گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
ذکر دیار عراق‌





اشاره

آنچه محیط است به دیار عراق از جانب شرقی، آنچه متصل به جنوب است دیار خوزستان است و وسط شرق جبال است؛ و آنچه متصل به [شمال است ] حدود آذربایجان است، و جانب شمالی، دیار بکر و بلاد جزیره است؛ [و جانب غربی آنچه متصل شمال است دیار جزیره است] و آنچه متصل جنوب است بریه است (و جانب جنوبی آنچه متصل است به مغرب بریه است) و آنچه متصل جنوب است خوزستان است. زمین عراق طولانی افتاده است از شمال به جنوب، و عرضش از مشرق به مغرب. امّا به حسب طول و عرض که اصحاب تنجیم در زیجات ثبت کرده‌اند، بلادی که بر جانب شمال غرب است از بلاد عراق، طول آن کمتر است و عرض بیشتر.
و آنچه بر جانب شرق جنوب است طول آن بیشتر است و عرض کمتر. و طول دیار عراق از حدیثه گیرند تا عبادان، و عرض از قادسیه تا حلوان. و بعضی گویند بلاد عراق آن است که بر هر دو طرف دجله است و دجله را نسبت به عراق، همچنان گیرند که نیل را به مصر. گویند حدّ عراق از تکریت است تا به [دریا؛ و در ] عرب هرگاه عراقان گویند، مراد کوفه و بصره باشد و اکثر اهل عراق فارسی و عربی دانند و از آن تاریخ باز که حکام ترک مستولی شده‌اند، ترکی نیز در آن بلاد شایع گشته است. چنانچه سکان شهر و بازار و اهل معاملات پارسی گویند، و صحرانشین مملکت عراق، عربی زبانند، و
ص: 46
حکام و توابع ایشان ترکی گوی. فامّا هر سه قوم به سبب اختلاط، زبان یکدیگر دانند. و هر کس خواهد بر [تمام دور] عراق بگردد، از تکریت مثلا متوجه شرق شود مایل به جانب جنوب تا به سر من رأی و دسکره و خانقین و حلوان، و بر شرقی بطایح بصره رود تا ابلّه و بصره و دریای فارس و عبادان بر دست چپ کند و متوجه مغرب شود مایل به شمال و بر غربی بطایح بگذرد و برود تا کوفه و حلّه و انبار و هیت تا تکریت که ابتدا کردیم. و این مجموع تقریبا سیصد فرسخ باشد.
اصل عراق در قدیم، زمین بابل را گویند؛ و در عرب میاه بنی سعد بن مالک و بنی مازن را عراق خوانند و همچنین در شهر اخمیم از بلاد مصر محله‌ای بزرگ است، آن را نیز عراق خوانند. و آنچه از بلاد عجم آن را عراق خوانند و مقیّد کنند به عراق عجم، آن به طریق مجاز است به سبب آنکه متصل است به زمین عراق؛ الّا در کتبی که اصحاب این فن نبشته‌اند آن را بلاد جبال خوانند و دار الملک دیلمیان بوده است. و عراق را اعدل بقاع گیرند و در وصف آن گفته‌اند: «العراق اعدل ارض اللّه هواء و اصحّها تربة و اعذبها ماء، و هی کواسطة القلادة من الاقالیم و اهلها اصحاب الابدان الصحیحه و العقول السلیمة.» شخصی صفت عراق می‌کرد نسبت به مواضعی که ملاصق آن است. گفت نیست در عراق زمستانی همچو زمستان جبال و تابستانی همچو تابستان عمان، و صاعقه‌ای چون صاعقه تهامه و دمامیلی مثل دمامیل جزیره، و طاعونی همچو طواعین شام، و سرفه‌ای همچو سرفه بحرین، و نه زلزله‌ای همچو زلزله سیراف، و گرمایی همچو گرمای اهواز، و عقاربی همچو عقرب نصیبین. و در زمان حکومت بنی امیّه
ص: 47
که دار الملک، شام بود، ایشان تمامت بلاد شرقی را عراق می‌گفتند. چنانچه مدائنی در کتاب خود گفته است که عمل عراق از هیت است تا نصف دیلم و طبرستان و فارس و خراسان با سند و هند مجموع را داخل عراق داشته است و آن بدان سبب بوده است که در زمان حکومت بنی امیه، هر کس از بلاد شرقی پیش ایشان می‌رسید، چون از گذر بر عراق بود، می‌گفتند از عراق می‌آید. تمامت را به عراق منسوب می‌کردند. غدر و مکر بر اهل عراق غالب باشد و به غریب دشمنی مشهورند، به تخصیص با اهل عجم.

ذکر مسافات دیار عراق‌

امّا مسافات دیار عراق: از تکریت تا به دریا از مشرق چون کمانی است مقوّس و یک ماهه راه باشد. از دریا باز تا به تکریت هم مقوّس است از جانب مغرب. امّا تقویس جانب مشرق زیادت است آن نیز یک ماهه راه باشد. چنانچه دور زمین عراق عرب دو ماهه راه بود. [از بغداد تا کوفه چهار مرحله] (از بغداد تا سامرا سه مرحله گیرند ، و از سامرا تا تکریت دو مرحله و از بغداد تا حلوان شش مرحله ) و از کوفه تا قادسیه یک مرحله، و از بغداد تا واسط هشت مرحله ، و از واسط تا بصره هشت مرحله، [و از کوفه تا واسط شش مرحله و از بصره تا دریا دو مرحله و عرض زمین عراق] از حلوان (است) تا به قادسیه یازده مرحله، و طولش از تکریت است تا دریا بر خط راست (بیست) مرحله از شمال به جنوب. امّا آن طرف که تکریت است شمالی مغربی است، و این طرف که دریاست جنوبی مشرقی است. و طرف شرقی زمین عراق از جانب جنوب، متصل به بلاد خوزستان است و وسط مشرق به بلاد جبال است که حالا آن را عراق عجم می‌خوانند؛ و از طرف شمال، آذربایجان و ارمنیه. و جانب غربی زمین عراق آنچه متصل به شمال است زمین جزیره و آب فرات، بعد از آن غربی کوفه و
ص: 90
برّ عرب تا به دریای بحرین و عمان. شمالی زمین عراق، بلاد جزیره است و جنوبی بحر فارس و اللّه اعلم.
ص: 91

ذکر بلاد خوزستان‌

اشاره

خوزستان را اهواز نیز خوانند. گویند عرب خوز را جمع کردند بر اخواز، و اخواز را معرّب ساختند به اهواز. دیار خوزستان ما بین بصره و فارس است. شرقی آن به بلاد فارس و اصفهان است، و غربی بصره و رستاق واسط ، و جنوبی دریای فارس از عبّادان تا مهرویان، و شمالی بعضی از توابع اصفهان و کوه لورستان تا متصل می‌شود به زمین عراق و رستاق واسط که ذکر کرده شد. و زمین خوزستان اکثر زمین نرم و هموار است و کوه کم دارد مگر دو سه موضع. رود خانهای بزرگ و بطایح و آجام بسیارست و انواع ثمار از نخلستان و قصب نیشکر و غیره و انواع حبوبات فراوان باشد به تخصیص برنج.
هوای تابستان در غایت گرمی بود و هوامّ و حشرات موذیه در آن زمین بسیار است. و از سکان و قطان آن اهل علم و تمیّز کمتر باشند. اکثر لئیم و ناکس و مفسد و شریر. بعضی گویند خوز مشتق از خوک است که خنزیر را گویند و اهالی آن دیار را بدان نسبت کنند. روایت کنند که [کسری به بعضی از عمّال خود نبشت که] بدترین اطعمه بر بدترین چهار پایان به دست بدترین خلایق پیش ما فرست. آن عامل خرمای قدید بر خری بار کرده به دست خوزیئی بفرستاد.
هوای آن دیار در تابستان و خریف در غایت رداءت باشد. به تخصیص با غربا.
(تب) دایم لازمه آن دیارست تا غایتی که حکایت کنند از دایه‌ای که تقریر کرد که
ص: 92
چندین طفل دیده‌ام که به وقت ولادت محموم متولد شده‌اند. و حیّات و عقارب مهلکه در آن زمین بسیار متولّد می‌شود و عقرب آن دم از پی می‌کشد، نه چون عقارب مواضع دیگر. بدان سبب آن را جراره خوانند. و گویند هر جنس عطر و طیب که بدان ولایت برند، رایحه آن باطل می‌شود و هیچکس از اهل علم و صنایع دقیقه از آن بلاد مشهور نیست مگر ابو الحسن اهوازی که منشی خوب بوده است. و هو اعلم.

