گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر گرفتار شدن امیر جمال الدّین شیخ ابو اسحاق و قتل او رحمه اللّه





امیر محمّد مظفّر بعد از آنکه ولایت فارس مسخّر گردانید با لشکری سنگین متوجه اصفهان شد و امیر جمال الدّین شیخ ابو اسحاق و سیّد جلال الدّین میر میران، اصفهان را نگاه داشتند. بعد از آن که هوا سرد شد امیر محمّد مظفّر، شاه سلطان را به محاصره اصفهان بگذاشت و خود به جانب لورستان نهضت نمود. شاه سلطان در تسخیر اصفهان سعی بسیار نمود و امیر شیخ ابو اسحاق و سیّد جلال محاصره می‌کشیدند و زمستان به سختی گذرانیدند. چون موسم بهار شد لشکریان اصفهان بیش از حد گرسنه و بینوا شده بودند. فوج فوج از شهر بیرون می‌آمدند و به شاه سلطان ملحق می‌شدند. امیر سیّد جلال و امیر شیخ را در این واقعه کار را از دست و دست از کار برفت و مضطر شدند.
در این اثنا کوتوال قلعه طبرک که حالا داخل شهر اصفهان است کس پیش شاه سلطان فرستاد و اظهار کرد که اگر جهت مستحفظان قلعه انعامی مقرّر شود این طایفه را بر آن داریم که قلعه بسپارند و با عساکر منصوره ملحق شوند. شاه سلطان از این معنی به غایت مبتهج و خرّم شد و صد هزار دینار تقبّل کرد که بدیشان دهد و خزاین قلعه را نیز بدیشان مسلّم داشت. اهل قلعه به زیر آمدند و طبرک را تسلیم نمودند. در زمان لشکر شاه سلطان به قلعه رفتند و طبل بشارت زدند. اهل شهر چون این معنی معلوم کردند زلزله در شهر افتاد و هر کس با خود مشغول گشتند. سیّد جلال میر میران عیال و اطفال را بگذاشت و با یک تن از ملازمان از دروازه بیرون [رفت و تا به حدود کاشان در هیچ
ص: 216
منزل آرام نگرفت و امیر شیخ ابو اسحاق را اجل دامن‌گیر شد و از هر طرف که خواست بیرون] رود نتوانست. چه لشکر در شهر ریخته بود و دروازه‌ها ضبط نموده بودند. امیر شیخ التجا به خانه مولانا نظام الدّین اصیل که مقتدا و شیخ الاسلام عراق بود برد و مخفی گشت. شاه سلطان چون در اصفهان قرار گرفت و جمعی از لشکریان که به تکامیشی اطراف فرستاده بود باز آمدند و از هیچ طرف نشان امیر شیخ نیافت دانست که امیر از شهر بیرون نرفته است. جواسیس را به تفحّص احوال او بر گماشت. مولانا نظام الدّین اعلام امیر شیخ گردانید که در تفحّص و تجسّس مبالغت می‌نمایند. امیر شیخ گفت من اعتماد بر مردی شاه سلطان دارم که حق نان و نمک من نگاه دارد، شاید بود که از بهر مصلحتی این جدّ می‌نماید. این حکایت امیر شیخ بنا بر آن می‌گفت که در شهور سنه خمس و اربعین و سبعمایة شاه سلطان در میبد یکی را به ناحق بکشت. خون خواهان فریاد کردند و طلب قصاص نمودند. امیر مبارز الدّین، شاه سلطان را گرفته حکم به قصاص کرد. هر چند مادر شاه سلطان که خواهر امیر مبارز الدّین بود و پدرش شفاعت کردند مبذول نداشت، گفت یا رضای خون خواهان حاصل کنید یا قصاص کنند.
القصّه خون خواهان را راضی گردانیدند و به بیست هزار دینار صلح کردند. شاه سلطان خلاص یافت امّا رنجیده از امیر مبارز الدّین بگریخت و به شیراز رفت. امیر شیخ ابو اسحاق چنانکه همّت او بود او را تربیت بسیار کرد، از طبل و علم و خیمه و خرگاه، اسباب سلطنت مهیّا گردانید و کمر مرصّع بازین طلا و سیصد هزار دینار نقد انعام فرمود. چون مدتی آنجا بود، از پیش امیر مبارز الدّین و پدر و مادرش مکتوبات متعاقب می‌رسید که مراجعت نماید. شاه سلطان از شیراز گریخته متوجه یزد شد. امیر شیخ لشکری از عقب او بفرستاد و او را مقیّد گردانیده به شیراز آوردند. امیر شیخ همان لحظه بند او برداشت و بهتر از آن تربیت کرد که کرت اول؛ و حکم فرمود که هر کس بگوید که شاه سلطان گریخته است زبان او ببرند تا او را از آن سخن انفعالی نباشد. بعد از مدتی
ص: 217
به اجازه متوجه یزد شد. امیر شیخ ابو اسحاق در این حال توقّع می‌داشت که شاه سلطان در عوض آن سوابق ، آن مقدار اهمال کند که او از گوشه‌ای بدر رود. شاه سلطان آن نکرد. به وقتی که شاه سلطان را گرفته میل می‌کشیدند گفت حق نمک امیر شیخ ابو اسحاق است که چشم مرا بگرفت. فی الجمله شاه سلطان را معلوم شد که امیر شیخ در خانه مولانا نظام الدّین است. جماعتی را بی‌خبر بدانجا فرستاد. امیر شیخ در اندرون مطبخ رفت و در تنوری پنهان شد. او را بیرون آوردند و از بیم غوغای اصفهانیان در غراره‌ای کرده بر استر بار کردند و به قلعه طبرک بردند و اعلام امیر مبارز الدّین [کرد و امیر مبارز الدّین] فرمود تا سرداری با صد سوار تعیین کرده او را مقیّد به شیراز رسانیدند. عوام شیراز چون بشنیدند داعیه غوغا داشتند. آوازه در انداختند که او را به قلعه قهندز می‌برند. ناگاه از راهی مجهول او را به میدان شیراز آوردند. امیر مبارز الدّین با تمام علما و قضات و اکابر شیراز حاضر گشته. امیر مبارز الدّین گفت سیّد امیر حاج ضرّاب را تو کشتی؟ امیر شیخ گفت ما فرمودیم. امیر مبارز الدّین حکم قصاص کرد. در روز پنجشنبه آخر جمادی الاول سنه سبع و خمسین و سبعمایة پسر کوچک امیر حاج ضراّب، قطب الدّین او را به قصاص رسانید. امیر شیخ در وقت قتل این دو رباعی بخواند، رباعیه:
افسوس که مرغ عمر را دانه نماندو امّید به هیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که در این مدت عمراز هر چه بکردیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برودر گردش دهر در میاویز و برو
یک کاسه زهرست که مرگش خوانندخوش در کش و جرعه بر جهان ریز و برو
بعد از قتل امیر شیخ، محمّد مظفّر را در فارس و عراق عجم منازعی نماند. و در آن
ص: 218
ایام جانی بیک خان از دشت ارژنگ به آذربایجان آمده بود و ملک اشرف را کشته و به مملکت خود معاودت نموده. چون خبر خستگی او رسید، پسرش برد بیک خان از عقب او برفت و اخی جوق از امراء اشرفی آن مملکت به دست فرو گرفته بود. محمّد مظفّر را داعیه تسخیر ممالک آذربایجان شد. بدان طرف رفت و لشکر اخی جوق را بشکست و تبریز بگرفت و هم در آن ایّام مراجعت نمود، چنانچه شرح این قضایا به موضع خود بیاید إن شاء اللّه تعالی وحده. چون به اصفهان رسید شاه شجاع قصد پدر کرد.
ص: 219

ذکر گرفتن شاه شجاع پدر را و میل کشیدن‌

چون از تبریز مراجعت نمودند، امیر مبارز الدّین فرزندان را به زبان بسیار می‌رنجانید و جلدوی لشکر به شاه یحیی داد و در فتحنامه‌ها که به اطراف فرستاد ذکر جلادت و بهادری او کرده و به هیچ گونه ملتفت شاه شجاع و شاه محمود نمی‌شد و در خلاء و ملاء ایشان را به سخنان ناپسندیده می‌آزرد، و بدین اسباب میان پدر و فرزندان غباری تمام بنشست. همواره ایشان را تخویف می‌نمود به گرفتن بعضی و کور کردن و کشتن، تا فرزندان جازم شدند که ایشان را از پدر ملالتی خواهد رسید. این مشورت با شاه سلطان در میان نهادند و شاه سلطان محرّک فرزندان شد بر آنکه پدر را بگیرند و گفت اگر پیش از او تدبیر این قضیه نکنید، چون به اصفهان رسید او شما را خواهد گرفت و مرا کور خواهد کرد و فلان و فلان از نوکران شما خواهد کشت. حاصل قصّه آنکه با یکدیگر به عهد و سوگند متّفق شدند که چون به اصفهان رسند امیر مبارز الدّین را بگیرند و مقیّد گردانند؛ و این راز را با محرمان خود در میان نهادند.
