.شرح زندگاني من [در سلطنت ناصر الدين شاه]
تولد
در سال 1294 هجري قمري روز هفدهم ذي القعده مطابق سوم قوس 1255 هجري شمسي در خانه حاجي ميرزا نصر اللّه مستوفي واقع در محله سرچشمه در كوچهاي كه امروز مشهور بكوچه مسجد حاجي شيخ عبد النبي و شماره آن چهارده است، پسري از صاحبخانه و زن سومش زيبنده خانم بوجود آمد. اسم اين پسر را عبد اللّه گذاشتند تا با اسم پدر و برادري كه باسم فتح اللّه دو سال و چهار ماه قبل از او در رجب 1292 بدنيا آمده بود هموزن و همقافيه باشد. شايد زنده كردن اسم جد مادر اين مولود هم در انتخاب اين اسم بيمداخله نبوده است. حاجي ميرزا نصر اللّه در اينوقت هفتاد و يك ساله بود در صورتيكه زيبنده خانم منتهي به بيست و يكي دو سال ميرسيد.
ميدانيم ميرزا اسمعيل مستوفي براي پسرهايش زود زن ميگرفت. بطوريكه پسر ارشد حاجي ميرزا نصر اللّه فقط شانزده سال از پدر كوچكتر بود. البته اينطور ازدواج حسب- الامري كه بانتخاب پدر و مادر صورت ميگيرد خيلي از روي عشق و علاقه نيست. گذشته از اين نزديكي سن پسر و دختر زن را زود از نظر شوهر مياندازد. مرد چهل و پنجاه ساله هنوز جوان و زن چهل و پنجاه ساله از همهچيز افتاده است. حاجي ميرزا نصر اللّه بعد از آنكه از زن اولش كه دختر ميرزا محمد گركاني «1» و شايد يكي دو سال از او بزرگتر هم بود، سه پسر و يك دختر پيدا كرد، بخيال تجديد فراش افتاده سلطنت خانم دختر حاجي ابراهيم بيك را كه از مردمان باحيثيت و بيكزادگان و ملاكين قريه نايه خلجستان قم و اين محل تا گركان مسقط الرأس پدري حاجي ميرزا نصر اللّه چهار فرسخ فاصله داشت بزني اختيار كرد.
زن سابق ثقيل بود ثقيلتر شد. حاجي ميرزا نصر اللّه ميخواست بمرّ شرع شبها را بين دو زن كه خانه آنها را هم عليحده كرده بود تقسيم كند ولي خانمبزرگ بقدري عصباني بود كه اكثر او را راه نميداد. گاهي كه خيلي بيمزگي ميكرد حاجي ميرزا نصر اللّه باو ميگفت: «تو ناشزهاي!» خانم كه از نشوز و اعراض بيخبر و از كلمه «ناشزه» جز «نا» كه بعقيده او علامت نفي بود چيزي دستگيرش نميشد ميگفت: «آري! من ناشزهام پيش آنزنتان بريتان «2» كه «شزه» است.
______________________________
(1)- بحاشيه صفحه 54 مراجعه شود.
(2)- كاشيها بجاي برويد «برويدون» ميگويند گركانيها «برويدان» ميگويند شايد خانم همچون پدرش در قزوين مدتي وزير بوده و سن طفوليت را در قزوين گذرانيده است بريتان را كه قزوينيها بجاي برويد بكار ميبندند استعمال كرده باشد. بقيه پاورقي در صفحه بعد
ص: 153
بالاخره حلال مشكلات يعني حضرت عزرائيل مداخله كرد و باين مشاجرات خاتمه داد؛ خانم قزويني بدرود زندگي گفت. پسرها كه بزرگ بودند، رقيه خانم دختر خانه هم كه نامزد پسرعمويش ميرزا شفيع خان پسر ميرزا حسن خان بود بخانه شوهر رفت و حاجي ميرزا نصر اللّه و سلطنت خانم نفس راحتي كشيدند.
سلطنت خانم جوان و خوشگل و طرف محبت و اطمينان شوهر بود. اين خانم هم، براي حاجي ميرزا نصر اللّه سه دختر و يك پسر آورد و در سن جواني بدرود زندگي گفت و حاجي ميرزا نصر اللّه با داشتن شصت و چند سال عمر و پسرهاي بزرگ مانند حاجي ميرزا- محمد و ميرزا محمود وزير و ميرزا جعفر كه همه صاحب خانه و زن و زندگي بودند و سه دختر و يك پسر كمسن، از زن تازه، باز بيسروسامان شده چون از زن قبلي خود خيلي راضي و بفكر بزرگ كردن بچهخردهها هم بود، ميل كرد باز هم از همين خانواده زن بگيرد.
محترم خانم، خواهر سلطنت خانم، از پسرعمويش حاجي ميرزا آقا، پسر حاجي عبد اللّه سلطان دختر پانزده شانزده ساله زيبائي باسم زيبنده خانم داشت كه در نايه با پدر و مادر خود با ملّاكي اعياني دهاتي زندگي ميكردند. برادرزنهاي حاجي ميرزا نصر اللّه كه دائيهاي اين دختر ميشدند با مكاتبه و رفتوآمد، پدر و مادر و خود دختر را باوجود اختلاف سن براي اين مواصلت حاضر كردند. قاطرهاي حاجي ميرزا نصر اللّه با ملائي كه صيغه عقد را جاري كند و شال و انگشتر و گوشوار و شيربها براي ازدواج و آوردن عروس به نايه رفتند و با عروس مراجعت كردند.
اين خانم هم تا اينوقت دو پسر براي حاجي ميرزا نصر اللّه بدنيا آورده بود و اين عبد اللّه پسر دومي كه تاريخ ولادتش در بالا نوشته شد من بودم كه امروز كه سوم مردادماه هزار و سيصد و بيست و يك مطابق با يازدهم رجب هزار و سيصد و شصت و دو هجري قمري و سال شصت و ششم شمسي از زندگاني من است، ميخواهم شرح زندگاني خود را بنويسم.
چنانكه در سطرهاي آخر قسمت قبل (شرح زندگاني اسلاف من) اشاره كردهام، در اين قسمت بيشتر همّ من مصروف بروشن كردن وضع اجتماعي دوره خواهد بود. بنابراين اگر وارد جزئيات زندگي خصوصي خود و اشخاصيكه با آنها تماس داشتهام بشوم قابل عفو است. چنانچه وقايعي كه مينويسم بامزه يا بقول فرنگيها انترسان «1» نباشد بنده بيتقصيرم زيرا نخواستهام براي بامزه كردن مطلب بذكر وقايع ساختگي مبادرت ورزم و اين برحسب تصادف است كه واقعات زندگاني من چيز بامزهاي ندارد. ولي در هرحال وعده ميدهم تا حدي كه درازي مطلب ملالآور نشود، اوضاع اجتماعي زمان را تشريح و تغييراتيكه بمرور يا يكدفعه در اوضاع دولتي و اداري پديد آمده و اساس آنرا خواننده عزيز در قسمت «شرح زندگاني اسلاف من» خوانده است توضيح و جاهاي خالي آنرا پر نمايم.
______________________________
مرحوم ميرزا كاظم خان اعلم السلطنه بااينكه خود نوه ميرزا محمد قزويني بود اين دو شعر را از تعزيهخواني قزوين از قول سكينه دختر حضرت سيد الشهداء خطاب به زينب خاتون سلام اله عليها براي من نقل كرده است.
زينب بگم جانِ كي مريتاناول بگيتان آنوقت بريتان
(1)- يا بقول مقرمطنويسها ممتّع.
ص: 154
شيرخوارگي
در اين دوره مردم نميدانستند كه شير انسان و حيوان براي پرورش بچه فرقي ندارد. خانوادههاي دارنده بخصوص اگر آقاي خانه مثل پدرم مسن بود و تحمل تماشاي گهواره و شنيدن زاقوزيق بچه را نداشت، حكما براي اولاد خود دايه ميگرفتند. گذشته از سلامت مزاج، توجه مخصوص هم باخلاق و نجابت دايه داشتند و «پستان هر بيسروپا» را بدهن طفل خود نميگذاشتند.
دايهاي كه براي من انتخاب كردند خودش ميگفت از قاجاريه است. اين دايه بيش از دو سه ماه بمن شير نداده و نميدانم بچه جهت شايد بواسطه آشتي كردن با شوهرش مرا ول كرده رفته است. بعدها كه من بسن تميز رسيده بودم، اين خانم گاهگاه بخانه ما ميآمد ولي من از صحبتهاي او كه ميخواست نستعليقگوئي كند «1» خوشم نميآمد
دايه ديگري كه براي من، البته با اجيرنامه بمهر ملاي محل (سند ثبتي دوره)، آوردند شميراني بود. شوهري باسم مهدي بك و پسر دوسالهاي باسم رمضان داشت و چون بچهاي كه تازه پيدا كرده در چند روز اول عمر بدرود زندگي گفته بود، براي دايگي حاضر شده بود. ولي اين خانم بسيار بدخو بوده، دو روز و سه روز مرا بيشير ميگذاشته و ميرفته است. حتي گاهي هم كار بمداخله ميرزا زمان، پسر ميرزا حسين عمو، كدخداي محله و عملجات ميرزا محمود وزير تهران، برادرم، كه معمولا وظيفهدار رسمي اجراي اسناد بودند ميكشيده و مؤمنه را باجراي سند رسمي خود و شوهرش آگاه ميكردهاند. ولي فائده نميكرده و باز هم بيالتفاتي دايه و گرسنگي من ادامه داشته است تا بالاخره مجبور شدهاند خيلي زودتر از معمول كه در آنوقت براي پسرها دو سال بوده است، مرا از شير بگيرند و خود را از مخمصه خلاص كنند. در ايام بيلطفي دايه، ام النساء باجي پيرزن خدمتكار خانه مرا نزد دختر خود، صاحب خانم، ميبرده است و من انگل يا مهمان محمود پسر او بودهام. اين ام النساء باجي كه بعدها كه من زبان باز كرده بودم باو «ننه منسا» ميگفتم پيرزن مشار اليهائي بود كه از زمان سلطنت خانم در خانه ما بوده و در موقع عروسي مادرم براي آوردن عروس به نايه هم رفته بوده است.
بيبي هراتي
من از شيرخوارگي خود چيز مسلمي در نظر ندارم. شايد در همين ايام رضاع و اوقات بيلطفي دايه بود كه روزي خدمتكار بيبي هراتي، همسايه روبروي در اندرون خانه، بمنزل ما آمد و مرا بغل كرد كه براي خانمش اسباب سرگرمي ببرد. از پلههائي كه در دالان مدخل خانه بود مرا بالا برد و در پشتبام را با كله خود بلند كرد و بديوار تكيه داد و مرا در گوشه ايواني كه پشت مهتابي و اين پلكان واقع بود نشاند و خودش از پلهها پائين رفت. من حتي قادر
______________________________
(1)- مكاتبات بين اشخاص هم مثل محاورات آنها البته شكستگي دارد كه غير از خط نستعليق تمام است. چنانكه خط تحرير رقعه و مكاتبات، غير از كتابنويسي و بهمين جهت براي دسته اول خط شكسته را مرسوم كردهاند. نستعليقگوئي كنايه از حرف زدني است كه شبيه بكتاب- خواني و لغات و اصطلاحات عاميانه در آن كم باشد يا هيچ نباشد. اين كنايه يك مترادفي هم دارد و آن «لفظ قلم» است.
ص: 155
بچهار دست و پا رفتن هم نبودم و بياندازه از اين پلكان ميترسيدم ولي با كمال درونه و بي داد و فرياد خودداري ميكردم تا زنك برگشت و مرا از تنهائي و هولوهراس نجات داد.
چيز ديگري حتي بردن من نزد خانمش، از اين مسافرت پرترس و تشويش در نظرم نيست.
شايد همين وحشت سبب ماندن اين واقعه در خاطره من شده باشد.
اين بيبي هراتي زن كامران يكي از مهاجرين افغانستان بود. ميدانيم حسام السلطنه سلطان مراد ميرزا، هرات را كه بتحريك انگليسها سر بطغيان برآورده بود فتح كرد و انگليسها برخلاف عهدنامه خود كه مانع اقدامات ايران در افغانستان نباشند رفتار و با پياده كردن قشون در بوشهر و محمره، نگذاشتند دولت ايران از فتح خود برخوردار شود.
البته هواخواهان هراتي ايران ديگر نميتوانستند در آنشهر اقامت كنند و ناگزير بكشور ما و در حقيقت بمركز كشور خود مهاجرت كرده بودند. از جمله يكي كامران شوهر اين خانم بوده كه اولادي نداشت و با برادرزادههاي خود در تهران رحل اقامت افكنده و با مواجبي كه دولت براي اعاشه او و خانوادهاش مقرر داشته بود، در اين خانه منزل و زندگي ميكرد.
كامران مدتي قبل از اين تاريخ مرده، زن و برادرزادههاي كامران در اين خانه منزل داشتند. بعد از يكي دو سال بيبي هراتي هم مرد و برادرزادههاي شوهرش خانه را بآقا محمد- جعفر صراف فروختند. سن من اقتضا نداشت كه از باقي زندگي اين خانواده مهاجر چيزي بدانم فقط از برادرزادگان بزرگتر از خود كه همسايه ديواربديوار آنها بودند، چيزهائي از اين جوانها شنيدهام. اجمالا مردمان بيبندوبار و معتاد بمسكر و افيون بودهاند و در هرحال ديگر اسمي هم از آنها در جامعه نشنيدهام ولي در ايام قبل، از پول و طلا و نقرهاي كه از افغانستان همراه خود آورده بودهاند زندگاني خوبي داشته و دارائي خود را بعياشيهاي بد و قمار تلف كرده و چون ريشهاي در ايران نداشتهاند در جزو اهالي كشور تحليل رفتهاند. در آنروزها از اين قماش افاغنه در ايران بخصوص در خراسان و تهران زياد بودهاند.
پيدا شدن ستاره در نزديك ظهر
واقعه ديگري كه از كودكي در نظرم مانده، گرفتن آفتاب در سال 1299 است كه از آن تاريخ تاكنون در ايران كسوف كلي نظير آن اتفاق نيفتاده است. زيرا تاريكي بقدري بود كه نزديك ظهر، ستارگان در آسمان ديده شدند. چنانكه چند شعر عاميانهاي هم، براي اين واقعه آسماني، ساخته شده بود كه بچهها تا مدتي در كوچهها ميخواندند:
خورشيدا ديدي؟ واخواخ!نترسيدي؟ واخواخ!
عالم سيا شد واخواخ!كوكب پيدا شد! واخواخ! از اين كسوف كلي دو چيز در نظرم مانده است: يكي وضو گرفتن نوكرها براي نماز آيات و ديگري وقتي كه بعد از شروع به انجلا، مرا براي خوردن نهار باندرون آوردند، در سايه درختان، آفتابي كه از خلال شاخهها بر زمين ميتابيد بشكل قاب شانه كه در آن دوره بشكل قمر در حال تربيع ميساختند بود و در قسمتهاي ديگر حياط كه آفتاب كاملا بزمين ميتابيد، امواجي در زمين توليد ميكرد كه من در اصطلاح بچگانه خود ميگفتم زمين دودو ميزند.
ص: 156
تصفيهحساب در تاريكي
بعدها كه سنم اقتضاء پيدا كرد، شنيدم يكي از شاگردهاي مدرسه دار الفنون كه با محمد تقي ميرزا آجودان مدرسه معروف به شاهزاده- آجودان، حسابخردهاي داشته است، در اينروز از تاريكي استفاده كرده در دالان مدرسه با زدن يك چك حساب خود را با نواب والا بسته است.
شاهزاده صمد
اينكه ميگويند: «سبوگر هميشه از سبوي شكسته آب ميخورد» در حق اين شاهزاده آجودان و پسرش، شاهزاده صمد، كاملا تطبيق ميكند. باوجود نظارتي كه شاهزاده آجودان در تربيت دانش آموزان دار الفنون داشته و مير قليچ «1» محمد حسين خان ناظم مدرسه بوده است، نتوانسته پسر خود را تربيت كند. جناب آقاي اسمعيل فرزانه ميگفت: در مدرسه كه بودم شاهزاده- آجودان هروقت بپسرش در بين ماها برميخورد، اعتراضي باو ميكرد. يكروز آنچه فكر كرد نتوانست چيزي پيدا كند و نخواست فرزندي را هم بياعتراض رها نمايد، باو گفت «صمد! .. زهرمار! باز تو جوراب رقيه را پات كردي؟!!» با اينهمه شاهزاده صمد چيزي از آب درنيامد و در مجالس خصوصي اعيانزادهها ضرب ميگرفت و تصنيف ميخواند و مسخرگي و مطربي ميكرد و دنيا را، پس از سي سال زندگي بينظم آلوده بافيون و الكل، بدرود گفت.
روزي در يكي از اين مجالس، شاهزاده صمد تنبكي در روي زانو گذاشته مشغول خواندن رباعيات بهواي شور و ضرب گرفتن بود. در ضمن خواندن اين رباعي:
صد داد ز دست فلك شعبدهبازشهزاده بذلت و گدازاده بناز
نرگس ز برهنگي سرافكنده بپيشصد پيرهن حرير پوشيده پياز در مصراع دوم از شعر اول در اداي «شهزاده بذلت» با دست بسمت خود و در «گدازاده بناز» بسمت صاحبخانه اشاره ميكرد و همه را با آوازخواني مجسم خود ميخنداند. بلي! وقتي فتحعليشاه پنجاه و شش پسر راه مياندازد، از اينجور شاهزادهها هم در جامعه خيلي پيدا ميشود.
ما بآبله طبيعي مبتلا شديم
در اين دوره اطباء عقيده داشتند كه بچهها را نبايد در سن كم آبله كوبيد و باينواسطه، خيلي اتفاق ميافتاد كه بچهها بآبله طبيعي مبتلا ميشدند. من و برادرم از همينها بوديم. آبله من باصطلاح زمان، پاكتر از برادرم بوده است. چنانكه در صورت من اثري از آن نمانده است و برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي، اثر آبله در صورت دارد.
______________________________
(1)- «قليچ» تركي و بمعني شمشير است. قليچ بكسي ميگفتند كه قوه مجريه كاريرا در دست داشته و اگر حاجت به تنبيهي هم پيدا نمود انجام دهد.
ص: 157
بعد از آبله، او مبتلا بحصبه شده اما آبله من ذات البعدي پيدا نكرده است. ولي من چيزي از اين ابتلا نظرم نيست در صورتيكه يقينا اين واقعه بعد از مسافرت بخانه بيبي هراتي و شايد بعد از كسوف كلّي هم باشد.
نوههاي ام النساء باجي
ما باين «ننه منسا» علاقه بيحسابي داشتيم. در حقيقت اين پيرزن مهربان بود كه بعد از دايه ما را پرستاري ميكرد. از صحبتهاي او كه حالا تطبيق ميكنم اصلا اهل ملاير بوده دخترهاي زيبائي داشته و دامادهاي نسبتا خوبي گيرش آمده است ولي در اين اواخر كه دامادها مرده و اولادي از خود باقي گذاشته بودند، دخترها خانهاي بماهي ده پانزده قران اجاره كردند و از تهوتوي دارائي شوهرشان زندگي ميكردند. يكي از نوههاي دختري او را كه من در بچگي ديده بودم، بسيار زيبا اسمش هديّه خانم چشمان سياه گيرنده با مژگانهاي بلند برگشته و رنگ چهره بسيار مطبوعي داشت. اين دختر بهمسري موقتي (صيغه) يكي از اعيان كه در فاصله بين زن سابق و لاحقش نميخواست بيزن و زندگي باشد، نيز پذيرفته شد و بعد با جهاز نسبتا آبرومندي بخانه ننهجون برگشت. در اين دوره مردمان باحيثيت بي زن زندگي نميكردند و زنها هم بصيغه شدن حيثيت خود را از دست نميدادند. چنانكه بفاصله كمي هديه خانم شوهر نسبتا متمول جواني كه تازه زنش مرده بود گير آورد و با كمال آبرومندي با او زندگي كرد.
ام النساء باجي گاهي ما را با اجازه مادرم بخانه خود ميبرد. نوادههاي او محمد- عليخان و صادقخان از ما بزرگتر و اسمعيل خان و محمود خان (برادر رضاعي من) با ما تقريبا همسن بودند. اين آقايان براي ما خيلي اسباببازي فراهم ميكردند، بطوريكه هروقت ما بآنجا ميرفتيم بآساني دل نميكنديم آنها را ترك بگوئيم و وقتي بخانه برميگشتيم جيب و بغلهاي ما پر از اسباببازيها و شكلهائي بود كه محمد عليخان براي ما ساخته و نقاشي كرده بود.
مهدي حمال
يكي از تفريحات ما تماشاي پرخوري مهدي حمال بود. اين شخص كه امروز هم به پرخوري ضرب المثل و با تصادف بهر پراشتهائي «رحمت بمهدي حمال» گفته ميشود مردي چهل پنجاه ساله بود، قدي متوسط، ابروهائي تنك و پهن، چشماني نسبتا كوچك، لبهاي كلفت، شكمي گنده، گردني كوتاه و چاق داشت، ما هيچوقت نديديم مشهدي مهدي حمالي كند. كارش اين بود كه در چهار راهها و ميدانها و كوچهها معركه بگيرد و از آرزوهائيكه براي خوردني در دل دارد با آب وتاب صحبت بدارد. گاهگاه جارچي هم ميشد صداي نكرهاي داشت «بابا ... حلا ... ل زادهاي؟ شير پا ... ك خوردهاي؟ ... يك الاغ سياه پيدا كرده باشد بصاحبش برساند پنج هزار حلا ... ل مشتلق» مخصوصا «پنجهزار» را خيلي روشن و حلال آخر را زياد كش ميداد.
