گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر پهلوان مهذّب در حکومت ابرقوه [و آخر کار او]





شاه منصور بعد از آن که حکومت او در شیراز استقامتی گرفت به پهلوان مهذّب پیام کرد که مملکت عراق و فارس تختگاه موروث آل مظفّر است. اگر با یکدیگر جهت استحکام مبانی مملکت طریقه مضایقت و مناقشت مسلوک می‌داریم و شیوه مخالفت می‌ورزیم و در تمهید قاعده استقرار در مقامی که هر یک را بر حسب اقتضاء تقدیر مقدّر شده در استخلاص و انتزاع آن حکایتی به زبان سنان زره گداز و شمشیر انداز می‌آوریم جهانیان ما را بدان معذور خواهند داشت. ملک است نه بازیچه و «الملک عقیم». امّا داعیه حکومت ابرقوه که در میان مملکت آل مظفّر افتاده، در این حال ترا در دماغ خود جای دادن به غایت بی‌توجیه است. این معنی جز نتیجه هواجس نفسانی و وساوس شیطانی نه، و آن را در معقول حجّتی و در عرف بنیتی که خرد خرده شناس آن را مسموع و مقبول دارد نیست. وظیفه آنکه ابرقوه به ما تسلیم نماید و خود به ملاقات رسد تا بعد از آن آثار عنایت بر حسب اجتهاد مشاهده نماید. پهلوان مهذّب بدین کلمات التفاتی نکرد و به حصانت و استحکام شهر و قلعه مغرور و مستبد شد و جواب بر وجهی داد که موجب زیادتی غضب شاه منصور گشت. فی الجمله شاه منصور متوجّه ابرقوه شد. در اول نزول به حوالی قلعه سرمق که از ولایت سردسیر چهار دانگه شیراز است و به ابرقوه نزدیک افتاده، پهلوان علی کوتوال که محرم خانه و معتمد بطانه پهلوان مهذّب بود و در ضبط آن قلعه اعتماد تمام بر او داشت، قلعه
ص: 288
مذکور را بسپرد و به تربیت و انعام مخصوص شده حکومت ولایت بسا بدو داد، و قلعه را به امیر علی هرو که از جمله خواصّ خدمتکاران قدیم بود سپرد و به جانب ابرقوه کوچ کرد. چون حصانت و استحکام شهر ابرقوه و قلعه از آن قبیل نبود که به جنگ و محاربه تصوّر تسخیر آن توان کرد، ارتفاعات صیفی ولایت ابرقوه را مجموع به تلف آوردند. بعد از آن متوجّه هرات و مروست شد. آن ولایت نیز در تصرّف پهلوان مهذّب بود. قلعه مروست را به جنگ بگرفتند و عزیز نامی که از جانب پهلوان مهذّب آنجا کوتوال بود به قتل آوردند. قنبر خراسانی که کوتوال قلعه هرات بود از وهم این حال قلعه را تسلیم نموده پیش شاه منصور بیرون آمد. شاه منصور به طرف شیراز مراجعت نمود و احکام به نواحی ولایات فرستاد که به هیچ نوع غلّات و اجناس مطعومات به جانب ابرقوه نبرند و در این باب مبالغه تمام به تقدیم رسانید. کلانتران ولایت را به خطاب عنیف و باز خواست بلیغ، تهدید و وعید کرد که اگر یک من بار معلوم شود که از جایی به ابرقوه برند آن ولایت را عرصه نهب و غارت فرمایم.
از قضا در آن سال خود تنگی بود و قحط بازدیده شد. پهلوان مهذّب از این معنی بسیار متفکّر شد و با خود اندیشید که شاه منصور از آن قبیل نیست که تا دست بردی در تسخیر معامله ابرقوه ننماید از پای بنشیند و در آن عرصه به شطرنج قایم اکتفا نخواهد نمود. و در ولایت ابرقوه فسحت زراعت نیست و مقدار معیشت اهالی آنجا بر اجناس و غلّه‌ای است که از بیرون می‌آورند. گفت اگر یک نوبت دیگر ارتفاعات و مزروعات این ولایت پایمال لشکر شود و از بیرون راهها مسدود باشد اهالی ابرقوه به یکبار مستأصل و مستهلک شوند. ابرقوه محل مناقشت و مضایقت است و این گفتگوی و جست و جوی بر سر آن بکلی بر باد فنا آید. با مخصوصان و محرومان خود و جماعتی که ایشان را محل اعتماد می‌دانست در این باب مشاورت نمود، صلاح در آن دیدند که با شاه یحیی قاعده
ص: 289
خدمتکاری ممهّد گرداند تا بدان وسیلت از تعرّض شاه منصور ایمن تواند بود. این معنی در خاطر پهلوان مهذّب جای گیر شد و «کالباحث عن حتفه بظلعه» شاه یحیی را به ابرقوه دعوت کرد. چون شاه یحیی به حوالی ابرقوه رسید پهلوان مهذّب مراسم تعظیم و اجلال به جای آورد و شرایط استقبال مرعی داشت و او را به خانه خود فرود آورد و در رعایت رسوم به قدر مقدور به تقدیم رسانید. چون چهار پنج روز بر این منوال بگذشت، جمعی از مخصوصان شاه یحیی چنان در خاطر او نشاندند که پهلوان مهذّب از سپردن ابرقوه و آوردن شاه ندامتی دارد. اکنون تدبیری می‌باید که دست او مطلقا از تصرّف ابرقوه مکفوف باشد. جهت امتحان این حال و استقرار این حکایت که عرض کرده‌اند از پهلوان مهذّب التماسی چند نمودند و گفتند از برای لشکریان یزد مقداری غلّه بر انبار حواله دارند تا بر محصولات ابرقوه نویسند. پهلوان مهذّب مقبول نداشت و گفت خدمتی که مقدور بود به تقدیم رسیده و غلبه متجنّده و سپاهیان که در ابرقوه‌اند ایشان را معیشتی [و اسباب تعیّشی] می‌باید و محصولات ابرقوه بدان وفا نمی‌کند. حالا آنچه بوده است مستغرق گشته.
این تدنّق اتفاقا موافق صورت مدّعای آن جماعت بود. رأی شاه یحیی به کلّی تغییر یافت. به گرفتن پهلوان مهذّب یک جهت شده به تزویر و حیلت او را بگرفتند و اموال و اسباب و ما یعرف او و خدم و حشم و اتباع به تمام و کمال تصرّف نمودند و او را به ولایت قهستان یزد به قلعه ملوس فرستادند و در آنجا به فنا رسید. شاه یحیی ابرقوه را به محمّد قورجی، و قلعه را به حاجی زنگی سپرده به یزد مراجعت نمود. و منشأ این تزویرات نظام سنقر ابرقوهی بود.
و در تاریخ سنه خمس و تسعین و سبعمایة که حضرت صاحبقرانی کرت ثانی به
ص: 290
شیراز نزول فرمود، خواجه سعید الدّین بن خواجه شمس الدّین که داماد پهلوان مهذّب بود صورت معامله نظام سنقر و سعی او در گرفتن و کشتن پهلوان مهذّب عرضه داشت حضرت امیر بزرگ کرد و به موجب حکم او را به قتل آورد و مقتضی مدلول «و جزاء سیّئة مثلها» به ظهور پیوست، و ما ذلک علی اللّه بقدیر.
ص: 291