در روز سه شنبه منتصف رمضان سنه تسع و خمسین و سبعمأیة به اصفهان رسیدند.
چون دو روز بگذشت شاه سلطان در نیمه شب پنجشنبه با یک کس پیاده به وثاق شاه شجاع آمد و گفت به اجازه شما که من همین زمان می‌گریزم که استماع افتاد که حکایت عهد ما به امیر مبارز الدّین رسانیده‌اند و اگر این سخن اعتباری دارد، فردا یک کس از ما جان نمی‌برد. مقرّر بر آن کردند که علی الصّباح قبل از طلوع آفتاب این کار آخر گردانند.
شاه شجاع جماعتی را که با خود مخمّر کرده بود طلب فرمود و علی الصّباح بر قصد پدر در خانه آمد. امیر مبارز الدّین در حجره بالاخانه به تلاوت مشغول بود و مولانا
ص: 220
رکن الدّین هروی پیش او. شاه محمود بر در بیرون بایستاد و شاه شجاع تا به در این خانه که پدرش در آنجا بود بیامد و پهلوان مسافر اوداجی را با شش نفر از بهادران بالا فرستاد که امیر را بگیرند ؛ و باقی مردم شاه شجاع و شاه محمود همه شمشیرها کشیده بایستاند. چون آن جماعت به اندرون در آمدند امیر محمّد گفت چه می‌شود؟ گفتند شاه شجاع خرج ندارد. امیر در غضب شد و سلاح او دورتر نهاده بود. دراز شد که شمشیر بر دارد و مسافر خود را بر سر او انداخت. با وجود این از زیر مسافر برخاست و به زخم مشت با ایشان در آویخت. شادی شیر باز از عقب او در آمده پایهای او بگرفت و بکشید و او را بینداخت و محکم ببستند و در این حجره گنبدی بود، در آن گنبد انداختند و شاه سلطان همان زمان برفت و خواجه برهان الدّین وزیر را به قتل آورد. و امیر مبارز الدّین تا شب در آن گنبد دشنام می‌داد. چون شب شد تمامت ملازمان شاه شجاع و شاه سلطان در جیبا رفته با شمشیرهای کشیده از در خانه محمّد مظفّر تا پای قلعه طبرک بایستادند و او را به قلعه بردند و در شب جمعه نوزدهم رمضان چشم جهان بین امیر مبارز الدّین به ارشاد شاه سلطان به تکحیل میل مکحول شد. «ان فی ذلک لعبرة لاولی الابصار».
چون این امر به وقوع پیوست ممالکی که در تحت تصرّف محمّد مظفّر بود میان فرزندان قسمت کردند. مملکت فارس و توابع شاه شجاع گرفت، و عراق عجم شاه محمود، و ممالک کرمان سلطان احمد. پدر را به قلعه سفید فرستادند. بعد از چند گاه که شاه شجاع در شیراز گذرانید بدو رسانیدند که کوتوال قلعه سفید با امیر مبارز الدّین اتّفاق کرده است و بنیاد مخالفت نهاده‌اند و چند کس را نام بردند که از این قضیه خبر دارند.
شاه شجاع، امیر شهاب الدّین دولتشاه را با لشکری بدانجا فرستاد و با او گفت می‌باید که امیر مبارز الدّین را نصیحتی کنی و بگویی به سبب خوفی که از تو داشتند و بر جان خود
ص: 221
ایمن نبودند این صورت واقع شد. اکنون متوقّع آن است که ترک فکرهای فاسد گیرد تا چنانچه مطلوب اوست ما بدان نوع زندگانی کنیم. چون امیر دولتشاه بدانجا رسید، امیر مبارز الدّین به هیچ وجه گوش به سخن دولتشاه نکرد و نوکران و ملازمان را فرمود که به تیغ و تیر جواب او گویند. دولتشاه [نیز مستعد حرب گشته به یک ساعت جمعیّت ایشان را از هم فرو ریخت] چون عاجز شدند امیر مبارز الدّین طلب مصالحه کرد و به عذر خواستن مشغول شد. گفت از بسیاری زحمت و مشقّت که به من رسیده است نمی‌دانم چه می‌کنم و چه می‌گویم و الّا مرا کیست به جای شجاع؟ دولتشاه مراجعه کرد و صورت حال پیش شاه شجاع عرضه داشت. شاه شجاع، قاضی ممالک، مولانا بهاء الملّة و الدّین را بفرستاد و گفت می‌باید که به هر چه قرار و عهد و پیمان در میان آید به سوگند مؤکّد گردانند تا او را بیاوریم و در دار الملک شیراز به هر موضع که او را اختیار کند، و هر کس که او اختیار کند ملازم او باشد. مولانا بهاء الدّین پیش امیر مبارز الدّین رفت و شرایط رسالت به جای آورد و گفت از بهر اطمینان طرفین به هر قرار که می‌رود به سوگند مؤکّد می‌باید ساخت. امیر مبارز الدّین به خدا و رسول و کتاب و استحلال محرّمات و تطلیق محلّلات سوگند خورد که با او هیچ بدی در خاطر ندارم و کسی را نفرمایم و با دشمنان او موافقت نکنم و جانب او بر جمیع فرزندان ترجیح نهم. چون این معاهدات رفت او را به شیراز آوردند و شاه شجاع به دیدن او رفت. در تمام خدمت و تواضع، پای پدر را بوسه داد و پیش او بر پای بایستاد و بسیار بگریست و عرضه داشت که این صورت تقدیر الهی بود. دیگر آنکه همیشه قهر و غضب امیر به مرتبه‌ای بود که از هر کس اندک غباری بر حاشیه خاطر نشستی، آن کس را از حیات امیدی نماندی. از و هم جان خود بود که مرتکب آن امر شدیم و حالا در آنچه واقع شد اختیاری نمانده. امروز به قدم اعتذار ایستاده‌ایم تا هر چه رضای مخدومی بود بدان موجب به تقدیم رسانیده آید.
ص: 222
امیر مبارز الدّین نیز پسر را به زبان معذور داشت و فرمود که در امر حکومت از این نوع بسیار واقع شده است. بحمد اللّه بیگانه نیست. اکنون می‌باید که همه قوم و خلق خود را رعایت نمایی؛ و مرا در این زمان رغبتی به حکومت و سلطنت نمانده است. تا آن زمان که حیات باقی است گوشه‌ای می‌خواهم که به فراغت به طاعت و عبادت مشغول توان بود. در این مجلس بدین نوع از یکدیگر جدا شدند و شاه شجاع چند کس را مقرر کرد که ملازم پدرش باشند و هر کس و هر چیز طلب دارد پیش او حاضر گردانند.
فامّا پدرش را همگی همّت بر انتقام مقصور بود و طبیعت او بر اراقت خون و قساوت قلب و غدر مجبول. چون بر این حال روزی چند بگذشت، روزی امیر حسین جاندار پیش شاه شجاع آمد و تقریر کرد که حاجی ارغون محمّد شاهی پیش من آمد و گفت به خلوت سخنی دارم. چون خلوت شد پرسیدم که سخن چیست؟ گفت اول سوگند یاد می‌باید کرد که این سرّ فاش نکنی. گفتم بگوی. گفت امیر مبارز الدّین [سلام می‌رساند و می‌گوید مرا بر تو اعتماد تمام است و از این حال که بر من گذشته است و می‌گذرد مرا شب خواب نمی‌آید و روز آرام و قرار نیست تا آن زمان که انتقام خود نکشم؛ و جمعی کثیر را نام برد از امرای قشونات که اتّفاق کرده‌اند. و گفت: امیر فخر الدّین اینجو و پسر و برادر زاده و قریب دو هزار سوار هستند از سپاهیان قدیمی که عهد و میثاق بسته‌اند که با ما موافقت کنند و برین مقرّر گردانیده‌اند که روز جمعه در مسجد عتیق با بعضی مضایق طریق قصد شجاع کنند و چون او از میان برداشته شود تربیت شما من دانم که چگونه می‌باید کرد. اکنون از تو درین حال طلب موافقت کرده است. حسین جاندار می‌گوید چون این کلمات بشنیدم ارغون را دشنام دادم و گفتم به من این گمان می‌بری که من با شاه شجاع مخالفت کنم؟ مصراع:
زهی تصوّر باطل زهی خیال محال
ص: 223
چون شاه شجاع این سخن بشنید فی الحال به طلب امیر اختیار الدّین حسن فرستاد و او را فرمود که ارغون محمّد شاهی را حاضر کن و آنچه امیر حسین تقریر کرد ازو سؤال کن.
