.عيد خنده
بعد از دو ماه نوحه و زاري، لازم بود مردم قدري هم بخندند و براي اينكار روز وفات عمر بن خطاب را كه بر اثر ضربههاي كارد دو سر ابو لولؤ ايراني، غلام مغيرة بن شعبه، بدرود زندگي گفته است انتخاب كرده بودند.
فوت عمر بموجب نقل متفق عليه تمام مورخين، در دهه آخر ذيحجه اتفاق افتاده است. پيش افتادن خبر واحدي كه مجلسي در زاد المعاد نوشته و وقوع اين حادثه را نهم ربيع الاول تعيين كرده است، ظاهرا براي همان حاجت بخنده و تفريح، بعد از دو ماه عزاداري و سوگواري است.
تولّا و تبرّا جزء مذهب شيعه و دو اصل از فروع دين شيعيان است. شيعه بيتبرا، به شاهزاده سوسياليست و دمكرات و سيد سني ميماند كه آنچه ميگويد و ميكند از راه شيادي يا از راه ناداني و يا ناتواني است.
اظهار برائت از دشمنان خاندان پيامبر، برخلاف عقيده طبقه منور الفكر امروزه كه اكثر در نوشتجات خود هم متذكر ميشوند، چيزي نيست كه تازه وارد مذهب شيعه شده باشد، پيغمبر در مراجعت از سفر آخر خود بمكه در حضور هشتاد هزار نفر از وجوه مسلمانها، در غدير خم، بامر تهديدآميز «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ «2»» پسرعمو و داماد و پدر فرزندان خود، علي بن ابيطالب را بعد از خود بامارت مؤمنين و رياست جامعه مسلمانان نصب كرد. بعضي از اصحاب كه اسلام و ايمان آنها براي نيل بمقام رياست بود، اين انتصاب را نپسنديده با هم تباني كردند كه بعد از پيغمبر اين امر را از مركز خود برگردانند و بين خود دستبهدست بگردانند. اين بود
______________________________
(1)- پنبه كردن رشته، كنايه از اقداماتي است كه براي تخريب كار شخص ديگري كه مشغول انجام همان كار است بعمل آورند و اين كنايه را بيشتر در مواردي استعمال ميكنند كه دو نفر كه مقصود اصلي هر دو يكي است، طوري رفتار نمايند كه عمليات يكي موجب بياثر شدن عمليات ديگري باشد. اصل اين مثل عربي است كه بفارسي ترجمه و مصطلح شده در خطبه معروف حضرت زينب خاتون سلام اله عليها خطاب باهل كوفه است ميفرمايد «مثل زني كه رشته خود را پنبه كند، شما هم بعد از مسلماني چه و چه و چه، ... كرديد. آن بزرگوار هم اين كنايه را از قرآن كريم اتخاذ فرموده است.
(2)- سورة المائده آيه 67
ص: 321
كه بعد از رحلت پيغمبر، جنازه آن بزرگوار را زمين گذاشته در سقيفه بني ساعده جمع شدند و در كار جانشيني پيغمبر بمذاكره پرداختند. سعد بن عبّاده كه رئيس انصار بود، همينكه ديد ميخواهند حق را از مركزش بگردانند، «منّا امير و منكم امير» گفت.
مسلمانان خالي الذهن بدي عاقبت اين دوئيت را در نظر آورده و آقايان متحدين هم طوري سياستمآبانه مجلس را اداره كردند كه كار به بيعت با ابو بكر صورت گرفت و تمام مهاجر و انصار برياست او گردن نهادند و امير المؤمنين علي را كه مشغول كفن و دفن پيغمبر بود با كار ختم شده مواجه كردند، سهلست ابو بكر براهنمائي عمر، فدك را كه از اراضي «مفتوح العنوه» و بدون خيل و ركاب فتح شده و بنص قرآن در سوره حشر «1» خالصه پيغمبر و آن بزرگوار بدختر خود فاطمه زهرا بخشيده بود، غصب كرده جزو بيت المال مسلمانان قرار داد.
باقي مسلمانان هم البته غير از اهل مدينه، وقتي ديدند، در جانشيني پيغمبر كه اهم شؤن مسلماني است، باوجود نص قرآن و نصب پيغمبر ممكن است ترديد كرد و آنرا تغيير داد، گفتند ما زكوة مال خود را خود بمصرف ميرسانيم. اين زمزمه سبب شد كه تمام قبايل، هريك در تحت رياست بزرگ قبيله خود، علم مخالفت با مركز مسلماني بلند كردند و مدت دو سال، وقت و خون و مال مسلماني، براي خواباندن اين اختلاف و قلع و قمع پيغمبران دروغين كه بر اثر اين اختلاف، عده و عده پيدا كرده بودند، صرف گرديد.
متحدين واقعه غدير خم را با توجيههاي نچسب مربوط بجانشيني پيغمبر ندانسته، ميگفتند رياست مسلمانان بايد برضاي وجوه مسلمانها باشد و گفتههائي هم در اين زمينه از قول پيغمبر جعل كردند و هريك از اين احاديث مجعول را كه يكي نقل ميكرد، باقي هم تصديق مينمودند. معهذا ابو بكر رئيس آنها وقتي بعد از دو سال به بستر بيماري مرگ افتاد، حرفهاي سابق را فراموش كرده بدون مشورت با احدي عمر را جانشين خود كرد!!
عمر كه بكار رسيد، لقب امير المؤمنيني را هم كه در خلافت ابو بكر بواسطه قرب زمان با واقعه غدير خم عمدا متروك گذاشته بودند، معمول كرده خود را امير المؤمنين خواند.
بعد از دوازده سال خلافت، وقتي ميخواست از اين جهان برود چون ديگر كسي از متحدين سقيفه بني ساعده باقي نمانده و همه مرده بودند و كسي را نداشت كه جانشيني پيغمبر را خاص او قرار دهد و نميخواست علي بن ابيطالب بخلافت برسد، شش نفر را كه عثمان و علي هم جزو آنها بودند، تعيين كرده اختيار نصب خليفه را با آنها گذاشت. ولي چهار نفر ديگر را طوري سبك و سنگين انتخاب كرد كه كار بعلي بن ابيطالب نرسد، چنانكه نرسيد و عثمان خليفه شد. اين خليفه در مدت دوازده سيزده سال خلافت خود، اداره امور مسلماني را كه در زمان ابو بكر و عمر هم از سيره پيغمبر خيلي دور شده بود، دورتر كرد و قوم و خويشهاي خود، بني اميه، را كه عمر روي كار آورده بود، بر جان و مال مسلمانها مسلط نمود تا مردم بتنگ آمدند و دور خانه او را گرفته، شرش را از سر مسلمانها كندند
______________________________
(1)- آيههاي 6 و 7
ص: 322
و با علي بن ابيطالب بيعت كردند.
امير المؤمنين علي كه بخلافت رسيد، ميخواست مردم را بكتاب خدا و سيره و سنت پيغمبر راه ببرد، ولي در مدت بيست و پنج شش سال اين جانشينهاي دروغين پيغمبر بقدري سيره آن بزرگوار را تغيير داده و بدعت در دين آورده بودند كه رفتار عادلانه علي بن ابيطالب بر آنها كه ديروز با او بيعت كرده بودند، گران آمد و جمعي دور عايشه جمع شده، جنگ جمل را برپا داشتند. بعد از آن دور معاويه، پسرعموي عثمان را گرفته جنگ صفين را راه انداختند و بالاخره جمعي هم خوارج بدور هم گرد آمده جنگ نهروان را سبب شدند و آخر الامر يكي از همين خوارج امير المؤمنين علي بن ابيطالب را بعد از پنج سال خلافت شهيد كرد و كار بكام معاويه شد. او هم بعد از مصالحه با امام حسن مجتبي، بر خلاف پيمان رفتار و پسر خود يزيد را وليعهد كرد و خلافت اسلامي بدون هيچ استحقاق در خانواده بني اميه و شعبه فرعي آن بني مروان از پدر به پسر بميراث رسيد.
اين جمله چيزي نيست كه شيعهها در اين اواخر مدعي آن شده باشند بلكه از همان روز سقيفه بني ساعده، سلمان فارسي يكي از شيعههاي آنروز بزبان مادري خود گفت:
«كرديد اما نكرديد!» يعني مسلمان شديد اما نشديد! بعد از اينروز هم هميشه اين اختلاف بين شيعه و اهل سنت و جماعت در كار بوده و روزبروز بر عده پيروان مذهب شيعه افزوده شده است.
شيعهها ميگويند درست است كه فتوحاتي توسط اين خلفاي دروغين و بخصوص عمر، براي اسلام دست داد و اسلام بزرگ شد، كاريكه هر بدوي هم بجاي آنها مينشست با اخلاق اسلامي كه وجود مبارك پيغمبر در مسلمانان ايجاد كرده بود، صورت ميگرفت. ولي اگر در سقيفه بني ساعده اين تخم نفاق كاشته نميشد و كار بعهده امير المؤمنين علي محول ميگرديد، مرد و مالي كه در صدر اسلام صرف جنگهاي داخلي شد، صرف توسعه اسلام ميگشت، در همان اول دوره مسلماني تمام عالم بدين اسلام ميگرويدند و «لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ «1»» باخر الزمان نميافتاد و از اين بالاتر علي بن ابيطالب و يازده فرزندش جانشيني پيغمبر را بر طبق سيره آن بزرگوار اداره كرده و دويست سيصد سال يك نسق گشتن كار، اخلاق اسلامي را در مغزها طوري رسوخ ميداد كه حق و عدالت در تمام دنيا بيك روش پيش ميرفت. پس هر خون ناحقي كه از روز سقيفه بني ساعده در روي زمين ريخته ميشود، گناهش گردن بانيان اين تفرقه و اختلاف كلمه و بخصوص گردن عمر است.
اينكه شيعهها بالاختصاص با عمر زيادتر از سايرين عداوت دارند، براي آنست كه ابو بكر پيرمرد كمآزاري بود و عمر او را جلو انداخت، زيرا ميدانست كه عمر او چندان دراز نخواهد بود و بعد از او خود باين مقام خواهد رسيد. پس تعارفي كه در سر كار خلافت بابو بكر كرده و از همه زودتر با او بيعت نمود، براي آن بود كه ميخ خلافت خود را قرص كند. همچنين در اكثر موارد كه ابو بكر در مقابل احتجاج همان چند نفر نرم ميشد، عمر او را
______________________________
(1)- سورة الصف آيه 9
ص: 323
از راه بدر ميبرد، چنانكه در واقعه غصب فدك حكم پس دادن آنرا كه ابو بكر نوشته و بفاطمه زهرا داده بود، عمر آنرا بعنف پس گرفته پاره كرد.
اما شيعههاي اهل ايران از راه ديگر هم حق دارند با عمر بد باشند زيرا عمر كشور ما را خراب كرد و بعد از مسلمان شدن ايرانيها باز هم تا توانست ريشه مليت ما را كند و هرجا از معارف و فرهنگ ما اثري ديد، با جمله «حسبنا كتاب اللّه» نابود كرد. من از اين حيث قطع نظر از تشيع بين اين مرد و اسكندر و چنگيز فرقي نميبينم، حتي عمر را مخرب فرهنگ عمومي دنيا ميدانم زيرا با همان جمله بيپير «حسبنا كتاب اللّه» كتابخانه اسكندريه را هم سوزانده و هزار سال معارف و فرهنگ عمومي دنيا را عقب انداخته است و پيش از اينها هم يكبار ديگر، در مرض فوت پيغمبر كه آن بزرگوار قلم و كاغذ خواسته كه چيزي براي هدايت و ارشاد مردم و شايد راجع بخلافت علي بن ابيطالب بنويسد، عمر «حسبنا كتاب اللّه» را وسيله قرار داده و از آوردن قلم و كاغذ جلوگيري كرده سهل است كلمه كفر خود «انّ الرّجل ليهجر» را نيز بر زبان رانده به پيغمبر، مظهر «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحي» «1» نسبت هذيان داده است. بهمين دلايل من بين اين مرد با ابو جهل هيچ فرقي نميبينم زيرا اين جملهها كه خود اهل سنت و جماعت هم همه نوشتهاند، ثابت ميكند كه ايمان او ايمان واقعي نبوده و اگر فرقي با ابو جهل دارد، همان نفاق و دوروئي است كه لامحاله ابو جهل از اين صفات مبرا و بحليه يكدندگي و رسوخ عقيده كفر خود تا دم مرگ هم باقي مانده است.
تمجيدهائي هم كه بعضي از نويسندگان اروپائي از عمر ميكنند و حتي بعضي «2» مقام او را نسبت به پيغمبر مثل لنين «3» به كارل ماركس «4» دانسته و از اين تشبيه ميخواهند ثابت كنند كه آنچه پيغمبر نيت داشته، عمر باجراي آن موفق شده است، بواسطه كمتعمقي آنها در تاريخ اسلام و سيره و اقوال و احاديث پيغمبر است. اگر در آنها درست غور ميكردند، ميديدند كه اگر كارهاي خوبي هم از دست عمر دررفته و كرده باشد، تازه عشري از اعشار آنچه زيردست پيغمبر بايد آموخته باشد نيست. مساوات و حريت و اخوت اسلامي كه قرآن و سيره پيغمبر در ميان مسلمانان منتشر كرده بود، بقدري در مسلمانان صدر اسلام قوت داشته است كه هر بدويرا براي رياست و كفالت كارهاي عمومي مسلمانان، قابل و لايق نموده بوده است. مثلا اسامة بن زيد كه غلامزادهاي بيش نبوده، بجهت مجاورت پيغمبر و استفاده اخلاقي از آن وجود مبارك كارش بجائي رسيد، كه پيغمبر چند روز قبل از رحلتش ابو بكر و عمر و ابو عبيده جرّاح و تمام كلهگندههاي عرب را تحت رياست او مأمور
______________________________
(1)- سورة النجم آيههاي 3 و 4
(2)- وينستون چرچيلWinston Churchilانگليسي يا يكي از قهرمانهاي جنگ دوم جهاني (1944- 1939).
(3)-Lenine
(4)-Karl Marx
ص: 324
بحدود روم كرده است.
شايد همراه كردن كلهگندهها، بخصوص متحدين با جيش اسامه، باين نظر بوده است كه پيغمبر ميدانسته كه بهمين زودي دار دنيا را بدرود خواهد فرمود و اگر متحدين در مدينه نباشند، تباني قبلي آنها در تصرف رياست و غصب خلافت عقيم خواهد ماند. ولي چون بلافاصله پيغمبر ببستر بيماري افتاد، متحدين بناي تعلل را گذاشتند. چند بار پيغمبر با حال ناتوان بمسجد آمد و تأكيد و حتي در دفعه آخر متخلفين را ملعون خوانده و نفرين هم كرد.
باوجوداين، آقايان روسفتي كرده نرفتند و جيش اسامه را در بيرون مدينه در حال انتظار گذاشتند تا پيغمبر از دنيا رفت. بعد از آنكه كار خود را راجع بخلافت صورت دادند، جيش اسامه را با همان اشخاصي كه پيغمبر تعيين كرده بود، روانه نمودند. حتي ابو بكر (البته بدستور عمر) شيادي و ظاهرسازي را بآنجا رساند كه از اسامه، امير جيش، براي تخلف خود و عمر اجازه هم تحصيل كرده و ميگفت اگر امير اجازه ندهد، حاضر است خود و عمر هم مثل افراد ديگر همراه باشند!! كه آقايان اينقدر اوامر پيغمبر را واجب الاجرا ميدانستند؟!
عمر كار شيادي را از اينها هم بالاتر برده، وقتي خبر رحلت پيغمبر در مدينه شايع شد، شمشير خود را بدست گرفته، دوره افتاد و بهركس كه از اين واقعه صحبتي ميداشت حمله نموده با پرخاش ميگفت «محمد نمرده است و نميميرد!» و محتاج باين بود كه ابو بكر برسد و آيه «أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ» «1» را براي متقاعد كردن او بصحت اين شايعه شاهد بياورد تا آقاي بزرگوار شمشير خود را غلاف كرده، از اين ظاهرسازي كه هر آدم عامي و عرب بدوي را بخنده ميآورد، دست بكشد؟! از همه بامزهتر لقب امير المومنين است كه اين مرد منافق براي خود اختيار كرده است.
آنكه او را بر علي مرتضي خواني اميركافرم گر ميتواند كفش قنبر داشتن
مر مرا باري نكو نايد ز روي اعتقادحق زهرا بردن و دين پيمبر داشتن «2» بعضيها كه ميخواستند خود را تربيت شده و عالم بوضعيت زمان و سياست جلوه دهند البته از طعن و لعني كه شيعهها علنا بر خلفاي غاصب روا ميداشتند دلگران بوده و تظاهرهاي دهه اول و دوم ماه ربيع الاول را خلاف مصلحت وانمود ميكردند. ولي اكثريت شيعيان ميگفتند «شترسواري دلّادلّا برنميدارد «3»» ما شيعه هستيم و لازمه مذهب ما تبراي از دشمنان خاندان رسالت است و اگر عمر با اينهمه سوابق دشمن آنها نبوده مستحق لعن و نفرين نيست، پس لعن و طعن براي كيست؟ پس اينهمه احاديث صحيح كه مسلما گفته بزرگان دين و در كتب شيعه بخصوص چهار كتاب كافي و تهذيب و استبصار و من لا يحضره الفقيه مندرج و
______________________________
(1)- سوره آل عمران آيه 144
(2)- مخصوصا باين دو شعر سنائي غزنوي تمثل جستم تا خلاف حرفي را كه آقايان متجددين اشاعه داده و ميگويند «لعن و طعن خلفاي دروغين از زمان صفويه ببعد وارد تشيع شده است»، ثابت كنم زيرا سنائي در هزار سال قبل امير المؤمنين عمر را منكر بوده او را لايق كفشبرداري قنبر غلام علي نميدانسته و ابو بكر غاصب فدك را مسلمان بشمار نميآورده است.
(3)- دولا شدن در روي شتر براي مخفي داشتن خود بيفايده است، نظير توپ دركردن بيصدا.
ص: 325
مضبوط و در آنها مطاعن اين جانشينان غصبي تصريح شده است چه معني دارد؟ شما آقايان كه اينقدر سنگ عمر را بسينه ميزنيد «1» چه معجزي از او ديدهايد؟ اين امير المومنين جز آوردن بدعت در دين و مخالفت با سيره سيد المرسلين براي مسلماني چه زري بسيم بافته است؟ ما شيعهايم و لازمه دين ما دوري جستن از دشمنان خانواده رسالت است، همانطور كه دو ماه براي اظهار تولا و دوستي اين خانواده گريه كردهايم، ميخواهيم ده بيست روزه ربيع الاول را هم براي اظهار برائت از دشمنان اين خانواده بخنديم و تفريح كنيم. گيرم ما خود را از ثواب اين تبرا محروم كرديم، آيا شما ميتوانيد اينهمه كتاب را كه در اين باب نوشته شده و نسخههاي آنها در كتابخانههاي كل دنيا محفوظ است از بين ببريد! پس اين محروميت ما از اين ثواب چه نتيجهاي دارد؟ پس يكباره بگوئيد براي گل روي افنديهاي ترك و توشمالهاي تركمن، روز هيجدهم ذيحجه را هم كه روز عيد غدير است، عيد نگيريم و سلطان عبد الحميد خان را هم مثل عمر تقديس كرده، او را هم امير المومنين و جانشين پيغمبر بشناسيم.
نه! ما ايراني و شيعهايم و عمر را بد ميدانيم و از مذهب خود دست برنميداريم و با كسي كه دشمن دين و مخرب مليت ما بوده دشمنيم و روز مرگ اين دشمن را براي خود عيد ميدانيم و عيد ميگيريم.
بر اثر همين افكار و در نتيجه همين استدلال و منطق، از شب اول ربيع الاول اوضاع بالمره عوض ميشد، لباسهاي سياه را ميكندند و الوانترين لباسي كه با سن و مقام هر كسي برازندگي داشت بتن ميكردند، ريشهائي كه در اين دو ماهه بواسطه عزاداري از رنگ محروم و بالطبيعه دو سه رنگ شده بود، يكرنگ و پر طاووسي ميشد، زنها سر انگشتها و مردها ناخنهاي خود را با حنا رنگ و خانمهاي شيك حناي نگاري «2» بپاها بسته، با نقشونگار كف پاهاي خود را زينت مينمودند.
از اول ماه، در سر هر گذر و معبر دكانهاي خاصي براي فروش اسباب آتشبازي از قبيل باروت و ترقه و فشفشه و موشك (تيرتخش) و قلم زرچه و كاسه آفتاب مهتاب و خمپاره كاغذي كه گلهاي زرد و سرخ و بنفش در هوا منتشر ميكرد و كوزههاي گلافشان دائر ميگرديد.
در خانهها براي شب نهم مشغول تدارك ميشدند و از چوب و كاغذ و كدو يا كوزه هيكلي ترتيب ميدادند. با چوب استخوانبندي و از كاغذ لباس و از كدو و يا كوزه، كله براي هيكل ساخته با ترقه تمام جلو لباس آنرا تزيين ميكردند. از خميره كاغذ و مقوا دماغ و دهن و چشم و ابرو بر روي كدو نمودار كرده و با پنبه يا پشم سفيد، ريش براي هيكل ترتيب ميدادند و بر سر آن عمامه از پارچهاي كه در آن كاه چپانده بودند، ميگذاشتند همينكه از ساختن هيكل فراغت
______________________________
(1)- سنگ كسي را بسينه زدن كنايه از طرفداري كردن از اوست و مخصوصا اين كنايه در مواردي استعمال ميشود كه شخص پشتيباني شده مستحق طرفداري نباشد.
(2)- بستن حناي نگاري چهار پنج ساعت وقت ميگرفت زيرا ساقه و گل و برگي كه در كف پا ابتدا با قلم و مداد نقش و سپس ميان آن نقشه بيرنگ را از حنا پر ميكردند، دو سه ساعت وقت لازم داشت و براي رنگ گرفتن آنهم همين اندازه وقت صرف ميشد. خانم بايد در يك گوشه بنشيند و بوسيله شخص اينكارهاي حناي نگاري بپا ببندد و بعد هم مثل پا شكستهها در همان محل يكي دو ساعت باقي بماند تا حنا رنگ و نقش مطلوب را به پا بدهد.
ص: 326
حاصل ميگشت، انواع آتشبازي تهيه ديده و با اين تدارك منتظر رسيدن شب نهم ماه ميشدند.
متصدي ساختن هيكل، پسربچههاي رسيده خانه بودند كه با كمك نوكر اين كارها را انجام ميدادند. بعضيها كه خيلي اعيانمنش بودند، بقورخانه دولتي سفارش ميدادند و هيكل ساخته و پرداخته، با آتشبازي لازم، ميآوردند. موقع اين هيكلسوزاني البته شب نهم و دهم و يازدهم ماه بود ولي اگر كسي ديرتر دستبكار تدارك شده بود، تأخير تا شب هفدهم هم مانعي نداشت.
شبي كه براي هيكلسوزي تعيين ميشد، اعضاي خانواده و قوم و خويشها و دوستان و آشنايان خانه جمع ميشدند، شيريني و بخصوص آجيلي كه خوردن آن مستلزم شكستن و سروصدا راهانداختن باشد، فراوان و بهمه حضار ميدادند. بعضي از مؤمنات نذري آجيل داشتند كه در اين ايام، نذر خود را اداء ميكردند. اگر از حضار كسي اهل ساز بود، بيريا و بيخجالت با كارابزار خود مشغول سرگرم كردن حضار ميشد. بر فرض اينكه همه سياهدست بودند كسي كه دايره و تنبكي بزند و تصنيفي بخواند، مسلما در بين حضار يافت شده و بهمان قناعت ميكردند. اگر خانه خيلي اعياني بود، دسته مطربي هم، براي سرگرم كردن حاضرين قبلا خبر كرده بودند. در موقع هيكلسوزي همه براي تماشا جمع ميشدند و نيم دائرهاي در جلو هيكل و بندوبساطش تشكيل ميدادند. كسانيكه ميخواستند در اين جشن خيلي كلاسيك باشند، قبل از آتش زدن هيكل با نظم يا نثر چيزهائي از مطاعن صاحب هيكل ميگفتند. در اين گفتهها جنبه فكاهي و خندهآور بيشتر رعايت شده و مضمونهاي بديع كه موجب خنده دستهجمعي ميشد، زياد ايراد ميكردند. بالاخره هيكل را آتش ميزدند و دنباله هيكلسوزي كه با ترقوتورق زياد صورت ميگرفت، موشكها بهوا رفته خمپارههاي كاغذي ستارههاي سرخ و زرد و آبي و بنفش خود را در فضا ظاهر ميساخت و ده بيست دقيقه تا نيمساعتي حضار را مشغول ميداشت. بعد مجددا باطاق رفته دنباله نوازندگي و بذلهگوئي و خنده را ميگرفتند. اگر خانه اعياني بود بحضار شام هم ميدادند. خلاصه از شب پنجم ششم تا هفدهم ربيع الاول، ترقوتورق و اين آتشبازي بيشوكم در خانههاي شهر برپا ولي شب نهم و دهم و يازدهم تقريبا در تمام خانههاي شهر اين بساط پهن و صداي ساز و آواز و هره خنده در تمام خانهها بلند بود.
در شب نهم زنها همه خود را تزيين كرده، اكثر لباس سرخ و زرد ميپوشيدند حتي پيرزنها هم براي درك ثواب سرخ و سياه و سفيدي به صورت چينخورده خود ميافزودند.
خانه ما هم اين عيد را ميگرفتند. هيكلسازي بكمك مصطفي قليخان دائي و يكي از نوكرها انجام ميشد و در شب هيكلسوزي، تمام تشريفات بعمل ميآمد. پدرم بااينكه از هر كار غيرجدي گريزان بود، در اين كار مخالفتي نميكرد و بسكوت ورگذار مينمود. نوكرها هم در بيروني، بطرز خود عيد ميگرفتند، بكربلائي باقر قهوهچي پدرم، مرد شصت هفتاد ساله كه كوزه پر از آب را بر پيشاني گذاشته و در اين شب ميرقصيد، سابقا اشاره كردهام. در مدرسههاي آخوندي شهر هم، طلاب عيد ميگرفتند منتهي آنها ديگر دائره و تنبك نداشتند و اهل ذوق آنها با ايراد مضحكههاي علمي، رفقا را ميخنداندند. در نزد آنها اين عيد
ص: 327
بعيد الزهراء موسوم بود زيرا بروايات شيعه عمر بيشتر از باقي متحدين بحضرت صديقه سلام اللّه عليها اذيت و آزار روا داشته «و هي (فاطمه) ماتت مغضّبة بهما (ابو بكر و عمر)» قول ابن ابي الحديد كه يكي از رجال سنت و جماعت است مؤيد اين گفته است.
از طرف دولت گاهبگاه جارچي راه افتاده، آتشبازي و هيكلسوزي را قدغن ميكرد.
ولي مردم اعتنائي باين امر شاه مستبد نكرده كار خود را ميكردند. خانم عزت الدوله خواهر شاه و زن مشير الدوله وزير امور خارجه، اين عيد را از همه بيشتر و با سروصداتر ميگرفت. حتي همان جارچي هم در بين دو جار خود از بدگوئي و متلكپراني بدشمنان خاندان رسالت كوتاه نميآمد.
برائتجوئي از دشمنان خاندان رسالت و اينقدر تظاهر عمومي در اينكار چون بعده زيادي از مسلمانان كه باين آقايان معتقدند برميخورد، شايد قدري زيادي بود و موقوف شدن اين رسم از كارهاي خوب پنجاه ساله اخير است. ولي چه خوب بود كه اگر ممكن ميشد، روز فوت اسكندر و چنگيز را تعيين ميكرديم و حالا كه باحترام ساير همدينان خود عيد نهم ربيع الاول را ترك گفتهايم، اين دو روز را عيد خنده بگيريم.
ماه رمضان
ديگر از اوقاتي كه ما خيلي مترصد رسيدن آن بوديم، ماه رمضان بود. زيرا در اين ماه هم در وضع زندگي عمومي و خصوصي تغييراتي حاصل ميگشت و مقصود اصلي ما كه تخفيف از ساعات مكتب باشد بيشتر از ماه محرم و صفر بود. بالاختصاس كه از وقتيكه من بسن تميز رسيده بودم، اين ماه در تابستان بود. هم خوراكي در خانه فراوان بود و هم ما وقت بازي و تفريح زيادتري در اختيار خود داشتيم.
صبحها در حدود دو بظهر مانده بمكتب ميرفتيم، تا اينوقت روزهدارها و از جمله آخوند خواب بودند. نزديك ظهر براي نهار خوردن ما مكتبخانه تعطيل ميشد و سه ساعت بعد از ظهر هم تا پنج كروكري ميكرد و از اين ساعت تا فردا صبح آزاد بوديم. در مكتبخانه درس حسابي خوانده نميشد، در عوض درس، آخوند مسئلههاي فقهي خيلي ابتدائي از نماز و روزه و غيره ميگفت. وقتي قدري بزرگتر شده بوديم تجويد قرآن هم ضميمه ميشد. روزهاي جمعه و احياها هم كه تعطيل بود، براي نماز جماعت لله يا آخوند ما را بنماز جماعت هم ميبردند و هريك از من و برادرم را در يك طرف خود جا ميدادند كه رسم نماز خواندن بجماعت را ياد بگيريم.
ماه رمضان ماه قرآنخواني است، بعضي بودند كه هر روز يك قرآن تمام ميخواندند اينها اكثر اشخاصي بودند كه قرآن استيجاري ميخواندند و در مقابل هر قرآن تمام منتهي دو قران گرفته براي پدر يا مادر يا برادر موجر نيابتا قرآن ميخواندند. بعضي از اهل خير قبل از ماه چندين جلد قرآن خريده باين و آن ميدادند و بيشتر زنها و مردمان پولدار بيسواد باين خيرات اقدام ميكردند تا حالا كه خود از قرآن خواندن محرومند، وسيله قرائت براي سايرين تدارك كرده باشند. كمتر كسي بود كه سواد داشته باشد و ماه رمضان
ص: 328
يك قرآن تمام ختم نكند، حتي در ميان عوام معروف بود كه هركه قرآني در ماه رمضان شروع كند و نيمهتمام گذارد، مقروض خواهد شد. نوكرهاي ما همه گركاني و باسواد بودند و وقتي از پشت اطاق آنها ميگذشتي، صداي زمزمه قرآنخواني آنها بلند بود.
مسجدها عموما پر ميشد، مردم از هر طبقه و هر صنف نماز ظهر و عصر را بجماعت ميخواندند. بعد از نماز امام مسجد اگر از اهل فضل بود، خود بمنبر ميرفت و مردم را موعظه ميكرد. چنانچه باصطلاح دست منبر نداشت، واعظ ديگري از واعظهاي شهر دعوت شده بود كه بعد از نماز براي مردم موعظه كند. روزهاي جمعه و احياها بمناسبت تعطيل مساجد پرجمعيتتر از ساير روزها ميشد. بعضي از مقدسين هم بودند كه قبل از افطار بمسجد رفته، نماز مغرب و عشا را هم بجماعت ميخواندند و بعضي كه خيلي مقدس بودند، صبحها هم همين كار را ميكردند ولي صبح و مغرب و عشا ديگر بعد از نماز موعظه در كار نبود. زيرا احتياج بخواب و خوراك محلي براي شنيدن وعظ باقي نميگذاشت و مؤمن بعجله خود را بخانه ميرساند كه سر سفره دراز، پهن و يا در رختخواب پهن، دراز شود.
شبهاي ماه رمضان را بخصوص در تابستان، مردم تا صبح بيدار ميماندند و اين كار در تمام طبقات مرسوم بود. بعضي مشغول عبادت و خواندن دعا و قرآن ميشدند و براي درك ثواب هر شب تا صبح بيدار ميماندند «1»، زمرهاي، شبها بيدار ميماندند كه صبحها لامحاله تا نزديك ظهر بتوانند بخوابند و اثر روزه در آنها كمتر باشد. بالاخره دسته سومي هم بودند كه شب را بقمار صبح ميكردند و ميگفتند اگر باين سرگرمي مشغول نشوند، ناچارند بخوابند و روز ديگر خواب نميروند و روزه براي آنها مشكل خواهد شد. اين دسته بيشتر اعيانزادهها بودند ولي روزه را در هرحال ميگرفتند و اگر اشخاصي بودند كه ميخواستند طفره بروند، چون حتي در خانه خود هم جائي نداشتند كه روزهخوري كنند، ناچار بودند همرنگ جماعت باشند.
مرحوم احمد منشور ميگفت با برادرم «موقر» شبي در مجلس قمار تا صبح مشغول بوديم، چون بسحري نرسيديم روزه را خورده بعد بمنزل آمديم، خبر روزهخوري ما زودتر از خودمان بمنزل رسيده بود، همينكه وارد شديم مادرم از ما رو گرفت، چند روز با ما مثل جذاميها رفتار ميكردند، قدغن شده بود نوكر و خدمتكار دوروور ما نميآمدند، غذا كه براي ما ميآوردند، در اطاق گذاشته فرار ميكردند، ظرفهاي غذاي ما را عليحده و مخصوصا در حضور ما كنار حوض خاكمال ميكردند، تا بالاخره بوساطت برادرهاي بزرگتر ما را توبه رسمي دادند، آنوقت ما را بعضويت خانه پذيرفتند. مسافري كه بعد از ظهر به شهر وارد شده و روزه نبود، اگر از خانه بيرون ميرفت، تا برگشتن بخانه لبخشك بود.
______________________________
(1)- چون ليلة القدر كه عبادتش بهتر از هزار ماه است در ماه رمضان ميباشد، باين جهت مقدسين تمام شبهاي ماه رمضان را عبادت ميكنند تا در هرحال ثواب شب قدر را درك كند.
سيد بن طاوس صاحب كتاب اقبال يكسال تمام شبزندهداري كرده است تا بنابر قول ضعيفي كه شب قدر در بين شبهاي تمام سال مخفي است، عمل و ثواب عبادت در آنشب را درك كرده باشد.
ص: 329
ناخوشها كه شرعا بايد روزه خود را بخورند، در بيرون خانه همرنگ جماعت بودند.
اگر كسي پيدا ميشد كه بخواهد خود را ناخوش قلمداد كرده و بدينوسيله روزهخوري كند طبيبي كه تصديق مرض بدهد ولو شفاهي و براي متقاعد كردن اهل خانه هم باشد، گير نميآورد.
اطباي آن دوره حتي يهوديهاي آنها، ولو براي روزهخوري هم، احترام تصديق خود را داشتند و مثل امروز براي خواهش دوست و رفيق و جلب ماده تصديق غيرواقع نميكردند.
سه شب احيا شبهاي عبادت بود، مردم بعد از افطار بمسجدها ميرفتند. شش شبانه روز (صد ركعت) نماز قضا ميخواندند. بعد از آن واعظ يا پيشنماز بمنبر ميرفت. اكثر تفسير سوره إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ و فضيلت عبادت شب قدر را براي مردم ميگفت و چون يكي از عبادات هم گريه از خوف خداست، آنها را ميگرياند و بعد قرآن سر ميگرفتند و بمسلمانان دعا ميكردند و نزديك سحر بمنزل برميگشتند.
در دو سال قبل، كه شهر تهران نظامي بود، اعلاني از طرف حكومت نظامي تهران داده شده بود كه آزادي رفتوآمد را در اين سه شب باطلاع مردم برساند. در ذيل آن توضيح داده بود: «تا مردم آزادانه مشغول عزاداري شوند؟!»
شب قدر شب عبادت است نه شب عزاداري. پيغمبر خواب ديد كه عدهاي ميمون از منبر او بالا ميروند و پائين ميآيند، خيلي از اين خواب متأثر شد، جبرئيل بر آن بزرگوار نازل شده، عرض كرد خدا ميفرمايد جمعي از بني اميه، هزار ماه، من غير حق، بر منبر تو بالا رفته و بجاي تو تكيه خواهند زد، تأثر پيغمبر زيادتر شد، خدا سوره قدر را بپيغمبر فرستاد و در عوض هزار ماه حكومت بني اميه، شب قدر را كه بهتر از هزار ماه است، بگروندگان عطا فرمود و عبادت اين شب را بهتر از هزار ماه عبادت قرار داد. در اينكه شب قدر كدام شب است؟ اختلافي بين مسلمانها هست ولي اجمالا از آيات و اخبار چنين برميآيد كه اين شب در ماه رمضان است. بعضي شب اول و بعضي شب آخر و زمرهاي شب بيست و هفتم اين ماه را شب قدر ميدانند. بموجب اخبار صحيح كه از امامهاي شيعه در دست است، شب قدر يكي از سه شب نوزدهم و بيست و يكم و بيست و سوم و از اكثريت اخبار صحيح مستفاد ميشود كه شب بيست و سوم شب قدر است. رسم شيعه اين است كه اين سه شب را عبادت ميكنند كه ثواب هزار ماه عبادت را در هرحال درك كرده باشند. از آيات و اخبار برميآيد كه در شب قدر سرنوشت ساليانه بندگان خدا تقدير ميشود «فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ «1»» پس از اين راه هم كه باشد، عبادت در اين سه شب موجب سعادت دنيا و آخرت است.
آنها كه احيا ميگيرند و بمسجد ميروند، همه ميدانند، براي چه منظور ميروند، براي اعلانكنندگان حكومت نظامي تهران مينويسم. درست است كه شب نوزدهم مصادف با ضربت خوردن حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب سلام اللّه عليه و روز بيست و يكم روز رحلت آن بزرگوار است، ولي من كمتر روضهخوان بيسواد كمسليقهاي ديدهام كه در اين سه شب بجاي موعظه و گرياندن مردم از خوف خدا بذكر مصيبت بپردازد. اگر في الجمله ذكري هم از
______________________________
(1)- سورة الدخان آيه 4
ص: 330
واقعه شهادت حضرت مولي آنهم در شب بيست و يكم برود، باز هم براي درك ثواب حزن بر محزوني آل پيغمبر است و الا شب قدر شب عزاداري نيست.
من در نظر ندارم پدرم در اين سه شب بمسجد رفته باشد او در خانه بخواندن دعا و قرآن مشغول ميشد، نزديك سحر قرآن بسر ميگرفت، مادرم با او همراهي ميكرد، ما هم در صف عقبتر اين عمل مستحب را بجا ميآورديم، خدمتكارها هم در ايوان جنب اطاق نشسته هريك قرآني بسر گذاشته و ذكرهائي را كه پدرم ميگفت، تكرار ميكردند.
در ماه رمضانهاي بعدتر كه ما قدري بزرگتر هم شده بوديم، براي اينكه خود را بزرگ جلوه بدهيم، خيلي ميل داشتيم روزه بگيريم ولي ما را منع ميكردند و ميگفتند، بر شما واجب نيست. ما ميگفتيم نماز هم بر ما واجب نيست، چرا اگر يكروز صبح ديرتر از خواب برخيزيم «آقا» (پدرم) ميآيد ما را براي نماز از خواب ورميكشد؟
در مقابل اين استدلال بما ميگفتند، براي سلامت شما مضر است. اول روزي كه من روزه گرفتم، روز بيست و يكم رمضان و بلندترين روزهاي ماه خرداد بود زيرا خوب در نظر دارم كه گوجه تازه آب افتاده ولي نزديك افطار واقعا بيحال بودم. سال ديگر دو سه روز و همينطور سالبسال زيادتر كردم تا از چهارده سالگي تمام ماه را روزه گرفتم.
پدرم تا هشتاد سالگي روزه ميگرفت. در سه سال آخر زندگيش بحكم اطباء از روزهداري ممنوع شد «وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ «1»» ولي باز هم بحال روزه بود، افطار و سحر ميپختند، منتهي براي پدرم نهار و شامي عليحده تهيه ميديدند، شبها شام كه ميخورد ميخوابيد و سحرها كه براي سحر خوردن برميخاستند، او هم بيدار شده مشغول تهجد خود ميشد و بعد از تعقيبات نماز صبح دو مرتبه يك ساعتي ميخوابيد.
در خانه ما ماه رمضان بنوكرها هم سحري ميدادند. مطلقا در اين ماه مردم اطعام زياد ميكردند. اكثر اعيان هر شب در بيروني افطار كرده پنج شش الي ده پانزده نفر حاشيه و بعد نوكرهاي در خانه افطار ميخوردند. آنها كه توانائي اين قبيل اطعامها را نداشتند، خرما ميخريدند و بمسجد ميرفتند و بمؤمنين ميدادند. اگر در ميان اهل مسجد اعياني هم بود، اين خرما را رد نميكرد و بآن افطار مينمود كه خود بثواب اجابت دعوت برادر ديني رسيده و برادر ديني را هم به ثواب اطعام رسانده باشد. زيرا پيغمبر فرموده است «اتّقو النّار ولو بشق تمرة» در افطار دادن، برخلاف صدقه واجب و مستحب، فقر و احتياج خورنده شرط نيست بلكه براي خود عمل، ثواب بسيار نقل شده است.
بقدري مردم در اين كار رغبت داشتند كه قوم و خويشها براي ثواب رساندن بهمديگر، بيوعده و بيخبر در سر افطار همديگر وارد شده و مثل اهل خانه افطار ميكردند.
محال بود وقت افطار صداي فقيري از كوچه بلند شود و چندين نفر داوطلب براي غذا دادن باو از خانهها بيرون نيايند.
______________________________
(1)- سورة البقره آيه 184.
ص: 331
از روز بعد از احياها ديده ميشد زنهائيكه نسبتا سرووضعي هم داشتند، ظرفي دست گرفته بدون اينكه حرفي بزنند، نزد اين و آن ميبردند. مردم هم شاهي و صد دينار و گاهي پنجشاهي و دهشاهي در آن ميانداختند. پولي كه جمع ميشد به مصرف پيراهن مراد ميرسيد. بايد روز بيست و هفتم در مسجد بين دو نماز يخه اين پيراهن را باز كرده و بتن بكشند و ميگفتند اين پيراهن پاره نشده، مراد مؤمنه روا ميشود. من آنچه فكر كردم نتوانستم ريشهاي براي اين عادت پيدا كنم، جز اينكه روز بيست و هفتم روز قتل ابن ملجم قاتل علي بن ابيطالب عليه السلام است و پوشيدن پيراهن نو يك نوع عيد گرفتني است.
اما پول اين پيراهن چرا بايد بگدائي آنهم بدون حرف زدن تهيه شود؟ خود مؤمناتي كه باين كار ميپرداختند هم، نميتوانستند جوابي باين چرا بدهند. در اين اواخر كه همهچيز از حد خود تجاوز كرده بود، اين كار هم از پيراهن بدستمال مراد و جوراب مراد و چهارقد مراد و همهچيز مراد سرايت كرده بود.
در اين ماه كارها تقريبا تعطيل ميشد و مردم بعبادت مشغول بودند. اگر كسي طلبي از كسي داشت تا احتياج مبرم محرك او نميشد، سروقت بدهكار خود نميرفت.
عروسي كمتر اتفاق ميافتاد، خريد و فروش و معاملهاي كه حاجت بتنظيم قباله داشت كم بلكه هيچ نبود، مرافعات شرعي در محاضر علماء متوقف ميگشت، ادارات دولتي باز بود ولي كسي رجوعي نميكرد، اگر كسي از دولت طلبي داشت در اين ماه بمطالبه نميرفت و محصلين ديواني هم دنبال مطالبه بدهكاري افراد نميرفتند، حتي در خانهها هم جز كارهاي ناگزير زندگاني كار ديگري از نوكر و خدمتكار توقع نميكردند. بهمين جهت كارهاي سنگين خانه را يا قبل از ماه انجام داده بودند يا ببعد از اين ماه محول ميكردند. اگر بنائي نيمهتمام بود، صاحبكار بعمله و بناها مزد تمام ميداد ولي بيشتر از نصف روز تقاضاي كار نميكرد و در دهات هم كارهاي سنگين زراعتي را، حتي المقدور تعطيل ميكردند و اگر مثلا درو و خرمنكوبي و از اين كارها كه تعطيل آن خسارت جبران ناپذير داشت، پيش ميآمد، با رعايت بيشتر از كارگرها، انجام ميدادند. خلاصه اينكه ماه عبادت بود و در همهچيز مردم از همديگر رعايت ميكردند.
يكي از كارهاي رائج، گردش در بازارها بود. مردم، بخصوص اعيان بعد از نماز ظهر و عصر و شنيدن موعظه، براي گذراندن وقت ببازار ميرفتند و خريدهائي هم ميكردند و ببعضي دكانهاي خرازي و بزازي بخصوص دكان حاجي ابو الفتح بلورفروش حكما سري ميزدند. در دورههاي سابق بر ايندوره، تجار حجرههاي صحن امامزاده زيد را در ماه رمضان موقتا اجاره كرده، هريك شعبهاي از دكان خود را بآنجا برده نمايشگاهي ترتيب ميدادند و اين بهترين تدبير براي فروش امتعه بود. مردم بخصوص طبقه اعيان باين محل كه ميامدند، خلاصه و سرگل همهچيز در آنجا جمع بود. بر فرض كه چيزي نميخواستند بخرند، در صحن امامزاده گردش ميكردند و وقت ميگذراندند و انگاره كار را طوري ميگرفتند كه وقتي بخانه برسند، وقت افطار و سر سفره گسترده بروند. البته
ص: 332
گردشي هم در مسجد شاه ميكردند. اشخاص متوسط دور معركه درويشها حلقه زده، به بيانات آنها كه اكثر براي دريافت شاهي صد دينار بعنوان چراغ اللّه بود گوش ميدادند.
من هيچ امامزاده زيد را باين ترتيب نديدهام اينها چيزهائي است كه از بزرگترهاي خانواده شنيدهام. در دوره نيمهكودكي و نيمهجوانهمردي من عين اين بساط، بطرز اكمل در مسجد و مدرسه سپهسالار (جنب مجلس شورايملي) برپا و تا زمان سلطنت مظفر الدين شاه هم برقرار بود. در اينوقت چون ماه رمضان كمكم بزمستان افتاده و گردش در فضاي آزاد خيلي مطلوب نبود، اين رسم هم از بين رفت.
در صحن مدرسه سپهسالار بحدي ازدحام ميشد كه براي پيمودن فاصله از جلو خان تا داخله صحن، البته شش هفت دقيقه وقت لازم بود. راهرو سمت حوضخانه راه زنانه و راهرو سمت راست، بمردها تخصيص داشت. در صحن مدرسه هم همين تقسيم را كرده بودند. در حجرههاي سمت شمال بزازها براي زنها بساط پهن ميكردند و ساير حجرات و ايوانها جز ايوان سمت مشرق كه ايوان چهلستون و جزو مسجد بود بساط خرازي و بلورفروشي و سمساري براي مردها پهن ميشد و واقعا نمايشگاه حسابي از امتعه آنروز كشور بود. حتي طاقنماهاي جلو خان را هم ميگرفتند و دكانهاي خيابان نظاميه هم بساط خود را رنگينتر ميكردند و جمعي هم در پيادهرو خيابان بساط ميگستردند. كمتر كسي از اهل شهر بود كه ماه رمضان لامحاله يكبار باين نمايشگاه نيايد. ما كه منزلمان سرچشمه و نزديك بمدرسه سپهسالار بوديم، تقريبا هر روز باين نمايشگاه ميرفتيم.
