گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
ذکر فرستادن جلال دیلم به شیراز و نقص عهد امیر شیخ‌





بنا بر آنکه اوغانیان به جانب امیر شیخ راه نیابند میان مبارز الدّین و امیر شیخ عقد مصالحه رفته بود و به سوگند مؤکّد گشته، امیر مبارز الدّین خواجه حاجی دیلم را به شیراز فرستاد. پیشتر از رسیدن خواجه حاجی، اوغانیان رفته بودند و پیشتر به .... انعامات رسیده. چون خواجه حاجی برسید امیر شیخ را از عهد و قول خود انفعالی شد. امراء اوغانی را فرمود تا بازداشتند و مقرّر کرد که پنج هزار مرد به مدد امیر مبارز الدّین روند و در سرّ با ایشان مواضعه کرده که چون به صف قتال رسند تمامت به جانب اوغانیان گردند. حاجی دیلم بر این سرّ وقوف یافته اعلام امیر مبارز الدّین کرد.
چون از شیراز مکتوب امیر شیخ ابو اسحاق برسید، امیر مبارز الدّین گفت مقصود از فرستادن خواجه حاجی آن بود که از جوانب بر موافقت جازم باشند، و اگر خاطر امیر شیخ به معاونت مایل است پانصد سوار کافی است. چون امیر شیخ از این صورت واقف شد به رفع مصالحه اقدام نمود و امیر سلطانشاه جاندار را با دو هزار سوار به مدد اوغانیان فرستاد و خود با لشکر بسیار به جانب یزد توجّه نمود. شاه مظفّر در کرمان بود. بی‌منازعی در یزد نزول کرد. چون این خبر برسید شاه مظفّر از غایت حمیّت با جمعی خواصّ روانه میبد شد که فرزندان او آنجا بودند. چون برسید قلعه میبد را به مردان هوشیار سپرده و اسباب قتال مشغول گشت و باروی شهر را مرمّت از سر گرفت.
چون امیر شیخ از آمدن او واقف شد لشکری را متوجه میبد گردانید، مقدّم ایشان
ص: 118
محمّدی و زواره اصفهانی، چون به یک فرسنگی میبد رسیدند شاه مظفّر سپاهی بر سر ایشان راند و بسیاری را به قتل آورد و هفتاد کس از نامداران ایشان اسیر شدند. چون این خبر به امیر شیخ رسید با کمابیش بیست هزار سوار به در میبد کشید. و آن شهر را سه فصیل و خندق است یکی بیرون عمارت از همه مختصرتر. چون بدان رسیدند به زحمت بسیار اندکی از آن مطموس گردانیدند و به تصوّر آنکه شهر گرفتند کوس بشارت زدند.
چون شاه مظفّر از این معنی خبر یافت از دروازه بیرون تاخت و از صباح تا شام بر آن لشکر می‌زد تا عاقبت ایشان را از نواحی شهر دور گردانید. امیر شیخ چون دید که مرادی حاصل نمی‌شود، امیر آی تیمور که مشار الیه لشکر بود به اتّفاق سید صدر الدّین مجتبی به صلح در آمدند. بعد از آن امیر شیخ یکسواره تا نزدیک دروازه بیامد. شاه مظفّر چون او بدید از دروازه بیرون آمد و یکدیگر را در آغوش کرده ، هر یک به مقام خود بازگشتند.
با سر سخن کرمان رویم. چون اوغانیان دو هزار سوار مدد یافتند به اتّفاق امیر سلطانشاه جاندار به در کرمان آمدند. امیر مبارز الدّین نمی‌گذاشت که از چهار فرسنگی شهر قدم پیش نهند. امیر شیخ ابو اسحاق چون از میبد به یزد مراجعت نمود سید صدر الدّین مجتبی را به اتّفاق خواجه عماد الدّین محمود به جانب کرمان فرستاد. چون به حضور امیر مبارز الدّین رسیدند و سخن مصالحه در میان آورد، امیر مبارز الدّین گفت چند نوبت نقض عهد از امیر جمال الدّین شیخ ظاهر شد. به واسطه [رعایت رعیّت ما دست تعرّض از ولایت او کشیده‌ایم. فی الجمله به صلح قرار دادند. ایشان را] رعایت نیکو کرده باز گردانید و امیر سلطانشاه نیز روانه شیراز شد.
ص: 119