صورت خوزستان (این است)

ص: 93

ذکر شهرهای خوزستان‌

تستر

قصبه بلاد خوزستان است که حالا عوام آن را ششتر خوانند. نهری عظیم برگرد تستر می‌گردد و بر آن نهر بندی به عظمت بسته (اند و شاپور بسته ) است، چنانکه آن را از عجایب ابنیه عالم می‌شمارند . گویند درازی آن بند مقدار ثلث فرسنگی است از سنگ و گچ و خشت پخته. تا آب بر زمین تستر نشسته است، و آن را شادروان می‌خوانند. این آب چون به شهر می‌رسد دو بخش می‌شود. چنانکه چهار دانگ به یک طرف می‌رود و دو دانگ به طرف دیگر. باز آن چهار دانگ دو قسم می‌شود. یک قسم تا به این دو دانگ متصل شود از شهر گذشته، گوئیا تستر به مثل جزیره‌ای است. طراز تستری منسوب به این موضع است. گویند که بعضی از اکاسره فرس به غزاء روم رفتند و از آنجا اسیر بسیار آوردند و آن اساری را در تستر ساکن گردانیدند. ایشان صنعت حریر و دیباج که به طراز تستری مشهور شد ظاهر کردند.
فتح آن دیار ابو موسی اشعری کرده است در زمان خلافت امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه . گویند ابو موسی آنجا تابوتی یافت از مس ساخته و استخوانها در وی.
گفتند آن استخوان دانیال پیغمبر (است. ابو موسی آن را غسل و تکفین کرده بر او نماز کردند و از جهت او مقبره‌ای ساختند. و به ظاهر سمرقند زیارتی است مشهور به
ص: 94
آنکه خاک دانیال پیغمبر) است علیه السّلام ، و العلم عند اللّه. و سهل بن عبد اللّه تستری منسوب به این شهر است و او در زمان یعقوب بوده است. در تاریخ سنه خمس و تسعین و سبعمایة به وقتی که حضرت امیر صاحبقران- انار اللّه برهانه - عزیمت شیراز فرمود، از راه تستر گذشت. چون بدانجا رسید بر کنار آب در ظاهر شهر نزول فرمود. اهالی آن مواضع به اذعان و انقیاد تلقّی نمودند. حضرت صاحبقرانی آن شهر را به خواجه مسعود سبزواری سپرد. بعد از فتح، تمامت خوزستان را داخل فارس گردانیده به فرزند ارجمند، عمر شیخ بهادر- نوّر اللّه مرقدهما - سیورغال (فرمود). بعد از آن فرزندان امیر زاده سعید بر آن دیار حاکم بودند. بعد از آن در انقلابات عراق، بقیه فرزندان امیر شیخ حسن بدان ولایت آمدند. چون حضرت سلطنت شعاری- خلّد اللّه تعالی ملکه و سلطانه - در تاریخ سنه سبع عشر و ثمانمأیة به اصفهان و شیراز رسید، اظهار مطاوعت و انقیاد نموده ایلچیان فرستادند. حضرت سلطنت شعاری- خلّد اللّه ملکه و سلطانه - رحمت فرموده بر ایشان مسلّم فرمود. تا حالا شهور سنه احدی و عشرین و ثمانمأیة است برقرار. حاکم آن طرف ایشانند و پیوسته ایلچی و هدایا و خدمتی بدین حضرت فرستند و با گماشتگان این حضرت که در آن نواحی‌اند، معاش به طریق ادب و تواضع و انقیاد کنند.

حویزه‌

از قصبات مشهوره خوزستان است. در میان بطایح افتاده و هوای بد دارد. وقتی وفادار بن خودکام را از دار الخلافه به عمل آنجا فرستادند و بسیار بماند و مهمّی که به جهت آن رفته بود تمشیت نمی‌یافت و مریض شد، مکتوبی به دوست خود نبشت
ص: 95
بدین عبارت :
کتابی من الحویزة و ما أدراک ما الحویزة: دار الهوان ، منزل الحرمان. ثم ما أدراک ما الحویزة: ارضها رغام و سماؤها قتام و سحابها جهام و سمومها سهام و میاهها سمام و طعامها حرام و اهلها لئام و خواصها عوام و عوامها طغام. لا یودّی ربحها و لا یرجّی نفعها و لا یمری ضرعها» و لا یرعی زرعها. و لقد صدق اللّه قوله فیها «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ‌ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ» الآیة. و انّا منها بین هواء و بی‌ء و ماء ردئ و شاب غبیّ [و شیخ غوی «یتخذون الغمز ادبا و الزّور الی ارزاقهم سببا یأکلون الدنیا سلبا و یعدّون الدّین لهوا] و لعبا لو اطّلعت علیهم لولیت منهم فرارا» و لملئت منهم رعبا.
اذا سقی اللّه ارضا صوب غادبةفلا سقاها سوی النیران تضطرم
و در تاریخ سنة خمس و تسعین و سبعمأیة، چنانچه در حکایت تستر گذشت، امیر زاده سعید شهید، امیر زاده عمر شیخ بهادر- نور اللّه مرقده - به وقت توجه به فارس به حویزه رسید. در آن ایّام شخصی اسلام نام از قبل شاه منصور آنجا حاکم بود. چون آوازه رسیدن عساکر منصوره شنید، ترک حصار و شهر گفته بگریخت، و امیر زاده مرحوم مغفور به حویزه رسید و آن دیار را ضبط کرده بر عقب رایات همایون حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه- متوجه فارس شد.

عسکر مکرم‌

مدینه‌ای مشهور است از بلاد خوزستان، و گویند در قدیم قلعه‌ای بود. در وقت
ص: 96
حجّاج بن یوسف، خورزاد در آن قلعه با حجاج یاغی شد. حجّاج بن یوسف، مکرم بن حارث بن غنم را با لشکری به جنگ او فرستاد. او با آن لشکر که آمده بود مدتی آن را محاصره کرد [تا آن را فتح کرد. در وقت محاصره] آنجا بناها نهادند و عمارات کردند.
چنانکه شهری شد و به عسکر مکرم (مشهور شد. و در بلاد خوزستان شهری که در زمان اسلام بنا نهاده باشند این عسکر مکرم) است باقی همه شهرهای قدیمی است.
و در این عسکر مکرم عقرب جراره است که لدغ او مهلک و گویند به لدغ آن عقارب، مفلوج را علاج کرده‌اند.

طیب‌

شهری است میان واسط و اهواز و از هر گونه چیزهای غریب در این شهر نشان می‌دهند. داود بن احمد الطیبی می‌گوید مدینه طیب را شیث بن آدم علیهما السّلام بنا نهاده است. از ابتدا تا زمان اسلام اهالی آن بر ملت شیث بودند و عجایب بسیار از طلسمات نقل می‌کنند که در آنجا بوده است. از آنچه گویند که حالا باقی است، یکی آن است که در آن شهر زنبور نیست و اگر [بدانجا برند فی الحال بمیرد. و کلاغ نیز نیست و اگر] احیانا باشد به هیچ وجه بانک نکند و عقعق نیز نباشد.

سوس

شهری قدیم است در خوزستان. و در مغرب زمین دو شهر دیگر است که آن را سوس
ص: 97
خوانند: یکی نزدیک افریقیه و یکی در اقصای مغرب که آن را سوس اقصی گویند.

جبّی‌

مدینه‌ای است که درخت خرما و نیشکر در آنجا بسیار است. ابو علی جبّایی که رئیس معتزله بوده است از این موضع است و این از دیار خوزستان است. از توابع نهروان قریه‌ای است که آن را نیز جبّی خوانند.

اهواز

کوره خوزستان است. بعضی گویند که اهواز اسمی است که مشتمل است بر تمام دیار خوزستان. این قصبه را سوق الاربعاء خوانند و بعضی سوق الاهواز نیز گویند.
جرجان و دستوا و سوق الاربعاء، مجموع از قصبات اهواز است.

قرقوب

نزدیک طیب است و تا طیب هفت فرسنگ است و تا سوس ده فرسنگ.

جندی شابور

مدینه‌ای است و خاک یعقوب لیث صفار در این شهر است. درخت خرما و زراعت و آب بسیار دارد، و تا تستر هفت فرسنگ است و تا سوس شش فرسنگ.
ص: 98

باسیان

مدینه‌ای میانه است از آنجا تا حصن مهدی دو منزل است و میان این دو موضع به کشتی می‌باید گذشت.

متوث

از مدینه‌های خوزستان است. میان قرقوب و اهواز واقع شده و تا سوس هفت فرسنگ است.

حصن مهدی‌

آبهای خوزستان از اهواز و دورق و تستر و دیگر مواضع که آب بدانجا می‌آید، همه در حصن مهدی جمع می‌شود و نهری بزرگ می‌گردد و از آنجا به دریا می‌ریزد. از حصن مهدی تا ابلّه پانزده فرسنگ است و از ابلّه تا بصره چهار فرسنگ.

نهر تیری

شهری است از جمله قصبات اهواز، و ابو عبد اللّه بن محمّد بن موسی النّهری از اینجاست. و در این موضع جامها می‌بافند که شبیه است به جامهای بغدادی.

دورق‌

مدینه‌ای است از نواحی خوزستان، و دو دورق است: دورق علیا و دورق سفلی. و تا مدینه باسیان ده فرسنگ است و تا ارّجان هژده فرسنگ. و در این مدینه آثار قدیمی است از قباد بن دارا. و در نواحی آن متصیّد بسیار است و معدن کبریت اصفر بحری است. گویند آن نوع کبریت در هیچ موضع دیگر نیست. و در آن نواحی هوامّ قتّاله بسیار
ص: 99
است. میان دورق و باسیان ریگی است و در آن ریگ مارها است خرد که هر یکی یک وجب زیادت نباشد. ناگاه از میان ریگ بر می‌جهد و راهگذری از چهارپا و آدمی هر چه را زخم می‌زند هلاک می‌شود.

مهرویان‌

مدینه‌ای کوچک است و ابن حوقل این مدینه را از حساب فارس گرفته است و نزدیک دریا است.

رامهرمز

از قصبات اهواز است. گویند سلمان فارسی از اینجا بوده است. بعضی گویند از اصفهان است. و در این شهر در قلب زمستان انگور و انار و نارنج بر درخت باشد.

بلاد اللور

شهری چند است و اکثر در کوه واقع است. در قدیم لور داخل خوزستان بوده است. حالا لورستان را علیحده می‌گیرند و این کوه جماعت لوران آنجا می‌باشند. طول آن شش روزه راه است و اکراد در این کوه می‌باشند.

