گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ترجمه تجارب الامم
جلد اول
[بهرام گور]





یزدگرد، بهرام را به منذر نعمان سپرده بود تا او را در پشت حیره كه خاك خوب و هوای خوش داشت بپرورد و سواركاری بیاموزد. نعمان سرپرستی بهرام را بپذیرفت و یزدگرد منذر نعمان را بزرگ و برتر داشت و بر تازیان پادشاه كرد. منذر بهرام را با خود ببرد و بپرورید. برای او دایگانی ایرانی و تازی برگزید و آنگاه آموزگارانی برای وی بیاورد و بهرام به آموختن دانش دل بست.
از نژادگی و گوهری كه بهرام از همان كودكی از خود نشان داده بود سخن‌ها گفته‌اند.
یكی آن كه وی آن گاه كه هنوز پنج ساله بود به منذر نعمان گفت: [79]- «آموزگارانی برای من بیاور تا نوشتن و آیین و تیراندازی و سواركاری به من بیاموزند.» منذر به وی گفت: «تو هنوز خردسالی و این برای تو زود باشد.» بهرام گفت: «ای مرد! مگر نمی‌دانی كه من پور شاهانم و پادشاهی، سرانجام روزی به من رسد و برترین چیزی كه پادشاهان را بایسته است و شهریاران در پی آن رفته‌اند، دانش سودمند است. زیرا دانش زیور شاهان و مایه استواری كار ایشان است و برتری‌شان جز به دانش نباشد؟ مگر نمی‌دانی كه، اگر چیزی را پیش از هنگام بجویند به هنگام به دست آرند. و آن چه نه پیش از هنگام كه به هنگام جویند، پس از هنگام یابند، و
ص: 142
آن چه در جستجوی آن سستی ورزند از بن نیابند و هیچ بدان نرسند؟ پس در آن چه خواسته‌ام شتاب كن.» منذر چون سخن بهرام بشنید، بی درنگ كس به درگاه شاه فرستاد تا تنی چند از آموزگاران و دانشمندان و استادان تیراندازی و سواركاری و فرزانگان روم و پارس و داستان سرایان تازی را به نزد وی بیاورد و منذر همه را بر آموزش بهرام گمارد و برای هر گروهی هنگامی نهاد، چنان كه بهرام كارهای دیگر فروهشت و به آموختن دانش و هنر كه دوست می‌داشت پرداخت. از فرزانگان سخن بشنید و فرا گرفت و آن چه به وی می‌آموختند به كمترین كوشش به سینه می‌سپرد، چنان كه در چهارده سالگی از همه آموزگاران خویش برتر آمد و از همه هنرهایی كه به وی آموختند بهره‌مند و در آن سرآمد شد. آن گاه به گزینش و رام كردن اسبان تازی و سواركاری و تیراندازی روی آورد و در آن استاد شد. پارسیان درباره بهرام داستان‌های شگفت آورده‌اند.
آن گاه، بر آن شد كه به نزد پدر باز گردد و منذر را از آهنگ خویش بیاگاهانید و برفت.
پدرش كه پروای فرزندان خویش نداشت، بهرام را پیشگر خویش كرد و بهرام از رفتار پدر سختی‌ها بدید. افتاد كه فرستادگان قیصر به نزد یزدگرد آمدند. برادر قیصر نیز با ایشان بود. برای آشتی و فروهشتن جنگ آمده بودند. بهرام از برادر قیصر درخواست كه با پدرش یزدگرد سخن بگوید تا بار دهد كه وی به نزد منذر باز گردد. پدر به وی بار داد و بهرام پس از نكوهش پدر و آن رفتار ناپسند كه با وی كرده بود و سختی و خواری كه دیده بود به سرزمین تازیان برگشت و به خوشگذرانی و كامجویی روی آورد، تا سرانجام یزدگرد بمرد و بهرام از وی دور بود.
آن گاه از بزرگان ایران گروهی هم پیمان شدند كه از تبار یزدگرد كسی را به پادشاهی برندارند. گفتند:
- «فرزندان یزدگرد پادشاهی را بر نمی‌تابند و در میان ایشان با گهری جز بهرام نشناسیم. وی نیز نه به فرهنگ پارسی كه به فرهنگ تازی فرهیخته شده است و خوی تازیان گرفته، كه در میان تازیان بالیده است.» مردم نیز با ایشان هم سخن شدند كه پادشاهی را از بهرام بگردانند و به مردی دهند كه از تبار اردشیر بابكان بود و خسرو نام داشت.
ص: 143

[خسرو]

خسرو را به پادشاهی برداشتند. چون خبر مرگ یزدگرد و پادشاه شدن خسرو به بهرام رسید بهرام، منذر و پسرش نعمان [80] و گروهی از مهتران تازی را بخواند و به آنان گفت:
- «نیكی‌ها و نواخت‌هایی را كه پدرم با همه بدخویی و سخت‌گیری خود با پارسیان، با شما تازیان كرده است، نیك می‌شناسید. پدرم مرده است و پارسیان كسی جز من را به پادشاهی برداشته‌اند.» و به ایشان امیدها داد و نویدهایی بخشید كه از خوی او می‌شناخته‌اند.
آن گاه منذر گفت:
- «هیچ بیم مدار تا چاره‌ای بیندیشم.» سپس، منذر ده هزار سوار تازی را ساز و برگ داد و همراه پسرش نعمان كرد و او را به تیسفون و به اردشیر كه دو شهر شاه‌نشین بوده‌اند فرستاد و فرمودش تا در نزدیك آن دو شهر اردو زند و بر دوستداران و یاران‌شان یورش برد، چنان كه اگر كس به جنگ برخیزد با وی بجنگد. در بند كردن و برده گرفتن را بر وی روا داشت و كشتن را نه. نعمان منذر برفت و چون به نزدیك آن دو شهر رسید فرود آمد و پیشتازان را به سوی دو شهر پیش فرستاد و نبرد با پارسیان را كاری بزرگ دید. از آن سو، بزرگان و نژادگان پارس همسخن شدند كه جوانوی [1] را كه دبیر یزدگرد بود با نامه‌ای به نزد منذر فرستند و از او بخواهند كه پسرش را باز دارد و او را از فرجام كارش بیم دادند. جوانوی چون به نزد منذر رسید، منذر به وی گفت:
- «دیدار با بهرام شاه كن.» و یكی را همراه او كرد تا وی را به نزد بهرام برد.
جوانوی همین كه به پیشگاه بهرام رسید از دیدن بهرام و شكوهی كه در چهره داشت خیره ماند. بهرام با وی به مهربانی سخن گفت و امید و نوید داد و وی را به نزد منذر
______________________________
[ (1)] جوانوی. در متن: حوای. در نسخه ملك: حوانی. در طبری: جوانی. باژگونه‌های دیگر در پانوشت طبری:
جوابی، حوانی. جوانوی برابر است با ضبط نولدكه كه آن را جوان+ اوی دانسته است. نگاه كنید به نولدكه، تاریخ ایرانیان و عربها، ترجمه عباس زریاب: 159 و 186 یادداشت 59.
ص: 144
فرستاد و دستور داد تا نامه‌ای را كه به منذر فرستاده‌اند، منذر خود پاسخ نویسد.
منذر به جوانوی گفت:
- «نامه‌ای را كه آورده‌ای خوانده‌ام و در آن اندیشیده‌ام. نعمان نه از من كه از بهرام شاه فرمان گیرد و هموست كه نعمان را به سوی شما فرستاده و فرمانی داده است كه ناگزیر به كار خواهد بست. چه، پس از یزدگرد پادشاهی به پسرش بهرام رسیده و كس را در آن بهره‌ای نباشد.» جوانوی چون سخن منذر بشنید و شكوه و زیبایی چهره بهرام را و شیوایی سخن‌اش را به یاد آورد دانست كسانی كه به گردانیدن شاهی از بهرام رای زده‌اند شكست خورند و سخن‌شان به جایی نرسد.
منذر گفت:
- «پاسخی ندهم. لیك اگر بخواهی به كوی شاهان رو، و با بزرگان و نژادگان و والاتباران دیدار كن و آن چه زیبنده است در میان نه، كه هرگز رای تو را بر زمین ننهند.» منذر، جوانوی را بازگردانید و آماده شد و فردای آن روز خود با بهرام و سی هزار سوار دلاور تازی به دو شهر شاه‌نشین رفتند. چون بدان جا رسید مردم را گرد كرد. سپس بهرام بر اورنگی زرین و گوهرنشان برنشست [81] و منذر بر دست راست وی جای گرفت. آن گاه بزرگان ایران زبان به سخن گشودند و از خوی بد و شیوه‌های زشت یزدگرد برای منذر سخن‌ها گفتند كه:
- «وی كشور را ویران كرده و بسیار كسان را به ستم كشته است، چنان كه شماره مردم كاستی گرفته است.» از كارهای زشت او بسیار گفتند و افزودند:
- «اگر در بازداشتن فرزندان یزدگرد از پادشاهی هم‌پیمان شده‌ایم از همین روی بوده است. اینك از تو ای منذر، در می‌خواهیم كه در كار پادشاهی، ما را به چیزی كه خوش نمی‌داریم وادار نسازی.» منذر روی به بهرام كرد و گفت:
- «تو از من سزاوارتری كه پاسخ گویی.» آن گاه بهرام گفت:
- «درباره یزدگرد در هیچ یك از سخنانی كه گفته‌اید، دروغ نزده‌اید، كه از آغاز بر من
ص: 145
نیز آشكار بوده است. من خود از شیوه او بیزار و از رفتار او روی گردان بوده‌ام. همواره از خدا خواسته‌ام كه پادشاهی را به من دهد تا تباهی‌هایی كه او به بار آورده، راست آرم و رخنه‌هایی كه پدید آورده است، ببندم. من به خواست خدا، كارها را به بهترین سامانی كه روزی بر آن بوده است، باز خواهم گردانید. كشور را آباد خواهم كرد، به مردم آسایش خواهم داد، زندگی‌شان را فراخ خواهم ساخت، سپاهیان و فرمان‌برداران را روزی افزون خواهم كرد، مرزها را استوار خواهم داشت و تبهكاران را دور خواهم ساخت. اگر از پادشاهی من سالی بگذرد و این چیزها كه بر شمرده‌ام، به جای نیاوردم، هم به خواست خود از پادشاهی كناره گیرم. خدا و فرشتگان و موبدان موبد را در این سخن گواه می‌گیرم.» مردم سخن بهرام بشنیدند و بیشترشان خوشنود شدند و كسانی كه رای‌شان، با خسرو بود سخن گفتند.
آن گاه بهرام گفت:
- «فزون بر تاوان‌هایی كه به گردن گرفته‌ام، و این كه من پادشاهی را بایسته و از آن خویش می‌دانم، با این همه، می‌پذیرم كه تاج و زیور در میان دو شیر بچه‌دار نهند تا هر كه رباید، پادشاه همو باشد.»

[بهرام و ربودن تاج و زیور از میان دو شیر]

مردم چون این سخن‌ها و این نویدها از بهرام بشنیدند آرام گرفتند و شادمانی و خرسندی نمودند و با خود گفتند:
- «اگر پادشاهی را به كسی جز بهرام دهیم، بیم آن رود كه ما پارسیان به دست او و همداستانان وی نابود گردیم كه از تازیان سپاهی گران گرد كرده است. از این گذشته، بهرام چیزی را پیش كشیده كه تاكنون كسی‌مان بدان نخوانده است، كه این خود از دل استواری است كه از دلیری و بی باكی خویش دارد. اگر هم چنان نبود كه درباره خویش گفته است، باز رای آن است كه پادشاهی را هم به وی بسپریم. از وی سخن بشنویم و فرمان بریم، تا اگر فرو ماند و در برابر شیر از پای درآید، ما بی‌گناه باشیم و از بدی و تباهی وی بیاساییم.» بر این رای از آن جا بپراكندند، و بهرام فردا نیز چون دیروز بنشست و كسانی كه
ص: 146
رای‌شان با خسرو بود و دیروز با بهرام به تندی سخن می‌گفتند، باز به نزد بهرام بیامدند.
[82] بهرام به آنان گفت:
- «آن چه دیروز با شما گفته‌ام بپذیرید و گر نه خاموش باشید و به فرمان من گردن نهید.» یاران خسرو گفتند: «آنچه را پیش نهاده‌ای بپذیریم، تاج و زیور را چنان كه گفتی میان دو شیر نهند تا تو و خسرو بر سر آن با شیران پیكار كنید.» آنگاه، تاج و زیور بیاوردند و موبدان موبد كه تاج شاهان را همو بر سرشان می‌نهاد، پا در میان گذاشت و تاج و زیور را در جای بنهاد. سپس اسپهبد و استواران ایشان، دو شیر شرزه گرسنه بچه‌دار را بیاوردند. آن گاه بهرام و خسرو در دو سوی تاج و زیور بایستادند و بند از دو شیر گشوده شد.
بهرام به خسرو گفت:
- «تاج و زیور برگیر!» خسرو گفت:
- «تو آغاز كن كه از من سزاوارتری، چه، پادشاهی را به مرده ریگ [1] می‌جویی و من با آن بی‌گانه‌ام.» بهرام كه به نیروی خود دلگرم بود، سخن خسرو را به دل نگرفت. گرزی برداشت و به سوی تاج و زیور رفت.
موبدان موبد گفت:
- «اینك كه در این راه، به سوی مرگ می‌روی، این به خواست تو باشد نه به رأی من یا به رأی كسی از پارسیان. اگر خویشتن را نابود كنی، ما را به نزد یزدان گناهی نباشد!» بهرام گفت:
- «آری، شما را گناهی نیست و چیزی بر شما نباشد.» و به سوی دو شیر شتافت. موبدان موبد كه بهرام را در كارش استوار دید، بانگ زد:
- «نخست گناهان خویش بازگوی و آمرزش بخواه. آن گاه همان كن كه خود را بدان
______________________________
[ (1)] به ارث.
ص: 147
ناگزیر بینی.» بهرام، گناهان گذشته خویش بازگفت و سپس، به سوی دو شیر رفت. یكی از دو شیر پیش آمد و چون به بهرام نزدیك شد، بهرام جستی زد و ناگهان بر پشت شیر بود. دو پهلوی شیر را در میان دوران خویش به هم بفشرد و با گرز بر سر شیر كوفتن گرفت، تا شیر را از پای درآورد. آن گاه شیر دوم نزدیك شد و چون بر او دست یافت، دو گوش او را با دو دست بگرفت و سرش را بر سر شیر نخست چندان بكوفت كه تا مغز آسیب دیدند.
سپس با گرز بر سرشان بكوفت و هر دو را بكشت. این همه، در برابر خسرو و كسانی می‌گذشت كه در آن جای بودند. سپس بهرام تاج و زیور را برداشت. خسرو نخستین كسی بود كه بانگ برداشت:
- «زنده باد بهرام، كه همه پیرامونیان سخن از وی بشنوند و فرمان او برند. یزدان، پادشاهی هفت كشور را از آن بهرام كرده است.» دیگران نیز فریاد كشیدند:
- «در برابر بهرام سر فرود آریم و به پادشاهی او خشنود باشیم.» [83] سپس، فریادشان به آفرین و شادی برخاست.
آن گاه، سران به نزد منذر رفتند و از وی درخواستند كه با بهرام سخن گوید تا مگر از ایشان درگذرد و گناهشان را ببخشاید. منذر چنین كرد و بهرام نیز بپذیرفت.
بهرام كه در آن هنگام بیست ساله بود هفت روز پیاپی بنشست و سپاهیان و توده مردم را بار داد و بدیشان امید و نوید بخشید و گفت از خدای بپرهیزند و از وی فرمان برند.
بهرام یك چند بر شیوه نیك بود. كشور را آباد كرد و مردم را برگ و نوا بسیار داد. آنگاه به خوشگذرانی گرایید و در نهان با رامشگران و دختركان سرگرم شد تا آن كه مردم او را بر این شیوه خرده گرفتند و سرزنشها كردند و شاهان پیرامون به كشور وی به چشم آز نگریستند و بر آن شدند تا بر سرزمین او چیره شوند و دارایی‌ها و خواسته‌ها به تاراج برند.

