.باغ بيرون
ميدانيم در 1286 بامر ناصر الدين شاه شهر تهران را بزرگ و خندقهاي قديم را پر كرده، خيابانهاي شاهپور و اسمعيل بزاز و شهر ري و برق و سپه را بجاي آنها ساختند و اين كار هم بجهت زياد شدن جمعيت تهران و لزوم زمين براي ساختمان بود. قبل از بزرگ شدن شهر، باغي و قناتي باسم باغ و قنات سردار در گوشه شمال شرقي در همسايه شهر قديم بود كه بعد از بزرگ شدن شهر، اراضي آن داخل شهر شد. اين باغ از حدود كوچه ميرزا محمود وزير تا خيابان
ص: 258
عين الدوله نصف سرتاسر شمال خيابان برق را گرفته و حتي مقداري از اراضي سمت شرق خيابان عين الدوله هم از توابع آن بشمار ميآمد و حد شمالي آن تا خيابان ژاله امروز امتداد داشت. عبد الحسين خان قاجار فخر الملك پسر خان بابا خان سردار، باني باغ و قنات، بعد از بزرگ شدن شهر قنات را بساعت در گردش هفت بر زمين باغ تقسيم و هر يكي دو ساعت آب قنات را بچند هزار ذرع زمين تخصيص داد و آب و زمين را بكسانيكه ميخواستند خانه جديد بسازند فروخت. البته زودتر از همه اراضي وصل بشهر قديم فروش رفت.
از جمله پدرم چهار هزار ذرع از اين اراضي در نزديك پيچ خيابان برق و خيابان ري امروزه خريداري كرده، طرح عمارت و باغچهاي ريخته بود. شايد طرح اين خانه و باغچه از جهت مجاورت با خانه و باغچه ميرزا شفيع خان برادرزاده و دامادش بوده كه تشويق او هم در اين عمل بيدخل نبوده است؟
من از تاريخ شروع ساختمان اين باغ و ابنيه آن اطلاعي ندارم فقط از وقتيكه راه و پاي بيرون پيدا كرده بودم، براي تماشا و گردش باين عمارت و اين باغ ميرفتم. اول توتفرنگي كه در آنوقت تازه در تهران باب شده بود و همچنين اول تربچه قرمزيرا كه خوردهام، مشهدي ابن علي، باغبان ريشپهن نطنزي با قباي كرباس بغل بنددار پنبه دوزي شده خود، در كردهاي اين باغ بعمل آورده بود. اين چهار هزار ذرع زمين را دو قسمت كرده قسمت سمت خيابان آنرا براي بنا و قسمت عقب آن را باغچه كرده بودند.
قسمتيرا كه براي بنا تخصيص داده بودند، بچهار قسمت كرده يك هشت در وسط و در سمت مغرب آن يك حياط آشپزخانه وسيع كه دو اطاق سمت شمال كه درهاي آن رو بزمين عمارت بيروني باز ميشد ساخته بودند. سمت مشرق هشت، راهروي بود كه باندرون اول و از اندرون اول باندرون دوم ميرفت. بناي حياط آشپزخانه تمام و دروپيكر هم پيدا كرده بود، بناي دو اندرون در دست ساختمان و طرح بناي بيروني را هنوز نريخته و زمين بياض بود كه محل خاكهاي زيادي و مصالح و گچكوبي بناهاي دست ساختمان و پيدا بود كه باين زودي خيال ساختن بيروني را ندارند.
طرز ساختمان اين دو حياط تقريبا همان طرز ساختمان بيروني بزرگ خانههاي مسكوني ماست، يك ارسي سهدهنه و دو در و دو اطاق گوشوار در طرفين، بناي سمت شمال را تشكيل ميدهد و سمت مغرب يك سهقسمتي است. زير تالار سمت شمال هم زيرزميني ساختهاند و اين تالار و زيرزمين هم البته دوروست كه بوسيله در پنجرههاي هلالي از حياط عقب هم نور ميگيرد. سمت شرق هم يك رشته بناي تنكهسازي دارد كه اطاق خدمتكار و انبار و غيره است.
حياط عقب هم تقريبا بهمين طرز و پيداست كه براي دو نفر كه بيروني و آشپزخانه مشترك داشته باشند، ساخته شده است و بهمين جهت تصور ميكردند كه اين خانه و باغچه را پدرم براي من و برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي ميسازد و شايد پربيراه هم فكر نميكردند و
ص: 259
واقعا مقصود پدرم از ساختن اين خانه باين تفصيل، اين بوده است كه در آينده ما دو نفر در آن سكني كنيم.
يكن از اطاقهاي بزرگتر، ساختمان نجارخانه بود و من تا آنوقت هيچ كارابزار نجاري نديده بودم و از كارهائيكه با آنها انجام ميدهند خبري نداشتم. هروقت سر اين بنائي ميرفتم، يكساعتي در گوشه اطاق نجارخانه مينشستم و طرز بكار رفتن هر كارابزاريرا تماشا ميكردم و گاهيكه بهمانداختن قطعات ساختهشده يك در دست استاد بود، تا كارش تمام نميشد و نميفهميدم كه چطور از اين قطعات مختلف در تمام عيار ساخته ميشود، از نجارخانه خارج نميشدم. البته ايستادن بالا سر بناها و تماشاي خشتكاري يا آجرچيني يا شمشهگيري يا سفيدكاري و ساير عمليات ساختماني هم توجه مرا جلب ميكرد ولي چون اين عمليات را در تعميراتيكه در خانه اتفاق ميافتاد ديده بودم، خيلي در آنها ذينفع نبودم و ترجيح ميدادم كه در باغ گردش و درختهاي گوچه و زردآلو و آلوبالو و گيلاس و بادام و گلابي و و هلو و شليل و سيب و گلابي و انار را كه با همان كوچكي تكتك به بار هم نشسته بود، تماشا كنم. در كردهاي اين باغ هم اقسام سبزي و گل ميكاشتند، بطوريكه در هر فصل در اين باغچه دو هزار ذرعي كه ما بآن باغ ميگفتيم، همهچيز بود. ولي مشهدي ابن علي نه چنان جذبهاي بخرج داده بود كه ما بتوانيم در باغچه خرابي كنيم فقط گردش ميكرديم.
وقتي باين باغ ميرفتيم، گذشته از رفقاي مكتبخانه يك رفيق ديگر هم ضميمه ما ميشد و آن غلامرضا خان پسر محمد رضا خان تفنگدار، دائي مادرم بود. اين محمد- رضا خان در ده بيست سال قبل از اين تاريخ در نزاع ملكي بين اهالي نايه و كندرود رئيس قوا بوده و در جنگي كه بين طرفين اتفاق افتاده و يكي از اهالي كندرود كشته شده چند ضرب چماقي هم دريافت كرده بود كه اثر آن را به پيشاني داشت. بعد از اين واقعه ديگر ميل نكرد در ده بماند، آب و ملك خود را به برادرها واگذاشته خود و خانوادهاش بتهران آمد. پدرم بعضي كارهاي شخصي خود را باو رجوع ميكرد، از جمله اداره بنائي و كار همين باغ بود.
محمد رضا خان خط و سواد فارسي كمي داشت ولي در عوض مردي بسيار جدي و كار بهمانداز و دقيق و باحوصله و در اينوقت داراي سه دختر و دو پسر بود. يكي غلامرضا خان كه شش هفت ماه از من كوچكتر و ديگري غلامعليخان كه دو سالي از او كوچكتر بود.
عمارات، هريك از كار درميآمد عاطل نميافتاد، چنانكه دو اطاق حياط آشپزخانه را كه حوض و آبانبار و بالاخانه و همهچيز داشت، محمد رضا خان اشغال كرده و اندرونها هم هريك تمام ميشد، ميرزاهاي پدرم و خانواده آنها در اطاقهاي آن مسكن ميكردند. از جمله ملا عبد اللطيف هم كه خانوادهاش را از انجدان بتهران آورده بود در يك اطاق منزل داشت.
همچنين ميرزا زمان پسر عمو كه او هم در قسمتي از اين عمارات مسكن گرفته بود. بعد از يكسالي كه من بمكتب رفتم غلامرضا خان هم بمكتبخانه ما آمد، محمد رضا خان دو تا اسب و نوكري اصفهاني موسوم به علي داشت كه لهجه اصفهاني را تودماغي حرف ميزد و يكي از شاهكارهاي خلقت خدا در كمادراكي بود.
ص: 260
خانم دائي محمد رضا خان زن جدي فهميدهاي بود، با داشتن سه دختر بزرگ و دو پسر كوچكتر و كارهاي خانگي، يكي دو سال بود مشغول درس خواندن شده و در اين تاريخ قرآن را بهتر از خان دائي ميخواند. بسعي اين خانم بود كه غلامرضا خان در درس ترقي كرده، بالاخره عمامه بسر گذاشت و براي تكميل تحصيلات بعتبات رفته، در آغاز مشروطه بتهران مراجعت كرد. اين همان شيخ غلامرضا خان پدر آقاي دكتر نامدار است.
شيخ غلامرضا خان مردي فاضل و فقيه و اصولي و در آن واحد اديب و شاعر و نويسنده و بذلهگو و از آن اشخاص بود كه اگر كفاف ميداشت، در بند زيادي نبود و بهمين جهت از حيث ماده هميشه عقب بود. يكچند در وزارت فرهنگ و در اين اواخر در وزارت دادگستري مشغول كار شد ولي طبع شاعرانه او با كار اداري وفق نميداد و اكثر وقت خود را صرف نوشتن مقالات ميكرد، كتاب رماني باسم معبر نوشته كه اخلاق جوانهاي زمانه را بسيار خوب تشريح كرده است. در پنج شش سال آخر عمر مشغول تمام كردن مثنوي در اخلاق بود و مهماننوازي و بيتكلفي او ضرب المثل و عقيده او در زندگي مفهوم اين شعر بود:
تا تواني سعي كن در كار آشكاسه گر چيني نباشد گو مباش «1» بالجمله، از اشخاصي بود كه اگر امر دائر بنشستن و انس و صحبت با رفقا يا دوندگي و نشستن در پيش اطاقي وزراء و تحصيل جاه و مال بود هميشه شق اول را ترجيح ميداد.
در اواخر سال 1320 شمسي در شصت و چندسالگي بدرود زندگي گفت.
من ميخواهم در اينجا بآقاي سرهنگ دكتر مهدي نامدار پسر برومندش يادآوري كنم كه حق فرزندي را اداء كرده، نوشتجات آن مرحوم را منتشر نمايد.
يكي ديگر از تفريحات ما در اين گردش، تماشاي قاليبافي زن آخوند بود كه بعادت دهاتي عراق قاليدار كشيده بود. طرز بافت قالي و گره زدن پشم به نخهاي دولاي تار و انداختن ريسمان نخي ميان دو تار و شانه زدن سرتاسر رگ بافته شده و چيدن سرپشمهاي آنرا من در اين سن تماشا كرده و از طرز بافت قالي اجمالا آگاه شدم.
گاهي با رفقاي مكتبخانه و يكي دو تا از بچهنوكرها بطور اجماع بباغ ميرفتيم بچهنوكرها و يكي دو نفر از آقازادهها مانند آقا غلامحسين و مصطفي قليخان دنبال درآوردن بچهگنجشك از لانهها ميرفتند كه براي خود گنجشك آموخته تربيت كنند ولي من از اين كار خوشم نميآمد.
حمام آب يخ
يكروز جمعه زمستان، تمام بچههاي خانواده بجهت گرفتن هفتگي پشت اطاق پدرم جمع شده بوديم. پدرم بمن و برادرم هريك هفتهاي يك ده شاهي سفيد و به پسربچههاي ديگر از نوه و نبيرهها هريك يك پنجشاهي هفتگي ميداد. بعد از گرفتن هفتگي ميل كرديم بباغ برويم، همگي راه افتاديم يكي دو نفر از بچهنوكرها برحسب عادت همراه بودند و يكي از آنها نميدانم يك فلك با
______________________________
(1)- من اين شعر را جز از مرحوم ميرزا رضاي كلهر نه از كسي شنيده و نه در جائي خواندهام كه گوينده آنرا بشناسم.
ص: 261
بند قرص محكم از كجا گير آورده و فلك را تفنگوار بدوش گذاشته همراه بود. كوچهها و سمت نسار خيابان چراغ برق يخ زده ولي سمت آفتابروي آن گل و در باغ هم داخل كردها و كناره خيابانها را برفي كه تازگي آمده بود پوشانده بود. عبور از وسط خيابان باغ كه تابش آفتاب نزديك ظهر يخ شبانه آنرا آب كرده بود، تخت كفشها را از بار گل سنگين كرد. بكنار حوض رسيديم، يكي از بچهها روي يك پا ايستاده و پاي ديگر را بقوت بسمت حوض حركت داده گل از كفش جدا شده روي يخ حوض لغزيد و مقداري تا وسط حوض جلو رفت.
دومي و سومي هم باينكار مشغول شدند، باقي هم تأسي كردند، جلو رفتن گل كفش در روي يخ موضوع مسابقه شده هريك سعي ميكرد گل كفش خود را دورتر بلغزاند. در ضمن اين مسابقه كفش ميرزا زين العابدين خان كه ما در اينوقت باو آقا عابدين ميگفتيم، از پايش بيرون آمده «1» روي يخ لغزيد و همينكه بمركز حوض رسيد، چون يخ وسط حوض طبعا نازكتر و بر اثر تابش آفتاب سستتر شده بود در مقابل وزن كفش و گل آن دوام نياورده و شكست و كفش كه از بار گل سنگين بود بقعر حوض فرورفت.
اين اتفاق فوقالعاده، همگي را از عمل بازداشت. در عالم رفاقت بچگانه كه خيلي علاقه بيكديگر دارند، همگي بفكر فرورفتند كه آقا عابدين با پاي بيكفش و زمين گل باغ و خيابان برق چگونه بخانه برخواهد گشت. آقا غلامحسين داوطلب شد كه لخت شده و زير آبي از يك گوشه حوض فرورفته و بطور تخطف، كفش را از قعر مركز حوض ربوده از آن طرف بيرون آورد و فورا شروع به بيرون آوردن رختهاي خود كرد.
مصطفي قليخان هم تأسي كرده او هم مشغول لختشدن گرديد. بچهنوكر حامل فلك، فلك را بدست آقا عابدين داد كه موقتا پا را در بند آن گذاشته و مجبور نباشد روي يك پا بايستد. آقايان مركز حوض را قراول رفته و هريك دو بار زيرآبي رفتند ولي نتوانستند كفش او را بدست آورند. سردي آب و هوا اجازه اقامت بيشتري در آب را نميداد، مأيوسانه رختها را روي بدن تر پوشيده در آفتاب خود را گرم كردند.
نظرم نيست كه آقا عابدين همان فلك را بطور چوب پا بكار انداخته ليليكنان
______________________________
(1)- كفشهاي اعيانزادههاي شيك، كفش دستكدار بود. كفشهائي كه روي پا و ساق را بپوشاند هنوز به تهران نيامده و اگر هم آمده بود، عموميت نداشت و باصطلاح زمان بعضي جلفها بودند كه از اين كفشهاي راحتپا و حافظ سرما ميپوشيدند. يكمرتبه در دوازدهسالگي برحسب تصادف يكي از اين كفشها نصيبم شد كه هيچوقت جرئت نميكردم جلو بزرگترها آن كفش را پا كنم. مرحوم بصير الملك پدر جناب آقاي شيباني (محاسب الممالك) نسبت بيكي از پسرهايش ميگفته است، منصور كفش دارد كه خرگوش بدون آنكه گوشش را خم كند از زير پاشنه آن ميتواند بگذرد در صورتيكه كفش اين منصور بيچاره كه گرفتار اين كنايه اغراقآميز پدر شده بود، جز كفش روبسته عادي امروزه چيزي نبود و من اين جمله را در جواني از مرحوم معدل الدوله پسر ديگر بصير الملك شنيدهام.
ص: 262
بخانه مراجعت كرد يا يكي از بچهنوكرها بمنزل رفته كفش براي او آورد. در هرحال، اقامت ما زياد در باغ طول نكشيد و بمنزل مراجعت كرديم. اگرچه مقرر شده بود كه از آبتني حرفي در خانهها گفته نشود ولي پريدگي رنگ لب و رطوبت لباسها و حتي يخهاي لاي زلف چيزي نبود كه كسي متوجه آن نشود. موضوع كشف شد و فردا واقعا «شنبه ناراضي «1»» شد و آقا غلامحسين در مكتبخانه ما كتك فراواني از آخوند خورد و البته مصطفي قليخان هم در مكتبخانه خود از تنبيه شيخ محمد حسين محروم نمانده بود.
زردآلو عنك
در اينروزها بچهها در كوچهها شعري ميخواندند از اين قرار:
زردآلو عنك «2»آمده ببازارحكم شاه شده لبشاتو بگذار اين زردآلو عنك كه تازه ببازار آمده بود، غلامعليخان پسر برادر امينه اقدس گروسي، زن سوگلي ناصر الدين شاه، بچه زردمبوي بدريخت بداداي لجوجي بود كه شاه بدون هيچ جهت و سبب عاقلانه او را دوست ميداشت. ناصر الدين شاه گاهي از اين عزيزان بيجهت ميتراشيد. همه ميدانستند كه اظهار علاقه شاه از راه سياست و مخصوصا فهماندن اين نكته بصاحبان عزت و شوكت درباري است كه «آقايان! از خرك درنرويد و بخود اينقدرها معتقد نشويد، شاه بهركس اظهار علاقه كند، تمام مردم نسبت باو خاضع ميشوند» چنانكه وقتي گربهاي باسم ببري خان داشته كه بآن اظهار علاقه ميكرده و حتي درباريها هم عريضه تقاضاي خود را بدم اين گربه ميبسته و هيچوقت محروم نميشدهاند.
______________________________
(1)- سهشنبه كني فكري، چهارشنبه كني ذكري، پنجشنبه كني شادي، جمعه كني بازي، اي شنبه ناراضي، پا در فلك اندازي، چوبهاي آلبالو! پاهاي خونآلو!. اين جملهها را براي بچههاي بازيگوش كه دل بدرس نميدادند بهم بافته و بعضي از للهها براي بيداري حس كار كردن و ايجاد ترس از مجازات براي آنها ميخواندند.
(2)- بزردالوي نرك و بيپيوند كه خيلي هم پربار شده و برگههاي كاليفرني شده آن امروز يكي از صادرات و در كليه باغهاي ميوهدار فراوانست، اين توصيف زشت و مهوع را ميدادند. در صورتيكه جز طعم ترش رقيقي كه با شيريني آميخته و قواره كوچكتر و هسته تلخ، تفاوت ديگري با زردالوهاي پيوندي ندارد تا مستحق اين توصيف غيرادبي باشد. ولي مدتي است من اين توصيف را حتي از عوامها هم نشنيدهام و بجاي اين توصيف بيادبانه توصيف نرك را كه پيوندي نبودن زردآلو را واضح ميكند بكار ميبندند. مرحوم غلامعلي مستوفي در جواني چون اهل نظام و سرتيپ بود، در نزد رفقا بسرتيپ معروف بود. يكسال با برادرش مرحوم ميرزا محمد عليخان مستوفي فارس باغي در شميران گرفته تابستان را در آنجا گذراندند. در اين باغ درختهاي ميوهدار زياد بود، يك رفيق همكاسهاي آقايان داشتند كه نوه حكيم معروف اصفهاني و در لباس آخوندي مرد بيسواد سادهاي بود و بمناسبت وراثت باو حكيم ميگفتند. اسمش ميرزا ابو القاسم و مردي كمآزار و اكثر سادگي و بيانات عوامانهاش موجب تفريح رفقا بود. روزي مرحوم غلامعلي مستوفي با حكيم در باغ مشغول گردش بود، زير درختي از اين زردالوها رسيدند، غلامعلي مستوفي سنگي از زمين برداشت كه بدرخت انداخته با يكي دوتاي آنها تغيير ذائقه بدهد، حكيم كه قدري عقب مانده بود فرياد كرد آقاي سرتيپ بيخود زحمت نكشيد، من از آن چيده و خوردهام عنك است. اين صحبت تا چند روزي بين جوانها مطرح بود و بحكيم ساده بيسواد ميخنديدند
ص: 263
اين موضوع را آقاي دهخدا در چرندپرند روزنامه صور اسرافيل در بدو مشروطه براي نقادي از درباريان وقت، خوب تشريح كرده است.
ولي در اين مورد، علاقه و عشق واقعي بيدليل شاه باين بچه لجوج كه ماهها سرش رنگ شانه و تنش رنگ آب حمام نميديد، مايه تعجب همهكس بود زيرا شاه گذشته از پسر زيبائي مثل سالار السلطنه «1» نوههاي دختري و پسري زيبا داشت كه از هر حيث بر اين بچه ترجيح داشتند.
در اوائل كه عشق شاه باين بچه شروع شده بود، گنجشكي توجه بچه را بخود جلب كرد. پسرك با لهجه گروسي اشاره بگنجشك كرده گفته بوده است «مليچك! مليچك!» شاه اين لغت را براي او لقب قرار داده و باو مليچك ميگفت. شايد اين موضوع راجعبه پدر اين پسر بوده و بمناسبت پدر، پسر را هم مليچك ميخوانده است. كار درباريها، براي بردن اسم او در حضور شاه مشكل بود زيرا بعزيزكرده شاه مليچك كه نميتوانستند بگويند.
غلامعليخان اسم او بود ولي اگر شاه ميخواست باسم او را خطاب بكنند، باو مليچك نميگفت.
پس چه بايد كرد؟ طبع شاعرانه ايراني و تملقگوئي درباري، راه حلي براي اين تسميه پيدا كرده بتاريخ متوسل شدند و اسم منيژه را براي او پيدا كردند. منتها چون منيژه دختر افراسياب و اين آقازاده پسر بود، براي اينكه كاملا عين آن اسم را بكار نبرده باشند «ژ» را به «ج» مبدل كرده باو «منيجه» گفتند و عوام او را منيجك موسوم كرده بودند.
ترجيح بلامرجح عقلا قبيح و از سران قوم بخصوص پادشاه قبيحتر است. شايد قسمتي از عدم پيشرفتها و لاقيديهائيكه در كارهاي حكومت استبداد بظهور ميرسيد، نتيجه همين ترجيحهاي بلامرجح است كه گاهي حقا و گاهي از راه خودپسندي كه جبلي بشر است، سايرين، شخص طرف توجه را لايق التفات شاه نميدانند و بخت و اقبال را در كارهاي اين جهان مداخله داده از كشيدن بار تكليف و وظيفه خودداري مينمايند. اشخاص باسياست زياد بودهاند كه اگر پسر آنها هم نالايق بوده يا برخلاف مصلحت رفتاري از او مشاهده ميگرديد از او صرفنظر كرده و حتي اتفاق افتاده است بنكال و اعدام آنها هم حاضر شدهاند. نادر شاه پسر خود را بواسطه همين سياست كور كرد و شاه عباس وسيله قتل صفي ميرزا، پسر خويش را در حقيقت براي همين احتراز از ترجيح بلامرجح فراهم آورد. پس اين عشق بيجهت شاه كه از راه سياست هم نبود، طبعا از غرائب و موجب نقادي شده بود.
در اين دوره روزنامهاي كه بتوان در آن كارهاي دولت و شاه را نقادي كرد وجود نداشت. روزنامههاي اطلاع و ايران هر دو روزنامه دولتي بوده، آنچه دولت ميخواست در آنها مينوشتند. اشعار عاميانه فكاهي كار روزنامه را ميكرد و اين يكي از آن اشعار بود.
چندي بعد هم كه گويا اين بچه در حضور شاه كثافتكاري كرده و شاه يكي از نيمچهوزيران
______________________________
(1)- مادر اين شاهزاده دختر حسن خان سالار پسر اللهيار خان آصف الدوله قاجار دولو مدعي تاج و تخت بود كه بامر امير نظام در بدو سلطنت ناصر الدين شاه كشته شده بود و لقب سالار السلطنه را بهمين مناسبت بشاهزاده داده بودند.
ص: 264
درباري را مأمور تميز كردن آن كرده بود، اشعار ديگري ساخته و در افواه انداخته بودند.
مضمون اين اشعار قابل ذكر نيست، خلاصه آن اين بود كه پاك كردن كثافتكاري نورچشمي را بهركس تكليف كردند، با جمله بمن چه؟ از خود رد كرده و آخرش اينطور ختم ميشود كه:
حالا كه حكم شاه و زور استلايق ريش ... حضور است كه براي احترام بازماندگان اين نيمچه وزير درباري از ذكر تمام لقب او خودداري شده است.
معتمد الدوله فرهاد ميرزا از آن شاه وارثهاي كلاسيك بود كه براي حفظ مقام خود بمقام سلطنت خيلي اهميت ميداد و در شاهزادگي كميوبيشي سن را خيلي طرف توجه قرار نميداد، ببچه كوچكهاي شاه هم مثل بزرگهاي آنها احترام زياد ميگذاشت. روزي نزد برادرزاده تاجدار خود ميرفت، در باغ بچهاي را ديد كه بغل لله و در حولوحوش او جماعتي هستند و احتراماتي نسبت باين بچه ميكنند كه جز درباره پسرهاي شاه معمول نيست، شاهزاده دستها را از آستين جبه بيرون آورده و احترام كلاسيك خود را معمول داشت.
بعد كه بمنزل برگشت و معلوم كرد كه باين پسر گروسي بوده است كه احترامات سلطنتي را بعمل آورده، بقدري متأثر شد كه عريضهاي بناصر الدين شاه نوشت كه مرحمت شاه نسبت بافراد هرقدر زياد باشد، حفظ ظاهر حد آنرا معين ميكند. مناسب است امر فرمايند ظاهر را محفوظ دارند تا لامحاله سايرين بخصوص اشخاص محترم باشتباه نيفتند.
شاه جواب شاهزاده عمو را فقط بآيه «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ» كه در بالاي عريضه او نوشت اكتفاء نمود. معتمد الدوله جواب ذو الوجهين را كه هم خواست خدا و هم تمايل سايه خدا را باو حالي ميكرد خورد و تحليل برد.
بنائي خانه
ميدانيم بناي سمت مغرب حياط اندرون عقب خانههاي مسكوني ما تا نصفه حياط بيشتر نبوده و باقي زمين آن تا كوچه طويله سرخانه- هاي همسايه بود. ميرزا مهدي پيشخدمت خوئي دو سه سال پيش مرحوم و اين خانهها بين چهار پسرش تقسيم و طويله سرخانه طرف حاجت آنها نبود و ميخواستند بفروشند. پدرم مشتري شده و اين طويله را خريده با خراب كردن آن و آشپزخانه و انبار سابق زميني بطول سي و عرض پنج ذرع در سمت مغرب حياط ايجاد شد كه شش هفت ذرع از طول آن در غلاف عمارت سمت شمال و باقي آن در جبهه حياط واقع ميگرديد. در قسمت غلاف يك آشپزخانه مفصل با دو طاق گنبدي و بعد از آن در قسمت جبهه حياط يك راهرو و بعد از آن يك اطاق و پس از آن يك راهرو و بعد از آن يك اطاق هفت ذرعي و بعد از آن قرينه راهرو دوم، يك صندوقخانه و بالاخره يك اطاق ديگر نظير اطاق اول و در آخر هم يك راهرو قرينه راهرو اول، طرحريزي كردند. راهرو اول بعد از ورود بمطبخ، پلكان پائينرو شده بپاشير آبانباري كه زير اطاق اول ساخته شده بود منتهي ميگرديد. زير راهرو دوم و اطاق وسط و صندوقخانه و اطاق آخر هم خالي بود و زير راهرو بين دو اطاق، صندوقخانهاي بجهت زيرزمين بزرگ وسط و زير صندوقخانه، راهرو اين زيرزمين و زيرزمين زير اطاق
ص: 265
آخر بود و عقب راهرو آخري هم بعد از دري كه به اطاق آخر داشت، پلكاني ميشد كه ببام اين بنا ميرفت و روي آن ايوانچهاي ساخته بودند كه پناهگاه از باران شب خوابي تابستان باشد. ارتفاع اين عمارت را از كف حياط يك ذرع و سه چارك و گودي زيرزمين و آبانبار دو ذرع و نيم و ارتفاع عمارت از كف حياط پنج ذرع و نيم بود. بطوريكه بام اين بنا با ارسي و مهتابيهاي بالاخانه بناي سمت شمال، همكف ميشد.
استاد محمد، مرد بامزه پرنشاط و كارگر باهوش، استادكار اين بنائي بود و سه نفر بنا هم زيردست خود داشت و اين بنائي در اواخر بهار شروع و اواخر پائيز خاتمه پيدا كرد.
من از اين بنائي و خوشمزگيها و نشاط كار و كفايت و كار بهمبندي استاد محمد خاطرهها دارم كه ذكر تمام آنها شايد ملالآور باشد. معهذا از ذكر يك وقعه كه در آن حميت و شهامت اين استاد ظاهر ميشود ناگزيرم.
گفتيم ميرزا مهدي چهار پسر داشت: اولي آقا جان دومي حسين خان سومي عليخان چهارمي ميرزا حسنخان موسوم بودند. يقينا آقا جان باسم پدر ميرزا مهدي موسوم بوده و براي احترام اسم آن مرحوم باين لقب ملقب شده بود ولي من براي او اسم ديگري نشنيدهام. حسينخان اديب و شاعر و در حوزه شعري باو استاد ميگفتند و اين لقب براي او معرف شده و تا زمان مشروطه بدون زن و فرزند در قيد حياة بود. عليخان صيغهاي و از او پسري داشت كه سه چهار سالي از من كوچكتر بود. ميرزا حسنخان بعدها نزد ابو القاسم خان ناصر الملك نواده محمود خان ناصر الملك منشي و داراي زن و فرزند و خانه و زندگي شد.
البته تا ديوار بناي خانه ما بالا نرفته بود، حائلي بين دو حياط وجود نداشت و هر يك از اين آقايان كه بسمت پائين حياطهاي خود ميآمدند، ميتوانستند بنائي را تماشا كنند.
