گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
[هرمز پور انوشروان]





مادرش دخت خاخان بزرگ بود. هرمز با فرهنگ و نیك پندار بود و درماندگان و درویشان را دست می‌گرفت. جز آن كه بر نژادگان می‌تاخت. بدین روی با وی دشمن شدند و كینه‌اش را به دل گرفتند و چون این را بدانست وی نیز كینه‌شان را به دل گرفت.

[از شیوه‌های نیك هرمز]

از شیوه‌های نیك هرمز آن بود كه وی به نیكی و داد روی آورد و بر مهترانی كه به ناتوانان زور می‌گفتند، سخت گرفت. در دادگری بدان پایه بود كه، یك بار هنگامی كه برای گذرانیدن تابستان به ماه می‌رفت و گذرش بر كشتزارها افتاد، فرمود تا بانگ برداشتند كه:
- «سواران، كشتزارها را بپایید، درون كشت نروید، تا به كسی زیان نزنید.» و كس بگمارد تا سپاهیان را بپاید و هر كس را كه از فرمان سرپیچد كیفر دهد و تاوان زیانی را كه به برزگر رسانیده از وی بستاند و هم به برزگر بپردازد.
پسرش خسرو نیز در میان سپاه بود. یكی از اسبان وی رها شد و در كشتزارها افتاد.
[115] كشته را بچرید و تباه ساخت. پس، اسب را بگرفتند و پیش همان مرد بردند كه هرمز به كار نافرمانان و اسبان لگام گسیخته گمارده بود. باری، مرد نتوانست فرمان هرمز را درباره پسرش خسرو و پیشگران وی به كار بندد. پس، زیانی را كه اسب خسرو به كشت زده بود، به هرمز گزارش كرد. هرمز گفت:
- «دم اسب را ببرید و از خسرو تاوان گیرید.» مرد برفت كه همان كند، لیك، خسرو تنی چند از بزرگان را به نزد آن مرد فرستاد تا از
ص: 187
او بخواهند كه در كار وی سخت نگیرد. بزرگان به دیدار او رفتند و با وی سخن گفتند.
لیك، مرد نپذیرفت. از او درخواستند كه پس، در كیفر دادن اسب درنگ كند تا آنان با هرمز سخن گویند. مرد دستور داد، تا دست بداشتند و بزرگان به نزد هرمز رفتند و به وی گفتند:
- «اسبی كه در كشتزار افتاده چموش است و بی درنگ او را از كشت باز داشته‌اند.» و از هرمز درخواستند تا بفرماید كه دست از بریدن گوش و دم اسب بدارند كه این بد شگون باشد. هرمز نپذیرفت و فرمود تا گوشها و دم اسب را ببریدند و از خسرو نیز چون دیگران تاوان گرفتند و آن گاه از آن جا بكوچید.
نیز، هنگام باروری تاك بود. به سوی بلاش‌آباد [1] تیسپون برنشسته بود. راه از كنار بوستانها و تاكستان‌ها می‌گذشت. از مهتران، یكی به تاكستانی سركشید. خوشه‌های غوره را آویزان دید. خوشه‌ای چند بچید و به برده خود داد و به وی گفت:
- «این غوره را به خانه بر و با گوشت بپز و از آن خورشی بساز كه در این هنگام سودمند است.» لیك، نگهبان تاكستان سر رسید و با وی درآویخت و فریاد كشید. ترس آن مهتر از كیفر هرمز چندان بود كه كمربند زركوب خویش را از میان بگشود و به جای خوشه‌ای چند كه از تاك او چیده بود به وی داد تا مگر از كیفر هرمز برهد. چنان می‌دید كه نگهبان اگر كمربند از او بستاند و رهایش كند پاسی است كه بر وی نهاده است.
دادگری و لگام داری و شكوه هرمز چنین بوده است. وی همیشه بر دشمنان چیره و پیروز بود. به هر چه دست می‌یازید به كام او و از آن او می‌شد. فرهیخته و بخرد و هوشمند بود، جز خویی كه از دائیان تورانی خویش داشته كه نژادگان و بزرگ‌زادگان و دانشوران را از خود دور می‌كرده است. گویند كه وی سیزده هزار و شش صد تن را بكشت. رایی از او نشناسیم، جز این كه با فرودستان مهربان بود [116] و در كارشان می‌اندیشید. هرمز انبوهی از مهتران را به زندان كرد و بسیاری را از پایه‌هاشان فرو انداخت و پاس اسواران را نداشت. از این‌رو، بزرگان با وی بد دل شدند و این، بر آن چه با بهرام چوبین كرده بود، كه بازش خواهیم گفت، افزوده شد و مایه نابودی وی گردید.
______________________________
[ (1)] همان ساباط مداین است. روستایی بود در تیسپون كه بلاش (ولاش) اشكانی آن را ساخته بود.
ص: 188

سخن از گزینش نادرست سپاه و بهرام چوبین كه به نابودی هرمز بینجامید

با هرمز، بسیار كسان به نبرد برخاستند كه از آنان بود شاوگ [1] پادشاه بزرگ توران كه با سیصد هزار سپاهی به بادغیس [2] آمد. این هنگامی بود كه یازده سال از پادشاهی وی بگذشته بود. پادشاه روم نیز با هشتاد هزار جنگجو به آهنگ او بیرون آمد. شاه خزر نیز بر او بیرون شد و به دربند رسید. انبوهی از تا زیان نیز بیامدند و در كنار فرات فرود آمدند و بر مردم سواد بتاختند. دشمنان وی بر او گستاخ شدند و به كشور وی لشكر كشیدند.
شاوگ، شاه توران، به هرمز و بزرگان پارس پیام داد و آنان را از روی آوردن خویش بیاگاهانید و گفت:
- «پلهایی را كه بر رودها و درّه‌هاست و من از آنها می‌گذرم باز سازید و بر هر رودی كه پل بر آن نباشد پل زنید. بر همه رودها و درّه‌هایی كه در راه من از كشور شما تا روم باشد، پل ببندید، كه من بر آن سرم تا از سرزمین شما به سوی روم بگذرم.» هرمز از آن چه شنید بهراسید و از رایزنان رای خواست. همه همداستان بودند كه آهنگ شاه توران كند و كوشش خود را بر او بگمارد. پس مردی رازی را با نام بهرام پور بهرام گشنسب [3] كه چوبین‌اش گویند به توران فرستاد. بهرام دوازده هزار سپاهی سالخورده، نه جوان را در برابر چشمان خویش برگزید. شماره سپاهیانی كه نامشان در دیوان سپاه هرمز بود هفتاد هزار بود.
بهرام شتابان و كوشان پیش رفت تا هرات و بادغیس را بگرفت [4] و شاوگ از كار بهرام آگاه نشد تا بهرام در نزدیك وی اردو زد و با یك دیگر جنگها كردند و پیامها به یك دیگر فرستادند كه سرانجام بهرام تیری بینداخت و شاوگ را بكشت و اردوی او را تاراج كرد [117] و در آن جا بماند. پس برموذه پور شاوگ كه همسنگ پدر بود به سوی او آمد و بهرام با وی بجنگید و او را بشكست. در دژی گرد او بگرفت و چندان پای فشرد تا
______________________________
[ (1)] در متن: شابه. (شاوگ‌Savagh - كریستن سن: 467).
[ (2)] به پارسی میانه:Vatgis . استانی در میانه هرات و مرو رود. (لسترنج).
[ (3)] گشنسب. در متن: جشنس، كه تازی شده گشنسب است. به پارسی میانه:Vusnasp ,Gusnasp )معین، حواشی برهان).
[ (4)] در متن: حاز: بگرفت. در طبری (2: 992): جاز: بگذشت. یعنی از هرات و بادگیس بگذشت.
ص: 189
سرانجام شاوگ خویشتن را به وی بسپرد و بهرام او را در بند كرد و نزد هرمز فرستاد و گنجهای فراوان به دست آورد.
گویند، بهرام خواسته و گوهر و استك و آوند [1] و كالاهای دیگر كه در آن جنگها بگرفت و به نزد هرمز بیاورد، دویست و پنجاه هزار بار شتر بود. هرمز بهرام را سپاس گفت. جز آن كه از وی بخواست تا با سپاهی كه هم با اوست به توران رود و فرمان بنوشت. لیك كار در چشم بهرام نادرست آمد. آن گاه بهرام از خشم هرمز بهراسید. چون به بهرام گفتند:
- «شاه، آن همه خواسته‌ها و دست آورد جنگ را در كنار آن چه به وی رسید، اندك داند و در نشست‌های خود گوید: بهرام تن آسان شده و آرامش را خوش می‌دارد.» همین كه سپاهیان بهرام این سخن بشنیدند، همچون بهرام بیمناك شدند.
گویند: روزی، بهرام سران سپاه خویش را گرد كرد و پایه پایه بنشانیدشان. آن گاه در جامه زنان و با دوك و پنبه‌ای كه در دست داشت بیامد و در جایگاه خویش بنشست. برای هر یك از سران نیز دوك و پنبه بیاوردند و در برابر نهادند. سران را بد آمد و كار بهرام را نكوهیدند. پس بهرام گفت:
- «در فرمان شاه چنین آمده است. اگر فرمانبردارید باید همان كرد كه فرمان شاه است.» سران از این سخن ننگ‌شان آمد. بر شوریدند و هرمز را از پادشاهی به زیر كشیدند، و گفتند كه پسرش پرویز [2] برای پادشاهی شایسته‌تر است. بسیاری از آنان كه به درگاه هرمز بودند نیز یاریشان كردند.
هرمز، سپاهی گران به آذین گشنسب [3] داد و وی را به جنگ بهرام فرستاد. پرویز از این كار بر خود بترسید و از خشم هرمز بیمناك شد و به آذربایگان بگریخت و شماری از مرزبانان و اسپهبدان در آن جا، به نزد او آمدند و پیمان فرمانبرداری با وی ببستند. پرویز دست نگاه داشت و در جای خویش بماند تا آن كه شنید آذین گشنسب در جنگ با بهرام
______________________________
[ (1)] استك‌Astak : ظرف خوردنی. آوند: ظرف نوشیدنی.
[ (2)] در متن: ابرویز.
[ (3)] در متن: آذین‌جشنس.
ص: 190
كشته شده و یاران وی بپراكنده‌اند و كار پدرش هرمز بیاشفته است. خواهر آذین گشنسب كه همگن او بود، نامه‌ای به بهرام نوشت و او را از ناتوان شدن پدر خویش بیاگاهانید و گفت مهتران در بر كنار كردن وی همداستان شده‌اند و این كه چوبین اگر پیش از او به تیسپون رسد پادشاهی را از آن خویش كند. سران بی درنگ بر هرمز بشوریدند و بندویه [1] و بستام [2] دو دایی پرویز نیز با آنان بودند. او را از تخت شاهی فرو كشیدند و چشمانش را با آهن گداخته كور كردند و رهایش ساختند، كه كشتنش را خوش نمی‌داشته‌اند.
پرویز چون این بدانست با یاران به سوی تیسپون شتافت. لیك بهرام پیش از او به تیسپون رسید و تاج بر سر نهاد و سران و نژادگان را به نزد خود گرد بیاورد. بر تخت بنشست و به آنان امید و نوید داد كه:
- «هرمز بر آنان داوری دادگر بوده است و ما نیز بر آنیم كه نیكی كنیم. پس فرمان از من بشنوید و به كار بندید».
چون دومین روز شد به نزد پدر رفت و به خاك افتاد و گفت:
- «شاهان، روزگارت دراز باد. نیك می‌دانی كه [118] من از آن چه دو رویان گفته‌اند بیزار باشم. اگر بگریختم هم از بیم خشم تو بوده است.» هرمز سخن پسر را راست داشت و به وی گفت:
- «پسرم، مرا دو نیاز است كه می‌خواهم هر دو را برآوری: یكی آن كه، از آنان كه در بر كنار كردن من و كور كردن چشمانم دست داشته‌اند، كین من بتوزی و نرم نشوی. دیگر آن كه، روزانه سه تن از خردمندان را بار دهی تا به نزد من آیند و همنشین من باشند.
پرویز تن فرو داشت و گفت:
- «شاها، روزگارت دراز باد. بهرام، این مرد سركش، به درگاه است و دلیری او بدانی.
در برابر آنان كه تو را بدین روز نشانیده‌اند كاری نتوانیم كرد. آنان همان یاران بزرگ تو باشند. لیك اگر بر این مرد دو رو چیره شوم جانشین تو گردم و آن چه تو گویی همان كنم.»
______________________________
[ (1)] بندویه (وندوی‌Vindoe - كریستن سن: 465) بندوی.
[ (2)] بستام. به پارسی میانه: ویستهم، ویستخم، گستهم. (معین).
ص: 191

نیرنگی كارساز از پرویز كه با آن از چنگ بهرام بجست و آنگاه بازگشت و او را در توران بكشت و پادشاهی را از آن خویش كرد

