[نمایان شدن پیروزی اشتر و ترفندی كه معاویه زد]
علی به اشتر پیاپی پیام میداد و كمك میرسانید. اشتر از شامگاه روز پنجشنبه تا شب آدینه و روز آدینه تا بر آمدن روز، همچنان فرمانده جنگ بود. به یاراناش پیاپی میگفت:
- «به اندازه این نیزه پیش روید.» [353] یاران را اندكی به سوی شامیان پیش میبرد. چون كمی پیش میرفتند باز میگفت:
- «به اندازه این كمان پیش روید.» چون پیش میرفتند باز میخواست كه اندكی پیشتر روند. تا جایی كه خسته شدند و دیگر پیش نرفتند. اشتر چون یاران را چنین دید گفت:
- «پناه بر خدا، اگر بخواهید در بازمانده روز گوسپند شیر دهید!» سپس، اسب خویش را بخواست و بر نشست. پرچم را به حیّان هوذه سپرد و خود در میان گروههای سپاه به این سو و آن سو میرفت و میگفت:
- «كیست كه جان خویش را به خدا فروشد و همراه اشتر نبرد كند تا پیروز شود یا خود به خدا پیوندد؟» هیچ یك از آنان كه به جنگ او آمده بودند از جای نمیرفتند. حیّان هوذه با پرچم ایستاده بود. باری، چون بسیاری به گرد اشتر گرد شدند، اشتر به سوی راست سپاه بیامد و در همان جایی كه بود بایستاد. به یاران گفت:
- «عمو و داییام برخی شما. بتازید و چنان سخت گیرید كه خدا را خشنود كنید و دین را نیرو بخشید. هر گاه من تاخت برم، شما نیز تاخت برید.» سپس از ستور به زیر آمد. روی ستورش را بزد و به پرچمدارش گفت:
- «تو پرچم را پیش بر.»
ص: 508
آن گاه بر شامیان تاخت برد و یاران نیز تاخت بردند. شامیان را چندان بكوفت تا به لشكرگاه معاویه رسید. در كنار اردو، با وی سخت بجنگیدند پرچمدارش بر خاك افتاد.
لیك سپاه شام آشفته شد و پیروزی بر اشتر نمایان گردید. علی چون كار را بدید و دانست كه پیروزی از آن اشتر خواهد بود. مردان را به یاری او میفرستاد.
معاویه رو به عمر عاص كرد و گفت:
- «ای عمرو، آیا نمیبینی كه عراقیان برتری یافتهاند؟» عمرو گفت:
- «این نابودی است. ترفندی باید زد.» معاویه گفت:
- «بگو، از ترفند چه داری؟»
ترفندی از عمرو عاص
عمرو عاص گفت: [354]- «رایی زنم كه اگر بپذیری، ما را جز همداستانی و ایشان را جز پراكندگی نیفزاید.» معاویه گفت: «میپذیرم.» عمرو عاص گفت:
- «قرآنها را بر نیزهها كنیم و گوییم: آن چه در این قرآن است در میان ما و شما داور باشد. اگر برخیشان جز جنگ نخواهند، كسانی هم خواهند بود كه گویند: ما دست از جنگ میداریم تا بدانیم قرآن خود داوری چگونه كند. پس در میانشان شكاف افتد. اگر همگی گویند: ما داوری قرآن را میپذیریم، جنگ را برداشتهایم و به زمانی دیگر و هنگامی دیگر انداختهایم.» پس، قرآنها را بر نیزهها كردند و رو به علی و یاران گفتند:
- «بندگان خدا، این كتاب خدا در میان ما و شما داور است. ای عراقیان، اگر شامیان [در این جنگ] نابود شوند، مرزهای شام را كه نگاه میدارد. یا اگر عراقیان كشته شوند، مرزهای عراق را كه نگاه میدارد؟» یاران علی چون قرآنها را بر نیزهها دیدند و آن سخنها بشنیدند، دلهاشان نازكی گرفت. این هنگامی بود كه از جنگ خسته و دل زده بودند. گفتند:
ص: 509
- «داوری كتاب خدا را میپذیریم.» علی چون یاران را پس از آن همه كوشایی سست دید بر سرشان فریاد زد:
- «بندگان خدا، در راه راست و درستی كه در پیش گرفتهاید پیش روید و با دشمن بجنگید. معاویه و عمرو عاص و پور بو سرح و ضحّاك قیس، دین و قرآن ندارند. من ایشان را بهتر از شما میشناسم. از كودكی تا بزرگسالی با آنان بودهام. وای بر شما! به خدا، آنها قرآن بر نیزه نكردهاند. آنها قرآن را نشناسند و ندانند كه در آن چه نوشته است. اگر قرآن بر نیزه كنند ترفندی بیش نیست. چون شما را به جنگ برتر دیدهاند، اینك نیرنگ زدهاند.» یاران علی گفتند:
- «اینك كه به قرآن میخوانندمان، سر از پذیرفتن باز نتوانیم زد.»- «وای بر شما. من با آنها بدان میجنگم كه به داوری خدا تن در دهند و قرآن را به كار بندند. آنان از فرمان خدا سر بر تافتهاند و كتاب او را به سویی افكندهاند و پیمان او را از یاد بردهاند.» [355]
[قرآنخوانان به علی بیم دهند و فروهشتن جنگ خواهند]
مسعر فدكی و زید حصن طایی، سپس سنبسی با تنی چند از یاران خود كه همه قرآن خوان بودهاند و سپس از خارجیان گردیدند، به علی گفتند:
- «ای علی، اینك كه تو را به كتاب خدا میخوانند بپذیر. و گر نه تو را و كسانات همگی را به سپاه شام سپاریم. یا با تو همان كنیم كه با عثمان كردهایم. به خدا، یا میپذیری، یا با تو آن كنیم كه گفتیم.» علی گفت:
- «سخنم را نگاه دارید و از یاد مبرید. من شما را به جنگ فرمایم. اگر سر باز زنید، همان كنید كه خود میخواهید.» به علی گفتند: «به اشتر پیام ده كه پیش تو باز آید.» علی لختی خاموش ماند و هیچ نگفت. لیك آنان از ستور به زیر جستند و گرد علی را بگرفتند. این بود كه علی ناگزیر یزید هانی سبیعی را سوی اشتر فرستاد كه: پیش من باز آی. یزید برفت و پیام علی را به اشتر بگزارد.
ص: 510
اشتر به پیك گفت:
- «پیش علی رو و به وی بگو: اینك هنگام آن نیست كه مرا از جایی كه در جنگ دارم واپس كشانی. من به پیروزی امید بستهام. در فراخواندنام شتاب مكن.» گوید: یزید هانی نزد علی بازگشت و پاسخ اشتر را به وی باز گفت. تا به ما رسید، از سوی اشتر هیاهو و آواز برخاست. چون چنین دیدند به علی گفتند:
- «به پندار ما، تو به اشتر گفتی كه بجنگد، نه چیز دیگر.» علی گفت:
- «از كجا چنین میپندارید. با پیك مگر سخن در نهان گفتهام؟ مگر همه چیز را در برابر شما آشكارا نگفتهام؟ مگر خود نمیشنیدهاید؟» خارجیان گفتند:
- «پس، كس دوباره فرست و سوگندش ده كه باز گردد. و گر نه، به خدا كه از تو كناره گیریم.» [356] علی گفت:
- «یزید، وای بر تو، سوی اشتر باز گرد و به وی بگو بیاید، كه آشوب افتاده است.» یزید پیش اشتر رفت و پیام بگزارد.
اشتر به یزید گفت:
- «چون قرآن بر نیزه كردهاند باز گردم؟» یزید گفت:
- «آری.» اشتر گفت:
- هان، به خدا، هنگامی كه قرآن را بالا بردند دانستم كه این در میان یاران ناهمسازی و شكاف اندازد. رای رای روسپی زاده است. مگر نبینی كه پیروزی رسیده و خدا كار خویش را در یاری ما كرده است. آیا درست است كه شامیان را فرو گذارم و باز گردم؟» یزید هانی گفت:
- «تو نیز، آیا دوست میداری كه تو در این جا پیروز شوی و علی را در جای خویش بكشند؟ یا به دست دشمناش بسپارند؟» اشتر گفت:
ص: 511
- «نه به خدا. شگفتا!» یزید گفت:
- «آنها به علی گفتهاند: باید كه كس نزد اشتر فرستی و باید كه اشتر پیش تو باز گردد.
