.عزيمت بسمت ساوه و قم و مراجعت بتهران
اقامت ما در چمرم دو روز بود، صبح روز سوم با سيف الممالك وداع و براي ساوه حركت كرديم. رضا قليخان تالوئين يك فرسخي ما را مشايعت كرد. اين ده هم مال سيف الممالك و حمام بسيار خوبي در آن بنا كردهاند كه در شرف اتمام است. در اينجا با رضا قليخان هم وداع كرديم و از هم جدا شديم. نهار را زير درختهاي بادام تناور قيطانيه صرف و بعد از دو ساعتي حركت كرديم. از سقانلق گذشتيم و اوائل شب بحاجي- بلوك جنب ساوه وارد شديم، در باغ حاجي بلوك چادرها را برپا كرده بودند.
فردا صبح، عباسقلي خان سيف لشكر، حاكم ساوه و حاجي ميرزا عبد اللّه مجتهد و نايب الصدر و جمعي از اعيان بملاقات ما آمدند، آقا ميرزا رضا از آنها بازديد كرد، من و آقا فتح اللّه مستوفي و سيد حسين و ميرزا حسينقلي مشغول گردش بوديم. آقا ميرزا رضا حقابهاي را كه از رودخانه مزدقان براي باغك دارد، از هريسان گذرانده باينجا آورده باغ دو سه خرواري بادام و انار و انجير طرح كرده است. اگر از آن توجه كنند خوب باغي خواهد شد. سه شبي در حاجي بلوك مانديم، از اينجا بعليآباد رفتيم، دو سه شبي هم آنجا گذرانديم، قوم و خويشهاي مادري ما كه خبر آمدن ما را بعليآباد شنيده بودند، براي تجديد عهد باينجا آمدند. بخواهش آنها سري هم بنايه زديم، دو شبي هم آنجا توقف كرديم و بقم رفتيم.
در عمارتيكه امين السلطان صدراعظم تازه ساخته است منزل كرديم. ديدوبازديد و دعوتهاي دوستان قمي مانند حاجي آقا احمد مرد وارسته خليق و حاجي آقا حسين برادر كوچكترش (آقاي حاجي آقا حسين مشهور و از روحانيين مبرز مشهد و فعلا در طهران هستند) و ميرزا محمد مجتهد و پدرش محمد تقي بيگ ارباب و متوليباشي براه افتاد.
بعد از چند شب اقامت با محمد تقي بيك ارباب، بعليآباد برگشتيم. دو شبي در آنجا اقامت كرديم و كار نسق آنجا را كه روزافزون خرابتر ميشود، سر و صورتي داديم و از آنجا بساوه و پس از آن بمأمونيه و رباطكريم و تهران مراجعت كرديم. مدت اين مسافرت يكماه بود.
در ايام غيبت ما از تهران، مادرم از مشهد مراجعت كرده و در تهران نيمهوباي مختصري (كلرين) آمده و تمام شده بود. از خانواده ما ميرزا محمود وزير و عيال ميرزا عليرضا از مبتلايان باين مرض و هر دو برء حاصل كرده بودند. ولي مرض مسري در شهر بيتلفات نبوده است.
ص: 506
فوت ميرزا محمود وزير
حال وزير خوب نيست، اگرچه بعد از ابتلاي بكلرين تبهاي معمولي ديگر نيامده و اطباء اميدوار بودند كه افسد موقت، فاسد دائمي را از بين برده باشد، ولي چيزي نگذشت كه باز تبهاي نوبتي بروز كرد و بدن كه از كلرين ضعيف شده بود، ديگر تاب مقاومت نياورده و در دهم رمضان سال 1311 دو روز قبل از نوروز زندگي را بدرود گفت. او را در حضرت عبد العظيم پهلوي پدر دفن كردند و مجلس ختم در همان تالارهاي سهتائي برپا شد و صدراعظم امين السلطان ختم را جمع كرد و بازماندگان براي تفقد شاهانه بحضور طلبيده شدند.
استيفاي فارس از مدتي پيش بميرزا محمد عليخان و استيفاي خزانه و ضابطي اسناد خرج از دو سال قبل بميرزا عليرضا محول بود. ميرزا زين العابدين خان را با صدور فرمان استيفاء كه جز اسم چيزي نبود و اجازه ثبت و مهر پشت فرمان «1» (؟) دلخوش كردند و مواجب ميرزا محمود بين اولادش البته بدون كسر ثلث تقسيم و برقرار گرديد.
برادر شاه
ركن الدوله برادر ناصر الدين شاه در حكومت اخيرش در خراسان مبلغي از مال دولت و مواجبخواران باقي آورده و «بقدري شور شده بود كه خان هم فهميده» «2» و امين السلطان هم جرأت نميكرد
______________________________
(1)- مستوفيگري شغل بود و در زمانهاي سابق اشخاصي باين اسم ميرسيدند كه واقعا داراي شغل استيفاء بودند، عده آنها هم در زمان آقا محمد خان منحصر بيكنفر و آن هم جد من ميرزا اسمعيل بود. در زمان فتحعلي شاه عده به پنجنفر رسيد و مستوفي الممالكي هم ايجاد شد و در زمان محمد شاه هم چندان تفاوتي از حيث عده حاصل نشد. تغيير شغل مستوفيها كه مثلا گاهي بوزارت ايالات مامور ميشدند و لزوم بدلي كه كار آنها را بكند، مستلزم آن بود كه بر عده آنها بيفزايد و مستوفي اسمي هم وجود پيدا كند و از حالت شغلي سابق بيرون آيد و سمت عنوان بخود بگيرد. در اواسط سلطنت ناصر الدين شاه عده مستوفيها به سي چهل پنجاه نفر رسيد ولي همينكه امين السلطان صدراعظم شد اكثر اعيان ديمي دوره او فرمان استيفاء هم بنام خود صادر كردند و مستوفي شدند.
زادوولد مستوفيهاي شغلي سابق هم بودند كه با اينصورت البته نميشد عنوان استيفاء را از آنها منع كرد، ولي از كليه اين مستوفيها آنها كه واقعا محاسبهنويسي و استيفاي يكي از ولايات را داشتند، پشت فرامين و بروات را مهر و ثبت ميكردند و ديگران مستوفي اسمي بودند. اين اختراع تازه كه مستوفي اسمي پشت فرمان و برات را هم ثبت و مهر كند چيز تازهايست كه امين السلطان براي استرضاي اين و آن در اين چند سال اخير ايجاد كرده بود.
(2)- اين مثل اصلش «بقدري شور كرده بودند كه خان هم فهميد» ميباشد. گويند خان لري بود كه ذائقه درست و حسابي نداشته هر شور و تلخي را كه جلوش ميگذاشتند، ميخورده و اعتراض نميكرده است. آشپزي داشته كه او هم شايد ذائقهاش خوب نبوده و غذاها را خيلي شور از كار در ميآورده است. زيردستان كه بايد با خان همغذا باشند يا از آن غذا بخورند، از اين وضع عذاب ميكشيدند و چون خان چيزي نميگفته نميتوانستند اعتراض كنند. يكشب كه آشپز غذا را خيلي شور كرده بود، خان او را احضار و طرف مواخذهاش قرار داد ولي آشپز منكر شوري دستپخت خود بود و بالاخره يكي از همغذاها گفت خانهخراب «اينقدر شورش كردي كه خان هم فهميد باوجوداين تو انكار ميكني؟» با اين شأن ورود ضرب المثل خواننده عزيز البته اجازه ميدهد كه از مورد استعمالش صرفنظر كنيم.
ص: 507
او را بحكومت ديگر بفرستد. از طرف ديگر برادر شاه هم زندگي و مخارج داشت و فقط با سالي سه چهار هزار تومان مواجب امرش نميگذشت. اگر شخص امين باقدرتي را پيدا ميكردند كه لله اين مرد گنده شود و بحكومت يكي از ايالاتش ميفرستادند كه هم مال دولت حفظ ميشد و هم اين شاهزاده آبي بپوستش ميافتاد «1» و از ناكي بيرون ميآمد، كاري بهم بسته بودند. البته بايد بشاهزاده هم فهماند كه حكومت تو مشروط بوزارت اين شخص است تا خيلي توي خشت «2» هاندود و مثل بچه آدم رفتار كند و بالاختصاص بوزير هم بايد حالي كرد كه اختيار وصول و ايصال ماليات با تو است. براي اين منظور، روزيكه براي شرفيابي بازماندگان ميرزا محمود وزير تعيين گشته بود، مستشار الملك را هم در ضمن بازماندگان متوفي بحضور طلبيده بودند. شاه خيلي از او و پدرش تحسين و او را براي پيشكاري فارس يا للگي شاهزاده پنجاه شصت ساله تعيين كرد.
از اصل ماليات اطمينان حاصل گشت ولي عمده مشكلي كار در راه انداختن دويست هزار تومان تفاوت عمل است كه بايد شاهزاده بعنوان پيشكشي ايالت فارس نقدا بپردازد.
براي حل اين مشكل هم صرافاني بودند كه طرف دادوستد خزانه بوده و با دادن ربح صدي هيجده و شايد صدي بيست و چهار، ممكن بود كارگشائي كنند. شاهزاده باعتبار حكومت فارس اين معامله را هم بهم بست و بيجك عند المطالبه صراف را تسليم خزانه نمود و با حاشيه و دم و دنبالهاي مانند تفنگدارباشي و فراشباشي و شاطرباشي و نظائر آنها بسفر ايالت خود رفت. مستشار الملك هم با يكي دو روز فاصله بشيراز رهسپار گشت.
ميرزا شفيع خان مستشار الملك
ميدانيم اين پسرعموي ما بعد از پدرش ميرزا حسن خان پيشكار ماليه آذربايجان شد. مدتي در آنجا بود و وقتيكه حسنعليخان گروسي امير نظام صاحباختيار آذربايجان گرديد، مناعت طبع ميرزا شفيع خان كه ميخواست با امير نظام بطور هم روال رفتار كند، با اين اديب خوشخط فرنگديده و همكاسه ناپلئون سوم كه باوجوداين از نانوا بتنور انداختن و مثله كردن كردهاي مكري كوتاه نميآمد سازگار نشد. ميرزا شفيع خان را بمركز احضار كردند و بعد از يكي دو سال با ميرزا عبد الوهاب خان آصف الدوله (بدر) بسمت وزارت با لقب مستشار الملكي بخراسان رفت و پس از سه چهار سالي با او مراجعت كرد. كارداني و صحت عمل او باوجود پيشكاري امير نظام، مجددا او را با سمت سابق بآذربايجان طلبيد و تا 1307 در آنجا بود. در مراجعت از اين سفر تا اينوقت بيكار و جزء وزراي دار الشوراي دولتي بود و با اين عنوان روز ميگذراند.
مستشار الملك نماينده تيپ پيشكاران ماليه و وزراي ايالات دوره سابق و مردي منيع- الطبع، ابي الضيم، خمنشو، جدي، پشتكاردار، عاقل، كاردان و مردمدار، بصير و حق و حساب دان بود. در تمام وزارتهائيكه كرده بود، هيچوقت باقي نياورده بود و در اين اواخر كه
______________________________
(1)- آب بپوست كسي افتادن كنايه از بهبودي است كه در اوضاع زندگي او حاصل شود.
(2)- تشريح اين كنايه را بعدها بخواننده عزيز وعده ميدهيم.
ص: 508
حقوق خرج آمده ايالات، بواسطه بيبندوبار شدن حساب حكام اكثر نميرسيد و چنانكه سابقا اشاره كردهام اين هم يكي از ممرهاي دخل حكام و متنفذين شده بود، هر ولايتي كه مستشار الملك در دادوستد ماليات آن مداخله ميكرد، بورس خريداري قبض آن ولايت بالا ميرفت و از توماني پنج شش قران بهشت نه قران ترقي ميكرد. در مقابل، هرجا كه آصف الدوله شاهسون بحكومت ميرفت، قبض آنجا توماني چهار پنج قران هم مشتري نداشت.
در اخلاق خصوصي قدري باريكبين و باوجوداين آقامنش بود. تجمل زندگي را بدون اينكه اهل تبذير باشد دوست ميداشت. شبهاي جمعه روضهخواني ميكرد و بطلبههاي فقير شام ميداد. روضهخواني دهگي هم داشت و در اين اواخر اين ده روز را بشب تبديل كرده بود و در ماه رمضان ده شب روضه ميخواند و افطار مفصلي ميداد. گازران جعفرآباد ساوه نزديكي عليآباد ملكي ما را خريداري و وقف شام و نهار خدام كشيك آستانه حضرت معصومه قم كرده بود.
مستشار الملك از دو خواهر ما اولاد ماندني پيدا نكرد. در همين سفر در شيراز زني گرفت و آقايان حسنعلي و رضا قلي مستشار كه فعلا يكي وكيل مجلس و ديگري سرهنگ است، نتيجه اين تجديد فراش ميباشند. آقاي حسنعلي مستشار مردي اديب و دانشمند و در ايام وليعهدي، سمت معلمي اعليحضرت همايون محمد رضا شاه پهلوي را داشته و در سويس هم بهمين سمت مشغول خدمت بوده و مردي متين، فاضل، امين، صديق، و خيرخواه است. شرح زندگاني من متنج1 508 فوت مرحوم حاجي ميرزا حسن شيرازي ..... ص : 508
* فوت مرحوم حاجي ميرزا حسن شيرازي
در دوشنبه هشتم ماه شعبان 1312 حاجي ميرزا محمد حسن شيرازي مجتهد مقلد عموم پيروان مذهب تشيع بدرود زندگي گفت. در تمام شهرها براي او مجالس ترحيم برپا داشتند. در تهران گذشته از مجالس فاتحه محلات و علما، از طرف دولت هم در مسجد شاه مجلس ترحيم منعقد شد. ناصر الدين شاه با رجال دربار براي جمع كردن ختم بمسجد شاه رفت.