آقا جان پسر بزرگ هرروز باين تماشا ميآمد. استاد محمد شاگردي داشت باسم حسين كه باو حسين ليلي ميگفتند اين پسر در كوچكي بيپدر شده و چون يكييكدانه بوده مادرش براي او قاقاليلي «1» زياد ميخريده بهمين مناسبت اين اسم دوم را باو داده بودند. اين حسين ليلي صورتي كوچك و چشماني گودرفته و كوچك، بدني لاغر گونهاي ترياكيرنگ و آبلهرو و از موهاي كمي كه بصورت داشت، پيدا بود كه كوسه هم خواهد شد ولي در عوض بسيار باهوش و كاري و طرف توجه استاد بود. چنانكه در همين بنائي باوجود كمي سن از گچسازي و آجر دادن باستاد ترقي كرده و كارهاي ساختماني را هم شروع كرده بود. استاد محمد باو حسين خطاب ميكرد و در نزد رفقاي استاد محمد، گاهي حسين و گاهي استاد حسين بود ولي عملهها همگي باو استاد حسين ميگفتند.
بناي دو زيرزمين و سه راهرو و دو اطاق تمام و پوشش هم شده و طاقهاي زيرزمينها را هم زده بودند، ديوارسازي آبانبار هم خاتمه يافته بود. يكروز عصر استاد حسين در روي ديوار آبانبار سمت خانه همسايه مشغول كار بود كه يكي دو سه رگ ديگري كه از اين ديوار باقي بود تمام كند. آقا جان كه بعادت هميشگي ايستاده مشغول تماشا بود، يكمرتبه بدون
______________________________
(1)- اسم عام شيريني و آجيلي است كه ببچه ميدهند.
ص: 266
هيچ مقدمه و حرف و صحبتي از محل خود با عجله جلو آمده، حسين را از بالاي ديوار بقعر آبانبار روي سقطها و آجرها كه با سطحهاي مختلف اين سر و آن سر ريخته بود پرت كرده و مثل بچهها فرار نمود.
استاد حسين از حال رفت. استاد محمد و ساير بناها و عملهها همه دست از كار كشيده دور حسين را گرفتند. يكي از شاگردبناها باندرون وسط دويده، از پيرزنهاي خدمتكار كمك طلبيد. گلگاوزبان و نباتداغ درست كرده بيرون فرستادند. نيمساعتي صرف ور رفتن باستاد حسين شد، تا نفسي كشيده علامت زندگي در او نمودار گرديد. همينكه از زندگي او اطمينان حاصل شد، بكشف علت و سبب اين سقوط پرداختند. مخصوصا استاد محمد با علاقه مفرطي بيانات عمله گلكش و شاگردهاي آجرده و مصالحرسانرا گوش داده بالاخره گفت مسلما اين آقا ديوانه شده است و الا آدم عاقل همچو كاري نميكند. اگر فردا هم خواست اين عمل را تكرار كند چه بايد كرد؟ من بايد فردا راه اين ديوانه را باين خانه ببندم.
ولي بچهها! كسي خبر اين اتفاق را بمادر حسين ندهد، حال حسين هم كه خوب شده است البته خودش هم اين واقعه را براي مادرش نقل نخواهد كرد.
حرف در دهن استاد بود كه از دم در زني سروسينهزنان وارد و معلوم شد مادر حسين است كه بوسيله يكي از شاگرد بناها خبر شده و براي ملاقات پسر، خود را رسانده است.
ملاقات اين مادر با فرزند عزيزكرده و نانآور خانه كه شايد او را مرده ميپنداشت يكي از بهترين سنهاي زيبائي است كه من در عمر خود ديدهام. نميدانم چطور از كنار گود خود را بوسط آبانبار رساند و بروي پسر افكند. سر و دست و پاي او را با بوسههاي گرم خود نوازش داد بعد بسجده افتاده سپس يكييكي اعضاي رئيسه بدن پسر را وارسي كرد و بعد از يقين به بيعيبي هريك، سجده شكر را تجديد ميكرد و ميگفت خدا ترا دوباره بمن داده است. محبت اين مادر نسبت بفرزندش تمام حضار را متأثر نموده، اشك بديده جوانهاي مادرمرده آورد. بوسههاي مادرانه كار سلامت استاد حسين را تكميل كرده با پاي خود بوسيله نردبان از گود بالا آمد. وقت هم بيوقت شده بود، عملجات بكنار حوض رفته دست و صورت شسته وضو گرفته و مشغول نماز شدند. ميرزا معصوم ميرزاي بنائي پشت جعبه پول خود رفته، مزد يكيك را داد و در دفتر خود ثبت كرده دفترچه را پهلوي باقي كاغذها در جعبه گذاشت.
استاد محمد درست فهميده بود. اين آقا جان ديوانه شده و شروع ديوانگيش از همين روز بود چنانكه بعد از چند ماهي بهمين بيماري بدرود زندگي گفت. واقعا همانطور كه استاد پيشبيني كرده بود، منتهي درجه لزوم را داشت كه راه ديوانه بخانه بسته شود.
استاد محمد هم دستوراتي راجع بكارهاي فردا بهمكاران و شاگردان و عملجات داده از در خارج شدند. در موقع بيرون رفتن، استاد محمد يكبار ديگر برفقاي خود گفت در هرحال من بايد فردا راه اين ديوانه را باين خانه ببندم.
ولي بستن راه ديوانه بخانه كار كمي نبود زيرا بايد دو سه رك روي ديوار آبانبار
ص: 267
چيده و باصطلاح تخت شود سپس اسپر «1» پشت ديوار بطول هلال بالا برود كه دوره طاق نمايان گردد و بعد از همه طاق آبانبار زده شده ديوار پشت طاق بقدري بالا برود كه دست به بنائي كه بالاي ديوار كار ميكند نرسد. اينهمه كار در ظرف يك روز خيلي زياد است، مخصوصا طاق كه چهار ذرع و يك چارك طول و با خيز طاق در حدود چهار ذرع عرض و هفده ذرع پوشش آنست. در باقي كارها ممكن است شريك گرفت ولي طاق را بايد يكنفر بزند در هرحال استاد حرفي زده و بايد حرف خود را بكرسي بنشاند.
شروع هر ديوانگي چون هيچكس منتظر ديدن و شنيدن اعمال و اقوالي از اين قماش از طرف مبتلا نيست، هميشه همينطورهاست. گويا در همين ايام يا كمي پيشوپس بود كه روزي با برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي و آقا غلامحسين نوكر اختصاصي، نميدانم از كدام ديدنهاي خانوادگي يا گردش بمنزل مراجعت ميكرديم، از سمت كوچه ميرزا محمود وزير وارد كوچه در اندروني منزلهاي خودمان شديم، يكمرتبه بكوكبه نسبتا بزرگي كه بچگي آنرا بنظر ما بزرگتر كرده بود برخورديم. هفت هشت جفت فراش از جلو، سواري در دنبال و عده زيادي نوكر از عقب ميامدند، سوار شخص خوشصورتي بود كه فاخرترين لباس دوره را دربرداشت و جلودار غاشيهاي بر دوش انداخته جلو اسب حركت ميكرد. اسبش بسيار زيبا و زين و يراق آن بسيار عالي و يك جفت قاب طپانچه چرمي طرفين قاش زين بود كه بر هيمنه سوار بمراتب افزوده بود.
من ديدم اين سوار خودبخود دارد حرف ميزند و با دست اشاره بسمت راست و چپ ميكند. از آقا غلامحسين پرسيدم اين شخص كي بود؟ جواب گفت آصف الدوله حاكم سابق خراسان است. من البته بمناسبت ميرزا شفيع خان مستشار الملك پسرعمويم كه در اين حكومت سمت وزارت او را داشت، اسما او را ميشناختم. بعد از چند روز خبر ابتلاي آصف الدوله بمرض ديوانگي در شهر منتشر و حال ميفهمم كه اين اول روز طلوع ديوانگي او بوده است. معروف بود كه طلوع ديوانگي او نزد ناصر الدين شاه و شايد در همين روز كه ما باو برخورده بوديم بوده كه پيش ناصر الدين شاه از يكي از طوايف تركمن كه در اينوقت خبر طغيان آنها رسيده بود مذاكره بود، بشاه عرض كرده است كه امر فرمايند چند عراده توپ هم همراه عدهاي كه مأمورند برود و توپها را جلو آنها وادارند و ورّو وور گلولهبارانشان بكنند و در هر گفتن كلمه وور با دست هم حركاتي ميكرده كه شاه احساس نموده كه مؤمن حواسش مغشوش است.
آصف الدوله بهمين مرض بعد از چند ماهي درگذشت و ناصر الدين شاه يكصد هزار تومان ماليات ارث از ورثه او خواست كه جواهر و طلاآلات او را حراج كرده مبلغ را
______________________________
(1)- «اسپر» همان سپر است كه در جنگهاي قديم آلت دفاع بوده و اسپر در اصطلاح بنائي ديوارچهاي را گويند كه ديوار روي آن نبوده و بنابراين قطر آن از يك آجر منتها يك آجر و نيم تجاوز نكند و فقط براي حايل بودن بين داخل و خارج ساخته باشند. در حقيقت همانطور كه سپر حايل بين ضربات جنگجويان بر يكديگر است، اسپر حائل بين خارج و داخل بنا ميباشد.
ص: 268
پرداختند. اين شاه چند سالي بود نسبت بپارهاي از اعيان و رجال اين عمل را معمول ميداشت ولي البته دارائي و عده اولاد او را هم هميشه منظور ميكرد. آصف الدوله جز يك پسر بيست ساله و دو دختر كسي را نداشت و بقدري هم مكنت اندوخته بود كه اين مبلغ لطمه جبرانناپذيري بميراثبري آنها وارد ننمايد. چنانكه ريشه دارائي آقايان بدرهاي امروز هم همان ميراث جدشان آصف الدوله است و اگر چيز اساسي هم افزوده باشند از راه عقل معاش است.
من در مدت عمر خود بيك ديوانه ديگر هم در بدو طلوع ديوانگي برخوردهام و آن ميرزا محمد امين دفتر، مستوفي خمسه و داماد همين آصف الدوله، بود. در سال 1328 بعد از فتح تهران بدست مجاهدين و استقرار مجدد مشروطه، هشت نه ماهي بود كه از پطرزبورغ بتهران آمده بودم. ماه تير يا مرداد و از روزهاي گرم تهران و من بعد از ظهر در زيرزمين كوچك همين بنائيكه شرح آن در ميان است، استراحت كرده بودم، بعد از ظهر روزهاي گرم از حيث بيسروصدائي شبيه بنصف شب است، هركس اگر عادت بخواب هم نداشته باشد در گوشهاي استراحت كرده است، من بيدار و خانه كاملا بيسروصدا بود بطوريكه هر گوشه خانه، اگر صداي حرفي بلند ميشد ميشنيدم، يكمرتبه ديدم صداي گفت و شنيدي بين دربان كه او هم در اطاق جنب كرياس راحت كرده بود، با شخص واردي در جريان است و شخص وارد از او سراغ «آقا» را ميگيرد، دربان ميگويد در زيرزمين راحت كردهاند، من از وضع محاوره آنها دانستم كه اولا اين شخص خيلي بخانه آشنا نيست و ثانيا از حيث سر و وضع و لباس آراسته و آقائي است كه بخانه ميخواهد وارد شود زيرا دربان «تشريف دارند! بفرمائيد!» را تكرار ميكرد. بعد از يك دو دقيقه، صداي پاي ناشناخت با هدايت دربان در روي آجرفرشهاي حياط بلند و وارد، وارد پلههاي زيرزمين شد. من برخاسته ميان رختخواب نشسته بودم تا خود را براي احتراميكه درخور اوست نيمهحاضر كرده باشم. بالاخره صورت شخص وارد نمودار شد، ديدم امين دفتر است. من با ايشان بواسطه همكاري خانوادگي آشنائي داشتم كه هروقت در كوچه يا مجلسي بهم ميرسيديم، تعارف عادي ردوبدل ميشد ولي با هم ديدوبازديد نداشتيم. البته اين ورود نابهنگام چيز مهمي نبود و بعد از ظهر تابستان اگر گرما شخص را مستأصل كند، هيچ اشكالي ندارد كه بخانه آشناي خود هم وارد شود و بااينكه مشروطه شروع شده بود، باز هم عادات قديمه ملحوظ بود و خصوصيت با يكنفر از اعضاي خانواده، اجازه ميداد كه تا با باقي افراد آنهم بنظر يگانگي نگاه كنند. خصوصيت و همقطاري آقاي امين دفتر با برادرها و برادرزادگانم زياد بود، بنابراين اين ورود نابهنگام بيسابقه بهيچوجه تعجبي نداشت. من فورا شمد كتان را مانند رب دوشامبر بخود پيچيده، تمام قامت ميان رختخواب ايستادم و مثل دربان «بفرمائيد را تكرار كردم «1».»
______________________________
(1)- يك مصراع از منظومه عارفنامه ايرج ميرزا است.
ص: 269
آقاي امين دفتر مردي چهل پنجاهساله و از مستوفيهاي محترم و بعد از پدرش، ميرزا عبد اللّه امين دفتر، استيفاي خمسه و لقب او را بارث برده و بيست و چند سالي بود كه اين سمت را داشت. دامادي آصف الدوله و دارائي خود و عيالش، باوجود بيمبالاتي در كار استيفاء، سرمايه حيثيتي درست و حسابي بود. ايشان سفري هم باروپا و مقدار زيادي از دارائي را در اين راه صرف كرده و سوغات معمولي فكل و كراوات را همراه آورده و تا حدي از متجددين محسوب ميشدند. ولي در عوض خيلي بكارهاي استيفائي نميپرداخت بلكه سررشتهدار خمسه كار استيفاي آنرا اداره ميكرد. معهذا خط و مهر ايشان پشت فرامين و بروات ميخورد و در موقع سلام با جبه و شالكلاه حاضر ميشدند. در موقع گذراندن دستورالعمل (بودجه) و محاسبه خمسه نيز حضور داشته و با همراهي سررشتهدار كار ميگذشت.
هرقدر آقاي امين دفتر فكلي بود، وضع فرش و روفرشي زيرزمين اجازه نميداد كه با كفش وارد شوند. ايشان كفشها را كنده و روبروي من نشستند. بحكم اقتضاي موقع، بايشان عرض كردم شايد نهار ميل نفرمودهايد؟ ميفرمائيد بگويم غذائي بياورند؟ گفت خير! نهار خوردهام- گفتم پس جاي خواب حاضر است اگر در همين زيرزمين ميل داريد راحت كنيد «با اشاره بروبروي رختخواب خود» رختخواب حاضر است اگر هم ميخواهيد راحتتر باشيد در زيرزمين محاذي جاي خواب براي شما حاضر كنند. چون از عادات شما بياطلاعم چاي، شربت و ميوه هرچه ميل داشته باشيد، مثل منزل خودتان امر فرمائيد بياورند- گفت اهل خواب نيستم، ميوه و چاي را هم عادت دارم بعد از نهار ميخورم، بهيچچيز ميل ندارم. چون بيش از اين پرسش از وارد بيمورد بود، ساكت شدم كه ايشان مطلب را اظهار فرمايند تا سبب اين ملاقات نابهنگام معلوم شود. ايشان گفتند «بنده ميليونر شدهام.» پيش خود تصور كردم كه شايد مجاهدين كه بقاياي آنها در اينوقت هم در تهران بودند، بفكر زدوبندي از ايشان افتاده و از ايشان «اعانه ملي» زيادي درخواست كرده و اسباب زحمت ايشان شده، مرد عزيز را از خانه گريزاندهاند و ايشان خصوصيت مرا با بعضي از رؤساي ملي دانسته، آمدهاند و ميخواهند در اين زمينه صحبتي با من بدارند كه من چيزي نزد آنها بگويم و باعث خلاصي ايشان از اين مطالبه واقعا بيمورد بشوم.
با لبخند گفتم چطور؟ گفت «گندم خرواري پنجاه تومان!! صد هزار خروار گندم؟ البته من ميليونرم» باز پيش خود تصور كردم كه اغراقات مشروطهچيهاي بياطلاع را كه مأمور وصول اعانه ملي از او هستند، تكرار ميكند. زيرا گندم در اينوقت بيش از شانزده هفده تومان ارزش نداشت و امين دفتر هم بعد از پدرش ملكهاي خود را تلف كرده بود و ميراث زنش هم در خمسه اينقدرها گندم ندارد- گفتم «صد هزار خروار؟!!!!» مجال نداد كه من در خرواري پنجاه تومان ترديد و تعجب كنم- گفت بلي! از پشت دروازه تهران تا حوض سلطان تماما كاشته شده و بسيار حاصل خوبي آمده، صد هزار خروار حداقل عايدي من در اين سال است. خرواري پنجاه تومان هم كه اقلا قيمت كنيم، پنج ميليون تومان
ص: 270
ميشود. اين بيان هيچ قابل توجيه نبود و من بطلوع ديوانگي او يقين كردم. ولي مؤمن مجال نداد كه من بفكر چاره براي رهائي خود از او بيفتم و با جمله «آقا كجاست؟» راه فرار را براي من آماده كرد- گفتم كدام آقا؟- گفت آقاي ... ديدم چون با اين شخص سابقه قماري دارد كوچه را درست آمده و خانه را اشتباه كرده و اظهار ميليونري براي آنست كه شايد چيزي براي بازي قمار در جيب ندارد- گفتم خانه ايشان در همين كوچه است، در را اشتباه فرمودهايد. مرد عزيز از جا برخاست و با خداحافظي معمولي بيرون رفت. بعد از چند روز شنيدم با همه حواسپرتي خانه مطلوب را يافته و بآنجا هم وارد شده و با قدري از اين قماش بيانات، ديوانگي خود را بر صاحبخانه معلوم كرده و او هم بتقريبي عذر او را خواسته است. اين آقا هم بعد از چندي بهمين مرض درگذشت. ديوانهها را بخداي متعال ميسپاريم و بشرح ايفاي وعده استاد ميپردازيم.
فرداي آنروز من بعد از ظهر برحسب عادت يك خوشه انگور از سر سفره بدست گرفته سر بنائي آمدم و در راهرو فوقاني بين اطاق بزرگ و اطاقي كه بايد در آينده روي آبانبار ساخته شود رفته، ديدم استاد محمد بالاي چوببست و مشغول زدن طاق آبانبار است.
صبح تا ظهر را صرف تخت كردن ديوار آبانبار و بالا آوردن اسپر و كشيدن خط هلالي بر روي آن كردهاند. استاد ابراهيم مشغول پر كردن پشت اسپر و بالا آوردن ديوار و استاد محمد روي چوببست و تازه شروع بزدن طاق كرده و بقدر دو سه رگي طاق را جلو آورده، باقي بناها بكارهاي ديگر ساختمان مشغولند.
استاد محمد از آن اشخاص بانشاط بود كه زحمت كار را با شوخيهاي بامزه، بر خود و زيردستانش هموار ميكرد. اگر عملهاي در كار خود زرنگي لازم را نداشت، ميگفت تكون بخور! مگه نون نخوردي؟ يا ميگفت چرا اينقدر گيوهات گشاده؟ گاهي كه عمله يا شاگرد خيلي مهملي ميكرد، يك «اكبيري» هم دنبال يكي از اين جملهها يا نظاير آن ميآورد.
مخصوصا وقتي يكي از ماها سر بنائي ميآمديم، براي تفريح ما بيشتر شيرينكاري ميكرد.
ولي امروز كه هفده ذرع طاق را بايد تا عصري بپوشاند، مجال اين خردهكاريها را ندارد.
استاد حسين هم امروز بكار سابق خود برگشته، نيمهآجر براي استاد حاضر ميكند و دو نفر شاگرد هم براي دادن نيمه از چپ و راست ايستاده، دو سه تا عمله هم براي آوردن گچ و خاك از جلو گود آبانبار كه بساط گچسازي در آنجا پهن است، تعيين شدهاند.
استاد بدون هيچ خنده و شوخي بالاي چوببست ايستاده و از چپ و راست از دو شاگرد مصالحرسان، نيمه گرفته روي كار ميريزد و جز «نيمهآجري! نيمهآجري!» و گاهي «گچي گچ!» صداي ديگري از استاد شنيده نميشود و گاهي كه ناخن آجر درست گرفته نشده، تيشه خود را كه روي قسمت زده طاق گذاشته برميدارد و با يك غرغر كوچكي بحسين ليلي، نيمه را قابل كار رفتن ميكند. اخم و عبوس چيز بسيار ناپسندي است ولي عبوس در مقام اداي وظيفه برازنده است. استاد اين اخم را بر چهره دارد، واقعا كار كردن استاد در اينروز تماشا داشت. يكمرتبه گفت گچ! شاگردي كه بايد روي چوببست
ص: 271
با مشت گچ باستاد بدهد، با نگاه توجه استاد را بخالي بودن طشتك جاي گچ متوجه كرد.
استاد يك نظر بسمت گودال گچسازي كه جلو گود آبانبار ساخته بودند و معطل بودن هر دو عمله گچرسان، معلوم كرد كه تقصير از شاگرد گچساز است. از همان بالاي چوببست فرياد كرد جعفر! اگر ايندفعه بگويم گچ! و حاضر نباشد با شمشه سروقتت خواهم آمد! گچ بلافاصله رسيد و استاد مشغول كار شد. ولي جعفر نگذاشت وعده استاد خيلي بتأخير بيفتد مجددا استاد گچ خواست و حاضر نبود. استاد از چوب بسمت پائين پريده شمشه را برداشت و وعده خود را بطوركامل ايفا كرد.
يكوقت من متوجه شدم كه مشغله «تماشاي كار استاد، مكتب را از ياد من برده حتي خوشه انگور هم دستنخورده دستم مانده است. فورا حركت كرده انگور را بيكي از عملههاي ميان حياط كه كار ميكردند داده، دواندوان وارد مكتب شدم. رفقا همگي براي استراحت دراز كشيده بودند، آخوند هم سرش زير شمد و جاي من خالي بود، من هم بسايرين تأسي كرده دراز شدم. ما هر روز بعد از ظهرها يك دو ساعتي بعنوان خواب تعطيل ميكرديم و من نظر ندارم كه هيچوقت در اين استراحتها بخواب رفته باشم. عصري من كيكيم «1» بود كه زود از مكتبخانه خلاص شده بتماشاي طاقزني استاد بروم. بالاخره موقع مرخص شدن رسيد، نماز را بجماعت گزارده خود را سر بنائي رساندم. ولي استاد يكساعتي بود طاق را تمام كرده مشغول بالا آوردن ديواره سمت حياط آبانبار بود كه باصطلاح طاق را باين ديواره مهر كند. اين ديواره بايد پنجره بادخوري در وسط بعرض يك ذرع سمت حياط داشته باشد، پس دو ديوارچه بايد در طرفين اين پنجره تا كف مثنّي ساخته شود. استاد ديواره سمت راست را تمام كرده و ديواره سمت چپ را هم دو سه رگي بالا آورده و استاد ابراهيم هم پشت اسپر را پر كرده ديوار را تا حدي كه راه ديوانه بخانه بسته شود، سهل است دست هر عاقل يا ديوانه به بنائي كه روي ديوار كار ميكند نرسد، بالا آورده بود.
بدليل خوشه انگور سر سفره، ماه از شهريور جلوتر نبوده و درازي روزها منتهي سيزده ساعت بوده است كه يكساعت بعد از ظهر كه اول شروع طاق بوده تا غروب بيش از شش ساعت و نيم نميشده، يكساعت هم بوده است كه استاد طاق را تمام كرده بوده بر فرض كه وقت آمدن مرا سر بنائي يكساعت و نيم بغروب مانده تصور كنيم، چهار ساعته هفده ذرع طاق را استاد پوشانده بود. عدد هفده را كه بچهار ساعت تقسيم كنيم خارج قسمت چهار ذرع و يكچارك ميشود. هريك ذرع مربعي هفتاد و پنج دانه نيمه ميخواهد كه چهار ذرع و يكچارك آن در حدود سيصد و بيست دانه ميشود كه بهر دقيقه پنج شش دانه نيمه ميافتد و اگر آنرا بثانيه بسنجيم در هر ده ثانيهاي يك نيمه بكار بسته است.
من تا سال 1305 شمسي (1344 قمري) يعني چهل و دو سال بعد از بناي اين آب-
______________________________
(1)- كيكيم بود «بمعني پيش خود هي ميگفتم كي ميتوانم باين تماشا بروم؟ ..» اين اصطلاح خيلي عاميانه و بالاختصاص بين زنهاي اين طبقه شيوعي دارد كه در مورد هر شتاب دروني براي رسيدن بهر مقصود مطلوبي استعمالش ميكنند.
ص: 272
انبار، اين خانهها را داشتم و يقين دارم امروز هم كه در حدود شصت و يكي دو سال از تاريخ بناي آن ميگذرد، طاق پابرجاست و اگر وقتي بخواهند آنرا خراب كنند عملههاي گردنكلفت و كلندهاي تيز لازم داشته باشد كه از عهده خراب كردن آن برآيند.
در اين ضمن پدرم با لباس خانه، از خالق قلمكار و شبكلاه فتيلهكشي سفيد، از در اندرون نمودار شد. ميرزا معصوم باستقبال رفت، از اشاره دست او بسمت آبانبار معلوم بود كه گزارش وقايع از ديروز عصر را ميدهد و در نتيجه پدرم باين گوشه آمد. استاد كه همچنان مشغول بالا آوردن ديواره دومي جلو آبانبار بود سلام كرد. (پدرم از تعظيم بدش ميآمد و تعظيم و ركوع را جز براي ذات لم يزل و لا يزال جائز نميشمرد) پدرم بعد از بازديد كار استاد، بميرزا معصوم گفت يك عبا باستاد خلعت بدهيد. بعد گفت نه، بيست و پنج قران قيمت آنرا باستاد بدهيد كه بسليقه خود هرچه ميخواهد بخرد.
استاد دعا و تشكر كرد، وقت دست كشيدن از كار بود. پدرم گردش مختصري كرده دستوراتي بميرزا معصوم داد و باندرون رفت. عملجات هم دست از كار كشيده مشغول نماز شدند تا بعد مزد گرفته بروند.
شيطاني بچهها
اواخر ماه مهر روز جمعهاي بود، بنائي تقريبا تمام شده بكفكشي اطاقها رسيده بودند. ما از صبح نميدانم در نزد كداميك از رفقاي هممكتبي مهمان بوديم. عصري كه ميخواستيم بخانه برگرديم همگي سري هم به بنائي زديم. روز جمعه و باصطلاح كار خانه تعطيل و هيچكس سر بنائي نبود.
مقداري خاك با سرند چشمبلبلي بيخته و در اطاق كوچك جنب راهرو پشت بام حاضر كرده بودند كه فردا صبح با گچ مخلوط كرده اطاقها را كفكشي كنند. البته خاكي كه براي كفكشي سه اطاق و دو راهرو و صندوقخانه تدارك شده بود، بقدري زياد بود كه دامنه تلكرده آن بوسط اطاق و نزديك سوراخي كه براي نصب قلاب زيرزمين باز گذاشته بودند ميرسيد. يكي از بچهها قدري از خاكها را با دست بسمت سوراخ لغزاند، ريختن خاك از بالا بته زيرزمين البته صدائي توليد كرد و اين صدا بااينكه تفريحي نداشت، بسامعه اكثريت آقايان خوش آمد. هريك در نوبت خود مقداري از اين تل خاك را لغزانده بته زيرزمين منتقل كردند. يكي پيشنهاد كرد كه بنوبت هريك از بچهها دست خود را جلو اين سوراخ بگذارد باقي خاك را بلغزانند و روي دست او تپه كوچكي درست كنند. آنوقت همگي برويم پائين و با اعلام يكي از پائينيها، بالائي دست خود را از جلو سوراخ بردارد و باقي تپه را تندتند نزديك بسوراخ كند تا تماشاي ريزش خاك از بالا بپائين كامل شود، همگي اين پيشنهاد را پذيرفتند. يك مشكلي ديگر در كار ماند كه اول كداميك از بچهها خود را از تفريح و تماشا محروم كند كه بسايرين تماشا بدهد. «القرعة لكلّ امر مشكل» باهموج «1» اين قضيه هم حل شد. اولي نشست، دست خود را دم سوراخ گذاشت، باقي خاكها را بروي دست او تپه كردند و بسمت زيرزمين هجوم آوردند. از پائين با كلمه «يالا» (يا اللّه)
______________________________
(1)- هموج يكي از اصطلاحات گركانيها است و بمعني پشك كه نوعي از قرعه است استعمال ميشود.
ص: 273
اعلام كشيدن دست از دم سوراخ صادر شد. بالائي كار خود را انجام داد و دومي و سومي تا نفر آخر هريك بنوبت خود يكدفعه وسيله اين تفريح را براي سايرين فراهم كردند.
نتيجه اين شد كه تمام خاكهائي كه براي كار فردا قبلا حاضر شده بود، ايندفعه بقعر زيرزمين منتقل گرديد. فردا عصر كه سر بنائي آمديم، ميرزا معصوم بطور گله گفت از آقايان سنگينرنگين مثل شما اينكار خيلي بعيد است، البته من بآقا عرض نميكنم ولي اين رفتار گذشته از خسارت مزد عمله، يكروز كارها را عقب انداخت. واقعا هم همينطور بود من و برادرم اهل اين قبيل شيطانيها نبوديم، سايرين كه اكثريت آنها از ما بزرگتر بودند مرتكب واقعي بودند، منتهي ما هم شركت كرده بوديم.
كي كم ميده؟
شيطانترين بچههاي تهران در اين دوره، شاگردبناها بودند. در خانهاي كه بنائي ميشد، نگاهداري گل و ميوه باغچههاي خانه از جمله محالات بود زيرا شاگردبناها بهر كيفيتي بود چيزي در باغچه باقي نميگذاشتند. حتي كميت استادها هم در جلوگيري از آنها لنك بود «1» و بيعرضگي خود را در اين خصوص اعلام هم ميكردند. بچههاي اين صنف بقدري تخس بودند كه هيچكس از عهده آنها بر نميآمد و اگر علاقه آنها باذيت كردن كسي يا صنفي تعلق ميگرفت، تا مقصود خود را انجام نميدادند آرام نميگرفتند.