و گر نه، تو را بكشیم، چنان كه عثمان را كشتهایم.»
[مالك اشتر دست از جنگ بكشید و بازگشت]
پس، اشتر با من سوی علی آمد. چون پیش ایشان رسیدیم اشتر رو به نافرمانان گفت:
- «مردم عراق، مردم سست و زبون، آیا هنگامی كه از شامیان برتر آمدهاید و پنداشتهاند كه بر آنان چیرهاید، قرآن را بر نیزه كنند و شما را بدان چه در آن است میخوانند! به خدا، آنان فرمان خدا را كه در قرآن آمده و شیوه كسی را كه قرآن بر او فرود آمده است، خود فروهشتهاند. به سخنشان گوش فرا مدهید. ای مردم، به اندازه یك تاختن اسب درنگ كنید. من پیروزی را خود به چشم دیدهام.» گفتند:
- «اگر چنین كنیم، در گناهات انباز باشیم.» اشتر گفت: [357]- «در كار خود با من سخن گویید. مردان برترتان كشته شدهاند و فرومایگانتان ماندهاند، به من بگویید كارتان چه زمانی درست بوده است؟ هنگامی كه میجنگیدید و نیكانتان كشته میشدند؟ اگر چنین است، پس اینك اگر از جنگ دست باز دارید، كاری نادرست كردهاید. یا نه. اكنون كار شما درست است و كشتگانتان كه به برتریشان شناسید و از شما بهتر بودهاند، اینك در آتشاند؟» گفتند:
- «مالكا، دست از سرمان بردار. در راه خدا با آنان جنگیدهایم و برای خدا دست از جنگشان بداریم. ما نه فرمانبردار توایم، نه فرمانبردار یارت علی. از ما دور باش.» اشتر گفت: به خدا فریبتان دادهاند. شما نیرنگ خوردهاید. اینك كه پیروز شدهاید، شما را به فروهشتن جنگ خواندهاند و شما نیز پذیرفتهاید. ای پیشانی سیاهان، گمان میكردیم كه نمازتان از سر وارستگی و شیفتگی برای دیدار خداست. میبینم كه از مرگ
ص: 512
هم به سوی این جهان میگریزید. چه زشت! به شتران پلید خوار مانید. از این پس، هیچ گاه سربلندی نبینید. شما نفرین شدهاید. چنان كه مردم ستمگر نفرین شدهاند.» پس، به وی دشنام گفتند و وی نیز دشنام گفت. به روی ستورش تازیانه زدند. وی نیز به ستورشان تازیانه میزد كه علی بر سرشان فریاد كشید و دست بداشتند.
[پذیرفتن داوری قرآن و جویا شدن رای معاویه]
در همین گیر و دار، همگی بانگ برآوردند:
- «پذیرفتهایم كه قرآن را در میان دو سوی داور كنیم.» آنك، اشعث قیس پیش علی آمد و گفت:
- «مردم را بیگمان خشنود بینم. شاد از آناند كه خواهش ایشان را بپذیری و به داوری قرآن كه شامیان، یارانات را بدان خواندهاند، تن در دهی. اگر بخواهی نزد معاویه روم و رای او را بجویم و تو در آن بنگری.» علی گفت:
- «اگر خواهی برو و از وی بپرس.» آن گاه اشعث به نزد معاویه رفت. از وی پرسید: [358]- «ای معاویه، بگو تا بدانیم. قرآنها را بر نیزه چرا كردهاید؟» معاویه پاسخ داد:
- «تا ما و شما بدان چه خدا در آن فرموده است باز گردیم. ما از خود مردی برمیگزینیم كه از او خشنود باشیم. شما نیز مردی را كه از او خشنود باشید برمیگزینید.
آن گاه، از آن دو میخواهیم آن چه را كه در قرآن نوشته است، به كار بندند و از آن هیچ در نگذرند.» اشعث گفت:
- «درست همین است.» آن گاه سوی علی بازگشت و سخن معاویه را به وی باز گفت.
یاران گفتند:
- «خشنودیم و پذیریم.» شامیان گفتند:
ص: 513
- «ما عمرو عاص را برگزیدهایم.» اشعث و آن كسان كه سپس از خوارج شدند، گفتند:
- «ما به ابو موسی خشنودیم.»
[علی به ابو موسی خشنود نیست و یاران جز او را نخواهند]
علی به یاراناش گفت:
- «در آغاز كار یك بار از فرمان من سر بر تافتهاید. پس این بار سر مپیچید. من ابو موسی را در خور این كار نبینم.» اشعث و زید و مسعر گفتند:
- «جز بو موسی را نپذیریم. هموست كه ما را هشدار میداده است تا در گردابی كه هم اینك در آنیم نیفتیم.» علی گفت:
- «من او را در یاری خویش استوار نبینم. وی از من جدا شده و مردم را از پیرامون من بپراكنده و آن گاه، از من گریخته است كه پس از ماهی چند بیم از او برداشتهام. اینك پور عباس. او را بر این كار میگمارم» گفتند:
- «به خدا، پروامان نیست كه تو باشی یا پور عباس. ما مردی را میخواهیم كه تو را و معاویه را به یك چشم بنگرد.» علی گفت:
- «پس، اشتر را بگمارم.» [359] اشعث گفت:
- «مگر این سرزمین را كسی جز اشتر به آتش كشیده است.» علی گفت:
- «اشتر مگر چه میگوید؟» اشعث گفت:
- «این كه یك دیگر را چندان به شمشیر بزنیم تا سرانجام كار به كام تو شود.
علی گفت:
ص: 514
- «پس، جز بو موسی كسی را نمیخواهید.» گفتند:
- «آری.» علی گفت:
- «پس، هر چه خواهید كنید.» آن گاه، كس سوی بو موسی فرستادند كه از جنگ كناره گرفته بود و به عرض رفته بود. اشتر نیز از آوردگاه بازگشت. پیش علی آمد و گفت:
- «در برابر عمرو عاص مرا بگذار. به خدایی كه جز او خدایی نیست، اگر چشمم به عمرو عاص افتد وی را خواهم كشت.» احنف قیس نیز بیامد و گفت:
- «ای امیر مؤمنان، تو را به سنگ همین زمین زدهاند، به كسی كه در آغاز اسلام با خدا و پیمبرش جنگیده است. من این مرد را- ابو موسی را میگفت- آزمودهام و همه چیز او را سنجیدهام. وی برش ندارد، ژرف نیست. اینان را مردی باید كه به ایشان چندان نزدیك شود كه در میانه دستهاشان باشد، و چندان دور كه گویی ستارهای در آسمان است. اگر سر باززنی و به هیچ روی داورم نكنی، پس، مرا دومین یا سومین مرد كن. تا هر گرهی كه عمر و زند خود بگشایم، یا هرگز هی زنم و بگشاید، گرهی دیگر و استوارتر به سود تو زنم.» باری، یاران علی جز ابو موسی را نخواستند.
پس احنف گفت: [360]- «اینك كه جز ابو موسی را نپذیرید، پس، پشت او را با مردانی گرم دارید.» سپس، چنین نوشتند:
- «این پیمانی است كه امیر مؤمنان داوری را بر پایه آن پذیرد ..» عمرو عاص گفت:
- «نام وی و نام پدرش را بنویسید. وی امیر شماست. امیر ما نباشد.»
[رایی كه احنف زد]
پس، احنف گفت:
ص: 515
- «پایه امیری را از نوشته پاك مكن. اگر آن را از نوشته برداری هرگز به تو بازنگردد.
