گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
ذکر محاصره کرمان و عاقبت کار دولتشاه‌






دولتشاه بعد از آنکه از میدان حرب فرار نمود، خود را به حیل در چاردیوار کرمان انداخت. بعضی که حرکات شنیع کرده بودند با او در مقام موافقت بودند؛ و باره کرمان حصنی حصین می‌نمود. با خود می‌گفتند که سالها این حصن را از خصوم غلبه نگاه می‌توان داشت. با خود مقرّر کردند که متحصّن شوند به قرار ضبط دروب و قلاع کرده هنوز تقریبا دو هزار سوار با او در مقام موافقت بودند. پادشاه چون به ظاهر کرمان نزول فرمود نشان به اطراف ولایت فرستاد تا علفه و علوفه و مردان بیلدار و کلنگ‌دار و نقب‌چیان و مصالح قلعه گرفتن طلب دارند. و پادشاه در معامله دولتشاه تأمل فرمود که اگر بر قرار در مقام جدال باشد و این صورت تمادی یابد نباید که از طرف شاه محمود یا خراسان که ایلچیان فرستاده او را مددی برسد. تفحّص فرمود که از ارباب عمایم و بزرگان کیست که در مزاج او تصرّفی داشته باشد. به عرض پادشاه رسانیدند که امیر فخر الدّین حسن بنده یک جهت این حضرت است و از بهر محافظت مال و عرض خود به طریق نفاق با او زندگانی می‌کند، و تصوّر دولتشاه آنکه او را جز دولتشاه [ملاذ و] ملجائی نیست. قرار بر آن گرفت که او را طلب دارند و به طریق مجامله با دولتشاه القاء صلحی کنند.
روز دیگر امرا و ارکان دولت را جمع گردانیدند چون جمال الدّین شاه سلطان و معزّ الدّین اصفهانشاه و امیر اختیار الدّین حسن و غیاث الدّین شیخ دری و امیر علاء الدّین اناق و پهلوان شرف الدّین طالب و امیر همام الدّین. و از خواجگان چون خواجه
ص: 146
قطب الدّین سلیمانشاه و امیر غیاث الدّین محمود و خواجه جلال الدّین امیرانشاه که ملازم بودند، و از موالی مولانا سعد الدّین. با ایشان قصّه دولتشاه در میان انداخت. امراء و ارکان دولت را مصالحه موافق نمود. بر آن اتّفاق کردند. یکی از ملازمان پادشاه به احضار امیر فخر الدّین حسن روانه کرمان شد. حجاب دولتشاه فرستاده پادشاه را به عرض رسانیدند. دولتشاه اشارت کرد که امیر فخر الدّین حسن متوجّه حضرت پادشاه شود. او خود مترصّد این معنی بود. در زمان و ساعت بی‌توقّف و تانّی روانه شد. جغرافیای حافظ ابرو ؛ ج‌3 ؛ ص146
ن شرف بساط بوس دریافت او را به انواع نوازش مستظهر گردانید و در اثناء این تربیت فرمود که ما را معلوم شد که بنا بر دولتخواهی اینجانب، ملازمت او را اختیار کرده‌ای. بعد از آن فرمود که دولتشاه مربّی تربیت ماست. در ایّام هرج و مرج اگر محافظت کرمان نکردی در امکان که از جانب دیگر لشکری بیگانه متوجه شدی و انواع اذیّت و تفرقه به مسلمانان رسیدی. دفع اذیّت بیگانه عین صلاح و صواب بود. الحاله هذه اینجانب را قضیّه استخلاص فارس در پیش است. در کرمان اقامت نمودن میسّر نمی‌شود. بالضّرورة متوجه جانب لشکر افغان می‌باید شد و تربیت و ابّهت لشکر ساختن. و در این وقت اینجا معتمدی صاحب وجود و شوکت می‌باید که محافظت کرمان کند و چون او از بطانه و امناء چاکر قدیم است و در این مدّت حقوق فرزندانه اثبات کرده اولی و اهمّ اوست. به همه طریق صلاح در آن دیده‌ایم که ملاقاتی بشود و عهدی مجدّد گردد و از جانبین به ایمان و مواثیق تأکید و تشیید یابد و قواعد آن تأسیس پذیرد. چون خاطر از این مهم پرداخته شود ما عازم جیرفت شویم.
