گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
.لااباليگري عشق‌




از اين بيخيالي و لااباليگري و دير آمدن شبها معلوم بود كه اسد، بقول خودش، مثل سگ «1» عاشق است. من اين عشق را واقعا تقديس كرده، چون به احوال روحيه او واقف بودم و عزت‌نفس او را ميدانستم كه حاضر نيست كسي باو بفهماند كه او، ولو از راه عشق هم باشد، احتياج بكسي پيدا كرده است، هيچوقت با او از اين مقوله حرفي نميزدم. اكثر شبها ساعت دو و سه و حتي چهار بعد از نصف شب از خانه لابارون بمنزل برميگشت. فصل بهار بود، من با وجود داشتن اطاقهاي خود در خارج، در سفارت ميخوابيدم، اسد كه از راه ميرسيد،
______________________________
(1)- در زبان فارسي در موارديكه توهين بشخصي منظور باشد، او را بحيوانات تشبيه ميكنند «مثل خر ميخورد» «مثل گاو نعره ميزند» «مثل موش كوچك است» و غيره و غيره. در چندين مورد هم انسان را به سگ تشبيه ميكنند «مثل سك زوزه ميكشد يا پارس ميكند» مثل سك لهله ميزند» «مثل سك دروغ ميگويد» با آنكه سك حرف نميزند كه دروغ بگويد، پس اين تشبيه وجه شبه ندارد. در دهات و پاره‌اي شهرها جمله ديگري هم معمول است و ميگويند فلان شخص بقدري كه سك لكه ميرود دروغ ميگويد. شايد مثل سك دروغ ميگويد درهم شده و خلاصه همين جمله باشد. درهرحال چون مرحوم اسد بهادر در ايران نشوونما نكرده و فارسي را خوب نميدانست تصور ميكرد در هر چيز كه بخواهند حد اعلي را بكسي نسبت بدهند، ممكن است او را بسك تشبيه كنند. كرارا در محاورات ميگفت فلان كس بفلان دختر مثل سك عاشق است در صورتيكه از سك عشقي معروف نيست كه اين تشبيه وجه شبهي داشته باشد. اگرچه ميتوان وجي شبهي از حيث تملق بمعشوق كه طبعا در هر عاشقي هست براي اين تشبيه فكر كرد. ولي معروف نيست.
ص: 160
مقداري گوشت پشت مازوكه براي يك بيفتك جانانه كافي بود، رگ‌وريشه كشيده و حاضر، خودش از دكان قصابي خريداري كرده، در درشكه گذاشته همراه آورده بود.
بسعي نيكلا و سفارش خودش، در گوشه آبدارخانه، تاوه آهني و منقل نفتي گذاشته بودند. در گنجه سفره‌خانه هم نان و كره و كوزه‌اي از خيارشورهاي نازك كه از انگشت كوچك بزرگتر نبود، باز بسعي نيكلا، حاضر بود. اسد ظرف كره را برميداشت و يكسر بآبدارخانه ميرفت، بيفتك خود را كه مكعبي مستطيل و بشكل و اندازه يك نيم بطري چهارپر از كار درميآمد، ميپخت و آنچه سليقه بود در اين آشپزي بخرج ميداد. گاهي قبل و زماني در خلال پخت‌وپز بفكر بيدار كردن من ميافتاد، بدون هيچ تشريفات سر رختخواب من ميآمد، برحسب عادت، من بيش از يكي دو ساعت نبود كه بخواب رفته بودم، ولي شكستن دل اسد را در آن حال جايز نميدانستم، بدون غرغر رب‌دوشامبر خود را بدوش انداخته، با او از اطاق خواب بيرون ميآمدم، من طرز پخت‌وپز را تماشا مي‌كردم و او دري‌وري ميگفت، آخر الامر با هم بسفره‌خانه ميآمديم. اسد، بيفتك آبدار يا بقول آشپزهاي فرنگي بيفتك سنيان خود را با يك نان نيم‌گيروانكه‌اي و ده پانزده خيارشور با اشتهاي سرشار جواني و بخصوص هشت نه ساعت غذا نخوردن، صرف ميكرد و در هر لقمه‌ايكه فرو ميداد، چند جمله آسمان‌ريسماني بهم ميبافت. منهم كه خوب ميدانستم اين حرفها اثر چه نشأه‌ايست، مثل يكنفر ذينفع باين صحبتها گوش ميدادم. اسد را باطاق خواب خود ميفرستادم و خود باطاق خواب خويش ميرفتم، تا اگر بتوانم، مجددا خود را خواب كنم. من از اين حرفهاي آسمان‌ريسماني بخوبي ميفهميدم كه عنقريب عروسي اين رفيق عزيز سرخواهد گرفت. زيرا ميديدم كه زمينه صحبتهاي اسد، اگرچه هيچ مربوط باين مقولات نيست، ولي روزبروز بجانب مقصود نزديكتر ميشود.
اسد در ضمن خوردن اين غذا كه هم شام دير و هم نهار بود، از پيمودن آب آتش مزاج، يعني ودكا، هم كوتاه نميآمد و بعد از اين شراب و طعام ده يازده ساعت ميخوابيد.
البته قبل از خواب رفتن افكاري هم داشت. درهرحال يكي دو ساعت بعد از ظهر از خواب برميخاست، تا بخود ميجنبيد وقت گذشته بود، با عجله بدكان موله سابق الذكر رفته اصلاحي ميكرد و شام را اگر بدختر خانم وعده نكرده بود، در يكي از رستورانها صرف كرده، بخانه معشوق ميرفت. گاهگاه كه از معشوق بي‌لطفي احساس ميكرد، يكي دو روز مناعت عاشقانه بخود داده، با رفقاي خود كه اكثر افسران گارد امپراطوري بودند، وقت خود را در رستوران‌هاي درجه اول پطرزبورغ مي‌گذراند. ولي من ميدانستم كه اسد چه در دل دارد و اين تغافل از معشوق از چه راه است و يقين داشتم كه بعد از دو سه روز يكي از جذبه‌هاي محبت باز زندگي عاشقانه اسد را تجديد خواهد كرد.

عروسي اسد بهادر

در پايان تمام اين وصل و هجرانها و قهر و آشتيها، بالاخره نوبت عروسي رسيد و در اواخر بهار سال 1324 بين دو نفر مزاوجت اتفاق افتاد. شب عروسي در خانه لابارون سيمولين ضيافتي از ما
ص: 161
و دوستان و اقوام نزديك خانواده عروس داده شد. فرداي اين شب، عروس و داماد براي ماه عسل بمسافرت اروپا رفتند.

خواهرهاي اسد در پطرزبورغ‌

بعد از مراجعت، اسد در نزديكي سفارت، خانه و اثاثيه آبرومندي تدارك و زندگي خانوادگي نسبة باتجملي را شروع كرد. خواهر زن، يعني ياديا، هم طبعا از اين ببعد در خانه اسد بود. بعد از چند ماهي فرخ‌بك وزيراف شوهر خواهر اسد كه در اين اواخر اكثر از باكو بپطرزبورغ ميآمد، با خانواده خود و دو خواهر كوچكتر اسد و نسا خانم مادرش هم بپطرزبورغ آمدند. نسا خانم زودتر بطمر خان شوره برگشت، ولي سه خواهر اسد با فرخ‌بك در پطرزبورغ ماندني شدند. دو خواهر خانه اسد هم يكي بعد از ديگري شوهر اختيار كردند. خاور، خواهر كوچكتر، زن عبد المجيد چرمويوف از طائفه چچن قفقاز افسر گارد امپراطوري و بعد از كمي ماهرخ زن رشيدبك بادكوبه‌اي شدند. بالاخره ياديا را هم جوان مهندسي باسم گروموف ازدواج كرد. اين چند خانوار كه همه قوم و خويشهاي اسد بودند، در پطرزبورغ رحل اقامت افكندند. بعد از آنكه من بايران آمدم، الگا دختر خاله مادام اسد را هم همان پرنس رازوبل كوچك گرفت و خيال مادام لابارون سيمولين از هر حيث فارغ شد.
ما بخانه اين چند خانواده نيمه‌ايراني و نيمه‌قفقازي و نيمه‌روسي خيلي ميرفتيم و من با خاور خانم زن چرمويوف مثل برادر و خواهر بوديم. اكثر كه بدعوتهاي خارج از خانواده ميرفتيم، پيش هم مي‌نشستيم و از حدسهائيكه اشخاص خارج از اين رفاقت برادرانه و خواهرانه ما ميزدند، صحبت داشته و بريش و گيس آنها ميخنديديم. بعد از چندي خاور دختري از عبد المجيد چرمويوف پيدا كرد، من بگوشهاي او اذان و اقامه گفتم، ولي اين دختر عمري نكرد و بعد از آمدن من بايران تلف شد و گويا ديگر هم اين زن و شوهر اولادي پيدا نكردند. چرمويوف با زنش قطع رابطه كرده، چندسال قبل كه بطهران آمده بود مرحوم شد و خاور را نمي‌دانم كجاست. در آينده هم شايد جائي گير بياورم و از اسد و خانمش بازهم بنويسم.

مقدمات انقلاب در ايران‌

از اوضاع طهران خوب نمينويسند، عين الدوله بعد از مراجعت از سفر اروپا، دنباله همان سختگيريهاي مالي را در دست دارد سهل است، براي پر كردن چاله مخارج سفر فرنگ بر شدت عمل خود افزوده، مردم ناراضي هستند. هرچه او بر شدت عمل مالي ميافزايد، مردم بر آزادي‌طلبي ميافزايند و اين تدبير آزادي‌طلبهاست كه از موقع استفاده كرده، در وقتي كه صدر اعظم از راه سختگيري‌هاي مالي بمردم فشار وارد ميآورد، آنها مظالم استبداد را حالي و مردم را بآزاديخواهي دعوت مي‌كنند. درباريها و عين الدوله، بدون توجه بنتيجه امر، كاري بآزادي‌طلبي مردم ندارند. وضع عجيبي پيش‌آمده است، سيد جمال الدين اصفهاني در ماه رمضان، در مسجد شاه، در حضور امام جمعه، داماد شاه
ص: 162
حاضر، حرفهائي ميزند كه سراپا نقادي از دولت است. هيچكس متعرض او نيست و عين الدوله مشغول كاستن حقوق مواجب‌بگيرها و عقب انداختن اقساط آنهاست. سياست صدر اعظم همان سياست «بگذاريد حرف بزنند، ما مشغول كار خود باشيم» است. در صورتي كه اين حرفها بالاخره نتيجه خود را دير يا زود بارميآورد. از زمستان باينطرف، موضوع عبا و عمامه مسيونوز و تبعيد سعد الدوله و مذاكرات اطراف آن‌كه همه در واقع حمله بعين الدوله است، دستاويز و وسيله تحريك مردم شده است. ولي مثل اين است كه عين الدوله خود در اين انتشارات دست دارد، وگرنه چگونه ممكن است تا اين اندازه پشت گوش فراخي «1» كند و جلو اين حرفهاي آزاديخواهي را نگيرد؟

نظامي شدن شهر تهران‌

در اواسط بهار، عين الدوله ملتفت خبط خود شده براي ترساندن مردم، شهر را نظامي و اجتماعات را محدود نمود، ولي خيلي دير بود. مردم بقدري در زمستان گذشته حرفهاي آزادي‌طلبانه شنيده بودند كه اين حكومت نظامي اثري در افكار آنها نكرد.
هر دو نفري كه بهم ميرسيدند، يكي ناطق و ديگري مستمع ميشد و مظالم دولت را براي يكديگر تشريح ميكردند. عين الدوله فشار حكومت نظامي را زياد كرد، مردم در مسجد شاه اجتماع كردند و عدالتخانه خواستند. عين الدوله بدست‌آويز حكومت نظامي، علما را بفشار از مسجد خارج كرد. آنها هم مثل ميرزا حسن آشتياني در وقعه تنباكو، از شهر خارج شدند. اگر عين الدوله هم مثل امين السلطان از آنها استمالت ميكرد و آنها را برميگرداند، شايد آزادي‌طلبهاي واقعي موفق نميشدند كه اين تقاضاي عدالتخانه را بخواستن قانون اساسي تبديل كنند. ولي عين الدوله راضي باستمالت از علماء نشده، آن‌ها بقم رفتند كه بعتبات بروند. مردم طهران هم كه از فشار حكومت نظامي بجان آمده بودند، براي هر اقدامي حاضر بودند.

رفتن مردم بسفارت انگليس‌

وقعه قتل سيد عبد الحميد بدست يكنفر قزاق يا سرباز، نيشتر اين دمل شد. جماعتي بسفارت انگليس رفته متحصن شدند. ابتدا باز هم ميگفتند عدالتخانه ميخواهيم كم‌كم آزادي‌طلبان موقع را مناسب ديده، مقصود اساسي خود را آشكار و خواستن عدالتخانه را بمشروطه خواستن تبديل كردند. آقا سيد عبد اللّه و آقا ميرزا سيد محمد طباطبائي كه سردسته علماء و مقصدشان در موقع عزيمت عتبات بود، در قم توقف كردند. باب رفت‌وآمد و مكاتبه بين متحصنين سفارت و آنها، البته بوسائل مخفي، باز شد و حكومت نظامي عين الدوله طبعا از ميان رفت و مردم از صبح تا شام دسته‌دسته به ملاقات متحصنين ميرفتند و در حول و حوش سفارت جوقه جوقه مينشستند و در اطراف مذاكرات بين متحصنين و دولت مذاكره
______________________________
(1)- «پشت گوش فراخي» كنايه از شنيدن مطلب و اقدام نكردن و بي‌اعتنائي نمودن به آنست. نظير «يك گوش در است و ديگري دروازه» و «گوش خود را بدهكار ندانستن» كه تازه رواج يافته و همه ميگويند و مينويسند، نيز بهمين معني است.
ص: 163
ميكردند. فصل تابستان و كارمندان سفارت بقلهك محل ييلاقي خود رفته بودند و متحصنين در باغ سفارت چادرها برپا كرده، شبها در و ديوار باغ را چراغان و روزها بتمام حضار نهار ميدادند.

هيزم نيست! اسكناس بسوزان!

يكي از روزها آشپز يكي از قسمتها نزد حاجي محمد تقي بنكدار كه قسمت آشپزخانه در اداره او بود، آمده گفت: «حاجي آقا! هيزم ما تمام شده فرستاده‌ايم بياورند نياورده‌اند.» حاجي محمد تقي دسته اسكناسي از جيب درآورده نزد او انداخت و گفت: «هيزم نداري؟ اسكناس بسوزان!» از اين نمايشات خيلي در كار بود. بخصوص نظم و ترتيب آوردن نهار از قسمت آشپزخانه تا چادرها خيلي قابل تحسين و حاجي محمد تقي بنكدار وجاهت زيادي پيدا كرد. كم‌كم كار چراغاني از داخله سفارت بخارج هم سرايت كرد و تقريبا تمام خيابان‌هاي شهر چراغان بود. تجار مخارج اين اوضاع را از كيسه ميپرداختند و دكانهاي خود را بسته و همگي هر روز بسفارت ميرفتند و يكديگر را ترغيب و تحريص ميكردند. آزادي‌طلب‌ها كه تاكنون در خفيه بآنها دستور ميدادند، آفتابي شده، بين دولت و جمعيت سفارت، خود را واسطه كردند. چندين بار مطالبي براي اصلاح نوشته شد ولي آزادي‌طلبان كه ميدانستند چه ميخواهند، رضا ندادند،

صدور فرمان مشروطيت‌

بالاخره در تاريخ 14 جمادي الاخره 1324 مطابق با 14 اسد 1285 كه روز جشن ولادت شاه بود، فرمان مشروطيت صادر و عين الدوله معزول و بخواهش آزادي‌طلبان و جمعيت سفارت، مشير الدوله صدر اعظم شد. جمعيت سفارت بعد از آنكه چمن‌كاري‌هاي باغ سفارت را كه در اين يكماهه زير پا رفته بود دوباره كاشتند و خيابان‌ها را آب و جارو كرده بحالت روز اول درآوردند، از سفارت خارج شده بخانه‌هاي خود رفتند.
من ترديد ندارم كه شرحيكه در اينجا مينويسم، بسيار ناقص و شايد در پاره‌اي از موارد مخالفتهاي جزئي هم با واقع داشته باشد. زيرا من در اين اوقات در طهران نبوده و آنچه فعلا مينويسم، چيزهائيست كه مكاتبات برادرم در خاطرم گذاشته است. براي تشريح جزئيات، بايد بيادداشتهاي ديگران كه حاضر بوده‌اند، مراجعه كنند. اما اينكه من چرا بكسي و كتابي مراجعه نميكنم كه حقايق را مفصل بنويسم، براي اين است كه من جاه‌طلبي تاريخ‌نگاري ندارم. «شرح زندگاني من» چيز ديگر و تاريخ‌نويسي كار ديگر است.
اخباريكه از طهران بما ميرسد، منحصر است بآنچه برادرم براي من مينويسد. براي سايرين، كسي از اين اخبار نمي‌نويسد. در كاغذ آخري كه بمن رسيده بود، راجع بچراغاني و سلام و صلوات‌هاي جمعيت سفارت و رفتن مردم خارج بآنجا شرحي نوشته و از نظم و ترتيب آنها چنانكه نوشتم تشريحاتي شده بود. البته موضوع فرمان مشروطيت در بين بوده، ولي برادرم كه نويسنده نامه بود، چون خبري از اين بابها نداشته چيزي از آن
ص: 164
ننوشته بود. من پيش خود فكر ميكردم كه اين هياهو و جاروجنجال در سفارتخانه خارجي منافي حيثيت ملي است و عين الدوله مؤسس اين اساس ظلم را كه منجر باين بي‌آبروئي شده است، ملوم ميدانستم و از نتيجه‌اي كه از اين اجتماع در سفارت بيگانه خواهند گرفت.
بيخبر بودم و چون اسمي سابقا از عدالتخانه برده شده بود، پيش خود تصور ميكردم كه در نتيجه اين كشمكشها نظامات و قوانيني براي عدليه شايد برقرار شود.

خبر واقعات اخير تهران چگونه بمن رسيد

يكروز ظهر كه بعادت هميشگي هنوز از رختخواب خارج نشده بودم، ديدم در اطاق مرا ميزنند. البته بروسي آواز دادم «كي است؟» صداي مشاور الممالك بفارسي جواب داد «منم». من با ايشان بقدري يگانه بودم كه حاجتي بمعطل كردن ايشان و پوشيدن رب دوشامبر نداشته باشم. گفتم «بفرمائيد»، آمد، روي صندلي پائين تخت‌خواب من نشست، بطوريكه وقتي من برخاستم و ميان تختخواب نشستم، با هم مواجه بوديم. مشاور الممالك گفت «خبر داري كه ايران كنستي‌توسيون «1» گرفته است؟» گفتم «شوخي نكن» گفت «نه اين تلگرافش است» و تلگرافي از جيب خود درآورده بمن داد. ديدم تلگراف بزبان فرانسه انشاء شده و مفهومش اين است كه دولت ايران بموجب فرمان اعليحضرت شاه در عداد دول كنستي‌توسيونل درآمده است. بكار گذاران دولت متوقف فيها اعلام كنيد. تلگراف هم از مضمونش پيداست كه باصطلاح امروز بخشنامه و باصطلاح آنروز متحد المآل است و الساعه در ساير نقاط عالم كه ما سفارتخانه در آنجاها داريم، رفقاي ما هم مثل ما از اين اتفاق حيرت‌انگيز خبر دارند و دارند كيف مي‌برند.
بمشاور گفتم: «رفيق اين كار بزرگي بوده است كه انجام شده، خدا كند كه نتيجه خوبي از آن بگيريم» گفت: «مگر ممكن است نتيجه بدي هم داشته باشد؟» گفتم: «بالمآل البته نتيجه آن خوب است ولي شرط آن رفتار عاقلانه ماست كه از افراط و تفريط جلوگيري كنيم. من در اين هشت نه ماهه كم‌كاري پنج شش هزار صفحه راجع بانقلاب فرانسه چيز خوانده‌ام، انقلاب و تغيير حكومت استبداد بمشروطه اگرچه آخرش خوب است، ولي تا وضع حكومت سابق عوض شود و حكومت جديد جاي آنرا بگيرد، خيلي‌ها نفله شده زير دست و پا ميروند. در كشور ما عقيده مسلماني بدمكراسي خيلي كمك ميكند، آريستكراسي در كشور ما ريشه‌اي ندارد كه از اعيان بترسيم، ولي مردم نمي‌دانند چه كنند؟ ميترسم گرفتار مشروطه بي‌تقوي بشويم كه شايد از استبداد بي‌ترس بدتر است. عيب اينجاست كه در فارسي يك ورق كاغذ چاپ شده در اين باب‌ها در دست كسي نيست. من گيج اين افكار بودم كه ديدم زيادتر از اندازه خودماني هم ترك ادب كرده‌ام و ميان رختخواب با كسي كه چهار پايه از من جلوتر است، گرم صحبت شده‌ام. فورا رب‌دوشامبر بدوش انداخته اجازه خواستم خود را حاضر بكنم تا با هم بيرون برويم. بكنار روشوئي كه پشت چپق بود رفته قدري آب روي سرم ريختم و لباس پوشيدم و با مشاور الممالك بيرون آمديم.
______________________________
(1)-Constitution
ص: 165

تقديمي من بمشروطه ايران‌

تا مقداري از راه من و ايشان ساكت بوديم، من دنبال صحبت قطع شده را گرفته گفتم: «من يك كار براي رفع اين عيب در نظر دارم و آن ترجمه كتابي در انقلاب فرانسه است كه معايب و محسنات انقلاب را بنظر مردم برساند، تا خوبي‌هاي آنرا اقتباس كنند و از بديهاي آن احتراز نمايند، من كتابي در دو سه ماه قبل راجع بانقلاب فرانسه خوانده‌ام كه بعقيده من بهترين كتابي است كه در عالم خود در اين باب نوشته‌اند و دو جلد است. اگر اين كتاب ترجمه شود، خيلي بدرد اين مردم خواهد خورد. اين كتاب را يكي از رفقاي بومي گرفته است بخواند، بعد از نهار بكتابخانه ولف ميروم، نسخه ديگري از آن ميگيرم و بترجمه آن مشغول ميشوم.»
مشاور الممالك گفت «خوب فكري است» با هم وارد سفارت شديم، دو نفري نهار خورديم، ايشان رفتند كه اعلامنامه مشروطه شدن حكومت ايرانرا بوزارتخانه بنويسند و من بكتابخانه ولف رفته، كتاب انقلاب فرانسه تأليف مينيه را با مقداري كاغذ سفيد براي ترجمه و چند جلد كتابچه براي پاكنويس خريداري كرده بسفارت مراجعت كردم.

باز هم تغيير زندگي‌

باز تغيير تازه‌اي نظير تغيير رفتن مدرسه سياسي در زندگاني من طبعا پيش خواهد آمد، بايد از يك قسمت تفريحات خود دست بردارم و همت كرده كاريرا كه بدان عزم كرده‌ام، بانجام برسانم.
بايد شبها زودتر خوابيد تا هر روز صبح ساعت هشت لباس پوشيده پشت ميز كار بتوان نشست. ناچار بايد شب‌نشينيها را ترك كنم زيرا شب‌نشينيها اكثر ساعت ده و يازده شروع ميشد و نميتوانستم بمجرد ورود، هنوز سلام نكرده، خداحافظي و جا خالي كنم. روزها هم بايد اوقات بيكاريرا كه تا حال صرف گردش و ملاقاتهاي دوستانه ميكردم، بمصرف اصلاح و پاكنويس ترجمه‌هاي صبحها برسانم و همينكه نتوانم بملاقاتهاي معمولي روزانه بروم، ناچار خانواده‌هائيكه با آنها رفت‌وآمد دارم، تصور ميكنند من با آنها متاركه كرده‌ام، باز هم يكمرتبه ديگر در زندگي من وضعي پيش‌آمده است كه بعد از مويز شدن بايد مجددا غوره بشوم و بعد از بدست آوردن نتيجه، دوباره خود را مشغول مقدمه كنم.
از طرف ديگر بفكر نتايج مادي و معنوي اين كار براي خود و هموطنانم افتاده، ميبينم كه چاره‌اي جز ترجمه اين كتاب نيست. «اگر امثال من كه خود را برجسته جامعه ميدانيم باين قبيل كارها مبادرت نكنيم، كي بكند؟ ايرانست و يك مدرسه سياسي كه من اول شاگرد و خود را مبرزترين فارغ التحصيلهاي آن ميدانم. اگر من نكنم كه بايد بكند؟ خير! بايد فداكاري كرد و اين كار را بهر قيمتي كه هست انجام داد. ولي كتاب خيلي پرحجم و قريب ششصد صفحه است كه بايد ترجمه شود و اين كار لا محاله يكسال يا دو سالي وقت مرا ميگيرد. دو سال خودم را حبس كنم؟ ... بلي! اگر پيش بيايد و
ص: 166
سه و چهار سال هم در راه نتيجه‌ايكه از آن انتظار داري، چيزي نيست. تصميمي كه گرفته‌اي بآخر برسان.»
در نتيجه اين افكار، با توصيه بخدمتكار خانه كه ساعت هفت مرا بيدار كند، نصف شب برختخواب رفتم. ولي تا ساعت سه در رختخواب غلطيدم، باوجود اين در ساعت هفت كه خدمتكار در زد، از رختخواب بيرون پريدم. مثل اينكه بشيك‌ترين مجالس ميخواهم بروم، سروصورت را صفا داده پشت ميز نشستم و تا اول ظهر مشغول كار بودم. ظهر برخاسته تا يكساعت بعد از ظهر بگردش معمولي خود رفته و بموقع مقرر در سفارتخانه حاضر شدم.
بعد از اين روز هم كار را بهمين منوال تعقيب كردم.

