گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
.مسافرت سوم ناصر الدين شاه بفرنگ‌




در ماه رمضان 1306 ناصر الدين شاه براي دفعه سوم مسافرتي بفرنگستان كرد. بدوا به پطرزبورغ و از آنجا بآلمان و اطريش و فرانسه و بلژيك و هلند و بالاخره بانگلستان هم رفت. در همه‌جا از او پذيرائيهاي شايان كردند. در مراجعت، از خاك روسيه مجددا عبور كرد و از جلفا بايران وارد شد. ورود او را بسرحد ايران كه در ماه محرم 1307 اتفاق افتاد، چندين تير توپ اعلام كرد. ولي مدتي گذشت و شاه بتبريز نرسيد، اهل تهران خبري نداشتند كه شاه بعد از ورود بسرحد مبتلا
ص: 454
به تب و اسهال خطرناكي شده بود، دكتر فوريه فرانسوي «1» كه بجاي دكتر طولوزان در همين سفر استخدام و حاضر بود بعد از ترديد اطباي ايراني مسئوليت را بعهده گرفت و مشغول معالجه شد و خطر را گذراند. شاه بسمت تهران حركت كرد و در غياب شاه، نايب- السلطنه وزير جنگ و حاكم تهران، بتمام‌معني نايب السلطنه بود زيرا امين السلطان هم بسمت وزير اعظم در اين مسافرت همراه بوده است. شاه، عزيز السلطان را هم در اين سفر همراه خود برده بود. خلاصه براي تشريفات ورود شاه، بامر نايب السلطنه در خيابانهاي شهر كه معبر شاه بود، طاقهاي نصرت بستند و در فواصل، تخته‌هاي سپرمانند كه روي آن اشعاري در تهنيت ورود شاه نوشته شده بود، نوك چوبهاي پارچه گرفته نصب كرده، سردر ادارات دولتي و بانك شرقي را كه بعدها ببانك شاهنشاهي تغيير اسم داد، با جار و چهلچلراغ و لاله و آينه زينت نموده بودند. نائب السلطنه براي پيشكشي تهنيت ورود چتري كه دسته آن مرصع و آويزهاي زمرد بدوره آن آويخته بودند، حاضر كرده بود. مخارج اين مسافرتهاي شاه مسلما از پولهاي خزانه اندرون بوده است چنانكه در دفاتر ماليه آندوره هيچ اثري از اين مخارج نبود حتي شاه در اين سفر مقداري الماس نتراشيده هم خريداري كرده و معروف بود كه الماسها بعد از تراشيكه در ايران بآنها داده‌اند، دو برابر قيمت خريداري شده ارزش پيدا كرده است. گويا اين همان الماسهائي است كه آنها را دكمه سرداري خود ميكرده و رنگ آنها نباتي بوده است.

بانك شاهنشاهي ايران‌

انگليسها در سنوات اخير امتياز تأسيس بانكي كه كارش منحصر بقرض دادن پول باين و آن باشد، از دولت ايران باسم بانك شرقي دست وپا كرده بودند. در مسافرت اخير شاه باروپا و انگلستان امتياز نشر اسكناس را هم براي اين بانك از ناصر الدين شاه گرفتند.
البته بانك ناشر اسكناس بايد اسم مجلل‌تري داشته باشد، بنابراين اسم آنرا بانك شاهنشاهي ايران گذاشتند و اسكناسهائيكه نماينده يك و دو سه و پنج و ده و بيست و بيست و پنج و پنجاه و صد و پانصد و هزار تومان بود، با عكس ناصر الدين شاه منتشر نمودند. اين بانك و شعب آن در ايران كار ربودن طلاهاي اين كشور را براي خارجه آسان كرد.
روسها هم براي اينكه از رقيب عقب نمانند، تقاضاي تأسيس بانكي از دولت ايران نموده و بالاخره موفق هم شدند و بانكي باسم بانك استقراضي رهني در تهران داير كردند.
امتيازي كه دولت داده بود، امتياز بانك رهني بود كه در مقابل اشياء منقول بافراد پول قرض بدهد ولي كم‌كم اين بانك هم از حدود خود تجاوز كرده بگرو گرفتن ملك و حتي بي‌گرو پولهائي بين تجار پخش كرد. در آينده باز هم موقع بدستم خواهد آمد كه از عمليات بانك روس چيزهائي بنگارم.
______________________________
(1)-Feuvrier
ص: 455

باز هم بنائي باغ‌

ميدانيم زميني كه براي بيروني عمارت باغ بيرون گذاشته بودند، بياض افتاده بود. در اين دو سال آخر حاج ميرزا محمد برادرم با پسرهايش در دو اندرون آن منزل كرده بودند و حياط آشپزخانه بجاي بيروني بود. خانه كوچه بن‌بست كه حاجي ميرزا محمد قبل از انتقال باين باغ آنجا نشسته بود، نصيب زن ديگر آقا ميرزا جعفر كه بخيال پيدا كردن اولاد گرفته بود شد.
در زمين بيروني باغ، يكرشته بناي سه‌قسمتي رو بمشرق در دو سال قبل ساخته بودند ولي بناي فاخر عمارت كه بايد رو بجنوب بين باغ و حياط بيرون ساخته شود باقيمانده بود.
در اين سال اين قسمت را هم شروع و دو تالار هشت در چهار در وسط و دو ايوان عريض سرتاسري يكي سمت باغ و ديگري بسمت حياط و چهار اطاق در دو كله تالارها و يك سفره‌خانه بطول تمام بنا طرح‌ريزي كردند. زير دو تالار و دو ايوان يك زيرزمين بسيار وسيع با ستون سنگي و شاه‌نشين‌هاي عريض و زير اطاقهاي جنبين راه‌پله زيرزمين و راهرو حياط بيروني بباغ طرح شده و عمارت بسيار وسيعي كه تماما از آجر و بام آن با شيرواني كاهگلي بود ساختند. سفت‌كاري اين بنا در پائيز تمام شد ولي تا بنا قابل سكني شود، البته خيلي باقي داشت. سرما رسيد و بنائي تعطيل گشت.

فوت پدر

زمستان سال 1307 با برف و سرماي زياد شروع شد، زكام مهلكي كه جوجه‌طبيبهاي دار الفنون رفته براي دفعه اول باسم انفلوانزا ناف‌بريش كردند «1» در شهر شايع گرديد. در تمام خانه‌هاي شهر اين بيماري مسري بود حتي كار بپاشيدن محلول اسيدفينيك با آب باطاقها و سروبر اشخاص هم رسيد. پدرم روزي نزد شاه رفته بود، در مراجعت آثار اين مرض در او پيدا شد و بعد از يكي دو روز منجر بذات الريه سختي گشت. آنچه معالجه كردند اثري نبخشيد و بعد از هشت روز در چهارشنبه هفتم جمادي الاخره در سن هشتاد و سه الا ده روز دو ساعت بظهر مانده زندگي را وداع گفت. تا دم آخر بذكر خدا مشغول بود و آخرين جمله‌ايكه بر زبان راند سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ بود كه در كلمه صمد قلبش از حركت ايستاد. بالاخره چيزيكه از تفكر پيش‌آمدنش بر خود ميلرزيدم واقع شد و من در سيزده سال و چند ماهگي بي‌پدر شدم.
در اين هشت روزه بيماري او، من خودم هم مبتلا به انفلوانزا و تب بودم ولي فكر بيماري پدر مرا از خود بيخود كرده بود.
در بيروني چادري برپا كردند، تغسيل و تكفين زير چادر بعمل آمد، جنازه را به مسجد حاجي شيخ عبد النبي بردند و بر او نماز خواندند و در اطاق عقب مسجد گذاشتند و قاري بالاي سر او نشاندند تا براي تعيين محل دفن و مقدمات تشييع تداركات لازم را ببينند.
از بعد از ظهر در دو تالار منزل برادرم ميرزا محمود وزير ختم برپا شد.
______________________________
(1)- ناف‌بري كنايه از اسم‌گذاري است كه بجهت مقارنه اين دو كار از راه تسميه قرين بقرين مصطلح شده است.
ص: 456

مجلس ختم‌

اين مجلس را براي اين به ختم موسوم كرده‌اند كه در آنها مردم لااقل يك قرآن بطور تجزيه ميخوانند و ختم ميكنند «1» و مجلس فاتحه هم بآنها ميگويند زيرا هركس وارد مجلس ميشود، معمولا فاتحه‌اي ميخواند. در كرمان باين مجلس «پرسه» يعني مجلس حال‌پرس و تفقد از بازماندگان ميگويند و بد اصطلاحي نيست.
در آن دوره رسم بود طاقه شال زمردي در وسط تالار مجلس پهن ميكردند، سه تا قدح بسيار بزرگ كه قطر دائره آنها به نيم ذرع و سه چارك هم ميرسيد در وسط طاقه شال رديف مينمودند، چهار گلدان بزرگ چهارگوشه طاقه شال و دو گلدان كوچكتر بين سه قدح ميگذاشتند. سمت بالاي طاقه شال، جعبه‌هاي محفظه جزوه‌هاي قرآن بود و در ميان قدحها گلاب‌پاشهاي پر از گلاب ميگذاشتند. فاتحه‌چي‌ها بواردين گلاب ميدادند، در تابستانها در اين قدح‌ها يخ ميريختند و گلاب‌پاشها را در آن خنك ميكردند و گلدانها را هم در فصل گل البته خالي نميگذاشتند. هركس وارد ميشد فاتحه‌چي بصداي بلند «فاتحه» ميگفت و بعد از نشستن، اول گلاب ميبرد، بعد اگر مؤمن ميخواست جزوه باو ميداد. همه مردم قرآن‌خوان بودند و يك جزوه را حكما ميخواندند. در آن دوره رسم نبود كه جزوه را دست بگيرند و نخوانده ورق بزنند و پس بدهند بلكه براي درك ثواب تا آخر ميخواندند.
فاتحه‌چيها هم دو سه نفر بودند، يكي از آنها كه مامور جمع كردن جزوه‌هاي خوانده شده بود، آنها را در كناري جمع ميكرد و همينكه جزوه‌ها يكدوره خوانده ميشد، آنها را دوباره در جعبه‌ها جاي ميداد و در جمع كردن آنچه در دست خواندن بود همين رعايت را منظور ميكرد كه حتي يك جزوه هم نخوانده نماند و ثواب ختم تمام قرآن هم درك شده باشد. مثل امروز نبود كه فاتحه‌چي چند تا جزوه در دست دارد بهركس بدهد و از هركس بگيرد حسابي در كار نيست و ممكن است يك جزوه ده بار خوانده شود و باقي نخوانده بماند.
مردمداري ميرزا محمود وزير و زيادي عده خانواده و داشتن رفقاي زياد سبب شده بود كه مجلس ختم پدرم با اينكه سه روز برقرار بود همواره پرجمعيت باشد. روزها سي چهل قاب نهار و شبها براي خودمانيها و حاشيه و نوكرهاي زياد مرسوم دوره كه البته صد نفري ميشدند، شام با تمام لوازم حاضر بود. گذشته از اين در اين سه روز ديگهاي پلو براي فقرا زياد پخته ميشد و در كوچه به آنها ميدادند. احسان بفقير و اطعام گرسنه از لوازم ختم بود. در ختم زنانه هم كه در خانه ما برقرار بود، البته نه بقدر جمعيت ختم مردانه ولي در هرحال عده زياد بود. در ختم زنانه روضه‌خوانهاي زن كار قاريهاي مردانه را بعلاوه روضه‌خواني دائمي عهده ميكردند.
نزديك ظهر روز جمعه، امين السلطان كه در اينروزها وزير اعظم باو ميگفتند بمجلس
______________________________
(1)- در آن زمان اين مجلس سه روز متوالي منعقد ميشد و روز سوم را روز ختم مجلس ميگفتند. بنابراين شايد بتوان گفت كه از راه تسميه جزء بكل هر سه روز را ختم موسوم كرده‌اند.
ص: 457
آمد، تفقد شاه را كه بعد از ظهر همان روز را براي شرفيابي بازماندگان تعيين كرده بود، باطلاع برادرهاي بزرگ رساند. قاريها كه پنج شش نفر بودند شروع به «الرّحمن» كردند. آنروزها كم‌فروشي معمول نبود، سوره را بسنگ تمام با تكرار «لا بشيئ من آلاء رب اكذّب ربّ صلّ علي محمّد و آل محمّد» در هر فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ* خواندند.
مجلس قاري و گلدان و قدح‌دار ختم شد ولي تا يكهفته سران خانواده نشسته بودند و مردم ميآمدند. در آن دوره رسم بود هركس رفاقت و اختصاصش با صاحب‌عزا زيادتر بود، در مجلس زيادتر مينشست. بعضي در تمام روزها از صبح تا آخر شب اطراف صاحب‌عزا را داشتند و اسباب اشتغال او از غم و غصه بودند. در اين سه روزه بعلامت عزاداري دكمه‌هاي يخه پيراهن صاحبان عزا بايد باز باشد، ختم كه جمع ميشد يخه‌ها را ميبستند.

شرفيابي‌

در حدود دو ساعت بعد از ظهر شش برادر كه تفاوت سن بزرگتر از همه با سن من كه كوچكتر از همه بودم پنجاه و سه چهار سال بود، قدم در باغ گلستان گذاشتيم. در آنوقت حوض جلو عمارت موزه از اينكه امروز باقي مانده است مفصلتر بوده، پيچ‌وخم‌هاي فرعي هم داشت كه عرض باغ را قطع ميكرد و براي رفتن بعمارت بايد از يكي دو پل ظريف آهني كه بر روي شعب حوض ساخته بودند عبور كرد. ولي محل فواره در همين نقطه امروزه واقع شده و بارتفاع يك ذرع در پرش بود. شش برادر بسه صف دو نفري تقسيم و بسمت نارنجستان پيش رفتيم.
امروز اگر از در سرسراي موزه بسمت مشرق بروند، بعد از عبور از جلو تالارهاي جنب موزه بگريختگي ميرسند كه پله‌هاي عريض مدخل عمارت در ضلع غربي اين گريختگي واقع شده و پله‌ها هم زير آسمان است. در آنروزها جاي اين گريختگي نارنجستان درازي بود كه در وسط آن نهري از كاشي آبي و هرچند ذرع فاصله حوض مرمري كوچك و فواره‌هائي داشت. طرفين نهرها را بعد از خرند راهرو، باغچه‌هائي ساخته و در آن درختهاي مركبات كاشته بودند كه اكثر آنها چهار پنج ذرع ارتفاع داشت و در اين فصل پر از بار بود.
وجود اين نارنجستان براي پيشخدمتها و فراش‌خلوتها فوز عظيمي بود كه ميتوانستند در مواقع گرما و سرما در اين فضاي ده يازده ذرع عرض و هفتاد ذرع طول بپلكند. تالار پشت اين پله‌ها هم كه بتالار برليان معروف بود خيلي بزرگتر از تالار امروزي بود.
پيش‌اطاقي و اطاق دست راست آنرا كه امروز جلو تالار آينه ساخته شده است، از تالار بزرگ قديم گرفته‌اند. در مدخل نارنجستان در وسط بود، بنابراين بعد از آنكه از در وارد ميشدند، بايد بسمت مغرب برگردند تا بپله‌ها و ايوان كم‌عرض پشت آن‌كه امروز هم بحال خود باقي است برسند. اين پله‌ها را امروز در مواقع سلام با قالي فرش ميكنند ولي در آنروزها چون سايه نارنجستان بر سر آنها بود، پله‌ها و ايوان پشت آن را با ماهوت گلي فرش كرده بودند. پاي پله‌ها هم محل كفش‌كن بود و نرسيده به پله، حوضي از بلور خودنمائي ميكرد كه هديه ملكه انگلستان براي شاه بود.
ص: 458
در مدخل نارنجستان بنايب السلطنه برخورديم كه براي شرفيابي ميخواست نزد شاه برود، شاهزاده ايستاد و تفقد كرد، ما عمدا پا سست كرديم از ما جلو افتاد و ما بعد از كندن كفش‌ها و بالا رفتن از پله‌ها و نظم دادن لباس در ايوان پشت در اطاق وارد تالار شديم.
شاه روبروي در مدخل قدري مايل بسمت باغ ايستاده بود، طوماري كه سر آن روي زمين افتاده بود در دست داشت و مشغول مطالعه آخر آن بود، غلامعلي خان امين همايون قهوه‌چي‌باشي كه قهوه براي شاه آورده بود، با اسباب قهوه‌خوري در كناري ايستاده، امين السلطان وزير اعظم نزديكتر بشاه و ميرزا عباسخان قوام الدوله سمت چپ نزديك در مدخل تقريبا بديوار تكيه داشت. يك شخصي هم كه من آنروز او را نشناختم و گويا طومار را او آورده و بدست شاه داده بود، نزديكتر از همه بشاه بود. در يك گوشه تالار قاب بزرگي پر از نارنگيهاي بسيار درشت بر روي ميزي گذاشته بودند. نايب السلطنه كه جلوتر از ما وارد شده بود، دو سه قدمي جلوتر از مدخل ايستاده بود. ما هم بمجرد ورود تعظيمي كرده سمت دست چپ شاه صف شش نفري خود را قائم كرديم. بعد از يكي دو دقيقه شاه ته طومار را از دست رها كرد، طومار بر زمين افتاد و دور خود پيچيد، آن شخص خم شد و آنرا جمع كرد، شاه چند كلمه‌اي راجع بطومار باو دستور داد و متوجه ما شد، ما مجددا تعظيم كرديم. محتاج بذكر نيست كه همه حضار دست‌بسينه‌اند.
شاه پس از ورانداز كردن صف بميرزا محمود خطاب كرد و گفت وزير! حاجي ميرزا نصر اللّه چه‌اش شد؟ ميرزا محمود گفت ابتدا باين زكام مسري و بعد بذات الريه مبتلا شد. شاه گفت: «ده روز قبل پيش ما بود راجع بكاري با هم خيلي حرف زديم» و در اين ضمن مثل اينكه ميخواست بامين السلطان تذكر بدهد كه مذاكره راجع بمطلب معهود است، نگاهي هم بسمت او كه دست چپ شاه ايستاده بود افكند و او هم علامت توجه خود را بمطلب سري فرود آورد. ميرزا محمود گفت «بعد از مراجعت از حضور قبله عالم آثار زكام پيدا شد» شاه گفت «بلي! آنروز كه پيش ما بود حالش خيلي خوب بود و چيزيش نبود. خوب! حاجي ميرزا نصر اللّه چند سال داشت؟» ميرزا محمود گفت «هشتاد و سه سال الا ده روز» شاه گفت: «اينقدرها مسن هم نبوده است واقعا حيف شد!» ناصر الدين شاه چون خودش در اينوقت در حدود شصت و پنج سال داشته و اميدوار بود صد سالي عمر كند، اين سن‌ها بنظرش زياد نميآمد.
در اينموقع يكمرتبه بسمت قوام الدوله برگشت و بيمقدمه پرسيد «قوام الدوله تو چطوري؟» قوام الدوله با زبان پهن و بيان نستعليق خود جواب گفت: از تصدق خاكپاي مبارك خوبم و عمريكه صرف دعاگوئي ذات مبارك بشود باقي است. شاه مدتي بود مرگ قوام الدوله و گرفتن لامحاله صد هزار توماني از ما ترك او را بخود وعده ميداد. از اين طرز بيان و از اين انتخاب موقع براي احوالپرسي او بقدري مقصودش واضح بود كه اگر خواننده عزيز حمل بر خودستائي نكند، من هم در آن سن كم منظور شاه را درك كردم. در
ص: 459
حقيقت شاه رك‌وراست از قوام الدوله ميپرسيد «پس نوبت تو كي ميرسد؟ ... ناصر الدين شاه در اينوقت از اين قماش اشخاص قلمبه‌گوي مزاحم كه مانند در كهنه مسجد نه كندني بودند و نه سوزاندني «1»، خوشش نمي‌آمد. در هرحال ناصر الدين شاه آرزوي مرگ قوام الدوله را بگور برد و او چند سالي هم بعد از اين شاه در حيات ماند و ما ترك زياد او از پرداخت اين پول زور معاف گرديد.
شاه بعد از اين التفات درباره قوام الدوله مجددا بسمت ما متوجه شد و پرسيد «شماها همه از يك مادريد؟» ميرزا محمود گفت «حاجي ميرزا محمد و جان‌نثار و ميرزا جعفر از يك مادر و ميرزا رضا با سه خواهر از يك مادر و ميرزا فتح اللّه و ميرزا عبد اللّه با دو خواهر از از يك مادرند» شاه پرسيد مادر شما سه تا زنده است؟» ميرزا محمود جواب گفت «خير قربان! مدتي است تصدق شده» گفت «مادر ميرزا رضا چطور؟» گفت «او هم مدتي است تصدق شده» شاه گفت «پس زن فعلي حاجي ميرزا نصر اللّه مادر ميرزا فتح اللّه و ميرزا عبد اللّه است؟» ميرزا محمود گفت «بلي قربان».
شاه كه در اينمورد مي‌خواست توجه خود را به پيري و جواني زن و شوهر و علاقه مرد پير را بزن جوان بفهماند، با تبسم گفت «دارائي حاجي ميرزا نصر اللّه هرچه هست پيش مادر اين دوتاست، اگر رحم كرد چيزي بشماها داد، داده است و الا دست شماها جائي بند نيست» حاجي ميرزا محمد كه سر صف ايستاده و تا اينوقت ساكت بود جواب گفت «پدر ما نان‌خور زياد داشت، اندوخته‌اي ندارد» شاه دانست كه حاجي ميرزا محمد قصد شوخي را متوجه نشده و ميخواهد مثلا بنفع ورثه كه مبادا گرفتار پرداخت پول زور ماليات مرگ پدر بشوند، دفاع كند. با لبخندي كه جنبه شوخي قضيه را بيشتر ظاهر ميكرد گفت «در هرحال اگر چيزي باشد پيش مادر اين دوتاست دست شماها بآن نخواهد رسيد».
شايد براي اينكه اين صحبت قطع شود پرسيد «كارهاي حاجي ميرزا نصر اللّه را كداميك از شماها متصدي بوديد؟ ميرزا محمود جواب گفت در سه سال قبل بموجب استدعاي پدرم و دستخط مبارك، كار اصفهان بحاجي ميرزا محمد و كار خزانه و ضبط سند بجان‌نثار و كار عراق و محلات بميرزا جعفر و كار كردستان و ساوه بميرزا رضا مرحمت شده است و هريك در قسمت خود مشغول كار هستيم» شاه گفت «تقسيم عاقلانه‌اي بوده و حاجي ميرزا نصر اللّه امروز را پيش‌بيني ميكرده است».
بعد پرسيد «چقدر مواجب داشت؟» ميرزا محمود جواب گفت «دو هزار و چهارصد و شصت تومان مواجب و چهل خروار گندم خانواري» شاه پرسيد «با رسوم يا بي‌رسوم؟» جواب گفت «با رسوم» شاه با تعجب گفت «همين؟!!» جواب گفت «بلي قربان!» شاه گفت «عده شما هم يازده نفر است، اين مواجب همان است كه بشما برسد، خودتان بين
______________________________
(1)- «مثل در مسجد ميماند نه كندني است نه سوزاندني» مثل ساير است و بيشتر در مورد اشخاص از كار افتاده محترم كه وجودشان مزاحم تازه بدوران رسيده‌ها است استعمال ميشود.
ص: 460
خود عادلانه تقسيم كنيد، بكوچكترها كه مواجبي ندارند يا كمتر دارند بيشتر بدهيد.
فرمانها را بنويسيد بفرستيد» حاجي ميرزا محمد در اين‌موقع قدري بشاه دعا كرد و اين بمنزله ختم شرفيابي بود، تعظيمي كرديم و پس‌پس تا در اطاق رفتيم، در آنجا تعظيم را مكرر كرديم و از در خارج شديم.
تا كفشها را پا كرديم و بكمر نارنجستان رسيديم، امين السلطان هم كه بيرون آمده بود بما رسيد. با ميرزا محمود قدري صحبت داشت و مخصوصا از برخورد شاه با قوام الدوله مذاكره كرد «1» و من دانستم كه درك من از صحبت شاه بيمدرك نبوده است. بدر نارنجستان كه رسيديم، او بسمت پائين رفت و ما بيرون آمديم و بمجلس ختم كه باز هم پر از جمعيت بود برگشتيم. بموجب امر شاه براي ما دو نفر كه مواجبي نداشتيم هريك چهارصد و بيست و پنج تومان و براي ميرزا رضا و ميرزا جعفر كه مواجب كمتر داشتند هريك سيصد و بيست و پنج تومان و براي دو نفر بزرگتر از همه كه مواجبشان زيادتر بود هريك دويست و بيست تومان و براي خواهرها هريك يكصد تومان و چهل خروار خانواري را هم براي چهار نفر پسر كوچكتر فرمان نوشتند و با توماني هفتهزار كه معمولا تقديمي صحه شاه بود فرستادند كه از سال بعد دريافت داريم زيرا دو ماه بيشتر بنوروز نمانده و از حقوق تمام مدت سال پدرم استفاده كرده بود.