امیر فخر الدّین حسن تقبّل کرد که او را بیرون آورد و به شرف بساط بوس رساند و به همین قرار از مجلس همایون بیرون آمد. و چون متوجه قصر کرمان شد ملازمان
ص: 147
دولتشاه را اعلام کردند. از راه دولتخواهی و اخلاص القاء کرد که ما را به جز چاردیواری در دست نماند و تمام ولایات در تصرّف آن جانب است و هر دخل و ارتفاعی که هست در بیرون؛ و اکثر اموال و خزاین و غلّات انبار، زمان عزیمت لشکر صرف گشته. چون بر این حال اندک مکثی واقع شود ایشان را قوّت زیادت می‌شود و اینجانب را ضعف. فی الجمله دولتشاه اعتماد بر صوابدید امیر حسن کرد. سلطان مظفر الدّین شبلی که در قصر مبارزی موقوف بود از بند بیرون آورد. مراکب و جنیبت و غلامان و نوکران ملازم شدند و او را به معسکر همایون رسانیدند. بعضی از اهالی کرمان که محبوس حبس اضطراری و مقیّد جام بی‌اختیاری بودند، ملازم رکاب پادشاه‌زاده خود را به معسکر همایون انداختند. متعاقب آن دولتشاه شرف مثول یافت. پادشاه نوازشها فرموده که ما را محقّق بود که هر چه او کرده بنا بر دولتخواهی بوده. مقرّر شد که او را بر بساط قرب نشانند. پادشاه را درّدانه‌ای بود که آن را یلغرک می‌گفتند و مشهور بود که آن را هیچ مقوّم قیمت نمی‌تواند کرد. پادشاه اشارت فرمود تا آن را حاضر کردند و به دست خود در گوش دولتشاه کشید.
بعد از آن دولتشاه از نواب اجازت خواست که بروم و شهر را آرایش کنم. رخصت حاصل شد. چون از مجلس برخاست و روانه شهر گشت، جمال الدّین شاه سلطان فرمود که چون به شهر می‌رسد پشیمان می‌شود. من بعد او را بیرون آوردن متعذّر خواهد شد. تحریک پادشاه کرد تا فرمود که بارگیر بکشند و در زمان سوار شد. دولتشاه و تمامی لشکر پیاده در رکاب پادشاه با شمشیرهای کشیده روان شدند و شاه شجاع را بدین طریق فتح ممالک کرمان میسّر شد. اصول و اکابر کرمان در هر قدمی نثاری می‌کردند. پادشاه از راه متوجّه سراپرده عصمت پناه شد. خواجه علاء الدّین اتابک را
ص: 148
این قطعه در آن محل دست داد:
تو آن سلطان دینی کز سر صدق‌دعا گویند بعد از هر نمازت
اجل را دست کوته باد یارب‌زعطف دامن عمر درازت
بزودی باد در ملک سلیمان‌سلیمان آصف و محمود ایازت
چون پادشاه را چنین که شرح داده آمد مملکت مسخّر شد، دولتشاه و اتباع او را چاره‌ای نماند جز آنکه خود را در زمره بندگان منخرط گردانند. هیچ تدبیر دیگر نداشتند و تحمّل آن اهانت و مذلّت نمی‌آوردند. در آن واقعه چون مور در طاس راه بیرون شد نمی‌دانستند. در خفیه و خلوت تدبیر دفع این قضیّه اندیشیدند. پسین گاه روز جمعه در باغ پای غار مجمعی انگیختند و تدبیرات بسیار پیش خاطر آوردند. آخر الامر بر آن قرار گرفت که دولتشاه پادشاه را طوی کند و در آن طوی پادشاه را مقیّد سازند، بلکه بساط مملکت از ذات شریفش بپردازند . بر این قرار داده، ده نفر از امراء و ارکان دولت او به ایمان مغلظه متّفق شدند.
در همان زمان صفادار که داخل آن جانقی بود به آستان دولت آشیان پادشاه حاضر شد و گفت کلمه‌ای به خلوت می‌خواهم عرضه دارم. چون بار یافت و مجلس خلوت شد، روی در دیوار کرده مواضعه آن جماعت به تمامی تقریر کرد. چون پادشاه از این حال آگاه شد به احضار امرا مثال داد. چون جمع شدند و صورت قضیّه معلوم کردند قرار بر آن گرفت که دولتشاه را به خلوت بطلبند و گردنش را از گرانباری سر خلاص دهند و گفتند امروز این سرّ با هیچکس نگویند. دولتشاه بامداد با غلبه ملازمان به درگاه حاضر شد. او را با معدودی چند به خلوت در آوردند. چون در آمد او را بگرفتند و برادرش علیشاه و حسن نوروز و دولتشاه
ص: 149
نوروزی و علی خرگوشی جمله را به یاسا رسانیدند، «و ذلک جزاء الظّالمین». شاه شجاع را در این معنی دو سه بیت مثنوی است:
امان چون خواست فرمودم امانش‌چو عجز آورد بخشیدم به جانش
دگر چون عذر در دل داشت غدارسر اندازش شد این شمشیر خونخوار
سگی مکار و دون بی‌وفا بودمکافات جفا کاران جفا بود
بعد از آن بلوکات و ولایات کرمان را به امراء و ارکان دولت خود حوالت فرمود. بلوک خبیص و احشام سنجری و بلوچ بر سلطان شبلی مقرر شد، و ولایت شهر بابک به نوّاب امیر معزّ الدّین [اصفهانشاه حوالت رفت، و کوبنان و بافق و بهاباد در اهتمام امیر اختیار الدّین] حسن فرمود، و دار الملک کرمان که محلّ نشود و نما و منشأ ترقی و استیلاء خانواده بود به تجدید باز در آن دیار اسباب کامرانی و مواد کامکاری و جهانبانی محصّل شد، نوّاب دیوان خاصّه شجاعی ضبط نمودند.
