گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ترکستان نامه
جلد دوم
فصل سوم قراختائیان و خوارزمشاهیان‌






درباره نهضت قراختائیان در جای دیگر سخن گفته‌ام . پس از پیروزی احمد بن حسن خان کاشغر بر قراختائیان، در نامه‌ای که حکومت سلجوقی به وزیر بغداد نوشته اطمینان داده شده بود که هرگونه خطری از جانب کفار مرتفع شده است . مع هذا قراختائیان موفق شدند دولت وسیعی تأسیس کنند و هفت- آب و ترکستان شرقی را مطیع خویش سازند و در ماه رمضان 531 هجری
ص: 680
(مه- ژوئن 1137 میلادی) لشکریان محمود خان را در قرب خجند شکست دهند.
این شکست مردم ماوراء النهر را سخت هراسناک کرد ، ولی قراختائیان که محتملا در جای دیگر سرگرم بودند، این بار از ثمرات پیروزی خویش بهره نگرفتند.
در آن زمان توجه سنجر کاملا به مبارزه با امیر تابع و عاصی خویش یعنی خوارزمشاه آتسز معطوف بوده است. جد آتسز که انوشتگین غرچه نام داشته بنده بلگاتگین (یا بلگابک) امیر سلجوقی بوده و لقب غرجه را بدان سبب داشته که بلگاتگین وی را از شخصی غرجستانی خریده بوده .
وی را به دربار ملکشاه بردند و در آنجا «مزیّت مرتبت یافت» و مقام طشت- داری باو دادند . «و خوارزم در آن روزگار در عداد وظیفه طشت خانه
ص: 681
بود . بدین سبب «او را به اسم شحنگی خوارزم موسوم کردند» و حال آنکه بنا به گفته هر دو منبع ، عملا در سرزمین مزبور حکومت نمی‌کرده. وی «پسر بزرگتر قطب الدین محمد را در مرو به مکتب داد، تا آداب و رسوم ریاست و امارت تعلیم کند».
در سال 491 هجری (1097 میلادی) خوارزمشاه اکنجی بن قچقار به دست امیران طاغی کشته شد. سلطان برکیارق پس از اطفای نایره شورش امیرداد بک حبشی بن التونتاق را امارت خراسان داد و التونتاق حکومت خوارزم را به قطب الدین محمد پسر انوشتگین سپرد. سنجر مقام محمد را
ص: 682
استوار ساخت و در فرونشاندن قیام طغرل تگین پسر اکنجی که ترکان را به آن سرزمین خوانده بود، یاریش کرد. به گفته ابن اثیر محمد به عدالت حکومت کرد و از دانشمندان حمایت نمود. به گفته جوینی وی هماره خدمتگزار وفادار سنجر بوده، در تمام مدت سلطنت خویش «یک سال خود بخدمت درگاه سنجری آمدی و یک سال پسر خود آتسز را بفرستادی».
آتسز در سال 521 یا 522 هجری (1127 یا 1128 میلادی) «قایم مقام او شد» و وی مؤسس حقیقی دودمان مقتدر خوارزمشاهیان بوده. او و جانشینانش با جدی غریب و مهارت فوق العاده، با توسل به همه وسایل، بسوی هدف خویش، یعنی تأسیس دولتی مستقل و نیرومند پیش می‌رفتند. آتسز در نخستین سالهای سلطنت، خدمتگزار وفادار و تابع سنجر باقی ماند و در لشکرکشیهای وی و از آنجمله در لشکرکشی به ماوراء النهر شرکت جست ، ولی در عین حال به تقویت مبانی قدرت و حکومت خویش توجه خاص داشت و بدین منظور به مطیع ساختن صحرانشینان همجوار همت می‌گماشت. وی برای وصول بدین مقصود جاهائی را که در زندگی صحرانشینان واجد اهمیت بیشتری بوده، به ویژه جند- یعنی بخش سفلای سیر دریا [سیحون] و شبه جزیره من غشلاق را- اشغال کرد . از جند «به اعماق ترکستان» لشکر کشید
ص: 683
و بر «پادشاه و پیشوائی که میان کفار سخت محترم بود » پیروز گشت. چیزی از این واقعه نگذشت که از زیر فرمان سنجر بدر رفت. بنا به گفته جوینی آتسز به هنگام لشکرکشی سنجر به غزنه [ذو القعده سال 529 هجری] در رکاب وی بود و متوجه شد که سلطان در تحت تأثیر حسودان واقع شده نسبت به وی سرد گشته است. در پاییز سال 1138 میلادی [محرم سال 533 هجری] [بر قصد او به خوارزم رفت]. در سندی رسمی که به دست ما رسیده گفته شده است که سنجر آتسز را مورد ملامت قرار داد که بدون اجازه خداوندگار خویش در جند و من غشلاق «خون مسلمانان ریخته» و ساکنان آن دو محل نگهبانان وفادار سرزمینهای اسلامی بوده دائما با کفار می‌جنگیده‌اند. آتسز در پاسخ این سرزنشها علم طغیان برافراشت و کارمندان سلطان را به زندان افگند و اموال ایشان را ضبط و مصادره کرد و همه طرق خوارزم را مسدود ساخت.
در آن زمان سلطان در بلخ بوده. و از آنجا (به گفته جوینی در ماه محرم یعنی سپتامبر) با لشکری کثیر به حرکت در آمد. اردوگاه مستحکم آتسز در نزدیکی هزارسپ که قلعه‌ای نیرومند بود، قرار داشت. اراضی اطراف اردوگاه را
ص: 684
به مسافت چندین فرسخ، غرقاب کرده بودند- و صاحبان خوارزم بعدها نیز- به هنگام تهاجم دشمن به این وسیله متوسل شدند (رجوع شود به ص 347- 348). از آنجائی که حاشیه مجاور کرانه زیر آب بوده، لشکریان سلجوقی به ناچار از بیابان ریگزار عبور کردند. و بدین سبب حرکت سپاه سنجر بسیار کند بوده. در سند رسمی مذکور علت کندی را چنین توجیه کرده که سلطان می‌خواسته فرصتی به آتسز دهد تا بر سر عقل آید. پیکار فقط در 15 نوامبر [دو ماه پس از آغاز حرکت و لشکرکشی] وقوع یافت و آتسز لشکریان خویش را از خندقها بیرون برد [ «روی به هزیمت نهاد»- جوینی]. لشکریان خوارزم که بعضا از ترکان کافر بودند کاملا شکست خوردند و ده هزار تن کشته و زخمی و اسیر دادند. پسر خوارزمشاه نیز در میان اسیران بود و بی- درنگ اعدام شد و سر بریده او را به ماوراء النهر فرستادند. سنجر هفته‌ای در میدان پیکار اقامت گزید و بقایای لشکریان شکست خورده در آنجا به او پیوستند و همه مورد عفو قرار گرفتند. آتسز فرار کرد و سرزمین خوارزم ظاهرا بعد از آن مقاومتی ابراز نداشت و بدست سنجر اشغال شد و وی سلیمان بن محمد برادرزاده خود را به ولایت آنجا منصوب کرد و وزیر و اتابک و حاجبی در خدمت او گماشت و در فوریه سال 1139 میلادی (اواسط زمستان سال 534 هجری) به مرو بازگشت. سلیمان مدتی کوتاه در مقام حکومت آنجا باقی ماند. آتسز به خوارزم مراجعت کرد. و اهالی که از رفتار لشکریان سنجر ناراضی بودند به او پیوستند. سلیمان ناگزیر به نزد عم خویش گریخت . در سال 534 هجری/ 40- 1139 میلادی، آتسز به بخارا حمله کرد و زنگی بن علی والی
ص: 685
شهر را اسیر ساخت و شهر را ویران کرد . آتسز به رغم این وقایع لازم دانست در برابر خداوندگار خویش اظهار اطاعت نماید. متن بیعت نامه‌ای که آتسز در پایان مه سال 1141 میلادی (پایان بهار سال 536 هجری) با اصطلاحات معمول و مرسوم نوشته، در دست است این متن منصم به سندی است که آتسز در طی آن اظهار خوشوقتی می‌کند که سلطان پس از آنکه مقابل همه جهانیان عدل خویش را نسبت به خوارزمشاه نشان داده اکنون «نور رحمت خویش را متجلی ساخته است» مع هذا پس از چند ماه خوارزمشاه سوگند وفاداری را شکست.
در سال 536 هجری (1141 میلادی) در ماوراء النهر تصادمی عادی میان جالس تخت سلطنت و اهل لشکر روی داد . محمود خان از سنجر علیه قرلغان یاری طلبید و در ماه ژویه [اواسط تابستان] لشکریان سلجوقی وارد آن سرزمین شدند. قرلغان از گور خان قراختائی کمک خواستند. گورخان، که در بلاساغون بدفاع محمود خان در مقابل دستجات صحرانشین برخاسته بود، در این مورد جانب قرلغان را گرفت و نزد سنجر به سود ایشان میانجیگری کرد. پاسخ توهین‌آمیز سلطان سلجوقی باعث شد که قراختائیان
ص: 686
باری دیگر به ماوراء النهر لشکرکشی کنند.
در 9 سپتامبر [اوایل پائیز سال 536 هجری] در دشت قطوان پیکاری خونین که به شکست کامل لشکریان سلجوقی منجر شد وقوع یافت. سپاهیان سنجر را قراختائیان تا در غم پی کردند. امواج آن رود در حدود 10000 کشته و زخمی را غلتاندند. و جمعا در آن پیکار قریب 30000 مسلمان از پای در آمدند . سنجر به ترمذ گریخت. محمود خان نیز باتفاق وی رفت و ملک خویش را ترک گفت. سراسر آن سرزمین به زیر فرمان قراختائیان درآمد و آنان در همان سال 536 هجری/ 42- 1141 میلادی بخارا را اشغال کردند.
در آن ایام در بخارا دودمان رئیسان موروثی بخارا که بنام مؤسس خویش «خاندان برهان» نامیده می‌شده فرمان روا بوده است. به گفته مؤلف «کتاب ملّازاده» رئیسان مزبور که لقب «صدر جهان» داشتند اصلا از اهل «عمائم» یعنی روحانیان بودند ولی «تاج‌داران» به درگاه ایشان پناه می‌آوردند.
مؤسس این سلسله «صدر کبیر» برهان ملة و الدین عبد العزیز بن عمر مازه «نعمان ثانی (ابو حنیفه) و بحر العلوم» بوده و از اخلاف خلیفه عمر شمرده
ص: 687
می‌شده. ابو الحسن بیهقی مورخ، در داستان پدر خویش که در اوت سال 1123 میلادی در گذشته [اواخر تابستان سال 517 هجری]، از او یاد کرده است . به هنگام هجوم قراختائیان حسام الدین عمر پسر عبد العزیز صدر بخارا بوده. ظاهرا بخارا در برابر کفار پایداری کرده، زیرا که صدر کشته شده بوده . قراختائیان شخصی بنام آلپ تگین را به سمت والی بخارا منصوب گردانیدند .
شکست سنجر آنچنان به سود آتسز بوده که شایع شد گوئی خوارزمشاه خود قراختائیان را دعوت کرده . ولی به گفته جوینی متصرفات آتسز نیز از طرف دستجات قراختائیان غارت شد و عده کثیری کشته شدند. آتسز
ص: 688
ناگزیر پیمان صلحی با ایشان منعقد ساخت و متعهد شد هرساله، گذشته از خراج جنسی، سی هزار دینار طلا به قراختائیان بپردازد. گمان نمی‌رود که حمله قراختائیان به خراسان بی‌درنگ پس از پیکار قطوان وقوع یافته باشد، زیرا که در ماه اکتبر [اواسط پائیز] آن سال آتسز را با لشکر در خراسان می‌بینیم که می‌کوشد از شکست سنجر منافعی برای خویشتن کسب کند. روز 19 نوامبر [اواخر پائیز] همان سال مرو غارت شد. آتسز فقط در ماه مه 1142 میلادی [آخر بهار 537 هجری] به نیشاپور رسید. شاید سبب این کندی حرکت هجوم قراختائیان بوده. آتسز در اعلامیه‌ای خطاب به مردم نیشاپور گفته که مصائب سنجر همانا جزای حق‌ناشناسی وی است در برابر خدمات صادقانه خوارزمشاه: «نمی‌دانم پشیمانی سودی خواهد داشت یا نه، زیرا که وی اکنون آن‌چنان تکیه‌گاه و دوستی که ما برای وی بودیم هیچ‌جا نمی‌بیند» .
به خواست آتسز روز 29 مه (اوخر ماه دوم بهار) در نیشاپور به نام وی خطبه خواندند. ولی در تابستان همان‌سال حکومت سنجر باری‌دیگر در خراسان احیاء شد .
در سال 538 هجری/ 44- 1143 سنجر به خوارزم لشکر کشید و آتسز را مجبور به اطاعت از خویش و باز پس دادن گنجینه‌هائی که در مرو
ص: 689
غارت کرده بود- گردانید . به احتمال قوی حمله موفقیت‌آمیز غزان به بخارا (در مارس سال 1144 میلادی/ اول بهار 539 هجری)- که در طی آن قلعه شهر را هم ویران کردند- با این لشکرکشی ارتباط داشته . چون سنجر اطلاع حاصل کرد که آتسز به رغم این مراتب قصد عصیان دارد، ادیب صابر شاعر را به رسولی به نزد وی فرستاد. رسول مذکور اطلاع یافت که آتسز «دو شخص را (از اسماعیلیان) فریفته و روح ایشان خریده و بها داده و ایشان را فرستاده تا سلطان را مغافصة هلاک کنند» و ایشان را به مرو گسیل داشته.
سلطان در نتیجه گزارش ادیب صابر به موقع از این امر اطلاع یافت ولی در عوض رسول مزبور به امر آتسز به جیحون افکنده شد . در نوامبر سال 1147 میلادی (ماه جمادی الاخرة سال 542 هجری) سنجر سومین بار به خوارزم لشکر کشید و هزارسپ را محاصره کرد و پس از دو ماه مسخر ساخت و به زیر حصار تخت‌گاه آتسز رسید. آهوپوش زاهد «که طعام و لباس او از گوشت و پوست آهو بود» و بدین سبب آهوپوش لقب داشت، بنا به خواهش خوارزمشاه میان فریقین وساطت کرد . سنجر به عفو عاصیان رضا داد ولی
ص: 690
خواست که آتسز شخصا در کنار آمودریا (جیحون) به حضور او آید و «سلطان را خدمت کند». و دیدار در روز دوشنبه دوازدهم محرم سال 543 هجری (آغاز ژوئن 1148 میلادی) وقوع یافت . ولی آتسز برخلاف مرسوم زمین نبوسید و «هم از پشت اسب سلطان را خدمت کرد» و فقط سر فرود آورد و بیدرنگ، «پیش از آنکه سلطان عنان برتابد»، بازگشت. سنجر به رغم این بی‌احترامی که از طرف امیر تابع وی سر زده بود تجدید جنگ را لازم نشمرد و به مرو بازگشت.
آتسز که در کوشش خویش به خاطر تأسیس دولتی مستقل و تصرف خراسان با ناکامی مواجه شده بود باری دیگر دیدگان را متوجه کرانه‌های سیحون (سیر دریا) کرد. یکی از نتایج ضمنی عدم موفقیت خوارزمشاه در مبارزه با سنجر از دست دادن جند بود و کمال الدین پسر ارسلان خان محمود که محتملا اصلا از دودمان قراخانیان بوده حکومت آنجا را بدست گرفت.
بنابه گفته جوینی آتسز در آن هنگام با کمال الدین عهد اتحاد بست و «میان ایشان موافقتی تمام» بود. تصمیم گرفته شد که در بهار سال 1152 میلادی (محرم سنه 547 هجری) متفقا علیه متصرفات کفار قپچاق که مرکز آن شهر سغناق یا سقناق بود (به ص 397 رجوع شود) لشکر کشند. چون آتسز با لشکر خویش وارد جند شد، کمال الدین از بسیاری سپاهیان وی چنان هراسید که سرزمین خویش را ترک گفت. آتسز «جماعتی از اکابر» را به
ص: 691
رسولی نزد او فرستاد و «بمواعید و امان او را مستظهر کرد» تا بازگردد.
کمال الدین پس از بازگشت بیدرنگ بازداشت شد و باقی عمر را در زندان گذرانید. در سند رسمی که بدست است سخنی از لشکرکشی به سغناق نرفته . آتسز فقط می‌گوید که به هنگام دشواریها، چون توجه نیروهای وی به جائی دیگر معطوف و مصروف بوده، عاصیان جند را اشغال کردند. در آغاز ماه ربیع الاول سال 540 هجری (؟) سرانجام آتسز توانست با لشکر عازم خوارزم شود. دشتی که میان خوارزم و جند ممتد است در ظرف مدت یک هفته طی شد. روز هشتم ماه لشکر به کرانه سیر دریا (سیحون) رسید، در محل سگ‌دره، بیست فرسخی جند. این بیست فرسخ در یک شب طی شد.
روز آدینه نهم ماه، صبحگاهان، لشکر برای پیکار آماده شده به دروازه شهر رسید. و در آنجا خبر رسید که سرور عاصیان که لقب خان داشته فرار برقرار اختیار کرده. عده‌ای برای تعقیب او گسیل گشتند. دیگر سران عاصیان اظهار
ص: 692
اطاعت کرده مورد عفو واقع شدند. و بدین طریق مجددا حکومت خوارزمشاه بدون اینکه خونی ریخته شود در جند برقرار شد. به گفته جوینی «چون جند از عاصیان پاک شد ابو الفتح ایل ارسلان را آنجا فرستاد و آن نواحی بر وی مقرر فرمود». ایل ارسلان فرزند ارشد آتسز بود. خواهیم دید که بعدها هم فرزند ارشد خوارزمشاه در جند حکومت می‌کرده و این خود نشان می‌دهد که آتسز و جانشینان وی تا چه حد تصرف این شهر را مهم می- شمرده‌اند.
در بهار سال بعد 548 هجری/ 1153 میلادی باری دیگر خراسان عرصه وقایعی گشت که از لحاظ اجرای نقشه‌های آتسز میمون و مساعد بوده.
کوشش سنجر که می‌خواست غزان صحرانشین را فرمانبردار مأموران عملداران و محصلان مالیاتی ایرانی سازد عواقب وخیم و مرگباری برای شخص سلطان داشته. سران غزان لشکر وی را شکستند، خود سلطان را اسیر کردند و در ظرف قریب سه سال وی را ظاهرا با تشریفات
ص: 693
احترام‌آمیز با خود به این‌سو و آن‌سو می‌بردند . غزان چند شهر خراسان و از آن جمله مرو و نیشابور را به صورت وحشت‌انگیزی غارت کردند. این بار آتسز از مصیبتی که به سلطان روی آورده بود استفاده نکرد و استقلال خویش را اعلام نداشت، بلکه در مقام دفاع از حکومت مشروع و قانونی برخاست.
وی نخست از کوتوال قلعه آمو (آمل) خواست که آن موضع مهم را تسلیم وی کند . مسلما آتسز به اهمیت این محل نیک پی‌برده بود، هم‌چنانکه ارزش جند و منغشلاق را دانسته بوده. تشبثی که وی برای تصرف آمل بعمل آورد با موفقیت قرین نگشت. خوارزمشاه به ملک خویش بازگشت و لشکرکشی علیه «کفار» یعنی قپچاقیان را از سرگرفت. از گفته‌های ابو الحسن بیهقی پیداست که اینال‌تگین برادر آتسز از اواخر دسامبر سال 1153 میلادی (اوایل زمستان 548 هجری) تا آغاز پائیز سال 1154 (549 هجری) مشغول غارت و
ص: 694
نهب بیهق بوده است.
بخشی از لشکریان سنجر که مایل نبودند به غزان پیوندند، محمود خان امیر پیشین ماوراء النهر را به پیشوائی خویش برگزیدند. محمود با آتسز وارد مذاکره شد. آتسز با لشکر بسوی خراسان حرکت کرد و ایل ارسلان را با خود برداشت و فرزند دیگر خویش ختای خان را در خوارزم گذاشت. بنا به گفته جوینی آتسز در شهر «شهرستانه»- اطلاع یافت که سنجر بیاری یکی از سرداران لشکر خویش از اسارت نجات یافته به سلامت وارد ترمذ شده است.
بموجب اسناد رسمی آتسز در آخر صفر یعنی آوریل سال 1156 میلادی (551 هجری) وارد آن شهر شده بوده. ابن اثیر اشتباها این واقعه را مربوط به رمضان سال 551 هجری (اکتبر- نوامبر 1156 میلادی) می‌داند. خوارزمشاه پس از آن در نسا توقف کرد و عز الدین طغرائی رسول محمود خان در آن شهر به نزد وی آمد.