ذکر کیفیّت احوال اوغانیان و جرمائیان‌

چون از هیچ طریقی گشادی نمی‌یافتند از در صلح در آمدند و امیر مبارز الدّین در یک روز هزار جامه تشریف در ایشان بپوشانید. بعضی از امراء ایشان در کرمان ملازم گشتند. در خلال این احوال محمّد بیک داماد ملک اشرف لشکری به جانب عراق کشیده بود و از امیر مبارز الدّین طلب معاونت نمود. چون ایشان به نزدیکی اصفهان رسیدند، امیر مبارز الدّین عزیمت یزد کرده حکم فرموده که امرای اوغانی و جرمایی ملازم باشند. چون به یزد رسید امیر اردو بغا و امیر شیخ علی را با امرای اوغانی و جرمایی به عراق فرستاد. شیخ علی اولاغ ملازم بود. چون به نزدیک ورزنه رسیدند بعضی از امرای اوغانی رویگردان شدند.
چون این خبر به یزد رسید فی الحال شیخ علی اولاغ را با جمعی که با وی بودند به یاسا رسانید و خود از عقب جمعی که باز گردیده بودند برفت به جانب قهستان یزد. تمام در قید افتادند. بر هیچیک ابقا نکرد و جمعی نیز که در اطراف ممالک کرمان مقام داشتند حکم کرد که مجموع را بکشند. مقارن آن حال امیر ای تیمور که سر آمد بهادران امیر شیخ بود از او رویگردان شده پیش امیر مبارز الدین آمده به نوازش مخصوص شد. فامّا عاقبت حق نعمت نشناخته خواست که غدری کند کشته شد. چون خبر عصیان اوغان به کرمان رسید، شاه شجاع با وجود صغر سن تمام ایشان را مقیّد ساخت. امیر مبارز الدّین، منکلی بوقا را به طرف اصفهان فرستاد که جمعی از اوغانی و جرمایی که در آن لشکر مانده‌اند به قتل آورد. اتفاقا بر اسبی که از شیخ علی اولاغ مانده بود سوار
ص: 120
بود. چون ایشان از دور بدیدند بشناختند و به ظهور نکبت واقف شدند. تغطای و علی ملک که صاحب شوکت بودند بگریختند و خود را به شیراز انداختند. هم در آن چند روز لشکر در اصفهان برخاست و به تبریز رفت و لشکر کرمان مراجعت نمود.
ص: 121

ذکر عزیمت گرمسیر جهت قلع اوغانیان و آمدن امیر سلطانشاه جاندار

چون زمستان نزدیک شد امیر مبارز الدّین به اتّفاق شاه شجاع که سنّش به شانزده رسیده بود به جانب جیرفت رفتند. چون بدانجا رسیدند اوغانیان به قلعه سلیمانی تحصّن نمودند و اموال و احمال به صحرا بگذاشتند. در این اثنا امیر شیخ ابو اسحاق به واسطه اوغانیان که به شیراز رفتند داعیه نقص عهد در خاطر آورده عزیمت گرمسیر کرمان کرد. امیر سلطانشاه جاندار را بدان جانب فرستاد تا از طرف مکرانات و هرموز مال و خراج طلب دارد. از آنجا به کرمان آمد. چون به نواحی گرمسیر رسید و نزول لشکر مبارزی معلوم کرد، مکتوبی از امیر شیخ برسید که شش هزار قشون مرد به مدد می‌رسد، به اتّفاق اوغانیان و جرمائیان روی به مقاومت امیر مبارز الدّین نهند. امیر سلطانشاه به واسطه اخلاصی که با امیر مبارز الدّین داشت مکتوب را پیش او فرستاد. و این هفتم نوبت بود که امیر شیخ عهد کرده بود و شکسته. لشکر اوغان و جرما در این ما بین از هر طرف شبیخون می‌آورند و جنگ قایم بود. در این ایّام امیر سلطانشاه رسل و رسایل می‌فرستاد مقرّر بر آنکه چون امیر مبارز الدّین به کرمان رسد او به دست بوس آید.
چون هنگام ربیع شد امیر محمّد متوجه کرمان شد. امیر سلطانشاه بر حسب میعاد با خیل و حشم خود به کرمان آمد و به انواع نوازش مخصوص گشت. چون هوای تابستان شد به اتّفاق شاه شجاع عزیمت سردسیر مصمّم گردانید تا قضیّه اوغان به فیصل رساند.
چون در سردسیر نزول افتاد تمامت سرداران مغول به عجز پیش آمدند و شفعاء برانگیختند. در محل قبول افتاد و به کرمان بازگشتند. در این مدّت که اوغانیان و
ص: 122
جرمائیان آن حرکات می‌کردند و نوروزیان که همچنین طایفه‌ای از مغولند و در گرمسیر و سردسیر با ایشان همسایه، هرگز از جاده اخلاص بیرون نرفتند، لاجرم مجموع به سلامت بودند.
ص: 123

ذکر توجّه شیخ ابو اسحاق دیگر باره به یزد

در سنه احدی و خمسین و سبعمایة امیر شیخ ابو اسحاق با لشکری انبوه به محاصره یزد آمد. شاه مظفّر فرزندان را از قلعه میبد به شهر یزد آورد. چون لشکر برسید در صدمه اول جنگ در انداختند و مقاتلت سخت شد. ایلنکر که یکی از امراء شیخ بود با جمعی دیگر از دلیران کشته شدند. بعد از آن به محاصره مشغول گشتند. شاه مظفّر در محافظت شهر نیک به جدّ شد. چنانچه هر شب یک نوبت سواره و یک نوبت پیاده گرد [فصیل و] بارو می‌گشت. مدّتی مدید به انواع تدبیر به تسخیر شهر مشغول شدند سودی نداشت تا به غایتی که یک تیر رعد که در یزد انداخته بودند بعد از مراجعت ایشان به کرمان آوردند، شتری می‌کشید. امیر شیخ در زمستان مراجعت کرد و در یزد قحط به مرتبه‌ای شد که اکثری مردم از گرسنگی هلاک شدند. هیچکس را قدرت تجهیز و تفکین نماند.
ص: 125

