گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
ذکر ملک زوزن و حکومت او در بلاد کرمان‌





سلطان محمّد خوارزمشاه بعد از آن ایالت برّ و بحر کرمان را بر ملک زوزن مؤیّد الملک قوام الدّین ابو بکر تقریر فرمود و او به عظمتی هر چه تمامتر و ابّهتی هر چه وافرتر به کرمان رسید. چون رخ شطرنج در عرصه آن ملک مجال تمام یافت و بر مقتضای کمال شهامت و صرامت، و شیوه فرط درایت و کفایت که در طینت او مرکوز بود، مدت نه سال عروس مملکت کرمان را عفوا صفوا در کنار مراد گرفت. در رمضان سنه تسع و ستمایة از زوزن روانه شد. چون به حدود کرمان درآمد اول به جیرفت رفت که قطب الدّین مبارز شبانکاره آنجا حصاری ساخته بود و جمعی را در آنجا نشانده. آن حصار را مسلّم کرد و آن جماعت را پیاده و برهنه رخصت داد که به شبانکاره روند، و در آخر ذو القعده لشکر به در بم کشید؛ و عجمشاه پسر ملک دینار و جمعی غزان بعد از رفتن اتابک سعد باز به بم آمده بودند. چون ملک مؤیّد با لشکر برسید غزان پناه به حصار بم بردند. ملک زوزن و نصرت الدّین کبود جامه بم را محاصره کردند و به یک هفته باروی شهر را زیر و رو کردند و غزان فریاد الامان برآوردند.
در منتصف ذی الحجّه ملک، عجمشاه را رخصت داد تا باز به صوب سیستان روانه شد و از آنجا به سارویه آمد و چند روز در آن نواحی بود. اول مجموع نواحی کرمان را از مخالفان پاک کرد، بعد از آن عازم بردسیر شد و در اوایل محرم سنه عشر و ستمایة به بردسیر درآمد و طبیعت او بر حیلت و مکر و خدیعت و غدر و خشونت و قساوت مجبول بود و همّتش بر تنقیص ادرارات و عوارف و صنایع موقوف. فامّا او را به خود
ص: 46
استقلال و استبدادی تمام بود. فکری متین و رأیی رزین داشت. قواعدی که در ایّام گذشته به واسطه ایالت حکّام سالف وهن یافته بود و مضطرب گشته تقویم داد و به حسن سیاست تدارک کرد. و جزایری که تعلّق بدان حدود داشت تا سواحل کیج و مکران را تا حدود سند در کنف حیاطت و حوزه حراست گرفت. چون با لشکر جرار به کیج و مکران متوجه شد به رودبار رسید، قاضی جیرفت را پیش مجد الدّین ابو المکارم که ملک کیج و مکران بود فرستاد و پیغام داد مشتمل بر آنکه خداوند عالم سلطان محمّد شب و روز نصرت دین را متشمّر شده است و تحمّل مشقّت سفر اختیار کرده و عناد و خطر جنگ را بر نوا و آهنگ چنگ گزیده و با خانان ختای در قتال و جدال آمده و تو در مهاد فراغت غنوده و بر بساط رفاعت استراحت کرده و خزاین و دفاین بسیار جمع گردانیده‌ای. اکنون اگر مالی خطیر نفرستی تا من حمل خزانه عامره سلطانی گردانم، لشکر کشم و دمار از نهاد تولکزی برآورم. چون رسالتی بدین درشتی شنود- و ملک زوزن را گفتندی ساربان بچه‌ای است- در جواب گفت آن شتربان را چه حدّ آن باشد که به من چنین پیغام فرستد؟
قاضی جیرفت چون جواب بدین نمط بازآورد، نایره غضب ملک زوزن به غایت اشتعال پذیرفت و علی الفور با تمام لشکر به در کیج رفت و به [جنگ و شمشیر] ملک کیج را از حصار بیرون آورد و دفائن و خزاین او در تصرّف گرفت و زواهر جواهر و علایق نفایس حاصل و ملک را با سه پسر اسیر با خود آورد. چون به لشکرگاه جیرفت باز رسید فرمود تا بینی‌های ملک کیج و پسران را سوراخ کردند و ابریشم در آن کشیده به قطار در شهر جیرفت آوردند و گفت من شتربانی‌ام که .... چنین را مهار قهر
ص: 47
می‌گردانم. بعد از آن پسران را در نظر پدر به تیغ گذرانید و ملک کیج را در گچ و سنگ گرفت و به انواع عذاب هلاک کرد. ایقاقان و اصحاب اغراض به حضرت محمّد خوارزمشاه انها کردند که ملک زوزن را هزاران هزار دینار نقد از هرموز کرمان و کیج و مکران حاصل شده است و خاطر سلطان را بر وی متغیّر گردانیدند.
چون ملک زوزن از این حال آگاه گشت به اصناف طرف و انواع تحف و اسبان حربی خیاره و جواهر نفیس و جامهای بدیع و اوانی و ظروف مرصّع و نقود مختوم و عقود منظوم حضرت سلطان گشت. و شیری ژیان را گرفته بود و رقبه توحّش او را در ربقه تسخیر کشیده، و آهو بره‌ای در قفس زرّین مرصّع نشانده بر پشت شیر بسته و این را با دیگر طرایف پیشکش حضرت سلطان کرد و زانو زده عرضه داشت [که این تمثیلی است] مناسب حال. این آهو بره ضعیف به واسطه حمایت قفس زرّین از سطوت شیر که پادشاه سباع است مأمون شده است. بنده نیز انواع مالها که توخته و اندوخته سالهاست وسیلت اطفاء نایره تغیّر پادشاه عالمیان می‌گرداند. سلطان این سخن را به سمع رضا و محمدت اصغا فرمود و تبسّم نمود و نوازش و مرحمت درباره او ارزانی داشت و مملکت کرمان را برّا و بحرا با سیرجان و هرموز و توابع بر وی مقرّر فرمود و قرار داد که هر روز یک هزار دینار رایج به خزانه رساند. کامران و کامیاب مراجعت نمود.
چون به کرمان رسید شاه کبود جامه را که با او سوابق مصلحت و ممالحت حاصل داشت و حقوق مصافات و موالات بر وی ثابت، و مصاحب او به کرمان آمده در مجلس شراب فجأة بکشت و گفتند به امر سلطان بود. در حق او گفته‌اند:
گر شاه کبود جامه بیجان نشدی‌سیمرغ وفا زدهر پنهان نشدی
یوسف صفت ار نساختی با گرگان‌ایّوب صفت طعمه کرمان نشدی
ص: 48
ائمه و ارباب عمائم را از شهر اخراج کرد و گفت دانشمندان دایما اراجیف و اخبار اکاذیب القاء می‌کنند و ملک و دولت را مشوّش می‌دارند. در ولایت من یک دانشمند که اگر موشی در چاه افتد تدبیر تطهیر آن از وی سؤال کنند کافی است. یکروز فرمود می‌خواهم که اوقاف و مسئلات را ضبط و نسقی کنم می‌باید که تمام وقف نامها را پیش من آرید. بر وفق اشارت او تمام وقف نامهای کرمان را به خدمتش بردند. مجموع را در آب شسته و رقبات را در حوزه دیوان گرفت.