در همين ايام كوروپاتكين «1» ژنرال روس كه بسمت سفارت كبراي فوقالعاده بدربار ايران مامور شده بود، يكي دو روز بود به تهران وارد شده، كاركنان دولت مشغول پذيرائي او بودند كه خبر فوت حاجي ميرزا حسن به تهران رسيد. دولت براي احترام آن مرحوم پذيرائيهاي سفير كبير فوقالعاده را تعطيل كرد و بعد از ورگذار شدن ختم مجددا شروع نمود.
اين ژنرال يكي از رجال نظامي مهم روسيه و در استقرار نفوذ روسها در تركستان زحماتي كشيده و ماموريتش در ايران نيز البته باطنا براي مطالعات نظامي بود. ولي مردم
______________________________
(1)-Kouropatkine
ص: 509
از تجليلاتي كه دولت از اين سفير كبير بعمل آورد، خوشدل نبودند و بهمينجهت اشعاري ساختند كه بچهها در كوچه ميخواندند.
از آوردن عين اشعار بجهت فحاشي كه بجناب سفير كبير دربردارد، خودداري ميكنم.
اجمالا تمام اشخاص و اشيائيكه در استقبال سفير بكار رفته بود مع شئي زائد بجناب ايشان حواله داده بودند.
شنيده شد كه از طرف سفارت روس در نزد صدراعظم گلهاي هم شده بود و برخلاف معمول از طرف دولت جلوگيريهائي هم از اين شعرخواني بعمل آمد، ولي بچههاي پايتخت يكي دو ساعت بعد از غروب كه پليسهاي نظميه در كوچه طبعا نبودند، اشعار خود را طوري بلند و شمرده ميخواندند كه در اعماق خانهها هم مضمون آنها را همهكس ميشنيد و مقصود را بدون اينكه حرفي از سفير روسيه در كار باشد درك ميكرد. آنچه من از اين اشعار در نظرم مانده است همانهاست كه بهمين طريقه شنيدهام.
نظري بوضع زندگي
زندگي چه از حيث مخارج و چه از حيث لوازم سنگين و پرحاشيه شده است. قيمت نان دو برابر ده سال قبل شده و به يكمن پانزده شاهي ترقي كرده است. با اينكه مواجب نوكر را به بيست و پنج قران ترقي دادهاند، اين صنف مرفه نيست و آقاهاي باانصاف مجبورند كمكهائي بآنها بكنند. نوكر زياد نگاهداشتن هم دارد از رسم ميافتد. قليانهاي بلوري سرطلاي ميناكاري بقليانهاي كوزهاي با سرگلي مشكي اصفهاني مبدل شده است.
آقاها ديگر قليان همراه نميبرند. فراش جلو انداختن و نوكر زياد نگاهداشتن كار حاجي عمواقليهاست. جوانهاي شيك دواسبه سوار ميشوند و در خيابانها برعكس پدرانشان كه آرام ميرفتند چهارنعل ميرانند.
بعضي يك پيشخدمتسوار هم در دنبال دارند. جلودارهاي اين آقايان پستك «1» ميپوشند تا خود را بشكل مراد بك نايب طويله شاهي درآورند. پيشخدمتهاي درباري خيلي مايلند از حيث كلاه و يراق اسب مثل مجد الدوله باشند. كالسكه و درشكه شخصي هم خيلي زياد است. ده پانزده تا درشكه كرايهاي هم در شهر هست و از قرار كورسي يكقران مردم را اين طرف و آنطرف ميبرند. مشتري آنها بيشتر زنهاي اعيان بيكالسكهاند. الاغسواري زنها از رسم افتاده است و خانمهاي خرسوار كه نوكري با بقچه جلو الاغ ميافتاد، كمتر در كوچه ديده ميشود. ترامواي اسبي هم از ايستگاه راهآهن حضرت عبد العظيم تا بازار و دروازه قزوين، چند سالي است راه افتاده ولي مردمان آبرومند تا خيلي احتياج بپاكش پيدا نكنند، در آن سوار نميشوند.
عصرهاي جمعه، بخصوص در زمستان، براي نشان دادن لبادههاي شال شيرواني آستر و زقره خز و كالسكه و اسبهاي روسي، رفتن بحضرت عبد العظيم خيلي مرسوم و آبدارخانه
______________________________
(1)- «پستك» نيمتنه بيآستين نمدي بوده ولي مراد بك آنرا از پارچه كلفت پشمي دوخت و پوشيد. جلودارهاي درباريها هم تأسي كردند چنانكه پستك پارچهاي را مرادبگي هم مينامند.
ص: 510
و قهوهخانه مقبرهها براه است و در هريك از آنها عدهاي از اعيان نشستهاند. آنها هم كه كالسكه ندارند با ترن از رفتن باين زيارتگاه يا تظاهرگاه مضايقه نميكنند. اگر اتفاق بيفتد كه حضرت اشرف صدراعظم هم باين زيارت رفته باشد و چشم آقايانرا بجمال خود روشن كند و جواب تعظيم و كرنش آنها را برسم خود با تبسم و حركت سر و چشم و اگر در كالسكه و در راه باشد با بردن دست بسمت كلاه بدهد، نور علي نور است.
لباس راسته و بلند منحصر بتجار و روحانيون و بعضي پيرهاي قديمي است كه تغيير لباس را مخالف حيثيت خود ميدانند. سرداري و جليقه و شلوار لباس عمومي است. بالاپوش براي روحانيون منحصر بعبا و سايرين از عبا و لباده بنوبت استفاده ميكنند. جبه بالمره منسوخ است و پارچه لبادهها هم بيشتر از فاسونيهاي اروپائي شده و شال و برك خيلي كم بكار ميرود.
اسلوب بنائيها هم عوش شده است، هركس ساختمان تازهاي بكند، سرسرائي در آن بنا مينمايد، بنائيهاي جديد همه دو طبقه و در طبقه زيرين گلخانه و در طبقه دوم، تالار عريض و طويل و سفرهخانه، متناسب با تالار، از لوازم است. آنها كه نميتوانند از خانه خود صرفنظر كنند و در اراضي بياض خانهاي باين كيفيت تدارك نمايند، در همان خانههاي قديمي با كندوكوب لامحاله راهرو وسط و دو اطاق بزرگ كه يكي تالار و ديگري سفرهخانه باشد، دستوپا ميكنند و اگر باين اندازه هم توانائي نداشته باشند، شاهنشين و دو راهرو طرفين بناهاي سهقسمتي قديم را بايوان تبديل و سقف اطاقها را قاببندي چوبي مينمايند گچبري بخاري و گلوئي دور سقف خيلي مرسوم است. در داخله اطاقها هم طاقچه و رفها را ميگيرند و ديوار اطاق را يكسره از كاغذهاي منقش كه از فرنگ ميآورند ميپوشانند.
داشتن يك اطاق كرسي در بيروني از لوازم است و هركس بتواند بتقليد صدراعظم باغ بيرون شهري كه محل طفرهگاه باشد براي خود تهيه ميكند تا در آنجا بدون تفتيش خانواده بكارهاي خود مشغول باشد.
قوت خريد پول نصف شده و مخارج تجملي دو برابر گشته است. بنابراين يكقران بقدر پنجشاهي ده سال قبل كارگشائي نميكند و مردم همه در زحمتند. باوجوداين از راه رقابت يا حفظ آبرو و حيثيت همه بالادست همديگر بلند ميشوند. طلا و نقره اندوخته خانواده و حتي املاك را هم در راه اين تظاهر زندگي، از كف ميدهند.
لباس زنها
لباس زنهاي ايراني تا قبل از مسافرتهاي ناصر الدينشاه بفرنگ، عبارت بود از پيراهني كوتاه و ارخالقي از آن كوتاهتر كه براي پوشاندن بالاي تنه بكار ميرفت و زيرجامهاي كه تا پشت قدمها را ميپوشاند. در زمستان كلجهاي هم براي حفظ از سرما بر آن اضافه ميشد. سرپوش زنها هم چارقدي بود كه سر و موهاي بافته بلند آنها را ميپوشاند. وقتيكه ميخواستند از خانه بيرون بروند، چاقچوري كه زيرجامه در آن بگنجد، برپا و چادر سياهي بر سر و روبندي از پارچه سفيد با قلابه جواهر كه از پشت كله آنها ميدرخشيد، بصورت ميزدند. نقاب موئي
ص: 511
مال خانم كربلائيها و پيرزنها بود. مسافرت شاه بفرنگ و ديدن لباس بالرينهاي پطرزبورغ «1» كه شلوار بافتهاي چسبان نازكي بپا ميكردند و زيرجامه بسيار كوتاهي باندازه يك وجب روي آن پوشيده و روي انگشت پا با نواي موزيك ميرقصيدند، شاه هوسناك را بر آن داشت كه زنهاي حرم خود را باين لباس درآورد. مد لباس خانمها هم هميشه از اندرون شاه بيرون آمده ابتدا بشاهزاده خانمها و زنهاي اعيان و بعد بسايرين سرايت ميكرد. اين بود كه زنها هم شروع بكوتاه نمودن زيرجامهها كردند.
در هزار و سيصد كه من در نظر دارم، زيرجامه خانمهاي شيك جوان، از پشت قدمها تا سر كاسه زانوها بالا رفته بود و زنهاي مسنتر زيرجامه را قدري بلندتر ميپوشيدند. هرچه جلوتر ميرفت زيرجامهها كوتاهتر ميشد تا بالاخره هوس شاه تمام شد و زيرجامه كوتاه منسوخ گشت و نيمتنه و چادرنماز، جاي اين لباس جلف را گرفت. نيمتنه كه بجاي ارخالق سابق بود، با آستين شمشيري بيپيرايه و يخه برگردان يا عربي و بسته، براي پوشاندن بالاتنه بكار ميرفت. چادرنماز كوتاهي از همان پارچه نيمتنه كه اگر بكمر ميبستند تا پشت قدمها را ميپوشاند، جاي زيرجامه بلند قديمي و تنبان كوتاه معمول شد. خانمها از زري و مخمل و ترمه كشميري و فاسونيهاي فرنگ، نيمتنه و چادرنمازهائي داشتند. چادرنماز را با دكمه و مادگي يا سنجاق طوري بكمر ميبستند كه مثل دامنهاي امروز ميشد. زيرجامهها و ارخالقهاي ترمه قديمي بوسيله رفوگرها و صنعت خياطي تبديل به نيمتنه و چادرنماز گرديد و زيرجامه كوتاه ناصر الدينشاهي كه جز چند سالي رواج نداشت، از پي كار خود رفت. بنابراين نيمتنه و چادرنماز را بايد حد فاصل بين لباس قديم و لباس امروزه خانمها بشمار آورد.
پرچانگي مادام لابارن
وقتي در پطرزپورغ (لنينگراد) در خدمت سفارت بودم، شبي در مجمعي بازي بريج بود. با خانم بارني كه سنين عمرش از پنجاه گذشته بود و با قدمهاي سريع بجانب پرتگاه مهيب پيري راه ميپيمود همبازي شدم. اين خانم با اين سن و سال باز هم از خود خيلي راضي و هميشه با رخسارهاي هر هفت كرده، شكرپنير داخل مويز و خود را با جوانها قاطي ميكرد. اگر برادرزادههاي قشنگ و دختر زيباي او نبودند، يقينا كسي سنگي در ترازوي مادام لابارن نميگذاشت. ولي خانم بهيچوجه دلش گواهي نميداد كه سبب گرويدن جوانها را بخود متوجه شود يا احترامات آنها را نسبت بخود از راه زيادي سن خويش بداند.
بين من غريب و جوانهاي بومي فرق بسيار بود. آنها چون اميد داشتند دل يكي از دخترهاي زيبا را بدست آورند و سروساماني درست كنند، براي گل روي آنها تحمل اين خار را هم ميكردند ولي من كه ابدا خيال نداشتم از اين قماش سوقاتها بكشور خود بياورم، در نظرم مادام لابارن بسيار ثقيل مينمود. اما چه ميتوانستم بكنم؟ يكي از لوازم شغل من مراوده با خانوادههاي بومي است و در اين مجالس بازي بريج رواج دارد، بايد همرنگ
______________________________
(1)-Petersbourg
ص: 512
جماعت بود. خانم صاحبخانه دسته كارت را جلو شخص ميآورد، بايد يك ورق گرفت و بسمت ميزيكه نشان ميدهد رفت. آدم نميتواند پيشبيني كند كه همبازيهاي او كيها هستند بر فرض اينكه از راه تفرس بتواند باين پيشبيني توفيق حاصل كند، نميشود بخانم صاحبخانه ركوراست گفت من از فلان همبازي خوشم نميآيد. پس از احتراز از همبازي ثقيل غيرممكن است.
باري با خانم لابارن يا بقول بوميها با رونس همبازي شدم و از تصادف بحكم كارت در قسمت اول با او شريك هم بودم و بايد روبروي همديگر هم بنشينيم. قسمت ضد ما مردي از قوم و خويشهاي مادام لابارون و چهارمي زن جواني بود. چند نفري هم پشت دستها لژ گرفته بودند و از نازككاريهاي موفقانه بازيكنها بدون اينكه خود در گرو باشند، كيف ميكشيدند يا تمرين ميكردند.
نميدانم كدام تداعي معاني، شايد وجود يكنفر ايراني در ميان زنهاي اروپائي، مادام لابارون را بفكر حجاب زنها در ايران انداخت و با اينكه در بازي بريج صحبت كردن از مطالب خارجي ادبا و اخلاقا بيرويه و حمله بعادات يك ملت در نزد شخصي كه تا حدي لامحاله در آن مجلس نماينده آن ملت است، خلاف نزاكت و خانم مثل اكثريت جنس لطيف كه هرچه بمغزشان ميآيد بيتفكر بر زبان جاري ميكنند، حمله را شروع كرد.
