گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
(ذکر کشته شدن پهلوان اسد)






در این اثنا قضیّه مولانا جلال اسلام و تطمیع زن اسد به پادشاه انگیختند و دفع اسد شد. صورت این واقعه چنان بود که مولانا جلال اسلام ملازم پهلوان اسد و محرمیّت اندرون خانه داشت. او را بر انگیختند تا بیگی زن اسد را به پادشاه تطمیع کرد. چون مولانا جلال اسلام ادای تبلیغ رسالت کرد. بیگی را تمام مایل این امر یافت. به جهت استحکام این معنی ایلچی که پیش شاه شجاع می‌فرستادند این معنی بر پادشاه معروض گردانیدند. شاه شجاع به دست خود این رقعه بدین عبارت در قلم آورد [و پیش ایشان فرستاد]. «کاتب سطور، شجاع بن محمّد، قول و شرط و عهد می‌کند و بر خود واجب و لازم می‌داند که چون خاتون معظّمه زیدت رفعتها تقبّلی که نموده است به جای آورد و چنین حقی بر خاندان ما ثابت گرداند او را به انواع نوازش و کرامت مخصوص گردانیم و در عقد رعایت و حرم حمایت خود جای دهیم و از جمله خاتونان خاصّ معتبر باشد و هر التماس که نماید مبذول افتد. خویشان و نزدیکان و فرزندان او را عزیز داریم و تربیتهای بسیار به تقدیم رسانیم، چنانکه در جهان عزیز و سرافزار باشد. خدای تعالی و روح انبیاء و اولیاء بر خود گواه می‌گیریم، و هذا خطی و عهدی».
چون این نبشته به کرمان رسید به بیگی چنان رسانیدند که چون دفع اذیّت اسد از خود و خلایق نموده باشی به نظر تربیت پادشاهانه و عاطفت خسروانه سرافراز گردانیده محسود خواتین زمان و مغبوط مخدّرات جهان گردانند و درباره تو انعام و احسان
ص: 166
کرامت فرموده به خلعت همسری و شرف هم بستری اختصاص فرماید. دیگر چون از قبح اعمال و سوء افعال و وخامت عاقبت و نکایت خاتمت کار او واقف، و از حرکات ناشایست او با خبر، دفع اذیّت و مضرّت او از خود و خلایق متضمّن ثوابی عظیم و اجری جسیم داند. رعایا و لشکری از او به تنگ آمده بودند. چه به توهّم هر دو سه روز جماعتی را بگرفتی و قتل کردی. از جمله روزی گفت حلوایی را بطلبید تا در برابر ما حلاوه‌ای ترتیب کند. یکی را به طلب حلوایی فرستادند. در اثنای آن یکی می‌گوید فلان نوکر شراب خورده است. گفت بروید و بیاورید. جمعی به طلب شرابخوره رفتند. بعد از زمانی آن کس که به طلب حلوایی رفته بود آمد و گفت آوردم. پهلوان بی‌آنکه تفحّص کند تصوّر کرد شرابخواره است. گفت برهنه کنید . آن حلوایی بیچاره را برهنه کردند و چندان چوب زدند که بیهوش شد و هیچکس قدرت آن نداشت که سؤال کند که این درویش چه گناه دارد؟ در این حالت آن شرابخواره را بیاوردند. پرسید که این کیست؟