يكروز من و برادرم با نوكر از بازارچه سرچشمه بسمت منزل ميآمديم، سروصداي عظيمي از عقب بلند شد، مثل اينكه دستهاي راه افتاده باشد، ما خود را بكناري كشيديم كه دسته عبور كند. اين دسته عبارت بود از صد نفري شاگردبنّا كه توبرهكارها را به پشت بسته هريك يك شمشه بلند در دست داشتند و بقدر بيست سي صف چهار نفري تشكيل داده بودند. چهار نفر كه در صف اول بودند بصداي بلند ميگفتند:
... بريشش كه كم ميده!
چهار نفر صف دوم سرهاي خود را بعقب برگردانده بطور استفهام از باقي ميپرسيدند:
كي كم ميده؟
باقي صفوف همه همصدا ميگفتند:
قصاب و نانوا كم ميده!
محله شاهآباد تازه آباد ميشد و بنائي در اين محله زياد بود. بناها همه در محلههاي پائين شهر بخصوص قناتآباد منزل داشتند. اين شاگردبناها از محله شاهآباد ميآمدند و شايد از ميدان بهارستان اين دسته را ساخته و معلوم نبود كه تا محله قناتآباد برسند، خيال برهم زدن دسته خود را داشته باشند.
يكروز ديگر باز در همين بازارچه بجمعي ديگر از شاگردبناها برخورديم كه عده آنها كمتر و صفوف آنها عريضتر و ذكر آنها جمله زير بود.
ها، هو، سه سير، يه شي (يكشاهي)
______________________________
(1)- «كميت» نامي است كه عرب باسب نژادهاي كه رنگ آن قزل باشد ميدهد. لنگ بودن كميت كنايه از عدم توانائي در انجام كار و بدليل «كميت» ريشه آن عربي است.
ص: 274
و با اين ذكر، اشخاص بلندبانك و ميانتهي را تنبيه ميكردند. اي كاش جماعتي بودند كه امروز هم از اين دستهها راه ميانداختند تا اشخاص ميانخالي و پرآوازههاي اين دوره را تنبيه ميكردند.
تعزيهداري
از ايامي كه ما هميشه براي رسيدن آن، روز ميشمرديم ماه محرم بود. از بيستم ذي الحجه مقدمات روضهخواني در منزل ما شروع ميشد، كربلائي شكر اللّه از بالاخانه طويله سرخانه كه تازه مبدل بآشپزخانه شده بود با كمك چند نفر فراش پنج تخته چادر روضهخواني را ببام جنوبي بيروني بزرگ كه عريضتر از بام غربي بود، نقل و آنها را باز كرده، چادردوز با يكي دو سه توپ كرباس ميآمد و پارگيهائي كه يكسال پيري و استعمال در آنها ايجاد كرده بود، تعمير و كسري طنابها خريداري و از روز 27 ذيحجه دو عدد ديرك كه طول مدت زندگاني شكافهائي در آنها ايجاد كرده بود، از پاي ديوار بام جنوبي بحياط نقل و بديوار بناي سمت مغرب تكيه داده ميشد. سپس قطعات چادر را هم ببام همين بنا منتقل و در آنجا با قفل و بند بهم متصل نموده روز 29 ماه اين پنج تخته را بديركها نصب ميكردند و طنابهاي آن ببام سمت مشرق كشيده ميشد و باقي نوكرها هم آمده هريك سر طنابي را در دست گرفته، منتظر فرمان كربلائي شكر اللّه ميشدند. او هم همينكه باقي كارها از قبيل شل و سفت كردن طنابهاي طرف مغرب و فيلگوشها «1» را تمام ميكرد، با فرمان «يا علي» كه همگي آنرا تكرار ميكردند چادر سرپا شده و از همه طرف طنابهاي آنرا ميبستند.
بعد، از زيرزمين اندرون فرشهاي نمد و قالي ميآوردند و نصف بيشتر حياط را فرش ميكردند. اسباب چاي و قهوه و قليان آنچه از سال قبل باقيمانده بود ميآوردند و هرقدر كسر داشت خريداري ميشد. منبر چوبي قديمي با روپوش سياه كه روي آن يك شال خليل- خاني افكنده و در عرشه آن دشك و پشتي گذاشته ميشد، جلو حوض بديوار بناي غربي تكيه ميداد. دوروور اين منبر و خرندهاي مجاور، جاي نشستن زنها و روبروي منبر و خرند طرف مقابل، بمردها تخصيص داشت و تالار هفتدهنه سمت شمال براي اعيان بود. اطاقهاي سهقسمتي مقابل آن، كه در سمت جنوب واقع بود، بجوانهاي خانواده و رفقاي برادرم آقا ميرزا رضا تعلق داشت. اطاق شمال حياط كوچك و ايوان رو بحياط بزرگ كه پرده زنبوري جلو آن كشيده بودند، بمناسبت دري كه از ايوان بسمت اندرون داشت، مخصوص خانمهاي خانواده و دوستان مادرم بود.
______________________________
(1)- فيلگوش اصطلاح فراشي و عبارت از چهار طناب جاندارتري است كه بچهار گوشه چادر ميبندند. دوتاي آنها كه قبل از بلند شدن چادر البته بايد بسته باشد اگر بلند و كوتاهي داشته باشد، سبب خواهد شد كه ديرك يا ديركهاي وسط عمودي نايسد. شل و سفت كردن و انگاره بلند و كوتاهي اين دو فيلگوش را در دست داشتن، يكي از باريكترين و حساسترين كارهاي فراشي و چادرزني است. همچنين است ساير طنابهاي سمت خوابيده چادر كه آنها هم بايد قبلا بسته و رعايت شل و سفتي آنها و اندازه لازم را در آنها رعايت كرده باشند.
ص: 275
پدرم در تالار از اعيان و رجالي كه بروضه ميآمدند پذيرائي ميكرد. بساط چاي براي ايندسته در راهرو تالار پهن و چند نفر پيشخدمت، مخصوص خدمت اين اطاق بود.
برادرم آقا ميرزا رضا در قسمت خود از واردين و روضهخوانها پذيرائي ميكرد و كارهاي عمومي روضه را از قبيل تعيين موقع قليان و چاي و تنظيم ساير كارها اداره مينمود.
مادرم در قسمت خود گذشته از قليان و چاي و قهوه، عدس و قهوه بوداده و شش رنگ قاووت در حقههاي بلو كه در سينيهاي ورشو چيده شده بود، بمهمانهاي خود تقديم ميكرد.
عدس «1» بوداده را خانمها براي اين ميخوردند كه تصور ميكردند اشك چشم را زياد ميكند قاووت «2» هم كه مايهاش نخودچي و قند و مغز ليموي عماني و گشنيز يا قهوه يا دارچين يا رازيانه يا مغز بادام سائيده چاشني آن ميشد، تنقلي بود كه خانمها بجاي شيريني پذيرائيهاي معمولي اختراع كرده بودند.
پدرم در روضهخواني جز درك ثواب و بعمل آوردن كار مستحب منظوري نداشت.
چندان پاپي تجمل نبوده و خيلي ساده روضهخواني ميكرد. در انتخاب روضهخوان بيشتر جنبه صحيحخواني و استحقاق شخص روضهخوان و سابقه آنها را رعايت مينمود. مثلا حاجي سيد حسن شيرازي كه در خانه ما روضه ميخوانده و مرحوم شده بود، سيد فتح اللّه پسر عمويش بااينكه خيلي روضهخوان معروفي نبود، جاي او را گرفته بود. يا مثلا شيخ حسين عقدائي محدث صحيحخوان و باقي هم از اين قبيل بودند. معهذا دو سه نفر از روضه خوانهاي شيك درجه اول هم مانند حاجي ميرزا لطف اللّه و حاجي شيخ زين العابدين و شيخ علي پسر زرگرباشي، بمناسبت هممحلگي وارد روضهخوانيهاي خانه ما شده بودند.
در اينوقت روضهخوانها دو صنف بودند، يكي واعظين كه بعد از خطبه افتتاحيه و طرح كردن يكي از آيات قرآن، وارد تحقيق در اطراف آيه شده و با ذكر امثال و حكم، مطالب عالي اخلاقي و مذهبي را تشريح و توضيح و با ذكر اشعار مناسب، مطالب را دلنشين كرده و در آخر هم مقداري ذكر مصيبت نموده، منبر خود را بدعاي شاه اسلام و عموم مسلمانان و صاحبخانه ختم ميكردند.
دسته ديگر روضهخوان بمعني اخص بودند كه منبر را بسلام بر سيد الشهداء شروع و بلافاصله وارد ذكر مصيبت شده و بقدر ده دقيقه نظم و نثر بهم مخلوط كرده و در آخر باز هم منبر را بدعاي سابق الذكر ختم مينمودند. براي واعظين، سواد و براي ذاكرين، آواز از لوازم بود. هنوز روضهخوانهاي بيسواد بيآواز وارد اين صنف نشده بودند. حتي
______________________________
(1)- در اين خصوص روايتي هم نقل شده است كه دلالت دارد كه خوردن عدس اشگ چشم را زياد ميكند.
(2)- ريشه اين اختراع هم حديثي است كه قاووت اشگ چشم را زياد ميكند ولي قاووت عربي كه آرد جو بوداده بوده و منتها خرمائي هم بآن ضميمه ميكردند غير از قاووتهائي بود كه شرح آن در متن داده شده است.
ص: 276
ذاكرين هم اكثر مردمان باسوادي بودند و از عهده موعظه هم برميآمدند، هنوز طرز روضه- خواني از روي كتاب ملا آقاي دربندي رواج نگرفته بود.
اين آخوند ترك باوجود مقام ملائي و حتي اجتهاد، از راه سادگي و اخلاص باهل بيت پيغمبر راجع بوقعه طف عقائد عجيب و غريب داشته كه در كتاب خود هم نوشته و گذشته از نقل اخبار ضعيف، رؤياها را هم مانند اخبار در كتاب روضه خود آورده و نتيجة آنها را هم جزو مطالب واقع قلمداد كرده است. اين آخوند سادهلوح معتقد بوده كه روز عاشورا هفتاد و دو ساعت امتداد داشته است و اين عقيده را از اين راه پيدا كرده است كه بوقعه طف چيزهاي خيالي افزوده بوده و با آن مقدمات، ناگزير روز عاشورا بايد هفتاد و دو ساعت درازي پيدا بكند. در صورتيكه قبل از اين تاريخ هيچيك از روضهنويسها از اين قماش عقايد اظهار نكرده بودند.
يكروز نزد معتمد الدوله فرهاد ميرزا رفته اظهار عقيده كرده بود كه امامزاده قاسم كه مقبره او در بالاي تجريش واقع است، مدفن سر قاسم بن حسن شهيد روز عاشوراست كه از كوفه آورده اينجا دفن كردهاند. معتمد الدوله شاهزاده بااطلاع دقيق البته زير بار اين حرف نرفته، از او مستند ايندعوي را خواسته است. آخوند سندي براي اين گفته نداشته ولي قرآني از بغل خود بيرون آورده گفته است «باين قرآن قسم كه اين قبر مدفن سر قاسم بن حسن، شهيد وقعه طف است.»
اين آخوند بيچاره از راه اخلاص بخانواده رسالت و ثواب رساندن بمردم، كار روضه و روضهخواني را از خرك دركرده و بعنوان «تسامح در ادله سنن «1»» تا توانسته است اخبار ضعيف و عقايد سخيف وارد روضهخواني نموده است. تيغ زدن روز عاشورا از كارهائي است كه اين آخوند در عزاداري وارد يا لامحاله آنرا عمومي كرده و فعل حرام را موجب ثواب پنداشته است و تركهاي عوام هم اين عزاداريرا پذيرفتهاند و اين خلاف شرع بيّن جزو عزاداري و كار ثواب وانمود شده است. چنانكه ذكر شاخسين واخسين» (شاه حسين!
______________________________
(1)- «تسامح در ادله سنن» اصطلاح فقهي است و معني آن اينست كه آن دقت و موشكافي را كه در ادله واجبات و محرّمات از حيث ثقه بودن سلسله راويان اخبار و ساير جهات مراعات ميكنند، در مستحبات معمول نميدارند. زيرا مستحبات، اختياري و مثل واجبات و محرمات نيست كه ترك آن موجب عقوبت باشد. پس خيلي موشكافي در ادله مستحبات لازم نيست. بر فرض اينكه بموجب خبر ضعيفي مؤمني مثلا دعائي بخواند و يا نماز غيرواجبي را مستحبا بجا بياورد، تازه نماز و دعائي خوانده و ضرري نبرده است. حتي حديثي هم هست كه اگر كسي شنيده باشد كه در خواندن دعا يا نماز مستحبي فلان اجر باو داده ميشود و براي دريافت آن اجر آن عمل مستحب را بجا بياورد، خدا اين اجر را باو خواهد داد. ولي خواب و خيال را جزو ادله سنن كردن و براي درك ثواب عمل مستحب، مرتكب فعل حرام شدن، بيقاعده بوده و اين آخوند ترك بيچاره خيلي از اين اشتباهات كرده است. عجب اينكه روضهخوانهاي امروز هم باوجود كمي مشتري و كمي رقيب، دست از نقل اخبار ضعيف برنميدارند.
ص: 277
وا حسين!) و حيدر! صفدر! كه قبل از تيغزني معمولا ميگفتند، ذكر تركي و هميشه تركهاي معتقد بودهاند كه باين عزاداري ميپرداختهاند و اهالي عراق اگر هم در اين عزاداري شركتي ميكردهاند، خيلي از حيث نفرات بياهميت بودهاند. در دوره اعليحضرت شاه سابق هم كه حقا نظميه شهرها از اينكار جلوگيري ميكرد، مردم همهجا اينكار خلاف شرع را ترك كردند. فقط تركها بودند كه براي اقامه اين عزاداري بدهات دوردست رفته و خود را باين ثواب (؟) ميرساندند و فعلا در آذربايجان و جاهاي ديگر، لامحاله در شهرها اين عزاداري متروك شده است. «1»
در دورههاي بعد از اين تاريخ بود كه روضهخواني كسب خاصي شد و همهجور مردم حتي اشخاص بيسواد بيآواز وارد اينكار شدند. عده روضهخوان در شهر تهران بهزار و دو هزار رسيد و هر بيسوادي با بسر بستن يكي دو سه ذرع پارچه سفيد و سياه وارد اين شغل شد. چون سرمايه صوتي نبود كه ذاكر شوند، واعظ ميشدند و هر رطب و يابسي بدهنشان ميرسيد، بالاي منبر بر زبان ميآوردند. اينوقت بود كه كتاب ملا آقاي دربندي و جوهري اساس روضهخواني شد.
بعضي طبيعتها كه مطلقا در هر كار باغراق ميگرايند، نيز پيدا شدند و بحدس و قياس ساز و برگهائي براي اخبار وقعه طف تراشيدند و بعنوان «زبان حال» گفتههاي ناروا بامامها و خانواده رسالت نسبت داده شد.
از طرف ديگر، اعيان و رجال مملكت هم روضهخواني را وسيله تظاهر و تجمل قرار داده روي دست همديگر بلند شدند «2». كمكم جنبههاي معنوي و عزاداري اين مجالس از بين رفت و روضهخواني براي اعيان وسيله ديد و بازديد و براي توده وسيله سرگرمي شد.
روضهخوانها پاپي ارشاد مردم براه حق نبوده، هركس صداي نعرهزنها را بيشتر درميآورد معروفتر ميشد. صاحب مجلسها هم براي اينكه جمعيت زيادتري بمجلس خود جلب كنند پاپي منظور اصلي نبوده بيشتر بفروع ميپرداختند، حتي بعضي براي جلب عده بيشتر، شاهي سفيد و پنجشاهي و دهشاهي هم بمردم ميدادند. اين رويه تا آخر سلطنت مظفر الدين شاه روزبروز در ترقي بود.
سينهزني و دستهگرداني
يكي از عزاداريهاي توده مردم، بخصوص داشها، سينهزني بود! كه عدهاي از اهل هر محل در تكيه يا ميدان سر محله جمع شده يكي نوحهخواني ميكرد و باقي بنواي نوحهخوان سينه ميزدند. اصل اين عزاداري از عرب باسلام و ايران آمده است و پادشاهان شيعي
______________________________
(1)- در امسال (1337) در ماه محرم شنيدم باز شاخسيني براه انداختهاند و خيلي از علماي مقيم مركز تعجب كردم كه چطور از اين فعل حرام بيّن منعي نكرده و از شهرباني و دولت نخواستهاند كه از اين خلاف شرع جلوگيري كند.
(2)- «روي دست هم يا كسي بلند شدن» كنايه از رقابت كردن با يكديگر و تظاهر در تجمل و نمايش دادن است.
ص: 278
مذهب تظاهر بشعارهاي اين مذهب را براي پيشرفت مقاصد سياسي خود كه از بين بردن راه و رسم خلافت بود، وسيله قرار داده بودند. از جمله دستهگرداني روز عاشوراست كه از زمان عضد الدوله ديلمي شيوع يافته است. بعد از ديالمه هروقت تشيع در ايران رواجي ميگرفت دستهگرداني روز عاشورا هم براه ميافتاد تا بالاخره از مراسم عزاداري محسوب شد. شايد در زمان ديلميها بجهت نمايش عده شيعهها در مقابل اهل سنت و جماعت، اينكار لازم و ممكن بود يكي از شعائر مذهب شيعه بشمار بيايد ولي در دورههاي بعد كه اكثريت و بالاخره تمام مردم ايران شيعه شده بودند، پيروي اين شعار البته كار لازمي نبود. ولي چون عادت شده بود و ضرري هم بجائي نميرساند، يكي از اركان عزاداري محسوب گرديد. سينهزنهاي محلات براي اظهار ارادت بخاندان رسالت، دستهگرداني را هم از خصائص عزاداري خود قرار دادند و كمكم هر محلهاي براي خود علامتي اتخاذ كرد. همينكه علم حركت ميكرد افراد اينكاره «1» اهل محل از دنبال براه افتاده و ضمنا سينهزني و نوحهخواني معمولي خود را باين دستهگرداني ضميمه كردند و بالاخره در دوره مظفر الدين شاه كار بالا گرفت و شبيه- هاي وقعه طف را، از مخالف و موألف ساخته بر اسب و شتر سوار ميكردند و همراه اين دستهها ميگرداندند. حتي در دوره مشروطه اين دستهگرداني براي انتشار اسم وكيل و وزير، سهل است نيل بمقام سلطنت هم وسيله گرديد. البته همينكه كار باينجاها رسيد حشو و زوائد بيشتر از اصل مقصود خودنمائي ميكند و موضوع رقابت اهل يك محله با محله ديگر در كار آمده در اين قسمت هم كار از خرك درميرود. حتي گاهي در سر جلو و عقب رفتن «علومت» (علم محله) كار بزدوخورد هم ميرسيد و براي كار ثواب سر و دست هم ميشكستند.
در زمان ناصر الدين شاه وقتي در سر جلو و عقب رفتن دو تا از دستهها بين افراد آنها نزاع و كار بزدوخورد كشيده، چندين فقره سر و دست از طرفين شكست. قضيه با اسامي رؤساي دو دسته بشاه رسيد. شاه در اسامي اشخاص دقت كرد، بعضي دو اسمي و برخي يك اسمي بودند. ريز صورت مجازاتي بطوركلي، براي هريك از يك اسميها و دو اسميها معين ولي مجازات يك اسميها را كمتر از دو اسميها تعيين نمود.
يكي از نويسندگان امروز در شرح حال تيمورتاش و رفتار جابرانه او در حكومت گيلان نسبت بعدهاي كه بتهمت ضديت با حكومت گرفتار شده و بدون هيچ تحقيق در پاي اسم بعضي از آنها علامت قرمز گذاشته و امر باعدام آنها داده بود، كار ناصر الدين شاه را بطور مقدمه نوشته و گريز برفتار اين حاكم عادل زده بود. ولي بين حكم ناصر الدين شاه و حكم حاكم گيلان فرق بسيار است كه با هم قابل مقايسه نيست. شاه كهنهكار خوب فهميده بود كه اشخاص يك اسمي مثل تقي و نقي و حسن و حسين غير از اشخاص دو اسمي مثل عبد اللّه بيغم
______________________________
(1)- اصطلاح «اينكاره» كه امروز البته غير از مقرمطنويسها همه استعمالش ميكنند، در نوشتجات سي چهل سال قبل نيست و البته اگر در زبان فارسي لغت و اصطلاحي براي افاده اين مفهوم موجود و از اين اصطلاح كوتاهتر و براي بيان مقصود رساتر بود، «اينكاره» باين زودي و آساني رواج پيدا نميكرد.
ص: 279
و باقر بيخون و اكبر بلند و علي نيزهاي و حسين ببري و مهدي گاوكش هستند. دسته اخير از مبرزين داشهاي محل ميباشند و البته دسته يك اسميها كه چندان مداخلهاي در اين زدوخورد نداشتهاند، نبايد بقدر دو اسميها مجازات شوند.
استبداد حوصله رسيدگي ندارد و كليه احكام آن براي جلوگيري از وقوع نظير است نه براي مجازات دادن باندازه جرم. بنابراين ايراد بر اصل استبداد است نه حكم. حكم ناصر الدين شاه مطابق رويه استبداد و اگر عادلانه نيست لامحاله عاقلانه است و از تكرار نظير، خوب جلوگيري ميكند و آنگاه تفاوت بين مثلا پنجاه ضربه شلاق كه نصيب يك اسميها شده با صد ضربه آن كه گير دو اسميها آمده بود، بقدري با تفاوت بين موت و حيات زياد است كه قابل مقايسه نبوده و اين قياس مع الفارق است.
در اين اواخر بخصوص در اوائل مشروطه كه تحبيب بين هموطنها يكي از اصول شده بود، اكثر دستههاي محلات در شبها از همديگر ديد و بازديد هم ميكردند و با علامت و تمام افراد مبرز خود و مشعل و فانوس، بمحله ديگر ميرفتند و از آن محل هم با طبقهاي چراغ و دستههاي گل و طبقهاي گلاب باستقبال ميآمدند. غرابههاي گلاب را بسروبر واردين مي افشاندند و علامت دسته را گلريزان ميكردند، ذكري كه در آن عبارت خوش آمديد داشت براي آنها ميخواندند، دمبدم صداي صلواة از طرفين بلند ميشد و آقايان واردين را بتكيه پاطوق «1» محله ميبردند. عدهاي از مبرزين طرفين در طاقنماهاي تكيه نشسته و بعضي
______________________________
(1)- طوق، عماري است كه در بعضي از شهرها و دهات علامت اين دستهگردانيها ميباشد.
طوق را با روپوش و پارچههاي فاخر زينت ميكردند و چهار نفر از مبرزين افراد دسته، چهار پايه آنرا بر دوش گذاشته براه ميافتادند و باقي افراد از دنبال ميرفتند. اين عماري يا طوق البته بايد در جائي محفوظ باشد. محل آن تكيه بزرگ محله يا قصبه بود و اين تكيه را تكيه پاطوق ميگفتند تا اهميت آنرا واضح نمايند. پاطوق را امروز بهر محلي كه مركز جمعيت يا كاري باشد اطلاق ميكنند. حتي محلهائي را هم كه براي وافوركشي و قمار آماده كرده باشند و همچنين مراكز حزبي و صنفي را هم پاطوق ميگويند. در وقتيكه من رئيس ارزاق تهران بودم، قهوهخانه قنبر پاطوق نانواها بود. بارفروشهاي ميدان هم قهوهخانهاي داشتند كه پاطوق آنها بود و همچنين ساير اصناف هم هريك محلي به اين نام دارند كه اكثر سري بآنجا ميزنند. البته خيلي شنيدهايد كه ميگويند پاطوق فلان آدم در فلان خانه است در صورتيكه در اين خانه نه طوقي است و نه علامتي و نه محل اجتماعي ولي چون اين شخص باين خانه رفتوآمد زيادتري دارد، بطور استعاره اين خانه را پاطوق اين شخص معرفي ميكنند. ملاحظه فرمائيد احتياج زبان به اصطلاحات متناسب با زندگاني كار را بكجا ميرساند كه طوق بمعني عماري مردهكشي، ريشه و اصل اين تعبيرات و اصطلاحات كه هيچ مناسبتي با آن ندارد شده است. ولي مقرمطنويسهاي ما نميخواهند بدانند كه زبان يك قوم مال تمام افراد آن مردم ميباشد و زندگاني و لوازم معيشت امروز غير از صد سال پيش است و نبايد جلو اصطلاحات را گرفت و انتقاد بيجا و بيمورد از مصطلحات عاميانه كرد، بلكه اگر بخواهند زبان متمول شود بايد هرچه مردم وضع ميكنند، همه را اتخاذ كرد و نوشت و وارد قاموسهاي لغت كرد و طبع ادبي شاعرانه مردم را نبايد ناديده گرفت. طبيعت ايراني شاعر است كه اگر اين مقرمطنويسها بگذارند زبان ما در مدت كوتاهي شيرينترين زبانها خواهد شد. خدا گوش شنوا بدهد.
ص: 280
چغالهمشديها از دو طرف دسته كوچكتري ترتيب داده، نوحهخواني و سينهزني شروع ميشد.
آخر كار هم تا حدود محله خود، ميزبانها، مهمانها را مشايعت مينمودند. كمكم اينكار هم كه شايد ابتدا خيلي ساده بوده است، برقابت دچار شده سالبسال بر تجمل خود ميافزود و گاهي واقعا، بخصوص تلاقي اين دو دسته مهمان و ميزبان تماشاي حسابي داشت و جمعيت تماشاچي زيادي را از تمام محلات حولوحوش جلب ميكرد.
روضهخواني در خانه و خانواده براي ما بچهها «هم فال بود و هم تماشا» «1» از يك طرف بعنوان حضور در مجالس عزاداري، در ساعات نشستن مكتبخانه و مجاورت آخوند تخفيف حاصل ميشد و از طرف ديگر در اوضاع زندگاني خانوادگي و منظره عمومي شهر تغييراتي بوجود ميآمد كه براي ما تماشا داشت. اگر اجازه حاصل ميكرديم كه گاهگاه سري هم بتعزيهخوانيهاي پرتماشاي شهر بزنيم نور علي نور بود.
روضهخواني شبها
در دهه دوم برادرم ميرزا محمود وزير روضهخواني ميكرد. بهمان اندازه كه از پدرم جوانتر و مردمدارتر بود، روضهخواني او هم با تجملتر بود. بعد از يكي دو سه سال روضه روز خود را به پسر ارشدش آقاي غلامعلي مستوفي واگذاشت و خود در شبهاي دهه دوم روضهخواني ميكرد.
______________________________
(1)- فالگيري در بشر سوابق زياد دارد، بشر از روزي كه خود را شناخته و باحتياجات خويش واقف گشته همواره مايل بوده است از آينده خود خبردار باشد. زيرا يكي از طبيعتهاي بشر اميد بآينده است و اگر اين اميد را نميداشت، زندگي براي او دشوار ميشد و اكثر با خودكشي خود را از كشيدن بار آن معاف ميكرد. البته همه افراد نميتوانند اهل حساب باشند و بعمل خود تكيه كرده و كار آينده زندگي خود را از روي حساب بدهند. گذشته از اين، عوامل خارجي هم در كار است كه اكثر حسابها را برهم ميزند و رنگ ديگري روي كار ميآورد كه با حسابهاي شخصي هيچ تناسبي ندارد. اينست كه بشر به تفأل و تطير از قديم الايام علاقه داشته يا بعبارت سادهتر هميشه فالگيري از لوازم زندگيش بوده است. فالگيرها هم چون علم غيب ندارند، ناگزير بايد به بيانات خود زنگ و زنجيري ببندند تا بتوانند مشتري زياد كنند. شنيدن بيانات آنها و احيانا مقدماتي كه براي فالگيري خود تدارك ميكنند، تماشاي سمعي و بصري دارد. «هم فال است و هم تماشا» از اين زنگ و زنجيرها و بيانات فالگيرها كه واقعا هم ديدني و شنيدني است، ضرب المثل شده و در مواردي مثل مورد متن كه از يك كار دو نتيجه گرفته ميشود، استعمالش ميكنند. تصور نفرمائيد كه فالگيري منحصر بايران است، در كل دنيا اين عمل رواج دارد. مگر احكام نجومي غير از فالگيري است كه مدت ده بيست قرن مردم را بآن مشغول ميكردند سهل است امروز هم در سر هر سال فرنگي اوضاع تمام سال را از قول فالگيران و پيشگوئيكنان تعيين و منتشر ميكنند پيغمبر ما هم فرموده است (تفأّلو بالخير تجدوه و لا تطيّرو) يعني فال نيك بزنيد بآن خواهيد رسيد و هيچوقت فال بد نزنيد. من وقتي ميخواستم خانه خود را در شميران باغ فردوس بسازم نقشه بنا را با گچ روي زمين رسم كرده، عملهها كلنك بدست منتظر فرمان شروع بودند. بقصد تفأل بخير از عملهباشي پرسيدم اسمت چيست؟ گفت ابراهيم. اين آيه نظرم آمد و بصداي بلند خواندم «وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ» (سوره بقره آيه 127). و گفتم انشاء اله خانه مباركي است شروع كنيد و من از اين خانه نامباركي نديدهام.
ص: 281
بطوريكه در خانه او عصرها و شبها هر دو روضه برپا ميگشت.
خانه ميرزا محمود در كوچه در اندروني خانههاي ما واقع بود و از خانههاي عالي زمان بشمار ميآمد. در سمت شمال حياط بيروني، يك جفت تالار هشت در چهار و نيم وصل بهم داشت. تالار جلو آينهكاري و بديوار تالار عقبي كاغذ منقش چسبانده بودند. تالار جلو بوسيله هفت دهنه ارسي از حياط جلو نور ميگرفت و هفت دهنه ارسي هم از تالار عقبي رو بحياط عقب باز ميشد و هفت دهنه ارسي ديگر دو اطاق را بهم مربوط كرده و اين دو تالار را ممكن بود مبدل بيك مجلس بكنند. سرتاسر عرض دو تالار، تالار سومي ساخته بودند كه نه ذرع طول پيدا كرده و عرض آن باز چهار ذرع و يك چارك بود.
