به وی داد كه باز قصیر رهسپار عراق شد و پیش عمرو رفت و از آنجا چیزهایی كه خوشایند زبّا می‌پنداشت بار كرد و بكوشید و ترفند زد تا كالاها و آنچه را كه بیافت همه را بردارد.
بار سوم كه به عراق بازگشت به عمرو گفت:
- «یاران و سپاهیان استوار خویش را نزد من گرد كن و جوال‌ها و پلاسها آماده كن.» قصیر در هر لنگه بار مردی نهاد و گره‌ها را از درون جوال‌ها ببست و به عمرو گفت:
- «چون به شهر زبّا درآییم تو را بر در آن گریزگاه نهم و مردان از جوال‌ها برون جهند و به مردم شهر بانگ زنند. هر كه به جنگ آید بكشند و چون زبّا بیاید و آهنگ آن گذرگاه كند با شمشیر كار وی را بسازی.» عمرو همان كرد كه قصیر گفت و چون به شهر رسید قصیر پیش زبّا رفت. مژده داد و از بسیاری جامه و كالا كه برای وی آورده است سخن گفت و از وی خواست تا برون آید و به كاروان و بار شتران بنگرد. (قصیر روزها را پنهان می‌ماند و شبها راه می‌پیمود.) پس، زبّا برون آمد و شتران را بدید. كاروان چون به میانه شهر رسید شتران را بخوابانیدند و قصیر درگاه آن گذرگاه را به عمرو بنمود و مردان از جوال‌ها برون جستند و بانگ به مردم شهر زدند و شمشیرها را به كار انداختند. عمرو بر گذرگاه ایستاد و همین كه زبّا سوی گذرگاه شتافت عمرو را ایستاده دید. او را با آن نگاره‌ها كه آن نگارگر از وی نگاشته بود بشناخت و انگشتری را كه زهر در نگین داشت بمكید و گفت:
- «به دست من، نه به دست تو، ای عمرو!» و عمرو با شمشیر كارش را بساخت. او را كشت و خواسته‌ها بگرفت و بی گزند بازگشت. [52]
ص: 110

[عمرو پور عدی]

پس از جذیمه، پادشاهی به عمرو پور عدی پور نصر، پور ربیعه پور حارث پور مالك پور عمرو پور نماره پور لخم رسید. وی نخستین شاه تازی است و جای در حیره داشت.
شاهان خاندان نصر بدو پیوسته‌اند. وی به هنگام مرگ یك صد و بیست سال داشت.
عمرو از شاهان طوایف فرمان نمی‌گرفت و آنان نیز از وی فرمان نمی‌بردند، تا سرانجام اردشیر بابكان با پارسیان بیامد، و گذشت آن چه گذشت.
شاهان یمن را، پیش از خاندان نصر، سامانی نبود، و هر مهتری، بر استان و خوره [1] خویش شاه می‌بود، و از آن فراتر نمی‌رفت. اگر یكی چون تبّع سرآمد می‌شد، و از مرز خویش فراتر می‌تاخت، نه از آن روی بود كه پادشاهی وی یا پدران و فرزندانش، بسامان و استوار بوده است كه چون راهزنان سرگردان ناگهان شبیخون می‌زدند و اگر كسی در پی ایشان می‌تاخت پایداری نداشتند. كار شاهان یمن چنین بود، كه در روزگار كهن یكی پس از دیگری، از استان و خوره خویش روزی چند برون می‌شدند و چپاول می‌كردند و اگر كس در پی آنان بر می‌خاست به جایگاه خویش باز می‌شتافتند بی آن كه مردمی جز مردمشان از آنها فرمان برند یا باج به آنها دهند، مگر آن چه به یغما می‌بردند. تا آن كه عمرو پور عدی، خواهرزاده جذیمه بر آمد كه او و فرزندان و بستگان وی بر پهنه عراق و بیابان حجاز از سوی شاهان ایران فرمان راندند و كار تازیان مرز و بوم خویش را به نام شهر یاران ایران به دست داشتند.

[طسم و جدیس]

از كسانی كه شیوه‌شان زشت بود و نابود شدند طسم و جدیس بودند كه به روزگار ملوك طوایف می‌زیستند. طسمیان كه شاه از ایشان می‌بود در یمامه بودند. در آن روزگار یمامه از آبادترین و پربارترین و پر روزی‌ترین سرزمین‌ها بود. میوه‌های گوناگون و بستانهای شگفت و كاخهای بلند داشت. شاه ایشان بدكنش و ستمگر بود و خواهشهای زشت داشت. از ستمهایی كه از وی دیدند یكی آن بود كه فرمان داد تا هیچ دوشیزه‌ای به خانه شوی نبرند مگر آن كه نخست پیش او برند و دوشیزگی از او بردارد. روزگاری را بر
______________________________
[ (1)] در برابر مخلاف و محجر كه در متن آمده است.
ص: 111
همین شیوه بسپرد تا سرانجام مردی از طسمیان با نام اسود عفار از ننگ سر بر تافت و به مردم خویش گفت: [53]- «ننگی كه در آنیم می‌بینید و این خواری را كه سزد تا سگان نیز از آن روی بگردانند و بیزار باشند. آن چه می‌گویم به كار بندید كه شما را به سربلندی روزگاران و برداشتن این خواری می‌خوانم.» گفتند: «آن چیست؟» از ایشان پیمان گرفت و دلش استوار شد و سپس گفت:
- «من شاه را به خوراكی مهمان كنم و چون با یاران بیاید دست به شمشیر بریم و به آنان یورش آریم. من شاه را بكشم و هر یك از شما كار همنشین خویش بسازد.» همه پذیرفتند و همداستان شدند. پس اسود خوراكی بساخت و به كسان گفت تا شمشیرها از نیام بكشند و در ریگ نهان كنند. سپس گفت:
- «چون در جامه‌های خویش خرامان برسند شمشیرها بردارید و پیش از آن كه جای گیرند و بنشینند بر آنان سخت گیرید، نخست مهتران را بكشید كه فروپایگان چیزی نباشند.» شاه بیامد و او را بكشتند و مهتران را نیز نابود كردند و سپس بر دیگران سخت گرفتند و همه را از میان بردند.

[ریاح و چشمان خواهرش یمامه]

ریاح مرّه كه از طسمیان بود بگریخت و به نزد حسّان تبّع رسید و از وی كمك خواست.
حسان با حمیریان بیرون شد و چون به سه منزلی یمامه رسید، ریاح به وی گفت:
- «نیك نام مانی، مرا خواهری است كه شوی از جدیس دارد و نام وی یمامه است. در روی زمین از وی دوربین‌تر نباشد. سوار را از سه منزلی ببیند. اینك بیم دارم كه به آنان هشدار دهد. به یاران بگو تا هر كدام درختی ببرند و در برابر خویش نهند و پنهان شوند.» چنین كردند و با این همه، یمامه بدیدشان و به جدیس گفت:
- «حمیریان در راه‌اند.» سخن‌اش را دروغ دانستند و پرسیدند: «مگر چه می‌بینی؟» یمامه گفت: «مردی بینم در میان شاخه‌های درخت كه استخوان كتف به دندان كشد یا
ص: 112
پای افزار می‌دوزد.» باور نكردند و سخنش به هیچ گرفتند، ولی چنان بود كه او گفته بود. پس چون بامداد شد حسّان بر آنان بتاخت و نابودشان كرد، شهرشان و كاخ‌ها و دژهاشان را ویران ساخت. آن گاه یمامه را به نزد حسان بیاوردند كه چشم وی بیرون آورد و تازیان در این باره سخن‌ها سروده‌اند كه همه دانند. [55- 54].
ص: 113

ساسانیان و همروزگاران ایشان‌

اشاره

سپس چون اردشیر بابكان، بر ارمانیان چیره شد، (ارمانیان شاهان عراق و نبطهای سوادند كه با یك دیگر در جنگ و كشتار بودند، و اردشیر بر هر دو گروه چیره شد، و اردوان را كه شاهنشاه‌اش می‌خواندند بكشت.) تنوخیان، ماندن در كشور او را خوش نداشتند و به شام رفتند و به آنان كه در شام بودند پیوستند. تازیانی بودند كه چون زندگانی بر ایشان سخت می‌شد، دست به كارها می‌زدند. به ریف عراق می‌رفتند، و در حیره فرود می‌آمدند و سه گروه بودند:
نخست تنوخیان، و آنان كسانی بودند كه در سایه‌بانها و چادرهای پشمین و كركین، در باختر فرات، در میانه حیره و انبار و بالاتر از آن جای داشتند.
دوم عبّاد [1] بودند كه در حیره می‌بودند و در آن خانه ساختند.
سوم هم‌پیمانان بودند، همانها كه به حیریان پیوستند و در میان ایشان بماندند كه نه از تنوخیان چادرنشین بودند و نه از عبّاد كه به فرمان اردشیر بودند. حیره و انبار هر دو به روزگار بخت‌نرسی ساخته شدند. پس از مرگ بخت‌نرسی زان پس كه مردم حیره به انبار كوچیدند حیره ویران شد و انبار پانصد و پنجاه سال آبادان ماند، تا آن كه عمرو عدی در حیره بماند و حیره دوباره آباد شد كه پانصد و سی و چند سال همچنان آباد بود تا سرانجام كوفه را نهادند و مسلمانان در آن جای گرفتند.
پارسیان و تازیان به فرمان اردشیر بودند. هموست كه كار ایران را به سامان نخست
______________________________
[ (1)] عبّاد: ضبط این كلمه از خود متن است.
ص: 114
بازگردانید. وی مردی خردمند و دوراندیش بود، همیشه از رای دیگران سود می‌جست و بسیار می‌اندیشید.
در كشور داری از فرزانه‌ای ایرانی كه تنسر نام داشت و از هیربدان بود یاری می‌جست كه در كشور داری و كارسازی‌ها با وی به تدبیر می‌نشست، چنان كه سرانجام ملوك طوایف كه در پیرامون وی فرمان می‌راندند، به فرمان او سر نهادند و برتری وی بشناختند و چه از بیم و چه دلخواه، به زیر پرچم او در آمدند و سركشان، همه را به جنگ رام كرد. [56] اردشیر را جنگها و نیرنگهاست كه اگر همگی نوشته آید این نامه دراز شود. بهترین چیزی كه از او برجای مانده است اندرز [1] اوست كه به شاهان پسین نوشته است.
رونوشت [2] آن این است:

[اندرز اردشیر بابكان]

