.ميرزا جعفر
مردي سي و دو ساله، در جواني درسهاي معمولي زمان مانند صرف و نحو و منطق را خوانده است ولي از خواندههاي خود چيز مهمي در دست ندارد. فن حسابداري را هم از سررشتهداران و محررين پدر آموخته و در اين قسمت هم چندان زبردست نيست و خطش هم متوسط است. در همه چيز، حتي در آموختنيها هم بتفنن قايل است چنانكه قدري طب هم از روي كتابهاي قديمه تحصيل كرده است. از اشعار فردوسي و غزليات حافظ و سعدي محفوظات زياد دارد، ترجيع بند هاتف اصفهاني را بدون يك مصرع پسوپيش از حفظ ميخواند و اشعار محفوظ خود را بموقع بكار مياندازد، بسيار خوشمشرب و اهل صحبت و تا حدي بذلهگوست، در شبيه حرف زدن و تقليد ژست اشخاص زبردستي از خود نشان ميدهد، هيچ تخصصي ندارد ولي از هرچيز بهره كمي داراست. پدرم دختر برادر پدري و مادري خود ميرزا اسد اللّه را براي او بزني گرفته و از اين ازدواج در سالهاي اول، يك پسر بدنيا آمده و بدرود زندگي گفته و ديگر اولادش نشده است. پدرم در دو ضلعي ديگر كوچه ميرزا محمود وزير و خيابان برق امروز، خانهاي داراي دو بيروني و دو اندروني كه آب سرچشمه از آن ميگذرد، ساخته و مسكن او قرار داده است. نمازخوان و روزهگير و دعا و قرآنخوان است. از آب و ملك و زراعت بااينكه سابقهاي در اينكار ندارد، به قريحه، بياطلاع نيست. ببرادر بزرگ خود حاجي ميرزا محمد چندان ارادتي ندارد ولي برادر ديگر خود ميرزا محمود را بدرحه پرستش دوست ميدارد. چنانكه در سفر خراسان با او بمشهد رفته است و بيشتر حشرش، در مجالس انس، با پسرهاي ميرزا محمود وزير، كه با او قريب السن هستند ميباشد. در زندگي خصوصي بسيار باسليقه و خوشغذا و اهل تفنن است، رفقاي بسيار دارد و با آنها ديد و بازديد ميكند. دو سه سر اسب در طويله پدرم بخود اختصاص داده است و در گردشها و مجالس تفريح، با برادر، زادگان، شركت ميكند.
در آنوقت رسم بود هروقت كسي از خانواده كار مهمي پيدا ميكرد، جوانها دور او را ميگرفتند و در كارهاي او هركس بقدر توانائي خود كمك ميكرد، هم تمرين بود و هم اشتغال هم سرشناسي داشت و هم نان و پياز. حاجت بذكر نيست كه ميرزا جعفر با ارادتي كه ببرادر داشته است، در وزارت تهران او، گوشه كار او را گرفته و عزل برادر براي او هم خانهنشيني محسوب شده است ولي اين خانهنشيني او چندان دير نپائيد زيرا در سال 1298 كه مستوفي الممالك سر ميرزا حسين خان سپهسالار را بطاق كوبيد «1» و خود وزير اعظم كشور
______________________________
(1)- سر كسي را بطاق كوبيدن كنايه از مشغول داشتن او بكار و راه ديگر است تا آسودهخاطر مشغول خيالات خود شوند. استعمال بيشتر در موردي است كه براي بيرون كردن كسي از ميان جمع فرمان پوچي باو بدهند و باينوسيله او را خارج كنند.
ص: 197
شد، شغل و لقب مستوفي الممالكي را به پسر هفتساله خود ميرزا حسن تفويض كرده و ميدانيم با وزير دفتر، پسرعمويش، ميانه چنداني نداشت، او را از كار وزارت دفتر خارج و اينكار را بپدرم رجوع كرد و مهر مستوفي الممالك نزد پدرم بود. همانطور كه خود مهر اول ميكرد، مهر مستوفي الممالك را هم پشت بروات و فرامين ميزد ولي مهر مستوفي الممالك بطغرا احتياج داشت و بايد شخص متعيني اينكار را تصدي نمايد. ميرزا احمد سررشتهدار پدرم علامت ثبت پدرم را در پشت فرامين و بروات ميگذاشت و سواد فرمان را بجاي يكي، دو تا ميگرفت و ضبط ميكرد. بنابراين طغراگذاري و مهر كردن پاي طغرا كار مشكلي نبود، ميرزا نصر اللّه كار ميكرد و مهر «ظني باللّه حسن» مستوفي الممالك پشت فرامين ميخورد، در اينجا هم ميرزا احمد كار ميكرد و مهر محمد جعفر پاي طغراها بكار ميافتاد. اما نوشتن طغرا چندان زحمتي نداشت و رسم كردن «در دفتر جناب جلالتمآب مستوفي الممالك ديوان اعلي ثبت و ملاحظه شد» بشكل گلابي كاري بود كه با تفنن ميرزا جعفر سازگار بود. اين طغرا گذاري بيهديه و نان و پيازي هم نبود و لامحاله رفيق و دوست جهت روز مبادا جلب ميكرد يا بقول معروف زمان، هم دخل داشت و هم رجوع.
از ميرزا اسد اللّه عمو چند دختر و يك پسر باقي بود و چون دارائي از خود نداشت تكفل آنها با پدرم بود. پدرم بزرگتر از همه را براي ميرزا جعفر گرفته بود. ميرزا محمود وزير دومي را جهت آقاي غلامعلي مستوفي بخانه آورد و دختر سومي و پسر در همين خانه ميرزا جعفر منزل داشتند و مخارج آنها با مخارج خانه ميرزا جعفر، منظما از طرف پدرم پرداخته ميشد ولي بزودي بين آقاي غلامعلي مستوفي و اين خانم بهم خورد و تفريق كردند و خانم با يك پسر بخانه پدرم يعني خانه ميرزا جعفر برگشت. ميرزا جعفر هم كه اولاد نداشت اين پسر را مثل پسر خود دوست ميداشت و اين پسر همان آقاي فتحعلي مستوفي كارمند وزارت كشور امروزي است.
ميرزا جعفر در مقابل خدمت طغراگذاري و استيفاء البته مواجبي هم بقدر سيصد تومان دستوپا كرده بود و ميتوانست خرج جيب و فوقالعاده خود را با اين مبلغ اداره كند. خرج خانه را هم كه هرچه ميشد پدر ميداد پس نبايد گرفتاري داشته باشد ولي كجا؟
اين پولها دم او بند نميشد و هميشه براي خود و بالاخره براي پدر قرض تدارك ميكرد.
بواسطه همين عادت بعد از پدر هم هميشه مقروض بود زيرا هيچوقت خرج خود را با دخل موازنه نميكرد و تا قرضدهنده گير ميآورد، بهر مبلغ و شرطي بود از قرض كردن خود- داري نداشت.
ميرزا رضا
جواني هفدهساله است، ميدانيم دست روزگار سايه مادر را در پنج ششسالگي از سرش كم كرده ولي پيشبيني پدر كه خواهرزاده مادر را بزني بخانه آورده است تا حدي جبران بيمادري را مينمايد. باوجود خواهر دو سال از خود بزرگتر كه با او هماطاق است از حيث كارهاي خانگي در زحمت نيست. پدرش بواسطه هممسلكي و تنسك در ديانت او را بسيار دوست ميدارد و همين كمسرمايهاي نيست چنانكه در نزد برادرها و برادرزادهها و ميرزاها و حول
ص: 198
وحوش دستگاه پدر، عزيز و مكرم است. تازه تحصيلات مكتبخانهاي خود را تمام كرده در طويله پدر دو سه اسب و در ميان نوكرها يكي دو نفر نوكر بخود تخصيص داده است. در بيروني پدر يكي دو اطاق مخصوص بخود دارد و با جوانهائي همسن و همزي خود گرم تفريحات بيگناه جواني است. ديگر مكتب نميرود ولي دنباله تحصيلات خود را دارد و روزي يكي دو ساعت با ميرزا محمد پسر محمد تقي بيك ارباب قمي كه در مدرسه خان مروي حجره دارد يا با ملا عبد اللطيف، آخوند مكتبخانه خودمان مغني و مطول مباحثه ميكند. خط را بسيار خوب مينويسد و از شاگردهاي مبرز ميرزا رضاي كلهر است، با ميرزا عليرضاي پسر ميرزا محمود وزير كه با او قريب السن است و چند نفر از اعيانزادههاي كوچههاي حولوحوش خانههاي ما رفتوآمد دارد. عصرها هر روز بر اسبهاي زيباي خود سوار ميشود و گاهي نزد ميرزا محمد رفيق تحصيلي خود و گاهي با رفقا بخارج شهر گردش ميرود. طبعا كمآزار و اهل خير است هرجا فقيري ميبيند بپدر معرفي ميكند. لباس راسته باوجود كمي سن بر او تحميل شده است ولي بجاي جبه، عبا و لباده بر روي لباس ميپوشد. سالي پنج شش مهماني از رفقاي خود ميكند و در خانه ابدا مانعي براي هيچگونه خواهش او تراشيده نميشود. در محاسبه و سياق هم زبردستي شاياني دارد ولي وارد كار منظمي نشده است و بميرزاهاي پدرم بدون اينكه اجباري داشته باشد، با كمال ميل كمكهائي ميكند. ولي قدري باصطلاح زمان شلو ول است مردمان دقيق خردهبين اين خو و خلق او را نميپسندند. بخواندن بسيار عشق دارد، كتابهاي عربي و فارسي زيادي دم دستوپاي او ريخته است، وقت خواب بيمطالعه خواب نميرود، هيچوقت و در هيچ حالتي بكسي پرخاش نميكند و در اين خوي پسنديده كاملا پسر پدرش است. اين پسر در اين سن بهمهجهت بيش از ماهي ده تومان كه سه چهار تومان آن خرج قهوهخانه و آبدارخانه و مابقي صرف جيب است، براي پدر خرج فوقالعادهاي ندارد زيرا چنانكه اشاره شد عياش بار نيامده است.
آقاي فتح الله مستوفي
من از بچگي با اين برادر بزرگ شده در مكتب اكثر با هم همدرس بوده بعد از پدرم با هم در يك خانه زندگي كرده تا زن نگرفته بوديم هميشه زير يك سقف خوابيده و تا پانزده بيست سال قبل با يكديگر در زندگي شريك بودهايم، او عين من است من عين او. در اينصورت كشيدن تصوير اين برادر مثل كشيدن تصوير خودم براي من ممكن نيست. در ضمن خواندن حوادث زندگي من كه همه با اين برادر از نزديك تماس دارد، البته خواننده عزيز بهتر ميتواند خود تصوير ما دو نفر را بكشد. ولي اجمالا در عرض اين چهل پنجاه سالهاي كه با هم زندگي كرده و با يكديگر شريك دخل و خرج بودهايم، هيچوقت با هم اختلاف پيدا نكردهايم و هيچ نشده است كه يكي از ما بر اقدامات ديگري ايرادي كرده باشد. از كشيدن گوش اصغر تا طرفيت با كلهگندههاي كشور كه گاهگاه ميخواستهاند سربسر ما بگذارند با همديگر متفق بودهايم، آنچه يكي پيشنهاد كرده ديگري عين صلاح دانسته و تعقيب آنرا از فرائض شمرده است، در شدت و رخا هر دو با هم شريك و سهيم بوده و بااينكه هيچ حسابي در دخل و خرج بين خودمان نداشتهايم، هيچكدام تعدي بديگري نكرده و هيچيك خود را بر
ص: 199
ديگري احق و اولي ندانستهايم و در پانزده سال قبل هم كه حوادث روزگار ما را مجبور بتفكيك زندگي كرد، يكي موجودي را انگشتشمار تقسيم و ديگري بدون لا و نعم تصديق كرد. نوشتن تقسيمنامه و اجراي صيغه هم براي صورت ظاهر و نظر به پيدا نشدن اختلاف بين اولادمان بوده است. من در اين چهل پنجاه ساله خاطر ندارم كه بين ما دو برادر يك محاجه جزئي، ولو سر قلم و كاغذ در عالم كودكي، پيش آمده باشد. با اين شركت نزديك، هر دو هميشه آزاد بوديم و هريك احترام آزادي و ميل ديگري را منظور ميكرديم.
زن، بخصوص در آن دوره، همه چيزش بشوهر است. دو خواهر بزرگتر من چنانكه ميدانيم زن پسرعموهاي خود مستشار الملك و ميرزا اسمعيل خان شده بودند. اما سرگذشت خواهرهاي خانه، عنقريب در ضمن حوادث زندگي بشرح حالات آنها خواهيم رسيد.
دائيهاي من
اجازه ميخواهم چند سطري هم از دائيهاي خود بنويسم و خواننده عزيز را با آنها هم كه با ما در يك خانه زندگي ميكنند آشنا كنم. اين دائيها دو نفر بودند يكي از آنها مرتضي قليخان جواني بيست و پنجساله داراي معلومات معمولي زمان و همدرس و هممشق و رفيق برادرم آقا ميرزا رضا بسيار باكفايت و فهميده و جدي و مشغول خدمت نظامي و نائب آجودانباشي بود كه معمولا باو سرهنگ ميگفتند ولي خان دائي در اين خدمت نظامي كار مهمي انجام نميداد، فقط سالي چند بار بسلام و چندين بار بميدان مشق ميرفت. رفيق شكاري داشت كه حاجي علي- اكبر خان فراش خلوت سابق الذكر بود. روزهاي جمعه در پائيز و زمستان با اين رفيق بشكار ميرفت، قرقي و قوشي هم داشت كه در بالاخانه اندرون عقبي بسته بود. من گاهگاه به بالاخانه ميرفتم و چشمهاي درشت و زردرنگ اين حيوانها را تماشا ميكردم. خان دائي يك اسب كهر زيبائي هم در طويله پدرم داشت كه از نژاد چناران خراسان بود.
اين تفريح براي خان دائي خرجي نداشت، گلوله و ساچمه آنرا با سرب كاسه نباتهاي خانه و با كمك يكنفر نوكر ميريخت و حتي گاهي باروت را هم براي اينكه قوي و خوب باشد بوسيله همين نوكر ميكوبيد و هروقت مشغول اين عمليات ميشدند، من حاضر بودم. از صداي جزجز ريختن ساچمه يا جرّقاس افتادن گلوله از قالب بظرف آب كيف ميبردم و گاهي خان دائي از تو كاها و كلاغ نوكقرمز يا كاكليهاي شكار خود براي ما ميآورد.
حاجي علي اكبر خان پسر حاجي علينقي كاشاني فراش خلوت و در اينوقت مردي سيساله و برادرزن ميرزا تقي برادر ناظم خلوت و داماد ميرزا فضل اللّه خان منشي امين السلطان بود و اين نسبت دو طرفه با خانواده امين السلطان و مواجبي كه از پدرش باو رسيده سبب شده بود كه بدون اينكه خدمتي بكند يا در خانهاي برود بيكار و خود را باين سرگرميها مشغول ميكرد. از دختر ميرزا فضل اللّه خان يك پسر باسم اسد اللّه خان داشت خودش بعد از چند سالي بدرود زندگي گفت و ميرزا فضل اللّه خان هم بعد از او درگذشت و از ميراث او بهره كافي بدخترش رسيد و كار زندگي مادي اين خانواده را مرتب كرد ولي اين پسر هم در شانزدهسالگي بمرض محرقه درگذشت و مادر خود را تنها گذاشت. خانم هم
ص: 200
براي پيدا كردن اولاد و رفع تنهائي، زن حاجي شيخ محمد علي، پسر حاجي ملا علي كني شد. از سفر فرنگ كه برگشتم، خانه آنها را در تصرف حاجي سيد رضي رشتي ديدم.
نميدانم خانم بمراد دل رسيد و اولادي پيدا كرد، يا نه؟
ميرزا فضل اللّه خان اصلا مازندراني بود البته وقتي دخترش را به پسر حاجي علينقي فراش خلوت ميداده هيچ تصور نميكرده است كه بزودي كاروبارش بقدري خوب شود كه اين داماد براي او كوچك باشد. پيشكاري امين السلطان و ترقي روزافزون او بزودي ورق را برگردانده، ميرزا فضل اللّه خان را داراي ملك و خانه و زندگي و همهچيز كرده سهل است به استيفاي خراسان هم نائل آمد.
استيفاي خراسان با ميرزا علي پسر ميرزا ابو القاسم قائممقام بود. بعد از مردن ميرزا علي چند صباحي اينكار به پسرش ميرزا عليمحمد خان داماد برادرم ميرزا محمود وزير رسيد ولي برخلاف قاعده زمان كه كار پدر را براي پسر باقي ميگذاشتند، مستوفي الممالك اينكار را بميرزا محمود پسر ميرزا شفيع صاحبديوان كه در ميرزا كاظم جد اعلي باو ميپوست داد.
اين ميرزا محمود مردي ولنگوواز و گشادباز و بواسطه تيرگي رنگ بميرزا محمود قره معروف و در حيفوميل مال دولت بسيار متهور و بيباك بود. تا مستوفي الممالك زنده بود جرأت نميكرد خيلي توي خشتها بدود، همينكه پسرعمو مرد از بيمواظبتي امين- السلطان در كارها سوءاستفاده كرد. تا توانست اضافهجمع بيپا بر ماليات خراسان افزود و باين و آن مواجب داد و از توماني دو سه تومان حق العملي كه ميگرفت، براي خود موزهاي از قلمدان و مرقع و سكه كهنه و از اين خردوريزها ترتيب داد. حتي گاهي دستورالعمل خراسان را كه در آن از اين فعل و انفعالها زياد داشت، با مبلغي اشرفي نزد امين السلطان ميبرد و بامضا ميرساند و بدون هيچ تشريفات از دفتر ميگذراند. خلاصه «آنقدر شور كرد كه خان هم فهميد» و امين السلطان كه خود اسّ اساس اين اوضاع بود او را از كار بركنار كرد تا با يك تير دو نشان زده باشد هم خود را طرفدار حفظ مال دولت قلم بدهد و هم يكي از منشيهاي خود را بنوائي برساند.
اين آقاي مستوفي جديد خراسان بتقليد مردمان پدردار، سجع مهر خود را «فضل اللّه بن آقاسي» قرار داده بود، در صورتيكه معلوم نبود كه آقاسي مازندراني كدام كته چلوخور جنگلتراش بوده است.
باري، دائي ديگر من مصطفي قليخان و شش سال از من بزرگتر بود ولي در بازيهاي ما شركت ميكرد. بعدها از اين دائيها ناگزير صحبت بميان خواهد آمد و آنها را بهتر خواهيم شناخت. فعلا برگردم بدوره كودكي.
للههاي من
كمكم براي من از ميان نوكرهاي در خانه للهاي هم معين شد. اين لله بااينكه گركاني و اسمش حسين بود نميدانم بچه مناسبت؟ باو كابلي ميگفتند، شايد اجدادش كابلي بودهاند. اينهم البته مانعي
ص: 201
نداشته است. زيرا كابل، در دوره ماقبل جزو يكي از ايالات ايران بشمار ميآمده و مثل اين بوده است كه مثلا، يكنفر از اهالي يك ده به حسن يزدي معروف باشد. در دهات از اين لقبها كه اكثر بيمناسبت هم بنظر ميآيد زياد است چون اسامي كه اهالي باولاد خود ميگذارند، اسامي مقدس و اين اسامي هم البته زياد نيست، اكثر دو تا و سه تا حسين و حسن و علي در يك ده پيدا ميشوند. براي تميز آنها بايد هريك لقبي داشته باشند كه براحت شناخته شوند.
اين است كه در دهات باين قبيل القاب كه بعضي از اجداد و بعضي از اطوار آنها حكايت ميكند، زياد است. مثلا اسم يك حسين ديگر را هم از نوكرهاي در خانه سابقا بردهام و آن حسين چل است كه البته بمناسبت پارهاي اخلاق اين لقب را باو داده بودند.
چنانكه جانشين آنمرحوم كه بعد از او قاپوچي در خانه شد، بعبد اللّه قاشقك معروف بود. اين لقب بچه مناسبت باو داده شده بوده است؟ من نتوانستم در اين خصوص حدسي بزنم. خان و ميرزا هم كه گاهي با هم و گاهي تنها در اول و آخر اسامي اعيان افزوده ميشد گذشته از تعيين و علامت نجابت، براي اين تميزها هم بوده است. حالا كه اسم خانوادگي معمول شده، القابي از قبيل قاشقك و چل در طبقات پائينتر و خان و ميرزا در طبقات بالاتر از بين ميرود، اگر سركار و تيمسار و جناب جانشين آن نشود. فعلا كه سركار عنواني است كه بسربازها ميدهند و از ستوان ببالا هم جنابند و فقط عنوان تيمسار است كه مخصوص ذات مبارك سرتيپها و سرلشكرها است در صورتيكه لقب تيمسار براي سرتيپ و سرلشكر و سركار براي سرهنگ باين مناسبت وضع شده است كه آب و گاو نظاميها را از قلميها بالمره جدا كنند ولي آقايان خردهافسران چون جرأت استعمال عنوان تيمساري را ندارند، حتي بسركاري هم پابند نكرده، بالاترين عنوان قلميها را ضبط كرده باستوارهاي خود دستور ميدهند كه آنها را جناب بخوانند. چنانكه سرتيپها و سرلشكرها را هم زيردستان همه حضرت اجل خطاب ميكنند «1». سربازها هم كه اينطور ديدهاند از شاگرد شوفرها و كسبه تقاضاي عنوان سركاري مينمايند اگر شاگرد شوفر بسربازيكه در اتوبوس نشسته است، نگويد «سركار جون! جلوتر» سركار از جاي خود حركت نخواهد كرد و شاگرد شوفر نخواهد توانست بجاي سي نفر قانوني پنجاه نفر در اتوبوس بار كند. اما پاسبانهائيكه در اتوبوس و در هريك البته دو سه نفري هستند، بر فرض كه مأمور دژباني هم باشند، تمام اين خلاف قانونها و خلاف نظامات را ميبينند و بروي خود نميآورند چرا؟ براي اينكه آنها هم مجاني سوار اتوبوس شدهاند.
______________________________
(1)- اين روزها كار تجاوز از اين اندازهها هم گذشته است. جناب را، حتي در روزنامهها هم جلو اسم اشخاصي كه خيلي از اين عنوان بدورند ميگذارند در صورتيكه براي نسخ القاب قانوني گذشته و خطاب جنابي منحصر بوزراء و معاونين آنها و استانداران و سفرا شده است. فقط ارفاقي كه شده اين است كه هركس باين مقامات رسيد مستحق اين خطاب خواهد بود ولو اينكه فعلا هيچكاره باشد. ولي باز هم شيعههاي علي ولي اله دلشان نميآيد كه شكر پنير را داخل مويز نكنند و حد و اندازه نگهدارند و بنابراين اين عنوان را جلو اسم هر «كل فتّاحي» ميگذارند.
ص: 202
باري، كربلائي حسين كابلي لله من بود. از وقتيكه برادرم بمكتب رفته بود و من در خانه تنها شده بودم بيشتر مرا باين لله ميسپردند كه از تنهائي بمن بد نگذرد و ضمنا از شيطانيها و سؤالات خستهكننده من هم راحت باشند. اين لله وقتي صبحها ميآمد مرا از اندرون ببرد، براي اينكه تشويقي هم از من كرده باشد، ميگفت: «آقاي گل گل گلما قربان» من اينقدر عوام و ساده نبودم كه از اين قربانصدقه لله رام شوم ولي چون واقعا توي خانه تنها بودم و دختربچههاي همبازي من، كار خانگي داشتند و نميتوانستند گوشه بازي مرا بگيرند، خواهينخواهي، بيرون ميآمدم. اين لله خيلي پرچانه بود با يكي از نوكرها مثلا زير هشت مينشست و مشغول وراجي «1» ميشد و من بورانداز كردن صادر و وارد خانه و عابرين كوچه ميپرداختم. گاهي مرا همراه خود بقول خودش پاي روضه ميبرد ميگفت اينجا خانه سرايدارباشي است. من نميدانم اين سرايدارباشي در نزديكي خانه ما كه بود، بعدها هم باين صرافت نيافتادم كه صاحب روضه را بشناسم و باينجهت است كه از اين مجلس روضه و محل آن چيزي ندارم بنويسم. فقط وقتيكه روضه خان وقعه شهادت امام را ميخواند و زنها قيه «2» ميكشيدند، من خيلي بدم ميآمد و گوسفند قرباني در نظرم مجسم ميشد و اين سروسينه زدنها را براي پيشآمدي نظير آن تصور ميكردم.
چندي اين لله بمرخصي رفت و پسرش علي اكبر كه از نوكرهاي در خانه بود، بعنوان علي البدل لله من شد. هيكل اين جوان دخلي بكربلائي حسين قبا راسته ريشپهن نداشت. سرداري ماهوت سرمهاي يخه حسني كه دوره آن دو رديف قيطاندوزي و نوك جلو دامنها يكي بدگمه و ديگري بمادگي مجهز بود دربر، كلاه تخممرغي بر سر و كفشهاي پاشنهخوابيدهاي كه روي هر لنگه آن صدف سفيدي روي گردهاي از ماهوت گلي دوخته بودند، بر پا داشت و نوكر شيك در خانه بود. اين علي اكبر مرا بجاي روضه بباغهاي باصفا ميبرد و من از اين حيثها خيلي از اين پسر لله راضيتر بودم معهذا يكروز اين جوان شيك مرا تنبيهي هم كرد.
______________________________
(1)- ور زدن و پرچانگي كردن در اصطلاح عاميانه بمعني زياد حرف زدن است. وراجي كردن هم البته از ور زدن اخذ شده و بهمان معني و در همان اصطلاح متداول است ولي قدري نجيبتر از ور زدن و پرچانگي كردن ميباشد.
(2)- قيه كشيدن صداي پرهيجاني است كه از جماعتي بلند شود و با جيغ كشيدن مترادف است. مرحوم شيخ غلامرضا خان نامدار ميگفت وقتيكه من طلبه و در عتبات بودم، اكثر بين مردمان بومي دعوا اتفاق ميافتاد و در ضمن محاجه كتككاري آنها تماشائي بود. كلمه «يابويه» كه بعربي ديمي عراقي بمعني پدر جان است خيلي بكار ميرفت و با همه اين پدر جان گفتنها كتككاري درميگرفت. صاحب منزل من زن كرماني بود كه خانهاي اجاره كرده و يك اطاق هم بمن داده بود روزي سروصداي «يابويه» در كوچه بلند شد منهم ميخواستم بيرون بروم همينكه عبا را دوش كردم، زنك بمن گفت بيرون نرو- گفتم چرا؟- گفت دعوا است بيمقدّمه گفتم تا بروم تمام ميشود- گفت نهخير دعواشان خيلي غليظ است حتي يابو كشيدهاند. ديدم بيچاره زنك تصور كرده است يا- بويه گفتن آنها بمنزله اعلان جنگ است. قيه كشيدن در ايلات در مورد اعلان جنگ بين دو دسته يا بقول اين خانم بجاي يابو كشيدن هم استعمال ميشود.
ص: 203
مرحوم معتمد الدوله فرهاد ميرزا، حساب و تعيين كرده بود كه ماه محرم سنه 61 هجري و وقعه طف مطابق ماه ميزان آنسال بوده است. بنابراين روضهخواني خود را در ماه ميزان ميكرد. دختر او زن برادرم كه در خانواده ما باو حاجي شاهزاده ميگفتند، تأسي بپدر و در ماه ميزان در حوضخانه همان خانه سر كوچه ميرزا محمود وزير، روضه خواني مينمود. ما بچهها هم باين روضهخواني ميرفتم ولي در يكي از اطاقهاي جنب حوضخانه مينشستيم و مشغول تماشاي صادر و وارد روضه ميشديم. دو پسر كوچك ميرزا محمود وزير، ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان كه ما در اينوقت بآنها آقا عابدين و آقا علي اكبر ميگفتيم، تا اندازهاي صاحب مجلس بچهها بودند. يكي از روزها همينكه روضه تمام شد و ما برحسب معمول برخاستيم كه بمنزلها برگرديم، من دنبال آقا عابدين كه چهار سال از من بزرگتر بود، واقع شده بودم. آقا عابدين بسمت باغچهها رفت، من هم بدون هيچ قصد دنبال او رفتم. بزير درخت اناري رسيديم، دو تا انار درشت از شاخهها آويزان بود كه دقت و مواظبت حاجي شاهزاده براي هريك كيسهاي دوخته و بآن پوشانده بود كه از تطاول گنجشك محفوظ بماند. آقا عابدين اين دو انار را چيد، كيسهها را از آنها جدا كرد و دور انداخت. بزرگتر را خود تملك كرد و كوچكتر را بمن داد. منهم چون او را صاحبخانه تصور ميكردم هيچ عيبي در اينكار نديدم انار را گرفتم و بااينكه كوچكتر نصيب من شده بود، بزحمت در جيب خود جا دادم و يك پيچ خورديم و خود را برفقا رسانديم.
بمنزل كه آمدم انار بزرگي كه در جيب من بود مثل دم خروسيكه «1» امروز از اكثر جيبها بيرون است، قابل پنهان كردن نبود. مادرم استنطاق را شروع كرد، مجرم بودن من به اقرار خودم كه «آقا عابدين چيد و بمن داد» ثابت شد و لندلند مادرانه شروع گرديد.
بقدري اين مجلس بر من ناگوار شد كه شام نخورده خوابيدم، فردا صبح هم كه از خواب برخاستم، مادرم بمن التفاتي نكرد. بعد از نيمساعتي ديدم قائممقام لله مرا از پشت پرده در اندرون ميطلبد پيش خود فكر كردم يقين ميخواهد مرا بباغي ببرد.
