.مقدمه
بنام خداوند بخشاينده مهربان نوشتن «شرح زندگاني خود» كار مشكلي است زيرا ممكن است فراموشي و اشتباه و ضعفهاي اخلاقي جبلي بشري گاهي شخص را از راه حقيقت دور كند.
ولي من سعي ميكنم آنچه مينويسم مطابق فكر و حافظه امروزم باشد و در واقعات زندگاني خود كه البته با وقايع و اشخاص تماس پيدا خواهد كرد از معتقداتي كه امروز نسبت بآنها دارم دور نيفتم.
«شرح زندگاني من» چيزي ندارد كه قابل خواندن باشد مقصود اصلي تشريح اوضاع اجتماعي و بالاختصاص روشن ساختن طرز جريان كارهاي دولتي و اداري در شصت هفتاد ساله ايام زندگانيم است و چون وضع اجتماعي و اداري، بخصوص قبل از مشروطه زاده اوضاع ماقبل است بعنوان مقدمه از اسلاف خود هم خواهم نوشت تا زمينه بدست آيد و اوضاع ايام زندگي خودم بيشتر واضح گردد.
اگر گاهي از كردههاي خود و پدر و جدم چيزهائي بنويسم براي روشن شدن يكي از اوضاع اجتماعي و يا تشريح يكي از كارهاي اداري است نه خودستائي و حب اسلاف. البته انسان بحال خود واقفتر از ديگران است و اگر اتفاق افتد كه از اشخاص و خانوادههاي معروف ذكري برود مقصود توهين آنان نيست بلكه روشن شدن اوضاع زمانه درنظر، و قابل عفو است.
شايد در ضمن نوشتن بعضي از وقايع زندگي خود و اسلافم با اشخاص و واقعاتي روبرو شوم كه لازم بدانم نسبت بآنها بسط مقال بدهم فرع زياده بر اصل را خرده نگيرند و مقصود اصلي را كه تشريح وضع اجتماعي و اداري است درنظر آورند.
براي اينكه مطالب خيلي خشك و خستهكننده نشود بخود اجازه ميدهم كه گاهگاه حكايات و مطايباتي هم از ديده و شنيدههاي خود بياورم.
باغ فردوس شميران- اول خرداد 1321 شمسي
عبد الله مستوفي
ص: 2
اسلاف من در سلطنت آقا محمد خان قاجار
لياقت و صحت عمل موجب ترقي است
در سالهاي آخر سده دوازدهم هجري قمري در استرآباد (گرگان) نزد يكي از خانهاي ملاك و متمول قاجار ميرزائي بود كه در دستگاه خان سمت پيشكاري داشت. ميرزا اگرچه جوان بود ولي بنظر چنين ميرسيد كه تازهوارد نيست زيرا خان قجر نسبت باو اعتماد زيادي داشت و اختيار كليه كارهاي ملكي و احشامي و امور خانگي خود را باو سپرده بود سهلست، گاهگاه كه كارهاي مهمي از قبيل بندوبست با پسرعموها و ساير رؤساي ايل پيش ميآمد هميشه صلاحبينيهاي ميرزا را پيروي ميكرد و معلوم بود كه ميرزا باوجود جواني كه در آنروزها متاع رايجي نبود توانسته است اعتماد خان را از هر حيث بخود جلب نمايد. امانت و ديانت و صحت عمل ميرزا در نزد كسوكار و پسرعموهاي خان و حتي ساير رؤساي ايل شهرت بسزائي پيدا كرده بود و همگي در اين پيشكار خان به نظر تحسين مينگريستند.
چنانكه وقتي آقا محمد خان قاجار براي بندوبست كار سلطنت از ظاهر شيراز چند روزه خود را باسترآباد رسانده و از ايل خود قول كمك بمرد و مال گرفته ضمنا ميرزائي براي پيشكاري خود خواسته بود، رؤساي ايل در صلاحيت اين ميرزا براي اينكار ترديدي نكردند و معرفيش نمودند. شك نيست كه خان ارباب ميرزا، از اين پيشآمد كه موجب برهم خوردن نظم كارهاي شخصيش ميشد خالي از دلتنگي نبود ولي چه ميتوانست كرد؟ در ايليّت قولي داده است و بايد از هيچگونه فداكاري در راه «اخته خان» «1» (آقا محمد خان را قجر هاي استرآباد باين اسم ميخواندهاند) كوتاهي نكند و صلاح عمومي ايل را بر صلاح خصوصي ترجيح دهد و حاجت خويش را در مقابل حاجت او فراموش نمايد در هر حال ميرزا وارد خدمت آقا محمد خان شد. اين ميرزا، ميرزا اسمعيل، جد من بود (1193).
______________________________
(1)- ايلات در اسمگذاري خود خيلي ساده و بيپيرايه و ركوراست هستند. رؤساي ايل بختياري با مقام شامخي كه در دوره مشروطه پيدا كرده بودند باز هم نزد افراد و خانخردهها بهمان اسامي سادهاي كه سابقا با تخفيف و حذف القاب داشتند خوانده ميشدند. مثلا حاجي عليقلي خان سردار اسعد را حاجي عليقلي و نجفقلي خان صمصام السلطنه را آقا نجف و خسرو خان سردار ظفر را خرسو و نصير خان سردار جنگ را نصير و لطفعلي خان امير مفخم را آقا لطفعلي ميخواندند. حتي همين آقايان رؤسا هم وقتي دور هم مينشستند و بلهجه خود با هم حرف ميزدند اسم و لقب ديگري نداشتند و با همين تحريفات خوانده ميشدند. اخته خان براي آقا محمد خان هم از همين قبيل اسمگذاريها است كه بمناسبت خصي بودن او كه در طفوليت از راه دشمني خانوادگي پيش آمده بوده است باين اسم يا لقب موسوم شده و بين افراد ايل جز اين اسمي نداشته است.
ص: 3
ميرزا اسمعيل پسر آقا گنجعلي و او پسر آقا قنبر علي بوده است پدر و جدش در قصبه گركان از آب و ملك خود زندگي ميكردهاند. از احوال اين دو نفر اطلاعي در دست نيست ولي از اينكه آقا گنجعلي توانسته است بپسر خود تربيتي بدهد كه در سن جواني بمقام پيشكاري خان قجر برسد معلوم ميشود كه اينها بخصوص پدر ميرزا اسمعيل، داراي زندگاني اربابي بودهاند. مزرعه ملّي نزديك گركان ملك آقا گنجعلي و دائي ميرزا اسمعيل هم صاحب خط و ربط و محاسب و شايد قسمتي از تربيت ميرزا هم مرهون اقدامات ميرزا دائي بوده است.
تاريخ ولادت ميرزا اسمعيل معلوم نيست ولي مطابق رسم زمان كه اشخاص خيلي جوان را بكاري نميگماشتهاند ميتوان حدس زد كه در اينوقت كمتر از بيست سال نداشته است.
موهاي ميرزا خرمائي و چشمهاي او كبود و از جوانهاي متدين بشمار ميآمده است از كتاب هاي كتابخانه خود كه وقف اولاد كرده همچو برميآيد كه از معلومات فقهي و حديثي هم بياطلاع نبوده است.
اسلاف آقا محمد خان قاجار
آقا محمد خان پسر محمد حسن خان و او پسر فتحعلي خان قوانلوي قاجار است. فتحعلي خان در زمان شاه سلطان حسين صفوي رئيس سواره و ايلخاني ايل قاجار بود در وقتيكه افغانها اصفهان را محاصره كرده بودند با عده خود بكمك شاه بدبخت صفوي باين پايتخت آمده و همينكه ديده است شاه سرگرم اذكار و اوراد و رجال درباري بخيالات خود مشغولند عده خود را برداشته نزد طهماسب ميرزا پسر شاه كه در نواحي شمال مشغول جمعآوري عده و عدّه براي مقابله با افغان بوده است رفته و پس از آنكه افغانها اصفهان را فتح و شاه سلطان حسين را كشتند، طهماسب ميرزا را شاه طهماسب خوانده و تقريبا تمام شمال ايران را جمعآوري كرده و از طرف شاه طهماسب بلقب نائب السلطنه نيز ملقب شده است.
وقتي شاه طهماسب براي تكميل قواي خود بخراسان ميرفت نادر قليخان افشار با عده سوار خود بتوسط نائب السلطنه بخدمت او وارد شد. اين نادر قليخان ندرقلي پسر پوستيندوزي بوده كه در نزد يكي از رؤساي افشار مشغول خدمت شد و بواسطه كياست و لياقتي كه داشته است خان دختر خود را باو داده و بعد از او برياست عشيره و سواره خان نيز نائل آمده است.
خان افشار بعد از ورود بخدمت شاه طهماسب و دريافت لقب طهماسب قلي طوري كفايت و درايت بخرج داد كه در مدت كمي بالمره دست فتحعليخان نائب السلطنه را از كارها كوتاه كرد. خان قجر كه خواست با مدعي دستوپنجه نرم كند كاري از پيش نبرد و در ضمن بلواي نظامي بتحريك طهماسب قليخان كشته و در خواجه ربيع چند كيلومتري مشهد مدفون گشت و طهماسب قليخان همهكاره و بالاخره نادر شاه افشار شد.
بعد از كشته شدن نادر شاه افشار در نزديكي قوچان، محمد حسن خان پسر فتحعلي خان نيز يكي از كلههاي پرباد دوره بود كه ميخواست خود را بسلطنت برساند. كريمخان زند هم كه همين فكر را داشت از بقاياي صفويه سيد ابو تراب نامي را پيدا كرد و اسم سلطنت روي او گذاشت و خود را وكيل الرعايا موسوم و جز استرآباد تقريبا تمام ايران را فتح
ص: 4
كرد ولي محمد حسن خان سر باطاعت او درنميآورد و با او زدوخورد ميكرد. در يكي از اردوكشيها بعد از شكست جزئي كه از طرف محمد حسن خان به كريمخان رسيد، سيد ابو تراب از اردوي كريمخان فرار كرد و نزد محمد حسن خان رفت و همين كار سبب نكس امر كريمخان شد و قدمبقدم عقب نشست و نزديك بود محمد حسن خان او را از شيراز مركز عملياتش هم براند ولي كريمخان مأيوس نشد و مقاومت كرد و بعد قدمبقدم محمد حسن خان را عقب راند تا محمد حسن خان كه از قشون كريمخان شكست خورده و در حال فرار بود بين استرآباد و مازندران بدست يكي از همراهانش كشته شد وقتي كه سر او را در تهران براي كريمخان آوردند بر فوت نابهنگام او گريست و امر بدفن آن داد و بازماندگان او را كه حسينقلي خان و آقا محمد خان بزرگتر آنها بودند نوازش كرد و امر داد در دامغان كه محل اقامت پدري آنها بود بمانند.
حسينقلي خان پسر محمد حسن خان بعد از چندي سر از اطاعت پيچيد و عدهاي دور خود جمع كرد و پادشاه زند را مجبور نمود عدهاي براي دفع او بفرستد حسينقلي خان در ضمن جنگ كشته و اين بود كه كريمخان ناچار شد آقا محمد خان را نزد خود در شيراز نگاهدارد و در آنجا مقيم سازد تا از فتنه و خونريزي جلوگيري كرده باشد.
افكار آقا محمد خان
اين سابقههاي خانوادگي و بخصوص جنگهاي پدر و برادر آقا محمد خان با كريمخان سبب شده كه آقا محمد خان خود را شخص چهارم از سلسله سلطنت پندارد و برادر و پدر خود را پادشاه (؟) و نادر شاه و كريمخان را غاصب (؟) بداند و اولاد نادر شاه را مانند اولاد غاصب بشناسد و با آنها عداوت بورزد.
در اين طرز فكر بر خان قجر ملامتي نيست. لوي هيجدهم پادشاه فرانسه نيز در 1815 بعد از تجديد سلطنت خانواده بوربن تمام هياهوي بيست و هفت هشت ساله انقلاب كبير فرانسه و دوره سلطنت ناپلئون اول را فراموش كرده در فرمان اعطاء (!) مشروطه چون خود را وارث لوي هفدهم طفل بدبخت لوي شانزدهم كه در زندان انقلابيون بدرود زندگاني گفته بود ميدانست خود را لوي هيجدهم ناميد و تاريخ سلطنت خود را از روز فوت اين طفل تعيين و سال 1815 را سال بيستم سلطنت خود اعلام داشت. بلي اگر اين قبيل افكار در دماغ آقا محمد خان نبود البته نميتوانست خود و خانواده خود را بسلطنت ايران برساند عبث نبود كه كريمخان پادشاه زند از ميان تمام بازماندگان اشخاصي كه بر سر سلطنت با او جنگيده بودند فقط اين يك نفر را تحت نظر خود نگاهداشته و اقامت آزادانه شيراز را براي او حتمي قرار داده بود.
شاه زند جاهطلبي خان قجر را تفرس نموده شجاعت و شهامت و عقل و كياست و پشتكار او را بخوبي امتحان كرده بود و ميدانست كه اگر آزاد باشد بر فرض كه موفق ببرهم زدن سلطنت او نشود لا محاله اسباب زحمت و فتنه و خونريزي خواهد شد باوجوداين در كارهاي عمومي كشور با او مشورت ميكرد و نسبت باو و كسوكار و ايلش بنظر رأفت مينگريست.
ص: 5
محمد حسن خان پدر او را هم، او نكشته بلكه يكي از پسرعموهاي خود او اينكار را كرده و چنانكه گفتيم كريمخان بر اين فوت نابهنگام هم گريسته بود. در زندگاني مادي هم باو فشاري وارد نياورده اجازه مسافرتهاي چندروزه براي شكار هم باو داده بود ولي هيچيك از اين رفتارهاي نيكمردانه در خاطر آقا محمد خان اثري نداشت و سبب نميشد كه خود را وارث تاج و تخت و شاه زند را غاصب نداند و بنظر عداوت در او ننگرد.
خود آقا محمد خان ميگفته است كه خان زند گاهي كه مرا براي مشورت در كارهاي عمومي كشور ميخواست مرا مينشاند من در مشورت خيانت نميكردم زيرا سلطنت را خاص خود ميدانستم ولي از زير جبه با چاقوي قلمتراش فرشهاي زير پاي خود را پاره ميكردم و حالا ميبينم كه با او دشمني نكردهام فرشهاي پاره كرده خودم بخودم رسيده است و خود كرده را تدبير نيست.
آقا محمد خان از اشتغال بزن و فرزند و تفريحات خانوادگي محروم بوده و از رابطه و رفتوآمد با اعيان محلي هم خودداري ميكرد و همواره اوقات خود را بتخيل و تفكر براي نيل بسلطنت صرف مينموده و نقشه كار خود را در عالم خيال ميكشيده است. اشتغال بخواندن و نوشتن را كه بهترين سرگرميهاي ايام بيكاري و انزوا و موجب تصفيه خاطر و تزكيه خلق و نجيبترين مشغولياتست از خان قجري كه جز سواري و جنگ از پدرانش نياموخته است نبايد توقع داشت. آقا محمد خان بقدري از اينكار بدور بوده كه در زمان سلطنتش ميرزاها و نويسندهها را بتحقير و تعبير «فرنيخور» ميخوانده است.
پارهاي از اخلاق عجيب اين پادشاه را بايد نتيجه همين طرز زندگي و محروم بودن از تمايل جنسي و افكار محدود بيك نقطه او دانست. شايد بررسي و دقت در اخلاق و طرز رفتار بستگان نزديك شاه زند كه ممكن بوده است بعد از او دعويهائي داشته باشند و همچنين اندازه علاقه مردمان فارس نسبت باين كسوكارهاي شاه زند بابهاي ديگري هم براي تفكرات او گشوده باشد كه چون اين دو رشته هم از متفرعات همان رشته اصلي است تغييري در محدود بودن نقطه توجه فكر او ايجاد نميكرده است.
در ايام حبس نظر آقا محمد خان در شيراز، خان قجر با بقال گذر معامله داشت هر وقت مواجبش دير ميرسيد با او نسيهكاري ميكرد گاهي كه از در دكان او ميگذشت و ماست و پنير و انگور يا چيزهاي ديگري براي خانه سفارش ميداد بقال هميشه بشاگردش ميگفت «برخيز ماست و پنير و انگور قجري براي خان حاضر كن كه وقتي نوكرشان ميآيد معطل نشود» روزي خان در غياب بقال از شاگرد پرسيد «مقصود استاد از اين توصيف قجري چيست؟» شاگرد صاف و پوستكنده گفت: «ما چيزهاي وازده دكان را عليحده ميگذاريم و باين صفت آنها را بهمديگر ميشناسانيم» آقا محمد خان وقتي شيراز را تسخير كرد پي اين بقال فرستاد. بقال در خانه وداع و وصيت خود را كرد و بحضور شاه رفت ولي آقا محمد خان برخلاف عادتش او را نوازش و رئيس صنف بقالش كرد و بقال با لقب بقالباشي بخانه مراجعت نمود. با آن سابقه اين رأفت از طرف آقا محمد خان از عجائب است چنانكه بعضي
ص: 6
هم گفتهاند بقال را سياست كرده است.
از اين واقعه، اگر مطابق با واقع باشد ميتوان محدود بودن زندگي آقا محمد خان و كماهميتي وجودي او را در ايام حبس نظر بودنش در شيراز تخمين كرد. «1»
شكار وسيله فرار
كريم خان زند كه خود را وكيل الرعايا ميخواند و با اين اسم و عنوان از قفقاز تا تركستان و از سليمانيه تا پنجاب بر تمام خاك ايران و اميرنشينهاي حولوحوش سلطنت ميكرد سهل است در اواخر عمرش بصره را هم تصرف كرده بود به بستر بيماري افتاد بيماري كه روزبروز شديدتر و بالاخره منجر بمرگ او گشت.
همينكه حال خان زند سخت شد، آقا محمد خان بعنوان شكار دو سه روزه از شهر بيرون رفت ولي هر روز بكنار شهر ميآمد و بمحلي كه قبلا قرار گذاشته بود نظري ميافكند و همينكه علامت مخصوص را كه اگر كريمخان بدرود زندگي گويد بايد همدست او «2» در آن محل نشان بدهد نميديد مراجعت مينمود تا روزي علامت را در برج معهود ديد و از مرگ كريمخان اطمينان حاصل كرده راه طهران را پيش گرفت و خود را زودتر از خبر واقعه بورامين رسانيد.
تدارك مقدمات سلطنت
قبلا بوسيله يكي از همراهان خود كه جلوتر فرستاده بود نزديكان خود را از دامغان احضار كرد و عربهاي ورامين را كه نادر شاه از فارس كوچانده در آنجا ساكن كرده بود با خود همدست نمود «3» و با آنها بسمت گرگان شتافت. در آنجا رؤساي تيره خود يعني قوانلوها را با خود متفق نمود و آنها را نزد ساير تيرههاي قاجار فرستاد و تمام ايل را با خود همراه كرد و بوسيله ايل خود بر گرگان مسلط و با چريك و سواره استرآبادي و ايل قاجار متوجه مازندران گرديد. ميرزا اسمعيل ميگويد وقتي ميخواستيم بمازندران برويم فصل طغيان رودخانهها بود براي عبور از رودي بكمك آببازهاي محلي كه گدار را ميشناختند حاجت پيدا كرديم اسبها را خالي از آب گذراندند وقتي نوبت بما رسيد هريك از آنها يكي از ما را بدوش كشيدند و بآب زدند برحسب تصادف آببازي كه من سوار او بودم با آبباز مركوب آقا محمد خان نزديك هم بودند خان از راه احتياط كه مبادا آبباز قبلا خريداري شده باشد
______________________________
(1)- نيز معروف است عمه آقا محمد خان زن يكي از ملاهاي شيراز بوده است خان قجر هر وقت بديدن عمه خانم ميرفته ملاي شيرازي باو بياعتنائي ميكرده است تا حدي كه آقا محمد خان بوسيله يكي از محارم طرفين از ملا گله كرده است. ملاي شيراز صاف و پوستكنده در مقابل اين گلهگذاري گفته بوده باين خان قجر بگوئيد همين است كه هست هر وقت شاه شدي شكم مرا بدرون ميگويند شاه قاجار در همان روزيكه پي بقال فرستاده بوده است ملا را احضار كرده و تقاضاي ده پانزده سال قبل او را برآورده است.
(2)- اين همدست عمه او و زن همان ملاي شيرازي سابق الذكر بوده است.
(3)- محله عربها را سرجنبانهاي اين طايفه بامر آقا محمد خان در شهر تهران ساختهاند و خانههاي بازماندگان آنها شايد هنوز هم در اين محله باشد.
ص: 7
و سوءقصدي نسبت باو بكند خود را از گماشتگان آقا محمد خان قلمداده بمركوب خود توصيه ميكرد كه وقتي خان بزرك باين محل ميرسد از او خوب پذيرائي كنند و با آبباز گردنكلفتي از آبش بگذرانند همينكه بآنطرف آب رسيديم آبباز، خان را صحيح و سالم بر زمين گذاشت و گفت خان تو چرا خودت را پنهان ميكني؟ من بمحض ديدار تو را شناختم تو بايد شاه ايران بشوي كيست كه بتواند بتو خيانت كند؟! آقا محمد خان چيزي نگفت ولي برخلاف عادت خود، انعام زيادتري باو حواله داد.
مازندران هم تسخير شد و در آنجا ميرزا اسد اللّه نوري (جد خواجه نوريها) بخدمت آقا محمد خان وارد شده و كار تداركات جنگي و محاسبه آن باو محول گرديد. تا اينوقت ميرزا اسمعيل مجبور بود تمام كارهاي قلمي و حسابداري آقا محمد خان را اعم از محاسبات مالياتي و قشوني اداره كند اين استخدام جديد سبب شد كه سر ميرزا قدري فارغتر شود و در كارهاي استيفاي خود بيشتر دقت نمايد. در سفرهاي جنگي كه هميشه همراه بود بهرجا كه وارد ميشدند از اندازه و طرز وصول ماليات و رفتار و اخلاق متصديان ماليه تحقيقات زيادتري مينمود و از روي جزوجمعهاي محلي كه در دست عمال ماليه محل بود نسخههائي براي احتياجات آتيه خود تدارك ميكرد. اطلاعاتيكه ميرزا اسمعيل در اين سفرهاي جنگي بدست ميآورد چيزهاي ذيقيمتي بود؛ زيرا هنوز مركز حكومت ايران در تصرف خوانين زند باقي بود و ميرزا اسمعيل باطلاعات مالي كه در دفترخانه دولتي شيراز موجود بود دسترسي نداشت.
آقا محمد خان از خوانين زند وحشتي نداشت زيرا كريمخان را فرزند لايقي نبود و برادران و ساير كسوكار رسيده و حاضر كار او اخلاق سلطنت نداشتند و خان قجر بخوبي ميدانست كه آنها بجان هم ميافتند و خود، خود را از ميان برخواهند داشت و راه او را هموار خواهند كرد. ايل و تباري هم ندارند كه بوسيله آن سلطنت خود را بر مردم تحميل كنند. رسيدن كريمخان بسلطنت بواسطه آشفتگيهائي بود كه بعد از نادر شاه پيدا شده و از هر سري صدائي بيرون آمده و كريمخان توانسته بود ابتدا كشور را بدليري و كارداني خود، تسخير و بعد به بند عدالت و خوشخوئي آنرا محكم بهبندد تا زمانيكه او زنده بود تمام ايران طوق اطاعت او را بگردن گرفتند و همگي با دل و جان باو خدمت ميكردند ولي در ساير خوانين زند آن رشد عقلي و تمدن و پيشبيني نبود كه بتوانند دور علم پسر كوچك كريمخان گرد آيند و سلطنت را اداره كنند و اين زدوخوردهاي خانگي بالاخره بيأس مردم از آنها منجر ميشد و كار آنها را تباه ميكرد بهمين جهت بود كه آقا محمد خان مشغول تسخير ساير بلاد ايران شد و تسخير شيراز را براي بعدتر گذاشت.
چيزيكه خيلي مايه نگراني و دردسر آقا محمد خان بود شورشهائي بود كه برادران او برپا ميكردند اكثر در مواقعي كه سرگرم تسخير ناحيهاي بود خبر ميشد يكي از برادرانش با خانهاي محلي كه «اخته خان» را لايق سلطنت نميپنداشتند بندوبستي كرده و علم
ص: 8
خودسري افراشتهاند. اين بود كه ناچار كار را نيمهتمام ميگذاشت و بدفع فتنه خانگي ميپرداخت ولي بعد از غلبه، برعكس كريمخان آنها را نابود ميكرد چنانكه دو تن از برادران خود را بر اثر همين قماش پيشآمدها بديار عدم فرستاده است.
ميگويند وقتي سر برادرانش را كه بامر او بدرود زندگي گفته بودند برايش ميآوردند سر بريده را ميگرفت و ميبوسيد و گريه فراواني ميكرد و بوليعهد و برادرزاده خود فتحعليخان پسر حسينقليخان كه بمناسبت هماسمي با جدش باو بابا خان لقب داده بود ميگفت من براي خاطر تو ... (چندتا فحش ركيك) برادران خود را ميكشم اينكارها براي آنست كه تو راحت سلطنت كني!! شرح زندگاني من متنج1 8 توجه آقا محمد خان بجانب شيراز ..... ص : 8
توجه آقا محمد خان بجانب شيراز
در ظرف مدت ده يازده سال و بذل جهد بيشمار غير از فارس و كرمان تمام نواحي ايران بتصرف آقا محمد خان درآمده و اصفهان هم يكي دوبار دستبدست گشته و موقع آن رسيده بود كه شاه قاجار اين دو ناحيه را هم ضميمه ساير تسخيرات خود نمايد بنابراين بجانب اصفهان عزيمت و آنجا را كه تازه از دست داد بود مجددا بسهولت بتصرف در آورده متوجه شيراز شد (1204).
اما كار شيراز با ديوار محكمي كه كريمخان گرداگرد آن كشيده و اسلحهاي كه در آن جمع كرده بود بآساني فتح اصفهان نبود بالاختصاص كه بعد از كشمكشهاي خوانين زند و قتل و سفك آنها بدست يكديگر كار سلطنت بجوان رشيد لايقي از شاهزادگان اينخانواده يعني لطفعليخان رسيده و اين شاهزاده با استعداد و شجاعت و شهامت ذاتي در خانواده سلطنت نشوونما كرده و اخلاق پادشاهي و بزرگي و بلندهمتي و گذشت و رعايت زيردست را از كريمخان آموخته بود.
دو حريف
شاهزاده زند كه بعد از پدرش جعفر خان تازه بسلطنت رسيده بود همينكه از عزيمت آقا محمد خان بجانب شيراز اطلاع حاصل كرد عدهاي از پادگان (ساخلو) اين شهر را همراه خود برداشت و براي استخبار از اوضاع دشمن بسمت اصفهان رهسپار شد. بر فرض اينكه با عده زيادي هم روبرو ميشد اهميتي نداشت بشيراز برميگشت و با عده كاملتري جلو دشمن درميآمد اختيار شهر را در غياب خود بحاجي ابراهيم كلانتر واگذاشته بود.
حاجي آقا كه آقا محمد خان با او رابطه برقرار كرده بود بعد از بيرون رفتن لطفعليخان روزي سان خبر كرد و در گردش قشون در عمارت دولتي ترتيبي مقرر داشت كه بتواند از تمام آنها با عده كمي كه با خود همدست كرده بود نزع اسلحه كند و آنها را از در ديگر باغ دولتي خارج نمايد بطوريكه عصر آنروز افراد پادگان شيراز مثل اشخاص عادي و همه بياسلحه بودند.
لطفعليخان در مقابله با آقا محمد خان همينكه عده او را زياد ديد بجنگ مختصري قناعت كرد و براي تكميل قواي خود بجانب شيراز مراجعت نمود ولي حاجي ابراهيم
ص: 9
او را بشهر راه نداد. عده لطفعليخان كم بود بعد از اين خيانت كمتر هم شد اما آنچه براي او باقي مانده بود تا همهجا مصمم بودند مخصوصا نابكاري حاجي ابراهيم آنها را بيشتر عصباني كرده همه از جان گذشته خدمت بلطفعليخان را استوار ايستادند.
شاهزاده زند باوجود كمي عده جز حمله بآقا محمد خان چارهاي نداشت زيرا اگر فتح نكرده براي تكميل قواي خود بجانب ديگري ميرفت در او بنظر فراري مينگريستند و اهميتي باو نميدادند. آقا محمد خان در سيوند چندمنزلي شيراز بود بنابراين شاهزاده زند مصمم شد با عده كم خود بطور شبيخون بر قشون او حمله برد. براي آزمايش بخت هم كه بود اين حمله از لوازم بشمار ميآمد.
شجاعت
شاهزاده زند نيروي كم ولي مصمم خود را، از كنار شيراز بحركت آورد و طوري آنها را بسمت دشمن سوق داد كه كسي مقصد او را نفهميد و شبانه خود را باردوي آقا محمد خان زد. باندازهاي نقشه شبيخون درست طرح شده بود و افراد با جلادت دستبكار شدند كه توانستند اردوي آقا محمد خان را با عده كم خود در همهجا برهم زنند، و همه را فرار بدهند حتي مستحفظين و سواران خاصه آقا محمد خان هم كار را تباه دانسته و فرار كرده بودند و جز خود و نوكرهاي مخصوص او كسي در اردو نمانده بود.