ذکر جنگ بیک جکار

امیر بیک جکار یکی از امراء بزرگ بلاد روم بود. پیش ملک اشرف می‌بود. به سببی از او رویگران شده به جانب امیر جمال الدّین شیخ ابو اسحاق آمد. مردی بهادر شکوهمند بود. امارت و پیشوایی لشکر بدو داد. چون ابو اسحاق از یزد مراجعت نمود، در تابستان امیر بیک جکار و برادرزاده خود را امیر کیقباد بن کیخسرو بن محمود شاه با سایر امرا و لشکرهای آراسته روانه کرمان گردانید. آن لشکر از سر غرور و تکبّر متوجّه کرمان شدند. چون امیر مبارز الدّین از ایشان خبر یافت با لشکر خود متوجه گشته به طرف رفسنجان که سر راه ایشان بود آمد و امراء و لشکریان اوغانی و جرمایی و نوروزی را طلب فرمود و با ایشان مجددا عهد و سوگند در میان آورد و به ایمان غلاظ از طرفین مؤکّد گردانیدند. شاه شجاع را از کرمان طلب کرد و شاه مظفّر را از یزد و در رفسنجان اجتماعی تمام دست داد.
چون امیر مبارز الدّین به مرحله دنبه ابراهیمی روان شد، امیر بیک جکار معلوم کرد و از راه راست بگشت و به راه مشیز روی به کرمان نهاد. چون این صورت معلوم شد امیر مبارز الدّین به پیشگیری ایشان تاختن کرد. در صبح چهارشنبه جمادی الاول سنه ثلاث و خمسین و سبعمایة در مقام پنج انگشت به هم رسیدند. از طرفین صفها راست کردند.
شاه مظفّر در میمنه بود و شاه شجاع در میسره. [دست راست] بیک جکار بر شاه شجاع [حمله کرد] او از غایت تهوّر و شجاعت تنها بر لشکر دشمن حمله کرد. با
ص: 126
وجود آنکه زخمی بدو رسید و از اسب خطا شد، پیاده همچنان جنگ می‌کرد. شاه مظفّر از میمنه در حرکت آمد و امیر مبارز الدّین از قلب لشکر حمله کرد. جنگی اتفاق افتاد که در مدّتها واقع نشده است. آخر الامر باد فتح از طرف امیر مبارز الدّین وزیده [لشکر شیراز] هزیمت شد. بیک جکار و کیقباد از جنگ گاه بیرون رفتند و لشکریان از صد یکی جان به شیراز انداختند و از سرهای مقتولان در آن موضع چندین میل برآوردند و تا غایت اثر آن باقی است. غنایم بسیار به دست لشکر امیر مبارز الدّین [افتاد. امیر مبارز الدّین] محمّد مظفّر بعد از فتح شیراز با مولانا سعید سعد الدّین محمّد کازرونی محمّدی رحمة اللّه علیه حکایت کرده است که از یک کمر مرصّع کیقباد که [در آن فتح] به دست افتاده بود هفتاد مرد سوار کرده به در شیراز آوردم.
بعد از این فتح، امیر مبارز الدّین عزیمت شیراز مصمّم فرمود و چگونگی آن در حکایت فارس گفته شد.
چون مملکت فارس مسخّر گردانید، ممالک فارس را برّا و بحرا به شاه شجاع ارزانی داشت.
ص: 127

ذکر عصیان هزاره شادی و فتح آن‌

چون امیر مبارز الدّین را شیراز مسخّر شد، هزاره شادی را به صنوف عواطف مخصوص گردانید و ولایات و اقطاع بر ایشان مسلّم داشت. چون قوی حال‌تر شدند دست طغیان بگشوده و سوابق انعام فراموش کرد. در اواخر سنه ست و خمسین و سبعمایة در فصل بهار اظهار خلاف کردند و امیر مبارکشاه اناق که به رسم باشلامیشی آن طایفه موسوم بود هر چند مصالح مشفقانه پیش می‌آمد ایشان جز جاده تمرّد نمی‌سپردند. آخر الامر بغتة بر سر او شبیخون آوردند و اموال او تاراج کردند. امیر مبارکشاه با معدودی چند پیش امیر مبارز الدّین آمد. شاه شجاع را فرمود که دفع آن طایفه کند. چون شاه شجاع متوجه ایشان شد طاقت مقاومت نیاورده فرار اختیار کردند. امیر بوقا که صاحب تدبیر آن طایفه بود با جمعی از بهادران ایشان مقتول شد.
ص: 129

