سخن از نیرنگی كه هرمزان بر عمر زد و كارساز نبود [و آن چه زان پس روی داد]
عمر خطاب، هرمزان را كه به وی امان داده بود، پیش خواند و به وی گفت:
- «به من اندرز ده كه تو را امان دادهام.» هرمزان گفت: «آری، ایرانیان، امروز یك سر و دو بالاند.» عمر گفت: «سر كجاست؟» هرمزان گفت: «در نهاوند با بندار، كه سرداران خسرو و مردم اسپهان با اویند.» عمر پرسید: «پس دو بال كجایند؟» جایشان را نام برد.
سپس هرمزان گفت: «دو بال را از تن جدا كن، كار سر آسان خواهد شد.» عمر گفت: «دروغ میگویی ای دشمن خدا. نخست به سر میپردازم. نخست سر را جدا خواهم كرد، كه اگر سر جدا شود، از دو بال كاری نیاید.» پس، به ابو موسی نوشت كه با بصریان راهی شود. به حذیفه نوشت كه با كوفیان روان شود. گروهی را از مدینه فرستاد كه پسرش عبد الله عمر و مهاجران و انصار از ایشان
ص: 349
بودند. به آنان گفت:
- «هر گاه به هم رسیدید، سالارتان نعمان مقرّن است.» حذیفه یمان با یاران برفت. نعیم مقرن، برادر نعمان نیز همراه وی بود. در طرز [1] بود كه به نعمان رسیدند. سوارانی را به سالاری نسیر در مرج القلعه نهادند. عمر به سلمی بن قین، و حرمله، و زرّ بن كلیب [241] و سرداران سپاهی كه در میانه پارس و اهواز بودهاند، نوشت:
- «مردم و سرزمین خود را در میان گیرید و از این راه، پارسیان را از برادران خود سرگرم دارید. در مرزهای میان اهواز و پارس بمانید، تا دستور من به شما رسد.» مجاشع مسعود سلمی را به اهواز فرستاد. به وی گفت تا از آن جا با شتاب به ماه رود.
چون به غضی شجر از پهنه مرج القلعه رسید، نعمان به وی دستور داد تا در جای خویش بماند. سلمی و حرمله و زرّ پیش رفتند و به مرزهای اسپهان و پارس رسیدند و در آن جا راه كمك را بر پارسیان بریدند.
هنگامی كه نعمان در طرز بود، نامهای از عمر به وی رسید كه:
- «اینك، دلاوران و مردان تازی را با خود داری. از ایشان و رای شان یاری جوی. از طلیحه و عمرو، پرسش كن. لیك، بر كاریشان مگمار.» پس طلیحه و عمرو، و عمرو بن ابی سلمی را از طرز گسیل داشت، تا مگر از كار پارسیان آگاه شوند و گزارشی آرند، امّا عمرو، و عمرو، در آخر شب از میانه راه بازگشتند.
طلیحه به آن دو گفت: «چرا باز میگردید؟» گفتند: «یك شبانه روز رفتهایم و چیزی ندیدهایم. از آن بیم داریم كه راه را بر ما ببرند.» لیك، طلیحه خود پروایی نكرد و به تنهایی پیش رفت تا به نهاوند رسید. از نهاوند تا طرز بیست و چند فرسنگ بود.
مردم گفتند: «باز طلیحه از دین برگشته است.»
______________________________
[ (1)] طرز: در متن تجارب، نیز در طبری (5: 2616) به همین ضبط است. در پانوشت طبری طزر (نخست زای نقطه دار و سپس رای بینقطه) نیز آمده است.
ص: 350
و چون از كار پارسیان آگاهی یافت و سوی سپاه اسلام بازگشت، همگی تكبیر گفتند.
طلیحه گفت: «تكبیر از چه میگویند؟» پس، گمانی را كه دربارهاش برده بودند، به وی باز گفتند.
طلیحه گفت: «اگر جز تازیگری، آیینی در كار نبود، هرگز این تازیان خوش سخن را در برابر آن پارسیان گنگ و زبان بسته به كشتن نمیدادهام.» سپس، پیش نعمان رفت و به وی گزارش كرد كه تا نهاوند چیز ناخوشایندی ندیده است.» آن گاه، نعمان فرمان كوچ داد و سپاه را بیاراست. قعقاع را بر سواران نهاد. سالاران راست و چپ و پیشانی سپاه را نیز از میان دلیران برگزید و بگماشت.
[گزارش فرستاده تازیان كه به نزد پارسیان رفته بود]
تازیان چون به نهاوند رسیدند، پارسیان پیام دادند كه:
- «از خود، مردی را به نزد ما فرستید، كه با شما سخن داریم.» تازیان مغیره شعبه را فرستادند. [242] چون رفت و بازگشت، یاران از كار وی پرسیدند. مغیره چنین گزارش كرد:
دیدم كه آن بیدین [1] از یاراناش رای خواسته است كه:
- «این تازی را چگونه پذیریم؟ با زیب و فرّ شاهی، یا بیهیچ پیرایه؟» همسخن شدند كه با زیب و فرّ و آیینی كه از آن بهتر نباشد، مرا پذیره شوند. پس با آن شكوه شاهانه آماده شدند. چون پیش ایشان رفتیم، چیزی نمانده بود كه درخشش جنگ افزارها و پیكانهاشان بینایی از چشمانمان ببرد. پارسیان همچون ددان بر سر وی ایستاده بودند. خود بر تختی زرّین نشسته بود و تاج بر سر داشت.
مغیره گوید:
سر فرو افكندم و به حال خود پیش میرفتم كه ناگهان مرا با دست براندند و بازداشتند.
گفتم: «با فرستادگان چنین نكنند.»
______________________________
[ (1)] طبری: (5: 3642).
ص: 351
«گفتند: «تو سگی بیش نباشی.» گفتم: «پناه بر خدا، من در میان مردم خود، از هر كسی كه در میان مردماش نژاده است، نژادهترم.» پرخاش كردند و گفتند:
- «بنشین.» مرا بنشانیدند و وی به سخن آمد. سخناناش را برای من به تازی چنین بگزاردند.
- «شما تازیان، دورترین مردمان از نیكی و ناز باشید. شما گرسنهترین، تیرهروزترین، پلیدترین و بیگانهترین مردماید. اگر به این سرداران كه در پیرامون مناند، نگفتهام كه شما را به تیر، همچون خار پشت كنند، از آن رو است كه ما مردارتان را پلید میشناسیم. شما ناپاكاید. اگر بروید، آزادتان گذاریم. و گر نه، نابودتان خواهیم كرد.» مغیره گوید: پس خدای را سپاس و ستایش بگزاردم و سپس گفتم:
- «به خدا، درباره ما آن چه گفتهای سراسر درست است. ما به راستی چنین بودهایم.
تا آن كه خداوند پیمبری به سوی ما فرستاده كه ما را به پیروزی در این جهان، و به بهشت در آن یك، نوید داده است. به خدا، از روزی كه فرستاده خدا به سوی ما آمده است، از كار خدا، همچنان سرزمینها را میگشاییم و در هر جنگی پیروز میشویم. اینك به سوی شما آمدهایم. به خدا كه دیگر به آن تیره روزی كه از آن سخن گفتهای باز نخواهیم گشت. تا روزی كه، آن چه دارید از چنگتان به در آریم، یا هم در خاكتان كشته شویم.» پس گفت:
به خدا، این یك چشم [1] آن چه را كه در دل داشته، همان را باز گفته است. سپس از آن جا برخاستم. میدیدم كه آن بیدین را سخت ترسانیدهام.
آن گاه پیام دادند:
- «یا شما از آب بگذرید و به این سو آیید، یا ما به سوی شما از آب میگذریم.» [243] نعمان گفت: «شما خود به این سو آیید.»
______________________________
[ (1)] مغیره یك چشم بود.
ص: 352
ایرانیان به اسپیذهان رسیده بودند و در نزدیكی وادی خرد با ساز و برگ آماده بودند.
سالارشان فیروزان بود. بهمن جاذویه را به جای ذو الحاجب نهاده بودند كه سالار سپاه پهلو بود. سرداران و سرانی كه در مرزها بودهاند و در قادسیه و جنگهای پیش نبودهاند، اینك همگی به آنها پیوسته بودند. نعمان چون بار بیفكند و خرگاه وی را برای جنگ برافراشتند، جنگ را درگیرانید. در دو روز چهارشنبه و پنجشنبه نبرد كردند. ایرانیان به كوه آهن میمانستند. تا از برابر تازیان نگریزند، خود را به یك دیگر بسته بودند. در پشت سر سپاه خارهای آهن نهادند كه هر كه بگریزد گرفتار و زخمی شود.
مغیره چون فزونی و انبوهی ایرانیان را بدید گفت:
- «زبونی امروز را هیچ گاه ندیدهام. به جای آن كه بر آنان پیشی گیریم، و بر ایشان بتازیم، رهاشان میكنیم كه آماده شوند! هان، به خدا اگر كار به دست من میبود، بیدرنگ بر آنان تاخت میبردم.» نعمان كه مردی نرم خوی بود، گفت:
- «خداوند تو را برای روزهای دیگر نگاه میدارد و زبونت نخواهد كرد. از پیمبر (ص) چیزی دیدهام كه مرا از شتاب باز میدارد. وی هر گاه به جنگ میرفت، در آغاز روز نمیجنگید. شتاب نمیكرد تا هنگام نماز فرا رسد و جانها به نماز تازه شود و جنگ به دل بچسبد. این است كه من نیز شتاب نكردهام. خداوندا، از تو در میخواهم كه چشمم را به پیروزیی كه سربلندی اسلام و خواری كافران در آن باشد. روشن كنی، و سپس مرا چون شهیدان به سوی خویش بری. سپاهیان، خداتان بیامرزاد، دلهاتان استوار باشد.» پس، آرام شدیم و گریستیم و چون نماز بگزاردیم، جنگ را آغاز كردیم.
گوید: چون روز آدینه شد، پارسیان در سنگرهای خود پنهان شدند. چون پایداریمان را دیده بودند و دریافتند كه ما از میدان به در نخواهیم رفت، نخست پایداری كردند و سپس دست از پایداری كشیدند. پس مسلمانان در میانشان گرفتند و یك چند در گرداگردشان بماندند، چنان كه پارسیان آزاد بودند و تنها هنگامی به جنگ برون میشدند كه خود میخواستهاند، كه این بر مسلمانان گران میآمد، بیم از آن داشتند كه كار جنگ به درازا كشد.
ص: 353
سخن از رایی چند كه یكیشان ترفندی كارساز بود
تا روزی از روزهای آدینه فرا رسید. خردمندان سپاه اسلام به نزد نعمان گرد شدند.
گفتند:
- «پارسیان را در تاختن و نتاختن آزاد و نیرومند میبینیم.» نعمان نیز كه خود در همین باره میاندیشید، گفت: [244]- «آرام باشید و از این جا به جایی مروید.» سپس، كس در پی دلیران و كاردانان دیگر جنگ فرستاد كه به آن جا آیند. همگی آمدند و نعمان با ایشان چنین سخن گفت:
- «میبینید كه مشركان چگونه در دژها و سنگرها و شهرهاشان پناه گرفتهاند. كه اگر نخواهند به جنگ برون نیایند. مسلمانان نمیتوانند كه ایشان را بجنبانند و برانگیزانند، مگر آن كه پارسیان خود بخواهند. نیز میبینید كه چگونه برون شدن بر مسلمانان دشوار و ناهموار شده است. پس، رای چیست، تا به خشمشان آریم و به جنگ برانگیخته شوند.
چنان كه به نبردمان بیرون آیند و دیگر درنگ نكنند.» عمرو بو سلمی كه از همه سالخوردهتر بود به سخن آمد و گفت:
- «اگر همچنان در سنگر بمانند دشواریشان بیشتر از رنجی خواهد بود كه شما از درنگشان میبرید. رهاشان كنید و در تنگناشان منهید. شما نیز درنگ كنید. هر كس از سنگر بیرون آید، با وی نبرد كنید.» كس نپذیرفت و همگی گفتند:
- «بیگمان، خدا نویدی را كه به ما داده، به كار خواهد بست.» عمرو معدی كرب به نعمان گفت:
- «مترس، برخیز و بر آنان پیروز شو.» یاران نپذیرفتند و هم آواز گفتند:
- «شاخ به كوه میزنیم.» طلیحه گفت:
- «این دو سخن گفتهاند. لیك آن چه را كه خواستهاند باز ننمودهاند. باری، پیشنهاد من آن است كه سوارانی با ساز و برگ را به آهنگ ایشان فرستی كه پیرامونشان را بگیرند و به سویشان تیر اندازی كنند. باشد كه این بار جنگ را درگیرانند، پارسیان را به
ص: 354
خشم آرند و به نبرد وادارند، هر گاه به خشم آیند و با سواران ما در آمیزند، به راستی برون آیند و به سوی ما كشیده شوند. تا امروز چنین شیوهای را به كار نبستهایم. چون به ما رسند، به شكستمان آز بندند و فرجام را جز پیروزیشان نبینند و این چنین، بیرون آیند و در جنگ بكوشند و بكوشیم، تا خدا در میان ما خود چه داوری كند.» پس، نعمان، عمرو را كه سالار سواران بود بر این كار بگمارد و عمر و چنان كرد كه به وی دستور داده بودند و این چنین، جنگ را كه پارسیان از آن خود داری میكردهاند، درگیرانید. همین كه پارسیان به نبرد بیرون آمدند، نعمان اندك اندك پس نشست. پارسیان به آز افتادند و پیش رفتند. به راستی همان كردند كه طلیحه پیش بینی كرده بود. بانگ بر آوردند:
- «هی .. هی ..» كه جز نگهبانان گذرگاهها، همگی به جنگ بیرون شدند. از انبوهی، بر سر و كول هم بالا میرفتند. [245] تا قعقاع به سوی یاران بازگشت و پارسیان از پناهگاهشان كم كم دور ماندند. چنان كه نعمان مقرّن و یاراناش همچنان بر آرایش خویش بودهاند.
در یك روز آدینه، و در آغاز روز بود كه نعمان سفارش خویش را با یاران بگفت كه:
- «اگر من كشته شوم فلان و اگر فلان كشته شود بهمان، كار جنگ را به دست گیرد.» و فرمودشان كه از آن جا به جایی نروند و جنگ در نیندازند، تا وی فرمان دهد. یاران دستور او را به جای آوردند و از جای نرفتند. پارسیان تیراندازی میكردند و یاران نعمان، خود را با سپرهای چرمین از آسیب تیر نگاه میداشتند. با این همه، بسیاریشان زخم خوردند و از زخم پیكان مینالیدند. به نعمان گفتند:
- «نمیبینی كه به چه روز افتادهایم؟ فرمان ده تا بر آنان تاخت بریم.» نعمان گفت: «آهسته آهسته.» بارها به وی همین سخن را گفتند و همین پاسخ را شنیدند.