اگر معترف است تا فکر آن بکنم، و الّا که منکر شود به شکنجه و تعذیب و تهدید و وعید تمام بپرس چنانچه به هیچ وجه هیچ مخفی نماند. امیر حسن چون ارغون را حاضر گردانید، بی‌مبالغه اقرار کرد و گفت آری مرا بدانچه امیر مبارز الدّین] مأمور گردانیده بود که به امیر حسین بگوی گفتم، و از اصل قضیه هر آنچه خبردار بود تقریر کرد. از او سؤال کردند که این محرمیّت تو را با امیر مبارز الدّین از کجا و چه راهگذر دست داد؟ گفت نام من از میان لشکریان خارج کرده‌اند و امسال مرا مرسوم نداده‌اند.
بدان سبب من عازم سفر شده بودم و خط جواز می‌طلبیدم. در اثناء آن محمود ساوی فراّش گفت که کجا می‌روی و چرا می‌روی؟ گفتم، شعر:
بلاد اللّه واسعة فضاهاو ارزاق العباد بها فسیح
فقل للقاعدین علی هوان‌اذا ضاقت بکم ارض فسیروا
محمود مرا گفت پیش سلطان مبارز الدّین رو که او اسپاهیان را نیکو تربیت و رعایت می‌کند. چون پیش امیر مبارز الدّین رسیدم مرا نیکو پرسید و گفت ترا تربیت کنم و حالا مبلغ دویست دینار بر رمضان همشیره حواله فرمود. چون پیش رمضان رفتم مرا به خلوت طلبید و گفت سلطان مبارز الدّین فرموده است که ترا سوگند دهم به غلاظ و شداد که این سرّی که با تو در میان می‌نهم فاش نکنی و با کسی نگویی که مخالف ما باشد. ما در این حکایت بودیم شخصی در آمد عبد الهادی نام، و مصحفی در آورد و گفت بدین مصحف چندین کس را که با ما موافقت نموده‌اند سوگند داده‌ام و نشانی آن
ص: 224
است که چون به یکدیگر رسند انگشت ابهام دست راست یکدیگر بگیرند. من نیز با ایشان سوگند خوردم، بعد از آن امیر مبارز الدّین مرا پیش امیر حسین جاندار فرستاد.
رمضان همشیره را طلب داشتند و از او سؤال کردند. او نیز بعد از تهدید و وعید، موافق ارغون تقریر کرد. پس محمود فراّش را که ملازم شبانروزی امیر مبارز الدّین بود طلب داشتند. او تقریر کرد که ماده این فتنه و خمیر مایه این قضیه عبد الهادی است و فلان روز من در پس در ایستاده بودم شنودم که عبد الهادی و امیر مبارز الدّین می‌گفتند که آدینه بن طغان شرط کرده است که من از جان خود می‌گذرم و این کارد بدین نیّت بر میان بسته‌ام که یا در مسجد عتیق یا در میان طریق البتّه این را کار فرمایم. سلطان مبارز الدّین مرا گفت آدینه رفیقی می‌طلبد که در این قضیه ممدّ و معاون او باشد، اکنون ترا اختیار کرده‌ام. گفتم معاذ اللّه، خداوندا مفرمای. مرا به امری دلالت می‌کنی که اگر در ضمیر من بگذرد از خوف هلاک شوم. این تکلیف ما لا یطاق است و مثلی مشهور «اذا عظم المطلوب قلّ المساعد». همین که امیر مبارز الدّین این سخن بشنود در غضب شد و رنگش بر افروخت و سخن گفتن و دشنام دادن آغاز کرد. مرا به بد دلی و جبن ملامت کردن گرفت و من به تدریج پای پس می‌نهادم تا از پیش او بیرون آمدم. روز دیگر همین که سلام کردم گفت ترا مرد نتوان خواند. تو در چندین جنگ با من بوده‌ای و یاغی دیده‌ای و در ورطه‌ای افتاده‌ای، چه شد؟ انگار که در آن جنگها کشته شدی؟ چه کس باشد که جان خود از مخدوم خود دریغ دارد؟ من گفتم هر چه امیر فرماید چنان کنم.
اینک دو کارد خوب پیدا کرده‌ام، و کاردها از میان برکشیدم و پیش امیر بنهادم. امیر مبارز الدّین کاردها را احتیاط کرد و گفت این کارد نیک نیست برو و کار دگر را گوی تا کاردی بسازد، و طول و عرض و اندام و پری آن همه تقریر کرد که چه نوع؛ و گفت بگوی آن کارد را به بول حمار آب دهد که جراحت آن مندمل نمی‌شود و البتّه مهلک است. رفتم و
ص: 225
بدان صفت که گفته بود کارد فرمودم و چون تمام شد پیش بردم. به دست خود گرفت بسیار بسائید و گفت نیکوست. بعد از آن گفتم چون شجاع به دیدن من آید مرا بغل خواهد گرفت. چندانکه دست من به پشت او رسد او را محکم بگیرم و خود را بر بالای او افکنم. تو باید که فی الحال کار او آخر کنی. و دیگر تقریر کرد که شخصی هست نوکر علاء الدّین قصّاب. او را نیز هم از این نوع حکایتها گفته است. و پهلوان خرّم تقریر کرد که اگر پادشاه گناه آن کسان عفو فرماید آنچه مرا معلوم شده است از این باب عرضه دارم. پادشاه فرمود که از بعضی عفو کنیم. فامّا بعضی نیز باشند که سیاست باید کرد.
پس شاه شجاع فرمود که این قضیه را دیوانی می‌باید نهاد و سؤال جواب هر یک یک قلمی کرد. پس امیر فخر الدّین اینجو را طلب نموده از او سؤال کردند. گفت آری امیر مبارز الدّین، عبد الهادی را پیش من فرستاد و گفت اگر در این امر با ما موافقت می‌کنی از املاک اینجویی که از تاشی خاتون و محمود شاهیه منتقل شده است ثلثی را به تو گذارم.
چون سخن بدینجا رسید شاه شجاع، خواجه قوام الدّین محمّد صاحب عیار را و قاضی بهاء الدّین و امیر اختیار الدّین حسن قورچی را پیش پدر فرستاد که رمضان همشیره و محمود فرّاش را همراه خود برند و مواجهه کنند. چون بدانجا رفتند و این سخن در میان آورند، همه را به تحقیق پیوست که امیر مبارز الدّین این معنی در خاطر داشته است.
بعضی از ملازمان امیر مبارز الدّین را به قتل آوردند و او را به قلعه تر که در گرمسیر شیراز است فرستاد. بعد از چندگاه در آن قلعه رنجور شد و مرض متمادی گشت و هوای آن موضع به غایت گرم بود. بعد از آن گفتند که او را به قلعه بم برند، در راه وفات یافت در اواخر ربیع الاخر سنه خمس و ستین و سبعمایة. ولادت او در اواسط
ص: 226
جمادی الآخر سنه سبعمایة بوده است و در هژدهم رمضان سنه تسع و خمسین و سبعمأیة مقیّد شد. شصت و چهار سال و دو ماه و نیم عمر داشت و پنج سال و هفت ماه نابینا بود.
ص: 227

ذکر وقایعی که بعد از گرفتن محمّد مظفّر میان فرزندان او واقع شد

در سال اول که این قضیّه دست داد شاه شجاع از بهر ضبط حشم اوغان و جرما به جانب کرمان رفت و در غرّه محرم سنه ستین و سبعمأیة متوجه گرمسیر شد و در مدت دو سه ماه آن نواحی را ضبط کرد [و از آنجا به شیراز رفت]. بعد از آن میان برادران شاه شجاع و شاه محمود [به جهت مال ابرقوه که در اول مقرّر کرده بودند که آن را نواب شاه محمود] تصرف نمایند، بعد از یک سال نواب شاه شجاع ایشان را منع کردند، نزاع افتاد و این قضیه بدان منجر شد که مؤلف اصل تاریخ، مولانا معین الدّین یزدی را بفرستادند و عهد نامه مجدّد به خطوط اکابر قلمی کردند. امّا هیچیک بر عهد و قول خود ثابت نبودند. آخر شاه محمود جمعی را ناخبر به در یزد برد و یزد را به عوض ابرقوه در تحت تصرّف آورد و خواجه بهاء الدّین قرجی را در یزد بنشاند. این حال در سنه احدی و ستین و سبعمایة بود.