خان و امیران از این‌که چنین متحد خطرناکی را دعوت کرده‌اند سخت پشیمان شدند. ولی آتسز برخلاف انتظار ایشان هیچ توقع فوق العاده‌ای ابراز نداشت. وی از نسا نامه‌ای به سنجر فرستاد و سلطان را تهنیت گفت که به سلامت از اسارت نجات یافته و آمادگی کامل خویش را در اطاعات از اوامر وی اظهار نمود و نوشت که حاضر است به ترمذ رفته به لشکریان سلطان پیوندد یا به خوارزم بازگردد و یا در خراسان بماند. نامه‌هائی که آتسز به متحدان خویش یعنی محمود خان و امیر سبحستان و امیر ناحیه کوهستانی غور نوشته
ص: 695
بوده نیز لحن محتاطانه‌ای داشته. رسول امیر سجستان در شهرستانه با آتسز دیدار کرد. و در یک شهر دیگر خراسان یعنی خبوشان ملاقات دوستانه‌ای میان آتسز و محمود صورت گرفت. در اواخر ماه ربیع الاول (ماه مه) نجم الملک لاوخی [؟] (وثاق باشی، رجوع شود به ص 490) افسر نگهبان سنجر با نامه سلطان سررسید . آتسز پس از ورود محمود، در انتظار آمدن امیران سجستان و غور بود که فرمود نامه‌ای به طوطی بک پیشوای غزان نویسند. این نامه یکی از بهترین نمونه‌های سبک نگارش سیاستمداران شرقی می‌باشد.
درباره اسارت سنجر سخنی در آن گفته نشده. برعکس، نوشته شده که چون دستجات غزان وارد خراسان شدند و خدام دولت به مرو نقل مکان کردند، سلطان نیز می‌توانست حرکت کرده برود. زیرا که «همه زمینها تا اقصای روم به او تعلق داشته و دارد». اما «سلطان جهان» دستجات غزان را از آن خود می‌دانسته و از روی اصالت پادشاهی و رحمت و عطوفت به رعایا به ایشان استظهار جست و «به اختیار» به میان ایشان رفت. غزان این تفقد سلطان را ارج ننهادند و لوازم «احترام به درگاه مقدس» را مرعی نداشتند و بدین سبب سلطان ناچار از نزد ایشان رفت و آنان را «به حال خود گذاشت». این مسئله پیش می‌آید که اکنون قصد چه کار دارند. دیگر نمی‌توانند هر روزه از شهری به شهر دیگر نقل مکان کنند زیرا که فقط «به احترام اقامت سلطان در میان ایشان» اجازه داده بودند که شهرهای خراسان را به تصرف درآورند. اگر همه نیروهای خود را در ناحیه بلخ (که پیش از عصیان زمینی در آنجا به ایشان داده شده بوده) گرد آورند نیز این عمل از طرف ایشان بخردانه نبوده از ادب
ص: 696
خارج خواهد بود، زیرا اکنون که سلطان قدرت را مجددا باز پس‌گرفته هیچ کس حق ندارد بدون رضای وی در متصرفاتش مستقر گردد. پس فقط یک راه برایشان باقی می‌مانده که اظهار فرمانبرداری و اطاعت به دولت سلجوقی کرده پوزش بطلبند و عفو بخواهند. و اگر چنین کنند محمود خان و امیران خوارزم و سجستان و غور پیش سلطان درباره ایشان وساطت خواهند کرد تا اویورت و وسایل معاش و زندگی برای آنان معین کند.
نیات واقعی خوارزمشاه هرچه بوده، بهر تقدیر عملی نشد. وی در خبوشان به تاریخ 30 ژویه 1156 میلادی (9 جمادی الثانی سال 551 هجری) به بیماری فلج درگذشت . 59 سال زندگی کرده بود. آتسز در حین مرگ تابع سلطان سلجوقی بوده. مع هذا وی را مؤسس به حق دودمان مقتدر خوارزمشاهیان باید شمرد. آتسز جند و منغشلاق را به متصرفات خویش منضم ساخت و بدین وسیله صحرانشینان همسایه را تابع خوارزم کرد. وی با استخدام دستجات مزدوران ترک نیروی جنگی خویش را تقویت نمود و دولتی مقتدر را پایه‌گذاری کرد که عملا مستقل بود. جانشینان آتسز در همان جهت و با همان جد و اهتمام کار کردند. و با همان مهارت و همان تفهم درست منافع دودمان خویش مصرانه بسوی هدف خود می‌شتافتند. و گاه چون به موانع غیر قابل رفع برمی‌خوردند موقتا از اجرا و تعقیب مقصود امتناع کرده ولی همیشه بمحض بدست آوردن نخستین فرصت و امکان بدان باز می‌گشتند.
ص: 697
ایل ارسلان جانشین آتسز ناگزیر به خوارزم بازگشت تا مریر پادشاهی را برای خویشتن تأمین کند. بنا به گفته ابن اثیر ایل ارسلان «چند تن از عمان خویش را کشت و برادر خود را نابینا ساخت و وی بعد از سه روز درگذشت و بموجب خبری دیگر خودکشی کرد». اما به گفته جوینی شاهزاده مذکور که سلیمان شاه نام داشت زندانی شد و مربی (اتابک) او اغلبک به سیاست رسید. و روز سوم رجب (22 اوت) آن سال ایل ارسلان رسما بر تخت خوارزمشاهی نشست» و در آغاز سلطنت «امرا و دیگر لشکرها را مواجب و اقطاعات زیادت از آنچ در عهد پدرش داشتند اطلاق کرد» [جوینی]. در ماه رمضان آن سال (اکتبر- نوامبر) سنجر که به مرو بازگشته بود بنام او منشور فرستاد. در بهار سال 552 هجری (1157 میلادی) سنجر به سن هفتاد و یک سالگی درگذشت و با مرگ او حکومت عالیه سلاطین سلجوقی در بخش خاوری ایران عملا پایان یافت. جانشین سنجر در خراسان محمود خان بوده.
ایل ارسلان وی را تهنیت گفت و باطلاع او رسانید که اهل خوارزم نیز، پس از مرگ سنجر، سه روز عزاداری کردند . ولی خوارزمشاه در این نامه‌ها
ص: 698
خویشتن را «مخلص» (دوست واقعی) می‌خواند- هم‌چنان‌که در نامه‌های ارسالی به امرای کوچک خراسان خود را چنین می‌خوانده و حال آنکه آتسز در دو نامه به سنجر خود را «بنده» می‌نامیده. پس از مرگ سنجر، غیاث الدین محمد بن محمود امیر عراق (548 تا 554 هجری) نواده ملکشاه ریاست دودمان سلجوقیان را داشته. وی نیز رسولانی به نزد ایل ارسلان فرستاده به وی اطلاع داد که می‌خواهد با لشکریان خویش به مشرق حرکت کند.
علل و اسباب بسیار مانع از اجرای این نیت وی بوده و از آن جمله و بیش از همه خصومتی بوده که میان سلطان و خلیفه وجود داشته و قدرت غیر روحانی خلیفه پس از مرگ سلطان مسعود سلجوقی (سال 547 هجری) مجددا برقرار و احیاء شده بوده. ایل ارسلان نیز از قبل خود نیت سلطان را کاملا صواب دانست و حتی ما بین وی و حکومت بغداد وساطت کرد. در نامه‌ای که خوارزمشاه خطاب به وزیر خلیفه مقتفی (531 تا 555 هجری) نوشته گفته شده است، که فقط سلطان محمد ممکن است خراسان را از دست راهزنان و ماوراء النهر را از شر کفّار نجات دهد و اهالی آن حدود با ناشکیبائی چشم براه ورود او می‌باشند و در چنین وقتی دولت خلیفه می‌باید دشمنی خویش را به سلطان فراموش کند و به وی مساعدت نماید- به ویژه که دشمنی فی ما بین
ص: 699
هیچ علت جدّی ندارد. در دستورنامه شخصی که به نمایندگی خوارزمشاه در دربار محمد منصوب شده بوده شاه سلجوقی «خدایکان عالم سلطان اعظم فرمان‌ده روی زمین» نامیده شده است .
چون نیت سلطان جامه عمل نپوشید، ایل ارسلان بی‌شک نیرومندترین فرمانروای بخش شرقی عالم اسلام بوده و بدین سبب تصمیم گرفت اجرای وظیفه‌ای را که در نامه خویش به وزیر بغداد اشاره کرده بود، خود به عهده گیرد، اولا فرصتی بدست وی آمده بود تا در امور ماوراء النهر مداخله کند.
در آن زمان با وجود حکومت عالیه قراختائیان، مبارزه میان خانان و دستجات قرلغان دوام داشته. پس از پیکار قطوان، طمغاج خان ابراهیم پسر ارسلان خان محمد در سمرقند حکومت می‌کرده. وی بدست قرلغان کشته شد و جسد او را در صحرا افکندند . بنا به گفته جمال قرشی این واقعه در سال 551 هجری (1156 میلادی) در حوالی بخارا و محل کلیاباد (کلاباد) وقوع یافت. چغری خان
ص: 700
جلال الدین علی فرزند حسن تگین (رجوع شود به ما قبل ص 71- 670) جانشین وی گشت. بنا به گفته جوینی وی پیغوخان رئیس قرلغان را کشت و فرزندان او و دیگر سران قرلغان را، که مقدّم ایشان لاچین بک بود، مورد تعقیب قرار داد. مغضوبان به نزد ایل ارسان گریختند و وی، با اینکه اندکی پیش از آن نامه‌های دوستانه با خان سمرقند مبادله می‌کرده ، جانب ایشان را گرفت و در ژویه سال 1158 میلادی (جمادی الاخر 553 هجری) با لشکر عازم ماوراء النهر گشت. خان سمرقند ترکمنان را، که در دشت میان قراقول و جند زندگی صحرانشینی داشتند، به یاری طلبید و از قراختائیان استمداد نمود و ایشان گروهی ده هزار نفری در تحت ریاست ایلک ترکمن به کمک او اعزام داشتند. خوارزمشاه «مردم بخارا را با مواعید آرام کرد»، باین معنی
ص: 701
که اهالی شهر را هواخواه خویش ساخت و بسوی خود جلب کرد. بطوری که از سخنان سمعانی برمی‌آید، وی در ضمن پیشرفت بعدی خویش شهر ربنجن را ویران ساخت (رجوع شود به ماقبل ص 236- 234). لشکریان فریقین در دو کرانه رود زرافشان روبروی یکدیگر قرار گرفتند. ایلک ترکمن چون از برتری نیروی خوارزمشاه اطمینان حاصل کرد از پیکار سر باز زد و صلح طلب کرد و به میانجیگری ائمه و علمای سمرقند متوسل شد. خوارزمشاه به صلح رضا داد و شرط کرد که امیران قرلغان با احترام تمام در مشاغل خویش ابقاء شوند. و پس از آن به خوارزم بازگشت.
داستان دیگری درباره تصادم میان خان و قرلغان، از ابن اثیر در دست است. وی به خطا این واقعه را به سال 559 هجری (1164 میلادی) مربوط می‌داند. و حال آنکه بنا به اطلاعات سکه‌شناسی در آن تاریخ قلیچ طمغاج خان مسعود فرزند جمال الدین سلطنت می‌کرده. شاه قراختائیان از خان خواست تا قرلغان را مجبور کند از نواحی بخارا و سمرقند دور شده به کاشغر روند، و در آنجا سلاح با خود حمل نکنند و به کشاورزی و یا کار دیگری پردازند.
خان خواست ایشان را به قرلغان ابلاغ کرد و در اجرای آن اصرار ورزید.
قرلغان در پاسخ قیام کردند و دستجات جنگی ایشان بیکدیگر پیوسته به طرف بخارا حرکت کردند. محمد رئیس بخارا که پسر عمر مقتول به سال 536 هجری بوده، در این باره خان را مطلع ساخته خواهش کرد که با لشکر خویش به قرلغان حمله کند و پیش از آنکه ایشان فرصت یافته آن سرزمین را غارت و
ص: 702
ویران کنند در صدد علاج برآید. وی در عین حال رسولانی به نزد قرلغان فرستاد و فرمود به ایشان ابلاغ کنند که حتی کفار قراختائی نیز، چون آن سرزمین را گشودند از غارت و کشتار خودداری نمودند . و بطریق اولی ایشان که مسلمان و غازیان راه دین می‌باشند ناچار از این خودداری می‌باشند.
وی با این گفتگوها هشیاری و بیداری قرلغان را خوابانید و به خان فرصت داد بناگهان ایشان را مورد حمله قرار دهد و بالکل نابودشان کند. باحتمال قوی در اینجا سخن از واقعه‌ای در میان است که بر اثر لشکرکشی ایل ارسلان روی داده بوده، گرچه شاید هم پس از رفتن ایل ارسلان مصادمه تازه‌ای میان قرلغان و جلال الدین وقوع یافته بوده. اما این‌که تصادم مزبور به نابودی کامل قرلغان نیانجامید، خود از عصیان و قیام ایشان در عهد قلیچ تمغاج خان مسعود جانشین جلال الدین، پیداست. از سخنان ابن اثیر چنین برمی‌آید که در ماه اوت سال 1158 میلادی (اواسط تابستان سال 553 هجری) یعنی هم‌زمان با لشکر کشی ایل ارسلان، ابو شجاع فرخ شاه امیر ختلان حمله ناکامیابی به ترمذ کرد.
محتملا این حمله به میل قراختائیان صورت گرفته بوده.
دولت خوارزمیان در عهد ایل ارسلان در خراسان موفقیتهای چشم‌گیری بدست نیاورد. در شهرهای عمده خراسان مبارزه میان محمود خان و مؤید الدوله آی ابه ملک الامرای غزان جریان داشت. فقط یکی از سران بنام اختیار الدین
ص: 703
آیثاق امیر دهستان ایل ارسلان را حامی خویش می‌شناخت. «آیثاق» به رغم این و با وجود عقد اتحادی که میان او و امیر مازندران وجود داشت در مبارزه با رقیب خویش یغمر خان شکست خورد. در آغاز سال 557 هجری (1161 میلادی) آیثاق به خوارزم گریخت. غزان گرگان و خوارزم را غارت کردند و «ساکنان گرگان را به نواحی مختلف پراکنده ساختند» ولی آیثاق پس از رفتن غزان باری دیگر به یاری خوارزمیان حکومت خویش را در دهستان و گرگان مستقر ساخت. در این شهرها کماکان بنام ایل ارسلان و آیثاق خطبه خوانده می‌شد، و حتی بعد از آنکه نتیجه مبارزه میان محمود و مؤید معلوم شد و مؤید در سال 1162 میلادی (رمضان 557 هجری) محمود خان و فرزند او جلال الدین محمد را اسیر و هر دو را نابینا ساخت قرائت خطبه بنام مشار الیهما دوام داشت. مؤید فقط نیشابور و طوس و چند نقطه دیگر را در تصرف داشت. وی در سال 559 هجری (1163 میلادی) بسطام و دامغان را به متصرفات خویش ملحق ساخت و پس از آن ارسلان سلطان سلجوقی (557 تا 573 هجری) او را به ولایت خویش شناخت. مؤید این انتصاب را پذیرفت و فرمود تا در قلمرو خویش بنام ارسلان خطبه خوانند. مرو و بلخ و سرخس در دست غزان بود و ایشان هیچ حکومتی را بر خویشتن قبول نداشتند، ولی در خطبه نام سنجر متوفی را ذکر می‌کردند. هرات در دست امیر آی‌تگین که با غزان دوستی داشت، بوده. در سال 561 هجری (1165 میلادی) میان
ص: 704
مؤیّد و ایل ارسلان جنگ درگرفت. خوارزمشاه در مقابل مؤیّد با موفقیت از شهر نسا دفاع کرده آن را به تحت فرمان خویش درآورد ولی لشکرکشی او به نیشابور به عدم موفقیت پایان یافت. زان پس میان ایل ارسلان و آیثاق نزاع درگرفت و آیثاق به یاری مؤیّد توسل جست. مؤیّد توانست بخش جنوبی متصرفات آیثاق را در برابر خوارزمیان حفظ کند ولی شهر دهستان به دست خوارزمیان افتاد و ایشان شحنه‌ای از طرف خود در آنجا منصوب کردند .
بدین قرار در عهد ایل ارسلان نظم در خراسان برقرار نشد. در این شرایط نه تنها اندیشه اخراج قراختائیان از ماوراء النهر بیجا بوده بلکه فکر هرگونه اقدامی به منظور جلوگیری از دخول و هجوم ایشان به سرزمینهای واقع در جنوب جیحون (آمودریا) نیز عبث شمرده می‌شده است. مؤلف «تاریخ خیرات» (ص 692 حاشیه) از قول یوسف بن عبد اللّه اندخودی سابق الذکر می‌گوید که قراختائیان در سال 560 هجری (1165 میلادی.) بلخ و اندخود را غارت کردند. به احتمال قوی این تهاجم با لشکرکشی زمستانی قلیچ طمغاج خان مسعود، که کاتب سمرقندی درباره آن سخن گفته، مرابطه داشته است. ابو المظفر قلیچ طمغاج خان مسعود بن علی که به لقب قتلغ بلگابک و «رکن الدنیا و الدین» نیز معروف بوده، بموجب سکه‌هائی
ص: 705
که بنام وی ضرب شده در سال 558 هجری/ 1163 میلادی بر تخت سلطنت جلوس کرد. در سال 560 هجری/ 1165 میلادی حصار شهر بخارا را احیاء کرد و پایه آنرا از آجر پخته نهاد. بدین منظور آجرهای بنا و برج بخارا که بدست غزان خراب شده بوده بکار رفت (رجوع شود به ما قبل ص 678) کاتب سمرقندی درباره دوران سلطنت قلیچ طمغاج خان جزئیات زیر را نقل می‌کند. عیاربک که از خاندان بزرگان نبوده ولی بر اثر استعداد ذاتی و شایستگی و خدمات خویش به مرتبه بلند رسیده بود، در زمان او قیام کرد:
در میان دستجات نگهبانان قرلغ سواری چون او نبود. وی مدت یک سال سردار لشکر ماوراء النهر بود ولی بعد، معلوم نیست به چه علتی، قیام کرد.
پیکار میان او و خان در دشت گرسنه، بین زامین و ساباط وقوع یافت. عیاربک از صفوف جنگاوران گذشته تقریبا به بلندئی، که چتر خان بر آن افراشته بود و سلطان و نزدیکان در آنجا قرار داشتند، رسید ولی اسیر شد و به نزد خانش بردند و به سیاست رسید. عملیات خان «علیه دو گروه مرکب از خبیث‌ترین افراد» یعنی بر ضد قاتلان طمغاج خان ابراهیم و علیه غزانی که خراسان را غارت کرده بودند نیز با موفقیت قرین گشت. ظاهرا سفر جنگی زمستانی خان با لشکری صد هزار نفری و عبور از روی یخ جیحون (آمودریا) مربوط به جنگ با غزان اخیر الذکر بوده است. جنگ با دستجات قرلغان که قاتل ابراهیم بوده‌اند در نخشب و کش و چغانیان (صغانیان) و ترمذ جریان یافت. و خان در آن نقاط امنیت و آرامش را برقرار ساخت.
سرانجام لشکرکشی دیگری از طرف قراختائیان علیه خوارزم صورت
ص: 706
گرفت که جوینی تاریخ آن را 565 هجری (70- 1169 میلادی) و ابن اثیر 567 هجری (72- 1171 میلادی) ذکر می‌کند. چنانکه بعد خواهیم دید تاریخ اخیر الذکر محتمل‌تر بنظر می‌رسد. علت لشکرکشی آن بود که خوارزمشاه در موعد مقرر خراج نپرداخته بوده. عیاربک سرکرده مقدمه لشکر خوارزم (که ظاهرا غیر از امیر قرلغ پیش گفته می‌باشد) شکست خورد و اسیر شد. ایل ارسلان که بیمار بود به تخت‌گاه خویش بازگشت (برای جلوگیری از هجوم قراختائیان اقدامی که معمول بوده بعمل آمد یعنی سد را خراب کردند) و در مارس سال 1172 میلادی (اول بهار 568 هجری) درگذشت.
در عهد سلطنت پادشاه بعدی، به سبب جنگ خانگی که میان اعضای
ص: 707
آن دودمان درگیر شده بود اندکی در کامیابیهای ایشان کندی پدید آمد.
پس از مرگ ایل ارسلان فرزند کوچک او سلطان شاه به یاری مادر خود ترکان به تخت سلطنت جلوس کرد. تکش فرزند ارشد ایل ارسلان که در آن زمان فرمانروای جند بود از اطاعت سلطان شاه سرپیچی کرد و به نزد قراختائیان گریخت. دختر نخستین گور خان و شوهرش فوما در سرزمین قراختائیان حکومت می‌کردند. تکش از ایشان یاری طلبید و وعده داد که خراجی سالیانه بپردازد. شوهر ملکه با لشکری بسیار تکش را به خوارزم باز گرداند. سلطان شاه و مادرش پایتخت را بدون پیکار تخلیه کردند و روز دو شنبه 22 ربیع الثانی سال 568 هجری (11 دسامبر 1172 میلادی) تکش با تشریفات تمام به تخت سلطنت جلوس کرد. سلطان شاه به کمک مؤید توسل جست. تکش در کنار بیابان، نزدیک شهر کوچک سوبرلی (؟) که بعدها به زیر آب رفت چشم براه دشمن نشست. و از آنجائی که لشکری کثیر العده
ص: 708
قادر به عبور از بیابان نبوده، سپاهیان مؤید به دستجات کوچک تقسیم شده از آن عبور کردند ولی دسته اول که مؤید نیز جزء آن بود مورد حمله خوارزمیان قرار گرفته نابود گشت. مؤید اسیر گشت و در روز عرفه سال 569 هجری (11 ژویه 1174 میلادی) بقتل رسید . سلطان شاه و مادرش به دهستان گریختند. تکش متعاقب ایشان حرکت کرده شهر را مسخر ساخت.