[آز خاخان تور]

نخستین كس كه بر آن شد تا با سپاهی گران بهرام را بشكند و بر كشورش پیروز آید
ص: 148
خاخان [1] شاه توران بود كه با دویست و پنجاه هزار مرد به جنگ بهرام آمد. ایرانیان كه از آهنگ خاخان و شماره سپاهیان او آگاه شدند از وی بشكوهیدند و سخت بهراسیدند.
تنی چند از مهتران آگاه به نزد بهرام آمدند و به وی گفتند:
- «آسیب دشمن به تو نزدیك شده است، چیزی كه تو را از خوشگذرانی و كامجویی باز خواهد داشت. برای نبرد آماده باش، تا از وی زخمی نخوری كه مایه ننگ و دشنام باشد.
بهرام كه به خود و رای خویش دلی گرم داشت پاسخ داد:
- «پروردگار ما تواناست و ما دوستان او باشیم.» و از خوشگذرانی و شكار دست باز نداشت.

[نیرنگ بهرام بر خاخان تور]

تا روزی كه بار بر بست و راهی آذربایگان گردید تا در آتشكده آن نیایش كند و از آن جا به سوی ارمنستان رود و در راه و در جنگلهای ارمنستان خوش گذرانی كند. هفت گروه از دانشمندان و نژادگان و سیصد تن از پاسداران دلیر خود را نیز همراه ببرد و در گردانیدن كارهای كشور، برادرش نرسی را جانشین خویش كرد. مردم چون از رفتن بهرام و همراهان، و از جانشین شدن نرسی آگاه شدند، جز این نپنداشتند كه بهرام از بیم دشمن گریخته و كشور را به دشمن سپرده است. از این روی، در میان رای زدند و بر آن شدند تا فرستادگانی به نزد خاخان فرستند و پرداخت باج را گردن گیرند. چه، بیم داشتند اگر دست پیش ندارند و چنین نكنند، خاخان كشورشان را تاراج كند و سپاهیان و سرداران را همه نابود سازد.
خاخان همین كه شنید پارسیان در فرمان برداری او همداستان شده‌اند و در برابر او سر فرود آورده‌اند، از ایشان بیاسود و آرام گرفت و از كوشش و آمادگی رزمی خویش سخت بكاست و سپاهیان وی نیز چنین كردند.
______________________________
[ (1)] خاخان خاقان: شاه توران و تاتار و چین را گویند. به گفته بار تولد در اصل خان‌خان بوده است به معنی خان خانان، چنان كه در شاهنشاه چنین است. (دهخدا، دایرة المعارف اسلامی).
ص: 149

شبیخون بهرام گور بر خاخان تور

چشمی [1] كه بهرام در نزد خاخان داشت به نزد بهرام باز آمد [84] و او را از كار خاخان و سپاه او، و از فروكش كردن كوشش جنگی ایشان آگاه كرد. پس، بهرام با یارانی كه همراه خویش داشت به سوی خاخان بتاخت و بر او شبیخون زد و او را به دست خویش بكشت و آنان كه از مرگ جسته بودند بگریختند و خرگاه و بار و بنه بر جای نهادند. بهرام در پی ایشان پیش تاخت بر هر كه دست یافت بكشت و خواسته‌هاشان را بگرفت و زنان و فرزندان را برده كرد و با سپاه خویش بی‌هیچ آسیبی بازگشت. بهرام بر تاج خاخان دست یافت و چون بر توران چیره گردید مردم پیرامون نیز به فرمان او گردن نهادند و از وی درخواستند تا میان خود و ایشان مرزی نهد كه از آن پای فراتر ننهند. آن گاه یكی از سرداران را به آن سوی رود آموی فرستاد و از ایشان بسیار بكشت و سرانجام به بندگی و پرداختن سربها [2] تن در دادند و بهرام با خواسته كلان و با تاج و زیورهایی كه بر آن بود از یاقوت سرخ و گوهرهای دیگر، بازگشت و آنها را به آتشكده آذربایگان ببخشود و باج سه سال را از مردم برداشت و در میان بی‌نوایان، خواسته كلان بهر كرد و بیست هزار هزار [بیست میلیون] درهم در میان بزرگان و نژادگان بپراكند و به سراسر كشور نامه نوشت كه وی از كار خاخان و لشكركشی او به كشور خویش، از آغاز آگاه بوده است و این كه در آن هنگام به درگاه یزدان نیایش برد و دل به یاری او بست و با هفت گروه از نژادگان و سیصد سوار كه از پاسداران برگزیده وی بوده‌اند از راه آذربایگان و كوههای قبق [3] برفت تا به دشتها و بیابانهای خوارزم رسید و اینك از آزمایش یزدان سربلند بیرون آمده است.
بهرام در آن نامه همچنین، باجی را كه از مردم برداشت باز نمود. نامه‌ای است رسا كه در نزد پارسیان مانده است.
گویند: بهرام در آن سال، هفتاد هزار هزار درهم از باج را كه می‌بایست به گنج خانه كشور ریزند فرو نهاد كه این بازمانده باج آن سال بوده است. آن گاه باج سه سال دیگر را نیز بخشود.
______________________________
[ (1)] در متن: عین. كه در برابر آن «چشم» بر «جاسوس» برتری دارد.
[ (2)] سربها. در برابر «جزیه» (گزیت). سربها و «برخی» را در فرهنگها به یك معنی دانسته‌اند.
[ (3)] نویسندگان اسلامی «قبق» را در برابر «قفقاز» به كار برده‌اند. (معین، یادداشتهای قزوینی 6: 137).
ص: 150

[بهرام آن گاه آهنگ هند كرد]

بهرام، از جنگ خاخان پیروز بازگشت و سپس آهنگ هند كرد. در این باره، از او داستانها گویند و كارهای بزرگی كه بدان دست یازید و از آن پیروز بیرون آمد. شاه هند دختر خویش را به وی داد و دیبل [1] ارمنستان، نیز مكران و پیرامون را بدو بخشید، و بهرام همه را به كشور خویش بیفزود، چنان كه باج آن سرزمین‌ها به نزد وی می‌آمده است.

[بهرام، مهرنرسی را به روم فرستاد]

بهرام، آن گان مهرنرسی را با چهل هزار تن به روم فرستاد كه به نزد بزرگ روم رود و در كار باج و جز آن با وی گفت و گو كند. مهرنرسی با ساز و برگ به روم رفت و به كنستانتینیا [قسطنطینیه] درآمد و چنان كه همه دانند چندی در آن جا بماند كه شاه روم با وی نجنگید و خواستهای مهرنرسی را همگی به جای آورد و مهرنرسی به ایران بازگشت.
مهرنرسی كه گاه به وی نرسی گویند، از فرزندان بهمن‌پور اسفندیار پور گشتاسب بوده است. وی از شكوه بهرام و جایگاهی كه هم خود با رای درست و كارسازی و دلاوری و برندگی و خودبسندگی، در دل شاهان و مردمان پیرامون، و نیز در دل سپاهیان داشته است، به پایه‌ای بلند رسید. [85]

[آنگاه بهرام راهی سودان شد]

گویند: بهرام همین كه از كار خاخان و شاهان روم و سند بیاسود، از راه یمن به سودان رفت، با ایشان جنگی سخت كرد و از ایشان بسیار بكشت و بسیار در بند كشید و سپس به كشور خویش بازگشت.
بهرام در ماه بمرد. چنین بود كه روزی به آهنگ شكار به ماه رفت. پس، بر گوری سخت گرفت و در جست‌وجوی او چندان پیش رفت كه سرانجام در آب و لجن گیر كرد و فرو رفت و ناپدید شد. مادر بهرام با خواسته كلان بدان جای رفت و در نزدیك آن لجنزار بماند و فرمود كه خواسته‌ها به كسانی دهند كه بهرام را بیرون كشند. گل و لای بسیار
______________________________
[ (1)] دیبل: مركز ارمنستان در دولت اسلامی (لسترنج: 196)، نیز نگاه كنید به طبری 2: 868، ابن اثیر 1: 406.
ص: 151
بیرون كشیدند چنان كه از آن تپه‌ها برآمد. لیك بر تن بهرام دست نیافتند.
پادشاهی بهرام بیست و سه سال بپایید.

آنگاه، یزدگرد پور بهرام شاه شد

وی بر شیوه پدر بود. دشمنان را همیشه سركوب می‌داشت و با مردم و سپاهیان مهربان بود.
یزدگرد را دو پسر بود، هرمز و پیروز. پس از پدر، هرمز در برابر پیروز، بر پادشاهی دست یافت و پیروز از دست او گریخته به كشور هپتالیان رفت و داستان خود را و برادر خویش را به شاه آن سرزمین باز گفت و بر او باز نمود كه وی در پادشاهی از برادر خویش سزاوارتر است و از وی درخواست تا مگر لشكری به وی بسپرد و او با برادر خویش بجنگد. لیك شاه هپتالیان سر باز زد و گفت:
- «از كار او آگاه شوم و آن گاه، اگر راست گفته باشی به تو كمك خواهم كرد.» شاه هپتالیان چون بدانست كه هرمز پادشاهی بیدادگر و ستم‌پیشه است، گفت:
- «ستم كردن خوشایند یزدان نباشد و پادشاهی با ستم بر پای نماند، در كشوری كه شاه آن ستمگر باشد، مردم پیشه‌ای جز ستم در پیش نگیرند و این مایه نابودی مردم و ویرانی كشور است.» شاه هپتالیان به پیروز كمك كرد و تالكان [1] را به وی داد. پس پیروز، با سپاه تخارستان و تیره‌های خراسان، از نزد او به سوی برادرش هرمز كه در ری بود به راه افتاد. دو برادر از یك مادر بوده‌اند و مادرشان در تیسپون بر زینهارداران پیرامون فرمان می‌راند. پیروز بر برادر خویش چیره شد و او را به زندان كرد و آن گاه، دادگستری و شیوه نیك پیش گرفت.
پیروز مردی بر آیین بود، [86] جز آن كه نیك و بد را كیفر می‌داد و برای مردم بدشگون بود. به روزگار او، مردم هفت سال خشك سالی كشیدند. در این سالها، با مردم به نیكی رفتار كرد، در گنج خانه‌ها هر چه بود در میان مردم بهر كرد و از باج گرفتن دست نگاه داشت و فرمان نیكو راند.
گویند: در این هفت سال، رودها، كاریزها و چشمه‌ها فروكش كردند، و درختان باغها
______________________________
[ (1)] طالقان. شهری در میانه مرورود و بلخ. (لسترنج: 449).
ص: 152
تا بیشه‌های پیرامون آبها همه خشكیدند و جانوران و پرندگان مردند و ستوران گرسنه ماندند و بار كشیدن نمی‌توانستند و تنگدستی و گرسنگی، مردم كشور را فرا گرفت.

[سیاستی نیك از پیروز]

تدبیری كه پیروز در آن هنگام به كار بست آن بود كه به سراسر كشور نامه نوشت كه هر گونه باج و سربها و بیگاری را از آنان برداشته است و ایشان را خداوند خویش كرده است، و فرمود برای روزی و آن چه زندگی‌شان را راست آورد بكوشند و نوشت تا آن چه را كه از خوردنی در زیر زمین انبار كرده‌اند- به آنان كه چنین چیزهایی داشته‌اند- بیرون آرند و در آن با مردم انباز شوند، خودخواهی نكنند، مستمند و توانگر و نژاده و پست در بهره‌مندی از آن یك سان باشند، به ایشان گفت، اگر بشنود كه كسی از گرسنگی مرده است، همه مردم آن شهر، یا آن ده، یا آن جایی را كه آن كس در آن جا مرده به سختی كیفر دهد. گویند: در آن خشك سالی جز یك تن كه در خوره اردشیر مرده بود كس نمرد.
سپس، پیروز همین كه كشورش زندگی از سر گرفت و باران خدا به فریادش رسید و آبها دوباره روان شدند و درختان برگ و بار گرفتند و كار كشور به سامان آمد، به جان دشمنان افتاد و همه را زبون كرد و شهرهایی بساخت، شهری در ری، شهری در میانه گرگان و چول و شهری در آذربایگان. سپس به آهنگ جنگ با خشنواز [1] پادشاه هپتالیان به خراسان لشكر كشید كه از ایشان به چند چیز بددل بود. چه، هپتالیان مرد باز بوده و كارهای زشت می‌كرده‌اند. این بود كه پیروز با پنداری نیك راهی سرزمین ایشان شد.
خشنواز چون از آهنگ پیروز آگاه شد سخت بترسید كه خویشتن را در برابر پیروز ناتوان می‌دید. [87]

[نیرنگی كه خشنواز بر پیروز زد]