گفتند اینست که شراب خورده است. گفت پس او که چوب می‌خورد که بود؟ گفتند حلوایی. گفت آه من ندانستم پنداشتم که شراب خواره است. دویست دینار به او داد، [او را نیم] مرده بر پلاس نهادند و به خانه او رسانیدند. غرض آنکه وهم مردم از او به مرتبه‌ای بود که همه کس خواهان مرگ او بود. اول بر آن اتّفاق کردند که به شربت کار او آخر کنند. ترکیبی مسموم ساختند و بر سبیل آزمایش بر سر جوش بره کردند و به پیش پهلوان علی سرخ که سپهسالار اسد بود فرستاد. بخورد و بعد از یک شبانروز بمرد. پهلوان اسد مردی رنگ زرد بود. مولانا
ص: 167
صدر الدّین دهوی این بیت در آن قضیه گفته است:
این سان که گل سرخ فرو ریخت زبادیا رب که گل زرد فرو ریخته باد
[در اکثر اوقات] پهلوان اسد می‌گفت هر گه که کار من به جان رسد شما را همه هلاک کنم. گفتند اگر این ترکیب بخورد و بعد از یک شبانروزی نمیرد بسیار کس را در آن روز هلاک کند. رأی از آن بگردید. در آن ولا پهلوان کرد که اتابک فرزند اسد و محرم و امین و معتمد بود، به حفاظت برجی که حایل است میان قلعه مولانا و کوشک موسوم بود و جز به معاونت او این امر متمشّی نمی‌شد. زن اسد، کرد را در خفیه طلب کرد و از فضایح خبث مزاج اسد فصلی بر او خواند، او را چون موم قابل نقش مراد یافت. چون در میان زن اسد و کرد و مولانا جلال اسلام موافقت و یکی جهتی حاصل آمد پهلوان علیشاه مزینانی را از این اتّفاق اخبار کردند. علیشاه تمارضی پیش گرفت.
چون اسد از مرض او آگاه شد بشاشتها نمود و با خود اندیشه کرد که اگر در این ولا میسّر شدی که یکی از اطبا ملازم او شدی، در امکان که هنگام فرصت و مجال به یک شربت دوای او بکردی. در اثناء این حال پهلوان علیشاه معتمدی را پیش پهلوان اسد فرستاد که عارضه‌ای طاری شده است. طبیبی که علاج داند تعیین فرمایند. پهلوان اسد رقم این معامله بر مولانا جلال اسلام زد و او را طلب کرد و مصاحب یکی از ملازمان خود پیش پهلوان علیشاه فرستاد. چون جلال اسلام را ملازمت هر دو جانب بی‌حجاب و دغدغه میسّر شد ، صورت معامله و مقدّمه در خلوت با علیشاه مزنیانی رفع کرد، قرار بر آن گرفت
ص: 168
که از قلعه نقبی به برج کرد آوردند. پهلوان علیشاه فکر آن کرد که اگر اعوذ بالله این امر بر وفق ارادت متمشّی نشود، اسد را غلبه هست و به محاربه مشغول گردد. در زمان بریدی را روانه مشیز گردانید که مهمّی روی نموده است. می‌باید که صباح فلان روز پانصد مرد جلد سوار و پیاده نوروزی بر دروازه سعادت کرمان حاضر شوند. چون نوروزیان را از اسد خوفی بود انقیاد علیشاه را فوزی شمردند. مقصود علیشاه آنکه اگر اسد متعرّض شود نوروزیان که مردم وفادار یک جهت بودند مشوّق اوقات او گردند، و اگر در این صورت قضیه اسد به اتمام نرسد عرضه داشت اردوی فارس کنند تا از آنجا مدد به تعجیل برسد.