بمد زمان كناره و سرانداز نمد و ميانفرش قالي در اين اطاقها افكنده و بجاي روفرشي قاليچههاي گرانبها گسترده بودند. از سقف هريك از تالارها سه چهلچراغ بلورين آويخته و بمجرديهاي بين قسمت ارسيها، جارهاي ديواركوب نصب شده و مجلس روضه شب در اين سه تالار منعقد ميگشت. سمت حياط بزرگ، در گوشه سه دهنه ارسي وسط، منبر دو پلهاي ميگذاشتند و واردين دورتادور اين دو تالار مينشستند.
از نيمساعت بعد از مغرب تا سه ساعت از شب گذشته چهار نفر واعظ و روضهخوان درجه اول شهر روضه ميخواندند، آخري باصطلاح «يا اللّه» گفته مجلس ختم ميشد. بعد از دادن شربت، آفتابه لگن براي دستشوئي ميآوردند و درهاي تالار سفرهخانه بدو تالار گشوده ميگشت و حضار سر شام ميرفتند.
سفرهاي بعرض و طول تالار منهاي يك آدمنشين، گسترده شده در آن سي قاب سه چاركي با لوازم حاضر كرده بودند. ظرفها، چيني درجه اول بود كه برادرم براي روضهخواني سفارش داده بود از اروپا آورده بودند. اين سي قاب سي قدح دوغ و شربت و شصت ظرف خورش و از آبگوشت و آش و كوكو و كباب و مرغ و بوراني و حلوا و خربزه و مربا و پنير و ترشي هريك سي ظرف و سي تا نان سنگك كه نان يخهدار ميگفتند از لوازمش بود.
خورشها يك ثلثش مسمن مرغ و دو ثلث ديگر بين قيمه و سبزي قسمت شده بود.
در يك سمت قسمت خالي ميان اين سفره، يك مجموعه پلو دو سه مني و در سمت ديگر چند قدح آبگوشت و بالاخره در وسط چندين تنگ دوغ و شربت آماده بود كه در بشقابها و كاسههاي كوچك و گيلاسهاي پايهورشو بوسيله پيشخدمتهاي مربوط بمهمانها تقديم ميشد و اين آبگوشت بمنزله سوپي بود كه امروز در همه سفرهها معمول است.
در اينوقت كارد و چنگال در سر سفره معمول نبوده و شستن دست قبل از غذا كار كارد و چنگال را ميكرد. ظرفهاي خورش و آش تماما قاشق خاص خود را داشت ولي در دوغ و شربت چارهاي جز اشتراك در قاشق نبود. اختراع اين بساط شربتخوري در وسط سفره براي همين بود كه اشخاصي كه ميل ندارند از قاشق دمزده ديگران شربت بخورند تشنگي نكشند. در اطاق وسط سهقسمتي رو بمشرق حياط جلو هم يك سفره ده قابي با تمام لوازم ميافتاد. اين سفره مال جوانهاي خانواده و بستگان و حاشيه بود كه اگر در اطاق سفره-
ص: 282
خانه بزرگ بواسطه زيادي مهمانها جا تنگ شود، همگي يا قسمتي باين اطاق براي شام خوردن بروند.
مهمانها عبارت بودند از بيست نفر طلبه مدارس آخوندي كه حاجي سيد ابو القاسم گلپايگاني معلم پسرهاي برادرم بآنها مهر ميداد كه بوسيله نشاندادن آن حق ورود بخانه داشتند. باقي مهمانها از اعيان شهر و همسايهها و بستگان خانواده بودند كه بدون رقعه دعوت و خبر قبلي خودشان ميآمدند. بعد از شام خوردن آقايان، نوبت به نوكرهاي مهمانها ميرسيد. براي دفعه اول نوكر اعيان و رجال شام ميخوردند و آنها كه برميخاستند نوكر هاي خودماني و حاشيه استفاده كرده و آخر همه يعني بعد از قهوه و قليان بعد از شام و رفتن مهمانها، نوبت بنوكرهاي خدمتگزار خانه ميرسيد كه آنها سر سفره ده قابي كه بعد از شام آقايان، از نوكرها كسي سر آن نرفته بود نشسته و اگر هم اتفاق ميافتاد كه نوكرهاي مهمانها بقدري زياد بودند كه اين سفره را هم فراميگرفتند، قبل از وقت پيشبيني شده و در آشپزخانه مجموعه پلو و لوازم تدارك شده بود كه آنها هم شام حسابي بخورند. از ته سفره بفقراي بيرون در نيز سهم كافي ميرسيد بطوريكه از اين چهل پنجاه من برنج سيصد چهارصد نفر از همه طبقه مردم غذا ميخوردند.
از اين قبيل روضهخوانيها در روز و شب در دو ماهه محرم و صفر بخصوص در دهه اول محرم و دهه آخر صفر، خيلي زياد بود كه بيشوكم مثل هم بودند و اگر فرقي داشت، از حيث تجمل و سليقهاي بود كه صاحبخانه بكار ميبست. بعضي هم بودند كه مصارف روضه شبانه يا روزانه آنها موقوفه اجدادي داشت كه بر طبق نظر واقف عمل ميكردند حتي بعضي بهريك از طلبههاي دعوتشده يكي دو قران دستي هم ميدادند.
بعضي هم صبحها تا ظهر روضهخواني داشتند و بتمام حضار (البته غير از زنها كه بفقراي آنها در ظروف خودشان پلو كشيده ميدادند) نهار هم ميدادند. عده غذاخور اين مجلسها البته زيادتر از روضهخواني شب ولي تجمل و سليقه غذا در آن كمتر بود. در اينگونه مجالس روزانه هر هفت هشت نفري را دور يك مجموعه كه در آن دوري پلو و چلو و يكي دو ظرف خورش و يك كاسه آش و يك كاسه افشره و يك نان سنگك و پنير و خربزه داشت مينشاندند. دوريها هريك هفت هشت سير برنج داشت و ظرفها هم عموما مسين بود.
پرجمعيتترين اين روضههاي روزانه با نهار، در خانه حاجي علينقي كاشاني (جد آقايان نقويها) و در محله مسجد حوض منعقد ميشد كه در حدود روزي هزار نفر در اين مجلس نهار ميخوردند. ده روزه اول محرم، هر روزي گذشته از مردمان متفرقه يكي از اصناف بازار هم باين روضه ميآمدند.
سرسلسله سادات شيرازي
من حاجي سيد حسن شيرازي روضهخوان را نديده بودم، ميگفتند اين آقا در روضهخواني طرز خاصي داشته است. ده پانزده نفري از پسر و نوه و نبيرههاي خود را پاي منبر مينشانده كه در اول و آخر منبر و در ذكر مصيبت كمك ميكردهاند. اين بچهسيدها با سنهاي
ص: 283
مختلفي كه داشتند كوچكترها با يكي دو الاغ و بزرگترها پياده از اين مجلس بمجلس ديگر ميرفتند. يكي از بزرگترها ناظم آنها بود، اين ناظم علمي در دست داشت، بهر مجلس كه وارد ميشد علم را در كنار باغچه ميكوبيد يا ببغل ديرك چادر ميبست. سيد بچهها دور منبر را ميگرفتند، خود ناظم بدم در حياط آمده منتظر رسيدن آقا ميشد. همينكه سروكله آقا كه مثلا سوار قاطر يا اسب يا الاغش بود، از سر كوچه نمايان ميگشت، ناظم ميدويد وسط مجلس و با صداي بلند ميگفت «بگيريد» يعني دم بگيريد! بچهسيدها همصدا نوحهاي را كه از روي يكي از تصنيفهاي معموله زمان منتهي با اشعار مصيبت ساخته شده بود، شروع ميكردند. صداي بم بزرگترها و صداي زير بچهها و آهنگ كار عمل بااينكه موضوع در مصيبت بود، سامعه را نوازش ميداد. آقا وارد مجلس ميشد، همينكه بعرشه منبر قرار ميگرفت بچهها ساكت ميشدند و خود روضه را شروع ميكرد. در آخر هم باز يك نوحه ديگري را خود آقا شروع و بچهها همراهي ميكردند. اين نوحه كه تمام ميشد بچهها با ناظم و علمشان بمجلس ديگر ميرفتند كه آنجا هم همين بساط را پهن كنند. آقا هم البته بعد از ختم منبر براي رفع خستگي چند دقيقهاي بيرون مجلس مينشست كه ضمنا بچهها مجال رسيدن بمجلس ديگر را داشته باشند. اين سيد در تهران بخصوص نزد زنها وجهه زيادي داشت و همگي او را دوست ميداشتند. كوچه سيد هاشم در خيابان شاهآباد باسم يكي از اخلاف اوست.
بگيريد!
يكسال در دهه اول محرم بمناسبت ارزان شدن قيمت گندم، اقتضا داشت كه نان شهر ارزان شود. وزارت تهران نانواها را احضار و امر داد كه يكمن صد دينار نان را ارزان كرده مثلا از يكمن هشت شاهي تنزل دهند. نانواها كه مثل امروز هيچوقت آسان بارزان شدن نان تن درنميدهند بعذر اينكه گران خريد دارند بناي مقاومت را گذاشتند. از روز اول ماه كه اين موضوع طرح شد تا پنجم ششم نتيجهاي بدست نيامد. وزير تهران آنها را بمحضر خود طلبيد و آنچه با استدلال ضرر نكردن آنها را بيان كرد، سرسختي كرده زير بار نرفتند. بالاخره وزير، شاهكار استبداد، يعني «تشر» را بناف آنها بست و گفت: «برويد گم شويد!! من ميدانم با شما چه معامله كنم!!» نانواها از محضر وزير خارج شده و چون اين روز نوبت رفتن بخانه حاجي علينقي تاجر كاشاني بود، بطور اجماع بمجلس روضه رفتند ولي حواسشان خيلي جمع نبود زيرا نميدانستند جناب وزير چه خيالي درباره آنها كرده و معامله موعود با آنها چه خواهد بود؟ در اين ضمن، ناظم بچهسيدهاي حاجي سيد حسن وارد مجلس شده علم خود را كوبيده و بچهسيدها دور منبر را گرفتند و منتظر ورود آقا شدند. نانواها بقدري از تشر وزير گرفتار افكار خود بودند كه ابدا متوجه اين مقدمات نشدند. در اين ضمن ناظم بوسط مجلس پريده «بگيريد» معمول خود را گفت، نانواها تصور كردند از مقام وزارت امر شده است آنها را بگيرند و تنبيه كنند و چون مأمورين دانستهاند كه همگي اينجا جمعند، باين مجلس آمدهاند و صداي «بگيريد» مالباشي فراشان حكومتي است. بنابراين تصور يكمرتبه
ص: 284
همگي بقصد فرار افتادند و از جا برخاستند، اما بكجا فرار كنند؟ دم در حياط كه البته عده لازم فراش گماشته شده است پس مناسب اين است كه از پشتبام بخانه همسايهها رفته در آنجاها مختفي گردند. باين قصد همگي دست بدو گذاشته دم پلكان بام حياط ازدحام كردند.
شكستن يك گوشه مجلس باقي خالي الذهنها را هم بتشويش انداخت، آنها هم بدون اراده از جا برخاستند و بسمت در حياط هجوم آوردند، حاجي آقاي صاحبخانه حيرتزده دم در جلو آنها را گرفت. مجلس برهمخوردگي عجيبي پيدا كرده بود و هيچكس سبب آنرا نميدانست پس از مدتي ازدحام و دادوقال، حاجي علينقي توانست بوسيله پرسش از نانواها اصل قضيه را كشف كند و نانواها را از اشتباه درآورده آنها را بنشاند و مجلس را بنظم درآورد. بعد از آرام شدن مجلس، حاجي سيد حسن بالاي منبر رفت و قدري نانواها را نصيحت كرد و حساب شدن ضرر تصوري آنها را در ارزان كردن نان پاي صرف تعزيهداري آنها در آن دنيا ضمانت كرد و نانواها هم بعد از ختم مجلس بدون هيچ تشريفاتي طبق ميل وزير نان را ارزان كردند.
نذري
روز تاسوعا و عاشورا گذشته از مشغوليات روضه، ما مشغله ديگري هم داشتيم و آن كمك بتقسيم نذري بود. پدرم نميدانم در نتيجه چه پيش آمد و در چه دورهاي از ادوار زندگي خود نذري كرده بود كه در هريك از اين دو روز پنجاه من برنج پلو ميكردند و بمردم ميدادند «1». اين نذري در پنج شش ديگ بزرگ ريخته ميشد، ديگ اول آن سه ساعت به ظهر مانده حاضر بود. اين ديگ براي اشخاصي كه از روزهاي قبل بتوسط خدمتكارها و نوكرها ظرف فرستاده بودند تخصيص داشت. ديگ دوم را در ظرفهاي خانه ميكشيدند و براي همسايهها و اقوام بدر خانه ها ميفرستادند. ديگ سوم و چهارم بين فقرائي كه دم در ميآمدند تقسيم ميشد. پنجم و ششم كه در حدود ظهر تا يكساعت بعد از ظهر از كار درميآمد، مخصوص اهل خانه و كس و كار آنها بود. مادرم در سر تقسيم حاضر ميشد كه بياعتدالي در قسمت كردن پديد نيايد. ما هم در گرفتن ظرف خالي فقرا و برگرداندن ظرف پر باين كار خير كمك ميكرديم. اين نذري عبارت بود از پلو ساده كه گوشت و ادويه، خورش آن ميشد. بر فرض كه ببعضي گوشت هم كم ميرسيد، خود پلو غذاي چربونرمي بود مخصوصا تهديگهاي خوبي داشت كه آنها را هم پارچهپارچه كرده روي تقسيمات ميگذاشتند «2». گاهي هم اتفاق ميافتاد كه فقير دم در ظرفي نداشت و يك پارچه نان سنگك كار ظرف را انجام ميداد.
ما بچهها هم هريك نذري داشتيم، نذري من چلو و خورش قرمهسبزي و عبارت از چهار من برنج بود كه روز 28 صفر (روز شهادت حضرت امام حسن سلام اللّه عليه)
______________________________
(1)- در تفسير آيه «وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ» (سورة الذاريات آيه 19) از راسخون در علم روايت شده است كه مؤمن دارنده بايد ميزان معيني از مال خود براي سائل و محروم معين كند كه در سال يا ماه يا هفته يا روز مرتبا بپردازد. شايد پدرم نذري هم نداشته و بموجب تفسير اين آيه بوده است كه در روز معين از سال، اين مقدار برنج را بسائل و محروم ميخورانده است.
(2)- معلوم است تهديگ ديگ اول به تقسيمات ديگ دوم ميرسيد و همينطور تا آخر.
ص: 285
پخته ميشد «1» و چندان طول و تفصيلي نداشت. نذري برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي شربت بود كه نميدانم چه مقدار قند را در شب عاشورا شربت كرده بمردم ميدادند. خواهر كوچكترم خير النسا خانم شلهقلمكار نذري امام زين العابدين داشت كه در اربعين ميدادند. پختن اين نذري خيلي زحمت داشت، يك گوسفند گوشت اين آش و مقداري برنج و نخود و لوبياي چشم- بلبلي و عدس و ماش مايه و سبزي آن تره و جعفري و نعناع و مرزه و ترخون و شبت و شنبليله بود كه بايد اين دانهها و اين سبزيها را با گوشت درهم كرده در حال پختن اينقدر كفگير بزنند كه استخوانهاي گوسفند جدا شده و حليمي از آن بعمل آيد.
خواهر كوچكترم خديجه خانم حلوائي از آرد و شكر و روغن و زعفران نذري داشت كه در اربعين ميدادند. اجمالا مردمان توانا همگي براي اولاد خود چيزهائي نذر ميكردند و با نهايت وفاداري نذر خود را اداء مينمودند.
نذر بعضي هم شلهزرد بود كه از برنج و شكر و روغن و زعفران و خلالبادام پخته ميشد. اگرچه اين نذري شكمي سير نميكرد ولي باز هم غذاي مقوي خوشمزه معطري بود.
پارهاي ديگر هم آش رشته داشتند كه در چهارشنبه آخر صفر ميپختند. انتخاب چهارشنبه آخر صفر براي اين نذري بنظر من بمناسبت روز خروج مختار بن ابي عبيده ثقفي بخونخواهي خاندان رسالت است كه چهارشنبه سلخ صفر بآخرين چهارشنبه از ماه صفر تبديل شده است.
در هرحال اين نذري هم باز غذائي بود و شكم را پر ميكرد و پر بد نبود. بعضي هم نان و ماست نذر داشتند. واحد اين نذر يكمن نان و يكمن ماست بود كه به عدد هر سال كه صاحب نذر بر سنين عمرش افزوده ميشد، يك واحد هم بر ميزان نذري سال قبل افزوده ميگشت. يكي از نوادههاي يكي از برادرهاي من اين نذري را دارد و حاليه پنجاه و چند سال از عمرش ميگذرد و تصور ميكنم اينروزها با وضع كوپن و جيرهبندي نان، اداي اين نذر براي او كار آساني نباشد. نان و ماست آنهم يك من ماست براي يكمن نان كه ميتوان ماست را كيسه انداخت و آب ترشش را گرفت، بد غذائي نيست. نذر كردن آنهم، چون شكم سيركن است البته نذري خوبي است. اين نذري، نذر حضرت عباس بود ولي نان و ماست با حضرت عباس چه تناسبي دارد؟ معلوم نيست. شايد همان سجع لفظي عوامانه ماس با عباس كه مثلا ميگفتهاند يكمن نان و يك من ماس نذري حضرت عباس وجه تناسب آن باشد. اين نذري را در روز تاسوعا ميدادند چون روز شهادت حضرت عباس بنا بر قول ضعيفي روز تاسوعا بوده و ميرزا محمد تقي تعزيهگردان هم بهمين جهت شهادت حضرت عباس را در همين روز بنمايش ميگذاشته است.
بعضي خانوادههاي توانا ولي بيسواد هم بودند كه سمنو نذر ميكردند. مقداري گندم را آب ريخته سبز كه ميشد با سبزه و ريشه ميكوبيدند، آبيكه از آن بعمل ميآمد قوام آورده، مقداري آرد بآن افزوده فندق و بادام و گردوي پوستدار در آن ميريختند. اين
______________________________
(1)- اين نذري با نذري يكي دو تا از فرزندان كه خانم مستوفي نذر آنها كرده است، حاليه هم هر سال در 28 صفر پخته ميشود.
ص: 286
خوراكي كه شيريني و طعم ترشي و رگ تلخي دارد، نه شكمي سير ميكند و نهچندان چيز خوشطعمي است. شيريني آن از ماده قندي است كه در خود گندم وجود دارد ولي پيرزنها ميگفتند شيريني آن بواسطه انگشتي است كه صديقه طاهره به ديگ ميزند و نشانه آنرا هم روي ديگ نشان ميدادند. در حال قوام كه بايد آتش زير ديگ ملايم باشد، گلولههاي بخار از ته ديگ بالا ميآيد و روي ديگ بعد از وقفهاي ميتركد، اثر اين گلولههاي بخار را جاي انگشت و شيريني سمنو را از اين وانمود ميكردند و خانم خانه هم باور مينمود. براي آمدن حضرت صديقه جهت اين شيرينكاري، تشريفاتي هم معمول بود. مطبخ را آب و جارو كرده، سجاده و جانمازي پهن ميكردند و بدر و ديوار گلاب ميافشاندند و مطبخ را خلوت ميكردند، فقط ماما شملي كه سر كار پخت سمنو بود، در گوشه مطبخ نشسته مشغول ذكر ميشد. تا او اجازه ورود نميداد، باين مكان مقدس كسي حق نداشت وارد شود. پس از نيمساعتي كه گلولههاي بخار اثر چند انگشتي روي سطح محتويات ديگ ايجاد ميكرد، زنك در را باز ميكرد. اهالي خانه بدرون مطبخ آمده، زن صالحه با سلام و صلوات در ديك را بلند ميكرد و آثار انگشت را نشان ميداد. اگر برحسب تصادف عده آنها پنج و بهم نزديك و ممكن بود باثر تمام پنج انگشت تعبير شود، كه اعجاز بحد كمال ميرسيد. عفيفه صالحه اظهار ميداشت كه «من مشغول ذكر بودم، چشمم گرم شد و چرتي زدم، يكمرتبه تكاني خورده ديدم مطبخ مثل روز روشن و بوي عطر تمام فضا را پر كرده است. اين بود كه برخاسته و شما را خبر كردم. حالا بشكرانه اين اعجاز بايد خانم براي سلامتي آقازادهها فلان صدقه يا فلان نذر را اضافه كند. حتي بعضي قبل از اجراي اين تشريفات نذري ميكردند و بماما شمل توصيه مينمودند كه در وقت حضور حضرت صديقه كه مظان استجابت دعا است، مطلب آنها را هم در نظر بياورد و اگر چنين توصيه قبلي شده بود، زنك شرحي با آبوتاب زياد از عرض حاجتمند ذكر و يك ديگ ديگر سمنو در خانه ديگري براه ميافتاد. شرح زندگاني من متنج1 286 نذري ..... ص : 284
نو مطبوخ طبيعي است كه جز ديگ و گندم و سوخت لوازم ديگري ندارد و از حرف واوي كه در آخر دارد، چنين برميآيد كه مانند برشتو از جنوب بشمال ايران سرايت كرده و شايد قديمترين مطبوخ ملي باشد. يكي از هفتسينهاي سفره عيد نوروز هم سمنو است كه در ساعات نزديك تحويل سال دورهگردها آنرا بگل هفتسين توصيف ميكنند و هركس بتواند، سفره عيد خود را باين خوراك ملي ميآرايد. محتمل است كه مانند سلام و صلوات در موقع «چراغ روشن» و قسم بروشنائي چراغ بصيغه «باين سوي سلمان» (قسم عادي مرحوم مجد الدوله) و سفره سبزي «1»، اين مطبوخ نيز از غذاهاي متبرك قديمي ايران باشد كه رنگ و روي مسلماني بخود گرفته و داخل نذرهاي مذهبي شده است. چنانكه نذري آجيل
______________________________
(1)- اين نذري در كرمان معمول است. سر كار اين سفره هم اكثر پيرزنهاي زرتشتي هستند كه مستحبات و واجبات آنرا بلدند. سفره محتوي همهگونه خوراكي از غذاهاي سرد تا آجيل و شيريني است و بالاختصاص اقسام سبزي خوردن و نان و پنير از لوازم آنست.
ص: 287
مشگلگشا «1» هم ظاهرا از نذرهاي دوره قبل از اسلام است.
نذري شاه
ناصر الدين شاه هم، آش نذري داشت كه هر سال ميپختند. اساس آن همان شلهقلمكاري بود كه شايد مادرش نذر پسر تاجدار خود كرده بود. ولي رفتهرفته طرز فكر و رويه استبدادي اين پادشاه كه همهچيز را از صورت اصليش منحرف كرده و از آن وسيله تفريح و تجمل ميساخت، در اين نذري هم وارد و آنچه در اين اواخر پخته ميشد، معجوني بود كه همهگونه دانه و همه قسم سبزي و ميوه و انواع ادويه و اقسام چاشني و چند قسم گوشت را با هم مخلوط كرده و از آن مطبوخ مقوي و بامزهاي بعمل ميآوردند.
اين آشپزان، هرساله در ماه ميزان (مهر) بعد از فصل ييلاق و اكثر در سرخهحصار سر راه دماوند بعمل ميآمد. يكي دو روزي وقت شاه صرف تشريفات اين كار ميشد. چند چادرپوش متصل بهم ميزدند و دامن تجيرهاي آنها را بهم وصل كرده، فضاي بزرگي ترتيب ميدادند. در اين محوطه سفرههاي چرمي بزرگ پهن ميگشت، ميان آن مجموعههاي برنج و نخود و لوبيا و ماش و عدس و گندم و جو پوستكنده و ذرت و مغز بادام و مغز پسته و تخمه هندوانه و تخمه كدو و تخمه خربزه و تخمه گرمك و اسفناج و برگ چغندر و كاهو و كرفس و پياز و سير و كلم و ترب و تره و جعفري و نعناع و ترخون و مرزه و ريحان و شنبليله و شبت و حتي كاكوتي و بلاغاتي و بادنجان و كدو و هويج و چغندر و خيار و خربزه و هندوانه و سيب و گلابي و هلو و آلوزرد و آلوبخارا و برگه و قيسيخشكه و چند سيني فلفل و زردچوبه و زعفران و نمك و زنيان و باديان و دارچين و ميخك و زيره و ريشه جوز و عسل و قند و آبليمو و آبغوره و سركه ميگذاشتند. چندين مجموعه كه هريك يك لش گوسفند با شكار با چندين دانه مرغ و كبك و غيره بود حاضر كرده بودند. چون اكثر، آشپزان در ماه مهر بوده و ماه عزاداري نبود، عمله طرب درباري هم يك قسمت اين محوطه را اشغال كرده با آلات خود حاضر بودند. شاه با وزراء و رجال باين چادرها ميآمد و تداركات از نظر ملوكانه ميگذشت. خوانسالار اوامر جديدي راجع بافزايش پارهاي چيزهاي ديگر بر اين درهم جوش دريافت ميكرد. شاه بر صندلي جلوس كرده عمليات آشپزان، با نواي موسيقي شروع
______________________________
(1)- مركب از خرما و كشمش و توتخشكه و مغز بادام و فندق و پسته و گردو و نخودچي است كه بايد در دفعه اول صاحب نذر شخصا ظرفي در دست گرفته پولي را كه بايد بقيمت آجيل بدهد در آن ريخته يا اگر ظرف دستمال است، در گوشه آن بسته، تسليم آجيلفروش نمايد. آجيل- فروش از هريك از آجيلها مقدار لازم را در ظرف ريخته بدون كلمهاي حرف از طرفين خريد انجام ميشود. اين آجيل بايد توسط دو سه نفر پاك شود. خرما را هم باندازه كشمش ريز ميكنند و در ضمن عمل، صاحب نذر بايد قضيهايرا كه در روز اول اتخاذ اين نذر واقع شده و بوسيله الهام باو فهمانده شده كه با اين نذر حاجتت برميايد، براي كمكهائي كه براي پاك كردن آجيل گرفته است نقل كند و بعد از هر جمله، كمكها باو جمله (خدا مشگل شما را بگشايد» بگويند، آنوقت اين آجيل تقسيم شود. البته مستحبات ديگري هم در اين نذري هست كه براي من نقل كردهاند ولي فعلا آن جزئيات را بخاطر ندارم.
ص: 288
ميگشت. سپس شاه ميرفت و وزاء مشغول پاك كردن سبزي ميشدند و واقعا سبزي پاك ميكردند «1».
من خود عكسي از اين آشپزان ديدهام كه صدراعظم مشغول پوستكندن بادنجان و سايرين هريك بكاري مشغول بودند. اين آش در چندين ديگ پخته شده و براي وزراء و رجال و هفتاد هشتاد زن شاه، در قدحهاي چيني تقسيم ميشد و از قراري كه ميگفتند، غذاي بامزه معطر مقوي هم بوده است.
تعزيهخواني
تجسم وقايع بطور شبيه اعم از مضحك و مبكي در بشر سابقه ممتدي دارد. داستان ورود فاتحانه سورنا سردار اشكاني در واقعه شكست كراسوس، يكي از سه امپراطور روم كه ورود فاتحانه روميها را بپايتخت خودشان مسخره كرده است، يكي از نمايشات همين تجسم وقايع بطور شبيه است. قبل از اين تاريخ هم، ايرانيهاي هخامنشي و يونانيها وقايع را بطور شبيهسازي مجسم ميكردهاند.
در دوره اسلامي، من در تواريخ ايران چيزي كه بتوان دليل وجود اين عمل در دورههاي اول تجديد استقلال ايران گرفت نخواندهام. چنانكه شبيهخواني يا باصطلاح عوامانه، تعزيهخواني هم معلوم نيست از چهوقت در ايران مرسوم شده است و بيشتر جنبه عزاداري عاميانه داشته و بهمين جهت رواج آن در دهات بيشتر از شهرها بوده است و در شهرها هم زنها بيشتر از مردها طالب آن بودهاند.
ناصر الدين شاه كه از همهچيز وسيله تفريح ميتراشيد، در اينكار هم سعي فراواني بخرج داد و شبيهخواني را وسيله اظهار تجمل و نمايش شكوه و جلال سلطنتش كرد و آنرا بمقام صنعت رساند.
در استبداد، رفتار پادشاه براي رجال سرمشق است. شاهزادهها و رجال هم بشاه تأسي ميكردند و آنها هم تعزيهخواني راه ميانداختند، كمكم تكيههاي سر محل كه سابقا تعزيههاي عاميانه قديمي خود را ميخواندند، از حيث نسخه و تجمل ببزرگان تأسي جسته و هريك بفراخور توانائي اهل محل بيشوكم تجمل و شكوه را در اين عزاداري وارد كردند.
در اواخر سلطنت ناصر الدين شاه تعزيهخواني تجمل و تفريحش بيش از عزاداري شده و هر جا تعزيهاي برپا ميشد، جمعيت زيادي بخصوص زنها در آن حاضر ميشدند. بطوريكه صاحب مجلس مجبور بود همينكه مجلس پر ميشد در خانه را ببندد كه از ازدحام، مجلس برهم نخورد.
همينكه اعيانيت در تعزيه وارد شد، نسخههاي تعزيه هم اصلاح شده و پارهاي چيزها كه هيچ مربوط بعزاداري نبود مانند تعزيه درة الصدف و تعزيه امير تيمور و تعزيه حضرت يوسف و عروسي دختر قريش نيز در آن وارد گرديد و براي اينكه جنبه عزاداري آنهم بالمره از بين نرود، در مقدمه يكي از اين حكايات نيمهتفريحي و نيمهاخلاقي و در آخر يكي از واقعات يوم الطف نمايش گذاشته ميشد.
______________________________
(1)- سبزي كسي را پاك كردن كنايه از تملق نسبت باوست، خواه اين تملق زباني و خواه عملي باشد.
