[واكنش عثمان و گسیل كردن یاران به شهرها]
پس، كسانی پیش عثمان رفتند و به وی گفتند:
- «امیرا، آن چه ما میشنویم، آیا تو نیز شنیدهای؟» عثمان گفت: «نه. جز خبر خوش نمیشنوم.» گفتند: «لیك، ما چنین و چنان شنیدهایم.» عثمان گفت: پس، چه باید كرد؟ بر من رای زنید.» گفتند: «كار درست آن است كه مردانی از استواران خویش را به شهرها گسیل كنی، تا از كار اینان آگاه گردند و گزارش به نزد تو باز آرند.»
______________________________
[ (1)] إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْكَ الْقُرْآنَ، لَرادُّكَ إِلی مَعادٍ. (س 28 قصص: 85).
ص: 401
این بود كه عثمان چند تن از چهرههای یاران خویش را، از آن میان، عمّار یاسر را پیش خواند و یكی را به كوفه، دیگری را به بصره، عمار یاسر را به مصر، و پور عمر را به شام گسیل كرد دیگران را به شهرهای دیگر بپراكند. رفتند و همهشان پیش از عمار بازگشتند و دیدهها و دریافتهای خود را به عثمان و یاراناش در مدینه چنین گزارش كردند:
- «مردم مدینه، در شهرهایی كه ما رفتهایم، از كسی كار زشتی ندیدهایم. ویژگان و تودهشان نیز چیز نكوهیدهای ندیدهاند. مردم شهرها آرام و خاموشاند.» لیك، عمار یاسر دیر كرد. مردم چشم به راه او داشتند كه نامهای از عبد الله بو سرح رسید كه:
- «چه نشستهاید؟ مصریان عمّار یاسر را به سوی خود كشیدهاند. او را به رهبری برداشتهاند و پیرو او شدهاند. عبد الله سودا [1]، سودان بن حمران و فلان و بهمان نیز از همین كساناند.»
[عثمان كارداران را فرا میخواند و رای میخواهد]
پس، عثمان به كارداران خود در شهرها نوشت:
- «من در هر موسم حج كاردارانام را فرا میخوانم. پیش من آیید.» عبد الله عامر، و معاویه، و عبد الله سعد، به مدینه آمدند. عثمان با سعد و عمرو به رایزنی نشست. به آنان گفت:
- «مردم از چه ناخشنودند؟ سخنپراكنی از چه میكنند؟ بیم دارم كه درباره شما آن چه گویند، راست گفته باشند و ناگزیر كارها را به من بندند.» گفتند: «نه به خدا، هیچ راست نگفتهاند و نادرستی كردهاند. سزاوار نیست كه سخنشان را بپذیری و گفتهشان را باور كنی.» عثمان گفت: «پس، شما كار را چگونه میبینید؟» گفتند: «سخنی است كه در نهان میسازند و به ناآگاهان میگویند و آنان به دیگران میگویند و این چنین، بر سر زبانها افتد و در انجمنها گفته شود.» [278]
______________________________
[ (1)] در آغاز این سخن آمده است كه مادر عبد الله سبا، سودا نام داشته است.
ص: 402
عثمان گفت: «پس چاره كار چیست؟» گفتند: «این كه فراخوانیشان و كسانی را كه كار زیر سر ایشان باشد بكشی.» معاویه به عثمان گفت: «مرا كاردار خود كردهای و من نیز كسانی را بر كارها گماشتهام كه از ایشان جز خوبی نمیشنوی.» عثمان گفت: رای تو چیست؟» معاویه گفت: «شیوه نیك در پیش گرفتن.» عثمان رو به عمرو گفت:
- «تو چه میبینی، ای عمرو؟» عمرو گفت: «نرم شدهای و افسارشان را نكشیدهای. بر كاری كه عمر میكرده است، افزودهای. به رای من، كار چنان كن كه عمر میكرده است.» باری، عثمان با آنان به نرمی سخن گفت و راهیشان كرد. معاویه و عبد الله سعد راهی شدند. عامر و سعید نیز به كارهاشان بازگشتند. همه كارداران را باز گردانید.
معاویه در بامداد روزی كه به آهنگ شام عثمان را بدرود گفت، به عثمان گفت:
- «ای امیر مؤمنان، با من به شام بیا، پیش از آن كه بر تو برشورند و در برابرشان درمانده و ناتوان شوی با من به شام بیا. شامیان همچنان فرمان بردارند و هیچ تكان نخوردهاند.» عثمان گفت: «میگویی همسایگی پیمبر (ص) را، هر چند به بهای بریدن رگ گردنام، به چیزی خواهم فروخت؟» معاویه گفت: «پس بگذار سپاهی از شام به مدینه فرستم كه در مدینه بمانند و اگر چیزی رخ دهد، در كنار تو باشند.» عثمان گفت: «میگویی كه من از گلوی همسایگان پیمبر ببرم و مدینه، شهر كوچندگان و یاران پیمبر را در سختی گذارم كه سپاهی در مدینه بماند!» معاویه گفت: «اینان با تو سر جنگ دارند، بر تو خواهند شورید.» عثمان گفت: «خدا مرا بس، كه بهترین كارساز همو است.» معاویه گفت: «ای بخشگران شتران قمار. بخشگران شتران قمار كجایند؟» [1]
______________________________
[ (1)] شتر را میكشتند و بخش بخش میكردند و بر سر هر بخش به گونهای برد و باخت میكردند.
ص: 403
و سپس راه شام در پیش گرفت.
[ناهمسازان به مدینه میآیند]
آن گاه، سبائیان به یارانی كه در شهرها داشتهاند، نامه نوشتند كه به مدینه آیند تا در كار خویش بنگرند. وانمود چنین میكردند كه مردم را به نیكی فرمایند و از بدی بازشان میدارند. از عثمان پرسشهایی دارند. بدین آهنگ كه سخن در همه جا پراكنده شود و بر گردن عثمان افتد و بر او استوار شود. باری، سبائیان به مدینه آمدند و عثمان دو تن را سوی ایشان فرستاد. به آنان گفت:
- «بروید و بنگرید چه میخواهند و از كارشان آگاه شوید.» [279] آن دو پیش سبائیان رفتند و با ایشان آمیزش كردند. چنان كه سبائیان از آن دو ایمن شدند و سرانجام آهنگشان را از آمدن به مدینه برای آن دو فاش كردند.
كارآگهان از سبائیان پرسیدند:
- «از شهروندان مدینه با شما كیاناند؟» گفتند: «سه تن.» پرسیدند: «جز اینان كیان؟» گفتند: «هیچ كس.» پرسیدند: «كار را چگونه خواهید كرد؟» گفتند: «میخواهیم خردههایی را كه از پیش در دل مردم كاشتهایم، بر عثمان بگیریم.
سپس به سوی مردم باز گشته بگوییم كه آن چیزها را بر او خرده گرفتهایم و او پذیرفته است. با این همه، از شیوه خویش دست بر نداشته و باز نگشته است. سپس، بار دیگر برون خواهیم شد. چنان كه پنداری به حج رویم. سرانجام به مدینه آییم و گرد عثمان را بگیریم و این بار بر كنارش كنیم. اگر سر باززند او را بكشیم. همان چیزی كه ما میخواهیم.» باری، كارآگهان همین كه عثمان را از اندیشه سبائیان آگاه كردند، عثمان خندید و گفت:
- «خدایا، اینان را تندرست بدار. امّا عمّار، گناه دیگری را به گردن من انداخته و مرا به جای دیگری زده است. اما محمد ابو بكر، مردی است خود پسند كه پندارد حقّی
ص: 404
گردنگیر او نباشد. ابن مهله نیز خود را گرفتار میكند.»
[رای خواستن از یاران]
سپس، عثمان بر منبر شد. مردم مدینه و كوفیان و بصریان را گرد كرد و سخن آن دو كارآگاه را با مردم باز گفت و از دشواریهایی كه مردم به سبب او میكشند، پوزش خواست و از ایشان رای خواست. پارهای رای به كشتن زدند. عثمان خود نرم بود و آنان كشتن میخواستند. باری، عثمان كشتنشان را نپذیرفت و آنان را آزاد گذاشت.
[بازگشت سبائیان به شهرها و باز آمدنشان به سوی مدینه]
سبائیان، به شهرهای خود بازگشتند و در سر، آن داشتند كه با حج گزاران باز گردند و این بار بر عثمان برشورند. پس، نامهها به یك دیگر نوشتند و وعده دیدار را به ماه شوّال در پیرامون مدینه نهادند. چون ماه شوال شد، در آن جا فراهم شدند. در نزدیكی مدینه فرود آمدند. این به سال سی و پنج هجرت بود. دو هزار كس بودند. اندكی بیشتر یا كمتر از مردم بصره و كوفه بودند. مصریان با پور سودا [عبد الله سبا]، و كنانه بشر، و سودان حمران برون شده بودند. كوفیان با زید صوحان و اشتر نخعی. بصریان با حكیم جبله و بشر شریح، كه فرماندهشان حرقوص زهیر بود. مردم دیگر نیز به آنان پیوسته بودند.
مصریان علی را میخواستند. بصریان طلحه را، و كوفیان زبیر را. هر چند كه با هم برون شده بودند، لیك هماهنگ نبودند. هر كدام كسی را در سر داشت [280] و پیروزی را از آن خود میپنداشت. سرانجام آمدند و به جایی رسیدند كه تا مدینه سه فرود راه بود.
پس، بصریان پیش رفتند و در ذو خشب فرود آمدند. از كوفیان كسانی در اعوص پیاده شدند. شماری از مصریان خود بیامدند و مصریان دیگر را در ذی مروه بر جای نهادند. به آنان گفتند:
[دو فرستاده سبائیان پیشاپیش به مدینه در میآیند]
- «شتاب مكنید و كس را به شتاب وا مدارید، تا ما پیشاپیش، به مدینه در آییم و در كار بنگریم. شنیدهایم كه در برابر ما اردو زدهاند. به خدا، اگر ندانند چه در سر داریم و كشتنمان را روا دانند، پس، اگر بدانند كه ما چه میجوییم، بر ما سختتر خواهند
ص: 405
گرفت و این كارمان سراسر تباه خواهد شد. لیك اگر كشتنمان را نخواهند و آن چه شنیدهایم، نادرست بوده باشد، باز خواهیم گشت و شما را از كارشان آگاه خواهیم كرد.» مصریان و بصریان [خود بماندند.] به اینان گفتند:
- «پس، شما بروید.» دو تن به مدینه در آمدند و با زنان پیمبر (ص) و طلحه و زبیر و علی دیدار كردند. به آنان گفتند:
- «آهنگ خانه خدا داریم و میخواهیم كه عثمان برخی از كارداران را بر كنار كند.
برای همین آمدهایم.» همچنین، برای یارانشان اذن خواستند كه به مدینه در آیند. لیك همهشان سر باززدند و از این بازشان داشتند.
[دیدار با علی و طلحه و زبیر]
آن گاه، از مصریان گروهی به نزد علی آمدند و كسانی از بصریان به نزد طلحه رفتند و كسانی از كوفیان به نزد زبیر. مصریان چون به سوی علی آمدند، علی را در اردویی نزدیك سنگهای روغن یافتند. درود گفتند و از جانشینی وی سخن گفتند. علی بر سرشان فریاد كشید و از خود براندشان. به آنان گفت:
- «بروید، كه خدا نه به همراهتان.» این چنین، از پیش علی بازگشتند.
بصریان پیش طلحه رفتند كه با یاراناش در جایگاه خویش بود. دو پسرش را سوی عثمان فرستاده بود. بصریان نیز بر طلحه درود گفتند و از جانشینی وی سخن گفتند.
طلحه نیز بر سرشان فریاد كشید و از خود براندشان و سخنی چون سخن علی به آنان گفت.
كوفیان به نزد زبیر رفتند كه وی نیز با یاران خویش بود. پسرش عبد الله را سوی عثمان فرستاده بود. كوفیان نیز به زبیر درود گفتند و از جانشینی وی گفتند. كه زبیر نیز فریاد كشید و به ایشان سخنی چون سخن علی و طلحه گفت.
ص: 406
[بازگشت دیگر به مدینه و در میان گرفتن خانه عثمان]
پس به اردوهاشان كه سه فرود از مدینه دور بود، بازگشتند، تا اهل مدینه بپراكنند و آنها دوباره بازگردند. كه سرانجام، پراكندند و اینان دوباره راه مدینه را در پیش گرفتند.
باری، مردم مدینه ناگهان از پیرامون شهر، بانگ تكبیر شنیدند. [281] سبائیان در پیرامون مدینه فرود آمده بودند و در آن جا اردو زده بودند، كه سرانجام آهنگ عثمان كردند. خانه عثمان را در میانه خویش گرفتند و بانگ برداشتند:
- «هر كس دست بدارد، بر او باكی نیست.» عثمان چند روزی پیشوای نماز بود. مردم از خانههاشان بیرون نمیآمدند. شورشیان كس را از سخن گفتن باز نمیداشتند. از این رو، مردم برای گفت و گو نزد آنان میرفتند.
علی نیز با مردم بود.
علی به شورشیان گفت:
- «شما كه رفته بودهاید، چرا اینك بازگشتهاید؟» گفتند: «با پیكی نامهای یافتهایم كه فرمان كشتنمان در آن بوده است.» طلحه نیز به دیدار ایشان رفت. گفت و گو كرد و از ایشان همین سخن را بشنید. زبیر نیز رفت و به وی همین را گفتند. باری، شورشیان همسخن و همداستان، خواستار بركناری عثمان بودند. با این همه، پیشوای نمازشان عثمان بود و در پشت او به نماز میایستادند.
هر كه میخواست پیش عثمان میرفت و ایشان در چشم عثمان از خاك كمتر بودند.
[یاری خواستن عثمان از شهرها]
عثمان در این میان، نامههایی رسا به شهرها نوشت. از آنان كمك خواست و از آن چه در مدینه میكشید بنالید و گلایه كرد. چون نامهاش به شهرها رسید، بر ستوران، از رام و دشوار، بر نشستند و شتابان راهی مدینه شدند. معاویه، حبیب مسلمه فهری را گسیل كرد.
عبد الله سعد، معاویه حدیج سكونی را فرستاد. كوفیان نیز با قعقاع عمرو، راهی شدند.
در كوفه، نیز بودهاند كسانی كه مردم را به یاری اهل مدینه میخواندهاند. همچون حنظله ربیع و دیگران كه از یاران پیمبر (ص) بودهاند. در انجمنها میگشتند و میگفتند:
- «ای مردم، سخن هم امروز باید گفت، كه فردا دیر است. اندیشه كردن هم امروز نیكو است و فردا نكوهیده است. به یاری خلیفهتان برخیزید.»
ص: 407
در بصره، عمران حصین، و انس مالك و یاران دیگر پیمبر (ص) نیز با مردم چنین سخن بگفتند. در شام، عباده صامت، و ابو دردا و دیگران كه از یاران پیمبر (ص) بودند، همین را گفتند. در مصر، خارجه و كسانی مانند او، با مردم همین را گفتند.
[سخن گفتن عثمان با مردم]
چون نخستین آدینه فرا رسید، آدینهای كه پس از فرود آمدن مصریان در مسجد پیمبر (ص) بود، عثمان به نماز برون شد و چون روزهای دیگر، مردم در پشت سرش نماز به جای آوردند. آن گاه بر منبر رفت و چنین گفت:
- «خدا را، خدا را، ای ناسازگاران، گناهانتان را به كار نیك بشویید.» پس، محمد مسلمه برخاست و گفت:
- «من به این گواهی دهم.» حكیم جبله برخاست و مسلمه را بنشانید.
سپس، زید ثابت برخاست و گفت:
- « [آن نامه كجاست؟] نامه را برای من بیابید!» محمد ابو بكر، بر او برآشفت. او را سخت بگرفت و در جایاش بنشانید و گفت:
- «بنشین و زبان ببر!» [282]
[شورش سبائیان بر عثمان]
تجارب الامم/ ترجمه ج1 407 [شورش سبائیان بر عثمان] ..... ص : 407
در این هنگام، سبائیان برخاستند و بر اهل مدینه برشوریدند. با سنگ به جانشان افتادند و از مسجد بیرونشان كردند. عثمان را نیز با سنگ زدند. چنان كه از منبر به زیر افتاد و از هوش برفت، كه او را برداشتند و به خانهاش بردند.
مصریان در مدینه، از هیچ كس جز سه تن، چشم یاری نداشتند. همان كسانی كه با ایشان پیك و پیام داشتهاند: محمد ابو بكر، محمد جعفر، و عمّار یاسر.
كسانی نیز به یاری عثمان به جنگ برخاستند. همچون سعد مالك، حسن بن علی، ابو هریره، و زید ثابت. كه عثمان سوگندشان داد و از آن جا بازشان گردانید.
علی و طلحه و زبیر به خانه عثمان رفتند كه پس از فرو افتادن از منبر، از او حال پرسیدند و به خانههاشان بازگشتند.
ص: 408
[سازشی كه پیش از این كرده بودند]
مصریان، پیش از این، با عثمان سخن گفته بودند و در چند چیز سازش كرده بودند، كه در پارهای سخنها بهانه داشت و در پارهای سخنی نداشت. كه توبه كرد و گفت:
- «از خدا آمرزش میخواهم و به سوی او باز میگردم.» كه در میانه پیمان بستند و شرطهایی نهادند. عثمان از ایشان پیمان گرفت كه شكاف نیندازند و تا هنگامی كه وی به پیمان عمل كند، با دیگران همداستان مانند.
آن گاه گفتند:
«ما میخواهیم به مردم مدینه دهش نكنی، كه خواستهها از آن رزمندگان و این پیران است كه یاران محمداند.» پس خشنود شدند و با وی به مسجد آمدند و عثمان بر منبر شد و گفت:
- «هر كس را كشتی است به كشت خویش پیوندد. هر كه را دامی است به دوشیدن پردازد. مردم، شما را در نزد من خواستهای نباشد. خواستهها از آن كسانی است كه برای آن جنگیدهاند. نیز برای این پیران كه یاران محمداند.» مردم در خشم شدند و گفتند:
- «نیرنگ پسران امیه است.»
[بازگشت از میانه راه و دیدار با علی ع]
مصریان خشنود به سوی میهن باز میگشتند. چنان كه راه میسپردند، ناگهان سواری دیدند كه گهگاه خود را به ایشان مینمود. چنان كه گاه میدیدنش و گاه از چشمشان پنهان میشد. با خود گفتند:
- «این مرد را ناگزیر كاری است.» [283] وی را گرفتند و به سخن آوردند. گفت:
- «من پیك خلیفهام. به مصر، پیش كاردار خلیفه میروم.» وی را بگشتند. ناگهان با وی نامهای یافتند از زبان عثمان و با مهر عثمان كه به كاردار خود در مصر نوشته بود. آن را در دواتی خشك نهاده بودند. در آن، سخن از كشتن و بریدن دست و پا و به دار آویختن اینان بود.