چون کار نقب به اتمام رسید صد مرد جلد از قلعه در سلاح شدند و چند مرد که در برج بودند اسباب جنگ را مرتّب داشتند. چاشتگاه که اسد از خانه شمس الدّین علی وزیر مراجعت کرد نوکران او به قرار متفرّق شدند و کوشک خلوت شد، ناگاه به یک حمله آن جماعت که در کمین فرصت بودند شمشیرها کشیده متوجه شدند. معدودی چند که در کوشک بودند بی‌سلاح، توقّف موجب هلاک و تلف دانستند، چون حروف تهجّی از یکدیگر فرو ریختند. چون به سر اسد رسیدند، از ملازمان جز سلیمانشاه بکاول و علیشاه باورچی و امیر بایزید برادر زن اسد که در آن محاربه [بودند] هیچ آفریده را مجال دستبرد نبود، در آن زمان جمله هلاک شدند. در میان آن گیر و دار تیری بر پیشانی اسد آمد و به همان تیر هلاک شد. در این حال پسرش در میدان به گوی باختن مشغول بود. چون مقدمه شورش معلوم کرد مجال آنکه به کوشک آید نماند به قلعه کوه که امیر حسام الدّین خواهر زاده اسد کوتوال بود ملتجی شد. جثّه اسد را از فراز قصر به زیر انداختند و از برج طبل بشارت فتح زدند. پهلوان علیشاه از راه نقب به قصر آمد و این حال در چهاردهم رمضان سنه ستّ و سبعین و سبعمایة بود. ملازمان اسد از کرمان گریخته به هر طرف متوجه شدند. خلایق کرمان که از انواع بلیّت و اذیّت به واسطه غلا و
ص: 169
دیگر عقوبات از رهگذر اسد بدیشان رسیده بود و بدان معاقب و متضرّر می‌بودند ، ابواب شادمانی بر روی ایشان مفتوح شد و بر هلاک و تلف او بهجتها نمودند و خرّمیها کردند. اکثر مردم اراذل و فرومایه گوشت او را تبرّک ساختند چنانکه از قصّاب شوشتری نقل کردند که گفت مبلغ دویست دینار از بهای گوشت اسد حاصل کردم. آن آتش فتنه منطفی گشت و به اسهل وجوه مادّه آن فساد تحلیل یافت.
پهلوان علیشاه به ضبط شهر و دروب مشغول شد و در روز دیگر امیر حسام الدّین کوتوال قلعه کوه بعد از تأسیس قواعد عهود قلعه تسلیم کرد. پهلوان علیشاه از ملازمان اسد بعضی به طریق حمایت و بعضی به وسیلت گناه و تمرّد و عصیان اسد از هر فردی از افراد سپاه او جذب فایده تمام کرد. چون این قضیّه دست داد صورت این حال عرضه داشت پادشاه کردند و سر اسد را نیز به شیراز فرستادند. پادشاه به جهت پهلوان علیشاه خلعت و دلداری فرستاد و تربیت بسیار فرموده، دفتر ذخیره قلعه طلب داشت و امیر اختیار الدّین حسن قورچی را به حکومت کرمان تعیین فرمود.
ص: 171

ذکر حکومت امیر اختیار الدّین حسن‌

امیر اختیار الدّین حسن به خصایل حمیده و اخلاق پسندیده آراسته بود. به سعی جمیل او حال ضعفاء کرمان که مجروح ضربت حوادث بودند رونقی گرفت و در مدّت چند سال که در آن یار بود رعایا آسوده بودند و از اطراف و اکناف مردم روی بدان دیار آوردند و شهر و ولایت معمور شد. بعد از آن خبر وفات شاه محمود برسید و شاه شجاع متوجه اصفهان شد. بعد از ضبط اصفهان عزیمت تبریز کرد و ذکر هر یک به موضع خود شرح داده آید إن شاء اللّه وحده.
در اواخر شهور سنه خمس و ثمانین و سبعمایة به وقتی که شاه شجاع در ظاهر شوشتر بود، امیر اختیار الدّین حسن از کرمان بریدی را به تعجیل روانه داشت که حضرت امیر صاحبقران قطب الحقّ و الدّین، امیر تیمور گورگان- انار اللّه برهانه- از آب جیحون عبور نموده بر ظاهر سجستان هجوم کرد و سیستان را به اندک مدّتی مسخّر گردانید. با وجود آنکه در مقام محبّت و یگانگی است امکان دارد که متوجه کرمان شود و دفع آن بلیّه اندیشیدن بر رأی رزین و فکر دوربین پادشاه واجب باشد.