ص: 289
در وقعهها هم خيلي پاپي صحت مطلب نبودند و بيشتر جنبههاي حزنآور قضيه را رعايت كرده و در آنها صنعت شعري و بديعي بكار ميبستند. بازيگرها نقش خود را كه با شعر نوشته شده بود از روي نسخهاي كه در دست داشتند بآواز ميخواندند و هر نقشي آواز خود را داشت. حضرت عباس بايد چهارگاه بخواند، حرّ عراق ميخواند، شبيه عبد اللّه بن حسن كه در دامن حضرت شاه شهيدان بدرجه شهادت رسيده و دست قطعشده خود را بدست ديگر گرفته، گوشهاي از آواز راك را ميخواند كه بهمين جهت آن گوشه، به راك عبد اللّه معروف است و زينب كبري ميخواند. اگر در ضمن تعزيه اذاني بايد بگويند، حكما بآواز كردي بود. در سؤال و جوابها هم رعايت تناسب آوازها با يكديگر شده مثلا اگر امام با عباس سؤال و جوابي داشت و امام شور ميخواند، عباس هم بايد جواب خود را در زمينه شور بدهد. فقط مخالفخوانها اعم از سرلشكران و افراد و امراء و اتباع با صداي بلند و بدون تحرير، شعرهاي خود را با آهنگ اشتلم و پرخاش اداء ميكردند. در جواب و سؤال با مظلومين هم همين رويه را داشتند و باوجوداين اشعار مخالفخوان و مظلومخوان در سؤال و جواب بايد از حيث بحر و قافيه جور باشد. ولي تمام قافيه و بحر اشعار يك تعزيه غير از موارد سؤال و جواب يكي نبود.
لباس شبيه سيد الشهداء قباي راسته سفيد، شال و عمامه سبز، عباي ابريشمي شانهزري سبز يا سرخ بود. در موقع جنگ چكمه و شمشير هم داشت و در مواقع عادي نعلين زرد بپا ميكرد. شبيه پيغمبران و ساير امامان را بيشوكم همينطور لباس ميپوشاندند. شبيه زنها پيراهن سياهي كه تا پشت پا ميرسيد بر تن ميكرد و پارچه سياه ديگري بسر ميافكند. فراخي اين روسري بقدري بود كه دستها را هم تا سر انگشتها ميپوشاند. يك پارچه سياه ديگري صورت را تا زير چشم مستور ميداشت بطوريكه جز نيني چشم و سرانگشتان، تمام بدن بوسيله اين سه پارچه لباس پوشيده ميشد. اگر در بعضي نمايشها پاي زنهاي مخالفين هم بميان ميآمد، اين لباس بهمين كيفيت منتهي از پارچه سرخ بود. لباس دختربچه و پسربچهها پيراهن عربي بلند مشكي با سربند و قرص صورت آنها پيدا بود. اميرهاي مخالفين مانند يزيد و ابن زياد و ابن سعد يا خلفاي جور، مانند معاويه و هارون و مأمون را با جبه ترمه و عمامه شال رضائي يا شال كشميري مجسم ميكردند. جنگجويان طرفين اعم از مخالف و مؤالف همگي با زره و كلاه خود و ابلق بودند منتهي مؤالفين قباي سفيد و مخالفين قباي سرخ در زير زره ميپوشيدند. لباس ملائكه جبه ترمه و تاج بود و براي اينكه جنبه روحاني و نامرئي بودن خود را ظاهر كند، پارچه تور سفيد يا گلبهي يا آبي هم بصورت ميافكند.
چون شبيهها چهرهآرائي نداشتند ناگزير بايستي شمايل آنها با نقشي كه بازي ميكردند، متناسب باشد. مثلا شبيه امام بايد خوشصورت بوده و ريشي بقدر يك قبضه داشته از حيث قامت متوسط و حضرت عباس مورچه پيزده و بلندقامت و شانهپهن و سينهفراخ و ميانباريك و شبيه علي اكبر جوان هيجده نوزدهساله خوشقيافه و خوشقدوقامت و شبيه قاسم از حيث صورت مثل علي اكبر و از حيث سن از او كوچكتر باشد. گذشته از شمايل بايد آواز هم داشته و بتوانند نقش خود را چه در هنگام مبارزه جنگي و چه در محاوره و خواندن
ص: 290
اشعار، خوب عهده كنند. دختربچه و پسربچهها هم بايد با صوت بوده و بقدري هوش داشته باشند كه بتوانند از عهده انجام نقش خود برآيند و بهمين جهت بود كه گاهي كه قافيه تنگ ميشد، كسيكه در تعزيه نقش حضرت عباس را بازي ميكرد ميتوانست حر شده و قاسم هم در موقع لزوم يوسف ميشد يا امام ممكن بود نقش پيغمبر را هم بازي كند. در مخالفخوانها هم همانكس كه شمر ميشد منقذ بن مرّه و يا حارث هم ميتوانست بشود. آنكه يزيد ميشد نقش ابن سعد را هم بازي ميكرد. ولي گاهي اتفاق ميافتاد كه وجود هر دو سه شبيه در يك تعزيه لازم بود. در اين صورت بايد براي هريك يكنفر خاص را داشته باشند زيرا چنانكه گفتيم چهرهآرائي (گريماژ) در كار نبوده و نميشد يكنفر كه مثلا نقش ابن زياد را بازي كرد نقش ابن سعد را هم در همان تعزيه بازي كند.
ميرزا محمد تقي تعزيهگردان
اين اپراي تراژيك، رژيسوري هم داشت كه كار «شف در كستر» را هم ميكرد. لباس اشخاص را براي نقشهاي مختلف او تعيين ميكرد، ترتيبات مقدماتي يا بعبارت اروپائي «ميزآنسن» هم از مشاغل او بود. در اينوقت اين كارها را شربتدارباشي كه يكي از اعضاي دار النظاره (خوانسالاري) و بلقب معين البكاء هم سرافراز بود اداره مينمود. سلف او كه گويا پدرش هم بوده، ميرزا محمد تقي تعزيهگردان بوده و نمايشنامهها را او ترتيب داده و بوسيله برگ و ساز و شاخوبرگ دادن بوقايع، تعزيه را از حالت عوامانه قبل بيرون آورده و جنبه اعيانيت بآن داده است.
تربيت كردن تعزيهخوانها و آموختن رويه «ژست» مناسب، بهريك از آنها تا بحدي كه در حضور شاه نكتهسنجي مثل ناصر الدين شاه بتوانند نقش خود را ايفا كنند، نيز از كارهاي مشكل ميرزا محمد تقي بوده است. در هر جاي كشور شخص بااستعدادي سراغ ميكرده سروقت او ميرفته و بوعد و وعيد و تطميع و تهديد او را براي كار حاضر ميكرده است. مثلا حاجي ملا حسين اهل پيكزرند ساوه، چون نقش زنانه را خوب عهده ميكرده است، هر سال قبل از محرم خانه و زراعت خود را بايد سر داده بتهران بيايد و در دسته تكيه دولتي شبيهخواني كند. يا مثلا فلان شخص همداني «1» نقش مخالف مسلح مانند شمر
______________________________
(1)- سابقا چرم خوب را در همدان ميساختند و چرم همداني بدوام معروف بود. چرم را البته از پوست الاغ هم درست ميكردند. مردم ساير شهرها بخصوص تهرانيها هروقت ميخواستند به تعبير و سرزنش لچر بيگناهي بار همدانيها بكنند، بآنها پوست خركن ميگفتند. ميگويند شخص همداني كه نقش شمر را خوب بازي ميكرد، در شهادت امام وقتي ميخواست شبيه حضرت سيد الشهدا را شهيد كند، شعري داشت كه در آن از امام ميپرسيد چرا خنجر من خنجر تو را نميبرد؟ معلوم ميشود شبيه امام با شبيه شمر شوخي داشته است چون همينكه شمر شعر خود را ميخواند، شبيه امام ميگفت نامرد از بس با آن پوست خر كنده شده است. البته اين جواب بقدري بلند بوده كه شبيهخوانهائي كه در حولوحوش امام بودند شنيدند و همگي هره خنده را سرداده و با صداي بلند ميگفتند راست ميگويد از بس در همدان پوست خر كندهاي كند شده است. اين تكرار هم از طرف شبيه امام و حولوحوش او بقدري بلند بوده است كه همگي حضار بشنوند و خنده را سربدهند و تعزيه بهم بخورد.
ص: 291
و حارث را خوب ايفاء ميكرده است و فلان جوان خراساني براي شبيه علي اكبر مناسب بوده و همينطور براي ساير نقشها كه هريك اهل محلي بوده و همگي قبل از محرم ميآمده و دو ماهه ايام عزاداري را در تهران ميمانده و بعد هركس بمحل خود بازميگشته و بعضي از آنها شاهشناس هم بوده و مستمري و مقرري ديواني هم براي آنها برقرار ميشده يا ماليات آب و ملك آنها بتخفيف مقرر ميگشته است. اهالي كاشان و اصفهان چون اكثر صورت را كه اساس كار است دارا هستند، بيشتر از اهالي ساير بلاد ايران طرف توجه ميرزا محمد- تقي بودهاند.
برادر مرحومش نعش خوبي ميشده
در ادوار اوليه ترقي تعزيهخواني كه ناصر الدين شاه توجه زيادي ببهبودي وضع تعزيه داشته، ولي اسباب كار بخصوص تعزيهخوان خوب هنوز كم بوده است، ميرزا محمد تقي ميشنود كه يك تعزيه خوان قابلي كه از عهد اكثر نقشها خوب برميآيد از كاشان بعزم تهران با فلان دسته قافله حركت كرده است. تعزيهگردان ما براي اينكه نفس رقيبها و همكارها باو نرسيده او را نربايند، در موقعيكه تصور ميكرده است اين قافله بحضرت عبد العظيم خواهد رسيد، سوار قاطر خود شده و يك قاطر هم براي سواري اين تعزيهخوان نامي همراه ميبرد. بعد از يكي دو ساعت معطلي، قافله ميرسد و پس از تحقيق از اين و آن، بالاخره چشمش بجمال هنرپيشه ماهر روشن شده پس از طي تعارفات، خود را معرفي كرده پيشنهاد ميكند كه از مال چهارواداري پياده شده با هم بمنزل بروند.
شبيهخوان اظهار ميدارد كه با كمال تأسف در تهران جاي ديگر امشب منتظر او هستند، ولي البته اين موضوع مانع آن نيست كه اين يكفرسخ راه تا تهران را با ميرزا باشد. نوكر ميرزا محمد تقي مأمور حفظ اثاثيه تعزيهخوان و رساندن آن بمنزل شده و اين دو نفر پس از صرف ميوه و شربت در قهوهخانه سر راه بسمت تهران حركت مينمايند. در بين راه ميرزا محمد تقي بهر زباني بوده است، مؤمن را راضي ميكند كه لامحاله يك امشب را از خدمت ايشان استفاده نمايد. در اين شب ميرزا وعد و وعيد را نسبت بتعزيهخوان كامل كرده و بالاخره از او قول ميگيرد لامحاله دهه اول را كه در تكيه دولت و منزلهاي اعيان درجه اول تعزيه برپاست، مهمان او بوده و از همراهي مضايقه ننمايد.
شب اول ماه محرم شد. ميرزا محمد تقي بتعزيهخوان گفت: «فردا در تكيه دولت فلان موضوع نمايش گذاشته خواهد شد، چه نقشي بازي ميكنيد؟» هنرپيشه با كمال مناعت جواب گفت: «من براي اينجور نقشهاي كوچك حاضر نيستم لباس بپوشم» تا روز پنجم هر نقشي باو پيشنهاد شد، همين جواب را داد. روز ششم و هفتم و هشتم كه تعزيههاي مهمتر نمايش گذاشته ميشد، نقشهاي نسبة مهمي باو پيشنهاد كرد اينبار جواب گفت كه اين نقشها را نميتواند بازي كند. بالاخره ميرزا محمد تقي دانست كه مؤمن چيزي در چنته ندارد ولي چون بعنوان مهمان پذيرفته شده بود، چيزي بروي خود نياورد. اما ضمنا
ص: 292
از فريبيكه از اين كاشي كهنه خورده و بخصوص از زحمتي كه براي پذيرائي اين «مردكه قلتشن «1»» بزن و بچه خود داده بود عصباني بود. آخر الامر شب دهم باو گفت: رفيق! در پنج روز اول بعذر كوچك بودن موضوع حاضر نشدي رخت بپوشي، در اين پنج روز هم هر نقشي را بتو پيشنهاد كردم اظهار عجز كردي؛ بگو بدانم پس تو در تعزيهخواني چهكاره ميتواني بشوي؟ مؤمن صاف و پوستكنده گفت: «هيچ!» گفت: «پس اينهمه شهرت را براي چه داده بودي؟» گفت: «من خودم در تعزيهخواني سياهدستم «2»، برادري داشتم بيست سال قبل رحمت خدا رفت، اون خدابيامرز در تعزيه نعش خوب ميشد.»
من هروقت باشخاصي برميخورم كه قبل از ورود بكار هو و سروصداي زياد از خود براه انداخته و بعد از تصدي عمل معلوم ميشود چيزي در چنته مغز خود ندارند، بياد اين تعزيهخوان ميرزا محمد تقي ميافتم.
در اين سي و چند سال اخير كه ما مستشارهاي خارجي براي اداره كارهاي خود آوردهايم باين قماش اشخاص خيلي برخوردهام كه جز دو نفر «3» باقي آنها بيشوكم همه نظير تعزيهخوان ميرزا محمد تقي بودهاند كه مثلا برادر مرحوم آنها در فلان اداره اروپائي «اپوستيل «4»» خوب امضا ميكرده، وزير مختار ما در آن مملكت فريب خورده و او را مانند متخصص استخدام كرده و طوق لعنت گردن ملت شده و حقوق و خرج سفر گزاف او بر ماليه كشور تحميل گشته و متوليهاي خودماني او را افسار كرده هرجوري خواستهاند او را راندهاند.
يكي از اينها كه خود را متخصص فلاحت ميدانست و شايد در كشور خود تحصيلاتي هم در اين زمينه كرده بود «5» راجع بقناتيكه حاجت بتنقيه و كولكشي داشت، بامين ماليه ورامين جواب داده بود كه بودجه امسال ما براي هر دو كار كافي نيست، امسال كول كشي كنيد سال ديگر تنقيه نمايند. عجبتر از اين رئيس، اعضاي ايراني زير دست اوست كه آنها هم دستور را بدون تعمق نوشته، براي امين ماليه، بامضاي رئيس كل خزانه
______________________________
(1)- در اصطلاح عاميانه به آدم گردنكلفت و هيكلداري ميگويند كه بقدر ظاهرش كفايت كار نداشته باشد. كمتر آقائي است كه در موارد بيعرضگي يا كوتاهي نوكرش جمله «پس تو قلتش آقائي؟ چكاره بودهاي؟» را بكار نبسته باشد.
(2)- سياهدست باشخاصي گفته ميشد كه در حولوحوش دستههاي مطرب بودند و كاري از آنها برنميامد و بطور استعاره اين صفت را در ساير بيكارگيها و بيكفايتيها نيز استعمال ميكنند.
(3)- مسيو نوزNauseبلژيكي و مستر شوسترShusterآمريكائي.
(4)- «آپوستيلApostille¬ اصطلاح دفتري فرانسه و بمعني نامهايست كه در آن سواد نامهايرا ابلاغ كنند. پيرمردها و بيعرضههاي پرعنوان ادارات را باين كار پرعنوان كم اهميت ميگمارند.
(5)- مسيو داشرDacherبلژيكي در زمان خزانهداري مرنارMornardرئيس قسمت خالصجات بود و عجب اين است كه اين آقا رئيس اولين مدرسه فلاحت هم بوده و جمعي را هم براي تعليم فلاحت تربيت كرده است.
ص: 293
فرستاده و هيچ فكر نكردهاند كه اكثر اين دو عمل قابل تفكيك نيست. بر فرض اينكه قناتي باشد كه بتوان يكسال بين دو عمل فاصله داد، حتما پاك كردن بايد جلوتر از كولكشي باشد.
تعزيه تكيه دولت
تكيه دولتي همين است كه امروز هم بنا و سرپوش آن باقي است.
در ده روز تعزيهخواني، بين تركهاي سرپوش آنرا با چادر كرباسي ميپوشانيدند با اين تفاوت كه حاليه يك طبقه از آن كاسته شده است. در زمان مظفر الدين شاه چون فشار پوشش چوبي خرابي در طبقه بالائي ايجاد كرده بود، براي حفظ باقي بنا از آن يك طبقه صرفنظر و آنرا خراب كردند. طبقه اول متعلق بوزراء و حكام ولايات بود كه هر وزارتخانه و ايالت يا ولايتي يكي از طاقنماها را بايد تزئين كرده لوازم در آن داشته باشد. اعيان شهر بمناسبت خصوصيت با پيشكار حاكم يا رفاقت با وزير، باين طاقنماها با دعوت و بيدعوت ميآمدند و اكثر نهار هم بآنها داده ميشد. پلههاي منبر مانند جلو طاقنما را با جار و لاله و آئينه و گلدان كه مرتب و طبقهبطبقه روي پلهها ميچيدند و خود طاقنماها را با ديواركوب و چهلچراغ، زينت ميكردند. تزئين دو غرفه اشكوب دوم و سوم كه روي طاقنماي هر ولايت بود نيز با وزارتخانه يا ولايت صاحب همان طاقنماي زير بود. منتهي تزئين آنها در هر طبقه جز سه چهلچراغ كه وسطي بزرگتر و طرفين كوچكتر و از چوببندي جلو اين طاقنماها آويخته شده بود، چيز ديگري نبوده و جلو اين غرفههاي فوقاني پرده زنبوري ميكشيدند و هر غرفه متعلق بيكي از زنهاي شاه بود كه آنها هم مهمانهاي خود را كه از خانوادههاي اعيان بودند براي نهار دعوت كرده، نهار را در اندرون ميخوردند و عصر براي تماشاي تعزيه بغرفه مخصوص خانم دعوتكننده ميآمدند. نمايش تعزيه در شبانهروز دو نوبت يكي عصر از سه تا نيمساعت قبل از غروب و ديگري از دو تا پنج و شش ساعت از شب گذشته بود. اطاق شاه يكي از غرفههاي فوقاني بود كه جلو آن پردهاي از گاز مشگي آويخته و شبها هم چراغي در آن روشن نميكردند كه شاه و مردم آزادانه بتماشاي خود مشغول باشند. معهذا در غرفههاي روبروي غرفه شاه، حاضرين ادب را رعايت كرده مؤدبتر از ساير غرفهها مينشستند.
دفعه اولي كه من بتكيه دولتي رفتم شش هفت ساله بودم. دايه شميراني بخانه ما آمد، شب را در منزل ما بيتوته كرد و با اجازه مادرم صبح زود مرا بتكيه دولتي برد.
بااينكه بيش از دو ساعتي از آفتاب برنيامده بود، تكيه از جمعيت پرواگر ملاحظه قوم و خويشي يكي از فراشهاي دم در بادايه نبود، شايد ما را راه نميدادند. نهار آنروز به نان كماج و پنير و ميوه و آجيلي كه دايه پيشبيني و در راه خريداري كرده بود ورگذار شد. با سفارش قبلي دايه، فراش گاهي سري بما زده و مرا براي رفع خستگي بيرون ميبرد، گردش ميكردم و برگشته بانتظار تماشاي تعزيه سر جاي خود بدون هيچ اظهار كسالت مينشستم. معلوم بود دايه سابقه ممتدي باين تعزيه رفتن دارد زيرا همهچيز را توضيح ميداد و جزئيات را درست حالي و مرا متوجه نكات باريك اين تماشا ميكرد. اگرچه
ص: 294
من هم در محله خودمان بتكيه عزت الدوله خيلي رفته و در موضوع تعزيه، عامي بحت بسيط نبودم ولي در هرحال توضيحات دايه براي من بسيار ذيقيمت و مفيد بود.
از صبح تا ظهر جز قالوقيل زنها كه گاهي هم در سر جاي نشستن بهم تعدي ميكردند و سروصداي بزرگتر راه ميانداختند و بحكميت و گاهي تشر فراشها سروصداي آنها خاموش ميشد خبري نبود. بعد از ظهر سر روضهخوانها باز شد، تمام روضهخوانهاي شهر يكي بعد از ديگري آمده از پلههاي منبر مرمري كه امروز هم موجود است بالا رفته، چند كلمه روضهاي ميخواندند. ولي هيچكس گوش بآنها نميداد حتي يك ناله هم از زنها كه در روضههاي معمولي بشنيدن اسم حضرت سيد الشهداء صداي ضجه خود را بلند ميكردند، شنيده نميشد. فصل هم پائيز و شايد ماه مهر بود. دو سه ساعتي اين روضهخواني بيمستمع امتداد پيدا كرد، بالاخره سيدي بالاي منبر رفت، زنها كه چشمشان باين سيد افتاد يكمرتبه از سروصدا افتادند. اگر چه باز هم ناله و گريهاي در كار نبود ولي چون اين سيد، سيد ابو طالب «1» روضهخوان شيرازي و معلوم بود كه او روضه را ختم خواهد كرد و تعزيه بميان خواهد آمد، زنها آرام گرفته از صحبت و قالوقيل معمولي خود با كمال افسوس دست برداشتند. سيد هم چند كلمه ولي قدري زيادتر از سايرين روضه خواند و در موقع «يا اللّه» همگي از مرد و زن كه در تكيه بودند، بشكرانه تمام شدن روضه و رسيدن موقع تماشا، دستها را بالا كرده با آقا يا اللّه را تكرار كردند و آقا بپادشاه اسلام دعا كرده پائين آمد.
تكيه دو سه مدخل و مخرج داشت، همينكه سيد رفت بلافاصله از سمت يكي از مدخلها نواي دسته موزيك نظامي بلند شد. شكر اللّه خان موزيكانچيباشي در جلو و دسته كامل العيار موزيك سلطنتي از دنبال وارد شدند، موزيكانچيها لباس آسماني با نوار و مغزي سفيد پوشيده، آلات موزيك آنها از نقره و سر هم رفته بسيار زيبا بود. اين دسته نيمدوري بدور تخت وسط كه محل نمايش تعزيه بود زده در جاي خود قرار گرفته و ساكت شدند. بلافاصله از همان مدخل، دسته نقارهچي با كرنا و دهل و طبل وارد شدند و اين دسته هم كه لباسشان تقريبا لباس فراشي و آلات نوازندگيشان مزين و قشنك حتي دهلهائي كه زير بغل داشتند خاتمكاري بود، آمده نيمدوري زدند و در جاي مخصوص خود قرار گرفتند.
بعد چندين دسته سينهزن با علم و نوحهخوان آمده دوري زدند و روبروي طاقنماي شاه توقفي كرده، سينهاي زده و از در خارج شدند. در ميان اين دستههاي سينهزن دسته بروجرديها از همه سادهتر و باهيمنهتر بنظر من آمد. فرض كنيد يك دسته دويست نفري كه افراد آن جز يك پيراهن متقالي كبود و يك تنبان گشاد بهمان رنگ تا ساق پا و يك كلاه نمدي گنده لباسي ندارند، بدون هيچ علم و بيرق فقط با نوحهخوان خود كه او هم جز يك لنگ چيزي در دست نداشت، وارد شده و هم صدا، برگردان آخر نوحه را تكرار كرده، دوري زده، بالاي تخت بروند و دور نوحهخوان حلقه زده بنشينند و نوحهخوان، نوحه سينهزني را شروع كند و اين مردمان قوي كه اكثر نمدمالهاي شهر بودند و آستينهاي پيراهن
______________________________
(1)- برادر حاجي سيد حسن شيرازي سابق الذكر (ص 282) كه برخلاف آن مرحوم وجهه عمومي زيادي نداشت.
ص: 295
آنها تا بيخكول «1» بالا زده بود، در هر پاضربي كه تكان لنگ نوحهخوان مورد آنرا معين ميكرد، دستها را عمودوار بالا برده و دودستي بسينه بكوبند. اگرچه بروجرديهاي آن دوره مثل لرهاي امروز همگي ارادت زيادي بريش داشته و اساسا مردمان پريال و كوپالي بودند، ولي گويا مخصوصا اين دسته را از ريشوترين بروجرديها انتخاب كرده بودند كه از سينه تا زير چشم آنها در انبوه موهاي پركلاغي پوشيده و دماغهاي گنده آنها مانند چادر دوسري كه در ميان علفزار كوههاي سرحدي ايران و عراق زده باشند، نمايان و كلهها همه تراشيده و بيمو بود. صداي رعدآساي چهارصد دست نمدمال كه با آن شدت بسينهها كوفته ميشد بصداي توپ شبيه بود. من اعتراف ميكنم بااينكه بچه ترسوئي نبودم از اين دسته و اين طرز سينهزني خيلي ترسيدم.
دسته ديگر كه خيلي توجه مرا جلب كرد، دسته سنگ زن كاشي بود كه با لباس متحد الشكل خود وارد شدند. لباس آنها يك آر خالق الجه و يك شال كرماني حمايل و كلاهي شبيه كلاه شاطرها بود و هريك دو پارچه چوب هشت گوشه قطوري با تسمه بكف دستهاي خود بسته بودند. نوحهخوان ميخواند و اينها بجاي پاضرب نوحه، چوبهاي كفهاي دست خود را بهم ميزدند. وقتي جلو غرفه شاه معمولا توقف كردند، نوحه سه ضربي شد. كاشيها ضربه اول را محاذي سينه و ضربه دوم را محاذي سر و در ضربه سوم خيز برداشته دو دست را در بالاي سر بهم ميكوفتند و صداي گوشخراش زيلي از اين تخته بهمزني ايجاد ميكردند.
بنظر من در همان عالم بچگي هم اينكار برقاصبازي شبيهتر از عزاداري بود.
ميگويند در كاشان وقتيكه براي سنگزني افراد دسته جمع ميشوند، سردسته براي اعلان محلي كه بايد بآنجا جهت اين عزاداري (؟) بروند ميگويد «در دو مچّدو» (بدر دو مسجدان برويم) افراد علامت اطاعت را همصدا ميگويند «حساين». سردسته براي تشويق افراد، سجع جور كرده ميگويد «ناز مچّدو» (مچتان را بنازم) باز هم افراد بتكرار «حساين» تشكر خود را از سردسته اعلام ميدارند و بدر دو مسجدان عازم ميشوند كه قدرت مچهاي خود را ظاهر كنند. بايد گفت نه عزاداري كاشيها بعزاداري ميماند و نه از لهجه انها شخص خارج مقصود را ميفهمد.
عبيد زاكاني چون خودش قزويني است خيلي توي كوك «2» قزوينيها رفته، در حكايات فكاهي خود ميگويد «قزويني نزد طبيب رفته گفت «موي سرم درد ميكند» طبيب از او پرسيد «ديشب چه خوردهاي؟» گفت «نان و يخ!» طبيب گفت مرد عزيز! برو پي كارت كه نه مرضت بمرض انسان شبيه است نه غذا خوردنت.
______________________________
(1)- «بيخكول» اصطلاح خياطي قديم و محلي از آستين است كه بشانه متصل ميشود.
(2)- دوختهاي درشت ناهمواري را كه خياطها در بدو دوختن لباس براي بهم انداختن قطعات برش بكار ميبستند و بعدا آنها را بدوختهاي ريزتر تبديل ميكردند، كوك يا كك ميگفتند.
البته اين كوكها بعد از دوخته شدن لباس شكافته ميشد ولي اگر خياطي از راه فراموشي كوكها را نميشكافت و صاحب قبا هم بدون توجه اين لباس را بر تن ميكرد، طرف توجه بينندگان شده بر صاحب لباس خردهگيري ميكردند. توي كوك رفتن بمعني خوردهگيري كردن يا باصطلاح ادبي انتقاد نمودن است و به دقيق شدن در اعمال اشخاص كه براي انتفاد باشد، نيز توي كوك رفتن ميگويند.
ص: 296
آخر همه دسته فراشها آمدند، فراشهاي شاهي هزار نفري ميشد، تمام آنها با سرداري دبيت مشكي يخه حسني و شلواري از همين پارچه و همين رنگ پوشيده، كلاه تخممرغي كه كلمه فراش با خط ثلث از نقره بريده شده و بسمت راست بالاي آن نصب بود، با فراشباشي «حاجب الدوله» و نايبان فراشخانه و يوزباشيان و پنجاه باشيان و دهباشيان خود در صفوف چهار پنج نفري، تنگدرز، وارد تكيه شده دوري زدند و خارج گشتند و دويست نفري از آنها مقابل غرفه شاه ايستاده نوحهخواني و سينهزني كردند. اگر شب بود نصف عده آنها هريك يك لاله فنري با كاسه بلوري در دست داشتند كه موقع بيرون رفتن، تنگدرز، دور تخت وسط ميچيدند. اينهم يكي از وسائل افزايش نور در تكيه بود كه جوابگوي چراغهاي طاقنماها ميشد و تخت وسط را براي ديده شدن عمليات تعزيه كه عنقريب بميان ميآمد، روشنتر ميكرد. نوحهايكه فراشها در اينروز ميخواندند اين شعر بود.
جان را بفداي شهدا ميكنم امروزشه ناصر دين را دعا ميكنم امروز ايندسته چه از حيث عده و چه از حيث لباس و چه از حيث نظم، از همه دستهها بهتر بود. سينهزني آنها هم طبيعي بوده و رقاصبازي در ضمن نداشت.
بعد از سينهزنها نوبت زنبوركچيها كه هريك بر يك شتر سوار بوده و زنبورك او بطور مورب در جلوش نصب بود رسيد كه بعده صد نفري از يك درآمده از در ديگر خارج شدند.
بعد قاطرهاي زياد كه بار هريك يكجفت تجير لوله كرده و وسط آن يك عرقچين چادر تاكرده و بالاي هريك يكنفر فراش نشسته بود، با عده زيادي بارهاي يخدان مخمل و مفرشهاي قاليچهاي آمده گذشتند. بعد آبداري با خرجين مخمل زردوزي و قبل منقل كه كه يراق و منقل آن نقره بود با يدك زياد با زين و يراق مرصع و زينپوشهاي گلدوزي و زردوزي آمده گذشتند. مخصوصا اسبسواري شاه «جهانپيما» كه دم آنرا ارغواني كرده بودند، با زين و قاب طپانچه مرصع و يراق طلاي دانهنشان از همه زيباتر بود. همچنين عدهاي نقارهچي با لباسهاي قرمز بر شترها سوار شده دهل و طبل آنها جلو شترها بسته و سرنا و كرنا ميزدند. آخر همه كالسكه لاكي شاه كه دوره بالاي آن شبكه مطلا داشت و هشت اسب سفيد بسيار زيبا آنرا ميكشيد، در حاليكه عده زيادي سواران زرينكمر و غلامان كشيكخانه جلو و عقب آن بودند، آمده دوري زده گذشت.