نیرنگی كه خشنواز بر پیروز زد و او و یاران‌اش را درمانده و نابود ساخت آن بود كه، مردی از یاران خشنواز چون دید كه شاه در كار خویش فرمانده و خود و مردم كشورش به نابودی نزدیك شده‌اند، از سر اندرز به وی گفت:
______________________________
[ (1)] در متن: اخشنواز. به پارسی میانه:Xsunvaz ؟. (فرهنگ معین).
ص: 153
- «من مردی سالخورده‌ام كه مرگم نزدیك است. خویشتن را برخی شاه و مردم این كشور كرده‌ام. دستها و پاهای مرا ببر و بر پشت و پهلوی من تازیانه زن و شكنجه‌ام كن.
سپس مرا در سر راه پیروز افكن. تو با فرزندان و نان‌خوران من نیكی كن كه من كار پیروز را بسازم.» خشنواز با آن مرد همین كار كرد و او را در راه پیروز افكند. هنگامی كه پیروز بدو رسید و او را چنان بدید دل آزرده شد. از كارش پرسید. مرد گفت:
- «خشنواز با من چنین كرده است. چه، به وی گفتم كه تو را یارای پایداری در برابر پیروز شاه و لشكر او نباشد و بر او رای زدم تا به فرمان و بندگی وی گردن نهد.» پیروز را دل بر او نازك شد و گفت تا مرد را با وی بردارند. آن گاه مرد از سر اندرز، یا به نمایش گفت كه وی راه نزدیك و كوتاهی را كه از بیابان به سوی خشنواز می‌گذرد، به وی نشان دهد. و از وی درخواست تا كین وی از خشنواز بتوزد و دلش را از وی خنك كند.
پیروز با این سخن فریب خورد و مرد اندام بریده، ایشان را از راهی كه گفته بود پیش برد و از بیابانها یكی پس از دیگری بگذرانیدشان و چون از تشنگی بنالیدند گفت كه به آب نزدیك شده‌اند و هم اینك راه بیابان پایان می‌گیرد. تا سرانجام به جایی‌شان برد كه بدانست دیگر راه پس و پیش ندارند. آن گاه راز كار خویش را به آنان باز گفت.
یاران به پیروز گفتند: «شاها، ما تو را هشدار داده بودیم، لیك تو پروا نكردی. اینك چاره‌ای نیست جز آن كه پیش رویم كه راه بازگشت نداریم. با این همه، امید داریم كه سرانجام به آن مردم برسیم.» همچنان پیش می‌رفتند و بیشترشان از تشنگی از پای درآمدند و پیروز با بازمانده یاران كه از مرگ رسته بودند همچنان برفت و چون به آنان نزدیك شدند، از بس كه ناتوان و درمانده بودند، خشنواز را به سازش خواندند و از وی خواستند كه بگذارد تا به كشور خویش بازگردند و پیروز نیز با خدا پیمان بندد كه از آن پس هرگز به جنگ ایشان نرود و آهنگ سرزمین‌شان نكند یا لشكر به سوی ایشان نفرستد، و میان دو كشور مرزی نهد كه از آن پای فراتر ننهد. خشنواز این بپذیرفت و پیمانی نوشت و مهر كرد و تنی چند را بر خویشتن گواه گرفت و آن گاه پیروز را آزاد گذاشت و پیروز به كشور خویش بازگشت.
لیك همین كه به كشورش باز آمد ننگ را برنتافت و بر آن شد تا به سوی خشنواز بازگردد. [88]
ص: 154

[فرجام پیمان شكستن پیروز]

فرجام پیمان شكنی پیروز آن بود كه، وی به سوی خشنواز لشكر كشید. هر چند وزیران و ویژگان، وی را از لشكركشی و پیمان شكنی باز داشته بودند از ایشان نپذیرفت و جز رای خویش به كار نبست. از آن میان مردی بود مربوذ نام كه از ویژگان او بود و پیروز رای او را می‌پسندید. مربوذ كه پافشاری پیروز را بدید سخنانی را كه در میان او و پیروز رفته بود همه را در نامه‌ای بنوشت و از پیروز خواست كه مهر خویش را بر آن زند.
باری، پیروز رهسپار سرزمین خشنواز شد و پیش رفت تا به برجی رسید كه بهرام گور در مرز خراسان و توران ساخته بوده است كه توران از آن نگذرند و این پیمانی بود كه توران و پارسیان در میان بسته بودند تا هیچ یك از دو سوی، از آن پا فراتر ننهد. پیروز نیز پیمان بسته بود كه آهنگ سرزمین هپتالیان نكند و پای به آن سوی برج نگذارد. با این همه، پیروز فرمود تا پنجاه پیل و سیصد مرد آن برج را در پیشاپیش او بكشیدند و خود از پی برج می‌رفت، بدین گمان كه دیگر پیمان نشكسته و از برج فراتر نرفته است! خشنواز همین كه از كار پیروز آگاه شد به وی پیام داد:
- «یزدان فریب نخورد و بر او نیرنگ نتوان زد. كاری كه پیشینیان تو از آن خود بداشته‌اند تو نیز مكن، به كاری كه آنان نكرده‌اند تو نیز دست مزن.» پیروز پیام و گفته خشنواز را به هیچ گرفت و كم كم سخن از جنگ می‌گفت. خشنواز را به جنگ می‌خواند و خشنواز به جنگ تن در نمی‌داد. چنان می‌نمود كه جنگ را خوش نمی‌دارد. چه، بیشتر جنگهای توران بر نیرنگ و فریب استوار بوده است.
آن گاه، خشنواز فرمود تا در پشت لشكر او هندكی [1] به پهنای ده ارش و ژرفای بیست ارش بكندند و آن را با چوبهای سست بپوشانیدند و بر آن خاك ریختند و خود با سپاه خویش، از آنجا بكوچید و اندكی دور شد. پیروز چون از كوچیدن خشنواز آگاه شد شك نداشت كه شاه هپتالیان بشكسته و بگریخته است. پس فرمود تا كوس كوچ زدند و با سپاه خویش به دنبال خشنواز با شتاب بتاخت. هندك بر سر راه پیروز بود. چون به هندك رسیدند ندانسته در آن فرو افتادند و پیروز و سپاه پیروز تا واپسین تن ایشان در آن نابود
______________________________
[ (1)] هندك، در برابر خندق كه تازی شده آن است. (زمخشری به نقل دهخدا: «هندك») هند، در گویش مازندران و گرگان.
ص: 155
شدند. آن گاه خشنواز به لشكرگاه پیروز آمد و هر چه بود از آن خویش كرد و موبدان موبد را در بند نهاد و پیروز دخت، دختر پیروز و زنان دیگر خاندان او به دست خشنواز افتادند.

[بلاش پور پیروز]

پس از پیروز پور یزدگرد، پسرش بلاش پور پیروز پور یزدگرد پور بهرام گور پادشاه شد.
بلاش شیوه‌ای نكو داشت. آبادانی را سخت دوست می‌داشت. در كار كشور و مردم نكو می‌نگریست، چنان كه اگر می‌شنید خانه‌ای در دهی ویران شده [89] و خانگیان از آن كوچیده‌اند كدخدای آن ده را كیفر می‌داد كه گره از كارشان نگشوده و از بینوایی برون‌شان نیاورده است تا ناگزیر به كوچیدن از ده خویش شده‌اند.

[كوات پور پیروز]

آنگاه، كوات [قباد] برادر بلاش پور پیروز به پادشاهی رسید. كوات به نزد خاخان رفته بود تا بر برادرش بلاش، از وی كمك بجوید. چهار سال در آن جا بماند و سپس خاخان به وی ساز و برگ داد و چون از نزد خاخان باز گشت و به نیشابور رسید، شنید كه برادرش بلاش مرده است. كوات هنگامی كه از نیشابور می‌گذشت، بی آن كه شناخته شود دختر یكی از اسواران را به زنی گرفت و با وی بیامیخت و دختر، انوشروان را از او بار گرفت. این بار كه از نزد خاخان باز می‌گشت از كار آن دختر بپرسید. دختر را با پسرش انوشروان پیش وی بیاوردند و دیدار آن دو را خجسته گرفت. كوات چون به مرزهای پارس و اهواز رسید شهرهای ارجان و حلوان و كوات خوره و شهرهای دیگری را بساخت.

[رایی نكو از كوات]

نمونه‌ای از رای نكو و اراده نیرومند كوات بازداشت سوخرا است كه دایی وی بوده است. انگیزه وی در این كار آن بود كه، از آن پس كه پیروز گرفتار نیرنگ هپتالیان گردید، سوخرا كه در شاه‌نشین تیسپون جانشین پیروز بود سپاهی گران گرد كرد و به
ص: 156
جنگ شاه هپتالیان رفت و كین از وی بتوخت و به خواستهای خود وادارش كرد. دفتر و دیوانی كه همراه پیروز بود به دست خشنواز افتاده بود. از این رو، گنجهایی كه در گنجینه پیروز و گنجینه خاندان و سپهسالاران پیروز بود همه را از خشنواز بخواست و بزرگانی را كه در بند او گرفتار بودند خواستار شد. با وی همچنان می‌جنگید و نیرنگ می‌زد و به پیروزیهایی می‌رسید كه می‌توانست با آن به وی زور گوید، چنان كه بیشتر پارسیان را از بند وی برهانید و بیشتر خواسته یا گنجی را كه از گنجینه پیروز چپاول كرده بود از او بازستانید.
این كار سوخرا در پارسیان و دو پسر پیروز، بلاش و كوات را می‌گویم، اثری نكو داشت، بزرگش داشتند و پایگاه او را چندان بالا بردند كه تا شاه شدن وی پله‌ای بیش نمانده بود. كارهای كشور را با كاركشتگی و آزمودگی به دست گرفت. و بر كار سوار شد، چنان كه مردم به وی بگرویدند و كوات را سبك داشتند و كوات از چشم‌شان بیفتاد.
كوات تاب این نیاورد و به شاپور رازی كه از دوده مهران و اسپهبد كشور بود نوشت تا با سپاهی كه زیر فرمان داشت [90] سوی وی آید. شاپور بیامد و كوات نبرد با دایی خود سوخرا را با وی در میان نهاد و فرمان خویش را در نهان به آرامی و راز با وی بازگفت.
بامدادان شاپور به نزد كوات آمد. سوخرا در نزد وی نشسته بود. و شاپور از كنار سوخرا به سوی جایگاه كوات بگذشت. سوخرا نادیده‌اش گرفت و از رازش آگاه نبود، و شاپور ناگهان كمندی را كه با خود داشت به گردن سوخرا افكند و كشان كشان از آن جا برون‌اش برد و در بند كرد و به زندان افكند. در آن هنگام بود كه پارسیان گفتند:
- «باد سوخرا فرو خوابید و باد مهران برخاست.» كه این مثل شد.
سپس كوات سوخرا را بكشت. این بود رایی كه به آرامی به كار بسته آمد و چیزی برنینگیخت.

[كار نادرست كوات آن گاه كه مزدك برآمده بود]

كارسازی و دید نادرست كوات كه سبب شد تا موبدان موبد و گروهی از پارسیان در بازداشت او و برانداختن پادشاهی وی همداستان شوند، آن بود كه، وی به دنبال مردی افتاد مزدك نام، كه او و یاران‌اش را دادگرایان خوانده‌اند.
اینان می‌گفتند: «خداوند روزی‌ها را فراوان بیافرید تا یكسان در میان بندگان
ص: 157
خویش بهر كند. لیك مردم بر یك دیگر ستم كرده‌اند.» و می‌گفتند: «ما خواسته توانگران را برای مستمندان باز می‌ستانیم و از دارایان گرفته به تنگدستان می‌دهیم. هر كه را دارایی و خوردنی و زنان و كالاها فزون بر دیگران باشد در داشتن آن از دیگران سزاوارتر نباشد.» فروپایگان گزك یافتند و از آن سود جستند. از مزدك و یاران وی پشتیبانی كردند، تا سرانجام كارشان بالا گرفت. فرجام آن شد كه مزدكیان به خانه مردم اندر می‌شدند و دارایی و زنان‌شان را از چنگ‌شان به در می‌آوردند و كسان را یارای سرباز زدن نبوده است. آن چه بر نیروشان می‌افزود آن بود كه شاه نیز رای‌شان را پذیرفته و به آنان پیوسته بود. چنان كه چیزی نگذشت كه فرزند، پدر خویش را و پدر، فرزند خویش را از بیگانه باز نمی‌شناخت و كس را چیزی نمانده بود كه در فراخی زید. مزدكیان كوات را به جایی برده بودند كه جز ایشان، دست كس به وی نمی‌رسید. پارسیان كه كشورداری او را تباه دیده بودند همداستان شدند و برادرش جاماسپ پور پیروز را به جای وی به پادشاهی برداشتند. نیز برخی گفته‌اند كه این مزدكیان بوده‌اند كه جاماسپ را بر تخت نشانیدند تا شهریار هم از سوی ایشان باشد و كس بر ایشان هیچ پاس ننهد.

سخن از ترفندی كه خواهر كوات زد و برادر را از زندان برون آورد

خواهر كوات به زندانی كه برادرش در آن دربند بود برفت و بكوشید تا مگر به درون زندان و پیش برادر راه یابد. لیك زندان‌بانی كه استوارش می‌داشتند و بر كوات گمارده بودند خواهر كوات را بازداشت. به وی به چشم آز نگریست، به آز افتاد تا بدین گزك از وی كام گیرد. خواهر كوات به وی گفت كه هر چه بخواهد وی آماده است. پس زندان‌بان بگذاشت به درون زندان شود و روزی را در كنار برادر بگذرانید. سپس دستور داد تا كوات را در زیراندازی بپیچیدند [91] و بر دوش جوان پرزور و نیرومندی كه با وی در زندان بود نهادند. هنگامی كه جوان از كنار آن زندان‌بان می‌گذشت زندان‌بان از باری كه جوان بر دوش می‌كشید پرسید. جوان درماند و آشفته شد. لیك خواهر كوات برسید و به وی گفت كه زیراندازی است كه در خون ریزش زنانه در زیر خود افكنده است و اینك می‌رود كه خود و زیرانداز را بشوید و باز گردد. زندان‌بان باور كرد و به زیرانداز نزدیك نشد. از آنجا كه در آیین‌شان پلید بود بدان دست‌نیازید و جوان را با كوات كه بر دوش او
ص: 158
بود آزاد گذاشت و جوان كوات را برون برد و خواهر كوات نیز در پی ایشان بیرون رفت.
چنین بود كه كوات از آن زندان بگریخت و خود را به سرزمین هپتالیان رسانید كه از شاه آن كشور كمك جوید و با دشمنان خویش بجنگد.
برخی گویند: وی در سر راه خود، در ابرشهر [1] به نزد مردی از مهتران آن شهر فرود آمد و دختر وی را كه دوشیزه‌ای رسیده بود به زنی گرفت. نیز گویند كه مادر خسرو انوشروان همین دختر بوده است و زناشویی كوات با مادر انوشروان هم در این سفر بوده است. سپس كوات با پسرش انوشروان از این سفر بازگشت و بر برادر خود جاماسپ كه شش سال بر تخت نشسته بود چیره شد. آن گاه به جنگ روم رفت و آمد [2] را بگشود و شهرهایی چون ارجان و جز آن را بساخت و سرانجام پسرش انوشروان را پادشاه كرد و مهر خویش به وی داد. كوات سرانجام پس از سی و چهار سال پادشاهی كشته شد كه سالهای شهریاری او با شهریاری برادرش برابر بود.