چون بهرام به نهروان درآمد، پرویز به سوی نهروان رفت و در دو سوی رود بایستادند. سخن‌های بسیار به یك دیگر گفتند. پرویز كوشید تا مگر بهرام را به راه آورد.
لیك بهرام درشت می‌گفت. تا آن كه پرویز نومید گشت و بر آن شد تا با وی بجنگد، كه در این باره سخن‌های بسیار و داستانهای دراز گفته‌اند كه پایان آن این بود كه پرویز در برابر بهرام درماند و این پس از كشتن سه تن از توران بود كه بهرام را در برابر پرویز پشتیبان بودند و بهرام خواسته‌ای كلان برای آنان نهاده بود. آنها از تنومندترین و دلیرترین توران بوده‌اند. پرویز یاران خود را سست دید و هر چه دلیرشان می‌كرد باز زبون می‌بودند. این بود كه به نزد پدر رفت و از وی رای خواست. پدر رای آن دید كه پرویز به نزد كیسر روم رود. پس، پرویز زنان خویش را برداشت و با شماری اندك از یاران، از آن میان، بندویه و بستام و گردوی [1] برادر بهرام، [به آهنگ روم] بیرون آمد. گردوی از برادرش بهرام خشمگین و با وی دشمن بود و با پرویز همدل بود و سر به فرمان او داشت.
همین كه از تیسپون در آمدند، یاران از بهرام بیمناك شدند كه مبادا هرمز را به پادشاهی بازگرداند و كار هرمز را به كیسر روم بنویسد و از وی بخواهد كه بازشان گرداند و خود نابود شوند. پرویز را از ترس یاران بیاگاهانیدند و بار خواستند تا هرمز را بكشند و او پاسخی نداد. [119] پس، بندویه و بستام با گروهی به سوی هرمز بازگشتند و خفه‌اش كردند و به نزد خسرو باز آمدند و به وی گفتند:
- «اینك با شگون نیك برو.» پس، بر ستوران هی زدند و برفتند. چون به فرات رسیدند از آن بگذشتند و به راهنمایی مردی خورشیدان [2] نام راه بیابان را در پیش گرفتند. در پیرامون العماره به
______________________________
[ (1)] در متن: كردی. (گردوی- نولدكه، زریاب: 425). در فارسنامه (ص 103) گردویه را به جای «گردیه» نام خواهر گردوی نهاده كه درست نمی‌نماید. چون نام خواهرش را در جای دیگر (ص 108) «گردیه» نوشته است كه درست است. گردویه گویش دیگری از گردوی می‌نماید.
[ (2)] خورشیدان. در متن: خرشیذان.
ص: 192
دیری رسیدند. فرود آمدند و بیارمیدند. در خواب بودند كه سواران بهرام به ایشان نزدیك شدند. چون آگاه شدند، بندویه پرویز را از خواب بیدار كرد و به وی گفت:
- «نیرنگی زن كه سر رسیده‌اند.» خسرو گفت: «نیرنگی نمی‌دانم.» بندویه گفت: «پس، خود نیرنگ می‌زنم و به جای تو می‌میرم.» خسرو گفت: «چگونه؟» گفت: «جامه و زیور خویش را به من می‌دهی كه بر تن كنم و بر بالای دیر روم. سپس، تو و یاران از پشت دیر می‌گریزید و می‌رهید. اینان چون به من رسند و مرا در جامه تو بینند به من پردازند و دیگران را فرو گذارند. من سرگرم‌شان می‌دارم و تو از چنگ‌شان به در می‌روی.» چنین كردند و پرویز و یاران پیش از رسیدن آنان بگریختند و در كوهستان پنهان شدند. آن گاه سواران بهرام چوبین به سرداری بهرام پور سیاوش رسیدند. بندویه از بالای بام دیر و با جامه خسروانه پرویز بر آنان نمایان گشت. خود را چنان می‌نمود كه پرویزاش پندارند. از بهرام سیاوش درخواست تا فردا درنگ كند كه خود را بی جنگ به دست وی بسپرد تا وی را به نزد بهرام چوبین برد. پس، بهرام از وی دست بداشت. در آن شب بر دیر نگهبان بگماشت. چون بامداد شد بندویه با همان جامه و زیور بر بام بر آمد و به آنان گفت:
- «من و یاران را هنوز كارهایی مانده است. باید نماز بگزاریم و نیایش كنیم. پس، اندكی درنگ كنید.» همچنان سرگرم‌شان بداشت تا بیشتر روز بگذشت و پرویز دور شد و بندویه بدانست كه پرویز از چنگ‌شان به در رفته است. آن گاه، در دیر را بگشود و بهرام سیاوش را از راز كار خویش بیاگاهانید. بهرام سیاوش، بندویه را بگرفت و به نزد بهرام چوبین برد و بهرام چوبین، بندویه را هم به دست بهرام سیاوش به زندان افكند.
باری، بهرام چوبین به تیسپون رفت و بر او رنگ نشست و بزرگان را به نزد خود گرد كرد و با آنان سخن گفت. پرویز را نكوهید. سخن‌ها در میانه بگشت. هیچ كس با وی همداستان نبود. با این همه، تاج بر سر نهاد و مردم از بیم سر فرود آوردند.
آن گاه، بهرام سیاوش با بندویه بساخت كه كار بهرام چوبین را بسازند. بهرام چوبین
ص: 193
همین كه از كارشان آگاه شد بهرام سیاوش را بكشت. لیك بندویه از مرگ بجست و به آذربایگان گریخت. پرویز در پی او برفت تا به انتوخیا رسید و از آن جا [1] به كیسر روم نامه نوشت و گروهی از یاران را به نزد وی فرستاد و از او یاری خواست. كیسر بپذیرفت و كار، چنان كه سرنوشت بود، به جایی رسید كه [120] كیسر دخترش مریم را زن پرویز كرد و به نزد وی فرستاد و برادرش تئودوزیوس [2] را با شصت هزار سپاهی به سوی او گسیل كرد و مردی دیگر را كه یل‌اش می‌خواندند با وی همراه كرد كه با هزار تن برابر بود و رومیان بزرگش می‌داشتند. كیسر در برابر این كارش، از پرویز بخواست كه اگر به پادشاهی ایران رسد، باجی را كه پدران‌اش از كیسران روم می‌خواسته‌اند، دیگر نخواهد. پرویز از رسیدن آن سپاه بسی شادمان شد. پنج روز آسوده‌شان داشت و سپس از ایشان سان دید و سرانی بر آنان بگمارد. تئودوزیوس و سرگیوس [3] و آن یل كه از او یاد كردیم نیز با آنان بودند. پس، به راه افتاد و به آذربایگان رسید. در بیابان دنك [4] فرود آمد.
در آن جا بود كه بندویه و یكی از اسپهبدان آن سوی، با نام موشل [5] با چهل هزار سپاهی به وی رسیدند و سواران از اسپهان و خراسان و پارس به سوی او آمدند. بهرام همین كه از فرود آمدن‌اش در بیابان دنك آگاه گردید از تیسپون راهی دنك شد و جنگهایی سخت در میانه رفت كه یل روم به زخمی كه یكی از پارسیان بر سرش بكوفت كشته شد و سر و دست وی به دو نیم شد و اسبش با نیمه بازمانده تنش سوی پرویز و اردوگاه آمد. پرویز از دیدن وی بخندید، كه خنده‌اش بر رومیان گران آمد، چنان كه سخن‌ها گفتند و پرویز را سرزنش كردند كه:
- «پاداش ما این است؟ یل ما كه یگانه روزگار خویش است در فرمان برداری تو و در برابر تو كشته می‌شود و تو می‌خندی؟» خسرو پوزش خواست و گفت:
- «سوگند كه خنده من نه از آن است كه گفته‌اید. از دست دادن چون او كسی، بیش از
______________________________
[ (1)] از آن جا. در برابر «منها» كه در متن «عنها» آمده است كه نادرست می‌نماید. نگاه كنید به طبری 2: 996.
[ (2)] در متن: تیاذوس، كه برابر است باTheodosius )نولدكه، زریاب: 428).
[ (3)] سرگیوس. در متن: سرجس. (همان).
[ (4)] دنك. در متن: دنق. (همان، 429 یادداشت 27).
[ (5)] موشل. در متن: موسیل. (همان، یادداشت 29).
ص: 194
شما، بر من سخت آمده است. من از آن خندیدم كه شما كار بهرام را آسان پنداشته بودید و گریختن مرا نكوهیده‌اید. اینك به یاد آن سخن‌هاتان افتادم و دانستم كه شما با دیدن زخمی كه بر یل‌تان فرود آمده پوزش از من بپذیرید و نیك دانید كه گریختنم از چنین مردمی است كه با پهلوانان چنین كنند.» گویند: پرویز با چهارده مرد، از آن میان، گردوی برادر بهرام و بندویه و بستام، به دور از لشكر خویش بجنگید و نبرد سختی كرد و به یك دیگر رسیدند. گبران در این باره داستان‌ها گویند كه ناشدنی است و در یاد كردشان سودی نباشد. چكیده آن این است كه پرویز چنان پشتگرم و نیرومند شد كه بهرام نومید گردید و خود را در برابر او بیچاره دید.
پس به سوی خراسان بازگشت و آن گاه به توران رفت. از آن سوی، پرویز خواسته‌های كلان در میان رومیان بهر كرد و آنان را به روم فرستاد و خود به تیسپون رفت. بهرام در میان توران گرامی بزیست تا آن گاه كه پرویز نیرنگی زد و مردی را هرمز [1] نام [121] با گوهری گران بها و چیزهای دیگر به توران فرستاد و خاتون زن خاخان را بفریفت و آن گوهر و ارمغان را به وی بداد تا خاتون در پنهانی كس فرستاد كه بهرام را بكشت. پس، خاخان از مرگ بهرام اندوهگین شد و كس به نزد گردیه [2] خواهر و زن بهرام فرستاد و وی را از سرگذشت بهرام بیاگاهانید و به زنی خواست [3] و خاتون همسر خویش را به همین آوند رها كرد. گردیه پاسخی نرم به خاخان داد و فرماندهی سپاهی را كه با برادرش بهرام آمده بود خود به دست گرفت و از توران به مرزهای پارس رفت. خاخان، برادرش بتر [4] را با دوازده هزار سوار به دنبال گردیه گسیل كرد. گویند: گردیه خود با آنان بجنگید و بتر را هم به دست خود بكشت و از آن جا برفت تا در مرز به سواران پارسی رسید. سپس نامه‌ای
______________________________
[ (1)] نام درست او هرمزد جرابزین است كه به گفته دینوری مردی نیرنگ باز و زیرك بود دلبزان، زلبزان (نولدكه، زریاب: 481، یادداشت 38).
[ (2)] در متن: كردیه. (گردیه- نولدكه، زریاب: 426)، (گردیگ‌Gurdiyagh - كریستن سن: 467).
[ (3)] در طبری (2: 1001): برای برادرش نتر به زنی خواست ..
[ (4)] بتر. در متن: بطر. در طبری (2: 1001): نطر، نولدكه (ص 430) در ضبط آن درمانده و سرانجام «نترا؟» نهاده است. لیك چنین می‌نماید كه الف آن الف «حالت نصب» باشد نه بخشی از خود نام. چون در متن و نیز طبری همه جا در حالت نصب آمده است. به ویژه آن كه در نسخه ملك نیز بی الف است. تا در منبع‌های دیگر چگونه آمده باشد.
ص: 195
به برادرش گردوی نوشت و گردوی از پرویز برای وی زینهار گرفت و چون پیش پرویز رفت، پرویز را از او خوش آمد و وی را زن خویش كرد.