من مثل اينكه خانم بزبان چيني حرف ميزند خود را آشنا نكردم و فرمايشات ايشان را نشنيده گرفتم زيرا اگر ميخواستم جواب بدهم، من هم مثل او بايد از ادب بازي خارج شوم. ضمنا متوجه بودم كه قوم و خويش خانم از اين نغمه خارج قدري عصباني است ولي احترام لابارون مانع آنست كه در صحبت مداخله كند. بالاخره خانم باينجا رسيد كه: «خانمهاي ايراني روي خود را ميپوشانند و رانهاي خود را عريان ميكنند.» ديدم سكوت من در اينجا بمنزله تصديق اين گفته خانم است و جماعت معتقد خواهند شد كه زن ايراني روبند ميزند و با پاها و رانهاي عريان بكوچه و بازار ميرود. با عذرخواهي از ساير همبازيها گفتم: اينطور نيست، پوشاندن غير از دست و صورت جزء لوازم مذهبي ايرانيان است.
گفت به! من عكسهائي از زنهاي ايراني بهمين كيفيت ديدهام. گفتم: اين عكسها راجع بسابق و مال زنهاي عمومي است وگرنه بواسطه همان عادت بپوشاندن صورت، عكس انداختن هم براي زنهاي ايراني ممنوع است. اما زيرجامه كوتاه آنهم مال سابق و لباس خانگي خانمها و از كشور شما بكشور ما آمده چند صباحي معمول بوده و مدتي است از بين رفته است و امروز پستترين زنهاي عمومي كشور هم اين لباس بالرينهاي روسيه را نميپوشند.
شايد جمله «از كشور شما بكشور ما آمده است» بخانم برخورد كه براي اثبات قول خود شروع باستدلال كرد. خانم در اين خطابه خود صنعت ترجيع را بكار ميبست و در آخر هريك از استدلالات خود جمله «عادت غربي است! صورت خود را ميپوشانند و رانهاي خود را عريان ميكنند» را تكرار ميكرد. من هم گذاشتم تا آنچه در انبان كهنه مغز خود داشت بيرون ريخت. خوب كه خسته شد، حمله متقابل را شروع كرده گفتم خانم حقيقت همان بود كه شنيديد و البته بصيرت منهم در عادت ملي خود زيادتر از شماست. ولي از بيانات شما
ص: 513
راجع بعادت عجيب يك چيز بنظرم رسيد و آن مشروطه گرفتن ايرانيها با سلام و صلوات و خوراندن شربت و شيريني و شام و نهار و مشروطه خواستن شما كه معلوم نيست كي بآن موفق شويد با بستن آب لولهها بروي مردم و خاموش كردن چراغها و بسته بودن دكانهاي خواربار و بالنتيجه گرسنه گذاشتن مردم ميباشد و اين از عجايب اختلافات عادات ملل است كه دو قوم يك چيز را با دو وسيله، آنهم دو وسيله متضاد ميخواهند. آقاي خويش خانم ديگر نتوانست خودداري كند و گفت: خانم! جواب خود را شنيدند؟ خوش گذشت؟ در اين ضمن قسمت هم تمام شده و من با خانم جوان شريك و لامحاله از مواجهه با مادام لابارن خلاص شدم.
وضع تحصيل ما
ملا عبد اللطيف يكسالي است مرخصي گرفته بعراق و انجدان رفته است. شيخ كاظم اشكوري گيلاني مرد نحوي فاضل كه براي مقابله و تصحيح تفسير علي بن ابراهيم قمي نزد برادرم آقا ميرزا رضا ميآيد، شيخ علينقي همشهري خود را معرفي كرده است و عصرها بمنزل ما ميآيد مغني و شمسيه و معالم و شرايع در معاني بيان و منطق و اصول و فقه براي ما ميگويد. برادرم آقا ميرزا رضا از آخوندهاي فاضل رفيق زياد دارد كه آنها اكثر نزد او ميآيند. طبعا با من هم آشنا ميشوند و صحبت با آنها و بحث در ادبيات و مطالب فقهي و منطقي و اصولي، كمك زيادي بدرس من ميكند. مفاوضات شعري همچنان با ميرزا حسينقلي ادامه دارد و بوسيله او من با سعيد العلماء هم آشنا شدهام. گاهي بحجره ايشان و گاهي ايشان بمنزل ما ميآيند. بدون اينكه وارد درس و بحث حكمتي شوم، باصطلاحات آن گوشم آشنا ميشود. يكي دو نفر از رفقاي شب ما مشق تار ميكنند و شبهائي كه بمنزل آنها ميرويم، مشقهاي روز خود را با ذكر اسم گوشههاي هر آواز، تحويل ما ميدهند و اين وسيله آشنائي گوش من بموسيقي ايراني است. بعضي از آنها عادت بقمار دارند، تماشاي قمار آنها مرا با اصول بازي تختهنرد و شطرنج و اقسام بازي ورق بدون اينكه مشغول باين سرگرمي بشوم، آگاه مينمايد.
در اشعار نظامي كه باصطلاحات نجومي ميرسيديم و لنگ ميمانديم، من كتاب نزهة- القلوب حمد اللّه مستوفي را گرفته، شبها صور فلكي را با صورتهاي كتاب تطبيق ميكردم.
با آقاي سعيد العلماء درس گوهر مرادي هم قرار دادم، ايشان هفتهاي دو روز مرا باصطلاحات علم كلام آشنا ميفرمودند. با اينكه ميل مفرطي بفراگرفتن معلومات جديد از قبيل حساب و هندسه و جغرافيا و فيزيك و شيمي داشتم، چون راهي براي تحصيل آنها در دسترسم نبود، بخواندن كتاب «احمد» ملا عبد الرحيم طالباف قناعت ميكردم و اصول حساب و جبر و هندسه را از كتابهاي شيخ بهائي مطالعه و با آقاي موسي رئيس كه يكي از رفقاي برادرم آقا ميرزا رضا بود گاهگاه مذاكره و مباحثه ميكردم، بطوريكه در اين دو قسمت هم پر بياطلاع نبودم.
ولي باين دو قسمت بخصوص بحساب طبعم راغب نبود و امروز هم از رقم و عدد مثل ايام جواني گريزانم. چيزيكه از همه بيشتر به پيشرفت من كمك كرد، خواندن كتابهاي مختلف بود كه از هرجا گير ميآوردم، تا ورق آخر ميخواندم. برادرم آقا ميرزا رضا كتابخانه نسبة
ص: 514
پري داشت كه من هرچند روز يكمرتبه سري بآن ميزدم و مقداري كتاب عربي و فارسي جدا ميكردم و ميخواندم.
آقا ميرزا رضا برادرم مخصوصا خود را طرف مقابله تفسير علي بن ابراهيم قمي قرار داده بود كه در ضمن تصحيح آن خود هم استفاده كند. من هم در حاشيه مينشستم و كمكهائي از قبيل گرفتن لغت از قاموس و صحاح بآنها ميكردم. مدتي بود كه اين كتاب بسوره يسن رسيده بود ولي گرفتاريهاي شغلي و اجتماعي آقا ميرزا رضا مجالي بتمام كردن كتاب نميداد.
يكروز شيخ كاظم از اين پيشآمد شكوه كرد، گفتم بايد آقا داداش را با كار ختم شده مواجه نمود، همان هفتهاي دو روز را شما اينجا بيائيد، من و شما باقي تفسير را تمام خواهيم كرد. باين ترتيب بود كه من مستقيما وارد مقابله و تصحيح قسمت باقيمانده اين تفسير شدم.
اين كار هم بمن در حديث خيلي كمك و ذوق حديث خواندن را در من ايجاد كرد. شيخ كاظم هم، اگرچه قدري خشك، ولي مرد فاضلي بود و وقتي ذوق مرا دانست، نكاتي از طرز وصول اخبار از ائمه هدي سلام اللّه عليهم و رجال (علم درايت) بيان كرد. بعد از اين اگر در كتابخانه برادرم بكتاب رجال حديث برميخوردم، مثل سابق رد نميكردم، بلكه اين رشته هم يكي از مطالعات من گرديد. چون تا دائر شدن مدرسه سياسي، سال 1317، برسم ديگر از تحصيلات خود خيال ندارم چيزي بنويسم، اين است كه قدري از سلسله حوادث جلو افتاده و تحصيلات اين پنج شش ساله را يكجا نوشتم.
مسافرت آقاي فتح الله مستوفي بشيراز
ميدانيم مستشار الملك در شيراز است، در ماه رمضان 1312 دختر منحصربفرد خواهرم در شش سالگي بديفتري تلف شد. مستشار الملك از شيراز خواهرم را بآنجا طلبيد و از آقاي فتح اللّه مستوفي خواهش كرد برادري كند و مسافرتي بشيراز نمايد و اگر ميل كرد چندي با هم باشند. برادرم بواسطه شنيدن خبر فوتهاي خانوادگي مانند ميرزا محمود وزير و مرتضي قليخان دائي و اين خواهرزاده كه خيلي باو علاقه داشت، طپش قلبي پيدا كرده بود كه اطباء مسافرت را براي او خوب دانسته بودند. ايشان هم جوان بيست سالهاي بودند، همگي اين مسافرت را تصويب كرديم و در اواخر ذيقعده ايشان با خواهرم و قافله سنگين آنها بسمت شيراز حركت كردند.
باز هم بلوك گردشي
فصل بهار و موقع سركشي بعلاقه ساوجبلاغ رسيده بود با برادرانم آقا ميرزا جعفر و آقا ميرزا رضا و ميرزا حسينقلي و فتحعلي خان فرداي روز حركت قافله شيراز، ده دوازده روزه از تهران حركت كرديم، شب را در شاهآباد گذرانديم و فردا عصر وارد كردان شديم. پنج دانك كردان خالصه و يك دانگ اربابي آنرا آقا ميرزا جعفر يكسالي است از اين و آن خريداري كرده است. سه شب كردان مانديم، هوا بسيار لطيف و گل سرخ فراوان و بلبلها شب و روز ميخواندند بسيار خوش گذشت. مركز ديگر ما محمودآباد موروثي آقا ميرزا جعفر و تا كردان سه فرسخ فاصله بود. در آنجا باوجوداينكه در چادرپوش زير بيدستان و كنار استخر منزل داشتيم روز از گرما و
ص: 515
شب از قورباغه و نيش پشههاي معمولي و پشه خاكيها ناراحت بوديم. فردا صبح كدخدا و مباشر رضاآباد، ملكي خواهرهاي بزرگ ما كه تازه بشيراز رفته بودند، بمحمودآباد آمدند و يك موضوعاتي طرح كردند كه حاجت بمعاينه داشت. آقا ميرزا جعفر هم كارهاي سركشي خود را هنوز تمام نكرده بود، خواهش كرديم اجازه بدهند ما زودتر بدنگيرك كه مركز سوم و آخري بود برويم تا ضمنا در سر راه رضاآباد را هم معاينه كرده دستوري راجع بكار آنجا هم داده باشيم. ايشان تصويب كردند، عصر آقا ميرزا رضا و من و ميرزا حسين قلي از محمودآباد حركت كرديم، ابتدا برضاآباد رفتيم كه از آنجا بدنگيزك برويم.
شيلان قورباغه
در راه در ضمن صحبت با آقا داداش از بيخوابي ديشب و داد و فرياد قورباغه شكوه كردم. آقا ميرزا رضا گفت هنوز زود است هوا گرم نشده و موسم نعره قورباغه نرسيده است. دو سال قبل با ميرزا محمود وزير و سايرين شبي زير اين بيدستان گذرانديم، از صداي قورباغه مجبور بوديم كه در صحبت دو سه پرده صداي خود را بلندتر كنيم و الا واقعا صدابصدا نميرسيد.
شارلاتانيهاي حاجي محمد رضا خان را كه ديدهايد، وقتيكه ما خيلي از اين سر وصدا شكوه كرديم، برخاست رفت جلو قلعه يك دو ذرعي روده گوسفند تازهكشته پيدا كرد.
كنار نهر خوب شست و ته آنرا گره زده و در آن دميد و سر آن را هم بست و از آن ماري ساخت و بكنار استخر آمد، آنرا ميان استخر پرتاپ كرد. اين عمل اثر غريبي داشت، مثل آبي كه بآتش بريزند، صداي قورباغهها را انداخت. همگي بناي تحسين را از حاجي خان گذاشتيم، حاجي محمد رضا خان هم بادي زير بغل انداخت «1» ولي اين خشنودي ما و رضامندي حاجي خان از خود زياد طول نكشيد. بعد از دو سه دقيقه از يك گوشه يك قورباغهاي صداي كوتاهي كرد، مار حاجي خان حركتي ظاهر ننمود، از گوشه ديگر صداي ممتدتر و بلندتري بلند شد، باز هم مار بيحركت بود، همينكه قورباغهها دانستند مطلب از چه قرار است، نعره را سر دادند و عدهاي از آنها دور اين مار دروغين جمع شده، سوار آن شده بودند و در سروصدا و هتاكي بيداد ميكردند، آنشب تا صبح هيچكس نخوابيد.
قورمهسبزي افشاري
بعد از معاينه رضاآباد بدنگيزك رفتيم. يار محمد خان نايبسواره افشار كه در يكي از مزارع ملكي ما نيم دانگ ملك و در دنگيزك منزل دارد و سابقا مباشر ده بوده و فعلا هم كانديداي مباشرت و ساليانه خانواري باو ميدهيم، ما را بمنزل خود برد. شام چلو و قورمهسبزي افشاري چرب و نرمي بما داد، بساط خواب ما را در كنار نهر آبي انداختند، نسيم ملايم كه اهالي بآن بادمه ميگويند ميآمد، پشه و قورباغهاي مخل آسايش نبود، تلافي بيخوابي ديشب بيرون آمد. فردا صبح بقلعه خودمان رفتيم و تا عصر كارها را مرتب و دستورات لازم را بمباشر داديم كه وقتي آقا ميرزا جعفر ميآمد، كاري نداشته باشيم. عصري
______________________________
(1)- باد زير بغل انداختن كنايه از خودپسندي و يا از خود راضي بودن است.