ذکر شاه منصور و قضایایی که در آن ایّام واقع شد

شاه منصور در اوایل شهور سنه احدی و تسعین و سبعمایة از شیراز به عزم استخلاص ابرقوه و انتزاع آن ناحیت از تصرّف اتباع شاه یحیی متوجّه شد. چون به ظاهر ابرقوه رسید، مصراع:
بی‌آنکه کند تیغ لب زیر به بالا محمّد قورجی شهر ابرقوه تسلیم کرد و حاجی زنگی در سپردن قلعه تعلّلی می‌نمود و آن را به رخصت و اجازه شاه یحیی موقوف و موعود می‌داشت. چون توقّف در سپردن قلعه زیادت می‌شد، شاه منصور عنان عزیمت به جانب یزد معطوف گردانید و در مرحله آب شور کتاب شاه یحیی به حاجی زنگی در سپردن قلعه ابرقوه برسید. شاه منصور مراجعت نموده باز به ابرقوه آمد و شهر ابرقوه را به امیر ابراهیم شاه وادیانی و قلعه را به مهتر حسین فتح که از معتمدان مخصوص او بود سپرده به جانب اصفهان روانه شد. اهالی اصفهان در آن سال با سلطان زین العابدین طریقه یک جهتی پیش گرفتند و به امداد و معاضدت او قیام نمودند و شاه منصور مزروعات شتوی و غلّات ایشان را خورانید و تلف کرد و چون از توقّف ظاهر اصفهان در آن سال تصوّر فتحی نمی‌کرد باز عنان عزیمت به جانب ابرقوه معطوف داشت. در آنجا چند روز به عیش گذرانید. در این حال خبر رسید که کوکی نوکر عنبر که از امرای سلطان احمد بن سلطان اویس بود از جانب بغداد به طرف شوشتر آمده است. و امیر سلغر شاه هلال که از قبل شاه منصور حاکم شوشتر و حویزه بود مجال مقاومت نداشته مملکت بدیشان گذاشته. شاه منصور
ص: 292
بعد از شیوع این خبر به تعجیل تمام به شیراز آمد و به استعداد مشغول گشته متوجه شوشتر شد.
چون کوکی کیفیّت توجه شاه منصور و کمیّت لشکر او معلوم کرد، معذرت خود را از ضبط و محافظت آن ولایت با وجود هجوم شاه منصور و لشکر او قاصر می‌دید و عذر معاودت بغداد پیش سلطان احمد نامسموع می‌دانست، به حکم اضطرار در رقبه مطاوعت آمد و شوشتر را باز به شاه منصور سپرد. شاه منصور او را به انواع رعایت مخصوص کرد و در مرتبه امراء بزرگ فارس آورد و حکومت شوشتر را به احمد امیر آخر تفویض کرد و حویزه را به قتلغشاه کاکا که از مخصوصان قدیم او بودند. بعد از ضبط شوشتر و حویزه تاخت به جانب لرستان برد و غنایم بسیار به دست آوردند و آخر سال با حصول مرادات باز به جانب شیراز معاودت نمود. باز در اوایل شهور سنه اثنی و تسعین و سبعمایة شاه منصور به استعداد اسباب حرب و آلات طعن و ضرب مشغول بود و بر عزم توجّه به جانب اصفهان و استخلاص آن ولایت از تصرّف زین العابدین. [در اثناء این حال خبر رسید که سلطان زین العابدین] از اصفهان و سلطان احمد از کرمان و سلطان ابو اسحاق از سیرجان با یکدیگر اتّفاق نموده‌اند و متوجّه شیراز گشته در ولایت شبانکاره به موضع قطره رسیده‌اند. شاه منصور به تعجیل تمام به عزم پیش گیره ایشان روان شد. چون به موضع فرک رسید مسافت بین الفریقین نزدیک شده بود. لشکر را عرض داده و جیبا و اسلحه ایشان احتیاط نمود. در آن حال خبر رسانیدند که ایشان به تعجیل به جانب شیراز رفته‌اند و سعی می‌نمایند که پیش از شاه منصور به شیراز رسند.
شاه منصور بعد از وقوف بر این حال عنان بر مراجعت به شیراز معطوف گردانید و با اجتماع لشکر و انتظام ملازمان که همراه باشند توقّف ننمود. اتّفاقا ایشان در ولایت کربال دو سه روزی جهت کثرت باران و تقاطر امطار توقف کرده بودند. شاه منصور جغرافیای حافظ ابرو ؛ ج‌2 ؛ ص292
ص: 293
پیشتر به ظاهر شیراز رسید و در نواحی مزار متبرّک قدوة العارفین شیخ مشرف الدّین مصلح السّعدی الشّیرازی نزول کرد. سلاطین نزدیک داریان فرود آمده بودند و از جانبین مقرّر بود که در صحرای داریان التقاء فریقین باشد و به جهت جنگگاه آن را اختیار کرده بودند. شاه منصور استعداد آن می‌کرد که به داریان رود. خبر رسید که ایشان به جانب گرمسیرات و شبانکاره روانه شدند و در این مرحله صلاح بدیدند که به مقاتلت مشغول شوند. این معنی سبب تفرّق لشکر شیراز شد.
چون شاه منصور را کیفیّت این حال معلوم شد و تحقیق کرد که ایشان از ولایت کربال بیرون رفته‌اند، هر چند مقصد ایشان به حقیقت نمی‌دانست، با جماعت لشکریان عزیمت ولایت خفر و مادوان ساخت که از آنجا خبر مخالفان تحقیق نموده بدانچه موافق وقت آمد به تقدیم رسانند. از مشهورات اقاویل اهل فارس است که جاماسب حکیم در ولایت خفر مدفون است و اگر صاحب شوکتی با طبل و علم از فراز او می‌گذرد البته نقصان و خللی به حال او عاید می‌شود. شاه منصور بدین سخن اعتماد نکرده به خفر رفت و از آنجا عازم ولایت فسا شد. چون به نواحی موضع زاهد کبیر رسید معلوم شد که مخالفان از کربال بیرون آمده‌اند و در ولایت فسااند و هنوز به میان ولایت گرمسیر نرفته‌اند. اتفاقا آن منزل از منازل دیگر دورتر بود و لشکریان به آهستگی می‌آمدند. چون خبر ظهور مخالفان و اجتماع ایشان در فسا به جماعت لشکریان شیراز رسید در راه توقّفی می‌نمودند. [در این حال که] این خبر به شاه منصور رسید، با او پنجاه سوار زیادتر نبودند. امّا شب نزدیک بود. در این شب هر دو قوم نزدیک یکدیگر بودند. از جانب سلاطین ثلاثة ملتمسات مفتوح داشتند مشتمل بر آنکه چند بلوک از شیراز به سلطان ابو اسحاق و سلطان محمّد پسر سلطان احمد مبذول شود و من بعد شاه منصور قصد
ص: 294
توجّه اصفهان نکند، و چند التماس دیگر که تخیّل آن در ضمیر شاه منصور نمی‌گنجید و حکایت مصلحت بینی به رعایت این شرایط در میان آوردند. اصول و معتمدان هردو جانب به اتمام این مهم متردّد شدند و لشکریان شاه منصور جمع نشده بودند و هنوز متفرّق بودند. از راه ضرورت تن به صلح در داد و بدین موجب مقرّر شد. چون خبر صلح منتشر شد به تدریج لشکریان و سواران او که هر جا مانده بودند به معسکر او پیوستند.
روز دیگر حکایت صلح پیش او حکم کلام «اللیل یمحوه النهار» داشت. به غایت نادم و پشیمان بود. سرداران هر دو لشکر سوار شدند و به مقابل یکدیگر بایستادند، منتظر آنکه به موجب وعده صلحی که به اتمام رسیده از جانبین پیشکش و تبرّکات و آنچه لایق باشد بگذرانند و سلاطین ثلاثه معاودت نمایند. سلطان زین العابدین در صلح همداستان سلطان احمد نبود و در خرم بنیان این حکایت می‌کوشید. معامله بدان مقام رسید که سلطان زین العابدین از پیش سلطان احمد برخاست و به مقام خود آمد و پیغام فرستاد پیش سلطان احمد که اگر شما را از شاه منصور احترازی هست یا صلاح در صلح می‌بینید، من از اصفهان برای صلح نیامده‌ام و تا دست بردی به تمام ننمایم و نبرد آزمایی نکنم باز نخواهم گشت. در این حکایت با لشکر اصفهان روی به جانب شاه منصور آورد. سلطان احمد و سلطان ابو اسحاق نیز با لشکریان و ملازمان خود به ضرورت موافقت نمودند و شاه منصور خود خواهان بود که حکایت صلح فتور یابد. گفت شکر اللّه که مبدأ مخاشنت و مخالفت از پیش ایشان بود.
فی الواقع سلطان زین العابدین در آن روز میمنه لشکر سلطان احمد بود و داد مردی و مردانگی بداد و میسره شاه منصور را به یک حرکت متفرّق گردانید؛ و سلطان ابو اسحاق که میسره سلطان احمد بود همین سبیل مقابل خود را دفع کرد. امّا سلطان احمد که در قلب لشکر بود تاب حمله شاه منصور نیاورد. چون نهیب سطوت شاه منصور در اثناء
ص: 295
دار و گیر بدو رسید معارف و سرداران لشکر کرمان همچون شوارد امثال متفرّق شدند و سلاطین که در میمنه و میسره بودند چون برین منوال دیدند، مجال اقامت نیافتند و هر یک خایب و خاسر روی به ولایت خود نهادند. چندانکه بعد از آن ایشان را ملاقات با یکدیگر نشد. اموال و غنایم بسیار از نفوذ و اجناس و اقمشه و امتعه و مراب و اسلحه به دست شاه منصور و اتباع او افتاد. جماعتی از اصول لشکریان اصفهان و کرمان که مشار الیه آن دو مملکت بودند در جنگ دستگیر شدند. شاه منصور ایشان را چند روز محبوس و مقیّد داشت. بعد از آن هر یک را به قدر حال رعایت رعایت کرده اجازت انصراف به ولایت خود داد. و این فتح موجب ازدیاد مواد کامکاری و مزید شوکت و اقتدار شاه منصور شد. وقع او در نفوس، عظم او در عیون یکی هزار گشت.
بعد از انهزام آن لشکر، شاه منصور از ولایت فسا به جانب گرمسیرات توجه نمود و امیر مظفّر الدّین سلغر رشیدی که از عزایم امراء فارس بود [و خواجه شکری و] خواجه شاهین که از مخصوصان شاه شجاع بودند ، و بعضی [که در زمان ظهور] لشکر کرمان و اصفهان از ایشان آثار بی‌اخلاصی مشاهده کرده بود، یا در روز جنگ در کوشش تهاونی بگرفت و مقیّد کرده به شیراز فرستاد و خود به ولایت لار نهضت نمود.
امراء لار در آن زمان با سلطان احمد و سلطان زین العابدین ابواب مکاتبات مفتوح داشته بودند و ایشان بودند و ایشان را بر توجّه به گرمسیرات تحریض و ترغیب نموده. شاه منصور به عزم انتقام بدان دیار رفت. و حصانت قلاع و مساکن ایشان و از آن جمله نیست که تسخیر آن به محاصره و مقاتلت در تصوّر آید. مزروعات ایشان بچرانیده و درختهای خرما را قلع و قطع کرد و از آنجا به گرمسیرات شیراز رفت و از راه فیروز آباد به
ص: 296
طرف کازرون متوجه شد ، و از آنجا به جانب کوه کیلویه. و آن سال در آن مواضع قشلامش کرد و به عزم دیدن قلعه گل و گلاب که از معظمات قلاع فارس است به ولایت رندان و ماهی رویان رفت، و سه روز در قلعه مذکور به عیش مشغول شد و آن قلعه را به شروان شیخ براق که از مخصوصان قدیم او بوده و او و پدر و مادر او یاغی باستی سالها طریقه یک جهتی مسلوک داشته بودند و محل اعتماد کلی شده سپرد. شروان آن قلعه را به شیخ محمود ایرادی داد؛ و تا غایت تحریر، سنه احدی و عشرین و ثمانمایة آن قلعه به دست ایشان است و در آنجا تمکینی تمام یافته، محصولات و منافع رندان و ماهی رویان تصرّف می‌نمایند و بدان واسطه در آن ولایت استقلالی تمام دارند؛ و شاه منصور در آخر سال به دار الملک شیراز معاودت نمود.
ص: 297