در این مدت شاه یحیی در قلعه قهندز فارس محبوس بود تا جمعی با او متّفق شدند و در قلعه متحصّن شد. شاه شجاع لشکری را به محاصره قلعه بنشاند و خواجه قوام الدّین صاحب عیار دیواری و خندقی گرد آن قلعه بنیاد نهاد و مدتی هر روز به حرب مشغول می‌شدند. چون شاه یحیی دید که قلعه بخواهند گرفت، به عجز پیش آمد و جمعی را پیش عم فرستاد. به عنایت و عاطفت مستظهر گشته از قلعه به زیر آمد و به نوازش مخصوص گشت. در سنه اثنی و ستین و سبعمأیة شاه شجاع او را سر لشکر گردانیده به جانب یزد فرستاد. چون به در یزد رسیدند خواجه بهاء الدّین [به مقابله و
ص: 228
محاربه پیش آمد. بعد از چندگاه محاصره جماعتی از چاخویان شاه یحیی را با صد مرد از راه کاریز آب به اندرون یزد بردند. خواجه بهاء الدّین] چون معلوم کرد، از دروازه دیگر بیرون گریخت و به اصفهان رفت و شاه یحیی در یزد متمکّن شد. شاهی دلیر مستعد مردانه بود و سواری چابک و فرزانه. امّا همواره بنیاد معامله خود بر مکر و تزویر و حیله نهاده بود و از هر طرف دایما فتنه بر می‌انگیخت و افسادی می‌کرد تا کار خود در میانه می‌گذارد.
نقل است که روزی یحیی به شکار رفته بود. در شکارگاه از نوکران جدا افتاده تنها می‌راند. باز یاری را دید که به کار مشغول است و به غایت در آن کار جدّی می‌نماید.
شاه یحیی را از کار کردن او خوش آمد. پیش او راند و او را تحیّتی کرد. بعد از آن پرسید که از دیوان دست اندازی و ظلمی بر تو نمی‌رود؟ و آن شخص شاه یحیی را نمی‌شناخت، گفت چون نمی‌رود؟ آنچه این زمان بر این رعایای بیچاره می‌رود از ظلم و ستم در هیچ روزگار نبوده است. شاه یحیی گفت شاه همین ساعت در فلان موضع فرود می‌آید، تو به خرگاه شاه آی تا من به جهت تو تخفیفی بطلبم و حکمی بستانم که هیچکس مزاحم تو نشود. باز یار دعایی کرد و گفت نمی‌آیم. هر چند شاه یحیی مبالغه می‌کند که می‌باید آمد، باز یار می‌گوید نمی‌آیم. پرسید که به چه سبب نمی‌آیی؟ باز یار گفت به واسطه آنکه تو جوانی نیکی و شاه یحیی میشی سر در پیش یازیده است و چشم نرم در زمین اندازد و سخن تو نشنود. شاه یحیی خنده کرد و گفت البتّه بیایی که کار تو راست کنم. شاه یحیی براند و برفت. باز یار بر موجب میعاد از عقب به قیتول شاه آمد. شاه یحیی سفارش با دواچیان کرده بود که شخص بدین شکل به خرگاه آید، اعلام کنید. در همان زمان که باز یار برسید اعلام کردند. او را به اندرون خرگاه طلبید. چون باز
ص: 229
یار شاه یحیی دید بشناخت. از بیم و رعب که در وی اثر کرد از پای در افتاد. شاه گفت مترس. پانصد دینار و جامه‌ای انعام فرمود و حکمی داد که به هیچ نوع مزاحم او نشوند و گفت میش سر در پیش یازیده چشم نرم در زمین نینداخت، کار تو راست شد یا نه؟ باز یار دعا کرد و برفت.
چون شاه یحیی در یزد قرار گرفت با شاه شجاع نقض عهد کرد و عصیان بنیاد نهاد.
شاه شجاع را در حق او ابیاتی است. یکی از آن جمله این است:
مرا که دهر مطیع است و چرخ سازنده‌چه غم ز طعنه نابخردان بازنده
به هیچ ورطه مرا پای در گلی نرودنگاه دارم از حادثات دارنده
(هزار جمع که بر هم زنند باکی نیست‌از آنکه لطف خداوند هست پاینده)
شاه شجاع با لشکری انبوه متوجه محاصره یزد شد تا به ابرقوه رسید. لشکر را با خواجه قوام الدّین وزیر به محاصره فرستاد و خود در ابرقوه توقّف نمود. خواجه قوام الدّین سعی بسیار نمود و نزدیک بود که یزد را مسخّر کند. شاه یحیی به تضرّع و عجز پیش عم فرستاد و شاه شجاع ترحّم کرده فرمود تا لشکر از در یزد برخاستند .
شاه شجاع به دار الملک شیراز مراجعت نمود و در بهار سال آینده لشکر به اصفهان کشید. و خواجه قوام الدّین بسیار صاحب اختیار ممالک فارس شده بود، در منتصف ذی قعده سنه اربع و ستین و سبعمأیة او را مقیّد گردانیدند و بعد از تعذیب و شکنجه بسیار به قتل رسید و وزارت به امیر کمال الدّین حسین رشیدی تفویض یافت.
ص: 231

ذکر مخالفت شاه شجاع و شاه محمود و قضایایی که خلال آن واقع شد

چون میان برادران به نزاع و قتال انجامید، شاه شجاع با لشکری بی‌کران متوجه اصفهان شد و شاه محمود نیز استعداد محاربت و مقاتلت آماده گردانیده از اصفهان بیرون آمد. بعد از آنکه چند چنگ کردند شاه محمود حصاری شد و شاه شجاع به ظاهر اصفهان نزول فرمود. مدّت این محاصره دو ماه برداشت و هر روز آتش جنگ تیزتر می‌شد تا یک روز شاه محمود جمعی را از بهادران در کوچه باغهای صفاهان در کمین نشاند و خود بیرون آمد. اتّفاقا آن روز شاه شجاع سوار نشد. شاه سلطان با جمعی بهادران تا نزدیک دروازه لبنان آمد. در حمله اول شاه محمود به حیله خود را به هزیمت داد تا شاه سلطان دلیر شده از عقب هزیمتیان تا دروازه بیامد. چون جنگ گرم شد، لشکری که در کمین بودند از پس پشت شاه سلطان در آمدند و از شهر غلبه تمام بیرون ریختند و حربی اتّفاق افتاد که صفت آن به تقریر راست نیاید تا عاقبة الامر مبارز برادر شاه سلطان در این معرکه کشته شد و شاه سلطان را دستگیر کردند و به اندرون شهر بردند. در همان روز به همان شربت که امیر مبارز الدّین را چشانیده بودند چشم او را نیز میل کشیدند. مولانای سعید جلال الدّین خوافی را رباعیی در مدح امیر مبارز الدّین است که اشارت بدین واقعه کرده است:
گر دست فلک چشم مرا میل کشیددر ذات شریف تو جهان نقص ندید
آن کس که بدان چشم تو آسیب رسانداو نیز بعینه مکافاتش دید
ص: 232
شاه شجاع همان روز از در اصفهان برخاست و به دار الملک شیراز مراجعت نمود.
شاه محمود را چون از کینه برادر دل پر آذر بود ایلچی پیش سلطان اویس به آذربایجان فرستاد مضمون آنکه شاه شجاع اگر چه حالا قصد اصفهان می‌کند امّا:
صفاهان چو در چنگ خویش آوردتمنّای تبریز پیش آورد
اگر سلطان مدد فرماید بروم و شیراز از برای سلطان مسخّر گردانم. سلطان اویس بغداد طمع در ملک فارس و عراق عجم کرد. امرای صاحب ناموس مثل آقچه باشی و امیر ساقی و مبارکشاه دولی و امیر منصور شول و امیر سلغرشاه ترکمان در صحبت شیخ علی اناق که از کبار امراء بزرگ بود و مدتها در ممالک فارس بوده و بر مداخل و مخارج آن ممالک صاحب وقوف گشته روانه گردانیدند.