رسم عجيب و تصادف عجيب‌

اول شب كه از مجلس ختم بخانه آمديم، مادرم بمن گفت باقلاي پخته ميخوري؟ من خيلي تعجب كردم كه در اين ميان كه همه سرشان گرم عزاداري بوده است، كي بفكر افتاده كه از باقلافروش نطنزي كه اول شب اين متاع را براي عرق‌خورها دوره ميگرداند باقلا خريداري كند؟ ولي از اين پيشنهاد بدم نيامد و اظهار ميل كردم بعد از چند دقيقه يك قاب بزرگ پر از باقلا روي كرسي جلو من گذاشتند، بر تعجبم افزود، پرسيدم اين باقلا را در خانه پخته‌اند؟ مادرم گفت ما نپخته‌ايم از خانه ميرزا مهدي همسايه دست راست چهار پنج قاب بزرگ براي ما آورده‌اند. گفتم ما با اين خانواده از اين هل‌وگل‌بازيها نداشتيم چه شده است كه اين زحمت را بخود داده‌اند؟ گفت من هم بيخبر بودم بعد از آنكه اين باقلا را آوردند معلوم شد هروقت سوم ختم كسي بجمعه بيفتد رسم است از خانه دست راست (در صورتيكه رو بقبله و جنوب بايستند) باقلاي تازه يا خشك ميپزند و براي اهل خانه صاحب‌عزا ميفرستند. ننه زهرا حاضر بود گفت بلي! اين رسم در تمام شهر معمول
______________________________
(1)- قوام الدوله خودش را براي مقام امين السلطان لايق‌تر ميدانست زيرا مدتها معاونت شخص اول كشور يعني مستوفي الممالك را داشت و بهمين‌جهت لقب قبلي او معاون الملك بود و در حقيقت كارهاي وزارت داخله را كه اس‌اساس كارهاي شخص اول كشور بود اداره ميكرد. البته در اينموقع كه خانه‌نشين بود از انتقاد گشادبازيهاي امين السلطان كوتاه نمي‌آمد و چون مرد ركي هم بود بي‌محابا حرفهاي خود را ميزد و چون بگوش امين السلطان ميرسيد ميانه آنها صفائي نبود. امين السلطان از اين تفقد شاهانه خيلي خشنود شده بود.
ص: 461
است. براي همسايه دست چپ خانه ما هم اين اتفاق افتاد روز جمعه براي آنها باقلاي پخته فرستاديم.
تفقد از اهل خانه در واقعه موت در شرع اسلام خيلي توصيه شده است ولي فرستادن باقلاي پخته بشرط اينكه سوم ختم بجمعه بيفتد آنهم از طرف همسايه دست راست، هيچ عنوان و وجهي ندارد. من هم دل و دماغ ورود در اين مبحث را با ننه زهرا نداشتم، او هم چون موقع را مناسب نديد، وارد توضيح بيشتري نشد و حكمت اين رسم بر من مجهول ماند. بعدها هم كه كرارا سوم ختم در خانه و خانواده ما بجمعه ميافتاد، اين رسم متروك شده بود و كسي باقلائي براي ما نفرستاد كه موضوع از نو مطرح شود و اصل ريشه آن بدست آيد. «اينكه نوشتم كرارا» براي آنست كه اكثريت قريب‌باتفاق موتهاي خانواده ما روز چهارشنبه بوده است. ميرزا محمود وزير- حاجي ميرزا محمد- ميرزا جعفر- ميرزا رضا- برادرها، حاجي زهرا خانم- حاجي سكينه خانم- خير النساء خانم خواهرها، همه روز چهارشنبه مرحوم شده‌اند. حتي اين تصادف عجيب بنوه‌نبيره‌هاي پدرم هم سرايت كرده و فوت ميرزا محمد علي خان و غلامعلي و پسرش فتحعلي مستوفي و صادق اعتلاء همگي روز چهارشنبه بوده است. فقط از اولاد بلافصل پدرم زبيده خانم را چون در مشهد مرحوم شده است، نميدانم چهارشنبه بوده است يا نه. در مورد ميرزا عليرضا و ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان، سه پسر ديگر ميرزا محمود وزير هم چون من حاضر نبوده‌ام نمي‌توانم اظهار اطلاعي بكنم. شايد در مورد آنها هم اين تصادف عجيب خطا نكرده باشد.

تشييع‌

در اين سه روزه ختم، بزرگترها، در سمت مغرب صحن حضرت عبد العظيم، حجره خالي پشت ايوان سوم پيدا كردند و با متصديان و متوليباشي قرار دفن پدرم را در آنجا دادند. در اين سه شب بخصوص شب جمعه براي فاتحه‌خواني بمسجد رفته هريك سوره قرآني براي او خوانده بوديم. بعد از ظهر شنبه همه خانواده و دوستان با نوكر و حاشيه بمسجد رفته و جنازه را با دوش بسر سرچشمه رساندند و در عماري گذاشتند. اسب و كالسكه و يدك بسيار حاضر بود و هريك بمركوب خود سوار شدند و دنبال جنازه افتادند. من و برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي با حاجي ميرزا محمد و ميرزا محمود وزير در يك كالسكه و ميرزا جعفر و ميرزا رضا در يك درشكه پشت سر جنازه بوديم. بدروازه حضرت عبد العظيم كه رسيديم، ميرزا محمود كالسكه را نگهداشت و بآقايان كه زحمت كشيده و تفقد كرده و بخصوص آن‌ها كه سوار بر اسب بودند، تكليف مراجعت كرد. بعضي پذيرفتند و برخي با هر اصرار حاضر نشدند ما را تنها بگذارند. از جمله آنها كه من شناختم، ميرزا محمد علي خان معاون الملك پسر قوام الدوله حاضر و ميرزا ابراهيم معتمد السلطنه، پسر قوام الدوله سابق بودند كه با كالسكه خود همراهي كردند. بهر حال مجددا سوار شديم و براه افتاديم. مراسم دفن در حضرت عبد العظيم بعمل آمد. نزديك غروب بشهر مراجعت كرديم در اين‌روز تمام صحرا پر از برف،
ص: 462
ولي آفتاب خوبي بود. ميرزا محمود وزير اين مقبره را تعمير حسابي كرد و فرش و چراغ و رحل قرآن و قاري و قهوه‌چي و لوازم براي آن مقرر داشت. راه افتادن راه‌آهن بحضرت عبد العظيم، در حقيقت فاصله بين طهران و آنجا را از بين برده بود و هر جمعه ميتوانستيم براي زيارت يا گردش يا فاتحه و قرآن خواندن سر قبر پدر بآنجا برويم و اكثر جمعه‌ها اين كار را ميكرديم. خود ميرزا محمود وزير هم با كالسكه ماهي يكي دو جمعه بآنجا ميرفت.

هفته و چله‌

بعد از ظهر سه‌شنبه، مادرم با خواهرها و قوم و خويشها و دوستان نزديك با شيريني و ميوه و بساط حلواپزان بحضرت عبد العظيم رفتند و در خانه ميرزا محمود كه دنباله ديدنها و تفقد دوستان هنوز هم قطع نشده بود، در شب چهارشنبه بساط شام و اطعام فقرا دائر گشت، ولي چله را در تالار بيروني منزل خودمان گرفتند. آقا ميرزا رضا اطعامي از فقرا و طلاب كرد و روضه- خواني بعمل آمد. با اينكه ماه اسفند رسيده بود و بيست روزي بيشتر بعيد باقي نبود، باز هم هوا سرد و برف در باغچه‌ها زياد بود. در اين سال هم مثل پارسال حوضها از يخ‌بندان شكست.
در اين چهل روزه، گذشته از آقا ميرزا رضا كه با ما يكجا منزل داشت، برادرهاي بزرگتر هم خيلي از ما تفقد ميكردند و بديدار ما ميآمدند و ما را بمحضر خود ميطلبيدند.
ولي تمام اين توجه‌ها را من با شنيدن صداي عصاي پدرم برابر نمي‌كردم و واقعا عزادار بتمام‌معني بودم. در هيچ بازي با همسن‌هاي خود شركت نميكردم، مادرم با احساس مادرانه غم و غصه ما را حس ميكرد اما چگونه ميتوانست بما تسليت بدهد؟ خودش بيشتر از ما حاجت بتسليت داشت، منتها كاريكه ميكرد اين بود كه در حضور ما نوحه و زاري نكند و متانت خود را حفظ نمايد.
پدرم آخرين حافظ طرز ماليه و دفترداري قديم بود كه ترتيب گردش آن را در ضمن بيان چگونگي استيفا و مستوفي نوشتم. بعد از او كسي‌كه بخواهد يا بتواند اساس قديم را حفظ و ماليه كشور را از حيف‌وميل مصون نمايد نبود. با اينكه در اين سه سال اخير رسما كارهاي خود را بين پسرانش تقسيم كرده بود، بواسطه ثبت و مهر اول كه در فرمانها و براتها ميكرد و نفوذي كه در پنجاه شصت سال طول مدت خدمت پيدا كرده بود و ضابطي اسناد خرج كه باوجود واگذاري كار بميرزا محمود وزير، تا دم آخر تحت اختيار خود داشت، در را بهمان پاشنه قديم ميگرداند و چون هروقت اراده ميكرد ميتوانست نزد شاه برود و دوبدو با او حرف بزند و هرجا سوراخي در ماليه دولت پيدا ميشد، از دم دهنه جلو آنرا سد كند، كسي جرأت تخطي نداشت. همه از اين پيرمرد كه زحمت كار قد او را خميده كرده و جز يك مشت استخوان چيزي از او باقي نمانده بود، ملاحظه داشتند.
ص: 463

عيد عزاداران‌

عيد نوروز رسيد ولي ما عزادار بوديم. در آنوقت مرسوم بود اول عيدي كه بعد از وقعه فوتي ميرسيد، تمام قوم و خويشها و دوستان از صاحب‌عزا ديدن ميكردند. از زنهاي خانواده، مادرم از همه صاحب‌عزاتر بود و ناگزير تمام قوم و خويشها و دوستان بديدار عيد او مي‌آمدند. ما هم البته كساني را داشتيم كه از ما ديدن ميكردند، براي پذيرائي واردين در بيروني چاي و قهوه و قليان و در اندرون قاووت هم علاوه تدارك شده بود. تحويل عيد در اين سال يكي دو ساعت از شب گذشته واقع ميشد، نيمساعتي بوقت مانده مادرم ما چهار نفر را بصندوقخانه برد، لباسهاي سياه را از تن ما بيرون آورد و لباس ديگر بما پوشاند در همان صندوقخانه بساط گل و سبزه و شربت و شيريني مختصري تهيه كرده بود، ولي خود لباس سياه بر تن داشت، صداي توپ كه تحويل سال را اعلام كرد ما را بوسيد، بما تبريك گفت، عيدي بما داد، شربت و شيريني خوراند، نيمساعتي كه گذشت لباس‌ها را بحال سابق برگرداند و ما را بيرون فرستاد. فردا صبح بديدن بزرگترهاي خانواده رفتيم، عيد آنها هم از حيث لوازم پذيرائي مثل عيد ما بود، ولي آنها برخلاف هر سال ببازديد ما و مادرم آمدند.
ميرزا محمود وزير روزيكه ببازديد ما آمده بود، بما اشرفي عيدي داد. در اين سه چهار سال اخير قيمت اشرفي در مقابل قران نقره مرتبا بالا ميرفت، ناصر الدين شاه براي تعادل قران با اشرفي بجاي آنكه مانند سابق وزن قران را زياد كند، بفكر آن افتاد كه با كاستن وزن اشرفي تعادل را برقرار نمايد و امر داد پول طلائي كه يكتومان بيرزد سكه كنند ولي شش ماه نگذشت كه همان پول طلاي يكتوماني را زيادتر خريد و فروش كردند و باز هم تعادل ده يك پولي برهم خورد. در هرحال، در اينوقت اشرفي چهارده قران قيمت پيدا كرده و البته تمام اجناس چه داخلي و چه خارجي توماني سه قران گرانتر شده بود. در اين سال گندم ساوجبلاغ ملكي بخشش پدرم بما را در تهران خرواري سه تومان و نيم فروختند در صورتيكه قبل از ترقي قيمت اشرفي گندم خرواري بيست و پنجقران بود. در واقع قوت خريد پول نقره در حدود صد سي كم شده بود.

بيرون آمدن از عزا

عيد ورگزار شد، ولي بيش از اين نميشد در حال عزا بمانند.
خانواده بزرگ و حاشيه مفصل بود، بعلاوه گركان مسقط الرأس اجدادي و دهات تيولي مثل نايه و گيو و حسن‌آباد و دهات ملكي خانواده، همه در حال عزا بودند. شيريني‌خوران و عقدكنان و عروسي‌ها ناگزير در همه‌جا تعطيل شده، اسباب زحمت بود. تا صاحب‌عزاها ترك عزا نميكردند، با هر اصراري ممكن نبود باقي از حال عزا خارج شوند. سران خانواده مصمم شدند باصطلاح سياه را بكنند. در اينگونه موارد رسم بود يكي از دوستان محترم خانواده تكليف كند، بزرگان خانواده بپذيرند، او براي افراد خانواده خلعتي بفرستد، روزي براي حنا بستن تعيين شود، همگي حمام بروند، از حمام كه بيرون آمدند لباس عادي بپوشند، تا از عزا بيرون آمده باشند.
ص: 464
البته خانواده ما دوستاني داشت كه هم صلاحيت اين كار را داشتند و هم از دل و جان براي اين مخارج و زحمت حاضر بودند ولي عده خانواده زياد و زحمت دادن بدوستان سزاوار نبود. برادرم ميرزا محمود وزير با اينكه خود صاحب‌عزا بود، اينكار را عهده كرد، براي هريك از افراد خانواده از زن و مرد قواره‌هاي پارچه نابريده كه از حيث رنگ و قماش مناسب با سن و وضعيت آنها بود فرستاد و پسرهاي خود را مأمور كرد كه هر يك هم‌سن‌هاي خود را حمام ببرند و تشريفات حنابندان بعمل آيد. آنها هم هريك قسمت خود را بحمام بردند و مقرر شد نهار آنروز را در منزل مستشار الملك كه يكي دو ماهي بود از پيشكاري ماليه آذربايجان مراجعت كرده بود، بروند تا او هم شركت خود را در اين تشريفات بعمل آورده باشد. ريشهائيكه بواسطه محرومي رنگ و حنا قوس و قزحي شده بود، يك‌رنگ شد و زندگي بحال عادي درآمد فقط مادرم حقا تا يكسال لباس ماتم دربرداشت و در سر سال اين تشريفات را براي او هم بجا آوردند.

تقسيم ميراث‌

بعد از اين مقدمات، صحبت تقسيم متروكات بميان آمد. همه ورثه حاضر بودند كه باغچه و خانه‌اي را كه پدرم براي ما ساخته بود، در سهم ارث ما قرار دهند ولي نازك‌كاري بيروني تازه دو هزار توماني خرج داشت. مادرم همان خانه‌هائيكه در آن نشسته بوديم براي ما مناسبتر دانست.
سه ماهه بهار بمذاكره تناسب سهام با اعيان موجوده گذشت، اوائل تابستان تقسيم‌نامه تنظيم شد و بامضاي حاجي ميرزا حسن آشتياني رسيده ردوبدل گرديد و هركس سر قسمت خود رفت. براي نوكرها هم تقسيمي قائل شدند، چهار نفر نوكر كه اصغر و آقا غلامحسين دو نفر آنها بودند بما تخصيص يافت. برادرم آقا ميرزا رضا از خانه ميراث نبرد، باو پيشنهاد كرديم كماكان در خانه ما باشد، او هم پذيرفت. ده نفري را هم او نگاهداشت، مابقي را هم ساير برادرها كه حاجت بيشتري بنوكر پيدا كرده بودند، نگاهداري كردند.
آشپزخانه مجددا بحالت قبلي برگشت و طويله شد، پنج سر اسب از اسبهاي طويله پدرم را برادرم در اين طويله نگاه‌داشت كه دوتاي آن بما دو نفر اختصاص پيدا كرده بود.
پدرم رسم داشت قرآن زياد ميداد مينوشتند، شايد نظرش در اين كار بحديث نبوي بوده است كه ميفرمايد: پنج طائفه‌اند كه بعد از مرگ هم در نامه عملشان ثواب مينويسند كسيكه مسجدي بنا كند، كسيكه چاه آبي دائر نمايد، كسيكه درختي بكارد، كسيكه قرآني بنويسد و بالاخره كسيكه اولاد صالحي از خود باقي بگذارد. پدرم قنات زياد دائر كرده و اكثر املاك او خرابه‌هائي بوده كه خريده آب آنرا براه انداخته و درختكاري كرده و مسجد هم در گركان و قم و حتي بشراكت در مسجد حاجي ميرزا عباسقلي در تهران، زياد ساخته بود. مقصود از اين قرآن‌نويساندن زياد، مسلما درك ثواب چهارمي بوده است. در هرحال بهريك از ماها دو قرآن خطي عالي بميراث رسيد. ربّ ارحمهما كما ربّياني صغيرا «1».
______________________________
(1)- قسمتي از دعاي سحر ماه رمضان است كه حضرت سجاد عليه السلام به ابو حمزه ثمالي يكي از صحابه خود تعليم داده است.
ص: 465

درس و مشق من‌

مردن پدرم بدرس و مشق من سكته‌اي وارد نياورد. در يكي دو ماه قبل از فوت پدرم، بواسطه ترس از سرما خوردن و سرايت زكام مسري، رفتن بمجلس مشق ميرزاي كلهر را بصلاحديد بزرگترها ترك كرده بوديم. بعد از آن هم تا شب عيد گرفتاريهاي ديگر مجال بجبران اين ترك اولي نداد. در گردش عيد نوروز بديدن ميرزا رفتيم، در مجلس ميرزا يك بشقاب نقل هل در يك سيني مسي براي شگون عيد گذاشته بودند، ميرزا محمد حسين فروغي يا بقول ميرزاي كلهر، آقا ميرزا فروغي را براي دفعه اول من در آنجا ديدم. ميرزا مرا معرفي كرد. آقاي فروغي گفت از قيافه پيداست كه برادر آقا ميرزا رضاست. خلاصه از ميرزا استدعا كرديم كه يكچند ايشان براي مشق بمنزل ما بيايند. ايشان پذيرفته و قرار شد بعد از سيزده، روزهاي شنبه و سه‌شنبه صبحها بمنزل ما بيايند. بنابراين كار مشق ما بهتر از زمان پدرم براه افتاد زيرا ميرزا تا يكي دو ساعت بعد از ظهر اين دو روز، تمام وقتش بما تعلق ميگرفت. آقا غلامحسين منظما اسب براي ميرزا ميبرد و در سر ساعت او را ميآورد و بعد از ظهر هم او را سوار و در خانه عبد اللّه خان كشيكچي‌باشي پياده ميكرد.
در درس هم بقدري پيش رفته بودم كه آخوند نتواند بيمطالعه قبلي براي من درس بگويد و سؤالات زياد مرا بيجواب بگذارد. گذشته از اين، بواسطه عادتي كه در عينك بودن پدرم بگرفتن لغت داشتم، كم‌كم كتاب‌هاي عربي خارج از درس را هم ميخواندم و با زور لغت‌گيري از شرح قاموس ميتوانستم از خوانده خود استفاده كنم. مخصوصا درس فارسي من كتاب ناسخ التواريخ، شرح حالات پيغمبر، بود و تطبيق عبارات عربي با ترجمه فارسي آن مرا در خواندن عربي و فهم مطالب زبردست ميكرد. باوجوداين نازك‌كاريهاي اشعار فارسي حافظ را بواسطه زيادي انسجام و ايهام و كنايات بدون تشريح نميفهميدم.
آخوند انجداني هم نميخواست ملتفت شود كه اين اشعار هم درس لازم دارد و تصور ميكرد همينكه شعر فارسي است بايد من همه‌چيز آنرا بفهمم و اگر نفهميدم در آتيه خواهم فهميد.
در اينوقت، عده هم‌شاگرديهاي ما كم شده بود، ميرزا حسن (آقاي فرشيد) و ميرزا كاظم ديگر با ما درس نميخواندند، فقط محمد رضا خان (رئيس) و شيخ حسين پسر آخوند با ما درس ميخواندند. مكتب‌خانه ما هم از بالاخانه باطاق روي آب‌انبار حياط كوچك نقل شده و اطاق پذيرائي كه ميرزاي كلهر را هم در آن پذيرائي ميكرديم، اطاق گوشوار تالار بيروني بزرگ بود.
عمارت سه‌قسمتي سمت جنوب حياط بزرگ كماكان ببرادرم آقا ميرزا رضا تخصيص داشت، تالار بزرگ مشترك و در موارد مهماني‌ها براي همه بكار ميافتاد. ما از اين سال گل‌بازي را شروع كرديم، بتوسط آقا غلامحسين و باغبانهاي خارج در باغچه حياط كوچك و باغچه‌هاي حياط بزرگ گلكاري بطرز جديد براه انداختيم. اما باغچه‌هاي اندرونها كماكان در دست اصغر و بوسيله او فقط آبياري ميشد و تغييري حاصل نكرده بود. معهذا
ص: 466
ما در اندرون هم گلدانهاي گل مريم بعمل ميآورديم و در عيدهاي نوروز، نرگس و سنبل عمل‌آورده خودمان زينت مجلس عيد بود.
حشر ما با ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان (آقا عابدين و آقا علي اكبر) پسرهاي ميرزا محمود وزير و محمد رضا خان (رئيس) بود كه متناوبا از اول غروب تا سه ساعت از شب رفته، هر شب در يكي از سه خانه، دور هم جمع ميشديم و مشق خط ميكرديم و گاهي هم كتاب‌هاي قصه ميخوانديم. عصرها با اين آقايان سوار ميشديم و بدولاب و و بهجت‌آباد و باغ شاه (اسب‌دواني) يا جاهاي ديگر براي گردش ميرفتيم. رفقاي خارج ما كه ديدوبازديد با آنها بوسيله رقعه دعوت بنهار بعمل ميآمد، آقايان حسن وثوق و احمد قوام پسرهاي معتمد السلطنه بودند.