پيشرفت مشروطه در ايران‌

قانون اساسي اعلام و اسم مشروطه مصطلح و وكلا انتخاب و عمارت بهارستان محل مجالس معين شده است. ولي شاه خيلي ناخوش است، بطوري كه اميدي بزندگي او ندارند. محمد علي ميرزا وليعهد را از تبريز خواسته‌اند كه اگر اتفاقي بيفتد، در اين موقع باريك، تاج‌وتخت خالي نماند. آزادي‌طلب‌ها كه تازه تغيير اسم داده مشروطه‌خواه شده و دسته مقابل خود را مستبد ميخوانند، نيز متوجه هستند كه بايد وقت را تلف نكرده تا مظفر الدين شاه زنده است، قانون اساسي را شش ميخه «1» كنند. بهمين جهت لايحه متمم قانون اساسي در شرف گذشتن است. فكر از دنيا رفتن شاه و خراب شدن نانداني و محدود شدن اختيارات سلطنتي و خشك شدن ريشه افراطكاري، درباريها را بالطبع وادار كرده كه هريك فرمانهائي راجع ببخشش خالصجات صادر كنند. ميرزا نصر اللّه خان مشير الدوله صدراعظم است، مشير الملك هم كه موقتا بطهران رفته است، بعد از صدارت پدرش گرفتار تدارك لوايح قانوني كه بايد بمجلس برود شده، از آمدن او خبري نيست، مشير الملك و برادرش مؤتمن الملك در اين موقع از راه تدارك لوايح قانون اساسي و متمم آن، خيلي بپيشرفت مشروطه كمك كردند. وجود اين پدر و دو پسر، بخصوص دانشمندي پسرها، در اين موقع خيلي بدرد خورد. شايد اگر اين دو پسر نبودند، همان آزادي طلبهاي دو آتشه هم نميدانستند چه بايد كرد و چگونه بايد لوايح قانوني را ترتيب داد. در اين وقت سعد الدوله كه قرباني عبا و عمامه مسيو نوز شده و به تبعيد افتاده بود مراجعت كرده و مردم براي پاداش زحمتي كه باو رسيده بود، او را وكيل كرده بودند. سعد الدوله معلوماتي نداشت، فرانسه‌اي ميدانست و در مأموريتهاي اروپا زياد خوانده بود و خوانده‌هاي خود را از مجلس بگوش مردم ميرساند. مردم هم چون از اين چيزها نشنيده بودند، او را مرد كار ميدانستند. او هم براي جاه‌طلبي خود باد ببوق آزاديخواهي كرده ميخواست در اين ميان خود را بنوائي برساند. صنيع الدوله هم كه مردي مهربان و پاك و امين و فداكار بود، دانشهايش بيشتر جنبه علمي داشت نه حقوقي، ناصر الملك حقوق‌دان و در اين وقت كماكان وزير ماليه ولي خيلي محافظه‌كار بود و تا كارد باستخوانش نميرسيد، حرفي نميزد. فرنگ
______________________________
(1)- شش ميخه كردن كنايه از محكم‌كاري است و اين اصطلاح از نعلبندي در افواه افتاده و نعل شش ميخه، محكمتر و بادوامترين نعلها است.
ص: 167
رفته و مطلع زياد بود، ولي تحصيل كرده منظم‌كاري، جز اين دو برادر، نداشتيم. پس اين دو برادر بودند كه در اين روزها ريشه و هسته دانش حقوق بوده و بوسيله پدرشان ميتوانستند دانشهاي خود را بنفع مردم بكار بيندازند.
انتخاب وكلا دو درجه‌اي و صنفي بود، نه مستقيم و عمومي. اتخاذ اين رويه براي اين بود كه چون تصور ميشد هر صنفي از دردهاي خود بهتر از سايرين مسبوق است، وكيل بصير بيغرض انتخاب خواهد كرد و اجتماع اين وكلا در يك مجلس كارها را بنفع عموم انجام خواهد داد. گذشته از اين، انتخابات هم زودتر صورت گرفته و مجلس زودتر اكثريت و رسميت پيدا خواهد كرد. باوجود اين، قانون طوري نوشته شده بود كه اصناف ميتوانستند اشخاص خارج از صنف خود را هم وكيل كنند تا وجود اشخاص دانشمند خارج هم بي‌استفاده نماند «1». در اين دوره، وكيل بي‌اطلاع از سياست زياد بود، ولي همه وطن‌پرست و پاك‌قصد و باحرارت و فداكار بودند. وكلا روي زمين مينشستند و قاليچه‌اي كه روبروي رئيس پهن شده بود، كار تريبون مجلس را ميكرد. مشهدي باقر وكيل صنف بقال طهران، با كمال سادگي آنچه بفكرش ميرسيد بدون پرده‌پوشي و لفافه‌هاي علمي و ادبي ميگفت.
گاهي سادگي نطق اين قبيل وكلا با دو سه كلمه، كارهاي بغرنج را حل و تسويه ميكرد.
تا كم‌كم از ولايات بعضي وكلا كه در فن خطابه و آئين سخنراني دستي داشتند و پاره‌اي اشخاص خوش‌قريحه نسبة مطلع وكيل شده و نطق‌ها سروصورتي گرفت و قابل نوشتن و خواندن شد. روزنامه‌اي باسم المجلس دائر شد كه خلاصه نطق وكلا و تصميمات مجلس در آن درج مي‌گرديد و اين روزنامه را آقاي ميرزا محمد صادق طباطبائي (رئيس مجلس امروز) پسر آقا ميرزا سيد محمد مينوشت.
آقا ميرزا سيد محمد طباطبائي و آقا سيد عبد اللّه بهبهاني كه بعد از صدور فرمان مشروطه، باسلام و صلوات «2» بتهران برگشته بودند، بواسطه نفوذيكه در روحانين داشتند،
______________________________
(1)- مرحوم دكتر سيد ولي اللّه نصر نماينده صنف حمامي تهران شد.
(2)- مردم كشور ما تا قبل از مشروطه در موارديكه ميخواستند براي ورود كسي بشهر تجليل كنند، صلوات ميفرستادند. دست زدن و زنده‌باد گفتن از مستحدثاتي است كه با مشروطه بايران آمده است. اين تظاهرها بيشتر براي شاه و علما ميشد، حتي در دوره مظفر الدين شاه چون قدري تجدد بواسطه مدارس جديد وارد اجتماعات شده بود، صلوات هم نميفرستادند و مؤدب در معبر شاه مي‌ايستادند. بعضي كه ميخواستند در شاهدوستي تظاهري كرده باشند، تعظيم ميكردند. اين تعظيم‌ها هم اكثر از اشخاصي بود كه شاه آنها را مي‌شناخت و عامه مردم بي‌سروصدا و بي‌تظاهر بودند. ولي در مورد علما چون متوليها و حول‌وحوش آنها با جمله‌هاي «حق پدر و مادرش را بيامرزد كه يك صلوات بلند ختم كند، لال نميري دوم صلوات را بلندتر بفرست و از شفاعت پيغمبر محروم نشوي سومي را بلندتر بفرست» از مردم صلوات مطالبه ميكردند، ورود آنها سرو صداي بيشتري داشت. آنها كه نزديك آقا بودند يا آقا از نزديك آنها ميگذشت، اعم از شناسا و غيرشناسا، براي درك ثواب سلام هم ميكردند. با سلام و صلوات وارد شدن، كنايه از احترامي
ص: 168
دو حامي قوي و دو عامل مؤثر مشروطه بودند. طلاب و علماي نجف با رؤساي خود، آقايان حاجي ميرزا حسين پسر حاجي ميرزا خليل، (طبيب مرده زنده كن) و ملا كاظم خراساني كه مرجع تقليد اكثر ايرانيان بودند، كلا از مشروطه حمايت ميكردند. مستبدين اين طبقه هم در عتبات آقا سيد كاظم يزدي را داشتند كه او هم با من تبع خود با مشروطه ضديت ميكرد.
بين اين دو دسته هم در عتبات مثل مستبدين و مشروطه‌خواهان ضديت بود. در تهران هم مستبدين از زمره علما بي‌پشتيبان نبوده، آقا شيخ فضل اللّه، ملاي مستبد مركز، با ميرزا سيد محمد و آقا سيد عبد اللّه ضديت ميكرد. باوجود اين، پسرهاي شيخ فضل اللّه، بخصوص شيخ مهدي، از مشروطه‌خواهان و پسر ديگرش بقدري در مشروطه‌خواهي بيباك بود كه جوجه‌طلبه‌هاي مشروطه‌خواه اسم او را ابو دجانه گذشته بودند. آقايان محمد عبده و محمد- رضاي وجداني از همين جوجه‌طلبه‌ها بشمار مي‌روند.
آقايان ميرزا سيد محمد و آقا سيد عبد اللّه با اينكه وكيل نبودند، هر روز در مجلس حاضر ميشدند، تا از هر اتفاقي كه بر ضد مشروطه پيش بيايد دفاع كنند و چون عنوانات معمولي مجتهدين مانند حجة الاسلام و ملاذالانام نسبت بآنها كوچك شده بود، آنها را هم، مانند دو نفر علماي بزرگ سابق الذكر نجف، آيت اللّه ميخواندند و چون با همديگر متحدا بكارها قيام ميكردند و هميشه اسم هر دو باهم برده ميشد، براي اختصار، از آنها بحجتين آيتين تعبير ميكردند. ورق‌پاره‌هاي صحاف‌باشي «1» كه از هندوستان ميآمد، در اين روزها خيلي بيهوده‌سرائي ميكرد.
______________________________
است كه در ورود شخصي بمجلسي يا شهري درباره او بعمل مي‌آيد.
ميرزا اسد اللّه خان پيشكار ماليه اصفهان ميگفت در ماه ششم سال 1325 قمري از تهران بما امر كردند مثل سابق ماليات را وصول كنيم، كدخداها و پاكارهاي سده (همايون شهر) را احضار كرده بودم كه قرار پرداخت ماليات را با آنها بدهيم، يكي از آنها گفت: «مگر بايد ماليات هم داد؟» گفتم البته. گفت: «پس ما اين سلوم و صلواتا را واسه چي فرستاديم» مقصودش تظاهراتي بوده است كه در اجتماعات مشروطه‌خواهي كرده بودند. مرحوم آقا نجفي مجتهد اصفهان از سدهيها خيلي براي تظاهر در مشروطه‌خواهي استفاده ميكرده و آنها را بشهر ميطلبيده است و شايد حول‌و حوش آقا بآنها وعده ميداده‌اند كه در مشروطه از ماليات معاف خواهند شد و اين بيان كدخداها از اين راه بوده است.
(1)- اين شخص يكي از چهل و چند نفري است كه ناصر الدين شاه براي تكميل تحصيلات باروپا فرستاده بود. وقتي با آموختن فن صحافي بتهران مراجعت كرد و بحضور اعتضاد السلطنه وزير علوم شرفياب شد، با اينكه بيش از دو سال در اروپا بسر نبرده بود، آقاي عزيز اسم حوض را فراموش كرده بود و بالاخره كه باو حالي كردند مقصود «باسن» فرانسه است، براي اينكه لغت را بخاطر بياورد حوض را دو سه بار تكرار كرد. اول «حاووض» و بعد «اوز» گفت. اعتضاد السلطنه چوب و فلك خواست و آقاي عزيز را بفلك بست. در ضمن چوب خوردن ميگفت قربان غلط كردم .... خوردم حوض حوض حوض. اين شخص بكاري نرسيد و نشنيدم دكان جلدگري داير كرده باشد. در ايام نيمه‌جوانه‌مردي من، دكان تجارتي در لاله‌زارنو امروزه داشت. چندي
ص: 169

تكميل قانون اساسي و فوت مظفر الدينشاه‌

حال شاه خيلي بد است، مشروطه‌خواهان هم با عجله مواد متمم قانون اساسي را نوشته از مجلس گذراندند و بوسيله مشير الدوله براي امضاء نزد شاه فرستادند. شاه هم بعد از ترديد زياد بالاخره با رضايت وليعهد چند روزي قبل از مرگش آنرا امضاء كرد.
باستدعاي مشير الدوله، با ضعف مزاج، روزي بكالسكه نشسته در يكي دو خيابان گردش رفت. مردم نسبت باو اظهار قدرداني و خلوص زيادي نمودند، شاه را با فريادهاي شعف و زنده و پاينده‌باد پذيرائي كردند. ولي اين آخر نمايش زندگاني او بود و چند روز بعد در 25 ذيقعده 1324 دار فاني را بدرود گفت. سجع مهر اين شاه شعر ذيل بود:
دميد كوكب فتح و ظفر بعون اللّه‌گرفت خاتم شاهي مظفر الدين شاه
______________________________
بود در تهران ديده نميشد، در اين وقت اوراقي كه بخط بسيار بدي نوشته شده بود، در هندوستان چاپ ميكرد و بايران و سفارتخانه‌هاي خارجه ميفرستاد كه واقعا افكار ديوانه‌ها به از آن بود. در هرحال گويا در همين روزها زحمت را كم كرد و رهسپار سفر آخرت شد زيرا بعد از دوره استبداد صغير، اسمي در هيچ‌جا از او نشنيده‌ام.
ص: 170

شرح زندگاني من در سلطنت محمد عليشاه‌

اشاره

وليعهد محمد علي ميرزا كه از يكي دو ماه باينطرف در تهران و بكارها هم وارد بود، بجاي پدر بتخت نشست و تاجگذاري رسمي بعمل آمد. در روز تاجگزاري مشير الدوله صدر- اعظم كه ميخواست تاج بر سر گذارد، پيرمرد توجه نكرده تاج را پيش و پس بر سر او گذاشته بود كه بعد خود شاه متوجه شده تاج را برگردانده بسر خود گذاشت. اين تاج- گذاري بواسطه همين سهو، در نظر عامه خوش‌يمن نيامد.

خواب عجيب‌

دختر ميرزا نصر اللّه خان مشير الدوله، مادر آقاي جمشيد مفخم، در چند ماه قبل از تاريخ صدارت پدرش كه هيچ از اين اوضاع خبري نبود، خواب ديده بود كه پدرش از در وارد شده تاجي در دست دارد و ميگويد: «تاج محمد علي ميرزاست، بايد الساعه بروم بر سر او بگذارم» تاج را گوشه‌اي گذاشته، مشغول پوشيدن لباس رسمي خود شد. من نزديك شده ديدم اين تاج را از برف ساخته‌اند. بپدرم گفتم «اين تاج از برف است؟» نگاهي كرد و گفت «براي مدتيكه او بر سر تخت ميماند كافي است» اين خواب در نزد خانواده پيرنيا معروف و من از مشير الدوله حسن پيرنيا و مرحوم اسحق خان مفخم الدوله، شوهر خانم، هم شنيده‌ام. منتهي در اوائل در خارج شهرتي نداشته و در خانواده مكتوم بوده است.

مراسم تعزيت در سفارت ايران‌

خبر فوت شاه كه بسفارت رسيد، بيرق سفارت را بحال عزاداري نيمه‌كش بلند كرديم. از طرف مقامات رسمي و درباري و وزارت- خانه‌هاي بومي و سفارتخانه‌هاي خارجه كارت تسليت براي رئيس هيئت سفارت ايران گذاشتند. روز سوم مجلس تذكري در سفارت برپا شد، جمعي از درباريان و وزرا دعوت شدند، قاري بسيار خوبي از تاتارها كه در كرونشتات سراغ كرده بوديم، سوره هل اتي را با لحن بسيار خوبي قرائت كرد و مجلس ختم شد.

تقاضاي مرخصي‌

ترجمه من بد پيش نميرود و تا نزديك يكربع از كتاب اصلي ترجمه و در كتابچه‌ها پاكنويس شده است. ولي من دو سال است در اين مسافرتم، ديدار قوم و خويشها بخصوص ديدن اوضاع تازه مرا بهوس انداخته كه دو ماه مرخصي گرفته بطهران بروم. مشاور الممالك بمركز نوشته، ولي اجازه آن هنوز نيامده است.
ص: 171
بيست روز بيشتر بعيد نداريم و من ميخواهم عيد نوروز را كه مصادف با روز اول صفر 1325 است، طهران باشم. مشاور الممالك يك تلگراف هم براي مطالبه جواب درخواست مرخصي من فرستاد. با كمال تعجب باز هم جوابي نرسيد و ما همه در حيرتيم كه سبب اين نرسيدن جواب چيست؟ زيرا در آنروزها هيچكس از مركز اجازه نميخواست و همينكه رئيس هيئت اجازه ميداد، كارمندان سفارت بهرجا و هرقدر كه ميخواستند ميتوانستند از مرخصي استفاده كنند. شايد اين اولين كاغذ و تلگرافي بود كه راجع بمرخصي اعضاي خارج ايران بوزارت خارجه رسيده بود و اين كار هم بخواهش خودم شد. زيرا فكر كردم ديگر دولت مشروطه شده و بايد همه چيزش در تحت قاعده درآيد. در حقوق اداري خوانده بودم كه اجازه مرخصي با مركز وزارتخانه‌هاست، بايد يكوقتي اين رسم معمول شود، چه بهتر از اين‌كه شروع آن از من شده باشد. خلاصه، تا هيجدهم اسفند صبر كرديم، بازهم جوابي نرسيد و اين دوازده روز باقيمانده همينقدر بود كه من در راه باشم. مشاور الممالك از نرسيدن جواب بيشتر از من عصباني است، بالاخره در اين روز بمن گفت: «من بمسئوليت خود مرخصي و اجازه مسافرت بتو ميدهم و تلگرافي در اين باب نوشته فرستاد و من حركت كردم.

در راه‌

ورود من بانزلي با روز آفتاب بسيار خوبي تصادف كرد. ميرزا مهديخان منصور الممالك كماكان در گمرك است، با كمك ايشان درشكه‌اي كه صبحي از راه خمام مسافر آورده بود و ميخواست برشت برود، گير آورديم. بدون عبور از مرداب و قايق‌سواري، از راه خمام يكسر بشهر رشت آمدم.
بمجرد ورود، درشكه‌اي براي تهران گرفته فردا صبح راه افتادم. هوا تاريك شده بود كه به ايستگاه قبل از رستم‌آباد رسيدم ولي در آنجا نمانده بوسيله تلفن برستم‌آباد خبر كردم شام تدارك كنند. سه از شب گذشته برستم‌آباد وارد شدم.

تحويل عيد

يكساعت ديگر سال تحويل ميشد، ناصر خان مهمانخانه‌دار، دو ميز متصل بهم براي من تدارك ديده، چلو و پلو با دو سه رنگ خورش و ماهي و مرغ و پنير و پونه و نقل و سبزي و هفت‌سين همه چيز روي ميز حاضر است. يك مشربه بزرگ آب نيم‌گرم آورد، من سرم را شستم و از كسالت راه بيرون آمده در پشت ميز نشستم. در همين لحظه صداي تفنگ ناصر خان كه تحويل سال را باهل ده خبر ميداد، از دم پنجره اطاق مجاور بلند گرديد و ناصر خان آمد بمن تبريك عيد گفت. بعد از دو سال، اين سفره ايراني، اگرچه تنها بودم خيلي بمن خوش آمد. دست لاف عيدي بناصر خان دادم، بعد از شام خوابيدم، صبح حركت كردم، از قزوين گذشته اول شب بكوندج رسيدم، چون وسائل حركت موجود نبود، شب را در آنجا بسربرده فردا صبح هم تا شب در راه بودم، نيمساعت از غروب گذشته سر سرچشمه پياده و بازارچه سرچشمه و كوچه مسجد كوچكه را پيموده وارد خانه شدم.
ص: 172

ورود بخانه‌

برادرم، حاجي ميرزا فتح اللّه خان، منزل و ميرزا احمد خان منشور- الملك نزد او بود. با آقايان لوازم روبوسي مسافرت و عيد بعمل آمد. بلافاصله خدمت مادرم كه عمده مقصود اين سفر ديدار او بود، رسيدم. فردا صبح خبر ورود من منتشر و دوستان و آشنايان از هر طبقه و صنف بديدار من آمدند. سه چهار روز از صبح تا آخر شب صرف اين ديدنها شد و برحسب رسم زمان هر كس نزديكهاي ظهر مي‌آمد، نهار هم دعوتش كرده نميگذاشتيم برود.

اوضاع عمومي ايران و مقدمه تشكيل انجمنها

اوضاع سياست تغيير كرده است، محمد عليشاه در اين دو سه ماهه سلطنت خود حساب كار خود را كرده و بدستور پاره‌اي از درباريان، تصور كرده است كه ميتواند داده‌هاي پدرش را پس بگيرد. ولي اين كار با صدارت مشير الدوله، بخصوص با حسن و حسينش، منافات دارد، با اينها نميشود بر ضد مشروطه اقدامي كرد. امين السلطان مرد اين ميدانست و بس كه هم سابقه دارد و هم نفوذ، با او ميتوان همه كاري را انجام داد.
مشير الدوله مطلب را احساس كرده و بعنوان پيري و خستگي، از صدارت استعفاء داده وزرائي كه بوده‌اند بر سر كار مانده‌اند. وزارت داخله كه اداره آن با صدر اعظم بود، به وزير افخم، سلطان علي خان، محول گرديد و امين السلطان را براي صدارت از اروپا احضار كردند «1».
احضار امين السلطان آزاديخواهان واقعي را بتشويش انداخت، ولي اكثريت مردم اميدوار بودند كه تجربه و نفوذ او بتواند شاه را هم از خر شيطان پائين بياورد. درهرحال با وجود پذيرفته شدن اصل پارلمانتر و مسئوليت وزراء و عدم مسئوليت شاه و قيد آن در قانون اساسي، وزيرهاي بي‌رئيس الوزراء در تحت امر شاه در مدت يكي دو ماه مشغول كارهاي خود بودند. مجلس از اين بي‌ترتيبي غرغر ميكرد ولي كسي گوش باين حرفها نميداد. مردم هم براي پشتيباني و حمايت قانون اساسي، بانجمن‌سازي مشغول شدند تا اگر بعد از آمدن امين السلطان حادثه‌اي پيش بيايد، از وكلاي خود دفاع نمايند. اين انجمن‌ها ابتدا سري بود ولي بعدها علني شد. هر صنف و هر محله انجمني داشت كه هر شب دائر ميشد. مردم محل ساعتهاي اول شب را در اين انجمنها ميگذراندند و پرچانه‌هاي اهل محل خودنمائي ميكردند، مدتي وقت اين انجمن‌ها صرف نظامنامه داخلي خود ميشد.

توضيح خواستن حسين عمر سبزي فروش‌

در سرچشمه انجمني تشكيل شده، نظامنامه انجمن كه بايد ماده بماده بتصويب اكثريت اعضاء برسد، مطرح و يكي از مواد اين بود كه «هيچكس نبايد نطق هيچيك از ناطقين را قطع كند، اگر نطق ناطق با عقيده كسي مخالفت دارد، بايد صبر كند تا نطق او تمام شود، آنوقت باجازه رئيس برخاسته مخالفت خود را اظهار نمايد.»
______________________________
(1)- تمام اين وقايع در همين دوازده روزه كه من در راه بودم اتفاق افتاده بود. خبر استعفاي مشير الدوله و وزارت داخله وزير افخم و احضار امين السلطان را مسيو كله بلژيكي عضو مركزي گمرك در كوندج بمن داد.
ص: 173
اين ماده كه خوانده شد، حسين عمر سبزي‌فروش كه يكي از اعضاي انجمن و بواسطه عبوسش اهل محل، اين لقب را باو داده بودند، دست بلند كرد. رئيس موقتي انجمن گفت:
«مشهدي حسين فرمايشي داريد؟»- «بلي! عرضي داشتم»- «موافقيد يا مخالف؟»- «نه موافقم و نه مخالف، توضيحي ميخواهم»- «بفرمائيد!». حسين عمر روي قاليچه‌اي كه بتقليد مجلس براي محل نطق پهن شده بود، پريده گفت: «توضيحي كه ميخواهم اينست كه اگر آقاي امير الامراء مشغول نطق باشند چه بايد كرد؟» (خنده حضار)
اشخاصيكه مرحوم امير الامراء را ديده‌اند و گرفتار كثرت كلام آنمرحوم شده‌اند، ميدانند كه خواستن اين توضيح چقدر معقول و بجا بوده است.
گاهي يكي از انجمنها از ساير انجمنهاي يك محل و يا تمام انجمنهاي شهر نماينده دعوت ميكرد و اين در وقتي بود كه واقعه فوق العاده‌اي اتفاق ميافتاد. ولي چون عده انجمنها زياد و از همديگر بيخبر بودند، تصميمات آنها هيچوقت بجائي نميرسيد و كاري پيش نميبردند. معهذا در موارديكه سياهي‌لشكر لازم بود، خيلي نافع بودند. وكلاي مجلس هم هريك در انجمني عضو بودند و بعضي از ولايات و ايالات هم مثل آذربايجان و فارس از عده‌اي از همشهريهاي خود انجمني داشتند كه وكلاي آن ايالت و ولايت هم عضو آن بودند.
ولي روزهائيكه من بطهران وارد شدم، هنوز خبري از اين انجمنها نبود. زيرا تازه مشير الدوله از صدارت خارج شده و امين السلطان در اروپا بود و معلوم نبود كه رويه او با مشروطه چه خواهد شد.

ديدار مشير الدوله و مشير الملك‌

صبح پس‌فرداي شب ورود، بمنزل مشير الدوله رفتم. ايشان با عضد الملك، دوبدو، در اطاق نشسته بودند. قبل از ورود، در پيش اطاقي مكث كرده اجازه خواستم، اجازه دادند، وارد شدم، تفقد كردند و بعضد الملك مرا معرفي فرمودند. ايشان هم برسم زمان قدري از پدرم و برادرها و كس‌وكارم صحبت داشتند. چون كاري نداشتم، دو پيرمرد را بحال خود گذاشته مرخصي حاصل كرده بيرون آمدم. سراغ مشير الملك را گرفتم، ايشان بيروني عليحده‌اي در ته كوچه‌ايكه بآخرهاي خيابان لاله‌زار باز ميشود داشتند، پيشخدمت رفت و پس از پنج دقيقه‌اي مراجعت كرده گفت: «ايشان در آن خانه منتظر شما هستند».

سبب نرسيدن اجازه مرخصي‌

بآنجا رفتم، بعد از تعارفات بدو ورود، مشير الملك خنده‌اي كرده گفت: «چرا صبر نكرديد كه اجازه حركت بشما بدهند.» گفتم:
«مشاور الممالك با مسئوليت خود بمن اجازه داد.» گفت: «از مركز نميخواستند بشما اجازه بدهند» باكمال تعجب گفتم: «وجود من در سفارت پطرزبورغ اينقدرها لازم نبود كه نتوانم بعد از دو سال، دو ماه مرخصي بيايم.»
گفت: «شايد نميخواستند شما در تهران باشيد.» گفتم: من كيستم كه وجود و عدمم در تهران اهميت داشته باشد.» گفت: «كتابي كه ترجمه كرده‌ايد خبرش باينجا رسيده و تصور ميكنند تقاضاي مرخصي شما براي طبع اين كتاب است.» من فورا مشتري خود را پيدا كرده گفتم: «يقين اين خبر را مهديخان براي پدرش نوشته و او اين دسته گل را بآب داده
ص: 174
است.» تصديق كرد. مجددا گفتم: «اين كتاب با اينكه بعقيده من امروز براي دولت و ملت بسيار نافع است، فقط يكربعش ترجمه شده و تا تمام نشود، بمطبعه نخواهد رفت. رنگش برافروخت و گفت: «واقعا اين قبيل اشخاص چيزهاي عجيبي هستند، كم مانده بود شما را يكنفر انقلاب‌طلب معرفي كنند، براي آمدن شما بتهران توجيه‌هاي عجيب ميكردند.»
گفتم: «جنابعالي چه عقيده داشتيد و حالا چه عقيده‌اي درباره من داريد؟» گفت: «عقيده من درباره شما تزلزل‌ناپذير است، ولي اگر خودم هم مثل شما باين تهمتها گرفتار باشم چكنم؟» گفتم: «درباره شما هم از اين حرفها ميزنند؟» گفت: «تمام اين پيشآمدها را بمن نسبت ميدهند.» گفتم:» پر بد نميگويند، اگر جنابعالي مدرسه سياسي دائر نكرده بوديد، اگر قانونهاي اساسي و متمم آنرا مرتب نميكرديد، من از كجا ميدانستم انقلاب فرانسه چيست كه بترجمه تاريخ آن بپردازم؟ و اصل پارلمانتر را كي ميدانست كه بايد جزو قانون اساسي كرد؟» با تبسم گفت: «شما هم كه مثل سايرين مرا متهم ميكنيد؟» گفتم: «بلي! ولي اينها مايه افتخار است.» گفت: «اما نبايد خود را عبث بدهن گرگ داد.»
گفتم: «من باكي از اين حرفها ندارم، ولي چون دست‌پرورده شما هستم و علاقه بشخص شما دارم، هيچوقت نميخواهم كاري بكنم كه براي شما اسباب زحمت شود و بواسطه كار من بزحمت بيفتيد.» ديدم شكفته شد و گفت: «بلي! من هم ميخواستم همين جمله را بشما بگويم، مغرضين مترصدند از هر راه كه بتوانند بما حمله كنند، علاقمندان بما اگر بخواهند رعايتي از حال ما بكنند، بايد تا بتوانند رفتار خود را تعديل كنند.» گفتم: «براي خاطر عزيز شما من نسخه اين كتابرا فعلا در اين شهر بهيچكس نشان نميدهم.» گفت: «منهم قول شما را ذخيره ميكنم.» ديدم باز هم ميخواهد چيزي از اين مقوله بگويد، منتهي شرم حضور مانع است. گفتم: «توصيه ديگري هم اگر داريد بفرمائيد. چون من هنوز كسيرا نديده‌ام.» خنديد و گفت: «از انجمن‌هاي سري كه تازه دارد در اين شهر راه ميافتد، البته سروقت شما خواهند آمد.» گفتم: «بيايند، من براي ديدار اقوامم آمده‌ام، من كه ماندني نيستم كه از اين تداركات ببينم.» گفت: «مطلب همين است كه گفتيد، منهم اينجا ماندني نيستم، مرا ميخواهند بعنوان سفارت كبراي فوق العاده براي اعلان جلوس شاه بدربار پطرزبورغ و لندن و پاريس بفرستند و در حقيقت تبعيدم كنند.» گفتم: «اين تبعيد دو سه ماهه بشما چه خواهد كرد؟ گردشي ميكنيد و برميگرديد.» گفت: «در مراجعت هم بايد بسفارت پطرز- بورغ بروم.» گفتم: «من از اين ترتيب خيلي راضيم، زيرا حظ ما از حضور شما زيادتر خواهد بود.» گفت: «اگر مايليد كه قبل از رسيدن من به پطرزبورغ هم باهم باشيم، مانعي ندارد كه در اين سفر هم با من بيائيد.» گفتم: «با كمال تشكر، چه از اين بهتر؟» بعد از آن بجمله‌هاي ديگر پرداختيم، از مشاور الممالك و اسد و زن و زندگي او پرسيد و بعد قدري صحبت متفرقه كرده بمنزل مراجعت كردم.
ص: 175

از بيكاري بتنگ آمده‌ام‌

هر هفته يكبار بديدن مشير الملك ميرفتم، روزي از بيكاري شكايت كردم. گفت: «شما كه گاهگاه بمجلس براي تماشا ميرويد ديگر چه شكايتي از بيكاري داريد؟» ديدم اين حرف سراپا بي‌موضوع است، زيرا من هيچ بمجلس نرفته‌ام. گفتم: «اگرچه نرفتن بمجلس جزو توصيه‌هاي شما نبوده و من در اين باب آزاد بودم، ولي من بمجلس هيچ نرفته‌ام و اين خبر را هم بايد ممتحن الدوله داده باشد و تاريخ آن از پريشب ببعد است.
زيرا پريروز كه از ميدان بهارستان ميگذشتم، بايشان برخوردم.» باز رنگش برافروخت و گفت: «اينها براي شما تجربه است كه مردم را بشناسيد و بدانيد كه از هيچ، كوه مي- سازند.» گفتم: «مگر مجلس رفتن هم مانع و محظوري دارد؟» گفت: «اين روزها نفس كشيدن هم راپورتچي دارد. راپورتچي‌هاي بي‌جيره و مواجب كه براي خود شيريني از هر چيز خبر ميسازند و بمقامات بالاتر ميبرند.» بالاخره بموضوع بيكاري خود برگشتم و گفتم: «اگر كاري داريد بدهيد.» گفت: «بقيه حقوق بين‌الملل را اين چند روزه ترجمه كرده‌ام، براي من پاكنويس كنيد.» برخاست از قفسه‌اي مسوده‌هاي قلم‌خورده و اصلاح شده را آورد، بردم پاكنويس كرده يكي دو هفته بعد تسليم ايشان نمودم.