شاه شجاع از این خبر پریشان و مضطرب احوال گشت. بعد از آن دوات و قلم خواست و به دست خود این جواب نبشته به کرمان فرستاد: «امیر اختیار الدّین حسن قلق و اضطرابی که در باب محاصره سیستان نموده بی‌تکلّف به جای خودست. امّا معلوم داند که ملک اسلام قطب الدّین بادی آن معنی شده و ایلچیان آن حضرت را اذیّت رسانیده. اگر انتقامی پذیرد جزای عمل او باشد. الّا حضرت نویین اعظم، خسرو مرز
ص: 172
توران، قطب الحقّ و الدّنیا و الدّین امیر تیمور گورکان نگذارد که لشکر او متعرّض ممالک دوستان و هواخواهان او شوند؛ و اگر گذارد مع هذا تأیید کردگار و دل استوار و بازوی کامکار و تیغ آبدار و لشکر جرّار نیزه گداز در کارست، بسم اللّه اگر حریف مایی:
اگر یک نیمه گرد آید سپاه مشرق و مغرب‌زدیگر نیمه بس باشد تن تنهای درویشان»
بعد از آن شاه شجاع در شهور سنه ست و ثمانین و سبعمایة در شیراز در بیست و دوم شعبان درگذشت و پیش از موت به چند روز، مملکت کرمان را به برادر خود سلطان احمد وصیّت کرده بود.
ص: 173

ذکر حکومت سلطان عماد الدّین احمد بن مبارز الدّین محمّد [بن امیر مظفّر در کرمان]

سلطان عماد الدّین احمد بر موجب وصیّت برادر از شیراز متوجه کرمان شد.
معدودی چند ملازم داشت و به طریق استعجال منازل می‌کرد و عظیم متوهّم [و متفکّر بود] که مبادا امیر اختیار الدّین حسن تمرّد نماید و او را اختیاری ندهد و در کرمان متحصّن شود. بلکه اگر معارضه و مقاتله تلقّی کند، سلطان احمد را آن زمان قوّت مقاومت آن نبود. چه او را استعداد حکومت و آلت سلطنت از لشکر سوار و پیاده یکدل و یک جهت و اسلحه و انبار دخایر و قلاع مضبوط و خزاین آماده مرتّب بود و تمامی اهالی ممالک کرمان برّا و بحرا مطیع و دولتخواه. چنانکه چند کس از اصول کرمان زمان رسیدن خبر سلطان اغرا و اغواء امیر اختیار الدّین حسن کردند که مملکت نگاه می‌باید داشت و بدو التفات ننمود، بدان سبب که سلطان احمد را قوّت محاربه و جدال و مخاصمه و قتال نبود و قدرت محاصره نداشت.
در روز بیستم سنه ست و ثمانین و سبعمایة به کرمان رسید. امیر اختیار الدّین از کمال مسلمانی و دیانت اقتدا به آیت «انّ اللّه یأمرکم ان تودّوا الامانات الی اهلها» فرموده از طریق خصومت و نزاع و جادّه مجادله و شقاق انحراف نمود و شرایط استقبال به جای آورد و خزاین و دفاین تسلیم کرد و خواست که متوجه شیراز شود و سلطان احمد نگذاشت و گفت چندان تحمّل کن که خبر شاه شجاع تحقیق شود. اگر صحّت یافته است خود به اتّفاق متوجه شیراز شویم، و اگر حال دیگرگون شود ، تو ما را به
ص: 174
جای پدری و مملکت هر چه از تو دریغ نیست.
بعد از دوازده روز خبر وفات شاه شجاع برسید. مراسم تعزیت به تقدیم رسانیدند و امیر اختیار الدّین حسن کمر عبودیّت و اطاعت بسته منصب وزارت و ضبط قانون ولایت و رتق و فتق امور و نسق جمهور به رأی رزین او مفوّض شد. به تدریج فضولان و ارباب افساد بنا بر صلاح و فساد مملکت، رأی سلطان را از او بگردانیدند تا بدان واسطه اختلال تمام به حال مملکت و رعیّت راه یافت. سلطان احمد چون بر سریر مملکت موروثی متمکّن گشت مردم کرمان را به فنون احسان غریق انعام خود گردانید ، و در ذات او کرم جبلی و سخاوتی غریزی بود. چون امرای هزاره به دست بوس آمدند امیر باکو که قایم مقام امیر سیورغتمش بود بگرفت و محبوس گردانید و امیر محمّد جرمایی را با امرای جرما تربیت کرد و اوغانیان را مفلوک و سرکوفته می‌داشت.