رستاق زط

این موضع کوره‌ای معمور است و تا ارّجان دوازده فرسنگ است.
ص: 100

ذکر مسافات بلاد خوزستان

ص: 101

ذکر دیار فارس و احوال آن‌

اشاره

ولایت فارس منسوب است به فارس بن بهلو بن سام بن نوح علیه السّلام ، و زبان فارسی بدین فارس منسوب است و بهلوی بدین بهلو . و مملکت فارس را ملک سلیمان نیز خوانند. فارس ولایتی وسیع است، هم سهل و هم جبل و هم برّ و هم بحر. باز هر چه در سردسیرها و گرمسیرها باشد جلمه در فارس یابند. به عهد حجّاج بن یوسف یکی را از حکماء عرب آنجا فرستادند تا احوال آن ولایت بداند و معلوم او گرداند. چون حکیم نزدیک حجاج باز رسید، در جمله (صفات) فارس که همی کرد و گفت:
جبال و رجال و فیها من کل بلد بلد . یعنی کوههاست و مردانند مانند هر شهری که در جهان است آنجا شهری هست. و در قدیم مردم فارس را از احرار الفارس نبشتندی ، یعنی آزادگان فارس. از پیغمبر صلوات الرّحمن علیه نقل کنند که فرمود انّ للّه خیرا من خلقه: من العرب قریش، و من العجم فارس. یعنی خدای عزّ و جلّ را دو گروه گزینند از خلق او. از عرب، قریش؛ و از عجم فارس. فارسیان را به حکم این حدیث، قریش العجم خوانند.
و در روزگار پیشین از جیحون تا فرات بلاد فرس خواندندی یعنی شهرهای فارسیان. و حالا آن مقدار معموره ارض که آن را فارس می‌خوانند، این است که شکل و حدّ آن بیان کرده می‌آید. و در روزگار ملوک عجم دار الملک و اصل مملکت بوده است.
ص: 102
از همه جهان باج و خراج به فارس بردندی. امّا چون اسلام ظاهر گشت و فارس بگرفتند، آن را از مضافات [عراق گردانیدند و در عرب، فارس را از مضافات] بصره شمارند به جهت آنکه در ابتداء اسلام، فارس را لشکر بصره گشاد. و صورت فتح آن چنان گویند که به عهد امیر المؤمنین عمر بن خطاب رضی اللّه عنه عاملی را به بحرین گماشته بود نام او علاء حضرمی . و این علاء حضرمی ، هرثمة بن جعفر البارقی را بفرستاد تا دریای فارس، جزیره لار را بگرفت. چون خبر فتح به امیر المؤمنین عمر رسید خرّم شد و گفت این آغاز فتح فارس است و نامه نوشت سوی علاء حضرمی تا عتبة بن فرقد السّلمی را به مدد هرثمه بن جعفر البارقی فرستد. و علاء جمعی را با عتبه بفرستاد تا ایشان با اصحاب جزایر جنگ می‌کردند. بعد از آن امیر المؤمنین عمر دیگر باره امارت بحرین و عمان به عثمان بن ابی العاص ثقفی داد. این عثمان برادرش حکم بن ابی العاص را به لشکری از عبد قیس و بنو تمیم و غیر ایشان به فتح جزایر فرستاد. این جماعت و آنکه پیشتر رفته بودند به اتّفاق یکدیگر جزیره بنی کاوان بستدند و اصل این جزایر ، جزیره قیس بود و آن را پیش از آن جزیره قیس نگفتندی. اما چون عرب آن را بستد بنی قیس این جزیره به دست فرو گرفتند و آن را جزیره قیس نام نهادند و این از توابع ولایت فارس است. عرب بعد از آنکه این جزایر بگشادند روی به زمین فارس نهادند و اعمالی که بر ساحل دریا بود بگشادند و به توّج آمدند و بگرفتند و آنجا مقام کردند. و این توّج از کوره اردشیر خوره است. و در آن عصر والی فارس از قبل یزدجرد شهریار، شهرک مرزبان بود. چون شنید که عرب در فارس آمدند اندیشناک شد که شوکت و جغرافیای حافظ ابرو ؛ ج‌2 ؛ ص102
ص: 103
صولت ایشان شنیده بود. لشکری عظیم جمع آورد و تا ریشهر برفت به قصد عرب. و حکم بن ابی العاص از توّج به قصد بیرون رفت و میان هر دو لشکر جنگ در پیوست. و یکی بود از مقدّمان عرب، نام او سوار بن همام العبدی ، مردی معروف و مبارز بود. این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه‌ای بر شهرک زد و او را بکشت. چون سردار ایشان کشته شد، لشکر فارس به هزیمت شدند و غنیمت بسیار به دست عربان افتاده ریشهر ، ایشان را مستخلص گشت.
چون خبر این فتح به امیر المؤمنین عمر رسید شاد شد. نامه فرستاد سوی عثمان بن ابی العاص که مغیره برادرش و با حفص را به عمان و بحرین رها کند و خویشتن به مدد این لشکر به فارس رود. او بر موجب فرمان بیاید به توّج و آنجا مقام کرد و پیوسته تاختن به اعمال و بلاد فارس می‌فرستاد. امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه نامه فرستاد سوی ابو موسی اشعری به بصره که می‌باید به مدد عثمان بن ابی العاص شوی تا فارس گشاده شود. ابو موسی هر وقت [از بصره] تاختن آوردی به اعمال فارس و غنیمت گرفتندی و بازگشتی. و عثمان بن ابی العاص لشکری را که مقدّم ایشان هرمز بن حیّان العبدی بود بفرستاد و حصاری بستند که آن را سینیز خوانند و این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و در آنجا کتان بسیار باشد و از آنجا جامه سینیزی می‌خیزد. و حصاری دیگر به قهر و غلبه بگرفتند که آن را ستوح گویند. پس عثمان بن
ص: 104
ابی العاص به کوره شابور خوره رفت. اصل این کوره بشاوور است. دیگر شهرها چون کازرون و جرّه و نوبند جان از اعمال آن است، و در آن مواضع جنگهای عظیم کردند.
آخر به صلح بستدند بعد ما که مردم بسیار تلف شدند و مال فراوان بدادند و جزیه قبول کردند. این حال در سال شانزدهم بود از هجرت. بعضی گویند در سال بیست و دوم [و این اصحّ است و] عثمان بن ابی العاص و ابو موسی اشعری به اتفاق برفتند و کوره ارّجان را بگشادند، و این کوره قباد خوره است. دیگر شهرها و اعمال که با آن است جمله به صلح بستدند و مردم ولایت مالی بدادند و جزیه التزام نمودند در سال هژدهم از هجرت، و به اتفاق به شیراز رفتند و دیگر اعمال فارس. و در آن وقت شیراز ناحیتی بود همه حصارها استوار و هیچ شهری نبود. جمله به صلح بستندند و با مردم آن نواحی شرط کردند که هر که آنجا مقام سازد جزیه و خراج بدهد، و هر که خواهد برود، او را امان باشد کسی ایشان را برده نگیرد و به مال ایشان طمع نکند. و این حال در سال بیستم بود از هجرت. پس عثمان بن ابی العاص قصد کوره دارابجرد کرد. و پسا و جهرم و فستجان جمله از توابع این کوره است و اصل همه دارابجرد بوده است. چون عثمان آنجا رفت، یکی بود در آن کوره که او را هربد گفتندی. مردی عاقل و زیرک بود. در حال عثمان بن ابی العاص را استقبال نمود و نگذاشت که کسی جنگ کند و خلاف ورزد. هر چه عثمان گفت قبول کرد و هر سال مبلغی به مال جزیه قبول کردند. عثمان او را کرامتها کرد و مال بستد. هر سال مبلغ دو هزار هزار درم تقبّل نمودند و نقد به اضعاف این بدادند. و عثمان هربد را هم بدان موضع بگذاشت و از آن اعمال بیرون آمد در سال بیست و سیوم از هجرت.
بعد از آن نوبت خلافت امیر المؤمنین عثمان رضی اللّه عنه رسیده بود و شکل
ص: 105
کارها از حادثه امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه تغییر یافته، و ولایت بصره هنوز به ابو موسی اشعری نسپرده بود. چون این خبر به فارس رسید، مردم کوره شابور و پسا و کازرون و دیگر اعمال سر برآوردند و برادر شهرک را در بشاوور بردند و تمرّد و عصیان نمودند و با لشکر اسلام جنگ کردند و لشکر اسلام بر ایشان غلبه کردند. چون غلبه اسلامیان دیدند، باز تن به صلح در دادند و مالی دیگر خدمت بیت المال کردند و جزیه بر خویشتن گرفتند در سال بیست و پنجم از هجرت . پس عثمان ولایت بصره به ابو موسی اشعری داد. ابو موسی و عثمان (بن) ابی العاص به اتّفاق رفتند و فتح بشاوور کردند در سال بیست و ششم از هجرت. بعد از آن امیر المؤمنین عثمان رضی اللّه عنه ، عبد اللّه بن عامر بن کریز را امیر گردانید و او پس از ابو موسی اشعری به فارس آمد و قصد اصطخر کرد در سال بیست و هشتم از هجرت. و در آن ایّام ماهک در اصطخر بود. رسل در میان ایستادند و بر صلح قرار دادند و عبد اللّه (بن) عامر از آنجا به اعمال جور رفت و شهر جور را حصار می‌داد. در میانه خبر رسید که مردم اصطخر عهد بشکستند و عامل او را بکشتند. عبد اللّه بن عامر چندان توقّف نمود که جور بستد در سال سی‌ام از هجرت و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که جوی خون روان گرداند. پس به اصطخر آمد. بعد از کشش و کوشش بسیار به جنگ و قهر و غلبه بستد و حکم کرد که جمله را به قتل آورند. چندانکه می‌کشتند هیچ جا خون روان نمی‌شد. آب گرم آوردند و بر آن خونها می‌ریختند تا روان شد. عدد کشتگان [که به امیر داده بودند] به چهل هزار رسید، بیرون از مجهولان. و
ص: 106
اول خلل و خرابی که به اصطخر راه یافت این بود و این حال در سال سی و دوم بود از هجرت. پس حادثه امیر المؤمنین عثمان رضی اللّه عنه افتاد و نوبت خلافت به امیر المؤمنین علی کرّم اللّه وجهه رسید. ولایت عراق و فارس جمله به عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما داد. در آن ولا مردم اصطخر دیگر باره سر بر آوردند و غدر کردند. عبد اللّه بن عباس لشکر بدانجا کشید و اصطخر به قهر بگشاد و خلایق بی‌اندازه بکشت. و چون این آوازه به دیگر شهرهای فارس افتاد، هیچکس سر بر نیارست آوردن. جمله صافی و مستخلص گشت. بعد از آن هر روز دولت [اسلام و قوّت] اسلامیان زیادت بود.
امّا شکل ولایت و حد [ولایت فارس] چنان افتاده است که قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می‌افتد نه بر چهار حد. مثال آن مربعی است که هر زاویه‌ای از آن به یکی از آن حدود می‌رسد، بر آن جمله که در صورت فارس کشیده آمده است. فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان، چهار زاویه مربع باشد و حدود، چهار ضلع آن. و ارکان فارس این است که ذکر کرده می‌شود:
رکن شرقی، اعمال کرمان است بر صوب سیرجان، و سر حد آن رودان است و این رودان از اعمال فارس بود. در زمان سلطان آلب ارسلان میان فارس و کرمان حد می‌نهادند. رودان را با کرمان گذاشتند از بهر خاطر قاورد.
و رکن غربی فارس، اعمال خوزستان است بر صوب دریای عمان، و سر حد آن ارّجان است.
و رکن شمالی، متصل (به) اعمال اصفهان است و سر حد آن یزد خواست و ابرقوه و سمیرم.
ص: 107
و رکن جنوبی، دریا است که بر حدود کرمان است و سر حد آن نواحی هرمز است بر ساحل دریا. و صورت آن برین شکل است:

