روز اغواث
بامداد روز بعد، سپاه را بیاراستند و بایستادند. سعد مردانی بگماشت تا شهیدان را به
ص: 297
عذیب برند و زخمیان را به زنان بسپرند تا پرستاریشان كنند. سپاه، برای آغاز جنگ بردن زخمیان را چشم میداشت. چون بر شترانشان نهادند و به سوی عذیب راهی گشتند، سواران شام از دور نمایان شدند، سوارانی كه عمر پس از گشودن دمشق، به عراقشان بازگردانیده بود. چون نامه عمر به بو عبیده رسید كه عراقیان را كه یاران خالد بودند، به عراق بازگرداند و نامی از خالد نبرده بود، بو عبیده نامه را از خالد پنهان داشت و سپاه را كه شش هزار تن بودند به سرداری هاشم عتبه بو وقّاص روانه كرد. بر پیشاهنگانشان قعقاع عمرو را نهاد و با شتاب پیش فرستاد. قعقاع پیش تاخت و راه را شتابان درنوردید و در روز اغواث پیش از دیگران برسید. یاران خود را كه هزار تن بودند ده ده، بهر كرده بود. چنان كه چون دستهای میرفت و از دید پنهان میشد، ده تن دیگر را گسیل میكرد. قعقاع، خود با ده تن در پیشاپیش بود. چون به سعد و یاران رسید، درود گفت و پیوستن یاران خالد را به آنان مژده داد و گفت:
- «مردم، من با مردانی به اینجا آمدهام، كه اگر به جای شما میبودند و سپس شما كشته میشدید، بر شما رشك میبردند و میكوشیدند هم به جای شما میبودند. پس، چنان كنید كه من میكنم.» سپس بانگ برداشت:
- «كیست كه به جنگ من آید؟» یاران همه خاموش ماندند. به یاد سخن بو بكر افتادند كه گفته بود:
- «لشكری كه مردی چون قعقاع در آن باشد شكست نخورد.» پس بهمن جادویه [ذو الحاجب] به نبرد او پیش آمد. قعقاع به وی گفت:
«كیستی؟» گفت:- «بهمن جادویه.» قعقاع فریاد كشید:
- «به خونخواهی بو عبید و سلیط و یاران پل.» آن گاه با هم درآویختند، كه سرانجام قعقاع، بهمن جادویه را از پای درآورد.
سواران قعقاع تا شب هنگام دسته دسته میرسیدند و یاران در جنگ میكوشیدند.
گویی كه دیروز به مرگ كسانشان داغدار نشده بودند. گویی جنگشان همین بود كه با كشتن بهمن جادویه و رسیدن دستههای یاران قعقاع آغاز شده بود. و همین خود سبب
ص: 298
گردیده بود كه ایرانیان شكست خوردند.
قعقاع بار دیگر بانگ برداشت:
- «چه كسی به جنگ من آید؟» این بار، دو تن، یكی فیروزان و دیگری بندوان، پیش آمدند. از این سوی، حارث بن ظبیان [203] به قعقاع پیوست. قعقاع به سوی فیروزان پیش تاخت و چنان زخمی بر او زد كه ناگهان سرش به سویی افتاد. حارث نیز به سوی بندوان یورش برد و سر او نیز بر خاك افتاد. سپس سواران اسلام رسیدند. قعقاع گفت:
- «ای مسلمانان، با شمشیر بجنگید كه مردان را به شمشیر درو كنند.» سپاهیان به یك دیگر سفارش میكردند و تا شب بجنگیدند. ایرانیان در این روز پیروزی نداشتند، مسلمانان از ایشان بسیار بكشته بودند. ایرانیان در این روز، [روز اغواث] پیلی به میدان نیاورده بودند. زیرا، آشیانههای پیلان، در نبرد دیروز، [روز ارماث،] در هم شكسته بود و در بامداد، سرگرم بازساختن آنها بودند. تا فردا آشیانهای بر پیلی ننهاده بودند. در این روز، عموزادگان قعقاع، ده ده، بر شترانی نشستند كه آنها را بپوشانیده بودند و روبند بر روی آنها نهاده بودند. آنها را در پناه سواران، در آوردگاه بگردانیدند. دستور قعقاع بود كه این شتران را به سوی سوارگان سپاه ایران برانند. به كردار پیلانی كه دیروز، ایرانیان به راه انداخته بودند. این چنین، سپاه اسلام به روز اغواث، با ایرانیان همان كرد كه سپاه ایران، به روز ارماث، با سپاه اسلام كرده بود. چنان كه شتران، در برابر سواران پارسی پایداری میكردند و اسبان پارسی میرمیدند و در پی آن، شمشیر مسلمانان بر پارسیان باریدن میگرفت. دیگران نیز، چون این بدیدند، همین شیوه را در پیش گرفتند. باری، پارسیان به روز اغواث، از شتران تازی بیش از آن كشیدند كه مسلمانان به روز ارماث، از پیلان پارسی دیده بودند.
از تمیمیان، یكی در آرزوی مردن در راه خدا بود و دست نمیداد. تا سرانجام، در برابر رستم درآمد و رستم او را به آرزوی خویش رسانید.
مردی پارسی به نبرد پیش آمد و فریاد میزد:
- «كیست كه به جنگ من آید؟» علبا به سوی او پیش رفت و زخمی بر پارسی زد و پارسی به زانو درآمد. پارسی نیز
ص: 299
زخمی بر علبا زد. چنان كه رودهها از شكم علبا برون ریخت. [پارسی در دم جان داد] [1] و علبا، یارای برخاستن نداشت. هر چند بكوشید، رودهها به جای خویش باز نگشت. تا آن كه از مسلمانان، یكی بر او بگذشت. علبا به وی گفت:
- «ای مرد، كمك كن و این رودهها را به درون شكمم بازگردان.» «مرد، رودهها را به جای خود بازگردانید. سپس، علبا دو سوی شكاف شكم را به دست گرفت و بی آن كه به مسلمانان بنگرد، به سوی سپاه ایران پیش خزید. سی گز رفته بود. كه سرانجام پیش از رسیدن به پارسیان جان داد. در واپسین دم این شعر را میخواند:
از جنگ، پاداش خدا را چشم میدارم.
من از آنان بودم كه شمشیر نكو زدهاند.
مردی پارسی پیش آمد و هماورد خواست. اعرف پور اعلم عقیلی برون شد و با وی درآویخت و او را از پای درآورد. سپس، دیگری از پارسیان پیش آمد. او را نیز بكشت.
دیگری آمد. كار او را نیز بساخت. چون چنین شد، سوارانی چند از پارسیان گرد اعرف را بگرفتند و او را به خاك انداختند. شمشیر از دستش بیفتاد و پارسیان برداشتند. خاك بر رویشان میافشاند و بازشان میداشت، تا سرانجام به سوی یاران بازگشت و این شعر را بخواند: [204] اگر ساز از من بگیرید، من مردی آزمودهام.
در شبهای تاریك، بارها، از نبرد پیروز برون آمدم.
من، پاسدار تیره خویشم.
به دنبال خواهش خویش، بسیار برنشینم و در كار خویش نكو بكوشم.
قعقاع در آن روز سی بار بتاخت. هر بار كه سوارانی به نبرد پیش میآمدند، یورش میبرد و از ایشان تنی چند میكشت. در روز اغواث، سی سوار را به خاك افكند.
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری (5: 2310).
ص: 300
واپسینشان بزرگمهر همدانی بود كه قعقاع درباره وی چنین بخواند:
به زخمی نواختماش جان گیر، به آواز آذرخش، به تابش خورشید.
پارسیان شكست خورده [1] را، به روز اغواث، سخت نیش میزدم [و باز نمیایستادم] مگر همزادم و جانم، از كالبدم برون میرفت.
رزمآوران سخت جنگیدند و نبرد تا نیمه شب بكشید. شب ارماث را هداه میخواندند و شب اغواث را سواد. در قادسیه، مسلمانان به روز اغواث پیوسته پیروز میبودند.
بیشتر سران سپاه ایران را كشتند. سواران قلب، تا درونشان پیش رفتند و پیادگانشان پایداری كردند. اگر پاتك سواران ایران نبود، رستم دستگیر شده بود. چون شب شد، مسلمانان به آواز بلند منم میزدند و از كیستی خویش میگفتند. سعد كه آوازشان را میشنید بخفت و به یكی كه نزد او بود گفت:
- «یاران ما، اگر همچنان از كیستی خود گویند و منم زنند، مرا بیدار مكن، كه بر دشمن چیرهاند. اگر خاموش شوند و پارسیان نیز خاموش باشند، باز مرا بیدار مكن، كه با دشمن برابرند. لیك، اگر بشنوید كه پارسیان منم زنند و از كیستی خود گویند، مرا بیدار كن كه كار دشوار است.»
[داستان بو محجن در تاریكی شب اغواث]
در سیاهی شب اغواث، چون جنگ سخت شد، بو محجن كه در كوشك، زندانی بود و در بند، به سلمی دختر خصفه گفت:
- «دختر خصفه، آیا كار نیكی توانی كرد؟» سلمی پرسید: «چه كاری؟»
______________________________
[ (1)] به جای «فلیل الفرس» كه از طبری است. (5: 23111). در متن «قلیل الفرس» (پارسیان اندك) آمده كه مصحف مینماید.
ص: 301
بو محجن گفت: «مرا آزاد كنی و بلقا، اسب سعد را به من واگذاری. پیمان با خدا بندم كه اگر جان به در برم، باز گردم و پاهای خود را دوباره دربند نهم.» سلمی گفت: «این كار، كار من نیست.» [205] بو محجن پای دربند به دشواری راه میرفت و این شعر را میخواند:
اندوه، همین بس، كه سواران به نیزه بر خاك افتند و مرا، پای بسته و دربند رها كردهاند.
هر گاه برخیزم، آهنام بیازارد و درها، به روی من چنان بستهاند كه بانگم به هیچ گوش نرسد.
سلمی گفت: استخاره كردهام. اینك پیمان تو را میپذیرم.» بو محجن را آزاد كرد و به وی گفت:
- «لیك، اسب را به تو وانمیگذارم.» و از پیش او بازگشت.
بو محجن، لگام اسب را بگرفت و اسب را از در كوشك بیرون آورد و بر آن بر نشست و برفت و چون به نزدیك میمنه رسید، از آن جا به میسره سپاه پارس یورش برد. در میان دو سپاه با نیزه و شمشیر بازی میكرد. گویند كه اسب بیزین بوده است. نیز گویند كه زین داشته. آن گاه از پشت مسلمانان به سوی میسره سپاه رفت و تكبیر گفت و بر میمنه سپاه ایران یورش برد. باز در میان دو سپاه با نیزه و شمشیرش بازی میكرد. سپس، از پشت سپاه اسلام به سوی قلب رفت و در برابر مردم نمایان شد. باز بتاخت و در میان دو سپاه با نیزه و شمشیرش بازی میكرد. در آن شب نبردی سخت میكرد و بر دشمن زخم میزد.
مردم در شگفت مانده بودند. او را نمیشناختند. در روز، وی را ندیده بودند.
برخی گفتند: این از پیشاهنگان یاران هاشم است، یا خود هاشم است.» سعد كه در كوشك دمر افتاده بود و از آن بالا به زیر مینگریست، گفت:
- «به خدا سوگند، اگر نه این بود كه بو محجن را دربند كردهام، میگفتم: این بو محجن است و این اسب، اسب من بلقا است.
برخی از آن مردم گفتند:
ص: 302
- «اگر خضر در جنگها بجنگد، پس این خضر است.» برخی دیگر گفتند:
- «اگر نبود كه فرشتگان نبرد نكنند، میگفتیم: فرشتهای در میان ماست.» باری، چون شب به نیمه رسید، پارسیان از جنگ دست كشیدند و مسلمانان بازگشتند.
بو محجن نیز بیامد و از همان در كه بیرون رفته بود به كوشك درآمد و جامه رزم از تن درآورد و زین از پشت اسب برداشت و دو پای خود را در همان بند نهاد و شعری چنین بخواند:
ثقفیان دانند و این از سر بالیدن نیست، كه شمشیرمان از همه برّاتر است.
و زرههامان از زرههای دیگران درازتر و استوارتر است.
و آن گاه كه دیگران از پایداری باز ایستند، از همه پایدارتر و شكیباتریم.
ما به هر جنگ نماینده ایشانیم.
اگر كور باشند و نبینند، بگو از دانایان پرسند.
در شب قادس مرا نشناختند.
از برون شدنم سپاه را نیاگاهانیدم. [206] اگر زندانم كنند، این آزمون من است.
اگر آزادم نهند، مرگ را به دشمن بچشانم.
به زنداناش كردند، چون شعری سروده بود این چنین:
هر گاه بمیرم، مرا پای تا كی به خاك كن.
[تا پس از مرگ، استخوانهایم، هم از ریشه تاك بنوشد.
نه در بیابان خشك. چه، بیم دارم كه پس از مرگ شیره تاك را ننوشم. [1]]
______________________________
[ (1)] آن چه در میان دو قلاب است از طبری است. (5: 2316).
ص: 303
چون بامداد شد، سلمی به نزد سعد آمد. سلمی از سعد در خشم بود و آنك با وی آشتی كرده بود و كاری را كه با بو محجن كرده بود به وی خبر داده بود. سعد بو محجن را پیش خواند و آزادش كرد. به وی گفت:
- «برو، از این پس تو را به سخنی كه بگویی، تا به كارش نبندی كیفر نكنم.» بو محجن گفت:
- «سوگند، كه من نیز از این پس، زبانم را در باز گفتن كار زشت هرگز همراهی نكنم.»
روز عماس
بامداد روز سوم شد. پارسیان و تازیان در جای خویش ایستادند و پهنه میان دو سپاه كه گویی از سرخی، رجله سرخ [1] در آن روییده، به عرض یك میل بود. از مسلمانان دو هزار و از مشركان ده هزار كشته شده بودند. مسلمانان كشتگان را گرد میكردند و به خاك میسپردند. زخمیان را به زنان و كودكان میسپردند. زنان و كودكان در دو روز اغواث و ارماث گور میكندند. قعقاع در آن شب یاران خود را به جایی برد كه روز پیش آنان را در آن جا نهاده و از آنان جدا شده بود. به آنان گفت:
- «هر گاه خورشید بر آمد صد صد بیایید. هر گاه صد تن از چشمها پنهان شدند صد تن دیگر در پی آنان بیاید. اگر هاشم به نزد شما آمد چه خوب، وگرنه مردم را دوباره امید و نوید دهید و در جنگ به كوشش وادارید.» چنین كردند و كس از كار آگاه نگردید.
سپاهیان در جاهای خود ایستادند. كشتگان خویش را گرد كرده بودند. كشتگان مشركان همچنان بر خاك افتاده بودند. چه، آنان به مردگان خویش كاری نداشتند و این نیرنگی بود خدایی، و به سود مسلمانان تا بازوانشان نیرو گیرد. چون خورشید سر زد و قعقاع دید كه سواران از دور، هویدا شدهاند تكبیر گفت و سپاهیان تكبیر گفتند و گفتند:
- «كمكیان رسیدهاند.» عاصم عمرو، دستور داده بود كه چنان كنند. كمكیان از سوی خفّان میآمدند. هنوز واپسین یاران قعقاع [207] نرسیده بودند كه هاشم با هفت صد سپاهی به آنان پیوست.