ذکر گرفتار شدن سلطان زین العابدین و میل کشیدن او و سایر قضایا

در مفتتح شهور سنه ثلاث و تسعین و سبعمأیة شاه منصور با اسباب موفور بر عزم تسخیر اصفهان متوجّه آن طرف شد. چون به حدود اصفهان رسید، اصول و کلانتران جهت محافظت مزروعات و ارتفاعات خود به لشکر شاه منصور ملحق می‌شدند و او هر یک را به قدر حال رعایتی می‌کرد و وعده‌ای می‌داد. چون به ظاهر اصفهان رسید آثار اختلاف در میان مردم اصفهان ظاهر شد و خواجه عضد که پیشتر در واقعه کشش اصفهان بیرون رفته و چند سال در لرستان گذرانیده به شاه منصور ملحق شد و به رعایت و تربیت مخصوص گشت. روز دیگر اکابر و اشراف اصفهان به یکبار پیش شاه منصور آمدند و سلطان زین العابدین اصفهان باز گذاشته به جانب کاشان رفت. امیر مجد الدّین مظفّر [در شهر ماند. لشکریان شاه منصور که پیشتر به شهر در رفتند امیر مجد الدّین مظفّر] را بگرفتند و شاه منصور میان مسجد جمعه اصفهان فرود آمد. مقدّمان و سرداران آنجا به دستبوس او می‌رسیدند و امیر مجد الدّین مظفّر را فرمود که استمالت نامه به سلطان زین العابدین نویسد و او را از جانب شاه منصور متسلّی و ایمن گرداند.
بنوشت و بفرستاد، فامّا مقبول نیفتاد. شاه منصور حکومت اصفهان به امیر علی پسر محمد زین الدّین داد و به جانب کاشان نهضت نمود و سلطان زین العابدین از آنجا به جانب به جانب ری رفت. در کاشان امیر مجد الدّین مظفّر را به قتل آوردند.
شاه منصور بعد از استخلاص کاشان به جانب قم متوجّه شد و قلعه ماصرم که از قلاع محکم آن ولایت بود به کوتوال آنجا که خواجه اصیل الدّین قمی نصب کرده بود سپرد و
ص: 298
غلّات بسیار در آن قلعه مدّخر و موجود بود به وجه علوفه لشکریان شاه منصور مستغرق و مصروف شد. قلعه گیو و چند قلعه دیگر تسلیم نمودند. چون به حوالی قم رسیدند خواجه اصیل الدّین که در آن زمان حاکم و صاحب سیاست آن طرف بود و مدتهای مدید و عهدهای بعید بود که از آن خاندان کسی ظاهرا به ملازمت سلاطین و امرا مکلّف نبوده، اگر چه به حسب صلاح با مجموع جوانب طریقه اخلاص و دولتخواهی مرعی داشته‌اند، چنانچه قاعده مردم سرحد نشین و دأب طرایق طرف داران روزگار می‌باشد، به استقبال آمد. بعد از شرایط تعظیم، شاه منصور به ظاهر قم فرود آمد و والده او زهرا خاتون که از خیار نساء و کافله مهمّات آن ولایت بود شاه منصور را به اندرون شهر به خانه خود به رسم طوی و ضیافت حاضر گردانید. در این اثنا خبر رسید که سلطان زین العابدین در ری به موضع طهران رسیده و می‌خواسته که از آنجا بگذرد.
موسی جوکار مانع شده او را در چنگ گرفته. شاه منصور به ورود این خبر مستبشر شد.
مقارن ورود خبر، سلطان زین العابدین را به معسکر منصور رسانیدند و از عقب او موسی جوکار نیز برسید. شاه منصور او را تعظیم تمام کرد و انواع رعایت و دلجویی نموده باز گردانید و از آنجا به جانب ساوه رفت. حاکم ساوه در مقام مخالفت محکم بایستاد و به هیچ نوع طریق موافقت مسلوک نداشت. چند روز [محاصره کردند و از طرفین سعی بسیار نمودند فایده‌ای بر آن مترتّب نمی‌شد و تمادی زمان] محاصره موجب نقصان و اختلال حال می‌شد. جمعی از صلحاء ساوه در توسّط آمدند و دو سه سر چهار پای به رسم پیشکش بیاوردند، و شاه منصور از آنجا به صوب اصفهان روان شد و سلطان زین العابدین را فرمود تا میل کشیدند. در حوالی فراهان شکار کردند و در میانه شکار شاه منصور از اسب بیفتاد، چنانکه از آن ضرب بیهوش شد. به نوعی که تا آخر روز بی‌خبر بود و چند روز طریح الفراش و معلول مانده بود و به حسب اقتضاء حسن
ص: 299
طالع که در آن زمان مساعدت می‌کرد، ظهور این سقط به دو روز بعد از میل کشیدن سلطان زین العابدین بود؛ که اگر سلطان زین العابدین را میل نکشیده بودی در این وهلت که او را این حال عارض شد ظن غالب آن بود که امر سلطنت او به یکباره واهی و متلاشی می‌گشت و آن انتظام به انفصام می‌پیوست، و الحکم للّه الکبیر المتعال.
بعد از نزول به اصفهان متوجّه ابرقوه شد و از آنجا به راه بوانات و دارابجرد به گرمسیرات رفت و آن سال [در آن نواحی] قشلامشی کرد.
و در شهور سنه اربع و تسعین و سبعمأیة شاه منصور عزیمت یزد و کرمان کرد. پیش از توجه او شاه یحیی را معلوم شده بود و در ضبط و استحکام یزد آنچه مقدور کوشش بود به ظهور می‌رسانید. و والده ایشان در اصلاح ذات البین کوشیده متعاقب، صحایف اوراق به انواع نصایح و التماسات منقوش و مردم داشته می‌فرستاد. شاه منصور بدان التفات نکرد و از راه ابرقوه به موضع تفت نزول کرد و از آنجا به ظاهر یزد کشید. غلّات بسیار از ابرقوه و ولایت شیراز و اصفهان به موجب فرموده او به معسکرش نقل می‌کردند و روز به روز آثار قوّت و استیلاء او واضح بود. و از جانب اصفهان نیز تمام لشکریان با اصول و سرداران برسیدند و ظاهر یزد محل اجتماع و مظهر مخالفت و نزاع گشت و خرابی و تفرقه بسیار به احوال رعایا و سکان آن دیار رسید. و کوکی که از امرا شاه منصور و به مزید مرتبت مخصوص بود. در حوالی دربند چهار منار به زخم تیر دستگیر اجل شد. چون زمان توقّف متمادی شد، با وجود حصانت و استحکام شهربند یزد، تصوّر تسخیر آن به جنگ و جدال امری محال می‌نمود، به وساطت والده میان ایشان قاعده مصالحت ممهّد شد. بعد از تقدیم شروط و بذل ملتمسات از طرفین میان برادران بر پشت اسب اتّفاق ملاقات افتاد. بعد از آنکه از هر دو جانب جماعتی به
ص: 300
محافظت و حراست ایشان قیام می‌نمودند سلطان معتصم و سلطان عزیز را [به نوا] پیش شاه منصور فرستادند، بدان اکتفا نمود و از راه مهریجرد عزیمت جانب کرمان نمود. پیش از توجّه شاه منصور، سلطان احمد خواجه عزّ الدّین] اوجی را که از صواحب عظام کرمان بود به رسالت فرستاده بود هر چند خواجه عزّ الدّین] در بطلان عزیمت شاه منصور به جانب کرمان سعی نمود مسموع نیفتاد و متوجّه آن طرف شد. ولایت انار و سرحد و رودان و رفسنجان به یکبار زیر و زبر کردند و بر سر گرفتند. فقرا و مساکین آن دیار در مظان اجابت دعوات به تضرّع و ابتهال ازالت دولت شاه منصور از حضرت ذو الجلال سؤال می‌نمودند و از غایت ضجرت و اضطراب، فریاد وا غوثاه به آسمان می‌رسانیدند. گوئیا تیر دعای یکی از مظلومان به هدف اجابت رسید که در آن ایّام آوازه ظهور کوکبه جهانگشای حضرت امیر بزرگ سعید- انار اللّه برهانه- برسید و کوکب طالع شاه منصور به یکبار روی در تراجع و هبوط آورد. چنانچه شرح داده می‌آید.
ص: 301