مغیره گفت: «اگر كار به دست من میبود، میدانستم چه كنم.» نعمان گفت: «آهسته، تو نیز سالار بودهای و نیكو میجنگیدهای. خدا ما و تو را هرگز وا نمیگذارد. ما در درنگ همان را میجوییم كه تو در شتاب میجویی.» نعمان زمانی را چشم میداشت كه پیمبر آن را بیش از هر زمان دیگر دوست میداشته است: زمان گرایش آفتاب در نیمروز. چون آن زمان نزدیك شد، نعمان در میان سپاه به راه
ص: 355
افتاد و در برابر پرچمها یك یك بایستاد و سپاهیان زیر هر پرچم را بستود و به جنگ دلیر كرد. سپس به جایگاه خویش بازگشت و تكبیر نخست را و دوم را و سوم را بگفت. یاران همچنان گوش به فرمان بودند كه سرانجام با یاراناش به پارسیان تاخت برد. دو سپاه شمشیرها را در یك دیگر به كار گرفتند. چنان جنگیدند كه سختتر از آن را كس نشنیده بود، چه در قادسیه، چه در نبردهای دیگر. از نیمروز تا شامگاهان، از پارسیان بكشتند، چندان كه آوردگاه، سراسر خونین شد، چنان كه مردان و ستوران میلغزیدند، كه اسب نعمان نیز بلغزید و نعمان خود فرو افتاد و بمرد. پس، برادرش نعیم مقرّن پرچم را بگرفت و بر روی نعمان جامه كشید. نعیم پرچم را به سفارش نعمان به حذیفه داد و پرچم را همو برافراشت.
مغیره گفت:
- «مرگ سالارتان را فاش مكنید و بجنگید، كه یاران سست نشوند. تا ببینید خدا در كار ما چه خواهد كرد.» چون شب شد، مشركان پس رفتند و به سویی دیگر گراییدند، به سوی پرتگاهی كه در اسپیذهان در نزدیكی آن فرود آمده بودند. چنان شد كه در آن پرتگاه فرو افتادند و هر كه میافتاد و میگفت:
- «وای خرد [1]» تا امروز آن درّه را همچنان «وایه خرد» مینامند. [246] نزدیك یك هزار تن از ایشان در آن درّه بمردند، كه همچند آن در نبرد كشته شده بودند. جز تاریدگان كس جان به در نبرده بود. از میان كسانی كه در آوردگاه به خاك افتادند، فیروزان از مرگ بجست و با آن تاریدگان به سوی همدان بگریخت. نعیم مقرّن در پی او بتاخت. قعقاع را پیش فرستاد.
در چم همدان بود كه به فیروزان رسید. آن چم از استران و خرانی كه بار عسل داشتهاند، بسته شده بود. پس ستوران او را هم بر اجل خویش بداشتند. چون قعقاع به آن جا رسید و فیروزان راه را به روی خود بسته دید، به كوه زد. قعقاع در پی فیروزان بتاخت و سرانجام او را به چنگ آورد. تاریدگان همچنان پیش رفتند و به همدان رسیدند. سواران
______________________________
[ (1)] در متن به همین گونه است. در طبری (5: 6225): وایه خورد. بسا كه در اصل چنین بوده باشد: وای خرد شدم.
ص: 356
نیز همچنان در پیشان میتاختند. تا سرانجام، اینان نیز به شهر درآمدند. آن چم را چم عسل [1] نامیدند. مسلمانان در این باره گفتند:
- «خدای را سپاهی از عسل است.» [2] و بارهای عسل و چیزهای دیگر را با خود ببردند.
[ایرانیان شكست خوردند و سپاه اسلام به نهاوند در آمد] [و داستان سایب و عمر، و كاری كه با گنجینه خسرو كرد]
مسلمانان، پس از شكست پارسیان، به نهاوند در آمدند. آن چه در شهر بود از آن خویش كردند. ربودهها را هر چه بود، همه را به نزد سایب اقرع كه نگاهدار دستاورد جنگ بود، گرد كردند. در این هنگام بود كه هیربد كه نگاهبان آتشكده بود، سوار بر ماده خری به آن جا آمد. چون به نزد حذیفهاش بردند گفت:
- «اگر امان دهی، آن چه را كه میدانم به تو باز خواهم گفت.» حذیفه گفت: «تو در امان باشی.» هیربد گفت: «نخیر جان، گنجینه خسرو را نزد من نهاده است. آن را به تو میدهم.
بدین شرط كه به من و هر كس كه من میگویم امان دهی.» حذیفه بپذیرفت و هیربد دو سبد [سفط] بزرگ را كه در آن جز مروارید و یاقوت نبود، بیاورد و به حذیفه داد. هنگامی كه سایب تاراج جنگ را در میان سپاه پخش كرد و از آن بپرداخت، مسلمانان همسخن شدند كه آن گنجینه را به نزد عمر فرستند.
سایب خود گوید: به هر سوار شش هزار و به هر پیاده دو هزار درم رسید و چون كار تقسیم دستاورد جنگ را به پایان بردم، با آن دو سبد به نزد عمر رفتم. عمر از من پرسید:
«خبر چیست، سایب؟» گفتم: «خداوند به پیروزی بزرگی پیروزت گردانیده و نعمان مقرّن در راه خدا در گذشته است.» عمر گفت: «ما همگی از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم.» [247] به گریه افتاد و
______________________________
[ (1)] در متن: «ثنیة العسل»: چم یا گردنه عسل.
[ (2)] در متن: «إنّ للّه جنودا من عسل.»
ص: 357
بلند گریست. و من تكان شانههایش را میدیدم.
سایب گوید: چون چناناش دیدم، گفتم:
- «ای امیر مؤمنان، جز نعمان كسی كه چهرهاش شناخته باشد، كشته نشده است.» عمر گفت: «فرودستان نیز از مؤمناناند. لیك آن كه هم به شهادت بزرگشان داشته، چهرههاشان را و كیستیشان را نیك بشناسد. شناختن عمر را چه میخواهند؟» سپس، برخاست تا به اندرون رود.
گفتم: «خواستههای كلان با خود آوردهام.» و كار آن دو سبد را به وی باز گفتم.
گفت: «در گنج خانه [بیت المال] نه، تا در كارش بنگرم. تو خود به سپاه خویش بپیوند.» سایب گوید: آن گوهرها را در گنج خانه نهادم و از مدینه به سوی كوفه شتافتم. عمر آن شب را كه من از مدینه بیرون آمدم، سر كرد و چون بامداد شد، كس به دنبال من فرستاد. به خدا چنان شد كه هر دو با هم به كوفه رسیدیم. شترم را بخوابانیدم و وی نیز شترش را در پاشنه شترم بخوابانید.
به من گفت: «به مدینه نزد امیر بازگرد. مرا در پی تو فرستاده و من نتوانستهام كه از این زودتر به تو رسم.» سایب گوید: به وی گفتم:
- «شگفتا، چرا؟» گفت: «به خدا نمیدانم.» پس با هم بر شتر نشستیم و به سوی عمر شتافتیم. چون مرا بدید، گفت:
- «مرا با سایب چه كار؟ نه، كه سایب را با من چه كار؟» سایب گوید: به عمر گفتم:
- «چه میگویی؟» عمر گفت: «وای بر تو، به خدا، آن شب كه از مدینه برون شدی، چون به خواب رفتم فرشتگان مرا به سوی آن دو سبد كه در آتش میسوختهاند، كشیدند. فرشتگان میگفتند: تو را با آن گوهرها داغ خواهیم كرد. من آنها را در میان مسلمانان پراكنده خواهم كرد. آنها را از این جا ببر بیپدر. آنها را از گنج خانه برون آر و بفروش و در میان
ص: 358
مسلمانان بهر كن.» سایب گوید: آنها را به مسجد بردم و در آن جا نهادم. بازرگانان بیامدند و عمرو حریث مخزومی هر دو سبد را به دو میلیون درهم از من خریداری كرد و به ایران برد [248] و به چهار میلیون درهم بفروخت. وی هنوز توانگرترین مردم كوفه است.
حذیفه پاسداران زینستانها را نیز همچون رزمندگان شمرد. هر دو گروه را بهرهای یكسان داد. زیرا پشتوانه مسلمانان بودند و از زینستانها پاس میدادند. تا مبادا دشمن از سویی به آنان تاخت آرد. گروهی را بر چند دژ گمارده بود كه دژنشینان را در میان گیرند و نگذارندشان كه برون آیند و بر مسلمانان بتازند. از دستاورد جنگ به اینان نیز بداد.
نبرد نهاوند را پیروزی پیروزیها [فتح الفتوح] نامیدهاند. از آن پس، ایرانیان را چیزی بر جای نماند.
[سخنی شگفت از طلیحه در نهاوند]
آن گاه كه مسلمانان، شهر نهاوند را در میان میداشتند، از چیزهای شگفتی كه پیش آمده بود، یكی این بود كه مردی به نام جعفر پور مردی راشد نام، به طلیحه [1] گفت:
- «گرسنه و بینوا شدهایم. از كارهای شگفتی كه میكردهای، آیا هنوز چیزی مانده است كه از آن سودی بریم؟» طلیحه گفت: «باشید تا بنگرم.» پوشاكی برداشت و سر و روی را لختی بدان بپوشانید و آن گاه چنین گفت:
- «بیان، بیان. گوسپندان دهگان [2] در بستان، در جای بانگ. [3]» پس، به بستان رفتند و گوسپندان پرواری را در آن جا یافتند!
______________________________
[ (1)] طلیحه چنان كه گذشت، در آغاز مدعی پیامبری بوده است.
[ (2)] در متن الدقان. در طبری (5: 2630) الدهقان.
[ (3)] بانگ: ترجمه «ارونان» (ضبط طبری) كه مصحف «اروبان» (ضبط اصل) مینماید. در پانوشت طبری این كلمه را به گونههای زیر نیز میبینیم: اوبان (حرف سوم بینقطه)، الربان، الدوان، اونان.
ص: 359
[صلح ماه و سخنی از دینار در خوی مردم شهرها]
سپس، دینار به نزد حذیفه آمد و درباره ماه با وی صلح كرد. ماه را به همین روی به وی نسبت دهند و [ماه دینار گویند [1].] دینار هر سال به كوفه میآمد. به روزگار معاویه، یك بار كه به كوفه آمده بود، در میان مردم به سخن ایستاد و گفت:
- «كوفیان، نخستین بار كه بر ما گذشتید شما بهترین مردم بودهاید. به روزگار عمر و عثمان نیز همچنان بهترین مردم بودهاید. از آن پس دیگرگون شدید و چهار خوی در شما همه گیر شده است: زفتی و فریب و پیمان شكنی و تنگخویی، كه هیچ كدام در میان شما نبوده است. در این باره نكو نگریستم و دریافتهام كه این خویها از كجا آمده است. دیدم كه فریب از سوی نبطیان، زفتی از سوی پارس، پیمان شكنی از سوی خراسان، و تنگخویی از سوی اهواز به شما رسیده است.»
[گشودن همدان و ری]
آن گاه، نعیم مقرّن همدان را بگشود و سپس راهی ری شد. شاه ری در آن هنگام سیاوخش بود. وی سیاوخش پور مهران پور بهرام چوبین بود. سیاوخش از مردم دماوند و طبرستان و كومش و گرگان كمك خواست و به آنان گفت:
- «تازیان اگر به ری رسند، در جایهای خویش نتوانید بودن ..» پس، به یاری سیاوخش گرد شدند [249] و سیاوخش در برابر نعیم بایستاد. در كوهپایه ری بود و در كنار شهر ری، كه به یك دیگر رسیدند و با یك دیگر جنگیدند. زینبی [2] كه از سیاوخش در بیم بود، نامهای به نعیم نوشت و با وی از در آشتی در آمد و از یاران نعیم شد.
زینبی به نعیم نوشته بود:
- «اینان بسیارند و یاران تو اندك. پیادگانی [3] را سوی من فرست، تا با ایشان هم از راهی كه سیاوخش و یاراناش از آن آگاه نباشند به ری درآیم و آن گاه تو بر آنان تاخت
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری (5: 2628).
[ (2)] زینبی: در اصل و طبری (5: 2653): زینبی. وی پدر فرّخان بود. (همان). این نام را زینی و زینبدی نیز نوشتهاند. نگاه كنید به تاریخنامه طبری به تصحیح محمد روشن 1: 524، 3: 1543 (تعلیقات).
[ (3)] در متن: رجلا: پیادگانی را. در طبری (5: 2654): خیلا: سوارانی را (در هر دو جا).
ص: 360
آری و چون با یاران من به جنگ در آیند، دیگر در برابر تو پایداری نتوانند كرد.» نعیم در همان شب، سوارانی [1] را به فرماندهی برادرزادهاش منذر عمرو، سوی زینبی فرستاد و زینبی، بیآن كه سیاوخش و یاراناش آگاه گردند آنان را به شهر در آورد و نعیم شب هنگام بر ایشان تاخت برد و آنان را از شهرستان سرگرم داشت. پس جنگیدند و پایداری كردند تا آن كه بانگ تكبیر را از پشت سر شنیدند. سرانجام درهم شكستند و از ایشان بسیار به خاك افتادند. دستاورد سپاه نعیم در گشودن ری، همچند دستاورد مسلمانان در مداین بوده است. زینبی بر سر مردم ری، با نعیم سازش كرد و نعیم زینبی را بر مردم ری مرزبان نهاد و خبر پیروزی و پنج یك دستاورد ری را برای عمر در مدینه فرستاد. نعیم پس از گشودن ری، سماك خرشه انصاری را به یاری بكیر بن عبد الله كه به جنگ آذربایگان رفته بود، فرستاد.
[زینهار خواستن مردان شاه خداوند دماوند و خزر و ارز و سرو]
اما مصمغان، كه همان مردان شاه خداوند دماوند و خزر و ارز و سرو بود، به نعیم نامه نوشت و در برابر پرداخت سربها خواستار صلح شد، صلحی كه در آن، یاری یا پشتیبانی وی از نعیم شرط نباشد. نعیم بپذیرفت و پیمان را بنوشت. چنان كه در آن از یاری و پشتیبانی سخن نرفت و همین گونه به كار بسته آمد.