ديد و بازديد با نرديني‌

نرديني در دارلترجمه وزارت خارجه وقت ميگذراند، يكي دوبار بديدن من آمد، يكبار هم من ببازديدش رفتم و مخصوصا وقت را طوري ترتيب داديم كه پدرش هم منزل باشد. علاء الملك هم بدربار اسپاني و ايتاليا و يكجاي ديگر، مأمور سفارت كبري براي اعلان تاجگذاري شده است. نرديني بفكر افتاده كه در اين سفر همراه علاء الملك باشد، ولي پدرش كه بايد خرجي سفر او را بدهد ميخواهد بداند اين مسافرت نفعي هم براي فرزندي دارد يا پولي است كه خرج هواوهوس ميشود. نرديني مرا شاهد قرار داده است، پدرش ميل كرده است با من در اين باب حرف بزند، نرديني مطلب را حالي من كرده بود، يكساعتي با پيرمرد صحبت كردم و بالاخره مصمم شد خرج سفر پسر را بپردازد. نرديني از ذوق روي پا بند نميشد، زيرا اگر بنا بود خرجش با علاء الملك باشد، او را نميبرد و داوطلب ديگريرا كه خرجش با خودش باشد پيدا ميكرد. در حدود يكساعت و نيم از شب رفته با اسبهاي امير منظم، پدر نرديني، بمنزل آمدم.

بادنجان دور قاب چين‌

در اواخر هفته اول ورود، روزي بوزارت خارجه رفتم. بموجب قاعده‌اي كه در كتابها خوانده و در اروپا ديده بودم، بدون اينكه بدانم رئيس كابينه كيست، بكابينه وزير مراجعه كرده وقت ملاقات خواستم. بعد از آنكه مشير الدوله صدر اعظم شد، علاء السلطنه را از لندن احضار كرده وزارت امور خارجه را بايشان داده‌اند. رئيس كابينه ايشان ميرزا حسين خان معين الوزاره است كه بعد از ارفع الدوله حق را بمركز برگردانده، لقب پدر را بعد از يك محلل گرفته است. من بعد از شناسائي آقاي رئيس كابينه با ايشان آزادانه
ص: 176
حرف ميزدم و ايشان هم از اينكه من خود را با ايشان در يك روال ميدانم، ابدا دلگيري نداشتند. يادم نيست كدام يك از اعضاي درجات بالاتر اين وزارت‌خانه در مجلس بود كه تصور كرد من آقاي معين الوزاره را نشناخته‌ام و باين جهت است كه با ايشان خودماني صحبت ميكنم. بادنجان دور قاب‌چيني اين آقا اقتضا كرد كه ايشان را بمن بشناسانند.
ديدم بطوريكه ايشان متوجه نشوند با اشاره و كج‌وكوله كردن سروصورت ميخواهند ايشان را بمن بشناسانند كه مثلا من در محاوره احترامي كه در خور پسر وزير است، با ايشان معمول بدارم. من خيلي از اين جگرك بتنور چسباندن بدم آمد، ولي البته بروي خود نياورده، دنباله صحبت را با همان لحن دوستانه ادامه دادم. يقين دارم اين بادنجان دور قاب‌چين خيلي تعجب كرد كه چگونه ميشود با پسر وزير اينطور حرف زد. درهر حال بعد از يكربعي آقاي علاء السلطنه مرا پذيرفتند، مهرباني فرمودند و مراجعت كردم.
رفقاي مدرسه‌اي، از كلاسهاي پائينتر، چه آنها كه در مدرسه بودند و چه آنها كه در اين دو سال فارغ التحصيل شده‌اند، همگي بديدن «دوآيّن و پيش‌كسوت» خود آمدند ولي دو نفر همكلاسيها كه در طهران مانده بودند، هيچكدام را نديدم. معلوم شد ايندو بزرگوار از همراهيهاي دوره مدرسه من با خود خيلي متأثرند، ولي من بي‌تقصير بودم.
اما ميرزا عبد اللّه خان محقق الدوله بعد از آنكه ما باروپا رفتيم، كارگزار گيلان و بعد وكيل مجلس شده بود، روز دوم بديدن من آمد. ولي من از سياست بموجب قول و وعده‌ايكه بمشير الملك داده بودم، هيچ حرفي نزدم. ديدار ما خيلي دوستانه و در حدود قوم‌وخويشي ورگذار شد.
چنانكه مشير الملك گفته بود، خيلي‌ها براي تدارك زمينه با من حرف ميزنند من بآنها ميگفتم: «سن من براي ورود در سياست كم است، من هنوز چند ماهي باقي دارم كه سي ساله شوم، گذشته از اين من چون در اينجا موقتا براي ديدن آمده‌ام، نمي‌توانم خود را وارد اين كارها بكنم.» بعضيها ميگفتند: «مانعي ندارد، پس اقلا دستوري بفرمائيد.» من بخنده ورگذار ميكردم. اجمالا قوليكه بمشير الملك داده بودم، فتيله جنبه سياسي مسافرت مرا كشيد «1» و جز ديدار دوستانه و تفريحات خانوادگي مشغولياتي نداشتم.

عزيمت بپطرزبورغ‌

ماه دوم بهار و مرخصي من هم بپايان رسيد، رفتن مشير الملك بسفارتهاي فوق العاده سرگرفت. روزيكه بايد با ايشان عزيمت كنيم، بمنزل مشير الدوله رفتم، جمعي از كارمندان وزارت امور خارجه هم بودند. كالسكه زيادي دم در ايستاده بود، همگي بكالسكه ها نشسته تا امامزاده معصوم ما را مشايعت كردند. من در درشكه خودمان بودم، از منزل
______________________________
(1)- توپ و تفنگهاي قديم فتيله‌اي بود و فتيله را از سوراخ باريكي كه در نزديكي قنداق بداخله لوله تعبيه كرده بودند، با باروت داخل لوله مربوط ميكردند و با سنگ و چخماق قو را آتش ميزدند و آتش قو را نزديك ميبردند تا تفنگ خالي شود. «كشيدن فتيله» كنايه از توقف در امري است كه با جديت مشغول انجام يا در خيال انجام آن بوده‌اند.
ص: 177
مشير الدوله، عبد الحسين خان نرديني كه حالا ديگر معزز الملكي را بر نرديني بودن ترجيح ميدهد، با من در درشكه نشست. در امامزاده معصوم، همه از درشكه‌ها پياده شديم، من بدرشكه‌چي خودمان سپردم، در مراجعت، آقاي معزز الملك را هرجا ميل كنند برساند و همگي بدور كالسكه راه كه بايد حامل ما باشد، جمع شديم. روبوسي شروع شد، بعد از آن مشير الملك و من در كالسكه نشسته عباس خان پهلوي سورچي قرار گرفت. با گاژ ما هم بار دوچرخه در عقب كالسكه بود. خداحافظي با سر و گردن هم بعمل آمده ما براه افتاديم. شيخ شيپور كه جزو مشايعت‌كنندگان بود، صدا را باذان بلند كرد «اللّه اكبر اللّه اكبر ...» براي اشخاص عقيده‌مند شنيدن اذان بهترين تذكر است. من هم باستحباب عمل كرده منتهي آهسته جمله‌هاي اذان را تا ميشنيدم تكرار ميكردم. ديانت اسلام بقدري ساده و محكم است كه بدون هيچ تمثال و محرابي هميشه پيروان را بياد خدا ميآورد و در همان حين كه انسان غرق ماده است، يكمرتبه بعالم ديگر توجهش ميدهد.

وجود حاضر و غائب‌

مشير الملك از اشخاصي است كه مايل است گاهي هيچ كار نكند و هيچ حرف نزند و ساكت و بفكر خود باشد. اگر انسان آزاد باشد، هروقت بخواهد ميتواند در گوشه اطاقي تنها بنشيند و بفكر خود مشغول شود. ولي دو نفري كه در كالسكه باهم نشسته‌اند، نميتوانند تنها باشند. من چون باين عادت ايشان سابقه داشتم، در اين كالسكه دو نفري وسيله سكوت و تفكر ايشان را فراهم كرده همينكه براه افتاديم، چون ميدانستم كه بعد از دوري از منزل و زن و فرزند و پدر و برادر قدري حاجت بتنهائي دارد، هيچ با ايشان وارد صحبت نشده نگاهم را از سمت خودم بصحرا انداختم و ايشان را بخيال خود گذاشتم. يك نيم ساعتي كه راه پيموديم ايشان بخود آماده گفتند: «خوب ...» من سرم را برگردانده يك موضوعي را از وضعيت بيابان گرفته سر صحبت را باز كردم. آسياي سؤال و جواب بچرخ افتاد، من قدري تنقل در كيف دستيم داشتم بايشان تعارف كردم، خورديم، سيگاري هم كشيديم، هميشه همين رويه را داشتم. تا وقتيكه ايشان جوابها را تندتند ميدادند، صحبت را ادامه ميدادم، ولي همينكه احساس ميكردم كه باز ايشان مايلند تنها باشند، سرم را بسمت بيرون چرخانده ايشان را واقعا تنها ميگذاشتم. بمنزل هم كه ميرسيديم ايشان باطاق خود ميرفتند و تا مرا نميخواستند، نزد ايشان نميرفتم. باين جهت بود كه نه ايشان بر من كل بودند و نه من بر ايشان و هر دو از رفاقت و همسفري يكديگر كيف ميبرديم.
مشير الملك اطلاعات درسي و كلاسيكش زياد بود، ولي از معلومات عملي زندگي چندان اطلاعي نداشت. من از اطلاعات درسي و كلاسيكي ايشان استفاده مي‌كردم، ايشان هم با ذينفعي كاملي اطلاعات عملي زندگي را كه من براي ايشان برحسب پيشامد صحبت ميكردم، گوش ميدادند و از دانش‌هاي كلاسيك خود براي گفته‌هاي من استدلال و مؤيد پيدا ميكردند. گاهي بادبيات ميپرداختيم و در اينقسمت هم ايشان بيشتر مستمع ميشدند.
ص: 178
گاهي سياست ميبافتيم ولي در اين قسمت من مستمع بودم. در آنوقتها رسم نبود كه جوانها هرقدر هم فاضل بودند، با بزرگترها محاجه كنند و براي اظهار وجود هياهو راه بياندازند و اگر بزرگترها اشتباهي ميكنند آنها را هو كنند. بخصوص «احترام امامزاده را متوليان نگاهداشته «1»» زيردستان هيچوقت از بالادستان نقادي نميكردند. ادب محاوره هميشه بين طرفين رعايت ميشد، بدگوئي و مذمت پشت‌سر رؤساء كه در اين اواخر ميان جوانان باب شده و همه دنبال اين ميگردند كه خبط و اشتباهي از رئيس پيدا كرده هرجا مينشينند تكرار كنند، رسم نبود. در صورتيكه اشتباه غير، موجب سرافرازي ديگري نيست. من خيلي اتفاق افتاده است كه از بالادستهاي خود غلط املائي ديده‌ام، در پاكنويس بدون اينكه بروي او بياورم صحيح آنرا نوشته و فرستاده‌ام و تا از من نپرسيده است كه چرا املاي فلان كلمه را بطوريكه من مسوده كرده بودم ننوشته‌اي، چيزي در آن باب نه باو و نه بغير گفته‌ام.

ورود برشت و رفتن بانزلي‌

روز سوم نزديك ظهر برشت رسيديم، آلفري‌يوف كنسول روس منتظر ما بود، همينكه از راهدارخانه گذشته بوديم، با تلفن باو خبر داده بودند. چون منزلش سر راه بود، وقتيكه خواستيم بگذريم، نوكرهايش جلو آمدند، خودش هم كه پشت پنجره بود، بيرون دويده، معلوم شد كه در راه همه‌جا مواظب ورود و خروج ما بوده و با تلفن خبر ميگرفته است. فورا ما را بقايق كنسولگري نشاند، بدهنه كه رسيديم، باركاس شاهي منتظر ما بود و مرداب را هم با اين باركاس پيموده به كشتي الكساندرا كه باسم امپراطريس زن امپراطور موسوم است و از حاجي طرخان مخصوصا براي بردن سفارت كبري آورده‌اند رسيديم.

پذيرائي سفير كبير در كشتي روس‌

كاخانفسكي نماينده جانشين قفقاز كه چندين بار بسفارت ايران در پطرزبورغ آمده و سابقه شناسائي با او داشتيم، سر پله كشتي ايستاده بود. همينكه رسيديم، او كاپيتن را معرفي كرد و كاپيتن هم اعضاي خود را معرفي نموده ما را باطاقهاي خودمان برد.
بعد از شست‌وشوي دست و صورت بعرشه رفته، چاي خورده، با كاپيتن و كاخانفسكي و كنسول مشغول صحبت شديم. مأمورين گمركي ايران و اعيان بندر انزلي كه از آمدن ما خبر شدند، با كرجي‌ها بكنار كشتي الكساندرا آمده از جناب سفير- كبير ديدن كردند. با منصور الممالك هم تجديد عهدي بعمل آمد، ايرانيها و روسها و قفقازي- هائيكه در انزلي بودند و خيال مسافرتي بباكو داشتند، بزرگي و زيبائي كشتي الكساندرا مسافرت آنها را جلو انداخته عده‌اي زيادتر از عادي براي اين سفر حاضر شده بكشتي
______________________________
(1)- در مثل معروف است كه احترام امامزاده با متولي است. مورد استعمال اين مثل در مواقعي است كه ميخواهند بگويند حول‌وحوش و نزديكان بايد بيشتر احترام پدر خانواده و رئيس قوم را نگاهدارند.
ص: 179
وارد ميشدند. بين حاجي طرخان و انزلي و باكو كشتي‌هاي پستي منظما در رفت‌و آمد است، منتهي اين بار كشتي حامل سفارت كبري كه بهتر و بزرگتر است، جاي كشتي پستي عادي را گرفته است. بنابراين كشتي الكساندرا مال التجاره و مسافر هم، مثل كشتي پستي عادي، ميگيرد.

سؤالهاي بي‌جواب‌

اين طرز پذيرائي با اينكه خيلي از روي مودت و مهرباني است، بنظر من قدري موهن است. در حقيقت ما از ورود برشت مهمان دولت روس شده‌ايم و كاركنان روسيه از ما پذيرائي ميكنند، در صورتيكه بعقيده من، در رشت اگر توقف ميكرديم، بايد كنسول روس از ما يك ديدن كند و ما هم براي او كارت بگذاريم و با خرج و لوازم خودمان، اعم از كرايه‌اي يا دولتي، تا باكو برويم و در ورود باكو بايد مستقبلين و مأمورين دولتي روس از ما پذيرائي كنند. ولي چه بايد كرد، دولت ايران در درياي مازندران، جز اين باركاس شاهي كه آنرا هم بلژيكي‌ها در اين اواخر دست‌وپا كرده‌اند، هيچ كشتي ندارد. اگر هم بخواهد كرايه كند، بايد از كشتي‌هاي روس اجاره نمايد. از طرف ديگر اگر كنسول روس اين پيش‌بيني را نكرده بود، ما بايد در هتل آلبرت نهار بخوريم. گويا حاكم هم نيست و نايب الحكومه هم، نميدانم كدام بيسواد بي‌اطلاع است كه حتي شايد خبر ندارد كه سفير- كبيري از ايران بروسيه ميرود. يا در پيربازار اگر اين كرجي و مزدوران (پاروزنها) يك- لباس كنسولگري روس نبودند، ما بايد در كرجيهاي پارو شكسته كرايه‌اي سوار شويم.
گذشته از اينها، عادت بر اين جاري شده است كه هميشه كشتي‌هاي مخصوص براي بردن سفارت كبري از بندرهاي روسيه بايران ميامده است. مگر ملك‌آرا برادر ناصر الدين شاه را كه براي تاجگذاري امپراطور حاليه بدربار روسيه ميرفت، كشتي توپدار گويك تپه از ساحل ايران بساحل روسيه نبرده است؟
مسيو كاخانفسكي مرد خوب ساده‌ايست، ولي آمدن او تا ساحل ايران، آنهم از طرف جانشين قفقاز، چه معني دارد؟ بر فرض اينكه جانشين قفقاز بايد مأموري هم نزد سفير كبير ايران بفرستد و خوش‌آمدي بگويد، بايد در باكو يا يكي از ايستگاههاي قفقاز باشد. اساسا مأمور سياسي جانشين قفقاز يعني چه؟ اسم جانشين را روي فرمانفرماي قفقاز گذاشتن، مثل اينستكه بسنجد قبيده بادام بگويند. فرمانفرماي قفقاز مأمور سياسي براي چه دارد؟
البته دولت روس آزاد است كه در داخله خود هر اسمي بخواهد روي مأمورينش بگذارد، ولي مأمور سياسي اين فرمانفرما چون اسم جانشين روي خودش گذاشته است، نبايد تا انزلي باستقبال سفير كبير ايران بيايد. اين خرده‌كاريها در عرف بين‌المللي هيچ محلي از اعراب ندارد و جز بالاچاقي دولت بزرگ بر دولت كوچك، چيز ديگري نيست. اگر ما عاقلانه رفتار كنيم، ميتوانيم در سايه آزادي اين بالاچاقي‌ها را منسوخ كنيم.
ص: 180
با مشير الملك در اين زمينه صحبت كردم، نميدانم از مناعت بود يا محافظه‌كاري يا ترس كه در مقابل اينهمه چراهاي من سكوت اختيار كرد و يك كلمه جواب نگفت. حتي از پاره‌اي جوابها كه در اينجا خودم بخودم داده‌ام، نيز حرفي بميان نياورد. شايد همين قماش افكار بود كه گاهي او را از خود بيخبر و از او وجود «حاضر و غائب» ميساخت كه «خودش پهلوي من و دلش جاي ديگر «1»» بود. منتهي چون او در سركار واقع شده و بيش از من توسري فكري خورده بود و من هنوز بجائي نرسيده و چاق‌نفس‌تر از او بودم، من اظهار ميكردم و او خون‌جگر ميخورد و تحليل ميبرد. اينرا هم بنويسم كه قسمت بيشتر اين قبيل افكار و بخصوص اظهار آنها، از نتايج همين آزادي دروغي اين ده ماهه اخير است كه من ميتوانم خود را يكي از اجزاء اين ماشين بزرگ كه باسم دولت معروف شده است، بدانم و با ذينفعي صاحبخانه در تمام شئون دولت و ملت وارد شوم.

طوفان باراني و بادي‌

كاپيتن، سر شام صاحبخانه و محل افتخار اول مال سفير كبير و محل دومي مال من بود و بعد از ما اعضاي بلژيكي و ايراني گمرك و بالاخره محترمين مسافرين نشسته‌اند. شام كه تمام شد، كاپيتن برخاست و گفت الساعه لنگر ميكشيم و بسمت مقصد راه ميافتيم.
ما هم باطاقهاي مخصوص خود رفتيم، خدمتكار آمد، جا انداخت، همينكه خواستم بخوابم، سروصداي زيادي از خارج بلند شده و كشتي به تلاطم عجيبي افتاد. چشم خود را بشيشه پنجره نزديك كردم، ديدم قطرات درشت باران كه از آسمان ميريزد، در روشنائي چراغ كشتي پيدا و باد و طوفاني با باران همراه است كه قطره باران را در هر متري نيم متر مورب ميكند. صداي ضربه‌هاي زنگ فرمان كاپيتن بسكاندار و صداي زنجير سكان كه دم‌به‌دم تجديد ميشود، معلوم ميدارد كه كشتي در حاليست كه براي مقاومت با امواج يا سبب ديگري مجبور است هر لحظه تغيير جهت بدهد. گاهي بجلو ميرود، گاهي بقهقرا برميگردد، زماني دور ميزند و بالنتيجه وقتي حركت نوسانيش از طول و زماني از عرض است. گاهي چنان سرازير ميشود كه سطح خطوط افقي در و ديوار كشتي مورب بنظر ميآيد. بلافاصله جلو سربالا شده و عين اين موربي در خطوط افقي را از جهت مخالف بچشم ميآورد و بعد از چند لحظه تلاطم تغيير جهت داده و كشتي را از پهلو به غلط و واغط مياندازد.
كشتي كه نيمساعت قبل ما در سطحه آن با كمال آرامي شام ميخورديم، به ديوانه‌اي شبيه شده است كه بقول شعراي قديم «ماه نو ديده باشد «2»» نيمساعتي كشتي با اين حركات ديوانه‌وار در وسط دريا برقاصي وحشيانه خود مشغول بود. مثل اينكه كم‌كم دارد بخط
______________________________
(1)-
هرگز وجود حاضر و غايب شنيده‌اي‌من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است «سعدي»
(2)- در نزد قدما معروف بود كه ديوانه در اول هر ماه كه ماه نو طالع ميشود، ديوانگيش گل ميكند. گل كردن كنايه از هيجان و زياد شدن خلق‌وخوئي است كه مكنون كسي باشد.
«تو گوئي ديو ديده ماه نو ديد» ص: 181
مستقيم ميافتد، ديگر حالا تغيير جهت نميدهد، ولي بازهم قدري تلاطم دارد كه نه ميتوان نشست و نه دراز كشيد، بازهم از پهلوها و جلو و عقب دائما در حركت نوسانيست. بالاخره تا فردا ظهر كه بلنكران رسيديم، باوجود آفتاب و نبودن طوفان بيش‌وكم اين رقاصي در كار بود. معلوم شد در همان موقعيكه مشايعت‌كنندگان ميخواسته‌اند از كشتي خارج شوند، اين طوفان باراني سر كرده و كاپيتن مجبور شده است فرمان حركت دهد. در همين ضمن، يك كشتي ماهيگيري كه در آن نزديكي بوده است غرق شده، كشتي براي نجات ماهيگيرها مجبور بوده است دمبدم تغيير جهت بدهد و حركات عجيب و غريب نيمساعته اول براي نجات آنها بوده و بعد كه راه مستقيم خود را ميپيموده است نسبة آرامتر شده است.

تندروي عمواقليهاي آستارائي‌

قبل از رسيدن بلنكران، بآستارا رسيديم. عده‌اي از اتباع ايران كه شنيده بودند در اين كشتي سفير كبير ايران است، با قايق بكشتي آمده بودند. رئيس عده كه البته در انجمن محلي شخص مشار اليهي بود، گفت: «ميخواهم سفير كبير را ملاقات كنم.» گفتم: «ديشب كشتي طوفاني بوده و فعلا خوابيده‌اند، با سفير كبير چه كار داريد؟» گفت:
«ميخواهيم بدانيم مقصود از فرستادن سفير چيست؟» ديدم مؤمن با اينكه فارسي حرف مي‌زند، مفهوم حرفش خيلي تركي است. گفتم: «ميدانيد سفير كبير كيست؟» گفت: «بلي مشير الملك است» گفتم: «در وطنپرستي او انشاء اللّه ترديدي نداريد؟» گفت: «خير» گفتم: «پس يقين بدانيد كه مقصود سوئي در بين نيست.» عمواغلي با اين بيان ساكت شد، ولي پيدا بود كه ناراضي است. قدري عبث پا سفت كردند، همينكه ديدند بجائي نميرسد و كشتي در شرف حركت است، رفتند. چه بايد كرد؟ همينكه گفتند شما آزاديد، كار باينجا ميرسد كه چند نفر بيسواد لا يشعر ميخواهند بدانند مقصود از فرستادن سفارت فوق العاده ايران بدربار روس و انگليس و فرانسه چيست؟ باز اگر باادب و ساده اين سؤال را ميكردند، مانعي نداشت كه من بآن‌ها جواب بگويم براي اعلان جلوس شاه است؛ ولي چون مقصود آنها خودنمائي بود، نه فهم مطلب، جوابشان همين بود كه شنيدند. زيرا كسي كه اسم سفير كبير را بداند و خبر داشته باشد كه اين سفير بدربار سه دولت مأمور و با چه كشتي عازم شده است، البته ميداند كه مقصود از اين فرستادن سفارت چيست؟ در اين روزها آذربايجاني‌ها، بخصوص تبريزيها، از اين قماش تظاهرات زياد ميكردند. حاجي رحيم آقاي قزويني براي من تفصيلي از ملاقات ميرزا آقا (اعتماد الملك بعد) وكيل دوره اول تبريز با فرمانفرما والي آذربايجان و آفتابه گلدان خواستنش در مجلس ايالتي نقل كرده است كه من نوشتن جزئيات آنرا مخالف ادب نويسندگي ميدانم.

تشريفات ورود بخاك روسيه‌

فردا ساعت ده صبح بباكو رسيديم. من كه از پطرزبورغ بتهران آمدم، چون فكر ميكردم كه تا برگشتن حاجتي بلباس رسمي پيدا نميكنم، لباس رسمي خود را در آنجا گذاشتم. وقتيكه بنا شد با سمت نايب سومي، يعني يك پايه ترقي، با سفارت كبري باين
ص: 182
مأموريت بيايم، نامه‌اي بمشاور الممالك نوشتم كه سردست لباس رسمي مرا طبق رتبه‌ايكه گرفته‌ام، طلادوزي بكنند و بباكو بفرستند. بآقاي ميرزا عليمحمد خان اويسي رفيق همكلاس خودم هم نوشتم همينكه لباس رسيد، نگاهدارند تا خبر ورود ما برسد و با خود بكشتي بياورند كه در ورود بخاك روسيه بي‌اسلحه نباشم. ولي يك فكر مرا عذاب ميداد كه مبادا لباس بباكو نرسيده و بين راه باشد كه اگر اينطور ميشد، هميشه لباس رسمي، كشور بكشور، بايد بدنبال من بدود و هيچ‌جا به من نرسد.
همينكه بساحل نزديك شديم، نظري بمستقبلين انداخته و آقاي اويسي و پيشخدمت ايشان را ديدم كه بقچه بدست پهلوي ايشان ايستاده است. خاطرم آسوده شد. بمجرد ساحل گرفتن كشتي، ايشان با بقچه لباس رسمي بالا آمدند و با من كمك كردند، مسلح شدم و دنبال آقاي سفير كبير، قدم بساحل گذاشتم. حاكم شهر باكو تا ساحل با كالسكه‌هاي دولتي آمده بود، ولي گارد احترام و ساير تشريفات در گار راه‌آهن است.
سفير كبير با ايرانيان مقيم باكو و كنسول ما ميرزا عليمحمد خان بني آدم كه بساحل آمده بودند، مراسم احوالپرسي بعمل آورده بعد از كمي توقف بكالسكه‌ها نشسته از شهر گذشته بگار راه‌آهن رسيديم. يكدسته گارد احترام از فوج ساليان ايستاده بودند، افسر آنها ورود سفير كبير را تبريك گفت و افراد احترام نظامي بعمل آوردند. بعد، از جلو گارد با حال سلام عبور كرده، سفير كبير از زحمت اين جوانان رشيد تشكر كرد. آنها هم جواب معمولي همگاني خود را «سلامت حضرت اجل را طالبيم» (البته به روسي) دادند.
حاكم شهر بمنزل خود رفت كه در موقع بازديد جناب سفير كبير در منزل باشد.
مشير الملك ببازديد او رفته مراجعت كردند. بلافاصله حاكم هم برگشت، سر نهار رفتيم. سر سفره، كاخانفسكي و كنسول ايران و مهمانداري كه از طرف وزارت خارجه آمده بود، نيز بودند. من فرانسه ترخون را اينجا از كاخانفسكي ياد گرفتم زيرا در پطرزبورغ اين سبزي مشرق زميني هيچ نبود و تا اينوقت اسم آنرا به فرانسه نشنيده بودم.

تشريفات خسته كننده عرض راه‌

بعد از نهار با حاضرين وداع كرده با مهماندار جديد به ترن نشستيم، اسم اين مهماندار بوگوپاولنسكي و همان است كه سه سال بعد كنسول روسيه در اصفهان شد. وقتيكه در باغ كنسولگري گردش ميكرده بگاو چاه افتاده و كسي متوجه نشده و در آنجا خفه شد.
مرد گردن‌كلفت پت و پهني بود، معلومات و زرنگي من در او نديدم، ولي اين مأموريت خود را خوب انجام ميداد.
تشريفات پذيرائي سفير كبير در خاك روسيه همان تشريفات قديمي عهد پطر كبير و براي طرفين، هم استقبال شده و هم مستقبلين، بسيار خسته‌كننده است. بهر شهري كه ميرسيديم، صاحبمنصبان نظامي حاكم و رئيس بلديه و رئيس نظميه با لباس تمام رسمي در گار حاضر بودند. البته ما هم بايد با لباس رسمي باشيم. از ترن پياده ميشديم، آنها
ص: 183
خوش‌آمد ميگفتند، جوابيكه در خور بود بآنها داده ميشد. تا ترن ايستاده بود، آنها هم بودند، در موقع حركت ترن آنها بايد بحال خداحافظي بايستند، تا ترن رد شود، در هر شهر و قصبه‌اي اين كار تكرار ميشد. يك واگن سالن و يك واگن كوپه‌دار مجلل براي سفارت باين ترن بسته شده بود، من در كوپه خود لباس رسمي را آويخته بودم كه دم دستم باشد.
گاهيكه شهرها بهم نزديك بود، شلوار يراقدار سلام را عوض نميكردم كه زحمت بكن و بپوش كمتر شود.
نهار و شام را بوگوپاولنسكي طوري ترتيب ميداد كه اكثر در واگن سالن ميخورديم، يعني قبلا بايستگاههاي مهمتر تلگراف و منوي غذا را تعيين ميكرد، همينكه بايستگاه ميرسيديم، ظرفهاي غذا را بترن نقل ميكردند و باين ترتيب ميتوانستيم در ترن نهار و شام و چاي صبحانه بخوريم. در واگن كوپه‌دار يك آبدارخانه كوچكي هم بود كه هروقت چاي ميخواستيم ميداد. گاهي هم اگر ايستگاهش بزرك و رستورانش قابل و توقف ترن زياد بود، در رستوران ايستگاه غذا ميخورديم. چه خوب بود كه اين رسم استقبال در مسكو و پطرزبورغ نبود و الا با آنهمه افسران و مأمورين، ايستگاه براي پذيرائي آنها تنك ميشد. در اين دو شهر فقط رئيس شهرباني و حاكم شهر و چند نفر معاونين آنها استقبال كردند.