ذکر توجّه شاه شجاع به استیصال اوغان و جرما

شاه شجاع را چون خاطر از هزاره شادی فارغ شد عنان همّت به صوب تسخیر لشکر اوغان و جرما معطوف فرمود. این اوغان و جرما آن قوم‌اند که سلطان جلال الدّین سیورغتمش که جدّ مادری شاه شجاع بود از ابقا خان التماس کردند که جمعی به ناحیت کرمان نامزد کنند تا ناحیتی که از دار الملک دور باشد به حمایت ایشان مصون ماند. صده اوغان و جرما بدین مهمّ نامزد گشتند چنانچه ذکر آن گذشت. چون به حدود کرمان نزول کردند مراتع خصیب یافتند و مال و متوجّهات دیوانی کسی از ایشان نطلبید. به اندک روزگاری صاحب ثروت و قوّت گشتند. در زمان سلطان ابو سعید که در هر طرف قومی دعوی أنا و لا غیری کردند ایشان سالم بماندند.
در تاریخ سنه احدی و اربعین و سبعمایة که محمّد مظفّر ممالک کرمان مسخّر کرد این طایفه را بنا بر آنکه او را ممدّ و معاون باشند توقیر و احترام نمود و به جهت شاه شجاع دختری از امراء ایشان بخواست که شاه شجاع از آن خاتون چهار فرزند داشت، سه پسر و یک دختر: سلطان اویس، سلطان شبلی، سلطان جهانگیر، سلطان پادشاه که خاتون شاه یحیی بود. این طایفه هر چند گاه اظهار مخالفت می‌کردند چنانچه ذکر رفته.
در این نوبت که امیر مبارز الدّین ممالک فارس مسخّر گردانید و ممالک کرمان به شاه شجاع اختصاص یافت، به جهت خصوصیّتی که او را با ایشان بود، سوابق انعام درباره ایشان مضاعف گردانید. چون از شیراز عزیمت کرمان کرد، امراء اوغان ملازم او بودند.
هر یک به مقام و محلّ خود رفتند و در تصوّر چنان بود که بعد از این خلاف نکنند. تا در
ص: 130
شهور سنه خمس و خمسین و سبعمایة که شاه شجاع بر وفق فرمان پدر از کرمان متوجه شیراز شد، چون این جماعت در حدود شهر بابک تخلّف نمودند ، بعد از آن شاه شجاع بر عزم استیصال ایشان به جانب جیرفت رفت. ایشان به مقاتلت پیش آمدند و در صدمه اول فرار اختیار کرده به کوهها متحصّن شدند. چون کار به جان رسید زبان تضرّع برگشادند. شاه شجاع رقم عفو بر جرایم ایشان کشیده امراء را به تشریفات مخصوص گردانیده و از آنجا متوجه کرمان گشته در هشتم رجب سنه سبع و خمسین و سبعمایة اتّفاق نزول افتاد.
و حرم شاه شجاع آن خاتونی که خواهر سیورغتمش افغانی بود در این ایّام متوفّی شد، و پیشتر از این تاریخ خانزاده کاشی را که مادر زین العابدین بود که در نکاح آورده بود. در چهارشنبه دوازدهم شعبان سنة المذکور زفاف فرمود. و در آخر شعبان به موجب حکم امیر مبارز الدّین متوجّه اصفهان شد، و چون هوا سرد شد از اصفهان متوجّه لرستان شدند. شاه سلطان فتح اصفهان کرد و امیر شیخ جمال الدّین ابو اسحاق گرفتار شد و در شیراز به قتل رسید چنانچه ذکر آن در تاریخ فارس گذشت. بعد از آن امیر مبارز الدّین عزیمت تبریز کرد و تبریز را گرفت، چنانچه در فصل آذربایجان شرح داده آید إن شاء اللّه وحده. و در مراجعت چون به اصفهان رسید در اواخر رمضان سنة تسع و خمسین و سبعمایة شاه شجاع به اتفاق شاه محمود و شاه سلطان پدر را گرفته و میل کشید و آنگه ممالک را قسمت کردند. فارس را شاه شجاع گرفت و اصفهان را شاه محمود و ممالک کرمان را به نام سلطان احمد کردند. سال دیگر میان برادران نزاع شد. شاه شجاع لشکر به اصفهان کشید و چون به شیراز مراجعت نمود شاه محمود از سلطان اویس بغداد استمداد نموده لشکر به شیراز برد و شیراز را محاصره کرد. در آن ایّام شاه شجاع، دولتشاه بکاول و امیر محمّد را به کرمان فرستاد و ایشان در کرمان یاغی شدند.
ص: 131