[كوات را چرا كشتند؟]

سبب نابودی كوات، دید نادرست، و تباهی آیین، و سستی وی در كشورداری بوده است. هنگامی كه حارث پور عمرو پور حجر كندی، و نعمان پور منذر پور امرؤ القیس با یك دیگر بجنگیدند، حارث نعمان را بكشت و منذر پور نعمان بزرگ جان به در برد و حارث سرزمین نعمان را از آن خویش كرد. پس، كوات پور پیروز شهریار ایران زمین به حارث عمرو پیام داد:
- «میان ما و شاهی كه پیش از تو بود پیمانی بود. می‌خواهم تو را ببینم.» كوات زندیك و نكوكار بود. خون‌ریزی را خوش نمی‌داشت. تا خونی بر زمین نریزد، با دشمنان راه می‌آمد. این بود كه در روزگار او بسیار كسان وی را ناتوان شمردند و به آز افتادند. باری، حارث با سپاه و ساز و برگ به سوی كوات بیرون شد و در پل فیّوم [3] با وی
______________________________
[ (1)] ابرشهر. در متن نیز ابرشهر: نام باستانی نیشابور. (معین). لسترنج (ص 409) گوید: ابرشهر نام نیشابور در آغاز دولت اسلامی بود و آن را ایرانشهر نیز می‌گفته‌اند.
[ (2)] آمد: نام بزرگترین شهر دیار بكر در كنار دجله بالا. (لسترنج: 93).
[ (3)] فیّوم: جایی در نزدیكی هیت در عراق. (معجم البلدان).
ص: 159
دیدار كرد.
كوات دستور داد تا تبنگی [طبقی] از خرمای بی‌هسته و تبنگی از خرمای هسته‌دار بیاوردند. هسته‌دار را در برابر حارث و بی‌هسته را در برابر كوات نهادند. حارث می‌خورد و هسته از دهان برون می‌افكند و كوات می‌خورد و نیازی به افكندن هسته نداشت.
كوات به حارث گفت: «چه شده است كه چون من نمی‌خوری؟» [92] حارث گفت: «هسته را شتران و گوسپندان ما خورند.» دریافته بود كه كوات وی را دست انداخته است. آن گاه سازش كردند و پیمان نهادند كه حارث و یاران‌اش پای از فرات فراتر ننهند و از یك دیگر جدا شدند. لیك حارث كوات را ناتوان یافت و در او آز بست. پس، به یاران خود گفت تا از فرات بگذرند و بر آبادیهای سواد بتازند. كوات در تیسپون بود كه فریاد كمك به وی رسید و گفت:
- «در پناه شاه خود چنین كرده‌اند!» سپس به حارث پیام داد كه دزدان تازی بر سواد تاخته‌اند و می‌خواهد او را ببیند.
حارث چون به دیدار كوات بیامد كوات به وی به سرزنش گفت:
- «كاری كرده‌ای كه پیش از تو كس نكرده است.» حارث از نرمی سخن كوات به آز افتاد و گفت:
- «از كارشان هیچ آگاه نبوده‌ام. دزدان تازی را چگونه مهار كنم، همه تازیان زیر فرمان من نباشند. جز با خواسته و سپاه، زیر فرمان نیایند.» كوات گفت: «اینك چه می‌خواهی؟» حارث گفت: «بخشی از سواد را به من ده تا با آن ساز و برگ جنگ فراهم كنم.» و كوات پهنه باختری زیر فرات را كه شش تسوگ بود به وی داد.
آن گاه حارث كس به نزد تبّع در یمن فرستاد و به وی گفت:
- «من به شاه و سرزمین ایران آز بسته‌ام و شش تسوگ از وی بگرفته‌ام. سپاه گرد كن و بیا كه از كشورشان كسی پاس نمی‌دارد. شاه شان گوشت نخورد و خون‌ریزی را روا نداند. بر آیینی است كه وی را از كشورداری باز می‌دارد. با سپاه و ساز و برگ به سوی من بشتاب.» تبّع سپاه گرد كرد و روان شد تا به حیره رسید و چون به فرات نزدیك شد پشه‌اش بیازرد. حارث را فرمود تا برای وی رودی به سوی نجف بشكافد و حارث رودی بشكافت
ص: 160
كه همان رود حیره است. پس در كنار آن رود فرود آمد و برادرزاده‌اش شمر بالدار [1] را به جنگ كوات فرستاد. شمر با كوات بجنگید و او را بشكست و كوات به ری بگریخت.
لیك در ری بر او دست یافت و او را بكشت.

سخن از كارهایی كه به دست تبّع و برادرزاده‌اش شمر و پسرش حسّان پس از گرفتن خاك پارسیان انجام گرفت.

تبّع آن گاه، شمر را به خراسان و پسرش حسّان را به سغد فرستاد و به آنان گفت:
[93]- «از شما هر كدام زودتر به چین رسد فرماندار چین همو باشد.» هر یك را سپاهی بود گران: گویند شش صد و چهل هزار تن بوده‌اند. پسر دیگرش یعفر را به روم فرستاد. یعفر به راه افتاد و تا به كنستانتینیا رسید. مردم آن جای به فرمان او در آمدند و پرداختن باج را پذیرفتند. آن گاه به رومیه رفت و آن شهر را به سپاه خویش در میان گرفت. لیك سپاه او گرسنه ماندند و در آنها طاعون افتاد و ناتوان شدند. رومیان چون این بدانستند بر آنان بتاختند، چنان كه كسی از ایشان نرست. شمر بالدار نیز پیش تاخت تا به سمرقند رسید و شهر را در میان سپاه خویش گرفت. لیك بر چیزی از آن دست نیافت. پس، شب هنگام از نگهبانان شهر یكی را بدید و دلش را به دست آورد و آن گاه از كار آن شهر و شاه آن، پرسش كرد. مرد گفت:
- «شاه این شهر نابخردترین مردم است و جز به خوردن و آشامیدن و با زن در آمیختن به چیزی نیندیشد. لیك او را دختری است كه كار مردم را همو بگزارد.» سپس، امید و نوید به وی داد تا شادمان گردید و آن گاه پیشكشی به وی سپرد تا به نزد آن دختر برد و گفت كه به وی چنین گوید:
- «من از سرزمین تازیان بدان آمده‌ام كه آوازه خردمندی تو را شنیده‌ام. آمده‌ام تا تو را به زنی گیرم، باشد كه پسری برایم بیاوری كه شاه پارسیان و تازیان شود. در پی خواسته بدینجا نیامده‌ام. در همین جا، چهار هزار صندوق زر و سیم دارم. آن را به تو دهم و خود به چین روم. اگر چین را بگیرم زنم باشی و اگر در آن جا بمیرم خواسته‌ها همه از آن
______________________________
[ (1)] در متن: ذو الجناح.
ص: 161
تو ماند.» چون پیام شمر به دختر رسید گفت: «پذیرفتم، خواسته را بفرستد.» شمر چهار هزار صندوق، كه در هر صندوق دو مرد بود به سوی شهر فرستاد. سمرقند را چهار دروازه بود كه بر هر كدام چهار هزار مرد گمارده بودند. شمر آوای زنگوله را در میان خود و آنان نشانه نهاد و این را به فرستادگان خویش كه زنگوله را با آنان فرستاده بود، بگفت. همین كه به شهر درآمدند زنگوله‌ها را به آواز آورد. بی‌درنگ از صندوق‌ها بیرون جستند و دروازه‌ها را بگرفتند و شمر با سپاه خود به شهر درآمد و مردم را بكشت و هر چه در شهر بود از آن خویش كرد.
آنگاه، به سوی چین رفت و با انبوه توران برخورد و شكست‌شان داد و به چین رسید و حسان را دید كه سه سال پیش از او به چین رسیده بود و چنان كه برخی گفته‌اند هر دو در آن جا بماندند و همان جا بمردند. سالهایی كه در چین بودند بیست و یك سال بود. بر پایه برخی گزارشها كه همه پذیرفته‌اند شمر و حسّان از همان راهی كه آمده بودند بازگشتند تا سرانجام با خواسته‌های فراوان و گوهرهای گوناگون [94] و بوهای خوش و بردگان به نزد تبّع بازگشتند و آنگاه هر كدام به سرزمین خویش رفتند. زیرا خواست شاهان تازی جز تاخت و تاز و چپاول و تاراج نبوده است. پروای فرمان‌روایی پابرجا نداشته‌اند. هر كدام همین كه دست به خواسته‌ای می‌آگند و سپاهیان خویش را به نوایی خشنود می‌ساخت و بدان چه می‌خواست می‌رسید به سرزمین خویش باز می‌گشت. تبّع در یمن بمرد. پس از وی هیچ یك از شاهان یمن به كشور گشایی برون نرفت. سالهای پادشاهی تبّع یك صد و بیست سال بود. تجارب الامم/ ترجمه ج‌1 161 سخن از كارهایی كه به دست تبع و برادرزاده‌اش شمر و پسرش حسان پس از گرفتن خاك پارسیان انجام گرفت. ..... ص : 160
در گزارشی دیگر آمده است: تبّع خود در یمن بماند و با برادرزاده‌اش شمر و پسرش حسّان همداستان شدند كه این دو چین را بگیرند و دست آورد را به نزد تبّع فرستند. گویند وی در میان خود و ایشان آتشگاهها بر آورد كه اگر چیزی رخ می‌داد آتش بر می‌افروختند و تبّع یك شبه از آن آگاه می‌شد. نشانه آن بود كه اگر از سوی تبّع دو آتش برافروزند یعفر مرده است و اگر سه آتش، تبّع. اگر از سوی ایشان یك آتش برافروزند حسّان مرده است و اگر دو آتش هر دو مرده‌اند. چندی بماندند و آن گاه از سوی تبّع دو آتش برافروختند كه یعفر مرده است و سپس سه آتش، كه نشانه مرگ تبع بود.
برخی گویند: آن كه به سوی خاور تاخته بود تبّع دیگر بود، همان تبّع تبان اسعد بو بكر
ص: 162
ملیكیكرب پور زید پور عمرو ذو الاذعار، كه پدر حسّان بود.

[خسرو انوشروان]

پس از كوات پسرش انوشروان به پادشاهی رسید. كار كشور را با كوشایی و كاردانی و دوراندیشی به دست گرفت. نیك رای بود. درست‌اندیش و پراندیش بود. رای خواهی بسیار می‌كرد. شیوه اردشیر را نو كرد. در اندرزنامه‌اش نیك نگریست و خویشتن را بر آن واداشت و توده و ویژگان را بر پایه آن بفرهیخت. در شیوه‌های مردمان دیگر پژوهش كرد و آن چه نكو دید برگزید. در شیوه‌های نیك پیشینیان بیندیشید و از آن پیروی كرد.
نخستین كاری كه كرد آن بود كه آیین زردشت دوم را كه از مردم پسا [فسا] بود برانداخت، از كسانی كه بدان خوانده بود مزدك پور فامارد [1] بود. از چیزهایی كه مردم بدان گرویده بودند- كه وی آن را در چشم‌شان آراسته بود و بر آن‌شان واداشته بود- برابری در دارایی وزن بود. [95] گفت كه این همان نیكی است كه یزدان را خشنود سازد و برای آن بهترین پاداش دهد. گفت اگر آن چه وی گوید از دین نباشد، نكوكاری است و همداستانی كسان كه بر پایه خشنودی پدید شود. با این سخن، فرومایگان را بر والاتباران بجنبانید. چنان كه خون مردم پست با خون نژادگان درآمیخت و راه را بر ستمگران و زن بارگان هموار كرد تا بر مردم ستم كردند، نیازهای پست خویش را برآوردند و به بانوان نژاده دست یازیدند. انوشروان آیین این دو را برانداخت و در این راه بسیار كسان را بكشت و خون بی‌شماری را بریخت. از مانویان گروهی را نابود كرد و آیین زردشتی كهن را استوار ساخت. آن گاه، فرمانهای رسا به كارداران و اسپهبدان كشور بنوشت و كار كشور را كه سستی گرفته بود با اندیشه پیگیر خویش استوار داشت.
كامجویی و شادخواری را جز گهگاه، فروهشت و سرانجام كارها به سامان آورد و سپاه را با ساز و برگ و ستور نیرومند ساخت و كشور را آباد كرد. از دارایی كشور نگاهداری كرد، و آن چه نگاهداشتنی نبود، از برگ و نوا و پیشكش‌ها كه در جای خود می‌بودند، همه را بپراكند. مرزها را ببست و سرزمینهای ایران را كه به بهانه‌های گوناگون به دست مردم
______________________________
[ (1)] در طبری (2: 893): مزدك پور بامذاد. به پارسی میانه مزدك بامداتان. (فره‌وشی).
ص: 163
دیگر افتاده بود، همچون سند و رخج [1] و زابلستان و تخارستان [2] و دروستان [3] و جز آن، باز پس گرفت و مردمی را كه نامشان پاریز [4] بود بكشت و بازمانده‌شان را بپراكند یا برده كرد یا در جنگها به كار گرفت و مردمی دیگر را كه چول‌شان می‌نامیدند برای وی در بند كردند و به نزد وی آوردند و جز هشتاد تن از دلیران ایشان همه را بكشت و كارهای بزرگی كرد، همچون بنیاد نهادن دژها و پناهگاهها و سنگرها، تا اگر دشمنی ناگهان سر رسد در آنها پناه گیرند.

[پی آمد نیك كارهایی كه كرد]

بهره‌ای كه انوشروان از این كارهای خود گرفت آن بود كه خاخان كه نامش سنحوا [5] بود و در آن روزگار رخنه‌ناپذیرترین و دلاورترین توران به شمار می‌آمد و هموست كه ورز [6] پادشاه هپتالیان را بی هیچ اندیشه از شماره جنگجویان و دلیری‌شان بكشت، پس از آن كه ورز را بكشت و سپاه او را نابود كرد و خواسته‌هاشان بگرفت و كشورشان را- جز آن چه خسرو بر آن چیره شده بود- از آن خویش كرد، با سپاهیان خود و با مردمان دیگری كه آنان را به سوی خود كشانیده بود، همچون أبجر [7] و بنجر و بلنجر، و شماره‌شان [96] یك صد و ده هزار سپاهی بود، به سوی انوشروان روی‌آور گردید و كس
______________________________
[ (1)] رخج: استانی است در همسایگی قندهار و خاور بست (لسترنج: 371) رخود (مقدسی: 297). نولدكه آن را معرب‌Araxwadh گفته است (ترجمه زریاب: 307 تعلیق 12).
[ (2)] تخارستان: استانی است پرگستره، در خاور بلخ (لسترنج: 453).
[ (3)] دروستان: در متن چنین است. آن چه در طبری (2: 894) است، دردستان. در حواشی آن دروستان، دروستان، دهستان.
[ (4)] در متن: للبافرز. در طبری: بارز، در حواشی آن، البارز. ضبط نولدكه: پاریز است (ص 253، 308 یادداشت 13) كه با طبری همخوانی دارد. للبافرز، چنین می‌نماید كه مصحف «البارز» است.
[ (5)] در متن: سنحوا (سنخوا؟). این نام در طبری (2: 895) سنجبوا، و در حواشی آن، سحبوا، آمده است. (نگاه كنید به نولدكه، زریاب ص 254، 309 یادداشت 17)
[ (6)] ورز: در متن چنین است. در طبری نیز ورز و در حواشی آن، ورد، آمده است.
[ (7)] أبجر: در متن به همین گونه است. در طبری (2: 895) ابخز و در نولدكه بگونه ابخاز آمده است (ترجمه زریاب: 255، 308 تعلیق 15).
ص: 164
به نزد خسرو فرستاد و او را بیم داد و خواسته‌هایی از وی بخواست و گفت اگر آن چه را كه از او خواست به زودی نفرستد كشورش را زیر پا خواهد گرفت و با وی خواهد جنگید. انوشروان پیام او را به چیزی نگرفت و نپذیرفت. زیرا كه مرزهای خویش را به ویژه مرزهای چول را كه خاخان از همان جا روی آورده بود، استوار ساخته بود و از رخنه‌ناپذیری راهها و گذرگاهها دلگرم بود و از توانایی خود بر نگاهداری مرز ارمنستان نیك آگاه بود. از همین روی، خاخان كه از سوی چول و گرگان پیش آمده بود با دژها و مردانی روبرو شد كه انوشروان آماده كرده بود و دریافت كه كاری از پیش نتواند برد و نومید بازگشت.