مفردات خوب و تركيب بد

افسر روس، بخصوص در شهرهاي خارج از پايتخت، براي گرفتن نشان ولو از خان خيوه و امير بخارا باشد، خودكشان ميكند. از طرف ديگر، چون انضباط او را باحترام مافوق عادت داده است، در مقابل مقامات عاليه داخلي و خارجي خيلي خاضع است.
اين است كه همينقدر كه اجازه داشته باشند، همه براي استقبال ميآيند و مهمان‌نوازي ملي خود را نسبت بمهمان محترم دولتي باجراء ميرسانند. من كه اين محبت‌هاي فردي و دسته‌ايرا از اينها ميديدم، در حيرت مي‌ماندم كه چرا دولت روس كه مركب از همين افراد و دسته‌هاست، اينقدر ظالم و مفردات باين خوبي چرا اينقدر بدتركيب است؟
بوگوپاولنسكي هم از آن اشخاص نيست كه موي دماغ شدن را علامت اظهار مهرباني بداند، از اين حيث هم فارغيم، هروقت بخواهيم از كوپه خود درآمده با هم صحبت مي‌كنيم. گاهي من و مشير الملك در واگن سالن هريك در مقابل يك پنجره ميايستيم و و مدتي بتماشاي زراعت سياه خاك اوكراين يا جنگلهاي كاج طرفين خط راه مشغول ميشويم و گاهي هم در كوپه خود نشسته كتاب ميخوانيم و گاهي هم سه نفري در واگن سالن باهم صحبت ميداريم.

بچه روسها از مسافرين روزنامه ميخواهند

گاهگاه كه ترن نزديك دهي ميرسد، بچه‌ها و جوانهاي ده كه بيرون ايستگاه ايستاده‌اند، بترن نزديك شده سروصدائي راه مياندازند. از بوگوپاولنسكي پرسيدم: «اينها چه ميگويند و چه ميخواهند؟» گفت: «از وقتي كه اعلان آزادي داده شده و دوما بازگشته، ملت روس ولع عجيبي بخواندن روزنامه پيدا
ص: 184
كرده است. اينها روزنامه ميخواهند و مسافرين هم روزنامه‌ايكه در شهرها خريده و خوانده و ديگر طرف حاجتشان نيست، براي آن‌ها از پنجره‌هاي ترن فرو ميريزند. اينها جمع كرده براي اقوام خود كه سواد دارند تحفه مي‌برند تا با چند تا پول سياه مبادله كرده با آن نهار بخورند.» من پيش خود خيلي اين تقاضا را خوب دانستم و بده ديگر كه رسيديم، درست گوش دادم در فرياد خود مي‌گفتند: «گازتا، گازتا» يعني روزنامه روزنامه. من روزنامه‌هائي كه دم دستم بود از پنجره براي آن‌ها انداختم، در ربودن روزنامه‌ها تنازع هم در كار بود.

زراعت اوكراين‌

مشير الملك ميگفت: «اگر طوري ميشد كه در كشور ما هم كه زمين زياد داريم، اينطور متصل بهم زراعت ميكردند، چقدر خوب بود.» گفتم: «ممكن نيست در كشور ما اينقدر زياد و متصل بهم زراعت كنند.» گفت: «البته اينها تراكتور و وسائل دارند ما نداريم.» گفتم: «جاي ديگر كار لنگ و آن آبياري است. اين زراعتي كه ملاحظه ميفرمائيد بي‌مرز و حد و سد كاشته شده است، براي اين است كه از باران آب ميخورد و جز بذرافشاني و شياركاري ندارد. زمين را كه كاشتند، تا موقع درو ديگر كاري با آن ندارند، در صورتيكه زراعت كشور ما قبل از كاشتن نهركشي و بعد از آن مرزكشي و هرچندي يكبار آبياري دارد. در كشور ما هم آنجاها كه ديم ميكارند زراعت همين‌طور متصل بهم و نسبة زياد است.» جناب سفير كبير گفتند:
«همينطور است، در آذربايجان و زنجان من نظير اين زراعت متصل بهم را ديده‌ام.
منتهي باين زيادي نيست كه تقريبا دو شبانه روز ترن با سرعت ساعتي چهل پنجاه كيلومتر عرض آنرا نتواند بپيمايد.»

ورود به پطرزبورغ‌

در مسكو توقفي جز در همان دو ساعت معمولي نكرديم، ميرزا نعمت اللّه هاشم اف ويس كنسول و ميرزا جعفر برادر حاجي سياح و بعضي از ايرانيهاي ديگر هم آمده بودند. صبح روز چهارم وارد پطرزبورغ شديم، مأمورين شهري و تشريفاتي محل هم‌چنانكه قبلا نوشته‌ام بودند، بعد از تشريفات و تبادل سلام و احوالپرسي با مقامات رسمي و برخورد گرم با رفقاي سفارتي، با كالسكه خودمان بسفارتخانه آمديم، مأمورين محلي هم آمدند، قدري نشسته رفتند.
مشير الملك چون وزير مختار پطرزبورغ و در آن واحد سفير كبير هم هست. سفارتخانه خانه او است و حاجتي بتدارك منزل عليحده نيست، بهمن جهت خيلي كار پذيرائي و تشريفاتي سهل شده است. فقط بوگوپاولنسكي روزي يك بار بسفارت آمده و در حقيقت در پطرزبورغ ما مهماندار او هستيم نه او مهماندار ما.
صفاء الممالك، پسر عموي مشير الملك، مستشار دائمي سفارت استانبول در اين هيئت هم سمت مستشاري دارد و از قرار تلگرافي كه بمشاور الممالك كرده است، پس‌فردا از استانبول وارد خواهد شد.
ص: 185

چرت بي‌انتظار ساعت، مرا ناخوش قلمداد كرد

فرداي اينروز، ايزولسكي وزير امور خارجه، وقت ملاقات تعيين كرده منهم بايد در خدمت سفير كبير بملاقات بروم. ولي ساعت من بيسابقه سه ربعي چرت زده دير رسيدم و مشير الملك رفته بود.
در مراجعت از ايشان عذر خواسته عرض كردم كه «منبعد مواظب چرت زدن ساعت هم خواهم بود و اميدوارم اين پيشآمد تكرار پيدا نكند» مشير الملك با خوشروئي طبيعي خود گفت: «چون شما با وزير خارجه سابقه آشنائي داريد، غيبت شما با عذريكه من خواسته و شما را قدري كسل قلمداد كرده‌ام، چيز مهمي نيست و يكي دو ساعت كه گذشت بوگوپاولنسكي با پيغام احوالپرسي از طرف وزير خارجه آمد، در صورتيكه من كسالتي نداشته و ساعتم ناخوش بوده است. درهرحال گاهي كه انسان مجبور ميشود وقايع را غير از آنچه هست وانمود كند، ناچار نتايج آنرا هم بايد تحمل نمايد. من رب دوشامبري بدوش انداخته از مهماندار عزيز پذيرائي كردم و جواب تفقد وزير امور خارجه را با تشكر فراوان دادم و عذرخواهي زيادي كردم و واقعا از اين چرت بيموقع ساعت خود ملول بودم.

بار حضور رسمي‌

روز بار حضور ما را به تسارس‌كوي‌سلو بردند، كارمندان سفارت مقيم ما هم بودند، هنگام رفتن بگار پطرزبورغ و پياده شدن در گار تسارس‌كوي‌سلو جز كالسكه‌هاي درباري، تشريفاتي در كار نبود ولي در داخله قصر عده‌اي نظامي، شمشير بدست، سه چهار صفه، جلو افتادند و جناب سفير كبير و همراهان را تا پشت اطاق امپراطوري بردند. ابتدا سفير كبير تنها بوسيله رئيس تشريفات دربار باطاق امپراطور رفته، شرفيابي حاصل و نطق رسمي خود را كرده، نامه خود را رساند. بعد براي معرفي اعضاي سفارت كبري اجازه تحصيل كرده، برگشت و صفاء الممالك و من و مشاور الممالك و اسد را بداخل اطاق امپراطور خواند. وارد شديم، ما دو نفر را بسمت‌هاي خود معرفي كرد، مشاور الممالك و اسد هم حاجتي بمعرفي نداشتند، امپراطور ابتدا با ما دو نفر و بعد با اعضاي سفارت مقيم دست داد و همگي بيرون آمديم.
سفير كبير نامه‌اي هم براي امپراطريس داشت و بهمين كيفيت در اطاق مخصوص خود امپراطريس تشريفات نامه‌رساني و نطق و معرفي ماها بعمل آمد و بعد از صرف چاي، در يكي از اطاقها كه سالار دربار پذيرائي ميكرد، بيرون آمديم. باز نظاميهاي شمشير بدست با صفوف خود جلو افتاده تا در مدخل قصر همراه بودند. باري بكالسكه‌ها نشسته، بگار و از آنجا بشهر و از آنجا بمنزل برگشتيم.

درفشاني كاكوفسوف‌

يكشب هم سفارت مقيم، بافتخار سفارت كبري، شام رسمي داد و از وزراء روسيه و رؤساي وزارت خارجه و رجال درباري دعوت بعمل آمد. مسيو ايزولسكي بمسافرت رفته و حاضر نبود، ولي كاكوفسوف، وزير ماليه، با ريش توپي سفيد. ريش‌سفيد مجلس شده بود. در سر شام جام خود را بلند كرده فقط چيزي كه در نطق خود آنهم بزبان روسي توانست ايراد كند، اين جمله
ص: 186
بود: «بسلامتي شاه ايران علي محمد علي شاه» اين وزير در نطق بيداد ميكند، در سه چهار ماه قبل كه دوما، مجلس روسيه، هنوز بامر دولت بسته نشده بود، در موقعيكه وكلا راجع بزيادي مخارج از وزارت ماليه توضيح ميخواستند، آقاي كاكوفسوف در جواب ميخواست بگويد دولت ما پارلمانتر نيست، يعني وزراء نزد مجلس مسئوليتي ندارند، ولي ... و در دنباله آن توضيحات خود را بدهد. اما آقاي وزير مثل نطق امشبش كه باختصار پرداخته بود، گفت شكر خدا را ما پارلمان نداريم ولي ... هياهوي وكلا بلند شد. جناب وزير از پشت تريبون جاخالي كرد و تا چند روز روزنامه‌ها تحت عنوان مضحك «شكر خداي كاكوفسوف»، با تشدد دنبالش كرده و هريك بطريقي اين اختصارگوئي عوامانه را نقادي ميكردند. معلوم ميشود اين وزير اصلا مرد بي‌بندوبار و از ادب و تشريفات مجلس رسمي اطلاعي ندارد و بقول روسها، بيچاره باتوشكا، يا بقول خودمان، حاجي عمو اقلي بخت كور، گرفتار اين كارهاي تشريفاتي شده، درفشانيهائي در مجالس رسمي مي‌كند و حتي اسم شاهي را هم كه بايد بسلامتي او بياشامد، نميتواند در حافظه خود نگاهدارد.
درهرحال صاحب مجلس كه مشاور الممالك شارژدافر ايران بود، وقتيكه كار را اينطور ديد، بهتر دانست كه مثل معروف را پيروي كرده، ابدا جوابي باين نطق ابلهانه ندهد.
گاهگاه در ميان رجال روسيه از اين قماش عوامها كه بپشت هم‌اندازي درباريها وارد وزارت شده بودند، پيدا ميشدند. نطق وزير را با آنكدتهائيكه از وزراء و سفراي ايران در محاوره با خارجي‌ها و موارد رسمي در دهنها افتاده است مقايسه كنيم، هيچيك باين فضاحت نيست.

بالت و اپراي پطرزبورغ‌

مأموريت ما سر آمده است، ولي چون در لندن در دهه آخر ماه ژوئن انتظار سفارت كبري را داشته و بپاريس بعد از لندن بايد برويم، چند روزي در پطرزبورغ بيكار بوديم. در اين ايام تلافي زمستان گذشته را درآورده، با فراغت‌بال از همه دوستان حال پرسيده آنها هم دعوتهائي كردند. آقاي صفاء الممالك هم در پاره‌اي از اين دعوتها بودند.
باغهاي تابستاني تازه باز شده بود، سري هم بآكواريوم زده تجديد عهدي هم با جزاير و رستوران ارنست و كنتان و ادرس كرديم، چون بالت در تابستانها تعطيل است، نتوانستيم صفاء الممالك را از تماشاي اين شاهكار رقاصي كه مخصوص روسيه است، برخوردار كنيم.
واقعا حيرت‌آور است دختر رقاص روي نوك كفش خود بنواي موزيك، در هر دقيقه شايد صد چرخ ميزند. بليط تآتر ماري كه محل نمايش مخصوص اين رقص و اپراست، خيلي مشكل بدست مي‌آيد و بايد هميشه از دو روز پيش تدارك كرد. اپراي پطرزبورغ هم اگرچه باپراي وين نمي‌رسد، ولي از حيث موسيقي دست‌كمي از اپراهاي ساير پايتخت‌هاي اروپا ندارد.
ص: 187

بيعلاقگي من بنشان‌

يكي از روزها براي سفير كبير و كارمندان سفارت كبري نشانهائي كه از طرف دولت اهداء شده بود آوردند. چون در موقع آمدن مظفر الدين شاه بپطرهوف، بمن نشان درجه سوم سنت استانيسلاس داده بودند، در اينموقع يكدرجه بالاتر، يعني نشان درجه سوم سنت آن، براي من اهداء شده بود. باعضاي سفارت مقيم هم، هريك، يك نشان بالاتر از نشاني كه داشتند داده شد. براي سفير كبير نشان عقاب كه حمايل آن سورمه‌ايست اهداء كرده بودند.
من حالا سه تا نشان دارم كه هر سه را بايد در سمت چپ و روي قلب بزنم و آنها عبارتند از نشان درجه پنجم شير و خورشيد كه در مسافرت شاه بپطرهوف گرفته‌ام و اين دو نشان. بعقيده من نشان در غير موارد جنگي و نظامي چيز بيمصرفي است كه براي اشخاص متظاهر ايجاد شده است. از روي همين عقيده من هيچوقت بفكر آرايش لباس رسمي خود با اين فلزپاره‌ها نبوده، فقط نشاني كه بر اين سه نشان افزوده‌ام، يكي شواليه لژيون دنور فرانسه است كه بعدا در همين سفر سفارت كبري گرفته‌ام و ديگر نشان سنت استانيسلاس فرستاده‌اند و راستي را بنويسم، الان نميدانم اين نشانها كجا رفته است.
آخرين خبريكه از نشان لژيون دنور خود كه از ميان اين چهار تا تنها نشاني است كه منسوخ نشده است دارم، از بيست سال قبل است. نه هيچوقت اين نشانها را در موارد رسمي استعمال كرده و نه علاقه‌اي بآنها داشته‌ام. پدرم با اينكه مدتي سمت وزارت دارائي اين كشور را داشت، وقتي از دنيا رفت، حتي يك شمسه پوسيده هم از دولت نگرفته بود. من در اينكار بپدرم تأسي كرده و اين چند نشان را هم خودشان براي من فرستادند، نه اينكه من در پي تحصيل آن‌ها برآمده باشم و تا توانسته‌ام از بكار انداختن آن‌ها احتراز جسته‌ام.

عزيمت از پطرزبورغ بلندن‌

موقع رفتن بلندن رسيد، كالسكه سفارتي خودمان ما را بايستگاه راه‌آهن ورشو برد. بوگوپاولنسكي مهماندار تا سرحد روس و آلمان با واگن سالن و واگن كوپه‌دارش همراه است. از گاچينا «1» و ويلنا گذشته بسمت سرحد پيش ميرويم. خوب است كه تشريفات زمان پطر كبير، در موقع برگشتن، براي سفراي كبار استقبال و پذيرائي معين نكرده است و از پوشيدن و كندن لباس رسمي فارغيم. حالا ما با صفاء الممالك چهار نفر شده‌ايم، عباس خان هم همراه است و مهماندار ما برحسب عادتش نهار و شام ما را در ترن تدارك ميكند.
فردا نزديك ظهر بسرحد آلمان رسيديم، در اينجا باز بساط تشريفات خارج شدن از خاك روسيه قدري مفصل بود، از ميان دو صف گارد سرحدي روسيه گذشتيم. بوگوپاولنسكي قسمت فاصله بين دو سرحد را كه معمولا بايد از نظاميهاي طرفين خالي باشد، پيموده بگارد
______________________________
(1)-Gatchina
ص: 188
سرحدي آلمان كه رسيديم، با او خداحافظي كرده، وارد ايستگاه سرحدي آلمان شديم.
ديگر اينجا مهمان نيستيم و بايد خود، كار خود را انجام دهيم. در گار بليط خريده با گاژ را بباربري راه‌آهن داده راه افتاديم. ترن آلمان با سرعتيكه براي من تازگي داشت ميرفت، شايد ساعتي هشتاد كيلومتر طي مسافت ميكرد. اين ترن از اينجا بدون وقفه قابلي تا برلن ميرود. نهار را در گار خورده بوديم، شام را در واگن رستوران ترن صرف كرديم.

شهر برلن‌

صبح ببرلن رسيديم، عماد الوزاره نايب اول سفارت برلن كه در غياب احتشام السلطنه، وزير مختار، شارژدافر است، اگر خبر ميداشت، البته بگار ميآمد. كم مزاحمتي طبيعي مشير الملك راضي نشد كه قبل از وقت تلگرافي بايشان بكنيم. مشير الملك برلن را خوب ميشناخت، در خيابان نزديك ايستگاه هتل خوبي سراغ داشت، بآنجا رفتيم. از كار منزل كه فارغ شديم، بكتاب شهر برلن رجوع كرده، آدرس و شماره تلفن سفارت را يافته، سروقت عماد الوزاره رفتيم و او را به هتل آورديم. نهار را در هتل باهم صرف كرده، بعد از ظهر در خيابان- هاي شهر گردش كرديم و در بعضي كافه‌ها بآزادي چاي و قدري هم پياده در ميدان رايشتاك و جلو مجسمه هركول كه كشتن مار هفت سر را نشان ميدهد، گردش نموديم. موقع شام در رستوران معروفي غذا خورده براي خواب به هتل رفتيم.
در برلن درشكه خيلي كم و واسطه نقليه شهر اتومبيل است كه با تاكسيمتر و قيمت معمولي با آن رفت‌وآمد ميكنند. ديدن آنهمه اتومبيل براي من چيز تازه‌اي بود زيرا از ايران كه اتومبيل منحصر بشاه بود بگذريم، در پطرزبورغ هم اتومبيل خيلي كم و ندرتا در كوچه و خيابان باين وسيله حمل‌ونقل تجملي برميخورديم. ولي در اينجا چيزيكه در طهران منحصر بشاه و در پطرزبورغ اسباب تجمل است، از چيزهاي عادي است كه هركس بآن ميرسد.

تاريخ تولد نورچشمي تخم‌مرغ‌

فردا صبح عماد الوزاره بهتل آمده چاي خورديم، در سر ميز چاي تخم‌مرغهائي بود كه تاريخ بدنيا آمدنشان با استامپ روي آن‌ها گذاشته شده و همه مال يكي دو سه روز قبل بود. بياد تخم‌مرغ- هاي خرقاني شهر طهران افتادم كه در زمستان تخم‌مرغهاي تابستان را لاي كاه در صندوقهاي تخته‌اي مياورند و اكثر از فرط كهنگي يك ثلث سرش خالي است. در پطرزبورغ هم به تخم‌مرغ كهنه خيلي برميخورديم.
خلاصه، بعد از صرف چاي بايستگاه ديروزي رفته، با راهنمائي عماد الوزاره بليط گرفته، با ايشان وداع كرده براه افتاديم. اين ترن در خاك آلمان از كلني گذشته گوشه خاك بلژيك را قطع كرده و بكاله ميرود و از سريع السيرترين ترنهاي عالم است.
نهار را در واگن رستوران ترن كه در يكي از ايستگاهها بترن بسته و بعد از نهار
ص: 189
در ايستگاه ديگر جدا ميكنند، صرف كرديم. واگنهاي اين ترن خيلي شيك ولي مثل واگنهاي روسيه محلي براي خواب ندارد. ما هم متوجه نبود، واگن لي «1» قبلا سفارش نداده و موقعيكه ميخواستيم بليط بگيريم بليط واگن لي تمام شده بود. بهمين جهت بكلني كه رسيديم ترن خود را ترك كرده و بهتل نزديك گار رفته خوابيديم. فردا صبح با ترن ديگري كه باز از برلن آمده و بكاله ميرفت سوار شديم. در اين قسمت راه در دو نقطه سرحدي مأمورين گمرك بلژيك و فرانسه وارد ترن شده، جمله «چيزي نداريد اعلان كنيد؟» معمولي خود را گفته و خارج شدند. نزديك ظهر بايستگاه كاله كه در ساحل مانش واقع است، رسيديم.

سرعت عمل در حمل‌ونقل‌

شهر كاله، بندر فرانسه و در درياي مانش و نزديك‌ترين بندر بساحل انگليس است. بنابراين، بين ترنهائيكه از اروپا به كاله ميرسد و كشتيهائيكه از دوور «2» بندر انگليس بكاله ميآيد، رابطه منظم برقرار و پل پياده شو كشتي با محل توقف ترن بهم متصل است.
هميشه ده دقيقه بعد از ورود ترن يك كشتي بسمت دوور حركت ميكند و در كشتيهائيهم كه از دوور و ساير بندرهاي اروپا بسمت اين بندر ميآيد، انگاره را همچو گرفته‌اند كه ده دقيقه قبل از عزيمت هر ترن به بندر برسد. ولي ما فعلا نميخواهيم از اين نظم و سرعت سير و حركت استفاده كرده فورا بكشتي بنشينيم. زيرا هنوز نميدانيم كه در چه روز و چه ساعت در ساحل دوور منتظر ما هستند و ناگزيريم امشب را براي خبر گرفتن از لندن در كاله بمانيم. بهمين جهت بمجرد توقف ترن، من بسمت دستگاه باربري دويدم كه قبل از جابجا كردن صندوقها در انبار، آنچه را كه لازم داريم تعيين كنم تا عباس خان بوسيله حمالها بهتل كه روبروي ساحل ساخته شده است، نقل نمايد. متصدي باربري مشغول وزن كردن براي بارگيري با گاژهاي كشتي بود، بمجرد رسيدن من پاي ترازو گفت: «آقا شما با همين كشتي عازميد؟» گفتم: «خير!» مؤمن ديگر مجال نداد من دنباله حرف خود را تمام كنم بحمالها گفت:
«ايندسته باگاژ را از پاي ترازو دور كنيد.» من با كمال حيرت ديدم گذشته از باگاژ ما كه نزديكتر بترازو روي زمين چيده شده، باگاژ باقي مسافرين هم باين محوطه نقل شده است. زود رسيدن باگاژ ما بواسطه توقف يكشب ما در كلني، البته تعجبي نداشت. ولي من از رسيدن باگاژ باقي مسافرين باين محل خيلي تعجب كردم. هنوز هم بعد از سي و پنج شش سال در حيرتم كه چگونه با اين سرعت اسباب‌هاي سايرين از من كه بعد از توقف ترن خود را با كمال عجله باين محل رسانده بودم زودتر رسيده است.
مقصود من حاصل بود، حمالها همينكه خواستند امر متصدي وزن را در دور كردن باگاژ ما از نزديك ترازو اجرا كنند، آنچه را كه لازم داشتيم بعباس خان نمودم و براي تعيين اطاقهاي منزل بسمت هتل رفتم.
با سفارت لندن بوسيله تلفن مذاكره كرديم و معلوم شد بايد فردا صبح با كشتي بسمت
______________________________
(1)-Wagon lit
(2)-Douvres
ص: 190
دوور حركت كنيم. در دوور غفار خان عضو سفارت و مهماندار حاضر خواهند بود. مهماندار يكي از اعضاي سابق سفارت انگليس در پطرزبورغ است كه با مشير الملك آشنائي دارد.
خلاصه نهار خورديم، عصري قدري در شهر گردش كرديم، چون از پطرزبورغ تا اينجا حمام نرفته بودم، آخر شب در همين هتل حمامي هم رفتم.

تشريفات ورود بخاك انگلستان‌

صبح لباسهاي رسمي را در هتل پوشيده، زرق و برق لباس را زير شنلها پنهان كرده و در كشتي هم يك اطاق مخصوص گرفته براه افتاديم. هوا خوب است، بادي در كار نيست، مع الوصف كشتي حركات بيفايده ميكند، بطوريكه سر همگي ماها بدوار افتاده است و بقول اصفهانيها اگر قدري شصت پشتش «1» بگذارد، قي كردن با لباس مشكل خواهد شد.
قدري اودكلني بسر و كله خود زديم كشتي هم حركات نوسانيش كم شده يكساعت و بيست و پنج دقيقه راه ورگذار و بساحل دوور رسيديم. كشتي ساحل‌گيري كرد، مسافرين بيرون ريختند.
ما از اطاق خود خارج نشديم، چهار پنج دقيقه گذشت در باز شد، غفار خان نايب سفارت ايران در لندن (جلال السلطنه) و جواني در حدود سي سال وارد شدند. مشير الملك برخاست با آنها دست داد، همگي را بهمديگر معرفي كرد. اينجوان مسيو پاركر كارمند وزارتخارجه بود، پاركر اظهار كرد در همين اطاق بمانيم تا پل خاصي كه از كشتي بساحل ميبندند تمام شود و وسائل و تشريفات پذيرائي كامل گردد.
مردميكه در كشتي بودند، همينكه متوجه شدند پل خاصي دارد كشيده ميشود و در ساحل هم دسته گارد احترامي دارد صف ميبندد، آنها كه از كشتي خارج نشده بودند، روي
______________________________
(1)- معمولا وقتي بخواهند چيز سختي مانند قلم يا چوب را با چاقو يا كارد بتراشند، شصت دست چپ را به پشت كار ابزار تراش كه در دست راست گرفته ميگذارند تا كمك بقوت دست راست كرده كار تراش را زودتر و بهتر و بفرمان‌تر انجام دهند. شصت پشتش گذاشتن، كنايه از قوت دادن بكار است كه اصفهانيها در همه مورد حتي آوازه‌خواني هم آنرا بكار ميبرند. مرحوم ميرزا مطلب مستشار الوزاره پدر آقايان مسعود كيهان استاد دانشگاه و جلال الدين كيهان كه در وزارت پست قديم جزو عمائد آنوزارتخانه و اصفهاني و نقاش بي‌بدل و مرد بسيار خوش‌مزه‌اي بود، يكي از شبها با جمعي رفقا در محضر انسي كه مطرب هم داشت شركت كرده بود، همه چيز دسته مطرب بجاي خود خوب بود جز آوازه‌خوانش كه با اينكه صداي مطلوبي نداشت، اصرار زيادي در خواندن بخرج ميداد. حضار ملتجي بمرحوم مستشار الوزاره شدند كه گوش آنها را از اين صداي ناهنجار و خيلي زياد معاف كند تا بتوانند از باقي مزاياي دسته استفاده كنند. آن مرحوم يك پول طلاي كوچكي در دست گرفته نزديك آوازه‌خوان نشست، بعد از قدري تحسين از صدا و درست‌خواني او، پول طلا را كه شايد پنجهزاري بوده باو داد و گفت دسته مطرب بايد متناسب با سليقه اهل مجلس باشد، اين آقايان ذوق آواز ندارند از زرزر صداي ساز كه بعقيده من بهيچوجه بپاي صداي شما نميرسد، يا از زنگ دست رقاص كه هيچ جنبه موسيقي علمي ندارد، بيشتر كيف ميبرند. من هم هيچوقت باستادي مثل شما نميگويم هيچ نخوانيد، البته بايد بخوانيد زيرا بدون خواندن شما مجلس از سكه خواهد افتاد، بخوانيد اما شصت پشتش نگذاريد.
ص: 191
سطحه و آنها كه خارج شده بودند، در كنار پل پا سفت كرده ايستادند. چند دقيقه‌اي گذشت، پاركر مجددا آمد، همه چيز حاضر شده بود، شنلها را رها كرده از جلد خارج شديم و از اطاق بيرون آمديم. از ده قدم مانده به پلكان مخصوصي كه تازه بسته‌اند و تمام پلكان و چند ذرعي از ساحل، با كناره‌هاي قالي نقش فرنگي فرش بود. از پله‌ها بالا رفته بمجرد قدم گذاشتن بخاك انگلستان، طبل شروع بصدا كرد، فرمان خبردار افسر گارد افتخار بلند شد، مستقيما بسر صف گارد رفتيم، سفير كبير در جلو افسر ايستادند، افسر با شمشير كوتاهي كه داشت سلام داد، سر بيرق بزرگ گارد را براي احترام طوري خم كرده بودند كه پرده آن روي زمين فرش بود. از مقابل صف اول در حال سلام كه ميگذشتيم، خيلي احتياط بجاآورديم كه پاي ما بآن اصابت نكند، تا آخر صف اول رفته، پيچ خورده وارد دالان ميان دو صف شده و از همانجا كه شروع كرده بوديم سردرآورديم. جناب سفير كبير در جلو افسر گارد ايستاده از او احوالپرسي و از زحمت افراد تشكر كرد. افسر با تكان دادن شمشيرش تشكر و احترام نظامي بعمل آورد. مردم دوور كه از آمدن سفير كبير و تشريفات مسبوق شده‌اند، دسته‌دسته ميرسند و جمعيت تماشاچي آن‌بآن زيادتر مي‌شود. بهرحال مسيو پاركر ما را بسمت ترن كه حاضر بود راهنمائي كرد، فاصله بين ساحل و ايستگاه ترن كه بي‌ديوار و حائل بود، پر از جمعيت شد و همينكه ما بواگن سالن نشستيم، نزديك واگن ازدحام كردند.
من در اينجا حس كردم كه ملت انگليس واقعا خود بر خود حكومت ميكند، اين مردم با اينكه ما را هيچ نديده‌اند، چون ما را مهمان دولت و دولت را از خود ميدانند، چنان از ورود ما اظهار شعف و خوشحالي ميكنند كه گوئي با ما سابقه ممتدي در الفت و آشنائي دارند.
البته لازمه اينقدر توجه عمومي اظهار تشكر است، مشير الملك از پنجره خود و من و آقاي صفاء الممالك از پنجره‌هاي خود، هريك تا ميتوانيم تشكر ميكنيم. حتي بچه‌ها در بغل مادرها، لبهاي گلگون خود را بتبسم مي‌گشودند و دندانهاي ظريف كوچك خود را نمايان ميكردند، تا ترن حركت كرد و ما توانستيم بدور ميزي كه در واگن سالن گذاشته بودند جمع شده بنشينيم. تفاوت اين پذيرائي گرم ملي با پذيرائي فرمايشي مأمورين و افسران روسي كه شايد اكثر باميد گرفتن نشان استقبال ميكردند، همان تفاوت از زمين تا آسمان است.
راه‌آهن از كاله بدوور در سرعت سير از ترن كلني بكاله هم بالاتر است، ساعتي صد كيلو متر طي ميكند. طرفين راه تمام مزارع پيچك آب جو (هوبلن) است، در بعضي قطعات ديوار- دار لانه‌هاي قرقاول هم ديده ميشود «1» كه اهلي كرده مثل مرغ خانگي از آن استفاده مينمايند.
از دو سه تونل كه يكي از آنها نسبة طولاني هم بود، گذشته و بالاخره وارد ايستگاه ويكتوريا شديم. در آنجا ژنرال اسليد، ژنرال سويت پادشاه انگلستان كه از طرف اعليحضرت پادشاه
______________________________
(1)- نگاهداشتن قرقاول اهلي در ايران مرسوم نيست. در اروپا يكي از طيور مرغدانيها قرقاول است. من چون اول دفعه بود كه باين موضوع برخورد كرده بودم، باينجهت طرف توجه من واقع شد.
ص: 192
مأمور پذيرائي سفارت است، با رئيس تشريفات وزارت خارجه و مهديخان پسر علاء السلطنه شارژدافر سفارت ايران و چند نفر از تجار ايراني مقيم لندن باستقبال آمده بودند. از گار خارج شده بكالسكه‌هاي درباري نشستيم، كالسكه‌ها ما را به بوكينگهام پالاس هتل كه مقر سفارت را آنجا قرار داده‌اند، آورد. استقبال كنندگان هم با ما وارد سالن قرارگاه سفارت شده خيرمقدمي گفتند و رفتند و ما را بحال خود گذاشتند.