چون سلطان محمّد خوارزمشاه به عراق آمد و ممالک عراق مستخلص گردانید، پسر خود رکن الدّین ازلاق را نامزد سریر سلطنت کرمان کرد و منصب اتابکی و امیری درگاه او [به ملک] زوزن داد و فرمود که ملک زوزن پسر را در کرمان قایم گذارد و خود به عراق رود. بر موجب فرمان، پسر خود اختیار الدّین نام را پیش خواند و وصیّتها کرد و گفت من پیر و مسنّ شده‌ام و خوابهای مشوّش می‌بینم و از هوای جهان بوی فتنه‌ای عظیم به مشام من می‌رسد و می‌گویند لشکر مغول و تاتار در حرکت آمده‌اند. این سلطان را نیز پسران دوستکام در رسیده‌اند و می‌خواهند تا هر مملکتی تفویض فرمایند. اکنون من به عراق می‌روم و ذخایر بسیار در این قلعه مدّخر و معدّ است. می‌باید که اگر حال من نوعی دیگر شود تا هفت سال از قلعه بیرون نیایی و زنهار تا سخن اسفهسالار من شجاع الدّین ابو القاسم را در هیچ باب نشنوی، چه او مردی شریر و فتّان و مفسد است؛ و متوجّه عراق شد. چون به آنجا رسید با امرا و وزراء و قضات عراق شیوه استخفاف ورزید و در ایشان به نظر حقارت می‌نگریست. تا روزی چند بیمار شد و سلطان رکن الدّین ازلاق نشاط شکار فرموده بود و به عیادت او دیرتر رسید. چون مراجعت نمود به پرسش او آمد.
ملک زوزن گفت ای خداوند سخن عراقیان مشنو که ایشان بسیار سلطان و پادشاه را به باد داده‌اند. عماد الملک ساوجی که وزیر بود گفت ای ملک چرا از این نوع سخنان بر زبان می‌رانی و بندگان یکدل سلطان را شکست می‌کنی؟ جواب داد که اول بر تو که
ص: 49
عماد الملکی و وزیر و معتمد الیه باید که اعتماد نفرماید تا به دیگران چه رسد.
عماد الملک و اعیان و قضات گفتند اگر این مرد چند روزی در حضرت این سلطان بماند مستأصل شویم. تدبیر و لطایف الحیل به کار آوردند تا نیشی زهرآلود به فصّاد دادند [تا او را] بدان فصد کرد و بمرد. چون پسرش اختیار الدّین در کرمان آگاه شد وصیّت پدر را فراموش کرد و به اغرا و اغواء شجاع الدّین ابو القاسم متوجّه حضرت سلطان گشت. چون به نشابور رسید کنیزکی مطرب خرید و در مجلس او آغاز سرور و سماع کرده اول این بیت بگفت:
عشق زمیدان دل سوار برآمدگرد زبنیاد اختیار بر آمد
اختیار الدّین و همگنان آن را به فال بد گرفتند. و چون به حضرت محمّد خوارزمشاه رسید، او از پیش لشکر مغول گریخته بود و در آمویه شرف زمین بوس دریافت و رعایت حقوق پدرش را درباره او تربیت و عنایت فرمود. بعد از آن شجاع الدّین ابو القاسم با او تقریر کرد که این پادشاه در هزیمت است و عنقریب لشکر مغول در رسد. مصلحت آن است که آن جواهر و مرصّعات را پیشکش نکنی و در موضعی به اتّفاق من زیر زمین مخفی گردانی و دو سه جفت پای افزار پیادگانه مرتّب داری تا اگر هزیمتی افتد به راه بیابان متوجّه کرمان شویم. آن ساده دل این افسون به گوش قبول بشنود و بر آن موجب کار بند شد. جغرافیای حافظ ابرو ؛ ج‌3 ؛ ص49
اع الدّین به انواع خبث ، این معنی به سمع سلطان رسانید که اختیار الدّین با بندگی حضرت دل دگرگون کرده است و یکی از دلایل عصیان او آن است که جواهر و مرصّعاتی که پدرش جهت خزانه سلطان فرستاده است باز گرفته و پنهان کرده، و نیز پای افزار گریز معدّ داشته تا فی الفور پیش مخالفان دولت رود. در آن ایّام غور را عثمان مرغنی داشت از بقیّه امرا و سلاطین غور، و ممالک ایشان محمّد خوارزمشاه مسخّر
ص: 50
کرده بود الّا غور. فرمان شد که آن مرصّعات از اختیار الدّین طلب دارند. آن بدبخت نابکار پیش آمد و به جان و سر سلطان سوگند یاد کرد که از این معنی خبر ندارم.
شجاع الدّین آن موضع را که جواهر در آنجا پنهان بود و پای افزارها، بنمود. سخط و غضب سلطان موجب نکبت و حبس آن بیچاره گشت و در بعضی قلاع خراسان موقوف و مقیّد شد و سریر سلطنت کرمان نامزد غیاث الدّین پیر شاه آمد و شجاع الدّین ابو القاسم را به نیابت بر مقدّمه بفرستادند. ایّام در این آوازه هیبت و صلابت و غلبه و استیلای لشکر پادشاه جهانگیر، چنگیزخان شایع شد؛ و شجاع الدّین همین که به کرمان رسید به تصوّر آنکه به استبداد خود امور مملکت را مطّرد تواند داشت، کم خوارزمشاه و خوارزمیان گرفت و فرعون وار دعوی «ألیس ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی» کرد. ولایت و خزاین و قلاع و ذخایر در تصرّفات آورد و اوقات سب و روز را مستغرق فسق و فجور گردانید و در انواع مصادرات و مطالبات و ایذاء خلایق اندیشه کرد؛ تا حق سبحانه و تعالی لطیفه‌ای که متضمّن خلاص خلایق بود کرامت فرمود و آن طلوع رایت نصرت الدّین قتلغ سلطان براق حاجب بود، چنانکه ذکر آن متعاقب ایراد می‌افتد.
ص: 51

ذکر سلاطین قراختای در کرمان و مدّت سلطنت [هر یک از] ایشان‌

اول عقد و واسطه عقد ایشان سلطان نصرت الدّین ابو الفوارس قتلغ سلطان براق حاجب ، شهریاری مدبّر عاقل سایس. او و برادرش حسام الدّین خمتبر تاینگو از امرای قراختایی بودند از اولاد گورخان و ارکان دولت خان خانان. و در عهد سلطان تکش خوارزمشاه [به راه با سقاقی مال مواضعه به خوارزم آمدند و در آن مملکت بماند تا در عهد سلطان محمّد خوارزمشاه. و] همیشه متصدّی مناصب بزرگ بودند. و در آخر دولت خوارزمشاهیان همراه سلطان محمّد خوارزمشاه به اصفهان رفته بود و آنجا او را به حکومت اصفهان و اتابکی غیاث الدّین پیرشاه مقرّر گردانیده. چون محمّد خوارزمشاه وفات یافت و مملکت عراق به هم بر آمد، نصرت الدّین براق حاجب با قوم و حشم و خیل و خدم و چند امیر و امیرزاده و ملوک از ملازمان خوارزمشاهیان بر عزم دیار هند متوجّه کرمان شدند که سلطان شمس الدّین التتمش در هند هم از قوم قراختای بود. در آن ایّام ملک شجاع الدّین سپهسالار ملک زوزن حاکم کرمان بود، چنانکه ذکر آن گذشت. چون خبر براق حاجب و صفت پری چهرگان قراختایی بشنود لشکری تعبیه کرد و متوجّه ایشان گشته مجموع را صید خود می‌پنداشت. بر در خرق و عباسی از رودبار جیرفت ملاقات فریقین افتاد. مصاف دادند و براق حاجب غالب آمد. در روز عاشورای محرم سنه احدی و عشرین و ستمایة ملک کرمان صید شست او شد. شجاع الدّین و اتباع او را در بند کرد و متوجّه شهر شد و پسر شجاع الدّین در قلعه شهر متحصّن گشت و براق حاجب محاصره کرد. بعد از شش ماه ولایات حومه و سردسیر و قلعه کوه و باغ سیرکانی
ص: 52
به لطایف حیل او را مفتوح شد و شهر و قلعه اندرونی در تصرّف پسر شجاع الدّین بماند تا سلطان جلال الدّین منکبرنی از هندوستان مراجعت نموده بر ظاهر بردسیر نزول فرمود. شجاع الدّین به استقبال بیرون آمده کلید شهر و قلعه و خزاین پیش تخت او آورده تسلیم کرد و سلطان جلال الدّین به شهر آمد. بر دست راستش براق حاجب پیاده شمشیر کشیده [بر دست چپ شجاع الدّین ابو القاسم پیاده و شمشیر کشیده] تا به قلعه شهر بیامدند. در اواخر جمادی الاول سنه احدی و عشرین و ستمایة سلطان جلال الدّین قلعه شهر را تختگاه ساخت و براق حاجب در قلعه کوه نشست. اول در تعظیم و اجلال سلطان جلال الدّین کوشید، و به آخر در تحقیر و اذلال وی و بی‌التفاتی به اقصی الغایة رسید. سلطان جلال الدّین قصد او مصمّم گردانید. او آگاه گشت و شرایط حزم و احتیاط به جای می‌آورد.