(صورت دیار فارس)

صفت کورتهای فارس‌

اشاره

ولایت فارس پنج کورت است. هر کورتی به پادشاهی که بنیاد آن کورت نهاده است و عمارت کرده باز خوانند؛ و هر کورتی از این پنج کورت چند شهر و نواحی دارد که به آن باز خوانند، چنانکه یاد کرده شود إن شاء اللّه تعالی: کورت اصطخر، کورت دارابجرد، کورت اردشیر خوره ، کورت شاپور خوره ، کورت قباد خوره.

کورت اصطخر

اشاره

اصل این کورت اصطخر است و اصطخر اول شهری است که در فارس کرده‌اند و گویند کیومرث بنا نهاده است. طول و عرض نواحی این کوره پنجاه و پنج فرسنگ است. حد این کورت از یزد است تا هزار درخت در طول، و در عرض از قهستان تا نیریز. شهرها و قصبات این کورت آنچه مشهورتر است ذکر کرده می‌آید بعون اللّه و توفیقه.
ص: 108

اصطخر

به آغاز کیومرث بنا نهاده و در ایام ملوک عجم دار الملک بود و هر پادشاهی چیزی در عمارت آن می‌افزود تا نوبت به جمشید رسید. در آنجا عمارت عالی بنا کرد و کثرت خلایق و بسیاری عمارت به حدی رسید که طول شهر در قدیم از حد حفرک تا آخر را مجرد که چهارده فرسنگ مسافت بود، در عرض ده فرسنگ معمور بوده است. و جمشید سه قلعه بنا نهاد در آن موضع : یکی قلعه اصطخر [و یکی قلعه شکسته و سیم اشکنوان. و این هر سه قلعه در این شهر بوده است. گویند قلعه اصطخر] خزانه [بود و بر] شکسته فرّاش خانه [و اسباب آن و بر ] اشکنوان زرّاد خانه. آن را سه گنبذان گفتندی. و فردوسی در شاهنامه اشارت بدین سه گنبذان کرده است و گفته، (بیت) :
سه دز گنبذان صطخر گزین وطنگاه شاهان ایران زمین
و جهت خاصه خود سرایی ساخت در پایان کوهی که در همه جهان مانند آن عمارت نبوده است. و صفت آن سرای آن است که در پایان کوه دکّه‌ای ساخته است از سنگ خارای سیاه رنگ و آن دکّه مربعی است یک ضلع به کوه پیوسته است و سه ضلع دیگرش با صحرا است. و ارتفاع این دکّه قریب سی کز باشد. دو نردبان بر آن ساخته است (از سنگ خارای سیاه) که سوار به آسانی بالا رود. و بر بالای دکّه ستونها از سنگ تراشیده‌اند و صورتها و نقشهای غریب بر آنجا کنده. یک صورت است که گویند صورت براق است. چنان کرده است که رویش به روی آدمیان ماند ،
ص: 109
با ریش جعد و تاجی بر سر نهاده و اندام و چهار دست و پای او همچون گاو، و دنبال او نیز همچون دنبال گاو. و صورت جمشید را کنده‌اند: مردی قوی هیکل کشیده ریش نیکو روی جعد موی. و در بعضی جایها صورت او چنان است که روی در آفتاب دارد. به دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره دارد و بخور می‌سوزد و آفتاب را می‌پرستد. و بر بعضی جایها صورت او کرده است که به دست چپ گردن شیری یا گوری یا کرگدنی به دست گرفته است و به دست راست خنجری کشیده در شکم آن شیر یا کرگدن زده. و در آن کوه گرمابه‌ای است در سنگ خارا با حوضها و پیوسته گرم باشد از جهت آب گرم که از [دیوار و] سقف آن می‌ترابد. و در این کوه دخمهای عظیم است که عوام آن را زندان باد خوانند. و ستونها هر ستونی به شکلی دیگر و نقشی دیگر.
ارتفاع آن ستونها آنچه حالا ظاهر است سی گز زیاده باشد. همه مدور است و قطر او دو گز زیاده نیز باشد و هر ستونی بدین عظمت، سه سنگ یا چهار سنگ است که بر زبر یکدیگر نهاده‌اند. چنین گویند که در قدیم الایام بر بالای این ستونها [سرایی بوده است. (و حالا از آن اثری نیست فامّا توده‌های خاک و گل بر جای است که از بالای ستونها] افتاده، مردم روند و آن خاک بر دارند و بشویند و در میان آن توتیای هندی بابند که داروی چشم را شاید و کس نداند که آن چگونه در آن گل آمیخته شده است ) ، و از آن جنس در آن کوههای نزدیک نیست. و به غیر این ستونها که او را چهل منار می‌خوانند، در این دامن کوه عمارت سنگین بسیار است و صور مختلف بر آن نقش کرده. از جمله آن دو ستون که در پیش درگاه بوده مربع است و از سنگ سفید است مانند رخام. و در همه فارس (از آن سنگ هیچ جای نیست و کس نداند که از کجا آورده‌اند. و آن سنگ جراحت را نیک باشد، چنانکه پاره‌ها بر می‌دارند، چون کسی را
ص: 110
زخمی آید، آن را به سوهان بسایند و بر جراحت کنند، در حال ببندد.) .
موضعی دیگر هست هم از کورت اصطخر بر راه ابرقوه که به مشهد مادر سلیمان علیه السّلام معروف است. آنجا نیز سنگ‌های به عظمت و سنگ تراشیده‌های عجیب است و مشهور چنان است که جنّیان که مسخّر سلیمان بوده‌اند، آن از اعمال ایشان است. و بزرگترین از اعمال اصطخر ناحیت یزد است.

یزد و اعمال آن‌

میبد و نائین و فهرج و غیر آن از اعمال یزد است و یزد اسم ناحیت است و نام قصبه آن کثه است. از جانب شرق ابتداء کوره اصطخر است و آب آن جمله از کاریز باشد. و هوای یزد معتدل است امّا به حکم آنکه کنار بیابان است میل به گرمی دارد. و اکثر انواع میوه‌ها باشد امّا هیچ بیشتر از انار نیست. و به فهرج خربزه‌های نیکو شود و هندوانه بدان مرتبه که دو از آن زیادت بر چهار پایی بار نتوان کرد. و درخت توت بسیار باشد و ابریشم خوب حاصل شود و قماش ابریشمینه در غایت نازکی سازند و به مجموع روی زمین از آنجا برند و بازرگانان بسیار بدین جهت بدانجا متردّد باشند. این ناحیت بزرگترین نواحی اصطخر است. گوسفند ایشان اکثر بز بود ایشان مسکین و صالح و پارسا باشند. چنانکه در مکاتیب، دار العباده یزد نویسند. و سکّان آن موضع به صرفه معاش کنند و اطعمه که در آن ناحیت حاصل شود به خرج ایشان وفا نکند. اکثر به پشت چهار پای بدانجا برند. و مظفر یزدی که فرزندانش چندگاه حاکم فارس و کرمان شدند، پدرش در زمان فترت خراسان از ولایت خواف که از توابع نیشابور بوده است
ص: 111
به یزد افتاد و در میبد متوطن شد و حکایت فرزندان او در فصل حکام فارس تقریر کرده آید إن شاء اللّه وحده.