تدبير
همانطور كه لطفعليخان، بعد از خيانت حاجي ابراهيم چارهاي جز حمله نداشت، براي آقا محمد خان هم در اينجا چارهاي جز ثبات نبود، زيرا اگر خود او هم جا خالي ميكرد، مسلما نميتوانست جلو فراريهاي خود را بگيرد و تا بعراق و دار المرز و مراكز ديگر نيروهاي خود ميرسيد چيزي از قوهايكه همراه برده بود دستش را نميگرفت از كجا كه رؤساي پادگان (ساخلو) جاهاي ديگر كه از ترس نيمهمطيع شده بودند باوجوداين شكست وفادار ميماندند. اين بود كه شاه قاجار هم ثبات بخرج داد و با همان چند نفر خود در سراپرده ماند، و امر داد هنوز صبح صادق ندميده اذان بگويند.
فراريها خيلي از اردوگاه دور نشده بودند بطوريكه همه صداي اذانرا شنيدند و هر دسته از آنها فرار را منحصر بخود دانست و همگي باردوگاه برگشتند. در اين ضمنها هوا هم روشن ميشد. شاهزاده زند باوجود شكستي كه بدشمن داده بود مجبور شد از دشمن شكستخورده خود فرار كند زيرا دشمن كمي عده او را در روشنائي صبح ميديد و همگي گرفتار ميشدند. اين بود كه قواي خود را جمع كرده و راه كرمانرا كه در آنجا هواخواهاني داشت پيش گرفت.
اگر شب يكساعت بلندتر بود؟
اگر يكساعت شب بلندتر بود، شاهزاده زند مسلما موفق ميشد و آقا محمد خان را دستگير و يا مجبور بفرار ميكرد و كار رنگ و روي ديگري ميگرفت. بلي هميشه از اين قبيل عوامل كه آنرا ببدبختي يا خوشبختي تعبير ميكنيم در كارهاي اين جهان مداخله دارد و
ص: 10
سرنوشتهاي بزرگ را تغيير ميدهد. چنانكه اگر در شب 16 ژوئن 1815، در واترلو اصلا باران نميباريد يا باران دو سه ساعتي زودتر شروع ميشد و زودتر هم بند ميآمد و ناپلئون جنگ را در اول صبح شروع ميكرد مسلما تا ظهر انگليسيها را شكست ميداد و رسيدن بلوخر آلماني با قشون خسته خود كمكي نكرده، در مقابل قشون فاتح فرانسه محو و معدوم ميگرديد يا اگر بر طبق انتظار ناپلئون، گروشي زودتر از بلوخر خود را بميدان جنگ رسانده بود جنگ بنفع سركرده و امپراطور فرانسه تمام و در هرحال سرنوشت دنيا غير از چيزي ميشد كه امروز آنرا ميبينيم.
با كمال افسوس وسيله خيانت از دست رفت
باري تعقيب اين فاتح فراري، كه شايد علت فرار او هم هنوز بر مغلوبين معلوم نبود، البته خلاف مصلحت بود، زيرا هنوز شهر شيراز مسخر نشده بود و معلوم نبود كه حاجي ابراهيم با همعهد تازه خود خيانت نكند و با شاهزاده زند مخصوصا بعد از اين ضرب شست، بندوبست تازهاي ننمايد.
بعد از اطلاع بحقايق و اطمينان از اوضاع بود كه آقا محمد خان بشيراز وارد شد و اول كاري كه كرد خراب كردن ديوارهاي محكم دور آن شهر بود ميگويند در پارهاي از جاها اين ديوار بقدري محكم بوده است كه براي خراب كردن آن باستعمال باروت و ساير تدبيرات محتاج شدهاند. در چند سال پيش كه در كوچههاي شيراز تغييراتي ميدادند ريشه يكي از اين ديوارها در ضمن كندوكوب و تسطيح بيرون افتاد. براي بريدن اين ريشه ديوار كاركنان شهرداري خيلي رنج بردند. معروف است كريمخان زند در ساختن گل خام پخته آجرهاي بنائيهائي كه در شيراز كرده است تدبيري انديشيده و آنرا بمنتهي درجه استحكام درآورده و آن تدبير اين بوده است كه مقداري سكههاي كموزن نقره از قبيل شاهي سفيد و پنجشاهي در ميان خاكهائيكه براي گل آن بيخته بودند ميپاشيده است تا عملجات براي پيدا كردن آنها گل را دستمالي كنند و طبعا ورزش كاملي بآن بدهند البته كسيكه در استحكام آجر اين دقت را بكند در ملاط ساختمان هم دقتهاي ديگري بكار ميبرد بطوريكه بناهاي كريمخان باوجود زلزله و رطوبت يعني دو عامل بزرگ خرابي بنا، كه در شيراز زياد است غير از آنچه با زحمت زياد دستي خراب كردهاند همگي پابرجا مانده است.
در هرحال حصار شيراز خراب شد و حاجي ابراهيم از اين پيشآمد و از دست دادن وسيله خيانت براي دفعه بعد خيلي مكدر گرديده اما چارهاي جز اطاعت نداشت.
حاجي ابراهيم پسر حاجي محمود و او پسر حاجي هاشم يهوديزاده جديد الاسلامي است كه قبل از كلانتري تمام شيراز، خود و پدرش كلانتر يك محله اين شهر بودهاند و بوسيله اعتماد بيمورد لطفعليخان زند بمقام كلانتري فارس نائل شد و بواسطه خيانت بولينعمت خود توانست اسباب ترقي خود و خانواده خود را فراهم كند.
ص: 11
عاقبت لطفعليخان زند
اما شاهزاده زند بعد از ورود بكرمان نيروي تازهاي جمعآوري و برج و ديوار خشتي شهر را محكم كرد و روزبروز بر حوزه استيلاي خود افزود بطوريكه آقا محمد خان مجبور شد با نيروي زيادي بجانب كرمان برود و شهر را محاصره كند. تپههاي مصنوعي سمت مشرق شهر امروز هم برجا و از روزهاي محاصره اين شهر يادگار مانده است بالاخره بعد از كشش و كوشش جانبين، غلا و تنگي سبب تسلط محاصرين بر شهر شد. لطفعليخان از خندق شهر گذشت و با چندتن از خاصان خود بقصد بلوچستان فرار كرد. در بين راه باز باو خيانت كردند اسب او را سر آخور پي زدند و او را گرفتند و تسليم آقا محمد خان نمودند. آقا محمد خان بعد از ورود بكرمان از هيچگونه قساوت و بيرحمي فروگذار نكرد آنچه توانست گوش و چشم كند و دست و پا بريد. رفتارش نسبت بلطفعليخان بسيار بيرحمانه و مخالف انسانيت بود زيرا در هيچ شرع و منطقي آزار و هتاكي نسبت بكسي كه محكوم باعدام است روا نيست و بالاخره او را ببدتر وجهي كشت.
قتل لطفعليخان زند يعني آخر شخص سلسله سابق، مدعي بزرگ سلطنت آقا محمد خان را از بين برد و تسلط او را بر تمام خاك اصلي ايران مسلم داشت
اينوقت (1209) بود كه باصرار سران قوم آقا محمد خان تاجگذاري كرد و سر و بر خود را بتاج و جبه شاهنشاهي ايران زينت داد ولي من تاكنون سكهاي از او نديده و نشنيدهام بايد گفت اگر هم سكهاي زده باشد خيلي محدود و شايد منحصر بروزهاي تاجگذاري و جلوس او بسلطنت و براي شگون بوده است.
ميرزا اسمعيل كه در اكثر سفرهاي جنگي همراه آقا محمد خان بوده است چنانكه سابقا هم اشاره شد بهرجا كه ميرسيد از تحصيل اطلاعات مالي بخصوص بدست آوردن جزو جمعهاي مالياتي و اصلاح جزوجمعهائيكه در سفرهاي سابق بدست آمده بود خودداري نميكرد و سفر شيراز و دست يافتن بسوابق و اطلاعاتي كه در اداره مركزي موجود بود كار استيفاي ميرزا را تكميل نمود.
آقا محمد خان همه كاره سلطنت خويش بود
رؤسا و خوانين ايلات برحسب رسم زمان اداره كارهاي دارائي و زندگي خود را بدست پيشكار ميسپردند حتي اكثر آنها خواندن و نوشتن را هم خلاف حيثيت خاني و رياست ميپنداشتند و معتقد بودند كه خان بايد شمشير خوب بزند ورزش قلم را بقول آقا محمد خان كار «فرنيخورها» ميدانستند ولي آقا محمد خان كه در مدت حبس نظر بودنش در شيراز، جز همان مواجب اعطائي كريم خان درآمدي نداشت و ممسك و باريكبين هم بود عادت كرده بود كه حساب همه چيز خود را خود داشته باشد. در ايام سلطنتش هم همين رويه را از دست نداد. نداشتن زن و فرزند و تفريحات خانوادگي هم وقت زيادي براي رسيدگي بحسابها در اختيار او گذاشته بود بطوريكه تمام كارهاي محاسباتي كشور خود را خود رسيدگي ميكرد بنابراين ميرزا اسمعيل با عمل، بيشتر از اداره سروكار
ص: 12
داشت وصول و ايصال مالياتها با حكام بود بحاكمي كه بولايتي ميرفت طوماري ميدادند كه در آن ميزان ماليات از روي جزوجمعها و اطلاعاتيكه ميرزا اسمعيل تهيه كرده بود جمع و مصارف محلي بخرج آن گذاشته شده بود. البته اين طومار يا دستورالعمل يا بودجه باقي داشت كه حاكم بايد بعد از وصول بمركز بفرستد يا بحواله مركز بپردازد. در فلان ولايت خرج فوقالعادهاي براي قشونكشي پيش ميآمد، وجه آن از باقي دستور العمل ولايات حولوحوش حواله ميشد و اگر مازادي ميماند بمركز منتقل و در خزانه زير كليد شخص شاه حفظ ميگرديد.
شاه بفلان سفر جنگي ميرفت در اين سفر بخزانه و دفينه رؤساي محلي كه ياغيگري كرده بودند پي ميبرد آنها را ضبط ميكرد و همراه خود ميآورد و در همان خزانه زير كليد خود ميريخت يا در نزد خانواده فلان رئيس دوره نادري مقداري جواهر و طلاي دولتي سراغ مينمود رؤساي آنخانواده را بشكنجه و عذاب وادار ميكرد كه دفينههاي خود را اقرار كنند هرچه بود ميگرفت، كجا ميبرد؟ در همان خزانه زير كليد خود ميريخت.
فلان مصرف فوقالعاده پيش ميآمد، باقي طومارهاي ولايات حولوحوش كفاف اين مصرف را نميداد از اين خزانه زير كليد شاه پول برميداشتند چون در تمام اين جنگها خودش شخصا حاضر بود عمل خيلي ساده ميگذشت يكنفر امين معين ميكرد پولها را تحويل او ميداد و هر چند روز يكبار مصارف و موجودي او را شخصا رسيدگي مينمود. بعد از ختم سفر اگر چيزي باقي ميماند باز بخزانه زير كليد خود ميريخت. اين بود كه در زمان آقا محمد خان اصول كاغذبازي و حواله و اطلاق خيلي كم بود و بهمين واسطه با عدهاي محدود كارهاي محاسباتي انجام مييافت چنانكه جز ميرزا اسمعيل در كارهاي مالياتي و ميرزا اسد اللّه نوري در كارهاي محاسبات قشوني، اهل قلم مبرز ديگري را در دستگاه سلطنت آقا محمد خان نشنيدهام. آقا محمد خان خود خزانهدار و مستوفي الممالك و صاحب ديوان دولت خود بوده است.
من در تمام مدت عمر خود در نظر ندارم فرماني از آقا محمد خان ديده باشم. سجع مهر و امضاي دستخط اين پادشاه را هم تاكنون نديده و نميدانم چه بوده است. در صورتيكه از دوره صفويه و نادر شاه و كريمخان زند كه قبل از او بودهاند، فرامين زياد ديدهام و سجع مهر كريمخان «يا من هو بمن رجاه كريم» را اكثر ديده و شنيدهاند بنابراين آقا محمد خان منشي الممالكي هم كه فرماننويسي كند لازم نداشته و آنچه بنوكرهاي دولت ميداده بدون فرمان بوده است كه فقط از روي صورتيكه نزد ميرزا اسمعيل مستوفي و ميرزا اسد اللّه لشكرنويس بوده مواجب كشوريها و لشكريها هر ساله پرداخته ميشده است حافظه عجيب و پشتكار خسته نشو و باريكبيني، و بالاختصاص حرصي كه بجمعآوري مال داشته او را از اين تجملات اداري بينياز كرده بوده است.
ص: 13
عشق آقا محمد خان بجواهر
جواهر و طلا و نقرهاي را كه نادر شاه از هندوستان بايران آورده است بيك ميليارد اشرفي و بنرخ امروز چهارصد پانصد ميليارد ريال تخمين كردهاند گذشته از اين، طلاهاي ادوار قبل هم البته در دست مردم بوده و حرص نادر شاه آنها را هم جمعآوري كرده است ولي بعد از اين پادشاه اخلاف او در سر سلطنت خيلي با هم زدوخورد كردند چندبار سلطنت ايندست و آندست گشت و در هر نقل و انتقالي مقداري از اين طلا و جواهر متفرق شد و از ميان رفت. كريمخان زند هم كه پول را جز براي كارگشائي نميخواست و بجواهر و تجمل هيچ معتقد نبود علاقهاي بجمعآوري آنها نشان نداده بود ولي شاه قاجار با اينكه در عدم علاقه بتجمل مثل كريم خان بلكه از او هم بتظاهر و ميل بتجمل بيعلاقهتر بود در جمعآوري سرآمد تمام مردمان ممسك و باريكبين جهان بشمار ميآمد بنابراين هرجا از اين خواسته بوئي ميبرد سروقت دارنده آن ميرفت و تا دانه آخر را ضبط نميكرد آرام نميگرفت و بااينكه جواهر هيچ استعمال نميكرد و سروبر خود را با حجار كريمه نميآراست عشق شبيه بجنوني بجواهر داشت.
آقا محمد خان براي دستبسر كردن شاهزاده نادري كه كريمخان زند بواسطه رعايت حق نمك نادر شاه او را در خراسان باقي گذاشته بود سفري به مشهد رفت مأمورين شاه، شاهزاده نادري نابينا را براي نقدينه و جواهرهاي نادر شاه بشكنجه گرفتند كس و كار شاهزاده يكي از علماي بانفوذ و حيثيت شهر را بشفاعت نزد شاه فرستاده بوسيله او بشاه پيغام دادند كه «اين پيرمرد عاجز چيزي ندارد اگر از جواهر و نقدينه چيزي موجود داشت و نميخواست تقديم كند ما براي استخلاص او، خود دفينههاي او را نشان ميداديم.»
اين شخص روحاني ميگويد اول شب بود كه نزد آقا محمد خان رفتم پرده كه بيكسو شد و وارد اطاق گشتم ديدم سفرهاي در وسط اطاق افتاده است و مقدار زيادي جواهر سواره و پياده در وسط آن تل كردهاند كه در رخشندگي با آتش بخاري مسابقه ميكند شاه در كنار سفره نشسته چند دانه ياقوت درشت در كنارش چيده و در روشنائي شمع مشغول تماشاي آنهاست. شاه مرا پهلوي خود نشاند انگشتر ياقوت كوچك خوشآبورنگي در دست من بود باوجود كمي روشنائي در اطاق آقا محمد خان متوجه آن گرديد و از من پرسيد: «نگين انگشتر شما چيست؟» گفتم: «ياقوت كوچك كمبهائي است» و از دست خود خارج كرده براي تماشا بدستش دادم مثل يكنفر جواهري زبردست انگشتر مرا با ياقوتهاي خود يكي يكي سنجيد و گفت «اين انگشتر شما از آنها است كه براي محك و سنجش ساير جواهرات همرنك خود خيلي خوب است» شايد مقصود او از اين جمله اين بود كه من انگشتر خود را تقديم كنم ولي من متوجه اين مقصود نشده پيغام كسوكار شاهرخ را باو رساندم شاه گفت: «شما در اين ادعا چه عقيده داريد؟ آيا راست ميگويند؟» گفتم: «دليلي برخلاف
ص: 14
گفته آنها ندارم» خنديد و گفت: «كدام دليل (با اشاره بجواهرهاي سفره) از اينها محكمتر؟ امروز اينقدرش را بروز داده و امشب مابقي را هم بروز خواهد داد!».
من از اينكه حامل پيغام برخلاف واقعي شده و شفاعت بيموردي كرده بوم بسيار ملول گشتم و ساكت نشستم بطوريكه انگشتر از يادم رفت ولي شاه تصور كرد من براي انگشتر پا سفت كردهام و براي اينكه مرا از انتظار بيرون بياورد از جلو بخاري سيخي برداشت و بوسيله آن با كمال مهارت نگين كوچك ياقوت انگشتر را از نگيندان آن خارج و ميان تل جواهر خود پرت كرد و حلقه آنرا بدست من داد و گفت: «يك عقيق خوشرنگ پيدا كنيد و باين حلقه نصب و دست نمائيد براي شما انگشتر عقيق مناسبتر است» و اين جمله بمنزله اجازه مرخصي من بود. فردا شنيدم شاهرخ باقي جواهرها را بروز و تا دانه آخر تحويل داده است.
ميزباني منحصر بنادر شاه نيست
بايد گفت آنچه نادر شاه از هند آورده و آنچه از ادوار قبل در خزانه اين پادشاه جمعآوري كن گرد آمده بوده بواسطه كشمكش اعضاي خانوادهاش از بين رفته است و اگر آقا محمد خان و باريكبيني و خوي جمعآوريكن او نبود، دهيك آنچه از اين جواهر فعلا موجود است در خزانه ايران جمعآوري نميشد و مانند زروسيم آن متفرق ميگشت و امروز اثري هم از آن نبود. آنچه طلا هم فعلا در خزانه بانك ملي و پشتوانه اسكناس است، از بقاياي همان زرهاي نادري و زروسيم موجودي قبل از آنهاست كه خوي جمعآوري كن اعليحضرت پهلوي شاه سابق آنها را گرد آورده است. پس بقول يكي از روزنامههاي دوره اخير واقعا «ما مهمان نادر شاه افشاريم. آقايان! در اين ديزي آب زياد نكنيد» ولي من ميخواهم در اين ميزباني، آقا محمد خان و رضا شاه پهلوي را هم شركت دهم.
باري شاه قاجار نتوانست در مشهد زياد اقامت نمايد و كارهاي حكومتي آنجا را تمشيت بدهد و براي مطيع كردن اميرنشينهاي سرحدي مانند افغانستان و خيوه (خوارزم) و بخارا تدبيري بينديشد و آنها را خراجگزار و مطيع كند. كار فوريتري او را بگوشه ديگر كشور طلبيد و بقاياي اين خانواده تا زمان فتحعلي شاه در آنجا بفراغت بحكمراني بيرنگ و بوي خود ادامه دادند.
اخلاق آقا محمد خان
آقا محمد خان بسيار ساده زندگي ميكرد. در سفرهاي جنگي حاشيه شخصي شاه خيلي مختصر بود اكثر در آبداري جز نان و كوفته چيزي نداشت و بسا اتفاق ميافتاد كه همين تدارك هم در كار نبود و در عرض راه بدستياب از قبيل نان و ماست يا نان و پنير قناعت ميكرد و با داشتن خروارها زروسيم كه يا براي مصرف ميبرد و يا از غارت و يغماي مغلوبين ميآورد از صرف دو سه قران براي رنگين كردن سفره سلطنت امساك مينمود.
ص: 15
كار اين كشور تباه است!
ميگويند وقتي با برادرزاده عزيزكرده و وليعهد خود بابا خان در يك سفره غذا ميخورد. بابا خان قدري خورش روي پلو ريخت و مشغول خوردن شد خان عمو متوجه اسراف برادرزاده گشت و با بشقاب به پشت دست او نواخت و بعد از چاشني «1» كردن چند فحش ركيك باو گفت: «خورش را براي چلو در سفره گذاشتهاند روغن و ادويه و گوشت كه در پلو است خورش آنست! تو كه پلو را با خورش ميخوري چلو را بيخورش خواهي گذاشت با اين تبذيري كه تو بآن عادت كردهاي كار اين كشور تباه است!.»
كينهكشي و انتقامجوئي اين پادشاه سرآمد ساير اخلاق بد اوست. چنانكه سابقا اشاره كردهام رفتار او با لطفعليخان زند بقدري پست و زشت بوده است كه قابل ذكر نيست اين اندازه قساوت و سنگدلي درباره كسيكه بزودي بايد جان بسپرد با هيچ منطق و عقلي سازگاري ندارد. بايد گفت اينها نتيجه نقشههائي بوده است كه خان قجر در زمان حبس نظر در شيراز ميكشيده و چون بسيار مستبد برأي بوده همينكه بسلطنت رسيده است آنچه از انتقامجوئي كه در ايام اسارت بمغزش گذشته تمام و كمال باجرا رسانده است. شايد محروم بودن از تمايل جنسي هم در اين قماش اخلاق او بيمداخله نبوده باشد.
آوردن استخوانهاي كريمخان از شيراز بتهران و دفن آن در محلي كه مستخدمين او در موقع سلام با كفش آنجا بايستند نيز نتيجه افكار زمان اسارت و هويوهوس انتقامجويانه اوست ساختن تالار تخت مرمر اين بناي بيدروپيكر، آنهم در تهران كه پنج شش ماه از سال اين قماش بنا از سردي هوا قابل سكونت نيست و اگر مطابق با واقع باشد كندن تالار تخت كريم خان و حمل آنها از شيراز بتهران و كار گذاشتن آن در تالار تخت مرمر هم نتيجه ديگر ديوانگيهاي انتقامجويانه و زاده همان افكار زمان اسارت و استبداد رأي اوست.
ديگر از اخلاق زشت اين پادشاه سختي احكام اوست. منتسكيو نويسنده مشهور فرانسه ميگويد: «روح حكومت استبدادي ترس است چنانكه روح حكومت قانوني حس شرافت و روح حكومت ملي تقوي ميباشد». شك نيست كه اگر حكومت استبدادي با ترس توأم نباشد، افراد بيآزار از دست مردم زورگو راحتي ندارند و عموم مردم از شرارت و مظالم كاركنان دولت و زيردستان شاه ايمن نتوانند بود. ولي عدالت پادشاه مستبد، بايد هميشه مجازات ظالم را بقدر جرم معين كند. آقا محمد خان كمتر اين عدالت را مراعات ميكرده و رفتار او نسبت بمجرمين، طوري بوده است كه هميشه آنها طلبكار ميشدهاند.
______________________________
(1)- چاشني چيزي است كه مانند ادويه و ترشي و شيريني غذا را با آن خوشمزه ميكنند و در حقيقت چيز اضافي است كه بدون آنهم غذا را ميتوان خورد و چاشني كردن فحش از راه اضافي و زيادي بودنش متناسب با مقام است ولي چون چيز ناگواري است خوشمزه نيست و از راه تضاد مقصود را ميفهماند، در زبان فرانسه ادويه زدن را در همين مورد و معني بكار ميبندند و چاشني در فارسي معناهاي استعارهاي هم دارد كه از ما نحن فيه خارج است.
ص: 16
آبگوشت افشاري
گويند در وقتيكه آقا محمد خان در يكي از مسافرتهاي جنگي خود بود از طرف يكي از خانهاي تركستان براي رساندن جواب نامهاي سفيري بدربار ايران آمد. معلوم است اين سفارت كاملا تشريفاتي است و سفير جز نطق رسمي، در روز بار حضور و تسليم جواب نامه و استماع نطق جوابي شاهكاري ندارد اعيان كشور مدتي سفير را معطل كردند شاه نيامد از طرف ديگر سفير هم بيتابي ميكرد و ميگفت مرا بمحلي كه شاه در آنجاست بفرستيد. زيرا تأخير من موجب نگراني و در مراجعت سبب مؤاخذه از من خواهد شد رجال دربار فرستادن سفير را هم باردوگاه شاه خلاف مصلحت ميدانستند بالاخره بعد از مشاوره قرار گذاشتند خواهر شاه در تالار سلطنتي پشت پرده بنشيند و سفير را بپذيرد و نطق او را بشنود و نامه او را بتوسط خواجهسرا دريافت كند و جواب نطق را يكي از ملازمان درباري از قول خانم بدهد و سفير مرخص شود همين كار را كردند. زهرمار خان رئيس ايل افشار كه نام اصلي او نصر اللّه و بواسطه اخم و عبوسش اين لقب را دريافت كرده بود براي سركشي بكارهاي ايلي خود بساوجبلاغ ده دوازده فرسخي مغرب تهران كه محل سكونت ايل او بود رفته در شهر حاضر نبود وقتي مراجعت كرد و از قضيه خبردار شد يا واقعا از روي تعصب اين كار را منافي عصمت ميپنداشت يا براي اينكه بدون استشار از او اين امر صورت گرفته بود خود را بنفهمي زد و در مشاجره با اعيان دولت و كاركنان تشريفاتي و قلمي بيمزگي بسيار نمود سهلست يكروز شلاق خود را بكمر زده درب اندرون شاه رفت كه وارد اندرون شود و خواهر شاه را براي اين عمل منافي عفت (!) شلاقكاري نمايد! خواجهسراها بهرترتيبي بود او را رد كردند و خواهر شاه را از كتك خوردن نجات دادند.
آقا محمد خان از سفر برگشت در اولين ملاقات با خانم از واقعه مستحضر شد فورا بيرون آمده امر داد زهرمار خان را بياورند و بدست دژخيم در ديك بجوشانند همه ميدانستند كه ناداني و تعصب و افراط در دولتخواهي، زهرمار خان را باين جسارت واداشته و بنابراين قابل ترحم است. از طرف ديگر براي چندهزار نفر ايل افشار كه در ده دوازده فرسخي تهران هستند و ممكن است بر اثر اين اقدام بشورش و بينظمي قيام كنند چه بايد كرد؟ ولي استبداد رأي شاه هم كه هيچ شفاعتي را نميپذيرفت و خيلي اتفاق ميافتاد كه شفاعتكننده را نيز بهمان مجازات مجرم محكوم ميكرد در كار بود و هيچكس نميخواست در اين موضوع حرفي بزند در هرحال دژخيمان در حياط جلو عمارت اقامتگاه سلطنتي مشغول مقدمات اجراي حكمند و گرماگرم ديك را جوش ميآورند؛ زهرمار خان را هم آورده جبه و لباس روي او را كنده با پيراهن و شلوار در گوشهاي واداشتهاند فراشباشي هم براي نظارت اجراي حكم ايستاده است.
يكي از رجال درباري از وجنات شاه تفرس كرد كه خودش هم از اين حكم سخت پشيمان و يا از شورش ايل افشار نگرانست و براي بخشش، برخلاف عادت خود پي شفاعتكننده ميگردد. همينكه مطلب را فهميد جلو آمد و عرض كرد: «قبله عالم سلامت باشد بر خود شاه
ص: 17
هم پوشيده نيست كه زهرمار خان در اين جسارت عظيم قصد توهين بخواهر شاه را نداشته بعقيده خود از راه دولتخواهي و تعصب در شاهپرستي، اين گناه ابلهانه را مرتكب شده و جاي آنست كه بر اين احمق رحمت آورند و او را تصدق فرمايند.» همينكه شاه در مقابل اين شفاعت بعادت خود انكاري نكرد باقي رجال هم بجرأت آمدند و هريك چيزي بر نفع محكوم بعرض رساندند بالاخره با چندتا فحش بزهرمار خان او را عفو كرد.
ابتدا در اطاق و بعد در راهرو و آخرالامر در حياط صداي «عفو كردند، تصدق فرمودند» بلند شد و بگوش فراشباشي رسيد او هم در نوبت خود با صداي بلند شنيدهها را تكرار كرد و اين درست در موقعي بود كه ديك جوش آمده بود و دژخيمها به يخه محكوم چسبيده بودند و او را نزديك ميآوردند كه اگر يك لحظه خبر عفو شاه ديرتر به پاي ديك ميرسيد آبگوشت افشاري پخته ميشد.
زهرمار از لب ديك برنميگردد
از صداي «عفو فرمودند» فراشباشي، دژخيمها دست از گريبان محكوم برداشتند ولي با كمال تعجب ديدند زهرمار خان با عجله بسمت نردباني كه كنار ديك گذاشتهاند ميدود جلو او را گرفتند و گفتند: «مگر نشنيديد كه شاه شما را بخشيده است؟» گفت: «چرا! اما زهرمار از لب ديك برنميگردد» و دژخيمان را عقب ميراند و ميخواهد از نردبان بالا رود و خود را در ديگ بيندازد البته دژخيمها ممانعت ميكردند و مدتي اين كشمكش در كار بود تا بالاخره بامر فراشباشي ديك آب جوش را سرنگون نمودند و وسيله انتحار خان افشار را از بين بردند. جمله «زهرمار از لب ديك برنميگردد» مثل ساير است و امروز هم در نظائر بكار ميرود و از اينجا معلوم ميشود كه اين شرح قصه نيست و مطابق با واقع ميباشد.
شهر تهران
آقا محمد خان تهران را پايتخت خود قرار داد. براي انتخاب اين شهر ده بيست هزار نفري جهت پايتخت جز نزديكي اين شهر ببلوكات نسبتا حاصلخيز و قرب جوار آن بمسكن ايل افشار ساوجبلاغ و عرب ورامين كه هواخواهان او بودهاند و همچنين نزديكي باسترآباد و مازندران كه در حقيقت ستاد نيروي او بوده است راهي نميتوان فكر كرد. اين پادشاه علاقهاي بباقي گذاشتن نام خود از راه ابنيه عاليه نشان نداده و از او جز تخت مرمر كه اسلوب ساختمان آن همان طرز ساختمان تالارهاي عمارت كريمخاني شيراز و اثر هويوهوس دوره اسارتش بوده است بنائي معروف نيست حتي معروفست سنگهاي مرمر ازاره و ستونها و آئينههاي آنرا هم از تالار سلام كريمخان كنده و در اينجا كار گذاشته است.