ص: 516
بباغ يادگاري مرحوم مرتضي قليخان رفتيم، بلبل زياد در باغ ميخواند، در اين ضمن بنه و چادرها هم با قاطرهاي آقا ميرزا جعفر رسيدند. در چمن جلو باغ بساط زندگي پهن شد و بعد از يكساعتي آقا ميرزا جعفر و فتحعلي خان هم رسيدند.
شبگذراني ادبي
اول شب بچادرها رفتيم، بادمه مثل ديشب ميآمد، هيچ پشه و پروانه و حشره موذي نبود، آقا ميرزا جعفر ترياك و شربت و كوكنار دستور طبيب خود را كه معمولا ميخورد، صرف كرد و چند قليان كشيد و چاي خود را خورد و خوب سر كيف آمد. صحبت ادبي شروع شد، برخلاف پريشب بسيار خوش گذشت، بخصوص كه بلبلها هم از باغ موسيقي خود را با شعر خواني ما ممزوج ميكردند. فردا را هم بگردش در مزارع و تماشاي كشتزارها و تفرج در باغ و استفاده از گلهاي سرخ فراوان گذرانديم، درختهاي گوجه برغاني و زردآلوي باغ ببار نشسته و درختهاي تبريزي دور باغ خيلي خوب رشد كرده است، افسوس كه مرتضي قليخان نيست كه حاصل زحمت خود را مشاهده كند. دنيا همين است «كاشتند، خورديم، كاريم، خورند» حرف آن دهقان پير ايراني اساس زندگي در اين عالم كون و فساد است.
سفر دولتآباد
آقا ميرزا جعفر خيال مسافرتي بدولتآباد محلات داشت. ما هم بعد از اين مسافرت لازم بود سري بعليآباد و ساوه بزنيم. رفتن تهران و تفرقه اسباب سفر و پيشامدهاي دامنگير شهري ممكن بود تعويقي در اين قصد حاصل كند. مصمم شديم از همينجا به مردآباد شهريار و از آنجا بزرند و ساوه و عليآباد و قم و دولتآباد محلات برويم. بنابراين صبح روز سوم از دنگيزك بقصد اين سفر يكماهه حركت كرديم. بعد از ظهر بمردآباد رسيديم، سحر فردا از مردآباد حركت كرديم، در گلستانك چاي صبح خورديم، نزديك ظهر بچهلچشمه رسيديم. آقا ميرزا جعفر بواسطه افراطهاي جواني با اينكه بيش از چهل سال ندارد، قدري مافنگي است.
در هريكي دو فرسخ سواري ناگزير بايد وقفهاي كرد، در چهلچشمه هم همين كار را كرديم و نهار خورديم. آب قناتهاي بلوك زرند عموما شور است و آب شيرين چشمههاي اين چهل- چشمه در نزديكي اين بلوك يكي از نعمتهاي آسماني براي اهل تنعم آنجاست كه اعيان محل هريك الاغ و چهارپايه و نوكري براي رساندن آب شيرين بخانه خود ترتيب دادهاند.
در همين يكي دو ساعتيكه ما در آنجا بوديم، عدهاي با الاغ و كوزه و بندوبساط خود آمدند و آب بردند.
بعد از نهار سوار شديم و از گدوك كوچكي گذشتيم، جلگه زرند پيدا شد. قصد داشتيم بمأمونيه منزل خانهخواه خود حاجي مجدلشكر برويم، قدريكه آمديم چند نفر سوار رسيدند، بعد از طي احترامات گفتند آقاي فتح اللّه خان سرتيپ فوج بيات زرند در زاويه منتظر شما است. بعد معلوم شد يكي از آببرها از نوكرها تحقيق كرده، آمدن ما را بخان سرتيپ اطلاع دادهاند. سابقه دوستي خانوادگي و بالاختصاص سوابق او با برادرم
ص: 517
مستوفي ساوه، اجازه نميداد كه دعوت ايشان را رد كنيم. زاويه هم از اين سمت اول ده زرند بود و حق نبود ما از ده او رد شده دعوت او را اجابت نكنيم. آنشب را در زاويه گذرانديم و فردا عصر بساوه و حاجي بلوك وارد شديم، ديدوبازديد حاكم و اهل شهر مثل سال قبل بود، دو شبي در آنجا و دو شبي در عليآباد گذرانده و روز سوم عصر از عليآباد براي قم حركت كرديم، نصف شب بود كه بقم رسيديم، به مهمانخانهاي كه باسم باني آن ميرزا نظام مهندس الممالك معروف بمهندسيه بود، وارد شديم.
فردا صبح نوكرها كه ببازار رفته بودند، بميرزا رضا مباشر دولتآباد، همان شخصيكه در آينهكاري تالار يك عصا از پدرم خورده بود، كه او هم برحسب تصادف بقم آمده بود، برخورده بودند. ميرزا بمهندسيه آمد و ما را بخانه خود برد. يكدفعه رفتن زيارت و ديده شدن ما در حرم كافي بود كه تمام دوستان و آشنايان را از ورود ما مطلع كند و ديدو بازديد و دعوتهاي آنها شروع شود.
دريغ از پير ذي فنون
فقط جاي محمد تقي بيك ارباب واقعا خالي بود. پيرمرد در سال قبل يكماهي بعد از مسافرتي كه با ما بعليآباد كرده بود، بمرض ذات الريه درگذشته، ميرزا محمد مجتهد پسرش هم بمكه مشرف مشرف شده بود. محمد تقي بيك ارباب با داشتن اطلاعات وسيع از فلاحت و ساختمان و مقنيگري و بازديد خرمن و زراعت سرپا و كولپزي كه قول و تصديق او در نزد تمام استادان اين فنون برهان قاطع بشمار ميرفت، اديب و شاعر و نويسنده و خوش خط و بذلهگو و مجلسآراء هم بود. براي كندن قنات بعد از كنده شدن چاه گمانه و اطمينان از آب داشتن زمين، چنان ترازو ميكشيده كه در همان نقطهاي كه معين ميكرد، آب قنات آفتابي ميشد. زراعت سرپا و خرمن نكوبيده و كوبيده و قبه خرمن گندم و جو و حبوبات را بقدري صحيح بازديد ميكرد كه هيچوقت بيش از يك عشر تقريب نداشت. از دهنه چاه قنات بجريان آب نگاه ميكرد و اندازه خرابي پشته و تعداد عمله اصلاح آن را تعيين مينمود. با يك نظر بصحراي پنبه و حبوباتكاري، ميزان بذر آن را تشخيص ميداد و حاصل آنها را برآورد ميكرد. در ساختمان، بازديدش بسيار دقيق و تا آخرين كلوك كار رفته را تعيين مينمود. كثرت عمل و حافظه قوه غريبي در نظر او ايجاد كرده بود كه با يكنظر و بدون مساحت، بذرافكن يك مزرعه را بيكم و زياد ميگفت.
اشعار مشكل نظامي را كه مع الاسف خيلي زياد است با توجيهاتيكه از آنها كردهاند، تماما در حافظه داشت. شعر را بسيار خوب ميگفت، در نويسندگي و اسلوب خط سبك قائممقام را پيروي ميكرد. هم ساده و روان و هم اديبانه، سهل و ممتنع، چيز مينوشت.
كمتر اتفاق ميافتاد كه نامه خود را بدون نمك فكاهي ختم كند. هيچكس نميتوانست تصور كند كه در اين قباي راسته و تنبان گشاد رعيتي و كفش پاشنهخوابيده و اگر تابستان بود گيوه و كلاه تخممرغي با اين قامت متوسط و ريش سرخ نوكدار كه بوي قنبيد قمي ميداد، اينقدر اطلاع و فضل و ادب باشد. در اوقاتيكه من بقم ميرفتم يا او به تهران ميآمد و معمولا
ص: 518
در منزل ما منزل ميكرد، بزرگترين كيف من صحبت با اين پيرمرد بود. با اينكه سن من با او در حدود هفتاد سال تفاوت داشت، هروقت بمن ميرسيد، بمناسبت حال و درجه فهم من طوري صحبت ميداشت كه هيچوقت از محضر او سير نميشدم.
ناصر الدين شاه بقم رفته و اعتضاد الدوله، حاكم، جمعي از اعيان شهر را براي شرفيابي حاضر كرده بود، بعضي از آنها بيگدلي و برخي حاجي حسيني بودند. بعد از معرفي سران اين دو خانواده، نوبت معرفي شدن بمحمد تقي بيگ رسيد. چون از هيچيك از دو طائفه نبود، اعتضاد الدوله فقط گفت: محمد تقي بيگ ميرآب قنات ناصري. ناصر الدين شاه پرسيد بيگدلي است يا حاجي حسيني؟ محمد تقي بيگ مجال باعتضاد الدوله نداد و گفت «ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً «1»» چاكر نه آنم و نه اين بلكه از خدمتگزارانم «2». از حافظه خود سوءاستفاده نكنم و از حاضرجوابيهاي اين پيرمرد كه قميها باو ارباب جان بابا ميگفتند، صرفنظر نمايم. ممكن است امروز مطلعي مانند او در امر زراعت و كارهاي مربوط بآن يافت شود، همچنين ممكن است اديب و نويسندهاي مثل او باشد، ولي من در مدت عمر خود شخصي باين جامعي هيچ نديدهام. حاجي ميرزا محمد مجتهد پسرش هم ملاي جامع خوشمحضر تام العياري بود كه در عالم خود هيچ دستكمي از پدرش نداشت. پسرهاي حاجي ميرزا محمد، بخصوص ميرزا محمد تقي اشراقي كه امروز در قم مرد مبرزي است و ميرزا باقر رباني همه مردمان فاضلي هستند.
دولتآباد
ميرزا رضا در ايام اقامت قم كسريهاي مسافرت تابستاني ما را از قبيل شمد و پشهبند تكميل كرد. نظرم نيست روز چندم بود كه عصري بسمت دولتآباد رفتيم. به طايقون، چهارفرسخي كه رسيديم، من بسيار خسته بودم، نمد آبداري كه گسترده شد، من دراز شدم و بخواب رفتم. تا آقا ميرزا جعفر ترياك شبانه و چاي معمولي خود را خورد و فاصلههاي لازم را بين آنها رعايت كرد، من يكساعتي در روشنائي مهتاب تربيع اول خواب كردم. يكمرتبه متوجه شدم كسي مرا بيدار ميكند، چشم گشودم، ميرزا حسينقلي جامي پر از دوغ در دست داشت، جام را بمن داد. كمتر در زندگي خود دوغ بآن تمامعياري از حيث گاز و نمك و خنكي و رقت و غلظت كه با ذائقه من جور باشد خوردهام. بعد از شام سوار شديم و با معطليهاي چاي خوردن و توقفهاي استراحت آقا ميرزا جعفر، نزديك ظهر فردا بدولتآباد رسيديم.
چادرها را زير درختهاي بيد و سنجد كنار استخر جلو قلعه زدند. دولتآباد خالصه دولتي و مقر آقا خان شاه خليل اللّه، جد آقا خانيهاي هندوستان و پيشواي اسمعيليه بوده
______________________________
(1)- سوره آل عمران آيه 67
(2)- چون با اكثر خوانين بيگدلي و اعيان حاجي حسيني شوخي داشت، در حضور ناصر الدين شاه كه شوخي پا داده بود، از خواندن اين آيه كه يكدسته را يهودي و ديگران را نصراني ميكرد، نتوانسته بود خودداري كند.
ص: 519
است كه بعد از مهاجرت او از ايران، بدست دولت افتاده است. شايد اصل آنهم خالصه بوده كه باقطاع بآقاخان واگذار شده بوده و بعد از رفتن او از ايران مجددا دولت آنرا متصرف شده باشد.
اختراع امين السلطان در فروش خالصجات اين ده را هم نصيب آقا ميرزا جعفر كرده است، اين ده از دو ممر آب ميگيرد يكي از رودخانه قم موسوم بلعلبار و ديگري از رودخانه خرهه، قناتي هم باسم حسنآباد دارد كه چهار پنج سنگ آب از آن جاري است. باغ بسيار بزرگي هم داشته است كه امروز جزو اراضي مزروع شده و آثار ديوار و بناهاي اربابي آن باقي است. از ديوار نقاشيكرده يكي از اطاقها كه كنار ديوار باغ بوده و مانده است طرز تزئينات و عظمت بناي سابق محسوس ميگردد.
دهاتي اديب
ميرزا حسين شاهآبادي كه يكي از خواهرزنهاي آقا ميرزا جعفر عروس او است، در فراهان شنيده بود كه ما بدولتآباد آمدهايم، باينجا آمد. اين پيرمرد هم با اينكه هيچ شهر را نديده مرد اديب فاضلي بود. مثنويات شيخ بهائي و اشعار بحر نامطبوع او را از حفظ ميخواند و از غلطهاي كتابت ديوانهاي شعرا و تصحيف و تحريفاتيكه كتاب در آنها كردهاند، صحبت ميداشت.
من در حيرت بودم كه اين مرد دهاتي كه هيچ رنگ شهر و شهري نديده است، چگونه و در نزد كدام استاد اين جمله را آموخته است؟ يكي از پذيرائيهاي ميرزا رضا شخص آوازه خواني بود كه از يكي از دهات مجاور آورده اسم او ملا سلمان بود و با اينكه لباس رعيتي داشت، بسيار با تعليم و غزليات سعدي را بسيار صحيح ميخواند. گويا ملا تعزيه- خوان بوده است.