روزی سلطان جلال الدّین به شکار بر نشست و براق حاجب را طلب کرد. تعلّلی نمود و چندانچه سلطان جلال الدّین [به صحرا رفت بفرمود تا دروازه‌های شهر را [ [به خشت و گل برآوردند]] و رسولان فرستاد پیش سلطان جلال الدّین] مضمون آنکه کرمان تختگاه سلاطین بزرگ را مناسب نیست و هر آینه این ولایت را به بنده .... تفویض می‌باید کرد. و کدام بنده از من این شغل را مستعدتر تواند بود که حقوق قدمت خدمت بر دولتخانه شما ثابت دارم و نیز این ولایت به شمشیر گرفته؛ اگر نیابت آن به من ارزانی دارند مناسب حق گذاری و فراخور سلطنت و جهانداری تواند بود. سلطان جلال الدّین ملتمس او را از راه ضرورت اجابت فرمود و انتقام و قصد در توقف داشت که حالا نیز با او زیادت لشکری نبود. او را به حکومت کرمان و لقب قتلغ خانی موسوم گردانید و خود متوجّه عراق و آذربایجان گشت و پسر ملک شجاع الدّین را حکومت طبس داد.
ص: 53
در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمایة [لشکر به بسطام ] کشید و قلعه آن بگرفت و الجای بسیار به دست لشکر او افتاد و خرابی تمام در آن ولایت کردند. بعد از آن ملک مبارز الدّین که حاکم ایگ بود لشکر جمع کرد و متوجّه کرمان شد. در سارویه جنگ کردند و هیچ ظفری مقرّر نشد و چند روز برداشت و به آخر صلح کردند بر آن که ولایت سیرجان ملوک شبانکارگی تصرّف نمایند به طریقه ضمانی، و آن از حساب کرمان باشد و هر سال مبلغ ده‌هزار دینار به دیوان براق حاجب رسانند. بعد از آن اغر ملک برادرش مکتوبی به مبارز الدّین شبانکاره نبشته بود که ایشان اگر لشکر به کرمان آرند که براق حاجب را از میانه بردارند (من کرمان تسلیم کنم). در شهور سنه ثلاث و عشرین و ستمایة جمعی از سپاهیان که با ملک زوزن به کرمان رفته بودند، در جنگ خراسان ملک شجاع الدّین به دست براق حاجب افتاده ایشان را دو سال و کسری نگاه داشت [و تربیت فرمود. آخر] از صاحب غرضان متوهّم شده مجموع را به قتل آورد. در اواخر شهر اربع و عشرین و ستمایة رسولی که پیش خلیفه فرستاده بود و التماس لقب سلطانی کرده برسید. چندگاه در کرمان نگاه داشت و در رجب خمس و عشرین و ستمایة ایشان را رعایت نموده اجازت معاودت به بغداد داد.
بعد از آن غیاث الدّین پیرشاه از برادرش سلطان جلال الدّین مستشعر گشته پناه به کرمان آورد. [در شهور سنه ست و عشرین و ستمایة] براق حاجب والده‌اش را خطبه کرد، و برادر براق حاجب [که او را جغری خان گفتندی، با غیاث الدّین پیرشاه در قصد براق حاجب] متّفق شدند. او دریافت، مبادرت نمود و شبی برادر را حاضر گردانید.
طرمتای نام غلامی داشت. فرمود تا به تیغ سرش از تن جدا کرد. روز دیگر غیاث الدّین پیرشاه را با طناب پاره‌ای آسیب هلاک رسانیدند، و غیاث الدّین پیرشاه آن زمان در سنّ
ص: 54
بیست و دو سالگی بود. مادرش را در خانه‌ای کردند و او خود را هم به موی خود خبه کرد [تا هلاک شد] [و این حال در اواخر رجب سنه ست و عشرین و ستمایة بوده است] و وزیر کریم الشّرق و صدور و حجّاب و خواصّ غلامان و کارداران سلطان غیاث الدّین پیرشاه را با پیکان و فرّاشان و مطبخیان و شاگرد پیشگان تمام به قتل آورد و سر غیاث الدّین پیرشاه را با رسولان به حضرت اوکتای قاآن فرستاد و اظهار ایلی و طاعتداری کرد و کوچ دادن و مال گذاری را التزام نمود. کشتن غیاث الدّین سبب اعتبار او شد و بر ملوک و حکام اطراف بدین نیک بندگی سرافرازی جست و از حضرت اوکتای یرلیغ و نایره مقرون به سیورغامیشی فراوان و توسامیشی ممالک کرمان و تشریف لقب قتلغ سلطانی یافت.
بعد از آن مال کرمان را بر مختصری قرار دادند و پسر خود رکن الدّین خواجه جوق را به ملازمت اوکتای قاآن فرستاد. و او را چهار دختر بود: سونج ترکان نامزد اردوی جغاتای خان شد، و یاقوت ترکان را به اتابک یزد قطب الدّین محمود شاه داد، (و خان ترکان که خاتون برادرزاده‌اش قطب الدّین سلطان بود، و مریم ترکان که به محی الدّین امیر اسم نبیره اتابک یزد مزوّج گشت). چون مدّت حکومت او در کرمان به یازده سال رسید دعوت حق را لبیک اجابت زد و سنّش به هشتاد رسیده بود. در مدرسه‌ای که بر ظاهر شهر کرمان بنا فرموده است دفنش کردند.
ص: 55

ذکر سلطان قطب الدّین ابو الفتح محمّد بن خمتبر تاینگو

سلطان قطب الدّین را عمّش براق حاجب به حکم آنکه او را جوانی مستقل مستعدّ مردانه فرزانه می‌دانست و برادرزاده دامادش بود، به وقت وفات ودیعت ملک بدو سپرد. در ذی الحجّه سنه اثنین و ثلثین و ستمایة بی‌مانعی و منازعی و ساده مملکت کرمان را به وجود خود منوّر فرمود. چون به حکومت بنشست طغرای امثله و مناشیر او این بود: «السلطان المعظّم قطب الدّنیا و الدّین ابو الفتح محمد برهان امیر المؤمنین». و توقیع خود را «اعتصمت بالله وحده» کرد. بعد از چهار ماه حکومت قتلغ ترکان را به عقد نکاح خود در آورد. او کنیزکی بود خورشید پیکر ماه منظر از تخمه اعیان قراختای.
بازرگانی به اصفهان آورد و خواجه سعد الدّین معمر او را بخرید و به وقت آنکه غیاث الدّین پیرشاه حاکم اصفهان بود، صفت کمال جمال آن خاتون بی‌همال بدو رسانیدند. به خریداری او داعیه رغبتش پدید آمد. بطلبید و بپسندید و بخرید. چون او را بکر یافت به غایت بر او مشعوف و مفتون شد. و فرط خرد و هنر و عصمت و وفور ادب و حیاء و عفّت آن خاتون باعث آمد بر آنکه او را از قید رقّیّت منفکّ گردانید و عقد نکاح فرمود.
چون غیاث الدّین را آن واقعه در کرمان افتاد، قتلغ سلطان او را خطبه کرد. چون قتلغ سلطان وفات یافت، قطب الدّین سلطان سرادق سلطنت را به وجود چنان جفتی که در زیر طاق گردون همال و نظیر نداشت بیاراست. و حقیقت آنکه هر سعادت و دولت که قطب الدّین سلطان را در سفر و حضر دست داد نتیجه یمن .... و ثمره اصابت رأی و
ص: 56
رویّت آن خاتون بود. در مدت شانزده سال که از مقر عزّ منزعج گشته به غربت افتاد، این خاتون بر نوعی رعایت ناموس حال و جاه و ترتیب آئین خانه و درگاه و نظم امور معاش او فرمود که محسود صنادید امراء ما وراء النهر و مغبوط اعیان و بزرگان دهر گشت.