- «به نام خداوند مهر [3] از شاه شاهان، اردشیر پور بابك، به شهر یاران پارس كه پس از وی شاه ایران شوند. درود بر شما و تندرست باشید. باری، سرشت شاهان جز سرشت مردم است، كه شاهان را به سربلندی و شادی و آسودگی و توانایی، فزون بر سركشی و گستاخی و تبهكاری و خوش‌گذرانی، سرشته‌اند، و هر چند روزگارشان بیش پاید، و پادشاهیشان بی‌گزند ماند، این چهار خوی در ایشان فزونی گیرد، تا كارشان به سرمستی فرمان‌روایی كه از سرمستی باده سخت‌تر است كشد. چنان كه بدبختی‌ها و لغزشها و دگرگونی‌ها و دشواری‌ها و زشتی چیرگی روزان، و ننگ زورگویی روزگار را، از یاد ببرند، و دست و زبان در كردار و
______________________________
[ (1)] در متن: عهد، كه آن را عهد اردشیر، وصیتنامه اردشیر، و اندرز اردشیر نیز گفته‌اند. این متن از ویژگیهای كتاب تجارب الامم است. پس از اوستا كهن‌ترین متنی است كه به صورت كتاب مدون از روزگار پیش از اسلام بر جای مانده است (مینوی، مقدمه نامه تنسر به گشنسپ ص 19. تهران، خوارزمی 1354.)
[ (2)] در متن: و هذه نسخته.
[ (3)] در متن: باسم ولی الرحمة.
ص: 115
گفتار آزاد گذارند. پیشینیان گفته‌اند: دیگرگونی‌ها آن گاه روی دهند كه به روزگار خوش گمان باشیم. پادشاهانی بوده‌اند كه در سربلندی به یاد خواری، و در آسودگی به یاد نگرانی، و در شادی به یاد اندوه، و در سرمستی به یاد توده مردم، و در توانایی به یاد ناتوانی بوده‌اند، و دوراندیشی در داشتن همه است.
- «بدانید، آن چه را كه شما پس از من بیازمایید، همان است كه من از پیش آزموده‌ام، و به شما همان رسد كه به من رسیده است، و در كشورداری، شادی و رنج از همان جای بینید كه من دیده‌ام، از شما كسانی باشند كه توسن شاهی بر ایشان رام نباشد و به چموشی و سرسختی و بیراهه رفتن و ناهمواری آن دچار گردند، چنان كه من شده‌ام. و از شما بسا كسی كه شهریاری را از كاردانانی به ارث برد كه توسن شاهی بر او رام كرده‌اند، و او را بر زبان رود و به دل افتد [57] كه توسن شاهی را برای او رام كرده‌اند، و به جای او كارها به سامان برده‌اند، پس بدان چه آنان كرده‌اند بسنده كند و آسوده به سرگرمی و بازیچه‌های خویش بپردازد، و گمان كند كه تلاش شاهان پیشین، برای استواری كار او بوده است و آنان برای آسان كردن كار وی كوشیده‌اند، و این كه هر چه آنان از آن ناكام مانده‌اند به كام او شده است و آن چه بدان نرسیده‌اند به وی رسیده است. در نهان و آشكار بسیار گوید: آنان را تلاش بود و مرا آسودن، خطر از آن ایشان بود آرامش از آن من. این چیزی است كه تباهی آرد و سختی برانگیزد. رسوایی‌ای كه از آن ببار آید بینایان و نازك اندیشان را از هر پندی بی‌نیاز كند. زیرا ما دیده‌ایم شهریار نیكبخت پیروز را، كار ساخته [1] كامیاب دوراندیش را، بینا به رخنه‌گاهها و آگاه به نهان‌ها و دانای كهنسال را كه همچنان می‌كوشد و می‌اندیشد، لیك شیوه درست شهریاری او پس از وی برافتد، جز نمایشی كه برخی به همانندی‌اش دهند، و شهریاری را نیز دیده‌ایم، با سالی اندك و روزگاری كوتاه، كه دست و زبان به كردار و گفتار آزاد نهاد و نه تنها خود كاری نساخت كه كارهای نیك گذشتگان را نیز یك سره تباه كرده و كشور را برای آیندگان ویران بر جای نهاده است.
- «نیك می‌دانم كه شما فزون بر كار شهریاری، گرفتار همسران، فرزندان،
______________________________
[ (1)] كار ساخته، پیشنهادی در برابر واژه «مكفیّ» (كفایت شده).
ص: 116
همنشینان، وزیران، دوستان، یاران و یاوران، اندرزگویان، نزدیكی‌جویان، دلخكان و آرایشگران نیز خواهید بود. هر یك از اینان را، جز اندكی از ایشان، گرفتن خوشتر است كه دادن. كاری اگر كند برای گرمی بازار امروز و زندگی فردای خویش است. اندرزی اگر به شاه دهد، از آن روست كه سود خویش در آن بیند.
بهترین نیكی، در نزد وی، آن است كه برای وی نكو باشد، و بدترین تباهی، آن كه تباهی كار وی در آن باشد. خویشتن را توده مردم داند، و توده را جز ویژگان كه خود از آنان است نشناسد. پس اگر نواختی ویژه او شود، نواختی است از آن همگان، و هر گاه مردم همگی از پیروزی بر دشمن، و دادگستری، و ایمنی مرزها، و نگاهداری سرزمین‌ها و مهرشاه، و درستی كار كشور، برخوردار باشند و به وی چیزی خوشایند نرسد، این همه را نواختی ویژه خواند، و از روزگار بسی بنالد و زبان به نكوهش كارها گشاید. بازار دوستی با شاه را تا آن گاه گرم بدارد كه بازار بهره‌گیری او گرم كند. [58] این وزیر یا همنشین، نمی‌داند كه سودجویی در نزد شاه مایه تباهی همه كارهای كشور است. پیشینیان گفته‌اند: درستی شهریار، برای مردم از فراوانی بهتر است.
- «بدانید كه پادشاهی و دین، دو برادر همزادند كه پایداری هر یك جز به آن دیگری نباشد. زیرا دین شالوده پادشاهی است، و تا كنون، پادشاهی پاسدار دین بوده است. پادشاهی را از شالوده و دین را از پاسدار گزیری نباشد. زیرا آن چه را نه پاسدار است تباه شود و آن چه را نه پایه، ویران گردد.
- «ترس بزرگ من برای شما، از آن است كه فروپایگان كه شما در شمارشان نمی‌آرید، در خواندن و پژوهیدن و دریافتن دین از شما پیش افتند، و شما، از آن روی كه به نیروی شهریاری خویش پشتگرم باشید كار آنان سبك گیرید، تا سرانجام، در میان كسانی از رده‌های پایین و توده مردم، كه كسی از ایشان را كشته‌اید، یا بر ایشان ستم كرده‌اید، یا چیزی را از ایشان دریغ كرده‌اید، یا آنان را ترسانیده‌اید یا خوار داشته‌اید، سرداری‌های نهانی پدید آید. هیچ گاه، در هیچ كشوری، سردار دینی پنهان كار و سردار آشكار با هم نبوده‌اند، جز آن كه سردار دین، آن چه را كه در دست سردار كشور بوده، از چنگ وی بیرون كشیده است.
چه، دین پایه كشور است و شهریاری ستون آن، و دارنده پایه، از دارنده ستون، در
ص: 117
چیره شدن بر همه كاخ، تواناتر است.
- «در گذشته شهریارانی بوده‌اند كه تاریكی‌ها را به روشن كردن و بازنمودن، و انبوهی‌ها را به پراكندن، و بی‌كاری‌ها را با كار فرمودن چون رسیدگی به تن و پیراستن مو، و گرفتن ناخن، و شستن چرك و زدودن بوی تن و درمان دردهای آشكار و نهان، به گردن خویش داشته‌اند. پادشاهانی بوده‌اند كه درستی شهریاری‌شان را از درستی تن خویش بیش می‌خواسته‌اند، و نام نیكی كه بر جای می‌نهاده‌اند، خوشترشان می‌بود تا ستایشی كه هم در زندگی به گوش می‌شنیده‌اند. اینان از پی یك دیگر، و بر همین شیوه، چنان آمده‌اند كه گویی همه یك شاه بوده‌اند، و با یك جان زیسته‌اند، كه پیشین راه پسین هموار كرده، و پسین، پیشین را، در آن چه از كار و شیوه پیشین رسیده، و رای‌هایی كه از وی بازمانده، راست داشته است، و آن چه از خردشان تراویده، همگی، یك جا، در برابر چشمان شهریاری است كه هم اینك زنده است. گویی هم‌اكنون با وی نشسته‌اند، با وی سخن می‌گویند، و بر او رای می‌زنند. كار چنین بود تا آن كه بر دارای دارا آن رفت كه رفت، و اسكندر بر كشورمان چیره شد، چنان كه تباه كردن كارمان، و برهم زدن همداستانی‌مان، و ویران كردن آبادی‌مان، [59] وی را از ریختن خونمان كارسازتر افتاده است. اگر پند گیریم، از پیش آمد بد پرهیز توانیم كرد، و پندی كه آیندگان بیندوزند، از آن چه ما اندوخته‌ایم، هنوز بیشتر خواهد بود. چه، آنان در سرگذشت شگفت ما نیز خواهند اندیشید.
- «بدانید كه چیرگی‌تان تنها بر تن مردم است، كه شاهان را بر دلها دستی نباشد. بدانید، اگر بر آن چه در دست مردم است چیره باشید، بر آن چه به دل می‌اندیشند، هرگز چیره نخواهید شد. بدانید كه خردمند ناكام، شمشیر زبان بر شما آخته است، و زبان از تیغ برنده‌تر است و سخت‌ترین زخمی كه فرود آرد، نیرنگی است كه هم از راه دین زند، دین را بهانه كند، و وانماید كه برای دین، در خشم شود، و بر دین بگرید، و به سوی دین بخواند. چنین كس را پیروان و پذیرندگان و همدلان و یاوران، فزونتر باشد. چه، خشم مردم را روی با شاهان و مهرشان را روی با ناتوان و فرو دستان است. از این روی، شاهان پیشین، خرد را در آنان كه از ایشان بیم به دل می‌داشتند، به نیرنگ ویران می‌ساخته‌اند. چه
ص: 118
خردمند را آبادی تن سود نبخشد اگر خرد را در او ویران كنند. شاهان، كسانی را كه از راه دین زخم می‌زدند، به نیرنگ نو آور [1] می‌نامیدند. پس دین، خود مایه كشتن ایشان می‌شد و شاهان را از گزند ایشان آسوده می‌ساخته است.