حسن‌تدبير يا حسن تصادف‌

همخانه شدن ما با آقا ميرزا رضا تدبير يا تصادف خوبي بود كه به تربيت و ساختمان افكار جواني من خيلي كمك كرد. آقا ميرزا رضا خودش اهل درس و بحث بود و با فضلاي طلاب بخصوص طلبه‌هاي مدرسه مروي كه اختصاصي داشتند، رفاقت و رفت‌وآمد داشت.
گذشته از اين ارباب‌رجوع و رفقاي اعياني او هم كه بخانه ما ميآمدند، طبعا با آنها هم آشنا ميشدم و صحبت با اين اشخاص كه از هر تيپ و طبقه و صنف بودند، براي من درس حسابي بود. حافظه خوبي داشتم و از اين مجالس استفاده ميكردم. بي‌آلايشي زندگاني اين برادر طبعا در ساختمان فكري من مؤثر و تعليمات مذهبي كه جزو درس ما بود، نيز در اين ساختمان فكري بيمداخله نبود. شايد اگر پدرم زنده بود، غروريكه اتكاي باو طبعا براي من حاصل ميكرد، مرا گشادباز و لاقيد و بي‌اعتنا بار ميآورد ولي فكر اينكه اگر از من كار خلافي سر بزند مردم خواهند گفت «از پسر بي‌پدر چه توقعي ميتوان داشت» مرا مواظب رفتار خود كرده بود. هميشه سعي ميكردم كه در اعمال زندگي خود رويه عاقلانه داشته باشم و از كارهاي بد مثل قمار و رفت‌وآمد و اختلاط با اشخاص ناباب پرهيز كنم و سرم مشغول درس و مشق خود باشد. بمجلس بزرگترهاي خانواده كه من در آنجا البته گوش بودم، نه زبان، بيشتر از مجالس تفريح جوانها كه قضيه برعكس ميشد راغب بودم. در اين مجالس از همه‌چيز صحبت ميشد و براي من مكتب زندگي عملي و مدرسه ادب اجتماعي و درس ادبي و شعري بود و از اين راهها بود كه ميتوانستم كوتاهي آخوند معلم را كه الحق درسهاي او خيلي خشك بود رسا كنم.
ملكداري ما را هم خان دائي مرتضي قليخان در قسمتهاي عملي و آقاي ميرزا رضا در كارهاي دادوستد مالياتي و سروكار با ماليات‌بگير و حقّا به بده و رسيدگي بحساب، اداره ميكردند. چنانكه در همان بهار سال اول، قبل از تقسيم ساير متروكات بين ورثه، در دنگيزك كه ملك اختصاصي ما بود، باغ دوازده هزار ذرعي بسعي خان دائي احداث شد. ولي مدتي لازم بود كه مباشر و كدخدا فكر حسابسازي براي اين ارباب‌كوچولوها را از سر بدر كنند.
ص: 467

ميراث در روضه خواني هم معمول بوده‌

محرم سال 1308 رسيد، روضه‌خواني عصرهاي دهه اول حقا بحاجي ميرزا محمد بميراث ميرسيد، او در بيروني باغ سر سه‌راه ري و برق امروزه كه در كمال زيبائي نازك‌كاري آنرا تمام كرده بود، عصرهاي دهه اول روضه‌خواني بسيار آبرومندي ميكرد.
خانه ما هم اجاق خانواده بود و نبايد بي‌روضه‌خواني بماند. آقا ميرزا رضا در اين دهه صبحها روضه‌خواني براه انداخت، چادر و فرش و اثاثه روضه مثل هر سال بكار افتاد، ما دو برادر كوچك كارهاي خارجي مجلس را اداره ميكرديم، در مجلس هم قدري از تجملات معمول سايرين وارد و از هر حيث آبرومندتر از روضه‌خواني پدرم شد. ولي اطعام روز تاسوعا و عاشورا ديگر در كار نبود، زيرا صاحب‌نذر وجود نداشت. بلي! اينطور ميشد كه در كارهاي خير هم كم‌كم جنبه تجمل وارد ميشد و قسمت رعايت فقير طبعا از عمل ميافتاد.

مشاهده عجيب‌

در سال 1308، نزديك عيد نوروز، برادرم آقا ميرزا رضا و آقاي فتح اللّه مستوفي مسافرتي بقم نموده و از آنجا بعلي‌آباد و جعفرآباد ساوه كه ملكي ميراثي ما دو نفر و خواهرهاي كوچكتر بود سري زدند. مسافرت آنها يك ماهي طول كشيد و روز اول رمضان مراجعت كردند. دو سه سالي بود در شبهاي نيمه شعبان من تا صبح بيدار مي‌ماندم و بدعا و نماز ميگذراندم و روز را هم روزه ميگرفتم، در اين سال شيخ حسين پسر آخوند را براي همكاري دعوت كردم، فصل بهار بود، اول شب بباغ حاجي ميرزا سيد علي اخوي در خيابان امين حضور (خيابان عين الدوله) رفتم، پس از شنيدن موعظه حاجي ميرزا محمد رضاي همداني بمنزل مراجعت كردم، با شيخ حسين در اطاق گوشوار تالار مشغول دعا و نماز بوديم، در ثلث آخر شب براي خواندن زيارت كه در اين شب مستحب است ببام سمت جنوب برآمديم، من لاله در دست داشتم و شيخ حسين از روي كتاب فقرات زيارت را ميخواند و من تكرار ميكردم، مهتاب از وسط السماء گذشته بود، باوجود بارانهاي سرشب آسمان صاف و ستاره‌هاي درشت در آسمان ميدرخشيد، باواخر زيارت رسيده بوديم كه يك‌مرتبه صدائي شبيه بصداي بال عده زيادي مرغ كه در هوا بپرند بگوش رسيد و بلافاصله بوي خوشي تمام فضا را معطر كرد، هرچه صدا نزديكتر ميشد بوي خوش هم افزايش پيدا ميكرد و بعد كم‌كم صدا و بوي خوش كمتر و كمتر تا بالمره قطع شد، من و شيخ حسين از اول بروز صدا و انتشار بوي خوش ساكت ايستاده بوديم، همينكه صدا تمام شد، من از شيخ پرسيدم، ديدم آنچه من از صدا و بوي خوش شنيده‌ام او هم شنيده است.
اگر شب تاريك ماه بود، مي‌توانستم صدا را صداي بال مرغان شبگرد كه بواسطه تاريكي ديده نمي‌شوند بدانم ولي شب مثل روز روشن و اگر يك مرغ هم در هوا مي‌پريد، مسلما ديده ميشد. در هرحال بوي خوش چيزي نبود كه بتوان براي آن وجه طبيعي فكر كرد، من هم تنها نبودم كه بگويم اين‌ها اثر توهم و زائيده افكار من بوده است، در هرحال
ص: 468
من تاكنون نتوانسته‌ام وجه طبيعي براي اين مشاهده عجيب فكر كنم، من آن‌چه ديده‌ام نوشتم، شما خواننده عزيز هر فكري مي‌كنيد مختاريد.

باز هم مسافرت بكربلا

ميرزا محمد علي خان پسر ميرزا محمود وزير بقصد زيارت كربلا افتاد. در محرم 1309 بعد از دهه عاشورا براي اين سفر بحضرت عبد العظيم نقل مكان كرد. آقا ميرزا رضا هم با او همسفر شد ولي در راه قم بمرض نوبه مبتلا گرديد، چند منزلي با حال ناخوش مسافرت را ادامه داد و بالاخره حاجت بمعالجه او را از همراهي با برادرزاده معذور كرده چند روزي در گركان اقامت نمود و بعد از راه همدان بكرمانشاهان رفته و از آنجا بمسافرت خود ادامه داد. مراجعت آقا ميرزا رضا تقريبا يكماهي بعدتر از ميرزا محمد- علي خان واقع شد.

اولين سركشي من بملك‌

بارانهاي زياد دو سال گذشته در بلوك ساوجبلاغ زنگ احداث كرده بود و رعيتها از قوّت كشت‌وكار افتاده بودند. برادرم هم در طهران نبود و لازم بود ما هم كم‌كم وارد عمل ملكداري بشويم ولي برادرم اسبهاي طويله را براي مسافرت خود برده بود و در آنروزها هم وسيله ديگري براي رفتن باين مسافرت نبود. از داداش وزير استدعا كرديم چند سر اسب براي اين سفر بما بدهند و با خان دائي و جدم در بيست و يكم صفر 1309 كه اوائل ميزان بود، از طهران حركت كرديم. بنه را شترهاي خودمان كه بعد از پدرم بما ميراث رسيده بود قبلا بكرج برده بودند، نزديك غروب خسته و مانده بمنزل رسيديم، فردا صبح از آنجا حركت كرديم و يكساعت بعد از ظهر بدنگيزك وارد شديم.
در اين سال باغات انگور ما كشمش خوبي داشت، قرار شد شترها كشمش‌ها را بقزوين ببرند و گندم بياورند. پول هم باندازه لزوم در اختيار مباشر گذاشتيم كه بعد از تمام شدن كشمش‌ها، گندم از قزوين خريداري كنند و براي بذر و مساعده رعيت بياورند و جدم در ده بماند كه در عمليات حيف‌وميلي نشود. يكهفته تمام در اين ده مانديم و در مراجعت، شب را در مهمانخانه شاه‌آباد گذرانديم و روز اول ربيع اول بتهران برگشتيم.

سوغات سفر

فرداي آنروز من تب كردم، آقا سيد محمد علي كه از شاگردان قديم شعبه طب دار الفنون و از طب قديم و جديد با اطلاع و منزلش نزديك بخانه‌هاي ما و بعد از پدرم طبيب خانه شده بود، يكي دو روز معالجه كرد و حال من ساعت‌بساعت سخت‌تر شد، بميرزا محمد پسر ميرزا علي اكبر طبيبي باتجربه كه در زمان حيات پدرم هم در يكي دو مورد كه خواهرهاي كوچكتر بمرضهاي نسبة سختي مبتلا شده بودند، بخانه ما آمده و حذاقت او امتحان شده بود، مراجعه شد. اين ميرزا محمد مردي پنجاه شصت ساله، باريك‌اندام، با ريش يك قبضه‌اي دو گوشه و زلفهاي پشت گوشي، تيپ طبيبهاي دوره و بحكيم دست خر جويده معروف بود.
ص: 469
معلوم نبود بر اثر چه شيطنت يا غفلتي در بچگي الاغ دست راست او را جويده و در نتيجه انگشتهاي دست او از حركت افتاده و اين لقب براي او مانده بود كه بعضيها با دادن كسره بكلمه «دست» معني را قلب ميكردند. از اين طرز تلفظ همچو برميآمد كه خداي نكرده حكيم‌باشي دست خر را جويده باشد و بهمين مناسبت خود او بمناسبت منزلش كه در پامنار و كوچه صدراعظم نوري بوده لقب «پامناري» را بر اين لقب ترجيح ميداد.
در هرحال حكيم‌باشي مرض را حصبه شديد تشخيص داد و مشغول معالجه شد. بدن من قبل از روز هفتم زردي عجيبي آورده بود كه در اصطلاح طب قديم يرقان قبل از سبع ميگفتند و نود و پنج درصد بيم هلاك ميرفت. من از روز چهارم از وقايعي كه در حول‌وحوشم ميگذشت، بالمره بيخبر بودم و هروقت كه حالي پيدا ميكردم هذيانهاي عجيب ميگفتم و خاله آسيه خانم را بجاي كاظم خان پسر يار محمد خان، مباشر دنگيزك، طرف مذاكره آب و گاو قرار ميدادم.
اضطراب مادر در اين‌مورد طبيعي است ولي ميرزا محمد همه‌جور اطمينان ميدهد و باعث قوت قلب مادر بيچاره است. حتي در ضمن اطمينان سر خود را بگرو افاقه من داده است. البته اگر حادثه‌اي براي من اتفاق ميافتاد، كسي متعرض حكيم‌باشي نميشد ولي قوت‌قلب دادن بكس‌وكار مريض در آن دوره، برعكس امروز، معمول همه اطباء بود و اعتماد آنها را بفن خود واضح ميكرد. بقدري حال من بد شده بود كه ننه زهرا دعاي عديله هم بالاي سر من خواند و مرا وادار ميكرد كه كلمات دعا را تكرار كنم و اين كار روح مرا خسته ميكرد. حكيم دستور داده بود بالاي سر من شب‌ها ني بزنند، استاد جعفر مسگر كه در خانه خود بادگير مسي براي سر قليان‌هاي روضه مي‌ساخت، ني‌زن بي‌بدلي بود. من از ني زدن او چيزي نمي‌فهميدم ولي بعدها شنيدم تا وقتي‌كه او مشغول نوازندگي بوده هذيان نمي‌گفته و آرام بوده‌ام.
شب چهارده مرض رسيد، قبلا حكيم‌باشي دستوراتي از قبيل پاشويه و ساير عمليات داده بود، اول شب طشت آب گرم را زير لحاف گذاشتند و مشغول پاشويه شدند، عرق شروع شد هرقدر عرق بيشتر ميشد، هوش و حواس من بيشتر بحال طبيعي برميگشت.
در اين ضمن مادرم سرش را نزديك صورت من آورد كه از حال من باخبر شود، گفتم خانم نترسيد هنوز نمرده‌ام و انشاء اللّه نميميرم! دارم عرق ميكنم. مادرم با حال پريشان از پيش من برخاست و بيرون رفت كه اشكهاي خود را پاك كند. بعد از هفت هشت دقيقه كه مسلما پشت در ايستاده بود، مجددا باطاق آمد، من بقدري حالم خوب شده بود كه سبب خارج شدن او را از اطاق بخوبي حس و بايشان عرض كردم: «مرا ببخشيد، عبث موجب تأثر شما شدم چنانكه ملاحظه ميكنيد عرق كامل كرده و در هيچ جاي بدنم دردي و علتي احساس نميكنم و مقصودم از آن بيان خاطرجمعي شما بود، نميدانستم كه سبب تأثر شما خواهد شد» بعد از ده روز اين اولين جمله منظمي بود كه من گفته بودم. بالجمله بعد از عرق به خواب عميقي فرورفتم.
ص: 470
فردا صبح ميرزا محمد آمد، نبض را امتحان كرد و از اينكه مرا از اين مرض صعب نجات داده بود كيفي داشت، دستور روز را داده و رفت. امشب خواب من كاملتر از ديشب بود بطوريكه فردا صبح تا يكي دو ساعت از روز گذشته در خواب بودم، همينكه بيدار شدم ديدم ميرزا محمود وزير با ميرزا ابو القاسم نائيني، سلطان الحكماء، نزديك من نشسته‌اند.
و سلطان الحكماء دارد نسخه‌هاي ميرزا محمد را كه مرتبا با تاريخ روز در گوشه سيني اسباب معالجه گذاشته است، مطالعه ميكند. من با سر و چشم تعظيمي ببرادرم كردم، احوالپرسي كرد، جواب گفتم، سلطان الحكماء جلو آمد نبض مرا گرفت و تنفس و قلب را با گوش امتحان كرد و گفت الحمد للّه معالجه شده‌ايد و طبيبتان هم بسيار خوب مداوا كرده است فقط باو بگوئيد از تبريد غذائي خودداري نكند. بقدري حال من خوب بود كه حتي يك قلم دوا هم بمن نداد. بعد طبيب معالج آمد، مطالب باو گفته و او بسيار خوشوقت شد كه عملياتش موجب تحسين سلطان الحكماء واقع شده است زيرا ميرزا ابو القاسم نائيني در طبابت استخواني داشت كه همه قول او را محترم ميشمردند. ساعتي بعد حاجي ميرزا- محمد وارد شد، بالاي سر من هفتاد مرتبه سوره حمد خواند، تربت و آب نيسان بمن خوراند. بعد از ظهر آقا ميرزا جعفر و لقمان الملك پسر ميرزا كاظم ملك الاطباي رشتي آمدند، لقمان الملك رئيس اطباي نظام بود و با اين برادرم خيلي رفاقت داشت، او هم امتحانات خود را بعمل آورد و قلم دست گرفت و شرحي دستورمانند نوشت و مخصوصا دستور قانون يا شفاي بو علي «اولي الايام للاستفراغ خمس عشر اوست عشر» را در ضمن توصيه دادن مسهل، بعد از عرق، قيد و او هم تبريد غذائي را توصيه كرد و مثل سلطان- الحكماء از حسن معالجه طبيب تحسين نمود، برخاستند و رفتند. فردا صبح طبيب معالج آمد، فلوس و آب هندوانه براي غذا داد و رفت. عصري تب و هذيان مجددا برگشت و تا بيست روز ديگر طبيب و پرستار و مريض در زحمت افتادند. خلاصه وقتي از بستر برخاستم، اواسط قوس (آذرماه) بود. تصور ميكنيد در مقابل زحمات اين حكيم‌باشي كه در مدت يكماه و چند روز روزي يكبار و بعضي از روزها دو بار خودش بسروقت من ميامد چقدر حق المعالجه دادند؟ بيست تومان بزرگ براي حكيم‌باشي فرستاده شد و او با كمال تشكر چهار پنج قران هم بآقا غلامحسين انعام داده بود. نسخه‌هاي او هم در تمام مدت بيش از پانزده تومان نشده بود كه چون حساب عليحده داشت، هر دو قلم در نظر مانده است.

انحصار تنباكو

در ايام نقاهت من كه مرض معالجه شده ولي دروبيرون نميرفتم، رژي «1» تنباكو و توتون شروع بعمليات كرد. در مسافرت اخير ناصر الدين شاه بفرنگ، در لندن، دادن امتياز انحصاري معامله توتون و تنباكو در ايران بكمپاني انگليسي خواسته شده و ناصر الدين شاه مذاكرات مقدماتي آنرا تمام كرده بود. اين دو ساله را صرف چگونگي نوشتن امتيازنامه و تدارك مقدماتي اين كار و دادن تشكيلات براي اداره آن كرده بودند و در اينوقت عمل شروع شد.
______________________________
(1)-Regie
ص: 471
مردم خيلي از اين پيش‌آمد بخصوص از اجبار افراد بفروش تنباكو و توتون خود نگران شدند و زمزمه نارضامندي عمومي بلند شد. دولت مجلسي تشكيل داد و جمعي از علماء را دعوت كرد. در اين‌روز ميرزا سيد علي اكبر تفرشي كه يكي از علما بود، علنا بر ضد اين موضوع برخاست و رك‌گوئي‌هاي سيد در اين مجلس قدري از نزاكت خارج شد. آقا سيد عبد اللّه بهبهاني كه ميخواست سيد قدري ملايمتر حرف بزند، بتهمت طرفداري از دولت گرفتار گرديد. مردم كه تا اينوقت از حقيقت امر بي‌اطلاع بودند، همينكه بمعناي امتياز انحصاري پي بردند، از صاحب‌اختياري خارج مذهب در خريد و فروش يكي از مواد محتاج‌اليه عامه، رنجيده و با بيانات اغراق‌آميز، اين عمل دولت را طرف نقادي قرار دادند و يكچند كار فشار بر تجار توتون و تنباكو دچار وقفه شد.
همينكه مجددا خواستند تعقيب كنند، يك صورت سؤال استفتاء و جوابي منتسب بحاجي ميرزا حسن شيرازي مقلد عموم شيعه، بعد از ظهر روز جمعه‌اي ناگهان در شهر منتشر گرديد. سؤال آن بهمان طرزهاي معمولي بود كه به حجت الاسلاما مرجع الاناما شروع و سپس از استعمال توتون و تنباكو با وضع حاضر سؤال و در آخر با جمله مستدعي است حكم اللّه را بيان فرمائيد، ختم ميشد. جواب آن كلمه‌بكلمه بقرار ذيل بود:
«اليوم استعمال توتون و تنباكو بايّ نحو كان در حكم محاربه با امام زمان است» در ظرف دو سه ساعت چندين هزار نسخه از اين سؤال و جواب برداشته شده و دست‌بدست ميگشت ولي هيچكس دعوي ديدن اصل آن را نداشت. همه ميگفتند از روي سواديكه از روي نسخه اصل بوده است سواد برداشته‌اند. معهذا عبارت جواب طوري مختصر و منسجم و بي‌سوسه و صريح تنظيم شده بود كه هيچكس در صحت انتساب آن بميرزاي شيرازي مجتهد مرجع تقليد مردم ايران و شيعه‌هاي عتبات و حتي هندوستان كه در سامره نشسته و از اين سؤال و جواب بيخبر بود، شكي نداشت.
از فردا صبح ابتدا در قهوه‌خانه‌هاي شهر و بعد در همه‌جا قليان را ترك گفتند. حتي پيرزنها هم از عادت قديمي خود يعني كشيدن قليان صرف‌نظر كردند. در ظرف يكي دو روز طوري شد كه اگر كسي هم ميدانست اين سؤال و جواب جعلي است، جرأت كشيدن قليان و سيگار در مرآ و منظر عموم نداشت و مردم چنان عصباني بودند كه او را طرف حمله قرار ميدادند.
دولت ابتدا سخت جا خورد و در چند روزه اول اقدامي نكرد، وقتي به بي‌اصلي سؤال و جواب پي برد كه كار ترك استعمال توتون و تنباكو بمنتهي درجه رسيده بود و با هيچ بياني نتوانست مردم را متقاعد كند. امين السلطان كه ام الفساد دادن اين امتياز معرفي شده بود، بعلماي تهران مراجعه كرد و از آنها خواست كه مجعول بودن اين سؤال و جواب را بنويسند. آنها جواب گفتند چرا از اين پيشامد استفاده نميكنيد و امتياز را لغو نمينمائيد؟
ص: 472
ناصر الدين شاه رئيس آنها حاجي ميرزا حسن آشتياني را بتبعيد تهديد كرد. ميرزا منتظر اجراي تهديد نشد و خود سوار الاغش شد كه از شهر بيرون برود. عامه خبر شدند و جلو ميرزا را با ذكر.
يا غريب الغرباء!ميرود سرور ما گرفتند و مانع مسافرت او گشتند. يكروز صبح چهار پنج هزار نفر كه اكثر آنها يك نيم ذرعي چهلوار را از ميان پاره كرده كفن‌وار بگردن انداخته بودند، بسمت ارگ هجوم آوردند.
نايب السلطنه با سران لشكر از عمارت خورشيد (محل سردر عمارت وزارت دارائي امروز) بيرون آمد كه با نفاذ شاهزادگي مردم را آرام كند، بخرج كسي نرفت. حتي مهدي گاوكش و حاجي معصوم ميداني كه سردسته جماعت بودند، جوابهاي خشن و حتي دشنام هم باو دادند. نايب السلطنه بداخله عمارت عقب‌نشيني كرد ولي اين كار مانع آن نشد كه آقا بالا خان معين نظام (سردار افخم بعدي) بسربازهاي قراول، امر بآتش دهد.
بر اثر اين شليك مردم متفرق شدند در حالتيكه عده‌اي كشته و زخمي در خيابان باب‌همايون جا گذاشته بودند.
مردم فرار كردند ولي بر مقاومت منفي، يعني نكشيدن قليان و سيگار، افزودند.
دولتيان بخود ميرزاي شيرازي مراجعه كردند و خواستند كه در مجعول بودن سؤال و جواب چيزي بنويسد، او هم مثل ملاهاي تهران جواب گفت از اين پيش‌آمد استفاده كنيد و امتياز را لغو نمائيد. بالاخره دولت دانست كه با مردم ستيزه نميتواند كرد، ناچار وارد مذاكره در الغاي قرارداد امتياز گشت.
در اينروزها اين اشعار عاميانه را در كوچه‌ها ميخواندند.
من خانم قليان‌كشم- از بهر قليان ناخوشم- بنگر برخت مشمشم «1»- برخيز و قليان را بيار.
ميرزا كه داده حكم جنگ- با گوله و توپ و تفنگ- مشدي والدنك و درنگ؟
برخيز و قليان را بيار.
فرنگي گفته من موشم- دنگي نزن تو گوشم- كيسه تنباكو بدوشم- ميرم فرنگ ميفروشم.
و بالاخره وقتي خبر الغاي امتياز در شهر منتشر شد.
بامين السلطان بگو سرت سلومت‌رئيس تنباكوت ... دراومد الغاي اين قرارداد اولين قرض دولت ايران را بخارجه تشكيل داد زيرا قرار بر اين شد كه دولت انگليس خرج و خسارت كمپاني را بپردازد و در عوض دولت ايران بآن دولت سندي بدهد و اصل و فرع آنرا چند ساله بپردازد. چون اين مذاكرات بين امين السلطان
______________________________
(1)- مشمش اسمي بود كه بزازها بپارچه بسيار نازك آهاردار داده بودند. اين پارچه بالوان مختلف چند سالي در تابستانها خيلي رايج بود حتي زنها در زمستان هم از آن چهارقد تهيه ميكردند و حاجب ماوراء نبود.
ص: 473
و سفارت انگليس و نماينده كمپاني قطع و فصل شد، سروصدائي از اين حيث بلند نگرديد و مردم كه بعد از دو ماه قليان نكشيدن بمقصود خود رسيده و سر خر خارجي را در معاملات داخلي خود از بين برده بودند، كاري بشرايط الغاي اين امتياز نداشتند. همينكه از لغو شدن قرارداد اطمينان حاصل كردند، داد دلي از دود قليان گرفتند و زندگاني بحال طبيعي برگشت.
عيد نوروز رسيد، بعد از سيزده عيد شاه از راه قم سفري بعراق و بروجرد رفت و در اواخر محرم 1310 از راه ساوه مراجعت كرد و يك‌سر بسلطنت‌آباد و از آنجا بواسطه شيوع مرض وبا در تهران و حول‌وحوش بشهرستانك رفت.

