گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر احوال شاه منصور بن مظفّر بن محمّد بن مظفّر





(شاه منصور) بعد از آنکه از در یزد برفت- چنان که ذکر آن گذشت- مدتی سرگردانیها کشید. آخر پیش امیر ولی رفت به مازندران. بعد از آن از آنجا پیش سارو عادل رفت به سلطانیه. بعد از چندگاه سارو عادل او را بگرفت و در بند کرد. جمعی با او متّفق شدند و او را از بند خلاص دادند، پیش سلطان احمد رفت. سلطان احمد او را تربیت کرد. اسلام از شوشتر اعلام شاه شجاع کرد. شاه شجاع اندیشید که سلطان احمد، شاه منصور را به شوشتر فرستاد. پهلوان علیشاه مزینانی را به مدد امیر اسلام فرستاد.
بعد از چند روز علیشاه خواست که غدری کند و اسلام را به قتل آرد. این حکایت بر عکس واقع شد و پهلوان علیشاه مقتول گشت. در همان سال شاه منصور به شوشتر آمد و مشایخ شوشتر شاه منصور را به شهر بردند. چون در آن دیار متمکّن گشت تمامت سرداران و شریران را هر یک به نوعی از میان برگرفت و بر تمامت دیار خوزستان مستولی گشت. هر چند روز تاختن به ولایت لرستان می‌کرد و احتشام ایشان را به تاراج و تالان معذّب می‌داشت. اتابک بشنگ اعلام شاه شجاع کرد و شکوه نمود و التماس لشکری کرد که شوشتر را مسخّر گرداند. شاه شجاع می‌خواست که به خود عازم خوزستان شود. در اثناء این حال ایلچی سلطان احمد از تبریز رسید. شکایتی از سارو عادل نموده که برادر کوچک سلطان احمد، سلطان ابو یزید را در سلطانیه بر تخت نشانده و دایما فتنه میان برادران می‌انگیزد. چون آن حضرت به جای پدر است دفع این قضیّه بر دامن ملازمان آن حضرت است، تا چنانچه رأی عالی اقتضا کند آخر فرمایند تا
ص: 252
میان برادران مصالحه پیدا آید.
شاه شجاع ایلچی را بر وفق مراد ایشان باز گردانید. ایلچی اتابک نیز معاودت نمود، مقرّر بر آنکه چون از سلطانیّه مراجعت نموده آمد ، موعد شوشتر است؛ و با لشکری آراسته متوجه شد. در اثناء این حال سخنی چند از سلطان شبلی به پدرش رسانیدند که میان پدر و پسر به وحشت انجامید و شاه شجاع متوهّم شد که مبادا آن معنی که با پدرش کرده بود، از پسر بدو رسد. چون دو منزل از شهر بیرون رفتند در جمادی الاولی سنه خمس و ثمانین و سبعمایة سلطان شبلی و امیر مظفر الدّین سلغر رشیدی را بگرفتند.
سلطان شبلی را به قلعه اقلید و سرمق فرستادند و امیر سلغر را به قلعه اسفید فارس.
بعد از آن در سرمستی حکم بر قتل امیر سلغر و میل کشیدن شبلی کرد. امیر رمضان اختاجی و خواجه جوهر کوچک را به اقلید و سرمق فرستادند بدین مهم. ایشان چون بدانجا رسیدند، بی‌توقف چشم سلطان شبلی را میل کشیدند؛ و خواجه جلال الدّین تورانشاه مظفر الدّین سلغر را حمایت کرد و التماس او مبذول افتادند. یکی را نیز از عقب امیر رمضان و خواجه جوهر فرستادند که سلطان شبلی را آسیب نرسانید. چون آن کس برسید کار از دست رفته بود. چون این خبر به شاه شجاع رسید پشیمانی مفید نبود مصراع:
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ آن حرکت بر دولت شاه شجاع شوم آمد. در همان ایام والده‌اش خان قتلغ وفات یافت. بعد از چند روز حسین برادر شاه منصور در آن سفر وفات یافت. بعد از آن توجّه به جانب سلطانیه عزم شد. چون بدان حدود رسیدندد سارو عادل اندیشید که از یک طرف شاه شجاع و از یک طرف سلطان احمد، اگر تمرّد نماید، او را از میان بر دارند. سلطان ابو یزید را برداشت و به دست بوس شاه شجاع آمدند. شاه شجاع آنچه وظیفه تعظیم و نوازش پادشاهانه بود به جای آورد و ایلچی پیش سلطان احمد فرستاد و میان برادران به
ص: 253
عهد و سوگند مصالحه پیدا شد؛ و شاه شجاع، سارو عادل را مصاحب گردانیده مراجعت نمود و از آنجا متوجه لرستان و شوشتر شد. چون از در سلطانیّه کوچ کردند، لشکر را از راه خرّم آباد و لور کوچک روانه گردانیدند. چون به خرّم آباد رسیدند، ملک عزّ الدّین پسر را به بساط بوس فرستاد. شاه شجاع خواستاری دختر ملک عزّ الدّین کرد. در جواب گفته بود که این دختر نامزد سلطان احمد تبریز است. شاه شجاع چون این حکایت بشنید در غضب شد و بر عزیمت جنگ سوار شد. لشکر به یکبار روی به حصار آوردند و به ترتیب عرّاده و منجنیق مشغول گشت. ملک عزّ الدّین چون دید که فتنه بالا می‌گیرد .
امان خواست و جمعی را به مطاوعت و خدمتکاری بیرون فرستاد؛ و از این طرف شاه شجاع، مولانا سعید الدّین انسی را به قلعه فرستاد تا عقد مناکحت منعقد گردانیده و در شب دیگر هودج دختر بیرون آوردند و همان شب زفاف بود. بعد از چهار روز از آنجا کوچ کرد و به طرف دزبول و شوشتر روانه شد و راهی ناخوش و کوهستانی سخت بود و زمستان، لشکر را زحمت بسیار رسید تا به شوشتر رسیدند، در کنار آب شوشتر فرود آمدند. در آن ایّام بنیاد بارندگی شد. پنج شبانه روز متصل بارید که یک ساعت نایستاد. همه لشکر مضطرّ شدند. در این اثنا اتابک بشنک نیز برسید و از آن طرف آب، شاه منصور با هفتصد سوار مکمل آراسته فرود آمد. یک هفته بر این بگذشت و هیچکدام را مجال آب گذشتن نبود. جمعی در میان آمدند و گرگ آشتیی کردند. شاه منصور از یک طرف و شاه شجاع از دیگر طرف به کنار آب با یکدیگر ملاقات کردند و بازگشت.
بعد از آن شاه شجاع با اتابک قرار داد که در شیراز لشکری ترتیب کرده شود و با سلطان با یزید بدین جانب آید و به اتفاق به محاصره شوشتر شوند؛ و اتابک را به جغرافیای حافظ ابرو ؛ ج‌2 ؛ ص253
ص: 254
طرف ایذج روانه گردانید و خود از راه کوه کیلویه و شولستان متوجه شد. چون به ولایت شولستان رسید، دو سه روزی به عشرت مشغول شد. اندک انحرافی به مزاج راه یافت. به دار الملک شیراز آمد و خواتین از راه اصفهان نیز برسیدند. بنیاد عیشی نهاد که هرگز در آن مدت چنان مداومت ننموده بود و در ادمان مدام چنان مولع شد که مستی به مستی متصل گردانید. چون این معنی موجب علل متضاد و ضعف مزاج آمد، مرض بر جوارح و اعضا استیلا یافت و قوای جاذبه هاضمه سمت ضعف و فتور گرفت. آفتاب عالمتاب عمر و کامرانی به محل اصفرار رسید، و بدر کامل حیات در محاق افتاد. هر چند طبیبان حاذق و حکیمان ماهر معالجت کردند نافع نبود و چندانکه از روی حکمت تداوی رفت مؤثر نیامد. از روی تأمل معلوم فرمود که دائی معضل و عارضه‌ای مهلک است و ابتدای حال عدم و انتهای این عالم است. تغییر و زوال و رحلت و انتقال لازمه حال آدمی است. هاتف غیب در گوش دلش گفته، بیت:
بر آستان فنا دل منه که جای دگربرای نزهت تو بر کشیده‌اند قصور
سهوی که در متن جریده اعمال مثبت گشته، به تدارک «هو الذی یقبل التّوبة عن عباده و یعفو عن السّیئات» اصلاح فرمود، و ترکی که [در ایّام شباب] در کتاب افعال دست داده به مساعی جمیل و اکتساب حسنات و ادّخار مثوبات به صدقه و صلات و جذب خواطر عجزه و ضعفا و نوازش یتامی و مساکین تدارک کرد. [غباری که] بر خاطر اجانب و اقارب تصوّر می‌کرد، به آستین کرم و اکرام پاک رفع گردانید. چون
ص: 255
ضعف بر مزاج مستولی شد، چند روز امرای بزرگ و ارکان دولت بار نیافتند شورش و غوغا در ممالک فارس افتاد. چون وارث مملکت و اصول دولت متعدّد بودند ، هر چند نفر از افراد و کلویان به جانبی ملحق گشتند. امیر علاء الدّین اناق و پهلوان طالب جانب سلطان عماد الدّین احمد گرفتند، و امیر تنگری برمش و رئیس عمر به سلطان مظفر الدّین ابو یزید ملتجی شدند، و سلطان علاء الدّین ابو سعید مهدی خان و سلطان سلیمان خان در سن صغر بودند، از آن جانب داعیه سلطنت و جهانداری با وجود دیگر سلاطین کمتر بود، اگر چند شاه شجاع را التفات خاطر به احوال ایشان بیشتر بود. امیر غیاث الدّین عمر شاه و پهلوان محمّد طغان شاه و امیر شیخ حسن حاجب [و امیر شیخ علی حاجب] و دیگر امرای دولی به هیچ جانب مخصوص نگشتند. امیر معزّ الدّین اصفهانشاه که رکن اشد بود، سلطان مجاهد الدّین زین العابدین که جانب اقوی و ولد خلف بود به اتّفاق امیر مجد الدّین مظفّر کاشی که خال او بود کیفیّت این حال که هر یک به جانبی ملتجی شده‌اند به امیر معز الدّین باز نمودند و تقویت جانب خود را از جانب او التماس نمود. امیر معز الدّین اصفهانشاه امرای مملکت را که مجموع از خوان نوال و سفره عطای او برگ و نوا یافته و ممنون انعام و مرهون اکرام او بوده، چون امیر شجاع الدّین سارو عادل و امیر غیاث الدّین [منصور شول و امیر غیاث الدّین] سیورغتمش افغانی و امیر اویس بهادر و امیر مظفر الدّین سلغر و امیر حاجی رستم بن اخی جوق و امیر جمال الدّین پیلتن و امیر فریدون شیخ سعید و مجموع نوی نوکران و تمام اصول و کلویان محلّه بال کود و باغ نو و باغ قتلغ و ایمن آباد و بال کت
ص: 256
با امیر معز الدّین اصفهانشاه بیعت کردند. چون کیفیّت آشفتگی مملکت و بشولیدگی حال و پریشانی و سراسیمگی رعایا و اختلاف مذاهب ارکان دولت و استیلا و قوّت جانب امیر معز الدّین، جهت سلطان زین الدّین بر حضرت شاه شجاع عرض کردند، جهت نامنتظمی مملکت عظیم دل مشغول گشت. هر چند بشارت صادر می‌شد به استحضار امرا جهت مشورت در باب تعیین استخلاف یکی از فرزندان یا برادران، امرا را از خوف مجال حرکت نبود و از خطاب جهانسوز عظیم خایف بودند. چه مزاج از اعتدال منحرف و از بسیاری آزرده. هر کس و هم آن می‌کردند که مبادا حکمی کند که تدارک آن در امکان نتواند آورد. آخر الامر امیر معز الدّین اصفهانشاه و امیر غیاث الدّین منصور شول مقرّر کردند که اگر مبالغه در استحضار رود به اتفاق یکدیگر به هیأت اجتماعی با تمام قشون حاضر شوند.
چون مکرر به طلب امیر غیاث الدّین منصور رفتند، اعلام امیر معز الدّین اصفهانشاه کرد. امیر معز الدّین علی الفور با هزار مرد آراسته [تمام سلاح ] متوجه کریاس شد و با تمام ملازمان و نوکران در اندرون ایوان رفت که مبادا با امیر غیاث الدّین منصور خطابی رود. چون دیگر امرا مجتمع شدند، حضرت شاه شجاع فرمود که ضعف غالب و قوّت فاترست و خاطر متعلّق رعایا. تا بعد از انتقال، درویشان در حجر امن و استقامت باشند، از امرا سؤال فرمود که از برادران و فرزندان کدام ذات استحقاق آن امر خطیر دارد و متکفّل این شغل کدام جانب اهمّ و اولی است؟ امرا متّفق اللفظ گفتند هر ذات که حضرت سلطنت نصب فرماید، بندگان بنده و بنده زاده این آستانه و رضیع صنیع تربیت این دولت سرایند، از سر رغبت و ارادت، متابعت و انقیاد واجب دانند. بعد از آن از امیر معز الدّین سؤال رفت. گفت حق فرزند ارشدست از روی شرع و عقل و از راه
ص: 257
استحقاق. بعد از آن حضرت شاه شجاع، سلطان زین العابدین را پیش خوانده وصیّتهای پادشاهانه فرموده و سفارش دیگران بدو می‌کرد و مضمون این ابیات بر وی خواند، بیت:
به اندرز گفت ای سرافراز مردز راه و رسوم نیا برمگرد
چنان زندگانی کن اندر جهان‌که کردند پیش از تو فرماندهان
در ایران زمین گشته‌ام پادشاه‌مرا بود شاهی و گنج و سپاه
به فرمان من بود گردون سپهرز ایوان من تافتی ماه و مهر
کنون مرغ عیشم فرو ریخت بال‌فتاد اختر دولتم در وبال
جوانی و کوپال و نیرو نماندزمن هیچ جز نام نیکو نماند
تو نیز ار کنی نام نیکو هوس‌ره نیکنامی سپر این و بس
بعد از آن فرمود که امیر علاء الدّین و خواجه جلال الدّین تورانشاه و بندگان امین یک جهت ثابت قدم مسکین‌اند. جانب ایشان رعایت کردن مستجلب خلود دولت و دوام شکوه سلطنت تواند بود. و برادران کوچک را اموال و پلوکی که بدیشان مقرّر شده تغییر و تبدیل بدان راه ندهند، و باید که مشرب عیش ایشان ابدا از شوایب مصفّی باشد. و برادرم عماد الدّین احمد مدتی است تا کمر خدمتکاری بسته دارد، تا این غایت از آن جانب هیچ ناملایم مشاهده نرفته، مملکت کرمان حواله بدان برادر می‌رود. و ممالک عراق که در جوار شاه نصرة الدّین یحیی افتاده، آن جانب را والی صاحب شوکت اولی است. برادرم مظفر الدّین ابو یزید را روانه اصفهان کنید. سریر سلطنت و تخت مملکت بر سلطان مجاهد الدّین زین العابدین مقرّر شد. بعد از آن کاتب را طلبید و از انشاء خود این مکتوب به حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه و ثقل بالحسنات میزانه- بنوشت:
ص: 258