[گشودن كومش]
نعیم برادرش سوید مقرّن را، هم به فرمان عمر، به كومش فرستاد. كس در برابرش نایستاد و كومش را بیجنگ بگرفت. وی به مردم كومش زینهار داد و سربهاشان را بپذیرفت.
[گشودن گرگان]
آن گاه، رزبان صول، شاه گرگان، به سوید نامه نوشت و سوید آهنگ گرگان كرد.
رزبان به پیشواز سوید رفت و درخواست صلح كرد. پس، با هم به گرگان در آمدند و سوید
______________________________
[ (1)] در متن: خیلا.
ص: 361
در آن شهر اردو زد و باج به نزد وی آوردند. رزبان رخنهگاهها را برای وی بازگفت و سوید آنها را هم با تركان دهستان ببست. از آن كسان كه بر آن رخنهگاهها گمارده بود سربها نگرفت و از دیگران بستانید و پیمان امان را بدان شرط نوشت كه: سربها بپردازند، [250] بد اندیشی نكنند و از مسلمانان پذیرایی كنند، نیز بدین شرط كه از ایشان هر كس مسلمانی را دشنام گوید، تا مرز كشتن شكنجه شود، و هر كه مسلمانی را كتك زند ریختن خون وی روا باشد.
[گشودن طبرستان]
اسپهبد [طبرستان] برای سوید پیام صلح فرستاد كه جنگ در نیندازند و اسپهبد باجی بریده به سوید بپردازد، بیآن كه در جنگ با دیگران، یارشان باشد، یا كمكی كند.
پس، سوید در این باره پیمانی نوشت، هم بدین شرط كه مردم طبرستان به آنان كه بدخواه مسلماناناند، پناه ندهند، در نهان با دشمنشان نباشند، و راههاشان، هم با پروانه، به روی یك دیگر باز و بیگزند باشد.
[گشودن آذربایگان]
بكیر چون به آذربایگان گسیل شد، همچنان راه بپیمود و چون بر كوههای خرشدان [1] [خورشیدان؟] برآمد، اسفندیاد پور فرّخزاد، از واج رود با وی به جنگ برخاست ..
این نخستین نبرد وی در آذربایگان بود، كه نبرد كردند و بكیر اسفندیاد را بشكست و در بند كرد.
اسفندیاد به بكیر گفت: «در كار آذربایگان كدام را دوستتر میداری، صلح، یا جنگ را؟» بكیر گفت: «جنگ نه. صلح را دوستتر میدارم.» اسفندیاد گفت: «پس مرا پیش خود در بند دار. چه، مردم آذربایگان، اگر دربارهشان صلح نكنم یا باز نگردم، دیگر در جایهاشان نمانند و به كوههای پیرامونشان همچون
______________________________
[ (1)] كوههای خرشدان. در متن: «جبال خرشدان»، در طبری (5: 2660): «حیال جرمیذان»: پیرامون گرمیذان.
در نسخه ملك: جبال خرشدن!
ص: 362
كوهستان قبج و روم بكوچند و آنان كه در دژها پناه گرفته باشند، تا روزی ناشناخته همچنان در پناه بمانند.» پس، بكیر در همان جا بماند و اسفندیاد را نزد خویش در بند داشت و این چنین، همه آن سرزمین، جز دژهایی كه بود، به دست بكیر افتاد. سماك خرشه آن گاه به بكیر رسید كه اسفندیاد در دست وی گرفتار بود. عتبه فرقد نیز پیرامون خود را گشوده بود. بكیر از سر شوخی به سماك گفت:
- «با تو و عتبه چه كنم؟ میخواهم خود پیش روم و شما را در پشت سر گذارم. اگر خواهی با من بیا و اگر خواهی به نزد عتبه رو، كه تو را بار دهم.» در این باره، به عمر نامه نوشت. عمر به بكیر دستور داد كه خود به سوی دربند [باب] پیش رود و كس را بر كار خویش به جانشینی بگمارد. بكیر عتبه را هم در جایهایی كه بگشوده بود جانشین خویش كرد و خود به سوی دربند راهی شد. اسفندیاد را نیز به عتبه سپرد. عتبه، سماك خرشه را، نه ابو دجانه را، بر جایهایی كه بكیر گشوده بود بگماشت. [251] باری، عمر آذربایگان را سراسر به عتبه سپرد. بهرام فرّخان پیش از این راه را بر عتبه بریده بود. با اردوی خود در آن جا بمانده بود، تا عتبه رسید كه عتبه بهرام را شكست داده بود و بهرام بگریخته بود. خبر شكست بهرام هنگامی به اسفندیاد رسیده بود كه وی در بند بكیر بود، اسفندیاد گفت:
- «دیگر كار صلح راست آمده است و جنگ فرو نشسته و آذربایگان بیهیچ جنگ به دست افتاده است.» عتبه پنج یك دستاورد را به نزد عمر فرستاد. پیش از عتبه بود كه بكیر سرزمینهای پیرامون را گشوده بود و عتبه پیمان صلح را پس از پیروزی بر بهرام نوشت. عتبه با مردم آذربایگان، جایی كه پهنه كارگزاری وی با آن بكیر یكی شده بود، پیمان نوشت و شرط سربها و مهمانداری مسلمانان و جز آن را در آن بگنجانید.
[گشودن در بند و گشایشهایی كه از آن پس روی داد]
عمر، سراقه عمرو را كه ذو النوناش میخواندند، به سوی دربند گسیل كرد و سراقه عبد الرحمان ربیعه را بر مقدمه سپاه خویش گماشت و حذیفه اسد را بر یك پهلو و بكیر
ص: 363
عبید الله لیثی را بر پهلوی دیگر سپاه سالار كرد. بكیر همان است كه پیش از رسیدن سراقه در برابر دربند بوده است. چون سراقه به آن جا رسید، بكیر را به نزدیكیهای دربند پیش فرستاد. بكیر به سرزمین دربند آمد. شاه دربند در آن هنگام شهر براز بود [كه مردی پارسی بود و ریشهاش از خاندان شهر براز. همان شاه [1]] كه كار بنی اسرائیل را تباه كرده و شام را از ایشان تهی ساخته بود. عبد الرحمن به شهر براز نوشت كه اگر به نزد وی آید در امان خواهد بود.
پس، شهر براز به نزد عبد الرحمن رفت و به وی گفت:
- «من در برابر دشمنانی سرسخت و مردمانی پست و بیریشهام. خردمند و نژاده را نسزد كه در برابر شما نژادگان و ریشهوران یاریشان كند، یا از ایشان یاری جوید.
نژادگان در هر كجا كه باشند، خویشاوند یك دیگرند. من با مردم ارمن یا قبق [2] هیچ پیوند ندارم. شما بر سرزمین و بر مردمم چیره آمدهاید. پس اینك از شمایم و همدست شما باشم. دلم با شماست. ما سربها را هم به شما میپردازیم و یاریمان از آن شماست.
آن چه شما دوست بدارید همان كنیم. چون چنین است، پس با سربهای سنگین خوارمان مكنید كه اگر كنید، در برابر دشمنان شما سست و ناتوان گردیم.» عبد الرحمن در پاسخ شهر براز گفت:
- «فرماندهی بالاتر از خویش دارم كه هم اینك به این جا آمده است. سوی او رو.» پس، شهر براز را به سوی سراقه روان ساخت و چون پیش سراقه رفت، همان سخن را دوباره بگفت.
سراقه به شهر براز گفت:
- «این را درباره یاران تو تا هنگامی كه چنان باشند كه گفتهای میپذیرم. هر كس كه در جای بماند و به جنگ نرود ناگزیر باید سربها دهد.» شهر براز پذیرفت و سراقه این پیمان را به عمر خطاب گزارش كرد و عمر آن را روا شمرد و نیك دانست و شیوه شد درباره كسانی [252] از مشركان كه با دشمن
______________________________
[ (1)] هم نسخه اصل و هم نسخه ملك (مط) در این جا افتادگی دارد كه جای آن را با آن چه در طبری است (5: 2663) پر كردهام.
[ (2)] در متن نیز قبق. در طبری (5: 2663): قبج.
ص: 364
میجنگیدند. هر كه سربها نمیپرداخت به جنگ میرفت و گزیت آن سال از وی برداشته میشد.
سپس، سراقه، بكیر عبد الله، و حبیب مسلمه، و حذیفه اسد، و سلمان ربیعه را به كوهستانهای پیرامون ارمنستان فرستاد، و بكیر را به مغان [1]، و حبیب را به تفلیس و حذیفه را به كوهستان آلان، و سلمان را به سویی دیگر گسیل كرد و خبر آن پیروزی و گسیل كردن اینان را به عمر خطّاب نوشت و عمر كار را بزرگ داشت و نمیپنداشت كه بیهیچ رنج و مایهای چنان پیشرفتی به دست آید.
چون كار اسلام در آن مرز و بوم استوار شد. و شیرینی دادگری اسلام را چشیدند، سراقه بمرد و پیش از مردن، عبد الرحمن ربیعه را جانشین خویش كرد.
عمر، عبد الرحمن را بر رخنهگاههای دربند بر جای داشت و او را به آهنگ توران و آن سامان فرستاد. عبد الرحمان با سپاه خویش راهی شد و از دربند بگذشت.
شهر براز به وی گفت: «چه در سر داری؟» گفت: «آهنگ بلنجر دارم» شهر براز گفت: «ما به همین خشنودیم كه ما را هم در مرز دربند آسوده گذارند.» گفت: «لیك ما بدان خشنود نباشیم. بر آنیم كه هم در سرزمینشان بر آنان تاخت بریم. با ما كسانی آمدهاند كه اگر امیرمان دستور دهد، به پایمردیشان تا روم پیش خواهم رفت.» شهر براز پرسید: «ایشان كیاناند؟» گفت: «كسانیاند كه از یاران پیمبر بودهاند. با پنداری نیك به این دین گرویدهاند. به روزگار نادانی آزرمین و بزرگوار بودهاند و آزرمشان و بزرگواریشان در اسلام افزون شده است. همواره كارگزار اسلام ماندهاند و پیروزی همچنان با ایشان است. تا چیزیشان دگرگون كند، یا كسانیشان از این منش بگردانند.» چنین بود كه عبد الرحمن بلنجر را بگشود. این در زمان عمر خطاب بود. در آن تاخت، هیچ زنی بیوه نشد و هیچ كودكی بیپدر نماند. سواراناش تا بیضاء، دویست فرسنگ در آن سوی بلنجر، پیش تاختند. وی از آن پس نیز به جنگ رفت و باز هیچ
______________________________
[ (1)] در متن: موقان كه همان موغان یا مغان است.
ص: 365
آسیب ندید. به روزگار عثمان نیز به جنگهایی چند رفت، و هم به روزگار عثمان كشته شد.
این هنگامی بود كه كوفیان از عثمان روی برتافته بودند، كه وی از دین گشتگان را بر كارها گمارده و از ایشان یاری جسته و جهانجویان از كار او به سروری رسیدهاند.
كوفیان بر عثمان چنان تنگ گرفته بودند كه در كار خویش این سروده را میخوانده است:
كار من با عمرو، كار آن كس بود كه سگش را پروار كرد، و سرانجام، نیش و ناخن همان سگ بخراشیدش.
عبد الرحمان ربیعه چون به سرزمین تركان تاخت برد، تركان دربارهاش گفتند:
- «اگر فرشتگان با وی نمیبودند [253] و از مرگ نگاهاش نمیداشتند، این چنین بر ما گستاخ نمیشده است.» بر همین باور، از برابرش بگریختند و به دژها پناه بردند و وی با دستاورد آن جنگ از آن جا بازگشت.
وی از آن پس، به جنگهای دیگر رفت كه بر همان شیوه بجنگید. سرانجام، در ششمین سال روزگار عثمان بود كه باز به جنگی دیگر لشكر كشیده بود. در آن جنگ گروهی از تركان در بیشهای پنهان شده بودند. یكیشان ناگهان تیری به سوی مردی از مسلمانان رها كرد كه وی را بكشت. یاران چون این بدیدند از گرد او بگریختند و این سبب شد تا تركان خود گستاخ شوند و یك دیگر را به جنگ مسلمانان بخوانند.
امّا عبد الرحمان كشته شد و كار جنگ بالا گرفت. پرچم را سلمان ربیعه به دست گرفت و به سوی گیلان تا گرگان تاخت برد. از آن پس، تركان گستاخ شدند. لیك این بازشان نداشت از این كه پس از مرگ، گورش را همچنان بزرگ دارند و تاكنون بدو از آسمان باران خواهند.
[كاری كه آبان جادویه در ری با یزدگرد كرد]
یزدگرد، پس از جنگ جلولا، چون به ری رسید، آبان جادویه كه در آن هنگام بر كار ری بود، بر او بر شورید و او را بگرفت.
یزدگرد به وی گفت: «آبان جادویه، با من نامردی میكنی؟»
ص: 366
آبان جادویه گفت: «تو پادشاهی را رها كردهای. هم اینك كشورت به دست دیگران افتاده است. میخواهم آن چه را كه خود دارم و چیزهای دیگری را كه میخواهم، در سیاههای بنویسم [و مهرت را بر آن زنم.]» پس، مهر را از یزدگرد بگرفت و چكها را بر تكههای چرم نوشت و از آن چه خوش میداشت سیاههها پدید كرد و مهر یزدگرد را بر آن زد و مهر را به یزدگرد باز پس داد.
آن گاه پیش سعد رفت و آن چه را كه در آن چكها و سیاههها نوشته بود همه را به سعد داد.
یزدگرد از آبان جادویه بیمناك و بیزار شد و با آتش به اسپهان بگریخت. آهنگ كرمان داشت [تا آتش را در آن جا نهد. [1]] سپس راهی خراسان شد تا مگر از تركان و چینیان كه در نزدیكیشان میبود یاری جوید. پس به مرو رفت و فرود آمد و در آن جا آتشكدهای بساخت و آرام گرفت.
[پس نشستن یزدگرد تا آن سوی مرورود]
عبد الله عامر در این سال كه سال سی و یكم هجرت بود از بصره به آهنگ گشودن خراسان راهی شد. نیشابور و طوس و نسا را بگشود تا به سرخس رسید. سالار پیشتازان سپاهاش احنف قیس بود. هپتالیان كه مردم هرات بودهاند با وی بجنگیدند و احنف ایشان را بشكست. سپس، عبد الله عامر او را به تخارستان گسیل داشت. احنف چون به مرو شاهگان [2] نزدیك شد، یزدگرد از آن جا سوی مرورود رفت و در مرو فرود آمد. احنف به مرو شاهگان رسید و در آن جا فرود آمد. یزدگرد از مرورود به خاخان نامه نوشت و از وی كمك خواست. از شاه سغد نیز در نامهای دیگر یاری جست. پیك یزدگرد [254] سوی آن دو، راهی شد. به شاه چین نیز نامه نوشت و از وی یاری خواست. چون نیروی كمك از كوفه برسید، احنف جانشین خویش را در مرو نهاد و خود به آهنگ مرورود بیرون شد.