فرار ما از وباي 1310 تهران‌

تا قبل از هزار و دويست و نود، هر چند سال يكبار، مرض مسري وبا به تهران و ساير ولايات ايران ميآمد ولي بيست سالي بود كه اين مرض بكشور ما نيامده و مردم فراموشش كرده بودند. در اين سال، در اواخر ماه شوال، اين مرض از هندوستان و افغانستان بسرحد خراسان رسيد. ماه ذي الحجه را صرف رسيدن بتهران كرده از پنجم محرم مبتلاي بآن در تهران هم ديده شد و بعد از عاشورا، تقريبا در تمام محلات شهر شيوع پيدا كرد.
ما بفكر فرار از وبا افتاديم، هيچ‌جا بهتر و دنج‌تر از نايه، ده مادري، براي اين كار نبود. روضه كه ورگزار شد مصمم شديم، با آقا ميرزا رضا و خان دائي و مادرم و خواهر كوچكها روز سيزدهم با تمام لوازم از شهر بحضرت عبد العظيم رفتيم كه فردا عصر از آنجا بجانب مقصد رهسپار شويم، فردا بعد از ظهر خبر آوردند كه ميرزا محمود وزير با پسرها و آقا ميرزا جعفر و مستشار الملك و ميرزا اسمعيل خان برادرش با خانواده‌ها كلا حركت كرده بحضرت عبد العظيم آمده قصد گركان مسقط الراس اجدادي را دارند، بطوريكه غير از حاجي ميرزا محمد و اولاد او و سكينه خانم، عروس حاجي ميرزا عباسقلي، از اولاد و نوه و نبيره‌هاي پدرم هيچكس در تهران باقي نمانده است.
در اول شب براي ديدار آقايان نزد آنها رفتيم، معلوم شد نجفقليخان قائم‌مقامي شاگرد دار الفنون و معلم فرانسه ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان پسرهاي ميرزا محمود را هم كه خود را دكتر معرفي كرده بود، با يكصندوق دوا از همه‌جور همراه خود آورده‌اند. ولي ما باوجوداين اطمينان حكيم و دوا، با آنها همراه نشديم و يك ساعت بعد بسمت حسن‌آباد حركت كرديم. در اين منزل پرستار پسر دوم آقا ميرزا رضا (آقاي هادي مستوفي) بوبا مبتلا شد، ما بدستور و دوائي كه داشتيم مشغول معالجه او شديم، اول شب بيمار را در پالكي خود گذاشتند و براه افتاديم، صبحي در علي‌آباد مرده او را از پالكي پائين آوردند و كفن‌ودفنش كردند. آنروز تا عصر در علي‌آباد مانديم، اول شب از آنجا حركت كرديم و يكسر بقم آمديم، در قم خبري از وبا نبود، در قافله ما هم در سه شبي كه آنجا مانديم، مبتلائي پيدا نشده و يقين كرديم آلودگي در قافله ما
ص: 474
نيست. اول شب چهارم از قم حركت كرديم و تا فردا صبح اول طلوع آفتاب نه فرسخ راه را پيموديم و وارد نايه شديم.
آقا ميرزا رضا در قم ماند كه با قافله برادرهاي بزرگ تا گيوتيولي ما، همراه باشد و در آنجا از آنها پذيرائي كند و بنايه كه تا گيويك فرسخ بيشتر نيست بيايد، باين قصد با يك جلودار بمنزل ميرزا محمد پسر محمد تقي بيك ارباب، رفيق سابق خود در مدرسه مروي كه تازه با درجه اجتهاد بمسقط الرأس خود برگشته است و محراب و منبري دارد رفت. بعدها معلوم شد كه جدائي ما از قافله بزرگ خانواده عين صلاح بوده است زيرا آنها آلوده بوبا بوده، در حسن‌آباد و علي‌آباد و منظريه و قم مبتلاهائي داشته و تلفاتي هم از حاشيه و نوكرها داده‌اند.
ورود بيخبر ما بنايه تمام قوم و خويشهاي مادري را بدور ما جمع كرد. مادرم و خانم داداش و خانم خان دائي كه او هم همراه بود، در اندرون جدم جابجا شدند، ما هم بالاخانه حاجي محمد ولي بيگ را بيروني خود قرار داديم، دو سه تا چادر هم كه همراه آورده بوديم، در بالاي بلندي باغ جدم، در سر قنات صاف و گوارائي معروف به مياوار برپا كرديم.
بوسيله حاجي امامقلي بيگ كدخدا، صادر و وارد ده قدغن شد. قوم و خويشها كه دنباله عزاداري دهه عاشورا را از دست نداده بودند، يك دهه ديگر تعزيه براي سلامت مسافرين راه انداختند. اسب و يدك و آبداري و قبل‌منقلي كه ما همراه داشتيم، بر تجمل تعزيه افزوده هرروز تكيه پر از جمعيت ميشد. تعزيه‌خوانها دو نفر سيد نويسي و يك آخوند آمره‌اي و باقي از اهل ده بودند و نقشهاي خود را بد بازي نميكردند. در اين ضمنها آقا ميرزا رضا هم رسيد و عزاداري كه سرآمد، گردش سواره در مزارع و كوههاي اطراف و گردش پياده در باغات شروع شد.

جاي اهل اشتها خالي‌

نايه را اجمالا ميشناسيم و ميدانيم كه هفت قنات و يك رودخانه آب و دو آسيا و پانصد ششصد نفر جمعيت و صد خانوار دارد.
همه، اعم از بيك‌زاده و رعيت، متمول و داراي زندگاني حسابي هستند، در كيسه‌هاي كرباسي قرانهاي كهنه زياد دارند كه لاي سنگها يا در ميان يخدانها محفوظ است. رعيتي آنها خيلي مرتب و بواسطه داشتن مراتع، لبنيات بسيار عالي دارند و از هر حيث حتي ماهي‌هائيكه از درياچه و كبكهائي كه در كوههاي اطراف شكار ميكنند، نعمت فراوان است. ولي در اين سال بواسطه تگرك بهاري، غير از انگور و گردو، از ميوه‌هاي ديگر، محروم مانده‌اند. فقط باغ ملا حسين مرد باسواد قرآن و دعاخوان كه لله آقا ميرزا رضا بوده است، از اين آفت مصون مانده است. پيرمرد از آوردن محصول باغ خود براي ما مضايقه ندارد، ولي اين اندازه ميوه دم اردوي ما را نميبيند. اين هم اهميتي ندارد و از گيو و حسن‌آباد و دهات مجاور بقدر لزوم براي ما ميوه ميآورند. شترهاي خودمان هم در دسترس است، از علي‌آباد گندم و آرد و خربزه و هندوانه و جو و كاه براي هشت نه تا مال و بيست سي نفر آدم ميرسانند. مواد شيريني‌پزي
ص: 475
از بادام و گردو و آرد و شير و سرشير و روغن و تخم‌مرغ و قند و عسل فراوان و مادرم هم در اين فن مهارتي داشت. خلاصه اينكه بهترين غذاها و لذيذترين تنقلات ما راه بود.
كم‌كم جرأت پيدا كرديم و قدغن صادر و وارد را برداشتيم، سرجنبانهاي دهات مجاور بديدن ما ميآمدند و بسيار خوش بوديم، فقط خواهرم خير النساء خانم برماتيسم مبتلا بود كه آنرا هم طبيبي يهودي پيدا شد و با دواخانه خورجين خود و علفهائيكه بدستور او از بيابان جمع ميكردند معالجه نمود.

مكتب عملي كشاورزي‌

من اكثر روزها بقصد گردش تنها از منزل بيرون ميآمدم، بمحل زراعتي ميرسيدم، يكي از حاجي‌ها كه من اكثر آنها را باسم و رسم ميشناختم، با پسرهاي خود مشغول كاري بودند، نزديك ميشدم، مثلا مشغول جمع‌آوري شبدر بودند، از موقع كاشت و طرز برداشت آن تحقيق ميكردم. در اين ضمن، توارد خاطرات، سؤالات ديگري را سبب ميشد و حاجي جزئيات را براي من تشريح ميكرد. از اين زمين رد ميشدم، يكي مشغول آبياري خيارستان خود بود، مذاكرات با او باب ديگري از معلومات كشاورزي براي من باز ميكرد. من براي وقت‌گذراني و گردش باين مزارع ميرفتم، ولي بدون اينكه متوجه باشم، روزي پنج شش فصل از معلومات فلاحتي كه در آنروزها كتاب مدوني نداشت، يا من از وجود آن بي‌اطلاع بودم، تحصيل ميكردم. حتي گاهي كار بطرز خواباندن مرغ و پرورش جوجه و موقع فحل زدن گاو و گوسفند و ماديان و طرز تربيت گوساله و بره و بزغاله و كره اسب و كره‌قاطر و اينكه گاو كاري از چه و چند سال كار مي‌كند و ماده‌گاو از چه و تا چند سال شير مي‌دهد يا براي زياد كردن كندوي زنبور عسل چه‌كار مي‌كنند و عسل آن را چگونه ميگيرند كه از نيش زنبورها مصون باشند هم ميرسيد. اين اطلاعات براي من كه جواني مالك و زارع بودم بي‌اندازه نافع بود.
اهالي نايه چه بيك‌زاده چه رعيت بواسطه زيادي كبك در كوهسارهاي مجاور اكثر با تفنگ سروكار داشتند، شكار ميكردند و براي ما هديه ميآوردند. اگر از رعايا بودند، دانه‌اي دهشاهي انعام ميگرفتند. اين كار براي آنها كسب و براي ما گوشت خورش بود، كم‌كم شكاراندازي قوم و خويشها مرا بهوس انداخت كه مشق تيراندازي كنم. يكي از بيك زادگان آمد طرز پر كردن تفنگ و نشانه‌گيري را بمن آموخت بطوريكه با تفنگهاي دوشاخه‌دار كار حسن موسي و حاجي مصطفي، نشانه زدن را آموختم و با تفنگ ساچمه‌زني چند دانه گنجشكي هم شكار كردم ولي از اين كار و كشتن حيوانات تسبيح‌گو براي تفريح خوشم نيامد و ديگر دست به تفنگ نبردم.

زيارت مسقط الرأس اجداد

آقا ميرزا رضا يكي دو بار بگركان رفته بود، ولي با كمال تعجب ميديديم آقا داداش با داشتن همدندانهاي زياد از قوم و خويشها هروقت بآنجا ميرود بند نميشود و زود مراجعت ميكند، بما هم چيزي از اين مقوله نميگفت كه علت آنرا بدانيم. بالاخره ما هم ميل كرديم
ص: 476
در يكي از اين سفرها با ايشان همراه باشيم ايشان با كمي تفكر مانعي براي اين كار نديدند.
از نايه با حاجي محمد حسن بيگ و حاجي محمد ولي بيگ دائي‌هاي مادرم كه آنها هم ميل كردند ديداري از بزرگان خانواده بكنند و آقا ميرزا رضا حركت كرديم، چون گردنه پوگرد سربالائي ناحقي دارد، قرار شد يكفرسخي راه را دور كنيم و از آمره بگركان برويم نزديك ظهر بآمره رسيديم. يكسالي است ميرزا محمد علي سررشته‌دار عراق كه سررشته- داري كردستان و ساوه را هم با يكي دو محرر اداره مي‌كند، اين ده را تيول كرده است.
گشادبازيهاي دو سه ساله اخير ماليه سبب اين جاه‌طلبي ميرزا شده بود زيرا ديگر تيول فرمان نميخواست! همينقدر كه در دستورالعمل دهي را باسم كسي تيول‌سازي ميكردند و ماليات آنجا را عوض مواجب او مينوشتند كافي بود. سررشته‌دار عراق هم شخص ثاني مستوفي است «ده براي كه خوب است؟ براي كدخدا و برارش «1»» بنابراين مانعي نداشت كه ميرزا محمد علي سررشته‌دار عراق هم صاحب تيول شود.

آمره‌

خلاصه وارد آمره شديم، ميرزا آقاي گركاني پدرزن ميرزا محمد- علي و ميرزا محمود پسرش با رعيتها استقبال كردند و قرباني كشتند.
رعيتها دستهائيكه از رنگرزي كبود شده بود، از آستين عباها بيرون آورده با كمال ادب ايستاده بودند. در صورتيكه ما از مردم نايه كه تيول صد ساله پدر و جدمان بوده و تمول آنها از اين تيول و بالنتيجه از كوتاه شدن قلم و قدم فراشان و تفنگداران حكومتي است، اين توقعات را نداشتيم و با همه برادرانه رفتار مي‌كرديم. اگر رعيتها بما احترامي ميگذاشتند، از راه ارادت و حقگزاري و شايد يكقسمت اين احترام هم بواسطه اين بود كه ما را از احفاد حاجي عبد اللّه سلطان، خان صد سال پيش اين ده بجا ميآوردند.
رنگرزي آمره در عراق و بروجرد و حتي لرستان و كرمانشاهان معروف بود. شلوار مردانه دهاتيها كه از كرباس يا متقال ميدوختند، بايد رنگ نيلي قريب بسياهي داشته باشد در آب آمره خاصيتي تشخيص داده بودند كه اين رنگ را خوب عمل ميآورد و در پارچه ثابت نگاه ميدارد. اين بود كه اهالي كارخانه‌هائي ترتيب داده بودند و از عراق و بروجرد و كرمانشاهان سفارشات رنگرزي ميپذيرفتند و انجام ميكردند. در اول ده ميداني و وسط اين ميدان چنار عظيمي و در دوره آن كارخانه‌هاي آنها برقرار و دست‌هاي همه اهالي تا قدري بالاتر از مرفق سياه بود.
______________________________
(1)- اين مثل در دهات خيلي رايج است، موارد استعمالش مثل مورد متن موقعي است كه كسي بواسطه نفوذ شخصي يا حاميانش از همقدرها جلو بيفتد. مثلا اگر عضو اداره باشد چون قوم خويش وزير است يا يكي از نزديكانش با وزير بندوبست دارد، رئيس كارگزيني وزارتخانه البته بسفارش وزير او را جلو بيندازد و جاي مستحقين را تنگ كند يا بهمان وسائل شهردار را وادار نمايد كه كوچه ده دوازده ذرعي را كه معبرخانه اوست با آنكه اطراف آن جزو بيابان است، بخرج عمومي اسفالت‌ريزي نمايد و ده‌ها نظائر آن‌كه خواننده عزيز البته در آينده بدو سه فقره از آنها برخواهد خورد. اين‌روزها مثل اينست كه اولياء امور قسم خورده‌اند هيچ كاري را «راسته‌حسيني» و بي‌گاوبندي و بندوبست و غرض‌ومرض انجام ندهند و در حقيقت گربه‌هائي شده‌اند كه هيچوقت راه رضاي خدا موش نميگيرند و هميشه بر طبق اين مثل دهاتي رفتار ميكنند.
ص: 477
در باغي زير سايه درختان جائي معين كرده بودند، رفتيم، نشستيم. ملا محمد هاشم كه تازه تحصيلات آخوندي خود را در عتبات تمام كرده و بمسقط الرأس خود برگشته بود، آمد با برادرم آقا ميرزا رضا مشغول صحبت ادبي و حديثي شدند، آخوند لباس منظم‌تر و تميزي پوشيده بود و خيلي نستعليق حرف ميزد.

كلمه «ماست» نميشود بر زبان آورد

در نزد اهالي آمره نميشد كلمه «ماست» را بر زبان راند، آقايان از شنيدن اين لفظ بدشان ميآمد. تاريخچه كراهت از كلمه چيز مهمي نيست، اجمالا در زمان قديم زني خيك ماستي در دست داشته و از ترس ريختن آن، فريب خورده است. مردم كه خبردار شده‌اند قرارداد احمقانه‌اي بين خود گذاشته‌اند كه هرجا اين لفظ را بشنوند، داد و فرياد راه بيندازند بهمين‌جهت خودشان اسم ماست را بقاتق تبديل كرده‌اند.
داستان ملا حسينعلي آمره‌اي با شيخ شيپور در دو سه ماه قبل كه در هنگام اقامت شاه در دولت‌آباد ملاير اتفاق افتاده بود و در سر گفتن ماست با هم كتك‌كاري كرده و هر دو در حوض آب افتاده بودند، در تمام عراق معروف شده بود. ملا حسينعلي اين‌قدرها متعصب نبود كه سر «ماست» شنيدن چنان دعوائي كند، بلكه براي كسب شهرت در نزد اولياي امر بود. آن‌روزها آقايان از اين قبيل بيمزگيها كيف ميبردند مثل اينكه در تهران ديگري هم از شنيدن براني بدش ميآمد و در محضر بزرگان كتك‌كاري راه ميانداخت و اين بزرگان با اين قماش بيمزگي‌ها تفريح مي‌كردند و الا شيخ شيپور در اردوي شاه چكاره بود؟ با اينكه آمره‌اي‌ها از ماست بدشان ميايد، در سر سفره كاسه‌هاي ماست فراوان بود.
ميرزا آقا ميخنديد و ميگفت سفره را پر از سفيدي كرده‌اند.

درخت خربزه؟ الله اكبر!

سه ساعتي كه از ظهر گذشت و تك گرما شكست، سوار شده براه افتاديم ميرزا محمود پسر ميرزا آقا هم همراه شد. من در راه پيش خود فكر ميكردم كه نايه ده مادري ما با صد خانوار سكنه بيسواد كه اينقدر جاي باصفائي است، ده پدري ما چقدر بايد باصفا باشد؟ زيرا خوب ميدانستم كه اين قصبه پانصد خانوار جمعيت دارد و زيادتر از صدي پنجاه اهالي آن خوانا و نويسا هستند. مغرب شده بود كه علامت آبادي نمودار شد، ولي ده از حيث درخت سوادي نداشت و جز ديوارهاي كاهگلي كه ميان آنها تك‌تك درختهائي ديده ميشدند، چيزي بنظر نرسيد. در اينموقع باز باين فكر افتادم ما سه چهار نفر كه در نايه اينقدر وسائل تفريح و تفرج براي خود تدارك ديده‌ايم، البته آقايان بزرگترها با عده زياد خود و داشتن همه گونه سليقه و وسيله، بايد ترتيباتشان خيلي عاليتر از ما باشد. تصور ميكردم كه باغ بسيار بزرگي مركز خانواده است، در اين باغ عماراتي هم هست، نهرهاي پر از آب از هر طرف ميگذرد، چادرهاي پوش را كه ميدانستم همه دارند در اطراف اين باغ زده‌اند، ميرزا زين العابدين خان و ميرزا علي اكبر خان حاشيه‌اي از اعيانزاده‌هاي محلي كه باز هم ميدانستم در اين قصبه زياد است، براي خود فكر كرده‌اند و از همه حيث وسائل تفريح معمولي كه در
ص: 478
خانواده ما رسم بود، برقرار ميباشد و در اين چند روزه تلافي صحبتهاي با رعيت‌ها را كه در نايه داشتيم، كاملا بيرون خواهم آورد. با اين افكار وارد گركان شدم، كوچه‌هائيكه سر- درهاي نسبة آبرومندي در آنها بود افكار سابق را قوت ميداد، دم در حياطي ايستاديم، پياده و داخل شديم.
ولي در اين حياط جز چند تا ارسي كه همه پائين بوده و روشنائي ضعيفي كه از شيشه خرده‌هاي آنها به بيرون ميتابيد، علامت زندگي نديدم. پيش خود باز گفتم اين پيش حياطي باغ كذائي است، فقط وقتيكه آقا ميرزا رضا كه جلو بود بسمت پله‌هاي مدخل يكي از ارسيها پيش رفت، دانستم كه پهناي كار از چه قرار است. وارد اطاقي شديم كه عرض و طول آن سه- چهار ذرع بيشتر نبود، غلامعلي مستوفي و ميرزا محمد علي خان و ميرزا عليرضا هريك در يك گوشه اين اطاق كز كرده «1» نشسته بودند. بعد از سلام و احوالپرسي نشستيم، اي بابا! اين آقايان چرا از ديدار اين عمو كوچولوها كه دو سه ماهي است آنها را نديده‌اند، اظهار خوشوقتي نميكنند؟ مگر اين آقايان همانها كه در تهران اينقدر مردمان بذله‌گوي خوش محضري بودند نيستند؟ چرا هرچه صحبت مطرح ميشود، باختصار ورگزار ميكنند و جوابهاي سرواكنك «2» ميدهند؟
خدا خيرش بدهد، آقا ميرزا رضا ميان جان ما رسيد و براي رسيدن خدمت ميرزا محمود وزير، اين مجلس را برهم زد. برخاستيم، بحياط آمديم، بسمت تالار بزرگي كه در جهت ديگر حياط و ارسيهاي آن هم افتاده بود رفتيم، وارد اطاق شديم، اي واي!! اين پيرمرد چرا اينطور شكسته شده است؟ ولي حسن محضر ميرزا محمود وزير تلافي سردي و خشكي پذيرائي برادرزاده‌ها را بيرون آورد و باوجوداينكه پيرمرد مدتي است هرچندي يكبار تب ميكند و پيداست كه نشاطي ندارد، با اين‌همه از صحبت‌هاي واقعا متين و ادبي او استفاده كردم. نيمساعتي آنجا نشستيم، بعد بيرون آمديم، آقا ميرزا رضا به بيت الاحزان برادرزاده‌ها و ما از پله‌هاي بالاخانه‌اي بالا رفتيم و باطاق برادرزاده‌هاي كوچكتر وارد شديم، نجفقليخان هم بود. در اينجا هم اين آقاي دكتر اينقدر از مرض وبا و طرز احتياط از آن سخنراني نمود كه ما را از اين مسافرت بالمره پشيمان كرد.
______________________________
(1)- كز كردن كنايه از بخود فرورفتن و ملالت داشتن و بي‌سروصدا و بي‌نشاط بودن است.
اصل اين فعل مركب بمعني شروع شدن خاموشي و خمود آتش است و من كمتر شنيده‌ام كه در معني حقيقي اين فعل را بكار بندند ولي استعمال آن در معاني استعاره‌اي بطوريكه فوقا اشاره شده است در محاورات خيلي رايج است.
(2)- شايد براي خواننده عزيز هم اتفاق افتاده باشد كه در مجلسي گاهي بي‌سبب و گاهي با سبب باطني كه از حضار كسي از آن خبري ندارد، نميخواهد با گرمي وارد صحبت بشود و ترجيح ميدهد با اينكه در ميان جمع نشسته، دلش در جاي ديگر باشد. اگر در چنين حالي يكي از پرچانه‌هاي مجلس با او طرف صحبت بشود، جوابهاي او خيلي مختصر و اكثر جز بلي يا خير چيز ديگري نخواهد بود. اين طرز جوابها را در اصطلاح عاميانه «سرواكنك» يعني جوابي كه شر شخص پرچانه را از سرش بكند ميگويند.
ص: 479
در اين ضمن پيشخدمت آمد، جوجه آقاي دكتر را كه بنابر دستور خودش آب‌پز كرده و آبگوشتي از آن ترتيب داده بودند، جلو او بر زمين گذاشت و بباقي گفت شام حاضر است. غير از دكتر كه بسمت دواخانه خود رفت و شيشه كنياكيرا بيرون آورد تا قدري داخل آبگوشت خود كند، همگي برخاستيم. در اين ضمن‌ها من متوجه شدم كه پيراهن دكتر از چركي سياه شده است، از برادرزاده‌ها پرسيدم اين ديگر چه عادتي است؟ گفتند دكتر معتقد است كه لباس شسته آلوده بميكروب است و اين پيراهن و شلوار همان است كه از تهران بر تن داشته و آنرا با اسيدفينيك آلوده كرده است و ديگر عوض نميكند. خودش هم وقتيكه ديد من به پيراهن او خيلي نگاه ميكنم، شرحي مبني بر همين ترهات كه متضمن كفر و زندقه بود، بر زبان راند و مرا از هرچه متجدد بود بيزار كرد. ديدم سيد ابراهيم اردستاني كه حاشيه برادرم آقا ميرزا جعفر و سيد بيسواد بذله‌گوئي بود، حق داشته كه باو نجس قولي خان اسم داده است. اين آقاي دكتر خود از هر ميكروبي مضرتر است.
باري، سر شام رفتيم، از اطاقهاي مختلف بيست نفري از آقايان و حاشيه سر سفره نشستند، سفره خيلي آبرومند و مفصل بود و همه‌چيز داشت، ولي آقايان بقدر پنج نفر غذا نخوردند. من كه خالي الذهن بودم و تلقينات آقاي دكتر هيچ تغييري در عقيده‌ام نداده بود، بعادت خود خواستم قدري دوغ بخورم، ديدم چنان از همه طرف بمن متوجه شدند كه اگر در محضر حجة الاسلام‌ها شراب ميخوردم، اينقدر كسي نگاه تعجب بمن نميكرد. اينجا مطلب دستم آمد كه اين دكتر خود را ديكتاتور غذا خوردن اين اردو كرده و بقدري از خوردن همه چيز آنها را بازداشته است كه جرأت نميكنند بچيزهاي نجوشيده لب بزنند و باز هم دانستم كه بيانات آقاي دكتر از سرايت وبا و طرز احتياط از آن و آن سخنرانيهاي پر از كفر و زندقه، همه براي هدايت من و زياد كردن گرونده براي خود بوده است.
فردا صبح بديدن مستشار الملك كه در قلعه اجدادي ما معروف بقلعه آقا ميرزا حسين، (مقصود ميرزا حسين عمو است) منزل دارد رفتيم. عمارات اين قلعه اگرچه كهنه بود ولي خيلي از خانه‌اي كه ميرزا محمود وزير در آن منزل داشت و ملك آن مال حاجي ميرزا- محسن وزير اروميه است، عاليتر و حتي سقفهاي آن نقاشي و مذهب و قدري آينه‌كاري هم داشت.
مستشار الملك حق داشت مهموم باشد، زيرا برادرش ميرزا رفيع خان، پدرزن آقا ميرزا رضا، مبتلا بوبا شده و حالش خيلي بد بود. ميرزا رفيع خان دو سه سالي بود ترك نوكري كرده و از تبريز بقم آمده و با زن تبريزي و بچه‌هاي كوچكش (مصطفي و مرتضي مستوفي) در آنجا متوطن شده و در همين سفر با برادر از قم بگركان آمده است كه از وبا فرار نموده باشد
عصري خبر فوت ميرزا رفيع خان رسيد و آقا ميرزا رضا بي پدرزن شد. فردا صبح كه منزل مستشار الملك رفتيم، همه خانواده بودند. در مسجد هم بعادت محل ختم براي آن مرحوم گذاشتند. عصر اين‌روز ميرزا محمود پسر ميرزا آقا آمد ما را بباغ خود دعوت كرد، رفتيم، باغ انگوري بود كه چند تا درخت امر و دو توت هم اين سر و آنسر داشت. من بيمحابا
ص: 480
انگور ميخوردم، ولي سايرين از ترس ملامت بزرگترها كه ناگزير خبر ميشدند، خودداري داشتند. باد سردي ميآمد كه ما را از اين تفريح هم پشيمان كرد.