- «شاه نباید بپذیرد كه مغان و هیربدان و نیایشگران، به كار دین از وی سزاوارتر، یا دلبسته‌تر باشند، و برای دین بیش از او در خشم شوند. نیز نسزد كه هیربدان را در دین و آیین خویش سر خود گذارد. چه، بیرون ماندن هیربدان یا دیگران، از فرمان شاهان، از كاستی شاهان است، و رخنه‌ای است كه مردم هم از راه آن، در اندیشه آسیب زدن به شاه و جانشینان وی برآیند.
- «بدانید، اگر شهریار به كسانی جز ویژگان نیز روی آرد، و جز وزیران را نیز به خود نزدیك كند و از آنان نیز سخن بشنود، درهایی تازه بر او گشاده شود، و از آن چه بر وی پوشیده مانده بوده است، آگاه گردد. چه، گفته‌اند: هر گاه شهریار، از آنان كه هنوز استوارشان نمی‌دارد پرهیز كند، پرده تاریك بی‌خبری بر او افتد. نیز گفته‌اند: هر چه مردم بیمناك‌تر [و از شاه دورتر]، وزیران آسوده‌تر. [2] [60]- «بدانید، شهریاری‌تان از دو جای آسیب بیند: یكی چیرگی دشمن و دیگری تباهی فرهنگ‌تان. تا هنگامی كه شهریاران را بزرگ می‌دارید، مرزهاتان از گزند بیگانگان، و آیین‌تان از چیرگی آیین‌های دیگر بر كنار ماند. بزرگداشت شهریاران و پاس شكوهشان داشتن در این نیست كه با ایشان سخن نگویند یا كس به ایشان نزدیك نشود. دوست داشتن‌شان نیز به دوست داشتن آن چه ایشان دوست می‌دارند نیست. بزرگداشت شهریاران در بزرگداشت آیین و خردشان، و پاس شكوهشان در پاس داشتن از پایگاهی است كه هم در نزد یزدان دارند و دوستی‌شان در دوست
______________________________
[ (1)] در متن: مبتدع (: نوآور، بدعت‌گذار) از مصدر تازی «ابتداع» و هم ریشه و هم آرش «ابداع»، واژه‌ای كه در پهلوی اندرز اردشیر آمده است به راستی دانسته نیست. در فرهنگهای پارسی میانه، برابر «بدعت‌گذار» واژه‌varan( varanik : آز، هوس) نهاده‌اند كه در اصل به معنی آزمند و هوسباز و سپس به معنی «بدعت گذار در دین» است. در حالی كه خود «بدعت» راyutdatastanih )جدا داستانی)، و «بدعت گذاری» راyttvenisnih )جدابینشی) گفته‌اند. (فره‌وشی، فرهنگ پهلوی، فارسی به پهلوی).
[ (2)] یعنی هر چه مردم بترسند و سخنی به شاه نگویند، وزیران و ویژگان آسوده‌تر باشند و آن چه به سود خود بینند همان را به شاه گزارش كنند و چیزهای دیگر را پنهان بدارند.
ص: 119
داشتن درستكاری‌شان و بازگفتن كار نیك ایشان است.
- «بدانید كه شهریار را جز به رهبری درست بزرگ ندارند. برترین رهبری گشودن دو در، در برابر مردم است: یكی در دل‌سوزی و مهر و فروتنی و بخشندگی و دوستی كردن و نواختن و دل‌جویی و نزدیكی و خوش‌رویی و چشم‌پوشی و گشاده‌رویی و گشاده‌دلی، و دیگری، در تندی و بیم دادن و آزردن و پافشاری و سخت‌گیری و دور كردن و راندن و دشمنی و بازداشتن و گره بر ابرو افكندن و ترش‌رویی و تنگ گرفتن و كیفر دادن و كوچك كردن، تا به كشتن رسد. بدانید، من از این دو در، یكی را در مهر و دیگری را در خشم ننامیده‌ام. هر دو را در مهر می‌نامم.
چه، گشودن در ناخوشایند در كنار در خوشایند، به بستن در ناخوشایند بهتر می‌انجامد چنان كه دیگر كس بدان گرفتار نشود. مردم را خواهشهایی است كه بر خردشان چیره است و پاس داشتن آیین را بر آنان گران می‌دارد، نیز فروپایگانی هستند كه بر مهتران رشك برند و بر ایشان تنگ چشمی كنند. چنین است كه چاره‌ای جز گشودن در مهر در كنار در خشم و در زنده نهادن در كنار در كشتن نباشد. شهریار، گاه از دلبستگی سختی كه به درستی مردم دارد برخی را تباه كند و از بسیاری مهر، گاه بر آنان سخت گیرد و چون جان مردم را دوست می‌دارد كسانی را بكشد.
- «بدانید، رزمتان با مردمان دیگر، پیش از جنگیدن با فرهنگ نادرستی كه در مردم خودتان است، این نه پاسداری كه از دست دادن است. با دلهایی كه یك رنگ نیستند و دستهایی كه دشمن یك دیگرند با دشمنان چگونه می‌رزمید؟ شما می‌دانید كه نهادی كه مردمان را بر آن آفریده‌اند و خویی كه بر آن سرشته‌اند، دوست داشتن زندگی و بیزاری از مرگ است. نیز دانید كه جنگ مردم را از زندگی دور و به مرگ نزدیك می‌سازد. با این همه، هر گونه راندن یا بازداشتن دشمن و هر گونه پایداری و پاسداری از مرز، جز از دو راه انجام نپذیرد: یا به پندار، كه شهریار را بر پندار مردم- نه پنداری كه در نخستین مرد كشور است- دستی نباشد، [61] یا به فرهنگ نیك و راهبری درست.
- «بدانید كه نابودی شهریاری‌ها، از سستی در گماردن مردم به كارها و پیشه‌های شناخته است. اگر بی‌كاری در مردمی فزونی گیرد، در كارها بنگرند و در
ص: 120
ریشه‌ها بیندیشند و از آنجا كه سرشتها گوناگون است، از گونه‌گونی منش‌ها روش‌های ناهمگون برخیزد و از ناهمگونی روش‌ها دشمنی و كینه‌توزی و خرده‌گیری. مردم با همه ناهمداستانی كه در میان خویش دارند، در دشمنی با شهریاران همداستان‌اند. بسا كسان كه بر آن سراند كه كشور از چنگ شهریار بربایند. لیك، در این راه نردبانی استوارتر از دین نیابند كه پیروان‌اش بیشتراند و این دژ دست‌نیافتنی‌تر است و مردم در راه آن شكیبنده‌تراند. آنگاه، از ناهمسازی مردم، دشواری دیگری برخیزد و آن این كه شاه از همداستان كردن ایشان درماند، چنان كه هر گاه به برخی‌شان بسنده كند با دیگران دشمن شده است و سرانجام دشمنی‌شان با شهریار مایه فزونی و نیروشان گردد، كه توده مردم در گران داشتن شهریاران و رشك بردن با شاهان همدل‌اند. چه، بسیارند كسان كه ناكامی دیده‌اند، یا زخم خورده‌اند، یا خود و خویشانشان كیفر دیده‌اند، یا از شكوه شاه، خود یا ویژگان‌شان خواری كشیده‌اند و این همه، به دشمنان شاه بپیوندند و چون شماره‌شان فزونی گیرد شاه بترسد و كاری نكند، كه اگر دست به كاری زند، خود را و كشور خویش را در راستای نابودی افكنده است. سپس، اگر از ادب كردن مردم بهراسد مرزهایی را كه در آن مردمی دیندار و دلیر زیند به دشمن دهد. شاه اگر بتواند مرزهای كشور را با ویژگان همدل خویش استوار دارد و توده تنگ چشم كینه‌توز به وی نیرنگ زنند، با آن دشمنی كه با وی دارند، چگونه‌شان جنگ و نیرنگهای جنگی آموزد و جنگ افزار دهد. چه، در آن هنگام، خود، نیرومندترین و زیان‌بارترین و پركینه‌ترین و پیروزترین دشمن وی خواهند بود و اگر كار از آغاز تباه شود، این همه، پیاپی روی خواهد داد.
- «پس از من، هر كس از شما شهریاران، مردم را بر همان چهار گروه خویش بیند كه همان دین یاران و سپاهیان و كارگزاران و پیشگران باشند كه از اینان دسته‌ای اسواران‌اند، دسته‌ای موبدان و نیایشگران و هیربدان، دسته‌ای دبیران و ستاره‌بینان و پزشكان، دسته‌ای كشاورزان و پیشه‌وران و بازرگانان، باید بیش از كوششی كه در تندرستی خویش كند، در نگاهداشت این رده‌ها بكوشد و از پندارهایی كه در نهان، در آنها پدید شود آگاه ماند وزیر و رو شدن رده‌های مردم را نباید كه از رفتن شهریاری خویش آسان‌تر گیرد [62] كه جابجایی در پایگاه
ص: 121
مردم، مایه برافتادن تند شهریاری شود، چه با بركناری چه با كشتن. هرگز نباید كه از هیچ چیز بیش از این ترسد كه سری دم، یا دمی سر گردد، یا كارگری بی‌كار ماند، یا بزرگی بی نوا شود، یا پستی به نوا رسد. چه، دگرگونی در پایه‌های مردم سبب شود تا هر كس، پایه‌ای بالاتر از پایه خویش جوید و اگر بدان رسد، باز به پایه‌ای اندیشد برتر از پایه‌ای كه به تازگی بدان دست یافته است، پس رشك برد و همچشمی كند. دانید كه از مردم باشند كسان كه پایگاهی پس از پایگاه شهریار دارند. دگرگونی در پایه‌ها، اینان را به آز شهریاری و آنان را كه در پایه‌ای فروترند، به آز پایگاه ایشان بیفكند و این تخم نابودی شهریاری است.
- «هر كس از شما شاهان مردم را چنان یابد كه شالوده كارشان بر هم خورده باشد، ببیند كه پایه‌ها در هم ریخته و مردم تباه شده‌اند، و چیرگی بر آنان در توان وی باشد، باید با نیرویی كه دارد، بر ناتوانی‌شان برشورد، و پیش از آن كه گلوی وی بفشرند، گلوهاشان بفشرد، و نباید كه بگوید: من از ستم كردن می‌ترسم. زیرا، از ستم كردن كسی بترسد كه گناه آن هم بر گردن وی افتد. لیك اگر ستم كردن بر پاره‌ای، مایه درستی كار دیگران، و آسایش شاه و مردم دیگر، از بداندیشی و نادرستی و تباهی باشد، باید كه بی‌درنگ بدان دست یازد، چرا كه شما در آن هنگام، نه بر خویشتن یا دوستان همدل خود، كه بر دشمن خویش ستم می‌كنید.
- «هر كس از شما شاهان، مردم را در تباهی بیند، لیك یارای راست آوردن‌شان در خویش نبیند، باید، نه چنان كه جامه شپش افتاده خویش از تن به در می‌كند، كه هنوز شتابان‌تر، جامه شهریاری از تن درآرد. كه هر گاه بمیرد، چنان بمیرد كه از نام او به بدشگونی، و از روزگار او به زشتی یاد نكنند، و كار شهریاری وی به رسوایی نكشد.