از همان جا به سوی مدینه بازگشتند. چون به مدینه رسیدند، به دیدار علی رفتند. به
ص: 409
علی گفتند:
- «دیدی كه دشمن خدا چه كرده است. با آن پیمانی كه با ما بسته، باز درباره ما چنین و چنان نوشته، خدا ریختن خون وی را بر ما حلال كرده است. برخیز تا پیش او رویم.» علی گفت:
- «به خدا كه هرگز با شما نمیآیم.» گفتند:
- «پس چرا به ما نامه نوشتی؟» علی گفت:
- «به خدا هرگز نامهای به شما ننوشتهام.» به یك دیگر نگریستند و گفتند:
- «برای این مرد میجنگید؟ برای این مرد در خشم میشوید؟» آن گاه، علی از مدینه به دهكدهای رفت.
[دیدار با عثمان]
مصریان راهی شدند و پیش عثمان رفتند. به عثمان گفتند:
- «تو درباره ما چنین و چنان نوشتهای.» عثمان گفت: «كار از دو بیرون نیست: یا دو كس را بر من گواه آرید، یا من بر خدایی كه جز او خدایی نیست سوگند خورم كه: ننوشتهام و بر هیچ كس املا نكردهام و از آن آگاه نبودهام. شما نیك میدانید كه نامه را از زبان مرد نویسند، یا مهر از روی مهر سازند.» گفتند: «اگر سوگند به دروغ خورده باشی خداوند ریختن خون تو را روا داشته. اگر راست گفته باشی، پس، در كارت ناتوانی كه زمام كارت این چنین از دستت به در رفته است.» سپس، گرد خانه او را گرفتند.
راویان در این گزارشها سخن از چیزهای زشتی گفتهاند كه ما در این جا نیاوردهایم.
ص: 410
[دیدار عثمان با علی]
عثمان همین كه دریافته بود مصریان از میانه راه، به سوی او بازگشتهاند به خانه علی رفته بود و به وی گفته بود:
- «پسر عمو، جایی را ندارم. با تو خویشی نزدیك دارم. مرا حقی بزرگ بر تو است.
خبری كه از اینان آمده، تو نیز شنیدهای. بامدادان به سراغ من آیند. میدانم كه تو را در چشم مردم ارجی است. از تو میشنوند. میخواهم كه به سوی ایشان برنشینی و بازگردانیشان، كه سوی من نیایند. نمیخواهم كه به خانهام ریزند. این گستاخی بر من است. دیگران نیز از این گستاخی آگاه خواهند شد.» علی گفت: «به كدام شرط بازشان گردانم؟» [284] عثمان گفت: «به این شرط كه، آن چه تو گویی و آن چه تو درست بینی، من همان كنم.
من از دست تو بیرون نیستم.» علی گفت: «من، بارها با تو سخن گفتهام. در هر بار بیرون رفتی و زبان گشودی و سخنها گفتی. همهاش كار مروان حكم و سعید عاص، و عبد الله عامر، و معاویه است. از آنها میشنوی و از من نه!»
[گسیل كردن عثمان علی را به سوی مصریان]
آوردهاند: عثمان به مهاجران و انصار، دستور داد تا با علی برنشینند و راهی شوند.
كس به سوی عمار یاسر فرستاد تا با عمار سخن گوید و عمار نیز با علی برود. عمار نپذیرفت.
علی با سی تن از مهاجران و انصار سوی مصریان به راه افتاد. چون به مصریان رسیدند، علی و محمد مسلمه با ایشان سخن گفتند و مصریان پذیرفتند و سوی مصر باز گشتند.
علی نیز به مدینه پیش عثمان بازگشت و بازگشت مصریان را به آگاهی وی رسانید و هم آن چه را كه خود میخواسته، به عثمان بگفت و به خانه خویش رفت.
[دیدار مروان با عثمان]
عثمان آن روز را درنگ كرد. چون فردا شد، مروان پیش عثمان آمد و به وی گفت:
ص: 411
- «برخیز و با مردم سخن بگو. بگو كه مصریان سرانجام دانستهاند كه، آن چه درباره پیشوای خود شنیدهاند، نادرست بوده است و اینك به سوی مصر بازگشتهاند. سخنانات به شهرها خواهد رسید و همه خواهند شنید، پیش از آن كه مردم از شهرها به مدینه بتازند، بر سر تو ریزند و بازشان نتوانی داشت.» عثمان نپذیرفت و مروان همچنان در گوش او میخواند، تا سرانجام عثمان از خانه سوی مسجد بیرون شد. بر منبر رفت و پس از سپاس و ستایش خدا چنین گفت:
- «باری، اینان، مصریان را میگویم، درباره پیشوای خود چیزهایی شنیده بودهاند.
چون از نادرستی آن آگاه شدند، اینك به شهرشان بازگشتهاند.» عمرو عاص كه وی نیز در گوشه مسجد بود بانگ زد:
- «پروای خدا كن ای عثمان، كارهای ناروا كردهای. ما نیز با تو در آن كارها انباز شدهایم. توبه كن، تا ما نیز با تو توبه كنیم.» عثمان آواز داد كه:
- «روسپی زاده، تو آن جایی؟ از روزی كه از كار بركنارت كردهام، پوستینات شپش انداخته!» دیگری از گوشه دیگر بانگ زد:
- «عثمان، توبه كن، تا مردم دست از تو بردارند.» همین سخنان را دیگران نیز گفتند، تا سرانجام عثمان دست به سوی آسمان برداشت و رو به خانه خدا كرد و گفت:
- «خداوندا، پیش از همه، من توبه میكنم.» و به خانهاش بازگشت.
[دیدار علی با عثمان و سخنی كه در میانه رفت]
آن گاه علی به خانه عثمان رفت. به وی گفت: (285]- «سخن چنان گو كه مردم همگی بشنوند و خداوند بر آن چه در دل داری گواهی دهد، كه به راستی از گناه بگرویدهای و بازگشتهای. زیرا، شهرها در برابر تو آبستن آشوب شدهاند. آسوده نیستم كه سواران دیگر، این بار از كوفه یا بصره، به سوی مدینه آیند و باز به من گویی: سوی ایشان برنشین و برننشینم، دیگر پوزشی از تو نشنوم. مرا بینی كه
ص: 412
پیوند خویشی بریدهام، و حقی را كه بر من داری سبك داشتهام.» پس، عثمان به مسجد رفت و آن سخنان پر آوازهاش را با مردم بگفت. كه بخشی از آن این است:
- «از كارهایی كه كردهام، گراییدهام و بازگشتهام. كه بازگشتن، از پیش رفتن به سوی نابودی، بهتر است. به خدا ای مردم، اگر حق، مرا به پایه بردگی بازگرداند، میپذیرم و چون بردگان خوار شوم. چون بندهای كه اگر بخرندش شكیبایی كند و اگر آزادش كنند، سپاس گوید. چهرههاتان پیش من آیند. به خدا آن چه گویید همه را به كار بندم و داوریتان را بپذیرم.» پس، دلها بر عثمان نازك شد و كسانی اشك ریختند و گریه سر دادند.
سعید زید بن عثمان گفت:
- «ای امیر مؤمنان، در كارت پروای خدا كن. آن چه را كه گفتهای به كار بند.»
[مروان دست بر نمیدارد]
باری، عثمان چون از منبر به زیر آمد و به خانه شد، مروان و سعد و تنی چند از بنی امیه را كه به مسجد نیامده بودند، در خانهاش نشسته دید.
مروان گفت:
- «سخن بگویم، یا خاموش مانم؟» زنش [نائله] گفت:
- «نه، كه خاموش باش. به خدا شما او را به كشتن خواهید داد. عثمان سخنی گفته است كه همه از آن آگاهاند. نسزد كه از سخناش برگردد.» مروان رو به زن عثمان كرد و سخنی زشت به وی گفت. تا سرانجام عثمان زن را خاموش كرد.
مروان دوباره گفت:
- «سخن بگویم، یا خاموش مانم؟» عثمان گفت:
- «سخن بگو.» پس، مروان گفت:
ص: 413
- «پدر و مادرم برخی تو باد، دوست میداشتم كه سخنانات را آن گاه میگفتی كه كارت استوار بود. در آن هنگام پیش از همه، من از آن خشنود میبودم و بر آن یاریات میكردم. لیك، سخن را هنگامی گفتهای كه كارد به استخوان رسیده است، در برابر مردی كه اینك خوار و زبون شده است، راهی دشخوار نهادهاند. به خدا، پای فشردن بر لغزشی كه از آن پوزش خواهی، زیبندهتر از توبهای است كه بدان ناگزیریت كنند. هم اكنون، انبوهی از مردم كه به كوهها میمانند، بر درت گرد شدهاند.» عثمان گفت:
- «برو، تو خود با آنان سخن بگو. كه من از سخن گفتنشان شرم میدارم.» مروان به سوی در برون رفت. مردم بر سر و كول هم بالا میرفتند. مروان به ایشان گفت:
- «به چه كار آمدهاید؟ چنان گرد شدهاید كه گویی به چپاول آمدهاید. هر كس گوش همراهش را بگیرد و از این جا برود. چهرههاتان زشت باد. هان، كه را میخواهید؟
آمدهاید كه كار را از چنگمان بربایید؟ دور شوید. به خدا، اگر آهنگ ما كردهاید، چیزی بینید كه از دیدناش هرگز شادمان نشوید. بازگردید. به خدا، چیزی كه در دست ما است، كس به زور نتواند گرفت.» [286]
[دیداری دیگر از علی با عثمان]
پس، آن مردم به سوی علی بازگشتند و گلایه سردادند. چنان كه علی در خشم شد و به خانه عثمان آمد. به عثمان گفت:
- «گویی تو و مروان از یك دیگر جز بدین خشنود نشوید كه وی تو را از دین به در كند و از خرد دور سازد. به شتر كاروان میمانی كه به هر سو كشندت بروی. به خدا كه مروان نه دین میشناسد، نه سود و زیان خویش را. میبینم كه سرانجام تو را در گرداب اندازد و دستت را نگیرد. از این پس، به خانهات نیایم و سرزنشات نكنم. بسی اندرز دادهام و هیچ به كار نبستهای. مروان آبروی تو را برده است. مردم بر تو چیره شدهاند.» همین كه علی از خانه عثمان بیرون آمد، از كسان عثمان یكی پیش وی رفت و گفت:
- «سخنان علی را شنیدهام. دیگر به خانهات نیاید. بارها از سخناش سر پیچیدهای و به سخن مروان گوش دادهای.»
ص: 414
عثمان گفت:
- «میگویی چه كنم؟» گفت:
- «تنها از خدا بترس و فرمان بردار خدا باش، تا خدا خود رهنمون تو باشد. مروان را در چشم مردم نه ارج است و نه شكوه. دوستش نمیدارند. میبینم كه سرانجام تو را به كشتن دهد. یكی را پیش علی فرست و از او آشتی جوی. دلش سوی تو است. مردم از وی سرپیچی نكنند. گفتهاش را پذیرند.» پس، عثمان یكی را به نزد علی فرستاد كه به خانه عثمان بیاید. علی نپذیرفت [و از سر خشم فریاد كشید [1]] و گفت:
- «به عثمان گفتهام كه پیش او باز نخواهم گشت.»
[عثمان در خانه علی]
عثمان سه روز درنگ كرد و از شرمی كه از مردم داشت، از خانه بیرون نرفت. سپس، شبانه خود به نزد علی رفت. به علی گفت:
- «دیگر به شیوهام باز نمیگردم. هر چه گویی به كار خواهم بست، به كار خواهم بست.» علی گفت:
- «آیا، پس از سخنی كه بر منبر پیمبر (ص) گفتهای، و پیمانی كه با مردم بستهای، و گریهای كه سر دادهای و ریشت را به اشك چشمانات خیس كردهای، و مردم را نیز به گریه انداختهای و به خانهات بازگشتهای، و مروان از درون خانهات سوی مردم آمد و مردم را بر در خانهات دشنام داده و با آنان برخورد ناخوشایند كرده است؟» عثمان از خانه علی بازگشت و علی همچنان از وی رو گردان بود و دیگر همچون گذشته گامی برای وی بر نمیداشت. لیك، چون آب را از عثمان بازداشتند و گرد خانهاش را بگرفتند، سخن خشمگین شد. با طلحه و دیگران در این باره سخن گفت، تا سرانجام چارپایان آب كش، آب به خانه عثمان بردند.
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری (6: 2978).
ص: 415
[یاری جستن عثمان از معاویه و شامیان و بصریان] [و روشی كه معاویه در پیش گرفت]
عثمان، همین كه كارش را چنان تباه دید، و دید كه مردم از وی چنان روی بگردانیدهاند، نامهای به معاویه در شام نوشت و از او خواست [287] كه جنگاوران شام را بر هر رام و دشواری به یاری او به مدینه فرستد. چون نامهاش به معاویه رسید، معاویه درنگ كرد. خوش نداشت كه مردم روشی را از او بینند كه از یاران پیمبر (ص) نمیدیدهاند. باری، چون كمك معاویه به عثمان نرسید، عثمان نامهای به شامیان نوشت و آنان را به یاری خویش خواند. از حق بزرگ خویش سخن گفت و از بزرگداشت فرمان جانشینان پیمبر (ص) و فرمان خدا كه فرمود فرمان بردار ایشان باشند. در نامهاش همچنین گفت:
- «بشتابید، بشتابید، كه این مردم در كار من شتاب دارند.» این بود كه گروهی از شامیان، به پا خاستند و مردم را به یاری عثمان خواندند. انبوهی از ایشان پذیرفتند و آماده شدند.
عثمان رو نوشت همین نامه را كه به شامیان نوشته بود، برای عبد الله عامر در بصره فرستاد و از او خواست كه بصریان را به یاریاش خواند. چون نامه به بصره رسید، سخنوران در پیشگاه عبد الله عامر به سخن ایستادند و مردم را به یاری عثمان و رفتن به مدینه خواندند. بزرگشان مجاشع مسعود بود كه در آن هنگام سر قبیله قیس در بصره بود. باری، بصریان نیز شتابان به یاری عثمان بسیج شدند.
[رایی كه مروان بر عثمان زد]
مروان بر عثمان رای زده بود كه با مصریان و دیگران كه در پیرامون اویند، نزدیكی جوید. به وی گفته بود:
- «هر چه خواهند بپذیر و بر گردن گیر. آنها را تا توانی و بر میتابند، سرگرم بدار. به علی نیز پیام ده كه بیاید و با ایشان سخن گوید.» پس، عثمان به علی پیام داد و گفت:
- «كار به كشتن رسیده است. مردم را از من باز دار. خدا را گواه میگیرم، كه از هر چه خوش نمیدارند، دست بدارم و داد را به زیان خود و كارداران خویش بپذیرم. اگر چه
ص: 416
ریختن خون من در آن باشد.» علی در پاسخ پیام عثمان به وی پیام داد:
- «مردم دادگری تو را بیش از كشتنات میخواهند. من مردمی را بینم كه جز به خشنودی، خشنود نشوند. بار نخست نیز تو با مردم پیمان بسته بودی. لیك بشكستی و پاس پیمانات را نداشتی.» عثمان به علی گفت:
- «هم اینك، هر پیمانی كه دوست میدارند، با آنان استوار كن. هر چه نهند به خدا به كار بندم.»
[علی با مردم سخن گفت و پیمان بست]
چنین بود كه علی از خانه بیرون آمد و سوی مردم رفت. به مردم گفت:
- «مردم، شما جز حق، چیزی نخواستهاید كه اینك به شما دادهاند. عثمان گوید، كه در باره خود و دیگران هر چه حق است بپذیرد. وی از هر چه شما نپسندید بازگشته است.
از او بپذیرید.» مردم گفتند:
- «میپذیریم. لیك كار را استوار دار، كه ما به گفتار بیكردار خشنود نشویم.» علی گفت:
- «راست میگویید.» علی پیمانی را كه از سوی عثمان با مردم بسته بود، برای عثمان گزارش كرد. عثمان گفت:
- «میان من و ایشان موعدی نه كه برایم مهلتی باشد. [288] چه بسا به یك روز نتوانم همه چیزهایی را كه نمیپسندند، دیگرگون كنم؟» علی گفت:
- «آن چه در مدینه است، مهلتی نمیخواهد. آن چه در بیرون از مدینه باشد، سر رسید آن رسیدن فرمان تو است.» عثمان گفت:
- «درست است. لیك، در كار مدینه نیز سه روز مهلت میخواهم.»
ص: 417
علی گفت: «چنین باشد.» پس، علی بیرون شد و پیمانی نوشت كه زمان سه روز را در آن بگنجانید. شرط نهاد كه عثمان هر ستمی را كه رفته است، باز گرداند و هر كارداری را كه مسلمانان نخواهند، بر كنار كند. سپس، سختترین پیمانی را كه خداوند از كسی گرفته، از عثمان گرفت و گروهی از چهرههای شناخته را از كوچندگان و یاران پیمبر (ص) بر وی گواه نهاد. چون پیمان بسته شد، مسلمانان دست از سر عثمان برداشتند. به این امید كه عثمان پیمانی را كه بسته است، پاس دارد و به كار بندد.
[فرجامی كه عثمان در خانه خویش داشت]
از آن پس، عثمان آماده شدن برای جنگ را آغاز كرد و به گرد آوری ساز و برگ رزم پرداخت. از بردگانی كه پنج یك دستاورد جنگها بودهاند سپاهی بزرگ پدید كرد. آن سه روز گذشت و عثمان همچنان بر شیوه خویش بود. از كارهایی كه شورشیان از آن در خشم بودند، چیزی را دیگرگون نكرد و هیچ كارداری را كه مردم برای او بر عثمان شوریده بودند، بر كنار نكرد. شورشیان چون كار عثمان را چنین دیدند، پس از گذشت آن سه روز، به خانه عثمان در آمدند. بر عثمان درود به خلافت نگفتند. تنها گفتند:
- «درود بر شما.» كه حاضران پاسخ گفتند:
- «درود بر شما.» آن گاه، سخن را آغاز كردند. از كارهای عبد اللّه سعد در مصر گفتند كه چگونه، دستاوردهای جنگی مسلمانان را ویژه خویش كرده، بر مسلمانان و زینهاریان [ذمیان] ستم روا داشته است. چون در این باره چیزی به وی بگویند، گوید:
- «اینك نامه امیر مؤمنان.» سپس، كارهایی را كه عثمان خود در مدینه كرده بود، بر او برشمردند و سخن دراز كردند. گفتند:
- «ما از مصر بدان كوچیدهایم كه خون تو را بریزیم. مگر این كه از جانشینی پیمبر (ص) كنارهگیری. لیك، علی و محمد مسلمه ما را از آهنگمان بازداشتند. از سوی تو با ما پیمان بستند كه دیگر به شیوه نكوهیده خویش كه از آن سخن گفتیم، باز نخواهی
ص: 418
گشت. (در این جا رو به محمد كردند و گفتند: آیا این را به ما گفتی؟ محمد گفت: آری گفتم.) چنین بود كه به سوی خاك و خان و مان خویش بازگشتیم. لیك، چون به بویب رسیدیم، غلام تو را دیدیم كه بر ستوری از ستوران بیت المال سوار بود. نامهای را با مهر تو همراه داشت. نامه را به عبد الله سعد نوشتهای. در آن، فرمان دادهای كه بر پشتمان تازیانه زنند و دستها و پاهامان را ببرند و ما را در زندانی دراز اندازند. این، نامه تو است.