در هنگاميكه اين تجملات سلطنتي ميگذشت، دسته موزيك نظامي مشغول نواختن مارشهاي مختلف بود.
بعد از اندكي سكوت و سكون، بالاخره تعزيهخوانها وارد مجلس شدند. معين البكاء «1» با ريش پهن خرمائي كه تمام سينه او را پوشانده و لباده مشكي و عصاي چوب آلوبالوي سروته نقره و ناظم البكاء پسرش كه او نيز جز ريش همهچيزش مثل پدر بود در جلو و دنبال آنها شبيه زنها و مردهائي كه در تعزيه نقش داشتند، همه با لباس نقش خود در صفوف
______________________________
(1)- معين البكار از حيث قد و ريش و تا حدي قيافه خيلي شبيه بعضد الملك بود.
ص: 297
چهار نفري در حالتيكه نوحه ميخواندند وارد شدند. همآهنگي صداي زير بچه و صداي بم مردها و قدم آهسته و آرام آنها، بر همينه و شكوه هيئت ميافزود. در اينوقت تصنيفي در كارعمل «1» چهارگاه متداول بود كه از روي آن نوحهاي ساخته و ميخواندند كه عبارات آن بقرار ذيل بود.
بزن چهچه بلبل بلبلگل بگلستان آمد
بيا پيچان سنبل سنبلنوبت بستان آمد
بنال اي عندليب!از داغ اكبر شب و روز
فغان كن اي قمري!از هجر اصغر شب و روز اينها دور تمامي بدور تخت زده و از پلههاي وسط كه روبروي غرفه شاه بود بالا رفتند و با امر و اشاره معين البكاء هريك در ناحيهاي از اين تخت بزرگ بر صندليهائيكه روكش طلا داشت و قبلا با رعايت تناسب با تعزيه اين گوشه و آن گوشه گذاشته شده بود قرار گرفتند.
بچهها هم در ناحيهاي درهم روي زمين نشستند و تعزيه شروع شد. نظرم نيست چه تعزيهاي بود، در هرحال در وسط تعزيه آبداري و قبل منقل و بارهاي چادر و يخدان و سوارهاي زرينكمر و كشيكخانه و شاطرها و زنبوركچيها هم بمناسبت وارد تكيه شدند و دوري زده خارج گشتند.
معين البكاء نسخههاي نقش تمام شبيهخوانها را همراه داشت كه بشكل يك دسته يكرطلي كاغذ، مرتب كرده و بجلو شال خود جا داده بود. اين كار محض احتياط بود كه اگر
______________________________
(1)- روزي از خيابان باب همايون ميگذشتم يكي از رفقا رسيد مرا باسم خواند با هم سلام و تعارفي كرديم همينكه از هم جدا شديم، شخص ديگري جلو آمده بعد از بجا آوردن احترام پرسيد شما مستوفي نويسنده كتاب شرح زندگاني من هستيد؟ .. گفتم بلي- گفت من يكي از خوانندگان كتاب شما هستم، چون خودم ويلن ميزنم از موسيقي بيخبر نيستم ولي تصنيف كار- عمل را ندانستم چيست كه شما در چند جاي كتاب بآن اشاره كردهايد. از بعضي هم كه پرسيدهام جواب درستي نشنيدهام، راهي نداشتم كه شما را بيابم، حالا برحسب تصادف اين شخص اسم شما را صدا كرد، اينست كه بخود اجازه دادم كه بدون معارفه قبلي نزديك بيايم و از خود شما بپرسم. گفتم چون اهل موسيقي هستيد البته ميدانيد كه هر تصنيفي بيك آوازي ميخورد ولي بعضي از تصنيفها كه كار استادان موسيقي باشد، طوري تنظيم شده است كه نهتنها بآوازي ميخورد بلكه حاوي و شامل تمام يا اكثر گوشههاي آن آواز هم هست. اين تصنيف كامل العيار را قدما تصنيف كارعمل موسوم كردهاند. در رنگها هم همين «كارعمل» و «غير كارعمل» را داشتند و بكار ميبستند.
فعلا در پيشدرآمدها ميتوان كارعمل و غير كارعمل را تشخيص داد ... اين سئوال از طرف يكنفر ساززن مرا باين حاشيه واداشته است و الا از قدما هركس پاي ساز نشسته باشد تصنيف و رنگ كارعمل را ميداند.
ص: 298
يكي از شبيهخوانها نسخه خود را گم كند، عوضش حاضر باشد «1». اين مرد واقعا شغل خود را بسيار خوب اداره ميكرد، اوامر او نسبت بتمام اين صد نفر شبيهخوان و دسته موزيك بيچون و چرا و بياندك وقفهاي اجراء ميشد، پسرش هم در فرماندهي باو كمك ميكرد. فرمانهاي او بتعزيهخوانها با اشاره دست و نسبت بدسته موزيك براي نواختن يا ساكت كردن آن با بلند كردن عصا بود كه بدون هيچ دستپاچگي با متانت و وقار خاصي تمام كارها را اداره ميكرد. حتي اگر اتفاقا در يكي از گوشههاي مجلس يا طاقنمائي جزئي صداي خارج بلند ميشد، با نگاه متين خود آنها را هم آرام كرده و بسكوت مياورد. خلاصه، نيمساعت بغروب مانده تعزيه تمام شد و مردم متفرق شدند و فراشها مراقب بودند كه همه از تكيه خارج شوند. زيرا خيلي از زنها بودند كه اگر مانع نميشدند، بدشان نميآمد كه تا نصف شب براي تماشاي مجلس شبانه بمانند.
در ظرف سه چهار سال بعد، من دو مرتبه ديگر باين تعزيه رفتهام و برحسب تصادف هر دو دفعه شب بود و در يكي از طاقنماها نشسته بودم. شكوه تعزيه شب بواسطه جارها و چهلچراغهاي بلورين جلو و داخل طاقنماها چيزي بود كه نظير آن در آن دوره در هيچ موقع ديده نميشد. پنج ششهزار شمع در كاسههاي بلورين لالهها و جارها و چهلچراغ و ديواركوبها ميسوخت. مخصوصا يكشب كه تعزيه يوسف بود، آمدن تاجر مصري بر سر چاه و فروش يوسف بتوسط برادران خيلي تماشا داشت. عدلهاي قماش و صندوقهاي مال التجاره سربسته را بر شترها بار كرده و روي هريك از آنها يك كاكا سياه با پيراهن عربي سفيد و كلاه فينه سرخ نشسته بود. شايد دويست شتر باين ترتيب آمده و گذشت تا بالاخره تاجر و زيردستان و همراهان با آبداري و قبل منقل و بارهاي آشپزخانه و چادر و دستگاه رسيد و در سر چاه رحل اقامت افكند. فروش يوسف در مصر موقع نمايش تجملات سلطنتي بود كه از دستگاههاي سلطنتي آنچه نخبه و زبده بود، هريك در موقع خود نمايش داده شد.
در يكي از شبهاي دهه تكيه قرق بود، اشخاص خارج را كه معمولا در سطح تكيه مينشستند راه نميدادند، در اين شب نمايندههاي دول كه در تهران بودند در طاقنماي بزرگ ميآمدند و البته در انتخاب نمايش هم رعايت همهچيز ميشد كه موضوع عاميانه و
______________________________
(1)- در مقدمه تعزيه حضرت عباس (ع) اماننامه آوردن شمر از جانب ابن زياد براي آن بزرگوار را هم نمايش ميدادند و براي مجسم كردن واقعه، رختخوابي در گوشه تخت پهن ميكردند، شبيه عباس با زره و كلاه خود و شمشير در اين رختخواب دراز ميشد. شمر ميآمد و از دور عباس را صدا ميزد، برميخاست، شمر اماننامه را تسليم ميكرد ولي حضرت ابو الفضل اماننامه را دريده و شمر را با پرخاش از نزديك رختخواب خود ميراند. يكبار در اين مورد اتفاق افتاده كه عباس در رختخواب خوابش برده بود، در نتيجه نقش خود را گم كرده وقتي شمر با اماننامه ميايد، تعزيهگردان متوجه ميشود كه مؤمن خواب رفته است، با نوك پا بيدارش ميكند ولي شبيه عباس كه در اينجا بايد نقش مهم خود را با آواز چهارگاه بخواند چون نسخه نداشته دستپاچه شده و اگر چيزي هم از حفظ داشته فراموش ميكند و خلاصه تعزيه بهم ميخورد. شايد اين احتياط معين البكاء بعد از وقوع اين واقعه بوده.
ص: 299
زننده نباشد. شب نهم هم تعزيه تعطيل بود. شاه بطاقنماها ميرفت، صاحب طاقنما بشكرانه اين تفقد قبله عالم، پيشكشي از قبيل صد دانه يا زيادتر اشرفي يا يك طاقه شال يا هديه نفيس ديگر تقديم ميكرد.
ناصر الدين شاه در نياوران هم تكيهاي ساخته بود كه تابستانها كه بمحرم تصادف ميكرد و به ييلاق ميرفت در آنجا تعزيهخواني ميشد. البته اين تكيه ييلاقي بطول و تفصيل تكيه تهران نبود و چون فضاي آن كم بود، با اسباب و ادواتي مختصرتر اين عزاداري را برپا ميكردند.
تكيههاي اعيان و رجال
از شاهزادگان و اعيان و رجال هم هريك كه خانه آنها وسعت پذيرائي بساط تعزيه و خود آنها توانائي پرداخت انعامات قاطرچي و ساربان و نقارهچي و موزيكانچيهاي دولتي كه در تعزيه ناگزير بود داشتند، تعزيه ميخواندند. حتي بعضي همانطور كه چادر خاص باندازه حياط بزرگ تدارك ديده بودند، حياط را هم طوري ساخته بودند كه در ايام تعزيه خواني بتواند بتكيه تبديل بشود.
در محله ما عزة الدوله خواهر ناصر الدين شاه كه بعد از ميرزا تقيخان امير نظام و نظام الملك و عين الملك قاجار، همسر يحيي خان معتمد الملك كه در اينوقت لقب و شعل ميرزا حسينخان سپهسالار برادرش را هم گرفته، مشير الدوله و وزير خارجه شده بود، تعزيهخواني باشكوهي ميكرد.
چادر سه ديركه بسيار بزرگي در ديوانخانه وسيع او زده ميشد و تخت بسيار بزرگ چوبي براي محل نمايش تعزيه روي حوض بزرگ وسط ديوانخانه ميزدند و ديوارها را سياهپوش ميكردند. اين تكيه از سمت مغرب متصل بباغچه بزرگي بود، در فاصله اين دو محوطه طاقنمائي از چوببندي ساخته بودند كه پشت آنرا با تجير پوشانده و جبهه آنرا با قاليچهها و پردههاي گلدوزي و نقده و نقره و پولكدوزي و ديواركوب و چهلچراغ مزين ميكردند. طاقنما دو طبقه بود كه دو ايوان زيرورو و چهار نيم ايوان در طرفين داشت كه اين بناي موقتي داراي شش مكان و قسمت تحتاني براي جوانها بود. اول روزي كه من و برادرم با لله و نوكر باين تكيه رفتيم، ما را بتالار نه دهنهاي كه سمت شمال ساخته بودند هدايت كردند. دم ارسي يحيي خان مشير الدوله نشسته بود، ما وارد شديم احترام لازم را بجا آورديم، ما را نشاند امر داد چاي آوردند. بعد از كمي توقف پيشخدمت را احضار كرد و گفت آقايان را بطاقنما ببريد، ما را باين محل هدايت كردند. بعد از اين روز ما تكليف خود را دانسته، هروقت كه با اجازه مادرم بتماشاي تعزيه ميرفتيم، جاي ما در اين محل بود. شاهزادگان و رجال و اعيان كه باين تعزيه ميآمدند، در تالار نه دهنه سابق الذكر، خود مشير الدوله از آنها پذيرائي ميكرد. روبروي طاقنما در سرتاسر بناي سمت مشرق، چندين اطاق بود كه جلو آنها پرده زنبوري زده و محل جلوس خانم عزت الدوله و مهمانهايش بود و بناي سمت جنوب كه آنهم سه اطاق بزرگ داشت مخصوص مردهاي متوسط و سطح تكيه بزنها تخصيص داشت. نقارهچيها با كرنا و دهل خود در غرفهاي ايوانمانند،
ص: 300
در پشت بام جاي گرفته بودند. شكر اللّه خان با موزيكانچيان خود در سمت مقابل در گوشهاي ميايستادند. كوچه هم كولوار «1» بود و قاطرها و شترها و بارها و آبداري و قبل منقل و ساير باروبنديلهائي كه در تعزيه لازم ميشد در آن ميايستاد.
اين تعزيهخواني از حيث لوازم خيلي باشكوه و تمامعيار بود. معين البكاء با دسته دولتي ولي مختصرتر و دسته سينهزني كه قبل از تعزيه بايد دور تخت بگردند، منحصر بيكي دو دسته بود كه علمهاي خود را از روز اول به ديرك چادر در طرفين تخت بسته بودند. حق الزحمه اين دسته هم طاقه شال اميري بود كه روز آخر بعلم بسته ميشد و اين دسته از بچهمحلههاي سرچشمه و سرتخت بودند. دسته بروجردي و ساير دستههاي شهر گاهي و اكثر شبها، باين تكيه ميآمدند چون شبها هم تا سه ساعت از شب گذشته در اين تكيه روضهخواني بود. در روضه شبها بمردم چاي و قليان و قهوه هم ميدادند ولي در تعزيه روز جز براي مهمانهاي اعيان كه نزد مشير الدوله ميرفتند و جوانها كه در طاقنما و در حقيقت مهمان ميرزا حسين خان پسر مشير الدوله بودند، براي سايرين چاي و قلياني در كار نبود.
اين ميرزا حسينخان پسر منحصربفرد مشير الدوله و بسيار زيبا و عزيز پدر و مادر بود چنانكه در آتيه قمر السلطنه دختر مظفر الدين ميرزا را هم براي او بخانه آوردند ولي اين دختر در اين خانواده دوامي نكرد و خودش در جوابي و يك دو طفلش هم قبل از خودش تلف شدند. ميرزا حسين خان بلقب معتمد الملكي سابق پدرش هم ملقب شد. ميرزا حسين خان سپهسالار عموي اين جوان چون اولاد نداشت، اسم خود را در زمان حيات خود باو داده بود. زندگي شخصي معتمد الملك آخر عمري چندان خوب نبود و زن بعديش دختر نصر اللّه خان «2» سپهسالاري او را اداره ميكرد و دو سال قبل بياولاد مرحوم شد.
تكيههاي محلات
هر محله و تقريبا هر گذري تكيهاي داشت كه بانيان خير از اهل محل در سابق ساخته بودند. بعضي يكي دو يا چند دكان وقفي هم براي مصارف تعزيهداري داشتند كه متولي بمصرف تعمير تكيه و عزاداري ميرساند ولي اكثر بيموقوفه و اهالي محل هر سال در ايام عزاداري تكيه را راه ميانداختند. گاهي هم اين تكيهها مانند تكيه رضا قليخان و تكيه سرتخت در معبر عام اتفاق افتاده بود. اين تكيهها اگر سر راه نبود سرتاسر سال خالي افتاده و زبالهدان اهل محل بود يا بقالهاي گذر در غرفههاي آن پياز خشك ميكردند و اطاقهاي آنرا انبار خواربارهاي فروشي خود قرار ميدادند ولي همينكه ايام عزاداري نزديك ميشد بسعي و همت داشهاي محل و تحت اوامر بابا شمل تعمير شده و چادري در آن برپا و عزاداري براه ميافتاد. مخارج
______________________________
(1)- اين لغت فرانسه و بمعني محل رفتوآمد است. در اصطلاح تئاتري دالانها و اطاقهاي پشت صحنه را «كولوار»Couloirميگويند و اين نام را در مورد راهروها و اطاقهاي پشت مجالس مقننه هم استعارتا استعمال كردهاند.
(2)- اين خانم خواهر آقايان شهردار است كه چون اولادي ندارد، تمام خانههاي وسيع خود را براي بيمارستان ببهداري انتقال داده و خودش با ماهي پانصد تومان كه از طرف بهداري به او داده ميشود اعاشه ميكند در صورتيكه خانههاي او ماهي سه چهار هزار تومان اجاره دارد.
ص: 301
اين عزاداريها را اهالي محل كه خانه آنها وسعت بساط روضهخواني حتي در شبهاي جمعه هم نداشت و ميخواستند بثواب برسند، ميدادند و چون عده زياد بود پول معتنابهي جمع ميشد. بعضي كه هيچ پول نداشتند يا نميخواستند بدهند، لوازم و اسباب از قبيل چراغ و پرده گلدوزي و ميز و سماور و اسباب چاي و از اين قبيل چيزها ميدادند و طاقنماهاي تكيه با اين لوازم تزيين ميشد.
هر طاقنمائي در اداره يكي از نيمه بابا شملها بود، سعي و همت او در جمعآوري اسباب و لوازم خيلي مداخله داشت و البته رقابت هم در كار ميامد و اين تكيهها كه در هشت نه روز پيش از محرم زبيلداني بيش نبود، بقشنگترين مكان مبدل ميگشت.
شبها متصدي هر طاقنما از واردين پذيرائي ميكرد، بمجرد ورود وارد، بعد از دادن گلاب، در سيني كوچك ورشو و نعلبكي بلور، قهوه و قند سائيده تقديم و سپس اگر تابستان بود فورا شربت و اگر زمستان بود چاي مياوردند. وارد قليانكش بود يا نبود قليان سروپا آبچكان تميزي پذيرائي را ختم ميكرد. مصارف هر طاقنما را صاحب طاقنما از كيسه خود ميداد و پولهائيكه جمع شده بود، براي مصارف عمومي تكيه بود. در بعضي از تكيههاي بزرگتر، يك طاقنما را با اسباب و ادوات درويشي از قبيل پوست تخت و كشكول و بوق و من تشا و تسبيح زينت و بتبعيت پوست تخت، پوست پلنگ و خرس و روباه و سمور هم بااينكه با ادوات درويشي مناسبت نداشت، جزو اين تزيينات وارد ميكردند. در اين طاقنما يكنفر بندهاي اشعار محتشم را كه در مرثيه تاكنون به از او كسي شعر نسروده است ميخواند.
گاهي اگر تكيه خيلي بزرگ بود، اين طاقنماي درويشي دو تا ميشد و در هريك يك محتشم- خوان نشسته، اشعار يك بند محتشم را بطور سئوال و جواب متناوبا ميخواندند. در صحن تكيه غير از جلو طاقنماها كه براي پذيرائي واردين مهيا بود، عدهاي نشسته، منتظر رسيدن وقت سينهزني بودند و دمبدم با صداي بلند صلوات دستهجمعي ميفرستادند. اين بساط تا ده شب برپا بود. روزها در اين تكيهها تعزيهخواني ميشد و ساعات تعزيه را طوري مرتب ميكردند كه شش هفت دسته تعزيهخواني كه در شهر بود، بهمهجا برسند. معين البكاء و دسته دولتي هم اگر تعزيهخواني تكيه دولتي و رجال و اعيان وقتي برايش باقي ميگذاشت، تعزيه تكيههاي مهم شهر را هم، مثل سيد ناصر الدين و حياط شاهي، كه در آنها باسم نائب السلطنه تعزيهخواني ميشد قبول ميكرد.
در دهه اول محرم، سر هم رفته، بين دويست سيصد از اين مجالس تعزيهداري اعم از روضه خانههاي اعيان و تكيههاي محل، در شهر تهران دائر بود. در دو دهه ديگر محرم و دو دهه اول صفر، البته روضهخواني بود ولي نه باندازه دهه اول محرم. در دهه آخر صفر هم بمناسبت اربعين و روز بيست و هشتم، شهادت حضرت امام حسن مجتبي، و روز بيست و و نهم، وفات پيغمبر، باز روضهخواني و دستهگرداني تجديد ميشد ولي مثل دهه اول محرم خيلي زياد نبود.
چهل و يك منبر
روشن كردن شمع و چراغ در مساجد و مشاهد مشرفه كه در حكم مساجدند، استحباب شرعي و منطق صحيح دارد. ولي روشن كردن
ص: 302
شمع در تكيهها و سقاخانهها، آنهم در شب معين و بطور اسراف، هيچ منطق و عنوان شرعي ندارد. باوجوداين در شبهاي عاشورا جمعي ديده ميشدند كه حتي بعضي پابرهنه، كيسه يا جعبهاي پر از شمع زير بغل گرفته، بتكيهها و مجالسي كه روز در آنها روضهخواني ميشد ميرفتند كه نذر خود را راجع بروشن كردن چهل و يك شمع در چهل و يك منبر ادا كنند.
چون هيچ حديث و روايتي در اين باب وارد نشده و هيچ تشويق شرعي از اين كار بيمنطق بعمل نيامده است، بايد گفت عادتي كه ايرانيها قبل از اسلام بمحترم داشتن نور داشته و آنرا واسطه بين خدا و خلق ميدانستهاند، در اينجا هم كار خود را كرده و اين دأب قديمي باين كيفيت، رنگ و روي مسلماني گرفته است.
عصر روز تاسوعا كربلائي شكر اللّه يك مجموعه و دو سه تا سيني مربع مستطيل از آشپزخانه ميگرفت و سطح آنها را از گل سفتي كه توانائي نگاهداري شمع را داشته باشد، بكلفتي چهار انگشت ميانباشت و روي آنرا با دست ماله ميكشيد. پيراهن سياه منبر را ميكند، مجموعه را در عرشه و سينيها را در پلههاي منبر جاي ميداد. در گوشه ديگر حياط فرشي گسترده، چند صندلي و ميز و ميزهاي زيرقلياني گذاشته ميشد. در نزديكي اين بساط دو ميز ميگذاشتند يكي محتوي سماور و اسباب چاي و روي ديگري تنگ و گيلاس و ظرف يخ و اسباب شربت مهيا ميكردند. نزديك منبر هم يك دوستكامي پر از شربت و يخ قليه كرده ميگذاشتند و يك تخته نازك روي دهنه دوستكامي و دو سه گيلاس دستهدار روي اين تخته گذاشته، با اين تدارك منتظر واردين ميشدند. برادرم آقا ميرزا رضا و جوانهاي خانواده هم اين گوشه و آن گوشه نشسته بودند.
چون در هر طبقه مردم بيسواد كه از اين قبيل نذرها ميكنند پيدا ميشود، چهل و يك منبرروها از همه طبقه بودند. حتي بعضي از اعيان كه با فانوس و نوكر و پيشخدمت و فراش چهل و يك منبر ميرفتند، نيز در ميان واردين يافت ميشدند. جعبه شمع آنها زير بغل فراش بود و آقا كه پاي منبر ميرسيد، شمعش را روشن ميكرد و با كمال اخلاص منبر را ميبوسيد.
اگر از رفقا و آشنايان بود، بدعوت برادرم ميآمد سر صندلي نشسته چاي و شربت خورده قلياني ميكشيد و برميخاست ولي اكثريت با طبقه متوسط بود.
از اين آقايان متوسطين هم بتوسط يكي از ميرزاهاي پدرم كه نزديك منبر بود، براي خوردن شربت دعوت بعمل ميآمد. اكثر رد ميكردند و اگر كسي ميل داشت از دوستكامي بدون هيچ تشريفات يك گيلاس شربت خورده، «اجر شما با سيد الشهدا» ئي ميگفت و از در حياط خارج ميشد. بعضي از تكيهها مانند تكيه سادات اخوي براي روشن كردن شمع، اختصاصي داشت كه همهكس يك شمع چهل و يك منبر خود را بايد در اين تكيه روشن كند.
بعضي هم بودند كه فقط نذرشان منحصر بروشن كردن پنج يا هفت يا ده شمع يا بيشتر در اين تكيه بود. اشخاصيكه بچههايشان پا نميگرفت، براي طفل جديد الولاده خود، شمع قدي نذر ميكردند كه در اين تكيه روشن كنند. شمع پيهي كه البته سالبسال با قد صاحب نذر بلندتر ميشد، بايد قبلا تهيه نمايند و در شب عاشورا باين تكيه ببرند. محل روشن كردن شمعهاي قدي ميان باغچه بود و شمعها را بايستي در ميان گل باغچه بنشانند و روشن كنند.
ص: 303
مقداري از خرج روضه از مقاطعه دادن اين شمعهاي گچي و پيهي كه روشن نشده خاموش و بصندوقها نقل و ضبط ميشد، درميامد. البته سه چهار هزار شمع سرسوخته و سه چهار خروار پيه حاصل عمل اين مقاطعه بود. كار از منبر ميگذشت و هر گوشه تكيه يك بساط شمع روشنكني دائر بود. من خودم ديدم كه مؤمن با بادبزن شمعها را خاموش و جمع ميكرد. واقعا هم اگر ميخواستند بگذارند تمام شمعها تا ته بسوزد، فضاي تكيه براي پهن كردن بساط شمعافروزي تنگ ميشد. حالاست كه خواننده عزيز بمعني «بلي فرزند! سيد الشهداء سيد بود اما اخوي نبود!» «1» برميخورد و ميداند كه پدر در اين جواب پر بيحق نبوده است. خرج اين روضهخواني را امين السلطان نذر كرده كه نميدانم در مقابل بر- آورده شدن كدام حاجتش هر ساله ميپرداخت. بعضي از افراد اين خانواده، در اين عزاداري خيلي خودشان را لوس ميكردند و اداهاي عجيب و غريب درمياوردند كه درخور آنها نبوده بحيثيت بعضي از اعضاي دانشمند خانواده واقعا برميخورد. من فكر ميكنم كه مرحوم حاجي ميرزا سيد علي، مرد عارف باذوق و متدين و جناب آقاي حاجي سيد نصر اللّه تقوي رئيس ديوان عالي تميز، از دست اين زمزه قوم و خويشهاي عوام خود چه خون دلي ميخوردهاند.
داشمشديهاي تهران
شك نيست كه مصارف اين تعزيهداريها بالاخره از كيسه اعيان و مردمان توانا بيرون ميامد. ولي انصاف را اگر سعي و همت و فداكاري بيرياي طبقه داشمشديهاي تهران با آن توأم نميشد، هيچوقت منظره خارجي و عمومي اين عزاداري باين طول و تفصيل و شكوه نميرسيد. گذشته از سينهزني و دستهگرداني كه عزاداري مخصوص اين آقايان بود، تزئين طاقنماهاي تكيههاي محلات تماما بسعي و همت اين مردمان ساده و باايمان صورت ميگرفت. بعضي از آنها كه كسبوكار و توانائي داشتند، مصارف طاقنماي تكيه را هم از كيسه فتوت خود ميپرداختند.
اين مردمان ساده بيآلايش نه جمعيت خاصي در جامعه تشكيل ميدادند و نه آئين- نامه كتبي و تشريفاتي براي پذيرفته شدن افراد در جمعيت داشتند، بلكه هركس عملا لوطيگري خود را ظاهر ميكرد، جزو جمعيت آنها محسوب ميشد. نان خوردن از دسترنج خود، احترام نسبت ببزرگتر، محبت و مهرباني با كوچكتر، دستگيري از ضعيف، كمك بمردمان درمانده و عفيف و پاكدامن، تعصبكشي از افراد جمعيت و اهل كوچه و محله و بالاخره شهر و ولايت و كشور، فداكاري و ركي و بيپروائي، حقگوئي و حمايت از حق، بياعتنائي بماده، عدم تحمل تعدي و بيحسابي، اخلاق خاصه داشي بود.
لوطي نبايد در مقابل هر پنطي «2» سر تعظيم فرود آورد و حرف كلفت را از هركس باشد، بيجواب بگذارد و دست خود را براي جيفه دنيا پيش اين و آن دراز كند. لوطي در مقابل رفيق بايد از مال و جان دريغ نداشته باشد. از بچههاي محل هركس بيشوكم
______________________________
(1)- بصفحه 39 مراجعه شود
(2)- «پنطي» كسي است كه نزد لوطيها به بيغيرتي و بيكفايتي معرفي شده صفات لوطيگري در او نباشد.
ص: 304
داراي اين مزاياي اخلاقي ميشد، بدون هيچ تشريفات جزو داشها محسوب ميگرديد.
هفت وصله از لوازم لوطيگري و آن زنجير بيسوسه يزدي، جام برنجي كرماني، دستمال بزرگ ابريشمي كاشاني، چاقوي اصفهاني، چپق چوب عناب يا آلوبالو، شال لام الف لا «1» و گيوه تخت نازك كه چهار تاي اولي حتمي و سه تاي آخري در درجه دوم بود.
هيچوقت يكنفر داش بكسب حلاجي، دلاكي، مقنيگري، كناسي و حمالي مشغول نميشد. اينها مشاغل پنطيها بود. در عوض طبقكشي، توتفروشي، چغالهفروشي، بادبادك و فرفرهسازي، پالودهريزي دوغفروشي و گردوي تازهفروشي از مشاغل خاص جوانهاي اين طبقه بشمار ميامد. مسنترها كه سرمايهاي داشتند دكاني باز كرده بهمه كسبي مشغول ميشدند معهذا فرنيفروشي، ميوهفروشي و آجيلفروشي از مشاغل مرجح آنها بود.
در هر كوچه و گذر، اين جمعيت عدهاي داشت كه روزها پي كسبوكار و شبها در قهوهخانه سر گذر جمع شده، يكي دو ساعتي مينشستند و از حال همديگر باخبر ميشدند و بعد متفرق شده بمنزلهاي خود ميرفتند. يكي از لوازم داشي چالهحوضبازي بود كه هر داشي بايد شناوري بداند. ورزشكار خوب بودن و در زورخانه چهره كردن «2» يكي از آرزوهاي هر چغالهمشدي بود. مرشدي زورخانه كه كار كشتي ياد ميداد و پشت كوس نشسته اشعار شاهنامه ميخواند، كاري بود كه بآساني نصيب هر داشي نميشد، بايد يك داش خيلي امتحان لوطيگري داده باشد تا بتواند پشت كوس بنشيند.