سواد مکتوبی که شاه شجاع در اواخر حال به حضرت امیر صاحبقرانی نبشته است

هو الحیّ لا اله الّا هو، له الحکم و الیه ترجعون. عالیحضرت گردون بسطت ممالک پناه معدلت شعار مکرمت دثار، نویین بزرگ کامکار، اعتضاد سلاطین گردون اقتدار، شهسوار مضمار عدل و احسان، اعدل اکاسره زمین و زمان، المنظور بغایه الملک الدّیان، قطب الحقّ و الدّنیا و الدّین، امیر تیمور گورکان- خلد اللّه تعالی ملکه- ملاذ قهارمه چرخ مقدار، ملجأ اکاسره گیتی دار باد. در تعظیم اوامر آسمانی و تحرّی مراضی سبحانی ابدا موفّق مؤید؛ و حق جلّ و علا آن یگانه جهان را از مقاصد [دینی و] دنیاوی به اعلا مدارج مرادات، و اقصی معارج مرامات برساناد بمنّه الکریم و طوله القدیم. بعد از تبلیغ ادعیه صالحه که وسیله مخلصان حقیقی است انهاء می‌گرداند که بر رأی ارباب لباب روشن و مبرهن است که دار دنیا محل حوادث و مکان مکاره است. ارباب عقول به زخارف مموّه او التفات ننموده و نعیم باقی را بر جهان باقی ترجیح راجح ننهاده و به حقیقت دانسته‌اند که فناء هر مخلوقی از قبیل واجبات است و بقائی هر موجودی از قبیله ممتنعات. چند روزی که از بارگاه مهیمن همچون منشور «تعز من تشاء» موشّح به توفیع «تؤتی الملک من تشاء» ارزانی شده واعنّه اختیار قومی از بندگان خدای تعالی به قبضه اقتدار این ضعیف دادند، بر حسب قدرت و امکان در اعلاء اعلام دین و امضاء احکام شرع مبین، و اتّباع اوامر شریعت سیّد المرسلین کوشیده، استقامت احوال رعایا و زیر دستان را خالصا للّه تعالی مطمح نظر همّت ساخت. و به عون عنایت الهی آنچه مقدور بود، معاش با کافّه خلایق به وجهی کرده شد که شمّه‌ای به مسامع علیّه رسیده
ص: 259
باشد. چون نسبت با جناب معدلت پناهی ، نعقد مصادقتی منعقد شده بود، فتوح روزگار دانسته در ابقاء آن ثابت دم و راسخ قدم زیسته ، بیت:
به قیامت برم آن عهد که بستم با توتا تو آن روز نگوئی که وفائیت نبود
و از آن جناب علی التّعاقب و التّوالی، زلال الطاف، چنانکه خلایق مشکور و مستحسن داشته، مترشّح بوده و این معنی موجب مباهات می‌دانستند. در این وقت که از بارگاه مهیمن نسیم دعوت حق به مشام جان رسید و متقاضی «و لا تجد لسنّتنا تحویلا ، خلقه اللّه یدعوا الی دار السّلام» بر در دل زد [که بیت]
عرش است نشیمن تو شرمت ناید کایی و مقیم خطه خاک شوی
و بحمد اللّه تعالی هیچ حسرتی و مکروهی در خاطر نمانده، با وجود انواع زلّت و تقصیر و اصناف اجرام و آثام که لازم وجود انسانی است، هر آرزو که در متخیّله بشر مرتسم تواند بود از فواید احسان «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قرّة اعین» در این پنجاه و چهار سال که اتّفاق نزول این منزل خاکی افتاده در کنار مراد نهاده
[متی زدت تقصیرا فزدنی تفضّلاکانّی بالقصیر استوجب الفضلا]
احرام «لبیک (اللّهمّ لبیک) » بسته، نفس مطمئنه راندای «ارجعی الی ربّک راضیة» در داد.
بدین مژده گرجان فشانم رواست‌که این مژده آسایش جان ماست
چگونه بر نپرد جان چو از جناب جلال‌خطاب لفظ چو شکّر بجان رسد که تعال
ص: 260
اثقال وزر و وبال از دوش نهاده، روی تضرّع به حضرت عزّت آورده، از دوست یک اشارت و از ما به سر دویدن. رجاء صادق که از حضرت مفضی الخیرات آنچه روی نماید اگر چه (ما محض) رحمت دانیم عین رحمت باشد. بیت:
زهی سلام تو آسایش سکینه روح‌زهی پیام تو مفتاح گنجهای فتوح
«و الباقیات الصّالحات خیر عند ربّک ثوابا» بر عمر و دولت و دوستکامی و بسطت آن حضرت گردون منقبت برکت باد، و حق سبحانه و تعالی سایه معدلتش به سر کافّه خلایق پاینده داراد بحق النّبی و آله الامجاد. بنا بر مقتضای نیّت و بقاء طویّت که نسبت با حضرت معدلت پناهی که از آب صافی روشن‌ترست واجب دید صورت حال انهاء کردن، و فرزند دلبندم را زین العابدین- طوّل اللّه عمره فی ظل عنایتکم»- مصراع :
کو را به خدا و به خداوند سپردم دیگر فرزندان طفل و برادرانم را به جناب مملکت پناه سفارش نمودم. چه به حقیقت دولتخواهی آن جناب را ذخر اعقاب دانسته‌ام. چنانچه از سحب کرم و لطف عمیم آن یگانه زمان و زمین سزد مضمون «انّ حسن العهد من الایمان» کار بسته بر قاعده مستمرّه ایشان را به جانب مبارک خود مخصوص فرماید، و ظلال اشفاق را بر احوال ایشان گستراند به موجبی که آثار آن را صغار و کبار ایران و توران مشاهده نمایند و در قرنها باز گویند؛ حاسدان و قاصدان که سالها در آرزوی چنین روز بوده مجال شماتت و محلّ استیلا نیابند، و این معنی موجب ادّخار ذکر جمیل شود. این دوست مخلص را که با وجود میثاق عهد مودّت، نیل قرابت و توفیق عزّت یافته به فاتحه و دعای خیر یاد فرمایند تا از فحوای «یا لیت قومی یعلمون بما غفرلی ربّی و جعلنی من المکرمین» محرم نماند، «هذا عهدنا الیه و العهدة فی الدّارین علیه». همواره به توفیق این مبرّات از
ص: 261
حضرت واهب العطیّات موفّق باد و حق سبحانه و تعالی بر عمر باقی‌اش برکت کناد.
بمحمد و آله الطاهرین ، مخلص‌ترین دولتخواهان وفادار و امیدوار، شاه شجاع بن محمّد.

به جانب سلطان احمد بغداد این مکتوب دیگر در قلم آورد

زندگانی فرزند سلطان اعظم، شهسوار عرصه فتح و فیروزی، معین الدّنیا و الدّین سلطان احمد- خلّد اللّه ملکه و سلطانه - در مراضی حق سبحانه و تعالی بسیار سال پاینده باد. معلوم فرموده باشد و بفرماید که در این مدت که حواله این امر بزرگ بدین ضعیف رفته بود به چه نوع معاش کرده، و به حالتی که آدمی زاد را از آن چاره نیست رسیدیم و بی‌حسرت می‌رویم. بعد اللّه تعالی سفارش فرزندان به آن جناب می‌رود، تا چنانچه از حسن اخلاق شهریاری سزد، ایشان را مخصوص خود دانسته سخن اعدا و حسّاد که سالهاست تا چنین روز را منتظرند در حق ایشان نشنود و رعایت و مراقبت بفرماید ، چنانکه در ایران و توران پسندیده باشد. اخلاص و دولتخواهی را چون ضمیر پاک واقف است مکرّر نمی‌کند. بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند. زیادت تصدیع نمی‌دهد.
المحتاج الی اللّه شاه شجاع.
ص: 263

ذکر وفات شاه شجاع‌

بعد از این قضایا و وصایا، مصالح تجهیز و تکفین چنانکه دأب اهل صلاح و تقوی باشد معّد داشت و لباس احرام سفر آخرت را از کرباس که فراخور احوال فقرا باشد، و تقریر طول و عرض صندوق آرامگاه اشارت فرمود تا نجّاران در حضور مرتّب داشتند، و تعیین فرمود که مولانا شرف الدّین حرمانی غسل آن ذات شریف دهد. و فرمود که امیر اختیار الدّین حسن قرچی را از کرمان طلب دارند تا محفّه او را به مدینه مبارکه نقل گرداند. انعام و وظیفه مقرّری مجاوران حضرت مکّه و مدینه و خلعت محفّه داران و کشتیبانان و تمام ما یحتاج به خود مرتّب فرمود. در شب یکشنبه بیست و دویم شعبان سنه ست و ثمانین و سبعمایة روح پاک آن پادشاه سعید مغفور- انار اللّه برهانه- از قفس قالب بپرداخت و جنّة المأوی نشیمن و آرامگاه ساخت. مدت بیست و شش سال سلطنت کرد. همان شب به موجب وصیّت او را در پای کوه چهل مقام دفن کردند که بعد از آنکه امیر اختیار الدّین حسن برسد تابوت او را به مدینه روان گردانند. ولادت شاه شجاع در بیست و دویم جمادی الآخر سنه ثلاث و ثلثین و سبعمایة [بود. متمکّن گشتن بر سریر سلطنت در ممالک عراق و فارس در آخر رمضان سنه تسع و خمسین و سبعمایة]. وفات او در بیست و دویم شعبان؛ پنجاه سه سال و دو ماه عمر یافت. مولانا شمس الدّین محمّد حافظ شیرازی در تاریخ وفات شاه شجاع گفته است، بیت:
رحمن لا یموت چو این پادشاه رادید آن چنان کز او عمل الخیر لا یفوت
موتش قرین رحمت خود کرد تا بودتاریخ سال واقعه «رحمن لا یموت»
ص: 265