چاره كار مزدكیان [و بازگردانیدن خواسته‌ها و كاری كه با زنان گرفتار كرد] [و كارسازی‌های دیگر او]

انوشروان سران مزدكیان را گردن زد و دارایی‌شان را در میان نیازمندان بهر كرد و گروه بسیاری از آنان را كه به خانه‌ها درآمدند و خواسته‌ها و زنان مردم را از چنگ‌شان ربودند، و شناخته شدند، بكشت و خواسته‌ها به خداوندان بازگردانید و فرمود تا هر كودكی را كه پدر شناخته نبود، یا در كیستی او همداستانی نداشتند، به كسی دهند كه چهره‌اش به وی ماند و از خواسته آن كه كودك را بپذیرفته، بخشی به كودك دهند و در كار زنانی كه به زور ربوده شدند، فرمود تا از آن مرد كابین وی بستانند و كسان آن زن را خوشنود سازند و زن را آزاد می‌گذاشت تا اگر خواهد با همان مرد بماند یا شوی دیگر گیرد، مگر آن كه از پیش شویی داشته باشد كه در آن هنگام می‌بایست به نزد همان شوی بازش گردانند. بفرمود تا از آن كه به خواسته كسی دست یازیده و زیانی رسانیده، تاوان بستانند و ستمگر را هم به اندازه گناهی كه كرده است كیفر دهند. و بفرمود تا دختران نژادگانی را كه بی سرپرست شده بودند و به وی نامه نوشتند به همپایگان‌شان شوی دهند و هزینه برگ [1] شان را از گنجینه كشور بپردازند و پسرانشان را از خانواده‌های بزرگ زن داد و توانگرشان كرد و فرمود به دربار او باشند تا در كارها از ایشان یاری جوید. زنان پدر
______________________________
[ (1)] برگ: جهاز یا جهیز عروسی. بلعمی نیز به همین معنی به كار برده است (دهخدا: «برگ»).
ص: 165
خویش را آزاد گذاشت تا اگر خواهند با زنان وی بمانند و با آنان برابر باشند و روزی همانند بستانند، یا برای ایشان شوهرانی همپایه و در خور بیابند. فرمود تا رودها و كاریزها بكنند و به آبادكنندگان، خواسته پیشاپیش دهند و نیرومندشان كنند. فرمود تا پلهای ویران را باز سازند و آن را به گونه‌ای بهتر از همیشه بازگردانند. فرمود تا راههای مردم هموار سازند. در راهها ساختمانهای بزرگ و دژها بساخت و فرمان‌داران و كارداران شایسته برگزید و از آنان هر كه را بر جایی گماشت دستورهای رسا و روشن داد. درباره كارنامه‌ها و اندرزنامه اردشیر سفارش كرد. هم خود به كار بست و هم دیگران را بر آن واداشت. [97]

[كشورگشایی]

همین كه كارهای كشور سامان گرفت و پادشاهی او استوار شد و به سپاه و نیروی خود پشتگرم گردید، به سوی انتوخیا بتاخت و آن شهر را بگشود و فرمود شهر را به درازا و پهنا و راهها و شماره خانه‌ها بنگارند و سپس، بر نگاره آن شهری در كنار تیسپون بسازند و شهر رومگان [رومیه] این چنین ساخته آمد. آن گاه مردم انتوخیا را در آن بنشانید. چون به دروازه شهر رسیدند هر خانواده به خانه‌ای رفت كه همانند خانه وی در انتوخیا بود. آن گاه به سوی شهر هركلئا [1] بتاخت و آن را بگشود. آن گاه اسكندریه را گشود و كیسر [قیصر] در برابر او سر فرود آورد و به وی سربها پرداخت.
سپس از روم بازگشت و راه خزر در پیش گرفت و كین خود از خزران بتوخت و خون مردم خویش را كه در آنجا كشته شده بودند بازپس گرفت. آن گاه به سوی عدن رفت و تنگه‌ای از دریا را كه میان دو كوه بود با سنگ و تیرهای آهن ببست. آن گاه، و زان پس كه دختر خاخان را به زنی گرفت و از او كمك جست، به سوی هپتالان بتاخت. شاه ایشان را بكشت و خاندان او را از بیخ و بن برانداخت و از بلخ و آن سوی بلخ بگذشت و سپاهیان خود را در فرغانه فرود آورد. آنگاه به تیسپون بازگشت و سپاهی از مردم دیلم به حبشه فرستاد كه مسروق حبشی را در یمن بكشتند و از آن پس در تیسپون پیروز و سرفراز بماند و همه فرمان‌روایان از او بشكوهیدند و فرستادگان توران و چین و خزر و مانندشان به
______________________________
[ (1)] برابر ضبط نولدكه (ص 258). در متن: مدینة هرقل.
ص: 166
در بار او می‌آمدند. انوشروان، دانشمندان را بزرگ می‌داشت، وی بر جان [1] را بگشود و بازگشت و در بند [2] را بساخت. عبد الله پدر پیامبر، و پیامبر (ص) خود نیز به روزگار او كه پادشاهی وی چهل و هشت سال بود بزادند. عبد الله در بیست و چهارمین سال پادشاهی او زاده بوده است. انوشروان كس به نزد منذر نعمان كه مادرش ماء السماء زنی از زنان یمن بود، فرستاد و او را بر تازیان حیره و سرزمینی كه حارث عمرو بر آن فرمان می‌راند پادشاه كرد و كار كشور را به سامان بازگردانید.

[راست آوردن كار باج گزاری برای افزایش دارایی كشور]

بهترین چاره‌ای كه انوشروان برای افزایش دارایی و بارور كردن خواسته بیندیشید و به كار بست آن بود كه، پس از آن كه وی از كار مرزها و كار شاهان پیرامون بیاسود و كارها و پرداختهای بایسته دورترین شاهان را از توران و خزران و هندوان باز نمود و شام و مصر و روم را به خواسته‌ای كلان به پادشاه روم بفروخت و به پرداخت باج سرانه و سالانه‌اش وادار ساخت تا به كشورش لشكر نكشد، آن گاه، در آیین باج‌گزاری و سرچشمه‌های دارایی كشور كه شاهان پیشین داشته‌اند، نگریست [98] و ناگهان بدید كه از مردم برخی خوره‌های كشور یك سوم برداشت، و از برخی یك چهارم، و از برخی یك پنجم، و از برخی دیگر یك ششم بر پایه چند و چون آب و آبادانی كه از آن برخوردارند باج گیرند و سرانه نیز به اندازه‌ای بستانند.
كوات در واپسین روزهای پادشاهی خویش فرموده بود تا زمین‌ها را چه كوه و چه دشت بپیمایند تا مردم باج بر پایه آن گزارند. لیك كار پیمایش به انجام نرسیده بود كه كوات بمرد و چون انوشروان پادشاه شد فرمود تا كار به پایان برند و خرمابنان و زیتون‌بنان و جز آن را و نیز سرها را بشمرند. سپس فرمود تا دبیران، آمار درشت بیرون آرند بی آن كه خرد خرد باز نمایند. آن گاه مردم را بار داد و دبیر را فرمود تا آن آمارها كه از
______________________________
[ (1)] برجان: به پهلوی‌Varjan شهری در جزر (مراصد) جَزَر بازگونه جُرْز است و جُرْز تازی شده گرج كه همان گرجستان باشد، ورج، برج، گرج: حرفهای اول این سه گویش در بسیاری واژگان جای یك دیگر می‌نشینند (وراز، براز، گراز). برخی نیز آن را همان بلغار امروزی دانند. نیز نگاه كنید به دكتر محمدی، الترجمة و النقل عن و الفارسیة ص (71- 73)، الدراسات الادبیة، سال سوم شماره سوم ص (364- 365).
[ (2)] در متن: باب الأبواب. در بند نوشروان نیز گویند. شهری است در كنار دریای خزر. (مراصد الاطلاع).
ص: 167
دانه‌های گوناگون و خرمابنان و درختان زیتون و سرها برداشته است، بر مردم بخواند و دبیر چنین كرد.
آن گاه خسرو انوشروان به مردم گفت:
- «چنان دیده‌ایم كه بر گریب‌هایی كه از این پیمایش به دست آمده است، نیز بر خرمابنان و درختان زیتون و سرها، باجهایی نهیم و بفرماییم تا سالانه در سه گاه گزارده آید و در گنجینه دارایی كشور، خواسته چندان گرد كنیم كه اگر در مرزی از مرزها، یا در سویی از سوی‌های كشور، رخنه‌ای، یا رویداد ناخوشایندی روی دهد، و برای پیشگیری یا چاره كردن آن به هزینه‌ای نیاز افتد، خواسته بایسته، در گنجینه‌هامان آماده و فراهم باشد و نخواهیم كه در همان هنگام به باج گرفتن بیاغازیم. در رایی كه زده‌ایم و بر آن شده‌ایم چه گویید؟» كسی رای نزد و سخنی نگفت و خسرو گفته خویش را سه بار بگفت.
آن گاه، مردی از آن میان برخاست و روی به خسرو گفت:
- «شاها، جاودان مانی، آیا این باج را بر تاكی نهی كه بمیرد و برزی كه بخشكد و جویی كه بی‌آب شود و كاریزی كه آب آن بند آید؟» خسرو به وی گفت: «ای دشوار شوم، از كدام رده باشی؟» گفت: «از دبیرانم.» خسرو گفت:
- «با خامه‌دان چندان بزنیدش كه بمیرد.» دبیران، به ویژه از سر بیزاری نمودن از رای و گفتار او، و نزدیكی جستن به خسرو، با خامه‌دان چندان بر او كوفتند تا بمرد.» [99] آنگاه مردم گفتند: «شاها، هر باجی كه بر ما نهی از آن خوشنود باشیم.» خسرو تنی چند از رایمندان پاكدل را برگزید و فرمود تا در آنچه به وی گزارش كردند، از پیمایش زمین و شماره خرمابنان و درختان زیتون و سرشماری مردم، نیك بنگرند و چندان كه به سود و آسایش مردم بینند نهاده‌هایی نهند و آن را به نزد وی بردارند.
هر یك، رای خویش را در این باره و در چندی نهاده‌ها باز گفتند و در میان بگردانیدند تا سرانجام همداستان شدند و بر آن چه نگاهدار مردم و ستوران است، بر گندم، جو،
ص: 168
برنج، تاك، خرما، خرمابن، زیتون‌بن، نهاده‌هایی چنین بنهادند:
بر هر گریب زمین گندم و جو یك درهم.
بر هر گریب تاكستان هشت درهم.
بر هر گریب خرماستان هفت درهم.
بر هر چهار خرمابن پارسی یك درهم.
بر هر شش خرمابن پست یك درهم.
بر هر شش زیتون‌بن یك درهم.
و تنها بر خرمابنانی باج نهادند كه در باغی رسته باشند و گرد هم باشند نه تك درخت، و از فراورده‌های هفتگانه جز این را فرو نهادند و مردم را زندگی نیرو گرفت.
باج سرانه را جز بر نژادگان و بزرگان و رزمندگان و هیربدان و دبیران و پیشگران شاه، بر توده مردم ببستند و آنان را بر چند گروه كردند: گروه دوازده درهم، گروه هشت درهم، گروه شش درهم، و گروه چهار درهم، كه به توانایی و ناتوانی مرد بسته بود. بر آنان كه كمتر از بیست یا بیشتر از پنجاه سال داشتند باج نبستند. سپس، این نهاده‌ها را به نزد خسرو برداشتند و خسرو بپسندید و فرمود تا به كار بندند و بر پایه آن باج را سالانه در سه بهر بستانند و آن را همداستانی [1] بنامید، یعنی: باجی كه همه بدان خوشنود بودند. این همان نهاده‌هایی است كه عمر خطّاب، كه خدا از او خشنود باد، آنگاه كه پارس را بگشود از آن پیروی كرد و فرمود تا از آنان كه به باور نیامده‌اند باج سرانه بر همین آیین بستانند. جز این كه عمر بر هر گریب زمین ویران همان را نهاد [100] كه اگر كشته بود باج آن می‌بود. و بر هر گریب زمین گندم و جو یك تا دو كفیز [قفیز] گندم بیفزود و آن را برگ سپاهیان كرد. عمر، به ویژه در عراق، نهاده‌های خسرو انوشروان را كه بر زمین و خرماستان و زیتون بن و سرها نهاده بود به كار بست و باجی را كه خسرو از برگ و نوای مردم برداشته بود وی نیز برداشت و ببخشود.
______________________________
[ (1)] در متن: ابراسیار، بی هیچ نقطه. نقطه‌ها از طبری است. (2: 962). همداستانی را بلعمی به كار برده است.
بسا كه ابراسیار تصحیفی از همین كلمه باشد.
ص: 169

بخشی از زندگی‌نامه و كشورداری انوشروان كه آن را از روی نامه‌ای [1] كه انوشروان خود درباره زندگی و كشورداری خویش نوشته است بیاوردم‌

اشاره

در آنچه انوشروان درباره زندگی خویش نوشته است چنین خواندم:

[مردی شمشیر كشید و آهنگ ما كرد]