ابرقوه‌

شهرکی کوچک است و نواحی دارد. هوای آن معتدل است و اندکی از هوای یزد خنک‌تر باشد و آب هم (از) رود و هم کاریز دارد. و غلّه بوم است و میوه بسیار باشد. آب و هوایش درست است. بعد از یزد در کوره اصطخر هیچ موضع برابر ابرقوه نیست. و در تاریخ عجم می‌گوید: سعدی بنت تبع که خاتون کیکاووس بود بر سیاوخش [پسر کیکاوس] عاشق شد و او را به خود دعوت کرد. سیاوخش امتناع نمود. سعدی پیش کیکاووس، سیاوخش را تهمت کرد که او مرا بخود خواند؛ و در آن ایّام سوگند به آتش بود. آتش عظیم در ابرقوه بر افروختند و سیاوخش به میان آتش در آمد و سالم بیرون رفت و بی‌گناهی وی و تهمت سعدی معلوم شد و این حکایت مشهور است.
مقصود آنکه این آتش گویند در ابرقوه بر افروختند و حالا تلی بزرگ آنجاست که گویند خاکستر آن آتش است. و در ابرقوه گویند باران در اندرون شهر کم بارد. و در آن نواحی زمین زراعت به گاو نرانند با وجودی که گاو بسیار دارند. و قبر طاوس الحرمین در ابرقوه است و اهل فارس، ورکوه گویند امّا ابرقوه نویسند.

اقلید و سرمق‌

اقلید شهرکی کوچک است حصاری دارد و هوایش به سردی مایل است و انواع میوه باشد و غلّه بوم است. فامّا حالا خراب است. (و سرمق) احوال او به احوال
ص: 112
اقلید نزدیک است. زرد آلوی خوب دارد چنانکه (خشک) گشته آن را به همه جا می برند. و اقلید و سرمق را حالا کلید و سورمه خوانند.

یزد خواست‌

شورستان و آباده و دیگر قرا که به آن صوب است همه سردسیر است و غلّه بوم و میوه کمتر دارد و آب روان و چشمسار بود، الّا شورستان که آبش شور بود و هوایش به گرمی مایل. و این قری بر شمالی کوره اصطخر است.

کورد و کلّار

دیهی بزرگ است و ناحیت او جمله غلّه بوم است و هوایش سردسیر است. [منبع رود کر از آنجاست].

اسفیدان و قهستان‌

[هم مانند کورد و کلّار است] سردسیر است و دو کوه بزرگ دارد و آنجا شگفتی عظیم است چنانکه گویند از عجایب دنیاست.

کام فیروز

ناحیتی است بر کنار رود کر. در این ناحیت بیشه‌ای عظیم است و در آن بیشه درخت بلوط و زعرور و بید بسیار باشد و در آن بیشه شیر بسیار باشد و چنین گویند که شیران آن بیشه به شرزگی و شیری و خیرگی از شیران دیگر زیاده باشند و هوای
ص: 113
آن سردسیر است [مایل به اعتدال است] . آب رود دارد و خوشگوار است امّا حومه و قرای آن بیشتر خراب است.

حفرک و تالی

دیهی بزرگ است و تالی و مرغداری است. طول او پنج شش فرسنگ باشد و هوای آن سردسیر است و نخجیرگاه است. آب از رود دارد. و دیه خوار هم آنجاست و قلعه‌ای دارد معروف به قلعه خوار.

صاهه و هراه‌

دو شهرکند. هوای آن معتدل ، و آب روان اندک است. (از صاهه آهن و فولاد خیزد که از آن تیغهای خوب سازند) .

بوّان و مروست

بوّان شهرکی است. میوه بسیار دارد، چنانکه اشجار مثمره بر طریق جنگل شده است. به اعمال کرمان نزدیک است و هوای آن قریب اعتدال است.

(مائین )

شهرکی است در میان کهستان افتاده در زیر گریوه و سر راه است و سردسیر است
ص: 114
و آب روان خوش دارد و غلّه و میوه خیزد امّا نه بسیار. مردم آنجا اکثر دزد و عوان بوده‌اند و حالا خراب است.

رامجرد

ناحیتی است بر کنار رود کر و بندی بر رود کر بسته بوده‌اند که آن ناحیت را آب می‌داده است و به فتور روزگار خراب گشته و ناحیت رامجرد مختل مانده. اتابک جاولی آن بند را عمارت کرد و آن ناحیت را باز آبادان ساخت و فخرستان نام نهاد. و هوای آن ناحیت سردسیر است و غلّه بوم است، ارتفاع تمام حاصل شود. امّا باغ و میوه ندارد.

کمه و فاروق و سیرا

ناحیتی است، دیه‌ها دارد و هوای آن سردسیر است قریب به اعتدال. و آبهای روان خوش دارد و میوها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و بید و مشکان و کهنگ و مهرداد، آن جمله از این ناحیت است.

بیضاء

شهرکی است کوچک امّا نیکو. خاک او سفید است. از این جهت آن را بیضاء خوانند. و مرغزاری است بر در بیضاء ده فرسنگ در ده فرسنگ، چنانکه در آن ولایت مانند ندارد، و نواحی آن از حساب بیضاء است و (در آنجا) میوهای نیکو باشد از هرلونی. و قاضی نظام الدّین بیضاوی که دانشمند بزرگ بود و در جمیع علوم تصانیف
ص: 115
بسیار دارد از این موضع بوده است. هوای آن سردسیر است مایل به اعتدال و کس و طور از حدود نواحی بیضا است.

خیره و نیریز

دو شهرک است و قلعه دارد. و از آن نواحی کشمش بسیار خیزد و اکثر انگور ایشان کشمش است. هوای معتدل دارد و به هر دو جای، جامع و منبر باشد.

قطره‌

شهرکی است. هوای معتدل دارد (و آب روان) [و غلّه و میوه نیز باشد و نزدیک آن معدن آهن است و درو دستگاه آهنگری باشد] .

[آباده]

شهرکی است با قلعه استوار و هوایی معتدل دارد و آب آن از فیض رود کر است.
و نزدیک آباده بحیره آب است و انگور بسیار خیزد از آنجا و آبادان است.

خرّمه

شهرکی است خوش و هوای معتدل (دارد و) آب روان و غلّه بسیار. و قلعه‌ای است آنجا بر کوه سخت استوار و معروف به قلعه خرّمه؛ و جامع و منبر و مردم پارسا و صالح.
ص: 116

کربال بالائین و زیرین‌

سه بند بر رود کر بسته‌اند و بر آن نواحی آب نشانده و بعضی سردسیر و بعضی گرمسیر. و در آن نواحی برنج بسیار کارند و خوب آید. بالای آب را کربال بالائین، و شیب آب را کربال زیرین گویند و قصبه آن خرّمه است و ذکر آن گذشت.

دیه مورد و رادان‌

دو دیه است نزدیک بوّان ، و هوای آن سردسیر است. و در این دیه مورد بسیار است و آن را قریة آلاس نویسند و هر دو آبادان است.

ابرج‌

دیهی بزرگ است. در پایان کوهی افتاده [و این کوه] پناه ایشان است و سراسر خانها در آن کنده‌اند. و آبی از سر آن کوه در می‌افتد بسیار، و آب آن ناحیت از این است.

خبرز و سروات‌

شهرکی است و نواحی بسیار دارد و هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای روان دارد و چشمسار؛ و از هر نوع میوه بسیار باشد. و حومه او جامع و منبر دارد.

کورت دارابجرد

اشاره

این کوره منسوب است به دارای بزرگ پسر بهمن بن اسفندیار بن گشتاسب.
دارابجرد، دار ابن بهمن بنا کرده است. شهری مدوّر، چنانکه به پرگار کرده‌اند و حصاری محکم در میان شهر، و خندقی که به آب رسانیده‌اند و چهار دروازه بر این حصار است.
ص: 117
اکنون شهر خراب شده است و هیچ نمانده جز نشان دیوار و خندق. و هوای آن گرمسیر است و درخت خرما باشد و آب روان بوده است. و مومیایی از آن ناحیت خیزد، از کوهی قطر قطره می‌چکد. و در آن نزدیک [کان نمک است که از هفت رنگ نمک خیزد.
جنو و دارکان و مصّ و رستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است. هوای آن گرمسیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوها دارد. تنگ رنبه در این نواحی است و در میان تنگ قلعه‌ای محکم بوده است و نزدیک به سرحد کرمان است.

فرک و تارم‌

دو شهرکند. فرک بزرگتر است و قلعه‌ای دارد محکم و هر دو به سرحد کرمان است و هوای آن گرمسیر است چنانکه بیشتر خرما و دوشاب آن نواحی از این دو جای خیزد و دخل ایشان همه آن خرما و غلّه باشد] . و در آنجا زیلوهای نیکو بافند و حاس و فرعان هم از اعمال فرک و تارم است.

ایک و فستجان

این ایک به روزگار مقدّم دیهی بود و حسنویه آن را به شهری کرد. هوای آن معتدل است امّا آب ناگوار دارد و میوهای بسیار باشد به تخصیص انگور. فستجان شهرکی است مختصر. هوایش نیکوتر است امّا آبش اندک است.

بسا

بهمن پدر دارا بنا کرده است و شهری بزرگ بوده است، امّا حالا ویرانه‌ای است.
ص: 118
اعمال و نواحی بسیار دارد و آبهای آن نواحی جمله از کاریز است و هیچ چشمه و آبی نیست و هوای آن معتدل و درست، و جایی سخت خرّم و نیکو است و میوهای سردسیری و گرمسیری جمله باشد. چنانکه در یک باغ درخت جوز و نارنج و ترنج و انگور و انجیر و مانند این میوهای گرمسیر و سردسیر به هم باشد، و مثل این در آن نواحی جای دیگر نیست. حصاری داشته است محکم، شبانکاره [خراب کرد و باز] اتابک جاولی آن را عمارت کرد. کرم و رونیز از اعمال بسا است.

اصطهبانان

شهرکی است پر درخت و از هر نوع میوها (در آنجا) باشد. آب روان دارد و قلعه‌ای است آنجا سخت محکم به دست حسنویه بود.

جهرم‌

شهرکی میانه است و غلّه بوم است. پنبه بسیار خیزد و بر او کرباس بسیار سازند و زیلوهای جهرمی مشهور باشد. و هوای آنجا گرمسیر است. آب روان و کاریز دارد و قلعه‌ای است آنجا استوار، به قلعه جهرم منسوب. و جهرم گویند یکی بود از عرب که او را بساخت و شبانکاره در این قلعه عاصی شده بود که نظام الملک او را در حصار داد و به زیر آورد. و در روزگار ملوک فارس، جهرم در جمله مواجب (ولی) عهد نهاده بودند، چنانکه هر کس که ولی عهد شدی جهرم او را بودی.