ذکر وقایعی که بعد از وقوع وفات شاه شجاع در فارس واقع و حادث شد

چون سلطان زین العابدین به حکومت و سلطنت فارس بنشست و سلطان احمد بر موجب فرموده شاه شجاع متوجّه کرمان شد، و وصیّت شاه شجاع آن بود که اصفهان را به برادرش ابو یزید دهند. امیر معز الدّین اصفهانشاه صاحب اختیار ممالک بود و او را با سلطان ابو یزید سوء المزاجی بود، در امضاء آن تقاعدی نمود تا تیر از شصت اختیار بیرون رفت و آن چنان بود که اکابر اصفهان دعوت شاه نصرة الدّین یحیی کردند و شاه یحیی بر سبیل استعجال متوجّه اصفهان شد و آنجا متمکّن گشت. و امیر زاده در ملک که حرم شاه شجاع بود، شاه یحیی را در پوشیدگی به شیراز دعوت کرد و کتابی که کرده بود در راه به دست نوکران سلطان زین العابدین [افتاد و این معنی سبب نکبت امیر زاده در ملک شد. و در اوایل دولت سلطان زین العابدین] اصول و فروع ممالک از امرا و نوکران و رعایاء ملازم آستانه امیر معز الدّین بودند. چنانکه دأب و عادت جبلی او بود نظر عنایت درباره کافّه رعایا و عامّه برایا ارزانی داشتی و متجنّده و متسلّحه را جذب خاطر کردی. به مرتبه‌ای که مردم محلّ خوف و و رجاء، و مصدر امید و بیم جز آستان او نمی‌دانستند. زین العابدین را انواع توهّم از او بدید آمد. و سبب دیگر آن بود [که معزّ الدّین را داعیه آن بود که والده سلطان مهدی را که حرم بزرگ شاه شجاع بود در عقد نکاح آرد] و تحفه ترتیب آلات و ادوات سلطنت از چتر مرصّع و غیره می‌کرد و این
ص: 266
اخبار به سلطان زین العابدین می‌رسید. و دیگر جواهری چند به جهت ترصیع چتر تحویل حسن شاه سکرجی شده بود. زمان تسلیم چتر محقّق شد که در آن خیانتی رفته. زین العابدین، حسن شاه را مخاطب فرمود. حسن شاه از آن قضیّه متوهّم شد، صورت ترتیب چتر در خلوت عرضه داشت سلطان زین العابدین کرد. سلطان را خوف و رعب زیادت شد، همّت بر دفع و هلاک او گماشت.
امیر حسینی معزّی که از نوکران معزّ الدّین اصفهانشاه بود به واسطه تخلیط و خیانتی چند که در مال او کرده بود از امیر معزّ الدّین خایف گشت و با سلطان در این باب موافقت نمود. دختر سالیق که حرم امیر معز الدّین بود، خویش امیر زاده در ملک بود. او قبول کرد که امیر معز الدّین را زهر دهد. ماه رمضان بود. امیر معز الدّین نماز شام پیش سلطان زین العابدین حاضر می‌شد، امّا آنجا افطار نمی‌کرد از وهم. بعد از عشاء اخری افطار در خانه خود کردی. چون از پیش سلطان مراجعت کرد، بعد از عشاء بود به اداء نماز مشغول شد. چون از نماز فارغ شد، خواجه سرایی صندل نام که شربت دار بود شربت ترتیب کرده نهاده و غایب شده. امیر معز الدّین بی‌آنکه چاشنی کند آن شربت را تجرّع نمود و دو شبانروز زبانش در بند شد و اطباء را رخصت معالجت نبود در سیم روز بساط امارت در نوردید. بیت:
زین بی‌وفا جهان مطلب راحتی که هست زهرش قرین نوش و گلش همنشین خار
از امراء بزرگ کسی که جامع حسبی و نسبی باشد در عرصه عراق و فارس مثل او بود. چون در فارس این قضیّه واقع شد و مملکت اصفهان عفوا صفوا بی‌اعمال خنجر و
ص: 267
سنان شاه یحیی را مقرّر شد در خاطرش جایگیر آمد که سلطان زین العابدین نوخاسته و عیش دوست است، او را پروای (جهان داری و) مملکت نباشد و رعایت مزاج امرا و ارکان دولت چنانچه قاعده حکومت است نخواهد کرد. مکتوبات به امراء شیراز روان کرد و خود با لشکر یزد و اصفهان متوجه فارس شد. امراء دولت شاه شجاعی که در آن ایّام در اصفهان بودند با خود اندیشه کردند که شاه یحیی مردی بخیل است، چیزی به ما نمی‌دهد و زین العابدین سخاوتی داد؛ و دیگر از روی مروّت، حق نمک شاه شجاع رعایت کردن اولی است. امیر علاء الدّین فرّخ و امیرزاده عبد الکریم و امیر علی بیک موسی جاندار و امیر قتلغشاه کمره با هزار سوار تمام سلاح کار دیده در ظاهر اصفهان از معسکر شاه یحیی جدا شدند و به عزم ملازمت و خدمت زین العابدین از راه لرستان متوجه صوب فارس گشتند. چون شاه یحیی را این حال معلوم گشت به خود تکامشی آن جماعت کرد و چند منزل بر عقب ایشان برفت بدیشان نرسید مراجعت نموده بر صوب شیراز روان شد.
[در شیراز] چون خبر نهضت او برسید سلطان زین العابدین امرا و لشکریان را نوازش فرمود پنجاه قطار استر و پنجاه قطار شتر به امرا امیر شجاع الدّین عادل تبریزی و امیر مظفر الدّین سلغر و امیر غیاث الدّین سیورغتمش انعام فرمود و مبلغ سه هزار تومان به اسم او کلکا بر لشکریان قسمت کرد. هر یک را فراخور حال علیحده انعامی فرمود با مقدار بیست هزار مرد از شیراز بیرون آمد، و سلطان مظفر الدّین ابو یزید را با امیر غیاث الدّین منصور شول به منقلا روانه گردانید. چون زین العابدین در حوالی زرقان و مراحل کرک فرود آمد، شاه یحیی [به مرحله پول نو رسیده بود. درین حال سلطان با یزید بی‌وفایی کرد و از جانب زین العابدین برگشته به شاه یحیی] ملحق شد. امیر
ص: 268
غیاث الدّین شول بازگشته پیش سلطان زین العابدین آمد و کیفیّت بی‌مروّتی و سست پیمانی سلطان ابو یزید عرض کرد. سلطان زین العابدین را در مبدأ یورش و ابتداء حال سلطنت غیبت عم موجب ازدیاد غم گشت و خاطرش از این معنی بسیار کوفته شد. هم در این اثنا حسین اوداجی با سیصد مرد که قشون او بود چون از شیراز بیرون آمدند بگریخت و به جانب مخالفان ملحق شد. سلطان زین العابدین بیش از حدّ متوهم گشت.
در این حال قاصدی از راه اصفهان برسید و خبر امرا رسانید که از لشکر شاه یحیی جدا شده‌اند و از لرستان متوجّه بساط بوس گشته در این زودی به شرف زمین بوس مستسعد می‌شوند.
زین العابدین را از این فتح بشاشتی تمام و خرّمئی ما لا کلام روی نمود. بعد از لحظه‌ای امرا را استقبال کردند. چون به معسکر همایون رسیدند و شرف دست بوس دریافتند ، زین العابدین نوازش بیش از حد فرمود. خلع پادشاهانه و کمرهای مرصّع و بارگیران کوه پیکر و زر و زیور بی‌قیاس بدیشان سیورغال فرمود. روز دیگر مجموع لشکر فارس خود را به لباس جنگ بیاراستند و به صحرای عرض آمدند. میمنه و میسره و قلب و جناح ترتیب داده. و از آن جانب یحیی که سالها صیت بهادری و پهلوانی او با برید صبا، مشارق و مغارب جهان پیموده، به ترتیب جوانغار و برانغار و قول مشغول گشت. فامّا لشکر او نیمه بل دو دانگ لشکر فارس نبود و دلیری جنگ رویاروی نداشت. از آن یورش نادم گشت. آن روز تا نماز دیگر در مقابل یکدیگر بایستادند. امّا از هیچ طرف جنگ نکردند. چون شب در آمد هر یک به معسکر خود رفتند. در شب شاه یحیی بنا بر احتیاط کوچ کرد و نزدیک آب فرود آمد و پل را بشکست و دیواری پیش