- «از شما، شاهان باشند كسانی كه در سرگرمی و تن آسانی بیارمند، و روزهایی دراز را چنین بگذرانند تا خویشان گردد كه كه در آن گاه، نه سرگرمی و خوشگذرانی، كه چون كاری بایسته و خشك به جای آرامش خستگی آرد، و مایه تباهی خرد و بدنامی گردد. پیشینیان ما گفته‌اند: خوشی مردم درست در ستودن شهریاران، و خوشی شهریاران درست، در مهر ورزیدن به مردم است.
- «هر كس از شما بخواهد كه شیوه‌ای برگزیند كه از وی جز به نیكی یاد نكنند،
ص: 122
چنین كند، و هر كه بخواهد، تواند كه چشمانی [1] بر خویش بگمارد، [63] تا در آگاهی بر كاستی‌های خویش از مردم كشور پیش افتد.
- «شما شهریاران همگی چنین‌اید كه نام جانشین خویش را بسیار بر زبان آرید. نخستین تباهی كه از این ببار آید آن است كه میان شاه و جانشین، دشمنی سختی پدید شود. سخت‌ترین دشمنی كه دو تن با یك دیگر كنند این است كه هر یك آن دیگری را از بر آوردن كام خویش بازدارد. شاه و جانشین چنین‌اند. بالاتر خوش ندارد كه به بهای نابودی خویش آرزوی پایین‌تر را برآورده بیند و پایین‌تر را خوش نیاید كه بالاتر كامیاب بزید و او همچنان ناكام ماند. از آنجا كه شادكامی هر یك در نابودی آن دیگری است، هر یك در خوردن و آشامیدن خویش از دیگری بیمناك گردد و هر گاه یك دیگر را بداندیش خوانند، هر كدام برای خویش دوستان و همدلان و كسان برگزیند و كینه آن یك را به دل گیرد، تا ناگزیر كار به نابود شدن یكی‌شان پایان گیرد، و سرانجام، شهریاری به دست دیگری چنان افتد كه بر انبوهی از مردم خشمگین باشد، و گمان كند كه اگر نومید و خوارشان نكند، یا بر آنها آن نكند، كه در باژگونی كار، آنان نیز همان می‌كرده‌اند، كین خود از ایشان نتوخته است. آنگاه كه در این راه، انبوهی را از پایه‌ها فرو كشد و انبوهی را به خشم آرد، این، مایه كینه‌توزی و ستیزه‌جویی توده مردم گردد، و سرانجام، كار به جایی رسد كه از آن بر شما بیمناك باشم.
- «پس، شهریار باید، نخست برای یزدان، سپس به سود مردم، آن گاه برای خویشتن، كسی را به جانشینی خویش برگزیند. آن گاه، نام او بر چهار نامه بنویسد و مهر خویش بر آن زند. و آن نامه‌ها به چهار تن از برگزیدگان كشور بسپرد.
زان پس، نباید كه در آشكار و نهان كاری كند كه مردم به نام جانشین شاه پی برند.
او را چنان نزدیك نكند كه شناخته شود یا از خویش نراند، یا از وی دوری نجوید كه مردم به گمان افتند. سخن گفتن و نگریستن خویش را بپاید. سپس روزی كه بمیرد، آن نامه‌ها كه در نزد آن چهار تن است، با آن كه در نزد شاه بوده است گرد آیند و گشوده شوند، و نام آن كه در همه‌شان نوشته است برخوانند. بدین گونه،
______________________________
[ (1)] چشمان یعنی جاسوسان، كه برابر است با واژه «العیون» در متن.
ص: 123
جانشین شاه، اگر بر تخت نشیند، چنان است كه روزگار فرودستان را نیك بشناسد، و به جامه شهریاری، اگر بر تن كند، هم با چشم و گوش و اندیشه فرودستان، بنگرد. چه سرمستی فرمان‌روایی كه اینك بدان دست می‌یابد، وی را بس باشد، و دیگر مستی جانشینی و مستی شاهی را با هم در نیامیزد، و پیش از شاه شدن كر و كور نشود كه شاهان خود، كر و كور باشند، [64] و گر نه آن گاه كه به شاهی رسد، بر كری و كوری وی افزوده شود. چه از پیش، در پایگاه ولیعهدی، كر و كور شده بوده است، فزون بر سرمستی ولیعهدی، و نیرنگ سركشان، و ستم دروغ‌گویان و سخن‌چینان، كه میان او و شاه تباهی می‌كرده‌اند.
- «آنگاه بدانید، كه شاه را زفتی نشاید، كه شاه از بی‌نوایی نترسد. نسزد كه دروغ گوید كه كس به دروغ گفتن‌اش ناگزیر نسازد. نسزد كه خشم گیرد، چه از خشم گرفتن و دشمنی كردن، زیان و پشیمانی خیزد. بازی و كار بیهوده، نه شایسته شاه كه در خور بی‌كارگان است. شاه را نسزد كه بی‌كار نشیند، كه بی‌كاری از آن فرودستان است، و نسزد كه بر كسی رشك برد، جز بر شاهان و بر كشورداری نیك‌شان. و نباید كه بترسد، كه ترس ویژه مردم نادرست باشد، و شاه اگر نادرست باشد، همان به كه فرمان نراند.
- «بدانید كه زیور شاهان در بسامانی كارهای روزانه‌شان باشد، چنان كه كار و آسودگی و سواركاری و گشت را با هم نیامیزد، و هر یك به گاه ویژه خویش كند. كه آشفتگی در كارهای روزانه از سبك سری است و سبك سری شایسته شاه نباشد.
- «بدانید كه شما هرگز نتوانید كه زبان مردم را از بدگویی و نكوهش خویش بسته نگاه دارید، چنان كه نتوانید زشت را زیبا سازید.
- «بدانید كه خوراك و پوشاك شاه باید همانند خوراك و پوشاك توده مردم باشد، و سزد كه بهره‌مندی شاه و مردم از خوردنی و پوشیدنی، یكسان، و شادمانی‌شان برابر باشد. برتری شاه بر توده، در توانایی وی بر فراهم كردن نیكی‌ها و سود جستن از بزرگی است، و در این كه هر گاه بخواهد نیكی تواند كرد و توده چنین نباشند.
- «بدانید، شاه باید چندان كه از سر مهر می‌نگرد با شكوه باشد، و ترسی كه بر مردم دارد كوششی را كه هم برای مردم كند، از كارسازی نیندازد، كارهای
ص: 124
امروزش، از كارهای فردا باز ندارد. از چاپلوسان بیشتر از آنان كه از وی دوری كنند، بترسد، از ویژگان بد، بیش از توده بد بپرهیزد. شهریار تا آنگاه كه راست آوردن ویژگان را نیاغازد، نباید كه در اندیشه راست آوردن توده، برآید.
- «بدانید، هر پادشاهی را نزدیكانی و نزدیكان او را نزدیكانی است، و هر یك از این نزدیكان را نیز نزدیكانی باشد، تا آنجا كه همه مردم، بدین گونه به هم بپیوندند.
شاه اگر، نزدیكان خویش را راست آرد، هر یك از آنان نیز با نزدیكان خویش چنین كنند تا سرانجام مردم همگی راست آیند. [65]- «بدانید كه شاه، گاه، كاستی‌های خویش كوچك گیرد، چرا كه كسی رو در روی او از آن سخنی نگوید. گمان كند كه چون با وی نگویند، در میانه خویش نیز پنهان می‌دارند. اگر درمان نكند كار به فرمان بردن از هوس بكشد كه این خود سرانجام بر مرد چیره شود، و كارش بالا گیرد، چیزی كه درمان‌اش از توده خوار دشوار باشد، چه رسد به شاهی كه چیره است و آن چه خواهد بكند.
- «از یك چیز بپرهیزید، كه از دیر باز، هر گاه از آن بیاسودم زیان دیدم، و چون پرهیز كردم سود بخشید. از فاش كردن راز در برابر كودكان و پیشگران خویش بپرهیزید كه آنان اگر چه كوچك‌اند، كوچك در پراكندن راز نباشند، و چون بگویند، در جایی گویند كه خوشایندتان نباشد. چه از سر لغزش، چه از بداندیشی، كه لغزش بیشتر باشد. سخن با بلندپایگان گویید، و نواخت با رزمندگان كنید، و خوش‌رویی‌تان با موبدان باشد، و راز خویش به كسی بسپرید كه سود و زیان و نام و ننگ آن به وی پیوسته باشد.
- «بدانید كه خوش‌گمانی كلید باور راستین است. شما نیكی برخی را و بدی برخی دیگر را، باور دارید، و به نیكی برخی و بدی برخی دیگر، در گمان باشید.
كسانی كه نیكی و بدی‌شان را باور كرده‌اید، چنان كنید كه آنان نیز، نیكی و بدی‌تان را باور كنند، و كسانی كه به نیكی و بدی‌شان در گمان باشید، باید چنان كنید كه آنان نیز به نیكی و بدی‌تان در كار خویش، در گمان باشند. در آن هنگام نیكی نیكان آشكار گردد و چون با گمان برابر نباشد، شاد گردند، بدی بدان نیز، خود نماید، و گمان‌ها راست آید و از بدی‌شان پشیمان شوند.
- «بدانید، چند گاه است كه در آن، اهریمن، به چیره شدن بر شما امید بندد. از
ص: 125
آنها یكی هنگام خشم و آز و خودپسندی است، كه در آن هنگام باید به سخت‌ترین نبرد، با این خوی‌ها بجنگید و از میان‌شان ببرید. گذشتگان گفته‌اند: از همنشینی با آزمند بداندیش بپرهیز. چه، اگر تو را در نیایش و نزدیكی با یزدان بیند، در پلیدترین كار دیده است و اگر در یاوه‌گویی، باز تو را با كارت وانگذارد.
- «خرد را بر خواهش یار باشید، تا بر خواهش چیره شود، كه اگر خواهش را به خوی خود واگذارید، خرد را زبون كند. مردانی دیده‌ایم كه با نیروی سرشت و خرد ناب خویش، با آن كه از دیر باز با آن بیگانه شده بوده‌اند، در خود می‌دیدند كه هر گاه به خرد خویش بازگردند، بر نابود كردن خواهش خویش توانا باشند. بدان روی كه به نیروی خرد خویش دلگرم و استوار بوده‌اند. سپس، آنگاه كه خواهش بر آنان دست می‌یافت، [66] خردشان سستی می‌گرفت، تا آنجا كه بسیاری كم خردشان می‌خوانده‌اند، هر چند، بینایان، خرد را كه زبون خواهش ایشان می‌بود، در آنان چنان می‌دیدند كه زمین خوب ویران را.