ص: 151

ذکر توجه شاه شجاع به جانب افغان و باقی حدود کرمان‌

چون التفات خاطر از ضبط دار الملک کرمان و ولایت باز پرداخت، شهر و نواحی را تارة بعد اخری آب و رونقی از آثار نصفت کرامت فرمود، حرکت رکاب همایون به جانب گرمسیر اولی دید. نوّاب کامکار مصالح یورش لشکر و تهیّاء اسباب سفر معدّ و مهیّا گردانیدند: سعادت در رکاب و بخت همراه. متوجه اوغان و گرمسیر گشت. مراحل و منازل به آهستگی می‌پیمود تا هوای تیرماه پیدا شد. حوالی جرون مخیّم خیام جلال و مضرب سرادق عزّ و اقبال شد. والی هرموز به قرار سابق و قاعده قدیم در مقام عبودیّت و محلّ انقیاد و اطاعت ایستاده تحفه و ایلچیان به حضرت روانه گردانیده به عنایت سلطانی متوسّل شد و متّصل ارمغانی و بیلاکات به حضرت روانه می‌داشت و مال و متوجّهات مقرّر به خزانه می‌رسانید. از ولایت طارم و لار که با گرمسیر قرب جوار داشتند امراء به عزم زمین بوس عازم گشتند و رسم نثار و پیشکش به تقدیم رسانیده به نظر عنایت و عاطفت ملحوظ گشتند. و از جانب کیج و مکران که اقصای کرمان است ملکزادگان شمس الدّین و تاج الدّین مال فرستادند. و از مملکت فارس چون خبر استقامت امور دولت می‌شنیدند لشکریان به تدریج به عساکر همایون ملحق می‌گشتند. چون ولایات گرمسیر در آن تاریخ در غایت ترفّه و نهایت معموری بود حکم فرمود تا اتراک اوغانی و جماعت سکّان آن مواضع مال خراج به دستور باقی ممالک ادا کنند. و
ص: 152
الّا هر سال هزار نفر سوار مرتّب مکمّل به یورش حاضر گردانند. اتراک اوغانی از دیوان التماس تخفیف نمودند. در دیوان به سمع رضا مقرون نیفتاد. قرار بر آن شد [که مال به دستور] خراج جواب گویند. مقرّر شد که خواجه محمّد عیسی آن مملکت عریض را مساحت کند و مواشی ایشان به نظر در آورد. چون تفحّص نمود واجبی دیوان مقداری کرامند می‌شد. از آن التماس نادم گشتند و دو هزار سوار قبول کردند که به یورش حاضر شوند تا ایشان را از عشر اجناس مقرّر و واجبی مراعی معاف دارند. این نیز مسموع نیفتاد و در ستاندن واجبی سعی دیوان زیادت بود تا دیگر باره التماس کردند که هر سال سه هزار سوار به یورش حاضر شوند و عشر مواضع و واجبی مراعی در عوض تغار و علوفه لشکریان بر ایشان مسلّم باشند.
امیر غیاث الدّین سیورغتمش ملازم گشته قلعه سموران و قلعه سلیمانی و دیگر قلاع که در آن حوالی بود به معتمدان حضرت بازگذاشت. حامیان و کوتوالان جوانب و سرخیل صحرانشینان اطراف به خدمت آمدند و به تشریفات اختصاص یافتند. بعد از استجازت هر یک به محلّ خود مراجعت نمودند. شاه شجاع بعد از ضبط آن نواحی به طرف ولایت اربعه نهضت نموده نوّاب و وزراء را فرمود تا به تدارک اختلالات و سدّ ثلمات آن نواحی کما ینبغی قیام نمایند. چون آن ولایت به ممالک نیمروز ملحق و متّصل، و قریب هزاره جاکو و لشکر تومان قندهاری و هزاره توقاجی بود دارایی و حمایت آن به امیر جمرغان که از جمله بهادران بود و به جلادت و دلاوری مشهور، حوالت فرمود که به ضبط و نسق آن نواحی اشتغال نماید. چون از آن مهمّ باز پرداخت با جانب دار الملک کرمان توجّه نمود. بعد از آن لشکر جمع گردانیده به فارس رفت و شیراز از دست برادرش شاه محمود انتزاع نمود در شهور
ص: 153
سنه ثمان و ستین و سبعمایة، در سال دیگر لشکر به اصفهان کشید و خرابی چند کرده باز به فارس مراجعت نمود. چون به قصر زرد رسید زمستان بود و آن موضع خود سردسیر است. شاه شجاع سحری سوار شده دید که پهلوان اسد در سر آب، یخ می‌شکست. پرسید که پهلوان چه می‌کنی؟ گفت جهت وضو ساختن یخ می‌شکنم. شاه شجاع را در حق او اعتقادی شد. پهلوان اسد بیش از حد پرهیزکار و متّقی بود. هرگز شراب نخورد و گرد فسق و فجور نگشت و در امر به معروف و نهی از منکر به اقصی الغایة مبالغه کردی. شاه شجاع به زهد او مغرور گشته حکومت کرمان بدو داد. به وقتی که بنیاد عصیان کرد، مولانا صدر الدّین دهوی آن حکایت را در دو بیت ذکر کرده است:
از کریمی که هست شاه شجاع‌مهر آن مرد در دلش رستست
زآنکه در ماه دی زبهر وضویخ شکستست و دست و رو شستست
چون مملکت کرمان به پهلوان اسد داد و پهلوان اسد در کرمان متمکّن شد، شاه شجاع پسر بزرگتر خود قطب الدّین اویس را به ضبط گرمسیرات کرمان و لشکر اوغان و نواحی هرموز مقرّر گردانید. چون سلطان اویس بدان نواحی رسید، تورانشاه که در آن ایّام حاکم هرموز بود مال بسیار پیش قطب الدّین اویس فرستاد و امیر سیورغتمش افغانی که خال سلطان اویس بود در دماغ اویس نشاند که سلطنت به استقلال کند. از مردم اوغان و غیره قریب سه چهار هزار سوار بر او جمع گشته بود. مکتوبی به تزویر از زبان شاه شجاع به پهلوان اسد بنشست که شهر را تسلیم فرزند، قطب الدّین اویس، کند و خود ملازم باشد. پهلوان اسد در جواب گفت میان من و پادشاه و نشانی است که اگر آن نشانه در میان آید شهر تسلیم شود . سلطان اویس با لشکری که داشت به کرمان آمد و جنگ
ص: 154
کردند. چون دید که به جنگ مسخّر نمی‌شود به طرف اصفهان پیش شاه محمود رفت.
چون شاه شجاع از این معنی خبر یافت، لشکری همراه سلطان شبلی کرده فرستاد که اویس و سیورغتمش را به شیراز برد.
امیر سیورغتمش به قلعه‌ای از قلاع گرمسیرات تحصّن نمود. سلطان اویس خود متوجه اصفهان گشته بود. در این ایّام شاه نصرت الدّین یحیی از یزد تحریک امیر سیورغتمش و پهلوان اسد می‌کرد بر مخالفت.
ص: 155

ذکر یاغی شدن پهلوان اسد در کرمان‌

سبب یاغی شدن پهلوان اسد یکی آن بود که والده شاه شجاع در آن ایّام در کرمان بود و از خراسان کشتی گیری یمش جکجک نام به کرمان رسید و کشتی گیر کرمانی رئیس نام با او کشتی گرفت. یمش جکجک بیفتاد. والده شاه شجاع کشتی گیر کرمانی را تربیت فرمود گفت او را در شهر بگردانند. خراسانیان تعصّب یمش جکجک کرده او را نیز جامها بخشیده گرد شهر می‌گردانیدند. خبر به والده شاه شجاع رسید. غلامان و ملازمان خود را فرستاد که آن کشتی گیر را با متعصّبان بزدند و فتنه‌ای سخت شد میان کرمانیان و خراسانیان. چنانچه مخدوم شاه [که مادر شاه شجاع بود] خود سوار شد و پسر پهلوان اسد نیز به میان غوغا در آمد. خواجه محمّد بعلیابادی معمار کرمان بود به جهت تسکین غضب والده شاه شجاع پیش او در آمده گفت چه احتیاج است که شما این همه ملال به خاطر خود رسانید؟ اگر اشارت صادر شود من چاخویان را بگویم تا این قصر را بر سر اسد اندازند. فی الجمله به خوش‌آمدگون او را تسکین داد امّا جانش در سر این سخن رفت، چنانچه ذکر آن بیاید.
بعد از آن هر کس به شیراز می‌رفت والده شاه شجاع کتابت می‌کرد که فکری به احوال کرمان می‌باید کرد، و از اسد شکایت می‌نمود. تا به حدّی رسید که مادر شاه شجاع در کرمان نایستاد به سیرجان رفت. دیگر آنکه شاه نصرت الدّین یحیی
ص: 156
مکتوبات به دروغ از زبان امرای فارس به پهلوان اسد می‌فرستاد مشتمل بر ایمن نابودن از طرف شاه شجاع و حزم را رعایت کردن تا امیر سیورغتمش و پهلوان اسد را بر آن داشت که نسبت به شاه شجاع اظهار تمرّد و طغیان کردند. پهلوان اسد بنیاد استحکام قلاع و باروی شهر نهاد و اظهار دعوت کرد. لشکر بسیار از خراسان و سیستان و باقی مواضع بر وی جمع شد و سودای سلطنت در دفاع محکم کرد. قلعه کوه که خزینه و اموال مادر شاه شجاع در آنجا بود، لکن نامی کوتوال آن بود اختیار آن به پهلوان اسد نمی‌داد. بنیاد محاربه کرد و منجنیق ساخت و سعی بسیار نمود تا عاقبت لکن آن قلعه را بسپرد و کارکنان مادر شاه شجاع را بگرفت و دفاینی که از پدران میراث بدیشان رسیده بود به زخم شکنجه از ایشان بستند [و در تحت تصرّف خود درآورد و خواجه محمّد بعلیابادی را بگرفت، هر چه داشت به زخم شکنجه از او بستد ] و عاقبت او را بکشت.