ص: 269
لشکر خویش کشید بر طریق شتر گردن، و آب را حصاری ساخت. و لشکر زین العابدین نیز در مقابل فرود آمدند. [چند روز] از هر جانب جمعی پیادگان متوجه میدان می‌شدند و جنگ می‌انگیختند. شاه یحیی از طرف شوشتر استدعاء شاه منصور کرده بود. شاه منصور از شوشتر با غلبه بیرون آمده، شاه یحیی در آن تأمّلی کرده با خود گفت اگر شاه منصور در این حال برسد کار مشکل‌تر می‌شود. از طرف زین العابدین استدعا کرد که بعضی که محرم باشند حاضر شوند تا دو سه کلمه که موجب فایده طرفین باشد رفع کرده آید و از جانبین اطفاء نیران فتنه کنند. چون رسولان از طرف زین العابدین حسبا للالتماس روانه شدند، شاه یحیی تقریر فرمود که در این ولا که حضرت شاه شجاع از دار فنا به دار بقا رحلت کرد و دلها را داغ فراق نهاد، وقت مقتضی این خلاف نبود. امّا به سبب درخواست و استدعاء بعضی این صورت دست داد. حالا پیشتر از آنکه از جانب شوشتر برادر کهتر برسد، و او نیز بر فتنه و شورش به غایت مولع است، یقین که جزو علّت شود. در امکان که مواد نزاع به حدّی متحرک شود که تدارک نتوان کرد؛ و یقین که اگر او برسد بر صلح اکتفا ننماید. اولی آنکه ملاقاتی شود و قراری در معاملات به حضور و مشافهه برود و به تجدید عهد و میثاقی کرده آید که به مرور ایّام و سنین و کرور اعوام و دهور، بلکه مدت عمر به هیچ وجه از وجوه بنیان آن منهدم نگردد. بر این میعاد روز دیگر از طرفین متوجه گشته در میان دو لشکر بارگاهی زدند و سلطان زین العابدین و شاه یحیی هر دو با یکدیگر ملاقات کردند و به مکافحت و محاورت مشغول گشت. شاه یحیی در اثناء حکایات ، قصّه سلطان بایزید در مطارحه انداخت که حضرت شاه شجاع هر یک از فرزندان و برادران را محلّی تعیین فرموده و ابرقوه به مهذّب که بیگانه‌ای است ارزانی داشته آمده. اولی آنکه بر سلطان ابو یزید مقرّر
ص: 270
فرمایند، و یکی از امرا تعیین کنند که مصاحب سلطان بایزید به ابرقوه روند، از آن اولی که ناگاه سلطان ابو یزید به بیگانه ملحق شود و انواع فسادات از او تولّد کند. و خانزاده بدیع الجمال والده او را رخصت فرمایند که بدو ملحق شود.
سلطان زین العابدین ملتمسات شاه نصرة الدّین یحیی را به اسعاف مقرون گردانید. با وجود آنکه سلطان ابو یزید در ولایی عجب با وجود تفرقه و پریشانی پشت گردانیده بود و به جانب مخالف پیوسته، منشور حکومت و سلطنت ابرقوه (بر سلطان ابو یزید) ارزانی فرمود و مقرّر شد که سیف الدّین رمضان اختاجی که از امراء شاه شجاع بود با منشوری به اسم حکومت ابرقوه متوجه آن طرف شوند؛ و از جانب اصفهان خواتین و متعلّقان امرا که آنجا مانده‌اند مثل امیر علاء الدّین فرّخ و امیر فخر الدّین عبد الکریم و امیر علی بیک موسی جاندار و امیر قتلقشاه کهمرد را روانه شیراز گردانید و عهود را با ایمان مغلظه مؤکد گردانیدند و هر یک به معسکر خود بازگشت.
بعد از آن چون شاه یحیی و سلطان ابو یزید کوچ کردند، سلطان زین العابدین امرا را دو سه منزل باورامیشی ایشان روانه فرمود. بعد از مراجعت امرا به جانب کازرون، متوجّه شد که شاه منصور از شوشتر به طمع مملکت فارس متوجّه گشته بود. چون خبر سلطان زین العابدین و مصالحه او با شاه یحیی معلوم کرد با لشکری که همراه داشت صلاح ندید به مقابل آمدن ، به طرف خوزستان مراجعت نمود. فامّا در زمان معاودت دست نهب و تاراج دراز کردند و بنگاه درویشان وضیع و شریف کازرون از اقمشه و امتعه و اوانی و مفروشات و ملبوسات خالی گردانیدند، و از دواب و مواشی در نواحی و حواشی این مواضع هیچ نگذاشتند. سلطان زین العابدین بعد از فرار او به کازرون رسید. چون شاه منصور رفته بود، به جانب شیراز معاودت نمود و مردم شیراز بدین دو فتح که سلطان زین العابدین را در این سفر دست داد تهنیت‌ها کردند و امور سلطنت او رونقی تمام
ص: 271
گرفت. امرا و ارکان دولت را دیگر باره تربیتها و نوازشها کرد ، امیر شجاع الدّین عادل تبریزی را خلعت خاص و کمر مرصّع و طبل و علم سیورغال فرمود و بلوکات سردسیر دو دانگه و چهار دانگه شیراز ارزانی داشت؛ و امیر علاء الدّین را بلوک بسا داد و حکومت احشام تراکمه؛ و امیر غیاث الدّین سیورغاتمش افغانی را منشور بلوک اقطاع مقرّر فرموده؛ و [امیر فخر الدّین عبد الکریم را ولایت خفرک مرودشت و شبانکاره رجوع شد]. امیر فخر الدّین فیروز بخت را بلوک اکراد سیورغال فرمود؛ و امیر غیاث الدّین منصور شول را ولایت شولستان؛ و امیر علی بیک موسی جاندار را ولایت کلبار داد؛ و بلوک سیاخ و ماصرم به اسم اویس بهادر کرد ؛ و فیروز آباد به حاجی رستم اخی جوق مسلم داشت و مواجب و مرسومات هر یک را علیحده اضافتی معیّن فرمود ، و باقی طبقات مردم علی اختلاف مراتبهم به انعام و احسان شاکر گردانید.
و از آن طرف سلطان ابو یزید و امیر رمضان چون به موجب ملتمس شاه یحیی مقرّر شده بود که ابرقوه (تسلیم) سلطان بایزید نمایند، شاه یحیی لشکری همراه ایشان گردانیده بدان طرف رفتند. چون نزدیک ابرقوه رسیدند ، امیر رمضان پیشتر رفت و پروانه سلطان زین العابدین رسانید. مهذّب شرایط اعزاز و اکرام به اقامت رسانید و مقدم امیر سیف الدّین رمضان موقّع داشت. امّا گفت من بنده حضرت پادشاه سعیدم، اکنون وارث مملکت سلطان زین العابدین است. این امانتی است باید من به وارث سپارم. و در امکان که تفویض آن امر و رجوع این مملکت به سلطان ابو یزید امری وضعی باشد. به مجرّد رسالت اکتفا ننمود و بعد از آن به طریق جدال و قتال و محاصره و محاربه کوششها کردند مؤثّر نیامد و مفید نیفتاد. جنگ و خصومت و حیل و خدعت نافع نشد. خایب و خاسر مراجعت نمودند و سلطان ابو یزید با لشکر متوجّه اصفهان شد.
ص: 273