ذکر مسخّر گردانیدن فارس در کرت ثانی‌

در اوایل شهور سنه خمس و تسعین و سبعمأیة شاه منصور در قصر زرد بود.
شخصی برسید از جانب ری و تقریر کرد که مقدمه حضرت امیر صاحبقران به ولایت ری در آمدند. شاه منصور از این خبر متردّد شد و عزیمت شیراز داشت. آن عزیمت باطل گردانید و گفت صلاح آن می‌نماید که به اصفهان روم و تمامت اهالی عراق و فارس را از لشکریان و سرداران آنجا جمع گردانم و دیوار شهر و بارو را استحکام دهم.
بدین عزیمت متوجه اصفهان شد.
چون به اصفهان رسید در ضبط و محافظت و عمارت حصار و بارو احتیاط تمام کرد و مردم را فرمود که از ولایت دور و نزدیک آنجا جمع شوند. و در آن ایّام ملوک از پیش امیر زاده سعید امیرانشاه بهادر- نور اللّه مرقده- گریخته بود و ملازم شاه منصور بود. او مبالغه کرد که اگر شما را رأی آن است که اصفهان را نگاه دارید و در پس این دیوار جنگ کنید، این شهر کلان است و آن را نگاه نتوان داشت. به صوابدید او فصیل اصفهان را خراب کردند و بنیاد عمارت دیوار کرد و ملوک را به کاشان فرستاد که آن سرحدّ را ضبط نماید و اخباری که در آن طرف معلوم شود اعلام دهد. بعد از آنکه از پیش ملوک خبر رسید که چون حضرت امیر زاده امیرانشاه بهادر به ری رسیده‌اند و موسی جوکار را به قتل رسانیده‌اند، شاه منصور در قضیه یاغی گری با حضرت صاحبقرانی، از شاه یحیی موافقت طلبید. شاه یحیی موافقت ننمود. از ثقتی که محرم شاه منصور بوده است استماع افتاد که به وقتی آوازه توجه حضرت امیر بزرگ برسید و شاه منصور تدبیر مخالفت و مقاومت می‌کرد، در خلوت با آن کس حکایت کرد که «معامله امیر بزرگ از آن
ص: 302
قبیل نیست که تدبیر در آن مدخلی داشته باشد، و اندیشه آن مقدور من و دیگری نخواهد بود و مطلقا به تقدیر الهی باز بسته است. اگر من مخالفتی می‌ورزم یا حکایتی می‌گویم و بر آن اصرار می‌نمایم، نه از جهت آن است که مرا از متابعت و مطاوعت آن حضرت استنکافی است . حضرتی که به سلطنت، مملکت و کامکاری او بدین مرتبه باشد و او را المؤیّد من عند اللّه توان خواند، اگر امثال من سر از اطاعت او پیچند و پای در مقام مخالفت نهند عین نخوت و محض جنون باشد. احتراز و مخالفت من به سبب آن است که از آن حضرت به نفس و عرض ایمن نیستم و الّا به مال و ملک مضایقه نیست و برادران و خویشان من در متابعت سهو می‌کنند. در این نوبت اکثر آن است که ایشان را می‌کشند و من که بر مخالفت مصرّم اگر به دست ایشان افتم مرا نیز می‌کشند. امّا فرق میان قتل من و ایشان بسیار است. ایشان اول، ار حیات خود صورت گرفتاری زن و فرزند خود به دست بیگانگان ببینند و بشنوند و پرده عرض ناموس ایشان دریده شود و چون کشته شوند به سست قدمی و نامردی رفته باشند؛ و من که حالا طریقه مخالفت پیش گرفته‌ام و کوششی می‌نمایم، شاید که خدای تعالی نفس مرا صیانت نماید و کشته نشوم، به مردی و مردانگی و تهوّر بوده باشد و جهانیان از آن باز گویند. چون من کشته شده باشم عهده صیانت ناموس از من برخاسته باشد. در اثناء این حکایت آب در چشم آورد و جمعی را که حاضر بودند [از رقت این کلمات گریها روی نمود.
فی الجمله بعد از چند روز که در اصفهان بود رایات جهان] گشای از ری تجاوز نمی‌نمود. خواجه عضد و جماعت اصفهانیان که یک نوبت ضربت سطوت عساکر
ص: 303
منصوره مشاهده کرده بودند و استشعار و خوف لشکر جغاتای سراپای وجود ایشان فرو گرفته، می‌خواستند که خود را از محل تعرّض عساکر حضرت صاحبقرانی دورتر دارند و با شاه منصور اظهار آن نمی‌توانستند کرد در این باب با شروان شمّه‌ای اظهار کردند. شروان نیز می‌خواست که خود را به گوشه‌ای اندازد تا فیصل این مهمّات به کلّی بازدید شود. به طریقی که در محل قبول افتاد با شاه منصور گفت «توقف اصفهان متمادی شد و مردم شیراز که مقرّر شده تا غایت برسیدند و نقل ایشان از فارس به عراق مقدور محمد زین الدّین نیست. صلاح در آن است که به جانب شیراز رویم. اگر مصلحت وقت مقتضی آن باشد که همانجا توقف باید کرد، به موجبی که صوابدید رأی اعلی باشد، به تقدیم رسد. و اگر به قاعده اصفهان محل اقامت ضبط باید ساخت، اهالی شیراز را کوچ کرده بدین جانب رسانیم و به ضبط کار مشغول شویم. و اگر به همین وضع در اصفهان توقف خواهد بود روزگار می‌گذرد و اسباب محاصره و مقاومت دست درهم ندهد و تدبیر قضیّه مشکل باشد».
چون ارادت اللّه آن بود که روابط اقبال شاه منصور گسسته شود و اساس دولت او انهدام یابد، آن کلمات را مسموع داشت و لشکریان فارس نیز که به خاطر متعلّق اهل و وطن داشتند به عزیمت به شیراز مستبشر شده روی به شیراز نهادند. در این حال چون به قلعه یزد خواست رسیدند، سلطان زین العابدین مکحول آنجا محبوس بود. شاه منصور را به رفتن شیراز تقریع و سرزنش تمام کرد و گفت «کجا می‌روی؟ وقت شمشیر زدن امروز است. لاف مردی و مردانگی کجا رفت؟» از این قبیل حکایات می‌گفت. شاه منصور فرمود تا او را از آنجا به قلعه سفید بودند و شاه منصور متوجّه شیراز شد. چون بدانجا رسید معاقد امور مملکت نامضبوط و واهی شد و قضایا از
ص: 304
سنن و استقامت و نظم بیفتاد و مقدّمان ولایت فارس در امتثال اوامر و نواهی متقاعد شدند. و به موجب اتّفاق تعلّق خاطر شاه منصور با عورت مطربه‌ای که ابراهیم شاه وادیانی از ابرقوه آورده بود زیادت شد و با او به عشرت و صحبت مشغول می‌بود. بعد از آن او را در عقد نکاح آورد و خانزاده زن سلطان زین العابدین را نیز رخصت شرعی حاصل کرد، به علّت تعلیق طلاق او را نیز در عقد نکاح آورده و رعایت رسوم حزم و احتیاط که همیشه شعار او بود از دست بداد. روز به روز امارات خذلان اقبال و ادبار طالع بر صفحات احوال او ظاهر می‌شد.
در این اثناء خبر رسانیدند که رایات جهانگشای حضرت امیر بزرگ از ری به جانب کردستان متوجّه شده، جزم شد که عزیمت حضرت اعلی به جانب بغداد خواهد بود.
امرا و لشکریان خود را به سرحدها فرستاد و شروان در این فرصت رخصت حاصل کرده خود و برادر و مادر و اتباع به قلعه گل گلاب رفت که بدو مخصوص بود. بعد از چند روز پهلوان علی که حاکم شوشتر بود خبر فرستاد که رویات جهانگشای بندگی حضرت به دزفول رسید و خواجه شمس الدّین دهدار که از اکابر آن نواحی است به سعادت بساط بوس مشرّف گشته، به تربیت و عنایت مخصوص شد و لشکرها از راه شوشتر متوجّه شیراز خواهند شد. متعاقب خبر پهلوان علی برسید. به ورود این خبر دهشت خواطر زیادت شد و شاه منصور تجلّدی نمود و از شهر بیرون آمد و به مرحله جعفر آباد به شراب خوردن و عشرت مشغول شد. بعد از آنکه حکایت رسیدن لشکر به قلعه سفید و گرفتن قلعه و بیرون آوردن سلطان زین العابدین و کشتن سعادت کوتوال معلوم کرد، اضطراب او زیادت شد و در تدبیر کار و اصلاح حال فاسد اندیشه نموده به استشاره جماعت اصول و معارف شیراز رأی او بر آن قرار گرفت که به جانب گرمسیرات
ص: 305
شیراز رود و از آنجا به هر جانب که صلاح باشد متوجه شود. بدین عزم از جعفر آباد خیمه‌ها به طرف دروازه فسا بردند. از جمله نوکران شاه منصور، عوض شاه نامی پیش او تقریر کرد که شیرازیان بر ما طعنه می‌زنند و می‌گویند: «ترکش به حرامان. تا امروز بر ما حکم کردید و هر چه خواستید از ما گرفتید. این زمان که وقت شمشیر زدن است می‌گریزید. تقدیر الهی چنین بود».
این سخن سبب شد که شاه منصور ترک عزیمت گریختن کرد و دل بر مقاتله نهاد، بلکه دل از جان برداشت. آنچه در خزانه او موجود بود از نقود و اجناس و اقمشه به لشکریان داد و با آن مقدار مرد که داشت مستعدّ حرب و قتال شد. حضرت امیر صاحبقران چون به نزدیک شیراز رسید، دو قول یکی جهت خاصّه شریفه و یکی جهت مخدوم زاده امیر محمد سلطان ترتیب فرمود. در قیتول لشکر امیر صاحبقران، امیر زاده پیر محمّد را بازداشت و امیر تیمور خواجه بن آق بوقا در خدمت رکاب او قراول معیّن شد. و در جانب دست چپ امیر زاده پیر محمد سلطان بهادر، و قیتول او شیخ تیمور بود.