چون شاه شجاع از حال ایشان آگاه شد امیر سیورغتمش به قلعه سلیمانی متحصّن گشته بود. پادشاه ، امیر معز الدّین اصفهانشاه را به محاصره آن قلعه فرستاد. در اواخر سنه اربع و سبعین و سبعمایة امیر معزّ الدّین یک فصل در آنجا گذرانید. زیادت کاری دست نداد. پادشاه در بیستم شهر رمضان سنه خمس و سبعین و سبعمایة با لشکری تمام به ظاهر شهر کرمان نزول فرمود و همّت بر استیصال اسد و اتباع او گماشت. چون به کرمان رسیدند پهلوان اسد متحصّن شد. شاه شجاع اگر به تعجیل جنگ سلطانی پیش می‌برد مردم بسیار تلف می‌شدند. تدبیری جز محاصره نداشت. از سر تمکّن و فراغ حوالی کرمان را مخیّم جلال ساخته از ولایات جیرفت و گرمسیر و بم و سیرجان و دیگر مواضع علوفه و ما یحتاج عساکر به اردوی او می‌رسانیدند. کار بر اهل شهر تنگ شد.
ص: 157
پهلوان اسد از غایت عجز و تحیّر به شاه یحیی که در اول محرّک سلسله این فتنه و فساد بود صورت حال عرض کرد و دفع این معامله التماس نمود. شاه یحیی را قوّت آن نبود که لشکری در مقابله آرد و اسد را مددی رساند. امّا هم در پوشیدگی به تدبیر مشغول گشته پهلوان خرّم را که در فارس شاه شجاع به قایم مقامی خود گذاشته بود اغوا و اغرا می‌کرد و گفت امروز در ممالک عراق اختیاری تمام خراسانیان راست و پهلوان اسد را چون قضیّه‌ای واقع شده صورتی می‌باید اندیشید که ناموس او به هر طریق که باشد قایم بماند.
پهلوان خرّم التماس او مبذول داشته عرضه داشت شاه شجاع کرد که بندگی حضرت از تختگاه دور شده و بنده خرّم از مکر و غدر شاه یحیی و انگیز فتنه و شورش شیرازیان ایمن نیست و از جانب آذربایجان مدتهاست تا منتهز این فرصت‌اند و شاه محمود را با ایشان یک جهتی تمام. اکنون خرّم را رعایت حزم می‌باید کرد و به تهیّأ اسباب حرب و آلات ضرب و عمارت باره و دروب اشتغال می‌باید نمود.
چون صورت این واقعه به عرض رسید، ابو الفوارس که فارس میدان فراست بود از راه تفرّس نقش کعبتین ضمیر حریف که بر بساط خیال نرد دغا می‌باخت بازخواند.
صلاح در آن دید که به منصوبه تدبیر مهره امل طویل او را از ششدر ده هزار فکر خطا خلاص دهد. عنان عزیمت به صوب فارس منعطف گردانیده و سلطان عماد الدّین احمد و امیر علاء الدّین فرّخ و پهلوان شرف الدّین طالب را که امراء لشکر او بودند، و شاهزاده زین العابدین و امیر یعقوبشاه با غلبه‌ای از لشکریان جهت محاصره کرمان تعیین فرمود.
خزانه و جیباخانه به نواب سلطان عماد الدّین احمد سپردند که اگر بعضی از امراء و اصول سپاه و کبار متجنّده [از کرمان] به طریق اخلاص متوجّه شوند، ایشان را به خلعتهای گرانمایه و کمر مرصّع و نقود انعام باید فرمود تا موجب امیدواری دیگران شود. چون غلبه سپاه در کرمان بود مقرّر شد که سلطان عماد الدّین احمد در زرند اقامت
ص: 158
کند مبادا که اگر در حوالی شهر نزدیک باشند، اسد به طریق شبیخون غدری اندیشد و شکستی یا کم ناموسیی به جانب لشکر عاید گردد. بر این موجب مقرّر گردانید و شاه شجاع به جانب فارس نهضت فرموده به وقت وداع این رباعی ادا فرمود.