______________________________
(1)- اگر كسي خروسي در جيب پنهان كرده باشد ناگزير دم خروس از دهنه جيب هرقدر هم كه جادار باشد بيرون خواهد ماند. مورد استعمال اين جمله در مواقعي است كه كسي كار خلافي كرده و علامت جرم را نتوانسته باشد پنهان كند و باوجوداين منكر عمل خلاف خود باشد و مثلا براي برائت خود قسمهاي غلاظ و شداد هم بخورد. در اين مورد است كه باين شخص گفته ميشود اگر بخواهم قسمت را باور كنم با دم خروس كه از جيبت بيرون آمده است چكنم؟ .. البته ضرب المثل شدن اين جمله، تاريخچهاي هم دارد كه كسي خروسي دزديده در جيب گذاشته بوده و براي صاحب خروس قسم ميخورده كه من از خروس تو خبر ندارم در صورتيكه دم خروس از جيبش بيرون بوده است. خواننده تعجب نفرمائيد كه چگونه انسان اينقدر بيحيا ميشود كه با بيرون بودن دم خروس منكر دزدي خود بشود اكثر متمولهاي دوره آزادي همينطورند، بابا سي سال قبل آه نداشته با ناله سودا كند امروز داراي ميليون است و باوجوداين، همهجا از صحت عمل و راستي و درستي خود افسانهها نقل ميكند.
ص: 204
برخاستم، بيرون آمدم انار هنوز در جيبم بود. همينكه از دالان خارج شدم ديدم برخلاف عادت مرا بسمت اطاق خود ميبرد، از اينكه خوشطبعي هر روزي را ندارد دانستم كه باز موضوع اين انار زهرماري در كار است.
باطاق كه وارد شدم ديدم مثل اينكه همراه من بوده از تمام قضايا بااطلاع است.
خلاصه بعد از محاكمه و تقرير جرم با دو چك كوچك مرا مجازات كرد سپس شال خود را از كمر باز كرد و يكسر آنرا بهر دو پاي من و سر ديگر را بچفت در بست من ناچار بودم دراز بكشم، او هم در گوشهاي دراز شد و دست خود را روي پيشاني گذاشت و خود را بخواب زد.
نميدانم چقدر وقت در اين حال و زنداني بودم، حالا كه فكر ميكنم، شايد بيش از نيمساعتي نبوده است ولي بنظر من يكسال آمد. بالاخره علي اكبر بلند شد پاي مرا باز كرد گفت «انار كجاست؟- گفتم در جيبم است. با كمال مهرباني انار را از جيب من بيرون آورد و نصيحت را شروع كرد.
«آقا جان! عزيزم! شما پسر مردي هستيد! شما آقازاده هستيد! شما از اين بيسرو پاها و بيپدر و مادرها نيستيد! آقاي سنگينرنگيني مثل شما نبايد چشمش بانارخانه غريبه باشه! آنهم خانه حاجي شاهزاده! كه از فرط كنسي آلوچهها و آلوبالوهاي باغ را شماره ميكند، انارهاش را براي اين كيسه كرده است كه مبادا گنجشك نوك بآن بزند! (خواننده عزيز متوجه است كه تعبيرات و ماستي «1» هائيكه بشاهزاده خانم گفته ميشود، از اين جهت است كه اين خانم بيچاره جانشين دختر ميرزا حسن خان برادر آقا شده است) همهكس مثل آقاي حاجي آقا (پدرم) نيست كه اگر شترش را ببرند اعتناء نكند! گذشته از اينها، همهجا خانه پدر نيست كه بتوان بهمهچيز دست زد! در خانه غريب، تا صاحب خانه اجازه ندهد، دست بيك برگ درخت نميتوان زد! اين انار از زهرمار بدتر است. چه خوب شد، كه شما آنرا نخوردهايد.»
در اين ضمنها، برخاسته و بكفشكن اطاق رسيده بوديم كه بيرون بيائيم، پس از اداي اين نصايح، انار را ول كرده بر زمين خورد و شكست و باقيمانده آنرا با لگدش نابود كرد و جنازه آنرا برداشته، در حضور من بضروري افكند. با هم از خانه بيرون آمديم مرا تا سر بازار آورد و مقدار زيادي انار خريد، بخانه برگشتيم. انارها را در يك كاسه بدل چيني بزرگ با كمال سليقه دان كرد و با يك قاشق جلو من گذاشت و گفت تا «نفس داري بخور» نميدانم طرز مجازات دستور مادرم بود يا فكر خود علي اكبر، در هرحال در آن دوره، از همهچيز بيشتر، صحت عمل و سيرچشمي بچهها را رعايت
______________________________
(1)- ماستي گفتن در اصطلاح عاميانه بمعني كنايه زدن برفتار و اخلاق اشخاص است و اگر بخواهند خيلي زننده شود، ميگويند ماستي بارش كرد. من نتوانستم تاريخچه وضع شدن و ريشه اين اصطلاح عاميانه را بدست بياورم. شايد از ماستكش كه فحش عاميانه ميانتهي است اتخاذ شده باشد كه ريشه آن هم بر من معلوم نبود و نميدانم بچه جهت است كه اين لغت مركب بجاي حامل ماست، معني فحش پيدا كرده است.
ص: 205
ميكردند و ميگفتيد «تخمدزد، شتردزد ميشود» و «بچه نبايد دله بار بيايد و بهرچيز كه ميبيند دست دراز كند.»
گويا مقارن همين اوقات بود كه تنبيه ديگري ولي اينبار بامر پدرم و بدست برادرم آقا ميرزا رضا درباره من اجرا شد. خواننده عزيز سابقه دارد كه ما هروقت بخانه ام النساء باجي ميرفتيم با خردوريز زياد برميگشتيم. يكدفعه يكي از هديههاي محمد عليخان يك ورق كوچكي، كه يك روي آن سبز و روي ديگر آن سياه و در روي سبز آن عكس يك شاه روي صندلي نشسته نقاشي و روغنزني كرده بودند يا به عبارت ساده يك ورق شاه يكدست آس بود.
اين ورق در ضمن اسباببازيهاي من ديده شد و بعرض مقامات بالاتر رسيد. مرا احضار كردند، من هم حقيقت را بدون كم و زياد گفتم پدرم امر كرد ورق را مثل آلت قمار كه تلف كردن آن بر هر مؤمني واجب است، شكستند و بچاه انداختند و در ضمن يك چك يواشي هم بامر پدرم، برادرم بمن زد و ضمنا قدغن شد كه ديگر بخانه ام النساء باجي نرويم.
البته ما هم اطاعت كرديم ولي دلمان براي اسباببازيهائيكه محمد عليخان براي ما ميساخت، ضعف ميكرد.
سفر دوم شاه بمشهد
يكي از روزها سروصداي زيادي در شهر بلند بود. ميگفتند شاه از مشهد ميآيد. البته ما خيلي ميل داشتيم باين تماشا برويم، ولي اجازه ندادند و گفتند زير دست و پا ميرويد. بعدها معلوم شد حق داشتهاند زيرا در اينروز بقدري مردم ازدحام كرده بودند كه يكنفر پيرزن زير دست و پا رفته تلف شده بود.
اين سفر را شاه برعكس سفر هيجده سال قبل، از راه دماوند و فيروزكوه و بسطام و نردين و بجنورد و قوچان و شيروان و چناران رفته و از راه نيشابور و سبزوار و شاهرود و سمنان و ايوانكي برگشته است و چون روسها در تركستان مستقر شده و تركمانها را افسار كرده بودند، مثل سفر قبل، حاجتي بفرستادن سوار و تاراندن آنها نبوده است. در همين سفر بود كه آقا ابراهيم امين السلطان كه براي تدارك مسافرت و قرار سيورسات اردو، هميشه جلوتر يا عقبتر از اردو حركت ميكرده، در قريه داورزن بدرود زندگي گفته و ميرزا علي اصغر خان پسر دومش كه امين الملك لقب داشته وارث لقب و شاغل شغل پدرش گشته است و نيز وقتي شاه بحدود بجنورد رسيده است، جنرال كماروف، سركرده و حاكم نظامي روس در عشقآباد باستاد لشكرش، بايران آمده و تا چند منزل همراه اردو بوده است.
در اينوقت ركن الدوله محمد تقي ميرزا برادر ناصر الدين شاه والي خراسان و متوليباشي آستانه است. در اين سفر عضد الملك كبكش خوب ميخواند و بقول قائممقام «خودش همخوابه طبل «1» و اسبش همسايه اصطبل است.» (1300)
______________________________
(1)- در چادرهائي كه براي مسافرت اعيان ميساختند، پستوئي ترتيب ميدادند كه بوسيله بقيه در صفحه بعد
ص: 206
ختنهسوران يا بقول عوام سنتكنان
يك روز ديديم، در غيرموقع، براي ما اندازه لباس ميگيرند آنهم زري ناصري گلي! اين زريها را در اصفهان ميبافتند. ميرزا فتحعليخان صاحبديوان، وقتي در اصفهان حاكم بوده، ترويج بسزائي از اين صنعت كرده و در ضمن بارخانه شب عيد، مقداري از اين زريها هم براي شاه فرستاده است و براي امتياز بين اين زري و زري گجرات هندي، آنرا ناصري موسوم كردند. زمينه ابريشمي آن مات و قدري نازكتر يا شفاف و قدري ضخيمتر و هيچ از زري گجرات عقب نبود. زرياي كه براي قباي ما خريداري شده بود، گلهاي زري در ميان خانههاي مسدس داشت و رنگ آن گلي و زمينه آن براق و خيلي زيبا و شيكترين پارچه معمول زمان بود. كمكم جستهگريخته از بيانات زيرلبي بعضي پرچانههاي خانه دانستيم كه تفصيل از چه قرار خواهد بود.
يكروز صبح ديديم قباهاي زري را بر ما كردند و بعد از نيمساعتي استاد هادي كرمانشاهي استاد حمام ميرزا غلامشاه با خان دائي و جدم و يكي دو نفر نوكر ما را احاطه نمودند. براي اينكه عدد اشخاصي كه عمل را متحمل ميشوند طاق شود دخترزاده ننه زهرا را هم بر ما دو نفر افزوده بودند، سه دست رختخواب انداختند و ما را خواباندند.
بلافاصله دسته مطرب در تالار شروع بنوازندگي كرد، مهمانها هم يكييكي ميرسيدند.
اول باطاق ما ميآمدند و تبريك ميگفتند و بعد بتالار ميرفتند ما صداي ساز و آواز را ميشنيديم و هردفعهاي كه نوبت رقص ميشد، رقاص سري هم باطاق ما كه پهلوي تالار بود ميزد و بنوائي كه در تالار ميزدند ميرقصيد. چشمهاي سياه و مژگان بلند و موهاي فراواني داشت كه خيلي بر جمالش افزوده و اسم اين رقاص سكينه بود. مهمانها، نهار را در اطاق ديگر خوردند و عصر هم عصرانه مفصل بود، نزديك غروب يكييكي يا دستهدسته چادر چاقچور كردند و در وقت رفتن سريهم باطاق ما زده حالي پرسيدند و رفتند.
از فردا صبح سر هديههاي قوم و خويشان و دوستان كه باين جشن دعوت شده بودند باز شد، هديهها اكثر كاسه نبات و گاهي پارچههاي نابريدهاي براي لباس بود. در اينوقت دادن اسباببازي به بچهها مرسوم نبود، تدارك اسباببازي براي بچهها بمنزله «افسانه ياد مستان دادن» بشمار ميآمد. گذشته از اين بچهها خودشان در خانه اسباببازي ميتوانستند براي خود تدارك كنند بهمين واسطه دكانيهم كه اسباببازي بفروشد وجود نداشت. حتي خروسقندي و وقوق صاحبفروش دورهگرد هم نبود فقط در جلو خان صحن شاه عبد العظيم يك اسباببازيهاي خيلي سادهاي مانند ميمونك چوبي و فرفره قلعي و طبلكهاي دستهدار
______________________________
تجير از اصل چادر مجزا ميشد و اين پستو را طبل ميگفتند. «خودش همخوابه طبل و اسبش همسايه اصطبل است» كنايه از آنست كه تقرب او نزد صاحبكار زياد ميباشد. من اين كنايه را فقط در يكي از مراسلات مرحوم ميرزا ابو القاسم قائممقام ديدهام كه در مورد تقرب شخصي باسم ميرزا صادق نميدانم در نزد كداميك از بزرگان دوره بكار برده است.
ص: 207
ميفروختند تا مادرها بتوانند بچههاي خود را بوعده اين اسباببازيها گول بزنند و بي آنها و سر فارغ به زيارت بروند. چرا، دخترها عروسكبازي ميكردند ولي عروسكهاي آنها را بزرگترها از پارچه و پنبه براي آنها درست ميكردند، كسي پول به بهاي اين چيزها نميداد.
در اين دوره ختنهسوران براي پسربچهها يك نيمهعروسي و خيلي معمول بود.
هركس تمكني داشت براي پسرش اين جشن را ميگرفت يا بعنوان طاق شدن عدد در جشن بچه اعيانها پسرهاي خود را شركت ميدادند. رسم ختنه كردن طفل در چهل روز اول ولادت جز در خانوادههاي فقير كه توانائي جشن نداشتند معمول نبود.
از فردا صبح سر مطربهاي دورهگرد كه در خانهها ميآمدند و با صداي بلند تبريك ميگفتند و از ابزار نوازندگي خود صداهاي مقدماتي درميآوردند و دل اهل خانه و بخصوص صاحب جشن را به قيليويلي «1» ميانداختند باز شد. در خانه ما اينها خيلي معطل نميشدند تا صداي دعاشان بلند ميشد با اجازه مادرم وارد ميشدند و در گوشه حياط بساط نوازندگي و بازي خود را پهن و سر اهل خانه را مشغول ميكردند. دنبال اين دسته نوازنده هم بچههاي كوچه بودند كه بآنها هم اجازه داده ميشد وارد حياط شوند و تماشا كنند، هر روز يكي دو تا از اين بساطها برپا ميشد. اين دستهها عبارت بودند از ميمونباز و عنترباز و خرسباز و بزباز كه با ضرب تنبك تصنيفهاي معمول زمانرا ميخواندند و حيوان خود را برقص درميآوردند. دسته ديگري هم بود كه نقاره و دهل و كمانچه داشت، رقاص چهلبندپوش «2» هم با اين دسته بود كه ميرقصيد. از همه مضحكتر دستهايكه نقاره و دهل بزرگي داشت پيرمرد ريشپهني با كلاه پاپاخ گنده رقاصي ميكرد و
چال پاپاخ سني ني نمنبورده باخ سني ني نمن ميخواند و غمزههاي زنانه ميكرد كه من از اين ادا در همان بچگي خوشم نيامد.
تصور نشود كه اين اوضاع خرج گزافي بر صاحبخانه تحميل ميكرد، خير! منتهي بهريك از اين دستهها كه دو سه قران ميدادند! ممنون و دعاگو از خانه خارج ميشدند. زنها و بچههائي هم كه براي تماشا آمده بودند با كمال ادب خانه را ترك ميگفتند. بطوريكه كمترين مزاحمتي از ورود و خروج آنها بخانه وارد نميآمد حتي بعضي از پيرزنها
______________________________
(1)- اين كلمه اصل و ريشهاي گمان نميكنم داشته باشد، از اصطلاحات عاميانه و كنايه از خواهش نفس و هويوهوسي است كه در دل ميافتد.
(2)- البته رقاص در اين دوره پسر جواني بسن پانزدهساله بود. اين رقاص دامني از كمر تا روي پا ميپوشيد اين دامن را كه از پارچه ابريشمي بود بمناسبت نوارهاي ريشهدار نسبتا بلندي كه هر چهار انگشت فاصله بدور آن دوخته بودند، چهلبندش ميناميدند. اين ريشهها بقدري بلند بود كه وقتي رقاص ايستاده بود سر ريشهها به نواردوزي بند پائينتر ميرسيد. پس در اين حالت جز ريشههاي ابريشمي براق چيزي از اين دامن بندبند پيدا نبود ولي وقتي رقاص بچرخ ميافتاد طبعا ريشهها در هوا بلند ميشد و رنگ شفاف پارچه دامن را كه حكما رنگ آن با رنگ ريشهها متفاوت و متناسب بود نمايان مينمود و بر زيبائي رقاص ميافزود.
ص: 208
جمله «انشاء اللّه عروسي آقاها را هم عمر داشته باشيم بهبينيم» ميگفتند و در حقيقت ضمن تشكر بخود دعا ميكردند.
در اين ده پانزده روزه كه ما بجاي شلوار لنگ بسته بوديم، هروقت ميخواستيم قدري زياد در حياط ورسو بزنيم ما را باستاد هادي ميترساندند. استاد هم هر دو سه روز يكبار سري بما ميزد و دستوراتي ميداد تا بالاخره موقع حمام رفتن رسيد. البته حمام ما هم همان حمام ميرزا غلامشاه بود كه خان دائي ما را با رخت حمام و طول تفصيل حمام برد. آنروز هم مثل روز عمل، نهاري براي استاد و كارگرهاي حمامش فرستاده شد.
هروقت هم كه استاد بعيادت ما ميآمد ظرف شيريني براي او ميآوردند و مخصوصا نوكري كه مواظب وارد كردن و خارج كردن استاد بود، باصرار، هم كه شده بود محتويات بشقاب را بدستمال استاد نقل ميكرد. حق العملي كه از اين سه عمل جشني گير استاد ميآمد! شايد بيش از پانزده قران نبود بطوريكه يك جشن با اين عرض و طول با همه ريختو پاشها و انعامها و لباس زري براي دو نفر بيش از چهل پنجاه تومان خرج نداشت.
بلي! اين بود قوت خريد آنروزهاي پول ايران! بيجهت نبود كه با شش هفت ميليون تومان ماليات كار يك كشور اداره ميشد. در آنروزها هر قران با دو فرانك طلا معادل بوده است فقط چيزي كه حقا در اين روزها گران بوده قند و شكر است كه اولي يك من پنج قران و دومي چهار قران و نيم قيمت داشته است. حالاست كه ميتوانيم بدانيم چگونه كار خرده خرجي يك خانه ده بيست نفري با ماهي ده تومان اداره ميشده و براي مقاطعهكننده هم ماهي يكي دو تومان صرفه داشته است.
شيرينيخوران
يكروز ديديم رفتوآمد زيادتري در خانه راه افتاده است، خوانچههاي زيادي گوشه حياط دسته كردهاند، از صحبت پيره خدمتكارها مثل ام النسا باجي و ننه زهرا بمادرم كه «انشاء اللّه روزي ميآيد كه براي آقا كوچكها دست بالا كنيم» و مخصوصا قدم خير كنيز سياهي كه قبل از مادرم و شايد قبل از خاله خانم هم در خانه بوده است كه با تأسف ميگفت، «كاش مادرش زنده ميشد و از اين جشن برخوردار ميگشت، معلوم شد كه براي آقا داداش امر خيري در نظر است. پسفردا عيد غدير را براي شيرينيخوران انتخاب كردهاند دختريرا كه براي اين امر خير در نظر گرفته و باصطلاح زمان بلهبري «1» كردهاند، خانم زيباي خوشصداي (نه خوشآواز) خوشصحبتي از خانواده خودمان اسمش فاطمه خانم دختر ميرزا رفيع خان پسر دوم ميرزا حسن خان و عروس، نوه عموي داماد است.
ميدانيم ميرزا حسن پسر ميرزا اسمعيل در 1269 سفر سلطانيه ناصر الدين شاه ميرزا حسن خان و بجاي ميرزا حسن خان وزير نظام، برادر ميرزا تقيخان امير نظام، پيشكار ماليه آذربايجان شده است. آذربايجان چون مقر وليعهد و مهمتر و پرجمعيتترين ايالات ايران بود، دولت در آنجا دو جور پيشكار ميفرستاد. يكي پيشكار كل كه در حقيقت قائممقام وليعهد
______________________________
(1)- مذاكرات مقدماتي ازدواج را كه چه بياورند و چه مهر كنند «بلهبري» ميگفتند و اين اصطلاح را در مورد ساير معاملات هم گاهي استعمال ميكنند.
ص: 209
بوده كارهاي عمومي ايالت را اداره ميكرد (لقب قائممقام از همين راه ايجاد شده) و ديگري پيشكار ماليه كه كار دادوستد و محاسبه مالياتي را از روي كتابچه دستورالعمل ارسالي از مركز عهده ميكرد. بيكفايتي مظفر الدين ميرزا هم در ايجاد پيشكاري كل كه گاهي صاحب- اختيار آذربايجانش هم ميگفتند بيمداخله نبوده است زيرا اين شاهزاده با داشتن مقام شامخ ولايتعهد اينقدر بيحال بود كه هميشه بايد يكي از رجال يا شاهزادگان درجه اول كشور را مانند مؤيد الدوله و نصرة الدوله و معز الدوله و صاحبديوان و محمد رحيمخان علاء الدوله و حسنعليخان امير نظام بسمت پيشكاري او بفرستند و الا كار ايالت ميخوابيد.
بنابراين حضرت اقدس وليعهد جز اسم بيرسم و مترسك سر جاليز «1» چيز ديگري نبود و حكومت با پيشكار كل و كار ماليه با پيشكار ماليه بود. اسم پيشكار براي متصدي ماليات در چهار ايالت ايران از آذربايجان بسه ايالت ديگر (فارس و خراسان و كرمان) سرايت كرده است و الا ميدانيم كه در همهجا وزير حاكم يا والي كارهاي مالياتي را هم اداره ميكرده است. چرا، در خراسان هم اينكار در اين اواخر معمول شده بود كه گذشته از وزير يكنفر پيشكار ماليه هم ميفرستادند. چنانكه حاجي ميرزا محمد رضا مستشار الملك كه بعدها بمؤتمن السلطنه ملقب شد، چند سالي بسمت پيشكار ماليه در خراسان بود تا وقتيكه ميرزا عبد الوهاب خان آصف- الدوله بايالت خراسان برقرار شد و با وزيرش ميرزا شفيع خان كه در همين سفر لقب مستشار الملكي گرفت كار مالياتي را هم عهدهدار و پيشكاري ماليه در خراسان ملغي گرديد.
باري، ميرزا حسنخان از 1269 تا سال 1296 كه بدرود زندگي گفت، جز دو سه سالي كه در خلال اينمدت حاكم قم شد، همواره در آذربايجان بسمت پيشكاري ماليه برقرار بود فقط گاهي براي گذراندن حسابهاي سنواتي خود بتهران ميآمد و بعد از چندي بمحل مأموريت خود برميگشت. بهمين جهت در تهران خانه بزرگي كه درخور او باشد نداشت فقط در آخر كوچه در بيروني خانههاي ما خانه مختصري داشت كه هروقت بتهران ميامد، در آن منزل اختيار ميكرد.
ميرزا حسنخان چهار پسر داشت: ميرزا شفيع خان، ميرزا رفيع خان، ميرزا اسمعيل- خان و ميرزا ابو القاسمخان كه اين آخري در سن جواني از اسب بزمين خورد و پايش شكست و بعد از مدتي كه اسير بستر و بالين بود بدرود زندگي گفت. پسر اولش ميرزا شفيع خان و پسر چهارمش ميرزا اسمعيل خان را ديديم كه داماد پدرم شدند اما ميرزا رفيع خان دخترعموي خود ميرزا عليمحمد را بزني گرفت. شرح زندگاني من متنج1 209 شيرينيخوران ..... ص : 208
د از فوت ميرزا حسنخان، پسرش ميرزا شفيع خان جانشين پدر و پيشكار ماليه آذربايجان شد و برادران خود را زير پر گرفت. ميرزا رفيع خان را به استيفاي سركاري «2»
______________________________
(1)- چيزي از چوب و پارچه بشكل آدمك ميسازند و لباس بآن ميپوشانند و در سر جاليز ميگذارند تا از تطاول پرندگان مصونش نمايند. اين اصطلاح عاميانه را در مورد اشخاص با عنوان بيكفايت هم استعمال ميكنند.
(2)- سركار عنواني بود كه بشاه و شاهزادگان درجه اول ميدادند منتهي بشاه سركار اقدس اعلا و بشاهزادگان سركار والا ميگفتند. كمكم مثل هميشه طبقات پائينتر بسمت اين عنوان بقيه پاورقي در صفحه بعد
ص: 210
و كار محاسبات دستگاه ولايتعهد و ميرزا اسمعيل خان را زير دست خود بكارهاي تحريرات و محاسبات پيشكاري ماليه گماشت. ميرزا شفيع خان اكثر بتهران رفتوآمد ميكرد و هميشه ميرزا اسمعيل خانرا هم همراه خود ميآورد ولي ميرزا رفيع خان هيچ در پايتخت آفتابي نميشد. سبب اين بود كه زن ميرزا رفيع خان نميدانم در اثر چه مرضي اعصاب پاهايش خشك شده و تا من در نظر دارم هميشه يكپهلو در رختخواب افتاده بود، ميرزا رفيع خان بالاخره بعد از ياس از معالجه اين خانم و بعد از مردن ميرزا حسنخان در تبريز براي خود فكر زن و زندگي كرد.
البته يكي از كمكهاي برادرانه ميرزا شفيع خان نسبت باين برادر نگاهداري زن بستري او كه اميدي ببهبوديش نداشتند بود. گذشته از اين، اين خانم دختر ميرزا عليمحمد و دخترعمو هم بود. ميدانيم خواهر من زن ميرزا شفيع خان بود و ميرزا شفيع خان اغلب در تهران نبود باوجوداين بدون هيچ غرولند با كمال گرمي و مهرباني از اين بستري مادام العمر پذيرائي ميشد. اين فاطمه خانم عروس، دختر منحصربفرد همين خانم بود.
در آن دوره ازدواج دخترعمو و پسرعمو و دختردائي و پسرعمه و عكس آن و دختر خاله و پسرخاله خيلي معمول بود. ميگفتند «عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمان بسته شده است» هنوز خبري از اينكه ازدواج قوم و خويشها با يكديگر موجب ضعف و زشتي نسل ميشود بايران نرسيده بود. بقدري ازدواج اين قبيل قوم و خويشها رواج داشت كه در مواردي كه كسي قوم و خويش متناسب نداشت و ميخواست از غريبه زن بگيرد، طائفه عروس درصدد تحقيقات از اخلاق داماد برميآمدند و حقا پيش خود فكر ميكردند كه آيا اين مرد چه نقصي دارد كه قوم و خويشهايش تن بازدواج با او درندادهاند. طايفه داماد هم در انتخاب دختر غريبه خيلي دقت ميكردند كه مبادا بنجل خانواده ديگري در خانه آنها آب بشود و مثل «دختر خوب از قبيله و اسب عربي از طويله بيرون نميرود «1»» طرف توجه همهكس بود. پدر و مادرهاي دختر و پسر كه با يكديگر برادر يا خواهر يا خواهر و برادر بودند فكر ميكردند
______________________________
كشاله كردند و آنرا از لياقت عنوان پادشاهي انداختند و حتي شاهزادگان درجه اول هم از اين عنوان خيلي راضي نبودند. در دورهاي كه اين عنوان آبرومندي خود را از دست نداده بود و شاهزادگان قبولش داشتند، مقامات و چيزهاي منسوب بآنها را سركاري ميگفتند. مستوفي سركاري هم يكي از آنهاست بنابراين هر ايالتي مستوفيان سركاري داشت كه بحكم سركار والا والي ايالت باين منصب رسيده بود و هريك از آنها يكي دو سه ولايت تحت حكمراني سركار والا را در قلمرو خود اداره و محاسبات آنها را رسيدگي و به صاحبجمعان مفاصا حساب ميدادند. يكي ديگر از منسوبهاي بسركار، مواجب يا مستمري سركاري بود كه سركار والا حكمران به بعضي از اعيان و علماي محل ميداد و اين وظيفه، كاري بجمع خرج دولت نداشت بلكه سركار والا از عايدات فوقالعاده يا تفاوت عمل ولايات جزء حكمراني خود، اين حقوق را بمحليها ميداد.
(1)- امروز هم اين مثل و عمل كردن بمعني آن خيلي رايج است و شايد اصل آن هم از ايلات بدهات سرايت كرده باشد و من براي دفعه اول اين مثل را از ارباب نصر اله عرب وراميني شنيدهام. ميدانيم كه عربهاي وراميني هم اصلا از ايل عرب فارس هستند كه نادر شاه آنها را از فارس كوچانده و در ورامين بآنها سكني داده است.
ص: 211
اگر خوب است چرا نصيب غير شود و اگر بد است، بدي ميان خودمان باشد بهتر است تا پاي غريبه در ميان بيايد. بواسطه روگيري خانمها پسر هم جز مادر و خواهر و عمه و خاله و برادرزاده و خواهرزاده خود كه شايد اكثر پير هم بودند زن ديگري را نديده و هرچه نصيبش ميشد راضي بود. وقتي هم كه «علف بدهن بزي شيرين ميآمد كار بفضول آقاها چه مربوط بود؟ «1»»
در قرآن و احاديث بزرگان دين كه عقيده تشيع فقط آنها را راسخون في العلم و نفس نفيس پيغمبر ميداند، البته از چادر و چاقچور و روبند يا پيچه ذكري نيست. باز بودن صورت و كفين هيچ مانع شرعي ندارد و تمام فقها آنرا جايز دانستهاند و در كتب خود ذكر هم كردهاند بعلاوه براي شخصي كه قصد ازدواج با زني دارد ديدن رو و مو و قامت و تكرار نظر بر او مباح حتي براي زن هم نشان دادن خود مستحب مؤكد است. چگونه ممكن است شريعتي كه در خريد يك من لبو تمام وسائل جلوگيري از گول زدن و گول خوردن طرفين معامله را جزء شرايط صحت آن قرار دهد، در امر ازدواج كه بزرگترين معاملات نوع بشر است اينقدر سهلانگاري و گشادبازي را اجازه دهد كه طرفين يا لامحاله طرف مؤثرتر نديده و نپسنديده زير بار معامله باين اهميت بروند؟ بنابراين حجاب، چادر و چاقچور و روبنده شرعا و عقلا مجوزي ندارد و معلوم نيست زاده فكر چه عهدي بوده و چگونه جزو اصول مسلمه دينداري شده است. اما استعمال سرخ و سفيد و تزيين و باز بودن ساعد و سينه سر و ساق جز در موارد محارم، خلاف امر بزرگان دين و نص قرآن مبين است وزر و وبال آنهم بر شوهرها نيست، دو نفر را در يك قبر نميگذارند «2» «لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري»* قول خداست.
اما خانمهائي كه براي پوشانيدن زشتي صورت يا پيري خود خويش را بچادر نماز و روسري مسلح كرده، روي خود را تنگوترش ميگيرند اگرچه زحمت بيهودهاي بخود ميدهند زيرا اگر صورت خود را باز هم بگذارند كسي بآنها نگاه نخواهد كرد ولي از اين موضوع غفلت نداشته باشند كه منت اين روگيري را نبايد سر خدا بگذارند زيرا خدا اين قسم رويگيري را از آنها نخواسته و آنها بهواي نفس خود بيشتر اطاعت ميكنند تا بامر خدا.