______________________________
[ (1)] رجله سرخ. در برابر الرجلة الحمراء: البقلة الحمراء، گیاهی است سرخ رنگ.
ص: 304
پس شیوه قعقاع را در دو روز ارماث و اغواث به آگاهی وی رسانیدند و وی نیز سپاه خود را هفتاد هفتاد بهر كرد.
یاران قعقاع چون جنگ را آغاز كردند، هاشم با هفتاد تن كه قیس هبیره نیز از ایشان بود، بیرون آمد و با قلب سپاه مشركان درآمیخت. مسلمانان شاد شده بودند و همگی تكبیر گفتند. مشركان آشیانههای پیلان را باز ساخته بودند. سپاه پیادهشان از پیلان پشتیبانی میكردند، تا دوباره تنگها و باربندهاشان را نبرند. سوارانی آن پیادگان را در پناه خویش داشتند. مشركان هر گاه از مسلمانان گروهی را میدیدند، با پیل به سویشان میشتافتند تا اسبانشان را با پیل برمانند. لیك، مانند دیروز در این كار كامیاب نبودند. زیرا پیل اگر تنها باشد و كس با وی نباشد، دژمتر و ترسناكتر است. لیك اگر كسان را در پیرامون خویش بیند رامتر باشد. پس در روز عماس، جنگ چنین بود. در این روز، نبرد از آغاز تا انجام سخت بود. تازی و پارسی برابر بودند. هر سخنی كه در میان میرفت، به یزدگرد میرسید و یزدگرد بازمانده دلیران خود را به كمك میفرستاد و نیروشان میبخشید. پیكها در رسیدن كمك كارساز بودند. اگر كار قعقاع در آن دو روز نمیبود، و اگر هاشم در پی او نمیرسید، مسلمانان شكست میخوردند. بیسپر مانده بودند. از گلیم زیر پالان شتر و شاخه خرما برای خود سپر میساختند. آن را كه سرپناه نبود رسن یا تسمهای را به سر میبست. قیس هبیره مكشوح، در آن روز آزمایشی نكو داد. در آن روز، عمرو معدی كرب گفت:
- «من، بر آن پیل كه در پیشاپیش سپاه ایران است تاخت میبرم. از زمانی بیش از زمان كشتن یك شتر، مرا تنها مگذارید، كه اگر دیر رسید بوثور را از دست دادهاید. مانند بوثور را كجا مییابید؟ اگر به من رسید، خواهید دید كه شمشیر را همچنان به دست دارم.» پس، تاخت برد. از پای نیفتاد. خود را به درون سپاه پارس زد و در غبار جنگ پنهان شد. یاراناش گفتند:
- «چه را چشم میدارید؟ به وی نتوانید رسید. اگر از دست بدهیماش، سپاه اسلام سواركار خویش را از دست داده است.» چون تاخت بردند، پارسیان رهایش كردند. او را از باره به زیر افكنده بودند و زخم نیزه زدند. لیك هنوز شمشیر را در دست داشت و شمشیر میزد. اسب او نیز نیزه خورده
ص: 305
بود. هنگامی كه پارسیان از گرد او میپراكندند، پای اسب یكی از پارسیان را بگرفت.
پارسی اسب را براند و اسب برآشفت. سپس، چشمش به عمرو افتاد و آهنگ عمرو كرد.
آنك مسلمانان برسیدند و پارسی از اسب فرو جست و سوی پارسیان بگریخت. پس، عمرو به یاران گفت:
- «كمك كنید تا لگامش را بگیرم.» [208] یاران كمك كردند و او بر اسب برنشست.
[رویدادی كه به روز عماس روی داد و از آن پرهیز باید كرد]
از رویدادهایی كه به روز عماس روی داد و از آن پرهیز باید كرد، یكی آن بود كه مردی پارسی به میانه دو لشكر آمد و غرّید و زبان آوری كرد و هماورد خواست.
گزارشگر گوید: مردی از ما كه شبر علقمهاش خوانند و كوتاه بالا و زشت روی بود، گفت:
- «مسلمانان، این مرد سخن به داد گفته است.» هیچ كس به سخناش گوش نداد و به جنگ پارسی برون نشد.
پس گفت: «هان به خدا، اگر نكوهشم نكنند، خود به جنگ وی خواهم رفت.» همین كه دید مسلمانان بازش نمیدارند، شمشیر و سپر چرمیناش را بگرفت و پیش رفت. سوار پارسی چون بدیدش بغرّید و از اسب فرود آمد. او را برداشت و بر زمین افكند و بر سینهاش نشست. آن گاه، دست به شمشیر برد كه سر از تنش جدا كند. افسار اسب را به كمرش بسته بود. چون شمشیر كشید، اسب رم كرد. پارسی را واژگون كرد و با خود بكشید. همچنان كه بر زمین میكشیدش، شبر بشتافت و خود را بر پارسی افكند.
یاران شبر فریاد میكشیدند و شبر میگفت:
- «هر چه میخواهید فریاد بكشید. به خدا دست از وی بر نخواهم داشت تا او را بكشم و جامه از تنش به در آرم.» سرانجام، سر از تن پارسی جدا كرد و جامه از تنش برون كشید و به نزد سعد برد. سعد به وی گفت:
- «هنگام نیمروز نزد من آی.» چون نیمروز شد، مرد دوباره پیش سعد آمد. سعد ستایش خدا كرد و آن گاه گفت:
ص: 306
- «بر آنم كه جامه را به خود وی دهم. هر كه از كشته خویش چیزی گیرد، هم از آن او است.» شبر، آن جامه را به دوازده هزار بفروخت.
[رویدادی دیگر]
پیلان همین كه به شیوه روز امارث بازگشتند و پراكندن گروههای سپاه را از سر گرفتند، سعد كس در پی پارسیانی كه اسلام آورده بودند فرستاد. پارسیان بیامدند و سعد از ایشان پرسید:
- «پیل را چگونه از پای درآرند؟» پارسیان گفتند:
- «خرطوم را ببرید و چشم را كور كنید. كه بیخرطوم و چشم كاری از پیل ساخته نیست.» پس، سعد به قعقاع و عاصم، پسران مذعور گفت:
- «شما كار پیل سپید را بسازید.» و این از آن روی بود كه پیلان با اینان اخت بودند. پیل سپید در برابر آن دو بود.
به حمّال و ربّیل گفت:
- «شما كار پیل گر را بسازید.» این پیل در برابر این دو بود.
اما قعقاع و عاصم دو نیزه استوار و نرم برداشتند و با سواران و پیادگان به سوی پیل رفتند. به یاران همراه گفتند: [209]- «شما پیل را در میان گیرید و گیجاش كنید.» پیل به چپ و راست مینگریست. میخواستند كه گیج شود. همچنان كه پیل با كسان پیرامون سرگرم و درگیر بود، قعقاع و عاصم یورش بردند و دو نیزه خود را در چشمان پیل سپید فرو كردند. پیل خروشی برآورد و سرش را سخت بتكانید و پیلبانان را بیفكند و خرطوم را بیاویخت. در این میان، قعقاع شمشیر كشید و خرطوم پیل را بیفكند و پیل بر كون بنشست. سپس، پیل سواران را بكشتند.
اما حمّال و ربّیل، از مسلمانان پرسیدند:
ص: 307
- «چه مرگی از مرگهای دیگر سختتر است؟» گفتند: «این كه بر پیل سخت بتازید.» پس، اسبهای خود را هی كردند و بجهانیدند. چون اسبان بر سمها بلند شدند، به سوی پیل یورش بردند. ربّیل به چشم پیل نیزه زد و پیل كسانی را كه در پشتش بودند، زیر پای گرفت. حمّال خرطوم را به شمشیر زد كه در این هنگام، پیلبان با تبر زین، زخمی سخت بر روی او فرود آورد. كه با آن زخم، خود و ربّیل در رفتند. پیل در میانه دو سپاه سرگشته بود. هر گاه به مسلمانان میرسید به او نیزه میزدند. چون به پارسیان میرسید سیخ میزدند و پس میراندند. دو پیل غریوی سخت برآوردند. آن كه كور شده بود، از میان بگریخت و خود را به آب [1] زد. پیلان دیگر نیز در پی او به راه افتادند. پارسیان را از هم بشكافتند و در پی آن پیل، با آشیانههایی كه بر پشت داشتند از آب بگذشتند و شب هنگام به تیسپون رسیدند. پیل سواران همه نابود شدند.
از آن پس، مسلمانان، بی آن كه پیلی در كار باشد در برابر پارسیان بودند. چون سایه خورشید برگشت بر پارسیان یورش بردند و تا شب شمشیر زدند. چون پاسی از شب بگذشت نبرد، سختی گرفت. دو لشكر پایداری كردند و جز غریو و خروش از دو سپاه شنیده نمیشد. این بود كه آن شب را لیلة الهریر (شب زوزه كشان [2]) نامیدند و از آن پس، در قادسیه جنگی به شب روی نداد.
آنگاه، سعد، طلیحه و عمر و معدی كرب را سوی گداری كه پایینتر از ایشان بود فرستاد. میترسید كه ایرانیان از آن گدار بگذرند و به سپاه اسلام تاخت آرند. دستور داد كه در آن جا بمانند و اگر از نیرنگی آگاه شوند مسلمانان را خبر كنند. طلیحه و عمرو به آن گدار رسیدند و كس را ندیدند. طلیحه بر آن شد كه از آب بگذرد. عمرو گفت:
- «چنین دستوری نداریم.» لیك، طلیحه از آب بگذشت. و چون به آن سوی صف پارسیان رسید، سه تكبیر گفت.
ایرانیان در شگفت شدند و دست از جنگ بداشتند تا بدانند كه چیست. جست و جو كردند. لیك ندانستند كه كجا رفته است. طلیحه سوی آب سرازیر شد و از درون آب
______________________________
[ (1)] در برابر «عتیق» در متن.
[ (2)] در برابر لیلة الهریر، در متن: هریر: زوزه سگ.
ص: 308
بگذشت و سوی اردوگاه بازگشت و سعد از كار او آگاه شد. كار وی بر پارسیان گران آمد و مسلمانان را شاد كرد. طلیحه به ایرانیان گفته بود:
- «همیشه چیزی را برای آشفتگیتان داشته باشید!» [210] آن گاه، دوباره و از نو، سپاه بیاراستند، نه بدان گونه كه در سه روز گذشته چنان بودهاند. مسلمانان بر همان آرایش پیش بودند. سواران تازی بر پارسیان بتاختند و ناگهان دریافتند كه ایرانیان چندان سخت نمیگیرند و میخواهند آرایشی دیگر گیرند.
یك صف و دو گوش را پیش داشتند. [1] و صفی را به دنبال آن بیاراستند و صفهای دیگری نیز، تا به سیزده صف رسید كه در قلب و دو پهلوی سپاه بودند. سواران تازی تیر به سوی آنان انداختند، كه كارساز نبود. سپس گروههای سواره به سواران پیوستند و قعقاع به سویی كه تیر از آن سوی انداخته بودند پیش تاخت. مسلمانان با پرچمها ایستاده بودند.
قعقاع از سعد روادید نداشت. این بود كه سعد گفت:
- «خدایا، این لغزش را بر او ببخشا و یاریاش كن. دریغا بر تمیمیان در بازمانده شب».
سپس گفت:
- «رای همان است كه قعقاع زد. هر گاه سه تكبیر گویم بتازید.» همین كه تكبیر نخست را بگفت اسدیان تاخت آوردند و سعد گفت:
- «خدایا، بر ایشان ببخشا و یاریشان كن. دریغا بر اسدیان در بازمانده شب.» سپس، همگی تاخت آوردند و از سعد سر پیچیدند. قیس مكشوح كه در هیچ شب، جز همان شب، نجنگیده بود، چون واپسین كس بود كه با هاشم آمده بود، به سخن ایستاد و گفت:
- «دشمن میخواهد كه انبوه و گران به سوی ما پیش خزد. رای، رای سالار شماست.
نه آن كه سواران بتازند و پیادگان همراهیشان نكنند.» یاران گفتند:
______________________________
[ (1)] این عبارت در طبری نیز همین است. جز این كه در طبری به جای «چیزی» (امرا) «مردی» (امرءا) آمده است. از سوی دیگر چنین مینماید كه روی سخن طلیحه هم با تازیان باشد و به جای ضمیر «تان» ضمیر «شان» درست باشد. چه توان كرد كه هم در طبری (5: 2329) و هم در تجارب الامم ضمیر چنان است كه ترجمه شده است.
ص: 309
- «پارسیان اگر چنان پیش آیند، و دشمنشان بیپشتیبانی پیادگان، سواره بر ایشان تاخت برد، راهشان را خواهد بست و گام پیشتر نتوانند نهاد. آماده تاختن باشید و گوش به تكبیر دارید.» مسلمانان در تیررس پارسیان بودند.
سران، هر یك سخن گفتند. درید كعب نخعی كه پرچمدار نخعیان بود، گفت:
- «مسلمانان برای تاختن آماده شدهاند. امشب، به سوی خدا و مردن در راه خدا، از مؤمنان پیشی گیرید. با آنان همچشمی كنید. دل به مرگ نهید، كه در رستن از مرگ كارسازتر است، اگر زندگی این جهان میخواهید. و گر نه، زندگی آن جهان همان است كه خود خواستهاید.» اشعث قیس نیز سخن راند و گفت:
- «نباید كه اینان بر مرگ از ما گستاختر باشند و از زندگی آسانتر بگذرند. از مرگ ننالید كه آرزوی گوهر روان و جانبازان راه خداست.» این بگفت و از اسب به زیر آمد. طلیحه نیز به سخن آمد و همینگونه سخن براند.
غالب و حمّال و دلیران دیگر نیز چیزی همانند این بگفتند و كار خود كردند. جنگ در آن شب تا بامداد بپایید. آن شب، لیلة الهریر بود.
انس حلیس گوید: در شب زوزهكشان من نیز بودم. چكاچك آهن در آن شب، تا بامدادان، به كردار پتك آهنگران بود. [211] رزمآوران سخت شكیبیدند. سعد شبی را سر كرد كه چنان شبی هرگز ندیده بود. بر پارسی و تازی آن رفت كه هرگز نرفته بود. از رستم و سعد، آوازی نمیآمد. سعد، نجّار را كه نوجوانی بود، به سوی رزمندگان فرستاد.
پیكی جز او نداشت. به وی گفت:
- «بنگر تا در چه كاریشان بینی.» پسر چون برگشت، سعد پرسید:
- «پسركم، چه دیدی؟» گفت: گروهی دیدم كه گاه بازی كنند و گاه بكوشند.» نخستین چیزی كه سعد در آن شب شنید و نشانه پیروزی در نیمه دوم شب بود، بانك قعقاع بود كه شعری بدین آرش میخواند:
ص: 310
ما گروهی را، و بیش از یك گروه را، بكشتیم، چهار را و پنج را و یك را.
سواران را بر زین اسبان، شیران پنداری.
و چون بمردند، خدای را، گواه گرفتم و در سویی همچنان بكوشیدم.