- «بدانید، گروهی از مردم‌اند كه از بد كردن به شهریار خشنودترند تا نیكی كردن، هر چند شهریار كس از ایشان نكشته باشد، یا روزگار پستشان نكرده باشد. تنها از آن روی كه رویدادهای تازه را خوش می‌دارند. این خویی است در توده مردم كه همه شناسند. در آن چه همه دانند تازگی نبینند. اینان با این كار، دشمنان خویش و دشمنان توده را شاد كنند، فزون بر آن كه در این میان، هم خود را و هم كارداران را داغدار كنند. چنین كسان را درمانی بهتر از كار نباشد.
- «گروهی از مردم‌اند كه گزندشان به همه كس رسیده است و بر كارداران دلیر شده‌اند. چنین كسانی نه مرزی را پاس دارند و نه نیكخواه پیشوایی باشند. هر كه با پیشوا بداندیش باشد، هر چند به گمان خود نیكخواه مردم است، بدخواه ایشان باشد. پیشینیان گفته‌اند: نیكخواه شهر نیست آن كه نیكخواه شهریار نباشد.
- «گروهی از مردم‌اند كه به نزد شاه، نه از درگاه خود وی، كه از راه وزیران درآیند. شهریار باید بداند، آن كه هم از درگاه خود وی آید و به وی اندرز گوید، وی را از دیگران پیش داشته است و آن كه از راه وزیران آید، وزیران را در اندرزی كه دهد، یا كاری كه برای وی كند، بر شاه برتر داشته است.
- «گروهی از مردم‌اند كه پایگاه را هم با پس زدن و نپذیرفتن، به سوی خویش
ص: 126
كشند، و بازار این شیوه را در میان ساده‌دلان گرم یافته‌اند. بسا كه شهریار مردی از اینان را به خود نزدیك كند، نه چون خردمند و رایزن یا كارآ و كاربر است، كه شهریار را با نخواستن و نپذیرفتن تشنه خویش كرده است.
- «گروهی از مردم‌اند كه در برون‌شان فروتن و در درون‌شان خودپسند باشند.
به شهریار اندرز دهند و اندرز خویش را با سرزنش بیامیزند و آن را بهترین راه آسیب زدن به شهریار یابند و خود و یاران‌شان چنین كار را دین‌خواهی بنامند.
شهریار اگر بخواهد كه خوارشان كند از ایشان گناهی نشناسد كه بهانه كند و اگر بر آن باشد كه بزرگ‌شان بدارد، این پایه‌ای است كه هم بی‌خواست شهریار، از پیش به خویش بخشیده‌اند. اگر به خاموشی‌شان وا دارد، مردم گویند كه دین‌خواهی‌شان بر شاه گران آمده است. و اگر به سخن گفتن فرماید، آن گویند كه تباهی آرد و چیزی راست نیارد. اینان دشمنان سر رشته‌داری و آسیب شهریاران‌اند. كار، آن است كه شهریار به برگ و بار جهان نزدیكشان كند كه از آغاز همین را خواسته‌اند و برای همین كوشیده‌اند و برای همین دویده‌اند و آهنگ همین داشته‌اند. از این روی هر گاه بدان آلوده شوند [67] رسوایی‌شان برون زند، و گر نه، كاری كنند كه انگیزه ریختن خونشان گردد. برخی شهریاران ما گفته‌اند:
كشتن از كشتن بكاهد.
- «گروهی از مردم‌اند كه به نزد شهریار از در اندرز درآیند، و استواری پایگاه خویش را در تباه كردن پایگاه دیگران جویند. آنان دشمنان مردم و دشمنان شاهان‌اند، و هر كه بدخواه شاهان و بدخواه همه مردم باشد، دشمن خویش شده است.
- «بدانید، روزگار شما را به چند خوی وا دارد: بخشندگی، تا آنجا كه كار به ریخت و پاش انجامد، سختگیری، تا كار به زفتی كشد. شكیبایی، تا به كودنی رسد.
گزك‌جویی، تا به سبك سنگی انجامد، زبان بازی، تا به ژاژخایی كشد. خاموشی، تا به گنگی نزدیك گردد. شاه باید كه در هر یك از این خوی‌ها، تا آن جا كه نكو است پیش رود، و چون به مرز رسد، بایستد و خویشتن بدارد و پای فراتر ننهد.
- «بدانید، در شما شهریاران گاه، خواهش‌هایی نه به هنگام، پدید آید. شاه اگر برای كار و بی‌كاری و خوردن و آشامیدن و دانش اندوختن و خوشگذرانی برنامه
ص: 127
نهد، كارها هم به گاه خویش انجام گیرد و پیش و پس نشود. از نابسامانی كارها دو زیان برخیزد: یكی آن كه خرد كاستی گیرد، كه این سخت‌تر است. دیگر، ناتوانی تن، كه از كمبود در خوراك و جنبش پدید آید.
- «بدانید، از شما شهریاران كسانی، به چند كار نیك كه كرده‌اند، خواهند گفت: من از پدران و عمویان و كسانی كه شهریاری از ایشان یافته‌ام، برترم. اگر چنین گوید، دیگران آفرین گویند و سخنان او را پی گیرند. آن شاه و آنان كه در سخن‌شان از او پیروی كرده‌اند، باید بدانند كه ندانسته، دست و زبان به دشنام و خوار كردن شاهان و پدران آن شاه گشوده‌اند. درست آن است كه یاران، كار را دریابند و چنان كه شاه نرنجد سخن را ناشنوده گیرند.
- «بدانید، هر یك از شاهزادگان، برادران، عمویان، و عموزادگان شاه، بسا گوید: نزدیك است كه شاه شوم. چه خوب كه نمیرم و روزی به شاهی رسم. اگر چنین گوید، خوشایند شاه نباشد. اگر پنهان كند، [68] درد در رازهای پنهان است و اگر بر زبان آرد، دل شاه را ریش كند، كه خود مایه جدایی و دشمنی است. پیروان و كسانی كه شاهی را برای خویش دست یافتنی می‌یابند، یا در آرزوی آن باشند، هر چه آرزو بیش كنند كشش به شاه شدن در آنان نیرو گیرد، و هر گاه امید بر دلهاشان چیره شود، كامیابی را جز در سست كردن پیمان، و لرزه‌ای كه بر شاه و كشور افتد نخواهند جست. اگر چنین بخواهند تباهی را راهی برای رسیدن به كامیابی خویش برگزیده‌اند، و تباهی هرگز راه رستگاری نبوده است. در این باره، برای شما چاره‌ای اندیشیده‌ام كه از این دشواری جز بدان نتوانید رست: همان به كه شاپوران از دختر عمویان شاه باشند و از این شاپوران كسی شایسته شاهی است كه برومند و بخرد باشد. سست رای نباشد، هیچ كاستی در اندام، یا در آیین وی نباشد. اگر چنین كنید، خواستاران شاهی اندك شوند و آن گاه هر كس با كار و روز خویش بیامد و مرز خویش بشناسد و از كار دیگران چشم فرو بندد، و با زندگی و روزگار خویش شادكام ماند.
- «بدانید، از میان توده مردم، یا بستگان شاه، بسا كسی گوید: كسی را بر من برتری نباشد، اگر شاه می‌بودم ..، اگر چنین گوید، ندانسته آرزوی شاهی كرده است. بسا در آینده، دانسته آرزو كند، و آن را از نابخردی یا لغزش نپندارد. این از
ص: 128
آن رو است كه دل و زبان اینان، چون دل و زبان موبدان و آمارگران، و دستهاشان چون دستهای سرداران، و تن‌هاشان چون تن‌های بازرگانان و پیشه‌وران و پیشگران، در كار و كوشش نباشد. بدانید كه تن آسانی را نه نزد شاه، نه در نزد مردم، جایی نباشد، كه زیان راستین در بی‌كارگی شاه، و تباهی كشور در بی‌كارگی مردم است.
- «بدانید، ما با همه نیرویی كه داریم و كارها بر ما هموار است، و با برندگی كارداری‌مان، و سرسختی یاران و نیك‌اندیشی وزیران خویش ..، با این همه، بازرسی مردم را آنگاه استوار داشته‌ایم كه همه تلاش خود به كار بسته‌ایم و از مردم ناگواری‌ها دیده‌ایم.
- «بدانید، كه ناگزیر روزی بر همانها كه نیكخواه‌شان شناخته‌اید خشمگین، [69] و از دشمنان بداندیش خویش، خشنود خواهید شد. از آن كه تا دیروز نكو بود روی نگردانید و آغوش خود را برای آنان كه به تازگی نكو شده‌اند سراسر باز نكنید.
- «من اینك كه خویشتن برای شما باز نمانم، اندیشه‌ام را بر جای می‌نهم.
اندرزی را كه به خود داده‌ام، به شما نیز می‌دهم. تا پاستان بدارم، شما را در رأی خویش انباز كردم. پس شما نیز پاس من بدارید و در راست آوردن كار خویش به اندرزم بیاویزید. این اندرز را كه سود همه شما شهریاران و ویژگان و توده مردم در آن باشد، برای شما نوشته‌ام، تا هنگامی كه از آن پاس دارید و جز آن نكنید گمراه و تباه نشوید. اگر بدان چنگ زنید، تا جهان جهان است پایدار مانید.
- «اگر به نابودی كه در سر هر هزار سال فرود آید باور نمی‌داشتم، گمان می‌كردم كه برای شما چیزی نهاده‌ام كه اگر بدان چنگ زنید، تا جهان بماند جاودان مانید. لیك، چون روز نابودی فرا رسد، در پی خواهشها روید، و شهر یاران بر شما گران آیند و آسوده مانید، و از پایگاههای خویش جابه‌جا شوید، و از نیكان سر بپیچید، و به دنبال بدان افتید، و لغزشهای كوچكتان شما را به لغزشهای بزرگ افكند، تا آنچه را كه ساخته‌ایم ویران كنید، و آنچه را استوار داشته‌ایم سست كنید، و آنچه نگاه داشته‌ایم از دست دهید. نسزد كه ما و شما آماج نابودی و نشانه بدشگونی باشیم. روزگار، اگر آن چه را كه چشم می‌دارید، پیش آرد، به همان یك
ص: 129
بسنده كند. به یزدان نیایش بریم تا پایگاهتان بلند، و فرمانرواییتان بر جای دارد، نیایشی كه به نابودی نیایشگر نابود نشود و تا رستخیز بماند. از ایزدی كه ما را پیش از شما بمیراند، و شما را جانشین ما كند، در می‌خواهیم كه با نگاهداریتان، آن چه به دست شماست نگاه دارد، و شما را بلند چنان دارد، كه دشمنان شما بدان فرو افتند، و بزرگ چنان دارد، كه دشمنان‌تان بدان خوار گردند. شما را به یزدان سپاریم تا شما را در برابر روزگار كه جدایی‌ها و دگرگونیها و لغزش‌ها همه از او برخیزد، پشتیبان و نگاهبان باشد. درود بر مردم همداستانی كه پس از من زیند و اندرز من به آنان رسد.»