ص: 175

ذکر آمدن سیورغتمش به هزاره‌

بعد از وفات شاه شجاع که سلطان زین العابدین به سلطنت فارس بنشست امیر سیورغتمش که مدّتی بود تا شاه شجاع او را محبوس داشت اطلاق فرموده تربیت کرد و به هزاره فرستاد. چون به گرمسیر رسید اوغانیان به یکبار رویگردان شده بدو پیوستند.
امیر محمّد جرمایی صورت این حال اعلام سلطان احمد [کرد. سلطان احمد با لشکری آراسته از کرمان متوجه گرمسیر] شد. چون به مشیز رسید جماعتی از لشکر شیراز که با سیورغتمش بودند از او برگشته پیش سلطان احمد آمدند. ایشان را به نوازش مخصوص گردانید و از سر استظهار عزیمت چار گنبد مصمّم فرمود. جماعت امراء جرما با امیر محمّد آنجا ملحق شدند. سیورغتمش چون قرب سلطان احمد معلوم کرد، خود پیش نیامد امّا جمعی را به قراولی [فرستاد. از جانب سلطان احمد نیز جمعی به قراولی] رفتند. قراولان به یکدیگر رسیده جنگ کردند. شکست بر طرف امیر سیورغتمش افتاد.
او منهزم شده به طرف گرمسیر رفت و برادر خود امیر جمشید را در قلعه آرزو بنشانده خود به طارم رفت.
در این اثنا بعضی از هواخواهان سلطان احمد مکتوبی [که علی نصر که حاکم سیرجان بود از قتل سلطان احمد به سیورغتمش نوشته بود و مواضعه‌ای با او در میان نهاده به سلطان احمد نمودند. همان زمان] علی نصر را بگرفت و قتل کرد و از آنجا متوجه سیرجان شد و خزاین و دفاین علی نصر در تصرّف نوّاب او آمد. بعد از آن به محاصره قلعه آرزو توجه نمود. چون به پای قلعه رسید امیر جمشید با متحصّنان به
ص: 176
مقاومت مشغول شدند. لشکر سلطان احمد به یک حمله چند نقب و رخنه در حصار کردند. امیر جمشید امان خواسته به عجز بیرون آمد و حصار آرزو فتح شد. مفتّنی چند که در آنجا بودند قتل کرده سرهای ایشان با امیر جمشید به شهر فرستاد و از عقب متوجه شد. چون چند روز بر این بگذشت در سنه سبع و ثمانین و سبعمایة جناب مولاناء اعظم، مولانا قطب الدّین- سلّمه اللّه - از حضرت امیر بزرگ صاحبقران- انار اللّه برهانه - به کرمان آمد و عاطفت و عنایت حضرت جهانگشای نسبت با سلطان احمد [به ظهور رسانید. سلطان احمد] این معنی را موجب مباهات و سرافرازی دانسته در همان هفته وجوه دنانیر و فروغ منابر به نام و القاب همایون مزیّن و منوّر گردانید و در مقام خدمتکاری و دولتخواهی و یک جهتی خود را داخل ملازمان حضرت جهان گشایی کرد.
ایلچیان را به صلات گرانمایه مخصوص گردانیده یکی از معتمدان خود همراه ایشان کرد و به درگاه عالم‌پناه روانه گردانید و از آن حضرت به نوازش و تربیت پادشاهانه مفتخر و سرافراز گشت.