فرار

فردا صبح بآقا داداش عرض كردم تا كي ميخواهيد اينجا بمانيد؟
گفت بواسطه فوت ميرزا رفيع خان من يكي دو روز ديگر بايد ايجا باشم، گفتم ما را مرخص ميكنيد برويم؟ گفت مانعي ندارد.
بعد از ظهر اسبهاي ما را آوردند، سوار شديم، با حاجي محمد حسن بيگ و حاجي محمد ولي بيگ براه افتاديم. چون پائين آمدن از گردنه كذائي اشكالي نداشت، از راه پوگرد برگشتيم، گردنه را پياده پيموديم و در پاي گردنه كه واقعا خيلي شيب داشت، بقنات آب سرد صاف گوارائي رسيديم و سر و روئي شستيم و با جام حضرت آدم يعني دو دست، آبي خورديم و سوار شديم. حاجي محمد حسن بيگ ميگفت اين قنات بقنات گمبله معروف است.
واقعا اگر در اين صفحات نظيري براي اين آب باشد همان آب قنات مياوار است كه از پهلوي چادرهاي ما در باغ جدم ميگذرد. صحبت‌هاي شيرين حاجي محمد حسن بيگ مايه سرگرمي و چهار فرسخ فاصله را بي‌زحمت و حتي بانشاط فرار از اين مسقط الرأس اجدادي كه اينقدر علاقه بزيارتش داشتيم و براي ما مثل محبسي شده بود پيموديم.
اول شب زير مهتاب تربيع اول، بسر آسياب نايه رسيديم. حاجي محمد ولي بيگ آسيابان را بيرون طلبيد، از همه‌چيز ده سر و سراغ گرفت، با خاطر جمع از كوچه‌باغها كه ماهتاب از خلال برگ درختها زمين را نقش‌ونگار داده بود، گذشتيم و وارد منزل و تفريحگاه خود شديم. از گركانيها كه خود افتخار بودن يكي از آنها را دارم، عذر ميخواهم ولي بايد بنويسم كه هيچوقت ميل نكرده‌ام براي دفعه دوم باين قصبه بروم. معهذا در اينجا ناگزيرم از حسن اخلاق مردم اين قصبه آنچه مي‌دانم تذكر بدهم.
در چند سال قبل كه مديركل ثبت اسناد و املاك كشور بودم، برحسب تصادف نوبت به ثبت عمومي گركان رسيده بود. بعد از اعلان در جرايد محلي (اراك) و پايتخت كه البته بموجب اظهارنامه خود مالكين بوده است، حتي يك فقره اعتراض هم از اين يكي دو هزار نفر مالك خانه و باغ نرسيد، سهل است اعلان تحديد حدود هم بي‌اعتراض گذشت. اين اولين ثبت عمومي است كه بدون اعتراض گذشته و اين دليل كمال حسن اخلاق اين مردم است و من واقعا بگركاني بودن خود از اين حيث ميبالم و افتخار ميكنم كه لامحاله اسمم جزو جامعه‌ايست كه بمال يكديگر چشم طمع ندارند و احترام مالكيت واقعي يكديگر را محفوظ مي‌دارند.
موضوع ديگر كه آن نيز در عالم خود قابل تحسين است، فهم اين مردم در تنظيم اظهارنامه است كه هريك طوري مال خود را تنظيم كرده بودند كه راهي براي اعتراض همسايه باقي نگذاشته بودند. بلي! از مردميكه از صد سال قبل اقلا صدي پنجاه آنها با سوادند و از طرف ديگر ديانت خود را هم حفظ كرده‌اند، جز اين نميتوان انتظار داشت.
ص: 481

بازديد

بعد از دو سه روز، آقا ميرزا رضا هم برگشت و گفت آقايان وعده كرده‌اند چند شبي اينجا بيايند. ميرزا رفيع خان آخرين مبتلا بوباي گركان بود. دكتر هم هواي گركان را تميز كرده «1» بغياث- آباد فراهان رفت كه از فضائل خود اهالي مسقط الرأس اجدادي خويش را محفوظ كند.
اهالي گركان تمام شدن وبا را از رفتن دكتر ميدانستند و واقعا هم دكتر ميكروب عجيبي شده بود. نميدانم بعدها بتهران آمد يا نه، در هرحال پس از چندي شنيدم دكان طبابت خود را در ملاير پهن كرده و گويا عاقل شده و در آنجا وجاهتي بهم زده بود.
بعد از تمام شدن وبا در گركان، بالاخره آقايان جرأت كردند و از كنج بيت الاحزان بيرون آمدند. روزي طرف عصر بود، غلامعلي مستوفي با ميرزا محمد عليخان و ميرزا عليرضا و ميرزا زين العابدين خان و فتحعلي مستوفي پسر غلامعلي مستوفي و سيد ابراهيم اردستاني بنايه آمدند، در چادرهاي سر قنات مياوار آنها را منزل داديم. هوا بقدري لطيف بود كه يك جانور از پشه و پروانه يافت نميشد. شعله لاله و لامپ حركت نميكرد، ولي شبها بااينكه در شهريور بوديم، بالاپوش از قبيل عباي نائييي يا لباده سنجاب مطلوب بود، ولي آقايان نميخواستند دست از پرهيز معتاد خود بردارند. فردا صبح كه كره و عسل با چاي و شير آوردند، ديدم ميرزا محمد عليخان حتي از خوردن كره و عسل هم پرهيز ميكند. چون سنم اقتضا نداشت كه بايشان عرض كنم وبا تمام شده است و هر روزه قاعده نيست كه برگردد، قول را كنار گذاشتم و بعمل پرداختم. هرچه از تنقل و ميوه ميآوردند، بدون تعارف خودم ظرفي از آن را پيش ميكشيدم و عمدا در پرخوري تظاهر ميكردم كه بآنها جرأت بدهم. سر نهار ابتداء غلامعلي مستوفي پرهيز را شكست، آخرهاي نهار ميرزا علي رضا باوجود نگاههاي ملامت‌آميز ميرزا محمد علي خان باو تأسي كرد. كوچكترها را من در بيرون مجلس، از همانساعت ورود، بخوردن همه‌چيز واداشته بودم، ولي در اينجا جرأت خوردن ميوه و چيزهاي نجوشيده را نداشتند. بالاخره روز دوم ميرزا محمد عليخان هم با همه احتياطي كه مي‌كرد، تو كار آمد و همگي همرنگ شديم، سه شبي آقايان آن‌جا ماندند و بگركان برگشتند.

مراجعت‌

قافله آقايان جلوتر از ما از گركان حركت كرد، خواهرم زبيده خانم زن مستشار الملك دو شبي زودتر از گركان حركت كرد و با تخت روان و حاشيه مختصري براي ديدار اقوام مادري بنايه آمد.
روزيكه آقايان به گيوتيولي ما ميرسيدند، آقا ميرزا رضا براي پذيرائي رفت. فرداي آن روز كه قافله آنها بتاج خاتون ميرسيد، زبيده خانم از نايه حركت كرد. براي اينكه
______________________________
(1)- تميز كردن هواي اطاق يا خانه يا شهر كنايه از غيبت شخصي است كه ديگران از حضور او در آن محل راضي و خشنود نباشند. اين تعبير و استعاره در فارسي معمول نيست و من اين اصطلاح را از روسي اقتباس كرده‌ام و بعقيده خودم از آن استعاره‌هاي بامزه‌ايست كه به ترجمه و اقتباس ميارزد. البته مقرمطنويسها آنرا استعمال نخواهند نمود ولي نميدانم نويسندگان جوان آنرا مي‌پسندند يا نه؟ در هرحال جواب اين سئوال را آينده خواهد داد.
ص: 482
محرمي همراه داشته باشد، من سوار شدم با يكي دو نفر نوكر تا تاج خاتون همراه رفتم، وقتي‌كه بمحضر آقايان وارد شدم، پيرمردي با لباس نظامي پهلوي برادرم ميرزا محمود نشسته بود، دانستم حاجي اسحق خان سرتيپ سابق فوج خلج است كه از قاضي، مركز املاكش، بديدن آقايان آمده است. حاجي خان در ضمن صحبت زيادتر از معمول بآيات قرآن تمثل مي‌جست و معلوم مي‌كرد شخص باسواد دهاتي است. فردا صبح كه قافله آنها بسمت قم حركت كرد من هم به نايه برگشتم.
بعد از چند روزي ما هم بعزم تهران حركت كرديم، چند شبي در قم و از آنجا محمد- تقي بيك ارباب را براي بازديد كارهاي ده برداشتيم و بعلي‌آباد ملكي خودمان رفتيم.
بعد از دو شب اقامت از آنجا بساوه رفتيم و در حاجي بلوك ملكي برادرم آقا ميرزا رضا هم يكي دو شب مانديم. از آنجا بمأمونيه منزل حاجي بابا خان كه با برادرم آقا ميرزا رضا رفاقت داشت وارد شديم. فصل خربزه زرند بود و واقعا خربزه‌هاي عالي داشت. از آنجا به پيك آمديم و در بالاخانه حاجي ملا حسين زينب‌خوان تعزيه تكيه دولتي كه در همان سال مرحوم شده بود، منزل كرديم. روز بعد برباطكريم و روز بعد بتهران وارد شديم و اين مسافرت در حدود چهار ماه طول كشيد.

وفيات اعيان‌

آنروزها البته آمار و احصائيه‌اي نبوده است كه عده مبتلايان وبا و اموات آنها را تشخيص دهد. ولي از قراريكه ميگفتند، عده اموات تهران در يكي دو هفته به روزي سيصد نفر هم رسيده بوده است. از جمله وفيات، ميرزا عيسي وزير تهران بود كه در سال گذشته قبل از وقعه تنباكو و بعد از مردن محمد ابراهيم خان وزير نظام وزير تهران، مجددا باين شغل منصوب شده بود.
ميرزا هدايت اللّه وزير دفتر هم كه در اين يكي دو سال آخر ناخوش بود، بوبا يا مرض قبلي زندگي را وداع گفته بود. حاجي ميرزا عباسقلي داماد ما هم بمرض سكته كه يكي دو سالي بود او را اسير بستر و بالين داشت، مرحوم گشته بود. از افراد خانواده ما جز ميرزا كاظم نوه ميرزا طاهر و ميرزا رفيع خان، همه اعم از فراري و مقيم سالم دررفتند.
در همان دو روز بدو مراجعت خواستيم سراغ ميرزاي كلهر برويم، با كمال افسوس در وبائي مرحوم شده بود. من نظرم نيست بر فوت غير از اقوامم براي فوت كس ديگر اينقدر متألم شده باشم، دارائي او را هشتاد تومان قيمت كرده بودند در صورتيكه چهل و هشت تومان از بابت كرايه خانه دو ساله مقروض بود. بعد از فوت مرحوم كلهر ديگر تقريبا من نزد استادي مشق نكردم زيرا خط خطاطان دوره بنظرم پت‌وپهن و كت‌وگنده ميامد. ميرزا هم شاگرد مبرزي كه بتواند مرا مشق بدهد نداشت. من هم نوشتجات چاپي او را بدست آورده و ندرة كه ميخواستم مشقي كنم و خطي بنويسم، از روي آنها مينوشتم. خلاصه اينكه مردن اين استاد عشق مرا بمشق تمام كرد و ديگر هيچ علاقه‌اي ببهتر كردن خط خود نشان ندادم و در اين راه اقدامي نميكردم، بهمين‌جهت خط من همانطور ماند و خوش‌خط از آب درنيامدم.
ص: 483

دريغ از خاني‌

در كوچه سمت اندرون خانه ما و در سر كوچه بيخ بست عبد الرسول- خان، خانه كوچكي بود كه صاحبش شايد بماهي دو تومان اجاره ميداد. من كه اكثر از دراندرون براي ديدار ميرزا زين العابدين- خان و ميرزا علي اكبر خان بخانه ميرزا محمود وزير ميرفتم، گاهي جوانكي در حدود سن خودم ميديدم كه در اين خانه ايستاده و پيداست كه پسر مستأجر خانه ميباشد. گاهي هم كه بمسجد حاجي ميرزا عباسقلي ميرفتم، همين جوانك را ميديدم كه در يكي از دو حجره سمت مغرب كه حاليه اين حجره‌ها بواسطه توسعه خيابان سيروس جزو خيابان شده است، در نزد آخوند جوان خوش‌سيماي تميزي مشغول درس خواندن است. من براي اين جوان يك تمايل (سمپاتي) مبهم بي‌سبب و دليلي در خود احساس ميكردم.
سيد محمد بروجردي، يكي از روضه‌خوانهاي متوسط شهر كه ضياء الذاكرين هم لقب گرفته بود و در روضه‌خواني هفتگي دائي مرتضي قليخان و روضه‌خواني دهگي ما روضه ميخواند و در شبهاي ماه رمضان با قصيده منسوب بحضرت امير المؤمنين علي عليه السلام:
لك الحمد يا ذالجود و المجد و العلي‌تباركت تعطي من تشاء و تمنع
الهي لئن جلّت و جمّت خطيئتي‌فعفوك عن ذنبي اجلّ و اوسع مناجات ميكرد، از مدتي پيش بالاخانه روي هشت اين خانه را از پدر جوانك كه مستأجر اصلي بود، شايد بماهي چهار پنج قران اجاره كرده بود.
ميدانيم در اينوقت من پيش ميرزاي كلهر مشق ميكردم و ميرزا سحرخيز بود. من هم براي اقتفاء و تأسي باستاد، لامحاله ميخواستم صبح‌خيز باشم. بنابراين در تابستانها بعد از نماز صبح، اكثر روزها، از اندرون بيرون ميآمدم و مشغول مشق ميشدم. قبل از فرار از وبا، شايد در دهه اول ذي حجه 1309 يكي از اين‌روزها كه مشغول مشق بودم، شخصي از در اطاق تو آمد و با سلام مؤدبانه خود مرا از استغراق در مشق بسمت خويش متوجه كرد.
ديدم همان جوانك است، با بسم اللّه بفرمائيد، او را روبروي خود نشاندم. در اين قسمت از سن، همسالها زود بهم مأنوس ميشوند، صحبت ما گرم شد، يكربع نگذشت كه از اسم و اسم پدر و مسقط الرأس و شغل پدر و اندازه تحصيلات و خط و ربط و سن و استاد و سبب آمدن او بخانه ما بدون اينكه پرسش كنجكاوانه‌اي كرده باشم، مسبوق شدم. اسم جوانك حسينقلي- خان و پسر محمد قليخان كرمانشاهي، فراشباشي عماد الدوله بديع الملك ميرزا، پسر ارشد امامقلي ميرزاي عماد الدوله كه او را خوب ميشناسيم بود. تحصيلات عربيت و ادبيت و خط و ربط او در سياق خوب، سنش يكي دو سال از من بزرگتر، اسم استادي كه در مسجد حاجي ميرزا عباسقلي نزد او درس خوانده، ميرزا ابراهيم از اهل لاريجان (سعيد العلماي آينده) است. نظر بسابقه‌اي كه سيد محمد بروجردي با برادرم و پدر او دارد، چند فرد خط او را ببرادرم نموده و براي محرري معرفي كرده، برادرم خط او را پسنديده و امروز آمده است كه اگر از امتحان شفاهي هم بيرون آمد، قرارومدار ورود او بخدمت داده شود.
ص: 484
در اين دوره اشخاصيكه برحسب ارث يا سابقه بحكومت ولايات ميرفتند، چند نفر نوكر برجسته در حول‌وحوش خود داشتند كه مهمترين آنها فراشباشي بود. اگرچه در ايام خانه‌نشيني حضرت حكمران، چون فراشي در كار نبود، همانطور كه حوض بي‌آب قورباغه لازم ندارد، فراشباشي هم ديگر محلي از اعراب نداشت، ولي اهل خانه حكمران و اهل خانه فراشباشي، باميد آينده، همگي او را فراشباشي ميخواندند. خود آقاي خان‌باشي هم اگر كسي فراموش ميكرد و اين عنوان را در مورد كتابت با ذكر اسم كه مقدم بر اين عنوان بود و در موارد خطاب بي‌ذكر اسم باو نميداد، البته رنجور ميشد. فقط حضرت حكمران بود كه حق داشت او را باسم بخواند سهل است فقط ببردن اسم تنها بدون خان در دنبال آن اكتفا كند و چون اينطور اسم بردن لازمه ابهت حضرت حكمران و اين خود نشاني آن بود كه هنوز از حكومت مأيوس نيست، خان‌باشي اين توهين را از طرف او بجان و دل ميخريد و با جواب «بله قربان»، يادي از ايام خوشبختي سابق ميكرد. معهذا خود حضرت حكمران هم در موارديكه در نزد اهل خانه يا ساير نوكرها صحبتي از اين شخص ميرفت، براي اينكه آنها را بحكومت آينده نزديك خود دلخوش كند، تلافي اين اسم بردن مجرد را بيرون ميآورد و هميشه او را فراشباشي مطلق ميخواند و اگر وقتي از راه فراموشي او را بدون عنوان فراشباشي ولو با ذكر خان در دنبال برده بود و فراشباشي ميشنيد، چون موهم آن بود كه حضرت حكمران براي حكومت آينده خود فراش‌باشي ديگري در نظر گرفته است، باعث دلسردي او ميگرديد.
محمد قليخان از خانزاده‌هاي محلي كرمانشاهان بود كه از جواني در دستگاه امامقلي ميرزاي عماد الدوله مي‌پلكيده است. بعد از او، اين خدمتگزار بي‌جيره مواجب، با لقب عماد الدولگي، گير بديع الملك ميرزا پسرش آمد. يكمرتبه در حكومت يزد فراشباشي نواب والا شده و فعلا چند سالي است با اين عنوان و شايد با ماهي سه چهار تومان مواجب، جزو جلال شاهزاده است. با اين حقوق و ته‌وتوي مداخل فراشباشي‌گري گذشته و بالاختصاص اميد حكومت آينده حضرت والا امري ميگذراند.
از خوشبختي حسينقليخان پدر از حرفه خود بهره‌اي نبرده باينجهت پسر را بدرس خواندن واداشته و در خود حسينقليخان هم استعداد طبيعي بآن اندازه بوده است كه از اين پيشامد استفاده كند و از قره‌نوكري پدري ترقي نمايد و بمقام ميرزائي و محرري برسد.
ترقيات آينده او البته به بخت و اقبال است. سايرين كه بمقامات عاليه رسيده تأسيس خانواده كرده‌اند، مگر جز خط و املاء و انشاء و ربط در سياق چيز ديگري هم داشته‌اند؟
از ترقيات فوق‌العاده هم كه بگذريم، اگر حسينقلي خان در اين شغل محرري كه با ماهي چهار پنج تومان استخدام ميشد، پيشرفت ميكرد و در آينده سررشته‌دار كردستان و ساوه و داراي مواجب دولتي و شايد عنوان استيفاء هم مي‌گرديد، بد پروپائي برايش نيفتاده بود.
باري در اين ضمن‌ها برادرم بيرون آمد و حسينقليخان را پذيرفت. پس از ده دقيقه‌اي حسينقلي خان مجددا نزد من برگشت و معلوم شد از امتحان شفاهي هم بد از كار در
ص: 485
نيامده و با از دست دادن خاني موروثي، عنوان ميرزائي مكتسبي را گرفته و بخدمت پذيرفته شده است
البته اگر ممكن ميشد خانيرا هم از دست نميداد و ميرزا حسينقليخان ميشد، خيلي بهتر بود. ولي چه ميتوان كرد؟ آقا او را ميرزا حسينقلي خطاب ميكند. برادرهاي آقا، ميرزا فتح اللّه و ميرزا عبد اللّه هستند، خود آقا اين عنوان را كه همگي دنبال اسمشان مي‌بندند نبسته است، چاره‌اي نيست، بايد ساخت، و آنگاه انسان در اينعالم هرچه از اين تظاهرات بخواهد، براي اقران و امثال است، اقران او كه محررين و حتي يكدرجه بالاتر از آنها هم كه سررشته‌داران بودند، هنوز ميرزاي بدون خان بودند. ولي ميرزا، با كمال افسوس، چاره‌اي جز قبول اين عنوان جديد و ترك عنوان سابق نداشت.
ميرزا تا قبل از وبائي مرتبا سر خدمت ميامد، همينكه ما از وبا فراري شديم طبعا او هم مرخص خانه شد. صبح روز بعد از ورود باول كسيكه از حول‌وحوش بر- خورديم، ميرزا بود.

مدار كار عالم بافاده و استفاده است‌

همخانگي ما دو نفر با برادرم آقا ميرزا رضا، براي ميرزا، فوز عظيمي بود زيرا اگر برادرم در خانه عليحده منزل داشت، اين جوان، با حجب طبيعي خود كه عدم انس بدر خانه هم ناچار بر آن مي‌افزود، البته كارش مشكل ميشد. مثلا صبح در خانه ميآمد، آقا اندرون بود، ناگزير بايد در تابستان سمت سايه و در زمستان سمت آفتاب روي حياط ورسو بزند «1» تا آقا بيرون بيايد، آنوقت هم معلوم نبود كه آقا خانه بماند و ميرزا را باطاق خود بخواهد و كاري باو رجوع كند. منزل ميرزا هم كه در خانه خودش بود و نميتوانست اطاق خاصي در خانه آقا داشته باشد. از طرف ديگر سررشته‌دار آقا هم چون در اين محرر تازه‌وارد، مدعي آينده خود را معاينه ميكرد و بندوبست‌هائي با نوكرهاي در خانه داشت، ميتوانست ميرزاي محجوب تازه‌وارد را از اين حيث‌ها هم عذاب بدهد. وجود ما دو نفر هم‌سن كه از صبح تا آخر شب در بيروني مشغول درس‌ومشق بوديم، براي ميرزاي تازه‌وارد از آسمان آمده بود. در اطاق ما مينشست، هروقت آقا از راه ميرسيد و كاري با او داشت، احضارش ميكرد. ميرزا كارهاي انجام‌شده خود را تحويل ميداد و دستورات تازه را تحويل ميگرفت. از جهات معنوي هم البته هم‌صحبتي و نديمي برادران آقا كه باو بنظر رفاقت مينگريستند، ميرزا را نزد نوكرها جا سنگين‌تر ميكرد. با رفقاي ما دم‌خور ميشد، عصرها كه ما سوار ميشديم، اسبي هم براي ميرزا مي‌آوردند با هم گردش ميرفتيم، در مجالس شبهاي ما شركت ميكرد و اجمالا محيط ميرزا غير از محيط محرري شده بود.
از طرف ديگر، براي ما هم نديمي لازم بود كه صحبت با او ما را از چهارچوب خشك مكتبخانه بيرون بياورد. ميرزا حسينقلي يكي دو سالي شايد از من بزرگتر و چون در ايام
______________________________
(1)- «ورسوزدن» اصطلاح اراكي و بمعني رفت‌وآمدي است كه قصد و نتيجه در آن منظور نباشد.
ص: 486
تحصيلش از آقازادگي بدور بوده، بيشتر از من زحمت كشيده، از حيث خط و ربط در سياق مبرز و از حيث ادبيت و عربيت تا حدي از من جلوتر بود. كوچكترين فائده‌اي كه من از نديمي او ميبردم، اطلاع بر نقص تعليمات خودم بود كه درصدد رفع و از جهل مركب خود بيرون ميامدم. ميرزا زيردست سعيد العلماء بار آمده بود، شعر خوب ميفهميد و گاهي شعري هم ميگفت. در اعمال مذهبي هم مثل من متنسك و جوان پرهيزكاري بار آمده بود.
من بيشتر با او انس داشتم، اكثر دوبدو مي‌نشستيم و كتابهاي ادبي و شعري را پيش كشيده ميخوانديم و نكات بديعي و بياني آنرا تشريح ميكرديم و از اين حيث طرفين از هم استفاده ميبرديم.