مهدي حمال اصلا محلاتي بود هر ده بيست روز يكمرتبه بكوچه در اندرون ما ميآمد.
بورود كوچه با صداي نكرهاش ميگفت «مولي ... حق يا علي مدد» با يكي دو تا از اين صدا
ص: 158
خبر ورود خود را تا اعماق خانهها ميرساند كه هركس بخواهد نمايش پرخوري تماشا كند چيزي براي او بياورد. از جمله برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي خيلي مايل باين تماشا بود. همينكه صداي مهدي بلند ميشد، ميرفت دم انبار (محلي در خانه كه مخصوص خواربار ساليانه و روزانه بود) از خدمتكار متصدي يكدانه نان سنگك چاركي با يك قالب پنير كه از خمره بيرون ميآوردند ميگرفت و دم در ميآمديم. او با نان و پنيرش و من دستخالي هريك روي يك سكوي در خانه «لوژ» «1» ميگرفتيم و چون اين در قاپوچي منظمي نداشت، آزادانه منتظر ميشديم تا مشهدي مهدي نزديك ميشد و ميگفت «آقاجن چي برام آوردي؟» برادرم نان با پنير را تقديم ميكرد. مشهدي نان را روي سكوي خانه بيبي هراتي كه روبروي در خانه ما بود پهن ميكرد و قالب پنير را با يك فشار در وسط دست خرد مينمود و روي نان ميافشاند و سنگك را از ته لوله ميكرد و يك غاذي كلفتي از آن ميساخت، آنرا از ميان دو تا مينمود و هر قسمت را با يك دست به آن واحد در دهن ميگذاشت و با فشار دو دست بدهن فرو ميبرد، در ظرف دو سه دقيقه جويده و بلع ميكرد و ميگفت «خدا عمرت بدهد» «خدا ببخشدت» و چون وقفهاي حاصل شده بود يكبار ديگر «مولا ... حق يا علي مدد» را تكرار مينمود و براه ميافتاد و ما فورا بداخل خانه برميگشتيم. اينكار بقدري تكرار شده و يكنواخت بود كه همينكه صداي مهدي حمال بلند ميشد، هم تكليف ما و هم تكليف متصدي انبار معلوم بود و مثل اينكه وظيفهاي را اداء ميكنيم، اينكار را منظما انجام ميداديم.
اصغر
اين در بيقاپوچي يكنفر قاپوچي رسمي هم داشت. اسم او اصغر، مردي چهل پنجاه ساله اهل نايه و در آنجا آب و ملكي داشت كه به پسرش مملي (محمد علي) سپرده خودش با ماندني زن و پسر ديگرش كه باسم حسين از اين زن داشت، از مدتي پيش بتهران آمده در خانه ما نوكر بود. منزلي در طويله پدرم در بازارچه سرچشمه داشت كه شبها براي خواب آنجا ميرفت و روزها از صبح تا يكي دو ساعت از شب گذشته كارهاي سنگين توي خانه و خريد خواربار را انجام ميكرد.
هيزم مصرف آشپزخانه را با تبر سنگين يكي دو مني ميشكست يا بقول خودش ميشكافت. قدي كوتاه، چشمان كوچك گود رفته، شقيقههاي عميق، كلاه نمد بر سر، قباي راستهاي از قدك كرباسي دربر، بجاي پاافزار يك جفت گيوه سنيجاني تخت آجيده نوك برگشته بپا داشت. من هيچوقت در نظر ندارم كه اصغر ولو در زمستان و يخبندان هم كه بود بقول خودش پوزار (پاافزار) خود را عوض كند منتهي در زمستان دورهاي از چرم بر اين گيوه افزوده ميشد كه پاي او را از رطوبت محفوظ دارد. تا ممكن بود يعني هوا اجازه ميداد جوراب بپا نميكرد. زمستان كه ميشد يك جفت جوراب پشمي بسيار كلفت كه گاهي با يك پارچه چرم ميشن پاشنه آن وصله
______________________________
(1)- «لژ گرفتن» اصطلاح ژيگولوهاي تهران است كه در اين ده بيست سال اخير مصطلح كردهاند و بعد تعبيري نيست. چون معني آنرا حتي سينهچاكهاي تهران هم ميدانند، حاجتي به تفسير ندارد. معهذا چون نصف آن (لژ) لغت خارجي است، توضيح بيضرر و لژ گرفتن كنايه از منتظر نشستن و مراقب بودن تماشائي است كه عنقريب بميان ميآيد.
ص: 159
خورده بود ميپوشيد. البته در سرما از خالق پنبهدوزي زير قباي قدك كرباسي و نيمتنه پوستي كه رويه آن متقال سورمهاي بود بر تن ميكرد و گاهي يك كلجه هم بر تمام اينها ميافزود.
سنيجانيهاي اصغر بقدري وزين بود كه يك لنگه آن براي هر ظرفي بجاي پارسنك بكار ميرفت. گاهي كه كشيدن يكي دو من روغن يا مايع ديگري در كار ميآمد و باديه خيلي بزرگ بود، لنگه ديگر گيوه خود را هم اضافه ميكرد ولي در اينصورت هميشه بايد سه چهار پنج سير نمك يا سنگ كوچك بكفه ديگر بيافزايد. دو لنگه گيوه او از هر باديهاي سنگينتر بود. باين گيوهها دو تا نعل كلفت دو سه سيري هم ميزد.
چنانكه اشاره شد كار خريد خواربار هم با اصغر بود. در اينوقت بااينكه خانه قريب پانزده نفر ترهخور داشت، پدرم براي مخارج نان و گوشت و ماست و پنير و سبزي و ميوه خانه و خلاصه غير از برنج و روغن و قند و چاي و تنباكو و زغال و هيزم كه ماهيانه خريداري ميشد، ماهي ده تومان كه صد ريال باشد بمادرم بمقاطعه ميداد. ماهي يكي دو تومان هم از اين ده تومان پسانداز ميشد كه براي مادرم ميماند. اصغر ناظر اين خرج بود، هر شب حساب خود را زباني با تسبيحي كه در دست داشت تحويل ميداد و حساب روز تصفيه ميشد.
تماشاي خريدهاي اصغر
دولابي در كوچه خيار داد ميزد، اصغر اگر ميپسنديد با شرط اينكه خودش جدا كند صد تا خيار را بيك قران طي ميكرد. آبكش گندهاي ميبرد و خيارهاي تروتازه را در آن ميريخت و ميآورد و در حوض سرازير ميكرد. خدمتكارها ميآمدند يكييكي از آب گرفته اگر گلي بآن چسبيده بود شسته در آبكش ميگذاشتند تا بعد اصغر آمده بانبار خواربار نقل كند.
حاجت بذكر نيست كه من در تمام اين عمليات براي تماشا حاضر بودم.
گاهي دم در جوجهاي صدا ميزد، تماشاي سبد جوجهفروش و شنيدن جيكجيك جوجهها براي من خيلي مزه داشت. چاقهاي آنها را اصغر يكي ده شاهي ميخريد وقتي كار بخريد بره ميرسيد كيف من بيشتر راه ميشد. زيرا تماشاي گله بره كه برهفروش جلو كرده دوره ميگرداند چيز كمي نبود. گوشت بره را با كله و دل و جگر و با ترازوي اصغر كه در هر كش و پيماني چهار پنج سير تقريب داشت. بقول خود اصغر يكمن يك ريال كهنه (يكقران و پنج شاهي) ميخريدند.
دورهفروشي يا بقول عوام تهافي (طوافي) در آن دوره هم مثل امروز يكي از مشاغل بود. از سبزي گرفته تا روغن و سركه و سوزن و سنجاق و قندرون و شيره و رب انار سهل است وسمه «1» باسم رنگنسائيده كرمان و همهچيز طرف احتياج را دوره ميگرداندند. با اين تفاوت كه امروز دورهگرد حساب زحمت و خسارت كفش و تلف وقت صاحبخانه را در رفتن تا در دكان و بياطلاعي او را از قيمت هم ميكند و روي كالاي خود قيمت ميگذارد، در صورتيكه
______________________________
(1)- وسمه در آنروزها مثل روژ لب امروز خانمها بود كه هميشه بايد ابروهاي آن ته رنگ وسمه داشته باشد. بنابراين دورهگرد كيسهاي از وسمه با تراز و مثقالي در دست، دوره ميافتاد و براي حفظ ظاهر اسم آن را رنگنسائيده كرمان گذاشته و باين اسم وسمه ميفروخت.
ص: 160
در آن دوره چون دورهگرد از كرايه دكان و عوارض و خيلي چيزهاي ديگر از دكاندارها پيش بود جنس خوب را بقيمت مناسبتر ميفروخت. امروز اكثر دورهگردها بنجلآبكن دكانها و بعضي شاگرد دكاندارهائي هستند كه جنسهاي مانده و وازده دكان استاد را در پس كوچهها بقيمت گزاف بحلق مردم ميكنند «1».
بعضي از اين دورهگردها بالاختصاص چيزهائي دوره ميگرداندند كه مشتري آنها بچهها و زنها بودند مثل حلوا، خرما، ماما جيمجيم يا ذرت بوداده و گندم شاهدانه و كماج در زمستان آلوي خيس كرده و گوجه گيلاني و چغاله بادام و سيبهاي كالك در بهار، انواع ميوجات در تابستان و پائيز. بعضي از چيزها بود كه بايد حكما از دورهگرد بخرند زيرا دكان خاصي براي فروش آنها لامحاله بدسترس عموم نبود از جمله گردوي تازه البته دكانهائي بود كه در آنها گردو را با كارد تيز بطوريكه مغز از پوست بدرستي سوا شود مغز ميكردند ولي فروش اين متاع مثل امروز منحصر بدورهگرد بود؛ همچنين سيبزميني و لبو و عدسي و سيرابي و پونه و باقلاي خشك پخته. ولي مشتري اين سه كالاي آخري بچهها نبودند آنها را در اوائل شب براي معتادهاي بالكل دوره ميانداختند و مخصوصا نطنزيها بيشتر باين كسب ميپرداختند.
هريك از اين دورهگردها براي عرض متاع توصيفاتي بمناسبت و بيمناسبت جهت كالاي خود ميكردند. خيار را به سبز و صبح چيده، چغاله را به تربادام و گلبادام و ريزهبادام، گوجه را بگيلاني، كماج را بگل و تازه، اسفناج را بوراميني، كاهو را بنازك و وراميني و يكي يك بره، ذرت بوداده را بنقل بيابان، مغز گردوي تازه را بگل و تازه، آلوبالو را بگيلاس و صفرابر، گيلاس را به آب گلخورده، بستني را بنوبر بهار و پونه را به نعناع و گل، ماما جيمجيم را به گيلاني، حلواجوزي را به نصيرخاني، گندم شاهدانه را ببو داده و خوشمزه، تخمه هندوانه را بيكي يك بادام، گرمك را به بيبلا، طالبي را به تنگ طلا، انار را به آبي و ملس، توت را بخرما، شاهتوت را بصفراشكن، زردآلو را به نوري و عسل، هلو را برسيده و سبز و پرآب، به را بشيرين، ازگيل را بپيوندي و شيرين، كدو را بمسمائي، هويج را بنقلي، انگور را به نبات، انجير را به بيدانه و باقلواي تر و بادنجان را ببغدادي بدون ذكر ادات تشبيه بطرز اضمار تشبيه و توصيف ميكردند.
هنوز ادبيات جديد وارد اين صنف نشده بود و عقل دورهگردهاي آنزمان بتوصيفاتي از قبيل درشته گوجه مال خورشته گوجه، گرمك مازندران براي پرتقال و نقل ياس و يكي
______________________________
(1)- امروز هم اكثر بچهها از خوردن دوا با كپسول و كاشه استنكاف ميكنند و هرقدر مادر و پرستار جهات نافعه خوردن دوا را براي آنها تشريح كنند، بخرجشان نميرود و در مقاومت باقي ميمانند. حالا ملاحظه بفرمائيد خوراندن فلوس يا هر جوشاندهاي به بچه براي مادر چه عذابي داشته است. مادرها بالاخره مجبور ميشدند نورچشمي را قفا بخوابانند و قاشققاشق دوا را بحلق آنها بكنند و اگر بچه دنداندار بود يك كليد لاي دندان او ميگذاشتند تا دهان خود را نتواند ببندد و باينوسيله كار را انجام ميكردند. بحلق كسي كردن يا بخورد كسي دادن كنايه از نامطلوبي چيزي است كه ميخواهند بكسي بخورانند و اين كنايه كمكم عموميت پيدا كرده و در مورد هرچيزي كه بفشار يا فريب بر كسي تحميل شود، گواينكه خوراكي هم نباشد استعمالش ميكنند.
ص: 161
يك تخممرغ براي گردوي تازه و پرورده براي گيلاس نميرسيد. بيچاره دورهگردهاي ايندوره هم بپارهاي از نويسندگان ميمانند كه نويسندگي آنها ديمي است و چيزهائي كه شنيدهاند باشتباه در غيرمورد يا غلط استعمال ميكنند. دورهگرد شصت سال قبل ريواس را به پرورده توصيف ميكرد چون بعضي از كوهستانيها قبلا ميرفتند و دور بوته ريواس را شن و ماسه ميدادند كه ساقه آن بزرگتر و پهنتر و لطيفتر شود و در حقيقت ريواس را ميپروراندند.
پرورده ريواس دروغ يا راست عنواني داشت و گوينده ميفهميد چه ميگويد ولي اين سينه چاك امروزي ما بدون اينكه موضوع را بفهمد هموزني و همسجعي غلط درشت با خورشت (خورش) و ريواس با گيلاس موجب اين اشتباه براي او شده، اين سجع غلط را براي گوجه جور ميكند و اين توصيف دروغ را بگيلاس ميدهد، در صورتيكه درشت با خورش هم سجع نيست و گيلاس هم خودبخود ميرسد و حاجتي بپروراندن ندارد.
تلنگل مركب از دو كلمه تل و انگل است كه اولي مخفف تلنگ و بمعني صدا و ضربه و دومي بمعني سرانگشت ميباشد. استعمال تلنك در پارهاي از آوازهاي مخالف، دليل اين گفته است. در شيراز بجاي اينكه بگويند سربسر نگذار ميگويند «انگل نكن» در تهران هم «انگلكش نكن» مصطلح است. صادق ملا رجب شاعر عاميانهگوي اصفهان تلنگ را بمعني صداي مخالف در اين شعر خود آورده است.
دهن رقيب «1»ز بس بوگند ميدادتو حلقش پنداري تلنگ كردند همچنين قشمشم شاعر ديگر اصفهاني نيز تلنگ را در غزلي كه مطلع آن:
زلف يار قلچماقي را بچنگ انداختم... خود با شاخ گاو آخر بجنگ انداختم و مقطع آن اين شعر است:
اي قشمشم هركه آمد زيربار عشق ...من ترقي كردهام اينجا تلنگ انداختم همين معني را پرورانده است.
وقتيكه در كرمان بودم ياور جواني بود كه چون ميخواست نظامي خيلي متجددي
______________________________
(1)- اگر بطرز حرف زدن اصفهانيها آشنا نباشيد و نخواهيد زير و زبر معمول زبان را بكلمات بدهيد، اكثر اشعار صادق ملا رجب داراي وزن شعري نخواهد شد. مثلا دهن رقيب كه كلمه دهن چون مضاف است بايد كسره اضافه داشته باشد و با اين كسره برقيب متصل شود، با تلفظ شعر وزن شعري خود را نخواهد يافت. در صورتيكه ميدان كهنهاي اصفهاني در صحبتهاي خود هيچوقت اين كسره را ظاهر نميكند و با سكون نون، مضاف و مضاف اليه را مثل كلمه مركب تلفظ مينمايند.
چنانچه اين طرز تلفظ در «دهن رقيب» و همچنين در بوگند (كه در حقيقت بوي گند است) رعايت شود، مصرع اول وزن شعري پيدا ميكند. در صورتيكه اگر بخواهند بلفظ قلم بخوانند، ناگزيرند دهن رقيب ز بس بوي گند ميداد بخوانند و البته اين جمله هيچ بشعر نميماند. همچنين است مصراع دوم در كلمه پنداري كه اگر بخواهند اين كلمه را درست تلفظ كنند باز هم وزن شعري پيدا نخواهد شد ولي چون اصفهانيها بخصوص ميدانكهنهايها پنداري را «پندري» تلفظ ميكنند وقتي اين كلمه را به تلفظ آنها بخوانند، وزن شعري كامل و بيعيب است. خود لغت ميدانكهنه را اصفهانيها هميشه مثل كلمه مركب استعمال ميكنند در صورتيكه اين دو كلمه هم صفت و موصوف است و حكما بايد موصوف مثل مضاف مكسور تلفظ شود.
ص: 162
باشد، در مقابل هر اظهار مطلبي چند بار با انگشت سبابه به پيشاني خود ميكوفت و همينكه راه صواب بنظرش ميرسيد، بشكني ميزد و تصميم خود را اظهار يا روي كاغذ ميآورد. كمكم بشكن زدن جزو عادت او شده بود. كرمانيها باين سركار ياور (ببخشيد سركار امروز عنواني است كه بسربازها ميدهند) يا باين جناب سرگرد كه امروز سرهنگ هم شده و فردا بسرتيپي و سرلشگري هم خواهد رسيد «ياور تلنگي» ميگفتند كه ضمنا ايهامي هم از راه صداي مخالف بر ضرر افسر جوان داشته باشد. پس بموجب اين شهود، اصل اين لغت مركب تلنگل است. اما چه بايد كرد بعضي از نويسندگان اين كلمه مركب را تحريف كردهاند و تلنگر مينويسند. چرا؟ براي اينكه اين لغت تازه از طبقات پائين بالا آمده است و نويسندگان حقا آنرا وارد كلمات قابل نوشتن كردهاند ولي آقايان مجال اينكه باصل ريشه آن بربخورند و درست بنويسند ندارند. هرچه شنيدهاند ديمي مينويسند در صورتيكه اين لغت فارسي سره است و عربي نيست كه «احضار» را «اهزار» بنويسند و در جواب معترض بگويند «كي از دست اين آخوندبازيها خلاص ميشويم «1»؟»
باري سخن از توصيفات دورهگردها براي كالاي خود بود. پارهاي از آنها كه ذوق ادبي بيشتري داشتند، گذشته از توصيفاتي كه در بالا بذكر بعضي از آنها پرداختم، جملههاي اشتهاآور و مهيجي هم بر آنها ميافزودند.
مهدي كور
از جمله شخص كوري بود كه گردوي تازه دوره ميگرداند. از دستهاي سياه اين مرد باغيرت پيدا بود كه دستهاي خود را بمعرض خطر انداخته و با چشم نابينا و كارد تيز خود بمغز كردن گردوهاي فروشي خويش مبادرت كرده است. پسر چهار پنج سالهاش عصاكش او بود، با اين وضع سيني مسي پر از گردو را بسر ميگذاشت و دوره ميگرداند. اسم اين دورهگرد مهدي و اهل قزوين بود. اين مهدي كور با لحن خاصي متاع خود را عرضه داشته ميگفت: آي گردو گله ... گله گردو ...
سليقهدار خير بهبيني آي جا ... نم فسنجونش خوب ميشه آي جا ... نم» من الان هم آوازه خواني اين شخص باحميت و لحن صداي او در گوشم است. گردوي مغز كرده را ده تا يكشاهي ميفروخت و من يكي از مشتريهاي پروپاقرص «2» مشهدي مهدي بودم. ولي وقتي خريد خود را بداخله خانه ميآوردم، نميگذاشتند بتنهائي از يكشاهي گردو استفاده كنم و شريكي براي من پيدا ميكردند زيرا ميگفتند گلويت درد ميگيرد. من هم بچه حرفشنوي بودم و با كمال
______________________________
(1)- من آنروزها كه اين كتاب زير چاپ بود چون مظفر فيروز را كه گوينده اين جمله است شخص قابل اصلاح بجا آورده بودم، بكنايه او را معرفي كردم ولي چون اين آقا بعد از آنها بقدري خرابكاري بار آورده است كه بعقيده من ديگر قابل اصلاح نيست و براي جامعه شخص مضري شناخته شده اينست كه پنهان داشتن اسمش ديگر وجهي ندارد و بهتر است عامه مردم ياوهسراها را بشناسند.
ولي چه فايده تا نخستوزيراني پيدا ميشوند كه براي كارچاقي خود اين جوان ياوهسراي بيهوده كار را حتي بمقام سفارت كبري ميرسانند، شناختن عامه چه اثري ميتواند داشته باشد.
(2)- پروپاقرص كنايه از استقامت شخص در عمل است و مشتري پروپاقرص يكي از تعبيراتي است كه در افواه عوام رايج است.
ص: 163
ديانت شريك و گاهي شركاي خود را با خود سهيم ميكردم «1».
بعضي از اين دورهگردها كه زرنگتر بودند و ميخواستند در يك معامله دو سود حاصل كنند، متاعهاي خود را با گيوه وارسي و رخت كهنه و شيشهخرده و نعل و آهنپاره و حلبي شكسته هم، سودا ميكردند و در عرض متاع، حاضر بودن خود را براي مبادله فرياد هم ميزدند.