روشی نادرست از پرویز كه درباره سپاه در پیش گرفت تا رومیان بر او چیره شدند

پرویز در برابر كیسر روم كه با وی یاری كرده بود، همچنان نرم و در سازش بزیست تا آن كه رومیان كاری ناخوشایند از كیسر بدیدند و بر او برشوریدند. وی را بكشتند و دیگری را به پادشاهی روم برداشتند. پرویز چون از كارشان آگاه شد در خشم رفت و مردانگی در او بجنبید. پسر كیسر به وی پناه آورده بود. پناه‌اش داد و تاج بر سرش نهاد و وی را به پادشاهی روم برداشت. سپس شهر براز [1] را با سپاهی گران همراه وی فرستاد و رومیان را به نیروشان خوار كرد. شهر براز بیت المقدس را بگشود و چوبه چلیپ را بگرفت و به نزد خسرو پرویز فرستاد كه این در بیست و چهارمین سال پادشاهی وی بود.
سپس مصر و اسكندریه و سرزمین نوبه را بگرفت و كلیدهای شهر اسكندریه را به نزد خسرو فرستاد كه این به سال بیست و هشتم پادشاهی او بود. سپس آهنگ كنستانینیا كرد و در آن جا در كناره شاخابه [2] ای در نزدیك شهر بار بینداخت و اردو زد. خسرو پرویز گفته بود كه روم را ویران كند و كین كیسر و آن گستاخی را كه با پادشاه خود كرده بودند، از رومیان بتوزد. لیك هیچ كس برای پسر كیسر [3] سر فرود نیاورد و از او فرمان نبرد.
فوكاس [4] را كه پس از پدرش به كیسری برداشته بودند نیز، به آوند بزهكاری و تباهكاری بكشتند و مردی را با نام هراكلیوس [5] كیسر كردند. هراكلیوس چون ویرانی روم را بدید كه سپاهیان پارسی پدید كردند و سپاه روم را بكشتند و زن و فرزندشان را به بردگی بردند
______________________________
[ (1)] شهر براز، شهر وراز، شهر گراز. (گراز كشور).
[ (2)] شاخابه: خلیج.
[ (3)] نام وی در طبری (2: 1002): موریق، در كریستن سن (465- 467): موریكیوس‌Maurikios ، در نولدكه (زریاب: 431): موریسیوس. وی به دست فوكاس كشته شد (همان).
[ (4)] نام وی در طبری (2: 1001): قوفا، در متن ما: فوقا، در كریستن سن (467): فوكاس‌Pnocas ، در نولدكه (رزیاب: 431): فكاس.
[ (5)] در متن: هرقل (Heraclius(.
ص: 196
و خواسته و دارایی‌شان را چپاول كردند، به درگاه یزدان بنالید و نماز و نیایش بسیار كرد.
[122] گویند، در خواب مردی را دید تنومند و در جایگاهی بلند، كه در جامه رزم در سویی ایستاده است. سپس، مردی دیگر پیش ایشان آمد آن مرد را از جایگاه خویش بیفكند و به هراكلیوس گفت:
- «او را به دست تو داده‌ام.» چون بیدار شد خواب را با كسی نگفت. لیك همانند آن خواب را بارها بدید. شبی در خواب، مردی را دید كه زنجیری بلند به دست داشت. زنجیر را بر گردن همان مرد، همان كه بر جایگاهی بلندتر بود، افكند و او را به دست هراكلیوس داد و گفت:
- «خسرو را همه خسرو را به دست تو داده‌ام.» چون پیاپی از این خوابها می‌دید، سرانجام با مهتران و دانایان روم در میان نهاد. بر او رای زدند كه با خسرو بجنگد. این بود كه آماده رزم شد و پسرش را بر كنستانتینیا به جای خویش گمارد و راهی شد و از راهی رفت كه از شهریار، یار [1] خسرو می‌گذشت. برفت تا به ارمنستان رسید و در نصیبین فرود آمد. سالی در آن جا بماند. پادگسبان خسرو در آن جا نبود كه خسرو بر او خشم گرفته و وی را به نزد خود فرا خوانده بود. لیك شهر براز، در همه نامه‌هایی كه خسرو به وی می‌نوشت می‌فرمودش كه در جایی كه هست همچنان بماند و به جایی نرود. از آن سو، خسرو از كار هراكلیوس آگاه شد و بدانست كه وی به سپاه خویش به نصیبین رسیده است. پس یكی از سرداران را كه راهزاذ [2] نام داشت با دوازده هزار دلیر مرد به جنگ وی فرستاد و فرمودش تا در نینوا كه اینك موصل‌اش می‌خوانند و در كنار دجله است، بماند و نگذارد رومیان از دجله بگذرند. خسرو، از آن هنگام كه كار هراكلیوس و شتاب او را به سوی خویش شنید، در دستگرد خسرویه [3] بود.
راهزاذ فرمان خسرو را به جای آورد و در همان جا كه گفته بود اردو زد. لیك هراكلیوس دجله را از جایی دیگر ببرید و رو به سویی نهاد كه سپاه ایران بود. پس، راهزاذ چشمان خویش را به سوی هراكلیوس بفرستاد. رفتند و بازگشتند و گزارش كردند كه هفتاد هزار
______________________________
[ (1)] این یار و پایه وی، در طبری (2: 1003) شاهین، پادوسبان [پادگسبان] خوربران (مغرب) است.
[ (2)] راهزاذ. در متن همین‌گونه است، با «ذ» نقطه‌دار.
[ (3)] دستگرد خسرویه. در متن: دسكرة الملك.
ص: 197
رزمنده با وی‌اند. راهزاذ و یاران‌اش نیك دریافتند كه در برابر وی نتوانند ایستاد. پس به خسرو چند بار بنوشت كه هراكلیوس با سپاهی گران سررسیده و او و یاران را یارای ایستادگی در برابر وی نباشد كه شماره‌شان بیشتر و ساز جنگی‌شان نكوتر است. خسرو پاسخ می‌داد كه هر چند با رومیان برابر نباشند، این توانند كه بجنگند و خون خویش را در راه فرمان‌برداری وی بدهند. پاسخهای خسرو، چون پیاپی و به همین آرش می‌آمد، راهزاد سپاهیان خود را آماده كرد و با رومیان به نبرد برخاست. رومیان، راهزاذ و شش هزار تن از یاران او را بكشتند و بازمانده سپاه هر یك به سویی گریختند. خسرو چون از سرگذشت راهزاذ [123] و پیروزی هراكلیوس آگاه شد بترسید و از دستگرد خسرویه به تیسپون شتافت و در آن جا در دژی پناه گرفت. زیرا كه یارای نبرد با هراكلیوس را در خود نمی‌دیده است. هراكلیوس همچنان پیش آمد تا به نزدیكی تیسپون رسید. لیك، چون خسرو از كار وی آگاه شد و آماده نبرد گشت هراكلیوس به سوی روم بازگشت. خسرو به سرداران شكست‌خورده خود نوشت و فرمود كه نام یكایك فرماندهان و یاران‌شان را كه در آن جنگ زبون شدند و در جای خویش پایدار نماندند به وی باز گویند و فرمود هر كس را به سزای گناه خود برسانند. این نامه، سپاهیان را به ناهمسازی با خسرو واداشت و بر آن داشت تا برای رهایی از كیفر وی چاره‌جویی كنند. به شهر براز نیز نامه نوشت و او را فرا خواند و گفت در آمدن شتاب كند و از دستی كه هراكلیوس به سوی او و كشورش یازیده بود بیاگاهانیدش. [1] آورده‌اند، كه خسرو پرویز در كشور پارس زنی را بشناخت كه جز شاهان و گردان نمی‌زایید. زن را فرا خواند و به وی گفت:
- «بر آن سرم كه به روم لشكر كشم وی كی از پسران تو را بر سپاه بگمارم. بگو تا كدامین را سالار كنم؟» زن گفت: «اینك فرّخان از تیر تیزتر، اینك شهر براز از (كه [2]] فرزانه‌تر [3]، آنك
______________________________
[ (1)] الم، غلبت الروم ... (س 30 روم: 1- 6) در پایان همین جنگ خسرو پرویز و هراكلیوس فرود آمده است.
(طبری 2: 1005، تفسیرها).
[ (2)] كه: به جای «كذا» در متن.
[ (3)] فرزانه‌تر. در برابر «احكم» در متن. در طبری (2: 1007): احلم (بردبارتر). روشن است كه احكم و احلم یكی مصحف دیگری است.
ص: 198
دیگری، از [روباه [1]] فریبنده‌تر.» پس، خسرو شهر براز را بر سپاهی نهاد و به روم فرستاد كه بر رومیان چیره شد و بشكست‌شان و شهرهاشان را ویران ساخت. پس از آن كه ایران بر روم پیروز شد فرّخان به میگساری نشست. به یاران گفت.
- «در خواب چنان دیدم كه بر تخت خسرو نشسته‌ام.» چون این سخن به گوش خسرو رسید به شهر براز نوشت:
- «چون این نامه به دست تو رسد سر فرّخان را نزد من فرست.» شهر براز در پاسخ نوشت:
- «خسروا، مانند فرّخان را كجا توانی یافت؟ وی دشمن‌شكن است، در میان دشمنان پر آوازه است. چنین مكن.» خسرو در پاسخ شهر براز نوشت:
- «در میان مردان پارس هستند كسانی كه جای او را توانند گرفت. زود سرش را به نزد من فرست.» شهر براز باز همان پاسخ را به خسرو نوشت. خسرو به خشم آمد و دیگر پاسخی نداد و پیكی به سوی ایرانیان فرستاد كه:
- «شهر براز را از شما برداشته‌ام و فرّخان را بر شما نهاده‌ام.» سپس نامه‌ای كوتاه به پیك داد و گفت:
- «هر گاه فرّخان كار شاهی را به دست گرفت و برادرش به فرمان او درآمد، این نامه را به وی ده.» [124] شهر براز همین كه نامه خسرو را بخواند، گفت:
- «فرمان بردارم.» سپس از تخت فرود آمد و فرّخان بر تخت نشست و آن گاه پیك آن نامه كوتاه را به وی داد. بخواند و گفت:
- «شهر براز را بیاورید!» او را پیش داشت تا گردن‌اش را بزند. شهر براز گفت:
______________________________
[ (1)] روباه. در برابر «ثعلب» كه از طبری افزوده‌ام.
ص: 199
- «شتاب مكن، تا سفارش خویش را بنویسم.» فرّخان گفت: «بنویس».
شهر براز سبد نامه‌ها را بخواست و سه نامه بیرون آورد و به فرّخان داد و گفت:
- «این همه را درباره تو به خسرو نوشته‌ام و برای تو گذشت خواستم، آن گاه تو به یك نامه مرا خواهی كشت؟» پس، فرّخان شاهی را به وی بازگردانید.

[شهر براز و كیسر روم] [و داستان آن ترزبان]

آن گاه، شهر براز به كیسر روم در نامه‌ای چنین نوشت:
- «مرا با تو كاری است كه به پیك نتوان گفت و در نامه نتوان نوشت. به دیدار من آ و اگر آیی جز با پنجاه رومی میا، كه من نیز با پنجاه پارسی به دیدار تو آیم.» كیسر با پنج صد رومی بیامد و چشمها پیشاپیش می‌فرستاد. چه، بیم از آن داشت كه نیرنگی در كار باشد. چشمان بازگشتند و گفتند كه جز پنجاه مرد با وی نباشد. آن گاه، گستردنی بگستردند و آن دو، در چادری از دیبا كه برای ایشان زده بودند به هم رسیدند و بنشستند و هر كدام دشنه‌ای با خود داشتند. سپس ترزبان [1] را پیش خواندند و سخن آغاز كردند:
شهر براز گفت:
- «كسانی كه كشورت را ویران كرده‌اند و به روز تو و سپاه تو آن آورده‌اند، من و برادرم بوده‌ایم كه كار را هم به دلیری و نیرنگ خود كرده‌ایم. خسرو بر ما رشك می‌برد.
نخست از من خواست كه برادرم را گردن زنم و سر باز زدم. سپس برادرم را گفت تا وی مرا بكشد. از این روی، همداستان شدیم و او را از پادشاهی برداشته‌ایم. ما اینك با تو همدستیم و آماده جنگ با خسرو باشیم.
كیسر گفت:
- «كاری درست كرده‌اید و كامیاب بوده‌اید.»
______________________________
[ (1)] در متن: ترجمان، كه به قولی معرّب ترزبان و همارش مترجم است.
ص: 200
آن گاه، یكی‌شان به دیگری بی‌زبان گفت:
- «راز در میان دو كس باشد، كه اگر از دو كس بگذرد همه دانند.» دیگری سر بجنبانید كه:
- «آری، چنین است.» پس هر دو با هم به سوی ترزبان برخاستند و با دشنه‌ای كه داشتند او را بكشتند و چنین بر جنگ خسرو همداستان شدند. [125]

از رخدادهای روزگار خسرو پرویز كه در آن آزمونی توان جست نبرد تازیان و پارسیان در ذو قار است‌

انگیزه نبرد ذو قار كشته شدن نعمان منذر لخمی به دست خسرو پرویز بوده است كه خسرو به آوندی چند كه بازشان خواهیم گفت او را كشته بوده است.

[آوند [1] های كشتن نعمان منذر]

عدیّ زید عبادی و پسرش زید عدی، هم مایه فرمانروایی نعمان و هم مایه نابودی وی بوده‌اند. زیرا عدیّ و دو برادرش عمّار و عمرو، كه عمّار را أبیّ، و عمرو را سمیّ خوانند، از پیشكاران خسروان ایران بوده‌اند و ساسانیان سرزمین‌هایی را به آنان می‌سپرده‌اند.
قابوس بزرگ عم نعمان، عدی زید و برادران او را به نزد خسرو پرویز فرستاده بود تا در میان دبیران او باشند و ترزبانی كنند.
منذر منذر چون بمرد دوازده پسر بر جای نهاد كه از زیبایی‌شان، سپیدتنان نام گرفتند.
سروده اعشی هم درباره ایشان است كه گوید:
پسران سپید تن منذر، بامدادان، چون شمشیر می‌گذرند.
منذر منذر، پسرش نعمان را به عدّی زید، و پسرش اسود را به عدی اوس مرینا سپرده بود. پسران مرینا مردمی نژاده، و از لخم بوده‌اند. ده پسر دیگر منذر سر خود می‌زیسته‌اند.
منذر همه كارهای خود را به ایاس قبیصه طایی سپرده بود. چند ماهی بود كه وی در
______________________________
[ (1)] آوند: سبب، بهانه.
ص: 201
میان همه تازیان به جای او فرمان می‌راند.
خسرو، در جستجوی كسی بود كه او را بر تازیان شاه كند. پس، ترزبان خویش عدی زید را پیش خواند و از وی پرسید:
- «از پسران منذر كیان مانده‌اند؟ چگونه‌اند؟ آیا از ایشان كاری بر می‌آید؟» عدی گفت:
- «بازماندگان‌شان از فرزندان منذر منذراند كه تازه مرده است. ایشان مردانی نژاده‌اند.» پس، خسرو به آنان نامه نوشت و بیامدند و ایشان را به نزد عدی زید جای داد. عدی برادران نعمان را بر نعمان برتری می‌داد و چنین می‌نمود كه به نعمان امیدی ندارد. با یك یك آنان در تنهایی می‌نشست و می‌گفت:
- «اگر خسرو از شما بپرسد: آیا از پس تازیان بر می‌آیید؟ در پاسخ بگویید: از پس همه‌شان بر می‌آییم جز نعمان.» از سوی دیگر، به نعمان گفت: [126]- «اگر خسرو درباره برادران‌ات از تو پرسش كند، به وی بگو: اگر از برادرانم درمانم، در برابر دیگران درمانده‌تر باشم.» «عدی اوس مرینا باهوش و خردمند بود. به اسود منذر سفارش می‌كرد:
- «تو نیك دانی كه من به تو امید بسته‌ام. از تو می‌خواهم كه به سخن عدی زید در رایی كه بر تو زند گوش فرا ندهی، كه وی هیچ گاه نیكخواه تو نیست.» اسود سخن‌اش را به چیزی نگرفت. پس، خسرو عدی را فرمود كه آنان را به نزد او آرد و عدی، آنان را یك یك به درون برد و خسرو با ایشان سخن گفت. خسرو مردانی بدید كه مانندشان را كمتر دیده بوده است. هر گاه از ایشان می‌پرسید:
- «آیا كاری كه در گذشته برای من می‌گزارده‌اید، اینك نیز توانید گزارد؟» پاسخ می‌دادند:
- «از پس همه تازیان برآییم جز نعمان.» و چون نعمان به نزد خسرو آمد، مردی دید زشت و كوتاه و سرخ روی. با وی سخن گفت. از او پرسید:
- «كار تازیان را به گردن توانی گرفت؟»
ص: 202
نعمان گفت:
- «آری، توانم گرفت» خسرو گفت:
- «با برادرانت چه كنی؟» گفت:
- «شاها اگر از ایشان درمانم در برابر دیگران درمانده‌تر باشم.» پس، خسرو، نعمان را شاه كرد و جامه شاهی بر او بپوشانید و تاجی بر سر وی نهاد به ارزش شصت هزار درهم كه به مروارید و زر، زیور یافته بود.
پس، چون نعمان شاه تازیان شد و از نزد خسرو بیرون آمد، عدی اوس مرینا به اسود گفت:
- «اینك بگیر، كه رای درست را فروهشته‌ای.»

[سوگند دشمنی عدی اوس مرینا با عدی زید]

سپس عدی زید خوراكی در كلیسایی بساخت و به پور مرینا (عدی پور اوس پور مرینا) پیام داد كه:
- «با هر كه دوست بداری به نزد من آی كه مرا با تو كاری است.» عدی اوس با گروهی از یاران خویش به نزد وی رفت و در آن كلیسا خوردند و نوشیدند و آن گاه عدی زید به عدی اوس گفت:
- «چون تو كسی، راستی را بشناسد و كس را بر آن سرزنش نكند. نیك می‌دانم كه تو را خوش‌تر آن بود كه پادشاهی به یار تو اسود رسد نه به یار من نعمان. مرا بر چیزی سرزنش مكن كه تو نیز بر همانند آن باشی. می‌خواهم مرا به كاری دشمن نداری كه اگر خود نیز می‌توانستی، همان می‌كردی. دوست دارم كه دل با من چنان بداری كه من با تو می‌دارم.» آنگاه، عدی زید به كلیسا رفت و سوگند یاد كرد كه هرگز از وی بد نگوید و با وی بدی نكند و هیچ نیكی از او باز ندارد. [127] چون عدی زید سوگند خورد، عدی اوس برخاست و مانند وی سوگند خورد. لیك بر این كه همواره از وی بدی گوید و تا زنده است با وی بدی كند.
ص: 203
نعمان راهی شد و به جایگاه خود در حیره رفت و دو عدی نیز از هم جدا شدند و چنان كه گفتم از یك دیگر بیمناك بودند.