[بامداد شب زوزهكشان در نبرد قادسیه]
شب قادسیه را به بامداد بردند و این همان شب زوزهكشان بود كه از میان شبها و روزهای دیگر شب قادسیه نام گرفت. سپاهیان خسته و فرسوده بودند. در آن شب چشم بر هم نگذاشته بودند. باری، در آن بامداد، قعقاع در میان یاران به راه افتاد و گفت:
- «پس از لختی، پایان كار، از آن كسی است كه امروز نبرد را هم او آغاز كند. شكیبا باشید كه پیروزی با شكیبایان است.» پس، گروهی از سران با وی همرزم شدند و در برابر رستم پایداری كردند و با یاران رستم كه در پیشاپیش او میجنگیدند، در آمیختند. قبیلهها چون این بدیدند، مردانی چون قیس عبد یغوث، و اشعث قیس، و عمرو معدی كرب و دیگران، در میانشان به سخن ایستادند و یاران را بجنبانیدند و به نبرد واداشتند. نخستین كسی كه در نیمروز آن روز، از جای خود پس رانده شد، هرمزان و بندوان [1] بودند كه پس رفتند و در جایی تازه بایستادند.
قلب سپاه پارسیان بشكافت و غبار فراشان گرفت. بادی سخت وزیده بود و سایهبان رستم را از تخت بكنده و در آب (عتیق) انداخته بود. باد، باد پس [دبور [2]] بود. غبار بگرایید و بر روی ایشان بایستاد. قعقاع و یاران به سوی تخت شتافتند و آن را از آب به آن سو بردند. هنگامی كه باد سایهبان را برده بود، رستم سوی استرانی رفت كه برای وی بار و خواستهای آورده بودند و در سویی ایستاده بودند. در سایه استری و بارش پناه گرفته بود. هلال علّفه آهنگ رستم كرد و رستم بگریخت. هلال در پی او بتاخت. رستم تیری به سوی هلال نشانه رفت و پای هلال را با ركاب بدوخت. به پارسی به وی گفت:
______________________________
[ (1)] بندوان: در متن چنین است. آن چه در طبری (5: 2336) است، بیرزان (پیروزان، فیروزان) است.
[ (2)] باد دبور: باد پس پشت. باد پس. باد غرب به شرق. در برابر باد صبا: برین. شرق به غرب.
ص: 311
- «بپای!» گوید: «از جایت تكان نخور، تند مرو [1].» [212] پس، هلال بر او تاخت برد و بر او زخمی زد كه از آن بوی مشك برخاست. رستم به سوی آب رفت و خود را در آب افكند. هلال نیز خود را در پی او به آب زد. رستم به روی آب بود و هلال ایستاده بود. پس، پای رستم را بگرفت و از آب بیروناش كشید و به زخم شمشیری كه بر پیشانی او نواخت، او را بكشت. سپس، او را بیاورد و در برابر استر و بار و بنهاش بیفكند. جامه و ساز و برگاش بگرفت و لختاش كرد. سرانجام بر تختاش بجست و بانگ برداشت:
- «به خدای كعبه، رستم را كشتهام. بیایید، بیایید.» گرد او را گرفتند و تكبیر میگفتند. از تخت بیهش بودند و نمیدیدندش. و این چنین بود كه مشركان شكست خوردند. پس، جالنوس بر بند آب بایستاد و رو به پارسیان بانگ برداشت كه از آب بگذرند. گرد جنگ فرو نشسته بود. رزمندگانی كه به هم پیوسته بودند.
تاب نیاوردند و خود را به آب افكندند. مسلمانان با نیزهها به جانشان افتادند. چنان كه هیچ كس جان به در نبرد. سی هزار كس بودند.
[درفش كاویان و تاراجهای دیگر]
ضرار خطّاب درفش كاویان را بگرفت كه در برابر آن سی هزار به وی بپرداختند.
بهای آن دو ملیون و دویست هزار بود. دست آورد را، از جامهها و خواستهها و ساز و برگ، همه را گرد كردند. چندان كه هرگز در جایی گرد نیامده بود. نه پیش از آن روز و نه پس از آن روز.
سپس، سعد یكی را در پی هلال فرستاد و هلال بیامد.
سعد از هلال پرسید: «رستم كجاست؟» هلال گفت: «او را در زیر پای استرانی كه در آن جا بودند افكندهام.»
______________________________
[ (1)] بپای: در متن «ببای» (با دو باء). ضبط «بپای» به قرینه طبری است كه در یك جا (5: 2443) «بپایه» (اصبر:
درنگ كن)، و در جای دیگر (5: 2356) بپایه (كما أنت: چنان كه هستی باش. [: تكان نخور] ضبط كرده است.
آن چه در معنی «بپای» در متن تجارب الأمم آمده است این است: كما أنت، ارفق. رفق: میانهروی در راه رفتن است، نه تند و نه كند رفتن.
ص: 312
سعد گفت: «برو و او را بیاور».
بیاورد و سعد آن چه را از جامه و ساز و برگ، كه بر تن و پیكر رستم بود، از آن وی كرد.
سپس، زهره پور حویّه [1] را در پی جالنوس و آنان كه به وی پیوسته بودند، فرستاد.
قعقاع را به دنبال كسانی كه به سوی پایین گریخته بودند، و شرحبیل را در پی آنان كه به سوی بالا رفتند، گسیل داشت و فرمود تا كشتگان راه خدا را خاك كنند. زهره در پی جالنوس و یاراناش بتاخت. چون به بند رسید [213] دید كه بند را شكستهاند، تا تازیان از پیگیری گریختگان پارسی بازمانند. زهره به بكیر كه همراه او بود، گفت:
- «بكیر، نخست تو با اسب جهش كن.» بكیر بر مادیان سوار بود. اسب را هی كرد و گفت:
- «هی، اطلال [2] جست زن.» مادیان بكیر خیز برداشت و پرید. سپس، زهره نیز اسب خود را كه اسب نری بود بجهانید و آن گاه سیصد سوار در پی آن دو جهیدند. سپس، زهره همین كه دید پاهای اسبان آزرده میشود، به سواران دیگر گفت:
- «شما از روی پل بگذرید و از برابر ما درآیید.» و سواران چنین كردند. سپس، زهره پیش تاخت و در خرّاره [3] به پارسیان رسید.
پارسیان در آن جا فرود آمده بودند و به خوردن سرگرم بودند. از تیراندازیشان در شگفت بودند كه چرا در تازیان كارگر نیفتاده است. برای جالنوس گویی به هوا پرتاب كرده بودند. با كمان به گوی نشانه میرفت و تیر به گوی میخورد. باری، زهره بر جالنوس بتاخت و جالنوس را بكشت و پارسیان بتاریدند.
نیز گفتهاند: هنگامی كه زهره به پارسیان رسیده بود، جالنوس بر اسب خود سوار بود و پارسیان را در پناه خویش داشت كه زهره با وی در آویخت و دو زخم داد و ستد كردند، لیك زخم زهره پیشتر فرود آمد و جالنوس را بكشت.
اما قعقاع و شرحبیل، نیز به دنبال كسانی رفتند كه به سوی بالا یا پایین گریخته
______________________________
[ (1)] حویّه. در متن به همین گونه است (به ضمّ اوّل). در طبری، حویّه، به فتح است. (5: 2338).
[ (2)] نام اسب بكیر.
[ (3)] خراره: جایی در نزدیكی سیلحین، در بوم كوفه.
ص: 313
بودند. آنان را در هر ده، یا جنگل، یا كنار رودی كه بیافتند، بكشتند و بازگشتند و به هنگام نماز پیشین [ظهر] فراهم شدند. به یك دیگر شادباش میگفتند. سعد كسانی را كه زنده مانده بودند، ستود و به نیكی یاد كرد.
زهره آن چه از جامه و ساز و برگ كه بر تن جالنوس بود از تن او به در آورد. بهای آن به هفتاد و چند هزار رسید. چون به نزد سعد بازگشت، سعد همه را از وی بستانید كه:
- «چرا بی آن كه دستوری دهم، او را لخت كردهای؟» عمر كه از كار آگاه شده بود به سعد نوشت:
- «آیا با زهره چنین میكنی كه در جنگ آن همه سختی كشیده است؟ هنوز جنگ به پایان نرسیده است. تو نیروی او را میشكنی و دلش را چركین میسازی!» آن چه از تن جالنوس به در آورده، هم از آن او كن و هنگام بخشش، او را از دیگران به پانصد بیشتر ده.
گویند: كسانی كه در روز قادسیه نمایانتر جنگیده بودند بهرهشان از دیگران به پانصد بیشتر بوده است. رزمندگان روزهای دیگر از رزمآوران روز قادسیه بیشتر گرفتند.
برای آنان سه هزار بریده بودند. این بود كه به عمر گفتند:
- «خوب بود كه قادسیان را نیز دهش دیگران میدادی، یا آنان را كه از خانهشان دور جنگیدهاند بر آنان كه در نزدیك خانهشان نبرد كردهاند. برتر میداشتی.» عمر گفت:
- «چگونه آنان را بر اینان كه خار چشم دشمناند، برتری دهم؟ مگر مهاجران با انصار كه در نزدیك خانههای خود جنگیدند، چنین نكردهاند؟» [214] مردی از عبسیان گوید: پارسیان پس از شكست، بر سرشان آن آمد كه پیش از ایشان بر سر كسی نیامده بود. یك مسلمان، یك سوار پارسی را كه ساز و برگ داشت پیش میخواند. پارسی میآمد و در برابر تازی میایستاد و تازی گردنش را میزد و ساز و برگاش را میگرفت. گاه هم با سلاح خود وی، او را میكشت. گاه یك پارسی را میگفت تا پارسی دیگری را بكشد. یا گروهی از پارسیان را میگفت كه گروه دیگری از پارسیان را بكشند و میكشتند.
از كسانی كه گریختند هرمزان و كارن و اهود بودند. از كسانی كه دل به مرگ دادند شهریار پور كنارا، و پسر هیربد، و فرّخان، و خسرو شنوم بودند.
ص: 314
هلال علّفه، جامه و ساز و برگ رستم را با آن كه در آب افتاده و چیزهاییاش از میان رفته بود، به هفتاد هزار فروخت. كلاه وی را اگر مییافتند، ارزش آن صد هزار بود.
از عبادیان تنی چند پیش سعد آمدند و به وی گفتند:
- «ای امیر، تن رستم را به در كوشك تو دیدهایم. لیك سر دیگری بر تن وی بوده است.» زخم شمشیر چهرهاش را دگرگون كرده بود. سعد از این سخن بخندید.
[سخن از سپاه شام]
از سپاه شام بگویم. پس از گشودن حمص، علقمه راهی غزّه شد، معاویه سوی كیساریا رفت و عمرو عاص آهنگ ارطبون در اجنادین كرد. ارطبون از همه رومیان باهوشتر بود. ژرف میاندیشید و زیركانه كار میكرد. وی بزرگ رومیان بود و سپاهی گران در رمله [و ایلیاء [1]] داشت. عمرو عاص در نامهای كه به عمر نوشته بود عمر را از كار ارطبون بیاگاهانیده بود. عمر به یاران گفت:
- «ارطبون رومیان را به تیر ارطبون عرب بزدیم. بنگرید تا فرجام كار چیست.»
نیرنگ عمرو عاص بر ارطبون
عمرو، فرستادگانی سوی ارطبون میفرستاد و كاری از پیش نمیبردند. چه، لغزشی از او نمیتوانستند یافت. پس بر آن شد تا كار ارطبون را هم خود به دست گیرد. پیش ارطبون رفت. چنین نمود كه فرستاده عمر است. سخن خویش با وی بگفت و پاسخ وی بشنید. دژهای او را بشناخت و دانست كه چه میخواهد. ارطبون با خود گفت:
- «سوگند، كه این عمرو، یا رایزن عمرو است. اگر او را بكشم آسیبی از این بزرگتر بر مسلمانان نزنم.» [215] سپس، نگهبان را پیش خواند و چنان كه كسی در نیابد به وی گفت:
- «برو، در فلان جای بمان. چون عمرو بر تو بگذرد كار او را بساز.» عمرو، به زیركی دریافت و گفت:
______________________________
[ (1)] و ایلیاء: افزوده از طبری (5: 2398).
ص: 315
- «سخنم را شنیدهای و سخنت را شنیدهام. آن چه گفتی پسندیدهام. من یكی از ده مردام كه عمر خطّاب به نزد این كاردار فرستاده است تا كمك وی باشیم و در نزد او رایزنی كنیم. اینك بر میگردم و بیدرنگ آنان را بدینجا آرم. درباره آن چه پیش نهادهای، اگر رایشان رای من بود، بدان كه رای سپاهیان و رای امیر نیز همان است.
و گر نه، آنان را به جایشان بازگردانی و خود بر سر كار خویش باشی.» ارطبون گفت: «پذیرفتم.» و مردی را پیش خواند و در گوش او گفت:
- «برو، و آن نگهبان را پیش من بازگردان.» پس، نگهبان بازگشت ارطبون به عمرو گفت:
- «برو، و یارانات را بیاور.» عمرو، از آن جا بیرون آمد و باری، بر آن شد كه دیگر بار چنین كاری نكند. ارطبون نیز بدانست كه نیرنگ خورده است. گفت:
- «این مرد به من نیرنگ زده است. او باهوشترین مردمان است.» سپس، چون خبر به عمر رسید، گفت:
«عمرو، ارطبون را فریب داده و بر او چیره شده است! آفرین بر عمرو.»
[زهره به بهر سیر میرود]
آنگاه، سعد بو وقاص، زهره را سوی بهر سیر [1] پیش فرستاد. زهره با سپاه پیشاهنگ، از راه كوثی برفت و به بهر سیر رسید. شیرزاد، در ساباط به نزد وی بیامد و با وی پیمان آشتی بست و دادن باج را گردن گرفت و زهره، شیرزاد را به نزد سعد فرستاد كه با وی بیامد و سپاه پهلوها به دنبال او میآمدند. هاشم نیز برون آمد و سعد به دنبال او راهی شد. زهره سپاه خسرو پوران را در پیرامون مظلم بشكسته بود. هاشم به مظلم ساباط [2] رسید و درنگ كرد تا سعد به وی بپیوست. گروههای خسرو پوران در آن جا
______________________________
[ (1)] بهر سیر: شهری است در پیرامون بغداد كه بهر سیر رومگاناش گویند. حمزه گوید: یكی از هفت شهری است كه مداین نام گرفته است. بهرسیر در باختر دجله است. (مراصد الاطلاع).
[ (2)] مظلم ساباط: جایی است پیرامون ساباط در نزدیكی مداین. (مراصد الاطلاع).