صدارت امين السلطان‌

در زمستان اين سال (1310) امين السلطان بعد از هشت سال مشق و تمرين، بالاخره اسم را بامسمي توام كرد و صدراعظم شد. اگرچه در سه چهار سال اخير و بعد از مردن حاجي ميرزا نصر اللّه مستوفي كسيكه از مداخله او در ماليه جلوگيري كامل كند نبود، ولي همان وجود ميرزا هدايت وزير دفتر و سن و سابقه او براي احكام ناسخ و منسوخ و محو و اثبات‌هاي بيمورد و بخشش‌هاي بيقاعده وزير اعظم تا حدي رادع و از خرابكاريهاي امين السلطان جلوگيري مي‌كرد.
فوت ميرزا هدايت وزير دفتر و نصب ميرزا حسين پسر او بوزارت دفتر كه از حيث مقام از سايرين عقب‌تر و اخلاقا هم مردي صحيح‌العمل ولي بسيار ضعيف النفس بود و خود را حقا برآورده امين السلطان و اطاعت اوامر او را بر خود لازم ميدانست، كار مداخله امين- السلطان در ماليه يا بهتر بگويم خرابي ماليه را كه از سه چهار سال قبل شروع شده بود تكميل كرد.
قواعد و اصول مسلم ماليه كه از زمان قديم همواره طرف رعايت بود و بواسطه همان اصول و قواعد، ماليه كشور از حيف‌وميل مصون ميماند، دستخوش احكام خلاف قاعده امين- السلطان گرديد. مستوفيهاي نسبة بااستخوانتر چون ميخواستند زير بار ميرزا حسين وزير دفتر نروند، بنفع پسرهاي خود از كار كناره كردند. كار بجائي رسيد كه ميرزا فضل اللّه خان منشي امين السلطان هم كه تازه بجاي ميرزا محمود قره، مستوفي خراسان شده و سبب تعجب همه بود، بنفع ميرزا كريمخان پسر خود كه بنان الدوله لقب داشت از كار كناره كرد.
امين السلطان مخصوصا اين كناره‌جوئيها را تشويق ميكرد تا هم برآورده او يعني ميرزا محمد حسين وزير دفتر در كارش مستقل‌تر شود و هم خود را از اعتراض اشخاصي كه اصول و قواعد سابق را داشتند و غروغر بي‌نتيجه ميكردند، خلاص كرده باشد.
يكي از اصول مسلم و قواعد تخلف‌ناپذير ماليه اين بود كه برقراري يا اضافه‌مواجب بايد از محل بي‌ضرر باشد. محل بي‌ضرر يا ثلث متوفيات بود، يا ماليات دهات تازه‌آباد.
در اين سه چهار سال اخير، اضافه كردن بر جمع بلوكات يك ولايت يا يك ايالت، باسم تفاوت عمل، هم جزو محل بيضرر قلم رفته، از اين محل بيضرر (؟) باشخاص غيرمستحق اضافه‌مواجب داده ميشد كه در حقيقت اخذ بغير حق و اعطاي بغيرمستحق بود.
ص: 487
ميدانيم در سابق مواجب جز بنوكر دولت داده نميشد. بنوكرزاده صغير دولت هم اگر مواجبي ميدادند، از مواجب پدر و بعد از وضع ثلث و براي رعايت خدمت پدران و باميد استخدام آتيه آنها بود. عطاهاي بيمورد امين السلطان از اين محل بيضرر اختراعي تازه كه بار رعيت را بدون اينكه دولت استفاده‌اي ببرد سنگين ميكرد، سبب شد كه استخدام دولتي را لابشرط كرد و همه‌جور اشخاص جزو مستخدمين دولتي قلم رفتند. اكثر آنها لقبي هم دست‌وپا و شكرپنير «1» داخل مويز كردند. مستوفيهاي تازه‌كار همينكه در ديگ را باز ديدند، حيا را كنار گذاشتند «2» و مشغول دلالي مواجب گذراندن شدند و تا توانستند از اين محلهاي بي‌ضرر (؟) تراشيدند و در مقابل توماني سه چهار تومان حق‌العمل، باين و آن مواجب دادند. سرآمد آنها ميرزا محمود قره، مستوفي خراسان، بود كه چنانكه سابقا نوشته‌ام، كتابچه دستورالعمل خود را بحكم امين السلطان از رسيدگي دفتري معاف كرده و در ظرف يكي دو سال قريب صد صد و پنجاه هزار تومان بر ماليات خراسان باسم تفاوت عمل اضافه نموده و باين و آن مواجب داده و از اين ممر موزه‌اي از اشياء نفيسه براي خود درست كرده بود.
مستوفيها، ديگر آن مردمان امين و قانع و حافظ مال دولت و رادع ضرر رعيت نبودند كه بمواجب و رسوم معمولي قناعت داشته باشند. كارها را بسررشته‌داران خود كه آنها هم در نوبت خود مستوفي شده بودند، سپردند و خود وزارت‌مآب شدند. جبه حاجي ميرزا نصر اللّه با آنهمه كار، ساده و هيچگونه پيرايه نداشت و تا بمقام وزارت ماليه نرسيد، بخطاب جنابي نائل نيامد. ولي در اين دوره، مستوفي نطنز و جوشقان هم بخطاب جنابي مفتخر و مباهي و بتمثال همايون و جبه شمسه مرصع از خلاع خاصه مخلع شده بود. پاره‌اي هم بودند كه بدون هيچ شغل دفتري ولو سررشته‌داري هم باشد، فرمان استيفاء درباره آنها صادر شده بود، سهل است، بحكم امين السلطان پشت فرمانها و بروات را هم مهر ميكردند!

گشادبازيهاي صدراعظم‌

از زمان صفويه و كريمخان و نادر شاه، خالصجاتي براي دولت باقي مانده بود كه بخالصجات قديم معروف بود. آقا محمد خان مقداري از املاك مازندران و استراباد و جاهاي ديگر را خريداري و ضميمه خالصجات قديم كرد. در زمان محمد شاه، حاجي ميرزا آقاسي مقدار
______________________________
(1)- در اصطلاح عاميانه در مواردي كه بخواهند بفهمانند مخلوط شدن دو دسته با هم عادلانه نبوده و دسته وارد از جنس دسته اصلي نيست، ميگويند «پشگل داخل مويز شده است» مرحوم ميرزا محمد حسين فروغي بزرگ پشگل را به شكرپنير تبديل و در نوشتجات خود بكار ميبست و من اين اصطلاح را فقط در نوشتجات آنمرحوم ديده‌ام. چون در آنروز اصطلاح اصلي «پشگل داخل مويز كردن» خيلي رايج و مصطلح بود، همه‌كس مقصود از شكرپنير را خوب مي‌فهميد. ولي امروز كه اصلا شكرپنير دارد از ميان شيريني‌ها بعلت قديمي بودن خارج و فراموش ميشود، شايد اين توضيح بيمورد نباشد.
(2)- اصل مثل «در ديگ باز است حياي گربه كجا رفته است» ميباشد. استعمالش در مواردي است كه بخواهند از كسي‌كه در كار بي‌بازپرسي بخود اجازه حيف‌وميل بدهد، انتقاد كنند. اين مثل در اين‌روزها كه حيف‌وميل اموال خيلي رايج شده و آنها كه بايد تفتيش و بازپرسي كنند ساكتند خيلي بكار ميخورد.
ص: 488
زيادي بر آنها افزود. بعضيها سركشي ميكردند، دولت مجبور بود براي رفع و دفع آنها قشون‌كشي كند، بجريمه، املاك آنها ضبط ميشد. املاك خانواده اللهيار خان آصف الدوله بهمين‌جهت ضبط دولت شد. بعضي از حكام مثل عيسي خان مجد الدوله، دائي ناصر الدين شاه كه از مال دولت املاكي براي خود دست‌وپا كرده بود، در مقابل بقاياي حكومت چند ساله گيلان خود، ناگزير املاك خود را بدولت واگذاشت. بعضي موقوفات قديمي هم بود كه چون موقوف عليه معيني نداشت، دولت آنها را ضبط كرده بود و جزو خالصه عمل مي‌كرد و حقوق موقوف عليهم را دستي بآنها مي‌داد و در دفاتر دولتي با قيد وقفيت نوشته شده بود.
اين خالصجات، در جز و جمعهاي ولايات، هريك نقد و جنس معيني داشت كه جمع حكام ميشد. همانطور كه ماليات را وصول ميكردند، اين املاك را هم در هر بخش و بلوكي بود، جزو ابوابجمعي نايب الحكومه قرار ميدادند و منال ديواني آنها را كه همان مأخذ جز و جمعي بود، با مقداري تفاوت براي خود وصول مينمودند. بودن اين املاك در دست حكام چندين فائده داشت: يكي اينكه اگر غله‌اي براي سرباز لازم ميشد، از محصول خالصجات حواله ميدادند و اگر گاهي كم‌ناني در شهرها احساس ميشد، با غله خالصجات ميتوانستند محتكرين را تهديد نمايند و از گران‌فروشي آنها جلوگيري كنند.
واگذاري خالصه باشخاص هيچ معمول نبود، گاهي هم كه ميخواستند التفاتي در حق دسته و جماعت يا شخصي بكنند، ده خالصه را عوض مواجب و خانواري و يا جيره و عليق آنها تيول ميدادند. صاحب مواجب، عوض دريافت حقوق از حاكم، ده خالصه را تصرف ميكرد و ميكاشت و محصول آن را عوض حقوق نقدي و جنسي خود محسوب مينمود. مثلا دولت- آباد، بين حضرت عبد العظيم و تهران، تيول فراشخانه، يا بومهن دماوند تيول‌سوارهاي كردبچه بود. به بعضي از نوكرهاي دولت هم بجهت قرب جوار املاك خالصه با املاك شخصي آنها، از اين تيولات داده ميشد. ولي هميشه براي اين تيولات دستخط و فرمان شاه لازم بود و تمام تشريفات را مراعات ميكردند كه حبه و ديناري از مال دولت، يعني از منال خالصه كسر نشود و حيف‌وميلي در كار نباشد. بيمزگي پاره‌اي از حكام كه از بي‌بند- وباري امين السلطان سوءاستفاده ميكردند و كسر آوردن خالصجات ولايت ابوابجمعي خود را بهانه كسر آوردن خود قرار ميدادند و بقاياي خود را نميپرداختند، سبب اختراع واگذاري خالصجات باشخاص متفرقه شد.
دولت بدترين ملاكهاست، ملك‌داري اقدامات فوري لازم دارد كه با تصويب اعتبار مخارج از طرف مقامات مربوط سازش ندارد و «تا ترياق از عراق برسد مارگزيده مرده باشد». واگذاري خالصه بافراد، بشرط اداي منال، موجب آبادي املاك خالصه است و در اصل عمل هيچ عيب و نقصي نبوده و نيست، چنانكه همان طرفداران ماليه قديم هم ضرري براي اين عمل تصور نميكردند. تا آنها زنده بودند، خالصجات طوري واگذار ميشد كه حبه و ديناري از مال دولت حيف‌وميل نميشد. آخرين شخص آنها حاجي ميرزا
ص: 489
نصر اللّه بود، بعد از او كم‌كم تخفيف و تسعير و بالنتيجه حيف‌وميل در مال دولت شروع شد.
صدارت امين السلطان و وزارت دفتر ميرزا حسين در اين قسمت هم نتيجه خود را بار آورد فرمانهاي واگذاري خالصجات، بدون تصديق قبلي مستوفي و تعيين جمع، بمهر صدراعظم و صحه شاه ساخته و پرداخته بدفتر ماليه ميرسيد. بيچاره ميرزا حسين وزير دفتر جمله خاصي براي اين قماش فرمانها اتخاذ كرده بود كه براي اظهار بيگناهي خود در حاشيه اين فرمانها بكار ميبست: «فرمان وقتي زيارت شد كه بصحه همايوني موشح بود مستوفي ...
خالصه ... را از جمع خالصجات مستثني كرده عمل اربابي را در آن معمول دارد» مستوفيان هم كه دانستند پهناي كار از چه قرار است، خود را دلال واگذاري خالصجات كردند و املاك دولت را با تسعيرات و تخفيفات كه در حقيقت بمنزله كسر منال بود، باين و آن واگذاشتند. حكام همينكه كار را اينطور ديدند، در دلالي با مستوفيها مسابقه گذاشتند و كار بواگذاري املاك وقفي هم كه در تصرف دولت بود رسيد، فقط خالصجات تهران از اين آفت مصون ماند، زيرا ناصر الدين شاه براي نان پايتخت واگذاري آنها را ممنوع كرده بود.
ميدانيم حكام مكلف بودند بعد از دوره هر عمل، حساب خود را با اسناد خرج بدفتر- خانه ماليه بفرستند و مفاصا دريافت كنند. اگر صاحبجمعي پيدا ميشد كه باين وظيفه خود عمل نكند، مستوفي ولايت او را باين كار وادار ميكرد. حكام معزول هم براي وانمود كردن صحت عمل خود ناگزير بودند حساب خود را بدهند. زيرا يكي از اصول مسلم اين بود كه حاكمي كه حساب سابق خود را نداده باشد، بحكومت جديد منصوب نشود.
امين السلطان اين اصل مسلم را هم عملا لغو كرد. منتظر الحكومه‌ها هم همينكه ديدند ميتوان حساب نداده بحكومت رفت، مفت خود دانستند و دادن حساب دوره عمل گذشته خود را به ليت و لعل گذراندند. همينكه حساب از بين رفت، ديگر حكام پاپي رساندن حقوق به خرج آمده دستورالعمل قلمرو خود نبودند. وصول مواجب از ولايات نفوذ زياد يا رفاقت كامل با وزير و حاكم ولايت لازم داشت و مردم بيدست‌وپا ناچار بودند قبض حقوق خود را با توماني سه چهار قران كسر بمستوفيها يا پيشكاران حكام بفروشند، سهل است، بعضي از حكام عاملهاي مخصوص براي خريداري قبض‌هاي مواجب مردم معين ميكردند كه با نرخ مشخص قبضها را از دست مردم بگيرند و براي حاكم بفرستند. آنروزگار گذشته بود كه اگر قبض حقوق كسي وصول نشده بود، وزير بقايا فشار بياورد و حاكم را مكلف بپرداخت وجه قبض نمايد.

كهر كم از كبود نيست‌

ميدانيم در اينوقت دو وزارتخانه با اسم و رسم در كشور وجود داشت و آن وزارت ماليه و وزارت جنگ بود و ساير وزارتخانه‌ها بود و نمودي نداشتند. وزارت ماليه را چنانكه ديديم، امين السلطان تصرف و خراب كرد و وزارت جنگ با نايب السلطنه پسر سوم شاه بود. اين شاهزاده معلوماتيكه براي اداره اين كار لازم بود نداشت، گذشته از اين عمر پدر را هم كوتاه ميدانست
ص: 490
و بيشتر همش مصروف متمول كردن خود بود. درجات نظامي كه در عهد ميرزا حسين خان سپهسالار منوط بتقديم خدمت يا سابقه ممتد و صحت عمل بود، بعد از او در مقابل تملق يا تقديمي بشاهزاده وزير جنگ، بيزحمت بهمه‌كس داده ميشد. ناصر الدين شاه بعقيده خود بين امين السلطان و اين شاهزاده رقابت ايجاد كرده بود كه خود بفراغت بال مشغول گردش و شكار خود باشد. ولي اين دو رقيب در خرابكاري با هم رقابت ميكردند، نه در خدمتگزاري دولت و ملت. امين السلطان حكم اضافه‌مواجب و فرمان اعطاي خالصه و لقب و انعام و تكلف براي هواخواهان خود صادر ميكرد و شاهزاده وزير جنگ درجات نظامي ميفروخت و احكام سرهنگي و سرتيپي و اميرتوماني بدون هيچ استحقاق باين و آن ميداد. خرابكاريهاي وزارت جنگ هم هيچ دست‌كمي از هرج‌ومرج ماليه نداشت. لشكرنويسهاي قديمي بمستوفيها تأسي كردند و بنفع اولاد خود از كار كناره گرفتند. اين مرض بافسران قديمي سرايت كرد، آنها هم افواج خود را بين اولاد خود تقسيم كردند.
بالنتيجه پاره‌اي از سرتيپان ده پانزده ساله هم ايجاد شد و شغل نظامي هم مانند شغل كشوري لابشرط گرديد. عده سرهنگ و سرتيپ و اميرتومان بي‌فوج از اندازه گذشت اين افسران بيكاره همه مواجب و جيره و عليق داشتند كه بخرج ولايات ميآمد و بدون اينكه چشم يك مرغ را براي دولت كور كنند «1»، حقوق دريافت ميداشتند. مثلا مرتضي قليخان دائي من دويست تومان مواجب و سي و نه خروار و سي و شش من، يك مساوي گندم و دو مساوي جو، جيره و عليق سرهنگي براي خود دست‌وپا كرده بود و بعد از آنكه بمرض سل دار فانيرا بدرود كرد، اين مواجب و جيره و عليق با مقام سرهنگي به پسر چهار پنج ساله او انتقال يافت.
«تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل»

پس شاه كجاست؟

ناصر الدين شاه مثل اين است كه از كار خسته شده است و علاقه‌اي بكارها نشان نميدهد. بعقيده خود كارها را تقسيم كرده و رقابتي بين دو مركز قدرت ايجاد نموده و خود را بجزئيات مشغول نميكند.
اين دو رقيب حتي در خلوت شاه هم نماينده‌هاي خود را دارند ولي رقابت آنها جنگ زرگري «2» است. ندرة اتفاق ميافتد كه جزئيات را بشاه بگويند، شاه هم مثل لوئي چهاردهم پادشاه فرانسه «دنيا پس از مرگ من چه دريا چه سراب» زبان حالش است؛ يا مثل لوئي پانزدهم ميگويد: «اين ماشين تا من زنده‌ام كار خواهد كرد.» در خارج از مركز، از صندوق
______________________________
(1)- كور كردن چشم مرغ زحمتي ندارد و دانشي نميخواهد و بر ضرر صاحب مرغ هم هست.
اين كنايه در مورد اشخاص بيكفايت و بي‌كاره‌اي كه از عهده كارهاي ساده هم برنميايند بكار ميرود.
وجيه المله‌هاي ما اكثر از اين قماش بوده و هستند كه براي اينكه از وجاهت خود نكاهند دست بسياه و سفيد نميزنند، تا آدم خوب قلم بروند.
(2)- جنگ زرگري كنايه از تظاهر در مناقشه و مشاجره است كه هيچيك از طرفين نميخواهند واقعا با هم بجنگند. اين اصطلاح را بيشتر در مورد تباني طرفين در ضديت با يكديگر براي اغفال شخص ثالث بكار ميبرند. شايد اين حيله در نزد زرگرها رايج بوده و اين اصطلاح از اين راه شايع شده باشد و الا زرگرها جنگي با هم ندارد.
ص: 491
عدالت كه براي جلوگيري تعدي حكام وضع كرده بود اثري نيست مردم يكباره برحم و و مروت حكام واگذاشته شده‌اند.
از طرف ديگر معلوم نيست بر اثر چه واقعه‌اي آن تجددخواهي كه در زمان ميرزا حسين خان سپهسالار داشت، مبدل بيك تنفر از هر چيز تازه‌اي شده است. حتي مسافرت باروپا را هم براي افراد جدا ممانعت ميكند، چنانكه ميرزا ابو القاسم مشير لشكر پسر حاجي ميرزا عباسقلي كه بعد از پدرش بزيارت مكه رفته و در مراجعت سري هم باروپا زده بود، گرفتار تعرض شاه شد و اين هوسراني را بسه هزار تومان جريمه جبران كرد.
اشخاصيكه پسرهاي خود را براي تحصيل ميخواستند باروپا بفرستند، مجبور بودند يك سمتي از قبيل وابسته يا نايب سفارت براي آنها فكر كنند، زيرا جز تاجر و مستخدم دولت نبايد كسي باروپا برود.
شاه بعد از آنكه از صندوق عدالت نتيجه‌اي بدست نياورد و نتوانست جلو تعدي حكام را برعيت بگيرد، خود را با حكام شريك كرد و براي هر ولايتي مبلغي پيشكشي معين نمود.
حكام بايد قبل از حكومت خود اين پيشكشي را بپردازند. مثلا فارس و خراسان هريك دويست هزار تومان پيشكشي داشت كه هرساله حاكم بايد قبل از تجديد سال بپردازد.
اين مبلغ در حقيقت اضافه‌جمعي بود كه بدون هيچ جز و جمعي از حكام ميگرفت و كسر مخارج بيوتات و ساير حوائج و انعامات و فوق‌العاده‌ها را كه روزافزون زياد ميشد، بدين وسيله جبران ميكرد. حكام كه سابقا چيزي باين عنوانات نميدادند، رعيت را ميتاختند.
حالا كه شاه هم شريك تعدي آنهاست، بدون هيچ ترس و واهمه آنچه مي‌توانند تعدي ميكنند.
جز و جمع و مميزي و نظم و نسق در كار وصول ماليات از بين رفت و هر حاكمي باندازه طمع خود بر ماليات بلوكات قلمرو خود افزود. نايب الحكومه‌ها هم همين رويه را با سربلوكها و آنها هم با كدخدايان معمول داشتند. يك تومان ماليات سابق شايد سر بدو سه تومان زد، همه‌كس ناراضي و از همه‌جا شكايت آغاز گرديد. ولي نه شاه و نه صدراعظم و نه عمال دولت هيچيك باستغاثه مردم گوش نميدادند، حكام و وزرائيكه بمزد و مايه رفتار ميكردند، يعني بقدري كه ميدادند از مردم مي‌گرفتند، خيلي كمياب و اگر بندرت چنين شخصي پيدا ميشد، مانند پسرعموي من مستشار الملك، طرف توجه مردم و عامه حقوق‌بگيران ايالت بود.

رويه صدراعظم‌

در ادوار سابق، صدراعظمها حاجتي بپنهان داشتن خود از مردم نداشتند زيرا كسي تقاضاي بيمورد نميتوانست بكند كه حاجتي بملاقات بيمورد داشته باشد. ولي در اين دوره چون همه‌چيز و همه‌كار لابشرط شده بود، همه ميخواستند خود را بمقامات عاليه نزديك كنند تا از اين نمد كلاهي بربايند.
صدراعظم چون خود اين اوضاع را برپا داشته بود، چاره‌اي جز پنهان كردن خود از انظار و گماشتن حاجب و دربان نداشت. ملاقات صدراعظم حتي براي منشيهاي خودش مشكل بود.
صدراعظم نزديك دروازه يوسف‌آباد، محل فعلي سفارت روسيه، پارك و عمارتي بنا
ص: 492
كرده بود و اكثر در اين پارك پنهان ميشد. وقتي حضرت اشرف بپارك ميرفت، دست هيچ- كس باو نميرسيد. هفته‌اي يكي دو روز هم كه معمولا صدراعظمهاي سابق در دربار جلوس ميكردند، در دوره او بماهي يكي دو روز منحصر شده بود و در اين‌روزها هم همه‌كس را راه نميدادند. در خانه‌اي هم كه در خيابان لاله‌زار داشت، كسي را نميپذيرفت. باوجود تنگي خيابانها و شترمآبي كالسكه‌سواران، تند راندن كالسكه كار مشكلي بود ولي كالسكه صدراعظم را اسبهاي روسي قوي‌هيكل چنان بسرعت ميبردند كه اگر كلاه سفيد بختياريها كه گارد احترام او بودند همراه نبود، كسي نميدانست كه در كالسكه كيست. چند مشتي شاهي سفيد و پنجشاهي و ده شاهي در جيب ميريخت و بهر فقيري ميرسيد از اين پولهاي كوچك چندتائي بسمت او پرتاب ميكرد. كالسكه صدراعظم كه در منزلش ميايستاد گداها معبر او را زينت مي‌دادند.