بعد از این قضایا امیر سیورغتمش از شیراز مددی التماس کرده پهلوان زین الدّین شهر بابکی را با لشکری به معاونت او فرستادند و متوجه هزاره شدند. امیر محمّد جرمایی این خبر به شهر فرستاد. سلطان احمد خواست که متوجه شود. بعضی از امرا گفتند حاجت نیست، جمعی را بفرستید تا این کار کفایت کند. پهلوان علی قورچی که رستم لشکر کرمان بود بدین امر نامزد شد. او را با لشکری جرّار پیش امیر محمّد جرمایی فرستادند که به اتفاق یکدیگر به محاسبه سیورغتمش روند. چون لشکر کرمان به امرای جرما پیوستند و به تهیّاء اسباب قتال اشتغال نمودند خبر رسید که امیر سیورغتمش نیز با لشکر شیراز و هزاره اوغان نزدیک شدند. روز دیگر هر دو لشکر
ص: 177
یاسامیشی کرده به یکدیگر رسیدند. جنگی سخت و حربی عظیم واقع شد. در میان جنگ امیر سیورغتمش و امیر محمّد جرمایی مقابل افتاده همدیگر را نشناختند. سیورغتمش نیزه‌ای بر امیر محمّد حواله کرد کارگر نیفتاد. امیر محمّد چماقی بر سر سیورغتمش زد چنانکه از اسب در افتاد. در این حال آفتابه چی پهلوان علی قورچی حاضر بود. از مرکب فرود آمد و سر سیورغتمش ببرید و بر نیزه کرد. لشکر اوغان چون آن حال مشاهده کردند به یکبار منهزم شدند و بعضی که گرفتار شدند با سرهای مقتولان به شهر فرستادند و غنایم بسیار به دست لشکریان کرمان افتاد. بعد از آن سلطان احمد باشلامیشی کرده هزاره افغان به پهلوان علی قورچی تفویض کرد.
ص: 179

ذکر سلطان بایزید بن محمّد مظفر و احوال او در کرمان‌

در شهور سنه ثمان و ثمانین و سبعمایة سلطان بایزید از لرستان عازم کرمان شد و صاحب اعظم خواجه تاج الدّین سلمانی- سلّمه اللّه - را به کرمان فرستاد که اعلام احمد کند. چون این خبر برسید سلطان احمد مهتر حسن فرّاش را که از خدمتکاران قدیم بود به استقبال فرستاد تا علفه علوفه ایشان به هر موضع که رسند مرتّب دارد. سلطان بایزید در شهر بابک نزول کرد. جماعتی که با او همراه بودند هر یک را از جماعتی فراهم آورده، گرسنه و بی‌ترتیب بنیاد خرابی کردند و ولایت از این به هم برآمد. چون خبر به سلطان احمد رسید رنجیده خاطر گشت. [از سر رنجش] او را به کرمان راه نداد.
سلطان بایزید چون از کرمان نومید گشت متوجه رودان و رفسنجان شد و سلطان احمد با لشکری از شهر بیرون رفت. سلطان بایزید را مجال مقاومت نبود. به تعجیل به جانب یزد روانه شد و با شاه یحیی می‌بود تا در شوال سنه تسع و ثمانین و سبعمایة خبر رسید که حضرت جهانگشای صاحبقرانی به عراق رسیده، و امیر مظفّر کاشی با تمام اکابر عراق به شرف بساط بوس مشرّف شدند. از طرف شیراز خبر رسید که سلطان زین العابدین با تمام امرا و لشکریان شیراز را گذاشته متوجه بغداد شدند. و در اصفهان به سب جرأتی که اهالی آن نمودند قتل به افراط واقع شد، چنانچه به موضع خود شرح آن خواهد آمد ان شاء اللّه وحده.
در این حال سلطان احمد، امیر اختیار الدّین حسن را به حضرت جهانگشای فرستاد و امیر حسن چون به اردوی همایون رسید آثار عنایت و عاطفت حضرت اعلی مشاهده
ص: 180
کرد. سلطان احمد را اعلام داد و در زود رسیدن به شرف بساط بوس مبالغه نموده و شاه یحیی از یزد متوجه اردوی همایون گشت. حضرت صاحبقرانی- انار اللّه برهانه - به وقت مراجعت به دار السلطنه سمرقند، مملکت عراق و فارس و کرمان را بدیشان ارزانی فرمود. شیراز به شاه یحیی داد و اصفهان به پسرش و قلعه سیرجان با شهر به سلطان ابو اسحاق بن سلطان اویس، و ممالک کرمان به قرار سلطان احمد مسلّم فرمود. در این و لا سلطان بایزید عزیمت هندوستان کرده بود. چون خبر یافت که ممالک هم بدین طایفه منقسم شد باز گردیده به گرمسیر کرمان نزول کرد. هزاره اوغان بدو ملحق شدند و محصّلان مال امان همراه [سلطان احمد به کرمان آمده بودند و لشکر او از هم ریخته.