مثلا «آهن و نعل پاره بيار حلوات بدهم» يا «آي شيشهخرده، گيوه ارسي كهنه، حلبي شكسته، بكاهو نازك» يا «خشخاش» يا «كاسه بشقاب بدل چيني» و اين طرز معامله را بيشتر اصفهانيها كه در كسب دقيقترند در تهران رايج كرده بودند. سوزنسنجاقيهاي اصفهاني كمتر متاع خود را به پول مبادله ميكردند و هميشه رخت كهنه و گيوه كهنه و از اين قبيل خردوريز در مقابل كالاي خود ميخواستند. پارهاي از سربازان تركزبان البته بعد از دوره سپهسالاري مشير الدوله، گوسفند يا گوساله يا گاوي در سر چهارراهي ذبح ميكردند و گوشت آنرا ميفروختند و تهتوي آنرا به قسمتهاي پنج سيري تقسيم كرده، در غربالي گذاشته، بدوره ميافتادند و با لهجه تركي: «آي گوشت خوب» و اكثر ارزانتر از دكان قصابي ميفروختند. حتي ببعضيها كه پول حاضر نداشتند نسيه هم ميدادند ولي پارهاي از آنها بمجرد اينكه دود از خانه بلند ميشد و يقين ميكردند كه گوشت بديزي رفته و ديگر قابل پس دادن نيست، برميگشتند و با جمله فوج گدي امامزاده حسنه بيداخ ده گدي» «2» پول گوشت را مطالبه ميكردند كه بيچاره صاحبخانه
______________________________
(1)- در اينوقت چون هنوز سرم ديفتري پيدا نشده بود، همينكه طفلي مبتلا باين مرض ميگشت علاجناپذير بود. بهمين جهت پدر و مادرها تا ميتوانستند بچههاي خود را در مقابل اين مرض محافظت ميكردند. گردو، آنهم تازهاش، مسلما براي گلودرد بد نيست بلكه اگر گلودرد از سرماخوردگي باشد بواسطه يدي كه در پوست روي مغز آنست شايد نافع هم باشد. ولي در آن دوره كه حكيمباشيها بگرم و سرد دوا و غذا معتقد بودند، هميشه توصيه ميكردند به بچهها چيزهاي گرم ندهند. گردو را هم يكي از خوراكهاي گرم تشخيص داده بودند باين جهت مادرها هيچوقت نميگذاشتند بچهها چيزهائيكه بموجب طب قديم حرارت داشت زياد بخورند. در عوض ميوهها و چيزهاي سرد هرچه ميخواستند بآنها ميدادند. شيريني هم جزو چيزهاي گرم بود كه نبايد بچهها زياد بخورند قبل از عيد بچهها را حجامت ميكردند تا جلوگيري از اثر شيريني كه طبعا در دوره عيد ميخورند بعمل آمده باشد.
(2)- مقصود عمو اغلي از اين جمله تركي اين بوده است كه در همين نيمساعته غيبت او فوجي كه او در آن سرباز است مرخص خانه شده و بايد بلافاصله از شهر بيرون برود و بسمت دهش رهسپار شود. چون فوج را وقتي حركت ميدادند كه ديگر كسي جا نمانده باشد. معني (بيداخ ده گدي) اين است كه افراد فوج همگي رفته، جز او كه براي پولش آمده است در شهر كسي باقي نمانده است.
امامزاده حسن بيرون دروازه قزوين بود كه مسافرين آذربايجان وقتي ميخواستند نقلمكان بكنند، همانطور كه زوار كربلا بحضرت عبد العظيم نقلمكان ميكردند، اين مسافرين هم بامامزاده حسن ميرفتند. ظريفي ميگفت خدا نكند ترك از كسي طلبي يا بر كسي حقي داشته باشد. اگر چنين فاجعهاي رخ دهد مديون بدبخت بهر وسيله باشد بايد او را راه بيندازد و الا زندگي براي او دشوار است. اين جمله با تركي بودنش نزد فارسها مثل شده و در مواردي كه كسي براي جلو انداختن كارش عجله بيمورد ميكند استعمال ميشود.
ص: 164
مجبور ميشد از همسايه قرض كرده اين طلبكار زباننفهم را از سر خود باز كند. «1»
يهوديهاي دورهگرد
دسته ديگري از دورهگردها بودند كه برعكس دسته اول براي خريد بدوره ميافتادند و اينها يهوديها بودند. زري و يراق كهنه را براي سوزاندن و استخراج نقره كمي كه در آنها يافت ميشد و نمد و گليم و رخت و لباس و لحاف و دشك و همهجور چيزهاي كهنه را ميخريدند و بعضي از مسلمانها هم با جمله رخت نونيمدا ... ر ميخريم» دوره ميافتادند ولي اينها دخلي بيهوديها نداشتند.
حاجي علي اكبر خان فراش خلوت كه شايد در آينده بمناسبت از او ذكري بكنم، طويله سرخانهاي داشت كه در اين طويله كيك بيحسابي افتاده بود. براي تمام كردن كيكها تدبيري بخاطرش رسيده، نمد كهنهاي را در بيخ اين طويله انداخته بود هروقت صداي يكي از اين زرييراقيها بلند ميشد، دم در ميآمد بمؤمن آل يعقوب ميگفت اگر نمد كهنه ميخري در بيخ طويله يكي حاضر است. اين امت موسي كه بسرووضع حاجي خان كه جوان شيكي بود نگاه ميكرد پيش خود ميگفت خوب لقمهايست ميرفت نمد را بغل زده توي كوچه پهن ميكرد بقيمت كه ميرسيد، حاجي خان طمع را از شق كمانهاي قوم بني اسرائيل هم زيادتر ميكرد معامله سر نميگرفت يهودي مجبور بود نمد را سر جاي خود بگذارد. روزي ده تا از اين مشتريها پيدا و هر دفعهاي مقداري از كيكها بوسيله اين حيله از طويله خارج ميشد و بهمين تدبير حاجي خان كيكهاي طويله را ورانداخت.
دسته ديگري هم دورهگرد كليمي بود كه جفتجفت بيسروصدا مردهاي آنها در خانه مينشستند و زنها با بوقچههاي خود بداخله خانهها ميرفتند. سروكار اين دسته برعكس طبقه سابق با خانههاي اعيان بود زيرا اينها طاقه شال و جواهر و اسباب زرگري ميخريدند و ميفروختند.
ذوق ادبي ايراني اقتضاء داشت كه همانطور كه براي مسلمانهاي ناشناخت اسم عامي مانند «كربلائي يا مشهدي» اتخاذ و بآنها خطاب ميكردند، براي كليميها هم اسم عمومي داشته باشند كه در موارد خطاب حاجتي ببردن اسم او نباشد. كربلائي يا مشهدي كه بيهودي نميشود گفت زيرا بحيثيت كربلائيها و مشهديهاي مسلمان برميخورد. آقا چطور است؟
هرگز! يهودي و آقائي؟
گر آستانه سيمين بميخ زر كوبدگمان مبر كه يهودي شريف خواهد شد «2» پس چه بايد كرد؟ كلمه «مشتري» كه جنبه معاملهگري آنها را هم تعيين ميكند، بهترين عنواني است كه ميتوان بآنها داد. بنابراين اسم عام اين دسته از قوم بني اسرائيل چه زري يراقي و چه جواهري و شالي «مشتري» بود. بسا ميشد كه يهودي ده پانزده سال در خانهاي رفتوآمد داشت و در خانه جز اسم «مشتري» اسم ديگري براي او نميدانستند و حقا هيچوقت
______________________________
(1)- سر باز كردن كنايه از رفع مزاحمت و تصديع است.
(2)- اين شعر را يكي از ظرفاي زمان براي طبيب يهودي تازهمسلماني كه شريف الاطبا لقب گرفته بود سروده است كه باحترام بازماندگان از ذكر اسم طبيب خودداري ميشود.
ص: 165
اعتماد نميكردند بيگروي چيزي بدست آنها بدهند. هميشه در دادوستد طوري رفتار مي كردند كه «گرو دست گازر باشد» «1» مثلا اگر طاقه شالي داشتند كه ميخواستند براي فروش باين دلال بدهند، قبلا طالب انگشتري كه دو مقابل آن بيرزد ميشدند و آنرا نگاه ميداشتند آنوقت حرف شالفروشي خود را بميان ميآوردند.
با اينهمه يهوديها خيلي كلاه سر مسلمانها ميگذاشتند. بعضي از شالفروشها و جواهريهاي مسلمان هم بدشان نميآمد كه امتعه دكان خود را بعنوان مال خانگي بدست اين يهوديها در خانههاي اعيان آب كنند.
سئوالهاي خستهكننده من
كارهاي خانگي كه جلو چشم من انجام ميگرفت براي من بيتفريح نبود. ولي سئوالاتي كه از متصدي كار ميكردم الحق براي آن بيچاره كه بايد راجع ببديهيات توضيح بدهد خستهكننده ميشد. مثلا اصغر براي پر كردن خمره پنير كذائي در فصل بهار چندين روز كيسه- هاي پنير يكمن چهار عباسي و منتها يكقران خريداري ميكرد و بخانه ميآورد تماشاي بريدن آنها بقالبهاي چهارگوش براي من تفريح داشت ولي مسلما سئوال من كه چرا به پنير نمك ميزنند، براي متصدي اين كار خستهكننده بود. من حق داشتم اين سئوال را بكنم زيرا مثل عموم بچهها از پنير شور بدم ميآمد و سئوال من براي اين بود كه بدانم بچه منظور اين شخص پنير را خراب و غيرمأكول ميكند ولي او متوجه فكر من نبود و ميگفت اگر نمك بآن نزنند خراب ميشود در صورتيكه بعقيده من، همين نمك زدن پنير مايه خرابي آن ميشد.
سئوالات آدمهاي بزرگ هم هميشه براي جذب ملايم و دفع منافر است و اگر جوابي كه ميشنوند برخلاف مقصودشان باشد هيچوقت آنرا منطقي نميدانند و بآن عقيدهمند نمي شوند. در فصل پائيز كه موسم مربااندازي و ترشيريزي بود، اين قبيل تفريحات و سئوالات من خيلي زياد ميشد چون هر روز كار تازهاي بميان ميآمد و سئوالات خستهكننده من هم البته زيادتر و دردسر متصديان هم در جواب دادن به بديهيات افزوده ميگشت و يك كتاب سئوال
______________________________
(1)- گازر پارچه نقشدار را مثل قلمكار از كارفرما ميگيرد و آنرا در مقابل مزد، شستشو ميدهد تا باصطلاح گازري، صحرا يعني جاهاي بينقش آنرا سفيد كرده تحويل بدهد. البته او براي دريافت مزدش تشويشي ندارد زيرا گرو در دست اوست. «گرو دست گازر است» از امثال سائره و در مورد هر معاملهاي كه در آن احتياط لازم براي جلوگيري از بدمعاملگي شده باشد مورد استعمال دارد. ميرزا باباي گمركچي هفتاد سال قبل كه اصلا آخوند و بعد گمركچي شده بود، رساله فكاهي در زندگاني آخوندي دوره نوشته است. در اين رساله ملمع كه عربي آن غالبا بلغات فارسي و با تركيب و اعراب عربي است جملههاي بامزهاي دارد. مثلا در حمد خدا كه برسم زمان در مقدمه هميشه ميآوردند نوشته است «الحمد للّه الذي رزقنا من الطعام نانا و پنيرا و من الفرش بوريا و حصيرا ...» و چند جمله ديگر از اين قبيل تا باين شعر كه زاده طبع مؤلف است ميرسد و ميگويد.
تعالي نياموخته گازرينرفته بدكان آهنگري
چنين برف را مينمايد سفيدبهر كار بسته بسازد كليد
ص: 166
و جواب در كار ميآمد. اگر تعميركاري توي خانه اتفاق ميافتاد، كيف من بيشتر كوك ميشد زيرا ديدن شمشه و تيشه و ماله و ريسمان كار و شاغول و كارهائي كه با آنها انجام ميدهند همه براي من تازگي داشت و البته من هم از گرفتن شاگردان استاد محمد بنّا بباد سؤالات خسته كننده خود كوتاه نميآمدم.
مزاياي اخلاقي اصغر
من هيكل و لباس اصغر را تشريح كردم ولي از سليقه و اخلاق او چيزي ننوشتهام. براي اينكه خواننده عزيز بمزاياي اخلاقي نوكرهاي آندوره آشنا شود، قدري هم از اين حيثها اصغر را معرفي كنم.
در شناختن برنج و روغن خوب و تنباكوي شيرازي خالص، زبردستي زيادي از خود بروز ميداد. طالبي گرمك و خربزه و اجمالا هرچيز دربستهاي كه ميخريد، محال بود خوب بيرون نيايد. بااينكه خودش و سرووضعش چندان تميز نبود هيچوقت راضي نميشد چيزيكه در آن احتمال ناتميزي بدهد بخانه وارد كند. در آن دوره فرنيفروشي يكي از كسبهاي شايع بود و در هر محله دكانهائي براي اينكار تخصيص داشت. در دكان فرنيفروشي زمستانها فرني شير و آرد برنج كه شيريني آن هم از شكر بود ميپختند. مردم طبقات پائينتر با يكشاهي صد دينار گلو و سينه خود را با اين نيمه غذا و نيمه علاج گرم و نرم ميكردند. در زمستان پاطيل فرنيفروشي جلو دكان بود همينكه فصل بهار ميشد بساط پختن بعقب دكان منتقل ميگشت و جلو دكان براي مجموعههاي بزرگ ديوارهدار شيربرنج مهيا ميگرديد. مشتري اين نانخورش حاضر هم كسبه دكانها و بعضي خانههاي متوسطين بودند. تابستان در اين دكانها فرني روي يخ تهيه ميكردند، مايه اين فرني باز همان شير و آرد برنج منتهي رقيقتر بود. اين فرني را بعد از آنكه در قسمت عقب دكان ميپختند، در سينيهاي گرد كوچك و بزرگتر برنجي با كيل معين بقدر يكشاهي و صد دينار و يك عباسي ميكشيدند و وسط هر سيني قدري تهديگ فرني را علاوه ميكردند. در قسمت جلو دكان مقداري خاكهيخ در روي تخته بزرگي پهن ميكردند روي آن را پارچهاي از متقال سورمهاي ميكشيدند و اين سينيهاي فرني را بروي اين خاكهيخها ميگذاشتند. مشتري كه ميآمد مقداري شيره انگور روان با قاشق با خطوطي نامنظم روي سطح سيني فرني ميافشاندند و با قاشق حلبي لب صاف كه با آن بآساني بتوان محتويات سطح سيني را جمع كرده و خورد، بدست خريدار ميدادند اين فرني را رويخي ميگفتند.
من با شيربرنج و فرني گرم دكان، هيچوقت سروكاري نداشتهام ولي رويخي را نظرم نيست كه يكمرتبه كجا خورده بودم كه شايد چون در هواي گرم بوده خيلي بمن مزه كرده بود. يكروز به اصغر گفتم برو براي من رويخي بخر. اصغر اخمش را درهم كشيده گفت من هر گز اين چيز ناتميز را براي تو نميآورم. تو نديدهاي كه اين مرد فرنيپز، اين سينيها را كه بدهن همهجور اشخاص آلوده شده است با يك باديه آب و يك دستمال چهجور تميز ميكند.
در اين ضمن برادرم هم رسيد ما دو نفر شديم آنچه به اصغر اصرار كرديم، راضي نشد براي ما اين خوراكيرا بخرد و گفت الان ميروم شير و يخ ميخرم ميدهم آشپز براي شما فرني بپزد
ص: 167
و روي يخ بگذارد خنك بشود با شيره شكر بخوريد. ما اين حرفها بگوشمان فرونميرفت و رويخي حاضر ميخواستيم. دو نفري جلو آمديم گوش اصغر را گرفته بنا كرديم بكشيدن. اين مرد باحوصله نه دفاعي از خود ميكرد و نه لامحاله از جا پا ميشد كه دست ما بگوشش نرسد همينطور نشست تا دستهاي ما خسته شد و خودمان اينكار بينتيجه را ترك گفتيم.
شايد در همين روز براي جبران همين نافرماني عين صلاح يا قبل از اين تاريخ بر اثر نافرماني ديگري از همين قماش، وعده كرد ما را بباغ حسينعليخان ببرد. حسينعليخان كه بود؟ من نميدانستم، حالا هم نميتوانم تطبيق كنم. شايد برادر سقاباشي پدرزن امين السلطان بود. در مراجعت از اين گردش مرا روي يكشانه و برادرم را روي شانه ديگر نشانده، قدري كشمش هم خريده توي دامنش ريخته بود كشمشها را مشت ميكرد و بمشت ما ميگذاشت دست ما البته گنجايش دريافت محتوي دست اصغر را نداشت و ناگزير از ته دست ما دانههائي از اين خوراكي مطلوب بچهها ميافتاد ولي دامن اصغر بقدر يك پرده پهن و در پائين گسترده بود كه هرچه ميريخت جائي نميرفت و مجددا بوسيله مشت اصغر بمشت ما برميگشت.
دولتهاي امروز دنيا هم همين سياست اصغر را بازي ميكنند. از يكطرف پول را بيمضايقه و دريغ بين ملت پخش و از طرف ديگر بوسيله كنترول دامن ماليات، فاضل آنرا جمعآوري مينمايند. هرقدر اين دامن وسيعتر باشد، سياست مالي دولت محكمتر است ولي شرطش اين است كه مثل دولت ما ته دامن سوراخ نباشد و الا بزودي دست دولت تهي و ملت هم چيز حسابي نخورده است.
كحالي ما
اصغر گاهي كه براي آشپزخانه غوره ميخريد چند دانه آنرا ذخيره ميكرد، همينكه من يا برادرم را گير ميآورد روي آجرها دراز ميشد غوره را بدست ما ميداد و با يك لحن بسيار مؤدبانه كه دو سه جمله دعا هم ضميمه آن بود، ميگفت اينها را توي چشم من بچكانيد و اگر ما دو نفري بوديم چون ميدانست كه ما هر دو براي اينكار كه بنظر ما بازي مطلوبي بود چقدر كيف داريم، براي اينكه هيچيك از ما را نرنجانده باشد، عمل هر چشم را به يكنفر از ما واميگذاشت. ما هم با كمال ميل اين عمل كحالي را اجرا ميكرديم. نه او براي فراهم كردن اين اسباببازي بر ما منتي ميگذاشت و نه ما در اجراي اين عمل طرف حاجت او شرط قبلي و انجام خدمت ديگري را تقاضا داشتيم. چه خوب بود كه من امروز در شصت هفتاد سالگي ميتوانستم اينكاره بشوم.
آب از افلاطون درميرود
اصغر بدون اينكه بداند افلاطون كيست و يا چيست از هرچيز با عظمتي يا هر اقتدار زيادي كه ميخواست صحبتي بكند، پاي افلاطون را ميان ميكشيد. مثلا گاهي كه زير آب حوض را گرفته و آب انداخته و بعد از پر شدن حوض زير آب دررفته بود بزرگترها باو حقا ميگفتند:
يقين گل آهك را درست ورز نداده بودي؟ براي اثبات بيتقصيري خود و عظمت قدرت آب ميگفت «آب از افلاطون هم درميرود» بايد از اين بيان اصغر همچو نتيجه گرفت كه افلاطون چيزي نظير سيمان بوده است.
ص: 168
نذر اصغر
در سر اين كوچه در اندروني خانه ما، معروف بكوچه حمام كوچكه، مسجد كوچكي بود كه يك ضلع آن بسمت اين كوچه و ضلع ديگر آن سمت بازارچه سرچشمه بود. چند روز قبل كه برحسب تصادف از اين محل ميگذشتم دقت كرده ديدم، باوجود از بين رفتن بازارچه سرچشمه و تحليل رفتن آن در خيابان سيروس، مقداري از اين مسجد باقيمانده كه هنوز هم بحمد اللّه مسجد است. اين مسجد در آنوقت پنج شش ذرعي از آنچه فعلا هست درازتر و طول آن از سمت كوچه بود. از سمت بازارچه بقدر يكذرعي كفشكن و بعد از يك محجر چوبي سطح مسجد كه مفروش ببوريا بود شروع ميشد. سمت چپ اين در مدخل پلكان چوبي داشت كه بطبقه فوقاني ميرفت و اين طبقه مخصوص مؤمنات بود كه در آنجا نماز ميخواندند. در طبقه زير محرابي و پهلوي آن بقدر قامت از سطح زمين رفهاي براي جاي چراغ داشت كه البته نظير آن هم در طبقه بالا موجود بود. در اين رفه چراغي از روغن كرچك گذاشته بود كه در اول شب و صبحهاي زود در موقع نماز روشن ميكردند. پهلوي اين چراغ هم لولئيني براي روغن چراغ ولي قدري كوچكتر از معمولي گذاشته بودند كه در مواقع حاجت كمكي بروغن چراغ بدهند. معلوم ميشود كه اين مسجد را واقف آن قبل از ساختمان حمام حاجي عبد الكريم هراتي (جد اعلاي آقايان عظيمي) در اين بازارچه ساخته بوده است. اگر غير از اين بود ناچار حاجي عبد الكريم كه حمام مردانه سرچشمه را آنقدر مفصل و بزرگ ساخته بود، هيچوقت راضي نميشد كه زنانه آن بقدري كوچك باشد كه بحمام كوچكه معروف شود. ناگزير احترام بوقف موجب كوچكي اين حمام شده است.
در اينوقت مردم در ساختن حمام نظري بعايدي آن نداشتند. اجاره حمامها هميقدر بود كه براي تعمير ديگ و اصلاح و سربستن سيخ تونتابي و پاك كردن زيركار و يكسال در ميان سفيدكاري و آهكبري داخله و هر چند سال يكبار خالي كردن چاههاي حمام كفايت كند. هيچوقت حمامها را از روي خرجيكه در آن شده بود قيمت نميكردند بلكه هميشه اين مخارج را برآورد ميكردند و اگر مازادي ميماند از روي توماني چند تومان، روي حمام قيمت ميگذاشتند. ساختن حمام يكنوع كار خير بود مسلمانها حاجت بتطهير پيدا ميكنند بايد بنماز صبح برسند و راه حمام دور است فلان دارنده محل يا فلان اهل خير خارج از محل براي رفاه مسلمانها حمام ميساخت.