ملکه ترکان کشته شد. سلطان شاه نخست در نزد فرزند و جانشین مؤید
ص: 709
یعنی طغان شاه ابو بکر و زان پس در دربار غیاث الدین پادشاه غور پناهگاه و مأمنی یافت.
ناحیه کوهستانی که در مشرق و جنوب شرقی هرات و جنوب غرجستان و گوزگان قرار داشته غور نامیده می‌شده. گویش مردم این کوهستان با لهجه اهل خراسان تفاوت بارز و کلی داشته. هم در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) اکثر غوریان بت‌پرست باقی مانده بودند و حال آنکه سرزمین ایشان از هر سو در محاصره متصرفات مسلمانان بوده . مؤلف نسخه خطی تومانسکی [مقصود «حدود العالم» است] می‌گوید که در عهد وی غورشاه که صاحب و امیر ناحیت غور بوده خویشتن را تابع فریغونیان گوزگان می‌شناخته و بیشتر آن مردمان اسلام آورده بودند. بنا به گفته بیهقی نخستین لشکری که به اعماق سرزمین غوریان نفوذ کرد از آن سلطان محمود غزنوی بوده که در آن زمان (411 هجری/ 1020 میلادی) ولایت هرات داشته. غزنویان پس از تسخیر غور دودمان شاهان محلی را در آنجا باقی و برقرار گذاردند. در اواسط قرن ششم هجری (12- میلادی) سلاطین غور نیز مانند خوارزمشاهان از انحطاط قدرت سلجوقیان استفاده کردند. دیدیم که در وقایع خراسان که پس از اسارت سنجر روی داده بوده امرای غور نیز شرکت داشته‌اند. چیزی از آن تاریخ نگذشت که دو برادر غیاث الدین و شهاب الدین (که بعدها به لقب معز الدین ملقب گشت) ملک خویش را به درجه یک دولت جهانی ارتقاء دادند.
برادر دومی که در زمان حیات غیاث الدین فرمانفرمای غزنه بوده عادتا در رأس لشکر قرار داشت. غزنه در سال 569 هجری/ 74- 1173 میلادی بطور
ص: 710
قطع به تحت فرمان غوریان درآمد. فخر الدین مسعود عم این دو برادر بامیان و تخارستان و شغنان و دیگر نواحی را تا بلور در تصرف داشته. اگر به سخنان جوزجانی اعتماد کنیم، فرزند فخر الدین مسعود که شمس الدین محمد نام داشته، برخی از سرزمینهای شمال آمودریا (جیحون)- یعنی صغانیان و ووخش را ضمیمه متصرفات خویش ساخت. غوریان متصرفات خویش را تنها به سوی مشرق بسط ندادند. بلکه در سال 571 هجری/ 76- 1175 میلادی هرات را مسخر ساختند و پس از آن در خراسان نیز رقیب خوارزمشاهیان شدند و مسلما تا حدی در برابر ایشان برتریهائی داشتند. خوارزمشاهیان فقط به یاری نیروهای مزدور قادر به جنگ بودند و حال آنکه غوریان گذشته از نگهبانان ترک خویش می‌توانستند به کوهستانیان جنگجوی سرزمین اجدادی خود متکی باشند. خوارزمشاهیان با آن همه قدرت تابع قراختائیان کافر بودند. و غوریان تنها سلاطین مستقل و نیرومند بخش شرقی آسیای اسلامی شمرده می‌شدند.
و بالطبع پس از آنکه امید کمک از سوی مغرب مبدل به یأس شد، انظار مسلمانان خراسان و ماوراء النهر متوجه ایشان بوده است و اگر مع هذا مبارزه به سود خوارزمشاهیان پایان یافت، سبب همانا سیاست ماهرانه دولت خوارزمی و خصایل ذاتی سلاطین آن دودمان بوده است. بهر تقدیر اینکه پس از سقوط امپراطوری سلجوقی، امیران نواحی که واجد وحدت جغرافیائی و نژادی بوده‌اند سر برافراشتند- نمی‌تواند به تصادف محض حمل شود. برای غوریان و خوارزمشاهیان، متصرفات اصلی ایشان به هنگام حمله نقطه اتکای استواری بشمار می‌رفتند و در صورت عدم موفقیت نیز پناهگاه قابل اعتمادی بودند.
ص: 711
تکش که تاج و سریر خویش را مدیون قراختائیان بوده، مع هذا نتوانست با ایشان بسازد. همچنان‌که غالبا در دولتهای صحرانشینان پیش می‌آمده- تفرعن و توقعات رسول قراختائیان، که برای وصول خراج معهود به خوارزم آمده بود، بهانه قیام و عصیان تکش گشت. و وی «از غیرت سلطنت و دیانت» رسولی را که با گورخان خویشی داشت کشت و همرهان رسول به فرمان تکش به دست اعیان دولت خوارزمی از پای درآمدند. سلطان شاه چون از این واقعه خبر شد بی‌درنگ به نزد قراختائیان رفت. وی ملکه ایشان را قانع کرد- همچنانکه پیشتر مؤیّد را قانع ساخته بود- که مردم و لشکر خوارزم بمیل و رغبت جانب وی را گرفته برادرش تکش را ترک خواهند گفت. فوما شوهر ملکه که چند سال پیش سلطان شاه را از سریر سلطنت سرنگون ساخته بود این‌بار به خوارزم اعزام شد تا تخت و تاج را به وی بازگرداند. تکش سرزمین خویش را غرقاب ساخت و بدین وسیله پیشرفت عملیات لشکریان قراختائی را دچار اشکال نمود. امیدهائی که به یاری مردم وجود داشت نیز تأیید نشد. فوما بناچار عقب‌نشینی آغاز کرد، ولی به خواهش سلطان شاه فوجی به او داد و وی با آن نیرو وارد خراسان شد و در نزدیکی سرخس امیر محلی غز را شکست داد و مرو را اشغال کرد. عملیات وی علیه طغان شاه نیز با موفقیت قرین گشت و در روز چهارشنبه 26 ذو الحجه سال 576 هجری (13 مه 1181 میلادی) شکست کاملی بر او وارد کرد و پس از
ص: 712
آن سرخس و طوس را به متصرفات خود ملحق نمود.
مورخان درباره وقایع سالهای بعد سخنی نمی‌گویند و حال آنکه بنا به تواریخ برخی از اسناد، مجموعه مکاتبات سیاسی دولت خوارزم با بعضی امیران آن زمان، که بدست ما رسیده، مربوط به آن سالها می‌باشد. اما در اینکه تواریخ مزبور عاری از خطاست ... خود از آنجا پیداست که در پاره‌ای از اسناد نام طغان شاه ذکر شده و بطوری که بعد خواهیم دید، وی چند سال پس از آن در گذشته بوده. طغان شاه در آن زمان از طرف تکش و همچون تابع وی شهر نسا را در تصرف داشت . از مندرجات اسناد پیداست که هم در آغاز سال 577 هجری/ 82- 1181 میلادی امیر همام الدین بسمت رسول سلطان غور برای مذاکره در امور خراسان وارد خوارزم شد. و خوارزمشاه وعده داد که در بهار سال دیگر با لشکر به خراسان رود و با غیاث الدین دیدار نماید. همام الدین در ماه رمضان (ژانویه 1182 میلادی) مرخص شد و تکش رسول خویش را که فخر الدین نام داشت همراه او روان ساخت.
ص: 713
پس از آن خوارزمشاه تدارک لشکرکشی به خراسان می‌دید که رسول سلطان شاه وارد خوارزم شد. تکش از برادر خویش خواست که با طغان شاه در صلح و آشتی زندگی کند. رسول از طرف امیر خویش اظهار اطاعت و فرمانبرداری کرد و در نتیجه لشکرکشی امری زاید شمرده شد. ولی مع هذا خوارزمشاه آمادگی خویش را برای وفای به وعده‌ای که به سلطان غور داده بوده ابراز داشت و افزود که این امر را به آسانی می‌تواند عملی سازد، زیرا که در اطراف و اکناف خوارزم همه‌جا امن و آرامش برقرار است. نامه در اواخر ماه ذو الحجه (در آوریل یا اوایل مه) فرستاده شد . به دنبال آن دو سند در مجموعه درج شده که در پایان ماه مه در خراسان تحریر گشته . خوارزمشاه در آن زمان سرخس را در محاصره داشته. بدین طریق با وجود مراتب فوق لشکرکشی لزوم پیدا کرده بوده. در نامه اول اظهار اطمینان شده که شهر پس از چند روز مسخر خواهد شد و آنگاه دیدار میان خوارزمشاه و سلطان غور صورت خواهد گرفت. و گفته شده است که در لشکر خوارزمشاه افواجی از همه سرزمینهای تابع وی وجود دارند. امید به پیروزی سریع به جائی نرسید، زیرا که نامه دوم هم «بر در سرخس» نوشته شده. در نامه مزبور، ضمن مطالب دیگر، نوشته شده که در زمستان آلپ‌قرا اوران با فوجی کثیر از قپچاقیان که اسلام نیاورده بودند برای ابراز فرمان برداری وارد جند شد. و فرزند ارشد خویش فیران را (؟) با عده کثیری از «پسران یغوران» (؟) به نزد خوارزمشاه اعزام و خدمت عرضه داشت. خوارزمشاه ایشان را به نزد شاهزاده ملکشاه که
ص: 714
در آن زمان فرمانروای جند بوده گسیل داشت و فرمود تا به اتفاق شاهزاده علیه کفار حرب کنند. در همان زمستان خوارزمشاه می‌خواست به یاری سلطان غور رود ولی خبر موفقیتهای وی را در مبارزه با دشمنان دریافت کرد و بدین سبب لشکرکشی را معوق داشت.
نامه دیگری که به غیاث الدین خطاب شده به اواخر رمضان (ژانویه 1183 هجری) مورخ است . خوارزمشاه پوزش می‌طلبد که دیدار معهود باری دیگر صورت نگرفته و ضرورت حتمی وی را ناگزیر کرده تا به ماوراء النهر لشکر کشد و پس از بازگشت از آنجا اسبان چنان خسته و فرسوده شده بودند که لشکرکشی تازه متعذر بوده است .
در نامه‌هائی که طی سال 578 هجری، در اواسط ماه جمادی الثانی و اواسط رجب (اکتبر و نوامبر سال 1182 میلادی) به اتابک «پهلوان عراق»
ص: 715
ارسال شده بوده نیز از مردم قپچاق سخن رفته است. در نامه مورخ به ماه جمادی الثانی گفته شده که فیران پسر الپ قرا به خویشاوندی با خاندان تکش مفتخر بوده (ظاهرا از طریق مزاوجت). در اینجا اشاره به گزارش خود الپ‌قرا شده که حاضر است امسال نیز خدماتی را که در سال گذشته انجام داده، توانسته بوده نواحی وسیعی را تا خود طراز (تلس) از زیر یوغ کفار نجات دهد- تجدید کند . در نامه اواسط رجب (ماه نوامبر) گفته شده که در ترکستان همچنان افواج تازه قپچاق سررسیده وارد خدمت خوارزمشاه می‌گردند .
اما راجع به لشکرکشی به ماوراء النهر ... در سند علیحده‌ای سخن رفته، یعنی نامه‌ای که در بخارا از طرف تکش نوشته شده و برای وزیر به خوارزم ارسال گشته است. خوارزمشاه پس از عبور از آمودریا (جیحون) فوجی به بخارا فرستاد. به لشکریان امر شده بود که مردم صلح‌جو را نیازارند. ولی در حصن شهر «گروهی از ظلمه عاصی و مرتدان گستاخ که در آن ناحیت باقی مانده و در دام کفر افتاده» گرد آمده بودند. خوارزمشاه بمتابعت از خصلت رحم و مهربانی خویش مدتی مدید لشکریان خویش را از اعمال شدت بازمی- داشته و می‌کوشیده تا نافرمانان را قانع و راضی سازد. ولی معلوم شد که
ص: 716
«گوشهای ایشان به پنبه گمراهی انباشته شده». در روز سه‌شنبه دوازدهم ماه لشکریان حمله آغاز کردند. حصار شهر در طرفة العینی اشغال شد و لشکر ظفرنمون می‌خواست به غارت شهر پردازد که سلطان را به مردم مسلمان آنجا رحمت آمد و لشکریان را احضار کرد، زیرا می‌دانست که اگر شهر به حمله مسخر گردد مردم صلح‌جو که برخلاف اراده خویش تابع حکومت کفار شده‌اند نیز زیان خواهند دید. بنظر می‌رسد که از این مقدمه، چنین استنتاج توان کرد که حمله دفع شده بوده. خوارزمشاه تصمیم گرفت که تا صبح روز بعد (چهار شنبه) منتظر پیشنهاد تسلیم باشد. دیری از شب رئیس شهر، بااستفاده از تاریکی از شهر خارج شد و خواست فرار کرده جان خویش را نجات دهد ولی لشکریان خوارزمشاه به او دست یافتند و وی با همه دسته خود (بیش از هزار نفر) اسیر شدند. همه را به نزد خوارزمشاه بردند و ایشان مورد عفو قرار گرفتند . بدین طریق شهر مسخر گشت. دو منشور تکش بنام ائمه بخارا (شاید هر دو منشور به شخص واحدی داده شده بوده) محفوظ مانده است. در منشور نخستین که پس از بازگشت تکش به خوارزم نوشته شده وی از امام که از سادات بوده، بخاطر فداکاری و وفادارئی که بارها و به ویژه به هنگام لشکرکشی خوارزمیان
ص: 717
به بخارا نشان داده بوده، سپاسگزاری می‌کند. در منشور دوم انتصاب بدر الدین به سمت مدرّس و امام و خطیب و مفتی که پیشتر از طرف صدر برهان الدین شاغل آن مقامات بوده تصویب می‌شود و دستور داده شده که در خطبه پس از نام خلیفه نام سلطان را آورند .
در تابستان سال 579 هجری (1183 میلادی) خوارزمشاه باری دیگر با لشکر در خراسان بوده. در آن زمان اوضاع و وقایع از لحاظ غیاث الدین صورت نامساعدی پیدا کرده بود. عاصیان مروی (محتملا سلطان شاه و لشکر وی) او را سخت زیر فشار قرار داده بودند. خوارزمشاه در نامه‌ای که در آغاز ربیع الثانی (پایان ژویه) به سلطان غور فرستاده بوده به لحنی از خود راضی می‌نویسد که غیاث الدین دیگر هیچ امید کمکی جز آنچه از طرف تکش بعمل آید ندارد و اطلاع می‌دهد که با لشکری مرکب از 50000 ترک حرکت خواهد کرد. ظاهرا تکش قصد داشت از وضع دشوار رقیب خویش استفاده کند و برتری خود را در بخش شرقی جهان اسلام تأمین گرداند. در این سند برخلاف اسناد دیگر غیاث الدین را «برادر» خطاب نکرده بلکه «فرزند» خوانده است و خوارزمشاه باین وسیله به وضوح نشان داده که می‌خواهد همه امیران محلی و از آن جمله سلطان غور را تابع خویش سازد .
ص: 718
مورخان نیز درباره بعضی از این وقایع و به ویژه ورود قپچاقیان و لشکر کشی تکش به بخارا سخن گفته‌اند ولی حوادث یاد شده را مربوط به آخرین سالهای سلطنت وی دانسته‌اند- یعنی زمانی که سلطان شاه دیگر در قید حیات نبوده و ملکشاه هم در جند اقامت نداشته. جوینی درباره مردم قپچاق اطلاعات زیر را بدست می‌دهد. در زمستان سال 591 هجری (1195 میلادی) خوارزمشاه غزوه‌ای به سغناق علیه قایرتوقوخان آغاز کرد. خان مزبور چون از ورود لشکر خوارزم به جند خبر یافت گریز بر ستیز اختیار کرد.
خوارزمیان به دنبالش رفتند. در جنود خوارزمشاه فوجی از اورانیان بودند
ص: 719
(قبیله‌ای قپچاقی که ظاهرا خان نیز بدان تعلق داشته). اینان به اطلاع خان رسانیدند که به هنگام پیکار خوارزمشاه را ترک خواهند گفت. خان از شنیدن این خبر دلیر شد و روز 6 جمادی الثانی (19 مه) با خوارزمیان وارد جنگ شد. اورانیان صفوف لشکر را ترک گفته باروبنه را غارت کردند. بدین سبب مسلمانان شکست خوردند و بسیاری در پیکار از پای درآمدند و عده بیشتری در بیابان از شدت گرما و تشنگی تلف شدند. خوارزمشاه پس از 18 روز به خوارزم بازگشت. تکش باقی سال را در عراق بسر برد. در آخرین روزهای آن سال خبر نزاع میان قایرتوقو خان و برادرزاده‌اش الپ درک واصل شد.
الپ درک به جند آمد و از خوارزمشاه استدعای یاری کرد. تکش رضا داد.
قطب الدین محمد فرزند خوارزمشاه از نیشابور وارد خوارزم شد و در ربیع الاول سال 594 هجری (ژانویه 1198 میلادی) شاهزاده مذکور به اتفاق الپ درک به دشت لشکر کشید. خان شکست خورد و «با اعیان و اجناد» اسیر شد و همه ایشان را در ربیع الثانی (فوریه) «در سلاسل و اغلال» به خوارزم آوردند قوم قایرتوقو خان فرمانبردار الپ درک گشت و وی بی‌درنگ مانند سلف خویش به همسایه ناآرامی برای خوارزم مبدل شد. و سلطان تکش بحکم آنکه «الحدید بالحدید یفلح»- آهن را با آهن باید شکافت- خان را
ص: 720
از اسارت آزاد کرد و عهدی با وی بست و با لشکری بزرگ برضد الپ درک فرستاد. سال بعد «خبر بشارت» ظفر الپ درک بر قایرتوقو خان واصل شد . در نسخه خطی جوینی چنین نوشته شده ولی مع هذا به احتمال اقوی این خطای قلم‌s calsmi ؟Lapsu و اشتباه نساخ است و باید تصحیح شود، همچنانکه در تألیف میرخواند و متن چاپی جوینی این تصحیح بعمل آمده باین معنی که خبر پیروزی خان بر الپ‌درک واصل گشت، نه برعکس مسلما الپ- درک که در اینجا یاد شده همان الپ‌قرا- ئی است که نامش در اسناد رسمی آمده و- چنان‌که پیشتر دیدیم- در سال 577 هجری (1181 میلادی) (و نه در سال 592 هجری/ 1195 میلادی) به خوارزم آمده بوده. فقط اظهارنظر درباره اینکه آیا دیگر وقایعی را که در اینجا نقل شده، و در اسناد یاد شده از آنها سخنی نرفته، باید به زمانی متقدم‌تر مربوط دانست، یا نه، امری دشوار است.
اما راجع به لشکرکشی به بخارا ... در این باره و علل آن فقط ابن اثیر سخن گفته است . در سال 594 هجری/ 1198 میلادی بهاء الدین سام صاحب بامیان و فرزند محمد و نواده مسعود (رجوع شود به ما قبل ص حدود 700) بلخ را که پیش از آن متعلق به شاهزاده ترک و تابع قراختائیان بود، تصرف کرد. سام از مرگ شاهزاده مزبور استفاده کرده شهر را اشغال کرد و بنام غیاث الدین خطبه خواند. در آن زمان غیاث الدین بنابه تمایل خلیفه علیه تکش به خراسان لشکر کشید. خوارزمشاه از قراختائیان یاری طلبید. طی ماه
ص: 721
جمادی الثانی، در فصل زمستان لشکر قراختائیان به سرکردگی طاینگو که از اعیان آن قوم بوده از جیحون (آمودریا) گذشته گوزگان و نواحی مجاور آن را غارت و ویران کرد. قراختائیان از سام می‌خواستند که بلخ را تخلیه کند و یا خراج بپردازد ولی پاسخی دریافت نداشتند. غیاث الدین جرأت نکرد به دشمنان حمله کند زیرا که برادرش شهاب الدین که همیشه سرکردگی نیروهای جنگی غوریان را بعهده داشته، در هندوستان بسر می‌برده. خود غیاث الدین دچار درد مفاصل بوده، بطوری که وی را در محفه حمل می‌کردند.