آنگاه، پادشاهی به شاپور، پور اردشیر رسید

از نیرنگهای شگفت، یكی آن بود كه بر مردی از جرامقه [1] با نام ساطرون كه تازیان وی را ضیزن خوانند، كارساز آمد. وی در كوههای تكریت در میان دجله و فرات، در شهری با نام حضر [2] می‌زیسته است. هشام كلبی گوید كه وی از تازیان قضاعه است، و هم او است كه سرزمین جزیره را از آن خویش كرد و از تازیان قضاعه، برون از شمار با وی بودند و پادشاهی وی تا شام رسید.
آنگاه، كه شاپور به خراسان رفته بود، ضیزن بخشی از پیرامون سواد را بگرفت و چون شاپور از خراسان بازگشت، به سوی ضیزن شتافت و در بیرون دژ وی فرود آمد.
ضیزن چنان كه اعشی، میمون قیس سراید، دو سال در دژ بماند و شاپور بر وی دست نمی‌یافت. اعشی گوید:
آیا در كار شهر حضر نیندیشیده‌ای، آنگاه كه مردمش، در ناز و نواخت می‌زیسته‌اند؟
______________________________
[ (1)] جرامقه: مفرد آن را جرموق گفته‌اند. گویند مردمی ایرانی بودند كه به روزگار كهن در موصل فرود آمدند.
در طبری (2: 827): با جرمی، بر وزن با گرما آمده است.
[ (2)] حضر: به یونانی، هترا. پارتیان آن را در میانه دجله و فرات ساختند و دژ دفاعی ایشان در برابر رومیان و مركز بازرگانی بود. (لسترنج، مراصد الاطلاع).
ص: 130
كدام شادكامی است كه جاودانه است؟
شاپور [1] سپهدار دو سال در كنار آن دژ بماند و ..
بر آن تیشه‌ها [2] می‌كوفت.
ضیزن را دختری بود نضیره نام كه چون خون زنانه دید از شهر بیرونش كردند. با زنانی كه خون می‌دیدند چنین می‌كردند. وی از زیباترین زنان روزگار خود بود. شاپور نیز سخت نكو روی بود. روزی نضیره نزد شاپور رفت و چون شاپور را بدید به وی دل باخت. سپس به شاپور نوشت:
- «اگر راه ویران كردن با روی شهر و كشتن پدرم را به تو بنمایم، به من چه پاداش دهی؟» شاپور گفت: «فرمان تو راست. تو را از زنان خویش برتر دارم و تو را ویژه خویش كنم.» سپس نضیره نیرنگ زد و به نگهبانان می بنوشانید تا از پای بیفتادند. سپس نشانه رخنه‌گاه دژ را به شاپور بنمود. پس، شاپور نردبانی بر بار و نهاد و بالا رفت و دژ را به زور گشود و نگهبانان و ضیزن را و نیز تازیان قضاعه را كه پشتیبان وی بودند همه را نابود كرد. چنان كه كس از ایشان نماند كه تا امروز شناخته شود. شاپور شهر حضر را ویران ساخت كه سروده عمرو پوراله هم در همین باره است. گوید:
آیا اندوهگین نشده‌ای از آن گزارش كه بر سر زبانهاست، از آن چه بر سران بنی عبید رفته است؟
و مرگ ضیزن و پدرزادگان او، و دلیران سپاههای تزید، [3]
______________________________
[ (1)] در متن تازی شعر: سابور الجنود. تازیان او را به سبب بسیاری سپاه «سابور الجنود» (شاپور سپاهیان) نامند (مسعودی 1: 113).
[ (2)] در پاره‌ای متون: «قمم» آمده كه به معنی قله‌ها یا كنایه از سرها است. در متن تجارب الامم و نیز در طبری (2: 828) «القدم» است كه جمع «قدوم» به معنی تیشه است.
[ (3)] تزید: پدر یكی از قبایل تازی به همین نام. در طبری (2: 828): تزید بن حلوان.
ص: 131
كه شاپور بر آنان، با پیلهای پوشیده، و سواران دلیر خویش بتاخت و ..
ستونهای سنگین دژ را فرو ریخت كه، گویی، پایه‌های آن نه سنگ كه از پاره‌های آهن است.
شاپور، نضیره دختر ضیزن را با خویش ببرد و در عین التمر با وی جفت شد. گویند كه نضیره در آن شب نخوابید [71] و از درشتی بستر خویش می‌نالید كه رویه از پرنیان داشت و درونش به كژ [1] پر بود. شاپور نگریست كه بداند ناله وی از چیست. ناگهان دید كه برگ موردی در چین شكم نرمش بمانده و آن را آزرده است.
از وی پرسید: «شگفتا، مگر پدر تو را چه می‌خورانیده است؟» نضیره گفت: «كره، مغز، انگبین زنبوران دوشیزه [2] و می ناب.» شاپور گفت: «به پدرت سوگند كه من از وی كه چنان می‌خورانیدت، با تو نو آشناترم، و تو را بیش از او بیازارم.» [3] پس فرمود تا مردی بر اسبی سركش بر نشست و گیسوان نضیره را به دم اسب ببستند و اسب را بتازانیدند تا نضیره به چند پاره شد. شاعران به یاد ضیزن بسیار سروده‌اند و این سروده زید عدی نیز درباره همین ضیزن است. گوید:
شهریار حضر، آن گاه كه حضر را بساخت و ..
دجله و خابور باژگزار وی بودند، آن كه حضر را به مرمر برآورد و با آهك بیاراستش، اینك، پرندگان بر بالای آن آشیان گرفته‌اند.
دگرگونی روزگار نبخشیدش و ..
پادشاهی‌اش برفت و درگاهش بی‌كس ماند.
______________________________
[ (1)] در متن: القزّ، كه تازی شده «كژ» پارسی است: پیله ابریشم، یا ابریشم كم ارزش.
[ (2)] در متن: الأبكار من النحل. در طبری، «نخل» (درخت خرما) كه تصحیف «نحل» می‌نماید.
[ (3)] در فارسنامه (ص 62) سخن شاپور در اینجا چنین است: «پس چون تو به پدر نشایستی كه تو را بر این سان پرورید، به دیگری چگونه شایی؟»
ص: 132
روزگار شاپور سی سال بود و نكو بگذشت. مانی زندیك [1] به روزگار او پدید آمده بود.

[پادشاهی هرمز پور شاپور و پنج شاه دیگر]

سپس، روزگار پسرش هرمز نیز سپری شد. او را دلاور و بی‌باك می‌خواندند و سخت تنومند و دلیر بود. درباره او داستانهایی بس شگفت گفته‌اند. رامهرمز را همو بساخت و پادشاهی وی یك سال بود.
سپس روزگار پسرش بهرام پور هرمز به همین‌سان بگذشت. وی مانی را بكشت و پوست از تنش بكند.
سپس، روزگار پسرش بهرام پور بهرام، سپس، روزگار بهرام پور بهرام پور بهرام، سپس، روزگار نرسی برادر بهرام سوم.
سپس، روزگار هرمز پور نرسی، به سر آمد. وی درشت خوی بود، جز این كه با مردم مهربان بود و از همه دادگرتر بود و به آبادانی و كمك كردن به مردم ناتوان دلبسته بود. به هنگام مرگ، یكی از زنان او باردار بود. از این روی، پاره‌ای گویند پادشاهی را به نام آن فرزند كه در شكم مادر بود كرد و پاره‌ای گویند چون مرگ هرمز بر مردم سخت آمد از زنان او بپرسیدند و چون بدانستند كه یكی‌شان آبستن است، تاج را به نام او كردند كه هنوز در شكم مادر بود. [72] آنگاه شاپور ذو الأكتاف [هوبه سنبا] بزاد.

[شاپور هوبه سنبا] [2]

وی شاپور پور هرمز پور نرسی پور بهرام پور بهرام پور هرمز پور شاپور، پور اردشیر است. مردم از شهرهای كشور، نامه‌ها به وی نوشتند و او پیك‌ها به پیرامون فرستاد.
وزیران و دبیران و كارگزاران را بر همان كارها گمارد كه در پادشاهی پدر وی بر آنها بوده‌اند. از رویدادهای روزگار او یكی آن بود كه چون همگان از كار او آگاه شدند و
______________________________
[ (1)] برابر زندیق در متن. زندیق، تازی شده زندیك به پارسی میانه است. زندیك را مخالف زند (فارسنامه ص 62)، پیروزند، و بی دین معنی كرده‌اند. (دهخدا: زندیق، زندیك).
[ (2)] هوبه سنبا، در برابر ذو الأكتاف. ابو ریحان هر دو را آورده است (الآثار الباقیة، زاخا و: 121، نیز حمزه به نقل دهخدا در ماده «ذو الأكتاف»). هوبه سنبا یعنی: سنبنده (سوراخ كننده) دوش یا شانه.
ص: 133
شاهان پیرامون بدانستند كه شاه پارسیان كودكی بیش نیست كه كشور به دست گرفته است و دانسته نیست كه كار وی چه خواهد شد، رومیان و توران و تازیان به او، و كشور وی چشم آز دوختند. نزدیكترین دشمنان ایران تازیان بوده‌اند كه چون روزگارشان سخت بود و تنگدست بودند، نیازشان در به چنگ آوردن روزی، از دشمنان دیگر بیش بوده است. از این روی انبوهی از ایشان، از راه دریا و از سوی سرزمین عبد القیس و بحرین و كاظمه پیش آمدند و در راشهر [1] و كناره اردشیر خوره [2] و مرزهای پارس شتر بخوابانیدند، و بر مردم و چارپایان و كشت و كار و خواسته‌شان چیره شدند و بس تباهی كردند. یك چند بر این سان می‌بودند و از پارسیان كس به جنگ‌شان بر نمی‌خاست كه شكوهشان بشكسته بود و كشورشان پاره پاره بود و كارداران بسیار فرمان می‌راندند و شاه خود كودكی بیش نبود. تا آن كه شاپور ببالید و بر آمد. وزیران اندك اندك، كار سپاهیانی را كه در مرزها می‌بودند، به وی گزارش می‌كردند. خبر رسید كه بیشترشان از فرمان بیرون رفته‌اند و كارها را یكی پس از دیگری، بر او سخت نمودند. از چیزهایی كه به وی گفتند یكی همین كار سپاهیان مرزها بود كه با دشمنان روبرو بوده‌اند، كه به وی گفتند كه بیشترشان از فرمان سر برتافته‌اند و بدین گزارش، هراس بر دل او افكندند و كار را بر وی هراسناك نمایانیدند.
لیك، شاپور به آنان گفت: «كار بر شما بزرگ ننماید كه چاره آسان است.» و به دبیران فرمود، تا به آن سپاهیان چنین نویسند:
- «شنیده‌ام در آن جاها كه هستید درنگ بسیار كرده‌اید و برای یاران و سران خود مردانه جنگیده‌اید. از این روی، هر كس كه خواستار بازگشتن به سوی كسان خویش باشد، بازگردد كه به وی بار داده‌ام، و هر كس كه با پایداری كردن بر آن است تا بر همه برتری دست یابد كار وی فراموش نكنم.» و فرمود تا كسانی كه بازگشتن را برگزینند در نزد خویشان در شهرهای خود بمانند تا هنگامی كه باز به ایشان نیاز افتد.
وزیران چون این سخن و این كارسازی را از وی بدیدند، نكو شمردند و گفتند:
______________________________
[ (1)] راشهر، همان ریشهر است.
[ (2)] اردشیر خوره: در برابر اردشیر خرّه، كه در متن آمده است.
ص: 134
- «اگر وی سالها در آزمایش كارها و در سپاهداری بسپرد، رای او بهتر از آن چه از وی شنیده‌ایم نباشد.» سپس، در راست آوردن رفتار یاران و سركوبی دشمنان كارسازی‌ها كرد و چون شانزده ساله شد، و بر سواركاری و برداشتن جنگ افزار بیارست و استخوانش سختی گرفت [73] یاران مهتر و سپهسالاران را گرد كرد و در میان ایشان به سخن گفتن ایستاد و از یزدان و نواخت‌های او بر وی و پدرانش یاد كرد و از كارهایی كه پدران‌اش هم با خرد خویش راست آوردند و دشمنانی كه براندند، و رخنه‌هایی كه در كودكی وی در كارها پدید آمده سخن گفت و باز نمود كه بر آن سر است كه پاسداری از كشور را بیاغازد و هم‌اكنون با هزار مرد جنگی به نبرد یكی از دشمنان رود.
پس یاران به سوی او برخاستند و آفرین و سپاس گفتند و از وی درخواستند تا در جای خویش بماند و سپهسالاران و سپاهیان را به كاری كه خود آهنگ كرده است فرستد و او نپذیرفت. از او خواستند تا بر شماره سپاه خویش بیفزاید، باز نپذیرفت.