كركبازي، بلبلبازي، سهرهبازي، كفتربازي و در اين اواخر قناريبازي «3» از تفريحات اين طبقه و تربيت قوچ و خروسجنگي و جنگ انداختن آنها در سر چهارراهها و ميدانهاي عمومي نيز منحصر بآنها بود. در اين حيوان جنگي، بين داشها هستبند و نيستبند، نسبت بدو حيوان زياد بود كه هستبند «4» يكطرف و البته نيست بند طرف ديگر ميشد و عدهاي در سر فتح و شكست دو جنگنده گروبندي ميكردند. گذشته از اين قاپبازي و ليسبازي هم از قمارهاي مخصوص داشها بود.
در ميان امامزادههاي حولوحوش تهران، امامزاده داود خيلي طرف توجه اين طبقه بوده، كمتر داشي پيدا ميشد كه سالي يكبار يا لامحاله در تمام دوره داشي يكدفعه باين
______________________________
(1)- شالرا دو دور بدور كمر ميپيچيدند و سروته آنرا در جلو شكم و روي ناف از هم ميگذراندند بطوريكه تقريبا شكل لام الف لا «لا» در آن ايجاد ميشد.
(2)- چهره كردن در اصطلاح داشي پيش افتادن از ساير رفقا است كه همه اين مزيت را تصديق كنند.
(3)- قناري پنجاه شصت سال پيش در ايران نبود و اين مرغ از اروپا بروسيه و از روسيه و قفقاز بايران آمده است. چنانچه در ايران هم اول بآذربايجان آمده و از آنجا به تهران و ساير شهرستانها رفته است.
(4)- داشها اين اصطلاح را عموميت داده و در طرفداري مطلق و حتي در موارد عشق و علاقه هم استعمال ميكنند و كرارا از آنها شنيدهام كه ميگويند فلان جوان «هستبند فلان دختر است»
ص: 305
زيارت نرفته باشد. چنانكه امامزاده داود بمكه مشديها معروف شده بود و هركس از آنها استطاعت داشت، حكما باين زيارت ميرفت. از شهداي كربلا بحضرت عباس و حر بسيار معتقد بودند. بزرگترين قسم آنها «بحرضت عباس و بكمربند حر» بود و اين ارادت خاص از اين را بود كه حضرت عباس اماننامه ابن زياد را كه بوسيله شمر براي آن بزرگوار فرستاده شده بود، رد كرده و او را بور كرده بود و حر از مقام رياست قبيله و سركردگي و وجاهت در نزد ابن زياد، صرفنظر كرده نزد امام حسين آمده و جان خود را فدا كرده است. فداكاري اين دو بزرگوار با طبع اين مردمان ساده بيآلايش متناسب و ارادت خاص آنها باين دو جوانمرد براي فداكاري يا باصطلاح خودشان لوطيگري آنهاست.
اين طبقه لهجه خاصي هم داشتند كه اگر ميخواستند كسي حرف آنها را نفهمد بآن لهجه با هم حرف ميزدند. يحيي خان مشير الدوله در حين عبور از گذر سرچشمه ميبيند يكي از داشها بيك چغالهمشدي ميگويد «بيغيرت دمت كو؟» جواب ميدهد «پريد!» سر راه در خانه حاجي ميرزا عباسقلي پياده شد و بوسيله صاحبخانه يكي از جاافتادههاي مشديهاي محل را احضار كرد و ترجمه سؤال و جواب را پرسيد. جواب گفت اولي پرسيده است «شال قشنگي كه داشتي چكارش كردي؟» دويمي جواب داده است «بقمار باختم». در حرف زدن معمولي هم اصرار زياد بترخيم كلمات و انداختن بعضي از حروف و تبديل بعضي ديگر داشتند. ديوار را ديفال و اقوام را اقوون و در اين اواخر اتومبيل را «هتلمبين» ميگفتند. هيچ داشي كلمه «از» را كامل اداء نميكرد و حرف الف را با مشدد كردن حرف اول كلمه بعدي بآن ميچسباند و بكار ميبرد، يكروز دو نفر مشدي گرم مفاوضه بودند و گويا صحبت از سرعت سير كسي بود، من باينجاي صحبت رسيدم، اولي با استفهام تعجبآميز ميپرسيد «اكرچ؟» دويمي گفت «آره» اولي گفت «باآس «1» پس هتلمبين سووار باشه» خلاصه اينكه طرز حرف زدن افراد اين جمعيت طوري بود كه بمجرد چند كلمه صحبت، معلوم ميشد كه يكي از افراد اين جمعيت است. چغالهمشدي عبثعبث بمقام داشي نميرسيد؟
تا كار برجستهاي كه از همهكس برنيايد انجام نميداد، داشهاي يك گذر او را داراي اين مقام نميشناختند. اين كار برجسته اقسام مختلف داشت، مثلا با پشت قاشق قزويني يك كاسه هل و گلاب «2» را طوري بخورد كه هيچ ته كاسه باقي نماند، يا بيست سي دور بدون وقفه چالهحوض حمام محل شنا كند، يا پشتك دو معلقه از بالاي تير بوسط چالحوض بزند، يا مثلا از يك گوشه استخر بهجتآباد بگوشه ديگر زيرآبي برود، يا ده دست
______________________________
(1)- «باآس» در لهجه داشي بجاي «بايد» استعمال ميشود و اين كلمه را از بايست يا ميبايست استخراج كردهاند.
(2)- مطبوخي از آرد برنج و كمي نشاسته كه در آن هل و گلاب ميريختند و در كاسه بدل چيني با كيل معين ميكشيدند و مقداري شيره انگور يا توت روي آن ميافشاندند و بدست مشتري ميدادند و اين يكي از تفننهاي چغالهمشديها بشمار ميامد.
ص: 306
چلوكباب بخورد، يا ته چهار من هندوانه يا صد دانه خيار را در يك نشست بالا بياورد، يا چند دانه نان برنجي بزرگ را در دهن گذاشته بدون معطلي بلع كند و ذرهاي از دهنش خارج نشود، يا ده پانزده گيلاس آبخوري چاي را در يك نشست پشت سرهم بخورد. در بقچهگرداني «1» بقچه را كه بدستش ميدهند بيشعرخواني رد نكرده و بلاتأمل اشعار مناسب و خندهدار ايراد نمايد، يا در حاضرجوابي زبردست باشد، يا قوچ و خروس را طوري پرورش دهد كه در جنگ مغلوب نشود. اگر چابكسوار است اسبش هميشه پيش بيفتد و گرو ببرد، يا دو طبق پر از توت را كه بوسيله يك چهارپايه طبق دوم را بر طبق اول قرار ميدادند، از حسنآبادكن كه اولين توت تهران از آنجا ميآيد، بسر گذاشته بدون توقف تا شهر بياورد، يا سنگ آسيائيرا با طبق بسر گرفته مثلا از سر كوچه تا ته آن ببرد، يا در زورخانه نمايشات جالبي بدهد و چهره كند مثلا دويست جنگلي بزند و در چرخ زدن از آنها كه توي گودند جلو بيفتد، يا يك نفس پانصد شنو برود و يك مشت از اينكارها.
براي ترقي از داشي بمقام رياستهاي عاليتر جمعيت، از قبيل كشيدن علم و نوحهخوان شدن دسته و مرشد شدن در زورخانه، گذشته از دارا بودن اخلاق داشي و لياقت و كفايت اين كارها پيشكسوتي و شاگردي كردن در نزد استادان فن هم شرط بود. زيرا سايرين زيربار هر تازه از راه رسيدهاي هرقدر هم نمايش لوطيگري داده بود نميرفتند. خواننده عزيز ميتواند فكر كند كه بابا شمل شدن و مطاع گشتن در نزد رؤساي يك محل، چقدر كار مشكلي بوده و چقدر اخلاق لازم داشته است تا در ميان اينهمه مردمان ساده و متعصب بتوان بمقامي رسيد كه هيچكس برخلاف امر و اراده او نتواند رفتاري بنمايد، بااينكه هيچ قول و قرار و عهد و پيمان قبلي و انتخابي در كار نبود، همگي افراد مطيع و منقاد بابا شمل بودند و اگر حادثهاي براي باباي حاضر پيش ميآمد، براي تعيين جانشين او حاجتي بانتخاب نداشتند. زيرا قبلا همه ميدانستند كه بعد از اين بابا، كداميك از رؤسا و سردستهها لايق اين مقام ميباشند و بدون دستهبندي و هو و جنجال و معارضه، حق بمستحق طبيعي خود ميرسيد.
بعضي از تاجرزادهها و اعيانزادهها و حتي شاهزادهها هم در جمعيت بودند، حاجي
______________________________
(1)- در گردش عيد نوروز اين بازي بين چغالهمشديها خيلي رايج بود. جمعي دايرهوار مينشستند، يك بقچهاي را كه در آن مقداري لباس كهنه و خرد و ريز گذاشته سر آن را دوخته بودند، مرشد دست ميگرفت و چند شعر ميخواند و بقچهگرداني را افتتاح ميكرد. بقچه بترتيب ميگشت و هركس بدستش ميرسيد بايد شعر مناسب بامزهاي بخواند و اگر چيزي بنظرش نميرسيد، بقچه را بزير دست خود رد ميكرد. اين رباعي را در يكي از اين بقچهگردانيها شنيدهام:
مشدي پسري به تخمبازي سرمستمن در عقبش دو بيضه سخت بدست
او با ته خود نشست و من با سر خودهمچون بنواختم كه تا زرده نشست نشستن در اصطلاح تخمبازي در دست گرفتن تخممرغ است تا حريف با تخممرغ خود بر آن بكوبد.
ص: 307
كاظم ملك التجار (پدر حسين و حسن ملكي) كه خود پسر حاجي محمد مهدي ملك التجار بود، در ايام جواني يكي از داشهاي محله بازار و عملا هم در گود زورخانه و چالهحوض بازي بقدري شيرينكار و باندازهاي در حاضرجوابي و بذلهگوئي مشديگري، زبردست بوده كه حقا داشهاي محل علوّ مقام داشي او را تصديق داشتند و او را يكي از افراد درجه اول جمعيت خود ميدانستند. وقتي حاجي محمد مهدي پدرش مرحوم و او بلقب ملك التجار ملقب و جانشين پدر شد، شبي از تمام رفقاي خود دعوت كرده سور مفصلي بآنها داد، بعد از شام گفت «رفقاي عزيز! من با كمال افسوس بايد رفاقت عملي خود را با شما ترك كنم.
زيرا حالا شغلي بمن رجوع شده است كه ديگر وقت شنا كردن در چالهحوض و شنا رفتن در زورخانه را با شماها نخواهم داشت. ولي روح من هميشه نزد شماست و اگر شما با اين كيفيت باز هم مرا جزو جمعيت خود افتخارا ميپذيريد، متشكر ميشوم» بابا شمل محله و رؤسا و عموم داشها متفق الكلمه گفتند: «تو از مائي و ما از تو. منبعد ما بيشتر از سايرين بايد احترام مقام ترا محفوظ داريم. ما ديگر از تو متوقع همكاري عملي نيستيم و همان اتحاد معنوي تو براي ما كافي است. ما قول ميدهيم كه از هر حيث با تو كمك كنيم و احتراماتي كه درخور مقام تست از همه بيشتر منظور داريم» يك قسمت از اخلاق بابا شملي از قبيل ركگوئي و كلهبكله زدن با مقامات عاليه دولتي «1» و ملتي ملك التجار، نتيجه همين تربيت داشي جواني او بود.
شاهزاده عزيز، نواده مؤيد الدوله طهماسب ميرزا نيز يكي از افراد مبرز اين جمعيت و تا آخر عمر جزو آنها و عملا در كليه كارهاي آنها وارد بوده، حتي بمقام بابا شملي هم رسيد. بالاخره شاهزاده امير اعظم (پدر آقاي عضدي) هم در جواني يك چند جزو اين جمعيت بود. آنها كه با آن مرحوم سروكار داشتهاند البته در نظر دارند كه در او هم نشانههاي باهري از صدق و صفا و ركي و راستي و حاضرجوابي و بذلهگوئي و شهامت لوطيانه وجود داشت كه تماما نتيجه تربيت و اخلاق داشي او بود كه با حسن قريحه خداداده توأم شده و حتي در نوشتهها و بخصوص مراسلات دوستانه او، اثر آن نمايان بود.
چنانكه اشاره شد، نمايشات خارجي و منظره عمومي عزاداري را اين جمعيت
______________________________
(1)- حاجي كاظم ملك التجار در بذلهگوئي و حاضرجوابي يد طولاني داشت و هرجا پا ميداد بيمحابا متلك را ميپراند. بين او با مرحوم حاج ملا علي كني مجتهد فحل زمان در سر حدود موقوفه، نميدانم كدام مسجد، شكرابي توليد شده بود. مرحوم حاج ملا علي گويا آبانبار وقفي را تبديل باحسن و چيز ديگري در آن بنا ساخته بود. ملك التجار جارچي در شهر راه انداخت كه هر حلالزاده شير پاك خوردهاي يك آبانبار وقفي پيدا كرده و به موقوف عليهم برساند، ده تومان حلال مشتلق خواهد داشت. البته حاج ملا علي نميتوانست معارضه بمثل كرده و جارچي راه بيندازد و تبديل باحسن آن را كه شايد در نظر اكثر مردم قابل خدشه هم بود، باطلاع عامه برساند. زيرا مقام خود را بالاتر از آن ميدانست كه در اين موضوعات طرف اعتراض واقع شود ولي در ملك التجار اين اندازه شهامت وجود داشت كه از طرفيت با چنين ملاي فحلي كه ناصر الدين شاه هم از او حساب ميبرد، ابائي نداشته باشد و در هر مجلس و محفل اعمال حاجي ملا علي را بيپروا طرف اعتراض و انتقاد قرار دهد.
ص: 308
سر و صورت ميداد و افراد از راه نمايش لوطيگري در تكميل و تزيين اين بساط جهد بليغ و سعي وافي بكار ميبردند. فلان اعيان محل روضهخواني يا تعزيهخواني داشت، داشهاي محل بدون هيچ طمع و توقع فقط از راه تعصب بچهمحلگي، آنچه در قوه داشتند براي تجليل مجلس بچه محله خود بعمل ميآوردند. دسته خود را باين تكيه ميبردند و مايه كاري «1» سينهزني ميكردند.
صاحب مجلس اگر كاري بآنها رجوع ميكرد، از دل و جان انجام ميدادند. در آخر كار كه صاحب مجلس ميخواست اجر زحمت آنها را بدهد، با زحمت فراوان ميتوانست انعام خود را ببعضي از آنها كه استحقاق مادي داشتند بقبولاند. حتي شايد گاهي كار بقهر- كردن داش هم ميرسيد كه بالاخره بوسيله بابا شمل محل ميان طرفين اصلاح شده و داش بقبول كردن هديه يا انعام صاحب مجلس بر او منت ميگذاشت. در عوض وقتيكه تكيه محل راه ميافتاد، داشها خانه اعيان را مثل خانه خود دانسته و آنچه ظرف و اسباب و چراغ لازم داشتند، بيريا مراجعه ميكردند و از اين طرف هم بدون هيچ مضايقه كار راه اندازي ميشد و همه اين كارها از راه اخلاص بخاندان رسالت سر و صورت ميگرفت. البته از اعيان و پولدارها، عدهاي هم بودند كه دوستي و اخلاص آنها بماديات بيشتر از خانواده پيغمبر بود و در باطن غرغر ميكردند و از كار راهاندازي كه اجبارا براي داشها ميكردند، دلخوش نبودند. ولي چاره نداشتند زيرا بخوبي ميدانستند كه اين جماعت از نالوطيها و بقول خودشان پنطيها بدشان ميآيد و واي بحال كسيكه طرف بيمهري اين آقايان ميشد.
يك شيشكي بموقع
حسام السلطنه سلطان مراد ميرزا هم تعزيهخواني داشت. خانههاي وسيع او نزديك سقاخانه نوروز خان و در حقيقت در اول محله بازار و يكي از محلههاي داشخيز تهران بود. داشهاي محل از بچهمحلگي شاهزاده عموي شاه و فاتح هرات بر خود ميباليدند. بخصوص كه اين شاهزاده مرد بلندنظري بود. بنابراين داشهاي محل در اين تعزيه از دل و جان خدمت ميكردند و هر روز عدهاي از آنها در اين تكيه جزو مستمعين يا تماشاچيها بودند. دسته تعزيه خان معين البكاء مخالفخواني داشت كه نقش شمر را بسيار خوب بازي ميكرد و چون هيكل و تركيب و قد و صداي او براي ايفاي اين نقش خيلي مناسب بود، برزو «2» معروف گشته بود.
از روايات تاريخي چنين برميآيد كه وقتي عمر بن سعد بن ابي وقّاص، از طرف عبيد اللّه زياد، مأمور سرلشكري جنگ با امام حسين شد، هيچ تصور نميكرد كه كار بجنگ
______________________________
(1)- «مايهكاري» فارسي سره «رأس المال» عربي و بمعني فروش مال و كالا بمزد و مايه است و بطور استعاره در تمام مواردي كه كاريرا بيطمع و توقع انجام كنند نيز استعمال ميشود هرچند كه مثل مورد متن خريد و فروشي در كار نباشد.
(2)- «برز» بمعني بلند و برزو مثل ريشو بمعني بلندبالا است.
ص: 309
منجر شود و وبال قتل پسر پيغمبر گردن او بيفتد، بلكه فكر ميكرد كه كار بمصالحه خواهد گذشت و بهمين جهت در چند روز اول بين او و حضرت امام حسين عليه السلام مكاتبه و ملاقاتهائي اتفاق افتاد. ابن سعد بعقيده خود راهحلي پيدا كرده و بابن زياد خبر داده منتظر دستور بود. از طرف ديگر ابن زياد احساس كرد كه اين سرلشكر تا فشار نبيند حاضر بجنگ نخواهد شد، اين بود كه روز هشتم محرم 61 هجري شمر را احضار كرده، نامهاي بابن سعد نوشت كه تو عبث وقت خود را صرف اين ملاقاتها و مكاتبهها ميكني يا با حسين بن علي بايد جنگ كني يا اگر از اين خدمت پشيماني، فرمان حكومت ري را كه در مقابل اين خدمت بتو دادهام، با سرلشكري قشون زير فرمان خود، بشمر رد كن تا او كار را طبق دستوريكه دارد انجام دهد و شمر را با اين وعده خود بكربلا فرستاد.
شمر كه وارد كربلا شد ورق برگشت و ابن سعد مجبور شد با امام حسين جنگ كند و شد آنچه شد.
ميرزا محمد تقي تعزيهگردان نظرم نيست كه اين وقعه را در مقدمه كدام مجلس تعزيه قرار داده بنمايش ميگذاشت. در يكي از ايام تعزيهخواني حسام السلطنه، اين موضوع جزو تعزيه بود. البته خواننده عزيز متوجه هست كه محل نمايش تخت چوبي پايه بلند بزرگي است كه در وسط تكيه زده شده و تمام نمايشها، در كوفه باشد يا كربلا، در روي همين تخت بدون عوض شدن دكر بايد انجام شود. ابتدا شبيه ابن زياد شمر را احضار ميكند، نامهايرا كه به ابن سعد نوشته است براي او خوانده، دستور ميدهد كه اگر ابن سعد راضي شد و اقدام بجنگ كرد، تو مفتش عمليات او باش و اگر راضي نشد تو خود سرلشكر باش و كار را خاتمه بده، شمر بعد از گرفتن دستور از پله تخت بايد پائين بيايد و در پاي پله سوار اسب خود شده از در تكيه خارج شود و بلافاصله ابن زياد بايد بچاك زده از مجلس بدون هيچ طنطنه و تشريفاتي خارج گردد و ابن سعد با سركردگان خود از در ديگر تكيه وارد شده مأموريت خود را باو ابلاغ نمايد.
شايد شمر هم تصور نميكرده است كه ابن سعد، پسر صحابي پيغمبر، جنگ كردن با امام حسين را در مقابل حكومت ري قبول كند و يقين داشته است كه سرلشكري و حكومت ري ششدانگ، ملك طلق او خواهد شد. ميرزا محمد تقي تعزيهگردان در تنظيم نمايشنامه خود ميخواسته است، اين موضوع را كه من بطور شايد نوشتم بطور حتم وانمود كرده، بمعرض نمايش گذارد. براي اين مقصود اشعاري از قول شمر ساخته بوده است كه مثلا «وقت آن رسيده است كه بمقام حكومت ري برسم و چنين و چنان كنم» و موقع ظهور اين افكار را هم در وقتي كه بمجلس عمر سعد وارد ميشود قرار داده بود كه همينكه شمر از اسب پياده ميشود و بر روي تخت ميآيد، قبل از مواجهه با ابن سعد بايستد و شمهاي از افكار دروني خود را بيان و بعد بجانب مجلس ابن سعد رو كرده، مأموريت و نامه خود را ابلاغ نمايد.
همينكه شمر با طمطراق تمام با عده شبيه عرب چپيه اگال كردهاي كه بدوش هريك
ص: 310
يك نيزه و شمشيري روي عبا بكمر خود بسته و از نيروي همراه شمر حكايت ميكرد، وارد تكيه و دوري بگرد تخت زده پياده شد و به بالاي تخت رسيد، عصاي معين البكاء براي خاموش كردن صداي موزيك كه از وقت ورود شمر بتكيه مشغول ترنم بود، بلند و موزيك خاموش شد و شمر وسط تخت نقش خود را شروع كرد.
شمر در اين تعزيه برزو و اين يكي از نقشهاي مهم او بود كه آنچه زبردستي و و كلفتي و ناهنجاري صدا داشته، بايد در اينجا بظهور برساند. برزو هم كوتاهي نكرده حماسه خود را مانند سرلشكري كه در آتيه نزديك حاكم ري و گرگان هم خواهد بود شروع كرد. شاهكار اين حماسه در مصراعي بود كه بايد شمر در خواندن آن منتهاي تشدد و غلظت را ظاهر و در حيني كه اين مصراع را با صداي جهوري خود اداء ميكند، پائي هم بزمين بكوبد. برزو باين مصراع رسيده گفت: «امروز عرش را بتزلزل درآورم» و پاشنه چكمه خود را چنان بر زمين تخت كوبيد كه صداي طراق تخت زير پاي او باعماق اطاقهاي تكيه رسيد. يكي از داشها كه اينقدر حماسهخواني و تشدد را از دهن شمر اصلي هم زياد ميدانست تا چه رسد به برزوي پنطي، در جواب اين صداي پا يك شيشكي بناف او بست كه صداي آنهم تا اعماق و زواياي تكيه رسيده، شليك خنده از مردم بلند و برزو كله خورده، سبيلش آويزان شد.
مردم كه ديدند اين شمر با اين هياهو از يك شيشكي اينطور جا خورد صدا را به هو ...
هو ... هو ... بلند كردند. معين البكاء عبث چشمغره ميرفت و بيهوده موزيك و نقاره و كرنا را بصدا درميآورد، شيرينكاري داش بقدري بموقع بود كه اگر توپ هم شليك ميكردند، نميتوانستند جلو خنده و هو و متلكپرانيهاي جمعيت را بشبيه شمر بگيرند. تا شمر روي تخت ايستاده بود، اين وضع ادامه داشت. عاقبت برزو مجبور شد جا خالي كند و فرار شمر از ميدان، آنهم از يك شيشكي، كار خنده و هو را بجائي رساند كه همه حتي رجال سنگين و شاهزادگان موقر هم، نتوانستند جلو خود را بگيرند. مردم با خنده و هو تكيه را ترك گفته و تعزيه برهم خورد «1».
كبوترپراني داشها
در دسته معين البكاء جوان هفده هيجده ساله بسيار زيباي خوش آوازي بود كه نقش علي اكبر را بسيار خوب بازي ميكرد. ميرزا محمد تقي تعزيهگردان براي اينكه وقعه شهادت علي اكبر را غمانگيزتر كند، موضوعي تراشيده در نمايشنامه شهادت اين بزرگوار گنجانده و آن اين بود كه بايد شبيه علي اكبر وقتيكه براي جهاد بميدان ميرود، نامهاي براي دختر عموي خود (؟) كه در آن واحد نامزد (؟) او هم بوده است بنويسد و بپاي كبوتر قاصد
______________________________
(1)- يك قسمت مهم اين خندهها و هوها نسبت به شبيه شمر باز هم بواسطه ارادت بخاندان رسالت بود كه مردم ساده و عامي آندوره استهزاءها را بپاي شمر اصلي حساب كرده و بعقيده خود قصد توهين او را داشتند وگرنه بقول خودشان برزوي پنطي كاري نكرده بود كه مستحق اين رفتار باشد.
ص: 311
بسته روانه مدينه كند. اشعار اين داستان مجعول خيلي با فكر مناسب ساخته شده و خوش آوازي جوان تعزيهخوان كه بايد كبوتر قاصد را بدست گرفته و در ضمن خواندن نامه و نوازش حيوان توصيه در رساندن نامه بنمايد، جنبه موسيقي و ادبي قضيه را كامل و واقعا حزنآور ميكرد.
باز در تكيه حسام السلطنه، داشها ميخواستند اظهار اخلاص بيگناهي باين جوان زيبا كه علي اكبر ميشد بنمايند. اينكار را براي روز و موقعيكه شبيه علي اكبر مشغول فرستادن نامه خود بوسيله كبوتر قاصد بود گذاشته و در اينروز هريك با يك كبوتر كه در جيب يا بغل خود پنهان كرده بودند، بتكيه آمده و همگي در يك ناحيه مجلس نشستند.
شبيه علي اكبر مشغول خواندن اشعار خود شد و واقعا بقدري نقش خود را خوب بازي كرد كه اختيار را از عامي و عارف برد. تمام مردم مثل زن بچهمرده گريه ميكردند بالاخره نوبت بپرواز دادن كبوتر رسيد. داشها كه در ضمن گريه كردن مردم از مقصود خود غفلت نكرده و قبلا كبوترها را از جيب درآورده و زير عباها در دست نگاهداشته بودند، بمجرد رها شدن كبوتر شبيه علي اكبر آنها هم كبوترهاي خود را از زير عبا درآورده پرواز دادند.
پرواز سي چهل كبوتر، همه اذهان را متوجه اين ناحيه كرده و شليك خنده از حضار بلند شد. كبوترها كه بواسطه چادر راه دررو نداشتند، از صداي خنده مردم تورتر شده باين سر و آن سر پرواز ميكردند. معين البكاء اسلحه خود يعني عصاي كذائي را بجانب موزيكانچيها و نقارهچيها بلند كرده فرمان نواختن داد ولي غافل از اينكه اين صدا بيشتر باعث تور شدن كبوترها ميگردد. خلاصه چهار پنج دقيقه اين وضع ادامه پيدا كرد تا بالاخره كبوترها هريك محلي پيدا كرده نشستند و مردم هم آرام گرفتند و دنباله تعزيه ادامه پيدا كرد.
لطيفهگوئي
شاهزاده حاجي بهاء الدوله، پسر بهمن ميرزا و نوه فتحعليشاه، هم در دهه آخر صفر در منزل خود در كوچه اول بازارچه پامنار تعزيهاي ميخواند. اين شاهزاده با پيشكاري نائب السلطنه و دارا بودن حمايل و نشان امير توماني و تمثال همايون، دارائي چنداني نداشت. با اينوصف تابستانها حكما بباغ بين امامزاده قاسم و دربند خود، ييلاق ميرفت و بهيچ قيمتي از تعزيه خواني كه شايد موقوفهاي هم داشت، دستبردار نبود. تكيه بزرگ، چادر مفصل و همهجور وسايل تعزيه موجود، ولي قدري مندرس بود و بوي مفلوكي ميداد. معهذا چون شاهزاده مردي محترم و شخصا هم آدم خوب مردمداري بود، تمام اعيان و اشراف و شاهزادگان بتعزيه او ميامدند.
روز 29 صفر علي الرسم تعزيه وفات پيغمبر بنمايش گذاشته شده بود. ميرزا محمد تقي تعزيهگردان همچو تصور كرده بود كه بايد جبرئيل از طرف خدا بيايد و سيبي از بهشت همراه بياورد و به پيغمبر بگويد: «خداوند ميفرمايد اين سيب را بو كن و بعالم
ص: 312
باقي بشتاب». شبيه پيغمبر هم در جواب بايد اشعاري متضمن لقاي حق بخواند و سيب را گرفته استشمام كند و در رختخواب دراز شود.
تمام اين مقدمات بعمل آمد، شبيه جبرئيل چون براي عرض تسليت بخانواده رسالت و دستورات راجع بغسل و كفن و دفن باز هم بايد بمجلس بيايد، بجاي اينكه از تكيه خارج شده و در موقع خود مجددا وارد تكيه شود، تنبلي كرده در ناحيهاي كه داشهاي پامنار نشسته بودند، ميان آنها خزيد و منتظر رسيدن نوبت خود گرديد. داشهاي اين محل از بيسر و سكهاي تعزيه شاهزاده بچهمحله خود البته خيلي خشنود نبودند. يكي از آنها كه پشت سر جبرئيل نشسته بود، او را بصداي، آي جبرئيل! آي جبرئيل!. متوجه خود كرد. جبرئيل با جبه ترمه مندرس و تاج رنگ و رو پريده و نقابي كه چند جاي آنهم سوراخ شده بود، برگشته گفت: چي ميگي؟- گفت از آن سيبيكه دادي به پيغمبر بو كرد، ديگه داري؟ جبرئيل گفت ميخواهي چكارش كني؟- گفت هيچي! ... ميخواستم يكيشا بدهم حاجي بهاء الدوله هم بو كنه!. بر اثر اين سؤال و جواب، هره خنده از داشهاي حولوحوش كه اين مذاكره را شنيده بودند بلند شد و با چشمغره معين البكاء خاموش گشته، ذات البعدي پيدا نكرد.