ص: 316
بودند. به آنان شیران میگفتند. هر روز سوگند یاد میكردند كه: [216]- «تا زندهایم، ایران هرگز نمیرد.» سپس، بر یك دیگر بانگ زدند. سالارشان مقرّط [گوشوارهدار] بود. مقرّط به هاشم گفت:
- «سوی من آ.» این هنگامی بود كه هاشم به آن جا رسیده بود. پس هاشم به جنگ او فرود آمد. در نبردی كه در میانه رفت هاشم مقرّط را بكشت و پس از كشتن، سعد سر هاشم را و هاشم پای سعد را ببوسید. آن گاه، سعد راهی بهر سیر شد و در مظلم فرود آمد. در آن جا این آیه را بخواند:
- «مگر شما نبودهاید كه سوگند خوردید كه نابود نشوید؟» [1] سپس از آن جا بكوچید و در بهر سیر فرود آمد. چنان بود كه هر گاه از مسلمانان گروهی به بهرسیر میرسیدند، در آن جا میایستادند و تكبیر میگفتند. تا سرانجام كسانی كه با سعد بودند، همگی برسیدند. سعد و یاران دو ماه در بهرسیر بماندند. در ماه سوم بود كه از آب بگذشتند. در آن دو ماه، پارسیان را به منجنیك میبستند و با خرك [دبّابه] و ابزارهای دیگر جنگ بر آنان میتاختند. سعد از شیرزاد خواسته بود كه برای وی بیست منجنیك بسازد، و او بساخت. با همین منجنیكها بود كه سعد پارسیان را سرگرم میداشت. تازیان بهرسیر را در میان داشتند و پارسیان در آن پناه گرفته بودند. گاه از شهر برون میآمدند و در بلندیهای كنار دجله با ساز و برگ به راه میافتادند كه آهنگ جنگ دارند. لیك مسلمانان به جنگشان بر نمیخاستند. واپسین بار كه بیرون آمده بودند، پیادگان و تیراندازان بودند كه كوشان به جنگ آمده بودند. همپیمان شده بودند كه پایمردی كنند. این بار، مسلمانان با ایشان بجنگیدند و درنگ نكردند. لیك آنان پایداری نكردند. پیمان را بشكستند و به جنگ پشت كردند.
سخن از آسانگیری در جنگ كه فرجام آن نابودی بود
در تاریخ چنین دیدم و این درست نیست. زیرا زهره حویّه پس از این نیز زنده بوده
______________________________
[ (1)] س 14 ابراهیم: 46.
ص: 317
است و در جنگهای بسیار شركت داشته. همه آن جنگها پیاپی بیاید. شاید این زهره، زهره خالد باشد كه باید در این باب نگریست.
در آن روز، زهره حویّه زرهی بر تن داشت كه پاره بود. به وی گفتند:
- «خوب بود كه دستور میدادی تا آن را رفو كنند.» زهره گفت: «چرا؟» گفتند: «بر تو بیمناكیم.» گفت: «اگر تیر سواركاری، همه سپاه را بگذارد و از این پارگی بگذرد و بر تن من نشیند، این نشانه آن است كه خدا مرا دوست میدارد.» شگفتا، نخستین كسی كه در آن روز تیر خورد هم او بود. پیكانی از همان سوراخ بر تن وی نشسته بود. [217] یكی گفت: تیر را از تنش بیرون آرید.» زهره گفت: «رهایم كنید. تا تیر در تن من است، زنده خواهم ماند. شاید نیزهای، زخمی، به آنان زنم، یا گامی در جنگ بردارم.» سپس، سوی دشمن رفت و با شمشیر زخمی بر شهر براز كه از مردم استخر بود بزد.
آن گاه در میاناش گرفتند و وی را بكشتند و پراكنده شدند.
مردم بهرسیر به یك دیگر بانگ زدند و از آب بگذشتند. سعد چون آنان را بدید و مسلمانان نیز در همان هنگام از آب میگذشتند، به سوی باروی شهر شتافتند و منجنیكها بر بارو میباریدند. مردی از پارسیان، فریاد زد.
- «زینهار [1] دهید.» به وی زینهار دادند. سپس گفت:
- «به چه میزنید. در شهر كسی نمانده است.» آن گاه، از بارو بالا رفتند و به شهر بهرسیر درآمدند و دروازهها بگشادند و سپاه به شهر درآمد. كوشیدند كه از آب بگذرند. دیدند كه پارسیان قایقها را، هم از سوی خود،
______________________________
[ (1)] زینهار دادن: امان دادن.
ص: 318
از بطایح [1] تا تكریت [2] ببستهاند.
[نمایان شدن كاخ سپید خسرو در بهرسیر]
مسلمانان چون به بهرسیر [3] درآمدند، كاخ سپید بر ایشان نمایان گردید. ضرار خطّاب گفت:
- «الله اكبر، این همان است كه خدا و پیمبرش نوید دادهاند: كاخ سپید خسرو!» سوگند، كه تا بامداد تكبیر گفتند. آن پارسی كه زینهار خواسته بود، به مسلمانان گفت:
- «چندان در میانشان بداشتهاید كه سگها و گربهها را خوردهاند.» سعد، آنك كه در بهرسیر فرود آمده بود- بهرسیر نشیمن خسرو بود- در جست و جوی كشتی بود، تا سپاه را از آب بگذراند و به شهر دور رساند. كاری نتوانست كرد. روزی چند بماند و بالا و پایین میرفت. تا آن كه از پارسیان بی دین كسانی به نزد وی آمدند و گداری را به وی بنمودند كه از آن به دل دشت آن سوی میگذشتند. لیك سعد نپذیرفت و مسلمانان را در همان جا نگاه داشت، كه ناگهان آب، از باران پرمایه تابستان بالا آمد و سخت بترسیدند. پس، سعد یاران را گرد كرد و در میانشان به سخن ایستاد.
ستایش خدا كرد و گفت:
- «دشمن، در آن سوی آب پناه گرفته و خود را از گزند شما بر كنار داشته است. با این آب، شما به سوی آنان راهی ندارید. لیك، آنان، هر گاه كه بخواهند آهنگ شما توانند كرد. از درون كشتیهاشان، به سوی شما تیراندازی كنند و نیزه افكنند. جنگاوران در روزها و نبردهای پیش، كارتان را آسان كردهاند. گذرگاههاشان را بستهاند.
پاسدارانشان را نابود كردهاند. كار آن است كه دل پاك بدارید و پیش از آن كه دنیا شما
______________________________
[ (1)] بطایح بطیحه بطحا: پهنهای در میان واسط و بصره.
[ (2)] تكریت: جایی است در میانه بغداد و موصل و در كرانه دجله، كه از آن تا بغداد سی فرسنگ است. دژی استوار در آنجاست. (مراصد الاطلاع).
[ (3)] بهرسیر [به اردشیر] همان شهر نزدیك (المدینة الدّنیا) است. (طبری 5: 2432)، در برابر شهر دور (المدینة القصوی) كه در همین جا از آن یاد شده است. نیز نگاه كنید به متن (ص 80) كه گوید: ... تیسپون و به اردشیر دو شهر شاهنشین.
ص: 319
را از پای درآورد، به جنگ دشمن برخیزید. من بر آنم كه هم اینك از آب بگذرم و خود را به آنان رسانم.» [218] همه با هم گفتند: «خداوند برای ما و تو رستگاری بخواهاد.» سعد بانگ برآورد و سپاه را به گذشتن از آب خواند و گفت:
- «چه كسانی آمادهاند تا پیش از دیگران روند و گذرگاههای رود را برای ما نگاه دارند تا به هنگام رسیدن به آن سوی نهر، دشمن روی نیارد و ما را از پیاده شدن باز ندارد؟» عاصم عمرو، و گروهی از دلیران به ندای سعد پاسخ دادند. ششصد تن از دلیران دیگر نیز پذیرفتند. سپس، عاصم را بر آنان سالار كرد. عاصم بر كنار دجله بایستاد و رو به سپاهیان گفت:
- «چه كسی با من میآید، تا گذرگاههای دجله را از دشمنان نگاه داریم، كه شما از آب توانید گذشت؟» شصت تن پذیرفتند. نیمی از ایشان را بر مادیان و نیمی دیگر را بر اسبان نر برنشانید.
سپس به دجله زدند. بازمانده آن ششصد تن نیز به آب زدند. نخستین كسانی كه از آن ششصد تن برفتند، مردی بود به نام اصمّ التیم، و شرحبیل، و یاران شرحبیل. پارسیان چون این بدیدند، سوارانی را همچون سواران تازی كه خود را به آب زده بودند، آماده كردند. آنان نیز به دجله پریدند و در آب، سوی ایشان پیش رفتند. عاصم و پیشتازان سپاه اسلام همین كه به كناره آن سو نزدیك شدند و پارسیان بدیدندشان، عاصم فرمان داد:
- «نیزهها، نیزهها را بیندازید و چشمها را نشانه روید.» دو سوی، به یك دیگر رسیدند و مسلمانان همچنان به چشم میزدند، كه پارسیان همگی پشت كردند. مسلمانان، اسبانشان را در آب میتارانیدند و پارسیان چارهای نداشتند و مهار كردن نمییارستند. تا سرانجام در آن سوی رود، به آنان رسیدند و همگیشان را بكشتند. جز كسانی كه برهنه گریختند و جان به در بردند. به لرزهشان درآورده بودند.
سپس، همه آن ششصد تن بی آن كه در آب و گل درمانند، به پیشتازان، كه شصت تن بودند بپیوستند. سعد، روا داشته بود كه یاران به آب افتند و گفته بود كه خود را به یك دیگر ببندند. بیشتر سپاه به یك دیگر رسیدند. بر آب ژرف دجله بر نشستند و از آب بگذشتند.
دجله خروشان و سیاه بود. شناكنان و همبسته پیش میرفتند. با یك دیگر سخن میگفتند و
ص: 320
پروای چیزی نداشتند. گفتی كه بر زمین خشك روند و سخن گویند. باری، ناگهان تاخت بردند و بر سر پارسیان ریختند. تا به خود بجنبند، خواستههاشان را همه تاراج كردند.
هنگامی كه در بهرسیر فرود آمدند، یزدگرد خانگیان را و با ایشان، هر چیز با ارزش و سبك را به حلوان [1] پیش فرستاده بود. سعد آگاه شده بود. یكی از پارسیان به وی گزارش كرده بود كه: [219]- «چه را چشم میداری؟ اگر سه روز بگذرد، از خواستههای خسرو، و خاندان وی، چیزی در تیسپون نماند.» همین بود كه سعد را برانگیخت و بر آن داشت تا كاری كند كه كرده بود. همبسته سعد، به هنگام گذشتن از دجله، سلمان پارسی بود. وی پیك تازیان بود. ترزبان بود.
سخن پارسی را تازی، و سخن تازی را پارسی میكرد.
گویند: آن سواران همگی از آب بگذشتند. چنان كه دجله از ایشان سیاه شده بود.
كسی غرق نشد. ابزاری از دست نرفت. جز كاسه مردی كه با بندی فرسوده به وی بسته بود، كه بند پاره شد و كاسه در آب افتاد و سپس، مردی كه در پایینتر بود، آن را با نیزه از آب بگرفت و به اردو آورد و به یاران بنمود و سرانجام، به آن كه زان او بود رسید.
نیز در آن روز، مردی از بارق كه غرقدهاش میخواندند، از اسب سرخ خود بیفتاد.
یاران، اسب را دیدند كه زین نداشت. آب از یالش میچكید و مرد بر آب بود. پس، قعقاع افسار اسب را سوی مرد كشید و دستش بگرفت و از آب كشیدش و به آن سو بگذرانیدش. مرد بارقی كه خود از دلیران بود. به قعقاع گفت:
- «آیا خواهران از زادن همانند تو ناتوان ماندهاند؟» این سخن را بدان گفته بود كه قعقاع را در میان بارقیان پیوند خالویی بوده است.
سپاهیان پارسی همچنان بر كناره دجله میجنگیدند كه یكی بیامد و به آنان گفت:
- «بر سر چه میجنگید؟ چرا خود را به كشتن میدهید؟ در مداین كسی نمانده است.»
______________________________
[ (1)] حلوان: شهری در مرز سواد و كوهستان [جبال]. در عراق، پس از بصره و كوفه و واسط، از حلوان بزرگتر نبود. (مراصد الاطلاع).
ص: 321
[یزدگرد به حلوان شتافت]
یزدگرد خود به حلوان شتافت و مهران رازی و نخیرجان را كه گنجور بود، در نهروان، بر جای نهاد. پارسیان هر چه را كه آزاد و سبك بود، نیز زن و فرزند را با خود برداشتند و جامه و كالا و استك و آوند را و پوشاك خانگی و پیشكشها و بوی خوش را كه بهایشان را كس نمیدانست، نیز خوردنی و نوشیدنی و گاو و گوسپند را كه برای روزهای حصار فراهم كرده بودند، همه را فرو نهادند.
[ورود سپاه به مداین]
مسلمانان به مداین [1] درآمدند. از كوچهها میگذشتند و كسی نمیدیدند. جز آنان كه در كاخ سپید بودند. كه گرداگردشان را گرفتند و آنان را به سه چیز خواندند. آنان از فرجام مردم بهرسیر پند گرفته بودند. چه، مسلمانان چون در بهرسیر فرود آمدند، مردم شهر را سه روز بگذاشتند و سه چیز پیش نهادند: یا به آیین نو سر فرود آرند، یا سربها پردازند، یا جنگ كنند. چون روز سوم شد و پاسخی ندادند، نابودشان كردند. ساكنان كاخ سپید، اینك همین كه پیشنهاد را شنیدند، بیدرنگ از آن سه چیز، سربها را برگزیدند. سخنگوی تازیان سلمان پارسی بود.
مسلمانان از خواستهها هر چه بود برای خود برداشتند. سعد بر گنج خانهها دست نهاد كه سه هزار هزار هزار [2] در آن بوده است. سعد در كاخ سپید فرود آمد. ایوان كاخ را نمازخانه كرد. سپس لشكری به نهروان فرستاد و زهره را سالار آن لشكر كرد. آن گاه مردم تیسپون به تیسپون بازگشتند. سربها را پذیرفتند و زینهار یافتند.
در تیسپون، همچنین قبّههایی تركی [3] یافتند پر از سبدهایی كه مهر سربی داشتند.
______________________________
[ (1)] مداین (شهرها): نام هفت شهر آبادان و نزدیك به هم: 1- تیسپون در خاور دجله. 2- به اردشیر (وه اردشیر، بهر سیر، سلوكیه) در باختر دجله. 3- رومگان در خاور. 4- در زنیذان در باختر. 5- ولاشآباذ در باختر. 6- كوی اسپانبر. در باختر (جای ویرانههای ایوان مداین) 7- كوی ما حوزا (سریانی) در خاور. تیسپون كه از همه بزرگتر و نشیمن شاهنشاهان ساسانی بود. بر همه هفت شهر و كوی (مداین) گفته شده است. (معین، دهخدا، كریستن سن: 268، تجارب الامم، متن: 80).
[ (2)] 3000000000
[ (3)] در متن: قبابا تركیة. همچنین در طبری. (5: 2444).
ص: 322
گفتند: آنها را شیرینی و خوردنی پنداشتیم. لیك، ناگهان دریافتیم كه استك [1] هایی از زر و سیماند، كه سپس در میان خود بهر كردیم.
حبیب گوید: مردی را دیدم كه به این سو و آن سو میرفت و میگفت:
- «كیست كه سپید دهد و زرد بستاند.» به كافور فراوانی در آن جا برخوردیم. نمك پنداشتیم. در خمیر ریختیم و نان كردیم.
تلخی كافور را در نان یافتیم.
زهره، چون با آن سپاه پیشتاز، به نهروان رسید. مردمی را دید كه گرد شدهاند.
استری در آب افتاده بود و برای برون كشیدناش سخت میكوشیدند.
زهره گفت:
- «سوگند، كه این استر را باكی است كه این چنین بدان پرداختهاند. انگیزهای در كار است كه در این هنگامه سخت، كه شمشیر در پیشان است، كوشش و درنگ كنند.» گردنبندها و دوالهای گوهرنشان خسرو، كه در آیینها به خود میآویخت، بار آن استر بود. كس برای آنها بهایی نمیشناخت. زهره از استر بتارانیدشان و استر را او و یاران ببردند و به بایگان سپردند. نمیدانستند كه بار آن چیست. تا آن كه در آنجا گشوده شد.