مورخين دوره سلطنت قاجاريه كمتر بذكر بناهائيكه از هر پادشاهي باقي مانده است پرداختهاند و آنچه هم كه نوشتهاند طوري نيست كه بتوان با بناهاي موجوده تطبيق كرد.
حولوحوش هر پادشاه هم اصراري داشتهاند كه اگر در بنائي اسم پادشاهان قبل در كتيبهاي
ص: 18
وجود داشته باشد آنرا محو و اسم پادشاه وقت را بنويسانند باينجهت است كه معلوم نيست كه ساير ابنيه و عمارات سلطنتي تهران هريك متعلق بكدام شاه است.
خندق و ديوار دور عمارت سلطنتي، كه حد شمالي آن ميدان سپه و شرقي آن خيابان ناصر خسرو و جنوبي آن خيابان بوذرجمهري و غربي آن خيابان جليلآباد (خيام) بوده و پشت خندق ديوار قطور بلندي از گل داشته است شايد از كارهاي آقا محمد خان باشد.
دوره شهر تهران ديواري از زمان شاه طهماسب صفوي داشته است. كندن خندق و بزرگ كردن تهران از كارهاي آقا محمد خان است در هرحال حدود آن از سمت شمال خيابان برق و سپه و از سمت غرب خيابان شاهپور و از جنوب خيابان اسمعيل بزاز (مولوي) و از مشرق خيابان ري بوده است.
در اواسط سلطنت ناصر الدين شاه احتياج ببزرگ كردن شهر پيدا شد و خندق از سمت شمال بخيابان شاهرضا و از سمت مغرب بخيابان سي متري و از سمت جنوب بخيابان ايستگاه راهآهن و از سمت مشرق بخيابان شهباز امروز تغيير يافته و در دوره پهلوي خندقها پر و خيابانهاي نامبرده بجاي آنها ايجاد شده و شهر تهران بعظمت امروزه رسيده است.
در هرحال بايد گفت آقا محمد خان كه بيشتر اوقات خود را صرف سفرهاي جنگي ميكرده است وقت فارغي كه صرف ابنيه و تزيين پايتخت كند نداشته است.
اميرنشينهاي حول و حوش
بعد از تسخير كشور اصلي ايران و برقراري نظم در اين قسمت، آقا محمد خان بفكر اميرنشينهاي حولوحوش هم افتاد.
دعوي ايران بر تركستان خيلي قديمي است. از تاريخ باستاني و تقسيمات فريدوني كه كشور خود را بين ايرج و سلم و تور قسمت كرده و سپس منوچهر نبيره او اين سه كشور را يكي نموده و بعد باولاد سلم و تور استقلال داخلي داده و در دوره كيكاووس و كيخسرو چندين سال استقلال داخلي تورانيها از بين رفته و تحت حكومت مستقيم ايران درآمده و باز باولاد افراسياب استقلال داخلي داده شده و در زمان گشتاسب هم بتوسط اسفنديار پسر و سردار رشيد او براي دفعه سوم استقلال داخلي تركستان از بين رفته و تحت امر مستقيم ايران درآمده است نميتوان استناد تاريخي كرد زيرا اين تاريخ سند محكمي ندارد و معلوم نيست كه ايرانيهاي زمان ساساني از كدام جنگهاي ايامي كه تازه بفلات ايران مهاجرت كردهاند ياد نموده باشند.
ولي از تاريخ دوره هخامنشي كه اسناد كتبي و كتيبههاي قابل اعتماد زياد دارد بخوبي برميآيد كه هميشه تركستان و ماوراء النهر تا حدود كاشغر ملك طلق ايران بوده است و اين ايالات ايران، با استقلال داخلي در تحت امر شاهنشاهان اين سلسله بودهاند. اما اشكانيان كه خود اهل پارت (خراسان) بودهاند ابتدا قسمت شرقي را مسخر كرده و بعد بسمت ساير قسمتها و خلفاي اسكندر هجوم برده و آنها را از كشور ايران بيرون كردهاند.
در دوره ساساني هم كار بهمين قرار، و همواره تركستان خراجگزار ايران بوده و
ص: 19
اگر گاهي هم اتفاقي نظير واقعه فيروز و خوشنواز، رخ ميداده بعدا ترميم شده است و هيچوقت امراء تركستان جرأت سرپيچي از اوامر مركز شاهنشاهي ايران را نداشتهاند.
اسلام آمد و ايران و تركستان و خيلي از ممالك ديگر را ضميمه سلطنت اسلامي كرد و دعواهاي قديم تمام شد. دويست سيصد سال گذشت و حدود و حقوق ايران و تركستان با يكديگر و بر يكديگر فراموش گرديد همه مسلمان بودند و از مركز واحد تبعيت ميكردند.
همينكه در كار خلافت، بموجب ناموس كون و فساد، سستي پديد آمد اول قومي كه خود را از تحت سلطه عرب خارج كرد ايرانيها بودند. صفاريان و سامانيان و غزنويان و ديلميان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان هريك در نوبت خود بعضي در قسمتي و برخي بر تمام خاك ايران و تركستان مسلط شدند و حتي پارهاي از آنها مانند ديلميان و سلجوقيان بر ساير ممالك اسلامي هم دست يافتند و خلفا را بالمره دستنشانده خود كردند. با اين تفاوت كه صفاريان و سامانيان و ديلميان از ايرانيهاي اصلي و غزنويان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان از تركستانيها بودهاند و چون همه مسلمان بودند فرقي بين ترك و فارس دركار نبود و هريك از اين سلسلهها كه بروي كار ميآمدند باقي قسمتها تبعيت ميكردند مقصود اصلي كه كوتاه كردن دست حكومت عرب از ممالك ايران بود مجالي براي اينكه فكر كنند پادشاه از اهل كدام قسمت است نميداد و همگي برادرانه در تحت يك پرچم درميآمدند چنانكه در زمان اشكانيان هم نظري باينكه شاهنشاه از پارتهاست نبود و همگي براي بيرون كردن خلفاي اسكندر از ايران با هم متفق شدند.
مغول آمد و يكبار ديگر ايران و تركستان را كه يكي شده و اختلافات زمان ساساني را هم فراموش كرده بودند با بسياري از ممالك ديگر تسخير كرده و دوباره كشور ما دچار بدبختي نظير دوره استيلاي اسكندر و عرب شد ولي چون قوم غالب از حيث علم و تمدن خيليخيلي عقبتر از مغلوبين بودند بعد از سهچهار پشت غالبها در ضمن مغلوبها تحليل رفتند و پادشاهان و رؤساي آنها دين اسلام را قبول كردند؛ حتي الجايتو، سلطان محمد خدابنده، مذهب تشيع را هم، كه مذهب اكثريت ايرانيهاي منورالفكر اصلي بود پذيرفت.
تيمور آمد ولي اين شخص از تركستانيها و مسلمان بسيار متعصب بود تمام ايران و هندوستان و آسياي صغير و قسمتي از روسيه و اروپا را تسخير كرد. ايرانيها در اين شخص و احفاد او بهيچوجه بنظر خارجي نگاه نميكردند بلكه او را ايراني و مسلمان و از خود ميدانستند و برخلاف اروپائيها در تواريخ خود از او باحترام ياد ميكنند. اين سلسله هم بزودي بدست قرهقويونلو و آققويونلو منقرض شد و آن سلسلهها هم بزودي از بين رفتند و سلطنت بصفويه رسيد.
شاهان اين سلسله كه مدت سلطنت آنها از تمام سلسلههاي دوره اسلامي بيشتر دوام كرده است با دو همسايه زدوخورد داشتند: يكي از طرف مغرب با عثمانيها كه از بقاياي سلجوقيان و در آسياي صغير سلطنتي تشكيل كرده بودند و خود را جانشين خلفاي بغداد و
ص: 20
مصر ميدانستند و از اين راه ميخواستند بر تمام ممالك اسلامي مسلط شوند و البته وجود سلطنت شيعه صفوي را مخل ميدانستند؛ ديگر از طرف مشرق با تركستانيها كه فقط بجهت اينكه پارهاي از سلاطين ادوار قبل از اهل تركستان بودهاند، با شاهان اول صفويه معارضه ميكردند.
اكثر اوقات سلطنت شاه طهماسب اول بلشكركشي بجانب اين دو دشمن صرف شد تا بالاخره توانست عثمانيها را از فكر خلافت عالمگير و حكومت كردن بر تمام ممالك اسلامي بيندازد و تركستانيها را سر جاي خود بنشاند و از تاختوتاز بسمت خراسان باز دارد و خراجگزار نمايد.
ولي در اينجا يك مشكل ديگري پيش آمد و آن تشيع شاهان صفوي و تسنن تركستانيها بود كه ناگزير اين دسته از مردم ايران را باوجود وحدت زبان و سوابق تاريخي از ايرانيان اصلي جدا ميكرد. شك نيست كه تركستانيها بعد از شكستهائي كه از شاه طهماسب خورده بودند طمع خود را از سلطنت كردن بر ايران بريدند و باجگزار هم شدند ولي يك تبايني بين اين ايرانيهاي سني و ايرانيهاي شيعه كه اهالي ايران اصلي بودند ايجاد شد.
ايرانيهاي اصلي نميتوانستند دست از تعصب خود در تشيع بردارند زيرا درين صورت گرفتار اطاعت از خلافت جعلي عثمانيها، يعني چيزيكه پنج شش قرن زحمت در انقراض اصل آن كشيده بودند، ميشدند اما اهالي خيوه و ماوراء النهر يعني تركستانيها كه در هرحال استقلالي برايشان نميماند، و بايد يا تابع ايران باشند يا تابع حكومت جعلي عثمانيها، عبث خود را از برادران ايراني خود جدا ميكردند.
نتيجه ناگزير اين وضع اين شد كه هروقت دولت صفويه قدرتي داشت خانهاي تركستان باوجود استقلال داخلي باجگزار ميشدند و هرگاه نكسي در اقتدار مركزي پديد ميآمد اين خانها هم خود، خود را از باجگزاري معاف ميكردند. وجود بيابانهاي بيآب و علف و مشكلي لشكركشي بجانب اين خانها هم يكي از عاملهاي مهم اين تجزيه بود ولي شاهان صفوي اين نقص را بايجاد ضديت بين خود اين خانها و عشاير و طوائف حولوحوش رفع ميكردند و آنها را بوظايف خود وادار و گاهي بعضي از آنها را برضد بعضي ديگر، سهل است پسر را برضد پدر واميداشتند و با اين سياست نفوذ و سلطه خود را بر آنها طوعا يا كرها حفظ مينمودند.
افغانها هم باوجود اتحاد نژاد و زبان و همهچيز بواسطه همان اختلاف مذهب تسنن و تشيع خيلي از دلوجان بايران خدمت نميكردند ولي بواسطه اتصال آباديهاي خراسان با آباديهاي آنها هيچوقت دولت صفوي براي مطيع نگاهداشتن آنها زحمتي نداشت و گاهي بوسيله واليهائيكه از مركز مامور ميشدند و زماني بوسيله امراي محلي آنها را اداره ميكرد و حتي در زمان نكس قدرت مركزي مثل دوره شاه سلطان حسين هم، حاكم هرات و قندهار از طرف مركز تعيين ميشد سهلست داود خان گرجي هم ميتوانست بر آنها والي باشد.
گرجستان هم يكي از اين ايالات سرحدي و اهالي آن اكثر مسيحي و باوجوداين
ص: 21
هميشه مطيع دولت ايران بودند و استقلال داخلي آنها از حيث امور مذهبي بود نه كارهاي دولتي و چون تعصب سني و شيعه هم در كار نبود زحمت اداره آن چندان زياد نبود حتي گاهي اعتماد الدوله (صدراعظم) هم از گرجيها انتخاب ميشد و گرجيها بحكومت ساير بلاد و رياست لشكر هم برقرار ميگرديدند.
دولت ايران از اين طرز مملكتداري ضرري نميبرد زيرا اين ايالات بمناسبت همان استقلال بيشوكم داخلي كه داشتند در مقابل هجوم اقوام خارجي، مردانه ميجنگيدند و ايالات مركزي را از دستبرد خارجي محفوظ ميداشتند و با اوضاع دوره، اين اسلوب بسيار پسنديده و كمزحمت و موجب صلاح طرفين بود.
آمدن افغانها بايران در زمان سلطنت شاه سلطانحسين صفوي سبب شد كه افغانها هم مثل خيوه و بخارا شخصيت مهمتري براي خود قائل شوند ولي نادر شاه اين فكر را از مغز آنها بيرون آورده و آنها را مطيعتر از زمان صفويه هم نمود همينطور نسبت بخيوه و بخارا كه بعد از فتح هندوستان، مسافرت جنگي كه بيشتر بگردش نظامي شبيه بود، بسمت تركستان كرد و خانها و روساي عشاير آنحدود همگي سر باطاعت درآوردند و از زمان صفويه هم مطيعتر شدند و وحدت سابق كاملا برقرار گرديد.
ولي كريمخان زند چون برعايت حق نمك نميخواست پاپي اعقاب نادر شاه شود، شاهرخ نابينا را در خراسان بحال خود گذاشت. البته شاهزاده نادري را آن قدرت و توانائي نبود كه خانهاي خيوه و بخارا را باطاعت آورد يا بر افغانستان تحكمي كند اين بود كه اين سه ايالت سرحدي تا حدي از پيكر اصلي ايران جدا ماندند و در خودسري جري شدند.
اهالي اميرنشين گرجستان و طوايف مسيحي مذهب شمال قفقاز بااينكه از ساير ايالات سرحدي سابق الذكر كمتر استقلال داشتند و در حقيقت مثل كشور اصلي بودند باوجوداين، استيلاي روسها بر ايالات شمالي بحر اسود و بسط قدرت و نفوذ آنها تا حدود ايران و هم مذهبي، گرجيها را بجانب آنها متمايل مينمود. حكومت بيآزار و عادلانه كريمخان زند و گرفتاري روسها در جاهاي ديگر خواهينخواهي آنها را مثل سابق وابسته ايران كرده و از اظهار تبعيت بروسيه مانع بود ولي بعد از كريمخان تمايل خود را بروسها علني نمودند و از پرداخت ماليات نقدي و خوني به ايران استنكاف كردند.
آقا محمد خان آنقدر جاهطلبي داشت كه بتسخير ايالات اصلي ايران قانع نشود و براي مطيع كردن اميرنشينها هم فكري بكند و مسلما اگر زندگانيش زيادتر بود ميتوانست اين كار را صورت دهد و حوزه سلطنت خود را بدوره صفويه برساند ولي از يكطرف اشتغال بخاموش كردن شورشهائي كه اكثر برانگيخته بستگانش بود و از طرف ديگر قتل نابهنگام او مانع اين كار شد.
ص: 22
قتل آقا محمد خان در شوشا
آقا محمد خان در اوائل امر يكبار نيروئي بگرجستان برد و بعادت خود در انتقامجوئي بيداد كرده و از قتل و نهب و اسر هيچ فروگذار ننمود ولي مثل مسافرت خراسان كار لازمتري استيلاي تام و تمام او را نيمهكاره گذاشت. گرجيها كه تا اينوقت در خفا با روسها بند وبست ميكردند بواسطه سفاكي و انتقامجوئي آقا محمد خان هواخواهي خود را نسبت بآنها آشكارتر كردند بطوريكه مسافرت جنگي ديگري باين حدود از لوازم بشمار آمد و يكدفعه ديگر با نيروي كافي بسمت قفقاز عزيمت نمود و در محاصره شوشا بدست نوكرهاي شخصي خود كشته شد. اواخر 1211 «ز تخت آقا محمد خان شد و بنشست بابا خان» (1212).
مورخين در سبب قتل آقا محمد خان كوتاه آمده و باحترام شاهان اين سلسله از ذكر سبب واقعي آن خودداري كرده و همينقدر نوشتهاند كه پادشاه نوكرهاي شخصي خود را براي تقصيري ميخواست اعدام كند چون باو تذكر دادند كه شب جمعه است كشتن آنها را بصبح شنبه محول كرد، آنها چون از گذشت شاه مايوس بودند با هم تباني كردند و شبانه بخوابگاه شاه داخل شدند و او را كشتند و ذكري از تقصير نوكرها ننمودهاند.
در ايام محاصره شوشا، مقداري خربزه براي شاه آورده بودند كه تحويل آبدار خود نموده و امر داده بود كه هر وعده مثلا نصف يكدانه از آنها را كه يكظرف ميشود در سفره غذاي او بگذارند خربزهها زودتر از حسابي كه شاه داشته است تمام ميشود. شاه تاريخ روز آوردن خربزهها و اينكه چند دانه آن بمصرف رسيده و چند دانه آن بايد باقي باشد دقيقا تعيين ميكند و از آبدار باقي مانده را مطالبه مينمايد آبدار هم نجات را در حقيقت- گوئي ميپندارد و اعتراف ميكند كه با دو نفر از پيشخدمتها آنها را خوردهاند. شاه براي همين جرم امر بكشتن هر سه نفر ميدهد بعد از آنكه بخاطر او ميآورند كه شب جمعه است اعدام آنها را بصبح شنبه محول مينمايد و چون محكومين بتجربه ميدانستند كه حكم شاه استينافپذير نيست شب شنبه سه نفري وارد اطاق خواب او شده كارش را ميسازند و جواهرهاي سلطنتي را برداشته فرار ميكنند.
شاعري كتابخوان شاه
ميرزا اسميل مستوفي كه در اين سفر همراه بوده است ميگويد از موقع بيرون آمدن شاه مدتي گذشت پيشخدمتها و آبدار هم كه معمولا طرف استعلام بودند ديده نشدند بعضي رجال كه پشت اطاق رفتند، سروصدائي نشنيدند بالاخره بعضي جرأت كردند و قدم در اطاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند و سران و سركردگان را از قول شاه احضار كردند.
همينكه جمع شديم مطلب افشاء شد براي حفظ اردو مشورت كرديم رأي بر اين داده شد كه چيزهاي ذيقيمت بين اشخاص رشيدي از حضار كه بتوانند آنرا حفظ كنند تقسيم شود و و چيزهاي سنگينوزن را جا بگذارند و هركس بهر طريق كه بتواند خود را بتبريز برساند از جمله چيزهاي قيمتي زروسيمي بود كه من تحويلدار آن بودم و چون شب جمعه حساب خود را علي الرسم با شاه گذرانده بودم و باقي آن معلوم و موجود بود اين باقي را بين حضار تقسيم كردم و رسيد آنها را پهلوي صورتحسابي كه بامضاي دو شب قبل از شاه
ص: 23
داشتم گذاشتم و متفرق شديم.
وقتيكه من از مجلس بيرون آمدم كتابخوان شاه را ديدم ديوانهوار در كنار حياط قدم ميزند و باين شعر كه زاده افكار خودش است مترنم ميباشد.
بتر از شمر و يزيد!سر نحست كه بريد؟ با پريشانحواسي كه داشتم وضع كتابخوان مرا كنجكاو كرد نزديك او رفتم دستي بشانهاش گذاشتم و پرسيدم: «شما را چه ميشود؟» با اشاره بسمت اطاق شاه گفت: «ديشب كار من با اين .. بجاي عجيبي منجر شد رسم ما اين بود كه هر شب كتاب را كه سر بخاري گذاشته بود برميداشتم و پهلوي رختخواب مينشستم اينقدر ميخواندم تا شاه لحاف را كه تا زير چانه بروي خود كشيده بود بروي دماغ بكشد. اين علامت مرخصي من بود برميخاستم كتاب را در جاي خود ميگذاشتم و خارج ميشدم.»
«ديشب شاه مرا خيلي دير مرخص كرد من هم خيلي خسته بودم بطوري كه اواخر كار چشمم كار نميكرد بهر صورت دماغ شاه زير لحاف رفت من برخاستم كتاب را سر بخاري گذاشتم كه از در بيرون بروم شاه گفت: «مردكه! جاي كتاب آنجاست؟» من نخواستم محاجه كنم كه شب قبل هم همينجا بوده است كتاب را برداشتم و در طاقچهاي كه پهلوي بخاري بود گذاشتم باز گفت: «قرمساق! جاي كتاب آنجاست؟» پيش خود فكر كردم در اطاق يك طاقچه ديگر، آنطرف بخاري بيشتر نيست كتابرا بآن طاقچه ميگذارم و جانم خلاص ميشود همين كار را كردم باز گفت: «پدرسوخته! جاي كتاب آنجاست؟!»
من از فرط خستگي از خود بيخبر شدم مثل اينكه نميدانم با چهكسي طرفم گفتم: «مردكه پدرسوخته قرمساق! پس جاي كتاب كجاست؟ اطاق طاقچه ديگري ندارد كه آنجا بگذارم» شاه بلند شد ميان رختخواب نشست من در حقيقت اينوقت از خواب بيدار شدم و فهميدم چه گوري براي خود كندهام خود را بروي قدمهاي او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهميدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق كنيد» شاه گفت: «برخيز» اطاعت كردم، سرپا جلوش ايستادم گفت: «ببين در اطاقهاي مجاور كسي هست؟» رفتم ديدم در هريك يكي دو نفر خوابيدهاند برگشتم بعرض رساندم. گفت: «دو چيز ميان جانت رسيده است يكي حق بجانبي تو كه من عبث بتو اعتراض كرده بودم ديگري بيدار نبودن كسيكه حرفهاي ترا شنيده باشد حالا هم بتو ميگويم هر وقت كسي از آنچه ميان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر تست برو بخواب!» ولي كجا بچشمم خواب رفت از آنوقت تا نيمساعت قبل هر لحظه منتظر بودم كه از عفو خود پشيمان شود و مرا لاي دست گذشتگانم بفرستد».
بااينكه اسب ميرزا قوي است از ارس نميتواند بگذرد
بالجمله بمنزل خود رفتم بر اسبم سوار شدم و يكتنه براه افتادم زيرا در مجلس مشاوره مقرر شده بود جداجدا حركت كنيم كه بوميها بما حمله نكنند بهمين واسطه تا ممكن بود از بيراهه ميرفتم بكنار ارس كه رسيدم آب طغيان داشت بخوبي اسب خود مغرور شدم و بآب زدم چيزي نمانده بود كه غرق شوم برحسب تصادف وسط رود پايابي پيدا شد قدري در اين نقطه توقف كردم كه لامحاله اسبم نفسي تازه كند. در
ص: 24
اين ضمن پنج شش نفر ديگر هم بكناره رسيدند و مثل من بآب زدند و مستقيما بسمت من آمدند نزديكتر كه رسيدند ديدم سركرده بختياريهاست كه با حاشيه خود باينجا رسيده است اينها چون طرز عبور از آبهاي تند را ميدانستند اسب مرا ميان گرفتند و گذراندند.
اينجا باز برحسب قرارداد از هم جدا شديم من از شهر خوي سربدر آوردم در مسجد شهر پياده شدم و روي سكو نشستم درصورتيكه خودم و اسبم از ديشب گرسنه بوديم و من هيچ پول نداشتم در اينضمن زني از مسجد بيرون آمده غرغر ميكرد كه «در مسجد هم كسيكه كاغذ بنويسد نيست ديگر كجا بروم؟»
پيشه وسيله معيشت است
من در استرآباد تركي را ياد گرفته بودم باو گفتم اگر اسباب كار باشد من ميتوانم براي تو كاغذ بنويسم زنك رفت و پس از چند دقيقه كاغذ و قلم و دواتي آورد؛ قلم را با چاقوي جيبي تراشيدم و بروي آستانه در، قط زدم كاغذي كه ميخواست نوشتم و لوله كردم و و سرچسب «1» دان هم همراهم بود سر كاغذ را چسباندم نشاني نوشتم بدستش دادم ديدم ميخواهد حق تحرير بدهد گفتم: «قلم و دوات و مازاد كاغذ را بجاي حق تحرير حساب كن» دعائي كرد و رفت شخص ديگري آمد كه او هم ميخواست كاغذي بنويساند وقتيكه ميخواستم براي او كاغذ بنويسم اسبم كه دست جلوش زير پايم بود حركاتي ميكرد و اسباب ناراحتي بود مردك پيشنهاد كرد اسب را ببرد در طويله روبرو ببندد و كاه بآخورش بريزد اسب را باو دادم برد بست تا مراجعت كاغذش تمام شده بود ميخواست دستمزدي بدهد گفتم: «راحت كردن اسب را دستمزد حساب كن» شخص ديگري آمد مقداري نان و پنير براي خانهاش خريده بود اين شخص هم كاغذ ميخواست بنويساند.
من مشغول نوشتن كاغذ سوم شدم مردك از نان و پنير خود بعادت معمول بمن تعارف كرد چون گرسنه بودم رد نكردم چند لقمه بدهن گذاشتم كاغذ او را هم تمام كردم ديدم مثل
______________________________
(1)- تا زمان نيمهجوانمردي من هم سرچسب معمول بود و پاكت خيلي رواج نداشت و گران تمام ميشد. سرچسب عبارت بود از كاغذ نازكي كه بعرض يك شصت و طول چهار انگشت نيمهمنفرج با نشاسته آهار زده و زير مهره براق كرده بودند. هر نويسنده مقداري از اين سرچسبها در قاب مقوائي نقاشي رنگ و روغنزده در جيب داشت كاغذي را كه مينوشت از عرض لوله ميكرد يكدانه از اين سرچسبها را از سرچسبدان بيرون ميكشيد سر آنرا با زبان تر ميكرد و در وسط لوله ميگذاشت اين سرچسب بواسطه لعابي كه داشت بجاي خود محكم ميچسبيد باقي درازاي سرچسب را بدور لوله ميپيچيد آخر آنرا هم با زبان تر كرده ميچسباند و باينوسيله يك كمربند بعرض يك شصت دور كاغذ لولهشده ايجاد ميكرد و بعد لوله را ميان انگشت نر و سبابه گرفته با دست ديگر بفشار از ميان دو انگشت ميگذراند تا لوله مبدل به مستطيلي بعرض يك شصت و طول كاغذ بشود روي محل چسبيدن سرچسب مهر صاحب كاغذ را ميزدند و در طرفين اسم و نشاني كسي را كه بايد كاغذ باو برسد مينوشتند و بمقصد ميفرستادند. كاغذها عموما سفيد بود سرچسبها را بالوان مختلف سبز و آبي و قرمز و زرد ميكردند. همانطوركه قلمدان براي هر ميرزائي از لوازم كار بود سرچسبدان هم از لوازم بود. كسانيكه ميخواستند خيلي با لفظ قلم حرف بزنند سرچسب را سرچسبان ميگفتند و البته سرچسبان صحيحتر از سرچسب است.
ص: 25
اينست كه خبر پيدا شدن كاغذنويس زبردست منتشر شده است و مشتريها پشت سرهم ميرسند من هم از نوشتن كاغذهاي آنها مضايقه نميكنم ولي همه ميخواهند دستمزد بدهند و من كه خودم سير و اسبم سر آخر بسته است نميخواهم از آنها دستمزدي بگيرم هريك از راهي ميخواهند بمن خدمتي بكنند و پيشنهادهائي براي جبران زحمت بمن ميكنند در اينضمنها فراشي آمد و گفت: «حاكم شما را ميخواهد» گفتم: «من كيم؟» گفت: «نميدانم بمن گفتهاند اين شخص را كه دم مسجد براي مردم كاغذ مينويسد بياور» گفتم: «اسبم در طويله روبرو بسته است برو بياور تا سوار شوم و با هم برويم» رفت اسبم را آورد و مرا نزد حاكم برد.
بحاكم قضايا را اجمالا خبر دادم بمن پيشنهاد كرد مرا با عدهاي بتبريز برساند رد كردم آن شب را در خوي منزل حاكم ماندم فردا صبح عازم تبريز شدم ساير سران لشكر و كشور هم بعضي آمده بودند و برخي بعد از من آمدند افراد سپاه هم هريك جاني در برده بودند برؤساي خود ملحق گشتند تا فتحعليشاه كه در شيراز بود «1» بتهران آمد ما را احضار كرد و هركس را بكار سابقش گماشت.
______________________________
(1)- آقا محمد خان برادرزاده و وليعهد خود را همواره نزد خود نگاه ميداشته و در اكثر سفرهاي جنگي او فتحعلي شاه هم حاضر بوده ولي در اين اواخر كه حاجي ابراهيم خان شيرازي را از شيراز بمركز احضار و بقولي كار صدارت را باو محول داشته است براي اينكه شخصيت با اسم رسمي را بر پايتخت سابق حكمران نمايد فتحعلي خان يا بابا خان را بحكمراني و واليگري اين ايالت بشيراز فرستاده است.
در يكي از اطاقهاي عمارت ايالتي در شيراز مجموعهاي از عكسها و تصويرهاي واليهاي دوره قاجاريه تا زمان حاضر ترتيب داده شده و تصوير فتحعلي شاه سرفصل اين مجموعه است.
ص: 26
اسلاف من در سلطنت فتحعليشاه
اشاره
كشورگشائي سلطنت قاجار بآقا محمد خان ختم ميشود اگر دست قضاوقدر عمر اين مرد عجيب را در پشت ديوار شوشا ختم نكرده بود هم توانائي معنوي يعني جاهطلبي و هم نيروي بدني در اين پادشاه بقدري بود كه بتواند حدود ايران را بحدود دوره صفويه برساند و ايالات سرحدي را هم كاملا مطيع نمايد. وليعهد و جانشين او فتحعليشاه مرد اين ميدانها نبود خزانههاي پر از طلا و جواهر و سلطنتي بيمدعي يافت و بهمان قناعت كرد و دوره تاسيسات سلطنتي اين سلسله شروع شد.