یزدگرد همین كه از راهی شدن احنف آگاه شد راه بلخ را در پیش گرفت. احنف در مرورود فرود آمد. كوفیان بیامدند و به بلخ رفتند. احنف در پی ایشان برفت. كوفیان چون به بلخ رسیدند با یزدگرد جنگیدند، كه یزدگرد بشكست و یا یاران پارسی خود به سوی رود
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری (5: 2682).
[ (2)] در متن: الشاهجان. شاهگان (شایگان) لقب مرو بود.
ص: 367
گریخت و از رود بگذشت. احنف هنگامی كه به كوفیان رسید، كوفیان بلخ را گشوده بودهاند. پس احنف به مرورود بازگشت.
عمر به احنف نوشته بود:
- «باری، از رود مگذرید و به این سوی رود بسنده كنید.» دو پیك یزدگرد به نزد خاخان و عارك [1] رسیدند. كار یاریشان به یزدگرد هنوز به جایی نرسیده بود كه یزدگرد در جنگ بشكست و از رود بگذشت و خود به سوی ایشان شتافت.
در این هنگام بود كه خاخان به یاری یزدگرد برخاست. پس با تركان بیامد. مردم فرغانه و سغد را گرد كرد و با ایشان به آهنگ خراسان بیرون شد و از رود به سوی بلخ بگذشت.
خاخان نیز از رود بگذشت. از آن سوی، كوفیان نیز به مرورود و نزد احنف بازگشتند.
سخن از رایی درست در هنگامه سختی
احنف از یاران رای خواست. سخن گوناگون گفتند. برخی گفتند: به ابرشهر بازگردیم. برخی گفتند: بمانیم و كمك بخواهیم. برخی گفتند: با آنان به نبرد برخیزیم.
باری، مشركان از بلخ برون شدند و بر احنف كه در مرورود بود فرود آمدند. احنف، هنگامی كه خبر یافت كه خاخان به آهنگ جنگ از رود بلخ گذشته است، شب هنگام در اردوی خود به گردش بیرون آمد و گوش میداشت تا مگر رایی از كسی بشنود كه در كار جنگ سودی بخشد. بر دو مرد گذشت كه خوراك ستور پاك میكردهاند. كاه یا جو بود.
یكی به آن دیگری میگفت:
- «رای آن است كه امیر با دشمن در همان جا نبرد كند كه نخست كرده بوده است.
چه، جنگیدن در آن جا در چشم دشمن هراس انگیزتر است.» دیگری گفت: «سخن نادرست گفتی. اگر امیر در بیابان بر ایشان بتازد، با شماری اندك به جنگ سپاهی انبوه رفته است، كه در آن هنگام، به یك تاخت، ریشهمان را بر خواهند كند. رای آن است كه امیر، ما را چنان بیاراید كه پشتمان به كوه باشد. رود در میان ما و دشمن، كار هندك كند و پشتمان به كوه استوار گردد و از پشت سر آسوده مانیم.
______________________________
[ (1)] در متن: عارك. در نسخه ملك: عادل، كه مصحف است. در طبری (5: 2685): غوزك. در حواشی طبری، عورك، علی زل.
ص: 368
اگر چنین كند، جنگ یكسویه خواهد بود و امید یاری خدا توانیم داشت.» [255] احنف در پیش خود، همین رای را پذیرفت و به جایگاه خویش بازگشت. شبی تاریك بود. چون بامداد شد، یاران را گرد كرد و به ایشان گفت:
- «شما اندكاید و دشمن بسیار. مبادا كه از این به هراس افتید. بسا گروه اندك كه بر گروهی پر شمار به اذن خدا پیروز آمدهاند. خداوند با شكیبایان است. [1] از جای بكوچید و پشت به این كوه دهید. كوه را در پشت سر و رود را در میان خود و دشمن نهید و با دشمن نبرد از یك سو كنید.» چنین كردند. ساز و برگ برداشتند. ده هزار از بصریان و همان شمار از كوفیان بودهاند. تركان و سغدیان و دیگران كه به كمك میآمدهاند روی آور شدند و در برابر ایشان فرود آمدند. در بام و شام بر آنان تاخت میآوردند و شب هنگام دور میشدند. یك چند در این میبودند. شبی احنف بیرون رفت تا مگر از اردوگاه دشمن آگاه گردد. چون جایشان را بدانست، شب هنگام، پیشتر از یاران، برون شد و به نزدیك اردوی خاخان رفت و در آن جا بایستاد. چون بامداد شد سوار ترك با طوق بیرون آمد و دهل زد. از اردوشان در جایی ایستاده بود كه دهل زنان در آن جا میایستادهاند. پس احنف بر او بتاخت و هر یك دست به نیزه بردند. لیك احنف پیشی گرفت و سوار را بكشت. احنف گوید كه در آن دم رجزی كه خواندم این بوده است:
به راستی، بر سپهسالار است كه، نیزهاش را، به خون رنگین كند، یا خود زخم خورد.
آن گاه در جای آن سوار بایستاد و طوق او را بگرفت. ترك دیگری بیرون آمد و باز دهل زد. احنف با این یك نیز در آویخت و او را بكشت و بر جای وی بایستاد. احنف گوید كه در این هنگام، این رجز را خواندم:
سالار، بر بلندی بالا میرود و سر میكشد،
______________________________
[ (1)] س 2 بقره: 249.
ص: 369
و مرد افكنان را باز میدارد، اگر به چهار نرسند! و طوقاش را بگرفت. سپس ترك سوم بیرون آمد و همچون آن دو ترك دهل زد. وی دورتر از جای ترك دوم بایستاد. پس، احنف بر او نیز تاخت برد و او را نیز بكشت. گفت، این بار این رجز را خواندم:
دژم پیش میتازم و با هماوردی در میآویزم، كه هشیار و خشمگین پیش میآید.
سپس، به اردوگاه خویش بازگشت و هیچ كس از كارش آگاه نشد. از شیوههای تركان بود كه پیش از آغاز شدن نبرد سه تن از بزرگان و سواركارانشان برون آیند و دهل زنند و چون سومین برون آید همگی برون آیند و نبرد كنند. پس چون سومین بیرون آمد و تركان در پی ایشان بیرون آمدند، سه سوار خویش را كشته یافتند. خاخان شگون بد زد و گفت:
- «ماندن در این جا به درازا كشیده است. سوارانمان را در جایی كشتهاند كه پیش از این، از ما كس در چنان جایی كشته نشده است. نبرد كردن با اینان سودی نبخشد، بازگردیم.» پس، سرانشان راه بازگشت در پیش گرفتند. روز برآمده بود و مسلمانان كسی را نمیدیدند. خبر شدند [256] كه خاخان به بلخ بازگشته است.
[آن چه مایه جدایی یاران از یزدگرد شد]
یزدگرد، خاخان را در مرو بر جای نهاده و خود به مرو شاهگان رفته بود، و حارثه نعمان جانشین احنف از او پناه گرفته بود. پس یزدگرد، گردشان را بگرفت و گنجهای خویش را از جایی كه بود بیرون كشید. این هنگامی بود كه خاخان همچنان در بلخ میبود و وی را در بلخ چشم میداشته است.
مسلمانان گفتند: «در پی خاخان برویم.»
ص: 370
احنف گفت: «نه، در جای خود بمانید.» یزدگرد بازمانده دارایی خویش را، آن چه را كه در دستش بازمانده بود و از سر شتاب در مرو بر جای نهاده و از آن جا رفته بود، همه را گرد كرد و خواست اینك با خویش ببرد.
گنجی بود گران و كلان از گنجهای مردم پارس. بر آن بود كه با آن همه گنج به خاخان پیوندد.
پارسیان به یزدگرد گفتند: «چه در سر داری؟» یزدگرد گفت: «میخواهم به خاخان بپیوندم. با وی باشم. یا به چین روم.» پارسیان گفتند: «شتاب مكن كه این رایی نادرست است. میخواهی به كشوری دیگر و نزد بیگانگان روی و مردم خویش را فرو گذاری؟ ما را به نزد این تازیان ببر تا هم با ایشان پیمان آتشی بندیم، كه مردمی درست پیمان و بر آییناند، كسانیاند كه اینك بر كشورمان چیرهاند. دشمنی كه هم در خاكمان بر ما فرمان میراند به از دشمنی است كه در درون كشورش بر ما فرمان براند. آنان دین ندارند و پیمان داریشان را نمیشناسیم.» از یك دیگر سخن نشنیدند و سرانجام پارسیان به یزدگرد گفتند:
- «پس، گنجهامان را فرو گذار، تا آنها را به كشورمان باز گردانیم، هم به كسانی دهیم كه اینك بر كشورمان چیرهاند، گنجها را از سرزمین ما به جایی دیگر مبر.» یزدگرد نپذیرفت. پارسیان گفتند:
- «پس، ما نمیگذاریم.» از وی كناره گرفتند و او را با یاران نزدیكاش تنها گذاشتند. سپس، به جان یك دیگر افتادند كه سرانجام پارسیان یزدگرد را بشكستند و گنجها را بگرفتند و بر آن دست نهادند و یزدگرد را به روز سیاه نشانیدند. سپس كار را به احنف گزارش كردند. مسلمانان و كافران در مرو، با هم راه را بر یزدگرد ببستند و دست در دست یك دیگر با وی جنگیدند، كه سرانجام در دنباله تاریدگان به وی رسیدند و تا یزدگرد بجنبد بر گنجها دست نهادند كه یزدگرد خود بگریخت، از رود بگذشت و خود را به فرغانه رسانید و به تركان پیوست، كه به روزگار عمر خطّاب، یزدگرد همچنان در فرغانه بماند و تا روزگار عثمان، در میان او و پارسیان نامهها میرفت و میآمد.
ص: 371
[پیمان آشتی در میان پارسیان و احنف قیس]
باری، پارسیان به نزد احنف آمدند و با وی سازش كردند و پیمانی در میان ببستند.
گنجها و خواستهها همه را به وی بپرداختند و خود به شهرها و خان و مانشان بازگشتند، چنان كه روزگارشان همچون بهترین روزهایی بود كه در زمان خسرو داشتهاند، گفتی كه هم در كشور خود میزیند، جز آن كه مسلمانان با ایشان درست پیمانتر و دادگرتر بودهاند.
در جنگ با یزدگرد، از دستاوردها به هر سوار همان بهر رسید كه در قادسیه رسیده بود.
باری، خاخان چون از كار یزدگرد آگاه شد و بدانست كه احنف با سپاه اسلام از مرورود به سوی او برون شده است، از بلخ برفت و از رود بگذشت. احنف برسید و در بلخ فرود آمد و كوفیان را در خورههای چهارگانه آن جای داد و خود به مرو بازگشت و در آن جا بماند و پیروزی بر خاخان و یزدگرد را به عمر بنوشت و پنج یك دستاورد جنگ را با فرستادگان خویش به نزد عمر فرستاد. [257]
[سخنی كه در میان شاه چین و پیك یزدگرد رفت]
همین كه خاخان و با وی یزدگرد و خاندان خسروی و پیرامونیان از رود گذشتند، با پیك یزدگرد برخوردند كه به نزد شاه چیناش فرستاده بود. از وی گزارش خواستند.
پیك گفت: چون با نامه و پیشكشهای خسرو پیش شاه چین رفتم و پیام بگزاردم، اینها را كه میبینید به ما دهش كرده است.
در این جا ارمغانها را و نیز پاسخی را كه به نامه یزدگرد نوشته بود به ایشان نشان داد.
شاه چین به من گفت:
- «نیك میدانم كه بر پادشاهان است تا پادشاهان را در برابر كسانی كه بر آنان چیره آمدهاند یاری دهند. لیك میخواهم تا كار اینان را كه شما را این چنین از خاكتان برون راندهاند، به من بازگویی. چه، میبینم كه از اندك بودن ایشان و فزونی شماره پارسیان سخن میگویی. این گروه اندك كه از آنان نام بردهای، به چنان پیروزی كه گفتهای نرسند، مگر به خوی پسندیدهای كه در ایشان است و خوی نیكوهیدهای كه در شماست.» گفتم: «هر چه میخواهی بپرس تا پاسخ بازگویم.»
ص: 372
از من پرسید: «آیا پیمانی را كه میبندند نكو پاس میدارند؟» گفتم: «آری، نكو پاس میدارند.» پرسید: «پیش از آن كه جنگ را بیاغازند با شما چه میگویند؟» گفتم: «ما را به یكی از سه چیز میخوانند: یا آیینشان، كه اگر بپذیریم ما را با خود یك سان دانند، یا سربها (جزیه) كه در برابر، از ما پشتیبانی كنند، یا جنگ.» پرسید: فرمانبرداریشان از فرمانروایانشان چگونه است؟» گفتم: «هیچ مردمی به فرمانبرداری ایشان نباشند.» پرسید: «چه چیزی را روا، و چه چیزی را ناروا شناسند؟» رواها و نارواهاشان را بدو باز گفتم.
پرسید: «آیا به كاری كه نارواست دست مییازند، یا چیزی را كه رواست، ناروا میانگارند؟» گفتم: «نه.» گفت: «چنین مردمی هرگز نابود نشوند، مگر كه از این خوی بگردند.» آن گاه گفت: «از جامهشان بگو.» و من باز گفتم.
گفت: «از ستورشان بگو.» گفتم: «اسبان تازی.» و از چگونگیشان بگفتم.
گفت: «دژهایی نكویند.» [258] از شتران گفتم، كه چگونه با بار فرو میخوابند و برمیخیزند.
گفت: «این ویژگی چارپایان گردن دراز است.» نامهای كه شاه چین به یزدگرد نوشته و با این پیك فرستاده بود، بدین آرش بود:
- «اگر لشكری به یاری تو گسیل نكردهام كه آغازش در مرو و پایاناش در چین باشد، بدان نیست كه از آن چه بر من است آگاه نباشم. لیك، اینان كه فرستادهات كارشان را به من باز گفته است، اگر با كوه در افتند، كوه را بر اندازند، و اگر بازشان ندارند، مرا نیز از میان بردارند. با آنان بساز و با همزیستیشان خشنود باش، و تا هنگامی كه تو را نجنبانند، تو نیز مجنبانشان.»