[تاج خسرو و زرههای او]
هبیره اشعث از نیای خود آرد:
من نیز از كسانی بودم كه در پی پارسیان بیرون شده بودم. ناگهان به دو استر برخوردیم. سوارانشان به دفاع، تیراندازی میكردند. نگریستم و ناگهان دریافتم كه جز دو تیر برای آنها نمانده است. [221] بر آنان سخت گرفتم. پس به یك دیگر نزدیك شدند و یكی به دیگری گفت:
- «به رأی من، تو تیر بینداز و من تو را پشتیبانی كنم، یا من تیر بیندازم و تو مرا پشتیبانی كن.» و هر یك، دیگری را پشتیبانی كرد و تیرها را بینداختند. سپس من تاخت بردم و هر دو
______________________________
[ (1)] استك: ظرف.
ص: 323
را كشتم. استران را بیاوردم، بی آن كه بدانم بار آنها چیست. آنها را به نزد بایگان [1] بیاوردم، كه سرگرم نوشتن دستآوردهایی بود كه جنگندگان میآوردند، یا خواستههایی كه از گنجینهها و خانهها به دست میآمد. به من گفت:
- «درنگ كن تا ببینم چه آوردهای.» بار را از پشت استران فرو نهادم. ناگهان، بار یكیشان دو سبد بود، كه تاج ژولیده خسرو در آنها بود، تاجی كه برای برداشتن آن، دو پایه میبایست. در آن دو سبد گوهر نیز بود. بر استر دوم نیز دو سبد بود. در هر دو جامههای خسرو بود، كه زربفت و گوهر نشان بود.
قعقاع عمرو كه در پی پارسیان تاخته بود، به مردی پارسی رسید كه تنی چند را در پناه داشت. قعقاع و آن پارسی با هم نبرد كردند و قعقاع پارسی را بكشت. وی اسبی یدك داشت كه دو چلیك و دو نیام بر آن بار بود. در یك نیام پنج شمشیر بود و در دیگری شش شمشیر. در یك چلیك چند زره بود، زره خسرو، زرههای زیر كلاهخودش، ساقپوش و ساعدپوشاش، و زهره هراكلیوس. در چلیك دیگر، زره سیاوش، زره خاقان، زره داهر، زره بهرام چوبین، و زره نعمان بود كه پارسیان، از خداوندانشان به هنگام جنگ و ستیزی كه با خسرو داشتند بستانیده بودند.
عاصم بن حارث گوید:
در پی پارسیان بیرون شدم. راهی را كه از پیش رهروانی از آن رفته بودند در پیش گرفتم. ناگهان الاغ سواری دیدم كه میرفت. چون مرا دید، الاغ را پیش براند و به الاغ سوار دیگری كه جلوتر میرفت، رسید. راه كج كردند و الاغ را سیخ زدند و براندند.
به جویی رسیدند كه پلاش شكسته بود. پس، بماندند و چون به آن دو رسیدم از هم جدا شدند و یكیشان به سوی من تیر بینداخت. من بر او بتاختم و سرانجام او را كشتم. لیك دیگری بگریخت و من به سوی الاغها بازگشتم و آنها را به نزد بایگان بردم. بر یكی از دو الاغ دو سبد بود كه در یكی تندیس اسبی بود زرین، با زین سیمین كه سینه بند و پاردم آن یاقوت و زمرّد بود كه بر سیم نشانده بودند. لگامش نیز چنین بود. نیز تندیس سواری بود سیمین و گوهر نشان. در سبد دوم تندیس شتری بود سیمین با پاردم و تنگ و افسار زرّین
______________________________
[ (1)] بایگان: در برابر صاحب الأقباض.
ص: 324
كه گوهر نشان بودند. بر این شتر، تندیس مردی بود زرین، كه یاقوت نشان بود. خسرو، آن دو را در كنار دو پایه تاج مینهاد. [222] دیگری گوید: مردی با درجی بیامد و به بایگاناش داد. مرد و یاران گفتند:
- «چنین چیزی هرگز ندیدهام. آن چه ما داریم نه با آن برابر است و نه به آن نزدیك.» از نام وی پرسیدند، سر باز زد و نام خود را نگفت. پاسخ داد:
- «نه به خدا، نامم را نمیگویم، تا مبادا مرا بستایید و بالا برید. خدای را سپاس میگویم و به پاداشی كه همو دهد، خشنودم.» سعد گفت:
- «اگر كار بدریان نمیبود، میگفتم: شما از بدریان برتر و گرامیترید. به خدا سوگند، درباره بدریان و خواستههایی كه بگرفتهاند، چیزها و چیزها دیده شده است، كه از این یاران نهدیدم و نه شنیدم.» جابر عبد الله گوید: به خدایی كه خدایی جز او نیست سوگند، كه در قادسیه كس ندیدهایم كه دو جهان را با هم خواسته باشد. بر سه تن بدگمان شده بودیم. لیك، سرانجام، استواری و وارستگی و پرهیزكاریشان را در جایی ندیدیم: طلیحه خویلد، عمرو معدی كرب، و قیس مكشوح.»
[عمر، و تاج و زیور خسرو]
هنگامی كه تاج و كمر و زیورها و جامهها و ساز جنگی خسرو را در مدینه به نزد عمر بردند، عمر گفت:
- «مردی كه این همه را بگزاردهاند، به راستی استوارند.» علی، كه درود خدا بر او باد، گفت:
- «چون تو پاك بودهای، مردم نیز به پاكی گراییدهاند.» سعد، چون دستاورد جنگ را در میان سپاهیان بهر كرد، به هر سوار دوازده هزار درم رسید. در روز گشودن تیسپون، سپاهیان همگی از سواران بودند و پیادهای با ایشان نبود.
اسبان یدك بسیار بودند. سعد، پس از آن كه تیسپون را بگشود، فرستاد تا زنان و فرزندان را بیاورند، كه آوردند و سعد در كاخهایی كه مایههای آسایش را همگی در خود داشت، جایشان داد. در تیسپون چندان بماندند كه سپاه اسلام كار جلولا و حلوان و تكریت و
ص: 325
موصل را به پایان برد و سپس به كوفه كوچیدند.
[بهارستان، فرشی كه به گستره یك گریب بود.]
سعد چون از كار بهر كردن دستاوردهای جنگ و جدا كردن پنج یكاش بپرداخت، درباره فرش بهارستان [قطف] و بهای آن، بپرسید. برای آن بهایی نشناختند. [223] پس، از یاران پرسید:
- «آیا میپذیرید كه از چهار پنجم آن چشم پوشیم و آن را یكپارچه به نزد عمر فرستیم، تا با آن هر چه خود خواهد كند، چه، ما در میان خود بهر نتوانیماش كرد؟» یاران گفتند:
- «میپذیریم. اگر چنین است، هم در راه خدا ببخش.» چنین شد كه آن را به نزد عمر فرستادند. شصت گز بود. به گستره یك گریب بود. در نقش آن، راهها میدیدی كه از نگارهای گوناگون پدید شده بود، و جویباری از گوهرها كه در بافت آن به كار برده بودند، و دیری كه در میانه به چشم میخورد، بر كنارههای آن كشتزاری بود سرسبز و پرگیاه. بر آن، نگارههایی بنگاشته بودند كه در خور زمستان بود، آن گاه كه گلها بروند. هر گاه، میگساری میخواستند، بر آن مینشستند و گفتی كه در بوستان به بزم نشستهاند. زمیناش، زمینه فرش را میگویم، زربفت بود و نقش آن از گوهرها كه بر آن نشانیده بودند. بر شاخههای زرّیناش، گلهایی از زر و سیم بود و برگهای آن از دیبای زربفت. تازیان نام قطف [1] [2] بر آن نهاده بودند.
فرش را همین كه به نزد عمر در مدینه آوردند، عمر، مردم را گرد كرد. با آنان سخن راند و كار فرش را باز گفت و از ایشان رای خواست، تا با آن چه كند. رایشان همساز نبود. برخی گفتند: عمر خود بگیرد و از آن خویش كند. برخی به رای عمر واگذاشتند.
برخی تباه گفتند و آشوب كردند.
______________________________
[ (1)] در متن: قطف. (فرش بهارستان بهار خسروVaharXusro (: فرشی كه در تالار باریكی از كاخهای تیسپون گسترده بود. (معین، اعلام).
[ (2)] قطف: میوههای نوچیده و تازه.
ص: 326
پس، علی به سخن ایستاد و به عمر گفت:
- «چرا نادانی كنی و از باور به گمان روی آری؟ اگر امروز، تو این فرش را این چنین بپذیری، فردا، باشند كسانی كه، هم بدین آوند، چیزهایی را كه از آنشان نباشد، بر خود روا دارند.» عمر گفت: «راست گفتی و اندرز دادی».
پس، آن فرش را تكه تكه كرد و در میان یاران بهر كرد. به علی تكهای رسید كه به بیست هزار بفروخت و از تكههای دیگر بهتر نبود. [1]
[نمایشی از رخت و زیور خسرو]
هنگامی كه زیورها و جامههای خسرو را كه در آیینها به بر میكرد، به نزد عمر بیاوردند،- او را جامههای گوناگون بود كه در هر آیینی جامهای ویژه میپوشید- گفت:
- «محلّم را پیش من آرید» [224] بیاوردند. محلّم تنومندترین تازیان آن روزگار در مدینه بود. پس، تاج خسرو را بر دو ستون چوبین بر بالای محلّم بیاویختند. دوالهای گوهرنشان و گردنبندها و جامههای خسرو را بر سر و برش ریختند و وی را در برابر مردم به تماشا نشانیدند. عمر و مردم در او نگریستند و وراندازش كردند. از شكوه و فریب این جهان، چیزی شگفت دیدند. محلّم را در همان جا بداشتند و سپس، جامههای دیگر را، همگی را یكی پس از دیگری بر نگریستند و ورانداز كردند. سپس جامههای دیگر را، همگی را یكی پس از دیگری بر محلّم بپوشانیدند. آن گاه جامههای رزم خسرو را بر تن او كردند و شمشیرش را بر او بیاویختند و باز در او نیك نگریستند.
پس عمر گفت:
- «مردمی كه این همه را بپرداختهاند، به راستی كه مردمی استوارند.» نیز گفت:
- «چه نابخرد است مسلمانی كه از این جهان فریب خورد. فریبخورده جهان هر چه بكوشد، باز بدین پایه كه خسرو رسیده است، نرسد. مسلمان را چه سود كه در كاری
______________________________
[ (1)] در طبری (5: 2452) درباره این فرش دو روایت آمده است.
ص: 327
بكوشد كه به زیان او است نه سود او، كاری كه خسرو در آن از او پیشی گرفته است.
خسرو كاری نكرده است، جز آن كه به دارایی خود، از كار آن جهان، سرگرم ماند و برای شوی زنش، یا شوی دخترش، یا زن پسرش بینباشت و برای خویش پیش نفرستاد. مرد باید كه برای خویش پیش فرستد و فزونی خواسته را هم در جای خود نهد، تا هم از آن او باشد. و گر نه، پس از وی به آن سه كس رسد كه گفتم. نادان كسی است كه برای ایشان، یا برای دشمنی كه بنیادش را بر میاندازد، برگ و بار اندوخته است.»
[جنگ جلولا]
سپس، سعد را بیاگاهانیدند كه مهران در جلولا [1] اردو زده و در پیراموناش هندك بكنده است، و این كه موصلیان در تكریت اردو زدهاند. سعد، كار را در نامهای برای عمر گزارش كرد و عمر در پاسخ سعد چنین نوشت:
- «هاشم را با دوازده هزار تن از كوچندگان و یاران پیمبر و سران تازی، چه آنان كه از دین بگشته بودند، یا نه، سوی جلولا پیش فرست و قعقاع را بر مقدّمهاش سالار كن.» پس از نبرد تیسپون، پارسیان كه به جلولا گریخته بودند، خود را بر سر دو راهی آذربایگان و دربند از یكسو، و كوهستان [جبال] و پارس از سوی دیگر دیدند. پس، یك دیگر را به جنگ دشمن خواندند و گفتند:
- «اینك، اگر از هم جدا شوید، هرگز دوباره گرد نیایید. بیایید تا در برابر این تازیان، هماهنگ و همداستان مانیم و همگی با دل و جان با آنان بجنگیم. اگر پیروز شویم كه همین را خواستهایم، و اگر فرجام به گونهای دیگر بود، آزمونی را كه بدان پوزش توانیم خواست، پس دادهایم.» پس، هندك بكندند و در آن، به گرد مهران گرد شدند. یزدگرد خود به حلوان رفته بود و سپاهی و ساز و برگ به آنان داده بود. در آن هندك بماندند و پیراموناش را با خار و خس ببستند و استوار داشتند. [225] هاشم چون به آن جا رسید، گرداگرد هندك را بگرفت. پارسیان، در جنگ شتابی
______________________________
[ (1)] جلولا (جلولاء) تسوكی از تسوكهای سواد كه تا خانقین هفت فرسنگ است. (معجم البلدان). گشودن جلولا در ذی قعده سال شانزدهم هجری، نه ماه پس از گشوده شدن تیسپون روی داد. (طبری: 2470).
ص: 328
نمیكردند و تازیان را سر میدوانیدند. هر گاه كه خود میخواستند به جنگ برون میشدند. مسلمانان، در جلولا، هشتاد بار بر پارسیان تاخت آوردند. هر بار پیروز بودند و پارسیان شكست میخوردند. تازیان، سرانجام، از خار و خس بگذشتند و پارسیان این بار، خارهای آهنی به كار بردند. سویی را هم برای تاختن نهادند. پس از همان سو بیرون شدند و بر مسلمانان تاخت بردند. نبردی سخت كردند. در هیچ نبردی، نیز در نبرد شب زوزهكشان، [لیلة الهریر]، چنان نجنگیده بودند. جز این كه این جنگ تندتر و شتابانتر بود. نه تازیان و نه پارسیان، در هیچ جنگی، چنان ندیده بودند. پیكانها را همه انداخته بودند و نیزهها را همه بشكسته بودند و آنك، دست به شمشیر و تبر زین برده بودند. تا میانه دو نماز این چنین جنگیدند و مسلمانان نماز را به ایما گزاردند. سپس، گروهی از پارسیان پس رفتند و گروهی دیگر بیامدند و جایشان را بگرفتند. بارها چنین كردند و مسلمانان به دیدن این كارشان بشكستند. قعقاع، چون كار را چنین دید رو به یاران گفت:
- «یاران، مگر از كارشان بهراسیدهاید؟» پاسخ دادند:
- «چگونه نهراسیم؟ كه ما خسته به جنگ آییم و آنان بیارمند و بنیرو آیند.» قعقاع گفت:
- «لختی پایداری كنید. من بر آنان تاخت میبرم. شما نیز با من تاخت آرید. از دشمن مهراسید و پس نزنید. تا خداوند در میان ما چه داوری كند.» سپس، تاخت برد و یاران نیز همراه وی تاخت بردند. سویی كه از آن پیش تاخته بود، وی را به هندك پارسیان رسانید و سرانجام هندك را بگرفت. سپس فرمود تا بانگ برداشتند:
- «ای مسلمانان، این سالار شماست كه هندك را گشوده است و آن را بگرفته است.