اجبار شرعي بتطهير سبب ميشد كه هركس هفتهاي يكي دو بار شستوشو كند بطوريكه بدن عمله آندوره از بعضي نخستوزيران امروز ما ناتميزتر نبود. درست است كه آب حمامها پاكيزه نبود ولي بخاطر داشته باشيم كه هنوز خطر ميكروب در اروپا هم معلوم نبود و آب همينقدر كه از حد كر ميگذشت و رنگ يا بوي آن تغيير نمييافت قابل استعمال بود. حالا هم معلوم نيست كه در آتيه در طب چيزهائي كشف نشود كه دليل سلامت ماندن بدن انسان را در فرورفتن بآنقدر ميكروب ظاهر نسازد زيرا چنانكه ميدانيم طب لاينقطع در تغيير و هنوز هم بهيچ جا نرسيده است. در قحطي 1296 شمسي خوردن سبزي خام براي حصبه و تيفوس مضر بود و اين بياحتياطي را باعث نقل اين مرض ميدانستند و امروز شپش
ص: 169
را ناقل اين مرض ميدانند از كجا كه فردا شتر در ايجاد اين مرض مؤثر شناخته نشود. اسرار طبيعت بزرگتر از اينهاست كه باين زوديها و مفتيها بشر بتواند ادعا كند كه بحقايق آن رسيده و تمام آنرا كشف كرده است «1».
استادي هم كه حمام را اجاره ميكرد و دويست سيصد تومان سرمايه خود را در عوض اثاثه از قبيل لنگ و لوازم و سوخت و گرمي آب و هواي حمام مايه ميگذاشت، بعد از وضع مصارف عادي و جاري بروزي هفت هشت قران قانع بود. تمام اين مقدمات سبب ميشد كه پول حمام از صد دينار بيشتر نباشد بطوريكه با پنج شش شاهي مخارج، مؤمن سر تراشيده كيسه كشيده و صابون زده، تروتميز از حمام بيرون ميآمد. آنها كه ميخواستند از استاد و جامهدار سرحمام و دلاك آبگير و داخل آن احترام زيادتري دريافت كنند، ده شاهيكه مايه ميرفتند كار از هر حيث سكه بود. يكقران پولي بود كه اعيان درجه اول براي حمام ميدادند و در حقيقت سه ربع آن بمنزله انعام بود.
حماميها سوخت كاروانسراها را از كاروانسرادارها اجاره ميكردند و با نگاهداري يك قاطر يا يكي دو الاغ و يكنفر آدم كه بين كاروانسرا و حمام بكار حمل سوخت مشغول ميگرديد طايه سوخت را مثل كوه بلند ميكردند و با آدمكي كه بالاي آن براي جلوگيري از خرابكاري كلاغ از كهنه و پارچه ميساختند دستنخورده ميماند. بر فرض اينكه كاروانسرائي هم در نزديك حمام نبود كه سوخت آن بدرد حمام بخورد، طويله اعيان محل كه از دو سه الي ده بيست سر اسب و قاطر در آن بسته بود زياد بود و هر جوالسوخت كه اقلا پانزده من وزن داشت بده شاهي خريد و فروش ميشد. مگر يك حمام چقدر سوخت ميخواست كه مستلزم مخارج سنگين و فراهم كردن آن زحمتي داشته باشد؟ اين حماميها هميشه گرم كردن يكي دو سه حمام سرخانه اعيان محل را هم مقاطعه ميكردند كه ببزرگي و كوچكي حمام، ماهيانه از سه چهار پنج تا شش هفت تومان از هر حمام ميگرفتند. اين حمامها را بين خود حمامهاي اندروني ميگفتند. «2»
______________________________
(1)- بعضيها ميگويند عادت دافع ميكروب است و سبب سالم ماندن قدما را باوجود هفتهاي يكي دو بار تطهير و فرورفتن در آن آبهاي آلوده بهرگونه ميكروب، همان عادت آنها وانمود ميكنند. بيشك عادت بهرچيز و بهر كار البته از نتايج بد آن ميكاهد ولي نميتوان گفت كه مطلقا عادت دافع ميكروب است. در اينكه پدران ما با دستورات همان حكيمباشيها و جوشاندههاي دوره از ما بيشتر ناخوش نميشدند و دوام آنها از ما زيادتر بوده است محل كلام نيست. سبب آن براي من كه تحصيلي در علوم طبيعي ندارم مجهول ميباشد.
(2)- امروز در دهات عين اين وضع برقرار است. در دهات اربابي حمام را مالك ساخته است در دهات خردهمالك هم يك اهل خيري پيدا شده و حمامي براه انداخته است. بطوريكه حمام اجاره ندارد و شخصي كه متصدي گرم كردن حمام است، در سر خرمن از هر رعيتي مقداري گندم براي پول حمام تمام سال ميگيرد. سوخت را از علف و بوته خشك صحرا جمع كرده و حمام را هميشه گرم نگاه ميدارد، بطوريكه حمام كردن روزي يكبار هم براي رعايا مانعي ندارد. آنها هم بيشتر از شهريها ناخوش نميشوند جهتش چيست؟ .. بر بنده مجهول است.
ص: 170
سخن در نذر اصغر بود. اصغر نمازهاش را در اين مسجد كوچك گاهي منفردا و زماني بجماعت ميگذاشت. پيشنماز اين مسجد حاجي ملا ميرزا محمد عراقي با ريش جوگندمي و قد متوسط ولي سمين بود و تنگنفس هم داشت. اكثر بعد از نماز براي پانزده تا مؤمن و مؤمنه كه با او نماز خوانده بودند، بدون اينكه بالاي منبر برود، مسئله ميگفت يا موعظه ميكرد و در آخر چند كلمهاي ذكر مصيبت مينمود و برميخاست و بمنزلش كه در خيابان نظاميه نرسيده بسهراه قبرستان و كوچه مسجد حاجي نايب بود ميرفت. من از عدهاي بطور تواتر شنيدهام كه بعد از مردن، جناز اين آقا را امانت گذاشتند تا برحسب وصيتش به كربلا بفرستند سه سال متوالي در دخمه را باز كردند و در هر سه سال بدن او را تروتازه يافتند و بالاخره در سال چهارم بدن او را بيعيب و سالم به كربلا فرستادند و چون گويندگان اين خبر مردماني راستگو و زياد بودهاند نميتوانم آنرا باور نكنم.
باري، اصغر در اين مسجد نماز ميخواند و خادمي هم ميكرد. ما در اينوقت سه نفر شده بوديم، مادرم يكدختر هم بعد از من بدنيا آورده بود كه اسم او را خير النسا گذاشته بودند و ما باو خانم كوچولو ميگفتيم. اصغر روزي خانم كوچولو را بگردش برده و شيريني زيادي باو خورانده بود. بچه را كه بخانه آوردند تب كرد و گلودرد سختي شد. اصغر براي شفاي اين دختر نذر كرده بود كه تا در تهران است روغن چراغ مسجد كوچكه را كه سابقا اين و آن ميدادند از كيسه خود بدهد و اين نذر را با كمال ديانت اداء ميكرد.
من هيچوقت از اين مرد حرف غيرجدي نشنيدهام فقط گاهيكه ما كنار حوض ميرفتيم و ميخواست ما را بخطر آب آگاه كند، ميگفت هيچوقت تنها كنار حوض ننشينيد ممكن است از آب جانوري بيرون بيايد دست شما را گاز بگيرد. خانه ما آب جاري داشت، گاهي كه ما كنار سرجوش حوض ميرفتيم كه برهوار از اين جوش آب بخوريم ميگفت «نخور! كم ميكني!!»
خانههاي ما
چنانكه ميدانيم خانههاي ما در محله سرچشمه بود. اين خانهها يك قسمت اصلي داشت كه پدرم در زمينهاي معروف بباغ تنباكو در نزديكي خندق قديم و خيابان چراغبرق امروزه ساخته بود كه از طرف شمال بكوچه حمام كوچكه و از سمت جنوب بكوچه مسجد حاجي شيخ عبد النبي محدود ميشد. فاصله اين دو كوچه در حدود شصت هفتاد ذرع است. عرض اين زمين در حدود بيست ذرع و فقط از سمت كوچه حمام كوچكه بعرض پنج شش ذرع در طول پانزده ذرع بريدگي داشت كه جزو خانه همسايه بود. بطوريكه جبهه سمت كوچه حمام كوچكه بجاي بيست ذرع، بيشتر از پانزده ذرع نبود. در اين قسمت اصلي از سمت كوچه مسجد حاجي شيخ عبد النبي طول زمين را بسه قسمت كرده بودند: اولي شانزده و دومي بيست و سه و سومي سي ذرع طول داشت. من در اينجا نقشه اين سه قسمت را براي آن ميكشم كه از طرز بنائي قديم هم ذكر شده باشد تا تحولات بعد بهتر مجسم شود.
در قسمت اول كه سمت كوچه مسجد حاجي شيخ عبد النبي و شانزده در بيست ذرع تحديدش كردم، بقدر يك ذرعي از زمين را بطول تمام عرض زمين واگذاشته بعرض كوچه افزوده و در حقيقت يك جلو خان بيست ذرع طول و يك ذرع عرض احداث كرده بودند. در وسط، در مدخل خانه را ساخته و پشت اين در يك هشت بنا نموده بودند. اين هشتي درست
ص: 171
هشت ضلع داشت كه دو تاي آن روبروي هم نيم ذرع و شش تاي باقي يكذرع و دو گره و هر يك از آنها مدخل يكي از تقسيمات مختلفه خانه بود. از سمت راست در مدخل، اول دري بود كه باطاق قاپوچي و بعد در ديگريكه بطويله ميرفت و از سمت چپ اولي راهپله بام و دومي در حياط بيروني و بالاخره در روبروي در مدخل راهروي بود كه وارد دالاني ميشد و بوسيله يك پيچ و دالان دراز ديگري بقسمت دوم يعني اندرون ميرفت. پس اين پانزده در بيست ذرع را هم دو قسمت كرده، در قسمت سمت راست يك طويله و در قسمت چپ يك بيروني ساخته بودند.
بيروني دو اطاق روبروي هم يكي سمت شمال و يكي سمت جنوب و يك اطاق كوچك در سمت مشرق داشت. بناي سمت شمال كه رو بقبله و بناي آبرومند حياط محسوب ميشد، دو ايوان مانند، بعرض دو ذرع و يكچارك در يكذرع و نيم كه نصف آن صرف دو پله شده بود و مابقي بمنزله كفشكن بكار ميرفت در طرفين و سهدهنه ارسي كه در حاشيههاي بالاروها شيشه خورده الوان كار كرده و روي آن پردهاي كه تا حد بالارو تا خورده و منظم بالا رفته بود در وسط داشت. البته تورفتگي دو ايوان از سروته، طبعا اطاق را بدو قسمت ميكند يك چهارگوشي اصلي در عقب و يك چهارگوشي كوچكتر در جلو. در اصطلاح معماري زمان اينجور اطاق را تالار شكمدريده و اين مربع جلو را شاهنشين ميگفتند. اينجا ممكن است اين فكر براي خواننده بيايد كه ساختن اين شاهنشين و اين جلو و عقب رفتنها براي چه بوده است؟ ميخواستند دو اصل كلي معماري يكي قرينه و ديگري استفاده زيادتر از زمين كمتر را رعايت كرده باشند. دو ايوانچه طرفين بااينكه هر دو وصل بيك اطاق ميشد براي رعايت اصل اول و جدا كردن دو كفشكن از اطاق براي رعايت اصل دوم بود.
از طرف ديگر نظر بصرفهجوئي نميخواستند شيرواني هم بسازند، مجبور بودند عرض اطاق را كم بگيرند تا تيرهاي چوبي با شفته و كاهگلي كه براي پوشش بعد از حصير و ني روي آنها ميريختند، شكم ندهد. پس عرض اطاق را از سه ذرع و نيم منتهي سه ذرع و سه چارك بيشتر نميتوانستند بگيرند. بنابراين و براي اينكه اطاق بزرگ نيز داشته باشند، طرز شكم دريده و اطاق شاهنشيندار را اتخاذ كرده بودند كه فرشانداز اطاق زياد و گنجايش بيشتري داشته باشد. زير قسمت اصلي اين اطاق هم آبانباري داشت كه قسمت زير شاهنشين به مصرف پاشير آن رسيده بود. ارتفاع اين بنا از كف حياط يك ذرع بيشتر نميشد. سروته اين اطاق يك صندوقخانه در سمت مشرق و يك ايوان در جهت مغرب داشت و ايوان بحياط ديگري كه بعدها خواننده عزيز از آن اطلاع پيدا خواهد كرد باز ميشد.
در سمت جنوب يا بقول عوام سمت نسام (نسار) يك اطاق پنج ذرع در سه ذرع و نيم وسط و سروته آن دو مكان يكذرع و چارك عرض ساخته بودند كه يكي راهرو اطاق و ديگري محل مخفي و ضروري بود. بناي سمت شرق يك اطاق آبدارخانه بسيار كوچكي بود كه فقط گنجايش صندوق آبدارخانه و سماور و لوازم را داشت و چيز مهمي نبود. ارتفاع اين دو بنا از كف حياط منتهي بسه چارك ميرسيد. عرض و طول حياط هم در حدود نه در هشت و وسط آن باغچه چهار ذرع و نيم در سه ذرع و نيم بود. روي هشت يك بالاخانه، روبروي آن سمت شمال يك مهتابي بطول حياط و پشت آن يك بالاخانه ديگر كه بوسيله يك راهرو بپلكاني
ص: 172
كه از پهلوي ايوانچه تالار شكمدريده سر درميآورد وارد حياط ميشد. اين پلكان را روي صندوقخانه جنب تالار ساخته بودند و در حقيقت بالاخانه روي هشت يك اطاق آبرومند و بالاخانه روبروي آن اطاق جاي نوكر و مهتابي وسط، محوطه اين قسمت ميشد. در سه كنجي جنوب و مغرب هم در مرتبه فوقاني يك اطاق محقر روي راهرو پائين ساخته بودند و فاصله بين اين اطاق و اطاق سردر هم مهتابي ديگري درست شده بود كه بام اطاق سمت جنوب بود.
اما طويله، تفصيلي نداشت. از دست راست هشت وارد محوطهاي و سمت شمال آن دري ديده ميشد. در را كه باز ميكردند طويلهاي داراي شش چشمه طاق كه دو ستون آجري وسط، كار طاقبندي شش چشمه را آسان كرده بود نمايان ميگشت. جلو اين دو ستون رو بروي در، تخت جاي مهتر و دوره، ده دوازده آخور داشت. روبروي اين طويله در جنوب محوطه، آبانبار و روي آن يك اطاق براي زينخانه و پهلوي آن اطاق قاپوچي بود كه ديديم درش به هشت باز ميشد و در گوشه ديگر هم محل ضروري طويله بود. يك پلكان بي سرپوش هم سطح اين محوطه مربوطه را ببام طويله مربوط ميكرد كه جلو آن مهتابي براي خشكانيدن پهن و در قسمت عقب يك انبار هشت نه ذرع در سه ذرع ساخته بودند كه ديوار سمت جلو آن روي سه رومي و دو ستون وسط طويله ساخته شده و اين محل انبار كاه و جو و ينجه بود.
همانطور كه امروز گاراژ جزو لوازم خانه است، در آنروزها هم طويلهاي كه داراي همهچيز حتي آبانبار براي آب دادن باسب هم باشد از لوازم خانه بود.
گفتيم ضلع روبروي در مدخل بدالاني ميرفت كه قسمت اول را بقسمت دوم كه اندرون بود مربوط كند. حالا ميخواهيم قسمت دوم را بدانيم چه بود؟ البته خواننده عزيز اگر حوصله داشته و آنچه سابق از طرز بناي بيروني و طويله نوشتهام با توجه خوانده باشد، ميتواند حدس بزند كه بايد وسط همين بيروني و طويله، دالاني ده دوازده ذرعي وجود داشته باشد كه اندروني را به بيروني وصل كند. در اينجا اين سؤال ممكن است پيش بيايد كه چه حاجت باين دالان داشتهاند؟ آيا ممكن نبوده است از گوشه بيروني يكي از اين سوراخسنبهها را تبديل به راهرو كنند؟ چرا ممكن بود ولي آنوقت لازم ميآمد كه زنهاي اندرون در رفتو آمد خود به بيرون خانه از وسط مردها و مهمانها بگذرند و هيزم و زغال و خوارباريكه براي خانه ميآوردند از وسط بيروني بگذرانند و اين مخالف مرسوم زمان بود. پس ناگزير بايد سروكار صادر و وارد اندرون را هرچه زودتر از بيروني جدا كنند كه در محوطه بيروني چشم مردها بزنها ولو با چادر و چاقچور هم بود نيفتد و اول محل مناسب همان هشت خانه بود كه بايد راه اندرون از آنجا باشد تا ضمنا انضباط صادر و وارد خانه هم تحتنظر دربان محفوظ بماند.
در محوطه دوم كه عرض آنرا بيست و طول آن را بيست و سه ذرع برآورد كرديم، سه طرف بنا داشت. سمت شمال و روبروي مدخل قطعهاي را بعرض هشت ذرع جدا كرده در آن يك تالار قلمداني تقريبا در وسط و طرفين آن دو اطاق و دو ايوان جلو هريك از اين
ص: 173
دو اطاق ساخته بودند كه حياط باطاتها بوسيله چهار پله جلو ايوان مربوط شود. اين ايوانها از دو طرف به تالار قلمداني هم راه داشت. عرض تالار سه ذرع و سه چارك و طول آن در حدود هفت ذرع و عرض اطاقهاي جنبين سه ذرع و طول آنها هريك چهار ذرع بود. بغل اطاقهاي كوچك، هريك صندوقخانه يا پستوئي بطول اطاق و عرض يك ذرع و نيم و بغل ايوانها هم عرض و طول ايوان دو مكان، براي قهوهخانه و آبدارخانه ساخته شده بود و بالاخره در دو انتهاي ساختمان سمت مغرب، يك انبار و در سمت مشرق يك راهرو كه بعد از يك پيچ اين قسمت را بقسمت سوم مربوط ميكرد بنا كرده بودند.
ارتفاع اين بنا از كف حياط يك ذرع و نيم و زير تالار قلمداني وسط يك زيرزمين ساخته شده بود. سقف تالار پنج ذرع از كف آن ارتفاع داشت و آنرا دو پوشش كرده بودند.
فاصله بين پوشش اول و پوشش دوم يكذرع و نيم ميشد. ارتفاع سقف اطاقها و صندوقخانهها و انبار و راهروهاي طرفين اين تالار منتهي به سه ذرع ميرسيد زيرا روي اين دو قسمت بنا مثل زير بالاخانههائي ساخته شده بود.
سمت مغرب يك بناي سهقسمتي كه يك اطاق پنج ذرع در سه ذرع و چارك با يك شاهنشين و دو راهرو در طرفين شاهنشين در وسط و دو اطاق سه ذرع و نيم در چهار ذرع و نيم در طرفين و دو راهرو در سروته ساخته شده بود كه قسمت انبار و قهوهخانه بناي سمت شمال در غلاف اين بنا واقع ميشد و در عقب راهرو، سمت بناي شمالي پلكاني بود كه ببام اين قسمت ميرفت و اين بام فضاي جلو بالاخانههاي سمت راست بناي شمالي ميشد. ارتفاع اين رشته ساختمان سهقسمتي از كف حياط بيك ذرع نميرسيد و ارتفاع سقف آن منتهي سه ذرع و نيم بود.
ساختمان سمت مشرق عبارت بود از يك راهرو كه قدري بسمت مشرق رفته و بعد سمت شمال ميپيچد و اين حياط را بقسمت سوم مربوط ميكرد و بعد از اين راهرو يك اطاق خدمتكار و پس از آن پلكان بام و بعد از آن هيزمدان و بعد آشپزخانه و بالاخره قرينه راهرو سمت شمال محل ضروري بود.
تالار ساختمان سمت شمال ارسي پنجدهنه و بالاخانههاي طرفين هم هريك يك ارسي سهدهنه و جلو تمام ارسيها پرده كرباسي داشت كه تا بالارو ارسيها منظم تا شده بود كه با قرقره و بندوبساط بالا كشيده بودند و چون محوطه سوم را هم براي اندرون ساخته بودند دليلي نداشت كه از دورو كردن بناي سمت شمالي اين حياط خودداري كنند. بنابراين چه اطاقهاي زير و چه بالاخانههاي رو، همه در و پنجره و حتي بالاخانهها، ايوان هم بسمت حياط عقب داشت.
طول محوطه عقبي را كه وصل بكوچه حمام ميشود سي ذرع و عرض قسمت اول آنرا بيست و عرض نصف دوم يعني سمت كوچه آنرا پانزده ذرع برآورد كردهايم. پس در سمت شمال كه سمت كوچه و جاي بناي آبرومند خانه است بيش از پانزده ذرع عرض نداريم. در اين پانزده ذرع يك سهقسمتي نظير سهقسمتي سمت مغرب حياط قبل، تصور كنيد منتهي قدري عريضتر و بواسطه زيرزمينيكه زير اطاق وسطي بود، ارتفاع آن بيشتر و در عقب هريك از
ص: 174
دو اطاق جنبين يك صندوقخانه يا پستو هم علاوه كرده بودند و بعد از تمام اينها يك راهرو كه آخر آن دري بكوچه حمام كوچكه داشت، مخرج ديگر اين خانهها به بيرون يعني كوچه حمام كوچكه بود. روي دو اطاق جنبين اين سهقسمتي دو بالاخانه روي صندوقخانههاي زير را، راهرو ساخته بودند كه فضاي روي اطاق و شاهنشين و راهروهاي جنبين شاهنشين بمنزله حياط و بهارخواب اين دو بالاخانه ميشد.