چون لشکر بغداد و آذربایجان به عراق عجم رسیدند، قطب الدّین شاه محمود ایشان را استقبال نمود و فراخور هر یک از اسبان تازی و کمرهای مرصّع پیشکش فرمود و هر یک را اقامتی کرامند تعیین کرد و از خزانه نقود حواله فرمود. بعد از یک ماه که ایشان را از شداید و عناء سفر استراحت حاصل شد، در شهور سنه خمس و ستین و سبعمأیة از اصفهان متوجه ممالک فارس گشتند. از جانب لور کوچک ملک عز الدّین و سراداران ری و قم و کاشان و حاکم آوه و ساوه نیز با ایشان موافقت نمودند. و شاه یحیی را به لطایف ترغیب و تطمیع ابرقوه از راه ببردند تا او نیز موافقت نموده و در قصر زرد به ایشان ملحق شد. چون فوجی انبوه و گروهی با شکوه مجتمع شدند، بعضی از ملازمان شاه شجاع نیز راه نفاق سپرد در خفیه کتابتها به نواب قطب الدّین شاه محمود رفع کردند. از آن جمله امیر رکن الدّین شاه حسن که وزیر شاه شجاع بود. هر روز
ص: 233
بریدی رسیدی و از کیفیت احوال و اوضاع اعلام نمودی. شاه شجاع را در هر معنیی، عربی و فارسی نکات فاضلانه بسیار است. چنانچه در این ایّام فرموده است :
و اخوانی باصطخر شرونی‌لانی کنت احسنهم وجوها
فما ربحت تجارتهم و لکنّ‌سمحنی العزیز بادخلوها
اذا الآراء بالشوهاء ینطب‌و قد کانت معلقة ذروها
شاه شجاع را چون غلبه و استیلا مخالفان معلوم شد، او نیز لشکر خود ساخته کرده ارکان دولت خود را جمع کرده و در باب صلح و جنگ جانقی و مشاورت نمود. صلاح در آن دیدند که مکتوبی به برادر نویسد. دبیری را پیش خود خواند و گفت :
به محمود بنویس کای ارجمندرسانیده بر دوده خود گزند
نه محمود بینم به جنگ آمدن‌مرا و ترا تیغ بر هم زدن
تصوّر کن ای نامور شهریارکه گر زانکه ما هر دو باشیم یار
که یارد کشیدن سپه پیش ماچو آگه شود از کما بیش ما
اویس اربماتر کتازی کندمگر با سر خویش بازی کند
ز فردوسی پاک دین یاد کن‌نگر تا چه گوید در آنجا سخن
که گر دو برادر به هم داد پشت‌تن کوه را باد ماند به مشت
چون مکتوب با نصایح فراوان به شاه محمود رسید سران سپاه و پهلوانان درگاه خود را بخواند. بعد از مشاورت با خواص و ارکان دولت در جواب فرمود که «پادشاه لشکر به اصفهان آورد و تمامت این مملکت را خراب گردانید. با وجود آن هنوز از مزاج او ایمن نیستم. به ناچار به سلطان اویس استعانت برده‌ام. باشد که به معاونت ایشان از شرّ این طرف ایمن بمانم». چون شاه شجاع این پیغامها شنید، از روی فراست و کیاست معلوم فرمود که آتش خلافی که ملتهب و مشتعل شده اطفاء آن به ارسال رسایل و نصیحت و
ص: 234
مواعظ متصوّر نیست. عزیمت بر آن مصمّم گردانید که دفع این مادّه جز نیش سنان نمی‌کند. شهر یاران و شهزادگان و امراء کبار و اصول متجنّده و اعیان لشکر و سران سپاه و دلیران جنگ آزموده را پیش خواند و گفت «برادرم از وخامت عاقبت این فتنه که انگیخته است، و مآل این قضیّه خبردار نیست. اگر اعوذ بالله آن جانب را استیلا حاصل آید عنان اختیار در دست اقتدار او نیز نگذارند. جز آنکه به اقدام مجادلت و محاربت طی این مسالک کنیم صورت دیگر در خاطر نمی‌آید». اسباب جنگ آماده فرموده، در خزاین بگشود و صغار و کبار لشکری را زر و خلعت حواله فرمود و وضیع و شریف عساکر را نعمت بی‌انداز کرامت کرد و خاص و عام چاکران را از انعام عام محظوظ و بهره‌مند گردانید. از ممالک کرمان و بم و سیرجان، و از لور بزرگ سرداران و سپهداران با ابّهت و ساختگی تمام جمع گردانید ، و از اعراب ربیعه و فولادی که در علفخوار فارس و کرمان خیمه اقامت زده بودند لشکری سنگین جمع آورد. و این قطعه مشهور است که در آن ایام پیش برادر فرستاد :
منم که نوبت آوازه صلابت من‌چو صیت همّتم اندر بسیط چرخ افتاد
چو مهر تیغ گذار چو صبح عالمگیرچو عقل راهنمای و چو شرع نیک نهاد
کمال صولتم از حیله کسان ایمن‌همای همّتم از منّت خسان آزاد
نبرده عجز به درگاه هیچ مخلوقی‌که بر بنای توکّل نهاده‌ام بنیاد
به هیچ کار جهان روی دل نیاورم‌که آسمان در دولت به روی من نگشاد
تو رسم و خوی پدر گیر ای برادر من‌که شوهریت نیامد ز دختر دلشاد
مکن مکن که پشیمان شوی به آخر کارزمکر رو به پیر و ز لشکر بغداد
از شیراز بیرون آمدند. سلطان شبلی را به منقلای روان کرد و خود در سر پول نو
ص: 235
نزول فرمود و از آنجا روز دیگر کوچ فرموده به بیضا در آمدند و از آنجا به راه مایین. و از این طرف شاه محمود نیز با لشکرهای آراسته متوجّه شد. چنانکه ما بین الفریقین سهل مسافتی نماند. در شب سلطان احمد از پیش شاه شجاع رویگردان شده به شاه محمود ملحق شد و از لشکریان نیز بسیاری پیش شاه محمود رفتند. با وجود ضعفی چنین شاه شجاع را پای از جای نرفت و بر عزم حرب و قتال یک جهت بود، تا در صحرای خانسار و سه چاه این دو لشکر را ملاقات افتاد، بیت:
سپاه از دو جانب صف آراسته‌ز روی زمین گرد برخاسته
از طرف شاه شجاع، سلطان شبلی بر میمنه و سلطان اویس بر میسره و شاه شجاع در قلب؛ و از طرف شاه محمود، شیخ علی اناق و امیر غیاث الدّین منصور شول بر میمنه، و امیر ساقی و سلغر شاه ترکمان بر مسیره و شاه محمود در قلب.
بر آمد غو کوس و آواز نای‌بجنبید پس هر دو لشکر زجای
چکاچاک خنجر ز میدان کین‌به هفتم فلک شد ز روی زمین
آتش حرب به نوعی اشتغال یافت که تا هر دخّان آن کره زمهریر را در جوش آورد و از شرار زبانه آن اثر «انّها ترمی بشرر» مشاهده افتاد. در آخر معامله، لشکر عراق را استیلا حاصل شد و ضعف و فتور به لشکر فارس راه یافت. این محاربت و مقاتلت تا نماز شام برداشت. چون آفاق در کسوت ... جلوه نمود، هر یک به مخیّم خود متوجه شدند. شاه شجاع صلاح در آن دید که به جانب شیراز مراجعت نماید. بعد از آنکه خزاین نبود و نفایس به باد رفته بود متوجه شیراز شد.
روز دیگر چون شاه محمود و امرای بغداد معلوم کردند که شاه شجاع متوجه شیراز
ص: 236
گشته است، لشکرهای ایشان که متفرّق گشته بود جمع کردند و روی به شیراز آوردند و شیراز را محاصره کردند و این قضیّه تمادی یافت، چنانکه مدت یازده ماه این برداشت، کار بر شاه شجاع تنگ شد. در این ایّام شاه محمود به در شیراز آمد. شاه شجاع، دولتشاه بکاول و امیر محمّد را به کرمان فرستاد که از مال کرمان مددی بیاورند.
ایشان چون به کرمان رسیدند یاغی شدند. بعد از انتظار خزاین کرمان این خبر برسید.