تأسيسات دوره قاجاريه
از روي گرده صفويه و نادر شاه و كريمخان شالوده تاسيساتي ريختند ديگر يكنفر مستوفي و يكنفر لشگرنويس نميتوانست همه كارها را اداره كند زيرا كارها بسادگي زمان آقا محمد خان نبود.
ورود چند نفر مستوفي و وجود يكنفر مستوفي الممالك براي بازرسي بكارهائيكه آقا محمد خان شخصا انجام ميداد لازم آمد چند نفر ميرزاي جديد مانند ميرزا حسن پسر ميرزا كاظم و ميرزا محمد تقي پسر هاشمخان و ميرزا هادي پسر آقاسي بيك كه نوادههاي آقا محسن آشتياني بودند و ميرزا محمد حسين برادر ميرزا احمد مازندراني معروف بدماغ كج (جد بهزاديها) و عدهاي ديگر همگي در اين دوره وارد خدمت استيفا شدهاند. شاه مستوفي الممالك را از ميان رجال درجه اول و نزديكان خود انتخاب كرد و قلم حواله و اختيار منع و اعطاء را باو واگذاشت و اين كار نصيب حاجي محمد حسين خان اصفهاني گرديد و بعد از صدارت او بپسرش عبد اللّه خان امين الدوله رسيد. براي هر چند ولايت يكنفر مستوفي لازم بشمار آمد.
خزانه شاه دو قسمت شد يكي خزانه نقدينه و جواهر موروثي از آقا محمد خان كه باز هم زيركليد شخص شاه باقي ماند و ديگري خزانه دخلوخرج جاري كشور كه براي اين كار هم خزانهداري معين گشت. نظر بسابقه ميرزا اسمعيل بميزان مواجب نوكرهاي دولتي و اطلاع او از درآمد و مازاد ماليات هر ولايت، استيفاي اين خزانه و ضابطي اسناد خرج كل كشور باو محول گرديد بعلاوه استيفاي اصفهان و ساوه و كردستان و عراق و محلات و طارم و كرمانشاهان نيز در تقسيم استيفائي ولايات، سهم او شد كه در اين چند ولايت مثل ساير همقطاران جديد خود، مستوفي و در استيفاي خزانه و ضبط اسناد خرج دولتي، مستوفي كل بود.
ماليات نقد كل كشور پنج كرور (دو ميليون و نيم) تومان بوده ولايات ايران را به پنج قسمت كردند كه هريك در يك كرور مداخله داشته باشند.
در لشكرنويسي هم همين توسعه داده شد و چند نفر لشكرنويس اضافه گرديد و
ص: 27
ميرزا اسد اللّه خان نوري لشكرنويسباشي ملقب شد و بالاخره دارنده اين كار را وزير لشكر ملقب كردند.
در زمان آقا محمد خان چنانكه اشاره شد فرمان خيلي كم صادر ميشد پادشا مواجب مستخدمين كشوري و لشكري را از خزانهاي كه زيركليد خودش بود ميپرداخت ولي در اين دوره بواسطه زياد شدن مشاغل و عده مواجب بگير و جدا شدن خزانه جاري از خزانه ذخيره و لزوم نگاهداري حساب مجبور بودند بهريك فرماني بدهند بنابراين منشي الممالكي هم لزوم پيدا كرد كه هموزن مستوفي الممالك بوده در تحت امر او فرماننويسان و منشيهائي باشند تا كار دفتر مخصوص پادشاه را اداره كنند.
بتقليد دورههاي خيلي قديم يكنفر هم با لقب صاحبديواني لازم بود كه صورت اسامي تمام حقوقبگيرها و اندازه مواجب آنها را داشته باشد تا اسم كسي از قلم نيفتد و حيفوميلي از حدود فرمانهاي صادر شده در كار نيايد.
از روي گرده زمان صفويه يكنفر صدراعظم هم لازم بود كه رئيس تمام اين دوائر دولتي باشد و مهام امور را از طرف شاه اداره كند. بتقليد زمان صفويه اين صدراعظم را اعتماد الدوله ملقب كردند و اين شغل و لقب را بحاجي ابراهيم كلانتر شيراز كه ديگر حالا حاجي ابراهيم خان شده بود محول نمودند (بعضي از مورخين دادن اين شغل و لقب را بحاجي ابراهيم از كارهاي آقا محمد خان نوشتهاند.)
در اصطلاحات دفتري و فرماننويسي گرده كار را از زمان صفويه گرفتند و مقرر داشتند كه صدراعظم و مستوفي الممالك (وزير دارائي) و منشي الممالك (رئيس دفتر مخصوص) و صاحبديوان پشت فرمانها و براتهاي حواله وجوه دولتي را طغري بگذراند و مهر كنند و مستوفيان ديگر هم تفتيش و نظارت خود را در آنها اجرا نمايند و هريك سوادي از اين فرمانها و بروات بردارند و ضبط كنند تا از تلف و تفريط جلوگيري شود و حق بحقدار برسد.
اين تاسيسات راجع بكارهاي عمومي دولت بود تاسيسات ديگري هم براي ابهت سلطنت لازم بود كه بيشتر جنبه شخصي داشت و آنها بقرار ذيل بودند:
حرمخانه (اداره خواجهسرايان و كارهاي خانگي) خلوت (اداره پيشخدمتان و فراشخلوتان) آشپزخانه آبدارخانه، قهوهخانه، اصطبل، فيلخانه، زيندارخانه، شترخانه، قاطرخانه، اسلحهخانه، غلامخانه، يساولخانه، سرايدارخانه زنبوركخانه شاطرخانه، نقارهخانه، ايشيكخانه (اداره تشريفات سلطنتي) خزانه، ضرابخانه و اينها را بيونات سلطنتي ميگفتند. در آينده و بوقت خود از هريك از اين بيونات و طرز جريان و شغل و كار آنها شرح لازم را خواهم نگاشت.
فتحعلي شاه از زروسيم موجود خزانه زيركليد خود اعم از مسكوك يا شمش يا ظرف يا چيزهاي ساخته ديگر كه صرفهجوئي آقا محمد خان آنها را ذخير كرده و در خزانه بدون هيچ ثبت و ترتيبي درهم ريخته بود، سكههاي نقره و طلا بوزن و عيار سكههاي دوره صفوي كه
ص: 28
از زمان صفويه و اشرف افغان پول طلاي آن به اشرفي «1» معروف شده بود بوزنهاي يك و دو و پنج و ده و بيست و بيست و پنج اشرفي سكه كرد و براي متصدي ضرابخانهها هم لقب معير الممالكي را زنده نمود «2». چون براي سكه كردن مركزيتي در آن زمان نبوده و هر شهري ضرابخانه خود را داشت و معير الممالك هم در عيار تمام آنها نظارت ميكرد باينجهت لقب معير الممالكي هم يكي از القاب شغلي بشمار ميآمد.
اولاد فتحعليشاه
فتحعلي شاه خواه براي تفريح و تفنن و خواه براي رام كردن رؤساي قبائل و بزرگان ايران، زن زياد ميگرفت و اولاد مختلف زياد داشت بپسرهاي خود لقبهاي باطنطنه مثل نائب السلطنه- ظل السلطان- فرمانفرما- شجاع السلطنه- حسام السلطنه و ملكآرا ميداد و زنها و دخترهاي خود را شمس الدوله و قمر السلطنه و نظير آنها ميخواند. پسرها را بحكومت ايالات و ولايات ميفرستاد و اين شاهزادهها هم بعضي بقدري بيمغز بودند كه با برادران خود كه حاكم يكي از ولايات مجاور ميشد بر سر قلمرو حكومت، نزاع ميكردند و گاهي كار آنها بمقابله و زدوخورد و غالب و مغلوبي و تصرف حوزه حكومت مغلوب هم ميكشيد. فتحعلي شاه در مقابل اين اوضاع، فقط بنامه ملامتآميزي بيكي از دو طرف كه كمتر مورد مهرش بود اكتفاء و بهمين اندازه تنبيه قناعت ميكرد و ندرة كار بعزل حضرت والا از مقام خود ميرسيد و شايد عزل هم نصيب شاهزاده مغلوب و مطرود ميشد و متجاوز بيمجازات ميماند.
ميانه اين شاهزادهها عباس ميرزا نائب السلطنه والي آذربايجان و محمد ولي ميرزا والي خراسان و محمد علي ميرزا دولتشاه حاكم كرمانشاهان مردمان باكفايتي بودهاند؛
______________________________
(1)- در دوره صفويه اشرف يكي از القاب پادشاهان شده است چيزهاي منسوب بشاه را با مضاف اليه اشرف بكار ميبستهاند مثلا تالار اشرف يكي از آنهاست. واحد پول طلاي كشور را هم بهمين مناسبت اشرفي ناميدهاند. اشرف افغان كه آمد بمناسبت اسم خود اين تسميه را ترويج كرد و اشرفي يعني سكه هيجده نخودي (سه ربع مثقال) با عيار ده يك كه همان دينار عربي و بالاخره دينار رومي و يوناني است باقي ماند. در زمان قاجاريه هم بهمان وزن و عيار و بهمان اسم باقي بود من در بعضي از خانوادهها بيست پنج اشرفي آنرا كه از پنجهزاري نقره امروز بزرگتر و قطورتر بود ديدهام كه خانمها بشكل بازوبند ببازو ميبستند. دو قسم پول طلاي ديگر هم سكه ميكردند كه يكي نيم اشرفي (پنجهزاري) و ديگري خمس اشرفي (دو هزاري) و بمنزله پول خورد طلا بود.
(2)- اين معير الممالك يكي از اجداد آقاي دوستعلي معيري است كه در اينوقت كه حاجت بسكه زدن پيدا شده است او را بشغل اجداديش گماردهاند. اين خانواده از اوائل صفويه ببعد هميشه معير الممالك يعني رئيس ضرابخانههاي كشور بوده جد اعلاي آنها باسم حسينعلي بيك، زرگرباشي درباري شاه عباس بود و لقب معير الممالكي را هم بمناسبت زرگري و دانش عيار بندي طلا و نقره باو داده بودند در تاريخ عالمآراي عباسي باسم اين حسينعلي بيك برميخوريم ولي من از مشاغل احفاد حسينعلي بيك در دوره نادري و كريمخاني و آقا محمد خاني بيخبرم و نميدانم در اين دورهها هم سكهاي زدهاند كه حاجت بمعير الممالك داشته باشند يا خير در هرحال تحقيق در اين امر قدري كندوكوب فكري و مطالعه لازم دارد كه اعتراف ميكنم من حوصله آنرا ندارم.
ص: 29
و عباس ميرزا از همه آنها برازندهتر بود اما حسينعلي ميرزا فرمانفرما والي فارس چيزي نبوده و با سلام و صلوات حولوحوش، بخصوص زكي خان نوري، برادر ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر و رضا قليخان هدايت، وزير ايالت كرّوكرّي ميكرده است.
رسم بود همراه اين قبيل شاهزادههاي بيكفايت شخص بااطلاعي ميفرستادند كه راهنماي شاهزاده باشد و باو وزير ميگفتند كار وصول و ايصال ماليات بر عهده وزير بود و شاهزاده از پيشكشيهاي حكام جزء و مداخلهائيكه وزير پا ميانداخت ميچريد.
اولاد مستقيم ذكور و اناث فتحعلي شاه در حدود نود نفر بودهاند مخارج بزرگ شدن اين شاهزادهها و شاهزاده خانمها و مخارج عروسي و جهيز آنها البته چيزي نبود كه ماليات كم آندوره ايران كه بيشتر از دو سه ميليون تومان نميشد بآن وفا نمايد و خدا ميداند كه چقدر از زروسيم و جواهر گرد آورده آقا محمد خان كه بدون هيچ حساب زيركليد شخص شاه بوده است باين مصارف رسيده باشد.
از هر طرف هسته پرت كنند بدماغ لله ميخورد
تا پسرها بچه بودند زير دست لله تربيت ميشدند ولي چون عده آنها در هر دورهاي زياد بودند چندين پسر را يك لله اداره ميكرده است.
براي اينكه بچهها شاهزادگي بخرج ندهند و از امر و نهي لله سرپيچي نكنند يكي دو نفر از پسرهاي بزرگتر را هم بر آنها ميگماشتند.
ميگويند وقتي لله يكي از اين دسته شاهزادهها اتفاقا مرد ملايم كمسطوتي بوده و در عوض بيني بسيار بزرگي داشته است روزي بچهها گوجه ميخوردند يكي از آنها دماغ لله را نشانه قرار داد و هسته گوجه را به بيني او زد باقي هم باو تأسي كردند تيراندازها بقدري بودند كه اگر تيرها هم بنشانه اصابت ميكرد كافي بود كه دماغ لله دو سه برابر آنچه بود بشود.
لله بشاه شكايت كرد، شاه بزرگتر بچهها را احضار نمود و با پرخاش گفت: «اين چه بازي است كه سر لله درآوردهايد؟!» شاهزاده عرض كرد قربان «ببچه نميتوان گفت گوجه نخورد و هسته آنرا بدور نيندازد. بايد بلله گفت كه بيني تو چرا بقدري بزرگ است كه از هر طرف بچهها هسته پرت كنند بدماغ تو ميخورد».
حيله شاهانه
از وقتگذرانيهاي شاه با زنهايش حكايتهائي گفتهاند كه چيزهاي مهمي نميباشد و درخور ذكر نيست از جمله حيلهايست كه با يكي از زنهاي خود كرده «1» و براي مجبور كردن او بپذيرفتن عبد الوهاب خان پسر عبد اللّه خان امين الدوله پسر حاجي محمد حسين خان اصفهاني بدامادي
______________________________
(1)- اين خانم، طاوس خانم ملقب به تاج الدوله بوده است كه تخت طاوس بمناسبت وقوع زفاف خانم با شاه در روي اين تخت باين اسم موسوم گشته است.
ص: 30
خود او را پسر خود معرفي كرده و خانم را واداشته است او را ببوسد و بعد حقيقت را اظهار داشته و باين تدبير كار عروسي را بهم بسته است. من تاريخ عضدي را نخوانده ولي شنيدهام كه در آنجا هم اين داستان ضبط شده است و عضد الدوله اين شاهكار شاه بابا را ابدي كرده است.
مسابقه نرمي پا
و نيز ميگويند پارچه مشمعي پهن ميكرده و روي آن مقداري ابريشم خياطه خرد كرده ميريخته و بزنهاي خود امر ميكرده است با پاي برهنه روي آن راه بروند و باين وسيله مسابقه در نرمي و زبري پاي آنها برقرار ميكرده و بآنها كه خرده ابريشم بپايشان نميچسبيد جايزهاي ميداده است.
اعطاي لقب
كار اعطاي لقب از پسرهاي شاه تجاوز كرد و گذشته از صدراعظم و مستوفي الممالك و منشي الممالك و صاحبديوان و معير الممالك كه القاب شغلي بود لقبهاي توصيفي مثل آصف الدوله و امين الدوله و معتمد الدوله برجال درباري هم رسيد حتي منشيهاي دوره، القاب دوره صفوي شهرها را هم زنده كردند و مانند دار السلطنه (تبريز و اصفهان و قزوين) و دار العلم (شيراز) و دار الامان (كرمان) و دار المرز (استراباد و مازندران و گيلان) و دار الايمان (قم) و دار المومنين (كاشان) و دار العباده (يزد) و بلده طيبه (همدان) و دار الدوله (كرمانشاهان) در مراسلات خود مينوشتند و بتحسين و آفرين شاه قرين افتخار و مباهات ميشدند. مضحكتر از همه لقبي است كه بشهر تهران داده و اين پايتخت را دار الخلافه خواندهاند درصورتيكه در مذهب شيعه خلافت ابدا عنواني ندارد و از اين بدتر لقب خاقان است كه شاه براي خود تراشيده است درصورتيكه خاقان تركستان هميشه يكي از چاكران و هندوان سلاطين ايران بوده است. حتي منشيها اين لقب را بآقا محمد خان هم داده او را خاقان شهيد خواندهاند.
اسكندر بيك منشي نويسنده كتاب عالمآراي عباسي هم اين اشتباه را كرده و شاه طهماسب جد شاه عباس را خاقان خوانده است.
هر قدر در الفاظ و عبارات طنطنه و بلندپروازي بيشتر شد همانقدر از قدرت واقعي سلطنت كاسته گرديد هرقدر بيشتر شاه را ملائك سپاه و جمشيد دستگاه خواندند روح سلحشوري كه از زمان نادر شاه و كريمخان و آقا محمد خان در قشون ايران مجددا دميده و ايجاد شده بود، افراد سپاهيان و سركردههاي آنها را بيشتر ترك گفت.
جهانگشائي فتحعليشاه
براي تصرف خراسان و دستبسر كردن نادر ميرزاي نادري كه مثل سابق بدستياري رؤساي محلي سلطنت نيمهمستقلي در اين ايالت اصلي برقرار كرده بود فتحعليشاه با لشگر و تهيه فراوان بسمت مشهد رفت. چند روزي در پشت ديوارهاي اين شهر اردو زد چون اهل رزم نبود تمام اوقات خود را بيهوده صرف مذاكره تسليم شاهزاده نمود. بالاخره هم موفق بورود شهر نشد و بوعده بزرگان شهر كه خود شاهزاده بصرافت طبع مطيع خواهد شد قانع گرديد و بدون هيچ جنگ و ستيز مراجعت كرد و در حقيقت راه گريز پيش گرفت. بعد از چندي كه
ص: 31
معلوم شد شاهزاده نادري و بزرگان محلي سر اعليحضرت را شيره ماليدهاند «1» اينبار درياي غضب ملوكانه بجوش آمد و مسافرت جنگي بمشهد كرد. رؤساي محلي چون ايندفعه ديگر بهانهاي نداشتند شهر را تسليم كردند. از همين واقعه ميتوان درجه عزم و حزم اين شاه را اندازه گرفت.
اطاعت ايالات سرحدي (افغانستان و تركستان) در زمان آقا محمد خان جز استقرار حكومت مركزي در مشهد كار ديگري نداشت ولي بعد از اين بروز رشادت از طرف فتحعلي شاه اين ايالات خود را بالمره از تبعيت ايران خلاص داشتند. البته از فتحعليشاه هم انتظار نميرفت كه مثلا بسمت آنها قشوني ببرد و دشت و فتحي بكند و آنها را باطاعت آورد. اين بود كه تركستان و افغانستان راه خودسري رفتند ولي گزافگوئي و شاهاندازي اين پادشاه مانع آن نبود كه در اين سفر جنگي «!» مشهد، همينكه بچشمه علي دامغان ميرسد امر بدهد چند اطاقي در سرچشمه بسازند و وقف حضرت صاحب الامر كنند و شرح ذيل را كه دروغبين است در آن كتيبه نمايند:
«در حيني كه رايات ظفر آيات و الويه نصرت علامات پادشاه عدالتپناه، شاهنشاه گردون بارگاه، قهرمان الماء و الطين، ظل اللّه في الارضين، المويد بتاييدات ملك الجبار ابو النصر فتحعليشاه قاجار خلد اللّه ملكه بعزم تسخير و تدمير فرقه ازبكيه ماوراء النهر (؟) از دار الخلافه تهران شقهگشا گرديد اين مكان دلفروز مخيم خيام ظفر انجام پادشاهي شد رأي صوابنماي پادشاهي تعلقپذير گرديد كه در اين منزل ارم مماثل، عمارتي ساخته آيد و راهروان را از تاب آفتاب پناه و از رنج راه آرامگاه باشد و وقف صحيح شرعي نمودند اين عمارت دلگشا را بسركار فيض آثار حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه و علي آبائه الطاهرين في سنه هزار و دويست و هفده» و اين درست همان تاريخ سفر دوم شاه بخراسان براي دست- بسر كردن نادر ميرزاست «2»
______________________________
(1)- شيره بسر كسي ماليدن كنايه از فريب دادن اوست شايد اين تعبير از عادت قديم كه براي پاك كردن موي سر روغن زيتون بسر ميماليده و با شانه زدن، موي سر را از چرك پاك ميكردهاند و شخصي از بيخبري و ناداني كسي سوءاستفاده كرده و بجاي روغن، شيره بسر او ماليده و در حقيقت موي سر او را براي گرفتن گردوخاك و ناتميزي حاضرتر كرده بوده است مصطلح شده و در كليه فريبهائيكه از راه جهالت بكسي ميدهند بكار افتاده باشد. من اين جمله را در جائي نخواندهام و بهمين جهت با كلمه شايد نوشتم.
(2)- از آنها كه خيلي به كتيبههاي قرون گذشته معتقدند و باد ببوق اين مدرك تاريخي كرده و آنچه را در كتيبهها نوشته شده يا از آثار گذشته استخراج ميكنند مثل وحي آسماني دانسته و اين اكتشاف تاريخي خود را قطعي ميدانند بايد پرسيد آقايان اگر بر اين كتيبه چشمه علي دامغان چهار پنجهزار سال بگذرد و بعد با خوندل و زحمت محققين اين كتيبه خوانده و ترجمه شود و جزء تاريخ شده و از آن نتايج تاريخي بگيرند ملاحظه بفرمائيد چه اشتباه بزرگي در اين قسمت از تاريخ با همه كماهميتي آن وارد خواهد شد. پس اينقدرها هم به كتيبهها معتقد نميتوان شد.
تاريخ صحيح بعقيده من همان است كه نويسنده بيغرض و بيطرفي اگر پيدا شود از ديده و شنيدههاي بقيه پاورقي در صفحه 32
ص: 32
دولت ايران در انتخاب والي بغداد و سليمانيه مداخله ميكرده است
محمد علي ميرزا دولتشاه كه در كرمانشاهان حكومت داشت و منشيها او را سرحددار عراقين مينوشتند با پاشاهاي بغداد و سليمانيه مكاتبهاي مينمود و حد مداخله ايرانرا در انتخاب واليهاي اين دو محل باين وسيله حفظ و برگزار ميكرد و گاهي ايلات سرحديرا بخاك عراق عرب ميبرد و كروفري مينمود دولت عثماني هم بواسطه دوري مركز دولت خود از اين محل، اين وضع را تحمل ميكرد و پاشاهاي بغداد نيز با فرستادن هديه و تحفه استرضاي محمد علي ميرزا را در انتخاب خود فراهم ميكردند زيرا دولت ايران تا تاريخ عهدنامه ارزروم بمناسبت اينكه اكثر اهل عتبات مثل امروز اصلا ايراني هستند اين حق را بخود ميداد كه در انتخاب واليهاي بغداد و سليمانيه نظر داشته باشد.
جنگ با گرجستان جنگ با روس بود
اميرنشين گرجستان چون از ادوار گذشته بيشتر از سايرين منضم بايران بود زيادتر طرف توجه واقع شد از طرف ديگر وجود نايب السلطنه عباس ميرزا و كفايت و برازندگي اين شاهزاده هم بيشتر اميدواري بپيشرفت در كار آنجا ميداد اين بود كه در اين سرحد جنگ با اين اميرنشين درگرفت ولي در ايام فترت، گرجيها با روسها بندوبست خود را محكم كرده بودند شايد قساوتها و باريكبينيها و انتقامجوئيهاي آقا محمد خان در يكي دو سفر جنگي خود باين حدود گذشته از اتحاد مذهب آنها با روسها عامل بزرگ اين بندوبست بوده است در هرحال در اينجا دولت ايران با اميرنشين گرجستان طرف نبود و با دولت روسيه مواجه بود ولي فتحعليشاه كجا اين قضايا را ميفهميد.
در جنگهاي وهله اول كه بعهدنامه گلستان خاتمه پيدا كرد مقداري و در جنگهاي دوره دوم كه بعهدنامه تركمانچاي خاتمه پذيرفت مقدار زيادتري از خاك اصلي آذربايجان هم از دست رفت و ايران با روسيه همسايه و رود ارس سرحد دولتين گرديد سهل است صحراي
______________________________
خود بنويسد بر فرض اينكه مثل هرودت زنگ و زنجيرهائي هم براي غرضورزي خود در آن بكار برده باشد اهل تحقيق از مطابقه آن با نوشتجات سايرين، غرضورزي او را دريافته و در «تاريخ بمعني علمي كلمه خود» باصلاح خواهند پرداخت. ولي اگر نويسنده تاريخ بمعني علمي كلمه خود مرد مغرض و حسودي باشد بايد گفت واي بتاريخي كه از زير دست او بيرون بيايد. چنانكه من عموم اروپائيها را در تاريخنويسي اينكاره شناختهام اروپائيها نسبت به تيمور گوركاني و سلاطين عثماني و سلاطين هخامنشي ايراني كه در اروپا فتوحات نماياني كردهاند كوتاه آمده و نسبت به اسكندر مقدوني غلو ميكنند درصورتيكه همگي آنها معايب و مفاخر اسكندر را بيشوكم داشتهاند و اگر بديده بيغرضي و انصاف نظر شود معايب اسكندر بيش از پادشاهان عثماني و امير تيمور بوده است و كورش و داريوش در كشورگشائي و كشورداري برتر از اسكندر بودهاند باوجوداين اسكندر را كبير لقب داده و فاتح گوركاني را تيمور لنك ميخوانند و از سلاطين عثماني كه تمام بالكان را تسخير كرده و حتي قشون فاتحشان را بدروازه وين هم رساندهاند هيچ تحسيني نميكنند براي چه؟ ..
براي اينكه اسكندر فاتح مغربزميني بوده كه بر هخامنشيها فائق آمده و تيمور گوركاني و عثمانيها فاتحهاي مشرقزميني بودهاند كه سبيل مغربزمينيها را دود دادهاند.
ص: 33
مغان هم كه اين طرف ارس است بروسيه واگذار شد.
در قسمت تجارتي اين عهدنامه، گمرك صادر و وارد كالاهاي طرفين كه بخاك يكديگر ميرفت صدي پنج مقرر گرديد و دولت ايران كاپيتولاسيون را هم پذيرفت و اتباع دولت روس در ايران از محاكمات مستقيم دولت نسبت بخود آزاد شدند درصورتيكه اتباع ايران در خاك روسيه مثل تمام دنيا مطيع قوانين و احكام دادگاههاي محلي بودند؛ اين لطمه بزرگ حيثيتي را هم، دولت ايران از راه اجبار پذيرفت.
يكي از شرايط اين عهدنامهها استرداد اسراي طرفين بود آقا محمد خان در سفرهاي جنگي خود زن و دختر زيادي از گرجيها باسارت آورده بود كه ايرانيها آنها را ازدواج كرده و آنها اسلام هم قبول كرده بودند و از ايرانيها فرزندان داشتند گربايدف سفير روس در ايران كه يكي از نويسندههاي زبان روسي هم بشمار ميرفت در استرداد اسرا باستصحاب قائل شده و ميخواست اين زنها را هم جزو اسراي جنگي حساب كند البته اين تفسير قرار- داد مخالف با هر عقل سليمي بود ولي سفير مزبور از حق كاپيتولاسيون سوءاستفاده ميكرد و گماشتگان خود را كه مصونيت داشتند و از محاكمه محاكم ايراني آزاد بودند بدرخانههاي مردم ميفرستاد و زنهاي مردم را بعنوان استرداد اسراي جنگ (؟) مطالبه ميكرد. تا بالاخره مردم از اين رويه بتنگ آمدند و بلوا كردند و سفير را كشتند. بقدري رفتار اين وزير مختار برخلاف سياست بود كه دولت روسيه هم پس از اطلاع بر حقيقت امر خيلي پاپي اين توهين نشد و برفتن خسرو ميرزا پسر عباس ميرزا بعذرخواهي بدربار روسيه اين واقعه خاتمه يافت و دنباله ديگري پيدا نكرد.
در ايامي كه جنگ بين ايران و روس در كار بود فتحعلي شاه فقط كاري كه ميكرد در فصل تابستان در چمن سلطانيه اردوئي برقرار مينمود و خود هم در اين اردو مقيم ميشد.
مقصود از تشكيل اين اردو تمهيد مقدمات و تحشيد قوا براي فرستادن بحدود آذربايجان بود ولي شاهزادهها در فرستادن نيرو از قلمروهاي تحت حكومت خود اكثر كوتاه ميامدند و باوامر ملوكانه در اين زمينه بندي نميبستند شايد قسمتي از اين سهلانگاري هم از راه حسد براي وارد كردن شكست ببرادر خود عباس ميرزا بوده است بطوريكه بيچاره نايب السلطنه جز قشون آذربايجان و همت سركردگان و فداكاري آنها نيروي ديگري در دسترس خود نداشته است وگرنه ايرانيها همان افراد زمان صفويه و نادر شاه و كريمخان و آقا محمد- خان بودند.
خلاصه اينكه بيسياستي و راحتطلبي و عياشي و لفاظي و سرگرمي بكارهاي بيهوده اين پادشاه كار ايران را بانجا رساند كه گذشته از اميرنشينهاي سرحدي در مملكت اصلي هم گرفتار نقصان و تحديد شد.
قربان! شمشير مكش كه عالم خراب خواهد شد
گويند در جنگ دوم روس و ايران وقتي قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود بسمت ميانه حركت كند دولت ايران خود را در مقابل كار تمامشدهاي ديد و ناچار شد شرائط صلحي كه دولت روس املاء ميكرد بپذيرد فتحعليشاه براي اعلان ختم جنگ و تصميم
ص: 34
دولت در بستن پيمان آشتي، سلامي خبر كرد. قبلا بجمعي از خاصان دستوراتي راجع باينكه در مقابل هر جملهاي از فرمايشات شاه چه جوابهائي بايد بدهند داده شده بود و همگي نقش خود را روان كرده بودند.