هر چند مردم یك دیگر را بكشند.» لختی از روز بگذشت و علی همچنان سر باز میزد. تا آن كه اشعث قیس به وی گفت:
- «این نام را از نوشته بردار كه خداش دور كناد.» پس، آن را از نوشته پاك كردند. علی گفت:
- «شگفتا، رفتاری در برابر رفتاری و نمونهای در برابر نمونهای. به خدا، در حدیبیه دبیر پیامبر بودم كه ناگهان گفتند: ما بر پیمبری تو گواهی ندهیم. این نام را از نوشته بردار و نام خود و نام پدرت را بنویس. پیمبر نیز چنان نوشت.» عمرو عاص گفت:
- «ما را به بیدینان مانند كنند و ما دین داریم!» علی به وی گفت:
- «روسپی زاده، كی تو یار تبهكاران و دشمن مسلمانان نبودهای؟ مگر جز همان مادری را مانی كه تو را پس انداخته است؟» عمرو عاص برخاست و گفت:
- «از این پس، هرگز، در هیچ نشستی با تو ننشینم.» علی گفت:
- «امیدوارم كه خداوند نشست مرا از تو و چون تویی پاك بدارد.» [361] در این جا احنف به علی گفت:
- «ای مرد، آن چه پیامبر را بوده است تو را نباشد. اگر بینی كه با تو پیمان بستهایم نه از آن رو است كه تو را ویژگی است. اگر كسی میشناختیم كه در فرمانروایی از تو سزاوارتر میبود، هم با او پیمان میبستیم و با تو میجنگیدیم. سوگند میخورم كه اگر این نام و پایه را و آن چه را كه مردم بر سر آن با تو پیمان بستهاند و بر سر آن جنگیدهای، از تو برگیرند، هرگز به تو بازنگردد.» حسن بصری گوید:
- «به خدا همان شد كه احنف گفت. كم پیش آمد كه رای او را با رأی مردی بسنجند و رأی او برتر نباشد.»
ص: 516
[مالك از نوشتن نامش در پیمان داوری سر باز میزند]
پیمان را نوشتند و تنی چند از یاران علی و تنی چند از یاران معاویه بر آن گواهی دادند.
اشتر را نیز به گواهی پیش خواندند: نپذیرفت و گفت:
- «دست راستام بریده باد و دست چپام بیسود ماناد، اگر نام من در این پیمان بر سر آشتی یا جنگ بس، نوشته آید. مگر نه آن است كه از رستگاری خویش و گمراهی دشمنام آگاهام. مگر شما پیروزی را به چشم ندیدهاید، كه بر این ستم همداستان شدهاید؟» اشعث به اشتر گفت:
- «به خدا، تو نه پیروزی را دیدهای، نه ستم را. پیش ما آی. از ما نتوانی برید.» اشتر گفت:
- «نه به خدا. من در این جهان برای این جهان و در آن جهان برای آن جهان، از تو رویگردانام. خداوند خون كسانی را به دست من ریخته است كه نه خود از آنان بهتر باشی، نه خونات از خونشان حرامتر.» عماره گوید: به آن مرد نگریستم. گویی كه هیمه افروخته به بینیاش كوفته باشند!» اشعث را میگفت.
سپس، اشعث آن پیمان را برداشت و راه افتاد. بر همه یاران میخواند كه عروه ادیّه، برادر بلال، به وی برخورد. پیمان را بر او نیز بر خواند. [362] پس، عروه گفت:
- «آیا در كار خدا كسان را داور كنید؟ داوری ویژه خداست.» و با شمشیر زخمی سبك بر كپل اسب اشعث زد كه اسب برانگیخته شد. پس یاران عروه بر او بانگ زدند كه دست بدار. دست بداشت و اشعث بازگشت. یاران و كسان اشعث از كار عروه در خشم شدند. تا آن كه احنف قیس، و مسعود فدكی، و بسیاری از تمیمیان سوی او رفتند. از كار عروه بیزاری جستند و پوزش خواستند، كه اشعث بپذیرفت و از آن درگذشت.
ص: 517
سخن از نیرنگی كه معاویه هم بر خویشتن روا داشت
[و به سود او بود] در میان بندیان بسیاری كه معاویه [در صفّین] در بند كرده بود، مردی بود از تیره اود، با نام عمرو اوس. از همرزمان علی بود. معاویه بر آن بود تا همهشان را بكشد.
عمرو اوس به معاویه گفت:
- «تو دایی منی. مرا مكش.» اودیان نیز برخاستند و گفتند:
- «خویشاوند ما را به ما ببخش.» معاویه گفت:
- «به كار وی كاریتان نباشد. سوگند كه اگر راست گوید، نیازی نیست كه شما در میان افتید. اگر دروغ زند، درخواست شمایان بیهوده است.» سپس به وی گفت:
- «از كجا دایی تو شدم؟ میان ما و تیره اود پیوند خویشی نبوده است.» عمرو گفت:
- «اگر به تو باز گویم، آیا از كشتنم در میگذری؟» معاویه گفت:
- «آری.» عمرو گفت:
- «مگر نمیدانی كه امّ حبیبه دخت بو سفیان و همسر پیمبر (ص) است و مادر مؤمنان؟» معاویه گفت:
- « [363] چرا، میدانم.» عمرو گفت:
- «من پسر اویام و تو برادر وی باشی. پس تو دایی منی.» معاویه گفت:
- «شگفتا از هوشش. آیا در میان اینان یكی نبود كه بدین خویشی پی برد؟.» سپس به اودیان گفت:
- «وی نیاز ندارد كه شما در میان افتید. او را آزاد كنید.»
ص: 518
باری، ترفند به سود معاویه شد و دایی مؤمناناش خواندند.
عمرو عاص نیز كسان بسیاری را در بند كرده بود. معاویه به وی پیام داد:
- «ایشان را آزاد كن. اگر مرد اودی نبود به كار زشتی دست مییازیدهایم.» مردم ناگهان دیدند كه كسانشان از بند رستهاند.
[سخن علی (ع) با یاراناش]
از علی گوییم. وی [پس از صفین] به یاران گفت:
- «كاری كردهاید كه نیرویی را سست كرده و توانی را فرو كشانیده و سستی و خواری ببار آورده است. آن گاه كه شما برتری یافتید و دشمن نومید شد و پیشرویتان را در ردههای سپاه خویش دیدند و بسیار كسان كشته شدند و رنج زخمها چشیدند، قرآنها را برداشتند و شما را سوی قرآن خواندند. تا هم از قرآن بازتان دارند و جنگ را از میانه بردارند و آن گاه، و از سر نیرنگ و فریب، پیشامدها را چشم بدارند. شما نیز آن چه از شما خواستهاند به آنان دادهاید و جز دورویی و ستم نخواستهاید. سوگند به خدا، گمان نكنم كه از این پس روی رستگاری بینید، یا راه خرد را بیابید.» [364]
سخن از نیرنگی از مغیره شعبه
[تا بداند: دو داور همداستانی كنند یا نه؟] داوران كه همان بو موسی و عمرو عاص بودند، همسخن شدند كه در اذرح [1] گرد آیند، و چهرههای یاران علی و معاویه، و نیز علی و معاویه با چهار صد سپاهی به آن جای آیند.
زمان را برای پایان بردن كار داوری، و برداشتن آن چه قرآن برداشته، و برگزیدن فرمانروایی برای پیروان محمد (ص) هشت ماه نهادند كه آغازش نیمه صفر و پایان آن پایان ماه رمضان بود.
داوران چون گرد بیامدند، مغیره شعبه با كسانی كه با وی آمده بودند، و عبد الله عمر، و عبد الله زبیر، هر كدام با كسان بسیار بیامدند و معاویه نیز با همان شمار كه گفتیم به آن جا رسید، لیك علی از آمدن سر باز زد.
______________________________
[ (1)] اذرح: نام جایی است در پیرامون شام در بوم شراة (یاقوت)
ص: 519
مغیره به مردانی از خردمندان قریش گفت:
- «كسی را میشناسید كه رایی نو تواند زد و گوید كه، دو داور به همداستانی رسند، یا نه؟» گفتند:
- «كس را كه پاسخ این پرسش بداند، نشناسیم.» مغیره گفت:
- «به خدا، گمان كنم كه من به زودی، این را از آن دو خواهم دانست. هنگامی كه با آنان تنها نشینم و با آنان سخن گویم.» پس، پیش عمرو عاص رفت و سخن چنین آغاز كرد:
- «بابای عبد الله، پرسشی دارم و از تو پاسخ میخواهم: ما گروه كنارهگیران را چگونه میبینی؟ ما در كار جنگ كه بر شما آشكار بوده است، به گمان افتادهایم. بر خود دیدیم كه درنگ كنیم و پژوهش كنیم. تا سرانجام پیروان محمد به همداستانی رسند.» عمرو عاص گفت:
- «من شما كنارهگیران را در پیش خدا، از نكوكاران دنبالتر، و از تبهكاران پیشتر بینم.» مغیره از نزد عمرو عاص بازگشت و از وی دیگر، هیچ نپرسید.» سپس، پیش بو موسی رفت و همان پرسش را از او نیز بكرد. [365] ابو موسی گفت:
- «رایتان را استوارتر بینم. بازمانده مسلمانان [1] هم در میان شماست.» مغیره دیگر چیزی نپرسید و از نزد او بازگشت. سپس، پیش آن قرشیان رایمند كه در این باره با آنان سخن گفته بود رسید، به ایشان گفت:
- «این دو هرگز بر هیچ كاری همداستان نشوند.» آن گاه، دو داور چون به داوری نشستند و سخن را آغاز كردند، عمرو عاص به ابو موسی گفت:
______________________________
[ (1)] بازمانده مسلمانان. در برابر «بقیة المسلمین». پارهای متون آن را «بغیة المسلمین»: خواست مسلمانان، نوشتهاند. مقصود خلیفه مسلمانان است.
