گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
كارسازی پیامبر (ص) پس از ظهور اسود عنسی دروغگو





دیگر آن كه چون اسود عنسی دروغگو، در یمن و حضرموت و صنعا بپا خاست و خود را پیامبر خواند، شهر، پور باذام [1] با وی بجنگید. پیامبر (ص) او را پس از پدرش باذام بر كار فرزندان پارس [2] و برخی كارها كه پدرش می‌گزارد، گمارده بود. اسود او را بشكست و پارسیان یمن را از گرد او بپراكند. سپس بر او دست یافت و او را بكشت و بر صنعا چیره شد، كه كارگزاران پیامبر بگریختند و كار اسود بالا گرفت و چون آتش در همه جا بیفتاد.
اسود، عمرو پسر معدی كرب را كه از اسلام برگشته بود، در قبیله مذحج جانشین خود كرده بود و كار سپاه خود را به قیس پسر عبد یغوث و كار پارسیان یمن را به پیروز دیلمی و دادویه سپرده بود. شهر، دختر عموی پیروز را كه دختری زیبا بود به زنی گرفته بود و چون شهر كشته شد اسود زن وی را زن خویش كرده بود.
چنین بود كه پیامبر (ص) به پیروز و گشنسپ و پارسیان دیگر یمن نامه نوشت كه همچنان بر دین خود بمانند و در برابر اسود به پا خیزند. بكوشند تا وی را چه ناگهانی و چه با جنگ رویاروی، از پای درآورند.
نامه پیامبر كه به این یاران قیس نوشته بود، اسود را بر قیس خشمگین ساخت.
[157] یاران پیامبر با خود گفتند:
- «قیس بر جان خویش بیمناك است. با نخستین پیشنهاد به ما خواهد پیوست. پس بیایید تا وی را به سوی خویش بخوانیم.» بر همین رای همداستان شدند. راز خویش را با وی بگفتند و او را به سوی خویش خواندند و پیام پیامبر را به وی رسانیدند. گویی چون فرشتگان از آسمان بر او فرود آمده بودند. زیرا وی سخت در كار خود اندوهگین و درمانده بوده است. از این روی، آن چه گفتند و از او خواستند همه را بپذیرفت.
آن گاه، عامر پسر شهر باذام و گروهی چون ذو مرّان و ذو الكلاع و ذو ظلیم، پا پیش
______________________________
[ (1)] باذام (باذان) كارگزار خسرو در یمن بود كه در دهمین سال از هجرت پیامبر اسلام آورده بود.
[ (2)] فرزندان پارس یا پارسیان یمن. در برابر «الابناء» در متن. در متون تازی به آنان گاه، ابناء الیمن، گاه، ابناء فارس، و گاه، ابناء گفته‌اند. آنان بازماندگان سربازان پارسی بودند كه انو شروان آنها را به یمن فرستاده بود تا در كناره جنوبی جزیرة العرب در برابر حبشیان بایستند. آن گاه هم به فرمان انوشروان در یمن ماندگار شدند.
ص: 238
نهادند. در نامه‌ای كه به یاران پیامبر (ص) نوشتند گفتند كه یاریتان كنیم. پیامبر (ص) پیش‌تر به آنان نامه نوشته بود و یاران پیامبر در پنهانی پیشنهاد آنان را پذیرفته بودند و به آنان پاسخ دادند كه اكنون دست نگاه دارید [تا هنگام آن فرا رسد]. زیرا كار اسود بالا گرفته بود و از او سخت بشكوهیده بودند.
آن گاه، گشنسپ دیلمی به نزد آزاد، بیوه شهر باذام كه پس از شهر باذام زن اسود شده بود، رفت و به وی گفت:
- «دختر عموی من، تو نیك می‌دانی كه این مرد با مردم تو چه كرده است. همسرت را و مردمت را كشته و نابود كرده، از ایشان كس زنده نگذاشته، زنان را رسوا كرده است. آیا در كار او كمكی به ما توانی كرد؟» آزاد گفت: «در چه كاری؟» گشنسپ گوید كه به وی گفتم:
- «در بیرون راندن‌اش.» آزاد گفت: «یا در كشتن‌اش.» گشنسپ گفت: «یا در كشتن‌اش.» آزاد گفت: «به خدا آری. خداوند هیچ كس را در چشم من دشمن‌تر از اسود نیافریده است. هیچ كار ناروایی را فرونگذارد. هر گاه كه بر این كار استوار شدید، مرا بیاگاهانید تا راه كار را با شما بازگویم.» گشنسپ گوید: [158] از آن جا بیرون آمدم و ناگهان پیروز و دادویه را دیدم كه چشم به راه من‌اند. دیدم كه اسود، قیس را به نزد خود خوانده و قیس با ده تن از مردم مذحج و همدان پیش او رفته است. اسود به قیس گفت:
- «ای قیس، مگر با تو آن همه نیكی نكرده‌ام؟» نواختهای خود را بر او برشمرد.
قیس گفت: «آری.» اسود گفت: «وی- یعنی اهریمنی كه با اوست و [سخن به دلش می‌افكند]- گوید:
- «قیس با تو بر سر نیرنگ است. چه زشت! چه زشت! اگر دستش نبری سرت ببرد.» چنان كه قیس گمان كرد كه وی را خواهد كشت. پس به اسود گفت:
ص: 239
- «سوگند به ذو الخمار [1] كه اهریمن به تو دروغ گفته است. اگر مرا بكشی، مرگی است كه بدان بیاسایم و از مرگهایی كه روزانه از ترس و بیم با آن می‌میرم بر من آسان‌تر خواهد بود. لیك اگر مرا باور كنی، به خدا سوگند كه در چشم من باشكوهتر از آنی كه اندیشه نیرنگ زدن با تو را به دل راه دهم.» اسود چون این سخن از قیس شنید دلش بر او نرم شد و از نزد خود بیرون‌اش كرد.
گشنسپ گوید: قیس به سوی ما بیرون آمد. از كنار ما بگذشت و بگفت:
- «شما كار خود كنید.» سپس، اسود از خانه بیرون آمد. در آستانه در در برابرش ایستادیم و او گفت:
- «پیروز، آیا آن چه درباره تو می‌شنوم راست است ..؟» و دشنه را آماده كرد.
- «.. می‌خواهم گلویت را چون گلوی شتران ببرم.» پیروز گفت: «ما را به خویشی و پیوند برگزیدی و بر پارسیان دیگر برتر داشتی. اگر هم پیمبر نبودی بهره‌ای را كه بدین بپیوند داریم به چیزی نمی‌فروختیم، چه رسد به این كه كار ما در هر دو جهان، به تو بسته است. آن چه درباره ما می‌شنوی باور مكن، كه ما چنانیم كه هم تو می‌خواهی.» آن گاه، اسود صد گاو و شتر را با همان دشنه خود سر برید و به پیروز گفت:
- «اینها را بهر كن. تو مردم اینجا را بهتر می‌شناسی.» پیروز گوید: [159] كشتار را بهر كردم و پیش از آن كه اسود به خانه رسد به او پیوستم. ناگهان مردی را دیدم كه درباره من سخن‌چینی می‌كرد. می‌شنیدم كه وی می‌گفت:
- «فردا، او و یارانش را خواهم كشت، بامداد نزد من آی.» آن گاه سر برگردانید و ناگهان پیروز را دید. پس به وی گفت:
- «چه كردی؟» پیروز گفت: «آنها را بهر كردم چنان كه فرمودی.» اسود گفت: «خوب كردی.»
______________________________
[ (1)] ذو الخمار: لقب اسود عنسی دروغگو.
ص: 240
سپس ستور خود را براند و به درون خانه رفت. پیروز به سوی یاران بازگشت و آن چه شد به آنان بگفت.
گشنسب گوید: آن گاه، كس به نزد قیس فرستادیم و قیس پیش ما آمد. همه همداستان بودند كه من به نزد آن زن روم و كارمان را با وی در میان گذارم و از او رای خواهم. چنین كردم. پیش آزاد رفتم و گفتم:
- «رای چیست؟» آزاد گفت: «اسود را سخت نگهبانی كنند و پاسداران همه جای كاخ را زیر چشم دارند. جز این خانه كه پشتش به كوی است. چون شب شود به سوی او راهی بشكافید و بیم مدارید. چه، از چشم نگهبان به دور باشید. و در راه كشتن وی هیچ نباشد كه شما را از كارتان باز بدارد.» نیز گفت: «در آن جا شما چراغ و ظرفی خواهید یافت كه نشانی شماست.» از پیش او بیرون آمدم و اسود را دیدم كه از یكی از خانه‌های خود بیرون می‌آمد.
گفت:
- «تو این جا چه می‌كنی؟» و بر سرم چنان بكوفت كه بیفتادم، مردی نیرومند بود. زن اسود بانگ زد و اسود را از من بازداشت. اگر او نبود اسود مرا كشته بود. به وی گفت:
- «پسر عموی من به دیدن من آمده است و تو پاس مرا نداشته‌ای.» اسود گفت: «بی‌پدر، خاموش! او را به تو بخشیدم.» خود را به دشواری به یاران رسانیدم و گفتم:
- «خود را نجات دهید، بگریزید.» [160] آنان را از كار بیاگاهانیدم. آن گاه، در كار خود سرگردان بودیم كه پیك آن زن برسید و گفت:
- «كاری را كه بر آن همداستان شده‌ایم فرو مگذار. چه من با وی سخن گفته‌ام و آرام شده است، چنان كه پوزش خواسته.» سپس به پیروز گفتم:
- «پیش زن رو، و از كار او به راستی آگاه شو، كه مرا بدان خانه راهی نیست. زیرا اسود مرا از آن بازداشته است.»
ص: 241
پیروز چنان كرد. وی از ما زیرك‌تر بود. چون پیروز را از كار بیاگاهانیدم گفت:
- «به خانه‌هایی با درهای استوار چگونه رخنه كنیم. باید پشت بند را از در بركنیم.» سپس آن دو تن پشت بند را بر آوردند و اندرون شدند و در را ببستند همچون میهمان پیش آزاد نشستند. اسود نیز سر رسید. چون چنان دید از رشك برآشفت.
آزاد گفت:
- «همشیری و خویشاوندی در میان است. بدگمان از چه‌ای؟» اسود بر پیروز فریاد زد و از خانه بیرونش كرد و پیروز خبر بیاورد.
پس، چون شب شد، كار را آغاز كردیم. با پیروان خود از پیش همداستان بودیم كه به آنان پیام دهیم. لیك شتاب داشتیم و پیام به آنان ندادیم. سرانجام از بیرون به خانه رخنه كردیم و اندرون شدیم. چراغ در زیر ظرفی بود. پیروز دلیرتر و نیرومندتر بود و ما به دنبال و در پناه او می‌رفتیم. به وی گفتم:
- «بنگر تا چه بینی و جای وی كجاست؟» به درون رفت و ما در میان اسود و نگهبانان‌اش كه در جایگاه او بودند ایستادیم. پیروز چون به در نزدیك شد آواز خرخر اسود بلند بود و ناگهان آزاد را دید كه نشسته است.
پیروز چون بر در بایستاد اسود چشم باز كرد و گفت:
- «این جا چه می‌كنی؟» پیروز در آن دم از آن می‌ترسید كه اگر برگردد و سلاح بردارد و ما را خبر كند، ما دو تن و آن زن نابود شویم. پس بی‌درنگ با وی درآویخت. به شتر می‌مانست. پیروز با كنده زانو بر پشتش كوفت و با دست، سرش را بگرفت و گردنش را خرد كرد و برخاست تا از آن جا بیرون شتابد. آزاد كه می‌دید پیروز هنوز كار اسود را نساخته است، جامه‌اش را بگرفت و گفت:
- «مرا كجا می‌گذاری؟» گفت: «باكی نیست. یاران را خبر می‌كنم و با ایشان باز می‌گردم.» پیروز بازگشت و با آمدنش برخاستیم و خواستیم تا سر از تن اسود جدا كنیم كه بجنبید. چندان دست و پا می‌زد كه مهارش نتوانستیم كرد. پس گفتم:
- «بر سینه‌اش بنشینید.» دو تن بر سر سینه‌اش بنشستند و زنش آزاد موی وی را بگرفت و خروشی از او
ص: 242
برآمد. پس من با پارچه‌ای لگامش زدم و تیغ را بر گلویش بگذرانیدم و وی آواز گاو می‌داد، آوازی كه از هیچ گاو نری نشنیده بودم.
نگهبانان كه در پیرامون جایگاه بودند به سوی در شتافتند و پرسیدند: [161]- «چه شد، چه شد؟» آزاد گفت: «خاموش! به پیامبر وحی می‌شود.» دیگر چیزی نگفتند و اسود نیز خاموش افتاد. آن شب تا بامداد بیدار ماندیم. در میان رای می‌زدیم كه چگونه پیروان را از كار خود آگاه كنیم. تنها سه تن از ما در آن جا بودیم:
من و پیروز و قیس. همداستان شدیم كه شعاری را كه میان خود داشتیم بانگ زنیم و یاران را بیاگاهانیم و آن گاه اذان گوییم. چون سپیده دمید، همین كار كردیم و نگهبانان گرد شدند. پس، بانگ برداشتیم كه:
- «أشهد أنّ محمّدا رسول الله و أنّ عبهلة كذّاب: گواهی می‌دهم كه محمد فرستاده خداست و عبهله [اسود] دروغگو است.» و سر اسود را به سوی آنان افكندیم.
چنین بود كه صنعا و جند [1] از چنگ اسود رهایی یافت و خدا اسلام را نیرو بخشید.
آن گاه، در این كه چه كسی كارگزار یمن شود، در میان خود همچشمین كردیم. یاران پیامبر هر یك به سوی كار و كارگزاری خویش بازگشتند و ما همسخن شدیم كه معاذ جبل پیشوای نماز باشد. آن گاه كار خود را به پیامبر (ص) نوشتیم، لیك پیكهای ما هنگامی بدان جا رسیدند كه پیامبر (ص) درگذشته بود. مرگ وی در بامداد شبی روی داده بود كه ما اسود را كشته بودیم و ابو بكر به نامه ما پاسخ داد.

نامهای دبیران پیامبر (ص)

وحی را علی بو طالب و عثمان عفّان می‌نوشته‌اند. اگر این دو حاضر نمی‌بودند، ابیّ كعب، و زید ثابت، و اگر اینان نیز نمی‌بودند دبیری وحی را دیگران می‌كرده‌اند، همچون:
عمر خطّاب، و طلحه، و خالد سعید، و یزید بو سفیان، و علاء حضرمی، و بو سلمه
______________________________
[ (1)] سرزمین یمن در اسلام، بر سه استان بزرگ تقسیم شده بود كه هر یك بر چند مخلاف (خوره یا شهرستان) بودند. سه استان اینها بودند: استان جند، استان صنعا، استان حضرموت. (معجم البلدان).
ص: 243
عبد الأشهل، و عبد الله أبی سرح، و حویطب عبد العزّی، و بو سفیان حرب، و معاویه، و عثمان و ابان پسران سعید، و حاطب عمرو، و جهیم صلت.
خالد سعید، و معاویه بو سفیان كارهای روزانه را می‌نوشتند. مغیره شعبه و حصین نمیر نامه به این و آن می‌نوشتند. هر گاه خالد و معاویه نمی‌بودند این دو به جای آن دو بودند.
عبد الله ارقم گاه نامه پیامبر (ص) را به شاهان می‌نوشت. زید بن ثابت هم وحی و هم نامه پیامبر را به شاهان می‌نوشت. وی زبان پارسی و رومی و حبشی را نكو می‌دانست. حنظلة ربیع جانشین هر دبیری از دبیران پیامبر بود كه در سر كار خود نمی‌بودند. از این رو از میان همه، دبیر [كاتب] به او می‌گفتند [162] پیامبر (ص) مهر خویش را به وی می‌سپرد. به وی گفته بود:
- «با من باش. هر چیزی را تا سه روز به من یادآوری كن.» هیچ خواسته یا كاری نبود كه سه روز بر آن بگذرد، مگر آن كه حنظله آن را به پیامبر یادآوری می‌كرد و آن كار به روز چهارم نمی‌كشید.
اما عبد الله سعد بو سرح، پس از دبیری پیامبر از اسلام برگشت. روزی كه در این باره سخن می‌گفت مردی از انصار بشنید و سوگند خورد كه وی را با شمشیر بكشد. سپس، روزی كه مكه را بگشودند، عثمان آن مرد انصاری را كه با وی به شیر خویشاوند بود، به نزد پیامبر بیاورد و گفت:
- «ای پیامبر، این عبد الله است. توبه كرده و به اسلام بازگشته است.» پیامبر روی برتافت آن مرد سوگندخورده انصاری نیز آن جا بود و شمشیر در دست داشت. عثمان باز همان سخن را گفت و پیامبر روی بگردانید. چون بار سوم گفت، پیامبر دست خویش را دراز كرد و با وی بیعت كرد و به مرد انصاری گفت:
- «درنگ كردم تا پیمانی كه بستی به جای آری.» مرد انصاری گفت:
- «پس، چرا چشمك نزدی؟» پیامبر گفت:
- «چشمك زدن پیامبر را نشاید.» [163]
ص: 245