ذکر یاغیگری دولتشاه بکاول در کرمان‌

شاه شجاع چون در شیراز محصور شد ، چنانچه در ذکر احوال فارس شرح داده آمد، التفات خاطر به جانب کرمان، از مجموع ممالک زیادت داشت. به سبب آنکه مرکز دولت و سریر سلطنت ایشان بود؛ و دولتشاه بکاول و محمّد کرمانی را نیز می‌خواست که در آن فرصت در شیراز نباشند. به واسطه آنکه ایشان از بطانه خواجه قوام الدّین محمّد صاحب عیار بودند و شاه شجاع در آن نزدیکی او را گرفته بود و اتباع و اشیاع او را محاصره کرده. در این ایّام متوهّم شد که چون دولتشاه [و ملک محمّد] به تجدید آزرده شده‌اند ، مبادا که اغوای جمعی کنند و با غلبه به جانب دشمن ملحق شوند و وقت مقتضی آن نبود که قصد ایشان کند. این تدبیر اندیشید که ایشان را تربیت فرموده به جانبی نامزد فرماید. ایشان را به خلوت طلبید و خلعت ارزانی فرموده دلداری بسیار نمود و گفت شما را به تحصیل مال کرمان می‌باید رفت. ایشان زمین بوسیده بر موجب فرمان به جانب کرمان روان شدند.
بعد از آنکه ایشان را فرستاد، شاه شجاع را فکر آن شد که عرصه کرمان حالا از لشکری و حاکمی صاحب وجود خالی است. مبادا همین جماعت که مجدّدا از بوته مصادره و مطالبه بیرون آمده‌اند و بعد دیاری حاصل شد و احوال این جانبی نیز متزلزل گذاشته‌اند، سودای استقلال و تمنّای استبداد کنند. خواجه مجد الدّین قاقم را اختیار فرموده، به سبب آنکه او را مخلّفات و تعلّقات در کرمان بسیار بود، مقرّر بر آن جمله که متوجه ولایت کرمان و جیرفت و هزاره افغان شود و به اتّفاق امیر باکو که امیر پانصده
ص: 132
افغان بود هزار مرد از ولایت بیرون آورده متوجه کرمان شوند و به ضبط مملکت قیام نمایند. خواجه مجدّ الدّین قاقم بدین عزیمت روان شد.
از آن طرف دولتشاه و ملک محمّد چون به کرمان رسیدند، در آن تاریخ امیر غیاث الدّین حاجی امیر آخور اسم حکومت دیوان یرغو داشت، و امیر بهلول منصب سپهسالاری و لشکرکشی، و مظفر الدّین شبلی بن شاه شجاع در قصر جنگیزد اقامت فرموده و خواجه هلال اتابک و ملازم او. دولتشاه چون امور ممالک عراق و فارس به هرج و مرج دید به طمع حکومت با ملک محمّد مشورت کرد. به اتّفاق دل بر حکومت کرمان نهادند. در این اثنا خبر خواجه مجد الدّین قاقم شنیدند که با امیر باکو و دو هزار مرد متوجه کرمان خواهند شد. صلاح آن دیدند که پیش از رسیدن آن جماعت کسانی را که از ایشان در وهم بودند از میان بردارند. به اتّفاق امیر غیاث الدّین [حاجی و خواجه هلال را به دیوان خانه طلب کردند و گفتند کتابتی به خفیه از پیش شاه شجاع رسیده است می‌خواهیم که به خلوت مطالعه کنید. امیر غیاث الدّین] حاجی مردی کم‌آزار ضعیف رای بود. سلطان شبلی در صغر سن، و خواجه بدر الدّین هلال که اتابک و مسبّب قضایای او بود از این قضیّه خالی الذّهن. در هیچ خاطر نگنجیدی که به نسبت با شاه شجاع، از چون دولتشاه شخصی چنین جرأتی صادر شدی.
فی الجمله با نفری اندک متصدّی چنین امری بزرگ گشته در بامداد شنبه سنه اربع و ستین و سبعمایة امیر غیاث الدّین حاجی و خواجه هلال را به خلوت پیش خود حاضر کردند. چون بدانجا رسیدند، چنانکه با نوکران خود مقرّر کرده بودند ایشان را تنها به اندرون بردند و بی‌توقف چون عطارد و ماه که در احتراق محاق افتند، غیاث الدّین را با هلال هلاک گردانیدند. غیاث الدّین را رسم حکومتی و قشونی بود. با وجود آنکه این جرئت از ایشان صادر شد و این امر خطیر به امضاء رسید مجال آن نداشتند که از دیوانخانه بیرون آیند. تا آخر بر آن قرار گرفت که سرهای هر دو را از دیوانخانه بیرون
ص: 133
انداختند. جماعتی که در بیرون بودند چون این حال مشاهده کردند به غایت منهزم و متوهّم شدند. تصوّر کردند که این حکم از پیش پادشاه است. جمله بگریختند. دولتشاه و ملک محمّد بیرون آمدند و متوجه قصر جنگیزد که سلطان شبلی آنجا بود شدند.
ملازمان سلطان شبلی در قصر مسدود گردانیدند. امّا چون صاحب وجودی در میان ایشان نبود به آخر در بگشودند. سلطان شبلی را در قصر محبوس کردند و حارسی ملازم گردانید و فی الحال که هنوز کوتوالان قلعها را از کیفیّت احوال اعلام نبود و مردم ایشان در شهر متفرّق، قلعه مولانا و قلعه کوه را با تصرّف گرفتند و بر دروازها نوکران خود را معیّن گردانید.