پس از آن نیز آن كردهای كه كردهای.» عثمان سپاس خدا گفت و ستایش خدا كرد و گفت:
- «به خدا كه من، نه نوشتم، نه دستور نوشتن دادم، نه كس از من رای خواست.» [289] گفتند:
- «پس، كه این نامه را نوشته است؟» عثمان گفت:
- «نمیدانم.» شورشیان گفتند:
- «پس، بر تو چنان گستاخ میشوند كه غلام تو را با شتری از شتران بیت المال گسیل میدارند. مهر تو را برنامهای كه خود نویسند زنند و به كاردارت فرمانهایی چنین بزرگ دهند. با این همه، تو از آن آگاه نباشی! چون تو كسی شایسته جانشینی پیمبر (ص) نیست. از كار كناره گیر. چنان كه خدا بر كنارت داشته است.» عثمان سر باز زد و گفت:
- «جامهای را كه خدا بر تنم پوشانیده است، از تن در نمیآورم. لیك، از همه كارهایی كه شما نپسندید، باز میگردم.» گفتند:
- «چنین پیمانی را بستهای و شكستهای. مردم درباره تو چیزها گویند. ما خود نیز بارها آزمودهایم كه در فرمانهای خویش چگونه ستم كردهای، در بخش كردن خواستهها سوی خویش و خویشان گرفتهای. برای كسانی كه به نیكی فرمودند، كیفر فرمودهای.
آن گاه، بارها توبه كردهای و باز به گناهانات همگی بازگشتهای. ما از تو دست بداشته بودیم و نمیبایست، تا هنگامی كه تو را بر كنار كنیم و آن كس را جانشین تو كنیم كه از او
ص: 419
خشنود باشیم، كارهایی را كه از تو آزمودهایم، از وی نیازموده باشیم. كار خلافت را هم به خودمان باز پس ده!» عثمان پاسخی را كه بار نخست داده بود، دوباره بر زبان راند كه، شورشیان بانگ جنگ برداشتند. گرد خانهاش را گرفتند. در آن هیاهو، یكی از غلامان عثمان بر بام خانه رفت و سنگی بر سر ایشان انداخت كه مردی دینار نام را بكشت. پس، شورشیان، یكی را به درون خانه فرستادند و به عثمان گفتند:
- «بگذار كشنده دینار را بكشیم.» عثمان گفت:
- «به خدا كه او را نمیشناسم.» شب را همچنان بگذرانیدند. چون بامداد شد، كه روز آدینه بود، آتش و نفت بیاوردند و از سوی اندرونی به خانه در آمدند. در هر سوی خانه آتش برافروختند و آتش زبانه كشید.
عثمان به پیرامونیان خویش گفت:
- «بالاتر از آتش چیزی نیست. هر كس از من فرمان برد، دست از اینان بدارد. اینان جز مرا نمیخواهند. اگر دورترین شما باشم شما را فرو نهند و سوی من آیند. اگر در نزدیكشان باشم، از من به سوی شما نگذرند.» مروان نپذیرفت و گفت:
- «به خدا، تا جان دارم دستشان به تو نرسد.» شمشیر در دست و زره بر تن بیرون شد و بجنگید. غلامی جوان و بلند بالا آهنگ مروان كرد. دو زخم داد و ستد كردند. زخم مروان بر پای غلام و زخم غلام بر گردن مروان فرود آمد. چنان كه مروان بر خاك افتاد و نبضاش بایستاد.
در آن گیر و دار، مغیره اخنس كشته شد، عبد الله زبیر زخم برداشت. كسانی كه در خانه عثمان بودند، همگی بشكستند. بگریختند و در كوچههای مدینه بتاریدند و [290] راه به سوی عثمان بر همگان گشوده شد و سرانجام، پیش از آن كه از شهرها كمك برسد، عثمان را كشتند.
ص: 420
نام دبیران عثمان
از دبیران عثمان، یكی مروان حكم بود. عبد الملك مروان دبیر دیوان مدینه بود و بو جبیره بر دیوان كوفه و عبد الله ارقم بر دیوان بیت المال. غلاماش اهیب و غلام دیگرش حمران نیز برای وی دبیری میكردند. حمران را به كاری ناپسند كه كرده بود به بصره تبعید كرده بود. تا هنگامی كه عثمان كشته شد، وی همچنان در بصره بود.
چرا این دبیر از چشم عثمان بیفتاد؟
دور ساختن حمران از مدینه، بدان روی بود كه، عثمان هنگامی كه بیمار شده بود، به حمران گفت:
- «فرمان جانشینی مرا برای عبد الرحمان عوف بنویس.» حمران چون این راز را بدانست، نزد عبد الرحمان عوف رفت و به وی گفت:
- «مژده!» عبد الرحمان گفت:
- «مژده تو را باد. چه شده است؟» حمران، كار را بر او گزارش كرد. عبد الرحمان چون از این آگاه شد، راهی خانه عثمان شد و آن چه را كه از حمران شنیده بود با وی پیش كشید. عثمان از كار حمران نگران شد و ترسید كه رازش در مدینه بر همگان فاش شود. این بود كه حمران را از مدینه دور ساخت و به بصره فرستاد.
چارهای كه به یاری و رای علی به سود عثمان (رض) ساخته آمد آن گاه كه عثمان در محاصره نخست بود
علی در خیبر بود. چون از خیبر به مدینه بازگشت، عثمان به وی پیام داد و وی را به خانه خویش خواند كه با وی سخنی دارد. علی به دیدار عثمان رفت و عثمان سخن آغاز كرد. در آغاز، حقی را كه به اسلام و خویشاوندی و پیوند دامادی و پیمان خلافت، بر گردن علی دارد، به وی یادآور شد و آن گاه چنین گفت:
- «اگر از این همه، هیچ نمیبود و آن گاه در روزهای نادانی پیش از اسلام به سر میبردیم، با این همه، این كاستی تبار عبد مناف بود كه یكی از تبار تیم، كاری را كه از آن
ص: 421
تبار عبد مناف باشد، از چنگشان بیرون آرد.» طلحه را میگفت كه گروهی گرد او را گرفته بودند و به خلافت آز بسته بود.
آن گاه، علی به سخن آمد. پس از سپاس و ستایش خدا گفت:
«باری، از حقّی كه بر من داری، و از آن یاد كردهای، چنان است كه گفتهای. نیز، این كه گفتهای: اگر در روزهای نادانی پیش از اسلام میبودیم، این كاستی تبار عبد مناف بود [291] كه یكی از تبار تیم، كاری را كه از آن تبار عبد مناف باشد، از چنگشان به در آرد، راست گفتهای. به زودی خواهی دانست.» این را بگفت و از خانه عثمان به مسجد شد. اسامه در مسجد نشسته بود. وی را بخواند و بر او اعتماد كرد. آن گاه از مسجد به آهنگ خانه طلحه بیرون رفت. چون به خانه طلحه درآمد، انبوهی را دید كه در آن جا گرد آمده بودند. در برابر طلحه بایستاد و گفت:
- «چه میجویی كه چنین انجمن كردهای؟» طلحه گفت:
- «بابای حسن، آیا پس از آن كه كارد به استخوان رسیده!» علی پاسخی نگفت. از آن جا بازگشت و یك راست سوی بیت المال رفت و گفت:
- «درهای بیت المال را بگشایید.» كلید نبود و كلیددار هنوز نرسیده بود. علی گفت:
- «درها را بشكنید.» درهای بیت المال را شكستند. سپس علی گفت:
- «خواستهها را برون آرید.» خواستهها را برون آوردند و علی همه را در میان مردم بهر كرد.
باری، چون گزارش كاری كه علی با بیت المال كرده بود، به خانه طلحه و آن انجمن رسید، از آن جا پراكنده شدند و خود را به علی رسانیدند. چنان كه طلحه در خانه خود تنها ماند. چون، این خبر به عثمان رسید، از كار علی سخت شادمان گردید.
اما طلحه، چون كار را چنین دید، به آهنگ خانه عثمان راهی شد. یكی از یاران پیمبر (ص) با خود گفت:
- «به خدا سوگند، باید بدانم كه این مرد به عثمان چه خواهد گفت.»
ص: 422
گوید: به دنبال طلحه برفتم. چون به خانه عثمان رسید، بار خواست و چون درون شد، به عثمان گفت:
- «ای امیر مؤمنان، از خدا آمرزش میخواهم و سوی او باز میگردم. چیزی را در سر داشتم. لیك خدا مرا از آن باز داشته است.» عثمان در پاسخ این سخن طلحه گفت:
- «تو به این جا نیامدهای كه از كارت توبه كنی و آمرزش جویی، بدان آمدهای كه شكست خوردهای. خدا خود به حسابت برسد، طلحه!» [293- 292]
ص: 423
روزگار امام علی (ع)
سخن از بیعت علی بن ابی طالب (ع)
پس از كشته شدن عثمان، مهاجران و انصار درباره علی همداستان شدند و در كار بیعت به نزد او رفتند. لیك علی سرباز زد و گفت:
- «من اگر وزیر باشم، برای شما بهتر كه امیر.» از نزد علی بازگشتند و آهنگ طلحه و زبیر كردند. طلحه و زبیر درباره كشته شدن عثمان سخنانی گفتند كه گویی بیم میدهند. به آن دو گفتند:
- «سخن شما بیم دادن است.» باری، از نزد طلحه و زبیر نیز باز گشتند. با خود گفتند:
- «اگر اینان كه از شهرها به مدینه آمدهاند، به شهرهاشان باز گردند و پیش از آن كه جانشین عثمان را بر كار نهیم، مردمشان را از كشته شدن عثمان آگاه كنند، از ناسازگاری و تباهی این امّت آسوده نخواهیم بود.» پس، دوباره نزد علی بازگشتند و در كار بیعت بار دیگر با وی سخن گفتند و پای فشردند. چنان كه مالك دست علی را بگرفت. لیك علی دست خود را باز پس كشید.
اشتر گفت: «تو را چه میشود كه چنین سخت میگیری و میدانی كه بر این مردم چه میگذرد!» علی گفت:
- «آیا پس از سه كس!» اشتر گفت:
ص: 424
- «به خدا اگر نپذیری، زمانی دراز از چشمانات اشك بیفشری.» سرانجام، با وی بیعت كردند.
در گزارش نویسنده این تاریخ آمده است: كسانی كه از شهرها آمده بودند، گرد شدند و به مردم مدینه گفتند:
- «مردم مدینه، به شما هشدار میدهیم. سه روز مهلت دارید. اگر سه روز بگذرد و كار را به پایان نبرید، چنین و چنان خواهیم كرد. [علی و طلحه و زبیر را خواهیم گشت [1]].» [294] این بود كه مردم مدینه پیش علی رفتند و به وی گفتند:
- «میبینی كه بر سر این مردم چه آمده است. از میان شهرها، ما و شهر ما به چه روزی افتادهایم.» علی گفت:
- «مرا بگذارید و دیگری را بجویید. كاری در پیش است كه چهرههایی چند بدان آز بستهاند. دلها در آن نا استوار و اندیشهها بر سر آن ناآرام است.» مردم گفتند:
- «تو را به خدا سوگند، مگر آن چه ما میبینیم، تو نمیبینی؟ مگر این آشوب را نمیبینی؟ مگر از خدا بیم نمیداری؟» علی گفت:
- «بدانید، اگر بپذیرم آن شود كه من میدانم. لیك، اگر مرا واگذارید، همچون یكی از شما باشم. بدانید، هر كس را بر این كار نهید، من از همهتان، از او شنواتر و فرمان بردارتر خواهم بود.» این چنین، از هم بپراكندند و فردا را میعاد نهادند.
سپس، در میان رای زدند و با خود گفتند:
- «اگر طلحه و زبیر نیز به گروه بپیوندند، كار راست آید.» از این رو، بصریان یك بصری را به سوی زبیر فرستادند. به وی گفتند:
- «مبادا كه كوتاه آیی.»
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری. (6: 3076).
ص: 425
فرستادهشان حكیم جبله بود كه تنی چند با وی همراه بودند. رفتند و باز آمدند. زبیر را با شمشیر آخته پیش راندند و بیاوردند.
مردی كوفی را نیز سوی طلحه گسیل كردند. به وی نیز گفتند:
- «مبادا كه كوتاه آیی.» با وی نیز تنی چند را همراه كردند. طلحه را نیز با شمشیر آخته پیش راندند و بیاوردند.
مالك اشتر را سوی علی فرستادند.
كوفیان و بصریان، دو یار خویش، طلحه و زبیر را، سرزنش میكردند و مصریان از همداستانی مردم مدینه شادمان بودند. كوفیان و بصریان از دیگران پیروی كردند. لیك در دل، سخت آز داشتند.
چون بامداد شد- آن روز، روز جمعه بود- مردم در مسجد گرد شدند. علی نیز بیامد.
بر منبر رفت و چنین گفت:
- «با آگاهی و روادیدتان. این كار، كار شماست، كسی را در آن حقی نباشد، مگر كسی كه به وی خشنود باشید و او را امیر كرده باشید. دیشب بر كاری همداستان شدیم و از هم جداگشتیم. اگر خواهید بر كار شما نشینم، و گر نه، كسی بر كسی سر نیست.» گفتند:
- «ما بر همانیم كه دوش از یك دیگر، بر آن جدا شدهایم.» پس، اشتر برخاست و طلحه را به سوی منبر پیش آورد. به وی گفت:
- «بیعت كن.» طلحه گفت:
- «بگذار در این كار بنگرم.» اشتر شمشیر كشید و گفت:
- «بیعت میكنی یا این شمشیر را در میان دو چشمت فرود آرم؟» پس، طلحه گفت:
- «از بو حسن كجا توان گریخت.» و از منبر بالا رفت و با علی پیمان فرمانبرداری بست.
آنك، مردی كه از دور، طلحه را ورانداز میكرد، گفت: [295]
ص: 426
- «ما از آن خداییم! [إنّا للّه] نخستین دستی كه دراز شده است دستی از كار افتاده است. این كار هرگز به سامان نرسد.» چنان بود كه طلحه در جنگ، هنگامی كه دید تیری به آهنگ پیمبر پیش میآید، تا پیمبر را آسیبی نرسد، دستاش را به روی پیمبر گرفت. كه تیر به دست طلحه خورد و از كار بینداختاش.
باری، آن گاه زبیر را بیاوردند و وی نیز پیمان فرمانبرداری خویش را با علی ببست.
در چگونگی پیمان بستن زبیر گزارشگران یك سخن نباشند.
آن گاه، مردم، یكی پس از دیگری، با علی پیمان بستند و هیچ كس ناخشنود نبود. این به روز جمعه، پنج روز به پایان ذی حجّه سال سی و پنج بود. در همین روز بود كه علی سخن نامی خویش را با مردم براند.
[گرد شدن در خانه علی (ع)]
سپس، گروهی از یاران پیمبر، از آن میان طلحه و زبیر، در خانه علی گرد شدند و به وی گفتند:
- «ای علی، ما با تو پیمان به شرط بستهایم كه كیفر خدا را بر پای داری. اینان كه در كشتن عثمان انباز شدهاند، ریختن خون خود را روا داشتهاند.» علی به آنان گفت:
- «برادران، آن چه شما میدانید بر من پوشیده نیست. لیك، چه كنم با مردمی كه بر ما چیرهاند و ما بر آنان چیره نباشیم. اینك، آناناند كه بردگانتان همراهشان بر شوریدهاند و بادیهنشینانتان به آنان پیوستهاند. همهشان در میان شمایند. هر چه بخواهند با شما كنند. به رأی شما، چیزی كه شما میخواهید، آیا شدنی است؟» همه گفتند:
- «نه.» علی گفت: «به خدا، رأی من جز رأی شما نیست، مگر خدا بخواهد. اگر این كار را بجنبانند مردم بر چند رای شوند: گروهی چون شما اندیشند و گروهی نه، و گروهی نه این و نه آن. درنگ باید، تا مردم آرام شوند، دلها قرار گیرد و سپس حق كسان گرفته شود.
آرام گیرید و دست از سر من بردارید، بروید. ببینید چه پیش میآید و باز آیید.»
ص: 427
آن گاه، بنی امیه از مدینه برون گریختند و علی بر قریش سخت گرفت و نگذاشت در آن هنگامه، از مدینه بیرون روند.
روز دوم، علی از خانه بیرون آمد و به مردم گفت:
- «ای مردم، بادیهنشینان را از میان خود بیرون كنید.» به بادیهنشینان گفت:
- «ای بادیهنشینان، به آبهاتان بپیوندید.» سبائیان سرباز زدند و بادیهنشینان فرمان بردند. علی به خانه رفت و تنی چند از یاران پیمبر از آن میان، طلحه و زبیر، با وی به خانهاش رفتند. [296] علی به ایشان گفت:
- «اینك، خون خود را بخواهید و خونی را بكشید!» گفتند:
- «كاری دشوار است.» علی گفت:
- «از این پس، دشوارتر خواهد بود.» و بیتی بخواند بدین آرش:
سران مردمم، اگر از من سخن بشنوند، به كاریشان فرمایم كه دشمن بدان خوار گردد.
طلحه گفت:
- «بگذار تا به بصره روم و پیش از آن كه بصریان ناگهان دست به كاری زنند، سپاهی از سواران گرد كنم.» زبیر نیز گفت:
- «بگذار تا من نیز به كوفه روم و پیش از آن كه ناگهان كاری كنند، سپاهی از سواران گرد كنم.» علی گفت:
- «تا ببینم.»
ص: 428
و مغیره از آن نشست آگاه شد.
سخن از رایی نیكو كه مغیره زد
آن گاه مغیره به نزد علی رفت. به وی گفت:
در پیرامون تو كسانیاند كه در كارها بیندیشند و بر تو رای زنند. تو را بر من حق فرمانبرداری است. نیكخواهی ارزان است. تو بازمانده یارانی و من نیكخواه توام. بدان كه با رای درستی كه هم امروز به كار بندی، فردا را به چنگ آری. گمراهی امروز، تباهی فردا را در پی آرد. معاویه را بر كار خویش بدار. پور عامر را بر كار خویش بدار.
كارگزاران عثمان را امسال به كارهاشان بازگردان و بنویس تا همچنان بر كار بمانند.
پس، آن گاه كه پیمان بندند و كارت استوار شود، هر كه را كه نخواهی بر كنار و هر كه را كه بخواهی بر كار داری.» علی گفت:
- «به خدا اگر لختی از روز باشد، اندیشهام را به كار گیرم و مانند اینان را بر كار نمیگمارم. كه شایسته نباشند. من آن نیستم كه گمراهان را بازوی خویش كند.
مغیره گفت:
- «اینك، كه نپذیری، پس معاویه را فرو گذار، كه دلیر است و مردم شام از او فرمان برند. وانگهی، بهانه داری، عمر خطاب او را بر همه شام گمارده بوده است.» مغیره از پیش علی برخاست و بازگشت.