ذکر جنگ سلطان زین العابدین و شاه یحیی کرت دیگر

بعد از آنکه سلطنت سلطان زین العابدین استقامتی گرفت، راه نیابت و قایم مقامی و تو شمالی مملکت و ضبط کار سلطنت به خال خود امیر مجد الدّین مظفر بازگذاشت.
بعضی از امرا را تحمّل نخوت و بزرگی او نبود. از آن جمله امیر غیاث الدّین منصور را تقدیم امیر مجد الدّین بر نفس عظیم شاق بود. صلاح در آن دید که جهت اسباب قشون و ضبط ولایت متوجه کرمان و بلوک شوستان شود. چون طلب استجازه کرد، التماس مبذول افتاد و روانه ولایت شد. چند روزی در ولایت جهت استخلاص و نسق حال لشکر مشغول شد و مدت یک فصل درنگ کرد. بعد از طول مکث، مثال به امضاء او صادر شد. در امثال امر تقاعد نمود و بعد از آن با جمعی کثیر از سوار و پیاده متوجه صوب اصفهان شده دیگر باره موادّ فساد را تحریک داد و نیران فتنه را مشتعل گردانید.
چون سلطان ابو یزید مأیوس از ظاهر ابرقوه بازگشته بود، هر لحظه اغوا و اغراء او می‌کرد و هر دو به اتّفاق تحریک سلسله خلاف و عناد می‌کردند تا دیگر باره شاه یحیی متوجّه فارس شد و متصل این خبر به شیراز می‌رسید. و سلطان زین العابدین در عزیمت تعلّلی می‌نمود که مبادا نقض عهد و نکث پیمان از جانب او تصوّر کنند. چون خبر تحقیق شد که ایشان عازم فارس گشته‌اند، زین العابدین نیز به استعداد لشکر مشغول گشت و با لشکری آراسته به عزیمت ییلاق نهضت فرمود تا نزدیک یکدیگر رسیدند. هر منزل که ایشان پیشتر می‌آمدند شاه یحیی یک منزل پس می‌نشست تا به صفت رجع القهقری متّصف گشته، منزل هر دو لشکر ظاهر اصفهان شد. و در هر منزلی از منازل و مرحله‌ای از
ص: 274
مرحل، فوجی از رؤس لشکر اصفهان به معسکر سلطان زین العابدین ملحق می‌شدند. و پهلوان مهذّب خود هم در حوالی شیراز با یکهزار و پانصد سوار آراسته از در کوه به لشکر سلطان زین العابدین رسیده بود و به نوازش اختصاص یافته. و از امرا زادگان اصفهان پسر امیر ابراهیم شاه و پسر امیر ارغون کحمندی و پسر امیر پیر علی و امیر قرامان و پیر سلطان یک یک به تدریج پیش سلطان زین العابدین آمدند. به مرتبه‌ای رسید که شاه یحیی از پیوستن ایشان به مخالفان متورّع و متوهّم شد، از ظاهر اصفهان خیمه اقامت برکنده پناه به شهر برد و یک روز جهت جنگ مقرّر کردند که ایشان از شهر بیرون آیند و اینها از بیرون پیش روند و جنگ کنند.
روز مقرّر سلطان زین العابدین بفرمود تا بهادران لشکر جامه جنگ و سلاح در پوشیدند و بر مراکب باد رفتار آتش کردار سوار کشتند. پهلوان مهذّب و امیر عبد الکریم و امیر همام الدّین تبریزی و امیر فیروز بخت [و امیر بیک موسی جاندار در جوانغار لشکر شیراز، و پهلوان طالب و امیر شاه کیقبادی و فیروز بخت] اصفهانشاهی و امیر تنکری برمش و خواجه شاهین در برانغار و امیر مظفر الدّین سلغر و نوی نوکران و جماعت خراسانیان با سلطان زین العابدین در قول، و از جانب اصفهان در برانغار سلطان ابو یزید و امیر غیاث الدّین شول و امیر ابراهیم شاه و امیر پیر علی عادلشاه؛ و در جوانغار پهلوان محمّد زین الدّین و پهلوان خطاب آقا و خضر شاه اختاجی و ماکو شاه، و در قول شاه یحیی و سلطان عبدل و زنگی عبدل و سلطان جهانگیر و سلطان محمّد و عبدل زنگی و محمّد قورجی در مقابل یکدیگر بایستادند. از بامداد تا نماز پیشین از هیچ جانب قدم پیش ننهادند. امّا تیر در میانه کبوتروار سفارتی می‌کرد و رسالتی به جای می‌آورد. بعد از نماز پیشین از هر دو طرف در حرکت آمدند و بر
ص: 275
یکدیگر زدند. پهلوان مهذّب در برابر سلطان ابو یزید بود. دستبردی تمام نمودند و از طرفین تا آخر روز کوشش کردند. بعد از آن هر یک به مقام خود بازگشتند. چند روز بر این کیفیّت از بام تا شام به قتال و جدال می‌گذرانیدند. چون هوا سرد شد و رمضان نزدیک رسید، شاه یحیی پوشیده از امراء سلطان زین العابدین (التماس کرد که او را بر آن دارند که باز گردد. امیر همام الدّین و امیر فرّخ ساعی شدند و زین العابدین) به طرف شیراز مراجعت نمود. در آن زمستان که شهور سنه ثمان و ثمانین و سبعمأیة بود به عشرت گذرانید . شاه یحیی را اصفهانیان از اصفهان عذر خواستند و به یزد رفت.
آنگاه پیش زین العابدین فرستاده اظهار مطاوعت نمود.
سلطان زین العابدین خال خود امیر مجد الدّین مظفّر کاشی را به حکومت اصفهان فرستاد. خود نیز تا به آنجا برفت. و سلطان ابو یزید در نطنز بود و طمع کرده بود که اصفهان به دست آورد. چون اصفهانیان سلطان زین العابدین را طلب داشتند آن امید بر نیامد و سلطان زین العابدین ناگاه به نطنز راند چنانکه سلطان ابو یزید با نوکران مجال سلاح پوشیدن نیافتند و (به محنت تمام) بگریختند و به جانب لرستان رفتند و زین العابدین اجازت نداد که به تکامیشی روند به همان اکتفا کرد و اصفهان به حال خود گذاشته به طرف فارس مراجعت نمود و سلطان بایزید پیش اتابک بشنک رفت، اتابک تعظیم بسیار کرد.
ص: 277