روزگار ابو بكر

نمونه‌ای از برش و استواری رای كه از ابو بكر (رض) بود

چون پیامبر (ص) درگذشت، تازیان از دین برگشتند و آشوب همه جا را بگرفت و مردم به برگشتگان پرداختند و كار مسیلمه و طلیحه را فرو هشتند. چنان كه كار آن دو بالا گرفت و سخت شد. ویژگان و توده هر قبیله، جز قریش و ثقیف، از دین برگشته بودند. ابو بكر كه مردی نرم بود تندی پیش گرفت. لیك دور اندیشی و خردمندی را از دست نداد و با آن كه یاران بر او رای به پیكار زدند وی نپذیرفت. أسامه زید كه پیامبر او را بر سپاهی گمارده و پس از كشته شدن پدرش زید، به جای او فرستاده بود، در آن هنگام در مدینه نبود. مردم مدینه اندك بودند. طلیحه با پشتیبانی قبیله‌های اسد و غطفان و طی نیرومند شده بود.
قبیله‌ها نمایندگان‌شان را به نزد بو بكر فرستادند كه آنان بر مهتران مدینه فرود آمدند و به ایشان گفتند:
- «ما نماز می‌گزاریم، اما زكات نمی‌دهیم.» بو بكر بر رای خویش استوار ماند و گفت:
- «اگر زانوبند شتری از من باز دارند، به جنگ از ایشان بستانم.» [1] نمایندگان به سوی قبیله‌ها بازگشتند و به آنان خبر دادند كه در مدینه یاران اسلام اندك شده‌اند. آنان را به آز افكندند. خردمندی بو بكر در این بود كه پس از رفتن آن
______________________________
[ (1)] در برابر «عقال». ریسمانی كه زانوی شتر را با آن بندند. بنابر آن چه در طبری است، بر زكات دهندگان بود كه زانوبند شتر را نیز همراه شتری كه آنان را زكات می‌دادند، بدهند. (طبری 4: 1873).
ص: 246
نمایندگان، علی و زبیر و طلحه را با تنی چند بر گذرگاههای كوههای پیرامون مدینه گماشت و مردم مدینه را به مسجد خواند و به آنان گفت:
- «مردم همه از دین بگشته‌اند. نمایندگان‌شان شماره‌تان را اندك دیده‌اند. ندانیم كه بر ما شب بتازند، یا روز. نزدیكترینشان را تا رسیدن به مدینه یك فرود پیك [1] راه است.
امید داشتند كه كنار آییم و شرطی كه نهادند بپذیریم. لیك ما نپذیرفته‌ایم. شرط را هم به خودشان برگردانیده‌ایم. پس، با ساز و برگ آماده باشید.» [164] سه روز بگذشت و شبانگاه، به سوی مدینه یورش بردند و در ذی حسی نیرویی به كمك بنهادند. به گذرگاههای كوههای پیرامون مدینه رسیدند. رزمندگان اسلام بر آن گذرگاهها بودند. كسانی كه در پیرامون پاس می‌دادند رزمندگان را از نزدیك شدن آنان بیاگاهانیدند. به آنان هشدار دادند كه نزدیك نشوند. از دیگر سوی، به بو بكر پیام دادند و او را از كارشان آگاه كردند. بو بكر و آن مسجدیان بر شتر بیامدند و آنان را بتارانیدند. در پی ایشان برفتند تا به ذی حسی رسیدند. نیروی كمك كه در آن جا بود با انبان‌های پر بادی كه ریسمان به آنها بسته بودند، از روبرو پیش آمدند و انبان‌ها را با آن ریسمان‌ها، در برابر شتران می‌غلتانیدند. شتران از دیدن انبان‌ها رم كردند. چه، شتر از هیچ چیز چون انبان پر باد رم نكند. مسلمانان بر شتران رمیده راست نمی‌توانستند نشست و از مهار كردن آنها ناتوان ماندند و سرانجام شتران، سواران خود را تا مدینه ببردند، لیك هیچ كس آسیب ندید. مرتدان كار مسلمانان را سست دیدند و خبر به مردم دادند و به كندی بیامدند.
بو بكر شب را به آماده كردن خویش بگذرانید. مردم را بسیج كرد و در واپسین دمان شب با ساز و برگ به راه افتاد. هنوز سپیده ندمیده بود كه خود را با دشمن رویاروی دیدند و بی‌آن كه آوایی و جنبشی از ایشان بشنوند، شمشیر در ایشان به كار انداختند. هنوز خورشید سر نزده بود كه وادار به گریزشان كردند و بر بیشتر خواسته‌شان دست یافتند.
حبال سالارشان، كه یار طلیحه بود كشته شد، و بو بكر در پی ایشان بتاخت. این نخستین پیروزی بود. بو بكر پیش تاخت و چون به ذو القصّه رسید نعمان مقرّن را با گروهی در
______________________________
[ (1)] فرود پیك، در برابر واژه برید در متن. برید در اصل به معنی پیك یا چاپار است كه سپس بر مسافتی اطلاق شد كه پیك در میان دو فرودگاه (منزل) در می‌نوردیده است.
ص: 247
آن جا بگمارد و خود به مدینه بازگشت. چنین بود كه مشركان زبون شدند و مسلمانان با كار بو بكر (رض) سرفراز گردیدند. آن گاه بنی ذبیان و عبس از خود هر كه را كه مسلمان بود بكشتند و پیروان ایشان نیز چنین كردند. بو بكر سوگند خورد كه كشندگان آن كشتگان را و دیگران را از هر قبیله كه باشند خواهد كشت و با آنان چه‌ها خواهد كرد. بو بكر سوگند را به جای آورد و مسلمانان بر دین خود استوارتر شدند و مشركان پراكنده گشتند. زكات شتران صفوان و زبرقان و عدی به مدینه رسید و بو بكر و مسلمانان شاد شدند. این شصت روز پس از بیرون رفتن اسامه بود.
آن گاه اسامه بازگشت. بو بكر او را جانشین خویش كرد و بر مدینه بگماشت. به وی گفت كه بیاساید و یاران را آسایش دهد. آن گاه خود با كسانی كه در گذرگاهها بودند از مدینه روان شد. مسلمانان به وی گفته بودند: [165]- «تو را به خدا، خویشتن را به خطر میفكن، كه اگر آسیب بینی كار مردم آشفته شود.
اگر در مدینه بمانی، این بر دشمن سخت‌تر خواهد بود. از مردان یكی را بفرست كه اگر آسیب بیند دیگری را سالار كنی.» بو بكر گفت: «نه به خدا، می‌خواهم با شما یكسان باشم.» پس، با ساز و برگ برفت و به ذو القصّه رسید و نعمان و یارانش را همچنان در آن جا بدید. تا سرانجام در ابرق بر مردم ربذه فرود آمد و با هم بجنگیدند. آنان را بتارانید و حطیئه اسیر شد و عبسیان و بكریان بگریختند. بو بكر روزی چند در ابرق بماند و این هنگامی بود كه بر ذبیانیان و آن سرزمین چیره شده بود. وی گفته بود:
- «بر ذبیانیان روا نیست كه پای بر این سرزمین نهند كه خداوند آن را از آن ما كرده است.» مرتدان چون شكست خوردند و به اسلام بازگشتند، بنی ثعلبه و دیگران بیامدند. لیك، مسلمانان آنان را از ابرق بازداشتند. پس به مدینه آمدند و به بو بكر گفتند:
- «از سرزمین‌مان چرا بازمان می‌دارند؟» بو بكر گفت: «دروغ می‌گویید. ابرق سرزمین شما نیست.» آن گاه ربذه را سراسر، چراگاه ستوران زكات كرد و زكات فراوان برسید.
سپس، چون اسامه و سپاه وی بیاسودند و از خستگی بیرون آمدند، بو بكر یازده پرچم بست و سپاهیان را به یازده بهر كرد:
ص: 248
یك پرچم برای خالد ولید بست و او را به جنگ طلیحه خویلد فرستاد و گفت، هر گاه از كار وی بیاساید به سوی مالك نویره كه در بطاح بود رود، تا اگر در برابر او بایستد با وی نبرد كند.
یك پرچم برای عكرمه بو جهل بست و او را به جنگ مسیلمه فرستاد.
یك پرچم برای مهاجر بو امیه بست و او را به جنگ سپاهیان اسود عنسی و به كمك پارسیان یمن و یاران دیگر، در برابر قیس مكشوح فرستاد و گفت، آن گاه به سوی كنده در حضرموت رود.
یك پرچم برای خالد سعید پور عاص بست، كه از یمن آمده بود و كار خویش فرو نهاده بود [و او را به حمقتین در بلندیهای نزدیك شام فرستاد. [1]] یك پرچم برای عمرو عاص بست و او را به سوی گروههای وابسته به قضاعه و ودیعه و حارث گسیل داشت.
یك پرچم برای حذیفه محصن بست و او را به سوی مردم دبا فرستاد.
یك پرچم برای عرفجه هرثمه بست و او را به سوی مردم مهره گسیل داشت.
یك پرچم برای شرحبیل حسنه بست و او را به سوی قضاعه فرستاد.
یك پرچم برای طریفة حاجز بست و او را به سوی دو تیره سلیم و هوازن فرستاد، یك پرچم برای سوید مقرّن بست و او را به تهامه یمن گسیل داشت.
یك پرچم برای علاء حضرمی بست و او را به سوی بحرین فرستاد.
كار را در ذو القصّه ببرید و فرمان سالاران را در همان جای نوشت و هر سالار به سپاه خود پیوست. به همه مرتدان نامه نوشت و آنان را بترسانید و بهانه‌ای نگذاشت و بیم و امید داد. پیكها در پیشاپیش سپاهیان نامه‌ها را می‌بردند.
خالد به سوی طلیحه رفت و او را بشكست و سپاه او را بپراكند. طلیحه هنگامی كه پیامبر (ص) هنوز زنده بود از اسلام برگشته بود و خود را پیامبر خوانده بود. پیامبر (ص) ضرار ازور را كارگزار اسدیان كرده بود و به آنان فرموده بود تا در برابر كسانی كه از دین برگشته‌اند بپاخیزند. آنان بر طلیحه چیره شدند [166] و او را بترسانیدند. چنان كه فرمانروایی وی كاستی گرفت و چیزی نمانده بود كه بی‌جنگ دستگیرش كنند. وی را به
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری 4: 1880.
ص: 249
شمشیری برّان بزدند و شمشیر در او كارگر نیفتاد. در همین هنگام بود كه مسلمانان از مرگ پیامبر آگاه شده بودند. از این روی، كسانی گفتند:
- «شمشیر در طلیحه كارگر نیست.» چنین شد كه كار طلیحه استوار شد و شكوه مسلمانان كاستی گرفت، تا آن جا كه گفتند:
- «روزی كه خبر مرگ پیامبر (ص) به ما رسید، این، به دل ما افتاده بود.» عیینه حصن به یاری او برخاسته بود. وی در میان غطفانیان به سخن ایستاد و گفت:
- «از روزی كه پیوند ما و اسدیان بگسست، مرزهای غطفان را نمی‌شناسم. پیمانی را كه در پیش از اسلام میان ما می‌بود از نو می‌بندم و از طلیحه پیروی می‌كنم. سوگند كه اگر فرمان از پیامبری بریم كه از این دو هم پیمان باشد، در چشم من بهتر از آن است كه از پیامبری از قریش فرمان بریم.» پیامبر (ص) به تازگی در گذشته بود و طلیحه زنده بود. این بود كه با او همداستان شدند.
چون كار طلیحه استوار شد و بالا گرفت، ضرار و یاران پیامبر به هر سو بگریختند.
ضرار ازور گفت:
- «هیچ كس جز پیامبر خدا را ندیدم كه در روزهای سخت از بو بكر پردل‌تر باشد.
خبرهای بد می‌آوردیم، گویی كه به سود اوست نه به زیان او.»

[برش و خردمندی عمر در این هنگام]

از برش و خردمندی عمر (رض) كه در این هنگام از وی دیده بودند یكی آن بود كه:
عمرو عاص در عمان بود. چون پیمبر (ص) درگذشت به سوی مدینه روان شد و چون به بحرین رسید بنی تمیم و بنی عامر را همراه خویش به راه انداخت. تا سرانجام به مدینه آمد. در مدینه، قریش گرد او را بگرفتند و از كار دشمنان پرسش كردند. به آنان خبر داد كه دشمنان، از دبا تا اینجا كه به نزد شما باشم، آماده كارزارند. از آشفتگی كار اسلام و نیروی دشمنان چندان بگفت كه آنان را سست كرد، این بود كه پراكنده و گروه گروه شدند. عمر نزدیك بیامد و خواست كه بر عمرو، درود گوید. بر گروهی كه درباره گزارش عمرو، با یك دیگر سخن می‌گفتند بگذشت. عثمان و علی و طلحه و زبیر، عبد الرحمن عوف و سعد از آنان بودند. چون عمر نزدیك شد خاموش شدند.
ص: 250
عمر به آنان گفت:
- «سخن در چه می‌گویید؟» چیزی نگفتند و عمر گفت:
- «خوب می‌دانم كه درباره چه خلوت كرده‌اید؟» طلحه در خشم شد و گفت:
- «پسر خطاب! آیا از غیب خبر می‌دهی؟» [167] عمر گفت: «نه، غیب را جز خدا كس نداند. لیك گمان كنم كه گفته‌اید: از تازیان بر قریش بیمناك‌ایم و بسا كه به حكومت اسلام تن در ندهند.» گفتند: «راست می‌گویی.» عمر گفت: «مترسید، كه من بیش از آن كه از تازیان بر شما بترسم، از شما بر ایشان بیمناك‌ام. ای قریشیان، اگر شما به سوراخی خزید، تازیان در پی‌تان به سوراخ درآیند.
پس در كار ایشان، پروای خدا كنید.»

[طلیحه، پس از مرتد شدن و دعوی پیامبری به اسلام بازگشت]

اما طلیحه، چون یارانش شكست خوردند خود بگریخت و در نقع، بر كعب فرود آمد و همچنان در میان كلبیان بماند تا ابو بكر درگذشت. وی در آن جا اسلام آورد. سپس شنید كه اسدیان و غطفانیان و عامریان اسلام آورده‌اند. آن گاه، چون بو بكر در گذشت پیش عمر آمد تا با وی بیعت كند.
عمر به طلیحه گفت:
- «تو عكاشه و ثابت را كشته‌ای. به خدا سوگند كه تو را دوست نمی‌دارم.» طلیحه گفت:
- «ای امیر مؤمنان، خداوند، آن دو را به دست من گرامی داشته و مرا به دست ایشان خوار نكرده است. پس كین ایشان از چه می‌توزی؟» پس، عمر با وی بیعت كرد. آن گاه حریم به طلیحه گفت:
- «تو را از كاهنی چه مانده است؟» گفت: «یك یا دو دم آهنگران.» طلیحه، سپس به خانه كسان خویش بازگشت و در آن جا بماند. تا روزی كه به سوی
ص: 251
عراق به جنگ برون شد.

[كینی كه خالد بتوخت]

هنگامی كه بزخیان، از قبیله‌های اسد و غطفان و طیئ، به تسلیم، دست خود در دست اسلام و مسلمانان نهادند، خالد از هیچ كس نپذیرفت، نه از ایشان و نه از قبیله‌های هوازن و سلیم، مگر به یك شرط، و آن این كه، كسانی را كه به هنگام مرتد بودن، كسی را از مسلمانان در آتش بسوزانیدند یا اندام‌هاشان ببریدند پیش وی آرند. ناگزیر، آنان را بیاوردند و خالد همه را جز قرّه هبیره و تنی چند از یاران وی را كه در بند كرده بود، بكشت و كسانی را كه از سپاه اسلام اندام بریده بودند، اندام برید، یا در آتش بسوزانید، یا سنگسار كرد، یا از كوهها به زیر افكند، یا با سر به چاهها فرو انداخت. سپس بو بكر را از كاری كه با اینان كرده بود بیاگاهانید.
بو بكر در پاسخ نوشت:
- «خداوند نواخت‌های خود را بر تو افزون كناد. از خدا بپرهیز، از كسانی كه مسلمانان را كشته‌اند، بر هر كه دست‌یابی، بكش كه دیگران پند گیرند. [168] اگر از سركشان و دشمنان خدا كسی را تاكنون زنده نگاه داشته‌ای، اینك نابود ساز.» خالد یك ماه در بزاخه بماند و بالا و پایین رفت و همه جا را در جست و جوی آنان بگشت و هر كه را بیافت بسوزانید یا سنگسار كرد یا از كوه به زیر افكند.

نیرنگی از فجاءه كه به زیان او بود

فجاءه ایاس عبد یالیل، روزی نزد بو بكر آمد و به وی گفت:
- «مرا جنگ افزار ده و به هر كار یا به جنگ هر كس از بادیه‌نشینان كه می‌خواهی بفرما، تا فرمان به جای آرم.» بو بكر به وی جنگ افزار داد و فرمان خویش به وی باز گفت و پیمان در میان بسته شد.
فجاءه روان شد و در جوا فرود آمد. آن گاه نجبه بومیثا را به جنگ مسلمانان گسیل كرد و نجبه بر مسلمانانی كه در قبیله سلیم و هوازن بودند تاخت آورد. چون این خبر به ابو بكر رسید سپاه به جوا فرستاد كه با وی نبردی سخت كردند و سرانجام نجبه كشته شد و فجاءه بگریخت. لیك در پی او چندان برفتند تا در بندش كردند و به نزد بو بكر بیاوردند.
ص: 252
آن گاه در نمازگاه مدینه هیزمی بسیار نهادند و آتش برافروختند و فجاءه را بپیچیدند و در آتش بسوزانیدند.