تکش، در آن میان آماده لشکرکشی از طوس به هرات می‌گشته. مع هذا سه تن از سرکردگان غور بیکدیگر پیوستند تا به اردوگاه قراختائیان شبیخون- زنند. این حمله با موفقیت کامل صورت گرفت زیرا که قراختائیان عادت نداشتند در شب خیمه‌های خود را ترک کنند. به دیگر سخن کشیک نگهبان نمی‌گذاشتند. روز بعد، چون قراختائیان دانستند که غیاث الدین در میان لشکر نیست پیکار از سر گرفتند. فوجی که از طرف غیاث الدین اعزام شده بود و جمعی از «مجاهدان و غازیان» به لشکریان سه امیر پیش گفته پیوستند. قراختائیان دچار شکست کامل شدند و بخش مهمی از افراد ایشان به هنگام بازگشت و
ص: 722
عبور از جیحون (آمودریا) طعمه امواج گشتند. پس از آن پادشاه قراختائیان خوارزمشاه را مورد سرزنش قرار داد که به خاطر وی آن همه افراد خویش را از دست داده است و پرداخت مبلغ هنگفتی را طلب کرد- یعنی 10000 دینار برای هر مقتول. وعده مقتولان جمعا 12000 نفر بوده (؟) . آنگاه خوارزمشاه با غیاث الدین وارد مذاکره شد و وی خواست که خوارزمشاه تکش به خلیفه اظهار اطاعت کند و خسارات مردمی را که به هنگام هجوم قراختائیان زیان دیده‌اند جبران نماید. مذاکرات قرین موفقیت گشت و پس از آن خوارزمشاه به گورخان چنین پاسخ داد: «لشکریان تو فقط کوشیدند بلخ را به تصرف درآورند و به یاری من نیامدند. من به ایشان نپیوستم و نفرمودم که از رود بگذرند. اگر چنین کرده بودم وجهی را که از من می‌خواهند پرداخت می- کردم. ولی اکنون که شما نتوانسته‌اید از عهده غوریان برآئید چنین سخنانی می‌گوئید و چنین توقعاتی از من دارید. اما راجع به خودم ... من با غوریان صلح کرده‌ام و به تحت تابعیت ایشان درآمده‌ام و دیگر تابع شما نیستم».
قراختائیان پایتخت خوارزمشاه را محاصره کردند و وی هر شب بیرون آمده برایشان شبیخون می‌زد. عده کثیری از «مجاهدان راه دین و غازیان» نیز به وی ملحق شدند. سرانجام دشمنان عقب نشستند. خوارزمشاه ایشانرا تعقیب
ص: 723
و بخارا را محاصره کرد. ساکنان بخارا در برابر او مقاومت کردند و به قراختائیان وفادار ماندند. کار بجائی رسید که بخارائیان سگی یک چشم را گرفته جبه‌ای بر او پوشانده کلاهی بلند بر سرش نهادند و بدور حصار شهر گردانده خوارزمشاهش می‌نامیدند (تکش یک چشم بوده) و پس از آن او را به وسیله منجنیق به لشکرگاه دشمنان افکنده بانگ برآوردند که «اینک سلطان شما!». خوارزمیان نیز بخاریان را مرتد می‌خواندند. سرانجام شهر به حمله مسخر گردید. تکش به رغم افعال ساکنان شهر، ایشان را مورد تفقد قرار داد و حتی پول فراوان در میان ایشان تقسیم کرد و پس از مدتی به خوارزم باز- گشت.
چنان‌که پیشتر دیدیم گفته ابن اثیر شک بسیار برمی‌انگیزد. دریغا که قادر نیستیم از روی منابع دیگر صحت آن را مورد تحقیق قرار دهیم. درباره لشکرکشی تکش به بخارا نه جوینی سخنی می‌گوید و نه جوزجانی، که مورخ غوریان بوده. وی از تسخیر بلخ بدست غیاث الدین و جنگ وی با قراختائیان نیز یاد نمی‌کند . ابن اثیر، چنانکه خود اعتراف می‌کند ، درباره وقایعی که در نیمه دوم قرن دوازدهم میلادی (ششم هجری) در خراسان جریان داشته دیدار روشنی نداشته و قادر به نقد اظهارات ضد و نقیص منابع خود نبوده. این‌که
ص: 724
جزئیات داستان او تا این حد مورد تردید است و تاریخی که ذکر می‌کند با تواریخ مذکوره در اسناد رسمی پیش گفته، اختلاف دارد، تا حدی مربوط به همین است. گمان نمیرود این فرض که تکش دوباره بخارا را مسخر ساخته بوده- اساسی داشته باشد.
پس از مرگ طغان شاه [طوغان شاه] که به گفته جوینی در روز 12 محرم سال 581 هجری . (دوشنبه 15 آوریل 1185 میلادی) وقوع یافته بوده اغتشاش و آشوب در خراسان از سر گرفته شد. فرزند خردسال او که سنجر شاه نام داشت به تخت جلوس کرد، ولی بخش اعظم متصرفات متوفی بدست سلطان شاه افتاد، که از یکسو برادرش تکش و از دیگر سو غیاث- الدین غوری با وی رقابت می‌ورزیدند. مبارزه به سود تکش پایان یافت و وی در ماه مه و یا ژوئن سال 1187 میلادی (583 هجری) نیشابور را مسخر ساخت و فرزند ارشد خویش ملک شاه (والی پیشین جند) را در آنجا گذارد.
سنجر شاه به خوارزم انتقال یافت و بعدها چون کشف شد که روابط خویش را با نیشابوریان دنبال می‌کند نابینایش کردند . مرو فقط پس از مرگ سلطان
ص: 725
شاه که در چهارشنبه آخر رمضان سال 589 هجری (29 سپتامبر 1193 میلادی) بوده به دست تکش افتاد. در اواخر همان سال ملکشاه به مرو منتقل شد و برادر او محمد به ولایت نیشابور منصوب گردید.
پیش از آن تکش فرصت‌هائی برای مداخله در امور غرب ایران یافته بوده، به این معنی که در مبارزه میان سلطان طغرل سلجوقی و رقیب وی اتابک قتلغ اینانج دخالت کرده بوده . در سال 588 هجری قتلغ اینانج از تکش استدعای یاری کرده بود و خوارزمشاه ری را اشغال نمود ولی پس از آن چون خبر رسید که سلطان شاه به خوارزم لشکرکشی کرده ری را رها کرد .
لشکرکشی جدید در سال 591 هجری (1194 میلادی) وقوع یافت. این‌بار نه تنها قتلغ اینانج بلکه شخص خلیفه ناصر نیز از تکش کمک خواست.
خلیفه ناصر کوششهای مجدانه‌ای بعمل می‌آورد تا متصرفات کوچک خویش را توسعه دهد و این خود سبب تصادم میان او و دولت سلجوقی گردیده بود.
ص: 726
حتی اتابک محمد جهان پهلوان پدر قتلغ اینانج هم می‌خواست سلطان طغرل را راضی کند که قدرت سیاسی را از خلیفه سلب و خود بدست گیرد.
به گفته راوندی که هم عصر این وقایع بوده هواخواهان سلطان و اتابک میان مردم سخنانی به مضمون زیر می‌گفتند که: «امام (خلیفه) را بخطبه و پیش نمازی که شاهان مجازی در حمایت آنند و بهترین کارها و معظمترین کردار- هاست مشغول می‌باید بودن و پادشاهی با سلاطین مفوض داشتن و جهانداری بدین سلطان بگذاشتن» [در راحة الصدور راوندی چاپ اقبال، ص 334، این سخنان از قول اتابک نقل شده نه طرفداران او و سلطان- مترجم].
سلطان طغرل در نتیجه اینگونه گرایشهایش، از توجه و عنایت روحانیان
ص: 727
برخوردار نبوده روز 24 ربیع الاول سال 590 هجری طغرل در نزدیکی ری از خوارزمشاه شکست خورد و پس از پایداری دلیرانه‌ای در حین پیکار از پای درآمد.
تکش ری و همدان را به زیر فرمان خویش درآورد. حکومت خلیفه به زودی دانست که خوارزمشاهان نیز مانند سلاطین پیشین سلجوقی مخالفان خطرناکی برای آن خواهند بود. دعاوی و توقعات خلیفه را وزیر وی مؤید الدین به صورت تفرعن‌آمیزی عرضه داشت. وزیر اعلام کرد که خوارزمشاه تاج و سریر خویش را مدیون «دیوان عزیز» یعنی حکومت بغداد است و بدین سبب باید در دیدار خود با وزیر نخست به استقبال او (وزیر) رود و از اسب پیاده شود. بنا به گفته ابن اثیر وزیر مزبور خواست که تکش شخصا به خیمه وزیر رفته خلعتی را که به وی تخصیص داده شده اخذ کند. این توقعات را تکش شدیدا رد کرد و فقط هزیمت شتاب‌آمیز وزیر این‌بار از تصادم میان لشکریان خلیفه و خوارزمشاه مانع شد. و در تصادمی که بعد از مرگ وزیر، که در غره شعبان سنه 592 هجری (ژویه 1196 میلادی) درگذشت، خوارزمیان لشکر بغداد را شکستند. و نعش وزیر را از گور برون آورده، سرش بریدند و به خوارزم فرستادند . خلیفه بعد از این پیکار نیز کماکان طلب می‌کرد که خوارزمشاه غرب ایران را تخلیه نماید و به حکومت خوارزم اکتفا کند. تکش پاسخ داد
ص: 728
که متصرفات وی، حتی اگر عراق هم بدان منضم باشد، برای نگهداری لشکریان بسیار او کافی نیست و بنابراین از خلیفه تمنی دارد خوزستان را هم به وی واگذار کند . بنا به گفته ابن اثیر تکش در پایان سلطنت خویش خواست که در خود شهر بغداد نیز بنام وی خطبه خوانده شود و بعدها پسر او محمود نیز چنین کرد خصومت میان عباسیان و خوارزمشاهیان چنین آغاز شد و این دشمنی بعدها یکی از علل نابودی هر دو دودمان بوده است. تصادمات دائم جنگی نیز در مردم صلح‌جو و غیر لشکری تأثیر مرگباری داشته. افواج خوارزمی در نواحی مختلفه غارت و ویرانی وحشتناکی را ببار می‌آوردند. به گفته راوندی شمس الدین میاجق سردار لشکر تکش ظلمهائی کرد که حتی غزان در خراسان و بعدها مغولان در عراق مرتکب نشدند. تکش سرانجام، در آخرین سال سلطنت خویش، به شکایات اهالی توجه نموده میاجق را از کار برکنار کرد و پس از ورود به خوارزم فرمود به سیاستش رسانند. بغدادیان نیز در ظلم‌پیشگی کم از ایشان نبودند. به گفته راوندی خلیفه پس از عقب‌نشینی تکش در سال 591 هجری (1194 میلادی) 5000 سوار به عراق فرستاد و اینان «بقیتی که [پس از رفتن خوارزمیان] مانده بود بغارتیدند». توقعات وزیر مؤید الدین تنها از شاهزادگان و امیران نبوده بلکه متوجه صاحبان املاک خصوصی نیز بوده است.
ص: 729
وزیر اعلام داشت که همه اراضی مسلمانان متعلق به خلیفه است و ملک (یعنی قطعات اراضی که از خراج معاف باشد) درید هیچکس نباید باشد. مورخ مزبور این توقع را درشمار «بدعتهائی» که وزیر نهاده بوده برمی‌شمرد . به هنگام مرگ تکش در عراق خوارزمیان تفوق داشتند. ولی چون مردم آنجا خبر درگذشت وی را شنیدند قیام کردند و همه لشکریان خوارزمی را که در سرزمین های ایشان بوده‌اند از پای درآوردند .
تکش روز 19 رمضان 596 هجری (3 ژویه 1200 میلادی) درگذشت.
چنان‌که دیدیم وی موفق شده بوده بر قدرت دودمان خویش بسی بیفزاید. ولی هم در زمان او پایه برخی از جهات زندگی سیاسی و دولتی خوارزم، که اثرات آنچنان مرگباری برای فرزند او داشته، گذاشته شد. خوارزمشاهیان که غالبا با خلیفه دشمنی می‌ورزیدند بالطبع نمی‌توانستند به نفاذ کلام روحانیان متکی شوند. تکش شاهزادگان قپچاق را به خدمت خویش پذیرفت و با ایشان علائق
ص: 730
خویشاوندی استوار کرد و طبقه لشکری نیرومندی ایجاد نمود که موجبات موفقیتهای نظامی وی را فراهم آورد، ولی هم در زمان حیات وی، چنانکه دیدیم (اواسط فصل 4)، نیروی مزبور در مبارزه با دشمنان دشت‌نشین بسیار نامطمئن و غیر قابل اعتماد بوده است. نفوذ این اشراف لشکری، در تحت ریاست زنی خردمند همچون ترکان خاتون (زوجه تکش و مادر محمد) به درجه‌ای رسید که نفاذ حکم صاحب تاج و تخت را متزلزل ساخت. قپچاقیان اراضی تحت اشغال خویش را غارت کردند- و حال آنکه همچون نجات- دهنده اهالی آن نقاط به آنجا آمده بودند- و نام سلطان خویش را منفور عامه ساختند.
ملکشاه فرزند ارشد تکش، در زمان حیات پدر، در بهار سال 594 هجری (1197 میلادی) درگذشت و فرزند دوم او، محمد که در دوران حیات پدر قطب الدین و پس از مرگ او علاء الدین لقب یافت به تخت سلطنت جلوس کرد. اعلام سلطنت محمد خوارزمشاه فقط روز پنجشنبه بیستم شوال سال 596 هجری (3 اوت 1200 میلادی) بعمل آمد. و سبب این تعویق همانا رقابتی بوده که میان او و هندوخان پسر ملکشاه وجود داشته است. غوریان از حقوق هندوشاه دفاع می‌کردند و توانستند بعضی از شهرهای خراسان را
ص: 731
به تصرف خویش درآوردند. غوریان به ضبط و مصادره اموال دست زدند و این خود دشمنی اهالی را علیه ایشان برانگیخت و خوارزمشاه بی‌درنگ از آن وضع بهره گرفت، به ویژه که در آن گیرودار غیاث الدین هم درگذشت. هم در سال 600 هجری (1203 میلادی) محمد متصرفات خراسان خویش را باز پس گرفت. در بهار سال 601 هجری (1204 میلادی) موفق به توسعه اراضی خود گشت و بادغیس را غارت کرد و غرامت هنگفتی از هرات، که هرگز جزء متصرفات تکش نبوده، اخذ نمود. در این هنگام شهاب الدین از هندوستان به خراسان بازگشت و با لشکر خویش یکسره به سوی خوارزم شتافت. محمد به شتاب از مرو بازگشت و مانند اسلاف خویش کوشید تا دشمنان را با غرقاب کردن اراضی اطراف، متوقف سازد، ولی فقط چهل روز ایشانرا متوقف ساخت. خوارزمیان در قراسو شکسته شدند و پس از آن شهاب الدین گرگانج را محاصره کرد. به گفته جوینی مردم پایتخت یکدل و یک جهت
ص: 732
در مقام دفاع از شهر برآمدند. به همه ایشان سلاح داده شد و «امام معظم شهاب الدین خیوقی که دین را رکنی و ملک را حصنی بود» از بالای منبر ایشانرا ترغیب و تحریص می‌کرد که دلیرانه با دشمنان پیکار کنند و به حدیث صحیح که «من قتل دون نفسه و ماله فهو شهید» استناد می‌نمود. عوفی که در آن ایام در گرگانج اقامت داشته همین وقایع را به صورتی دیگر نقل می‌کند. تسلیح همگانی مردم فقط یک خدعه جنگی بوده که ملکه ترکان خاتون بکار بسته بود.
وی پیکی به خراسان فرستاد که فرزند را از هجوم دشمن خبر دهد و در عین حال فرمود در شهر اعلام کنند که مردم سلاح بردارند. خودهائی از کاغذ ساختند. منظره چنین لشکر کثیری غوریان را از حمله عاجل مانع شد و حال آنکه شهر در واقع بی‌دفاع بود و لشکری در آن وجود نداشت.
هفته‌ای بعد محمد سررسید ولی فقط صد سوار با وی بود. بتدریج از اطراف
ص: 733
و اکناف دستجات بیشتری وارد شدند و شهر نجات یافت .
به گفته جوینی شمار لشکریانی که خوارزمشاه گردآورد به هفتاد هزار تن رسید. وی گذشته از این از قراختائیان استمداد نمود. لشکرگاه غوریان در کرانه شرقی رود قرار داشت. شهاب الدین به لشکریان خویش فرمود گذرگاهی بر رود جستجو نمایند تا روز دیگر به شهر حمله کنند. ولی در آن هنگام لشکری کثیر از قراختائیان به سپهداری طاینکو- طراز و سلطان سمرقند عثمان «نزدیک رسید».
غوریان به شتاب عقب‌نشینی کردند. محمد خوارزمشاه ایشان را تا خراسان تعاقب کرد و در آنجا شکستشان داد و پس از آن به گرگانج بازگشت تا پیروزی خویش را جشن گیرد. قراختائیان تعقیب را دنبال کردند و در نزدیکی اندخود لشکریان غور را محاصره کردند. در آغاز ماه صفر سال 601 (در
ص: 734
اواخر سپتامبر یا آغاز اکتبر) در آن محل پیکاری دو روزه درگیر شد که به شکست غوریان پایان یافت و پس از آن شهاب الدین ناچار در اندخود متحصن شد.
وضع شهاب الدین با روزگار ناپلئون (سوم) در سدان مشابهت داشت.
و اگر به همان سرنوشت دچار نشد، نجات خویش را مرهون اقدام عثمان سمرقندی بوده. عثمان، که مسلمان بود، میل نداشت «سلطان اسلام» اسیر کفار گردد و بدین سبب پیشنهاد میانجیگری کرد، که پذیرفته شد. قراختائیان به غوریان اجازه دادند تا به متصرفات خویش بازگردند و فقط غرامتی دریافت داشتند. شهاب الدین به هنگام شکست به دست خود چهار پیل را که نمی‌توانست به قلعه برد کشت. دو پیل را هم دشمنان گرفته بودند. و اکنون می‌بایست پیلی دیگر را هم به قراختائیان دهد. به گفته جوینی او هرچه داشت داد .
شهاب الدین به غزنه بازگشت. در غزنه شایعه مرگ او انتشار یافته بود، و در نتیجه اغتشاشاتی بروز کرده. شهاب الدین پس از اعاده نظم با محمد
ص: 735
خوارزمشاه پیمان صلح و اتحاد بست. ظاهرا همه شهرهای خراسان به جز هرات در تحت حکومت خوارزمشاه باقی ماند و در سال مرگ شهاب الدین فقط هرات به غوریان تعلق داشته. در بهار سال 602 هجری (1205 میلادی) تاج الدین زنگی والی بلخ به متصرفات خوارزمشاه دستبردی زد. ولی بدون رضای سلطان خویش عمل کرده بوده و سلطان مساعدتی در حق وی مبذول نمی‌داشت. غوریان مروالرود را غارت کردند ولی در نزدیکی سرخس شکسته شدند. زنگی و ده تن از سرداران وی اسیر و به خوارزم برده شدند و به سیاست رسیدند . شهاب الدین در آن زمان فقط در اندیشه انتقام‌جوئی از قراختائیان بوده. در عین حال وی، همچون «سلطان اسلام» وظیفه‌دار بود که ماوراء النهر را از زیر یوغ کفار نجات دهد. بعدها، پس از اشغال شهر غزنه توسط خوارزمشاهیان نامه‌هائی از ناصر خلیفه در آن شهر کشف شد که وی سلطان را ترغیب می‌کرده که نخست کار خوارزمشاه را یکسره کند و حتی بدین منظور با قراختائیان عقد اتحاد ببندد ، به عبارت دیگر همان نقشه عملیاتی را که یک سال بعد محمد مجری ساخت پیشنهاد کرده بوده. ظاهرا سلطان غور از لحاظ دوراندیشی سیاسی به پای رقیب خویش نمی‌رسیده. در بهار سال 602
ص: 736
هجری (1205 میلادی) عماد الدین عمر والی بلخ (ظاهرا جانشین زنگی) به فرمان سلطان خویش ترمذ را به حمله مسخر ساخت. ترمذ به قراختائیان تعلق داشت و یکی از قلاع نیرومند شمرده می‌شد. فرزند عماد الدین بهرام شاه به ولایت ترمذ منصوب گشت. به سبب اغتشاشاتی که در هندوستان روی داده بود بناچار عملیات بعدی علیه قراختائیان به وقت دیگر محول شد. به گفته جوینی لشکرکشی شهاب الدین به هندوستان بدان سبب بود که وی می‌خواست پیش از آغاز مجدد جنگ با قراختائیان «امور خزاین و جنود» را بهبود بخشد . در بهار سال 603 هجری (1206 میلادی) شهاب الدین به غزنه بازگشت و سخت سرگرم تدارک لشکرکشی به ماوراء النهر بود. به بهاء الدین صاحب بامیان امر شد که به ساختمان پل آمودریا (جیحون) همت گمارد. «بر شط جیحون بارگاه برآوردند چنانک یک نیمه از بارگاه در آب بود» . در 13 مارس 1206
ص: 737
(روزهای آخر زمستان سال 603 هجری) سلطان بدست قاتلان کشته شد. بنا به برخی اخبار قاتلان مزبور هندو بوده و بموجب اطلاعات دیگری این قتل کار اسماعیلیان بوده است .