بدین سبب ضعف شاه شجاع زیادت شد. بدان رسید که هر روز فوجی رویگردان می‌شدند و از جانب شاه محمود قوّت و استیلا زیادت می‌شد. شاه شجاع چندانکه گرد سر و پای اندیشه بر آمد، جز جلا چاره‌ای ندید. امرا طلب فرموده بر مفارقب شیراز اتّفاق کردند و در زمان نهضت متوجه زیارت شیخ کبیر- قدّس سرّه- شد و در آن محل از غایت فرتونی ملازمان، سلطان زین العابدین را در مزار فراموش کردند. بعد از آن با هر دو حرم امیر زاده درّ ملک و خانزاده کاشی از آن مزار سوار شدند. در راه پادشاه از حال زین العابدین استفسار فرمود. کسی از ملازمان کیفیّت حال او ندانست. پادشاه را به خاطر آمد که او را در مزار شیخ کبیر گذاشته‌اند . امیر اختیار الدّین حسن مراجعت نموده سلطان زین العابدین را برسانید. چون از شهر بیرون آمد به راه مایین عنان عزیمت معطوف گردانید و چون از کریوه بگذشتند چند خروار خسک آهنین دربار داشتند در راه کریوه ریختند تا اگر دشمن به راه بکاولی متوجه شود در این محل بازماند. همچنین چون آوازه در لشکر شاه محمود افتاد که شاه شجاع شهر باز گذاشت، امرای تبریز در تکامشی مبالغت نمودند. هر چند شاه محمود را رغبت نبود امّا اختیاری نداشت و امرای تبریز با غلبه سواران بر عقب شاه شجاع برفتند. چون شب خواستند که از کریوه عبور کنند مجموع اسبان ایشان باز ماند. شاه شجاع چون از کریوه مایین بگذشت بر طریق
ص: 237
... و کافر متوجه ابرقوه شد. چون پهلوان خرم از این حال آگهی یافت نعمت فراوان و آزق بی‌اندازه و ما یحتاجی که در بایست دانست به استقبال پادشاه متوجه شد. در راه به شرف بساط بوس مستسعد گشت و به انواع نوازش و تربیت مخصوص شد. چون به خطّه ابرقوه نزول فرمود چند روزی از زحمت سرما و کم آبی میل به استراحت نمود؛ و در آن فصل از تراکم ثلوج مجال خروج نبود امّا در ابرقوه نیز مجال توقّف نمی‌دید- به سبب آنکه امرای بغداد و تبریز شاه محمود را تحریک بر توجّه به جانب ابرقوه می‌نمودند و اخر سال (هم بود و) در آنجا ذخیره‌ای که بما یحتاج ایشان وفا کند نبود- متوجه سیرجان شد. در این اثنا جمعی اعراب امیر رونق و امیر هارون و بعضی از احشام فولادی و عباده که در آن نواحی بودند به شاه شجاع ملحق شدند و شاه شجاع در آن حال از ایشان منّت بسیار داشت. چون به حوالی سیرجان رسیدند، زنگی شاه که کوتوال قلعه بود به خدمت استقبال نمود؛ و شاه شجاع یک سال و دو ماه در بلاد کرمان [بود تا این زمان] که باز عازم شیراز شد و شرح آن قضایا در حکایت کرمان تقریر کرده آید إن شاء اللّه وحده.
ص: 239

ذکر توجه شاه شجاع به شیراز و رفتن شاه محمود به اصفهان‌

چون شاه شجاع را در ممالک کرمان امور سلطنت در سلک ارادت منتظم شد و امراء بغداد و تبریز از فارس به مملکت خود معاودت نمودند، امرا و ارکان دولت شاه شجاع متعلّقان و اسباب و املاک در ممالک فارس داشتند. چون امیر معز الدّین اصفهانشاه و امیر اختیار الدّین حسن و پهلوان خرّم و پهلوان طالب و امیر شیخ وردی و امیر علاء الدّین اناق عزیمت فارس مصمّم گردانیدند و روی به دار الملک شیراز آوردند ، چون به شیاوک رسیدند شاه محمود از توجه ایشان خبر یافت. او نیز لشکرهای خود مستعد گردانیده متوجه ایشان شد؛ و لشکر شاه شجاع به عدد از لشکر شاه محمود کمتر بود.
چون بین الفریقین مسافتی زیادت نماند، شاه شجاع به کنار آب کر رسیده به نزدیک بند امیر جایی حصین که از یک طرف آب و از یک طرف کوه بوده اختیار کرده فرود آمد، و شاه محمود بر طرف دیگر آب نزول فرمود :
میان دو سلطان گیتی پناه‌میانجی شده رود و بر بسته راه
زکردار این گنبد لاجوردهمه روز پیکار بود و نبرد
یک هفته در مقابل یکدیگر بنشستند و یکدیگر را نگاه می‌داشتند. از طرف شاه محمود، منصور شول با هزار مرد از قیتول بیرون رفت. شاه شجاع را خبر کردند. پهلوان خرّم را مقرّر کرد که برابر او رود و تفحّص نماید که به کدام طرف می‌رود که نباید کمینی کرده باشند. پهلوان خرّم تفحّص او می‌نمود. در پایان کوه به یکدیگر رسیدند و با
ص: 240
پهلوان خرّم پانصد سوار بود و منصور هزار سوار داشت. پهلوان خرّم روی جنگ ندید و از گریختن ننگ داشت. به دامان کوه پناه برده پشت به کوه کرد. منصور روی بدو آورده آتش حرب بر افروخت. بیت :
دلیران شول اندر آن داوری‌میان تنگ بسته به جنگ آوری
همه کرده جان پیش پیکان هدف‌به رزم آوری بر لب آورده کف
دو لشکر که سالارشان روز جنگ‌به مردی و گردی بود چون پلنگ
سزد گر زمانه بگیرد به زاربر آن نامداران خنجر گذار
زخون دلیران رخ خاره سنگ‌منقّط شده همچو پشت پلنگ
در این وقت شاه شجاع را از صورت حال ایشان خبر شد. با دو هزار سوار آراسته به تعجیل تمام سوی ایشان راند. چون لشکر شول سپاهی شاه شجاع بدیدند و دانستند که اوست، روی به گریز نهادند. چون به قیتول شاه محمود رسیدند، شاه شجاع تاخته در عقب برسید و هزیمت در لشکر شاه محمود افتاد. به تعجیل تمام کوچ کرده متوجه شیراز شدند و غنیمت بسیار از بازماندگان و مخلّفات ایشان به دست لشکر شاه شجاع افتاد. شاه محمود چون به شیراز رسید در بیرون شهر نزول کرد. شاه شجاع از عقب برسید و در سر پل پسا فرود آمد. همچنین چند روز بر در شیراز بنشستند، و در آن مدت خان سلطان دختر امیر کیخسرو که خاتون شاه محمود بود ضبط شهر می‌داد تا روز شانزدهم ذی قعده سنه سبع و ستین و سبعمایة صفها بر آراستند و متوجه یکدیگر شدند.
بر آمد خروشیدن نای و کوس‌تو گفتی که شد زنده گودرز و طوس
بپیوست رزمی که تا رستخیزنبیند کس آن رزم و شمشیر تیز
ص: 241
شاه شجاع به خود از قول لشکر گفت :
بجنبید و گفت اندر این تاختن‌بخود باید این رزم را ساختن
به رزم برادر در آمد دلیرچو رستم همی کرد پیکار شیر
از این طرف شاه محمود نیز بر هر گوشه‌ای می‌تاخت و مردم خود را دل می‌داد [و می‌گفت همین لحظه پایداری می‌باید کرد] که فتح و ظفر روی می‌نماید . بدین نوع بسیاری از یکدیگر بکشتند چنانچه ضارب به مضروب و غالب به مغلوب مختلط شد.
در آن حال شاه شجاع لنگر صبر و قرار بینداخت. طایفه‌ای از بهادران لشکر بر او گرد آمدند و شاه محمود نیز پای مردی بیفشرد و جمعی از لشکر او نیز بر او جمع شدند.