صدر راونجي
پس از يكهفته اقامت در دولتآباد، صدر الدين راونجي نامهاي نوشت و ما را به بحيريه كه جديدا در نزديكي راونج، آباد كرده و اسم ادبي پسر شش هفت ساله خود را بآن داده است دعوت كرده بود. از كنار رودخانه بعزم راونج حركت كرديم، ضمنا آقا ميرزا جعفر سدي را كه براي برگرداندن آب، ميرزا رضا با مصالح جلو رودخانه بسته است بازديد نمود. نهار را زير درختهاي بيد كنار رودخانه صرف كرديم، قدري خوابيديم، بعد از خواب در رودخانه آبتني هم بعمل آمد، تك گرما كه شكست سوار شديم و بسمت راونج و بحيريه رفتيم.
يكفرسخ بمنزل مانده سر استقبالچيهاي صدر راونجي باز شد، از جمله شخصي از بستگان صدر بود كه در اسب تازي و بازيهاي مربوط بآن زبردستي داشت. تقله خوب ميزد، در سر تاخت سوار و پياده ميشد، بغل اسب ميخوابيد. در اين ضمن مار بزرگي جلو راه ما درآمد، سر سواري با چوبدست تقلهوار بر كمر مار كوبيد. مهترها كه با سئيسخانه بودند، پياده شدند، كار مار كمرشكسته را تمام و جثه آنرا زير خاك كردند كه مگس بآن ننشيند و موجب بروز مرض نشود.
ص: 520
اول غروب وارد بحيريه شديم، صدر راونجي پذيرائي مفصلي كرده شب بلبلها در باغ ميخواندند، صبحي هم كه بباغ رفتيم گل سرخ زياد بود، اين دفعه سوم است كه امسال بگل و بلبل برميخوريم.
صدر الدين راونجي يكي از شبيه العلماهاي كارچاقكن زرنگ بتماممعني بود، در تهران با اعيان و رجال و بزرگان حتي صدراعظم ارتباط داشت و در لباس اهل علم كارچاقي براي دولتيها هم ميكرد. دستگاه او در بحيريه به يكنفر اعيان شهري كه در ييلاق خود باشد شبيهتر از يكنفر آخوند ولايتي بود. از قراريكه ميگفتند، آخوند اسبتاز و تفنگانداز هم هست و در دوست و دشمنيهاي دهاتي گاهگاه سر صف عدهاي ميشود و بيغماي همسايگان دهاتي خود هم ميرود. در صحبت خيلي قورتانداز و حرفهاي گندهتر از خود ميزد و هوچي بتمام معناي استبدادي بود.
صبح از بحيريه سوار شديم، صدر الدين خيلي اصرار كرد كه چند شبي از آب و هواي بحيريه استفاده نمائيم، ولي ما ميخواستيم زودتر بتهران برگرديم، در برگشتن از راه دو دهك كه آنجا نهار خورديم، مراجعت كرديم و دنبال نهر خرهه را گرفته بسمت دولت- آباد آمديم.
تخمي هزار و هفتصد تخم
در كنار نهر خرهه يك دانه گندم معلوم نبود از كجا افتاده سبز كرده ولائيكه رودخانه آورده دور آنرا گرفته و طوري واقع شده بود كه آب و كود و نرمي زمين همهچيز با آن مساعد شده و بقدر يك غربال بزرگ سطح زمين را پوشانده و پر از خوشه بود. من پياده شدم، سنبلها و پنجهها و دانههاي هر پنجه را شمردم، اين يك گندم هفده سنبل و هر سنبلي بيست پنجه و هر پنجهاي پنج دانه گندم داشت، نظير آنرا من در مدت عمر خود ديگر نديدهام.
عجله بيمورد
اقامت ما در دولتآباد ده روز طول كشيد، از آنجا بقم آمديم، براي رفتن تهران فكر گرمي هوا و بدگذراني طبيعي كاروانسراهاي منظريه و عليآباد و حسنآباد، ما را بر آن داشت كه دليجاني بگيريم و يكروزه خود را بتهران برسانيم و نوكرها و باروبنه از عقب بيايند. صبح از قم حركت كرديم، تا عليآباد خوب آمديم، بعد از نهار مالهاي دليجان بناي نرفتن را گذاشتند، بزور شلاق سورچيها تا دو فرسخ آنطرف عليآباد رفتيم، آنجا سروازدند تا نزديك غروب بالمره از آنها مأيوس شديم. آقا ميرزا رضا با حسنخان، نوكر آقا ميرزا جعفر، هريك بر يك اسب دليجان سوار شدند و بقلعه محمد عليخان رفتند، چهار از شب گذشته نايب پست و يك نفر مهتر با شش اسب چاقنفس فرستادند، مالها را بدليجان بسته و همينكه خواستيم راه بيفتيم، يكي از يراقها پاره شد. در روشنائي فانوس اين پارگي را دوختند، باز همينكه مالها خواستند دليجان را حركت بدهند، قطعه ديگر يراق باينروز مبتلا گرديد، اين هم اصلاح و پارگي ديگر و ديگر، يك دو ساعتي هم گرفتار اين پاره شدن و دوختنها بوديم. بالاخره نايب پست اظهار كرد چرخ اين دليجان هم مغشوش است، بايد از اين
ص: 521
باركش مأيوس بود. از دليجان پائين آمديم و بر اسبهاي نيملخت سوار شديم و نيمساعت بآفتاب مانده خود را بقلعه محمد عليخان رسانديم. دليجان كه بعد از حركت ما سبك شده بود براه افتاد ولي پيشگوئي نايب پست صحيح بود و يكفرسخي قلعه محمد عليخان چرخش شكست.
رئيس پست قلعه محمد علي خان يكنفر به حسنآباد فرستاد، چرخ يدكي كه آنجا داشتند آورد و بيكفرسخي فرستاد چرخ را بدليجان نصب كردند و اول شب دليجان بقلعه رسيد. فردا صبح از آنجا حركت كرديم، نهار را در كهريزك خورديم، در اينجا ساختمان پرطول و تفصيلي راه افتاده و آن بناي كارخانه قندريزي كهريزك بود. اين كارخانه را امين- الدوله با سرمايه داخلي و خارجي بوسيله مهندسين بلژيكي راه مياندازد و ميگويند آخرين سيستم كارخانه قندريزي است. عصري بعد از چهل روز غيبت وارد تهران شديم.
دوري از برادر مؤثر است
بلافاصله بساط روضهخواني سال 1313 پهن شد، مشغله مسافرت و روضهخواني مانع آن بود كه دوري از آقاي فتح اللّه مستوفي را كه تا اينوقت هيچ از هم جدا نشده و شب و روز با هم بوديم احساس كنم، همينقدر كه زندگي بحالت عادي برگشت، واقعا جاي داداش پيش من خالي بود. مكاتبه ما هم در كمال نظم است، هر هفته عصرهاي جمعه من از ايشان كاغذ دارم، من هم روز شنبه يكي دو ساعتي را صرف نوشتن كاغذ براي او ميكنم كه روز جمعه همانوقت كه كاغذ او بمن ميرسد، كاغذ من هم باو رسيده باشد. وزارت پست از ساليان دراز با امين الدوله است و با اينكه در اين دوره پست با گرده مال حمل ميشد، در تمام خطوط كار بهمين نظم بود. بطوريكه اگر مثلا در سال يكمرتبه پست دير ميرسيد، معلوم بود كه بايد وقعه فوقالعادهاي اتفاق افتاده باشد.
ميرزا ابو الحسن جلوه
روزي شاه نميدانم در مراجعت از كجا دم مدرسه دار الشفاء روبروي جلو خان مسجد شاه پياده و بيخبر وارد اين محل شد و بدون حاشيه يكسر به حجره ميرزا ابو الحسن جلوه مرد حكيم عارف وارسته گوشه- گير رفت. ميرزاي جلوه در اين مدرسه دو حجره تودرتو داشت، اولي محل درس و دومي كتاب- خانه و محل استراحت و اطاق خواب او بود. ميرزا ابو الحسن از سادات مون اردستان و شايد با سيد حسين مجمر پسرعمو بوده است. از املاك وقفي اجدادي بقدر كفايت معيشت آبرومندانه، درآمد داشت. در اين مدرسه كه چون محلي براي ماهيانه طلاب نداشت، بيسر صدا بود، منزل اختيار كرده مشغول مطالعه و درس حكمت بود. جائي نميرفت و با مردم مراوده نميكرد و زن و فرزندي نداشت، مستخدمي باسم سيد مهدي داشت كه كارهاي خانگي او را اداره ميكرد، زندگي او بسيار نظيف و تميز و آقامنش بود و همه باو احترام ميگذاشتند، بسيار شيرينسخن بود، مطالب حكمتي را با مثالهاي پيشپا افتاده و عاميانه ولي بامزه، براي شاگردان خود تشريح مينمود، در ضمن مثالهاي خود كنايات بسيار لطيف نسبت
ص: 522
بپارهاي از معاصرين كه رويه آنها با فكر حكيمانهاش نميساخت ايراد ميكرد، با اينكه عالمنمايان زمان چماق تكفير را نسبت بهمهكس بلند ميكردند، درباره او جرئت ژكيدن نداشتند. مثلا در وقعه تنباكو وقتي ميرزا سيد علي اكبر مجتهد تفرشي در مجلسي كه دولت براي حل قضيه از علماء و رجال تشكيل داده بود، قدري خلبازي درآورده و باين و آن حملههاي لفظي كرده بود، ميرزا در مجلس درسش گفته بود من مدتها بود در حكمت خلقت آخوند سيد علي اكبر متحير بودم و پيش خود فكر ميكردم كه خدا اين سيد را واسه چي خلق كرده است، تا قضيه تنباكو پيش آمد و دانستم كه خدا اين ديوانه را براي يكهمچو روزي خلق و ذخيره كرده بوده است كه حرفهاي حسابيرا با لهجه ديوانهوار خود بگويد.
شاه وارد حجره شد و گفت: «ميرزا ابو الحسن جلوه اينجاست؟» ميرزا در اطاق خواب خود بود، شاه راه هيچ نديده و نميشناخت، ولي از اينكه وارد، او را باسم و تخلص شعري مينامد، دانست كه اين شخص جز شاه كسي نميتواند باشد. برخاست و باطاق جلو آمد، سلام كرد، شاه سرپا قدري با او صحبت داشت. در ضمن صحبت پرسيده بود در آن اطاق چه داريد؟
ميرزا جواب گفته بود كتاب و قدري خوراكي از قبيل بهليمو و گز اصفهان و شربت ريواس.
شاه با خنده پرسيده بود شراب هم داريد؟ ميرزا جواب گفته بود اگر خورندهاش پيدا شود، يافتشدنش مشكل نيست. اين ملاقات بيتشريفات بيش از هفت هشت دقيقه طول نكشيد.
رفتن بخانه علماء و اعيان يكي از مراسم قديمه پادشاهان ايران بوده و در اين موارد اعيان شال و اشياء نفيسه و پول طلا پيشكش ميكردند و علما، دعا و تربت. ولي در اين اواخر ناصر الدين شاه كار بيسابقهاي كرد و بخانه حاجي ميرزا حسين صراف شيرازي هم رفت.
حاجي ميرزا حسين شيرازي
اين شخص پسر حاجي ميرزا كريم صراف بود، پدرش صد هزار تومان باو سرمايه زندگي داده بتهران روانهاش كرده بود، در گوشه خيابان برق و عين الدوله، سمت شمال، قطعه زميني از باغ سردار باقيمانده بود، حاجي ميرزا حسين اين زمين وسيع را خريد و بيروني و اندروني و خلوت و تكيه و باغ بسيار وسيعي طرح كرد. از تمام شهر بتماشاي ساختمان او ميآمدند، حاجي آقا اين خانه را ببهترين اثاثيه متداول زمان زينت نموده، روضهخواني و اطعام هزار نفري ميكرد، معلوم بود كه با اين مصارف خيلي زود رشته زندگيرا از دست خواهد داد. يكبار پدرش سرمايه او را تجديد كرد، ولي باز هم نتوانست جلو ورشكستگي او را بگيرد. خانه او در مقابل طلب، گير حاجي محمد حسن امين دار الضرب، جد آقايان مهدويها، آمد كه امروز هم دست آنهاست. ولي بافتخار حاجي ميرزا حسين مينويسم كه مال كسي پيش او جا وانكرد و طلب مردم را تمام و كمال پرداخت.
اين صرافها باميد فرع فته طلبهاي تجارتي خود كه بحكام داده و آنها بجاي پيشكشي حكومتهاي خود بخزانه ميدادند، خرجهائي ميكردند. اما اگر حاكم مثلا وسط سال معزول ميشد، صراف مجبور بود باصل پول خود قناعت كند و شايد به مبلغي كمتر از سرمايه هم راضي شود. يكي دو سه تا از اين قماش معاملات كافي بود كه تمام اصل سرمايه را از بين
ص: 523
ببرد. آقا محمد جعفر اصفهاني همسايه ما يكي از همينها بود كه با كمال زرنگي كه داشت بالاخره كارش بورشكستگي رسيد و خانهاي را كه با كمال سليقه ساخته بود، با اثاثيه عالي بطلبكار داد و معلوم نشد اولادش كجا رفتند كه ديگر هيچ اسمي هم از آنها شنيده نشد. وقتي در 1327 من از پطرزبورغ مراجعت كردم، حاجي سيد رضي گيلاني مالك خانه او و گويا از دست دوم خريده بود.
مجالس ادبي خانوادگي
هرساله از اوائل مهرماه تا اواخر ارديبهشتماه، سورهائي در خانواده دوره ميافتاد كه هر جمعه در منزل يكي از افراد پذيرائي در كار بود و بعضي از دوستان نزديك خارج از خانواده هم شركت ميكردند. ميدانيم شوريده، فصيح الملك شيرازي، اينوقت در تهران و برادرزادهام ميرزا محمد عليخان، مستوفي فارس و مراوده شوريده با او طبيعي بود. اول مهماني كه در اين سال اتفاق افتاد، در خانه ميرزا محمد علي خان و فصيح الملك هم يكي از مدعوين بود. در اينروز اشعار بامزه شوريده همه حضار را جلب كرد و در جمعههاي بعد شاعر شيرازي يكي از اركان مجلس و تا در تهران بود، در اين مجالس خانوادگي ما شركت ميكرد.