من جرعه صبر می‌کشم فرزانه وین غصّه دهر می‌خورم مردانه
نومید نیم که عاقبت دور فلک‌روزی به مراد من کند پیمانه
سلطان احمد در استخلاص کرمان سعی تمام فرمود. در این اثنا اسد بعضی از ملازمان را پیش سلطان احمد فرستاد که این بنده را از خاک برگرفته حضرت پادشاه است و آن حضرت بنده را بر این بساط پیاده‌ای که بود به شاهی رسانیده. به واسطه چند گونه جرأت و جسارت که دست داد به غیر اختیار، این حجاب از میانه افتاد. حالا توقّع آن است که ایشان وسیله شوند و از حضرت پادشاه درخواست فرمایند تا از سر خطا و جریمه بنده بگذرد و بنده مالی که مقرّر بوده به قرار هر ساله انفاذ خزانه فارس کند و خطبه و سکه به نام و القاب همایون آن حضرت زیب و تزئین دهد. به قرار سابق و قانون سالف به طریق امانت به محافظت مملکت و حصون و قلاع و حدود ولایت و رعایت رعیّت و امن طرق و سبل اشتغال نماید. چون مدّتی مدید به یمن دولت آن حضرت در نیکنامی و رواج شرع کوشیده این زمان خایف است که مبادا شیطان صفت به طوق لعنت ابدی مطوّق گردد.
سلطان احمد صورت این [به شاه شجاع معروض گردانید] شاه شجاع در جواب نبشت که بانی کرمان اردشیر بابکان بوده است و پدران ما به زخم تیغ آبدار و نیزه و خنجر گداز در قبضه اقتدار آورده و ما به نفس خود کرّة بعد اخری تسخیر آن کرده‌ایم و به امانت به او سپرده و او در امانت خیانت کرده و از نصّ قاطع «انّ اللّه یأمرکم ان تؤدّوا
ص: 159
الامانات الی اهلها» نیندیشیده. رجاء صادق و امید واثق که به ایسر وجوه از وی استرداد نموده آید و جزای کفران به حکم «و لا یحیق المکر السّیّئ الّا باهله»، مصراع:
نه از من از زمانه باز بیند
اگر بدکنش مرد زنهار خواربه گردون گردان رود زهره‌وار
زمانه زگردون فرود آردش‌به دست بد خویش بسپاردش
و فرمود که وقتی این درخواست به اسعاف و قبول مقورن افتد که برادر و پسران را بفرستد و قلاع اندرون شهر به کوتوالان ما سپارد. بعد از آنکه این جواب به اسد رسید او را هنوز به ذخایر و لشکر استظهاری تمام بود و از جانب سلطان اویس بغداد و اصفهان امیدواریی داشت. در مقام عصیان متمکّن به قرار، طریق خلافت و طغیان مسلوک می‌داشت.
در این اثنا شاه یحیی از خواجه علی مؤیّد التماس مددی کرده بود و خواجه علی مؤیّد صد سوار آراسته با پهلوان غیاث تونی به مدد او فرستاده بود. [شاه یحیی از اخراجات ایشان به تنگ آمده بود. منّتی بر (پهلوان اسد عاید کرده ایشان را به کرمان فرستاد]. چون به آنجا رسید) پهلوان اسد طبل شادیانه کوفت که لشکر خراسان به مدد رسید. فامّا هر روز فوجی از لشکر کرمان به سبب گرسنگی به اردوی سلطان احمد می‌پوستند و سلطان احمد را از غلبه لشکر پهلوان اسد توهّمی بود. خواست که عنان عزیمت به جانب مشیز معطوف فرماید. بعضی از امرا در آن باب مبالغتها نمودند که اگر اسد را میسّر شود که دخل و ارتفاع حومه به اندرون شهر برد موجب مزید استحکام و قوّت او شود. در اثناء این حال بعضی از امراء نوروزی با مقدار سیصد سوار از اسد رویگردان گشته به معسکر سلطان احمد ملحق گشتند. بر مصداق آن سخن
ص: 160
عرضه داشت نمودند. قرار بر آن گرفت که چند روزی در بلوک ماهان و جوین اقامت نمایند.
در این اثناء امیر محمّد جهانی با سیصد سوار از دروازه پای غار بیرون آمد و به لشکر سلطان عماد الدّین احمد ملحق شد. متعاقب او خواجه رشید و خواجه علی برادران پهلوان محمّد طغانشاه به شرف دستبوس رسیدند. در حق ایشان نوازش فراوان و عنایت بی‌پایان ارزانی فرمود. لشکر بیرون را قوّت و استظهار زیاده شد و بر همین منوال هر روز فوجی و هر زمان قومی از شهر فرار نموده به معسکر بیرون ملحق شدندی. چون سلطان احمد را قوّت زیاده شد طرق ولایات بر اسد و اتباع او به کلّی منسدّ فرمود. چنانکه یک من بار از آزق و غیره به شهر نگذاشتندی. خلایق کرمان را از غایت بی‌قوتی قوّت ساقط شد، مجال اقامت نماند. نان چنان شیرین شد که جان غمگین هر مسکین در طلب آن به لب می‌آمد و دست به آن نمی‌رسید، تا از سر اضطرار و غایت مخمصه و نهایت مجاعت خلایق را بیرون می‌راندند به چند دفعه متعدّد. چنانچه صد و بیست هزار نفر قلمی از شهر اخراج کرد. چون اسد را دیدبان امید بر مرصد لشکر بیرون و کجکاء اصفهان و آذربایجان بود، به لعلّ و عسی .... ایّام و اوقات می‌کرد و عروس مراد از ورای نقاب غیب چهره نمی‌نمود. در این اثنا خبر وفات سلطان اویس از بغداد برسید. به یکبارگی از آن طرف مأیوس گشت. خواجه عماد الدّین محرّر و سیّد قطب الدّین امیر حاج ضرّاب را به رسم رسالت و استمداد درخواست معاونت با پیشکشها و بیلاکات فراوان روانه جانب خراسان گردانید.