و حضرت سلطنت شعاری، شاهرخ- خلّد اللّه تعالی ملکه و سلطانه- را فرمان شد که در پیش رود، و عثمان بهادر را امر فرمود تا به اسم قراول روانه شود. شاه منصور به موضعی که به کود باطیله مشهور بود ایستاده مترصّد فرصت می‌بود. چون قراولان حضرت صاحبقرانی نزدیک رسیدند و قراول لشکر شیراز را دیدند، در مغاکی خود را پنهان گردانیدند، چندانکه قراول دشمن از ایشان بگذشت. صاین تیمور و اولوس و تموک و مولی و قرا محمّد و بهرام به یکبارگی به قراول دشمن تاختند و ایشان را در میان گرفتند. آخر الامر بهرام بهادر اسب بوزکولوک امیر صاحبقران برنشسته بود، تاخته به دشمن رسید و ران یکی از ایشان قلم کرد و او را گرفته به بندگی حضرت صاحبقران
ص: 306
رسانید. از وی احوالها پرسیده روانه شدند. مقدار یک فرسخ راه رفته لشکر شاه منصور پیدا شد و با وی در این حال چهار هزار سوار مکمّل مرتّب بدو نشین ناموس دار مشهور معروف که هر یک را از اقلیمی گزیده و جمع کرده بود با ساز و سلبی که صفت آن به تطویل انجامد در مقابله آمدند. و در آن حال سی هزار مرد در رکاب امیر صاحبقران بودند. شاه منصور اظهار مردانگی کرده تیغ از نیام کشیده با مردان دلاور حمله کرد. صف لشکر منصور را شکافته از هم دو نیم کرد و از آنجا بیرون آمده به کوتل بندگی حضرت رسید و سپاهی بدان انبوهی برهم زد و دیگر باره جمع شده میمنه و میسره راست کرده روی به حضرت امیر صاحبقران نهاده حمله کرد و نزدیک رسید. امیر صاحبقران می‌خواست که به ضرب نیزه جانگداز دمار از روزگار او بر آرد، و نیزه‌دار غلامی بود فولاد نام. از هیبت روز جنگ از آن موقف گریخته بود. شاه منصور در مقام جلادت شمشیر کشیده بر امیر صاحبقران حمله برد تا به حدی که شمشیر بر کلاه خود مبارک رسانید. امّا چون حضرت عزّت جلّ و علا امیر صاحبقران را در سایه حفظ خود مصون می‌داشت، از آن معنی مضرّتی به وی نرسید و بندگی حضرت صاحبقرانی چون کوه پابرجای از آن صورت هیچ اندیشه نفرمود. عبدل اختاجی بالای سر او سپر گرفته بود. [خماری یساول] در این اثنا جنگی مردانه کرد و محمود شاه نیز بر دشمن حمله آورد و توکّل باورجی قمجی زده اسب تیز کرد و مردانگی‌ها نمود. و محمّد آزاد نیز جنگ بهادرانه کرد، به اتّفاق دشمنان را دور گردانیدند. در این حال شاه منصور چون دید که منصوبه قول به پیل بند و فرزین بند محکم است و قشونات بسیار در عرصه میدان شاه جهان ایستاده، سر اسب از آنجا بگردانید و رخ به قول برانغار آورد. حضرت مخدوم و مخدوم زاده جهان و جهانیان، شاهرخ بهادر- خلّد اللّه تعالی ملکه و سلطانه- حمله کرده جنگی عظیم انداخت. امرای تو مانات، پسران
ص: 307
امیر غیاث الدّین ترخان و امیر خواجه راستی و جلال و نوکران و ملازمان ایشان از ابر کمان تیرباران کردند و به زخم تیغ و نیزه میدان معرکه را از خون پردلان لعل فام گردانیدند. شاه منصور بعد از آن همه جدّ و جهد و کشش و کوشش، هم در آن گیراگیر و کشاکش از اسب درافتاد و به جای پای، سر نهاد. بیت:
او نیز برفت از این گذرگاه‌او کیست که نگذرد از این راه
شاه منصور بیچاره چون از ضرب شاه رخی مات شد، شطرنج حیات از رقعه ملک برچیده و جان پاک را از بساط خاک به روشنان افلاک سپرد. سرش از تن جدا کرده و حضرت سلطنت شعاری- خلّد اللّه تعالی ملکه و سلطانه- پیش پدر نامدار خود امیر صاحبقرانی برد، و مجموع مظفّریان منصوری مقمور و مخذول شدند و بقیّه لشکرش اکثر به یاسا رسیدند. امیر صاحبقران ظفر در رکاب و نصرت هم عنان به پای پشته‌ای بر آمد و به سر پل باجگاه نزول فرمود. نویینان و امرا و ارکان دولت تهنیت فتحی چنان مبادرت کردند و گفتند، بیت:
شکر ایزد را که از یمن ظفر شد کامران‌بر سپاه و خیل اعدا حضرت صاحب قران
و چون از این قضایا فراغی حاصل شد، متوجه در الملک شیراز شده به ظاهر شهر در درون دروازه سلم فرود آمد. و فرمان شد تا دیگر دروازها را به گچ و آجر بر آوردند و از کلویان محلات و مردم صاحب وقوف مجلکا ستانیدند که اسب و استر پنهان ندارند، و مجموع را به جهت دیوان اعلی داغ کردند، و هر چه از خزاین و اموال شاه منصور و امراء او و مخلّفات ایشان حاصل شد و همه را بر امرا و لشکریان قسمت فرمود. و امیر زاده اعظم محمد سلطان را در کوکبه عزّ و جلال به جانب اصفهان روان فرمود، و امیر زاده عمر شیخ بهادر لشکر خاصّه خود را به عقب گریختگان شاه منصوری بفرستاد و خود
ص: 308
نیز بر عقب روانه شد. غنیمت و مال بسیار گرفتند. از موضع آق غورقان گذشته به ولایت کازرون رسید. بعد از آن فرمان بندگی حضرت صاحبقرانی رسید که به طرف شیراز مراجعت نماید. بر حسب فرمان حاضر شد. حکم شد که به جهت ضبط امور مملکت و تمهید قواعد دین و دولت در فارس توقّف فرموده، قبض و بسط و حلّ و عقد ممالک فارس که واسطه قلاده ممالک و غرّه دیباچه مجموع بلاد است. بر رأی رزین و عقل دوربین او متعلّق باشد، بر موجب فرموده به تقدیم رسانند. و حضرت صاحبقرانی را طوی کرده انواع خدمات به جای آورد و دقایق تکلّفات در آن ابواب مرعی داشت.
بعد از آن به ضبط امور مملکت اقدام نمود و در دفع ظلم و ظالمان و رفع قواعد ناپسندیده ایشان آنچه وظیفه سعی و اجتهاد بود مبذول داشت. و چون اولاد و احفاد محمّد مظفّر در آن ممالک تسلّط یافته بودند و هر یک در شهری و موضعی سکّه و خطبه به نام خود کرده، و اقارب چون عقارب با هم در افتاده قصد خون و عرض و مال یکدیگر می‌کردند، بدین واسطه کافّه رعایا دایم دستخوش حوادث و جورکش نکبات گشته، هرج و مرج به حال رعایا راه یافته بود و امور مملکت از نسق و نظام افتاده. بعد از قتل شاه منصور مجموع حکام عراق عجم و فارس و کرمان که از نسل محمّد مظفّر بودند در تحت حکم در آمدند. در نفی و ابقاء با ملازمان دولت مفاوضت پیوست. عرضه داشتند که مدتی مدید است که تا ایشان در این دیار حاکم بوده‌اند، اگر از این ورطه خلاص یابند و میان ایشان و رایات جهانگشای بعد مسافتی پیدا آید، در حساب است که مردم از اطراف بر ایشان جمع شوند و استنشاق استعداد و احتشاد کنند، باز تدارک آن مهمّ را به تجشّم رکاب گردون سای و تحمّل کلفت چندین هزار عنان احتیاج افتد. مرد عاقل به اختیار فرصت فایت نگرداند. و مکنت امکان به
ص: 309
خیال معاودت از دست ندهد. در زمینی که خار و خسک پاشیده باشد توقّع نیشکر ندارد ، و سینه‌ای که خار آزار خلیده بود از آن بوی وفا طمع نکند. تعذیب دشمن را محبسی بهتر از معموره عدم کجا باشد؟ حکم شد تا مجموع ایشان را گرفته بند کردند و مملکت فارس سیورغال امیر زاده عمر شیخ بهادر فرمود و مجموع لشکرهای شیراز را به خدمت او بازداشت. و در پنجم جمادی الاول سنه خمس و تسعین و سبعمایة از شیراز کوچ فرموده به صوب اصفهان روانه شد. و سه‌شنبه دوازدهم ماه رجب فرمان شد تا سلاطین دودمان مظفّری را از بزرگ و کوچک به موضع ماهیاباد اصفهان به یاسا رسانیدند ، و از خرد تا کلان (ایشان را) به شمشیر گذرانیده ، آن شوکت و سرداری [سپری شد] و آن مملکت و شهریاری نماند. تخت را به تخته تابوت بدل کردند و از قصور به قبور قانع شد. بزرگی در تاریخ این واقعه گفته است، قطعه :
به عبرت نگه کن به آل مظفّرشهانی که گوی از سلاطین ربودند
که در هفصد و خمس و تسعین ز هجرت‌دهم شب ز ماه رجب چون غنودند
چو خرما بنان در زمانها برستندچو ترّه به اندک زمانی درودند
ص: 311