در راه همدان كه برای گذرانیدن تابستان به آن جا می‌رفتم، روزی در دستگرد خسرویه [2] نشسته بودم. برای فرستادگان خاخان و هپتالان و چین و كیسر و بغپور كه به درگاه بودند، خوان بگسترانیده بودند كه ناگاه یكی از اسواران با شمشیر آخته پیش آمد و به سراپرده رسید. پرده را از سه جای بدرید و خواست تا به جایی كه ما بوده‌ایم درآید و با ما درآویزد. از پیشگران یكی گفت تا با شمشیر به سوی او بیرون شوم. من دانستم كه اگر تنها یك تن باشد دیگران وی را از ما باز خواهند داشت و چنان چه گروهی باشند از شمشیر من كاری ساخته نیست. نترسیدم و از جای نجنبیدم. یكی از نگهبانان او را بگرفت و من ناگهان دریافتم كه مردی رازی و از بندگان و ویژگان ما باشد. یاران نیك می‌دانستند كه همداستانان وی بسیار باشند.
از این روی، از من درخواستند تا دیگر در بزمی ننشینم و با كسی باده ننوشم تا آن گاه كه از كار آگاه شوم. سخن ایشان نپذیرفتم تا فرستادگان شاهان مرا ترسو نپندارند و برای نوشیدن بیرون شدم. چون بزم پایان گرفت، مرد رازی را به بریدن دست راست و كیفرهای دیگر بترسانیدم تا درباره آن كه بدین كارش برانگیخته به من راست گوید و باورانیدم كه اگر دروغ نزند از این پس كیفری نبیند. گفت:
گروهی كه [101] از پیش خود نامه‌ها ساخته و سخن‌ها پرداخته‌اند و آن را به خدا
______________________________
[ (1)] همان است كه ابن ندیم با نام كتاب التاج فی سیرة انوشروان یا الكارنامج فی سیرة أنوشروان از آن یاد كرده و ابن مقفع آن را از پهلوی به تازی در آورده است. (فهرست: 118، 305).
[ (2)] در متن: دسكرة الملك. (دستگرد، دستگرد خسرویه) در هفت كیلومتری شمال خاوری تیسپون واقع است. (كریستن سن).
ص: 170
بسته‌اند، بر او چنین رای زده‌اند و گفته‌اند كه كشتن او- كه اگر مرا بكشد- تو را به بهشت برد. پس، جست و جو كردم و سخن وی راست دیدم. فرمودم تا رازی را رها كنند و آن چه از وی گرفته‌اند باز پس دهند. فرمودم تا كسانی را كه كیشی بر ساخته‌اند و بر او چنین رای زده‌اند گردن زنند و هیچ یك از ایشان را زنده نگذاشتم.
انوشروان گوید:

[كشتنم را روا دیدند]

«چون آن گروه را كه كیش دیگری آوردند، به نزد خویش خواندم تا از گفتارشان آگاه گردم، در گستاخی و پلیدی و نیروی اهریمنی به پایه‌ای بودند كه از كیش پلید خویش بی‌پروا سخن می‌گفتند و از مرگ باك نداشتند، تا آن جا كه از برترین‌شان، از روا بودن كشتن خویش پرسیدم، در برابر آن همه، گفت: آری، كشتن تو را و كشتن هر كه را كه بر كیش ما نباشد روا می‌دانم. به كشتن وی فرمان ندادم تا آن كه چاشتگاه فرا رسید. فرمودم تا برای خوردن چاشت، وی را در زندان بدارند. خوراك برای وی بفرستادم و فرستاده را فرمودم كه از سوی من به وی گوید كه زنده ماندن من از آن چه او گفته است سودمندتر باشد. به فرستاده گفت:
درست است. لیك شاه از من خواسته است تا در آن چه به دل دارم راست گویم و كیشی را كه بدان گرویده‌ام پنهان ندارم. من بر كیشی باشم كه از آموزگار خویش آموخته‌ام.
انوشروان گوید:

[بخشش به بی‌نوایان روم]

چون كیسر به من نیرنگ زد و من به كشور او لشكر كشیدم و او خوار شد و خواستار آشتی گردید و برای من خواسته‌ای فرستاد و پرداختن باج و سربها را بپذیرفت، ده هزار دینار از آن چه فرستاده بود، به بی‌نوایان و برزگران روم بخشیدم.
این در سرزمین‌هایی از روم بود كه زیر پا نهاده بودم، نه جاهای دیگر.
انوشروان گوید:
ص: 171

[از باج بكاستم تا زمین‌ها آباد گردد]

«چون بر آن شدم تا خود به پیگیری كار مردم بپردازم و گرفتاری و ستم را از آنان بردارم، و سنگینی باج بر آنان سبك كنم- چه، این فزون بر پاداشی كه در آن است مایه بهبود كشور و بی‌نیازی مردم گردد و به شهریار توان دهد تا به هنگام نیاز، باج بایسته از ایشان بستاند، زیرا برخی نیاكان ما بر آن بوده‌اند كه [102] بخشودن یك سال و دو سال و گاه كاستن باج، مردم را بر آباد كردن زمین‌هاشان توانا سازد،- پس كارگزاران و باج‌گزاران را گرد كردم. نابسامانی كارشان چنان بود كه چاره ندیدم جز آن كه كار باج را راست آورم و باج پیش بریده شهر شهر، خوره خوره، روستا روستا، ده ده و مرد مرد را بخواهم و مردانی را كه در چشم من درستكار و استوار بودند، بر كارشان بگماردم و با كارگزار هر شهر مردی استوار نهادم تا نگاهبان كار وی باشد. داور هر خوره را فرمودم تا در كار مردم خوره خویش بنگرد و باج‌گزاران را فرمودم تا اگر نیاز افتد كه چیزی به نزد ما آرند، آن را به نزد داوری برند كه بر خوره ایشان گمارده‌ایم تا كارگزار نتواند بر آن بیفزاید و گفتم تا باج را در برابر چشمان داور بپردازند و داور گواهی كند و فرمودم تا باج از مردگان و خردسالان نارسیده بردارند و فرمودم تا داور و دبیر و كارگزار هر شهر، آمارشان را به دیوان ما گزارش كنند و این فرمان را به هر سوی نوشتم.
نیز گوید:

[گزارش موبدان موبد]

«موبدان موبد به ما گزارش كرد كه گروهی از نژادگان كه از ایشان نام برده بود، و برخی‌شان به درگاه بودند و برخی در شهرهای دیگر، آیین‌شان نه آن است كه از پیامبر و دانشمندان خویش داریم. از آن در نهان سخن گویند و مردم را بدان خوانند و این مایه تباهی كشور است و مردم همداستان نمانند تا آن چه شاه بر كیش خود روا داند آنان نیز دانند، یا آن چه شاه روانشناسد آنان نیز نشناسند. چه، اگر مردم همگی هم كیش و همدل شاه باشند، سپاه وی نیرومند گردد و خود در پیكار با دشمن پشتگرم باشد. پس، این ناسازگاران را پیش خواندم تا با ایشان گفت و گو كنیم و راستی را بشناسند و بدان گردن نهند و فرمودم تا از سرزمین و كشورم دورشان كنند
ص: 172
و كسانی را كه بر كیش اینان باشند نیز پاپی شوند و با ایشان نیز چنین كنند.
نیز گوید:

[درخواست توران و رفتن ما به دربند چول]

توران كه در سوی اباختر [1] باشند به ما بنوشتند كه تنگ دست شده‌اند و این كه اگر چیزی به آنان ندهیم ناگزیر به سوی ما لشكر كشند. از ما چند چیز خواستند:
این كه [103] آنان را به سپاه خویش درآوریم و برای آنان روزی نهیم تا بدان بزیند، و این كه از سرزمین گنجه و بلنجر و آن سوی، پهنه‌ای به ایشان دهیم كه روزگار بدان بگذرانند. پس چنان دیدم كه از آن راه تا دربند چول گذر كنم. خوش می‌داشتم تا شاهانی كه از سوی ما در آنجا فرمان می‌رانند بدانند كه ما هر گاه بخواهیم به هر كجا توانیم رفت و فرّ و شكوه شاهنشاهی و فزونی سپاه و آمادگی ساز و برگ و جنگ افزار ما را ببینند تا در برابر دشمنان خود دلگرم و دلیر گردند و از نیروی كسی كه برای روز نیاز در پشت خویش دارند آگاه باشند. نیز خوش داشتم كه هم به دست خود به آنان پاداش و پیشكش دهم، ایشان را در نشست‌ها در نزدیك خویش نشانم و به ایشان سخن نرم گویم تا مهرمان در دلشان افزون شود و ما را بیش از پیش بخواهند و در جنگ با دشمنان ما تشنه‌تر گردند. نیز خواستم تا دژهاشان را از نزدیك ببینم و در رهگذر خویش از روزگار باج‌گزاران جویا شوم.
پس راه همدان و آذربایگان را در پیش گرفتم و چون به چول و شهر پیروز خسرو رسیدم، آن شهرهای كهن و آن مرز و بوم را باز ساختم و فرمودم تا دژهایی دیگر بسازند.
«خاخان خزر همین كه شنید در آن جا فرود آمده‌ایم، بیمناك شد كه مبادا با وی بجنگیم. پس به ما نوشت كه از هنگامی كه شهریاری به من رسیده، دوست دارد كه با من در آشتی باشد و فرمانبرداری مرا نیكبختی خویش داند. یكی از سرداران او چون چنین‌اش بدید، او را فرو گذاشت و با دو هزار تن از یاران خویش به نزد ما
______________________________
[ (1)] اباختر (Apaxtar شمال) یكی از چهار پادگس كه كوات، ایران را بر آن بهر كرد. نگاه كنید به توضیحی كه در پی می‌آید.
ص: 173
آمد. او را بپذیرفتیم و با اسوارانی كه در آن سو داشتیم جای دادیم و برای او و یارانش روزی نهادیم و فرمودیم تا برای ایشان دژی در آن جا بسازند و فرمودیم تا برای هم‌كیشان ما مزگتی پی افكنند و یك موبد و گروهی از مغان را در آن جای دادیم و فرمودیم تا هر كه را از توران كه به كیش ما در آیند بیاموزند كه در فرمانبرداری شهریاران چه سود این جهانی و چه پاداش آن جهانی نهفته است.
ایشان را به دوستی و درستی و داد و پاكدلی و پیكار با دشمن وادارند و اندیشه و آیین ما را به نوخاستگان‌شان بیاموزند. برای آنان در آن سامان، همچنین بازارها پدید كردم و راههاشان را باز ساختم و كژی‌ها از خیابانها راست آوردم و چون در انبوه سواران و پیادگان كه در آن جا برای ما گرد شده بودند نیك نگریستم، دیدم كه اگر در میانه پارس بود ماندن ما در آن جا بهتر می‌بود. [104] نیز گوید:

[بازنگری در كار كشور و مردم]

«چون بیست و هشت سال از شهریاری ما بگذشت، در كار كشور و دادگری در میان مردم، و رسیدگی به كارشان، و بررسی ستمهایی كه بر آنان رفته، و برداشتن ستمها، بار دیگر نگریستم و موبد هر مرز و شهر و خوره و گند [1] را فرمودم تا آن چه در این باره است گزارش كنند و فرمودم تا از سپاهیان سان بینند، آنان كه به درگاه بودند در برابر من، و آنان كه در مرزها و پیرامون كشور، در برابر سپهبد، پادوسبان، [2] داور و استواری كه از سوی ما است. نیز فرمودم تا باج گزاران را در هر گوشه كشور، در شهرشان و در برابر سپهبد و داور و دبیر و استوار شهر، گرد كنند و كسانی را كه به درستی و استواری و وارستگی و دانش بشناختم و بیازمودم، به شهر
______________________________
[ (1)] گند: جند تازی شده آن است كه در متن آمده است. در اصل نام یكی از یكان‌های ارتش ساسانی بود كه سپس در كتب اسلامی به جاهایی گفته شد كه یك جند سپاه در آن نهاده بودند. (یاقوت).
[ (2)] پادوسبان (پاذگسپان‌Patgospan (. كوات، كشور را به چهار پادگس بهر كرد و هر یك را به یك پادوسبان سپرد. چهار پادگس در چهار سوی ایران بوده است: پادگس:Apaxtar )شمال)، پادگس‌Nemroz )جنوب)، پادگس‌Khvarasan )مشرق، خراسان)، پادگس‌Khvarvaran )مغرب، خوربران). (كریستن سن، یاسمی:
376، نولدكه، زریاب: 303، دهخدا، محمدی، الترجمة و النقل: 67).
ص: 174
و خوره‌ای كه آن بندگان و كارگزاران و مردم آن سرزمین می‌بودند، گسیل داشتم تا همه را از نژاده و پست گرد كنند و كارهاشان را درست و راست همگی گزارش كنند، داوری‌ها را اگر درست بوده باشد و مردم با خوشنودی به كار بسته باشند، در همان جا پایان بخشند و آن چه بر آنان دشوار آید به نزد من آرند. من به این پیگری‌ها چنان دل دادم كه اگر پاییدن دشمنان و پاسداری از مرزها نبود، كار باج و مردم را در ده ده كشور خود به دست می‌گرفتم. لیك ترسیدم كه كارهایی كه از آن بزرگتر است تباه گردد، كارهایی كه جز من كسی از پس آن برنیاید و نتواند چو من استوار كند و مرا از آن آسوده بدارد، فزون بر دشواریهایی كه در رفتن به روستا روستای كشور، با سپاهیان و یارانی كه از همراهی‌شان ناگزیر باشیم، برای مردم نهفته است. نیز خوش نداشتیم كه آنان را به درگاه خوانیم. چه بیم از آن داشتیم كه باج‌گزاران از آباد كردن [105] زمین‌هاشان بازمانند، یا كسانی باشند كه رنج راه و آمدن به درگاه بر آنان دشوار آید، چه، در آن هنگام كار روستاها و كشتزارها و آبها و كارهای ناگزیر دیگر كه در همه هنگام سال به رسیدگی نیازمند است، بر زمین ماند. این بود كه چنین كردیم و موبدان موبد را بر این كار بگماردیم و فرمانها نوشتیم و كسانی را كه به آنان دل آسوده بودیم و امید داشتیم كه كار به سان ما كنند، گسیل داشتیم و كار را به آنان سپردیم.
نیز گوید:

[برای پژوهش در كار مردم و استواران باج با مردم خوره‌ها بنشستیم]