ذکر توجه امیر صاحبقران به ممالک عراق و فارس و قضایایی که در آن ایّام واقع شد

در شهور سنه تسع و ثمانین و سبعمایة حضرت امیر صاحبقران- انار اللّه برهانه- ایلچی به طلب سلطان زین العابدین فرستاده فرمود که پدر مرحوم تو با ما در دوستی می‌زد و در مقام ایلی و انقیاد و مطاوعت بود. می‌باید که به حضرت ما توجّه نمایی تا به تجدید، آن ولایت را بر تو مقرّر داشته به نوعی ترا باز فرستیم که موجب سرفرازی تو باشد و بر مقتضی وصیّت و حسن سفارشی که شاه شجاع در زمان تجرّع کأس مفارقت از مقام دنیای فانی عرضه داشت کرده مشاهده نماید. ایلچی را نگاه داشته به اعذار معلول متمسّک می‌شد و رعب و دعر و صولت پادشاهانه به نوعی ارجاء و انحاء ضمیر او فرو گرفته بود که به نصایح و انداز متنبّه نمی‌شد. بیت:
کسی که گردش گیتی به کین او برخاست به غیر مصلحتش رهبری کند ایّام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دیدقضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
چون حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه- (معلوم فرمود که ایلچی را باز داشته نمی‌آید و در آن ایّام حضرت صاحبقرانی) از ولایت آذربایجان مراجعت نموده بود اغرقها را فرمان شد تا با امیر زاده سعید شهید امیرانشاه بهادر- نور اللّه مرقده- در ولایت ری باشند؛ و به نفس مبارک از ولایت همدان گذشته به جربادقان رسید و از آنجا متوجّه اصفهان شد. صورت آن قضیه و کشتن اهل اصفهان در ذکر عراق عجم و جبال به شرح تقریر کرده آید إن شاء اللّه وحده (العزیز) .
ص: 278
بعد از قضیه اصفهان متوجّه فارس گشت و زین العابدین را خلاصه تدبیر و نقاوه فکر آن شد که به اعزّه و حرم و خیل و حشم و جماعتی که با او در مقام مطاوعت و وفاداری و موقف متابعت و حق گذاری باشند به جانب شوشتر رود. اگر چند قبل از آن میان او و پسر عمّش شاه منصور خشونتی بود، در این قضیه اعتماد بر او کرده متوجّه جانب او شد و اندیشید که چون قرابت و نسبت است در این وقت رعایت دقایق خویشی و صله رحم عقلا و عرفا بر ذمّت همّت واجب شناسند، و چون قضیّه‌ای صعب روی نموده است به گذشته‌ها التفات ننماید و آنچه وظیفه مدد و مساعدت باشد به تقدیم رساند. القصّه بدین عشوه که چون عقده عهد بی‌حفاظان بنیادی نداشت متوجّه شوشتر شد. خود آنچه در مخیّله آورده بود خلاف آن به ظهور پیوست. چون بدانجا رسیده شاه منصور طمع کرده مردم او را فریب داد و به خداع و مکر به جانب خود دعوت کرد. چون مزاج ابناء روزگار بر غدر و بی‌وفایی مجبول است، مجموع خاک بی‌آزرمی در روی وفا پاشیده و به جانب او متوجه شدند و زین العابدین با معدودی چند بماند. چون شاه منصور، زین العابدین را مسلوب الاختیار ساخت، او را در قلعه سلاسل بند کرد و نفایس اموال و متاع و مراکب و دواب و اسلحه و خیام و سایر اسباب سلطنت که همراه ایشان بود تصرّف نمود.
زین العابدین و ملازمان او از کرده پشیمان گشتند و ندامت افزودند. امّا چون کار از دست و تیر از شست رفته بود ندامت و پشیمانی مفید نبود. چون حضرت صاحبقرانی [به شیراز رسید شاه یحیی به بساط بوس رسید و سلطان احمد از کرمان امیر حسن قورچی را فرستاد و خود نیز متوجه شد. حضرت صاحبقرانی] بعد از آنکه دو ماه در شیراز گذارانید ، شیراز را به شاه یحیی داد و سیرجان را به شاه اسحاق نبیره شاه شجاع پسر سلطان اویس، و کرمان را همچنان به سلطان احمد مسلّم داشت و به جانب خراسان معاودت فرمود به سبب آنکه در ما وراء النّهر لشکر بیگانه در آمده بود چنانکه به موضوع خود شرح داده آید إن شاء اللّه وحده.
ص: 279

ذکر توجّه شاه منصور به شیراز و مسخّر گردانیدن ممالک فارس‌

شاه منصور چون به استعداد لشکر شیراز مستظهر شد چنان اظهار کرد که چون لشکر و اسباب سلطنت من حیث لا یحتسب در سلک حصول آمد عزیمت بغداد نمود که آن نواحی در قبضه تصرف آرد. امّا فی الحقیقة خوف و دهشت لشکر صاحبقرانی او را بر آن حرکت باعث آمده بود. اندیشید که اگر جوقی از عساکر منصوره حضرت صاحبقرانی متوجه شوشتر شوند او را بعد مسافتی در میان باشد. در اوایل شهور سنه تسعین و سبعمایة آوازه مراجعت حضرت امیر بزرگ صاحبقران و قسمت ممالک عراق و فارس بر نمطی که مسطور شد، در حدود واسط به شاه منصور رسید. به ورود این خبر به غایت خرّم و مبتهج شد. آن را طباشیر صبح اقبال خود دانست و یقین شناخت که با وجود اجتماع اصول و اعیان شیراز و امراء و سرداران آنجا که پیش او حاضر بودند انتزاع شیراز از شاه یحیی به غایت آسان نمود. [همه را استمالت نمود و] هر یک را به حسب مقتضای حال به عنایت و عاطفت موعود گردانید و ایشان بر استعجال معاودت به جانب شوشتر و صرف عنان عزیمت به طرف فارس او را تحریض نمودند. بی‌توقّف به جانب شوشتر متوجه شدند و در عزیمت مبادرت نموده از شوشتر به ولایت کوه کیلویه شولستان و کازرون رسیدند و هر جا که می‌رسید پیشوایان و مقدّمان آن مواضع در مقام مطاوعت ملحق می‌شدند. چون به ظاهر شیراز به دروازه سلم رسید، اهواء و آراء جماعتی که در اندرون شهر بودند به جانب او مایل شد. به جهت آن که اعیان و اکابر شیراز همراه او بودند و طریقه ملازمت مسلوک داشته هر یک به اصطناعات فراخور،
ص: 280
موعود و مستظهر شده و در تقدیم مراسم یک جهتی مجتهد، کار او به مزید قوّت استعلا گرفت. جماعت سادات عظام که از اعضا و ارکان مملکت بودند، شاه یحیی دروازه سلم را بدیشان سپرد و ضبط آن بدیشان رجوع کرده و بر آن اعتماد نموده و ایشان شاه منصور را دعوت کرده به شهر در آوردند.
شاه یحیی و اتباع او مقارن این حال از دروازه سعادت بیرون رفتند و روی به جانب یزد آوردند. بی‌زیادت کلفتی و امتداد مشقّتی ممالک فارس در تصرّف شاه منصور آمد. طایفه‌ای از اصول و اعیان که در شیراز بودند همه را محبوس کرده به مطالبات عنیف مأخوذ ساخت. امیر غیاث الدّین شول که از عظماء شهریاران ولایت شولستان بود در مملکت فارس استیلایی هر چه تمامتر داشت و با فرزندان امیر محمود شاه اینجو که سالها سلطنت شیراز کرده بودند طریقه قرابت و خویشی مسلوک داشت، و بعد از وفات شاه شجاع با سلطان زین العابدین مخالفت کرد چنانکه ذکر آن گذشت؛ چون به دست بوس شاه منصور رسید، علی الفور او را بگرفت و در همان دو روز دیده جهان بین او را میل کشید. و در ضبط مملکت و رعایت رسوم حزم و احتیاط، طریقه‌ای که او در امتداد زمان غربت و حوادث ایام بدان معتاد شده بود از هر جا فراگرفته مسلوک می‌داشت، و همگنان از استغراب آن اطوار تعجّب می‌نمودند. روز بروز نوایر ابّهت و کامکاری او مستعلی‌تر، و او بر تنفیذ عزایم سروری مستولی‌تر می‌شد. چون در آن و لا انواع بلیّات و مکروهات به متوطّنان بلاد فارس رسیده بود و شاه منصور ایشان را به نوید عدل و داد وعده داده، به قدوم او استبشار نمودند. شاه منصور روی به ضبط نواحی و مضافات آن آورده در کار خود با امرا و سپهسالاران و اصحاب دیوان و ارکان دولت آئین و تزیین داد و به قدر پایه و مرتبت و دستگاه و مکنت، مرسومات و ادرارات و موجبات تعیین فرمود و همّت و نهمت بر عمارت مملکت و رعایت رعیّت مصروف و موقوف گردانید.
ص: 281