و از حالاتی که در زمان حکومت [سلطان قطب الدّین واقع گشته است، در کرت اول] جنگ قنقلیان است که از فارس متوجّه گرمسیرات کرمان شده بودند، جمعی از مخلّفات خوارزمشاهیان که اورخان مقدّم ایشان بود، و بعضی از لشکر فارس تیمور ملک با مقدار یک هزار سوار در نواحی خرق بود که ایشان برسیدند و جنگ کردند. با وجود که ایشان به غلبه بسیار زیادت بودند، تیمور ملک ایشان را بشکست و اکثر ایشان را دستگیر کرده به کرمان رسانید. و چون مدت یک سال و نیم از حکومت سلطان قطب الدّین بگذشت خبر عبور رکن الدّین خواجه جوق از آب آمویه برسید که با یرلیغ سلطنت کرمان متوجّه است و این خبر موجب انزعاج قطب الدّین سلطان شد.
ص: 57

ذکر سلطان رکن الدّین ابو المظفّر قتلغ سلطان خواجه جوق بن نصرة الدّین و الدّنیا قتلغ سلطان براق حاجب‌

در زمان حیات پدرش او را به ملازمت پایتخت اوکتای قاآن فرستاده بود. چون خبر وفات پدر بدو رسید حکم یرلیغ حاصل کرد که متوجّه کرمان شود و منصب حکومت کرمان به جهت ارث تصرّف نماید. بعضی از هواداران قطب الدّین سلطان که در اردوی اوکتای قاآن حاضر بودند عرضه داشتند که قتلغ سلطان براق حاجب، قطب الدّین را وصیّ خود گردانیده است و حکومت کرمان بدو مقرّر کرده. بدین سبب کار رکن الدّین چند روز در توقّف افتاد تا امیر جینغای را خدمتی چند کرد و او مربّی شد و پیش اوکتای قاآن عرضه داشت که فرزند از برادرزاده اولی است ؛ و حکم جزم حاصل کرده او را اجازت معاودت به کرمان دادند. چون قطب الدّین سلطان خبر رسیدن او شنید، مجال اقامت ندید، از راه سیستان متوجه اردوی اعلا گشته به خراسان رفت و رکن الدّین از راه یزد به کرمان آمد و روز دوشنبه بیست و هشتم شعبان سنه ثلاث و ثلثین و ستمایة عروس مملکت کرمان را در کنار مراد کشید.
او را قتلغ سلطان خواندند به لقب پدرش، و کنیت او ابو المظفّر دادند. و او توقیع امثله و مناشیر «لا عوج له» کرد بر شکلی مغشوش. و چون در حکومت کرمان متمکّن شد لشکری به سرحد کشید و امیر ابراهیم کرد که در گرمسیرات بنیاد مخالفتی کرده بود جنگ کرد و ابراهیم کشته شد و آن طرف صافی گشت.
و در سنه سبع و ثلثین و ستمایة امیر کورکور از خراسان فرستاد که طبس را می‌باید
ص: 58
که سلطان رکن الدّین از دست ملاحده انتزاع کند که آن از توابع کرمان است. به موجب حکم امیر کورکور، [سلطان رکن الدّین] لشکری به طبس برد و قلعه طبس را کوتوالان ملاحده داشتند. چند روزی سعی نمود امّا از وهم فدائیان زیادت مقام نتوانست کرد و بی‌مقصود باز گردید. بعد از آن میان او و مظفر الدّین شبانکاره خصومت و نزاع شد.
لشکر به سیرجان برد که در تصرّف شبانکارگیان بود. بعد از آن که خرابی بسیار کردند مراجعت نمود. به آخر رسل در میان شدند و هر سال مبلغ چهار هزار دینار مقرّر کردند که مظفر الدّین شبانکاره به دیوان سلطان رکن الدّین رساند.
و در شهور اربعین و ستمایة خواجه بهاء الدّین صاحب دیوان از پیش کورکور با سیصد سوار به ضبط مال کرمان رفت و سلطان رکن الدّین را این معنی به غایت به خاطر گران می‌آمد، فامّا بالضرورة تحمّل می‌کرد. با خواجه بهاء الدّین گفت که اگر شما به گرفتن کرمان می‌آمدید پیاده و لشکر زیادت از این ترتیب می‌بایست کرد، و اگر به دیدن ولایت می‌آمدید با این همه عدد و عدد حاجت نبود. صاحب بهاء الدّین زیادت مقامی نکرد و آنچه با خود راست گرفته بود از ضبط مال و قوانین وزارت راست نیامد و از اهل فضل خراسانی و کرمانی که در آن ولایت بودند کسی پیش خواجه بهاء الدّین تردّد نتوانست کرد از وهم سلطان رکن الدّین. و این یک بیست از آن صاحب است از آن ابیاتی که در آن وقت در باب کرمان و کرمانیان گفته بود:
و طرفی فی اطراف کرمان ما رای‌سوی شجر الطّرفا و النحل بالنخل
خبر وفات اوکتای قاآن و رسیدن امیر ارغون به خراسان برسید. صاحب دیوان مقام نتوانست کرد و مراجعت نمود. و در سال ششصد و چهل و یک سونج ترکان دختر
ص: 59
براق حاجب، خواهر سلطان رکن الدّین را ساختگی تمام کرده به اردوی جغتای خان (فرستاد. چون به اردوی جغتای خان) رسید او را به پسر خود فدایی سبحان داد و سونج ترکان را از او دو پسر بود. یکی را بالقو دیگری را توقو نام.
در سنه ثلاث و اربعین و ستمایة ملک هرموز رکن الدّین محمود احمد با سلطان [رکن الدّین مخالفت کرد و رکن الدّین سلطان لشکری به هرموز کشید. هوا گرم شد و زیاده] کاری نتوانستند. فامّا چون مراجعت نمود، ملک هرموز مالی فرستاد و اظهار انقیاد نموده صورت گرگ آشتی واقع شد.
در سنه ست و اربعین دختر اتابک سعد، جهان خاتون را سلطان رکن الدّین بخواست و با تجمّلی تمام از شیراز به کرمان آوردند. فامّا در خاطر سلطان رکن الدّین جای نگرفت و هم در این سال رنجیده باز به شیراز مراجعت نمود.
در سنه ثمان و اربعین و ستمایة خبر به سلطان [رکن الدّین رسید که سلطان] قطب الدّین یرلیغ حکومت کرمان حاصل کرده، متوجّه کرمان شده است. سلطان رکن الدّین از این خبر به غایت پریشان گشت و بر این چندگاه بگذشت. تا در اوایل سنه خمسین و ستمایة خبر تحقیق شد که سلطان قطب الدّین احکام حاصل کرده متوجّه [کرمان است]. جمعی که اعتمادی و یک جهت سلطان رکن الدّین بودند [غیر از فرار چاره‌ای ندیدند. جمعی که تبع سلطان قطب الدّین بودند] بدان معنی مباهات می‌نمودند و در شهر کرمان دو گروهی پیدا شد. از جمله ملازمان او سیف الدّین شادی که به حسن تدبیر و رای صواب از ایشان زیادت بود گفت ما را علاج آن است که متوجّه اردوی پادشاه شویم که مفرّ و مقرّی به از آن ممکن نیست. سلطان رکن الدّین در جواب گفت که ملاقات ما از این پس با کافران از دور تیر باشد و از نزدیک شمشیر. این سخن [را
ص: 60
بی‌صرفه گفت و] در گوشها می‌گشت. چون به نزدیک شیراز رسیدند اتابک ایشان را راه نداد. به خوزستان رفتند که از آنجا (روی به جانب عراق روند. مانعها پیش آمد، بالضرورة) روی به خراسان نهاد و به اردو رفت. باقی آن در ذکر سلطان قطب الدّین تمام شود.