در سمت مغرب هفت هشت ذرعي از ديوار حياط بديوار همسايه متصل بود و بعد از آن كه عرض زمين به بيست ذرع رسيده بود، در اين گريختگي آشپزخانه و انبار خواربار كه بخوبي آن را ميشناسيم و پلكان بام همين ساختمان مختصر واقع شده بود.
در سمت مشرق بناي تنكهسازي «1» كه عبارت از راهپله بام همين قسمت كه بقسمت بالاخانههاي جنوبي هم مربوط ميشد و سپس محل ضروري و بعد ايواني بهارنشين و بعد هيزم- دان و در سروته اين رشته بنا دو راهرو مدخل حياط كه يكي بكوچه و ديگري بحياط سابق بود ساخته شده بود. اين حياط بيست و دو ذرع طول و سيزده چهارده ذرع عرض داشت.
تمام اطاقهاي اين خانهها را با طاقچه ورف ساخته بودند و ازاره اطاقهاي بزرگ آنهمه تا طاقچه، نقاشي روغني و باقي آن جدولكشي و رنگ سفيد روغني داشت. در سقفها بجاي جاقلابيكه امروز گچبري ميكنند، ترنج بزرگي ميانداختند و گچبري ميكردند يا نقاشي و مذهب اكليلي مينمودند. ساير اطاقها اكثر سفيدكاري بود مگر در اطاق نوكر و خدمتكار كه فقط به شمشهكاهگل اكتفا كرده بودند.
من نتوانستم تاريخ اين ساختمان را بدست بياورم ولي مسلما بعد از فوت مرحوم ميرزا اسمعيل و شايد بين 1270 و 1275 ساخته شده باشد و يقينا در موقعي بوده است كه پسرهاي زن اولي پدرم بزرگ بوده و شايد ميرزا محمد و ميرزا محمود وزير، زن هم داشتهاند زيرا چنين بنظر ميرسيد كه اندرون اول را، براي پسرها مفصلتر و پرمكانتر طرح ريزي كرده باشند.
بااينكه در آن اوقات تظاهر در لوازم زندگي طرف توجه نبوده و پدرم هم از جوانهاي عهد فتحعليشاه و در دوره محمد شاه مرد كاملي بوده و علاقهاي باين قبيل ظاهرسازيها نداشته است، تنگي و كوچكي بيروني سبب شده كه دو سه حياط شصت هفتاد ذرعي كه سمت مغرب قسمت بيروني واقع بوده و تا نصف قسمت اندرون وسط ميآمده است، خريداري كند تا در آنها بيروني وسيعتري بسازد و موقتا از بيروني دري باين خانهها باز كرده بودند كه پسرها و نوكرها و صادر و وارد خارجي خانه مرفهتر باشند.
در يكي از اين خانهها بآخر كوچه بنبست اعتصامي امروزه باز ميشده است.
در اينوقت در تهران غير از كاروانسرا، جائيكه شخص غريب در آن منزل كند وجود
______________________________
(1)- تنك بمعني نازك و در اينجا بمعني باريك و كمعرض است. بناي تنكهسازي در اصطلاح معماري سابق به يكرشته ساختمان كمعرض ميگفتند كه يك طبقه و ديوارهاي آن هم كمقطرتر و تنگتر باشد. در ساختمان حياطهاي قديم هر خانه يك سمتش تنكهسازي و براي ذغالدان و هيزمدان و از اينقبيل ساخته ميشد.
ص: 175
نداشته و كليه خانههائيكه سروكاري با ولايات داشتند، مجبور بودند محل نسبة آبرومندي در بيروني خود داشته باشند تا واردين خارج را كه گاهي با اسب و نوكر هم ميآمدند بتوانند پذيرائي كنند. مخصوصا پدرم كه زن اولش گركاني و زن بعديش نايهاي بوده و قوم و خويشهاي زنها كه از خارج ميآمدهاند، بر اقوام خودش كه از گركان براي انجام كاري به تهران رفتو آمد داشتند علاوه ميشدند. از جمله اين مهمانها يكي خان قجري بوده است كه با اسب و نوكر گاهي از استراباد ميامده و پدرم خيلي از او تجليل ميكرده و در انجام مقاصد او بذل جهد مينموده است. همينكه بعضي فضولها كه هميشه در هر خانهاي هستند سبب اين حسنتوجه را ميپرسيدهاند، پدرم ميگفته است اين خان از بازماندگان ارباب اولي پدر من است و اين جمله مؤيد شرحي است كه خواننده در مقدمه قسمت اول «شرح زندگاني اسلاف من» خوانده است. بلي! در آن دوره حقشناسي در عموم مردم بقدري بوده است كه بعد از هشتاد سال هم تظاهرات آن در زندگي ديده ميشده و حاجي ميرزا نصر اللّه، مستوفي اول ديوان اعلي كه گذشته از استيفاي چندين ولايت، سمت استيفاي خزانه و ضابطي اسناد خرج و باصطلاح امروزه سمت مديري كل منحصر بلاعزل وزارت ماليه را هم داشته است، از پذيرائي خان مفلوك استرابادي كوتاه نميآمده است. اينكه مينويسم «خان مفلوك» براي آنستكه اگر آدم متعيني بود، البته طرف توجه واقع شدنش مورد تعجب واقع نميشد كه بپرسند اين مرد كيست كه شما از او باين گرمي پذيرائي ميكنيد؟ زيرا در آن دوره هرقدر هم حولو حوش آقا فضول بودند كنجكاو نبودند و پرسشهائيكه در اين روزگار همه بخود اجازه ميدهند در زمان پدران ما مرسوم نبوده و اختيار آقاي خانه نامحدود بوده است.
باري، نوبت ساختمان اين بيروني آبرومندتر هم رسيد. از خراب كردن اين دو سه خانه كوچك، فضائي بعرض چهارده پانزده و طول بيست و شش هفت ذرع در بغل خانههاي سابق پيدا شد كه نصف بيشتر آن وصل به بيروني كوچك قديم بود. در سمت شمال اين قطعه زمين، يك تالار بزرگ بطول هشت و عرض چهار ذرع و يك چارك با سه شاهنشين كه عرض آنها يك ذرع و چارك بود در عقب آن و يك گوشوار بعرض دو ذرع و سه چارك و دو راهرو كه يكي راهرو تالار و ديگري پلكان اطاق گوشوار بود، در سروته حياط طرحريزي شد. زير اين بنا را هم يك زيرزمين بسيار وسيع روشن ساختند. ارتفاع اين بنا از كف حياط دو ذرع و چارك و روي گوشوار تالار يك بالاخانه هم ساخته شد. ارتفاع سقف تالار از كف آن پنج ذرع و هفت دهنه ارسي رو بحياط داشت. در سمت روبروي اين ساختمان هم يك بناي سه قسمتي با سه زيرزمين ساخته شد. سمت مغرب هم يك رشته بناي تنكهسازي بعرض دو ذرع و سه چارك بنا كردند كه مركب از دو راهرو در سروته و دو اطاق در جنب راهروها و محل مخفي خانه و پلكان بام بود. در محلي كه اطاق روي آبانبار بيروني كوچك سابق وصل باين حياط ميشد، ايوان مرتفعي بود كه سه در نيمهشيشه از آن اطاق باين ايوان باز ميشد و در گوشه آن دري بود كه براهرو آخري سهقسمتي سمت مغرب اندرون وسط متصل ميگشت.
اين بنا بعد از مراجعت پدرم از سفر مكه باتمام رسيده است ولي سفتكاري آن در حضور
ص: 176
خود و نازككاري و تزئينات آنرا البته با دستور چگونگي آنها، بمباشرين عمل واگذاشته و با پسر ارشد خود ميرزا محمد باين سفر زيارتي دورودراز كه يكسال وقت ميبرده رفته است.
فاصله زماني ساختمان اين حياط با قسمت اصلي، شايد ده پانزده سال بيش نباشد. زيرا چندان تفاوتي در اسلوب بنائي حاصل نشده فقط درها و پنجرهها از چهارگوشي مبدل بهلال گشته است. ارسيها هلالي و بالاروها هم هلالي است در صورتيكه در ساختمان حياطهاي سابق تمام ارسيها و بالاروها چهارگوش است. شيشههاي آنها هم همه چهارگوش است در صورتيكه شيشه و آلتبنديهاي ارسي ساختمان جديد، نقشونگار دوري داشته و باصطلاح زمان قوارهكاري است. شيشهخردههائي در بعضي از ارسيهاي بناهاي سابق كار كرده بودند در صورتيكه اين بنا از اين خردهكاريها معاف است و از مقايسه دو ساختمان ميتوان حكم كرد كه در نور گرفتن اطاقها بيشتر علاقه دارند و ازاينرو شيشهكاري اطاقها بيشتر و مخصوصا جامهاي شيشهها بزرگتر است و شيشههاي كفدستي و كوچكتر كمتر در آن بكار بردهاند.
خلاصه پدرم كه از مكه مراجعت كرده اين خانه ساخته و پرداخته و فرش كرده بوده است ولي همينكه چشمش بآينهكاري تالار و تجاوز ميرزا رضاي مباشر بنائي از دستور افتاده بااينكه مرد كمآزار پرحوصلهاي بوده است، بقدري عصباني شده كه با عصاي دست خود پنج شش تا از جامهاي آينه را كه بجرزهاي اطاق كار گذاشته شده بود خرد كرده و ضمنا ميرزا رضا هم كه باغوا و اطمينان ميرزا محمود پسر دوم پدرم اين تجاوز از دستور را مرتكب شده بوده يكي دو عصا ميل كرده است.
چنانكه در آينده خواهيم ديد، اين خانهها بميراث بما رسيد و بعد از بيست سي سال جام هاي شكسته كه علامت عصبانيت آنروز پدرم بوده بحال خود باقي مانده بود و ما آنها را اصلاح و اطاق را يكنواخت كرديم. اين حياط فعلا متعلق بخانم صارم السلطان اردلان و تا پنج سال قبل كه من بملاقات عموي خانم مشار اليها، مرحوم محمد اردلان (سردار مكرم)، باين خانه رفتم عينا بحال سابق خود برقرار و يقينا امروز هم تغييري در اساس ساختمان آن حاصل نشده است.
حياطها همينكه ده پانزده ذرع عرض و طول پيدا ميكرد، در سمت بناي فاخر خانه كه اكثر بلكه همه در سمت شمال بود، در مقابل اطاق وسط بفاصله دو ذرع الي دو ذرع و نيم از اين بنا، حوض مربع مستطيلي ميساختند. اين حوضها بيشوكم چهار و نيم در سه ذرع بوده است فاصله اين حوض را تا بناي سه طرف، نظامي فرش ميكردند كه عصرها و صبحها و شبهاي بهار و تابستان در سمت سايه آن تخت زده بنشينند. دوره باقي حياط را هم تا دو ذرع از ديوار از همين نظاميها فرش ميكردند و يك راهي كه باز بعرض دو ذرع بود از وسط آجرفرش پائين حياط تا قسمت حوض و آجرفرش بالاي حياط ميكشيدند و آنرا هم از نظامي فرش كرده خرند ميناميدند. در طرفين اين خرند دو قطعه زمين باقي ميماند كه عرض هريك دو سه ذرع و طول آنها پنج شش ذرع بود. اين دو قطعه را باغچه ميكردند و در اين باغچهها در خانههاي ما درختهاي ميوه از قبيل گوجه و زردآلو و آلوبالو و انار و به و سيب و آلو ميكاشتند. سالي
ص: 177
يكبار اين باغچهها بيلزني ميشد و كوت ميخورد و در آنها سبزي و گلي هم كاشته ميشد ولي بواسطه سايه درختان هيچوقت اين سبزيكاري و گلكاري بجائي نميرسيد.
فرش و اثاث
در اينوقت فرش يكپارچه باندازه اطاق هيچ معمول نبود بلكه كناره و سرانداز و ميانفرش مرسوم بود. كناره و سرانداز اعم از قالي يا نمد بايد يكجور و ميانفرش كه حكما بايد قالي باشد، ممكن بود جور ديگر بشود و اينطور فرش با زندگي دوره كمال تناسب را داشت. اولا بجهت اينكه افتادن قدري از دو كناره و يك سرانداز بر روي ميانفرش عيبي نداشت، نيم ذرع تا سه چارك بلكه يك ذرع تفاوت عرض و طول اطاقها در اندازه فرش نسبت بآنها تفاوتي حاصل نميكرد. فرش اطاق پنج در سه باطاق پنج و نيم در سه و نيم و چهار در شش هم ميخورد و همچنين بالاتر و پائينتر. پس همينكه شخص از هريك از فرشهاي سه و چهار و سه و پنج و سه و نيم و شش چند دستي داشت، با كم و زياد شدن رويهم افتادگي كناره و ميانفرش و سرانداز، باطاقهاي هر خانهاي ميخورد. زيرا چنانكه ديديم در ساختمانها هم عرض و طول اطاقها بيشوكم همين اندازهها بوده است. ثانيا در جارو كردن و تكاندن و باد دادن هم راحتتر بوده، زيرا هر قطعه از آن را يك نفر بخوبي ميتوانسته است حملونقل كند. تطهير اين فرشها هم كه گاهي بخصوص در خانههاي بچهداري لازم ميشد آسان بود كه اين موضوع هم چيز كماهميتي نبود.
ثالثا در اينوقت مردم همه با كرسي خود را از سرماي زمستان محفوظ ميداشتند و كرسيها هم هميشه چالهساختهاي از مصالح بنائي داشت كه با تازدن ميانفرش، چالهكرسي پيدا ميشد و با بردن خاك آن بخارج، كرسي را ميگذاشتند و در موقع جمع كردن بساط كرسي هم، جز خاكريزي و مستوي كردن چاله با باقي كف اطاق و گستردن تاخورده ميانفرش زحمت ديگري وارد نميكرد. كرسي با منقل و زيرمنقلي منحصر باطاقهائي بود كه زير آن آبانبار يا زيرزمين باشد و نتوان در آن چالهكرسي ساخت؛ باقي اطاقها همه چالهكرسي داشت. «1»
اگر كناره و سرانداز از نمد بود يك روفرشي، زمستان از پارچههاي پشمي و تابستان از كتان يا پارچه پنبهاي كه مخصوص روفرشيهاي زمستاني و تابستاني در يزد و اصفهان ميبافتند، ميگستراندند. در بالاي اطاق روي سرانداز يا در شاهنشين يا هر دو اگر فرش نمد و روفرشي بود، يك جفت قاليچه فاخري افتاده بود و اگر كسي توانائي بيشتري داشت روي تمام نمد
______________________________
(1)- يكذرع و نيم بديوار بالاي اطاق مانده، چالهاي تصور كنيد كه عرض و طول آن بسته به بزرگي و كوچكي اطاق يك ذرع و چارك تا يك ذرع و نادرا سه چارك و عمق آن از كف اطاق يك الي يك گره و نيم باشد و در وسط اين مربع چاله ديگر مدوري بقطر شش هفت گره و عمق دو سه گره و تماما از گچ ساخته شده باشد. كرسي را البته باندازه چالهكرسي ميساختند. اين كرسي گذشته از قيد هائي كه در پائين بقدر يك گره بالاتر از سطح پايهها به چهارپايه وصل شده بود، يك چوببندي ديگري هم بفاصله دو گره در داخل كرسي داشت كه اگر كسي ميخواست پايش نزديكتر بآتش باشد با اين چوببندي ميل خود را انجام ميداد و از تماس با آتش و خاكستر مصون بود. كرسيهاي منقلي امروزه البته حاجتي باين چوببندي دومي ندارد معهذا كرسيسازها همان رويه سابق را دارند و چوببندي دوم را در هرحال براي كرسي ميسازند ولو اينكه چاله گود ديگر مرسوم نيست و امروز اگر در خانهاي كرسي باشد همهجا منقلي است.
ص: 178
فرش را قاليچه ميانداخت. ولي افكندن قاليچه بر روي قالي بواسطه اينكه روي هم بند نميشود و از ترتيب و تركيب ميافتد هيچ مرسوم نبود. گاهي بجاي قاليچه در صدر اطاق يا شاهنشين دشكهاي قطور كه يك روي آن مخمل يا ماهوت با گلدوزي و روي ديگر آن كتان و پشتيهائي هم بهمين جور داشت، ميانداختند و ميگذاشتند.
درست است كه ايرانيها در اين دوره همگي روي زمين مينشستند ولي زمين اطاق آنها از اين فرشها و دشكها داشته و بسيار تميز بوده است. زيرا هيچوقت و هيچكس با كفش قدم روي فرش اطاق نميگذاشت، كفش در كفشكن كنده ميشد و با جورابهائي كه چون كفشها را ميكندند پاكيزه و تميز روي پاهاي شسته پوشيده بودند باطاق وارد ميشدند.
پستترين نوكرها رعايت پاكيزگي پا و جوراب را داشتند و بهمين جهت جورابهاي سفيد پا ميكردند كه چركي آن خيلي زود ظاهر شود، جوراب رنگي رسم نبود.
گذاشتن ميز در اطاقها معمول نبود، طاقچهها كار ميز را ميكرد. در اين طاقچهها طاقچهپوشهائي متناسب با دارائي صاحبخانه از چلوار ذرعي ده پانزده شاهي تا مخمل و اطلس و تافته و ترمه كشميري و گاهي مرواريددوز يا ماه و ستارههائي از طلا و نقره يا هسته آلوبالوي نقرهدوزي مزين بود. توي اين طاقچهها لالههاي پايهبلور و شمعدانها با مردنگي و لالههاي فنري با كاسه لاله و حقههاي سرپوشدار، آجيلخوري و تنگها و گيلاسهاي مرصع و ساده شربتخوري و تنگهاي آبليموخوري و ظرفهاي بلور پايهدار ميوهخوري و فنجان و نعلبكيهاي چايخوري و آئينه قاب برنجي و نقره و طلا و ساير لوازم زينتي زندگي با طرز خاصي كه از حيث جور كردن بزرگي و كوچكي و تناسب الوان خالي از سليقه نبود، چيده شده و گاهي گذشته از طاقچهها، رفها هم بهمين طورها مزين گشته بود. اين ظرفهاي رنگارنگ بزرگ و كوچك و باصطلاح در و طاقچه اطاق، چشم را محظوظ ميكرد. اينها تزئينات اطاق اندرون بود و اطاقهاي بيروني از حيث در و طاقچه جز يك تنگروئي و يك كاسه بشقاب آبخوري و چند دانه لاله فنري و گاهي چهلچراغ و ديواركوب بلور، اثاث ديگري نداشت. در اندرون هيچ سوزاندن بخاري معمول نبود، چنانكه در بيروني هيچكس كرسي نميگذاشت.
راجع باسباب كرسي چون همان است كه بود چيزي ندارم بنويسم. فقط در آن دوره ملافه سفيد، نه در لحافرو رسم بود نه در لحافكرسي. لحاف همينكه قدري فرسوده ميشد از روي آقا و خانمها بروي خدمتكار و نوكرها منتقل شده و اقلا هر نفري در هر سال يك لحاف عوض ميكرد. رويه لحافهايرو در زمستان ترمه يا مخمل يا دارائي يزدي و در تابستان قلمكار بود. در آنوقت عقلشان نميرسيد كه ممكن است يك لحاف با عوض كردن ملافه شريك عمر انسان. شود اين لحافهاي كهنه هم بالاخره نصيب فقرا ميشد. فقط اگر رويه لحاف قيمتي بود هرچندي يكبار آستر آن را عوض ميكردند «1». هر سال در پائيز در هر خانهاي بيشوكم لحافدوزي داشتند زيرا گذشته از اهل خانه براي مهمانها هم بايد لحاف حاضر داشته باشند
______________________________
(1)- در اينمورد هم فقط دوخت لحاف را بقدر رويه آن ميشكافتند و رويه مستعملي بجاي آن انداخته ميدوختند و لحاف را بخدمتكار يا نوكر ميدادند و بالاخره باز هم نصيب فقرا ميشد.
ص: 179
و در هر خانه اعياني يك بالاخانه يا زيرزمين به رختخواب خانه تخصيص داشت كه در آنجا در روي تختي كه زده شده بود، رختخوابهاي تابستاني و زمستاني كه هريك يك لحاف و يك دشك با يك رودشكي و يك متكا در رختخوابپيچهاي پشمي مانند موج كرمانشاهي يا چادر- شبهاي دارائي يا بالاخره چادرشبهاي چهارخانه روغني قمي پيچيده رويهم گذاشته و روي آن هم پرده كرباسي براي محفوظ ماندن از گرد و خاك گسترده بودند.
ظروف و غذا
در اين قسمت ناگزيرم وضع خانه خودمان را بنويسم. در خانه ما در اين دوره ظرف عادي غذاخوري مسي بود و ظرف چيني بمهمانيها تخصيص داشت. مسهاي كندهكاري كعبدار كه لاي نقشونگار آن پر از سياهي و كثافت ميشد، منسوخ شده و بجاي آن ظروف مسي بيكعب بيكندهكاري معمول گشته بود. اين ظرفها عبارت بود از قدحهاي افشرهخوري و كاسههاي اول و دوم و سوم براي آش و آبگوشت و ماست و پيالههاي كوچك براي ترشيخوري. ظرفهاي پهن، قابها و دوريهاي اول و دوم و سوم و توگودهائي مانند بشقابهاي امروز سوپخوري كه قابها را براي پلو و چلو و دوريهاي اول و دوم و سوم هم باز براي همين مقصود و توگودها را براي خورشخوري بكار ميانداختند. لب- تختهائي هم براي خربزه و پنير سبزي و حلوا و كوكو و از اين قبيل غذاها و بالاختصاص براي تقسيم غذا بود و ظروف تهيه غذا از باديه برنج خيسكني تا مجموعه براي آوردن ظروف تا پاي سفره همه از مس بود. من اول و آخر آنرا نوشتم زيرا خواننده عزيز خود متوجه ديگهاي كوچك و بزرگ و ماهيتابه و روغن داغكن و كفگير و ملاقه و آبگردانهاي بزرگ و كوچك خواهد شد.