ص: 520
- «ای ابو موسی، آیا دانستی، نخستین داوری كه به حق كنیم آن است كه ببینیم از این دو سوی، كدام سوی زینهاردار و كدام سوی زینهار خوار [1] بوده است.» ابو موسی گفت:
- «این داوری چگونه است؟» عمرو عاص گفت:
- «مگر نمیدانی كه معاویه بر سر پیمان خویش بمانده است و در همان روزی كه نام بردهایم بیامده است.» ابو موسی گفت:
- «آری. چنین است.» عمرو عاص گفت:
- «این را بنویس.» و ابو موسی آن را بنوشت.
سخن از نیرنگی كه عمرو عاص به ابو موسی زد
عمرو عاص به ابو موسی گفت:
- «ای ابو موسی، نام بردن از كسی كه فرمان روای این مردم گردد با تو. مردی را نام ببر. زیرا، من از تو، آسانتر پیروی كنم، تا تو از من.» [366] ابو موسی گفت:
- «من عبد الله پور عمر را نامزد این كار كنم.» پور عمر خود از كنارهگیران بود.
عمرو عاص گفت:
- «من معاویه را پیش مینهم.»
[گزارشی دیگر]
در گزارشی دیگر آمده است كه، عمرو عاص به ابو موسی گفت:
______________________________
[ (1)] زینهاردار: پیماندار. زینهار خوار: پیمان شكن.
ص: 521
- «مگر نمیدانی كه عثمان را به ستم كشتهاند؟» ابو موسی گفت:
- «گواهی دهم.» عمرو عاص گفت:
- «خدا گوید: هر كس به ستم كشته آید، برای خداوند خون نیرویی نهادهایم. [1] چرا معاویه را نگماری كه خود خداوند خون عثمان است. دودماناش را كه از قریشاند، نیك بشناسی. خود كارگزاری است نیكو و كارسازی است درست. برادر امّ حبیبه است.
[367] یكی از یاران پیمبر است. دبیر وحی است.» ابو موسی گفت:
- «امّا آن چه از نژادگی و خاندان وی گفتهای، بدان كه این كار را به نژادگی و خاندان به كس ندهند. اگر به نژادگی میبود، به خاندان أبرهه پور صباح میرسیده است. این كار را به دین داران و مردان برتر دهند.» عمرو عاص گفت:
- «اگر چنین است، پس تو یارت را بر كنار كن. تا من نیز یارم را بر كنار كنم و آن گاه بر كسی دیگر همداستان شویم.» بر همین، همسخن شدند و به سوی آن مردم آمدند و گفتند:
- «مردم، ما همداستان شدهایم.» ابو موسی به عمرو عاص گفت:
- «نخست تو سخن بگو و یارت را در برابر این مردم بر كنار كن.» عمرو گفت:
- «شگفتا! با آن همه سال و پایگاه و برتری كه تو راست، من از تو پیشی گیرم؟ نخست تو سخن بگو.» او را چنین پیش داشت و بو موسی خود سخن چنین آغاز كرد:
- «ما، به خدا ای مردم، در رای زدن بسی كوشیدهایم. سرانجام، برای اسلام و اسلامیان چیزی بهتر و شایستهتر از بركنار كردن این دو مرد ندیدهایم. من، چنان كه این
______________________________
[ (1)] س 17 اسراء: 33.
ص: 522
انگشتر را از انگشت بیرون آرم، علی و معاویه را از این كار بركنار میدارم.» آن گاه، عمرو عاص برخاست و گفت:
- «من نیز علی، یار بو موسی را بر كنار، لیك، معاویه را بر جای میدارم.» هنوز آن دو از آن جا نرفته بودند كه یك دیگر را به باد دشنام گرفتند.
سخن از كسانی كه كار علی را ناخوش داشتند و بر او رای به جنگ زدند و پاسخی كه علی بداد و دلیلی كه بیاورد
علی چون از صفّین بازگشت، مردم سخنها گفتند و خردهها گرفتند. كسانی كه از خارجیان [خوارج] شده بودند، با وی ناهمساز شدند. در راه، دست به سینه یك دیگر میزدند و یك دیگر را پس میراندند. یك دیگر را تازیانه میزدند. سپس، آن گاه كه به نخیله رسیدند [368] و با روی شهر كوفه نمایان گردید، عبد الله پور ودیعه انصاری علی را بدید. به وی نزدیك شد. درود گفت و با وی همگام شد.
علی از عبد الله پرسید:
- «مردم در كار ما چه میگویند؟» عبد الله گفت:
- «برخی را خوش آمده است و برخی را نه. چنان كه خداوند گوید: همیشه ناهمسازند، مگر آن كه خداوند بر ایشان مهر ورزد [1].» علی پرسید:
- «رایمندان در این كار چه میگویند؟» عبد الله گفت:
- «رایمندان گویند: علی را یارانی بود انبوه كه بپراكندشان. دژی داشت استوار كه ویراناش كرد. این ویرانی كه پدید كرده تا كی آباد كند؟ و این پراكندگی را تا كی و چند گرد توان كرد؟ آن گاه كه گروهی نافرمانی كردند، اگر علی هم با گروهی كه از او فرمان میبردند، در راه خویش پیش میرفت و میجنگید، تا پیروز یا كشته میگردید، كاری بخردانه كرده بود.»
______________________________
[ (1)] س 11 هود: 118.
ص: 523
علی گفت:
- «من ویران كردم یا آنان؟ من پراكندم یا آنان؟ اما این كه گویند: آن گاه كه گروهی نافرمانی كردند، اگر علی با گروهی كه از او فرمان میبردند، در راه خویش پیش میرفت و میجنگید، تا پیروز یا كشته میگردید، كاری بخردانه كرده بود، به خدا سوگند، این بر من پوشیده نبوده است. جان دادن بر من آسان بود. مرگ را خوش میداشتم. بر آن بودم كه بر شامیان تاخت برم. لیك ناگهان دیدم كه این دو- حسن و حسین را میگفت- از من پیشی گرفتهاند، و این دو- پسرش محمد و عبد الله پور جعفر را میگفت- جلو افتادهاند.
دانستم كه اگر این دو كشته شوند، تبار محمد بر افتد. من این را خوش نمیداشتم. بیم از آن داشتم كه این دو نابود شوند. به خدا سوگند، اگر روزی دو باره به جنگشان روم چنان روم كه هیچ یك از اینان با من نباشند.»
[گریستن زنان شبامی بر كشتگان] [و سخنی كه میان علی و پور شرحبیل رفت]
سپس، اندكی برفت و گذرش بر شبامیان افتاد. سخت شیون میكردند و تلخ میگریستند. در آن جا بایستاد حرب پور شرحبیل شبامی به سوی او بیرون آمد.
علی به پور شرحبیل گفت: [369]- «آیا زنانتان بر شما چیرهاند؟ آیا نمیتوانید از این نالیدن بازشان دارید؟» پور شرحبیل گفت:
- «ای امیر مؤمنان، اگر یك خانه و دو خانه بود میتوانستیم. صد و هشتاد تن از این كوی كشته شدهاند. خانهای نیست كه گریان نباشد. لیك، ما مردان نمیگرییم. ما شادمانایم. شاد از آنیم كه اینان در راه خدا كشته شدهاند.» علی گفت:
- «خدای كشتگان و مردگانتان را بیامرزاد.» سپس، با علی همراه شد. علی سوار بود و پور شرحبیل پیاده میرفت. علی چون چنین دید بایستاد و به پور شرحبیل گفت:
- «باز گرد، همراهی پیاده چون تو كسی با من، مایه فریب فرمانروا و خواری مؤمن
است.»