امیر بهلول که در کرمان به اسم لشکرکشی و سپهسالاری معیّن بود با سیصد نفر مرد، چون آن شورش و بی‌سامانی مشاهده کرد، صورت واقعه تحقیق ناکرده- چه هر کس سخنی می‌گفتند، بعضی تصوّر کردند که حکم پادشاه در این معنی به نفاذ پیوسته است و فرقه‌ای را گمان شد که دولتشاه از جهت شاه محمود این حرکت کرده است- فی الجمله بهلول متوهّم شده فی الحال از دروازه پای غار بیرون رفت و اکثر نوکرانش در شهر بازماندند. دولتشاه کسان بر عقب او فرستاد که این صورت که واقع شد بنا بر امر پادشاه بود. اکنون به همان قرار و منصب و راه او را در کرمان می‌باید بود؛ در چنین ولا خود را سرگردان کردن مصلحت نیست. او را با انواع تملّق و چاپلوسی بازگردانید. خزانه و انبار که در شهر معدّ بود تصرّف کردند و مرد جمع کردن بنیاد کرد. در مدت اندک غلبه بسیار بر او گرد آمد و لا ینقطع نوّاب او به تهیّأ اسباب حرب و ترتیب یورش و اسلحه استقبال نمودند، و از جوانب و اطراف، از خراسان و سجستان و نواحی یزد و افغان به واسطه تربیت و احسان لشکری جمع گردانید.
چون خواجه مجد الدّین قاقم و امیر باکو با لشکر افغان برسیدند ، دولتشاه شهر را
ص: 134
ضبط کرده بود. ایشان را اختیاری نداد و خواجه مجد الدّین قاقم به سبب اموال و متعلّقان که در کرمان داشت و همه در دست دولتشاه متحیّر و سرگردان شد. دو سه روز امیر باکو مختفی گشت. امیر باکو با لشکر افغان مراجعت نمود. خواجه مجد الدّین احوال خود به وسیلت [خواجه حاجی رشید به دولتشاه رفع کرد. دولتشاه در زمان سوگند خورد و استمالت نامه‌ای بر دست] خواجه حاجی رشید به وی فرستاد و مجد الدّین قاقم را به اعزاز و اکرامی هر چند تمامتر به شهر در آورد.
چون معادله کرمان بدینجا رسید همّت بر استخلاص ولایت گماشت و چون او را نسبت سلطنت و حکومتی نبود خواست که خود را به خدمتکاری شاه محمود منسوب گرداند. فی الجمله خطبه و سکه به نام او کرد. و امرای نوروزی را که میان ایشان نسبتی بود تربیت فرمود. چنانچه چهارده امیر را از ایشان طبل و علم و نقّاره داد و قشونات مقرّر گردانید.
چون ملک محمّد و علیشاه و دولتشاه و پهلوان علی خرگوشی و سلیمانشاه نوروزی و شاه علی نوروزی و امیرک بهادر نوروزی و خواجه حسن و غیره لشکری تمام آراسته گردانید، ولایت کوبنان و بافق و بهاباد علی الدّوام به امیری مستقلّ صاحب وجود تعلّق داشت. و در آن مدّت آن بلوک تعلّق به نواب سلطان شبلی گرفته بود و امیر منگلی خواجه [به ضبط قلعه و ولایت مشغول بود. چون دولتشاه دست استیلا برآورده، منگلی خواجه] در شهرستان کوبنان متحصّن شد و دولتشاه غلبه سوار را در صحبت علی خرگوشی به تسخیر آن جانب فرستاد. چون بدان حوالی رسیدند دست نهب و تاراج گشاده روی به خرابی ولایت آوردند. درویشان و اصول کوبنان صلاح در آن دیدند که مصالحه کنند. بعد از عهود و مواثیق امیر منگلی خواجه شهر و ولایت تسلیم کرد و از
ص: 135
جانب دیگر برادر خود علیشاه را به ولایت اربعه فرستاد. در آن ولا امیر علی اختاجی [حاکم و کوتوال قلعه بم بود و ولایت اربعه در دست حمایت او. و در آن وهله که این آتش فتنه در التهاب و اشتغال بود، علی اختاجی] به شرایط حزم و احتیاط قیام می‌نمود و اکثر اوقات در مقام تحفّظ و تنقّظ که مبادا آفتی رسد.
دولتشاه قریب هزار سوار جهت محاربه بم مرتّب کرد. چند نفر امرا در صحبت برادر خود علیشاه روانه بم گردانید. چون بدان حوالی رسیدند جز خرابی ولایت و نهب و تاراج دستوری دیگر نداشتند. مردم آن نواحی مجموع به شهر متحصّن شدند و لشکریان در بیرون خرابی بسیار کردند و چند روزی بم را محاصره کردند، به هیچ گونه گشایشی متصوّر نمی‌شد. علیشاه غلبه‌ای از آن سواران را به تاراج ولایت فرستاد. هیچ اتّفاق محابا بر مسلمانان نکردند و دست غارت و تاراج برآورده بدانچه ممکن بود فضیحت و رسوایی در عمل آوردند. چنانچه گوشوارهای عورات با گوش بریده بودند و ازار از پای مردم بیرون کرده. علی اختاجی صلاح در آن دید که به هر گونه تواند حالا دفع اذیّت مردم کند. القاء کلمه صلحی کردند و علیشاه ایلچی پیش دولتشاه فرستاد.
جواب آمد که اگر این مصالحه از سر اخلاص و یک جهتی است در مقام محبّت و یگانگی می‌باید که دختر خود را نامزد پسر دولتشاه گرداند. [چون علی اختاجی صلاح ولایت و رعیّت در آن دید] شاء ام ابی بدان پیوند سر در آورد و در میان، عقد مناکحتی استحکام یافت. علیشاه مقضی الوطر از ولایت اربعه مراجعت نمود. در این ایّام شاه محمود، شاه شجاع را در شیراز محصور داشت. چون به دفع دولتشاه نپرداختند بازار او رواجی یافت.
ص: 137