ناصر الدين شاه هم يكي دو بار براي گردش باين نمايشگاه آمده، توپ چيت و گاز بين زنها انداخته بود.
ميرزا حسين خان سپهسالار عمرش وفا بتمام كردن مدرسه نكرد و چون شاه وقت متولي مدرسه بود، ناصر الدين شاه اين حق خود و رسيدگي بكار ساختمان را به يحيي خان مشير الدوله برادر آنمرحوم واگذاشته، مأمورش كرد كه از همان موقوفات مدرسه ساختمان آنرا تمام كند. بنابراين مدرسه سپهسالار خردخرد ساخته شد و اول محلي كه طاق آنرا زدند، چهلستون بود و بعد بمقصوره بزرگ سمت جنوب پرداختند. تازه طاق مقصوره تمام شده بود كه حاجي شيخ جعفر مجتهد شوشتري، مرد باتقوي، كه در آن واحد واعظ و سخنران زبردستي هم بود، از عتبات براي زيارت مشهد بايران و تهران وارد شد. ماه رمضان بود، حاجي ملا علي كني از او تجليل كرده يكروز در مسجد مروي او را مقدم داشت و تمام طلاب و مقدسين و خود حاجي ملا علي هم پشت سر او نماز خواندند. فردا تمام مردم شهر براي نماز خواندن پشت سر او هجوم كردند.
ناصر الدين شاه مسجد نيمهتمام سپهسالار را براي نماز خواندن حاجي شيخ جعفر تعيين كرد و آجر و خاك و گچ و آشغال بنائي را از اين سر و آن سر صحن و حجرات چهلستون و مقصوره جمع و محل را براي نماز آماده كردند. حاجي شيخ در محراب مقصوره سمت جنوب بنماز ميايستاد. چهلستون را براي زنها تخصيص دادند، تمام مقصوره و صحن
ص: 333
و حجرات و ايوانهاي تحتاني و فوقاني و راهروها و حوضخانه و مدخل و جلو خان، حتي در خيابان هم صفوف جماعت قائم ميشد. يكروز تخمين كردند بيست و چهار هزار نفر پشت سر اين مجتهد بنماز ايستاده بودند كه در فرمان اللّه اكبري بيست و چهار هزار نفر از ركني بركن ديگر نماز از قيام و قعود و ركوع و سجود منتقل ميشدند. در تهران هيچ نظير اين جمعيت و جماعت ديده نشده بوده است. حاجي شيخ جعفر بعد از نماز منبر هم ميرفت، مردم براي رسيدن بنزديك منبر او ازدحام عجيبي داشتند، من با آخوند و لله يك روز باين نماز حاضر شدم، عده مكبرين شايد از صد نفر زيادتر بود كه همصدا موقع رسيدن ركوع و سجود و قيام و قعود را اعلام ميكردند.
حاجي شيخ جعفر بعد از رمضان بمشهد رفت و ماه محرم مراجعت كرد. باز هم ده پانزده روزي در مسجد سپهسالار نماز خواند و منبر رفت و بعد بسمت عتبات عزيمت نموده در كرند دار فاني را بدرود گفت. در شب فوت او برحسب تصادف تناثر نجوم (ستارهباران) عجيبي در آسمان اتفاق افتاد كه نظير آنهم تاكنون هيچ ديده نشده است. در چند ساعت اوائل شب هر دقيقه هفت هشت ستاره از جاي خود لغزيده در آسمان خطوطي رسم ميكردند، همه مردم معتقد بودند كه بايد اتفاق فوقالعادهاي افتاده باشد، فردا كه خبر فوت مرحوم حاجي شيخ جعفر بتهران رسيد. همه گفتند اين تناثر نجوم بواسطه اين واقعه بوده است.
البته اين واقعه تصادف ولي تصادف عجيبي بود.
روز آخر رمضان موعظه واعظين در مساجد راجع بزكوة بدن يا فطريه بود كه در اندازهاي كه هر سري بايد بپردازد و موقع پرداخت و اينكه بچه اشخاص بايد پرداخته شود بحث ميكردند. براي اينكه فقرا هم از ثواب زكوة دادن بيبهره نمانند، راهي بنظر آورده ميگفتند پدر خانواده كه البته خرج روز را دستوپا كرده و بخانه آورده است، مقداري از آنرا كه كفاف فطريه خودش را بكند برنش كه فقير است بعنوان زكوة بدهد، زن بدختر و دختر ببرادر و خواهر، هريك بعنوان زكوة خود بديگري بدهند و آخري آنرا هم خرج خانه و سايرين را مهمان كند. پدر هم نسبت باولاد صغير نظر بقيمومتي كه دارد، ميتواند طرف دادوستد واقع شود و باين ترتيب همه از زكوةدهندگان محسوب ميشوند.
عيد فطر
شب اول ماه شوال اگر ماه در طهران ديده نميشد، از ساير شهرها با تلگراف خبر ميگرفتند. همينكه محقق ميشد كه شب عيد است، توپهاي افطار هروقت شب بود صدا ميكردند. بعضي از سالها كه روز تعيين شده در تقويم، ماه در هيچجا ديده نميشد. كار مشكل ميگشت و مردم آنروز را روزه ميگرفتند و فردا عيد ميكردند. گاهي هم اتفاق ميافتاد كه اختلافي حاصل ميشد، بعضي عيد ميكردند و برخي روزه نگاه ميداشتند.
در شيراز وقتي در عيد رمضان اختلاف حاصل شد، اكثريت مردم روزه نگاه داشتند، بعضي نزد ملائي كه با داشتن مقام اجتهاد مرد ساده خوشباوري بود ادعاي ديدن ماه را
ص: 334
كردند. آقا بقول اين شيادها اعتماد و افطار كرده، براي نماز عيد بمسجد رفت. اهل محل هم بعضي تأسي جستند ولي اكثريت روزه خود را نگاه داشتند. يكي از بابا شملهاي محله كه از جمله روزهنگاهداران بود، وقتيكه آقا سوار الاغش بوده از مسجد بخانه برميگشت، جلو آمده سر خر آقا را بغل كرده بوسه فراوان نثار سروروي الاغ نمود و بآقا عرض كرد «آقا جون! قربون سر خرت بشم «1» تو كه همهچييو حلال كردي؟ پس اي يه قاشق او تلخورم حلال كن مردم بخورن دعات كنن! «2»»
بلي! همانطور كه استقامت رؤسا مايه ارشاد عوام است، استقامت عوام هم مايه جلوگيري از تخطي رؤسا ميباشد. روزي عمر بر منبر مسجد مدينه گفت هرجا ديديد من از استقامت دور ميشوم، مرا براه راست بياوريد عربي بدوي پاي منبر بود برخاسته شمشير خود را كشيد و گفت بلي! هروقت تو از راه راست منحرف شوي، من با اين شمشير تو را براه راست ميآورم.
عرب بدوي جز شمشير خود نقطه اتكائي ندارد ولي بابا شمل شيرازي كه ميتواند با شمشير زبان و يا بيان و رويه شاعرانه عوامي خود، رئيس روحاني خويش را بتجاوز از حدود واقف و از تكرار نظير جلوگيري كند، چه حاجت بكشيدن شمشير دارد؟ اگر بين اين بابا شمل شيرازي و آن عرب بدوي فرقي هست، همان تفاوت بين نقد و نسيه است. عرب بدوي با خشونتي كه تملق از سروروي آن ميبارد وعدهاي كرده كه هيچوقت بجا نميآورده است. من مريد اين بابا شملم كه وعده او را با ملايمت اديبانه خود بجا آورده است.
مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخچراكه وعده تو كردي و او بجا آورد
دعاي مستجاب
يكروز ديديم ننه زهرا (پيرزنيكه نوه او عدد زوج ختنهسوران را فرد كرده بود) دارد رويه كجاوه ماهوت گلي ميبرد و رويه دشك و بالش عوض ميكند و خاندائي مرتضي قليخان از بازار فرشهاي سبكوزن شوشتري خريداري كرده اسباب آبداري و قبل منقبل را بازديد ميكنند كه اگر تعمير و كسري دارد اصلاح و خريداري نمايند. معلوم شد مادرم از پدرم اجازه گرفته است كه سفري بزيارت مشهد برود ولي من و برادرم را بجهت اينكه از درس بازميمانيم، خيال ندارند همراه ببرند.
ما حقا از اين تصميم بسيار پكر شديم زيرا گذشته از اينكه از مادر خود دور و از
______________________________
(1)- خواننده عزيز البته متوجه ايهام بامزه «قربان سر خرت بشوم» هست و البته شنيدهايد كه عوام در مقابل پرخاش يا شوخي ميگويند «مردهشور سرت را ببرد» مخصوصا اشخاص ساده كه فريب خورده باشند، بيشتر مورد اين پرخاش واقع ميشوند.
(2)- تو كه همهچيز را حلال كردهاي پس اين يك قاشق آب تلخ (نوشابه الكلي) را هم حلال كن كه مردم بخورند و در حقت دعا كنند.
ص: 335
تفريح مسافرت و تماشاي دستگاه سلطنتي امام رضا كه پيرزنها از آن حكاياتي براي ما گفته بودند محرم ميشديم، بايد شب و روز با آخوند مجاور باشيم و اين ديگر چيزي نبود كه بتوانيم بر خود هموار كنيم. آنچه با سياستهاي بچگانه خود از پير استاد داشتيم بكار بستيم، ثمري نكرد. ما هم دست بدعا برداشته گفتيم حالا كه شما ما را نميخواهيد ببريد، انشاء اللّه رفتن خودتان هم موقوف شود. تمام لوازم مسافرت مهيا شده بود كه يكمرتبه ديديم ورق برگشت. معلوم شد پدرم در آخر كار شايد بمراعات دوري ما از مادر يا جهت ديگري قول خود را پس گرفته و مشهد رفتن مادرم موقوف شده و ما بياندازه از شنيدن اين خبر كيف كرديم.
سفر نايه
سال ديگر اواخر بهار مادرم اجازه تحصيل كرد كه براي ديدار اقوام خود سفري به نايه برود و ضمنا در عروسي مرتضي قليخان دائي شركت نمايد. شايد بمناسبت دعاي مستجاب ما در سال قبل بود كه تصميم گرفته شد ما را هم با آخوند همراه ببرند.
تداركات حاضر سفر سال قبل كاملا بدرد خورد. قاطرهاي پدرم و چند سر اسب از طويله براي خان دائي كه حكما بايد همراه باشد و نوكر و حاشيه، باروبنه ما را بحضرت عبد العظيم و از آنجا بحسنآباد برد. در اين منزل كدخداي حاجيآباد فشافويه ملكي پدرم با زنش مقداري نان لواش و ماست و پنير و خرد و ريز و كاه و جو آورده بود. از جمله خوراكيهاي دهاتي، چيزي بود كه زن كدخدا بآن سرماست ميگفت. بسيار خوشطعم و نانخورش بسيار خوبي بود كه من آنروز نانخورش ناهارم را منحصر به همين خوراكي كردم. زن كدخدا از قول شوهرش راجعبه بيكارگي مقنيها و عدم پيشرفت كار قنات، صحبتهائي ميكرد كه از دائره اطلاعات ما خارج و تصميم در آن هم از عهده ما برنميآمد.
من اين زن كدخدا را ميشناختم زيرا وقتي پدرم ميخواست اين ده را بخرد، چنانكه سابقا هم نوشتهام، باين ده رفته بودم. اجمالا زن پرچانهاي بود كه دستورات شوهر خود را راجعبه بث الشكواي كار قنات، خوب ميتوانست عملي كند. فردا بعليآباد كه تازه كاروانسراي آنرا ميرزا علي اصغر خان امين السلطان ساخته بود، رفتيم و روز سوم بقم وارد شديم. در خانه حاجي سيد تقي چراغچي حرم حضرت معصومه كه نوسازتر و شيكتر و نزديكترين خانه بحرم بود، فرود آمديم و عصري در حمام جنب همين خانه استحمام كرده بحرم مشرف شديم.
خانم محمد تقي بيگ ارباب و خود او و پسرهايش بديدار ما آمدند. آخوند و مرتضي- قليخان از مردها و مادرم از زن ارباب و عروسهايش پذيرائي كردند. سيد هاشم داماد حبيب اللّه بيگ، دائي مادر مادرم هم كه در قم منزل داشت، بديدار ما آمده دعوتهائي بنهار كردند. حاجي سيد حسين متوليباشي از آمدن ما خبر شد، ميوه و سوهان قم و شيريني فرستاد، ما هم با خان دائي و آخوند روزي بديدار ايشان رفتيم. دستگاه و طرز زندگي و حتي رويه و رفتار متوليباشي هيچ از اعيان درجه اول تهران كم نداشت، چهار
ص: 336
پنج روزي در قم مانديم و از آنجا يكسر بقصد نايه بار بستيم. راه نه فرسخ بود، يكي دو ساعت در اللّه قلي بيگ بواسطه گم شدن قاطر يخدان توقف كرديم تا قاطر با بار پيدا و ضميمه قافله و بعد از ظهر وارد نايه شديم.
نايه تيول پدرم بود. رعيتها و جوانهاي بيگزادهها پياده و سوار تا بالاي گدوك و بعضي تا حسنآباد كه آنهم تيول پدرم و در دو فرسخي نايه واقع بود، استقبال كردند و چند تا گوسفند هم قرباني نمودند و ما بمنزل جدم وارد شديم. بالاخانه حاجي محمد ولي بيگ دائي مادرم كه وصل بخانه جدم بود، بيروني ما شد. آخوند و خان دائي در اين اطاق و نوكرها در اطاق روبرو كه مهتابي بين آنها فاصله بود، منزل كردند. از فردا صبح درس ما در ساعات مقرر ولي البته با تخفيفي در برنامه شروع شد.
زنهاي ريشسفيدها از ميوه و لبنيات و عسل خود هر روز براي مادرم هديههائي ميآوردند. مادرم هم از چيت و چهلوار و شلّه و قدك و قلمكار و دستمالهاي كلاغي ابريشمي و گوشواره و دستبند نقره و از اين قبيل خردهريزهائيكه براي همين كار از تهران آورده بود، بآنها خلعت و يادبود ميداد.
از حاضرين كسي نميگفت از چه تاريخ اين ده به تيول پدرم درآمده است. بنابراين من از تاريخ اين تيول بياطلاع بودم. ميدانيم پدرم مستوفي عراق هم بود و البته حاكم جرأت تجاوز بده تيولي مستوفي نداشت. بواسطه طول مدت اين تيول و كوتاه بودن قلم و قدم حاكم و فراشباشي و حولوحوش حكومت، اين ده بسيار آباد شده بود. پدرم هم از اهالي توقعي نداشت و بهمان يكصد توماني كه اين ده به تيول او مقرر شده بود، قناعت ميكرد. فقط سالي پانزده تومان علاوه ميپرداختند كه آنهم مواجب كدخداي ده بود. تمام اهالي اين ده حاجي بودند، هركس ميمرد پسرهاي او همان سال حاجي ميشدند بطوريكه غيرحاجي فقط اشخاصي بودند كه پدرشان هنوز زنده بود.
اين ده در ميان دره واقع و هفت قنات و رودخانهاي هم داشت كه قنوات و باغات و اراضي مزروع طرفين رودخانه واقع شده و از بالاي گدوك كه نظر ميانداختي، مثل جنگل بنظر ميآمد. قطعات زمين مزروع را كه دوره آن بدرختهاي كهن گردو و گلابي و بادام و سيب و زردآلو مزين شده بود، زير زراعت شتوي و صيفي كشيده بودند. خيار آنجا در كل بلوك جهرود معروف بود. هواي آن خنك و ملايم و بيباد، ميوههاي سردرختي آن همه پيوندي و بحد كمال بود. كوههاي اطراف آن پرعلف و اهالي گاو و گوسفند زياد نگاه ميداشتند. ميوههاي خشك و تر و لبنيات خود را در قم ميفروختند و زندگاني مرفهي داشتند.
اين ده صد خانوار و قريب پانصد ششصد نفر سكنه داشت.
اهالي اين ده دو طبقه بودند يكي بيگزادگان كه طايفه مادري ما و تقريبا يك ثلث اين ده متعلق بآنها بود و ديگري رعيت كه هريك بيشوكم آب و ملكي داشته و خود در ملك خود زراعت ميكردند. اين ده هفت نفر سرباز از رعيت و دو نفر افسر از بيگزادهها كه يكي سلطان و ديگري نائب بود، نوكر بديوان ميداد. سلطان و نائب اين ده تمام
ص: 337
بلوك جهرود را اداره ميكردند. سلطان فعلي سليمان سلطان و برادرش نائب ميرزا- علي اكبر، پسرعموهاي مادرم بودند كه اين شغل را از جد و عموي پدر خود حاجي عبد اللّه سلطان و نايب كاظم خان بميراث داشتند.
بواسطه مراوده بيگزادهها با تهران و اختلاط رعيتها با آنها ذوقهاي شهري و ادب اجتماعي طبقه رعايا هم بسيار خوب و باوجود بيسوادي و كمي فرهنگ با هريك از آنها كه حرف ميزدي، مردمان فهميدهاي بودند و مزاحمت طبقه رعيت كه همينكه چشمشان بطبقات بالا ميافتد دست و پاي خود را گم كرده و از راه اظهار اخلاص اسباب مزاحمت ميشوند، در اينها نبود. بين دو طبقه اعيان و رعيت هم از هر حيث صلح و صفا برقرار بود. همه مردمان حق و حسابدان و در حدود خود قانع و شاكر بودند. دزدي در اين ده هيچ اتفاق نميافتاد و هيچكس نظري بمال غير نداشت. همه بكار خود مشغول و از آب و هواي خوب و زندگي بيسرخر و بيسوهان روح برخوردار و خوش بودند. واحد خريد و فروش اراضي، ساعت آب قنات و يكمن بذرافشان زمين بود كه در اينوقت املاك خوب را با آبش مني چهار پنج تومان خريد و فروش ميكردند. همين گراني زمين دليل تمكن و رفاه اهالي بود و الا با نرخ آنروزها هيچوقت از يك من زمين كه پنج تومان ميخريدند، بعد از وضع مخارج بهرهبرداري سالي يكي دو قران بيشتر فائده نميبردند ولي چون ملك فروش كم و پول بيكار در دست اهالي زياد بود، بتوماني يكي دو عباسي فائده ساليانه ميساختند.
سناوند
يكروز بعد از ظهر پنجشنبهاي بود، ديدم دو تا اسب و دو نفر نوكر حاضر شدهاند كه من و برادرم را براي بازديد پسرعموها به سناوند ببرند. ميرزا حبيب اللّه عموي ما كه با پدرم از يك مادر و با هم شباهت صوريهم داشتند، از مدتي پيش در سناوند رحل اقامت افكنده و خانه و زندگي خود را بآنجا برده بود. اين عمو در ايام پدرش در تبريز سمت نوكري و نيمهللگي ناصر الدين شاه را داشته است. در سلطنت ناصر الدين شاه با يكي از شاهزادهها بسمت وزارت بكرمان هم رفته و در آنجا صيغهاي گرفته با يك پسر بتهران مراجعت كرده و بعد از چندي دختر يكي از خوانين خرقان را بزني اختيار كرده و از اين خانم هم چهار پسر و دو دختر پيدا كرده بود. در اين ضمنها او را براي مميزي بقم فرستادند، از عمل مميزي او معلوم ميشود خيلي اهل حساب و از آنها بوده است كه هيچگونه حيفوميلي را در مال دولت روا نميداشته است. آب رودخانه قم از زمان خيلي قديم عنوان خالصگي داشته و بهمين جهت ماليات آنجا را سنگين مميزي كرده است.
اهالي قم از اين مميزي شكوه كردند. ميرزا حبيب اللّه احضار شد و با دليل و برهان ثابت كرد كه اين آقايان بيمورد شكايت كردهاند و او را عبث از كارش بازداشتهاند. بقدري از اين احضار بيمورد ملول شد كه ديگر زير بار نوكري نرفت و زندگي و نان رعيتي را بر نوكري ترجيح داد. بسناوند كه دو سه دانگش ملك او بود رفته، در آنجا باغ و خانهاي راه انداخت. دو سه دانگ از ورزنه و منصورآباد و سنجيگان را هم خريداري كرده، مشغول زراعت و زندگي رعيتي شد.
ص: 338
ميرزا حبيب اللّه سالي چهل پنجاه خروار گندمي كه از ملكش ميرسيد، در آسياي خود آرد كرده، نان صادر و وارد خانه را راه ميانداخت و از نگاهداري گاو و گوسفند، روغن و لبنيات طرف احتياج را تدارك ميكرد و با پانصد تومان مواجبي كه داشت، پوشاك خانواده و ساير مخارج نقدي خود را راه ميبرد و زندگاني وسيع آبرومندي براي خود آماده كرده بود. خانه او مهمانخانه غريب و بومي بود، كمتر اتفاق ميافتاد كسي از آن حدود بگذرد و سري بسناوند نزند. گذشته از شناسائي آب و زمين و تقويم درآمد املاك و محساسبه كه در آنها بسيار زبردست بود، معلومات خصوصي هم از قبيل دعاي مار و عقرب گزيده و پرپي سگ هار گزيده و دعانويسي داشت كه از ده پانزده فرسخ حولوحوش براي علاج نزد او ميآمدند و در مهمانخانه او راحت ميكردند و دعا ميگرفتند. اجمالا اين مرد مقدس و باتقوي در اين ده، هم از حيث ماده و هم از حيث معني، براي مردم حولوحوش ملجائي شده و خانه او مركز آيندوروند همهگونه و هر صنف مردم بود. گاهي هم كه خودش بتهران ميرفت، مهمانخانه او برقرار و خانمش كه از هر حيث برازندگي داشت، كارها را اداره ميكرد و مهمانخانه را دائر نگاه ميداشت.
در اينوقت عمو با يك پسرش، ميرزا خليل اللّه، بتهران رفته و ما ببازديد باقي پسر عموها بسناوند ميرفتيم، راه بيش از يك فرسخ نبود يكساعت بغروب مانده وارد خانه عمو شديم و از ديدن حوضهاي آبنما با آب جاري و عماراتي كه كاملا به سليقه شهري ساخته شده و مدتي بود از آنها دور بوديم، چشمي چرب كرديم. «1» ميرزا غلامحسين و ميرزا عبد اللّه و ميرزا عبد الحسين و از همه كوچكتر كه تقريبا همسن ما بود، ميرزا محمد علي و بخصوص خانم عمو از ما پذيرائي كردند. عمو دختر زيبائي هم بسن ماها داشت كه چشمش آنروزها درد ميكرد. ما بعد از قدري گردش در باغات و عمارات با پسرعموها و صرف شام در روي تخت چوبي بسيار بزرگي كه روي حوض اندرون زده بودند، خوابيديم. فردا را هم تا عصر آنجا بوديم، عصري همان دو نفر نوكر با همان دو اسب آمدند و ما را بسمت نايه بردند. نوكري كه مرا جلو اسب خود نشانده بود. اسمش اسفنديار و اهل انجدان و بمناسبت آخوند وارد خدمت شده و شخص لودهاي بود. در مراجعت براي سرگرمي ما خيلي شمري ميخواند و فريادهاي او مرا عذاب ميداد تا بالاخره من بآقا غلامحسين متوسل شدم، او را از اين رفتار بازداشت.
عروسي اعياني دهات
بالاخره موقع كاري كه قسمت مهم اين مسافرت براي آن بود رسيد و بساط عروسي دائي مرتضي قليخان پهن گشت. عروس، مرضيه خانم دختر محمد حسين بيگ پسر نايب كاظم خان سابق الذكر بود كه پدر عروس پسرعموي جدم ميشد. اين محمد حسين بيگ يكي از اشخاص فهميده و عاقل
______________________________
(1)- چشم چرب كردن كنايه از حظ نظر است و بيشتر مورد استعمالش مانند مورد متن در وقتي است كه مدتي از منظرههاي زيبا محروم باشند. اين كنايه در مورد تماشاي زن صاحب جمال هم استعمال دارد.
ص: 339
و باحيثيت آن حولوحوش و از همه بيگزادگان مسنتر و مرد باسواد بسيار خوبي بود.
قرآن را با ترتيل و تجويد ميخواند، بسيار محتاط بود، در غذا و رفتار و حركت و سكون و خلاصه در همهچيز زندگي، جنبه تعادل را حفظ ميكرد، باوجود هفتاد و هفت سال كه از عمرش گذشته بود، تمام دندانهاي خود را با سفيدي و براقي جواني در دهان داشت هيچوقت بيوضو نبود و هيچ وضوئي را بيمسواك نميگرفت، در اكل و شرب بسيار باملاحظه و از هلههوله خوردن «1» بياندازه گريزان بود. درختهاي بادام تلخ و شيرين باغات خود را خوب ميشناخت و منقّا و غيرمنقاي آنرا در حافظه داشت. درختهاي گردوي پوست نازك و كنوك «2» را خوب از هم تميز ميداد، در آداب زندگي كتاب حلية المتقين را حفظ كرده و تمام رويه خود را از روي احاديث و اخبار اين كتاب قرار داده بود. در هشتاد سالگي كه بدرود زندگي گفت، تمام دندانهاي خود را با خود بگور برد. هيچوقت بكسي پرخاش نميكرد، بزرگترين حرف سختش به پسرش كاظم خان «اي نامعقول» بود، هيچكس نشنيده بود كه محمد حسين بيگ از كسي غيبت كند، بسيار خوشصحبت بود، گاهي كه تهران ميآمد و با شهريها در يك مجلس مينشست، هيچ نميشد تشخيص بدهند كه اين شخص در دهات بار آمده است.
اين عروس و داماد گذشته از اينكه از دو سه طرف با هم نوه عموي بزرگ بودند، دختر عمه و پسردائي بلافصل هم محسوب ميشدند. زيرا خواهر جدم عيال محمد حسين بيگ و مادر عروس و مدتي پيش از اينها زندگي را وداع گفته بود. ميدانيم مادر داماد هم دختر حاجي ابراهيم بيگ و برادرزاده پدر عروس بود و خود محمد حسين بيگ هم با جدم حاجي ميرزا- آقا با هم پسرعمو بودند. عروس هم دختر بلندقد زيبائي بود.
در دهات، عروسيهاي خود را اكثر در فاصله بين برداشتن خرمن و بذركاري ميكنند كه دعوتشدگان كه از دهات ديگر ميآيند، گرفتاريشان كمتر و بعلاوه دستوبال خودشان هم براي خواربار تر و خشك و عليق مالهاي مهمانها باز و ميوه هم فراوان باشد. بخصوص كه اين موقع با ماه ذيحجه هم تصادف كرده و از هر حيث براي عروسي مناسب بود.
قبلا دعوتهائي كه بايد از خارج ده بشود بعمل آمده، با رعايت تناسب سن و دمخوري خانههائي كه بايد مهمانهاي خارج شبها را در آنها بسر برند و طويلههائي كه مالهاشان را در آنها ببندند، تعيين شده بود. عروسي دو شبانهروز بود، مهمانها بمناسبت سن بدو دسته تقسيم شده عدهاي كه جزو معمرين بودند در مجلس بزرگترها بودند و جوانهاي خارج و داخل، مجلس عليحده داشتند. از تمام دهات بلوك خلجستان در اين عروسي عدهاي را وعده گرفته بودند. يك دسته مطرب دهاتي خبر كرده بودند كه گذشته از آوازهخوان و كمانچهكش
______________________________
(1)- هلههوله خوردن كنايه از نگاه نداشتن اندازه در موقع و نوع خوراكي است كه شخص هرچه و هروقت هر خوردني بدسترسش باشد بيمحابا بخورد.
(2)- اصطلاح شيرازي و اين صفت را براي اشخاصي كه باشكال از آنها پول درميآيد نيز استعمال ميكنند.
ص: 340
و ضربگير و رقاص، طبال با طبل بزرگ و سرناچي هم داشتند تا براي موقع حمام رفتن داماد و آوردن عروس هم باصطلاح محلي «سازنده» داشته باشند.
اين سازندهها بازي هم درميآوردند. يكي از بازيهاي آنها اين بود كه مردي روي شكم خود با دوده، چشم و ابرو و دماغ و دهن ميكشيد، غربالي را، وارونه بسر گذاشته روي آن پارچه مشكي ميانداخت و اطراف آنرا جمع كرده زير سينه ميبست و اين كلاه بزرگي ميشد. يك چوب ميان دو آستين قباي كمرچين خود كرده و اين قبا را از پائين شالبند خود بكمر بسته و محاذي زانو شالي بدور آن پيچيده و با اين مقدمات يك آدم قد كوتاه صورت درشت كمر باريك كله گنده گردنكلفتي كه گردن او بپهناي صورت پتوپهنش بوده كلاه سه چاركي عظيمي بر سر داشت، از خود ميساخت و با اين هيئت با دستهاي شقورق تانشو وارد مجلس ميگشت و ميرقصيد. در ضمن رقص با آهنگ موسيقي پوست شكم خود را جلو و عقب ميبرد و باينوسيله اشكال غريب بصورت آدمك ميداد كه خيلي مضحك بود. گاهگاه جفتك ميانداخت و همچو بنظر ميرسيد كه پاهاي اين نيمهآدم به پشت گردنش ميخورد. بازي ديگري هم درميآوردند، اين بازي دكان بقالي بود، شخصي بدكان بقالي مراجعه كرده هرچه از او ميخواست، بقال يكنواخت جواب ميداد «غير از اين هرچه بخواهيد دارم» تا بالاخره از دكان ديگر يك تغار ماست خريد و حمالي صدا زد. حمال ابتدا ميخواست تغار ماست را با طناب بسته، روي پشتش گذاشته ببرد. صاحبكار ديد تمام ماستها ميريزد، باو حالي كرد.
اينبار حمال بفكر اين افتاد كه تغار را زير بغلش بگذارد. باز هم صاحبكار كه ديد ماستهايش را خواهد ريخت منعش كرد. بالاخره حمال دراز كشيد و تغار را روي شكم خود گذاشته بصاحبكار گفت حالا يك حمال گردنكلفت صدا كن مرا با اين تغار ماست بخانه برساند من در ميان كارمندان ادارات حتي مديران كل هم، خيلي بنظير اين بقال و حمال برخوردهام كه اين بازي مطرب دهاتي را بنظرم آورده است. «1»
خانه عروس و داماد هريك در يك سمت رودخانه واقع بوده و با هم چندان فاصلهاي نداشت. عروس را پياده آوردند، مطربها يا بقول محليها، سازندهها با دهل و طبل گنده و سرناي خود با مشعل و لاله جلو عروس افتاده بودند. قوم و خويشهاي نزديكتر بداماد مانند پدر و دائيها، بفاصله جلو عروس ميرفتند و بهترين باغات و اراضي خود را لفظا «پاانداز» ميكردند. البته اين جز تعارف چيزي نبود ولي رسم بود. اين تشريفات هم بعمل آمد و با
______________________________
(1)- يكي از رؤساي عدليه آذربايجان براي كارهائي كه در مدت رياست خود عقب انداخته بود، بوزارتخانه پيشنهاد كرد كه هيئتي از ابتدائي و استيناف از مركز مامور شوند تا كارهاي عقب مانده زمان رياست ايشان را تمام كنند. پهلوي مرحوم كه در همين وقت مسافرتي بآذربايجان كرده بود، متوجه اوضاع شده امر داد در عدليه اردبيل را بستند. در اينوقت من در اصفهان بودم، مرا از آنجا مامور رياست عدليه آذربايجان كردند، من نقشه پنج ماههاي كشيده و در عرض اين مدت تمام كارهاي عقبمانده را تمام كردم و بعد از يكسال كه بتهران براي مدير كلي ثبت احضار شدم فاصله بين تاريخ تسليم عرضحال تا روز محاكمه بده روز تنزل كرده بود و در يك محاكمه جنائي فاصله بين وقوع جرم تا صدور حكم از 21 روز بيشتر نبود.
ص: 341
وجوداين توقف عروس نزديك پل رودخانه زيادتر از اندازه معمول و معلوم شد كه اين توقف براي آنست كه خواهرزادههاي داماد (من و برادرم) كه از خود ملكي دارند، پاانداز نكردهاند. گشتند، ما را پيدا كردند، ما هم اسامي مزارعي كه پدرم بما بخشيده بود، بر زبان آورده پاانداز كرديم تا عروس بخانه وارد شد.
در اينوقت، در عروسي دهات هم، خيلي از مراسم قديم متروك شده معهذا بعضي رسمهاي آنكه باقي و معمول بود، براي شهريها غريب بنظر ميآمد. از جمله آرد ماليدن بصورت جوانهاي نزديك بخانواده عروس بود كه جوانهاي خانواده داماد هرجا يكي از اينها را گير ميآوردند، آرد بصورت او ماليده و همگي ميخنديدند. وقتي داماد از حمام بيرون ميآمد، تا رسيدن بخانه، همهكس اجازه داشت خود را باو نزديك كرده كلاه او را بربايد و كسي كه كلاه نصيبش ميشد، تا انعام نسبتا سنگيني از پدر داماد نميگرفت، ميتوانست كلاه را نداده داماد را سر برهنه بگزارد. بنابراين خود داماد و ساقدوش و سلدوش خيلي مواظب كلاه بودند.
پيش از اينها رسم بوده است كه بمجرد ورود عروس بخانه و دستبدست دادن عروس كه بوسيله پدر داماد بعمل ميآمد، بايد حجله را خلوت كرده و عروس و داماد را بحال خود بگذارند و داماد هم بايد هرچه زودتر كفايت خود را ظاهر كرده، بيرون بيايد و شاهكار خود را بساقدوش و سلدوش كه بيرون در منتظر او بودند، اعلام كند و آنها هم هم بوسيله شليك تفنك، باكفايتي رفيق خود را بعموم اعلام نمايند. واي بوقتيكه اين اعلام عمومي تأخير ميشد يا اصلا صداي تفنگ بلند نميگشت.
ميگويند آشتياني در شب عروسي پسرش شيرينپلو كه باصطلاح محلي زردهپلوش ميخواندند، تهيه ديده بود. داماد بخوردن زردهپلو حريص ولي ساقدوش و سلدوش نظر بعملياتيكه بعد بايد صورت بگيرد او را مانع شدند. پسرك بقدري از اين ممانعت ملول شده بود كه وقتي عروس را آوردند و ساقدوش باو گفت برخيز بحجله برو، بلهجه محلي كه من از نوشتن عين و ترجمه آن خودداري ميكنم گفته بود من؟ من؟ هرگز نميروم «هركس زردهپلوس بخورده بسه» (... هركس زردهپلو را خورده است برود ...)
مراجعت
ده روزي از عروسي گذشته بود، شبي در حدود نصف شب صداي زنگ كاروان، ورود قاطرهاي پدرم را اعلام داشت. همان شبانه معلوم گشت در تهران عروسي برادرم آقا ميرزا رضا راه افتاده و باين جهت قاطرها براي بردن ما آمدهاند. پس فردا از نايه حركت كرديم و يك شب در ساليان منزل شكسته بقم آمديم، در قم هم بيش از يكشب درنگ نكرده وعدهگيران دوستان و آشنايان را عذر خواسته راه افتاديم. من و برادرم هر دو بچشمدرد مبتلا و شب قبل تا صبح نخوابيده بوديم. دميكه ميخواستيم بكجاوه بنشينيم، پيرزن سرايدار خانه معالجهاي دستور داد. چهار زرده تخممرغ را گرم كردند و بروي چشمهاي ما انداختند و بستند. اين معالجه بقدري نافع بود كه من تا صبح در كجاوه خوابيدم. فردا شب و
ص: 342
پسفردا شب و پسينفردا شب عين اين دستور اجرا شد وقتي بتهران رسيديم، اثري از چشمدرد نبود.
صبح دو سه ساعت از روز برآمده بود كه وارد خانه شديم و خيلي بموقع بود. زيرا تمام تداركات ديده شده، جهاز عروس را هم شب قبل آورده در اطاقهاي ساختمان غربي نوساز، پهن كرده بودند و از فردا صبح عروسي شروع ميشد. در غيبت ما پدرم ناخوش و بكمردرد خطرناكي مبتلا شده بود، بحديكه خواهرهاي بزرگتر بفكر افتاده بودند كه اگر حادثهاي براي پدرم پيش بيايد، عروسي برادرم پيش افتاده باشد. برادرهاي بزرگ هم پسنديده، از يكطرف روز عيد غدير را براي عقدكنان تعيين و از طرف ديگر قاطرها را براي آوردن ما فرستاده بودند. ولي حال پدرم بعد از اين تصميمات بهبودي يافته بود چنانكه وقتي ما رسيديم، نقاهت مرض هم رفع شده بود. چون من در اين عقدكنان حاضر نبودهام، اين است كه آنچه از مراسم عقدكنان مينويسم راجع برسم زمان است.
عقدكنان
در اين اوقات، تشريفات عوامانه عقدكنان خيلي كم شده بود.
ديگر زيرفرشي كه بساط عقد روي آن پهن ميشد، براي ولود شدن عروس، ارزن نميافشاندند و عروس را در موقع عقد روي زين اسب نمينشاندند و همان زين را هم بر روي طشت وارونهاي كه زير آن چراغ عسل و موم بسوزد، قرار نميدادند و زبان بد مادرشوهر و خواهرشوهرها را در پاي همين چراغ با ميخ بر زمين نكوبيده و باينوسيله زبانبندي نميكردند، اينها كار خانوادههاي بيسواد كمتربيت بود.
سوزني ترمهاي ميانداختند و مجلس را طوري ترتيب ميدادند كه در موقعيكه در اطاق مجاور، ملا مشغول خواندن خطبه عقد ميشود، عروس رو بقبله و آئينه قدي و يك جفت جار دو سه الي پنج شاخه كه از خانه داماد با خوانچه اسفند و رنگ و حنا آورده بودند، بايد در اين مجلس حاضر باشد. آئينه روبروي عروس بديوار تكيه داشت و جارها در طرفين گذاشته شده بود و از وقتي عروس قدم باطاق عقد ميگذاشت تا خاتمه تشريفات، شمعهاي آن اگرچه روز و اطاق هم روشن بود، بايد بسوزد. خوانچه اسفند كه عطار مشتري خانه داماد ترتيب داده و با قلمههاي دارچين زرورق زده خانهبندي و در هريك از خانهها مقداري اسفند و دانههاي ديگر و رنگ نسائيده (وسمه) و حنا گسترده بود، نزديك عروس گذاشته بودند. منقل آتش هم براي سوزاندن اسفند در گوشه ديگر حاضر بود.
سليقه عطار در رنگآميزي خانههاي خوانچه و مباركبادي كه با اسفند سياه روي دانههاي سفيديكه در خانه اصلي وسطي نوشته و همچنين نقشونگاري كه با دانههاي رنگ كرده در خانههاي اطراف انداخته بود، مايه تحسين حضار ميشد. جلو عروس جانماز ترمه يا مخمل مرواريددوز زيبائي كه حكما عروسها جزو جهاز خود داشتند، گسترده و قرآني كه جزو مهر ميكردند، در قاب اطلس يا ترمه يا مخمل پهلوي آن
ص: 343
گذاشته شده بود. براي اينكه عروس نزد داماد شيرين و مطبوع شود، يكي از خانمهاي سفيدبخت خانواده، دو پارچه قند را كه اگر دو تا سرقند باشد بهتر است، بايد در دست بگيرد و خانم سفيدبخت ديگري پارچه سفيدي بسر عروس بيندازد و خانم اولي سرقندهاي خود را بر سر عروس بسايد.
كلثوم ننه گفته است كه اگر خاكهقندي را كه از اين سائيدن حاصل ميشود، مايه شيريني كاچي و قيقناق هديه مادرزن در روز پاتختي كنند و داماد و عروس از آن بخورند، عشق زن و شوهر بيكديگر زياد خواهد شد. اين رسم امروز هم در عقدكنان برقرار است گواينكه لامحاله كاچي و قيقناق در عروسي جوانهاي متجدد منسوخ شده است.
چيزهائيكه از خانه داماد ميآوردند، منحصر بآينه و جار و خوانچه هفتسين پاي عقد نبود بلكه چهل پنجاه و گاهي صد خوانچه ديگر كه در هريك دو كلهقند و يك كاسه نبات بود و ده دوازده خوانچه حنا و صابون و كفشهاي زنانه و ده بيست سي خوانچه شيريني و بالاخره يكي دو خوانچه محتوي كيسههاي پول (شيربها) و طاقههاي شال و محفظههاي جواهر و بقچههاي پارچه نابريده ضميمه داشت.
خوانچههاي قند و نبات و شيريني، در مجلس مردانه و زنانه چيده ميشد. شيريني در همان روز بمصرف ميرسيد، چه دعوتشدگان ميخوردند و چه بنوكرهاي آنها تقسيم ميشد.
قند و نبات را روز بعد از مجلس عقد، براي دعوتشدگان ميفرستادند و در عقدكنانهاي اعياني، دلمه هم بدعوتشدگان ميدادند.
رسم دادن هديه بدعوتشدگان عروسي، ظاهرا از رسوم ايرانيان قديم ميباشد زيرا اول وهلهاي كه در تاريخ اسلام باين رسم برميخوريم، در موقع وزارت برمكيهاست. در اين عروسيها گلولههاي كوچكي كه از موم و عطريات ساخته و در جوف آن كاغذهاي كوچكي كه اسم خانه و يا ضياع و عقار يا بدره زر يا غلام و كنيز يا طاقههاي نابريده در آنها ثبت و بامضاي پيشكار صاحب عروسي رسيده بود گذاشته بودند، بحضار ميداده يا بر سر عروس و داماد نثار ميكردهاند. هركس هرچه نصيبش شده بود، فردا از پيشكار پدر داماد قباله خانه و ضياع و عقار يا عين آنچه در كاغذش نوشته شده بود، دريافت ميكرد.
فردوسي هم در شاهنامه هروقت از فرستادن هديه سخن ميراند، مقداري زر هم براي نثار ذكر ميكند. البته نثار كردن عين سكههاي وزين طلا بر سر شخص، با صدمهاي كه حكما بر آن مترتب است، معقول بنظر نميآيد. بنابراين بايد گفت كه اين رسم دلمه كردن كاغذ كه نماينده زر و ضياع و عقار و خانه و غلام و كنيز بوده است، همان رسم قديم ايران بوده كه بوسيله برمكيها در ميان مسلمانها هم معمول شده است. لفظ دلمه تركي و معناي آن با غذائي كه امروز باين اسم معروف است و با گلولههاي هديه و نثار عروسي برمكيها، كاملا تطبيق ميكند و چون اصطلاحات درباري و اعياني ايران ما اين اواخر همه تركي بوده است، اين لغت هم بااينكه معناي آن از رسوم ايران قديم است، بقالب تركي مصطلح شده و لفظ آن يادگار دوره تركها در ايران و الا عرب و مغول از اين
ص: 344
ظرافتهاي اجتماعي خيلي بدور بودهاند و شايد دلمه خوراكي آنها هم همان گوشت يابوي تاتو بوده كه امروز هم تركستانيها آنرا در روده حفظ ميكنند و بآن علاقه خاصي نشان ميدهند و همينكه بايران آمدهاند، برگ مو و كلمپيچ و بادنجان و كدو و چيزهاي ديگر جانشين روده و برنج و لپه و سبزي و قيمه گوشت گوسفند تازه، جاي گوشت كهنه يابو را گرفته باشد.
در عقدكنانهائيكه دلمه هم ميدادند، برادر بزرگتر يا عمو يا دائي داماد با كيسهاي كه در آن باندازه لزوم اشرفي يا لامحاله پنجهزاري طلا بود، در پائين مجلس مينشت دو سه تا قاب بزرگ كه در آنها هم شاخههاي نبات بقدر لزوم چيده بودند، در جلو او بود. همينكه صيغه عقد بين وكلاي عروس و داماد اجرا ميشد، براي هريك از حضار يك دانه پول طلا و يك شاخه نبات در ظرف بلور گذاشته، با سينيهاي چهارگوش كوچك پيشخدمتها نزد آنها ميبردند. سكههاي طلا در كيفهاي پول و شاخه نبات در دستمالهاي سفيد پيچيده و بجيبها منتقل ميشد.
آخوندهاي اجراكننده صيغه، تكليف خود را ميدانستند و بعد از اجراي صيغه عقد پا سفت نميكردند. همينكه آنها خارج ميشدند، صداي اركستر نظامي كه در حياط، دور حوض را گرفته بودند، بلند ميشد. من هيچ خاطر ندارم، كه در مجلس عقد، مطرب دائره و تنبكزن ديده باشم. تا يكي دو ساعت دنباله مجلس امتداد پيدا ميكرد و حضور داماد، ولو در مجلس مردانه، رسم نبود.
رسم خيلي بديكه هنوز هم در عقدكنان حاجي عمواغليها ورنيفتاده است، جواب ندادن دختر بسؤال اول، راجع بقبول ازدواج بود كه بايد سه بار خطبه و ميزان مهر و سؤال از اينكه آيا خانم راضي هستند تكرار شود. سابق رسم بود مادر داماد كه در مجلس عقد زنانه حاضر بود، مقداري پول طلا بعنوان زيرلفظي تقديم خانم ميكرد تا خانم التفات فرموده رضايت خود را كه اظهر من الشمس بود، بكلمه «بلي» اظهار كند.
در عقدكنان برادرم چون عجله داشتهاند، مجلس خيلي مختصر و حضار منحصر ببرادرهاي بزرگ داماد و چند نفر حاشيه و ملاهاي عاقد بودهاند. در خانواده ما رسم نبود عروس را عقدكرده بنشانند. هميشه فاصله بين عقد و عروسي بيش از يكي دو روز و منتهي يكهفته نبود. ميگفتند اين كار بخانواده نميآيد و هروقت كه اتفاقا فاصله زيادتري پيدا ميشد، يكي از خانواده ميمرد و قهرا فاصله را زيادتر ميكرد. اين بود كه عقدكنان در خانواده ما اكثر بطور اختصار ورگذار ميشد. گاهي هم كه دختري از خانواده را بخارج شوهر ميدادند، حتي المقدور سعي ميكردند، فاصله كم باشد و هروقت كه قهرا فاصله زياد ميشد، بواسطه زيادي افراد خانواده ناگزير يكي دررو ميكرد و اين عقيده كه نشاندن عقدكرده بخانواده نميآيد، راسختر ميگرديد.