شهاب الدین آخرین امیر مسلمان بوده که قدرت رقابت با خوارزمشاه را داشت. رئیس جدید آن دودمان غیاث الدین محمود فرزند شهاب الدین محمد واجد خصایل امیری نبوده. سرکردگان ترک نگهبانان کثیر العده شهاب- الدین قیام کردند و غزنه را و متصرفات غوریان را در هندوستان به تصرف درآوردند. خوارزمشاه به دعوت امیر هرات با لشکر وارد متصرفات وی شد و بهانه کرد که اگر چنین نکند قراختائیان بلخ و ناحیه آن را تصرف خواهند کرد . عماد الدین عمر چهل روز در مقابل لشکر خوارزم دفاع کرد، ولی سرانجام بناچار تسلیم گشت (در اوایل جمادی الاول 603 هجری، اواخر نوامبر) و به خوارزم اعزام شد. محمد خوارزمشاه به اتفاق قراختائیان ترمذ را مسخر ساخت
ص: 738
و به قراختائیان داد و مسلمانان سخت از این عمل منزجر شدند . به گفته جوینی، امیر ترمذ به توصیه پدر خویش عماد الدین خود قلعه را تسلیم عثمان سمرقندی کرد . در اواسط جمادی الاول (دسامبر) محمد با «اهبتی و هیبتی» تمام وارد هرات شد. غیاث الدین محمود در حکومت غور باقی ماند ولی در آنجا هم بالاجبار خویشتن را تابع خوارزمشاه می‌دانست و خطبه بنام وی می‌خواند و سکه بنام او می‌زد. در ماه جمادی الثانی 603 هجری (1207 میلادی) خوارزمشاه پس از آنکه به هدف دیرین دودمان خویش رسید به پایتخت خود بازگشت.
بدین قرار محمد خوارزمشاه در مبارزه علیه آخرین رقیبان مسلمان خویش از کمک قراختائیان استفاده کرد. ولی اکنون که به مقصود خویش رسیده و مقام اولویت را میان امیران مسلمان مشرق حایز گشته بود، مسلما نمی‌توانست تابع کفار قراختائی باشد و هم برای حفظ نفاذ کلام و حیثیت خود می‌بایست مانند شهاب الدین وظیفه نجات دهنده مسلمانان را به عهده گیرد. اوضاع و احوال نیز برای وی مساعد بوده زیرا که در همان زمان در تاریخ اسلام یکی از نهضت‌های بسیار وسیعی، که مشرق ترکستان و هفت آب و ناحیه کلجیان و
ص: 739
ماوراء النهر را فرا گرفت، وقوع یافت.
ما درباره وقایعی که در پایان قرن دوازدهم میلادی (قرن ششم هجری) در ماوراء النهر روی داد اطلاعی در دست نداریم. فقط از سکه‌ها مشهود است که نه تنها در سمرقند بلکه- لا اقل در آغاز قرن سیزدهم میلادی (هفتم هجری)- در بخارا نیز خان ابراهیم بن حسین که لقب «سلطان السلاطین» داشته حکومت می‌کرد. تا حدی که اطلاع داریم، از میان مورخان، فقط عوفی از وی یاد کرده ، ولی هیچگونه جزئیاتی نقل نکرده است، ظاهرا وی جانشین بلافصل قلیچ طمغاج خان مسعود بوده. اما درباره اینکه با سلفش چه خویشئی داشته اطلاعی در دست نیست. پیشتر سکه‌هائی بنام وی از سال 560 هجری/ 1156 میلادی- یعنی هم در زمان قلیچ طمغاج خان در اوزگند ضرب می‌شده. اما در سمرقند سکه‌های او از سال 574 هجری/ 79- 1178 میلادی آغاز شده و تا سال 595 هجری/ 1199 میلادی دیده می‌شوند. گذشته از این سکه‌ای بخاری بنام ابراهیم که در سال 597 هجری/ 01- 1200 میلادی ضرب شده وجود دارد . عثمان فرزند ابراهیم به جای وی نشست و چنانکه دیدیم تا سال 601 هجری حکمرانی کرد. جوینی وی را نیز «سلطان سلاطین» می‌خواند
ص: 740
ظاهرا حکومت عثمان تا بخارا نافذ نبوده. دیدیم که حتی در نیمه اول قرن دوازدهم میلادی (قرن ششم هجری) در بخارا دودمانی از خطیبان و رئیسان که لقب «صدر جهان» داشتند تأسیس شد که پشت در پشت فرمان‌روا بودند.
دریغا که اطلاعات مربوط به انساب صدور مزبور تا حدی ضد و نقیض است.
نفوذ و دخالت صدور در امور غیر روحانی مسلما می‌بایست به تصادم میان ایشان و خانان سمرقند منجر شود. و بروز تصادمات با عناصر عامه خلق و قراختائیان نیز ناگزیر بوده. توجیه این‌که همه صدور، از عمر که بدست قراختائیان مقتول گردید گرفته (رجوع شود به ص 681) تا آخرین ایشان، به صفت «شهید» موصوف گردیده‌اند ، همین است. قراختائیان پس از کشتن عمر، مع هذا، نفاذ حکم جانشین وی را در امور دینی- که به گفته نظامی عروضی امام احمد بن عبد العزیز (برادر مقتول؟) بوده، پذیرفته و شناختند. والی قراختایی الپ‌تگین (یا آتما تگین، رجوع شود به ص 715)- چنانچه گفته نظامی عروضی را باور و قبول کنیم- می‌بایست در همه امور با اشارات امام موافقت کند. چنانکه پیشتر دیدیم (ص 681)، ابن اثیر ضمن داستان قلع و قمع قرلغان، فقیه محمد فرزند عمر مقتول را رئیس بخارا می‌خواند و می‌گوید که وی متحدا با خان سمرقند عمل می‌کرده و اعتدال و میانه‌روی قراختائیان را می‌ستوده. در سال 560 هجری/ 1165 میلادی، بطوری که از گفته نرشخی برمی‌آید ، در بخارا قدرت به دست قلیچ طمغاچ
ص: 741
خان مسعود بوده، که در آن سال حصار شهر را احیاء کرد. محمد بن زفر بن عمر نویسنده خلاصه تاریخ نرشخی در سال 574 هجری/ 79- 1178 میلادی تألیف خویش را به «صدر صدور جهان» برهان الدین عبد العزیز اهدا کرده در سند سابق الذکر خوارزمشاه تکش (رجوع شود به ما قبل ص حدود 710) نیز، باحتمال اقوی، از همین شخص یاد شده است . در طی سلطنت طویل المدة خان ابراهیم بن حسین، حکومت خانان سمرقند در بخارا احیاء شد . ولی بعد از او مجددا صدر را در مقام و وظیفه حکمرانی می‌یابیم. در سال 604 هجری/ 1207 میلادی، به گفته ابن اثیر ، رئیس حنفیان بخارا بنام برهان الدین محمد بن احمد بن عبد العزیز برای ادای مراسم حج وارد بغداد شد. محتملا وی فرزند امام احمد بن عبد العزیز بوده که نظامی عروضی یاد کرده است. وی صاحب واقعی شهر بود و برای قراختائیان خراج وصول می‌کرد و از طرف ایشان حکم می‌راند. وی را در بغداد نخست با احترام پذیرفتند. ولی بعد بسبب رفتاری که در مکه داشته، نارضائی عمومی را برانگیخت، تا حدی که بجای لقب «صدر جهان» به «صدر جهنمش» ملقب ساختند. محتملا داستان لطیفه گونه‌ای
ص: 742
که عوفی درباره گفتگوی صدر بخارا و درویش در کوه عرفات نقل می‌کند مربوط به همین حج وی بوده . صدر اعمال حج را با جلال تمام، در حالیکه در محفه‌ای نشسته بوده بجا آورد. بیش از صد شتر بزیر بنه و بار وی بوده. و «علمای بزرگ» همراه وی بودند. درویشی گرسنه و برهنه و پای بی‌موزه به او برخورد و پرسید که آیا خداوند اجر حج مرد مستمندی را که با این همه دشواری بجا آورده با حج صدر که با آن همه جلال و شکوه ادا شده، برابر خواهد داد. صدر پاسخ داد که البته اجر هر دو یکسان نخواهد بود زیرا که من فرمان خدا را می‌برم و تو برخلاف او عمل می‌کنی. خداوند به من گفته است: «اگر امکانت هست حج ادا کن» و بتو گفته «خود را بدست خویش هلاک مساز». بدین قرار مرا دعوت کرده و تو را از زیارت مکه معاف کرده است. من مهمانم و تو طفیلی. و هرگز طفیلی از احترامی که مهمان را درخور است برخوردار نخواهد بود. داستانهای عوفی و ابن اثیر نشان می‌دهند که صدور مزبور به هیچ‌وجه زندگی زاهدانه‌ای نداشته و نقدینه فراوان در اختیار داشتند. این سخنان را گفته‌های نسوی نیز تأیید می‌کند. وی می‌گوید که صدر مزبور گذشته از شغل رئیس مقام خطیب را هم واجد بوده ولی از لحاظ ثروت فقط با شاهزادگان و امیران قابل قیاس بوده است. شش هزار فقیه به خرج او زندگی می‌کرده‌اند. نهضت عامه و جنبش دموکراتئی که اندکی پیش از لشکرکشی خوارزمشاه در بخارا وقوع یافت، به احتمال قوی علیه صدور نیز بوده. پیشوای نهضت- سنجر- پسر مردی سپرفروش [مجان‌فروش] بوده که شهر را بتصرف درآورد و «اهانت و استذلال اصحاب حرمت را از لوازم کار
ص: 743
می‌دانسته» عوفی می‌گوید که صدور پس از مرگ عبد العزیز به اردوی قراختائیان رفته از ملک سنجر شکایت کردند. و اسناد لازمه را که ممهور به امهار لازمه بوده دریافت داشته ولی اوراق مزبور دیگر سودی برایشان نداشت زیرا موجودیت حکومت قراختائیان درست در همان زمان پایان یافت. قرای ایشان بی‌آب ماند و ثروتهایشان نابود شد.
در تألیف جوینی دو روایت درباره مبارزه میان محمد و قراختائیان وجود دارد. بموجب یک روایت که در فصل «ذکر استخلاص ماوراء النهر» و فصل «ذکر مراجعت محمد خوارزمشاه بار دوم بجنگ گورخان» منقول است، سلطان مدتی به قراختائیان خراج می‌داد و سرانجام در سال 607/ 1210 میلادی فرمود تا رسول قراختائیان را در رود افکنند . وی که برای وصول خراج آمده بود به سلطان توهین کرده در کنار او بر تخت نشسته بود. پس از آن سلطان بخارا را اشغال کرد و از آنجا به سمرقند روی آورد و قبلا رسولانی به نزد عثمان فرستاده بود. عثمان پیش از آن از دختر گورخان قراختائی خواستگاری
ص: 744
کرده با پاسخ رد و امتناع روبرو شده بود. وی که بدین سبب رنجیده و موهن شده بوده با محمد عهد اتحاد بست و فرمود تا در ملک خویش بنام خوارزمشاه خطبه خوانند و سکه ضرب کنند. سلطان فرمود تا سمرقند را مستحکم کنند و امیر برتنه را که از خویشان ترکان خاتون بود به نمایندگی خود در دربار عثمان منصوب کرد . پس از آن به پیش راند و از سیردریا (سیحون) گذشت و در ماه ربیع الاول 607 هجری (آخر اوت و سپتامبر) در صحرای ایلامش با لشکر قراختای که زیر فرمان تاینکو قرار داشته تلاقی دست داد. دشمنان شکسته شدند. و شخص تاینکو اسیر و به خوارزم گسیل گردید. سلطان در راه باز- گشت اترار را- که صاحب آن مقاومت ابراز داشته بود- مسخر ساخت و به سمرقند بازگشت و از آنجا به خوارزم رفت. به فرمان وی تاینکو کشته و به رود افگنده شد. هنگام غیبت سلطان «جماعتی از بقایای اصحاب قادر خان» حوالی جند را غارت و ویران کردند. خوارزمشاه متعاقب این عمل مدتی قلیل در خوارزم مانده، سپس با لشکر رهسپار جند شد. عثمان که باتفاق محمد به گرگانج آمده بود در آن شهر ماند تا با دختر خوارزمشاه عقد ازدواج منعقد
ص: 745
کند. وی چون بر قپچاقیان پیروز شد خبر یافت که لشکر قراختائیان باری دیگر سمرقند را محاصره کرده‌اند و به آن‌سو شتافت. تا هنگام ورود او، ساکنان سمرقند هفتاد بار با قراختائیان پیکار کردند و در تمام موارد- جز یک بار که بدرون شهر خود رانده شده بودند- پیروزی نصیب ایشان بوده.
خبر نزدیک شدن لشکر سلطان و قیام کوچلک نایمانی در بخش شرقی قلمرو کشور، قراختائیان را بر آن داشت که با سمرقندیان پیمان متارکه ببندند و عقب‌نشینی اختیار نمایند. محمد خوارزمشاه چون به سمرقند رسید به تعاقب ایشان پرداخت. صاحب شهر اوغنک (؟) با اینکه مسلمان بود از اطاعت به خوارزمشاه سر باز زد. و سلطان فوجی برای تسخیر شهر گسیل داشت. فوج مزبور مأموریت خویش را با موفقیت انجام داد و صاحب عاصی شهر را در زنجیر به خدمت سلطان آوردند . چیزی از این واقعه نگذشت که رسولان کوچلک وارد لشکرگاه محمد خوارزمشاه شدند. میان کوچلک و خوارزمشاه پیمانی بسته شد و قید گردید که ترکستان ملک کسی خواهد بود که نخست گورخان را مغلوب سازد. و اگر سلطان در این مهم موفق شد همه سرزمینها تا کاشغر و ختن از آن وی خواهد بود و چنانچه کوچلک نخست بر گورخان غلبه کرده ویرا شکست داد همه سرزمینهای واقع در مشرق سیردریا به وی تعلق خواهد داشت. کوچلک در واقع به هدف رسید. اما پیکاری که سلطان با لشکریان گورخان کرد برای وی موفقیت‌آمیز نبوده. پیش از پیکار برتنه که
ص: 746
نماینده سلطان در سمرقند بوده و یکی از شاهزادگان مازندران- اسپهبد ناحیه کبودجامه- با قراختائیان روابطی برقرار کردند و متعهد شدند که به خوارزمشاه خیانت کنند، به شرطی که گورخان پس از پیروزی خوارزم را به برتنه و خراسان را به اسپهبد دهد. گورخان نوید پاداش بیشتر و کریمانه‌تری را بایشان داد. در آغاز پیکار برتنه و اسپهبد- طبق قرار قبلی- از عرصه کارزار گریختند.
و جناح چپ قراختائیان بر جناح راست مسلمانان تفوق حاصل کرد و جناح چپ مسلمانان بر جناح راست قراختائیان برتری یافت. قلب‌های هر دو لشکر درهم ریختند. و نبرد به نتیجه قاطعی نرسید. و در هر دو لشکر فاتحانی وجود داشتند که لشکرگاه دشمنان یعنی طرف دیگر را غارت کرده و مغلوبانی بودند که نجات خویش را در گریز جسته بودند. رسم سلطان این بود که به هنگام پیکار به لباس دشمنان ملبس می‌گشت. وی به هنگام آشفتگی و گم‌گشتگی (با چنان لباسی) به میان افواج قراختائیان افتاد و چند روزی در آنجا بسر برد و پس از آن از فرصتی استفاده کرده، بطوری که توجه را جلب نکند، دشمنان را ترک گفت و در کرانه سیردریا (سیحون) به لشکریان خویش پیوست. لشکر از بازگشت وی بسیار شاد شد زیرا در آن وقت شایعاتی درباره مفقود شدن و حتی مرگ سلطان منتشر شده بوده.
همین وقایع در فصل «ذکر خانان قراختای و احوال خروج و استیصال ایشان» بالکل بصورت دیگری نقل شده است . خوارزمشاه که مغرور پیروزی‌های خویش شده بود دو سه سال خراج معهود را به قراختائیان نپرداخت.
ص: 747
سرانجام گور خان وزیر خویش محمودبای را بنزد او فرستاد تا پرداخت وجه را طلب کند. محمد خوارزمشاه در آن زمان آماده حمله به قپچاقیان می‌شد و بدین سبب موقع را برای نزاع با قراختائیان مناسب نمی‌دید، ولی در عین حال نمی‌خواست ننگ را تحمل کند و خویشتن را خراج‌گزار کفار بشناسد و بدین سبب بالکل از پذیرفتن رسول طفره رفت و عازم جنگ شد و مذاکرات با قراختائیان را به ترکان خاتون مادر خود محول کرد. ترکان خاتون رسولان را با احترام تمام پذیرفت. و نقد مورد تعهد را کاملا پرداخت و از طرف خود رسولانی به نزد قراختائیان فرستاده دستور داد از گورخان، به خاطر تأخیری که در پرداخت پدید آمده، پوزش طلبند و (از طرف محمد خوارزمشاه) «التزام ایلی و انقیاد برقرار سابق تقریر نمود»
مع هذا محمودبای به پادشاه خویش گزارش داد که خوارزمشاه به قدرت خویش مغرور شده است و برای گورخان خراجگزار وفاداری نخواهد بود. این بود که گورخان رسولان خوارزم را «زیادت اعزازی نکرد و التفاتی ننمود». محمد چون بر قپچاقیان پیروز شد و به خوارزم بازگشت عزیمت تسخیر ماوراء النهر کرد و به سوی بخارا لشکر کشید و پنهانی با عثمان سمرقندی و دیگر امیران روابطی برقرار ساخت. همه شاهزادگان نوید یاری دادند زیرا که از رفتار مأموران قراختائیان رنجیده خاطر بودند و مأموران مزبور «برخلاف ایام ماضیه» «همه‌گونه بی‌رسمی و عدوان [نسبت به مردم] آغاز نهاده بودند».
مع هذا سلطان از بخارا به خوارزم بازگشت و قصد داشت که لشکرکشی را
ص: 748
بار دیگر، سال بعد، آغاز کند . در آن زمان امرای تابع گورخان در مشرق نیز قیام کردند. کوچلک شاهزاده نایمانی با استفاده از این موقع از گورخان رخصت یافت تا بقایا و متفرقان لشکر قوم خود را گردآورد. چون نیات عاصیانه کوچلک بزودی مکشوف گردید، گورخان از اینکه او را از خدمت مرخص کرده نادم شد و برای جنگ با او از امیران تابع خویش و از آن جمله عثمان سمرقندی یاری طلبید. عثمان از گور خان که دختر خود را به وی نداده بود خاطر رنجیده داشت و بدین سبب خواست خداوندگار خویش را برنیاورد و آشکارا جانب خوارزمشاه را گرفت و بنزد وی رسول فرستاد و بنام او سکه زد و خطبه خواند.
گور خان لشکری سی‌هزار نفری به سمرقند فرستاد و آنان به تسخیر سمرقند موفق شدند. قراختائیان به فرموده پادشاه خویش از غارت سمرقند و ویران ساختن آن خودداری کردند، «سبب آنکه سمرقند را خزانه خود می‌دانست». خبر موفقیتهای کوچلک گورخان را بر آن داشت که لشکریان خویش را از سمرقند احضار کند. آنگاه شهر مزبور بدست محمد خوارزمشاه اشغال شد . عثمان به پیشوازش شتافت و آن سرزمین را تسلیم کرد و به لشکریان وی پیوست.
متحدان بسوی طراز رفتند و با لشکریان فراوان قراختائیان که در زیر فرمان تاینکو بودند تلاقی کردند. پیکار به نتیجه قطعی نرسید. و جناح راست هر دو طرف شکسته شد. ولی مسلمانان تاینکو را اسیر کردند و «هر دو لشکر بازپس
ص: 749
نشستند» . قراختائیان به هنگام بازگشت متصرفات خاص خود را غارت کردند. ساکنان بلاساغون به امید آنکه هفت آب نیز بزودی بدست محمد مسخر خواهد شد دروازه شهر را بروی ایشان بستند. محمودبای و امیران گورخان بیهوده کوشیدند که ایشان به فرمانبرداری رضا دهند. سرانجام پس از شانزده روز محاصره شهر را مسخر ساختند و سه روز غارت کردند. و در این گیرودار در حدود 47000 تن از مردم تلف شدند. این عملیات جنگی بر- روی هم نیروهای گورخان را تباه و ضعیف کرد. محمودبای «از این ترس که نباید بمال او که مالی بود که قارون را نبوده باشد طمع رود» به پادشاه خود اندرز مرگ باری داد باین معنی که از لشکریان خواسته شود آن‌چه پول کوچلک از «خزاین خاصه» غارت کرده بوده و به هنگام شکست وی نصیب افراد لشکری شده بوده، باز پس دهند. اقدام به این امر موجب طغیان لشکر گردید و کوچلک بیدرنگ از آن بهره گرفت و عاصیان را بسوی خود جلب کرد. گورخان، که همه ترکش گفته بودند، به نزد کوچلک آمد و خواست «خدمتی کند و تواضعی نماید». کوچلک رضا نداد و خداوندگار خویش را «اعزاز کرد» و «بمحل پدری می‌نگریست و حرمت او رعایت می‌کرد».
بدیهی است که قدرت کاملا بدست کوچلک افتاد و وی با نامزد پیشین گورخان ازدواج کرد. و گورخان بعد از «یک دو سال» درگذشت.