شاه بر تخت جلوس كرد دولتيان سر فرود آوردند شاه بمخاطب سلام خطاب كرد و فرمود: «اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهي كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بيايمان برآورند چه پيش خواهد آمد؟» مخاطب سلام كه در اين كمدي نقش خود را خوب حفظ كرده بود تعظيم سجودمانندي كرده گفت:
«بدا بحال روس!! بدا بحال روس!!» شاه مجددا پرسيد: «اگر فرمان قضا جريان شرف صدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكي شود و توأما بر اينگروه بيدين حمله كنند چطور؟» جواب عرض كرد: «بدا بحال روس!! بدا بحال روس!!» اعليحضرت پرسش را تكرار كردند و فرمودند: «اگر توپچيهاي خمسه را هم بكمك توپچيهاي مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپهاي خود تمام داروديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد؟» باز جواب «بدا بحال روس بدا بحال روس» تكرار شد و خلاصه چندين فقره از اين قماش اگرهاي ديگر كه تماما بجواب يكنواخت بدا بحال روس مكرر تأييد ميشد ردوبدل گرديد.
شاه تا اينوقت بر روي تخت نشسته پشت خود را بدو عدد متكاي مرواريددوز داده بود در اين موقع درياي غضب ملوكانه بجوش آمد و روي دو كنده زانو بلند شد شمشير خود را كه بكمر بسته بود بقدر يكوجبي از غلاف بيرون كشيد و اين دو شعر را كه البته زاده افكار خودش بود بطور حماسه با صداي بلند خواند:
كشم شمشير مينائيكه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ «1»كه دود از پطر «2» برخيزد مخاطب سلام با دو نفر كه در يمين و يسارش روبروي او ايستاده بودند خود را بپايه عرش سايه «3» تخت قبله عالم رساندند و بخاك افتادند و گفتند: «قربان مكش! مكش! كه عالم زيرورو خواهد شد» شاه پس از لمحهاي سكوت گفت: «حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما
______________________________
(1)- نام سركرده روس در جنگ دوم روس و ايران
(2)- مقصود پطرزبورغ پايتخت آنروزي روسيه است
(3)- پايه تخت سايهاي ندارد كه بصفت عرش سايه متصف شود اكثر جملههائي كه منشيهاي متملق در اين دوره مينوشتند براي رعايت سجع بود چندان پاپي معني نبودند و براي نشان دادن همين طرز نويسندگي تملقآميز دوره است كه عرش را لامحاله براي تخت صفت نياورده و اين توصيف به پايه تخت داده شده است. بعضي از منشيباشيهاي زمان حاضر هم از اين قماش تلفيقات لفظي كه اگر تجزيه و تحليل شود مثل پايه عرش سايه است در نوشتجات خود بكار برده كه من از نام بردن آنها خودداري ميكنم احيانا نوشتجات نوولنويسهاي مجلات هم از اين عيب مبرا نيست مخصوصا قطعات منثور كه بعضي از جوانها براي آزمايش طبع در پارهاي از مجلات مينويسند الحق چيزهاي بيمزهاي از كار درميآيد.
ص: 35
هم دستور ميدهيم با اين قوم بيدين كار را بمسالمت ختم كنند.» باز اين چند نفر بخاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بنينوع انسان كه اعليحضرت بر آنها رحم آورده و شمشير خود را از غلاف نكشيدهاند تقديم پيشگاه قبله عالم نمودند شاه با كمال تغير از جا برخاست و رفت كه دستور صلح را بفرزندي نايب السلطنه بدهد.
من اين شرح را از چندين نفر از معمرين قوم كه آنها از قول حاضرين مجلس شنيده بودند شنيدهام با اينكه اينقدر ازبله و سفاهت را مافوق طاقت بشري ميدانم در اينجا شنيده خود را براي تفريح و تنوع نقل كردم ولي باور كردن آن قابل تأمل است شايد عصباني بودن مردم از اين شكست كه حقا فتحعليشاه را سبب آن ميدانستند موجب اختراع اين قصه شده باشد.
آسبازي سواره
اوقات شاه بتفريح با زنهاي خود و سواري و شكار ميگذشته و بمسافرتهاي تفريحي بخصوص سالي يكبار بقصد زيارت و ضمنا ديدار ميرزا ابو القاسم قمي، صاحب قوانين، كه باو ارادت ميورزيده بقم و گاهي تا اصفهان و شيراز هم ميرفته و گاهگاه فصل تابستان را در چمن سلطانيه ميگذرانده است.
در مسافرتهاي خود در سر سواري ببازي آس، درازي منزلها را كوتاه ميكرده و تقسيم و جمعآوري ورق و دادوستد برد و باخت بوسيله شاطرهائي كه در ركاب بودهاند صورت ميگرفته است.
اوني كه فيل ميخريد رفت:
شاه بحضرت عبد العظيم بقصد زيارت خيلي ميرفته و گاهگاه در اين مسافرت بر فيل مينشسته است ميگويند روزي با شاطرها كه جلو فيل شاه ميدويدهاند باين مسافرت كوتاه زيارتي ميرفته است يكي از لوطيهاي تهران كه دمي بخمره زده «1» و سرخوش بوده است همينكه موكب شاه را ديده جلو آمده تعظيم مؤدبانهاي كرده و گفته است: «قربان! فيلت بچند؟» شاه امر ميدهد او را بشهر ببرند در مراجعت او را احضار و شخصا از او ميپرسد «فيل ما را طالب بودي؟ چند ميخري؟» جواب ميگويد: «قربان! اوني (كسي) كه فيل ميخريد رفت!» شاه در مقابل اين جواب عاقلانه باو انعامي هم داده است. از اينكه اين جمله مثل سائر است معلوم ميشود اين وقعه بياصل نيست.
بذلهگوئي فتحعليشاه
چنانكه ديديم فتحعليشاه شعر هم ميگفته و جهانباني يا خاقان تخلص ميكرده است بعضي از اشعار او معروفست كه مصرع اول را خود گفته و تمام كردن آنرا بيكي از رجال دربار محول كرده است ولي
______________________________
(1)- دم بخمره زدن كنايه از مستي و نوشابهخوري است. ميگويند وقتي روباهي بتقليد انسان ميخواست خود را شرابخوار قلمداد كرده و در بدمستي تظاهراتي بنمايد چون خمره سر خالي بوده سرش بسطح محتوي خمره نميرسيد با زحمت فراوان نوك دمش را بسطح شراب خمره رساند و عربده آغاز كرد اين كنايه شايد از اين افسانه مصطلح شده باشد و بيشتر مورد استعمالش در مواقع تظاهر در بدمستي است.
ص: 36
اين اشعار بقدري احمدا است كه قابل ذكر نيست. معهذا در اشعاريكه از او مشهور است مضامين بديع زياد دارد كه ذوق ادبي او را ظاهر ميسازد.
صحبت ادبي ايام جواني او با آخوند كاشي كه معلم شرعيات او بوده است نكتهسنجي و بذلهگوئي او را معلوم ميدارد. آخوند كاشي ميخواسته است ميزان مصرف آب را در شست وشوهائي كه جز خود شخص كسي ديگر نميتواند متصدي آن باشد تعيين كند ببابا خان ميگفته است كه بايد اينقدر موضع را شست كه از تماس دست بموضع صداي شيشه احساس شود بابا خان گفته است: «من اينقدر ميشويم كه موضع صداي كاشي ميكند».
كجا ميروي؟- همانجا كه بودم
ميگويند، براي شوخي، يكروز چند شعري بهم بافته و براي يكي از پيشخدمتهاي خود خوانده، و منتظر بوده است تحسين زيادي از شنونده دريافت كند، ولي همينكه جز بالا رفتن لب زيرين و تكان دادن سر چيزي تحويل نگرفته ميرآخور را احضار كرده و گفته است «اين پسره را ببر طويله باخيه ببند و كاه بآخورش بريز» ميرآخور اطاعت كرد و پيشخدمت را از اطاق بيرون برد. پس از نيم ساعتي شاه امر باحضار او داد همينكه وارد شد مجددا اشعار خود را براي او خوانده و از او پرسيد: «حالا چطور است؟» پيشخدمت راه در اطاق را پيش گرفت شاه از او پرسيد: «كجا ميروي؟» گفت: «همانجا كه الان بودم!»
بناهاي فتحعليشاه
تهران از كوچكي قبل از پايتخت شدنش بيرون ميآمد و اراضي داخله خندق و ديوار شهر كمكم بساختمان مبدل ميشد شاه هم در نوبت خود در اراضي داخل خندق ارك براي دستگاه سلطنتي خود كه ناچار توسعه يافته بود بخصوص براي مسكن زنها و اولاد زياد خويش بناهائي ميكرد مسجد شاه را در داخل خندق جديد و در حقيقت در ظاهر شهر قديم بنا كرد و در خارج شهر باغ نگارستان را طرح نمود و قصر قاجار را با مصالحكشي سران قاجاريه كه قسمت اول آنرا بگرده خود آنها حمل كردند براي محل ييلاقي خود ساخت. عمارتي باسم سليمانيه در كرج بنا كرد كه اكثر در آنجا هم براي وقتگذراني ميرفت مسجد شاه سمنان هم از اوست. بعضي از تابستانها چند هفتهاي در كن و سولقان و فشند وقت ميگذراند. معلوم است هرقدر شهر تهران بزرگتر ميشد كمآبي بيشتر خودنمائي ميكرد. بعضي اهل خير قنواتي كندند و وقف شهر نمودند از جمله حاجي ميرزا علي رضا قنات سرچشمه را در اين وقت احداث كرد.
از حاجي ابراهيم بپرهيز
حاجي ميرزا عليرضا پسر حاجي ابراهيم كلانتر سابق شيراز است.
ميگويند آقا محمد خان بفتحعليشاه توصيه كرده بود كه از حاجي ابراهيم غافل مباش زيرا همانطور كه آقاي سابق خود لطفعليخان را بما فروخت، ممكن است ما را هم بديگري بفروشد. ولي فتحعليشاه، در بدو سلطنت خود احتياج خويش را بعقل و كفايت حاجي ابراهيم خان بيشتر از رعايت توصيه خان عمو دانسته او را بمقام صدارت باقي گذاشته يا بقولي ديگر ترقي داده است.
ص: 37
حاجي ابراهيم خان، اعتماد الدوله و صدراعظم، اعوان و انصار و قوم و خويشهاي خود را بحكومت يا لامحاله وزارت ولايات و ايالات فرستاد و كارهاي مهم دولتي را خاص آنها قرار داد اين رويه سبب عداوت رجال دربار با او شد و نزد شاه از او سعايت كردند و اينكه كارهاي مهم دولتي را ببستگان خود تخصيص ميدهد دليل آوردند و شاه را بقلع و قمع او و كسانش وادار كردند قبلا از طرف شاه اشخاص اميني در ولايات تعيين شدند كه در روز معين در هر شهر بر سر كسوكار او بريزند و كار آنها را بسازند و در همانروز هم در مركز حاجي ابراهيم خان را در ديگ جوشاندند و دارائي او را ضبط كردند (1215).
حاجي ابراهيم خان دو پسر داشته است كه ميرزا عليرضا و ميرزا علي اكبر موسوم بودند. در ضمن يغماي خانه حاجي ابراهيم خان اين دو پسر را گرفتند و بحضور شاه بردند براي اينكه از اين خانواده هيچكس باقي نباشد شاه امر ميدهد هر دو را مقطوع النسل كنند امر شاه درباره ميرزا عليرضا باجراء رسيد ولي ميرزا علي اكبر پسر كوچكتر بقدري ناخوش بوده است كه مجريان امر بعرض ميرسانند كه اين بچه در همين دو روزه بدرود زندگي خواهد گفت. شاه هم او را رها كرد تا عزرائيل كار او را بسازد. از قضا ملك الموت كاري صورت نداد و ميرزا علي اكبر شفا يافت. در استبداد همانطور كه زود تصميم ميگيرند زود هم از عزم خود برميگردند شاه خشمش فرونشسته بود ديگر متعرض اين پسر نشد و بعدها كه با بازماندگان حاجي ابراهيم خان سر التفات آمد و املاك ضبطي آنها را پس داد براي تلافي گذشته ميرزا علي رضا را خواجهباشي حرم خود كرد و ميرزا علياكبر مدتي بعد بمناسبت قوام الدين حسن وزير فارس و ممدوح خواجه حافظ در اين شعر:
درياي اخضر فلك و كشتي هلالهستند غرق نعمت حاجي قوام ما بلقب قوام الملكي ملقب و كلانتر ايالت فارس گشته و بعد از چندي مكه هم رفت و كاملا حاجي قوام شد؛ بطوريكه هميشه شيرازيها بدون مضاف اليه حاجي قوامش ميخواندند.
حاجي ميرزا عليرضا چون اولادي نداشت براي خيرات قنات سرچشمه را كند و بانضمام املاكي براي مصارف آن وقف كرد و توليت آنرا با برادر و اولاد او قرار داد. لقب قوام الملكي و كلانتري فارس در خانواده آنها باقي ماند. از حاجي ميرزا علي اكبر چند پسر مبرز باقيماند. يكي ميرزا فتحعليخان كه در سلطنت ناصر الدين شاه صاحبديوان شد و ديگري ميرزا عليمحمد خان كه بلقب قوام الملكي و كلانتري فارس نائل آمد «1» از صاحبديوان
______________________________
(1)- در سابق در شهرهاي بزرگ و كوچك شغل كلانتري يكي از مشاغل اداره حكومتي شهر بوده و اكثر اشخاص ذينفوذ و با وجهه محلي را براي اين كار تعيين ميكردند. اين كلانتر طرف مشورت حاكم و در حقيقت قائممقام حاكم شهر در كارهاي بلدي بوده و بنام حاكم عملياتي انجام ميداده است. من جز در فارس و در مورد قوامهاي شيراز كه واقعا در كل ايالت سرشناس بودند در ساير ايالات عنوان كلانتري ايالت را نشنيدهام بنابراين بايد گفت اين عنوان منحصر بفارس و قوامهاي شيراز بوده است.
ص: 38
اولاد مبرزي باقي نمانده است ولي پسر ميرزا عليمحمد خان، محمد رضا خان و پسر او حبيب اللّه خان و پسر او ابراهيم قوام حاضر است كه هريك در نوبت خود لقب قوام الملكي و كلانتري فارس را داشتهاند و خانواده آنها در شيراز زياد هستند كه تمام از اولاد همان ميرزا علي اكبر طفل صغير مردني ميباشند قوامهاي شيراز هريك در دوره خود مردمان متنفذي بوده و اكثر اهالي فارس از آنها ملاحظه داشتهاند.
عيال تمام فارس رحمت خدا رفته
وقتي زن ميرزا محمد رضا خان قوام الملك در شيراز فوت كرد، قوام در مجلس سوگواري نشسته مردم از او ديدن ميكردند طبقه سوم محلات شهر هم بهيئت اجتماع براي سرسلامتگوئي كلانتر فارس آمدند. كل (كربلائي) رجب نماينده و خطيب يكي از اين دستهها براي اظهار همدردي گفت: «آقاي قوام گمون (گمان) نكن كه تنها عيال تو مرده بلكه عيال يك فارسي برحمت خدا رفته است!» از قراري كه ميگويند حتي خود قوام الملك هم از اين بيان مضحك نتوانسته بود از خنده خودداري كند.
صدراعظمهاي فتحعليشاه
فتحعليشاه كار صدارت را بعد از حاجي ابراهيم بميرزا شفيع مازندراني محول كرد بعد از او يكچند هم اين كار بحاجي محمد حسين خان اصفهاني كه تا اينوقت مستوفي الممالك بود محول شد و مستوفي الممالكي نصيب پسرش عبد اللّه خان امين الدوله كه داماد شاه هم بود گرديد «1».
دروغهاي تاريخي
اين پادشاه بااينكه هيچ كاريكه شايان باقيماندن اسمي از او باشد صورت نميداده خيلي ببقاي نام خود در تاريخ علاقه داشته است چنانكه در الماس درياي نور كه نادر شاه از هندوستان آورده است اسم دراز خود را در سطح پشت آن كنده و مقدار زيادي از قيمت آن كاسته است.
صورت خود را در حال شكار يا در مجالس بزم و سلام در كوههاي كشور سنگتراشي كرده كه چشمه علي بين تهران و شاه عبد العظيم يكي از آنجمله است. در تزئين سروبر خود بتاج و جواهر اصراري داشته و حتي تصوير شيركشي (؟) خود را هم با همين لباس بزمي ساخته، و يا از سنگ تراشيده، ميان باريك و ريش بلند زيباي خود را نموده و ابدي كرده است در صورتيكه اعليحضرت كمتر از اين رشادتها داشته و شايد در مدت عمر خود با هيچ شير پيري هم روبرو نشده بوده است. دروغنويسي او را در چشمه علي دامغان، سابقا، نوشتهام.
اسم قران از كجا آمده است
رسيدن سال سيام سلطنت فتحعليشاه وسيله شد كه يك لقب جديد بر القاب شاه افزوده شود و آن صاحبقران بود بعد از اين تاريخ در سكههائي كه زده ميشد صاحبقران را هم بامر شاه گنجاندند و بقدري اين لقب تكرار شد و سكه صاحبقران در افواه افتاد كه سكه هزار ديناري كه ده يك تومان و تا اينوقت بيك هزار معروف بود صاحبقران معروف شد و
______________________________
(1)- عبد الوهابخان پسر عبد اللّه خان امين الدوله هم مانند پدرش داماد فتحعلي شاه بوده است.
ص: 39
كمكم بواسطه كثرت استعمال و تخفيف قران گفتند. در اين اواخر بلژيكيها بجهت زياد كردن رقم درآمد و نزديكي قيمت و تلفظ قران با فرانك واحد تومان را كه ده قران بود از بين بردند و قران را در محاسبات خود بجاي يكهزار نوشتند و گفتند و سايرين هم تأسي كردند. بعدها در دوره پهلوي ريال را كه آنهم در زمان محمد شاه پول نقرهاي معادل يكهزار و ربع بوده و بعد منسوخ شده است بجاي قران قبل و يكهزار قبلتر مصطلح كردند و امروز «1» يكقران نقره با هفت ريال كاغذ برابر شده است تا فردا چه پيش آيد.
سيد الشهدا سيد بود اما اخوي نبود
فتحعلي شاه در دينداري خيلي تظاهر ميكرده و مخصوصا در اظهار ارادت بخانواده پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم از بذل مال مضايقه نميكرده و بسادات احترام ميگذاشته حتي با سيد حسن تقوي تهراني صيغه اخوت خوانده و باو اخوي ميگفته است و بهمين مناسبت اولاد آقا سيد حسن بسادات اخوي معروف شدهاند.
ميگويند يكي از بچههاي اين خانواده از پدرش كه چندان سوادي نداشته پرسيده است: «آقا جان! سيد الشهداء هم سيد بود؟» پدر جواب داده است: «بلي فرزند، اما اخوي نبود».
دريغ از عباس ميرزا
بعد از مصالحه ايران با روس كه سر عباس ميرزا از آنسمت فارغ شد خراسان را هم ضميمه آذربايجان كردند و تحت امر او درآوردند.
مقصود از اين اقدام بسط قدرت دولت در آن حدود بود. عباس ميرزا ابتداء بسركشان محلي پرداخت و آنها را مطيع نمود سپس نيروئي با محمد ميرزا پسرش بهرات فرستاد ولي اجل مهلتش نداد و در مشهد بمرض كليه و نقرس درگذشت و ايران با اين قحط الرجال از يكي از مردان مبرز باكفايت مطلع بوضع زمان خود محروم گرديد.
وليعهدي محمد ميرزا
عهدنامه تركمانچاي فصلي دارد كه از آن برميآيد: كه دولت روسيه در بتخت نشاندن وليعهدهاي دولت ايران كه عباس ميرزا و اولاد او باشند بذل جهد خواهد كرد. از يكطرف وجود اين فصل در عهدنامه و از طرف ديگر پاداش دادن بزحمات عباس ميرزا فتحعليشاه را بر آن داشت كه محمد ميرزاي پسر عباس ميرزا را بر پسرهاي خود كه اكثر بيكفايت هم بودهاند ترجيح دهد. براي كسب شهرت و بروز لياقت، محمد ميرزا را در كار محاصره هرات تقويت كرد اين شاهزاده هم هرات را محاصره نمود و داشت از اقدامات خود نتيجه ميگرفت ولي از مدتي پيش انگليسها در هندوستان رحل اقامت افكنده و آنجا را مستعمره خود نموده بودند و همسايگي ايران با هندوستان مخالف مصالح آنها بود بهمين جهت با كمك دادن بافغانها
______________________________
(1)- بواسطه اينكه بخواهش متحدين عزيز آب به اسكناس خود بستهايم.
ص: 40
مانع فتح هرات شدند. محمد ميرزا بمركز احضار و بولايت عهد تعيين و بجانب تبريز مركز ايالت اصلي عباس ميرزا مأمور شد.
فتحعلي شاه براي برقراري نظم در شيراز كه بواسطه بيكفايتي حسينعلي ميرزا فرمانفرما كار آنجا چندان خوب نبود سفري بشيراز رفت در اين مسافرت ميرزا اسمعيل مستوفي هم ملتزم بوده است.
اولاد ميرزا اسمعيل مستوفي
ميرزا اسمعيل بعد از بيابانگرديهاي مسافرتهاي جنگي آقا محمد خان در تمام مدت سلطنت فتحعليشاه در مركز رحل اقامت افكنده جز سفر آخري فتحعلي شاه بشيراز سفر ديگري از او معروف نيست و همواره در تهران مقيم و مشغول كارهاي استيفائي خود بوده است.
در ايام سلطنت آقا محمد خان با مسافرتهاي اين پادشاه و ملازمت دائم ميرزا اسمعيل، مجالي نبوده است كه بفكر تأسيس خانواده بيفتد. چنانكه تاريخ ولادت ميرزا نصر اللّه اولين اولاد او 17 جمادي الثانيه هزار و دويست و بيست و چهار و سال سيزدهم سلطنت فتحعليشاه ميباشد. معهذا هشت اولاد از خود باقي گذاشته كه اسامي آنها بترتيب از اينقرار است: ميرزا نصر اللّه- ميرزا حسن- ميرزا حبيب اللّه- فاطمه خانم و يكدختر ديگر- ميرزا حسين- ميرزا اسد اللّه- ميرزا عليمحمد و اين هشت نفر اولاد را از دو زن داشته است زن اول او دختر يكي از ميرزاهاي اصفهان بوده كه اطلاعات دفتري پدرزن بداماد كمك زيادي كرده و زن دوم او از خانواده مرزبان امروزه بوده كه آقايان مرزبان با اولاد ميرزا حسن و ميرزا حسين و ميرزا عليمحمد پسرعمه و پسردائي ميشوند.
خانه ميرزا اسمعيل كجا بود؟
از بازارچه سرچشمه سابق و خيابان سيروس امروزه كه بكوچه شام بياتيها وارد شوند در اوائل كوچه سمت چپ كوچه بنبستي است كه فعلا دري هم به اين بنبست گذاشتهاند در آخر اين بنبست سمت راست خانهاي بود كه آنرا خانه وقفي ميگفتند و اين كوچه هم بهمين مناسبت بكوچه وقفي مشهور بود معمرين اولاد ميرزا اسمعيل اين خانه را خانه مسكوني پدري خود معرفي ميكردند. اين خانه ملك ميرزا بوده يا اجاره ميكرده است خبري از آن ندارم اگر ملكي هم بوده است بعد از فروش ورثه ميرزا اسمعيل، يكي از خريداران بعدي آنرا وقف كرده است زيرا از خانواده ميرزا اسمعيل كسيكه توليت اين موقوفه را داشته باشد نيست اين خانه چندي محل مدرسه قدسيه (اقدسيه بعد) بود در آنوقت من آنرا ديدهام بيروني خيلي مختصر و اندرون نسبة مفصلتري داشت كه شايد امروز هم بحال سابق خود باقي و برپا باشد.
پسر ارشد ميرزا اسمعيل
ميرزا نصر اللّه پسر ارشد ميرزا اسمعيل همينكه بحد رشد رسيد، بتحصيل پرداخت مدتي در علوم و فنون معموله زمان از قبيل صرف و نحو و منطق و معاني و بيان و تفسير و حديث و حسن خط صرف وقت كرد. يك كتاب صمديه در نحو و يك كتاب حاشيه ملا عبد اللّه در منطق
ص: 41
بخط او پيش من موجود است كه روي كاغذ آبي اصفهاني نوشته است. پس از تحصيل مقدمات در فن حسابداري و سياق زيردست پدر، خود را كامل كرد و وارد خدمت و رسما سررشتهدار كارهاي پدرش شد و پدر را از اين حيث راحت كرد ضمنا هريك از برادرها را كه بنوبت خود بعد از تحصيل بعرصه ميرسيدند بكمك خود ميطلبيد و بآنها فن حسابداري و سياق ميآموخت و آنها را كمك كار خود و پدر را از نگاهداشتن محررين تا اندازهاي بينياز ميكرد بطوريكه در ايام سلطنت محمد شاه و چند ساله اول سلطنت ناصر الدين شاه باوجود زنده بودن ميرزا اسمعيل تمام كارهاي دفتري بدست ميرزا نصر اللّه بود و از هر حيث و نزد همهكس تالي و ثاني پدر بشمار ميرفت.
مرگ فتحعليشاه
فتحعليشاه در روزهاي آخري عمر خود سفري باصفهان كرده و در آنجا بدرود زندگي گفته است ميگويند شاه شب قبل از سفر اصفهان مجلس تفريحي از تمام زنهاي حرم خود منعقد داشته و محل اين مجلس در تالار پر عرض و طولي كه ديوارهاي آن بمجالس عيش شاه منقش بود واقع بوده است. اين تالار همانست كه تا پنج سال قبل محل محكمه جنائي بود و براي اينكه جا براي ساختمان نيمهتمام امروزه وزارت دارائي پيدا كنند آنرا خراب كردهاند. در اين مجلس تفريح خواننده بعقيده خود شعرهاي مناسبي پيدا كرده خوانده است «تو سفر كردي و خوبان همه گيسو كندند» ولي اين شعر را اكثر نكتهسنجان مجلس نپسنديده و خوشاغور براي اين مسافرت ندانستند.
بسا حرفي كه از بازيچه برخاستچو اختر ميگذشت آن فال شد راست (نظامي)
در هرحال فتحعليشاه بعد از ناخوشي چندروزه در اصفهان از اين دنيا رخت بربست و راه سفر آخرت پيش گرفت جنازه او را بقم آوردند و دفن كردند (1250) سجع مهر اين پادشاه شعر ذيل بوده است:
گرفت خاتم شاهي بحكم لم يزليقرار در كف شاه زمانه فتحعلي
ص: 42
اسلاف من در سلطنت محمد شاه
اشاره
معلوم بود اولاد ناجور فتحعليشاه كه اكثر تحصيلاتي هم نداشتند و از رسم سلطنت بيخبر و از عهدنامهها بياطلاع بودند و در زمان پدر هم با يكديگر مخالفت ميكردند سر باطاعت محمد ميرزا فرود نميآورند چنانكه ظل السلطان باغواي پارهاي از رجال درباري باسم عليشاه در تهران تاجگزاري كرد و حسينعلي ميرزا فرمانفرما والي فارس با برادر مادريش حسنعلي ميرزا شجاع السلطنه والي كرمان متحد شد و بر ضد عليشاه و محمد ميرزا دم از استقلال زد.
شاهزادههاي ديگر هم هريك به مناسبتي طرفدار يكي از سه مدعي بودند و بر ضد شاهزاده هاي مجاور ولايت خود اقدامات ميكردند كم مانده بود كه مردم ايران گرفتار هرجومرجي نظير بعد از نادر شاه بشوند ولي عقل و كياست ميرزا ابو القاسم قائممقام و هوش و فراست اكثريت رجال درباري و سوءتدبير خود مدعيان سلطنت، كار محمد ميرزا را جلو انداخته ابتدا بر عليشاه غلبه و در تهران تاجگزاري كرد و سپس با فرستادن قشوني بسركردگي معتمد الدوله منوچهر خان گرجي و برادر خود فيروز ميرزا (نصرت الدوله بعد) بسمت فارس بر حسينعلي ميرزا نيز فائق آمد. باقي شاهزادهها هم سرجاي خود نشستند و مطيع شدند خسرو ميرزا برادر محمد شاه هم كه بواسطه مسافرت پطرزبورغ خود را مستحق سلطنت ميپنداشت و عليحده توطئه ميكرد بامر محمد شاه از بينائي محروم شد؛ فتنه بنشست و مردم آرام گشتند.
محمد شاه برعكس جدش كاري و مطلع و قانع و خداترس و مهربان بود. زن زياد نميگرفت. بحقيقت و معني بيشتر از لفظ و صورت ظاهر معتقد بود. در اوائل امر بدون اينكه اسم صدارت را بميرزا ابو القاسم قائممقام بدهد كارهاي اين منصب عالي را باو تفويض كرد ولي قائممقام براي اينكه شاه را تربيت كرده و در رساندن او بولايت عهد و سلطنت زحماتي كشيده بود بخود اجازه ميداد كه بشاه جوان بنظر خودماني نگاه كند و اكثر بفرمايشات او جواب سربالا ميداد «1» ظاهرا اين جمله باعث رنجش شاه و منجر بقتل او گرديده باشد.