ص: 345
جهازبران
روز قبل از عروسي از خانه عروس عده قاطر و خوانچهاي كه براي بردن جهاز لازم بود، تعيين ميشد و از هريك از اين دو، باندازه تعيين شده، با دسته موزيك نظامي يا نقارهچي يا هر دو از خانه داماد بخانه عروس روانه ميكردند. فرش و رختخواب در مفرشهاي قاليچهاي و لباس دوخته و ندوخته و طاقههاي نبريده، در يخدانها، با يخدانپوش ماهوت گلي و مسينهآلات از قبيل ديگ و مجموعه و باديه و ساير ظروف مسي، در تورهاي كاهكشي بار قاطر و ساير اثاثيه از قبيل بلورآلات، اسباب چراغ، متكاها و پشتيهاي زري و ترمه مفتول و مرواريددوزي و تزيينات دروديوار مانند پرده و طاقچهپوش و سماور و اسباب چاي و ظرف چيني و خلاصه يك دستگاه اسباب زندگي تمامعيار، در خوانچههائيكه كف آنها را پارچه سفيد انداخته و مقداري نقل در آن پاشيده بودند، ميگذاشتند و دسته موزيك و نقاره از جلو و خوانچهها از دنبال و قاطرها از عقب براه افتاده بخانه داماد ميآمد. همراه جهاز شخص متعيني از از نوكرهاي خانه عروس ميآمد و صورت جهاز را بهمان ترتيبي كه در خوانچهها چيده شده بود، همراه داشت كه تحويل داده از يكي از بستگان داماد رسيد ميگرفت. از عقب چند نفر خدمتكار با جارو و لوازم تنظيف ميآمدند و ناحيهاي كه در خانه داماد متعلق بعروس بود، فرش و لوازم زندگي را پهن كرده حجله عروس را ميآراستند. زيادي عده خوانچهها و قاطرها و قيمتي بودن اثاثيه، طرف توجه تماشاچيها واقع ميگرديد. گاهي عده خوانچهها بصد و دويست و عده قاطرها به بيست و سي ميرسيد. اكثريت تماشاچيها از جنس لطيف بودند كه بعد از مراجعت از اين تماشا با حافظه عجيبي تمام جزئيات جهاز را براي آنها كه باين فيض نرسيده و از تماشا محروم مانده بودند، نقل ميكردند. در خانه داماد گذشته از شربت و شيريني، خلعتي بتحويلدهنده و انعامي بخوانچهكشها و قاطرچيها داده ميشد.
بعلاوه نقلها و پارچه سفيد كف هر خوانچه مال حامل آن بود.
البته مرتب بودن اين جهاز و جور كردن اينهمه اسباب از روي سليقه و اينكه چه دسته از آنها جلوتر و كدام عقبتر بايد راه بيفتد و هر دسته بايد بچه ترتيب در خوانچهها چيده شود كه جالب توجه باشد، هنر خاصي لازم داشت. خانمهائيكه دخترهاي دم بخت داشتند بتماشا ميآمدند تا در ضمن تماشا تجربه و تمريني هم براي جهازگيري تحصيل كرده باشند. حاجت بذكر نيست كه هريك از اين جهازها كه در منظر و مرآي عموم از خانهاي بخانهاي نقل ميشد، محرك جوانها و پدر و مادرها در براه انداختن عروسي ميگرديد و پيرهدخترهاي «1»
______________________________
(1)- متوجه باشيد كه لفظ قلم و صحيح، پيردختر و پيرزن و پيرمرد است كه صفت بر موصوف مقدم شده و بجاي دختر پير و مرد پير بايد گفته شود ولي در تلفظ اكثريت «ه» زائد هم بر آن ميافزايند و معمولا پرهدختر و پيرهزن و پيرهمرد ميگويند. من گاهي در اينمورد لفظ قلم و گاهي تلفظ معمولي را معمول داشته و اين «ه» زائد را در آخر آوردهام. اين جمله را براي اين مينويسم كه خواننده عزيز تصور نفرمايند كه اين «ه» علامت تأنيثي است كه من از راه بيسوادي براي پير فارسي كه صفت دختر است آورده و براي لغت فارسي علامت تأنيث عربي بكار ميبندم. انشا اله كهنهپرستان ادبي مرا اينقدر بيسواد بجا نميآورند و خردهگيري نخواهند نمود.
ص: 346
خانهمانده ترشيده را كه اميدي بيافتن شوهر نداشتند عصبانيتر ميكرد.
دو مرتبه ديگر هم دسته موزيك نظامي بخانه عروس ميرفت يكي بعد از ظهر روز عروسي، براي بردن رخت حمام داماد بسرحمام و ديگري، در موقع بردن عروس بود.
براي داماد يكي از حمامهاي عمومي را قرق ميكردند، دسته موزيك بخانه عروس پي رخت حمام ميرفت، قاليچه كردستاني و سوزني و بقچههاي ترمهاي كه لباس داماد در آنها بود، در يك خوانچه و طاس و جامهاي كوچك و بزرگ و حنا و صابون در خوانچه ديگر با ده پانزده خوانچه شيريني و ميوه، زير نواي موزيك بسرحمام منتقل ميشد. داماد با ساقدوش و سلدوش و جوانهاي خانواده و دوستان بحمام ميرفت، همه حنا بسر ميبستند، ميوهها در داخل حمام صرف شده و شيريني در موقع رخت پوشيدن بين استاد حمامي و دلاكها و عملجات حمام تقسيم ميگشت. در مراجعت، دسته موزيك جلو داماد ميافتاد و تا عروسيخانه ميرساند.
در موقع عروس آوردن هم باز دسته موزيك از خانه داماد با مشعل و طبقهاي چراغ و عدهاي لاله بدست و فانوسكش و كسوكار داماد بخانه عروس ميرفتند و جلو عروس افتاده عروس را به خانه داماد ميآوردند.
عروسي
اين رسم عروسيهاي اعياني دوره بود. اما چون اين عروسي ما عروسي خانوادگي و پدرم نوه برادر خود را براي پسرش بخانه ميآورد، يك مجلس زنانه در خانه ميرزا شفيع خان مستشار الملك، شوهر خواهرم كه پدر دوم عروس محسوب ميشد، تشكيل داده، تمام خانمهاي خانواده و دوستان بآنجا دعوت شده و يك مجلس مردانه هم در خانههائيكه آقا ميرزا جعفر برادرم در آن مينشست ترتيب داده بودند. پدرم بواسطه زيادي سن در مجلس عروسي رسم نبود حاضر شود و در خانه خودمان كه عروس را آنجا ميآوردند ميماند. حتي رقعههاي دعوت مردانه هم بامضا و مهر ميرزا محمود وزير بود و چون پدرم اهل تظاهر نبود، در انداختن موزيك جلو موكب جهاز و رخت حمام داماد و همچنين جلو خود داماد در مراجعت از حمام، كمر كار را درز گرفته بودند «1» باوجوداين در مجلس مردانه دسته مطرب هم بود كه با موزيك نظامي كه دور حوض وسط حياط حلقه زده بودند، بطور تناوب مهمانها را سرگرم ميكردند.
خرج هر دو مجلس را هم پدرم ميداد.
ما در مجلس زنانه بوديم و همان دسته حاجي قدمشاد را هم خبر كرده بودند. عروسي دو روز بود. ميرزا شفيع خان مستشار الملك خانه خود را تازه ساخته، بسيار وسيع و در
______________________________
(1)- طاقه عبا را را از وسط بدو قسمت ميكنند يكي بالاتنه و يكي براي دامن. در قسمت بالاتنه سرشانهها را بهم دوخته جاي آستين باز مينمايند و قسمت دامن را به پاي آن ميدوزند.
اگر عبا براي صاحب آن بلند باشد كمر آنرا درز ميگيرند. اين اصطلاح در محاوره معمول است و در مورد هر كاري كه بخواهند باختصار يا كوتاهي آن بپردازند، ميگويند كمرش را درز بگير يعني كوتاه كن. بعقيده من اصطلاح و كنايه بيمزهاي نيست و قابل آن است كه در نوشتن هم معمول شود.
ص: 347
كمال راحتي براي ورگذار كردن مجلس، كافي و نهار و عصرانه بسيار مفصل بود. روز اول تا اوائل شب، مجلس برقرار و در اينوقت كه مهمانها همه رفتند، ما هم با مادرم بخانه خودمان آمديم. فردا صبح مجددا بعروسيخانه رفتيم، امروز عروسي از هر حيث مفصلتر بود، مهمانهاي غريبه بيشتر در اينروز دعوت شده بودند كه شب را هم براي شام و بردن عروس حضور داشته باشند.
اوايل شب دوم عروسي بود و ما بچهها با همسنهاي خودمان، در ناحيهاي از تالار بزرگ كه محل جلوس مهمانها بود، نشسته و مشغول تماشا بوديم، در اين ضمن يكي آمد سرگوشي با برادرم كرد، آقاي فتح اللّه مستوفي برخاست و از مجلس خارج شد، پس از نيمساعتي برگشت، معلوم شد رفته است نان و پنير بكمر عروس ببندد. آقاي علي اكبر دهخدا در يكي از چرندپرندهاي صور اسرافيل اين كار را وظيفه پدر عروس نوشتهاند.
شايد در ولايات عموما و در تهران، در بعضي از طبقات، همينطور هم بوده است. ولي در طبقات بالاتر اين كار را به پسربچهاي محول ميكردند. اگر اين پسر از شكم اول و پدر و مادرش مردمان مرفه خوشبختي بودند، حديث كلثوم ننه كاملا رعايت شده و تمام استحبابات بعمل آمده بود. چون برادرم از هر حيث با اين حديث تطبيق ميكرد، در عروسيهائيكه ما حضور داشتيم، اين شغل خاص او بود.
براي بستن نان و پنير بكمر عروس چيزهائي از قبيل بردن خير و بركت بخانه داماد ذكر ميكردند. البته نان با خير و بركتترين محصولات نباتي و پنير تغذيهكنندهتر و عموميترين محصول حيواني و اينها همه بجاي خود صحيح است، ولي واقع امر اين بود كه داماد ناگزير با شكم ممتلي نبايد بحجله برود و بعد كه مسلما گرسنه خواهد شد، غذاي حاضري دم دست باشد كه تا صبح گرسنگي نخورد. شايد گفته شود مادر داماد مگر نميتوانسته است اين حاجت را هم پيشبيني كرده، غذائي در گوشهاي بگذارد كه پسرش گرسنگي نكشد؟
البته كار مشكلي نبوده است ولي مرد بعد از آنكه زن بخانه آورد، بايد حوائج خانگي خود را بوسيله زنش رفع كند و اول حاجت مرد در خانه، غذا خوردن و اين هم اول دفعهايست كه اين حاجت پيش آمده است و بايد از زنش غذا بخواهد. اين خانم هم تازه از راه رسيده و از سوراخوسمبه خانه خبري ندارد، پس بهتر اين است كه اين اول غذاي داماد را از خانه خود همراه داشته باشد، تا در ضمن، تشكري هم از طرف عروس نسبت بداماد بعمل آمده باشد. در اينجا يك سئوال ديگر هم پيش ميآيد و آن اينست كه نان و پنير چرا؟ مگر جوجه يكي دو عباسي قحط بوده است؟ چرا يك جوجهكباب لاي نان بكمر عروس نميبستند؟
در اينجا ميخواهند بداماد بفهمانند كه مرد عزيز! متوجه باش! اگر از طرف زن كمكي هم بشوهر بشود، جز نان و پنير چيزي نيست، تو خود بايد فكر زندگي خود باشي، آقا غلامحسين لله علي اصغر، برادر كوچكترم، ميگفت: «هركس با لولئين زنش طهارت بگيرد رنگش زرد ميشود.»
بعد از شام كه البته زودتر دادند، صداي موزيك نظامي بلند و معلوم شد پي عروس
ص: 348
آمدهاند. من براي تماشا بحياط آمدم، از شنيدن صداي نكرهاي كه فرياد ميزد «آي عمه گرگهها! آي عجوزها! زود باشيد!» خيلي تعجب كرده با عجله تمام خود را به بيرون پرده دم در اندرون رساندم كه بدانم اين كيست كه جرأت كرده در مجلس باين محترمي اين سروصداي ناهنجار را درميآورد و بخانمهاي محترم «عمه گرگه» خطاب ميكند؟ همينكه پرده را بلند كردم، از ديدن آخوند جوان گردنكلفتي كه در حضور برادرها و برادرزادههاي بزرگتر از من، اين دادوقال را راه انداخته و آنها هم او را باين كار تشويق ميكنند، خيلي مندك شدم. اين آخوند گردنكلفت شيخ شيپور بود.
شيخ حسين كه خودش و سايرين اسم يا لقب شيپور «1» را روي او گذاشته بودند، در
______________________________
(1)- شيخ شيپور در سال 1295 شمسي مرحوم شد، در اينوقت شايد زيادتر از پنجاه سال داشت. پدرش از خدام آستانه حضرت عبد العظيم بود و ميخواست پسرش جزو قرّاء آستانه بشود.
او را نزد اهل فن بشاگردي فرستاد، شيخ حسين تجويد و ترتيل را بخوبي آموخت ولي چون بقول خود جسما بيعار و لوده بوده، مشغول كارهاي لازمه لودگي شد. نبود مجلس عروسي كه شيخنا در آن حاضر نباشد، اهل طمع و توقع هم نبود، هرچه باو ميرسيد قانع و شاكر ميشد و در شناسائي اشخاص دست عجيبي داشت. روزي من بحضرت عبد العظيم رفته بودم، سر مقبره خانوادگي با مرحوم ميرزا محمود وزير و چند نفر ديگر نشسته بوديم، روز، روز زيارتي بود اقلا هر دقيقهاي دو سه نفر از جلو مقبره براي رفتن بزيارت و برگشتن از حرم ميگذشتند. شيخ از راه رسيد و بعد از تعارفات معموله، در ايوان مقبره نشست، هركس ميگذشت با صداي بلند اسمورسم او را با مسخرگي ميبرد و معرفي ميكرد. شايد در يكساعتي كه آنجا نشسته بود، دويست نفر را بقول خودش «پرزانته (1)» كرد. بسيار موقعشناس بود، شوخيهايش نسبت بهيچكس زننده نبود، از اغنياء براي فقرا گدائي ميكرد و در هيچ خانهاي براي او حاجب و مانعي نبود. وقتي تازه راهآهن حضرت عبد العظيم راه افتاده بود، شيخنا بيبليت سوار ترن شد، مميز از او پول كرايه و جريمه مطالبه كرد ولي نتوانست از او بگيرد و كار بشهر و رئيس كل راهآهن مسيو دني (2) بلژيكي رسيد. شيخ را حبس كردند شيخ بقدري با تنه سنگين خود بدر محبس زد كه نزديك بود در را بشكند، بالاخره مستاصل شدند از حبس بيرونش آوردند، مسيو دني او را احضار و بعد از لودگيهائي كه شيخ كرد، رئيس كل نه فقط براي اين سفر بلكه براي هميشه او را از پرداخت كرايه معاف كرد. بعنوان ديدن امين السلطان بدربار هم ميرفت حتي در مسافرتهاي شاهانه جزو حاشيه صدراعظم ملتزم ركاب بود. با وصف تمام اين لودگيها بسيار مقدس و مبرا از هر آلايشي بود. در مجالس ختم سي پارهاي كه بدستش ميدادند با صداي بلند و با تجويد و ترتيل ميخواند و واقعا خوب قران ميخواند. آواز هم داشت، بمكه هم رفت و حاجي شيخ شيپور شد. با امير حاج و امير مدينه و شريف مكه هم داستانهائي دارد كه نظير داستان او با اداره راهآهن و نقل آن يا وجود بامزگي، موجب تطويل است. لوده مقدس گويا با او شروع و باو ختم شده باشد. اذان گفتنش ولو در مجالس عروسي و نماز اول وقتش هيچوقت ترك نميشد، هميشه دم را غنيمت ميشمرد و با هر طبقه كه پيش ميآمد خوش بود. سينهاش قبرستان اخبار بود، از هيچكس غيبت نميكرد و حنجرهاش بقدري قوي بود كه وقتي بقول خودش «بيات گاو» مي- خواند، از صداي پيانو هم سبق ميبرد. خيليها خواستند از او تقليد كنند ولي شيخ شيپور نشدند زيرا صدق و صفا و بياعتنائي بماديات كه در او بود، منحصر بخودش بود. رحمت اللّه عليه
(1)-Presenter
(2)-Denis
ص: 349
تمام مجالس عروسي اعياني حاضر ميشد و با بيانات بامزه خود حضار را مشغول ميكرد و مخصوصا او را دنبال عروس ميآوردند كه صداي گاوي خود را از پشت پرده باعماق اطاقهاي اندرون خانه عروس برساند و موجب تسريع حركت دادن عروس شود. مخصوصا در اين عروسي كه خانمهائيكه بايد همراه آقايان از خانه داماد پي عروس آمده باشند، از ديروز صبح در اين مجلس بوده و همرنگ جماعت شدهاند، وجود شيخ شيپور و صداهاي گاوي او خيلي ضرور بود. ولي كجا اين صداها بگوش خانمها كه در آنروزها هم مثل هميشه كمتر منطق ميفهمند، فروميرفت. بهر صورت يكي دو بار پيغام بردن كربلائي عبد اللّه، كاكاي مستشار الملك، باندرون كه شب گذشته است و حاجي آقا (پدرم) بواسطه بقيه نقاهت بايد زودتر استراحت كند و از اين مرغبات هم ضميمه صداي شيخنا شده، بالاخره عروس كه دوروورش را عدهاي خانمها گرفته و آينه قدي پاي عقد را كربلائي عبد اللّه جلو ميكشيد، از اندرون بيرون آمد. كربلائي عبد اللّه پهلوي كالسكهچي نشست و آينه را در پشت سر خود روبروي عروس جاي داد، عروس و مادرم و خواهر بزرگم در يك كالسكه نشستند. دو سه كالسكه ديگر هم بود كه آنها را ساير خواهرها و برادرزادهها اشغال كردند. دسته موزيك نظامي جلو افتاد، لالهبدستها و فانوسكشها بفاصله مرتب شدند، آقايانيكه عقب عروس آمده بودند، پياده دنبال كالسكه افتادند، موكب عروس حركت كرد، از سر سهراهي خيابان برق و ري امروز تا كوچه ميرزا محمود وزير و از آنجا تا كمركش كوچه حمام كوچكه راه چندان دوري نبود كه آقايان محتاج بپاكش باشند.
سر كوچه ميرزا محمود وزير، براي آوردن داماد باستقبال عروس، موكب توقفي كرد، داماد هم كه در ضلع شرقي همين كوچه در خانه آقا ميرزا جعفر بود، فورا با ساقدوشهاي خود تا دم كالسكه آمد. البته اگر عروسي خانوادگي نبود، در سر دو قدم جلوتر و عقبتر از طرف بيمزههاي اقوام طرفين نمايشاتي داده ميشد، ولي اينجا بدون هيچ سروصدا رسم بعمل آمد. كالسكه عروس را باوجود تنگي كوچه تا دم در حياط تازه ساز آورده و عروس بخانه وارد شد.
اين حياط هم بسعي اصغر آب پاشيده و بديوارهاي حياط لامپهاي نفطي با طبق آينهاي كه در پشت داشت، كوبيده شده و روشن بود. البته كربلائي عبد اللّه آينه خود را تا حجله كه اطاق بزرگ عمارت تازهساز بود كشيد و در اين اطاق هم آينه را جائي گذاشتند كه عروس و داماد كه هيچ همديگر را نديده بودند، بهتر بتوانند همديگر را ببينند. عروس را نشاندند، در اين ضمن داماد هم باطاق روي آبانبار كه جنب حجله عروس بود آمد.
كمي فاصله، پدرم با لباس مخفف خانگي خود از در وارد شد. خانمها كه همه دخترها و نوهها و برادرزادگانش بودند تواضع كردند. خواهر بزرگم باطاق مجاور رفت، داماد را بحجله آورد، پدرم دست عروس را گرفته در دست داماد گذاشت و امر كرد همگي نشستند. آفتابهلگن آوردند پاهاي عروس و داماد را شستند و آب آنرا بگوشه هاي خانه افشاندند. پدرم دعائي خوانده براي عروس و داماد خير و بركت از خدا
ص: 350
خواست و باطاق خود كه ميدانيم تالار قلمداني بين دو حياط است رفت. بعد از رفتن پدرم، نيمساعتي خانمها مشغول اجراي احاديث كلثوم ننه شدند، برادرم آقا ميرزا رضا كه از اين چيزها گريزان بود، براي وقت گذراندن، با من و آقاي فتح اللّه مستوفي، مشغول پرسش از اوضاع مسافرت ما شد. بالاخره وقت آن رسيد كه اين عروس و داماد بيچاره را كه در اين دو روز يكدم بخيال خود نگذاشته بودند راحت بگذارند و با كمال افسوس اطاق را خالي كنند.
پاتختي
خانوادههائيكه اهل تظاهر بودند، روز بعد از عروسي هم مجلسي باسم پاتختي ميگرفتند و مطرب هم براي اينروز خبر ميكردند.
بعد از نهار، عروس و داماد را بقدر نيمساعتي روي صندلي مينشاندند، پدر و مادر داماد و خواهر و برادر و خانمهائيكه از خانواده به داماد و پدر محرم بودند، در اين مجلس هريك بقدر توانائي رقص هم كرده و پايكوبي و دستافشاني مينمودند. در اينروز از خانه عروس كاچي و قيقناق براي عروس و داماد ميآوردند. كاچي حلواي رواني بود كه از آرد و روغن و زعفران و شكر ترتيب ميدادند و قيقناق زردههاي تخممرغ بود كه در روغن سرخ كرده و مقداري شكر بر آن افزوده بودند. فرستادن اين دو غذا براي عروس و داماد شايد از مراسم ايلاتي و با تركها و قاجاريه بايران آمده باشد. در هر حال براي نان و پنير كمر عروس يك جنبههاي معنوي كه ممكن بود فكر شود نوشتم، ولي جنبه مادي اين هديه، غذاي مقوي چرب و شيرين، از طرف مادر عروس براي دختر و دامادش بقدري زياد و در فهماندن مقصود اصلي از اين انتخاب، بقدري صريح است كه تشريح آن از عفت قلمي خارج ميشود، خواننده عزيز خود مقصود را درك ميكند.
عروس و داماد بايد لامحاله تا سه روز آفتابي نشوند و اگر براي حاجتي ناگزير باشند از حجله خارج شوند، بايد موقعي را انتخاب كنند كه كسي در حياط نباشد. براي عروس و داماد كه هيچ همديگر را نديده بودند، لازم بود كه در اين يكهفته يا سه روز از نزديك باخلاق همديگر آشنا شوند. تصديع آنها در حجله بهيچوجه جائز نبود و آنها هم نبايد كسي را ولو از محارم نزديك نزد خود بطلبند.
مادرزن سلام
معهذا بايد داماد صبح بعد از عروسي با مادرزن خود كه البته تا اينوقت او را نديده بود، ملاقاتي بكند. اين ملاقات براي اظهار رضايت از عروس و رسم بود كه مادرزن هديهاي از قبيل ساعت و زنجير طلا يا انگشتر و از اين قبيل چيزها بداماد خود بدهد، تا ضمنا «تشكري» هم از داماد بعمل آمده باشد.
تقسيم خلعتي
در يخدانهاي عروس خلعتيهائي براي پدر و مادر و برادرها و خواهرها و عموها و عمهها و رفقاي نزديك داماد، بخصوص ساقدوش و سلدوش، حاضر بود كه سه چهار روز بعد از عروسي، البته با تصويب كسوكار داماد فرستاده ميشد. اين خلعتيها عبارت بود از شبكلاه ترمه و كيسه
ص: 351
پول و جاي مهر نماز ترمه و بند كاغذ و بند ثبت و دستمال و جوراب و براي خانمها پارچههاي پيراهن و چهارقد نبريده و دستمال و جوراب و خرد و ريز ديگر و براي نزديكان داماد طاقه شال و قوارههاي پارچه، براي لباس، هم ضميمه داشت.
پاگشا
عروس تا چهل روز نبايد بخانه پدرش برود. اين رسم براي قطع علاقه از خانه پدري و انس بخانه شوهر و بالاختصاص انحصار توجه او بداماد لازم بود. بعد از چهل روز مادر عروس رسما دختر خود را پاگشا ميكرد. در اين ضيافت مادرشوهر و خواهرشوهرها و بستگان داماد و قوم و خويشهاي عروس و داماد بايد شركت كنند. بعد از اين پاگشا بود كه عروس ميتوانست آزادانه البته با اجازه مادر شوهر، بخانه پدر و ساير جاها برود و زندگي او بالمره عادي شود.
شاهبازي
در سال دوم و سوم مكتب رفتن ما، بين رفقاي مكتبي، شاهبازي هم برقرار شده بود. برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي، شاه؛ و من صدراعظم، و مصطفي قليخان دائي، سپهسالار؛ و آقا كاظم نوه ميرزا- طاهر بمناسبت اسمش، نظام الملك، وزير لشكر؛ آقا حسن، «آقاي حسن فرشيد كارمند رتبه 9 وزارت پست و تلگراف بمناسبت اسم خود و شغل پدرش، ميرزا احمد كه سررشتهدار دفتر اوارجه پدرم بود، مستوفي الممالك؛ آقا عابدين «مرحوم ميرزا زين العابدين خان پسر ميرزا محمود وزير امين السلطان؛ و آقا علي اكبر برادرش نايب السلطنه و حاكم تهران؛ و آقا غلامحسين پسر ميرزا عبد الحسين خان فراشباشي، حاجب الدوله؛ و محمد رضا خان «مرحوم محمد رضاي رئيس سالار معظم» بمناسبت شوهر خواهرش، امين خلوت و رئيس تفنگداران؛ و از چند نفر بچهنوكرها هم عدهاي توپچي و نقارهچي و فراش و تفنگدار ساخته بوديم.
موقع نمايش اين شاهبازي، يكماه بعيد نوروز مانده تا جمعه بعد از سيزده بود.
از وقتيكه بنائي جديد در خانه ما شده بود، اطاق كوچك جنب راهپله بام را مادرم براي ما فرش و پرده كرده، پيش بخاري و لوازم گذاشته بود. اين اطاق، دربار اين شاه- بازي و ايوان روي پلكان، اطاق سلام و خود بام وسيع هم ميدان و چند دانه طپانچه سنگ چخماقي قديمي كه در انبار پيدا كرده و آنها را در قنداق عرادهدار نصب كرده و براي هريك يك جعبه چوبي با چهار عراده ساخته بوديم، توپخانه و قورخانه و دو سه گلدان سفالي كه دهنه آنها پوست جلد تنباكو گرفته و بروي خرپاي وسط اين پشت بام تازهساز با نخ قند بسته بوديم، نقارخانه ما بود.
از سه چهار ماه بعيد مانده، هفتگيهاي من و برادرم جمع و تا نزديك عيد دو سه توماني براي مصارف اين شاهبازي تهيه ميشد. تمام سقف ايوان بفانوسهاي كاغذي سرخ و سفيد و زرد و آبي مزين ميگشت، بعلاوه از جرز اين ايوان بجرز روبرو كه ديوار يكي از دو بالاخانه قديمي بود، سيمكشي شده فانوس آويزان ميكردند. روشنائي اين فانوسها در يكي دو شب نمايش عيد، از ته شمعهاي چراغهاي خانه تدارك ميشد. اين اثاثيه از يك
ص: 352
هفته بعيد مانده تا بعد از سيزده، مورد استعمال داشت و بعد از آن در صندوق چوبي و سبد جگني كه گوشه صندوقخانه همين اطاق و زير پلكان بام بود، براي سال بعد محفوظ ميماند.
ما خيلي علاقه داشتيم كه گذشته از روز عيد كه شاهمان بسلام مينشست، در ساعت تحويل هم برسم دربار ناصر الدين شاه سلام داشته باشيم و شاه عيدي هم بدهد. گاهي ساعت تحويل از دو از شب گذشته تا صبح اتفاق ميافتاد، و حضور تمام صاحبان مقامات ميسر نميگشت ولي در هرحال سلام منعقد بود منتهي فقط شاه و صدراعظم و سپهسالار حاضر بودند. تا هر وقت شب هم كه بود، بايد بيدار بمانند كه رسم سلام ساعت تحويل متروك نشود.
آنها كه نتوانسته بودند در ساعت تحويل عيدي بگيرند، روز عيد در روز سلام عيد كه هميشه فرداي شب تحويل است، عيدي ميگرفتند. در اين سلام روز عيد نقاره ما كار ميكرد ولي توپ ما همان توپهاي سلام شاه حقيقي بود كه صداي آن ميآمد و ما پاي خودمان حساب ميكرديم. معهذا موقع جلوس شاه بر صندلي، يك تير توپ بايد توپخانه خودمان شليك كند.
شيخ حسين پسر ملا عبد اللطيف هم عبا و عمامه كرده، در اينروز شغل شاعر درباري را انجام ميداد و خطبه سلام را هم او ميخواند.
پدرم تا يكماه بعد از عيد، در اطاق سمت مغرب اندرون وسط منزل داشت و شايد از اين بازي ما كه در حياط ديگر انجام ميشد، بيخبر بود و اگر هم خبر داشت، چيزي بروي ما نميآورد و اين تقليد و بازي بيگناه را كه جز نسبت بشاه تا حدي تمرين حرفه پدري هم بود، بسكوت خود اجازه ميداد. مادرم از همهچيز ما باخبر بود و اگر گاهي پول ما كمبودي داشت، به پسرهاي تاجور و صدارتمآب خود كمك هم ميكرد.
ميرزا محمود وزير بمناسبت در خانهاش كه تقريبا روبروي در اندرون خانه ما بود، اكثر كه ميخواست نزد پدرم بيايد، از اين در ميآمد. صبح عيد كه بديدن پدرم آمده بود البته بساط آئينبندي شاهبازي ما را ديده بود. عصري كه ما خدمت ايشان رسيديم، پسرهاي كوچك او هم با ما بودند. ميرزا محمود پرسيد اين فانوسبندي بالاخانه و بام چه بساطي است؟ ماها همه سر بزير افكنديم، مرحوم فتحعلي مستوفي پسر مرحوم غلامعلي مستوفي كه در اين چند ماه اخير يكي بعد از ديگري مرحوم شدهاند، چون از همه كوچكتر و گستاختر بود گفت: «آقا وزير! اين دستگاه شاهبازي است» و شاه و صدراعظم و رجال را معرفي كرد. وزير پرسيد مخارج اين كار را كي متحمل است؟ فتحعليخان گفت: «شاه و صدر اعظم! آقا وزير! شاه عيدي هم ميدهد!؟» ميرزا محمود گفت «براي شماها بدپائي نيفتاده؟
مالياتي نميدهيد سهل است، دستي هم ميگيريد!» مقداري شاهي سفيد برسم معمول بين ماها قسمت كرد و بمن و برادرم پول طلائي هم اضافه داد. همگي شاد و خندان بيرون آمديم زيرا مخارج اسبدواني راه افتاده بود.
روز جمعه بعد از سيزده، روز اسبدواني و ميدان اين اسبدواني، يك دوره باغ بيرون بود. هريك از رجال، خانه شاگرد يا بچهنوكر خانه خود را براي دويدن مشق و بعنوان اسب بوزير لشكر صورت ميدادند. بچهنوكرهاي خانه خود ما، اسبهاي خاصه
ص: 353
سلطنتي بودند. توپخانه و قورخانه بسعي سپهسالار بباغ ميدان اسبدواني ميرفت. در كنار ديوار خيابان مغرب باغ، شنهائي كه از برگرداندن و بيختن خاك و زمين باغ حاصل شده بود، براي پهن كردن در خيابانها دسته كرده بودند. يك طاقچهاي هم در ديوار بود كه نوك اين تل شن بپاي اين طاقچه ميرسيد. قدري كه شنها را پسوپيش ميكردند، محل نسبة وسيعي ايجاد ميشد. در اين محل شاه در كف طاقچه كه مينشست. هم صندلي ميشد و هم نيم چتر بالاي سر. كيسههاي جايزه كه از يك قران تا پنج شاهي بود جلو شاه مرتبا چيده ميشد، ريسماني از درخت بديوار كشيده شده چابكسوارها كه هم اسب و هم سوار هر دو بودند، در پشت اين رشته ميايستادند. رجال دربار هم در طرفين شاه ايستاده بودند، وزير لشكر اسامي اسبها و چابكسوارها را ميخواند، توپ صدا ميكرد، رشته برداشته ميشد تا چهار نفر هريك كه زودتر ميرسيدند كيسه جايزه خود را از دست وزير لشكر گرفته، بسر گذاشته، تعظيمي ميكردند و در كنار تل ميايستادند. باز توپ صدا و ختم اسبدواني را اعلام ميكرد.
بعد شاه و صدراعظم و تمام رجال و فراشها و چابكسوارها دور باغ با هم بدون هيچ تشريفاتي دويده و مسابقه ميكردند و تا نزديك غروب اين تفريح در كار بود و بساط بازي تا سال ديگر نزديك عيد تعطيل ميشد.
عيد نوروز
بشر از خاك آفريده شده و مايه زندگي او هم از مولدات خاكي است. حيوان هم كه كمك و مايه تنعم و رفاه زندگي او است، از خاك خلق شده و از نباتات كه از خاك بعمل ميايد زندگي ميكند.
پس روز اول تجديد حيات نباتات، براي انسان و حيوان و نبات هر سه عيد است.
از ملل زنده و مرده عالم فقط نياكان ما بودهاند كه باين نكته طبيعي خلقت برخورده، نوروز را كه واقعا روز نوي و تازگي زندگي مخلوقات جاندار و بيجان زمين است، عيد ملي خود قرار دادهاند. بيجهت نيست كه مرور ازمنه و دهور و تغييرات سياسي و مذهبي و اجتماعي كه در نزد ساير ملل عيدهاي سابق را از بين برده و اعياد جديدي بجاي آن برقرار كرده، در عيد ملي ما نتوانسته است تغييري بدهد و تاريخ جهان پير از عهده تعيين تاريخي كه اين عيد در نزد ايرانيان برقرار شده، عاجز است و ايرانيان امروز مثل ايرانيهاي چند هزار سال قبل و حتي آرينهاي قبلتر از آنها، روز اول فروردين را كه اولين روز اعتدال بهاري و يكسان شدن شب و روز و پيرايهبندي و خودآرائي نيمكره شمالي زمين است، عيد ميگيرند. ملل امروزه عالم، بواسطه اختلاط فراوان و پيدا شدن جهات جامعه زياد در زندگي و درهم شدن سرحدات كشورها و بواسطه اختراعات تازهاي كه پيش آمده است خيلي بهم نزديك شدهاند. چنانچه باوجود قيود سياسي و مذهبي و اجتماعي، بخواهند بيشتر بهم نزديك شوند و براي اين نزديكي عيد عمومي در كل دنيا برقرار كنند، بهتر و مناسبتر از اينروز نميتوانند بيابند.
ص: 354
مقدمات عيد
از اوايل اسفند، در بازارها، مخصوصا دكانهاي پارچهفروشي و كفش و كلاهدوزي ازدحام ميشد. هركس بقدر توانائي خود بفكر لباس عيد براي افراد خانواده خود بود. خياطها منتهي تا نيمه اسفند كار تازه قبول ميكردند. از بيستم اسفند ببعد پارهاي از دكاندارها كه سروكار مستقيم با عيد داشتند، دكانهاي خود را تزيين ميكردند. بقالها طبقهاي معلق از سنجد ساخته و دستههاي شمع پيهي كه با جوهر سبز و قرمز روي آنها را نقشونگار انداخته بودند، بسرتاسر پيشاني دكان خود مياويختند. كپههاي فرسوده سال قبل را نو و سرطاسهاي برنجي پشت آنها را براق و از انواع حبوبات مملو ميكردند و در فاصله هر كپه، كاغذ سبز و آبي و زرد و سفيد لوله كرده ميگذاشتند. روي خيكهاي روغن كه نصف جلد آن را پاره و روغن آنرا نمايان كرده بودند، نقشونگار بيرنگ انداخته، در بعضي گوشههاي آن زرورق ميچسباندند. از قالبهاي صابون زرورق زده، هرم كوچكي ساخته و روي آن دستهگل مصنوعي كاغذي نصب مينمودند. غرابههاي آبغوره و سركه را كه نزديك سقف دكان در رفه آخر چيده بودند، نيز پاك و براق و روي آنرا با زرورق تزيين ميكردند و كلافههاي انجير خشك اين گوشه و آن گوشه مياويختند. آجيلفروشها با طبقهاي معلق بزرگ و كوچك از فندق و بادام و پسته و تخمه هندوانه و تخمه كدو، پيشاني و با مخروطيهائي كه از انواع آجيل بهم چسبيده ساخته بودند، جلو دكانرا زينت ميدادند. ميوهفروشها گذشته از آرايش دكان با ميوههاي الوان، پياز نرگس و سنبل در گلدانهاي شيشهاي سبز كرده، همچو انگاره ميگرفتند كه در حدود شب عيد گلهاي اوليه آنها ببار آيد. خراطها گذشته از جبهه دكان كه بيك رديف ميانه قليان تزيين كرده بودند، از طاق بازار هم زنجيري آويخته و بآن دايرهاي بسته و روي دوره اين دايره اقسام ميانه قليان با تراشهاي مختلف، از سروي و شيخ رضائي و كردي و مازندراني، نصب ميكردند. دكانهاي كوزه و سرقليان و بادگيرفروشي هم متاع خود را مرتب كرده، با زرورق كه بكوزه و سر قليان ميزدند و لولههاي كاغذ كه بين كوزهها ميگذاشتند، مشتريها را بخود جلب مينمودند. سبزيفروشها حاجتي بتزيين خارجي نداشتند، همينقدر كه سبزيهاي خود را مرتب ميچيدند و از پيازچه و ترب سفيد كه ريشه آنها را بيرون ميگذاشتند گلهاي سفيدي احداث ميكردند، دكان آنها مزين ميشد.
مفصلتر از همه، آئينبندي دكانهاي قنادي بود زيرا سروكار اين دكانها با عيد نوروز بيشتر از سايرين است. در جلو دكان، دو اصله تير سروته يكي كه روي آنرا با كاغذ الوان نقشونگار انداخته بودند، بدو جرز طرفين دكان تكيه داده سر آنها را بهم نزديك و جناقي در جبهه دكان احداث ميكردند. بعد از كلهقند كه در ته آن نارنج و بعد از آن شيشه ميمندي آبليمو و آخر همه شيشه گلاب كه بآنها زرورق زده بودند، رشتههائي ترتيب ميدادند و آنها را، تنگدرز، باين جناقي ميآويختند. سپر و شمشيري از نبات ميريختند و دو طرف جناقي بجبهه دكان نصب ميكردند. در جلو دكان از گچ مخروطهاي سرزدهاي ميساختند و دوره آنها را اقسام شيريني ميچيدند و روي سرزده مخروط، جارهاي چند شاخه ميگذاشتند. پردههاي نقاشي جنگ رستم و اسفنديار و رستم و ديو سفيد در بالاي جبهه نصب
ص: 355
بود. بالاي اين پردههاي نقاشي بچوببندي نزديك سقف، چهلچراغهائي هم آويخته ميشد و تزيينات را كامل ميكرد. بعضي هم كاسه نباتي كه قطر دايره آن يكذرع يا بيشتر ميشد، ساخته و از اطاق بازار بطور معلق ميآويختند.
حمامها را هم زينت ميكردند. رختكن حمام معمولا چهار صفه و اكثر چهار ستون داشت، بين ستونها براي استحكام بنا تيرهائي كشيده بودند، اين تيرها را با كاغذ الوان كه برشها و سنبوسههائي هم بآنها ميدادند ميپوشاندند، روي اين تيرها تنگدرز شيشههاي قليان بلور كه كمكم از رسم افتاده و بيكاره شده بود، ميچيدند و در فاصله هريك با ديگري، كاغذهاي الوان لوله كرده ميگذاشتند. در اين كوزهقليانهاي بلور كه گل بلورين سرخ برجستهاي هم در ميان داشت، جوهر قرمز آبزده ميريختند.
دهنه اين كوزههاي قليان بلور را مقداري پنبه ميگذاشتند و روي پنبه چند دانه گندم ميافشاندند. گندمها سبز ميشد و بدون اينكه متوجه باشند، سبز و سفيد و سرخ رنگ ملي را ايجاد و تزيين سر صفه حمام را كامل ميكردند. طاسهاي حمام سفيد و لاوكهاي چوبي كهنه نو ميشد. استاد حمام لنگهاي مستعمل خود را بيرون ريخته، كسري آنرا از لنگهاي نو پر مينمود.
در هفته آخر سال دستههائي در شهر راه ميافتاد، يكي از آنها آتشافروز بود. چهار پنج نفر دست و صورت و گردن خود را سياه كرده، مقداري خمير بسر گرفته، روي آن پنبه و كهنه آغشته بنفط گذاشته و آتش بآن ميزدند «1» و هريك يك مشعلي هم بدست داشتند و با ضرب تنبك و تصنيفخواني عده ديگري، دوره افتاده از هر دكان شاهي صد ديناري ميگرفتند و ذكر آنها اين شعر بود:
آتشافروز حقيرمسالي يكروز فقيرم دسته ديگري هم باسم غولبياباني بود كه يك مرد قدبلند درشتقوارهاي از پوست گوسفند سياه، لباس چسباني از سر تا بپاي خود ترتيب داده، عدهاي تنبكزن و تصنيف خوان دور او را گرفته، در دكانها شاهي صد ديناري دريافت ميداشتند. ذكر غول بيابان اين شعر بود:
من غول بيابانمسرگشته و حيرانم شخص ديگري هم بود كه يك دوري حلبي كه وسط آن گودي داشت، نوك چوب نازك بلندي كرده و با حركت دست كه بچوب ميداد، دوريرا در محور خود در نوك چوب بچرخ ميانداخت و گاهي بقدر دو سه ذرع دوريرا بهوا انداخته، باز در همان حال چرخ با چوب خود ميگرفت، در حاليكه دوري از دور زدن خود نميافتاد. با اين شخص دوري گردان هم، البته تصنيفخوان و تنبكزن بود. دكانها هم از دادن شاهي صد دينار مضايقه نميكردند. حاجت بذكر نيست هريك از اين دستهها كه راه ميافتاد، بچه زيادي جلو
______________________________
(1)- البته غير از خمير گرفتن بسر تدبير ديگري هم ميكردهاند تا حرارت آتش مغز آنها را پريشان نكند و الا خمير تنها جلو حرارت شعلهايرا كه گاهي يكچارك ارتفاع آن ميشد نميگرفت.
اجتماع بچهها هم بدور اين بساط براي تماشاي همين كار عجيب خارقالعاده بود.
ص: 356
و عقب آنها براي تماشا جمع ميشدند، بطوريكه گاهي راه عبورومرور سد ميشد.
ذكاء الملك، ميرزا محمد حسين فروغي، استاد ادبيات ما در مدرسه سياسي ميگفت يكسال در اصفهان اين دستهها زودتر از معمول راه افتادند و باشكال مختلف از دكانها پول گرفتند. باز هم چند روزي بعيد مانده بود، يكروز كلك گلي خالي كه ته آن قدري خاكستر ريخته بودند، بدست گرفته با خواندن تصنيف و ضرب تنبك، دوره افتادند. كلك را جلو صاحب دكان ميگذاشتند و همگي ميگفتند «اينهم كلك است» و پولي گرفته رد ميشدند.
شايد جمله «اينهم كلك است» در موارديكه بهو و جنجال چيز بياساسي را ميخواهند جاندار و حقيقي جلوه بدهند، بعد از اين عمل وارد محاورات و بعدها در نوشتهها هم معمول شده باشد.
شب چهارشنبه آخر سال، در خانهها آتشافروزي ميكردند و زنها باين كار خيلي علاقه داشته، مقداري بوته در يك سمت حياط كپهكپه ميگذاشتند و آتش ميزدند و از روي آنها ميپريدند. اين جستوخيز دو سه بار از سر تا ته تكرار ميشد و اين ذكر را هم در ضمن ميگفتند:
غم برو، شادي بيا!محنت برو، روزي بيا! در دفعه بعد اين ذكر را كه آتش مخاطب آن بود، بايد بگويند:
زردي من از تو، سرخي تو از منسرخي تو از من، زردي من از تو عصر سهشنبه آخر سالي از خيابان برق بسمت خانه ميآمدم، در جلو دكان نانوائي سر پامنار روبروي قيصريه «1» كه امروز مدرسه متوسطه شده است، يكي از پادوهاي دكان كه از طرف استاد مأمور فروش بوتهها، بود براي عرض متاع خود فرياد ميزد «خونه گفتند بوته بگير، يادت نره!»
آقاي ابو الحسن مستوفي، مستشار ديوان محاسبات، ميگفت در دوره مشروطه، قبل از ديكتاتوري، شبي بخانه يكي از وزراي جنگ دوره كه منصب سرداري هم داشت رفته بودم، از قضا شب چهارشنبه آخر سال بود. حضرت اشرف سردار وزير جنگ در منزل و برسم زمان كلهگندههاي وزارت جنگ هم در حاشيه مجلس او نشسته بودند، پيشخدمت وارد شد، تعظيم غرائي كرده، عرض كرد قربان! بوته حاضر است، آقاي وزير جنگ از جا برخاست و با اتاماژور وزارت جنگ با تمام اذكار كلثوم ننهاي از روي كپههاي بوته پريد. وقتيكه عمليات بجا آمد، سردار وزير جنگ بواسطه چاقي كه داشت نفسه ميزد. در دوره مشروطه باين قبيل وزراء كه اگر كبير را هم دنبال سرداري خود ميبستند، واقعا صغير بودند، زياد برخورد ميشد.
______________________________
(1)- قيصريه وقف مدرسه سپهسالار و بارانداز برنج مازندران بود كه از همه شهر براي خريد بآنجا ميامدند. در زمان پهلوي مرحوم، قيصريه مبدل بمدرسه شد و اين عمل خلاف وقف نيست زيرا سپهسالار در وقفنامه خود مدرسهاي براي اطفال گنجانده است كه از موقوفات مدرسه بايد ساخته و نگاهداري شود و محل قيصريه هم يكي از محلهاي موقوفه است.
ص: 357
در تبريز، در اين شب آجيل زياد مصرف ميكنند، مخصوصا توت و كشمش و مغز گردو و مغز بادام و خرما و از اين قبيل كه خوردن آن شكستن نخواهد، حكما بايد در جزو آجيل باشد. در روز قبل از اين شب، در جلو دكانهاي بقالي و آجيلفروشي، مقدار زيادي از اين متاعها ريخته و مؤمن با فرياد «آي چهارشمّه يميشي» عرض متاع ميكند.
در كرمان، روز دهم بهمن كه پنجاه روز به نوروز مانده و روز جشن سده و بنقل فردوسي روزيست كه هوشنگ آتش افروختن را برحسب تصادف آموخته است، زردشتيان آتشسوزي دارند، مقداري زياد بوته در بيرون شهر جمعآوري كرده، مردم اعم از زردشتي و مسلمان، گرد آنرا گرفته آتش ميزنند. در دوره امراء استقلال كه ايرانيان ميخواستهاند خود را كاملا از تحت سلطه عرب خارج كنند، جشن سده را خيلي باشكوه ميگرفتهاند. اين رسم از زمان مغول منسوخ شده ولي در جاهائي مثل كرمان كه زردشتيان زيادند، فقط آتشسوزي جشن سده باقي مانده است.
خوردن سبزيپلو در شب قبل از عيد نوروز كه عوام آن روز و شب را بمناسبت روز قبل از عيد قربان عرفه ميناميدند، مرسوم بود و استحباب وقتي كامل ميشد كه باين سبزي پلو ماهي هم ضميمه باشد.