میرخواند روایت اول را ترجیح داده و آنچه در روایت دوم با اولی تناقض داشته از آن حذف کرده است (پرداخت خراج به قراختائیان به امر
ص: 750
ملکه ترکان خاتون و عقب‌نشینی سلطان از بخارا و تصرف سمرقند از طرف قراختائیان و اسارت تاینکو و برخی جزئیات دیگر که کمتر واجد اهمیت است). وی به همین منظور جاهای دیگری از متن جوینی را هم تغییر داده است. به گفته جوینی علت قیام امیر هرات عز الدّین حسین بن خرمیل و قیام کزلی ترک که یکی از خویشان ملکه ترکان خاتون بوده و ولایت نیشابور داشته، همانا شایعه معدوم شدن سلطان در جنگ با قراختائیان بوده است. پس از بازگشت سلطان به خوارزم و ورود وی به نیشابور نایره شورش فرو نشانده شد. واقعه اخیر الذکر در 11 رمضان سال 604 هجری/ 30 مارس 1208 میلادی وقوع یافت. میرخواند ، برخلاف جوینی، داستان این قیام را پس از شرح دو لشکرکشی سلطان علیه قراختائیان قرار می‌دهد و تاریخی را که از لحاظ او نامناسب است از قلم ساقط می‌سازد. و حال آنکه اخبار دیگر منابع نیز مؤید تاریخ فوق است. ابن اثیر نیز نخستین لشکرکشی محمد خوارزمشاه را علیه قراختائیان مربوط به سال 604 هجری می‌داند و می‌گوید که لشکرکشی مزبور به عدم موفقیت سلطان انجامید. به گفته نرشخی هم اشغال بخارا بدست سلطان در سال 604 هجری وقوع یافته بوده. در نتیجه، به رغم عقیده یکی از محققان تازه هیچ دلیلی نداریم از گفته دوسون که
ص: 751
داستان ابن اثیر را به نخستین روایت جوینی- که مقبول میرخواند است- ترجیح می‌دهد، اظهار شگفتی کنیم. ظاهرا روایت دوم به حقیقت نزدیک‌تر است، گرچه اخباری بسیار مورد تردید در آن نیز دیده می‌شود.
نخست قبول این‌که سلطان پیش از جنگ چند سال خراج معهود را به قراختائیان نپرداخته بوده بنظر ممکن نمی‌رسد. خوارزمشاه پیش از احراز پیروزی قطعی بر غوریان نمی‌توانست حسن‌توجه گورخان را کم بگیرد و ارج ننهد. و اینکه در پایان سال 603 هجری (1206 میلادی) ترمذ را، چنانکه قبلا گفتیم (ص حدود 740) به قراختائیان واگذار کرده بوده خود دال بر این نکته است. ناگزیر باید لشکرکشی به بخارا را مربوط به پائیز سال 604 هجری/ 1207 میلادی دانست. بنا به گفته جوینی (در روایت نخستین)، سلطان در بخارا جانب فرقه اشراف شهر را نگه داشت و «پسر سپرفروش به سزای اعمال خود رسید»، این خبر را نباید چنین تعبیر کرد که سنجر به سیاست رسیده بوده. از داستانی که نسوی نقل می‌کند نیک پیداست که وی [سنجر] سالها بعد نیز در درگاه سلطان می‌زیسته و مانند دیگر امیران اسیر می‌بایست در تشریفات درباری شرکت جوید این‌که طول مدت حکومت سنجر در بخارا تا چه حد بوده، معلوم نیست. اگر زیارت مکه صدر که قبلا بدان اشاره شد (ص حدود 742) با جلوس وی مربوط بوده است، می‌توان اندیشید
ص: 752
که مدت حکومتش چند ماه طول کشیده. مع هذا وجود «سرای سنجر ملک» خود گواه بر آن است که زمان حکمرانی او طویل‌تر بوده. نام این سرا در داستان خروج تارابی (636 هجری/ 39/ 1238 میلادی) منقول است و مسلما بعد از غارت و کشتار و حریق سال 617 هجری (1220 میلادی) سالم مانده بوده.
از سخنان ذیل‌نویس تاریخ نرشخی پیداست که سلطان در بخارا قلعه و حصار شهر را احیاء کرد. این بار موفقیتهای محمد خوارزمشاه به اشغال بخارا و عقد پیمان اتحاد با قراختائیان و به ویژه سلطان عثمان محدود بوده است. وی از بخارا به خوارزم بازگشت. شایعه ناپدید شدن سلطان که موجب قیام خراسان گردید، نشان می‌دهد که این عقب‌نشینی اختیاری نبوده بلکه گفته ابن اثیر را درباره شکست خوارزمشاه و متحد سمرقندی وی در پیکار با قراختائیان تأیید می‌کند. از دیگر سو داستان لطیفه مانند همان مورخ دایر براینکه محمد خوارزمشاه با یک تن از نزدیکان خویش اسیر شده بوده و در نتیجه حیله شخص مزبور- که شاه را بنده خویش معرفی کرده بود- نجات یافت چندان قابل اعتماد نیست.
بطوریکه می‌دانیم چنین داستان لطیفه مانندی درباره ملکشاه و نظام الملک نیز نقل می‌کنند .
به هر تقدیر محمد در بهار سال 605 هجری/ 1208 میلادی به خوارزم
ص: 753
بازگشت و حضور وی نظم را در خراسان برقرار ساخت. بنا به گفته ابن اثیر قیام هرات در نتیجه رفتار خوارزمیان بوجود آمده بود. بمحض اینکه شایعه ناپدید شدن سلطان انتشار یافت، امیر هرات عهد اتحاد با غیاث الدین غوری را تجدید کرد، ولی پس از ورود خوارزمشاه باری دیگر طرفدار وی گشت. مشاوران خوارزمشاه خداوندگار خویش را قانع ساختند به کسی که چندین بار سوگند شکسته نمی‌توان اعتماد کرد. امیر هرات کشته شد و شهر هرات که وزیر امیر پیشین در آن تحصن جسته بود فقط پس از محاصره‌ای طولانی مسخر گردید.
اما راجع به خروج کزلی امیر نیشابور (در تألیف ابن اثیر «کزلیک» ذکر شده) ... پس از ورود سلطان به نیشابور (30 مارس 1208- اول بهار 605 هجری) پسر کزلی به ماوراء النهر نزد قراختائیان گریخت ولی فوجی از خوارزمیان در کنار جیحون (آمودریا) به او رسیدند و با همراهانش به قتل رسید.
خود کزلی به خوارزم گریخت. ملکه ترکان خاتون اندرزش داد که به مرقد سلطان تکش پناه برد و ملتجی شود ولی بعد از آنکه کزلی به اندرز وی عمل کرد، خاتون فرمود تا به قتلش رسانند و سرش را برای پسر خود فرستاد .
ص: 754
اما راجع به وقایع سالهای بعد، فقط خبر زلزله‌ای که در سال 605 هجری 09- 1208 میلادی در خوارزم وقوع یافت در دست است. میزان ضایعات و مصائب تا حدی اندک بوده زیرا که زلزله در روز واقع شد و اهالی موفق شدند اموال خویش را رها کرده از شهر بگریزند. مع هذا قریب 2000 نفر در پایتخت تلف شدند. عده تلفات در روستاها به مراتب بیشتر بوده. دو روستا با همه سکنه بالکل نابود شد .
محتملا رسالت محمود بای و لشکرکشی علیه قپچاقیان را باید به سال 606 هجری/ 1209 میلادی مربوط دانست- بشرطی که واقعا سلطان پیش از آن تاریخ دو سال خراج معهود را به قراختائیان نپرداخته باشد. عمل سلطان گواه بر آن است که وی در آن زمان تجدید مبارزه علیه قراختائیان را زود می دانسته. ولی هم در سال بعد توانست قاطعانه‌تر عمل کند. زیرا که نواحی شرقی امپراطوری قراختائیان در آن روزگاران در معرض هجوم صحرانشینانی که چنگیز خان از مغولستان بیرون رانده طردشان کرده بود، قرار داشت. در سال 605 هجری/ 1208 میلادی چنگیز خان در کنار رود ایرتیش بقایای نایمانیان را که در زیر فرمان کوچلک بوده و مرگیتیان را که توقتای بیکی سرکرده ایشان بود کاملا شکسته و منهزم ساخت . کوچلک به سرزمین قراختائیان گریخت و پسران توقتای بیکی- که خود در پیکار از پای درآمده
ص: 755
بود- به متصرفات ایدی قوت [پادشاه] اویغور که تابع گورخان بوده فرار کرد. محتملا قیام ایدی‌قوت علیه گورخان و انعقاد عهد اتحاد با چنگیز خان مربوط به همین امر است. در سال 606 هجری/ 1209 میلادی شاوکم که سمت نمایندگی گورخان را در اویغورستان داشته و در قریه قراخوجه می‌زیسته کشته شد. به گفته جوینی «شاوکم را در خانه پیچیدند [محاصره کردند] و خانه بروانباشتند» و از اینجا می‌توان نتیجه گرفت که عناصر عامه خلق که از تعدیات محصلان مالیاتی قراختائی بستوه آمده بودند در این خروج شرکت داشتند. ایدی قوت توانست مرگیتیان را شکست دهد . و بقایای ایشان به متصرفات مجاور گور خان گریختند و بنا به گفته جوینی به کوچلک پیوستند.
ص: 756
در آغاز قرن سیزدهم میلادی (هفتم هجری) بلافاصله در مغرب اویغورستان، نواحئی که بیشتر ساکنان آن مسلمان بودند، آغاز می‌گردیده . و ظهور افواج
ص: 757
صحرانشینان در آن سرزمینها فقط غلیانی را که مدتها پیشتر آغاز گشته بوده تشدید می‌نمود. چنان‌که در جای دیگر گفتیم علت این غلیان تنها دینی نبوده بلکه بیشتر سقوط امپراطوری قراختائیان و ضعف نفاذ کلام و حیثیت تاج و تخت و افزایش قدرت برخی از اعیان دولت و خودکامگی محصلان مالیات باعث و مسبب آن بوده است. ظاهرا نهضت در ترکستان شرقی آغاز گشت. بطوریکه از داستان جالب توجه جوینی درباره رفتار گور خان با امیر قرلغان برمی‌آید، گورخان هم در آن روزگاران پیش‌بینی می‌کرد که نایره قیام سراسر متصرفات مسلمان‌نشین قراختائیان را فرا خواهد گرفت. مسلمانان پیش از پیدا شدن دستجات صحرانشین موفقیتی کسب نکرده بودند. «پسر خان کاشغر» اسیر گور خان بود و فقط بدست کوچلک آزاد شد . از این خبر چنین برمی‌آید که قیام در دوران سلطنت خان مزبور، یعنی ارسلان خان ابو المظفر یوسف، وقوع یافته بوده. ارسلان خان بنا به گفته جمال قرشی در رجب سال 601 هجری (فوریه- مارس 1205 میلادی) در گذشته بوده. بطوری که از شکست محمد و تصرف سمرقند بدست قراختائیان مستفاد می‌گردد، قیام نخست سرکوب گشت. گورخان از ثمرات پیروزی خویش بر عثمان (که به احتمال قوی در نیمه اول سال 1210 میلادی/ 607 هجری کسب شده بوده) با اعتدال وافر
ص: 758
استفاده کرد و به دریافت خراجی اندک قناعت نمود و از طرف خود والئی در سمرقند منصوب کرد. به ظن قوی در همان زمان عقد ازدواج میان عثمان و شاهزاده خانم قراختائی- که پیش از آن عثمان بیهوده برای حصول این مقصود کوشیده بوده- بسته شد. جوینی این ازدواج را مربوط به نوبت دوم نزدیکی عثمان به قراختائیان و خروج وی علیه محمد می‌داند، ولی گمان نمی‌رود گفته مورخ مزبور را- که محمد پس از دریافت خبر این نزدیکی و ازدواج در اقدام علیه داماد نافرمان تأخیر روا داشته بوده- بتوان باور کرد.
موفقیتهائی که کوچلک در 607 هجری/ 1210 میلادی به یاری قرلغان بخش شمالی هفت‌آب بدست آورده بوده و غارت خزانه گور خان که در اوزگند حفاظت می‌شده، بدست ایشان، گور خان را بر آن داشت که سمرقند را تخلیه کند و به دفاع از متصرفات اصلی و بلافصل خویش پردازد. در نتیجه قیام ماوراء النهر تجدید شد. محمد پس از پیروزی بر قوم قپچاق از جند به بخارا آمد و عثمان باری دیگر جانب او را گرفت. باحتمال قوی داستان محاصره و تسخیر اوغنک مربوط به همین لشکرکشی می‌باشد. در هفت‌آب، گورخان در نزدیکی بلاساغون بر کوچلک پیروز شد ولی سپهدار وی تاینکو در حوالی تلس [طراز] بدست مسلمانان اسیر گشت. پیروزی مسلمانان جنبه قاطع نداشت بطوری که سلطان نخواست دشمنان را تعقیب کند و به هم‌کیشان خویش در هفت‌آب یاری رساند. مع هذا این پیکار و اعزام سپهدار اسیر قراختائی به
ص: 759
خوارزم شور و شعف رعایای محمد خوارزمشاه را برانگیخت و موجب مزید عزت و احترام وی گردید. محمد را در اسناد رسمی «اسکندر ثانی» خواندند. شخص خوارزمشاه بیشتر مایل بود که «سلطان سنجر» ش بخوانند و این بسبب طول دوران سلطنت آن سلطان سلجوقی بوده است.
از آن زمان بر مهر سلطان لقب «ظل الله فی الارض» منقور گشت. بنا به گفته جوینی تاینکو به فرمان سلطان به آمودریا (جیحون) افگنده شد. اما به گفته جوزجانی سپهدار اسیر اسلام آورد و در خوارزم زندگی می‌کرد و مورد اعزاز و احترام بسیار بود. محتمل است که مؤلف اخیر الذکر سرنوشت تاینکو را با سرگذشت دو تن دیگر از قراختائیان یعنی براق و برادرش اشتباه می‌کند. این دو تن نیز در آن پیکار اسیر شده، زان پس به خدمت خوارزمشاه پذیرفته گشته بودند و بتدریج ارتقاء مقام یافته به لقب امیر و حاجب ملقب گشتند .
ص: 760
شور و شعف مسلمانان دیری نپائید. امیرانی که پیشتر تابع قراختائیان بودند بزودی دریافتند که انتقال حکومت از دست گور خان کافر به دست خوارزمشاه مسلمان مؤمن، برای ایشان سودی دربر ندارد. بنا به گفته جوینی محمد خوارزمشاه هم در سال 607 هجری/ 1210 میلادی پیش از بازگشت به خوارزم مجبور شد نایره عصیان امیر اترار را فرونشاند. سرانجام امیر عاصی اظهار فرمانبرداری کرده به نسا اعزام شد . به گفته نسوی ، تاج- الدین بلگاخان صاحب اترار پسر عم عثمان سمرقندی بوده. بلگا خان نخستین کس از قراختائیان بود (یعنی از امیران تابع گور خان) که جانب خوارزمشاه را گرفت و به حضرت او رفت و امید داشت که سلطان بخاطر خدمات پیشین پاداشش خواهد داد (او در پیکار اندخود شرکت جسته بود).
نسوی درباره عصیان وی سخنی نمی‌گوید و تبعید او را اقدامی احتیاطی می‌داند که سلطان پیش از لشکرکشی بسوی عراق (614 هجری/ 1217 میلادی) بعمل آورده بوده. بلگا خان یک سال در نسا بسر برد و در آن مدت با گشاده‌دستی خویش مردم را بسوی خود جلب کرد. آنگاه سلطان دژخیم خویش را به نسا فرستاد و او بلگا خان را کشت و سرش را به خوارزم آورد. بدیهی است که نسوی بهتر از دیگر مورخان از وقایع شهر زادگاه خویش- نسا- اطلاع داشته. ولی قبول این فرض که بلگا خان تا سال 614 هجری/ 1217 میلادی صاحب اترار بوده و همزمان با دیگر نمایندگان دودمان قراختائیان
ص: 761
خلع نشده بوده دشوار بنظر می‌رسد.
عثمان سمرقندی با محمد خوارزمشاه به گرگانج آمد تا با دختر خوارزمشاه ازدواج کند. جشنهای عروسی مدتی دراز دوام داشت. و چون عثمان خواست به سمرقند بازگردد ترکان خاتون جدا طلب کرد که داماد به رسم ترکان یک سال تمام در خانه پدرزن زندگی کند. عثمان ناگزیر اطاعت کرد. چون در بهار سال 608 هجری/ 1211 میلادی لشکرکشی علیه قراختائیان از سر گرفته شد، محمد تنها وارد سمرقند گشت و بزودی متوجه شد که غیبت خان موجب نگرانی مردم شده و دشمنی علیه خوارزمشاه را میان اهالی برانگیخته است. محمد به متابعت از اوضاع فرمود تا عثمان و زوجه جوانش را مرخص کنند تا به سمرقند آیند. عثمان آنچه را که در خور مقام وی بود دریافت داشت. و برادر کوچکش را در خوارزم گذاشتند. محمد به پایتخت خویش بازگشت. به گفته ابن اثیر نماینده‌ای از طرف خوارزمشاه، باتفاق عثمان به سمرقند گسیل گشت و وی می‌بایست از همان حقوقی که سابقا نماینده گورخان داشته برخوردار باشد. جوینی در اینجا راجع به عملیات جنگی آن سال سخنی نمی‌گوید و بدین سبب درست معلوم نیست که آیا مطالب روایت نخستین درباره خیانت برتنه والی سمرقند حصه‌ای از حقیقت را واجد است یا نه. فقط به گفته جوزجانی محمد خوارزمشاه در سال 608 یا 609 هجری/ 1211 یا 1212 میلادی با لشکری مرکب از 400000 نفر (؟)
ص: 762
باری دیگر بر قراختائیان پیروز گردید.
عثمان چون به سمرقند بازگشت آن‌چنان از رفتار منجیان خوارزمی خویش عصبانی و برآشفته بود که مجددا با قراختائیان ایجاد رابطه کرد. سال 608 هجری/ 1211 میلادی بر روی هم برای گورخان سال خوشی نبود و این عمل عثمان از این رهگذر شایان توجه است. در بخش شمالی هفت‌آب فوجی از مغولان به سرکردگی قبلای نویان [خوبیلای نویان] پیدا شد و در نتیجه صاحب آن محل بالکل از گورخان جدا شد و والی قراختائی را بقتل رسانید مع هذا عثمان عزم کرد که یوغ منجیان مسلمان خویش را با یوغ پیشین کفار تبدیل و تعویض نماید و ضمنا، بطوری که جریان وقایع گواهی می‌دهد در این اقدام رعایا و اتباع وی کاملا موافقش بودند. بزودی به محمد خبر رسید که عثمان با دختر وی بدرفتاری می‌کند و آشکارا شاهزاده خانم قراختائی را بر او ترجیح می‌نهد. دختر محمد خوارزمشاه حتی می‌بایست خدمت رقیب خود کند. سرانجام در سال 609 هجری/ 1212 میلادی خبر رسید که مردم سمرقند به فرمان عثمان خروج کرده همه خوارزمیانی را که در شهر اقامت داشتند مقتول ساخته‌اند. دختر خوارزمشاه در قلعه شهر متحصن شده در بروی خود بست و عثمان بدشواری از سر خون او درگذشت. به گفته ابن اثیر، خوارزمیان را شقه کردند و قطعات لاشه ایشان را در بازارها آویختند، هم‌چنانکه قصابان گوشت را آویزند. از اینجا پیداست که نفرت مردم از ستمگران تا چه حد شدید بوده است. البته خبر این بلیه باعث شد که سلطان به سمرقند لشکر کشد.
ص: 763
به گفته ابن اثیر محمد، نخست خواست همه بیگانگانی را که در خوارزم می‌زیستند بقتل رساند وزان پس قصد کشتن همه سمرقندیان کرد. ولی ترکان خاتون قانعش کرد که چنین نکند. چیزی نگذشت که سمرقند بناچار تسلیم شد. به گفته جوینی، «عثمان شمشیر و کرباسی (برای کفن) برگرفت و به خدمت سلطان آمد» و اظهار فرمانبرداری کامل کرد. به قول ابن اثیر، وی در قلعه متحصن شد و خوارزمیان پس از غارت شهر آنجا را محاصره کردند.
استدعای عفو او رد شد و پس از تسخیر قلعه وی را به نزد خوارزمشاه آوردند.
شهر سه روز در معرض غارت بود و فقط کویهائی را که اقامتگاه بیگانگان بود معاف کردند. به گفته ابن اثیر شمار کشتگان به 200000 نفر رسید. بنا به گفته جوینی که به حقیقت نزدیک‌تر بنظر می‌رسد بر روی هم ده‌هزار تن مقتول شدند و پس از آن محمد بر اثر شفاعت سادات و ائمه و علماء فرمود تا از کشتار دست بازدارند. خوارزمشاه میخواست حتی عثمان را هم عفو کند، ولی دخترش خان سلطان به عفو شوهر خویش رضا نداد و بعد از یکشب خان را به سیاست رسانیدند. محمد رسولانی به نزد «امیران فرغانه و ترکستان» فرستاد و از ایشان «مطاوعت و متابعت خود خواند». فوجی به اسفیجاب گسیل گشت تا مراقب اعمال قراختائیان باشد و نگذارد که آنان بخود آیند. سمرقند عملا پایتخت خوارزمشاه گشت و وی مسجد جامع تازه‌ای در آنجا ساخت و «عمارات عالیه» که محتملا کاخ بوده، احداث کرد.