کرم و رونیز

دو شهرک است در راه بسا. هوای آن معتدل است. آب روان و غلّه و میوه دارد. و به عهد اتابک ایشان را حادثه بزرگ افتاد. مگر نسبت به اتابک بی‌ادبی کردند. اتابک جمله
ص: 119
را به غارت داد و خراب شد.

میشکانات

ناحیتی است از نیریز و سبیل آن همه سبیل نیریز است در همه احوال. و اینها مجموع از توابع دارابجرد است.

شق رود بال و شق میشانان

از اعمال بسا است و گرمسیر است و غلّه بوم. آب ایشان از کاریز باشد. مجموع دیه‌ها و ضیاع است، هیچ شهر نیست. در فارس مانند آن نواحی بسیار است که ذکر آن کرده نیامد.

حریم ابی احمد

از جمله ایراهستان است. امّا حریم حومه آن نواحی است و گرمسیر است و آب کاریزه چاه باشد. و از آنجا خرما و کرباس و غلّه خیزد. و قلعه‌ای محکم دارد و مردم جمله ایراهستان سلاح ور و پیاده‌رو و دزد و راهزن باشند.

کورت اردشیر خوره

اشاره

این کوره را اردشیر خوره خوانند و منسوب است به اردشیر بن بابک، و مبدأ عمارات فیروز آباد بوده است چنانکه شرح داده آید. و شهرها و اعمال این کوره این است که ذکر کرده می‌شود بعنایة اللّه و توفیقه:
ص: 120

شیراز و اعمال آن‌

در روزگار پیشین، شیراز ناحیتی بوده است و حصاری چند. گویند منسوب است این موضع به شیراز بن طهمورث. در ابتداء اسلام به وقتی که لشکر عرب با اصطخر جنگ می‌کردند ، لشکرگاه و یورت خود بدین موضع ساخته بودند که حالا شیراز است. بعد از آن که تمامت فارس را اهل اسلام فتح کردند، به همان کیفیّت بود تا روزگار عبد الملک مروان که حجاج بن یوسف مدبّر کار او بود. حجّاج پسر عم خویش محمّد بن قاسم بن ابی العقیل را به نیابت خویش به فارس فرستاد و او را والی آن ولایت گردانید و محمّد بن قاسم بنای شیراز نهاد . و بسطت شیراز در ابتدا چند اصفهان بوده است و بعضی گویند به هزار گام زیاده بود. به عهد دیالمه در زمان عضد الدّوله غلبه و کثرت به حدی رسید که جای سپاهیان در شهر نماند. عضد الدّوله در بیرون شهر جائی ساخت و آن را گرد فنا خسرو نام نهاد. آنجا بازاری و معموری تمام پیدا شد، چنانچه هر روز مبالغی دخل آن بود. بعد از وفات عضد الدّوله خراب شد و حالا آن موضع مزرعه‌ای کوچک است. و شیراز در آن فترات به غایت خرابی رسید تا باز در زمان ابو کالنجار مرزبان سلطان (الدّولة بن صمصام الدّولة) بن بویه، در شهور سنه ست و ثلثین و أربعمائة این دیوار که حالا ربض شیراز است بنیاد نهاد و در سنه اربعین و أربعمائة به اتمام رسانید. (قدماء اصحاب تواریخ آورده‌اند که شیراز در قدیم الایّام، قطعه زمینی نامربوط بود؛ سطری نا مستقیم و زمینی ناهموار. ملوک عجم هر سال یک نوبت بر آن قطعه زمین حاضر آمدندی و گفتندی که در عهد جمشید صومعه‌ای در این زمین بوده و قدما آن
ص: 121
زمین را بر خود فال می‌دانستند. در آن وقت دار السلطنه اصطخر بود تا در وقت امارت محمّد بن یوسف. شبی در خواب دید که روشنان صومعه فلک از آسمان به زمین آمدند و در آن قطعه زمین جمع شدند و گفتند این قطعه زمین دایره‌ای است که قدمگاه چندین هزار صدیق خواهد بود. محمّد بن یوسف هم در [خواب بود]، جواب بدان سعدا که اثر تجلّی انوار ملکی بود، خطی پیرامون آن در کشید. روز دیگر از اصطخر با برید متوجه گشت و احتیاط کرد، آثار آن خط و دایره برقرار دید. محمّد بن یوسف استادان و مهندسان را بفرمود تا قاعده مملکت هم بر آن رقعه اساس نهادند و به مدت دو سال خطه شیراز [تمام گشت] طالع بناء آن سنبله بود). و در آن دوازده هزار گز است و عرض دیوار هشت گز نهاده‌اند و یازده دروازه داشته است. و در آخر دولت دیالمه که میان فضلویه و قاورد سلجوقی خصومت قایم گشت و غارتهای متواتر بر شیراز و آن اعمال رفت ، باز به غایت خرابی رسید. بعد از آن کرت دیگر در زمان اتابکان باز روی به آبادانی نهاد؛ و در فصل تاریخ حکّام فارس، باقی احوال آن شرح داده آید إن شاء اللّه تعالی.

فیروز آباد

به قدیم این موضع را جور گفتندی و گل جوری بدانجا منسوب است. و به روزگار کیانیان شهری بزرگ بوده است و حصاری عظیم داشته. چون اسکندر به فارس آمد، چندانکه کوشید آن را نتوانست ستدن. رودی است آنجا، رود برازه گویند و آب بر بلندی است چنانکه از بالای کوه می‌آید. اسکندر آن آب را بگردانید و در نواحی شهر افکند و لشکر بنشاند به محاصره شهر و محافظت آن آب- و فیروز آباد در میان آخره‌ای
ص: 122
نهاده است که پیرامون او گرد بر گرد کوههای بلند است، چنانکه به هر راه که در آنجا روند کریوه بباید برید- تا به تدریج آن شهر از این آب غرق شد و آن آخره بر آب بایستاد، همچون بجیره‌ای و آن را هیچ مخرجی نبود. بر این صورت سالها بگذشت تا اردشیر بابک پادشاه شد. بدانجا آمد و داعیه عمارت آن در خاطرش جای گرفت. حکمیان و مهندسان را طلب فرمود تا تدبیر گشادن آن آب کردند و یک طرف کوه را ببریدند تا آن آب بیرون رفت. چون آب از آنجا دفع شد، شهر فیروز آباد که اکنون هست بنا کرد و شکل آن مدور است، چنانکه گویی به پرگار دایره‌ای کشیده‌اند. شهری است خوش با آبهای روان و میوهای پاکیزه، و نخجیرگاه و شکارگاه نزدیک دارد. و مردم او متمیّز باشند و به صلاح موسوم. مولانا شهاب الدّین فضل اللّه که به وصّاف مشهور است و تاریخ ذیل جهانگشای در زمان الجایتو سلطان نبشته از این فیروز آباد است. و شیخ ابو اسحاق الفیروزآبادی الامام صاحب التّنبیه نیز از آنجاست ، و غیره مردم فاضل از آنجا بسیار بوده‌اند.

کوار

شهرکی است خوش و خرّم. نواحی بسیار دارد و درختستان عظیم است. چنانچه در آنجا میوها را قیمت نباشد و همه میوه‌ای آنجا نیکو آید، به تخصیص انار که مانند انار طهران ری است بلکه خوبتر. و آبی نیکو و بادام بسیار، و غلّه نیز بسیار شود. چنانکه اکثر حوائج اهل شیراز و نواحی از آنجا آرند. کرباس و حصیر نیز از آنجا به اطراف برند. هوایش سردسیر معتدل است، و در آن حدود نخجیر بسیار باشد. امّا مردم او اکثر جلف و کثیف طبع باشند.
ص: 123

خبر

شهرکی است بزرگتر از کوار. هوای آن معتدل است و [درست، چنانکه] در آن حدود هوائی از آن خوشتر نیست. آبی خوشگوار دارد و هر میوه که در سردسیر و گرمسیر باشد، مانند بسا، آنجا نیز باشد و مشمومات بسیار، و غلّه بوم است. و قلعه‌ای داشته است محکم امّا حالا خراب است و مردم آنجا متمیّزتر از مردم کوار باشند. و نخجیرگاه است هم کوهی و هم دشتی.

هیرک و صمکان

این صمکان شهرکی است به غایت خوش و از عجایب دنیاست. از برای آنکه این شهر را رودی می‌رود در میانه جا، جسری بر آن رود بسته‌اند. یک نیمه شهر که متصل کوه است سردسیر است و در آن درخت جوز و انگور است و میوهای سردسیری. و نیمه دیگر گرمسیری است و درختان خرما و ترنج و لیمو و مانند آن.
هیرک دیهی بزرگ است. رباطی عظیم [در آنجا ساخته بودند] و مردم این هر دو موضع اکثر سلاح ور باشند.
ص: 124

خنیفقان

دیهی بزرگ است بر سر راه فیروز آباد. آن را به پارسی خنافگان گویند. از آنجا تا فیروز آباد راهی دشوار است، همه تنگها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست؛ و منبع رود برازه که آب فیروز آباد است از آنجاست. و آن راه پیشتر از پیاده دزد خالی نبودی. و مردم آنجا کوهی طبع باشند. امّا در این ایام همایون بحمد اللّه که هیچ جا دزدی و راهزنی و مفسدی سر بر نمی‌تواند آورد.