سپس، بار دیگر نزد علی آمد و به علی گفت:
- «نخستین بار، بر تو آن رای را زدم و تو نپذیرفتی. پس از آن، رأی من بگشته است.
اینك رای من [297] همان رای تو است. همان كن. كارداران را همگی از كار بردار و از استواران خویش یاری جوی. چرا كه خداوند زبونشان ساخته و دیگر شكوهشان بشكسته است.»
[رایی از ابن عباس كه بر علی (ع) زد]
مغیره از خانه علی بیرون آمد. ابن عباس او را بدید. پس، به خانه علی رفت و به وی گفت:
ص: 429
- «ای امیر مؤمنان، مرا از كار مغیره آگاه كن، چرا با تو تنها سخن گفته است؟» علی گفت:
- «سه روز، پس از كشته شدن عثمان، مغیره پیش من آمد و گفت: مرا با تو كاری است. مرا تنها بپذیر. او را پذیرفتم. سخنی گفت و پاسخی دادم. از پیش من برفت و من میدیدم كه رای مرا نادرست میبیند. اینك پیش من بازگشته و به من چنین و چنان گفته است.» ابن عباس گفت:
- «بار نخست، نیكخواهی كرده است. اما این بار بد تو را خواسته.» علی پرسید:
- «بار نخست، چگونه نیكخواه من بوده است؟» ابن عباس گفت:
- «تو نیك میدانی كه معاویه و یاراناش دنیا را میخواهند، اگر بر كارشان نگاه داری دیگر نیندیشند كه چه كسی به خلافت نشسته است. لیك، اگر بر كنارشان كنی، گویند:
علی كار را بیشوری به دست گرفته است. هموست كه عثمان را كشته است. چندان كه تواند گناه را بر گردن تو افكند و سرانجام شامیان پیمان تو را بشكنند. از طلحه و زبیر نیز آسوده نتوان بود. بسا كه ناسازگاری از سر گیرند.» علی گفت:
- «آن چه از بر كار داشتن ایشان گفتهای، به خدا نیك میدانم كه این برای راست آمدن كار این جهان بهتر است. لیك، آن چه راستی و داد مرا بر آن میدارد، نیز شناختی كه از كارداران عثمان دارم، این است كه به خدا، از ایشان هیچ كس را، هرگز بر كاری نخواهم نهاد. اگر به من روی آرند، بهتر است. لیك اگر روی بگردانند شمشیر را در میان ایشان به كار گیرم.» ابن عباس گفت:
- «از من بشنو، به خانهات رو، به داراییات در ینبع بپرداز، در را به روی خویش ببند.
تازیان بجنبند و بر آشوبند و سرانجام كسی جز تو نیابند. به خدا، اگر با اینان در افتی، فردا خون عثمان را بار تو كنند.» علی نپذیرفت. به ابن عباس گفت:
ص: 430
- «تو خود به شام رو، تو را كاردار شام كردهام.» ابن عباس گفت:
- «به خدا كه این درست نیست. معاویه، مردی از تبار امیّه است، پسر عموی عثمان و كاردار وی در شام است. بیم دارم كه به خون خواهی عثمان مرا گردن زند. یا نه كمتر، به زندان افكند و آن چه خواهد بر من كند.» علی گفت:
- «از چه چنین میپنداری؟» ابن عباس گفت:
- «از آن خویشاوندی كه میان من و تو است. از آن كه، هر گناهی كه بر گردن تو بیند، بر گردن من نیز بیند. بهتر آن است كه به معاویه نامه نویسی و به وی امید و نوید دهی.» [298] علی گفت:
- «این كاری است كه هرگز نكنم.» سپس، بیتی خواند بدین آرش:
آن گاه كه دیو مرگ بر جان میافتد، مرگی كه از ناتوانی نباشد و من بدان میرم، هرگز ننگ نیست.
سپس، ابن عباس گفت:
- «تو ای امیر مؤمنان، هر چند مردی دلاوری، لیك، از كار جنگ آگاه نباشی. مگر از پیمبر (ص) نشنیدهای كه میگفت: جنگ نیرنگ است؟» علی گفت:
- «شنیدهام.» ابن عباس گفت:
- «به خدا اگر سخنم را بشنوی، بگذارمشان كه ناگهان انجام كار را ببینند و ندانند كه آغاز، خود چگونه بوده است. بیآن كه چیزی از تو كم شود، یا گناهی بر گردن تو افتد.»
ص: 431
علی گفت:
- «ابن عباس، مرا با آن چه از خود، یا از معاویه میگویی چه كار؟ تو رای میزنی و من میاندیشم. اگر نپذیرم، تو از من فرمان ببر.» ابن عباس گفت:
- «چنین كنم. كمترین چیزی كه در نزد من داری، این است كه سخنات را بشنوم و از تو فرمان برم.»
[علی كارداران خویش را به شهرها میفرستد]
در سال سی و شش بود كه علی (ع) كارداران خویش را بر شهرها بگمارد. عثمان حنیف را بر بصره، عماره شهاب را بر كوفه، عبید الله عباس را بر یمن، قیس سعد را بر مصر، و سهل حنیف را بر شام نهاد.
اما سهل، راهی شد و چون به تبوك رسید با سوارانی برخورد.
پرسیدند: «كیستی؟» گفت: «امیر شام.» او را بازگردانیدند و نگذاشتند از تبوك بگذرد.
اما قیس سعد، وی نیز چون به ایله رسید با سوارانی روبرو شد.
پرسیدند: «كیستی؟» گفت: «از سپاهیان تاریده عثمان، در جستجوی كسی باشم كه به وی پناه برم و از او كمك جویم.» پرسیدند: «بگو كیستی؟» [299] گفت: «قیس پسر سعد.» گفتند: «برو.» پس چون به مصر در آمد مردم بر گروهها شدند، گروهی به توده پیوستند و با قیس بودند و گروهی كنار نشستند و گفتند:
- «اگر كشندگان عثمان را بكشند، با شماییم و گر نه سر خویش گیریم.» اما عثمان حنیف، وی نیز برفت و بیهیچ بازدارندهای به بصره در آمد. ابن عامر را در این باره رأی و تدبیری نیافتهایم. در بصره نیز همچون مصر، مردم دسته دسته شدند.
ص: 432
اما عماره، چون به زباله رسید با طلیحه خویلد برخورد. طلیحه به خون خواهی عثمان برون شده بود.
طلیحه به عماره گفت:
- «برگرد، كه مردم امیر خود را دیگر نمیكنند [1]. اگر بازنگردی گردنت را بزنم.» عماره بازگشت و میگفت:
- «چون به خطر برخوری بپرهیز كه از بد بتر نشود.» و این مثل شد. عمار یاسر به وی دشنام میداد تا كشته شد.
عبید الله عباس راهی یمن شد. یعلی بن امیّة همه باجها را كه گرفته بود گرد كرد و با نگهبانان خود سوی مكه بیرون شد و با آن خواستهها به مكه رفت.
[طلحه و زبیر و معاویه]
آن گاه، علی، طلحه و زبیر را پیش خواند. به آن دو گفت:
- «آن چه میگفتهام شده است. آشوبی است چون آتش كه هر چه بر افروزندش بگسترد و سركش شود.» طلحه و زبیر به علی گفتند:
- «بگذار از مدینه برون رویم.» علی گفت:
- «كار را تا در دست بماند، نگاه میدارم و اگر چاره نبود، واپسین درمان، داغ كردن است.» به ابو موسی در كوفه و به معاویه در شام نامه نوشت. ابو موسی به علی نوشت كه كوفیان فرمان بردارند. خشنودان و ناخشنودان كوفه را نام برد و كار كوفیان را برای علی باز گفت. چنان كه علی از كار كوفیان نیك آگاه شده بود.
لیك، معاویه نامهای ننوشت و به پیك پاسخی نگفت. و هر گاه، پیك از وی پاسخ میخواست، معاویه شعری میخواند كه پیك از آن چیزی در نمییافت. تا سرانجام كار خویش را استوار ساخت و با هر كه خواست بساخت و همداستان شد. پیك علی سه ماه
______________________________
[ (1)] دیگر نمیكنند: تغییر نمیدهند.
ص: 433
در شام بماند. تا سرانجام معاویه، از نزدیكان خود یكی را پیش خواند و به وی سفارشها كرد و نامهای بسته و مهر خورده به وی داد با این عنوان:
- «از معاویه به علی.» به پیك گفت:
- «چون به مدینه در آیی پایین نامه را به دست گیر، چنان كه مردم مدینه سرآغاز نامه را توانند خواند.» [300] به وی سفارشها كرد كه میبایست به كار بندد، یا در مدینه بگوید. سپس او را با پیك علی به سوی مدینه گسیل كرد.
دو پیك، چون به مدینه رسیدند، پیك معاویه، نامه را بر روی دست میگرفت، به مردم نشان میداد و میرفت. مردم مدینه چون نامه را بدیدند بپراكندند و به خانههای خویش رفتند. دیگر دریافته بودهاند كه معاویه در برابر علی سر باز زده است. فرستاده معاویه همچنان برفت و چون به خانه علی رسید نامه معاویه را به علی داد. علی مهر از آن برداشت و چون بگشودش نوشتهای در آن نیافت! به پیك گفت:
- «گزارش كن.» پیك گفت:
- «در امانام؟» علی گفت:
- «سوگند كه فرستادگان در امان باشند.» پیك گفت:
- «من كسانی را پشت سر نهادهام كه جز خونخواهی به چیزی خشنود نشوند.» علی گفت:
- «از چه كسی؟» پیك گفت:
- «از رگ گردنت. شصت پیر را پشت سر نهادهام كه همگی در زیر پیراهن عثمان كه در برابر همگان برداشته بودندش، میگریستهاند. آن را بر منبر دمشق نهادهاند.» علی گفت:
ص: 434
- «خون عثمان را از من میجویند؟ مگر ستمی كه بر عثمان رفته بر من نرفته است؟
خداوندا، در پیشگاه تو میگویم. دست من از خون عثمان پاك است. به خدا، كشندگان عثمان از دسترس بیرون رفتهاند. مگر خدا بخواهد، كه اگر خدا چیزی را بخواهد كار خویش پیش برد. بیرون رو.» پیك گفت:
- «آیا من در امانام؟» علی گفت:
- «تو در امان باشی.» پیك معاویه از نزد علی بیرون آمد. یار سبائیان در آن جا ایستاده بود.
پس، سبائیان گفتند:
- «این سگ فرستاده سگان است، بكشیدش.» پیك بانگ بر آورد:
- «ای مصریان، ای قیسیان، سواران و تیر اندازان را ..، هزار غلام اخته به شما پاسخ خواهند داد. ببینید تا گردان نر و سواران به چه شمار باشند.» آزارش میكردند و مصریان از او بازشان میداشتند. به وی میگفتند:
- «خاموش باش بیپدر!» و او میگفت:
- «خاموش نشوم. آن چه از آن بیم داشتهاند، به سراغشان آمده است.» باز به وی میگفتند:
- «خاموش باش.» و او میگفت:
- «آن چه از آن پرهیز میكردهاند، بر سرشان آمده است. زندگیشان به سر رسیده و دیگر زبون شدهاند» [301] همچنان بگفت و بگفت، تا سرانجام زبونی در آنان پدیدار شد و نیرنگ معاویه این چنین كار ساز افتاد.
ص: 435
[علی (ع) برای جنگ با شامیان آماده میشود]
طلحه و زبیر برای گزاردن عمره از علی بار خواستند. علی به ایشان بار داد و آن دو به مكه رفتند. مردم مدینه دوست میداشتند كه از رای علی در كار معاویه و پیمان شكنی او آگاه گردند. دریابند كه رای وی در جنگ با همكیشان خویش چیست؟ آیا به چنین جنگی دست مییازد، یا آن را ناخوش میدارد و بر نمیتابد. چه، شنیده بودهاند كه پسرش حسن پیش پدر رفته و وی را از چنین جنگی بیم داده و از او خواسته است كه از آن بازنشیند و مردم را در كار خود فرو نهد. از همین رو، زیاد حنظله تمیمی را كه از ویژگان علی بود، نزد علی فرستادند. زیاد به خانه علی رفت و چون لختی بنشست، علی به وی گفت:
- «زیاد، آماده باش.» زیاد گفت:
- «آماده برای چه چیز؟» علی گفت:
- «برای جنگ شام.» زیاد گفت:
- «شكیبایی و نرمی بهتر است.» و بیتی خواند بدین آرش:
بسا دشواریها كه هر كه در آن كنار نیاید، نیشها خورد و در زیر سمّ ستوران افتد [1].
علی نیز، كه گویی روی سخناش با زیاد نیست، بیتی خواند بدین آرش:
هر گاه، دلی فروزان و شمشیری برّان و مردانگیات بود، ستم از تو دوری جوید.
______________________________
[ (1)] از زهیر ابی سلمی.
ص: 436
پس، زیاد از خانه علی بیرون آمد و سوی همان كسان كه باز آمدناش را چشم میداشتهاند، بازگشت.
باری، از وی پرسیدند:
- «بگو تا رای علی چیست؟» گفتند: «شمشیر، ای یاران.» و این چنین، رای علی را بدانستند.
باری، علی محمد حنفیه را پیش خواند و پرچم را به وی سپرد. بال راست سپاه را به عبید الله عباس، و بال چپ را به عمر ابی سلمه داد و عمر جرّاح برادر زاده ابی عبیده جراّح را بر پیشانی سپاه گماشت و از آنان كه بر عثمان شوریده بودهاند، كس را سالار نكرد، قثم عباس را به جانشینی خود بر مدینه گماشت. به ابو موسی، و قیس سعد، و عثمان حنیف نوشت كه مردم را به جنگ شام خوانند و خود به آمادگی پرداخت. با مردم سخن گفت و آنان را به خیزش بخواند و به جنگ جدا سران واداشت. [302]
آغاز جنگ جمل طلحه و زبیر به بصره میروند
علی در این كار بود كه ناگهان شنید كه عایشه و طلحه و زبیر سری دیگر دارند و به كاری دیگر پرداختهاند. سپس شنید كه به بصره میروند و به گفتهشان، آهنگ راست آوردن تباهی دارند.
علی گفت:
- «اگر چنین كنند، سامان كار بر هم خورد. اگر در میان ما میماندهاند بر آنان نه سخت بود و نه ناخوش.» چنین بود كه علی آماده رفتن به جنگ ایشان گردید. با مردم سخن گفت و به جنگشان خواند، لیك، این جنگ بر یاران علی گران آمد.
زیاد حنظله كه دید دستور علی بر یاران گران آمده است، گفت:
ص: 437
- «جنگ در كنار تو بر هر كه گران باشد، بر ما گران نباشد كه ما همرزم توایم و در پیشاپیش تو چابك خواهیم جنگید.» دو تن از بزرگان انصار نیز پیوستند.
[عایشه، طلحه را میخواهد]
امویان كه گریخته بودهاند، به مكه رسیدند و در آن جا به گرد عایشه گرد شدند. آنان چشم به فرمانروایی طلحه میداشتهاند. چه عایشه خود، طلحه را میخواسته و از همان آغاز عثمان را مینكوهیده و مردم را در برابر وی میجنبانیده است. چنان كه با جامه پیمبر (ص) هم بر استرش مینشسته و میگفته است:
- «این جامه پیمبر است كه هنوز كهنه نشده است. لیك، آیین وی كهنگی گرفته.
كفتار پیر را بكشید. خدا كفتار پیر را بكشاد.» سپس، آن گاه كه جانشینی به علی رسید علی را خوش نداشت و با آن كه خود، روی به مدینه داشت، به سوی مكه بازگشت و در مكه آواز برداشت كه:
- «جانشین پیمبر را به ستم كشتهاند. ای مردم، خون عثمان را بخواهید.»
[كسانی كه سخن عایشه را پذیرفتند و كسانی كه كناره گرفتند]
نخستین كس كه پاسخ به «آری» داد، عبد الله عامر بود. سپس سعید عاص، و ولید عقبه و امویان دیگر بپا خاستند. عبد الله عامر به تازگی به مكه رسیده بود و یعلی بن امیه نیز از یمن باز گشته بود. باری، زان پس كه بسی بیندیشیدند و سخنها گفتند، سرانجام بر كار بصره همداستان شدند و گفتند:
- «معاویه خود از پس شام بر میآید.» [303] یعلی ششصد شتر و ششصد هزار درم با خود بیاورده بود كه همه را در این راه نهاده بود. به عبد الله عامر دشنام داده گفتند:
- «تو را نه در آشتی ببینیم نه در جنگ. چرا در بصره نماندهای و بصره را كه در دست تو بود، همچون معاویه، نگاه نداشتهای. امروز نیز، چرا همچون یعلی، در این كار، به خواستهای كمك نكردهای؟» عبد الله در پاسخشان سخنها گفت كه از آن خشنود نشدند.
ص: 438
مردم در این باره، از دیگر زنان پیمبر نیز پرسش كردند. حفصه برون شدن و جنگیدن میخواست. تا آن كه عبد الله عمر نزد وی آمد و از او خواست تا از این كار بازنشیند و حفصه باز نشست. ام الفضل دختر حارث عبد المطلب، مردی از جهینه را مزدور كرد كه راهی گردد و نامهاش را به علی رساند كه چنین شد و آن مرد، نامه ام الفضل را به علی برسانید.
اما مغیره شعبه، و سعید عاص. این دو نیز همراه دیگران، از مكه بیرون شدند و تا یك فرود با آنان رفتند و آن گاه، در میان رای زدند.
مغیره گفت:
- «به رای من، كار آن است كه از همهشان كناره گیریم. تا هر كه پیروز شود، به نزد وی رویم و گوییم: دلهامان با تو بوده است و گوش به فرمان تو داریم.» این چنین، كناره گرفتند و با شماری دیگر به مكه بازگشتند.
[سخنی كه سعید عاص به طلحه و زبیر گفت]
گویند: سعید عاص نزد طلحه و زبیر رفت و از ایشان پرسید:
- «شما دو تن، اگر پیروز شوید، فرمانروایی از آن چه كس خواهد بود؟» طلحه و زبیر گفتند:
- «از آن یكی از دو تن. آن كه مسلمانان از او خشنود باشند.» سعید عاص گفت:
- «نه، آن را به پسر عثمان دهید. مگر شما خود به خون خواهی عثمان برنخاستهاید؟» آن دو گفتند:
- «نه به خدا، ما مهاجران پیر و بزرگان انصار را خود فرونگذاریم و فرمانروایی را به فرزندانشان ندهیم.» سعید عاص گفت:
- «اما من جز در این نكوشم كه فرمانروایی را از چنگ فرزندان عبد مناف بیرون آرم.»