ص: 61

ذکر منتقل شدن حکومت کرمان بار دیگر به قطب الدّین سلطان بن خمتبر تاینگو

چرخ گردان پس از آنکه مدت شانزده سال او را سرگردان داشت در اوایل خریف، منتصف شهر شوال سنه خمس و ستمایة به کرمان رسید. و از اردوی منگو قاآن امیری معتبر به شحنگی کرمان مقرّر گردانیدند که او را امیر قندوغای قورچی می‌گفتند. چون به کرمان رسید مدّتی که امیر قندوغای در کرمان بود، سلطان قطب الدّین هرگاه پیش او آمدی به دو زانوی ادب بنشستی و تعظیم تمام نمودی. در مفتح دولت به ضبط مخلّفات و اسباب سلطان رکن الدّین مشغول شد و اموال و افزار بقایای وجوهات برانگیخت و متصرّفان اعمال و اشغال ماضی را در عقابین مصادره کشید. و مولانا فخر الدّین ختنی را که جملة الملک سلطان رکن الدّین بود در قید و حبس کرد و در مقام خطاب و عتاب و موقف مباحثه و مناظره بداشت و عثرات و زلّات او بر وی شمردن گرفت و او را مجال سخن نبود تا به انواع تعذیب سپری شد. متروکات و مخلّفاتش رقم حوزه دیوان گرفت.
در ایّام دولت او در کوهپایهای کرمان شخصی پیدا آمد و گفت من جلال الدّین سلطانم و مردم بسیار از آن کوهپایها و رساتیق بر او جمع آمدند. از اکابر کرمان و ملوک و سپاهیان قدیمی پوشیده و او را نادیده با او بیعت کردند و مالها پیش او فرستادند و آلات نقره و زر و کمرهای مرصّع ساخت و بارگاه و تخت و آیین سلطنت ترتیب داد و میعاد خروج معیّن کرد. شبی یکی از نزدیکان را به مشیز دوانید که گلّه سلطان قطب الدّین آنجا
ص: 62
بود و مهتر گلّه‌بانان تیمور نام آنجا بود. آن شخص او را گفت زانو بزن تا فرمان خداوند عالم بتو بشنوانم. تیمور گفت خداوند عالم کیست؟ گفت جلال الدّین سلطان. تیمور اندیشید که این بنیاد فتنه‌ای عظیم است. آن شخص را به ترحیب و اعزار پیش آمد و گفت وقت غروب است و راندن گلّه تعذّری دارد. امشب استراحت و آسایش کن تا علی الصّباح فرمان را به مسارعت پیش روم.
آن مسکین بر فراش غفلت بغنود و تیمور علی الفور به جاروک براند که سلطان آن وقت مقام در جاروک داشت، و او را از این قضیّه اعلام کرد. فی الحال با هر که حاضر بود از لشکریان بر نشست و فرمود که کسی نام سلطان جلال الدّین بر زبان نراند. چون به مقام و مجتمع ایشان رسید، آن مجهول را که این دعوی می‌کرد نیافتند. بگریخت و بگوشه‌ای مختفی شد. آن جماعت که تبع او شده بودند به اقبح صورتی هلاک شدند و آتش این فتنه به زلال حسن تدبیر فرو نشاند.
در منتصف شعبان سنه احدی و خمسین و ستمایة با انواع زواهر جواهر و ظرایف حلی و لطایف اوانی و نفایس اثواب و خیار دولت و عناق خیول متوجّه اردوی منگوقاآن شد. چون به اردو رسید علایق و نفایس بسیار بسیار به امراء و ارکان دولت داد و محاضر و مکتوبات مؤکّد به شهادات عدول و ثقات، موشّح به خطوط قضات، مشتمل بر تقبیح صورت حال رکن الدّین و التجاء او به جانب مخالفان عرض گردانید. و در یارغویی بزرگ روزها یاسامیشی رفت و رکن الدّین سلطان را بدو سپردند تا به دست خود به تیغ انتقام و قهر بگذرانید. بعد از آن ملک کرمان را مصفّی از شایبه منازعت، و منزّه از که ورت مخاصمت تصرّف نمود. بعد از دو سال مراجعت نمود.
بعد از آن خبر رسید که هلاکوخان از جیحون عبرة کرده است. اول به عزیمت فتح
ص: 63
دار الالحاد و ثانی به استخلاص بغداد حرکت نموده. در ماه جمادی الاول سنه اربع و خمسین و ستمایة قطب الدّین سلطان از بلده کرمان با لشکری نامدار متوجّه اردوی هلاکوخان شد. بعد از آن اجازت مراجعت یافت که به کرمان رود مشروط بر آنکه عنقریب با لشکر معاودت نماید و در مصاحبت عساکر منصوره متوجّه بغداد شود.
چون به کرمان رسید و به ساختگی سفر بغداد مشغول گشت ، در غیبت او پادشاه خاتون از قتلغ ترکان در وجود آمد. [بعد از وی] سیورغتمش سلطان از خاتونی دیگر متولّد شد. و سلطان قطب الدّین را دو پسر بود و چهار دختر. پسران: سیورغتمش و حجاج سلطان. و دختران: بزرگتر بی‌بی ترکان، او را به امیر حاجی دادند و از وی پسران ماندند: تولکشاه و سبوکشاه؛ و پادشاه خاتون که خاتون ابقا خان شد؛ قتلغ خواهر اعیانی سیورغتمش که به باید و خان دادند؛ و یولقتلغ که زن معز الدّین ملکشاه بن سام بود.
قطب الدّین سلطان در شعبان سنه خمس و خمسین و ستمایة صاحب فراش گشت و به امراض و علل متضاد مبتلا شد و روزگار غدّار عادت خویش در تنقیص از آن ظاهر گردانید و در آخر رمضان به رحمت حق پیوست.
ص: 65

عصمة الدّنیا و الدّین قتلغ ترکان برّد اللّه مضجعها

ترکان خاتون ملکه‌ای بود عالی همّت بزرگ نهمت خیرات پیشه حسنات اندیشه.
بعد از وفات قطب الدّین سلطان، اعیان کرمان، غریب و شهری از امراء مغول که به راه باسقاقی آنجا بودند: جارغوبای و اغوبای و سوغوبای و قرابوقا؛ و از ملوک کرمان:
بکیت ملک و نصرت ملک و فولاد ملک و ناصر الدّین ملک و قتلغ ملک؛ و از ارباب قلم: خواجه ظافر الدّین و خواجه شمس الدّین و خواجه منتجب الدّین بر حکومت ترکان متّفق و موافق شدند و او را یک چندی بر وساده حکومت، بی‌استطلاع رأی اعیان و ارکان حضرت اردوی اعلا، نشاندند.