به هندك روی آرید. شما نیز به هندك درآیید، كه كس بازتان نخواهد داشت.» فرمان را بدان داده بود كه مسلمانان را نیرو بخشد. تا پایداری كنند و از هم نگسلند.
پس، مسلمانان تك آوردند و بیهیچ گمان، چنین میپنداشتند كه سالاری كه هندك را گشوده است، همان هاشم است، پیش تاختند و چیزیشان باز نمیداشت و سرانجام، چون به هندك رسیدند، ناگهان قعقاع را دیدند كه هندك را بگرفته است و پارسیان در
ص: 329
تاختگاهی كه در برابر هندك خویش داشتند، به چپ و راست میگریزند. كه سرانجام در همان خار و خسك كه برای مسلمانان نهاده بودند، خود گرفتار و نابود شدند.
ستورانشان پی شدند و پیاده میگریختند و مسلمانان در پی آنان میتاختند. چنان كه جز اندك، همگی به چنگ افتادند و نابود شدند. در آن روز، از پارسیان صد هزار، یا بیش از صد هزار تن كشته شدند. چنان كه دهانه آن هندك و پس و پیش آن، از كشتگان پوشیده شد. و از همین روی بود كه جنگ جلولا را «جلولاء الوقیعة [1]» نامیدند.
دستاوردهای جنگ جلولا، همچون دستاوردهای جنگ تیسپون [مداین]، در میان سپاه اسلام بهر شد. گویند: سی هزار هزار در میان تازیان بهر شده بود [226] كه پنج یك آن شش هزار هزار بود. زنان گرفتار را نیز بهر كردند كه بگرفتندشان و برای ایشان بزاییدند.
[بار خواستن از عمر برای پیش رفتن و پی گرفتن یزدگرد]
یزدگرد همین كه از شكست سپاه ایران در جلولا آگاه شد، از حلوان به كوهستان [جبل] رفت و قعقاع به حلوان آمد. گشودن جلولا و فرود آمدن قعقاع در حلوان را به عمر بنوشتند و درباره پی گرفتن یزدگرد و یاراناش، از وی بار خواستند.
عمر گفت:
- «دوست داشتم كه در میان سواد و كوهستان [جبل] دیواری از آتش بود، كه نه پارسیان به سوی ما آیند و نه ما سوی پارسیان رویم. از ریف، همان سواد ما را بس، كه من تندرستی مسلمانان را از خواستهای كه به جنگ گیریم بیشتر میخواهم.» پنج یك تاراج جنگ جلولا را، با گروهی از آن میان، زیاد بو سفیان كه دبیر خواستهها و سپاهیان بود به نزد عمر فرستادند. در مدینه، همین كه پیش عمر رفتند، زیاد كار پیشروی سپاه اسلام را با عمر در میان نهاد و نیك باز نمود و از وی روادید خواست.
عمر به زیاد گفت:
- «آیا چنان كه با من سخن گویی، توانی كه در میان مردم نیز بایستی و چنین سخن
______________________________
[ (1)] جلولاء الوقیعة: جلولاء: نام جای آن جنگ، سپس خود آن جنگ. نیز با «جلّل» [پوشانید] هم ریشه و هم معنی است.
وقیعه: آسیب یا زخم سختی است كه بر یك سوی جنگ فرود میآید. (نیز نگاه كنید به طبری 5: 2460).
ص: 330
گویی؟» زیاد گفت:
- «به خدا، در روی زمین، كس نباشد كه در چشم من باشكوهتر از تو باشد. چگونه نتوانم با دیگران نیز بدینسان سخن گویم؟» پس، در میان مردم مدینه بایستاد و درباره آن چه كردهاند و بگرفتهاند، نیز، در كار روا دیدی كه برای پیش رفتن به سرزمین پارسیان، از عمر خواستهاند، چنان سخن راند كه عمر گفت:
- «سخنور توانا به این میگویند!» و زیاد گفت:
- «سپاهیان ما با كردار خود، زبانهامان را به گفتار بگشودهاند.» سپس، عمر چون در پنج یك خواستهها و دستاوردهایی كه از جلولا آورده بودند، نگریست، گفت:
- «پیش از آن كه در خانهای نهاده شود، آن را در میان كسان بهر خواهیم كرد.» شبانگاه، عبد الرحمن عوف و عبد الله ارقم در آن جا بماندند و بر بام مسجد پاسداری كردند. پس، چون بامداد شد عمر با كسان بیامد. بارها را بگشادند. عمر چون آن یاقوتها و زمرّدها و آن گوهرها را بدید، گریستن گرفت.
عبد الرحمان به عمر گفت:
- «ای امیر مؤمنان، گریه از چیست؟ اینك نه جای گریه، كه جای سپاسگزاری و شادمانی است.» عمر گفت:
- «گریهام از چیز دیگر است. به خدا، كه خدا این همه را به مردمی ندهد، جز آن كه به یك دیگر رشك برند، دشمن یك دیگر شوند و سرانجام به جان هم افتند.» عمر چون از بخشش بیاسود، یكی گفت: [227]- «ای امیر مؤمنان، چه خوب بود اگر بخشی از آن را هم در گنج خانه مینهادی، تا به روز نیاز، به كار آید.» عمر گفت:
- «سخنی است كه شیطان بر زبان تو افكنده است. خدا مرا از شرّ آن نگاه دارد.
ص: 331
آزمونی است برای آنان كه از پس من میآیند. من چیزی را برای آنان بر جای نهم كه خدا و پیمبرش گفتهاند: پیروی از گفته خدا و پیمبر خدا، كه توشهای جز این نداریم.
چیزی كه هم در سایه آن، به این همه رسیدهایم.»
[كاری كه عمر با خالد ولید كرد]
به سال هفدهم هجرت بود كه خالد ولید، و عیاض، در سرزمین دشمنان پیش رفتند.
خالد، زیر دست بو عبید، بر سپاه قنّسرین [1] سالار بود. به خواستههای كلان دست یافته بودند. در قنّسرین، كسانی از خالد نیكی خواسته بودند كه یكیشان اشعث قیس بود.
خالد ده هزار به اشعث داده بود. در كارگزاری خالد، چیزی از چشم عمر پنهان نمیماند.
به خالد نوشت، تا كسانی را كه در جنگ شام برون شده بودند و كسانی را كه از او دهش گرفتهاند، برای وی بنویسد و خالد بنوشت. پس عمر پیك را پیش خواند و نامهای به بو عبید نوشت و با پیك به سوی وی فرستاد كه، خالد را بر پای دارد و او را هم با دستارش ببندد و كلاه از سرش بردارد، تا بگوید كه به اشعث، دهش از كجا كرده است: از دارایی خود، یا از تاراجی كه در جنگ گرفتهاند. اگر گوید كه از دستاورد جنگ بوده است، نادرستی خویش را پذیرفته است. اگر گوید كه از دارایی خود وی بوده، ریخت و پاش كرده است. باری، به هر روی، بر كنارش كن و كارش را بر كار خویش بیفزا.
پس، بو عبید به خالد نامه نوشت و خالد بیامد. آن گاه مردم را گرد كرد و خود بر منبر نشست و آن پیك به سخن ایستاد و از خالد چنین پرسید:
- «ای خالد، دهشی كه به ده هزار كردهای، از كجا دادهای، از آن تو بود، یا از دستاورد جنگ؟» خالد پاسخ نمیگفت. پیك چندین بار بپرسید. بو عبید بر منبر خاموش نشسته بود و سخنی نمیگفت.
سپس، بلال برخاست و پیش آمد و به خالد گفت:
- «امیر مؤمنان چنین فرموده است.»
______________________________
[ (1)] قنّسرین: شهری آبادان كه از آن جا تا حلب یك كوچ راه بود. در سال 351 هجری كه رومیان بر حلب تاخت آوردند، مردم قنسرین بترسیدند و از آن شهر بتاریدند. (مراصد الاطلاع).
ص: 332
دستار خالد را از سرش برداشت و از هم بگشود. هر چه میگفت، خالد گوش میكرد و به جای میآورد. كلاه از سرش فرو نهاد. وی را بر پای بایستانید و با دستارش ببست و از وی پرسید:
- «چه میگویی؟ از دارایی خود پرداختهای، یا از دستاورد جنگ؟» خالد پاسخ داد:
- «نه، از دارایی خود دادهام.» پس، آزادش كرد و كلاه را دوباره بر سرش نهاد و به دست خود دستار بر سرش ببست و گفت:
- «از سران خود بشنویم و از ایشان فرمان بریم. بزرگشان میداریم و كارگزارشان باشیم.» خالد در شگفت ماند. ندانست كه از كار بر كنار شده است، یا نه. بو عبیده نیز بیش از پیش بزرگ و گرامیاش میداشت. [228] لیك از كار آگاهاش نمیكرد. سپس چون زمانی دراز بگذشت و عمر دید كه خالد هنوز باز نگشته است، كار را دریافت و به وی نوشت كه به مدینه باز آید. خالد پیش بو عبیده رفت و به وی گفت:
- «خدایت بیامرزاد. از این كار چه میخواستهای؟ تو از من چیزی را پنهان داشتهای كه دوست میداشتم، پیش از این، از آن آگاه میبودم.» بو عبید گفت:
به خدا نمیخواستهام كه به هراس افتی. چارهای نداشتم. میدانستم كه از آن پریشان و در هراس شوی.» پس، خالد به قنّسرین بازگشت و با مردم قنّسرین سخن راند و ایشان را بدرود گفت.
سپس بار بر بست و راهی مدینه شد. چون به مدینه رسید، پیش عمر رفت و زبان به گلایه گشود. به عمر گفت:
- «پیش مسلمانان از تو گله كردهام. ای عمر، به خدا، درباره من نكو رفتار نكردهای.» عمر گفت:
- «این همه دارایی را از كجا آوردهای؟» خالد گفت:
- «از دستاورد جنگ، از بهرهای كه از تاراج جنگ به من رسیده است.»
ص: 333
سپس، بیست هزار درم از خالد بگرفت و در بیت المال نهاد و به وی گفت:
- «ای خالد، سوگند كه تو در چشم من گرامی باشی. از این پس، كاری نكنم كه مرا بدان سرزنش كنی.» و به شهرها نوشت:
- «من خالد را از سر خشم، یا از روی نادرستی و نااستواری كه از وی دیده باشم، بر كنار نكردهام. دیدم كه مسلمانان شیفته وی شدهاند. ترسیدم كه كارساز همو را پندارند و گمراه شوند. خواستم تا بدانید كه كارساز خداست و نباید كه به گمراهی افتیم.» در این سال بود كه عمر حج كرد و مسجد الحرام را بساخت و گشاده كرد. در مكه بیست شب بماند. خانههای كسانی را كه از فروختن خانه خویش سرباز میزدند، ویران كرد و بهای آنها را در بیت المال نهاد كه سرانجام بگرفتند.
[علاء حضرمی و فرجام سرپیچی او]
علاء حضرمی، از سوی بو بكر و سپس، از سوی عمر، كارگزار بحرین بود و با سعد همچشمی میكرد. علاء، در یك چیز برتر از سعد بود. سعد یك بار از دین بگشته بود و علاء چنین گذشتهای نداشت. سعد، چون در قادسیه پیروز شد، خسروان ایران را برانداخت، مرز و بوم سواد، و جاهای دیگر را بگرفت، و پایه وی بلند شد. چنان كه كارش از كاری كه علاء كرده بود، بالاتر آمد. علاء چون كار سعد را چنین دید، بر آن شد تا وی نیز به پارس تاخت برد و در آن سوی، دست به كاری زند. باشد كه برتری گذشته خویش را بر سعد، باز یابد. [229] علاء، به برتری فرمان برداری، و كاستی نافرمانی درست ننگریسته بود.
عمر هنگامی كه او را كارگزار بحرین كرده بود، وی را از این كه از دریا به سوی پارس بگذرد، بازداشته بود. پس، به پیامد نیك فرمان برداری، و فرجام بد سرپیچی، نیندیشید. از سوی خود، به پارس آز بست و مردم بحرین را به جنگ پارسیان خواند كه زود پذیرفتند.
آنان را گروه گروه كرد. بر گروهی جارود معلّی را سالار كرد، و بر گروهی سوار همّام را، و بر گروهی خلید منذر ساوی را، كه همزمان سالار همه آن سپاه بود. سپاهیان را بی هیچ روا دیدی از عمر، بر كشتی نشانید. از آب بگذشتند و به كرانه پارس رسیدند. در استخر، هنگامی كه از آب بیرون شدند، پارسیان را در برابر خویش دیدند. سالارشان هیربد بود، كه پارسیان به گرد او گرد شده بودند. پارسیان در میان سپاه اسلام و كشتیهاشان
ص: 334
بایستادند. خلید چون كار را چنین دید، در میان یاران خویش به سخن ایستاد و گفت:
- «باری، خداوند، اگر چیزی را بخواهد، كارها چنان پیش رود، كه سرانجام همان شود كه خدا خواسته است. اینان كاری بیش از این نكردهاند، كه شما را به جنگ خویش خواندهاند. شما نیز، جز برای جنگ نیامدهاید. این خاك پارس و آن كشتیهای ما، از آن كسی است كه در این جنگ پیروز شود. پس، از شكیبایی كمك گیرید و از نماز یاری جویید.» یاران به سخنش گوش كردند و نماز پیشین را (ظهر) را بگزاردند و در جایی طاوس نام، با پارسیان به نبرد برخاستند. از سپاه اسلام گروهی، از آن میان، سوار، و منذر جارود كشته شدند. خلید، چنان كه شادی كند، با آواز بلند چنین رجز میخواند:
تمیمیان، همگی فرود آیید، كه سپاه عمر به شكست نزدیك شده است.
همگی دانید كه من چه میگویم.
«فرود آیید.» همگی فرود آمدند و با پارسیان بجنگیدند. كشتاری سخت در میان پارسیان كردند.
پارسیان پیش از آن چنان كشتاری در سپاه خویش ندیده بودند. بازماندگان سپاه پارس از میدان رزم بتاریدند. سپس، سپاه خلید به آهنگ بصره برون شد. لیك كشتیهاشان غرق شده بودند و خود راه بازگشت نداشتند. نیز سهرك [1] را دیدند كه همه راهها را بر مسلمانان بسته است. پس، در آن گیر و دار اردو زدند و در آن پناه گرفتند.
عمر از كار علاء خبر شده بود و بدانست كه وی به آن سوی آب، سپاه فرستاده است.
از اینرو، از چنان پیشامدی، از پیش بیمناك بود. پس، بر علاء سخت خشمگین شد و فرمان بر كناریاش را بنوشت و برای وی فرستاد و بیمش داد. به وی دستوری داد كه از همه كارها بر او گرانتر بود. به وی نوشت:
- «با یاران زیر فرمانت به سعد بپیوند، كه سعد بر تو سالار است.»
______________________________
[ (1)] سهرك. این نام در طبری (5: 2548) «شهرك» آمده است.
ص: 335
پس، علاء با سپاه همراه خویش راهی شد و به سعد پیوست.
[جنگ بوسبره و سهرك]
عمر به عتبه غزوان نوشت: [230]- «علاء حضرمی، سپاهی را از آب بگذرانید و پارسیانی را به ایشان به اقطاع داد.