ص: 439
[پرسش مروان از طلحه و زبیر كه درود فرمانروایی به كه گویم] [و ستیز پسران طلحه و زبیر]
پس، كسانی بازگشتند و آن گروه در راه خود پیش رفتند. چون به ذات عرق رسیدند، مروان بانگ نماز برداشت و سپس سوی طلحه و زبیر آمد و در برابرشان ایستاد و پرسید:
- «بر كدامتان، به فرمانروایی درود گویم و بانگ نماز بردارم؟» [304] پسر زبیر گفت:
- «بر پدرم.» پسر طلحه گفت:
- «نه، بر پدر من.» و كارشان به ستیز و پرخاش كشید. تا آن كه عایشه كس به نزد مروان فرستاد كه:
- «مروان، تو را چه میشود؟ میخواهی گروه ما را از هم بپراكنی؟ پسر خواهرم پیشوای نماز باشد.» پس، پیشوای نمازشان عبد الله زبیر بود تا به بصره رسیدند. با خود میگفتند:
- «اگر ما پیروز شویم، آشوب برخیزد. زبیریان هرگز خلافت را به طلحه وانگذارند. و طلحیان، به هیچ روی، آن را به زبیر نسپرند.» از آن سوی، علی و یاراناش، آنان كه بیدرنگ و دریغ بسیج شده بودهاند، ساز و برگ برگرفتند و راهی شدند. بر آن بودند تا از طلحه و زبیر پیشی جویند و پیش از آن كه آنان به بصره رسند، در برابرشان در آیند. باری، نهصد تن با همان ساز و برگی كه با آن برای شام آماده شده بودهاند، با علی به سوی بصره به راه افتادند. لیك، چون به ربذه رسیدند، شنیدند كه آنان از آن جا گذشتهاند و از دسترس دور شدهاند. پس، علی در آن جا بماند. میاندیشید تا چه كند.
[شتر سوار و شترش]
از رویدادهای راه، یكی آن بود كه، شتر سواری كه نام شترش عسكر بود و داستاناش را همه دانند. خود گوید: چون شتر را با افسارش از او باز خریدند و عایشه بر شتر سوار شد، درباره راه از او پرسیدند كه آیا راه را میشناسد؟
گفت: گفتم:
ص: 440
- «میشناسم. بهتر از مرغ سنگخوار.» پس دیناری چند به من دادند و به راه افتادیم. درباره هر آبگاهی كه در راه بود، پرسش میكردند. تا آن كه به آبگاه حوأب رسیدیم و آن داستانی كه همه دانند روی داد. در آن میان، ناگهان پسر زبیر را دیدیم كه میدود و بانگ بر میدارد كه:
- «علی به شما رسیده است بشتابید، برهید.» مرا دشنام گفتند و خود بكوچیدند. بازگشتم، راهی نسپرده بودم كه با علی و سواران همراهش برخوردم.
علی گفت:
- «آن سوار را پیش من آرید.» پس، پیش علی رفتم. از من پرسید:
- «آن زن را در كجا دیدهای؟» گفتم:
- «در فلان جا. نر شترم (جمل) را به آنان دادهام و ماده شتر (ناقه) عایشه را گرفتهام، همین كه اكنون بر آن سوارم. مبلغی نیز بر آن افزودهاند.» [305] علی گفت:
- «عایشه نیز بر آن سوار شده.؟» گفتم:
- «آری، با آنان تا آبگاه حوأب برفتم و سپس، آن شد كه گفتم. آنان بكوچیدند و من بازگشتم.» علی گفت:
- «آیا، تو راه ذو قار را میشناسی؟» گفتم:
- «آری، میشناسم.» گفت:
- «با ما بیا.»
ص: 441
[علی (ع) از یاران رای خواست] [و حسن (ع) همان رای پیشین را دوباره بگفت]
باری، رفتیم تا در ذو قار فرود آمدیم. علی فرمود تا دو جوال بیاوردند. آن دو را در كنار یك دیگر نهاد. آن گاه پالان شتری بیاوردند و بر آن نهادند. سپس، علی بر بالای آن رفت با یاران سخن گفت. یاران را از كارش آگاه كرد و از ایشان رای خواست.
پس، حسن برخاست. به گریه افتاد و چنین گفت:
- «بر تو رای زدم. لیك تو سر بر تافتی. میبینم كه فردا در تباهیگاهی تو را خواهند كشت و كس یاریات نكند.» علی به وی گفت:
- «هنوز چون دختركان، نازك دلی و میگریی. مگر چه گفتهای كه نكردهام. بگو تا كسان همگی بشنوند.» حسن گفت:
- «روزی كه خانه عثمان را در میان گرفتند، به تو گفته بودم: كه از مدینه بیرون روی، تا اگر وی كشته شود، تو در مدینه نباشی. لیك تو سر باز زدی. سپس، آن گاه كه عثمان را كشتند، گفتم: بیعت را مپذیر، تا فرستادگان شهرها بیایند و پیام پیمان كسان همگی را به نزد تو آرند، باز نپذیرفتی. آن گاه، هنگامی كه این دو مرد [طلحه و زبیر] كار خود را كردند، گفتم: در خانهات بنشین، تا مردم در كار خود به سازش رسند، كه اگر تباهی ببار آرند، هم به دست تو نباشد. در این همه، از سخنم سر باز زدهای.» آن گاه علی گفت:
- «پسرم، این كه گفتی: ای كاش از مدینه بیرون میرفتی ..، به خدا، مرا نیز همچون عثمان در میان گرفته بودهاند. اما این كه گفتی: چشم به راه فرستادگان شهرها بمان ..، كار، كار مردم مدینه است، هر پیمانی كه ببندند گردنگیر همه شهرها است. وانگهی، خوش نداشتیم كه كار جانشینی تباه شود و آشوب برخیزد. اما این كه به هنگام بیرون شدم طلحه و زبیر به من گفتی: در خانهات بنشین ..، به خدا سوگند، از روزی كه زاده شدم، همچنان ناچار و ناگزیر زیستهام. از من همیشه كاستهاند، هیچ گاه به سزای راستین خویش نرسیدهام. اما این كه گفتی: در خانهات بنشین ..، [306] با آن چه گردنگیر من شده است، چه كنم؟ میخواهی چون كفتار باشم كه گرد او را گیرند و گویند: داب داب،
ص: 442
كفتار در این جا نیست، تا دو پایاش را از بند بگشایند. اگر درباره چیزی كه مرا بایسته و گردنگیر شده است خود نیندیشم، پس، كه میاندیشد؟ بس كن پسرم! روزی كه پیمبر (ص) درگذشت، سزاوارتر از خویش كسی نمیدیدم. لیك، مردم پیمان با ابو بكر بستند. من نیز چون دیگران پیمان بستم. سپس، ابو بكر درگذشت و باز سزاوارتر از خویش نمیدیدم. این بار، مردم پیمان با عمر بستند. من نیز چون دیگران پیمان بستم.
آن گاه عمر درگذشت و باز سزاوارتر از خویش نمیدیدم. وی مرا یك ششم [1] به شمار آورد، كه در پی آن، كار را از من به سوی عثمان كشیدند. باز چون دیگران پیمان بستم.
سپس، مردم بر عثمان برشوریدند و او را بكشتند و سرانجام، به خواست خود، بیآن كه وادار شوند، اینك به سوی من آمدهاند و با من پیمان بستهاند. پس، به یاری آنان كه از من پیروی كنند، با آنان كه ناسازگار شدهاند، خواهم جنگید، تا خدا خود، داوری چگونه كند. كه خداوند بهترین داوران است.»
[پیك و پیامهای عایشه]
هنگامی كه عایشه و یاران بصریاش نزدیك شدند، عایشه، عبد الله عامر را پیش فرستاد و به وی گفت:
- «تو را كارهایی است ویژه. تو به كار خویش پرداز و اینان بجنگند.» عایشه، به سران بصره، همچون احنف قیس و صبره شیمان و دیگران، نامه نوشت و خود در حفیر بماند و پاسخهای آن نامهها را چشم داشت.
[دو پیك عثمان حنیف به نزد عایشه رفتند]
همین كه خبر به بصره رسید، عثمان حنیف [2]، عمران حصین را كه از توده بود، و ابو الأسود دئلی را كه از ویژگان در شمار بود، پیش خواند و به آنان گفت:
- «شما دو تن، پیش این زن روید و ببینید كه او و یاراناش چه در سر دارند.» دو پیك، نزد عایشه كه با یاران در حفیر بود، رفتند. بار خواستند و چون بار یافتند پس
______________________________
[ (1)] اشاره به شورایی كه به دستور پور خطاب در كار جانشینی پدید شد و شش تن در آن رأی داشتند.
[ (2)] كاردار علی (ع) در بصره.
ص: 443
از درود، گفتند:
- «امیرمان، ما را به نزد شما فرستاده است تا بپرسیم راهی این سوی از چه روی شدهای؟ آیا از كارت آگاهمان خواهی كرد؟» عایشه گفت:
- «كسی چون من، در راه و كاری گام نزند كه از دیگران پوشیده باشد. كسی چون من چیزی را از فرزندان خویش پنهان نمیدارد. بیسر و پایان و ستیزهجویان تیرهها، به حرم پیامبر تاخت آوردهاند، پیشوا را چنان كشتهاند كه سزاوار نفرین خدا شدهاند. [307] از این روی، با یاران به این شهر آمدهام تا بگویم كه در مدینه كسان به چه روزی افتادهاند و كارشان را راست چگونه توان آورد.» و این آیه را خواند:
- «در بسیاری از پچپچهاشان سودی نباشد، مگر كسی به نیكی یار است آوردن كاری در میان مردم فرماید [1].» سپس گفت:
- «این است كار ما. به نیكیتان فرماییم و شما را بر آن وادار كنیم. از بدی بازتان داریم و شما را بر آن وادار سازیم.» سپس، آن دو پیك از پیش عایشه بیرون آمدند و نزد طلحه رفتند. آن چه از عایشه شنیده بودند، به طلحه باز گفتند و از وی پرسیدند:
- «به این جا، چرا آمدهای؟» طلحه گفت:
- «به خون خواهی عثمان.» فرستادگان گفتند:
- «مگر با علی پیمان نبستهای؟» طلحه گفت:
- «آری، لیك شمشیر بر گردنم نهاده بودند. اگر علی ما را از كشندگان عثمان باز ندارد، پیماناش را نخواهم شكست.»
______________________________
[ (1)] س 4 نساء: 114.
ص: 444
سپس، پیش زبیر رفتند و از او نیز پرسیدند:
- «از چه روی به این جا آمدهای؟» زبیر گفت:
- «به خون خواهی عثمان.» فرستادگان گفتند:
- «مگر با علی پیمان نبستهای؟» زبیر نیز گفت:
- «آری، شمشیر بر گردنم نهاده بودند. اگر علی از كشندگان عثمان پشتیبانی نكند، همچنان بر سر پیمان خواهم ماند.» دو پیك باز گشتند و پیش عثمان حنیف رفتند. ابو الأسود پیش از هر چیز این سه لخت را بخواند:
پور حنیف، به سراغ تو آمدهاند، برخیز، نیزه و شمشیر را در ایشان به كار گیر و پایدار باش، آستین را بالا زن و زره بر تن كن و در برابرشان درآی.
عثمان حنیف گفت:
- «ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم. به خدای كعبه آسیاب اسلام به گردش افتاده است. ببین كه چه تند میچرخد.» پس، عمران گفت:
- «زمانی دراز بر شما بچرخد.» عثمان گفت:
- «پس، رای چیست؟» عمران گفت:
- «من كنار مینشینم. تو نیز بنشین.» عثمان گفت:
- «نه، بازشان میدارم، تا علی برسد.»
ص: 445
پس عمران از بصره بازگشت و عثمان حنیف به كار خود برخاست و مردم را به آماده شدن خواند. پس، ساز و برگ برداشتند و در مسجد شهر فراهم شدند. عثمان حنیف بر آن شد تا ترفند زند. [308]
[ترفندی از عثمان حنیف]
عثمان حنیف، برای آن كه از رای بصریان آگاه شود، دست به ترفند زد. مردی را كه از قیسیان كوفه بود، به نام قیس عقدیه، در میان مردم شهر فرستاد. به مردم شهر گفت:
- «مردم بصره، اینان كه اینك به سوی شما آمدهاند، اگر [گمان برید كه] از بیم آمده باشند، آنان از جایی دور آمدهاند، از جایی كه پرندگان نیز در آن آسودهاند. لیك اگر به خون خواهی عثمان آمدهاند، كشندگان عثمان ما نیستیم. از من بشنوید و بازشان گردانید.» اسود پور سریع گفت:
- «مگر پندارند كه كشندگان عثمان ماییم؟ نه، سوی ما بدان آمدهاند كه در برابر عثمان كشان، از ما و دیگران یاری جویند.» مرد قیسی سخن گفت و بصریان به سوی او سنگ پرانیدند و این چنین، عثمان حنیف دریافت كه طلحه و زبیر را در بصره یارانی است، و از دانستن آن خود بشكست.
[رویایی در مربد]
عایشه و یاران به سوی بصره پیش آمدند تا به مربد [1] رسیدند. از بالای مربد در آمده بودند. درنگ كردند تا عثمان حنیف و یاراناش بیرون آمدند. بصریانی كه دلهاشان با عایشه بود به عایشه پیوستند. مردم بر شوریدند و در آن جا گرد شدند. مربد آگنده از كسان شده بود.
طلحه كه در سوی راست مربد بود، سخن گفت. عثمان حنیف در سوی چپ بود.
مردم سراپا گوش بودند. طلحه از برتری عثمان و شهر پیمبر سخن گفت. از پردهای كه
______________________________
[ (1)] مربد یا مربد بصره: كویی از كویهای بصره و بدان پیوسته بود. سپس چون میانهشان ویران شد، مربد به سه میل از بصره دور افتاد. مربد باشگاه سخنوران و سرایندگان بوده است. (یاقوت).
ص: 446
دریدند و از بزرگی كاری كه درباره عثمان كردند بگفت و مردم را به خون خواهی عثمان فرا خواند. در پایان سخن گفت:
- «خون خواهی عثمان، دستوری از دستورهای خداوند است. اگر به جای آرید، كاری درست كردهاید و كار هم به شما باز خواهد گشت. لیك اگر دستور خدا را فرو نهید، كار و سامانیتان بر جای نخواهد ماند.» آنان كه در سوی راست بودند گفتند:
- «این دو راست گفتند و نیكو گفتند.» آنان كه در سوی چپ بودند، گفتند:
- «تباهی كردند و نیرنگ زدند. با علی پیمان بستهاند و آن گاه، بدین جا آمده چنین سخن میگویند!» از دو سوی، به یك دیگر ریگ و سنگ پرانیدند و سخنها به یك دیگر گفتند.
سپس، عایشه سخن گفت. آوازی رسا داشت. وی نیز مردم را به خون خواهی عثمان و پیروی از كتاب خدا، كتابی كه خود به سوی آن خوانده میشوند، واداشت.
سپس، جاریه پور قدامه سعدی پیش آمد و گفت: [309]- «ای مادر مؤمنان، كشتن عثمان كوچكتر از كار تو است كه از خانه برون آمدهای و در برابر افزار جنگ ایستادهای. تو در پرده و پناه خدا بودهای. اینك پردهات را دریدهای و آبروی خویش را به رایگان نهادهای. آن كس كه به جنگات اندیشد، به كشتنات نیز اندیشد. اگر به دلخواه خود آمدهای، به خانهات باز گرد، و اگر وادارت كردهاند، از این مردم یاری جو.» سران تیرهها برون آمدند و هر یك سخن گفتند. یكیشان گفت:
- «اما تو ای زبیر، تو حواری پیمبر (ص) خدایی. اما تو ای طلحه، تو همان باشی كه پیمبر را هم به دست خود، از آسیب تیر نگاه داشتهای. مادرتان را با شما میبینم. آیا زنانتان را نیز آوردهاید؟» طلحه و زبیر گفتند:
- «نه، نیاوردهایم.» گفت:
- «پس، من از شما نیستم.»
ص: 447
و كناره گرفت.
[نخستین نبرد]
حكیم جبله بیامد و جنگ را درگیرانید. جنگ تا شب بر پای بود. بسیار كسان كشته شدند. سپس جنگ را فروهشتند كه به مدینه نامه نویسند و از مردم پرسند كه، طلحه و زبیر بیعت چگونه كردهاند. اگر به دلخواهشان نبوده باشد، عثمان حنیف از بصره بیرون رود، و اگر به دلخواهشان بوده، طلحه و زبیر خود بیرون روند.
همین كه پیك از بصره به مدینه رسید، داستانی دراز گذشت كه یاد كردش را در آهنگی كه داریم، رویی نباشد.
دو سوی در میان خود پیمانی نوشته و در آن بندها نهاده بودند. یكی آن كه، تا هنگامی كه پیكها از مدینه باز آیند، هیچ كس نباید كه در بازاری، یا راهی، به كسی آسیب رساند.
لیك، روزی، محمد طلحه در مسجد شهر به جای عثمان حنیف ایستاد و عثمان در برابر وی در آمد، كه سرانجام پاسداری بیامد و محمد را از آن جا دور كرد. عثمان پنداشته بود كه وی آهنگ بدی داشته است.
باری، نامه عثمان حنیف كه كار طلحه و زبیر را در آن نوشته بود، به علی رسید. علی وی را ناتوان خواند. به وی نوشت:
- «طلحه و زبیر، نه بر پراكندگی كه بر یگانگی و همداستانی وادار شدهاند. اگر مرا بر كنار خواهند، در این كار، بهانهایشان نباشد. [310] نامه علی به عثمان حنیف رسید. افتاد كه عثمان از نماز بازمانده بود. طلحه و زبیر گزك گرفته عبد الرحمان عتّاب را به پیشوایی نماز پیش داشتند. زطها [1] شمشیر كشیدند و بازش داشتند. سپس جنگ در مسجد در گرفت. پیادگان در برابرشان پایداری كردند.
پس، همهشان را تا واپسین مردشان از پای در آوردند. چهل تن بودهاند. آن گاه مردان را به سراغ عثمان حنیف [به كاخ فرمانداری] فرستادند. پس از رنجی فراوان كه از ایشان بدید، بر او دست یافتند. آن گاه، كس به نزد عایشه فرستادند و در كار عثمان از او رای
______________________________
[ (1)] زطّ، یا سبّاجان مردمی از سند بودهاند كه در بصره میزیستهاند. جامههای زطّی نام از ایشان دارد. زطّ تازی شده جتّ هندی است. برخی گویند، ایشان نژادی از سودان بودهاند و بالایی بلند داشتهاند. (متن اللغه).
ص: 448
خواستند. فرمان به كشتناش داد. لیك سوگندش دادند كه از او درگذرد. چه، وی از یاران پیمبر (ص) است. مجاشع مسعود گفت بر او تازیانه زنیم. پس تازیانهای چند بر عثمان حنیف زدند. موی سر و ریش و ابرواناش را و نیز مژهاش را بكندند و به زنداناش افكندند. از كاری كه بر سر عثمان حنیف آمده بود، گروهی به خشم آمدند. حكیم جبله بر شورید. گنج خانه [بیت المال] و نگهبانان به دست طلحه و زبیر افتاده بود.