من زينب زياديم
نمايش ورود خاندان رسالت بدمشق و مجلس يزيد كه ميرزا محمد- تقي اسم آنرا تعزيه بازار شام گذاشته بود، بخصوص در تكيه دولت، خيلي طول و تفصيل داشت. بايد اهلبيت بر شترها سوار باشند و با اين هيئت وارد تكيه شوند. بارگاه يزيد هم بايد نماينده دربار خلافت جور و مخصوصا براي اينروز تزئين شده باشد. يزيد بايد جبه اطلس سرخ پولكدوزي و عمامه سرخ زربفت بسر داشته باشد. همچنين بايد سفير فوقالعاده دربار روم در اين مجلس حاضر بوده، نسبت باين طرز رفتار با خانواده پيغمبر اعتراض كند و داستان يكي از زنهاي يزيد كه خوابي ديده و بر اثر آن، رفتار شوهر را با خاندان رسالت با مسلماني منافي دانسته بود، نيز بايد در اين تعزيه بنمايش گذاشته شود. از طرف ديگر بايد سيد سجاد سلام اللّه عليه و ام كلثوم و فاطمه بنت الحسين، خطبههائي در سر سواري براي مردم شام بخوانند و خود را معرفي كنند. همچنين شبيه حضرت زينب خاتون سلام اللّه عليها بايد خطبه فصيح كذائي را كه همه مورخين نوشتهاند، در مجلس يزيد بخواند و با جمله «امن العدل يابن الطّلقاء تخد يرك حرائرك و بنات رسول اللّه سبايا؟» كه ميرزا محمد تقي همه اينها را بشعر فارسي درآورده و در نمايشنامه اين تعزيه گنجانده بود، استخوان خليفه جور را نرم كند. همچنين يكي دو تن از اصحاب حضرت رسالت كه تا اينوقت زنده و در دمشق بودهاند، نيز اعتراضات خود را بر اين رفتار اظهار نمايند.
البته، اول بايد بارگاه يزيد بنمايش گذاشته شود و بعد از مذاكره يزيد با سران سپاه همراه اهلبيت كه جلوتر آمده و خبر ورود خانواده رسالت را آوردهاند، خاندان عصمت و طهارت را بمجلس خود بطلبد. اينوقت است كه اهلبيت وارد تكيه ميشوند و
ص: 313
شبيه سيد سجاد و فاطمه دختر سيد الشهداء و همچنين شبيه ام كلثوم سر سواري خطبههاي خود را ايراد مينمايند.
در وقتيكه در راهرو پشت تكيه كه دايرهوار گرداگرد تكيه ميگردد و بمنزله كولوار است، شترها را خوابانيده و شبيه زينب و كلثوم و سيد سجاد و عدهاي دختر و پسر هريك پهلوي شتر خود ايستادهاند كه وقتي نوبت ميرسد سوار شده وارد تكيه شوند و نقش خود را بازي كنند، يك زني با چادرنماز و قدري دورتر ايستاده بود كه حالا كه فراشها بواسطه نداشتن چادرچاقچور نگذاشتهاند وارد تكيه شود، دست خالي بخانه برنگشته لامحاله بازيكنها را در كولووار تماشا كرده باشد.
همينكه موقع سواري و رفتن شبيهخوانها بتكيه فراميرسد و هريك سوار شتري ميشوند، باجي چادرنمازي هم بر يكي از شترها سوار ميشود. ساربانها بتصور اينكه اينهم يكي از شبيهخوانهاست، مخالفتي بعمل نميآورند. البته شتر اين زن بعد از شتر شبيه- خوانهاي واقعي بقطار افتاده، وارد تكيه ميشوند. چون بار مفرش و يخدان و درازبارهاي «1» زيادي هم از پسوپيش ميآمده و همچنين سوارهاي لشكر مخالف كه شبيه سرهاي شهدا را بالاي نيزه از جلو و عقب ميكشيدند و بند و بساط زيادي همراه بوده است، هيچكس متوجه اين شترسوار چادرنمازي نشده و اگر كسي هم توجه پيدا كرده، اين را هم يكي از اختراعات معين البكاء كه گاهگاه چيزهاي تازه داخل نمايش كلاسيك ميرزا محمد تقي ميكرد، تصور كرده و اعتراض و علامت تعجبي از كسي ظاهر نگرديد.
شبيههاي اصلي، هريك بايراد خطابه خود پرداختند. البته خطبه خود را بايد جلو غرفه شاه بخوانند و در اينوقت سارباني كه زمام شتر را در دست داشت، بايد شتر را نگاهدارد تا هر شبيهي نقش خود را ايفاء نمايد. البته شبيه امام زين العابدين اول خطبه خود را خوانده و بعد نوبت ام كلثوم و فاطمه بنت الحسين ميرسيد و بين هريك از اين شبيهها با شبيه ديگر فاصلهاي قرار داده شده و اين فاصله را شبيههاي دختربچهها و پسر بچهها و ساير همراهان اين بزرگواران كه هر چندتائي سوار يك شتر بودند پر ميكردند.
چادرنمازي شترسوار هم در موقعي كه ام كلثوم و فاطمه، هريك در نوبت خود، بايفاي نقش خود مشغول بودند، دو شعر عاميانهاي سرهم كرده و موقعي كه شتر او محاذي غرفه شاه ميرسد شروع بخواندن ميكند. ساربان هم بخيال اينكه اين هم يكي از نقشهاي تعزيه است، زمام شتر را نگاه ميدارد. عقبيها و جلويها هم طبعا از حركت بازميايستند و زنك اشعار خود را با خاطر جمع با همان آهنگي كه دو زن جلوتر از او خوانده بودند بقرار زير ميخواند:
من زينب زيادييمعروس ملا هادييم
اومدم پول بسّونم «2»چادر و چاقچور بسونم
______________________________
(1)- در اصطلاح فراشي و چهارواداري سابق باري را كه شامل دو قطعه تجير لوله كرده در طرفين و اصل چادر در وسط آن بود «درازبار» ميگفتند.
(2)- بستانم.
ص: 314
احترام حضور شاه ولو در غرفه و پشت پرده گاز مشكي، مانع آن بود كه خنده و هو و جنجال راه بيفتد. اين پادشاه مستبد هم بدون هيچ مواخذه از اين بيترتيبي، امر داد پول چادر و چاقچوري بزنك دادند و از آنروز «زينب زيادي» در محاورهها وارد شده و در نظاير بكار ميرود. اين خانم هم خون داشي در عروق خود داشته است.
بچهمحل ما فيلو بجاكشي واداشت!!
سابقا در يكي دو مورد از عروسي ميرزا حسين خان معتمد الملك پسر يحيي خان مشير الدوله با قمر السلطنه دختر مظفر الدين ميرزا وليعهد بمناسبت اشارهاي كردهام. اين عروسي كه در پائيز 1306 اتفاق افتاد، خيلي مفصل بود. پيرمردها ميگفتند بعد از عروسي امير دوست- محمد خان، پسر دوستعليخان معير الممالك، با عصمة الدوله دختر ناصر الدين شاه، عروسي باين تفصيل اتفاق نيفتاده است. ميگفتند معير الممالك ميوههاي باغ خود از قبيل آلوبالو گيلاس و گوجه را داده بود نقل گرفته و چون فيلخانه شاهي هم در اداره او بوده است عروس را با فيل بخانه داماد آورده بودند. اما عروسي معتمد الملك ماه آبان و ميوه قابل نقل گرفتن بدرختهاي باغ بهارستان (مجلس امروزه) نبود ولي در عوض مدت يكهفته، تمام طبقات باين عروسي دعوت داشتند. هرروز مشير الدوله صبح بمجلس جوانها كه رفقاي داماد بودند، ميآمد و چند كيسه قرانهاي نوي هم همراه خود ميآورد و بين مهمانها تقسيم ميكرد تا براي قمار تفريحي كه احيانا در اين مجالس اتفاق ميافتد، مايهدست داشته باشند.
شب عروسي، خيابان در اندرون شاهي و خيابان ناصر خسرو و گوشه ميدان سپه و خيابان برق امروزه و بازارچه سرچشمه تا نزديك هفتدختران كه خانه مشير الدوله و منزل داماد بود تمام راهها را چراغان «1» كرده و در بازارچه سرچشمه، بطاقهاي بازار چهلچراغ و بديوارها جارهاي ديواركوب بلور هم نصب كرده بودند. آنچه موزيكانچي و نقارچي در شهر بود، جلو عروس افتاد و عروس را در كالسكهاي كه هشت اسب آنرا ميكشيد، نشانده و چندين ده كالسكه دنبال اين موكب بود و گاو و گوسفند زيادي جلو عروس قرباني كردند.
در اين شب يكي از داشهاي محله سنگلج (محله معير الممالك) برحسب تصادف بسرچشمه، محله مشير الدوله، آمده بود. يكي از داشهاي سرچشمه باو رسيده گفته بود:
داش! اين بچهمحله ما خوب داره پاشا تو كفش «2» بچهمحله خدا بيامرز شما ميكنه!» داش سنگلج جواب ميگويد «كيو ميگي؟ «3»» و با اشاره بسمت خانه مشير الدوله «اين كچل پنطي؟ «4» سك كي باشه! «5» هفت كسش ميچاد «6». بچهمحله ما، خدا بيامرز، فيلو بجاكشي واداشت»
______________________________
(1)- بديوار و جرز خيابانها و كوچه و بازار البته بطور منظم تختههاي كوچك نوكتيزي كوبيده و در روي هريك، يك چراغ موشي از روغن كرچك گذاشته روشن كرده بودند.
(2)- پا تو كفش كسي كردن كنايه از رقابت كردن و پاي خود را جاي پاي كسي گذاشتن و از كسي تقليد كردن است.
(3)- كه را ميگوئي؟
(4)- يحيي خان مشير الدوله سرش بيمو بود.
(5)-
سگ كيست روباه نازورمندكه شير ژيان را رساند گزند
(6)- يعني اين ادعا و گفتن اين حرف از دهن هفت پشت او هم زياد است.
ص: 315
ميدانيم كه در اصطلاح داشي فيل قوه فوقالعادهايست كه مثل افلاطون اصغر، هيچ قدرتي حريف آن نيست و با اين منطق قوي داش سرچشمهاي ناگزير غلاف رفت.
يك مشت حرف حسابي
اين بود وضع عزاداري و اين بود اخلاق مردماني كه وجهه عمومي اين عزاداري را اداره ميكردند. آيا اين مردم بيسواد و عاميان بحت بسيط كه اسم خود را هم نميتوانستند بخوانند، اين اخلاق نيك و اين نكتهسنجيها و لطيفهگوئيها و حريت فكر و اراده را از كجا آموخته بودند؟
مسلما پاي همين منبرها و در همين اجتماعات، زيرا روضه بهانه و اصل مقصود انتشار تربيت و معلومات اسلامي در توده مردم بود. گذشته از منبر واعظها كه نصف بيشتر اوقات روضه را اشغال ميكرد، همان روضهخوانها و ذاكرين هم مطالبي براي مردم ميگفتند كه مايه پرورش افكار و اخلاق آنها بوده و «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» «1» را در مغز آنها فروميبرد و توده را عملا تربيت و از همه بالاتر ايمان را در قلب آنها جايگزين و محكم ميكرد.
جمع شدن عارف و عامي و اعيان و اشراف و متوسط و فقير در يك مجلس و زير يك چادر و براي يك مقصود، باعث خبردار شدن طبقه توانا از حال ناتوان و بالنتيجه تراوش اعمال خير از اين طبقه و عموميت دادن فرهنگ در طبقات پائين بود. در فاصله دو روضهخوان كه قليان و چاي بمردم ميدادند، هركس با همسايه خود در اطراف بيانات روضهخوان و واعظ مذاكراتي ميكرد و اگر مشكلي داشت، از عالمتر از خود كه در آن مجلس زياد و اكثر نزديك باو بودند، سؤالاتي كرده و مشكل خود را حل ميكرد و حولوحوش هم از اين سؤال و جواب استفاده خود را ميكردند. بواسطه همين مجالس بود كه معارف اسلامي در عارف و عامي مردمان اين كشور، عموميت داشت و همه بيشوكم سعي ميكردند، خود را متخلق باخلاق اسلامي كرده، در فرهنگ و اخلاق و مذهب عامي بحت بسيط نباشند.
در همين مجالس بود كه روح دمكراسي اسلامي، مورد بروز و ظهور پيدا ميكرد. فلان مرد كاسب كه طمطراق و غاشيه و اسب و نوكر فلان اعيان محل را ديده بود، در اين مجالس ميديد كه پسر همين اعيان كه صاحب مجلس است، با كمال ادب و با تبسمي كه دليل رضايت او از اين عمل است، فنجان چاي را دست گرفته، دو زانوي ادب بر زمين ميگذارد و باو تقديم ميدارد. همين عمل ساده حس تعالي و برادري و برابري و يكرنگي را در طرفين ايجاد و بالنتيجه سبب پرورش روح و علو طبع طبقه پائينتر شده و روح دمكراسي را در قلب طرفين جايگير ميكرد.
باز در همين مجالس بود كه طبقات پائينتر با اعيان و اشراف، زانوبزانو، نشسته و از آنها ادب اجتماعي را كه در هر جامعه در طبقات بالاتر زيادتر است، ميآموختند. خيلي از مردم بودند كه تا سنهاي جلوتر، جزو طبقات پائينتر بوده و درسي هم نخوانده بودند و باوجوداين بمقامات عاليه ميرسيدند. اينها ادب اجتماعي ناگزير شغل خود را از كجا آموخته بودند؟ مسلما از همين مجالس والا بر فرض دارا بودن هوش كافي، همان آداب
______________________________
(1)- سورة الزلزال آيه 7
ص: 316
نداني آنها سبب ميشد كه در بدو امر داغ باطله خورده و از چهارچوب طبقه خود نتوانند بيرون بيايند.
اين بود كه در جامعه، مردمان خوب باايمان باادب در همه صنف و همه طبقه زياد بودند و شخص بمزدورهاي كاري و پيشهورهاي محكم كار و كاسبهاي باانصاف و تجار باديانت و نوكرهاي دلسوز و فقراي صبور شكور، از يكطرف و از طرف ديگر بمالداران باسخاوت و صاحبكارهاي بافتوت و كارفرمايان بامروت و آقايان باگذشت و رحم و شفقت در جامعه زياد برميخورد. همه با هم مهربان بودند، همه ادب اجتماعي داشتند و همه باايمان بار آمده بودند، در صورتيكه دولت كه وظيفهدار تربيت جامعه است ابدا كاري در اين مشروع انجام نميداد و ديناري در راه فرهنگ و آموزش و پرورش جامعه خرج نميكرد.
مردم، خود آموزگار يكديگر و خود حافظ اساس مسلماني بودند. زيرا «اصلهاي مسلم» ديانت و ايمان، از قبيل راستي و درستي و اتقاق عمل و حفظ الغيب برادر ديني و پاك چشمي و گذشت و حقگوئي و كمك بدرماندگان را هركس آموخته و زيرچاق داشت و هرجا مخالفي ميديد، نصيحت كردن مرتكب را جزو لوازم دين خود ميدانست و همين اخلاق، حريت فكر و عمل را در تمام طبقات ايجاد ميكرد. اگر كسي ميخواست بآدم بيزبان ناتواني تعدي كند، سايرين مانع او ميشدند. پس، باز از حيث اخلاق هم، خود خود را اداره ميكردند و تا اين مجالس رويه خود را از دست نداده بود، در بهمين پاشنه ميگشت.
ولي چنانكه در سابق هم اشاره شد، از وقتيكه طبقه توانا مجالس عزاداري را وسيله تظاهر و نمايش تجمل قرار داده و مستمعين هم براي وقتگذراني باين مجالس رفتند و روضه- خوانها هم جنبههاي اخلاقي منبرهاي خود را ترك گفته، بيشتر بظاهرسازي پرداختند، روح و معني هم جاي خود را بلفاظي سپرد و روضههاي طرز ملا آقاي دربندي رواج گرفت و خواب و خيال جزو حقايق گشت. روضهخوانها بنقل اخبار ضعيف پرداخته، سهل است در همان روايات هم تعبيرات زاده فكر خود را مداخله دادند و بعنوان «زبان حال» دروغهاي ناروا بخانواده پيمبر بستند و براي سكه كردن منبر خود و درآوردن جيق زنها، تا توانستند رطب و يابس بهم بافتند. اين وضع از اواخر سلطنت ناصر الدين شاه شروع و روزبروز قوت گرفته، در زمان مظفر الدين شاه باوج كمال رسيد و ايمان را در مردم سست كرد.
پارهاي از متدينها كه اين رويه را مخالف روح عزاداري دانستند، بناي نقاديرا گذاشتند.
نقادي اين دسته براي اصلاح بود ولي جمعي كه تا اينوقت جرأت ژكيدن بر ضد روضه- خواني نداشتند، از اين نقادي بجرأت آمده، درصدد متزلزل كردن اساس آن برآمدند. در اين ضمنها مشروطه هم وارد معركه شد.
يك قسمت از پيشرفت مشروطه در ايران مرهون زحمات روحانيون و علما بود. بعد از كودتاي محمد علي شاه هم اگر زحمات و فداكاري اين طبقه در كار نميآمد، استبداد صغير بآن سهولت بمشروطه كبير برنميگشت. ولي مشروطهچيها، بعد از عزل محمد عليشاه، چون خرشان از پل گذشته بود، نميخواستند زير بار روحانيون بروند. دشمني انسان بچيزيكه
ص: 317
از آن اطلاع ندارد امري طبيعي است. آقايان هم كه از معارف اسلامي بيخبر بودند، دشمني روحانيون را با هرچه باديانت سروكار داشت وجهه همت خود قرار داده و تا توانستند، مردم را به بيديانتي سوق كردند. اكثريت مردم كه هميشه تابع رؤسا هستند، همينكه وضع را اينطور ديدند، بعضي ظاهرا و برخي ظاهر و باطن، باد ببوق بيديانتي كردند. كار بجائي رسيد كه يكي از حزبهاي سياسي آندوره، بتقليد انقلابيون عهد انقلاب كبير فرانسه، جدائي مذهب را از سياست جزو مرام خود كرد. در صورتيكه بين پاپ كه با داشتن حكومت جسماني در رم نشسته و بوسيله مذهب در سياست داخلي و خارجي فرانسه مداخله ميكرد، با روحانيين مذهب شيعه فرق بسيار است. بلي! اگر مذهب اهالي ايران تسنن و اعتقاد بخليفه جزو مذهب بود، اين تجزيه خيلي پسنديده بود. زيرا سياست دولت را از مداخله خليفه كه در استانبول نشسته و هر تجزيهاي را منافي استقلال خود ميدانست، محفوظ ميداشت. ولي مذهب شيعه كه بعد از واقعه سقيفه بني ساعده، خود را از تسنن جدا كرده و بخلفاي صدر اسلام و بانيان اين جدائي نفرين ميكند و تبرّاي از آنها جزو مذهب او است، چه حاجتي بتجزيه مذهب از سياست دارد؟ بهانه ايجاد اين رويه هم، همان آزادي مذهب و اصل مسلم دموكراسي بود كه آقايان مشروطهچيها بين آزادي اختيار مذهب، بالاقيدي در عمليات مذهب اختيار شده، نميخواستند فرق بگذارند. حتي در اين اواخر نهي از معروف و امر بمنكر را در تحت اسم آزادي مذهب، بخود اجازه ميدادند. مردمان متنسك نزد آنها منفور و هركس بيشتر اظهار بيديني ميكرد، نزد آنها محبوبتر بود و هر كس را كه به لوازم مذهب قيام ميكرد، فاناتيك ميخواندند.
آقاي علي اكبر دهخدا ميگويد در بدو مشروطيت روزي با سيدي اردبيلي (بنده از تصريح باسم او خودداري ميكنم) كه از وجوه مشروطهچيها بود، نزد استاد حسين خياط كه در بازار كنار خندق نزديك سهراه مسجد شاه، دكان داشت و او هم از مشروطهچيها بود، رفتم. سيد و استاد خياط ياوهگوئي بدين و مذهب را شروع كرده، آنچه از كفر و الحاد در انبان فكر خود داشتند، بيرون ريختند. پس از ساعتي برخاستيم، نزديك مسجدي رسيديم سيد بمن گفت دو دقيقه تأمل كنيد تا من بيايم. من ايستادم، دو دقيقه ده و پانزده و بيست دقيقه شد، از سيد اثري ظاهر نگرديد. بخيال اينكه مبادا حادثهاي براي او رخ داده باشد داخل مسجد شدم. ابتدا بجاهائيكه احتمال ميدادم رفتم نيافتمش، ناگزير بجائي كه هيچ احتمال نميدادم، يعني در داخله مسجد هم سري زدم، ديدم سيد در حال ركوعست. ذكر ركوع را بقدري تكرار كرد كه هيچ پيشنمازي ولو در ركعت اول نماز، آنقدر طول و تفصيل نميداد. من همينكه وضع را اينطور ديدم، خود را پشت ستون پنهان كردم، آقا سجود رفت و آنقدر سجود را بدرازا كشيد، كه من تاب نياورده يكسر بمنزل آمدم. سيد سه ربع بعد از من بمنزل رسيد، از او سبب تأخير را سؤال كردم، در جواب من واقعهاي را اختراع كرده و من تا زنده بود، چيزي بروي او نياوردم. در آندوره از اين قماش مسلمانهاي واقعي ترسو زياد بودند كه عمليات مذهبي خود را از سايرين پنهان كرده و از ترس مشروطه- چيها در مجالس و محافل، خود را بيدين جلوه ميدادند.
ص: 318
اين ترويج بيديني بمدارس هم رسيد. ديگر كسي كاري بنماز خواندن بچهها نداشت حتي درس شرعيات را بچهها ياد نميگرفتند و آخونديكه متصدي اينقسمت از آموزگاري بود، بيهوده عمر خود و بچهها را تلف ميكرد. زيرا رؤساي مدرسه بازپرسي از اينقسمت نكرده، آخوند بدبخت هم نمرههاي ديمي «1» به بچهها ميداد، اين بچهها كه مردان امروزه هستند، همه شاهد صدق اين گفته ميباشند كه هزار يك آنها از تعليمات شرعي ناقص مدرسهاي كه جزو درس رسمي آنها بوده است، چيزي نميدانند تا چه رسد كه بتكميل آن پرداخته باشند.
اين رويه مشروطهچيها كه با مشروطه طبعا روي كار آمده بودند، مردم را بدو قسمت كرد و متدينين واقعي را از مشروطه و تجددگريزان نمود. متدينين، مشروطهچيها را هرقدر هم در خفا نماز با خضوع ميخواندند، بيدين و مشروطهچيها متدينين را ميكرب ميخواندند. حالا چقدر ضديت بين اين دو طبقه، به پيشرفتهاي سياسي اين كشور خسارت وارد آورد، بماند. بزرگترين كاري كه صورت داد، ايمان واقعي را از مردم سلب كرده، مردم عوام هم كه خود را جزو دسته متدين ميدانستند، روح ايمان را بواسطه نداشتن مجالس و محافل مذهبي كه در دوره مشروطه، خيلي كم و در بيست سال ديكتاتوري بالمره موقوف شد، از دست داده و همه مادي صرف شدهاند و هيچيك ادب اجتماعي ندارند.
امروز از كشيدن آب حوض تا ساختن بناهاي عظيم و از خريد پنج سير سبزي از دوره- گرد تا معاملات بزرگ صد و دويست هزار توماني و از تعمير لوله آفتابه آهني تا زرگري و جواهرسازي و از عملگي روزمزدي تا رياست وزراء هيچ كاريرا با مزد مايه نميتوان انجام داد. هيچ كاري پيدا نميشود كه بدون دسيسه و تقلب و سرهمبندي تمام شود. يك نوكر دلسوز، يك آقاي باگذشت، يك مستخدم وظيفهدان، يك دولت حقشناس، يك كارگر قايمكار، يك كارفرماي ايرادنگير، يك كاسب باانصاف، يك تاجر باديانت و يك مصرفكننده بامروت در هيچ جاي اين كشور يافت نميشود. همه بفكر ربودن كلاه يكديگرند، اين وضع جز بيايماني مردم كه هيچكس دربند مشروع بودن وسيله نبوده و بهر طريقي، ولو از راه سرقت و اختلاس ماده تحصيل شود، آنرا مباح و مال خود ميداند، سبب ديگري ندارد.
مقصود من از اين ايمان اعتقاد بديانت اسلام و مذهب حق جعفري نيست بلكه مقصودم ايماني است كه پليس باطن در مردم ايجاد كند تا شخص در حال تنهائي در صندوقخانه زير- زمين خانه خود هم آن پليس را حاضر و ناظر ببيند و از هر كار مخالف عفت و اخلاق و منافي بزرگواري و جوانمردي دوري جسته و به نيكوكاري و نيكرفتاري و راستي و درستي رغبت كند و بقول ويكتورهوگو در قبر هم چشم بقابيل نظر داشته باشد «2»
______________________________
(1)- زراعت ديم را آب نميدهند، اگر سالي باران زياد باشد خوب و اگر خشكسالي باشد چيزي عايد نميكند. پس ديمكاري، زراعت لابشرط است و ازاينرو هر چيزي را كه تابع شرط و قرارومداري نباشد و اساسي نداشته باشد، ديمي ميگويند و اين كنايه در اين بيست سي ساله اخير رايج شده و فعلا قابل نوشتن هم گشته و بد كنايهاي نيست.
(2)- اقتباس از آخرين مصراع منظومه معروف «كنسيانس» ويكتورهوگو «چشم در قبر بود و بقابيل نظر ميكرد»
ص: 319
اينجور ايمان ولو بشيطان باشد، براي هر جامعهاي ناگزير است. مشروطهچيهاي ما بااينكه ميتوانستند مجالس روضه را اصلاح كرده بنفع جامعه آنرا دائر نگاهدارند، از راه جهالت ريشه آنرا كندند و مردم را بيدين و ايمان و مادي صرف كردند و كار را بآنجا رساندند كه عارف و عامي همه گرفتار بيايماني شدهاند. وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً «1».
ديكتاتور بعد از پانزده شانزده سال كجروي، وقتيكه بوسيله مجالس پرورش افكار خود خواست ايماني در مردم ايجاد كند، خدا و شاه و ميهن را براي اين كار موضوع قرار داد. ولي در اينجا هم بوسيله سخنرانان و كاركنان پرورش افكار، شاه را بر خدا مقدم داشت اين هم البته چيزي نبود كه مردم زيربار آن بروند. رئيس انجمن پرورش افكار عبث عربي ديمي بهم ميبافت و كودتاي سوم حوت را از عبادث ثقلين بزرگتر وانمود ميكرد، مردم بخدائي كه از شاه قلدر عقبتر باشد معتقد نشده، باين بيانات ولو از دهن نمازخوان متنسكي هم بود ميخنديدند.
«ضرر را از هرجا جلوگيري كني سراسر نفع است». سي و پنج سال اين رويه كج را تعقيب كرديم روزبروز بوضع بدتري دچار شديم «اگر هوس است بس است» حالا بعد از اين تجربه تلخ بيائيم براي اين مردم ايمان و عقيدهاي دستوپا كنيم ولي از چه راه؟ خواهش ميكنم مدارس و تعليمات اجباري و كلاس اكابر را برخ زرد من نكشيد زيرا آنچه در شش ساله متوسطه و حتي سه ساله ليسانس و دو ساله دكترا در مدارس ما گفته و خوانده شود، بقدر حرفهاي يك دهه روضه اواخر عهد مظفر الدين شاه هم حاوي مطالب ايماني و اخلاقي نيست سبب آنهم معلوم است. امروز در مدارس «آنقدر سمن هست كه كسي بفكر ياسمن نميتواند باشد «2»» برنامه ماديات بقدري زياد است كه وقتي براي گفتن و شنيدن معنويات باقي نيست.
گذشته از اين، تمام افراد كشور را نميتوان دكتر و ليسانسه و باشليه «3» بار آورد كه از راه دانش از بدي بپرهيزند و بخوبي گرايند. براي توده هم راهي بايد فكر كرد.
براي توده بايد مجالس پرورش افكار وطني يعني همان روضهخواني را منتهي با اصلاحاتي براه انداخت. توده ايراني بخاندان رسالت اخلاص دارد و از اين راه بهتر ميتوان ايمان را كه هنوز بارقه آن در سويداي دل او مخفي است، تحريك نموده و از آنها مردماني باايمان و عقيده ساخت، حتي معتقدم كه اگر ايجاد ايمان در مردم، مستلزم سينه- زني و روضهخواني و دسته و شبيهگرداني اواخر عهد مظفر الدين شاه و راهانداختن تعزيه خواني زمان ناصر الدين شاه هم باشد، بكنيم و پاي علامت، سينه هم بزنيم، سهل است اگر اينكار برقاصبازي سنگزنهاي كاشان هم حاجت پيدا كرد، مچ آنها را هم با همان لهجه كذائي بنازيم. من از اينهم بالاتر ميروم، اگر تازه كردن ايمان توده به تيغزني شاخسينيها هم محتاج شد، جهنم! قحطش كه نيست! از عمواغليهاي ارونق و انزاب و ممقان و اسكو
______________________________
(1)- سورة الانفال آيه 25
(2)- ياسمن اسمي است كه سابقين بكنيزهاي سياه ميدادند شعرا زن سفيد و لطيفاندام را به سمن تشبيه ميكنند. معني كنايه بعد از اين دو تشريح واضح است و حاجت بتوضيح ندارد.
(3)-Bachelier
ص: 320
و سراب و اردبيل و خلخال وارد ميكنيم. زيرا وضع امروزه، زندگي نيست بلكه جانكندن است و هرچه زودتر بايد باصلاح آن پرداخت. اگر راهي نزديكتر از اين بمقصود داريد، بسم اللّه پيشنهاد كنيد تا همگي دنبال آن برويم. من بعد از شصت هفتاد سال تنسك مسلماني، بقدر سهم خود شرط ميكنم، اگر ايمان به شيطان را هم بپسنديد، بيچون و چرا دنبال فراهم كردن لوازم آن (البته براي توده نه براي خود) بروم. ولي از جوانها هم توقع دارم اگر پيشنهاد مرا پسنديدند، بيغرغر و نقنق كمر همت بتدارك لوازم آن بهبندند تا آنچه «يك دسته ميريسد دسته ديگر پنبه نكند