[نیرنگی از عدی اوس بر عدی زید]

آنگاه، عدی اوس مرینا به اسود گفت:
- «اینك كه پیروز نشده‌ای، این توانی كه كین خود را از این معدّی كه با تو چنان كرده است، بتوزی. به تو می‌گفتم كه نیرنگ معدّیان هرگز نخوابد. گفتم با وی همداستان مشو، لیك تو از من نشنیدی.» گفت: «اینك چه می‌خواهی؟» گفت: «می‌خواهم هر سودی را كه از آب و زمین بدست آری به من بسپری.» اسود همین كار كرد. عدی اوس خود نیز توانگر بود و باغ و زمین بسیار داشت. باری، روزی نبود كه پیشكشی و ارمغانی به نزد نعمان نفرستد. روزها گذشت و پیشكش‌های بسیاری از عدی اوس به درگاه نعمان رسید و عدی اوس در نزد وی از گرامی‌ترین مردم گردید. هیچ كاری جز به رای عدی اوس نمی‌كرد و هر گاه نام عدی زید در نزد نعمان بر زبان می‌رفت عدی اوس می‌ستودش و برتری‌های وی بر می‌شمرد و می‌گفت:
- «معدّی درست آن است كه نیرنگی و فریبی در وی باشد.» پیرامونیان نعمان همین كه پایگاه عدی اوس را در نزد نعمان چنین والا دیدند، یار او شدند و در پی او افتادند.
وی آن گاه به یاران نزدیك خود گفت:
- «اگر دیدید كه در نزد شاه، از عدی زید به نیكی یاد كنم، بگویید:
وی براستی چنین است، لیك، از دست او كسی نرهد. گوید كه شاه (نعمان) جز كارگزار وی نباشد و هم اوست كه نعمان را شاه كرده است. باری، از این سخنان چندان بگفتند، تا نعمان را بر عدی زید خشمگین كردند. فزون بر این، نامه‌ای از زبان عدی به یكی از پیشكاران وی نوشتند و از خود، چشمی بر او بگماشتند و چشم، نامه را از پیك بگرفت و بیاورد كه آن را كه به نزد نعمان بردند و نعمان از خواندن آن نامه سخت در خشم شد و به عدی زید پیام داد كه:
- «تو را سوگند دهم كه پیش من آیی، كه برای دیدار تو بی‌تاب شده‌ام.»
ص: 204
عدی زید كه به درگاه خسرو پرویز بود، بار خواست و خسرو به وی بار داد و راهی شد. چون به نزد نعمان رسید، نعمان به روی وی ننگریست و بی درنگ او را به زندان افكند. چنان كه كس پیش وی نتوانست رفت. پس سرودن آغاز كرد و سروده‌های خویش به نزد نعمان می‌فرستاد. نخستین چامه‌ای كه در زندان سرود این بود: [128] ای كاش، از كار شاه آگاه می‌بودم و كار او را از پرسش پیاپی توانی دانست.
عدی زید در زندان چامه‌های بسیار سرود. آن چه می‌سرود به نعمان می‌رسید و بر او می‌خواندند و نعمان از كاری كه درباره وی كرد پشیمان می‌شد و می‌دانست كه در كار او نیرنگ زده‌اند. به وی پیام می‌داد و امید و نوید می‌بخشید. لیك بیم از آن داشت كه اگر آزادش كند به زیان او دست به كاری زند.
پس، چون در زندان بسیار بماند و از آن همه سرودن و نالیدن به درگاه نعمان خسته شد، سرودی كه مهر نعمان را بدان بر می‌انگیخت، یا از نیرنگی كه در كار او زده‌اند، آگاه‌اش می‌كرد، یا مرگ را به یاد او می‌آورد و از مردن گذشتگان می‌گفت، آن گاه این چامه را برای برادرش ابیّ كه به درگاه خسرو پرویز بود سرود و برای وی فرستاد:
به برادرم ابیّ، گرچه از من بس دور است، بگویید،- و آیا مرد را، آن چه دانسته است، سودی بخشد؟- بگویید كه برادرت، این دل آزرده، كه به روز آسودگی‌اش پشت به وی گرم می‌داشتی، اینك به نزد شاهی در بند آهنین است، چه سزاوار باشد، چه، ستم بر او رفته باشد، تو را هرگز چون آن مادر شیر دهی نشناسم كه، اگر مكنده‌ای نیابد، پستان هم به دست خویش دوشد، بیا، به سرزمین‌ات بیا، كه اگر بیایی، بخوابی و خواب خوش نبینی.
ص: 205
آن گاه، برادرش ابی به وی چنین نوشت:
اگر روزگار بر تو نیرنگ زده است، تو هرگز زبون و ناتوان نبوده‌ای.
به خدا سوگند، كه اگر سپاه خرد كننده كه شمشیرها در آن بدرخشد، و خروشان از دریای مرگ بگذرد و جامه رزمشان را نكو دوخته باشند، و تو را در میان گرفته باشد، اگر بانگ زنی و یاری‌جویی، دوان به سوی تو آیم.
اگر تو را از دست دهم، سوگند كه ناله‌ها سر دهم ..
و زوزه پاییز، هرگز تو را از یاد من نبرد [1] به جانم سوگند، كه اگر بر او زاری كنم ناله و افسوس من جز بر دوست نباشد.
و اگر بشكیبم، سوگند كه، [129] به هر جا روم، چون تو كم یابم.

[نامه خسرو در آزادی عدی و كشته شدن وی]

گویند: چون نامه عدی به ابیّ رسید، ابیّ به نزد خسرو آمد و با وی سخن گفت. پس، خسرو پیكی را همراه او كرد و به وی بار داد كه برای رهانیدن برادر به راه افتد. نماینده نعمان كه به دربار خسرو بود، در نامه‌ای كه به نعمان نوشت وی را بیاگاهانید كه خسرو در كار عدی نامه‌ای به سوی تو فرستاده است. دشمنان عدی كه از غسّانیان بودند به نزد نعمان آمدند و بر او رای به كشتن عدی زدند. گفتند:
______________________________
[ (1)] این بیت در طبری (2: 1022) چنین است: «اگر تو را چون دوست رنج دیده‌ای از دست دهم، باران پاییز كسی را جانشین تو نخواهد كرد.».
ص: 206
- «هم‌اكنون خویشتن را از دست وی آسوده ساز.» نعمان سر باز زد و آن پیك بیامد. عدی از پیش به وی پاره [رشوه] داده بود و گفته بود كه نخست پیش عدی به زندان رود و ببیند كه عدی خود چه دستوری دهد. وی به زندان به نزد عدی رفت و به وی گفت:
- «برای رهایی تو آمده‌ام، در نزد تو چه دارم؟» گفت: «هر چه بخواهی.» و او را نویدها داد و از وی بخواست كه از پیش او نرود و گفت:
- «نامه را به من ده تا خود به نزد نعمان فرستم، كه چون از پیش من بروی تو را بكشند.
پیك گفت:
- «باید خود به نزد نعمان روم و نامه را هم به دست خود به وی دهم.» در این میان یكی به نزد نعمان رفت و به وی گفت:
- «پیك خسرو در زندان به نزد عدی رفته است و او را با خود خواهد برد. اگر عدی را ببرد، ما همه را خواهد كشت، نه تو و نه هیچ كس دیگر جان به در نخواهید برد.» پس، نعمان دشمنان عدی را به زندان فرستاد و او را در بستر خویش بپیچانیدند و خفه كردند و به خاك سپردند.
پیك خسرو پرویز نامه را به نزد نعمان برد و نعمان نامه را بخواند و گفت:
- «آری، فرمان بردارم و پاس او می‌دارم.» سپس نعمان چهار هزار مثقال و یك كنیز برای پیك فرستاد و به وی پیام داد كه:
- «چون بامداد شود به زندان برو و عدی را خود، بیرون آر.» [130] فردای آن روز، پیك بر نشست و به زندان رفت. نگهبان به وی گفت:
- «چند روز است كه عدی مرده است. از نعمان بیم داشتیم و آن دلیری‌مان نبود كه او را از مرگ عدی بیاگاهانیم. چه، می‌دانستیم مرگ عدی خوشایند شاه نعمان نباشد.» پیك خسرو به نزد نعمان بازگشت و به نعمان گفت:
- «من نخست كه به نزد عدی رفته بودم وی زنده بوده است.» نعمان گفت:
- «- «شاهنشاه، تو را به نزد من فرستد و تو پیش از آن كه به نزد من آیی به نزد عدی می‌روی؟
دروغ می‌گویی، پاره خواسته‌ای و پلیدی كرده‌ای.»
ص: 207
پیك را بترسانید. سپس بار دیگر پیك را به نزد خویش خواند به خواسته و جامه بنواخت و گرامی‌داشت. آن گاه از وی پیمان گرفت كه شاهنشاه را از كار عدی آگاه نكند و به وی گوید كه پیش از رسیدن وی، عدی مرده بوده است.
پیك به نزد خسرو پرویز بازگشت و به وی گفت:
- «پیش از آن كه به نزد وی روم او مرده بود.» نعمان از كشتن عدی سخت پشیمان شد. دشمنان عدی بر نعمان گستاخ شدند و نعمان نیز از آنان سخت بشكوهید.

[زید، جانشین عدی]

نعمان، روزی كه به شكار رفته بود، زید پسر عدی را بدید. چون همانند پدر بود او را بشناخت و از وی پرسید:
- «پسر، كیستی؟» گفت: «زید عدیّ زید باشم.» با وی سخن گفت. وی را جوانی نازك بین یافت. شادمان شد و او را به خود نزدیك كرد و از آن چه بر پدرش عدی رفته بود، پوزش خواست. سپس، نعمان، زید عدی را برگ راه داد و با نامه‌ای چنین، به نزد خسرو پرویز فرستاد:
- «عدی از كسانی بود كه شاهنشاه را با رای و خرد خویش یاری می‌كرده است. وی اینك به سرنوشت ناگزیر دچار گردیده و روزگار او سر آمده است و روز وی رسیده است.
در مرگ او هیچ كس چون من اندوهگین نشده است. لیك، شاهنشاه، هر گاه بنده‌ای از دست دهد، خداوند برای وی جانشینی نهد، كه پادشاهی و پایگاه او را بزرگ داشته است.
از عدی پسری بر آمده است كه از او كمتر نباشد. او را به درگاه فرستاده‌ام. شاهنشاه اگر بخواهد وی را به جای پدر نشاند و عموی وی ابی را به كاری دیگر بگمارد.» از آن پس، همین زید بود كه نامه‌های خسرو پرویز را به سرزمین تازیان و ویژگان شاه در آن سامان می‌نوشت و تازیان سالانه، كرّه اسب و قارچ تر و خشك و پنیر و خورشت‌ها [1] و كالاهای دیگر تازی را برای وی می‌بردند. عدی نیز همین كار و همین
______________________________
[ (1)] در متن: الأدم. جمع إدام (نان خورشت) و أدیم (چرم، پوست) كه یكی از دو معنی در اینجا مراد تواند بود.
ص: 208
سالانه را داشته است. [131] سپس، چون زید در درگاه خسرو بدین پایه رسید، روزی خسرو درباره نعمان از وی پرسش كرد و زید نعمان را نیك بستود. زید سالها در پایگاه پدرش عدی بماند و خسرو را از او خوش می‌آمد و وی به نزد خسرو بسیار می‌رفت.

[زید و پروای [1] توختن كین پدر]

در یكی از دیدارها كه با خسرو داشت، سخن از زنان به میان آمد و خسرو زنی خواست كه شاهان ایران چگونگی و ویژگیهای او را نوشته بودند و در نزد خود نگاه می‌داشتند. آیین خسروان این بود كه دختری را در سرزمین‌های خود می‌جستند كه این ویژگیها در وی بوده باشد. چنین بود كه ویژگیها را همگی در نوشته‌ای گرد كردند. باری، زید به پیشگاه خسرو رفت. نخست در كاری كه با وی داشت سخن گفت و آن گاه افزود:
- «خسرو را می‌بینم كه نوشته است تا برای وی در جست و جوی زنانی بر آیند. آن ویژگیها را خوانده‌ام. من خاندان منذر را نیك می‌شناسم. بنده‌ات نعمان را، چه از خود، چه از عمویان و بستگان دیگرش، بیش از بیست دختر است كه این ویژگیها در آنان هست.» خسرو گفت: «پس، درباره ایشان نامه‌ای بنویس.» زید گفت: «خسروا، بدترین چیزی كه در تازیان، به ویژه در نعمان هست این است كه خویشتن را، به گمان خویش، از پارسیان برتر می‌شمارند. خوش ندارم كه دختران را پنهان كند. اگر من كه ایشان را می‌شناسم به نزد نعمان روم دیگر پنهانشان نتواند كرد.
پس، من و مردی را كه زبان تازی بداند برای این كار فرست.» خسرو مردی چابك و زیرك را همراه او كرد و زید با وی به راه افتاد. زید آن مرد را گرامی می‌داشت و با وی به نرمی رفتار می‌كرد. تا سرانجام به حیره رسیدند. چون به نزد نعمان درآمدند، زید آیین بزرگداشت شاه بجای آورد و گفت:
- «خسرو را برای كسان و فرزندان خود به چند زن نیاز افتاده است، و تا تو را بزرگ بدارد، ما را پیش تو فرستاده است.» نعمان گفت: «چگونه زنانی؟»
______________________________
[ (1)] پروا: در اینجا به معنی فرصت. زمانی در خور، برای دست زدن به كاری.
ص: 209
زید گفت: «اینك ویژگیهای ایشان، كه با خود آورده‌ایم:»

[ویژگیهای دختری كه منذر بزرگ به انوشروان پیشكش كرده بود]