ذکر توجه سلطان اویس بن شاه شجاع و امیر سیورغتمش به محاصره کرمان‌

سلطان قطب الدّین اویس در آن تاریخ در ولایت گرمسیر و [افغان بود و امیر غیاث الدّین سیورغتمش که خال او بود ملازم. چون دولتشاه در کرمان حاکم شد، هر روز] آوازه تسلّط و تغلّب او زیادت می‌شد، سلطان اویس و امیر سیورغتمش در این باب هر گونه تدبیر اندیشیدند، بی‌امر و اشارت شاه شجاع به دفع و منع و قلع دولتشاه قیام نمی‌توانستند نمود. چون متّصل اوضاع دولتشاه را به مسامع علیّه پادشاه می‌رسانیدند، از پادشاه اشارت صادر شد که امیر غیاث الدّین سیورغتمش ملازم سلطان اویس با پنج هزار سوار گزین متوجه کرمان شوند و به زجر و تعریک دولتشاه مشغول گردند، باشد که بعنایة اللّه تعالی عرصه کرمان را از خبث آن منحوس ملعون پاک گردانند. امیر غیاث الدّین سیورغتمش کمر امتثال بسته مناسب جنگ و قتال شده روی به بلده کرمان آوردند.
دولتشاه را چون غلبه اوباش و ارذال ملازم بودند و حالی چون سفره معالی مرتّب بود رنود بی‌وجود که حالی به تقدیر ... ایّام و اوقات می‌کردند، در آن معاملات با دولتشاه موافق بودند. و لشکر اوغانی به ظاهر کرمان نزول کرد و دولتشاه به چهار دیوار کرمان متحصّن شد و لشکر مغول و اوغان از قاعده و رسوم جنگ قلاع عاجز بودند.
چند روزی از هر طرف قشونی بیرون رفتندی و با هم سر و پایی گردیدندی، و دیگر از اول روز تا آخر دو لشکر مخالف در برابر هم می‌بودند و از هر طرف حمله می‌آوردند
ص: 138
و در آخر هر یک روی به مأمن و مسکن خود می‌نهادند. هر روز از طرف دولتشاه به تزویر کوس بشارت زدندی که چندین هزار از جانب شاه محمود می‌رسد. متّصل همین قاعده رعایت می‌کردند. اگر چند امیر غیاث الدّین سیورغتمش مردی مدبّر و پیشوایی صاحب وجود بود، امّا لکل عمل رجال:
خود ندیدست در جهان یاری‌کار هر مرد و مرد هر کاری
در تدبیر جنگ شهر و قلعه به غایت عاجز بود. قریب یک ماه تعذیب الحیوان بلا فایده از دو جانب به لباس حرب متدرّع می‌شدند و به میدان قتال و جدال حاضر می‌آمدند. تا آخر معاملة العابر گرگ آشتی کردند و به اندک تبرّک و نزلی که به جهت سلطان اویس بیرون فرستادند امیر سیورغتمش العود احمد برخواند. به واسطه این حرکت دولتشاه را قوّت یکی در ده شد. چون به نفس خود از عهده مقاومت لشکر اوغان و لشکر سلطان اویس تفصّی نمود، نهال دولتش سر به عیّوق کشید. امّا چون کدو سریع النّما بود، بعد از چند روز همّت بر استخلاص سیرجان و آن نواحی گماشت.
ص: 139

ذکر ایلچی فرستادن دولتشاه به جانب سیرجان‌

چون دولتشاه را از هر جانب اسباب حکومت معدّ و مرتّب شد، داعیه سلطنت او را بر آن داشت که از سلاطین قراختای کریمه‌ای در حباله آرد. دختر جمال الدّین شاه سلطان که فرزند زاده امیر مبارز الدّین بود در سیرجان می‌بود. ایلچی مقرّر کرد با تحف و پیشکش بسیار روانه سیرجان گردانید. چون بدانجا رسیدند جمال الدّین شاه سلطان ایلچیان را بار داد و ایشان را نیکو پرسید. چون از فحوای مکتوب، مقصود ایشان معلوم کرد، ایشان را مجال تکلّم نداد و زمان به دشنام و فضیحت بگشاد و بدانچه ممکن بود دولتشاه را توبیخ و سرزنش کرد، و هر چه از تبرّکات عرض کردند هیچ در محلّ قبول نیفتاد. ایلچیان را جز مراجعت تدبیری نبود. و پیشتر این دختر نامزد مظفر الدّین شبلی بود. چون دولتشاه را این داعیه در باطن منبعث شد دیگر باره این صورت به رأی مخدومشاه عرض کرد. چون ایشان را اختر دولت در وبال بود در مقام تسلیم آمدند و سر بدان پیوند در آوردند. قضات کرمان از وخامت عاقبت آن اندیشیده هیچیک بدین جسارت اقدام نمی‌نمودند. سیّد غیاث الدّین قاضی بم در کرمان بود، بدنی جرأت قیام نمود و در آن ولا دختر را با امیر دولتشاه عقد مناکحت بستند.
ص: 141