دیگر نوبت بر هم زدند. آخر الامر لشکر شاه محمود
هزیمت شدند آن سران سر به سرهمه سوی دروازه کردند سر
کس از جنگجویان به میدان نماندز خون سنگها جز به مرجان نماند
شاه شجاع مظفّر و منصور از باره اقبال به میدان سعادت نزول فرمود و شاه محمود شکسته به شهر رفت. خان سلطان به نوعی شهر را ضبط داده بود که هیچکس را مجال آن نبود که به نزدیک شهر آید. در روزی که گرد شهر می‌گردید از اسب خطا شد و سه دانه پهلوی او فرو رفت. جابر را بطلبید و آن را ببست و دیگر نوبت جیبا بپوشید و سوار شد و گرد شهر می‌گردید که یک زمان به آسایش مشغول نشد. چون شاه محمود شکسته به شهر آمد، مجال نداشت که او را ببیند از بسیاری که سفاهت می‌کرد. چون شاه شجاع به ظاهر شهر نزول فرمود ژکلویان شیراز کسان فرستادند و اظهار اطاعت نمودند. چون شاه محمود بر این معنی اطلاع یافت سران سپاه و اعیان درگاه خود را جمع
ص: 242
گردانیده
بدیشان چنین گفت کاکنون گریز بسی به از آرام یا رستخیز
روان کرد سوی سپاهان علم‌ز گردون گردنده گشته دژم
در روز یکشنبه بیست و چهار ذی القعده سنه سبع و ستین و سبعمایة شیراز باز گذاشته متوجه اصفهان شد و خان سلطان ، صدر الدّین اناری را که در آن ایّام در شیراز وزارت شاه محمود کرده بود امّا به دوستی شاه شجاع متهم بود به قتل رسانیده از عقب شاه محمود روانه شد. شاه شجاع در سال دیگر لشکر به اصفهان کشید. بعد از جنگ و محاربه، شاه محمود رسل در میان کرد و بر آن مقرّر کردند که شاه محمود پیش برادر آید و خطبه و سکه به نام شاه شجاع کند و شاه شجاع اصفهان به برادر مسلّم دارد. برین موجب به وفا رسانیدند و شاه شجاع به دار الملک فارس مراجعت نمود در شهور سنه سبعین و سبعمایة- چنانچه پیشتر امیر مبارز الدّین محمّد، در شهور سنه سبع و خمسین و سبعمأیة با القاهر بالله محمّد بن ابی بکر العباس که در مصر بود بیعت کرد و در آن مبایعت علما رسالات نبشته‌اند- و اللّه علم. بعد از آن شاه شجاع عزیمت یزد کرد. چون بدان نزدیک رسید شاه یحیی استقبال نمود و شاه شجاع به اندرون یزد رفت و دختر را بدید. چند روزی به عشرت مشغول شد و رکن الدّین شاه حسین پسر معین الدّین اشرف را وزارت داده از یزد، مصاحب به شیراز آورد. در این اثنا خان سلطان با شاه شجاع اظهار تعشّق می‌کرد و بیلاکات می‌فرستاد و تحریک می‌کرد که اگر شاه شجاع متوجه اصفهان شود، او شاه محمود را گرفته بسپارد. و شاه شجاع به سبب عهدی که با برادر کرده بود در توقف می‌انداخت. چون
ص: 243
خان سلطان برقرار تحریک شاه شجاع [می‌کرد، شاه شجاع] در بند آن شد که بهانه بر برادر پیدا کند و متوجّه اصفهان شود. پیش شاه محمود فرستاد که امسال اخراجات زیاده در این ممالک واقع شده، و نیز در خاطر است که دختر کوچک در عقد شاه منصور منعقد شود. از بهر ساختگی آن وجهی چند دربایست است. اگر آن برادر امسال از مال اصفهان مددی کند دور نباشد. شاه محمود جواب فرستاد که تمام ممالک فارس و عراق در تصرف نواب آن حضرت است. این خرابه که هر سال لشکری روی بدانجا نهاده و این برادر به خرج خود فرومانده از کجا وجهی به شیراز فرستد؟ چون ایلچی معاودت نمود شاه شجاع گفت عهد کرده بود که از سخن و صوابدید اینجانب بیرون نرود. چون خلاف عهد در میان آمد، متعاقب با لشکر متوجّه است. بعد از آن عازم اصفهان شد. چون بدان حدود رسید. جمعی شاه محمود را اعلام کردند که این فتنه از ممر خان سلطان است. شاه محمود تفحّص احوال او را به جدّ گرفت. چون محقّق شد خان سلطان را قتل کرد و پیغام به برادر فرستاد [دیگر باره گرگ آشتی در میان آمد و شاه شجاع به فارس مراجعت نمود. شاه محمود ایلچیان به تبریز فرستاد] و دختر سلطان اویس را خواستاری کرد و آن وصلت شد. دختر سلطان اویس را به عراق آوردند با لشکری انبوه. و شاه محمود از کشتن خان سلطان پشیمان شده بود. شب و روز فریاد کرد و از سر تا پای خود هیچ نگذاشت که داغی ننهاد و آخر الامر مودّی به مرضی صعب شد و در سر آن قضیه رفت. چون دختر سلطان اویس به اصفهان آمد و آن بیقراری مشاهده کرد و میان ایشان اتّحادی نبود، روزی که شاه محمود غایت بود، خان سلطان را از خاک بیرون آورد و بسوخت.
چون شاه محمود به لشکر تبریز که همراه دختر سلطان اویس بود مستظهر شد، لشکرها جمع کرده متوجه فارس شد. چون شاه شجاع را خبر شد او نیز لشکرها
ص: 244
ساخته گردانیده متوجه شد و گذار مایین بر شاه محمود بگرفت. شمس الدّین زیاد آبادی که یکی از رؤساء ولایت زیاد آباد بود شاه محمود را با لشکر از راه سه چاه و تنگ شکم بیرون برد. خبر به شاه شجاع رسید از این طرف به سر راه ایشان رفت. در صحرای چاشت خوار ملاقات افتاد. شاه شجاع میمنه را به سلطان احمد و سلطان شبلی داد و میسره را به شاه منصور و زین العابدین، و خود و برادر سلطان ابو یزید در قلب بایستاد. آن طرف شاه محمود [یاسامیشی کرده برابر آمدند و حمله کردند. شاه منصور دست راست شاه محمود را بشکست و لشکر شاه محمود] دست راست شاه شجاع را هزیمت کردند و از هر دو طرف لشکر بر یکدیگر ریختند. چنانکه هر یک در پی قومی که شکسته بودند روان شدند و از هم جدا افتادند. لشکر شاه محمود متفرّق شد و بعضی تا اصفهان هیچ جا قرار نگرفتند؛ و لشکر شاه شجاع تا شیراز لجام ریز می‌آمدند. شاه شجاع به شیراز آمد. روز دیگر شاه منصور برسید و بر خصم ظفر یافته با غنیمت بسیار همراه. شاه شجاع از آمدن پشیمان شد خواست که باز متوجه جنگ شود. شاه منصور گفت احتیاج نیست که شما بیایید. من شاه محمود را از این مملکت برانم. سه هزار سوار آراسته از شیراز، مصاحب شاه منصور روانه گردانید. در سر بند هرکان به یکدیگر رسیدند. شاه محمود از این طرف آب و شاه منصور از طرف دیگر بنشستند. در اثنای این حال شاه حسن که وزیر شاه شجاع بود مکتوبی به عرض رسانید که خواجه تورانشاه و خواجه همام الدّین به شاه محمود نبشته‌اند و اظهار مطاوعت نموده که هرگاه حضرت شاهی به نزدیک شهر توجه نماید ، این بندگان دروازه شهر بر روی لشکریان ایشان بگشایند، جواب این رقعه بر ظهر این بنویسند. شاه محمود جواب نبشته که در روز پنجشنبه آینده در حومه شهر نزول خواهد افتاد إن شاء اللّه؛ و ایشان را استمالت داده و مستظهر گردانیده.
ص: 245
شاه شجاع ایشان را طلب داشت و تفحّص نمود. ایشان در خاک افتادند و گفتند للّه را بندگی حضرت تفحّص این قضیه بفرماید که این بندگان از این کتاب خبر ندارند. شاه شجاع گفت که این خط شما هست یا نه؟ گفتند: بلی به خط ما می‌ماند امّا ما از این خبر نداریم. شاه شجاع در غضب رفت و گفت خط شما باشد چون خبر نداشته باشید؟ ایشان گفتند در این قضیه ما قتل خود پیش خود نهاده‌ایم. امّا آن حضرت تحقیق مملکت خود بفرماید و به غور برسد. شاه شجاع نیک اندیشه‌مند شد. اتفاقا شاه حسن را درد در پای بود و مسهل خورده در خانه مانده. شاه شجاع بفرستاد که این مکتوب از کجا به دست تو افتاده؟ شاه حسن گفت دو هزار دینار به دواتدار خواجه تورانشاه دادم و این مکتوب بستاندم. دواتدار را طلب کردند و به چوب و اشکنجه بیم کردند. اقرار نیاورد. دیگر باره پیش شاه حسن فرستاد که هر چند دواتدار را چوب زدیم می‌گوید از این خبر ندارم. شاه حسن پیغام کرد که خواجگان را چوب می‌باید زد تا اقرار آورند.