در عيد نوروز مردم از طبيعت تقليد كرده، بهمهچيز زندگي نوي و تازگي ميدادند.
ظروف مسي خانه حكما بسفيدگري فرستاده ميشد، بايد مسها براي روز عيد رويگري شده و براق و درخشان باشد. آب حوض و آبانبار خانه را حكما عوض ميكردند. اگر خانه تعميري پيدا كرده بود، ولو بزدن گل سفيد و كشته، آب نوي و تازگي بآن ميدادند.
كوزه و ميانه قليانها حكما عوض و نو ميشد. انكساريكه در عرض سال بلوازم زندگي وارد آمده، مرمت و كسري را پر ميكردند. فرشها را تكان داده گرد ديوار اطاقها را اگر گل سفيد نزده بودند، ميگرفتند و قبل از تحويل خورشيد به برج حمل، رختهاي نو را پوشيده، سر سفره عيد ميرفتند.
سفره عيد
در سفره عيد، گذشته از شيريني و شربت و آجيل، بايد هفتسين هم موجود باشد. هفتسين عبارت از هفت چيز خوراكي بود كه اسم آن به سين شروع شود. معمولا سنجد و سپستان و سبزي و سمنو و و سماق و سركه و سيب هفتسين را تشكيل ميكرد. هركدام از اين هفت تا دستياب نبود، سپند (اسفند) و سبزه جانشين آن ميشد حتي بعضيها ماهي را بمناسبت اسم عربيش «سمك» جزو آن ميكردند. نان و پنير و مرغ پر كرده و ماهي زنده در ظرف آب و شير و ماست هم بر اين جمله علاوه ميشد. مقدسين قرآن هم سر سفره عيد گذاشته «يا مقلّب القلوب و الابصار و يا مدبّر الليل و النّهار يا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الي احسن الحال» ميخواندند و نيز هفت آيه قرآن كه به سلام شروع ميشود: سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ «1»-
______________________________
(1)- سورة الصافات آيه 109
ص: 358
سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ «1»- سَلامٌ عَلي إِلْياسِينَ «2»- سَلامٌ عَلي مُوسي وَ هارُونَ «3»- سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ «4»- سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ «5»- سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدَّارِ «6» را در قدح چيني نوشته، با آب باران نيسان، نوشته را ميشستند و از آن در موقع تحويل ميخوردند. آخوندها از اين آب دعا در سفره عيد خود داشتند و پذيرائي عيد بعضي از آنها هم منحصر بهمين آب دعا بوده.
ورود اين آداب مذهبي در عيد نوروز، بجهت حديثي است كه معلّي بن خنيس از حضرت امام جعفر صادق در تجليل عيد نوروز روايت نموده و بموجب اين حديث، عهد گرفتن خدا در عالم ذرّ «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي «7»» و آرام گرفتن طوفان و نشستن كشتي نوح بكوه جودي و روز مبعث پيغمبر ما و همچنين روز فتح مكه و شكسته شدن بتها بدست امير المؤمنين كه در انجام اين خدمت پا بر شانه پيغمبر گذاشته بود و روز عيد غدير خم و روز خلافت امير المؤمنين، بعد از عثمان، همه با نوروز مصادف بوده است. در اين حديث حضرت امام صادق سلام اللّه عليه اينروز را روز عيد اهلبيت پيغمبر و شيعيان آنها دانسته، بجشن گرفتن آن امر فرموده و دعاهائي هم براي اينروز روايت شده است. بطوريكه حتي خشكهمقدسها هم در اين عيد ملي، با تفريحات بيگناه سايرين شركت ميكردند.
اين سفره عيد سفره خانوادگي بود. بزرگتر خانه مينشست، افراد خانواده بدور او جمع ميشدند، توپ تحويل كه صدا ميكرد، بين آنها تبريك و روبوسي ردوبدل ميشد.
بزرگترها بكوچكترها عيدي ميدادند، شربت و شيريني صرف ميكردند، آقا و خانم و آقا كوچكها و خانمكوچكها بخدمتكارهاي خانه عيدي ميدادند. سفره عيد جمع ميشد و بساط پذيرائي ديدوبازديد گسترده ميگشت. در تالار يا اطاق آبرومند خانه، مجموعههاي شيريني كه هريك شش رنگ شيريني در بشقابهاي لب تخت بلور يا چيني مثل هرم چيده شده بود، ميگذاشتند. گلدانهاي نرگس و سنبل و جامهاي پر از بنفشه و ظرفهاي سبزه، در طاقچهها، لاي اسباب چراغ خودنمائي ميكرد.
همه بديدن همديگر ميرفتند، حيثيت اجتماعي اشخاص تكليف را معين كرده بود محترمين تا سه روز در خانه مينشستند و بعد از سه روز ببازديد ميرفتند. برعكس اشخاص نسبة پائينتر كه در سه روز اول ديدن ميكردند، بعد از آن براي دريافت بازديد، در خانه مينشستند و در هرحال تا روز سيزده ديدوبازديد عيد بموقع بود. اگر كسي برحسب تصادف بخانهاي وارد ميشد كه صاحبخانه حضور نداشت، حكما قايممقامي از طرف او نشسته و از واردين پذيرائي ميكرد و وقتي صاحبخانه ميآمد، گزارش ميداد كه بازديد
______________________________
(1)- سوره يس آيه 58
(2)- سورة الصافات آيه 130
(3)- سورة الصافات آيه 120
(4)- سورة الصافات آيه 79
(5)- سورة الزمر آيه 73
(6)- سورة الرعد آيه 24
(7)- سورة الاعراف آيه 172
ص: 359
آنها فراموش نشود. همه بايد وارد مجلس شوند و شيريني و شربت بخورند.
مسافرت، در گردش عيد كه در دوره مشروطه وسيله فرار از تكلفات عيد شده بود، در اينوقت هيچ مرسوم نبود و مردم سعي ميكردند كه اگر سفري هم در پيش دارند، طوري ترتيب آنرا بدهند كه بعد از ورگذار شدن ايام عيد يا قبل از آن صورت گيرد. عذرخواهي از پذيرائي عيد ببهانه خستگي از كارها كه بعد از مشروطه معمول شده است، هيچ رسم نبود. گذاشتن كارت و فرستادن نامه و كارت تبريك را مردم بلد نبودند. همگي شخصا از هم ديدن ميكردند و اين كار را يكي از وظائف اجتماعي خود ميدانستند و ترك آنرا بهيچ بهانه و عنواني جايز نميشمردند. سيزده روز عيد كليه كارها و ادارات دولتي تعطيل بود.
در شب و روز عيد خانم هر خانواده فاخرترين غذاها را براي اهل خانه خود تدارك ميكرد. كمتر خانهاي بود كه در اين دو روزه تحويل و عيد حتي شب قبل از عيد ديگ پلو و ماهي و رشته و مرغ پلوش ببار نباشد. رشتهپلو را در روز اول سال ميخورند كه سررشته كارها بدستشان بيايد. خانوادههاي توانا براي حولوحوش و همسايه خود و فقراي آبرودار، برنج و روغن عيد ميفرستادند و زكوة جشنهاي خود را باين طريق ميپرداختند.
مردمان توانا مجلس عيد خود را خيلي مجلل و باشكوه ترتيب ميدادند، مجموعهها و سينيهاي شيريني دور اطاق چيده بود، روي ميز گوشه اطاق گلدانهاي شيشهاي پنجاه شصت پيازي از نرگس و سنبل گذاشته بودند، از صبح تا عصر بساط چاي و شربت راه بود، هركس وارد ميشد چاي و شربت ميدادند.
اين گلدانها را چنانكه ديديم، ميوهفروشها سبز كرده و طوري انگاره ميگرفتند كه اولين گلهاي آن شب عيد باز شود. در مجلس بعضيها، گلدانهاي خيلي بزرگ شصت هفتاد پيازي كريم شيرهاي و اسمعيل بزاز كه هم از حيث جنس پياز و هم از حيث عمل آوردن درجه اول بود، خودنمائي ميكرد.
كريم شيرهاي
كريم شيرهاي نايب نقارهخانه و در حقيقت از طرف رئيس بيوتاتيكه اين قسمت را تحت اداره داشت، نايب رئيس بوده نقارهچيها را تحت اداره داشت و بمناسبت شغل خود بر دستههاي مطرب درجه دوم و سوم غيردولتي شهر هم رياست كرده، دعاوي آنها را ختم ميكرد و در مقابل اجازه كسب، حق الپرچيني از آنها ميگرفت. شايد غولبياباني و آتشافروز و دوريگردانهاي عيد هم از درامد خود بايد حقي بنايب كريم بدهند، ولي كريم شيرهاي باينقدر قانع نشده، چون مرد بذلهگوي خوشمزهاي بود، در دربار و خلوت شاه رخنه كرده و دلقك درباري شده بود و كمكم بهمهكس ليچار (لچر) ميگفت و در بذلهگوئيهاي خود نمكي داخل ميكرد كه طرف تعرض واقع نشود. ناصر الدين شاه هم باوجوداينكه خيلي اهل اين قبيل شوخيها نبود، سياستش اقتضا ميكرد كه جلو نائب كريم را باز بگذارد تا درباريهاي او
ص: 360
از خرك درنروند، نايب كريم هم ميدانست بكي ليچار بار كند و هيچوقت بآنها كه طرف توجه بودند، بيادبي نميكرد. درباريها و ساير رجال هم براي اينكه از زبان او مصون باشند، هريك باو باجي ميدادند. اما راجع بلقب شيرهاي كه دنبال اسم او بسته شده، شايد بمناسبت شيرينكاريهاي او در بذلهگوئي و يا اينكه شغل اوليهاش شيرهفروشي بوده است.
تهران از جاهائي است كه بهار آن دامنه زيادي ندارد، اگر سالي گردش عيد ببرف و باران بربخورد و بهار عقب بيفتد، بعد از اينكه برفها برخاست، گرما زود شروع ميشود.
يكي از سالها كه دنباله زمستان خيلي دراز شده و تا اواخر فروردين برف و باران ادامه داشت، كريم شيرهاي لباس عزا دربركرده و در منزل خود براي بهار مجلس فاتحه برقرار كرده بعد از آن با همان لباس سياه بدربار رفت، شاه پرسيد مگر كسي از تو مرده است؟
گفت خير قربان! براي مرحوم بهار عزادارم. ميدانيم ناصر الدين شاه خيلي بگردش و تفريح مايل و از اينكه زمستان تمام نميشود، خيلي پكر بود و اين موقعشناسي نايب- كريم اثر خود را كرده و بعنوان مخارج فاتحه و بيرون آمدن از عزاي بهار، شاه انعامي باو حواله داد.
سليمانخان رئيس ايل و سركرده سواره افشار را ميشناسيم. اين شخص نوه نصر اللّه- خان معروف بزهرمار خان، رئيس ايل افشار دوره آقا محمد خان و تازه لقب صاحب- اختياري گرفته بود. معلوم ميشود آقاي صاحباختيار از خون جدش در عروق داشته و اعتنائي باين دلقك درباري نميكرده يا بهتر بگوئيم خر كريم را نعل نمينموده است «1»
نايب كريم خري هم داشته كه اكثر در مسافرتها سوار ميشده است، در مسافرتي خر كريم بنهري ميرسد و بدچشمي كرده از نهر نميخواسته است بگذرد، كريم از خر پياده شده آنچه از پير استاد داشت بكار زد باز هم خر از نهر رد نشد، در اين ضمن شاه هم كه با صاحب اختيار صحبتكنان ميامدند نزديك شدند، كريم صداي خود را بلند كرده بضميمه اشاراتي كه با دستهاي خود ميكرد گفت «آ الاغ! كتك زدم، رد نشدي! التماست كردم باز هم رد نشدي! از من ديگر كاري برنميآيد، رد ميشي صاحباختياري، رد هم نميشي صاحباختياري»
بالجمله نايب كريم در اعياد بديدن اعيان ميرفت و براي اينكه عيدي را چربتر كند قبلا از گلدانهاي نرگس عملآورده خود براي آنها ميفرستاد. شرح زندگاني من متنج1 360 كريم شيرهاي ..... ص : 359
زي براي ديدن عيد، ما دو برادر، بديدن برادرزاده بيست سال از خود بزرگتر خود مرحوم غلامعلي مستوفي رفته بوديم، شخصي با قباي راسته زريگلي كه روي آن كلجه برك شكري بلند پوشيده بود، از در وارد شد و سلام و تعظيمي كرد، از برخورد و خطاب
______________________________
(1)- كنايه از حق الپرچين و رشوه دادن است. يكي از معاصرين بمناسبت اسم يكي از شهردارهاي تهران در دوره ديكتاتوري اين معني را در اين قطعه خوب پرورانده است.
خورشيدصفت بقدرت و سعي و عملگر در بلديه سنگ را لعل كني
هرگز نشود فايدهات زان حاصلالا كه خر كريم را نعل كني
ص: 361
نايب كريم كه از طرف صاحبخانه نسبت بتازهوارد شد، دانستيم كه كريم شيرهاي است.
نايب كريم شربت و شيريني خورد و بيرون رفت كه عيدي معمولي را محمد حسين بيك، پيشخدمت برادرزادهام، در راهرو باو بدهد (همينكه عيدي از شاهي سفيد و پول طلا تجاوز ميكرد، جنبه انعام را داشته و بايد بتوسط نوكر دريافت شود) سن نايب كريم در اينوقت بااينكه ريش مورچه پي پر كلاغي داشت، در حدود شصت بنظر ميرسيد.
سال بعد باز من بديدن برادرزاده رفته بودم، پسر چاق سفيد گنده آبلهروي كوتاهقدي، بسن شانزده هفده با قباي كمرچين زري ارغواني و سرداري ماهوت، از در رسيد و تعظيم غرائي كرد صاحبخانه او را نشاند، شربت و شيريني خورد و برخاست.
معلوم شد، اين پسر كريم شيرهاي است كه بعد از پدرش اسم كريم را با لقب عسلي براي خود اتخاذ كرده است ولي اين پسر هوش و شعور و بذلهگوئي پدر را نداشت. يكي دو سالي هم گلدانهائي براي اعيان برد، ولي كمكم هم پياز نرگس گرانتر و هم عيديهاي اعطائي سبكتر شده، كار بمزد و مايه ميرسيد. كريم عسلي كه مردم بكنايه باو سركهاي لقب داده بودند، اين كار بيصرفه را كنار گذاشته، دنبال نقارهچيگري خود رفت.
اسمعيل بزاز
اسمعيل بزاز، چنانكه از لقبش پيداست، بزاز و طبيعة مرد خوشمزهاي بود. ابتداء در مجالس رفقاي خود ليوگي زياد ميكرد و آنها را ميخنداند. كمكم كارش بالا گرفته، در مجالس اعيان هم حاضر ميشد و حضار را سرگرم ميكرد. بالاخره با داشتن كسب بزازي، يكي از سردستههاي عمله طرب و شاهشناس شد. در اين دوره شغل مطربي كار شريفي نبوده و آنها كه باين كسب ميپرداختند، مردمان آبرومندي نبودند. اسمعيل بزاز مردي شريف و از پستيهاي مطربي گريزان و استقبال او از اين كار از راه عشق بلودگي بود. چنانكه با داشتن دسته مطرب، كسب اصلي خود بزازيرا ترك نكرده بود. انعامي كه مردم باسمعيل بزاز ميدادند، غير از باجي بود كه كريم شيرهاي از آنها ميگرفت. الحق اسمعيل بزاز هم نسبت بآنها كه كه از قبلشان استفاده كرده بود، حقشناسي شاياني ميكرد و بمدح و ثناي خود آنها را خشنود مينمود.
اين شخص در آخر عمر بمكه رفت و مسجدي ساخت و از اموالش موقوفهاي براي آن مقرر داشت. خيابان اسمعيل بزاز كه اين مسجد در آن واقع و تا قبل از نافبريهاي تازهاي كه براي خيابانهاي شهر كرده و اسم اين خيابان را خيابان مولوي گذاشتهاند، باسم او معروف بود.
حاجي اسمعيل، با اينكه در اين اواخر توبه كرده و بكسب قديم خود اشتغال داشت، گلدانهاي نرگسش در شب عيد براي اعيان ميرفت و اعيان هم عيدي او را نظر بخلوص او چربتر از زمان سابق ميدادند.
جشنهاي دولتي
براي پادشاه تفريحجوي تجملدوستي مثل ناصر الدين شاه، عيد نوروز بهانه خوبي بود. در ساعت تحويل شمس ببرج حمل، سلام خاص در تالار موزه منعقد ميگشت. قبلا رقعههاي دعوت چاپي
ص: 362
طلائي باسم اشخاص بامضاي ايشيك آقاسيباشي (وزير تشريفات) براي رجال درجه اول و دوم و سوم و افسران عاليرتبه تا رتبه سرتيپي فرستاده ميشد. قبل از ساعت تحويل، همگي با لباس تمام رسمي حاضر ميشدند، منجمباشي كه در اينوقت ميرزا عبد الغفار ملقب به نجم الملك «1» بود، رسيدن ساعت و دقيقه تحويل را اعلام ميكرد.
شاه، اول علما را كه با آنها مينشست، پذيرائي ميكرد و بآنها عيدي ميداد. بعد سر صندلي نشسته، رجال و مستخدمين درجه اول و دوم، طبقهطبقه، آمده عيدي ميگرفتند.
يك طبقه كه تمام ميشد، شاه طبقه بعديرا خود تعيين ميكرد. مردم حق و حسابدان آندوره در هر طبقهاي كه بودند، احترام پيشكسوت را رعايت ميكردند و احتياجي بتذكر رئيس تشريفات نداشتند. آنها كه مقدم بودند طبعا جلو ميافتادند.
در دو سال و چند ماه قبل كه بعد از بيست سال ديكتاتوري مجددا دمكراسي باين مملكت وارد شد، روزي سلامي خبر كرده بودند. در آنوقت من برحسب امر شاه سابق با داشتن لباس رسمي درجه اول (وزراء و سفراي كبار و استانداران) بكار فوقالعادهاي مشغول و براي اينكه حقوق اين كار بايد از وزارتخانهاي پرداخته شود، جزو اعضاي يكي از وزارتخانهها شده بودم كه بايد با لباس تمامرسمي در اين سلام و در صف اين وزارتخانه بايستم. سايرين مثل اينكه بتعزيه ميخواهند بروند، عجله كردند كه جا بگيرند. وقتي من بتالار سلام وارد شدم، صف را قايم كرده بودند. من آخر همه كه جا باز بود ايستادم، رتبههاي هشت و نه كه بالادست من ايستاده بودند. يكييكي جا خالي كرده مرا بالا بردند تا بمدير كل وزارتخانه رسيدم، اگرچه رتبه من از معاون وزارتخانه هم بالاتر بود ولي وزير در صف وزراء ايستاده و معاون در اينجا قائممقام وزير بود و حقا ميبايست سر صف بايستد. اما آقاي مدير كل با لباس دو درجه پائينتر البته چنين حقي را نداشت و باوجوداين پا سفت كرده و جاي مرا باز نكرد. من ديدم كه الان رئيس تشريفات متوجه شده و البته باو، ولي ضمنا بمن هم كه چرا سر جاي خود نايستادم، تذكر خواهد داد و اين بيرويگي بوزارت- خانهايكه موقتا بايد جزو اعضاي آن بايستم برميخورد. اين بود كه بآقاي مدير كل گفتم شما سر جاي خود نايستادهايد، ديدم باوجوداين تذكر باز هم بروي خود نياورد، پرسيد چطور؟ من باو جوابي ندادم ولي بلافاصله همانچيزيكه ميخواستم از آن جلوگيري كرده باشم واقع شد، رئيس تشريفات جلو آمده ايشان را سر جاي خود واداشت يا بهتر بگويم سر جاي خود نشاند. در صورتيكه مدير كلي آقاي مدير كل هم بواسطه خصوصيت با وزير سابق و از ساير رتبههاي نه وزارتخانه از حيث قدمت خدمت و مقام اجتماعي، عقبتر بود. امروز باوجود شيرفهم كردن نظامنامه تشريفات كه جزئيات را هم تشريح كرده است، كوچكترها اينكارهاند، در صورتيكه در آن دوره بدون هيچ نظامنامه و قانوني، همه حق و حسابدان بودند و پرروترين اشخاص در مقابل پيشكسوت سر تعظيم فرود ميآورد تا چه رسد كه قصد
______________________________
(1)- ميرزا عبد الغفار خان نجم الملك در اواخر لقب نجم الملك را به برادرزادهاش داد و خود لقب نجم الدوله گرفت. اين مرحوم جد مادري آقايان نجم است.
ص: 363
جلو افتادن از او را داشته باشد. ديكتاتوري براي جلوگيري اين قبيل اشخاص، از بهشت آمده است.
استاد معلم چو بود كمآزارخرسكبازند كودكان در بازار باري جلو شاه مجموعه بزرگي از طلا بروي ميزي ميگذاشتند، در اين مجموعه شاهي سفيد زياد با مقدار كمي پنجهزاري و دو هزاري طلا درهم ريخته بودند، شاه در پشت اين هرم طلا و نقره نشسته بود و هركس جلو ميآمد، با دست كه دستكش سفيد هم داشت، از اين پولها چنگ ميكرد و ميداد. شاه كهنهكار همه را ميشناخت در اينجا هم رعايت اشخاص را كرده و براي آنها كه عده زيادتري عيديبگير داشتند، چنك خود را پرتر ميكرد «1»
عده اشخاصيكه در اين ساعت عيدي ميگرفتند، دويست سيصد نفري ميشدند. همينكه دادن عيدي تمام ميشد، شاه برميخاست، سايرين هم بيرون آمده بخانههاي خود ميرفتند.
در خانه هم سفره هفتسين گسترده و منتظر بودند، آقا كه وارد ميشد، در نوبت خود بافراد اهل خانه از خانم تا آخرين خانه شاگرد، از همان شاهي سفيدها عيدي ميداد و سهم نوكرهاي بيرون را نگاه ميداشت تا در موقع مناسب بآنها بدهد. همچنين قسمتي را هم براي خويشان خود نگاه ميداشت و چون اين عيدي از دست شاه خارج شده بود، همگي گرفتن آنرا ولو پنج دانه بود، شگون دانسته و نظري بارزش آن نداشتند.
اين شاهي سفيدها در گردش عيد در دستها زياد بود و هر دانهاي سه شاهي دادوستد ميشد. بعد از عيد فقط در طشتك بعضي از صرافان از اين پول يافت ميشد. سال بعد هم هر چه از اين پول لازم بود، از نو سكه ميزدند. پس اين پولها كجا ميرفت؟ صرافان دانهاي سه شاهي آنها را ميخريدند و شش تاي آنرا يكقران ميفروختند. خريدار اين پولها زوار عتبات بودند، زيرا در آن صفحات شاهي سفيد بجاي قمري كه پول خرد رايج عراق عرب بود مصرف ميشد و با قيمت ليره تفاوت صرف داشت.
روز نوروز سلطاني كه اكثر فرداي روز تحويل بود، طبقات پائينتر مانند خوانين قاجار و سرهنگها و نايب آجودانباشيها و پيشخدمتها و فراشخلوتها و كارمندان بيوتات سلطنتي، عيدي ميگرفتند. در اين روز نزديك ظهر سلام عام هم منعقد و اصناف و نوكرهاي دولت، در محلهاي خود ميايستادند. خطيب خطبه سلام ميخواند، شاعر شعر تازهاي كه گفته
______________________________
(1)- پدرم يكسال مرا مامور شماره شاهي سفيدهاي عيدي خود كرد، هفتصد و چند دانه شاهي سفيد و يك پنجهزاري طلا نصيبش شده بود. ولي مقداري از اين شاهيها از آنها بوده است كه قبل از تحويل سال بوسيله رئيس تشريفات بين حاضرين تقسيم ميشده تا در موقع تحويل، پول در دست داشته باشند. گويا كاركنان جزو، در اين اواخر در حساب اين پول كه نشمرده داده ميشد، زيادهرويهائي بخود اجازه داده و مبلغ آنرا خيلي زيادتر از حد عادي قلمداد كردند. ناصر الدين شاه براي جلوگيري از اين زيادهروي كيسههاي تافته پرتقاليرنگ را كه در هريك براي رجال نفري سيصد و براي سايرين صد و پنجاه دانه شاهي سفيد ريخته سر آنرا با رشته نوارمانندي از همان پارچه بسته بودند اختراع كرد. در كيسههاي رجال يك پنجهزاري و در ساير كيسهها يك دو هزاري طلا هم داشت و با اين تدبير حسابي برقرار شد كه آقايان خيلي بيقرق نچرند.
ص: 364
بود بعرض ميرساند و تا شاه بر تخت نشسته بود و با مخاطب سلام صحبت ميداشت و همچنين تا آخر سلام كه اصناف قشون رژه ميرفتند، هر دقيقه يكي دو توپ منظما شليك ميشد. در اين سلام نواختن نقاره از بالاي سردر ارگ از لوازم و «چوب بنقارهخانه عيد خوردن» يكي از افعال مركبي بود كه عوام خيلي استعمال كرده، مثلا وقتي ميخواستند بگويند عيد نوروز كه رسيد حكما بفلان سفر خواهند رفت، ميگفتند «چوب كه بنقارهخانه عيد بخورد، ديگر مرا در اين شهر نخواهي ديد.»
فرداي اينروز، در جلو حوض ارگ، نمايش كشتيگيري و ورزش دائر ميگشت.
پهلوانهاي پير و پيشكسوت در گوشهاي ايستاده هيئتمنصفه اين مسابقه را تشكيل ميدادند.
شاه هم ببالاخانه سردر باغ تخت مرمر آمده، بتماشا مينشست و بآنها كه هنرنمائي ميكردند انعام ميداد. يكي از نمايشهاي اينروز پراندن ته كوزه دهنگشاد بضربه نوك انگشتها بود كه بايد بدون اينكه كوزه از جايش حركت كند، ته كوزه را با يك ضربت بپرانند. در اين ضمنها تردستي و شيرينكاريهاي عامل اين عمل هم كه دو سه كوزه را رويهم گذاشته و ته يكي يكي را ميپراند، خالي از تماشا نبود. در تمام مدت نمايش يكنفر در حوض بزرگ ارك مشغول شنا و ساير بازيهاي ورزش شناگري بود.
سيزدهبدر
سيزدهم نوروز عيد ورزش و تفرج بود. روز يا شب پيش، هركس بقدر وسع و لزوم تداركي براي اينروز ميديد. از صبح اينروز خانوادههاي شهري با سماورهاي كوچك و بقچه بستههائي كه در آن خوراكي روزانه را بسته بودند، خيابانهائي را كه به بيرون شهر ميرفت پر ميكردند.
دسته ديگر كه سيزدهبدر را فقط براي عصر گذاشته بودند، از دو سه ساعت بعد از ظهر باين خيابانها رو ميآوردند.
از شهر كه بيرون ميرفتند، هر دستهاي كنار نهر آب و سبزهزاري مينشستند. نهار را در زير طاق آسمان و اگر چند درختي گير آورده بودند، در زير سايه كم آن صرف ميكردند.
آجيل و شيريني هم چه قبل از نهار و چه بعد از نهار داشتند، بعلاوه عصري كاهو با سركه يا سكنجبين و يا سركهشيره حكما بايد بخورند. بعضي از خانوادههاي نسبة تواناتر رشته بريده و نخود و لوبياي پخته و اسفناج خردكرده شسته در دو سه كيسه و دوغ و كشك در يك كوزه و مقداري پياز و روغن همراه برده و در يورتي كه براي خود گرفته بودند، آش رشتهاي هم ضميمه ساير خوراكيها ميكردند.
سماور آنها از صبح بار بود. شايد اينروز ده يك اهل شهر هم در شهر نميماند و اجمالا هركس تمكن بدني داشت، از اين تفريح و تفرج خودداري نميكرد. خانوادههاي اعيان اكثر بباغهاي داخل يا خارج شهر ميرفتند و در آنجا سيزدهبدر را با تمام لوازم و جزئيات ورگذار ميكردند. مادرم از اقوام و دوستان خود دعوت ميكرد و در باغ بيرون كه نزديك سهراه خيابان برق و شهر ري امروز واقع بود، سيزدهبدر حسابي برپا ميداشت خانمها بداربست مو كنار ديوار باغ تاب ميبستند و تاب ميخوردند حتي الكدولك و توپ
ص: 365
بازي هم ميكردند. ما هم البته در اين ضيافت شركت داشتيم، ولي اين كار مانع آن نبود كه عصري سري به بيرون دروازه دولاب زده و منظره سيزدهبدر عمومي را هم تماشا كنيم.
منظره بيرون شهر بسيار جالب بود، بچهها و جوانها و كاملمردها دستهدسته ببازيهاي ورزشي از قبيل الكدولكبازي، اعم از سردستي و سرسنگي و چري يا نچري زوئي و توپبازي، گردو، بلبگير بالا بيا و چپ توپ و باقلي بچند من؟ و بازي جرنكجرنك اسب چه رنك؟ و اگر وضعيت مكان اجازه ميداد، گرگمبهوا و قايمباشك مشغول بودند.
ميمونبازها و خرسبازها و بزبازها و غولبياباني و دوريگردانها با تنبك و تصنيف خواندن خود هم ميآمدند و با ده شاهي پنجشاهي اسباب سرگرمي ميشدند. دستههاي مطربي كه تارزن و آوازهخوان هم داشتند زياد بودند. طبقهاي آجيل و شيريني و بالاختصاص كاهو بحد فراوان بر روي چهارپايههاي چوبي گذاشته شده و فروشندگان با توصيفات معموله خود مشتري ميطلبيدند. داشمشديها، عباها را يك شاخ بدوش انداخته، گاهي باجتماع با خواندن يكي از تصنيفهاي متداول جلبتوجه ميكردند. بعضي از آنها با چوب پاهاي بلند از جلو و جمعي از عقب باز با خواندن تصنيفهاي خود بچهها را جلب كرده هيئت عظيم پرسروصدائي راه ميانداختند.
اين داشها بازي خاصي داشتند كه بآن خرپشته ميگفتند. بحكم قرعه اول يكي براي خرپشته ساختن تعين ميشد، اين شخص بايد آنقدر خم شود كه دستش را بكعب پايش تكيه بدهد و سايرين دورخيز گرفته با تكيه دادن دستها بگرده او از رويش بپرند هركس كار خود را خوب عهده نميكرد و خطائي در عمل بروز ميداد، بجاي او خرپشته ميساخت. يكي از روزهاي سيزده عيد، عبور ما از پاي ديوار خرابه يخچالي در بيرون شهر افتاد، بفاصله بيست سي ذرع پاي ديوار جمعي ايستاده منتظر نوبت بودند. كمر اين ديوار يك مقواي كلاه گذاشته بودند، آقايان يكييكي بدو بسمت ديوار آمده از خاك زير پاي ديوار كه از خرابي سر آن ايجاد شده بود، بالا رفته و با دست خود مقواي كلاه را از بالا پائين ميانداختند.
هر دورهاي كه تمام ميشد، كلاه را مقداري بالاتر ميبردند. كمكم كار ببالا رفتن از ديوار هم رسيد كه با همان روش تندي كه از دورخيز حاصل ميكردند، تا مقداري از ديوار را هم كه جاهاي پائي داشت بالا رفته دست خود را بمقواي كلاه برسانند. يكي از اينها بقدري در اين كار مهارت داشت كه عملي را كه سايرين با دست انجام ميدادند، با پاي خود انجام كرده مورد تحسين همه واقع شد.
بساط حقهبازي و پهلوان كچل و خيمهشببازي هم اين سر و آن سر پهن بود كه وقتي مردم از ورزش خسته ميشدند، دور بساط اين آقايان جمع شده خستگي دركنند و و خود را براي بازيهاي ورزشي ديگر آماده نمايند.
مردمان اعيان هم در اينروز بباغات بيرون ميرفتند ولي آنها بورزش نميپرداختند.
ورزش آنها همان سواري و رفتن تا باغ بيرون بود، باوجوداين جوانهاي آنها الكدولك و توپبازي را راه ميانداختند.
ص: 366
در اينروز دخترهاي دم بخت، براي پيدا كردن شوهر، بسبزه گره ميزدند و معتقد بودند كه تا سيزده آينده البته حاجت آنها روا خواهد شد، بشرط اينكه اين ذكر را در حين انجام گرهزني گفته باشند: «سيزدهبدر، سال ديگر، خانه شوهر، بچه به بر.» ولي گره زدن سبزه اختصاص باين حاجت نداشت، زنها براي نيتهاي ديگر ولو رفتن زيارت كربلا و مشهد هم، اين كار را ميكردند.
وقت عصر، مراجعت مردم از زن و مرد و بچه و سواره و پياده بخصوص در خيابانهاي نزديك بدروازهها كه پر از جمعيت بود واقعا تماشا داشت.
تا يكي دو ماه از عيد گذشته هم روزهاي جمعه در سبزهزارها و باغات بيرون شهر، البته نه بعموميت روز سيزده، ولي در هرحال از اين بازيها برپا بود كه جوانها از صبح يا بعد از ظهر باين گردشهاي ورزشي ميرفتند.
اسبدواني
يكي از روزهاي غير جمعه هفته بعد از سيزده اسبدواني بود. از اوائل اسفند درباريها و پارهاي از رجال اسبها را سوغان ميگذاشتند و اكثر ديده ميشد چابكسوارها و ميرآخورها و سئيسها اسبها را گردش ميدهند.
ميدان اسبدواني دايره هندسي بود كه نيم فرسخ دور آن و بيرون و نزديك دروازهاي بهمين اسم و در گوشه غربي از بالاي شهر واقع بود. بعد از اينها اين ميدان بباغي باسم باغ شاه تبديل و اسم دروازه هم بدروازه باغ شاه معروف گشت و در وسط اين باغ استخري و وسط آن جزيرهاي و در آن جزيره، مجسمه ناصر الدين شاه را هم نصب كردند.
براي افتتاح اين مجسمه مقرر گشت اشخاصي كه معمولا بسلام ميرفتند دعوت شوند كه در موقع بريدن نوار و رد شدن پرده از روي مجسمه همگي تعظيم كنند و احترام بجا آورند. اين كار را كردند ولي غرغر مردم بلند شد و تعظيم بمجسمه شاه را مانند بتپرستي تلقي كردند و شايد بهمينجهت بود كه ناصر الدين شاه جز اين مجسمه كه در قورخانه ساخته شده بود، مجسمه ديگري از خود بيادگار نگذاشت. اين مجسمه شاه را بر اسب جهانپيما، در حاليكه اسب زمين سنگلاخي را پيموده و يك دست اسب از زمين بلند شده بود، مجسم ميكرد. از حيث ساختمان زيبا و شباهت صورت بمنتهي درجه خوبي و كمال بود.
اين همان باغي است كه محمد عليشاه، نوه ناصر الدين شاه، در جنگ خود با مشروطه از شهر بدانجا نقل مكان كرده، احكام توپ بستن مجلس و تفرقه كردن وكلا و كشتن آزاديخواهان را از آنجا صادر ميكند. اين باغ ساختماني نداشت فقط يكي دو سه اطاق و ايوان و پستو بشكل كالسكه در نزديكي استخر وسط باغ ساخته بودند ولي باغ بسيار زيبا و گلكاري و درختكاري آن بحد كمال بود و بعدها مركز ژاندارمري و بعد از آن محل چند هنگ گرديد.
بعد از تبديل اين ميدان بباغ، ميدان اسبدواني از گوشه غربي شهر بسمت شرق شهر بين خيابان دوشانتپه و خانههاي دولاب منتقل گرديد. اين ميدان جديد فقط عيبي
ص: 367
كه داشت دوري از شهر بود كه مردم نميتوانستند براحت و رفاه خود را براي تماشا بآنجا برسانند.
در ميدان سابق عمارت دو طبقهاي هم در قسمت وصل بدروازه داشت. در اين عمارت اطاقهائي براي شاه و حرمخانه و جاهائي براي آبدارخانه و قهوهخانه و استراحت درباريان ساخته شده بود. اين بنا را هم طوري ساخته بودند كه قسمتي از ضلع خارجي دايره اسبدوانيرا ميگرفت و بنابراين بشكل هلالي بود.
در روز اسبدواني، افواج پادگان مركز و توپخانه و سوار به بيرون شهر ميرفتند، دوره ميدان را ميگرفتند. ساعت سواري شاه را شليك توپ اعلام ميداشت. شاه با اثاثه قدرت باسبدواني ميرفت و پس از كمي استراحت بايواني از طبقه دوم كه همهجا ديده ميشد ميآمد. رجال درباري هم از همه صنف دعوت شده و حاضر بودند. در اينجا نظام الملك وزير لشكر اسامي اشخاصي كه اسب سوغان گذاشته داوطلب شركت شده بودند، با رنگ اسبها و اسم چابكسوارها يكييكي ميخواند. چابكسوارها با اسبهاي خود، سان داده از جلو ميگذشتند و بدوا از سه دورهاي شروع ميكردند. اين دسته كه تمام ميشد چهار دورهاي و بعد از آن پنج دورهاي و بالاخره شش دورهايها ميدويدند. جايزههاي هر دورهاي معين و كيسه پول محتوي جايزه در هر دوره مرتب چيده ميشد كه هر اسبي جلو ميآمد چابك- سوار پياده شده كيسه جايزه را بسر گرفته تعظيمي ميكرد.
از اسبهاي اصطبل خاصه هم چند سري ميراخور سوغان گذاشته بود كه آنها هم اگر ميبردند جايزه خود را ميگرفتند. بزرگترين جايزه كه جايزه اول شش دورهاي باشد يكصد و پنجاه تومان بود.
ختم اسبدواني را شليك توپ اعلام و شاه با همان اثاثه قدرت بشهر برميگشت.
مردم هم كه بتماشا رفته بودند متفرق شده افواج و سواره پادگان بسربازخانههاي خود برميگشتند.
رفيق تازه ما
دايه خواهر كوچكتر ما شيرازي و قبل از اينها در خانه سراج الملك اصفهاني، پيشكار ظل السلطان، دايه بود. پسريكه اين دايه در خانه سراج الملك شير داده بود، اسمش اسد اللّه خان و در هشت نه سالگي تلف شده بود و اين دايه ديگر در آن خانه نتوانسته بود بماند و چون باز هم اولادي پيدا كرده و بچهاش مرده بود براي دايگي خواهرم خديجه خانم بخانه ما آمد.
سراج الملك پسر ديگري داشت موسوم به ابراهيم خليل خان كه بعد از مردن برادرش اولاد منحصربفرد خانه شده بود. اين دايه شيرازي وسيله رفاقت ما با ابراهيم خليل خان گرديد و رفتوآمد فيمابين، البته با رضايت پدر و مادرها، شروع شد. اين ديدوبازديد و مهمانيهائيكه طرفين از همديگر ميكرديم، مستلزم رفاقت با رفقاي جديدي از طرفين بود و از جمله اشخاصي كه ما بر عده رفقاي خود افزوده و جزو دعوتهاي خود منظور ميكرديم
ص: 368
امير اصلان خان (نظام الدوله آينده) بود كه شايد از حيث سن يكي دو سالي از من كوچكتر بود.
رضا قليخان سراج الملك اصفهاني و مردي بسيار پخته و باملاحظه و چون ظل السلطان حكومت اصفهان و بختياري و يزد و فارس و خوزستان و كرمانشاهان و كردستان و بروجرد و لرستان و عراق و كمره و گلپايگان و خوانسار و ملاير و تويسركان و نهاوند و محلات را داشت، پيشكاري او كار مهمي بود. تمام اشخاصيكه حقوق آنها بخرج اين ولايات ميآمد و تمام حوالجاتي كه از بابت باقي دستور العملي اين ولايات از خزانه صادر ميشد، راتق و فاتقي جز سراج الملك نداشت. گذشته از اين، هر هفته مراسلات ظل السلطان را بايد بادارات مربوطه برساند و جواب بر طبق ميل شاهزاده حكمران از آنها گرفته، براي شاهزاده بفرستد. اسناد خرج حسابهاي گذشته را تحويل مستوفيهاي اين ولايات داده، مراقب باشد كه زودتر مفاصا گرفته براي شاهزاده بفرستد و گاهگاه كه قسط خزانه يكي از اين ولايات عقب ميافتد، گرفتار سيد جواد «1»، تحصيلدار خزانه و رعونتها و بيمزگيهاي او شود.
اين مرد پرحوصله بااينكه تحصيلاتي نكرده و خط و ربط چنداني هم نداشت، با پشتكاري خستهنشو و ملايمتي از كوره درنرو، يكتنه تمام اين كارها را ميگذراند و خم بابرو نميآورد. هيچ شنيده نشده است كه كسي قبض مواجبي براي وصول و ايصال وجه از يكي از اين ولايات باو بدهد و پول آن وصول نشده، بدست صاحبش نرسيده باشد.
اين مرد بقدري در نزد ارباب حقوق اين ولايات اعتبار تحصيل كرده بود كه مردم قبض خود را بدون گرفتن يادداشت، باو ميدادند. اگرچه اين ولايات حكامي مانند جلال الدوله پسر ظل السلطان، بوزارت صاحبديوان در فارس و نظام الدوله جد رفيق تازه ما در كردستان و حسام الملك قرهگزلو در كرمانشاهان و سعد الملك، نظام السلطنه مافي، در عربستان و حكيم الممالك در عراق داشت كه همه لياقت حكومت مستقل حوزه خود را داشته و البته پيشكارهائي هم براي خود فكر كرده بودند، ولي چون سراج الملك از قديم پيشكار اصفهان و داراي مكاتبه مستقيم با شاهزاده ظل السلطان بود، همان تقدمي كه شاهزاده نسبت به نايب الحكومههاي خود داشت، سراج الملك هم در پيشكاري خود با پيشكارهاي حكومتها، همان آمريت را معمول ميكرد. گذشته از اين، ظل السلطان چون تمام حساب اين حكام را خود از آنها گرفته و خود بدولت پس ميداد، بدون پادرمياني سراج الملك هيچ كاري نميگذشت.
______________________________
(1)- سيد جواد معروف بخزانه، تحصيلدار خزانه و برادر حاجي سيد كاظم معين التجار و مردي وقيح و بيملاحظه و بعبارت ساده شخص پرروئي بود. ميگفتند روزي در ايام نيمهجواني نزد آقا ابراهيم امين السلطان رفته حاجتي نزد او برده و براي برآورده شدن حاجتش سماجت زياد كرده بود، امين السلطان وقتي از رو نرفتن و شدت مطالبه او را ديد، براي تحصيلداري خزانه كه شخص سمج و از سربازنشو لازم داشت، استخدامش نمود. سيد جواد هم سبب استخدام خود را هيچوقت فراموش نميكرد و در مطالبه از بدهكاران خزانه داد وقاحت ميداد.
ص: 369
باري، ما با اين رفقاي تازه خود مهمانيهاي دورهاي داشتيم و گاهي كه بمنزل ابراهيم خليل خان دعوت ميشديم، بعد از ظهرها بجلاليه و پارك ظل السلطان و پارك امين الدوله بگردش هم ميرفتيم. عمارت پارك ظل السلطان تازه ساخته شده و از حيث ساختمان و مبل و اثاث، البته بعد از عمارات سلطنتي، شيكترين و زيباترين عمارات شهر بود. پارك امين الدوله جز يك اطاق هشت گوشه ايواندار كه در وسط جزيره ميان استخري ساخته شده بود، هنوز بنائي نداشت. ولي چمنكاري اين جزيره و گلهاي سفيد ميناي چمني حاشيه استخر، بسيار زيبا بود.
من هروقت در و بيرون ميرفتم و از پشت قهوهخانهاي رد ميشدم و صداي نقل نقال را كه قصه حسين كرد يا اسكندرنامه ميگفت ميشنيدم، خيلي دلم ميخواست كه پاي اين نقلها نشسته استماع كنم، ولي اين آرزو برآوردني نبود زيرا بخيال خودم خطور نميدادم كه وقتي بتوانم پا در قهوهخانه بگذارم. رفاقت ما با ابراهيم خليل خان، اين آرزو را برآورده كرد. هروقت بآنجا ميرفتيم و از پرسه زدن در حياطها و تماشاي سهچرخهسواري ميزبان خسته شده و باطاق ميآمديم، ابراهيم خليل خان يكي از بستگان خانواده را كه خوب نقل ميگفت، احضار ميكرد كه براي ما نقل بگويد. ولي يك مشكلي اينجا پيش ميامد كه من ميخواستم واقعه را دنبال هم بشنوم و ابراهيم خليل خان ميخواست تكههائيكه بنظر او بامزه آمده و چندين بار شنيده بود، يكدفعه ديگر هم بشنود و با سفارشات خود نقال را از شاخي بشاخي ميافكند و قصه مرتب گفته نميشد. اگرچه نقال هم مرد فهميدهاي بود و با اينكه من چيزي از ميل خود بشنيدن قصه مرتب اظهار نميكردم، ميل مرا احساس كرده و بعد از آنكه دستورات صاحبخانه را اجراء ميكرد، دل مهمان را هم بدست آورده، سروته قصه را بهم مربوط كرده و قدري از دنباله قصه هم ميگفت كه بالاخره ما هم چيزي دستگيرمان بشود.
فوت ميرزا يوسف صدراعظم
يكروز نزديكيهاي ظهر سروصداي طبل و شيپور عزا و همهمه مردم از دور شنيده شد. نوكرها ميگفتند صدراعظم مرحوم شده، جنازه او را برحسب وصيت خودش به ونك ميبرند. در اطراف اين وصيت مردم سكوتي كه از آن نارضامندي فهميده ميشد داشتند و برخي كه ميخواستند ركوراست باشند، غرغري هم ميكردند كه يعني چه؟ مگر «بابا «1»» مرشد «آقا» از اولياء بوده است كه دفن شدن در جوار قبر او موجب رستگاري باشد؟ از صحبت خان دائي مرتضي قليخان با ملا عبد اللطيف همچو استنباط كردم كه دور نيست در نيابت مستوفي الممالكي پدرم هم تغييري حاصل شود. اين حدس صائب بود، چنانكه بعد از
______________________________
(1)- قلندر شاه مشهور به بابا از دراويش معروف دوره ناصر الدين شاه متوفي بسال 1277 قمري.
ص: 370
ورگذار شدن ختم صدراعظم، امين حضور، داروغه دفترخانه «1» و وزير بقايا يك روز همه مستوفيها را براي استماع دستخط ملوكانه خبر كرد. اگرچه از حضور وزير دفتر بعد از شش سال در دفترخانه كه با مستوفي الممالك كوچولو با هم وارد مجلس شدند، مطلب معلوم بود ولي در هرحال دستخط شاه قرائت و پدرم مهرهاي مستوفي الممالك را تحويل وزير دفتر داد. اما فردا صبح زودتر از مواقع عادي بدفترخانه رفته مثل اينكه عزل و نصبي در كار نبوده، بكارهاي خود مشغول گشت. بطوريكه انتزاع اين شغل از پدرم هيچ تغييري در كار او نداد. فقط كاري كه شد آقا ميرزا جعفر برادرم از كشيدن گلابي طغراي مستوفي الممالك در پشت فرامين و بروات، فارغ گشت. كار ضابطي اسناد خرج و استيفاي خزانه و سابقه ثبت و ضبط اسناد صد ساله خانوادگي، بقدري خط و مهر پدرم را در كارهاي ماليه ناگزير كرده بود كه براي تحصيل عنوان حاجتي بنيابت مستوفي- الممالكي نداشته باشد. از طرف ديگر چون در موقع رجوع اين كار هم رياستفروشي با كسي نكرده و حتي يك محرر هم اضافه ننموده بود، احتياجي بجمع كردن اطراف كار و تخفيف دادن دستگاه استيفائي خود نداشت. كاركنان همان و اربابرجوع همان بود كه بود.