چون خبر وفات قطب الدّین به حضرت هلاکوخان رسید، یرلیغ نفاذ یافت که چون او در کوچ دادن و بندگی درگذشت، آن ملک را به فرزندان او دادیم؛ و چون فرزندان طفل‌اند، به نیابت ایشان خاتونش ترکان و دامادش امیر حاجی رعیّت و لشکر کرمان را بدانند. این حکم موجب اضطراب گشت. چه حاجی نادان و ظالم و عشرت دوست بود. معتبران درگاه کرمان به اتفاق ترکان خاتون به اردوی هلاکوخان رفتند و صورت حال معروض گردانید. حکم یرلیغ نافذ شد که کلی و جزوی اعمال کرمان و اشغال وی و زمام حلّ و عقد امور برّ و بحر آن به مشارکت ترکان [به مظفّر الدّین ابو الحارث حجّاج
ص: 66
سلطان بن قطب الدّین سلطان [ [منوط فرمودند. مدت پانزده سال به مشارکت ترکان] خاتون حکومت کرمان تعلّق بدیشان داشت. مدرسه‌ای عالی در نفس کرمان]] بساخت و قطب الدّین در آنجا مدفون است؛ و سایر بقاع خیر از رباطات و مساجد و خانقاهات و ابواب البرّ که در شهر و ولایت کرمان انشا و بنا فرموده است؛ و ضیاع و اسباب مرغوب خریده و بر آن وقف فرموده. چنانچه با وجود انقلاب دهور و اضطراب سنین و شهور و تغلّب احوال و تبدیل روزگار بعد چندین سال هنوز ربع آن خیرات به بعضی مصارف می‌رسد. بعد ابقا خان پادشاه شد به خطبه کریمه‌ای از خاندان ترکان رغبت نمود. پادشاه خاتون دختر ترکان را در عقد آورد. چون ترکان را این شرف حاصل آمد جاه و منصب سلاطین کرمان یکی هزار گشت. در وقتی که خبر عبور پادشاه براق و لشکر جغتای به ابقا خان رسید و به طرف خراسان حرکت فرمود، حجّاج سلطان با لشکر کرمان ملازم ابقا خان بود و در روز جنگ داد مردی داده و زخمی منکر به سرش رسید. چنانچه بعد از انهزام براق او را در میان کشتگان و خستگان یافتند و ابقا خان در حق او سیورغامیشی فرمود و باز به کرمان فرستاد. بعد از آن میان حجّاج سلطان و ترکان خاتون غبار وحشتی پیدا شد و ترکان خاتون عازم اردو شد و حجّاج سلطان در کرمان بی‌شریکی حکومت می‌کرد. امّا متوهّم بود که ترکان خاتون در اردو قصد او خواهد کرد. با نزدیکان خود در این باب مشورت کرد. سوء تدبیر ایشان اقتضاء آن کرد که ایلچی می‌باید فرستاد پیش عبد اللّه اغل از شهرزادگان اروغ جغتای و با مواضعتی کرد که چون ما را به زیادت لشکری احتیاج افتاد، سواری چند از قراوناس به مدد ما فرستید ، و بر این مقرّر نوکر روانه گردانیدند و دو دانه درّ شاهوار بر دست او بفرستادند تا اگر ترکان خاتون در اردو
ص: 67
شکوه‌ای کرده باشد و حکمی در باب نقص سلطان حجّاج گرفته، او را در ولایت نگذارند و به لشکر عبد اللّه اغل دفع کنند و ترکان پیش ابقا خان اندک شکوه‌ای از حجّاج سلطان کرده بود و حکم حاصل گردانیده که لشکر و ولایت میان هر دو مناصفه باشد.
چون آوازه مراجعت او به کرمان رسید، [حجّاج سلطان عظیم هراسان گشت و بر عزم استقبال از کرمان بیرون آمد. بعضی از معتمدان او گریخته پیش ترکان خاتون رفتند] حجّاج سلطان چون از رفتن ایشان خبر یافت ترسید که اگر حکایت مراسله به عبد اللّه اغل و پیغام و بیلاک درّدانه‌ها با یسودار و یغلاو که از اردو همراه ترکان گردانیده بودند بگویند، هر آینه این سخن به یرغو افتد و پیش پادشاه ابقا رسد و جان و خان‌ومان بر خطر باشد. در حال با سی شتر از نقد و جواهر و زرّینه آلات و مرصّعات و نفایس و سواری چند روانه سیستان گشت و ملک و حکومت و عیان و اطفال را بدرود کرد، و از سیستان به هندوستان رفت و مدّت چند سال در دهلی گذرانید. به وقتی که سلطان جلال الدّین خلجی پادشاه شد و او آنجا بود، چنانچه ذکر آن در حکایت هندوستان شرح داده آید إن شاء اللّه وحده.
و ترکان خاتون چون به کرمان رسید اگر خواست و اگر نه، به سبب آنکه رقم عصیان بر سلطان حجاج کشیده بودند، حرم و فرزندان او به ایلچیان یسودار و یغلاو سپرد تا به بندگی حضرت بردند و خواتین و فرزندان او بر هر کس قسمت کردند و اسباب و املاک او را در حوزه دیوان اینجو گرفتند. و جلال الدّین سیورغتمش که برادرش بود پیش اباقا رفت و به سیور غامیشی مخصوص گشته، تصرّف و حکومت اینجوی برادرش حجاج سلطان و امیر شکاری کرمان و امارات بعضی لشکر بدو تفویض افتاد. چون به کرمان رسید خواست که با ترکان به برابری بل قریب به برتری معاش کند، ترکان صورت این
ص: 68
حال به پادشاه خاتون دختر خود نوشت. او در بندگی ابقا خان عرضه داشت. [حکم یرلیغ نفاذ یافت که سیورغتمش به قلیل و کثیر در کرمان مداخلت ننماید و در اینجوی حجّاجی و امیر شکاری نیز مدخل نکند. سیورغتمش سلطان باز به ملازمت اردو رفت.
و در آن ایّام ترکان خاتون عرضه داشت] کرد که سیرجان همیشه از حساب کرمان بوده و ملوک شبانکاره به تغلّب تصرّف نموده‌اند. حکم یرلیغ صادر شد که بعد از تحقیق و پرسیدن اگر این دعوی که ترکان می‌کند به برهان ثابت شود، بدو باز گذارند. بعد از آن که تفحّص نمودند ثابت شد که از حساب کرمان است، شبانکارگیان به ترکان بازگذاشتند.
و در عهد ترکان خاتون هرموز با کرمان یاغی شد. او لشکر فرستاد و باز ایشان را به اطاعت در آوردند. در سنه ثمانین و ستمایة خبر رسید که پادشاه ابقا از دار فنا به دار بقا رحلت کرد، و ترکان خاتون متوجّه اردو شد. و سیورغتمش را در زمان ابقا خان با احمد خان سابقه خدمتی بود. چون پادشاه شد آن حق را رعایت فرمود و حکم یرلیغ به تفویض سلطنت کرمان مشتمل بر عزل ترکان، مشعر بر آنکه حقوق و قیچور و تمغا و مراعی برقرار دیگر رعایا بگذارد نافذ گشت.
ص: 69

جلال الدّین ابو المظفّر سیورغتمش سلطان‌

کامران و شادکام با حصول مراد و مرام از اردوی آلاطاق مراجعت نموده در سرای سیاه کوه به ترکان خاتون رسید و حکم یرلیغ بر او خواند. از استماع آن، اعراض نفسانی چندان در ترکان اثر کرد که بیهوش شد، و جلال الدّین سیورغتمش اعیان کرمان را بر مراجعت به کرمان و انفصال از ترکان تکلیف فرمود و از اهانت و اذلال و بی‌حفاظی و بی‌آزرمی و سفاهت و وقاحت هیچ باقی نگذاشت. همگنان «شاء ام أبی» مطیع گشته در خدمت رکاب او متوجه کرمان گشتند. در ربیع الاول احدی و ثمانین و ستمایة به کرمان رسید. نواب و متعلّقان ترکان خاتون را به رفق و لطف در معرض اقامت رسم پیشکش و تقدیم شرط نثار و خدمت آورد. ایشان طوعا او کرها اموال وافر فدای عرض و جاه گردانیدند و ترکان خاتون چون به اردوی احمد رسید، صاحب دیوان خواجه شمس الدّین حامی شده حکم سلطان احمد شد که حکومت کرمان میان ترکان و سیورغتمش [مناصفه باشد. قوتی خان و سوغونجاق نویین به دفع آن برخاستند و با احمد تقریر کردند که سیورغتمش بدین سبب] از ما متنفر شود و به خراسان رود و به شاهزاده ارغون پیوندد. صلاح آن بود که این زمستان ترکان در این ولایت قشلامیشی کرده ، چون بهار شود سیورغتمش را طلب دارند و مواجهه یکدیگر امور کرمان را قرار دهند.
در آن زمستان ترکان خاتون در بردع مقام کرد و از تجرّع غصص سیورغتمش و عناء
ص: 70
عزل و نکبت، خفقان و تب محرق بر وی استیلا یافت، دست اجل دامن حیاتش بگرفت.