ذکر ایلچی فرستادن دولتشاه به اطراف‌

چون دولتشاه به نسبت با شاه شجاع آن جرأت نمود، او را مقرّر و محقّق بود که چون بساط مخالفت و مکاوحت برادران در نوردیده شود او را به هیچگونه ابقا نخواهند کرد.
چه او را ارثا و اکتسابا استحقاق ملابست این امر نبود. رأی او بر آن قرار گرفت که التجا به درگاه معزّ الدّین حسین برد. خواجه مجد الدّین قاقم- که ذکر او گذشت که به جهت سلامت فرزندان و اتباع از امیر باکو جدا گشته به کرمان آمد و ملازم دولتشاه شد- که به کیاست و لیاقت و ادای رسالت متحلّی بود از هر جنسی بیلاکات و تبرّکات مرتّب داشت از ملبوس و مرکوب و اسلحه خوب، مصاحب خواجه مجد الدّین روانه جرجان گردانید و صورت دولتخواهی و یک جهتی باز نمود، مضمون آنکه این ضعیف را بی‌اختیار صورتی دست داده و خلاف رأی اولیای نعمت حرکتی صادر شده که از آن جانب به غایت خایف و مستوحش است. اختیار آن کرده که دست در فتراک دولت ملک عادل زند که علی الدّوام آن جناب ملاذ و ملجأ افتادگان هست و بودست و نیز خواهد بود، و همه وقت ولاة خراسان را داعیه تسخیر عراق بوده. بحمد اللّه و منّه ممالک کرمان که معظم امصار آفاق بل کلید دروازه عراق است به اسهل وجوه محصّل شده. امیدوار که بنده را در سلک دیگر ملازمان و مخصوصان منخرط فرمایند.
زیانی ندارد که در ملک شاه‌زیادت شود بنده نیکخواه
و قبل از مراجعت خواجه مجد الدّین به جهت تأکید آن معامله دیگر باره چون از جانب پادشاه خایف بود به امید سلامت نفس بذل اموال می‌کرد و به تصوّر دولت نسیه،
ص: 142
نقد خزاین در معرض تلف می‌آورد. شیخ زاده عبد العزیز تورامیشی را با بیلاکات و ارمغانی فراوان هم به هرات پیش ملک معزّ الدّین حسین فرستاد در عقب مجد الدّین قاقم. ملک حسین چون معادله دولتشاه را استحکامی زیادت نمی‌دید ایلچیان او را چندان وقع و محلّی ننهاد و ملتمس ایشان به اسعاف مقرون نیفتاد و به زودی ایشان را اجازت مراجعت نداد.
ص: 143

ذکر بیرون آمدن شاه شجاع از شیراز و محاربه دولتشاه بکاول و ظفر شاه شجاع‌

چون مدّت محاصره شیراز به یازده ماه رسید شاه شجاع شیراز باز گذاشته متوجه ابرقوه شد و چون بدانجا رسید پهلوان مهذّب شرایط خدمت به جای آورد. آنجا نیز مقام نکرد. از وهم شاه محمود از ابرقوه بیرون آمده متوجّه سیرجان شد. در راه جمعی از اعراب قریب پانصد سوار بدو ملحق شدند. چون به سیرجان رسید، دولتشاه بکاول معلوم کرد که شاه شجاع از محاصره بعد از ضعف گریخته بدان جانب آمده است و به اجتماع و کثرت عدد و ابّهت خود مغرور بود. اندیشید که اگر در این فرصت مهلتی رود در چنین وقت به دفع چنین دشمنی تغافل و تکاسل کنیم ، بعد از آنکه لشکر اوغان و غیره بدو ملحق شود مقاومت و محاربت دشوار بود و گفته‌اند: العرض یمرّ مرّ السّحاب و تسیر سیر الشّهاب. بنا بر این مقدمه با پنج هزار سوار جرّار که چون سیل از هر جانب جمع آمده بود عرض دید و از کرمان متوجّه محاربه پادشاه شد. چون از ولایت رودان کوچ کرد خبر بدو رسید که شاه شجاع به سیرجان نزول فرموده. از آنجا متوجه سیرجان شد. چون شاه شجاع از این معنی خبر یافت هر چند قلّت عدد و عدم عدّت بود، امّا فرار از چنین خصمی غیرت و ناموس رخصت نمی‌داد و مجال و فرصت آن نمانده که از جایی التماس مددی رود. جز توکّل و استعانت به حضرت عزّت رویی ندید. با لشکری که حاضر بود متوجه دولتشاه شد. پسین گاه روز «یوم التقی الجمعان» بود.
دولتشاه با لشکری آراسته در مقابل آمد. امیر درسون و امیر صنعا و امیر دولتشاه
ص: 144
نوروزی و علی خرگوشی را در برانغار بازداشت و جوانغار را به امیرک نوروزی و شاه علی و سلیمانشاه استحکام داد. در قول خاصّه برادرش علیشاه و ملک محمّد و ملک حسن ابو ذر با غلبه دیگر که اکثر رضیع تربیت و صنیع دولت پادشاه بودند، کافر نعمتی بنیاد نهاده از جانبین صف قتال آراسته شد و آتش حرب اشتغال یافت و نیران کین التهاب پذیرفت.
پادشاه از حضرت عزّت مدد طلبیده چین در جبین آورد و عنان اختیار به رایت «و ما النّصر الّا من عند اللّه» سپرده از قرپوس، گرز رویین برکشیده متوجه صف اعدا گشت.
چون آفتاب طلعتش از برج سعادت طالع شد، کوکب منحوس اعدا را پرتو ضیاء نماند.
دولتشاه چون در برابر آمد رعبی و هراسی بر او مستولی گشته گریز را غنیمتی دانسته تمام بنه و اغرق و ساز و سلاح در آن صحرا بگذاشت و پشت به هزیمت داده رو به گریز نهاد. بعضی عنان بپیچیدند و در همان محل شرف رکاب بوس پادشاه دریافتند و بعضی پراکنده گشته متفرّق شدند و غلبه‌ای در قید اسار گرفتار آمدند.
چون شاه شجاع را چنین فتحی به آسانی دست داد اداء شکر آن را آیت «و الکاظمین الغیظ» مقتدا ساخته و « [العافین] عن النّاس» را کار فرموده بر وعده «و اللّه یحبّ المحسنین» مجموع اساری را سیورغال عفو و نوازش از اغماض ارزانی داشت.
خزاین و نفایس که از آن جماعت به دست افتاد بر لشکر تفرقه کرد و از آنجا متوجه رفسنجان شد و به تدریج به ظاهر کرمان تجشّم فرمود.
ص: 145