[كارزار حكیم جبله در یاری عثمان حنیف]
حكیم جبله گفت:
- «از خدا نترسم اگر عثمان حنیف را یاری نكنم.» پس، با یارانی از تیرههای عبد القیس و بكر وایل بیامد و در مدینة الرزق [روزی شهر] به پور زبیر رسید. پور زبیر از حكیم پرسید:
- «حكیم، تو را چه میشود، بگو تا چه میخواهی؟» حكیم گفت:
- «میخواهم كه ما نیز از این خوراك روزی خوریم و عثمان حنیف را آزاد سازید، كه تا آمدن علی، در جایگاه خود همچنان بماند. چنان كه خود در پیمانتان نوشتهاید. به خدا اگر یارانی مییافتم، شما را به همانها كه كشتهایدشان میپیوستم. خدا كشتنتان را در برابر خونی كه از برادرانمان ریختهاید، بر ما روا كرده است. آیا از خدا نمیترسید؟
خون ریزی را از چه روا میدارید؟» پور زبیر گفت:
- «به خون عثمان روا میداریم.» حكیم گفت:
- «پس، كسانی كه كشتهاید، كشندگان عثمان بودهاند؟ آیا از خدا و خشم و كیفر خدا بیم نمیدارید؟» پور زبیر گفت:
- «نه از این خوراك به شما دهیم، نه عثمان را آزاد سازیم. تا هنگامی كه علی را بر كنار كنیم.» حكیم گفت:
ص: 449
- «خدایا، تو داور دادگری.»
[نبردی سخت و داستان پای حكیم جبله]
سپس، به یاراناش گفت:
- «من، در جنگ با اینان، هیچ دو دل نیستم.» پس، نبردی سخت كردند. مردی بر پای حكیم زخمی زد كه پای بر زمین افتاد. حكیم پای بریدهاش را برداشت و آن را به سوی مرد پرتاب كرد. پای بر گردن مرد خورد و بر زمیناش افكند. سپس، حكیم خود را به سوی مرد بر زمین كشید و چون به وی رسید مرد را بكشت و او را بالش خویش كرد و به وی پشت داد.
یكی به حكیم رسید و از وی پرسید:
- «حكیم، كی تو را كشته است؟» حكیم گفت: [311]- «بالشام.» در این نبرد، هفتاد تن از قیسیان كشته شدند. هنگامی كه پای حكیم بریده شد، به ران خویش گفت:
ای ران من، باك مدار، كه بازوانام با مناند.
[و با آن، از پای دیگرم پاسداری كنم. [1]] سپس، آن مرد، حكیم را از زمین برداشت و به یاراناش كه شصت تن بودهاند، برسانید.
حكیم در آن روز، هنگامی كه شمشیرها همچنان بر سرشان فرود میآمد، بر یك پای ایستاد و گفت:
- «ما دیدهایم كه این دو (طلحه و زبیر) با علی پیمان بستهاند و به فرمان او گردن
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری. (6: 3130).
ص: 450
نهادهاند. اینك، از سر ناسازگاری، بدین سوی آمدهاند و خون عثمان را میخواهند! دروغ میگویند، در پی خواسته برخاستهاند، فرمانروایی میجویند.» سرانجام، شمشیرها به جاناش افتادند و خود و یاراناش بر زمین افتادند و حرقوص زهیر به تنهایی از مرگ بجست.
منادی عایشه بانگ برداشت:
- «در قبیلههاتان اگر كسانی هستند كه در تاختن به مدینه انباز بودهاند، ایشان را بیاورید.» پس، آنان را، چنان كه سگان را آرند، بیاوردند و همه را كشتند. كه جز حرقوص از ایشان كس نرست. با این كار سعدیان را كه خود عثمانی بودهاند، در خشم بردند، تا آن جا كه از ایشان كناره گرفتند. قبیله عبد القیس نیز، از آن جا كه كسانی از ایشان پس از جنگ كشته شده بودهاند، به خشم آمدند.
سپس، طلحه و زبیر دستور دادند تا عطاهای كسان را بپردازند و آنان را كه فرمانبردار بودهاند، بیشتر دادند.
مردم عبد القیس و شماری بسیار از مردم بكر وایل به سوی گنج خانه شتافتند. لیك بر سرشان ریختند [و بازشان داشتند.] پس، بیرون رفتند و بر سر راه علی فرود آمدند و سرانجام، طلحه و زبیر، این چنین، بی هیچ مخالفی در بصره بماندند.
[نامه اینان به بصره و كوفه و یمامه]
سپس، آن چه در بصره كردند به شامیان بنوشتند. داستان را باز گفتند و سخن دراز كردند كه:
- «ما دستور خدا را بر پا داشتهایم و بهانهایشان نگذاشتهایم. آن چه بر گردنشان بود همه را بگزاردند. اینك، شما را به خدا كه شما نیز به پا خیزید و آن چه ما كردهایم شما نیز كنید.» به كوفیان، نیز به مردم یمامه همین را نوشتند. عایشه نامهای رسا به كوفه نوشت و كوفیان را بجنبانید و گفت كه كتاب خدا را بر پای دارند. آن چه را كه در بصره روی داده بود، همه را در آن نامه برای كوفیان باز گفت. نیز به كسانی به نام، نامه نوشت و به ایشان گفت:
ص: 451
- «مردم را از یاری اینان باز دارید و خود در خانههاتان بمانید.» سپس، چون حكیم و یاراناش را بكشتند، آهنگ كشتن عثمان حنیف كردند.
عثمان به ایشان گفت:
- «هر چه خواهید كنید. برادرم سهل حنیف در مدینه با علی است. در مدینه كاردار است. اگر مرا بكشید، كین مرا از شما خواهد توخت.» پس، او را رها كردند.
پیشوای نمازشان عبد الله زبیر بود. [312] عایشه دخت ابو بكر به زید صوحان نوشت:
- «از عایشه، مادر مؤمنان و دوست پیمبر، به فرزند پاكاش زید صوحان. باری، هر گاه نامهام را بخوانی، به سوی ما راهی شو و یاریمان كن. اگر خود نیایی، پس، مردم را از گرد علی بپراكن.» زید صوحان در پاسخ عایشه نوشت:
- «به عایشه دخت ابو بكر. باری، من آن گاه پسر پاك تو باشم كه از این كار كنارهگیری و به خانهات بازگردی. و گر نه، من نخستین دشمن تو باشم.» نیز گفت:
- «خدا عایشه را بیامرزاد. به وی گفتند در خانه بماند و به ما گفتند كه بجنگیم. كاری كه بر او بود، فرو نهاد و ما را بدان فرمود. و خود آن كرد كه بر ما بود و از آن بازمان بداشت.» علی چون به ربذه رسید، در آن جا بماند و پیك و پیام به كوفه فرستاد. نیز از مدینه ساز و برگ و چیزهای دیگر خواست. عثمان حنیف در ربذه نزد علی باز آمد. چنان كه بر رویاش، هر چه موی بود، همه را بكنده بودند.
به علی گفت:
- «مرا با ریش فرستادی. اینك بیموی باز آمدهام.» علی گفت:
- «به نیكی و پاداش رسیدهای. خداوندا، آن چه طلحه و زبیر ببستهاند، همه را بگشا، و آن چه رشتهاند، همه را پنبه ساز و زشتی كاری كه كنند به ایشان باز نما.»
ص: 452
[در كوفه چه میگذرد؟]
اما كوفیان، پس، همین كه پیك علی به كوفه رسید، از ابو موسی رای خواستند تا چه كنند. ابو موسی گفت:
- «یكی از دو كار توان كرد: از جنگ بازنشستن كه راه آن جهان است و به جنگ برخاستن كه راه این جهان.» ابو موسی، كوفیان را باز میداشت، تا آن كه علی، عباس و مالك اشتر را به كوفه فرستاد كه كاری از پیش نبردند. علی هاشم عتبه را نزد ابو موسی گسیل كرده بود تا كوفیان را بسیج كند.
هاشم به علی نوشت:
- «نزد مردی رسیدهام ناهمساز، كه بددلیاش آشكار است.» آن گاه علی، حسن و عمّار را به كوفه فرستاد. این بار به وی نوشت:
- «چنین میاندیشیدم كه، دوری تو از این جنگ كه خداوند از آن بهرهای برای تو ننهاده، تو را از باز پس دادن كاری كه به تو سپردم باز خواهد داشت. پسرم حسن را و عمار یاسر را به كوفه فرستادهام. قرطه كعب را بر كار كوفه نهادهام. از كارمان كناره گیر [313] كه نكوهیده و رانده باشی.» حسن بن علی و عمار یاسر، چون به كوفه رسیدند، حسن بخردانه به كوفیان گفت:
- «مردم كوفه، فرمان امیرتان را بشنوید و به سوی برادران راهی شوید. چه، این كار را خواستارانی است كه ناگزیر در پی آن برون شوند. به خدا، اگر كار به دست خردمند افتد، برای این جهان بهتر، و برای آن جهان برتر است. فراخوانمان را بپذیرید. در آزمایشی كه هم ما و هم شما بدان دچار آمدهایم، یاریمان كنید.» سپس، زید صوحان برخاست و گفت:
- «ای مردم، به سوی امیرتان و بزرگ مسلمانان راهی شوید.» آن گاه، قعقاع از جای برخاست و گفت:
- «ای مردم، من نیكخواه شمایم. شما را دوست میدارم. بر كارتان بیمناكام. سخنی گویم سراسر درست و راست. فرماندهی باید كه مردم را بر سامان بدارد، ستمگر را از ستم باز دارد، ستمدیده را بر كشد. اینك علی است كه كار را به دست گرفته است. اگر به جنگتان خوانده، داد را خواسته است. وی شما را به راست آوردن كار میخواند. روان
ص: 453
شوید و همه چیز را از نزدیك ببینید و بشنوید.» سپس، سیحان به سخن ایستاد و سخنی چون سخن قعقاع گفت. عدی حاتم، هنگامی كه سخن حسن و پاسخ كسان به گوش وی رسید، با مردم خویش سخن راند و گفت:
- «ما با این مرد، پیمان بستهایم. وی ما را به كاری نیكو خوانده است. ما راهی خواهیم شد.» هند عمرو، و حجر عدی، و اشتر نیز همین سخن را گفتند.
حسن گفت:
- «ای مردم، من بامدادان راهی خواهم شد. هر كه خواهد، با من از راه خشكی آید، و هر كه خواهد از راه آب رود.» نه هزار مرد با حسن راهی شدند. نیز گویند دوازده هزار بودهاند. باری، ابو موسی را از كاخ بیرون كردند. آن كه بر او بتاخت، مالك اشتر بود.
[علی (ع) قعقاع را به بصره فرستاد]
اینان، همین كه در ذو قار به علی رسیدند، علی به ایشان خوش آمد گفت و ایشان را بستود. آن گاه، قعقاع را پیش خواند و وی را به بصره گسیل كرد.
به قعقاع گفت:
- «سوی این دو مرد [طلحه و زبیر] رو، و آن دو را به دوستی و همداستانی بخوان و از فرجام جدایی بیم ده.» سفارشهای خویش را به وی باز گفت. سپس از وی پرسید:
- «اگر از ایشان سخنی بشنوی كه در آن سفارش نكردهام چه خواهی كرد؟» [314] قعقاع گفت:
- «با ایشان چنان دیدار كنیم كه فرمودهای. لیك اگر چیزی گویند كه درباره آن، به ما دستوری نداده باشی، اندیشهمان را به كار اندازیم و با ایشان به همان اندازه كه بشنویم، و چنان و چندان كه در خور بینیم، سخن گوییم.» علی گفت:
- «تو شایسته این كار باشی.» پس، قعقاع راهی شد. چون به بصره رسید، از عایشه آغاز كرد. چون به نزد عایشه
ص: 454
رفت، بر او درود گفت و از او پرسید:
- «مادرم، چه شده است كه گام در این راه نهادهای؟ به من بازگو، به بصره چرا آمدهای؟» عایشه گفت:
- «پسرم، برای راست آوردن تباهی این مردم.» قعقاع گفت:
- «پس، بفرست تا طلحه و زبیر نیز بیایند تا هم سخن مرا و هم سخن ایشان را بشنوی.» عایشه، كس در پی آن دو فرستاد كه بیامدند.
قعقاع رو به طلحه و زبیر گفت:
- «از عایشه پرسیدم كه از چه روی گام راین راه نهاده و بدین سوی آمده است، گفت:
برای راست آوردن تباهی این مردم. اینك، شما چه میگویید؟ با عایشه همسخناید، یا سخنی دیگر دارید؟» طلحه و زبیر گفتند:
- «ما پیرو عایشهایم.» قعقاع گفت:
- «پس، به من بگویید، راست آوردن تباهی چگونه است؟ چه اگر بدانیم، تباهی را راست توانیم آورد و گر نه، نتوانیم.» طلحه و زبیر گفتند:
- «كشندگان عثمان را میجوییم. چه، اگر كارشان را فرو نهیم، قرآن را فرو نهادهایم و اگر به انجام بریم، این خود زنده داشتن قرآن خواهد بود.» قعقاع گفت:
- «شما در بصره كسانی را كشتهاید، بدین گمان كه كشندگان عثماناند. شما پیش از كشتنشان، به درستی كارتان نزدیكتر از امروز بودهاید. شما ششصد تن، جز یك تن را كشتهاید، كه از این راه، شش هزار تن را در خشم بردهاید. چنان كه از شما كناره گرفتند و از میان شما برفتند. آن گاه، در جست و جوی آن یك، همان حرقوص، بر آمدید كه آن شش هزار مرد، بیهیچ باره، به یاری آن یك برخاستند. اینك، اگر رهاشان كنید، گفتهتان
ص: 455
را فروهشتهاید، و اگر با آنان و آن كنارهگیران بجنگید و بر شما پیروز شوند، پس، چیزی كه پروای آن را داشتهاید و این كار را بدان نیرو بخشیدید، خود بزرگتر از چیزی است كه میبینم خوش نمیداریدش. نیز، اگر تیرههای مضر و ربیعه این بوم را به جوش آرید، دست از یاریتان بردارند و در یاری اینان، بر جنگتان همداستان شوند، چنان كه آنان بر بزهكاران این رویداد بزرگ و این گناه سترك همداستان شدهاند.» قعقاع گفت:
- «من میگویم: درمان این درد، در آرام كردن آشوب است. كه اگر آشوب بخوابد، همگان به آن چه سزاوارند، خواهند رسید. اگر شما پیرو ما شوید، این نشانه نیكی و مهر و رسیدن به خون این مرد است و دیگر، گزندی به این مردم نرسد. لیك، اگر بر آنید كه كار این مردم را، ناگزیر، خود به دست گیرید، [315] و به ستم از آن خویش كنید، این نشانه تباهی و گم شدن این خون و نابودی این مردم است. زیستن بیآسیب را اگر بیشتر خواهید، بدان دست یابید. كلیدهای نیكی باشید، چنان كه از پیش بودهاید. به این آزمون بیفرجام دامن مزنید مزنیم، كه ما را و شما را نابود كند. فرجام كاری كه شما بر آنید و در آنید، پیش بینی نشود. همچون كارهای دیگر نیست. چنان نیست كه مرد، مرد را، یا چند تن یكی را، یا تیرهای یك مرد را بكشد.» گفتند:
- «اگر چنین است، سخن نیكو و درست گفتهای. باز گرد، اگر علی بیاید و رایاش همین باشد كه تو میگویی، كار به سامان رسد.» قعقاع سوی علی بازگشت و كار را چنان كه بود به وی گزارش كرد.
علی را از كار قعقاع خوش آمد. دو سوی به سازش نزدیك شدند. سازش را برخی خوش، و برخی ناخوش داشتند.
باری، فرستادگان بصره، آن گاه كه علی در ذو قار فرود آمد، پیش علی بیامدند.
فرستادگان تیرههای تمیم و بكر، پیش از بازگشت قعقاع آمده بودند، تا بدانند كه رای برادران كوفیشان چیست و بر چه آهنگاند. نیز به آنان بگویند كه رایشان جز آشتی نباشد و اندیشه جنگ با ایشان را به خود راه ندهند. چون به همتیرگان كوفی خویش رسیدند و پیام همتیرگان بصریشان را به آنان باز گفتند و سخنشان یكی بود، آنان را نزد علی بردند تا همداستانیشان را به علی نیز گویند. در این دیدار، علی از جریر شرس
ص: 456
درباره طلحه و زبیر و سودایی كه در سر دارند پرسید. جریر كارشان را از كوچك و بزرگ، همگی باز گفت و گفت كه طلحه این سروده را بر زبان رانده است:
هان، به پسران بكر، همچون پیك، بگو، كه پسران كعب را پیكی نباشد.
بگو، ستمی را كه از سوی شما آید، مرد درازدست، كه برتریها دارد، هم بر خودتان باز خواهد گردانید.
و علی نیز این بیتها را بخواند:
بو سمعان، آیا ندانستهای كه ما ..
پیری چون تو را، كه سرش درد كند، از خویش باز بداریم، و به جنگ، هوش از سرش ببریم، چنان كه بایستد و بیآن كه بخوانندش، پاسخ گوید.
بكریان، دشمن از خزاعیان بازداشتهاند.
لیك، ای سراقه، كس نیست كه دشمن از تو باز دارد.
زان پس، مردم این سرودهها را برای یك دیگر میخواندند و زبان به زبان میگشت.
زیرا، طلحه دو بیت نخست را همواره بر زبان داشته است.
[سخنی كه علی با یاران خویش گفت]
باری، چون قعقاع از نزد مام مؤمنان و طلحه و زبیر بازگشت و رایشان را برای علی بیاورد، علی یاراناش را گرد كرد و بر جوالها به سخن ایستاد. از روزگار نادانی تازیان و تیرهروزیشان در آن روزگار، و از اسلام، نیكبختی، و همداستانیی كه خداوند مسلمانان را بدان نواخته، سخن بگفت و مردم را به آشتی خواند و سپس گفت: [316]- «گروهی بر این مردم، كه خداوند به ایشان دهشها كرده و برتریها داده است، رشك بردهاند و بر آناند تا كارها را به گذشته بازگردانند. لیك خداوند آن چه خواهد، همان
ص: 457
كند، و به آن چه خواهد، رسد. هان، من فردا خواهم كوچید. شما نیز با من بكوچید. لیك، نباید از آنان كه در شورش بر عثمان به گونهای انباز بودهاند، هیچ كس با من بكوچد. باید نابخردانشان مرا از همراهیشان بینیاز دارند.»
سخن از سر نگرفتن آشتی كه دو سوی بدان نزدیك شده بودند
تنی چند، كه علباء پور هیثم، و عدی پور حاتم، و شریح پور اوفی، و مالك اشتر، و همپایگانشان از ایشان بودند، همان كسان كه به خانه عثمان رفته بودند، یا از كار آن كسان خشنود بودند، گرد شدند. پور سودا [عبد الله سبا] و خالد پور ملجم نیز با مصریان بیامدند و به اینان بپیوستند. آن گاه در میان رای زدند.
سخن از رای اینان و همداستانیشان در آن چه بر آن همسخن شدند و نیرنگی كه در بازداشتن از آشتی زدند
گفتند:
- «به خدا كه این علی است. وی از آنان كه كشندگان عثمان را میجویند، به كتاب خدا داناتر و بر آن آگاهتر است. در خون خواهی عثمان از همه سزاوارتر است. با این همه، سخنی گوید كه بینید. هنوز، جز اینان و اندكی از دیگران، كس به سوی او راهی نشده است. پس، اگر همه را با خود بیند و همه به وی بپیوندند، و ما را اندك و خود را افزون بیابد، چه خواهد كرد؟ به خدا كه آهنگ شما كنند و هیچ رهاییتان نباشد.» مالك اشتر گفت:
- «كار طلحه و زبیر را از پیش دانستهایم. كار علی را تا امروز نمیدانستیم. رأی كسان درباره ما یكی است. اگر با علی بسازند، هم بر سر خون ماست. بیایید بر علی برشوریم.