ولي من ميخواهم ادعا كنم كه كلية از اين كشف حجاب جنس لطيف ضرر كرده است و بالاخره در اين قسمت كوچك روي زمين هم مردها توانستند كلاه بزرگي سر زنها بگذارند.
______________________________
(1)- «علف بايد بدهن بزي شيرين بيايد» يعني بايد صاحبكار چيزي را بپسندد اگر او پسنديد حرف سايرين فضولي بيمورد است. اين مثل بيشتر در مواردي كه زن و مرد با هم متناسب و از يكديگر راضي هستند مورد استعمال پيدا ميكند.
(2)- استعمال اين ضرب المثل بيشتر در موردي است كه بكسي امر بمعروف يا نهي از منكري كرده باشند و بخواهند باو بفهمانند كه نفعي ندارد و كنايه از آنست كه خدا حساب هركس را پاي خود او مينويسد اگر در قبر يا در آخرت عذابي باو برسد، بسايرين مربوط نخواهد بود و به پرونده هركس جداگانه رسيدگي خواهد شد.
ص: 212
اين ادعاي من هم از راه اين نيست كه خانمها از سنت قديم خود در نشان دادن جمال دست برداشته و اين گذشت را نسبت بمردها كرده و چون مردها صرفه بردهاند ناگزير آنها ضرر كردهاند. خير! زيرا در اين معامله برد و باختي در كار نيست، اگر مردها خريدار جمالند زنها هم فروشندهاند اگر مرد نباشد زنها جمال خود را بكه تحويل خواهند داد؟ بلكه اين ادعا از راه جلوه دادن جمالست كه با حجاب بخصوص حجاب شرعي براي خانمها بيشتر از امروز ميسر بود.
روزي بخانه خانمي رفتم كه از زيبائي بهره وافي داشت، عكسي انداخته و يك روسري نازكي بسر افكنده و بعضي از قسمتهاي گردن و صورت را در زير آن مخفي داشته و الحق بر جمال خود افزوده بود. يكي از خانمها پرسيد چه شده است كه شما سير قهقرائي كرده و اين وضعيت را براي عكس برداشتن انتخاب كردهايد؟ خانم گفت بجهت اينكه اين وضعيت بمن بهتر ميآمد. بايشان عرض كردم اين وضعيت بتمام خانمها بهتر ميآيد منتها خانمها ميخواهند بفرمايند مردها نميفهمند در جلوه جمال ما از آنها كه خريدارند بهتر ميفهميم در صورتيكه اشتباه ميكنند همانطور كه در نقاشي سايه و روشن لازم است در عرضه جمال هم ظهور و خفا از لوازم ميباشد اگر خانمها مثل منظور شيخ شيراز كه ميفرمايد.
ديدار مينمائي و پرهيز ميكنيبازار خويش و آتش ما تيز ميكني رفتار كنند، جلوه آنها مسلما بيشتر از ظهور صرف خواهد بود. حالا ببينيد آنها كه دامنها را كوتاهتر و يخهها را بازتر ميكنند چه خسارت بزرگي را تحمل مينمايند؟ و آنها كه سرخ و سفيد زياد بكار ميبرند، چه خبط غيرقابل جبراني را مرتكب ميشوند؟ زيرا اغراقهائي كه طبعا در اين ضمن پيش ميآيد بقدري از حقيقت دور است كه مثل شعر ذيل:
كتاب فضل ترا آب بحر كافي نيستكه تر كني سرانگشت و صفحه بشماري همهكس بخلاف واقع بودن آن متوجه و بقدري اين دروغ شاخدار «1» زننده است كه بيننده را از توجه بساير محسنات بازميدارد و جمال طبيعي را هم از بين ميبرد.
آمديم بر سر «مد»، مسلما مد وحي آسماني نيست كه قابل تبديل نباشد. گذشته از اين در وحيهاي آسماني هم بداء و ناسخ و منسوخي هست «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها» دليل اين گفته است. سليقه مردها چون مشتري جمالند بيشتر از استبداد خانمها بايد در اين موضوع مداخله داشته باشد اگر خانمها التفاتي بفرمايند و الوان را بقدري كه بطبيعت كمك كند و بيننده را در اشتباه بياندازد استعمال كنند و سر و ساعد و ساق و سينه باز خود را نشان ندهند، مسلما بيشتر بصرفه آنهاست.
باري عصر روز قبل از عيد غدير، خوانچهها را توي تالار بفاصله يك آدمرو، پهلوي هم گذاشتند. شاگردهاي خير اللّه قناد گذر سرچشمه كه در آنروز مثل شيرينيفروشي نوشين
______________________________
(1)- اول چيزي كه از حيوان شاخدار نظر بيننده را جلب ميكند، شاخ آنست. دروغ شاخدار كنايه از دروغ واضح لايحي است كه قابل پوشاندن و تعميه نباشد و هركس بمجرد برخورد متوجه آن بشود.
ص: 213
امروز از تمام شهر سروقت او ميآمدند با سينيهاي پر از هر رنگ شيريني آمدند و ظرفها و خوانچهها را پر كردند و روي آنها پولكهاي نباتي قرمز و سبز و زرد با نقش مبارك باد چيدند.
در آن روزگار داماد در كار عروسي هيچ مداخلهاي نميكرد، همانطور كه عروس را پدر و مادر البته هريك از حيثي پسنديده بودند، در اينكه چه بايد ببرند و چقدر شيربها و مهر قرار دهند، پدر و مادر داماد با خانواده عروس قطع و فصل ميكردند. همچنين راجع باينكه عروسي چند شبانهروز باشد يا كيها را بايد دعوت كرد، حتي جزئي استمزاجي هم از داماد نميكردند معهذا يكي از بستگان نزديك بخانواده كه با داماد هم رفيق بود در مشورتهاي خانوادگي كه براي اين امر تشكيل ميشد عضويت داشت و ميل داماد بوسيله او ولي البته بدون اينكه طرفين بروي خود بياورند، تا حدي رعايت ميگرديد و اين شخص را هم تا اندازهاي «تويبيگي «1»» قرار ميدادند.
معلوم است خان دائي مرتضي قليخان براي اين سمت در اين شيرينيخوران از همه كس مناسبتر بود، حساب قيمت شيريني و انعام شاگردان استاد خير اللّه و نظم و ترتيب نوكرهائي كه بايد خوانچهها را ببرند و تعيين نوكري كه بايد فهميدهتر از ساير نوكرها و همراه و مواظب خوانچههاي طاقه شال باشد و اينگونه تنظيمات كلية بكارداني او محول شده بود.
دو خوانچهاي كه در هريك يك طاقه شال گسترده و روي آن مقداري نقل بيدمشگي ريخته بودند از جلو و قافله خوانچههاي شيريني و قند و كاسه نبات در عقب براه افتاده و بسمت خانه ميرزا شفيع خان (مستشار الملك) كه سر سهراه خيابان برق و ري امروز واقع بود رهسپار شد. فردا عصر سه ساعت بغروب مانده مادرم و سكينه خانم خواهر تني داماد بانضمام ما دو برادر و خواهرها و برادر كوچكتر از ما با دايه و پرستار و يكي دو نفر از خدمتكارهاي قديمي خانه بمنزل عروس رفتند.
تالار بزرگي كه مجلس اين شيرينيخوران بود، البته سمت شمال واقع و هفت دهنه ارسي رو بايوان و حياط سمت جنوب داشت. پشت اين تالار هم حياط كوچكتري بود و هفت دهنه ارسي هم رو بآن باز ميشد. مهمانها بعضي آمده و بعضي ميرسيدند. سرگرمي اين مجلس جشن نامزدي دسته مطربي بود كه بدسته حاجي قدمشاد معروف و طاوس سنطوري نوازنده معروف در اين دسته بود.
حاجي قدمشاد نميدانم مكه رفته بود يا خير ولي در آن دوره كنيزها و كاكاسياههاي متعين را عموما حاجي ميگفتند. چرا؟ بجهت اينكه از ماوراء درياها بايران آمده بودند. اين حاجي قدمشاد كت و شلوار مردانه ميپوشيد، كلاه نمدي سياه كلاغي بستهاي روي موهاي مجعد
______________________________
(1)- لغت مركب تركي است كه در فارسي هم استعمال ميشود و معني آن مباشر عروسي است ولي اين لغت مركب تركي را در مورد ساير جشنها و مهمانيها هم بكار ميبرند و متصدي را هم «تويبيگي» ميگويند.
ص: 214
خود بر سر ميگذاشت، در كوچه هم با همان كلاه نمدي، چادر سياه بسر كرده و برخلاف معمول با صورت باز بود. دسته اين خيرة الحاج اول دسته مطرب شهر بشمار ميآمد.
خوانچههاي شيريني كه از خانه داماد آورده بودند در تالار چيده شده، از خانه عروس هم خوانچههاي ميوهاي ضميمه آن بود. براي هر واردي شربت ميآوردند، گيلاسهاي شربتخوري را در سيني كوچكي گذاشته تنگ آبليمو هم پهلوي آن بود كه هركس ميل داشته باشد چاشني باين شربت قند اضافه كند.
همينكه دعوتشدگان همگي آمدند، عروس را بمجلس وارد كردند يكي از طاقههاي شال را نصفه و بعد سهگوشي تا كرده، مادرم بمنزله مادر داماد بسر عروس افكند و انگشتري كه قبلا براي هديه اينروز تهيه شده بود و در قاب مخمل در جيب داشت بدست عروس كرد. همينكه اين تشريفات نامزدي كه آنرا «شيرينيخوران» و «شال و انگشتركنان» ميگفتند بعمل آمد، حاجي قدمشاد «بادابادا مبارك بادا» نغمه معمولي تبريك را كه بآواز سهگاه ميخورد، با ضرب تنبك و نواي سنطور و خوانندگي تمام دسته شروع كرد. همگي بقائممقام مادر داماد و قائممقام مادر عروس كه مادرم و خواهرم زن ميرزا شفيع خان بودند تبريك گفتند و بعضي از مخصوصين باطاق مادر عروس هم رفتند و شادباش خود را تقديم نمودند. ما هم از اين تبريكات بيبهره نبوديم و مثل برادرهاي داماد نصيب خود را دريافت ميكرديم ولي ضمنا بعضيها كه حاشيه ميرفتند و علاوه بر تبريك ميگفتند «عنقريب انشاء اللّه براي شما هم همين بساط را خواهند چيد» قدري ما را محجوب ميكردند و من پيش خود اين جمله را بالمره زيادي تصور ميكردم و حالا كه فكر ميكنم ميبينم حق بجانب من بوده است زيرا حقا وقت اين قبيل حرفها با ما نبود.
بخشش پدرم
يكروز ديگر ديدم قدمخير نزد مادرم آمده است و دستوراتي در باب پختن آش جو باو ميدهند و از مذاكرهاي كه ميشد معلوم گرديد فردا ميرزا حسن آشتياني مجتهد معروف و مبرز تهران كه بعد از حاجي ملا علي از همه مقدم بود، مهمان پدرم است و مذاكره از بخشش ملكي بما سه نفر پسرهاي كوچك در كار است كه ميرزاي آشتياني با محرر و دستگاه ثبتش فردا بمنزل ما براي اينكار خواهد آمد.
اين ملك، سه دانگ فتحآباد ورامين بود كه تازه پدرم با شركت برادرزاده و دامادش مستشار الملك بهفتهزار و پانصد تومان خريداري كرده و بفكر افتاده است كه بما سه پسر كوچك خود كه استفادهاي از دارائي او نكردهايم بخشش كند.
عصري هم بعضيها بما تبريك ميگفتند ولي سن ما اقتضا نداشت كه توجهي بجنبه مادي قضيه و اختصاصي كه پدر بما داده است داشته باشيم و باد بدماغ بيندازيم و خود را مالك بدانيم.
شايد انتخاب اين ملك باين نظر بود كه اگر واقعهاي براي پدرم اتفاق بيفتد، پسر عمو و شوهر خواهر ما همانطور كه امروز اين ملك را اداره ميكند، آنروز هم اداره كند و
ص: 215
سهم برادرزنهاي خود را بدهد ولي مستشار الملك حقا از شركت با صغير احتراز جست و از خراسان بپدرم پيشنهاد كرد كه بموجب ولايتيكه بر اولاد خود دارد، اين سه دانگ را باو بفروشد و ملك ديگري بما ببخشد. پدرم اين پيشنهاد را پذيرفت و باز يكروز ديگر ميرزاي آشتياني را دعوت و ملكهاي ساوجبلاغ خود را در ده هزار تومان قيمت و آقا ميرزا رضا را هم در اين بخشش منظور كرد. دنگيزك و مزارع و يكدانگ و نيم محمودآباد را بما سه نفر و حسينآباد را كه آنهم از مزارع دنگيزك بود به آقا ميرزا رضا بخشيد «1». اسناد اين نقل و انتقال يكروزه تنظيم و ششدانگ فتحآباد مال مستشار الملك شد و پدرم حاجيآباد فشافويه را از پول فتحآباد خريداري كرد. در آنروزها بين اولاد و برادرزاده و داماد فرقي نميگذاشتند، مستشار الملك كه هم برادرزاده و هم داماد پدرم بود با سمت رياستي كه پدرم بر خانواده داشت حقا مكلف بود باين پيشنهاد جواب مثبت بدهد. املاكي هم كه بما بخشيد از سه دانك فتحآباد ورامين عقب نبود. بطوريكه هم رعايت داماد و برادرزاده و هم رعايت اولاد خود هر دو را در اين نقل و انتقال بعمل آورده بود.
جدّ من
بعدها فهميدم كه اين التفات پدرم نسبت بما مرهون تذكراتي بوده است كه جدم حاجي ميرزا آقا باو داده و در صحبتهاي خصوصي پدرم را متذكر كرده بوده است كه بقول خودش ما بچهها هريك يك خشت طلا بايد بخوريم تا بزرگ شويم و پدرم كه توجه پيدا كرده كه يكسان بودن ما با برادرهاي بزرگتر از حيث ميراث خلاف مروتست اين بخشش را بما كرده است.
حاجي ميرزا آقا جدم پسر حاجي عبد اللّه سلطان افسر فوج خلج قم بوده، حاجي عبد اللّه سلطان با برادرش كاظم خان اولي سلطان و دومي در اين فوج نائب و معاصر فتحعليشاه بودهاند.
ميدانيم در آنوقت در تشكيلات قشون طرز بنيجه هنوز معمول نشده بود، افواج هم سرهنگ و ياور بانفوذي نداشتند و بعد از سركرده بلافاصله سلطانها و نايبها همهكاره فوج
______________________________
(1)- براي اينكه خواننده عزيز از ترقي قيمت ملك يا بعبارت سادهتر تنزل قيمت و كمي قدرت خريد پول اندازه دستش بيايد، متذكر ميشوم كه دهكده دنگيزك و مزرعه جعفرآباد را دانگي دويست و پنجاه تومان قيمت كرده بودند و مزرعه جعفرآباد را يكصد و پنجاه تومان و دو دانگ محمودآباد كه بعدها بمهديآباد معروف شد هفت هزار تومان و شش دانگ حسينآباد را كه شايد قدري هم گرانقيمت شده بود بدو هزار و پانصد تومان. دو سال قبل شنيدم دنگيزك را دانگي بيست هزار تومان خريد و فروش ميكنند. پس قيمت ملك امروز با شصت و پنج سال قبل يك بر هشتاد ترقي كرده است يا بعبارت ديگر قدرت خريد پول در كشور هفتاد و نه مرتبه كمتر از شصت و پنج سال قبل شده است. در هزار و سيصد و پنج و شش شمسي كه ما قسمتي از اين املاك را باين و آن واگذاشتيم، دنگيزك و جعفرآباد را دانگي دو هزار تومان قيمت كرديم. پس عمده اين ترقي قيمت ملك يا تنزل قوه خريد ريال در اين بيست سال اخير و بعد از شهريور بيست حاصل شده است. ببينيد متفقين كه با ما متحد شدهاند چه بلائي بسر پول ما آوردند و هيچ آب بآن كوزه نميكنند كه در وضع اقتصادي ايران كمكي بكنند. روسها كه طلاهاي ما را خورده و در حقيقت دزديدهاند و انگليسها هم نفت ما را به ثمن بخس امتياز گرفته با كلاه شرعي دارند ميخورند و اين دزدي را تا چهل و پنج سال ديگر ميخواهند ادامه بدهند.
ص: 216
و هميشه از متنفذين و ملاكهاي محل بودهاند كه بتوانند هريك عده لازم را از دهات تحت نفوذ خود جمعآوري كنند.
عنوان سلطان از زمان صفويه وارد قشون ايران شده است و آنها برقابت با عثمانيها لقب بيگ و خان و سلطان را بسران قشون خود ميدادهاند. چنانكه عثمانيها پاشا مخفف پادشاه را براي سرلشكران و وزيران خود عنوان قرار داده بودند. چون هر عنوانيكه ايجاد ميشود پائيندستها خود را بسمت آن ميكشانند و كمكم آنرا از حيثيت اوليه مياندازند، در اينجا هم سلطان كه مثلا در زمان صفويه براي سران سپاه عنوان بود رفتهرفته تنزل كرده و در اينوقت به اشخاص درجه دوم و سوم يك فوج رسيده بود. چنانكه سلطاني كه دنبال اسمزنها تا امروز هم معمول است، باز هم براي رقابت با عثمانيها بوده است كه آنها اين لقب را خاص خواهر و مادر سلاطين خود قرار داده بودند، ايرانيها بدوا بزنها و خواهرهاي شاه و كمكم بپائينترها سلطان گفتند و بالاخره براي نيمهخانم و نيمهخدمتكار اين لقب را عنوان قرار دادند. آخر الامر جنبه نيمهخانمي هم از دارندگان اين لقب از بين رفته و بفاطمهسلطانها و رقيهسلطانهاي امروز تخصيص يافته است. همينطور خانم و بيگم كه در عثماني بزن سلطان كه ملقب بخان بود خانم و بزنهاي شاهزادگان بيگم ميگفتند همينكه پادشاهان ايران لقب خان و بيگ را برجال درجه اول و دوم درباري دادند زنهاي آنها هم طبعا خانم و بيگم شدند. ايرانيها ميخواستند بعثمانيها بفهمانند كه شما يكي از شعب همان قومي هستيد كه هميشه مطيع ما بودند و بياجازه ما، خان نميشدند؛ ما خان تعيين كنيم و بهركس خان بگوئيم خان ميشود و هركس را سلطان بخوانيم سلطانست، اين همان درگاه و ايوانست كه ملك بابل و شه تركستان غلام و بنده و ديلم و هندوي آن بودهاند «1». ولي كار تنزل خاني و بيگي از اينها گذشت و بالاخره كار بجائي رسيد كه هيچكس حتي رعيتها و آبيارها و گاويارها هم به بيگي اعتنائي نداشتند و خاني هم اگر ميرزائي بفريادش نميرسيد مثل بيگي ميشد. اعيان با يك ميرزا آنرا نگاهداشتند و خاني بنوكرها خطاب ميشد بطوري اين القاب مبتذل گرديد كه در عهد پهلوي كه آنها را موقوف كردند، هيچكس افسوسي بر آن نخورد. در صورتيكه در انقلاب فرانسه بهانه ضديت نجبا با انقلاب، منسوخ شدن القاب بود.
حاجي ميرزا آقا مردي عامي بود كه فقط قرآن و فارسي را ميتوانست بخواند و بقدري هم كه كاغذ بنويسد خط داشت ولي بسيار مرد پاكدل و خوبي بود. امثال و حكايات زياد در نظر داشت و براي هر موضوعي يكي از آنها را به كار ميبست گاهي كه از رفتار مصطفي- قليخان پسرش عصباني ميشد ميگفت: «خدايا چه كنم؟ خر است كه با خر سوداش كنم؟ زن است كه طلاقش بدهم؟ بنده است كه آزادش كنم؟» ماه رمضان پانزده قرآن ميخواند و از روي ترجمه فارسي كه زير خطوط نوشته شده بود، يك چيزهائي ميفهميد. قصه موسي و فرعون را من اول دفعه از او شنيدم كه مطابق آنچه در قرآن است از ابتداي كيفيت حمل و ولادت
______________________________
(1)-
اين است همان درگه كورا ز شهان بوديديلم ملك بابل هندو شه تركستان
ص: 217
موسي تا غرق فرعون براي من گفت. تا ممكن بود نمازهايش را بجماعت ميگزارد، نماز قضاي بيحسابي ميخواند، راستگو و امين و صاف و ساده بود و بهمين واسطه هم همهكس را صاف و راست ميپنداشت و باينجهت در معامله خيلي زرنگ نبود. بسيار شرافتدوست و طائفهدار و در اينوقت در طائفه خود از حيث سن دومشخص ولي از حيث مقام شخص اول بشمار ميرفت. باوجوداين از محمد حسين بيك پسر كاظم خان پسرعموي خود و عموي زنش كه از او مسنتر بود كوچكي ميكرد. دشمنترين دشمنان با چند كلمه حرف ملايم ميتوانست او را نرم كند و سر مهر و محبت آورد و بقول خودش ريگها را از دامن او بريزد «1». اطلاعات كشاورزي او زياد بود، پيوند خوب ميزد، تفنگ خوب ميانداخت و خوب نشانه ميزد ولي هيچوقت شكار نميرفت و كشتن حيوانات تسبيحگو را براي تفريح و تفنن حقا خلاف مروت ميدانست. بسيار باسليقه و قدري نازكنارنجي بود، از هر آبي و هر كوزهاي نميآشاميد و بهر غذائي اقبال نميكرد. بزرگمنش باگذشت و بتماممعني اعيان دهاتي بود در صورتيكه تعدي و تطاول اين طبقه را نداشت.
بسيار مهماننواز بود. اگر در سفره غذاي خاصي وجود داشت خودش از همه كمتر از آن ميخورد و بهمسفرههاي خود تعارف زياد ميكرد. با ريش بلند مشكي و قامتي متوسط و راست كه قباي راسته آنرا قدري بلندتر بنظر ميآورد و ميان باريك كه شال كمر آنرا باريكتر كرده خيلي خوشلباس و در اينوقت مردي پنجاهساله بود. نوههاي خود يعني ما را بياندازه دوست ميداشت. من در خاطر ندارم كه از اين مرد يك كلمه حرفي كه جزئي بوي بيمهري بدهد شنيده باشم. جدهام محترم خانم بااينكه آنروزها مداخله زنها در كارهاي مرد هيچ معمول نبود، گاهي از نيكمردي او استفاده ميكرد و از معاملاتيكه حاجي آقا انجام كرده بود اظهار عدم رضايت مينمود و همينكه خانم ميخواست زياد شورش را دربياورد ميگفت: زن! تو نميفهمي! مال دنيا اينقدر قابل نيست كه انسان سر اين يكشاهي صد دينارها گرفتوگير كند. گذشته از اين، اين مرد (طرف معامله) براي من قسم خورد كه با من مايه كاري رفتار كرده است و من او را مرد مسلماني ميدانم، چگونه ممكن است همچو آدمي دروغ بگويد؟ جدهام متقاعد نميشد ولي سكوت اختيار ميكرد. يك دختر كوچكتر هم باسم آسيه- خانم داشت كه برخلاف مادرم قرآن و همهجور كتاب فارسي را با كمال رواني ميخواند.
اين خانم قريب هشتاد سال عمر دارد و الان هم در نايه از آب و ملك خودش زندگي ميكند.
حاجي ميرزا آقا در سال 1322 بين شصت و هفتاد بمرض وبا درگذشت ولي جدهام هشتاد و يكي دو سال عمر كرد. اين خانم خيلي باهوش و خانهدار و برخلاف شوهرش قدري
______________________________
(1)- ريگ را از دامن ريختن كنايه از ترك ضديت و معاندت و مخاصمت بين دو يا چند نفر است. اين كنايه مسلما از بيابان و دهات بشهرها سرايت كرده است زيرا در بيابان است كه جز ريگ دشت، اسلحه ديگري وجود ندارد و اگر جنگي بين دو دسته و دو نفر دربگيرد اول كاري كه ميكنند پر كردن دامنها از ريگ است تا بجانب يكديگر بياندازند و اول علامت ترك مخاصمه هم ريختن آن از دامنها است.
ص: 218
كمگذشت و باريكبين و پرسوءظن و بسيار حساس بود.
مكتبخانه
كمكم موقع درس خواندن من هم فرا رسيد. يكروز ساعت خوش كردند و مرا با يك كلهقند نيممني و يك توپ قدك براي آخوند بمكتب فرستادند. بالاخانه سردر مدخل حياط كه ميدانيم از سمت چپ در مدخل پلكان داشت، مكتبخانه خانوادگي ما بود. اين محل از كي براي اينكار تخصيص يافته بود؟ كسي چيزي از تاريخ آن نميدانست. اجمالا ميشنيديم كه آقا ميرزا جعفر پسر سوم پدرم هم در اين مكتبخانه درس خوانده است. بنابراين زيادتر از بيست سال است كه تمام دختر و پسر و نوه و برادرزادههاي پدرم هريك بيشوكم با اين مكتبخانه سرو كاري داشتهاند و از مدتي پيش هميشه اين مكتبخانه دائر بوده و معلمي داشته است. يك چند ملا محمود گرگاني در آنجا معلم بود و بعد از او ملا محمد انجداني معلم شده است.
اين ملا محمد با برادرش ملا عبد اللطيف از هفت هشت سال قبل بطور تناوب در اينجا معلم هستند. هرچندي كه يك برادر براي كارهاي شخصي خانواده ميرود، برادر ديگر بجاي او ميآيد. وقتيكه من بمكتب رفتم ملا محمد معلم بود.
همينكه چشم آخوند بمن و بعد از آن بسيني محتوي قند و قدك افتاد، بعد از جواب سلام، چند كلمهاي راجع بهوش و شعور من و اينكه انشاء اللّه پسر كاركن معقولي خواهم شد و آقاي سنگينرنگيني بار خواهم آمد اداء كرد و مرا پهلوي برادرم نزديك خود نشاند.
عمه جزوي هم كه براي من قبلا تدارك كرده بودند، با يك چوب الف كاغذي حاضر بود. آخوند بلافاصله مرا پيش طلبيد عمه جزو را باز كرد و هو الفتاح العليم را با شعر بعدش:
بس مبارك بود چو فرّ همااول كارها بنام خدا طوطيوار بمن آموخت. من هم بدون آنكه اشكال را بآنچه ميگويم تطبيق كنم چوب الف را روي كلمات ميگرداندم و جمله عربي و شعر فارسي را تكرار ميكردم. آنروز بهمين قدر قناعت شد فردا الفبا را بمن آموختند. بعد از يكي دو روز الف زبر ا و الف زير ا و الف پيش ا و الف دو زبر دو زير دو پيش و الف الف آ، هريك را در يكروز از الف تا ياء آموختم ولي هيچيك از آنها با مثالي توأم نبود و من نميدانستم الف زبر ا و جز آن را براي چه ميخوانم؟ و بچه درد من ميخورد؟ وقتيكه كار به «ه» گرد «ة» گرد «ع» مربع و «غ» مربع رسيد كار مشكلتر شد. همينكه به «مد را بكشم، جزم را برهم بزنم، تشديد را سخت بگويم، الف همزه را بجاي الف بشناسم» رسيديم معماي درست و حسابي بود زيرا اگرچه علائم مد و جزم و تشديد و الف همزه را در عمه جزو رسم كرده بودند، ولي چون توضيح شفاهي در مقابل نداشت، براي من بالمره لاينحل بود. معهذا طوطيوار آنچه ميگفتند من تكرار ميكردم و حافظه بچگانه عين آنرا تحويل معلم ميداد.
در اين ضمنها، ملا محمد نوبت رفتنش رسيد. ملا عبد اللطيف برادر كوچكترش آمد، من هم به الحمد رسيدم. براي آخوند تازهوارد هم بمناسبت رسيدن من به الحمد يك قدك
ص: 219
فرستادند، ولي هجاي عربي براي بچهاي كه هنوز از زبان مادري خود يك حرف نياموخته است! چه كار مشكلي؟!! تا حال طوطيوار يك چيزي آخوند ميگفت من هم ضبط ميكردم اينجا ديگر طوطيواري بدرد نميخورد و چون توضيحات اوليه راجع باعراب حروف براي من داده نشده بود از الف لام زبر ال، ح و م زبر حم، الحم دال پيش دالحمد هيچ نميفهميدم و بدتر از همه اينكه، استخراج اين چند جمله كه بايد در ضمن گفت، از يك كلمه الحمد، چيزي نبود كه باين مفتيها و بدون توضيحات قبلي و ضمني صورت بگيرد و در اين بابها، نه قبلا توضيحاتي داده شده بود و نه در ضمن چيزي گفته ميشد. روز اول آخوند سابقه پيشرفت مرا در آموختن الفبا و گفتههاي برادرش را درباره من مأخذ قرار داد و تمام الحمد را براي من درس گفت. فردا كه ديد من چيزي از خواندههاي ديروز را نميتوانم پس بدهم تخفيف داده بقهقرا برگشت تا بروزي يك جمله كوچك رسيد. باز هم تفاوتي در پيشرفت حاصل نشد و همان يك جمله سه چهار كلمهاي را نميتوانستم پس بدهم.
هممكتبيهاي من
وقتيكه من وارد مكتب شدم برادرم آقا ميرزا رضا و دائي مرتضي- قليخان ديگر در مكتبخانه درس نميخواندند. چنانكه ميدانيم برادرم آخوند را گاهگاه باطاق خود ميطلبيد با او مغني و مطول مباحثه ميكردند ولي در مكتبخانه، هممكتبيهاي ديگري بودند كه در مدارج مختلفه تحصيلات خود بودند از اينقرار:
آقا فتح اللّه (آقاي فتح اللّه مستوفي) برادرم. آقا عابدين و آقا علي اكبر (ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان، پسرهاي ميرزا محمود وزير) برادرزادگانم آقا غلامحسين و مريم خانم اولاد ميرزا عبد الحسين پسر حاجي ميرزا محمد نوههاي برادرم.