دواتدار چه کند؟ شاه شجاع گفت بهتر از این می‌باید. کسی مکتوبی چنین را در کیسه دفتر می‌نهد این چه سخن باشد؟ امیر حسن قورچی را بفرستاد که شاه حسن را می‌زن تا راست بگوید این مکتوب از کجا آورده. امیر حسن آقا چون برسید [و شاه حسن را] به تشدّد و عقوبت کشید، او در جواب گفت که در این قضیه من گفتم که محمود حاجی عمر منشی به خط ایشان نبشته است. که مرا از ایشان بیمی بود. گفتم شاید که ایشان از میان بر افتند، خدا نخواسته بود، حاکم پادشاه است. حکم شد که او را بگیرند و خان‌ومان او تاراج کنند. بعد از اشکنجه بسیار به زه کمان مقتول گردانیدند. این خبر به پدرش سیّد معین الدّین اشرف رسانیدند. به نماز جنازه‌اش حاضر نشد و گفت هر کس که سخن پدر نشنود و پیروی جدّ خود نکند سزای او این باشد. سادات را با ظلم و فسق
ص: 246
[و غدر و مکر] چه کار؟ جدّ ما را برای رحمت عالمیان فرستاده‌اند. فرزندی که محنت عالمیان خواهد عاقبت او این باشد. بعد از این شاه شجاع وزارت به خواجه جلال الدّین تورانشاه داد.
چون این اخبار به شاه محمود رسید از آنجا به جانب اصفهان مراجعت نمود، [بعد از آن پهلوان اسد که شاه شجاع او را به حکومت کرمان فرستاده بود یاغی شد؛ ذکر او به موضع خود در فصل حکام کرمان آید إن شاء اللّه تعالی. پس از آن شاه محمود در اصفهان وفات یافت و شاه شجاع متوجه اصفهان شد و از آنجا به تبریز رفت، چنانچه آن نیز شرح داده آید. شاه شجاع چون از تبریز مراجعت نمود] دختر سلطان اویس را به پسر خود سلطان زین العابدین داد. [که سلطان معتصم از آن دختر در وجود آمد. و اصفهان زین العابدین را داد ]. بعد از آن لشکری به در یزد فرستاد. سبب رنجش شاه شجاع از شاه یحیی یکی آن بود که اغوای پهلوان اسد می‌کرد و او را بر یاغیگری تحریص می‌نمود و صد سوار به مدد او فرستاده بود. دیگر آنکه به وقتی که شاه شجاع در تبریز بود، او را داعیه آن بوده است که لشکر به شیراز برد. فی الجمله شاه شجاع به غایت رنجیده بود و این ابیات در آن وقت در حق شاه یحیی فرموده است. [شاه شجاع می‌فرماید] :
ای دشمنی که هست خداوند خصم توبا گوهر بلند بزرگیت آرزوست
هرگز نکرده‌ای به جهان هیچ صورتی‌کان را به هیچ وجه توان گفت کان نکوست
پیوسته مکر و فتنه و تزویر می‌کنی‌بدبخت این چه سیرت ناپاک و این چه خوست
ص: 247 صدره شکسته عهد و بیک سو نهاده شرم‌هیهات چشمهای تو از سنگ یا ز روست
آخر ببین که قدرت یزدان چه می‌کندبا دوستان دشمن و با دشمنان دوست
لشکر چون به در یزد در شدند ، شاه یحیی به مقاتله پیش آمد و جنگی چند اتّفاق افتاد. چون دید که کار مشکل خواهد شد بنیاد حلیت کرد و یکی را بیرون فرستاد که شما چندان توقف کنید که من ایلچی را به شیراز می‌فرستم، به هر چه حکم از آنجا برسد اطاعت نمایم. امر او لشکر را بدین سخن ایمن گردانید. ناگاه بی‌خبر با استعداد تمام از دروازه بیرون آمد و لشکر غافل و در خیمها به آسایش مشغول. بر ایشان زد و هزیمت درین لشکر افتاده خیول و دواب بسیار غنیمت یافت و بقایا شکسته به شیراز رفتند. شاه شجاع خواست که به نفس خود به استیصال شاه یحیی به در یزد آید. شاه منصور گفت احتیاج نیست پادشاه چرا ملتفت این قضیّه می‌شود؟ من بروم و یزد را مسخّر گردانم : شاه شجاع او را با لشکری آراسته به در یزد فرستاد. شاه یحیی در یزد متحصّن شد و هر روز از اندرون و بیرون به محاربت و مقاتلت قیام می‌نمودند و اکثر اوقات اهل شیراز به هزیمت می‌رفتند تا اندیشه شاه یحیی اقتضاء آن کرد که ما در را پیش برادر فرستد و این کار را به صلح آخر گرداند. مادر شاه منصور از یزد بیرون آمد و زبان ملامت برگشاد که مادر و خواهر خویش و اقربا را به دست لشکریان می‌دهی؟ از این نوع سخنی چند بر شاه منصور خواند تا میان برادران به صلح انجامید. لشکر جوق جوق روی به شیراز نهادند. بعد از آنکه تمام لشکر از در یزد رفتند شاه منصور با
ص: 248
خاصگان و ملازمان خود بماند به اندیشه آن که به یزد آید و با برادر متّفق باشند. شاه یحیی پیغام کرد که یزد موضعی تنگ است تحمّل اخراجات ایشان نخواهد آورد.
مصلحت آن است برادر به طریقی ملتجی شود که از آنجا لشکری بدین جانب آورد تا به اتفاق دستبردی بنماییم، و آن طرف تا بغداد و تبریز است یا مازندران، پیش امیر ولی.
هر چند شاه منصور التماس کرد که دو سه روزی به جهت تهیه اسباب سفر به شهر آید به جایی نرسید. شاه منصور مضطرّ و فرومانده گشت. مصراع:
نه روی سفر کردن و نی رای اقامت عاقبت با دلی پر از مکر و تزویر برادر، رنجیده خاطر به جانب مازندران رفت و شاه شجاع با لشکری انبوه به جانب یزد نهضت نمود. شاه یحیی دانست که این کرت تا استیصال او نکند دست از یزد نخواهد داشت. سلطان پادشاه دختر شاه شجاع [و خانزاده خواهر بزرگ شاه شجاع و سلطان جهانگیر پسر کوچک شاه یحیی و دیگر قرابتان به تمام بیرون آمدند و به عجز و شفاعت آن غضب از خاطر شاه شجاع] زایل گردانیدند. امّا شاه شجاع سوگند خورد که اگر من بعد از او حرکتی ناپسندیده صادر شود تا او را ادب ندهم از در یزد برنخیزم. برین مقرّر شد و شاه شجاع به دار الملک شیراز معاودت نمود. در اواخر سنه تسع و سبعین و سبعمایة [سلطان اویس پسر بزرگتر شاه شجاع که پدر سلطان اسحاق بود نماند؛ و در سنه ثمانین و سبعمایة] شاه حسین برادر خردتر شاه یحیی و شاه منصور به شیراز آمد و شاه شجاع او را تربیت و نوازش فرموده قایم مقامی شاه منصور بدو تفویض فرمود؛ و در سنه احدی و ثمانین و سبعمایة عزیمت سلطانیه کرد و هم در آن نزدیک به دار الملک شیراز مراجعت نمود و سلطان زین العابدین را از حکومت اصفهان معزول گردانید و اصفهان را به پهلوان خرّم داد. در این ایّام امیر پیر علی بادک که از امراء بزرگ همدان بود از سلطان حسین رویگردان
ص: 249
شده به شیراز آمد. شاه شجاع او را تربیت بسیار کرد، طبل و علم و لشکر داد و به شوشتر فرستاد. برفت و شوشتر را فتح کرد و امیری اسلام نام را آنجا بنشاند و خود به جانب بغداد رفت و بغداد را بگرفت و آنجا سکه و خطبه به نام شاه شجاع زدند و خواندند. چون این خبر پیش شاه شجاع فرستاد ، شاه شجاع اسب و جامه و کمر مرصّع و شمشیر و غیره با استمالت نامه بفرستاد. و سلطان احمد پسر سلطان اویس در این ایّام خروج کرد و برادر خود سلطان حسین را در تبریز بکشت و بر تخت نشست. شاهزاده شیخ علی برادر میانگی سلطان احمد به اتفاق پیر علی بادک به جنگ سلطان احمد رفتند و محاربه‌ای سخت واقع شد. پیر علی بادک و شاهزاده شیخ علی هر دو کشته شدند و بغداد نیز مسخّر سلطان احمد شد.
ص: 251