علاء از فرمان من سرپیچیده است. گمان نمیكنم كه وی از این كار خدا را خواسته باشد. بیم دارم كه شكست خورند، پارسیان بر ایشان پیروز گردند و گرفتارشان كنند.
مردانی را به سوی ایشان گسیل كن. پیش از آن كه شبیخون خورند، آنان را به سپاه خویش بپیوند.» پس، عتبه، كسان را بدین كار بخواند و ایشان را از نامه عمر بیاگاهانید. عاصم عمرو، و عرفجه و كسانی كه همپایه ایشان بودند، همچون احنف قیس، سعد بو عرجاء، و صعصعه معاویه، بپذیرفتند و با دوازده هزار سپاهی به سالاری بو سبره پسر ابو رهم راهی شدند. بر استران سوار بودند و اسبان را یدك میكشیدند.
بوسبره، با یاران و سپاه به راه افتاد و از كناره برفت و به كس برنخورد و كس در برابرش نایستاد. تا سرانجام به خلید و یاران خلید رسید. در همان جا كه استخریان و پراكندگانی دیگر، پس از نبرد طاوس، راه را بر خلید و یاران بریده بودند و با آنان نبرد كرده بودند. استخریان، در آن گیر و دار، از همه پارسیان كمك خواسته بودند كه از هر سو و هر خوره، به یاریشان شتافته بودند. پس، پارسیان و بوسبره، پس از جنگ طاوس، دوباره به هم رسیدند. این هنگامی بود كه كمكیان سپاه اسلام، و كمكیان سپاه پارس، هر دو، به آن جا رسیده بودند. سالار سپاه پارس سهرك بود. سرانجام، با هم به نبرد برخاستند و خدا مسلمانان را پیروز كرد و مشركان را بكشت. و مسلمانان آن چه خواستند به غنیمت گرفتند. در این جنگ نوخاستگان بصره نمایانتر بودند و از نوخاستگان شهرهای دیگر برتر آمدند. آن گاه با دستاورد جنگ بازگشتند. عتبه به آنان نوشته بود كه شتاب كنند و در راه به چپ و راست نروند. تا سرانجام، به بصره رسیدند. و به عتبه پیوستند.
ص: 336
[شكست هرمزان در شوشتر]
عتبه پیش از این اهواز را گشوده بود. و با هرمزان نبرده كرده بود. در شوشتر بود كه بر هرمزان پیروز شده بود، و این پس از نبردی چند بود كه در میانشان رفته بود. در واپسین نبرد هرمزان گرفتار شد و دست خود را در دست سپاه اسلام نهاد و حكم عمر را در كار خویش بپذیرفت. هرمزان، براء مالك و مجزأه ثور را به دست خود كشته بود.
[بوسبره هرمزان را به مدینه میفرستد]
بوسبره، گروهی را، همچون انس مالك، و احنف قیس، راهی مدینه كرد و هرمزان را با ایشان به نزد عمر فرستاد. اینان با ابو موسی به بصره آمدند و آن گاه، از بصره راهی مدینه شدند.
چون به مدینه رسیدند، هرمزان را در جامه ویژهاش، جامهای كه از دیبای زربفت بود بیاراستند. تاج یاقوت نشان او را كه آذیناش میگفتند، بر سرش نهادند و با همه زیورها كه داشت آراستهاش كردند، تا عمر و مسلمانان مدینه، وی را در آن فرّ و شكوه ببینند.
هرمزان را در آن جامه و آن زیورها، این چنین بساختند و به آهنگ خانه عمر، در میان مردم مدینه به راه انداختند. عمر را در خانهاش نیافتند. پرسیدند كجاست؟ گفتند در مسجد است. در مسجد نیز عمر را ندیدند و بازگشتند. در راه بازگشت، به كودكان مدینه برخوردند [231] كه سرگرم بازی بودند. كودكان گفتند:
«از چه سرگردانید؟ عمر را میخواهید؟ در سوی راست مسجد، كلاه خود را زیر سر نهاده و خفته است.» عمر برای پذیرفتن نمایندگان كوفه با كلاه نشسته بود. چون دیدار پایان گرفت و كوفیان برفتند و خود تنها ماند، كلاه از سر برداشت و زیر سر نهاد و بخفت.
پس، آن گروه به سوی مسجد باز گشتند و تماشائیان همراهیشان میكردند.
سرانجام، چون به مسجد در آمدند و عمر را بدیدند، نزدیك وی نشستند. در مسجد خفته، یا بیداری جز عمر نبود. تازیانه را همچنان در دست داشت. دستش به بند تازیانه بود.
هرمزان پرسید: «پس، عمر كجاست؟» گفتند: «اینك عمر.» فرستادگان همراه، به مردم اشاره میكردند كه خاموش باشند و هیاهو نكنند. هرمزان
ص: 337
كه گوشش با ایشان بود، پرسید:
- «پس، نگهبانان و دربانان وی كجایند؟» گفتند: «عمر دربان و نگهبان، یا دبیر و دیوان ندارد.» هرمزان گفت: «پس، میسزد كه پیمبر باشد.» گفتند: «نه. لیك كار پیمبران كند.» مردم انبوه شدند و سخن بسیار میگفتند. تا سرانجام، عمر از آن هیاهو بیدار شد و بنشست. چون چشمش به هرمزان افتاد، پرسید:
- «هرمزان!» گفتند: «آری.» عمر نگاهی به هرمزان كرد و در آن جامه و آن زیورها كمی بیندیشید و گفت:
- «از آتش دوزخ به خدا پناه میبرم. سپاس خدای را كه این مرد و پیرواناش را به اسلام خوار كرد. ای مسلمانان، به این دین چنگ زنید. به راه پیمبر روید. دنیا شما را سرمست نكند، كه دنیا بس فریبكار است.» فرستادگان به عمر گفتند:
«این شاه اهواز است. با وی سخن بگو.» عمر گفت: «نه، تا زیوری بر تن وی است، با وی سخن نخواهم گفت.» آن گاه، جامه و زیورها را، از تنش، جز شرمگاه، به در آوردند و جامهای درشت بر تن وی كردند. [232] عمر گفت: «هی هرمزان، فرجام نیرنگ و فرجام كار خدا را چگونه میبینی؟» هرمزان گفت: «ای عمر، از این پیش، خدا، ما و شما را به خود واگذاشته بود. نه با ما بود و نه با شما. این بود كه ما بر شما چیره بودهایم. اینك، چون با شماست، شما بر ما پیروز آمدهاید.» عمر گفت: «نه. تا دیروز شما همداستان بودهاید و ما پراكنده. بدین روی شما چیره بودهاید.»
سخن از نیرنگی كه هرمزان زد تا عمر به وی امان داد
سپس، عمر گفت: «بهانهات چیست، از چه روی پیاپی پیمان شكستهای؟»
ص: 338
هرمزان گفت: «بیم دارم پیش از آن كه پاسخ بگویم مرا بكشی.» عمر گفت: «از این بیم مدار.» پس، هرمزان آب خواست و در كاسهای بیاوردند. گفت:
- «اگر از تشنگی بمیرم، در چنین ظرفی آب نمیتوانم نوشید.» پس، در جامی كه خوش میداشت برای وی آب آوردند و بگرفت. دستش میلرزید.
این بار گفت:
- «بیم دارم هنگامی كه آب مینوشم مرا بكشند.» عمر گفت: «مترس. باكی بر تو نیست، تا آب را بنوشی.» هرمزان آب را بر زمین ریخت و عمر گفت:
- «باز، آب بیاورید. كشته شدن و تشنگی را یكجا بر او مخواهید.» هرمزان گفت: «نیازی به آب ندارم. میخواستم هم از این راه، امان بگیرم.» عمر گفت: «من تو را خواهم كشت.» هرمزان گفت: «به من امان دادهای.» عمر گفت: «دروغ میگویی.» انس گفت: «راست میگوید ای امیر مؤمنان، به وی امان دادهای.» عمر گفت: «ای انس، وای بر تو! من به كشنده مجزأه و براء امان میدهم؟ برای سخنت دلیلی بیاور، [و گر نه تو را كیفر دهم.] [1] انس گفت: به هرمزان گفتی: تا هنگامی كه به من پاسخ نگویی، باكی بر تو نیست، و گفتی: تا هنگامی كه آب را ننوشی تو را نخواهیم كشت.» یاران بزرگ پیمبر كه در آن جا بودند نیز چنین گفتند.
پس، عمر رو به هرمزان كرد و گفت:
- «اینك بهانه پیمان شكستنات را بگو.» [233] هرمزان گفت: «چون زندگان سخن گویم یا چون مردگان؟» عمر گفت: «چون زندگان.» هرمزان گفت: «بار سوم نیز به من امان دادهای.»
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری. (5: 2559).
ص: 339
عمر گفت: مرا فریب دادهای! نه به خدا، امان نمیدهم، مگر اسلام آری.
یكی به هرمزان گفت: «مسلمان شو، و گر نه كشته میشوی!» پس هرمزان، اسلام آورد و عمر برای وی دو هزار برید و در مدینه جایاش داد.
[عمر و زبان پارسی]
مغیره شعبه، پیش از رسیدن تر زبان، [ترجمان] گفت و گوی عمر را با هرمزان در میان بر میگردانید.
عمر به مغیره گفت: «از هرمزان بپرس، از كدام سرزمینی.» و مغیره چنین پرسید: «از كذام ارضیه؟» [1] هرمزان پاسخ داد: «مهرگانیام.» مغیره پارسی را اندكی میدانست.
عمر به مغیره گفت: نمیبینم كه پارسی را نیكو بدانی. پارسی را هر چند نیكو بدانید، باز گیچ شوید. چون گیچ شوید پریشان گویید. در كار پارسی به هوش باشید، كه پارسی گنگ است.» [2] سپس زید [ترزبان عمر] رسید و از آن پس، ترزبان میان عمر و هرمزان خود زید بود.
رایی درست از احنف قیس
عمر به فرستادگان گفت:
- «بسا كه مسلمانان، زینهاریان [3] را میآزارند و كاری كنند كه پیمان شما را میشكنند.» فرستادگان گفتند:
- «جز رفتار خوش از ایشان نمیدانیم.»
______________________________
[ (1)] در متن به همین گونه پارسی و تازی آمده است. یعنی از كدام سرزمینی، از كجایی؟
[ (2)] در متن: فانّها تنقص الإعراب. در طبری (5: 2560): تنقض الإعراب. اعراب، یعنی نیكو نشان دادن، یا گزارش نیك آن چه در دل است. نحو را اعراب گفتهاند. چون اگر نباشد، زبان تازی آشفته و گنگ میشود. از سوی دیگر، تازیان، از آن جا كه سخن دیگران را در نمییافتهاند، ایشان را گنگ (عجم) خواندهاند.
[ (3)] زینهاریان: ذمّیان.
ص: 340
عمر گفت:
- «پس، چگونه چنین است؟» در سخنشان چیزی كه به عمر آگاهی دهد، و او را آرام كند، نبود. جز سخن احنف كه گفت: [234]- «ای امیر مؤمنان، من به تو میگویم. تو ما را از پیشروی در سرزمین ایران باز داشتهای و گفتهای بدان چه در دست داریم بسنده كنیم. شاه ایران زنده است. هم اكنون در میان ایشان است. پارسیان تا خسرو را با خود دارند، با ما در جنگ خواهند بود. هیچ دو پادشاهی در كشوری گرد نشدهاند، جز آن كه یكیشان، دیگری را بر انداخته است.
چنین دیدهام كه هر بار كه بخشی از خاكشان را گرفتهایم، این نبود مگر به دنبال آن كه پارسیان آهنگ ما كرده بودهاند. آن كه پارسیان را به سوی ما بر میانگیزد پادشاه ایشان است. كارشان همواره همین خواهد بود. مگر روا داری كه در خاكشان پیش رویم، و خسرو را از ایران برانیم، از میانه مردش دور سازیم. كه در آن هنگام نومید شوند و آرام گیرند.» عمر گفت: «به خدا راست گفتهای و كار را به درستی باز نمودهای.» چنین بود كه عمر پیشروی در ایران را بر سپاه اسلام روا داشته بود.
[رفتن یزدگرد به استخر]
یزدگرد به رایزنی موبد به استخر رفت. در آن جا كه تختگاه بود بماند و از آن جا به پیرامون كشور سپاه میفرستاد. سپس، چون به اسپهان رسید، روزی چند در آن شهر بماند. سیاه نیز بیامد. از هر شهری كه میگذشت سپاهی گرد میكرد و هر كه را كه میخواست برمیگزید. سیاه به راه افتاد و یزدگرد به دنبال او میرفت. تا سرانجام به استخر رسیدند و یزدگرد، سیاه را به شوشتر فرستاد. همچنان از جایی به جایی میرفتند كه عمّار یاسر بیامد. ابو موسی در آن هنگام در شوشتر بود.
[سیاه به اسلام میگرود]
سیاه، سران سپاه را كه با وی از اسپهان آمده بودند، پیش خواند و به آنان گفت:
- «نیك میدانید كه ما میگفتهایم كه، این مردم تیره بخت و تیره روز، سرانجام بر این
ص: 341
سرزمین چیره خواهند شد، ستورانشان در دربار استخر و كاخهای خسروان پشكل خواهند انداخت، اسبانشان را به درختان كاخها خواهند بست. اینك، چنان كه میبیند، پهنههایی از این خاك را گرفتهاند. با هر لشكری كه میجنگند میشكنند. به هر دژی كه میرسند میگشایند. در كار خویش نیك بیندیشید.» سران گفتند: «رای، رای تو است.» [235] سیاه گفت: پس، هر كدام از شما، به جای من، كار را با كسان و یاراناش در میان نهد.
مرا رای آن است كه به آیین تازیان درآییم.» شیرویه را با ده تن از سواران به نزد ابو موسی فرستادند، تا شرطهایی نهد و به اسلام در آیند. پس، شیرویه پیش ابو موسی آمد و به وی گفت:
- «ما به آیین شما گرایش یافتهایم، به چند شرط. یكی آن كه در كنار شما با ایرانیان بجنگیم، لیك، در جنگی كه با تازیان كنید در كنار شما نباشیم. دیگر آن كه اگر تازیانی با ما از در جنگ درآیند، شما از ما بازشان دارید. دیگر آن كه هر كجا كه خود بخواهیم بمانیم. و با هر كس از شما كه ما میخواهیم، باشیم. دیگر آن كه بهترین دهش را به ما دهید. باید كسی كه بالادست تو است، این خواست ما را استوار دارد.» ابو موسی گفت: «آن چه ما راست شما راست، و آن چه بر ماست بر شما نیز باشد.» گفتند: «نمیپذیریم.» پس، ابو موسی كار را به عمر نوشت و عمر در پاسخ به وی دستور داد:
- «آن چه خواستهاند همه را بپذیر.» پس، ابو موسی پیمان را بنوشت و سیاه و یاران، اسلام آوردند. چنان كه در محاصره شوشتر با آنان بودند. لیك ابو موسی كوشش و كارسازی از ایشان نمیدید. به سیاه گفت:
- «ای یك چشم، تو و یارانت چنان نیستید كه پیش از این از شما میدیدهایم!» سیاه گفت: «در این آیین، ما همچون شما نباشیم. بینش ما بینش شما نیست. ما را چون شما زن و فرزند در این جا نباشد كه به انگیزه دفاع از ایشان نبرد كنیم. شما بهترین دهش را به ما ندادهاید. با آن كه ما را ساز و ستور است و شما را ساز و برگ نیست.» باز، ابو موسی به عمر نامه نوشت و عمر پاسخ داد:
- «آنان را در خور آزمایشی كه در جنگ دهند بهترین عطا ده، بیش از بیشترین عطایی كه یك تازی میگیرد.»