تا آشوبی برخیزد، كه از ما به خاموش شدن خشنود باشند.» عبد الله سودا گفت: تجارب الامم/ ترجمه ج1 457 سخن از رای اینان و همداستانیشان در آن چه بر آن همسخن شدند و نیرنگی كه در بازداشتن از آشتی زدند ..... ص : 457
- «چه رای بدی زدهای! شما ای عثمان كشان كوفه، شمارهتان در ذو قار، دو هزار و پانصد كس است. این پور حنظلیه است كه در اشواق، آماده كارزار است. و راهی میجوید كه با شما بجنگد. دست به كاری زنید كه توانید.» علباء هیثم گفت: [317]
ص: 458
- «باز گردیم و بگذاریمشان. چه اگر اندك باشند، دشمنشان بر ایشان چیره شود و اگر فزونی گیرند، بر دشمنیتان بسازند و همدست شوند. بازگردید و به شهری از شهرها پناه برید. نیرو گیرید و خویشتن را از آسیبشان نگاه دارید.» پور سودا گفت:
- «چه رای بدی! به خدا مردم دوست میدارند كه كناری باشید و با بیگناهان نباشید.
اگر چنان شود كه تو میگویی، شما را از هر سوی خواهند ربود.» عدی پور حاتم گفت:
- «نه خوش داشتم، نه ناخوش. در شگفتم از كسانی كه به هنگام سخن گفتن از كشتن وی، دو دل شدهاند. اینك كه كار روی داده و مردم را بدین روز انداخته، ما نیز اسبان و ساز و برگ داریم. اگر دست به كاری زنید، ما نیز زنیم. اگر دست بدارید، ما نیز بداریم.» پور سودا گفت:
- «نیكو گفتی»:
سالم ثعلبه گفت:
- «اگر كسی، از كاری كه كرده است، سود این جهانی را خواسته، من نخواستهام.
سوگند كه فردا اگر به جنگشان روم، دیگر باز نگردم، و اگر زنده مانم، از زمانی كه كشتن یك شتر میگیرد، بیش نخواهم ماند. به خدا سوگند، شما از شمشیر بیم دارید، بیم آن كسان كه سرانجام، چارهای جز شمشیر ندارند.» پور سودا گفت:
- «این نیز سخنی است.» شریح پور اوفی گفت:
- «كارتان را استوار كنید. در كاری كه در آن شتاب باید، درنگ مكنید. در كاری كه درنگ میخواهد شتاب مكنید. در چشم اینان، تباهتر از كار ما نباشد. نمیدانم، فردا كه با یك دیگر دیدار كنند، چه روی دهد.» پور سودا به سخن آمد و گفت:
- «مردم من، سربلندی شما در این است كه با آنان بیامیزید و بر سر نیرنگ باشید.
فردا، چون دو سوی به یك دیگر رسند، شما جنگ را بیدرنگ درگیرانید و مگذارید آسوده مانند و در كار بسی بیندیشند. زیرا، كسانی كه شما با ایشاناید، چارهای جز این
ص: 459
نیابند، كه از خویش دفاع كنند و این چنین، خداوند علی و طلحه و زبیر و آنان را كه بر رای ایشاناند، از شما و كار شما سرگرم بدارد.» سرانجام، این رای را بر گزیدند. بر همین رای همداستان شدند و بپراكندند و كس از كارشان آگاه نبود.
چون بامداد شد، علی بر نشست و با یاران راهی شد. برفتند تا به كوی عبد القیس رسیدند. یاران را در آن جا فرود آورد [318] و مردمی كه علی بر آنان بگذشته بود، به وی میپیوستند.
بصریان همین كه از فرود آمدن علی و جای فرودش، آگاه شدند، نزد طلحه و زبیر گرد شدند. بر آن دو رای زدند كه سوارانی را گسیل كنند، تا شب هنگام، پیش از آن كه یاران علی همگی به وی بپیوندند، بر او شبیخون زنند.
زبیر از این كار بازشان داشت و گفت:
- «ما امید به آشتی بستهایم. فرستادهشان قعقاع را به كاری بازگرداندهایم كه امید داریم سر گیرد.» سپس، صبره شیمان به سوی طلحه برخاست و به طلحه گفت:
- «ای طلحه، آیا این مرد دستمان میاندازد! در جنگ، اندیشه بهتر كه دلاوری.» طلحه گفت:
- «ای صبره، ما و ایشان مسلمانایم. این كاری است نو پدید، كه پیش از امروز نبوده است. نیز چشم نمیداریم كه درباره آن، قرآنی فرود آید. از پیمبر (ص) نیز روشنی در دست نیست. وی علی است و آنها یاراناش.» اما یاران علی. نیز بجنبیدند، كه علی به سخن ایستاد و گفت:
- «آن چه ما به سوی آن خوانیم و خواهیم كه بپذیریمشان، این بد است. لیك، بهتر از بدی است كه نهان است و رخ نمودناش نزدیك شده است. داوریهایی كه از مسلمانان بر جای مانده است به ما گوید كه از دوبد، آن را پذیریم كه سودش فراگیرتر و به خرد نزدیكتر باشد.» كعب سور پیش آمد و گفت:
- «ای مردم، دیگر چه را چشم میدارید؟ شما كه به پیشتازانشان رسیدهاید، سر سپاهشان را ببرید و كار را یكسره كنید.»
ص: 460
گفتند:
- «ای كعب، این كاری است در میان ما و برادران ما. كاری است بغرنج. بسا كه كاری امروز، در چشم ما نیك باشد و در چشم برادرانمان زشت. چون فردا شود، ما زشت شماریم و آنان زیبا. بهانه آریم و نپذیرند. آن گاه، همان بهانه را برای كسانی چون ما آرند. ما آشتی میجوییم، اگر بپذیرند. و گر نه، واپسین درمان داغ كردن است.»
سخن از فتوایی از علی پور بو طالب (ع) در آن هنگام
از كوفیان، تنی چند به سوی علی برخاستند و در جنگشان با طلحه و زبیر، از وی پرسش كردند، تا رای او چیست.» [319] علی گفت:
- «آن چه من میخواهم، راست آوردن كار و خاموش كردن آتش است. باشد كه خداوند، این امت را همسخن كند و جنگ از ایشان بردارد. آنان سخنام را پذیرفتهاند.» گفتند:
- «اگر نپذیرند، چه؟» علی گفت:
- «از خویش بازشان داریم.» بو سلامه دلآنی سوی علی برخاست و گفت:
- «یا علی، آیا برای اینان، در كاری كه بدان دست یازیدهاند و خونی كه میخواهند، بهانهای میشناسی؟» علی گفت:
- «آری.» بو سلامه گفت:
- «در این كه خون خواهی عثمان را به دنبال انداختهای، آیا بهانهای داری؟» علی گفت:
- «آری، اگر كاری كه بایسته است از دست بر نیاید، باید آن كرد كه خود بخردانهتر و سودش فراگیرتر است.» بو سلامه گفت:
ص: 461
- «اگر فردا به جنگ ناگزیر شویم، كار ما و كار آنان را چگونه میبینی؟» علی گفت:
- «امیدوارم، از ما و از ایشان، هر كه در كاری كه كند، در دل پروای خدا كند، و آن گاه، كشته شود، به بهشت رود.»
[علی سخن گفت و دستها و زبانها را بازداشت]
علی به سخن ایستاد و گفت:
- «ای مردم، دست و زبان را از آنان بازدارید. آنان برادران شمایند. مبادا كه در كاری از ما پیشی گیرید. بازنده كسی است كه امروز ببازد.» سپس، علی با آمادگی جنگ بكوچید و چون به آنان نزدیك شد، پیام داد:
- «اگر همچنان، بر سر پیمان خود با قعقاع ماندهاید، دست بدارید، تا فرود آییم و در كار بیندیشیم.» سه روز در آن جا بماندند و جنگی در میانه نبود. [320] گوید:
به آنها پیام میدادیم و ایشان را سوی خویش میخواندیم. علی، در آن شب عبد الله عباس را پیش طلحه و زبیر فرستاد. طلحه و زبیر نیز، از آغاز شب، محمد طلحه را نزد علی فرستادند. تا هر یك با سوی دیگر سخن گوید. علی به سران یاران خویش، جز آنان كه به خانه عثمان رفته و بر او برشوریده بودند، پیام داد و پیش خواندشان. طلحه و زبیر نیز به مهتران یاران خود پیام دادند و آنان را پیش خواندند. دو سوی، شبی را در آشتی چنان بگذرانیدند، كه هیچ شبی چنان شادمان نبودند. چرا كه، از جنگی كه در آستانه آن بودهاند، رسته بودند. لیك آنان كه بر عثمان شوریده بودند، هیچ شبی را مانند آن شب به بدی سر نكرده بودند. از بس كه به نابودی نزدیك بودند. این گروه، سراسر شب را در میان خویش رای زدند و سرانجام همسخن شدند، تا كاری را كه بر آن همداستان شده بودند، و آن را در سر نهاده بودند آغاز كنند و جنگ را درگیرانند. رازشان را پنهان داشته بودند تا كس از آن آگاه نشود. تا آن كه در سیاهی پگاهان كه كس از كارشان آگاه نبود، در پوشش تاریكی برون آمدند. مضریشان به سوی مضریان سپاه طلحه و زبیر، و ربعیشان به سوی ربعی، و یمانیشان به سوی یمانی تاخت بردند و
ص: 462
جنگ افزار را در ایشان به كار گرفتند. بصریان یك دیگر را بانگ زدند و خبر كردند و هر گروهی با سران خویش به بازداشتن اینان برخاستند.
طلحه و زبیر و سران مضر برون آمدند و كس به پهلوی راست و كس به پهلوی چپ سپاه فرستادند كه دو پهلو را بیامایند و بیارایند. پرسیدند:
- «چه شده است؟» یاران گفتند:
- «كوفیان به ما شبیخون زدهاند.» طلحه و زبیر گفتند:
- «دانستهایم كه علی تا خون نریزد و پرده را ندرد دست بردار نیست. علی هرگز با ما همراهی نكند.» و بصریان را [كه آن جنگ اندازان را به تیر بسته بودند [1]] به اردوگاهشان بازگردانیدند.
از آن سو، علی و كوفیان نیز هیاهو را بشنیدند. پور سودا و مالك اشتر و یارانشان، مردی را در نزدیكی علی گمارده بودند و به وی سفارش كرده بودند. به وی گفتند:
- «هر گاه ببینی كه علی از آن چه روی داده است پرسش كند، پیش رو، و چنین و چنان بگو.» علی پرسید:
- «چه شده است؟» مرد گفت:
- «در كار خویش سرگرم بودیم كه گروهی از ایشان به ما شبیخون زدند. ما نیز آنها را به جایهاشان پس راندهایم. نخست پیادهشان دیدیم. سپس سوار شدند بر ما بتاختند.» علی به سالار پهلوی راست سپاهاش گفت به پهلوی راست رود و به سالار پهلوی چپ گفت به پهلوی چپ رود و گفت:
- «اینك دانستهام كه طلحه و زبیر تا خون نریزند و پرده را ندرند دست بر نخواهند داشت. آنها هرگز با ما همراه نشوند.» [321]
______________________________
[ (1)] افزوده از طبری (6: 3182)
ص: 463
سبائیان، همچنان به جنگ دامن میزدند.
علی بانگ برداشت:
- «مردم دست بدارید. چیزی نشده است.» علی دوست داشت، جنگ اگر درگیرد، هم از سوی طلحه و زبیر آغاز شود، تا گناه بر گردن ایشان افتد.
احنف قیس، و فرزندان سعد نیز آماده برون شدند. حرقوص زهیر را سوی علی فرستاده بودند. به علی گفت:
- «ای علی، مردم ما در بصره چنین پندارند كه فردا اگر بر آنان پیروز آیی، مردانشان را بكشی و زنانشان را به كنیزی بری.» علی گفت:
- «از چون منی، چنین كاری را بیم مدارید. آیا تو مردم خویش را از من بازتوانی داشت؟» گفت:
- «یكی از دو را برگزین: یا پیش تو آیم و خود با تو باشم، یا ده هزار شمشیر را از تو باز دارم.» علی گفت:
- «ده هزار شمشیر را از من بازدار.» بازگشت و مردم خویش را به نشستن و خویشتن داری خواند و آنها نیز چنان كردند.
[سخنانی كه در میان علی و طلحه و زبیر رفت]
سپس، زبیر با ساز جنگ، بر نشست و برون شد. به علی گفتند:
- «این زبیر است.» علی گفت:
- «زبیر را اگر به یاد خدا آرند، بهتر از طلحه به خود میآید.» طلحه نیز برون شد و علی سوی آن دو رفت. به آنها چندان نزدیك شد كه گردنهای اسبانشان درهم رفتند. علی گفت:
- «میبینم كه شما ساز و برگ و سپاه، از سوار و پیاده، آماده جنگ كردهاید. بهانهتان
ص: 464
در نزد خدا چیست؟ از خدا بترسید و چون آن زنی نباشید كه رشته خویش را پس از رنجی بسیار، پنبه كرده است. [1] مگر برادر دینیتان نبودهام؟ مگر خون یك دیگر را ناروا نمیداشتهایم؟ اینك، چه شده است كه كشتنم را روا میدارید؟» طلحه گفت:
- «تو مردم را بر عثمان بشورانیدی.» علی گفت:
- «خدا در آن روز، سزای راستینشان را خواهد داد و خواهند دانست كه خداوند راست و روشنگر است. [2] ای طلحه، تو خون عثمان را میخواهی. از من و شما، هر كدام كه بر عثمان دشمنتر بودهایم، به نفرین خدا باد. تو ای زبیر، آیا به یاد داری روزی را كه در كوی بنی غنم به پیمبر برخوردی. پیمبر به من نگریست و بخندید. من نیز به روی او خندیدم. آن گاه تو خندیدی و گفتنی: پور بو طالب بزرگ نمایی را رها نمیكند. و پیمبر [322] به تو گفت: بس كن، علی چنین نیست. تو با وی خواهی جنگید و ستمگر تو باشی؟» زبیر گفت:
- «خداوندا آری. اگر این را به یاد میآوردم، گام در این راه نمینهادم. به خدا، هرگز با تو جنگ نكنم.» پس، علی بازگشت و داستان این دیدار را با یاران باز گفت:
زبیر نیز، پیش عایشه بازگشت و به وی گفت:
- «از روزی كه به خرد آمدم، در هر جنگی كه بجنگیدم، از كار خود آگاه بودم، جز در این جنگ، كه سر از كار خویش در نمیآرم.» عایشه پرسید:
- «پس، میخواهی چه كنی؟» زبیر گفت:
- «آنها را بگذارم و بروم.»
______________________________
[ (1)] س 16 نحل: 92.
[ (2)] س 24 نور: 25.
ص: 465
عبد الله پسر زبیر گفت:
- «دو گروه را رو در روی هم نهادهای. شمشیر به روی یك دیگر كشیدهاند. اینك، میخواهی بگذاری و بروی؟ آری، پرچمهای پور بو طالب را دیدهای و دانی كه آنان جوانمرد و دلاورند.» زبیر از خشم بلرزید و گفت:
- «وای بر تو، سوگند خوردهام كه با علی نجنگم.» عبد الله گفت:
- «شكستن سوگند را تاوان توانی داد.» پس، زبیر، بردهای از بردگان خویش را كه مكحولاش میگفتند، پیش خواند و آزاد كرد، پور سلیمان تیمی در این باره سخنی سروده است، بدین آرش:
هرگز، سالار یارانی را، شگفتتر از این سالار ندیدهام، كه در سرپیچی خدا، بردهای، به تاوان سوگند آزاد كند.
این داستان را بدان آوردهایم كه در آن آزمونی نهفته است و از آن سود توان جست.
اگر كسانی فراموش كنند، ما یادآورشان شویم كه مرد خشمگین را بسا كه با سخن درست آرام توان كرد و مرد آرام را به سخن نادرست در خشم توان برد، اگر راه كار بدانی و از راه درست در آیی.
سخنی كه از احنف بر جای مانده است در كنارهگیری از جنگ و واداشتن مردم بر این كنارهگیری
احنف چون از پیش علی بازگشت، هلال وكیع وی را بدید. وی سرور تیره خویش بود.
احنف به هلال گفت:
- «رای تو در این جنگ چیست؟»
ص: 466
هلال گفت:
- «یاری امام مؤمنان. آیا، ما را رها میكنی و كناره میگیری، با این كه تو سرور ما باشی؟» احنف گفت:
- «من، فردا سرور شما خواهم بود، آن گاه كه تو كشته شوی و من زنده بمانم.» پس، هلال گفت:
- «شگفتا، پیر ما باشی و چنین میگویی؟» احنف گفت:
- «من پیریام كه سخن از من نشنوند و تو، جوانی كه از تو فرمان برند.»
[علی (ع) داوری قرآن را پیش مینهد] [لیك، جنگ در میگیرد]
چون جنگ بدینسان آغاز شد، علی به یاراناش گفت: [323]- «كیست آن كه این قرآن را سوی آنان برد و ایشان را بدان چه در آن است بخواند؟
چنان كه اگر دستیاش ببرند، به دست دیگرش گیرد، و اگر آن دست نیز بریده شود، به دندان بردارد؟» جوانی گفت:
- «من.» علی به گرد یاران بگشت و همین سخن را با همگان بگفت. هیچ كس، جز همان جوان نپذیرفت.
پس، به جوان گفت:
- «این قرآن را بر آنان بنما و بگو كه این از آغاز تا انجامش، در میان ما و شما داور است. خدا را، درباره خونهای ما و خونهای خودتان، پروای خدا كنید.» پس، آن مردم، بر آن جوان كه قرآن را به دست داشت، تاخت آوردند. دو دستاش را از تن جدا كردند كه قرآن را به دندان گرفت و سرانجام كشته شد.
آن گاه علی به یاران گفت:
- «اینك، جنگیدن بر شما نیكو شده است.»
ص: 467
این چنین بود كه به راستی با آنان به نبرد برخاستند و جنگ درگیر شد و تا پسین آن روز بپایید و سرانجام، یاران شتر بشكستند. عایشه در آن روز، در كجاوه خویش، و بر شتری بود كه نامش عسكر بود.
[فرجام زبیر]
زبیر خود از میدان بتارید و سوی سباع گریخت. مردم از وی سرگرم مانده بودند.
برخی كه نمیشناختندش، به دنبال او بتاختند. زبیر چون سواران را تازان در پی خویش دید، بازگشت و بر آنان بتاخت. همین كه بشناختندش، رهایش كردند و بازگشتند. علی به یاران سپرده بود تا در پی كسان كه به جنگ پشت كنند، نروند. یا هیچ زخم خوردهای را نكشند.