ص: 524
[گذر علی بر ناعطیان و آن چه درباره ایشان گفت]
سپس، در راه خویش همچنان پیش رفت. تا به كوی ناعطیان رسید. شنید مردی از ناعطیان با نام عبد الله مزید، به دیگری میگفت:
- «علی، به خدا، كاری نكرد. رفت و بیهیچ بازگشت.» چون چشمشان به علی افتاد، خاموش شدند. علی گفت:
- «كسانیاند كه شام را ندیدهاند.» آن گاه، رو به یاراناش كرد و گفت:
- «مردمی كه لختی پیش دیدهایم، از اینان بهتراند.» سپس، این شعر را بخواند:
برادرت كسی است كه اگر پیشامد روزگار، تو را به فرو خوردن آب دهان وا دارد، همواره اندوهگسار تو باشد.
نه آن كه اگر كارها بر تو دشخوار شود، از سرزنشات باز نایستد.
سپس، برفت و پیوسته یاد خدا میكرد تا آن كه به كاخ در آمد. [370]
[همراهان علی به یك دیگر دشنام میگفتند و تازیانه میزدند]
یارانی كه با علی همراه بودند، در درازنای راه به یك دیگر دشنام میگفتند و تازیانه میزدند. برخی به برخی میگفتند:
- «در كار خدا نیرنگ زدید و داوری را پذیرفتید.» برخی میگفتند:
- «شما همداستانیمان را بگسستهاید، ما را بپراكندهاید. از پیشوامان جدا شدهاید.»
ص: 525
[جدا شدن خوارج از علی (ع)] [خوارج در حروری فرود آمدند و با علی به كوفه در نیامدند]
خوارج با علی به كوفه نیامدند. چون به حروری رسیدند، دوازده هزار تن از ایشان در آن جا فرود آمدند. جارزنشان جار زد:
- «مردم، سالار جنگمان شبث ربعی است و سالار نماز [1] عبد الله پور كوّا. پس از آن كه پیروز شدیم، كارها را به رایزنی بگزاریم. پیمان را با خدا بندیم. كسان را به نیكی فرماییم و از بدی باز بداریم.»
[آن چه در میان پیروان علی و خوارج گذشت] [آن گاه كه علی به كوفه در آمد]
علی چون به كوفه در آمد و خوارج از وی جدا شدند پیروان علی سوی او بشتافتند و گفتند:
- «ما بار دیگر، پیمان تو را بر گردن میگیریم. ما دوستدار دوستان و دشمن دشمنان توییم.» بازمانده خوارج به اینان گفتند:
- «شمایان و شامیان در پهنه كفر، چون دو اسب اسب دوانی از یك دیگر پیشی گرفتهاید. شامیان با معاویه بر سر آن چه خوش داشتهاند یا ناخوش، پیمان بستند و شما با علی بر سر آن كه دوستدار دوستان و دشمن دشمنان وی باشید.» زیاد پور نضر به آنان گفت: [371]- «به خدا ای مردم، اگر علی دست بیازید و ما با وی پیمان ببستیم، پیمانمان جز بر سر كتاب خدا و شیوه پیمبر نبوده است. لیك، هنگامی كه شما از فرماناش سر برتافتید، پیرواناش بیامدند و به وی چنین گفتند كه: ما دوستدار دوستان و دشمن دشمنان توییم. ما نیز چنین باشیم. علی نماینده راه است. هر كه از فرماناش سر بر تابد گمراه است.»
______________________________
[ (1)] سالار نماز. در برابر «امیر الصلاة» در متن.
ص: 526
سخن از گفت و گویی كه میان علی و خوارج رفت
دو تن از خوارج نزد علی آمدند، زرعه پور برج طایی، و حرقوص پور زهیر سعدی.
چون بیامدند به وی گفتند:
- «داوری ویژه خداست.» علی گفت:
- «آری، داوری ویژه خداست.» حرقوص گفت:
- «پس، از گناه خود بازگرد و سخنات را پس گیر. ما را به سوی دشمنمان ببر. تا با وی چندان بجنگیم كه خدا را دیدار كنیم.» علی گفت:
- «من نیز شما را برای همین میخواستم. لیك، شما از فرمانم سر بتافتهاید. ما در میان خود و شامیان نامهای و در آن بندهایی نوشتهایم. پیمان نهادهایم و استوارش داشتهایم.
خداوند گوید: اگر پیمان بستید بر سر پیمان خدا بمانید. چون پیمانی را استوار دارید، دیگر مشكنید، كه خدا را پشتوانه پیمان خویش كردهاید و خدا بر آن چه كنید آگاه است [1].» حرقوص گفت:
- «كاری كه كردهای گناهی است كه باید از آن بازگردی.» علی گفت:
- «گناه نیست. ناتوانی در اندیشه و سستی در خرد [شما] است. من از پیش، شما را از آن بازداشته بودم.» زرعه گفت:
- «هان به خدا ای علی، اگر داوری كسان را در كتاب خدا فرونگذاری، با تو خواهم جنگید.
علی گفت:
- «دل برای تو میسوزد. چه تیرهبختی تو. میبینم كه كشته بر خاك افتادهای و باد
______________________________
[ (1)] س 16 نحل: 91.
ص: 527
خوری.» [372] زرعه گفت:
- «دوست میدارم كه چنین باشد.» این چنین از پیش علی بیرون آمدند و میگفتند:
- «داوری ویژه خداست.»
[علی در مسجد سخن میگفت كه فریادی برخاست]
روزی، علی در مسجد، با مردم سخن میراند. در كار سخن گفتن بود كه ناگهان، یكی از گوشه مسجد فریاد زد:
- «داوری ویژه خداست.» علی گفت:
- «شگفتا! سخنی درست كه از آن نادرست میجویند. اگر خاموش مانند اندوهگینشان كنیم. اگر سخن گویند، به پاسخ بر آنان چیره آییم، اگر به جنگمان برخیزند، با آنان بجنگیم.» در این هنگام، یزید عاصم محاربی از جای برجست و گفت:
- «ستایش خدای راست. خداوندا، پناه بر تو اگر در كار دینمان پستی ورزیم. ای علی، ما را به كشتن میترسانی؟ هان به خدا سوگند، امیدوارم به زودی، به شمشیر و با دلهایی یك رویه و بیگمان بكوبیمتان و آن گاه دانیم كه در افتادن به آتش دوزخ كداممان سزاوارتر است [1].» پس، علی گفت:
- «هان، شما در نزد ما سه چیز دارید. تا با مایید از آن بازتان نمیداریم:
«از مسجدهای خدا و یاد كردن ناماش، بازتان نمیداریم.
«از دستاورد جنگ، هنگامی كه در آن با ما همدست باشید، بازتان نمیداریم.
«با شما جنگ نكنیم تا شما جنگ را خود آغاز كنید.» سپس، سخناش را از همان جا كه بگسسته بود، پی گرفت.
______________________________
[ (1)] بر گرفته از س 19 مریم: 70.
ص: 528
آن دو مرد از مسجد بیرون شدند و میگفتند:
- «داوری ویژه خداست.» گروهی به گرد آنان گرد شدند. علی چون كار را چنین دید، عبد الله عباس را سوی ایشان گسیل كرد و به وی گفت:
- «در پاسخ دادن به سخنی كه گویند شتاب مكن. تا من خود به تو پیوندم.»
سخن از ستیزی كه در میان ایشان رفت و بازگشتشان با علی و این نخستین برون شدن خوارج بود
پس، پور عباس به سوی خوارج بیرون رفت. خوارج با وی سخن گفتند. و وی بیآن كه درنگ كند، به آنان پاسخ داد و گفت: [373]- «از كار دو داور، چرا این چنین در خشم رفتهاید؟ خداوند خود گوید: داوری از خانواده مرد و داوری از خانواده زن گسیل كنید. اگر زن و شوی سازش خواهند، خداوند آن دو را با یك دیگر همساز كند [1]. چه رسد به پیروان محمد كه درود خدا بر او باد.» خوارج گفتند:
- «آن چه خداوند داوری را در آن به مردم وانهاده و گفته است كه خود در آن بیندیشند و كار را راست آرند، چیزی است كه هم به فرمان خدا توانید كرد. لیك، آن چه خدا خود داوری كرده و آن را بگذرانیده است، بندگان را نرسد كه در آن بنگرند. درباره آمیزش ناروا صد تازیانه، درباره دزدان، دست بریدن فرموده است. نگریستن در این چیزها مردم را نرسد.» پور عباس گفت:
- «لیك خداوند در جای دیگر گوید: دو مرد دادگر بدان داوری كنند [2].» خوارج به پور عباس گفتند:
- «داوری در شكار و چیزی كه میان زن و شوی روی دهد، آیا همچون داوری در خون مسلمانان است؟» خوارج گفتند، به وی گفتیم:
______________________________
[ (1)] س 4 نساء: 35.