آقا كاظم نواده پسري ميرزا طاهر، سررشتهدار اول كارهاي استيفائي ولايات پدرم كه نوه دختري حاجي ميرزا محمد برادرم هم بود. آقا حسن (آقاي حسن فرشيد عضو رتبه نه وزارت پست و تلگراف امروز) پسر ميرزا احمد سررشتهدار دفتر اوارجه و ثبت مهر پدرم. آقا حسين (شيخ حسين) پسر ملا عبد اللطف. بعد از يكسالي خواهرم خير النساء خانم و محمد رضا خان (سالار معظم) پسر محمد حسن خان پيشخدمت (جد خانواده رئيس و مبشر) هم اضافه شدند. ميرزا مهدي پسر ميرزا اسد اللّه عمويم كه از همه ماها بزرگتر بود روزي دو سه ساعتي نزد آخوند درس ميگرفت و ميرفت، يا گاهيكه كيفش اقتضاء ميكرد درس ما بچهها را روان مينمود.
اين بچهها از شش هفت سالگي بمكتب ميآمدند. تا هفده هيجده سالگي مشغول بودند از الفبا شروع كرده بعد از قرآن بفارسي و صرف و نحو عربي و منطق و معاني و بيان ميرسيدند و در اين سن از مكتبخانه خارج ميشدند. هركدام قريحهاي داشتند دنبال تحصيل خود را در خارج ميگرفتند و خود را كاملتر ميكردند و آنها كه استعدادي نداشتند، نيز بهرجا كه بايد برسند رسيده بودند، با همان سواد فارسي و خط و املاء و ادبيات جزئي قناعت ميكردند و وارد زندگاني ميگشتند. اين مكتبخانه هميشه دائر بود و افراد خانواده
ص: 220
هم با حولوحوش بقدري بودند كه يك نفر معلم را مشغول كنند.
اين معلم ماهي بيست و پنج قران مواجب ميگرفت. اكثر همچون خانوادهاش در تهران نبود، در مكتبخانه منزل داشت و براي او شام و نهار از آشپزخانه ميدادند. يكنفر نوكر هم مواظب آوردن شام و نهار براي آخوند و رفتوروب مكتبخانه بود. طاقچه بالاي سر آخوند پر از كتابهاي پرحجم بزرگ براي مطالعه او بود. اين كتابها غير از يكي دو جلد مابقي از كتابهاي پدرم بود كه بآخوند داده بودند و در حقيقت وقف مكتبخانه بود. طاقچههاي بالاسر ما هريك متعلق بدو نفر بود كه اسباب كار خود را هريك در گوشهاي از آن ميگذاشتيم. ما دو نفر از همه نزديكتر بآخوند مينشستيم آخوند خودش هم عصرها در نزد مدرسين مدارس آخوندي تلمذ ميكرد.
فرش مكتبخانه يكدست نمد با يك ميانفرش قالي و جاي جناب آخوند يك پتو كرماني گلي چهارتا كرده افتاده و پشتي آخوند هم رختخواب خودش بود كه در چادر شب قمي پيچيده شده بود. اين مكتبخانه زمستانها با يك منقل پر از زغال گرم ميشد و تابستانها بزيرزمين سمت جنوب حياط بزرگ بيروني انتقال مييافت. بعد از ظهرها هم كاسه پر از يخ براي آب خوردن آخوند و بچهها مهيا بود.
اين شاگردها البته هم قوه نبودند و ممكن نبود از همه آنها يك كلاس ساخت. اگر بعضي برحسب تصادف هم قوه اتفاق ميافتادند، با هم همدرس ميشدند، بنابراين آخوند روزي دو سه ساعت بايد صرف درس دادن بآنها بكند و عصر هم در پس گرفتن درس يكي دو ساعت وقت خود را بمصرف اين كار برساند. كتابهاي درس عبارت بود از جامع المقدمات كه حاوي كتب ذيل بود:
امثله و شرح امثله و صرف مير فارسي. تصريف و شرح تصريف در صرف. عوامل جرجاني، عوامل ملا محسن، عوامل منظومه كه بشعر فارسي بود و انموزج و صمديه در نحو و كبراي فارسي در منطق.
از خواندن جامع المقدمات كه فارغ ميشدند، شرح سيوطي الفيه ابن مالك- شرح نظام- شرح جامي در نحو و صرف و حاشيه ملا عبد اللّه و شرح شمسيه در منطق و بالاخره مغني و مطول در معاني بيان و در فارسي ترسل- مخزن الانشاء- گلستان و كتب تاريخي فارسي مثل ناسخ التواريخ، ديوان شعرا مانند كليات سعدي- غزليات حافظ- خمسه نظامي ديوان سنائي غزنوي- مثنوي ملاي رومي و غيره و غيره و چنانچه بعضي اظهار ميل ميكردند خلاصة الحساب شيخ بهائي در حساب و براي فهم تقويم رقمي، قدري از اصول ارقام و اعداد هم علاوه ميگشت.
مشق خط نيز در اين مكتبخانه يكي از اصول تعليم و تربيت بشمار ميآمد.
هرچندي يك بار كه در مكتبخانه عدهاي پيدا ميشدند كه وقت تعليم گرفتن آنها از استاد خط رسيده بود، خطاطي را خبر ميكردند كه هفتهاي دو روز ميآمد و مشق خط ميداد.
گذشته از اين اصول علمي و فني، معلم مكتبخانه مكلف بود شاگردهاي خود را بمعارف
ص: 221
مذهبي هم آشنا كند و مواظب نماز بچهها باشد. آخوند در اين قسمت وظيفه خود هر روز مسائل ديني و مذهبي از اصول و فروع دين گرفته تا طهارت و نجاست- وضو و نماز و مقدمات و مقارنات آنها را از روي مسئلة و فتواي مقلد زمان براي بچهها ميگفت و هر روز عصر همينكه كارهاي درس تمام ميشد، همگي را وادار ميكرد وضوء بگيرند و بطور اجتماع نه جماعت نماز بخوانند. فقط چند نفر از بزرگترها لياقت پيشصف شدن را داشتند كه بنوبت هريك در يكروز جلو ميايستادند. از تكبير احرام گرفته تا سلام، تمام اذكار را بلند ميخواندند و از ركني بركن ديگر ميگذشتند، باقي بچهها از عقب آنچه او ميگفت با صداي خفي تكرار ميكردند. رسيدن بمقام پيشصف شدن براي بچهها طرف توجه بود و بايد بچهايكه باين مقام ميرسد گذشته از توانائي خواندن اذكار و قرائتهاي نماز ظاهر الصلاح هم باشد. اگر بچهاي در خواندن نماز صبح و شب كه در مكتبخانه نبود كاهلي ميكرد بآخوند اظهار ميشد و مؤمن كوچولو طرف تنبيه واقع ميگشت.
از اين مكتبخانهها در منزل اعيان همهجا دائر بود. اگر كسي استطاعت فراهم كردن وسائل آنرا نداشت، با اجازه پدر خانوادهايكه مكتبخانه داشتند، پسر خود را با ماهي پنجقران، يا منتها يك تومان باين مكتب ميفرستاد. در مدارس آخوندي هم بعضي آخوندها يكي دو تا شاگرد ميپذيرفتند و آنها هم همين مواد را درس ميدادند. در سر گذرها هم مكتبخانههائي بود كه با ماهي يكي دو قران، بچه كاسبها بآنجا ميرفتند قرآن و فارسي ياد ميگرفتند.
در مكتبخانه ما چنانكه ديديم جز اعضاي خانواده و حولوحوش كسي از خارج درس نميخواند. بچه نوكرها هيچوقت اجازه نداشتند با آقازادهها درس بخوانند زيرا حقا تصور ميكردند كه اين قبيل بچهها كه تربيت درستي ندارند، اخلاق بچهها را خراب ميكنند. ملل راقيه امروزي دنيا هم كه در پارهاي از مدارس عمومي خود شرايطي برقرار كردهاند كه دست هر بقالزاده و بچهدلاكي بآن نرسد، جز اجراي همين منظور قصدي ندارند. خواننده عزيز! تعجب نفرمائيد كه چگونه در كشور دمكراسي من يكچنين چيزي مينويسم. بزرگترين دمكراسيهاي دنيا را انگليس و فرانسه دارند، بشرايط ورود جوانها در مدارس عاليه آنها مراجعه فرمائيد، تا حقيقت آنچه عرض كردهام ثابت شود.
بعدها كه من تازه پسري پيدا كردم، اين بچه را بعقيده خود طوري تربيت ميدادم كه يك كلمه حرف مخالف ادب نزند. حتي يكروز كه با او نشسته، مشغول صحبت بودم عنكبوتي از گوشهاي درآمد و بلافاصله غيب شد. من قدري دنبال آن گشتم و تكرار ميكردم «عنكبوت كجا رفت؟» در اين ضمن حيوان از گوشهاي سر درآورد. پسر چهارساله گفت آقا جان اوناها!- گفتم چي؟ گفت كبوده! و نخواست لغت را كه بعقيده او استهجاني در قسمت اول آن بوده است، تمام بگويد. همين آقازاده را بمدرسه فرستادم
ص: 222
بعد از دو سه هفته، در ضمن مذاكره مطلبي گفت: «زكي «1»» من بچه را بحد خود كامل تحويل جامعه دادم، محيط او را پائين آورده بود، بر من چه تقصيري است كه آنچه شبها باولاد خودم ميخوانم فردا محيط تمام رشتههاي مرا پنبه ميكند؟ شك نيست كه طبقه پائينتر از مجالست با بچهاعيانها چيزهائيكه از آن اطلاعي ندارند مياموزند و كمكم طبقه پائينتر هم تربيت ميشوند، ولي فرع آنست كه اكثريت با طبقه اعيان باشد در صورتيكه اكثريت با طبقه پائينتر است. اين است كه بچهاعيانها با تربيت خانوادگي باين مدارس ميروند و با تربيت اكثريت خارج ميشوند. اگر فكري داريم براي معالجه اين درد بايد بكار بريم و الا جامعه باخلاق طبقه پائين درميآيد و هيچ راهي براي علاج آن نيست.
اينكه امروز باشخاص غيرمادي كه بمعنويات بيشتر اهميت بدهند كمتر برميخوريم بواسطه همين نقص تربيتي است كه جامعه را با دزدان با چراغ مواجه ميكند.
حالا نوادر را فورا برخ من نكشيد كه فلان اعيانزاده بداخلاق و بيتربيت و فلان پسر طبقه سوم خوشاخلاق و باتربيت شده است. اينها در بدي و خوبي هر دو فوقالعاده هستند و شخص فوقالعاده همانطور كه در جانب خوبي حاجتي بتعليم و تربيت ندارد در جانب بدي هم تعليم و تربيت در او مؤثر نيست زيرا جبلت در او بقدري قويست كه تربيت و تعليم را ماليده و بياثر ميكند. سخن، اينجا در اكثريت است كه قطعا تعليم و تربيت در آنها مؤثر ميباشد؛ من چون نه ميخواهم وزير شوم و نه آرزوي وكالت دارم، پردهپوشي را خلاف مروت دانستم، تملق و تعميه را كنار گذاشتم و براي خير همان طبقه سوم حقائق را بطوريكه فهميدهام روشن كردم- تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال.
وسواسي
تازه بمكتبخانه رفته بودم، يك روز ديدم بساط چوب و فلك در كار است. ملا عبد اللطيف قدري تركه از باغچه حياط گرفته، قرصيبند فلكه را امتحان ميكند. بعد از نيمساعتي آقا غلامحسين همشاگردي ما كه از همه بزرگتر و بچه «الپري» بود از راه رسيده گفت «بدو سه حمام سر زدم عاقبت در حمام حاجي ميرزا علي اصغر يافتمش الان ميآيد» معلوم شد اين تداركات براي آقا مهدي پسرعمو است كه وسواسي شده و آنچه باو بملايمت گفتهاند ترك نكرده، اين است كه ميخواهند اين آخر الدواء يعني تنبيه بدني را هم تجربه كنند. از آمدن آقا ميرزا رضا و مرتضي قليخان بمكتبخانه معلوم بود كه اينكار بامر مقامات بالا صورت ميگيرد و پدرم دستور اين معالجه را داده است بعد از ساعتي آقا مهدي وارد شد. ما را بقدر يك ساعتي مرخص كردند كه شاهد كتك خوردن پسرعموي بزرگتر از خود نباشيم.
وسواسي نجاست و طهارت آن روزها را مثل دزنفكتههاي «2» امروزي تصور كنيد همانطور كه اين آقايان غير از خود همهكس و همهچيز را آلوده بميكرب ميدانند، وسواسيان پنجاه سال قبل هم غير از خود همهكس و همهچيز نجس را ميدانستند. باران و گل كوچه
______________________________
(1)- «زكي» اصطلاح لاتها و سينهچاكهاست كه در مورد اظهار تعجب و طنز و تعنّت، بخصوص در مورديكه طرف حرف ناروائي بزند يا دروغ بزرگي بگويد بكار ميبرند. سابقا «دكيسه» ميگفتند رفتهرفته با تخفيف و تحريف فعلا «زكي» ميگويند.
(2)-Desinfecte
ص: 223
كه در آن دوره گاهي يكي دو ماه امتداد پيدا ميكرد، بلاي جان وسواسي بود. در هر بيرون رفتن از خانه و برگشتنش بايد آنچه از لباس كه بآن گل ترشح كرده بود بشويد. بدست خدمتكار يا نوكر؟ بهيچوجه! آنها هم بياحتياطند. بنابراين بايد خود دست بالا كرده در سرماي سخت زمستان، پاچههاي شلوار، دنبال عبا و لباده و جبه و بالجمله آنچه بآن گل پريده و گاهي كلاه را هم شامل ميشد، همه را دانهدانه و موضعبموضع بدست خود بشويد. كجا خشگ كند؟ روي رجه خانه؟ هرگز! اين بند هم نجس است. بايد بند مخصوص خود را ببندد همينطور نسبت بلباس زيرپوش كه لامحاله آبكشي دست آخر بدست خود مؤمن بايد صورت بگيرد.
كار ساده وضو را كه جز غسلتان و مسحتان چيزي نيست و صاحب شرع حد اعلاي استعمال آب را در آن بمقدار شش هفت سير معين كرده و غسل هم كه جز شستوشوي بدن چيز ديگر نيست و براي آن هم بيش از يكمن آب لازم ندانسته است، بجائي ميرساندند كه يك رودخانه آب براي هريك از آنها كفايت نميكرد. ملاحظه كنيد با اين وسواس شبانه- روزي سه بار وضو گرفتن و هر هفته يكي دو بار شستشوي تمام بدن و روزي پنج شش بار شستن دست و صورت و يكي دو سه بار بيرون رفتن از خانه و شستن ترشح گلها چه بلائي ميشد و چگونه انجام ميگرفت؟ بر اين جمله شد و نشد نيت نماز و قرائت، كه از مخرج ادا شد يا خير؟ و ركوع و سجود كه حقش بجا آمده يا نه؟ را هم بيفزائيد، ببينيد زندگي چه جانكندني ميشود.
من در بيست سال قبل بكسي برخوردم كه هم وسواس طهارت و نجاست و هم وسواس ميكرب هر دو را داشت و واقعا بايد او را وسواسي دوآتشه ناميد. اين آقا بااينكه اهل معاشرت و اكثر در خانه مهماني و آيندوروند داشت، هميشه عليحده و تنها غذا ميخورد.
پذيرائي سر سفره را برادرش ميكرد و خود او بشقابي را كه در ميان ديگ آب جوش ميجوشيد با انبر بدست خود از ديگ خارج ميكرد و با پارچه استريليزه شده ميخشكاند و قبل از اينكه كسي دست بديگ چلو بزند بكنار ديگ ميرفت و از محتويات ديگ با كفگيري كه آنرا هم قبلا در آب جوش استريليزه كرده بود، باندازه حاجت ميان بشقاب ميكشيد و از ديگ خورش هم كه در حال غليان بود با همان كفگير خورش روي آن ميريخت و در گوشهاي بتنهائي ميخورد. از وقتيكه اين وسواس بسرش افتاده بود از خوردن توت و انجير چون قابل استريليزه كردن نبود خودداري داشت. ميوههاي سربسته را هم بعد از آنكه ظاهر آن را با آب پرمنگنات دوپوتاس بدست خود ميشست، با چاقوي استريليزهشده مصرف ميكرد و اگر گاهي در خارج خانه ميخواست ميوه بخورد كارد صاحبخانه را جلو چراغ ميگرفت كه ميكروبش كشته شود و با همان كارد دودزده كه با دستمال جيبش آن را يكطوري پاك ميكرد، ميوه را چون استريليزه كرده نبود، با هزار ترسولرز ميخورد. در حمام حرف نميزد كه مبادا ميكرب بحلقش برود. حالا ملاحظه كنيد كه اين وسواسي اكسپزان دو كه از يكطرف حاجت باستعمال آب زياد داشت و از طرف ديگر از آب پاك بايد احتراز كند چه بر سرش ميآمد.
ص: 224
باري اين ميرزا مهدي جنم عجيبي بود. يكبار كف پايش در چالحوض حمام بجهت تصادم با شيشه بريده بود، وضو نميگرفت و تيمم ميكرد زيرا مسح پا را از كف پا شروع و بساق پا ختم مينمود.
در تيمم هم مسح پيشاني را از حجامتگاه و مسح دو دست را از مرفق ميكشيد يكنفر را جلو خود مينشاند و در ضمن اجراي عمل اول از او ميپرسيد كجام است؟ او هم بايد بگويد سرت است يا دست راست است و در خاتمه هر عملي حكما بايد خودش بگويد «ترق!» نيت نماز را بلند ميگفت و جملهها را با تشدد اداء ميكرد. حمد را شروع و يكي دو آيه نخوانده صورت خود را از قبله منحرف ميكرد، نماز را باينوسيله ميشكست و از سر شروع ميكرد چند بار اين عمل تكرار ميشد؟ حساب نداشت، در اين اواخر وقتي ميخواست نماز بخواند پشت بطاقچهاي ميكرد و ميايستاد و بعد از نيت در اداي تكبير احرام چنان سر خود را بعقب حركت ميداد كه كلاه از سرش بطاقچه پشت سر بيفتد. اگر ميافتاد، نماز صحيح و الا از سر ميگرفت. اكثر از صداي افتادن كلاه معلوم ميشد بطاقچه افتاده است يا خير؟ اگر در اين موضوع هم وسواس دامنگيرش ميشد برميگشت و نگاه ميكرد اگر بجاي خود افتاده بود باوجود انحراف صورت از قبله نمازش را در صورتيكه وسواس ديگري دامنگيرش نميشد تمام ميكرد وگرنه از سر ميگرفت.
مدتي بعد از اين تاريخ كه بزرگتر شده بودم يكروز حمام رفتيم استاد كارگر بمن فهماند كه پسرعمو در چالحوض مشغول تطهير است.
وسواسيها در حمام با خزانه گرم سروكاري نداشتند و بچال حوض ميرفتند تا گرمي خزانه آنها را كلافه نكند و از توجه صادر و وارد خزانه هم مصون باشند. شايد خواننده عزيز نداند چالحوض چيست؟ آبگيري فرض كنيد بطول ده بيست و عرض شش هفت و عمق يكذرع و نيم الي دو ذرع و نيم كه سروته آن غرفههائي بارتفاع دو سه ذرع از سطح آب ساخته و در وسط هم يكي دو جا تير كلفتي بهمين فاصله از سطح آب از ديواربديوار كشيده باشند كه بسهولت بتوان در اين آبگير انواع بازيهاي ورزشي و شناگري را اجراء داشت.
در استخرهاي شناي امروزي بيش از دو سه ماه در هواي تهران نميشود آبتني كرد، در صورتيكه اين چالحوض اقلا نه ماه از سال بكار بود زيرا آب آن بمجاورت هواي گرم حمام ملايم ميشد. فقط در سه ماه زمستان صندوقهاي از آجر بين چالحوض و حمام ميكشيدند كه هواي حمام خراب نشود. حتي بعضي از حمامها اين صرفه سوخت را هم نمي كردند و تمام سال چالحوض دائر بود. جوانها عموما در اين آبگيرها شنا ياد ميگرفتند و مخصوصا يكي از لوازم مشديگري و لاتي و سينهچاكي، دانستن فنون شنا و بازيهاي آن بود.
حمام مردانهاي نبود كه چالهحوض نداشته باشد پس استخر شنا بدسترس تمام مردم شهر بود كه با صد دينار پول حمام ميرفتند و تا كيفشان اقتضا ميكرد ورزش ميكردند.
فرنگيمآبهاي سي چهل سال پيش بخصوص دكترهاي طب جديد اينقدر از اين وسيله تفريح و ورزش ملامت كردند و اين عمل را وحشيگري قلمداد نمودند تا چالحوضها موقوف شد در صورتيكه اينكار هيچ مزاحمتي با آنها نداشت.
ص: 225
باري من بكنار چالحوض رفتم و در پشت ستوني ايستادم كه با دل جمع عمليات پسر عمو را تماشا كنم. عمليات از اينقرار بود: مقداري شنهاي نخودي از ته چالحوض جسته رديف روي دستانداز چالحوض چيده بود، وسط آنها فاصلهاي داشت، كنار اين بساط مشغول فرورفتن و بيرون آمدن از آب بود. چنان بدن خود را از آب بيرون ميانداخت كه تا سينه و گاهي تا نافش از آب بيرون ميآمد و چنان خود را بزير آب فروميبرد كه پاي او بته آبگير رسيده و بتواند در نتيجه فشار پا بزمين تا سينه خود را از آب بيرون اندازد، شماره هم ميكرد. همينكه گويا بچهل و هفت رسيد يعني چهل و هفت بار باين كيفيت آلّاكلنگ «1» كرد، يكي از ريگها را از آن طرف باين طرف نقل نمود. همينكه من طرز عمل و مقصود را بدست آوردم خود را نشان دادم، بخنده و شوخي نزديك ريگها رفتم تمام آنها را شماره كردم بيست و هفت دانه بود كه ده پانزده تاي آن سمت قسمت تمام شده و مابقي نماينده كاري بود كه بايد بعدا انجام پذيرد. من آنچه فكر كردم و از پسرعمو تحقيقات بعمل آوردم، نتوانستم بدانم بيست و هفت چهل بار چه مدركي دارد و چرا بايد براي يك عمل ساده شستوشو يكهزار و يكصد و شصت نه بار زير آب رفت. يقينا پسرعمو از حاصلضرب اين دو رقم خبري نداشت و شايد از عهده اين عمل ساده حساب هم برنميآمد. باوجوداين، اين دو مضرب را براي خود اختراع كرده و مدرك عمل خود قرار داده بود. هيچ فكر نميكرد كه مدينه، دار هجرت پيغمبر، امروز بعد از هزار و چند صد سال هنوز آب جاري ندارد، اگر مسلمانهاي صدر اسلام ميخواستند براي هر غسلي يا تطهيري 1169 بار با دلو از چاه آب بكشند و بدن خود را بشويند، تمام آب مدينه كفاف يك غسل را نميداد. شايد من آنروز هم استدلالهائي از همين قبيل يا عين آنرا براي پسرعمو كرده باشم ولي كجا بخرجش ميرفت اگر امروز شما توانستيد دزنفكتههاي خودتان را با دليل متقاعد كنيد كه اينقدر احتياط بيقاعده است، من هم آنروز ميتوانستم پسرعمو را از اشتباه بيرون بياورم. اينها هم مثل عادت بقمار و الكل و افيون از آفات تمدن است كه بايد با آن جنگيد. اين پسرعمو بواسطه زحمتي كه از اين طرز زندگي داشت دوامي نكرد، در بين بيست و پنج و سيسالگي درگذشت بدون اينكه اولادي از خود باقي بگذارد.
يك وسواسي ديگري هم داشتيم و آن ملا محمد برادر بزرگتر ملا عبد اللطيف بود كه گاهگاه علي البدل معلم واقع ميشد. علي اصغر برادر كوچكم بسن تميز رسيده بسيار پسر
______________________________
(1)- بروي تل خاكي تيري ميگذارند و موازنه طرفين آنرا طوري قرار ميدهند كه با اينكه سروته تير در هواست، افقي بر تل خاك قرار گيرد. دو نفر كه البته بايد از حيث وزن قريب الافق باشند بر سروته اين تير مينشينند. يكي از اين دو نفر با تكان بدن اينقدر پائين ميرود كه پايش بزمين پاي تل برسد البته اين تير با شخصي كه روي آن نشسته است بالا ميرود سپس با فشار پا بزمين پاي تل و كمي جستن بهوا دومي طبعا پائين خواهد رفت و اين مؤمن هم عين عمل اولي را انجام مي دهد و تا هروقت كه طرفين رغبت داشته باشند ادامه ميدهند. اين بازي را الاكلنگ ميگويند. من نتوانستم ريشه اين لغت مركب را پيدا كنم. شايد مقصود اله بلند بوده است و كثرت استعمال عاميانه آنرا الاكلنگ كرده باشد.
ص: 226
بامزهاي شده بود. پدرم بياندازه او را دوست ميداشت. براي او للهاي آورده بودند اسم اين لله آقا غلامحسين بوده، اولادي نداشت. علي اصغر باو بابا و بزنش ننه ميگفت و علاقه خاصي باين بابا و ننه نشان ميداد و اين زن و مرد هم خيلي اين طفل را دوست ميداشتند. آقا غلامحسين، پسرعموي حاجي علي اكبر خان فراش خلوت بود كه در سابق بمناسبت از او ذكري كردهام. باري لله علي اصغر را مياورد و در گوشه مكتبخانه مينشاند كه بمكتب عادت كند.
علي اصغر اجازه داشت كه هروقت خسته ميشود دراز بكشد ولي اين طفل باهوش همانطور كه دراز كشيده بود، متوجه عمليات فردفرد اهل مكتبخانه بود و شبها تقليد يكييكي را بيرون مياورد و از جمله نماز ملا محمد طرف توجه اين طفل شده بود.
آخوند تجويد را بخوبي ميدانست و در ماه رمضان براي ما درس تجويد ميگفت كه قرائت ما صحيح شود. در تجويد براي هريك از حروف مخرجي معين شده است مخرج «ه» ناف است.
آخوند اصراري داشت «ه» را در همهجا و بخصوص اللّه اكبر تكبير احرام درست اداء كند. براي اين منظور بايد طوري اللّه اكبر را بگويد كه نافش بحركت آيد. نميدانم مطابق كدام اصل در موقع اداي اين تكبير نفس را حبس ميكرد و سر دو پا بلند ميشد و بايد پاشنههاي پاي جناب آخوند وقتي بر زمين بخورد كه اللّه اكبر را ادا ميكند. در و لا الضالين براي اداي مخرج ضاد چانه را به چپ و راست حركت ميداد و بالاخره در تشهد آخر و سلام، بايد «ه» بركاته را چنان ادا كند كه باز نافش بجنبد.
علي اصغر اين نقش ملا محمد را چنان با توجه بتمام نكات خوب بازي ميكرد كه همه را ميخنداند و خودش ابدا خنده نميكرد.
ملا محمد مرد فاضلي بود و باوجوداين مبتلا بوسواس شده بود. يكروز علي اكبر كابلي كه او را ميشناسيم براي استخاره نزد او آمد، آخوند با زير «1» مشق چرمي، يخدان آب يخ را از زمين بلند كرد و آشاميد. علي اكبر باو گفت جناب آخوند! اين ديگر چه كاري است؟
اگر آب نجس است چرا فعل حرام ميكنيد و چيز نجس را ميخوريد؟ اگر پاك است چرا با زيرمشق ظرف آنرا ميگيريد؟ در مقابل اين منطق ساده، آخوند جوابي نداشت ولي كارهاي وسواسي خود را هم ترك نميگفت. آخوند بمنبر هم ميرفت و خوب حرف ميزد، در عراق معروف بواعظ بود، در تهران هم اگر منبري گير ميآورد مضايقه نداشت.
روزي در خانه يكي از ميرزاهاي پدرم روضه و ميرزا طاهر سررشتهدار پدرم هم در جزو مستمعين بود. ملا محمد روضه شهادت امام حسن مجتبي سلام اللّه عليه را ميخواند، در ضمن خواست شعر معروف را كه عموما روضهخوانها در اين مصيبت ميخواندند بخواند، مصراع اول
«در تاب رفت و طشت طلب كرد و ناله كرد»
را خواند، مصراع دوم نظرش نيامد هرچه سرفه كرد و مصراع اول را تكرار نمود باز هم بخاطرش نيامد. ميرزا طاهر از پاي منبر گفت
«آن ______________________________
(1)- زيرمشق پارچهاي از چرم تيماج بوده كه صفحه كاغذ را براي مشق روي آن قرار داده و روي زانو گذاشته و مشق ميكردند.
ص: 227 طشت را ز خون جگر دشت لاله كرد»
جناب آخوند! روضه يادت رفت راه پائين آمدن كه برات باز است، وقتي فراموش كردهاي بيا پائين و مردم را عبث معطل نكن. من هروقت اشخاصي را ميبينيم كه بر مسندي نشسته و در ذروه كار خود نيستند و نميخواهند از مسند پائين بيايند، اين توصيه ميرزا طاهر بملا محمد بيادم ميآيد و براي هر دو طلب مغفرت ميكنم.
نوكرها
سنخ تفريحهاي من حالا ديگر رنگ و روي ديگر گرفته است و منحصر بتماشاي خريدهاي اصغر و هيزمشكني او نيست. راه و پاي من به بيروني باز شده است و در هر رفتوآمدي در زير هشت و دم در حياط با سروكلههاي جديد مواجه ميشوم. اسب و نوكر و غاشيههائيكه دم در هستند سؤالات تازهاي براي من ايجاد ميكند و از نوكرهاي خودمان كه دم در يا زير هشت نشستهاند چيز هائي ميپرسم. گاهي با آقا غلامحسين نوكر مخصوص درب اندرون كه طبعا هرجا برويم همراه است، بطويله بازارچه سرچشمه ميرويم. تماشاي جو خوردن اسبها و نواله دادن بشترها براي ما تفريحي دارد.
در اينوقت رسم بود نوكر زياد ميگرفتند، پدرم هم طبعا از اين رسم تبعيت ميكرد.