حاجي لطف الله بك‌

در خانه خود درباني باسم لطف اللّه گماشته بود، اين لطف اللّه كم‌كم لطف اللّه بك و بالاخره بعد از زيارت مكه، از خرجي حلال، حاجي لطف اللّه خان شد. اين شخص اصلا تفرشي و بقدري بدعنق و بدبر- خورد بود كه مردمان حسابي كمتر رغبت برفتن خانه صدراعظم داشتند و عطاي او را بلقاي دربانش مي‌بخشيدند. ميرزا سيد عبد الرحمن قايم‌مقامي در منظومه دوبيتي خود كه براي نقادي كاركنان دولت سروده و يكي از اشعار آنرا راجع بمستوفي بي‌ممالك سابقا نوشته‌ام، درباره اين حاجي لطف اللّه هم دو شعر ذيل را سروده است:
بكلب‌عقور «1»آن ... ق زشت‌سگ دوزخ و پاسبان بهشت
مرا قهر حق دائما آرزو است‌اگر لطف در هيكل نحس او است براي پنهان شدن صدراعظم از انظار ميگويد:
اگر حضرتش هست حرز الجواداگر درگهش هست باب المراد و چند شعر ديگر كه با اگرهاي تملقي خود از صدراعظم ستايش كرده بالاخره گفته است:
براي صدارت همين عيب بس‌كه نبود كسي را بدو دسترس ولي اين اشعار و غرولند مردم كه همه‌جا بلند بود، تأثيري نداشت و تغييري در رويه امين السلطان نميداد. حاجي لطف اللّه خان همچنان پروپاچه ميگرفت و صدراعظم از انظار مخفي بود.

كرم صدراعظم‌

ولي گاهيكه در منزل مينشست و حاجي لطف اللّه خان را قلاده ميكرد، مردم از هر صنف و طبقه بمجلس او هجوم مياوردند و همه از محضر او مقضي المرام برميگشتند، هر كاغذي بدستش ميدادند با يك نظر مقصود صاحب حاجت را ميفهميد و در پاي كاغذ چند كلمه‌اي مينگاشت و حاجت او را روا ميكرد.
در اين‌روزها سيد و آخوند فقير هم بمجلس او ميرفتند و عريضه خود را ميدادند. صدراعظم بصندوقدار خود، عبد اللّه، از پنج تا صد تومان حواله بآنها ميداد و الحق صندوقدار هم بدون
______________________________
(1)- كلب‌عقور بمعني سگ گيرنده است.
ص: 493
معطلي حواله را ميپرداخت. شايد در هريك از اين مجالس در حدود هزار تومان باين و آن بخشش ميكرد.
شنيدم شخصي كه كاري داشت هزار پنجهزاري طلا با حكم انجام كارش همراه برده و در يكي از مجالس توانسته بود خود را بحضور صدراعظم برساند. مخصوصا تامل كرده بود كه وقتي سر صدراعظم فارغ ميشود، حكم كار و پنجهزاريها را تقديم كند. معهذا يكي از سيدهاي فقير باز باقي مانده بود. بطوريكه وقتي پاكت محتوي پنج هزاريها را با حكم كار بصدراعظم داد، سيد هم از طرف ديگر عريضه تكدي خود را تقديم داشت. صدراعظم قلم برداشت حكم صاحب پاكت را نخوانده امضاء كرد و بدستش داد و از دست ديگر پاكت پنج هزاريها را بسيد بخشيد. اين شخص بتصور اينكه صدراعظم ندانسته است محتوي پاكت چه بوده است گفت قربان هزار دانه پنجهزاري بود! صدراعظم با خنده خود هر دو را مرخص كرد و برخاست.

طرز رسيدگي بكارها

در همين مجالس منشيهاي او هم كه چندين روز بود او را نديده بودند دور او را ميگرفتند. فرمان و احكام و برات و همه‌گونه مراسلات براي امضاي او حاضر و مهيا بود. در اول چند فقره از كاغذهائيرا كه بايد مهر كند ميخواند. همينكه چشمش ببزرگي حجم دستمال‌كاغذهاي منشي ميافتاد و ميديد كه نميتواند در همه دقت كند، مهر خود را بمنشي ميداد و تمام دستمال‌كاغذ بمهر ميرسيد. اين يكي كارش تمام ميشد، ديگري و ديگري، بطوريكه در هريك از اين مجالس لامحاله چهارصد پانصد تا فرمان اضافه‌مواجب و لقب و ترفيع و احكام متفرقه بامضاء ميرسيد، بدون اينكه صدراعظم بداند چه امضاء كرده و كدام شخص را مشمول عواطف خود قرار داده است.
بقدري اين احكام زياد و ناسخ و منسوخ آنها فراوان بود كه كم‌كم از اعتبار افتاده، مردم بنظر بازيچه بآنها مينگريستند. زيرا گرفتن ناسخ حكم امروز جز انتظار جلسه ديگر، مؤنه‌اي نداشت، بلكه اگر بخت ياري ميكرد، ممكن بود همين امروز عصر در موقعيكه حضرت اشرف از اندرون بيرون ميآيد كه بكالسكه بنشيند و بپارك برود، ناسخ حكم امروز صبح را در بين راه باو بدهند و امضاء كند. اتفاق ميافتاد كه ناسخ حكم زودتر از اصل آن باجراءكننده رسيده بود.

سياست خارجي و وضع اقتصادي‌

دولت در سابق روابط زيادي با خارجه نداشت. چند سفارت‌خانه‌اي كه در تهران بودند، بخصوص با صدراعظم‌ها سروكاري نداشتند.
مراسلاتيكه بوزارت خارجه ميرسيد، تماما بنظر شاه رسيده دستور جواب را شاه معين ميكرد، پيش‌نويس جوابها را هم ميديد و اصلاح ميكرد و بامضاي وزير خارجه فرستاده ميشد. تجارت ايران با خارجه منحصر ببلور و چيني و مقدار كمي قند و چاي و اسباب خرازي و چيزهاي تجملي بود. لباس اهالي در تابستان پارچه‌هاي پنبه‌اي، مانند قدك بوشهري و اصفهاني و يزدي و كاشي و قلمكار اصفهان و چيت
ص: 494
بروجردي و ابريشمينه‌هاي يزدي و كاشي و خراساني و الجه‌هاي يزدي و تركمني و آقري كرماني و تركمني و عباهاي اصفهاني و يزدي و بوشهري و كرماني و بالاخره كتان و شير- پنير مازندراني و در زمستان پشمينه‌هاي كرماني و خراساني و گيلاني و مازندراني و استرابادي و تبريزي و خمسه‌اي بود.
هر محلي دستكاريهاي خود را داشت و اكثر دهات كرباس‌بافي داشتند. چراغ آنها از روغن كرچك و چراغ‌دان آنها از گل پخته لعاب‌زده و فتيله چراغشان مقداري پنبه بود كه با دست خوب تاب داده بودند. كشمش و انجير و توت و برگه و قيسي خشك هم تنقلشان بود. هنوز چاي خوردن در خانه اعيان رواج نداشت تا چه‌رسد بدهاتيها. ظرفها مسي و فرشها نمد و گليم و قالي بود و اجمالا از خوردني و پوشيدني و گستردني و همه‌چيز بوفور و براي تمام طبقات از فراورده‌هاي خود كشور داشتند. پاره‌اي اشياء تجملي مانند خز و سنجاب و شال كشميري و بلور و چيني و خرازي از خارج ميآوردند كه تجارت آنها هم با تاجرهاي شهرهاي سرحدي بود. اسامي خانوادگي امروزي تبريزيها كه باسم يكي از ولايات شروع و بكلمه «چي» ختم ميشود نشانه همان تجارتهاست كه اجداد اين آقايان مثلا متاع باب آنولايت را از خارجه وارد و بآن ولايت ميفرستاده‌اند. اين دادوستدها اكثر در بازار مكاره نيژني نووگرد «1» (گركي امروز) واقع ميشده است كه در فصل معيني از سال امتعه داخله را باين بازار ميبردند و معامله هم نقدبنقد يا با مبادله جنس‌بجنس صورت ميگرفته است. همچنين در حدود خراسان كمتر و در فارس و خوزستان و كرمان، بمناسبت تجارت شكر و شال كشميري و ادويه خوراكي، قدري بيشتر از اين قبيل تجار بوده‌اند كه مثل تبريزيها مشغول تجارت اشياء تجملي با خارجه بوده و بهندوستان هم گاهي مسافرتي ميكرده‌اند.
همينكه روسها هم بتقليد اروپائي‌ها كارخانه‌هاي ماشيني راه انداخته و راه‌آهن آنها تا سرحد ايران رسيد، كشور ما هم براي فراورده‌هاي كارخانه‌اي آنها بازار جديدي شد.
از طرف ديگر مسافرتهاي شاه بفرنگ سطح سليقه درباريها و بالنتيجه رجال مملكت را بالا برد. اين سليقه‌ها طبعا بطبقات پائين‌تر هم سرايت كرده و تغيير لباس‌ها كه از زمان ميرزا حسين خان سپهسالار شروع شده بود، در اينوقت عموميت پيدا نمود. برك و قدك و قلمكار و آنچه كه بدرد جبه و قباوار خالق راسته ميخورد، براي جليقه و شلوار و سرداري مناسب نبود و ماهوت و فاسوني فرنگ جاي آن را گرفت. چراغ روغن كرچك دهات مبدل بلامپهاي نفطي و در خانه‌هاي اعيان شمعهاي پيهي مبدل بشمعهاي گچي يا لامپ نفطي شد. اثاثيه زندگي در همه‌چيز تغيير كرد و كم‌كم راه و پاي صندلي و ميز بخانه‌ها بازگرديد. كناره‌هاي نمد و ميانفرشهاي قالي مبدل بفرش‌قالي يكپارچه شد و درشكه و كالسكه جاي اسبهاي سواريرا گرفت. حتي اسبهاي كالسكه هم روسي شدند.
معلوم است هريك از اين سليقه‌ها كه باب تازه‌اي براي شيوع تجارت خارجي باز
______________________________
(1)-Nijni -novgorode )Gorki(
ص: 495
ميكرد، يكي از دستكاريهاي داخليرا محكوم بفنا مينمود در صورتيكه قوت خريد پول كشور روزبروز كمتر ميشد. فرانك يكي ده شاهي سابق در 1306 بهفتصد دينار و در هزار و سيصد و ده بيكقران رسيده بود. پولهاي طلائيكه در دست‌وپاي مردم بود، در مقابل اثاثيه و لوازم زندگي كه اكثر آن از اروپا بايران ميآمد، سهل است در مقابل نقره‌ايكه براي ضرب سكه رائج كشور لازم بود، ببانكهاي خارجه منتقل شد و پول نقره، پول رسمي ايران گرديد. بطوريكه پول طلا جز در اعياد و عقدكنانها هيچ در دست‌وپاي مردم ديده نمي‌شد.
اگرچه مؤسس و مشوق اين طرز زندگي در ميان رجال و اعيان و بالنتيجه در تمام كشور، امين السلطان بود و بخصوص در مراجعتش از فرنگ بيشتر از همه‌كس بترويج آن ميپرداخت، ولي نميتوان گفت كه اگر ديگري بجاي او بود، اين اوضاع پيش نميآمد.
زيرا ايران تا راههاي اروپا بسرحداتش نزديك نشده بود، در حقيقت مثل يك كشوريكه دوره آن ديواري كشيده باشند بود، نه او با ساير ملل كاري داشت و نه آنها خيلي بسراغش مي‌آمدند.
دائر شدن راه روسيه تا سرحد و نزديكي اين سرحد بپايتخت، طبعا روسها را بفكر پيدا كردن بازار براي متاع كارخانه‌هاي خود ميانداخت و انگليسها هم با رقابتي كه با روسها داشتند، از سمت جنوب و راه دريا، بفكر ترويج تجارت خود در ايران افتاده بودند و ممكن نبود ايرانيها در قباها و جبه‌هاي دراز خود باقي بمانند. ولي اگر صدر- اعظمي بافكرتر از امين السلطان بر سر كار بود، بسهولت ميتوانست در هر رشته كه اقبال مردم بآن زياد ميشد، وسائل تدارك آنرا هم در داخله تهيه كند تا لامحاله طلاهائيكه براي خريد كالاهاي آنرشته بخارجه ميرفت، براي خريد كارخانه‌هائي مانند پارچه‌بافي و قندريزي و از اين قبيل بمصرف برسد كه آتيه كشور را تأمين كند. تمول و كارگري مردم ايران در آنروزها خيلي بيش از عهد پهلوي و با تشويق جزئي ممكن بود سرمايه‌هاي كلي در اين راه بكار بيفتد، ولي كجا؟ امين السلطان يا در پارك خود مشغول تفريح و جفت‌و جلا با خارجه يا با منشي‌هاي خود مشغول تخريب اساس سابق داخله بود، بدون اينكه فكري براي آينده كشور بكند.
حاجت بذكر نيست كه اين طرز زندگاني با تجارت «چي» هاي تبريزي اداره نميشد و مسيوهاي اروپائي يا لامحاله مسيو بدليهاي ارمني لازم داشت. راه انزلي بتهران لامحاله بايد شوسه شود كه رساندن متاع روسيه را بپايتخت آسان كند.
از مدتي پيش روسها هم توانسته بودند امتياز تعليم و مشق دادن يك بريگاد داراي سواره و پياده و توپخانه را بطرز قزاق روس براي خود از ناصر الدين شاه بگيرند. هميشه يك سرهنگ و عده‌اي خرده‌افسر روس بعنوان مشاق ولي در واقع فرمانده در تهران و موي دماغ بودند. ساير ملل اروپا هم گذشته از انگليس و روس كه از مدتي پيش در تهران سفارتخانه داشتند، سفارتخانه‌هائي در تهران راه انداخته بودند و هريك راجع بترويج
ص: 496
كالاي كشور خود كارهائي ميكردند. از همه اينها زيان‌آورتر، رقابت دو رقيب شمالي و جنوبي با همديگر بود كه هيچيك اجازه يكقدم پيشرفت بديگري نميداد مگر اينكه براي خود نظير آنرا دست‌وپا كند. بي‌سياستي امين السلطان بيشتر آتش اين رقابت را تند ميكرد و هرروز بدادن امتياز تازه‌اي بيكي از طرفين، نفوذ آنها را روزافزون زياد و ساير ملل را از تجارت و صرف سرمايه در ايران مأيوس مينمود.
ناصر الدين شاه عبث ميخواست بمقاومتهاي خود از ازدياد نفوذ خارجي‌ها جلوگيري كند زيرا بر طبق عهود نميتوانست مقاصد تجارتي آنها را مانع شود و هر اقدام تجارتي از طرف خارجيها راه تازه‌اي براي ازدياد نفوذ آنها باز ميكرد. از همين اوقات بود كه تجار داخلي در حقيقت دلالهاي تجارتخانه‌هاي خارجي شدند و دستكاريهاي كشور، يكي بعد از ديگري، تعطيل شد. امين الدوله عبث ميخواست با دائر كردن كارخانه قند در كهريزك و كارخانه كبريت در الهيه راه كار را بصدراعظم نشان بدهد. زيرا مسلما با قند و كبريت روسي كه موقتا ارزانتر بايران ميريختند، نميتوانست مقاومت كند و اين كارخانه‌هاي بخاري هم، دير يا زود مثل شعربافي‌هاي كاشان و يزد و بوشهر و اصفهان و حتي كرباس‌بافيهاي دهات محكوم بفنا ميشدند.

ترقي ماده و تنزل معني‌

معلوم است طرز مملكتداري داخلي كه بآن اشاره شد، عده زيادي نجباي ديمي براي كشور ايجاد كرد. اشخاص درجه سوم و چهارم كه نه دانشي آموخته و نه در كارهاي دولتي از راه عمل بينشي اندوخته بودند، با پيدا كردن مواجب جزو مستخدمين دولت بشمار آمدند و چون جز ماده وسيله ديگري براي خودنمائي نداشتند، بتك‌ودو افتادند و هرجا بوئي از ماده شنيدند، دنبال آنرا گرفتند و از هيچ‌كاري روگردان نبودند. اعيانزاده‌هاي قديمي كه بواسطه كناره‌گيري پدران تازه وارد كار شده بودند، نيز چه از حيث تظاهر در تجمل و چه از حيث بيرويه‌كاري، بآنها تاسي كردند. قواعد اخلاقي هم، مثل اصول مسلم اداري، در طبقات مستخدمين دولت از بين رفت. تحصيل فضل و كمال كه يكي از لوازم استخدام دولتي بود و اعيانزاده‌ها ايام جوانيرا صرف آن ميكردند، بواسطه لابشرط شدن استخدام منسوخ شد.
همينقدر كه صورت‌خطي داشتند و املائي ميتوانستند بكنند، از فضلا محسوب ميشدند. طبقات پائين‌تر هم كه در طرز استبداد هميشه نظرشان بمستخدمين دولت است، در تمام شؤن اجتماعي و قواعد اخلاقي بمستخدمين تأسي كردند. همينكه انحطاط علمي و اخلاقي در كشور شروع شد، ايمان و اخلاق ديانتي كه سابقا در تمام طبقات، طوعا يا كرها، از لوازم زندگي بود، سست و بيمايه و پايه گشت.
انحطاط اخلاق و ايمان بطبقه روحانيون هم سرايت كرد. تحصيل علم و داشتن ديانت و تقوي كه سابقا براي ملازاده‌ها از لوازم بشمار ميامد، جاي خود را بداشتن آبدارخانه و قهوه‌خانه و اسب و قاطر حتي كالسكه و درشكه و گلخانه سپرد. جوجه‌ملاها هم همرنگ اعيانزاده‌ها شدند و هريك بعد از پدر و حتي در زمان پدر، بدون هيچ سرمايه علمي و
ص: 497
مكتسبات عملي، تكيه بجاي پدر زدند. امين السلطان اين ملازاده‌هاي بيسواد بي‌تقوي را هم مثل اعيان‌زاده‌ها تا ميتوانست ترويج ميكرد و آنها را بلقب‌هاي شامخ با مضاف‌اليه العلماء و الشريعه و الاسلام سربلند مينمود و ببرقراري حقوق ديواني و اعطاي خالصه، وسائل تجمل و تظاهر را براي آنها فراهم مياورد تا وقعه تنباكو كه دو سه سالي نيل او را باسم صدارت عقب انداخت تكرار نشود.
آخوندهاي مدارس هم كه كار را اينطور ديدند، تحصيل را كنار گذاشتند. كم‌همت‌هاي آنها براي گرفتن حجره در مدرسه‌اي كه توليت آن با ملازاده‌ها بود، خود را جزو جلال آنها كردند و آنها كه نظربلندتر بودند، خود را با مقامات عاليه دولتي مربوط و لقب و مواجبي دست‌وپا كردند و جزو حجة الاسلام‌ها شدند. انحطاط علمي و اخلاقي و ايماني طبقه علما، بيشتر از هرچيز، به بي‌ايماني جامعه كمك كرد و تظاهر بي‌حقيقت در همه‌چيز حتي در دين و ايمان هم رواج گرفت. روضه‌خواني و اطعام فقراء و مسجد و محراب و منبر كماكان برقرار، ولي تمام براي تظاهر بود. تازه بدوران رسيده‌ها و اعيان ديمي براي پيدا كردن عنوان و مشاراليه شدن در محل و اظهار توانائي و تحويل دادن تجمل، در روضه‌خواني، از اعيانزاده‌ها هم جلو ميافتادند و پولهاي كارنكرده را در اين راه صرف مينمودند. ولي بيشتر اين مخارج و زحمت براي آن بود كه روضه‌خوان در دعاي آخر، جناب مستطاب اجل اكرم آقاي ... (داراي يكي از القاب شامخه) را در اين خدمتگزاري بيريا ستايش زيادتري بكند. روضه‌خوانها هم چون خوب ميدانستند براي چه اين زحمات كشيده شده است، از آب‌وتاب دادن القاب كوتاه نمي‌آمدند.
مستمعين هم بعضي براي خوردن چاي و وقت‌گذراندن و پاره‌اي براي نان قرض دادن كه آقاي صاحبخانه هم بروضه آنها بيايد، باين مجالس ميامدند. در روزه رمضان و رفتن مسجد و نشستن پاي موعظه هم همين تظاهرات در كار بود، ماه رمضان براي اعيانزاده‌ها و بچه‌تاجرها ماه قمار شده بود و شايد اكثر روزه هم نميگرفتند ولي محراب و منبر را بخصوص در شبهاي احياء كه وسيله تظاهر و تجمل از حيث قاليچه و چراغ و سيني شبچره (؟) بيشتر فراهم بود، ترك نميكردند. بعضيها هم پيدا ميشدند كه سرتاسر سال در منهيات مستغرق بودند و بعقيده خود، با عبادت سه شب احياء، ميخواستند بهشت را بخرند يا كفاره تعدياتي را كه سرتاسر سال بمردم كرده بودند، با يك دهه روضه‌خواني بدهند.
روضه‌خوانها هم چون اين كار را براي ارتزاق پيش گرفته بودند، در ذكر ثواب روضه از هيچگونه اغراق خودداري نداشتند و متدين‌هاي عوام را گمراه ميكردند. اين تظاهر بداشها هم كه مردمان پاكي بودند سرايت كرد، آنها هم ديگر آن سادگي و حسن عقيده و خلوص نيت و صفاي سابق را نداشتند. در اين صنف هم پنطي زيادتر از لوطي شد و شايد پيشاني اكثر آنها كه تا نصفه شب براي حضرت سيد الشهداء سروسينه ميزدند، سال تا سال بمهر نماز نميرسيد. زيرا روضه‌خوانها كه در سابق مربي ديانت و ايمان اين مردمان ساده بودند، در ثواب سينه‌زني اغراق كرده و آنها واقعا معتقد شده بودند كه سينه‌زني كفاره
ص: 498
همه گناهان حتي بيعفتي و سرقت هم هست. اساس اين انحطاط اخلاقي و ايماني از هفت هشت سال قبل و بدو ورود امين السلطان گذاشته شده و روزبروز تجمل‌دوستي و تظاهر، حتي در دين و ايمان و روضه و مسجد و محراب و منبر هم در ازدياد بود. خواننده عزيز شايد در آينده بوقايعي بربخورد كه براي كلياتي كه در اين چند صفحه متذكر شده‌ام، شاهد واقع شود و موضوعاتي را كه در اينجا اشاره شده است، روشنتر كند.

بي‌اثري القاء

ميرزا محمود وزير دچار مرض مبرمي شده است كه هرچند روز يكبار تب ميكند. افراطهاي جواني نتيجه خود را بار آورده و در شصت و چند سالگي او را عليل كرده است، هروقت مبتلا به تب ميشود، يكي دو روز بستري ميگردد. ناصر الدين شاه از كسالت او باخبر شد و او را احضار و قوت قلب داد. دو نفر طبيب مخصوص درباري، ميرزا كاظم ملك الاطباء و دكتر طولوزان، را مأمور معالجه او كرد. من عكسي نزد برادرزاده‌هاي خود ديده‌ام كه ميرزا محمود وزير با دو نفر طبيب مذكور در جلو نارنجستان جنب تالار برليان كه ميدانيم كجا بوده و فعلا بچه حال است، با هم مشغول صحبتند. اين عكس از مظاهر همين تفقد ناصر الدين شاه و شايد در همين روز برداشته شده باشد. ولي تفقدات شاهانه و معالجات اين دو نفر طبيب، تفاوتي در كار نياورده و ميرزا محمود كاملا ناخوش است.

عزيزكرده شاه‌

شاه مليچك خود را همچنان دوست دارد، اين پسر را همراه خود بفرنگ هم برده و عزيز السلطان هم لقبش داده و داراي منصب اميرتوماني و شمشير مرصع است. حالا شانزده هفده سال دارد و ديگر با اين سن، با غلام بچه‌هاي خود، گلوله برف بسر عابرين خيابان در اندرون نميزند بلكه دربار كوچكي براي خود ترتيب داده و از عمله طرب درباري چند نفري را انتخاب كرده و در گوشه‌اي مشغول تفريح است و حول‌وحوش او مشغول بالاچاقي نسبت بمردمند، هرچه اراده‌اش اقتضاء كند بعمل مي‌آورد، شاه هم از برآوردن هيچيك از تقاضاهاي او خودداري ندارد، دانش و بينشي نيندوخته و خودرو بار آمده است و شاه در عالم فكر يكي از دخترهاي خود را براي او نامزد كرده است.