[نخستین پیكار شاپور هوبه سنبا كه با تازیان بود]

سپس هزار سوار از اسپهبدان و دلیران و كارایان سپاه خویش را برگزید و گفت‌شان تا از او فرمان برند، و گفت تا از تازیان هر كه را ببینند فرونگذارند و بسپردشان تا به خواسته‌ای روی نیارند و به دستاورد جنگ نیندیشند. آن گاه، با لشكر خویش بتاخت و بر تازیانی كه آهنگ سرسبزی پارس و برگ و نوای آن كرده بودند ناگهان یورش برد و از ایشان بی‌شمار بكشت و بسیاری را به سختی دربند كرد و پاره‌ای بگریختند. آن گاه با یاران خویش از دریا بگذشت و به خط [1] درآمد و سرزمین بحرین را پاك كرد. مردم آن را بكشت و برخی [2] نپذیرفت و به خواسته‌ای روی نیاورد. آن گاه پیش تاخت تا به هجر [3] كه مردمی از تمیم و بكر وائل و عبد القیس در آن می‌زیسته‌اند، در آمد و از آنان خونی چون آب روان ساخت و گریختگان می‌دانستند كه هیچ غار و كوه و دریا و جزیره‌ای پناهشان
______________________________
[ (1)] خطّ: كناره بحرین را گویند كه جاهایی چون قطیف، عقیر، و قطر را در خود دارد. (مراصد الاطلاع).
[ (2)] برخی: فدا، سربها، بهای جان كه می‌پردازند تا كشته نشوند.
[ (3)] هجر: پهنه بحرین یا شهری را گویند كه مركز بحرین است.
ص: 135
نتواند داد. سپس به سوی سرزمین عبد القیس بپیچید و مردم آن را، جز آنان كه به ریگزارها گریخته بودند، نابود كرد. آن گاه به یمامه [1] بتاخت و باز بكشت و در راه، به هر چشمه رسید كور كرد و هر چاهی دید بینباشت. سرانجام به شهر رسید و از تازیان هر كه دید بكشت یا دربند كرد. سپس به سرزمین‌های بكر و تغلب و سرزمین‌های میانه پارس و دیدگاههای روم در شام، [2] تاخت آورد و از تازیان بكشت و برده گرفت و چاهها بینباشت.
آنگاه، گروهی از تغلبیان را كه در بحرین بودند، در دارین، [3] و خط، بنشانید، و آنان را كه از عبد القیس و تمیم بودند، در هجر، و آنان را كه از بكر وایل بودند و بكر ایادشان می‌خواندند، در كرمان، و حنظلیان را در رمیله از سرزمین اهواز جای داد، و در سواد شهر بزرگ شاپور را بساخت. چنان كه شهرهای انبار [4] و شوش، و كرخ [5] را بنیاد نهاد.
به سرزمین روم لشكر كشید و انبوهی از ایشان را برده كرد، [74] و در خراسان نیشابور را بساخت. آن گاه با كنستانتین [6] پادشاه روم كه كنستانتینیا [7] را همو ساخت، آشتی كرد. كنستانتین نخستین شاه روم بود كه به آیین ترسایی درآمد.

نیرنگی از كنستانتین‌

كنستانتین پادشاه روم كهنسال و بدخوی و پیس شده بود. رومیان بر آن شدند تا او را براندازند. آشكارا با وی گفتند:
- «از پادشاهی كناره‌گیر. تو را خواسته چندان است كه هرگز بی‌نوا نشوی و در همین شادخواری بمانی.
از نیكخواهان خویش رای خواست. بدو گفتند:
______________________________
[ (1)] یمامه: پهنه‌ای بود بزرگ با آبادیها و دژها و نخلستانها كه آن را جوّ می‌نامیده‌اند. (مراصد الاطلاع).
[ (2)] در متن، مناظر الروم بأرض الشام: بلندیهای كوه یا تپه را گویند كه در آن دیدبان نهند تا دشمن را بپاید و در شام چند جای چنین بود (مراصد الاطلاع).
[ (3)] دارین: بندری بود در بحرین كه از هند مشك به آن جا می‌آوردند. (مراصد الاطلاع).
[ (4)] انبار: شهری است در باختر فرات كه ایرانیان آن را پیروز شاپور می‌خواندند. نخستین سازنده آن شاپور ذو الأكتاف بود. (مراصد الاطلاع). در طبری (2: 839): انبار همان بزرگ شاپور است.
[ (5)] كرخ: نام چندین جای است. (دهخدا) جایی كه شاپور ساخت كرخ بغداد است. (برهان قاطع).
[ (6)] كنستانتین (Constantinus(: برابر قسطنطین در متن.
[ (7)] قسطنطینیه: (Constantinople( استنبول.
ص: 136
- «تو را یارای این مردم نباشد كه در كار تو همداستان شده‌اند.» كنستانتین گفت:
- «پس، چاره چیست؟» نیكخواهان گفتند:
- «چاره آن است كه نیرنگ به دین زنی- آیین ترسایی كه پنهان بود، به تازگی پدیدار شده بود- از ایشان بارخواهی تا به دیدار بیت المقدس روی و از ایشان درخواهی كه تا بازگشت تو درنگ كنند، و چون به بیت المقدس روی، به آیین ترسایی درآیی و سپس، مردم را بدان خوانی. چون چنین كنی بر دو گروه شوند، گروهی با تو و گروهی بر تو. با آنان كه با تو باشند بر آنان كه سر بر تافته‌اند نبرد كنی. هیچ مردمی در راه هیچ دینی نجنگیده‌اند، مگر آن كه پیروز شده‌اند.» كنستانتین چنین كرد و بر رومیان پیروز شد. نوشته‌ها و دانشنامه‌هاشان را بسوزانید.
آن گاه كلیساها بساخت و مردم را بر آیین ترسایی وا داشت و از رومیه [روم] كه پایتخت كشورشان بود بكوچانید و شهر كنستانتین [قسطنطینیه] را بساخت و پادشاهی او در سایه آیین ترسایی همچنان بی‌گزند ماند و بر شام چیره شد تا آن كه اسلام پدیدار گشت.

آنگاه، از رومیان، للیانوس [1] به پادشاهی رسید

وی بر آیین یونانیان كهن بود كه پیش از آیین ترسایی بوده است. همین كه بر تخت نشست آن آیین آشكار كرد و آن را چنان كه بود بازگردانید [75] و فرمود تا كلیساها ویران ساختند. و توده‌هایی از رومیان و خزران و تازیانی را كه در كشور وی بودند گرد كرد.

[سرانجام كشتاری كه شاپور كرد]

سرانجام آن فزونكاری كه در كشتار تازیان كرد، آن بود كه از تازیان یك صد و هفتاد هزار سپاهی به لشكر للیانوس پیوستند و للیانوس آنان را با سرداری از سرداران پیشاهنگ لشكر خویش كرد و آنان با خشم و كین كه از كار شاپور به دل داشتند، به سوی
______________________________
[ (1)] للیانوس‌Julian ، جولیان، یولیان. (جواد علی، المفصل 2: 642).
ص: 137
ایران پیش آمدند. چه، شاپور در یورش به تازیان، نه تنها كین خود را از گنهكاران بتوخت كه از اندازه بگذشت، تا آن جا كه بی‌گناهان را نیز بكشت و خونهای بسیار كسان را بریخت.
شاپور همین كه از كار یاران للیانوس و جنگ آوری‌شان، و كینه تازیان و شماره رومیان و خزران آگاه شد، بهراسید، و چشمانی گسیل داشت تا شماره‌شان را و دلیری و ساز و برگ‌شان را بر او گزارش كنند. لیك گزارشهایی كه از كار للیانوس و سپاه او به وی می‌رسید چند گونه بود، پس، ناشناس با یاران استوار خویش برفت تا چگونگی كار سپاه للیانوس را خود به چشم ببیند.