[كشته شدن مسیلمه در بوستان مرگ [1] و نیرنگی از مجّاعه بر خالد]

از نیرنگهای گوناگون جنگ یكی آن بود كه: خالد برای نبرد با مسیلمه راهی یمامه شد و در آن جا اردو زد. مردم یمامه با مسیلمه به جنگ بیرون آمدند و دو سپاه به هم رسیدند و نبردی كردند كه تازیان چونان نبرد نكرده بودند. از یك دیگر بسیار بكشتند. تا سرانجام مسلمانان بشكستند و یاران مسیلمه به خرگاه خالد یورش آوردند. كه خالد زنش امّ تمیم را بر جای نهاد و بگریخت و آنان خرگاه خالد را با شمشیر پاره پاره كردند.
آن گاه مسلمانان نیایش كردند و از گریختگان بیزاری جستند و نبردی جانانه كردند.
تا زید خطّاب و شماری از نیكان كشته شدند و سرانجام به محكّم یمامه [2] كه مهترشان بود رسیدند. محكّم نبردی سخت كرد و سرانجام كشته شد. سپاه اسلام پیش آمد و جنگ بالا گرفت و در آن روز گاه به سود اینان و گاه به سود آنان بود. مهاجران و انصار گرم جنگیدند. و مسیلمه پایداری می‌كرد و آنان به گرداگرد او شمشیر می‌زدند. خالد همین كه كار را چنین دید دانست كه جنگ جز به كشتن مسیلمه باز نایستد. حنیفیان كشته شدن یاران خود را به هیچ نمی‌گرفتند. [169] به میدان آمد و در برابر صف مسیلمه بایستاد و هماورد خواست. در نسب خویش گفت:
- «منم پور ولید، منم پور عامر و زید.» هر كه به جنگ وی می‌آمد خرد و نابودش می‌كرد. سپاه اسلام چون آسیاب به گرد او می‌گشت و دشمنان را در هم می‌شكست. خالد به مسیلمه نزدیك شد و با آواز بلند بر او بانگ زد، باشد كه راهی برای فریب دادن وی بیابد. خالد خوب می‌دانست كه جنگ جز به نابودی مسیلمه پایان نخواهد گرفت. مسیلمه پاسخ داد و خالد چیزهایی پیش كشید كه
______________________________
[ (1)] در برابر حدیقة الموت. بوستانی بود از آن مسیلمه دروغگو كه خود، آن را حدیقة الرحمن (بوستان خدا) می‌نامید سپس چون در همین بوستان كشته شد نام آن را به حدیقة الموت (بوستان مرگ) برگردانیدند.
(معجم البلدان.)
[ (2)] محكّم یمامه كه همان محكّم بن طفیل است. (طبری 4: 1943).
ص: 253
می‌پنداشت خوشایند مسیلمه است.
خالد به مسیلمه گفت:
- «اگر داد را بپذیریم چه دادی به ما دهی؟» مسیلمه هر گاه می‌خواست پاسخی به خالد دهد روی بر می‌گردانید و از همزادش پرسش می‌كرد كه چه گویم. همزاد از پذیرفتن پیشنهاد خالد بازش می‌داشت! یك بار كه روی برگردانیده بود خالد بر او یورش برد، چنان كه مسیلمه به ستوه آمد و بگریخت و با گریختن‌اش یاران همگی از پهنه رزم بگریختند. پس، خالد یاران خویش را دلیر كرد و به آنان گفت:
- «بگیریدشان، رهاشان مكنید.» آنان به بوستان مرگ گریخته بودند. پس، مسلمانان به آن بوستان یورش بردند و ده هزار تن از ایشان را كشتند. مسیلمه نیز به دست وحشی و با كمك مردی از انصار كشته شد. خالد، پیش از این نبرد، مجّاعه را با چند تن از یاران‌اش كه با گروهی به جنگ بیرون آمده بودند گرفته بود و در بند داشته بود. خالد گمان كرده بود كه به پیشواز و كمك وی آمده‌اند. لیك چون از ایشان پرسش كرد به وی راست گفتند. اگر از كار او آگاه بودند می‌گفتند كه به پیشواز تو آمده‌ایم و جان به در می‌بردند. این بود كه خالد همه را به شمشیر سپرد. جز مجّاعه را كه زنده نگاه داشت تا روزی از او سود جوید. خالد چون از كشته شدن مسیلمه آگاه شد و بیاسود گفت تا مجّاعه را بیاورند. پای او همچنان در بند بود. بیاوردند تا مسیلمه را از میان كشتگان بشناسد و به خالد نشان دهد. كشتگان را یكی یكی نام می‌برد تا به محكّم یمامه رسید. مردی خوش رو و زیبا بود. خالد چون بدیدش از مجّاعه پرسید:
- «رهبرتان این است؟» مجّاعه گفت: «نه به خدا، كه این مرد بهتر و برتر از مسیلمه است. این محكّم یمامه است.» از آن جا بگذشتند. كشتگان را بازدید می‌كردند. این بار چشم‌شان به مردكی زردنبو افتاد كه بینی‌اش از میان فرو رفته، و از نوك، بر آمده بود.
مجّاعه گفت: «هماوردتان این است. از وی بیاسوده‌اید.» خالد گفت: «هر چه با شما كرده همو كرده است.»
ص: 254
مجّاعه گفت: «آری، چنین است. لیك كسانی كه با تو جنگیده‌اند پیشتازان سپاه بوده‌اند. دژها هنوز پر از مردان جنگ آور است. بیا تا از سوی ایشان با تو پیمان آشتی بندم.» این سخن را به مردی گفت كه جنگ فرسوده‌اش كرده بود و شماری از یاران نژاده‌اش كشته شده بودند، به كسی كه دیگر خسته بود [170] و آرامش و آشتی را دوست می‌داشت.
خالد گفت: «پذیرفتم. صلح كنیم.» بر سر زر و سیم و ساز و برگ و نیمی از اسیران با وی صلح كرد.
سپس، مجّاعه گفت:
- «پس، من پیش مردم خود می‌روم كه از كار خود آگاه‌شان كنم.» خالد گفت: «برو.» مجّاعه به سوی آن دژها رفت، دژهایی كه جز زنان و كودكان و پیران ناتوان كسی در آنها نبود. به زنان گفت:
- «جامه رزم بر تن كنید و بر بالای دژها بایستید و موی‌ها افشان كنید.» سپس به سوی خالد بازگشت و به وی گفت:
- «پیمانی را كه با تو بسته‌ام نپذیرفته‌اند. چاریك اسیران را شرط كنیم. باشد كه بر آنان فشار آرم و بپذیرند.» خالد گفت: «پذیرفتم.» و مجّاعه را راهی كرد و به وی گفت:
- «تا سه روز مختارید. پس از سه روز اگر كار را پایان ندهید و نپذیرید، به جنگ‌تان برخیزم و دیگر شرطی جز نابودی‌تان نخواهم پذیرفت.» خالد هر گاه به آن دژها می‌نگریست آنها را آگنده از سلاح و سیاهی می‌دید. مردان جنگی‌شان می‌پنداشت و جز زنان نبودند.
مجّاعه بار دیگر به نزد كسان خود رفت و به ایشان گفت:
- «این بار بپذیرید.» و به نزد خالد بازگشت و گفت:
- «چه دشوار، سرانجام پذیرفته‌اند. پیمان آشتی را بنویس.»
ص: 255
و خالد چنین نوشت:
- «این پیمانی است كه خالد ولید با مجّاعه پور مرارهه و كه و كه .. بسته و با آنها بر زر و سیم و چاریك اسیران و سلاح و ستور و بوستانی از هر ده و یك كشتزار سازش كرده است. بدین شرط كه اسلام آورید. اینك زینهار خدا و زینهار خالد بن ولید و زینهار بو بكر جانشین فرستاده خدا (ص) و زینهار مسلمانان شما راست، و ما آن را پاس خواهیم داشت.» خالد چون از جنگ بیاسود و پیمان صلح بست دژها را بگشودند. ناگهان دیدند كه جز زن و كودك كسی در آن نبوده است. به مجّاعه گفت:
- «وای بر تو، به من نیرنگ زدی!» [171] مجّاعه گفت: «اینان مردم من‌اند. كاری جز این نمی‌توانستم كرد.»

[آنگاه خالد به سوی پارسیان در عراق رفت]

خالد هنگامی كه از این جنگ بیاسود، به فرمان بو بكر به عراق رفت داستان او با پارسیان آن بود كه بود. در آن جنگها با همه بزرگی و سختی‌شان جای نیرنگی یا تدبیری كه آزمونی از آن برگیریم، جز اندكی، نیافته‌ام، كه بیشتر آن، تلاش آن مردم و یاری خدا و كوشش سپاه اسلام بود. از آن بود كه خدا پارسیان را به خود وانهاده بود، كه روزگارشان به سر رسیده بود و فرمان‌روایی‌شان پایان گرفته بود. در آغاز كتاب شرط كرده‌ایم كه تنها گزارش‌هایی را بیاوریم كه در آن تدبیری سودمند برای آینده باشد، یا نیرنگی كه در جنگی زده‌اند و مانند آن. تا كسانی كه روزی به چنان كارهایی دست می‌یازند از آن پند گیرند و ادب بیاموزند. از این رو، این جنگها را فرو نهاده‌ایم. لیك، چكیده رویدادهایی را كه اندك سودی در آن باشد خواهیم آورد. از همین‌رو، بسیاری از جنگها و نبردهای پیامبر (ص) را نیاورده‌ایم. چه، همه‌شان به كارسازی و یاری خدا بود و از آن بود كه خداوند یاری خویش را از دشمنان خود بازداشته بوده است. در چنین رویدادها آزمونی نباشد و از آن نیرنگی نمی‌توان آموخت و تدبیری كه از بشر باشد در آن نتوان یافت. [1]
______________________________
[ (1)] مشكویه، روشی را كه در نوشتن تاریخ‌اش برگزیده است، در این جا، بار دیگر یادآوری می‌كند.
ص: 256

از رای‌های استوار یكی آن بود كه خالد در شام زد

چنان بود كه خالد سواد را كه در میان او و دجله بود بگشوده بود و سراسر باختر دجله را با نبردهایی بی‌شمار و جنگهایی بزرگ بگرفته بود. پارسیان از كار كشورداری سرگرم مانده بودند. زیرا اردشیر پور شیرویه مرده بود و بزرگان پارس و خاندان خسرو نابود شده بودند، چه به دست شیرویه، چه با جنگهایی كه هم خالد با مهتران پارس كرده بود.
بو بكر كه از سوی پارس بیاسوده بود، اندیشه‌ای جز شام نداشت. به خالد فرموده بود كه به دل پارس پیش نتازد. زیرا زینستان‌های [1] پارس در پشت سپاه اسلام بود و بیم از آن داشت كه ایرانیان از پشت بر آنان بتازند. از آن سوی، مسلمانان در شام، از بسیاری سپاه روم به نابودی نزدیك بودند. چنین بود كه بو بكر در فرمانی به خالد نوشت كه كار سپاه را به جانشین بسپرد و خویشتن با یارانی پرشمار، به برادران خود در شام بپیوندد. بو بكر چون در اندیشه شام افتاد، به عمرو عاص و ولید عقبه كه بر كار صدقات [2] بودند نامه نوشت. عمرو بر صدقات قبیله هذیم و عذره و وابستگانشان كارگزاری می‌كرد. اما ولید تنها نیمی از صدقات قبیله قضاعه را به دست داشت. بو بكر در نامه خود از نیكی كار جهاد بگفت و آن دو را میان جهاد كردن یا كارگزاری آن صدقات آزاد گذاشت. پاسخ نوشتند كه جهاد را بیشتر می‌خواهند. بو بكر در نامه دیگر نوشت پس برای خود جانشینی برگزینند. بو بكر، همچنین، همه كسانی را كه در دسترس او بودند بخواند و عمرو را با آنان نیرو بخشید و فرمانده فلسطین كرد [172] و راهی را نام برد و گفت از همان راه برود. كار اردن را به ولید سپرد و برخی از كسانی را كه در نزد خود گرد داشت به وی داد.
یزید بو سفیان را نیز بخواند و بر سپاهی گران از مردمی كه دعوت جنگ را پذیرفته بودند، سالار كرد، كه كسانی چون سهیل بن عمرو در آن سپاه بودند. بو عبیده را نیز با سپاهی، فرمانده حمص كرد. خالد، پیش از این، سعید بن عاص را به تیماء فرستاده به وی فرموده بود كه در آن جا بماند و فراتر نرود. گفته بود كه مردم پیرامون را به یاری بخواند و از آنان نیرو گیرد تا سپاهیان برسند. كار دمشق را به یزید بو سفیان، و اردن را به شرحبیل بن
______________________________
[ (1)] در متن: مسالح. مفرد آن مسلحه (زینستان) است: جایی كه سپاهی با ساز و برگ آماده می‌ماند تا دشمن را در همه هنگام بپاید و از مرزها پاسداری كند.
[ (2)] زكاتی كه از شتران و گوسپندان و .. می‌گرفته‌اند.
ص: 257
حسنه سپرد. و لشكرها كه بیست و هفت هزار كس بودند با چهار سالار خود به پیرامون شام رسیدند. بو بكر معاویه و شرحبیل را به سه هزار سپاهی سالار كرده بود. عكرمه بو جهل با شش هزار سپاهی پشتیبان ایشان بودند. بو عبیده در روم بود و از دست رومیان كه نیرومندتر بودند در بیم و اندوه بود. به بو بكر نامه نوشت و از وی كمك خواست. بو بكر خالد را با ده هزار سپاهی از عراق به كمك او فرستاد. پس چهل و شش هزار شدند. هر سپاهی سالاری جداگانه داشت و در كنار هم از یك دیگر پشتیبانی می‌كردند. سالارشان یك تن نبود، تا آن كه خالد از عراق به آنان پیوست.
چون خالد به شام رسید سپاه روم را بس گران دید. از بیگانگانی كه در میان تازیان می‌زیستند و از ترسایان تازی و از مرزداران زینستان‌های پارسی، از همه یاری جسته بودند. شماره‌شان دویست هزار بود كه همگی سینه‌ای پركین داشتند و هماهنگ و پرتوان می‌جنگیدند. لشكرهای اسلام را دید كه هر یك به فرمان سالاری می‌جنگند. از یك دیگر پشتیبانی كنند و لیك یكپارچه نیستند.
پس، به سپهسالاران گفت:
- «سپهسالاران، آیا می‌پذیرید تا همان كنیم كه خدا دین را بدان نیرو بخشد و شما از آن هیچ كاستی یا بدی نبینید؟» سالاران گفتند: «بگو تا چیست؟» خالد گفت:
- «امروز، روزی از روزهای خداست. نسزد كه در آن بر خود ببالیم، یا خود سری كنیم. در این جهاد پندارتان را پاك كنید. با كارتان خدا را بجویید. چه، این روزی است كه روزهایی دیگر در پی دارد. با دشمنی كه كارش بر سامان سپاهداری و آمادگی رزمی است، هرگز با فرماندهی چندگانه و پراكنده نبرد مكنید. كه این نه درست است و نه روا.
كسی كه در پشت شماست اگر از كارتان آگاه شود، شما را از آن باز خواهد داشت. در چیزی كه در آن دستوری ندارید چنان كنید كه پندارید رای رهبرتان همان است و همان را دوست می‌دارد.» سالاران به خالد گفتند: «بگو، تا رای چیست؟» خالد گفت: [173]- «ابو بكر، هنگامی كه ما را به این سوی فرستاد هرگز گمان نمی‌كرد كه ناهمدل و در
ص: 258
فرماندهی پراكنده خواهیم بود. اگر می‌دانست كه در این جا چه می‌گذرد شما را به یك سالار می‌سپرد. كاری كه شما می‌كنید از همه آسیب‌هایی كه به مسلمانان رسیده بر ایشان سخت‌تر است و مشركان را از هر كمكی سودمندتر. دانسته‌ام كه دنیا در میان شما جدایی افكنده است. خدا را، دین خویش را فرو مگذارید. هر مردی را سرزمینی داده‌اند. اگر به فرمان سالاری از سالاران سپاهها درآید، چیزی از وی كم نشود. یا اگر سالاران همه از او فرمان برند چیزی بر او افزون نگردد. اگر یكی از سالاران را فرمانده خویش كنید، نه در نزد خدا و نه در نزد بو بكر، مایه كاستی‌تان نشود. بیایید. دشمنان آماده شده‌اند و این روزی است كه روزها در پی دارد. اگر امروز آنان را به سنگرهاشان پس زنیم، همچنان‌شان پس خواهیم راند. لیك اگر امروز ما را بشكنند، دیگر روی رستگاری و پیروزی نبینیم. بیایید. فرماندهی را روز روز كنیم، هر روز یكی‌مان فرمان دهد. تا سرانجام همه‌مان فرمانده شویم. بگذارید، امروز، من فرمانده شما باشم.» پس، خالد را سالار و فرمانده خویش كردند و چنین می‌پنداشتند كه نبردهاشان چنان است كه پیش از آمدن خالد بوده است و كار به درازا خواهد كشید و سرانجام، فرماندهی و سالاری به همه خواهد رسید.
رومیان با آرایشی كه از آن بهتر نبود و سپاه اسلام هرگز چونان ندیده بود، بیرون آمدند. خالد نیز با آرایشی بیرون شد كه تازیان چنان آرایش را به یاد نداشتند. خالد چون از فزونی سپاهیان روم آگاه شد گفت:
- «هیچ آرایشی، چون آرایش هنگ هنگ [1]، در چشم دشمن گران و پرشمار نیاید.» پس قلب سپاه را بر چندین هنگ كرد و بو عبیده را بر آن نهاد. و جناح راست را نیز بر چندین هنگ كرد و به عمرو عاص سپرد، جناح چپ را بر چندین هنگ كرد و به یزید بو سفیان داد، چنان كه سرانجام، سی و شش هنگ آراسته بود. در آن سپاه، هزار مرد از یاران پیامبر بودند كه صد تن ایشان در جنگ بدر نیز جنگیده بودند. بو سفیان از این سو به آن سو می‌رفت و سپاهیان را به جنگ دلیر می‌كرد.
آن گاه، یكی به خالد گفت:
______________________________
[ (1)] در متن: كرادیس. جمع كردوس: (یونانی‌Koortis كه به معنی كتیبه است- دهخدا): پاره لشكر. گروه.
فوج و ..
ص: 259
- «سپاه اسلام چه اندك‌اند و رومیان چه بسیارند!» خالد گفت:
- «مسلمانان چه بسیارند و رومیان چه اندك. سپاه اگر یاری كند، بسیار است و اگر سستی ورزد اندك است. كم و بیشی به شماره مردان نیست. به خدا سوگند، كاش، پای اسب سرخم رنجور نبود و آنان در شماره دو چندان می‌بودند.» نعل و سم اسب خالد از تاختن و رفتن ساییده شده بود.
آن گاه، جنگ را درگیرانید. سپاهیان از دو سو با هم درآمیختند و سواران در پی یك دیگر می‌تاختند. در گیر و دار جنگ بودند كه پیك از مدینه رسید. [174] سپاهیان گرد او را گرفتند و پرسش می‌كردند. پیك از خوشی می‌گفت و از كمكهایی كه خواهد رسید.
لیك خبر مرگ بو بكر و فرمان سپهسالاری بو عبیده را آورده بوده است. وی را به نزد خالد بردند و خبر را به راز، چنان كه كس نشنود با وی بگزارد و به وی گفت كه به سپاهیان چه گفته است.
خالد گفت:
- «خوب كردی. همین جا بمان.» خالد نامه را بگرفت و در تیردان خود نهاد. بیم از آن داشت كه اگر راز را فاش كند سپاهها دوباره هر یك سر خویش گیرند و پراكنده شوند. پس در جنگ بكوشید. چندان كه سپاهیان، نماز پیشین و پسین [1] را به اشاره بگزاردند و رومیان درماندند. خالد تا قلب سپاه روم پیش رفته بود، چنان كه به میانه سواران و پیادگان رومی رسیده بود. آوردگاهی كه برگزیده بودند برای تاختن پرگستره بود، لیك گریزگاه آن تنگ بود. سواران رومی همین كه راه گریزی یافتند گریختند و پیادگان را در میدان بر جای نهادند. سواران خالد در آن پهن دشت بر پیادگان بتاختند و سخت گرفتند. مسلمانان همین كه رومیان را رو به گریز دیدند راهشان را گشودند و در تنگناشان ننهادند. چنان كه رفتند و پراكنده شدند.
سپس، خالد و سپاه اسلام بر پیادگان یورش بردند و آنان را بكشتند و بتارانیدند. گویی بر سرشان دیوار فرو ریخته بود. به سنگرهاشان رفتند و خالد نیز در پی‌شان برفت و بر
______________________________
[ (1)] پیشین و پسین: ظهر و عصر
ص: 260
سرشان فرود آمد. ناگزیر رو به درّه واقوصه نهادند چنان كه همه، از همبسته و آزاد [1] در آن فرو افتادند. از همبستگان هر كه برای نبرد پایداری می‌كرد، آن كه آز داشت، به درّه‌اش فرو می‌افكند. یك تن، ده تن را فرو می‌انداخت و كس را یارای وی نبود. هر گاه دو تن می‌افتادند دیگران ناتوان‌تر می‌بودند. چنین بود كه یك صد و بیست هزار كس به درّه واقوصه فرو افتادند، كه هشتاد هزارشان همبسته و چهل هزار دیگر آزاد بودند. اینان جز آنان بودند كه در رزمگاه، از سوار و پیاده، كشته شده بودند. چون چنین شد، برادر قیصر روم و تنی چند از نژادگان روم برنس‌ها [2] بر تن كردند [و بنشستند. [3]]. گفتند:
- «اینك كه روز شادی نتوانیم دید و ترسایی را یاری نتوانیم كرد روز بد را خوش نمی‌داریم.» و در همان جامه كشته شدند.
عكرمه ابو جهل در یكی از تاخت‌های رومیان، از اسب به زیر آمد و گفت:
- «در همه جنگها، در دفاع از پیمبر (ص) شمشیر زدم و اینك بگریزم؟» سپس بانگ برداشت:
- «چه كسی با من پیمان مرگ می‌بندد؟» [175] ضرار ازور با چهار صد تن از سواران و سران با وی پیمان مرگ بست. در برابر خرگاه خالد چندان جنگیدند كه همگی سخت زخم خوردند و به خاك افتادند. جز برخی‌شان كه زخم‌شان بهبود یافت و ضرار یكی از ایشان بود. در آن روز زنان نیز جنگیدند. جویریه دختر بو سفیان كه همرزم شوی خویش بود، نبردی سخت كرد و زخم خورد. اشتر نیز در این نبرد كه نبرد یرموك [4] بود، جنگید و آزمایشی نكو داد.
خالد، آن گاه كه از جنگ رومیان بیاسود، یاران را از مرگ بو بكر بیاگاهانید و گفت:
- «سپاس خدای را كه برای ابو بكر مرگ خواست و من او را از عمر بیشتر
______________________________
[ (1)] همبسته و آزاد، در برابر «مقترن» و «مطلق» كه در متن آمده است.
[ (2)] برنس: جامه‌ای است مانند بارانی كه كلاه را با خود دارد.
[ (3)] افزوده از طبری: 4: 2099.
[ (4)] یرموك (یونانی‌Hiermox ( نام رودی است در نزدیكی شام كه از بلندیهای حوران سرچشمه می‌گیرد و به رود اردن می‌پیوندد و سپس به دریاچه طبریه می‌ریزد. نخستین جنگ اسلامیان و رومیان در آنجا روی داد كه به شكست رومیان انجامید و آغاز پیشرفت اسلام در سرزمین‌های روم شد. (معین، اعلام).
ص: 261
می‌خواستم. سپاس خدای را كه عمر را بر ما فرمانروا كرد و مرا در فرمان او بداشت و من او را بیشتر از ابو بكر ناخوش می‌داشتم.» سرانجام، هراكلیوس كه در نزدیكی حمص بود، از شكست سپاه روم و كشته شدن برادرش و سالاران روم و بیشتر سواران و پیادگان سپاه خویش آگاه شد و از آن جا بكوچید و سپس، ابو عبیده به جای خالد، سردار سپاه اسلام شد.