سبب قتل قائممقام
مندرجات كتاب يادداشت پرنس دالگاروكي سفير روسيه در تهران كه بعد از كمونيست شدن روسيه بفارسي ترجمه شده است معلوم ميدارد كه دست خارجي در كشته شدن قائممقام مداخله داشته است پرنس دالگاروكي در اين يادداشت ميگويد: در ايام جواني براي تحصيل زبان فارسي و پيدا كردن اطلاعات از طرف دربار پطرزبورغ با اعتبار كافي بايران مأمور شدم براي اينكه بتوانم در هرجا نفوذ پيدا كنم مسلمان گشتم و بلباس آخوندي درآمدم و خود را شيخ عيسي
______________________________
(1)- جواب سربالا كنايه از عذرتراشي در مقابل امر مافوق است.
ص: 43
خواندم و مشغول تحصيل علوم ديني شدم. پس از مدتي اقامت در تهران، شيخ عيسي دختر حاجي محمد نامي را بزني گرفت و از او پسري باسم علي پيدا كرد سروكارش مستقيما با دربار امپراطوري بود و از اخبار ايران آنچه را كه لازم ميشمرد مستقيما بدربار بطرزبورغ ميفرستاد.
كمكم اطلاع شيخ عيسي بزبان فارسي و علوم ديني بجائي رسيد كه توانست بوسيله پدرزن خود با حاجي ميرزا احمد حكيم گيلاني رابطه پيدا كند و بواسطه مسلمان شدنش با شاه هم مربوط بشود و منزل خود را كه در خانه حاجي ملا محمد پدرزنش داشته مركز جاسوسي قرار دهد. ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي دو برادر كه اصلا نوري و از وابستگان ميرزا آقا خان وزير لشكر بودهاند نيز در اين جاسوسي باو كمك ميكردهاند.
اين دو برادر براي او خبر ميآورند كه روزي قائممقام نزد حاجي ميرزا احمد رفته و حاجي شرحي راجع بروسپرستي شاه مذاكره نموده و با هم قرار گذاشتهاند كه شاه را معزول و يكي ديگر از شاهزادگان را بسلطنت برسانند. شيخ عيسي نزد شاه رفته او را از ماجري خبردار كرده و خود تلف كردن حاجي ميرزا احمد را عهدهدار شده و بوسيله ميرزا يحيي و ميرزا حسينعلي حاجي ميرزا احمد را مسموم و شاه هم قائممقام را در نگارستان اعدام كرده است.
بعد وبائي در تهران آمده زن و پدرزن و پسر شيخ عيسي تلف ميشوند و سفارت روس در تهران هم گزارشات غيرواقع راجع باقدامات پرنس دالگاروكي بوزارت خارجه روسيه ميفرستد. او را احضار ميكنند و پس از چندي مجددا او را براي ادامه كارهاي سابق روانه ميكنند ولي ايندفعه براي پيدا كردن وسيله اختلافات بين ملت ايران پرنس را بعتبات ميفرستند.
مؤسس دين بهائي
باقي يادداشتهاي منتسب بپرنس دالگاروكي راجع است بمسافرت او بعتبات و حاضر شدن در درس سيد كاظم رشتي شاگرد شيخ احمد احسائي و همحجره شدن با ميرزا عليمحمد شيرازي و وادار كردن پرنس اين سيد بيسواد را بادعاي آوردن دين تازه و بالاخره آمدن سيد بايران و پيدا كردن گرونده و فاش شدن راز شيخ عيسي در عتبات و فرار او به پطرزبورغ. پرنس ميگويد همينكه كار دعوي سيد عليمحمد تا اين اندازه پيشرفت كرد من در پطرزبورغ متوجه شدم كه بيسوادي اين سيد مشت او را باز خواهد كرد. گروندگان كه ملتفت ميشوند پيشواي آنها مرد لايشعر نيمه ديوانهايست موجب هدر رفتن زحماتي است كه براي ايجاد اختلاف در ايران كشيده شده است بهمين جهت بود كه دربار روسيه مرا بسمت سفارت مأمور ايران كرد كه اسباب تلف كردن سيد را فراهم كنيم و باين مقصود هم رسيديم و در آخر هم شرحي راجع بفرستادن ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي ببغداد و علم كردن بساط دين تازه نوشته و الواح اوليه اين دين را زاده افكار خود قلمداد ميكند.
من اين كتاب را نخواندهام و آنچه در اينجا مينويسم از قول آقاي محمود هدايت است كه ايشان آنرا خوانده و خلاصه آنرا در تبريز براي من نقل كردهاند شايد اصلش كه
ص: 44
ناگزير روزي منتشر خواهد شد در پارهاي جزئيات كه مربوط بطرز بيان و پسوپيش مطلب است با آنچه نوشتهام اختلافي داشته باشد. «1»
در هرحال بدون اينكه كسي سبب معقولي براي تلف كردن قائممقام بداند بامر شاه قائممقام را در نگارستان خفه كردند. از محمد شاه پادشاه خداترس حقشناس اين رفتار خيلي بعيد بنظر ميآيد
قائممقام زندهكننده نثرنويسي فارسي بوده است
ميرزا ابو القاسم قائممقام فراهاني زندهكننده نثر فارسي است.
ميدانيم دوره صفويه بااينكه براي ساير هنرهاي ظريف دوره ترقي بوده است براي نظم و نثر فارسي روزگار انحطاط بشمار ميآيد در زمان نادر شاه افشار، ميرزا مهدي خان منشي كه خواسته است نثر فارسي را ترقي دهد اينقدر مغلقگوئي و قلمبهنويسي كرده است كه كسي رغبت نميكند يك سطر از نوشتجات او را بخواند اين نويسنده افكار سبك هندي معمول زمان را كه اگر سرراست هم نوشته ميشد بزحمت از آن معني استخراج ميگرديد در قالب لغات و تركيبات غيرمسطلح غيرمأنوسي ريخته است كه ترجمه هر سطر آن چندجور كتاب لغت لازم دارد. اجمالاتا لغت غيرمانوس ميتوانسته فكر كند از استعمال كلمات مصطلح خودداري ميكرده است.
نويسندگان نثر دوره كريمخان و آقا محمد خان اگرچه بدوره قبل از ميرزا مهديخان تأسي كرده و قدري از مغلقنويسي او پائين آمدهاند ولي باز هم تقريبا همان رويه در كار بوده است.
ميرزا ابو القاسم قائممقام نثر فارسي را از تشبيبات و افكار سبك هندي بيرون آورده و در نوشتجات خود تا توانسته است لغات مأنوس مصطلح بكار برده و شالوده نثرنويسي امروز را ريخته است.
استعمال لغت باندازه لزوم كه اگر يك حرف از نوشته بردارند معني نارسائي پيدا كند و احتراز از تكرار لفظي و معنوي، شيوهايست كه قائممقام بقريحه خداداد بنثر فارسي داده و يكتنه اسلوب نويسندگي را عوض كرده و آن را به پايه دورههاي قبل برگردانده است.
ميگويند وقتي محمد شاه امر بحبس او داده سفارش كرده است باو قلم و كاغذ ندهند و اگر چيزي براي شاه بنويسد نياورند و ميگفته است كه در قلم اين مرد معجزهايست كه ميترسم خواندن نوشته او مرا از تصميمي كه نسبت باو گرفتهام بازدارد.
استادان خط تحرير شاگردان قائممقامند
خط تحرير قائممقام كه واقعا اعجاز است بعد از او كسي نتوانسته است مراسلات را بتمامي و رسائي و خوانائي و زيبائي او بنگارد.
حسينعليخان گروسي امير نظام و ميرزا عليخان امين الدوله و پدرش مجد الملك و ساير نويسندگان كه استادان تحرير بودهاند همگي
______________________________
(1)- اين كتاب در مشهد چاپ شده خلاصه آن همان است كه در متن نوشتهام. ولي مندرجات آن قابل خدشه است زيرا از يكنفر روسي آنروزي اينقدر هوش و فراست اعجاز است. گذشته از اين شيخ عيسي كه بعد از ده سال پرنس دالگاروكي و سفير ايران شده چگونه تغيير صورت داده است كه در ايران كسي او را نشناخته و ندانسته است كه اين همان مسلمان خالص العقيده ده سال قبل است.
ص: 45
سبك او را سرمشق قرار داده و هيچيك نتوانستهاند بشيريني و زيبائي و تندوتيزي و تمامي تحريرات او برسند.
صدارت حاجي ميرزا آقاسي
بعد از قائممقام باز هم بدون لقب صدارت، كارهاي اين شغل بحاجي ملا عباس ايرواني معروف بحاجي ميرزا آقاسي محول شد و آخوند مرتاض ايرواني روي پتوي آبي كرماني كه مخصوص شخص اول كشور بود نشست.
حاجي ميرزا آقاسي در تبريز معلم اولاد وليعهد عباس ميرزا بوده است. مرحوم محمد حسن خان پيشخدمت، پدر خانوادههاي رئيس و مبشر كه پيشخدمت ناصر الدين شاه بوده ميگفته است كه من در بچگي در اندرون عباس ميرزا غلام بچه بودم نظرم نيست كداميك از پسرهاي نائب السلطنه بسوره يسن رسيده بود. مادر جهانگير ميرزا كه خانم كدبانوي حرم نائب السلطنه بود يك كاسه نبات بمن داد كه براي حاجي ميرزا آقاسي معلم ببرم. من كاسه نبات را در سيني گذاشته و براي حاجي بردم. حاجي زير كرسي نشسته بود سيني را روي كرسي گذاشتم حاجي قدري دعا و ثنا و تشكر براي خانم پيغام داد من سيني را از زير كاسه نبات درآوردم كه بيرون بيايم حاجي بمن گفت: «اغلان خيلي ميل داشتم در مقابل اين زحمت چيزي بتو بدهم ولي پول نداشتم در عوض دعات ميكنم.» من هم تشكري كردم و بيرون آمدم.
پيشگوئي عجيب
باز هم محمد حسنخان نقل ميكرده است من جوان شده و جزو پيشخدمتهاي وليعهدي ناصر الدين شاه بودم روزي براي نماز بمسجد رفتم حاجي ميرزا آقاسي با يكي از رفقايش در مسجد بودند نماز آنها تمام شده بود رفيق حاجي كفشهاي خود را پا كرده و منتظر بود كه حاجي كارش تمام شود و بيايد ولي او بسجده افتاده بود و مدتي رفيق خود را معطل كرد وقتي سر از سجده برداشت رفيقش باو گفت: «خدا مگر بتو چه داده است كه اينقدر سجده شكر را دراز ميكني؟» حاجي جواب گفت: «خدائيرا شكر ميكنم كه سال ديگر در همين اوقات مرا روي پتوي آبي خواهد نشاند و شخص اول اين كشور خواهم شد.» من از اين بيان غرق تعجب شدم و پيش خود اين آخوند ايرواني را ديوانه فرض كردم. در هرحال وضعيت اجتماعي حاجي ميرزا آقاسي از رسيدن بصدارت خيلي بدور و سبب رسيدن او باين كار همان ارادتي بوده است كه محمد شاه بمعلم مرتاض خود داشته است.
باز هم محاصره بينتيجه هرات
خلاصه بعد از آنكه محمد شاه از نگراني داخله فراغت حاصل كرد متوجه افغانستان شد و نيروي كافي براي فتح هرات كه كليد افغانستان بود با خود بآنجا برد و شهر هرات را محاصره نمود.
در زمان فتحعليشاه از طرف ناپلئون اول امپراطور فرانسه هيئتي بايران آمده بود كه براي راه دادن ايرانيان بقشون فرانسه جهت رفتن بهندوستان پيماني با دولت ايران ببندد. ميدانيم اين در وقتي بود كه امپراطور فرانسه ميخواست دست انگليس را از مستعمره زرخيز او يعني هندوستان كوتاه كند و وسيله پاشيدن پول بين دول اروپا و تحريك بر ضد فرانسه را از دست او بگيرد و چون قوه بحري باندازهاي كه با قواي انگليس برابري كند نداشته بفكر اين بوده كه از راه خشكي اين مسافرت جنگي دور و دراز را انجام دهد.
ص: 46
معلوم است فرانسويان چون نفع سياسي در ايران نداشتند با نهايت صميميت با ايرانيها وارد مذاكره شدند و همهجور وعده همراهي بايران ميدادند حتي ميگفتند روسها را بپس دادن ولاياتي كه بموجب عهدنامه گلستان از ايران تصرف كردهاند وادار خواهند كرد و قشون ايران را بشكل قشون اروپائي درميآورند و ساليانه مبلغ معتنابهي در مقابل حق العبور قشون خود، خواهند پرداخت. دولت ايران در عوض براي قشون آنها، آذوقه خوراكي آنهم در مقابل قيمت عادلانه تدارك خواهد ديد.
شك نيست كه اگر اين فكر ناپلئون عملي و اين قرارداد بين دولتين بسته ميشد مستلزم منافع مادي و معنوي زيادي براي ايران بود ولي گرفتاريهاي ناپلئون و بندوبستهاي او در خود اروپا بخصوص عهدنامه تيلسيت او را از تعقيب اين فكر لامحاله موقتا منصرف كرد. پيشبيني دولت انگليس كه هميشه همهجور احتياط كار خود را دارد براي اينكه مبادا در آينده باز هم اين فكر از طرف ناپلئون تعقيب شود سبب شد كه سفارتي بدربار ايران بفرستد و عهدنامهاي بين دولتين منعقد گردد. در فصل نهم اين پيمان دولت انگليس تعهد ميكند مانع اقدامات ايران در افغانستان نباشد. اين عهدنامه در تاريخ 1229 بامضاي نمايندگان طرفين رسيده است.
فرستادن محمد ميرزا قبل از وليعهدي بهرات و عزيمت محمد شاه در اينوقت بآنجا باتكاي همين پيمان بود. شايد روسها هم محمد شاه را باين مسافرت جنگي تشويق كرده باشند. البته نزديكي ايران بهندوستان همانقدر كه براي انگليسها مضر بود براي روسها نافع بنظر ميرسيد زيرا فكر تصرف هندوستان و استعمار اين كشور هم جزو نقشه پطر كبير بوده و در اينوقت رقابت روس و انگليس در آسيا شروع شده بود.
اما انگليسها بدون اينكه مانع اين مسافرت جنگي بشوند و خود را پيمانشكن قلم بدهند بعادت هميشگي خود باطنا افغانها را بمقاومت تحريك كردند و هر روز مشكل تازهاي پيش آوردند و مأمورين آنها در خفا بافغانها پول و كمك رساندند. بالاخره اين دفعه هم نتيجهاي از اين قشونكشي حاصل نشد و محمد شاه بدون نيل مرام، قشون خود را از محاصره هرات برداشت تا با دولت انگليس پيمان خود را محكم كند و سپس بفتح هرات مبادرت بنمايد.
ناخوشي محمد شاه
بعد از مراجعت از هرات محمد شاه مبتلا بمرض نقرس موروثي «1» شد بطوريكه هميشه گرفتار بستر و بالين بود رفتن از تهران تا ييلاق قصر قاجار براي او مشكل مينمود تا چه رسد بمسافرتهاي جنگي دور و دراز و بر اثر همين پيشآمد موضوع هرات موقتا مسكوت ماند.
______________________________
(1)- عباس ميرزا نقرس مزمن داشته و بعضي از اولاد و احفاد او چه پسري و چه دختري هم به اين مرض مبتلا بودهاند و بعضي از آنها مانند عز الدوله پسر محمد شاه با ابتلاي به نقرس عمر زيادي هم كردهاند. شايد سرسلسله نقرسيهاي قاجاريه يعني عباس ميرزا اين مرض را از مادرش ارث برده بود زيرا فتحعلي شاه نقرس نداشته مرض موت او هم ظاهرا قولنج كبد بوده است.
ص: 47
در اوقاتي كه شاه پشت ديوار هرات بود حاجي ميرزا آقاسي در وصول ماليات و رساندن اسلحه و خواربار و مهمات منتهاي سعي و كوشش را بعمل آورد و فداكاري خود را نسبت بشاگرد سابق و پادشاه خود ظاهر ساخت. اين فداكاري، شاه را بيشتر بسمت او متمايل كرد و بعد از مراجعت از هرات كليه اختيارات را باو تفويض نمود.
عمليات حاجي ميرزا آقاسي
بيكفايتي و سادگي حاجي ميرزا آقاسي خيلي در افواه منتشر و حتي قاآني در قصيدهاي كه در مدح ميرزا تقي خان اتابك اعظم سروده حاجي را «ظالم شقي» «1» هم خوانده است بايد گفت شاعر بجهت ايراد صنعت طباق و تضاد و رعايت سجع «عادل تقي» (مقصود امير نظام است) با «ظالم شقي» اين گناه را مرتكب شده اينمرد خيرخواه را بظلم و شقاوت معرفي كرده است. اديب الممالك در چكامهاي كه در دوره مشروطه سروده و كارهاي دولت وقت را نقادي كرده است بكنايه حاجي ميرزا آقاسي را ابله و جاهل قلمداد ميكند بر او هم ايرادي نيست زيرا حاجي بجاي عموي او، قائممقام نشسته است و «قائممقامي» حق داشته است كارهاي او را نپسندد حاجي ابراهيم كلانتر شيراز و ميرزا شفيع مازندراني و حاجي محمد حسينخان اصفهاني حتي قائممقام قبل از حاجي ميرزا آقاسي و ميرزا آقا خان نوري و ميرزا محمد خان قاجار و ميرزا يوسف آشتياني و امين السلطان بعد از او براي ايران چه زري بسيم بافتهاند كه او يا از راه ظلم و شقاوت يا از راه بله و سفاهت نبافته است؟ يا بقول مرحوم سيد حسن مدرس كه شايد شرح واقعه را هم در وقت خود بنويسم «آنها كه اسب عربي بودند چه كرهاي انداختهاند كه اين نينداخته است.»
البته نبايد انتظار داشت حاجي ملا عباس ايرواني در آن دوره در سياست مثل مترنيخ اتريشي و تاليران فرانسوي باشد يا بتواند لشكر مشق كرده و نظام ناپلئوني را در ايران تدارك كند مگر امروز وزراي ما بچرچيل و گوبلز و سرلشكران ما به رمل و تيموچينكو ميرسند؟ يا بهتر بگوئيم وسيله و زمينه خودنمائي بقدر آنها دارند؟
حاجي ميرزا آقاسي بعد از مراجعت احمد شاه از هرات دانست كه دير يا زود دولت ايران بايد بر سر تصرف هرات بجنگد. امروز شاه ناخوش است فردا شاه جواني بتخت خواهد نشست جمعآوري و مشق دادن قشون چريك چه فائدهاي داشت؟ بايد تا ممكن است اسلحه و مهمات تدارك كند و نان قشونرا تأمين نمايد. باين قصد تا توانست براي دولت ملك خريد و تفنگ و توپ در انبارهاي دولتي ذخيره كرد و باروت و كاغذ تدارك ديد و براي تهيه اين خواربار و مهمات از بذل هيچگونه سعي و جدوجهد كوتاه نيامد هرجا ملك لم- يزرعي پيدا ميكرد ميخريد و قنات آنرا آباد مينمود و براه ميانداخت و در هر نقطه زمين بايري مييافت بوسيله حفر نهر بنزديكترين رودخانه، آب براي آن فكر ميكرد و هرجا آهن و سرب و قلع و روي گير ميآورد جمع مينمود و از آنها توپ ميريخت و براي سوراخ كردن آن از قوت گاوميش استفاده ميكرد.
______________________________
(1)-
بجاي ظالمي شقي نشسته عادلي تقيكه مؤمنان متقي كنندش افتخارها از قصيده قاآني در مدح ميرزا تقي خان اتابك اعظم
ص: 48
گاوميش حاجي ميرزا آقاسي
اين گاوميشها بقدري نزد او عزيز بودهاند كه اگر بالمثل گاوميش بان غفلت ميكرد و يكي دو سر از آنها بمحوطهاي وارد ميشد كسي جرأت جلوگيري نداشت. «گاوميش حاجي ميرزا آقاسي» امروز هم براي اشخاص از خود راضي كه بدون ملاحظه بهرجا وارد ميشوند مثل است. قسمتي از باروتهائيكه در دوره ناصر الدين شاه صرف جنگ هرات و مرو و توپها و زنبوركهاي شليكهاي اعياد و ساختن آتشبازي ميشده از باروتهاي حاجي ميرزا آقاسي و همچنين كاغذيكه در دفترخانه دولتي بمصرف ميرسيده كاغذ قورخانه معروف و از همان ذخيرههاي او بوده است. آخرين خمرههاي باروتيكه اين شخص ذخيره كرده آنهائي بود كه در يكي از سربازخانههاي تبريز فراموش شده دستنخورده مانده بود وقتيكه قشون روسها در اواخر استبداد صغير، بآنجا آمد و شهر را اشغال كرد بواسطه عدم توجه و بوسيله آتش سيگار سالداتها منفجر شد و بيست و سه نفر از مهمانهاي زوركي را بديار عدم فرستاد.
تفنگهاي ذخيرهاي او بقدري بود كه از تهمانده آن ايوان و بالاخانهها و دوره حوضميدان توپخانه را تنگ درز طارمي كردند. آن تفنگها و توپها را نبايد بيقدر دانست زيرا تفنگ فرانسه هم در آنعهد شاسپو بوده است.
خلاصه اينكه حاجي ميرزا آقاسي در ايام صدارتش پانصد ششصد پارچه ده دويست سيصد هزار تفنگ، سيصد چهارصد توپ و شايد همين اندازه خمره باروت و پانصد ششصد خروار كاغذ براي دولت تدارك ديد. اسلحه آنروز هم همينها و توپ و تفنگ خان دار و دورزن هنوز اختراع نشده بوده است.
اگر آنها (غير از امير نظام و ميرزا حسينخان مشير الدوله) كه بعد از او بصدارت رسيدند بقدر او بفكر توانا كردن دولت براي مقابله با هر پيشامدي بودند كار كشور ما خيلي بهتر از اينها بود.
اينكه ميگويند حاجي ميرزا آقاسي بعد از محمد شاه ناچار شده املاك خود را بدولت واگذاشته است نيز خلاف حقيقت است زيرا من قبالهاي كه در آن تمام املاك تا آن تاريخ خود را بمحمد شاه واگذاشته و تصريح كرده است كه من آنچه خريدهام از پول دولت و براي دولت بوده است ديدهام منتهي چون بعد از اين واگذاري باز هم املاكي دست و پا كرده بوده است وقتيكه ناصر الدين شاه بسلطنت رسيده آنچه در سابق واگذاشته و آنچه بعدا خريداري كرده بود حتي خانه نشيمن خود را در يك مجلس بدولت واگذاشته و با يك عبا ببغداد رفته است. اكثر خالصجات تهران كه در دورههاي بعد وسيله تأمين نان اين شهر بود از خالصجات حاجي ميرزا آقاسي است.
اما سبب نقادي مردم از او چند چيز است يكي اينكه حاجي چون خودش ساده زندگي ميكرده و صرفهجوئي معمول تركي را داشته و كمخرج بوده است توقع داشته است كه همه مثل او باشند باين جهت در عطا و بخشش كوتاه ميآمده و چندان پاپي رسيدن حقوق مستخدمين نبوده است. ديگر اينكه مثل عموم سكنه ماوراء قافلان كوه «بيزيمكي» «1» ها را بر «ازگه» «2» ها
______________________________
(1)- خودماني
(2)- غريبه
ص: 49
ترجيح و تركها را بيشتر از سايرين طرف توجه قرار ميداده است. اين هم نقص او نيست، همه تركها اينكارهاند ظريفي ميگفت: اگر تركي بعد از يكسال بخواهد يك پول بگدا بدهد پول را ده روز در جيبش خواهد گذاشت كه فقير تركي گير بياورد و در ضمن صدقه دادن يكي از «بيزيمكي» ها را هم از خود خشنود كند. از همه مهمتر تقرب او نزد شاه ناخوش كه آنچه ميكرده است با كمال بيپروائي بوده و سنگي در ترازوي عقايد سايرين نميگذاشته است. در هرحال آنطوريكه در افواه منتشر است گول و احمق نبوده و آنچه ميكرده است از روي حساب بوده منتهي حساب او با حساب سايرين وفق نميداده و دوره اقتضاي اقدامات ديگري نداشته است.
براي من آب ندارد براي تو هم نان ندارد؟
ميگويند روزي حاجي تنها و بدون كوكبه بسر قناتي كه داده بود بكنند ميرود و از عمله چرخكش ميپرسد: «اين قنات بآب رسيده است؟» جواب ميگويد: «آب كجا بود؟ اين حاجي ميرزا آقاسي بيخود ما را معطل كرده است ما داريم براي كبوترهاي خدا لانه ميسازيم» «1» حاجي باو گفته است:
«بنده خدا! براي من آب ندارد، براي تو هم نان ندارد؟» اين جمله از آنروز مثل شده است.
دلو حاجي ميرزا آقاسي
نيز ميگويند: روزي باز بر سر قناتي رفته متوجه شده است كه چرخكش از وقتيكه دلوش به ته چاه ميرسد تا وقتيكه «2» دلوبند در ته چاه دلو را پر كند و پاي كار بياورد بيكار و در مدتي هم كه چرخكش
______________________________
(1)- كبوتر بياباني اكثر براي جوجهگزاري در چاههاي آب لانه اختيار ميكنند و بهمين جهت به آنها «كفتر چاهي» ميگويند.
(2)- واحد كار قنات يكدست چرخ است وقتي بخواهند كار لاتروبي قنات را پيشبيني كنند و يا كاركرد در قنات را بازبيني نمايند ميگويند اين قنات فلان دست چرخ كار دارد يا در آن كار شده است. يكدست چرخ كامل چهار نفر عمله لازم دارد يكي را كه از همه استادتر و مزدش هم بيشتر است كلنددار ميگويند زيرا اگر چاه كهنه يا قنات نو بواسطه خرابي زياد حاجت به تغيير داشته باشد اين كلنددار بايد استادي داشته تا بتواند چاه ميله را راست و درست و مدور و بطور سيلندر بكند. دومي را كه عملهاي بيش نيست دلوبند ميگويند كار او منحصر به پر كردن دلو از وسط پشته تا نزديك ميله چاه است كه در آنجا بند دلو پوستي را كه به چنبرهاش دوختهاند بقلاب طنابي كه از چرخ بالاي ميله بته چاه آويزان است انداخته و با صداي (يا للّه) چرخكش را كه پشت چرخ در بالا سر ميله منتظر است متوجه حاضر بودن كار ميكند. اما چرخكش كه بعد از كلند دار مهارت و زحمت و بنابراين مزدش بيشتر است كارش كشيدن دلو از ته قنات تا دهنه چاه ميله است كه در آنجا عمله ديگر كه باسم دلوگير معروف است دلو را از قلاب طناب ميگيرد و روي تل خاكي كه در يكي دو زرعي دور ميله موجود است سرازير ميكند و دلو را بقلاب وصل مينمايد تا چرخكش آنرا پائين بدهد. اين تل خاك مدور كوچك را كه در سر چاه ايجاد شده چوزه ميگويند. امروز معمولا براي لاتروبي و چاههاي كمعمق عمله دلوبند نميگيرند و بهمين جهت چرخ را سه نفري حساب ميكنند و در اين موارد با همان يك دلو كار ميكنند. اما اگر چاهها عميق باشد كه كشيدن چرخ مدتي وقت بگيرد احيانا از دو دلو استفاده ميكنند كه خيلي به پيشرفت كار كمك ميكند و در اينصورت بايد حكما عمله دلوگير هم داشته باشد زيرا چرخكش ديگر مجالي براي گرفتن و خالي كردن دلو ندارد اگر وضعيت زمين طوري باشد كه مستلزم فاصله زياد بين محل كار كلنددار و چاه ميله بشود بايد يك عمله اضافي كه به دلوكش موسوم است نيز داشته باشد. دلوبند دلو را پر كند و دلوكش آنرا از ميان كورهها پاي چاه ميله بياورد و در اين مورد البته كار دو دلوه و چرخ هم پنج عملهاي ميشود.
اين حاشيه را فقط براي اصطلاحات مقنيگري رفتهام.
ص: 50
دلو را از ته چاه بيرون ميآورد دلوبند در ته چاه معطل رسيدن دلو است. مقنيباشي را احضار ميكند و امر ميدهد منبعد بهر چرخي دو دلو ببندند تا يكي بالا ميرسد دومي بطور معكوس پائين برود كه از مدت بيكاري عملهها كاسته شود. مقنيها اين كار را معمول نكردهاند و امروز هم مثل آنروز با يك دلو بيشتر كار نميكنند ولي جمله «مثل دلو حاجي آقاسي يكي نرفته ديگري ميرسد» مثل شده است.
باغ عباسآباد
حاجي ميرزا آقاسي اوقات خود را بين كارهاي دفتري و امور كشاورزي تقسيم ميكرده هر وقت از يكي خسته ميشده به ديگري ميپرداخته است. باغ عباسآباد در سه چهار كيلومتري بيرون دروازه دولت آبادكرده اوست كه اكثر اوقات باين باغ ميرفته و با لباس مخفف بعملجات سركشي ميكرده و بعضي از كاركنان دولت را هم گاهي با همان لباس ميپذيرفته و راجع بكارهاي دولتي با آنها مذاكره مينموده است.