از يكي دو سال قبل، ميرزا علي اصغر خان امين السلطان طوري طرف توجه شاه واقع شده بود كه همه ميدانستند اگر حادثهاي براي صدراعظم پير اتفاق بيفتد، مهر كردن پشت محل صحه شاه نصيب او خواهد شد. خود او هم ميدانست كه عنقريب وزير اعظم و بالاخره صدراعظم كشور است و ميخواست تدارك صدارت خود را طوري ببيند كه وقتي بكار ميرسد، همه نزد او خاضع باشند و براي اين مقصود لازم بود كه در كار ماليه مداخله كرده، خود را صاحب منع و اعطاء كند. اما خوب ميدانست كه با حاجي ميرزا نصر اللّه نميتوان شوخي كرد و باوجود او فعل و انفعال در كار ماليه دولت از محالات است.
وزير دفتر اگرچه در صحت عمل دستكمي از او ندارد ولي مدتي است خانهنشين
______________________________
(1)- براي گذراندن حساب صاحبجمعان و احيانا وصول بقاياي آنها شخصي لازم بود كه اين كار را عهده كند. اگرچه مستوفيان مطالبه حساب ميكردند و در اكثر موارد همان تذكر مستوفي براي اينكار كافي بود، ولي بعضي هم بودند كه بايد با جبر و فشار از آنها حساب مطالبه شود. پس شخص متصدي اين عمل بايد فراشاني هم تحت امر خود داشته باشد، بمتصدي اين كار داروغه دفتر استيفا لقب داده بودند ولي اين لقب شغلي، طنطنهاي نداشت و بميرقليچ حكام هم اين لقب را ميدادند. هر شهري داروغهاي كه در حقيقت رئيس اجراي احكام حكام شهر اعم از حقوقي و جزائي و بلدي بود داشت حتي بسرساربانها هم داروغه ميگفتند. در زمان ناصر الدين شاه كه شغل داروغگي دفتر استيفا اكثر بيكي از درباريها محول ميشد، اين آقاي درباري حقا از هملقبي بامير قليچ حاكم و بخصوص بسرساربانها خيلي راضي نبود. البته به تلقين خود او كمكم او را محصل ناميدند و بالاخره به لقب وزير بقايائي ملقب شد. ناصر الدين شاه مخصوصا اين شغل را بدرباريان ميداد تا هميشه از بقاياي مالياتي باخبر و از حق و حسابداني يا وردار- و ورمالي حكام و ساير صاحبمنصبان مسبوق باشد و صدراعظم نتواند بخاطرخواهي، اشخاصي را كه باقي دارند مجددا بحكومت بفرستد.
ص: 371
بوده قدر عافيت «1» را دانسته است. بنابراين با او بهتر از حاجي ميرزا نصر اللّه ميتوان بندو بست كرد. اين بود كه در حضور ناصر الدين شاه تربيت مستوفي الممالك كوچولو را كه وزير دفتر بمناسبت قوم و خويشي بهتر ميتواند عهدهدار شود، وسيله اين تغيير وانمود كرد. شاه هم خوب ميدانست كه از اين تغيير باوجود حاجي ميرزا نصر اللّه ابدا تغييري در كار ماليه حاصل نشده، همانطور كه ارجاع كار نيابت مستوفي الممالكي موجب بلند پروازي او نشده است، انتزاع آن هم سبب ملالت و بياعتنائي او بكار نخواهد بود و در ضمن شايد اين تغيير در تربيت مستوفي الممالك صغير مؤثر واقع شود.
از اينروز بامر شاه مستوفي الممالك يازده دوازده ساله را هرچند روز يكبار بدفتر مياوردند كه طرز حل و تسويه كارها را بياموزد. ولي وزير دفتر و امين السلطان طور ديگر فكر ميكردند و نميخواستند اين آقازاده آقا شود. فكر وزير دفتر اين بود كه از خود چيزي نظير مستوفي الممالكي ميرزا يوسف بسازد و بهمين قصد با كندن مهري به سجع «نايب مستوفي الممالك» براي پسر خود، ميرزا محمد حسين، خود را وزير ماليه جلوه داد.
اما امين السلطان در فكر رخنه كردن در كار ماليه و برهم زدن اساس آن بود كه خود را اختياردار ماليه كشور نمايد.
چنانكه بعد از دو سه سال كه ميرزا حسن مستوفي الممالك بزرگتر شده و بخوبي ميتوانست، لامحاله، مهر خود را نزد خود داشته و با ديدن طغرا در پشت فرامين و بروات متصدي مهر كردن باشد، اين كار مختصر را هم از او دريغ كردند. آقا هم وقتي اينطور ديد ديگر بدفترخانه نيامد.
مختار خان، مثل زمان پدرش، نهار دفتر را در هفتهاي سه روز بدون حضور صاحب سفره ميداد. وزير دفتر هم سر سفره حاضر نميشد و در اطاق خود با نان و پنير و مرباي بالنگ نهار ميخورد و روزهاي سلام هم چون نميخواست زيردست مستوفي الممالك كه حقا سر صف مستوفيها بود بايستد، در سلام حاضر نميشد. كمكم نقار اين آقا بالله آقا بجائي رسيد كه در مجالس عادي هم از يكديگر گريزان بودند. مستوفي الممالك وقت خود را بشكار ميگذراند و همين سروكار با اسب و تازي و اشتغال او بشكاراندازي هم وسيلهاي بدست وزير دفتر و امين السلطان داده بود كه آقا را پيش شاه بيكاره يا لامحاله لاابالي قلم بدهند.
شاه گاهي بكنايه چيزهائي ميگفت كه بگوش مستوفي الممالك جوان رسيده خود را جمعوجور كند. در مقابل مستوفي الممالك هم با سكوت موروثي خود جواب عرض ميكرد «قربان! يا همه، يا هيچ! حالا كه اختياري با من نيست من هيچ را بر اين رياست نصفهنيمه- كاره ترجيح ميدهم» امين السلطان هم نميگذاشت كه شاه وزير دفتر را بيدخل كرده كار را يكسره بمستوفي الممالك تفويض كند. الحق آقا هم در شكار افراط ميكرد و با اينكه كمكم
______________________________
(1)- عافيت شخص سلامت بدن است. قدر عافيت را دانستن بمعني قدر تندرستي دانستن و از كارهاي مخالف بهداشت احتراز كردن است. ولي اين جمله بمعني حقيقي هيچوقت استعمال نشده و هميشه بمعني استعارهاي كه عبارت از تجربه اندوختن و انديشه داشتن از روزگار بد گذشته است، در محاوره و نوشتن بكار ميرود.
ص: 372
هيجده نوزده ساله شده بود، مهر او نزد وزير دفتر و در حقيقت ميرزا حسن مستوفي بيممالك و شعر ميرزا سيد عبد الرحمن قايممقامي:
بمستوفي بيممالك حسنكه در طبخ دفتر بود ممتحن مصداق پيدا كرده بود. در آينده باز هم موقع گير مياورم كه دنباله مناقشه اين آقا را با للهاش بيشتر توضيح كنم. فعلا ببينيم امين السلطان وزير دربار اعظم و خزانه عامره و گمرك و ضرابخانه (القابي كه بعد از مردن ميرزا يوسف باو داده بودند) كي و چكاره است.
ميرزا علي اصغر خان امين السلطان
اين وزير دربار اعظم كه عنقريب وزير اعظم معروف خواهد شد همان آقا علي اصغر، صاحبجمع شترخانه و قاطرخانه و پسر آقا محمد ابراهيم امين السلطان بود. محمد ابراهيم چون حتي بقدر خواندن و نوشتن اسم خود هم سواد نداشت، باوجود قوم و خويشي با آبدارباشي، جز قرهنوكري آبدارخانه كار ديگري از او برنميآمد. آبدارباشي اين قوم و خويش خود را چون مرد زرنگ باسليقهاي بود، براي خريد لوازم آبدارخانه از ميدان و دكانهاي آجيلفروشي و ميوهفروشي و سقطفروشي روانه ميكرد و يك مواجب ماهي سه چهار توماني باو ميداد. در مسافرتها او را در پس خانه ميگذاشت كه از آشپزخانه اين قسمت اردو، نهار شاه را تحويل بگيرد و خود را بنهار- گاه برساند.
خود آقا محمد ابراهيم امين السلطان سبب ترقي خود را كه من بيك واسطه از قول محمد قاسم خان وكيل السلطنه، پسرش، در اينجا نقل ميكنم، اينطور ميگفته است.
در مسافرتها نهاربرداري كار من بود، پيشخانه بمنزل جلو رفته و واحدهاي اردو در آنجا پهن شده و منتظر شاه ميشدند. من در قسمت آبدارخانه در پسخانه مانده بودم كه نهار شاه را از آشپزخانه گرفته بنهارگاه برسانم.
در مسافرتها، اردوي شاه بدو قسمت تقسيم ميشد كه يكي پيشخانه و ديگري پسخانه موسوم بود. از منزل اول پيشخانه يكروز جلوتر حركت ميكرد و در منزلگاه واحدهاي اردو، مانند فراشخانه و آشپزخانه و آبدارخانه و غيره، بساط پذيرائي شاه را پهن ميكردند.
فرداي اينروز پسخانه كه آنهم مثل پيشخانه داراي واحدهاي خود بود، حركت كرده و از منزل اول گذشته، يكسره بمنزل دوم ميرفت و همينكه بمنزل ميرسيد، تغيير اسم داده به پيشخانه موسوم ميگشت و پيشخانه روز قبل كه بعد از حركت شاه از اردو بسمت منزل دوم پسخانه موسوم گشته بود، از منزل اول حركت كرده يكسره بمنزل سوم ميرفت كه براي پذيرائي شاه بساط خود را پهن نمايد. پس هريك از دو قسمت، دو منزل يكي ميرفتند و در هر منزلي دو شب ميماندند.
صبح، شاه از اردو حركت كرده و آبدارباشي با آبداريها همراه ميرفتند، من مأمور نهاربرداري بودم، نهار را هميشه قسمت آشپزخانه پسخانه ميپخت. و طوري انگاره ميگرفت
ص: 373
كه يكساعت بظهر مانده حاضر شود، تا نهار گرم در نهارگاه بشاه برسد. براي رساندن نهار، راهوارترين مالها در اختيار من بود، با اينكه كار من منحصر بنهاربرداري بود، محض احتياط هميشه يك چالمه پر از يخ با تنگ و جام همراه برميداشتم كه اگر شاه در بين راه سرش بزدن شكاري بند شده و از آبداري خود دور افتاده باشد و من برسم، آب حاضر داشته باشم.
در يكي از منزلها نزديك ظهر نهار را از آشپزخانه گرفته براه افتادم، يك فرسخي كه راه پيمودم، بفلات وسيع خشك بيآبي برخوردم. بوسط اين فلات كه رسيدم، از دور سگي در كنار راه ديدم، حيوان متوجه من شد، با نهايت ناتواني خود را بوسط راه كشيد، در حاليكه از فرط تشنگي زبانش بيرون آمده و مثل اينكه ميداند من با خود آب دارم، ناله و سروصدا را سرداد. من پيش خود فكر كردم خوب است اين حيوان را نجات بدهم، جلو مال آبداري را كشيده نزديك سگ توقفي كردم، بلافاصله بفكر فرورفتم كه با تنك و جام آبخوري شاه بسگ آب بدهم؟! هرگز! عاطفه جلو اين فكر را گرفت. تنگ شاه كه با سگ تماسي ندارد، جام را هم وقتي بمنزل رسيدي و تطهير كردي ديگر نه شرعا و نه عقلا اثري از دمخوردگي سگ در آن نخواهد ماند، پس بايد اين حيوان را از مرگ نجات داد. ميخواستم از مال پياده شوم و تصميم خود را انجام دهم، باز وسوسه عقل مرا نگاهداشت. فلات طوري مسطح است كه از يكسر تا سر ديگر آن بخوبي ديده ميشود، پسخانه هم كه از صبح شكسته و عبورومرور اهل اردو زياد است، آبدارباشي هم رقيب و دشمن زياد دارد، خيلي ممكن است يكي از اين فضولآقاسيها سر برسد و جام شاه را جلو سگ ببيند، در اينصورت گذشته از عزل و طرد آبدارباشي، كمترين مجازات من طناب دار خواهد بود نه نميشود! بايد اين حيوان را تشنه سرداد و رفت. تازيانه را آرام بمال آشنا كردم كه راه بيفتم ولي در چشم سگ تشنه چيزي از استرحام ملامتآميز نسبت بخود ديدم كه تاب نياوردم. مجددا جلو مال را كشيدم، آنچه فكر كردم نتوانستم تصور كنم كه در حين اجراي اين كار خير كسي سر نرسد بالاخره، عاطفه بر عقل غلبه كرد، پيش خود گفتم خلاف مروت است كه من با توانائي اين حيوان را بگذارم و بگذرم. گيرم شاه مرا طناب هم انداخت، مرگ براي انسان يكبار بيش نيست و چه از اين بهتر كه در راه عمل خير باشد.
فورا از مال آبداري پائين پريده، تنگ نقره را از بغل چالمه پر از يخ بيرون آوردم و در جام ريختم و نزد سگ گذاشتم. حيوان بقدري تشنه بود كه جام اول را تمام كرد، مجددا جام را پر كردم تا خوب سيراب شد. مقداري خاك در جام ريخته و جام را خشك كرده در لنگ پيچيده و كنار خورجين گذاشتم و سوار شدم. از قضا هيچكس هم سر نرسيد كه مرا در حال عمل ببيند و بعد از يكساعت به نهارگاه رسيدم. قابلمههاي شاه را تحويل شاگردآبدارها دادم و جام را در كنار نهر آب خاكمال و لنگ را هم عليحده شسته و خشك كردم. شاه از راه رسيد، من دم چادر دوسري كه براي نهار زده بودند، ايستاده بودم.
شاه (با اشاره بسمت من) از آبدارباشي پرسيد اين كيست؟ آبدارباشي عرض كرد: «محمد ابراهيم مستخدم آبدارخانه است» گفت: «مرد زرنگ زيركي بنظر ميآيد» از اينروز
ص: 374
من شاهشناس شدم و هر روز بر تقربم افزود بطوريكه بزودي تمام كارهاي آبدارخانه بمن محول شد و بعد از آبدارباشي، شاه مرا بجاي او برقرار كرد و هر روز بر منزلت من افزود. هر كاري بمن رجوع ميكرد، طوري بزودي و خوبي انجام ميگرفت كه وسيله براي رجوع كار ديگري ميشد.
فداكاري اثر وضعي دارد كه بيشتر مربوط باندازه ازخودگذشتگي عامل عمل است و موضوع چندان مداخلهاي در آن ندارد. در هرحال، كار محمد ابراهيم قرهنوكر آبدار- خانه بجائي رسيد كه رياست آبدارخانه و صندوقخانه و شترخانه و قاطرخانه و انبار غله مركزي و ضرابخانه و ساختمانها و باغات و قنوات و وزارت گمرك و خزانه را رسما در اداره خود داشت و كمتر كاري در دستگاه دولت ميگذشت كه نظر او در آن مداخله نداشته باشد.
ميرزا علي اصغر خان پسر دوم آقا محمد ابراهيم و در كارهاي دولتي پدرش دست و چشم و همهچيز او و بلقب امين الملكي هم ملقب گشته چنانكه ديديم در سفر 1300 ناصر الدين شاه بخراسان، بعد از مردن پدر، تمام مشاغل و لقب امين السلطان باو منتقل شده بود.
امين السلطان دوم بقدريكه پدري مانند آقا محمد ابراهيم در فكر تحصيل پسرش ميتوانست باشد، در كودكي و جوانهمردي، تحصيلاتي البته نهچندان عميق كرده بود.
ولي در مقابل، هوش و حافظه و زيركي بسزائي داشت كه هرچه ميديد و ميشنيد فراميگرفت و محفوظات خود را بسيار بموقع بكار ميانداخت. در ضمن كمكهائي كه بپدر ميكرد، چنان بكار ماهر شده بود كه با يك نظر بهر عريضه بدخطي نقطه حساس آنرا مييافت و با چند كلمه كه حاشيه آن مينوشت، از رد و قبول، تكليف را بخوبي ميتوانست معين كند. بلندنظر و و باگذشت، كريم و بزرگوار و گشادباز و در اين ذميمه بسيار بيپروا بود. اوقات خود را بين تفريح و كار تقسيم مينمود، وقتي بكار مشغول ميشد، ده پانزده الي بيست ساعت بدون هيچ وقفه و تنفس كار ميكرد و همينكه بخلوت ميرفت، يك شبانهروز و گاهي زيادتر بتفريح وقت ميگذراند و همهچيز حتي اوامر شاهانه را هم پشت گوش ميانداخت. صورتا زيبا و بسيار خوشمحضر و مردمدار بود «1». چون برادر بزرگتر از خودش كه امين حضرت لقب
______________________________
(1)- مرحوم آقا ميرزا رضا برادرم ميگفت، روزي نزديك غروب با مرحوم ميرزا محمود وزير بمنزل امين السلطان رفتيم، از كالسكهاي كه دم در بود دانستيم كه آقاي وزير اعظم ميخواهد جائي برود، معهذا وارد باغ شديم. امين السلطان كه تازه از اندرون بيرون آمده بود، يكسر بسمت ما آمد، از لباسش پيدا بود كه در يكي از سفارتخانهها بشام وعده دارد. بعد از مبادله احترام و تفقد از طرفين، ميرزا محمود براي باز كردن راه عذرخواهي بجهت او، گفت حج ما فوت شد حضرت اشرف مهمانيد و بايد تشريف ببريد، بنابراين ما هم مرخص ميشويم. امين السلطان گفت خير «حج شما بدل بعمره مقبوله شده است، من هفت هشت دقيقه وقت دارم، با هم در باغ گردش ميكنيم، اگر فرمايشي باشد ميشنوم و در انجامش حاضرم.» همينطور هم شد كار راجع بمن بود، ميرزا محمود با هفت هشت كلمه موضوع را توضيح داد و امين السلطان حكم لازم را كه قبلا نوشته و حاضر بود امضاء كرد سپس از همديگر جدا شديم. او بمهماني روانه شد و ما بدنبال كار خود رفتيم.
ص: 375
داشت بعياشي عمر ميگذراند، از باقي برادرها دو نفر رسيده و كارآمد آنها را كمك گرفت.
شيخ اسمعيل را كه از اين ببعد ميرزا اسمعيل خان شد، با لقب امين الملك از طرف خود برياست خزانه گماشت و محمد قاسم خان برادر ديگرش را با لقب صاحبجمعي رئيس شترخانه و قاطرخانه كرد و گمرك را به معز الملك دائي خود داده، كار آبدارخانه را به پسر آبدار- باشي سابق محول داشت. انبار غله را به سقاباشي پدرزنش سپرد و ضرابخانه را بحاجي محمد حسن مشهور بكمپاني (جد مهدويها) واگذاشت. صندوقخانه را بامين السلطنه منسوب ديگرش داده، در اينوقت براي اشتغال بكارهاي صدارتي، بدون اينكه لقب صدراعظمي داشته باشد، مهيا و آماده بود.
امين السلطان و دو پسر شاه
معلوم بود كه بين امين السلطان و ظل السلطان و نايب السلطنه بزودي بهم ميخورد و آب او با اين دو نفر بيك جوي نميرود «1». ميرزا يوسف صدراعظم چون از هيچكس توقعي نداشت. و بآرزوهاي خود رسيده بود، حاجتي بجلب قلوب رجال و اعيان نداشت. شايد برحسب قاعده استبدادي كه همهچيز متعلق بشاه و كسوكارش است، پيش خود فكر ميكرد كه اگر اين حكومتها كه اختيار آنها را به پسرهاي شاه واگذاشته است درآمدي هم دارد، نصيب پسرهاي شاه شود. از طرف ديگر دختر خود را هم بجلال الدوله، پسر ظل السلطان، داده و ميانه او با نائب السلطنه نظر بهمپيماني سابق بسيار گرم بود. ولي امين السلطان، جوان و جوياي نام، فكر ميكرد بايد كاري بكند كه رجال و شاهزادگان كشور را كه امروز دور علم پسرهاي شاه سينه ميزنند تا بحكومتهاي ولايات تحت اداره آنها مأمور شوند، وابسته خود نموده و به منع و اعطاي خويش آنها را بخود جلب نمايد. پس برهم خوردن اداره حكومتهاي دو پسر شاه، نتيجه ناگزير وزارت اعظم امين السلطان بود كه اگر موفق باين كار ميشد، ساير رجال درباري هم حساب كار خود را ميكردند و همگي سر باطاعت او درمياوردند. گذشته از اين، رجوع اين حكومتها به اشخاص، هدايا و حق و حسابهائي هم داشت كه بدلقمهاي و صرفنظر كردن از آن آسان نبود.
ولي از كداميك از دو برادر بايد شروع كرد؟ اول بقويتر حمله كند كه ضعيفتر خود- بخود محو شود، يا اول بضعيفتر بپردازد و اين كار را مقدمه و سابقه براي قويتر قرار دهد؟
ظل السلطان مركز حكومتهاي خود را در اصفهان قرار داده و مشير الملك وزيرش در حقيقت صدراعظم نصف كشور و در اين چند سال فارس و خوزستان و كرمانشاهان و كردستان و يزد و عراق و بروجرد و نهاوند و ملاير و تويسركان را بر اصفهان و گلپايگان و كمره و خونسار و
______________________________
(1)- گاهي اتفاق ميافتد كه دو نفر كه هريك آب عليحده دارند، ناگزيرند از يك جوي آب ببرند و اين وضع بيشتر در آب بردن از رودخانه پيش ميايد. من كمتر ديدهام كه دو نفر كه از يك جوي آب ميبرند از همديگر راضي باشند و اكثر بين دو شريك شكرآب ميشود. بهمينجهت است كه بطور استعاره در مورد سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله «آب ايشان از يك جوي نميگذرد» كه كنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا ميكند و در نظم و نثر فارسي نظائر بيشمار دارد.
ص: 376
محلات افزوده و در قلمرو خود بسيار مقتدر بود. حساب حكام اين ولايات را خود از آنها ميگرفت و بوسيله عمال مخصوص خود به دولت ميداد. در دستورالعملهاي اين ولايات هر اضافهجمعي خود ميخواست، قبول ميكرد و بهركس سزاوار ميداشت، پيشنهاد اضافه مواجب ميداد. ميرزا يوسف صدراعظم بدون چون و چرا منويات او را مجرا ميكرد. افواج و سواري كه براي قلمرو حكومتهاي خود لازم داشت، خود تعيين ميكرد و با اينكه نائب- السلطنه با او خوب نبود، بقبولاندن آنها موفق ميشد. حسينقلي خان جد آقايان اسعد رئيس ايل و سركرده سوار بختياري را در محبس اصفهان و جوانمير را در ميان ايل و ابه و سواره او در كرمانشاهان ميكشت بدون اينكه حتي شاه هم از او مؤاخذهاي كند.
اما نائب السلطنه گرچه گذشته از تهران و كاشان و قم و ساوه و قزوين و گيلان و مازندران و حتي گاهي استراباد و شاهرود و بسطام و سمنان و دامغان را هم در اداره خود داشت، چون مركزش طهران بود و بقول معروف در اين شهر «گرز رستم گرو است «1»» شاهزاده نه از حيث تعيين و نه از حيث محاسبه چندان كاري با نايب الحكومههاي خود نداشت. پيشكش حكامي كه از طرف او باين ولايات مأمور ميشدند، بهديهاي در موقع رفتن و يادبودي در موقع مراجعت ورگذار ميشد. جز استراباد باقي ولايات او نه پادگاني داشت و نه ايلي و نه سرجنباني و نه كلهگندهاي.
آدميزاد اينطور خلق شده كه از اقتدار خيلي خوشش ميايد و هميشه شخص مقتدر طرف تحسين او است و در آن واحد با اثرات قدرت كه اكثر ظالمانه بنظرش ميايد، دشمن است. بهمينجهت مردم براي اعمال غيرعادلانه ظل السلطان از او راضي نبودند حتي بعضيها حدس ميزدند كه اگر حادثهاي براي شاه اتفاق بيفتد، ظل السلطان زير بار مظفر الدين ميرزا نخواهد رفت و اگر از قدرتش نكاهند، مردم را گرفتار جنگ داخلي خواهد كرد حتي عوام معتقد بودند كه شمشيري هم باستادهاي اصفهان سفارش داده و روي تيغه آن «مظفركش» نوشته است.
اين نارضامندي عمومي از ظل السلطان هم، امين السلطان را در حمله باو بيشتر جري ميكرد. از طرف ديگر هم ممكن بود همينكه كار را از نايب السلطنه شروع كند، ظل السلطان هواي كار خود را نگاه داشته و با قدرتي كه دارد، خيال امين السلطان را برهم بزند، سهل است اسباب وهنكار او را هم فراهم آورد. باينجهتها بود كه حمله بدو برادر را از ظل السلطان شروع نمود.
معلوم نيست با چه مقدماتي شاه را براي اين كار حاضر كرد، شايد كثرت توجه رجال
______________________________
(1)- در زير طاق چهارسو بزرگ تهران شكل يك گرز كه خيلي بزرگ و اغراقآميز است از گچ ساخته شده و روي آن نوشتهاند: «گرز رستم» اين اصطلاح قديمي عوامانه شايد از اين راه مصطلح شده باشد كه طبقه عوام هروقت ميخواستند از اشكال زندگي و عظمت تهران و اشخاص آن و حق و حسابي كه بعقيده آنها در آن رايج بود چيزي بگويند، جمله «اينجا را تهرانش ميگويند، «گرز رستم در اينجا گروست» را بكار ميبستند. شايد افسانهاي هم براي گرو بودن گرز رستم در تهران باشد كه من نشنيده باشم.
ص: 377
كشور را بظل السلطان، با زيركي در نزد شاه جلوه داده باشد. در هرحال در اواخر پائيز 1304 در حاليكه شاهزاده براي كارهاي سال بعد خود بتهران آمده و در عمارت مسعوديه با حولوحوش خود متوقف گشته بود، دستخط شاه را نسبت بانفصالش از حكومتهاي خود دريافت كرده و بعد از چندي بمقر قديمي خود اصفهان كه تنها حكومتي بود كه براي او باقي گذاشته بودند، مراجعت نمود.
اين نقل و تحويل، در خارج پايتخت، سروصدائي برپا نكرد. نائب الحكومهها كه اكثر از رجال درباري بودند، در محلهاي خود باقي ماندند. تنها سروكار آنها مستقيما با مركز شد. اما مردم پايتخت از اين كار بياندازه خشنود شدند، بدرجهاي كه اشعاري هم براي اين عزل و انفصال ساختند و بچهها در كوچه و بازار خواندند، از اينقرار:
ستاره كوره ماه نميشهشاهزاده لوچه شاه نميشه
تو بوديكه پارك ميساختي؟سردر و لاك ميساختي؟!
پستتا دادي به پشتيصارم الدوله را تو كشتي «1»
كفشاتا گيوه كردي «2»خواهرتا بيوه كردي! نائب السلطنه هم حكومتهاي خود را از دست داد و كار او هم منحصر بحكومت تهران گشت ولي چون حكومت او در اين ولايات بود و نمودي نداشت، انفصال او هم بيسروصدا صورت گرفت. شاهزاده هم چون استفاده زيادي از اين حكومتها نميكرد خيلي اهميت باين انفصال نداد. در اينوقت توجه او بيشتر معطوف بكار مهمش وزارت جنگ بود. در ضمن ناصر الدين شاه هم رقيبي را كه براي امين السلطان لازم داشت، ايجاد كرد و طبعا بين اين وزير اعظم و وزير جنگ رقابت توليد گشت. رقابتي كه تا فوت ناصر الدين شاه بين آنها باقي و طرفين را بخون هم تشنه كرده بود.
مال بد بيخ ريش صاحبش
اينروزها اشعار ديگري هم بچههاي كوچه ميخواندند و آن راجع بربابه خانم دختر حاجي ابو الحسن معمارباشي بود كه شاه او را ازدواج كرده و بمجرد ديدار، او را بخانه پدرش پس فرستاده بود.
ناصر الدين شاه غير از چند تا زني كه در اوائل بوساطت مادرش گرفته بود و يكي دو تاي آنها هم از خانواده سلطنت بودند، باقي هفتاد هشتاد زني كه تا اينوقت در حباله خود داشت، تقريبا همه را ديده و پسنديده بود.
در اندرون شاه مهماني ميشد زنهاي شاه از خانمهاي اقوام خود و زنهاي رجال دعوت ميكردند، شاه هم باندرون ميآمد، زنهاي خارج هم نبايد از او رو بگيرند، البته ميان آنها دخترهائي هم بودند كه اگر پسند شاه ميشدند، با رضايت پدر و مادر ازدواج بعمل
______________________________
(1)- معروف بود كه ظل السلطان، صارم الدوله شوهر بانوي عظمي خواهر تني خود را قهوه مسموم خورانده و خود را از او خلاص كرده است.
(2)- «كفش گيوه كردن» مثل «بيل پارو كردن» كنايه از تنزل مقام و انحطاط در كاري است كه خود شخص اسباب آنرا فراهم كرده باشد.
ص: 378
ميآمد. خانمهاي جاافتاده كه سمت رياست بر حرمخانه داشتند، خدمتكارهائي تربيت ميكردند، شاه آنها را اگر ميپسنديد، شيخ اسد اللّه، شيخ الحرم كه براي آموختن قرائت و مسائل نماز خانمهاي حرم هرروز مواظب خدمت بود، فورا دختر خدمتكار را براي شاه صيغه ميكرد و بر عده زنها يكي افزوده ميشد. شاه بباغات و ييلاقات ميرفت، برحسب تصادف دختري در كنار نهري آمده بود آب ببرد، شاه ميديد و ميپسنديد، بعد از استرضاي پدر و مادر بحرمخانه وارد ميگشت و بوسيله صيغهخواني شيخ الحرم، زن شاه بود.
خانمهاي جاافتاده حرم براي تحصيل تقرب، از اين جوجهرقيبها، براي خود خيلي به دمپر شاه ميدادند و سعي ميكردند كه هميشه خدمتكارهاي زيباي خوشرويّه خوش اداي خوشحرف تربيتشده در دستگاه خود زياد داشته باشند.
اتفاق افتاده بود كه يك خواهر زن شاه شده خواهر جوانترش براي ديدار خواهر بحرمخانه رفته، شاه طالب خواهر دوم هم شده بود. جمع بين دو خواهر شرعا ممنوع است، شاه مدت خواهر بزرگتر را ميبخشيد و بدون اينكه او را از حرم خارج كند، خواهر كوچكتر را صيغه ميكرد و بعد هروقت هواي خواهر اولي بسرش ميزد، همين عمل را درباره خواهر دومي مجري مينمود. عايشه خانم و ليلي خانم، خواهرهاي ميرزا عبد اللّه خان يوشي، انتظام الدوله، كه هر دو از زنهاي ناصر الدين شاه بودند، همين وضع را داشتند.
در اين اواخر شاه دختر باغبان ازگلي را ديد و او را بزني بحرمخانه برد. اين خانم بقدري زيبا و باوجود جواني به اندازهاي عاقل و فهميده بود كه واقعا ناصر الدين شاه را فريفته خود كرده و مقامش در حرمخانه بحدي بالا رفته بود كه با خانمهاي كهنهكار، مانند انيس الدوله و امينه اقدس و شمس الدوله دخترعموي شاه هم پهلوبپهلو ميزد. اين خانم خواهر كوچكتري داشت كه براي ديدار خواهر خود بحرمخانه رفته و بياندازه طرف علاقه شاه واقع شد. شاه ميخواست با اين دو خواهر هم همين معامله را بكند ولي متانت دختر باغبان بيش از خواهر ميرزا عبد اللّه خان بود. دختر بزرگ، آمدن خواهر را بحرم- خانه قدغن و بشاه عرض كرد انتخاب يكي از ما دو نفر در اختيار اعليحضرت است. شاه نه از خواهر اولي دل ميكند و نه بفراق دومي دل ميداد. كار عشق ناصر الدين شاه نسبت باين دو خواهر بجائي رسيد كه سر پيري اشعاري هم راجعبسوز و گداز خود از فراق خواهر كوچكتر سرود «1».
ناصر الدين شاه بقدري بعظمت و ابهت مقام سلطنت اهميت ميداد كه دستمالهاي جيب خود را كه طبعا چرك ميشد، از جيب خود خارج نميكرد كه مبادا متصدي شست و
______________________________
(1)- سبب علاقه ناصر الدين شاه باين دختر باغبان كه پدرش را باغبانباشي كرد و رضوان الملك لقبش داد بجهت شباهتي بوده كه اين خانم به جيران دختر تجريشي كه در سن جواني بدرود زندگي گفت و مورد علاقه فراوان شاه بود داشته است. بعدها چنانكه در جاي خود خواهيم ديد، شاه هم در آستانه قبر جيران كه بفروغ السلطنه ملقبش كرده و معشوقه جوانيش بود جان خواهد سپرد.
ص: 379
شو آب خشكشده بيني شاه را در دستمال ببيند. زمستانها دستمال چرك خود را ببخاري ميافكند و خود را از آن خلاص مينمود و تابستانها لاي علفهاي باغ و اين سر و آن سر پرت ميكرد.
شاه از جواني مبتلا به نزف الدم بود و زيرشلواري او هميشه بخون آلوده ميگشت.
براي پنهان داشتن آن، پيشخدمت محرم او دستور داشت كه همينكه شاه در سر حمام رخت خود را ميكند، لباس آلوده را از انظار مستور و بنفع خود آنها را تصرف كند. بهمين جهت در حساب رختدارخانه هميشه ديده ميشد كه روزي يك زيرشلواري نو براي شاه تهيه شده و خود شاه هم حساب را ديده و جزئيات آنرا رسيدگي و اصلاحاتي در آن بعمل آورده و نسبت باين قلم كه خيلي بنظر بيمنطق است، چيزي نگفته و گذشته است «1».
شاهي كه اينقدر مواظب اين جزئيات باشد، البته راضي نخواهد شد كه همبستر و بالين او از حرمخانه خارج شود و مثلا در نزد شوهريكه بعد خواهد كرد، اسرار خلوت كردن شاه را با زنهايش افشاء كند. بنابراين خيلي ممكن بود كه شاه بعد از ملاقات اوليه، ديگر رغبتي بزني كه تازه گرفته بود نداشته باشد ولي چون زن شاه شده بود، نبايد از حرمخانه خارج گردد.
از طرف ديگر، شاه هم چنانكه ديديم هيچوقت معامله نديده نميكرد ولي معلوم نيست چه شده بود كه اينبار بحرف خواجهسرايان كه شايد حاجي ابو الحسن معمارباشي پدر دختر هم آنها را قبلا خريده بود، اطمينان و معامله نديده كرده بود. دختر هم بتجمل پرداخته تا توانسته بود طلا و نقره و زربفت و زري و ترمه و مرواريددوزي همراه خود آورده بود. معلوم نشد كه چه چيز اين دختر در نظر شاه زننده آمد كه بمجرد ديدار، خانم را با جهيزش بخانه پدر پس فرستاد.
نقادي مردم از اين پيش آمد كه شايد براي مردم عادي هم خيلي اتفاق ميافتاد، بجهت تازگي آن بود زيرا شاه رسم نداشت بار را جائي فرود آورد كه تحمل يكبار ملاقات را هم نداشته باشد. از طرف ديگر اصرار دختر و پدرش در اين ازدواج كه دست بدامان رشوه بخواجهسرايان شده بودند و شايد از همه بيشتر موضوع كشيدن ترمه و مرواريد برخ شاه، در اين تصنيفسازي مداخله داشته است. اشعاري كه ساخته بودند داراي مضمونهائي بقرار ذيل بود.
يل زري نداشتي؟ تنبان مرواري نداشتي؟ شوهر شاه ميخواستي؟
رو رو رو ربابهدلم واست كبابه
______________________________
(1)- باوجوداين حاجي ميرزا نصر اللّه مستوفي ضابط اسناد خرج كه بدون مهر و امضاي او هيچ حسابي نميگذشت، همواره در رسيدگي حساب رختدارخانه راجعبه اين خرج اشكال ميكرد.
بيچاره متصدي رختدارخانه نميتوانست علت را بر زبان بياورد و از طرف ديگر گرفتار اعتراض منطقي ضابط اسناد خرج ميشد كه حقا ميگفت شايد شما بعرض شاه نرساندهايد كه زيرشلوار شسته بهتر از نو آن به بدن ميچسبد و متصدي هم نميتوانست بگويد كه ما قبلا زيرشلوارهاي نو را ميشوئيم و بعد به دسترس قبله عالم ميگذاريم.
ص: 380
كه دو مصراع آخري بمنزله برگردان و در هر سه چهار مصراع يكبار تكرار ميشد.
در قسمت «شرح زندگاني اسلاف من در سلطنت فتحعلي شاه» وعده كردهام كه در موقع از بيوتات سلطنتي هم شرحي بنگارم. در اينموقع كه باندرون شاه نزديك شدهايم، مناسب است وعده خود را وفا كنم.
بيوتات سلطنتي
اشاره
بيوتات جمع اندر جمع بيت و مثل حبوبات، بذورات، امورات و فروعات، غلط مصطلحي است. در اصطلاح درباري قديم، ادارات امور شخصي شاه را كه اكثر مثل آبدارخانه و قهوهخانه و كشيك خانه و امثال آن بخانه ختم ميشود، بيوتات سلطنتي ميگفتند. اگرچه كار بعضي از اين بيوتات مثل ضرابخانه و خزانه بالمره دولتي و كار پارهاي ديگر مانند صندوقخانه و فراشخانه نيمهدولتي و نيمهشخصي بود و با تعريفي كه از آن كرديم نبايست جزو بيوتات سلطنتي باشند ولي چون در استبداد، دولت و شاه، با هم فرقي ندارند، اين ادارات هم جزو بيوتات بشمار ميامدند.
1- حرمخانه و طرز زندگاني ناصر الدين شاه
محوطهاي كه ضلع جنوبي آن ديوار پشت تالار موزه و اطاقهاي برليان و باقي ديوار شمالي باغ گلستان و ضلع شرقي آن خيابان ناصر خسرو و ضلع شمالي آن خيابان در اندرون سابق كه تا آخر سردر الماسيه ختم ميشد و ضلع غربي آن از روبروي مسجد مادر شاه تا پشت خلوت كريمخاني امتداد پيدا ميكرد، بحرمخانه ناصر الدين شاه تخصيص داشت. در اين محوطه، عماراتي از قديم و جديد بود كه زنهاي زياد ناصر الدين شاه در آنها منزل داشتند و شايد بعضي از آنها از زمان آقا محمد خان و فتحعليشاه بيادگار مانده بوده است. ناصر الدين شاه براي ايجاد انضباط بيشتري در حرمخانه، امر داد تمام عمارات كهنه داخل اين محوطه را بكوبند و در دوره اين مكان پرعرض و طول، حياطهاي تقريبا متحد الشكلي براي خانمهاي حرمخانه بسازند و از تمام اين حياطها بمحوطهاي كه در وسط باقي ميماند، در باز كنند و در سمت جنوب اين محوطه دويم، نزديك بديوار تالار موزه و باغ گلستان، عمارتي براي خوابگاه شاه بنا نمايند كه اين عمارت مسكن شاه و حياطهاي اطراف، منزل زنهاي او باشد. تاريخ اتمام اين بناها سال هزار و سيصد و در موقعي است كه شاه بسفر خراسان رفته بوده است «1».
عمارت خوابگاه همين است كه امروز مقر وزير دارائي و دفتر خصوصي او و دفتر رئيس كل دارائي امريكائي است. اما حياطهاي ضلع شرقي و شمالي و غربي را تا محاذي عمارت خوابگاه، در اين پنج شش سال اخير خراب و بجاي آنها عمارت وزارت دارائي را
______________________________
(1)- اين تاريخ، تاريخ ساختمان حياطها است. عمارت خوابگاه بعدا ساخته شده و در 1306 قمري خاتمه يافته است. دور عمارت خوابگاه استخري داشته كه عمارت در جزيره آن واقع بوده است. استخر را بعدها و شايد در زمان مظفر الدين شاه پر كردهاند و خزانه اندرون در زيرزمين اين عمارت بوده است.
ص: 381
كه هنوز تمام نشده و مسكون نگرديده است ساختهاند. فقط سمت مغرب عمارت خوابگاه يكي دو حياط آنها باقي مانده است كه ميتوان از اين يكي دو تاي باقيمانده بباقي آنها پي برد.
هريك از اين حياطها، در سه طرف ساختمان داشته و طرف چهارم كه حد فاصل بيرون حياط ميشده، بجاي بنا، ديوار بلندي ساخته بودند كه گذشتن از آن جز بوسيله نردبانهاي سي چهل پله امكان نداشته باشد. در هريك از سه طرف يك سه قسمتي زير و رو ساخته و در كنجها پله و سرسرائي بنا كرده بودند كه حياط را بطبقه دوم مربوط ميكرد.
بنابراين هر حياطي هيجده اطاق بزرگ و كوچك با راهرو و صندوقخانه و غيره داشت.
البته طبقه زير مال خدمتكارها و طبقه فوقاني متعلق بخانمها بوده است كه مثلا هريك يك سمت از اين حياطها را اشغال ميكردهاند. ولي در اين ضمن بعضي خانمهاي مقرب يا جا- افتاده كه سمت رياست بسايرين و حاشيه بيشتري داشتند، نيز بودهاند كه يك حياط تمام يا بيشتر در تصرف آنها بوده است.
در ضلع شمالي و دو طرف جلو خان در اندرون، يكي دو حياط يك طبقه هم بود كه بعملجات حرمخانه و خواجهسرايان و ميرزا حسن سميعي، مستوفي كرمان، كه در آن واحد مستوفي حرمخانه و بوزير درب حرم هم ملقب بود و شيخ الحرم و از اين قبيل كاركنان تخصيص داشت. فقط عمارتيكه در هزار و سيصد قمري در محوطه قديم حرمخانه از خرابي معاف شد، تالار بزرگي بود كه از زمان فتحعليشاه مانده و آنمرحوم ديوارهاي آنرا بمجالس شكار و عيش خود منقش كرده و از زمان وزارت عدليه مرحوم داور ببعد كه بعضي از اين حياطها بدادگستري تخصيص يافت، اين تالار هم محل محكمه جنائي گرديد و بالاخره در چهار سال قبل كه ميخواستند عمارات جديد ناتمام فعلي وزارت دارائيرا بسازند، اين تالار قديمي هم، مثل حياطهاي دور محوطه، گرفتار خرابي شد و از بين رفت.
اين محوطه حرمخانه و خوابگاه، گذشته از در اندرون و دري كه از باغ گلستان نزديك عمارت خوابگاه براي رفتوآمد شاه از بيرون باندرون داشت، داراي مدخل ديگري و آن زير سردر الماسيه واقع بود. من هيچوقت اين در را باز نديدم، هميشه از تو بسته و يك عده سرباز در اطاق و ايواني كه پهلوي آن ساخته بودند قراول بود. اين سردر، در اول سلطنت پهلوي بجرم داشتن كتيبهاي باسم ناصر الدين شاه كه با خط طلا بر روي زمينه لاجوردي بسيار زيبا در كله ايوان آينهكاري بالاخانه آن نصب بود، از ريشه كنده شد و يك مدخل بسيار زشتي از آجر تراشيده قرمز، جاي آنرا گرفت كه آنهم در نوبت خود در دو سال قبل خراب شده و در آينده بايد مدخل زيباي سنگي يا سيماني كه درخور عمارت پشت آن باشد، در اين نقطه بنا كنند.
شاه باين حياطها نميرفت و منزل او همان عمارت خوابگاه بود، زنهاي او هم بدون احضار نزد او نميرفتند، شبها عادت داشت بدن او را مالش بدهند و مشت بزنند تا خواب برود و در اينموقع براي او كتاب هم ميخواندهاند، نزديكهاي اطاق خواب او مستحفظ
ص: 382
هم بودهاند كه با ساري اصلان «1» رئيس خود تا صبح كشيك ميدادهاند. در مسافرتها هم اين رسم ترك نميشده و نزديك سراپرده شاه اين كشيك برقرار بوده است. شاه هرروز صبح حمام ميرفته و حمام مخصوص او جنب بيروني بوده و در سر حمام گاهي رجال را ميپذيرفته و دستوراتي بانها ميداده است.
لباس شاه در زمستان و بهار و پائيز اكثر قباي يخهبسته و سرداري يخهبرگردان ترمه بوده و رنگ زمرديرا بر ساير رنگها ترجيح ميداده و در فصل سرما سرداري او آستر خز داشته كه رويه برگردان شنل مانند آنهم از خز بود «2». گذشته از شلوار كه هميشه از ماهوت بوده، سرداري ماهوت هم ميپوشيده و سرداري او دگمههاي الماس بسيار درشت داشته است.
از جواهرهاي سلطنتي درياي نور را كه بالاي آن تاجمانندي از پر شترمرغ نصب كرده بودند، بجلو كلاه خود كه هميشه كلاه نظامي بود ميزده و تسبيحي از مرواريدهاي يك آب و اندازه كه از ميان يك جوال بيست و چهار پنج مني مرواريد انتخاب شده و شيخكها و آخوندك سر آن زمرد يا ياقوت بوده، بدست ميگرفته و هميشه چكمه چرمي برقي بپا ميكرده و از سر حمام به بيروني، يعني باغ گلستان، ميامده است.
خواجهها، گذربگذر، براي او پردههاي جلو درهاي بين اندرون و بيرون را بالا ميگرفتند. آخري، كه پرده آخري را گرفته بود، ورود اعليحضرت را اعلام ميكرد و جارچيباشي با صدائي كه بهمهجا و همهكس ميرسيد، گفته او را تكرار مينمود. رجالي كه قبلا احضار، يا خودشان براي شرفيابي حاضر شده بودند، نزديكهاي اين در ايستاده، بعضي از پيشخدمتها و عمله خلوت هم، در صف ديگر يا لابلاي آنها بودند و همه تعظيم ميكردند.