بوكينگهام پالاس هتل‌

اطاقي كه براي من تعيين كرده‌اند وصل باطاق صفاء الممالك و در حقيقت يك سالن حسابي است. يك سمت آن در زير نيم‌طاقي تخت خواب با لوازم عالي و در سمت ديگر قفسه و كمد و از يك گوشه دري باطاق حمام دارد. در حمام همه گونه لوازم شست‌وشو و حوله و قطيفه حاضر است. با يك فشار بشصتي، آب گرم و با فشار بشصتي ديگر، آب سرد داخل لگن حمام ميشود. بقدري لوله‌ها فراخ و آب بتندي جريان دارد كه در ظرف دو دقيقه ظرف حمام پرميگردد. درعين‌حال براي اينكه اگر فكر انسان مشغول بوده و در ثانيه معين آب را نبندد، آب بسطح حمام كه با قالي فرنگي فرش است نريزد، در نزديكي لبه ديواره اينطرف حمام سوراخي تعبيه شده است كه زيادي آب از آن خارج شود.
اين روزها در اروپا بجاي روشوئيهاي شيردار، مشربه وطاس رسم شده است. پيروي مد، اگر هم ناراحت است، حتمي است. بنابراين روشوئي آلامد در حمام و در اطاق هريك، عليحده حاضر و در يك گوشه اطاق ميز توالت مهياست. پيش از ظهر و نزديك نهار بود، زنگ زدم، بجاي پيشخدمتي كه الساعه آمده بود اطاق را به من بشناساند، زني از در رسيد كه آب‌پاش كوچكي در دست داشت كه در آن آب گرم براي دست‌شوئي قبل از نهار آورده بود. البته من چون باين قسمت هم حاجت داشتم، رد نكردم و دستم را شستم. با گاژها رسيده بود، بوسيله اين زن، پيشخدمت را كه از قيافه سياه‌چرده‌اش بانگليس‌ها نمي‌ماند و فرانسه هم حرف ميزد احضار كردم. جاي لباس‌ها و كفش‌ها را باو نشان دادم و گفتم در قفسه هريك را در جاي خود بياويزد و بچيند و همه چيز را در جاي خود بگذارد و باطاق صفاء- الممالك رفتم. بعد از يك ربع كه مراجعت كردم، ديدم الحق خوب از عهده برآمده و مقصود مرا خوب انجام داده، هر لباس را در جاي خود آويخته و كفش‌ها را تميز كرده و تخت آنها را هم واكس زده و زير هر لباس كفش آن را گذاشته است. پيراهن‌ها را با تناسب لباس سه دسته كرده و هر دسته‌اي را در محفظه خاصي گذاشته و دستمالها و يخه‌ها و خرت‌وپرت‌هاي ديگر همه را خوب و منظم كرده، بطوريكه بيك نگاه جاي هر چيز را مثل اين‌كه خودم گذاشته باشم دانستم.
سر نهار رفتيم، سه نفري نهار خورديم، يك گلدان با دسته‌گل بسيار زيبائي روي ميز بود، گل‌هاي ميخك چنان درشت بود كه از دور من تصور كردم گل سرخ است. در اين كشور همه چيز را بحد خود خوب تربيت مي‌كنند، آن ملتش، آن پيشخدمتش و اين هم گل ميخكش،
ص: 193
فقط عيب آنها تعدي بسايرين است كه ديگران هم از آنها بهتر نيستند و هر كدام آب پيدا كنند، از آن‌ها بيشتر شنا مي‌كنند.

برنامه اقامت ما در لندن‌

بعد از نهار مسيو پاركر آمد، برنامه ايام اقامت را بنظر سفير كبير رسانده گفت اگر تغييري در آن ميخواهند بدهند مانعي ندارد.
برنامه خيلي سنگين و جنبه تفريحي در آن بيشتر رعايت شده بود.
مشير الملك اهل اين تفريحات نبود، بنابراين تا ممكن بود جنبه‌هاي تفريحي برنامه بجنبه‌هاي علمي و ادبي تغيير داده شد. بجاي هر نهار در يك رستوران معروف و هر شام در رستوران ديگر و هر شب در يكي از واري‌يته‌هاي مختلف لندن، تماشاي باغ حيوانات و باغ نباتات و مجلس وكلا، بازديد موزه‌ها و سرزدن بمحاكم و در قسمت تفريحي هم يكشب باپرا و يك شب الحمراء و يك نهار در كالتن هتل و يك شام هم در هتل بريستول كه از حيث عظمت بنا و شيكي در درجه اول بودند و يكروز رفتن به ويندزور براي گذاشتن گل سر قبر ملكه مادر پادشاه برقرار شد. البته اينها غير از ملاقاتهاي رسمي و بار حضور و دعوتهاي رسمي بود. من خيلي از اين حسن قريحه مشير الملك در دلم تحسين كردم. اين برنامه نجيب‌تر و نافع‌تر از برنامه تنظيمي آنها بود.

ديدار وزير امور خارجه‌

فردا صبح ديداري از طرف سفير با سر ادوارد گري «1» وزير خارجه و سر چارلز هاردينگ «2» معاون آن وزارتخانه بعمل آمد. صفاء الممالك واقعا ناخوش بود و اكثر باين مجالس نمي‌آمد. من در خدمت سفير كبير رفتم، ولي در هر دو مورد زودتر از مجلس بيرون آمدم و سياستمداران را تنها گذاشتم كه باهم آزادانه حرف بزنند. مذاكره قرارداد 1907 بين دولتين انگليس و روس كه ايران را بدو منطقه نفوذ و يك منطقه بيطرف تقسيم ميكرد، شروع شده و لازم بود اطلاعاتي در اطراف آن بدست بيايد.

بار حضور رسمي‌

روز بار حضور رسيد، كالسكه‌هاي درباري كه هر روز دم هتل ايستاده و براي خدمت حاضر بودند، ما را بقصر بوكينگهام بردند.
در خارج و داخله قصر هيچگونه تشريفاتي نبود، رئيس تشريفات با عصاي سرعاج خود سفير كبير را نزد پادشاه هدايت كرده، دوبدو آنها را تنها گذاشت. بعد از چند دقيقه‌اي كه البته صرف نطق رسمي سفير كبير و جواب شاه و تقديم نامه رسمي شده بود، در باز شد. مشير الملك، من و صفاء الممالك را بداخل اطاق برد و معرفي كرد، اعليحضرت پادشاه بما دست داده بيرون آمديم. مشير الملك نزد ملكه پذيرفته شده، نامه مخصوص ايشان را هم رساند، منتظر بوديم بعادت تشريفاتي ما هم معرفي شويم، ولي سفير كبير بيرون آمد و چند كلمه‌اي با رئيس تشريفات درباري آهسته ردوبدل كردند و بهمين‌جا ختم شد و ما بمنزل برگشتيم. معلوم شد وقتيكه سفير كبير بملكه گفته است آيا اجازه ميدهند اعضاي سفارت را بحضور آورده معرفي كنم، ايشان با تأملي گفته‌اند «بعد». مشير الملك ميگفت رئيس تشريفات وقتيكه ديد من بيرون آمده و كارمندان سفارت را نخواستم، تصور كرد من فراموش كرده‌ام
______________________________
(1)-Sir Edouard Grey
(2)-Sir Charles Harding
ص: 194
و همينكه سبب را باو گفتم، از وجناتش تعجب ظاهر بود. بالاخره معلوم شد گوش علياحضرت ملكه سنگين است، چون موضوع را متوجه نشده و نخواسته است سفير كبير را ببلند حرف زدن وادارد، كلمه «بعد» را كه بهمه‌جا ميخورد اداء كرده است. منتهي اين «بعد» در اينجا بي‌موضوع بوده و ديگر بعدي نبايد در كار باشد. بي‌ترتيبي، لازمه كارهاي بشريت است. هرقدر اطراف كار را جمع كنند، پاره‌اي اتفاقات ناگزير رخ ميدهد كه رئيس تشريفات دربار انگلستان هم از عهده پيش‌بيني و جلوگيري آن برنميآيد.
يك واقعه كم‌اهميت ديگري هم كه راجع بتشريفات است اتفاق افتاد. چنانكه در جاي خود نوشته‌ام، من وقايع را چنانكه واقع شده است مينويسم و نظري باينكه راجع بخودم يا غير از خودم است ندارم و حتي المقدور سعي ميكنم مطالب اشباع و قصر و بلندي و كوتاهي و چاقي و لاغري نداشته باشد. انشاء اللّه خواننده اينواقعه را كه الان از آن اطلاع حاصل ميكند، بخودستائي حمل نخواهد كرد.

يك سئوال بجا

وقتيكه در پيش اطاقي پادشاه كه بقدر يك ميدانچه و سقف كوتاهي داشت و از يكطرف پنجره و از سه طرف درهاي اطاقهاي ديگر قصر بآن باز ميشد، ايستاده و منتظر بوديم كه بيايند سفير كبير را باطاق پادشاه هدايت كنند، علي الرسم دستكشهاي چپ را پوشيده و دست راست ما برهنه بود. من يك نكته خيلي دقيق تشريفاتي بنظرم آمد كه ممكن است شاه با لباس رسمي باشد كه دستكشهاي بلند داشته و دستكش جزو لباس باشد. در اينصورت برهنه بودن دست راست ما اگرچه مخالف قوانين تشريفاتي نيست ولي اگر ما با دست برهنه با اعليحضرت كه ناگزير با دستكش است دست بدهيم، خضوع مشرق زميني بيموضوعي را مرتكب شده‌ايم. از مسيو پاركر پرسيدم:
«امروز اعليحضرت پادشاه لباسشان طوري است كه دستكش جزو لباس است، يا لباس عادي نظامي است؟» او بمن جوابي نداد. من هم چون راضي نبودم كه او دوره افتاده و در اين زمينه تحقيق كند و جواب بياورد، بهمين‌جا ورگذار كردم. ولي پاركر مقصود مرا حس كرد، خود را بژنرال اسليد نزديك كرده از او تحقيق نمود. او هم چون خبري از لباسي كه شاه امروز ميپوشد نداشت، بسمت رئيس تشريفات كشاله كرد و از او پرسيد. رئيس تشريفات هم قدري فكر كرده بسمت اطاقهاي شاه رفت. البته رفت‌وآمد پاركر كه بلافاصله بعد از سؤال از ژنرال پير نزد ما برگشت، طوري نبود كه معلوم كند براي اين سؤال رفته و منتظر جواب است و مثل اوقات معمولي با ما با كمال خونسردي صحبت ميكرد و ما را مشغول ميداشت. همچنين ژنرال اسليد با مشير الملك با كمال اطمينان خاطر مشغول صحبت بود. ولي من متوجه هستم كه سؤال تشريفاتي من موجب اين رفت‌وآمدها شده است. بعد از يكي دو دقيقه، رئيس تشريفات برگشت و از نزديك ژنرال گذشت، البته درباريهاي كهنه‌كار طوري مطلب را بهم حالي كردند كه مشير الملك خالي الذهن متوجه حرف آنها نشود.
من ديدم پاركر بسمت ژنرال اسليد كشاله كرد، در صورتيكه ژنرال هم بسمت او ميآيد، بهمديگر رسيدند، حرفي زدند و از هم گذشتند و هريك بجاي اصلي خود قرار گرفتند.
بعد از يكدقيقه‌اي پاركر گفت: «شما از من سؤالي كرديد؟ تصور ميكنم در ضمن صحبت
ص: 195
فراموش شد جواب بدهم.» من هم مثل اينكه هيچ متوجه اين رفت‌وآمدها نبوده‌ام گفتم:
«نظرم نيست راجع بچه بود؟» گفت: «راجع بدستكش شاه» گفتم: «ها! واقعا اگر اطلاعي در اين زمينه داريد بمن بدهيد ممنون ميشوم.» گفت: «بلي! امروز اعليحضرت پادشاه با لباسي هستند كه دست راستشان هم دستكش دارد و دستكش جزو لباس است.»
ولي من فكر ميكنم كه چگونه مطلب را حالي آقاي سفير كبير بكنم، هيچ راهي به از اين بنظرم نرسيد كه دستكش دست راست را بدست بكنم و باينوسيله ايشان را متوجه نمايم.
همين كار را كردم، منتها قدري زيادتر از اندازه معمول با انگشتهايم ور رفتم، مشير الملك متوجه شد و چون ميدانست كه من كار عبث نميكنم و ديد كه براي توجه او من خيلي با انگشتهايم ور ميروم، دانست موضوع از چه قرار است و دستكش دست راست خود را پوشيد.
در اين وقت آمدند خبر كردند و مشير الملك براي شرفيابي، با هر دو دست دستكش‌دار، بر اعليحضرت پادشاه وارد شد و من بدون اينكه تظاهري كرده تك و دو بزنم، مقصود را حالي و كار منظور انجام يافت.

اهداي نشان سن ژرژ سن ميشل براي سفير كبير

همينكه بهتل برگشتيم، ژنرال اسليد بسفير كبير گفت الان يك مساژ (پيام) خاصي از طرف اعليحضرت پادشاه براي جناب عالي خواهد رسيد. حامل آن هم لرد شامبلان (پيشخدمت باشي شاه) است. ما تازه لباس رسمي را كنده لباس عادي را كه در اين موارد ردنكت بود پوشيده در سالن عمومي سفارت جمع شده بوديم كه لرد شامبلان جوان بسيار خوش‌قامت برازنده زيبا، وارد شد. مشير الملك تمام قامت برخاست و روبروي پيام‌آور شاه ايستاد، بهم دست دادند، باهم نشستند، ما ايستاده و دايره دور آنها ساخته بوديم.
لرد شامبلان جعبه‌اي در دست داشت، روي ميز گذاشت، كاغذ كوچكي كه در آن صورت نطق خود را نوشته بود درآورد، شروع بخواندن كرد، از حالت لرد شامبلان و تلفظ فرانسه و فصل و وصل‌هاي بيمورد جمله‌ها، معلوم بود كه خيلي كم فرانسه حرف زده و خوانده است.
مضمون نطق راجع باين بود كه «اعليحضرت پادشاه نشان سن ژرژسن ميشل براي جناب سفير كبير اهداء كرده‌اند و ايشان هم در نوبت خود از اين پيام‌آوري مطبوع خيلي خوشوقتند.» ولي وقتي نطق ايشان تمام شد، متوجه شدم كه از فرط هيجان پيشاني جوان عرق كرده است. مشير الملك اظهار تشكر از اين مرحمت شاه و از اين پيام‌آوري ايشان كرده، پس از چند دقيقه صحبت‌هاي محبت‌آميز بين طرفين، لرد شامبلان برخاست. مشير الملك چند قدمي از ايشان مشايعت كرد، ژنرال اسليد و مسيو پاركر هم رفتند. من باطاقم رفتم، زنگ زدم، زنك آب‌پاش آب گرم خود را آورد، دست‌ها را شسته بسر نهار كه در همان سالن عمومي سفارت ميدادند رفتيم. دسته گل روي ميز را هر روز عوض ميكنند، امروز واقعا گلهاي عالي و بسيار زيبائي سفره نهار ما را تزيين كرده است. ديروز كارتهاي دعوت به نهار خوردن با پادشاه را براي پس‌فردا آورده‌اند و ما در خلال اين دعوتهاي رسمي، برنامه علمي و تفريحي خود را هم انجام ميدهيم.
ص: 196

مهمان‌نوازي پادشاه انگلستان‌

روز موعود رسيد، لباس رسمي پوشيده با كالسكه‌هاي درباري بقصر بوكينگهام رفتيم و در همان اطاق بزرگ سابق الذكر ايستاده با ژنرال اسليد و مسيو پاركر مشغول صحبت هستيم، ولي اشخاص ديگري را نمي‌بينم در اين دعوت حاضر باشند. در اين ضمن اعليحضرت پادشاه، بدون هيچ تشريفات، از سمت اطاقهاي مخصوص خود با نشان اقدس و حمايل آبي ايران وارد شده، نزديك ما كه رسيدند با مشير الملك دست داده و با ما هم با سر اظهار تفقد نموده گفت «آقاي سفير كبير بفرمائيد» و خودش جلو افتاده و ما از دنبال بسفره‌خانه رفتيم.
ميز بيست و چهار نفري گسترده شده و باقي مدعوين هم همه نزديك جاهاي خود ايستاده‌اند.
نقشه ميز را قبلا پاركر بما داده بود، من يكسر سر جاي خود رفتم.
اعليحضرت وسط و روبروي ايشان سالار دربار پادشاهي و از طرفين اين دو مركز جاي اشخاص معين شده بود. سمت راست شاه، مشير الملك و سمت چپش سر ادواردگري وزير امور خارجه نشستند. جاي من سمت رديف روبروي پادشاه، از سمت راست مركز، صندلي چهارم، بين وزير مختار انگليس در درسد «1» پايتخت ساكس و كلنل نيپر وابسته نظامي سابق دولت انگليس در پطرزبورغ كه هر دو وقتي در ايران بوده‌اند، واقع شده بود. ساير مدعوين كه كارمندان سفارت ايران و ژنرال اسليد و مسيو پاركر هم جزو آن‌ها بودند، همه از اشخاصي بودند كه وقتي در ايران مأموريتي داشته‌اند. از جمله سفير كبير انگليس در واشنگتن بالادست وزير مختار درسد نشسته بود. اركستر در پشت چپقي كه در پائين تالار جلو دري زده شده است، مشغول نواختن شد و در جلو حضار هريك، گذشته از منوي غذا، برنامه موزيك هم گذاشته بودند. نهار مفصل بود، در موقع صرف شيريني اعليحضرت پادشاه همانطور نشسته نطق بسيار شيك خوش‌مضموني راجع بروابط بين ايران و انگليس كرده و اشاره‌اي هم برژيم جديد ايران و تمناي سعادت براي ملت ايران در سلطنت اعليحضرت محمد علي شاه و اظهار خوشوقتي از مأموريت آقاي سفير كبير نموده جام خود را بسلامتي اعليحضرت شاه ايران نوشيدند. مشير الملك هم از اعليحضرت اجازه نطق خواسته و همانطور نشسته جواب خيلي مناسبي بهريك از قسمتهاي نطق شاه داده و در آخر جام خود را بسلامتي اعليحضرت پادشاه بلند كردند.
اركستر كه در موقع نطقها ساكت شده بود، مجددا شروع كرده و تاختم نهار مشغول نواختن نغمه‌ها و تمام كردن برنامه خود گرديد. وزير مختار فعلي انگليس در درسد و كارمند سابق انگليس در طهران كه پهلوي من نشسته است، در موقعي كه ايران بوده قسمتي از شاهنامه را بنثر به انگليسي ترجمه كرده است. در سر سفره، با من از كتاب خود صحبت داشت و وعده داد بعد از نهار نسخه آنرا بمن بدهد و بوعده خود هم وفا كرد كتاب خويش را مصور هم كرده بود، ولي چون من انگليسي نميدانستم نظرم نيست كه هديه اين مرد عزيز را كه يادگار يكي دو ساعت رفاقت و هم‌سفرگي ما بود، چكارش
______________________________
(1)-Dresde
ص: 197
كردم و بكدام انگليسي‌دان داده‌ام كه مثل قرآن در خانه زنديق بيفائده نماند و او بمن پس نداده است.
سفير كبير واشنگتن كه اگر اشتباه نكنم اسمش دوران بود، چشمهاي كبود درشت جذابي داشت و در نگاه او من چيزي از سبعيت احساس كردم. ماژرنيپر را هم كه بمناسبت دعوتهاي سفارت پطرزبورغ خوب ميشناختم، سر سفره، طرف ديگر من نشسته بود. ايشان تازه ترقي مقام پيدا كرده كلنل شده و مأمور هندوستان گشته‌اند. ميوه‌هاي اين سفره شاهانه را كه در آخر تقسيم كردند، واقعا عالي بود. در اين فصل كه يكماه ديگر انگور تازه ببازار ميآورند، انگورهاي سرخ و سفيد تازه و شليلهاي درشتي در ظرفها بود كه در فصل خود هم نظيرش را كم ميتوان پيدا كرد. يقينا صنعت باغباني اين ميوه‌هاي خارج از فصل را باين خوبي و تروتازگي بعمل آورده است. ولي خوردن شليل و هلو در اين قبيل سفره‌ها، بواسطه هسته درشتي كه ناگزير در بشقاب ميوه‌خوري بجا ميگذارد، شيك نيست. هرقدر هم اين ميوه اشتها را جلب كند، اشخاص قاعده‌دان از برداشتن و خوردن آن احتراز ميكنند. شنيدم يكي از ملتزمين مظفر الدين شاه در مسافرت فرنگ راه‌حل مضحكي براي اينموضوع پيدا كرده، در نزد يكي از رفقاي خود گفته بود «به! من هميشه ميخورم و هسته هلو را زير ميزم مياندازم!» در آنروزها از اين قبيل اشخاص هم جزو ملتزمين شاه پيدا ميشده‌اند؟!

حسن برخورد ادوارد هفتم پادشاه انگلستان‌

بعد از نهار اعليحضرت پادشاه جلو افتاده، مهمانان خود را باطاقي كه در مرتبه دوم و پنجره‌هاي بزرگ بسمت باغ داشت بردند.
اين اطاق چندان بزرگ نيست، منتهي هفت هشت ذرع عرض و طول دارد. پيشخدمتها سينيهاي قهوه و ليكوروسيني‌هاي ديگري از سيگار و سيگارت كه شمعداني با شمع روشن در وسط آن گذاشته شده بود، بدوره انداختند. خود پادشاه سيگار درشتي كه بيست سانتيمتر طول و سه چهار سانتيمتر قطر داشت آتش زده، فنجان بزرگ قهوه را با نعلبكي پهن آن در وسط پنجه باز كرده خود جا داده و قهوه را با لذت تمام قطره‌قطره مي‌نوشيد و پكهاي جانانه بسيگار زده صورت خود را در زير ابري از دود مي‌پوشاند. واقعا شاهانه سيگار ميكشيد و با مهمانان خود، هرچند دقيقه با يكنفر، صحبت ميداشت. متوجه شدم كه اعليحضرت پادشاه مخصوصا مواظب است كه هيچيك از مهمانان خود را بي‌تفقد شاهانه نگذاشته با هريك چند دقيقه‌اي صحبت كند و بجانب هريك از آنها كه توجه ميكند، اشخاصي كه نزديك اين مهمان هستند، محض احترام دور او را خلوت ميكنند. من با پاركر مشغول صحبت بودم، ديدم پادشاه بجانب ما ميآيد، پاركر جاخالي كرد. اعليحضرت نزديك شدند، تفقد كرده گفتند: «آب و هواي اينجا با شما سازگار است؟» عرض كردم: «من در پطرزبورغ بوده‌ام و بآب و هواي سخت‌تر از اينها معتادم.» فرمودند: «باران ميآيد و الا بباغ ميرفتيم و گلهاي سرخ را تماشا ميكرديم.» عرض كردم: «ديروز كه به ويندزور رفته بوديم، مجموعه گلهاي آنجا
ص: 198
را ديده‌ام و از ذوق باغبانان اعليحضرت بيخبر نيستم.» پادشاه خنده بلند شاهانه‌اي سرداده با اشاره بسمت پنجره فرمود: «در اين باغ دو درخت از كاشته‌هاي پادشاهان شما موجود است.» عرض كردم: «در سفرنامه آنها اين جمله را خوانده‌ام. مرحوم ناصر الدين شاه، در زمان وليعهدي اعليحضرت، در حضور خودتان يكي را كاشته است كه بايد حالا در حدود بيست سال داشته و درخت تناوري شده باشد.» باز خنده را سرداده فرمودند:
«همينطور است، تاريخش را خوب در نظر داريد.» و در بين هر جمله صحبت، پادشاه پكي بسيگار ميزد و يك قطره از قهوه خود را مينوشيد و خاكستر سيگار را در نعلبكي فنجان خود ميتكاند. در اين ضمن پيشخدمت با سيني سيگار از پهلوي ما گذشت. اعليحضرت اشاره فرمودند نزديك آمد. بمن فرمودند: «سيگار ميكشيد؟» عرض كردم: «سيگارت ميكشم» سيگارتي برداشته بمن دادند. البته ادب اقتضا نداشت كه من سيگار را در حضور ايشان آتش بزنم و همچنين باز هم ادب اقتضا نداشت كه من موضوعي را پيش كشيده پرچانگي كنم.
ايشان از من گذشته و بمهمان ديگر كه گويا غفار خان جلال السلطنه (آقاي غفار جلال) بود پرداختند. صحبت اعليحضرت با غفار خان بانگليسي بود، نميدانم چه صحبت بامزه‌ايرا آقاي جلال مطرح كرده بود كه پادشاه بقهقهه ميخنديد. اين مجلس تقريبا يكساعت و نيم طول كشيد و پادشاه با تمام بيست و سه نفر مهمانانش جداجدا صحبت كرد و در آخر كار يكبار ديگر با مشير الملك تجديد صحبت نمود. تقريبا چهار ساعت بعد از ظهر بود كه بهتل برگشته عصري بيكي ديگر از برنامه‌هاي خصوصي خود پرداختيم.
اين پذيرائي گرم نجيبانه، از طرف پادشاهيكه بر بيشتر از يك خمس ربع مسكون و تقريبا تمام آبهاي دنيا سلطنت ميكند، نتيجه تربيت و آزادي ملت انگليس است. نه پادشاه از بي‌احترامي و سرپيچي مردم و نه مردم از تعدي و زياده‌روي پادشاه، هيچيك تشويشي ندارند. پادشاه هرقدر نسبت بدرباريان و رجال و بالاخره افراد اهل كشورش مهربان و ملايم باشد، از سوءاستفاده آنها مصون و اتباع و افراد هم هرقدر نسبت بپادشاه خاضع باشند، از تعدي او در پناه و مأمونند. پادشاه نسبت به افراد مانند پدر و افراد و اتباع پادشاه را از خود دانسته احترام او را مانند احترام خود دوست ميدارند. حقوق و اختيارات و وظائف پادشاه معين و حدود اتباع و افراد مشخص و هيچيك از طرفين بفكر تخطي بر ديگري نيست. هركس تكليف و وظيفه خود را ميداند و بآن عمل ميكند، حتي افراد در وظائف شخصي و عمومي يكديگر مداخله نميكنند، همه آزادند و همه احترام آزادي ديگران را نگاه ميدارند، همه باهم مهربانند و همه از مهرباني ديگران نسبت بخود قدرداني ميكنند.
البته اخلاق خصوصي پادشاه هم در گرمي اين پذيرائي و مهرباني شاهانه بيمداخله نيست. ادوارد هفتم پنج شش سال قبل بسلطنت رسيده در زمان پادشاهي مادرش ويكتوريا ملكه انگلستان، بخصوص در اواخر كه سن ملكه بهشتاد رسيده بود، در تمام كارهاي سلطنتي مداخله مستقيم داشت و اكثر در موارد پذيرائيهاي رسمي كه حضور پادشاه از واجبات تشريفاتي نبود، از مادرش نمايندگي ميكرد. معهذا اينقدرها وقت داشت كه بطور ناشناخت بپاريس
ص: 199
رفته و در آنجا از جهات مادي زندگاني هم خود را محروم نكند. ملت انگليس از اين رفتار وليعهد ملول بود، فقط خوش‌محضري و سماحت والا حضرت پادشاهي پرنس دوگال جلو لندلندها را ميگرفت. از وقتيكه بسلطنت رسيده است، محبوبترين پادشاهان در نزد ملت خود ميباشد. با اينكه افراط زندگي در ايام جواني او را زودتر از موقع پير كرده و سنش هم زياد است، قلبي جوان دارد و شيك‌ترين پادشاهان اروپاست.
از سياستمداري اين پادشاه چيزي بقلم نياوردم، زيرا پادشاهان انگليس فقط پادشاهي ميكنند و از ملت نمايندگي مينمايند، كار سياست در دست رئيس الوزراء و دو مجلس وكلاء و اعيان و در حقيقت با خود ملت است و پادشاه در امر سياست مداخله مستقيم نداشته فقط تصميمات دولت را فرمان اجراء ميدهد و بهمين جهت غيرمسئول و از هر حيث مصون بوده و جمله «پادشاه نميتواند بدي بكند» واقعا در حق او صادق است.
اين طرز حكومت از مخترعات ملت انگليس و در حدود ششصد سال است در محكم كردن بنيان و آرايش و پيرايش آن رنج كشيده و از هرجهت آنرا ساخته و پرداخته‌اند.
اين طرز، در يكصد سال قبل، بوسيله انقلاب فرانسه باروپا نفوذ كرده و تازه به مملكت ما و روسيه رسيده است. تركها هم يكبار، در بيست سي سال قبل، در تحت سلطنت سلطان مراد خان موفق شده‌اند پاي اين طرز حكومت را در كشور خور باز كنند. ولي سلطنت سلطان عبد الحميد خان دوم مجددا بقول خودمان استبداد را رواج داده و مشروطه خواهان را مخذول و منكوب كرده است. ولي خيلي بعيد بنظر ميآيد كه بعد از مشروطه شدن ايران، بتواند از هجوم آزادي بكشور خود جلوگيري كند.