به مینو روانش پر از نور بادزجانش همیشه ستم دور باد
دخترش بی‌بی ترکان در اردو بود. چون خبر وفات مادر شنود مقاصد و حاجات خویش به اعیان حضرت عرضه داشت و احکام یرلیغ مشتمل بر تفویض اشراف ممالک کرمان و دیگر اشغال حاصل گردانید، و خواهرش پادشاه خاتون سیرجان را به تمام بدو ارزانی داشت و نیابت املاک خاصّه کرمان هم بر وی مقرّر کرد و متوجه کرمان شد و تابوت ترکان خاتون را به کرمان رسانید.
سیورغتمش و اعیان شهر استقبال نمودند و بی‌بی ترکان احکام یرلیغ بشنوانید و برسانید و سیورغتمش در انقیاد آن هر نوع تعلّل ورزید و به هر گونه اعذار که سبب عدم اعتبار آن کار و بار می‌شد تمسّک نمود. بی‌بی ترکان و تولکشاه و سبوکشاه به اتفاق عازم سیرجان گشتند و سیورغتمش در بهار سنه ثلاث و ثمانین و ستمایة بر توجّه به جانب اردوی احمد عزم کرد و تا به سرحدّ کرمان برفت؛ و به سبب آنکه احمد کمر بر عزیمت محاربت ارغون خان بر بسته بود، متوقف و متردّد می‌بود تا آوازه رسید که احمد غالب شد. این مژده به همگان رسانیدند و ندا کردند در شهر که احمد مظفّر و منصور شد؛ و شیرین آغا در آن ایام از پیش شاهزاده ارغون به کرمان آمده بود، او را تمکین ندادند تا رنجیده برفت. در این وقت سیف الدّین ملک بور و سیف الدّین سکری و امیر محمّد قتلغ ملک و کیدغدی با هم معاهد و محالف و متّفق و متّحد شدند که سلطان جلال الدّین سیورغتمش را در جامع شهر تا در بارگاه هلاک گردانند و تولکشاه را قایم مقام او دارند.
این معنی با تولکشاه بگفتند. او اعلام سیورغتمش کرد. ایشان را بگرفتند و پرسیده، بعد از ثبوت دستهای ایشان از شانه بیرون آوردند و سر و اعضای ایشان را در آن دیار عبرة للنظّار بگردانیدند.
ص: 71
چون سریر سلطنت به جلوس ارغون خان مزیّن شده، باید و نام ایلچی را به ابلاغ بشارت جلوس و استقرار ملک و تحصیل مال به کرمان فرستادند و بدین سبب خرابی عظیم به حال جلال الدّین سیورغتمش راه یافت، و کار نصرت الدّین تولکشاه انتعاش تمام پذیرفت. امیدوار و مستظهر بر عزیمت اردو به سیرجان رفت و از آنجا با مادرش بی‌بی ترکان و برادرش سبوکشاه روانه اردوی ارغون خان شد. متواتر و متعاقب ایلچیان به استدعای جلال الدّین سیورغتمش رسیدند و او به استعجال تمام روانه شد.
چون به اردو رسید حال و کار خود را از جاده استقامت مایل و منحرف یافت. خصوم معتبر از بطانه و خانه چون پادشاه خاتون و بی‌بی ترکان و تولکشاه و سبوکشاه و خواجه ظهیر الدّین مستوفی دندان انتقام تیز کرده و قصد استیصال او را جان بر میان بسته، جلال الدّین سیورغتمش و اتباع او را به یارغوی بزرگ در آوردند و در پرسیدن و تفحّص مبالغه نمودند. فامّا بوقا که معتبرترین امرا بود میلی تمام به جانب سیورغتمش داشت، به لطایف حیل و حسن تدبیر آن طامه کبری از سیورغتمش دفع کرد. و در آن حال اوغان را با هزاره به هم به کرمان فرستادند تا در ییلاق و قشلاق [آنجا متوطن باشند و اگر از سلاطین آنجا تمرّدی ورزند مانع آیند، و هنوز از آن قوم در ییلاق و قشلاق] کرمان هستند.
و بوقا حکومت کرمان میان پادشاه خاتون و سیورغتمش سلطان مناصفه مقرّر گردانید. و پادشاه خاتون از بوقا در این صورت متشکی بود که او رشوت گرفت و در یارغو [روی دل] سیورغتمش دید و بوقا سعی نمود تا پادشاه خاتون [را به شهزاده] کیخاتو دادند و روانه روم شد؛ و خانزاده کردوجین را به جلال الدّین سیورغتمش دادند و بی‌بی ترکان و فرزندان و خواجه ظهیر الدّین مستوفی نسخه مجموع اموال مملکت کرمان
ص: 72
به دیوان بزرگ دادند مبلغ ششصد هزار دینار. بوقا چینگسانگ چون اعتنا و اهتمام تمام به حال سیورغتمش سلطان داشت، او را فرمود که صلاح در آن است که تو این جمع مال را بدین مبلغ متعهّد و متکفّل شوی، تا من مبالغی وجوه در تصرّف خرج بگویم تا مجری دارند؛ و جهت اخراجات مقرّری مبلغ چهارصد هزار دینار بر این موجب که مفصل می‌گردد فرمود تا مجری و محسوب دارند: قراره مرسوم سلطنت و آش بارگاه مواجب لشکر طلایه و دیدبان و قراول غازیان عمارت سور و قلاع و کاریز و تنقیه قنوات دیوانی ادرارات سوسون مرسومات عمّال و کتّاب دیوان یام عرب حوایج و قهوه و دویست هزار دینار باقی به اطلاقی مقرّر شد که به موجب بروات دیوان بزرگ به ارباب حوالات می‌رسانند و کرمان را بدین موجب بدو داده باز گردانندش. سلطنت قاوردیان به ضمان داری و صاحب جمعی مبدّل گشت و سیورغتمش سلطان با مهد عالی خانزاده کردوجین به کرمان آمد و نصرت الدّین تولکشاه به حکومت و تصرّف اینجوی حجّاجی آمده و با سیورغتمش شیوه مقابله و برابری ورزید. بی‌بی ترکان در اردو منتهز فرصتی می‌بود که در امور کرمان مداخلتی کند. چون میان بوقا و طغاجار
ص: 73
مخالفت شد و طوغان طرف طغاجار گرفت و سیورغتمش [صنیع و] تربیت کرده بوقا بود، هر دو امیر به رغم و ضدّیت بوقا مربی بی‌بی ترکان شدند تا به تقویت ایشان عرضه داشت که اگر حکم شود صد تومان مال بر سیورغتمش متوجه گرداند که از ولایت و رعیّت زیادتی گرفته است. حکم نافذ شد مشتمل بر آنکه مفرد ولایت کرمان کند و آنچه بر سیورغتمش روشن شود طلب دارند. خواجه گورکان و شرکی و فخر الدّین محمّد خداشاهی را به راه و ایلچی و محصلّی و بتکچی همراه بی‌بی ترکان بفرستادند و او به عظمتی هر چه تمامتر و احکام معتبر و طبل و علم و چتر و محفّه به کرمان رسید؛ و حکم یرلیغ بر آن موجب بود که نواب و بتکچیان سیورغتمش را بگیرند، تا احوال به راستی تقریر کرده و حساب بازدهند و سیورغتمش تعلّل و بهانه نکند به آنکه به اردو و به دیوان بزرگ می‌روم و آنجا از عهده مال بیرون می‌آیم. همه در کرمان آن مال از وی به عنف بستاند. چون احکام بر این منوال رسانیدند وهنی تمام به حال سیورغتمش راه یافت و قراجه در بارگاه سلطنت کرمان بر جای او نشست و سلطان سیورغتمش بعد از بی‌عرضی، رشوت بسیار به قراجه و دیگران داد تا اگر سیورغتمش و اتباع او به اردو روند مانع نیایند، و با تمام اعیان کرمان متوجّه اردو شد.
چون برسید رشوت بسیار به امرا داد و پیشکش پادشاهانه کرد تا مرحمت و سیورغامیشی شامل حال او گشته، بعد از آنکه مبلغ صد هزار دینار زیادت پیشکش خاصه پادشاه کرده بود به تعلیم امیر طوغان عرضه داشت پادشاه کرد، که مال کم ادا کرده‌ام. اگر زیادتی از ولایت بیرون آمده است برقراری که پدران من بنده در دولت پادشاه می‌خورده‌اند به اخراجات و عمارات صرف نموده‌ام. و اکنون تمامت آن املاک و سرایها و مدارس و خوانق هر چه ساخته شده همه از آن باشد.