اگر شاه با كسي صحبتي داشت، ميخواندش. او كه نزديك ميشد، دوره را خلوت ميكردند و شاه را با او تنها ميگذاشتند. اگر قبلا سواري خبر كرده بود، بعد از كمي صحبت با اين و آن و دادن دستور سوار ميشد و الا قدري بيشتر گردش ميكرد و عدهاي را كه فقط براي عرض لحيه آمده بودند، با چند كلمه صحبت و تفقد راه ميانداخت. در اين ضمنها بيانات آنها را كه عرضي هم داشتند ميشنيد و از جوابي كه ميداد، تكليف ماندن بيشتر يا رفتن آنها معين ميشد. همينكه قدري سرش فارغتر ميگشت، بسمت اطاقها ميرفت. اگر كاغذخوان حضور را كه اكثر يكي از نيمهرجال دربار بود احضار ميكرد، تكليف سايرين معلوم بود. هيچكس نبايد نطلبيده، وارد اطاق شود، روي صندلي جلوس ميكرد، كاغذخوان حضور روبرو بر زمين مينشست، دستمالكاغذش را باز ميكرد و خلاصه مطالب عريضههاي متفرقه و گزارش وزراء را با يك نظر بصفحه كاغذ بعرض رسانده، عين عريضه را تقديم ميداشت. شاه گاهي با دستخط خود چند كلمه در صدر عريضه جواب مينوشت يا جواب را تقرير
______________________________
(1)- ساري اصلان تركي و بمعني شير زرد است و اين لقب مخصوص رئيس مستحفظين شبانه شاه و شايد در خانواده ساري اصلان اخير موروثي بوده است.
(2)- چنانچه در آينده خواهيم ديد، بعد از فوت پدرم روزي كه شاه ما را براي تفقد بحضور خود طلبيده بود، فصل زمستان و لباسش بطوري بود كه در متن ذكر كردهام.
ص: 383
ميكرد و كاغذخوان حضور مينوشت و شاه ذيل آن را صحه ميگذاشت. گاهي اتفاق ميافتاد كه در ضمن صحهگذاري يكي دو كلمهاي هم بخط خود بر آن ميافزود. فرمانهاي اعطاي لقب يا نصب و ترفيع مستخدمين كشوري و لشگري يا برقراري و اضافه مواجب را كه مقدمات آن تدارك شده و بمهر صدراعظم رسيده بود، صحه ميگذاشت و قوت اجراء بآنها ميداد.
توقيعهائي كه شاه در بالاي عريضهها مينوشت خيلي مختصر و موجز و صنعت انسجام را كاملا دارا بود. گاهي در اين توقيعات، كنايات بامزهاي هم ميگنجاند و با ارسال مثل جواب طرف را بدو سه كلمه ميداد.
حاجي ميرزا لطف اللّه روضهخوان اصفهاني كه آوازي بسيار خوب داشت و از راه حرفه خود مكنتي اندوخته بود، پول خود را بتجارت باين و آن ميداد. وقتي مقداري از سرمايه او نزد تاجري جا واكرد و تاجر ورشكست شد. قضيه را وزارت تجارت تعقيب و تاجر را تا آنجا كه قواعد و قوانين اجازه ميداد مجازات كرده بود. ولي حاجي ميرزا لطف اللّه متقاعد نميشد و عريضهپراني ميكرد. در ضمن ساير اقدامات، عريضهاي هم بشاه نوشته و احقاق حق خود را خواسته بود. شاه در بالاي عريضه او نوشت «ملا لطف اللّه! المفلس في امان اللّه.»
در اينوقت از اصل ماليات، مواجب بكسي نميدادند، اضافه كردن بر جمع و مواجب دادن باين و آن معمول نبود، صاحبان مواجب كه متوفي ميشدند اگر اولاد داشتند ثلث و اگر بلاعقب بودند، تمام مواجب آنها ضبط ميشد و در مواقع برقراري مواجب جديد، يا اضافه مواجب از اين محل ميدادند. گاهي هم كه شاه دستخط اضافه يا برقراري مواجب ميداد و محل حاضري نبود، ذينفع صبر ميكرد تا محلي پيدا شود.
در حق ميرزا محمد گلپايگاني كه درزيّ آخوندي و مردي نيمهاديب و نيمهكارگذران بود، دستخط اضافهمواجبي صادر شده ولي بعلت نبودن محل، اجراء نشده بود. در اين ضمنها زرافه شاه مرد، ميرزا محمد عريضهاي عرض كرد كه من هرچه منتظر شدم از نوع بشر غائب متوفاي بلاعقبي پيدا شود، خدا نخواست، حالا زرافه شاه تصدق شده محل عليق اين حيوان بهترين محل بلاعقب است، امر فرمايند دستخط سابق شاه راجع باعطاي مواجب در حق من از اين محل اجرا شود. شاه دستخطي خطاب بصدراعظم وقت كرد و امر داد از محل عليق زرافه، دستخط مواجب ميرزا محمد را اجراء كنند و اين جمله را هم بر آن افزود: «منبعد كسي با شاه شوخي نكند» برحسب تصادف ميرزا محمد قد درازي داشت و بعد از اين بزرافه معروف گشت.
شاه، در ضمن كاغذخواني، يكي دو سه قليان هم ميكشيد و قهوه هم ميخورد. اگر كاغذ تازهاي رسيده بود، بوسيله پيشخدمت حامل قليان، بكاغذخوان حضور ميرسيد. در ضمن كاغذخواني ممكن بود شاه حاجت بتوضيحي داشته باشد و احتياج بسؤالي از يكي از درباريان پيدا كند، او را احضار و از آنچه بايد مذاكره ميكرد و سپس تصميم ميگرفت و دستخط مينمود. همينكه قدري كار را راه ميانداخت يا اگر دماغي داشت كارها را بالمره
ص: 384
تمام ميكرد، برميخاست. منشي حضور دستمالكاغذ خود را جمع ميكرد و ميرفت و خلوت ميشكست. شاه در اطاقها، يا در باغ، بناي گردش را ميگذاشت و با عمله خلوت و رجالي كه باقي مانده بودند صحبت ميداشت.
شاه نهار را هميشه در بيروني ميخورد و چون سفره را روي زمين ميانداختند، اطاق خاصي براي سفرهخانه معين نبود، در هر اطاقي كه ميل ميكرد سفره او را ميگستردند.
در كنار سفره، سمت راست محل جلوس شاه، يك بچهسفرهاي هم پهن ميكردند كه در آن تنك آب و ظرف يخ و گيلاس آبخوري بود. در سر سفره او شيريني و ميوه و مربا و آجيل هم ميگذاشتند. خوانسالار هم كه خود يا پسر و برادرانش غذا را از آشپزخانه تا اطاق شاه آورده بود، جزو عمله خلوت ايستاده بود. شاه سر سفره ميآمد، از آبدارخانه هم دو سه قسم كباب ميآوردند، تا ممكن بود سفره شاه از تنك بلور آب اناري كه ترشي بر آن غلبه داشت خالي نبود. شاه عادت داشت آب انار را با نمك و گلپر سائيده بخورد، پلو را بسيار پرادويه ميخورد، در سر سفره با پيشخدمتها و رجال درباري كه حاضر بودند، صحبت ميداشت و گاهي هم براي او روزنامه خارجه ميخواندند و اين كار را گاهي دكتر طولوزان و اكثر اعتماد السلطنه انجام ميدادند.
نهارش كه تمام ميشد، امر ميداد يكي دو سه ظرف از ميوهها و شيرينيها و آجيلها و گاهي تنگ آب انار را با نمك و گلپر از سر سفره برميداشتند و در روي ميزي ميگذاشتند كه در فاصله بين نهار و عصرانه، خوردني بدسترس خود داشته باشد.
ناصر الدين شاه بسيار اكول بود و پند عبيد زاكان را بكار بسته تا ميتوانست آلت جائيدن و گائيدن را بيكار نميگذاشت «1». روزي در حضور او از تداخل صحبت شده و بعضي ضعيف المعدهها از مضار آن چيزهائي ميگفتند. شاه بدكتر طولوزان گفت: «حكيم! «2» ما هم تداخل ميكنيم؟» دكتر عرض كرد: «خير قربان! اعليحضرت متصل ميخورند» واقعا درست گفته بود چون ناصر الدين شاه جز در مواقعيكه كار ميكرد يا راه ميرفت كه در آنموقع قليان و قهوه و چاي جاي خوراكيهاي ديگر را ميگرفت، متصل ميخورد. بعضيها را ديدهايم كه در يك قسمت از زندگاني خود اين عادت را دارند و همينكه قدري پا بسن گذاشتند از راه اجبار و با كمال افسوس اين كار را واميگذارند ولي ساختمان و طرز زندگاني اين شاه طوري بود كه تا دم مرگش مثل ايام جواني در خوردن افراط ميكرد.
اعتماد حضرت آبدارباشي شاه بود، شاه بتقليد امين السلطان باو آقا دائي ميگفت، آقاي موسي رئيس (پسر مرحوم محمد حسن خان كه از او در چند جا ذكري كردهام) كه در آن دوره پيشخدمت ناصر الدين شاه بود ميگويد: «روزي شاه نهار و لكلكانه «3» بعد از
______________________________
(1)- از رساله فكاهي صد پند عبيد زاكاني اقتباس شده است.
(2)- هنوز لغت دكتر در ايران شايع نشده و شاه بتمام اطباء اعم از ايراني و فرنگي حكيم خطاب ميكرد.
(3)- گذشته از معني كه در حاشيه صفحه 113 اين كتاب براي اين اصطلاح نوشتهام، اين كنايه در مورد هر چيزي كه بطور فوقالعاده بكسي بدهند نيز استعمال شده است.
ص: 385
نهار و عصرانه و حتي قاب پر از بلال كبابكرده را هم كه در عصرانههاي خود ميخورد، خورده و در باغ مشغول گردش بود، نزديك بحياط آبدارخانه رسيد، اعتماد حضرت ايستاده بود، شاه گفت: «آقا دائي؟ زهر مار! چي داري بخوريم؟» اعتماد حضرت گفت هرچه امر بفرمائيد حاضر است» شاه گفت: «قدري تخمه گرمك بو بده بيار» بعد از يك ربعي اين سفارش شاه حاضر شد و در ظرف بلور در سيني نقره مقداري آوردند، شاه با كمال اشتها تا دانه آخر تخمهها را كه دهن آنها تا نصفه باز شده و شكستن آن زحمتي نداشت صرف كرد.
شاه بعد از نهار بخصوص در بهار چرتي هم ميزد، براي اين كار رختخوابي روي فرش يكي از تالارها ميگستردند، يكساعت بيشوكم ميخوابيد، از خواب كه برميخاست آفتابه- لگن ميخواست، وضو ميگرفت، نماز ميخواند، لباس ميپوشيد و باز مشغول كاغذخواني و صحبت با رجال و عمله خلوت و يا گردش يا خوردن ميشد و تا يكساعتي از شب رفته بيرون ميماند. ولي اين بيرون بودن از صبح تا سرشب، مانع آن نبود كه گاهي بدون خبر قبلي به اندرون هم سري بزند
زنهاي شاه هم كه باين عادت شاه سابقه داشتند، از صبح لباس پوشيده در حياطهاي خود براي آمدن شاه حاضر بودند. شاه كه وارد اندرون ميشد همه خبر ميشدند و از حياطها بيرون ميآمدند و استقبالش ميكردند. انتخابهاي (مخصوصا بايد اين كلمه را بلفظ جمع نوشت) خانمهائيكه براي شب بايد شرفياب شوند در همين گردش در عالم فكر بعمل ميامد. البته خانمها هم آنچه از پير استاد داشتند، در اينموقع بكار ميبردند كه طرف توجه شوند. بعضي از برادرزادهها و خواهرزادهها و دخترعموهاي شاه يا خانمهاي رجال كه با خانمهاي حرم بخصوص خانمهاي جاافتاده، مانند انيس الدوله و شمس الدوله و امينه- اقدس و در اين اواخر، خانمباشي، خصوصيتي داشتند و رفتوآمدي ميكردند، اگر بودند در اين مواقع شرفياب ميشدند. خلاصه اينكه آنچه زن مشاراليها در اندرون بود، بايد از حياطها بيرون بيايند و شاه را احاطه كنند.
ناصر الدين شاه مردي زندوست و باصطلاح اروپائي جنتلمن و شواليه گالاني «1» بود و با هريك از آنها بمناسبت صحبت ميداشت ميخنديد و زنها را اعم از خودي و بيگانه ميخنداند.
گاهي اگر كاري در بيرون نداشت، بيكي از اطاقهاي خوابگاه يا تالار بزرگ فتحعلي شاهي ميرفت و مينشست و با زنها بصحبت وقت ميگذراند.
بزرگترين مجالس تفريح شاه با زنهاي خود، در اول شب و بعد از شام خوردن بود.
در بهار و تابستان يكي دو ساعت و در زمستانها دو سه ساعت بعد از غروب شاه شام را در اندرون باز هم تنها ميخورد و خواجهباشي شام شاه را از آشپزخانه از خود يا نماينده خوانسالار تحويل ميگرفته و بتوسط خواجهها و خدمتكارهاي مخصوص در يكي از اطاقهاي خوابگاه سفره گسترده ميگشت. بعد از شام در شبهائي كه شاه مجلس سرشب برپا ميكرد، تمام خانمها كه آنها هم در حياطهاي خود شام خورده بودند، بدون احضار حق داشتند
______________________________
(1)-Galant
ص: 386
باطاق شاه وارد شوند. دور شاه را ميگرفتند، وراجي شروع ميشد، گاهي شاه يكي از پيشخدمتها و نيمهرجال درباريرا احضار ميكرد، چشم مؤمن را ميبستند و با عصاكشي يكي از خواجهها باين مجلس تفريح شاه واردش ميكردند. صحبت شاه با اين كور مصنوعي، سبب تفريح خانمها ميشد و گاهي با اشاره شاه بعضي از خانمها بدون اينكه خود خود را بشناسانند در صحبت شركت ميكردند و بعضي حرفهاي گوشهدار هم از اوضاع خانوادگي او باو ميزدند.
مجد الدوله آخري، چون اوايل خدمتش در حرم ناصر الدين شاه و غلام بچهباشي و آدم رك وراست عوامي بود، براي ورگذار كردن اين مجالس از سايرين بهتر از عهده برميامده است.
گاهي شاه امر ميداد در گوشه اين تالار محوطهاي از تجير ميساختند و عمله طرب را چشم بسته باين محوطه وارد و در اينجا چشمهاي آنها را باز ميكردند و مجلس صحبت بمجلس سماع مبدل ميشد. درازي اين مجلسها بسته بميل شاه بود كه تا هروقت دماغش وفا ميكرد مجلس را طولاني نمايند و گاهي هم اين مجلس تفريح شبانه را بگاردن پارتي مبدل و در باغ گلستان اين نشاط برپا ميگشت و بالاخره بخوابگاه ميرفت و ميخوابيد.
ناصر الدين شاه هميشه سه چهار نفر از زنهاي خود را كه در آنها كفايتي تشخيص داده بود، براي اداره باقي زنهاي خود انتخاب ميكرد. بهريك از آنها عدهاي از اين خانمها را ميسپرد و احتياجات مادي و عادي آنها بوسيله اين سرخانمها بآنها ميرسيد.
شاه نسبت بهمه زنهاي خود مهربان و باگذشت و واقعا جنتلمن بود اگر كسوكار فقيري داشتند بآنها كار رجوع ميكرد و براي آنها مواجب مقرر ميداشت.
البته هريك از اين سرخانمها خواجهسراياني در تحت امر خود داشتند و هريك از آنها مواظب يكي از حياطهاي تحت اداره سرخانم خود بودند و گاهي هم همانجا منزل داشتند. اين سرخانمها ناگزير يكنفر خواجه متعين كه سمت رياست بر خواجههاي تحت امر خود داشته باشد، نيز داشتند و اين سرخواجهها تحت امر آغاباشي بودند. آغاباشي رئيس كل خواجهسرايان حرم و سياست حرمخانه شاه در دست او بود و ديديم كه شيخ- الحرم و ميرزا حسن سميعي هم، هريك در حدود خود، با آغاباشي همكاري ميكردند.
اين خواجهها بخصوص خواجهباشي و سرخواجهها كه اكثر زرخريدهاي ناصر الدين شاه بودند، مواجب كافي داشتند و اسبهاي خوب نگاه ميداشتند. اكثر گذشته از اطاق در اندرون، خانههائي هم در شهر داشتند كه در آن زندگي ميكردند. بعضي از آنها اشخاص باكفايت و كاردان و باهوشي از كار درميآمدند كه با اعيان و رجال هم رفت وآمد ميكردند.
تختهبازي بعضي از آنها قابل تحسين بود. ناصر الدين شاه هم چون بوجود آنها احتياج داشت و بالاخره دارائي آنها بخودش برميگشت، از متمول كردن آنها مضايقه نميكرد و آنها را باين امانتداري خوشدل نگاه ميداشت. توجه شاه نسبت بآنها گاهي سبب ميشد كه از خرك در روند و توي خشتها بدوند و نسبت بپارهاي از رجال درباري تكبر و تفرعن بفروشند و پارهاي از رجال ظاهربين را بتملق و كوچكي نسبت بخود وادار نمايند.
ولي اكثر رجال، سنگي در ترازوي آنها نميگذاشتند و اعتنائي بآنها نميكردند.
ص: 387
يكي از اين آغاباشيها كه بامر شاه و تصويب امين السلطان از خالصجات تهران يكي دو ده تيول كرده بود، وقتي با ميرزا رضاي صديق الدوله مازندراني رئيس خالصجات تهران سر پرداخت جنس خالصه تيولي خود، مناقشهاي پيدا كرد. صديق الدوله مرد صحيح العمل متدين دانشمندي بود كه بعمل خود متكي بود و بندي باين قبيل اشخاص نميبست و ميخواست طبق فرمان تيولي با خواجهباشي رفتار كند و «بديوان بدهد «1»» تيولي او را عين جنس دريافت دارد و انبار غله مركزيرا كه براي نان شهر بود، پر نمايد. خواجهباشي كه بتقرب خود در نزد شاه مغرور بود، فكر ميكرد كه وزير خالصجات بايد از او ملاحظه كند و جنس باقي او را بخرواري ده پانزده قران تسعير نمايد يا لامحاله بحقوقبگيران حواله بدهد كه او بتواند با آنها همين معامله را مجري دارد. البته چند دفعه صديق الدوله بملايمت به «آغاباشي» پيغام داد ولي ثمر نكرد، بالاخره رئيس خالصجات بوسيله مأمورين خود، غله انبار ده آغاباشيرا در ظرف يكشب بانبار دولتي نقل و خود را از مذاكره خلاص كرد. آغا- باشي كه هنوز هم مأيوس نبود و اميد داشت كه بوسائل ممكنه صديق الدوله را به پس دادن عين غله وادار كند، روزي در باغ گلستان سر راه بر صديق الدوله گرفت. آنچه لطائف الحيل داشت بكار بست، صديق الدوله با لهجه مازندراني متلكهاي معمولي خود مقاومت كرد.
بالاخره كاكا بآخر الدواء يعني تشر و تهديد متوسل گشت و گفت «اينقدر بوزارت خود معتقد نباشيد، من ميتوانم مثل شماها وزير بتراشم» صديق الدوله جواب گفت «اي پسر ترنجه باجي! اگر تو در عمرت يكنفر وزير بتواني بتراشي، من هرروزي ميتوانم مثل تو يك بنده آزاد كنم! تو كيستي كه مرا از قدرت خود ميترساني!» واقعا هم همينطور بود و بعد از واقعه حاجي مبارك، خواجهها هرقدر هم طرف توجه ميشدند در كارهاي دولتي جرأت مداخله نداشتند و جز بعضي ضعيف النفسهاي درباري كسي سنگي در ترازوي آنها نميگذاشت «2».
مستوفي
اشاره
مستوفي اسم فاعل استيفاء و بمعني طلبكننده ايفاء است و در اصطلاح مالي قديم، متصدي استيفاي مال دولت را مستوفي ميناميدند. مال دولت يا نزد مالياتبده است يا نزد متصدي وصول، بنابراين سر- و كار متصدي وصول از حيث چگونگي وصول و ايصال و محاسبه، با مستوفي و او بود كه ابواب- جمعي هريك از متصديان وصول را در قلمرو خود تعيين مينمود و همچنين در مصارفي كه
ص: 422
حواله اين صاحبجمع ميشد، نظارت ميكرد كه از حكم مافوق و اندازه لزوم تجاوز ننمايد و هر سال محاسبه صاحبجمعان قلمرو خود را مينوشت و پس از تشخيص باقي و اداي آن از طرف صاحبجمع، باو مفاصا ميداد.
1- دفتر جز و جمع
مستوفي براي ايفاي اين وظائف خود چهار دفتر داشت.
در اين دفتر اسامي ايالات و ولايات كشور از آذربايجان تا يزد بترتيب حروف تهجي نوشته شده و در ذيل هر ايالت و ولايت اسامي بلوكات باز برديف حروف تهجي بقلم آمده و زير هر بلوك اسامي نواحي و در هر ناحيه اسامي دهات ثبت گشته و ماليات آنها تشخيص شده بود. در ضمن عمل اگر ده تازهآبادي پيدا و ماليات جديدي برقرار ميشد، بر آن افزوده و اگر دهي خراب شده يا شكستگي پيدا ميكرد و ماليات كلا يا بعضا به تخفيف مقرر ميگشت، در آن دفتر يادداشت ميگرديد و هروقت كه اين محو و اثباتها زياد ميشد يا تصور ميرفت آبادي يا خرابي زيادي در بلوك يا ولايتي پيدا شده باشد، باطلاع مقامات بالاتر رسانده مميز ميفرستادند و جز و جمع تازهاي ميريختند و مدرك عمل قرار ميدادند و جز و جمع سابق را منسوخ ميكردند.
2- دفتر دستورالعمل
مستوفي براي هريك از ولايات قلمرو خود، هرساله دستورالعملي (بودجهاي) ترتيب ميداد. جمع اين دستورالعمل، خلاصه دفتر جز و- جمع ولايت و خرج آن، مصارف محلي از قبيل جيره و مواجب شش ماهه افواج مرخصخانه ولايت و مواجب كاركنان محلي و حق- الحكومه حكام و اجمالا تمام مصارف دائمي اين ولايت بود. البته بعد از اين جمع و خرج اوليه، مبلغي باقي ميماند. بعد از آن، مصارفيكه بامر اولياي امور در اين سال بايد بخرج اين ولايت بيايد، مانند جيره و مواجب افواجي كه در اين سال پادگان (ساخلو) ولايت را تشكيل ميدادند و همچنين مواجب رجال و اعيان و اشخاصيكه بموجب امر مقالات بالاتر حقوقشانرا از اين ولايت بايد دريافت دارند، بخرج اين باقي منظور ميگرديد.
از اين جمع و خرج ثاني هم تفاضلي پيدا ميشد كه باقي تحت دستورالعمل موسوم بود. اين باقي وجهي بود كه بايد براي مصارف عادي و فوقالعاده بيوتات سلطنتي و مخارج فوقالعاده دولتي بخزانه مركزي عايد گردد.
دستورالعمل هر ولايت قبل از عيد نوروز تمام ميشد و بامضاي مستوفي الممالك و صدر- اعظم و صحه شاه ميرسيد و براي حكام ميرفت كه از روي آن مالياتها را وصول و مصارف را پرداخت كنند و باقي تحت دستورالعمل را بخزانه برسانند. براي تشخيص هويت اشخاصي كه در مركز بودند و حقوق آنها بخرج ولايت ميآمد چون هرساله قابل انتقال بود و همچنين براي اينكه در سر محاسبه شكي دررسيد وجه بصاحب حقوق نماند، صاحبان حقوق قبض رسيدي از حقوق خود مينوشتند. حاشيه آن قبض بتصديق مستوفي كه «...
مبلغ حقوق ... بخرج دستورالعمل ... منظور شده است» ميرسيد و حاكم اين قبض را ضبط ميكرد و مواجب او را ميپرداخت و اين قبض را در موقع گذراندن محاسبه و گرفتن مفاصا بخرج خود ميگذاشت.
ص: 423
مستوفي گذشته از سواد دستورالعمل قلمرو خود، از دستورالعملهاي قلمرو ساير مستوفيها هم سوادي برداشته و دفتري از آن ترتيب ميداد كه بدفتر دستورالعمل موسوم بود.
3- دفتر اوراجه
اين دفتر راجع بمصارف بيوتات سلطنتي و مصارف فوقالعادهاي بود كه بخرج ولايت منظور نميگشت و از خزانه مركزي پرداخته ميشد. بايد مستوفيها نظارت خود را در اين مصارف هم معمول دارند تا مخارج بيهوده و بدون حكمي از خزانه دولت پرداخت نگردد. براي اجراي اين نظارت، مستوفي بايد پشت فرمانهاي برقراري حقوق جديد يا اضافه مواجب را مهر كند و سواد آنها را ضبط نمايد و برواتيكه بحواله خزانه صادر ميشد، نيز بايد بمهر و ثبت مستوفي برسد تا حواله بيمدرك و حكم صادر نكنند و بغلط وجهي از خزانه دريافت ننمايند. دفتري كه سواد فرمانها در آن ضبط ميشد و بروات حواله در آن يادداشت ميگرديد، بدفتر اوراجه يعني دفتر متفرقه «1» موسوم بود.
4- دفتر محاسبه
در هر سال بعد از ختم دوره عمل، بايد محاسبه سال قبل صاحب- جمعان رسيدگي شود و مستوفي مكلف بود گذراندن حساب سال قبل ولايات قلمرو خود را، از حاكم بخواهد. حاكم تمام قبوض و اسناد خرج حساب خود را يا خود يا بوسيله پيشكارش نزد مستوفي ميفرستاد. جمع اين محاسبه، همان مبلغ جمع دستورالعمل بود مگر اينكه در عرض سال مقامات عاليه دولتي تخفيفي بمالياتده يا بلوكي داده باشند كه در اينصورت تخفيف از آن كسر ميگشت يا بخرج صاحبجمع ميامد. خرج اين جمع همان مخارج دستورالعملي و قبضهاي رسيد وجه باقي دستورالعملي بخزانهدار بود ولي با اين قيد كه بايد قبض رسيدهاي مصارف و مواجب اشخاص تحويل مستوفي شود تا مستوفي دقتهاي لازم را در صحت صدور رسيدها بعمل آورد و محاسبه را تنظيم كند و اگر باقي داشته باشد، حاكم نقدا بايد بخزانه بپردازد و قبض رسيد خزانه تحويل كند كه محاسبه باقي و فاضلي نداشته باشد.
بعد از اين اقدامات، مستوفي محاسبه نوشته حاضر را بدفترخانه ميبرد تا رسيدگي نهائي در آن بعمل آيد. مستوفي ضابط اسناد خرج حكما بايد در اين رسيدگي نهائي شركت كند و در ذيل كتابچه اين محاسبه، صحت محاسبه و تحويل گرفتن اسناد خرج را تصديق نمايد، سپس بامضاي مستوفي الممالك و صدراعظم برسد و شاه آخر همه ذيل آنرا صحه بگذارد و بحاكم صاحبجمع بدهند. كتابچه اين محاسبه كه بامضاي همه رسيده بود، مفاصاي صاحبجمع محسوب ميگشت كه هروقت در يكي از قلمهاي جمع يا خرج آن احيانا اختلافي ظاهر شود، اصل و سواد آن در دست صاحبجمع و مستوفي حاضر باشد.
دفتري كه حاوي سواد محاسبه سالهاي گذشته هر ولايت بود، دفتر محاسبه موسوم بود.
دفتر اول و چهارم (جز و جمع و محاسبه) هر ولايت براي مستوفي آن ولايت از
______________________________
(1)- «اوارجه» يا «آوارجه» از آواره مشتق است كه اصطلاح دفتري قديم بوده و بمعني متفرقه است.
ص: 424
لوازم محسوب ميشد. آن دو دفتر ديگر (دستورالعمل و اوارجه) براي مستوفياني كه در رسيدگي نهائي محاسبهها شركت داشتند، لازم و براي سايرين تا اندازهاي كه مربوط بقلمرو استيفائي خود آنها بود از لوازم و زيادتر از آنش تجمل و استحسان بشمار ميامد.
مستوفيان مأمور رسيدگي نهائي را، مستوفي پاي سند ميگفتند و عده آنها از دو سه نفر بيشتر نبود و آنها بودند كه بايد بروات و فرمانها را قبل از مهر صدراعظم و صحه شاه ثبت و مهر كنند و ضامن صحت آنها باشند. بعد از آنكه فرمانها و براتها از مهر صدراعظم و بالاخره از صحه شاه هم ميگذشت، باقي مستوفيها پشت آنها را علامت ثبت ميگذاشتند و مهر ميكردند.
اينكه در فرمانها نوشته ميشد: «مقرر آنكه مستوفيان عظام شرح فرمان مبارك را ثبت و ضبط نموده در عهده شناسند» معني داشت و مستوفيها هم شرح فرمان را ثبت و ضبط ميكردند و هم اجراي مدلول آنرا بر عهده دولت ميشناختند و به آن عمل ميكردند. مثلا اگر فرمان مواجب بود، هرساله بخرج يكي از ولايات منظور ميكردند و اگر فرمان تيول بود، تيولي را از جمع حاكم مستثني مينمودند و هرگاه فرمان اعطاي خالصه و اقطاع بود، ده اعطائي را از خالصجات ولايت مجزي ميكردند و با آن عمل اربابي معمول ميداشتند. فرمانهاي لقب هم مثل اين فرامين بثبت مستوفيها ميرسيد و عهده شناختن آنها بنوشتن اين لقب در دفاتر دولتي يا هرجا كه اسمي از صاحب لقب بايد برده شود بود. حتي براي خطاب جنابي هم بايد فرمان صادر شود و تا كسي به اين امتياز ممتاز نميشد، هيچكس اين عنوان را جلوي اسم او نميگذاشت.
فرض كنيم ميخواستند صد تومان مواجب بكسي بدهند يا همين مبلغ را بر مواجب سابق او بيفزايند، شاه بايد دستخطي خطاب بشخص اول كشور صادر كند كه اين مبلغ را در حق او برقرار كنند. اين دستخط كه هميشه در صدر عريضه ذينفع صادر شده بود، بصدراعظم نموده ميشد. صدراعظم در حاشيه همان عريضه موشح بدستخط شاه، خطابي بمستوفي الممالك در اجراي دستخط مينوشت، مستوفي الممالك بايد يا از اضافهجمع بيضرر مانند دهات تازهآباد (جديد النسق) يا از ثلث متوفيات، محلي براي آن تعيين كند و بمستوفي ولايتي كه اين محل بيضرر در آن اتفاق ميافتاد، امر بدهد كه مثلا از ثلث فلان متوفي يا از اضافهجمع فلان ده جديد النسق اين صد تومان را برقرار نمايد. اين مستوفي فرماني مينوشت و در حاشيه آن برقراري اين يكصد تومان را در حق اين شخص با قيد اينكه از چه محلي است و بموجب دستخط شاه و امر مقامات عاليه اين مواجب برقرار شده است، در دو سطر كوتاه در حاشيه سمت راست فرمان مينوشت و مهر ميكرد.
اين فرمان بنظر مستوفيان پاي سند كه مهر اول ميكردند ميرسيد و آنها هم دستخط شاه و حكم صدراعظم و مستوفي الممالك را ميديدند و سپس وارد صحت و سقم محل اين مواجب ميشدند. البته با چهار دفتريكه داشتند، بخوبي ميتوانستند تفتيش و تشخيص خود را مجري دارند. همينكه از هر حيث موضوع بيعيب از كار درميآمد، فرمان را مهر ميكردند.
ص: 425
صدراعظم كه مهر آنها را ميديد، پشت محل صحه را مهر ميكرد و شاه فرمان را صحه ميگذاشت. آنوقت فرمان بمهر چهار نفر از رجال كه صدراعظم و مستوفي الممالك و صاحبديوان و منشي الممالك باشند ميرسيد. ثبت اين چهار مهر، طغرائي بشكل گلابي بود.
بعد از همه اينها فرمان بمهر شاه كه نزد مهردار بود نيز ميرسيد و آنوقت ساير مستوفيها هم پشت آنرا مهر ميكردند.
فرمان براي برقراري چيزهاي ثابت صادر ميشد و خرج استمراري هرساله براي دولت ايجاد ميكرد و اكثر راجع بدستورالعمل ولايات بود. ولي دولت مصارف فوقالعادهاي مانند مخارج بيوتات سلطنتي و ابتياع پارهاي اشياء و انعام و تكلف هم داشت كه بخرج دستورالعمل ولايات نميآمد و بايد از خزانه مركزي پرداخته شود. براي اين مصارف اگر بطور اعتبار مبلغي بيكي از بيوتات يا اشخاص داده ميشد، برات تحويل وگرنه برات صرف يا ابتياع يا انعام يا تكلف صادر ميگشت.
معلوم است برات تحويل، چون برسم علي الحساب يا باصطلاح امروزه وجهگردان يا اعتبار بود، حساب آنرا بايد بعدا رسيدگي كنند ولي در ساير صيغهها بايد رسيدگيهاي لازم در همان حين صدور برات بعمل آيد. طرز رسيدگي باين دو قسمت البته فرق داشت و مستوفي مكلف بود كه در هريك از دو قسمت، يادداشتها و دقتهاي لازم را بنمايد و در هرحال كليه بروات هم مثل فرمانها دستخط قبلي و امر صدراعظم و مهرهاي اول و صحه شاه و چهار ثبت و مهر طغرائي و مهر كوچكتر شاه را لازم داشت تا قابل پرداخت گردد. تمام اين كارها بوسيله عزبدفتران «1» در تحت رياست عزبباشي انجام ميگرفت. اين عزبدفتران
______________________________
(1)- من نتوانستم براي اين لغت عزب در اين اسم مركب معني كه متناسب با اين شغل باشد پيدا كنم. عزب بمعني شخص بيزن است شايد بواسطه اينكه اينكار باين در و آن در رفتن حاجت داشته و مستلزم دوندگي و زحمت بوده و مردمان جاافتاده متأهل طبعا نميتوانستند اينكاره بشوند و باينجهت بجوانها محول ميشده و جوانها بيزنند، آنها را عزبدفتر گفتهاند. قدري از زحمت و عذاب اين عزبدفتر بشنويد تا ضمنا طرز جريان اينكار در نزد شما مجسم شود. بروات و فرمانهائيكه در سال صادر ميشد بخصوص در عهد مظفر الدين شاه شايد بده پانزده هزار تائي رسيده بود، اين بروات تحويل عزبباشي ميشد و او آنها را بين هفت هشت نفر عزبدفتر تقسيم ميكرد.
در تقسيم هم قاعده منظمي كه در آن عده بروات مداخلهاي داشته باشد نبوده و ممكن بود براوت و بخصوص فرمانها كه عايدي بيشتري داشت نصيب يكي بشود و براتهائي كه در هرحال بيشتر از پنجقران عايدي نداشته بديگري برسد. اين بيچاره مجبور بود عده زيادتري كار قبول كند كه از رفيق خوشبخترش عقب نماند. بنابراين ممكن بود يك عزبدفتر سالي دو سه هزار برات براي تمام كردن بگيرد. عده مستوفياني كه ثبت و مهر ميكردند روزافزون زياد ميشد، شايد به پنجاه شصت نفر رسيده بود كه با صحه شاه و مهر صدراعظم و مهرهاي اول و مهر شاه هر براتي لامحاله شصت امضاء بايد بشود. براي محاسبه تعداد صحيح امضاها بايد اين رقم را در دو ضرب كرد زيرا يكمرتبه بايد هر برات را بنظر سررشتهدار آقاي صاحبامضاء رساند و بعد از علامتگذاري او بايد نزد خود صاحبامضاء برد تا ايشان مزين بفرمايند.
بقيه در صفحه بعد
ص: 426
مواجب دولتي داشتند و بعلاوه از هر براتي پنجهزار يا يك تومان و هر فرماني يكي دو سه تومان هم از صاحبكار ميگرفتند. بيوتات سلطنتي و اشخاصيكه بوسيله براتهاي تحويل وجوهي در سال گرفته بودند، بايد حساب خود را نسبت بهر سال با اسناد خرج بوسيله مستوفي مربوط پس بدهند و مثل حكام مفاصا بگيرند و اسناد خرج آنها با تمام تشريفات نزد مستوفي ضابط سند خرج دولتي ضبط شود.
حاجيزاده پدر مرده و فراش قرمز پوش
در حمامهاي عمومي آندوره، در طرفين خزانه گرم حمام، دو خلوت ميساختند. اين خلوتها مخصوص اشخاص متعين محل بود و در سر سرحمام هم يكي دو صفه بسوزنيهاي «1» آنها اختصاص داشت.
روزهاي جمعه با پدرم حمام ميرفتيم، براي يك سوزني و براي ما دو نفر هم يك سوزني پهلوي آن پهن ميكردند. در خلوت پهلوي
______________________________
عزبدفتر اين براتها را كه بمرور صادر و بمرور هم بوسيله عزبباشي باو ميرسيد ميگرفت و در منزل خود نگاه ميداشت و هرروز تعدادي از آنها را در كيفش گذاشته دوره ميافتاد. اول در خانه سررشتهدار ميرفت، بروات را تحويل او ميكرد و سررشتهدار كه بايد سر صبر كار خود را بكند وعده پسفردا باو ميداد، پسفردا كه ميآمد بروات را ثبتشده و نشانگذاشته ميگرفت و در خانه سررشتهدار ديگر و سررشتهدار ديگر ميرفت. براي مهر مستوفي هم بايد همينطور عمل كند با اين تفاوت كه مستوفي چون جز مهر كردن كار ديگري نداشت، في المجلس نگاهي به بروات افكنده ثبت خود را كه پشت آنها ميديد، كيسه مهر خود را تسليم عزبدفتر ميكرد و او دسته بروات را مرتب ميكرد و مهر را بين انگشت وسطي و انگشت نر جاي ميداد، قلمدان خود را باز ميكرد نوك انگشت سبابه را كه آزاد بود از سمت داخل دست مركب آلوده ميكرد و بر روي مهر ميماليد و با زبان محل مهر را تر ميكرد و مهر را پشت برات ميزد و مثل ماشين اين پنج عمل كه عبارت از آلوده كردن نوك انگشت سبابه به مركب و ماليدن بمهر و تر كردن محل مهر و زدن مهر و برگرداندن برات مهر شده باشد، منظما و پشت سر هم صورت ميگرفت. جلدكاري اين عزب دفتر در اين عمل يكي از كارهاي تماشائي بود كه در ظرف دو سه دقيقه كار مهر كردن پنجاه شصت برات را انجام ميداد و باعجله كيف خود را ميبست و بدر خانه مستوفي يا سررشتهدار ديگر ميرفت.
عزبدفتر در كوچه و معبر هم بسيار تند راه ميرفت تا بتواند بكارهاي خود برسد. باوجوداين يك برات از روز صدور تا وقتيكه از كار درميامد، سه چهار ماه وقت لازم داشت. در اين اواخر ناصر الدين شاه بجاي صحه اصل بروات، فهرست بروات را كه مثلا حاوي صد الي دويست فقره اسم صاحب برات و نوع و مبلغ اعطائي را شامل بود صحه ميگذاشت ولي مهر كوچك شاه كه نزد مهردار بود ناگزير بايد به برات بخورد و مهردار هم در اين عمل مثل مستوفي با عزبدفتر سروكار داشت. چنانكه در متن اشاره كردهام در مقابل اين شصت امضاء از هر براتي پنجقران بعزبدفتر ميرسيد و سالي صد الي صد و پنجاه تومان حقوق از دولت ميگرفت. امروز شايد كسي نباشد كه هر امضاء آنرا با يك تومان تعهد كند. اگر ميخواهيد تفاوت ارزش پول و گراني زندگي امروز را با شصت سال قبل و كمكاري و پرادعائي كارمندان اداري را بسنجيد، پنجقران را با صد و بيست تومان مقايسه فرمائيد تا بدانيد زندگي چه جانكندني شده است.
(1)- رخت حمام عبارت بود از قاليچه كردستاني نازك كه ببافت گليم ميبافتند. اين قاليچه غالبا دو ذرع بود و بروي زمين صفه پهن ميشد و روي آن طاقه پشمي كردستاني كه به آن بقيه در صفحه بعد
ص: 427
خزانه هم سه تا جا پهلوي هم ميانداختند و مينشستيم. پدرم هر هفته با رنگ و حنا ريش كمپشت نسبة كوتاه خود را خضاب ميكرد. به سرما بچهها هم با اينكه احتياجي نداشتيم، حنا ميبستند. دو ساعتي صرف اين حمام روان ميشد.
در يكي از اين جمعهها وقتي از گرمخانه بيرون آمديم، شخصيكه از سوزني و نوكرهايش پيدا بود كه مرد متعيني است، در صفه روبروي صفه ما نشسته مشغول رخت پوشيدن بود. اين مرد قباي راسته اطلس آبي آسماني بر تن داشت و ريش مورچه پيزده مشكي او بر صورتي كه گرمي آب و هواي حمام سرخي و تروتازگي آنرا زيادتر كرده بود، خالي از زيبائي نبوده و هيكل و قوارهاش هم با صورتش متناسب و اجمالا مرد شيك تمامعياري بنظر ميآمد.
پدرم البته جلوتر از ما آمده و تازه روي سوزني خود نشسته بود و نوكر، داشت با قطينه بدنش را خشك ميكرد، ما را هم يكي بعد از ديگري قطيفه پوشاندند و چون پايمان بصفه نميرسيد، نوكر ما را بغل زد و روي سوزني نشاند. همينكه من هم، كه آخري بودم، نشستم، توجه كردم، كه آقاي قبا آبي با عجله برخاست و كلاه خود را بسر گذاشت و شال سفيد تاكرده خود را كه بشكل چنبره دور هم پيچيده بودند، از نوكر گرفت و دور كمرش پيچيد و عباي خرمائي بوشهريرا بدوش انداخت و مثل اينكه ميخواهد از پشت در اطاق بمجلس محترمي وارد شود، دستهاي خود را از آستين عبا بيرون آورده رو بما ايستاد و با صداي بلند گفت «حاجي آقا سلام عليكم» پدرم سر برداشت، ولي چشم نزديكبينش تشخيص نميداد كه سلامكننده را بشناسد. ناشناخت خود اين مشكل را حل كرده و بلافاصله گفت «بنده حاجي موسي، پسر حاجي علي، هميشه از التفاتيكه شما راجع بكار تفنگها با ما كردهايد متشكريم، خدا بر عمر و عزت شما بيفزايد» پدرم چند كلمهاي كه درخور اين تشكر بود جواب گفت و حاجي آقا موسي كه كفش پوشيدنش، جز پا گذاشتن در ميان كفشها كار ديگري نداشت، كفشهاي خود را بپا كرد، از صفه پائين آمد و نزديك در خروج هم خداحافظي محترمانهاي با پدرم كرد و بسمت در حمام رفت، در حاليكه استاد حمامي تمام قامت ايستاده و جامهدار در را جلو حاجي آقا باز كرده نگاهداشته بود. حمام، حمام حاجي ميرزا علي اصغر، پسر عموي حاجي آقا موسي و اين احترامات و تشريفات كه بيش وكم براي همه اعيان معمول ميشد، بيشترش از اين راه بود. معلوم است، پسر ده ساله
______________________________
سجادهاي ميگفتند بهمان عرض و طول قاليچه ميگستردند و روي اين دو، سوزني بهمان اندازه قاليچه پهن ميكردند. سوزني كه سابقا از پارچه نفيس سوزنكاري شده با نقشونگار بود، در زمان ما بقلمكار و ترمه يا شال كرماني مبدل شده بود و با اينكه جز آستر و سجاف و دوخت معمولي سوزنزني ديگري نداشت، اسم قديمي را حفظ كرده بود و بآن سوزني ميگفتند. رخت حمام كه بآن اسباب حمام هم ميگفتند شامل دو بقچه ديگر هم بود كه يكي براي قطيفه و لنگ و ديگري حاوي لباس عوضكردني بود. بر اين جمله اگر طاس و يكي دو جام براي رنگ و حنا اضافه كنيد، اسباب حمام كامل را ميتوانيد نزد خود مجسم فرمائيد.
ص: 428
نبايد از پدر هشتاد ساله بپرسد كه قصه تفنگها چه و اين تشكر براي انجام كدام خدمت بوده است؟
بيست و شش سال بعد روزي بمنزل نصير الدوله، پسر آصف الدوله (بدر) رفتم، فصل بهار و باز هم روز جمعه بود، صاحبخانه با يك نفر زير سايه درخت روي صندلي نشسته مشغول صحبت بودند، من كه وارد شدم، نصير الدوله براي شناسائي من با آن يك نفر، اسم طرفين را برد، ديدم همان رفيق قبا آبي بيست و شش سال قبل است و جز پيري و ضعف باصره كه چشمهايش آب آورده و منتظر پر شدن و ميلزني كحال است، چيزي كسر ندارد، فورا قواره و شمايل و مذاكره بيست و شش سال قبل او بنظرم آمد، بايشان گفتم من اول دفعه نيست كه شما را ميبينم و وقعه بالا را البته با ريختن جزئيات، براي ايشان نقل كردم.
حاجي آقا موسي گفت من اينروز بخصوص را بخاطر ندارم، ولي رسم داشتم كه هروقت پدر شما را ميديدم، جلو بيايم و خود را معرفي و از قضيه تفنگها تشكر كنم، اين هم يكي از آنروزها بوده است و در دنباله اين بيان گفت يك دو سالي بعد از مردن پدرم روزي فراش قرمزپوشي در خانه ما آمد كه بيائيد امين حضور وزير بقايا شما را ميخواهد، مرا نزد امين حضور برد، ديدم جناب وزير بقايا قبض رسيد يكصد هزار تومان جهت خريد چند هزار قبضه تفنگ از يكي از كارخانههاي اروپا كه بخط و مهر پدرم بود، جلو من گذاشت و گفت اين پول را پدر شما گرفته كه تفنگها را از كارخانه بگيرد و برساند، از پيدا شدن عين قبض او معلوم ميشود كه تفنگها را نرسانده است و ورثه او بدهكار اين يكصد هزار تومان هستند و بايد از عهده جوابگوئي اين قبض رسيد برآئيد، بتاريخ قبض رجوع كردم ديدم مال ده سال قبل است.
پدر ما در هفت هشت سال آخر عمرش، ديگر تجارت نميكرد و ملاك شده بود، بنابراين، دفترودستكهاي او برهم خورده و ميرزاهاي تجارتي او پي كار خود رفته بودند، و ما هيچ وسيلهاي براي اطلاع از سابقه امر نميتوانستيم داشته باشيم.
حال حاجيزاده پدرمردهاي كه تازه از تقسيم خانه و ملك پدرش فارغ شده و اطلاع زيادي هم از كارهاي دولتي نداشته باشد، از شنيدن اين بيان و ديدن اين سند سوسهناپذير معلوم است چه ميشود. بجناب وزير بقايا عرض كردم «اين سند مال ده سال قبل است پدر من هم كسي نبوده است كه يكچنين مبلغ هنگفتي را در هشت سال زندهبودنش لابلا كرده و نپرداخته باشد» وزير بقايا با شدت هرچه تمامتر جواب گفت «عمل ديوان قبض است و برات» اينها كه شما ميگوئيد جواب اين قبض صد هزار تومانيرا نميدهد مگر اينكه رسيدي از تفنگها بياوريد و الا بايد صد هزار تومان را فورا بپردازيد. من يقين دارم كه تفنگهاي اين صد هزار تومان بوسيله پدر شما نرسيده است زيرا پدر شما كسي نبوده كه تفنگها را تحويل بدهد و قبض خود را پس نگيرد. در هرحال سه روز بشما مهلت ميدهم كه برويد و بگرديد و اطمينان حاصل كنيد كه چنين رسيدي از تفنگها نداريد و بعد از سه روز صد هزار تومان را از شما ميگيرم. از مال دولت نميتوان ملك و دستگاه بهم زد.