«آن گاه كه مردم سراسر كشور به فرّ ایزدی، از دشمنان بیاسودند و از آنان جز دو هزار تن از دیلمان نماندند كه گشودن دژهاشان از ناهمواری كوهها در آن سامان دشوار بود، برای كشورمان سودمندتر از آن ندیدم كه به پژوهش در كار آن استواران كه به دادخواهی باج گزاران گمارده بودیمشان، بپردازیم. در گزارش به ما گفته بودند كه استواران، چنان كه ما خواسته بودیم، در این راه نكوشیده‌اند. از این رو، فرمودم تا به داور هر خوره بنویسند كه مردم خوره خویش را بی‌آگاهی كارگزار و سران خوره، گرد كند و از ستمی كه بر آنان رفته و باجی كه از ایشان بستانیده‌اند، جست و جو كند و در این پژوهش رای خویش را تا آن جا كه در توان
ص: 175
دارد به كار گیرد و هیچ كوششی را فرونگذارد و كار یك یك كارگزاران را بنویسد و مهر خویشتن و مهر خوشنودی مردم آن خوره را بر آن زند و به نزد من فرستد. نیز تنی چند از كسانی را كه پسندیده مردم خوره باشند گسیل دارد و اگر بخواهند كه چند تن از فروپایگان نیز با آنان باشند چنین كنند.
فرستادگان چون به درگاه بیامدند بار دادم و در برابر بزرگان كشور، شاهان، داوران، آزادگان و نژادگان، در آن گزارش‌ها و ستم‌نامه‌ها نیك نگریستم. پس، هر دادخواهی كه از كارگزاران یا از نمایندگان، یا از نمایندگان نمایندگان ما، یا از زنان و بستگان خاندان ما می‌بود بی آن كه گواهی بخواهیم، از باج گزاران فرو انداختیم. چه، نیك می‌دانستیم كه باج گزاران در برابر آنان ناتوان باشند و زورمندان به مردم ناتوان ستم كنند و هر دادخواهی كه مردم از یك دیگر می‌داشتند و راستی بر من آشكار می‌گردید پیش از آن كه از نزد ما بروند، دادشان بستانیدم و آن چه دشوار می‌بود و در پژوهش، به گواهان و داور شهر نیاز می‌افتاد، استواری از دبیران، استواری از موبدان، استواری از بندگان و پیرامونیان خویش را با آن بفرستادم و كار را استوار داشتم. در آن جا كه سخن از راستی و داد باشد، یزدان در چشم ما، ارجی برای خویشان و بندگان و پیرامونیان ما ننهاده است. زیرا كه نزدیكان شاه با شكوه و نیرویی كه دارند، ستم كردن از ایشان بر می‌آید و اگر شهریار آنان را به خویش واگذارد، هر كه با ایشان درافتد برافتد، مگر كسانی از ایشان كه هم به فرهنگ شاه فرهیخته باشند و آیین او را پاس بدارند و با مردم او مهربان باشند [106] كه اینان اندك‌اند. پس ستمهایی كه از ایشان می‌شناخته‌ایم ما را بر آن داشت تا در دادخواهی‌هایی كه بر آنان به نزد ما می‌آورده‌اند گواه نخواهیم. نیز نخواسته‌ایم به كسانی كه در سایه ما نیرومند، و با جایگاهی كه در نزد ما داشتند، در پایگاهی بلند بوده‌اند نیز ستمی رود. چه راستی و داد، ناتوان و نیرومند و بی نوا و توانگر را یكسان در بر می‌گیرد. لیك هر گاه كه داوری دشوار می‌بود، داوری هم بر زیان ویژگان و بندگان را از داوری به زیان درویشان و تهی‌دستان و نیازمندان خوشتر می‌داشتیم. چه می‌دانستیم كه اینان را یارای ستم كردن بر پیرامونیان ما نباشد. نیز می‌دانستیم كه آن ویژگان را كه داوری به زیان‌شان كرده‌ایم، از نوازش‌ها و بخشش‌های ما بهره‌هایی است كه اینان را
ص: 176
نباشد. سوگند، كه دوست‌ترین ویژگان و نكوترین بندگان در چشم ما آنان‌اند كه با مردم هم بر شیوه ما باشند و با تهی‌دستان و درویشان مهر ورزند و دادشان بدهند.
چه، هر كه بر اینان ستم كند، بر ما ستم كرده و هر كه به اینان زور گوید، به ما گفته و خواسته است كه زینهار ما را كه نگهبان و پناهگاهشان است نادیده انگارد.
نیز گوید:

[نامه‌ای كه توران خزر به ما نوشتند]

«در سی و هفتمین سال شهریاری ما، چهار رده از توران خزر كه هر كدام را شاهی است، به من نوشتند و در آن از تنگدستی‌شان و نیز از بهره‌ای كه از بندگی‌مان دارند، سخن گفتند و از ما درخواستند كه روا داریم تا با یاران خود به نزد ما آیند و از ما فرمان برند و خواستند تا از آن چه پیش از شهریاری ما از آنان سرزده بود، چشم بپوشیم و ایشان را با بندگان دیگر خویش در یك پایه نهیم و این كه هر گاه به جنگ و جز آن فرمان دهیم چون بهترین یاران پاكدل، از ما فرمان برند.
«در پذیرفتن ایشان چند سود دیدم: یكی شكیبایی و دلیری‌شان، دیگر آن كه بیم داشتم كه از سر نیاز به سوی كیسر [1] یا شاهان دیگر روند و مایه نیرومندی آنان در برابر ما گردند. در گذشته نیز، كیسر در نبرد با شاهان باج‌گزار ما، همین توران را به كمترین مزد به مزدوری گرفت و در آن جنگ به یاری آنان شكوهی یافت. چه، توران از خوشی‌های زندگی بی‌بهره‌اند و سختی زندگی، آنان را به سوی مرگ گستاخ می‌كند.
«به آنان نوشتم: ما هر كه را كه به فرمان ما گردن نهد بپذیریم و آن چه داریم از كسی دریغ نورزیم و به مرزبان دربند در نامه‌ای فرمودم تا آنان را پیاپی به خاك ما درآورد.
«مرزبان به ما نوشت كه از توران پنجاه هزار تن با زنان و فرزندان و روزی‌خواران، و از [107] سران‌شان سه هزار تن با زنان و فرزندان و بستگان
______________________________
[ (1)] به پارسی میانه، قیصر را كیسرKesar می‌گفته‌اند. (فره‌وشی)
ص: 177
خود به نزد وی آمده‌اند.
«چون گزارش به من رسید خوش داشتم كه آنان را به خود نزدیك كنم تا نیكی‌ها و نواخت‌های مرا ببینند و با سرداران من خوی گیرند تا هر گاه با سرداری به جنگی‌شان فرستیم دل به یك دیگر استوار دارند. پس راهی آذربایگان شدم.
چون بدان جا فرود آمدم به آنان بار دادم كه بیایند. در آن روز، ارمغانهای شگفتی از كیسر به من رسید و فرستاده خاخان بزرگ، فرستاده خاوند [1] خوارزم، فرستاده شاه هند و داور [2]، كابل شاه، خاوند سر ندیب، خاوند كله [3]، و فرستادگان شاهان دیگر و نیز بیست و نه شاه در یك روز به نزد ما آمدند و چون به آن پنجاه و سه هزار تن از توران رسیدم فرمودم تا در رده‌ها بایستند و بر نشستم تا از آنان بازدید كنم. در آن روز یاران من و آنان كه به نزد من آمده بودند و آنان كه فرمان و بندگی مرا پذیرفته بودند، چندان بودند كه در دشتی به درازای ده فرسنگ نمی‌گنجیدند. پس، سپاس یزدان بسیار گفتم و فرمودم تا آن توران و خانواده‌هاشان بر هفت پایه شوند و بر هر كدام یكی از خودشان را سردار كردم و زمینهایی به آنان بسپردم و یاران‌شان را جامه بپوشانیدم و برای آنان روزی نهادم و آب و زمین دادم. برخی را با سپهسالاری كه در برجان [4]، داشتم و برخی را با سپهسالاری كه در أران [5] داشتم و برخی را در آذربایگان جای دادم و ایشان را در مرزهایی كه نیاز داشته بهر كردم و به مرزبان سپردم و تاكنون هر فرمانی كه دهیم و به هر شهر و مرزی كه فرستیم با پاكدلی بكوشند و ما را شاد كنند.
نیز گوید:
______________________________
[ (1)] خاوند (خداوند): در برابر «صاحب» در متن، كه به معنی دارنده و شهریار یا شاه است.
[ (2)] داور یا سرزمین داور: ولایتی است بزرگ كه همسایه رخج، بست و غور است. از شهرهای داور، تل و غور است كه در كنار هیرمند باشند. (مراصد الاطلاع).
[ (3)] كله: یكی از جزیره‌های خلیج دوم از دریای هند. (نزهة القلوب به نقل دهخدا) بندرگاهی است در هند و در نیمه راه عمان و چین در وسط خط استوا. (مراصد الاطلاع: معجم البلدان).
[ (4)] برجان. توضیح آن گذشت.
[ (5)] أران. برابر اللان در متن. آلان، اران، ارّان، گونه‌هایی از یك نام‌اند. سرزمینی است پرگستره كه گنجه از آن است و میان این سرزمین و آذربایگان رود ارس روان است. (مراصد الاطلاع).
ص: 178

[خاخان از ما پوزش و گذشت خواست]

«خاخان بزرگ در نامه‌ای كه به من نوشت، از برخی نیرنگها كه به من زده بود پوزش خواست و خواستار بازگشت و گذشت گردید. خاخان در نامه‌اش نوشت:
آن كسی كه وی را به دشمنی من و لشكركشی به خاك من واداشت كسی بود كه به سود وی نیندیشیده است. مرا سوگند داد كه از وی درگذرم و با من پیمانی بندد كه دل بدان استوار دارم. نیز گفت كه كیسر فرستادگان خود را به سوی وی فرستاده و اینك در پذیرفتن آنان از من روا دید خواهد و این كه وی پیك هیچ كشور را جز به فرمان من نپذیرد و از فرمان من پای فراتر ننهد، هیچ خواسته‌ای را و دوستی با هیچ كس را جز با خوشنودی من نخواهد. در میان توران كارآگاهی داشتم كه وی نیز پشیمان شدن خاخان و یاران او را از نیرنگی كه به من زده‌اند و دشمنی‌ای كه كرده‌اند به من گزارش داد. [108] «به خاخان پاسخ دادم: سوگند، كه مرا باك از آن نیست كه به سرشت و نهاد خود نیرنگ زده‌ای یا از كسی فرمان گرفته‌ای. چه به فرمان دیگری، چه به رای خویشتن، گناه تو یكی است و سزاوار سخت‌ترین كیفر باشی. و نوشتم: در میان خود و شما بایسته‌ای نشناسم كه به كار نبسته‌ام، و پیمانی نبینم كه بسته‌ای و نشكسته‌ای. چگونه بیاسایم و به سخنت دل بندم، با این كه از نیرنگی دیگر، و از شكستن پیمانی دیگر، و دروغ بودن سوگندی دیگر آسوده نیستم. گفته‌ای كه فرستادگان كیسر هم اكنون در نزد تواند و در پذیرفتنشان رای ما می‌جویی. من تو را از دوستی با كسان باز نمی‌دارم. خوش نداشتم كه گمان كند من از دوستی ایشان بترسم و از آن بیمناك باشم. خوش داشتم بداند كه من به هیچ از آن چه میان آن دو می‌گذرد نمی‌اندیشم. آن گاه، برای باز ساختن شهرها و دژهای خراسان و گردآوری خوراك سپاه و دام و چیزهای دیگری كه سپاه بدان نیاز دارد كسانی گسیل داشتم و به آنان فرمودم كه آماده و هشیار باشند، تا بار دیگر، چون بار نخست، به هنگام آرامش و آشتی بر ایشان نتازند.
نیز گوید:
ص: 179

[رزمندگان و آبادگران برابرند]

«بخششها و نواختهای ایزد را از آن روز كه مرا به آفریدن بنواخت پیوسته سپاس گویم كه سپاس و نوازش دو تاچه بار، یا دو پلّه ترازو باشند كه هر كدام بچربد در آن دگر بیفزایند تا همسنگ یك دیگر شوند و هر گاه نوازش سنگین و سپاس سبك باشد، بار فرو افتد و پشت باربر آسیب بیند و اگر برابر باشند، باربر همچنان برود. فزونی نواخت را فزونی سپاس باید و سپاس بسیار نوازش بسیار آرد. آن گاه، چون سپاس را برخی به گفتار و برخی به كردار دیدم، نگریستم تا خداوند چه كاری دوست‌تر می‌دارد. دیدم همان است كه آسمان‌ها و زمین را بدان برافراشته و كوهها را بدان استوار داشته و رودها را بدان روان ساخته و آفریدگان را بدان بیافریده است، و آن چیزی جز راستی و داد نباشد. پس بدان چنگ زدم. میوه راستی و داد را نیز چیزی جز آبادانی شهرها ندیدم كه روزی مردم و چارپایان و پرندگان و همه جانوران زمین بدان بسته است. [109] چون نیك بیندیشیدم دریافتم كه رزمندگان مزدور آبادگران، و آبادگران مزدور رزمندگان‌اند. چه رزمندگان مزد خویش از باج گزاران و مردم شهرها گیرند، از آن روی كه دشمن از ایشان برانند و در پشتیبانیشان بكوشند. پس بر آبادگران است كه مزدشان را درست و بهنگام دهند. چه، آبادانی‌شان جز به اینان انجام نگیرد. كه اگر در این كار سستی ورزند ناتوان‌شان كنند و دشمن‌شان نیرومند گردد. پس درست آن دیدم كه باج گزاران را از كار خویش بیش از آن چه زندگی بدان بر پای دارند و به آبادانی شهرهاشان پردازند نباشد. نیز روا ندانستم كه به سود كشور و پاسداران كشور، دست آبادگران را تهی سازم و درمانده‌شان كنم، كه اگر چنین كنم به سپاهیان و باج‌گزاران یكجا ستم كرده‌ام. چه، اگر آبادگران باج گزار تباه شوند، آبادی نماند و آبادی جز به كشور و مردم نباشد. اگر باج گزاران را مایه زندگی و آبادانی نماند جنگجویان كه نیرو از آبادانی و آبادگران دارند نابود گردند كه كشور جز از فزونی داشته باج گزاران آباد نگردد. پس نیكی كردن به جنگاوران و نواختن‌شان در آن است كه بر باج‌گزاران سخت نگیرم. مرز و بومشان آباد كنم و برای زندگی‌شان چیزی بر جای نهم. آبادگران بازوی رزمندگان و رزمندگان بازوی آبادگران باشند. در این باره با همه توش و توان خویش بیندیشیدم و بسنجیدم. درست ندیدم كه اینان را بر
ص: 180
آنان یا آنان را بر اینان برتری بخشم. چه، هر دو را دو بازوی همكار و دو پای همراه یافتم. سوگند كه هر كه بر سپاهیان ستم كند بر باج گزاران نیز ستم كرده است و هر كه بر باج گزاران ستم كند، سپاهیان را از ستم بر كنار نداشته است. اگر برخی اسواران نابخرد نمی‌بودند، كار باج گزاران و كشور را همچون بوستان خویش و سرچشمه روزی و نیروی خویش نگاه می‌داشتند و اگر پاره‌ای باج گزاران نادان نمی‌بودند از برخی نیازهای زندگی چشم می‌پوشیدند و سپاهیان را بر خویش پیش می‌داشتند.
نیز گوید:

[آن گاه، بر شیوه‌ها و روش‌های پیشین روی بیاوردیم]