ذکر حکومت امیر زاده عمر شیخ بهادر

امیرزاده عمر شیخ بهادر فرزند شایسته و قرّة العین امیر بزرگ صاحبقران بود - انار اللّه برهانهما- به حسن صورت و سیرت آراسته و بر مقتضای «تخلّقوا باخلاق اللّه» ساحت سینه از زنگ رذایل افعال پیراسته. چون ممالک فارس تعلّق بدو گرفت، بنیاد عدل و داد نهاد و رعایا و عجزه را استمالت داد و بنیاد ظلم و ستم بر انداخت و رایت شفقت و انصاف بر افراخت. عرصه فارس از شمول عدل و وفور احسان او روی به آبادانی نهاد و مجموع ایل و احشام که متفرّق شده بودند باز طلبید و ایشان را ایمن و مطمئن گردانیده به مواضع معهوده بنشاند. و بعضی اسفاهیان شاه منصوری که به قلاع متحصّن شده بودند، مثل قلعه دنبه و قلعه فرک و خسر سربند ، (بعضی را به لطف) و قومی را به عنف در ربقه اطاعت آورد. (آن جماعتی که باج) باز گرفته بودند و نسپرده امیر زاده عمر شیخ [لشکری جمع گردانیده بدان طرف حرکت فرمود و شاه شاهان با لشکر سیستان و امیر زاده اکو با لشکر کرمان نیز برسیدند و قلعه سیرجان را محاصره کردند. بعد از آنکه محاصره آن متمادی شد به طرف شیراز مراجعت نمود و قلعه اصطخر را امیر علی سربندی باز گرفته بود. در این وقت که امیر زاده عمر شیخ] بهادر از سیرجان معاودت نمود و آن را فتح کرده، بعد از آن به دار الملک شیراز نزول فرمود.
اهل شیراز شادمانیها کردند و شهر را آیین بستند و چند روز به عیش و عشرت
ص: 312
گذرانیدند.
در آن ایّام که امیر زاده عمر شیخ به حکومت ممالک فارس مقرّر شد، به طلب فرزندان و متعلّقان که در اوزکند بودند فرستاده بود. در این وقت خبر شنید که ایشان نزدیک رسیده‌اند. آن جماعت را به محاصره سیرجان بگذاشت و خود (متوجه ایشان شد). فامّا به موجب تقدیر الهی و ضعف طالع اهالی فارس، هم در آن ایّام دست اجل قبای بقای امیر زاده مغفور مرحوم چاک زد و خلعت حیاتش را خلع کرد. و صورت آن واقعه چنان بود که چون حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه- فتح بغداد فرمود و از آنجا عزیمت مصر و شام می‌فرمود، کس به طلب امیر زاده مغفور مرحوم فرستاد. بر حسب فرمان یراق کرده از شیراز به عزیمت پای بوس بندگی حضرت از راه بغداد متوجه شد، و در چهار منزلی بغداد به موضعی مختصر رسیدند که آن را خرماتو گویند و چند خانه معدود و مردم بی‌وجود آنجا ساکن بودند. امیر زاده جهان تفرّج کنان بدان موضع رسید.
شخصی تیر می‌انداخت. از قضا تیر بر امیر زاده آمد (بیت) :
(بپیچید بر خود یکی آه کردز کار جهان دست کوتاه کرد)
در ساعت بر جای هلاک شد و از مضیق کمان خانه چرخ به فضای هوای عرش رسید. مصراع:
با تیر قضا دفع سپرها هیچ است عالمیان را سوک و عزای او کریبان جان گرفت و دل خلایق سوخته و چشم مردم گریان شد. زبان حال و بیان مقال جهانیان بدین بیت مترنّم گشت. بیت :
سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ‌زیر خاک آن گهر پاک دریغ است دریغ
ص: 313
چون صورت این واقعه به عرض امیر صاحبقران رسید، با آنکه شربتهای تلخ مذاق فراق نوشید ، امّا در مقام غیرت لباس صبر و شکیب پوشید و فرمود که با قضای الهی چاره نیست و جزع و فزع در نوایب فایده ندارد. به حکم الهی راضی گشته صبر را شعار حال خود گردانید و جهت روح مطهّر او انواع صدقات و مبرّات به مستحقّان رسانید و ولایت شیراز و حکومت فارس و توابع را به فرزند دلبند او پیر محمد بهادر ارزانی فرمود. و امیر اوج قرابهادر را نامزد کرد تا آنجا رود و این حکم رسانیده ملازم آستانه او باشد.
ص: 315

ذکر حکومت امیر زاده پیر محمّد بن امیر زاده عمر شیخ بهادر

به موجب حکم و فرمان حضرت صاحبقرانی، بعد از وفات امیر زاده اعظم عمر شیخ بهادر [حکومت ممالک فارس به فرزند ارجمند او پیر محمّد تفویض رفت در شهور سنه ست و تسعین و سبعمایة. و از وقایع ایّام] حکومت او در فارس یکی قضیه یزد بود. آن چنان بود که سلطان پسر ابو سعید طبسی با مجهولی چند نیم شبی ناخبر به بالین داروغه یزد رفت و مکابره او را هلاک کرد و محصّلان و نوکران امرا از جنس مغول هر کس در یزد بود بر همین سبیل قتل نمود و کمر سربداری دربسته، در خزاین بگشاد. و چون یزد بندری است که ممرّ کاروانهاست، آحاد النّاس و افراد الطوایف از اقصای عالم در آنجا جمع بودند. به طمع زر دل از جان و سر بر گرفته، فتنه‌ای بزرگ انگیز کردند.
امیر زاده پیر محمّد چون بر آن قضیّه مطلع شد، لشکری به در یزد فرستاد و ایلچی به اقصای فارس و کرمان و عراق و خراسان روان گشتند که لشکرها جمع گشته متوجّه یزد شوند. چون امیر زاده [پیر محمّد به تفت رسید از یزد مقدار پانصد سوار بیرون آمده بر ایشان شبیخون زدند و لشکر امیر زاده پیر] محمّد داد مردی داده، در آن شب آن سواران را هزیمت کردند و روز دیگر تا در یزد بیامدند و بر سر کوچه باغات فرود آمدند.
بعد از آن پسر ابو سعید پشت بر حصانت قلعه کرده خود را در شهر مستحکم گردانیده گاه گاه بیرون می‌آمد و جنگ می‌کرد و باز به شهر می‌رفت، و قاعده قلعه داری تا غایتی رعایت کرد که مزیدی بر ان تصوّر نتوان کرد.
و در آن ولا امیر سونجک در شیراز بود. او نیز لشکری ساخته کرده به مدد رسید و
ص: 316
فی الحال که فرود آمد امیر زاده پیر محمّد و نوکران او را تشنیعی چند در باب محاربه و محاصره، یعنی که اهمال می‌کنید، بکرد و صوبه خود را چند قدم از جرگه ایشان بیشتر برد و فرمود تا پیش او چتر بستند. از قضا همان روز در وقت استوا که مردم مشغول بودند، پیاده‌ای چند از شتر گردن دروازه بیرون دویدند، تا بالای سر سونجک هیچ جای توقف نکردند. تا مردم او جمع شده و خبردار گشتند، اکثر اسلحه و اغلب امتعه ایشان را یزدیان برده بودند. به وقت مراجعت آتش در چترهای ایشان زدند. نوکران امیر زاده پیر محمّد، امیر سونجک را [در جواب آن تشنیعی که کرده بود طعنه‌ای چند زدند و این سخن میان امیر زاده پیر محمّد و امیر سونجک] مادّه نزاع شد و مردم شریر و فتّان در میان راه یافته از طرفین سخنهای موحش به هر یک می‌رسانیدند، تا بدان رسید که ترک عزّت و حرمت کردند.
در اندرون شهر یزد غلا به مرتبه اعلا رسید و پسر ابو سعید متموّلان یزد را گفت هر کس ذخیره یک ساله نگاه دارد و باقی را به لشکریان دهد. و فقرا و ضعیفه را از شهر بیرون کرد. بر این سه چهار ماه بگذشت تا رایات همایون حضرت صاحبقرانی به سلطانیه رسید. صورت این واقعه عرضه داشت کردند. امیر زاده پیر محمّد بن جهانگیر و امیر تیمور خواجه بن آق بوقا را با لشکرهایی که داشتند نامزد یزد فرمود. چون ایشان برسیدند، پسر ابو سعید به کلّی دل از جان بر گرفته نقبی پیدا کرده از یزد بیرون رفت و دار العباده یزد مستخلص شد. از بسیاری آنکه مردم یزد به جوع مرده بودند و با وجود آنکه مدرسه رکنیه از مرده مملو بود، در کوچها نیز بر بالای یکدیگر مرده افتاده بود چنانکه مجال عبور نبود. بعد از آن به هر طرف به طلب پسر ابو سعید کسان روان گردانیدند و آن بدبخت خود هم در حوالی شهر بود. چون معلوم کرد که او را بخواهند گرفت نوکران خود را فرمود که درد سر بر او کوتاه کرده سرش برداشتند و به استقبال
ص: 317
سواران که به طلب او آمده بودند برده کیفیّت باز گفتند. فتنه فرو نشست و آشوب از میان برخاست. شاهزادگان رعایا را به جان امان داده سر آن بدبخت را با فتحنامه به اردوی همایون فرستادند.
امیر زاده پیر محمّد بن جهانگیر به طرف قندهار، و امیر زاده پیر محمّد بن عمر شیخ به طرف شیراز روانه شدند و حضرت صاحبقرانی امیر زاده محمّد سلطان و خدایداد حسینی را به ضبط مملکت خوزستان فرستاد. امیر زاده پیر محمّد در شیراز صدر نام نوکر نیک امیر زاده عمر شیخ را که حالا پیش امیر زاده پیر محمّد راه نیابت داشت به قتل آورد. و امیر سونجک و دولت خواجه به اتّفاق عرضه داشتی به اردو نبشتند و از امیر زاده پیر محمّد شکایتی چند کرد که مال مملکت را به هرزه تلف می‌کند. بعضی راست و بعضی دروغ.
چون آن عرضه داشت به اردو رسید حضرت امیر صاحبقران به احضار [امیر پیر محمّد و امیر سونجک و امیر دولت خواجه مثال فرمود و مقرّر کرد که امیر زاده محمّد سلطان از خوزستان به ضبط فارس و هرموز برود. و] امیر زاده پیر محمّد بر موجب فرمان متوجه اردوی اعلا گشته به سمرقند بدان حضرت رسید. حضرت صاحبقرانی چند روزی او را مخاطب ساخته بی‌مقدار می‌داشت. چون تفحّص نمود امیر سونجک را گناهکار ساخته به جزای آن جریمه مقرّر فرمود که با تومان خود به جانب هند و سنه رود و قلاع آن طرف فتح گرداند. و دولت خواجه به سبب قدمت خدمت، خون او ببخشید امّا گوش و بینی و یک دست او را ببریدند و هر چه جمع کرده بود با دیوان گرفتند. باز خاطر مبارک به امیر زاده پیر محمّد خوش کرده در شهور سنه تسع و [تسعین و] سبعمایة که حضرت سلطنت شعاری شاهرخی- خلّد اللّه ملکه و سلطانه- را به حکومت خراسان و مازندران و سجستان مقرّر فرمود، امیر زاده پیر محمّد را نیز به
ص: 318
تجدید حکومت فارس داده همراه گردانید. و امیر زاده پیر محمّد ملازم بندگی حضرت سلطنت تا بلده هرات- صانها اللّه عن الآفات - بیامد و از آنجا متوجّه فارس شد و بار دیگر در دار الملک شیراز متمکن گشت و بر قاعده سابق طریق عدالت و دادگستری و رعیّت پروری پیش گرفت، و اهالی فارس به قدوم امیر زاده پیر محمّد کرت دیگر شادمانیها نمودند.
در زمانی که امیر زاده محمّد سلطان به فارس رسیده بود، امیر شیخ نور الدّین را به ضبط مال شیراز گذاشته بود. امیر شیخ نور الدّین اموال مملکت فارس جمع گردانیده، چون امیر زاده پیر محمّد رسید آن سالها را پیش بندگی حضرت روانه گردانید. و امیر شیخ نور الدّین به وقت یورش هندوستان پیش بندگی حضرت صاحبقرانی رسید.
ص: 319