شوريده گذشته از مقام عالي شعري، درآوردن اصطلاحات محلي شيراز در اشعار، بسيار زبردست بود و از اين حيث از سبك ميرزا اسد اللّه غراي شيرازي كه با تفاوت پيري و و جواني تا حدي معاصر با فصيح الملك بوده است، اقتباس ميكرد. اين قبيل اشعار را كه نمك فكاهي هم بآن ميداد، بسيار خوب ميساخت. اگرچه اين فكاهيات شوريده قدري از عفت قلمي دور است، ولي بقدري مضامين بديع دارد كه كمعفتي قلمي او را ميپوشاند.
بعقيده من اگر در اشعار فكاهي نكات ادبي بقدري نباشد كه خواننده را از توجه به بيعفتي آن منصرف كند، درخور گفتن و نوشتن نيست. چنانكه اهل ادب در اغراق هم همين حد و اندازه را لازم ميشمارند و ميگويند بايد اغراق بهقدري لطيف باشد كه شنونده متوجه دروغ آن نشود و الا مثل:
كتاب فضل ترا آب بحر كافي نيستكه تر كني سرانگشت و صفحه بشماري كه يك بار در اين كتاب براي اغراق در زينت كردن زنان هم بآن تمثل جستهام، جز دروغ بين چيزي نيست. من در صنعت اغراق تاكنون شعري به تمامي اين شعر انوري:
در جهاني و از جهان بيشيهمچو معني كه در بيان باشد نشنيدهام. هركس اغراق را اينطور بگويد، اگر دروغ محض هم باشد مباح و مجاز و پسنديده است.
حدآوردن اصطلاحات عاميانه را، در شعر فكاهي نيز ميتوان سوم اين دو قاعده ادبي قرار داد.
با اينكه شوريده و غرا هر دو در اين صنعت بسيار بامزه و زبردستند، ولي امامي اصفهاني در اين شعر خود:
ص: 524 اين ته بساط حسن و همينطور چكي بچند؟تا نقد جون بيارم و يه هوقپون كنم بقدري اصطلاح محلي را با اسلوب ادبي خوب ممزوج كرده است كه مزيدي بر آن متصور نيست.
اما صادق ملا رجب اصفهاني با اينكه مردي متنسك و مقدس و قرآننويس و بقول اصفهانيها اهل هيچ شيلهپيلهاي نبوده است، بقدري اشعارش دور از عفت است كه اكثر آنها درخور تمثيل هم نيست. بايد ديوان او را گرفت و باصطلاحات و لهجه اصفهاني، بخصوص ميدانكهنهايها آشنا بود، تا قدرت اين مرد را در شاعري سنجيد. از اشعار قابل ذكر او:
براي قوت رقيب پدرسگ بيعارميباد كامسرا كيشمشو «1»اجاره كونم
درازي شب يلدا و كوچه جلفاسرهمش بو كوني نصفي زلفي يار من است
بوس بده و بوس بده و بوس بدهجون طلب و جون طلب و جون طلب
من كه بدين پيري برات ميميرمواي باحوال جوون عزب! ولي در صدر و ذيل اين دو شعر اخير اشعاري هست كه با اينكه بسيار لطيف و بديع است قابل ذكر نيست.
باري بهترين نگارشات ميرزا اسد اللّه غرا، اشعاري است كه از قول يكي از اعضاي خانوادهاي از اهل علم شيراز سروده كه مجموعه آن در هند بطبع رسيده و بوسيله بزرگتر سابق آن خانواده تماما جمع و تلف شده است، بطوريكه امروز بدست آوردن نسخه آن بسيار دشوار است. بعضي از معمرين شيراز پارهاي از آنها را كه حفظ داشتند، براي من خواندهاند. الحق بسيار بامزه و شيرين و ظرافتهاي ادبي آن از يخچاليه آقا محمد علي مذهب دستكمي ندارد و چون حاوي اصطلاحات محلي هم هست، دلنشينتر است.
ميرزا اسد اللّه غرا و ابو هاشم هر دو مرحوم شدهاند و ديگر جنبه حملهاي اين اشعار باين خانواده اهل علم امروز از بين رفته است. اگر بزرگتر فعلي اين خانواده محترم كه خود يكي از اركان علم و ادب شيراز است، بزرگواري كند و بتلافي عمل گذشتگان بطبع اين نسخه، اثر ادبي غرا را زنده و يكبار ديگر عشق خود را بادبيات فارسي، بخصوص شيرازي، ظاهر فرمايد، كار بسيار بسزائي است «2».
يكي ديگر از نويسندگان فكاهي تهران كه اينوقت بدرود زندگي گفته بود، ميرزا حبيب اللّه نظام است. اين شخص براي استهزاء شايد و نشايد تقويمهاي آندوره، مجموعه
______________________________
(1)- كاروانسرا كشمش محلي است كه اصفهانيها در آنجا كودورزي ميكنند.
(2)- مرحوم يوسف فرهي كه اين كتاب را خوانده و علاقه مرا به مجموعه فكاهي دانسته بود، يك نسخه از آنرا بدست آورده براي من فرستاد. بعد از مطالعه آن دانستم كه مرحوم حاجي ميرزا يحيي امامجمعه سابق شيراز حق داشته چاپشده آنرا جمعآوري كند. زيرا اين مجموعه بقدري در بيعفتي قلمي اغراق دارد كه نكات بديع ادبي آنرا بيارزش كرده است. بنابراين من پيشنهاد خود را كه خدمت جناب آقاي محمد علي امامجمعه حاضر كردهام پس ميگيرم.
ص: 525
مضحكي، باسم مقويم، نوشته كه در آن گذشته از تقويم، خيلي از اخلاق ناپسند جامعه را نيز طرف تعرض قرار داده است. اين مجموعه سر و دستشكسته در هندوستان طبع شد و بايران هم آوردند. ديگر از نوشتجات فكاهي او نصابي است كه بهمان بحرهاي نصاب ابو نصر فراهي ساخته و در آن باخلاق زننده شخصي و اجتماعي حملههاي مضحك وارد آورده است. ديگر رسالهاي باسم دجاليه نوشته كه در آن چند نفري را كه بآنها بيمهر بوده است، مورد حمله قرار داده است. من چاپشده نصاب و دجالبه او را نديدهام. حبيب اللّه نظام در جواني مرد و شايد اگر عمرش بيشتر ميبود، يكي از نويسندگان فكاهي زبردست كشور ما ميشد. براي نمونه چند شعري از نصاب او كه در نظر دارم، در اينجا نقل ميكنم:
وعده امروز حاجي مستشارلا و لالب، لا و لالاشش مهست
بعد قرني گر ببخشد يك قباللكط و كطلل شهور كوته است در بحر ديگر
دو اسب لنك درشكه مشير لشكر ماشمله تيزرو است و طليح مانده ز بار در بحر ديگر
رفت ابو نصر فراهي در مقام زيركيمن شدم بر جاي او نايبمناب و متكي
فاعلات فاعلات فاعلات فاعلاتخيز در بحر رمل بركش بصوت گيلكي
بر شتر زانسان كه در تازي عرب گويد بعيربر شجاع الملك «1»در تركي قراداغ ايشكي
ريش اگر يكقبضه باشد، لحيه و مستحن استهرچه افزون آيد از يكقبضه چبود شيشكي
............خواب يعني بيخيالي چرت يعني پينكي اشعار فكاهي همه شعرا داشتهاند. تازگي نوشتجات حبيب اللّه نظام در نثر است كه مع الاسف جز مقويم ناقص چيزي از آن چاپ نشده و در دست نيست يا من نديدهام.
زمستان سال 1313
زمستان اين سال بسيار سخت و بارندگي زياد بود. در 22 رمضان كه با اواخر اسفند برابر بود، در تهران بقدر يك چارك برف افتاد و بساط مسجد سپهسالار را كاملا برهم زد. ميرزا ابراهيم لاريجاني (سعيد العلماء) چكامهاي در سردي هوا ساخته كه در آن اصطلاحات حكمتي و بازاري زياد گنجانده بود.
دوستان، عالم سفلي همه يكجا يخ كرد...
طرفه سالي ز پس سيزده و سيصد و الفشد پديدار كه نه گنبد مينا يخ كرد
خواب در ديده يخ و صورت معقوله بذهننور و خورشيد و قمر، جرم ثريا يخ كرد
در دواخانه كه ميسوخت بخاري شب و روزشورين با دو سه تن ز امت عيسي يخ كرد
اهل بازار كه در پاچه هريك كلكي استآن كلك يخ شد و بيچاره سراپا يخ كرد
______________________________
(1)- شجاع الملك عبد القادر خان قراچه داغي ريش بلندي داشت و مرد سادهاي بود.
ميگفتند گوشت را در بخاري زغالسنگ كباب ميكرده است. وقتي شاه از او پرسيده بود چند سال داري؟ جواب گفته بود تاريخ ولادتم در ده مانده است.
ص: 526
طبع شاعرانه ايراني در هر مورد كه فشاري يا چيز فوقالعادهاي ببيند، فورا بدامان شعر ميچسبد و داغ دل خود را باين وسيله ميگيرد. چنانكه عامه هم در مقابل اين فشار طبيعت ساكت ننشستند و با لهجه خود، اين بيلطفي آسمان را مورد حمله قرار دادند.
خوشقدم با اجاق يخبستهآش كوفته سماق يخبسته
ملا كلثوم بذاكرش فرمودبدنم رو الاغ يخ بسته قافيه الاغ با اجاق و سماق البته غلط است، ولي از شاعر عوام بيش از اين نبايد متوقع بود.
ملا كلثوم كي بود؟
اين مخدره با ذاكرهاي خود يكي از دستههاي روضهخوان زنانه شهر را ساخته بود. وجود اين دستهها در مجالس ختم زنانه خيلي بكار بود. ملا خانم با ذاكرهايش كار قاري را ميكردند و ضمنا روضه هم ميخواندند كه وسيله گريه براي صاحبان عزا و واردين زيادتر باشد. گذشته از اين مجالس روضهخوانيهائي هم در شهر برپا ميشد كه مخصوص زنها و همهچيز آن زنانه بود در اين روضهخوانيها هم ملا كلثوم از همه ملا خانمهاي شهر بالاتر و مجلس را بهتر سكه و صورت ميداد.
ناز آمد و نيامد دارد
ميرزا محمد علي سررشتهدار برادرهايم آقا ميرزا جعفر و آقا ميرزا رضا كه در اين دو سه سال اخير خاني را هم در دنبال اسمش بسته و آوردن آن را بر اهل خانه خود تحميل و از رفقاي خود تقاضا دارد براي اينكه دو خود را قرص كند «1» و اختيارات زيادتري دستوپا نمايد، كار كردستان و ساوه را به لنج زد «2» و ميخواست ناز كند. من با برادرم آقا ميرزا رضا وارد مذاكره شده و شايستگيهاي ميرزا حسينقلي را تذكر دادم، برادرم هم پذيرفت و ميرزاي نديم ما، سررشتهدار كردستان و ساوه و ميرزا محمد علي خيلي از اين پيشآمد پكر شد، ولي خودكرده را تدبير نبود. كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني «3».
بيچاره خرك خيال دم كردنايافته دم دو گوش گم كرد همين ميرزا حسينقلي كه كمكم ميرزا حسينقلي خان و با اجازه برادرم بلقب محاسب- السلطان هم سرافراز شد، در 1329 و مشروطه كه كليه كارهاي وزارت ماليه بهفت قسمت
______________________________
(1)- «دو» در بازي تخته عبارت از دو برابر كردن گرو بازي است كه يا طرف راضي ميشود و اگر باخت دو برابر گرو ميپردازد و چنانچه برد دو برابر ميگيرد و يا ميگويد «نه دو» در اين حال بازي بنفع دوكننده خاتمه يافته و بازيرا از سر ميگيرند. دو قرص كردن عبارت از خرده كاريهائي است كه براي پيش بردن مقصود معمول دارند. يك مورد استعمال ديگر اين كنايه هم در موردي است كه قرارداد قبلي را بخاطر بياورند. مانند «در ميان دعوا نرخ تعيين كردن»
(2)- «به لنج زدن» كنايه از بياعتنائي بكاري است كه كسي تعهد انجام آنرا كرده باشد.
(3)- سورة العلق آيههاي 6 و 7
ص: 527
شده و خراسان و كرمان در اداره برادرم آقا ميرزا رضا بود، همينكه آقا ميرزا رضا بوكالت مجلس انتخاب شد، اين ميرزا هم با اينكه خيلي مشروطهطلب نبود، از مساوات مشروطه استفاده كرده بفكر رياست اداره كارهاي برادرم افتاد و از بياطلاعي وزير ماليه استفاده و حكمي هم در اين زمينه صادر كرد. منتهي چون در اينوقت من مدير كل وزارت ماليه بودم، موقت بودن كار مجلس و بيكار ماندن برادرم را بعد از دوره مجلس بوزير ماليه حالي كردم و از اجراي حكم جلوگيري بعمل آمد. حكم كفالت اداره خراسان براي آقاي جواد مستوفي (مقرب الدوله) پسر برادرم صادر و ميرزا بكار سابق يعني بمعاونت اداره قانع شد.
بشر اينكاره است، هرقدر باو مهرباني كرده باشيد، وقتي پاي صرفه شخصي بميان آيد، همهچيز حتي اين قبيل سوابق را هم فراموش ميكند. اگرچه بزودي شوستر آمريكائي و مرنار بلژيكي آمدند و با تشكيلات جديد، اصلا ادارات هفتگانه وزارت ماليه از بين رفت و موضوع منتفي شد، ولي در هر حال اين كار ميرزا اخلاقا پسنديده نبود، اگرچه «سربازي هم كه نخواهد سركرده شود بايد بدارش زد» مثل سائر فرانسه است.