بعضی فرار نموده به سلطان بایزید پیوستند]. و سلطان احمد مردی ساده‌دل و نیک اعتقاد بود. در روز پنجشنبه بیست و پنجم ماه محرّم سنه تسعین و سبعمایة بعد از نماز پیشین کلام اللّه طلبیده تفأّل نمود. چون مصحف بگشاد [شادمان گشت]. همچنان مصحف گشاده روی به قبله دعا آورد و به نیاز گفت «خداوندا به حرمت این کلام که به پیغمبر خود محمّد رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم فرستادی، که بایزید برادرم را به صحت و سلامت به دست من گرفتار گردان تا در عوض هر بدی که با من کرده است نیکویی با او به تقدیم رسانم. همان لحظه برخاست و با آن لشکر که داشت متوکّلا علی اللّه از شهر بیرون رفت و آن دعا به همان طریق که از او خواسته بود اللّه تعالی اجابت فرمود.
چون مسافت بین العسکرین قریب شد یاسامیشی کرده متقابل افتادند. حربی عظیم واقع شد و دلیران هر دو لشکر داد مردی بدادند. بعون عنایت الهی به فتح احمدی و کسر ابو یزید ختم شد (و لشکر بایزید منهزم شدند و او گرفتار شد). سلطان احمد همان لحظه برادر را به همان طریق که نذر کرده بود تربیت کرده قلم عفو بر جرایم او کشید و
ص: 181
بعضی را که ماده آن فتنه بودند به قتل رسانید و این حالات و حوادثی که واقع گشته بود عرضه داشت نوّاب حضرت صاحبقرانی کرد. بعد از آن به اتّفاق عزیمت سیرجان کردند.
سلطان ابو اسحاق به استقبال بیرون آمد و یک ماه در آن نواحی به عیش و شکار گذرانیدند. سلطان ابو یزید را با لشکر به جهت مال هرموز به طرف منوجان روانه کرده خود به دار الملک کرمان [مراجعت نمود]. سلطان بایزید چون به منوجان رسید اهالی آن به قلعه متحصّن شدند و چند نوبت جنگهای سخت اتّفاق افتاد تا عاقبت اهل قلعه به عجز پیش آمدند و وجهی تمام به جهت لشکر تقبّل نمودند، او مراجعت به کرمان کرد.
ص: 183

ذکر توجه شاه یحیی به کرمان و محاربه او با سلطان احمد

اشاره

بعد از آن میان شاه یحیی و سلطان ابو اسحاق معاهده رفت و با یکدیگر اتّفاق نموده متوجه کرمان شدند. از راه انار سرحد به هر جا می‌رسیدند از حدود کرمان آنچه امکان خرابی بود به تقدیم می‌رسانیدند. اتّفاقا در آن ایّام امیر اختیار الدّین حسن در کرمان فوت شد و سلطان احمد چون خبر توجه ایشان شنید به تهیّأ اسباب عناد مشغول گشته به اتّفاق سلطان ابو یزید روی به کارزار آوردند. شاه یحیی چون به موضع بافت رسید، سلطان ابو اسحاق با لشکر سیرجان [به وی] ملحق شده و از طرف کرمان سلطان احمد و سلطان بایزید نیز متوجه ایشان شدند.