میمند

شهرکی است [گرمسیر و از همه گونه میوه باشد و انگور از همه بیشتر باشد و آب روان دارد و درخت خرما دارد فامّا هوای آن معتدل‌تر است از دیگر گرمسیرات]

[بوشکانات]

[ناحیتی است همه] گرمسیر و درخت خرما بسیار باشد. بوشکان و سانا از آن اعمال است، هم چنین هرمو و همجان و کبرنی. و جمله نواحی گرمسیرات را بوشکانات خوانند. هیچ جای شهری نباشد. نزدیک دریا است. آب ناخوش و هوای گرم دارد.
ص: 125

کازرین‌

شهرکی نیکو بوده است امّا حالا خراب است. گرمسیر است و آب آن از رود ثکان است و قلعه‌ای دارد که آب دزدی [کرده‌اند از رود ثکان].

لاغر و کهرجان‌

[از نواحی کارزین است و گرمسیر است و هوا و آب] ناموافق دارد. درخت خرما بسیار باشد و مردم ایشان اکثر دزد و راهزن باشند.

سروستان و کوبنجان

دو شهرکند میان شیرزا و بسا، و هوای آن چون هوای شیراز است. آب روان دارند و باغها کمتر دارند. امّا آنچه باشد انگور و میوهای سردسیری باشد. و نخجیرگاهی معروف است خصوصا کوهستان کوبنجان و بدان نزدیکی نمکساری است که هیچ حیوان آنجا قرار نگرفت. و مردم این هر دو موضع سلاح ور باشند.

ماندستان‌

بیابانی است سی فرسنگ در سی فرسنگ. در آن دیه‌ها و نواحی است مانند ایراهستان ، و بر ساحل دریا افتاده است؛ ریعی نیکو آید چنانکه از یک من تخم، هزار من دخل باشد و همه بخس است، جز آب باران هیچ آب دیگر نبود و مصنعها کرده‌اند که مردم آب از آن خورند. هرگاه که باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال
ص: 126
دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. و اگر در این دو ماه باران نیاید و دیگر ماهها بیاید، هر چند بسیار بارد هیچ فایده ندهد و دخل آن به زیان شود.

اعمال سیف

جغرافیای حافظ ابرو ؛ ج‌2 ؛ ص126
ن نواحی است بر کنار دریا، همه گرمسیر است و بیشتر عرب مقام دارند. هوای آن به غایت مخالف باشد. و معروف این اعمال دو سیف است: یکی سیف آل ابی زهیر و یکی سیف عماره؛ و هیچ جای شهری نباشد و جز خرما میوه‌ای ندارند و هو اعلم.

توّج

به قدیم شهری بزرگ بوده است مقام عرب، و گرمسیر عظیم است و در بیابان افتاده است. اکنون خود خراب است و از آن عرب که به قدیم بودند کس نماند. عضد الدّوله قومی را از عرب شام بیاورد و آنجا نشاند. (در کتاب تقویم البلدان توّح به حاء غیر منقوطه کرده است و گفته که در آنجا کتان سازند و آن را کتان توزی گویند و توه نیز نبشته‌اند) .

سیراف و اعمال آن‌

سیراف به قدیم شهری بزرگ بوده است، آبادان و پر نعمت و محل کاروانها و کشتیها.
و به عهد خلفاء بغداد، مال آن در وجه بخور و عطر بودی. به سبب آنکه طیب بسیار از کافور و عود و صندل و مانند آن دخل آن بودی، از کشتیهای بلاد هند و چین که
ص: 127
بدان فرضه آمدی و مال بسیار از آنجا برخاستی. و در آن ایام سکان او سرای‌های خوب می‌ساختند و در آن باب مبالغه کردندی. چنانکه گویند در مجموع فارس در هیچ موضع سرایی از سرای‌های سیرافی بتکلّف‌تر نبودی. و مجموع به گچ و خشت پخته بنا نهادندی، و چوب ساج و عاج که از طرف زنج به کشتی آوردندی به عمارت آنجا صرف شدی. تا آخر روزگار دیلم هم بر این جملت بود. بعد از آن پدران امیر کیش مستولی شدند و جزیره قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند. و آن دخل که سیراف را بود بریده گشت و با ایشان افتاد. این حال در زمان رکن الدّوله خمارتگین بود و او قوت آن نداشت که تلافی این حال کند. با این همه یک دو بار به سیراف رفت و کشتیهای جنگ آماده کرد تا جزیره قیس و دیگر جزایر بگیرد و هر بار امیر کیش او را تحفها فرستاد و کسان او را رشوتها داد تا او را باز گردانیدند. تا عاقبت یکی بود از جمله ایشان، نام او ابو القاسم، سیراف نیز به دست فرو گرفت و هر چندگاه که لشکر بدانجا فرستادندی رنجها کشیدندی، و بودی که بر ایشان هیچ دست نیافتندی. چون حال بر این وجه شد، بازرگانان به سیراف کشتی نیارستند آورد و تردّد سفاین با کرمان و مهروبان و دورق و بصره افتاد. بر سر راه سیراف جز چرم زرّافه و اندک متاعی که مخصوص فارس بودی نیاوردند. بدین سبب سیراف خراب شد. و سیراف را نواحی و اعمال بسیار است، امّا گرمسیر عظیم است و آب روان ندارند و غلّه ایشان بخس است و آب باران خورند. یک دو سه موضع چشمهاء مختصر است.
ص: 128

کران و اعمال ایراهستان

این اعمال ایراهستان و کران همه در بیابان است و از توابع سیراف است و گرمسیر به غایت، چنانکه به تابستان جز مردم آن ولایت آنجا مقام نتوانند کرد از غایت گرما. (بر روی زمین) آب روان نباشد، نه کاریز و نه چشمه، و غلّه ایشان بخس است و جز درخت خرما هیچ میوه دیگر ندارند. و درختهاء خرماء ایشان بر روی زمین نباشد که اگر بر روی زمین کارند از بی آبی خشک شود. پس به اندازه درختان خرما (گوهای عظیم فرو برده‌اند و درخت خرما) در آن گوها نشانده چنانکه جز سر درخت پدید نباشد تا به موسم باران پر آب شود و باقی سال از آن سیراب باشد. و این از نوادر است که گویند کجاست که درخت خرما در چاه کارند و این ایراهستان است. به هر دیهی حصاری محکم است در بیابان و مردم پیاده‌رو و سلاح‌ور باشند و اکثر دزد و عیّار پیشه. و مردی که از ایشان به راه زدن یا مهمّی رود، دو من آرد یا نان خشک در انبانی کند و هر شبانروزی بیست فرسنگ برود. و اکثر اوقات، ایشان با حاکم عاصی باشند به سبب آنکه هیچ لشکر در ولایت ایشان مقام نتواند کرد، به زمستان از بارندگی و بی علفی، و در تابستان از گرما. به روزگار دیالمه، عضد الدّوله ایشان را به طاعت در آورد و ده هزار مرد از ایشان بر سبیل سپاهی ملازم خود گردانید، و مقدّم ایشان یکی بود جانی نام. بعد از ایام عضد الدّوله باز عاصی شدند و هیچکس ایشان را آن مالش نداد که اتابک جاولی، مجموع ایشان را به تحت تصرّف خود در آورد.
ص: 129

رم روان و دادین و رودان‌

چند نواحی است از اعمال اردشیر خوره و همه گرمسیر است و غلّه بوم. بعضی که کهستان است به اعتدال نزدیک است. و این نواحی در میان کازرون و نوبنجان است.

نجیرم و خورشی‌

نجیرم شهرکی است و خورشی دیهی است. جمله از اعمال سیراف است و گرمسیر عظیم است.

هرو و ثاویه و دیگر نواحی‌

اعمالی است از ساحلیّات که تا جزیره قیس رود و از توابع کیش باشد و با گرمسیر زمین کرمان پیوسته است. جزایری که به این کوره اردشیر خره می‌رود : جزیره لار، جزیره افزونی ، جزیره قیس. و اصل این جزایر، جزیره قیس است و صفت آن و دیگر جزایر علی حده در فصل جزایر شرح داده آید [إن شاء اللّه وحده العزیز] .

کورت شابور خوره‌

اشاره

این کوره منسوب است به شاوور بن اردشیر ، و اصل این کوره بشاوور است و اعمال آن بشاوور چون به تازی نویسند شابور نویسند و اصل آن بی شابور است.
تخفیف بی می‌کنند و شابور گویند. و بنای این شهر به قدیم طهمورث کرده بود به
ص: 130
وقتی که در فارس جز اصطخر هیچ شهر نبود. و نام این موضع در آن ایام دین دلا بود.
چون اسکندر به فارس آمد، آن را خراب کرد، چنانکه اثر آن نگذاشت. و چون نوبت پادشاهی به شابور بن اردشیر رسید، آن را به نوی عمارت کرد و نام خویش بر آن نهاد.
هر شهری که این شابور ساخته است نام خویش بر آن نهاده است ، چنانکه هر یک به موضع خود ذکر کرده شده است. و این بشاوور شهری است، هوای او گرمسیر است و مهبّ شمال او بسته است و از این جهت بیمارناک و عفن است. و آب آن از رودی بزرگ است که آن را رود بشاوور گویند به جهت آنکه برنج زار بسیار دارد و آب او وخیم است و ناگوار. در این شهر چندان درخستان از میوهای گوناگون و نخل خرما و ترنج و نارنج و لیمو باشد که آنجا هیچ قیمت نگیرد. آینده و رونده را از آن باز ندارند و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمین بیش از حد بسیار بود و درخت توت بسیار باشد و ابریشم کنند. و عسل و موم ارزان بود هم آنجا و هم به کازرون. و چند کرت از مرور لشکر بیگانه و ظلم اغویه خراب شد، مردم آنجا متمیّز باشند و حالا به فرّ دولت قاهره امید چنان است که به حال عمارت باز رسد.