ملک غیاث الدّین پیرعلی و ملک معزّ الدّین حسین چون نسبت با شاه شجاع در مقام مصافات و موالات بود ایلچی اسد را زیاده التفاتی ننمود و اسد را از آن روی کاری
ص: 161
نگشود و ایلچیان بی‌حصول مقصود مراجعت نمودند. سلطان عماد الدّین احمد چون در باب محاصره کرمان طریق خدمتکاری و جانسپاری مسلوک داشت و هیچ دقیقه‌ای از دقایق آن مهمل و نامرعی نگذاشت، مخزون ضمیر و مکنون خاطر او آنکه چون کرمان مستخلص شود منصب حکومت آنجا بر او مسلّم باشد. شمّه‌ای از این حال در طی عرضه داشت از اظهار جلادت و جانسپاری خود به حضرت شاه شجاع انها کرد. چون این معمّا بر ضمیر پادشاه بگشود در جواب فرمود که «قضیّه جلادت و مردانگی و شجاعت و فرزانگی برادر عزیز معلوم گشت :
همین می‌کن که جاویدان مدد بادا زیزدانت صورتی که به واسطه نرماده اسد «فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ» نموده من کل الوجوه حق به جانب اخوی است. آثار سعی و جدّی که از آن برادر یوما فیوما ظاهر می‌شود موجب ازدیاد اعتقاد و اعتنا می‌گردد. لاشک چون از سر اهتمام امری خطیر به انجام رسانیده باشد و به خدمتی بزرگ قیام نموده، خدمات او را به انواع اکرام مقابل و مماثل دارد. اگر تقدیرا منصب حکومت کرمان نباشد اضافتی کرامند بر مواجب و بلوک و اقطاع او برود:
نابرده رنج گنج میسّر نمی‌شودمزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
چون سلطان احمد که در سابق (شب و روز) با وجود غایت حرارت هوا به نفس خود و اتّفاق خواص تدرّع به لباس پاس می‌فرمود و تحمّل آن چنان مشقّت می‌کرد و از تیقّظ و بیداری یک سر و مو نمی‌گذاشت و هر چه او را از هر جهت حاصل شدی تمام بر لشکر ایثار کردی و زله و ذخیره نقود و غیره عیب و عار شمردی، مرکبش در آن مسلک اندک کندی یافت. و چون تیر تدبیرش بر نشانه عرض مقصود نیامد بازوی کوشش را آن قوّت نماند، اندکی از آن اهتمام نادم گشت و عرضه داشت که «بنده را ملازمت بساط حضرت تمام مقاصد دارین و مآرب منزلین مرجّح است و بیش از این تحمّل آن حرمان
ص: 162
ندارد» امیدوار که اشارت عالی نفاذ یابد که بوتکال بنده روانه گردد و بنده متوجه شرف بساط بوس شود».
و چون شاه شجاع را این صورت معلوم شد ملتمس سلطان عماد الدّین احمد به اسعاف مقرون گردانید. پهلوان خرّم و اویس بهادر و امیر ابو بکر بغدادی و امیر رمضان اختاجی و امیر سالیق و امیر علی قلندر و علیشاه مزینانی و رئیس صالح و نصر اللّه جرمایی با غلبه تمام و قوت و آزوق یک ساله و اسباب جنگ قلعه از شیراز متوجه کرمان گردانید و در موضع نیکو پیش سلطان احمد رسیدند و مقرّر گردانیدند که معسکر در ظاهر شهر باشد. به زبان آوردند که قاعده خراسانیان در قلعه گیری آن است که یک هفته و ده روز در محلی که چپر نهاده باشند اقامت نمایند. سلطان عماد الدّین احمد متوجه شیراز شد و پهلوان خرّم و باقی امرا به در کرمان آمدند؛ و حال تنگی شهر و بی‌قوتی به نهایت رسیده بود، چنانکه اغلب قوت مردم مغز پنبه دانه و تخم سبوس و سپستان بود. سواران مجموع اسپان را کشته بودند بعد از آنکه به غایت لاغری رسیده بود و خورده.