از سخنان ابن اثیر و جوزجانی چنین برمی‌آید که عثمان و پسر عم او تنها نمایندگان دودمان قراخانیان که به فرمان محمد خوارزمشاه هلاک
ص: 764
شدند، نبوده‌اند. دیگر اعضاء آن خاندان نیز دچار همین سرنوشت شدند. از سکه‌ها پیداست که در آن زمان در اوزگند جلال الدین قادر خان حکومت می کرده. وی مانند پدر خود عثمان لقب «الغ سلطان» (یعنی سلطان بزرگ) داشته. به ظن قوی او نیز دچار همان سرنوشت شد . اعزام فوج به اسفیجاب نتیجه وصول خبر نیرو گرفتن کوچلک بوده است. کوچلک که گور خان را اسیر ساخته بود، پسر خان کاشغر را که در اسارت قراختائیان بوده آزاد کرد و به کاشغر فرستاد. وی پیش از آنکه وارد شهر شود بدست امیران عاصی کشته شد. به گفته جمال قرشی ، شاهزاده مزبور (ارسلان خان ابو الفتح محمد) در سال 607 هجری/ 11- 1210 میلادی کشته شد، و از اینجا چنین نتیجه توان گرفت که اسارت گور خان نیز زودتر از نیمه اول سال 608 هجری/ 1211 میلادی صورت گرفته بوده. این خبر با گفته جوینی موافق است. وی، چنان که پیشتر دیدیم، درباره این واقعه بی‌درنگ پس از داستان عقب‌نشینی لشکر قراختائیان از کرانه‌های تلس (طراز) و تسخیر بلاساغون، سخن می‌گوید.
کوچلک در زمان حیات گور خان به قدرت واقعی قناعت کرده، همه ظواهر و علامات آشکار مقام سلطنت را برای خداوندگار خویش باقی گذاشته بود. به ترکستان نامه/ ترجمه کریم کشاورز ؛ ج‌2 ؛ ص765
ص: 765
هنگام پذیرائیهای رسمی گورخان بر تخت جلوس می‌کرد و کوچلک در میان حاجبان وی می‌ایستاده . آیا پیش از اسارت گورخان، میان محمد و کوچلک مذاکراتی صورت گرفته بوده؟ ... در این باره اطلاعات موثقی در دست نداریم.
بدیهی است پیمان عجیبی که جوینی از آن صحبت می‌دارد (به ماقبل حدود ص 738 رجوع شود) هرگز وجود نداشته. گفته ابن اثیر بیشتر به راستی میماند. وی می‌گوید که هنگام مبارزه میان گور خان و کوچلک، طرفین از خوارزمشاه یاری خواستند و تمنی کردند که وی با لشکر به کمک ایشان آید (محتملا در سال 608 هجری/ 1211 میلادی)، ولی پیش از معلوم شدن نتیجه مبارزه به هیچ طرف یاری نکرد. هر دو طرف وی را متحد خویش می‌شمردند.
محمد فقط پس از شکست و اسارت گور خان، در قلع و قمع قراختائیان شرکت جست. بخشی از نیروی جنگی قراختائیان وارد خدمت محمد گشت. و در نتیجه خوارزمشاه کوشید تا به کوچلک ثابت کند که وی پیروزی خویش را مدیون او می‌باشد و باید بخشی از متصرفات گور خان را به خوارزمشاه واگذار کند. کوچلک این درخواست را شدیدا رد کرد. نسوی مشروحتر از دیگران درباره این مناسبات سیاسی سخن می‌گوید، زیرا که فرصت صحبت محمد بن قراقاسم نسوی- آخرین رسول خوارزمشاه به نزد کوچلک- را درک کرده بوده. محمد کوچلک را ملامت می‌کرد که ثمرات پیروزی وی را تصاحب کرده و از دست او بیرون کرده است. گور خان که از خوارزمشاه شکست خورده بود گویا به دشمن خود پیشنهاد صلح کرده بوده و وعده داده بود دختر خود
ص: 766
طفغاچ خاتون را به عقد ازدواج او درآورد و همه خزانه خود را برسم جهیزیه به دختر دهد و فقط دورترین نواحی متصرفی خویش را برای خود باقی گذارد.
ولی در این میان کوچلک، با استفاده از ضعف گور خان، پادشاهی او را متصرف شد. بدین سبب سلطان خواست که کوچلک، شخص گور خان و دختر و خزانه وی را به نزد او (خوارزمشاه) فرستد. کوچلک در مقابل این خواست تهدید- آمیز، نخست پاسخ خاضعانه‌ای داد و هدایای فراوان برای محمد فرستاد ولی از تسلیم گور خان امتناع ورزید. خود گور خان نیز از سرنوشتی که در خوارزم چشم براه او بود بیم داشت و هراس او بی‌دلیل نبود و از کوچلک استدعا می- کرد که خواست خوارزمشاه را مجری نسازد. به گفته گور خان این ماجری آن چنانکه رسولان محمد نقل می‌کردند نبوده. گور خان که می‌خواست بقایای متصرفات خویش را نجات دهد، در واقع مایل بود با خوارزمشاه صلح کند و دختر خود را به وی دهد، ولی محمد پیشنهاد او را رد کرد. چون کوچلک در اجرای خواست سلطان تأخیر و کندی روا داشت، خوارزمشاه خواست خویش را به صورت جدی‌تری تجدید کرد. رسول او بموجب دستوراتی که دریافت داشته بود، خشم و غضب سلطان را با سخنانی بسیار سخت به کوچلک ابلاغ نمود و بدین سبب مغلولش کردند. وی به هنگام یکی از مصادماتی که میان کوچلک و لشکریان محمد «در کاشغر و دیگر محال» صورت گرفت از بند رها شد.
به گفته ابن اثیر، خوارزمشاه به اعزام دستجات کوچکی برای جنگ چریکی، اکتفا کرد و بدین سبب کوچلک این عمل وی را، که شایسته راهزنان بوده نه شاهان، مورد مذمت قرار داد. گمان نمی‌رود که کوچلک به چنین مذمتی مبادرت ورزیده باشد، زیرا که خود وی به چنین شیوه جنگی توسل
ص: 767
می‌جسته و موفقیت کامل حاصل نموده بوده و به طفیل آن در مبارزه با خوارزمشاه پیروز گشته بوده، و حال آنکه در آغاز کار فقط هفت‌آب و بخش شرقی ناحیه سیردریا (سیحون) را در تصرف خویش داشته. ولی نخست می‌بایست آخرین بقایای نهضت مسلمانان را مغلوب سازد یعنی بربوزار یا اوزار و سران عاصیان کاشغر که خان خویش را کشته بودند پیروز گردد. اوزار سابقا اسب دزد و راهزن بوده و به هنگام نهضت اخیر الذکر دولتی مستقل در سرزمین کلجه تأسیس کرد. کوچلک سه چهار سال به منظور کشورگشائی به ترکستان شرقی لشکر کشی نکرد (یعنی از 608 هجری تا 610 یا 611 هجری/ 1211 میلادی تا 1213 یا 1214 میلادی) ولی در فصل درو به آن سرزمین هجوم برده غارت می‌کرد. بطوری که از سخنان نسوی برمیآید و دیدیم، محمد هم در آن زمان لشکریانی به همان ناحیه گسیل می‌داشته. سخنان جوینی نیز حاکی از همین نکته است و وی می‌گوید که گویا لشکریان محمد تا بیش بالیق [بیش بالیغ] رسیده بوده‌اند. دستبردها و حملات کوچلک کاملا منظور وی را حاصل کردند و در آن سرزمین قحطی آغاز شد و اهالی ناگزیر به کوچلک اظهار اطاعت نمودند. با در نظر گرفتن رفتار خوارزمیان در دیگر نقاط، توان حدس زد که چون افواج لشکر محمد هم زمان با لشکر کوچلک در آن ملک حضور داشتند، این خود باعث اتخاذ تصمیم یاد شده از طرف اهالی گردید. قدرت خوارزمشاه برای جلوگیری از تعقیبات و تعدیاتی که پس از پیروزی کوچلک در ترکستان
ص: 768
شرقی به اسلام و مسلمانان روا می‌داشتند نیز اندک بود . محمد خوارزمشاه نه تنها کمکی به هم کیشان خویش در کاشغر و ختن نکرد بلکه حتی نتوانست از نواحی شمالی ماوراء النهر در مقابل تعرضات کوچلک دفاع کند. به گفته ابن اثیر وی لا اقل تا سال 611 هجری/ 1214 میلادی تابستان را در سمرقند می‌گذرانید زیرا از حمله کوچلک به ماوراء النهر بیمناک بود. سرانجام به اهالی اسفیجاب و شاش و فرغانه و کاسان امر شد به جنوب غربی نقل مکان کنند و زان پس آن نواحی ویران شد تا بدست کوچلک نیفتد . این‌که نام کاسان در کنار فرغانه آمده باید چنین تعبیر شود که امر مزبور فقط مربوط به بخشی از فرغانه بوده که آنسوی سیردریا (سیحون) قرار داشته. اما راجع به اسفیجاب و شاش، خبر ابن اثیر را گفته‌های یاقوت کاملا تأیید می‌کند، زیرا یاقوت نیز علت آن اقدام را همین می‌داند و می‌گوید چون خوارزمشاه از عهده حکومت بر آن نواحی برنمی‌آمده ویرانشان کرد. باری نتیجه مبارزه میان مقتدرترین سلطان مسلمان و پیشوای صحرانشینان چنین بود و حال آنکه در سال 615 هجری/ 1218 میلادی سردار مغول به آسانی کار او [کوچلک] را یکسره کرد.
عملیات محمد خوارزمشاه علیه یک دشمن دیگر صحرانشین خویش یعنی قپچاقیان موفقیت‌آمیزتر بوده است. متصرفه سغناق به قلمرو دولت
ص: 769
خوارزمشاه منضم شده بوده، زیرا که نام دو پسر امیر سغناق در میان شاهزادگان اسیری که در خوارزم می‌زیسته‌اند ذکر شده . محمد خوارزمشاه غالبا از جند بسوی شمال، علیه قپچاقیان، که در دشتهای قرقزستان [خرخیز] زندگی می‌کردند، لشکر می‌کشیده. در ضمن یکی از آن لشکرکشیها، برحسب تصادف محض با لشکریان چنگیز خان درگیر شد. درباره این درگیری شرحی از چهار مورخ، که با یکدیگر ارتباطی نداشته بودند، به دست ما رسیده- یعنی ابن- اثیر و نسوی و جوزجانی و جوینی . ولی هر چهار مؤلف درباره لشکر- کشیهای خوارزمشاه به آسیای میانه نظر روشنی نداشتند. ابن اثیر می‌گوید که سلطان پس از شکست اترار (615 هجری/ 1218 میلادی) اقدام به لشکر کشی علیه مغولان نمود. نسوی آگاهانه اشتباه سلف خویش را در ذکر تاریخ واقعه تصحیح نموده، لشکرکشی مزبور را به سال 612 هجری (1215 1216 میلادی) مربوط می‌سازد ولی مانند ابن اثیر مغولان را پس از پیروزی بر کوچلک وارد نبرد با لشکر سلطان می‌کند، و حال آنکه می‌دانیم که آن پیروزی
ص: 770
در سال 615 هجری (1218 میلادی) بدست آمده بوده. گذشته از این، کوچلک در ترکستان شرقی بوده و از آنجا به ساری کل گریخت. در این میان، چنان‌که بعد خواهیم دید، تصادمی بین مغولان و خوارزمیان در ناحیه طورغای روی داد. جوزجانی این واقعه را به سال 615 هجری (1218 میلادی) مربوط می- داند. بنا به گفته وی سلطان در آن زمان در تعقیب قدر خان فرزند یوسف- تتار (؟) بوده و در جهت شمال تا محل یغور در ترکستان رسیده بوده. اما درباره علت پیدا شدن مغولان در آن مکان ... فقط گفته شده که ایشان در تعاقب تاتاران بوده‌اند. درباره محل یغور در تاریخ چین نیز خبری منقول است دایر بر این‌که نقطه‌ای از سرزمین قپچاقیان که ستبای مرگیتیان را در آنجا شکست داد «یوی‌غو» نام داشته. در جای دیگر نام «یوی‌غو» به رئیس مرگیتیان داده شده در اینکه کلمه «یغور» در سرزمین قپچاقیان همچون لقب نیز بکار می‌رفته
ص: 771
از کلمات سند رسمی (حدود ص 710) که نقل کردیم و در آن «از پسران یغوران» سخن رفته، پیداست. به گفته جوینی، محمد خوارزمشاه پس از شکست اترار در بخارا بوده و از 8 شعبان تا 10 شوال (محتملا در سال 615 هجری یعنی از 30 اکتبر تا 30 دسامبر سال 1218 میلادی) در آنجا اقامت داشته. و چون موسم بهار بود (؟) سلطان به خوشی روز گذراند و بعد به سمرقند رفت تا علیه کوچلک لشکر کشد، که خبر رسید، مرگیتیان که چنگیز خان از مغولستان بیرونشان کرده در تحت ریاست توق‌تغان (در تألیف رشید الدین خول تغان )
ص: 772
وارد سرزمین قنغلان (قپچاقیان) شده‌اند. سلطان از راه بخارا و جند عازم حرب با ایشان شد. و در جند اطلاع پیدا کرد که گذشته از مرگیتیان، لشکر چنگیز که در تعقیب آنان بوده‌اند نیز وارد آن سرزمین شده‌اند. جوینی، جای دیگر، می‌گوید که توق‌تغان پیش از آن با کوچلک نزاع کرده و «بحد قم کبچک» (در تألیف رشید الدین: «قم کمجیوت») یعنی سرزمین قرقزان رفته بوده و جوچی را علیه وی گسیل داشته بودند. خوارزمشاه، بر سبیل احتیاط، به سمرقند بازگشت و باقی لشکر خویش را از آنجا برداشت و با نیروی مهمتری به جند آمد و «می‌پنداشت که به یک تیر دو نخجیر خواهد انداخت» . ولی مرگیتیان پیش از آن بدست مغولان نابود شده بودند و سلطان فقط توانست با لشکریان چنگیز خان پیکار کند ولی با اینکه دشمنان را ناچار به عقب- نشینی کرد موفقیت قاطعی بدست نیاورد. مسلما لشکریان مغول که خوارزمشاه با ایشان تلاقی کرده بوده واقعا در تعقیب مرگیتیان بودند.
درباره فرار مرگیتیان به سرزمین قپچاق که تحت فرمان خول‌تغان مرگن صورت گرفته بوده، منابع مغولی و چینی نیز سخن می‌گویند . رشید الدین قلع و قمع و نابودی مرگیتیان را به سال گاو [اودئیل] (614 هجری/ 1217 میلادی) مربوط می‌داند. لشکر مغول به سپهداری سبتای و تغاجار [تخوچار طغاچار، تغاجر] حرب می‌کرده ولی جوچی [توشی] فرزند ارشد چنگیز خان نیز در لشکرکشی شرکت داشته و وی را جوینی و نسوی و جوزجانی (و به
ص: 773
نقل قول از ایشان، میرخواند) پیشوای مغولان می‌خوانند. اما درباره خول- تغان [قول‌تغان] گفته شده است، که او را جوچی آورده بوده، و در جای دیگر منقول است که به نزد قپچاقیان گریخت: «جوچی خان لشکر در پی وی فرستاد که او را فروگرفتند». در دو نسخه خطی بجای «فرستاد» «برد» [یا «با خود برد»] نوشته شده . اما راجع به تواریخ روز و مه که در تألیف رشید الدین آمده، باید گفت که تشخیصات مؤلف مزبور در مورد تواریخ وقایع بین 612 و 622 هجری/ 1225- 1215 میلادی، بطور کلی فوق العاده غیر دقیق است.
رشید الدین در متن تاریخ تنگوزئیل (1215 میلادی/ 612 هجری) و در بازدید تاریخ‌گذاری سال موش [سیچقان‌ئیل] (1216 میلادی/ 613 هجری) را از قلم انداخته و در نتیجه در مورد اول برای سالهای موش و گاو [سیچقان‌ئیل و اودئیل] و در مورد دوم برای سال گاو [اودئیل] سالهای هجرئی که آورده نادرست است از سال 615 هجری/ 1218 میلادی تاریخهای مربوط به هر دو مبداء [مغولی و هجری] مجددا انطباق پیدا می‌کنند و بدین منظور ناگزیر سال 613 هجری را رد کرده و از قلم انداخته است. در متن تاریخ و بازدید تاریخ‌گذاری، فتح ماوراء النهر را به سال مار [ئیلان‌ئیل] مربوط کرده (1221 میلادی/ 618 هجری) و حال آنکه این واقعه بموجب همه منابع و متون موثق
ص: 774
در سال 617 هجری/ 1220 میلادی وقوع یافته. از گفته جوینی توان نتیجه گرفت که وی قلع و قمع و امحای مرگیتیان را با لشکرکشی جوچی علیه قرقزان مربوط می‌داند. رشید الدین نیز از لشکرکشی مزبور یاد می‌کند و آنرا به سال 1218 میلادی/ 615 هجری مربوط می‌سازد. ولی هیچ خبری که مؤید داستان فرار مرگیتیان به نزد قرقزان باشد در دست نیست. جای انکار نیست که نسوی با وقایع آخرین سنین سلطنت خوارزمشاه نیک آشنا بوده و گمان نمی‌رود لشکرکشیی را که در سال 1218 میلادی/ 615 هجری وقوع یافته بوده به زمان متقدم‌تری مربوط ساخته باشد . تا زمانی که مدارک دقیق‌تری بدست نیامده باید قبول کنیم که باحتمال اقوی لشکرکشی سلطان به سرزمین طورغای در زمستان سال 613 هجری/ 16- 1215 میلادی آغاز گردید و تصادم وی با مغولان در تابستان سال 613 وقوع یافت.
ص: 775
بنا به گفته نسوی سلطان با لشکری شصت هزار نفری به کرانه آب ارغز رسید ولی نتوانست بی‌درنگ از آن عبور کند زیرا که رود از یخ پوشیده شده بود. ظاهرا این واقعه در اوایل بهار روی داده بود و یخ تحمل عبور سواران را نداشته. و چون یخ رود را ترک گفت، محمد خوارزمشاه از آن گذشت و به صحنه کارزاری که در آنجا مرگیتیان نابود شدند، رسید. جوینی میدان کارزار را در میان دو رودخانه قیلی و قیمچ (؟) میداند. از یک مسلمان مجروح اطلاع یافتند که نبرد در همان روز وقوع یافته. سلطان در دم عزم جزم کرد که فاتحان را تعاقب کند و در سپیده دم روز بعد به ایشان رسید. جوچی و دیگر سرداران مغول نمیخواستند با مسلمانان وارد پیکار شوند و اعلام داشتند که چنگیز خان ایشان را فقط برای حرب علیه مرگیتیان اعزام کرده. سلطان در پاسخ گفت که همه کفار را دشمن می‌داند و مغولان را ناگزیرساخت تا جنگ را آغاز کنند- جنگی که نتیجه آن معلوم نگشت به سود که بوده. جناح راست هر دو لشکر بر جناح چپ دشمن فایق آمد. جناح راست مسلمانان در زیر فرمان جلال الدین فرزند ارشد خوارزمشاه بوده و دلیری او مسلمانان را از شکست نجات داد . گمان می‌رفت که پیکار روز دیگر تجدید شود ولی
ص: 776
مغولان در پناه تاریکی شب عقب‌نشینی کردند و آتشهائی که افروخته بودند مسلمانان را فریب داد و فقط چون روز دمید دانستند که دشمن لشگرگاه خویش را ترک گفته. دلیری مغولان تأثیر عظیمی در سلطان کرده بود و یکی از علل آنکه وی دیگر حاضر نشد در عرصه مکشوف رویاروی با مغولان تلاقی کند همین بود.