ص: 373
سخن از دبیران عمر و نمونههایی از كشورداری او
برای عمر، زید ثابت و عبد الله ارقم دبیری میكردند. عبد الله خلف خزاعی بو طلحه طلحات بر دیوان بصره بود، و بو حبیره ضحّاك انصاری بر دیوان كوفه. اما زید ثابت در گذشته دبیر پیامبر بود و به همین روی عمر با وی تنها مینشسته و سخن میگفته است.
روزی عمر به زید گفت: من، برای نوشتن رازهای خود، تو را به یاری خویش برگزیدهام، چنان كه پیامبر را دیدم كه تو را دبیر خویش كرده. به من بازگو كه نامههای پیامبر كه برای پادشاهان و دیگران مینوشته، چگونه بوده است.» زید گفت: «امیرا، از این بگذر.» عمر گفت: «از چه روی؟» زید گفت: «پیامبر به من گفت: ای زید، از میان همه، من تو را برگزیدهام، پس رازهایم را نگاه دار و به كس مگو. و من بر گردن گرفتم.» عمر، از آن پس، هیچ گاه چنین چیزی را از وی نخواست. نامهاش را بر زید میگفت و زید مینوشت. نیز از رای زید یاری میجست. چه، زید مردی خردمند و تیز بین بوده است.
عمر، به دبیراناش میگفت و به كارگزاراناش مینوشت: «توانایی بر كارها از آن خیزد كه كار امروز را به فردا نیفكنید، كه اگر چنین كنید كارها انبوه شوند و بر سر شما ریزند، چنان كه دیگر ندانید به كدام بیاغازید و كدام را به روز دیگر اندازید.» عمر نخستین تازی است كه دیوان و دفتر پدید آورد. آن چه بدین كار برانگیخته بودش این بود كه یك بار بو هریره از بحرین به نزد وی آمده [259] و خواستهای كلان همراه آورده بود. عمر از بو هریره پرسید:
- «از باج چه گرد كردهای؟» گفت: «پانصد هزار درم.» عمر گفت: «میدانی چه میگویی؟»
ص: 374
گفت: «آری، صد هزار و صد هزار و صد هزار و صد هزار و صد هزار.» پس، عمر بر منبر رفت. خدای را سپاس بگزارد و بستود و آن گاه گفت:
- «ای مردم، خواستهای بس كلان به ما رسیده است. اگر خواهید پیمانه كنیم، و اگر خواهید بر میشماریم.» یكی برخاست و گفت:
- «ای امیر مؤمنان، این عجمان، خواستهها را در دیوانها نویسند.» عمر گفت: «پس شما نیز چنین كنید و دیوان سازید.» پس از آن كه عمر به هرمزان [1] امان داده بود، گروهی را به كاری برون فرستاده بود.
هرمزان كه در آن جا نشسته بود به عمر گفت:
- «ای امیر مؤمنان، به مردانی كه در این گروهاند، خواستهها دادهای. اگر یكیشان راهی نشود و جایش را در گروه تهی گذارد، سالار از كجا داند؟» سپس دیوان داری را بر وی رای زد و چگونگی آن را برای وی باز نمود. پس، عمر دیوان پدید آورد.
بو موسی اشعری به عمر نوشته بود:
- «خواستهها انبوه شده است و گیرندگاناش فزونی گرفتهاند و جز به یاری پارسیان از نگاهداشت آمار خواستهها و كسان درماندهایم. بنویس تا رای چیست.» عمر به موسی نوشت:
- «آنان را به كاری باز مگردان كه خداش از ایشان باز گرفته است. عجمان را هم در پایگاهی نهید كه خداشان نهاده است.» بو موسی، زیاد را دبیر خویش كرده بود. عمر در نامهای كه به زیاد نوشته بود، وی را به نزد خود در مدینه فرا خوانده بود. پس زیاد، عمران حصین را جانشین خویش نهاده و خود به نزد عمر رفته بود. عمر گفته بود:
______________________________
[ (1)] در نسخه اصل و در متن: فیروزان. در مط: الهرمزان، كه درست همین است.
ص: 375
- «اگر بو موسی جوانی را جانشین خویش كرده، این جوان مردی جا افتاده را به جانشینی خویش برگزیده است.» سپس زیاد را پیش خواند و به وی گفت:
- «به جانشینات نامهای بنویس و آن چه را كه باید به كار بندد به وی باز گو.» پس، زیاد نامهای به جانشین بنوشت و آن را به عمر داد. عمر در آن نامه نگریست و آن گاه گفت:
- «دوباره بنویس.» زیاد نامهای دیگر نوشت و باز عمر گفت:
- «بار دیگر بنویس.» و زیاد سه باره نوشت و آن گاه عمر گفت:
- «زیاد در همان نامه نخست نیز، آن چه را كه میخواستهام نوشته بوده است. لیك گمان بردم كه در آن اندیشهای كرده است. در نامه دوم نیز چنان نوشت كه من میخواستم، لیك خوش نداشتم كه این را به وی بگویم و گرفتار خود پسندی گردد. پس، او را فرو داشتم تا هم بدین خوی نابود نشود.» روزی عمر پیام خویش را میگفت و یكی از دبیران كه در برابرش نشسته بود مینوشت. زیاد نیز در آن جا بود. عمر چیزی گفت و دبیر چیزی دیگر نوشت:
پس زیاد به عمر گفت: «تو چیزی میگویی و وی چیزی دیگر مینویسد.» [260] عمر گفت: «من این را دانستم.» زیاد گفت: «به جنبش دهان تو و كشش دست و خامهاش نگریستم، دیدم كه چرخش انگشتانش نه آن است كه تو لبان را بدان جنبانیدهای.» و عمر را این سخن زیاد خوش آمد روزی دیگر به زیاد گفت:
- «ای زیاد، آیا نامهای را كه در بر كناری تو از دبیر بو موسی نوشتهام، با خود به نزد بو موسی خواهی برد؟» زیاد گفت: «آری ای امیر مؤمنان، لیك از ناتوانی، یا از نادرستی؟»
ص: 376
عمر گفت: «از هیچ كدام. لیك، خوش نمیدارم كه سنگینی خردت را بار مردم كنم.» عمر نخستین كس بود كه تاریخ را از هجرت نوشت. بو موسی به عمر نوشته بود:
- «نامههایی كه برای ما مینویسی بیتاریخ است.» تازیان از آن پیش به سال فیل (عام الفیل) تاریخ مینهادهاند. پس، عمر یاران را گرد كرد و از ایشان در این باره رای خواست.
برخی گفتند: «آغاز پیامبری پیمبر (ص) را آغاز تاریخ كنیم.» برخی گفتند: «از هجرتاش بیاغازیم.» و عمر همین را پذیرفت و هجرت را آغاز نهاد. این خود به سال هفدهم یا هجدهم از كوچیدن پیمبر (ص) به مدینه بوده است.
سپس گفتند: «از كدام ماه از ماههای سال آغاز كنیم؟» برخی گفتند: «از ماه رمضان.» عمر گفت: «نه، از ماه محرم میآغازیم كه ماه بازگشت مردم از آیین حج است و ماه حرام است.» و این چنین بر ماه محرم همسخن شدند.
دبیری از دبیران عمرو عاص پیش عمر آمد. با عمر سخن گفت و سخن نیكو گفت.
عمر از وی پرسید: «تو پسر قین در مكه نیستی؟» گفت: آری، هستم.» عمر گفت: «قلم تا دبیر را به جایی نرساند آرام نگیرد.» عمر چون دبیری را به كار میگماشت، با وی پیمان میبست و تنی چند از كوچندگان (مهاجران) و یاران پیمبر را بر وی گواه میگرفت كه: سوار اسب نشود، خوراكی نخورد كه توده مردم از خوردن آن ناتوان باشند، جامه نرم نپوشد، و در به روی نیازمندان نبندد.
عمر نخستین كس بود كه «امیر مؤمنان» نام گرفت. و این از آن روی بود كه بو بكر را
ص: 377
«جانشین پیمبر خدا» میخواندند. سپس چون عمر جانشین بو بكر شد، به وی «جانشین جانشین پیمبر خدا» گفتند. عمر چون چنین دید گفت:
- «این دراز میشود. اگر جانشین دیگری آید، خواهید گفت: جانشین جانشین جانشین پیمبر خدا. [261] شما «مؤمنان» اید و من «امیر» شما.» وی نخستین كس است كه دستور داد تا در رمضان مردم گرد شوند و نماز تراویح [1] را با یك پیش نماز بگزارند و این را به شهرها نوشت تا مردم شهرها نیز چنین كنند. وی بر شماره چراغهایی كه در مسجدها بود بیفزود.
عمر نخستین كس بود كه تازیانه به دست گرفت و مردم را تازیانه زد. در این باره، آوردهایم كه خواستهای نزد عمر آوردند و در میان مردم بهر میكرد. مردم به گرد او انبوه شدند. سعد بو وقاص نیز بیامد و مردم را بشكافت و خود را به عمر رسانید. عمر تازیانهای بر او زد و گفت:
- «همچنان پیش آمدهای و از نیروی خدا بر روی زمین هیچ نشكوهیدهای. دوست دارم تا تو را بیاگاهانم كه نیروی خدا از تو هیچ نمیشكوهد.» شفا دختر عبد الله دید كسانی آرام راه میروند و آهسته سخن میگویند.
پرسید: «اینان كیستند؟» گفتند: «وارستگاناند.» گفت: «سوگند، كه عمر هر گاه سخن میگفت سخن را به گوش همگان میرسانید، چون راه میرفت تند میرفت، و هر گاه میزد به درد میآورد. به خدا كه وارسته راستین همو است.» در نزد عمر، از مردی سخن در میان بود و از پایه و از خویاش میگفتند، كه:
______________________________
[ (1)] تراویح: نمازی كه در رمضان، نمازگزاران پس از هر چهار ركعت یا میان دو سلام آن، استراحت میكردند.
(لسان العرب 2: 462 «روح»).
ص: 378
- «از دیگران برتر است و بدی را هیچ نشناسد.» عمر گفت: «برای وی بهتر آن است كه هم در بدی بیفتد.» عمر، عتبه بو سفیان را كارگزار كنانه كرده بود. روزی با خواستهای پیش عمر آمد.
عمر از وی پرسید: «عتبه، این چیست؟» عتبه گفت: «خواستهای است كه با خود برون بردهام و با آن سودا كردهام.» عمر گفت: «تو را چه رسد كه خواسته را در این راه برون بری؟ آن را به بیت المال بازگردان.» پس از آن كه عثمان جانشین عمر شد به بو سفیان گفت:
- «آن چه را كه عمر از عتبه گرفته است، اگر از من بخواهی، به تو باز پس خواهم داد.» بو سفیان گفت:
- «اگر از یاری كه پیش از تو بود پیروی نكنی، رای مردم از تو برخواهد گشت. مبادا كه كار یار پیشین را از روایی بیفكنی كه یار پسین در كار تو همان خواهد كرد كه تو با پیشین كردهای.» عمر با كسانی از پارسیان در نهان بسیار مینشسته است و پارسیان، شیوههای شاهان را، به ویژه [262] پادشاهان برتر ایران را، به ویژه شیوه كشورداری انوشروان را بر او میخواندهاند. شیوههاشان را خوش میداشته و پیوسته از آن پیروی میكرده است.
انوشروان خود بر روش اردشیر بوده است و خویشتن را بر شیوه اردشیر، و اندرز اردشیر (عهد اردشیر) كه آن را در همین كتاب آوردهایم، [1] میداشته، و این را از دیگران نیز میخواسته است. اردشیر خود پیرو بهمن و كورش بوده و به راه آن دو میرفته است. اینان خسروان بزرگ و برتر پارسیان بودهاند كه سزد تا دیگران از كردار و رفتارشان پیروی كنند و روشهاشان را بیاموزند و با ایشان همانندی جویند.
______________________________
[ (1)] اندرز اردشیر را در صفحه 114- 129 میخوانید.
ص: 379
از عمران سواده آوردهایم كه گفت: پیش عمر رفتم و چیزهایی را كه مردم بر او خرده میگرفتهاند با وی باز گفتم. به من گوش سپرده بود. تازیانه را بر ران خویش ستون كرده بود و بن زنخ را بر آن نهاده و گوش میداد، تا آنجا كه گفتم:
- «مردم از درشتی رفتار گله كنند.» تازیانه را بلند كرد و دست خود را از بالا تا به پایین تازیانه كشید و گفت:
- «هان به خدا، كه من میخورانم و سیر میكنم، مینوشانم و سیراب میسازم، پیشنهاد را میربایم. همسنگام را ادب كنم. آزمند را برانم، همتای خویش را پیش اندازم، بشكوهیده را به خود نزدیك كنم، به مهربانان بپیوندم، پرخاش بسیار كنم و اندك بزنم، چوب را بنمایانم و به دست پس رانم.» سپس، چون این سخن به گوش معاویه رسید، گفت:
- «به خدا كه مردماش را نیكو میشناخته است.» [263]
ص: 381
روزگار عثمان عفّان
سخن از گفتنیهای شوری و آن چه از آن یاد باید كرد و شایسته این كتاب است
هنگامی كه عمر كشته شد، آن گاه كه دشنه خورده بود، به وی گفتند:
- «جانشین خویش را برگزین.» سر باز زد و كس را به نام باز نگفت و گفت:
- «به این چند تن چنگ زنید كه پیامبر (ص) به هنگام مرگ از ایشان خشنود بوده است:
علی و عثمان دو پسر عبد مناف، و عبد الرحمان و سعد دو خالوی پیامبر، و زبیر عوّام یار نزدیك [1] و پسر عمّه پیامبر، و طلحه نیكی [2]. باید كه یكی را از میان خود برگزینند. سه روز رای زنند. صهیب با مردم نماز بگزارد. مباد كه چهارمین [3] روز فرا رسد و فرمانروایی هم از شما بر شما نباشد. پسرم عبد الله نیز با شما نشیند و رای زند، بی آن كه از فرمانروایی بهرهای به وی رسد. لیك، طلحه با شما انباز است كه اگر در این سه روز به مدینه رسد، وی نیز به شما بپیوندد، و اگر سه روز بگذرد و از راه نرسد، كار را خود به پایان برید.» به بو طلحه انصاری گفت:
- «خداوند والا، از دیر باز، اسلام را به شما نیرومند داشته است. پنجاه تن از یاران
______________________________
[ (1)] در متن: حواری.
[ (2)] در متن: طلحة الخیر
[ (3)] در متن: الیوم الثالث. تصحیح از طبری است. (5: 2778).