[كاری شگفت از خالد]

از كارهای شگفتی كه خالد در این سفر كرده بود، همین سفر كه از عراق به كمك ابو عبیدة در برابر رومیان رفته بود، این بود كه: رومیان، آن گاه كه خالد سعید عاص را شكست دادند و پسرش را كشتند و لشكرش را نابود كردند، در یرموك گرد شدند، با خود گفتند:
- «سوگند، كه ابو بكر و تازیان را هم با خودشان چنان سرگرم كنیم كه در اندیشه رخنه كردن به سرزمین‌مان برنیایند.» آن گاه در درّه واقوصه، با برتری فرود آمدند.
چون این سخن به گوش ابو بكر رسید، گفت:
- «وسوسه‌های شیطانی رومیان را با خالد بن ولید از یادشان خواهم برد.» پس به خالد بن ولید نوشت:
- «راهی شو، تا در یرموك به سپاه اسلام بپیوندی، كه از رومیان در اندوه و رنج‌اند.
سپاهیان را تاكنون به اندوه نیفكنده‌ای و كسی چون تو، اندوه از سپاهیان نبرده است.
پندار نیك و این بهره‌مندی، بر تو گوارا باد. كار را به پایان بر، كه خدا یارت باد. هرگز خودپسندی را به دل راه مده كه زیان بینی و وامانی. بپرهیز از آن كه به كارت بنازی كه پاس، هم خدا بر ما نهد و پاداش هم او دهد. مثنّی بن حارثه را در عراق جانشین خویش كن و هر گاه خداوند شام را به روی سپاه اسلام بگشود، به عراق بازگرد و دنباله كار خویش گیر.» پس، خالد پرسید: «از چه راهی روم كه از پشت سپاه روم درآیم.» راهنمایان و كاردانان را گرد كرد. همگی گفتند: [176]- «راهی نمی‌شناسیم، جز یك راه كه تاب گذر سپاه ندارد. تكروان و برخی سواران از
ص: 262
آن می‌گذرند.» خالد را از این كه سپاه اسلام را به خطر افكند، بازداشتند.
خالد بر آن شد كه از همین راه رود. لیك یاری او را كس نپذیرفت، جز رافع عمیره كه هر چند سخت بیمناك بود همراهی وی را بپذیرفت.
آن گاه خالد به سخن ایستاد و به آنان گفت:
- «از راه راست مگرایید و باورتان سست نشود. بدانید كه روزی را هم در خور پندار دهند و پاداش را هم در خور كرداری كه در نزد خدا پس‌انداز كنیم.» پس تنی چند یاری وی را پذیرفتند. به وی گفتند:
- «تو مردی باشی كه كارها بر تو هموار است. پس، هر چه خواهی همان كن.» با وی همداستان شدند و نیت كردند كه كار را برای خدا كنند و مزد از او خواهند.» سپس رافع به آنان گفت:
- «برای بیابانی كه در آن تا پنج روز به آب نرسید آب بردارید و در راه فقط لب به آب زنید.» پس، سرداران، شتران سالخورده و پیر را چندان كه نیاز بود، تشنه نگاه داشتند.
سپس، به آنها آب دادند و پیاپی بنوشانیدندشان و آن گاه گوشها و دهان‌هاشان را ببستند و از پس آزادشان نهادند. [1] آن گاه، در قراقر بر اسبان نشستند و از راه بیابان به سوی سوی كه در سوی دیگر بیابان بود و به شام می‌رسید، راهی شدند. چون یك روز برفتند، ده شتر از آن شتران را شكم بدریدند و آبی را كه در شكمبه داشتند، با شیری كه بود، در هم بیامیختند و به اسبان نوشانیدند. خود نیز لبی از آن تر كردند. تا چهار روز كارشان همین بود و چون در سوی فرود آمدند و از آسیب آفتاب بیمناك شدند، خالد به رافع بانگ زد،- «رافع، تازه چه داری؟» رافع گفت: «خبر خوش. تشنگی سرآمده است. به آب رسیده‌اید.» به آنان دل می‌داد كه از پای نیفتند. هر چند خود نیز سرگردان بود. چشم‌اش به هم
______________________________
[ (1)] در اصل: و خلّوا أدبارها. معنی به درستی روشن نیست. علاوه بر معنی «تخلیه» ممكن است از ریشه «الخلی» باشد كه به معنی علف و سبزه است. در دبر شتر، علف به چه كار می‌آمد؟ آیا آن را نیز با علف بسته بودند! (به قرینه كارهای دیگری كه با شتران كردند.) در طبری و لسان العرب و مراجع دیگر توضیحی نیافتم.
ص: 263
خورده بود و آسیب دیده بود.
سپس گفت: «ای مردم به آن دو نشانه بنگرید كه به پستان می‌مانند.» پیش آنها رفتند و گفتند: «دو نشانه راه‌اند.» بر آن دو بایستاد و گفت: «به چپ و راست روید تا خاربنی بیابید كه به مرد نشسته می‌ماند.» گفتند: «چیزی نمی‌بینیم.» گفت: «دریغا، نابود شده‌اید و من نیز با شما نابود شده‌ام. می‌گویم كه بنگرید.» خوب نگریستند و ریشه خاربنی دیدند. گفتند:
- «ریشه‌ای است. درختی نمی‌بینیم.» گفت: «هر جا را كه خود می‌خواهید بكنید.» [177] كندوكاو كردند. نخست به نمی و سپس به آبكی و سرانجام به آبی فراوان و گوارا رسیدند. رافع رو به خالد گفت:
- «سردار، از سی سال پیش تاكنون چنین آبی ندیده‌ام. تنها یكبار دیدم و آن هنگامی بود كه كودك بودم و همراه پدرم بودم.» آن گاه خالد از سوی به آبگاه مضیّح بهراء [1] گرایید. مردم آن جا سرگرم و بی‌خبر بودند. به گرد پیاله‌ای بزرگ به میخواری نشسته بودند و خنیاگرشان چنین می‌خواند:
هان، پیش از رسیدن لشكر بو بكر به من می‌دهید.
بسا كه مرگ نزدیك است و ما نمی‌دانیم.
گمان برم كه سواران اسلام و خالد، شبانگاه، پیش از سپیده دم، از بشر [2] سر رسند.
آیا، پیش از آن كه بجنگید، و پیش از آن كه دوشیزگان رسیده از پرده‌ها برون افتند؟
از این جا نمی‌توانید كوچید؟
______________________________
[ (1)] مضیّح بهراء: آبگاهی است در شام.
[ (2)] بشر: نام جایی است.
ص: 264
گویند كه در آن یورش خنیاگرشان كشته شد و خون وی در همان پیاله بریخت و سراینده مسلمانان چنین سرود:
خدا چه چشمانی به رافع داده است! ببین، كه ره به كجاها برده است.
از قراقر تا سوی، از بیابانهایی گذشته، كه از آب تا آب آن پنج روز رفتن می‌باید. [1] به هنگام گذشتن، به حال سپاهیان بگریست.
هیچ كس را نمی‌شناسم كه پیش از تو، ای رافع، از آن گذر كرده باشد.
خالد چون به سوی رسید بر مردم‌اش بتاخت. این هنگامی بود. كه مرزهای عراق و روم و نیز سپاهیان روم را پشت سر نهاده بود و در میانه آن سپاه و یرموك بود و راه را بر آنان بسته بود. تا سرانجام به دمشق و آن گاه به مرج الصفر [2] رسید و با غسّانیان كه از حارث ایهم فرمان می‌بردند، در آن جا نبرد كرد و لشكرش را و خانگیانشان را برانداخت و پنج یك غنیمت را برای بو بكر فرستاد. آن گاه پیش تاخت تا به آبهای بصری رسید. این نخستین شهر شام بود كه خالد با سپاه عراق گشوده بود. سپس از آن جا برون شد و با ده هزار سپاهی در واقوصه به مسلمانان پیوست.

[سخن از سپهسالار لشكر روم]

دو لشكر چون به یك دیگر رسیدند، قیقلار [3] برادر قیصر روم كه سالار سپاه رومیان بود مردی تازی از قبیله قضاعه را به سوی سپاه اسلام گسیل كرد. به وی گفت:
______________________________
[ (1)] این سطر با نیمی از سطر بالا ترجمه كلمه خمس در متن شعر است. خمس بر وزن حرص بیابان خشكی را گویند كه از یك آب تا آب دیگرش پنج روز راه است.
[ (2)] مرج الصفّر: جایی در پیرامون دمشق. (مراصد الاطلاع).
[ (3)] در طبری (4: 2125): قبقلار.
ص: 265
- «در میانه آنان رو، و یك شبانه‌روز در میان ایشان بمان. آن گاه باز گرد و خبر به نزد من آر.» مرد تازی كه سپاه اسلام با وی بیگانه نبودند بیامد و در میان مسلمانان بماند و آن گاه به نزد قیقلار بازگشت. قیقلار از وی پرسید: [178]- «چه خبر؟ آنان چگونه‌اند؟» مرد گفت: «در شب وارسته‌اند و در روز سواركار. اگر پسر پادشاهان دزدی كند دستش ببرند و اگر زنا كند سنگسارش كنند تا حد را برپا دارند.» قیقلار گفت: «اگر راست گفته باشی، زیر زمین آسان‌تر كه بر روی زمین باشی و با آنان نبرد كنی.»

[مثنّی و پارسیان پس از خالد بن ولید]

داستان مثنّی بن حارثه، پس از خالد بن ولید آن بود كه: پارسیان، به گرد شهر براز پور اردشیر پور شهریار پور پرویز كه در میسان‌اش یافته بودند گرد آمدند و شهر براز سپاهی گران را به سرداری هرمز كه جادویه‌اش [1] می‌نامند با ده هزار سپاهی و پیل، به آهنگ مثنی گسیل كرد. زینستان‌ها آمدن او را گزارش كرده بودند. مثنّی از حیره بیرون آمد و زینستان‌ها را از آن خویش كرد.
شهر براز به مثنی نوشت:
- «سپاهی از وحشیان روستایی را كه مرغ‌بان و خوك‌چران‌اند، به جنگ تو فرستاده‌ام. من جز با آنان، با تو نبرد نكنم.» مثنّی پاسخ داد:
- «از مثنّی به شهر براز. كار تو از دو حال بیرون نباشد: یا سركشی كنی كه این به سود ما و به زیان توست، یا دروغ می‌گویی. رسواترین و بدفرجام‌ترین كسان به نزد خدا و مردم، پادشاهان‌اند. اما آن چه به رای دریابیم این است كه شما به این كار ناگزیر شده‌اید. سپاس خدای را كه نیرنگ‌تان را هم به مرغ‌بانان و خوك‌چرانان بازگردانیده است.»
______________________________
[ (1)] در متن: جادویه با ذال نقطه‌دار.
ص: 266
پارسیان چون از نامه وی آگاه شدند دلتنگ گردیدند و گفتند:
- «شهر براز آن چه بیند از پستی نسب است.» به وی گفتند:
- «دشمن را با نامه‌ای كه به وی نوشتی بر ما گستاخ كرده‌ای، هر گاه به كسان نامه نویسی از رایزنان رای خواه!» دو سپاه از دو سوی، در بابل به هم رسیدند و در عدوة الصراة پایین نبردی سخت كردند. در آن نبرد مثنّی و شماری از سپاه وی، به جان پیل افتادند. چه، رده‌های سپاه را بر هم می‌زد و گروههای رزم را می‌پراكند. سرانجام به جای مرگش زخمی زدند و او را كشتند و پارسیان را تارانیدند. مسلمانان به دنبال‌شان تاختند و آنان را از زینستان‌هاشان بگذرانیدند. در پی‌شان چندان برفتند تا به تیسپون رسیدند.
شهر براز به هنگام شكست هرمز جادویه بمرد و پارسیان [179] گروه گروه شدند و از ابو بكر نیز كه بیمار بود خبری و دستوری به سپاه اسلام نرسید. از همین روی، مثنّی خود به سوی ابو بكر رفت تا كار سپاه اسلام را بر او بگزارد و از وی بار خواهد تا از مرتدانی كه به اسلام برگشته‌اند، در جنگ كمك گیرد، (ابو بكر از این كار بازداشته بود) و به وی بگوید كه اینان درنگ با پارسیان و كمك كردن به مهاجران، از همه كوشاتر بودند. پس به مدینه آمد و بشیر بن خصاصیه را به جای خود بر سپاه گمارد. ابو بكر بیمار بود، همان بیماری كه بدان درگذشته بود. كار خویش بگفت و ابو بكر، عمر را كه خلافت به نام وی كرده بود، پیش خواند و به وی گفت:
- «ای عمر، بشنو تا چه می‌گویم و به كار گیر. گمان كنم كه من همین امروز بمیرم، (آن روز، روز دوشنبه بود) اگر بمیرم، پیش از آن كه شب درآید، مردم را به یاری مثنّی بخوان و هیچ مصیبتی، هر چند بزرگ، نباید كه شما را از دین‌تان و از گفته‌های خدا باز دارد. دیده‌ای كه به هنگام درگذشت پیمبر (ص) كه مردم چنان مصیبتی هرگز ندیده بودند، چه كرده‌ام. به خدا سوگند كه اگر در كار خدا سستی می‌كردم در می‌ماندیم و مدینه در آتش می‌سوخت. اگر خدا فرماندهان ما را پیروزی دهد، یاران خالد را به عراق بازگردان. چه آنان مردم عراق و فرمانروای مرز و بوم آن‌اند و بر آنان دلیر و گستاخ باشند.» شب شد، ابو بكر درگذشت و عمر مردم را به همراهی مثنی بخواند.
ص: 267
عمر گفت:
- «پنداری كه بو بكر می‌دانست كه من سپهسالاری خالد را خوش نمی‌دارم كه گفته است یاران خالد را به عراق بازگردانم و از خالد نام نبرده است.» ایرانیان، در پایان خلافت بو بكر و آغاز خلافت عمر و بازگشت مثنی و ابو عبید [1] به عراق، از بیرون راندن سپاه اسلام از سواد، با خود سرگرم مانده بودند. بیشتر سپاه عراق در سیب [2] حیره بودند و در تاخت‌های خود گاه به لب دجله می‌سیدند. دجله در میان تازیان و پارسیان حایل می‌بود.