عروسي عزيز السلطان‌

يك روز شاه صدراعظم را احضار كرد و امر داد يكي از خالصجات تهران را كه عايدي آبرومندي داشته و از املاك واگذاري حاجي ميرزا آقاسي بشخص او باشد، براي بخشش بعزيز السلطان تعيين كند. امين السلطان كه در زمان پدرش بمناسبت عمل در خالصجات، املاك ورامين را خوب ميشناخت، باغ خاص را كه هزار تومان و هزار خروار جمع خالصگي داشت، براي اين بخشش شاهانه تعيين كرد. شاه اين ده را كه شرعا ملك خودش بشمار ميآمد، با پنج تومان و پنج خروار ماليات اربابي، بعزيزكرده خود بخشيد و يكي از دخترهاي خود را بعقد او درآورد.
براي منزل اين عروس و داماد هم عمارت اندروني بهارستان را تعيين كرد. بهارستان
ص: 499
كه امروز محل مجلس شورايملي است، عمارت و باغي بود كه ميرزا حسين خان سپهسالار براي مسكن خود ساخته بود. بعد از فوت او چون اولادي نداشت، شاه اين عمارت را بدون هيچ تشريفات ضبط كرد و نگاهداري آن را به يحيي خان معتمد الملك برادر سپهسالار با لقب مشير الدولگي واگذاشت. يحيي خان چند سالي كه زنده بود، تصرفاتي نيمه‌مالكانه و نيمه‌مباشرانه در آن ميكرد. او كه مرد، اين عمارت هم بالمره بلامانع شد. ولي در هر حال بهارستان چه در زمان حيات و چه بعد از فوت يحيي خان، يكي از عمارات دولتي بشمار ميآمد. اسم بهارستان را هم بهمين‌جهت روي آن گذاشته بودند كه اسم و سابقه مالكيت حاجي ميرزا حسين خان را در اين عمارت از بين ببرد و مردم سابقه آن را فراموش كنند.
ساختمان بزرگ اين عمارت، براي پذيرائي اشخاص مهمي كه از خارجه بايران مي‌آمدند بكار ميرفت يا گاهي كه وليعهد موقتا بتهران ميآمد، در آن منزل ميكرد و عمارت اندروني آن همان محليست كه فعلا كتابخانه مجلس در يك قسمت آن ساخته شده است.
ببين تو حرمت ميخانه مرا اي شيخ‌كه چون خراب شود خانه خدا گردد ارسال المثل شدن اين شعر كه گوينده آنرا نميشناسم، از وقتي است كه شاهزاده اعتضاد السلطنه اين شعر را براي شيخ عبد الحسين مجتهد نوشته است. مسجد شيخ عبد الحسين (مسجد تركها) را ميدانيم كجاست، سمت جنوب اين مسجد كه محل مقصوره آن است، بخانه‌هاي عليقلي ميرزاي اعتضاد السلطنه تكيه داشت، نقشه ساختمان مسجد را كه ميكشند، ملاحظه ميكنند كه براي محراب مسجد محتاج بقطعه كوچكي از خانه اعتضاد السلطنه هستند و اين قطعه كوچك هم در كنجي از خانه اتفاق افتاده كه آبدارخانه شاهزاده بوده است، شيخ عبد الحسين از شاهزاده تقاضا ميكند اين آبدارخانه را باو بفروشد، شاهزاده در جواب، تقديم زمين را اعلام نموده و شعر فوق را براي شيخ نوشته است. اعم از اينكه اين شعر مال اعتضاد السلطنه باشد يا نباشد، بعقيده من فضل تمثل باين شعر در اين مورد بدرجات زيادتر از گفتن آنست.
باري، عروسي عزيز السلطان در شب سردي اتفاق افتاد كه باد شهريار در تهران بسختي ميوزيد و برفهائي را كه بعد از روفتن اين گوشه و آن گوشه مانده بود، گرد ميآورد و بر سر و روي تماشاچيان نثار ميكرد. باوجوداين، مردم بيكار تهران از دم در نرفتند و بعضي از زنها در گوشه‌هاي ميدان بهارستان كرسي گذاشتند و دست از اين تماشا برنداشتند و اكثر مبتلا بزكام و شايد ذات الريه شدند و جانرا فداي اين تماشا كردند. در اين‌وقت آماري در كار نبود كه نوسان بهداشتي را تعيين كند، ولي يقينا شهداي راه اين هوا و هوس زياد بوده‌اند.
براي اينكه دفعه ديگر باين داستان برنگردم، از خواننده عزيز اجازه ميخواهم از سلسله حوادث جلو بيفتم و باقي سرنوشت مليچك ديروز و عزيز السلطان امروز و سردار- محترم فردا را در اينجا ذكر كنم. بعد از مردن ناصر الدين شاه، نه براي اينكه ديگر لقب
ص: 500
عزيز السلطاني معني نداشت بلكه براي ترفيع لقب كه در اين دوره يكي از امراض اعياني شده بود، غلامعلي خان، سردار محترم لقب گرفت. اين شخص خود به بيكفايتي خويش معترف بوده هيچوقت دنبال كاري از قبيل داشتن فوج يا حكومت كه سواد چنداني لازم نداشت نبود و جز جنبه مادي از زندگي چيزي نميدانست. بااين‌كه ناصر الدينشاه بعقيده خود اين مقصود را براي او تأمين كرده بود، حوادث يا بيكفايتي خود او نگذاشت دير از آن برخوردار شود. باغ خاص ملكي او كه چندين قطعه و بمنزله يك بلوك بود، قطعه‌قطعه فروش رفت و بمصرف رسيد. در اين ضمنها مشروطه پيش آمد و عمارت بهارستان براي مجلس شورايملي معين گشت. اين محل را كه در حقيقت غصب بود، وكلاي دوره اول و دوم، از حاصل كسر حقوق غيبت‌ها و تأخيرهاي خود از بازماندگان برادران سپهسالار خريداري كردند. بنابراين، خانه هم صاحب پيدا كرد و سردار محترم بيخانه شد. ميانه او با دختر ناصر الدين شاه هم نگرفت و كار آن‌ها با داشتن اولاد بمتاركه و طلاق كشيد و بادآورده را باد برد. سردار محترم خود را بكامران ميرزا كه در اواخر او هم مثل خودش بيچاره شده بود، چسباند و با دختر او ازدواج كرد. تا دو سه سال قبل زندگي را كه اكثر گرفتار تنگي و ناكي «1» بود بدرود گفت و يكبار ديگر المرء يدبّر و اللّه يقدّر مورد بروز و ظهور پيدا كرد.
شايد سرگذشت اين شخص براي اشخاصي كه خيلي بتدبير خود براي جمع ماده معتقدند، درس عبرتي باشد. پيغمبر در سفر حجة الوداع بخانه كعبه تكيه كرد و گفت:
«روح الامين بگوش قلب من گفت هيچ آفريده‌اي نميميرد مگر وقتيكه آنچه از اين دنيا نصيب اوست دريافت كرده باشد. اگر صبر كند از راه صحيح و مشروع باو خواهد رسيد، اگر عجله كند و از راه غيرمشروع جمع‌آوري نمايد بايد حساب كرده خود را در دار باقي پس بدهد. بندگان خدا! از خدا بترسيد و در طلب ماده راه خوب پيدا كنيد» اين حديث را براي حاجي آقاها نوشتم و اما ماديهاي متجدد كه گوش خود را بگفته بزرگان دين بدهكار نميدانند، خوب است لامحاله اوژني گرانده «2» بالزاك «3» را بخوانند. شايد اثر گفته اين واعظ فرنگي در آنها بيشتر باشد و متوجه شوند كه جمع‌آوري ماده از راه غيرمشروع، نه بخود شخص وصلت ميدهد، نه بازماندگان او از آن بهره ميبرند.
چند كلمه‌اي هم از باغ خاص بشنويد، قسمت عمده آن در آخر عمري گير علاء الدوله آمد، باو هم وفا نكرد سهل است پسرش علاء الدوله سوم اين ملك را دانگ‌دانگ نزد سرلشكر خزاعي گرو گذاشت و با طرز تنزيل‌بندي يعني با همان طرزي كه تحويل شده بود، تماما تحويل اين افسر عاليرتبه قناعت‌كار شد، او هم بقول خودش كه بخودم ميگفت، تازه اين لقمه نان سربازي را يك كاسه و ششدانگ كرده بود كه دار فاني را بدرود كرد و فعلا
______________________________
(1)- «ناك» هم از اصطلاحاتي است كه تازه وارد كلمات قابل نوشتن شده است. من از ريشه آن خبري ندارم ولي هروقت بخواهند زندگي شخصي را بمنتها درجه بي‌برگ و نوائي توصيف كنند، ميگويند «ناك» است.
(2)-Eugenie Grandet
(3)-Balzac
ص: 501
دست ورثه او است. تا چه‌وقت مقدر شده باشد برأس المال گير ديگري بيايد، فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ «1». حشم‌دارها نگاه كنيد و عبرت گيريد باز هم شريطه حديث سابق را منتهي اين دفعه بنص عربي تكرار كنم، شايد اثرش بيشتر باشد. اتّقو اللّه و اجملو في الطّلب‌

متفرقه‌

ما هر سال يكي دو بار سري بعلاقه ساوجبلاغ ميزنيم، گاهي كه برادران بزرگتر ما براي همين كار بدهات خود ميروند، بعلاقه ما هم سركشي و نظم و نسقي برقرار مينمايند. زنگ ساوجبلاغ تمام شده، رعيت‌ها جاني گرفته‌اند. سالي شصت خروار ميكاريم و در حدود دويست خروار حاصل بهره اربابي برميداريم. ولي وضع علاقه موروثي ما كه علي‌آباد و مزارع باشد خوب نيست. اراضي آن آب بالا آورده كوير شده است آنجا بيشتر حاجت بسركشي دارد و راهش هم دور است معهذا سعي ميكنيم كه هر چندي يكبار بآنجا هم برويم. خان دائي مرتضي قليخان اكثر باوجود مرض سليكه دارد، بآنجا ميرود ولي امسال او با مادر و خواهرانم بسفر زيارت مشهد رفته‌اند و ما ناگزيريم مسافرتي بآن حدود بكنيم. آقا ميرزا رضا هم براي سركشي حاجي بلوك و باغك چال‌قاضي بايد سري بساوه بزند. بنابراين در اوائل ميزان سفري در پيش داريم. از وقتي‌كه مادرم بسفر زيارت رفته است، اندرون ما شبها مردانه است.
مادرم دو نفر خدمتكار براي ما گذاشته است و كارهاي خانگي را آنها ميكنند. براي ملا عبد اللطيف هم تختي پهلوي تخت ما زده‌اند، شبها با ما شام ميخورد و روي تخت خود ميخوابد. من چون از مشق سرخورده‌ام، زور بدرس آورده‌ام. ملا عبد اللطيف شرح جامي و شرح نظام و حاشيه ملا عبد اللّه را، در نحو و صرف و منطق، براي ما ميگويد. شوق من بخواندن كتابهاي خارج از درس زياد است، مفاوضات ادبي با ميرزا حسينقلي كماكان ادامه دارد. برادرم آقا ميرزا رضا قبل از مسافرت دومش بكربلا خانه‌اي در سر تخت خريده است و بمرور آنرا تعمير ميكند. تماشاي اين بنائيها و پرسشهاي من از بناها دارد كم‌كم عملا مرا در معماري هم وارد ميكند و حالا ميتوانم يك بنائي را از هر حيث اداره كنم. دو دهه روضه سابق خانواده ما بهشت نه دهه رسيده است. با اينكه در دهه اول صبح و عصر و شب هر سه روضه است، تمام پنج دهه باقي محرم و صفر اشغال شده است كه برادرم آقا ميرزا جعفر روضه‌خواني خود را در دهه وسط شعبان ميكند. در ساير خانواده‌ها هم همينطور است. بر اين جمله روضه‌خواني اعيان ديمي امين السلطاني را هم بيفزائيد تا معلوم شود پهناي كار از چه قرار است. گرفتن عيد خنده باز هم معمول ميباشد ولي قدري از قوت سابق خود افتاده است.

بلوك گردشي‌

تمام شدن ماه محرم و صفر سال 1311 با اواخر شهريور مصادف و موقع بلوك گردشي پائيزي بود. ميرزا محمود وزير در حاجي‌آباد موروثي، قناتي باسم محمودآباد كنده و قلعه عليحده‌اي ساخته است.
______________________________
(1)- سورة الحشر آيه 2
ص: 502
اسمعيل‌آباد كهريزك نصفه راه حاجي‌آباد و متعلق بحرمت الدوله دختر فرهاد ميرزا زن ميرزا محمود هم حاجت بسركشي دارد. مستشار الملك هم مالك اسمعيل‌آباد شهريار و اين ده هم در همين حدود است. از طرف ديگر ميرزا محمود هم ميدانيم ناخوش و براي او هم تفريحي لازم است، جوانهاي طايفه هم بدشان نميايد بعد از محرم تفريحي كرده باشند، خلاصه تمام برادرها و برادرزاده‌هاي از ما بزرگتر در اين بلوك گردشي هفت هشت شبه شركت كردند.
آقا ميرزا رضا بما دستور داده بود كه شب دهم ربيع الاول ما هم برباطكريم برويم كه او هم بعد از ورگذار كردن گردش با بزرگترها نزد ما بيايد و با هم بساوه برويم. تدارك مسافرت را از هر حيث ديده بوديم كه صبح نهم حركت كنيم ولي بعد از ظهر هشتم فكر آفتاب خوردن شهريوري فردا تا غروب ما را بر آن داشت كه امشب اول شب عزيمت نمائيم كه هفت فرسخ راه را تا صبح پيموده باشيم. چون سيد حسين زيارت‌نامه‌خوان و ميرزا حسينقلي هم بايد همراه باشند، تغيير موقع را بآنها اطلاع داديم و بعد از ظهر بنه را با شترهاي خودمان برباطكريم فرستاديم. اول شب عيد خنده از تهران حركت كرديم، شام را در نعمت‌آباد خورديم و سحر برباطكريم رسيديم و در خانه يكي از باغدارهاي اين ده كه مسافر خانه تميزي داشت فرود آمديم.
عصري مال و جلودار بحاجي‌آباد كه يكفرسخ و نيم بيشتر با رباطكريم فاصله ندارد فرستاديم. اول شب آقا ميرزا رضا هم رسيد ولي ايشان برعكس ما فكر ميكردند و خوابيدن شب را بر آفتاب خوردن روز ترجيح ميدادند. بنابراين شب دوم را هم آنجا گذرانديم، فردا صبح زود براي زرند حركت كرديم، نهار را در علي‌آباد سردار افخم كه تازه خريده و آباد كرده است خورديم و عصري بمأمونيه منزل حاجي بابا خان كه تازگي لقب مجدلشكر گرفته است وارد شديم. باصرار صاحبخانه كه ميخواست ما را سر جاليزهاي خربزه ببرد و لطافت خربزه‌هاي خود را كه ميگفت با اشاره چاقو بسر آن تا ته شكاف ميخورد امتحان بدهد، فردا را هم مانديم. خربزه‌هاي حاجي خان از اين حيث الحق خوب از امتحان بيرون آمدند ولي خيلي شيرين نبودند و حاجي خان مجلس امتحان شيريني آنها را ببرگشتن محول كرد. يك نفر آخوند هم كه گويا روضه‌خوان و نميدانم كي و كجائي بود، در خانه حاجي مجدلشكر رحل اقامت افكنده بود كه سرشب با سيد حسين در آواز مسابقه ميكردند ولي هر دو بد ميخواندند.

ورده‌

صبح از مأمونيه بقصد ورده حركت كرديم، اين ده را كه در خرقان واقع است، برادرم آقا ميرزا رضا تازه تيول كرده است. از خشكه‌رود زرند گذشتيم، نزديك ظهر وارد ورده شديم، بنه را شترها ديروز باينجا رسانده چادرهاي ما را در كنار يونجه‌زاري زير درختهاي عظيم گردو زده بودند. قناتي هم از جلو چادرها ميگذشت، صفاي منزل بحد كمال بود، چهار پنج شبي اينجا گذرانديم و از هر حيث خوب و خوش بوديم. بقصد ساوه بار بستيم كه فردا
ص: 503
صبح حركت كنيم، اول شب بود رضا قليخان (امير ناصر آينده) پسر احمد خان سيف الممالك سرتيپ فوج خلج ساوه وارد شد، نامه‌اي از پدرش براي برادرم داشت، سيف الممالك در اين نامه نوشته بود خواهرم وفات كرده است و حقا شما بايد از من ديدن كنيد، فرزندي را فرستاده‌ام كه راه چمرم را نشان بدهد. چاره‌اي نبود بايد دعوت اين مرد محترم را پذيرفت بالخصوص كه آقا ميرزا رضا هم تبي عارضش شده است. رضا قليخان جوان بسيار زيباي هيجده نوزده ساله‌ايست كه باوجود بار آمدن در دهات تربيت شهري دارد، تحصيلات عربي و ادبيش بسيار خوب و اجمالا جوان برازنده‌ايست، نزديكي سن ما هم با او البته بيشتر طرفين را بهم مأنوس ميكند. آنشب و فردا شب را در خدمت ايشان بوديم، صبح فردا آقا ميرزا رضا عرق كرد، عصري هم تبي چيزي نيامد، بنابراين حركت فردا صبح براي چمرم مانعي نداشت.

چمرم‌

صبح براي چمرم حركت كرديم، صاحب‌اختيار قافله رضا قلي خان است، ما را بده اشموئيل برد. نميدانم قبر اشموئيل، پيغمبر بني اسرائيل چه شده است كه اينجا افتاده است. اهالي، اين محل را قبر اين پيغمبر ميدانند، گنبد و بارگاهي هم براي او ساخته‌اند و مردم نذرونياز هم براي صاحب قبر ميآورند حتي اسم دفتري اين ده هم اشموئيل پيغمبر است كه اهالي آنرا مخفف كرده پيغمبر مينامند.
بعد از اشموئيل مقداري راه پيموديم و بعلي‌بلاغي رسيديم، در پاي چشمه زير درختهاي سايه‌گستر، نهار خورديم و تك گرما كه شكست بسمت چمرم براه افتاديم. رضا قليخان مخصوصا راه را قدري دور كرد و ما را از كنار رودخانه‌اي برد كه طرفين آن پر از درخت ميوه و انگور و بيد و سنجد بود و طول آن قريب دو فرسخي ميشد كه همه‌جا از رودخانه نهر بيرون كرده و اين درختها را عمل آورده‌اند. تپه‌هاي اطراف راه كبك زيادي داشت كه رضا قلي خان دنبال آنها رفت و چندتائي هم شكار كرد. آفتاب غروب كرده بود كه وارد چمرم شديم، سيف الممالك تا بيرون قلعه استقبال كرد و ما را بداخل قلعه برد.

يك افسر قديمي‌

احمد خان سيف الممالك تيپ افسران قديمي و تربيت‌يافتگان دوره حاجي ميرزا حسين خان سپهسالار بود. سنش بين پنجاه و شصت، موهاي سر و ريش نسبة زيادش سفيد، قدش بلند و راست، سينه‌اش پهن، چشمانش كبود، چهره‌اش گلگون، موهاي سفيدش بر اين چهره تروتازه زيبائي مخلوط برشادتي در او ايجاد ميكرد كه بيننده را باحترام او واميداشت. با اينكه اكثر ايام زندگي خود را در ده گذرانده بود، شعردان و شعرخوان و بذله‌گو و اهل صحبت و مفاوضه و كريم و بزرگوار و صحيح‌القول و مهمان‌نواز و صاحب سفره بود. روش و اطوارش منيعانه و تكبر معمولي افسري را خيلي نجيبانه بكار مي‌بست.
اين مرد جدي كاري از افسراني بود كه در پادگان ميتوانست زيردستان خود را اداره كند و در خارج، ذره‌اي از انصاف و عدالت و رفاقت كوتاه نيايد. سركردگي فوج را براي
ص: 504
مداخل از كسر نفري و بردن سرباز لنگ‌ولوك بپادگان و خوردن مواجب و جيره و بالاكشيدن حقوق ششماهه محلي نميخواست. ملاك بود و حاجتي باين كثافتكاريها نداشت بلكه براي آبرو و احترام بين سروهمسر و نگاهداري خود و خانواده و املاك خود زير بار اينكار رفته بود.
در اين‌روزها فوج او را از مركز، نميدانم براي پادگاني كجا، احضار كرده بودند، اين افسر عاليقدر كه رتبه سرتيپي اول داشت، با اين سن و سال و با داشتن مهمان از صبح تا عصر در اطاق كار خود مي‌نشست و افراديرا كه افسران جزء از قلمرو خود براي اين مسافرت پادگاني مياوردند، از حيث قدوقامت و صحت مزاج امتحان و آنچه به نظرش لايق نميآمد رد ميكرد. حتي چوبي در محلي بديوار نصب كرده بود كه ميزان حداقل بلندي قامت باشد. هرجا موضوع قابل مناقشه بود، بوسيله اين كارابزار حل مي‌گرديد.
شناسائي او بحال افراد اهالي قلمرو سربازگيري خود بقدري زياد بود كه هيچيك از افسران جزء نميتوانستند اعمال نظر خصوصي نسبت باهالي بكنند. در كارهاي فوجي بشكوه ادني پيرزن گوش ميداد و حكم استيناف‌ناپذير او بر له يا عليه، قضيه را ختم ميكرد.
منتهي اگر حكم بر عليه شاكي بود، ميگفت از بدبختي نتوانستم مطلب خود را حالي خان بكنم زيرا بي‌غرضي حكم‌كننده محل ترديد نبود. فلان حاجي چندين پسر داشت و از روي بنيچه بايد يكنفر سرباز بدهد، براي اين حاجي بدل فرستادن البته كار مشكلي نبود، ولي سركرده، هم توانائي و هم عده پسرهاي او را مي‌دانست. اسم پسر او را مينوشتند، حاجي يقين داشت هيچ رشوه و شفيعي نميتواند پسرش را معاف كند، اشتباهكاري هم ممكن نبود، پس بدون مذاكره و چون و چرا پسرش را ميفرستاد.
بواسطه همين رويه عاقلانه، اين افسر عاليقدر احترام و قدرت و مطاعيتي بهمزده بود كه در كل قلمرو هم او را دوست داشتند و هم از او حساب ميبردند زيرا سركرده از اين قدرت و احترام و مطاعيت سوءاستفاده نميكرد.
آيا در تهران قدر اين افسر قديمي را ميدانستند؟ و تشويقي از او ميكردند؟ مسلما خير! شاهزاده وزير جنگ پي اشخاصي ميگشت كه اخاذ باشند و از اخذ و عمل خود، كيسه او و اطرافيانش را پر كنند و اشخاص وظيفه‌شناسي، مثل سيف الممالك، نزد كاركنان وزارت جنگ، حاجي عمواغلي و پرمدعي و شق‌كمان و خشك‌قلم رفته همه منتظر بودند كه روزگار زودتر آنها را از شر اين سركرده بيخير نجات دهد، تا فوج خلج ساوه هم مثل ساير افواج حاصلخيز گردد.
سمت مشرق اين قلعه بباغي تكيه دارد، يكي از اطاقهاي گوشه آن بوسيله پنجره و ايواني بباغ نگاه ميكند و چون اراضي كوهستاني و قلعه در بالاي تپه ساخته شده و باغ در شيب زمين اتفاق افتاده است، اين اطاق از سمت باغ مانند بالاخانه مرتفعي بنظر ميرسد.
در اين باغ درختهاي ميوه‌دار بخصوص هلو و آلوزرد زياد است. ساعتهائي كه سيف الممالك گرفتار كار سربازگيري است، رضا قليخان از ما پذيرائي ميكند. اثاثيه زندگي اين خانه
ص: 505
بسيار عالي و هر شام و نهار يك سفره دو مجموعه‌اي تمام‌عيار اعياني با قاب و قدح چيني‌هاي مرغي درجه اول گسترده ميشود. سركرده، سرهنگ و دو سه نفر از ياورهاي فوج را هم كه هميشه براي سربازگيري حاضرند، نهارها باين سفره دعوت ميكند.
سرداري نظامي سيف الممالك از آقري بود كه بدستور خودش در محل بافته و بسيار لطيف و خوب عمل آورده بودند و هيچ دست‌كمي از آقري‌هاي خوب تركمني نداشت