ص: 429
من كه از اين جمله آخري بيشتر از ساير بيانات امين حضور حالم بهم خورده بود ديگر حرفي نزدم و برخاستم و بمنزل آمدم. با دو برادر يكي بزرگتر و يكي كوچكتر از خودم چند جوال كاغذ كهنه قديمي خانوادگيرا برهم زديم و يكييكي خوانديم، از رسيد تفنگها چيزي بدست نياورديم و حتي جزئي اثري هم از اين معامله كه بتواند دستاويز ادعاي تحويل تفنگها باشد پيدا نشد.
صبح روز چهارم دو نفر فراش قرمزپوش در خانه ما سبز شدند، آنروز را با يكي دو تومان خدمتانه طوري با هم كنار آمديم، فردا صبح فراشها صادر و وارد و حتي ورود خواربار و يخ را هم بخانه قدغن كردند و ما سه برادر مثل محبوس در خانه مانديم، پسفردا كار از اين تجاوز كرد، فراشها در خانه ما كاه دود كردند و بناي فضاحت را گذاشتند و با هيچ قلق و خدمتانهاي دست از كارهاي توهينآميز خود برنداشتند.
در آنروزها هم براي اشخاص تازهچرخي مثل ما كه هنوز اعتباري در نزد اشخاص تحصيل نكرده بوديم، راه انداختن صد هزار تومان اعتبار و ضمانت كار آساني نبود. امين الدوله باجناق من بود و آنروزها امين الملك لقب و در دربار اعتبار و آبروئي داشت ولي چه ميتوانست بكند؟ و با بدجنسي امين حضور كه شايد يك قسمت اين شدت عمل را هم براي همين نسبت من با همقطار درباريش معمول ميداشت، چه تدبيري اتخاذ ميكرد؟ گذشته از اينها فراشها هم مجال نداده بودند كه خود را باو برسانم و لامحاله مطلب را باو حالي و مشورتي بكنم، شايد تا اينوقت از اصل موضوع هم بيخبر مانده بود.
برادر بزرگم (حاجي آقا رسول) بمن گفت اگر ميشد خودمان را بحاجي ميرزا نصر اللّه مستوفي ميرسانديم او ميتوانست بما بگويد كه اين پول بدهي پدر ما هست يا نه؟ اگر واقعا پدر ما بدهكار باشد، چارهاي جز اداي مال ديوان نداريم. من برخاستم از راه پشت بام همسايه كه از آنراه نان و خواربار بما ميرسيد، از خانه بيرون آمدم و يكسر بخانه پدر شما رفتم، از اسب و نوكر دم در دانستم كه ميخواهند به در خانه (دفتر ماليه) بروند، وارد شدم، كمي بعد پدر شما از اندرون بيرون آمد، نزديك رفتم خودم را معرفي و مطلب را اظهار كردم، جواب گفت چنانكه ميبينيد حالا ميخواهم در خانه بروم عصري بيائيد ببينم چه ميشود.
عصر باز از همان راه صبحي از خانه بيرون آمدم و بمنزل شما رفتم، در گوشه حياط سمت سايه تختي زده نمد و كتاني روي آن گسترده بودند، پدر شما با لباس مخفف خانگي در گوشه تخت نشسته ميرزاها بدورش مشغول كار بودند، چشمش كه بمن افتاد بيكي از ميرزاها گفت «برخيز برو بالاخانه سند خرج، از فلان طاقچه كيسه كاغذ فلان رنگ را بياور» (براي كيسههاي محفظههاي اسناد، رنگهاي مختلف اتخاذ ميكردند كه تجسس زياد لازم نداشته باشد. كيسههاي اسناد خرج و حسابهاي آنها از قدكهاي رنگرنگ بود) ميرزا برخاست بعد از يكربع كه هر دقيقه آن بنظر من ساعتي آمد با كيسه كاغذ منظور برگشت، پدر شما كيسه كاغذ را گرفت، محتويات آن عبارت بود از فردهائيكه پشت هم گذاشته
ص: 430
و از آنها لوله قطوري تشكيل داده بودند، قدري فردها را زير و رو كرد تا بفرد مطلوب رسيد بعد از كمي مطالعه گفت پدر شما تفنگها را تحويل داده و رسيد آنها كه بامضاي وزير قورخانه است نزد من ضبط و ذمه پدر شما از بابت اين صد هزار تومان بري است- گفتم از اين التفاتيكه فرموده و خبر خوشيكه به بنده داديد بياندازه متشكرم ولي نميدانم با اين فراشانيكه در خانه ما نشستهاند چه بايد بكنم؟- گفت حل اين كار هم آسانست من الساعه شرحي مينويسم ببريد منزل امين حضور، تصديق مرا كه باو بدهيد فراشهاي خود را احضار خواهد كرد. بيكي از ميرزاها گفت «بردار بنويس» ميرزا از لوله كاغذ صفحهاي پاره كرد و قلم بدست گرفت، پدر شما تقرير كرد و ميرزا نوشت، صفحه را از ميرزا گرفت مطالعه كرد و كيسه مهر ثبت خود را از بغل درآورده با كاغذ بميرزا داد، ميرزا هم مهر و بمن تسليم كرد. از خانه بيرون آمدم در حاليكه خيلي اميدوار نبودم كه باين سهولت كار ما ختم شده باشد.
بخانه امين حضور كه وارد شدم، او هم بيروني و كنار حوض آب جاريش «1» نشسته بود چشمش كه بمن افتاد گفت يقين پول را روبراه كردهايد كه اينجا آمدهايد؟» من چيزي نگفتم، تصديقنامه پدر شما را بدستش دادم، گرفت و خواند مثل برفيكه در آفتاب تابستان بگذارند و رفت، دهباشي فراشها را خواست و گفت فراشها را از در خانه اين آقا برداريد.
من با خان نائب از در معمولي شقورق وارد هشتي خانه خودمان شدم، دو توماني بخان نائب دادم و بدون اينكه با آن دو نفر بدلعاب هيچ حرفي بزنم وارد خانه شدم، خانه از تعرض خلاص شد، قوم و خويشها كه اين چند روزه بواسطه قدغن فراشها آمد و رفت را موقوف داشته بودند، همينكه شنيدند كه ما خلاص شدهايم براي تبريك و تهنيت بمنزل ما آمدند، دو سه روزي مثل ايام نوروز خانه ما عيد بود. آقا محمد حسين ارباب، شوهر خواهر ما (جد آقايان دادگر) وقتي بديدن ما آمد و جزئيات را براي او نقل كرديم، گفت از شر بزرگي خلاص شدهايد، بايد يك تقديمي براي حاجي ميرزا نصر اللّه ببريد، گفتم چه ببريم؟ گفت پانصد تائي اشرفي فراهم كنيد و سه نفري ببريد و تشكر كنيد و تقديم نمائيد.
همين كار را كرديم، صبحي بود باز پدر شما ميخواست بدر خانه برود، ما وارد شديم، بعد از عرض تشكر اشرفيها را كه در كيسه تافته قرمزي ريخته بوديم جلو برديم، گفت چيست؟ حاجي آقا رسول گفت وجه ناقابلي است براي صرف قهوهخانه جنابعالي تقديم شده است، پدر شما خنديد و گفت احتياجي باين زحمت نبود، من به وظيفه و تكليف خود عمل كردهام، در مقابل تكليف و وظيفه حقي نبايد بگيرم. من گفتم اگر ميخواستيم حق بدهيم بايد صد هزار تومان تقديم كرده باشيم استدعا ميكنيم با قبول آن بر ما منت بگذاريد. گفت
______________________________
(1)- اين خانه در كمركش كوچه ميرزا محمود وزير و سر كوچه حمام كوچكه كه يك در خانههاي ما هم در آن واقع و در چند سال اخير متعلق به ميرزا عيسي خان تاجر كرماني بود واقع شده بود.
شايد امروز هم در آن تغييري حاصل نشده و آب جاري هم داشته باشد.
ص: 431
خير! اينطور نيست! هر چيزي حق و حسابي دارد، براي اين كار مرسوم نيست كسي چيزي بدهد، اگر اين تصديق من بواسطه گرفتاري دو سه روزه خيلي بنظر شما بزرگ بيايد و برخلاف رسم چيزي بخواهيد بدهيد، من نبايد بگيرم. حاجي آقا عيسي برادر كوچكتر از همه گفت آقا! دل ما را نشكنيد، اين تقديمي ناقابل را قبول فرمائيد. پدر شما با تبسم گفت من دل شما را نميشكنم و قبول ميكنم، كيسه را گرفت و سر آنرا گشود، چهار پنج دانه از اشرفيها را برداشت، از قضا دو نفر ميرزاي آنروزي يكي آورنده كيسه كاغذ و ديگري نويسنده تصديق، گوشه حياط ايستاده بودند، آنها را صدا زد و آن چند اشرفي را بين آنها قسمت كرد و گفت اين علامت تصرف من! حالا ميخواهم اين پول را بشما ببخشم، كيسه را بدست ما داد و راه افتاد، ما تا دم در حياط هم دنبالش بوديم، نوكرها زير بغلش را گرفتند سوارش كردند، بعضي از آنها هم دفترهاي بزرگ با تخته و بند بر دوش و بعضي دستمال كاغذهائي زير بغل داشتند، با اين هيئت براه افتادند و ما به منزل برگشتيم.
اين تقرير حاجي آقا موسي بود كه عينا نوشتم، حالا ببينيم هديه بيسروصداي اين سه نفر حاجيزاده پدرمرده كه حاجي ميرزا نصر اللّه با اين اصرار رد كرده است، چقدر بوده و تصديق او بر بطلان دعوي دولت سر به چه مبلغ ميزده است؟
اگر همين پانصد اشرفي امروز موجود بود، بنرخ امروز بازار، بيست هزار تومان يا دويست هزار ريال اسكناس ميارزيد ولي چون قيمت واقعي پول با قدرت خريد آن معلوم ميشود، بايد حساب كرد كه با آن پانصد اشرفي در هزار و دويست و نود و پنج تا هزار و سيصد قمري كه حدود تاريخ وقوع قضيه است، چقدر جنس ميشد بخرند و آن اجناس امروز بچه قيمت دادوستد ميشود تا ارزش واقعي اين خرج قهوهخانه بدست آيد. با پانصد اشرفي كه پانصد تومان بوده است دو هزار من روغن يا هزار من قند يا چهار هزار من گوشت يا پانزده هزار من نان يا هفت هشت هزار ذرع چيت يا دويست ذرع ماهوت پالتوي اعلا يا يك خانه سيصد چهارصد ذرعي تمامعيار ميتوانستند خريداري كنند و يا بدوازده هزار عمله با اين پول ميتوانستند مزد بدهند. حد متوسط و سر هم رفته ارزش امروزي اين هفت قلم اشياء و يك قلم مزد، بدون حساب كردن خانه كه قيمت آن بيحساب زياد شده است، سيصد و سي و سه هزار تومان و تقسيم بهشت كه بكنيم و اعشار آن را بريزيم، عدد پنجاه و پنج هزار تومان بدست ميآيد. پس قوت خريد آن پانصد تومان در آنروز با قوت خريد پنجاه و پنج هزار تومان امروزه برابر بوده است. از روي همين حساب باطلنامه حاجي ميرزا نصر اللّه مستوفي هم از حيث قيمت اشرفي بچهل ميليون و از حيث قوت خريد بيكصد و ده ميليون ريال امروزه سر ميزده است.
از بيانات حاجي آقا موسي از قول پدرم «براي اين كار رسم نيست كسي چيزي بدهد و اگر اين تصديق من بواسطه گرفتاري دو روزه بنظر شما بزرگ بيايد و بخواهيد چيزي بدهيد من نبايد بگيرم» معلوم ميشود در آن دوره قبول كردن اين قبيل هديهها مرسوم نبوده است و شايد اگر كسي ديگر هم بجاي پدرم بود، از قبول آن امتناع ميورزيد. پس توضيحات من
ص: 432
در اينجا براي حماسهخواني از صحت عمل پدرم نيست بلكه مقصود من از اين تشريح، چيز ديگر و آن سرعت رسيدگي و سهولت دادن تصديق است كه از خواننده عزيز تقاضا ميكنم در قسمت زير قدري توجه و دقت فرمايند.
ديديم حاجي ميرزا نصر اللّه با كيسه كاغذهاي الوان و طاقچههاي بالاخانه ضبط اسناد دولتي خودش، نسبت بيكصد هزار تومان آنروز كه از حيث ارزش با چهل ميليون و از حيث قوت خريد با يكصد و ده ميليون ريال امروز برابر و راجع بده سال قبل بوده است، در ظرف نيمساعت رسيدگي كرده و في المجلس باطلنامه ادعاي دولت را نوشته و بدون هيچ طمع و توقع و بدون ترس و تشويش از تهمت و افترا، بدست مدعي عليههاي دولت داده و بندي بسند خط و مهر پدر آنها كه در نزد وزير بقايا يعني مدعي العموم ماليه دولت استبدادي بوده است نبسته و اين مدعي العموم هم با همه شدت عملي كه داشته بمجرد ديدن تصديق او فورا مأمورين خود را برداشته و محبوسين را خلاص كرده است.
آيا امروز كسي پيدا ميشود كه از روي دفاتر ده سال قبل خير، بلكه از روي دفاتر يكسال قبل، نيمساعت هم نه ده روز، بتواند صحت و سقم مطلبيرا استخراج كند؟ مسلما خير از اين بگذريم و اين سرعت عمل را نتيجه كم بودن كار و سادگي طرز نگاهداري اسناد بدانيم و پنج شش ماهي بمؤمنين امروزه وقت رسيدگي بدهيم، بعد از دقتهاي بيشمار و حصول به بيپائي ادعاي دولت آيا ميتوانند باطلنامه يكصد و ده ميليون ريال يا خير همان چهل ميليون ريال را بدست مدعي عليه دولت بدهند؟ باز هم خير! زيرا بهيچيك از كاركنان دولت و هيئتهاي رسيدگي دولتي اين قدرت و اختيار داده نشده است.
حالا فرض بگيريم بهيئتي يا شخصي چنين قدرتي هم داده شود، آيا در آن هيئت يا شخص آن اندازه از قوت نفس و اعتماد بعمل هست كه از تهمت و افترا بيم نكند و مرد و مردانه باطلنامه ده يك چنين مبلغ را بدست مدعي عليه دولت بدهد؟ باز هم خير! و اگر چنين ديوانه يا عاقل بتماممعنائي پيدا شد، آيا از تهمت و افتراي ياوهگوها و دشمنهاي شخصي رهائي دارد؟ باز هم خير! پس چه بود كه در آن دوره باوجود رژيم استبداد و پادشاهي مثل ناصر الدين شاه كه محمود خان كلانتر تهران صاحب خانواده و كسوكار را براي بينطمي نان شهر بدون هيچ سئوال و جواب طناب ميانداخت، اينطور اشخاص باجرأت هم در جامعه پيدا ميشدند؟ براي اين بود كه اكثر افراد جامعه مردمان باايمان و عقيده بودند و مردان صحيحالعمل دقيق را دوست ميداشتند و صحيحالعملها هم هيچوقت از حسنظن مردم سوءاستفاده نميكردند و صحت عمل گذشته آنها براي نشان دادن در باغ سبز و حيفوميل كردن در آينده نبود. حرف ياوه دشمنان بآنها نميچسبيد، دشمنان هم آهن سرد نميكوبيدند و جلو دهن خود را نگاه ميداشتند حتي شاه هم با همه استبدادش از اين اشخاص ملاحظه داشت، سهل است همهجا مشوق و مروج آنها بود. وقعه ذيل شاهد مدعاست:
در خانواده ما معروف است كه وقتي عين الملك، شوهر خانم عزت الدوله خواهر شاه،
ص: 433
بسفارت كبري مأمور استانبول و دربار عثماني شده و از آنجا از خانم خاسته بود مواجب او را وصول كند و براي او بفرستد. خانم با دستخط قبلي شاه به براتنويس مربوط مراجعه كرده و او هم بموجب دستخط شاه تمام مواجب يكساله را برات صادر نموده و بجريان انداخته بود.
ميدانيم پدرم از اشخاصي بود كه بدون مهر او هيچ براتي قابل پرداخت نبود، اين برات را نزد او آوردند، چون نصف حقوق ساليانه عين الملك در موقع عزيمتش بموجب برات ديگر پرداخته شده بود، از امضاي آن استنكاف كرد. خانم بشاه شكوه برد و طوري اين استنكاف بحق را آبوتاب داد كه شاه واقعا عصباني شد. پدرم را احضار كرد و با تشدد جهت مخالفت او را با دستخط خود سئوال و شديدا مؤاخذه كرد. پدرم با كمال متانت جواب گفت اگر دستخط مربوط بانعام يا اضافه مواجب بود، البته فورا اطاعت ميشد ولي چون دستخط فرمودهاند ... تومان مواجب استمراري سفارت كبراي استانبول برات صادر شود و نصف اين مبلغ قبلا پرداخته شده است، باينجهت از اجراي دستخط شاه معذور بودم. شاه مستبد بجبران تشدد بيمورد جبه تنپوش خود را بحاجي ميرزا نصر اللّه خلعت داد كه بعد از پدرم بمد زمان از آن جبه براي من قباي ترمهاي دوختند و من اين جمله را در موقع پوشيدن اين قبا از بزرگترهاي خانواده شنيدهام.
همين حاجي ميرزا نصر اللّه را كه ديديم با آن شجاعت و شهامت باطلنامه يكصد و ده ميليون ريال امروزي و يكصد هزار تومان شصت هفتاد سال قبل را بدون هيچ طمع و توقع بدست حاجيزادههاي پدرمرده بيكسوكار ميدهد، در مورد ظل السلطان پسر ناصر الدين شاه كه حكومت نصف ايران را داشته و بقول سراج الملك پيشكارش كه ميگفته «يه خورده از شاه كوچكتر است «1»» نيمه شاه كشور بوده، براي اينكه چهار پنج هزار خروار كاه خرواري يكي دو قران خالصجات اصفهان را از جمع مفاصاي خود خارج كرده بوده است، حساب او را امضاء نميكند. شاهزاده مستبد نه براي هزار تومان تفاوت بلكه براي نشان دادن نفاذ امر خود ابتدا بملايمت و بعد بپيغام درشت آنچه كرد نتوانست اين پيرمرد پوسيده را نرم كند. بالاخره روزي او را بعمارت مسعوديه احضار كرد، پدرم رفت، شاهزاده آنچه از پير استاد داشت از تطميع و تهديد و وعد و وعيد بكار بست، حاجي ميرزا نصر اللّه همچنان نفوذناپذير و در مقاومت خود باقي ماند. بالاخره پدرم را در گوشه اطاق محصور و بزور مهر او را از بغلش بيرون آورد و پاي كتابچه را مهر كرد.
پدرم بخانه آمد، با هيچكس حتي با شاه هم از اين مقدمه حرفي نزد، ولي كتابچه را كه براي صحه نزد شاه بردند، شاه گفت چه شده است كه حاجي ميرزا نصر اللّه جمله معمولي خود را كه در همه مفاصاها مينويسد، اينجا ننوشته است؟ كتابچه را بدهيد كامل كنند و بياورند صحه كنم. كتابچه كه بدست پدرم رسيد، مهر خود را از پاي آن كشيد. ظل السلطان دانست كه كوشش و فشار حتي استراق مهر امضاء هم، در مورد او بيمصرف است. مثل بچه آدم، كاه خالصجات را جمع حساب خود كرد و پدرم كتابچه را با شرح معمولي خود نوشت و امضا نمود. عبث نبود كه شاهزاده درباره او ميگفت. شرح زندگاني من متنج1 433 حاجيزاده پدر مرده و فراش قرمز پوش ..... ص : 426
______________________________
(1)- قدري از شاه كوچكتر است
ص: 434 آنكه تغيّر نپذيرد توئي!آنكه نمرده است و نميرد توئي «1»! خواننده عزيز توجه دارد كه نوشتم «مردمان صحيحالعمل» اين لغت را بجمع استعمال كردم كه تصور نكنند معتقدم كه تنها پدرم بوده است كه اين شجاعت و شهامت و صحت عمل را داشته است، خير! اين رويه تمام كارمندان مهم آنروزهاي دولت بوده است. اگر اشخاصي هم پيدا ميشدند كه از راه جبلت صحت عمل نداشته باشند، از اظهار صلاحيت ناگزير بوده و هيچوقت جرأت نميكردند عملي مخالف صحت و درستي مرتكب شوند و اگر اينقدر بيهوش بودند كه بر ضرر خود كار خلاف رويه بكنند، جامعه آنها را رد ميكرد و داغ باطله ميخوردند و از ذروه اقتدار و اختيار ميافتادند و ديگر نه همقطارها و نه جامعه بقول و فعل آنها اهميت ميدادند. ميرزا قهرمان امين لشكر شاهد اين مدعا است كه باوجود رسيدن بمقام وزارت گمرك همينكه گشادبازي و ولنگووازي او مشهود گشت، آنچه داشت از دست داد و وقتيكه مرد كفن نداشت.
امروز اگر از اين قبيل شهامت و شجاعت و گذشتها و فداكاريها اثري باقي نمانده و همه در گفتن حق خودداري دارند و همهگونه كار خلافي را بخود اجازه ميدهند، براي انحطاط پايه اخلاقي عامه مردم است. نه اين باشد كه مادرهاي ايراني ديگر نميتوانند بچههاي باشهامت و امين بدنيا بياورند، خير! ايران همان ايران و كنام پلنگان و شيران است كه بود ولي چون زمام كارهاي كشور بدست مردمان طماعجبون افتاده و عامه هم علاقهاي بصاحبان شهامت و مردمان صحيحالعمل نشان نميدهند، دسته اخير كه مثل هميشه در اقليت هستند، كنارهجوئي اختيار كردهاند. اگر اشخاص درست شجاع هم گاهي بكار برسند، چون اكثريت با مردمان پست نادرست است، كاري از پيش نميبرند و رفقا هم كه مؤمن را مخل ميدانند، لكههائي باو ميچسبانند و در دهنها مياندازند و دلسردش ميكنند.
من خيليها را سراغ دارم كه خون پدرانشان در رگهاي آنها هست بلكه به واسطه دانش و معرفت امروزي اين خون در عروق آنها صافتر و پاكتر هم شده است، ولي چكار كنند؟ و بگدائي شغل و كار بدر كدام ارباب بيمروت دنيا بروند؟ و اگر هم بروند و بكار هم برسند، تازه اول مرافعه است زيرا زير بار دستورات خلاف مافوقها نخواهند رفت. اين است كه صحيحالعملها در عقردار فرورفتهاند و خون دل ميخورند و مردم بيوجود بيمصرف يا دزدان پاچه ورماليده، مثل كنه، خود را بكارها چسبانده مردم را عذاب ميدهند.
حكّام
خواننده عزيز از گذشته بطرز كار حكام در ايالات و ولايات اجمالا اطلاع حاصل فرموده است. حاكم در ولايت و ايالت، نظير شاه در مركز، تمام اختيارات دولتي را در حوزه حكومتي خود در دست داشته است. ماليات را بوسيله نائب الحكومههاي بلوكات (بخشها) و آنها بوسيله كدخدايان و پاكارهاي آنها وصول ميكرده و ايصال مواجبها چه محلي و چه مركزي بر عهده او بوده و همچنين باقي تحت كتابچه دستورالعمل را او بخزانه ميرسانده چنانكه حساب دادوستد هر دوره عمل را هم او بدولت ميداده است.
______________________________
(1)- نظامي گنجوي
ص: 435
ختم دعاوي افراد، چه حقوقي و چه جزائي، نيز بر عهده حاكم بود. اگرچه مجتهدين هم در اين كار با او در قسمت دادن حكم شريك بودند، ولي اقدامات و تحقيقات مقدماتي و بالاخره اجراء با حاكم و نقش او در اين كار بسيار مهم بود. حكام اين وظيفه خود را در شهرها بوسيله فراشباشي و فراشان و در خارج شهر بوسيله تفنگداران خود انجام ميكردند.
اختيار تنظيمات شهري و تنظيفات بلدي يا باصطلاح امروز شهرباني و شهرداري هم با حكام بود كه فراشباشيها بوسيله فراشان خود باين كارها هم رسيدگي و نرخ نان و گوشت و ترهبار را هرچندي يكبار بوسيله جارچي اعلام ميكردند كه فروشنده و خريدار تكليف خود را بدانند.
حفظ امنيت در طرق و شوارع نيز بر عهده حكام بود كه آنها اين وظيفه خود را بوسيله قرهسورانها كه تحت رياست قرهسورانباشي و بالاخره تحت امر آنها بودند انجام ميدادند.
حاكمي كه از مركز بولايت يا ايالتي ميرفت، اشخاصيرا براي رياست اين واحدهاي اداري بانتخاب خود همراه ميبرد و افراد را از محليها استخدام ميكرد. وزير حاكم، كارهاي ماليه قلمرو را اداره و در ساير كارها نيز نظارت مينمود و اگر اتفاق ميافتاد كه حاكم خيلي شاهزاده و آقازاده بار آمده و كمكار باشد، جناب وزير همهكاره بود. روح كار را در دست ميگرفت و باسم حضرت والا يا حضرت حكمران، كارها را بميل و صرفه خود ختم ميكرد و در هر ماه حقالعملي از لفتوليس خود بحاكم ميداد و مابقي را بجيب ميزد. ولي البته در اينصورت گذراندن حساب هم در قرارداد فيمابين حاكم و وزير، بعهده وزير مقرر ميشد.
عاملترين حكام و وزراء آنها اشخاصي بودند كه بتوانند دوره عمل خود را بيسرو صدا و بدون راه انداختن عرضچي و قالوقيل سربرسانند. زيرا يكي از خصائص استبداد نداشتن تحمل براي شنيدن سروصدا و بدهكار نبودن گوش رؤسا بشكوه و شكايت مردم است.
همينقدر كه حاكم كاري ميكرد كه شاكي نداشته باشد و مركز را از اين حيث بزحمت نيندازد و مواجب ارباب حقوق و اقساط خزانه را خوب برساند، كسي پاپي ساير اعمالش نبود و خيلي ممكن بود چندين سال در حكومت خود باقي بماند ولي در اينصورت طمع منتظر الحكومهها نسبت باين حكومت بيدردسر بحركت درميآمد. پس گاهي هم راه انداختن سروصداي مصنوعي لازم ميشد. بعضي حكام محلي مانند سهام الدوله بجنوردي و شجاع الدوله قوچاني و از اين قماش هم بودند كه عمدا سروصداي چپو و غارت تركمن راه ميانداختند كه بعنوان اردوكشي براي تنبيه مرتكبين، سوارهاي ايل خود را از غارت و يغماي ايلاتي كه طرف عداوت آنها بودند، متمول كنند تا هم خودشان از اين غارت و چپو حق ببرند و هم مخارج اردوكشيرا پاي ماليات معمولي قلمرو خود حساب نمايند.
اهل اطلاع ميگفتند اكثر نهب و اسري كه بين شاهرود و ميامي از طرف تركمنها نسبت بزوار بيدستوپا بعمل ميآمد، نتيجه همين تحريكات حكام سرحدي بود. چنانكه در رساله نقادي ميرزا محمد خان مجد الملك (جد آقايان امينيها)، اشاره باين مطلب هم رفته است.
سرهم رفته، رفتار حكام نسبت باهالي قلمرو خود خوب نبوده و مردم بخصوص سر جنبانهاي محل، اكثر گرفتار طمعكاري و بدرفتاري آنها بودهاند. بهمينجهت در موقع
ص: 436
عزل، تلافيهائي با آنها ميشده است. حكام هم كه از درجه محبوبيت خود باخبر بودند، اكثر حكم عزل خود را كه دريافت ميكردند، اگر ميتوانستند بعنوان شكار از شهر بيرون بيايند و بچاك بزنند، براي آنها فوزي عظيم بود. گاهي خودشان بهمينطورها خود را درميبردند و زن و بچه و كس كارشان كه ناچار عقب مانده بودند، در بين راه گرفتار چپو و غارت سوارهاي خوانين محلي كه حاكم هيزم تري بآنها فروخته بود ميشدند و اثاثيه خان حاكم در عوض تعديات سابقش بيغما ميرفت و بادآورده را باد ميبرد «1». حاكم بعد از او هم خرش بگل نمانده بود «2» كه مرتكبين را تنبيه كند. اگر خيلي زرنگ بود، اين عمل را وسيله براي دخل آينده خود قرار ميداد و عملرا بحساب و نفع خود تمام ميكرد. اما دولت كه بمأمورش اين اهانت وارد آمد بود، چون از سبب اين رفتار خوب واقف بود، چندان اهميتي باين قبيل وقايع نميداد و پاپي اين خردهحسابهاي محليها با حاكم معزول نبود.
خيلي اتفاق افتاده كه حاكمي طماع كه خواسته است در وصول ماليات زيادهطلبي و بار رعيت را سنگين كند، گرفتار تعرض عمومي شده است و مردم بروي او ايستادهاند و او هم براي حفظ نفاذ خود تحمل نكرده و كار حكمران با رعيت بزدوخورد كشيده، حاكم، خائب و خاسر و حتي مفتضح و بيآبرو، مجبور شده است فرارا بمركز بيايد و دولت هم در مقابل اين رفتار غيرعادلانه، او را معزول و مخذول كرده است. معروفترين اين قبيل حكام، عليخان ريش، حاكم ساوه بود كه رفتار رعاياي سامان و خليفه كندي با او معروف و حتي شعري هم براي اين وقعه در همان زمان گفته بودند كه بواسطه قباحت موضوع كه ضمنا بحاكم قم، اعتضاد الدوله، هم برميخورد، از ذكر شعر با اينكه خيلي ادبي است و نكته باريكي دارد، صرفنظر ميشود.
وقعه عبد العلي ميرزا پسر فرهاد ميرزاي معتمد الدوله با جهانشاه خان افشار خمسهاي هم از همين قماش وقايع است. عبد العلي ميرزا پسر دوم معتمد الدوله و وليعهد علمي شاهزاده و از جوانهاي نسبة عالم دوره بود. معتمد الدوله در تربيت او بذل جهد ميكرد و خود او هم بتحصيل رغبتي داشت حتي براي تكميل دانش خود بمدارس آخوندي هم ميرفت و با طلاب نزد مدرس مدرسه درس ميخواند، تخته نزد خوب بازي ميكرد، شعر خوب ميگفت و مطالب حكمتي را خوب ميفهميد، در بذلهگوئي و آوردن اشعار مناسب و مطايبه و تمثيل زيركي از خود بروز ميداد و اجمالا از خود، فرهاد ميرزاي كوچكي ساخته بود ولي خيلي از خود راضي و نمايش پز دادنهاي علمي و ادبي او بيش از دانشمنديش بود و در رفتار
______________________________
(1)- «بادآورده را باد ميبرد» مثل ساير و در مواردي استعمال ميشود كه كسي وسيله استفادهاي برايش پيش آمده و برايگان صرفه برده و سپس همانطور برايگان و يا بعبارت عوامانه «مفتومسلم» از دست بدهد.
(2)- خر از تمام چهارپايان باركش عاجزتر و بهمينجهت است كه اين تعبير مصطلح شده و كنايه از آنست كه مؤمن اجباري ندارد كه در كاريكه عدم جلوگيري از آن خسارتي باو وارد نميآورد و نفعي باو نميرساند اقدام نمايد.
ص: 437
و گفتار سبكي يا اگر در اصطلاح مجاز شوم، چرتقوزي «1» از خود نشان ميداد.
يكي از روزها كه براي خواندن شرح اشارات بمدرسه مروي رفته بانتظار رسيدن نوبت و موقع درس با آخوندهاي همدرس خود در ايوان يكي از حجرات گرم مفاوضه بود، ذغالموفروشي براي پيدا كردن مشتري جهت كالاي خود با الاغش از در مدرسه وارد شد، شاهزاده كه ميخواست بذلهگوئي نمايد و ماستي بار رفقاي خود كند، با اشاره بسمت الاغ گفت: «اين هم در اين مدرسه حجرهاي دارد؟» يكي از همدرسها گفت «خير! از خارج آمده ميخواهد شرح اشارات بخواند.»
معتمد الدوله مرحوم شد، پسر بزرگش سلطان اويس ميرزا معتمد الدوله لقب گرفت و احتشام الدوله لقب سابق او، بعبد العلي ميرزا كه قبلا احتشام الملك ملقب بود رسيد.
برادر بزرگتر بايالت فارس و برادر كوچكتر بحكومت خمسه مأمور شدند، شاهزاده جوان خيلي به پسرعموئي شاه مينازيد و ميخواست اين اول حكومت مستقل خود را بنمايش فوقالعادهاي مشهور كند و همانطور كه وليعهد علمي پدرش بود، وارث نفوذ و استقلال و شاه وارثي او هم بشود. براي اين منظور چه بهتر از آن بود كه با شخص مهم با طايفه و بانفوذي مانند جهانشاه خان دستوپنجه نرم نمايد و او را ببهانهاي بگيرد و حتي معامله ظل السلطان با حسينقليخان بختياري را درباره او معمول دارد مگر او پسر فرهاد ميرزا نيست؟ مگر پدرش با شيخ مذكور خان، يكي از شيوخ جنوبي فارس، همين معامله را نكرده بود و خود و كسوكارش از اينراه پول بيحسابي بدست نياورده بودند؟
باري، شاهزاده با اين طرز فكر، تازه وارد قلمرو حكومتي خود شده و از اين قماش خوابها براي خان افشار ميديد و پي بهانه و دستاويز ميگشت. خان افشار از رفتار و جلفي او كه گاهگاه شاهزادگي بروز ميداد و از حدود خارج ميشد، دانست كه آب او با اين پسرعموي شاه بيك جوي نميرود و از او برحذر بود. باوجوداين روزي از ده خود كه در نزديكي شهر داشت، نزد حكمران آمد و ايشان را براي تفرج به ده خود دعوت كرد. شاهزاده هم موقع را براي اجراي فكر خود مناسب دانست و دعوت او را پذيرفت و با دمودستگاه و اثاثه قدرت از قبيل تفنگدارباشي و فراشباشي و شاطرباشي و از اين قماشباشيها بمهماني بده جهانشاه خان رفت. در سربازي تخته ميان طرفين كه هر دو پي بهانه ميگشتند، مشاجرهاي پيش آمد، هر دو بفكر غليظ كردن ماده بودند، شاهزاده كه خان افشار را خالي الذهن تصور ميكرد، درشتي آغاز نمود. خان افشار هم كه تدارك كار خود را ديده بود، عمدا معارضه بمثل كرد. شاهزاده از جا دررفت و بعد از فحاشي امر بتوقيف خان داد. كار كه باينجا رسيد تفنگچيها و سوارهاي جهانشاه خان دور مهمانها را گرفته همگي را يراقچين و شاهزاده را در طويله حبس كردند.
خبر بشهر رسيد، وزير شاهزاده با چند نفر از اعيان آمدند و با هزار التماس حضرت والا را از طويله خان بيرون آورده بشهر بردند، معلوم است ديگر براي شاهزاده
______________________________
(1)- براي اين لغت مركب هيچ معني نميتوان تراشيد. اجمالا جوانها اشخاص متظاهر جلف پرسروصدا و ميانخالي را «چرتقوز» ميگويند.
ص: 438
آبروئي باقي نماند و چارهاي جز خالي كردن مقر حكمراني و آمدن به تهران نداشت.
اولياي امور مركز هم حاكم ديگري براي خمسه فرستادند. فقط كاريكه شد يك تصنيف كه بكنايه از فرار شاهزاده خبر ميداد، در دهنها منتشر شد كه يكي از اشعار آن شعر ذيل بود.
عبدي جان خوب كردي رفتيقاش زينا بگير نيفتي! و نيز دو شعر ذيل كه گوينده آن معلوم نشد، در محافل ادبا خوانده ميشد و از گوينده آن تحسين ميكردند.
احتشام الدوله! اي نرّاد بن فرهاد راددر چنين بازي، باين زودي، چرا دادي گشاد؟
خان افشارت چو يابو بسته اندر آخيهخانه افشار و ششدر؟ بهبه از اين اوستاد! «1» و در نتيجه همين جلفي و سبكي بود كه شاهزاده با اينكه بزودي بعد از برادرش بلقب معتمد الدوله هم سرافراز شد، هميشه خانهنشين بود. جهانشاه خان هم باج اين كلهشقي دهاتي خود را داد و بقدر حماميكه رفته بود عرق كرد، منتهي عرقهاي او را امين السلطان بوسيله شاهزاده سيف الملك حكمران بعدي خمسه پاك كرد. طبقه اول اولاد عباس ميرزا هم همه مرده بودند، ديگر كسي باقي نبود كه از برادرزاده تعصبكشي كند و نزد ناصر الدينشاه كلاه بر زمين زند «2».
اثاثه قدرت دولت چه از ماليه و قشون و چه از عدليه و نظميه و چه از بلديه و امنيه خواه در مركز و خواه در ولايات، بقراري بود كه خواننده عزيز از آن سابقه پيدا كرد.
چنانكه ملاحظه ميفرمايند اين دستگاه كوتاهتر از آن بوده است كه بتواند جان و مال مردم را در مقابل تطاول اشخاص متعدي حفظ كند. پس اينكه كرارا اشاره كردهام كه مردم خود را اداره ميكردند و با اخلاق مسلماني و ديانت و ايمان با هم كنار ميآمدند، بيمدرك نبوده است. در ضمن حوادث آينده خواهيم ديد كه هرقدر اين اخلاق از مردم بيشتر سلب ميشود، همانقدر هم كارها رو بخرابي ميرود تا بامروز ميرسيم كه با داشتن همهگونه وسائل و اثاثه اقتدار، آب خوش از گلوي هيچكس پائين نميرود و مردم بجان هم افتادهاند. بجاي اخوت، تكالب و در عوض درستي، تقلب و در مقابل دلسوزي و حفظ،
______________________________
(1)- خانه افشار در بازي تخته، خانه دوم از شش خانه آخري است كه تمام مهرههاي هر حريف بايد در آنجا جمع و بحكم طاس برداشته شود. ششدر كردن عبارت از گرفتار كردن چند مهره از مهرههاي حريف است بطوريكه شش خانه جلو اين مهرهها را با مهرههاي خود جفت جفت سد كنند. محصور كردن يا ششدر كردن حريف در خانه افشار خيلي مشكل و بازيكن زبر- دست لازم است كه بتواند مهرههاي حريف را در خانه افشار ششدر كند. گوينده درآوردن خان افشار و خانه افشار و نرادي احتشام الدوله صنعت اتفاق و كنايه و ايهام را بسيار خوب بهم بسته است.
(2)- در سابق كه حتي در مجالس كلاه را بر سر باقي ميگذاشتند يكي از علامتهاي عزاداري برهنه كردن سر بود و آنها كه ميخواستند تظاهر بيشتري در عزاداري بنمايند، همينكه خبر فاجعهاي را ميشنيدند، كلاه خود را از سر برگرفته بر زمين ميافكندند و در حقيقت كلاه بر زمين ميزدند. اين تعبير ازاينرو در مورد عزاداري استعمال شده و كنايه از تظاهر و راه انداختن سروصدا و بزرگ كردن قضيه است.
ص: 439
حيفوميل و در برابر اندازه، افراط و تفريط در كليه كارهاي شخصي و عمومي رواج گرفته است. براي اصلاح اين وضع بايد سران قوم اقدام كنند كه آنها خودشان گرفتار همين اخلاق بد، و كوراني هستند كه عصاكش كور ديگر شدهاند «خفته را خفته كي كند بيدار». بر جوانان اين كشور است كه دنبال مردمان عاقل صريح اللهجه درستكار امين باايمان جدي بگردند و هرجا يافتند، با هر فداكاري و حتي سماجت، دست از آنها برندارند و زمام امور را بدست آنها بدهند تا مگر اين قافله عقبمانده را بسرمنزل مقصود برسانند.
لقب
ايرانيان در دورههاي باستاني لقبهاي شغلي مانند سپهبد و سپهدار و سپهسالار و ديواندار و بارسالار و پردهدار داشتهاند. اما القاب توصيفي از دوره سلطه عرب در ايران متداول شده و ريشه و اصل آن هم همان لقبهاي وصفي است كه عرب رسم داشته در دنبال اسامي محترمين و معروفين ميآورده است. مصطفي و مرتضي و مجتبي و سيد الشهداء و زين العابدين و باقر و صادق و كاظم و رضا و تقي و نقي و زكي و مهدي تماما القاب وصفي است كه بزرگان دين ما داشتهاند.
بعضي هم بودهاند كه القاب وصفي آنها مانند اشج و اعرج و اشتر و افطس و اعور از نقصيكه در سر و صورت و اعضاء داشتهاند حكايت ميكرده است. خلفاي عباسي براي خود هريك لقبي از قبيل الرشيد و المأمون باللّه و المعتصم باللّه تا المستعصم باللّه بهم بسته و بآنها خود را معروف ميكردند. در همين دوره بوده است كه سلسلههاي امراء استقلال مانند طاهريان و صفاريان و سامانيان و ديلميان و غزنويان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان، يكي بعد از ديگري، در ايران طلوع كرده و ايرانيان بوسيله آنها ايران را از سلطه عرب بيرون آوردهاند.
با اين تفاوت كه خلفا با طاهريان و صفاريان بنظر ياغي مينگريستند و اگر هم روابطي با آنها داشتهاند، خصمي و جنگي بوده و اميد داشتند كه آنها را با سركوبي مطيع كنند. همينكه كار بديلميان و غزنويان رسيده و از سركوبي آنها مأيوس شدند و چاره را منحصر بمماشات ديده و در حقيقت سر تسليم پيش ميآورند، براي اينكه خود را هم از تنگوتا نيندازند، خويش را بصدور فرمان لقب و فرستادن خلعت خوشدل ميكردند تا در عوض، امراء استقلال اين دو سلسله از ذكر اسم آنها در خطبهها كوتاه نيامده و لامحاله امير المؤمنيني و خليفة المسلميني اسمي آنها محفوظ بماند.
عز الدوله و مؤيد الدوله و عماد الدوله و عضد الدوله و معز الدوله و مجد الدوله و شرف الدوله و بهاء الدوله و سلطان الدوله القاب ديلميان و سيف الدوله و يمين الدوله لقب سلطان محمود غزنوي بهمين منظور بوده است. همينكه نوبت بسلجوقيان رسيد، خلفا ضعيفتر از آن شده بودند كه كسي حاجتي بلقب آنها داشته باشد. اين است كه اين سلسله و خوارزمشاهيان، خود از اين القاب برجال و سران لشكر خود داده و براي خويش شاهيرا لقب كردهاند.
ص: 440
مغول آمد، لقبدهنده و لقبگيرندهها را بيك روز نشاند و خلافت اسمي خلفا هم از بين رفت. در سلسلههاي گوركانيه و آققويونلو و قرهقويونلو از لقبهاي دولتي ذكري نيست ولي مردم در نوشتجات خود بمردمان بزرگ، بخصوص علما، فخر العلماء و المحققين و جمال الملة و الدين و از اين قبيل عنوانات بدون اينكه لقب اختصاصي باشد مينوشتند.
صفويه آمدند، اين سلسله القابي مركب از اسم شاه زمان با «قلي» مانند حسينقلي «1» و طهماسب قلي ميداده و احيانا القاب ملك و دولت را هم داشتهاند. چنانكه وزير اعظم كشور را اعتماد الدوله ملقب ميكردند و لقبهاي شغلي مانند مستوفي الممالك و معير الممالك و صاحبديوان نيز در كار بوده است.
در دوره قاجاريه، آقا محمد خان بنابقوليكه حاجي ابراهيم شيرازي را او بصدارت رسانده باشد، لقب اعتماد الدوله را هم او باو داده است. ولي فتحعليشاه گذشته از القاب شغلي، مثل صاحبديوان و مستوفي الممالك و منشي الممالك و معير الممالك، دادن القاب توصيفي را شروع كرد و در زمان او در حدود پنجاه شصت تائي از اين جملههاي مركب كه مضاف آن يكي از اسماء وصفي و مضافاليه آن الدوله و السلطنه و الملك و الملوك بود، بمناسبت و بيمناسبت، باين و آن و بخصوص به پسرها و دخترها و زن خود داد.
در زمان محمد شاه، دادن لقب قدري بيشتر شد. زيرا صاحبان القاب اوليه مردند و پسرهاي آنها هر چند تا كه بودند لقب ميخواستند و در عهد ناصر الدين شاه تا اواخر ميرزا يوسف صدراعظم، اشخاص بالقب شايد صد الي دويست تائي ميشدند ولي امين السلطان كه روي كار آمد، اين كار هم از خرك دررفت. هركس از هر صنف و طبقه از هر مضاف و مضافاليهي لقب خواست، با مناسبت و بيمناسبت، تصويب كرد و ناصر الدين شاه هم تصويبكردههاي او را بصحه خود قوت قانوني داد و بالاخره در سلطنت مظفر الدين شاه كمتر كسي بود كه دستش بجائي برسد و لقبي نداشته باشد.
مثلا نصر- نصرت- نصير- ناصر- منصور- انتصار- منتصر- مستنصر با مضافاليههاي السلطنه- الدوله- الملك- السلطان- الممالك- الملوك- الخاقان- الوزاره- الاياله- العداله
______________________________
(1)- اسامي مركب از حسين و علي و رضا و محمد و عباس و حيدر و غيره با قلي كه امروز معمول است، قبل از صفويه وجود نداشته و مرسوم نبوده و بعد از اين لقبگزاري از اسم شاه با قلي است كه مردم از راه اخلاص به بزرگان دين باولاد خود اينقبيل اسامي مركب را دادهاند و در دورههاي بعد از صفويه رواج گرفته است. من در اسامي رجال قبل از صفويه بچنين نامها برنخوردهام چنانكه اسم مركب از علي و رضا و حسين با غلام هم مال دوره بعد از صفويه است كه در حقيقت قلي تركي را بغلام عربي ترجمه و تبديل كرده و باولاد خود اسم دادهاند. اما اسامي مركب از محمد و علي، حسين و علي، علي و رضا و از اين قبيل، اصل و ريشه ديگر دارد و آن اسامي و القاب بزرگان دين ماست مانند محمد باقر و محمد تقي و علي نقي كه ابتدا با كسره حرف آخر اسم اول خوانده و گفته ميشده است و بعدها كسره را انداخته و بطور مركب گفتهاند. اسامي مركب از دو اسم مانند محمد علي، حسنعلي، حسينعلي، عليمحمد، محمد حسين، احمد حسين و غيره هم زاده همين تركيب اسم و لقب و تماما مال زمان بعد از صفويه است.