در خانه ما در گوشه انبار كذائي اين ديگها را كه بزرگتر آنها ده مني و كوچكتر آنها نيم مني بود، بروي هم چيده و مثل عمارتسازي چينيها مخروطي پرهپرهدار از آن ساخته بودند. همچنين در گوشه ديگر سينيها و مجموعههاي بزرگ مسي بديوار تكيه داده، شكل سيلندر از آن تشكيل شده بود. اينها غير از مجموعههائي بود كه در تغارها و تاپوها و خمره- هاي محتوي بنشن و آرد و روغن و برنج و ساير مواد خواربار گذاشته شده بود. زيرا اگر در اين ظرفها باز ميماند، موش بداخله آنها نفوذ ميكرد و گذشته از خوردن دانه، خرابي و كثافتكاري بار ميآورد و معروف بود كه دهنخورده موش فراموشي ميآورد. پاك كردن اين دانهها بخصوص برنج و جدا كردن فضولات اين حيوان يكي از كارهاي خيلي دقيق آشپزها بود. زيرا خيلي اتفاق افتاده بود كه در حين كشيدن پلو، لاي آن يك دانه فضله موش ديده و بحكم طهارت و نجاست شرعي، ديگ پلو را در چاه آشپزخانه خالي كرده و تمام اثاثيهاي كه احتمال تلاقي با اين پلو و برنج خيسكرده آن ميدادند، همه را كر گرفته بودند.
صحيح است كه در آن دوره معتقد بميكروب نبودهاند ولي در ميكربهاي شرعي اينقدر دقت ميكردند. آشپزهاي آن دوره چون مردمان متديني بودند و مسئوليت شرعي خورد دادن چيز نجس و انتشار نجاست (ميكرب شرعي) را ميدانستند، پيه توبيخ و ملامت حتي پرخاش و شايد
ص: 180
در پارهاي از خانهها كتككاري را هم ببدن خود ميماليدند «1» و ديده شدن فضله موش را در غذا اعلام و تطهير تمام ظروف آلوده با اين غذايا ميكرب شرعي را عهده ميكردند. گويا از روزي كه پاي ميكرب طبي باين كشور وا شده است، موشها قرار گذاشتهاند ديگر از اين دسته گلها آب ندهند. زيرا من بيست سي سال است از اين قماش اعلام از آشپزها نشنيدهام حتي اگر دست خونآلود آنها در ضمن پاك كردن سبزي طرف توجه شود، هزار قسم حضرت عباس ميخورند كه مواظب بودهاند و دست آنها آلوده بسبزي نشده است.
بلي! تا ايمان در بشر حكمفرما نباشد، بهيچ كارش اعتماد نيست. در آنروزگار آشپز را كه باصطلاح زمان طهارت تقوي نداشت يا بقول امروز معتقد بميكروب نبود، نگاه نميداشتند. از طهارت و نجاست صرفنظر ميكنيم و بقول فرنگيمآبها جوشيدن را كه يكي از مطهرات عرفي است، بمطهرات شرعي ميچسبانيم و هر كثافتكاري در غذا كرده و مواد خارجي كه در مصالح غذا داخل نموده است، نديده ميانگاريم و جوشيدن را دافع تمام آنها تصور ميكنيم آيا ميتوان بظرفشوئيهاي اين آقايان هم معتقد بود؟ ظرفشوئي اينها هم مثل تميزكاري فرنيفروش اصغر است.
من از خانه خود با كمال مواظبتي كه فردفرد خانمهاي خانه در امر نظافت بخصوص آشپزخانه دارند، مطمئن نيستم تا چهرسد بظرفشوي رستوران. ولي باوجود همه اينها شريعت ما شريعت سهله سمحه است. همينكه متصديان مسلمانند، هرچه از زيردست آنها بيرون ميآيد بايد پاك دانست و گفت مسلمانند و وظيفه مسلماني خود را ميدانند. پس از راه طهارت شرعي باكي نيست اما با ميكرب، اين مخلوقات ذرهبيني، كه باوجود درخشيدن بشقاب و كارد و چنگال بر روي ميز هم ممكن است ميليونهاي آن بحلق شخص فرورود چه بايد كرد؟
من فقط يك راه براي احتراز از شر آنها دارم و آن گفتن لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم است كه هر روز صبح با ايمان كامل و معتقد بودن باينكه اين جمله مرا از هر آفتي مصون ميكند ميگويم و خود را تسليم هر پيشآمدي ميكنم و بوسيله ايمان، خود را از شر اين حيوانات موذي در پناه نگاه ميدارم وگرنه چگونه ممكن است از سرايت ميكروب ببدن جلوگيري كرد؟ تجربه ثابت كرده است كه آنها كه از ميكروب بيشتر احتياط ميكنند، زودتر گرفتار نتائج مضر آن ميشوند. من بميكرب معتقدم ولي ايمان بخالق خود كه در آن واحد خالق تمام موجودات است بيشتر ميباشد. من از ميكرب تا بتوانم احتياط ميكنم ولي از آن نميترسم زيرا يقين دارم كه اگر خدا مرگ مرا بوسيله اين حيوان بيدست و پا مقدر نكرده باشد، از آنها بمن صدمهاي نخواهد رسيد.
دو روز حذر كردن از مرگ روا نيستروزي كه قضا باشد و روزي كه قضا نيست
روزي كه قضا باشد كوشش ندهد سودروزي كه قضا نيست، در آن مرگ روا نيست
______________________________
(1)- «پيهكاري يا چيزي را بتن ماليدن» كنايه از حاضر كردن خود براي نتيجه ناگوار آنست و اين كنايه در محاورات عوام و خواص خيلي بكار ميرود و موارد آن مانند «پيه ضرر» «پيه شنيدن پرخاش» «پيه حبس و كتك» «پيه رجوع بعدليه» «پيه مواجهه با مردمان زباننفهم بيمنطق» كه همه را بايد بتن ماليد خيلي زياد است.
ص: 181
با اين عقيده است كه در زندگي، من از هيچ پيشآمد وحشت ندارم و در هيچ مورد از گفتن حرف حق كوتاه نميآيم و با هر متعدي و متجاوز ميجنگم. البته اين رويه براي من خسارت مادي زياد داشته است ولي هميشه وجدانم آسوده و قلبم راحت و روحم ترو- تازه است.
باري سخن از ظرفهاي خانه خودمان بود و گفتيم ظرفهاي عادي خانه ما همه مسين بوده است. در بالاي رفها و بعضي طاقچههاي صندوقخانه، ظرفهاي چيني زيادي از قاب و قدح گرفته تا لب تخت و ترشيخوري، از چيني مرغي و حاجي طرخاني «1»، بعلاوه بعضي از قابها و قدحها و ساير ظروف كه در قديم جور بوده و بعدا ناجور شده، چيده شده بود كه پارهاي از موارد كه مثلا شخص وارديرا براي نهار نگاه ميداشتند و ميخواستند سفره قدري مزينتر باشد، از اين طرحهاي ناجور بكار ميانداختند. چينيهاي مرغي جور براي مهمانيهاي بزرگتر و حاجي طرخانيهاي جور براي مهمانيهاي متوسط بكار ميرفت.
غذاي عادي ما- ناهارها عبارت بود از آش و آبگوشت و نان و پنير و سبزي و ماست كه با خيار و طالبي و خربزه و انگور، هريك در موقع خود و نان و مربا در غيرفصل ميوه، صرف ميشد. آشها از برنج و لپه و سبزي بود. آبغوره، زرشك، كشك يا سركه و قند و در بهار ماست، دوغ، گوجه كال در آنها ميريختند. گذشته از اينها، آش رشته و جو و گندم و ماش و اماج هم در كار بود كه در زمستانها جانشين آش برنجي ميشد. آبگوشتها جز نخود و لپه و گاهي لوبياي قرمز كه با نخود درهم شده و رنگ آبگوشت را سياه ميكرد، چيز ديگري نداشت.
باين آبگوشتها گاهي چاشنيهائي از قبيل ليموي عماني يا برگه قيسي يا گوجه كال و نعناع جعفري يا كشك و بادنجان يا بادنجان و غوره يا سيب و غوره ميزدند. گاهي كوفتهبرنجي و نخودچي جانشين آبگوشت و زماني بادنجانكشك يا بادنجان شيرازي با ماست و همچنين يتيمچه كدو و بادنجان قائممقام آش ميشد و گاهي ترحلوا يا كباب يا دلمه و از اين تفننها بر اينها مزيد ميگشت.
اما غذاي شب جز پلو با ترشي يا چلو با خورش چيز ديگري نبود. حتي يك پارچه نان براي نمونه هم سر سفره نميگذاشتند. بتناسب عدهايكه بايد دور يك سفره بنشينند، دوري اول و دوم چلو و ظرفهاي توگود خورش و لب تخت براي تقسيم غذا بود و بس. چرا، يك بشقاب تهديگ و يك كاسه افشره با قاشق افشرهخوري و اگر شام پلو بود بجاي ظرفهاي خورش، ترشي- خوريها پر از ترشي بادنجان و ليته و خيار و غيره هم ضميمه داشت. برنج، بخصوص آبكش كرده آن سريع الهضمترين غذاهاست. چون بلافاصله بعد از شام ميخوابيدند بايد غذا سبك باشد. بطوريكه از بزرگ و بچه و آقا و خدمتگزار شبها جز با پلو و چلو با چيز ديگري تغذيه
______________________________
(1)- چيني حاج طرخاني چينيهاي روسي بود كه نور از آن نميگذشت و در حقيقت نوعي بدل چيني و قيمت آن تقريبا يك ثلث چيني اعلي بود. وجه تسميه اين چيني بحاجي طرخاني را خواننده عزيز تفرس ميكند كه چون از بازار مكاره حاجي طرخان خريداري كرده بودند، اين اسم را روي آن گذاشته بودند.
ص: 182
نميكردند. خورشها عبارت بود از گوجه و سبزي «1» و كدو و بادنجان و سيب و قورمه سبزي در بهار و تابستان، و در زمستان كدوي حلوائي و به و آلو و فسوجن و قيمه كه در زمستان و تابستان هر دو رايج و بهمين جهت اين خورش را خورش عقدي پاي سفره اسم گذاشته بودند.
پلوها اكثر قيمه و زعفران نثار داشت. در فصل بهار سبزي و باقلاپلو با افشره دوغ و كمك خورش بوراني اسفناج و ماست خيلي رايج بود.
در انبار كذائي تقريبا هميشه يك لانجين و ميان آن يك خيك ماست حاضر بود كه در هر مورد بخصوص عصرها كه بچهها گرسنه ميشدند، نان خورش بسيار لذيذ سالم مقوي مهيا باشد و چون هنوز پاي چرخ كرهگيري باين كشور باز و شايد هنوز در اروپا اختراع نشده بود، ماستها واقعا لذيذ و نان خورش حسابي بود.
در اوائل سن تميز من، چاي رسم نبود. صبحهاي تابستان و پائيز ميوه ميخوردند و در زمستان ميوه خشك و مربا جاي ميوه تر را ميگرفت كه با نان و پنير مصرف ميكردند. يا گاهي در زمستان شير گرم با شكر جانشين ميوه و مربا ميشد. عقلشان به خوردن تخممرغ نيمبند آنهم در پوست، بهيچوجه نميرسيد. اين دوره بزودي سپري شده چاي صبح و عصر جاي ميوه و مربا و خردوريز ديگر را گرفت. با وصف اين يكي دو ساعت از روز گذشته براي ما بچهها ميوهاي حاضر ميكردند. تنقل عصر و شبچره زمستاني باز هم ميوه خشك و آجيل بود. يا گاهي گز و شيرينيهاي ديگر هم ضميمه ميشد كه بما بچهها با زيادي ميلي كه باين قسمت آخري داشتيم سهم كمتر ميدادند، زيرا معتقد بودند كه شيريني زياد براي بچهها گلودرد ميآورد.
نقل مكان
ما در همين سال 1299 از حياط عقبي بحياط جلو نقل مكان كرديم.
بعد از آنكه پدرم در اواسط كوچه بنبست كه از بيروني جديد البناء دري بآن داشت، خانهاي از محمد حسنخان پيشخدمت خريداري كرد و حاجي ميرزا محمد برادرم بآنجا منتقل شد، ما هم از اين حياط به حياط جلو رفتيم.
ولي اين حياط عقب هم باز در اختيار ما بود زيرا جز ميرزا عبد الحسين پسر حاجي ميرزا محمد كه بعد از اين نقل و انتقال در بالاخانههاي آن منزل كرده بود، كسي در آن نمينشست. پس ميدان بازي ما وسيعتر شده بود. غير از ما سه نفر سه دختربچه ديگر هم در حولوحوش ما بودند. يكي مريم خانم دختر ميرزا عبد الحسين «2» و ديگري حيات دختر دايه برادرم و سومي كه بعد از اين تاريخ ضميمه شد، سكينه دختر حسين چل بود. اين آخري با برادرش رضا بعد
______________________________
(1)- خورش سبزي مركب از تره و جعفري است كه نميدانم بچه مناسبت بآن انار آويج هم ميگويند اما قورمهسبزي باز هم مركب از تره و جعفري است ولي حكما بايد شنبليله هم داشته باشد و اگر اين سبزي ولو خشكش بدسترس نباشد، گشنيز بدل آنست. قورمهسبزي گشنيز هم بشرط آنكه در مقدار آن اندازه را نگاهدارند بد نميشود. مطلقا در هرچيز اندازه لازم است.
شنبليله را اگر زيادتر بريزند خورش طعم تلخي پيدا ميكند. سبزيفروشهاي قديم اندازه را خوب در دست داشتند و باندازه همهچيز را ضميمه ميكردند.
(2)- اين خانم كه مدتي است بدرود زندگي گفته مادر آقاي دكتر علي سياسي است.
ص: 183
از مردن پدرشان كه قاپوچي در بيروني بود، براي رعايت در خانه پذيرفته شده بودند و تمرين خدمتكاري و نوكري ميكردند. اگرچه اين دختربچهها هر سه از من بزرگتر بودند معهذا گوشه بازيهاي بچگانه ما را هم ميگرفتند.
در باغچههاي حياط عقب كه هريك پانزده ذرعي طول داشت، انار شيرين زياد بود. من از گل انار خيلي خوشم ميآمد، مخصوصا كه ميدانستم بزودي اين گلها مبدل بانارهاي درشت خوبي خواهند شد كه ميتوانم با اجازه مادرم، بوسيله اصغر از آنها استفاده كنم. بدرختهاي آلوبالو ارادتي نداشتم ولي گوجه كال را بااينكه ترش بود و موجب كندي دندانهايم ميشد خيلي دوست ميداشتم. اين حياط تازه هم درختهاي بسيار خوب از گوجه قرمز و انار و گل سرخ معمولي و پيوندي و گل مشكيجه زياد داشت. يكي از سرگرميهاي من ساختن باغچه بود كه چهار خياباني در يك گوشه باغچه كشيده و قطعه اصلي را بچهار قطعه و هريك از آنها را بدو قسمت ميكردم و از زردآلو و آلوبالو و به و گوجه كه تخم آن از سال قبل در زمين باغچه مانده و روئيده بود، نهالهاي يك گرهي پيدا ميكردم و در اين باغ خود ميكاشتم و خود متصدي آبياري آن ميشدم. هيچكس مزاحم اين بازي بچگانه من نميشد مگر آقا غلامحسين پسر ميرزا عبد الحسين كه در اينوقت پسري ده پانزده ساله و بسيار شرير بود كه اگر مجالي پيدا ميكرد، بدش نميآمد بطوريكه دم خروس از جيبش بيرون نباشد صدمهاي بباغ من بزند. اينهم با انضباطي كه در كار بود كار آساني بشمار نميآمد.
افزايش عده خانواده
ما سه نفر چهار نفر شديم. مادرم پسر ديگري هم در سال 1300 بدنيا آورد. اسم اين پسر را علي اصغر گذاشتند. دايه اين پسر هم كه زن ترك جواني بود بر عده خانه افزوده شد و در 1302 دختر ديگري بدنيا آمد كه اسم او را خديجه خانم گذاشتند و براي اين خانم دايهاي از اهل شيراز استخدام شد كه با پسر چهار پنج سالهاش بر عده عائله افزوده شدند. در ضمن نقل و انتقال از آن حياط باين حياط، طويله هم كه ميدانيم در كدام قسمت خانه است مبدل بآشپزخانه مفصلي شد كه از وسط آنرا دو قسمت كردند. قسمت جنب دالان دراز راهرو شربتخانه شد و از اين محل دري بسمت اندرون باز كردند. و قسمت عقب را آشپزخانه و در وسط فضاي جلو هم حوضي ساختند كه براي شستشوي ظرف بكار باشد. ميدانيم كه اين قسمت آبانبار هم داشت اما اسبها مدتي بود كه بطويله سرچشمه پشت حمام حاجي عبد الكريم منتقل شده بودند پس اين محل هم كه بيمصرف افتاده بود براي احتياج نافعتري بكار افتاد و آشپزخانه مردانه شد. ولي اصغر را كماكان متصدي خريد خواربار و واسطه رساندن جنس از انبار و بازار بآشپزخانه مردانه كردند و در باقي ترتيبات فرقي حاصل نشد.
اين حياط عقبي محل آزادي براي بازي ما بود. وقتي برف ميآمد بوسيله و كمك نوكرها و بچه نوكرها در برف غار ميكنديم و سقف جلو آنرا سوراخ و برج كلهقندي با برف و يخ روي آن ميساختيم. پارچه يخ بزرگي از حوض بجاي در اين غار ميگذاشتيم و شبها ته شمعي در آن روشن ميكرديم. نور اين شمع از در و از خلال پارچههاي برف برج بالاي آن، بيرون ميتابيد و برادر و خواهرهاي كوچكتر خود را براي تماشاي اين شاهكار صدا ميزديم.
ص: 184
برادر و خواهرهاي من
خواننده عزيز اجمالا بعده اولاد پدرم سابقه پيدا كرده و ميداند كه پدرم از زن اولش سه پسر و يكدختر داشته، دختر را بميرزا شفيع- خان پسر برادرش شوهر داده بود ولي اين خانم در سن جواني بدون اينكه اولادي از خود باقي گذارد مرحوم شد. پس سه پسر از اين ازدواج براي پدرم باقيماند كه اسامي آنها بترتيب حاجي ميرزا محمد و ميرزا محمود و ميرزا جعفر بود.
از زن دومش هم سه دختر و بعد از اين سه، يك پسر پيدا كرده بود كه دخترها را زبيده و زهرا و سكينه و پسر را رضا موسوم كرده بود. زبيده خانم را پيش از ازدواج با مادرم بجاي رقيه خانم بميرزا شفيع خان داد و زهرا خانم هم با برادر ميرزا شفيع خان كه باسم جدش ميرزا اسمعيل خان موسوم بود، در زمان طفوليت من ازدواج كرده بود. من از اين عروسي خاطره كوچكي برايم باقيمانده و آن عبارت از قاب تديگ عقيقيرنگ بسيار اشتهاآوري است كه از آشپزخانه بسمت تالار نهارخوري مياوردند. شايد من كسالتي داشتهام كه خوردن اين تديگ براي من ممنوع بوده است و الا دليل ندارد كه فقط اين يك موضوع نظرم مانده باشد. دختر سوم كه سكينه خانم باشد با ميرزا رضا كه ما باو آقا داداش ميگفتيم در همين اندرونها اطاق خاصي داشتند. اين آقا باجي و آقا داداش بمادرم خالهقزي «1» خطاب ميكردند و مادرم هم نسبت بآنها مهربان و كار زندگي آنها از هر حيث مرتب بود.
ما هم پنج نفر، سه پسر و دو دختر بوديم ولي علي اصغر در سال 1306 تلف شد كه بعد از پدرم فقط ما دو پسر فتح اللّه و عبد اللّه و دو دختر خير النساء و خديجه خانم از زن سوم پدرم باقيمانديم. از خواننده عزيز اجازه ميخواهم برادرهاي بزرگتر خود را از حيث اخلاق و معلومات و كفايت و لياقت معرفي كنم كه تا اندازهاي دانش و اخلاق اشخاصي كه در اين دوره خود را براي كارمندي دولت حاضر ميكردند، معلوم شود. براي اينكه سن آنها هم معلوم باشد بااينكه از جهت وقايع هنوز باين تاريخ نرسيدهام، خود را در هزار و سيصد و دو كه تاريخ ولادت آخرين اولاد پدرم است تصور ميكنم و براي هريك از آنها ازينرو سني معين مينمايم و بعد بتاريخ سرگذشت خود برميگردم و دنبال وقايع را خواهم نگاشت. البته خواننده عزيز در نظر دارد كه تاريخ ولادت پدرم اوائل 1224 و در تاريخ 1302 در مرحله هفتاد و هشتم زندگانيش ميباشد.
حاجي ميرزا محمد
ميدانيم كه اين پسر بيش از شانزده هفده سال با پدرش تفاوت سن نداشته و بنابراين در اين تاريخ لااقل شصت و يكي دو ساله بوده است.