«از آن پس كه كار توده و ویژگان را با راست آوردن كار دو ستون كشور، باج گزاران و سپاهیان، راست آوردیم و بیاسودیم،- و این میوه راستی و داد بود كه خداوند بزرگ كار آفرینش را بر آن نهاده- و خدای را بر این نواخت سپاس گفتیم كه توانستیم بخششهای او را چنان كه سزد پاس بداریم، آن گاه، به شیوه‌ها و آیین‌های پیشین روی بیاوردیم و بدان چه برای ما و سپاه و مردم ما سودمندتر بود بیاغازیدیم. [110] در شیوه‌های نیاكان، از گشتاسپ تا شهریاری كوات، نزدیكترین پدر خویش، نیك نگریستیم و آن چه درست بود برگرفتیم و آن چه نادرست، از آن روی بگردانیدیم و در این كار، مهر پدران، هرگز ما را به پذیرفتن شیوه‌های ناسودمند برنینگیخته است كه مهر یزدان و سپاس و فرمانبرداری او را برتر داشته‌ایم.» «چون از نگریستن در شیوه‌های نیاكان بیاسودیم و به پدران بیاغازیدیم كه سزاوارتر بودند، و هیچ راستی را فرو نهشتیم و همواره به كار بستیم، چه، راستی را نزدیكترین خویشاوند یافتیم، از آن پس، به شیوه‌های روم و هند پرداختیم. آیین‌های آنان را با سنجه خرد بسنجیدیم و ستوده‌های آن را برگزیدیم و از میان آنها بدان چه زیور شهریاری‌مان بود چنگ زدیم و آن را خوی و شیوه خویش كردیم و هرگز بدان چه خواهشهای درون به سوی آن می‌كشید نگرویدیم و رومیان و هندیان را نیز از آن بیاگاهانیدیم و از شیوه‌هاشان آن چه را خوش نداشتیم به آنان نوشتیم و از
ص: 181
آن بازشان داشتیم. جز این كه ما كسی را به چیزی جز شیوه و آیین‌اش وادار نساخته‌ایم و آن چه را كه خود داریم نیز از آنان دریغ نورزیده‌ایم. با این همه، از آموختن آن چه آنان داشتند نیز ننگ نداشتیم. چه، سر فرود آوردن در برابر راستی و دانش و پیروی كردن از آن، بزرگترین زیور شهریاران است. چنان كه ننگ داشتن از آموختن و سرباز زدن از جست و جوی دانش، بزرگترین آسیب را بر آنان زند. آن كه نیاموزد دانا نشود.
«آن گاه، كه دانش كارسازی و كشورداری رومیان و هندوان را همگی بشناختم، شیوه‌های نیك نیاكان را و آن چه را كه خود پدید آوردم و خویشتن را بر آن داشتم، و آن چه از شاهان بیگانه گرفتم، همه را به یك دیگر پیوند زدم، و بر آن چه مایه پیروزی و نیكی بود استوار ماندم. مردمان دیگر را فروهشتم، چه، رای و خردی در نزد ایشان ندیدم، كه كاری جز سركشی و رشك بردن و زفتی و شیوه‌های ناپسند و نادانی و زینهار خواری و ناسپاسی نشناسند. و اینها نه آن چیزها است كه كار كشوری بدان راست، یا نواختی بدان درست آید.» با همین زندگی‌نامه، در پایان نامه‌ای كه انوشروان درباره زندگی و كارهای خویش نوشته خواندم كه انوشروان چون كارهای كشور را از تباهی بپیراست و از آن بپرداخت، اسواران و سرداران و بزرگان و مرزبانان و هیربدان و موبدان و گزیدگان را به نزد خویش گرد كرد و با ایشان چنین سخن گفت: [111]

سخنرانی انوشروان‌

«ای مردم، هوش و گوش خویش به من بسپرید و اندرز من بنیوشید. من برای پس راندن دشمنتان و نگاهداری شما و راست آوردن كار كشورتان، از آغاز شهریاری خود، همچنان، شمشیر بر خود آویخته، گاه در دورترین جای خوراسان، گاه در آن سوی خوربران، گاه در سوی نیمروز، و گاه در سوی
ص: 182
اباختر [1]، همواره آماج شمشیرها و نیزه‌ها بوده‌ام و كسانی را كه به آنان بدگمان می‌بودم به جایی جز سرزمین‌شان بكوچانیدم و بر توران باجها نهادم و در كنستانتینیا آتشكده‌ها برپا داشتم و همواره در بالا رفتن و فرود آمدن از كوهها و پیمودن زمین‌های هموار و ناهموار به سر بردم و در دشواری و بیم شكیبایی فرو نهشتم و سرما و گرما و هراس دریاها و آسیب بیابانها را بر خود هموار ساختم تا كار كشور را هم به فرّ ایزدی، برای شما راست آوردم. دشمنان را نابود كردم و سرپیچی‌ها بخوابانیدم و در زندگی‌تان فراخی پدید آوردم و شما را به سربلندی و آن چه بدان دست یافته‌اید رسانیدم، چنان كه- سپاس خدای را- به برترین نواختها و بیشترین سرافرازی و آسودگی رسیده‌اید. چه، یزدان دشمنانتان بشكست و بكشت كه یا كشته و نابود گشتند، یا زنده و فرمانبردار شما بمانده‌اند.
«لیك، شما را هنوز نیز دشمنانی بر جای‌اند كه در شماره، اندك و در فرّ و شكوه بسیار باشند. من برای شما از اینان بیش از دشمنان دیگر بیمناك باشم، كه اینان در شكستن‌تان و چیره شدن بر شما، نیرومندتر از آن دشمنان شمشیر زن نیزه‌انداز چابك سوار باشند كه بر آنان پیروز شده‌اید. اگر شما ای مردم، چنان كه با آن دشمنان جنگیده‌اید و بر آنان تنگ گرفته‌اید و پیروز شده‌اید، بر این دشمن دوم نیز پیروز گردید، آن گاه است كه به پیروزی و نیرومندی و سربلندی و روزی فراخ و برتری و همداستانی و مهربانی و یك رنگی و آسیب ناپذیری راستین رسیده‌اید و اگر كوتاهی كنید و سستی ورزید و این دشمن بر شما چیره آید، دیگر آن پیروزی را كه در چهار سوی كشور، در خوراسان و خوربران و نیمروز و اباختر، بر دشمنان داشته‌اید پیروزی مپندارید. پس بكوشید تا این دشمن بازمانده را چون دشمن گذشته نابود كنید و در این نبرد باید تلاشتان و كوششتان و بسیجتان، بزرگتر و باشكوه‌تر و دوراندیشانه‌تر و درست‌تر و استوارتر از پیش باشد كه دشمن هر چه فریبكارتر و نیرومندتر باشد، آمادگی بیشتر خواهد. آن چه از آن دشمنان دیده و از آن بیم داشته‌اید، با آن چه در این دشمنان كه شما را به جنگ‌شان می‌خوانم، مایه هراس باشد، هیچ همانند نباشد. [112] پس، به جست و جوشان برخیزید و
______________________________
[ (1)] نگاه كنید به پانوشت واژه پادوسبان و چهارپادگس ایران ساسانی كه اندكی پیش گذشت.
ص: 183
پیروزی به پیروزی بپیوندید و نیرو بر نیرو بیفزایید و پشتیبانی به پشتیبانی رسانید و دوراندیش باشید و تا توانید به این نبرد دل نهید و پیوسته پیكار كنید، كه همه سودتان و درستی نواخت و فزونی بخششهای یزدان و رسیدن به خوشنودی وی به همین بسته است.
«بدانید كه دشمنان شما از توران و رومیان و هندوان و دیگران، اگر بر شما پیروز می‌آمدند، هرگز چنان آسیب نمی‌زدند كه این دشمن، اگر بر شما چیره آید، بر شما زند. چه، این یك، سرسخت‌تر و نیرنگ‌بازتر و كارش دشوارتر از آن دشمنان دیگر است.
«ای مردم، من در راه شما چنان كه دیدید رنجها بردم و چنان كه دانید با شمشیر و نیزه، در بیابانها و دریاها و كوهها و دشتها، با دشمن دشمن، سپاه سپاه، و شاه شاه نبرد كردم. با این همه، هرگز برای پیكار با آنان این چنین، نزد شما لابه نكردم و این چنین خواستار تلاش و كوشش و گرد آمدن و بسیج شدن شما نبودم. امروز اگر چنین كنم، این از ترسناكی و بسیاری شكوه و بیم از خشم او بر شماست و اگر من، ای مردم، بر این دشمن چیره نگردم و او را از شما نرانم، بزرگترین دشمنان را در میان شما نهاده و ناتوان‌ترین‌شان را از شما دور ساخته‌ام. پس در راندن این دشمن ترسناك كه به شما بسیار نزدیك است، با من یاری كنید. شما را به یزدان سوگند، مرا در برابر او یار باشید، تا او را از شما برانم و از میان شما بیرون كنم، تا آزمایش شما در نزد من و آزمایش من در نزد یزدان به درستی انجام پذیرد، تا هم من و هم شما بیش از پیش شایسته بخشش و نوازش او گردیم و این سربلندی و پیروزی و پایگاه و توانمندی و این دارایی و جایگاه، بی كم و كاست بر جای ماند.» «ای مردم، چون از نوشتن این نامه و باز نمودن نیكی‌هایی كه خداوند ما را بدان نواخته بیاسودم، در كار دارا و پیروزی و چیرگی او بر شاهان و مردمان و دست یافتن او بر سرزمین‌ها بیندیشیدم و نگریستم كه وی چون كار همین دشمن استوار نكرد چگونه با آن همه پیروزیها و چیرگی‌ها، خود و سپاهیان وی نابود شدند.
زیرا كه دارا به آن چه شهریاری بدان راست آورده بود و فرمانروایی بدان استوار داشته بود و بر دشمنان بدان چیره شده بود و بدان به نواختهای بسیار رسیده بود، و در چهار سوی جهان سربلند و سرفراز شده بود، بسنده نكرد، و سخن‌چینی را نیز
ص: 184
بر مایه كار خویش بیفزود و در جست و جوی نیرومندی و توانمندی بیشتر، سركشی كرد و رشك ورزید [113] چنان كه تهیدستان نیز بر توانگران و فروپایگان بر نژادگان رشك بردند و درگیر و دار ناهمداستانی‌ها و پراكندگی‌ها و پدید شدن كینه‌ها و بالا گرفتن دشمنی‌ها، اسكندر بر ایشان بتاخت و كار بدان جا كشید كه سر نگاهبانان او، همان كسی كه دارا پاسداری از جان خویش را بدو سپرده بود، وی را بكشت. این نبود مگر از بدخواهی‌ها و كینه‌توزی‌ها و دشمنی‌ها و ناهمدلی‌هایی كه توده مردم را فرا گرفته بود و كار اسكندر را آسان كرده بود. من از آن روز پند گرفتم و اینك از آن یاد كرده‌ام.
«پس، ای مردم، اینك كه در ناز و رامش به سر برید، دیگر از پراكندگی و سركشی و رشك آشكار و بدگویی و سخن‌چینی، سخنی نشنوم، كه یزدان خوی ما را و كشورداری ما را از این پلیدیها بپالوده و شهریاری ما را از آن برتر داشته است. پایگاهی كه یزدان مرا بدان نواخته و سپاس او راست، با این كارهای پلید كه دانشمندان و فرزانگانمان آن را نكوهیده و از خود رانده‌اند، به من نرسیده است كه من با درستی و درستكاری و مردم دوستی و زینهارداری و دادگری و پایداری و شكیبایی، بدان دست یافته‌ام. من اگر از مردمانی كه نام برده‌ام، همچون توران و بربران و زنگیان و مردم كوهستان، [1] شیوه‌ای نگرفته‌ام- چنان كه از روم و هند گرفته‌ام- این از آن رو است كه این خوی‌های پلید را در ایشان آشكار و بیشترشان را بدان گرفتار دیده‌ام. كار هیچ مردم یا شهریاری كه این خوی‌های پلید در آنان آشكار باشد، هرگز راست نمانده است. نخستین چیزی كه من از شما دور می‌سازم و دور می‌افكنم همین خویهاست كه دشمن‌ترین دشمنان شما باشند.
«ای مردم، آن چه یزدان، هم با درستی و پارسایی و شایستگی به ما ارزانی داشته، ما را از آن چه بدین خوی‌های پست كننده و بی شگون به دست آید، بی نیاز كرده است. پس، مرا در این پیكار یار باشید و با خویشتن بجنگید كه چیرگی بر دشمنان درون، از چیرگی بر دشمنان توران و روم مرا خوشتر و شما را سودمندتر است. باری، من ای مردم، از فروهشتن و راندن و دور كردن این خوی‌ها كه بسا در
______________________________
[ (1)] كوهستان سرزمین جبل، یا جبال. توضیح آن گذشت.
ص: 185
شماست خوشنود شوم، پس، شما نیز بدان خوشنود باشید.
ای مردم، دوست می‌داشتم كه دشمن آشكار و پنهانتان را از شما برانم. دشمن آشكارتان را، سپاس و ناز خدای راست، از شما رانده‌ام و ایزد، ما را بر او یار بوده و شكوه او بشكسته است [1] و شما نیز نیك كوشیده‌اید و پا به پای ما ایستاده‌اید و توش و توان به كار گرفته‌اید. پس، با این دشمن نیز همان كنید كه با آن كرده‌اید، و چنان بكوشید كه با آن كوشیده‌اید و اندرزهای مرا از یاد مبرید كه من دلسوز و نیكخواه شما باشم.
«ای مردم، هر كه این خوی‌ها را در میان ما زنده كند، آزمایشی را كه در جنگ با دشمنان ما از خود نشان داده تباه ساخته است. چه، این دشمن زیان‌بارتر و نیرومندتر و دردناكتر و بدفرجام‌تر است. بدانید كه بهترین شما ای مردم، كسی است كه آزمایش گذشته خویش را بدین آزمایش بپیوندد و ما را با پیكاری كه با خوی‌های زشت خویش كند، یاری دهد. [114] بدانید، هر كس كه زبون این دشمن گردد، آن یك نیز بر او چیره شود، و هر كه بر این پیروز گردد، بر آن یك نیز پیروز باشد. زیرا، تنها با مهر و دوستی و همدستی و یك رنگی است كه به سربلندی و نیرومندی و فرمانروایی توان رسید، كه رشك بردن و زینهار خواری و سخن‌چینی و پراكنده دلی، مایه خواری و ناتوانی و نابودی در دو جهان است. پس، بدان چه فرموده‌ایم چنگ زنید و از آن چه بازتان داشته‌ایم بپرهیزید و بدانید كه هیچ نیرویی جز به یزدان نباشد. با تهیدستان همدردی كنید و بینوایان را بنوازید و پاس همسایگان بدارید و با بیگانگانی كه در میان شما زیند به نیكی رفتار كنید كه آنان در پناه و زینهار من باشند. نومیدشان مكنید. بر ایشان ستم مكنید، زورگویی مكنید، در تنگناشان منهید كه سختگیری، سرپیچی آرد. اگر آزاری از ایشان بینید شكیبایی كنید و زینهار و پیمان‌تان را پاس دارید و خویهای نیكی را كه از آن یاد كرده‌ام نگاه دارید، كه ما هیچ شهریار و مردمی را ندیده‌ایم كه جز با فروهشتن این خوی‌های
______________________________
[ (1)] در متن و نسخه‌ها: خضد شوكته (شكوه او بشكسته است). «شوكته» بسا كه مصحف «شوكه» (خار او را) باشد، زیرا «خضد» نیز علاوه بر معنی شكستن، به معنی تراشیدن نیز می‌آید. در آن هنگام معنی چنین خواهد بود: و خار وی را تراشیده است. چنان كه گویند: پشم او ریخته است.
ص: 186
نیك نابود شده باشند، یا كارشان جز بدان راست آمده باشد، و ما در هر كاری جز به یزدان پشتگرم نباشیم.» انوشروان چهل و هشت سال پادشاهی كرد و آن گاه بمرد و پس از او پسرش هرمز پور انوشروان پادشاه شد