ارغون خان مرحمت فرموده یرلیغ به نفاذ انجامید که صد تومان مال که بر وی رفع
ص: 74
می‌دادند به خزانه عامره رسانند، دیگر کسی آن سخن را عرضه ندارد و نپرسد، و کرمان را ولا و اینجو به سیورغتمش سلطان مفوّض گردانیدیم و سیرجان میراث و تصرّف پادشاه خاتون بود. سیورغتمش از راه عداوت عرضه داشت پادشاه کرد که هر سال پنج هزار دینار از سیرجان به روم می‌برند از برای پادشاه خاتون. اگر عوض مال سیرجان پنجاه هزار دینار به روم نویسند، من هر سال از سیرجان هشتاد هزار دینار به خزانه رسانم.
چون این معنی عرضه داشت یافت حکم شد که سیرجان را به تصرّف سیورغتمش بازگذارند. چون متوجّه کرمان شد، پیشتر معزّ الدّین ملکشاه و خواجه فخر الملک را به سیرجان فرستاد. کوتوال قلعه و لشکریان به تمرّد پیش آمدند. سیورغتمش به خویشتن با لشکری که داشت بدانجا رفت و محاصره کرد. قطعا استخلاص ممکن نشد. مردی هزار را به محاصره آن بگذشت و مراجعت نمود. مقارن وصول او به کرمان لشکر قراوناس از خراسان برسید. ستلمش نامی با چهار هزار مرد از راه سیستان بر بم مرور نمودند و دیدبانی را که بر راه بود بکشتند و به ماهان رسیدند که شش فرسنگی بردسیر است، و حصار آن را گرفته غارت کردند و قبل از آنکه سیورغتمش و اهل شهر را خبر شود، در روز جمعه وقت اداء نماز به دروازه بردسیر رسیدند. مردم به هم برآمدند و آن جماعت از غلبه شهر متوهّم شدند. پس بیرون شهر نشستند و دیههای حومه و اطراف گرمسیر و سردسیر را تمامت بتاختند و غارت و تاراج کردند و اسیر بردند. از روم ایلچیان پادشاه خاتون پرسیدند و حکم شهزاده کیخاتو رسانیدند که با قلعه سیرجان تعلّق نسازد ، و مکتوبات پادشاه خاتون مشتمل بر آنکه می‌باید قاعده خواهر برادری را منهزم نگرداند و [جای صلح بگذارد و] در استخلاص قلعه سیرجان مبالغت ننماید.
ص: 75
قطعا مفید نیامد و التفات ننمود. در این زمستان در اردو بوقا را به یاسا رسانیدند. و امیر نوروز در خراسان یاغی شد و بی‌بی ترکان به طغاجار و دیگر امرا عرضه داشت که سیورغتمش با بوقا هم کنکاج بوده است، مصداق این سخن آنکه دختر را شاه عالم به پسر بوقا داده بود. عزم قصد و استیصال سیورغتمش کردند. و در تبریز بی‌بی ترکان به مفاجا بمرد و تولکشاه و سبوکشاه با سیورغتمش صلح کردند و قلعه سیرجان بعد از دو سال محاصره مفتوح شد و پادشاه خاتون از روم جهت انتزاع سیرجان از دست سیورغتمش به اردو آمد. ارغون مقدم او را عزیز داشت. سعد الدوله یهود پیش پادشاه ارغون معتبر شده بود. پادشاه خاتون با او مشورت کرد که سیورغتمش را از کرمان طلب داشتند. چون در آمدن تعلّل نمود حکم شد که سیورغتمش قلعه ولایت سیرجان را به امیر بهرام نام از ملوک همدان که نوکر سعد الدوله وزیر بود باز گذارد. پادشاه خاتون برادرزاده خود طغانشاه و پسر حجّاج سلطان را به احکام به تصرّف و اهتمام املاک خاصّ به کرمان روانه کرد و خود باز به روم مراجعت نمود.
و در ماه ربیع الآخر سنه تسعین خبر رسید که پادشاه ارغون نماند. سیورغتمش به تصوّر آنکه بعد از آن او را به خود استقلالی و استبدادی باشد، شماتت و بشاشت نمود تا به حدّی که مولانا تاج الدّین خوافی به مهمّ شاهزاده غازان به کرمان آمده بود بگریخت و لشکرهای قیدوخان با نوروز از آب آمویه عبور کرده به خراسان در آمدند. و اتابک لور یاغی شد و اصفهان را لران بگرفتند. در یزد بهاء الدّین تفتی خروج کرد و آتش فتنه در عراق و خراسان تصاعد پذیرفت. چون کیخاتو بر تخت نشست امیر سکور را در ممالک استخلاف فرمود و خود به روم مراجعت نمود. بدین موجبات سلطان سیورغتمش را در کرمان استقبال و استبدادی دست داد و مال و ارتفاعات ولایت به مراد خود خرج کرد. و
ص: 76
در آن ایّام مسعود پسر ملک محمود قلهانی برادر خود ملک نصرت را که پادشاه هرموز بود بکشت. چون خبر به سیورغتمش رسید در گرمسیر بود. فی الحال لشکر به هرموز برد و مسعود مال را فدا ساخته صد و پنجاه هزار دینار زر سرخ اسدی که یک مثقال در آن وقت به سه دینار رایج بود، چنانچه پنجاه هزار مثقال طلا باشد با دیگر تحف و هدایا از اسبان عربی و جواهر نفیسه پیش سیورغتمش فرستاد و اتباع و نواب او را هر یک علیحده. سیورغتمش هرموز را بدو مسلّم داشته به کرمان مراجعت نمود. چون کیخاتو از روم بازگشت، پادشاه خاتون مصاحب بود و در اوج اعتبار. احکام به موجب دلخواه حاصل کرده متوجّه کرمان شد. از اصول این خبر سیورغتمش عظیم مستشعر و خایف گشت. با نزدیکان خود مشاورت نمود. بعضی از ایشان شیوه غدر ورزیدند و بگذاشتند که او به طرفی بیرون رود. اوغان و هزاره مغول را اعلام دادند که او خواهد گریخت تا ایشان سر راهها فرو گرفتند.
سیورغتمش هایم و متحیّر بماند و شیرامون امیر اردوی پادشاه خاتون به کرمان رسید. اعیان کرمان تمام از سیورغتمش برگشته بدان طرف ملتجی شدند. سیورغتمش بالضّرورة با شهزاده کردوجین و ییلاق خاتون و فرزندان و اموال و اتباع و خزاین و نفایس به راه شیراز- به سبب آنکه آوازه بود که پادشاه خاتون از راه یزد می‌رسد- روانه شدند تا ملاقات نیفتد. و شیرامون و لشکر اوغان نیز با او همراه شدند. به وقت بیرون رفتن اموال بسیار به ودایع به مردم سپرد به معرفت قوام الدّین که بتکچی بود. بعضی در چاهها و زیر زمینها دفینه نهاد.
چون از سر حدّ کرمان نهضت کردند به جزایر شیراز رسید، ناگاه در میان صحرا رایات پادشاه خاتون و محفّه ظاهر شد با لشکر انبوه. آنجا هیچ چاره دیگر نبود. با خداوند زاده کردوجین پیشکشی نیک ترتیب دادند و به انواع نقد و حنس و جواهر و
ص: 77
جامهای نفیس و اسبان عربی و قطارهای استر و شتر تکشمیشی کرد و سیورغتمش سلطان مراسم خدمت تقدیم نمود. ردای عجز و ضراعت بر دوش افکنده و حلقه کبر و جبروت از گوش برکنده در مقام تضرّع و موقف شفاعت ایستاد. اموال و بنه او تمامت در تصرّف پادشاه خاتون آمد و سیورغتمش سلطان یک سواره بماند.
ص: 79