اهداء تاج گل بقبر مادر شاه‌

روزيكه بويندزور رفتيم، تاج گلي تهيه و همراه برداشتيم، ژنرال اسليد و مسيو پاركر هم بودند، قطار راه‌آهن در ايستگاه ايستاد، دو كالسكه درباري ما را بباغ و پارك قصر رساند، بگوشه باغ كه مقبره ملكه سابق انگلستان است رفتيم، آقاي سفير كبير تاج گل خود را سر قبر مادر شاه گذاشتند. قبر را بقدري از زمين بلند ساخته‌اند كه براي ديدن روي آن حاجتي بپائين افكندن سر نباشد. پرنس آلبرت شوهر ملكه انگلستان و پدر اعليحضرت پادشاه حاضر، در سن جواني بدرود زندگي كرده، عشق وافر ملكه بشوهر خود او را واداشته است كه قبر خود را پهلوي شوهر آماده كرده و تمثال خود را با لباس سلطنتي، پهلوي تمثال شوهر و در روي يك پارچه سنگ مرمر ساخته روي قبر بيندازد. از زيبائي و شبيه‌سازي اين قطعه سنگ چيزي نمينويسم، زيرا از زيردست بهترين سنگ‌تراشان كشور بيرون آمده است و معلوم ميدارد كه ملكه انگلستان در موقع فوت شوهر، چقدر جوان و زن زيباي ظريف نقشي بوده است. در اطراف اين قبر كه در وسط بقعه مرتفع مزيني ساخته شده است، يكي دو قبر از دخترهاي ملكه كه در حال حياتش بدرود زندگي گفته‌اند، نيز هست كه روي هريك تمثال متوفي را از سنگ تراشيده انداخته‌اند. البته ارتفاع اين قبرها كمتر از قبر ملكه است. در يكي از آنها تمثال بچه‌اي هم پهلوي زن است كه معلوم ميدارد مادر و بچه با فاصله كمي از
ص: 200
دنيا رفته و ممكن شده است هر دو را در يك قبر بگذارند. خلاصه بعد از گذاشتن تاج گل، در كنار قبر ايستاده و با يكي دو دقيقه سكوت، در مقابل اين سكوت ابدي، احترام خود را نسبت به مادر پادشاه و ملكه سابق انگلستان بجاآورده، از مقبره بيرون آمديم.

قصر ويندزور

ژنرال اسليد خود خود را ملامت ميكرد كه چرا نظرش نبوده است كه قبلا سفارش كند نهار را در قصر تدارك كنند، تا بفراغت بال بتوانيم قصر را تماشا كنيم. باوجود اين، ما را بسمت قصر برد كه در ظرف يكساعتي كه وقت داريم، گردشي در قصر بعمل آيد. همينكه وارد قصر شديم، در مدخل قصر، ژنرال قدري از ما عقب ماند و كمي بعد كه بما رسيد، با خوشحالي بچگانه پيرمردها بما گفت: «اعليحضرت پادشاه فراموشي مرا جبران كرده و شب با تلفن امر داده‌اند اينجا نهار حاضر كرده‌اند كه اگر مايل باشيد، اينجا نهار بخوريد. آقاي سفير كبير! حال، اختيار اقامت و رفتن با جنابعالي است.» مشير الملك جواب گفت: «از اين تفقد و توجه اعليحضرت متشكريم، امر اعليحضرت مطاع است، البته ميمانيم و از اين حسن توجه اعليحضرت برخوردار ميشويم.» خلاصه بگردش در اطاقهاي قصر و تفرج در پارك، پيش از نهار و بعد از نهار، مشغول شديم. هوا هم آفتاب و مساعد بود.
قصر و پارك ويندزور يكي از قديمي‌ترين املاك پادشاهي انگلستان است، منظره خارجي قصر و ديوارها و برجهاي سنگي پارك و ملاتهاي دوده‌گرفته آن بيننده را بياد دوره فئوداليته مياندازد، ولي تزيينات و طرز بناي داخله قصر و گلكاريها و چمن‌كاريهاي پارك را كه تماشا ميكند خود را در معاصرترين و زيباترين و شيك‌ترين قصرها و پاركهاي امروز دنيا احساس مينمايد. رعايت اصل تكامل و اصلاح چيزهاي كهنه كه جبلي انگليسهاست، اين شاهكار متضاد را بوجود آورده است.
در انگلستان هيچ چيز كهنه و مندرس نميشود، بلكه بواسطه اصلاح تكاملي و روزمره، همه‌چيز در همه‌وقت تروتازه است. همانطور كه در انگلستان قانون منسوخ وجود نداشته و قوانين جديد، كهنه‌ها و بيفايده‌هاي قوانين قديم را بمرور زمان اصلاح كرده و جانشين آن ميشود و قوانين كهنه هم در ميان قوانين نو وجود دارد، ابنيه كهنه هم پاره‌اي از آثار خود را حفظ كرده و با وجود تروتازگي قسمتهاي كارآمد آن، در بعضي قسمتهاي بيكاره، اثر كهنگي زمان قديم هويداست. بر اثر همين رويه است كه در هيچ كشوري مانند انگلستان آثار قديمه محفوظ نمانده است، زيرا هيچ‌چيز را تماما ريشه‌كن نميكنند و از بين نميبرند. بلكه آنچه از آن حاجت باصلاح داشته باشد اصلاح كرده نوي و تازگي بآن ميدهند. اين است كه در اين كشور انسان بچيزهاي قديمي زياد برميخورد. اينها همانهائي هستند كه چون هيچ ضرري بجائي نداشته‌اند، بجرم قديمي بودن از پاي درنيامده بجاي خود مانده، بلكه بواسطه اينكه يادگار عهدهاي گذشته هستند، طرف احترامند. مي‌گويند. انگليسي بعادات قديمه خود خيلي علاقمند است، در صورتيكه اگر اينطور بود، در چهارچوب اوهام و افكار قرون وسطي باقي ميماند. انگليسي كهنه‌پرست نيست و متجددترين ملل عالم است. منتهي چون بطور تكامل و روزمره باصلاح هرچيز پرداخته و آنرا با حوائج و تجدد متناسب ميكند،
ص: 201
چيزهائيكه قديمي بودن آن بهيچ‌جا ضرر و زياني ندارد، بحال سابق خود باقي ميماند.
مثلا معلوم نيست، يا من نميدانم، بر اثر چه پيشامد و واقعه، انگليسها در كوچه و خيابان از دست چپ راه ميروند. پنجره‌هاي آنها مثل ارسي‌هاي قديم ما از بالا بپائين و از پائين ببالا باز و بسته ميشود. يا در روزهاي سلام طرز لباس نيزه‌دارهائيكه مقابل شاه ايستاده‌اند، حتي رنگ و بافت پارچه سرداري آنها مال قرون وسطي است. يا لباس رسمي فلان لرد بهيچ لباسي شبيه نبوده مخالف قواعد خياطي كل دنياست. اينها چيزهائي نيست كه بجائي ضرري برساند، بلكه خاطره دوره‌هاي گذشته را تجديد كرده، باعث ايجاد غرور ملي ميشود. ولي بمجرد اينكه يكي از بزرگترين مؤسسات آنها كوچكترين مزاحمتي با اوضاع پيدا كرده و اصلاح آن ممكن نبود، فورا آنرا ريشه‌كن كرده تأسيس ديگري كه متناسب با اوضاع باشد، جاي آن ميگذارند. اين اصلاح تكاملي مجالي براي ظهور انقلاب باقي نگذاشته و بهمين جهت كه همه چيز هر روزه در تغيير است، هيچوقت انقلاب عمومي در اين كشور پيدا نميشود.
در يكي از اطاقهاي قصر، قالي كرماني زمينه لاكي خوبي افتاده بود، گفتند هديه سفير كبير ايران است. در نقشه آن دقت كردم ديدم كهنه نيست. از تاريخ ورود آن بقصر كه بوسيله جنرال اسليد تحقيق شد، دانستم اين قالي را ناصر الملك كه مثل ما براي اعلان جلوس مظفر الدين شاه بلندن مأمور شده است، آورده است. در سفره‌خانه بزرگ قصر، قالي زمينه قرمزي افتاده بود كه زيادتر از پنجاه شصت متر طول و ده بيست متري عرض داشت. اين قالي كار هندوستان است، بزرگي آن قابل توجه است، از حيث بافت و نقشه اگرچه باز هم خوب است، ولي چندان عالي نيست. در سر يكي از پله‌هاي قصر، مجسمه پرنس آلبرت و ملكه ويكتوريا را در روي يك پايه از مرمر ساخته‌اند كه روبروي هم ايستاده‌اند و ملكه دست خود را بكمر شوهرش انداخته است. اين مجسمه هم يكي ديگر از آثاري است كه ملكه در اين قصر از عشق خود بشوهرش باقي گذاشته است كه بيننده را واقعا متأثر ميكند. از چهره زن و شوهر پيداست كه زن از شوهر در حال سئوال است كه. «مرا تنها گذاشته كجا ميروي؟» شوهر بآسمان اشاره كرده ميگويد: «مرا از آنجا احضار كرده‌اند.» در يك اطاق روي ميزي قدح و قاشق بزرگي كه تاريخ آن از قرون وسطي است بود، اين قدح و چمچه مال آبجو خوردن اجتماعي زمان بوده كه چمچمه آن شاخ قوچ بزرگي است كه آنرا طلا گرفته دسته نازكي از عاج بآن گذاشته‌اند. دوره قدح كنگره‌اي از طلا دارد، طلاكاري اين قدح و چمچمه بسيار ظريف است. در اين قصر از اين يادگارهاي عهود گذشته زياد است، هر گوشه آن تاريخ يكي از عادات گذشته را براي بيننده تشريح ميكند.

كليساي قصر ويندزور

بعد بكليساي قصر رفتيم، باوجود سادگي زندگي و بيعلاقگي حضرت عيسي بحطام دنيوي، چون ترويج مذهب اين بزرگوار در زمان امپراطورهاي روم اتفاق افتاده و تشريفات مذهبي در اين دوره طرف و بذخ وضع شده است، تجمل و شكوه اثاثيه و محل عبادت، جزو مذهب مسيح گشته است. صليبهاي طلا و مرصع و لباسهاي زري و ارغواني و تاج جواهرنشان
ص: 202
رؤساي روحاني و ظروف و پارچه‌هاي قيمتي در مواقع دعاخواني و محرابها و تمثال‌هاي با تجمل جزو لاينفك مذهب مسيحي است. عيسويها مانند مسلمانان نيستند كه هرجا باشند بتوانند عبادت كنند و هر محلي براي آنها مسجد باشد و بهمين جهت هرجا كه چند خانواده وجود پيدا كند، كليسائي هم هست كه در آنجا آلات و ادوات تجملي مذهب را براي استفاده و استعمال محفوظ كرده‌اند. اين است كه در قصور پادشاهان هم قسمتي را براي كليسا تخصيص داده و آلات و ادوات تشريفات عبادت را در آنجا فراهم كرده‌اند كه هروقت بخواهند ياد خدا كنند، باين محل رفته بعبادت مشغول شوند.
در يكي از تالارهاي اين كليسا، بيرق و علائم سلطنتي و شاهزادگي اشخاصي كه نشان بند- جوراب (زانوبند) بآنها داده شده است مضبوط است. دوره اين تالار در بالاي ديوار، بيرق و زير آن علائم سلطنتي آنها نصب شده است. اگر از خانواده يك سلطنت چند نفر هريك در زمان خود اين نشان را گرفته باشند، بيرق و علائم دو نفر آخري را بالاي هم گذاشته‌اند. از جمله دو بيرق سه رنگ با شير و خورشيد و دو صفحه برنج كه روي آن شير خورشيد حك شده است بالاي يكديگر نصب شده بود كه يكي راجع بناصر الدين شاه و ديگري از اعطاي اين نشان بمظفر الدين شاه حكايت ميكرد.
وقتي مشغول تماشاي بيرقها بوديم، از جاي نامعلومي صداي ارگ ميآمد. يك نفر كشيش چاقي با لباس مشكي عادي خود وارد شد، شايد ميخواست توضيحات بيشتري در اطراف چيزهائيكه در كليساست بدهد، نزديك من آمد، پرسيد: «انگليسي حرف ميزنيد؟» گفتم: «خير» بيچاره با حالت يأس در گوشه‌اي ايستاد. فقط گاهي كه ژنرال اسليد و مسيو پاركر در توضيح دادن حاجتي بپرسش داشتند، از او استفاده ميكردند. از حجب او معلوم ميشد كه مرد مشاراليهي نيست.
بعد بتالار ديگري رسيديم، در يك گوشه مجلسي را بطور مجسمه از سنگ مرمر تراشيده و نصب كرده بودند، اين مجلس عبارت بود از منبر دو پله وصل به ديوار كه دو نفر راهبه روي زمين نشسته، چادر سفيدي بر سر كشيده، هريك سر خود را روي يك گوشه پله اول منبر گذاشته بودند. در روي اين پله يكنفر را كه بخواب ابدي رفته خوابانده، روي آن قطيفه مانندي انداخته بودند. روي پله دوم زني با دو بال در حال عروج و يك پاي آن روي اين پله و پاي ديگر آن از حفره‌ايكه بدرون ديوار تعبيه كرده بودند، داشت بيرون مي‌آمد. بطوريكه پيدا بود اين زن از اين حفره بيرون آمده و ميخواهد بآسمان پرواز كند. سمت چپ اين زن ملكي ساخته بودند كه بچه‌ايرا در دست گرفته و ميخواهد باين زن بدهد كه با خود بآسمان ببرد. چين‌هاي چادر دو نفر راهبه و چين‌هاي پارچه‌ايكه بر روي شخص خوابيده افكنده شده بود، بقدري طبيعي و ظريف ساخته شده بود كه گود و بلنديهاي بدن شخص خوابيده را مثل حال طبيعي نشان ميداد. پارچه پنبه‌اي اگر روي بدني بيندازند، نه چين‌هاي زيادي ميخورد و نه قسمت‌هاي ملصق ببدن خوب ببشره مي‌چسبد، فقط روي بدن را مي‌پوشاند.
در صورتي كه اگر اين پارچه از كتان لطيف باشد، با اينكه چين‌هاي زيادتري برمي‌دارد،
ص: 203
قسمت‌هائي كه ببدن ملصق ميشود، بهتر حجم و قطعات بدن و گود و بلندي‌هاي آن را ظاهر ميسازد.
نقّار، چنان با استادي بدن لخت اين خوابيده را زير اين پارچه نمودار كرده بود كه بمجرد نگاه كردن بآن، انسان ميفهميد زن لختي را زير يك ملافه‌اي از بهترين كتانها خوابانده‌اند. نگاه ملك بسمت مجسمه زن پرواز كننده بقدري جذاب و نگاه زن بجانب بچه‌اي كه باو ميداد بقدري با استرحام ساخته شده بود كه محتاج بهيچ نوع توضيحي نبوده بيننده را متوجه ميكرد كه شخص خوابيده زن جواني است كه تازه از زائيدن فارغ شده و بلافاصله بدرود زندگي گفته و در همانوقت كه او را براي راحت ابدي خوابانده و برحسب معمول دو نفر راهبه بالاي سر و پائين پاي او نشسته و سر خود را پهلوي جنازه «1» گذاشته و مشغول دعا براي او هستند، بچه تازه بدنيا آمده او هم مرده است و ملك موكل بروح اين زن كه ميخواهد بعالم بالا برود، روح بچه او را باو تقديم ميكند كه «تنها نرو، بچه خود را هم همراه ببر!» بهمين جهت ژنرال اسليد و پاركر توضيحي نداشتند بدهند. من هم بقدري از ديدن اين مجلس متأثر شدم كه فراموش كردم از ژنرال اسليد تحقيق كنم كه اين شرح مردن همان شاهزاده خانمي است كه قبر او و بچه او را در بقعه ملكه ديديم، يا راجع بيكي ديگر از شاهزاده خانمهاي خانواده سلطنت است. ولي حالا كه فكر ميكنم مجسمه‌اي كه با مادرش در بقعه ديديم از اين بزرگتر و بچه رسيده‌اي بود و نبايد اين دو مجسمه از يكواقعه حكايت كند.
چقدر از اين قبل واقعات در هر روز و ساعت بلكه هر دقيقه‌اي در اين دنيا اتفاق ميافتد كه براي ابدي كردن حادثه آنها مجسمه‌اي بنا نميكنند، سهل است، تاريخچه‌اي هم براي آنها نمينويسند. حتي قوم و خويشي هم ندارند كه لا محاله تا يكي دو روز از مرگ بيموقع آنها غمگين شوند و مثل يك مشت برگ خشكي كه در حين انداختن درختي از آن جدا و زير دست و پاي درخت‌افكنها پامال ميشود، هيچكس غصه‌اي براي آنها نميخورد. حتي يك «دريغ» و يك «افسوس» هم كسي بدرقه آنها نميفرستد. «ننگ بزرگان و مرگ مفلسان سر و صدا ندارد»، مگر مثل دهاتي خودمان نيست؟!
بعد از اين تأثر لازم بود تفريحي كنيم، ژنرال پير ما را بگلكشت پارك برد، مجموعه گل سرخ اين پارك ديدني است، بخصوص كه درست فصل گل سرخ هم هست. بعد بقصر مراجعت كرده نهار خورديم و قدري در اطاقهاي قصر باز گردش كرديم. گويا سه ساعت بعد
______________________________
(1)- اين جنازه متعلق به شارلوت دختر پرنس رژان ژرژ چهارم آينده است كه ميبايست ملكه انگلستان شود. ولي اين دختر سر زا رفت و بعد از مردن او پرنس رژان پادشاه شد و باسم ژرژ چهارم چند سالي سلطنت كرد. بعد از او برادرش بسلطنت رسيد و دختر اين پادشاه دومي ويكتوريا ملكه انگلستان است كه مادر ادوارد هفتم پدر ژرژ پنجم و او پدر پادشاه حاضر انگلستان است.
پرنس رژان كه بالاخره ژرژ چهارم پادشاه انگلستان ميشود خيلي مرد ابهت دوستي بوده است و ابنيه و عمارت زيادي در لندن هست كه امروز باسم او معروف است.
ص: 204
از ظهر بود كه با ترن بشهر آمده بهتل خودمان رفته و عصر هم يكي ديگر از برنامه‌هاي خصوصي خودمان را انجام داديم.

گردش در شهر

يكي از شبهاي بدو ورود، فرخ براغن برادر اسد كه در لندن درس ميخواند، بديدار من آمد. من ميخواستم آزادانه در شهر و ميان جمعيت گردشي كرده باشم. تشريفات زياد هم انسان را كسل ميكند، قدري طفره ولو خيلي هم بيموضوع باشد بد نيست. فرخ پيشنهاد كرد باهم برويم به توب نشسته بمحله‌هاي پرجمعيت عمومي شهر سري بزنيم. باهم بيرون آمديم از يكي دو خيابان گذشته دم يك باجه ايستاديم، فرخ بليط گرفت، نزديك اين باجه در نسبة كوتاهي و مميزي دم اين در ايستاده بود، بليطها را تسليم كرديم، در باز شد، وارد محوطه مدوري شديم كه قطر دايره آن سه چهار ذرع و ارتفاع آن دو ذرعي ميشد، دوره آنرا جايگاه نشستن سكو مانند ساخته روي آنرا چرم‌دوزي كرده پنج شش نفري در آن نشسته بودند، بعد از ما هم چند نفري وارد شده نشستند، اين آسانسور بود. يكمرتبه صداي زنگي بلند شد، آسانسور شروع بپائين رفتن كرد، مسلما سي چهل ذرع پائين رفتيم، ماشين ايستاد، دري باز شد، همگي بيرون ريختيم و خود را در محوطه نسبة بزرگي كه اگر روز هم بود تاريك بود و با چراغ روشن ميشد ديديم، قطاري ايستاده بود، وارد يكي از واگنهاي قطار شديم، قطار حركت كرد، در چند ايستگاه توقف كرده مسافر گرفت و پياده كرد، بالاخره ما بايستگاه مقصود رسيديم. پياده شديم، ده پانزده نفري هم با ما پياده شدند، همگي بسمت دري كه در گوشه محوطه بود رفته وارد آسانسوري نظير سابق شديم، بلافاصله زنگ صدا كرد، شروع ببالا رفتن كرديم، بازهم همانطور فاصله زياد بود، ماشين ايستاد، در باز شد، ما در يكي از خيابانهاي يكي از محلهاي ديگر شهر بوديم.
در ميان جمعيت شهري بگردش افتاديم، فرخ پاره‌اي توضيحات نسبت باشياء و اشخاصيكه در اينجا بآنها برميخورديم ميداد. بعضي از آنها مضحك و پاره‌اي عجيب و بالاخره برخي شرم‌آور بود. معلوم شد در اين‌جا پاره‌اي از عادات زشت كه اروپائي‌ها از خصائص مشرق زميني‌ها قلمداد كرده‌اند رواجي دارد.
اين اول دفعه بود كه در خيابان بفراك پوشيده بي‌بالاپوش برخوردم و چون هيچ نديده بودم، خيلي بنظرم عجيب آمد، خلاصه نيمساعتي در اين محله عمومي و پرجمعيت گردش كرده، كپي گرفته بمنزل آمديم. در كپ كه درشكه كرايه‌اي لندن و شايد در همه انگلستان معمول باشد، جاي دو نفر بيشتر نيست كه فقط دو چرخ و كروك دارد و روي پاها را با دو تخته چوب نازك رنگ كرده كه از دو طرف برگشته و در وسط بهم متصل ميشود ميپوشانند. دستگاه و بند و بساط مال‌بند، جلو اين تخته‌ها و جاي راننده در عقب و بالاي كروك تعبيه شده و مهاري اسب را راننده از بالاي كروك گذرانده در دست دارد. شلاقش هم البته بلندتر است كه از پشت كروك لا محاله بكفل اسب برسد.
كپ، يك اسبه و حركت اسب و تكان آن ورزشي هم بمسافر داده براي تحليل غذا هم
ص: 205
بد نيست. نزديك هتل كه رسيديم، فرخ با عصاي خود كه از بغل بالاي كروك بيرون كرد، سمت و نقطه ايستادن را براننده فهماند.

باغ حيوانات‌

در باغ حيوانات اينجا گذشته از شير و ببر و پلنگ و خرس بخور و سفيد و شغال و كفتار و گرگ و همچنين گورخر و گاو و بز و ميش وحشي و آهو كه در ايران ديده بودم، اسب آبي و مار بزرگي هم كه شايد چون اول دفعه‌اي بود كه افتخار ملاقات آنها براي من حاصل شده بود، جالب توجه من گرديد. اسب آبي برخلاف اسب خاكي از حيث تركيب بسيار بد و زشت و بد منظر است، چين و چروكهائيكه در پوست اين حيوان است و لاي آن لجن و كثافت ميگيرد، بسيار نامطبوع ميباشد و برخلاف اسب خاكي گردنش تقريبا بتنه چسبيده است. اما مار بزرگ، يا بقول قدماي خودمان اژدها، يا بقول اروپائيها بوآ در قفس نسبة باريك دراز خود بروي شنهائيكه بطور مصنوعي حرارت منطقه اصلي او را بآنها داده‌اند، دراز كشيده و در قسمت پائين تنه پيچ‌هائي هم بدم خود داده بود. طول اين قفس گويا ده پانزده ذرعي ميشد، شايد بواسطه كوتاهي مكان بود كه اين پيچ‌ها را بدم خود داده بود. درهرحال آنچه من تخمين كردم، طول آن كمتر از پانزده ذرع نميشد و يكچاركي هم قطر كمر آن بود.
متصدي بعنوان تنقل، از سوراخ پنجره، خرگوشي بدم او داد كه در يك لحظه بلع شد. شايد اين لقمه براي اين حيوان خيلي ناقابل بود كه حركت زيادي هم براي گرفتن و فرو بردن آن بخود نداد.
از حيوانات آبي دوفك يا شيرماهي بود كه در ميان درياچه باغ گردش مي‌كردند.
متصدي وسيله‌اي براي بيرون آوردن آنها از آب پيدا كرده هيكل آنها را در خارج هم نمايش داد. دندان‌هاي آنها كه مثل دندان فيل، ولي كوچكتر، در خارج دهن و وسيله دفاع آنهاست، در شعاع آفتاب ميدرخشيد. يك گوزن هم با شاخ پرشاخه‌ايكه از زيادي عمر او حكايت ميكرد بود كه اين شاخ مانند درختي دوقلو در بالاي پيشانيش روئيده سايباني مشبك بر سر او گسترده داشت. متصدي ميگفت آنرا از ايران آورده‌اند و براي احضار او بدم نرده آمد و با صدائي او را نزديك آورد و نوازشي به سر و گردن او داد و با يك چك يواش كه علامت مهر و محبت بود او را مرخص كرد كه در قفس سرباز خود كه جائي وسيع و براي دويدن حيوان كافي بود، بخيال خود بچرد. در روي چمن شتري هم باكمال مناعت در يك گوشه نشسته چشم خود را با نگاه فكور و تحقيرآميز باطراف ميانداخت. مثل اين بود كه براي پسر عموهاي خود كه در ساير اقطار عالم گرفتار رنج باركشي و راه‌پيمائي در راه‌هاي درازند عبوس كرده و غصه- داراست. قسمت طيور اين باغ بسيار عالي است، از مرغ زنبوري امريكائي كه واقعا قدري از زنبور درشت‌تر است، تا مرغهاي شكاري و مرغهاي چرنده عظيم الجثه همه‌جور مرغي از پنج قطعه عالم در اين قسمت بود كه بالوان مختلف در قفس‌هاي خود زندگاني مرفه ولي محبوس خود را ادامه ميدادند.
ص: 206