این ویژگیها از آن جاست كه منذر بزرگ دختری به انوشروان پیشكش كرده بود، كه به هنگام تاخت بر حارث بزرگ غسانی پور ابی شمر به چنگ آورده بود. در نامه‌ای كه به انوشروان نوشته بود ویژگیهای او را چنین برشمرده بود:
- «خوش اندام است. سپید رنگ و سپید دندان است، سپید مهتابی رنگ. مژگان بلند و سیه ابرو است. سیاهی چشم وی سیاه و سپیدی سپید است و سیاهی از سپیدی بیش. [132] درشت چشم و سیه چشم است. بینی‌اش كشیده است و اندكی خمیده، ابرو كشیده، زیبا چشم، كشیده روی و نرم‌گون و بوسه خواه.
سیه موی، بزرگ سر، گردن بلند، چنان كه گوشواره تا دوش نرسد. گشاده سینه، برآمده پستان، پرشانه و پربازو، خوش مچ، نرم دست و كشیده انگشت است. نرم شكم و كمر باریك و لاغر میان است. برجستگی‌ها از پس و پیش برجسته. پاچه و رانها پرگوشت، و سرین و سر سرین آگنده، درشت زانو، مچ پا فربه، خرد پای و زیبا شتالنگ. كوته گام است. بامدادان كند خیز است، نرم تن است. فرمانبردار سرور خویش است. بینی نه پهن، رنگ‌اش سیه سرخ نباشد. فروتن است و بزرگ منش. سختی ندیده، آزرمین، سنگین، بردبار، استوار، بزرگ دایی، نخست به پدر بالد و آن گاه به خاندان و سپس به تیره خویش. آزموده و فرهیخته است.
رای او رای نژادگان و كار او كار فرودستان. دستها با هنر، زبان بریده و نازك آوا.
زیب خویشان و ننگ بیگانگان است. اگر بخواهی بخواهد، اگر نخواهی بس كند.
چشمان بر تو دوزد، گونه‌هایش سرخ گردد، لبانش بلرزد، و چون آهنگ كنی پیش جهد.» انوشروان بپذیرفت و فرمود تا آنها را در دفتری نوشتند و از آن پس در میان خسروان همچنان دست به دست می‌شد. تا آن كه سرانجام به خسرو پرویز پور هرمز رسید.
زید این ویژگیها را بر نعمان بخواند. بر نعمان دشخوار آمد. به زید و آن پیك گفت:
ص: 210
[133]- «مگر در میان درشت چشمان سواد و ایران چیزی كه نیازتان را برآورده كند نبوده است؟» پیك از زید پرسید؟ «درشت چشمان چه باشند؟» زید گفت: «گاوان.» زید به نعمان گفت:
- «خسرو، بزرگداشت تو را خواسته است. اگر می‌دانست كه بر تو دشوار آید، هرگز به تو نمی‌نوشت.» نعمان آن دو را دو روز نگاه داشت، و آن گاه به خسرو چنین نوشت:
- «آن چه خسرو خواسته است در نزد من نباشد.» و به زید گفت: «از خسرو پوزش بخواه.» باری، چون به سوی خسرو بازگشتند، زید به پیك همراه گفت:
- «آن چه از نعمان شنیدی با خسرو راست بگو. چون من نیز سخن تو را خواهم گفت، نه سخن دیگر.» چون پیش خسرو رسیدند، زید به خسرو گفت:
- «این نامه نعمان است.» و آن را بر خسرو بخواند.
خسرو گفت: «پس، آن چه به من گفته بودی كجاست؟» زید گفت: «من گفته بودم كه تازیان به دیگران زن ندهند و این از بدبختی آنهاست كه گرسنگی و برهنگی را بر سیری و جامه‌های گران‌بها، و بادهای سوزان را بر بوی خوش این سرزمین برتری دهند. تا آن جا كه ایران را زندان می‌نامند. از این پیك كه با من بود بپرس كه نعمان چه گفته است. چه، من خوش ندارم كه سخن نعمان را با همان واژگان كه بر زبان آورده است، برای خسرو بازگو كنم.» خسرو از پیك پرسید: «نعمان چه گفت؟» پیك گفت: «خسروا، نعمان گفته است: آیا در گاوان سواد چیزی كه نیاز خسرو را برآورد، نبوده است كه از ما خواسته؟» خشم در چهره خسرو پرویز نمایان شد و كینه نعمان را به دل گرفت. با این همه گفت:
ص: 211
- «بسا بنده كه چنین گفته است و كارش به نابودی كشیده.»

[خسرو پرویز، نعمان را فرا خواند و نعمان ساز جنگ برداشت]

این سخن به همه جا پراكنده شد و به گوش نعمان نیز رسید. خسرو چند ماهی خاموش ماند و كاری نكرد. نعمان خویشتن را آماده می‌ساخت و چشم می‌داشت تا نامه خسرو به وی رسید كه:
- «بیا، كه خسرو را با تو كاری است.» نعمان، پس از دریافت این نامه به راه افتاد و ساز و برگ جنگ نیز چندان كه توانست با خود برداشت. برفت تا به دو كوه طی رسید. فرعه دختر سعد پور حارثه لأم زن او بود و از وی پسری داشت. زینب دختر حارثه نیز در خانه او بود. از این رو، نعمان آهنگ تیره طی كرد. تا مگر وی را بپذیرند و در پناه خویش گیرند. نپذیرفتند. گفتند:
- «اگر با ما پیوند نمی‌داشتی با تو می‌جنگیدیم. از دشمنی با خسرو چه سودی توانیم برد؟» [134] پس بیامد و كس او را نمی‌پذیرفت. تا سرانجام در ذو قار [1] پنهانی در كوی شیبانیان فرود آمد و به دیدار هانی قبیصه پور هانی مسعود كه بزرگی نیرومند بود برفت. خسرو، ابلّه را به قیس مسعود داده بود. از این رو، نعمان خوش نمی‌داشت كه خانگیان خود را به وی بسپرد. لیك می‌دانست كه هانی در برابر دشمن وی چون دشمن خویش خواهد ایستاد. پس جنگ افزار خویش را به وی سپرد و خود به سوی خسرو به راه افتاد. بر پل ساباط بود كه زید عدی را بدید. زید به وی گفت:
- «نعمانك، خود را برهان.» نعمان گفت: «كار، كار تو است. سوگند كه اگر رهایی یابم، دانم كه با تو چه كنم [2].» زید به وی گفت: «برو نعمانك، برای تو، در نزد خسرو پای بندی نهاده‌ام كه اسب جوان چالاك هم از جای نتواند كند.» چون خسرو بدانست كه نعمان بر در است، كس فرستاد و او را در بند كرد و به خانقین
______________________________
[ (1)] ذو قار: آبگاه بكر وایل در نزدیكی كوفه. (مراصد الاطلاع).
[ (2)] در طبری (2: 1028): با تو آن كنم كه با پدرت كردم.
ص: 212
فرستاد. در آن جا در زندان بماند تا طاعون افتاد در آن طاعون بمرد. برخی بر پایه سروده اعشی، پندارند كه وی در ساباط مرده است. درست همان است كه ما گفته‌ایم.

[ایاس و انگیزه جنگ ذو قار]

خسرو، به ایاس قبیصه طایی فرمان داد تا سرزمینی را كه در دست نعمان می‌بود خود به دست گیرد و خواسته او را گرد كند و برای وی فرستد. پس ایاس به هانی پیام داد كه:
- «آن چه را كه نعمان، از جنگ افزار و جز آن، به تو بسپرده است. برای من فرست.» از آن میان هشت صد زره بود. هانی از دادن آن سپرده‌ها سر باز زد. خسرو از كار وی در خشم شد و گفت كه بكر وایل را از بن برخواهد انداخت. نعمان زرعه تغلبی در آن روز پیش خسرو بود. وی نابودی بكر وایل را خوش می‌داشت. از این رو، به خسرو گفت:
- «ای بهترین شاهان، خواهی كه راه فریفتن بكر وایل را به تو بنمایم؟» خسرو گفت: «آری.» نعمان زرعه گفت: «بگذارشان تا گرما فرا رسد. چه، در آن هنگام به ذو قار پناه برند [135] و همچون پروانه در آتش ریزند و چنان كه خواهی بگیریشان. من كار ایشان را برای تو خواهم ساخت.» تر زبان سخن‌اش را به پارسی بگزارد. خسرو آنان را به خود واگذاشت. تا تابستان شد و بكر وایل در چم ذو قار كه تا ذو قار یك شب راه است فرود آمدند. آن گاه، خسرو، نعمان زرعه را سوی ایشان فرستاد تا یكی از سه چیز را بپذیرند. نعمان زرعه برهانی فرود آمد و به وی گفت:
- «من پیك شاه به نزد شما باشم. سه چیز آورده‌ام تا یكی را برگزینید: یا دست خویش در دست خسرو نهید، تا با شما آن چه خواهد كند، یا از این سرزمین بكوچید، یا آماده جنگ باشید.» پس، در میان خود رای زدند. كار خود را به دست حنظله ثعلبه سیّار عجلی كه با شگونش می‌دانستند بسپردند. حنظله به یاران گفت:
- «من جز به جنگ نمی‌اندیشم، كه اگر دست خود به دست خسرو دهید، كشته شوید و زنان و فرزندان‌تان را برده كند. اگر بگریزید از تشنگی بمیرید و تیره تمیم را در برابر بینید و نابودتان كنند. پس جنگ با خسرو را بپذیرید.»
ص: 213
خسرو پرویز، به ایاس، و به هامرز ششتری كه سالار زینستان [1] قطقطانیه [2] بود، و به جلابزین كه سالار زینستان بارق [3] بود، و به قیس مسعود قیس خالد ذی الجدّین كه كارگزار خسرو در دشت سفوان [4] بود، نوشت كه به ایاس بپیوندند و چون گرد آیند از ایاس فرمان برند. پارسیان با سپاه و پیلان و اسوارانی كه بر آنها نشسته بودند، بیامدند، و در این هنگام، پیامبر كه درودهای خدا بر او باد، برانگیخته شده بود. پیامبر گفته بود:
- «امروز، تازیان داد خویش را از پارسیان بستانیدند.» آن روز را به یاد سپردند و دیدند كه همان روز ذو قار بوده است.

رایی نیك كه قیس مسعود بر هانی زد

چون سپاه ایران با همراهان نزدیك شدند، قیس مسعود شبانه و پنهانی به نزد هانی آمد و به وی گفت:
- «جنگ افزار نعمان را به مردم خود ده كه نیرو گیرند. چه، اگر كشته شوند، جنگ افزار نیز از دست برود و تو كار با دوراندیشی كرده باشی، و اگر پیروز گردند جنگ افزار را به تو بازپس دهند.» [136] هانی چنین كرد و زره‌ها و سازهای دیگر را در میان نیرومندان و چالاكان مردم خویش بهر كرد و چون سپاه ایران به بكریان نزدیك شدند، هانی به ایشان گفت:
- «ای بكریان، شما را یارای سپاه خسرو و یاران تازی‌شان نباشد، پس راه بیابان پیش گیرید.» پس حنظله ثعلبه سیار از جا پرید و گفت:
- «وی جز رهایی‌مان را نخواسته است. لیك كاری نكرده است جز آن كه به نابودی‌مان افكنده.» پس، مردم را باز گردانید، و تنگ كجاوه‌ها ببرید تا بكریان، اگر بگریزند، زنان خویش
______________________________
[ (1)] زینستان: زین، در پهلوی به معنی جنگ افزار است. پاسگاهی بود كه سپاهیان ایران با جنگ افزار در آن جا می‌ماندند و در برابر دشمن پاس می‌دادند (حواشی برهان).
[ (2)] قطقطانیه: آبشخوری در نزدیكی كوفه. (مراصد).
[ (3)] بارق: آبشخوری در مرز قادسیه و بصره. (مراصد)
[ (4)] سفوان: آبشخوری پر آب در مربد بصره. (مراصد).
ص: 214
را نتوانند برد. از همین رو، وی را «تنگ بر» [1] خوانده‌اند.
حنظله در هامون ذو قار خرگاهی برافراشت و سوگند خورد كه نگریزد مگر آن گاه كه هم خرگاه از جای بگریزد. رفتگان، برخی برفتند و بیشترشان بازگشتند. برای پانزده روز آب فراهم كردند و آن گاه، سپاه ایران سر رسید و در چم ذو قار با ایشان نبرد كردند چنان كه ایرانیان از تشنگی بی‌تاب شدند و نایستادند تا بر آنان تنگ گیرند و به جبابات [2] گریختند. بكریان و عجلیان كه پیشاپیش بكریان بودند، در پی سپاه ایران برفتند. پس عجلیان پیش تاختند و در آن روز سخت جنگیدند. سپاه ایران آنان را چنان در میان گرفتند كه مردم گفتند: عجلیان نابود شده‌اند. آن گاه بكریان تاخت آوردند و عجلیان را دیدند كه پایداری كنند و زنی از ایشان، مردان را به جنگ بر می‌انگیزد و چامه‌ای بدین آرش می‌خواند:
اگر پیروز شوند، پوسته سرنره‌ها در ما بسپوزند، هان، بكوشید، ای فرزندان عجل كه جان برخی شما باد.
و نیز می‌خواند:
اگر شكست‌شان دهید، در آغوش‌تان گیریم، و بسترها بگستریم، و اگر بگریزید، از شما جدا شویم، جدا شدنی كه نه از سر مهر باشد.
در جبابات یك روز با آنان نبرد كردند. ایرانیان سخت تشنه و بی آب شدند و به هامون ذو قار گراییدند. چون برفتند ایادیان كه همرزم ایاس بودند و با بكریان می‌جنگیدند،
______________________________
[ (1)] تنگ بر: در برابر «مقطّع الوضن» در متن. «مقطّع البطن» نیز گفته‌اند (طبری 2: 1031) كه هر دو به یك معنی است. زیرا وضین و بطان كه جمع آنها وضن و بطن است به معنی بند یا تنگ پالان و كجاوه شتر باشد.
[ (2)] جبابات: جایی در نزدیكی ذو قار (مراصد الاطلاع).
ص: 215
پنهانی به بكریان گفتند:
- «از دو كار كدام را دوست‌تر می‌دارید: در تاریكی شب از این جا برویم، یا بمانیم و آن گاه كه با ایرانیان در آویختید، ما بگریزیم؟» بكریان به ایادیان گفتند:
- «بمانید و چون جنگ درگیرد بگریزید و آنها را به گریز برانگیزید.» بامدادان، بكریان با سپاه ایران به نبرد برخاستند. زنان ایستاده بودند و مردان را به جنگ بر می‌انگیختند. یزید حمار [137] سكونی كه هم‌پیمان بنی شیبان بود گفت:
- «ای بنی شیبان، از من بشنوید و بر گذر ایشان نهان شوید.» چنین كردند و در جایی از ذو قار كه امروز «خب‌ء» نامندش نهان شدند و ناگهان از نهان‌گاه برجستند و بر دست راست سپاه ایاس قبیصه كه هامرز بر آن بود، و بر دست چپ او كه جلابزین بر آن بود، یورش بردند. بر دست راست هانی قبیصه سالار بكریان، یزید مسهر شیبانی بود و بر دست چپ او حنظله ثعلبه سیار عجلی، و حنظله سرود رزم چنین می‌خواند:
یاران همراهی كرده‌اند، بكوشید، بهانه من چیست، كه من پیری چالاكم.
و كمانم را زهی است سخت، نه چون سردست شتران جوان، كه هنوز سخت‌تر است.
آن گاه، فرماندهی را پس از هانی به حنظله دادند. حنظله سوی دخترش ماریه كه ده فرزند داشت رفت و بند كجاوه‌اش ببرید و ماریه بر زمین افتاد. بند كجاوه‌های زنان دیگر را نیز ببرید و همگی بر زمین افتادند. دختر قرین شیبانی چامه‌ای بدین آرش می‌خواند و مردان را به جنگ بر می‌انگیخت:
پسران شیبان، رج رج بكوشید، چه، اگر شكست خورید سرنره‌های نابریده را در ما رنگین كنند.
ص: 216
پس، هفت صد تن از بنی شیبان آستین‌ها از تنه‌ها ببریدند تا دستشان در شمشیر زدن سبك ماند. سپس بر آنان سخت گرفتند. هامرز چون پایداری و شكیبایی‌شان بدید بانگ برداشت:
- «مرد و مرد [1].» برد حارثه یشكری گفت: «چه می‌گوید؟» گفتند: «به جنگ تن به تن می‌خواند. گوید: مردی با مردی.» گفت: «به جان پدرتان راست می‌گوید.» برد به جنگ او پیش آمد و چیزی نگذشت كه بر هامرز چیره شد و او را بكشت.
آنگاه، حنظله بانگ برداشت:
- «ای مردم، در برابرشان نایستید كه تیرهاشان بر شما باریدن گیرد.» پس، دست چپ سپاه بكر كه فرمانده آن حنظله بود، بر دست راست سپاه آنان یورش برد كه در آن یورش هامرز كه فرمانده دست راست سپاه بود به دست برد كشته شد.
[138] دست راست سپاه بكر كه یزید پور مسهر بر آن بود، بر دست چپ سپاه ایران كه جلابزین فرمانده آن بود یورش برد و سپاهیانی كه در پناه [2] ذو قار كمین كرده بودند، به فرماندهی یزید حمار از پشت سر ایشان بیرون آمدند و بر دل سپاه كه فرمانده آن ایاس قبیصه بود سخت گرفتند. ایادیان چنان كه بساخته بودند بگریختند و پارسیان نیز به دنبال ایشان بگریختند و دیگر به یغما و چیزی نیندیشند تا آن كه در ادم، كه جایی نزدیك ذو قار است، به یك دیگر رسیدند و از تیره عجل سی سوار و از بكریان دیگر شصت سوار را در آن جا یافتند. در این جنگ حنظله ثعلبه، جلابزین را بكشت و پارسیان از آن پس زبون شدند و از شكوه بیفتادند.