هميشه بيست سي نفر نوكر در خانه بود كه بيست نفر آنها نوكر و ده نفري هم قاطرچي و ساربان و مهتر و شاگرد مهتر و يتيم چهاروادار بودند. غير از اين دسته آخري كه يا در مسافرت بودند و يا در طويله منزل داشتند، بيست الي بيست و پنج نفر در اين دو حياط بيروني و حياط طويله كه فعلا آشپزخانه شده است مسكن گرفته بودند. از اين عده دو سه نفرشان نوكر ميرزا بودند كه اطاق آنها آبرومندتر و مواجب آنها هم زيادتر بود.
اين نوكر ميرزاها تمرين محرري ميكردند و اگر بخت مدد ميكرد بسررشتهداري هم ميرسيدند و ضمنا حسابهاي طويله و بارهائي كه شترها از ده ميآوردند و اين قبيل نويسندگيها و حسابها را عهده داشتند. شش نفر هم نوكرهاي برجسته مثل آبدار و قهوهچي و ميرآخور و ناظر خرج و نوكرهاي اختصاصي برادرم آقا ميرزا رضا و نوكر درب اندرون بودند. باقيمانده هم نوكرهاي عادي بودند كه بفراش و پيشخدمت و اطاقدار و قاپوچي و خرج بيار اندرون تقسيم ميشدند. سقطكاريهاي خانه از قبيل تخت زدن، فرش تكاندن، جاروب و آبپاشي حياط و فانوسكشي شبها با فراش بود.
در اينوقت كوچهها چراغ عمومي نداشت، فقط اعيان دم در خانههاي خود چراغي بجرز وصل بدر خانه نصب ميكردند. بنابراين فانوس و فراش فانوسكش يكي از لوازم زندگي بود. عظمت اين فانوس كه گاهي قطر دايره سيلندري آن به نيم و بلندي آن بيك ذرع ميرسيد، از حيثيت اجتماعي صاحب آن حكايت ميكرد. بدون اينكه نظامنامه داشته و اندازهاي براي قطر و قواره آن با مقام صاحب فانوس معين باشد، مردم حق و حسابدان آن دوره هيچوقت از حد خود تجاوز نكرده و فانوس بزرگتر از آنچه بايد و شايد جلو خود نميانداختند.
بالفرض كه شخص ناشي چنين خبطي را مرتكب ميشد، آنقدر از همطرازهاي خود گوشه و كنايه ميشنيد كه ناگزير ترك آن ميگفت.
نوكر ميرزاها ماهي سه تومان حقوق ميگرفتند، بنوكرهاي برجسته ماهي دو تومان
ص: 228
و بسايرين سالي دوازده تومان جيره ماهيانه و ده تومان مواجب ساليانه ميدادند. اكثريت قريبباتفاق آنها اهل گركان بودند كه جيره خود را در تهران ماهيانه و مواجب را شش ماه يكمرتبه حواله بمباشر املاك پدرم در آن حدود ميگرفتند كه بخانه آنها برساند.
در اينوقت نان يكمن شش هفت شاهي و گوشت چاركي هشت نه شاهي بود و با يك تومان جيره ماهيانه در كمال خوبي امر يكنفر ميگذشت. هر سه نفري هم در زمستان پانزده من زغال صرف سوخت داشت و با آن كرسي خود را گرم ميكردند و پختوپز خود را هم زير همان كرسي انجام ميدادند. پنج سير گوشت با نخود و لوبيائي كه از خانههاشان از گركان براي آنها فرستاده بودند، شام شب سه نفري را اداره ميكرد و گوشت كوبيده براي صبح هم باقي ميماند.
جوانهائي كه زن و بچه در گركان نداشتند از پنجاه تا صد تومان پول هم داشتند كه براي تدارك خانه و زن يا خريد آب و ملك پسانداز كرده بودند.
قهوهخانه
در منزل ما اطاق سمت جنوب بيروني كوچك قهوهخانه بود. نصف بيشتر اين اطاق با گليم فرش شده و در قسمت دوم در يكطرف طغار بزرگي پر از آب صاف و در طرف ديگر چاله ساروجي كه راه بباغچه حياط داشت، براي ريختن آب قليان مهيا بود. در طاقچه و رفهاي اين اطاق كوزه قليانهاي بلور سفيد كه وسط آنها گل بلوري قرمز داشت، ده بيستتائي بعضي با ميانه و بعضي بدون آن چيده شده بود. در بالاي اطاق در صندوق چرمي كه درش از نصفه بلند ميشد و روي نصفه ديگر ميخوابيد، كيسه تنباكوي سائيده و قوطي قهوه و سر قليانهاي طلاي مينا و نقره ده دوازدهتائي با بادگيرهاي برجي كه از دو طرف زنجيرهاي نقره از آن آويخته بود گذاشته بودند. در يكي از طاقچهها قهوهجوش و قهوهريز و سيني و فنجان قهوهخوري گذاشته بود، در يكي از طاقچهها منقلي از مصالح بنائي ساخته و بالاي آن دودكش تعبيه كرده و زير اين طاقچه هم در ديوار، محوطهاي كه در آن زغال ميريختند ساخته بودند ولي انبار زغال جاي ديگر بود.
اين قهوهخانه پاطوق نوكرها و آنچه قليان ميكشيدند از تنباكوي اربابي و مجاني بود. نوكرهائي كه همراه آقاهاي خود بديدن پدرم ميآمدند در همين قهوهخانه مينشستند. در اينوقت چون چاي خيلي معمول نشده بود، آبدارخانه طول و تفصيلي نداشت و جز سماور و سيني و فنجان نعلبكي چيزي در آن نبوده و هنوز در اسباب چاي، تجمل وارد نشده بود و برفع حاجت ورگذار ميشد.
هر دو سه ماه يكبار يك كيسه تنباكو به مني چهار پنج قران ميخريدند. اين كيسه بوسيله تنباكوساب كه با سفره و غربالهاي خود مشغول عمل ميشد، سائيده و در كيسه ريخته و چنانكه ديديم در يخدان حفظ ميشد. يك كاسه نيممني تنباكوي نمكرده حاضر بود و بيدريغ صرف ميكردند.
آقا كه از خانه بيرون ميرفت، حكما قهوهچي با قليان و كيف تنباكوي خيسكرده كه پرشال آويخته و انبري كه مثل قلمدان آقا سر كمر زده بود بايد همراه باشد. اگر درب خانه (اداره) ميرفت كيسه زغال هم داشت ولي اگر در شهر ديدن ميرفت، چون در قهوهخانه
ص: 229
صاحبخانه آتش مهيا بود، حاجتي ببردن كيسه زغال پيدا نميشد «1». در حياط و باغچههاي ادارات دولتي قهوهچيهاي هريك از رؤسا در پاي درختي، يورتي براي خود داشتند كه در آن محل با پارهآجر و اين قبيل مصالح، منقلي براي خود تدارك ديده بودند. سر قليانهاي خود را پاي آن درخت ميگذاشتند و هروقت قليان خبر ميكردند، پيشخدمت بايد قليان آقا را در ضمن ساير قليانها بمجلس ببرد. در اينجا هم جلو رفتن قليان علامت احترام صاحب قليان بود و چنان ضابطه داشت كه هيچوقت بين پيشخدمتها اختلافي حاصل نميشد معهذا پيشخدمتهاي علماء در پيشوپس رفتن قليانهاي آنها بيمزگيهائي داشتند ولي اعيان پاپي جلو افتادن قليان آنها نبودند و قليان علماء هميشه جلو ميافتاد و اين نزاع حيثيتي بين خود آنها و در خانههاي شهري بود «2».
غير از قهوهچي، دو سه الي پنج شش جفت فراش، دو سه نفر پيشخدمت و اگر آقا سواره بود ميرآخور و اگر آقا اهل دفتر بود و بدرب خانه ميرفت يكي دو نفر نوكر ميرزا با دفترها و كيسه كاغذها هم همراه بودند. حالا ميتوانيم بدانيم براي چه اينقدر نوكر زياد نگاه ميداشتند؟
كربلائي باقر
اسم قهوهچي پدرم كربلائي باقر بود و نوكرها باو عمو باقر ميگفتند.
غير از فصل سرما هميشه قباي راسته قدك آبي آسماني ميپوشيد، با قامتي متوسط و ريش يك قبضهاي دو گوشه و كله تراشيده و در اين وقت شايد شصت سال از عمرش گذشته و با اينهمه بوسيله خضاب هميشه محاسنش سياه و بسيار امين و مقدس و راستگو بود و در اين مكرمه آخري شهرتي بسزا داشت بطوريكه اگر عمو باقر چيزي ميگفت، براي هيچكس قابل ترديد نبود.
يكروز در باغ دفترخانه، ساعت طلائي پيدا كرده بود. اين ساعت را در صندوق قهوهخانه بدقت حفظ كرد و اينقدر گشت تا صاحبش را پيدا كرد و باو رد كرد. در مقابل يكروز هم همينكه از درب خانه برگشت و دست بجيب كرد، ديد سر قليانهاي طلا را پاي چنار يورت خود جا گذاشته است، بدون هيچ تشويش برگشت و از همانجا كه گذاشته بود برداشته و مراجعت كرد. وقتي اين خبر را ساير نوكرها شنيدند و تبريكش گفتند، با كمال سادگي گفت من چون طمعي بمال كسي ندارم خدا جلو چشم مردم را ميگيرد كه نتوانند مرا بزحمت بيندازند. اينها همه خواست خداست كه در محلي كه ساعتي ده بيست نفر همهجور
______________________________
(1)- همراه بردن قليان در خانههاي شهري براي آن بود كه از تغيير تنباكوي معتاد و در نتيجه خراب شدن سينه جلوگيري كرده باشند.
(2)- ميدانيم مستوفي الممالك قبل از ميرزا محمد خان سپهسالار تقريبا شخص اول بود و قليان او جلوتر بمجلس ميآمد. بعد از رياست وزراء ميرزا محمد خان، اتفاق افتاد كه هر دو در يك مجلس بودند همينكه پيشخدمت قليان جناب آقا را كه بعد از قليان سپهسالار اعظم وارد مجلس كرده بود جلوش برد، بعنوان اينكه اين تفنن را ترك كرده است قليان را رد كرد و تا زنده بود جز در اندرون خانه خود قليان نميكشيد تا خلاف عمل آن يك روز از او مشاهده نشود.
ص: 230
مردم در آيندوروندند، سر قليانهاي مرا نميبينند و الا چگونه ممكن بود سر قليانها بدست من بيايد.
عمو باقر بسيار مرد بامزهاي بود و در صحبت خوشدأبي ميكرد. در شب نهم ربيع الاول كه نوكرها برحسب مرسوم زمان عيد خنده ميگرفتند، اين پيرمرد شصتساله براي ادخال سرور در قلب مؤمن و درك ثواب، يك سبوي آب روي پيشاني ميگذاشت و مير قصيد و شعر عاميانه دهاتي كه در آن كلمه «مشكلانه» تكرار شده بود ميخواند.
معماگوئي كربلائي باقر
يكروز در ضمن صحبت گفته بود وقتيكه من از گركان بتهران آمدم، چنارهاي جلو مدرسه خان مروي دستهبيل نميشدند. نوكرها بفكر فرورفتند كه اين چنارها اقلا پنجاه شصت ساله است و عمو باقر بيش از پنجاه شصت سال ندارد چگونه همچو موضوعي ممكن است حقيقت داشته باشد. از طرف ديگر صدق لهجه خدشهناپذير عمو باقر هم چيزي نيست كه بتوان در گفته او ترديد كرد. بعضي از آنها كه اهل محاجه بودند گفتند عمو باقر بايد اشتباه كرده باشد، اين چنارها لااقل بقدر او عمر دارند پس ممكن نيست بيست سال قبل دستهبيل نشوند. عمو باقر در گفته خود ايستادگي كرد و گفت جان آقا (مقصود پدرم بود) مطلب همين است كه ميگويم. سايرين كه اين تأييد را بقيد قسم از عمو باقر شنيدند، خيلي بر تعجب خود افزودند و وارد محاجه شدند. بالاخره كار بحكميت جناب آخوند كشيد همگي بمكتبخانه آمدند و مطلب طرح شد. آخوند بكربلائي باقر گفت مگر خداي نكرده ميخواهيد شهرتي كه در راستگوئي داريد از بين ببريد يا برخلاف عادت كه در شوخيهاي خود هم هيچوقت خلاف واقع چيزي نميگوئيد، فكر كردهايد شوخي را بحد اعلا برسانيد. كربلائي باقر گفت من منتظر بودم لامحاله شما مقصود را توجه كنيد، من هيچوقت دروغ نميگويم اين چنارها امروز هم دستهبيل نميشوند. همه خنديدند و يكبار ديگر صدق لهجه عمو باقر كه موقتا متزلزل ميشد مورد تصديق همه گرديد.
در يكي دو سال آخر عمرش هميشه ميگفت پيمانه من پر شده است زيرا سفر اولي كه بكربلا رفتم در محل استجابت دعا كه در آن بقعه شريفه است، از خدا خواستم هفت سفر زيارت عتبات نصيب من كند. خوابي ديدم كه دانستم دعايم مستجاب شده است. پارسال كه همراه آقازاده خود آقا ميرزا رضا بعتبات رفتم سفر هفتم بود. همينطور هم شد، سال بعد از اين مسافرت چنانكه در آتيه خواهيم ديد، پدرم مرد و كربلائي باقر بمواظبت مقبره او در حضرت عبد العظيم گماشته شد و بعد از پنج شش ماه شبي كه بتهران براي گرفتن ماهانه مقبره آمده بود، خواب ديده بود پدرم باو ميگويد چرا مرا تنها ميگذاري و بشهر ميروي! فردا عصر بديدن يكي از خويشان خود كه در خانواده ما ميرزا بود رفته و خواب خود را شرح داده اظهار كرده بود كه بايد حكما امشب بشاه عبد العظيم برگردد ولي معلوم نشد براي چه نتوانسته بود خود را بترن برساند. در خانهاي كه شب بيتوته ميكرد، نصف شب بلند شد و راه را گم كرده و از پله افتاد و فردا زندگي را بدرود گفت. پسرش محمد حسن كه او هم
ص: 231
در خانه ما نوكر بود، بجاي پدر قهوهچي مقبره شد. او هم پس از مدتي برحمت خدا رفت و پسرش حسين بجاي پدر و جد مشغول اين خدمت گشت ولي اين پسر خيلي جوان بود و بنظاموظيفه رفت و بعد از آن ديگر من او را نديدم «1».
در آن دوره آقائي و نوكري اينطورها بوده است كه طرفين حق نعمت و خدمت را رعايت ميكردند. اگر آقازادهاي ندار يا نوكرزادهاي بيكفايت ميشد، باين مفتيها دست از همديگر برنميداشتند. آقازاده اگر از نان خود ميبريد، نوكر پدر را نگاه ميداشت و نوكرزاده هم يك لقمه نان آقازاده خود را بر همهچيز ديگران ترجيح ميداد.
در پائيز سال 1306 در محله ما بساط عروسي باتجملي پهن شد. يحيي خان مشير الدوله برادر ميرزا حسين خان سپهسالار، دختر وليعهد مظفر الدين ميرزا را براي پسرش معتمد الملك كه پسر عزت الدوله خواهر شاه هم بود بخانه ميآورد. در همين شب در كنج يكي از بالاخانههاي خانه ما جوان غريبي در حال نزع بود، اين جوان همان علي اكبر كابلي بود.
پدرم بالاي سر او رفت كه اگر وصيتي دارد بشنود و ضمنا براي او هم دعا بخواند.
در ايام مكتب رفتن من اتفاق ميافتاد كه شخص ناشناختي كاغذي ميداد كه بپدرم برسانم، كاغذ را كه ميدادم پدرم ميگفت اين شخص را بگو بيايد، ميرفتم از پرده در اندرون ردش ميكردم نزد پدرم ميبردمش، مدتي از او و كسوكار و قوم و خويشهاي او ميپرسيد، باز بمن ميگفت مهدي (ناظر خرج) را بگو بيايد. ميرفتم كربلائي مهدي را ميآوردم پدرم ميگفت يك مواجب ميرزائي براي اين شخص منظور كن، در اطاق ميرزا باشد تا در موقع باو كار رجوع كنم. اين شخص ميرفت جزو نوكر ميرزاها كار ميكرد. اگر استعداد داشت بمحرري و شايد سررشتهداري هم ميرسيد و الا بكارهاي خصوصي از قبيل حسابنويسي در خانه و مباشرت املاك يا سركاري بنائي مشغول ميشد. در همين هفت هشت ساله سن تميز من، دو سه نفر از اين سنخ تربيت شده بودند. صدي پنجاه اهل گركان خوانا و نويسا بودند براي چه؟ براي اينكه يقين داشتند اگر كارآمد باشند «حاجي آقا» (پدرم) آنها را بيكار نخواهد گذاشت.
امروز هم عدهاي از بقاياي همانها در ادارات دولتي مشغول كار هستند كه بردن اسم آنها خلاف مروت است. در ايندوره خدمتكارهاي زنانه چون لباس و شام و نهار و خلاصه مثل امروز همهچيز داشتند، ماهي سه قران مواجب ميگرفتند و بخدمتكارهاي قديمي منتهي ماهي پنج قران حقوق ميدادند.
معلم و شاگرد هر دو ناراضيند
درس من خوب پيش نميرفت و سبب آن بر من و آخوند هر دو مجهول بود. آخوند از كودني من و من از بيمهري آخوند ناراضي بوديم و كم مانده بود از بچههاي كودن معروف شوم. خواندن يك صفحه
______________________________
(1)- سال گذشته روزي بباغ فردوس بمنزل آقاي حسين تقوي همسايه خودمان رفتم. دم در اتومبيل و شوفري ايستاده بود. شوفر تعظيم غرائي كرد همينكه ديد من او را نشناختم خودش را معرفي كرد. اين حسين نوه كربلائي باقر بود كه شوفر آقاي ظفري وكيل نهاوند شده بود. وارد منزل آقاي تقوي شدم و توصيه او را به اربابش كردم.
ص: 232
يا يك سوره كوچك قرآن براي من مانند آشاميدن «1» دريا بود. هر كلمهاي را بايد آخوند ده بار تكرار كند، در دفعه يازدهم هم كه برميگردم باز نتوانم بيغلط بخوانم. هرقدر آخوند بيشتر عصباني ميشد، من هم همانقدر كودنتر ميشدم در صورتيكه در غير از درس خواندن زيركيهائي از خود بروز ميدادم و حتي بچهاي حاضرجواب و تا حدي متلكگو بودم.
آخوند حيران ميماند كه اين پسر كه در موارد عادي تا اين اندازه هوش و شعور ظاهر ميكند، چگونه است كه در خواندن اينقدر لنگ است. براي آخوند هم خوب نبود كه پسر صاحب مكتبخانه از سايرين عقب باشد. بهر كيفيتي بود تا نصاب كه مقدمه عربيخواني است، پيش رفتيم ولي آنچه امروز ميخواندم و با هزار جانكندن ياد ميگرفتم، بعد از چند روز كه ميخواستم تكرار كنم، مثل اين بود كه دفعه اول است كه ميخواهم تازه اين درس را بخوانم.
آخوند از عقب بودن پسر ارباب عصباني و من هم از عقب بودن خود بسيار ملول بودم.
عصرها كه ميخواستم درس صبح را پس بدهم بقدري بر من ناگوار بود كه گاهي كم ميماند گريه كنم. آخوند هم بقدري عصباني بود كه بدش نميآمد با تركه مرا كفدستي بزند و اگر كار باينجاها نرسيده بود، سببش همان اظهار هوشهاي خارج از درس بود.
آي فلفلترشي
شخص طوافي بود كه عصرهاي پائيز سبزي دوره ميگرداند. من چهره اين شخص را هيچ نديدهام ولي چون هميشه وقت عصر در همان موقعيكه مشغول پس دادن درس بودم بكوچه ما گذارش ميافتاد، بقدري آوازهخواني او براي عرض متاع خود بگوش من حزنآور و غمافزا بود كه حد نداشت. آوازهخواني خود را اينطور شروع و ختم ميكرد: «آي فلفلترشي. آي كلم قمري آي پيا ... ز آي كاهو نازك.» بمجرد رسيدن اين شخص بحدود صدارس ولو اينكه مشغول پس دادن درس هم نبودم، گوئي غم عالم را در دل من ميريختند تا از حدود صدا رس رد ميشد. عجب اين است كه بعدها يعني در سن جواني كه نه آخوندي بود و نه مكتبي باز هم كه صداي اين شخص در كوچه بلند ميشد، من محزون و مغموم ميشدم. الان هم صداي اين طواف و لحن آواز او را در گوش دارم و عجبتر آنكه اين لحن حالا هم بنظر من حزنآور و غمافزاست.
فرج بعد از شدت
آخوند بقصد زيارت مشهد از پدرم اجازه سه چهار ماه مسافرت گرفت و چون برادرش ملا محمد را هم نميخواست براي اين مدت كم بزحمت بيندازد، آخوند ديگري را بجاي خود گذاشت.
اين آخوند اسمش ملا علي آقا، كوچكاندام و صورتش كممو، چشمانش كبود و چون در بچگي با دست بمنقل آتش افتاده بود، انگشتهايش طوري سوخته بود كه بعضي يك بند بيشتر نداشت و آنها هم كه كمتر سوخته و چيزي از بند دوم باقيمانده بود، دولا شده و جز انگشتهاي نر كه آنها هم ناخنهايش خراب بود، هشت انگشت ديگرش از كار افتاده و اهل اشتهارد
______________________________
(1)- آشاميدن دريا اصطلاح فرانسوي و كنايه از كار مشكل است. بعقيده من بد كنايهاي نيست اگر شاه طهماسبهاي ادبا و نويسندگان كهنهپرست، براي همينكه از زبان خارجي اقتباس شده است بقول اصفهانيها دنبال آن «لغز» نخوانند و ردش نكنند. لغز خواندن هم در اصطلاح عاميانه اصفهانيها عبارت از كنايه زدن يا انتقاد نمودن از شخص يا چيزي است.
ص: 233
و كاملا لهجه اهالي اين بلوك را در حرف زدن خود ظاهر ميساخت. اين آخوند با اين سيما و اين لهجه خيلي خوشاغور بنظر نميآمد معهذا همين شخص بدقيافه بدلهجه سبب نجات و ترقي من در كار تحصيل شد.
نميخواهم ادعا كنم كه آخوند اشتهاردي در آن دوره اينقدر روانشناس بود كه بمجرد ديدن من توانست درد كار را بفهمد كه درصدد معالجه برآيد. بايد بگويم رويه او در درس گفتن و پس گرفتن طوري بود كه با روح من مناسبت داشت. روز اولي كه بمكتبخانه آمد من شايد سه چهار بحر از قطعات نصاب را خوانده بودم. بدون اينكه امتحاني از گذشته بكند كتاب را جلو كشيد و نصف يك قطعه را منتهي با تشريح و توضيح كامل براي من گفت.
بعد از درس گرفتن، من مراجعه كردم ديدم با بياناتي كه آخوند كرده است براي من هيچ اشكالي باقي نيست كه از او بپرسم. در حفظ كردن اشعار درس همچون مطالب را خوب فهميده بودم، خيلي تندتر از طوطيوار هر روز حفظ كردم. فردا كه آخوند آمد درس مرا پس گرفت تمجيد بيحسابي از من كرد و باقي قطعه را مثل ديروز درس گفت. من كه تا آن روز هيچ تحسيني از آخوند نشنيده بودم، بياندازه كيف كردم و درس امروز را خيلي زودتر و بهتر از ديروز حاضر كردم و بعد از ظهر بدرس فارسي و ساير مستحبات پرداختم. آخوند هم در اين مستحبات بمن كمك ميداد، نصاب تمام شد. بلافاصله امثله را در ظرف يكروز با ياد گرفتن قاعده تصريف افعال آموختم و شرح امثله را شروع كردم. خلاصه اينكه در اين چهارماهه غيبت آخوند اصلي بقدر دو سه سال قبل براي من پيشرفت حاصل شد و قوه خواندن و فكر كردن در من ايجاد گرديد. ملا عبد اللطيف كه برگشت، من بقدري پيش رفته بودم كه هرقدر آخوند برحسب عادت خود كم تشريح ميكرد، من خود از عهده فهم مقصود برميآمدم و سؤالاتي از آخوند ميكردم كه طبعا او را به توضيح مطلب وادار ميكرد.
خلاصه اينكه يكسال نكشيد كه من شاگرد مبرز مكتبخانه شدم البته كودني من كه از بين رفت، مهر آخوند هم زياد شد و هر دو از همديگر راضي شديم. من هميشه براي اين ملا علي آقا، طلب مغفرت ميكنم و خود را رهين اين آخوند اشتهاردي بدقيافه ميدانم.
البته احترام پدران در آنموقع بقدري طرف رعايت بود كه بچهها بيپرسش و براي اظهار فضل چيزي نزد آنها نگويند. يكشب پدرم لغتي ميخواست از روي قاموس بگيرد، مرا صدا زد، آمدم، لغت را گفت، من از روي قاموس فارسي گرفتم و براي او خواندم خيلي خوشش آمد و تحسين كرد. از اين تاريخ گاهگاه مرا براي اينكار ميطلبيد و گاهي تركيب عبارت عربي يا آيهاي از قرآن از من ميپرسيد. با اينكار، هم از من تشويق ميكرد و هم بمن تمرين ميداد. خلاصه اينكه عربي و فارسي من راه افتاد و كمكم از همقدرهاي خود جلو افتادم و با مسنترهاي مكتبخانه همدرس شدم سهلست در آن كلاس هم خليفه بودم يعني اشتباه و مشكل ساير رفقا را هم حل ميكردم.
ص: 234
مشق خط
بعد از يكي دو سال اول، آخوند بمن مشق خط داد. از قضا، در اينوقت ملا محمد معلم بود. ملا محمد بدرجهايكه جزوههاي روضه خود را خود كتابت كند خط نسخ داشت. در آن دوره هم نميدانم بچه مناسبت ابتدا به بچه مشق خط نسخ ميدادند و بغلط يا صحيح ميگفتند دست بچه زودتر قرص ميشود.
يك دو سالي نسخنويسي كردم تا بزرگترها گفتند حالا ديگر بايد نستعليق را شروع كني. برادرم آقا ميرزا رضا از شاگردان مبرز ميرزا رضاي كلهر بود. خط نستعليق را بسيار خوب مينوشت، او بمن سرمشق ميداد «1». مدتي كه گذشت باز بما گفتند بايد خطاط از خارج بيايد و بشما تعليم بدهد.
ميرزا غلامحسين
ميرزا غلامحسين مشاق را كه نميدانيم سابقا در كدام دوره براي مشق دادن باين مكتبخانه آمده بود، مجددا خبر كردند. ميرزا روزهاي شنبه و سهشنبه دو ساعت بظهر مانده ميآمد، ميان من و برادرم مينشست، براي هريك سه تا قلم ميتراشيد و سرمشقي براي ما مينوشت، ما از روي آن دو صفحه عليحده مشق ميكرديم، تعليم ميداد و قواعد را بيان ميكرد. ملا عبد اللطيف قليان- كش بود ولي چون خودماني بود هرچه ميدادند ميكشيد. اما ميرزا غلامحسين قليانكش قهاري بود. آقا غلامحسين لله علي اصغر كه در آن واحد مستخدم مكتبخانه هم بود، قليانهاي كوك خوبي براي ميرزا ميآورد. قليانهاي بلوري داشت كمكم منسوخ ميشد، آقا غلامحسين بمدزمان دو تا قليان كوزهگلي كه ته آنها را تهقلياني حلبي انداخته بودند، با ميانه شيخ- رضائي و سرقليان مشكي اصفهاني و بادگير مس سفيدكرده تدارك ديده، در طاقچه راهرو مكتبخانه، قهوهخانه كوچكي راه انداخته بود. هميشه تنباكوي نمكرده در كاسهاي كه روي آن پارچه سفيدي كشيده بود حاضر داشت و فصلبفصل براي ميرزا قليان ميآورد. ميرزا در اين دو روز نهار هم با ما ميخورد سفره آبرومندتري پهن ميشد، آخوند و ميرزا و من و برادرم نهار ميخورديم. بعد از نهار ميرزا قلياني ميكشيد و ميرفت.
اين ميرزا غلامحسين مرد بامزهاي بود، شعر خيلي حفظ داشت و خيلي خوب شعر ميخواند ولي اغراق زياد ميگفت. هيچ صحبتي بميان نميآمد مگر اينكه براي ميرزا نظير
______________________________
(1)- آقا ميرزا رضا را بآساني گير نميآورديم كه هر شب بما سرمشق بدهد زيرا اوايل شب او منزل نبود. بعد از ظهرها كه در اطاق بيروني بود ميرفتيم و از او سرمشق ميگرفتيم. يكروز اينكار فراموش شده بود، اول شب من عزا داشتم كه با بيسرمشقي چه كنيم در اين ضمن برحسب تصادف آقا داداش پيدا شد. من جلو رفتم و خواهش كردم يك سرمشق بدهد، باطاق آمد، ننه زهرا هم در اطاق ما بود و رختهاي شسته روز را تا ميكرد. آقا ميرزا وارد اطاق شد، من قلم و كاغذ حاضر بدستش دادم، در اين ضمن سكينه دختر حسين كه ميشناسيمش از در درآمد و به ننه گفت «ننه يك بند بده به تنبان علي اصغر بكشم» آقا داداش عين اين جمله را در سر صفحه براي من سرمشق نوشت. اين سرمشق بقدري از حيث تركيببندي كلمات و زيبائي خط خوب از كار درآمده بود كه من نميخواستم آنرا عوض كنم.
ص: 235
و بالاتر از آن در همان دو سه روز يا لامحاله در وقتي از اوقات پيش آمده باشد. حرف طرف صحبت خود را هميشه از بن دندان تصديق ميكرد و با ذكر نظاير و امثال آنها را پرچين مينمود. هيچوقت از آقا غلامحسين قليان نميخواست، همينكه از حسن سليقه او در چاق كردن قليان تمجيد ميكرد، معلوم بود ميرزا قليان ميخواهد ولي وقتيكه نوكر ميرفت قليان چاق كند، جدا ميايستاد كه لازم نيست و بزحمت شما راضي نيستم. البته نوكر هم تكليف خود را ميدانست و باين تعارفات بعدي ميرزا گوش نميداد و قليان براي ميرزا مياورد. برادرم آقا ميرزا رضا هم گاهي در روزهاي مشق ميآمد و ساعتي مينشست ولي اين آمدن نه براي تفتيش مشق خط دادن ميرزا بلكه براي شنيدن اشعار و صحبتهاي بامزه او بود.