بطوريكه اگر پدر با پسر در مجلسي با هم مينشستند، از قيافه و ظاهر
______________________________
(1)- خاله قزي و عمه قزي و دائي قزي و عمو قزي بااينكه تركي است، بجاي دخترخاله و دختر عمه و دختردائي و دخترعمو در فارسي مصطلح بود و قوم و خويشها همديگر را باين نامهاي خودماني ميخواندند. مثلا اگر مردي دخترعمويش زنش بود هميشه باو عموقزي ميگفت. شكستن اسم و افزودن «جان» در آخر آن مثل ماهي جان و هوشي جان كه حالا ميان زن و شوهر و قوم خويشها رسم شده است و همديگر را باين اسامي ميخوانند، سوقات اروپاست و در آن اوقات هنوز از فرنگ نيامده بود.
ص: 185
صورت هيچ برنميآمد كه حاجي ميرزا نصر اللّه پدر حاجي ميرزا محمد باشد و اگر در خانه خود بودند، شخص غريب اين دو نفر را برادر تصور ميكرد و چون پدرم در كارهاي خانگي و نظم و ترتيب نوكرها چندان دخالتي نميكرد، از امر و نهي صادر از طرف حاجي ميرزا محمد نسبت بنوكرها همچو برميآمد كه حاجي ميرزا محمد برادر بزرگتر است. چنانكه وقتي پدرم ميخواست حاجيآباد فشافويه را خريداري كند با اين پسرش براي ديدن اين ملك بآنجا رفته و ما را هم همراه برده بودند رعيتها پيش نوكرها گفته بودند «حاجي آقا (پدرم) خودش خوب مردي است و برادر بزرگترش براي ملكداري از خودش هم بهتر است» اين معجزه را ريش و خضاب و كوچكي جثه پدرم صورت ميداد كه دو نفر با شانزده سال تفاوت همسن و حتي كوچكتر، بزرگتر بنظر ميآمد.
ميرزا محمد در جواني دختر خسرو بك گرجي، از بقاياي گرجيهاي عهد آقا محمد خان را بزني گرفته بود. از اين خانم يك پسر باسم ميرزا عبد الحسين و يك دختر باسم شهربانو خانم داشت، ميرزا عبد الحسين را كه ارشد نوادههاي پدرم بود ديديم كه در بالاخانههاي حياط عقبي خانههاي ما منزل كرده است و يك پسر باسم غلامحسين و يكدختر باسم مريم خانم دارد. شهربانو خانم را پدرم بخواهرزاده خود ميرزا عباسقلي پسر ميرزا طاهر كه در آقا قنبر علي بپدرم ميپوست و سررشتهدار كارهايش بود داده بود. از اين ازدواج هم يك پسر باسم آقا كاظم بوجود آمده كه عزيزكرده پدر و جدش ميرزا طاهر بود. اين ميرزا طاهر از زن ديگري كه بعد از عمه ما گرفته بود. يكدختر هم داشت كه از آن دختر دو پسر بوجود آمد و يكي از اين دو پسر آقاي بيگلري حاكم سابق همدان و كرمانشاهان است.
اين زن ميرزا محمد البته در جواني بدرود زندگي گفته است زيرا در اينوقت زن او دختر ميرزا يوسف خان (جد خانواده امينزادهها) بود و از اين زن پنج دختر و يك پسر داشت كه با سه دختري كه بعدها اين خانم براي او بدنيا آورد عده اولاد ميرزا محمد به نه دختر و دو پسر ميرسند.
ميرزا محمد در معلومات زمان از قبيل صرف و نحو و منطق و خط و حساب و دفترداري سياقي كه براي مستوفيزادههاي دوره ناگزير بود تحصيلاتي داشت. خطش متوسط، اطلاعات عربي و ادبيش خوب و مخصوصا در تاريخ بعد از اسلام خيلي زبردست و بقول خودش سينه او قبرستان تاريخ و از مدتي پيش بمنصب استيفاء هم نائل شده و البته در جوانيش شغل سررشتهداري كارهاي پدر را داشته و از اين راه بوده است كه داراي اين منصب شده بوده است و الا در اين دوره، ديمي كسي را بمنصب دولتي آنهم استيفاء سرافراز نميكردند.
ميرزا محمد مردي بسيار منظم و دقيق و شايد در اين خو قدري افراط ميكرد، بطوريكه دقتهاي او را ممكن بود بباريكبيني حمل كنند. معلوم است كسيكه داراي اين خو باشد در هر كار بحدورسم قائل است بنابراين در دادوستد زندگي بسيار منظم و از آن اشخاص بود كه حق هركس را اعم از خوبي يا بدي كنارش ميگذاشت. بياندازه وظيفهشناس و شرافت دوست و باحميت و غيور و در افكار خود بسيار مستبد بود. اگر درباره كسي نيكي كرده و بجاي
ص: 186
آن بدي ديده بود، امكان نداشت ديگر نسبت باو عقيدهمند شود. همچنين اگر بكسي معتقد ميشد بحرف اين و آن عقيده خود را تغيير نميداد و اجمالا از اشخاصي بود كه مردم تكليف خود را با او خوب ميفهميدند. بسيار باسليقه و در شناختن جواهر و شال و ساير اشياء قيمتي زبردستي بسزائي از خود نشان ميداد.
اخلاق سخت و منظم و حميت و غيرت ميرزا محمد نتوانست ترقي بيشتر برادر كوچكتر خود ميرزا محمود را در كار ديوان تحمل كند. چون جبران آن از اختيار او خارج بود، شرافتمندي خود را بكنارهگيري از كارهاي دولتي محفوظ داشت و از تصدي كارهاي پدر كناره كرد و بعمل زراعت پرداخت. نظم عمل و جديت و عقبهگيري كه در اينكار داشت بزودي ثمر خود را بار آورده ميرزا محمد مالك چناقچي بهترين املاك خرقان شد و مشغول ملاكي گشت.
خدا هيچچيز را بيآفت خلق نكرده و ممكن نيست انسان ولو از اخلاق خود هم فقط از جنبه خوب آن استفاده كرده و از تماس آن با منافع سايرين احتراز كند. در رويه حاجي ميرزا محمد تحمل كارهاي ناروا راهي نداشت. آنها كه با آب و گاو و زمين بخصوص رعيت و بالاختصاص همسايه ملك سروكار دارند، بتجربه ميدانند كه در كار زراعت اگر قدري گشادبازي نباشد كار بسامان نخواهد رسيد و اين گشادبازي خلاف رويه اين مرد منظم بود. باينجهت با رعيتهاي ارمني و مسلمان خود خيلي سروكله ميزد چندين اسب و تفنگ خريده و تفنگچي اجير كرده بود و هر روز با رعايا و همسايگان ملكي خود سربسر ميگذاشت چنانكه يك چشم خود را در اين زدوخوردها، نميدانم بر اثر چه واقعهاي از دست داد.
معهذا محصول بسيار خوبي از اين ملك زرخيز برميداشت و زندگي مادي خود را آبرومندانه و باشرافت ادامه ميداد. كمكم همسايهها از اين مرد دلير پرحوصلهاي كه براي يكوجب زمين حاضر بود تا گاو و ماهي برود و حرف خود را بكرسي بنشاند، تنگ آمدند و براي مقابله با او به شرخري پرداختند. قباله كهنهاي از اين ملك بدست آوردند و در نوبت خود معارضه بمثل را شروع كردند. مدتي اين كشمكش در كار بود تا سفر مكه پدرم پيش آمد.
ميرزا محمد هم كه مستطيع بود همراه پدر بمكه رفت و كار ملك خود را ببرادرش ميرزا محمود واگذاشت. ميرزا محمود برحسب اخلاق خود صلاح دانست كه با مدعي مصالحه كند يعني ملك را باو واگذارد و قيمت دريافت دارد و برادر را از مخمصه خلاص نمايد. همين كار را هم كرد ولي حاجي ميرزا محمد بعد از مراجعت از سفر مكه اينكار را نپسنديد و حقا از راه خارج شدن نماينده از حدود اختيارات، وارد محاكمه و ترافع شرعي شد. طرف هم كه از دست اين حريف خستهنشو تنگ آمده بود، ملكهاي خود را با چناقچي به كامران ميرزا نائب السلطنه پسر ناصر الدين شاه فروخت و دست حاجي ميرزا محمد را براي هميشه از اين ملك كوتاه كرد.
قيمت ملك و اندوختههاي سابق در راه پس گرفتن آن تقريبا تباه شده بود. حاجي ميرزا محمد ماند و سالي سيصد چهارصد تومان مواجب دولتي. ولي اين مرد غيور خم بابرو نياورد و باز هم وارد كارهاي دولتي نشد. در خانه پدر در حياطي كه ميدانيم نشست و با همان
ص: 187
سيصد چهارصد تومان امر خود را اداره كرد. در موارد عادي بسيار صرفهجوئي و قناعت ميكرد ولي در مواقعي كه نمايش زندگي لازم بود، خود را از هيچكس عقب نشان نميداد.
پدرم براي كمك باو مخارج خانه ميرزا عبد الحسين را ميداد و باين دليل بود كه ميرزا عبد الحسين در بالاخانه اندرون ما منزل داشت. من از قبل از خودم خبري ندارم ولي از اين ايام تا مردنش نوافل و تهجد و حتي خواب قيلوله او ترك نميشد.
هرقدر دخترهاي حاجي ميرزا محمد، خانمهاي شرافتمند پرعلاقه بخانه و شوهر بوده و هستند، پسرهاي او چه اولي و چه دومي خوب از آب بيرون نيامدند. پسر اول او كه در اينوقت سي و چندساله و داراي زن و فرزندان بود، هيچ معلومات حسابي كسب نكرده، بيكفايت و ولخرج و دستشكسته وبال گردن بود. اما پسر دومي كه در اينوقت در حدود بيست سال از عمرش گذشته، با داشتن استعداد و هوش فوقالعاده، لاابالي و بيمصرف و قمارباز بار آمده بود. شايد سختگيري و نظم در زندگي پدر نسبت باولاد اين نتيجه را بخشيده بود كه دختر ها چون چارهاي جز اطاعت نداشتهاند همه منظم و خوب شده ولي پسرها بواسطه راه و پائي كه طبعا به بيرون داشتند، از پدر مأيوس شده و بد بار آمده بودند.
ميرزا اسمعيل كه عنقريب بدون هيچ تشريفات خاني را هم دنبال اسم خود خواهد گذاشت، بسيار باهوش بود. در قمار بخصوص بازي تخته هيچكس حريف او نبود. تاس ميگرفت بطوريكه از يك تا شش در دو تاس هرچه ميخواست ميآورد. ابتدا با لاقيدي حريف را خام ميكرد كه بازي را برده تصور و دو كند و بلافاصله نوبت تاسگيري بميرزا اسمعيل خان ميرسيد و با آوردن چند تاس مناسب ورق برميگشت، دو را بموقع برميگرداند آنوقت در آوردن تاس مناسب و مخصوصا در موقع جمع كردن مهرهها در قاچاق آوردن بيداد ميكرد.
آنها كه او را ميشناختند هيچوقت با او جرئت بازي نداشتند. گاهگاه براي نمايش خانهاي كه در آن خانه حريف را در گشادبازي ششدر ميكند، قبلا تعيين مينمود و بدون تخلف در همان خانه حريف را بششدر مغلوب ميكرد.
حاجي ميرزا محمد دختر ميرزا مهدي خوئي پيشخدمت را كه در همسايگي خانههاي ما خانه داشتند، براي او گرفت و تصور ميرفت كه اخلاق او اصلاح شود ولي كجا؟ بعد از چندي زن ديگري هم كه دختر محسن ميرزا پسر اسد اللّه ميرزاي نائب الاياله بود گرفت. يك پسر از اين خانم باقي است كه او هم كفايت و لياقتي ندارد ولي دخترهاي او خانمهاي بسيار خوبي هستند.
اما ميرزا عبد الحسين چون هيچ كاري ازش برنميآمد، ياور و بالاخره سرهنگ قورخانه شد و خاني را هم بمناسبت شغل حقا دنبال اسم خود چسباند. فقط از او يك پسر باقي است كه اسم او علي اصغر مستوفي و در بانك ملي مستخدم و برعكس پدرش مرد برومند منظم باكفايتي است و نوهنبيرههاي دختري حاجي ميرزا محمد هم چه مستوفي و چه غيرمستوفي آنها، همه مردمان آبرومند صالح باكفايتي هستند.
ص: 188
ميرزا محمود وزير
در اينوقت پنجاه و هفت ساله، مردي زرنگ و زيرك، برعكس برادرش متين و بردبار، بلندنظر و بذال، نويسنده و شاعر و بذلهگو، مسلمان و باايمان، نمازخوان و روزهگير و حتي دعاخوان و در آن واحد عياش و از آن اشخاص بود كه بعفو خدا بيشتر از عمل معتقدند و بكيفيت زندگي زيادتر از كميت آن اهميت ميدهند. تار و سهتار را خوب مينواخت، خط نستعليق را مثل مير عماد مينوشت. در تحرير نامه برسم زمان كه سردست و مرتجل، بدون پيشنويس، بي قلمخوردگي بايد از كار درآيد، زبردستي شايان تحسيني از خود بروز ميداد. در حساب و سياق هم ميراث بسزائي از پدر و جد پدري و مادري خود داشت. از جواني وارد كارهاي دولتي و با توصيه پدر نزد ميرزا يوسف مستوفي الممالك بسمت منشي پذيرفته شد و اين خود كار كوچكي نبود. با اشخاصي كه با شخص اول كشور سروكار داشتند ناگزير مربوط ميشد و اينكار از يك طرف موجب سرشناسي و از طرف ديگر مدرسه عمل بود كه اگر بخت مدد ميكرد، ممكن بود روزي بمقامات عاليه ترقي كند.
در اين دوره كه پيشاني اربابرجوع، پرونده كار و حافظه متصدي سابقه عمل بود، اين قماشكار از عهده همهكس ساخته نبود و كفايت و كارداني شاياني لازم بود تا شخص بتواند مقصود اربابرجوع را بفهمد و مرجع را تشخيص بدهد؛ حتي اگر گاهي صاحبكار بواسطه تشتت حواس در ذروه «1» كار خود نباشد او را هم اداره كند و در آن واحد صحت عملي لازم داشت كه از سوءاستفاده پرهيز داشته باشد. حكم غلط و بيقاعده بامضاي صاحبكار نرساند
______________________________
(1)- ذروه بمعني مرتفعترين نقطه يك بنا يا يك كوه يا يك تپه و امثال آنست و اصطلاحا ذروه اقتدار و بزرگي و غيره استعمال شده است. در ذروه كار خود بودن ترجمه از اصطلاح فرانسه ميباشد. من اين اصطلاح را در نوشتجات قدما و مترجمين از متأخرين نديدهام، در حقيقت تعبيري است كه من از زبان فرانسه گرفته و ترجمه كردهام و مقصودم از اين تعبير احاطه شخص بجزئيات عمل و ادارهاي است كه مشغول گرداندن آن هست. همانطور كه شخصي كه در بلندترين نقطه بنا يا كوه و يا تپهاي قرار دارد بتمام آن احاطه دارد، كسي هم كه در ذروه كار خود باشد يعني بتواند جزئيات را ادراك كند ناگزير بر آن كار احاطه كامل پيدا خواهد كرد. بنابراين در ذروه كار خود بودن كنايه از احاطه داشتن بتمام جزئيات آن كار است كه براي هر پيشآمدي بتواند عمل مناسب را معمول دارد. فرانسوي وقتي بخواهد از احاطه شخصي بكارش تحسين كند، ميگويد او در ارتفاع خودش است و برعكس اگر بخواهد نارسائي مديري را بفهماند ميگويد در ارتفاع خودش نيست. من ارتفاع را ذروه ترجمه كردهام. شما اگر در ادارهاي كاري داشته باشيد بعد از آنكه بحضور آقاي رئيس پذيرفته شديد، ميبينيد اين آقا شاخ دو تا بز را هم نميتواند رد كند بعد از آنكه مدتي او را در حقيقت درس داديد و اصول مسلم را براي او تشريح كرديد، تازه نميفهمد.
بر فرض كه با هزار «يا علي مدد» مطلب را حالي كرديد تازه آقا بدون پرونده قلم روي كاغذ نمي گذارد و پرونده را كه خواست تازه از آن چيزي نميفهمد و متصدي عمل را احضار ميكند توضيحات او هم البته نميتواند فهم در اين آقا ايجاد كند و باز هم كار لاينحل ميماند ... اكثر تراكم امور در ادارات بواسطه همين نفهميهاي آقايان رؤسا است و من كمتر بمديرهائي برخوردم كه در ذروه كار خود باشند.
ص: 189
و از سختگيري و گشادبازي هر دو برحذر باشد، تا نه كار خلق خدا از راه خردهگيري و باريكبيني و سوءظن معطل بماند و نه بواسطه صدور احكام غلط، خط و مهر صاحبكار از اعتبار بيفتد. صاحب مسند، اين منشيها را زيردست خود تربيت ميكرد و در موارد حاجت آنها را به كارهاي بزرگتر ميگماشت.
حاجت بذكر نيست كه با اخلاقي كه از ميرزا محمود ذكر كردم، اين قماشكار لباسي بود كه در بدو ورود بخدمت باندام او بريده شده بود. چنانكه بزودي مستوفي الممالك او را شناخته و در ميان منشيهاي خود براي او اختصاصي قائل شده او را وابسته بخود نمود.
ميدانيم در آنروزها ميرزا محمود در حياط وسطي خانههائيكه ميشناسيم، با برادرش ميرزا محمد در يك حياط منزل داشت. معلوم نيست در اثر چه پيشآمد خانگي شايد مثلا براي رقابت زنانه جاريها و شكرآب برادرانه يا سبب ديگر خانه پدر را ترك گفته و اثاثيه خود را بخانه جبارخاني كه در كوچه بنبست پشت خانههاي ما بود منتقل كرد، در صورتيكه هيچگونه وسيله زندگي نداشت. باوجوداين منظما در خانه ميرفت و مثل اينكه هيچ گرفتگي در كارش نيست مشغول كار بود. بعد از چند روز در روز تعطيلي صندوقدار «جناب آقا» بدر خانه جبارخاني آمده اظهار داشت پيغامي از طرف «آقا» دارد كه بايد بشخص ميرزا محمود برساند. پيغام عبارت بود از پانصد اشرفي كه آقا فرستاده و شرحي توبيخ و ملامت كه شما چرا بايد تا اين درجه مرا از حال خود بيخبر بگذاريد؟
اگر اين اقدام از طرف مستوفي الممالك نميشد، سختي گذران پسر را وادار ميكرد كه از پدر استمداد كند و بالاخره با شرايط مناسبتري خود را مجددا وارد خانه پدر نمايد و استقلال زندگي را از دست بدهد. ولي حالا در صورتيكه ميرزا محمود خرج سال خود را از اعطاي آقا دارد، با نظر بلند خود ديگر مشكلي براي زندگي آتيه فكر نميكند. خلاصه اين شكر آب خانگي سبب شد كه ميرزا محمود آب و گاو زندگيش را بالمره از پدر جدا كند و چون شير بخود سپهشكن باشد «1».
چنانكه بزودي بحكومت ساوه برقرار شد. شايد اين واقعه در همان اوقاتي اتفاق افتاده باشد كه كارهاي حكومتي ولايات را بين سه چهار نفر از رجال تقسيم كردهاند كه مستوفي الممالك در قسمت خود ميرزا محمود را براي اينكار لايق ديده و تعيين كرده است.
امروز فرمانداري ساوه اگرچه فرمانداريست ولي كار مهمي نيست اما در آن روزها كه كار ماليه و عدليه و نظميه و امنيه و گمرك و خالصجات هم با حكام بود، حكومت ساوه كار كوچكي نبود و قدري از حكومت قم كه مثلا كيكاوس ميرزاي پسر فتحعلي شاه و بعدها اعتضاد الدوله داماد ناصر الدين شاه تصدي آنرا داشتند كوچكتر بود بلكه از آن وانميماند. زيرا قم گذشته از شهر چندان عرض و طولي ندارد و ساوه از حيث سكنه و دهات خارج از شهر دو سه برابر قم است.
______________________________
(1)-
چون شير بخود سپهشكن باشفرزند خصال خويشتن باش
آنجا كه بزرگ بايدت بودفرزندي من نداردت سود
ص: 190
مدت حكومت ميرزا محمود را در ساوه نتوانستم بدست بياورم. در همين ايام بوده كه احمدآباد ده خرابهاي را در ساوه خريداري و با نفوذهاي حكومتي آباد كرده كمكخرجي براي خود تدارك ديده است و ضمنا طرح خانهاي كه در كوچه در اندرون خانه ما ساخته و امروز متعلق ببحر العلوم است ريخته، با كمال سليقه مشغول ساختمان و تزيين آن شده است.
نظربلند و جنبه عياشي و مردمداري ميرزا محمود اقتضاء نداشت كه مدت زيادي در شهر كوچك ساوه بماند «1». شايد تقاضاي خود او يا تغيير مرجع حكومت ساوه از مستوفي- الممالك بشخص ديگر سبب شده كه از حكومت ساوه مجددا بطهران برگشته و بكار سابق خود در نزد مستوفي الممالك مشغول گشته است.
در اوائل سال 1288 كه حسام السلطنه بايالت خراسان مأمور گشت، ميرزا محمود بسمت وزارت مأمور خراسان شده و در حدود دو سال باين سمت در آنجا مانده و در اواخر 1289 با حسام السلطنه از خراسان مراجعت كرده است. چنانكه سابقا هم اشاره شده است، عزل حسام السلطنه از حكومت خراسان عزل تكديري و بر اثر نافرماني از دستورات حاجي ميرزا حسين خان مشير الدوله صدراعظم بوده است. زيرا حسين خان شهاب الملك بدون هيچ سابقه از طهران چاپاري بمشهد رفته و شاهزاده را بطهران فرستاده است. ولي اين اقدامات بوزير خراسان مربوط نبوده و عمل حساب ماليات او مرتب و بيعيب بوده است.