خواهرم مريض است
از دو خواهر كوچكتر ما خير النساء خانم كه بزرگتر است، مدتي است بدرد مفاصل و طپش قلب و تب مبتلا ميباشد. اطباي ايرانيمآب و فرنگيمآب سر او كار ميكنند ولي نتيجه نماياني از معالجه ديده نميشود.
اين خانم از پنج شش سالگي باين مرض گرفتار شده است و هرچندي يكبار سروقتش ميايد و اسير بستر و بالينش ميكند. دفعه اول كه باين مرض مبتلا شد، سالي بود كه ما در زندگي پدرم بنايه رفته بوديم، در اينجا طبيب يهودي كه دوا هم از خورجين خود درمياورد معالجهاش كرد. يكمرتبه ديگر هم در سفر ديگر نايه بهمين روز افتاد و با طبيب يهودي ديگري سرپا شد. يكبار ديگر هم در تهران اين مرض باو حمله كرد و ميرزا محمد دست خر جويده او را معالجه نمود. ولي از اوائل زمستان امسال كه باز مرض حملهور شده است، آنچه ميكنيم افاقه نميكند. دكتر خليل خان (اعلم الدوله) ثقفي تازه از فرنگ آمده هم، مدتي مشغول معالجه شد كاري پيش نبرد. بالاخره برادرم آقا ميرزا جعفر رفيق خود ميرزا لقمان (لقمان- الملك) را براي معالجه او آورد، در ظرف يكماهي معالجه اين حكيمباشي مؤثر و خواهرم سرپا شد يا شايد مرض دور خود را زد و طبيعت بر مرض غالب آمد.
اطباء
معاريف اطباي اين دوره همان حكيمباشيهاي قديمي بودند.
معلومات آنها از تحفه حكيم مؤمن و قانون و قانونچه و شفاي بو علي و براء الساعه محمد زكرياي رازي و از اين قبيل كتب و دواهاي آنها از كتاب مخزن الادويه بود. بعضي دكترهاي فرنگرفته و پارهاي دكترچههاي مدرسه دار الفنون تهران هم بودند. ولي اين دسته غير از چند نفري كه در اعمال جراحي تجربه و معلوماتي داشتند و باينواسطه شهرتي حاصل كرده بودند، خيلي طرف توجه و رجوع نبودند و مردم باطباي قديم بيشتر معتقد و بآنها رايگانتر بودند. يكي دو نفر دكتر فرنگي بودند
ص: 528
كه دكتر طولوزان، پيردكتر دربار ناصر الدين شاه، از همه آنها معروفتر ولي چندي بود متقاعد شده و دكتر فوريه بجاي او آمده بود. اما اين دكتر بيش از دو سال در ايران نماند و معروفيتي حاصل نكرد. از ايرانيها هم چند نفري بودند كه اروپا تحصيل كرده بودند و با طب جديد بمعالجه ميپرداختند، معروفتر از همه آنها بكمز (عماد الاطباء) بود كه مسلمان شده و اسم اسلامي او محمد حسن بود.
دادن حق القدم بطبيب هيچ مرسوم نبود. طبيب ميامد، اگر مريضش ميمرد خود خجالت ميكشيد چيزي مطالبه كند. اگر معالجه ميشد، برحسب زيادي و كمي زحمتي كه در رفتو آمد بالاسر مريض متحمل شده بود، حق العلاجي براي او ميفرستادند، البته توانائي مريض هم در كميت اين حق العلاج مداخله داشت. بسا اتفاق ميافتاد نصف شب دنبال دكترچهاي كه نزديك خانه مريض بود ميفرستادند، بدبخت را زحمت ميدادند، ميامد، دستوراتي ميداد فردا صبح بزرگترهاي خانواده كه ميشنيدند، اين دكترچه را نميپسنديدند، دنبال حكيم باشي ديگري ميرفتند، اين زحمت آقاي دكتر هدر رفته بود. معهذا اگر دفعه ديگري باز هم از همين خانه پي دكتر ميامدند، از رفتن سر مريض مضايقه نميكرد، زيرا اميدوار بود بواسطه معالجه مريض سرشناس شود و شهرت حاصل كند.
اكثر براي اطباء، پارچه نابريده مثل برك و شال كرماني يا اگر مريض خيلي اعيان و خدمتي كه حكيمباشي انجام كرده بود اهميت داشت، شال كشميري ميفرستادند. بيشتر اعيان، طبيب خاص براي خانواده خود داشتند كه تمام مراجعات خانه اعم از آقا و خانم و نوكر و خدمتكار باو بود. آقاي خانه هرچندي يكبار پول يا هديهاي براي حكيمباشي ميفرستاد ولي هيچوقت قرار قبلي كه آقا چه بايد در سال بدهد و طبيب چه اشخاصيرا بايد معاينه و معالجه كند در كار نبود. طرفين حق و حسابدان و باگذشت بودند، هيچوقت اختلافي در ميان نميآمد و اگر آقاي خانه مدتي حكيمباشي را فراموش ميكرد، يك اشاره طبيب بيكي از رجوعكنندگان خانواده موجب تذكر و كار حل ميشد.
طبيب هم در مطب خود حق المعاينه معيني نداشت و گاهي مريضها پنجشاهي دهشاهي لاي نسخه روز قبل ميپيچيدند و تقديم ميكردند ولي حكيمباشيها نظري بآن نداشتند و از فقرا هيچچيزي مطالبه نميكردند، مطب نشستن براي حق معاينه گرفتن نبود بلكه براي حلال كردن درآمدهاي ديگر و بمنزله زكوة وجوهي بود كه از اعيان ميگرفتند، ضمنا مكتب عمل هم بود.
كحالان
كحالي هم شعبه خاص داشت و از قديم اين فن از طبابت مجزي بود كحالها در قولقهاي چرمي دواهائي داشتند كه با انگشت نر و سبابه مقداري گرفته در چشم مبتلا ميريختند و ميل زدن و آب گرفتن چشم را هم عهده ميكردند. در ميل زدن چشم قينريها خيلي زبردست بودند و با كحالهاي فرنگرفته كه خود را اينكاره معرفي كرده بودند، مسابقه فني داشتند كه اكثر برد با قينريها بود. اينها آب چشم را بيرون نميآوردند بلكه آبرا از پشت آئينه چشم بپائين
ص: 529
ميغلطاندند و چشم را ميبستند و بعد از باز كردن، صدي نود بلكه صدي صد عمل كامل بود.
در صورتيكه كحالهاي فرنگ رفته چون عمل و تجربه زيادي نداشتند، گاهي چشم را خراب ميكردند و مجبور ميشدند يك مرضهاي توهينآميزي هم ببدبختي كه گرفتار كمتجربگي آنها شده بود نسبت بدهند. يكي از آنها يك چشم بيچارهاي را كور كرده بود هرجا مينشست ميگفت سفليس داشته و باينجهت معالجه نشده است در صورتيكه چشم ديگرش را يكي از قينريها ميل زد و بيعيب تحويل داد. اسم دكتر كوركننده را باحترام دكترهائيكه از اين خانواده فعلا در اين شهر دكترهاي مبرزي هستند ذكر نميكنم. كحالها اكثر ساوهاي بودند و تراخم را هم با دواهاي قولق خود معالجه ميكردند و اگر پلك خيلي كلفت شده بود و حاجت بعمل داشت، با حب قند آنرا ميتراشيدند و مرهم ميگذاشتند و علاج مينمودند.
دندانسازي
دندانسازي در ايران هيچ نبود. اطباء و جراحها بمعالجه لثه ميپرداختند و اگر حاجتي بدندانكشي پيدا ميشد، بدستور طبيب سلمانيها باين كار ميپرداختند. ناصر الدين شاه در سفر دوم خود بفرنگ يكنفر دندانساز هم بايران آورد و بعد از چندي دكتر هبنت جانشين او شد ولي عامه مردم هنوز بگذاشتن دندان عاريه عادت نداشتند و حتي از اعيانهم كسي رجوعي باين دكتر نميكرد. سلمانيها همچنان بدندانكشي خود مشغول و با كلبتينهاي ساخت اصفهان كار خود را بدون هيچ تزريق انجام ميدادند و بعضي از آنها واقعا زبردست بودند.
در سي سال قبل كه دندانساز زياد و كمتر كسي از شهريها براي دندانكشي بسلماني رجوع ميكرد، وقتي براي سركشي بعلاقه ساوجبلاغ رفتم، ده بيست روزي آنجا ماندم، دندانهاي من پيوره داشت و دكتر استمپ آلماني دكتر دندان من بود و مثل تمام مبتلايان باين مرض هرچندي يكبار يكي از دندانهاي من با كلبتين فرنگي و تزريق قبلي شهيد ميشد.
در مدت اقامت ده، نوبت بدندان عقل من رسيده و خيلي عذابم ميداد. يكشب تا صبح نخوابيدم، صبحي گفتم اسبها را حاضر كردند كه فقط براي همين عمل يكشب در راه بخوابم و بشهر بيايم و خود را از درد خلاص كنم. رحمن نام دلاك ده كه گاوبندي هم داشت، نميدانم براي چهكار زراعتي آمده بود مباشر را ملاقات كند شنيد كه من براي كشيدن دندان ميخواهم بشهر بروم به منزلش مراجعت كرد و كلبتين خود را برداشت و آمد. يكي توي اطاق آمده گفت رحمن كاري دارد گفتم بيايد. از در وارد شد در حاليكه كلبتين خود را در دست داشت گفت شنيدهام براي كشيدن دندان ميخواهيد بشهر برويد، من در اين كار مهارت زيادي دارم. من ابتدا خيلي انكار كردم و گفتم دندان آخري است و خيلي مشكل است گفت برعكس اين دندان دو ريشه بيشتر ندارد و چون دندان بيكارهايست خيلي محكم هم نيست. همين چند كلمه حرف منطقي و قوت نفس و اعتماد بعملي كه جوان سلماني دهاتي از خود ظاهر ساخت و اصراريكه كرد اعتماد در من ايجاد نمود. لگن آوردند بمجرد گشودن دهان بفاصله نيم دقيقه
ص: 530
دندان با دو ريشه كامل آن ميان لگن بود. معهذا تصديق ميكنم اين كار من تهور بيموردي بوده است كه صد تا يكي درست از آب بيرون نميآيد.
طبيب مرده زندهكن
پدرم ميگفته است مي با حاجي ميرزا خليل طبيب تهراني، جد آقاي مدير روزنامه اقدام، از راه مهماني و لفتوليسي كه در همسايگي اكثر اتفاق ميافتد، برادر رضاعي شده بودم. «الرّضاع لحمة كلحمة النّسب» و بهمينجهت با هم بسيار رفيق بوديم، اكثر كه از دفترخانه بيرون ميآمدم، سري بدار الشفاء ميزدم و حالي از او ميپرسيدم و چون مرد بسيار خوشمحضري بود، با هم توانس ميكرديم. حاجي ميرزا خليل يكنفر رفيق ديگري داشت كه بسيار شوخ و خوشمزه بود، يكروز اين رفيق دنگش گرفته بود «1» كه با حاجي ميرزا خليل راجع بطبابت شوخي كند. ميگفت شما اطباء هيچكاري نميكنيد و عبث مردم را معطل كردهايد، تشخيص شما بگرفتن نبض و ديدن زبان است. اگر مريض از درد احشاء بنالد، گاهي يكدستي هم بشكم او ميگذاريد. از اين امتحانات كه مسلما چيزي نميفهميد، ميرويد سروقت بيانات مريض. اخلاق مرضي يكجور نيست، يكي بتصور اينكه اگر در رنج بردن خود اغراق كند سبب توجه زيادتري از طرف شما ميشود، يك گره درد را يك ذرع قلمداد ميكند و ديگري برعكس تصور ميكند كه اگر مرض و درد خود را آنطوريكه هست براي شما بگويد، شما او را مريض كهنه تصور ميكنيد و غيرقابل علاج ميدانيد و دلسوزي نميكنيد، درد يكذرعي را يك گرهي وانمود ميكند. از بيانات او هم چيزي نميفهميد، بسؤآلات شروع ميكنيد، باز هم حقيقت را بدست نميآوريد، اگر خيلي مردمان خوبي باشيد، چند روزي دواهاي لايضر و لاينفعي ميدهيد كه شايد در اين ضمنها چيزي بفهميد، بعد از سه چهار مرتبه رفتوآمد، مرضي را اعم از واقع و يا غيرواقع براي او تعيين ميكنيد، بر طبق آن دواهائي ميدهيد، من شبهه را قوي ميگيرم كه درست هم تشخيص داده باشيد، تازه مزاج مريض دست شما نيست، آيا منكريد كه مزاج اشخاص هم مثل صورت آنها مختلف است؟ چقدر اتفاق ميافتد كه مرض را تشخيص و دواي مسلم آنرا هم دادهايد و ابدا ثمري نكرده است؟ و آنگاه شما روزي صد نفر را در مطب و خانهها معاينه طبي ميكنيد، با اين وقت كم چگونه ميتوانيد اثر دوائي كه روز قبل دادهايد در مزاج مريض ملاحظه و دقت كنيد؟
پس اين تشخيصات و دواهاي شما يك پول ناروا ارزش ندارد. مريض اگر مزاجش قوي باشد خود مرض را دفع ميكند و اگر ضعيف باشد مرض مستولي ميشود و او را ميكشد.
______________________________
(1)- اين جمله را كه اكثر بهمين عبارت استعمال ميكنند با «ديوانگيش گل كرده» بود تقريبا برابر و هر دو بمعني «چلچلي كردن» و هر سه بمعني از راه مزاح كارهاي بيمنطق كردن و حرفهاي بيمنطق گفتن است.