نامهای دبیران ابو بكر (رض)

دبیری ابو بكر (رض)، با عثمان بن عفّان، و زیدین ثابت، و عبد الله بن ارقم، و حنظلة بن ربیع بود. [181- 180]
______________________________
[ (1)] ابو عبید و ابو عبیده، این نام در متن به هر دو صورت آمده است.
[ (2)] سیب، خورده‌ای است از سواد كوفة. سیب دو باشد: سیب بالا و سیب پایین كه از تسوك سورا است و در نزدیكی قصر ابن هبیره است. (معجم البلدان).
ص: 269

روزگار عمر

[عمر نیمی از دارایی خالد را از وی می‌گیرد]

عمر (رض) چون به خلافت رسید نخستین سخنی كه گفت بركناری خالد بود. در نامه‌ای كه به بو عبیده نوشت وی را بر خالد فرمانده كرد.
در نامه‌اش به وی گفت:
- «خالد را فراخوان. اگر خویشتن را دروغ گو داند، همچنان سالار ماند، و اگر نه، تو بر او سالار باشی. آن گاه عمامه از سرش برگیر و نیمی از دارایی وی را از وی بستان.» ابو عبیده این سخن را به خالد باز گفت:
خالد گفت:
- «شتاب مكن، تا در كار خود رای خواهم.» ابو عبیده درنگ كرد و خالد به پیش خواهرش فاطمه كه زن حارث بن هشام بود رفت و كار خویش را به خواهر باز گفت. خواهر گفت:
- «به خدا سوگند كه عمر تو را دوست نمی‌دارد. می‌خواهد كه اعتراف كنی و آن گاه از كارت بردارد.» سرش را بوسید و گفت: «راست می‌گویی.» و بر آن شد كه از تكذیب خویش سرباز زند.
سپس، بلال غلام ابو بكر برخاست از ابو عبید پرسید:
- «در كار خالد چه دستوری داری؟» ابو عبید گفت: «دستور دارم كه عمامه از سرش بردارم و نیمی از دارای وی را
ص: 270
بستانم.» پس، چنین كرد و نیمی از خواسته‌اش را بگرفت، تا به پای افزار رسید.
ابو عبیده گفت: «این مرد، جز بدین كار درست نشود.» خالد گفت: «آری، من كسی نیستم كه از دستور امیر مؤمنان سرپیچم. هر چه خواهی همان كن.» [182] پس، لنگه‌ای از كفش او را بگرفت و لنگه دیگر را به پای او كرد.
سپس خالد به مدینه آمد. عمر هر گاه كه به وی می‌رسید می‌گفت:
- «ای خالد، مال مسلمانان را از زیر كونت [1] بیرون آر.» و خالد می‌گفت: «به خدا، از مسلمانان، خواسته‌ای در نزد من نمانده است.» و چون عمر این سخن را بارها بگفت سرانجام خالد به وی گفت:
- «ای امیر مؤمنان، ارزش همه آن چه در فرمانروایی شما به من رسیده چهل هزار درم است.» عمر گفت: «آن را از تو گرفته‌ام.» خالد گفت: «از آن تو.» عمر گفت: «گرفتم.» خالد خواسته‌ای جز ساز و برگ و برده نداشت. برشمردند هشتاد هزار درم بود. عمر چهل هزار درم به وی بداد و خواسته‌ها را از وی بگرفت.
آن گاه به عمر گفتند: «ای امیر مؤمنان، چه خوب بود خواسته‌های خالد را به وی باز می‌گردانیدی.» عمر گفت: «من بازرگان مسلمانان‌ام. به خدا سوگند كه به وی باز پس ندهم.» هنگامی كه عمر با خالد چنین كرد، می‌دید كه دل از وی خنك داشته است.

[سخن از خالد و گشودن شام]

خالد پیش از آن كه جنگ رومیان پایان گیرد، بر مقدمه سواران ابو عبیده بود. هم اوست كه دمشق، تختگاه روم را بگشود. چنین بود كه عمر، هنگامی كه سپاه اسلام،
______________________________
[ (1)] برابر متن معنی شده است، پوزش می‌خواهم.
ص: 271
رومیان را در یرموك بشكست به مسلمانان نوشت كه آهنگ شام كه جایگاه شكوه رومیان است، كنند و مردم فحل و فلسطین و حمص را هم با سواران زیر فرمان خویش، سرگرم دارند. اگر خداوند پیش از دمشق آن شهرها را به روی مسلمانان بگشود چه بهتر. لیك اگر پس از دمشق گشوده شوند ابو عبیده و خالد به حمص، و عمرو به فلسطین رود.
ابو عبیده ذو الكلاع را به نام كمك، به میانه دمشق و حمص فرستاده بود. ابو عبیده فرمان به جای آورد و خالد را به حمص فرستاد. هراكلیوس در آن هنگام در حمص بود. خالد به تقریب هفتاد روز گرداگرد مردم دمشق را سخت بگرفت. به منجنیق می‌بست‌شان و از شهر بیرون نمی‌آمدند. از هراكلیوس كمك خواستند. سواران هراكلیوس برای رهایی دمشقیان بیامدند. لیك سواران ذو الكلاع گرفتارشان كردند [183] و از كمك به مردم دمشق بازشان داشتند. دمشقیان چون از كمك نومید شدند زبون گشتند. چنان كه سپاه اسلام به آنان آز بست. پنداشته بودند كه این تاخت چون تاختهای گذشته است. كه چون هوا سرد می‌شد سپاه اسلام می‌كوچید. لیك سرما به سر رسید و سپاه خالد همچنان در آن جا بماند. چنین بود كه امیدشان بگسست و از ماندن در درون دمشق پشیمان شدند.

[پیشامدی نیكو برای مسلمانان]

از بخت خوش سپاه اسلام، چنین افتاده بود كه پاتریك سالار سپاه دمشق را نوزادی رسیده بود. خوانی به شادی بگسترد و سپاهیان‌اش به خوردن و نوشیدن سرگرم شدند.
پاسداران، پاسداری از یاد ببردند. از مسلمانان، هیچ كس جز خالد، از كارشان آگاه نبود كه نه خود می‌خوابید و نه كسان را در خفتن آزاد می‌نهاد. از كار دمشقیان چیزی بر او پنهان نبود. چشم به هر جای فرستاده بود و جاسوسان‌اش در همه جا پراكنده بودند. در كار سپاه خویش نكو می‌نگریست. هر سوی دمشق را به گروهی سپرده بود. سپس، از ریسمان، نردبان و كمند ساخت و چون آن روز شب شد و رومیان را سرگرم بزم دید، در نخستین دمان خواب، با سپاهی كه با خود بیاورده بود، آهنگ سپاه روم و شهر دمشق كرد. خود و قعقاع عمرو، و مذعور عدی و یاران دیگر، در پیشاپیش بودند.
به یاران دیگر گفتند:
«هر گاه بانگ تكبیرمان را از بالای بارو بشنوید، از بارو بالا آیید و به دروازه دژ یورش برید.»
ص: 272
خالد و آن یاران چون به دروازه رسیدند ریسمانها را به بالای كنگره‌ها پرتاب كردند.
مشكهایی كه با آن از خندقشان گذشته بودند بر پشتشان بسته بود. همین كه دو كمند در كنگره استوار شد قعقاع و مذعور بالا رفتند. ریسمانها و كمندها را هر چه بود به كنگره‌ها بستند. جایی كه از آن به دژ دمشق رخنه كرده بودند استوارترین جای بود. بیش از هر جای دیگر آب داشت. رخنه كردن به شهر، از آن جای، از هر جای دیگر سخت‌تر بود.
همه آن پیشگامان كه در آن شب همراه خالد بودند، از كنگره‌های باروی دژ بالا رفته بودند، یا به دروازه دژ نزدیك شده بودند. سرانجام، هنگامی كه همگی به بالای بارو رفتند به درون دژ فرو ریختند. خالد تنی چند را بر كنگره‌ها گماشت تا دیگران را كه از بارو بالا می‌آمدند در پناه خویش گیرند و دستور داد تكبیر گویند. كسانی كه بالای بارو بودند، همگی بانگ تكبیر برداشتند و مسلمانان به دروازه یورش بردند. شمار بسیاری از سپاهیان اسلام به ریسمانها رسیدند و آنان نیز برشدند و به پیش تازان پیوستند. خالد نخستین رومیان را كه در برابر او درآمده بودند، به خاك افكند. سپس آهنگ دروازه كرد و دو نگهبان آن را بكشت. آن گاه سپاه دمشق كه خبر شده بود بشورید. مردم شهر بترسیدند و جاهای خویش بگرفتند و نمی‌دانستند چه شده است. هر سویی از دمشق با هماوردان خود سرگرم شدند و خالد و یاران، چفت و بست و بند آن در را به شمشیر بگسستند و در راه بگشودند. رومیان از درون روی آور شدند و هر كس كه پیش می‌آمد، هم به دست خالد به خاك می‌افتاد. [184] خالد بر رومیانی كه در برابرش درآمده بودند، بتاخت و سخت گرفت و دژ دمشق را به زور بگشود. رومیان برخی‌شان از برابر خالد به سوی دروازه‌های دیگر شتافتند. دروازه‌هایی كه در برابر سرداران دیگر اسلام پایداری می‌كردند. در آنجا، سپاه اسلام را به آشتی خواندند. مسلمانان كه از كار خالد بی‌خبر بودند پذیرفتند. سپس خالد و سرداران در میانه شهر به یك دیگر رسیدند. این در كار یورش و چپاول و آن در كار آشتی و آرامش. تا سرانجام سوی خالد نیز به آشتی بپیوست.
سپاه اسلام، همین كه از كار گشودن دمشق بیاسود، راهی فحل و بیسان شد و در آنجا جنگی سخت كردند و آن دو شهر را با سختی‌ها و دلاوری‌های بسیار بگشودند.

[عمر، بو عبید را به جنگ ایران می‌خواند]

اما كار ایران، چنان بود كه عمر مردم را به یاری مثنّی پور حارثه خواند. پیش‌تر گفته
ص: 273
بودیم كه مثنّی به نزد ابو بكر آمده بود و ابو بكر درباره وی به عمر سفارش كرده بود.
باری، كس به یاری مثنّی نپیوست. از آن روی كه این سوی، سوی ایران را می‌گویم، در چشم تازیان سویی سخت ناخواستنی بوده است، كه از دلیری ایرانیان و شكوه‌شان و چیرگی‌شان بر مردمان دیگر آگاه بوده‌اند. مثنّی مردم را به جنگ ایران وادار می‌كرد و می‌گفت:
- «ای مردم، نیمی از سواد عراق را از ایرانیان گرفته‌ایم. یاران ما بر آنان دلیر شده‌اند و گستاخی‌مان بر ایشان فزونی گرفته است. هنوز چیزهای دیگری نیز هست كه مسلمان از بی‌دین چشم می‌دارد.» عمر نیز برخاست و با مردم سخن گفت و برانگیخت‌شان و نوید خدا را به یادشان آورد كه گفت: «تا بر همه دین پیروزش گرداند هر چند مشركان ناخوش دارند.» [1] یا این سخن خدا را كه گفت: «بندگان شایسته خدا كجایند؟» [2] باری، نخستین كس كه بو عبید وی را به یاری خواند، ابن مسعود ثقفی بود. كه آسان بپذیرفت و گفت: آماده‌ام. سپس سلیط قیس بود. راهیان ایران چون گرد شدند، به عمر گفتند:
- «مردی از مهاجران و یاران پیمبر را به سالاری برگزین.» [185] عمر گفت:
- «نه، به خدا چنین نكنم. خداوند شما را بدان برتر داشته است كه به سوی جنگ در راه خدا از دیگران پیشی گرفته‌اید و به سوی دشمن شتافته‌اید. هر گاه بترسید و جنگ را ناخوش دارید، یا پاهاتان سنگینی كند، از میان شما آن كس سزاوارتر است كه به راندن دشمن پیشی جسته، به خواندن ما پاسخ گفته و با شتاب بسیجیده است. نه به خدا، كسی را سالار كنم كه رفتن به این راه را پیش از دیگران پذیرفته است.» آن گاه، بو عبید را پیش خواند و به وی گفت:
- «از یاران پیمبر سخن بشنو، آنان را در كار جنگ انباز كن، تا همه چیز بر تو روشن
______________________________
[ (1)] س 9 توبه: 33.
[ (2)] اشاره به این آیه است: «ما در زبور پس از یادآوری، نوشته‌ایم كه زمین را بندگان شایسته من به ارث برند.»- س 21 انبیاء: 105.
ص: 274
نگردد، به كار مشتاب. جنگ را كسی سزد كه درنگ كند و زمان را بشناسد.» نیز گفت:
- «سلیط را بدان سالار نكرده‌ام كه در جنگ شتاب می‌ورزد. شتاب در كار جنگ تباهی آرد. مگر آن كه همه چیز روشن شده باشد.»

[آمدن بو عبید با مثنّی] [هنگامی كه ایرانیان یزدگرد را بیرون برده بودند] [و پوران، رستم را به شاهی] [برداشته بود]

بو عبید، با همراهی مثنّی بیامد. ایرانیان یزدگرد را بیرون برده بودند. از روزی كه ایران در آشوب فرو رفت، فرّخزاد [1] پور بندوان كشته شد. ایرانیان پوران [2] را به دادگری می‌شناختند. سیاوش [3] نیز بیامده بود و آزرمی‌دخت را كشته بود. این همه پیش از آمدن مثنّی بود. ایرانیان پیش از آمدن‌اش به خود سرگرم بودند. چنین بود كه پوران رستم را بخوانده بود و از كار آشفته ایران به نزد وی بنالیده بود و وی را به پادشاهی ایران خوانده بود و تاج بر سرش نهاده بود.
رستم بپذیرفت و به پوران گفت:
- «بنده‌ای شنوا و فرمان بردارم.» پوران كار ایران را و كار جنگ را، این چنین، به رستم سپرد و ایرانیان را فرمود تا از وی سخن بشنوند و فرمان برند. پس، رستم سیاوش را بكشت و ایرانیان به فرمان او درآمدند. این پس از آمدن بو عبید بود.
آن گاه كه مثنّی و بو عبید راهی شدند، عمر دستور شتاب داد. به ایشان گفت:
- «با یاران خویش شتابان گسیل شوید، بشتابید كه دیگران را نیز به كمك شما بسیج خواهم كرد.»
______________________________
[ (1)] فرخ‌زاد. در متن: فرخ‌زاذ (با ذال نقطه‌دار).
[ (2)] در طبری (4: 2163) می‌افزاید: پوران به پیامبر (ص) هدیه داد و پیامبر پذیرفت.
[ (3)] سیاوش: در متن سیاوخش.
ص: 275
پس، برگشتگان بازگراییده [1] را فرا خواند و پذیرفت كه آنان نیز به رفتگان بپیوندند.
آنان را نیز به عراق و شام فرستاد. مثنّی پانزده روز زودتر از بو عبید رسید و در خفّان فرود آمد، تا از پشت گزندی نبیند. از آن سوی، رستم به دهگانان نوشت كه بر مسلمانان بشورند و در هر روستایی مردی را در نهان بگماشت تا مردم را برشوراند [186]

[بو عبید، و شكست جابان در روز نمارق]

این خبر به مثنّی رسید. جابان نیز شتاب كرد. در نمارق [2] انبوهی به وی پیوسته بودند.
بو عبید نیز رسید. یاران را گرد كرد و آماده ساخت. بو عبید فرماندهی سواران را به مثنّی داد. راست و چپ سپاه را بیاراست. در نمارق بود كه بر سر جابان فرود آمدند. نبردی سخت در میانه رفت و جابان بشكست و اسیر شد. كسی كه جابان را در بند كرده بود، به جابان امان داده بود. از این رو، بو عبید آزادش كرد. گفتند كه جابان شاه است و رای به كشتن وی زدند. لیك، بو عبید نپذیرفت و گفت:
- «مسلمانان در همدوستی و همیاری، همچون یك تن‌اند. آن چه گردن گیر یكی است گردن گیر همه است.» گفتند: «وی شاه است.» بو عبید گفت: «اگر چه شاه باشد، من زینهار نمی‌خورم.» باری، جابان را رها كرد و دستاورد جنگ را هر چه بود، در میان سپاه بهر كرد. از خواسته و بوی خوش و چیزهای دیگر در آن بسیار بود. پنج یك را برای عمر به مدینه فرستاد.