[ (2)] س 5 مائده: 95.
ص: 529
- «این آیه در میانه ما و شماست. اینك بگو كه آیا پور عاص دادگر است؟ مگر با ما نمیجنگیده و خونمان را نمیریخته است؟ اگر وی دادگر است، پس ما نباشیم. شما كسان را در كار خدا داور كردهاید. خداوند درباره معاویه و یاراناش داوری به كشتن كرده است. آن گاه، شما با ایشان پیمان نوشتهاید. بر این سر كه جنگ را فروهلید و رای خواهید. خداوند در میان مسلمانان و بیدینان كه با مسلمانان جنگ كنند، از گفت و گو یا فروهشتن جنگ، بازداشته است. مگر آنان كه سربها را به گردن گیرند.» سپس، علی سوی ایشان بیرون شد و به ایشان پیوست. با پور عباس در ستیز و سخن بودند.
علی به پور عباس گفت:
- «بس كن، با ایشان سخن مگو، خدایت بیامرزاد، مگر تو را از آن بازنداشته بودهام؟» آن گاه علی خود سخن آغاز كرد. سپاس خدا گفت و ستایش بگزارد و سپس گفت:
- «خداوندا، این، جایی است كه هر كه در آن برنده باشد در رستخیز برنده است. و هر كه در آن نادرستی كند، یا در سخن درماند، در آن جهان كورتر و گمراهتر [1] خواهد بود.
آن گاه گفت: [374]- «رهبرتان كیست؟» خوارج گفتند:
- «پور كوّاء.» علی پرسید:
- «از چه بر ما برشوریدهاید و این چنین بیرون شدهاید؟» گفتند:
- «داور نهادنتان در صفّین.» علی گفت:
- «شما را به خدا سوگند دهم. آیا دانید، هنگامی كه آنان قرآن بر نیزه كردند، شما گفتید قرآن را به داوری پذیریم. به شما گفتم: من آنها را بهتر میشناسم. آنها دین و قرآن ندارند. من از خردی تا كلانی با آنها بودهام و نیك بشناختمشان. و گفتم: شما به راه
______________________________
[ (1)] بسنجید با س 7 اسراء: 72.
ص: 530
راست و درستتان همچنان پیش روید و بجنگید. باری، چون از سر نیرنگ و فریب و ترفند قرآن را بر نیزه كردند سخنم را نپذیرفتید و گفتید: از تو نه، كه از ایشان پذیریم. و من گفتم: سخنم را نگاه دارید و فراموش مكنید كه از فرمانم سر بر تافتهاید. سپس، چون بر داوری قرآن پای فشردید، بر دو داور شرط نهادم تا آن چه را قرآن زنده كرده است، زنده كنند و آن چه را قرآن بمیرانیده است بمیرانند. اگر داوری به قرآن كنند، ما را نرسد كه از داوریاش سر باز زنیم، و اگر سر باز زنیم پس، از قرآن بیزار شدهایم؟ [1]» خارجیان در پاسخ علی گفتند:
- «پس، به ما بگو، آیا درست است كه كسان را در خون كسان داور كنیم؟» علی گفت: ما نه كسان را، كه قرآن را داور كردهایم. قرآن خطی بیش نیست كه در دفتری نوشته آمده است. قرآن خود سخن نتواند گفت. سخناش بر زبان كسان گفته میآید.» خارجیان گفتند:
- «پس، بگو كه این زمان چیست؟ چرا در میان خود و ایشان این همه زمان نهادهای؟» علی گفت:
- «تا نادان بداند و دانا استوار گردد. وانگهی، باشد كه خداوند در این چندگاه، كار این مردم را به سامان آرد. [375] به شهرتان در آیید، خداتان بیامرزاد.» و این چنین، همهشان تا واپسین كس به شهر [كوفه] در آمدند.
[آغاز روز نهر]
آن گاه در كوفه گرد شدند و در كارشان سخن گفتند. به یارانشان در بصره نامه نوشتند و روزی را نام بردند كه در آن به سوی تیسپون [مداین] برون شوند و از آن جا به نهر [2] روند. چنین نیز كردند. از سپاهیانشان سان دیدند. عبد الله پور خبّاب ارتّ را
______________________________
[ (1)] به جای این جمله در طبری (6: 3353) چنین آمده است: «اگر سر باز زنند، ما از داوریشان بیزاریم.»
[ (2)] نهروان
ص: 531
بكشتند. علی چون از كشته شدناش آگاه شد، به آهنگ ایشان راهی شد. آن گاه خوارج گرد شدند و علی با ایشان سخن بگفت و به سوی خویش كشیدشان. لیك آنان جز جنگ نخواستند. در میان دو سوی سخنهایی رفت كه ما در این جا نیاوردهایم.
سپس، در میان خود بانگ برداشتند كه:
- «سخن گفتن با علی و یاراناش را فروهلید و به سوی بهشت بشتابید.» پس، همه فریاد زدند:
- «به پیش، به پیش به سوی بهشت.»
[علی آماده جنگ شام شد و پرچم زینهار [1] را برافراشت]
پس، علی سپاهاش را آماده جنگ ساخت و پرچم زینهار را به دست بو ایّوب انصاری برافراشت. بو ایّوب رو به آنان بانگ برداشت:
- «از شما هر كس به سوی این پرچم آید، هر كس كه كس را نكشد یا در صف جنگ نایستد، هر كس كه به كوفه یا تیسپون بازگردد و از اینان جدا شود، در زینهار ما خواهد بود. زان پس كه بر كشندگان برادران خویش دست یابیم دیگر نیازی به خون شما نداریم.» در این هنگام، فروه پور نوفل اشجعی گفت:
- «به خدا نمیدانم با علی بر سر چه چیزی بجنگم.» این بگفت و با پانصد سوار بازگشت. به همین شمار نیز كسانی به علی پیوستند.
خارجیان چهار هزار كس بودهاند. سالارشان [376] عبد الله پور وهب راسبی بود.
علی سواراناش را بر پیادگان پیش داشت و پیادگان را در پشت سواران در دو رده بیاراست و رده تیر اندازان را در برابر رده نخست نهاد و به یاران گفت:
- «شما دست بدارید تا آنان آغاز كنند. كه اگر بر شما تاخت آرند، چون بیشترشان پیادهاند [2]، به شما چنان رسند كه خسته و فرسوده باشند و شما استوار و چیره باشید.»
______________________________
[ (1)] زینهار: امان
[ (2)] در متن: و خلفهم رجال. «خلفهم» تصحیف «جلّهم» است كه در طبری (6: 3381) آمده است. ترجمه ما در این جمله برابر است با ضبط طبری.
ص: 532
پس، خارجیان روی آور شدند و فریاد میزدند:
- «به سوی بهشت، به سوی بهشت بشتابید.» تاخت آوردند و سخت گرفتند. چنان كه سواران علی پایداری نیارستند. سواران بر دو گروه شدند: گروهی به سوی بال راست و گروهی به سوی بال چپ سپاه خارجیان روی بردند. تاخت به سوی پیادگان بردند. تیراندازان به تیرشان بستند و سواران از دو پهلوی چپ و راست به سوی ایشان گراییدند. پیادگان سپاه علی با نیزه و شمشیر به جانشان افتادند و چیزی نگذشت كه همهشان را تا واپسین مرد بكشتند.
حكیم پور سعد گوید:
- «همین كه با نهریان روبرو شدیم بیدرنگ بكشتیمشان. گویی به آنان گفتند:
بمیرید، و بمردند.» از یاران علی جز هفت تن كسی كشته نشد. ذو الثدیه را بر پایه داستان معروف، از میان كشتگان بیافتند و بیرون كشیدند [1]. خبرش را همگان دانند.
علی چون از كار اینان بپرداخت، به اردوی خود در نخیله در پیرامون كوفه بازگشت و یاران را فرمود تا با همان ساز و برگ و همان آمادگی به شام روند.