ذکر احوال سلطان زین العابدین در قلعه شوشتر بعد از عزیمت شاه منصور به شیراز

چون شاه منصور از شوشتر عازم شیراز شد. جماعت کوتوالان قلعه سلاسل که سلطان زین العابدین را محافظت می‌نمودند، با او متّفق شدند و او را از قلعه بیرون آوردند و به ولایت بروجرد پیش ملک عزّ الدّین رسانیدند. به واسطه وصلتی که میان ملک عز الدّین و امیر مجد الدّین مظفّر خال سلطان زین العابدین دست داده بود، سوابق علاقات مستحکم بود. ملک مقدم سلطان را عزیز داشت و در ترحیب او بدانچه مقدور بود برسید. به حسب اتّفاقات حسنه جماعتی که به فرمان حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه- محافظت امیر مجد الدّین مظفّر می‌نمودند، ایشان نیز با او متّفق شده در زمانی که رایات جهانگشای به جانب سمرقند معاودت نمود، او را از معسکر همایون سالما غانما به بروجرد رسانیده بودند، در آن حال به یکدیگر رسیده و این اتّفاقات را نشانه دولت شمرده بر سلامتی ذات شکرها به جای آورد. شعر:
الملک مرتجع و المال مکتسب اذ النّفوس و قاها اللّه من عطب
چند روز به حضور یکدیگر استرواح نمودند و از مقاسات شداید ایام و حوادث اجرام بر آسودند. در این وقت سلطان محمّد پسر شاه یحیی به موجب فرمان حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه- حاکم اصفهان بود چنانکه ذکر آن گذشته است. و میان اکابر اصفهان و سلطان محمّد مخالفتی ظاهر شده بود. سلطان محمّد از خوف ایشان به قلعه طبرک رفته. اصفهانیان چون خبر خلاص سلطان زین العابدین و امیر مجد الدّین مظفّر
ص: 282
شنیدند، کسان فرستاده و ایشان را به اصفهان [استدعا نمودند و در توجّه ایشان به اصفهان] به استعجال مبالغت‌ها کرد و به تجدید سلطنت او در عراق، رسوم تهنیت گزاری به تقدیم رسانید. ایشان به مساعدت و معاضدت ملک عزّ الدّین به صوب اصفهان [روانه شدند و در رسیدن سلطان زین العابدین به اصفهان] مقارن وصول شاه منصور به شیراز و اخراج شاه یحیی از آنجا بود. چنانکه شاه یحیی که از شیراز بیرون افتاده می‌خواست که متوجّه اصفهان شود و رخنه‌ای که به معامله او راه یافته در اصفهان تدارک کند، در راه خبر رسیدن سلطان زین العابدین به اصفهان بدو رسید. مأیوس و مضطرب به یزد رفت. بیت:
من جهد همی کنم قضا می‌گویدبیرون ز کفایت تو کاری دگر است
سلطان محمّد که در قلعه طبرک بود بیرون آمد و سلطان زین العابدین او را رعایت نمود. بعد از چند روز رخصت انصراف یافته متوجه یزد شد. چون سلطان زین العابدین را مملکت مسخّر شد، همگی همّت بر توجّه شیراز و انتقام از شاه منصور مقصور می‌داشت. با وجود بی‌اسبابی و بی‌حاصلی و خرابی احوال صفاهان به تهیّاء یورش شیراز مشغول شد و کسان مخصوص خود پیش شاه یحیی فرستاد و التماس نمود که او نیز در این عزیمت موافقت نماید. شاه یحیی نیز در این مهم صدق رغبت اظهار کرده قرار دادند که به میعاد مقرّر در حوالی شیراز به ملاقات یکدیگر برسند. و از اصول و از اصحاب شیراز جمعی که ایشان را تأمّلی در عواقب امور نبود، روز به روز کتابتها مشتمل بر اخلاص سلطان زین العابدین و اظهار ملالت و سآمت از اوضاع شاه منصور می‌رسید و آن معنی موجب تحریک و تعجیل سلطان زین العابدین می‌شد، تا از راه سمیرم متوجّه شیراز شدند؛ و پیشکش و تبرّکات، اتابک پشنگ جهت سلطان زین العابدین فرستاده بود و از اجناس و اقمشه و اسلحه و اسبان و استران و خرگاه و خیام و غیره؛ در مرحله سمیرم
ص: 283
برسیدند [و اتابک هوشنگ] پسر اتابک بشنگ با هفتصد سوار ملحق شد. چون ایشان در لرستان از قرب جوار شاه منصور در شوشتر متضرّر و متشکّی بودند، بارها چهار پایان و غنایم و اموال ایشان و احشام لرستان پایمال غارت و تاراج شاه منصور شده بود، در این قضیّه با سلطان زین العابدین از سر اخلاص طریقه موافقت پیش گرفتند. دواعی رغبت سلطان در توجّه شیراز و تصوّر لذّت انتقام تضاعف می‌پذیرفت به مرتبه‌ای که ملاحظه جانب شاه یحیی و انتظار ورود و وصول او بر موجب مقرّر مهمل گذاشت. با وجود که شاه یحیی نیز از ابرقوه گذشته بود، چون سلطان زین العابدین به ولایت کامفیروز رسید، شاه منصور با مردم قدیم خود که معتقد علیه او بود به قریه بیضاء نزول کرد.
سلطان زین العابدین چون از وصول او واقف شد، به راه فول‌نو متوجّه شد به تصوّر آنکه پیش از او به ظاهر شیراز رسد و وعده‌ای که اصحاب شیراز با او کرده‌اند و آن را عدّه اسباب نجاح و فیروزی خود شناخته به انجاز رسد. و بر مقدّمه، پهلوان امیر و کاش که از مخصوصان معتمد او بود به راه فول‌نو روان کرد. و شاه منصور چون از توجّه سلطان زین العابدین بدان صوب وقوف یافت، او نیز بدان طرف نهضت کرد و بر مقدّمه، دلو محمّد را که از بهادران شاه منصور بود بفرستاد. و از جانبین در قطع راه تعجیل نمودند. در اثنای شب مقدّمه هر دو لشکر در سر فول به یکدیگر رسیدند؛ و بر عقب ایشان شاه منصور و سلطان زین العابدین نیز هر یک از طرفی بر سر فول رسیدند. به حسب اقتضاء تقدیر دلو محمّد و پهلوان امیر و هر دو در آن موضع به قتل آمدند. از هر دو جانب فول را بشکافتند و تا روز شرایط حراست و پاس به جای آورد. علی الصّباح سواران هر دو لشکر به عزم محاربت و مقاتلت پای در رکاب آوردند و هنوز محل صف
ص: 284
کشیدن لشکریان معیّن نبود. شاه منصور از آبی که فول نو بر آن ساخته‌اند به راهی که هیچکس از اهالی و مقیمان آن ولایت نشان نمی‌داد که کسی از آنجا گذشته بگذشت و جماعت لشکریان بر عقب او کرها و اجبارا بدو ملحق شدند. پیش از آنکه سلطان زین العابدین به تسویه صف رزم و تهیه اسباب جنگ مشغول شود بر مثال شاهینی گرسنه که بر بعاث الطّیور حمله آورد به جانب او روان شد. از سرعت آن حرکت و ظهور آن حالت لشکریان سلطان زین العابدین را مجال اقامت نماند. اتابک هوشنگ و لشکر لرستان علی الفور روی گردان شدند و از انهزام و فرار ایشان، ضعف عزیمت و فتور رأی سلطان زین العابدین زیادت شد. او نیز به حکم ضرورت طریق راه اصفهان پیش گرفت و از راه عقبه مایین به جدّ و جهد خود را و جمعی که با او همراه بودند از آن ورطه بگذرانید. چند کس از لشکریان شاه منصور که به تکامشی او رفته بودند، ایشان را به زخم تیر باز گردانیدند. فامّا چهار پایان و اسباب و تجمّلات که از هر جا به دست آورده بودند در عرصه غارت متلاشی شد.
بعد از این چون شاه منصور معلوم کرد که شاه یحیی به موافقت سلطان زین العابدین عازم شیراز بوده است و به مرحله فاروق از ولایت خفرک و مرودشت رسیده، هم در آن زمان چون شکار بیشه حکم انداز که به یک تیر دو نخجیر زند بی دهشت به جانب یحیی روان شد و می‌خواست که به محاربت و مقاتلت پیش آید. امّا به جهت مادرش که در یزد [بود و] مبالغه بسیار [در باب موافقت و مصالحت میان فرزندان کرده بود، و کس خاصه خود بدین مهمّ فرستاده و مبالغه بسیار] نموده به شفاعت و ضراعت، و شاه منصور معامله سلطنت شیراز هنوز مستحکم نمی‌دید و اصول آنجا را
ص: 285
محل اعتماد نمی‌دانست، تن به صلح در داد و با یکدیگر به طریق نفاق و تکلّف بعد از تقدیم رسوم حزم و احتیاط از جانبین به موضعی که در آن زمان خاطر بدان جمع و متسلّی بود ملاقات کردند و شرطی چند که اقدام بر آن چون وفای دلبران معقول نمی‌نمود در میان آوردند و تعهّدی که از عقده صبر بی‌دلان سست‌تر می‌نمود مقرون داشته از یکدیگر جدا شدند و شاه منصور به جانب شیراز رفت و شاه یحیی به جانب یزد. بعد از آن شاه منصور روی به معامله ابرقوه و پهلوان مهذّب آورد.
ص: 287