الحمراء

الحمراء تآتري است كه در آنجا واري‌يته ميدهند و چون در بناء و تزيينات داخلي آن از قصر الحمراء دوره اسلامي آندلس (اسپانيا) تقليد كرده‌اند، باين جهت به الحمراء و (قصر سرخ) معروف گشته است. يكي از پرده‌هاي جالب‌توجه واري‌يته، زن و مردي بودند كه باهم وارد صحنه شدند.
مرد، خانم را بجماعت معرفي كرد و گفت: «من الان ميان جمعيت حضار ميآيم، آنچه آنها بدست من بدهند در ميان دست ميگيرم، از خانم كه بپرسم ايشان خواهند گفت كه چيست.» پلي از صحنه عمل به صفوف وصل شد، مردك از آن پائين آمد و ميان جمعيت كه در صندليها نشسته بودند افتاد، هركس چيزي مانند فندك و انفيه‌دان و زنجير و انگشتر و از اين قبيل چيزها محرمانه بدست او ميگذاشت، مرد دستش را حائل و از ماهيت آن سؤال ميكرد و زن جواب ميگفت. بعد از تمام كردن صفوف بلژها رسيد، بلژ ما وارد شد، من يك نيم كاپكي پول روسي در جيب جليقه فراكم بود كه نميدانم در كدام مجلس بعنوان دست‌لاف از كي گرفته بودم، اين سكه را بيرون آوردم بدستش دادم. بخانم خطاب كرده گفت: «ميل داريد بگوئيد در دست من چيست؟»- «سكه‌اي است»:- «فلز آن چيست؟»- «مس است»- «سكه كدام دولت است؟»- «روسيه»- «اگر تاريخ ضرب آن را هم بفرمائيد از شما ممنون ميشوم.» خانم قدري فكر كرده با گچ تحرير مثلا 1891 را روي تخته‌ايكه در گوشه صحنه گذاشته بودند نوشت. مرد سكه را بدست من داد و تعظيمي بسفير كبير كرده خارج شد. همينكه نوشته زن را با تاريخ ضرب سكه مطابقه كردم، مطابق بود. مطابقه هم براي اين بعمل آمد كه من چنانكه معلوم است، قبلا از تاريخ ضرب اين نيم پولي روس كه دويست يك‌يك منات بود، اطلاعي نداشتم.
اين فن را ضميرخواني ميگويند. دو نفر بواسطه عمليات روحي و رياضت و مشق، طوري ميشوند كه آنچه يكي در ضمير بگذراند، ديگري ميخواند. مسلما اين زن با مرد ديگر، از عهده اين كار بيرون نميآمد، فقط اين مرد است كه هرچه فكر كند، اين خانم ميتواند آنرا بخواند و واگو كند. معهذا اشخاصي هم در اين عالم يافت شده‌اند كه بواسطه رياضت، فكر مضمر همه‌كس را ميخوانده‌اند «1».
______________________________
(1)- جناب آقاي مهديقلي هدايت (حاجي مخبر السلطنه) نقل ميكند كه پدرش (مرحوم عليقلي خان مخبر الدوله) نقل ميكرد كه در جواني هنگامي كه از طرف ناصر الدين شاه مأمور سيم- كشي تلگراف بود، در بالاخانه كاروانسرائي منزل گرفته بودم. درويشي در پائين منزل داشت، از بالا متوجه او شدم، ديدم مشغول ذكر خودش است. در اين ضمن بفكر كار پرمشقت خودم افتاده بفكرم گذشت كه تا كي بايد بزحمت باشم و در اين بيابانها دوندگي كنم؟ بالاخره آيا وقتي خواهد رسيد كه زندگي مرتب و مرفهي داشته باشم؟ ديدم درويش سرش را بلند كرده نظري بمن افكند و گفت دير نشده است، عنقريب مرفه و خوش‌وخرم خواهي شد و بعد از اداي اين جمله سر خود را از جانب من گردانده مشغول ذكر و فكر خود شد.
ص: 207

موزه بريتانيا

موزه ملي لندن بسيار موزه پرعالي است. انواع نقاشيهاي كار استادان قديم و جديد و اقسام مبل و اثاثيه و فرش و ظرف‌هاي ظريف، از ادوار مختلفه، از كل دنيا، در آن جمع‌آوري شده است. يك ميز تحرير اسلوب لوئي چهاردهم كه گويا هديه همان پادشاه براي پادشاه وقت انگلستان بوده است، در آن ميانه بود كه از حيث زيبائي تزيينات برنزي و ساخت، بسيار عالي بود. همچنين اثاثيه‌هاي ديگر از اسلوب‌هاي لوئي پانزدهم و شانزدهم و دوره امپراتوري كه همه عالي و هريك از شاهكاري صنعت مبل‌سازي بود. همچنين، در قسمت فرش، از قالي ايراني و تركي و هندي و الجزاير فرانسه، نمونه‌هاي بسيار زيبا در اين موزه جمع‌آوري كرده‌اند. يك پرده نقاشي كوچكي بود كه دختركي بره‌ايرا در بغل داشت و منظور نقاش نمايش عفت و سادگي بوده است.
در نگاه محجوبانه دخترك به بره اثر سحرآميزي است كه بيننده چشم از آن نميتواند بگرداند. تماشاي اين موزه چند هفته وقت لازم دارد كه در هر قسمتي چند ساعتي صرف آن كنند. بيكبار ديدن نميتوان لطافت‌هاي صنايع مستظرفه‌ايكه در آنجا جمع شده است درك كرد، تا چه رسد باينكه بعد از سي و پنج شش سال من بخواهم جزئيات آنرا بنويسم. شرح زندگاني من متن‌ج‌2 207 اپرا ..... ص : 207

اپرا

شبي كه باپرا رفتيم، تأليف يكي از استاداي معاصر را نمايش ميدادند.
موضوع هم معاصر و راجع بافسر جوان انگليسي بود كه بژاپن مأمور شده و در آنجا دختري ژاپوني فريفته او گشته، باهم نزديك شده‌اند.
افسر جوان بخيال ازدواج با او بوده، ولي در نظام انگليسي اينگونه روابط، در حال مأموريت، براي نظاميان ممنوع است و چون رابطه بين او و دختر برملاء شده و دختري هم از اين رابطه بوجود آمده بوده است، بموجب قواعد نظامي انگليس، افسر جوان اول بتغيير محل مأموريت و بعد باخراج از قشون و فرستادنش بانگلستان تنبيه ميشود. بنابراين ديگر نميتواند قولي را كه در ازدواج بدختر داده بوده است عملي كند.
زن بدبخت كه اقوامش هم بواسطه همين رابطه او را ترك گفته بودند و جز وعده و قول افسر، هيچ ملجاء و منجائي و غير از دخترك دو ساله زيبا، يادگاري از عشق خود نداشته است، بعد از يأس از طرف معشوق، مصمم ميشود خودكشي كند. يكي دو بار جذبه‌هاي مهر مادري و سررسيدن طفلك در صحنه اجراي انتحار، از اين تصميم جلوگيري ميكند ولي بالاخره درد هجران بر عشق مادري چربيده، قصد خود را باجرا ميرساند.
از حيث موزيك، البته من گوشم آنقدرها بموزيك اروپائي عادت نداشته و ندارد كه امروز بتوانم در خوب بودن يا متوسط بودن آن محاكمه‌اي كنم. ولي از جنبه اخلاقي، موضوع شايان و درسي است كه بافسران مأمور خارجه ميدهد، تا در روابط خود با بوميها اندازه نگاهدارند و احترام قواعد و عادات نظامي كشور خويش را مراعات كنند و از همه بالاتر موجب بدبختي و بالاخره قتل نفس نشوند و اولاد خود را گرفتار بيكسي نكنند.
سن‌ها هم كه اكثر حكايت از زندگاني ژاپوني ميكرد، براي من تازگي داشت، زيرا فرش و پرده‌ها حصيري و ظرفها اكثر چوبي و خانه‌ها مقوائي و درها و پنجره‌ها كاغذي بود.
ص: 208

هايد پارك‌

انگلستان را بايد كشور پارك و كلوب اسم گذاشت. گذشته از پاركهاي نسبة كوچكتري كه در هر محله لندن براي گردش اهالي وجود دارد، هايد پارك با وسعت زياد و استخرها و آبگيرها و درختهاي تك‌تك و چمنزارها و در بعضي نقاط بيشه‌هاي مصنوعي خود واقعا ديدني است. مردم، صبحها، با لباس گردش و كلاهاي نرم يا كلاه گرمكي (شاپوملون) و همينكه ظهر شد، باردنكت و كلاه سيلندر و همينكه نزديك بشب شد، با فراك و اسموكينگ دائما در آنجا گردش ميكنند.
در كنار چمن‌كاريها و گلزارها نيمكتهاي دامنه‌دار و چهارپايه‌هاي كم عرض و طول نيز زياد است كه هرجا بخواهند، بنشينند. در آبگيرها و استخرها قايقهاي زيادي است كه بعضي در آن مينشينند و با پاروزني اعصاب و سلولهاي گوشتي بدن خود را ورزش ميدهند. گاهگاهي هم در روي يك نيمكت دختر و پسري ديده ميشوند كه باهم نشسته‌اند و دفتر عشق ميخوانند و از نقشه‌هاي آينده زندگي خود براي همديگر صحبت ميدارند. بهيچ چيز در اطراف خود متوجه نبوده، گوئي در اطاق خلوتي بي‌سرخر «1» نشسته‌اند. واقعا هم كسي بآنها كاري ندارد و سايرين بنگاه خود هم مزاحم آنها نميشوند و احترام عشق جوانيرا نگاه ميدارند.
دختران هيچ ملتي بآزادي دختران انگليسي نيستند. دختران ساير ملل شوهر ميكنند كه آزاد شوند ولي در انگلستان آنها كه ديرتر شوهر ميكنند، بجهت اين است كه آزاديرا بيشتر از قيود زناشوئي دوست ميدارند. گاهي ديده ميشود كه يكنفر در بالاي يكي از اين چهار- پايه‌ها ايستاده، مشغول نطق است، مردم دور او جمعند و بحرفهاي او گوش ميدهند.
از زيادي صادر و وارد جمعيت در اين پارك ميتوان گفت كه غير از محبوسين و شاگردان مدارس دوردست كه وقت براي آمدن باين پارك ندارند و پاره‌اي مستخدمين عاليرتبه ادارات كه بواسطه زيادي كار مانند محبوسين هستند، كمتر كسي از اهل لندن ميتوان يافت كه لا محاله هفته‌اي يك روز، ولو بطور عبور از يك محله بمحله ديگر شهر باشد، از گردش اين پارك استفاده نكند. روزها و ساعاتيكه ابر و باران نيست، مثل مورچه‌هائي كه در آفتاب روز از لانه خود بيرون ميآيند، يا بهتر بگويم در مواقع طوفان و باران بسمت لانه خود ازدحام ميكنند، مردم از تمام جهات بجانب اين باغ عمومي كه در مركز شهر است هجوم ميآورند.
در اين پارك ميدانهاي زياد براي اقسام ورزشهاي بدني مهيا و كمتر وقتي است كه اين ميدانها بي‌مشتري و خلوت باشد.

كلوبهاي لندن‌

در لندن كلوب هم زياد است. هر طبقه و دسته و رسته‌اي كلوبي دارد و بعضي از آنها هست كه شايد زياده بر يكصد و پنجاه سال از تاريخ تأسيس آن ميگذرد. اكثر آنها محل ملكي دارند كه از حق اشتراك اعضاء ساخته‌اند. روزي در كالسكه از خيابان كنار رود تيمس ميگذشتم، به بناي باعظمت
______________________________
(1)- سرخر كه از راه معرفي شيئي بضد، به سر شير يا به سر آهو هم تعبير ميشود، كنايه از مخل بودن است و بيشتر در مورد صحبت انس دو نفري كه كسي ناآشنا و مزاحم بر آنها وارد شود، مورد استعمال دارد. حافظ از آن بمدعي تعبير كرده و خلوت بي‌مدعي گفته است.
ص: 209
پرعرض و طولي كه دو سه دقيقه از آن با كالسكه ميگذشتيم برخوردم، عظمت بنا مرا واداشت از مسيو پاركر تحقيق از هويت آن كنم، معلوم شد اين بناي باعظمت مال يك كلوب است.
مسيو پاركر ميگفت لندن از اين كلوبها زياد دارد.

شماره خانه در كوچه‌هاي لندن زياد است‌

ساختمان خانه در لندن طرز خاصي دارد كه در ساير شهرهاي اروپا بنظيرش كمتر برميخورند. برعكس پطرزبورغ كه يك محله را در يك خانه منزل ميدهند، در لندن هر خانه‌اي براي رفع حاجت يك خانواده ساخته شده و چون جمعيت زياد و قيمت زمين هم گران است، تا ميتوانند طبقات خانه را زياد ميكنند كه صرفه زمين منظور شده باشد در مرتبه اول مدخل و آشپزخانه و سفره‌خانه را ميسازند. در مرتبه دوم سالن و دفتركار آقاي خانه و مرتبه سوم و چهارم را براي اطاقهاي خواب و حمام و ساير حوائج خانه تخصيص ميدهند. جبهه خياباني اكثر خانه‌ها بيشتر از شش هفت الي ده متر نيست. عمق يا قطر بنا هم بيش از اينها نميباشد. بهمين جهت شماره خانه‌ها در هر كوچه و خيابان خيلي زياد است در صورتيكه خيابان چندان طول زياد هم ندارد. فقط بناهاي عمومي و كلوبها هستند كه عظمت ساختماني دارند.

رعايت مريض‌

يكي دو خانه در شهر ديدم كه جلو آنها در كالسكه رو كوچه، كاه پهن كرده بودند. مسيو پاركر ميگفت در اين خانه ناخوشي دارند كه سروصداي كوچه براي او مضر است و بدستور طبيب اين كاه را ريخته‌اند كه صداي پاي اسب كالسكه و كپ، بيمار را عذاب ندهد. البته عابرين پياده هم كه از پياده‌رو جلو خانه عبور مي‌نمايند، از موضوع خبردار ميشوند و از كوبيدن پا بسنگ فرش يا اسفالت پياده‌رو خودداري ميكنند و آرامتر راه ميروند.

راه‌بندان يكساعته‌

در لندن كوچه‌ايست كه زمينهاي اطراف آن متعلق بيكي از لردهاي قديم بوده كه فروخته يا اجاره صدساله داده و در آن مردم خانه ساخته‌اند. يكي از حق‌هاي اين لرد در ملك خود اين بوده كه هيچكس بدون اجازه او حق عبور از خاك او نداشته و لرد، باوجود فروختن زمينها، اين حق را براي خود محفوظ داشته است. براي اينكه اين حق فراموش نشود، امروز هم بعد از چند صد سال، در هر سال يكبار، در روز معين و ساعت مشخص، لرد امروزي كه از احفاد همان لرد قديمي و جانشين او است، كوچه را ميبندد. مردم هم احترام اين حق حسابي لرد را منظور ميدارند و در آن يكساعت كسي از كوچه عبور نميكند و چون اجراي اين حق و رسم قديم هيچ ضرري بجائي نميرساند، نه دولت متعرض آن است، نه مردم. تمام كهنه‌پرستيهاي انگليسي از اين قماش و در كارهاي بي‌ضرر است. اگر اين آقاي لرد ميخواست از اين حق خود سوءاستفاده كند و حق العبوري براي خود قائل شود، يا هر روز و هر ساعت راه عابرين را ببندد، باز هم بموجب حكم محكمه و پرداخت خسارت عادلانه، جناب لرد را از اجراي اين حق خود بازميداشتند.
ص: 210

مگر شما وقتي نظامي بوده‌ايد؟

در تمام برنامه‌هاي خصوصي و تشريفاتي، ژنرال اسليد و مسيو پاركر همراه و راهنمائي ميكنند و توضيحات آنها موجب تسهيل كار و مايه تشكر است. اكثر اوقات در سر ساعتي كه براي بيرون رفتن قبلا معين كرده‌ايم، من از اطاق خود كه در راهرو روبروي سالن عمومي قرارگاه سفارت است بيرون ميايم. ژنرال اسليد را يا در راهرو يا در سالن كه تازه در آن وارد شده است مييابم. مشير الملك هم از در اطاق خود كه بسالن باز ميشود، درحال ورود است. ژنرال پير يكروز پرسيد: «شما هيچوقت نظامي بوده‌ايد؟» گفتم: «خير» گفت:
«اينقدر مواظبت در ساعت و دقيقه وقت، جز در نظاميها در صنف‌هاي ديگر نيست.» گفتم: «ديپلوماسي در همه‌جا قدمش را جاي قدم نظامي ميگذارد. چه مانعي دارد كه در اينجا هم با نظاميها همكاري كنيم.» گاهي ژنرال نيمساعتي زودتر ميامد و ميگفت در اين دو سه ساعته از بيكاري استفاده كردم و چند كاغذ نوشتم و چون كار تمام شد زودتر آمدم. يك مرتبه از ايشان پرسيدم: «اين همه مكاتبه براي شما و كار و سن شما زياد نيست؟» جواب داد: «ما خيلي كاغذ مينويسيم و تقريبا تمام حوائج خود را با كاغذنويسي رفع ميكنيم. چون كاغذها با ماشين پنوماتيك از يك محله بمحله ديگر شهر ميرود، از وقتي كه كاغذ را مينويسم تا وقتي بدست مخاطب برسد، نيمساعت بيشتر وقت لازم ندارد. اين است كه كاغذنويسي ما زياد و بر فرض كه من خودم كاري نداشته باشم، بايد جواب كاغذ سايرين را بدهم.»

محاكم حقوقي لندن‌

روزي هم بمحاكم رفتيم. گذشته از محكمه‌هاي حقوقي، ما را بمحاكم بحري هم بردند. تالار بسيار بزرگي بقدر يك ميدان بود كه مثل درختهاي هايد پارك، بدون رعايت قرينه، اينجا و آنجا ميزهائي گذاشته بودند. در پاي اين ميز، قاضي با لباس عادي نشسته و يكنفر روبروي او ايستاده، قاضي با او بسؤال و جواب مشغول است و گاهي بروي كاغذ نشانداري كه روي ميز جلو او است، چيزي مينويسد. در قسمت‌هاي خالي اين تالار هم جمعيت نسبة زيادي، بيسروصدا، درحركتند؛ يا با اشخاص ديگري آهسته صحبت ميدارند. در آنوقت كه ما هنوز در ايران محكمه‌اي نداشتيم و كارهاي محاكماتي ما با تحقيقات شفاهي بود و احكام آنها هم شفاها صادر ميشد، من چندان تعجبي از اين وضع نكردم و همين اندازه نوشتن هم در نظر من چيز مهمي آمد، ولي امروز كه ميبينم، هر كار مختصري، در محاكم ما، چقدر ثبت و ضبط و پرونده و جزودان و وكيل مدافع و تعيين وقت و رفت‌وآمد دارد، متوجه ميشوم كه محاكمات بحري انگلستان چقدر ساده است و با سادگي خود يقينا در اجراي عدالت هم قصور نميشود.

محكمه جنايت‌

مشير الملك ميخواست محاكم جزائيرا هم تماشا كند. روزي ما را بمحكمه جنائي بردند. نظرم نيست كه قبلا از دالان يا اطاقي گذشته باشيم، درهرحال از دو سه پله كه بالا رفتيم، وارد تالار محكمه شديم. مربعي را تصور كنيد كه وسط آن ستوني زده و با چهار چشمه طاق و روي
ص: 211
آنرا پوشيده و در چهار گوشه چهار مربع كوچكتر كه عرض و طول هريك از آنها نصف عرض و طول تمام تالار است، ايجاد كرده باشند. يكي از مربعها را براي بساط محكمه و سه‌تاي ديگر را براي تماشاچيها فرض كنيد و مربعي را كه بمحكمه تخصيص دارد، بقدر شصت هفتاد سانتيمتر گودتر از سه مربع ديگر كه تا حدي بر آن محيط و جاي تماشاچيهاست تصور نمائيد. نميدانم اين تالار را مخصوصا براي محكمه ساخته‌اند، يا اصلا براي كار ديگري ساخته شده و بعد براي محكمه متناسبش كرده‌اند. درهرحال، براي جايگاه محكمه كه همه تماشاچيها تمام جريان محاكمه را ببينند و بشنوند و بالمره خارج از ميز و بساط محكمه باشند، عملي‌تر از اين نميتوان بنائي فكر كرد.
در جايگاه تماشاچيها، حصيرهائي افتاده و چهارپايه‌هاي مستطيلي گذاشته‌اند.
چهارپايه‌ها نظم و قرينه‌اي ندارد و حتي بعضي بخصوص آنها را كه در مربع گوشه‌بگوشه مربع محكمه است، مورب هم گذاشته‌اند؛ يا تماشاچيها، براي اينكه از حايل بودن ستون وسط احتراز جسته باشند تا بهتر گود را تماشا كنند، آنها را مورب كرده‌اند.
فراشخلوتي (هويسيه «1») هم كه تماشاچيها را منظم كند من نديدم. زيرا تماشاچيها بي‌سر و صدا نشسته بودند يا برميخاستند و ميرفتند و پاي آنها هم باوجود حصير كلفتي كه زير قدمها داشتند، سروصدائي راه نميانداخت.
قاضي با كلاه‌گيسي و جبه ابريشمي مشكي، زير نيم طاق چوبي منبت‌كاري كه مثل سايبان يا نيم چتر بفاصله يكي دو ذرع در بالاي سر داشت، بر روي صندلي جلوس كرده بود.
دو نفر معاون قاضي (آسسور «2») طرفين او، ولي با قدري فاصله و انخفاض و بدون سايبان و نيم چتر بالاي سر و با لباس عادي مشكي بر صندلي نشسته بودند. البته اين سه جايگاه بر يكي از دو ديوار مربع اصلي تكيه داشت كه تماشاچيها از همه طرف با ميز محكمه مواجه باشند. سمت راست قاضيها، درست در گوشه دو ضلع ديوار اصلي، تريبون يا محل نطق بود كه اگر وكلاي مدافع يا مدعي العموم ديوان جنائي خواسته باشد خودنمائي و نطق مفصلي بنمايند، براي هنرنمائي خود جائي داشته باشند. ضلع ديگر اين مربع فرعي كه باز هم تكيه بديوار مربع اصلي داشت، جايگاه هيئت منصفه بود كه در دو رديف و دو طبقه، منتهي رديف جايگاههاي متصل بديوار بلندتر و رديف دوم پائينتر، ساخته شده بود.
روبروي ميز رئيس، جايگاه متهم بود و اين جايگاه با جايگاه مدعي العموم و وكلاي عمومي و وكيل متهم و وكيل مدعي خصوصي فرقي نداشت و متهم ميان چند نفر جبه‌پوش و مثل آنها بر چهارپايه مربع كوچكي جلوس كرده بود. جلو قاضي ميزي بود، زنگ براي جلوگيري از درازنفسي و تجاوز اصحاب دعوي از حدود و چند جلد كتاب كه البته مجموعه قوانين بود و قلم و دوات و چند صفحه كاغذنشاندار براي موقع انشاء حكم و لوازم ديگر چيزنويسي، بدون هيچ تنظيم و قرينه بلكه با بي‌اعتنائي بظاهرسازي، روي اين ميز گذاشته شده يا بكلمه مناسبتر ريخته بود.
______________________________
(1)-Huissier
(2)-Assesseur
ص: 212
محكمه مدتي بود تشكيل شده بود، وقتي كه ما وارد شديم شاهدي كه زن ريز- نقشي بود براي اداي شهادت بالاي تريبون و كتاب مقدس روي ميز جلو و زنك داشت قسم معمولي شهود را كه در صدق لهجه خود در اداي شهادت بايد ياد كنند، ياد ميكرد.
موضوع محاكمه از اين قرار است كه قابله‌اي مرتكب سقط عمدي جنين شده و شايد مقصود او در اين ارتكاب رساندن ميراث پدر جنين باقوام دورتر بوده و بموجب شكايت پدر، موضوع تعقيب و قضيه كشف شده است و ديوان جنائي عمومي در اين باب امروز رسيدگي ميكند. متهم قابله محله بوده و مادر جنين، در ايام حمل، از همان روزهاي اول، هرچند روز يكبار، براي امتحان احوال خود او را ميطلبيده است. منتهي همينكه چهار پنج ماهي از باروري زن ميگذرد و قابله از سقطهاي سه چهار ماهه اول كه اكثر طبيعي پيش مي‌آيد مأيوس ميشود، بوسيله استعمال دوا بچه را ساقط ميكند. شيشه دوا و نسخه آن‌كه در خانه بوده، بوسيله پدر بپاركه فرستاده شده است و مدعي العموم گذشته از تجزيه مازاد دواي شيشه بوسيله خبره و كارشناس، شهادت اين زنرا هم يكي از ادله خود قرار داده و اين است كه زنك براي اداي شهادت بالاي تريبون رفته و مشغول قسم خوردن است.
بعد از بجا آمدن تشريفات مقدماتي قسم، مكالمه ذيل بين قاضي و شاهد شروع شد. مسيو پاركر پهلوي من نشسته بود و آهسته مكالمه را ترجمه ميكرد و من سعي ميكنم ترجمه ايشانرا بخاطر بياورم و اينجا بنويسم.
«شما از واقعه سقط جنين خانم ....... چه اطلاعي داريد؟»- «از همان روزهائي كه آثار باروري در خانم نمودار شد، هرچند روز يكبار من پي (اشاره بمتهم) اين خانم قابله كه قابله محل بود ميرفتم. ميآمد و ميرفت و حال خانم هيچ عيبي نداشت. در مرتبه آخري، باز بگفته خانم، رفتم و او را آوردم، نسخه‌اي داد، رفتم از دواخانه گرفتم و آوردم، قابله با خانم در اطاق خواب بودند، بعد از نيمساعتي قابله از من طشت خواست، وقتي كه بردم صداي ناله خانم از اطاق خوابش بلند بود و پس از نيمساعت ديگر معلوم شد كه جنينش سقط شده است،»- «نسخه را از كدام دواخانه گرفتيد؟»- «از دواخانه ...
در كوچه .... نسخه را دواساز مهر كرد و بمن داد من هم با شيشه دوا آوردم بقابله خانم دادم.»- «اگر شيشه دوا را ببينيد ميشناسيد؟»- «بلي» شيشه دوا را كه گردوخاك زياد روي آن نشسته بود وكيل عمومي روي تريبون گذاشت.- «خودش است؟»- «خودش است»- «شما كجا شيشه دوا را بقابله داديد؟» او در راهرو ايستاده مثل اينكه منتظر من بود، در آنجا بدستش دادم.» شهادت خدمتكار تمام بود. از تريبون پائين آمد و از محوطه محكمه خارج شد. وكيل اظهار كرد كه «دواي نسخه دواي پوچ لا يضر و لا ينفعي بوده است، منتهي قابله در بين گرفتن از خدمتكار و بردن باطاق خانم وقتي پيدا كرده است و دواي سمي را كه همراه داشته در شيشه دوا داخل كرده است. چوب‌پنبه در شيشه در اطاقي كه وصل باطاق خواب است پيدا شده و متهم هم بازكردن در شيشه را در اين اطاق اعتراف كرده و هيچ جهتي براي بازكردن در شيشه در اين اطاق، جز اجراي سوء قصد، نداشته
ص: 213
است. بعضي از جبه‌پوش‌هاي ديگر هم هريك در نوبت خود حرفي زدند.
من متوجه شدم كه براي مسيو پاركر اسباب زحمت شده‌ام، زيرا انگليسي نميدانم و اين مرد مؤدب نميخواهد هيچ جمله از واقعات محكمه را بي‌ترجمه بگذارد. آيا بهتر نيست كه من ايشان را از اين كار پرزحمت كه اكثر اصطلاحات آنرا هم بفرانسه نميداند، خلاص كنم؟ با اشاره و استجازه از مشير الملك به مسيو پاركر گفتم: «براي من وضع محكمه و موضوع محاكمه مهم بود كه ديدم و فهميدم، نتيجه محاكمه را بعد از آقاي سفير كبير ميپرسم. اگر مايل باشيد، برويم به هتل منزل خودمان و باهم نهار بخوريم.» تشكري از دعوت من كرد و جناب سفير كبير را كه قدري انگليسي ميدانست و از مذاكرات چيزي دستگيرش ميشد، با ژنرال اسليد در محكمه گذاشتيم و بيرون آمديم. چون زودتر از موقع بيرون آمده بوديم و كالسكه‌ها حاضر نبودند، كپ سوار شديم و بهتل آمديم. صفاء الممالك شير و نهار مخصوص خود را در اطاق خويش ميخورد. ما دو نفري در تالار عمومي قرارگاه سفارت قدري معطل آمدن مشير الملك شديم و بعد نهار خورديم. ولي ضمنا من از اين‌كه سفير كبير براي نهار نيامده‌اند، اظهار تعجب كردم. مسيو پاركر گفت: «ممكنست محاكمه طول كشيده باشد و آقاي سفير كبير با مستر دارلينك رئيس محكمه نهار خورده باشند.»
حدس مسيو پاركر مطابق با واقع بود، مشير الملك سه ساعت بعد از ظهر آمد، دارلينگ قاضي اول شهر لندن بعد از ختم محاكمه و معرفي شدنش بسفير كبير، از ايشان دعوت كرده است و باهم نهار خورده‌اند. از ايشان نتيجه محاكمه را پرسيدم ايشان اينطور بيان كردند:
بعد از مذاكرات بين وكلاي عمومي و خصوصي كه هريك بنفع خود توجيهاتي از واقعه ميكردند، چون مطلب روشن شده و چيز ناگفته‌اي باقي نمانده بود، قاضي پس از استمزاج از معاونين خود ختم محاكمه را اعلام كرد. هيئت منصفه برخاستند و از دري كه از محل تماشاچيها باطاقهاي پشت محكمه ميرفت، خارج شدند كه باطاق مخصوص خود بروند و مشورت كنند. مطلب زيادتر از آن روشن شده بود كه محتاج بطول مشاوره باشند. بعد از ده دقيقه‌اي برگشتند و در جايگاه خود قرار گرفتند. قاضي بآنها خطاب كرد و پرسيد:
«متهم را مقصر ميدانيد يا خير؟» اكثريت جوابدادند «بلي»- «تخفيفي در مجازاتش قائل ميشويد؟» گفتند «خير!»
قاضي از كاغذهاي نشاندار كه روي ميزش بود، چند صفحه جدا كرد و به پركردن قسمتهائيكه بين قسمتهاي چاپي بايد نوشت شروع نمود. يكي دو بار هم بكتاب‌هائيكه روي ميزش بود مراجعه كرد. هر صفحه‌اي را كه تمام ميكرد، بمعاون خود و او هم بعد از مطالعه برفيق ديگرش ميداد. حكم تمام و امضاء شد و قرائت گرديد. قابله بهفت سال حبس با اعمال شاقه محكوم شده بود. وقتي زنك از نتيجه حكم مستحضر گرديد، بيحال شد و از روي نيمكت افتاد. فراش خلوتان دويدند، او را بلند كردند و از محكمه بيرون بردند و محكمه برهم خورد. مشير الملك ميگفت سر نهار از دارلينگ پرسيدم: «در قانون انگليس مجازات اعدام هم هست؟» جواب گفت: «خوشبختانه بلي» بعد از شنيدن اين
ص: 214
بيانات، من در پيش خود فكر كردم كه چه خوب شد كه من نماندم و الا بايد با اين آقاي عزيز كه اسمش هم دارلينگ و بمعني عزيز است، نهار بخورم و هيچ تصور نميكردم كه روزي برسد كه خود قاضي شوم و احكام سخت‌تر از اينها بدهم.
در سال 1307 شمسي كه بسمت رياست استيناف فارس و خوزستان و در حقيقت براي دادن همين قماش احكام بشيراز رفته بودم، با مستر جيك‌ويس كنسول انگليس در شيراز از دارلينگ مذاكره بميان آمد. او گفت امسال مستر دارلينگ چون سنش ديگر اقتضاي كاري نداشت، متقاعد شده است. ولي قبل از تقاعد، دولت انگليس براي پاداش خدماتش او را بمقام لردي ارتقاء داد. در دو سال قبل باز هم از يكنفر انگليسي ديگر شنيدم دار فاني را بدرود گفته است. اين دارلينگ قاضي بسيار خوش‌قريحه‌اي بوده، محاورات او با وكلاي فضول و پرچانه كه آنها را با بيانات خود محجوج ميكرده، و گاهي هم محجوج ميشده است، مشهور است.
در محاكمه با هيئت منصفه، نقش مهم قاضي همان فن محاوره است كه طوري با اصحاب دعوي جواب و سؤال نمايد كه مطلب در نزد هيئت‌منصفه بقدري واضح شود كه بتوانند بدو سؤال سابق الذكر جواب بگويند. تطبيق جرم با قانون و تعيين مجازات در در درجه دوم است و چندان اهميت ندارد. تمام سنگيني بار محاكمه بر دوش رئيس ميباشد زيرا فقط اوست كه بايد با سئوالات خود، اصحاب دعوي را بحرف بياورد. خيلي اتفاق افتاده است كه يك سؤال بموقع رئيس، از يكي از طرفين دعوي، محاكمه را قابل ختم كرده است.
محاكم جنائي ما فعلا هيئت منصفه ندارد بلكه قاضي بايد هم در مقصر بودن و نبودن و هم در قابليت و عدم قابليت تخفيف مجازات راي بدهد و هم جرم را با قانون تطبيق و مجازات را تعيين نمايد. بهمين جهت قانون فعلي عده قضات ديوان جنائي را پنج نفر مقرر داشته است كه در برائت و تقصيركاري متهم، لامحاله سه راي مداخله داشته باشد.
نقش رئيس محكمه از حيث محاوره در اينجا هم مهم است زيرا در اينجا هم باز فقط او است كه با اصحاب دعوي سؤال و جواب و ذهن همقطاران خود را روشن ميكند. تنها فرقي كه دارد اينستكه رئيس محكمه در اينجا بايد براي چهار نفر قاضي حقوق‌دان مطلب را روشن كند و در آنجا رئيس محكمه با دوازده نفر اشخاص متوسط سروكار دارد و البته روشن كردن مطلب براي حقوق‌دانها آسانتر از همين عمل براي متوسطين است. درهرحال، سرهم رفته، كار قاضي جنائي در ايران مشكلتر از اروپاست زيرا قسمت عمده اشكال در معتقد شدن بتقصير و برائت و زياد و كم مجازات است و اين دو قسمت در اروپا با هيئت منصفه ميباشد، در صورتيكه در ايران، چه اين قسمت و چه تطبيق جرم با مجازات، تماما برعهده قاضي است.
شايد بتوان بر طرز محاكمه با هيئت منصفه ايرادي وارد كرد و آن دادن اختيار محاكمه بدست اشخاصي است كه چندان با كتب حقوقي سروكار نداشته، از فن قضاء
ص: 215
بي‌اطلاعند. شك نيست كه عده هيئت منصفه دوازده نفر و تعيين آنها بطرز قرعه مانند از ميان عده‌اي از وجوه مردم كشور است كه بصحت عمل و سلامت نفس و بي‌غرضي معروفند.
ولي هرچه باشد از فن قضاء بي‌اطلاع و از معلومات حقوقي بي‌بهره‌اند و ممكن است تحت تأثير احساسات واقع شوند و به بي‌تقصيري مجرمي راي دهند يا از اين بالاتر بيگناهي را مقصر بدانند يا در تخفيف مجازات و ندادن آن برخلاف اوضاع و احوال قضيه بجانب افراط و تفريطگرايند.
اگرچه تميز هم هست و ميتواند در موارديكه محاكمه از حيث ماهيت، نقصي از اين قبيل داشته باشد و يا در تشريفات محاكمه سوسه‌اي «1» پيدا كند حكم را نقض كند، ولي اگر محاكمه در تشريفات دقزي «2» نداشته باشد، چون تميز در ماهيت دعوي نميتواند وارد شود حكم ظالمانه لازم الاجراء خواهد گرديد.
بلي! عبث نيست كه در ساير كشورها اگر قاضي با شهامت چيز فهم با مروت خوش محاوره‌اي گير بياورند، بآساني دست از دامن او برنميدارند و براي اينكه نظاير او را در جامعه زياد كنند، از او قدرداني مينمايند و حتي در موقع تقاعد و بازنشستگي او را به عاليترين و بزرگترين مقام كشوري كه تالي مقام پادشاهي است، ارتقاء مي‌دهند.