ص: 531
آنها كه شفا يافته و زندهاند و زبان دارند، باعث شهرت شماها ميشوند. اما مردهها «برنيايد ز كشتگان آواز». شماها را بايد پهلوانان دروغين ميدان مريضداري اسم گذاشت كه ببيانات خود مريض و حولوحوش او را سرگرم نگاه ميداريد تا طبيعت كار خود را انجام بدهد.
باينجاي صحبت كه رسيديم دو نفر حمال يك تابوت را كه در آن جنازهاي گذاشته بودند از خارج آوردند و جلو ايوان دار الشفاء گذاشتند كه وقتي پيشنماز ميآيد بر آن نماز گذارد و ببرند دفنش كنند. ورود اين جنازه موضوع تازهاي بدست رفيق حكيمباشي داده گفت اگر راست ميگوئيد و دواهاي شما اثر دارد، بايد مرده را هم بتوانيد زنده كنيد. از سايرين ميگذرم تو خودت اگر توانستي اين مرده را زنده كني، من به دانش تو معتقد ميشوم، پاشو برويم سر اين مرده. اينقدر با شوخي و مزاح اصرار كرد كه حاجي ميرزا خليل را سر تابوت مرده برد و دست مرده را از تابوت بيرون آورده بدست حكيمباشي گذاشت.
حكيمباشي نبض مرده را امتحان كرد، مثل اينكه ضربان خيلي خفيفي در آن احساس نمود و بيشتر توجه كرد. رفيق هم رفت و از حجره حكيمباشي آينهاي آورد و روي بيني مرده گذاشت و پس از چند لمحه زنگار مختصري روي آينه گرفته بود. موضوع قابلتوجه شد، حاجي ميرزا خليل نسخه امالهاي نوشت، عطار دار الشفاء نسخه را پيچيد و امالهچي آمد مشغول عمل شد. آب اماله كه رفت شوخي رفيق جدي شد، ده پانزده دقيقهاي گذشت نبض مرده دقيقهبدقيقه قوت گرفت، بالاخره برخاست و نشست و كفن را بخود پيچيد و به پاي خود به لولئينخانه رفت، وقتي برگشت حكيم از او تحقيق كرد معلوم شد عمله غريبي بوده و شب گذشته غذاي بسيار ثقيلي خورده و خوابيده است ديگر خبري ندارد كه چه بسرش آمده است. يكي را فرستاديم بازار لباس براي مرده خريده آوردند پوشيد و دنبال خيال خود رفت. بر اثر اين شوخي و نتيجهاي كه از آن حاصل شده بود، از فردا حاجي ميرزا خليل طبيب مرده زندهكن معروف گشت و رجوع مردم باو بقدري زياد شد كه اسباب زحمتش شده بود.
رفيق حاجي ميرزا خليل پربد نميگفته، دكترهاي امروزه هم باوجود تجزيه خون و فضولات مريض و عكس انداختن احشاء باز هم با عصاي شكسته اينراه را ميپيمايند «1» بقول بو علي سينا بهترين آنها همانها هستند كه بهتر بتوانند با طبيعت همراهي كنند، هنوز طب بجائي نرسيده است.
بهار سال 1313
بهار اين سال كه در سه ماهه آخر سال قمري اتفاق افتاد بسيار خوب بهاري بود، سرما و برفهاي زمستان در بهار موجب بارندگي زياد شد و آمدن باران در هر چند روز يكبار سبب سرسبزي باغات و
______________________________
(1)- با عصاي شكسته راه پيمودن ترجمه از اصطلاح فرانسه و كنايه از عدم اعتماد بعمل خود و يا با نداشتن ايمان كاريرا دست گرفتن و يا بالاخره با وسائل ناقص بكاري مشغول گشتن است.
ص: 532
مزارع گرديد. من هم از گردش كوتاه نميآمدم و با رفقا اكثر روزها ببهجتآباد و قلمستان و يوسفآباد يا دولاب ميرفتيم و گاهي بيرون دروازه بهجتآباد از خيابان سمت راست ميپيچيديم، در ميدان جلو آسيا، اسببازي هم ميكرديم. اسب خوب در طويله ما چندتائي يافت ميشد، از جمله اسبي بود كه برادرم آقا ميرزا رضا به پنجاه و سه ليره عثماني، صد و شصت تومان، خريده بود. اين اسب را مير مطلب امين التجار كردستان از ايل جاف خريداري كرده بود و ببرادرم مايهكاري فروخت، واقعا اسب زيبائي بود، رنگش قزل، سالش پنج، دم پرپشت را خيلي بلند نگاه ميداشت و بر زيبائي عقبش ميافزود، سينهاش فراخ و سر و گردن متناسب و بسيار خوشنشان و خوشيال و كاكل بود.
عقدكنان
در اين بهار عقدكناني هم در خانه ما اتفاق افتاد، خير النساء خانم خواهرم تازه از بستر بيماري سرپا شده بود كه بين او و ميرزا مصطفي پسر حاجي ميرزا رضاي لشكرنويس تفرشي مزاوجت اتفاق افتاد.
بقول ميرزاي جلوه آخوند سيد علي اكبر بمناسبت همولايتي بودن با خانواده داماد و حاجي ملا شكر اللّه لواساني پدرشوهر خواهر داماد، براي اجراي صيغه عقد آمدند. اينروزها بواسطه گران شدن زندگي مردم تا ميتوانستند كمر مخارج مستحبي اين قبيل مجالس را درز ميگرفتند و كوتاهش ميكردند. باوجوداين در آنجا كه اختيار كارها با زنها بود، چارهاي جز اجراي تمايلات آنها نداشتند.
اختلاف والي و وزير
آب مستشار الملك با ركن الدوله بيك جوي نميرفت و هرروز با هم اختلاف پيدا ميكردند. ركن الدوله ميخواست حكومتهاي ولايات فارس را بآنها كه پيشكش زيادتري وعده ميكردند بدهد، مستشار الملك پي اشخاص صحيحالعمل كه آنچه وعده كنند وفا نمايند ميگشت. در اين دو ساله چندين بار بين اين دو قدرت اوليه ايالت بهم خورده بود، مصلحين خيرانديش حتي از تهران لنگ انداخته «1» ميان آنها را بهم بسته بودند. سال سوم هم شروع ميشد، شاهزاده باز ميخواست بر طبق همان رويه خود حاكم معين كند، مستشار الملك خسارتهاي اينطرز را كه در اين دوساله امتحان شده و در هر مورد گذشته از پيشكشي اصل ماليات هم بخطر افتاده بود، شاهد ميآورد و حقا توصيه ميكرد كه شاهزاده بكمتر قناعت كند كه اصل ماليات بخطر نيفتد و مسئوليت شخصي او محفوظ باشد، ولي اين حرفها بخرج شاهزاده نميرفت.
سال سوم و شايد سال آخر ايالتش بود و ميخواست در عالم خيال هم كه هست بار خود را ببندد.
مستشار الملك هم پاسفتي كرد و استعفا داد. هرقدر از مركز نوشتند و طرفين را بمجامله
______________________________
(1)- لنگ انداختن كنايه از ميانجي شدن است. اين كنايه از عملي كه در زورخانه معمول است اتخاذ شده، وقتي دو نفر همطراز با هم سرشاخ ميشوند و كشتيگيري آنها حالت خصمانه بخود ميگيرد، مرشد زورخانه لنگ خود را ميان آنها مياندازد و ميگويد: «پهلوانان حرمت لنگ» بمجرد اين عمل بايد دو كشتيگير دست از هم برداشته روي هم را ببوسند.
ص: 533
دعوت كردند، حتي صدراعظم پادرمياني كرد، بين اين بز و كلم اصلاح «1» نشد و جناب وزير در استعفاي خود باقي ماند. بالاخره استعفايش را پذيرفتند. مستشار الملك خانواده خود را با سردار معظم (غلامعلي مستوفي) و آقاي فتح اللّه مستوفي جلو فرستاد كه خودش سر و صورتي بحسابهاي خود بدهد و از عقب بيايد و من از اين پيشامد بسيار خوشوقت شدم زير واقعا از تنهائي بمن بد ميگذشت.
تدارك جشن سال پنجاهم سلطنت ناصر الدين شاه
ميدانيم ناصر الدين شاه در 23 ذيقعده 1264 در تهران تاجگذاري كرده بود، بنابراين روز 23 ذيقعده 1313 اولين روز سال پنجاهم سلطنتش ميشد. از زمستان باينطرف مذاكراتي در برنامه اين جشن شنيده ميشد و هرقدر بماه ذيقعده نزديكتر ميشدند، جزئيات آن بيشتر در افواه منتشر ميگشت. ميگفتند از تمام دول اروپا نماينده مخصوص براي اين جشنها خواهد آمد و هديههاي رؤساي دول خود را تقديم خواهند داشت. از روز شنبه 18 ذيقعده اين جشنها شروع و بروز جمعه 24 ختم خواهد شد. ادارات دولتي مشغول تدارك مقدماتي آئينبندي سردرهاي عمارات خود بودند و مقرر شده بود تمام دكانهاي بازار و خيابانها با چهلچراغ و جار و لاله و لامپ و آينه و گل و سبزه تزيين شود. مردم تهران وعده تماشاي كلاني بخود ميدادند.
سور ماتم شد
روز جمعه 17 ذيقعده تا حدي روز اول هفته جشنها بود. ناصر الدينشاه خواست اينروز را بعمل مذهبي بپردازد كه جشنها بخير و خوشي تمام شود. بنابراين صبح اينروز بقصد زيارت حضرت عبد العظيم از تهران حركت كرد، در حدود يكساعت بظهر مانده وارد حرم گرديد. معروف شد كه طاوسهاي باغ گلستان قبل از حركت شاه كارهائي كردهاند كه علامت بديمني بوده است.
در هرحال امين السلطان صدراعظم و عدهاي از عملهجات درباري در خدمت شاه بودند. معمولا رسم بود هروقت شاه بزيارت ميرفت، حرم را قرق ميكردند كه اشخاص متفرقه وارد نشوند و شاه بفراغ خاطر و حضورقلب زيارت بخواند، در اينروز شاه سفارش كرد متعرض كسي نباشند و خود در ميان مردم مشغول زيارت خواندن شد، بعد از زيارت حضرت عبد العظيم متوجه حرم امامزاده حمزه گشت و آنجا هم زيارت خواند و بحرم حضرت عبد العظيم مراجعت كرد و مقابل ضريح ايستاد كه باز هم دعائي بخواند، در همينحين صداي تير طپانچهاي بلند شد، شاه بعجله بسمت راهرو بين حرم حضرت عبد العظيم و امامزاده حمزه براه افتاد در مقبره جيران، زن عزيزكرده ايام جواني شاه، در همين راهرو بود، باين در رسيد، خواست وارد شود، خادم مقبره در را از تو بسته بود، شاه با مشت بدر كوبيد، دو نفر از
______________________________
(1)- صلح بز و كلم هم ترجمه اصطلاح فرانسه و مثل گرگ و ميش فارسي كنايه از ناسازگاري اخلاقي بين دو طرف است. در مواردي كه عداوت بين طرفين زياد نيست شايد اين اصطلاح بهتر از گرگ و ميش باشد و در هرحال يك اصطلاح تازهايست كه مترادف اصطلاح گرگ و ميش و مايه توسعه كنايات زبان فارسي است
ص: 534
پيشخدمتها هم دنبالش بودند، بآنها گفت مرا بگيريد! ولي تا در باز شد، ديگر نميتوانست خودش حركت كند، بطوريكه اين دو نفر او را سر دست بمقبره رساندند و دراز خواباندند شاه در آستانه قبر اولين معشوقه خود «1» جان بجانآفرين تسليم كرده بود. «2» (1313)
سجع مهر اين شاه شعر ذيل بود:
تا كه دست ناصر الدين خاتم شاهي گرفتصيت داد و معدلت از ماه تا ماهي گرفت پايان جلد اول آبان 1341
______________________________
(1)- ناصر الدين شاه بقدري اين زن خود را كه دختر رعيت تجريشي بيش نبوده دوست ميداشته است كه پسر او را وليعهد كرده، منتهي اين پسر در سن كودكي بدرود زندگي گفت.
(2)- بعضي شرح وقوع را طور ديگري نقل كرده و ميگويند شاه زيارتش را در حرم حضرت عبد العظيم تمام كرده بود امين السلطان صدراعظم جلو آمده عرض كرد در باغ سراج الملك نهار را حاضر كردهاند. در اين ضمن از گلدستهها صداي اذان ظهر، رسيدن وقت نماز را اعلام داشت.
شاه گفت اول نماز بعد نهار. دستمال خود را از جيب بيرون آورده و در محلي كه زانوها با زمين تماس ميگيرد روي سنگ مرمر فرش حرم پهن كرد، ضارب نزديك در راهرو حرم بامامزاده حمزه ايستاده بود و شاه در گوشه جنوب غربي مشغول اذان بود كه صداي تير بلند شد. در اين صورت ضارب مهارت عجيبي بخرج داده است كه باوجود مورب بودن هدف طوري نشانه گرفته كه گلوله بقلب خورده كار شاه را ساخته است. آقازاده اعتماد هم كه در اينوقت جوان سيزده چهارده ساله بوده است طرز وقوع واقعه را همينطور براي من نقل كرده و من آنچه در متن نوشتهام چيزي بود كه در آنروز بطور شياع ميگفتند. اختلاف فقط در محل وقوع حادثه است بعضي كنار ضريح از نزديك و بعضي در گوشه جنوب غربي و دو سه ذرع فاصله گفتهاند. شايد شرحي كه در متن نوشتهام نزديك بحقيقت باشد زيرا نميتوان باور كرد كه ضارب آنقدر مهارت در هدفگيري داشته باشد كه باوجود دو ذرع فاصله و مورب بودن هدف باين درستي نشانه بزند اگرچه قضا هم در كار بوده است.
ص: 535