لباس ميرزا عبارت بود از يك شلوار سفيد چلواري كه در زمستان به دبيت مشكي مبدل ميشد و قباي راسته و شال كمري كه نازكي ميان ميرزا را بيشتر نمودار ميكرد و يك جبه كه اكثر تاكرده زير بغلش بود و اگر هم بدوش ميافكند، دستها را هيچوقت از آستين بيرون نميآورد بلكه با دو دست دامنهاي جبه را به عقب ميزد و فقط اين لباس روپوش، دوش و پشت او را ميپوشاند. خيلي تند راه ميرفت و در حركت دستهاي خود را بجلو و عقب حركت ميداد. حركت دستها طبعا دو دامن جبه را كه زير دستهايش لوله شده بود بجلو و عقب ميبرد. قدي بسيار بلند داشت و ريش دو گوشهاي بقدر سه انگشت پائينتر از چانه برنگ فلفلنمكي كه گاهي اگر حنا ميبست به سركهشيرهاي تبديل مييافت تا زير چشمش روئيده بود و دماغ عظيمي وسط اين انبوه مو خود را نمايان ميكرد و بر درشتي نقش چشم و ابروي او ميافزود. كله را ميتراشيد و فقط زلف پشت گوشي مختصري باقي ميگذاشت.
ميرزا براي تصديق قول مخاطب و تأييد گفتههاي خود، از ساختن و اختراع كردن موضوع مضايقه نداشت. بااينكه سن ما اقتضاي اين نكتهسنجيها را نميكرد، گاهگاه ميرزا بقدري در اختراعات خود زيادهروي مينمود كه ما هم متوجه ساختگي بودن موضوع ميشديم. شايد بعد از مراجعت آخوند از مشهد بود، صحبت از بزرگي هندوانه زعفراني و شوراب و عباسآباد بميان آمد، ميرزا گفت در دوره تركمنتازي خيلي اتفاق ميافتاد كه پارهاي از زوار زير يكتاي پوست هندوانه پنهان ميشدند و بعد از رفع غائله بيرون ميامدند.
البته بعضي از شنوندگان در اغراق بودن اين خبر كه از مسموعات ميرزا بوده وارد بحث شدند. ميرزا براي تائيد گفته سابق خود گفت من در مسافرتي با يكي از اعيان همقافله بودم، روز جمعهاي اطراق «1» بود. بديدن همسفر اعيان خود رفتم، نزديك ظهر شد، عادت بغسل جمعه داشتم، خواستم برخيزم، صاحبخانه بمن تكليف نهار كرد، من مقصود خود را از رفتن اظهار كردم گفت وسائل آبتني اينجا هم موجود است. مرا بچادري هدايت كرد در
______________________________
(1)- اطراق تركي و بمعني توقف است. روزهائيكه براي استراحت و تحصيل بدل ما يتحلل مرد و مال قافله در بين راه توقف ميكرد، روز اطراق ميگفتند. اطراق اصطلاح قلمي و نجيب اين توقف بود ولي چهاروادارها اين تعطيل يكروزه مسافرت را لنگ كردن يا لنگ داشتن ميگفتند. امروز وجود راهآهن و اتومبيل و طياره اينقبيل اصطلاحات را منسوخ كرده است.
ص: 236
آنجا حوض مدوري بود، من در آن آبتني كردم، آب تا زير چانه من ميامد، (البته خواننده در نظر دارد كه گفتم قد ميرزا بسيار بلند بود) وقتيكه بيرون آمدم و قطيفه گرفته و نشستم توجه كردم ديواره حوض رنگ زردي دارد، درست كه دقت كردم، دانستم كه نصف يك كدو است كه آقا پيدا كرده و براي سبكي وزن آنرا بجاي ظرف حمام سفري بكار انداخته است. ميرزا از اين قماش حرفها زياد داشت. منتهي من نميخواهم از حافظه خود سوءاستفاده كنم و خواننده عزيز را زياد معطل نمايم. تا يكي دو سال از تعليم ميرزا استفاده و از اين بيانات او تفريح ميكرديم و ضمنا از اشعاريكه ميخواند و معاني كه براي اشعار مشكل به جهت بزرگترها ميكرد، تا حديكه فهم ما اقتضا داشت بيبهره نبوديم «1».
سيد محمد مشّاق
بزرگترها گفتند براي ما مشاق بهتري لازم است. سيد محمد پسر سيد معلم را براي مشق دادن ما خبر كردند. اين آقا خط نستعليق را خوب مينوشت، سرمشقهاي خود را روي كاغذ آستركرده زرافشان- دار بطور قطعههاي چهار سطري و گاهي شش سطري بشكل چليپا در منزل مينوشت و زير آنرا كتبه محمّد الحسيني غفر اللّه ذنوبه و ستر عيوبه رقم ميكرد. قدي كوتاه و قدري سمن داشت، بسيار خوشلباس و پاكيزه بود، با ريش توپي خرمائيرنگ عمامهاي سياه بر سر ميگذاشت، قلمدان و لوله كاغذ او كه هميشه سه چهار قطعه خط خودش لاي آن پيچيده شده بود، بسيار منظم و دوات قلمدانش هميشه راه و مركب آن بسيار پررنگ و خلاصه اينكه مشاق تروتميزي بود. اول قطعهاي كه بعنوان سرمشق بمن داد، اين دو شعر بوستان سعدي را بطور چليپا در آن نوشته بود.
يكي بر سر شاخ، بن ميبريدخداوند بستان نگه كرد و ديد
بگفتا كه اين مرد بد ميكندنه با من كه با نفس خود ميكند ميرزا غلامحسين ماهي پانزده قران حقوق ميگرفت، باين آقا ماهي دو تومان حقوق دادند و روزهاي شنبه و سهشنبه مبدل به يكشنبه و چهارشنبه شد. اين سيد هم قليان ميكشيد ولي نه بزيادي ميرزا غلامحسين و برعكس او بسيار متين و كمحرف بود. آقا سيد كتابت هم ميكرد چنانكه چند قصيده از ديوان سنائي بخواهش پدرم كتابت كرد و قدك و قلمكار و جعبه گز و جورابي در مقابل براي او فرستادند.
______________________________
(1)- از جمله تعبير و تفسير اين شعر شيخ سعدي:
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتنتا كه همسايه نداند كه تو در خانه مائي ميرزا حقا ميگفت آيا اگر شمع را در خانه خاموش كنند، تفاوتي براي دانستن و ندانستن همسايه حاصل ميكند؟ پس از خانه بيرون بردن شمع براي چيست؟ ... ميرزا همسايه را هم «همسايه» يعني «سايه هم» تعبير ميكرد و ميخواست بگويد مقصود گوينده اين بوده است كه شمع را بايد از خانه بيرون برد و خاموش كرد تا سايه انسان هم كه طبعا با بيرون بردن شمع از اطاق معدوم ميشود، نداند كه تو در خانه مائي.
ص: 237
پدر اين سيد بمناسبت اينكه وقتي معلم وليعهد بوده است، بسيد معلم معروف بود.
سيد معلم اهل دعا بود و مردم بدعاهاي او معتقد بودند و اكثر براي شفاي بيمارها او را ميطلبيدند. پسر ديگر سيد معلم موسوم بسيد محسن بود كه در گذر سرتخت، عطاري داشت و بمناسبت كوتاهي قدش در محل باو سيد كپله ميگفتند. خانه سيد معلم و پسرهايش گويا در كوچه بنبست روبروي حمام قوام الدوله و بخانههاي ما نزديك بود ولي من هيچ بخاطر ندارم در شب عيد هم بمنزل مشاق خط خودمان رفته باشيم.
ميرزا رضاي كلهر
كمكم آقا سيد محمد هم براي مشق دادن ما كوتاه شد. چنانكه سابقا هم اشاره كردهام، برادرم آقا ميرزا رضا نزد ميرزاي كلهر مشق كرده و خيلي خوب مينوشت. ما هم كه مايل بوديم نزد اين استاد مشق كنيم، بآقا داداش متوسل شديم. روزي بمنزل ميرزا رفت و ميل خود را بتجديد دوره مشق اظهار داشت و ضمنا اسمي هم از ما برد. ميرزا حاضر شد براي مشق دادن بمنزل ما بيايد.
خانه ميرزا نزديك تكيه دباغخانه سنگلج بود. هفتهاي دو روز حسن جلودار برادرم دو تا اسب دنبال ميرزا ميبرد، او را سوار ميكرد و بمنزل ما ميآورد و در زيرزمين بيروني از صبح مجلس مشق دائر ميشد. آقا ميرزا رضا و ما دو نفر در خدمت ميرزا مشغول مشق بوديم.
دو سه ماهي گذشت ميرزا يكروز بيدليل از آمدن سروازد، برادرم نزد او رفت و چون زمينه خلقوخوي ميرزا در دستش بود و ميدانست اصرار بخرج او نميرود، بميل او رفتار كرده قرار گذاشت ما بمجلس مشق ميرزا برويم. از اين روز ببعد هفتهاي دو مرتبه بعد از ظهرها سوار ميشديم و بمنزل ميرزا ميرفتيم و در حدود نيمساعت بغروب مانده اسب ميآوردند و برميگشتيم.
در خيابان جليلآباد، گوشه شمال غربي جلو خان عضد الملك، كوچهاي از مشرق بمغرب امتداد داشت كه بمحله سنگلج ميرفت. در اين كوچه جز يك در بستهاي كه در اندروني عضد الملك بود و ظاهر آراستهاي داشت، باقي خانهها محقر و بعضي خرابه بود. در آخر اين كوچه يك پيچ هفت هشت ذرعي كه بسمت جنوب ميرفت، كوچه سابق الذكر را بكوچه مدرسه ميرزا زكي متصل ميكرد. اين كوچه هم مثل كوچه قبل از شرق بغرب امتداد داشت.
خانههاي اين كوچه اعيانيتر و چند دكان هم داشت. منتهاي اين كوچه بسمت شمال ميپيچيد. در ضلع شرقي اول اين كوچه خانهاي بود كه متعلق بميرزا رضا قلي و ميرزا آنرا بماهي دو تومان اجاره كرده بود.
اين خانه برخلاف خانههاي اعياني شهر در سمت شمال بنائي نداشت. يك سهقسمتي (دو ايوان جلو دو اطاق جنبين، يك اطاق شاهنشيندار در وسط) بناي سمت مغرب را تشكيل ميداد و سه اطاق تنكهسازي در سمت مشرق و در سمت جنوب هم مطبخ و آبانبار داشت. مدخل خانه راهرو يك ذرع و چاركي بود كه پهلوي اطاق اول سهقسمتي سمت مغرب و در غلاف بناي سمت جنوب واقع شده و واردين را بصحن حياط دلالت ميكرد. از اين راهرو دري هم باطاق اول سه قسمتي سابق الذكر كه مجلس مشق تابستاني و بهاري بود داشت.
ص: 238
شاگردان بدون اينكه بحياط كاري داشته باشند، باين اطاق وارد ميشدند. اطاق كاهگلي و ديوار سمت كوچه آن نمناك و چند باري براي جلوگيري از رطوبت، بنائي هم در ديوار شده و باوجوداين آثار خوردگي رطوبت در ديوار تا نزديك طاقچه هويدا بود. در يك گوشه حصير شيرازي افتاده، در گوشه ديگر گليمي افكنده بودند. در محل آبرومند اطاق يك نمد آهكي افتاده، روي آن يك روفرشي كرباسي كه از روز خريد رنگ صابون نديده بود گسترده بودند. اين روفرشي براي آن بود كه تراشههاي قلمهائي كه ميرزا ميتراشيد، بنمد نچسبد. با اينهمه تمام اطاق مفروش نبود. در زمستان مجلس مشق ما از اين اطاق باطاق كوچكتري كه در قسمت شمالي بناي ضلع شرقي حياط بود منتقل ميشد. اين اطاق كوچكتر و با سقف كوتاهتر، خشك و سفيدكاري بود ولي از روزي كه ساخته شده بود تعميري از آن نكرده بودند و ديوار و سقف اطاق از دوده چراغ رنگ سربي پيدا كرده بود.
حياط ده دوازده ذرع طول و هفت هشت ذرع عرض و در سمت شمال و آفتابگير، حوض و برسم معمول دو باغچه و خرندهائي داشت. اين حوض شكسته و هميشه بقدر نيم ذرع سرش خالي و آب سبزرنگي تا كمر حوض را پر كرده بود. از مرور دهور فرش حياط كه اولش نظامي بوده بسقط فرش تبديل يافته و باغچهها با كف حياط طراز شده و سالها بود كه رنگ بيل نديده بودند. ده بيست مرغ در اين حياط در گردش بودند و با نوكهاي خود ملاط سقط فرشها را ميكاويدند. در اين باغچهها يكي دو جا ته كوزه يا لولئين سرشكستهاي را در زمين چال كرده بودند و در آن آب ميريختند كه مرغها لامحاله تشنگي نكشند.
ميرزا، كوزه قليان لبپريدهاي داشت و مقداري ارزن يا گندم در آن بود كه گاهيكه از اطاق بيرون ميرفت، خود متصدي دانه دادن مرغها ميشد. هروقت از اطاق بحياط ميرفت مرغها او را احاطه ميكردند و گاهيكه از رفتن بحياط غفلت ميكرد، مرغها بايوان ميآمدند و مثل دم دكانهاي نانوائي و پارچهفروشي و سقطفروشي و سيگاري اين دو سه سال اخير، دادوفرياد راه ميانداختند. گاهي بعضي از مرغها كه تخم كرده بودند بايوان اطاق ميرزا ميآمدند و بوجود آمدن شاهكار خود را در آنجا اعلام و بعضي كه خيلي جار و جنجال برپا ميكردند، ميرزا از توي اطاق ميگفت «تخم كردي؟ ... خوب كردي!» و گاهي اتفاق ميافتاد كه همين تفقد ميرزا، حيوان را متقاعد كرده از دادوفرياد دست برميداشت.
ميرزا لباس راسته و بر روي لباس عبائي ميپوشيد، يك چشمش پيچيدگي كمي داشت، گوشهايش سنگين و قدش متوسط بود، با ريش نوكدار قرمز سر را تماما ميتراشيد و تا از خانه بيرون نميرفت لباس رو نميپوشيد. در تابستان با پيراهن و زيرجامه بود، گاهي در حين مشق كردن پيراهن را هم ميكند و در زمستان نيمتنه برك و پوستيني علاوه ميكرد.
در موقع مشق يك دوشكچه را دولا ميكرد و زير ران چپش ميگذاشت. روي كاغذ صابون خشك ميزد و ميگفت اين عمل موجب نرمي كاغذ و آساني گردش قلم بر روي آن ميشود،
ص: 239
ضمنا اين صابونكاري در ميان سياهي خط بر روي كاغذ گلهاي مدوري ايجاد ميكرد كه خالي از زيبائي نبود.
ميرزا سگي باسم شنگول داشت، جاي اين سگ اكثر پشت در خانه بود، بمجرد اينكه دست بدر ميخورد صداي پارس شنگول بلند ميشد، اگر در هم باز بود شنگول مانع ورود غريبه بخانه ميشد تا بالاخره يكي از اهل خانه ميآمد و وارد را به مقصد ميرساند.
در اينوقت سن ميرزا در حدود شصت بود. از زن سابق خود دختر شانزده هفده سالهاي باسم برجيس «1» داشت. بعد از آن زن، زن ديگري گرفته از اين زن هم يك دختر چهار پنجساله باسم عذرا و برادرزني باسم رضا قلي داشت كه تمام اهل خانه بيش از چهار نفر و يك دختربچه نبودند، با اينهمه گاهي اتفاق ميافتاد كه باوجود ارزاني آندوره تا دو ساعت بعد از ظهر كه شاگردها ميرسيدند و چند قراني مساعده ميدادند، اين خانواده نهار نخورده بودند. گاهي ميرزا ميگفت ما ديشب از بيپولي پلو خورديم.
بعد توضيح ميداد كه قصاب و نانوا نسيه نميدهند ولي مشهدي زكي، بقال سر گذر، با ما نسيهكاري دارد، پول نبود نان و گوشت بخريم از بقال برنج و روغن نسيه آورديم و پلو خورديم.
درآمد ميرزا از مجلس مشق كه از هر شاگردي يكتومان ماهيانه ميگرفت منتهي بماهي پنج شش تومان ميرسيد و از دو سه خانهاي كه براي مشق دادن ميرفت هشت نه تومان عايدي داشت، از چاپنويسي هم ماهي سه چهار تومان عايد ميكرد بطوريكه سر هم رفته درآمد ميرزا بيش از ماهي پانزده منتهي هيجده و ندرة بيست تومان نبود و با اين درآمد زندگي ميكرد. در زندگي، تفنني جز چاي ديشلمه نداشت. خيلي سابقه و واسطه و يا سفارش لازم بود تا ميرزا شاگرد جديدي بپذيرد. در اينوقت جز بخانه ميرزا محمد علي خان معاون الملك، پسر ميرزا عباسخان قوام الدوله، براي مشق دادن احمد و محمود دو پسر او و خانه عبد اللّه خان كشيكچيباشي و گاهي هم بخانه ما جاي ديگري براي مشق دادن نميرفت.
يكي از چاپنويسيهاي ميرزا روزنامه شرف بود، آنها كه مجموعه اين روزنامه مصور را دارند اگر دقت كنند ميبينند كه گاهي بخط ديگري است. سبب آن سروازدن ميرزا از نوشتن روزنامه است كه بدون هيچ دليل از كتابت اين روزنامه استنكاف ميكرد تا بالاخره بقول خودش آقا ميرزا فروغي (ميرزا محمد حسين ذكاء الملك) مجددا با هزار زحمت او را وارد كار ميكرد.
خط ميرزاي كلهر خيلي كم است و اگر چاپنويسيهاي او نبود، شايد شيوه خاص او در نستعليق كه امروز معمول و متداول شده است از بين رفته بود.
______________________________
(1)- برجيس شانزده هفدهساله بود، فاصله زياد سن اين دخترخانم با عذرا سبب اين اشتباه شده است كه من برجيس را از زن سابق ميرزا دانستم. ميرزا از زن سابقش آنچه اولاد پيدا كرده بود، همه تلف شده بودند. برجيس خانم كه حالا هشتاد و يكي دو سه سال دارد داراي زندگي آبرومند و دخترش ملوك كلهر رئيس دانشسراي مقدماتي دختران در همدان است. اما عذرا خانم بلاعقب بوده مدتي است بدرود زندگي گفته است.
ص: 240
كتابهائي كه با مركب چاپ نوشته است يكي مخزن الانشاء است كه بدستور و خرج حاجي مير محمد صادق خوانساري چاپ شده و در جمعآوري مراسلات اين كتاب سليقه خود ميرزا هم مداخله داشته است. ديگري سفرنامههاي سفر دوم مشهد ناصر الدين شاه است كه يكي را در راه مينوشته و چاپ ميكردهاند و دومي در 1306 در تهران چاپ شده و بالاخره روزنامه شرف و چند كتاب كوچك ديگر است.
امروز شيوه او در نستعليق از شيوه ميرعماد جلو افتاده و تمام گراورهاي نستعليق از روي خط اوست كه خطاطهاي بعد از روي كتب چاپي خط او اقتباس كردهاند. عماد الكتاب يكي از وسائل انتشار اين شيوه بود كه بااينكه نزد ميرزاي كلهر شاگردي نكرده بود، بوسيله همين كتب چاپي شيوه او را اخذ كرده بود و خوب مينوشت. ميرزا زين العابدين شريف قزويني ملك الخطاطين يكي از شاگردهاي ميرزا بود كه هم مشق ميداد و هم كتابت ميكرد. ديگر از شاگردهاي مشاق و خطاط او سيد محمود معروف بصدر الكتاب بود ولي اين دو نفر بااينكه از شاگردان ميرزا بودند باندازه عماد الكتاب موجب انتشار شيوه او نشده بخوبي او ننوشتهاند.
ايرانيها بعد از آنكه از تحت حكومت عرب خود را نيمهعرب خلاص كردند، چون خط قديم را بالمره فراموش كرده بودند، در همان خط عربي سليقههاي صنعتي خود را وارد كردند و در اين صنعت هم مثل اكثر علوم و صنايع اسلامي از همه ملل اسلام جلو افتادند.
خط ثلث را براي كتيبهنويسي و نسخ را براي كتابت و تعليق را براي فرامين و احكام و رقاع را براي رقعهنويسي و طغرا را براي عنوان و سرفصلنويسي اختراع كردند و ساير ملل اسلامي هم بآنها تأسي جستند. پدران ما فقط باينكه استاد خطوط مسلماني باشند قناعت نكردند و بفكر افتادند كه براي نوشتن فارسي خط خاصي داشته باشند. بالاخره موفق باختراع خط نستعليق كه از نسخ و تعليق مركب است شدند و براي رقعهنويسي خط شكستهنستعليق را اختراع و اختيار كردند. مثل همهچيز خط نستعليق هم در ابتداي اختراعش قواعد مضبوط معيني نداشت. مير علي كاتب هروي معاصر شاه عباس صفوي، استاد مير عماد، قواعدي براي آن نوشت و ميرعماد آن قواعد را اخذ و سليقههاي خاصي بر آن اضافه كرد و رسالهاي باسم آداب المشق نوشت و قواعد خط نستعليق را مضبوط كرد. از آن زمان ببعد خطاطي نستعليق هم يكي از شعب صنايع ظريفه گرديد ولي هيچكس سليقه تازهاي در اين خط وارد نكرد و همگي از روي خطوط ميرعماد مشق ميكردند.
ميرزا رضاي كلهر همان اصول ميرعمادي را تعقيب كرد ولي سليقههائي در كوتاه كردن مدها و كوچك كردن و ظريف كردن دوائر و همچنين تغييراتي در ساير تركيبات حروف در اين خط وارد كرد. البته عمومي شدن اسلوب جديد كار آساني نبود زيرا ساير خطاطها كه عموما بشيوه ميرعماد خط مينوشتند، مسلما با اين اسلوب جديد ضديت ميكردند ولي ميرزاي كلهر باين حرفها از دم درنرفت و شيوه خود را تعقيب و بالاخره توانست خود را باين درجه برساند كه شيوه و اسلوب او امروزه سرمشق خط نستعليق شود و همگي از آن تبعيت نمايند.
ص: 241
ميرزا رضاي كلهر عاشق مشق بود، در شبانهروز جز پنج شش ساعتي كه صرف خواب و يكي دو ساعتي كه صرف خوراك و نماز مختصر ميكرد، تمام اوقاتش در مشق مستغرق بود.
در زمستان بواسطه بلندي شبها و در تابستان بجهت خنكي هوا، در تمام سال پيش از طلوع فجر بيدار بود و تا وقت خواب غير از مشق كاري نميكرد. وسط روز در تابستان يك ساعتي ميخوابيد و در زمستان ده بيست دقيقه ميان پوستين چرتي ميزد.
طرز مشقكردنش هم منحصر بخودش بود مثلا يكهفته مشق دائره ميكرد، از گوشه بالاي كاغذ دوائر متصل بهم روي كاغذ رسم مينمود، سطر اول كه تمام ميشد سطر دوم را چنان بسطر اول نزديك شروع ميكرد كه فاصلهاي بين دو سطر ديده نميشد و همينكه صفحه را تمام ميكرد، جز حاشيه چند ميليمتري، تمام صفحه سياه و ندرتا نقاط ميكرسكپي سفيدي در آن باقي ميماند. بعد از يكهفته مشق دائره عكس ميكرد، سطرها را برخلاف مشق دائره از چپ شروع و براست ختم ميكرد و صفحه سياهي ميساخت. بعد از آن مثلا يكهفته مشق مد ميكرد، خطوطي به بلندي دو سه سانتيمتر موازي و پشت سر هم رسم مينمود، اين مشق را بمناسبت صداي قلم بر روي كاغذ، خرتخرت موسوم كرده بود. در مشق خرتخرت ديگر آن نقاط نادر سفيد هم در روي صفحه نبود و تمام صفحه يك كاسه سياه ميشد. در مشق خرت- خرت تا موقعي كه قلم روي كاغذ گردش ميكرد ميرزا نفس را در سينه حبس مينمود بطوريكه وقتي مشغول اين مشق ميشد مثل اينكه كار بدني سنگيني را انجام ميدهد، بعد از برداشتن قلم نفسه ميزد. در تراش قلم هم تصرفي كرده بود، قلم را راست ميتراشيد و بعد از جانب چپ گوشهاي در ميدان قلم ايجاد ميكرد بطوريكه در تماس قلم با نوك انگشت سبابه بواسطه پيچي كه در اول ميدان قلم ايجاد ميشد، دم قلم قدري مورب روي كاغذ قرار ميگرفت و بيشتر بفرمان نويسنده بود. پشت مقطع قلم را برنميداشت و ميگفت قوت قلم در پوست آنست، پوست آنرا كه بردارند قلم زود كند شده و حاجت بتجديد قط پيدا خواهد كرد.
فاق قلم را خيلي كم و كوتاه باز ميكرد و حتي معتقد بود كه فاق زياد، قلم را شل ميكند.
در چاپنويس موئي هم لاي فاق قلم ميگذاشت، قلم را با دو انگشت نر و سبابه ميگرفت و انگشت ميان و دو انگشت ديگر را تكيه انگشت نر ميكرد و هميشه دو انگشت نر و سبابه او پينه داشت. گاهي كه مدتي با قلم درشتتر مشق كرده و پينه انگشتها جادار شده بود، اگر ميخواست قلم ريزتر بكار ببرد، پينه انگشتها را با چاقوي تيزي ميگرفت. هميشه با كارد شكاري نوكباريك قلم ميتراشيد و چنانكه اشاره شد صابون بكاغذ ميماليد.
هيچ ما نديديم ميرزا كاغذي دست بگيرد و سطري بنويسد، شايد تاكنون كسيكه خطش بخوبي خط ميرزاي كلهر روي سنگ چاپ برگردد، نيامده باشد. قلمرا كه روي كاغذ ميگذاشت يك قلم يك كلمه را تمام ميكرد. اهل فن ميدانند كه كمتر كسي است كه در نوشتن اينقدر قدرت داشته باشد كه تمام كلمه را بدون برداشتن قلم از روي كاغذ از كار دربياورد و در چاپ نويسي اين كار يكي از لوازم و باين جهت است كه خطوط چاپ ميرزاي كلهر با خطوط غير چاپش هيچ فرقي ندارد. شكستهنستعليق يا باصطلاح زمان، خط تحرير را هم بهمان شيوائي
ص: 242
خط نستعليق مينوشت و اين خط شكسته را از درويش هم بهتر و بامزهتر و محكمتر نوشته است.
شعر خوب ميفهميد و گاهي اشعاري هم ميگفت ولي تخلصي براي خود فكر نكرده بود. در مجلس مشق خود از سياست حرف ميزد و از رفتار حكومت بدون هيچ پردهپوشي آنچه را مخالف تصور ميكرد، نقادي مينمود. بزرگترين گناه ميرزا يوسف صدراعظم، در نظر ميرزا، درويشبازي او بود. از امين السلطان بياندازه مذمت ميكرد و مثل همه كرمانشاهيها كه كلمه قربان را در موارد محبت و يگانگي بيشتر از احترام بكار ميبرند، بما ميگفت قربان! تمام عادات زشت ناصر الدين شاه كه در اين اواخر از او بظهور ميرسد، از رويهايست كه اين مرد و پدرش باو آموختهاند. مخصوصا خيلي از پول دادن بلاعوض امين السلطان باين و آن نقادي كرده ميگفت قربان! اين مرد همه اهل اين كشور را گدا كرد. همينطور بكسي هم كه معتقد بود اعم از مرده يا زنده اسم او را هميشه باحترام ميبرد.
سيد يزدي موسوم بسيد لطفعلي گاهگاه بمنزل ميرزا ميآمد، بين اين سيد و ميرزا، شوخيهاي لفظي زياد متبادل ميشد. ميرزا از جوانيهاي سيد لطفعلي و زرنگيهاي او داستانها داشت، از جمله ميگفت شخصي موسوم به كريم در گذر سنگلج نانوائي داشت ترازوداري دكان را هم خودش ميكرد كه از كمفروشي و تقلب استفاده زيادتري بكند روزي با سيد لطفعلي و دو سه نفر ديگر در مدرسهاي نزديك باين نانوائي بوديم، سيد گفت خوب است همينجا نهار بخوريم. بيكي كه از همه جوانتر بود سفارشاتي با پنج قران كهنه داد كه نهار تدارك كند، جوانك رفت بعد از يك ربع ساعت وحشتزده برگشت بسيد گفت «بابا! اين پولها چه بود بمن دادي؟ هر پنجتاش بد بود، خدا پدر دكاندار را بيامرزد بدجنسي نكرد و الا اگر مرا بدست عسس ميداد چه ميكردم؟» و پنج قران را در دست سيد گذاشت. سيد نگاهي بقرانها كرد و گفت يقينا بدكان كريم رفته بودي؟ نشاني دكانرا كه داد معلوم شد سيد درست فهميده است، فورا از جا برخاست و گفت «اين نامرد ندانسته است كه پولها مال كيست كه در ضمن بردن انگشت بلب براي تر كردن آن كه قرآن را مالش بدهد و خوب و بد آن را بسنجد يكييكي قرانهاي خوب را بقرانهاي بدي كه گوشه لبش داشته عوض و ترا دستخالي روانه كرده است، پاشو برويم من الان پولها را ازش ميگيرم. منهم بدم نيامد ملاقات سيد را با مشهدي كريم تماشا كنم، همراه سيد و جوانك رفتيم در دكان، از دور كه چشم مشهدي كريم بسيد افتاد و جوانك را همراهش ديد بدون هيچ معطلي گفت آقا! پولها مال شما بود؟ سيد گفت: آري نامرد! تو دست رد بسينه هيچكس نميگذاري؟ گفت هزار بار عذر ميخواهم پنج قران اصلي را از گوشه لبش خارج كرده بسيد داد و دو تا نان دو رويه تخمهزده دوآتشه ناخني هم بجريمه اين بيادبي تقديم كرد و با سيد بمدرسه برگشتيم.