شوخي وزير لشكر با صدراعظم
گويند ميرزا آقا خان نوري كه در اينوقت بجاي پدرش ميرزا- اسد اللّه خان وزير لشكر بود روزي براي پارهاي از كارهاي اداره خود بعباسآباد رفت حاجي در باغ گردش ميكرد و بعملهها دستور ميداد و ضمنا با ميرزا آقا خان در كارهاي او صحبت ميداشت. ميرزا آقا خان مطلبي طرح كرد كه حاجي را موقتا در زير سايه درختي متوقف ساخت، يكدسته الاغ كوتكش كه بار بعضي خالي شده بود و خربنده داشت باقي گالهها را از گرده باقي خرها سرازير ميكرد نزديك صدراعظم و وزير لشگر بودند يكي از الاغهاي خالي سر دوپا بلند شد و پوزه خود را بشاخه پيونديكه حاجي بدست خود زده و تازه رخ كرده بود نزديك برد، حاجي در ضمن صحبت و شايد در موقع بزنگاه و شريطه مطلب متوجه قصد جنايت الاغ شد و با صداي بلند گفت: «درّر» به مجرد بلند شدن صداي حاجي و اين رادع خارجي الاغ از قصد جنايت خود منصرف شد و دو دست را بر زمين گذاشت و با كمال ادب و گوشهاي آويزان ايستاد. ميرزا آقا خان كه بواسطه قطع شدن صحبتش طبعا متوجه آنچه ميگذشت شده بود نتوانست از خنده خودداري كند. حاجي كه ببذلهگوئي صدراعظم آينده سابقه داشت گفت:
«يقينا مضمون تازهاي بفكرت رسيده است چيزي كه فردا در همهجا منتشر ميكني و خبرش بمن خواهد رسيد، امروز خودت بگو.» هرقدر ميرزا آقا خان طفره رفت ثمر نكرد و اصرار حاجي بر شرم حضور چربيد ميرزا آقا خان گفت: «من ترك خر خيلي شنيده اما خر ترك هيچ نديده بودم» «1»
______________________________
(1)- من باحترام برادران آذربايجاني كه همه آنها را برادرانه دوست ميدارم نميخواستم اين شوخي را در اينجا بنويسم ولي چون بعضي از تبريزيهاي تهران كه مساوات و عدالت من آنها را رنجانده است بدروغ بمن نسبت دادهاند كه من خداي نكرده گفتهام تركها ... ند و فقط اين يك موضوع جعلي را گناه نبخشيدني من در دوره استانداريم در آذربايجان قرار دادهاند اين شوخي را نوشتم كه بدانند اگر هم من چنين گناهي را مرتكب شده بودم اول گناهكار نبوده و جز تكرار چيز معروف گناهي نداشتهام.
ص: 51
يكي از كارهاي مهم فلاحتي حاجي ميرزا آقاسي كشيدن نهري از رودخانه كرج براي يافتآباد و وسفنارد است كه بعدها موجب آبادي كلاك و گرمدره و ميانجوب و عده زيادي از دهات كه امروز از اين نهر مشروب ميشوند شده است. اين نهر را حاجي ميرزا آقاسي بوسيله سربازهاي فوج خلج قم كنده است، آبي هم كه امروز از كرج براي تهران ميآيد تا سه چهار كيلومتر از همين نهر است و بعد به نهر عليحده ميافتد و بالاخره از مجراي زير- زميني بشهر تهران ميرسد. آوردن اين آب به تهران هم يكي از كارهاي بسيار بسزاي دوره ديكتاتوري است كه تهران را باين عظمت رسانده است.
از رودخانه جاجرود هم نهري براي امينآباد نزديك شهر ري كنده كه در دامنه كوههاي شمالي بهنام پازكي ورامين، آثار آن باقي است ولي اين نهر بواسطه گود بودن دهنه رودخانه جاجرود آبي نشده و معلوم ميشود حاجي خيال داشته است سدي جلو دهنه ببندد كه آب بالا بيايد و بنهر بنشيند كه روزگار مجالش نداده و كار نيمهتمام مانده است.
اگر حاجي توانسته بود اين نهر را هم آبي كند در سمت مشرق تهران نيز يكرشته دهات مثل كلاك و گرمدره و ميانجوب و هفتجوب و غيره ايجاد و آباد ميشد امروز هم اگر وزارت كشاورزي اينكار را تعقيب كند مستلزم فوائد بيشمار است و گذشته از انبار شدن آب در پشت سد كه در تابستان كمك بآبياري ورامين خواهد كرد شايد از ريزش آب از بالاي سد هم بتوان فائده برقي زيادي برد ولي كو فرصت؟
محمد شاه ناخوش بود تابستانها را ابتدا در نگارستان و وقتي هوا خيلي گرم ميشد بقصر قجر ميرفت، در اواخر عمر محمديه را بين باغ فردوس تجريش و اوين ساخت كه باو وفا نكرد و بعد از او چندين دست گشت و چون هركس آنرا خريد به بلائي مبتلا شد بديمن قلم رفت بهمين جهت مالك آخري، احتشام السلطنه محمود علامير، نافبري جديدي براي آن كرد و اسم آنرا محموديه گذاشت كه فعلا متعلق بدكتر استمپ دندانساز است.
اصطلاحات عاميانه منبع تاريخ است
از اين شاه، آبادي و يادگار ديگري معروف نيست شايد سكه پول سياه صد ديناري در زمان اين شاه معمول شده باشد زيرا در شيراز صد- ديناري را ممدي (محمدي) ميگويند، همانطور كه سكه پنج يك هزار دينار هم از اختراعات زمان شاه عباس است و بآن عباسي ميگويند.
عجب اينجاست كه در تفليس و كليه قفقازيه تا قبل از كمونيست شدن روسيه سكه بيست كپكي نقره را كه پنج يك منات بود بوميها، فقط بهمين مناسبت كه پنج يك واحد پول رائج است، عباسي ميناميدند. اينست نيروي عادت كه باوجود تغيير حكومت و سكه و فلز و وزن و عيار و ارزش؛ عادت، اسم را سينهبسينه منتقل كرده اثر حكومت دوره قبل را محفوظ داشته است. عبث نيست كه اصطلاحات عاميانه هر قوم يكي از منابع تاريخي بشمار ميرود.
اخلاق محمد شاه
اين پادشاه ديندار و مهربان و خداترس و عادل و جز در مورد قائم- مقام حقشناس بوده است دستخطي از او ديدم كه سه نفر مستوفي، از جمله جدم ميرزا اسمعيل را مأمور نوشتن رقبات دولتي يعني صورت املاك و اعيان خالصه نموده است. در اين دستخط آنها را بعدالت توصيه كرده
ص: 52
ميگويد: «نه يك وجب ملك اربابي را خالصه و نه يك وجب ملك خالصه را اربابي كنند خدا را حاضر و ناظر اعمال خود بدانند» و متخلف از اين توصيه را بعقوبت اخروي تهديد نموده است.
در دستخط ديگري كه بچند نفر دانشآموز كه بفرنگ براي فراگرفتن پارهاي از صنايع از جمله ريختن عدسي عينك «1» (!) فرستاده است نيز توصيههاي پدرانه كرده آنها را از ارتكاب لهو و لعب بازداشته است. حقشناسي او را واقعه ذيل ثابت مينمايد.
حقشناسي محمد شاه
وقتي قبل از سلطنتش بمحاصره هرات رفته بود ميرزا حسن مستوفي پسر ميرزا كاظم پسر آقا محسن آشتياني، كه از ورود اعضاي اين خانواده بخدمت دولت سابقا ذكري كردهام، با اردوي او همراه بوده است. در موقعيكه جمعي از خوانين هرات براي مذاكره تسليم باردو آمده بودند و تا نزديكي عصر مذاكره ختم نشده بوده است محمد ميرزا بفكر ميافتد كه شب آنها را نگاهدارد و در همان شب، اگر نه فردا صبح شايد كار بنتيجه برسد. براي اين مقصود به قائممقام مينويسد يا پيغام ميكند كه تهيهاي براي نگاهداشتن آنها بهبينند قائممقام جواب ميدهد تدارك لوازم پذيرائي آنها زحمت دارد مرخصشان كنيد بروند فردا بيايند. شاهزاده از اين جواب كه اگرچه محرمانه ولي سربالا بوده مكدر شده ولي چيزي بروي خود نميآورد و صحبت را با خانهاي هراتي امتداد ميدهد. ميرزا حسن مستوفي كه حاضر و موضوع را بتفرس درك كرده بوده است از چادر بيرون ميآيد و پيشكار خود را ميخواهد و دستور تدارك پذيرائي خانها را ميدهد. كم- كم شب نزديك ميشود و هراتيها اظهار ميكنند ما را مرخص كنيد برويم فردا صبح براي ختم مذاكره بيائيم، ميرزا حسن با اشاره چشم حاضر بودن وسيله پذيرائي آنها را به شاهزاده حالي ميكند. شاهزاده همينكه از تهيه شدن وسائل پذيرائي مطمئن ميشود طوري مجلس را اداره ميكند و در آخر كار آنها را براي شب نگاه ميدارد كه گوئي اين پذيرائي بيسابقه بوده است و مايه آبرومندي دستگاه شاهزاده ميگردد.
بعد از قائممقام، مستوفي الممالك سابق را كه عبد اللّه خان امين الدوله پسر حاجي محمد حسين خان اصفهاني بوده است بجرم هواخواهي از حسينعلي ميرزاي فرمانفرما ميخواهند عوض كنند، شاه حاجي ميرزا آقاسي را احضار و امر ميدهد شغل مستوفي الممالكي را بميرزا حسن مستوفي پسر ميرزا كاظم آشتياني بدهد. حاجي عرض ميكند اگر اراده شاه تعلق گرفته باشد كه اين شغل مهم بيكي از مستوفيها هم برسد خيليها هستند كه بر ميرزا
______________________________
(1)- از اين جمله معلوم ميشود كه در آنوقت ايران براي رفع حاجت زندگي خود احتياجاتش خيلي كم بوده كه دانشجوي مخصوص براي ريختن و تراشيدن عدسي عينك مأمور كردهاند در صورتيكه امروز آنقدر حاجت زياد است كه فكر عينكسازي بخصوص ريختن عدسي آن در درجات آخر واقع شده و حقا كسي بفكر اينكار نيست. نه اين باشد كه بخواهم بگويم ايران از آن عصر عقبتر است بلكه در آن زمان زندگيها ساده بوده و هرچه بآن احتياج داشتند صنعتگران كشور ميساختند، بعلاوه در آن تاريخ در اروپا هم هنوز ماشين بخار و ساير ماشينهاي صنعتي راه نيفتاده و مثل ايران تمام صنايع با دست و چرخهاي دستي انجام ميشده است.
ص: 53
حسن مقدمند شاه ميگويد: «همينطور است كه ميگوئيد ولي ميرزا حسن يك شب در پشت ديوار هرات آبروي مرا حفظ كرده است ميخواهم آبرومندش كنم و حق خدمت او را ادا نمايم.» حق خدمتيكه تا يكصد سال در اين خانواده باقي ماند و نردبان صدارت و رياست وزراء و آقائي در اين كشور شد.
ميرزا يوسف صدراعظم و پسرش ميرزا حسن «1» مستوفي الممالك ثالث را همه مردم «آقا» ي مطلق ميناميدند- دستخطهاي ناصر الدين شاه بميرزا يوسف همواره بخطاب «جناب آقا» شروع ميشد.
محمد شاه اول كسيست كه خود لباس كوتاه دربر كرده و بدرباريان و مردم توصيه نموده است كه لباس بلند را كه علامت تكبر بيموضوع است ترك گويند و همين كار سبب شده است كه كهنهپرستها هم كه دست از لباس راسته بلند برنداشتهاند اين لباس را از حالت جاروئي سابق بيرون آورده قدري كوتاهتر پوشيدهاند. در قشون ايران هم تغييراتي داده و بر عده افواج جديدي كه با لباس چسبان بوده و مشق نظام ميكردهاند افزوده است. افراد اين قشون پيادهنظام را سرباز ميناميدند در حقيقت تبديل قشون چريك قديم را باين نظام جديد تا حدي عموميت داده است، معهذا لباس رسمي صاحبمنصبان ارشد در مواقع سلام باز هم همان جبه و شال كلاه بوده است «2»
تاريخ بايد در حق اين پادشاه بنويسد كه اگر نقرس او را اسير بستر و بالين نكرده- بود بهترين شاهان سلسله خود ميشد، زيرا آنچه از اخلاق براي يك پادشاه خوب لازم است در او بوده علاقه زيادي بواقف كردن اهالي كشور باوضاع زمان از خود نشان ميداده از طمع و حرص و خودپسندي و لفاظي و اسراف و بيهودهكاري بدور و بزيور خداترسي و حق شناسي و جديت و عدالت آراسته بوده است.
______________________________
(1)- بعضي مستوفي الممالك ثالث را ميرزا حسن خان نوشتهاند درصورتيكه خود آنمرحوم خود را ميرزا حسن (بدون خان) ميخوانده، شاهد، تسميه پسرهاي اوست كه آنها را همواره ميرزا كاظم و ميرزا يوسف و ميرزا علي خطاب ميكرد و افتخار خود را بميرزائي ميدانست نه به خاني.
(2)- يكي از بلندپروازيهاي بيموضوع نظاميان اوايل دوره پهلوي منسوخ كردن اسم سرباز نسبت به افراد نظامي بود كه نميدانم كداميك از پيره سرلشكرها يا سپهبدان امروز كه در آن دوره در نزد سردار سپه گستاخ بوده كار بادنجان دور قابچيني را بجائي رسانده كه اسم قشنگ سرباز را براي افراد آرتش خلاف حيثيت آنها دانستند و بجاي آن اسم نظامي را معمول كردند، بطوريكه اگر يك بدبختي در حضور افسران بنابر عادت بآنها سرباز ميگفت طرف تعرض آقاي افسر واقع ميگشت در صورتيكه اگر نظامي اعم از افراد و افسران و سرلشگران و سپهبدان سرباز نباشند اسم آنها را بايد انگل و طفيلي جامعه و بخور و بخواب گذاشت. نويسندههاي اروپا وقتي بخواهند در شرافت سرلشگر و سپهبد و سپهسالار قلمفرسائي و تحسين كنند اسم عام سرباز را به آنها ميدهند. اين بالا چاقي و اين بادنجان دور قابچيني نظامي خيلي طول نكشيد و شاه فقيد اسم زيباي سابق را دوباره معمول كرد و به اين ترتيب زمستان رفت و روسياهي با شخصي كه اين جگرك به تنور چسباندن را وسيله تملق خود كرده بودند ماند.
ص: 54
اقتدار ميرزا اسمعيل در ماليه
ميرزا اسمعيل در دوره محمد شاه هم مثل زمان فتحعليشاه مشغول كارهاي استيفائي خويش و بعد از مستوفي الممالك شخص اول ماليه بود. «ثبت و مهر اول» كه قبل از مهر صدراعظم و مستوفي الممالك پشت فرامين و بروات دولتي ميگذاشته و تأثيريكه بواسطه ضابطي اسناد خرج و استيفاي خزانه در كليه بدهوبستان دولتي داشت او را بمقام اوليت در «دفترخانه» رسانده و باصطلاح امروز شغل مديري كل وزارت دارائيرا از چهل پنجاه سال پيش تا اينوقت بدون هيچ وقفهاي دارا بود. قدمت و عدم انقطاع ثبت و سررشته مهر و امضاي او را از ساير مستوفيان و حتي رجاليكه طغرا پشت فرمان ميگذاشتند، سهل است مستوفي الممالك هم معتبرتر كرده بود، بطوريكه هيچيك از طومارها يا كتابچههاي دستور العمل ولايات و ايالات و مفاصاهاي صاحبجمعان بدون رسيدگي و امضاي او نميگذشت و بدون مهر او فرمانها و بروات حوالههاي دولتي قابل اجرا و پرداخت نبود، زيرا سايرين حتي شاه هم تا مهر او را نميديدند اسناد دولتيرا مهر و امضا نميكردند.
قناعت و سادگي زندگي ميرزا اسمعيل
ميرزا اسمعيل با اين قدرت در ماليه دولت، جاهطلبي نداشت و خيلي ساده زندگي ميكرد. ضياع و عقاري براي خود تدارك نديده و شايد خانه او هم اجارهاي بود همينقدر كه هفت هشت نفر اولاد خود را ميتوانست به آبرومندي بزرگ كند قانع بود چون خود دير بتأسيس خانواده پرداخته زحمت بزرگ كردن اولاد را در سن كهولت چشيده بود، براي پسرهاي خود خيلي زود زن ميگرفت. دختر ميرزا محمد علي مستوفي قزويني «1» را براي
______________________________
(1)- من نميدانستم نامادري من كه سي چهل سال قبل از ولادتم وفات كرده است از كدام خانواده بوده است بنابراين به نوه منحصربفرد او مرحوم غلامعلي مستوفي مراجعه كردم شرحي كه در متن نوشتهام گفته آن مرحوم است. مرحوم سردار معظم يا مرحوم غلامعلي مستوفي كه در اين كتاب كرارا باسم او برميخوريم در اواخر عمر گاهي يكجور كوتاهي حواس داشت كه مطالب را اشتباه ميكرد ولي گاهي هم اتفاق ميافتاد كه گفتههاي او صحيح و مطابق با واقع و حتي در تاريخ روز و ماه واقعه هم اشتباه نميكرد و معلوم ميشود كه استفسار من از آن مرحوم در موقع كوتاهي حواسش بوده است زيرا مطابق تحقيقاتيكه بعدها بعمل آمد عيال اول پدرم دختر ميرزا محمد گركاني بوده كه در ملاير و قزوين وزارت داشته و قبل از ازدواج، پدرش وفات كرده بوده است. اسم مشار اليها بيگم خانم بوده است ادلهاي كه براي اين موضوع من بدست آوردهام براي تائيد بطلان گفته مرحوم غلامعلي مستوفي كافي است كه ذكر آنها براي خواننده عزيز افاده مرامي نميكند، بايد بگويم شايد لهجه خانم بمناسبت ولادت در ايام وزارت پدرش در قزوين يا شايد قزويني بودن مادر اين خانم سبب اين اشتباه براي مرحوم غلامعلي مستوفي در سن نود و چند سالگي شده باشد و اسم اولين پسر اين خانم حاجي ميرزا محمد و اسم اولين دخترش فاطمه خانم همان اسم پدر و مادر بيگم خانم بوده است و خانم از اين اسمگذاريها ميخواسته است اسم پدر و مادر خود را زنده كند و تمام اين گفتهها در گركان شواهد انكارناپذير دارد كه ذكر آنها در اينجا بيمورد است.
ص: 55
ميرزا نصر اللّه و دختر ميرزا يوسف «قريب» گرگاني را كه بعد از بدنيا آوردن يك پسر و يك دختر در سن جواني بدرود زندگي گفته، و دخترزاده ميرزا اسد اللّه خان نوري و خواهرزاده ميرزا آقا خان وزير لشكر جانشين او شد، براي ميرزا حسن بخانه آورد براي ساير پسرها هم همينكه ببلوغ ميرسيدند فكر زن و زندگي ميكرد.
نوادههاي او ميرزا محمد و ميرزا محمود پسرهاي ميرزا نصر اللّه و ميرزا شفيع پسر ميرزا حسن در زندگاني او پسرهاي رسيدهاي شده بودند و از ميرزا بابا حكايتهائي نقل ميكردند كه من پارهاي از آنها را در اين اوراق آوردهام. از جمله يكي هم شرح ذيل است كه بشهرت محمد شاه در احتراز از بيهودهكاري و جدي بودن او خدشه وارد ميكند و بايد آنرا نتيجه افكار درباريان و كسالت مزاج شاه دانست كه براي تنوع و تفريح در اينجا ذكر ميكنم.
من استخوانبندي اين قصه را از برادرزادهام، ميرزا محمد عليخان مستوفي فارس شنيدهام.
محمد شاه و شاعر شيرازي
شاه ناخوش بود، پيشخدمتهاي دربار براي او تفريحاتي فكر ميكردند از جمله شنيدند ميرزا آقا نامي از اهل شيراز كه مردي شاعر و بسيار خودپسند و عصباني است تازه بتهران آمده و ممكن است از اين شخص وسيله تفريح خوبي براي شاه ساخت. براي حصول اين مقصود قبلا يكي از آنها با ميرزا طرح آشنائي و رفاقت مياندازد و باو ميفهماند كه اگر قصيدهاي در مدح شاه بگويد او وسيله بعرض رساندن آنرا ميتواند فراهم كند.
ميرزا قصيدهاي ميسازد دستور طرز پذيرائي او را بدربانها و فراشان ميدهند و روزي براي اينكار معين ميكنند و بوسيله فراش قرمزپوشي ميرزا را براي خواندن قصيده خود بحضور ميطلبند. مخصوصا ماه رمضان را براي موقع اينكار معين ميكنند كه روزه عصبانيت مؤمن را تشديد كرده باشد.
ميرزا قبلا بزاخفشي «1» گير ميآورد و چندباري قصيده خود را نزد او ميخواند و اشعاريرا
______________________________
(1)- اخفش يكي از نحويين معروف است كه اقوال او در كتب معاني بيان مورد استفاده ميباشد. ميگويند عادت داشته است كه تحقيقات نحوي خود را هميشه براي يك كسي بگويد و او هم با سر گفتههاي او را تصديق نمايد گاهي كه كسي گير نميامده اين حاجت را با بزي كه در خانه داشته رفع ميكرده است و به كسيكه پاي درسي بنشيند و چيزي از آن نفهمد بهمين مناسبت بزاخفش لقب دادهاند. و نيز ميگويند اخفش در كودكي بعد از آموختن خواندن و نوشتن روز اوليكه نزد استاد براي درس نحو رفت استاد بعد از بيان قاعده اعراب، جمله «قال الشيخ جلد الكلب يتطهر بالدباغه» را براي تمرين باو داد كه فعل و فاعل و مفعول آنرا تعيين كرده فردا پس بدهد و ضمنا توصيه كرد كه جمله را درست حفظ كند و با اعراب پس بدهد. اخفش پرسيد چندبار تكرار كنم كه جمله محفوظم بماند در جواب گفت الدرس حرف و التكرار الف يعني هزاربار بگو تا محفوظت بماند، بيچاره طفلك از وقتيكه از استاد جدا شد جمله معهود را با كمال دقت تكرار و شماره ميكرد و وقتي از كار فارغ شد چنان گيج شده بود كه باقي توصيههاي استاد را راجع بقيه در صفحه بعد
ص: 56
كه بايد تكرار كند تا شعر بعد درست دلنشين شود بذهن ميسپرد و روز موعود حمام ميرود و بوسيله رنگ و حنا لحيهاي اصلاح ميكند و در ساعت مقرر بسمت ارگ دولتي رهسپار ميشود.
البته در بين راه ميرزا از فكر نتائج خوبيكه اين پيشامد براي او خواهد داشت بيرون نبود، شايد وعده ملك الشعرائي هم بخود ميداد. مگر ملك الشعراي فعلي متاعي جز شعر دارد؟ مگر او از اين حيث سرآمد اهل زمان حتي شعراي سلف نيست؟ واقعا چه مشكلي دارد كه شاه آدم شعرفهمي باشد و قدر اشعار او را دانسته امر بدهد من بعد در موارد لزوم، او بجاي ملك الشعراي فعلي شاعر دربار باشد؟ اما براي لقب ملك الشعرائي؟ ....
اي بابا .... اين مرد، كه امروزه داراي اين لقب است عمر نوح كه نخواهد كرد بعد از او من داراي اين لقب هم خواهم شد اگر عزرائيل نخواست باين زوديها سر وقت او بيايد چطور؟ به! چه اهميت دارد؟ تازه اگر هم اينطور مقدر باشد مثل من با ملك الشعراي حاضر در دربار محمد شاه عينا مثل فردوسي و ملك الشعرائي عنصري در دربار سلطان محمود غزنوي خواهد شد. مگر وجود عنصري و ملك الشعراء بودنش مانع التفات سلطان محمود نسبت بفردوسي بود؟ اگر اصلا شاه اينقدرها شعرفهمي نداشته باشد چه؟ خوب، گيرم اينطور هم باشد و من شاعر درباري نشوم صد تومان و يك طاقه شال يا لا محاله يكي از اين دو تا كه مسلما نوكر خودم است. شايد رنگ شال هم قدري خيال شاعر ما را مشغول داشته پيش خود فكر كرده باشد كه اگر شال زمردي يا سفيد باشد براي شخص جا افتاده و باوقاري مثل او مناسبتر از ليموئي يا لاكي است همچنين بفكر زحمت صد تومان قران و سبكي صد دانه اشرفي نيز افتاده و باوجود دانهاي صد دينار كسر قيمت، اشرفيرا بواسطه سهولت حمل، بر قران ترجيح داده باشد.
______________________________
به تركيب و تجزيه و تعيين فعل و فاعل و مفعول و مضاف و مضافاليه فراموش كرد فردا صبح نزد استاد آمد استاد اول از جملهاي كه بايد حفظ كند سؤال كرد شاگرد جمله را اينطور تحويل داد:
قال الكلب جلد الشيخ يتطهر بالدباغه. يعني سگ گفت پوست شيخ با دباغي پاك ميشود.
استاد بالاختصاص براي بياحترامي كه بشيخ شده بود خيلي متغير گشت ولي چيزي بروي خود نياورد از تركيب و تجزيه جمله پرسيد، اخفش بيچاره حيران ماند كه چه جواب بگويد زيرا فكري درين باب نكرده بود، تغير استاد از حد گذشت از او پرسيد چندبار جمله را خوانده بودي گفت بفرموده شما هزاربار. استاد گفت برخيز برو و ديگر نه نزد من و نه هيچ استادي نرو زيرا تو استعداد آموختن نحو نداري. اخفش كله خورده بخانه رفت هر روز بعنوان درس از خانه بيرون ميامد و تمام روز را در بيابان گردش و در كار خود تفكر ميكرد تا بالاخره روزي بدر غاري رسيد كه مقدار كمي آب از مدخل آن بيرون ميامد، براي يافتن سرچشمه وارد غار شده ديد اين آب از قطراتي است كه از سقف غار بروي تختهسنگي ميريزد متوجه تختهسنگ شد ديد از اثرات قطرات آبيكه از سقف چكيده سنگ سوراخ شده است. با خود انديشيد نه نحو از سنگ سختتر است و نه من از آب نرمترم پس با ممارست ميتوان بر همهچيز فائق شد، فردا صبح نزد استاد ديگر رفته شروع بدرس كرد و به آنجا رسيد كه رسيد. من اين قضيه را جائي نخواندهام روز اوليكه كتاب صرف ميرزا در مكتبخانه شروع كردم شيخ حسين پسر آخوند معلم براي تشويق من بكار، اين قصه را نقل كرده و نميدانم تا چه درجه مطابق با واقع است.
ص: 57
خلاصه ميرزا گرم اين افكار يا چيزهاي ديگري از همين قماش بود كه يكمرتبه صداي دربان حياط تخت مرمر: «اهوي عمو كجا ميروي؟» او را تكان داده ديد زير هشت مدخل حياط تخت مرمر و چند قدمي هم از جلو ارسي روبروي در، بسمت دالان جلو رفته است.
ابتدا شاعر ما باور نكرد كه مخاطب «اوهوي عمو» او باشد ميخواست راه خود را بگيرد و پيش برود ولي صداي دربان كه مجددا بلند شد و گفت: «به تو ميگويم عمو كجا ميروي؟ مگر اينجا كاروانسراست؟!!» جاي ترديد باقي نگذاشت. جمله آخري «مگر اينجا كاروانسراست؟» ذو الوجهين و ممكن بود به ميرزا بربخورد زيرا همانطوريكه انسان وارد كاروانسرا ميشود حيوان هم بآنجا ورود ميكند ولي ميرزا جانب محترم سؤال را پاي خود حساب كرد و گفت:
«چنانكه ميبينيد ميخواهم بدربار شاهي بروم» دربان گفت: «آنجا چه كاري داري؟» ميرزا گفت: «كار دارم» دربان گفت: «كارت چيست؟ مگر كار اسم ندارد؟» ميرزا پيش خود فكر ميكرد كه نبايد اين اشخاص بيسروپا از كار مردمان حسابي خبردار باشند و نميخواست بگويد شاه مرا احضار كرده است ولي همينكه ديد دربان جدا ميپرسد كارت چيست خواست دل بدريا زده و خود را معرفي كند در اين ضمن صداي شخصي از ته دالان بلند شد كه با خود حديث نفس ميكرد و جلو ميآمد و ميگفت: «بابا!! هر كاري قاعدهاي دارد تا حالا رسم بود كه هر وقت شاه آدم غريب ناشناختي را ميخواست فراشيكه ميرفت خبرش كند كه فلان روز و فلان ساعت بيا همان فراش در همان روز و ساعت دوباره ميرفت و او را ميآورد و پشت در اطاق تحويلش ميداد. من نميدانم اينجا چه سرّي است كه پريروز يك فراش فرستادهاند بابا را خبر كردهاند امروز مرا ميفرستند كه برو ببين چرا دير كرده است؟ من حالا كجا بروم؟ از كدام مسلمان بپرسم ميرزا آقاي شيرازي كجا است؟ نشاني كه ميدهند منزلش مدرسه ملا آقا رضا است اما هيچ فكر نميكنند كه اين آقا اگر شنيده باشد كه شاه ميخواهدش لابد حالا ديگر در منزلش نيست بابا!! اگر يك كمي صبر كنيد خودش پيداش ميشود.» فراش در اواسط اين حديث نفس نزديك دربان رسيده و در حقيقت در قسمت آخر اين بيانات، مخاطبش دربان بود.