ذکر غضب فرمودن حضرت صاحبقرانی کرت ثانی بر امیر زاده پیر محمّد و سبب آن

بعد از آنکه حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه- از فتح هندوستان مراجعت فرمود و عازم بلاد روم و شام شد، امیر زاده رستم را با امیر سونجک بهادر به طرف فارس فرستاد و مقرّر فرمود که به امیر زاده پیر محمّد ملحق شوند و به اتّفاق ضبط خوزستان [و لرستان نمایند. چون به شیراز رسیدند امیر زاده پیر محمّد و امیر حسین جاندار به اتّفاق ایشان متوجه خوزستان] شدند. چون به ییلاق کودان رسیدند، امیرزاده پیر محمّد را عارضه‌ای دست داد که موجب تخلّف شد و بدان واسطه به طرف شیراز معاودت نمود.
امیر حسن جاندار و امیر زاده رستم متوجه خوزستان شدند. چون بدانجا رسیدند، بعضی را به لطف و برخی را به عنف، آن ولایت تمام در حوزه اطاعت و انقیاد آوردند. بعد از آن حکم بندگی حضرت صاحبقرانی برسید که امیر زاده رستم و امیر زاده حسن جاندار به جانب فارس روند و باقی لشکرها به اردوی همایون ملحق شوند. بر موجب حکم امیر زاده رستم متوجّه فارس شد و امیر زاده پیر محمّد در آن یورش از ایشان تخلّف نموده بود. جماعتی که بادئ آن حرکت شده بودند از وهم خود تهمت بغی و یاغیگری بر امیر زاده پیر محمّد اطلاق کرده، به اتّفاق امیر سعید برلاس، امیر زاده پیر محمّد را به بالای قلعه دولت برده باز داشتند و عرضه داشتی چنانکه موافق مصلحت ایشان بود نبشته به حضرت اردو فرستادند.
چون حضرت امیر صاحبقران بر مضمون آن وقوف یافت امیر اللّه داد را به تعجیل
ص: 320
هر چه تمامتر به طرف فارس فرستاد و مقرّر فرمود که چند کس را از مفتّنان آن واقعه به سیاست رساند و امیر زاده پیر محمّد را با آن نمک حرامی که این گرد فتنه برانگیخته بود بند کرده به اردو آوردند. اللّه داد چون به شیراز رسید جمعی از مخالفان امیر زاده پیر محمّد او را به رشوتهای بسیار بفریفتند تا به سخن ایقاقان در آمده چند کس را به قتل رسانید و مستوی بن محمّد حنیه را که یکی از امیر زادگان اندکان بود در آن تهمت، یک دست و یک پای ببرید و امیر زاده پیر محمّد را بند کرده به طرف اردو مراجعت کرد. امیر زاده رستم به موجب فرمان عالم مطاع در ممالک فارس متمکّن شد و اللّه داد [امیر زاده پیر محمّد را به اردو رسانید. حضرت امیر صاحبقران ایقاق را بفرمود که به یاساق رسانیدند و] امیر زاده پیر محمّد را روزی چند مخاطب داشت. بعد از آن به قدر صلاح وقت التفاتی به حال او کرده باز با سر عنایت آمد. و در سفر شام و روم ملازم اردوی همایون بود و در وقت فتح روم تربیت فرموده دار الملک شیراز را با توابع و مضافات هم به دستور اول به امیر زاده پیر محمّد ارزانی فرمود. و در وقت مراجعت از روم چون به اغرق پیوست لطف اللّه بن بابا تیمور بن آق بوقا را در ملازمت او تعیین کرده امیر الامراء لشکر فارس گردانید.
در حادی عشر ذی القعدة الحرام سنه خمس و ثمانمایة مقضی المرام روانه فارس گشتند. فرمان اعلی حضرت صاحبقرانی به نفاذ پیوست که امیر زاده رستم متوجه لرستان شود و قلعه دولت آباد و بروجرد را عمارت کند. چون امیر زاده پیر محمّد به دار الملک شیراز رسید، (امیر زاده) رستم به موجب فرمان اعلی مملکت را بدو تسلیم نموده متوجّه بروجرد شد و امیر زاده پیر محمّد بار دیگر صاحب سریر مملکت فارس شد.
ص: 321