در این حال ایلچی از طرف جهانگشای امیر صاحبقران برسید و آن حال را مشاهده کرد، به نصایح مشفقانه پیش ایشان رفت و خواست که به مصالحه انجامد. از طرف شاه یحیی و ابو اسحاق نصیحت قبول نکردند و ایلچی باز آمد و عزیمت بر محاربت جزم شد. سلطان احمد با جماعتی از دلیران سوار شده به رسم قراولی بدر رفت. اتّفاقا از آن طرف شاه یحیی نیز (خود به قراولی) بیرون آمده در صحرای بافت بر کنار رودخانه‌ای که از میان درّه می‌گذرد برسیدند. از آن طرف سواری به کنار رودخانه دوانید [و از این طرف امیر حسین طغان که مردی بهادر بود او نیز به کنار رودخانه دوانید] یکدیگر را بشناختند. از طرف شاه یحیی، زنگی عبدل بود. امیر حسین سؤال کرد که امیر زنگی به چه کار آمده‌اید؟ جواب گفت که به بندگی شاه یحیی به تسخیر مملکت
ص: 184
کرمان آمده است. امیر حسین طغان خنده‌ای کرد و گفت به عنایت اللّه تعالی و یمن دولت امیر بزرگ صاحبقران، قضیّه ملازمان بندگی چنان نشده است که بازی بازی تسخیر مملکت توان کرد، و این دو بیت بر خواند:
چو فردا برآید بلند آفتاب‌من و گرز و میدان و افراسیاب
نمائیم کاری به گرز گران‌که ننموده رستم به مازندران
و همچنان که بر زبان او رفته بود روز دیگر هفتم جمادی الاول سنه اثنی و تسعین و سبعمایة آن دو لشکر را ملاقات افتاد. بر دست راست سلطان احمد، سلطان ابو یزید، و بر دست چپ جمعی از امراء. شاه یحیی میمنه به سلطان ابو اسحاق داد و میسره را به پسر خردتر خود سلطان جهانگیر، و خود در قلب بایستاد. چون هر دو لشکر بر یکدیگر حمله کردند، دست راست و دست چپ سلطان احمد به هزیمت برفتند و سلطان احمد به نفس خود از جای اسب برانگیخت و سلطان بایزید نیز بدو ملحق شده جنگی اتّفاق افتاد که از آن زیادت متصوّر نیست.
عاقبة الامر شاه یحیی و لشکر او به هزیمت رفتند، و سلطان ابو اسحاق دستگیر شد.
شاه یحیی با لشکر شکسته به جانب یزد رفت و سلطان احمد بعد از آن که سرهای مقتولان به کرمان فرستاد، عازم سیرجان شد و خواست که قلعه سیرجان مسخّر کند. دید که حالا دست نمی‌دهد. بعضی از لشکر به محاصره آن تعیین کرده به کرمان مراجعت نمود. سلطان ابو اسحاق را چند گاه [در کوشک سبز مقیّد داشت. بعد از چندگاه] صلت رحم را کار فرموده قلم بر جرایم او کشیده و او را باز به سیرجان فرستاد و آن لشکر را باز طلبید. امیر حاجی شاه برادر مادر سلطان ابو اسحاق چندگاه در کرمان محبوس بود آخر به قتل رسید. در شهور سنه خمس و تسعین و سبعمایة رایات جهانگشای امیر بزرگ صاحبقران از راه مازندران به عراق و فارس درآمد و شاه منصور را در شیراز به قتل
ص: 185
رسانید و حکام مظفری را که در آن حدود بودند مجموع را جمع گردانیده و دوازدهم رجب سنة المذکور به یاسا رسیدند. چنانچه ذکر هر یک علیحده به مقام خود آمده است. [و اللّه اعلم].

شجره آل مظفر

هفت کس از این شجره که نام ایشان به سرخی نوشته شده بر بلاد عراق عجم و فارس و کرمان مستولی شدند بعد از وفات سلطان ابو سعید، ابتداء دولت ایشان در شهور سنه ست و ثلاثین و سبعمأیة بود ؛ و انقراض ایّام دولت ایشان در شهور سنه خمس و تسعین و سبعمأیة. مدت ملکشاه پنجاه و نه سال بود.
ص: 187