پهلوان اسد از غایت عجز و اضطرار رسولان پیش خرّم فرستاد و درخواست کرد که مرا کلمه‌ای چند است. پهلوان علیشاه مزینانی را بفرستد که در خدمت او رفع کرده به سمع همایون رساند. پهلوان خرّم ملتمس اسد مبذول داشت و علیشاه را روانه شهر گردانید. پهلوان اسد از اظهار آن حرکت و تکفّل آن شغل بد عاقبت ندامتی عظیم ظاهر کرد و درخواست نمود که راه مردان به تخصیص سپاهیان یکی است. سهوی که مرا واقع شده می‌خواهم که پهلوان تاج الدّین خرّم به کمال کیاست و کاردانی تدارک آن [بفرماید . و اگر میسور که تدارک آن] به حضور بفرماید اولی. پهلوان علیشاه صورت این التماس به پهلوان خرّم رفع کرد. پهلوان قبول کرده متوجّه شهر شد. بعد از ملاقات
ص: 163
پهلوان اسد اقامت خدمت و طوی و پیشکش به جای آورد و در پای ماچان ندامت بایستاد. آخر بر آن قرار گرفت که خطبه و سکه به نام پادشاه کند و قلعه مولانا که در میان شهر است به امناء حضرت پادشاه سپارد و پهلوان محمّد طغانشاه و یکی از پسران متوجه شیراز شده به ملازمت اشتغال نمایند. پهلوان اسد آن مجموع را قبول کرد و قلعه مولانا به صدر الدّین تسلم کرد. پهلوان علیشاه مزینانی به ضبط قلعه قیام نموده برادرش و امیر پیرحسین را متوجه اردوی فارس گردانید. جماعت لشکریان که در بیرون بودند با مردم شهر خرید و فروخت کردند. مجموع جوی که از برای چهارپایان آورده بودند یک من روئینه و مسینه در عوض یک من جو بفروختند و از جانبین آن تجارت را فوزی تمام شمردند.
پهلوان تاج از این معنی خرّم و شادمان (در اوایل رجب سنه ست و سبعین و سبعمایة به جانب شیراز) بازگشت. امّا چون اکثر ارتفاع شتوی ممالک ، لشکر پادشاه و سلطان احمد خورانیده بودند، صیفی زرع نشده بود، ولایت در عین بی‌ضبطی و بی‌رونقی بود. چون پهلوان خرّم پیش پادشاه رسید فرمود که مبادا دیگر باره اغواء شیطانی او را از راه متابعت و چاکری بیندازد، مقرّر شد که بلوکات کرمان به تمامت نامزد امرا و سلاطین کنند چنانچه ملازمان و نوکران او را در هیچ بلوک دخل به هیچ وجه نباشد. بلوک خبیص امیر یوسف‌شاه محافظت نمود و فرمان شد که قلعه اندامجرد و قریه سیف را مضبوط و معمور ساخته با غلبه سوار و پیاده دایما بر سر حزم و احتیاط می‌باشند. بلوک کوبنان و بافق به اسم امیر اختیار الدّین حسن مقرّر شد، و بلوک رفسنجان و رودان- چون اکثر مواضع آن سراپرده حضرت عصمت پناه والده شاه شجاع بود- به اسم نواب او نامزد فرمودند. بلوک مشیز به پهلوان علیشاه مزینانی
ص: 164
مسلّم داشتند و انارق و ماسه و وادی خبر را در حمایت امیر جرمغان که حاکم ولایت اربعه بود آوردند، قلعه ماهان و جوین را علیحده کوتوالی تعیین کردند.
فی الجمله اسد به قید بی‌اختیاری مقیّد بود. روزگاری مکدّر می‌گذرانید و گاه فکر آن می‌کرد که احمال و اثقال و زن و فرزند برگیرد و متوجه خراسان شود. و گاهی اندیشه آن می‌کرد که اصول و اکابر و مستظهران کرمان را تالان کند و نقدی که داشته باشد و آنچه به دست آرد نقل قلعه کوه کند، و روزی می‌گذراند شاید که بعد از ایّام شدّت صبح سعادتی بدمد و مهربانی پدید آید. دیگر باره فکر آن می‌کرد که به هر جانب ملتجی شود، چون با ولی نعمت خلافت کرده و ذکر خیانت و کفران نعمت او در عرصه آفاق منتشر گشته مبادا که هیچ صاحب دولت او را به خود راه ندهد، بلکه طمع در اموال و خزاین او کند. دیگر باره می‌خواست که به هر طریق که میسّر گردد فتنه‌ای انگیزد و دفع اختیار علیشاه مزینانی کند ، اختیار قلعه بلکه اختیار شهر از دست او رفته بود. لاینقطع از علیشاه در اندیشه می‌بود و می‌خواست که هر نوع که متصوّر شود او را دفع کند. [به هر طریق فکری می‌کرد و دشوار می‌نمود].
ص: 165