ص: 441
الحرم- النظاره- البكاء- الاشراف- التجار- الاطباء- الحكماء- العلوم- الشريعه- الاسلام العلماء- الفقهاء- الواعظين- المتكلمين- الذاكرين- الشعراء- الادباء- السادات- القراء الحفاظ- الكتاب- الخطاطين- الحاجيه- ديوان- دفتر- لشكر- حضور- خلوت- حضرت دربار و حتي دواب هم قابليت لقب داشت. از ضرب اين هشت مضاف در چهل مضافاليه برقم سيصد و بيست ميرسيم. بنابراين از يك ماده نصر سيصد و بيست لقب توليد ميشد كه از طبيب بيسواد سر محل و آخوند مدرسه و شاگرد روضهخوان و قاري و سيد نيزهباز و حاجي عمهجانها تا وزراء و رجال و شاهزادگان همهجور اشخاص ميتوانستند با اين تركيبات براي خود عنواني پيدا كنند و دلخوش باشند.
البته ساير موارديكه براي مضاف واقع شدن قابل هستند، مثل ماده نصر نيستند كه هشت صيغه مناسب براي لقب داشته باشند. بلكه بعضي مانند نظم و نظام و ناظم و منظم و انتظام و منتظم ششتائي و برخي مثل مشير و مشار و مستشار و مستشير پنجتائي و زمرهاي مانند عصمت و عاصم و اعتصام و معتصم چهارتائي و دستهاي مثل اكرم و اكرام و مكرم سهتائي و عدهاي مانند وقار و موقر دوتائي و بالاخره خيلي اسماء صفتي مشتق و غيرمشتق مانند فهيم و حسام و هژبر و كلمه فارسي دبير هم هستند كه يكتائي ميباشند. ولي همين يكتائيرا هم كه با مضافاليههاي چهلگانه تركيب كنند، چهل لقب از آنها توليد ميشود.
احصاء مواد قابل مضاف براي لقب كار مشكلي نيست و ميتوان آنها را شمرد و با اندك توغل، مشتقات هر ماده را بدست آورد و از ضرب هريك از مواد در مشتقات خود و از ضرب حاصل عمل در چهل و از جمع تمام آنها آماري براي كليه القابي كه ممكن بوده است در آن دوره داده باشند، ترتيب داد. چنانكه من اينكار را كرده و برقم ده هزار رسيدهام زيرا كلماتي كه براي مضاف واقع شدن مناسب بوده است، در حدود دويست و پنجاهتاست و نتيجه ضرب دويست و پنجاه در چهل، ده هزار است.
شك نيست كه هفت هشت تا از مضافاليهها مانند الحرم- البكاء- القراء- الحفاظ و از اين قماش، با همه مضافها مشتري نداشته و كسانيكه جاهطلبي داشتن لقب غضنفر الحاجيه و هژبر البكاء و اديب دواب داشته باشند، يافت نميشده است. ولي اگر باختراعي كه در دوره مظفر الدينشاه براي توسعه و طنطنه القاب كردند و امير و وزير و سردار و سالار و مشير و مشاور و دبير و از اين قبيل كلمات را مضاف و صيغه مصدر و اسم مصدر و اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه و افعل التفضيل و افعال وصفي را مضافاليه قرار داده و القابي مانند دبير افخم و مشير اكرم و سالار ناصر باين و آن لقب داده بودهاند بحساب بياوريم، خواهيم ديد كه تلافي آن كسر بخوبي بيرون ميآيد و عدهاي هم بر تخمينيكه زده شده است، اضافه خواهد شد. زيرا مضاف اين القاب در حدوده ده پانزده و مضافاليهها در حدود هفتاد هشتادتائي ميشود كه از ضرب حداقل اين دو رقم، بحاصل هفتصد ميرسيم. در اين ميان فقط مضافاليه «السلطان» را امين السلطان در دوره اول صدارتش براي امتياز لقب خود احتكار كرده بود كه جز ظل السلطان و عزيز السلطان، هم لقبي نداشته باشد. ولي در فاصله بين دو
ص: 442
صدارتش اين مضافاليه هم از احتكار خلاص و عمومي شد ورنود بسر آن هم هجوم آوردند و با تمام مضافها براي خود لقب گرفتند.
در زمان ناصر الدين شاه، براي لقب فرماني كه صادر ميكردند پنجاه تا صد دانه پنجهزاري طلا هم براي صحه شاه تقديم مينمودند، ولي هرجومرج زمان مظفر الدين شاه موضوع صدور فرمان را از بين برد و بدستخط تنها هم لقب داده ميشد. منشي و كاغذخوان حضور، روزي ده بيست تا از اين دستخطها صادر مينمود و اگر لفتوليسي هم در كار بود خود ميكرد.
معلوم است شخصيكه تازه منشي حضور شده است و ميخواهد تا تنور گرم است نان خود را ببندد چه بيدادي ميكند.
حاجي سيد رضاي روضهخوان قمي كه اشعار احمداي او در آن روزها مايه خنده همه شنوندگان بود، در چكامهاي كه براي دوشانتپه بقرار ذيل ساخته:
يك بهشت برين بدورانستبكجا؟ تپهاي كه دوشان است
بالاي تپه آن عمارتهامنزل شه جهان نمايان است
پائين تپه آن عمارتهاجاي قاپچي و ياساولان است
طرف ديگرش رود بالاقصر فيروزه را ببين آنست
آن تفنگهاي دوش سربازانهمچو تيرهاي تلگرافخان است
ليك چندان تفاوتي دارداين بدوش است و آن بيابان است
مرحبا توپهاي اطريشيشده حاضر براي خصمانست
گولهاش خصم ميكند داغانفرسخي قدر رفتن آنست
اي خوشا حال جمله وزراكه خوراكشان برنج چمپانست و بالاخره بوسيله شعر ذيل كه شريطه چكامه او است:
يك لقب هم بما عطا بشودكه لقب نزد شه فراوانست فخر الشعراء شد و در چكامه ديگر اين لقب خود را اينطور بشعر درآورده است:
حاجي سيد كه فخر بر شعر استاين لقب را عطا شد از شاهان
مژده بدهم بحضرتت بيشكبنده اولاد شاه مظلومان
سر منبر دعاي خير كنمروضه خوانم كه خلق را گريان كار لقب بجائي رسيد كه براي داشتن آن حاجتي بسرودن اين قماش اشعار و حتي صدور دستخط مظفر الدين شاه هم نبود. هركس بهر مضاف و مضافاليهي كه ميخواست اسم خود را تغيير بدهد، مهري بآن سجع ميكند و هرچه ميخواست ميشد. اول قوم و خويشها و بعد رفقا و دوستان بآن لقب ميخواندندش و معروف ميگشت.
مشروطه كه آمد قدري توي ذوق لقب زد ولي نه آن اندازه كه بعضي، حتي دمكراتهاي جاهطلب، اين تغيير اسم را رها كنند و واقعا اين يكي از كارهاي خوب و بجاي دوره ديكتاتوري است كه القاب را بالمره موقوف و استعمال آن را ممنوع كرد. باوجود اين بعضيها امروز هم ديده ميشوند كه لقب سابق خود را ميان دو هلال در كارت ملاقات
ص: 443
خود ميگذارند يا اسم خانوادگي و قسمتي از اسم شخصي را چنان استادانه تلفيق كردهاند كه همان لقب سابق را امروز هم دارند.
تقسيم كار
در سال 1304 قمري، ماه رمضان مطابق با اوائل خرداد بود.
پدرم دو روز اول را روزه گرفت ولي روز سوم مبتلا بدرد معده خطرناكي شد. طبيبها جمع شدند و او را از روزه گرفتن ممنوع كردند. اين روزه نگرفتن آقاي خانه تغييري در وضع ماه رمضان خانه نياورد. سحرها كه سايرين مشغول سحري خوردن ميشدند، پدرم بتهجد مشغول ميگشت و بعد از نماز صبح و تعقيبات، مجددا يكي دو ساعتي ميخوابيد و نهار و شام را هم عليحده ميخورد.
التزام رفتن دفترخانه و كار زياد براي بهداشت پيرمرد هشتاد ساله زيانآور و بهتر بود كه پدرم كارهاي خود را بين فرزندان رسيده كارآمد خود تقسيم كند. بنابراين در پائيز اين سال، 1304، عريضهاي بناصر الدين شاه نوشت و ضعف مزاج خود را سبب استدعاي تقسيم كارها بين اولاد خود قرار داده، واگذاري استيفاي اصفهان را بحاجي ميرزا محمد و خزانه و ضابطي اسناد خرج را بميرزا محمود وزير كه بعد از چندي ميرزا عليرضا پسر او صاحب اين شغل شد و عراق و طارم و محلات را بميرزا جعفر و كردستان و ساوه را بميرزا رضا استدعا نمود. ناصر الدين شاه در بالاي اين عريضه دستخطي خطاب بامين السلطان صادر كرد و با قيد اينكه ثبت و مهر اول پدرم كماكان باقي و برقرار باشد، اين تقسيم را تصويب نمود. ميرزا طاهر سررشتهدار اول پدرم كه او هم پير شده بود، زير بار جوانها نرفت و او هم مثل پدرم از كار كنارهجوئي اختيار نمود. پسرها هم از باقي سررشتهداران و محررين استفاده كردند و هريك يكي از آنها را اختيار نمودند و در قسمت خود مشغول كار شدند. ولي آنها در هر كار با پدرم مشورت ميكردند و در اساس كار كه حفظ مال دولت از حيفوميل بود، تغييري حاصل نگشت و پدرم از همان راه ثبت و مهر اول نفوذ خود را در ماليه دولت داشت و بدون اينكه الزامي داشته باشد، بكيف خود بعضي روزها بدفترخانه ميرفت و در مهام امور مالي كشور كارهاي خود را تعقيب ميكرد. در حقيقت اين تقسيم كار جز تقسيم درجه دوم و پيشبيني روزيكه اگر واقعه ناگزير موت برايش پيش بيايد چيزي نبود.
كاهش يكنفر از خانه و افزايش يكنفر بخانواده
چنانكه ميدانيم در آنروزها پدر و مادر براي پسر خود زن ميگرفتند يا دختر خويش را بشوهر ميدادند و نقش پدر و مادر در ازدواج نقش مهمي بود. در صورتيكه اينروزها پسر و دختر همديگر را بايد بيابند و نقش پدر و مادر در اين امر خيلي بزرگ نيست. امروز چون پسر خودش دختر و خانواده او را پسنديده است، بيشتر از آن روزها علاقه بخانواده زنش پيدا ميكند و بد و نيك افراد آن را مثل بد و نيك افراد خانواده خودش ميداند. ولي در آن روزگار دامادها اگر غريبه بودند جز در موارد عيد يا جشنهاي خانوادگي و ديدوبازديد رسمي، سروقت پدرزنها نميآمدند.
ص: 444
مادرزن جزو هيچ جمعي محسوب نميشد و جز ضعيفه چيز ديگري نبود. امروز داماد و عروس پسر و دختري هستند كه بر عده پسرها و دخترهاي پدر خانواده افزوده ميشوند و پدران در شدت و رخاء و حزن و فرح عروس و داماد خود، خويش را ذينفع ميدانند و شركت ميكنند. اين حسن رويه دارد كمكم از طبقه تربيتشده بساير طبقات هم انشاء اللّه سرايت ميكند و اگر خدا بخواهد بمادرشوهر و خواهرشوهرها و جاريها هم خواهد رسيد كه اسباب برودت و شايد انفصال بين زن و شوهر را فراهم نكنند. من فقط يك زن را سراغ دارم كه از كينتوزي و نمامي و عيبجوئي مادرشوهر و خواهرشوهر در پناه بوده و آن حوا، مادربزرگ نوع بشر است. باوجوداين معلوم نيست كه آن خانم بزرگوار هم نسبت بعروسهاي خود با اينكه دخترهاي واقعي او بودهاند، حسن سلوك را معمول ميداشته و پسرهاي خود را بر ضد دخترهاي خود تحريك نميكرده است.
باري، اوائل شعبان سال 1304 قمري بود كه يك روز ديديم رفتوآمد زيادتري در خانه براه افتاده است. معلوم شد براي سكينه خانم خواهر بزرگتر از ما خواستگاري پيدا شده و آن ميرزا محمود پسر حاجي ميرزا عباسقلي است. عقدكنان در روز نيمه شعبان در همان حدود مراسم عقدكنانهاي عمومي بعمل آمد. در ماه ذيحجه، در وقتيكه تمام مقدمات عروسي فراهم و بايد همان دو سه روزه عروسي شود، از گركان خبر فوت ميرزا حسين عمو رسيد و تصور اينكه «نشاندن عقدكرده بخانواده نميآيد» بر قوت خود افزود.
ولي خانواده داماد كه حتي رقعههاي دعوت عروسي را هم فرستاده بودند، تأخير را جايز نشمردند. از طرف خانواده ما هم حقا نميبايست مقاومتي بشود منتها عروسي از طرف ما باختصار ورگذار شد و خانواده داماد هم كمر كار را از حيث مطرب و موزيك درز گرفتند.
خانه داماد در اوائل كوچه شامبياتيها و نزديك بود، جهازبران و بردن عروس خيلي سروصدا و هياهو نداشت.
بابا شمل اعياني تهران
حاجي ميرزا عباسقلي اصلا قزويني بود، از كارهاي دولتي قبل از اين تاريخ او خبري ندارم، ولي از اينكه پسر اولش ميرزا محمد كه مرحوم شده لشكرنويس بوده و اين شغل بعد از او بپسر دومش ميرزا ابو القاسم (مشير لشكر آينده) رسيده بود، ميشد حدس بزنند كه ميرزا (لقبي كه نزد همهكس بآن معروف بود) قبل از اينها شايد لشكرنويس بوده است. خانهاي در اوائل كوچه شامبياتيها و باغچهاي سر كوچه در بيروني ما داشت.
قطر گردن و شكم گنده و قواره چهارشانه او را هركس ميديد، ميگفت از اشخاص خوشگذران اكول است. بر اين هيكل و قواره، سري بزرگ و تراشيده و ريش دو گوشه نسبة بلند سفيدي كه بيفزائيد، ميتوانيد خطوط اصلي قيافه ميرزا را نزد خود مجسم كنيد.
ميرزا مردي ركوراست و سرنگهدار و پرحوصله و زيرك و فهميده و خوشصحبت و بذلهگو و مهماننواز و بواسطه همين اخلاق، منزل او سردم شاهزادگان و اعيان و اجمالا
ص: 445
همهگونه مردم بود و از پير و جوان همه اين پيرمرد شكمگنده ريشسفيد را دوست و از او حرفشنوي داشتند. سينه او قبرستان اسرار خانوادهها بود بدون اينكه از دانستن زواياي زندگي مردم سوءاستفاده كند. ميان هر پسر و پدر، يا زن و شوهر نقاري اتفاق ميافتاد، حل مشكل و التيام فيمابين بدست و زبان ميرزا بسته بود.
اگر كسي از كسي شكوه و گلهاي داشت و نزد او اظهار ميكرد، ميرزا با هوش خداداد تشخيص ميداد كه قصور يا تقصير از كدام طرف است و اينقدر ركي و راستي داشت كه برحسب ضرورت به نصيحت شاكي و يا بملامت مشتكي عنه پردازد و بين آنها را بگيرد و بگيراند. اگر كسي از او مشورتي ميكرد، آنچه صلاح او بنظرش ميرسيد، بدون هيچ پردهپوشي و لفافه، صاف و پوستكنده باو ميگفت و در خانه او مثل دلش براي همهكس باز بود.
همينكه ظهر ميشد نهار ميرزا را ميآوردند و هركس حاضر و مايل بود، ميتوانست در سر سفره ساده بيپيرايه او كه محتويات آن از بهترين مواد اوليه و در طبخ آن منتهاي دقت بكار رفته بود، بنشيند و اگر عده زيادتر از غذاي معمولي بود، بيهيچ تكلف يكي دو سه تا سنگك دوآتشه دو رويه تخمهزده و يكي دو سه سير مرباي بالنگ دكان خير اللّه قناد و پنير و ماست و ميوهاي اضافه ميشد. بعد از نهار بهترين قليانها و چايها را براي حاضرين ميآوردند، عصري گز اصفهان و باقلوا و پشمك يزد و از اين قبيل خوراكيها در كار و مضيف ميرزا از اول صبح تا اوايل شب برقرار بود و از همهجور اشخاص، بيريا پذيرائي ميشد.
قراردادهاي مقدماتي ازدواج، مذاكرات ابتدائي تقسيم ميراث، همپيمانيها و همكاريهاي حاكم با وزير و پيشكار و گاهيكه توافق بين زن و شوهر محال ميگرديد، مذاكرات مقدماتي طلاق همه در خانه ميرزا و با اطلاع و پادرمياني او ختم ميگرديد.
يكي از رفقاي او ميمرد، ميرزا عباي مشكي خود را ميپوشيد و با كيسه كرباسي محتوي صد تومان بخانه او ميرفت، بعد از تسليت با زبان بسيار ملايم ببزرگتر خانواده ميگفت ممكن است براي جلوگيري از حيفوميل دارائي پدرتان نخواسته باشيد امروز در جعبههاي او را باز كنيد، من پول همراه آوردهام و هرقدر هم زيادتر بخواهيد دارم.
در اينگونه موارد رسم نبود كسي از كسي چيزي بخواهد يا تكليف مساعدت از كسي بپذيرد، ولي از ميرزا همهكس قبول ميكرد زيرا خوب ميدانستند كه غرض او سوءاستفاده نيست و اين كمك بموقع هيچوقت و نزد هيچكس واگو نخواهد شد.
اگر متوفي پسر بزرگي نداشت و اولاد او صغير بودند، بعد از ردوبدل تسليت و تعارف، بوسيله پيغام بخانم خانه و قبولاندن مساعدت ميايستاد و مثل برادر بزرگتر بدون اينكه مداخله در كار خانواده بكند يا موي دماغ بشود، تا اندازهاي كه احتياج داشتند، بتمام كارهاي كفن و دفن و ختم با رعايت صرفه صغير قيام ميكرد.
يك كمبضاعت ميخواست بزيارت كربلا برود و از ميرزا مثلا چهار پنج تومان كمك ميخواست، ميرزا ميفرستاد پي حاجي كربعلي يخچالي كه در بازار سرچشمه خانه داشته
ص: 446
و صاحب مرادآبادكن بود و يك بار انار شاهچين ملس كن كه در دو صندوق بسته و محكم شده باشد، سفارش ميداد. بزوار ميگفت يك مال هم علاوه كرايه كند و اين انار را براي عماد الدوله حاكم كرمانشاهان ببرد. كرايه يكمال پنج شش تومان بيش نبود، آنرا هم ميپرداخت ولي عماد الدوله گذشته از اينكه اناركن را بسيار دوست ميداشت، بآورنده هديه ميرزا ناچار بيست سي توماني انعام ميكرد. بعد از دو سه ماه قافله كوچكي مركب از هشت نه قاطر در خانه ميرزا ميايستاد، يك قاطر آبداري و سه خروار روغن از طرف عماد الدوله كه در ايام بيكاري اكثر در خانه ميرزا وقت گذرانده بود آورده بودند. چون همه علاقه ميرزا را بخوراكي ميدانستند، چه در تهران چه در ولايات همگي بهترين محصولات دسترس و قلمرو خود را براي او ميفرستادند و اين مرد آنچه داشت در مضيف خود ميخورد و بمردم ميخوراند. حاجي كربعلي يخچالي هندوانههاي افطاري ميرزا را از در خانه ميگرفت و در يخچال خنك ميكرد و در اولوقت خود با الاغ تندروش بافطار ميرزا ميرساند.
پيشرس انجيرها و انارهاي باغ مرادآباد خود را براي ميرزا ميآورد، بطوريكه ميرزا با داشتن عائله سنگين با مواجب ديواني و چهارصد پانصد توماني در كمال سهولت ميتوانست مضيف اعياني خود را بگرداند.
باغچه سر كوچه ما بيروني تابستاني ميرزا بود، از آب سرچشمه قدري جدا كرده در يك گوشه باغچه حوض بدون آب نمائي ساخته بودند كه هميشه آب جاري داشت. يكي دو تا نارون اطراف اين حوض بود و در فاصله آنها سكوهاي دراز گلي ساخته بودند و روي آنها حصير ني باندازه بافته و گسترده شده بود. يكي دو اطاق مختصر و يك آبدارخانه كوچكي هم در گوشهاي داشت. من اين باغچه را نديده بودم ولي از اسب و غاشيههائيكه عصرها دم در اين باغچه ميايستاد و از چيزهائيكه بعدها شنيدهام، ميتوانم بگويم كه اين باغچه در هفت هشت ماه سال، سردم شاهزادههاي درجه اول و وزراء و حكام كشور بوده است.
ميرزا حسينخان مشير الدوله و بخصوص برادرانش يحيي خان معتمد الملك و نصر اللّه خان نصر الملك و ميرزا عبد اللّه خان علاء الملك بمناسبت همشهري بودن و ساير بزرگان كشور همه عضو لاينفك خانه و باغچه ميرزا بودند. از دو سال قبل در اين باغچه طرح مسجدي ريخت كه ابتدا مسجد حاجي ميرزا عباسقلي و بعدها بمسجد حاجي شيخ عبد النبي كه مردي عالم و مجتهدي تمامعيار و پيشنماز مسجد بود معروف گشت. عبث نبود كه در نهم ربيع الاول سال 1310 كه حاجي ميرزا عباسقلي مرحوم شد، يكي از پيشخدمتهاي ناصر الدين شاه خبر را بشاه داده بطور مطايبه گفته بود «قربان! استدعا دارم حاجي ميرزا عباسقليگري را بمن التفات كنيد!». از اين قماش اشخاص در هر محلهاي بودند كه در كارهاي اهالي محل كار راهاندازي و اهل محل هم از آنها حرفشنوي داشتند ولي عمليات آنها از كوچه و محله خود دورتر نميرفت و مثل حاجي ميرزا عباسقلي نبودند زيرا چنانكه ديديم ميرزا، بابا شمل اعياني تمام شهر بود.
ص: 447
از پسرهاي حاجي ميرزا عباسقلي كسيكه در اين رويه جاي او را بگيرد نبود زيرا دوره تغيير كرده بود و مردم پليتيكمآبتر از آن شده بودند كه از سادگي و صفا و ركو راستي خوششان بيايد و اگر دوره اقتضاي پرورش چنين اشخاصي را داشت، ميرزا ابو القاسم مشير لشكر براي اين كار بياستعداد نبود. ميرزا ابو القاسم بمكه مشرف و لقب مشير لشكري گرفته حاجي مشير لشكر شد. در آخر عمرش در زمان مظفر الدين شاه و بدو مشروطه بوزارت تهران هم رسيد. پسر سوم حاجي ميرزا عباسقلي ميرزا احمد خان در وزارت خارجه مشغول خدمت شد و بكارگزاريهاي درجه دوم ميرفت. چندي هم كنسول عشقآباد بود و بالاخره منشور الملك لقب گرفت و برياست اداره روس و ساير ادارات وزارت خارجه هم رسيد و در سن هشتاد سالگي بدرود زندگي گفت. اولاد او آقايان حسين و محسن منشور هستند.
پسر چهارمش ميرزا محمود داماد ما كه از رفقاي دوره برادرم آقا ميرزا رضا بود و از ادبيات فارسي بياطلاع نبود و قدري هم در مدرسه دار الفنون درس خوانده بود، بزودي مثل سايرين بدون هيچ تشريفات، خاني را دنبال اسم خود بست و بعد از آنكه حاجي مشير لشكر وزارت مآب شد، او شغل لشكرنويسي برادر را اشغال كرد و بعدها كه بمكه رفت، لقب موقر الدوله گرفت و حاجي موقر الدوله شد. يك سفر هم بوزارت عضد السلطان، پسر مظفر الدين شاه بعراق رفت. يكچند نيز نايب الوزاره تهران و بالاخره در دوره مشروطه در وزارت داخله شاهزاده فرمانفرما چند ماهي هم بمعاونت وزارت داخله رسيد.
حاجي موقر الدوله از خواهر ما اولاد پيدا نكرد و محرمانه زني دستوپا كرده و از اين زن دو تا پسر پيدا كرده بود. خواهر ما در سال 1337 قمري بدرود زندگي گفت و حاجي موقر الدوله هم سيزده چهارده سال بعد از او در حيات بود و نام موقر را براي خود نام خانوادگي قرار داده، پسرهاي او محمد و علي موقر هستند.
از اتفاقات اول سال هزار و سيصد و پنج دو مولود تازه در خانواده بود. در ماه محرم خواهر بزرگ ما عيال ميرزا شفيع خان مستشار الملك كه تا اينوقت اولاد پايداري پيدا نكرده بود، دختري و در ماه صفر اين سال خانم آقاي ميرزا رضا پسري بدنيا آوردند كه پدرم اين نوه تازه بدنياآمده خود را باسم محمد جواد موسوم كرد و اين آقاي جواد مستوفي است كه بعد از اينها با دختر حاجي مشير لشكر ازدواج كرد و پسرهاي او حسنعلي مستوفي و ابو القاسم مستوفي جوانان برومند خانواده ما هستند. جواد مستوفي لقب مقرب الدوله هم گرفت. ولادت مقرب الدوله آينده براي من دفتر تازهاي از مشغوليات باز كرد. اكثر سر گاهواره او ميرفتم و چشمان آبي و موهاي خرمائي او را تماشا ميكردم و اگر خانم داداش اجازه ميداد، با كمال ميل او را بغل ميزدم و دور اطاق ميگرداندم.
ص: 448
راهآهن حضرت عبد العظيم
در ماه ذيقعده سال 1305 راهآهن از تهران بحضرت عبد العظيم كه كمپاني بلژيكي يكي دو سال بود مشغول كشيدن آن شده بود، خاتمه يافت و براه افتاد. تمام مردم تهران براي تماشاي اين چيز عجيب يكبار با ترن بحضرت عبد العظيم رفتند. حتي تصنيفي هم براي رفتن زنها باين سفر كوتاه نيمهزيارتي و نيمهتماشائي ساخته بودند كه بچهها در كوچهها ميخواندند. ما هم خيلي مايل بوديم بعنوان زيارت براي تماشاي اين مركب كه وصف آنرا از اين و آن زياد شنيده بوديم، سفري بزيارت برويم. ولي برادر كوچكتر ما علي اصغر بآبله مبتلا شده بود و گرفتاري مادرم مجالي باين تقاضا نميداد. كمكم آبله طفل خوب شد و بحمام هم رفت و مزاجش روبراه گرديد و ما توانستيم بوسيله مادرم از پدرم اجازه و خرج سفر بخواهيم. پدرم جواب گفت مسيو دني رئيس راهآهن از من دعوت كرده است كه براي رفتن بحضرت عبد العظيم روزي را معين كنم و خبر بدهم، هروقت رفتم شما را هم ميبرم. بالاخره باصرار و يادآوريهاي ما، روز عيد غدير براي اين كار تعيين شد. صبح روز عيد با پدرم و آقا ميرزا رضا هريك بر اسبي سوار شديم و بايستگاه راهآهن رفتيم، در آنجا مسيو دني كه مسلما بلژيكي بوده است، پذيرائي و احترام بجا آورد و واگون مخصوصي بترن علاوه كرد و تا حاضر شدن واگون، ما را بكارخانه يدك سازي ايستگاه برد. تماشاي اين دستگاه براي من بسيار تازگي داشت. خلاصه بحضرت عبد العظيم مشرف شديم و زيارت كرديم و برگشتيم.
برادر كوچكتر خيلي عزيز است
در مراجعت بين راه علي اصغر كسل شد، بخانه كه آمديم به بستر افتاد، دوازده روز باقي ذي الحجه و دو روز از ماه بعد را آنچه معالجه كردند ثمري نكرد و روزبروز حالش بدتر شد تا بالاخره در شب سوم محرم 1306 بعد از نصف شب در شش سالگي زندگي را وداع گفت.
تا اينوقت هيچ اتفاق نيفتاده بود كه كسيكه من باو علاقهاي داشته باشم بميرد حتي در خانه ما، در مدت دوازده ساله سن من هيچكس نمرده بود. مرگ اين برادر كوچك كه شيرينكاريهاي او را سابقا نوشتهام، چنان قلب بچهگانه مرا فشار داد كه مثل بزرگترها اشك ميريختم و ناله ميزدم. پدرم بياندازه باين طفل علاقه داشت ولي من نديدم كه در فوت اين طفل عزيزكرده جز گفتن لا حول و لا قوة الا باللّه و إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ «1» چيزي بگويد يا گريهاي بكند و از اجر اخروي صبر، در مقابل تلف اولاد چيزي بكاهد. پيرمرد چنان متأثر بود كه وقت بردن جنازه طفل با اينكه پسرهاي بزرگش همه دنبال جنازه بودند، بياختيار از خانه بيرون آمد و براه افتاد. ميرزا محمود وزير جلو آمد و او را برگرداند. باوجوداين مراسم روضهخواني مثل هر سال برپا بود.
______________________________
(1)- سورة البقره آيه 156
ص: 449
مسافرين كربلا
برادرم آقا ميرزا رضا از مدتي پيش اجازه تحصيل كرده بود كه سفري بكربلا برود. روز دوازدهم محرم 1306 با خان دائي مرتضي قليخان و ميرزا محمود خان داماد تازه و آقاي موسي رئيس و دو سه نفر حاشيه باين مسافرت رخت سفر بربست. ما هم تا حضرت عبد العظيم آنها را مشايعت كرديم. در اينروز شيخ شيپور هم بود و حركات و بيانات خندهآور او مايه تفريح همه ميشد. اول شب قافله آنها براي سفر زيارت حركت كرد، سفريكه چهار پنج ماه طول كشيد و در مراجعت بزمستان سختي مواجه شدند. از كرمانشاه تا تهران بعلت راهبندان، يكماهه آمدند و جوانهاي خانواده همگي تا حضرت عبد العظيم از مسافرين استقبال كردند.
در اين سال در تهران 26 برف روفتني «1» آمد، تمام حوضها از يخبندان شكست، از جمله سوغاتهائيكه خان دائي براي من آورده بود، كفش چرم برقي كشداري بود كه نظير آن آنروزها در اين شهر جز در يكي دو مغازه فرنگي جائي يافت نميشد.
افكار من در سيزده سالگي
حالا من افكار ديگر در سر دارم، زندگي را ميفهمم و ميخواهم در همهچيز و همهجا مانند مكتبخانه پسر مبرزي باشم كه هيچكس بمن ايراد نتواند بگيرد. لباس زري و اطلس بچگانه ديگر نميپوشم، لباسم در زمستان قباي برك كمرچين و ارخالق شال پنبهاي و يا ترمه اميري و كلجه آستر سنجاب زقرهدار و لباده برك بجستاني و در بهار قباي دارائي و لباده برك و در تابستان قباي قدك و لباده فاسوني است و با لباس بزرگترها فرقي ندارد. بچههاي همسن من بجاي لباده سرداري ميپوشند. سبب اتخاذ لباده براي روپوش، فرار از پوشيدن قباي راسته است كه پدرم بدش نميآيد كمكم بر ما تحميل كند. بحكم پدرم وسط سر ما را تراشيده، خيابان عريضي تا پشت گردن ما باز كردهاند، چيزي كه ما از آن بسيار ملوليم، ولي در مقابل امر پدر مقاومتي نميتوانيم كرد. پدرم نسبت بمن خيلي التفات دارد، من شبها بجاي عينك پيرمرد كار ميكنم و چيزهائيكه از كتابهاي فارسي ميخواهد بخواند، من براي او ميخوانم. من هم پدرم را بدرجه پرستش دوست دارم، دشك و پتو يا كتاني كه در گوشهاي از اطاق براي او انداختهاند، بقدري در نزد من مقدس است كه هيچوقت نزديك نميشوم، حتي از ديدن صورت خود در آينه قاب نقاشي او خودداري دارم، هرقدر بزندگي بيشتر آشنا ميشوم، قدر و منزلت پدر در نزد من زيادتر ميگردد، زيرا خوب ميدانم كه تمام حيثيت و اعتبار من بواسطه اين پدر است و اگر در آينده هم
______________________________
(1)- ميرزا نصر اله حكاك شاگرد ميرزا رضاي كلهر مهماني از اهل عتبات داشت كه هيچ برف نديده بود. اين شخص هرروز كه برف ميامده است چون چيز عجيبي بنظرش ميرسيده خطي بديوار اطاق ميكشيده است. بعد از زمستان كه ميرزا نصر اله اين خطها را شماره كرده بود 26 تا از كار درآمده و ذكر اين عده در متن از روي آمارگيري اين شخص عرب و قول ميرزا نصر اله است و الا كمتر اتفاق افتاده است كه كسي از برف در ايران كه چيز عادي است، آنهم در آن روزگار، آمار بردارد
ص: 450
بجائي بتوانم برسم، بوسيله اين پدر خواهد بود. از فكر اينكه روزي برسد كه سايه اين پيرمرد بر سر من نباشد، بياندازه عذاب ميكشم. از طرف ديگر باين اندازه هم سادهلوح نيستم كه ندانم پدرم وارد هشتاد و سه سالگي است و اشخاصيكه باين سن رسيده باشند، زياد نيستند و اين پيرمرد آفتاب لب بام است، كارهاي خود را هم تقسيم كرده است، بر فرض اينكه تقسيم نكرده بود، من حقا با اين سن و سال و دانش و معلومات نميتوانستم از آنها بهرهمند شوم، وضع دوره را خوب ميفهميدم كه تمام آبرو و اعتبار طبقه ما بداشتن كار دولتي است و از كار داشتن برادرها و اعتبار آنها چيزي بمن نخواهد چسبيد. مگر ميرزا عليمحمد و ميرزا اسد اللّه، سهل است ميرزا حسين و ميرزا حبيب اللّه برادرهاي پدرم و ميرزا حسنخان عمو نبوده و نيستند؟ چرا بايد شاخص خانواده، پدر من در درجه اول و ميرزا حسنخان در درجه دوم واقع شوند و باقي برادرها بنان و آب و ملك رعيتي بسازند؟ چقدر برادرها هستند كه بجهت نداشتن كار دولتي، نوكر برادر كاردار خود هم محسوب نميشوند؟
اگر اين پيرمرد از بين برود، من هم نظير آنها خواهم شد. حتي از اصطلاح زنگوله پاي تابوت بياندازه بدم ميامد زيرا فكر ميكردم كه من هم شايد روزي زنگوله پاي تابوت شوم. البته كسي با من در اين بابها حرفي نميزد، من هم جرأت تفوه اين مطالب را نداشتم ولي اين افكار اكثر در مغز من بود و هروقت بخود مشغول ميشدم، از اين تخيلات داشتم. در نتيجه همين افكار، كسالتهاي جزئي كه براي پدرم روي ميداد، بياندازه مرا نگران ميكرد و هرروز چند سوره كوچكي كه از قرآن حفظ كرده بودم، براي سلامت پدرم ميخواندم و بسمت او ميدميدم و با استغاثه از درگاه خدا ميخواستم كه لامحاله ده سالي بپدرم عمر بدهد تا من زير سايه او بتوانم نشوونمائي بكنم.
نزديك كردن راه هم آمد نيامد دارد
دو سه روزي بعد از سيزده عيد و ماه، ماه شعبان 1306 بود. عصر از مكتبخانه بيرون آمدم، چون مادرم براي تمام كردن بازديدهاي عيد خود در خانه نبود، بعشقبازي كردن با جواد كوچولو يكسر به اندرون عقب رفتم. خانم داداش با خدمتكارها بخانه مادرش رفته بودند و در اين حياط هيچكس نبود. من عادت داشتم كه هرروز نزديك غروب ساعتم را با آفتاب اصلاح كنم، قدري در حياط گردش كردم، يكساعت بغروب مانده ببامي كه ميدان شاهبازي ما و سمت مغرب حياط بود برآمدم و شايد با همان تخيلات سابق الذكر مشغول گردش شدم، يك دو باري از سر تا ته بام رفتوآمد كرده بودم كه صداي در حياط بلند شد، ولي كي برود در را باز كند؟ بخصوص كه مادرم در خانه نيست و مسلما خدمتكارها در آشپزخانه اندرون عقب اين حياط دور هم جمع و مشغول چانه زدن و قليان كشيدن هستند و صداي در را نميشنوند، مرتبه دوم در صدا كرد اينبار البته شديدتر بود و ترديدي در اينكه جز من كسي براي باز كردن در نيست باقي نماند، در اينوقت من آخر پشت بام و نزديك ارسي بالاخانه گوشه عمارت جنوبي بودم، از نقشهايكه سابقا از اين حياط كشيدهام
ص: 451
خواننده عزيز ميداند كه كف اين بالاخانه با كف بام سمت غربي يكي است و ارسي اين بالاخانه هم براي رفتوآمد اتفاقي بالا بود، طبيعي است من راه نزديك را كه اگرچه از ميان بالاخانهها ولي در هرحال بيش از يك ضلع كوتاه حياط نبود، بدو ضلع بلند و يك ضلع كوتاه آنكه بايد از سطح بام و كف حياط بروم تا بدر برسم سودا نميكردم. زيرا همينقدر كه از بالاخانهها رد ميشدم براهپله ديگري كه تقريبا نزديك راهرو در حياط سر درميآورد ميرسيدم، پس بدون هيچ ترديد بسمت سهكنجي بام و بالاخانه رفتم. بموجب عادت و سابقه عمل كه هفتهاي دو سه بار اين كار را ميكردم، پاي چپ را روي دندانه پهن لب ديواره سمت حياط گذاشتم كه پاي راست را بطور اريب از محجر ارسي بداخل بالاخانه بگذارم و وارد بالاخانه شوم، يقينا درست انگاره نگرفتم و از بالاي بام پنج ذرع و نيم ارتفاع بسطح حياط افتادم، ولي اين سقوط چنان اتفاق افتاد كه روي دو پا ايستاده بر زمين آمدم.
از اين حادثه هيچ وحشتي نكردم و خواستم بسمت در بروم و مقصود اصلي را كه باز كردن در بود عملي كنم، ولي ديدم نفسم پائين نميرود، نشستم، باز هم افاقه نكرد، بپشت خوابيدم، كمكم راه نفس باز شد، همينكه از نفس قدري اطمينان حاصل كردم، برخاستم و نشستم و با چند سرفه نفس را تقريبا بحال طبيعي درآوردم، فكر باز كردن در مجددا بمغزم آمد، خواستم برخيزم، پاها ياري نكرد، همينكه دانستم بيمدد غير نميتوانم خود را بجائي برسانم، داد و فرياد را سردادم.
بعد از دو سه دقيقه پنج شش نفر نوكر و خدمتكار دور من جمع شده بودند، زير بغل مرا گرفتند و بحياط جلوي آوردند و در گوشه اطاق دشكي گستردند و پشتي ترتيب دادند و مرا نشاندند، پاهاي من البته دراز بود، آقا غلامحسين لله علي اصغر كه بعد از آن طفل نوكر در اندرون بود، نگاهي بپاي من كرد و گفت پاي شما چيزيش نيست و تشويشي ندارد، الان ميروم شكستهبند مياورم، من چيزي نگفتم، او از در خارج شد، بعد از يكربع ساعت با علي قصاب سر گذر برگشت.
مشهدي علي وارد شد، با دست قدري پاها را امتحان كرده گفت ابدا تشويش نكنيد، پاي شما خورده كرده و يكي دو استخوان از كف هريك از پاها بالا جسته است، الان جا مياندازم، موميائي داريد؟ ننه زهرا كه ميشناسيمش حاضر بود و فورا بسمت هزاربيشه خاتمي كه گوشه طاقچه گذاشته بود رفت و قوطي چوبي موميائيرا جلو مشهدي علي زمين گذاشت.
مشهدي با نوك چاقوي خود قدري از آن بيرون آورد و گفت اينرا موميائي روغن بسازيد و بياوريد بايد قدري هم بآقا بدهم بخورد، سعي كنيد روغن داغ شود كه خوردنش ناگوار نباشد. بآقا غلامحسين گفت يك ذرع كرباس و چهار تا تخممرغ و صد دينار مورد و صد دينار رب سوس زود بمن برسان.
اين اشياء بهمت آقا غلامحسين زودتر از موميائي روغن رسيد، مشهديعلي گفت مورد و رب سوس را نرم بسائيد و بياوريد، در اين ضمن موميائي روغن را هم آوردند، بقدر يك
ص: 452
قاشق آشخوري آنرا بمن خوراند، با مابقي دستهاي خود و پاهاي مرا چرب كرد، يك سيني آوردند پاي مرا كف سيني گذاشت و گفت برخيزيد ولي بايد تحمل داشته باشيد و سنگيني خود را روي پاي راست بدهيد، يكي دو نفر هم مرا گرفته بودند كه اگر پيچوتابي بخورم بزمين نيفتم. مشهديعلي مالش را شروع كرد، درد خيلي زياد ولي قابل تحمل بود، با فشار بروي پا و مالش اين يك پا را كه بيشتر خورده كرده بود جا انداخت.
با توصيه اينكه پاي جاافتاده را روي زمين نگذارم زيرا ممكن است زحمت بهدر برود، بپاي ديگر پرداخت، اين پا را هم جا انداخت، من هم تا ميتوانستم سروصدا نميكردم، ولي گاهيكه درد زياد بود، نالههائي طبيعة از سينه بيرون ميآمد. خلاصه دو قلم دوا را كه سائيده و حاضر بود با تخممرغها خمير و كرباس را از ميان دو تا كرد و اين ضماد را روي آنها كشيده بدور پاها بست. ننه زهرا رختخواب را حاضر كرده بود، با كنده زانو نزديك رفتم و ميان رختخواب لغزيدم، مشهديعلي توصيه كرد كه تا پنج روز ديگر روي دو پا نبايد راه بروم. آقا غلامحسين دست بجيب برد و سه قران بمشهديعلي داد و مشهدي با دعا و ثنا از در خارج شد.
خواننده عزيز اين حق القدم و حق عمل را كه نصفش هم بشهادت دعا و ثناي دكتر عامل انعام بوده است، با افاده و طمع و نازهاي شتري و كج جاانداختن دررفته و عذابهاي حاصله از آن كه بعضي از دكترهاي امروزه دارند و بالاخره هم استاد شعبان يخنيپز بايد خبطهاي آنها را اصلاح كند، مقايسه فرمايند. نسخه مشهديعلي هم بابانداژش بيش از چهار عباسي قيمت نداشته است.
وقتي كه عمليات مشهدي علي انجام شد و مشغول ضمادسازي بود، مادرم بخانه وارد شده بود، ابتدا باو گفته بودند پاي آقا عبد اللّه در راه رفتن پيچ خورده رگبرگ شده مشغول ضماد انداختند. بعد كه از پنجره نگاه كرده و از سلامت من مطمئن شده بود باو گفته بودند از دم پنجره بزمين افتاده است و كمكم از دم ارسي طبقه اول و بالاخره وقتي علي قصاب داشته است از اطاق خارج ميشده، دانسته بود كه من از پشت بام بحياط افتادهام و پايم دررفته است ولي خطري ندارد. باوجوداين اطمينان، همينكه مشهدي علي و و نوكرها از اطاق خارج شدند، مادرم با چشم گريان وارد اطاق شد و جلو رختخواب من بسجده شكر افتاد، بعد سر برداشت، نزديك من نشست، صورتم را بوسيده گفت فرزند! خدا ترا دوباره بمن داده است، من ترا منع ميكردم كه از گوشه بام ببالاخانه نروي؟
حالا دانستي كه حس مادر خطا نميكند؟ من از خجلت چشم را بزير انداخته بودم و در مقابل اين مهر مادرانه نميدانستم چگونه از عذابيكه باو دادهام عذرخواهي كنم و بياد پدرم افتاده گفتم ولي لازم نيست آقا بفهمد من از كجا افتادهام، بايشان نگوئيد كه چه شده است.
مادرم خنديد و گفت چگونه ممكن است از پدر حقيقت را مخفي كرد؟ ولي من طوري بملايمت باو حالي خواهم كرد كه تشويش نكند. گذشته از اين حال تو عيبي ندارد كه مايه ترس باشد. گفتم ولي سرم درد ميكند، دست روي پيشاني من گذاشت و گفت دررفتگي تب
ص: 453
ميآورد، تب كردهاي و سر دردت از تب است. بعد غذاي سبك سادهاي براي من سفارش داد.
در اين ضمنها صداي عصاي پدرم بلند شد، مادرم لالهاي روشن كرد و باطاق او كه وصل باطاق ما بود برد. بعد از يكربعي ديدم دري كه اطاق ما باطاق پدرم داشت باز شد، ابتدا پدر و بعد مادرم باطاق وارد شدند، پدرم پهلوي رختخواب من نشست، دست به پيشاني من گذاشت، دعائي خواند، چند بار الحمد للّه گفت و بالاخره بمادرم دستور داد الان بفرستيد سيد خراساني حكيم براي صبح بيايد، اگرچه تب دررفتگي است ولي او هم ببيند ضرري ندارد، برخاست باطاق خود رفت. برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي با دو خواهر كوچكتر دور رختخواب مرا گرفتند و با هم يواشيواش صحبت ميكرديم، در اين ضمنها شام مرا آوردند، خوردم، مادرم يك لاله روشن بالاي سر من گذاشت، بخواب عميقي فرورفتم، بطوريكه ابدا متوجه نشده بودم كه مادرم تا صبح دو سه بار سر باطاق من زده و باطاق خود برگشته است.
صبح از نور آفتاب كه از پنجره باطاق و حتي برختخواب من هم افتاده بود از خواب بيدار شدم در حاليكه هيچ كسالتي و دردي در هيچ جاي بدنم احساس نميكردم. سيد خراساني آمد، امتحان كرد و گفت تب ندارد و از همينجا معلوم است كه دررفته درست جا افتاده است، معهذا اگر جعفر قلي بك قورخانهچي شكستهبند ماهر را هم ميآورديد نگاهي ميكرد، بد نبود. مادرم آقا غلامحسين را احضار كرد و سيد خراساني نشانه خانه شكستهبند را باو داد و باطاق پدرم رفت و نتيجه معاينه را اظهار و دنبال كارش رفت. آن روز تا عصر و فردا جعفر قلي بك را در خانه نيافته بودند، پسفردا عصر درست سه شبانه روز بعد از حادثه، جعفر قلي بك آمد، طشتي از آب نيمگرم سفارش داد و پاهاي مرا در آب نيمگرم شست و با پارچه خشك كرد، دستور داد بهر پائي دو سه تا زالو بيندازند پنجقران هم باو دادند.
فردا صبح زالو انداختند، طبعا آنروز و فردا را هم براي معالجه دهن زالو بستري بودم، از روز ششم نرمنرم با كفش سرپائي براه افتادم و روز دهم بمكتب رفتم، ولي تا دو سه سال هروقت پاهايم سرما ميخورد درد ميگرفت و تا خواب نميرفتم، درد آرام نميشد، خردهخرده اين علت هم رفع شد. وقتيكه من بستري بودم، خبر فوت ميرزا طاهر را آوردند، پدرم خيلي متأثر شد و براي جمع كردن ختم او رفت