[روز سقاطیه در كسكر و شكست نرسی به دست بو عبید]

نرسی به فرمان رستم، در كسكر [3] بپاخاست. نرسی پسر خاله خسرو بود. خسرو كسكر را به وی داده بود. نرسیان نیز از آن نرسی بود. نگاه‌اش می‌داشت و جز خاندان خسرو،
______________________________
[ (1)] مرتدان كه دوباره به اسلام درآمدند.
[ (2)] نمارق: جایی در نزدیكی كوفه. (مراصد الاطلاع).
[ (3)] كسكر بر وزن لشكر: خوره‌ای است بزرگ كه واسط (بین بصره و كوفه) مركز آن است. واسط را حجاج شهر كرد. مركز كسكر پیش از واسط خسرو شاپور بوده است (مراصد الاطلاع).
ص: 276
كس از آن نمی‌خورد و نمی‌آشامید، یا در آن نهال نمی‌كاشت، مگر كسی كه به بخشی از آن نواخته باشندش. ایرانیان چون در نمارق بشكستند، تاریدگان به نرسی كه در اردوگاه خود بود، پیوستند. بو عبید فرمان كوچ داد. به سواران گفت:
- «تاریدگان را دنبال كنید. تا اردوی نرسی برانیدشان، یا نابودشان كنید.» بو عبید از نمارق بكوچید و در كسكر بر سر نرسی فرود آمد. در آن روز، نرسی در پایین كسكر بود. مثنّی نیز با همان ساز و برگی كه در جنگ با جابان داشت، همراه بو عبید بود. نرسی، دو پسر دایی خود، بندویه و تیرویه را، كه پسران بستام بودند بر دو جناح سپاه خود بگمارد. مردم باروسما [1]، و رود جوبر [2]، و زاب‌ها [3] با وی، در سپاه‌اش بودند. پوران و رستم از شكست جابان آگاه شده بودند و جالنوس [4] را گسیل كرده بودند. چون این خبر به نرسی و یاران نرسی رسید، امید داشتند كه جالنوس پیش از آن كه جنگ در گیرد، به آنان بپیوندد. لیك، بو عبید شتابان بیامد. چنان كه در پایین كسكر، در جایی كه سقاطیه‌اش نامند، دو سپاه به یك دیگر رسیدند. در بیابانی خشك و بی‌گیاه، نبردی سخت كردند. [187] سرانجام نرسی بشكست و یاران‌اش كشته شدند. اردوگاه و سرزمین از وی بستانیدند. بو عبید تاراج را گرد كرد. مسلمانان از خوردنی‌ها چیزهایی دیدند كه هرگز ندیده بودند. گنجینه‌های نرسی را بگرفتند. از هیچ چیز، چون گرفتن نرسیان شاد نشدند. نرسیان ویژه خاندان خسرو بوده است. نرسیان را در میان خود بهر كردند و به كشاورزان نیز دادند و پنج یك را برای عمر به مدینه فرستادند. به وی نوشتند:
- «خداوند، سرزمین‌هایی به ما بخشیده است كه نگهبانان‌شان خسروان بوده‌اند. ای كاش، می‌دیدیدشان و خدای را بر آن چه ما را بدان بنواخته است، سپاس می‌گفتید.»

[روز باروسما و رود جوبر]

بو عبید، خود در آنجا بماند و مثنّی را به باروسما، و عاصم را به رود جوبر فرستاد.
______________________________
[ (1)] باروسما: باروسمای بالا و باروسمای پایین، دو جای در پیرامون بغداد كه از خوره استان میانه‌اند. (مراصد الاطلاع).
[ (2)] جوبر: نیز جایی است در پیرامون بغداد. (همان).
[ (3)] در متن زوابی. جمع زاب (زاب بالا و زاب پایین)، كه در میانه بغداد و واسطاند. (همان).
[ (4)] جالنوس: ضبط متن همین است.
ص: 277
پس، آن دو برفتند و آن دو جای را ویران كردند و برده‌ها گرفتند و آن سپاه به نزد جالنوس بگریخت. بو عبید همچنان پیش تاخت و جالنوس به پیشواز وی آمد. بو عبید با همان سپاه و همان ساز و برگ، بر جالنوس بتاخت و او را بشكست. چنان كه جالنوس بگریخت و بو عبید كه بر آن سرزمین چیره شده بود، در آن جا بماند.

[جنگ پل در مروحه]

جالنوس و رستگان دیگر، چون به نزد رستم رسیدند، رستم از ایشان پرسید:
- «كدام پارسی است كه جنگ با او بر تازیان دشوارتر است؟» جالنوس گفت:
- «بهمن جادویه [1].» وی همان ذو الحاجب است. رستم، بهمن جادویه را با پیلان گسیل داشت و جالنوس را با وی بازگردانید. به وی گفت:
- «جالنوس را پیش فرست. اگر باز چنان كرد، گردن‌اش را بزن.» بهم جادویه راهی شد. درفش كاویان را با خود داشت. درفشی بود از پوست پلنگ به پهنای هشت گز و درازای دوازده گز. بو عبید نیز روی‌آور شد. و در مروحه [2]، جای برج و عاقول فرود آمد.
بهمن جادویه، به بو عبید پیام داد:
- «یا ما بگذاریم كه شما از آب بگذرید و به این سو آیید، یا شما بگذارید كه ما بگذریم و به سوی شما آییم.» یاران، به بو عبید گفتند:
- «بو عبید، تو از آب مگذر. بهمن تو را از گذر باز خواهد داشت. بگو تا هم آنان به این سو آیند.» پافشاری سلیط از همه بیشتر بود. بو عبید لج كرد و گفت:
- «آنان مانند ما دل مرگ ندارند. ما از آب بگذریم و به آن سو رویم.»
______________________________
[ (1)] جادویه جاذویه در متن. گویند، چون ابروان كشیده‌ای داشت به وی ذو الحاجب گفته‌اند.
[ (2)] مروحه: جایی در نزدیك حیره. (معجم البلدان).
ص: 278
چنین بود كه از آب گذشتند و به آن سو رفتند. در پهنه‌ای تنگ كه جای تاخت و تاز نداشت روزی را با یك دیگر جنگیدند، تا روز پایان گرفت و مردی از ثقیف، از دیر شدن پیروزی ناخشنود شد. پس یاران را به هم بپیوست. و شمشیرها را در سپاه ایران به كار گرفتند و شش هزار تن را در آن نبرد به خاك افكندند. چیزی به شكست بهمن و سپاه‌اش نمانده بود. آن گاه، بو عبید به پیل تاخت برد و بر او زخم زد. پیل بو عبید را زیر پا گرفت و روی او بایستاد [188] مسلمانان گشتی زدند و باز تك آوردند و پیگیر بكوشیدند. سپس ایرانیان بر ایشان تاخت آوردند.

[رایی نادرست و شتاب‌زده]

رایی بود نادرست و شتاب زده، كه مردی از ثقیف ناگاه به سوی پل رفت و پل را ببرید.
سپاهیان اسلام چون به پل رسیدند و شمشیر از پشت بر سرشان می‌آمد، ناگزیر خود را به فرات افكندند، چنان كه در آن روز، چهار هزار تن از سپاه اسلام كشته، یا در آب غرق شدند. مثنّی و عاصم و مذعور، پشتیبان سپاه بودند. سلیط، چنان كه از او پیش‌تر سخن گفتیم، با تنی چند از سران سپاه اسلام به عبید گفتند:
- «تازیان، هیچ‌گاه، سپاهی چون سپاه ایران ندیده‌اند. برای ما چه انبوه شده‌اند. با چنان ساز و برگ و چنان شكوهی آمده‌اند كه كس چنان به جنگ‌مان نیامده است. كاش در جایی فرود می‌آمدی [1] كه در آن گشت زدن و گریز و پاتك زدن آسان می‌بود.» بو عبید گفت: «چنین نكنم. به خدا سوگند كه ترسیده‌ای، ای سلیط.» [2].
سلیط گفت: «من از تو دلیرترم. رایی زده‌ایم و خواهی دانست.»

[خوابی كه زن بو عبید دید]

هنگامی كه بو عبید در مروحه بود، زنش در خواب دید كه مردی با جامی از آسمان فرود آمد و بو عبید و پسرش و تنی چند دیگر از خاندان‌اش از آن جام نوشیدند. چون
______________________________
[ (1)] فرود می‌آمدی. در متن: «قد نزلت»: «فرود آمده‌ای»، كه تحریفی از «لو نزلت» می‌نماید.
[ (2)] در متن به جای این سطر، سطر دیگری آمده كه زاید است. باید چنین باشد: فقال: «لا أفعل، جبنت و الله یا سلیط.»
ص: 279
خواب را به بو عبید گزارش كرد، بو عبید گفت:
- «این شهادت است.» پس، به یاران سفارش كرد كه:
- «هر گاه من كشته شوم فلان، و هر گاه او كشته شود فلان، سالار شما خواهد بود ..» و همه كسانی را كه از آن جام به نشانه پایمردی بنوشیدند، نامزد سالاری كرد و سرانجام گفت:
- «.. و اگر ابو القاسم بمیرد، مثنّی را سالار كنید.» سپس با یاران برای نبرد بر نشست و از آب بگذشت. زمین رزم بر سپاهیان تنگ آمد.
دو سپاه در هم بفشردند. اسبان همین كه پیل‌ها را و آن خرمابنان را كه بر پیلها بود، و آن اسپان زره‌پوش و آن سواران را با پرچمهایی كه بر خود داشتند، بدیدند، چیزی دیدند كه در چشم‌شان ناشناخته بود. چونان هرگز ندیده بودند [189] سپاه اسلام می‌خواست یورش برد، لیك اسبان گام از گام بر نمی‌داشتند. سپاه ایران هر گاه با آن پیلها و آن زنگوله‌ها بر مسلمانان تاخت می‌آورد، گروههای رزمی سپاه اسلام از هم می‌پاشید.
اسبان همه رم می‌كردند. ایرانیان، سپاه اسلام را با پیكان‌ها سوراخ سوراخ می‌كردند و مسلمانان درد می‌كشیدند. در این حال بود كه بو عبید و یاران از اسب به زیر آمدند و شمشیر را به كار انداختند. لیك پیلها حمله می‌كردند و آنان را پس می‌راندند.
ابو عبید بانگ برداشت:
- «پیلها را در میان گیرید و باربندهاشان را ببرید و سواران‌شان را به زیر اندازید.» خود بر پیل سپید یورش برد. به تنگ پیل بیاویخت و آن را ببرید، چنان كه سواران به زیر افتادند. دیگران نیز چنین كردند. پیلی نبود كه پالان و پشت بند از او نینداخته باشند و سوارانش را نكشته باشند. آن گاه پیل به سوی بو عبید پیش رفت و بو عبید خرطوم‌اش با شمشیر ببرید و پیل با دست خود به بو عبید زد و بو عبید بر زمین افتاد. پیل پای بر بو عبید نهاد و بو عبید در زیر پای پیل جان سپرد. سپس پرچم را كسی گرفت كه بو عبید پس از خود سالارش كرده بود. وی نیز با پیل در افتاد و پیل پس رفت. سپس پیل را به سوی مسلمانان كشید. مسلمانان پیل را گیر انداختند كه پیل خروشی برآورد و آن پرچم‌دار را همچون بو عبید، با دست بزد و به زمین انداخت و پای بر او نهاد. هفت تن از ثقفیان یكی پس از دیگری، پرچم را بگرفتند و نبرد كردند و كشته شدند. تا سرانجام پرچم به مثنّی
ص: 280
رسید. سپاهیان از وی بگریختند. عبد الله مرثد ثقفی چون كارشان را چنین بدید، به سوی پل شتافت و آن را ببرید و چون سپاه به پل رسید یكی پس از دیگری در فرات افتادند. آن كه پایداری نكرد، در آب مرد و آن كه پایداری كرد كشته شد. این خبر گواهی بر درستی سخن درید است كه گفته بود:
- «شكست خورده و گریخته را چیزی باز نمی‌گرداند.» مثنی فریاد زد: «ای مردم، من پیش شمایم. از آب بگذرید.» پل را برای آنان ببست و گفت:
- «مهراسید، آرام بگذرید. از این جا نخواهیم رفت تا ببینیم كه به آن سوی آب رسیده‌اید.» آن گاه عبد الله مرثد را، كه مردم را از رفتن به آن سوی آب باز می‌داشت، پیش مثنّی آوردند. مثنّی او را بزد و گفت:
- «از چه چنین كردی؟» گفت: «تا بجنگند.» كشتی‌ها را به هم بپیوستند و مردم از آب می‌گذشتند. واپسین كسی كه در آن روز كشته شد سلیط قیس بود. مثنی از آب گذشت و سوی خویش را در پناه خود گرفت. لیك لشكرش بیاشفت و مردم مدینه از وی بپراكندند و به مدینه رفتند. برخی‌شان نیز رهایش كردند [190] و به بادیه‌ها رفتند و یاران مثنی اندك شدند. آن گاه ذو الحاجب آهنگ ایشان كرد، لیك بر آنان دست نیافت، چرا كه فرات در میانه بود و پل بریده بود. در آن روز، چهار هزار تن از مسلمانان كشته یا غرق شدند و دو هزار گریختند و با مثنی سه هزار بماندند. روی هم نه هزار بودند. مثنی زخمی سخت برداشته بود. حلقه‌های زره، كه به زخم نیزه بگسسته بود، در تن او فرو رفته بود.
عمر همین كه از كار مردم مدینه آگاه شد و شنید كه برخی از شرم شكست در این سوی و آن سوی، پراكنده شدند، بر وی گران آمد. و دلش بر آنان بسوخت. گفت:
- «خداوندا، هر مسلمانی از من به حلّ است و من هر مسلمانی را یارم. خدا بو عبید را بیامرزاد. اگر وی نیز پیش من می‌آمد یار و دوستدار او می‌بودم.» ذو الحاجب بر آن بود كه از آب بگذرد و به سپاه اسلام برسد. لیك خبر شد كه سپاه پارس بیاشفته است. برگشت و دید كه سپاه وی بپراكنده‌اند. نیز شنید كه سپاهیان در
ص: 281
تیسپون پیمان خویش را با رستم بشكستند و بر وی بشوریدند. دو گروه شدند: فهلوجان كه بر رستم‌اند و پارسیان كه بر فیروزان‌اند.

[سخن از الّیس]

مثنّی چون از كار جابان و مردان شاه آگاه شد عاصم عمرو را جانشین خویش كرد و خود با سواران به آهنگ‌شان برون شد. آن دو گمان بردند كه مثنی گریخته است. لیك مثنی آن دو را بگرفت و در بند كرد. مردم الّیس [1] نیز بر یاران آن دو برون شدند و آنان را اسیر كردند. مثنّی با مردم الّیس پیمان بست و در پناهشان گرفت و آن دو را و آن اسیران را گردن زد و آنگاه، به سوی اردوگاه خود بازگشت.
جریر عبد الله بجلی، در گذشته، درخواسته بود تا پیوستگان قبیله بجلیه را در اینجا و آنجا بیابند و گرد كنند. پیمبر (ص) نیز به وی وعده داده بود. چون عمر خلیفه شد از جریر آوند [2] خواست و جریر بیاورد و آنگاه عمر به كارگزاران خود در همه جای سرزمین تازیان نامه نوشت تا كسانی را كه پیش از اسلام از بجیله بودند و پس از اسلام به گونه دیگر شناخته شدند بیابند. كارگزاران چنین كردند و آنان را به سوی جریر گسیل داشتند. جریر همین كه بجلیان را از تیره‌های دیگر جدا كرد و گرد بیاورد، همه‌شان را به كمك مثنّی فرستادند. عمر همه را از برگشتگان و دیگران فرا خواند و هر كه بیامد وی را به یاری مثنی برون فرستاد. [191]

[جنگ مثنی و مهران در بویب [3]]