ص: 382
پیامبر را برگزین و این چند تن را وادار تا مردی را از میان خود برگزینند.» به صهیب گفت:
- «سه روز با مردم نماز بگزار. علی، عثمان، زبیر، سعد، عبد الرحمن عوف و طلحه را- اگر از راه رسد- به خانه خوان. عبد الله پسرم را نیز بخوان. او را در جانشینی من بهرهای نباشد. آن گاه بر سر اینان بایست. پس اگر پنچ تن به یكی خشنود شوند و یك تن نپذیرد، سرش را به شمشیر بزن. اگر چهار تن یكی را برگزینند و دو تن سر باز زنند، سرهای آن دو را به شمشیر بزن. اگر سه تن به یكی و سه تن به دیگری خشنود ماندند، پسرم عبد الله را داور كنید. هر گروه كه وی گوید، باید كه یكی را از میان خود برگزینند.
[264] اگر داوری عبد الله را نپذیرند، با كسانی باشید كه عبد الرحمن عوف با ایشان است و دیگران را، اگر از همداستانی اینان روی بگردانند، همه را بكشید.
سپس، از پیش او برفتند. كسانی از قریش كه با علی بودهاند، به علی گفتند:
- «چه میبینی؟» علی گفت: «اگر از خویشاوند خویش سخن بشنوید، كس بر شما فرمانروا نشود.»
[سخنی كه در میان علی (ع) و عباس رفت]
و چون عباس پیش علی آمد، به عباس گفت:
- «كار را از ما بگردانیدهاند.» عباس گفت:
- «از كجا میدانی؟» علی گفت:
- «عمر مرا با عثمان برابر داشته و گفته است: با گروه فزونتر باشید، یا اگر دو مرد یكی را و دو مرد دیگر، دیگری را بخواهند، با آن دو كس باشید كه عبد الرحمان با ایشان است. سعد همان را خواهد كه پسر عمهاش عبد الرحمن گوید، عبد الرحمان داماد عثمان است، پس این سه همداستان خواهند بود. كار از دو بیرون نیست یا عبد الرحمن به عثمان دهد، یا عثمان به سوی عبد الرحمان كشد. دو تن دیگر، اگر هم با من باشند، باز سوید نبخشد. چه رسد به این كه من تنها به یكیشان امید دارم.» عباس گفت:
ص: 383
- «تو را در هر كاری كه پیش راندهام، سرانجام دیر و با درنگ، هم با فرجامی كه من خوش نمیدارم، به سوی من بازگشتهای. آن روز كه پیمبر (ص) در میگذشت به تو گفتم:
از پیمبر بپرس كه كار كه را خواهد بود، سر باز زدی. پس از مرگ وی گفتم، تا بشتابی و از دیگران پیشی جویی، باز سر باز زدی. سپس، آن گاه كه عمر تو را از رایزنان شوری نام برد، بر تو رای زدم تا با آنان ننشینی، سر باز زدی. یك سخن از من بشنو: هر چه را كه پیش نهند، بگو: نه. مگر كارداری، كه هم به تو دهند. از اینان بپرهیز، كه همواره ما را از پیشوایی باز داشتهاند و سرانجام كار به دست دیگری افتاده است. سوگند كه ما بدان نرسیم، مگر به شرّی كه با آن هیچ خیر سود نبخشد.» علی در پاسخ عباس سخنانی گفت كه پارهای به گوش میرسید و پارهای نه. چند بیت شعر در كار خویش بخواند [1] و چون روی بگردانید بو طلحه را دید و بودناش را در آن جا ناخوش داشت. بو طلحه گفت:
- «بابای حسن، تو را خوش نیامده است.»
[پایان كار شوری]
باری، عبد الرحمان خود از نامزدی كنار رفته بود و دیگران پذیرفته بودند كه كاردار مسلمانان را همو بگزیند. هنگامی كه رایزنان در درون خانه به رایزنی سرگرم بودند، عمرو عاص و مغیره شعبه به آن جا بیامدند و در آستانه در بنشستند، كه سعد ریگی بپرانید و از جای برخاستند. [265] چون روز چهارم فرا رسید، عبد الرحمان بر منبر رفت و در همان جا كه پیمبر (ص) مینشست، نشست و سپس گفت:
- «ای مردم، در كار پیشوایتان، پنهان و آشكار از شما پرسش كردهام. سرانجام دریافتهام كه كسی را همسنگ علی یا عثمان نمیشناسید. ای علی، برخیز و نزدیك آی.» علی برخاست و در زیر منبر بایستاد. عبد الرحمن دست علی را بگرفت و گفت:
- «آیا با من پیمان میبندی كه كار بر پایه كتاب خدا و شیوه پیمبر و روش ابو بكر بگزاری؟»
______________________________
[ (1)] دو بیت آن را در طبری (5: 2781) مییابید.
ص: 384
علی گفت:
- «خداوندا، نه. كار هم به دانش و توان خود كنم.» راوی گوید: پس دست او را رها كرد و بانگ زد:
- «عثمان، تو برخیز.» عثمان در جایی كه علی ایستاده بود بایستاد و عبد الرحمان گفت:
- «آیا پیمان میبندی كه كار بر پایه كتاب خدا و شیوه پیمبر و روش ابو بكر بگزاری؟» عثمان گفت:
- «خداوندا، آری.» سپس، عبد الرحمان سر به سوی آسمان برداشت و دستش همچنان در دست عثمان بود. گفت:
- «خداوندا، بشنو و ببین. خداوندا، بشنو و ببین. من آن چه را كه بر گردنم بوده است، بر گردن عثمان نهادهام.» پس، مردم درهم فشردند و به بیعت عثمان دست یازیدند. عبد الرحمان خود همچنان بر جای پیمبر نشسته بود و عثمان را بر پلّه دوم نشانده بود.
راوی گوید: مردم با عثمان پیمان میبستند و علی درنگ داشت. عبد الرحمان چون چنین دید، این آیه را بخواند: «هر كه پیمان بشكند به زیان خویش میشكند، و هر كه زینهار خویش را كه با خدا بسته است پاس بدارد، پاداشی بزرگ به وی خواهیم داد.» [1] پس، علی بازگشت و مردم را از هم بشكافت و پیش رفت و با عثمان بیعت كرد، چنان كه میگفت:
- «نیرنگ است، چه نیرنگی!»
سخن از این نیرنگ
این كه علی گفت: «نیرنگ است»، از آن روی بود، كه عمرو عاص، علی را در شبهای شوری دیده بود و به وی گفته بود: [266]- «ای علی، من تو را دوست میدارم و به تو اندرز میدهم: عبد الرحمان مردی است
______________________________
[ (1)] س 48 فتح: 10.
ص: 385
بخرد، اگر خواستارت بیند، روی از تو بگرداند، پر آز نشان مده، سخن از تلاش و توان خویش گوی، آن چه از تو بخواهد همگی را بر گردن مگیر و تن فرودار.» سپس پیش عثمان رفت و به وی گفت:
- «به خدا، عبد الرحمان اگر از تو عزم و برش نبیند، با تو بیعت نكند. هر شرط كه نهد بپذیر و هر چه بخواهد به گردن گیر.» این بود كه علی گفت: «نیرنگ است.» برخی گفتهاند كه علی این سخن را بدان روی گفت كه پیشتر گفتهایم:
خویشاوندیی كه میان عثمان و عبد الرحمان بوده است.
[سخن مغیره و پاسخ عثمان]
راوی گوید: آن گاه، عثمان به خانه فاطمه دختر قیس رفت. كسان نیز همراهش بودند. در آن جا مغیره به سخن ایستاد و گفت:
- «بابای محمد، سپاس خدای را كه پیروزت كرده است، ما را كسی جز عثمان نبوده است.» علی نیز در آن جا بود. عبد الرحمان گفت:
- «پسر چرمگر، تو را به این كارها چه كار! به خدا، با هر یك از اینان كه بیعت میكردم، دربارهاش باز همین سخن را میگفتی.»
[نخستین فرمان عثمان]
نخستین فرمانی كه عثمان نوشت این فرمان بود كه به سالاران سپاهها كه در رخنهگاههای مرزها پاسداری میكردهاند نوشته بود. این چنین:
- «باری، شما پشتیبانان و نگاهبانان این مردماید. عمر چیزهایی را از شما برداشته است كه نه تنها از آن آگاهیم، كه آن چه برداشته، هم با آگاهی ما بوده است. نشنوم كه یكی از شما چیزی را دیگرگون كرده است، كه خدا كارتان را دیگر كند و دیگران را به جای شما آرد.» نامهای به كارگزاران باج نوشت كه در آن به دادگریشان واداشت، و نامهای به توده مردم، تا نافرمانی نكنند، بر آیین درست باشند و بدعت نگذارند.
ص: 386
كشته شدن یزدگرد و پیشامدهای شگفتی كه به زیان او بود
یزدگرد چون به سرزمین پارس رسید، سالی چند در آن جا بماند و سپس به كرمان رفت و سالی چند نیز در كرمان بود. دهگان كرمان از وی چیزی خواسته بود. چون نپذیرفت دهگان وی را از سرزمین خویش براند. سپس بر آن شد تا در خراسان فرود آید. پس به سیستان رفت و زمانی در آن جا بماند. آن گاه راهی مرو شد و گروگانهایی را كه از فرزندان دهگانان گرفته بود همراه داشت و از سران پارسی، فرخزاد با وی بود.
چون به سرزمین مرو رسید، از شاهان آن سامان، همچون خداوند چین و شاهان فرغانه و كابل و خزر، پناه جست و یاری خواست. دهگان مرو در آن هنگام ماهویه بود كه پسری داشت با نام نزار. [1] ماهویه پسرش نزار را بر شهر مرو گماشت و به وی و همه مرویان فرمود كه دروازه شهر را به روی یزدگرد نگشایند. [267] به آنان گفت:
- «یزدگرد از این پس شاه شما نباشد. زیرا كه وی كشورش را به دشمن سپرده است و اینك شكست خورده و زخم دیده به سوی شما آمده است. مرو، چیزی را كه خورههای دیگر بر میتابند، بر نمیتابد. فردا اگر من خود آهنگ شهر كنم دروازه را به روی من مگشایید.» یزدگرد چون به شهر رسید، نزار و مرویان همان كردند كه ماهویه گفته بود.
فرخزاد [2] بازگشت و در برابر یزدگرد زانو زد و گفت:
- «كار مرو بر شما دشوار شده است. اینك تازیان سر رسیدهاند.» یزدگرد پرسید:
- «پس، چه باید كرد؟» فرّخزاد گفت:
- «رای آن است كه به توران زمین روی و در آن جا چندان بمانی تا كار تازیان بر ما
______________________________
[ (1)] نزار: این نام در متن به همین گونه است. در طبری (5: 2876) و ابن اثیر (3: 131- 123): براز. ضبط نسخه ملك: بزاز.
[ (2)] در نسخه ایا صوفیا: خرزاد، كه بنابر سیاق عبارت و نیز بنا بر ضبط طبری (5: 2877)، در متن تجارب و در این ترجمه به فرخزاد تصحیح شد.
ص: 387
روشن گردد. آنان از هیچ شهری فرو گذار نخواهند كرد و سرانجام بدان در خواهند آمد.» یزدگرد گفت:
- «چنین كاری را هرگز نكنم. به همان جا باز میگردم كه از آن جا آمدهام.» یزدگرد، این چنین، رایی را كه فرخزاد بر او زده بود نپذیرفت و به آهنگ نزار دهگان مرو راهی شد و بر آن شد كه دهگانی مرو را از نزار پسر ماهویه بگیرد و به برادرزادهاش سنگان [سنجان] دهد. ماهویه پدر نزار همین كه از كار یزدگرد آگاه شد در اندیشه نابودی وی برآمد. به نیزك ترخان نوشت كه یزدگرد شكست خورده به نزد او آمده است.
از نیزك خواست به وی بپیوندد تا همدست و همداستان یزدگرد را بگیرند و در بند كنند، سپس وی را بكشند و با تازیان سازش كنند. در برابر این همدستی، برای نیزك روزانه هزار درم نهاد. از وی خواست كه نامهای به یزدگرد نویسد و نیرنگی زند تا سپاهیان و یاران یزدگرد را از گرد او پراكنده كند چنان كه یزدگرد با ویژگاناش تنها ماند، كه اگر چنین كند، یزدگرد ناتوانتر شود و بیش از پیش از شكوه خسروانه خویش بیفتد. نیز به نیزك گفت:
- «در نامهای كه به یزدگرد خواهی نوشت، دم از نیكخواهی زن و بگو كه میخواهی در برابر تازیان به وی یاری دهی و سپس از او بخواه تا پایهای از پایههای بلند را به نام تو نویسد و آن را به زر، مهر كند. نیز بگو كه تا فرخزاد را از خود دور نكند، پیش او نخواهی رفت.» نیزك همین كار كرد و نامهای چنان كه ماهویه گفته بود به یزدگرد نوشت.
نامه نیزك چون به یزدگرد رسید، یزدگرد به بزرگان مرو پیام داد و ایشان را به نزد خویش خواند و رایشان را بخواست.
سنگان گفت:
- «رای نه آن است كه یاران را و فرخزاد را به هیچ روی از خویش برانی.» [268] نزار گفت:
- «رای من آن است كه با نیزك پیمان ببندی و هر چه از تو خواست بپذیری.» یزدگرد همین رای را بپذیرفت. یاران را از پیرامون خویش بپراكند. به فرخزاد فرمود به بیشه سرخس رود. فرّخزاد چون این فرمان را بشنید فریادی از نهاد بر آورد و گریبان بدرید و گرزی كه در برابرش بود برداشت كه بر نزار كوبد. رو به نزار گفت:
ص: 388
- «ای شاه كشان، شما دو شاه را كشتهاید، گمان دارم كه مرا نیز خواهید كشت.» باری، فرخزاد از آن جا نرفت، تا یزدگرد هم به دست خود نامهای برای وی نوشت.
رونوشت آن [1] این است:
- «این نامهای است برای فرّخزاد. تو یزدگرد و خاندان و فرزندان و پیرامونیان او را و آن چه را كه همراه خود آورده، همه را به دست ماهویه دهگان مرو دادهای.» و كسان را در این باره بر او گواه گرفت.
پس، نیزك به سوی حلبندان [2] كه جایی در مرو بود راهی شد و چون یزدگرد بر آن شده بود كه به دیدار نیزك رود، ماهویه [3] بر نیزك رای زد كه با جامه رزم به دیدارش نرود، مبادا كه بد گمان شود و از او دوری جوید، بهتر آن است كه با ساز و سرود و ابزار شادی رود.
نیزك همین كار كرد و این چنین به سوی یزدگرد راهی شد و ماهویه در جای خویش بماند.