علی از پیش بر آن بود كه آهنگ شام كند. لیك چون كار خارجیان بالا گرفت و به جان مردم افتادند و نیكان را بكشتند، یاران به علی گفتند:
- «ای امیر مؤمنان چرا این از دینشدگان را در پشت سر خویش نهیم كه فرزندان و زنانمان را بكشند. بهتر است كه نخست به آنان پردازیم.» [377] اینك، چون به اردوگاه خود در نخیله باز گشت به یاران گفت كه خویشتن را برای جنگ آماده كنند و به سوی دشمنان خویش روند. یاران علی در پنهانی از اردوگاه بیرون رفتند و جز اندكی از مردان و سران همگی [به كوفه] در آمدند و اردو را بر جای گذاشتند.
علی چون كار را چنین بدید، خود نیز به كوفه بازگشت و رای وی درباره راهی شدن به سوی شام، دیگر شد، كه این به سال سی و هشت بود.
آن گاه میان علی و یاراناش دشواریها گذشت و سخنها رفت. به جنگشان میخواند و سر بازمیزدند. با آنان سخن میگفت، یاری و كمك میخواست، كندشان
______________________________
[ (1)] نگاه كنید به ابن اثیر 3: 337.
ص: 533
میخواند، باز سنگینی میكردند. سخناناش را همه دانند و از آن آگاهاند.
[آز بستن معاویه به عراق]
تا آن كه معاویه چشم آز به عراق بست. خوانندگان خویش را در نهان و آشكار در بصره بپراكند و خون عثمان را میخواست. سواران سپاه خویش را به پیرامون علی (ع) گسیل میكرد. نعمان بشیر را با هزار كس به عین التمر، [1] جایی كه مالك پور كعب با هزار كس از سوی علی در آن جا میبود، گسیل داشت. مردم همین كه از آمدن نعمان آگاه شدند، در نهان به سوی كوفه گریختند. چنان كه با مالك جز صد كس نماند. مالك كار را به علی بنوشت و از او كمك خواست. علی با مردم سخن گفت و آنان را برون شدن فرمود. سنگینی كردند و سر باززدند. پس مالك با پیروان خویش در برابر بشیر و یاراناش بجنگید. به یاران گفت پشت به دیوارهای شهر دهند و با آنان نبرد كنند. به مخنف سلیم نامه نوشت و از او كمك خواست. مخنف در نزدیكی وی بود. باری، مالك با همان گروهی كه با وی بمانده بودند، با نعمان بشیر و یاراناش سختترین نبردی كه توانستی بود، بكرد.
پیشامدی نیكو كه برای مالك روی داد تا نعمان و یاراناش را بشكست
مخنف پسرش عبد الرحمان را با پنجاه تن به سوی مالك گسیل داشت. اینان چون به مالك و یاران رسیدند نیام شمشیرها بشكستند و دل به مرگ داده پیكار میكردند. شامیان چون بدیدندشان، و این شب هنگام بود، گمان بردند كمكیان دیگری نیز در پی اینان خواهند آمد. این بود كه بتاریدند و مالك در پی ایشان بتاخت. چنان كه سه تن از ایشان را بكشت و زندگان راه خویش پیش گرفتند و بگریختند. اما گروههای دیگری كه از سوی معاویه گسیل میشدند، پیروز بودند. میكشتند و چپاول میكردند و باز میگشتند.
اما كسانی كه از پیش به بصره آمده بودند تا در میان مردم دشمنی و ناهمسازی اندازند، كارشان به كام معاویه بود. آشوب و تیرهگرایی در میان مردم افتاد. چنان كه
______________________________
[ (1)] عین التمر: جایی در سوی بادیه در باختر فرات. (مراصد الاطلاع).
ص: 534
پارسیان و مردم كرمان به كارگزاران علی به چشم آز نگریستند و مردم هر سویی به سرزمین همسایه خویش چیره شدند و كارگزارانشان را بیرون كردند. [378] از این رو، علی از یارانشان رای خواست تا پارس و كرمان را به دست چه كسی رام سازد.
پور عباس گفت:
- «من مردی را پیشنهاد كنم كه رایاش استوار و خود دانای كار است. كارا و پیماندار است.» علی پرسید:
- «وی كیست؟» پور عباس گفت:
- «زیاد.» علی گفت:
- «بر پارس بگماردماش.» پس، پور عباس به كارداری خود در بصره رفت. زیاد جانشین پور عباس در بصره بود. پس، چهار هزار مرد به زیاد بسپرد و وی را فرماندار پارس كرد. زیاد پارس را چنان مهار كرد كه همگی راست آمدند.
روشی كه زیاد در این سوی به كار بست
برخی از پارسیان گویند:
زیاد هنگامی به پارس رسید كه آن مرز و بوم در آتش آشوب میسوخت. به سرانشان پیام میداد. به یاران نوید و امید و به ناهمسازان بیم میداد. در میانشان شكاف و ناهمسازی میانداخت. با كسانی هم میساخت و راه میآمد. تا آن كه رازها و رخنهگاههای یك دیگر را بر او فاش كردند كه در پی آن گروهی بگریختند و گروهی بماندند و خود یك دیگر را میكشتند، چنین بود كه سرانجام پارس بر زیاد رام و هموار شد.
دیگر، كس در برابر او گرد نشد یا به جنگ برنخاست. چنان كه تا یك بار برای جنگ صفی نیاراست. در كرمان نیز همین شیوه را در پیش گرفت كه آن سامان نیز رام و فرمانبردار وی شد.
ص: 535
مردم میگفتند:
- «ما هیچ شیوهای را از شیوه زیاد مانندهتر به شیوه خسرو انوشروان ندیدهایم.»
[رسیدن بسر به مكه و مدینه و گریختن كارداران علی]
آن گاه، تاختهای معاویه بر پیرامون سرزمین علی بسیار شد. معاویه بسر ارطاة را به حجاز فرستاد. وی چون به مكه و مدینه در آمد كارداران علی بگریختند و پیروان علی را بكشت. سپس راهی یمن شد. عبید الله عباس خود از یمن به كوفه گریخت و عبد الله عبد المدان را به جای خویش بگماشت. بسر چون به یمن رسید عبد الله را بكشت و چون به جای و دارایی عبد الله رسید، دو پسر كوچك عبد الله را نیز بكشت.
علی چون از كار یمن آگاه شد، جاریه قدامه را با دو هزار كس [379] و وهب پسر مسعود را با دو هزار كس بدان سوی گسیل كرد. جاریه راه بسپرد تا به نجران رسید. در آن جا انبوهی از پیروان عثمان را بكشت. چنان كه بسر از ترس بگریخت و جاریه در پی او بتاخت تا آن كه به مكه و سپس به مدینه رسید. مردم را به مرگ علی نگران ساخت و آنان را به سوی حسن پسر علی خواند. نخست سر باز زدند و سپس چون از او بترسیدند، سرانجام با وی پیمان بستند. كه یك چند در آن جا بماند و آن گاه به كوفه بازگشت.
[عراق از آن علی و شام از آن معاویه]
آن گاه، میان علی و معاویه، نامههای بسیار برفت و بیامد. در واپسین نامه همسخن شدند كه جنگ را فروهلند. عراق از آن علی ماند و شام معاویه را باشد. هیچ یك از دو سوی، به آهنگ گشودن یا چپاول سرزمین آن دیگر، لشكر نكشد. شمشیر را بر زمین نهند و خون مسلمانان را نریزند. و بر این خشنود شدند.
[پیمان بستن خوارج برای كشتن علی، معاویه و عمرو عاص]
زان پس، تنی چند از آنان كه بر رای خارجیان بودند، گرد بیامدند. نخست از
ص: 536
كشتهشدگان جنگ نهر یاد كردند و مهر خدا را برای ایشان آرزو كردند. آن گاه كارداران خویش را نكوهیدند و سپس گفتند:
- «پس از مرگ یاران، زندگی را برای چه میخواهیم؟ اگر پیشوایان گمراهی را بكشیم امید پاداش و مزد توانیم داشت.» عبد الرحمان پور ملجم، و برك پور عبد الله، و عمرو پور بكر تمیمی با یك دیگر پیمان ببستند كه هر كدام یكی از سه پیشوا: علی، معاویه و پور عاص را آهنگ كند و ناگهان بكشد.
پور ملجم گفت:
- «من كار علی را بسازم.» وی از مردم مصر بود.