ص: 342
پس، عطای یك صد تن از ایشان را دو هزار، و عطای شش تن از ایشان را دو هزار و پانصد معین كرد. آن شش تن سیاه و خسرو كه مقلاص [1] لقب داشت، و شهریار و شیرویه و سارویه و افریدون بودند.
سخن از ترفندی در گشودن یك دژ
امّا سیاه، [در واپسین دمان شب،] [2] در جامه پارسی خویش، به سوی دژی رفت.
برخی گویند كه آن دژ، دژ شوشتر بوده است. باری، چون بدان جا رسید، جامهاش را خون آلود كرد و خویشتن را در كنار دژ بر خاك افكند. بامدادان مردم دژ مردی را دیدند در جامه پارسی كه بر خاك افتاده است. گمان كردند كه مردی از خودشان است و دشمن وی را كشته است. [236] پس، همین كه دروازه دژ را بگشودند كه به دروناش برند، ناگهان سیاه برجست و با آنان درآویخت، كه دروازه را فروهشتند و بگریختند. این چنین بود كه سیاه، به تنهایی دژ را بگشود و درون شد و مسلمانان به دنبال او به دژ درآمدند.
امّا خسرو، به سوی دژی دیگر كه در میاناش گرفته بودند، رفت. بزرگ آن دژ بر بالای دژ رفت. همچنان كه با وی سخن میگفت خسرو تیری بینداخت و او را از پای در آورد.
نیرنگی كه مردم جندیشاپور زدند و از تنگنا بیرون آمدند و سیاستی از عمر
اما كار جندیشاپور چنین بود كه، بوسبره همین كه از كار شوش بپرداخت، با سپاهیاناش از شوش راهی جندیشاپور شد. در پیرامون جندیشاپور فرود آمد. شهر را روزی چند در میان داشت. رزم آوران جندیشاپور، در بام و شام با بوسبره به نبرد میپرداختند. در این بودند كه امان نامهای از اردوی مسلمانان به درون شهر افتاد. پس دروازه دژ از درون گشوده شد. سپاه اسلام ناگهان دید كه درها یكی پس از دیگری باز میشوند. مردم شهر از خانهها بیرون آمدند. بازارها گشوده شد و هر كس دنباله كار
______________________________
[ (1)] مقلاس: دوشنده قلوص كه شتر پای بلند باشد.
[ (2)] افزوده از طبری: 5: 2564.
ص: 343
خویش گرفت.
مسلمانان چون چنین دیدند در شگفت شدند. پیام دادند كه:
- «شما را چه میشود؟» پاسخ دادند:
- «امان نامهای را كه برای ما به درون شهر انداختهاید، پذیرفتهایم. سربها را میپذیریم. در برابر، شما ما را در پناه خویش میگیرید؟» گفتند:
- «امان نامهای به سوی شما نیفكندهایم.» گفتند:
- «ما نیز دروغ نگفتهایم.» مسلمانان از یك دیگر پرس و جو كردند. ناگهان دریافتند كه بندهای مكنف نام كه در اصل از مردم جندیشاپور بود، امان نامهای برای همشهریان خویش نوشته است.
مسلمانان گفتند:
- «وی بندهای بیش نیست.» ایشان گفتند:
- «ما آزادتان را از بندهتان باز نمیشناسیم. امان نامهای به ما رسیده است. آن را پذیرفتهایم و چنان كه بود، به كار بستهایم. اگر میخواهید، پیمان خود را بشكنید.» دست از ایشان بداشتند و كار را در نامهای به عمر نوشتند.
عمر در پاسخ نوشت:
- «پیمان دار كسی است كه پیمان را، هر چند به گمان، نیكو نگاه دارد. پیمانشان را روا گیرید و پاس دارید.»
[عمر، و كار بستن رای احنف] [در پیشروی به خاك ایران و پیگیری یزدگرد]
سپس، عمر بر آن شد كه رای احنف را در پیشروی به خاك ایران و پیگیری یزدگرد، به كار بندد. پس، برای هر یك از سالاران و سپاههاشان، كه از كوفیان و بصریان بودهاند، پرچم بست. پرچم احنف را برای خراسان بست.
ص: 344
یزدگرد چون از كوهستان [1] [جبل] برون شد و به مرو رسید، به لشكرهای خود در این سو و آن سو نامه نوشت. به مردم كوهستان [جبال] كه در میانه در بند و سند و خراسان و حلوان بودهاند، به همهشان نامه نوشت. همگان بجنبیدند و نامهها به یك دیگر نوشتند و به سوی یك دیگر بر نشستند. [237] همداستان شدند كه به نهاوند روند و كار را در آن جا استوار دارند. پس، مردم میانه حلوان و خراسان، و مردم میانه در بند و حلوان، و مردم میانه سیستان و حلوان، همگی در آن جا فراهم شدند. پارسیان و پهلوگان [2] و مردم كوهستان كه صد و پنجاه هزار تن بودهاند، گرد شدند. سران سپاهها به نزد فیروزان كه بر همهشان سالار بود، انجمن كردند و در میان رای زدند. یكیشان گفت:
- «محمد كه دین برای تازیان آورده، خود آهنگ این سوی نكرده است. پس از وی، شاهشان ابو بكر بود. وی نیز كاری به كار پارس نداشته است. مگر تاخت و تازی كه هم در مرزها میكردهاند. اینك، عمر شاه شده است. كشورش از هر سو چندان گسترش یافته است كه شما را نیز در خود گرفته، سراسر سواد و اهواز را از آن خویش كرده است.
وی به همین خشنود نمانده است و سرانجام تا درون خانه شما پارسیان و دل كشورتان تاخت آورده است. اینك، اگر شما خود به سویشان نتازید، آنان به سراغ شما آیند.
عمر تختگاه كشورتان را نابود كرده و تا درون سرزمینتان تاخته است. تا هنگامی كه سپاهش را از كشورتان نرانید و این دو شهر را باز نستانید و او را هم در كشورش، و در آرامگاهش، سرگرم ندارید، از شما دست بر نخواهد داشت.» پس، با یك دیگر پیمان استوار ببستند و در میان بنوشتند و بر آن همداستان شدند.
چون سعد از كار پارسیان آگاه شد، شتابان به سوی عمر راهی شد كه خود با عمر سخن گوید. نیز بدان روی كه برخی سپاهیان بر سعد تباهی كرده و نزد عمر از او به بدی یاد كرده بودهاند. باری، عبد الله پور عبد الله [3] پور عتبان را جانشین خویش كرد و خود برفت.
______________________________
[ (1)] كوهستان: قزوینی معاصر یاقوت كه وی نیز كتاب خود را به تازی نوشته، «كوهستان» را به گونه معرّب (قوهستان) به جای جبال (بلاد جبل) به كار برده است. (دهخدا: «جبال»). نیز نگاه كنید به مقدمه شاهنامه ابو منصوری (هزار سال نثر پارسی ص 47).
[ (2)] در متن: «فارس و الفهلوج».
[ (3)] به همین گونه: عبد الله پور عبد الله پور عتبان.
ص: 345
عبد الله به عمر نوشت:
- «یك صد و پنجاه هزار جنگجوی جانباز پارسی گرد آمدهاند. اگر در تاختن پیشدستی نكنیم و آهنگ ما كنند، هنوز گستاختر و نیرومندتر شوند. لیك اگر ما پیش از ایشان بجنبیم و نخست ما بر آنان تاخت بریم، پیروزی از آن ما و شكست از آن ایشان خواهد بود.» پیك این پیام، مردی بود «قریب» نام كه پسر مردی با نام «ظفر» بود. با نامه عبد الله و آن خبر به نزد عمر آمد. عمر نامه را بخواند و گزارش پیك را بشنید.
سپس از پیك پرسید: «نام تو چیست؟» پیك پاسخ داد: «نامم قریب است.» عمر پرسید: «پسر كه باشی؟» پیك پاسخ داد: «پسر ظفر.» عمر این را به شگون گرفت و گفت:
- «پیروزی (ظفر) نزدیك (قریب) است و نیرویی جز به یاری خداوند نیست.» [238]
سخن از رایی چند كه یكیشان درست بود
بانگ برداشتند: «نماز به جماعت.» پس، همگان گرد شدند و سعد نیز از راه رسید [1]. عمر گفت:
- «سعد را پیش من آرید.» سپس، عمر بر منبر رفت و خبر را با یاران باز گفت و از ایشان رای خواست. گفت:
- «این، روزی است كه روزهایی در پی دارد. سخنم را بشنوید و رای خویش بگویید.
سخن كوتاه كنید (با یك دیگر مستیزید، كه زبون شوید و بادتان برود [2].) پر مگویید، دراز مگویید كه سر در گم شوید و رای زدن دشوار گردد. بر سر آنم كه با سپاهی كه در این جا دارم و توانم گرد كرد، روان شوم و در میانه این دو شهر [مكه و مدینه] فرود آیم. سپس،
______________________________
[ (1)] عمر رسیدن «سعد» را نیز به شگون گرفت. نگاه كنید طبری 5: 2609.
[ (2)] س 8 انفال: 46.
ص: 346
آنان را گسیل كنم و خود با سپاه خویش پشتوانه ایشان مانم. تا خدا كارشان را بگشاید و آن چه خواهد كند.» طلحه عبید الله برخاست و گفت:
- «ای امیر مؤمنان، آزمونها تو را فرزانه و آبدیده ساخته است. تو خود بهتر دانی. همان كن كه رای تو است.» بدین آرش سخنی دراز گفت و نشست.
باز عمر گفت: «امروز روزی است كه روزهایی در پی دارد. سخن گویید.» عثمان عفّان برخاست و پس از گواهی بر یگانگی خدا و پیمبری پیامبر، گفت:
- «ای امیر مؤمنان، به رای من، به مردم یمن بنویس كه از یمن به راه افتند. به شامیان بنویس كه از شام راهی شوند. تو خود با مردم مكه و مدینه به سوی كوفه و بصره رو، و با همه مسلمانان در برابر همه مشركان رزم كن. چه، اگر با همه یاران و سپاهیان به جنگ روی، فزونی و انبوهی دشمن در چشمت اندك نماید و خود را نیرومند یابی. ای امیر مؤمنان، بیتازیان تو خود چه باشی، از نیروی گیتی چه داری، به چه پناه بری؟ این روزی است كه روزهایی در پی دارد. [هم با رای خویش و هم با یاران، در این جنگ انباز باش و از آن بر كنار ممان [1].] یاران سخن گویید.» سپس علی (ع) برخاست و گفت:
- «باری، تو اگر شامیان را از شام بیرون فرستی، رویمان به سوی زن و فرزند خویش روند. اگر یمنیان را از یمن به راه اندازی حبشیان به زن و فرزند خویش پیوندند. اگر مردم این زمین را راهی كنی [239] تازیان از هر سو پیمان بشكنند و چون خانگیان را پشت سر مینهی، كارت در پشت سر، از كاری كه در پیش رو داری دشوارتر گردد.
بگذار تا مردم همچنان در شهرهای خویش بمانند. به بصریان بنویس تا بر سه گروه شوند: گروهی با ذمّیان بمانند تا زینهار نخورند و پیمان نشكنند. گروهی در كوفه به برادران خویش بپیوندند و یاور ایشان باشند. چه پارسیان اگر تو را بینند و دانند كه سر تازیان و ریشه ایشان باشی، كوشاتر بجنگند و در برابر تو انبوهتر و فشردهتر شوند. امّا آن چه درباره راهی شدن آنان گفتی، بدان كه خداوند بیش از تو از آن ناخشنود است.
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری 5: 2612
ص: 347
خداوند بر تغییر آن چه خود نپسندد، از تو تواناتر است. امّا آن چه از شمارهشان گویی، ما در گذشته با بسیاری سپاه نمیجنگیدهایم، كه با یاری خدا به نبردشان میرفتهایم.» عمر گفت:
- «آری، رای همین است. سوگند كه اگر من خود از این جا برون روم، پیمانم را از هر سو بشكنند. ایرانیان اگر مرا بینند، دیگر میدان را فرونگذارند. كسانی كه هنوز به آنان كمك نكردهاند، آنك كمك كنند و گویند: این ریشه عرب است. اگر او را نابود كنیم، ریشه عرب را زدهایم. اینك رای زنید، تا بر كار آن مرز و بوم چه كس را بگمارم. باید كه از عراقیان باشد.» یاران گفتند: ای امیر مؤمنان، تو خود سپاه خویش و مردم عراق خویش را بهتر میشناسی. آنان فرستادگان خود را به نزد تو فرستادهاند. آنان را دیدهای و با ایشان سخن گفتهای.»
[گماشتن نعمان مقرّن بر كار نهاوند]
تجارب الامم/ ترجمه ج1 347 [گماشتن نعمان مقرن بر كار نهاوند] ..... ص : 347
نعمان مقرّن كارگزار كسكر بود. سعد كار خراج را در كسكر به وی سپرده بود. به عمر نوشت:
- «كار من و كار كسكر، كار آن جوان است كه روسپیی در كنار دارد كه خویشتن را برای وی بزك كند و خوشبو سازد. تو را به خدا، مرا از این كار بردار و به سوی لشكری از لشكرهای اسلام فرست.» در همین روز كه عمر با یاران سخن گفت و از ایشان رای خواست و داستاناش را در پیش گفتهام، عمر به یاران گفت:
- «هان به خدا سوگند، كه بر كارشان مردی را میگمارم كه فردا چون جنگ درگیرد، در پیشاپیش سپاه باشد.» یاران پرسیدند: «وی كیست؟» عمر گفت: «نعمان مقرّن.» گفتند: «در خور پارس همو است.» پس، عمر به نعمان نوشت: «به نهاوند رو كه تو سالار سپاه ما در آن جایی.» چون جنگ در گرفت، نخستین كشته كارزار، نعمان بود. ما كار او را در جای خود
ص: 348
گزارش خواهیم كرد.
عمر، قریب ظفر را، و با وی، سایب اقرع را بازگردانید. سایب در آن هنگام [240] استوار و بخشگر دستاورد جنگ در میان سپاه بود، كه هم دبیر بود و هم شمارگری میدانست. چنان كه محمد مسلمه پیگیر و بازرس كار كارگزاران بود و در پیرامون ایشان میگشت.
عمر به سایب اقرع گفته بود:
- «اگر خداوند یاریتان كرد و پیروز شدید، دستاورد جنگ را در میان سپاه بهر كن.
مرا مفریب و گزارش نادرست میار. لیك، اگر شكست خوردید، نه تو مرا بینی و نه من تو را، كه زیر خاك بهتر كه بر روی خاك باشی.» قریب و سایب، نامه عمر را كه دستور شتاب بود، به كوفه بردند. دنبالههای سپاه كوفه از همه شتابانتر بودند. زیرا میخواستهاند كه در راه دین كوشش كنند و بهرهای برند.