ذکر احوال ممالک فارس بعد از وفات حضرت صاحبقرانی انار اللّه برهانه

چون خبر وفات حضرت امیر بزرگ صاحبقران- انار اللّه برهانه- به ممالک فارس رسید امیر زاده پیر محمّد بن امیر عمر شیخ- طاب ثراهما - امیر لطف اللّه بن بابا تیمور بن آق بوقا و امیر جلبانشاه برلاس و دیگر ارکان دولت و اعیان حضرت خود را حاضر گردانیده در باب صلاح حال مملکت و امور ملکی استشارت نمودند. هر کس را آنچه به خاطر می‌آمد بر طبق عرض نهاد . عاقبت امیر زاده پیر محمّد به هر جهتی که می‌گفتند موجب فسادی که در ضمن آن مترتّب بود به طریقه معقول در خاطر امرا نشاند و گفت «صلاح ما در آن است که خطبه و سکه به القاب مبارک سلطنت شعاری شاهرخی- خلّد اللّه تعالی ملکه و سلطانه- مزیّن گردانیم و خود را مخصوص آن حضرت دانیم مجموع را این سخن پسندیده افتاد. بر این قرار داده یک جهت و یک دل شدند. بعد از آن محمّد سربدار و تیمور ملک را به دار العباده یزد فرستاد و عبد اللّه بروانجی را نامزد ابرقوه گردانید و به جهت داروغه یزد عبد الرحمن ایلچیکدای و داروغه ابرقوه سلطان محمود خلعتهای فاخر و کمر و شمشیر و احکام استمالت نبشته ، ایشان را به دار الملک شیراز طلب فرمود.
چون احکام بدیشان رسید به سمع و طاعة قبول کرده کلید دروازها و اختیار خزاین و دفاتر دیوانی را به تمام و کمال تسلیم فرستادگان امیر زاده پیر محمّد نمودند و خود با یراق و پیشکش متوجّه شیراز شدند. چون برسیدند امیر زاده پیر محمّد ایشان را تربیت
ص: 322
و نوازش فرموده داخل دیگر امرا گردانید و مال و متوجّهات آن سال را تمام در وجه علوفه لشکر قدیم و جدید مقرّر کرده بفرمود تا مجموع کهنه سپاهیان عراق و فارس را که بعضی در خرقه و جوقی به هر حرفه در ولایت پراکنده شده بودند جمع گردانیده و داخل دفتر مرسوم و دیگر لشکرها گردانند. وزارت مملکت به رکن الدّین مفوّض فرمود و قانون مال مملکت را به دستور ابواب المال قدیم جمع بسته، هر بلوک را در عهده متصرّفی امین و اهتمام مستوفی صاحب تمکین تعیین فرمود. در این حال امیر زاده رستم در اصفهان بود و امیر زاده اسکندر در همدان. امیر زاده رستم از اصفهان به فارس آمد و با امیر زاده پیر محمّد ملاقات کرده، روز دیگر اجازت مراجعت یافت و متوجّه دار الامان، اصفهان شد، چنانچه به موضع خود ذکر آن بیاید إن شاء اللّه وحده.
در این اثنا ایلچی از پیش امیر زاده اسکندر رسید، مضمون رسالت آنکه امیر زاده عمر در ممالک [آذربایجان امیر جهانشاه را به قتل آورده است و امیر زاده امیرانشاه را از حوالی] آذربایجان رانده و در امکان که قصد این طرف کند. اکنون صلاح این دیده است که امیر زاده اسکندر نیز متوجّه فارس شود. چون امیر زاده پیر محمّد بر این صورت اطلاع یافت با امرای خود مشورت کرد. صلاح ندیدند که امیر زاده اسکندر به فارس آید.
جواب مکتوب او نبشته که امرا و لشکر او که در آن طرف‌اند، ایشان را جلای وطن دشوار آید. می‌باید که بر قرار هم در مقرّ عزّ خود قرار گیرد. مصراع:
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون چون فرستاده پیش امیر زاده اسکندر رسید بدان سخن التفات نکرد. هم بر آن عزیمت اول طرح اقامت را بر هم زده با ایل و اولوس خود به تمامی متوجه عراق عجم و فارس شد. هنوز به اصفهان نارسیده امرای او مثل توکل ارس بوقا [و بایزید ارس
ص: 323
بوقا] و تومن و یونس جلایر و علی جلایر و سیف الدّین قمر الدّین و ذو القرنین مغول از امیر زاده اسکندر رویگردان گشتند و امیر زاده اسکندر متوجه اصفهان شد. آن جماعت که از امیر زاده اسکندر برگشته بودند دو فرقه شدند. توکل ارس بوقا و تومن و سیّد علی و یونس و مستوی به جانب اردوی امیر زاده [عمر رفتند و یوسف و شیر علی و نوکرانی که خزانه امیر زاده اسکندر به عهده ایشان بود همچنان با خزانه گریخته به طرف امیر زاده] امیرانشاه رفتند. امیر زاده اسکندر چون به اصفهان رسید قریب یک ماه آنجا بود. بعد از آن متوجّه فارس شد. چون به شیراز رسید، بعد از سه روز خبر رسید که امیر زاده عمر برادر خود ابا بکر را گرفته است و بر قصد عراق و فارس عازم شده.
آشوبی در عراق و فارس افتاد. بعد از مشاوره رأی ایشان بر آن قرار گرفت که برادران هر سه در اصفهان با لشکرها جمع شوند.
در آن ایّام امیر زاده پیر محمّد یزد را نامزد امیر زاده اسکندر کرده که مال او در وجه اخراجات او باشد. اغرق امیر زاده اسکندر با بیکسی سلطان متوجّه یزد شدند و امیر زاده اسکندر با امیر زاده پیر محمّد به جانب اصفهان رفتند. چون ایشان به اصفهان رسیدند امیر زاده عمر به حوالی همدان آمده بود. امیر زاده پیر محمّد و برادران حاجی مسافر را به رسالت پیش امیر زاده عمر فرستادند و میان ایشان مصالحه شد و امیر زاده عمر به جانب آذربایجان مراجعت نمود. امیر زادگان بعد از چند روز که در اصفهان بودند، امیر زاده پیر محمّد به جانب شیراز معاودت نمود و امیر زاده اسکندر به یزد رفت. بعد از آن امیر ادکو [مملکت کرمان را ضبط کرده، امیر زاده پیر محمّد ایلچی به کرمان فرستاد و توقّع آن داشت که امیر ادکو] در فرمان او باشد. چون جواب نه بر مراد امیر زاده پیر محمّد داد، استعداد لشکر کرده به اتّفاق امیر زاده اسکندر متوجه کرمان شدند. امیر ادکو نیز
ص: 324
لشکری از کرمان بیرون آورد و در ده فرسنگی کرمان به یکدیگر رسیده جنگ کردند.
امیر ادکو به جانب کرمان مراجعت نمود و امیر سیّد نعمت اللّه را بیرون فرستاده با خدمت و پیشکشی صلح کردند، و امیر زاده پیر محمّد به شیراز معاودت نمود و امیر زاده اسکندر متوجه یزد شد. در این یورش شهر بابک و انار سرحدّ را نوکران خود بنشاند و حوالی کرمان را لشکریان غارت کردند. تا غایت میان برادران امیر زاده پیر محمّد و امیر زاده اسکندر و امیر زاده رستم موافقت و اتّفاق بود و ایلچیان به یکدیگر متردّد بودند.
در اثناء این حال امیر زاده رستم، امیر سعید برلاس را که ملازم او بود بگرفت و بعد از چند روز چشم او را میل کشید و مقیّد می‌داشت. ناگاه از قید امیر زاده رستم گریخته به شیراز رفت و امیر زاده پیر محمّد او را تربیت فرمود و در یک چشم او اندک روشنایی مانده بود. امیر زاده رستم پیش امیر زاده پیر محمّد فرستاده گفت: «امیر سعید به کرّات و مرّات نسبت به این خاندان حرام نمکی [و حق ناسپاسی ] کرده است. خدای تعالی مرا توفیق داد تا چشم کج او را به میل سیاست مکحول ساختم. این زمان چون گراز تیر خورده و مار دم بریده شده است. کدام عقل قبول کند که او را من بعد غم صلاح این خانواده باشد؟ امیر زاده پیر محمّد چون او را در مقام تربیت داشت، در جواب برادر عذری چند نبشته فرستاد. [امیر زاده رستم بر سبیل ضرورت قبول کرده خاموش شد امّا عقده در میان بماند. بعد از آن بود که] امیر زاده عمر از امیر زاده ابو بکر منهزم شده به اصفهان پیش امیر زاده رستم آمد و به اتّفاق امیر زاده رستم رفتند و اغرق امیر زاده ابا بکر را در ساری قمش ری غارت کردند و به اصفهان مراجعت نمودند. شرح آن احوال در قضیه امیر زاده عمر و حکایت آذربایجان و عراق عجم به موضع خود شرح داده آید إن شاء اللّه وحده.
ص: 325
امیر زاده عمر بعد از این قضایا به فارس آمد و امیر زاده پیر محمّد تعظیم تمام نمود و لشکرهای فارس جمع کرده امیر لطف اللّه را به محافظت سرحدّ لرستان چهار دانگه مقرّر گردانید و با سوار و پیاده فارس روی به اصفهان نهاد. و امیر زاده اسکندر نیز با لشکر خود بدیشان ملحق شد. امیر زاده رستم خود در اصفهان بود. هر چهار شاهزاده به موضعی که به قهبر اولنگ موسوم است ملاقات کردند و لشکر فارس و عراق عرض دادند و امیر زاده ابا بکر نیز چون خبر غارت شدن اغرق خود شنیده بود، در بند انتقام شده لشکرهای خود جمع کرده بود به درگزین آمد. این لشکر نیز روی به وی کرده از طرفین متوجه یکدیگر گشتند تا در موضعی که به جزیره مشهور است ملاقات فریقین افتاد. در آن موضع جنگ کردند. بعد از آنکه امیر زاده پیر محمّد عمر آن لشکر را متفرّق گردانیده بودند و ظفر یافته، ناگاه قضیّه منعکس شده و امیر زاده ابا بکر مظفّر شد. امیر زاده پیر محمّد به جانب شیراز رفت و امیر زاده اسکندر به یزد، [و امیر زاده رستم به اصفهان] و امیر زاده عمر متوجّه خراسان شد. امیر زاده ابا بکر غنایم بسیار گرفته به ظاهر اصفهان رفت و بعد از جنگ بسیار، خرابی چند کرده به جانب آذربایجان معاودت نمود.
و در آن ایّام که امیر زاده پیر محمّد [به شیراز رسید، لطف اللّه بن بابا تیمور با شیخ امیر یسراوی صلح کرده از امیر زاده پیر محمّد] رویگران شده به اصفهان رفت و به امیر زاده رستم پیوست. مادّه نزاع میان امیر پیر محمّد و امیر زاده رستم زیادت شد. بعد از آن میان امیر زاده اسکندر و امیر زاده پیر محمّد نیز غباری پیدا شد و در بند ایذای یکدیگر شدند.
تا به حدّی رسید که امیر زاده پیر محمّد لشکری به یزد کشید. چون به منزل تفت رسید بعضی از خوانین و آقایان در میان آمدند و میان برادران به صلح انجامید. امیر زاده اسکندر بیرون رفت و امیر زاده پیر محمّد او را تربیت فرموده، اجازت مراجعت به یزد داد و خود به دار الملک شیراز مراجعت نمود بعد از آن خبر وفات امیر ادکو به یزد رسید و
ص: 326
امیر زاده اسکندر با قریب یک هزار سوار متوجّه کرمان شد و قلعه رفسنجان را محاصره کرده جنگ کردند. بعد از سه روز مسخّر گردانیده نوکر خود بنشاند و به طرف کوه بنان رفته تاخت کردند.
پسر امیر ادکو با مقدار سه هزار سوار و سه هزار پیاده از کرمان بیرون آمده تا کوه بنان بیامد. امیر زاده اسکندر به طرف یزد مراجعت نمود. بعد از آن امیر زاده پیر محمّد عزیمت اصفهان کرد و ایلچی به یزد فرستاد که امیر زاده اسکندر نیز با لشکر خود متوجّه شود.
امیر زاده اسکندر به موجب حکم امیر زاده پیر محمّد متوجّه شد. نزدیک کوشک زرد به یکدیگر رسیدند. امیر زاده پیر محمّد امیر زاده اسکندر را بگرفت و به قلعه اصطخر محبوس کرد و لشکر به اصفهان برد و تا در اصفهان برفت، فامّا بی جنگ و مصافی مراجعت نموده با شیراز آمد و امیر زاده اسکندر را نوکران همراه کرده مقیّد به جانب خراسان روانه گردانید. چون به چهارده فرسنگی طبس رسیدند امیر زاده اسکندر به حیلتی خود را از ایشان خلاص کرده متوجّه اصفهان شد و امیر زاده رستم رعایت تمام نمود به ملاقات او مستبشر شد.
ص: 327