هر قدر فراش در اظهاراتش جلوتر ميرفت دربان از وضع بيادبانه و شل و ولي خود ميكاست بطوريكه وقتي فراش به بيانات منطقي خود خاتمه داد دربان مؤدب و دستبسينه مثل مارچوبه «1» شقورق جلو ميرزا ايستاده بود و بمجرد ساكت شدن فراش، بميرزا گفت:
«بايد سركار آقا ميرزا آقاي شيرازي باشيد اينطور نيست؟» ميرزا بادي بريش خود افكند و با سر تصديقي كرد دربان گفت: «سركار آقا! بايست ببخشيد! شما را شاه خواسته است،
______________________________
(1)- اين تشبيه در زبان فرانسه متداول است نويسنده اين تشبيه را از يكي از تصنيفهاي فرانسه (سلام كردنهاي رياست جمهوري) كه در آن ايستادن دربان يا ژاندارم قصر اليزه بحالت خبردار بمارچوبه تشبيه شده اقتباس كرده است. مارچوبه در اروپا هم از سبزيهاي خوردني است كه آنرا ميكارند و ميپرورانند تقريبا سروته يكي و گل سر آن بدون هيچ گلو و گردن به تنه چسبيده و اين تشبيه بيشتر بواسطه همين خاصيت اين گياه است. در فارسي اگر بخواهند فقط بسبب شقورقي بكسي چيزي بگويند خواهند گفت مثل اينست عصا قورت داده باشد ولي تشبيه بمارچوبه از سروته يكي بودن و كلفتي گردن هم حكايت ميكند و در اينمورد با دربان در عمارت شاهي كه خوب ميخورد و كاري نميكند و طبعا گردنكلفت هم بايد باشد مناسبتر است.
ص: 58
قبله عالم، قدمهاي شما روي چشم ماست استغفر اللّه! بر شيطان لعنت! نزديك بود اين عصر روزهاي يك جسارت، يك بيادبي گندهاي از ما سر بزند، آقا هم ماشاء اللّه نميفرمايند شاه ايشان را خواستهاند! استدعا دارم از سر تقصير ما بگذريد! و ما را ببخشيد!» ميرزا بعد از اين عذرخواهي مفصل اعتنا نكرد كه حتي يك «خدا ببخشد» هم جواب بگويد و با مناعت تمام خرامانخرامان طول دالان را پيمود، ضمنا فكر كرد بدجوري نشد از اين ببعد فراش همراه است و بدون هيچ دردسر او را پشت اطاق شاه خواهد رساند ولي وقتي وارد حياط شد عقب سر خود نگاه كرد با كمال تعجب ديد از فراش خبري نيست. «خوب! عيبي ندارد يقين ايستاده است با دربان صحبتي بدارد يا از اهميت وجود او حرفي بزند تا او به در باغ دوم (گلستان) برسد پيداش خواهد شد. اما نه! ازش خبري نيست» در ضمن اين افكار به در باغ رسيد. ميخواست صبر كند تا فراش برسد باز مناعت مانع شد و قدم در هشتي باغ گذاشت هنوز بوسط هشتي نرسيده بود كه صداي نكرهاي از توي اطاق بلند شد: «آي كربلائي كجا ميروي؟» شاعر در اينجا داستان گاو روستائي و شير مثنوي بخاطرش آمد و در عالم فكر داستان را از سر «روستائي گاو در آخور ببست» از نظر گذرانده و پيش خود گفت اگر بگويم شاه مرا خواسته است اين دربان هم مثل آن روستائي زهره خواهد تركاند.
ولي همان صدا مجددا بلند شد و فكر شاعر ما را پاره كرد و گفت: «اينجا در خانه شاه است طويله نيست كه مثل اين گاوميشهاي حاجي ميرزا آقاسي سر گذاشتهاي تو ميروي؟» اين جمله صريحتر از آن بود كه ميرزا محملي براي آن بتراشد و تا مغز استخوان او كارگر شد سرش بتاب افتاد ميخواست هزار فحش شاعرانه و مضمونهاي بكر بديع بشاه و خانه شاه و بالاختصاص حاجي ميرزا آقاسي و حتي گاوميشهاي او بدهد بلافاصله يادش آمد كه اينجا واقعا در خانه شاه و ممكن است از دربان كتك سفتي بخورد و مثل قصه برادر حاتم و چاه زمزم «1» شهره آفاقش كند بنابراين خشم خود را فروبرد و شعر سعدي:
______________________________
(1)- ميگويند حاتم طائي كه در سخاوت و سفره ضرب المثل است برادري داشته كه بعد از مرگ حاتم براي تحصيل شهرت مضيفي راه انداخته و هر روز چند شتر ميكشته و بواردين ميخورانده است. روزي مادرش باو گفت فرزند من ميدانم كه سخاوت تو براي تحصيل شهرت است همينكه سرمايهات تمام شد صفت طبيعي تو خود را نشان خواهد داد و اسم برادرت را هم از ميان ميبري.
برادر حاتم گفت تو از كجا ميداني كه سخاوت من طبيعي نيست گفت وقتي برادرت شير ميخورد اگر زن ديگري كه بچه به بغل داشت از پهلوي ما ميگذشت لبش را از پستان خلاص و با دست پستان مرا بسمت بچهاي كه در بغل مادرش بود تعارف ميكرد و تا آن بچه نزديك ما بود شير نميخورد.
اما تو در زمان شيرخوارگي همينكه كسي از پهلوي من رد ميشد اعم از اينكه بچه ببغل داشت يا نداشت دستهاي خودت را به پستان محكمتر ميكردي و مثل اينكه مدتي است شير نخوردهاي ولعت به پستان زيادتر ميشد. برادر حاتم دانست مادرش درست فهميده است و از اين راه آنهم بعد از حاتم نميتواند شهرتي تحصيل كند هرچه فكر كرد ديد خلقوخوئي كه بتواند بوسيله آن مشهور شود ندارد و چون خيلي طالب شهرت بود چاه زمزم را كه در نزد عرب زمان جاهليت هم محل مقدسي بوده است ملوث كرده و بواسطه اين عمل ابلهانه خود را معروف نمود. اين روزها ما از اين قماش شهرتطلبها زياد داريم.
ص: 59 سگ و دربان چو يافتند غريباين گريبان بگيرد آن دامن را از نظر گذراند و پيش خود گفت «بايد باو حالي كنم كه مرا شاه خواسته است تا مثل دربان اول به عذرخواهي بيفتد بعد از اين فكر بود كه ميرزا شانه و ريش خود را پهن كرد و گفت:
«مرا شاه خواسته است.»
بر اثر اين جمله دربان از توي اطاق بيرون پريده و روبروي شاعر ايستاد و دو سه باري سروشكل ميرزا را ورانداز و مخصوصا نگاه خود را چندباري از سر شروع و بقدم ختم كرد و گفت: «ترا ....؟ ترا شاه خواسته است.؟. اي بابا!! برو پي كارت من بخيالم با يك آدم چيزفهمي سروكار دارم! اين مرد پاك خل است! برو جانم! برو پي درويشيت! عصر ماه رمضان ميخواهي هزار تا بدوبيراه حتي گوسرو با سرمه براي ما چاق كني؟! ميرزا بقدري از حال طبيعي خارج بود كه شايد قسمت آخر بيانات دربانرا نفهميد و ميخواست آنچه را كه قبلا بآن مصمم شده و تذكر شعر سعدي از آن جلوگيري كرده بود عملي كند.
ولي همينكه دهن باز كرد فراش قرمزپوشي مثل اينكه از زمين جوشيد جلو او سبز شد و با يك تعظيم غرا، فتيله باروت عصبانيت ميرزا را كشيد و گفت: «اسم سركار آقاي آقا ميرزا آقاي شيرازي نيست؟» ميرزا گفت: «چرا» گفت: «قبله عالم» «1» منتظر شماست بفرمائيد! اين قاپوچي اصلا مردكه نفهمي است مردك ابله! شاه نيمساعت نيست كه دو بار سراغ آقا را گرفته دو نفر دنبالشان فرستاده، تو اينقدر نفهمي كه جلو يك همچو آقائي را ميگيري؟!» ميرزا كاملا آرام شده بود باوجوداين برگشت اثر شكست را در چهره دربان تماشا كند و شايد بريش او بخندد ولي از دربان اثري نبود، يك تكه نان شده و سگش خورده بود. «2»
ميرزا براه افتاد بدون اينكه نظري باطراف خود بيندازد، گردن خود را راست
______________________________
(1)- در اين دوره حتي تا اواسط سلطنت ناصر الدين شاه خواه در مقام خطاب و خواه در مقام خبر، شاه را قبله عالم ميگفتند كلمه مركب اعليحضرت كه از كلمات عربي مصطلح دربار عثماني بوده و بجاي (ماژسته) اروپائي مصطلح شده است هنوز معمول نشده بود، فردوسي شاعر عاليمقام ماژسته را كه ريشه آن (مايستاي) لاتين است به مهست تفسير يا ترجمه كرده و از سلطنت انوشيروان ساساني بهبعد يكي دو جا اين تفسير يا ترجمه را در القاب پادشاهان بكار برده است، چنانكه نامه انوشيروان بكارداران خود را اينطور شروع ميكند:
سر نامه بنوشت كاين از مهستسرافراز كسراي يزدانپرست و اين درست همان «مايستاي» لاتين است كه به مهست تبديل و معمول شده بوده است و اينكه نوشتيم مهست ترجمه و اقتباس از زبان لاتين است باينجهت است كه در قبل از زمان انوشيروان در تمام شاهنامه ذكري از اين لغت نيست و ازاينرو ميتوان باين نتيجه رسيد كه مهست را ايرانيها در اين دوره از «مايستاي» لاتين گرفته و جزو لغات خود با تغيير جزئي بكار بستهاند كه در كتابيكه فردوسي از روي آن شاهنامه را بنظم درآورده است اين اصطلاح موجود و شاعر عاليمقام عين آنرا ذكر كرده است و بد تعبيري نيست و از اعليحضرت قشنگتر است. مثلا بجاي اعليحضرت همايون شاهنشاهي اگر مهست همايون شاهنشاهي نوشته و گفته شود انشاء اله كهنهپرستها كه با فارسيهاي خوب هم دشمنند چون استعمال اين لغت خيلي كهنه است براي آن لغاز نخوانند.
(2)- نظير «روغن بود و بزمين فرورفت»، كنايه از پنهان شدن شخص از انظار و مفقود شدن چيزي است كه آنچه پي آن بگردند پيدا نكنند.
ص: 60
گرفته و ريش را جلو داد و پيشرفت و بعد از گذشتن از يك پيچ وارد باغ شد. شكوه و نزهت و تزيينات و صفاي باغ ميرزا را كاملا بحال آورد، هركس غير از شاعر شيرازي بود اين چيز نديده در نظرش جلوه ميكرد ولي ميرزاي ما فورا بفكر مقايسه اين باغ با باغ كريمخاني شيراز افتاد و غرابي شيرازي نگذاشت كه در عالم خيال هم حق باغ را ادا كند.
پيش خود ميگفت: «زمستان اين باغ چه دارد؟ يك مشت چوب خشك! يك درخت نارنج باغ كريمخاني شيراز بهمه اين باغ ميارزد!»- قدري كه پيش رفت متوجه شد كه سمت دست چپ يك سلسله بناي دو طبقه با ظاهري آراسته است كه چند در مدخل دارد. البته خوشآيند نيست كه ميرزا دم در يكي از اين مدخلها برسد باو بگويند: «ببخشيدشا در اين قسمت نيست از در ديگر بايد وارد شويد! بر اثر اين فكر، برگشت از فراش كه ناگزير دنبال او ميآيد بپرسد از كدام راه بايد رفت، ديد فراش ابدا وجود ندارد، خيالش مشوش شد ولي اين تشويش را وجود سرايداريكه در چندقدمي ايستاده بود رفع كرد. ميرزا همينكه به او نزديك شد پرسيد: «براي شرفيابي حضور شاه بايد از كدام در وارد شد؟» سريدار، بدون اينكه جوابي بگويد با اشاره دست يكي از مدخلها را نشان داد، ولي همينكه ميرزا از نزديك او چند قدمي گذشت غرغر زير لب سرايدار را شنيد كه با كمال تعجب ميگفت: «شرفيابي حضور شاه؟! آنهم با اين سروتركيب؟!!» و دنبال آن هره خنده را سرداد ميرزا هم تمام اينها را شنيد، ميخواست برگردد و چند تا لچر بار اين مرد بيادب بكند ولي فورا شعر حافظ:
ترسم كزين چمن نبري آستين گلكز گلبنش تحمل خاري نميكني نظرش آمد و از تنبيه اين بوسگ غربتي (پدرسگ غيرشيرازي) خودداري كرد و بسمت در مدخلي كه نشان داده بود و دو نفر قرمزپوش طرفين آن ايستاده و پرده كرباس سرخي جلو آن آويخته بودند پيشرفت. نبايد انكار كرد كه هيمنه اين دو دربان چپ و راست جلو اين پرده سرخ، كه با گلابتون هم گلدوزي شده، بود شاعر را گرفت و ضمنا او را بفكر انداخت كه اگر دم اين در هم جلو او را بگيرند چه خواهد كرد؟ اي بابا! اينجا در عمارت شاه است البته بدربانها سپردهاند كه شخصي باين نام و نشان خواهد آمد آن يكي (يكي از دو دربان كه ظاهرا رئيس ديگري بود) هم، مرد معقول حسابي بنظر ميآيد.»
اشخاص عصباني همانطور كه زود از جا در ميروند، همانطور هم ولو پيش خود باشد زود به خطاي خود اعتراف ميكنند و بهمين جهت اگر پاپي آنها نشوند زودتر سر حرف حسابي ميآيند. ميرزا پيش خود فكر كرد كه عبث مناعت بخرج داده و نزد دربانها صاف و پوست كنده نگفته است كه كي و چكاره است و بچه قصد اينجا آمده پس هرجا جلو خبط گرفته شود عقل است «1». بايد به اين دربان بدون هيچ لفافه و روپوش مطلب را ركوراست گفت كه وقايع پيشين تكرار نشود. گذشته از اين، اين دربان هم غير آن دو نفر جلمبر بيسروپاست و لياقت دارد كه اين قبيل حرفها را بشنود روي همين فكر، جلو دربانها كه رسيد ايستاد و گفت: «من ميرزا آقاي شيرازيم شاه مرا احضار فرمودهاند» دربان گفت: «شما ميرزا آقاي شيرازي هستيد ... و شاه شما را احضار فرمودهاند .... تصور ميكنم اشتباه باشد» ميرزا
______________________________
(1)- اقتباس از «هرجا جلو ضرر گرفته شود منفعت است.»
ص: 61
گفت: «خير اشتباه نيست پريروز يكنفر فراش آمد مرا براي اين ساعت خبر كرد.» دربان گفت: «يقين بدانيد اشتباه است مگر ممكن نيست فراش اشتباه كند و عوضي دنبال شما آمده باشد؟» ميرزا گفت: «جاي اشتباه نيست زيرا ميرزا آقاي شيرازي در اين شهر جز من كسي نيست» دربان جواب داد: «احتمال نميدهيد به فراش گفته باشند ميرزا آقا خان نوري و فراش سراغ ميرزا آقاي شيرازي رفته باشد؟» ميرزا گفت: «البته راه احتمال باز است» و ميخواست جمله منطقي «اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال» را برخ دربان كه او را اهل محاجه بجا آورده بود بكشد ولي دربان كه از آنچه بر زبان هم آورده بود چيزي دستگيرش نشده بود دنباله كلام خود را گرفته و گفت: «گذشته از اين ما، جنم اشخاصي را كه بحضور شاه پذيرفته ميشوند ميشناسيم شما از آنها نيستيد، عصر ماه رمضاني براي ما فحش حاصل نكنيد» ميرزا گفت: «قطعنظر از دو روز قبل، الان هم دو نفر فراش پي من فرستاده و بعجله مرا خواستهاند» دربان گفت: «امروز دوازدهم ماه است اگر روز آخر ماه بود ميگفتم ميخواهند نيمساعت ديگر ماه نو را بروي شما ببينند، مرد عزيز مگر در ولايت شما آينه نبود كه خودت را در آن ببيني و اينقدر از خودت راضي نباشي؟! گيرم آنجا آينه نبود كه شكل خود را ببيني اينجا هم آينه نبود؟» ديگر اين چيزي نبود كه شاعر شيرازي بتواند آنرا تحمل كند و جواب ندهد زيرا گذشته از خود او به «شهر» «1» شيراز هم برميخورد. دهنش را باز كرد كه بگويد آينه هاي عمارت كريمخاني شيراز هزار بار بهتر و باصفاتر از آينه كوفتيهاي قصر شاه شماست كه از پشت پرده صدائي بلند شد و گفت:
«بابا از اين فراشهائي كه پي آقاي ميرزا آقاي شيرازي رفته بودند هيچكدام برنگشتهاند؟ شاه نيمساعت است منتظر اين آقاست و بلافاصله پرده عقب رفت و سروكله يكنفر فراش خلوت بيرون آمد چشمش كه بميرزا افتاد، مثل اينكه سابقه كامل با او دارد جلو آمد و گفت:
«به! آقا! شما شاه را يكساعت است منتظر گذاشتهايد!! بفرمائيد! بفرمائيد! و دست ميرزا را گرفته و بداخل پرده كشيد و بحدي اين كار بسرعت انجام گرفت كه ميرزا مجال نگاه كردن بصورت دربان را نكرد تا اثر اين جمله را در چهره او تماشا كند.
______________________________
(1)- شيرازيها هرجا شهر مطلق بگويند مقصودشان شيراز است مثل اينكه شهرهاي ديگر را شهر نميدانند. روزي در ايام جواني با چند نفر همسن بباغ سهام الدوله در دولاب رفته بوديم من ديرتر از سايرين رسيدم، با يكيك احوالپرسي و تعارفات معموله ردوبدل ميشد. رفيق شيرازي كه شنيد عباس خان داماد صدر الملك رسيده در ضمن تعارفات پرسيد، كي از شهر تشريف آورديد؟ گفت شش ماه است. ميرزا محمود خان عماد السلطان پسر صدر الملك كه اصلش شيرازي ولي بچه تهران بود خنده را سرداد و گفت اينها جز شيراز جاي ديگر را شهر نميدانند و در نزد آنها همينكه از شهر مطلق سؤالي بشود ولو چندين قرينه هم موجود باشد كه مقصود گوينده شهر نزديك است تصور ميكنند از شيراز سئوال شده است. شيرازيهاي امروز:
«چه روم و چه هند و چه بر و چه بحرهمه روستايند و شيراز شهر» گفته سعدي را از خاطر نميبرند، منهم بهريك از آنها برسم اگر بخواهم از شيراز حرفي بزنم شهر مطلق ميگويم و از خيلي از آنها اين شعر را در جواب شنيدهام.
ص: 62
همينكه از پرده گذشتند، فراش خلوت ميرزا را جلو انداخت و خودش غيب شد. ميرزا برگشت كه با اين مرد حسابي تعارفي بكند يا علت تأخير را تشريح نمايد باز هم كسي را دنبال خود نديد ولي سر هر پيچ و دوراهي شخصي را ايستاده ميديد كه با اشاره او را بسمتيكه بايد برود هدايت ميكنند. گذشتهها داشت فراموش ميشد كه ميرزا پشت در اطاق شاه رسيد و بشخصيكه مستحفظ در اطاق بود خود را معرفي كرد و سبب آمدن خود را هم اظهار داشت.
ولي برخلاف انتظار، اين شخص هيچ جوابي بميرزا نداد يا باصطلاح شيرازي «نهها گفت نه نه «1»» مثل اين بود كه ابدا حرفهاي ميرزا را نشنيده و اگر هم شنيده نفهميده است. ميرزا مدتي سر پا ايستاد، اين انتظار هر قدر هم زياد بود طاقتفرسا نبود ولي نگاههاي اشخاصيكه از اطاق بيرون ميآمدند يا بدرون اطاق ميرفتند او را عذاب ميداد، مخصوصا پارهاي كه روبروي او ايستي ميكردند و چند باري نظر خود را بسر تا قدم او افكنده و از چشمان آنها حالت تعجب ظاهر بود كه: «بابا! اين مردكه بيسروپا اينجا چكار ميكند؟» كمكم كار از نگاه تنها گذشت و پوزخندهاي مسخرهآميز هم ضميمه شد. حتي بعضيها هره خنده را سر ميدادند و دم دهن خود را ميگرفتند و تند ميگذشتند كه صداي خنده آنها به اطاق شاه نرسد. ميرزا يكبار بخود جرأت داد و بشخصيكه در بدو ورود خود را به او معرفي كرده بود نزديك شد و گفت: «من تا كي بايد اينجا باشم؟ آيا بعرض رساندهاند كه من حاضرم؟» اين شخص گفت بهه: «! عجب افادهاي دارد؟ برو سر جات بايست! اگر راست باشد كه ترا خواسته باشند بسراغت ميآيند ميترسي شعريكه گفتهاي يخ كند؟ من ضامن! از آنچه هست، يختر نخواهد شد برو سر جات وايستا!»، اين كنايه سر ميرزا بچرخ انداخت. در تمام مدت عمر، اين اولين دفعه بود كه شاعري او را در حضورش باين صراحت ترديد و «ماستي» بارش كرده بودند، ولي با اين بيادب غربتي چه ميتوانست كرد؟ پشت اطاق شاه هم جاي داد و فرياد نبود. برگشت سر جاي خود ايستاد ولي واقعا حالش بد و رنگش سياه شده كم مانده بود بزمين بيفتد و وسيله يك خنده باجهتي بدست اين مردمان بيتربيت بدهد، در همينحال يكي از اطاق بيرون آمده بفراش خلوت دربان گفت:
«از اين سه نفريكه دنبال اين شاعر شيرازي رفتهاند هيچيك نيامدهاند كه معلوم شود اين تحفه كجاست كه سه ربع است شاه را معطل كرده است؟» فراش خلوت دربان گفت:
«اين آقا چند دقيقه است آمده است» ميرزا خواست بگويد نيمساعت است من اينجا هستم ولي سؤالكننده انگشت خود را جلو دماغ بر لبها عمود و با اشاره او را بدرون اطاق
______________________________
(1)- كلمه «ها» در لهجه شيرازي معاني مختلفهاي دارد كه طرز اداي آن معني را مفهوم ميكند و يكي از آنها «آري» است و وقتي با بله تركيب ميكنند و در موردش بكار ميبندند بسيار قشنگ و مثل موسيقي، سامعه از طرز اداي آن لذت ميبرد و همين كلمه مركب «ها، بله» هم مثل جزء اول خودش «ها» در موارد مختلفه كه طرز اداي آن معناي منظور نظر را ميفهماند زياد استعمال ميشود.
زنهاي شيرازي موارد استعمال و طرز اداي (ها، بله) و «ها» را بهتر از مردها شناخته و بهتر بكار ميبرند.
ص: 63
راهنمائي كرد، ميرزا نيمهجان و نفسزنان خود را در اطاق شاه ديد.
شاه بر صندلي جلوس كرده بود، بعلت نقرس، پاهايشرا از زانو نوارپيچ كرده بودند.
از دو طرف صندلي يك عده پيشخدمت بفاصله دائرهاي ساخته بودند كه در روبروي شاه يك جاي خالي داشت، رفيق ميرزا هم جزو دائره بود ميرزا رسم ادب بجا آورد و تعظيمي كرد و باشاره رفيقش در جالي خالي ايستاد و دائره را كامل نمود. رفيق ميرزا عرض كرد: «ميرزا آقاي شيرازي قصيدهاي در مدح قبله عالم سروده اگر امر فرمايند بعرض برساند» شاه گفت:
«بخواند»، اين طرز پذيرائي بدل ميرزا نچسبيد پيش خود گفت: «از بس شاعرهاي عراقي شعرهاي «هشت من يك شاهي» برايش گفتهاند اشعار مرا هم از همان قماش تصور كرده است، وقتي شعرهاي مرا بشنود خواهد فهميد كه پهناي كار از چه قرار است و دست به پر شال خود برد و نسخه قصيده را بيرون كشيد و شروع بخواندن كرد.
ميرزا در مطلع قصيده خيلي زور بخاطر آورده و تا توانسته بود محسنات لفظي و معنوي بكار برده و بعقيده خود صنعت «حسن مطلع» را خيلي خوب بكار بسته و منتظر بود بعد از خواندن آن صداي بهبه! بهبه! احسنت! احسنت! حتي مكرر! مكرر! از همه، سهل است از شاه هم بلند شود ولي شنوندگان حتي رفيق درباري ميرزا هم تحسيني اظهار نكردند و شعر دوم و سوم الي پنجم هم همينطورها گذشت و ميرزا را بسيار مكدر كرد. از شعر ششم متوجه شد كه شاه سرش پائين و مثل اين است كه فكرش بجاي ديگر مشغول است و چند نفريكه در اين دائره نزديك شاه و روبروي ميرزا هستند با چشم و ابرو و لب و دهن علامت استفهام و تعجب ظاهر ميكنند و مثل اينستكه ميخواهند بگويند: «اين احمداها چيست كه اين شاعر جلو شاه ميخواند؟»، اگرچه ميرزا از اين شعرنفهمي آنها ملالتش بيحد بود ولي جز خورد دل كردن چارهاي نداشت بهرطور بود تا شعر دهم و دوازدهم هم پيش رفت، در اين موقع متوجه شد كه تمام اشخاص دائره، جز شاه كه سرش پائين و توجهي ندارد، همگي هريك با كسيكه پهلوي اوست با سر و صورت و لب و دهن و چشم و ابرو بدون اينكه صدائي از خود بيرون بياورند مشغول مسخره كردن اشعار او هستند. شاعر ما بقدري از حال طبيعي خارج شد كه ندانست ديگر چه ميخواند و بكجاي قصيده رسيده و از حواسپرتي مجددا از شعر اول شروع كرد، پكپك خنده از حضار بلند شد. شاه سرش را بلند كرد و گفت: «ما منتظر بوديم شريطه قصيده را بشنويم. شما مطلع را بجاي شريطه تكرار ميكنيد؟ اين چه وضع شعر گفتن و شعر خواندن است؟» ميرزا ديگر تاب نياورد و مثل انار تركيد و گريه را سرداد و هقهقكنان عرض كرد: «قربان اين ملوها (ميمونها) ئيكه تو دور خودت جمع كردهاي اينقدر شكلك ميسازند كه آدم راه خانهاش را گم ميكند تا چهرسد به پسوپيش شعر» و با اشاره بسمت رفيق درباري خود، اضافه كرد: «اين جونمّرگمرده «1» هم امروز خرش
______________________________
(1)- «جوانمرگمرده» نفرين و اصل آن همان جوانمرگ شده نفرين معروف است كه در اصطلاح بازاري شيرازي «جونمرگ» مردهاش كردهاند.
ص: 64
را گلوي خر اينها بسته است «1».»
پيشخدمتها حاضر بودند تا هرجا شاه اجازه بدهد در مسخره كردن شاعر پيش بروند، ولي نيكمردي شاه همين اندازه را كافي دانست و بعد از خندهاي كه بر اثر بيانات ميرزا كرد گفت: «ميرزا! اينها شعر نميفهمند! از آدم نفهم چه انتظاري ميتوانداشت؟ اشعار را از سر بخوانيد تا درست بشنوم.»
عصبانيت ميرزا بر اثر گريه تخفيف يافته بود، بيانات شاه هم كمك كرد و حال ميرزا جا آمد و قصيده خود را شروع كرد. هرجا مضمون بديعي آورده بود شاه تحسين نمود.
مخصوصا حسن مطلع و شريطه قصيده خيلي مورد تحسين اعليحضرت واقع شد و امر داد صد اشرفي و يك طاقه شال كشميري براي شاعر آوردند. شال هم ازقضا سفيد بود طاقه شال را بشانه راست ميرزا انداختند و در پهلوي چپ سروته آنرا از هم گذراندند و طراز آنرا از رو نمودار كردند.
آفتاب غروب كرده بود شاه به پيشخدمت رفيق ميرزا گفت: «افطار نزديك است ميرزا مهمان ماست تو جونمرگمرده هم مهماندار او هستي» و خود برخاست، زير بغلهاي او را گرفتند و باندرون رفت. ميرزا با پيشخدمتها افطار كرد و سالما غانما بمنزل برگشت و در ضمن بهريك از دربانها يك اشرفي انعام داد.
فوت محمد شاه
ولي، نه نيمكردي شاه و نه تفريحاتيكه درباريان براي او فكر ميكردند و نه دعاي شاعر شيرازي كه در شريطه قصيده خود مثلا تا عيد فطر بعد از رمضان و تا بهار بعد از زمستانست از درگاه خدا براي شاه عمر خواسته بود، هيچيك جلو اجل محتوم را نگرفت و شاه در محمديه كه تازه ساخته و در همان سال بآنجا رفته بود بدرود زندگي گفت (1264). سجع مهر اين پادشاه شعر ذيل بوده است:
شكوه ملك و دولت، زينت آئين و دين آمدمحمد شاه غازي «2»صاحب تاج و نگين آمد.
______________________________
(1)- «خر خود را گلوي خر ديگري بستن» كنايه از همكاري با اوست و بيشتر مورد استعمال آن در موقعي است كه اينكار برخلاف انتظار باشد و بخواهند اصل عمل را لچر و بيفايده معرفي كنند.
(2)- لقب غازي را بمناسبت دو فقره لشكركشي ايام وليعهدي و سلطنت باين شاه دادهاند.
ص: 65