سيد لطفعلي در جواني از لوطيهاي زنجيركش مشهور و بيباك يزد و از آنها بوده كه سوراخ و سنبه هر كاري را خوب بلدند و از همه تجار آنجا باج ميگرفته بالاخره حكومت او را تبعيد كرده و بتهران آمده است. در اينوقت هفتاد سالي داشت و خيلي مرد بذلهگوي
ص: 243
خوشمزهاي بود، از كارهاي جواني خود و همدستانش داستانها نقل ميكرد از جمله ميگفت يكي از افراد دسته ما با سايرين نذر بست كه لباس خواب فلان اعيان دهنشين را كه هميشه عدهاي تفنگچي پاسبان بدور خود داشت بدست بياورد. اول شب شمعي را در طاسي روشن كرد (كبريت شيميائي در آنوقت بايران نرسيده بوده است) و سر طاسي روي آن گذاشته زير بغل گرفت و دو فرسخ رفت، بوسيله چراغي كه تدارك ديده بود كار خود را صورت داد و در مراجعت براي گم كردن ايز اين دو فرسخ را پسپس بمنزل برگشت.
سيد لطفعلي در شناسائي چاقو و سنگ و كاغذ و لوازمتحرير آنروزي بسيار زبردست بود و دستفروشي ميكرد و براي ميرزا از اين قماش لوازم گاهي ميآورد.
يك شخص ديگري هم موسوم بميرزا محمد، هر روز سري بميرزا ميزد. اين شخص پيرمردي پنجاه شصتساله بود، ريش مورچهاي جو و گندمي و جثه كوچكي داشت. ميرزا هميشه اسم او را با احترام ميبرد، بنظر ميرسيد كه اين قوم و خويش زن سابق ميرزا بوده است. ميرزا محمد در اين سن هم گاهي صفحه كاغذي بدست ميگرفت و بدون اينكه از ميرزا تعليمي بگيرد، براي وقتگذراندن مشقي ميكرد و چون قلم از سبابهاش كوتاهتر شده بود با نصب كردن چوبي بآخر قلم اين نقص را رفع ميكرد.
يكي از شاگردان مشق ميرزاي كلهر ميرزا نصر اللّه، نواده آقا محمد طاهر حكاك بود كه بشغل اجدادي خود مشغول و تازه نزد ميرزا آمده از او تعليم خط ميگرفت.
بعضي از شاگردهاي ميرزا مهرهائي باو سفارش ميدادند، ميرزا در مهرهاي سفارشي بميرزا نصر اللّه و تركيب كلمات آن، سليقه و اسلوب خود را بكار ميبرد. اكثر شاگردهاي ميرزا مهرهاي كار ميرزا نصر اللّه را داشتند بطوريكه شيوه خطي ميرزا باينوسيله در حكاكي هم وارد شد ولي عمر ميرزا دوامي نياورد و بعد از چهار پنج سال در سن متوسط دار فاني را بدرود گفت.
روزي دو نفر جوان بمجلس مشق ميرزا وارد شدند كه معلوم بود دو برادر و قبلا به ميرزا سفارش و توصيه شدهاند زيرا بمجرد معرفي نشستند و مشغول مشق گشتند. اين دو نفر ميرزا علي خان و ميرزا علي اكبر خان پسرهاي ميرزا محمد خان وكيل الدوله تبريزي بودند.
ميرزا محمد خان تازه از تبريز آمده و پيشكار كارهاي آذربايجان بود. برادر بزرگتر يك چشمش معيوب و با سر تراشيده و قباي راسته، درس فقه و اصول ميخواند و معلوم بود كه پدرش تدارك عمامه بسر گذاشتن او را ميبيند. اين برادر، دراز و باريك، برادر كوچكتر با زلف و لباس عادي جوانهاي وقت، كلفت و كوتاه بود. ميرزا رسم نداشت سرمشق بدهد، چند مصراع از اشعار را مرتب كرده بود كه در آنها كلمات مناسب با قوه مبتدي و متوسط و منتهي وجود داشته باشد و وقتيكه ميخواست سرمشق را عوض كند با نيش همان قلم خرتخرتنويسي در گوشه صفحه مشق شاگرد مصراع جديد را قلمانداز تركيب «1» ميكرد و بدست شاگرد
______________________________
(1)- تركيب كردن كلمات در نستعليقنويسي يكي از لوازم كتابت و خطاطي است. در هر سطر بايد دو مد وجود داشته باشد و بايد مدهاي سطر بعد زير مدهاي سطر قبل واقع نشود. ميرزا بقيه در صفحه بعد
ص: 244
ميداد و او از روي آن با قلم درشت، روي صفحه، سطر را مينگاشت و بنوبت نزد ميرزا ميبرد و تعليم ميگرفت.
ميرزا علي اكبر خان كه بعدها دبير سلطان لقب گرفت (علي اكبر دبير سهرابي) روزي موقع عوض كردن سرمشقش بود، ميرزا بالاي صفحه مشق او نوشت:
بود آيا كه در ميكدهها بگشايند؟ ميرزا علي اكبر خان اين مصراع را اينطور از كار درآورد:
«بود آيا كه در ميكده بگشايند؟»
ميرزا همينكه صفحه مشق را بدستش ميدادند، رسم داشت نوشته را بصداي بلند ميخواند. مصراع را با اسقاط كلمه افتاده خواند و بعد از آن گفت
«بود آيا كه در ميكدهها بگشايند»
و پس داد كه شاگرد درست بنويسد و براي تعليم بياورد. اينبار آقاي دبير السلطان آينده و دبير سهرابي آيندهتر نوشته بود
«بود كه در ميكده را بگشايند».
ميرزا باز مصراع غلط را بلند خواند و صفحه را رد كرده گفت «بود آيا كه در ميكدهها بگشايند»- درست دقت كنيد دفعه سوم كه صفحه بدست ميرزا رسيد، نوشته بود
«بود آيا كه در ميكدهها را بگشايند»
ميرزا بعد از خواندن مصراع ساخته امير سهرابي باز مصراع را صحيحا تكرار كرد و گفت قربان! مگر تركي؟ من تا اين اواخر هم هروقت مرحوم دبير سهرابي را ميديدم كه در كارهائي كه سروكار اداريش با من بود عمدا ميخواهد سهو كند و مطلب را نفهمد، اين شوخي مرحوم ميرزا را تكرار ميكردم و ميگفتم قربان! مگر تركي؟ و هر دو براي استاد ترحيم ميكرديم.
يكروز يك آخوند جلمبري «1» نزد ميرزا آمد، ميرزا از او خواهش كرد با رمل طالعي ببيند. آخوند از تاريخ ولادت صاحب طالع پرسش كرد، ميرزا گفت پريشب است. معلوم شد خدا بميرزا پسري داده است، اسم اين پسر را محمد علي گذاشت. ميرزا به شايد و نشايد تقويم معتقد بود، به اديب پيشاووري كه در اين اوقات براي تصحيح و حاشيهنويسي كتاب تاريخ بيهقي بمنزل معاون الملك (جد آقايان فروهر) ميرفت، خيلي معتقد بود و اسم او را با تجليل تمام ميبرد. بعلماي تهران جز حاجي آقا محمد نجمآبادي عموما بياعتقاد بود و بساط آنها را دكان و نانداني ميدانست.
پدر ميرزا رضاي كلهر محمد رحيم بيگ و از سردستههاي سواره كلهر بوده، برادر
______________________________
ميگفت مد سطرها را نبايد نردباني زير يكديگر قرار داد بلكه بايد مدهاي يك صفحه مثل پلكان بنظر بيايد. از طرف ديگر طرز نوشتن ساير كلمات كتابهم در هر سطر در تركيببندي مداخله زياد دارد و آنها كه در چاپنويسيهاي ميرزاي كلهر مطالعه و دقت كردهاند، ميدانند كه اين خطاط زبردست منتهاي سليقه را در تناسب كلمات با تركيببندي سطرها بكار برده است.
(1)- (جلانبر) پارچه ژندهاي است كه انسان از تماس آن با دست اكراه داشته باشد.
تهرانيها اين كلمه را با ضمه «ج» و «ل» استعمال ميكنند در صورتيكه شيرازيها لام را مفتوح اداء كرده و ريشه كلمه را نمودار مينمايند.
ص: 245
بزرگتري باسم نوروز علي بيگ داشته كه قائممقام پدر شده و ميرزا رضا از روي ميل و قريحه شخصي بمشق خط راغب بوده و از جواني نزد ميرزا محمد خونساري شاگرد آقا محمد مهدي اصفهاني كه كتيبه ازاره ايوان مسجد شاه تهران بخط اوست مشق ميكرده است.
ميرزا از حرفه پدري اسب و شمشير جوهري و سگ شكاريرا خوب ميشناخت و برحسب عادت و وراثت، سگ شكاري را بسيار دوست ميداشت. در وقت سواري هميشه دست راست را توي جيب ميگذاشت و معتقد بود كه اگر آزاد باشد، تكان مال دستش را از قوت مياندازد.
ميرزا خيلي بيش از اينها ميتوانست شاگرد داشته باشد و از ماهيانه آنها زندگي را مرفهتر كند ولي چون اينكار وقت زياد ميگرفت و او را از مشق خرتخرت بازميداشت، قناعت را پيشه كرده و واقعا بدون اينكه نتيجهاي از اين سياهمشق انتظار داشته باشد عاشق مشق بود. من تصور نميكنم هيچ خطاطي بدرجه ميرزاي كلهر مشق كرده باشد، بواسطه همين عشق، پاپي اينكه اثر زيادي از قطعات و كتاب خطي از خود باقي بگذارد نبود. اگر چاپ نويسي نميكرد، شيوه مخصوص او منتشر نشده و مقامي را كه فعلا در اين صنعت دارد البته حائز نميگشت و شيوه او از بين ميرفت.
اشخاصيكه در صنايع ظريفه خيلي مستغرق و از راه عشق، دنبال اين قبيل كارها ميروند بواسطه فرورفتگي در كار خود و نپرداختن بساير شعب زندگي، اخلاق عجيب پيدا ميكنند ولي ميرزاي كلهر بااينكه هيچكس بقدر او كار و حرفه خود را دوست نداشته و شب و روز همش مصروف سياهمشق بينتيجه بود، جز گاهگيري بيدليل چيزي برخلاف عادت از او ديده نميشد و از سايرين بعضي چيزها شنيده شده است كه واقعا حيرتآور است.
ميرزا عبد الجواد اصفهاني
از جمله ميرزا عبد الجواد اصفهاني است كه شيوه خالص ميرعماد را بسيار خوب مينوشته و استاد خط جوانهاي دوره قبل خانواده ما بوده است. برادرم ميرزا جعفر و آقاي غلامعلي مستوفي و ميرزا محمد علي خان، پسرهاي ميرزا محمود وزير و ميرزا رفيع خان و ميرزا اسمعيل خان پسرعموها و تا اندازهاي خود ميرزا محمود وزير هم نزد او مشق خط كرده بودند.
ميرزا عبد الجواد را من نديده بودم ولي از شاگردهاي او بالاختصاص از آقاياني كه از خانواده ما نزد او مشق كردهاند، داستانهاي عجيب از اخلاق او شنيدهام. ميرزا بقدري در شغل خود فرورفته بود كه از داشتن زن و فرزند هم استنكاف كرده يكه و تنها عمر خود را ميگذارند. شعر ميگفت و عنقا تخلص ميكرد، به موسيقي علاقه فراواني نشان ميداد و در مجالس انس خيلي محرمانه ضرب هم ميگرفت ولي چون خيلي حيثيتدوست بود، از اين هنر آخري جز دو سه نفر كسي خبر نداشت. با وجود اينكه تمام عمرش در تهران گذشته بود، لهجه ميدانكهنهاي اصفهاني و اصطلاحات اين لهجه را از نظر نبرده و بخصوص در موارديكه عصباني ميشد يا وقتيكه بقول اصفهانيها ميخواست «مزه بندازد» در صحبتهاي خود جزئيات آنرا بكار ميبست. در عقايد و آراء خود كه اكثر برخلاف عادت و گاهي سخيف
ص: 246
و بيپروپا هم بود، بسيار استبداد بخرج ميداد. خيلي زودرنج بود و سوءظني قريب بجنون داشت، در خوي آخري بقدري افراط ميكرد كه براي صحبتهاي عادي و تعارفات معموله هم توجيهات و تعبيرات عجيب قائل شده، هر چيز عادي و جزئي مايه رنجشش ميشد و چون بسيار بيحوصله و حرفنخور بود، فورا در مقام اعتراض برميآمد. بيچاره كسيكه از مماشات با او ناگزير بود، در هر صحبت معمولي گرفتار پرخاش ميرزا واقع ميگرديد. بعضي شاگردهاي او كه باخلاقش واقف و يا طبيعتا شيطان بودند و پارهاي از اشخاص خارج كه با او تماس داشتند، گاهگاه بمعارضه بمثل پرداخته تلافيهاي عجيب با او ميكردند.
ميرزا معتقد بود كه بزرگترين وسيله امتحان خوبي چاقو، قط زدن قلم است و ميگفت «در قط زدن اگر چاقو چرتي كرد بد است و اگه دقّي كرد خب است». ميرزا اسمعيل- خان پسرعموي ما كه بچه باهوش شيطاني بوده است، چون از استبداد ميرزا در آراء خود و بيصبري او بخوبي مستحضر بوده، براي خنده، يك چاقو لكنتهاي پيدا ميكند و با قندرون گلوله كوچك مجوفي ساخته در دهن ميگذارد و در گوشه اطاق قلمي را قط زده و در ضمن فشاري بگلوله زير دندان وارد ميآورد كه صداي «دقي» از آن بلند ميشود. صدا چنان بلند بوده كه ميرزا از گوشه ديگر اطاق شنيده، سر بلند كرده، ميپرسد «اين صداي چه بود؟» و چون ميرزا اسمعيل خان يا بقول ميرزا، آقا كوچيكه را با چاقو و قطزن در حال قط زدن ميبيند، ميگويد چاقو را بيار بهبينم. ميرزا اسمعيل خان چاقو را پنهان ميكند و بعد از اصرار زياد ميرزا كه «پست ميدهم فقط ميخواهم تماشا كنم» چاقو را ميدهد، ولي ميرزا برخلاف وعده خود چاقو را بجيب زده و پنج قران بيرون آورده به آقا كوچيكه ميدهد.
ميرزا اسمعيل خان خوب ميدانسته كه چاقو ده شاهي قيمت ندارد ولي با هزار اخم و عبوس و عدم رضايت پنج قران را قبول ميكند. ميرزا در منزل خود متوجه ميشود كه چه كلاه گشادي بسرش رفته است «1» البته در دفعه بعد شاگرد پنجقران را باستاد رد كرده چاقو را پس گرفته است ولي سن ورود ميرزا و حاضر نبودن ميرزا اسمعيل خان و بيصبري ميرزا كه «اين آقا كوچيكه كوجاست اين حرومپيشه كوجا رفتست» و بالاخره ورود شاگرد و محاوره آنها در دعوي غبن استاد و لفت «2» و لعاب شاگرد، پرده مضحكي را تشكيل داده كه مدتي مايه خنده شاگردان بوده است.
______________________________
(1)- كلاه سر كسي گذاشتن كنايه از فريب دادن اوست. اين اصطلاح و تعبير در نوشتجات قدما نيست، از ده بيست سال قبل ابتدا در طبقات پائينتر مصطلح شده و امروز بحدي شايع شده است كه كلاهبرداري را كه بنظر ميرسد اصل و ريشه اين كنايه بوده و از راه شناساندن بمفهوم مخالف با تفهيم بضد مصطلح شده باشد، از بين برده است. همهجا بجاي اينكه بگويند كلاهش را برداشت يا كلاهبرداري كرد، ميگويند كلاه سرش گذاشت يا كلاهگذاري كرد و اين تعبير و كنايه بهتر از كلاهبرداري كه ركتر و زنندهتر است ميباشد. بهمين جهت است كه اين فرع و شاخه ده بيستساله، از اصل و ريشه قديمي جلو افتاده و تقريبا آنرا از بين برده است.
(2)- لفت و لعاب دادن يعني چيز كماهميتي را بزرگ كردن و با لحن حق بجانب موضوعي را با طول و تفصيل تشريح كردن است.
ص: 247
ميدانيم ميرزا محمود وزير، هم خط خوب مينوشت و هم تار و سهتار را خوب مينواخت.
بمناسبت اين دو جهت جامعه، ميرزا خيلي طالب محضر انس او بود. ميرزا محمود هم از تشكيل اين مجلس دوبدو كه از خط و موسيقي با ميرزا صحبت بدارد بدش نميآمد. ميرزا در اين مجلس و پاي ساز ميرزا محمود ضرب هم ميگرفت ولي جز باقر گركاني پيشخدمت محرم ميرزا محمود كسي از اين ضربگيري ميرزا خبر نداشت. باقر پسري ده دوازدهساله داشت و خيلي مايل بود كه اين پسر خط و ربطي پيدا كرده مثل ميرزاهاي در خانه با آقا زادهها همنشين شود، ولي البته رسم نبود كه بچه نوكرها با آقازادهها هممشق شوند. دائي- باقر از ميرزا خواهش كرد كه پسرش را بمجلس مشق منزل خود بپذيرد و ميرزا هم بمناسبت سابقه خدمات، بخصوص محرميت باقر، اين خواهش را پذيرفت. مدتي پسرك بمجلس مشق ميرزا ميرفت، ميرزا روزي از پسر دائي باقر «1» ميپرسد «مادرت بلد است كوفته سماق خب بپزد؟» پسر بخانه آمده سؤال ميرزا را براي پدر و مادر نقل ميكند. دائي باقر و زنش با همديگر مشورت كرده بالنتيجه معتقد شدند كه ميرزا هوس كوفته سماق كرده است، بنابراين با خرج و زحمت پدر و مادر يك قدح كوفته سماق حاضر شده، پسرك قدح را در سيني گذاشته از روي كمال اخلاص از محله سرچشمه بآخر بازار ارسيدوزها و ببالاخانه كاروانسراي امير كه ميرزا در آنجا منزل داشت ميبرد. البته وقت هم طوري انتخاب شده بوده است كه از خارج كسي پيش ميرزا نباشد.
پسرك از پلهها بالا آمده نفسزنان با كمال ادب سيني را جلو ميرزا بر زمين گذاشت روپوش و سرپوش را از روي سيني و قدح برداشت و جملههائي كه به تلقين پدر آموخته بود، تحويل داده بعرض ميرزا رساند: «چند روز قبل سؤالي از كوفته سماق فرموديد مقدار نالايقي تدارك شده آوردهام كه نوش جان فرمائيد اگر مطابق ميل نباشد اميد عفو داريم زيرا كار آب و آتش است». اگر براي يكنفر آدم معمولي يكچنين هديهاي بياورند، بر فرض اينكه مقصودش از سؤال قبلي تقاضاي كوفته سماق هم نبوده و خيلي هم منيع الطبع باشد، حق اينستكه بگويد «فرزند! اشتباه كردهاي و عبث موجب خرج و زحمت پدر و مادرت شدهاي! من از آن سؤال مقصودي نداشتم، در اينجا هم من يكنفرم اين يك قدح كوفته براي من زياد است، معده من هم تحمل غذاي سنگين ندارد يك لقمه از آن ميخورم كه بداني هديه قبول شده است، زحمت برگرداندن قدح بمنزل جريمه تست كه منبعد عبث باعث زحمت پدر و مادرت نشوي» و يكمشت از اين تعارفات ... ولي معلوم نيست كجاي اين هديه شاگرد و استادي بميرزا برخورده كه با كمال تشدد ميگويد «كي كوفته خواسته بود؟» پسرك با كمال وحشت ميگويد «من از سؤال آنروز شما همچو دانستم كه هوس كوفته سماق فرموده باشيد، بپدر و و مادرم گفتم براي شما حاضر كردهاند آوردهام» ميرزا ميگويد «هم تو غلط كردهاي هم
______________________________
(1)- استعمال دائي و عمو جلو اسم علامت احترامي است كه دهاتيها نسبت بهم معمول ميدارند و عمو محترمتر از دائي است. به پيرمردها عمو و بجوانترها دائي ميگويند و اين تا وقتي است كه شخص كربلا و مشهد و مكه نرفته باشد كه در آن صورت كربلائي و مشهدي و حاجي جاي عمو و دائي را ميگيرد. باوجوداين، نزديكان باز هم عمو و دائي را منتها باضافه كربلائي و مشهدي و حاجي بكار ميبندند.
ص: 248
پدرت هم مادرت مگه من صدقهخورم؟ وردا!! وردا!! وردا برو!! زود باش!!» پسرك قدري تمجمج كرده ميگويد «استدعا دارم دل مرا نشكنيد و قبول بفرمائيد» اينجا ديگر ميرزا داد ديوانگي را داده دست بفرياد ميگذارد «اي امان! پنجاه سال است تو اين ولات زندگي ميكونم هيچكس نتونسته است يك ايراد برم بيگيرد حالا تو يك سنجد بچه علقه مضغه ميخواهي اسم منو ضايع بوكوني؟ مردوم بمن چي ميگن؟ ميخواهي تو شهر پر بشه كه ميرزا عبد الجواد تهسفرهخور خونه بچههاي حجي ميرزا نصر اللّه است؟ ده بلند- كون!! ده وردار برو! زود باش! ده يالا!» بيچاره پسرك كلهخورده «1» سرپوشرا بروي قدح گذاشته و روپوشرا بروي سيني انداخته با حال خراب بخانه برميگردد و براي پدر و مادر نقل ميكند.
چندي بعد ميرزا محمود وزير و ميرزا عبد الجواد در مجلس دو نفري خود بودند، دائي باقر وارد شده آمدن آقا علي اكبر جد آقاي علي اكبر شهنازي استاد تار ميرزا محمود را اعلام داشت. ميرزا غرق شعف شد و بعد جمعي از دوستان ميرزا محمود كه ورود آنها هم باين مجلس مانعي نداشت رسيدند، مجلس دو نفري مجلس انس هفت هشت نفري شد. بعضي از مهمانها البته نه ميرزا عبد الجواد كه خيلي خود را در اين مجلس گرفته و قمعمع نشسته بود، تقاضا كردند ساز استاد را بشنوند. بوسيله باقر، ساز زير بغل استاد قرار گرفت، بعضي گفتند «چه خوب بود ضربي هم ميداشتيم» يكي از آنها گفت «من از اين فن بيبهره نيستم اگر تنبكي باشد حاضرم» ميرزا محمود باقر را صدا زده امر به آوردن تنبك داد. باقر بااينكه ادب اينگونه مجالس را بخوبي ميدانست كه بايد تنبك را كه ميآورد ايستاده بهركس كه آقا اشاره كرد تقديم دارد، موقع را براي تلافي بدلعابي «2» كوفته سماق مناسب ديده، تنبك را يكسر بدامن ميرزا گذاشت. ميرزا برآشفت و با تشدد تمام گفت: «من كه ضرب نميگيرم! واسه چي تو دومن من گذاشتي؟» دائي باقر آهسته ولي نه به آن درجه كه يكي دو نفر بالادست و پائيندست ميرزا نشنوند گفت «ببخشيد! من نميدانستم جلوي آقايان نميخواهيد تنبك بزنيد!» ميرزا محمود وزير كه شايد از قضيه كوفته هم بياطلاع نبود، بكمك ميرزا آمده گفت «باقر ديوانه شدهاي؟» مطلب بهمينجا ختم شد و اهل مجلس همه دانستند كه ميرزا با اينهمه قمعمي چكاره است و ميرزا فهميد كه اين رفتار، آب كوفته سماق را ميخورد «3» و چون خود كرده را تدبير نبود، قضيه را خورد- دل كرد. حالا چند شب همين وقعه مختصر فكر ميرزا را مغشوش كرد و اسباب بيخوابي او
______________________________
(1)- «كلهخورده» بمعني مأيوس و سرافكنده مثل كسيكه توسري خورده و كلاهش دگرگون شده ميباشد.
(2)- اصل اين لغت مركب در كاشي و چيني كه لعاب آن ناهمواري داشته باشد، استعمال ميشود و بكنايه باشخاص پرمدعا و ناهنجار و زودرنج و اعتراضكن و ايرادگير هم بدلعاب ميگويند.
(3)- آب مايه همهچيز است «من الماء كلّ شيي حيّ» آب چيزي را خوردن كنايه از مايه و ريشه داشتن از آنچيز است. استعمالش هم مثل مورد متن بيشتر در قضاياي نامناسب و در مواقع تلافي است.
ص: 249
شد، چيزي نيست كه بتوان در آن حدس و تخميني زد.
در زمان صدارت ميرزا آقا خان نوري، ميرزا را براي مشقدان نظام الملك طلبيده بودند. نظام الملك بااينكه در حدود بيست و چند سال داشت، استعداد و جربزهاي براي فراگرفتن تعليمات ميرزا بروز نميداد و ميرزا از بياستعدادي اين شادراز «1» خيلي عصباني بود و كلفت و ناهموار خيلي بارش ميكرد. نظام الملك تحمل مينمود و بروي خود نياورده و تا ميتوانست با ميرزا تعارف تكهپاره ميكرد. يكروز سر سفره بشقاب تهديگ را برداشته بميرزا تعارف كرد، ميرزا با خشم فراوان گفت «نيميخورم» نظام الملك مندك شده پس از صرف يكي دو لقمه غذا ظرف نيمرو را برداشت خدمت ميرزا گذاشت، ميرزا اينبار ديگر طاقتش طاق شده گفت «با مهمون اينطور رفتار نيميكونن، اول تهديگ تعارف كردي يعني خوردي تا ته ديگ، گفتم نيميخورم، تخممرغ تعارف كردي يعني به تخمم؟» در صورتيكه ميدانيم نظام الملك برعكس پدرش از بروز اين قبيل بذلهكاريها خيلي بدور بوده در پيري هم حرف معمولي خود را نميتوانست بزند تا چهرسد باينوقت كه با داشتن بيست و چند سال بچهمكتبي بيش نبوده است «2»
كار ميرزا با اين شاگرد بجائي رسيد كه ديگر تحمل ديدارش را نداشت ولي نميتوانست خود را از اين ملاقات هفتهاي يكي دو روز نجات دهد، زيرا اسب و قاطر طويله صدراعظم براي بردن ميرزا با طمطراق در كاروانسراي امير ميآمد و ميرزا نميتوانست بدون عذر معقولي از رفتن بخانه صدراعظم استنكاف نمايد. بالاخره يك شب تدبيري بخاطرش رسيد روي قطعات كوچك كاغذ دو جمله زير را يك در ميان نوشت:
«من از تو خوشم نميآيد يعني از تو بدم ميآيد- من از تو بدم ميآيد يعني خوشم نميآيد» اين كاغذها را لابلا چيده در جيب گذاشت، فردا كه بمجلس مشق نظام الملك رفت، در موقع برخاستن، دسته كاغذ پارچهها را از جيب درآورده از زير جبه يكي بعد از ديگري رها كرده و طوري اندازه كار را گرفت كه آخري دم در حياط و در محلي بيفتد كه ميرزا سوار شده براه ميافتد. يكنواخت بودن و مرتب بودن قطعات كاغذ كه يك در ميان يك جمله را مكرر ميكرد، جالب دقت فراشان و پيشخدمتان شده بفكر افتادند كه كسي جادو نكرده باشد
______________________________
(1)- شاگرد البته بايد كمسن و بنابراين كمقدوبالا باشد. شاگرد پرسن را گواينكه قدش دراز نباشد، بكنايه شادراز ميگويند و اين جمله كمسن نبودن مؤمن را ميفهماند. البته طباق و تضاد گرد با دراز هم كه از تفهيم بضد استنباط ميشود، در وضع اين كنايه بدون دخالت نبوده است. ببخشيد برخلاف سليقهام چندتائي كلمات شجرهنامهدار از نوك قلم بصفحه كاغذ ريخت و چون در مورد بيان مطلب علمي است درخور عفو ميباشد.
(2)- معلوم است ميرزا با اين شاگرد، هرقدر هم پسر صدراعظم بود، خيلي با تشريفات رفتار نميكرد و اعتنائي باو نداشت. يكروز نظام الملك نزد شخص محرمي از بياعتنائي ميرزا نسبت به خود شكوه كرد، اين شخص گله شاگرد را باستاد رساند و اينبار وقتيكه جمعي در مجلس بودند همينكه نظام الملك وارد شد، ميرزا تمام قامت براي او تواضع كرد و طوري رفتار نمود كه نظام الملك مجبور شد بوسيله همان محرم تقاضا كند كه ميرزا دست از اين التفات خود بردارد.
ص: 250
برئيس در خانه خبر دادند و بالاخره مطلب بصدراعظم رسيده ميرزا آقا خان رند دانست موضوع از چه قرار است و از سوغان گذاشتن اين اسب بيست و چندساله كه براي بازار قيامت خوب بود صرفنظر كرده «1» امر داد ديگر پي ميرزا نروند.
ميرزا قول يونانيهاي قديم را تبعيت كرده، همينكه شوخي پا ميداد و مضمون بديعي بنظرش ميرسيد، نميتوانست دندان روي جگر بگذارد. متلك را «ولو اينكه خون هم از آن برميخاست» ميپراند.
امام قليخان غارت، شاعر ماهر دوره، بمناسبت طبع شعر و ذوق موسيقي و خطاطي خيلي بمنزل ميرزا ميرفته و اكثر با هم شوخي هم ميكردهاند. ميرزا غلامرضا خوشنويس دوره بعد كه كتيبههاي مسجد سپهسالار خط اوست، در اينوقت جوان زيبائي بوده كه باو غزال ميگفتهاند، غزال كه با امامقليخان غارت آشنائي داشته و ميخواسته نزد ميرزا مشق كند او را معرف خود قرار ميدهد. امام قليخان قبلا ميرزا را ديده و البته ميرزا از داشتن شاگرد زيبائي كه استعداد و شور خطاطي هم داشت بدش نيامده، قرار شاگردي غزال نزد ميرزا داده شده بود. روزيكه براي دفعه اول غزال با غارت بمجلس مشق ميرزا رفتند، ميرزا مضمون بديعي بنظرش رسيده بداهة شعري ساخته در روي كاغذي نوشته بدست غارت داد.