ميدانيم در اينوقت (مراجعت ميرزا محمود از خراسان) ميرزا يوسف مستوفي الممالك خانهنشين و شاه در جناح سفر فرنگستان است. البته حقشناسي و متانت ميرزا محمود اقتضا نداشته است كه از راه نرسيده به تكودو بيفتد و مثلا با صدراعظم جديد بندوبستي كند. شش هفت ماهه غياب شاه را در خانه راحت كرده است.
چنانكه ميدانيم شاه از سفر فرنگ مراجعت كرد و باز مستوفي الممالك سركار آمد و ميرزا محمود با مقامي ارجمندتر برتقوفتق امور وزارت داخله و ماليه كه در اينوقت اداره آن بمستوفي الممالك محول شده بود مشغول گرديد. تا در 1292 كه حكومت تهران برحسب تقسيمي كه در قسمت «شرح زندگاني اسلاف من» بآن اشاره شد، باز بكامران ميرزا نائب- السلطنه محول شده است. ميرزا محمود كه در سال قبل بوزارت تهران نائل آمده بود در وزارت خود برقرار و بپيشكاري شاهزاده جوان هم مستقر گشت.
حكومت طهران در اينوقت كار مهمي بود و آدم پختهاي لازم داشت كه كار ماليه و عدليه و نظميه و امنيه و بلديه و خالصه و گمرك را، باوجود سرجنبانهاي كشور در پايتخت كه هر روزه در حوائج خود راجع باين قسمتها مراجعه ميكردند بتواند بهم ببندد. نائب السلطنه حاكم تهران هم بيشتر پسر شاه است تا حكمران. گذشته از اين ميدانيم كه شاهزاده در اينوقت يكي از رجال ثلاثه و «ترييم ويراي» اختراعي ناصر الدين شاه و سرش گرم مغلوب كردن مشير الدوله و ربودن وزارت جنگي است كه «آقا» باو وعده كرده است و ميرزا محمود
______________________________
(1)- در ايام حكومت خود هم بيشتر اوقات خود را در تهران ميگذرانيد و حكومت ساوه را بوسيله محمد رضا خان و بعضي از ميرزاهاي در خانه اداره ميكرد.
ص: 191
با مقام وزارت طهران طبعا سمت پيشكاري نائب السلطنه را در ساير قسمتهائيكه در اين تقسيم نصيب شاهزاده شده است نيز دارد. باز ميدانيم كه شاهزادگان و قاجاريه و علماء و اعيان و خلاصه تمام مردم ذينفوذ شهر اگر كاري بشاه داشته باشند، بايد بتوسط نائب السلطنه بعرض برسانند. پيشكار نائب السلطنه هم ميرزا محمود وزير است و براي اينكه پسر جوان شاه خيلي در زحمت نباشد، اكثر كارها را خود او بحضور ناصر الدين شاه ميبرد و قطعوفصل ميكند. وقعه ذيل دليل اين گفته است:
شخص كلاهدوزي مرده و وصيت كرده بود كه خانه او از بابت ثلث دارائيش بمصرفي كه يكي از مجتهدين جامع الشرايط تعيين كند برسد. ورثه او وصيتنامه را نزد ملاي محل بردند و مطلب علني شد. وقتيكه خبر بمقامات عاليه اهل علم رسيد، جوجه مجتهدين همه غلاف رفتند. حاجي ملا علي كني مجتهد فحل زمان صلاح ديد كه اين خانه فروخته و قيمت آن بسادات نخاوله كه از مدينه براي زيارت مشهد مقدس رضوي ميآيند و اكثر در مراجعت بيخرجي ميمانند داده شود. سيد محمد صادق طباطبائي (جد آقايان طباطبائي) كه او هم با مقام سيادت، مجتهد فحلي بود صلاح ديد كه اين خانه بمحرر او كه مردي بيبضاعت و بيخانه است واگذار گردد. البته هريك از اين دو امر اجرا ميشد بوصيت مؤمن عمل شده بود ولي اشكال كار در پسوپيش افتادن قول يكي از دو مجتهد درجه اول و پيدا شدن نفاق بين اين دو مركز روحاني بود كه البته كاركنان دولت نبايد بآن راضي شوند. حكم حاجي ملا علي چون زودتر صادر شده بود براي اجراء مناسبتر بود و شايد اگر آقا سيد محمد صادق از دادن حكم بتوسط حاجي ملا علي قبلا خبر ميداشت پاپي نميشد. منتهي آخوند محرر باشتباهكاري يك حكم هم از طرف اين سيد بزرگوار صادر كرده و البته آقا سيد محمد صادق پس از دادن حكم راضي نميشد كه حكم صادر از طرف او بلااجرا بماند. مجري هريك از اين دو حكم هم كه جلو بيفتد البته حكومت و بنابراين وزارت تهران است كه گذشته از اجراي احكام شرعي كه جزو عمل حكومتي است، واسطه بين علماء و شاه هم هست.
در آن دوره حكومت استبدادي نظري باوقاف و وصاياي مردم نداشت و در اين قسمت آزادي كامل بمردم ميداد و اولياي امر با كمال ديانت اوقاف و وصاياي مردم را اجرا ميكردند. هيچوقت در پي آن نبودند كه در كار وقف اختلافي بين دو مدعي توليت توليد كنند و خود را روي مال وقف بيندازند يا در وصايا دنبال اين قبيل اختلافات بگردند و خانه را توقيف و تا حل اختلاف بصرفه دولت يا بصرفه كيسه خود از آن استفاده نمايند. چقدر اوقاف عمومي بود كه متوليان بديانت خود صرف اعمال خير ميكردند اگر گاهي هم تبديل باحسن را بخود اجازه ميدادند، دقتهاي عجيب در اين تبديل ميكردند و تا يقين به «احسن» واقع شدن تبديل حاصل نميشد اقدام نميكردند. و از «فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ» ميترسيدند.
باري ورثه كلاهدوز هر دو حكم ساخته و پرداخته را براي تعيين تكليف خود نزد وزير تهران آوردند. البته در آخر هريك از آنها اخافه بعذاب آخروي نسبت بمتخلف هم
ص: 192
علي الرسم درج شده بود كه مثلا نوشته بود متخلف به رو در آتش خواهد افتاد و ديگري متخلف را به از پشت افتادن در آتش جهنم تهديد كرده بود. ميرزا محمود احكام را ضبط كرد تا فكري در اين باب بكند. روزيكه علي المعمول براي پارهاي عرايض و گزارشات و استماع اوامر شاهانه بحضور رفته بود، بشاه عرض كرد: من امروز مخير شدهام كه به رو يا به پشت هر كدام كه ميل داشته باشم بآتش جهنم بيفتم. شاه پرسيد چطور؟ تفصيل دو حكم و اخافه آنها را نسبت بمتخلف اظهار و در آخر اضافه كرد كه قطعنظر از جلوگيري توليد نفاق بين دو مجتهد در پايتخت مملكت، براي نجات چاكر از رفتن بجهنم كه با اين دو حكم از آن ناچارم، استدعا دارم امر فرمايند از صرف جيب صد تومان مرحمت شود؛ از آقاي نائب- السلطنه هم استدعا خواهم كرد صد تومان ايشان التفات بفرمايند، صد تومان هم خود جاننثار ميدهم اين سيصد تومان را باين آخوند محرر ميدهيم كه خانهاي براي خود بخرد و بين دو نفر مجتهد درجه اول توليد نفاق نشود و خانه را بفروشيم و حكم حاجي ملا علي را اجرا كنيم. زيرا قطعنظر از جلو بودن تاريخ حكم حاجي ملا علي، تصور ميكنم كلاهدوزي كه سوزن صد تا يك پول زده راضيتر است كه قيمت خانه او بسادات نخاوله كه در مدينه و مركز تسنن علم تشيع برافراشته و از هزار فرسخ راه براي زيارت امام شيعه ميآيند برسد، تا بآخوند محرري كه هرقدر هم فقير باشد از حق التحرير ميتواند اجاره خانه خود را بپردازد. مطلب تمام بود شاه همين تدبير را پسنديد و امر داد فورا صد تومان را دادند و كار گذشت.
از اين نمونه ميتوان دانست كه ميرزا محمود اهل زدوبند نبوده، بلندي نظر و بزرگ- منشي او اجازه نميداده است كه عاملين جزو را كه ادعاي باقي آوردن ميكردند بشكنجه و عذاب بيندازد، ناچار باقي حساب آنها باقي او ميشد. گذشته از اين بعضي از راه رفاقت، برخي از راه فقر، زمرهاي از راه ملاحظه، احكامي از وزير براي معافي خود از پرداخت عوارض شهري و گمرك و حتي ماليات ميخواستند كه ناچار اين مبلغ هم از حق مقاطعهاي كه عاملين ميبايست بپردازند كسر ميشد. پس هر سال مبلغي باقي ميآمد كه بسال بعد منتقل ميگشت. اين طرز عمل، البته موجب رضايت عموم و بيسروصدائي كه در استبداد شرط اساسي هر كار است و بالنتيجه باعث دوام و بقاي ميرزا محمود در وزارت ميشد ولي در عينحال هر قدر مدت درازتر ميگشت بار را سنگينتر ميكرد. از طرف ديگر مخارجي هم اضافه شده بود از جمله خانه و باغ جديديكه ميرزا محمود در خيابان برق امروزه در دو ضلعي اين خيابان و كوچهاي كه امروز باسم كوچه ميرزا محمود وزير معروف است ساخته كه شش هزار تومان خرج آن شده بود. در خانه باز هم داشت ضمنا با دختر فرهاد ميرزا معتمد الدوله بيوه احتشام الدوله خانلر ميرزا هم ازدواج كرده، اين خانم را بهمين خانه آورده بود. خلاصه تا سال 1297 كه هفت سال از مدت وزارتش گذشت، قريب صد هزار تومان محل خالي داشت.
دولتيان شايد با افسوس اين دفتر خرج را بر ضرر يا نفع او بستند و او را از كار بركنار كردند. وزارت تهران نصيب محمد ابراهيم خان معمارباشي دائي كامران ميرزا شد. اين شخص تركزبان و بيسواد بحت بسيط بود باوجوداين ميخواست از شنيدههاي خود تصرف
ص: 193
در معقولات كند و گاهگاه توي خشتها ميدويد. از جمله ميگويند وقتيكه دندان عاريه گذاشته بود از خوبي آن مذاكره ميكرد و ميگفت: «از وقتيكه دندان عاريه گذاشتهام هم تقريرم خوب شده است و هم تحريرم» باز هم معروف بود كه روزي از چيزهائي كه رفع عطش ميكند مذاكره شده بود، محمد ابراهيم خان كه وزير نظام هم لقب داشت گفته بود سيرابي هم رفع عطش ميكند مگر نشنيدهايد كه شاعر گفته است:
بودند ديو و دد همه سيراب و ميمكيدخاتم ز قحط آب سليمان كربلا يك دفعه هم بباغبانش گفته بود چرا درخت «گلندر» براي من نميكاري! پرسيده بودند: «گلندر چه گلي است؟» گفته بود: همان گلي است كه شيخ سعدي تعريف آنرا كرده و گفته است:
يكي درخت گل، اندر ميان خانه ماستكه سروهاي چمن پيش قامتش پستند وقتي مهري ميخواست بكند بحكاك گفت ميخواهم آيه قرآن در مهرم باشد. حكاك برايش سلام علي ابراهيم كنده بود، وقتيكه آورد و سجع مهر را براي او خواند باو گفت اين مهر بدرد من نميخورد زيرا من محمد ابراهيم هستم و حكاك را واداشت كه مهر را عوض كند و «سلام علي محمد ابراهيم» برايش بكند. نائب السلطنه همانطوركه وارث وزارت جنگ مشير الدوله شده بود كار مهماني شبهاي عيد ولادت شاه را هم عهده داشت.
شاهزاده بوزير نظام در ضمن دستورهائي كه براي تنظيم مجلس ميداد گفته بود ميز بزرگ را هم بگوئيد بياورند زير اين چهلچراغ وادارند، يكي از ميرزاهاي دستگاه نائب السلطنه ميرزا بزرگ نام داشت، وزير نظام ميرزاي بيچاره را آورده زير چهلچراغ واداشته بود، بعد از چند ساعت كه نائب السلطنه مجددا ميآيد، ميبيند ميز بزرگ نيست. از خان دائي ميپرسد: مگر نشنيديد كه گفتم ميز بزرگ لازم است زير اين چهلچراغ باشد؟ جواب گفته بود: اين ميرزا بزرگ است كه از ساعتيكه امر صادر فرمودهاند، اينجا واداشتهام.
از اين قبيل حكايتها از اين مرد زياد معروف بود. موضوع دستور كندن چاه براي پيدا شدن جاي خالي جهة خاكي كه از ته كار بنائي باقي مانده بود را هم باو نسبت ميدهند ولي با حرفه اصلي او كه معماري بوده است باوركردني نيست.
باري كار ميرزا محمود مشكل بود زيرا با ناصر الدين شاه كه از بقاياي حكام حتي عموهاي خود هم نميگذشت چه ميتوانست بكند؟ ميرزا محمود بپدر متوسل شد، پدرم در جعفر- آباد ساوه چند تا قنات خرابه پيدا كرده، آنها را يكي دويست سيصد تومان خريده و آباد و يا بقول معروف زمان خاكبازي كرده، چند پارچه ملكي براي كمك زندگاني خود تدارك ديده بود كه انجيلاوند بهترين آنها بشمار ميآمد. اين ملك را فروخت و گوشههاي كار خود را جمع كرد و مبلغي هم از اين سر و آن سر بدست آورد. ميرزا محمود هم احمدآباد ساوه را فروخت و بيست و پنجهزار تومان نقد تدارك ديدند. با مقداري قطعات و مرقعهاي خطوط ميرعماد و قرآن و كتابهاي خطي و تذهيبكاري و قلمدان كه ميرزا محمود از راه عشق
ص: 194
باين صنعتهاي ظريف، در اين سنوات تهيه كرده و درخور خزانه شاهي بود، بحضور شاه فرستاد. شاه اين نقد و جنس را برخلاف انتظار همهكس، در مقابل باقي پذيرفت و امر داد مفاصا بميرزا محمود بدهند.
ولي مقداري قبض مواجب اين و آن بود كه ميرزا محمود فهرست داده و جزو حساب خود نوشته و بايد فهرستهاي خود را جمعآوري كند. تا مشغول كار بود سالبسال كهنه و نو ميشد ولي حالا كه از كار كنار رفته، مؤجل معجل ميگشت. براي اينها هم بايد فكري كرد از درز گرفتن كمر وسعت زندگي، ناگزير پارهاي اشياء زياد ميآيد. آنها را هم فروختند و توماني چند قران برسم علي الحساب، باين طلبكارها دادند و آبي بر آتش عجله آنها ريختند و مابقي را بوعده بعدتر موكول كردند.
ميرزا محمود، غير از دختريكه زن ميرزا عليمحمد خان پسر ميرزا علي و نوه قائممقام بود، در اينوقت دو پسر بزرگ، آقاي غلامعلي مستوفي و ميرزا محمد علي خان، كه هر دو داراي زن و خانه بودند داشت؛ پسر سومش ميرزا عليرضا جوان بيستساله و يك دختر خانه و دو پسر كوچك ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان هم بودند، پس ايندسته اقلا سه خانوار تشكيل ميدادند. دختر معتمد الدوله هم با دخترهائيكه از احتشام الدوله داشت، در خانه جديد بودند كه بايد برحسب احترام و شأن آنها رفتار كرد، ميرزا محمود با سالي هزار و پانصد تومان مواجب استيفاي اول، بيمحاسبهنويسي، بر فرض اينكه براي قروض فهرستدارها فكر ديگري ميشد، نميتوانست اينهمه مخارج را عهده كند. باز هم پدرم باو كمك كرد و ماهيانهاي براي او مقرر داشت كه كسر خرج او را پر كند باوجود اينها يك كالسكه هم در دستگاه باقي گذاشتند زيرا نميشد دختر معتمد الدوله را بيكالسكه راه برد.
در آن دوره رسم بود كه پدر خانواده همانطور كه اعتبار و احترام پسرها مايه شوكت او ميشد، در موارديكه شكستي در كار آنها پديد ميآمد كمك ميكرد؛ نه پسرها اگر بصدارت هم ميرسيدند، بر پدرهاشان خودفروشي ميكردند و نه پدرها در اين قبيل كارگشائيها منتي بر فرزندان خود ميگذاشتند.
ميرزا محمود كه در عمرش هيچگاه بيكار نبود خانهنشين شد و رفقاي چاپلوس او از دورش متفرق شدند. ولي بعضي هم بودند كه صميميت خود را كماكان داشتند، از جمله ميرزا محمد عليخان پسر ميرزا عباسخان قوام الدوله (جد فروهرها) كه خود و برادر و دو پسرش عبد اللّه و احمد و محمود با ميرزا محمود و دو پسر بزرگش رفتوآمد خود را ترك نكردند. ما حالا هم با آقايان فروهرها هميشه بهمديگر عمو خطاب ميكنيم و همان صميميت خانوادگي در بين است.
اما ميرزا محمود با نهايت متانت و بردباري اين ربع ساعتهاي سخت زندگي «1» را
______________________________
(1)- اين اصطلاح را من از يك كلنل روس كه با من بزبان فرانسه حرف ميزد باين زبان شنيدهام ولي نميدانم سركار كلنل اين تعبير را از زبان مادري خود بفرانسه ترجمه كرده بود بقيه در صفحه بعد
ص: 195
گذراند تا سال 1300 رسيد و شاه بسفر خراسان رفت. حاجي ميرزا شفيع شيرازي مستوفي فارس كه بلاعقب بود در ايام اين مسافرت برحمت ايزدي پيوست. البته كانديداي اينكار زياد بود و بااينكه شاه قبل از مسافرت خود بمستوفي الممالك امر كرده بود كاري براي ميرزا محمود فكر كند و كاري هم از محاسبهنويسي فارس مناسبتر پيدا نميشد، معهذا ساير كانديداها مشغول اقدام بودند. از جمله مير عبد اللّه خان علاء الملك برادر مشير الدوله سپهسالار بود «1».
شاه از سفر خراسان مراجعت كرد. البته ميرزا محمود وزير روز سلام ورود بحضور رفته بود ولي اين شرفيابي در ضمن پانصد ششصد نفر چيزي نبود كه بشود از آن اميدي داشت. ميرزا محمود فكر ميكرد كه شاهزاده معتمد الدوله را وادار كند عريضهاي بشاه بنويسد و خالي بودن استيفاي فارس و امر شاه را بمستوفي الممالك كه قبل از سفر خراسان داده بود، بياد اعليحضرت بياورد. در اينكار استخاره كرد اين آيه آمد: قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي ...» همان صبحي فكر خود و استخاره را فورا بشاهزاده نوشت. معتمد الدوله بلافاصله جواب داده بود كه اگر در ظرف امروز يا فردا، دستخط نصب شما باينكار برسد، ميتوان گفت مربوط باستخاره است ولي اگر بعد از اين اينكار واقع شود، مطابقه تام با آيه ندارد و بايد گفت تصادف است و در هرحال، صبر كردن اولي است.
بعد از ظهر همانروز، سر تبريكچيها كه سه سال بود راه در خانه را فراموش كرده بودند باز شد كه هريك براي رساندن خبر صدور دستخط و تقديم عرض ارادت بر ديگري پيشي جسته و از بيانات تحسينآميز شاه، در ضمن امضاي دستخط، توجيهات و تعبيرات ميكردند. اين است رسم مردم زمانه كه با اقبال دنيا اقبال و با ادبار آن، چنان از شخص ميگريزند كه گوئي هيچ شناسائي نداشتهاند. باوجوداين رفتار آنها بهتر از امروزيها بوده است زيرا فراموشي بهتر از دوروئي است.
استيفاي فارس كار مهمي بود ولي اين تبريكات و پيشبنديها بيشتر بواسطه حسن استقبال شاه بود كه همه تصور ميكردند، اين كار بزودي نردبان كارهاي ديگري خواهد شد.
______________________________
يا اينكه اصل اين تعبير فرانسوي است. در هرحال فارسي نيست. اگر آوردن ترجمه تعبيرهاي زبان خارجي هم در نزد بعضي مردود باشد، اين جمله از همان مردودها بشمار خواهد آمد ولي باكي نيست و بزودي جاي خود را در ميان تعبيرهاي مصطلح فارسي باز خواهد كرد.
(1)- ميرزا عبد اله خان علاء الملك برادر ميرزا حسين خان مشير الدوله و از طرف مادر عمه زاده ناصر الدين شاه و در اينوقت مستوفي همدان و مرد بسيار زيبائي بود. در پرده نقاشي كه مرحوم آقا علي اكبر جد شهنازيها و عباديها را نقاش بين شاگردان دختر و پسرش ساخته و گراور آنرا غالبا ديدهاند، يكي از پسرها كه كلاه بلندي دارد و بسيار زيباست همين علاء الملك بوده است. من كه در جواني او را مرد چهل پنجاه سالهاي ديدم هنوز آثار زيبائي جواني را در صورت داشت و جز ريش يك قبضهاي، نقش صورتش با آن تصوير تفاوتي نداشت. بحديكه هركس تصوير را ميديد و علاء الملك را ديده بود متوجه ميشد كه اين تصوير از اين مرد است.
ص: 196
باقي شرح حال اين برادرم را در ضمن سرگذشت آينده خودم خواهيد خواند.
از خواننده عزيز خيلي معذرت ميخواهم كه قدري وارد مطالب جزئي شدم ولي چون مقصود توضيح اوضاع اجتماعي و طرز حكومت دولتي زمان است قابل عفو ميباشد