نیرنگی از خسرو پرویز بر كیسر روم‌

خسرو پرویز، یكی از سرداران بلندپایه خود را با سپاهی گران به كشور روم فرستاده
______________________________
[ (1)] مرد و مرد: این عبارت پارسی به همین‌گونه در متن آمده است.
[ (2)] در متن: خب‌ء ذی قار. به معنی پوشیدن و پنهان كردن. ضمنا نام برخی جای‌ها نیز هست. در طبری (2: 1034): حبّ ذی قار.
ص: 217
بود. این سردار، رومیان را بشكست و شام را بگشود و در پی رومیان تا درب پیش رفت.
این بود كه كار وی بالا گرفت. چنان كه خسرو از وی بیمناك شده بود. دو نامه به وی نوشت. در یكی فرمود تا جانشینی برای خویش برگزیند و خود نزد وی بازگردد. در نامه دیگر فرمود تا در جای خود بماند. زیرا چون در كار وی بیندیشید و رای به كار انداخت، كسی را نیافت كه جانشین وی گردد. از رخنه‌ای كه در نبود او پدید آید، آسوده نخواهد بود. هر دو نامه را با پیكی استوار فرستاد. به پیك گفت:
- «نخست، نامه‌ای را كه فرمان به باز آمدن است به وی ده. اگر زود بپذیرد این همان چیزی است كه من می‌خواهم. اگر خوش نداشت و بر او سنگین آمد، روزی چند خاموش باش و سپس به وی بگو كه نامه دیگری به تو رسیده است. آن گاه نامه دوم را به وی برسان تا همچنان در جای خویش بماند.» پیك روانه شام شد و به نزد آن سپهسالار رسید و نامه نخست را به وی داد. سپهسالار چون نامه را بخواند، گفت:
- «یا چنان است كه خسرو از من برگشته و از ماندنم در اینجا ناخشنود است، یا خرد را از دست داده است كه كسی چون من را كه اینك در دریای دشمن‌ام به بازگشت می‌فرماید.» پس یاران را نزد خود گرد كرد و چون نامه را بر آنان خواند، یاران را نیز از آن خوش نیامد. پس چون سه روز بگذشت، نامه دوم را كه فرمان ماندن بود به سردار داد و چنین وانمود كرد كه پیكی هم اكنون آورده است. سردار چون نامه دوم را بخواند گفت:
- «از درهم برهمی كارهاست.» و آن را به چیزی نگرفت. پس كسی را به نزد كیسر روم فرستاد تا با وی درباره آشتی سخن گوید، بر این پایه كه راه را برای كیسر روم بازگذارد، تا كیسر بتواند به عراق درآید، بی آن كه خسرو آگاه گردد و تا نزدیك عراق به هر چه دست یابد از آن او باشد و عراق و آن سوی تا سرزمین پارس از آن سپهسالار پارسی.
كیسر روم بپذیرفت و سپهسالار پارسی پس نشست و به جایی در جزیره آمد و دهانه راهها ببست. [139] خسرو از كار سپهسالار همچنان ناآگاه بود. تا آن كه شنید كه كیسر روم از سوی قیرقیسیا پیش آمده است و او برای رویارویی وی آماده نباشد. كه سپاهیان او در سرزمین‌های كشور پراكنده‌اند و هر یك بر كاری باشند. چون این بشنید از تخت
ص: 218
برجست و گفت:
- «اینك نیرنگ باید، نه دلاوری.» كمی در اندیشه رفت و آنگاه چرم نازك بخواست و نامه‌ای كوچك با خامه‌ای ریز به سپهسالار پارسی كه در جزیره بود نوشت كه:
- «فرمان مرا نیك دریافته‌ای كه با شاه روم گفت و گو كنی. او را به آز افكنی و راه را برای او بازگذاری تا چون به كشور ما بتازد من از پیش رو، و تو و كسانی كه بر این كار گمارده‌ام و فرستاده‌ام از پس، بر او تنگ گیریم و او را نابود كنیم. چاره‌ای كه اندیشیدم اینك به انجام رسیده است. در فلان روز بر او بتاز.» سپس، كشیشی را كه در كنار شهرش در دیری می‌زیست به نزد خویش خواند و به وی گفت:
- «من برای تو چگونه همسایه‌ای بوده‌ام؟» كشیش گفت: «بهترین همسایه.» خسرو گفت: «ما را به تو نیازی افتاده است.» كشیش گفت: «خسرو برتر از آن است كه به چون من كسی نیازمند شود. با این همه، در راه فرمان‌برداری، از جان دریغ نكنم.» خسرو گفت: «می‌خواهم نامه‌ای را به فلان سردار من برسانی.» كشیش گفت: «فرمان بردارم.» خسرو گفت: «در راه، بر ترسایان همكیش خود خواهی گذشت. پس نامه را پنهان بدار.» گفت: «چنین كنم.» چون كشیش به راه افتاد خسرو به وی گفت:
- «دانی كه در نامه چیست؟» كشیش گفت: «نه.» خسرو گفت: «تا از درون نامه آگاه نشوی آن را مبر.» كشیش نامه را خواند و در جیب جای داد و روانه شد. لیك، چون به لشكر روم رسید و كشیشان و چلیپاها و آواز نیایش و نمازشان را بدید و شنید، [140] دلش بسوخت و از آن چه می‌دانست با آن نامه بر سرشان می‌آید بیمناك شد. با خود گفت:
ص: 219
- «من بدترین مردم خواهم بود، اگر نامه مرگ ترسایان و این مردم را به دست خود ببرم.» پس فریاد كشید:
- «خسرو مرا پیك خود نكرده است و نامه‌ای با من نیست.» پس، بگرفتندش و نامه را با وی دیدند.
خسرو، پیشتر، پیكی را گسیل كرده بود كه راه كوتاه كرده و از اردوگاه سپاه روم گذشته بود و وانمود كرده بود كه پیكی است به سوی خسرو، از سوی آن سردار پارسی كه با كیسر روم بساخته بود، و نامه‌ای همراه دارد بدین آرش:
- «شاهنشاه به من فرمان داده بود كه به كیسر روم نزدیك شوم و او را فریب دهم و راه پیشروی را در برابر وی بازگذارم. تا خسرو از پیش رو، و من از پشت بر او بتازیم. فرمان به كار بسته‌ام. اینك، تا رای خسرو چه باشد و چه هنگام به سوی وی بیرون آید.» كیسر روم پیك را بازداشت و چون نامه را بخواند، گفت:
- «در شگفت شده‌ام از این كه این پارسی، خسرو را فریب داده باشد.» خسرو پرویز با سپاهیانی كه توانسته بود گرد كند به سوی كیسر روم پیش آمد و دید كه وی بگریخته است. خسرو خواست تا راز خویش فاش كند و گناه خویش بپوشد. چه سر رشته از دست بداده بود و از پیش چاره كار نكرده بود. از این روی، در پی كیسر بتاخت. می‌كشت و دربند می‌كرد، چنان كه سرانجام جز اندكی از ایشان از دست وی نرستند. [1]

خسرو پرویز را از چه روی بكشتند و نابودی وی در چه بود

آن چه مایه كشته شدن و نابودی خسرو پرویز گردید، زورگویی، و كوچك شمردن بزرگان و سركشی وی بوده است. وی چیزهایی را سبك شمرد كه هیچ شهریار دوراندیشی آن را كوچك نشمرد. از خواسته‌ها چندان بینباشت كه پیش از وی كسی
______________________________
[ (1)] آن چه را كه مشكویه زیر عنوان نیرنگ خسرو پرویز بر كیسر روم، در این جا آورده، در متونی چون طبری، مسعودی، دینوری، ثعالبی و ابن اثیر ندیده‌ام.
ص: 220
نینباشته بود. سواران او به كنستانتینیا و افریقا رسیدند، دوازده هزار زن و كنیز و هزار و یك پیل و پنجاه هزار ستور داشت. از ابزار و استك و آوند نیز در خورند چیزهای دیگر. در هجدهمین سال شهریاری خود فرمود تا باج كشور و درآمدهای دیگر را برشمردند.
درآمد آن سال شش صد هزار بار هزار درهم [1] بوده است. فرمود تا همه را به گنج خانه‌ای كه در تیسپون ساخته بود، بردند. از آن میان دوازده هزار همیان از زده‌های فیروز پور یزدگرد و كوات پور فیروز بوده است. فزون بر گوهرها و جامه‌های گوناگون و چیزهای دیگر. این بود كه سركشی كرد و مردم را خوار داشت و آزادگان را زبون ساخت. [141] در گستاخی تا آن جا پیش رفت كه زادان فرّخ مهتر نگاهبانان دربار را گفت تا همه كسانی را كه در زندانهای او در بند بودند و شماره‌شان سی و شش هزار تن بود، بكشد. لیك، زادان فرّخ [2] به كشتن آنان دست نگشود و به زیردستان دستور داد تا از كار بستن فرمان خسرو خویشتن بدارند و خود برای خسرو بهانه‌هایی بیاورد. پس، این یكی از چیزها بود كه دشمنی مردم را با خسرو در پی داشت. دوم خوار داشتن مردم و كوچك كردن بزرگان كشور بود. سوم آن بود كه سنگدل سرسختی چون فرخان زاد را بر مردم چیره ساخت و او بازمانده باج را به زور و شكنجه كردن مردم از ایشان بگرفت و با این كار خواسته فراوان گرد كرد. چهارم آن بود كه می‌خواست شكست‌خوردگانی را كه در جنگ با هراكلیوس گریخته و به نزد وی بازگشته بودند، بكشد.
از این روی، گروهی از بزرگان به عقر بابل [3] رفتند، جایی كه شیرویه پور پرویز و برادران او در آن جا بودند و خسرو آموزگاران و اسوارانی بر آنان گماشته بود تا از آن جا پای بیرون ننهند. پس با شیرویه [كوات] بیامدند و شبانگاه به شهر به اردشیر [4] رسیدند و شیرویه همه كسانی را كه در زندانهای آن شهر در بند بودند آزاد كرد و زندانها از زندانی تهی ساخت. آنان كه از جنگ با كیسر گریخته بودند و رای خسرو را درباره كشتن خویش بدانستند به نزد شیرویه گرد شدند و فریاد برآوردند:
______________________________
[ (1)] شش صد میلیون درهم.
[ (2)] در متن: زاذانفرّوخ.
[ (3)] اكرای بابل: ویرانه‌های القصر امروزی در جنوب ده بابل (نولدكه، زریاب: 568 یادداشت 81).
[ (4)] در متن: بهرسیر.
ص: 221
- «كوات شاهنشاه [1] است.» و چون بامداد شد به پهنه كاخ خسرو بیامدند. نگهبانان كاخ بگریختند و خسرو خود به باغی كه در نزدیكی كاخ داشت و نام آن «باغ هندوان [2]» بود بگریخت. او را بگرفتند و در بیرون تختگاه، در خانه مردی با نام مارسپند زندانی كردند و سرانجام پس از داستانی دراز و به دنبال رفت و آمد پیكها در میان وی و شیرویه، با همداستانی بزرگان كشته شد.
بزرگان پیش از كشتن وی، او را به كارهایی كه از او سر زده بود و آنها را بر او برشمرده بودند، سركوفتها زدند و سرزنشها كردند، و او پاسخهای درست و خاموش كننده به ایشان بداد كه چون در خورند این كتاب و آهنگ آن نبود از آن یاد نكرده‌ایم.
خسرو پرویز در سی و هشتمین سال شهریاری خود كشته شد. سی و دو سال و پانزده روز از پادشاهی وی گذشته بود كه پیامبر، كه درود خدا بر او باد، از مكّه به مدینه رفت.
روزی كه كشته شد چهارصد هزار همیان زر داشت، به جز گنج‌ها و انباشته‌ها و گوهرها و ابزارهای پادشاهی، كه گنج باد آورد [3] از همان گنج‌ها بوده است. [142]

سپس شیرویه پور پرویز پادشاه شد سخن از فرجام كار شیرویه پور پرویز

شیرویه پدرش را و هفده برادر با فرهنگ و دلاور خویش را با رایزنی دستوران خویش بكشت. آن گاه رنجور و شكسته شد. از خوشی‌های زندگی بی‌بهره ماند. از كشتن برادران خویش پشیمان و نالان شد و كارش گریستن بود تا آن جا كه تاج از سر بیفكند و از آن پس اندوهگین و بیمار زیست. در زمان او طاعون افتاد كه بیشتر پارسیان را بكشت. پادشاهی شیرویه هشت ماه بود.

سپس اردشیر پور شیرویه پادشاه شد

در آن هنگام وی كودكی خردسال بود. گویند هفت ساله بود. زیرا كه از خاندان
______________________________
[ (1)] این كلمه در متن نیز به همین گونه پارسی آمده است.
[ (2)] در متن: باغ الهندوان. در منابع ارمنی به نقل ژورنال آزیاتیك آمده است كه خسرو را دستگیر كردند و پس از آن او را در «كتك هندوك» (خانه هندو) زندانی ساختند. (نولدكه، زریاب: 568).
[ (3)] در متن: «كنزباذ آورد».
ص: 222
شاهی كسی جز او نیافته بودند. مردی به نام مه آذر گشنسب او را بزرگ كرده بود. در كشورداری نكو بود و كارش چندان استوار كه كودك نمی‌نمود. جز آن كه در كار شهر براز كه در مرز روم بود، بلغزید.