نیزك سپاه خود را به چند گروه بهر كرده بود. سرانجام، همین كه به یك دیگر نزدیك شدند، نیزك پیاده به پیشواز یزدگرد رفت. یزدگرد كه خود بر اسب نشسته بود، فرمود تا یكی از اسبان یدك را برای نیزك پیش بردند. نیزك بر نشست و به میانه اردوی یزدگرد آمد. در برابر یك دیگر ایستادند و نیزك در سخنانی كه پیش كشید، به یزدگرد گفت:
- «از دخترانت یكی را به من ده، تا با تو یك رنگ شوم و در جنگ با دشمنانت در كنار تو باشم.» یزدگرد گفت:
- «ای سگ، بر من گستاخ میشوی؟» و نیزك دست به تازیانه برد و یزدگرد را بزد، چنان كه یزدگرد فریاد كشید:
- «نامرد نیرنگ زده است.» و از آن جا بگریخت. پس یاران نیزك شمشیرها را در ایشان به كار گرفتند و از ایشان بسیاری را بكشتند.
______________________________
[ (1)] در متن: و هذه نسخته. مقصود آن است كه این همان نامه است بیكم و كاست، هر چند از پارسی میانه به تازی و اینك به پارسی امروز در آمده باشد.
[ (2)] حلبندان: این نام در نسخه ایاصوفیا (نسخه اساسی در تصحیح متن عربی) و نیز در طبری (5: 2879) جز در حرف نون بینقطه است. در نسخه ملك: خلسدان. در حواشی طبری: خلسدار.
[ (3)] ماهویه: در این جا و اندكی بعد: ابو نزار، كه همان ماهویه است كه پدر نزار است.
ص: 389
[یزدگرد و آسیابان]
یزدگرد كه از برابر نیزك گریخته و تاریده بود، به جایی در مرو رسید و فرود آمد. در آن جا به خانه آسیابانی در آمد و سه روز در آن جا بماند.
سرانجام آسیابان به وی گفت:
- «تیره بخت، بیرون آی و چیزی بخور. سه روز است كه همچنان گرسنه ماندهای.» یزدگرد گفت:
- «بیزمزمه [1] چیزی نمیتوانم خورد.» مردی بود از زمزمهگران [2] مرو كه در دسترس آسیابان بود. آسیابان پیش او رفت و از او خواست تا بیاید و برای یزدگرد زمزمه كند تا مگر چیزی خورد. پس آن مرد بیامد [269] و آیین را به جای آورد. چون به مرو بازگشت، شنید كه ماهویه سخن از یزدگرد میگوید و در جست و جوی او است. پس، پیش ماهویه رفت و از او و یاراناش، از چگونگی جامه و زیور یزدگرد پرسید. چون باز گفتند، گفت:
- «من او را در خانه آسیابانی دیدهام. مردی است با موی پیچ پیچ، با ابروان پیوسته و دندانهای زیبا كه گوشواره در گوش و دست بند به دست دارد.» ماهویه از سالاران خود یكی را به سوی یزدگرد گسیل داشت و گفت، یزدگرد را با زهی خفه كند و به مرو رود افكند. سالار و یاراناش چون به آسیابان رسیدند، او را بزدند تا نهانگاه یزدگرد را به ایشان نشان دهد. آسیابان خویشتن را بداشت و گفت:
- «نمیدانم كه وی به كدام سو رفته است.» آهنگ بازگشت داشتند كه یكیشان گفت:
- «بوی مشك میشنوم، خوب است كه بوی را پیگیرم.» در كنار رود همچنان میگشت كه ناگهان چشمش به گوشه جامهای از دیبا افتاد كه در آب به چشم میخورد. جامه را به سوی خود كشید. آری، كسی جز یزدگرد نبود.
یزدگرد به مرد گفت:
- «مرا مكش و جایم را به كس مگو، و من انگشتر و دستبند و كمرم را به تو دهم.»
______________________________
[ (1)] در متن نیز: زمزمة: ستایشی كه زردشتیان آهسته و زیر لب خوانند.
[ (2)] در متن: زمازمة (ستایشگران، یا نیایشگران).
ص: 390
مرد گفت:
- «چهار درم به من ده تا تو را رها كنم.» یزدگرد گفت:
- «شگفتا! انگشترم از آن تو، كه از گرانی بهایش را نمیتوانی شمرد.» مرد نپذیرفت و یزدگرد گفت:
- «به من گفته بودند كه روزی به چهار درم نیازمند شوم و ناگزیر خوراك گربهها خورم. اینك من آن روز را خود به چشم دیدهام.» سپس، یكی از دو گوشواره خود را از گوش در آورد و پاداش آسیابان كرد، كه جای او را پنهان داشته بود، و به وی نزدیك شد چنان كه گویی با وی سخنی میگوید. [1] پس مرد یاراناش را خبر كرد و سوی یزدگرد شتافتند. یزدگرد از ایشان درخواست كه وی را نكشند و از فرجام این كار كه در آیینشان نكوهیده است بیمشان داد و گفت:
- «یا مرا پیش دهگان برید یا سوی تازیان گسیل كنید كه آنان از چو من شهریاری شرم خواهند كرد.» از زیورها هر چه بر تن او بود، از او بستانیدند و در انبانی نهادند و مهر كردند. آن گاه یزدگرد را با زهی خفه كردند و در رود مرو افكندند كه آب او را ببرد تا در دهانه رود زریق [2] به چوبی بند شد كه در آن جا از آب گرفتندش. سپس ماهویه در جست و جوی یكی از دو گوشواره یزدگرد بر آمد و مردی را كه جای یزدگرد را نشان داده بود بگرفت و چندان بزد تا بمرد و زیورهایی را كه از یزدگرد بستانیده بودند، برای خلیفه فرستادند، كه خلیفه تاوان آن گوشواره گم شده را از دهگان بگرفت.
[گزارشی دیگر در فرجام كار یزدگرد]
در گزارشی دیگر آوردهاند، كه نزار و سنگان یك دیگر را دشمن میداشتند و به یك دیگر
______________________________
[ (1)] این جمله نسبت به جمله پیش گسیخته مینماید. طبری (5: 2881) نیز چنین است. ابن اثیر هم با تلخیص بیشتری از این جا گذشته است. (3: 122).
[ (2)] زریق. در متن: دریق. تصحیح از طبری است كه در آن (5: 2881) زریق ضبط شده است. زریق نام رودی است در مرو.
ص: 391
رشك میبردند. یزدگرد نزار را به خود نزدیك كرده بود [270] و این رشك سنگان را بر نزار برانگیخته بود. نزار چون از این آگاه شد، از آن پس، دل یزدگرد را با سنگان چركین میداشت و همچنان سخن میچید و در نابودیاش میكوشید. باری، پیوسته یزدگرد را میجنبانید تا سرانجام یزدگرد آهنگ كشتن سنگان كرد و این را برای یكی از زنان خویش كه همدست نزار بود، بر زبان آورد. زن كس به نزد نزار فرستاد و به وی مژده داد كه یزدگرد كشتن سنگان را در سر نهاده است. این راز فاش شد و به گوش سنگان نیز رسید. پس، سنگان سپاهی گران گرد آورد و آهنگ كاخی كه یزدگرد در آن میبود كرد.
نزار كه از كار سنگان و بسیاری سپاهش آگاه شده بود، در برابر سنگان پس زد و كاری در یاری یزدگرد نكرد. یزدگرد چون چنین دید، بیباره و ستور پا به گریز نهاد، تا خود را از مرگ برهاند. دو فرسنگ برفت، تا به آسیابی رسید. درون شد و خسته و درمانده بنشست.
آسیابان كه وی را در آن زیب و فرّ و زلف و جامه شاهانه دید فرشی بگسترد و خوردنی نهاد. بخورد و روزی و شبی را در نزد آسیابان بماند. آسیابان از یزدگرد خواست تا او را به نواختی بنوازد. یزدگرد كمر خویش را كه گوهر نشان بود به وی داد. آسیابان نپذیرفت.
گفت:
- «به جای كمر به چهار درم خشنودم كه با آن چیزی خورم و نوشابهای بنوشم.
یزدگرد گفت:
- «سیمی همراه ندارم.» آسیابان همچنان چاپلوسی میكرد، تا یزدگرد به خواب رفت. آن گاه تبری برداشت و بر سر یزدگرد بكوفت و وی را بكشت. سپس، از جامه و زیور هر چه به برداشت از تنش در آورد و پیكر بیجاناش را به رود افكند. چنان كه شكمش را بشكافته بود و از شاخههای گز كه در كناره رود رسته بود، در شكماش كرده بود، تا در همان جا كه افكنداش، همچنان بماند و آب به جای دیگرش نبرد، كه مبادا شناخته شود و كسانی در جست و جوی او، و در پی جامه و زیور ربودهاش بر آیند، و خود از آن جا بگریخت.
كشته شدن یزدگرد به گوش مطران مرو رسید. وی ایلیا نام داشت و از مردم اهواز بود.
باری، ترسایان پیرامون خویش را گرد كرد و به آنان گفت:
- «شاه پارسیان كشته شده است. وی پور شهریار پور خسرو بوده است، پسر شیرین، آن بانوی دیندار كه نیكیاش را كه با مردم خویش میكرده است، همگان دانید.
ص: 392
وی خود دخت قیصر بوده است. یزدگرد را از یك سو، ریشه در ترسایی است و از دیگر سوی، ترسایان به روزگار نیای وی به بزرگی رسیدهاند، برای ایشان كلیساها ساخته و آیینشان را استوار داشته است. پس سزد كه، به پاس آن همه نیكی كه به ما كرده است، اینك، هم به فراخور توان خویش برای وی كاری كنیم. بر سر آنم كه آرامگاهی بسازم، پیكرش را با شكوه بردارم و در گور نهم.» ترسایان گفتند:
- «هر چه تو گویی همان كنیم.» پس دستور داد، در درون بوستانی كه در مرو داشت، آرامگاهی بساختند، و سپس، با ترسایان به سوی رود رفت و پیكر یزدگرد را از آب بیرون كشید و كفن كرد و در تابوتی نهاد. آن گاه، خود و ترسایان همراهش، تابوت را برداشتند و تا آرامگاه بر دوش كشیدند.
[271] و سپس، به خاك سپردند و در آرامگاه را بستند.
برخی گویند: وی پیكر یزدگرد را به استخر برد و در آن جا در آرامگاهی نهاد، و این در سال سی و یك هجری بود.
پادشاهی یزدگرد بیست سال بود، كه چهار سال آن در آرامش گذشت و شانزده سال دیگر، هم از تاختهایی كه تازیان بر او و كشورش آوردند، و درشتیهایی كه با وی كردند، و گرفتاریهایی كه از ایشان میكشید، در رنج بود. وی واپسین خسرو از دوده اردشیر بابكان بود، كه پس از وی، كار ایران به سود تازیان یكسره شد.
[آن چه در روزگار عثمان گذشت و از آن پند توانیم گرفت]
از كار جانشینی عثمان، آن چه گفتهاش بایسته بود، پیش از این یاد كردهایم و داستاناش را چنان كه نوشتیم و خواندهاید، باز گفتهایم. آن چه از آن پس روی داد و از آن پند توانیم گرفت، یكی آن بود كه:
گروهی از مسلمانان، كارهایی چند را از عثمان زشت شمردند و در میان خود، به ویژه در عراق و مدینه، نه جاهای دیگر، از آن سخنها میگفتند. سپس، گروهی به جاهای دیگر رفتند. عثمان را در همه جا نكوهش میكردند و دشنام میگفتند. عثمان چون كار را چنین دید، از اینان تنی چند را به شام فرستاد تا ایشان را هم به دست معاویه رام كند، كه چندی با معاویه گرفتاریها كشیدند. آن گاه، در نهان و آشكار به یك دیگر نامهها مینوشتند. تا
ص: 393
روزی كه ولید عقبه كه كارگزار عثمان در كوفه بود، میگساری كرد. گواهانی كه گواهیشان جای هیچ سخن نداشت، بر میگساری ولید گواهی دادند. عثمان وی را به مدینه خواند و به كیفر آن گناه، تازیانه زد. سپس سعید عاص را به جانشینی ولید به كوفه گسیل كرد. سعید چون به كوفه رسید، فرمود تا منبر را، جایی را كه ولید بر آن مینشست، بشویند. كسانی از قریش در این باره با وی سخن گفتند، لیك، سعید نپذیرفت و نشیمن ولید را بشست. سعید عاص هر چند كه با مردم همراهی میكرد، باز كارش سامان نگرفت و سرانجام كوفیان بر او برشوریدند.
سپس، مردم بر آن شدند كه یكی را به نزد عثمان فرستند، تا با عثمان سخن گوید و كارهایی را كه از وی سر زده است، بر او بشمارد، عامر عبد القیس تمیمی را كه مردی وارسته بود، به مدینه فرستادند. چون به آن جا رسید، پیش عثمان رفت و به وی گفت:
- «گروهی از مسلمانان گرد شدهاند و در كارهای تو نیك نگریستهاند. دیدهاند كه گناهان بزرگی از تو سر زده است. از خدا بپرهیز، به سوی خدا بازگرد و از این كارها دست بدار.» عثمان گفت:
- «به این مرد بنگرید! مردم گمان كنند كه وی قرآن خوان است. آن گاه، بدین جا آید و از كارهای كوچكی كه بزرگش میشمارد، چنین با من سخن میگوید. به خدا كه نمیداند خدا در كجاست؟» [272] عامر گفت: «من نمیدانم خدا در كجاست؟» عثمان گفت: «آری به خدا، نمیدانی كه خدا در كجاست.» عامر گفت: «به خدا كه میدانم! من میدانم كه خدا در كمین تو است.» سپس، عثمان به كسانی همچون معاویه بو سفیان، و عبد الله سعد بو سرح، و عمرو عاص و دیگران پیام داد و همه را فرا خواند و گرد كرد و در كار خویش از ایشان رای خواست. آن چه از عامر شنید به آنان گزارش كرد. به آنان گفت:
- «هر كس را یاران و همدلانی ویژه است، یاران و همدلان و استواران من شمایید، اینان با من كاری كردهاند كه دیدهاید، از من میخواهند كه كارگزارانام را بر كنار كنم، آن چه را كه آنان دوست نمیدارند فروهلم و آن كنم كه آنان میخواهند. پس، در این باره بیندیشید و بر من رای زنید.»