[رستن شاپور به بخت خوش]

فرجام آن بدی كه بر خویشتن كرد و از بخت خوش از آن برست، آن بود كه، چون به آن پیشاهنگان كه فرومانده‌شان یوسانوس [1] بود و تازیان و خزران با وی بودند، رسید، كسانی را پیش فرستاد تا كار آن سپاه را بر او درست بگزارند. لیك رومیان از كارشان آگاه شدند و بگرفتندشان و به نزد یوسانوس بردند. پس یكی از ایشان به سخن آمد و داستان را چنان كه بود، نیز جای شاپور را به یوسانوس باز گفت و از وی درخواست تا سپاهی همراه او كند و او شاپور را به نزد ایشان آرد. سپس یوسانوس مردی از ویژگان خویش را به نزد شاپور گسیل داشت و او را از فاش شدن كارش آگاه كرد و بیم داد. یوسانوس چنین كرد، چون وی به آیین ترسایی گرایش داشت و للیانوس آهنگ برانداختن آن آیین كرده بود. پس شاپور از آن جا بكوچید و به سپاه خود بپیوست.
آن گاه للیانوس به درخواست تازیانی كه در سپاه او بودند برای نبرد با شاپور لشكر كشید و سپاه او را بپراكند و بسیاری از ایشان را بكشت و شاپور با بازمانده سپاه خویش بگریخت، و للیانوس شهر تیسپون را كه زیستگاه شاپور بود بگرفت و بر گنجینه‌ها و خواسته‌هایی كه در آن داشت دست یافت. سپس، سپاهیان شاپور از هر سوی كشور به
______________________________
[ (1)] یوسانوس‌Jovianus . نولدكه گوید: شاید طبری یوبنایوس. [ب‌V [ را كه بی نقطه بوده است یوسانوس خوانده باشد. نولدكه این نام را سرانجام یووینیانوس دانسته است. (نولدكه، تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان، ترجمه عباس زریاب: 112، 134 تعلیق 48 و نیز نگاه كنید به جواد علی: 2: 242).
ص: 138
نزد او گرد شدند و با للیانوس بجنگید و تیسپون را از دست آنان برهانید، و در این میان، پیكها در میان شاپور و للیانوس می‌رفتند و می‌آمدند. [76]

[بی پروایی للیانوس و سرانجام او]

از بی پروایی و آسودگی بیجای للیانوس در آن هنگام این بود كه: روزی در خرگاه خود نشسته بود و پیكها میان او و شاپور می‌رفتند و می‌آمدند. در این میان تیری كه ندانستند از كجا آمده است بر دل او نشست و او را در دم بكشت. سپاهیان بترسیدند و از كار او در هراس افتادند و از گرفتن همه كشور ایران نومید گشتند و پراكنده شدند كه دیگر شاهی بر خود نداشته‌اند.
سپس از یوسانوس درخواستند تا كار كشور به دست گیرد و شاه ایشان باشد. هر چند پای فشردند، یوسانوس نپذیرفت و به ایشان گفت، كه وی بر دین ترسایی است و پادشاهی را بر مردمی كه بر آیین وی نیستند نپذیرد. رومیان گفتند كه ایشان نیز بر آیین ترسایی باشند و دین خود را از بیم للیانوس پنهان می‌داشته‌اند. پس یوسانوس بپذیرفت و همین كه پادشاه شد آیین خویش آشكار كردند.
از آن سوی، شاپور چون از مرگ للیانوس آگاه شد در پیامی كه به سرداران سپاه وی فرستاد گفت:
- «خداوند شما را به چنگ ما افكنده و ما را بر شما چیره گردانیده است. امیدواریم كه در سرزمین ما هم از گرسنگی بمیرید بی آن كه شمشیری كشیم یا نیزه‌ای برافرازیم.
اگر سری بر خود برداشته‌اید وی را به نزد ما فرستید.» یوسانوس بر آن شد تا خود به نزد شاپور رود و بدان چه میان او و شاپور گذشته بود و هشداری كه به وی داده بود و پاسی كه بر وی نهاده بود، دلگرم بود. هیچ یك از یاران با وی همداستان نشدند و او همچنان بر رای خویش استوار ماند. پس تاج بر سر نهاد و با هشتاد تن از نژادگان سپاه خویش به نزد شاپور رفت. شاپور از آمدن‌اش آگاه گردید و به پیشواز وی رفت. چون به هم رسیدند به بزرگداشت یك دیگر سر فرود آوردند. شاپور به پاس آن چه از یوسانوس دیده بود سپاس گفت و او را در آغوش گرفت. یوسانوس در نزد شاپور خوراك خورد و هم در آن جا بیارمید. شاپور به سران و سرهنگان سپاه روم پیام داد كه اگر جز یوسانوس را به پادشاهی بر می‌داشتند در ایران نابود می‌شدند و اینك كه چنین
ص: 139
كرده‌اند از خشم وی رسته‌اند. سپس با همه توان خویش كار یوسانوس را استوار داشت.
هنگامی كه یوسانوس از آن جا باز می‌گشت شاپور به وی گفت:
- «رومیان بر كشور ما تاخته‌اند و بسیاری را كشته‌اند. در خاك سواد خرمابنان و درختان دیگر را هر چه بود بر زمین افكنده‌اند و آبادی‌ها ویران ساخته‌اند. اینك باید، یا بهای آن چه را تباه و ویران ساخته‌اند بپردازید، یا به جای آن نصیبین و پیرامون را به ما دهید.» یوسانوس و سران سپاه پذیرفتند و نصیبین را به شاپور دادند. مردم نصیبین چون آگاه شدند، از بیم پادشاهی كه بر آیین‌شان نبود به شهرهای دیگر روم بكوچیدند. شاپور چون این بدانست دوازده هزار خانوار از مردم استخر و اسپهان و خوره‌های دیگر ایران را به نصیبین بكوچانید و در آن جا بنشانید. یوسانوس به روم بازگشت و لختی پادشاهی كرد و آنگاه بمرد.
شاپور، كشتن تازیان و بر آوردن كتف‌های سران‌شان را تا دیری پی گرفت. از همین روی، تازیان، به وی ذو الأكتاف گفتند. [77] آن گاه از تازیان كسانی را كه شایسته بودند برگزید و كسانی از تغلب و عبد القیس و بكر را در كرمان و توّج [1] و اهواز جای داد و شهر نیشابور را [در خراسان] و شهرهایی در سند و سیستان بساخت، و یكی از پزشكان را از هند بیاورد و در شوش جای داد و مردم شوش پزشكی را از وی بیاموختند. شاپور هفتاد و دو سال پادشاهی كرد و آن گاه بمرد.

[اردشیر پور هرمز]

پس از شاپور، برادرش اردشیر پور هرمز پور نرسی پور بهرام پور بهرام پور هرمز پور شاپور پور اردشیر پور بابك پادشاه شد. همین كه پادشاهی وی استوار شد خوی وی برگشت و از سران و بزرگان بسیار بكشت تا سرانجام پس از چهار سال پادشاهی او را برانداختند و پسرش، شاپور پور شاپور ذو الأكتاف را به پادشاهی برداشتند.
______________________________
[ (1)] توّج: شهری در فارس، كنار رود شاپور كه در قرن ششم ویران شد. (لسترنج: 280).
ص: 140

[شاپور پور شاپور ذو الأكتاف]

مردم از این كه پادشاهی پدر به وی رسید شادمان شدند. وی نیكی پیشه كرد و با مردم مهربان بود. تا سرانجام خرگاهی كه برای او برافراشته بودند بر او فرو افتاد و بمرد و پس از وی برادرش بهرام پور شاپور ذو الأكتاف را به شاهی برداشتند.

[بهرام پور شاپور ذو الأكتاف]

بهرام را كرمان شاه می‌خوانده‌اند. زیرا شاپور، كرمان را به وی سپرده بود. روزهای پادشاهی او ستوده گذشت. چه، مردم را نكو راه می‌برد و او را دوست می‌داشتند. پس از وی یزدگرد بزهكار پور بهرام پور شاپور ذو الأكتاف پادشاه شد.

[یزدگرد بزهكار]

از ایرانیان برخی بر آن‌اند كه یزدگرد برادر بهرام و پسر شاپور ذو الأكتاف بوده است.
وی سنگدل و درشتخوی بود و كاستی‌های بسیار داشت. از بدترین كاستی‌های وی آن كه تیزهوشی و فرهنگ نكویی كه از آن برخوردار بود، در جای به كار نمی‌برد. بیشتر در كارهای زیان‌بخش می‌اندیشید و دانش خویش را در فریب و نیرنگ به كار می‌برد. دانش دیگران را به چیزی نمی‌گرفت و فرهنگ‌شان را كوچك می‌شمرد و بدان چه خود داشت بر مردم می‌بالید. خودپسند و دشخوار بود. در خوردن شیوه‌ای زشت داشت. در دشخواری و تیزخویی به پایه‌ای بود كه لغزشهای كوچك را بزرگ می‌شمرد [78] و جز به كیفرهای سخت خشنود نمی‌شد. درباره آن كه به وی دچار می‌گردید، سخن هیچ یك از ویژگان را هر چند پایه‌شان بلند بود و گناه گناهی كوچك، نمی‌شنید. هیچ كس را درباره هیچ چیز استوار نمی‌داشت، و به آزمایش نیك پاداش نمی‌داد. نیكی ناچیزی اگر خود می‌كرد آن را در شمار می‌آورد و بزرگ می‌دانست. اگر یكی گستاخ می‌شد و در كار كسی با وی سخن می‌گفت یزدگرد به وی می‌گفت:
- «در كاری كه از آن سخن می‌گویی چه مزدی برای تو نهاده‌اند .. به تو چه داده‌اند؟» و مانند آن. مردم از دست وی سختی‌ها كشیدند و چون بیداد او بالا گرفت و بزرگان را خوار داشت و به ناتوانان زور گفت و خونها بریخت، مردم گرد شدند و به درگاه خدا بنالیدند تا رهایی‌شان را از دست او پیش اندازد. گویند: روزی از كاخ به بیرون
ص: 141
می‌نگریست كه ناگهان اسبی دید بی سوار و سرگشته كه در زیبایی و خوش اندامی كس مانند آن ندیده بود. اسب پیش آمد و چون به در كاخ رسید بایستاد. مردم كه چنان ندیده بودند در شگفت شدند. یزدگرد گفت تا اسب را لگام زنند و زین نهند و نزد وی به كاخ آرند. ستوربانان و رام كنندگان اسب بسیار بكوشیدند و اسب تن در نمی‌داد. پس یزدگرد خود پیش اسب آمد و اسب را خود لگام زد و زین بر پشت نهاد و آرام كرد، چنان كه دیگر هیچ نجنبید. لیك همین كه اسب را بگردانید و دم او را بلند كرد كه پاردم را در جای نهد، ناگهان لگدی بر دلش بزد كه در جای بمرد. از آن پس كس آن اسب را ندید و ایرانیان درباره آن سخن‌های بسیار گفته و گمان‌ها برده‌اند. بهترین سخنی كه گفته‌اند آن بود كه:
- «خداوند نیازمان را برآورده است.» پس از یزدگرد بزهكار، پسرش بهرام گور به پادشاهی رسید