سلطان در میان امیران مسلمان رقیب نداشت. در سال 612 هجری/ 1215 میلادی همه متصرفات پیشین غوریان را به قلمرو دولت خویش منضم ساخت و فرزند خود جلال الدین را در رأس آن سرزمین قرار داد، می‌دانیم که برخی از نواحی شمال آمودریا (جیحون) جزئی از متصرفات شاخه بامیانی ملوک غور بوده است. در میان امیرانی که در خوارزم اسیر بوده‌اند از امیر و خش جمال الدین عمر یاد شده و وی محتملا جانشین ملک شاه بوده که نامش در تألیف جوزجانی مذکور است . هنگامی که سلطان در ماورا النهر می‌بود- ماوراء النهری که در معرض تهدید صحرانشینان بوده- سرداران وی تقریبا سراسر ایران را برای او مسخر کرده گشودند و حتی در عمان دور- دست بنام محمد خوارزمشاه خطبه خوانده می‌شده . محمد نخستین و تنها ناکامی و عدم موفقیت بزرگ را در مغرب ملک خاص خویش زمانی تحمل کرد که از خلیفه خواست در خود بغداد هم بنام وی خطبه خوانده شود، هم چنانکه زمانی بنام بوئیان و سلجوقیان خوانده می‌شده. چنانکه پیشتر گفته شد تکش
ص: 777
نیز چنین ابراز تمایلی کرده بوده. ولی محمد این خواست را بصورت جدی تری طرح کرد و بدین منظور وزیر خوارزمی قاضی مجیر الدین عمر بن سعد را به رسولی به بغداد فرستاد (نسوی مورخ اطلاعات خویش را از شخص اخیر الذکر کسب کرده است). حکومت بغداد پاسخ رد و قاطع داد و شیخ شهاب الدین سهروردی را به رسالت نزد خوارزمشاه گسیل داشت. بنا به گفته جوینی و نسوی شیخ را در دربار سلطان آنچنانکه حق مقام و شایستگیهای شخصی وی بود بزرگ نداشتند، گرچه نسوی از قول سلطان سخن احترام‌آمیز چندی که گویا به شیخ گفته شده بوده، نقل می‌کند. سلطان شیخ را مجبور کرد که مدتی در حیاط بایستد . و اگر به سخن جوینی اعتماد کنیم، چون شیخ وارد بارگاه شد سلطان به وی اذن جلوس نداد. شیخ اجازه خواست
ص: 778
که حدیث نبوی را نقل کند. سلطان رضا داد و چنان‌که رسم است برای استماع حدیث به زانو درافتاد. مضمون حدیث این بود که پیامبر مؤمنان را از زیان رساندن به آل عباس برحذر داشته، سلطان پاسخش چنین گفت: گرچه من ترکم و زبان عربی را خوب نمی‌دانم، مع هذا معنی حدیثی را که ذکر کردی دریافتم ولی به هیچ یک از اخلاف عباس آزاری نرسانده‌ام و نخواستم بدیشان بدی کنم. و ضمنا بمن خبر رسیده که در زندان امیر مؤمنان دائما برخی از ایشان [اخلاف عباسیان] محبوسند و در همانجا به تکثیر نسل می‌پردازند. کاش شیخ این حدیث را برای امیر مؤمنان تکرار می‌کرد- که بهتر و مفیدتر می‌بود».
شیخ خواست ثابت کند که خلیفه مجتهد (تعبیر کننده دستورات دین) است و حق دارد افراد را برای خیر و صلاح جامعه اسلامی به زندان افکند. رسالت شیخ به جائی نرسید و دشمنی دو فرمانروا فقط شدت یافت.
پاسخ سلطان با اینکه بسیار نکته سنجانه بود، البته، نمی‌توانست احترام جامعه آن روزی مسلمانان را به رئیس و پیشوای اسلام متزلزل سازد.
ابن الاثیر نیز با همان روح سخنان منقول شیخ «از فضایل خاندان نجیب عباسیان» سخن می‌گوید و اظهار عقیده می‌کند که هرکس خواست به آن دودمان بد کند به سزای عمل یا نیت سوء خود رسید. به گفته جوینی، سلطان نمی- خواست که درباره وی (سلطان) بگویند که «برهوس ملک قصد امام که رکن اسلام ببیعت او تمام شود ایمان خود را بر باد داد» . بدین سبب وی می‌بایست
ص: 779
بهانه مناسب‌تری برای جنگ- مناسب‌تر از موضوع خطبه- بیندیشد. از این گونه بهانه‌ها بسیار بود. خلیفه ناصر نیز مانند محمد خوارزمشاه در برگزیدن وسیله برای نیل به مقصود وسواس نداشت. خلیفه به جلال الدین حسن پیشوای اسماعیلیان نزدیک شد و چند تن «فدائی» از وی گرفت و برای سر به نیست کردن دشمنان خویش از ایشان استفاده نمود. و اغلمش والی خوارزمشاه در عراق و امیر مکه دوچار این سرنوشت شدند. قتل اخیر الذکر در مسجد الحرام بهنگام زیارت و در روز عید عرفات صورت گرفت. سرانجام خوارزمشاه اعلام داشت که در غزنه به هنگام تسخیر شهر (612 هجری/ 1215 میلادی) اسنادی پیدا شده دال بر آنکه خلیفه دائما غوریان را علیه محمد خوارزمشاه تحریک می‌نموده. سلطان «از ائمه ملک خویش» فتوی گرفت که «هر امام که بر امثال این حرکات که ذکر رفت اقدام نماید امامت او حق نباشد و چون سلطانی را که مدد اسلام نماید و روزگار بر جهاد صرف کرده باشد قصد کند آن سلطان را رسد که دفع چنین امام کند و امامی دیگر نصب گرداند و وجه دیگر آنک خلافت را سادات حسینی مستحق‌اند و در خاندان آل عباس غصب است ».
سلطان بموجب این فتوای مقامات نافذ الکلام روحانی، ناصر را مخلوع اعلام کرد و نام او را از خطبه و سکه حذف نمود و خلافت سید علاء الملک ترمذی را اعلام داشت . بدین طریق لشکرکشی خوارزمشاه به بغداد صورت قانونی و
ص: 780
مشروع پیدا کرد. خوارزمشاه در سال 614 هجری/ 1217 میلادی حکومت خویش را باری دیگر در ایران برقرار کرد ولی در زمستان همان سال فوجی که از همدان به بغداد اعزام شده بود در کوههای کردستان دچار طوفانهای برفی گشت و تلفات سنگین تحمل کرد و بقایای آن تقریبا بالکل بدست کردان نابود گشت. و فقط عده قلیلی از آن فوج به نزد محمد بازگشت .
به حیثیت محمد خوارزمشاه ضربه سختی وارد آمد، بویژه که مردم این شکست را مجازاتی میدانستند که خداوند به خاطر آن لشکرکشی- که توهینی به مقام مقدس خلافتش می‌پنداشتند- نازل کرده. چنانچه به سخنان ابن اثیر باور کنیم، علت بازگشت محمد به مشرق همانا خوف وی از حمله صحرانشینان به ماوراء النهر بوده، ولی دست از خصومت با خلیفه نکشید. بر
ص: 781
عکس، چون در ذوالقعده سال 614 هجری/ فوریه 1218 میلادی وارد نیشابور شد بیدرنگ فرمود تا نام ناصر را از خطبه حذف کنند و اعلام کرد که خلیفه مرده است. در دیگر شهرها یعنی مرو و بلخ و بخارا و سرخس نیز چنین کرد.
ولی این امر شامل حال خوارزم و سمرقند و هرات نگشت، زیرا که بلاد مزبور کمتر تابع دولت بودند و حق داشتند بنظر خویش خطبه را معمول و یا لغو نمایند (؟). از دیگر سو، عوفی و نسوی با اطمینان خاطر می‌گویند که محمد پس از عدم موفقیت خویش اظهار پشیمانی کرد و کوشید تا لا اقل به ظاهر با بغداد آشتی کند به احتمال قوی خوارزمشاه واقعا لازم دانسته بود که این گذشت را در مقابل افکار عامه بنماید و حذف نام ناصر از خطبه پیش از لشکرکشی به بغداد صورت گرفته بوده. این‌که در برخی از بلاد و از آن جمله در خود خوارزم خطبه را لغو نکرده بودند، محتملا با مبارزه‌ایکه میان سلطان و مادرش جریان داشته مربوط بوده است و ضمنا باید باین نکته اشاره شود که طبقه لشکری و روحانیان از مادر شاه جانبداری می‌کردند.
محمد خوارزمشاه در سال 613 هجری/ 1216 میلادی امر به اعدام شیخ مجد الدین بغدادی کرده بوده با این عمل هم مادر خویش و هم روحانیان را موهن ساخته بود. این شیخ جوان شاگرد شیخ نجم الدین کبری مؤسس سلسله صوفیه کبرویه که تاکنون نیز وجود دارد بوده است. شیخ نجم الدین نیز مانند دیگر شیخان ذی‌نفوذ قرنهای ششم و هفتم هجری (12 و 13 میلادی) به
ص: 782
مکتب ابو یعقوب یوسف البوزنجردی الهمدانی که از غرب به ماوراء النهر نقل مکان کرده و مکتب مزبور را در آنجا تأسیس نموده بوده، تعلق داشت (ابو یعقوب در سال 535 هجری/ 1140 میلادی در گذشت). در تألیفات تاریخی از مؤسس این مکتب و پیروان وی ندرتا یاد شده است ولی مسلما ایشان در میان مردم نفوذ فراوان داشته‌اند. از رجال فعال این مکتب دو تن از اولیاء را که مردم تاکنون نیز بسیار بزرگشان می‌دارند- یعنی حکیم آتا و احمد یسوی را باید ذکر کرد. نفوذ شیوخ در میان مردم ممکن بود موجب ترس و هراس زمامداران غیر روحانی گردد و بدین سبب شیخان هم از آغاز اقداماتی برای احتراز از این‌گونه تصادمات بعمل آوردند. حتی مؤسس این مکتب به جانشینان خود وصیت کرده بود به مریدان و پیروان خویش همان مطالبی را بگویند که در نامه خطاب به سلطان سنجر عنوان شده بوده یعنی در ضمن سخن با عامه خلق و روابط خویش با زمامداران احساسات وفاداری و فرمانبرداری خویش را به حکومت ابراز دارند. اگر به سخنان عوفی اعتماد کنیم مجد الدین بغدادی نیز این روش نزاکت را مرعی می‌داشته. امام شهاب الدین خیوقی که نامش بارها در تألیفات جوینی و نسوی آمده و در آن زمان در دربار خوارزم
ص: 783
شغل وکیل را شاغل بوده، نامه‌ای به شیخ نوشته در طی آن اظهار امیدواری کرده بود که «بهمت عالی (شیخ مجد الدین بغدادی) مدد باید فرمود تا از این ظلمات دنیا بنور طاعت راه یابیم و حبل شواغل و مشاغل را به تیغ انابت و مجاهدت قطع کنیم». شیخ به وکیل فهماند که خدمت سلطان گناه نیست و او می‌تواند به رنج‌دیدگان یاری کند و غمزدگان را تسلی بخشد و بدین طریق هم به سعادت این جهانی و هم موهبات آسمانی برسد و این طریق برای وصول به مقصود بمراتب از روزه و نماز مؤثرتر است. بدین سبب توجیه علل تصادم میان شیخ و دولت خوارزمی دشوارتر می‌گردد. مؤلفان قرن هفتم هجری (13 میلادی) به هیچ‌گونه از این واقعه یاد نمی‌کنند. منابع متأخرتر، از حمد اللّه- مستوفی قزوینی گرفته به بعد ، همه می‌گویند که قتل شیخ به تهمت آنکه به «مادر شاه تعشق ورزیده»، بوده است . گمان نمی‌رود که چنین امری ممکن بوده زیرا که ملکه ترکان خاتون در آن زمان نتیجه داشته . خبر نزدیکی میان ملکه و شیخ را باحتمال قوی باید چنین تعبیر کرد که در این مورد نیز مانند موارد دیگر طبقه لشکریان در مبارزه خویش با صاحب تخت و تاج از طرفداری و یاری روحانیان برخوردار بوده است.
ص: 784
به گفته مورخان قتل شیخ نجم الدّین نتیجه یک خشم آنی و جرقه‌آسای خوارزمشاه بوده و وی بیدرنگ پس از آن از عمل خویش نادم شد. محمد به نگهبانان ترک خود نیازمند بود و خواه ناخواه می‌بایست بکوشد تا با ایشان در صلح و آشتی زندگی کند. لشکریان مزدور تنها نیروی جنگی خوارزمشاه را تشکیل می‌دادند. در قرن ششم هجری (قرن دوازدهم میلادی) بیش از پیش توده‌های مردم را همچون نیروی کار می‌شمردند و نیروئی می‌دانستند که می باید مطیع صرف باشد. کاتب سمرقندی داستان لطیفه‌آمیز جالب توجهی را درباره سلطان سنجر نقل می‌کند که گویا گفته بوده دفاع از توانگران در برابر ایذاء و توهین ناتوانان بیش از دفاع ناتوانان در برابر خودکامگی توانگران ضرورت دارد. توهین به ضعیفان از طرف اقویا جز ظلم چیزی نیست.
و حال آنکه توهین باقویا از طرف ضعفا هم ظلم است و هم رسوائی و بدنامی و ننگ. اگر عامه ناس سر از رقبه اطاعت پیچند هرج و مرج کامل حکمفرما خواهد شد. «خردان کارهای بزرگان را می‌کنند و بزرگان کارهای خردان را نتوانند کرد» یعنی مردم عامی و عادی می‌خواهند زندگی بزرگان کنند و کسی باقی نمی‌ماند که کارهای مردم عادی و عامی را انجام دهد. جالب توجه‌تر از این نظری است که درباره «محترفه و برزگران» اظهار شده است . در یکی از اسناد رسمی زمان سنجر چنین نوشته شده است: «نه زبان ملوک دانند و نه حفایه وفاق ولاة شناسندونه شفاق قصارای کار ایشان ترتیب معاش و تربیت انتعاش زن و فرزندست لاجرم همیشه از ملامت رسته‌اند و بسلامت پیوسته» .
ص: 785
لاجرم لشکریان مزدور تنها تکیه‌گاه تخت و تاج بوده و سلطان می‌بایست از نظر حفظ منافع خویش ایشان را در مقابل عناصر کشوری و غیرنظامی ترجیح نهد. تا حدی که میتوان از روی اسناد رسمی موجود داوری کرد در دولت خوارزمشاهیان نیز همان مشاغل عمده عهد سلطنت سلجوقیان، یعنی مقام وزیر و قاضی و مستوفی، وجود داشته است. مورد استعمال اصطلاحات «وکیل» و «مشرف» در قرن ششم هجری (قرن دوازدهم میلادی)، ظاهرا اندکی تغییر کرد. گذشته از «وکیل درگاه» از «وکیل دیوان خاص» که محتملا مطابق با «وکیل خرجی» عهد مغولان بوده، یاد شده است . وکیل بر- وصول و دریافت وجوه نقدی- به استثنای آنچه خاص نگهداری لشکر بوده- نظارت می‌کرد. در ایالات این وظیفه را مشرفان ایفا می‌کردند . رئیس این اداره به نظر خویش متصدیان مشاغل را در ایالات معین و منصوب می‌کرد .
فقط وزیران ایالتی به فرمان همایون منصوب می‌گشتند- به ویژه در نواحی که ولایت به عهده شاهزاده‌ای بوده . در میان مشاغل لشکری، برخلاف دولت
ص: 786
سلجوقیان، شغل دژخیم (جاندار) واجد اهمیت بسیار بود. در سندی که از طرف تکش نوشته شده «جاندار» در شمار بزرگان لشکر و سران نگهبانان سلطان نام برده شده است. در زمان سلطنت محمد خوارزمشاه، ایاز که مأمور اجرای احکام قتل صادره از طرف سلطان بوده، لقب «جهان پهلوان» داشته و ریاست فوجی مرکب از ده هزار سوار را عهده‌دار بوده است . در باره قدرت رئیس مأموران اداری اطلاعات ما کمتر است. ظاهرا نظام الملک محمد بن مسعود الهروی وزیر محمد خوارزمشاه پسر وزیر تکش بوده و در این مورد نیز مانند دودمانهای پیشین به وزارت موروثی برمی‌خوریم. اساس و شیوه اقطاعات لشکری که در زمان سلجوقیان بسط یافته بوده در این دوران هم کماکان وجود داشته. سپهسالاری که در عهد تکش به ولایت بار چین لیغ کنت [بار جنلغ، بار جنلیغ کنت] منصوب شده بوده، «برسم عنایت از طریق «دیوان عرض» (یعنی اداره لشکری) یکی از قراء آن محل را دریافت داشت که به رباط طغانین موسوم بوده . شاهزاده یغان طغدی [قیر خان ابو الفتح] در عهد همان سلطنت قریه نوخاس را که قانونا جزء اموال بلا صاحب
ص: 787
شناخته شده بوده، به عنوان ملک (متصرفه معاف از مالیات و خراج) دریافت داشت .
سلطان به رغم اعدام محبوب ملکه، پیش از لشکرکشی به بغداد، همه خواستها و امیال مادر خویش را مجری ساخت. سلطان پس از خلع نظام الملک محمد هروی، بنا به میل ترکان خاتون محمد بن صالح غلام پیشین ملکه را به وزارت منصوب ساخت و وی به لقب نظام الملک و ناصر الدین ملقب گشت . بهمین سبب سلطان به خاطر ترکان خاتون فرزند کوچکتر خویش قطب الدین ازلاق [ارزلاق] شاه را که مادرش با ملکه از یک قبیله بود به ولیعهدی برگزید و فرزند ارشد وی جلال الدین منگوبرتی متصرفات پیشین غوریان را به استثنای هرات، دریافت داشت و حال آنکه وارث خردسال تاج و تخت به فرمانفرمائی خوارزم و خراسان و مازندران منصوب گشت. بدیهی است که فرمانروای واقعی نواحی مزبور همان ملکه ترکان خاتون بوده. علیه روحانیان خوارزم نیز اقدامات تازه‌ای بعمل نیامد. فقط کسانی که برای تخت و تاج خطرناک بنظر می‌رسیدند از بخارا و سمرقند طرد شدند. برهان الدین صدر بخارا خلع و به خوارزم اعزام شد. و به جای وی مجد الدین مسعود بن صالح الغراوی منصوب گشت. وی برادر وزیر بود (دو برادر با یکدیگر دشمن بودند). مجد الدین تا هنگام هجوم مغول شاغل مقام مزبور بوده. شیخ الا-
ص: 788
سلامان سمرقند، یعنی جلال الدین و فرزندش شمس الدین و برادرش اوحد الدین به نسا فرستاده شدند . تصادم شدید میان سلطان و مادر او فقط هنگامی وقوع یافت که خوارزمشاه از عراق بازگشته در نیشابور اقامت کرده بود (در اواخر زمستان و اوایل بهار سال 615 هجری/ فوریه و مارس سال 1218 میلادی ) سلطان نظام الملک وزیر را متهم به بی‌لیاقتی و رشوه‌خواری کرده خلع نمود و به خوارزم فرستاد و گفت: «به درگاه معلم خود بازگرد». این سخنان اشاره‌ای بود دشمنانه به ملکه ترکان خاتون. رفتار ملکه تصادم را تشدید کرد. ترکان خاتون در پایتخت خوارزم با تشریفات و تجلیل تمام از وزیر مخلوع پذیرائی کرد و ویرا به وزارت وارث و ولیعهد تاج و تخت منصوب نمود. سلطان چون از این امر در ماوراء النهر اطلاع حاصل کرد یکی از نزدیکان خویش را که عز الدین طغرل نام داشت به خوارزم فرستاده فرمود سر وزیر را از تن جدا کند. ترکان خاتون طغرل را موقوف ساخت و نه تنها از اجرای خواست سلطان مانع شد بلکه مأمور مزبور را مجبور کرد در ملاء عام و در حضور همه اهل دیوان اعلام کند که سلطان انتصاب نظام الملک را مورد تصویب قرار داده . سلطان ناگزیر به این امر تن درداد و بدین قرار معلوم می‌شود که در نواحی تابعه ترکان خاتون، حکومت محمد خوارزمشاه عملا مورد شناسائی
ص: 789
و قبول نبوده است.
خوارزمشاه پس از خلع نظام الملک در متصرفات خاصه خویش مقام و موقع ارباب دیوان را احیاء نکرد ولی اجرای وظایف وزیر مملکت را به گروهی مرکب از شش تن وکیل دربار محول نمود و ایشان می‌بایست فقط تصمیماتی را که به اتفاق آراء اتخاذ می‌نمودند مجری سازند. یکی از آنان در عین حال ریاست دیوان رسائل را داشت . این‌که محمد در حین این اصلاح جسورانه- اصلاحی که کاملا با سنن اداری آن عهد تناقص داشته- چه انگیزه‌ای داشته ... اظهارنظر در این باره دشوار است. بهر تقدیر تبدیل اداره فردی به گروهی و آن هم به این صورت، نمی‌توانست به مقصود و هدف خویش نایل آید. به گفته نسوی مردم دریغ زمان نظام الملک را- به رغم همه خودکامگیهای آن وزیر- می‌خوردند «زیرا که ارضای خاطر یک تن آسانتر از ارضای شش کس است».
بدین طریق سازمان سیاسی شرقی اسلامی که بدست عباسیان ایجاد شده و در زمان طاهریان و سامانیان تکامل یافته بود اکنون دچار پاشیدگی و فساد کامل گشته بوده. اهمیت دستگاه اداری بالکل سلب گردیده بوده. طبقه لشکری که مادر سلطان در رأس آن قرار داشته آشکارا با صاحب قدرت عالیه یعنی خوارزمشاه دشمنی می‌ورزیده. بظن قوی روحانیان قتل مجد الدین و فتوای اجباری علیه خلیفه را به خوارزمشاه نمی‌بخشیدند. مردم که بدست محمد خوارزمشاه از زیر یوغ کفار نجات یافته بودند علیه منجیان خویش قیام کردند و برای اطفای نایره عاصیان سیل خون جاری شد. بدین قرار محمد به هیچ یک از عناصر دستگاه دولت و هیچ طبقه‌ای از اهالی نمی‌توانست
ص: 790
تکیه کند. نتیجه مبارزه میان چنین دولتی با نیروهای تازه نفس صحرانشینان که در آن زمان بوسیله یکی از داهی‌ترین سازمان‌دهندگان همه قرون و اعصار متحد شده بودند، معلوم و قابل درک است.
ص: 791