پس از جنگ پل، عمر مثنّی را با كمكیانی كه زیر فرمان داشت، گسیل كرد. این خبر به رستم و فیروزان رسید، چشمان‌شان گزارش كرده بودند كه كمكیان دیگری نیز به آنان خواهند پیوست. از این رو، همداستان شدند كه مهران همدانی را گسیل كنند تا رای خود
______________________________
[ (1)] الّیس: جایی است در ابتدای خاك عراق از سوی بادیه. برخی گویند آبادی است از آبادیهای انبار.
(مراصد الاطلاع). نیز نگاه كنید به طبری 4: 2182.
[ (2)] در برابر «بیّنه» در متن. آوند: دلیل، برهان، مستمسك.
[ (3)] بویب رودی است جدا شده از فرات. این روز را روز مهران، و روز اعشار نیز گویند.
ص: 282
بدانند و همداستان شوند. این بود كه مهران با سواران زیر فرمان‌اش آهنگ حیره كرد.
مثنّی در قادسیه و خفّان با سپاهی كه به كمك او آمده بودند اردو زده بود و از كار مهران آگاه شده بود. از این رو، به درون فرات بادقلی شد و به جریر و عصمت و سردارانی كه به وی نزدیك شده بودند پیام داد كه:
- «خبری شنیدیم كه دیگر ایستادن نتوانیم. پیش ما بیایید. زود به ما بپیوندید. دیدار ما در بویب.» مثنّی از میانه سواد، جریر و یاران از راه جوف رفتند و سرانجام در بویب به مثنّی رسیدند. مهران از آن سوی فرات در برابر او بود. عمر به آنان گفته بود كه تا پیروز نشوند از رود یا پلی نگذرند. پس در بویب فراهم شدند و لشكر در كرانه خاوری رود بویب اردو زد. رود بویب، در زمان ایرانیان، در روزهایی كه آب بالا می‌آمد، بندرگاه فرات بود، و در جوف می‌ریخت. [1] از سویی جنگ‌جویان كنانه و ازد به نزد عمر آمدند و عمر، غالب عبد الله را بر كنانیان، و عرفجه هرثمه را بر ازدیان سردار كرد و به سوی مثنّی فرستاد. آن دو به مثنّی پیوستند. هلال علّفه و ریابیانی كه با وی بودند، نیز به فرمان عمر به مثنی پیوستند. عمر تكاوران همه قبیله‌ها را از جشم و بنی حنظله و بنی ضبّه و دیگران، گسیل كرده بود. همگی در زیر پرچم مثنی گرد شدند.
از آن سو، رستم و فیروزان با هم، از پوران بار خواستند. هر گاه با پوران كاری داشتند از دربانان وی بار می‌خواستند و سپس درون می‌شدند و با وی سخن می‌گفتند. باری، پیش پوران رفتند و از فزونی لشكری كه با مهران فرستاده می‌شدند سخن گفتند.
ایرانیان سپاه را پرشمار گسیل نمی‌كردند.
پوران گفت:
- «ایرانیان را چه می‌شود كه چون گذشته، به سوی تازیان برون نشوند؟» رستم و فیروزان گفتند:
- «تا امروز، شكوه با دشمن بود و امروز، شكوه ما راست.» پوران رای‌شان بدانست و آن را نكو دانست. [192]
______________________________
[ (1)] طبری (4: 2187).
ص: 283
مهران و سپاه او چون به آن سوی فرات رسیدند (فرات در میان ایرانیان و تازیان بود) مهران به مسلمانان گفت:
- «یا شما به سوی ما از آب بگذرید، یا ما به سوی شما بگذریم.» مسلمانان گفتند: «شما به سوی ما آیید.» ایرانیان از آن سوی فرات به این سوی آمدند. در سه ستون بودند. با هر ستونی پیلی همراه بود. پیادگان در پیشاپیش پیلان بودند. شادی كنان با سرود و آواز می‌آمدند.
مثنّی به یاران گفت: «از ترس است.» یاران گفتند: «چنین است.» مثنی گفت: «شما خاموش مانید و با یك دیگر آهسته سخن گویید.» ایرانیان به مسلمانان نزدیك شدند. از سوی رودی كه امروز رود بنی سلیم‌اش خوانند آمدند. چون نزدیك شدند به آهنگ نبرد پیش آمدند. مثنی بر اسب خود چموش [1] برنشست. چون نرم و پاكیزه خوی بود آن را چموش می‌خواندند. [!] [1] سپس در برابر هر پرچم لختی بایستاد و سپاهیان زیر هر پرچم را به جنگ دلیر كرد و از ویژگی‌های نیك هر یك سخن گفت. به آنان گفت:
- «امیدوارم، امروز، تازیان از سوی شما آسیب نبینند. به خدا امروز، آن چه را برای خویش می‌خواهم، برای شما نیز می‌خواهم.» سپاهیان نیز به همین گونه پاسخ می‌گفتند. مثنی با گفتار و كردار، خود را با ایشان همسان می‌داشت و در شادی و اندوه‌شان انباز بود. هیچ كس بر سخن‌اش، یا بر رفتارش خرده نمی‌توانست گرفت.
مثنّی آن گاه گفت:
- «سه بار تكبیر می‌گویم، تا آماده شوید. با تكبیر چهارم یورش برید.» چون تكبیر نخست بگفت ایرانیان پیشی گرفتند و با آنان درآمیختند. جنگ لختی بی‌جنبش ماند. مثنّی در برخی رده‌های سپاه سستی می‌دید. به آنان پیام داد كه:
______________________________
[ (1)] چموش، در برابر «شموس» در متن، كه تازی شده همان چموش است. معنی آن چه در پارسی، چه در تازی اسبی است كه لگام زدن و زین كردن و سوار شدن آن دشوار است. از این رو، این وجه تسمیه كه در متن و نیز در طبری (4: 219) آمده مایه شگفتی است.
ص: 284
- «سپهسالار بر شما درود گوید و گوید: امروز، مسلمانان را، رسوا مسازید.» پذیرفتند و كار خود راست آوردند. پیش از این، می‌دیدند كه مثنّی از دیدن كارشان، ریش خود را از خشم می‌كشد. چون سخن‌اش بشنیدند و راست آمدند، دیدند كه اینك از شادی می‌خندد. سپس چون نبرد به درازا كشید، مثنّی تنی چند از تغلبیان ترساكیش را دید كه برخی‌شان اسب داشتند. با [193] انس بن هلیل آمده بودند. مثنّی به انس گفت:
- «تو مردی باشی تازی، هر چند كه بر كیش ما نیستی. هر گاه ببینی كه من بر مهران تاخته‌ام، تو نیز بتاز.» به پیر مردی الفهر نیز چنین گفت و آنان نیز به سخن‌اش گوش كردند.
سپس، بر مهران یورش برد و او را پس زد و تا درون راست سپاه او پیش رفت. آن گاه، دو سپاه در هم آمیختند و دو قلب در هم رفت و گرد برخاست. كمكیان پهلوها می‌رزمیدند و برای یاری سرداران خویش فرصت نمی‌یافتند. كاری از ایشان ساخته نبود، چه ایرانیان، چه مسلمانان. در این گیر و دار، مهران به دست ترسایی از تغلبیان كشته شد.
هنگامی كه غبار برخاست، مثنّی باز ایستاد، تا غبار فرو نشست. قلب سپاه ایران نابود شده بود. كمكیان دو سوی سپاه نیز در كار خود گرفتار بودند. مثنّی برای ایشان دعا می‌كرد و به نزد آنان كس می‌فرستاد كه به جنگ‌شان وادارد و از سوی وی به ایشان بگوید:
- «خویی را كه همیشه با كسانی همانند اینان داشته‌اید، فراموش مكنید.» چنین بود كه سرانجام بشكستندشان.
سپس، مثنّی از ایرانیان پیشی گرفت و به سوی پل رفت. ایرانیان در كرانه فرات، برخی به بالا و برخی به پایین می‌رفتند و سواران اسلام آنان را دست به دست می‌گردانیدند. چنان كه سرانجام همه را بكشتند. در میان تازیان و ایرانیان جنگی چنین روی نداده بوده است كه از آن تا این اندازه، استخوان مرده بر جای مانده باشد. گویند به صد هزار استخوان می‌رسیده است كه سرانجام، ویرانی خانه‌ها آنها را ناپدید كرد. [1] مردم آن سامان گویند: آنان به بویب می‌آمدند و در میانه سكون امروزی و بنی سلیم
______________________________
[ (1)] جنگ بویب به سال سیزدهم هجرت بود ... در آن جنگ، دو سوی رود بویب پر از استخوان مرده بود كه سپس در روزهای آشوب، زیر خاك رفت. (طبری 4: 2199).
ص: 285
تپه‌هایی از استخوان‌های سفید، از جمجمه‌ها و بندها، می‌دیدند كه مایه عبرت می‌بود.
روز بویب را روز اعشار [دهها] نیز گفته‌اند، از آن روی كه پس از جنگ، صد مرد شمردند كه هر یك ده تن را كشته بوده است.
مثنی از گرفتن پل پشیمان شده بود. در این باره گفت:
- «بسیار درمانده بودم. خدا مرا از فرجام بدش نگاه داشت. از سپاه ایران پیشی جستم و خود را به پل رسانیدم. چنان كه ایرانیان را در تنگنا نهاده بودم. از این پس هرگز چنین كاری نخواهم كرد. شما نیز چنین مكنید. از من پیروی مكنید. این یك لغزش بود.
نباید كسی را در تنگنا نهاد. مگر كسی كه در دفاع ناتوان باشد.» بارو بنه مهران، از آن میان گوسپند و گاو و آرد، به دست مهران افتاد و مثنی كس در پی خانواده‌های سپاه كه در قادسیه و پیرامون [1] با عمرو عبد المسیح بر جای‌شان نهاده بودند، فرستاد. چون به زنان رسیدند و زنان سواران را دیدند [194] شیون سر دادند.
گمان كرده بودند كه چپاول گران تاخت آورده‌اند. از این رو با سنگ و چوب به دفاع از كودكان برخاستند. عمرو گفت:
- «زنان سپاه ما باید چنین باشند.» و آنان را مژده پیروزی داد.
مثنّی پل را ببست و یاران پل را در جست و جوی شكت‌خوردگان و تاریدگان فرستاد كه در پی‌شان بتاختند و خواسته‌های لان به دست آوردند.
سپس فرماندهان و سران به مثنّی نوشتند:
- «می‌بینی كه خداوند چه پیروزیهایی به ما داده و چه كمك‌هایی به ما رسانیده است.
راه رسیدن به آنان هموار است و كس در برابر نمانده است. اگر روا دانی پیش‌تر توانیم رفت.» مثنّی روا داشت و آنان پیش تاختند، تا به ساباط رسیدند. ساباطیان از ترس پناه گرفته بودند و آنان توانستند تا دجله بر هر كه بود بتازند و تاراج كنند، بی آن كه از نیرنگی بترسند. زینستان‌ها (پادگانهای مرزی) فرو ریخته بود. نیروهاشان بازگشتند و در
______________________________
[ (1)] قادسیه و پیرامون، در برابر «قوادس» در متن. قوادس جمع قادسیه است كه به اعتبار آبادی‌های پیرامون جمع بسته می‌شود. (معجم البلدان).
ص: 286
ساباط پناه گرفتند [و آن سوی دجله را رها كردند. [1]]

[شبیخون به بازار بغداد]

به مثنّی گفتند:
- «جایی است كه بازرگانان تیسپون و سواد هر سال بدان‌جا آیند. سالانه با خواسته‌هایی بس كلان كه به بیت المال می‌ماند، در آن جا گرد شوند. روزهای بازارشان همین روزهاست.» مثنّی، از مردم حیره، یكی را كه در چشم وی استوار بود، فرا خواند و از وی رای خواست.
مرد به مثنّی گفت: «اگر بتوانی ناگهان بر آن جا تاخت بری، به خواسته‌ای كلان رسی، خواسته‌ای كه مسلمانان را تا زنده‌اند، بس خواهد بود و با آن، بر دشمنان خویش، برای همیشه چیره خواهند ماند.» مثنّی پرسید: «از آن جا تا تیسپون [مداین] چه راهی است؟» مرد گفت: «كمتر از یك روز، یا یك روز درست.» مثنّی گفت: «از چه راهی توانم رفت.» رای زنان گفتند:
- «رای آن است كه از راه خشكی پیش روی، تا به خنافس رسی. چه، مردم انبار به آن جا آیند و تو را از كار آگاه كنند و خود از سوی تو ایمن شوند. سپس، از دهگانان انبار راهنماگیری و در سیاهی شب بروی كه بامدادان به آنان رسی و بر آنان تاخت بری.» مثنّی چنان كرد و چون شبانگاه به انبار رسید، بزرگ آن جا كه نخست مثنّی را نشناخته بود از وی پناه گرفت. لیك چون بشناخت‌اش، به نزد وی آمد. مثنّی به وی خواسته‌ای داد و گفت، كارش را به كس باز نگوید و از وی راهنما خواست كه راه بغداد را به وی بنماید، تا از آن جا به تیسپون تواند رفت.
بزرگ انبار گفت: «من، خود با تو می‌آیم.» مثنی گفت:
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری 4: 2199.
ص: 287
- «نه، چنین نمی‌خواهم. تو با من میا. كسی را با من بفرست كه راه را از تو بهتر بشناسد.» [195] پس توشه راه و خوراك ستور و راهنماهایی چند به آنان داد و مثنی و یاران راهی شدند. چون به نیمه راه رسیدند، مثنی پرسید:
- «تا بغداد چند فرسنگ مانده است؟» راهنما گفت: «پنج فرسنگ.» پس گروهی از یاران را نگهبان آنان كرد. آنان را در حبس داشته بود تا خبر پیش از وی به بغداد نرسد. سپس به یاران گفت:
- «یاران. بخورید و خویشتن را بشویید و آماده شوید.» در واپسین دمان شب به راه افتاد و برفت، چنان كه بامدادان به بازارهاشان یورش برد و شمشیر را در میان‌شان به كار گرفت و هر چه خواستند برداشتند. مثنی به سپاهیان گفته بود:
- «جز زر و سیم و هر چیز آزاد و سبك مگیرید.» سپس، از آن جا بازگشت و بیامد تا در كنار رود سیلحین [1]، در انبار، فرود آمد. در آنجا دید كه مردم پچ‌پچ كنند و گویند:
- «آنان، در جستجوی ما چه با شتاب آیند.» مثنّی چون آن سخنان را بشنید، در میان ایشان سخن راند و گفت:
- «مردم، خدا را بستایید. اگر پچ‌پچ كنید، به نیكی و پرهیز كنید، نه به گناه و ناروا. در كارها بنگرید. بسنجید و آن گاه سخن گویید. هشدار دهنده، هنوز به شهرشان نرسیده است. اگر خبر شده بودند، ترس بر دلشان می‌افتاد و نمی‌گذاشت كه بی‌درنگ در پی‌تان راهی گردند. از تاختن هراسی در دلها افتد كه یك روز تا شب در همه جا پراكنده باشد.
اگر، هم با دیدن‌تان، بر آن ستوران نانژاده، در پی‌تان تاخته باشند، با اسبان نژاده‌ای كه شما بر آنهایید، باز، پیش از آن كه به شما رسند، به اردوگاه و یاران و كسان خود خواهید
______________________________
[ (1)] سیلحین: تسوكی است در نزدیكی بغداد كه تا بغداد سه فرسنگ است. جایی است در پشت عقرقوف كه مردم به آن، «صالحین» گویند، جایی كه مثنّی شب را در آن جا بماند و بامدادان به بازار بغداد یورش برد و آن را تاراج كرد.
(مراصد الاطلاع).
ص: 288
رسید. اگر به شما رسند، من به امید پیروزی و پاداش، با آنان خواهم جنگید. به خدا پشت دهید و به وی بدگمان مباشید، كه خداوند در جنگهای بسیار، شما را بر آنان پیروز گردانیده، جنگهایی كه در آن، ساز و برگ‌شان از شما بیش بوده است. من خود از ابو بكر شنیده‌ام كه به ما سفارش می‌كرد تا از تاختن باز نایستیم و بی‌درنگ و پیاپی بر آنان یورش بریم.» سپس، مثنّی و یاران و آن راهنمایان بازگشتند و به انبار رسیدند.
آن گاه، به كویی از تغلبیان كه در كرانه دجله بود، و نیز بر مردمی كه در تكریت بودند، تاخت برد و از برگ و نوا و دارایی‌شان، هر چه خواستند، به تاراج گرفتند.

[قادسیه و روزهای آن] [1]