کازرون و نواحی آن‌

اصل کازرون فورد و دربست و راهبان است و بنیاد آن هم طهمورث [کرده بوده است و] بعد از آن چنانکه ذکر آن گذشت که در زمان اسکندر خراب شد، شابور بن
ص: 131
اردشیر عمارت کرد - و این از مضافات آن است- آن را نیز به حال عمارت باز آورد. و در آن آب روان نیست، همه آب چاه خورند، و در مجموع کازرون سه کاریز است.
همه غلّه ایشان دیمه است و اعتماد بر باران دارند. و حومه کازرون خراب است امّا ضیاع آن به قدر آبادان است و سرایهای ایشان بیشتر بر شکل کوشکهای محکم ساخته‌اند در قدیم از بیم شبانکاریان که در آن اعمال باشند. و در آنجا کتان بسیار باشد و چوب کتان را دستها ببندند و در حوضها اندازند و بگذارند تا بپوسد. بعد از آن بیرون آرند و کاه آن دور کنند [و بریسند و آن ] ریسمان کتان را به آب کاریز راهبان بشویند. و این کاریز راهبان آب اندک دارد، امّا خاصیّت او آن است که کتان که به آن آب شویند سفید شود و هر جای دیگر که بشویند بدان سفیدی نشود. و این کاریز به حکم دیوان باشد و در قدیم عادت چنان بوده است که مایه‌ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان جامه از بهر دیوان بافند. و معتمدان دیوان ضبط آن می‌کنند و بیّاعان معتمد قیمت عدل بدان نهادندی. و به روزگار متقدّم گویند چنان بوده است که بیّاعان جامهای کازرونی دربستندی و بازارگانان بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی بی آنکه بگشادندی. بدان سبب که بیّاعان و دلّالان معتمد شده بودند؛ و به هر شهر که ببردندی خطّ بیّاعان بدان عرض کرده، ناگشوده به سود معیّن باز خریدندی. چنانکه گویند خرواری بار کازرونی ناگشاده، به ده دست بگذشتی. چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست و مال دیوان نقصان گرفت و غربا تجارت کازرون در باقی کردند. مردم آن نواحی اکثر عوان و غمّاز باشند. امّا جایگاهی محتشم
ص: 132
است. همچون حرمی است از برکت شیخ ابو اسحاق شیرازی رحمة اللّه علیه.
مورشکان و نواحی مهور از اعمال کازرون است.

جره‌

به پارسی کره گویند. شهرکی کوچک است و هوای آن گرمسیر است. آب آن از رودی است که آن را رود کره گویند و منبع این رود از ماصرم است. و از این شهر که جز از رز خراجی و خرما و غلّه هیچ چیز نخیزد. و مردم آنجا بیشتر سلاح‌ور باشند و مورجره هم از اعمال آن است.

غندجان

و به پارسی دست باری گویند. شهرکی است، هوای آن گرمسیر است و آب چاه شور باشد، و یک چشمه کوچک است و هیچ آب دیگر ندارد؛ و غلّه آنجا همه دیمه کارند. و کفشگر و جولاهه بسیار باشد. و از آن موضع بعضی اهل برخاسته‌اند .

خشت و کمارج

دو شهرکند در میان کوهستان. گرمسیر به غایت و درخت خرما بسیار دارند امّا هیچ میوه دیگر ندارند. آب روان دارند امّا گرم و ناخوش باشد. و غلّه آنجا بعضی دیمه باشند و بعضی آبی. و مردم آنجا بیشتر سلاح‌ور و دزد باشند.
ص: 133

انبوران و باشت قوطا

این مواضع همه متصل نوبنجان است. انبوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل فضل بر خاسته‌اند. هوای آن معتدل است و آب روان دارد (امّا گرم و ناخوش باشد). باشت قوطا ناحیتی است کوهستان سردسیر.

جنبد ملغان

شهرکی است کوچک و ناحیتی با آن محدود. هوای آن گرمسیر است و آب روان دارد و میوها باشد و مشمومها. و قلعه جنبد از جمله قلاع حصین است معروف، و هوای قلعه خنک است چنانکه غلّه را نیک دارد و مصنعهای نیکو باشد از نهر آب.

تیر مردان و جویکان

این هر دو موضع نواحی است و دیه‌های بزرگ دارد و هیچ شهر نیست و خرّاره و دودمان و دیه گوز از جمله آن است و این نواحی در میان شکستها و نشیب و فرازهای خاکی و سنگین است بر مثال خرقان، امّا آنجا دشوارتر و درشت‌تر است هوای آن سردسیر خوش است و در جمله نواحی آن درخت است. انواع میوها به تخصیص درخت جوز چندان است که آن را حدّی نباشد؛ و به شیراز و دیگر اعمال، جوز از آنجا برند، و همچنین عسل بسیار باشد. و جمله پشتهای نشیب و فراز آن ولایت غلّه بکارند.
ص: 134
بعضی پشتها و فرازها بخس باشد و نشیبهای آبی و آبهای روان بسیار دارد. و این دیه خرّار را از بهر آن خرّار گویند که آبی از کنار این دیه در نشیبی عظیم می‌افتد و آوازی بلند می‌دهد و به تازی بانگ او را خریر الماء گویند. و مردم آن ولایت همه سلاح‌ور [و شب رو و دزد] باشند. نخجیرگاهی نیکو دارد.

نوبنجان و شعب بوان‌

نوبنجان شهری بزرگ بوده است. در ایام ابو سعد کازرونی به نوبتها آن را بغارتید و بکند و بسوخت، چنانکه تا مسجد جامع بسوخت و سالها چنان شد که مأوای شیر و دد و دام بود و مردم آنجا به اطراف آواره شدند و خلایقی از ایشان در غربت بمردند.
چون اتابک جاولی به فارس آمد و ابو سعد را دفع کرد، نوبنجان باز روی به عمارت نهاده و حالا امید چنان است که به فرّ دولت حضرت سلطنت شعاری- خلد اللّه تعالی ملکه - به حال عمارت باز آید. هوای آنجا گرمسیر معتدل است و آب روان بسیار دارد و از همه انواع میوهای نیکو و مشمومات و ریاحین بسیار.
و شعب بوّان از نواحی نوبنجان است و صفت آن چنان است که دره‌ای عظیم در میان دو کوه، طول او سه فرسنگ و نیم در عرض یک فرسنگ و نیم. و هوای آن سردسیر است که از آن خوشتر نتواند بودن. جمله دیه بر دیه است؛ و رودی بزرگ در میان آن می‌رود. آب آن رود سبک و خوشگوار است. بیرون آن رود دیگر چشمهای شیرین خوش فراوان است. و از سر دره تا پایان دره در طول و عرض، همه درختستان و میوه
ص: 135
است چنانکه آفتاب بر زمین نیفتد و میوها باشد نیکو از همه انواع. و اگر کسی از اول آن دره تا آخر آن برود، آفتاب بروی نیفتد. سال تا سال بر سر آن دو کوه که این دره در آن میان است برف باشد. و در حق آن موضع گفته‌اند: محاسن الدّنیا اربعة: غوطة دمشق و سغد سمرقند و شعب بوان «و مرغ شیدان. معنی آن است که از آرایشها و نیکوئیها مواضع دنیا چهار است: غوطه دمشق و سغد سمرقند [و شعب بوان]. و عوض مرغزار شیدان در مواضع دیگر نهر ابله است و در بصره ذکر آن گذاشت. این عبارت در این کتاب به چند موضع ذکر کرده آمد. امّا هر یک ضرورت بود به محل خود. و بیرون این دره چند نواحی دیگر از توابع آن است هم سهلی و هم جبلی و هم نیکو و پر نعمت، شرح مجموع نتوان داد که سخن دراز شود. از جمله آن رود حبر است، پر نعمت و آبهای روان. و قلعه سفید یک فرسنگی نوبنجان است و صفت آن در ذکر قلاع فارس یا کرده آید إن شاء اللّه وحده. شعب بوان و مجموع اعمال نوبنجان کوهستان است و مردم آنجا متمیّز باشند و به صلاح نزدیک. [و گویند بالای دره شعب بوان قلعه آن است که این دره از آنجا بتوان دید و گفته‌اند هر که از آن قلعه درین دره نگرد هر چند محزون باشد حزنش نماند] .

سیسخت

ناحیتی است سردسیر به غایت و آبهای روان و مجاور صرام و بازرنگ دارد.
ص: 136

بلاد شابور

میان فارس و خوزستان است، نواحی خراب. گویند در قدیم معمور بوده است.
گرمسیر معتدل است و آبهای روان دارد.

خلار

دیهی است بزرگ که سنگ آسیا آنجا کنند و اکثر ولایت فارس، سنگ آسیا از آنجا برند. و عجب آن است که همه فارس به سنگ آسیای این دیه دست آس کنند و چون ایشان را غلّه آس باید کرد، به دیهی دیگر روند به آسیا کردن. از بهر آنکه آنجا آب روان نیست و چشمه‌ای آب کوچک دارند چندانکه خوردن را باشد. و هیچ غلّه و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند و معیشت ایشان از آن باشد.

زیز و کوه کیلویه

این کوهستانی است، نواحی بسیار دارد و حومه آن زیز است و هوای آن سرد سیر است. آب روان بسیار و دیه‌ها داشته است. امّا در روزگار فترت و استیلای ملحدان خراب گشته. درختستان و میوه بسیار دارد و نواحی آن به سمیرم نزدیک است و نخجیرگاه است.

خمایجان و دیه علی

دو ناحیت است. حومه آن مسجد جامع و منبر دارد. هوای آن سرد سیر است و
ص: 137
درخت جوز و انار بسیار باشد و عسل و موم فراوان بود. و نزدیک بر بیضاست. مردم آنجا سلاح‌ور باشند [و نخجیرگاه است