ص: 394
عبد الله عامر گفت:
- «رای من در كار تو، ای امیر مؤمنان، این است كه آنان را به جنگ فرستی و از خود سرگرمشان داری، آنان را به جنگها درگیر و دور ساز تا رام تو شوند، چنان كه هیچ یك از ایشان جز به خود نیندیشد و جز به زخم ستور و شپش پوستین خویش نپردازد.
سپس، عثمان رو به سعید عاص كرد و پرسید:
- «رای تو چیست؟» سعید گفت:
- «ای امیر مؤمنان، اگر رای ما خواهی، دردمان را درمان از ریشه كن، مایه بیم را از بن بر كن. كار چنان كن كه من میگویم.» عثمان گفت:
- «آن كار چیست؟» سعید گفت:
- «هر گروهی را رهبری است كه هر گاه نابود شود، خود پراكنده گردند و از آن پس، در كاری همداستان نمانند.» عثمان گفت:
- «رای همین است، اگر فرجامش خوش میبود.» سپس، رو به معاویه كرد و گفت:
- «رای تو چیست؟» معاویه گفت:
- «رای من آن است كه كارگزاران را به كارهاشان بازگردانی، به این شرط، كه از پس مردم خود برآیند و آشوب را بخوابانند. من كار مردم خود را گردن میگیرم.» سپس رو به عبد الله سعد كرد و پرسید:
- «رای تو چیست؟» عبد الله سعد گفت:
- «ای امیر مؤمنان، اینان آز دارند. از این خواستهها به آنان دهش كن و دلهاشان را به دست آر.» سپس رو به عمرو عاص كرد و پرسید:
ص: 395
- «رای تو چیست؟» عمرو عاص گفت:
- «میبینم كه تو با مردم كارها كردهای كه هیچ خوش نمیدارند. بر آن باش كه از كار كنارهگیری، تو فرزندان امیّه را بر مردم گماشتهای و بر گردنشان نشانیدهای، كناره گیر، و گر نه همچنان پیش رو.» عثمان از سخن عمرو در شگفت شد و پرسید:
- «تو را چه میشود؟ از روزی كه تو را از كار برداشتهام، پوستینات شپش انداخته است. تو این سخن را به شوخی نگفتهای؟» [273] عمرو پاسخی نداد و خاموش ماند، تا آن كه همگی از آن جا برفتند. آن گاه به عثمان گفت:
- «نه به خدا، ای امیر مؤمنان، تو در چشم من گرامیتر از این باشی. لیك، من میدانم كه مردم دریافتهاند كه تو ما را بدان گرد كردهای كه در كار خویش رای ما جویی. سخن هر یك از ما مردان كه در این جا سخن گفتهایم به گوش مردم خواهد رسید. خواستهام تا سخنم را چنان بشنوند كه با شنیدناش، دل به من استوار دارند، بسا كه تو را سودی رسانم و زیانی از تو باز دارم.» سپس، عثمان كارگزاراناش را به كارهاشان بازگردانید و فرمودشان كه بر مردم سخت گیرند، آنان را به جنگها فرستند و دور بدارند. بر آن شد كه دهش از ایشان باز دارد، تا نیازمند گردند و رام شوند. سعید عاص را نیز به كوفه بازگردانید.
[كوفیان سعید عاص را نمیپذیرفتند و پس میفرستند]
پس، كوفیان با ساز و برگ از كوفه برون شدند. مالك اشتر در پیشاپیش بود. این چنین به پیشواز سعید رفتند. چون به سعید رسیدند وی را از آمدن باز داشتند. به وی گفتند:
- «نه به خدا، تا شمشیر داریم، نه بر ما فرمان برانی و نه به كوفه در آیی.» ناگزیر، سعید از همان جا بازگشت. به آنان گفت:
- «مگر نه این است كه برای من بر عثمان شوریدهاید؟ شما را همین بس بود كه مردی به نزد عثمان و مردی به سوی من گسیل كنید. هزار مرد خردمند، در برابر یك مرد،
ص: 396
چگونه برون میآیند!» سعید به سوی مدینه راه سپرد و سرانجام به نزد عثمان بازگشت. آن چه گذشت بر عثمان باز گفت:
عثمان پرسید: «اینك چه میخواهند؟» سعید گفت: «گویند كه، به جای من كسی دیگر را میخواهند.» عثمان پرسید: «كه را میخواهند؟» سعید گفت: «ابو موسی را.» عثمان گفت: «چنین باشد، ابو موسی را بر ایشان نهادیم. به خدا، برای هیچ كس بهانهای و دستاویزی نگذاریم، چنان شویم كه به ما دستور دادهاند، تا خدا آن كند كه خود خواهد.» هنگامی كه یزید قیس، مردم را بر سعید عاص میشورانید، سعید بر عثمان دشنام گفت. [274] پس، سعید سوی وی رفت و او را بگرفت و گفت:
- «قعقاع، چه میخواهی؟ آیا میتوانی مرا بر كنار كنی؟» قعقاع گفت: «مگر جز این است؟» سعید گفت: «نه.» چنین گفته بود، زیرا همه آن چه را كه میخواست، هنوز انجام نگرفته بود.
سپس قعقاع به وی گفت:
- «سخن مگو و چنان كه خواهی كناره گیر.»
[بالا گرفتن شورش و سخن گفتن شورشیان با علی] [و سخنی كه علی با عثمان گفت]
چون سال سی و چهارم شد، یاران پیمبر (ص) به یك دیگر نامه نوشتند كه:
- «بیایید، اگر جهاد میخواهید جهاد هم در نزد ماست.» شورشیان افزون شدند و زشتترین دشنام را به وی میگفتند. این همه، در برابر چشم و گوش یاران پیمبر بود. هیچ كس از او پشتیبانی نمیكرد، یا مردم را از وی باز نمیداشت. آن گاه گرد شدند و پیش علی (ع) رفتند و در كار عثمان با وی سخن گفتند.
پس، علی پیش عثمان رفت و به وی چنین گفت:
ص: 397
- «مردم در پشت مناند. در كار تو با من سخن گفتهاند. به خدا، نمیدانم كه با تو چه گویم. چیزی نمیدانم كه تو ندانی. چه راهی نشان دهم كه خود نشناسی؟ آنچه میدانیم تو نیز بدانی. در دانستن هیچ چیز از تو پیش نبودهایم كه اینك از آن آگاهت كنیم. چیزی ویژه ما نبوده است، در همه چیز تو نیز انباز بودهای. خود دیدهای و خود شنیدهای، خود با پیامبر خدا بودهای، دامادش بودهای. نه پور ابو قحافه در به جای آوردن حق از تو سزاوارتر، و نه پور خطاب در كار نیك از تو شایستهتر. در خویشی نیز به پیمبر نزدیكتر باشی. خدا را، خدا را، در كارت بیندیش، به خدا كور نباشی كه بینایت كنند، نادان نباشی كه بیاموزندت. راه، روشن است و آشكار، نشانههای دین بر جای است. عثمان، تو نیك میدانی كه برترین بندگان در نزد خدا، پیشوایی است دادگر، كه خود، راه را بشناسد و به دیگران بنماید. شیوه شناخته [1] را بر پای دارد و بر ساخته شناخته [2] را بمیراند. به خدا كه هیچ یك از این دو بر كسی پوشیده نیست. شیوهها برپایند و نشانهها دارند، بر ساختهها برپایند و نشانهها دارند. من تو را از خدا و خشم خدا هشدار میدهم. هشدار میدهم كه از این مردم، تو همان پیشوا باشی كه دربارهاش شنیدهایم. زیرا میگفتهاند، در این مردم، پیشوایی را بكشند كه با كشتناش، كشتار و جنگ آغاز گردد و تا روز رستخیز همچنان بپاید، كسی كه گمراهشان كند و پس از خود گروه گروهشان بر جای نهد، كه چون كژی بالا گیرد راست را باز نشناسند و در كارها سرگردان و آشفته گردند.» عثمان گفت:
- «به خدا میدانم كه تو همان را گویی كه مردم گفتهاند. هان، به خدا، اگر به جای من میبودی، تو را سرزنش نمیكردم، تو را به مردم وا نمیگذاشتم، بر تو خرده نمیگرفتم.
كار زشتی نكردهام اگر، نیاز خویشاوندی را بر آوردهام، یا دوستی دوستانام را استوار داشتهام، یا بیخان و مانی را پناه دادهام، [275] یا كسی را كه همانند كارگزاران عمر است، بر كاری نهادهام. تو را به خدا ای علی، میدانی كه مغیره شعبه در این جا نباشد؟» علی گفت: آری، میدانم.» عثمان گفت: «پس میدانی كه عمر وی را كاردار كرده است.»
______________________________
[ (1)] در متن: سنة معلومة.
[ (2)] در متن: بدعة معلومه.
ص: 398
علی گفت: «آری، میدانم.» عثمان گفت: «پس، مرا سرزنش از چه كنی، كه عبد الله عامر را كه به همان خویشاوندی و نزدیكی است بر كار گماردهام؟» علی گفت: «اینك به تو میگویم. عمر هر كه را كه بر كاری میگماشت، گام بر پرده گوش عمر میزد. اگر كار زشتی از او میشنید، بر كنارش میكرد و به سختی كیفر میداد.
تو چنین نیستی. تو در برابر خویشانات سست و ناتوان باشی.» عثمان گفت: «خویشاوند تو نیز باشند.» علی گفت: «آری، به راستی كه خویشاوندیشان به من بس نزدیك است، لیك، من برتری را در دیگران میبینم.» عثمان گفت: «آیا میدانی كه معاویه در سراسر كارگزاری عمر، كاردار او بوده است؟
من نیز بر كارش گماردهام.» علی گفت: «تو را به خدا، آیا میدانی كه معاویه بیش از یرفأ كه غلام عمر بود، از عمر میترسیده است؟» عثمان گفت: «آری.» علی گفت: «معاویه كارها را بیتو میبرد و تو میدانی، آن گاه به مردم گوید: فرمان عثمان است. این را میشنوی و بازش نمیداری.» علی چون از پیش عثمان بازگشت، عثمان در پی او، از خانه بیرون آمد. بر منبر شد و چنین گفت:
[سخنان تند عثمان با مردم]
- «باری، هر چیزی را گزندی و هر كاری را آسیبی است. گزند این مردم و آسیب نواختهای خداوند، نكوهندگان و خرده خردهگیرانیاند كه به نمایش آن كنند كه دوست بداری و در نهان، آن كه از آن بیزار باشی. میگویند و میگویند. شتر مرغ را مانند، نخستین بانگ را دنبال كنند. آبشخور دور را خوشتر میدارند. سیراب نشده از آشامیدن باز ایستند. آب را گل آلود خواهند. هیچ رهبری راهشان نتواند برد. در كارهاشان درماندهاند. زندگی بر آنان دشوار شده است. هان به خدا، شما بر من چیزی را خرده میگیرید كه از پور خطّاب پذیرفتهاید. وی شما را با پای لگدكوب
ص: 399
كرد، با دست بزن، با زبان سرزنش كرد. با این همه، روشهای نیك و بدش را یكسره پذیرا بودهاید. من با شما نرمی در پیش گرفتم، فروتنی كردم، دست و زبان از شما بداشتم، لیك شما بر من این چنین گستاخ شدهاید. سوگند، كه یاران من نیرومندترند، نزدیكترند، فزونتر و شایستهترند. اگر گویم: بیایید، بشتابند.
هماوردانتان را آماده كردهام. [276] بیشتر از آن چه شمایید. به شما چنگ و دندان نمودهام. مرا به خوبی واداشتهاید كه از من نبوده، به سخنی واداشتهاید كه تاكنون نگفتهام. زبانتان را ببرید، نكوهش مكنید، بر پیشواتان خرده مگیرید. كسی را از شما بازداشتهام كه اگر با شما همو سخن میگفت، از سخناش خشنود میشدهاید، بیآن كه اینك من سخن گویم. هان بگویید، چه حقی را از دست دادهاید؟ به خدا در گزاردن كارهایی كه كارگزار پیشین میكرده، كسی كه با وی سازگار بودهاید، كوتاهی نكردهام. از خواستهها اندكی مانده است. چرا با آن همان كه خود میخواهم نكنم؟ پس، پیشوا از چه روی باشم؟» سپس، مروان حكم به سخن ایستاد كه عثمان بر او تشر زد و گفت:
- «خاموش، كه خاموش نشوی. مرا با یارانام واگذار. تو چرا سخن میگویی؟ مگر نگفتم كه چیزی نگویی؟» مروان خاموش شد و عثمان از منبر به زیر آمد.
آن گاه سال سی و پنج شد پدید شدن سبائیان و آمدن مصریان به مدینه برای كشتن عثمان در همین سال بود
داستان از آن جا آغاز شد كه، عبد الله سبا مردی یهودی و از مردم صنعا بود. نام مادرش سودا بود. عبد الله سبا به روزگار عثمان اسلام آورد و آن گاه از این شهر به آن شهر رفت.
و كوشید تا بدعتی نهد. از حجاز آغاز كرد. سپس به بصره و آن گاه به كوفه و از آن جا به شام رفت. در این شهرها كاری، چنان كه میخواست، از پیش نبرد. پس، راهی مصر شد.
چون به مصر رسید، باز سخناناش را آغاز كرد. یكی آن كه گفت:
- «من در شگفتم از كسی كه بازگشت عیسی را راست میدارد و بازگشت محمد را
ص: 400
دروغ میپندارد. خداوند در قرآن گفته است: كسی كه قرآن را بر تو بایانیده است، هم او تو را به بازگشتگاهی بازخواهد گردانید. [1]» سپس گفت:
- «هر پیمبری را جانشینی است كه دربارهاش سفارش كرده است. علی سفارش شده محمد است.» سپس گفت: «چه كسی ستمگرتر، از كسی كه سفارش پیمبر (ص) خدا را روا ندارد، خود را بر چیزی افكند كه از آن وی نباشد، كار مردم را خود به دست گیرد؟» سپس گفت: «اینك عثمان، كه حق علی را به ناروا گرفته است. كار را دگرگون و جا به جا كرده است و شد آن چه خود دیدهاید. به پا خیزید، به نیكی فرمایید و از بدی بازدارید. نخست بر امیرانتان خرده گیرید كه سخن برای گفتن بسیار است. مردم را به تغییر كار بخوانید.» [277] باری، سخنگویانی را به شهرها فرستاد. نامهها به كسانی در شهرها نوشت و از راهشان به در كرد و آنان نیز نامهها به وی نوشتند. مردم را در نهان به چیزی خواندند كه خود میخواستهاند و چنین نمودند كه به نیكی فرمایند و از بدی باز میدارند. مردم شهرها نیز در این كار نامهها به یك دیگر نوشتند و این سخن در همه جا بپراكند و به مدینه نیز رسید