برك پور عبد الله گفت:
- «من كار معاویه را بسازم.» [380] عمرو پور بكر گفت:
- «من كار عمرو عاص را بسازم.» این چنین پیمان بستند و سخن استوار كردند. سپس شمشیرهاشان را برداشتند و به زهر بیالودند و روز هفدهم رمضان را در میان خود نهادند كه هر یك در آن روز كار یار خویش را كه به آهنگ كشتناش میرفت، بسازد.
[آن چه میان پور ملجم و قطام در كوفه گذشت] [و همیاریشان در كشتن علی]
اما پور ملجم. وی به كوفه در آمد و در آن شهر زنی دید با نام قطام كه علی پدرش را و برادرش را در روز نهر كشته بود. در زیبایی سرآمد بود. پور ملجم از دیدن آن زیبایی بیخود شد و كاری را كه برای آن به كوفه آمده بود خود از یاد ببرد. باری، از او خواستگاری كرد.
قطام گفت:
- «زنات نشوم، جز به چند شرط.» پور ملجم پرسید:
ص: 537
- «كدام شرط؟» قطام گفت:
- «سه هزار درم، یك برده، یك كنیز، و .. كشتن علی.» پور ملجم گفت:
- «پذیرفتم. به خدا من جز برای كشتن علی بدین شهر نیامدهام.» قطام گفت:
- «پس من نیز كسی را بجویم كه در این كار تو را یاری كند.» پس، مردی از تیره خود را در این كار بگماشت و عبد الرحمان خود نیز یكی را بجست و سه تن شدند. سپس، در همان شب كه پور ملجم با یاراناش میعاد نهاده بود، شمشیرها را برگرفتند و در دو سوی درگاهی كه علی از آن به نماز بیرون میآمد نشستند و چشم بداشتند. تا چون علی بیرون آمد، پور ملجم به شمشیر زخمی بر سر علی بكوفت و بگریخت. مردم از هر سو فریاد بر آوردند و پور ملجم را بگرفتند و پیش علی بردند.
[381] علی چون پور ملجم را بدید به وی گفت:
- «ای دشمن خدا، مگر من به تو نیكی نكردهام؟» پور ملجم گفت:
- «چرا، كردهای.» علی گفت:
- «پس، چه چیزی تو را بر این كار واداشته است؟» پور ملجم گفت:
- «من این شمشیر را چهل روز تیز كردم و از خدا درخواستم تا بدترین آفریدگاناش را با آن بكشد.» علی گفت:
- «لیك، میبینم كه خود بدان كشته شوی و بدترین آفریدگان خدا خود باشی.» آن گاه، علی- كه درود خدا بر او باد- درگذشت و این در رمضان سال چهل بود.
ص: 538
[كشتن و سوزانیدن پور ملجم]
حسن پور علی بو طالب كه درود خدا بر آن دو باد- پور ملجم را به نزد خویش بخواست. چون بیاوردندش، پور ملجم به حسن گفت:
- «پیشنهادی دارم، آیا توانی پذیرفت؟ من، به خدا سوگند، هر پیمانی كه با خدا ببستم بر سر پیمان بماندم. در كنار دیوار خانه خدا پیمان بستم كه معاویه و علی را بكشم، یا خود در این راه كشته شوم. اگر بخواهی، مرا آزاد كن. خدا را بر خود گواه گیرم، كه اگر نكشماش، یا بكشم و خود زنده مانم، پیش تو آیم و دستم را در دست تو نهم.» حسن گفت:
- «هان به خدا، پیش از آن كه آتش را به چشم ببینی، نه.» آن گاه، پیش داشتاش و گردناش را بزد. سپس مردم تنش را برداشتند و در بوریا بپیچانیدند و آتش زدند. [382]
[كار برك با معاویه]
اما برك. وی نیز در كمین نشست و چشم بداشت و چون معاویه به نماز بیرون آمد، با شمشیر بزدش. كه شمشیر بر سریناش فرود آمد. برك را چون بگرفتند گفت:
- «گزارشی دارم كه تو را شاد كند. اگر بگزارم، مرا سودی دهد؟» معاویه گفت:
- «آری.» برك گفت:
- «مرا برادری است كه همین امشب علی را كشته است.» و داستان را بر او باز نمود.
معاویه گفت:
- «شاید، نتوانسته است.» برك گفت:
- «چنین نیست. علی تنها بیرون میآید و با خود پاسدار ندارد.
باری، معاویه دستور كشتن داد و گردناش را بزدند.
ص: 539
[كار عمرو بكر، با عمرو عاص]
اما عمرو بكر. وی نیز برای بیرون شدن عمرو عاص در كمین نشست و چشم بداشت. پور عاص دلش درد گرفته بود و خارجه بو حبیبه سالار پاسداران را به جای خود به نماز فرستاده بود. خارجه بیرون آمد و پور بكر كه پور عاصاش پنداشته بود، بر او برخروشید. چنان كه با یك زخم او را بكشت. مردم پور بكر را بگرفتند و او را به نزد پور عاص بردند. چون به درگاه رسیدند، درود به امیری گفتند.
پور بكر پرسید:
- «مگر این كیست؟» گفتند:
- «وی عمرو عاص است.» پور بكر گفت:
- «پس من كه را كشتهام؟» گفتند: [383]- «تو خارجه را كشتهای؟» پور بكر رو به پور عاص گفت:
- «به خدا ای تبهكار، وی را جز تو نپنداشته بودم.» پور عاص گفت:
- «تو آهنگ من كردی و خدا آهنگ خارجه.» پس، وی را پیش داشت و بكشتاش.»
[آن چه عایشه پس از كشته شدن علی گفت]
عایشه چون از كشته شدن علی آگاه شد این دو لخت را بخواند:
در پایانه راه، چوبدستی خویش را بیفكند و آرام گرفت.
چنان كه هر رفتهای، چون به خانه رسد، چشماناش روشن گردد.
و عایشه پرسید:
ص: 540
- «كی او را كشته؟» گفتند:
- «مردی از تیره مراد.» و عایشه این دو لخت را بخواند:
اگر وی از این جا دور باشد، از مرگ او.
كسانی خبر دادهاند كه در دهانشان خاك نیست. [1]
نام دبیران علی پور بو طالب كه درودهای خدا بر او باد
سعید نمران همدانی، و عبد الله جعفر، و عبید الله بو رافع برای علی دبیری كردند.
از عبید الله آرند كه گفت: در برابر علی (ع) در كار نوشتن بودم كه به من گفت:
- «در دوات لیقه بیفكن، دو دندانه خامهات را دراز كن، سطرها را از یك دیگر دور نویس و واژهها را به یك دیگر نزدیك.» در پیش گفته بودیم كه وی، آن گاه كه پور عباس را بر بصره جانشین خویش كرده بود، زیاد را دبیر باج و دیوان آن شهر نهاده بود. زیاد را در كارداری شیوههاست كه شایسته است در این نامه نوشته آید. ما دبیران جانشینان پیمبر را بدان یاد كنیم [384] كه از شیوههاشان سخن گوییم. تا این جا از هیچ یك از دبیران شیوهای نشناختهایم جز همین زیاد كه به خواست خدا، در پایان روزهای معاویه از آن یاد خواهیم كرد. [385]
______________________________
[ (1)] این بیت در هر یك از طبری و ابن اثیر به گونهای است. (طبری 6: 3466، ابن اثیر 3: 394).
ص: 541
[بستن پیمان با حسن بن علی (ع)]
اشاره
در سال چهلم بود كه با حسن بن علی پیمان فرمانبرداری بستند. نخستین كس كه با وی پیمان بست قیس پور سعد بود. قیس سالار پیشتازان سپاه عراق بود كه گویند شمارشان چهل هزار بود و با علی پیمان مرگ بسته بودند.
[بركنار كردن قیس و سالار كردن عبید الله عباس]
زان پس كه علی كشته شد و عراقیان با پسرش حسن پیمان بستند، حسن خواهان جنگ نبود. بر آن بود تا تواند از معاویه بستاند و چون دیگران بزید و همساز گردد. حسن بدانست كه قیس در این رای با وی همداستان نباشد. پس، بر كنارش كرد و عبید الله پور عباس را به جای وی بر گماشت. عبید الله چون از كار حسن آگاه شد و بدانست كه وی از معاویه چه میجوید، خود نیز نامهای به معاویه نوشت. در این نامه از معاویه زینهار خواست و از او درخواست تا آن چه به دست آورده، از او نستاند [386] كه معاویه بپذیرفت