آن گاه، ایرانیان به رستم و فیروزان گفتند: (196]- «شما با یك دیگر چندان ناهمدل و ناسازگار مانده‌اید، كه سرانجام ایرانیان را زبون ساخته‌اید و دشمن را به آنان در آز افكنده‌اید. بیش از این شما را بر این رای پشتیبان نباشیم و نگذاریم بیش از این، ایران را به سوی نابودی پیش برید. پس از بغداد و ساباط و تكریت، جز تیسپون نمانده است. به یزدان سوگند، یا با یك دیگر همداستان و همدل شوید، یا پیش از آن كه سزاوار سرزنش شویم، كارتان را بسازیم و دل از شما خنك كنیم.» پس رستم و فیروزان در نزد پوران گرد شدند و به پوران گفتند:
- «نام زنان خسرو و زنان خاندان وی را برای ما بنویس.» پوران نام آنان را نوشت. رستم و فیروزان در پی آن زنان كس فرستادند و آنان را فرا خواندند. آن گاه مردانی بر آنان گماردند و شكنجه‌شان كردند تا اگر از فرزندان خسرو، پسری مانده است نشان دهند. لیك هیچ یك از ایشان پسری نداشت.
یكی از آن زنان گفت:
______________________________
[ (1)] روزهای قادسیه چهار است: روز ارماث، روز اغواث، روز عماس، روز قادسیه. (معجم البلدان) شبی كه پس از روز ارماث بود شب هدأه و شبی كه پس از روز اغواث بود شب سواد نام گرفت. (در صفحات آینده ببینید).
ص: 289
- «از خسرو پسری جز یزدگرد پور شهریار پور پرویز، كه مادرش از مردم بادوریا [1] است، نمانده است.» پس، كس در پی آن زن فرستادند و بر او سخت گرفتند. تا گفت كه وی یزدگرد را به روزگار شیری كه زنان خسرو را در كاخ سفید گرد كرده و فرزندان پسر را همگی كشته بود، در نزد خالویان وی نهاده بوده است. زن در آن هنگام، با آنان میعاد گذاشته بود و او را در زنبیلی نهاده برای آنان فرستاده بود. اینك كه بر او سخت گرفتند جای یزدگرد را به آنان باز گفت. پس، رستم و فیروزان كس فرستادند و یزدگرد را بیاوردند و او را كه جوانی بیست و یك ساله بود، بر تخت پادشاهی نشانیدند و زان پس، همداستان شدند و ایران آرام گرفت و كارشان استوار شد. چنان كه سران ایران در فرمان‌برداری و یاری یزدگرد، از یك دیگر پیشی می‌جستند. یزدگرد، سپاهیان همه زینستان‌هایی را كه در زمان خسرو بود و سپاهیان پاسگاههای مرزی را معین كرد، سپاه حیره و سپاه انبار و ابلّه و زینستانها را معلوم داشت، كه همه‌شان كوشا بودند و نیكخواهی نشان دادند.
مثنّی و یاران‌اش، از كار ایرانیان و آن همداستانی كه در میان ایشان پدید آمده بود، آگاه شدند. از این رو، نامه‌ای به عمر نوشتند و آن چه را كه از ایرانیان چشم می‌داشتند و بدان آز بسته بودند، به آگاهی وی رسانیدند. آن نامه به عمر نرسید، تا مردم سواد، چه آنان كه پیمان داشتند، چه آنان كه نداشتند، همگی از دین بیرون شدند.
پس، عمر به مثنّی و یاران چنین نوشت:
- «از میان‌شان برون آیید و در كرانه آبهای پیرامون سرزمین‌شان پراكنده شوید.
دلیران و سواران قبیله‌های ربیعه و مضر و هم‌پیمانانشان را، از خشنود و ناخشنود، همه را فراخوانید. اینك كه پارسیان كوشش آغاز كرده‌اند، شما نیز تازیان را به كوشش وادارید.» مثنّی در ذو قار، و سپاهیان در حلّ و شراف تا غضیّ كه كوهی در بصره است، فرود آمدند. [197) در سراسر آبهای [عراق [2]] زینستان‌هایی بود كه سپاهیان از آنها به
______________________________
[ (1)] بادوریا: تسوگی است از خوره استان در سوی باختر بغداد. (معجم البلدان).
[ (2)] در متن تجارب الامم، نیز در حواشی طبری (4: 2211): آبهای عرب. آن چه در میان دو قلاب آورده‌ام از طبری است. (همان).
ص: 290
یك دیگر می‌نگریستند و پاس می‌دادند، تا اگر چیزی پیش می‌آمد، به كمك یك دیگر می‌شتافتند. فرود آمدن مثنّی در ذو قار، در ماه ذی قعده سال سیزدهم هجرت بوده است.
عمر، همچنین، به كارگزاران تازی كه بر خوره‌ها و قبیله‌ها گماشته بودند، نوشت:
- «هر كه را كه جنگ افزار، یا اسب داشت، یا دلاور است برگزینید و كس را فرو نگذارید. همه را به نزد من فرستید و شتاب كنید. [1]» پیكها برفتند و این گونه قبیله‌ها شتابان و كوشان به نزد عمر بیامدند. از كسانی هم كه از پس ایشان می‌آمدند، عمر را آگاه كردند.
عمر در نخستین روز محرم سال چهاردهم هجرت از مدینه بیرون شد و در جایی به نام صرار [2] فرود آمد و اردو زد. هیچ كس نمی‌دانست كه عمر چه می‌خواهد. عثمان كه از همه گستاخ‌تر بود، از عمر پرسید:
- «مگر چه شنیدی؟ چه می‌خواهی؟» عمر بانگ برداشت:
- «نماز به جماعت.» همه گرد شدند و سپس عمر خبر را با یاران در میان نهاد و نگریست تا یاران بر او چه رای زنند.
بیشترشان گفتند: «خود راهی شو و ما را نیز با خود ببر.» عمر، در این رای با ایشان همراه شد. چه، خوش نمی‌داشت رایی را كه زده‌اند بر زمین گذارد. خواست از این رای به نرمی بازشان گرداند. پس گفت:
- «آماده شوید. می‌رویم. مگر آن كه كسی رایی برتر زند.» آن گاه، رای زنان و یاران بزرگ پیامبر (ص) را گرد كرد و گفت:
- «بر من رای زنید.» بزرگان همه گفتند كه در مدینه بماند و از یاران پیامبر (ص) یكی را با سپاه گسیل كند.
سپس عمر بانگ برداشت:
- «نماز به جماعت.»
______________________________
[ (1)] عمر پس از شنیدن خبر پادشاهی یزدگرد، نخستین كاری كه كرد نوشتن همین نامه بود. (طبری 4: 2211).
[ (2)] صرار: جایی در سه میلی مدینه در راستای عراق، یا آبگاهی در نزدیك مدینه. (معجم البلدان).
ص: 291
پس، همه گرد شدند. عمر كس به نزد علی كه جانشین وی در مدینه بود فرستاده بود كه وی نیز بیامد. طلحه را نیز كه سالار مقدمه‌اش بود پیش خواند، كه طلحه نیز به نزد وی بازگشت. زبیر و عبدالرحمن عوف را كه بر دو پهلوی سپاه بودند نیز بخواند. همگی بیامدند. آن گاه به سخن ایستاد و گفت:
- «خداوند، مسلمانان را به اسلام گرد كرد. دلهاشان را به هم نزدیك ساخت. آنان را برادر یك دیگر خواند. چه، مسلمانان در میان خود، به اندامهای یك تن می‌مانند، كه آسیب هر یك، آسیب همه است. سزد كه چنین باشند. كارداری‌شان هم به رایی است كه در میان خویش زنند [1]. مردم از كسی فرمان برند كه به كارشان برخاسته است. تا هنگامی كه درباره‌اش همداستان مانند و به وی خشنود باشند. رایی كه رای‌مندان زنند [198] گردن‌گیر همه است. همه پیرو همان رایند. كارگزاری كه به كار مردم برمی‌خیزد، وی نیز، پیرو همان رای است كه كاردانان زده‌اند. ای مردم، رای من نیز همان رای شما بوده است. رای رای‌مندان بود كه مرا از رفتن بازداشته است. بر آن شدم كه در مدینه بمانم و كسی را به جنگ برون فرستم. كسانی را كه پیشاپیش فرستادم، یا در پشت سر نهادم، همگی را بدینجا خواندم. تا در این رای زدن همگی انباز شوند.» رای طلحه با رای عمر همساز بود. لیك عبدالرحمن عوف از كسانی بود كه وی را از رفتن بازداشته بودند. عبد الرحمن به عمر گفته بود:
- «پدر و مادرم برخی تو باد ..» عبد الرحمن گوید: پس از پیامبر، پدر و مادرم را برخی هیچ كس نكردم. گفتم:
- «.. دنباله كار را به من واگذار و خود بمان. سپاهی گسیل كن تا خدا در كار سپاه تو چه خواهد. اگر لشكرت بشكند، شكست لشكر، چون شكست تو نیست. چه، اگر تو كشته شوی، یا در آغاز كار شكست خوری، بر مسلمانان بیمناك‌ام.» عمر گفت: «پس، رای زنید تا چه كس را فرستم.» عبدالرحمن گفت: «تو او را یافته‌ای.» نامه سعد بو وقّاص كه در پاسخ نامه عمر نوشته بود، هنگامی رسیده بود كه عمر و یارانش سرگرم رای زنی بوده‌اند. سعد در آن نامه نوشته بود:
______________________________
[ (1)] در متن: و أمرهم شوری بینهم. (س 38 شوری: 42).
ص: 292
- «هزار سوار ساخته [1] را برای تو برگزیده‌ام كه همه‌شان دلاور و رای‌مندند و نگاهبان مرز و نام و ننگ مردم خویش‌اند، مردمی كه بزرگی‌شان را و رای‌شان را هم از ایشان دارند. پس، ببین تا بر چه كاری بگماریشان.» رسیدن نامه‌اش با رای زنی عمر و یاران همزمان افتاده بود. این بود كه عبد الرحمن به عمر گفت:
- «تو او را یافته‌ای.» و عمر گفت: «كه را می‌گویی؟» عبد الرحمن گفت: «شیر شرزه، سعد مالك را گویم.» پس، عمر پیكی سوی سعد فرستاد و سعد بیامد و عمر وی را سپهسالار جنگ عراق كرد. به سعد، به سفارش گفت:
- «ای سعد، سعد بنی وهیب، از این فریب مخور كه تو را خالوی پیمبر گویند. میان پیمبر و كسان، پیوندی جز پیوند پیروی از او نباشد، مردم، از والا و پست، در نزد خدا برابرند. خداوند، پروردگار همه است و همه بندگان اویند. كم و بیشی‌شان به رستگاری است. جز به فرمان‌برداری، به پاداش او نرسند. همان كن كه پیمبر (ص) را، از روزی كه پیمبر شد تا روزی كه از نزد ما بكوچید، بر آن دیده‌ای. به همان بیاویز، كه كار جز این نیست. اندرز من برای تو این است. اگر این پند را فرو نهی و روی از آن بگردانی، [199] كارت تباه شود و از زیان‌كاران باشی.» سعد، راهی شد و مثنّی از زخم سختی كه در جنگ خورده بود، پیش از آن كه سعد به وی بپیوندد، بمرد. زخم وی خوب و بد می‌شد، تا سرانجام از پای درآوردش. سعد با سپاه خویش بیامد و بر ایرانیان پیرامون‌اش بتاخت و پیاپی تاخت می‌آورد.

[سرداری رستم در جنگ با تازیان]

تا آن كه سرانجام، یزدگرد از رستم بخواست و پای فشرد كه:
- «چاره نیست. جز آن كه جنگ تازیان را هم خود به دست گیری.»
______________________________
[ (1)] ساخته: در برابر «كامل» در متن كه به معنی كامل در ساز و برگ است. در طبری (4: 2216) «مؤد» آمده است كه به همین معنی است: دارنده «اداة» (ابزار جنگ).
ص: 293
چنین شد كه رستم با ساز و برگ و اسبان و پیلان به جنگ تازیان برون شد.
سعد، از یاران خویش، مغیره پور شعبه و هوشمندان دیگر تازی را، آنان را كه آراسته و رای‌مند بودند، پیك خویش كرد و به نزد رستم فرستاد. در میان دو سو، سخن‌هایی رفت كه چون پندی یا سودی در بازگفتن‌اش نبود، در این جا نیاورده‌ایم.
سرانجام، رستم با رج رج سپاه خود، در برابر تازیان رویاروی بایستاد. از آب بگذشت و به سوی ایشان رفت. در قلب سپاه كه رستم خود بر آن می‌بود، هجده پیل بود و بر پشت پیلان آشیانه‌هایی كه مردانی در آنها بودند. در دو پهلو نیز هشت یا هفت پیل بود كه باز بر آنان آشیانه‌هایی بود و در آنها مردانی. جالنوس در میانه رستم و جناح راست سپاه او بود و فیروزان در میانه او و جناح چپ سپاه‌اش. پل در میانه سوارانی از سواران اسلام و مشركان بود. تجارب الامم/ ترجمه ج‌1 293 [تدبیری از یزدگرد در روز ارماث][تا گزارش‌های جنگ با شتاب به دست وی رسد] ..... ص : 293

[تدبیری از یزدگرد در روز ارماث] [تا گزارش‌های جنگ با شتاب به دست وی رسد]

یزدگرد در میان خود و رستم مردانی گمارد. نخستین مرد در آستانه ایوان كاخ، و دیگری در بانگ رس او بود. چنان كه نخستین مرد آوای مرد دوم را می‌شنید و سومی در بانگ رس دومی بود و این چنین، در سرتاسر راهی كه در میان او و رستم بود، مردان پیاپی ایستاده بودند. رستم چون در ساباط فرود آمد، نخستین مردی كه در سوی ساباط بود، گفت:
- «فرود آمد.» و این خبر را دومی و سومی، تا سرانجام آن كه نزدیك ایوان كاخ بود با آواز رسا می‌گفت و این چنین به گوش یزدگرد می‌رسید. چنین بود كه هر گاه رستم می‌كوچید، یا فرود می‌آمد، یا كاری روی می‌داد، چنان كه گفتم خبر به یزدگرد می‌رسید. وی در آن جنگ پیك به كار نگرفت و تا پایان جنگ كار وی همین بود كه گفتیم.

[سخن از سعد و چگونگی آغاز جنگ]

از تن سعد كورك در آمده بود و بر اسب نمی‌توانست نشست. زیر سینه‌اش بالشی بود
ص: 294
و وی بر آن دمر بود. به رو افتاده بود و از كوشك [1] به سپاه و كار جنگ می‌نگریست و فرمان‌های خود را در نامه‌ها می‌نوشت و برای خالد بن عرفطه می‌فرستاد. صف در سوی جایگاه بود. گروهی از سران سپاه كار سعد را نكوهیدند [200] و از كردار خالد برآشفتند. سعد آهنگ ایشان كرد و به آنان دشنام گفت. لیك سرانجام به سخن ایستاد و پوزش خواست تا خوشنود شدند. سران را گفت تا با سپاه زیردست سخن گویند. سخن گفتند و یك دیگر را به جنگ واداشتند و سفارش‌ها كردند.
ایرانیان نیز با هم پیمان كارزار بستند و به یك دیگر سفارش كردند. بخشی از سپاه در زنجیرها به هم پیوستند. زنجیریان سی هزار و همگی سپاه ایران یك صد و بیست هزار بود كه سی پیل با خود داشتند و جنگجویان بر آنها سوار بودند. پیل‌های دیگری نیز بود كه شاهان بر آنها بودند و بی آن كه بجنگند ایستاده بودند.
سعد گفت تا سوره جهاد بخوانند و گفت:
- «من تكبیر می‌گویم. همین كه تكبیر نخست را بشنیدید بندهای پای افزارها را استوار ببندید. هر گاه تكبیر دوم گویم آماده باشید و چون سومین تكبیر را گفتم دندان‌ها بر هم بفشرید و تاخت آرید.» قاریان چون از كار خواندن بپرداختند، سعد تكبیر گفت و سپاه تكبیر گفت. آن گاه دومین تكبیر را گفت و سپاهیان آماده شدند و چون سومین تكبیر را از وی بشنیدند دلاوران پیش آمدند و جنگ را درگیرانیدند.
از آن سوی، از ایرانیان نیز هماوردان بیرون آمدند و دو سپاه شمشیر و نیزه را در یك دیگر به كار گرفتند. هرمز به سوی غالب بن عبد الله تاخت برد. هرمز از شاهان در بند بود و تاج داشت. غالب، وی را اسیر كرد و به نزد سعد آورد. چون به درون‌اش بردند، غالب خود به كارزار بازگشت. سپاه تكبیر چهارم را گوش می‌داشت كه مهتر پیادگان بنی نهد بایستاد و گفت:
- «ای بنی نهد، شما را بنی نهد از آن نامیدند كه به جای آرید [2] و بجنگید.» آن گاه، سعد خالد عرفطه را به سوی وی فرستاد كه:
______________________________
[ (1)] در متن: مشرف علی الناس من القصر.
[ (2)] نهد: از معانی نهد یكی جنگیدن و به جنگ شتافتن است.
ص: 295
- «به خدا، بس كن، و گر نه كار تو را به دیگری دهم.» و چون سواران برهم بتاختند، از ایرانیان مردی بیرون شد و بانگ برداشت:
- «مرد و مرد!» [1] [تن به تن بجنگیم] پس عمرو معدی كرب به بانگ وی پاسخ داد كه تن به تن می‌جنگم. با تیر به سوی وی نشانه رفت و پیكان به سر كمان وی كه بر دوش آویخته بود بخورد. سپس عمرو به وی یورش برد و با وی گلاویز شد. كمرش را بگرفت و او را بلند كرد و بر زمین نهاد.
سپس، او را سوی ما آورد و چون به ما نزدیك شد گردنش را بشكست. سپس، شمشیر بر گلوی‌اش نهاد و سرش را ببرید و بیفكند. آن گاه گفت:
- «من چنین‌ام. شما نیز چنین كنید. یك پارسی اگر كمانش را از دست دهد، دیگر، نر بزی [2] بیش نیست.» و ما گفتیم:
- «بوثور، كیست كه تواند چون تو كار كند!» (201] نیز، سری از سران سپاه ایران به سوی طلحه پیش رفت و با وی تن به تن نبرد كرد.
طلحه نیز بی‌هیچ درنگ كار او را بساخت.
اشعث قیس بایستاد و رو به كندیان گفت:
- «مردم كنده، اسدیان چه خوب می‌جنگند! چه خوب سر و دست می‌برند! ..» براستی چنین نیز بودند. چه، پیل‌ها را به تیغ و تیر از یورش باز داشته بودند.
- «.. مردم كنده! می‌بینم كه چشم می‌دارید تا دیگران به جای شما بجنگند. همه تازیان از آغاز روز می‌جنگند و شما زانو زده‌اید و چشم به این و آن دارید.» تنی چند به سوی او جستند و گفتند:
- «بیچاره، ما را سرزنش می‌كنی و ما از همه بهتر ایستاده‌ایم. اینك ما با توییم.» پس، اشعث به جنگ شتافت و آنان نیز با وی همرزم شدند و هر كه در برابر بود، از میان بردند.
______________________________
[ (1)] «مرد و مرد.»: در متن به همین صورت فارسی آمده است. یعنی مردی با مردی تن به تن بجنگد.
[ (2)] نر بز: در برابر «تیس» در متن. تیس: نر بز، وعل، آهو. (دهخدا). گوید: پارسی بی‌كمان شكاری است در دست شكارنده.
ص: 296
ایرانیان چون بدیدند كه اسدیان با پیلان چه می‌كنند با همه توان تیراندازی كردند و بر سپاه اسلام سخت گرفتند. ذو الحاجب و جالنوس سالار آنان بودند. مسلمانان چهارمین تكبیر سعد را گوش می‌داشتند كه سواران سپاه ایران بر اسدیان انبوه شدند با پیلها می‌جنگیدند و پایداری می‌كردند. سرانجام سعد تكبیر چهارم را بگفت و سپاهیان اسلام به سوی سپاه ایران روی‌آور شدند و جنگ به گرد اسدیان می‌گشت. پیلان بر چپ و راست سپاه تازیان به ویژه بر اسبانشان تاخت آوردند. اسبان از پیل‌ها می‌هراسیدند و كنار می‌رفتند. پس، سعد به عاصم بن عمر پیام داد كه:
- «ای تمیمیان، مگر شما را شتر و اسب نیست؟ برای این پیلان هیچ چاره‌ای نمی‌اندیشید؟» گفتند: «آری، بخدا.» سپس بر كمانداران و یاران دیگرش كه باهوش و كارساز بودند بانگ زد و به آنان گفت:
- «ای كمانداران، پیل سواران را تیر باران كنید.» و به آن دیگران گفت:
- «كسانی كه كاردان و زیرك‌اید، پیلان را دنبال كنید و تنگ‌هاشان را ببرید.» و خود به پشتیبانیشان برون شد و چرخ جنگ بر گرد اسدیان می‌چرخید و میمنه و میسره اندكی دور شده بودند. یاران عاصم به سوی پیلان رفتند و به دم پیلان و پشت آن آشیانه‌ها را كه بر آنان بود بگرفتند و بیاویختند تا تنگ‌ها را ببریدند و آشیانه‌ها و كسان از روی پیلان فرو افتادند. در آن روز پیلی نمانده بود كه برهنه نشده بود یا سواران آن كشته نشده بودند. چنین بود كه اسدیان از دشواری درآمدند و ایرانیان از رزم ایشان دست كشیدند و به جایگاههای خود پس رفتند. جنگ تا شامگاه و سپس، تا پاسی از شب بكشید و آن گاه دو دشمن، هر یك به سوی خود پس رفتند. اسدیان كه كمك سپاه بودند، در آن شب پانصد كشته دادند [202] و عاصم مرد تیزتك سپاه و پشتیبان سپاهیان بود. پس، این نخستین روز قادسیه بود كه روز ارماث نام داشت