سخن از لغزش اردشیر در كار شهربراز و آسان گرفتن كار او كه مایه نابودی وی گردید

شهر براز سالار سپاهی بود كه خسرو به وی داده بود. خسرو و شیرویه همواره در كارهای كشور به وی نامه می‌نوشتند و از وی رای می‌خواستند. لیك، به هنگام پادشاه كردن اردشیر، بزرگان پارس از شهر براز رای نخواستند و مه آذر گشنسپ نیز به وی نامه‌ای ننوشت. این بود كه بدخواه‌شان شد و سركشی كرد و به هر كاری دست گشود. به همین بهانه، به تاج و تخت ایران آز بست و برتری جست. اردشیر را كه كودكی بیش نبود به هیچ گرفت و كار تاج و تخت را با كسان در میان نهاد. آن گاه، با سپاه خویش به تیسپون روی‌آور شد. مه آذر گشنسپ به چاره‌جویی پرداخت. با روی شهر و دروازه‌های تیسپون را استوار ساخت. اردشیر و بازماندگان و زنان دودمان شاهی را و آن چه را كه در گنجینه اردشیر از خواسته و انباشته‌ها و ساز جنگی و ستور بود به شهر تیسپون برد. از آن سو، شهر براز در كنار تیسپون فرود آمد و شهر و مردم شهر را تنگ در میان گرفت و به منجنیك بست. لیك بدان دست نیافت. سرانجام چون از گشودن تیسپون ناتوان ماند به نیرنگ روی آورد. نیو خسرو، و اسپهبد نیمروزگان [1] را چندان بفریفت تا سرانجام دروازه شهر را به روی وی گشودند و درون شد. پس سران را بگرفت و بكشت و خواسته‌شان را از آن خویش كرد و اردشیر پور شیرویه را كه یك سال و شش ماه پادشاه بود، بكشت. [143]

آنگاه شهربراز بر تخت نشست‌

شهر براز از دوره شاهان نبود و خود را شاه خواند. چون بر تخت نشست، به شكم روی دچار شد. كار بر او چندان سخت شد كه به آبخانه نتوانست رفت. پس تشتی خواست كه در برابر تخت وی نهادند و پرده‌ای كشیدند و وی در تشت برید!
______________________________
[ (1)] جنوب
ص: 223
آن گاه، مردی پسفرّخ [1] نام و دو برادرش، از این كه شهر براز، اردشیر پور شیرویه را كشت و خود بر تخت نشست، رنجیدند و به خشم آمدند و در كشتن شیرویه همداستان شدند. آیین چنان بود كه هر گاه شاه بر اسب می‌نشست، پاسداران با زره و خود و سپر و شمشیر و نیزه‌ای در دست، در دو رده می‌ایستادند. چون شاه برابر ایشان می‌رسید هر كدام سپر بر زین كوهه [2] می‌نهاد و پیشانی بر سپر می‌سایید چنان كه گویی پیشانی بر خاك نهاده است. شهر براز پس از روزی چند كه پادشاه شده بود، روزی بر اسب نشسته بود كه پسفرّخ در برابر او بایستاد و دو برادر بر شهر براز زخم زدند و از اسب فرو افتاد.
آن گاه ریسمانی به پای او بستند و زمانی از این سوی به آن سوی بكشیدند. كه گروهی از بزرگان نیز یاریشان می‌كردند. از كسانی كه در كشتن اردشیر دست داشتند، شماری را بكشتند و پوران، دختر خسرو را به پادشاهی برداشتند. همه پادشاهی شهر براز چهل روز بود.

پادشاهی پوران دختر خسرو پرویز

وی رفتاری نكو داشت. داد را در همه جا بگسترد. فرمود تا پلها را باز ساختند و آبادانی از سر گرفتند. بازمانده باج را از باج‌گزاران برداشت. به مردم نامه‌ها نوشت و آنان را از اندیشه نكوكارانه خود بیاگاهانید و گفت كه امیدوار است كه خداوند ایشان را هم به دست او، آسایش و درستی و داد و مرزهای بی آسیب روزی گرداند، چنان كه بدانند كه سرزمین‌ها را تنها به نیروی مردان نتوان گرفت و چپاول سپاههای دشمن به دلاوری‌شان نباشد، پیروزی به نیرنگ‌شان به دست نیاید و آتش‌ها خاموش نشود كه این همه، به یاری خداوند بزرگ و شكوهمند و در سایه نیك اندیشی و درستی چاره‌هایی است كه اندیشیده می‌شود. وی مردم را همچنین به نیكخواهی و فرمان‌برداری فرمود و چوبه چلیپا را به كیسر روم بازگردانید. پادشاهی پوران یك سال و چهار ماه بود.
______________________________
[ (1)] در متن: بسفرّوخ (با واو)PusFarrux . )كریستن سن).
[ (2)] زین كوهه: قربوس.
ص: 224

پس از پوران مردی به نام گشنسپ بنده [1] پادشاه شد

پادشاهی وی كمتر از یك ماه بود. از گشنسپ بنده گزارشی كه پندی از آن به دست آید نیاورده‌اند. [144]

آنگاه آزرمی‌دخت دختر خسرو پرویز بر تخت نشست‌

آزرمی دخت از زیباترین زنان روزگار خود بوده است. در آن هنگام بزرگ پارس فرّخ هرمز اسپهبد خراسان بود. وی به آزرمی‌دخت پیام فرستاد و او را به زنی خواست.
آزرمی‌دخت پاسخ داد كه:
- «شهبانو را شوی كردن روا نباشد. می‌دانم كه از این پیشنهاد آرزویی جز بر آوردن كام نداری. پس در فلان شب پیش من آی.» فرّخ هرمز چنین كرد. همان شب به سوی وی برنشست. آزرمی‌دخت به سر پاسداران خویش فرمود تا در آن شب او را چشم بدارد و چون بیاید او را بكشد. سر پاسداران فرمان او را به كار بست و او را بكشت و دستور داد تا پایش را بگرفتند و بكشیدند و در پهنه كاخ آزرمی‌دخت بیفكندند. در بامداد چون مردم او را بدیدند، دانستند كه كشته شدن او جز به گناهی بزرگ نبوده است. آن گاه، آزرمی‌دخت بفرمود تا پیكرش را ناپدید كردند.
رستم‌پور همین فرّخ هرمز، بسیار دلاور و نیرومند بود. وی همان رستم سردار نبرد قادسیه بود كه یزدگرد، پس از چندی او را به جنگ تازیان گسیل داشت كه ما داستان او را در جای خود خواهیم آورد. رستم چون سرگذشت پدر بشنید با سپاهی گران به تیسپون آمد و چشمان آزرمی‌دخت را با میل گداخته كور كرد و سپس او را بكشت. پادشاهی آزرمی‌دخت شش ماه بود.
در این كه پس از آزرمی‌دخت چه كسی بر تخت نشست سخن چند گونه است:
پاره‌ای گویند كه مردی از تبار اردشیر بابكان را كه در اهواز می‌زیست بیاوردند با نام:
______________________________
[ (1)] در متن: جسنسبنده. در ابن اثیر (1: 499): خشنشبنده، در پاره‌ای متون: جشنسفنده. اصل آن گشنسپ بنده (بندك) است. كه به گونه‌های یاد شده تازی یا دگرگون شده است.
ص: 225

خسرو پور مهر گشنسپ‌

وی تاج بر سر نهاد و پس از روزی چند او را بكشتند. پاره‌ای گویند: جانشین آزرمی‌دخت مردی بود از مردم میشان [1] با نام:

پیروز

پیروز را بی آن كه خود بخواهد به پادشاهی برداشتند. سری بزرگ داشت. چون تاج بر سرش نهادند، گفت:
- «چه تنگ است این تاج!» چون سخن به واژه «تنگ» بیاغازید، مهتران به شگون بد گرفتند و او را كشتند.
آن گاه، مردی را از فرزندان خسرو بیاوردند كه به هنگام كشته شدن شیرویه پور خسرو، به جایی در نزدیكی نصیبین به نام دژ سنگی پناه برده بود [145] و نام او بود:

فرّخ زاد خسرو [2]

مردم، زمانی كوتاه به دلخواه از او فرمان بردند و آن گاه سرپیچیدند و بر او بر شوریدند. پادشاهی او شش ماه بود. مردم استخر بر یزدگرد پور شهریار پور پرویز دست یافته بودند. وی هنگامی كه شیرویه برادران خود را می‌كشت به آن جا گریخته بود.
مهتران استخر چون شنیدند كه مردم تیسپون از فرمان فرّخ زاد خسرو سر برتافته‌اند، یزدگرد را كه نوجوانی بود به آتشكده‌ای كه آتشكده اردشیر نام داشت بیاوردند و تاج بر سر او نهادند. به پادشاهی‌اش برداشتند و به تیسپون آوردند و فرّخ زاد خسرو را بكشتند و این چنین، پادشاهی به یزدگرد رسید.

پادشاهی یزدگرد پور شهریار پور پرویز

یزدگرد پادشاه شده بود. لیك، پادشاهی او در برابر پادشاهی پدران‌اش به خواب و
______________________________
[ (1)] در متن: میسان، خوره‌ای است بزرگ میان بصره و واسط كه مركز آن میسان است (مراصد الاطلاع)
[ (2)] فرّخ زاد خسرو: این نام در این جا سه بار آمده است، چنین: فرّخ باذ خسرو، فرخ زاد خسرو، خرّه‌ذاد خسرو، در طبری (2: 1066): در هر سه جا: فرّخ زاد خسرو، كه در ترجمه همین ضبط یك سان را نهاده‌ام.
ص: 226
گمان می‌مانست. چون كودك بود، كار كشور هم به دست بزرگان و دستوران می‌چرخید.
از میان دستوران یزدگرد، بردگان سالار از همه آگاه‌تر و باهوش‌تر بود. چنین بود كه كار كشور پارس سستی گرفت و دشمنان از هر سو بر یزدگرد گستاخ شدند و سرزمین‌های مرزی ایران را یكی پس از دیگری از چنگ وی به در آوردند یا ویران كردند. سه سال یا چهار سال از پادشاهی او گذشته بود كه تازیان به كشور او تاخت آوردند. یزدگرد، هنگامی كه در مرو كشته شد سالهای زندگی‌اش از بیست بیش نبوده است.
از كار و سرگذشت یزدگرد گزارشها رسیده است كه آن را پس از گزارش كارهایی كه از روی رای و كارسازی به روزگار پیمبر (ص) و جانشینان از روی داده تا سرانجام به سرگذشت یزدگرد و گزارش كارهای او پیوسته است، یاد خواهیم كرد. [146- 149]
ص: 227

آغاز عصر اسلامی‌

روزگار پیامبر (ص)

[چاره‌اندیشی رزمی پیامبر (ص) در جنگ خندق]

از كارسازی‌ها و نیرنگهای مردمانه‌ای كه در جنگ‌های پیامبر- كه درود خداوند بر او باد- روی داد، یكی در جنگ خندق [1] بود. پیامبر همین كه نضیریان یهود را از سرزمین‌شان بكوچانید سران یهود همچون سلام بو حقیق و حییّ اخطب و دیگران گرد شدند و به مكه آمدند. مردم مكه را به جنگ پیامبر (ص) خواندند و گروهها پدید كردند كه خداوند از آنان یاد كرده است. بر آن شدند كه پیامبر را از بیخ و بن براندازند. پس قریشیان بجنبیدند و كینه‌هایی را كه از جنگ بدر به دل داشتند به یاد آوردند و به فرماندهی بو سفیان حرب به آهنگ جنگ برون آمدند. غطفانیان نیز به فرماندهی عیینه حصن پور حذیفه پور بدر و نیز فزاریان و گروههای دیگر همگی بیامدند. سلمان كه دید پیامبر در اندیشه ماندن در مدینه است و بر آن است كه در شهر بماند و بگذارد تا دشمنان به مدینه رسند و آن گاه در پیرامون مدینه و در راههایی كه به شهر می‌پیوند با ایشان بجنگد، بر پیامبر رای زد كه در برابر دشمن هندك زنند و هندك زدند. آن گاه قریش با سپاه و ساز و برگ بیامدند. گروهها به مدینه رسیدند و دشمنان پیامبر بسیار شدند. پیامبر با قریظیان كه در مدینه دژها داشتند پیمان بسته بود. رهبرشان كعب اسد بود كه خود از بنی قریظه بود.
حییّ اخطب بر كعب نیرنگ زد. خود را به دژ كعب رسانید، لیك، كعب دروازه دژ را به
______________________________
[ (1)] خندق: تازی شده كندك (كنده) یا هندك پارسی: شیارهایی كه در اندازه‌های گوناگون در زمین پدید می‌آورند.
ص: 230
روی وی ببست [150] و گفت:
- «مرا با محمد پیمانی است. هرگز پیمان شكنی نكنم.» حییّ گفت: «در را بگشای تا با تو سخن گویم.» كعب گفت: «نمی‌گشایم.» حیی گفت: «سوگند كه در را بدان بسته‌ای تا جشیشه‌ات [1] را با تو نخورم.» سرانجام كعب را به خشم آورد و كعب در را بگشود.
آن گاه حییّ به كعب گفت:
- «وای بر تو ای كعب! من قریشیان و رهبران و سران‌شان را و نیز غطفانیان و رهبران و سران‌شان را بیاورده‌ام. هم اینك در مدینه شتر بخوابانیده‌اند و با من پیمان بسته‌اند كه تا محمد و یاران‌اش را از بیخ برنیندازند از این جا نروند.» كعب سرباز زد و حییّ اخطب به نرمی و نیرنگ چندان با وی سخن گفت تا او را رام و همداستان خویش كرد. از وی پیمان یاری گرفت و كعب پیمان پیامبر را بشكست و آن چه را كه از پیامبر بر گردن داشت زیر پا نهاد.
پیامبر چون این بشنید دلتنگ شد و ترسید كه این خبر بازوان مسلمانان را سست كند. كار دشوار شد و یاران سخت بترسیدند. چه، دشمن از بالا و پایین روی آورده بود و مؤمنان دستخوش گمانهای گوناگون شدند. همداستانی‌شان بشكست و سخن‌ها به یك دیگر گفتند و پیامبر (ص) و یاران او در سختی و بیمی كه خداوند باز نموده [2] بماندند. چه، دشمنان در برابرشان پشت به یك دیگر دادند و از بالا و پایین نزدیك می‌شدند. تا آن كه نعیم مسعود عامر انیف ثعلبه كه از غطفانیان بود و تازه اسلام آورده بود، به نزد پیامبر آمد و گفت:
- «ای پیامبر. من اسلام آورده‌ام و مردم من از اسلام من هنوز آگاه نشده‌اند. پس، هر چه خواهی بفرما تا همان كنم.» پیامبر (ص) گفت:
- «تو یك تن پیش نباشی. كاری كه از تو بر می‌آید این است كه تا توانی بكوشی كه
______________________________
[ (1)] جشیشه: خوراكی است كه از آرد و گوشت و خرما بپزند. تجارب الامم/ ترجمه ج‌1 230 [چاره‌اندیشی رزمی پیامبر(ص) در جنگ خندق] ..... ص : 229
[ (2)] س 33 احزاب: 8- ...
ص: 231
ایشان را از یك دیگر بپراكنی. از در نیرنگ در آی، كه جنگ جز نیرنگ نیست.» نعیم به راه افتاد و پیش مردم قریظه رفت. وی از دوستان بزم ایشان بود. به آنان گفت:
[151]- «ای قریظیان! نیك می‌دانید كه من دوست شما باشم. به ویژه، از آن چه میان من و شماست به خوبی آگاهید.» گفتند: «راست می‌گویی. گمان بد بر تو نبریم.» آن گاه به ایشان گفت:
- «قریش و غطفان با همداستانان خویش به جنگ محمد آمده‌اند. اگر با آنان همرزم شوید، بدانید كه آنان چون شما نباشند. چه، شهر، شهر شماست، خواسته‌ها و فرزندان و زنان‌تان در این شهر باشند، از اینجا به جای دیگر نتوانید رفت. لیك، قریش و غطفان، خواسته‌ها و فرزندان و زنان‌شان در شهری دیگر است. اگر دست دهد، چپاولی كنند و اگر نه، به سرزمین خویش بازگردند و شما را با این مرد واگذارند. این مرد در شهر شماست. اگر تنهاتان بیند تاب وی نخواهید داشت. پس، در جنگ با محمد در كنار قریش و غطفان نمانید، مگر آن كه از نژادگانشان تنی چند را گروگان گیرید تا در دست شما بمانند و دلگرم باشید كه دوشادوش شما با محمد نبرد خواهند كرد، تا هنگامی كه به راستی با وی نبرد كنند.» قریظیان گفتند: «رای نكو زده‌ای و اندرز داده‌ای.» سپس، از آنجا بیرون شد و به نزد قریش رفت. به بو سفیان حرب و یارانش گفت:
- «مردم قریش، نیك می‌دانید كه من دوست شما و دشمن محمد باشم. از كاری آگاه شده‌ام كه بر من است تا از سر اندرز بر شما بازگویم. لیك از من نشنیده گیرید.» گفتند: «چنین كنیم.» گفت: «بدانید كه یهودان از كاری كه با محمد كرده‌اند پشیمان‌اند. به وی پیام داده‌اند كه: از كرده پشیمانیم، اینك اگر از قریش و غطفان، تنی چند از نژادگان و بزرگان را به دست تو دهیم تا گردن زنی و آن گاه، در كنار تو با بازمانده ایشان نیز نبرد كنیم، آیا این تو را خشنود خواهد كرد؟ محمد از ایشان بپذیرفته است. از این روی، اگر یهودان كس فرستادند و از شما مردانی را به گروگان خواستند، یك مرد به گروگان ندهید.» سخن وی در آنان كارگر افتاد.
ص: 232
آن گاه، از آن جا بیرون شد و به نزد غطفانیان رفت و به آنان گفت:
- «غطفانیان! ریشه و تیره من شمایید. شما را از همه بیشتر می‌خواهم. هرگز نپندارم كه گمان بد به من برید.» گفتند: «راست گفتی.» گفت: «پس، آن چه گویم از من نشنیده گیرید.» گفتند: «چنین كنیم.» [152] آن گاه، به ایشان نیز، چنان گفت كه با قریش گفته بود و ایشان را نیز از چیزی كه آنان را از آن بیم داده بود، بترسانید.