[فرجام طلحه]
تیری به طلحه خورد كه زانویش را به تن اسب بدوخت. موزهاش پر از خون شد و خود از تاب برفت. قعقاع با تنی چند به وی رسید. طلحه در آن دم میگفت:
- «بندگان خدا، سوی من آیید، شكیبایی كنید، شكیبایی كنید.» قعقاع به طلحه گفت:
- «بابای محمد، تو زخم خوردهای و كاری كه خواهی، نتوانی كرد. به این خانهها رو.» پس، طلحه گفت:
- «پسر، مرا به خانهای در آر. برای من جایی بیاب.» پسر و دو مردی كه با وی بودند، او را به خانهای بردند.
پس از طلحه، دو سپاه، دوباره جنگیدند. تاریدگان بازگشتند. چون دوباره به شتر رسیدند، دل سپاه را باز بیاراستند، همان آرایش كه نخست داشتهاند. باری، جنگ تازه را بیاغازیدند. دو پهلوی راست و چپ سپاه، بایستاد. عایشه به كعب سور كه بینی بند شتر را به دست خویش داشت گفت:
- «ای كعب، شتر را رها كن. با كتاب خدا پیش رو، و به كتاب خداشان بخوان.» عایشه قرآنی به سوی ایشان فرستاد. كعب با قرآن به سوی سپاه علی پیش رفت.
ص: 468
سبائیان، در پیشاپیش سپاه علی بودند. میترسیدند كه آشتی افتد. باری، كعب با قرآن سوی ایشان پیش رفت. علی، سبائیان را باز میداشت و آنان جز تاختن نمیخواستند.
ناگهان، كعب را یكباره تیر باران كردند و از پای درآوردند. آن گاه، كجاوه را به پیكان بستند. عایشه بانگ میزد: [324]- «بازماندگانات را، بازماندگانات را دریاب، ای پیمبر خدا.» و آنان پیش میآمدند.
[نخستین چیزی كه عایشه پدید كرد]
نخستین چیزی كه عایشه پدید كرد این بود كه، همین كه دید، آنان جز جنگ نمیخواهند. فریاد برآورد:
- «ای مردم، كشندگان عثمان و پیروانشان را نفرین كنید.» نفرین را خود آغاز كرد و بصریان نیز بانگ به نفرین برداشتند.
آواز نفرینشان، چون به گوش علی رسید، پرسید:
- «آوازها از چیست؟» گفتند:
- «عایشه و یاراناش، كشندگان عثمان را نفرین كنند.» پس علی نیز گفت:
- «خداوندا، كشندگان عثمان و پیروانشان را به نفرین دار.» عایشه، چون بدید كه یاران علی جز او را نخواهند و دست باز نمیدارند، یاران خویش را به جنگ واداشت. پس، مضریان بصره پیش آمدند و بر مضریان كوفه با نیزه بتاختند. چنان كه كار بر علی سخت شد. در آن روز، در بامداد، جنگ به سود طلحه و زبیر بود. چون زبیر از میدان بگریخت و طلحه تیر خورد- كه این پس از نیمروز بود، جنگ به سود عایشه باژگون شد.
محمد حنفیه گزارش كند:
- «پدرم، پرچم را به دست من داد و گفت:
- «بتاز و تك آر.» بتاختم. لیك، برای تاختن جایی نیافتم.» علی خود در فشار بود. با این همه، از پشت بر گردن محمد سیخ زد و گفت:
ص: 469
- «پیش رو.» محمد حنفیه گوید:
جای پیش رفتن نیافتم. مگر آن كه بر نیزهها روم. گفتم:
- «برای پیش رفتن رخنه گاهی نبینم.» ناگهان، یكی كه نمیدانستم كیست، نیزه را از دستم بگرفت. نگریستم. ناگهان، پدرم را در پیشاپیش خویش دیدم.
دو پهلوی سپاه كه پیش آمده بودند جنگی چون جنگ دو قلب كردند. سواران منم میزدند و میجنگیدند. چنان كه كشتگان بسیار شدند. دلیران دو اردوی علی و عایشه، كه پایداری سخت را بدیدند، بانگ برآوردند:
- «ای مردم، اگر شكیباییتان نمانده است و چشم به پیروزی ندارید دست و پای را بزنید.» [325] از آن پس، به دستها و پاها پرداختند. چنان كه هرگز نبردی چنان ندیدم و كس نشنید كه پیش از این جنگ، دست و پای بریده بدین شمار بر زمین افتاده باشد. دست و پاهایی كه كس نمیدانست از آن كیست. از دو سوی هر كه دستی یا پاییاش بر زمین میافتاد، دست از جان میشست. میجنگید تا كشته میشد.
عایشه از كجاوه خود با آوازی رسا و اندكی شكسته بانگ برداشت:
- «هان، چه نیكو میجنگید. مردانه شمشیر زنید. بهبه، شمشیرهای ابطحی و شمشیرهای قرشی.» ضبّیان بانگ برداشتند:
- «به كانون آتش روی آرید.» پس، گرداگرد شتر عایشه را بگرفتند و از ایشان بسیار كسان كشته شدند. چنان كه ناتوان و درمانده شدند.
عایشه خود گوید:
سر شتر همچنان افراشته بود كه ضبیّان در پیرامون من كشته شدند. چندان زخم خوردند كه باز نتوان گفت. و چون كشتگان بسیار شدند و دست و پاهای بیشمار بر زمین افتاد سپاهیان از یك دیگر بیزار شدند. دو پهلو پس رفتند و به قلب پیوستند. سپس، دو قلب به جان هم افتادند. پور یثربی سر شتر را بگرفت. منم زد و گفت كه علباء هیثم و زید
ص: 470
صوحان و هند عمرو را كشته است. و سرود:
من، اگر كسی نداند، پور یثربیام.
كشنده علباء و هند، و زید صوحان، كه بر آیین علی بود.
[عمار و فرجام پور یثربی]
آن گاه، عمّار بانگ برداشت:
- «پناهی استوار گرفتهای و راهی به سوی تو نیست. اگر راست گویی از سپاه بیرون آی و با من نبرد كن.» لگام فرو هشت و بیرون آمد. چنان كه در میانه دو سپاه بایستاد. عمار كه در آن روز نود ساله بود به سوی او پیش رفت. میان به ریسمانی بسته بود و جامهای پوستین بر تن داشت. پور یثربی زخمی بر او فرود آورد. عمار سپر پوستیناش را پیش داشت و شمشیر پور یثربی در سپر برفت و گیر كرد. پس عمار دو پایاش را به شمشیر بزد و هر دو پای را ببرید. چنان كه پور یثربی بر نشیمن فرو افتاد. یاراناش وی را برداشتند و ببردند كه آن گاه درماناش كردند. سپس، هنگامی كه وی را به نزد علی آوردند، به علی گفت:
- «امیرا، مرا مكش.» علی گفت:
- «پس از سه كس كه به رویشان شمشیر زدهای؟» و فرمود تا او را گردن زدند. [326] یاران، یكی پس از دیگری، افسار شتر را میگرفتند و كشته میشدند. چهل تن كشته شدند، كه رجز میخواندند و بینیبند شتر را به دست میگرفتند و از پای میافتادند.
[افسار شتر عایشه را میگرفتند و كشته میشدند]
عبد الله زبیر خود گزارش كند:
در جنگ شتر، روز را چنان شب كردم كه سی و هفت زخم شمشیر و نیزه بر تن من بود.
ص: 471
چنان جنگی هرگز ندیده بودم. هر كس كه میتارید، یا افسار شتر را به دست میگرفت، كشته میشد. تا آن كه افسار را من به دست گرفتم. عایشه گفت:
- «كیستی؟» گفتم:
- «پور زبیر.» گفت:
- «بیچاره مادرت اسماء كه داغ بیند.» افسار را به دست داشتم كه مالك اشتر بر من بگذشت. وی را شناختم. با وی در آویختم. با هم به خاك افتادیم. بانگ زدم:
- «من و مالك را با هم بكشید.» یاران به پشتیبانی پیش آمدند و جنگیدند و سرانجام از یك دیگر جدا شدیم، افسار شتر از دستم برفته بود. در آن هنگام علی را شنیدم كه به آواز بلند میگفت:
- «شتر را پی كنید. اگر شتر پی شود، پراكنده گردند.» پس، یكی به شمشیر زخمی بر پای شتر زد كه شتر از پای بیفتاد. از شتر غریوی برآمده بود كه غریوی چنان هرگز نشنیده بودم.»
[گزارشی دیگر]
در گزارش بو بكر عیّاش از علقمه آمده است كه گفت:
به اشتر گفتم:
- «تو كشتن عثمان را خوش نمیداشتهای، پس، چه شد كه در بصره به جنگ برون شدی؟» اشتر گفت:
- «اینان با عثمان پیمان ببستند و بشكستند. این پور زبیر بود كه عایشه را بجنبانید. از خدا خواسته بودم كه مرا با وی چون دو پله ترازو در برابر یك دیگر نهد. بازویی سخت دارم. در ركاب از پشت اسب برخاستم و زخمی چنان بر سرش كوفتم كه فرو انداختماش.» گفتم:
ص: 472
- «پس، همو بود كه گفت: مرا با مالك بكشید؟» گفت:
- «نه. من او را چنان بر جای ننهادم كه از او چیزی در دلم مانده باشد. آن عبد الله عتّاب اسید بود. وی بود كه به جنگ من آمده بود، كه دو زخم داد و ستد كردیم و یك دیگر را بر خاك انداختیم و او میگفت: ما هر دو بر زمین افتادهایم، من و مالك را با هم بكشید.
لیك، یاراناش نمیدانستند كه از ما دو تن، مالك كدام است. اگر میدانستند، مرا كشته بودند.
بو بكر عیّاش سپس گفت:
- «گویی هم اینك تو او را میبینی.»
[گزارشی دیگر]
عوف بو رجاء گوید:
مردی را دیدم كه گوش نداشت. به وی گفتم: [327]- «مادرزاد است، یا آسیبی دیدهای؟» گفت:
- «اینك به تو میگویم. در جنگ شتر [جمل] در میان كشتگان میرفتم. ناگهان مردی را دیدم كه پای میجنبانید و این سرود میخواند:
مادرمان، ما را به گرداب مرگ برده است.
تا سیراب نشدیم، از آن باز نگشتهایم [1].
گوید: گفتم:
- «بنده خدا، بگو كه خدایی جز الله نیست.» گفت:
- «نزدیك آی و در گوش من بخوان كه گوشم سنگین است.»
______________________________
[ (1)] در طبری (6: 3200): تا نمردیم از آن بازنگشتهایم.
ص: 473
گوید: پس به وی نزدیك شدم. به من گفت:
- «بگو از كدام تیرهای؟» گفتم:
- «از مردم كوفهام.» گوید: پس به یكباره برجست و گوشم را چنان كه بینی بكند.
آن گاه به من گفت:
- «هر گاه نزد مادرت روی، به وی بگو كه عمیر اهلب ضبّی با من چنین كرده است.» بیتهای دیگر عمیر اهلب این دو بیت است:
از تیرهبختیمان، پیرو تیم پور مرّه شدیم.
آیا، تیمیان جز بردگان و كنیزاناند؟
پور ضبّه را به یاری مادر و پیروان مادرش، نیاز نبود.
[سخنی دیگر]
از صعب عطیّه آوردهاند كه گفت:
از یاران ما مردی بود به نام حارث. وی در آن روز گفت:
- «ای مضریان، یك دیگر را از چه میكشیم؟» بانگ برداشتند:
- «نمیدانیم. جز این كه سوی سرنوشتمان پیش میرویم.» همچنان میجنگیدند و دست بر نمیداشتند.
پس از آن جنگ قعقاع گفت:
همانندیی را كه در میان جنگ قلب در روز جمل، و جنگ صفّین دیدم در میان هیچ دو چیزی ندیدهام. تا از خود برانیمشان، بن نیزهها را به دست داشتیم و سر نیزهها را در آنان فرو میبردیم و پای میفشردیم. آنان نیز چنین میكردند. چنان كه اگر مردانی بر این نیزهها میرفتند آنان را بر میتافت! عبد الله سنان كاهلی گوید:
به روز جنگ جمل نخست با تیر و كمان جنگیدیم تا پیكانیمان نماند. سپس، نیزه را
ص: 474
به كار انداختیم و بر سینههای یك دیگر چنان فرو بردیم و چنان درهم رفتند كه اگر اسب بر آن میراندند، اسب بر آن راه توانستی رفت.
سپس علی گفت:
- «مهاجرزادگان، دست به شمشیر برید.» [328] شیخ گوید:
همین كه به خانه ولید در بصره در آمدم و آواز گازران را شنیدم كه بر جامهها میكوفتند، روز جمل و كوفتنهای جنگ آن روز را به یاد آوردم. كجاوه عایشه از بسیاری پیكان كه بر آن نشسته بود به خار پشت میمانست.
[برداشتن كجاوه عایشه و آن چه زان پس روی داد]
آن گاه، علی فرمود تا كجاوه را از میان كشتگان بیرون برند. قعقاع و زفر پور حارث بیامدند و كجاوه را از روی شتر به زیر آوردند و در كنار شتر نهادند، سپس، محمد بو بكر و عمّار آن را برداشتند. محمد دستش را به درون كجاوه برده بود.
عایشه گفت:
- «وای بر تو، كیستی؟» محمد گفت:
- «برادرت محمد.» عایشه گفت:
- «نه «محمد» [ستوده] كه «مذمّم» [نكوهیده] باشی.
محمد گفت:
- «خواهركم، آیا آسیبی هم به تو رسیده است؟» عایشه گفت:
- «به تو چه؟» محمد گفت:
- «پس بگو گمراهان كیاناند؟» عایشه گفت:
- «بگو: رهیافتگان.»
ص: 475
علی نیز پیش آمد و به عایشه گفت:
- «مادر، چگونهای؟» عایشه گفت:
- «نیكویم.» علی گفت:
- «خدات. ببخشایاد.» عایشه گفت:
- «تو را نیز.» اما زبیر. پور جرموز در پی او برفت و وی را بكشت.
اما احنف آهنگ علی كرد. پور جرموز با وی بود. احنف چون پیش علی آمد، علی به وی گفت:
- «نجنگیدی و چشم بداشتی. هان؟» احنف گفت:
- «به دیده خود، جز كار نیك نكردهام. امیرا، هر چه كردهام هم به فرمان تو بوده است.
پس، سخت مگیر. راهی كه تو در آن گام نهادهای راهی دراز است. فردا از امروز نیازمندتر باشی. نیكی مرا بشناس و دل با من پاك بدار. با من چنین سخن مگو. كه من همواره نیكخواه تو بودهام.» عایشه را به خانه عبد الله خزاعی بردند. عبد الله خود از یاران عایشه بود و در روز آدینه كشته شده بود. برادرش عثمان نیز كشته شده بود. لیك عثمان از یاران علی بود.
اما زخمیان، اینان خویشتن را در تاریكی شب از میان كشتگان بیرون كشیدند و آن كه پای رفتناش بود به بصره در آمد.
عایشه درباره برخی كسان، چه آنان كه با او بودند، چه آنان كه با علی، جویا گردید.
چون میشنید كه فلان كشته شده است، میگفت: [329]- «خداش بیامرزاد.» اما علی، بر كشتگان سپاه عایشه نماز بگزارد. ساز و برگشان را در مسجد گرد كرد و بانگ برداشت:
ص: 476
- «هر كس چیزی از این ساز و برگ ربوده را [از آن خود] بشناسد بر دارد. مگر جنگ افزاری كه از انبارها بوده است و نشان حكومت دارد.» علی نخست در مسجد نماز بگزارد و سپس به شهر در آمد. و بصریان به دیدار او آمدند.
آن گاه بر استر بر نشست و آهنگ عایشه كرد كه در خانه عبد الله خلف بود. خانه عبد الله بزرگترین خانه در بصره بود. زنان را دید كه بر عبد الله و عثمان دو پسر خلف میگریند.
صفیه دختر حارث نیز كه سرپوشی بر سر داشت میگریست.
صفیه همین كه علی را دید، گفت:
- «ای علی، ای دوست كش، ای پراكننده انجمن. خدا فرزندانات را بیپدر كناد. كه فرزندان عبد الله را بیپدر كردهای.» علی پاسخ نگفت و همچنان در كار خویش بود تا آن كه به نزد عایشه رفت. درود گفت و نزد او بنشست. آن گاه گفت:
- «صفیه روی ما بایستاده است. از روزی كه دختری بوده است، تا امروز او را ندیده بودم.» چون از پیش عایشه برون آمد، صفیه همان سخنها را باز بگفت. علی این بار، استرش را بداشت و آن گاه گفت:
- «خواستم- در این جا دری از درهای آن خانه را نشان داد- این در را بگشایم و همه كسان را كه در آناند بكشم. سپس این را و همه كسان را كه در آناند.» شماری از زخمیان به عایشه پناه برده بودند و علی از كارشان آگاه شده بود. صفیه دیگر سخنی نگفت و علی از آن جا بازگشت.
از ازدیان یكی به علی گفت:
- «از دست این زن رهایی نداریم.» علی در خشم شد و گفت:
- «بس كن. زینهار، هیچ پردهای را مدرید. به هیچ خانهای درون مشوید. هیچ زنی را برمینگیزانید. هر چند به شما دشنام گویند، یا امیران و نیكانتان را نابخرد خوانند. زنان ناتواناند. برای خدا انباز میشناختهاند و پیمبر از آزردنشان بازمان میداشته است.
اگر مردی زنی را كیفر میداد و كتك میزد، تا نوادگاناش سرزنش میشدهاند. زینهار، نشنوم كه كسی كار به كار زنی داشته باشد. كه با وی كاری كنم كه پند بدان شود.»
ص: 477
علی همچنان میرفت. تا مردی به وی رسید و گفت:
- «امیرا، دو مرد از آنان كه بر آن در بودند و خود بدیدمشان، با كسی كه دشناماش تو را گزندهتر از دشنام صفیه است، در افتادهاند.
علی گفت:
- «مباد كه عایشه را میگویی.» مرد گفت:
- «آری، عایشه را میگویم.» پس، قعقاع را به آن در فرستاد و او كسانی را كه بر آن در بودهاند با خود بیاورد. دو مرد را نشان دادند كه، گنهكار این دواند.» علی گفت:
- «گردنشان را بزنم.» سپس گفت:
- «سخت كیفرشان دهم.» [330] آن گاه گفت:
- «برهنهشان كنم و صد تازیانهشان زنم.» سرانجام بصریان، تا زخمیان و امان یافتگانشان، با علی پیمان فرمانبرداری بستند و چون از همهشان پیمان بگرفت در بیت المال نگریست. ششصد هزار [درم] در آن بود. همه را در میان رزم آوران روز جمل بهر كرد. كه به هر یك پانصد [درم] رسید. به آنان گفت:
- «اگر در جنگ شام خداتان پیروز گرداند، همین بهر را به شما دهم. فزون بر آن چه پیوسته میگیرید.» پس، سبائیان در این باره، در پشت سر علی چیزها گفتند و بر او خردهها گرفتند.»