شعر اين است:
آمد غزال و غارت قرتيش در كنار... رم بدان بهشت كه دوزخ كنار او است اما كلمه اول مصراع دوم چون خيلي ركيك است از نوشتن آن صرفنظر شد. اجمالا در مصراع آخر، غزال را به بهشت بطور اضمار و غارت را بدوزخ تشبيه كرده فحش ركيكي بغزال داده و ايهام بامزهاي هم در آن گنجانده است. من شعر ديگري از ميرزا عبد الجواد نشنيدهام ولي از همين يك شعر، درجه استادي او در اين فن بخوبي ظاهر ميگردد.
معمولا كسيكه بذلهگو و متلكپرانست از متلك شنيدن هم نبايد بدش بيايد ولي ميرزا از اشخاصي بود كه اگر متلكي بارش ميكردند و نميتوانست متلك را رد كند و شوخي را بشوخي پاسخ دهد، خيلي متغير ميشد. يكي از شاگردهاي او روايت ميكند كه خانم زيبائي پيدا شده بود كه كمانچه را خوب مينواخت، ميرزا بديدن اين خانم و شنيدن كمانچه او مايل شد. در باغ بيرون شهر مجلسي ترتيب داديم و جمعي از جوانها را هم خبر كرديم كه ضمنا ميرزا هم بيايد و كمانچه خانم را بشنود. روز موعود يكي از رفقا را دنبال ميرزا فرستاديم و مابقي با خانم بباغ رفتيم. فصل بهار و موسم گل و در اطاق نشستن، خلاف ذوق بود، همگي بگردش مشغول، شديم. خانم كمانچه را بران خود تكيه داده مينواخت و ما هم دور او ميپلكيديم، در اين ضمنها ميرزا هم رسيد. البته خانم باين مرد نيمهپير ريشو اعتنائي نكرد، ميرزا براي خودنمائي نزديك خانم رفته براي اينكه باو بفهماند از موسيقي بهره وافي دارد گفت «خانوم مايهكاري بزن! ما هم اهل بخيهايم» خانم جواب داد «اگر
______________________________
(1)- «اسبي كه بيست سالگي بسوغانش بگذارند براي اسبدواني بازار قيامت خوبست» يكي از امثله مشهور ميباشد و در موارديكه موقع تمرين و تكميل شخص، گذشته باشد استعمال ميشود.
ص: 251
اهل بخيهاي «1» اول شكاف خود را هم بيار» رنگ ميرزا مثل توت سياه شد. من براي حال آوردن ميرزا خود را باو رساندم، ميرزا بمن گفت «ديدي ... (فحش ركيك) چي گفت؟
جواب نداشت اگه نه ميدادم» و تا عصر، مثل مردمان قهر، دورادور ميگرديد. خانم حاضر بود عذرخواهي و تفقد كند ولي ميرزا اينقدر از اين متلك عصباني بود كه بهيچوجه دم پر نميآمد.
چنانكه اشاره شد منزل ميرزا بالاخانههاي كاروانسراي امير بود و ميرزا براي دربار خود و شرفيابي اشخاص تشريفات خاصي وضع كرده كه رعايت آن براي واردين حتمي بوده است.
ساختمان بالاخانه طوري بوده كه وارد بايد از جلو در پنجرههاي بالاخانه گذشته بدر مدخل اطاق برسد. اگر ميرزا جلو يكي از پنجرهها نشسته بود، وارد حق نداشت جلو اين پنجره كه همكف اطاق هم بود ولو براي سلام كردن تنها هم باشد ايست كند بلكه بايد سر خود را پائين انداخته از جلو ميرزا عبور كرده و از در مدخل كه وارد شد، آنوقت سلام و تعارف خود را معمول دارد. اگر در مدخل، اعم از باز بودن يا بسته بودن پنجرهها، بسته و از داخل چفت شده بود شخص وارد بايد بدون هيچ گردنكشه و كنجكاوي و ور رفتن بدر و راه انداختن سروصدا بهمان پا برگردد همانطور كه در وقت آمدن تصديع دادن ميرزا بسلام كردن ممنوع بود، در مراجعت هم خداحافظي قدغن بود، حتي وارد نبايد نگاه هم سمت ميرزا بيندازد. هيچ اتفاق نيفتاده بود كه ميرزا اين قاعده را برهم بزند و باوجود نشستن دم در پنجره هرقدر هم كه وارد با او سابقه و علاقه داشت سخني بگويد. چنانچه ميرزا منزل نبود اگر در دو قفل داشت معنيش اين بود كه ميرزا تا عصر نخواهد آمد و اگر يك قفل بدر زده شده بود، معلوم بود كه ميرزا براي رفع حاجتي بيرون رفته و تا ده پانزده دقيقه ديگر مراجعت خواهد كرد.
در مجلس مشق هر شاگردي جاي معين خود را داشت، زود آمدن يا دير رسيدن سبب قرب و بعد باستاد نبود. تقديم صفحه مشق باستاد و نشستن پهلوي او براي گرفتن تعليم هم
______________________________
(1)- وقتي پارچه بسيار نفيسي براي پادشاهي آوردند كه نظير آن تا آن روز بافته نشده بود. پادشاه امر داد هركس اهل بخيه (دوزندگي) است بيايد تا با مشورت آنها از اين طاقه قيمتي لباس دوخته شود. چون اهل بخيه را خبر كرده بودند، پالاندوزي هم همراه خياطان حاضر شد.
خياطها از خوبي پارچه خيره شده و هيچيك از آنها مسئوليت قيچي گذاشتن بآن طاقه را قبول نكرده همگي مردد ماندند كه چه لباسي از اين پارچه براي شاه بدوزند. پالاندوز جلو آمده عرض كرد اگر اجازه بدهيد من تكليف اين كار را معين ميكنم. شاه هم كه ترديد سايرين را ديده بود از تهور او خوشش آمد و گفت بكن. پالاندوز قيچي را از كمر كشيد و طاقه را سه پارچه كرد و گفت وسطي مال گرده و دو تاي ديگر براي طرفين است. شاه گفت طرفين و گرده چه لباسي؟ گفت پالان. شاه متغير شده گفت مردك پارچه باين نفيسي را براي پالان بريدي؟ گفت قربان شما اهل بخيه را خبر كرده بوديد، منهم اهل بخيه هستم، منتها آنها جرئت نداشتند و من كه در فن خودم اهل كارم اقدام كردم. جمله اهل بخيه در مواردي استعمال ميشود كه كسي خود را بدون استحقاق جزو جمعي قلم بدهد.
ص: 252
ادب مخصوصي داشت. تخلف از اين تشريفات را ميرزا از هيچ وارد و شاگردي ولو دفعه اول ورود هم كه بود نميپذيرفت. بهمين جهت اشخاصي كه براي دفعه اول ميخواستند باين دربار بروند تنها نميرفتند. شاگردي كه قبلا پذيرفته شده بود بايد تشريفات ورود و طرز نشست و برخاست را از پيشقدمهاي خود بياموزد و زير چاق كند «1» كه سبب تغير ميرزا نشود.
زيرا جزئي تخلف كافي بود كه بدون هيچ رودربايستي مورد طرد و محروم ماندن از استفاده تعليم و حتي شنيدن لچر از ميرزا بشود. ميرزا تا درجه جنون علاقه بحفظ اين تشريفات داشته و با كمال استبداد اجراي آنرا بر كساني كه با او سروكار داشتند تحميل ميكرده است.
استهلال شب اول رمضان مستحب مؤكد است و ميگويند ماه رمضان را بايد بشمشير ديد. شب اول رمضاني، ميرزا شمشيري پيدا كرده ببام بالاخانه برآمد و دست بقبضه بآسمان نگاه ميكرد كه بمجرد پيدا كردن ماه فورا شمشير را از غلاف كشيده ماه را بشمشير ببيند.
چند نفر شاگرد تاجر كه شايد راجع بشبنشيني شب اول ماه با هم مذاكرهاي داشتند و در صحن كاروانسرا گرد هم جمع شده بودند، متوجه ميرزا شدند. ميرزا چشمش كه بماه افتاد خواست شمشير را با عجله از غلاف بيرون بكشد، نصف شمشير بيرون آمده بود كه يكي از اين بچهتاجرها شيشكي «2» غرائي مايه گذاشت. ميرزا دستش بشمشير خشك شده كار خود را فراموش كرد و از بالاي بام بناي پرخاش و فحاشي گذاشت و در جواب، يك شيشكي دستهجمعي دريافت كرد. ميرزا از حال طبيعي بالمره خارج بود، باقيمانده شمشير را از غلاف بيرون كشيده بسمت پلهها دويد. يكي از بچهها زودتر از ميرزا خود را بدر بام رسانده در را بست. ميرزا ببام برگشته نوك شمشير را بسينه عريان خود نزديك كرد و ببچهها گفت «پدرسوختهها! حروم پيشهها! يا در وا كونين يا الان خودمو ميكشم» بچهها اينبار در جواب هره خنده و هورا بضميمه شيشكيهاي دراز تحويل دادند. بطوري ميرزا از حال طبيعي خارج بود كه اگر دالاندار متوجه نشده و جمعيت بچهها را متفرق نكرده و در بام را بروي ميرزا نميگشود شايد ميرزا انتحار ميكرد و يا خود را از بالاي بام طبقه دوم بصحن كاروانسرا ميافكند.
صحافي اصفهاني بود باسم ميرزا علي كه ميرزا حوائج شغلي خود را بوسيله او انجام ميكرد. مثل ميرزاي كلهر با سيد لطفعلي، ميرزا هم با اين ميرزا علي شوخي زياد ميكرد بدرجهاي كه محال بود اسم ميرزا علي را ببرد و مانند ميدانكهنهايهاي اصفهان كه هميشه صفت را قبل از موصوف مياورند، صفت «پدسّوخته» را جلو اسم او نگذارد. ميرزا علي هم
______________________________
(1)- با تمرين و دقت و ممارست كاري را فراگرفتن و در آن مسلط شدن
(2)- بيرون آوردن زبان از ميان دو لب و فشار آوردن لبها براي بيرون دادن باد با فشار از اطراف زبان بطوريكه صدائي شبيه بصداي مخالف ايجاد كند، شيشكي موسوم است. شيشكي در حقيقت بدل صداي مخالف ميباشد و بهمين جهت كساني كه نخواهند شيشكي ببندند و بخواهند بجاي آن لفظي استعمال كنند نام اصلي صداي مخالف را با افزودن كلمه «اي» ... در جلوي آن بكار ميبندند. معني اين جمله هم اينست كه جاي يك صداي مخالف در مقابل اين رفتار خالي است.
ص: 253
تنش ميخاريد «1» و شوخيهاي عجيب با ميرزا ميكرد. ميرزا وقتي صفحهاي از خط خود را بميرزا علي داده بود كه بر روي مقوا چسبانده حاشيه آنرا جدولكشي كند يا باصطلاح زمان، قطعهاي از آن بسازد. ميرزا علي صفحه كاغذ ديگري بهمان رنگ و اندازه بريده از روي خط ميرزا با همان قلم و همان عبارت داده بود روي آن نوشته بودند و اين صفحه را وارونه روي صفحه مقوائي چسبانده و دوره آنرا بادقت جدولكشي كرده نزد ميرزا آورد.
ميرزا كه جز صفحه سفيد كه از پشت خطوطي بر آن نگاشته شده بود چيزي نديد، با كمال تعجب پرسيد «اين چيه؟» صحاف جواب گفت «قطعهايست كه داده بوديد بچسبانم» استاد گفت «خطش كو؟» صحاف جواب داد چون خطي كه روي صفحه نوشته شده بود خط خيلي بدي بود، من تصور كردم مقصود شما تدارك مقوائي است كه روي آن بعدا چيزي بنويسيد» ميرزا ديوانه شد، آنچه فحش و لچر بود بميرزا علي داد. ميرزا علي در مقابل تمام اين پرخاشها ميگفت «آخر من چكار كنم كه روي ننوشته كاغذ بهتر از روي نوشتهاش بود، ميخواستي مردم بمن بگويند صنعت خود را بلد نيستم؟!! ...» و تا چند روزي اين موضوع مطرح بود تا بالاخره ميرزا علي دلش رحم آمده قطعه سفيد را برد و صفحه خط ميرزا را روي آن چسبانده براي استاد آورد.
معلوم نيست ميرزا چه شوخي زنندهاي با ميرزا علي صحاف كرده بوده است كه او را بتلافي بزرگي وادار كرد. يكروز با صورت حقبجانب بمحضر حاجي ملا ميرزا محمد اندرماني مجتهد معروف رفته ميگويد «يكي از بستگان ما در اين شهر ديوانه شده، طبيب صلاح ديده است كه او را باصفهان بفرستيم تا با ديدار زن و فرزند و اشتغالات خانوادگي معالجه شود. چون شرعا محجور است، ميخواهيم با اطلاع آقا دارائي او را صورت برداشته همراه يكي از اقوام باصفهان روانهاش كنيم.» امروز اين قبيل كارها از وظايف دادستان است ولي در آنوقت مجتهدين صاحبمحضر اين قبيل كارهاي عمومي را اداره ميكردند.
حاجي ملا ميرزا محمد يكي از محررين را براي اينكار تعيين ميكند و امر ميدهد صورت دارائي او را نوشته با خود او بمحضر بياورند تا ضمنا تحقيقي هم از حال جنون او بعمل آمده باشد. ميرزا علي ميگويد «امر فرمائيد دو نفر فراش محضر هم همراه باشند زيرا ممكن است اين شخص بمناسبت جنون نخواهد بيايد يا نگذارد صورت دارائي او را بردارند.» حاجي ملا ميرزا محمد بمحرر دستور ميدهد دو نفر فراش هم همراه بردارند.
اين دسته چهار نفري ببالاخانه ميرزا وارد ميشوند، ميرزا علي صحاف كه از تشريفات ورودي منزل ميرزا بخوبي واقف بوده و ميدانسته است كه تخلف از هريك از آنها كافي است كه ميرزا را ديوانه كند، خودش از جلو و محرر و فراشها از دنبال، جلو ميرزا كه پاي پنجره
______________________________
(1)- وقتي بچهاي در مكتبخانه شيطنت كند يا يكي از نوكرهاي در خانه بوظائف خود رفتار ننمايد، آخوند يا آقاي خانه بطور تهديد باو ميگويد «بنظرم تنت ميخارد» كنايه از اينكه دلت كتك ميخواهد؟ اين كنايه كمكم مثل مورد متن در غير كتككاري هم بكار افتاده. در كليه مواردي كه شدت عملي در انتظار كسي باشد يا كسي كاري بكند كه بخواهند او را به تنبيه مادي يا معنوي تهديد كنند، مورد استعمال پيدا كرده است.
ص: 254
نشسته بوده است ميايستند. ميرزا علي، كهنه اصفهاني، مخصوصا روزي را براي اينكار انتخاب كرده بوده است كه در از تو بسته بوده و ميرزا كسي را نميپذيرفته است. ميدانيم همين ايستادن اين چهار نفر در مقابل در اطاق ميرزا و مزاحمت نظري آنها كافي بوده است كه مقدمات تشنجات عصبي را در او ايجاد كند. ميرزا كه سر از روي صفحه مشق خود برداشته ميبيند ميرزا علي هم در جزو اين بيادبها كه برخلاف قواعد تشريفاتي دربار او قيام كردهاند هست و با بفرمائيدهاي خود بهمراهان تكليف ميكند كه از همان در وارد اطاق شوند و آنها هم جسارت كرده از همان در داخل شدند و شايد عباي محرر، كاغذهاي روي ميز جلو ميرزا را هم درهم و برهم كرد، ديگر تاب نياورده فحاشي را بميرزا علي شروع و با جمله «اين پدرسوختهها ديگر كيند همرات آوردي؟» هم سابقه داشتن ميرزا علي را با خود و هم ديوانگي خويش را كاملا واضح ميكند. ميرزا علي جواب ميگويد «چون شما كسالت داريد آقاي حاجي ملا ميرزا محمد مجتهد اين آقايان را فرستادهاند كه اثاثيه شما را قيمت كنيم و صورت برداشته و شما را باصفهان بفرستيم» ميرزا هزار فحش بآن كسيكه ميگويد او كسالت دارد و بيشتر از آنرا نثار حاجي ملا ميرزا محمد كرد و اگر ترديدي در ديوانگي او بود كاملا رفع شد. ميرزا علي هي دودستي توي سر خود ميزد و از محرر عذر ميخواست و آهسته ميگفت «ليس علي المجنون حرج!» ملاي محرر هم با حال تأثر در اين ديوانه مينگريست و لا حول ميگفت.
بالاخره ميرزا علي به محرر گفت «اگر تا شام هم بهمين حالت بايستيم آرام نخواهد گرفت، بكار خود مشغول شويم» در گوشه اطاق صندوقي بود كه تمام نفائس حرفهاي ميرزا در آن صندوق محفوظ بود. ميرزا علي صحاف درجه علاقه ميرزا را بمحتويات آن صندوق خوب ميدانست و چون اكثر قطعات خطوط استادان سلف در اين خزانه مضبوط و خود آنها را چسبانده و جدولكشي و يا اصلاح كرده بود شناسائي كاملي بجزئيات آنها داشت، بسمت اين صندوق كشاله كرد. همينكه ميرزا مقصود او را دانست از جا برخاست و از گشودن در صندوق مانع شد. محرر بفراشها نهيب زده آنها دستهاي ميرزا را گرفته در گوشهاي توقيفش كردند. صحاف در صندوق را بلند كرد و يكي از بهترين قطعات خزانه ميرزا را بيرون آورده با فشار لب زيرين بلب بالا و تكان دادن سر گفت «اگر آدم عاقل باشد اين صفحه كاغذ بيقيمت را روي اين مقوا ميچسباند؟ نگاه كنيد چه خرجي متحمل شده و چه جدول كشي قشنگي در دوره آن كردهاند؟ لا اله الا اللّه ببينيد چه طلااندازي لاي خطها كردهاند، دندانموشيهاي دوره طلااندازيرا تماشا كنيد، چقدر ظريف ساختهاند، يقينا بيست سي تا صاحبقران خرج اين خط ناقابل كرده است!! ولي حيف از اين خرج كه بهدر رفته، خوب ممكن است كسي طالب آن شده، قطعه خط خوبي كه بهمين اندازه باشد پيدا كرده روي آن بچسباند، اين قطعه را دو قران قيمت بنويسيد. ميرزا در حاليكه دستش را فراشها گرفته بودند، تلاش ميكرد كه خود را رها كرده جلو بيايد ولي نميتوانست.
باوجوداين وقتيكه اين بيانات ميرزا علي را شنيد گفت «پدسّوخته من اين قطعه را با خراج بيست سال همه انگلستون عوض نميكونم! اين ياوهها چيست كو ميگوئي؟» ميرزا علي بقطعه ديگر پرداخت و براي آن شرحي نظير قطعه اول گفت و ميرزا اين قطعه را با كوه
ص: 255
دماوند كه «طلا كونن «1»» برابر دانست و ميرزا علي آنرا سه قران قيمت كرد. قطعه سوم و چهارم ... بهريك ميرسيد از طرفين نظير بيانات و تقويمهاي سابق تكرار ميشد.
ميرزا معلوم نيست از چه تقويمي كه خيلي بنظرش ناروا آمد از جا دررفت و تلاش كرده دستهاي خود را خلاص نمود و يك دگنك «2» كه در طاقچه گذاشته بود، برداشته، بسمت ميرزا علي حمله برد. فراشها دويدند چماق را از دست ميرزا گرفته، كتهاي او را بسته در گوشهاي انداختند كه محرر و ميرزا علي با سر فارغ كار خود را تمام كنند. خلاصه صحاف كهنهكار تمام محتويات صندوق را كه از بيانات ميرزا با تمام عالم برابر بود، بچهار پنج تومان قيمت كرد ولي در تقويم اثاثيه از قبيل فرش و ظرف و ساير لوازم قيمتها را واقعا عادلانه و حتي با غبطه محجور برآورد كرد كه صحت نظر خود را در تقويم محتويات صندوق كاملا مدلل كرده باشد و با اين كيفيت تمام دارائي ميرزا بسي چهل تومان تقويم و صورت تمام شد. زغال و هيزم و فرش و ظرف و اسبابي كه بحمل و نقل نميارزيد با تصويب محرر قرار گذاشت خودش قبول كند و قيمت آنرا نقدا بپردازد. محتويات صندوق را در جعبهاي درهم و برهم ريخته بدست يك فراش دادند و ميرزا را بلند كرده همانطور كتفبسته، جبهاي بدوش او انداخته، در اطاق را ميرزا علي قفل كرد و كليد را بمحرر داد و بسمت خانه حاجي ملا ميرزا محمد براه افتادند كه آقا حاشيه صورت تصديق نوشته، وجه نقد قيمت باقي اشياء را ميرزا علي، در محضر تسليم نمايد.
از وقتيكه كتفهاي ميرزا را بسته بودند يا واقعا متوجه شده بود كه خيلي دليل بر جنون خود بدست داده و لازم است مدتي عاقل باشد يا اينكه بواسطه طفره و تلاشي كه در ضمن زده بود قدري عرق كرده اعصابش آرام شده، در هرحال ديگر سروصدا و استنكافي از خود نشان نميداد و هر بلائي بسرش ميآوردند تسليم بود.
ميرزا و فراشان با جعبه از جلو و ميرزا علي با محرر از عقب بسمت خانه مجتهد پيش ميرفتند. نزديك ظهر و بازار پرجمعيت بود، همينكه از بازار خارج شدند، محرر متوجه شد كه ميرزا علي همراه نيست. تصور كرد كه براي رفع حاجتي در بازار عقب مانده و خواهد رسيد ولي دم در محضر هم كه رسيدند، باز هم از ميرزا علي اثري ظاهر نبود، محرر و ميرزا و فراشها وارد محضر شدند. فراش حامل صندوق بار خود را جلو مجتهد بر زمين گذاشت و فراش ديگر ميرزا را در گوشهاي نشاند. محرر گزارش مختصري از عمليات داد و منتظر آمدن مؤمني «3» كه بخواهش او اين عمليات بجا آمده بود شدند ولي از ميرزا علي
______________________________
(1)- «طلا كونن» بمعني طلا كنند يعني از طلا بسازند، لهجه ميدانكهنه اصفهاني است كه ميرزا در حال عصبي اكثر بآن لهجه تكلم ميكرده است.
(2)- چوب بلند كلفت ناهنجاري كه دهاتيها براي حمله و دفاع در منزل خود دارند.
(3)- در قديم آخوندها اگر اسم كسي را بلد نبودند يا ميخواستند اسم او را نبرند، در مورد خطاب يا اخبار مؤمنش ميگفتند و گاهي هم كه كسي كار بيقاعدهاي مرتكب ميشد، براي اينكه باو بفهمانند كه تو مؤمني و مؤمن از اين كارها نميكند، اين توصيف را باو ميدادند ولي امروز بيشتر در موردي كه بخواهند اسم كسي را نبرند استعمالش ميكنند.
ص: 256
خبري نيست زيرا در اولين فرصت كه ازدحام بازار فاصلهاي بين او و محرر ايجاد كرده بچاك «1» زده و بدكان خود رفته مشغول كسبش شده بود.
در اين اوقات همهجور مردم بمحضر مجتهدين ميرفتند حتي مجتهدين، اعيان شهر را هم كه فقط براي ديدار آقا آمده بودند، در همان اطاق كار، پذيرائي ميكردند و محررين نشسته مشغول گذراندن كارهاي مردم بودند. اگر كسي كاري داشت بدون هيچ حاجب و مانعي خدمت آقا ميرسيد، مطلب خود را عرض ميكرد، آقا بيكي از محررين دستور نوشتن ورقه يا رسيدگي يا احضار طرف را ميداد، هر كاري كه ختم ميشد بوسيله محرر عامل آن كار بمهر آقا رسيده، في المجلس تسليم صاحبكار ميگرديد. بنابراين از گداي زكوةخور تا اعيان درجه اول هميشه از همه طبقهاي در مجلس اين قبيل مجتهدين يافت ميشدند.
بعد از ورود ميرزا، يكي از اعيان كه ميرزا را ميشناخت براي ديدار نزد حاجي ملا ميرزا محمد آمد. همينكه نشست متوجه شد كه ميرزا عبد الجواد هم در حاشيه محضر نشسته است چون از اخلاق و رويه او باخبر بود، خيلي تعجب كرد كه چه شده كه ميرزا حاجت به آمدن محضر پيدا كرده است؟ البته در ضمن برسم معمول كه هر واردي بعد از جلوس سري دوره چرخانده تعارف عمومي با جلسا ميكرد، با ميرزا هم تعارفي كرده ولي جواب حسابي از طرف ميرزا كه غرق در افكار خود بود دريافت نكرده بود و چون فاصله زياد بود بفكر افتاد كه شايد اشتباه كرده باشد. بنابراين از حاجي ملا ميرزا محمد محرمانه از هويت اين شخص تحقيق نمود و حاجي موضوع را براي او بيان كرد. با دقت بيشتري در سيماي ميرزا يقين كرد اين ديوانه كه بايد باصفهان برود ميرزا عبد الجواد است. براي امتحان درجه ديوانگي ميرزا، با خطاب «جناب ميرزا حال شما چطور است؟ چه شده است كه اينجا تشريف آوردهايد؟ اگر خدمتي باشد بفرمائيد انجام شود» مكالمه را شروع كرد. ميرزا گفت «من كاري با محضر ندارم پدرسوختگي ميرزا علي صحاف مرا اينجا آورده است» مطلب تا آخرش معلوم شد. اخلاق عصباني ميرزا و شوخيهاي او با ميرزا علي صحاف بوسيله اين شخص محترم بعرض آقا رسيد. آقا خيلي از ميرزا عذرخواهي كرد و خزانه او را دست نخورده بوسيله همان فراش همراه ميرزا كرده در حدود يكساعت بعد از ظهر ميرزا گرسنه و تشنه و خسته بمنزل برگشت.
بلي! عبث نبود كه ميرزا ميگفت اگر ميرزا علي صحاف در مشرق عالم باشد و مرا در مغرب عالم كسي آزار كند، من دست اين پدرسوخته را در اين آزار دخيل ميدايم. بقدري در اين عقيده ثابت بود كه يكروز زير درختي مشق ميكرد، دائره خوبي نوشته و گرم تماشا و كيف كردن از خط خود بود، گنجشكي از بالاي درخت شاهكار ميرزا را ملوث كرد، ميرزا سر بلند كرده گفت «او پدسّوخته ميرزا علي! تو را هم چلقوزوند؟ ..»
صاحبان صنايع ظريفه باسباب كاريكه با سليقه آنها جور بيايد خيلي علاقه دارند و
______________________________
(1)- «درز» و «دقز» و «شكاف» را چاك هم ميگويند. بچاكزدن در اصطلاح عاميانه كه تازگي وارد نوشتن هم شده است، عبارت از آنست كه بيسروصدا خود را از جائي بيرون بيندازند بنحوي كه كسي متوجه اين رفتن نشود.
ص: 257
براي آنها قيمتهاي عجيب قائل ميشوند. همچنين شاهكارهاي استادان سلف را با علاقه مفرطي محفوظ داشته و قيمتهاي گزاف براي آنها تعيين ميكنند ولي شايد كمتر كسي بدرجه ميرزا عبد الجواد در اين زمينه اغراق كرده باشد زيرا واقعا قطعاتيرا كه ميرزا علي چهار پنج تومان قيمت كرده بود، بعقيده ميرزا دو سه برابر تمام ثروت موجود دنيا قيمت داشته و اينكه فلان قطعه را بوزن كوه دماوند از طلا قيمت ميكرد، از روي عقيده و ايمان بود.
يكمرتبه يك صفحه از خطوط ميرعماد كه هنوز بحالت قطعه چسبانده درنيامده يا از روي مقوا كنده شده و مجددا بصحافي نرفته و در جزوكش ميرزا بود، در مجلس مشق پسرهاي برادرم ميرزا محمود وزير گم شد. هرچه گشتند پيدا نكردند، بعد از يكي دو هفته ميرزا بشاگردهاي خود گفت بين استاد و شاگرد بايد صفا برقرار باشد. من در سر اين صفحه دلم از شماها پاك نيست، شاگردها گفتند چه كنيم كه سوءظن شما برطرف شود؟
گفت من بايمان شماها معتقدم، پاشيد همگي وضو بگيريد با قرآن براي من قسم بخوريد، شاگردها همين كار را كردند. همينكه سروصداي قسم خوردن آقازادهها بلند شد، يكي از نوكرها نزد آقايان آمده اظهار كرد كه يكروز يك كاغذي كه يكروي آن نوشته بود در راهرو پيدا كرده و بخيال اينكه چيز لايقي نيست، براي پسرش بگركان فرستاده است كه از روي آن مشق كند، شايد اين چيز گمشده همان باشد. خبر بميرزا محمود وزير رسيد و بگركان نوشت و خود نوكر هم عليحده به پسرش نوشته و صفحه را خواستند و بميرزا هم نويد پيدا شدن قطعه داده شد ولي ميرزا باور نميكرد كسيكه اين جواهر نفيس را پيدا كرده باشد آنرا واپس بدهد. تا بعد از يكماهي صفحه بدست ميرزا محمود رسيد و دانست كه همان است كه ميرزا گم كرده و بوسيله يكي از شاگردها، صفحه بميرزا رسيد. مجسم كردن چگونگي رسيدن اين عاشق بمعشوق از آن پردههاست كه نمايش آن بازيگر زبردست لازم دارد و الا بشرح درنميآيد. اجمالا ميرزا صفحه را گرفته بوسيد و بر سر گذاشت چندين بار سجده شكر بجا آورد و بالاخره گريه را سرداد. شاگردها از او پرسيدند گريه براي چيست؟
بايد شما خوشوقت باشيد كه گمشده شما پيدا شده است. جواب گفت من آرزوئي جز پيدا شدن اين صفحه نداشتم البته شنيدهايد كه «هركس بمنتها آرزوي خود برسد آخر عمرش است. من از ساعتيكه چشمم باين صفحه خط افتاده است، آنچه فكر ميكنم ميبينم ديگر آرزوئي در دنيا ندارم و يقين دارم عمر من به آخر رسيده و گريه من از اين جهت است. از قضا بعد از يكي دو ماه ميرزا زندگاني را وداع گفت