[پیش آمد نیك]

از بخت نیك چنین افتاد كه بو سفیان و سران غطفان، عكرمه بو جهل را با تنی چند از قریش و غطفان به نزد قریظیان فرستادند و به آنان پیغام دادند:
- «ما در این جا ماندگار نباشیم. ستوران ما از پای درآمده‌اند. پس آماده جنگ باشید تا با محمد نبرد كنیم و كار را با وی یكسره كنیم.» قریظیان در پاسخ گفتند:
- «امروز، روز شنبه است- و چنین افتاده بود- روزی است كه در آن دست به كاری نزنیم. با این همه، ما در كنار شما نبرد نخواهیم كرد، مگر مردانی را از خود به گروگان ما دهید كه مطمئن شویم و آن گاه با محمد بجنگیم. زیرا بیم از آن داریم كه اگر جنگ بر شما سخت و دشخوار گردد به شهر خویش بشتابید و ما را در شهر خود با محمد واگذارید. ما را به تنهایی تاب وی نباشد.» پیكها، چون بازگشتند و پاسخ قریظیان را بیاوردند، قریش و غطفان گفتند:
- «سوگند كه آن چه نعیم به شما گفت، راست بوده است.» پس، به قریظیان پیام فرستادند:
- «به خدا سوگند، كه از مردان خویش هیچ كس را به گروگان ندهیم. اگر جنگ می‌خواهید خود به جنگ بیرون شوید.» چون پیام به قریظیان رسید با خود گفتند:
- «آن چه نعیم مسعود گفت درست بود. اینان جنگ را تنها از آن روی خواهند كه اگر
ص: 233
دست دهد تاراجی كنند و اگر نه، به شهر خویش بازگردند و ما را با این مرد واگذارند.» پس، به آنان پیام فرستادند:
- «سوگند، كه در كنار شما نجنگیم، مگر آن كه گروگان دهید.» یك دیگر را واگذاشتند و به یك دیگر بدگمان شدند. زمستان بود و شبها سرد بود. باد سختی می‌وزید و چادرهاشان را می‌افكند و دیگهاشان را واژگون می‌ساخت، همه بی تاب شده بودند. پیامبر چون از چند دلی و ناهمسازی‌شان آگاه شد [153] و بدانست كه دیگر كارشان زار شده است، حذیفه یمان را پیش خواند و به سوی آنان فرستاد تا ببیند كه در شب هنگام چه می‌كنند. پس، حذیفه به سوی آنان رفت.
حذیفه خود گوید: نزد آنان رفتم. بادی ترسناك می‌وزید. نه آتشی بر جای و نه چادری بر پای مانده بود. بو سفیان حرب را دیدم كه به سخن ایستاد و گفت:
- «قریشیان! هر یك از شما به همنشین خود بنگرد.» گوید: بی درنگ دست مردی را كه در كنار من بود گرفتم و از او پرسیدم:
- «كیستی؟» گفت: «فلان پسر فلان.» آن گاه بو سفیان گفت:
- «مردم من! این جا نه جای ماندن است. اسبان و شتران نابود شده‌اند. قریظیان به ما نارو زده‌اند. گزارشی كه از آنان رسیده است خوشایند نیست. از دشواری و سختی این باد به روزی افتاده‌ایم كه می‌بینید. بكوچید كه من نیز كوچ كنم.» آن گاه به سوی شتر خویش برخاست. دیگران نیز برخاستند. غطفانیان همین كه از كار قریش آگاه شدند ایشان نیز به خان و مان خویش بازگشتند و چنین شد كه آن انبوه، بی هیچ جنگی بپراكند، جز شماری اندك كه همداستان شدند تا به خندق یورش برند، كه عمر و عبد ودّ ایشان بوده است. در آن جنگ همگی كشته شدند و عمرو را علی در جنگی تن به تن بكشت و این هنگامی بود كه خود را به خندق زده بود. سرانجام انبوه‌شان بپراكند و كارسازی‌هاشان همگی بر باد رفت.
ص: 234

[كارسازی پیامبر (ص) در جنگ حنین] [و رایی كه درید زد]

از كارسازی‌های پیامبر- كه درود خدا بر او باد- دیگر آن بود كه چون مكه را بگشود و پانزده روز در آن جا بماند، هوازن و ثقیف به نبرد او برخاستند و در حنین فرود آمدند.
اینان، پیش از این، هنگامی كه از برون شدن پیامبر از مدینه آگاهی یافتند و گمان بردند كه به آهنگ ایشان می‌آید، گرد شده بودند. چون پیامبر آهنگ مكه كرد آنان به آهنگ او پیش آمدند و زنان و كودكان را نیز با خود بیاوردند. مهتر هوازن در آن هنگام مالك عوف بود. هوازن با همراهی تیره‌های ثقیف، نصر، و جشم بیامدند و از هوازن، نه كعب و نه كلاب هیچ یك نیامده بودند. درید صمّه نیز همراه جشم بود. وی پیری فرتوت بود كه از او كاری ساخته نبود. لیك از رای او و دانش جنگی و كاردانی او شگون می‌جستند.
پیامبر چون در اوطاس فرود آمد، آنان به گرد مهتر خود، مالك عوف، گرد شدند و درید صمّه نیز با ایشان بود. [154] او را در كجاوه كوچكی می‌كشیدند.
درید گفت: «در كدام زمین‌اید؟» گفتند: «در اوطاس.» درید گفت: «آری، جای تاختن اسبان. نه درشت و سنگلاخ است، نه نرم و هموار.
چیست كه آواز شتران و خران و گوسپندان و گریه كودكان می‌شنوم؟» گفتند: «مالك عوف مردم را با كودكان و زنان و خواسته‌هاشان به این جا آورده است.» درید گفت: «مالك كجاست؟» مالك را پیش درید خواندند و او به مالك گفت:
- «ای مالك، سالار مردم خویش شده‌ای. جنگی هم اینك در پیش داری و فردا جنگهایی دیگر. چیست كه بانگ شتران و خران و گوسپندان و گریه كودكان می‌شنوم؟» مالك گفت: «مردم را با فرزندان و زنان و خواسته‌هاشان آورده‌ام.» درید گفت: «چرا؟» مالك گفت: «چون خواستم كه زنان و كودكان و خواسته‌های هر مرد، در پشت سر وی باشد، تا در پاسداریشان جانانه بجنگد.» آواز چوپانان از دهان سر داد: رّرّرّرّرّ ..، كه:
- «تو چوپانی بیش نباشی. شكست خورده و تاریده را چه چیزی بر می‌گرداند؟ اگر
ص: 235
جنگ به سود تو باشد جز مرد و شمشیر و نیزه، چیزی سود نبخشد. اگر به زیان تو باشد، زن و فرزند و خواسته‌ات را از دست دهی و رسوا شوی. كعب و كلاب چه كرده‌اند؟» گفتند: «كسی از ایشان نیامده است.» گفت: «كوشش و برش نمی‌بینم. اگر روز سربلندی و برتری می‌بود، كعب و كلاب نیز در این جا می‌بودند. از شما كه آمده است؟» گفتند: «عمرو و عوف پسران عامر.» گفت: دو جوان از پسران عامر كه بود و نبودشان یكی است. ای مالك، از این كه مهتران هوازن را پیشاپیش سواران داشته‌ای، كاری از پیش نخواهی برد. آنان را به شهرشان و میان مردم‌شان بازگردان، جایی كه از دسترس دشمن به دور باشند. [155] آن گاه بر اسب نشینید و با اینان كه از آیین برون رفته‌اند [1] نبرد كنید. چه، اگر جنگ به سود تو باشد، آنان از پی، به تو خواهند پیوست و اگر به زیان تو بود، كسان و خواسته خویش را از دست نداده‌ای.» مالك گفت: [هرگز چنین نكنم. تو دیگر پیر شده‌ای و دانش تو نیز كهنه شده است. [2]] سوگند، ای مردم هوازن، یا از من فرمان می‌برید، یا شكم بر نوك این شمشیر می‌نهم كه از پشتم درآید.» مالك خوش نمی‌داشت كه در آن جنگ سخنی از درید، یا آرای درید باشد.
سپس درید گفت: «این جنگی است كه در آن هستم و نیستم.» ای كاش، در این جنگ جوانی بودم، در تكاپو و شتاب، و اسبی را كه موی پاشنه‌اش بلند باشد، می‌راندم، كه همچون بز كوهی برنا و نیرومند است.» [3]
______________________________
[ (1)] در متن: صباء (صابئان): كسانی كه از آیین كهن تازیان برون رفته‌اند. پیامبر (ص) و یاران او را گوید.
[ (2)] آن چه در میان دو قلاب آمده است از طبری است. (3: 1657).
[ (3)] بز كوهی، در برابر «شاة» در متن. شاة به معنی گوسپند است. لیك در این جا به معنی بز كوهی (تیس الجبل) آمده است. نگاه كنید به العقد الفرید 1: 133.
ص: 236
درید مهتر تبار جشم و برگزیده‌شان بود. دلاور و كاردان و آزموده بود. لیك سالخورده و ناتوان شده بود.
آن گاه مالك به یاران خویش گفت:
- «هر گاه با دشمن روبرو شدید، نیام شمشیرها بشكنید و چون یك تن و به یكباره، بر آنان بتازید و سخت گیرید.» سواران پیامبر (ص) چون بیامدند، (شماره‌شان دوازده هزار بود كه ده هزار از ایشان همانها بودند كه مكّه را گشوده بودند. دو هزار تن دیگر كسانی بودند كه در درّه حنین اسلام آوردند و بر سپاه پیامبر افزوده شدند) در یكی از درّه‌های تهامه كه سراشیب بود سرازیر شدند و در تاریكی سپیده دم در آن درّه فرو ریختند. دشمنان پیش از آنان به درّه رسیده بودند. در شكافها و پیچ و خم‌های آن كمین كرده بودند و آماده یورش بودند. در آن سراشیب، سواران پیامبر از یورش ناگهانی سواران دشمن به هراس افتادند و بگریختند. چنان كه كس به كس نبود. پیامبر به سوی راست رفت و فریاد زد:
- «ای مردم، كجا می‌روید؟. سوی من آیید، من پیمبر خدایم، من محمد پسر عبد الله‌ام.» با پیامبر (ص) جز تنی چند از خاندانش از آن میان، علی پور بو طالب و عباس و پسرش فضل و گروهی از مهاجران، نمانده بودند. [156] آن گاه، پیامبر به عباس گفت:
- «بانگ زن ای گروه انصار، یاران زیر درخت سمره [1]!» پس، از هر سو پاسخ دادند و بر دشمن بتاختند و همان شد كه می‌بایست. علی پرچمدار را بكشت. سواران مالك عوف كشته و نابود شدند. مسلمانان خواسته‌ها به تاراج گرفتند و زنان و فرزندان را اسیر كردند و درید كشته شد. شماره اسیرانی كه در آن جنگ از مردم هوازن گرفتند، شش هزار زن و كودك بود. آن گاه، چون گروههای هوازن به نزد پیامبر آمدند و اسلام آوردند، پیامبر همه زنان و كودكان‌شان را آزاد كرد، كه خود داستانی دراز دارد.
______________________________
[ (1)] سمره: درختی بود كه در سال حدیبیه، در زیر آن «بیعت رضوان» با پیامبر انجام گرفت.
ص: 237