خواهرزاده ژنرال اسليد و خواهران مسيو پاركر

يكروز عصر بمنزل ژنرال اسليد رفتيم، خواهرزاده ژنرال كه دختر زيبائي بود، مثل خانم خانه از ما پذيرائي كرد. مسيو پاركر هم از من و صفاء الممالك يك شب بشام دعوت كرد.
خواهرهاي مسيو پاركر يكي ويولن را بسيار خوب ميزد و ديگري با پيانو همراهي ميكرد. با نوچه ويولن‌زن كنسرواتوار را طي كرده است.
مسيو پاركر قاليچه‌اي را كه مشير الملك باو هديه كرده بود، وسط سالن انداخته بود و از خوبي رنگ و بافت آن تحسين ميكرد و بدين وسيله تشكر خود را از جناب سفير كبير ظاهر ميساخت. پاركر اصلا اسكاتلندي است و من عكس كروپ هيئت سفارت را با مهماندارها كه من و پاركر هريك پاي صورت خود را امضاء و رد و بدل كرده‌ايم، دارم. پاركر قوطي نقره جاي سر سيگاري بمن هديه كرد كه الان با سر سيگار عاجش در ميان اسبابها روي ميزم موجود است.
______________________________
(1)- كرمي را كه در باقلاي انباري مي‌افتد و بقدر ماش و گاهي درشت‌تر است و مغز باقلا را سوراخ ميكند، سوسه ميگويند و بطور استعاره هر خلائي را هم كه در جوف فلزات ساخته، بالاختصاص زنجير كه بواسطه كم چكش خوردن حاصل شود، سوسه گويند. باز هم بطور استعاره كه بايد آنرا استعاره اندر استعاره ناميد، در غير ماديات مثل مورد متن استعمالش كرده‌اند و حكم بي‌سوسه و كار بي‌سوسه و معامله بي‌سوسه و حتي آدم بي‌سوسه در محاورات عامه زياد گفته ميشود.
(2)- «دقز» بمعني شكاف و ترك باريك در كليه چيزهاي ساخته شده از شيشه و فلز و گل پخته است و بطور استعاره درباره اشياء غير مادي هم مثل مورد متن بكار برده ميشود. دهاتي‌ها به تركهائي كه در زمينهاي سرخه پيدا ميشود، نيز دقز ميگويند.
ص: 216

مجلس ملي انگلستان‌

يكروز هم بمجلس ملي رفتيم، تالار مجلس وكلاي انگلستان در سادگي و ابهت و عملي بودن، تيپ كارهاي عمومي اين كشور را نشان ميدهد. تالار مستطيلي را تصور كنيد كه بالاي آن جايگاه رئيس و منشي‌ها و تندنويسانست، چپ و راست و روبروي جايگاه رئيس، سه چهار رشته جايگاههاي متصل بهم، رشته اولي وصل بديوار و بلندتر از همه و دومي با فاصله يك آدم رو و قدري پست‌تر از اولي و همچنين سومي و چهارمي سه ضلع ديگر تالار را پركرده است. اين نشستنگاههاي متصل بهم، هيچ دست‌انداز و فاصله‌اي ندارد؛ فقط روي پيشاني پشتي آنها شماره‌هائي گذاشته شده است كه اگر وكلاء رعايت كنند و آنها را با پشت جمجمه خود محاذي قرار دهند، جاي نشستن همه آنها در كمال راحتي خواهد بود. بالاي ضلع روبروي جايگاه رئيس، بالكني ايوان مانند است كه سرتاسر اين ضلع را گرفته و جايگاه مردان تماشاچي است. زنها در پشت اين ايوان و در توي اطاقي كه كف آن بلندتر از ايوان و جلو آن مثل پرده زنبوري از برنج ساخته شده، ميباشند كه نه تماشاچيها و نه وكلاء هيچيك آنها را نميبينند و آنها از پشت اين ديوار فلزي سوراخ سوراخ، مجلس را ميتوانند تماشا كنند. من از مسيو پاركر پرسيدم: «اين خانمها را چرا اينجا حبس كرده‌ايد؟» با تبسم گفت: «براي اين است كه بوكلاء چشمك نزنند و حواس آن‌ها را پرت نكنند «1».» باري ششصد نفر وكلاي ملت با اين سادگي و متانت دور هم جمع ميشوند و مشورت ميكنند و تماشاچي‌ها هم از هر صنف و دسته‌اي باشند، بدون هيچ تفاوت در يك جايگاه هرجا بشود مي‌نشينند. چنانكه براي ما هم تعيني قائل نشده بودند و ما هم با ساير تماشاچيها در همان جايگاه عمومي بوديم.

مشق و سان‌

يكروز هم ما را بسان دعوت كردند، در ميداني كه گويا نزديك هايد پارك و شايد در خود پارك بود، شش هزار نفر پياده و سواره حاضر بودند كه هنگام ورود پادشاه همه بيك فرمان سلام دادند.
بعد از آن مشق‌هاي مختلف پياده كه دو دسته بشكل دو مربع از دو جهت مختلف با نواي موزيك از هم ميگذشتند و مشق‌هاي ورزشي نظامي شروع شد، مخصوصا گذشتن مربعها از همديگر خيلي با نظم و قشنگ بود.
______________________________
(1)- در اين وقت زنهاي حقوق‌طلب در انگلستان خيلي بر عده خود افزوده بودند كه اكثر در محافل و مجالس عمومي حاضر شده و با پرتاب كردن تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگي گنديده بر سر ناطقين، مجلس را برهم ميزدند و اكثر كار بمداخله پليس ميكشيد و مجبور ميشدند با پاشيدن آب بر سر خانمها جمعيت آنها را متفرق نمايند. در تالار جلسه مجلس وكلاي ملت، البته نميشد پيچ لوله آبرا بسر خانمها باز كرد. براي احتراز از هر پيش‌آمدي، جايگاه خانمها را پشت قفس برنجي قرار داده بودند. الحق خانمهاي حقوق‌طلب انگلستان دادمردي دادند و آنقدر مقاومت كردند تا بالاخره حق وكيل كردن و وكيل شدن را گرفتند و اين موضوع از انگلستان بساير كشورها هم سرايت كرد و امروز زنها در اكثر كشورهاي دنيا حق راي دادن و وزير شدن را احراز كرده‌اند.
ص: 217
ما چون آنروزها جز ممقاني و سيلاخوريهاي خودمان چيزي نديده بوديم، خيلي از اين سان و اين مشقها تمجيد و تحسين كرديم. ژنرال اسليد گفت: «بدبختانه تمام ارتش ما منحصر بهمين شش هزار نفر است.» من ميدانستم طرز سربازگيري انگليس طرز سرباز اجير است ولي هيچ تصور نميكردم كه كليه ارتش حاضر خدمت انگليس اينقدر كم باشد.
باز در اينجا هم ملت انگليس رسم قديم خود را چون با داشتن بحريه كافي بجائي ضرري نميرساند، نگاه داشته است و هروقت حاجتي پيدا كند، با سرباز اجير عده لازم را زير اسلحه ميكشد و بعد از رفع حاجت رها ميكند و عجب اين است كه در قشون بحري هم همين رويه را دارد.

سلام رسمي‌

يك روز هم ما را بسلام دعوت كردند، دولت انگليس در فصل بهار در ماه مه و ژوئن كه فصل اعتدال هواست، چندين فقره از اين سلامها خبر ميكند. در تمام اين سلامها نمايندگان سياسي هم حاضر ميشوند و هيئت سفارت ما هم، اگرچه از سفراي دائمي نيست، ولي جزو نمايندگان سياسي محسوب ميشود و چون اين سلام با اقامت ما در لندن مصادف شده بود، ما را هم دعوت كردند.
مسيو پاركر قدري قبل از ساعت ما را بمحلي كه سلام در آنجا منعقد ميشد برد، قبل از وقت طرز سلام را حالي ما كرد و همينكه نوبت بما رسيد وارد تالار شديم.
تالار مربع مستطيل بود، در بالاي تالار صندلي دسته‌دار طلائي گذاشته بودند كه الماس كوه نور در وسط قسمت فوقاني بيضي پشتي آن ميدرخشيد. وقتيكه ما وارد شديم، پادشاه در جلو صندلي خود ايستاده بود و شاهزاده‌هاي خانواده سلطنتي يعني پسرهاي پادشاه صف كوچك خود را پشت صندلي او قائم كرده بودند. مقابل پادشاه هشت نفر نيزه‌دار با جامه‌هاي ارغواني پشمي كه بافت آن چندان لطيف نبوده و تا پائين زانوي آنها ميآمد، با كلاههاي ديگي پارچه ابريشمي براق، نواردوزي شده و يخه‌هاي دولاي پارچه سفيد بي‌آهار كه بطرز هانري چهارم آنرا لوله كرده بودند، در مقابل شاه در دو صف ايستاده بودند و نيزه‌هاي خود را بدست راست داشتند. همينكه ما ضلع طولاني تالار را پيموديم و بگوشه تالار رسيديم، شخصي كه مسلما يكي از رؤساي تشريفات سلطنتي بود و صورتي در دست داشت و اسامي واردين را يكي بعد از ديگري ميخواند، اسم سفارت كبراي فوق العاده ايران را بصداي بلند از روي صورت خود خواند. پادشاه بجانب مشير الملك توجه كردند و با ايشان دست دادند و با صفاء الممالك و من با چشم و سر تعارفي كردند و از حضور ايشان گذشتيم. سمت چپ تخت پادشاه، برعكس سمت راست كه پنجره به بيرون داشت، ديوار و در آن چند بخاري ديواري بود. در وسط بخاري اول، مستر آسكويث رئيس الوزراء و زيردست او وزراء ايستاده و از بالاي تالار، محاذي تخت پادشاه تا بخاري، سفراي كبار پشت بديوار قرار گرفته بودند. چون مشير الملك اعتبارنامه خود را از همه عقبتر تقديم كرده بود، آخرين سفير كبير بود كه در رديف ايستاد. بطوريكه ايشان شانه‌بشانه آسكويث نخست‌وزير واقع شدند. ما دو نفر پيچيديم، يك قدري از جهت مخالف در ورود بسمت در خروج پيش رفتيم. بموجب قرار قبلي مسيو
ص: 218
پاركر پشت نيزه‌دارها ايستاده بود، با اشاره ما را باين فضاي خالي كه چند نفري از اعضاي سفارتهاي كبراي ديگر مثل ما براي تماشا در آنجا ايستاده بودند، دعوت كرد.
پس از آن‌كه سفراي كبار بشخص مشير الملك ختم شد و نوبت بوزير مختارها رسيد، پادشاه بر صندلي خود جلوس كرد و باقي نمايندگان سياسي را كه دسته‌دسته پشت سر هم ميرسيدند و رئيس تشريفات اسم سفارت آنها را ميخواند و آنها تعظيم كرده ميگذشتند، نشسته پذيرفته و با هريك با سر و چشم تعارف ميكرد. نمايندگان سياسي هم مثل ما اكثر بهمين فضاي خالي پشت نيزه‌دارها ميآمدند و خيلي آهسته باهم بآزادي صحبت ميداشتند و گردش ميكردند. بعد از نمايندگان سياسي، نوبت بلردها و رجال و اعيان بومي رسيد كه باز هم پشت سرهم ميافتادند و از در مدخل وارد ميشدند و طول تالار را پيموده و از جلو مأمور تشريفات كه اسم آنها را ميخواند، ميگذشتند و در جلو شاه تعظيمي ميكردند و بضلع طولاني ديگر تالار رسيده و راست بسمت در خروج كه در گوشه ديگر ضلع عرضي تالار واقع بود، مي‌رفتند و خارج ميشدند.
در اين روز مجموعه‌اي از كليه لباسهاي رسمي انگلستان و مستعمرات آن‌كه همه لباسهاي رسمي سابق خود را داشتند، تماشا كرديم. يكي دو نفر مهاراجه هندي با لباس و عمامه زردوزي سفيد هم در ضمن آنها بودند. يك پيرمرديرا در ميان بوميها ديدم كه لباس رسمي او عبارت از پارچه چهارخانه پتومانند بود كه دور آنرا با چرم نخودي‌رنگ سجاف كرده و بجاي آستين دو دسته بشكل دسته كيف از همان رنگ چرم دوخته بود كه دستهاي خود را از آن بيرون كرده و اين دسته‌ها در مفصل شانه او قرار گرفته بود. لباس‌هاي افسران ايرلندي، با كلاههاي پوستي تخم‌مرغي بزرگ هم، جالب‌توجه بود.
در اين سلام شايد بين يكي دو هزار نفر بودند كه به كيفيتي كه تشريح شد، پشت سر هم از حضور پادشاه گذشتند و هريك بقدر منزلت اداري و اجتماعي خويش طرف توجه شدند، بدون اينكه نه براي پادشاه نه براي هيچيك از واردين جزئي زحمتي در كار باشد. من از تاريخچه اين سلام كه مسلما مال خيلي قديم و از عادات ديرينه اين كشور است، اطلاعي ندارم، ولي از تمام طرزهاي سلامي كه ديده‌ام بهتر و عملي‌تر است. در دائره ديپلوماتيكي اقلا بايد يكي دو ساعت با لباس سنگين رسمي به حال خبردار بايستند و اين بسيار خسته‌كننده است، پادشاه هم با يكي‌يكي نميتواند تفقد كند، در صورتيكه با اين طرز هرواردي، ولو با يك گوشه چشم هم شده است، تفقدي از شاه دريافت ميكند و حس احترام برئيس دولت و تفقد او از رؤساي زيردست خود كاملا پرورش خود را مييابد.

مهماني شارژ دافر ايران‌

يك شب هم در سفارت مقيم خودمان، آقاي مهديخان پسر علاء السلطنه وزير امور خارجه، شارژ دافر ايران، بافتخار سفارت كبراي فوق العاده شام نيمرسمي دادند. اعضاي وزارت خارجه و مستشار سفارت عثماني و هيئت سفارت كبري و مهمانداران در آن شركت جستند. در اين شب صفر علي مستخدم قديمي علاء السلطنه چلو و مرغ ترشي هم در جزو منو حاضر كرده بود.
ص: 219
مستشار سفارت كبراي عثماني يكي از شعراي نامي كشور خود و پسر خير اللّه افندي سفير كبير اسبق عثماني در ايران كه در طهران مرحوم شده و در حضرت عبد العظيم مدفونست ميباشد.
اين شاعر از اشعار حافظ و سعدي خيلي حفظ داشت و چون سر سفره پهلوي هم بوديم، از صحبتهاي اديبانه او خيلي لذت بردم.

عزيمت از لندن‌

مدت اقامت ما در لندن نه روز بود، ما خيلي زودتر از اين ميخواستيم لندن را ترك گوئيم، دو فقره دعوت تماشاي سان و رفتن سلام، دو سه روزي تصميم ما را عقب انداخت. روز حركت همان اشخاص رسمي كه موقع آمدن باستقبال آمده بودند، ما را تا گار مشايعت كردند. مسيو پاركر تا دوور همراه بود، ما را بكشتي نشاند و با آرزوي بي‌آزاري گذشتن «1» از مانش ما را وداع كرد. ما بسمت كاله حركت كرديم و از قضا دريا هم خوب بود و سرگيجه وقت آمدن را نداشتيم.

اقامت سه روزه در كاله‌

ساعت ده صبح بود كه بكاله، ساحل فرانسه، قدم گذاشتيم. چون تشريفات پذيرائي سفراي كبار در جمهوري فرانسه منحصر بروز بار حضور رسمي است، تا ورود بپاريس، يا لا محاله حركت ترن از كاله بسمت پايتخت فرانسه، ما هيچ رسميتي نداريم. قبلا هم روز ورود ما بپاريس براي سه روز ديگر معين شده و اين سه روزه را ميتوانيم بآزادي در اين شهر كوچك ساحلي بسر بريم و رفع خستگي و خود را براي تشريفات پذيرائي پاريس حاضر نمائيم. هتل كنار دريا بواسطه وارد و صادر ترن‌ها و كشتيها كه هر دو سه ساعت يكمرتبه ميآيند و ميروند، بيسروصدا نيست و با خيال ما كه ميخواهيم در اين سه روزه راحت زندگي كنيم، سازگاري ندارد. بنابراين بايد در داخل شهر هتل خوب كم‌سروصدائي پيدا كرد.
اسم يكي از هتلهاي خوب كاله را ميدانستم، من بداخله شهر رفتم كه در اين هتل منزل متناسبي بگيرم.
در يكي از دوراهي‌ها، سراغ اين هتل را از شخص عابري گرفتم، تا اين شخص خواست بمن نشاني بدهد، دو سه نفر ديگر هم داوطلب نشاندادن پيدا شد، حتي يكي از آنها ميخواست مرا تا دم هتل راهنمائي كند. من از مهرباني همه آنها، بخصوص داوطلب آخري، تشكر كردم و بهمان نشاني شخص اولي يكسر بهتل مريس آمدم، اطاق گرفته، برگشتم و اسبابها را بهتل منتقل و منزل كرديم.
______________________________
(1)- اين تعبير هم در نوشتجات فارسي نيست و از فرانسه ترجمه شده و مورد استعمالش هم در موقعي است كه خيري يا احتراز از چيز نامحتمل الوقوعي را براي كسي آرزو ميكنند و بمنزله دعائي است كه در فارسي با انشاء اللّه شروع ميشود. باوجود اينكه اين عمل در نزد ايرانيان خيلي معمول است، من به تعبيري كه اين عمل را بيان كند در فارسي هيچ برخورد نكرده‌ام و درهرحال اگر جاي خودش را در ادبيات فارسي باز كند بد تعبيري نيست.
ص: 220

ملت فرانسه در ولايات است نه پاريس‌

شهر كاله سي هزار نفر جمعيت دارد، خيابان عمده شهر محاذي‌گار ساحلي و پياده‌شو كشتي است. در اين خيابان ترامواي اسبي هم هست كه از پائين شهر مردم را بساحل دريا مي‌آورد. شهر چراغ الكتريك نداشت، در اين شهر يكنفر گدا نديدم، همه كاسب و زارع و حمال و مزدور بودند. از ساعت ده شب همه خوابند و صبح در ساعت هشت همگي سركار ميروند. كوچه‌ها همه سنگفرش است، يكي دو سه مغازه كه بتقليد پاريس لافايت و پرنتانيه اسم گذاشته‌اند دارد كه نسبة همه چيز در آنها يافت ميشود. خانه‌هاي سمت كوچه و خيابان‌هاي معتبر، در طبقه اول دكان‌هاي رفع حاجت از قبيل سلماني و بقالي و ميوه- فروشي و قصابي و نانوائي و خياطي و اطوكشي و قهوه‌خانه و نظاير آن دارد و همه‌جور چيز در آنها فراوان است. مردم حتي زارع و حمال آنها، خوش‌لباس هستند و عصرها كه بعد از فراغت از كار در قهوه‌خانه‌ها جمع ميشوند، منظره عمومي آنها زننده و بد نيست. باغ بلديه‌اي دارد كه عصرها محل گردشگاه عمومي است.
زن‌هاي جوان كه ظاهرا بيست سال بيشتر نبايد داشته باشند، با يك كالسكه كوچك و بچه شيرخوار و يكي دو بچه در اطراف آن، در كوچه و خيابان زياد ديده ميشوند. معلوم است كه اين خانمها در سن شانزده سالگي شوهر كرده و بداشتن سه اولاد در بيست سالگي مباهات دارند و الا مثل مردم پايتختهاي اروپا اصلا بچه داشتن خود را از نظر عموم پنهان ميكردند. عبث نيست كه ميگويند: «ملت فرانسه در ولايات و بخصوص در شهرهاي كوچك است.» من، غير از كاله و پاريس، ساير شهرهاي فرانسه را هيچ نديده‌ام. اگر همه مثل مردم كاله باشند، اين گفته در كمال صحت است. تمام مردم از زن و مرد هريك كاري دارند و بكار خود مشغولند. همه ولود، همه كاري، همه نجيب، همه صرفه‌جو هستند. مرد خودش زارع است، زنش قهوه‌خانه يا دكان سبزي و ميوه‌فروشي را كه از خانه خود بسمت معبر باز كرده است، اداره ميكند. دخترها زود شوهر ميكنند، پسرها زود زن ميگيرند. فحشاء كم است و زندگي عاقلانه در آن رواج دارد.

جشن ورزشي در كاله‌

فرداي روز ورود ما، رفت‌وآمد و اجتماع در قهوه‌خانه‌ها و رستورانها زياد و پس از تحقيق معلوم شد انجمن ورزشي سرحد- نشينان هلند و بلژيك و ولايت پادو كاله فرانسه، بطور متناوب، در شهرهاي سرحدي سه كشور، هر سال جشن‌هائي دارند. در اين بهار نوبت شهر كاله است كه از شهرهاي سرحدي دو كشور ديگر نماينده‌هائي باين شهر آمده‌اند و اهالي شهر بپذيرائي واردين مشغول گشته‌اند. كافه‌ها نسبة تا ساعت ديرتري باز و جمعيت زياد است. يك شب هم در باغ بلديه چراغاني و آتش‌بازي و مجلس رقص در زير طاق آسمان برقرار بود. در اين شب خيلي از دخترها بودند كه بدون هيچ پيرايه، بي‌ريا باهم ميرقصيدند
ص: 221
و علاقه‌اي بداشتن همپاي «1» مرد نشان نميدادند. يكروز هم بالني هوا كردند. جشنها و اجتماعات شهر بسادگي در همان روزيكه ما مي‌خواستيم بسمت پاريس حركت كنيم، خاتمه يافت.

عزيمت بپاريس‌

بوسيله تلفن با صمد خان ممتاز السلطنه وزير مختار ايران در پاريس از روز و ساعت حركت از كاله مسبوق شده بوديم و مي‌دانستيم كه در ساعت مقرر يك واگن سالن از پاريس بكاله خواهد آمد كه هيئت سفارت كبراي فوق العاده را با پرداخت كرايه معمولي بپايتخت فرانسه ببرد. بنابراين بعد از ظهر روز مزبور، بساحل دريا و ايستگاه رفتيم و با بليط معمولي درجه يك، در واگن سالن مزبور بپاريس رهسپار شديم. در گار پاريس رئيس پروتكل (تشريفات) وزارت خارجه و هيئت سفارت مقيم ايران و جمعي از ايرانيان مقيم اين شهر باستقبال آمده بودند، رئيس تشريفات، سمت مهمانداري هم داشت. كالسكه‌هاي دولتي، هيئت سفارت را به اليزه پالاس- هتل كه مقر سفارت تعيين گشته است بردند. اينجا همقطار تازه‌اي براي خود پيدا كردم و آن آقاي لقمان الدوله بود. صمد خان ممتاز السلطنه، به مد استاد خود ارفع الدوله، بدون حكم مركز و استفسار از رئيس هيئت، ايشان را بسمت وابسته سفارت كبري بوزارت خارجه فرانسه معرفي كرده بودند. آزادگي مشير الملك اقتضاء نداشت كه در اين كار خاتمه يافته وارد بحث و چون‌وچرا شود. آقاي صمد خان هم چون باين اخلاق ايشان سابقه داشت، اين بي‌رويگي عهد دقيانوس سفراي ايران را بخود اجازه داده بود. آقاي لقمان الدوله پسر لقمان الممالك (لقمان ادهم) و از آشتيانيهاي ترك‌زبان ميباشند كه خانواده آن‌ها مدتي است در تبريز، بسمت طبابت، در دستگاه وليعهد هستند و براي تحصيل طب به پاريس آمده است.
خوش‌اخلاقي آقاي لقمان الدوله جبران بيرويگي اصل عمل را نمود و من خيلي از همقطاري ايشان خشنود شدم. فقط از يك چيز خيلي كوك بودم و آن تركي حرف زدن آقاي صفاء الممالك با ايشان بود. بالاخره بآنها گفتم: «شما دو نفر يكي نائيني و ديگري آشتياني و در پاريس هم از اين لهجه مغولي كه بزور شمشير و تهديد بزبان بري بر اهالي آذربايجان تحميل شده است، دست برنميداريد؟! تركي حرف زدن آقاي لقمان الدوله چون زائيده تبريز و ايام صباوت را در آنجا گذرانده است، وجهي دارد ولي آقاي صفاء الممالك! شما در اين ميانه چه ميگوئيد؟ و بچه مناسبت باد ببوق اين زبان وحشي كرده‌ايد؟» بواسطه اين منطق بود كه خود را از شنيدن اين لهجه غيرمأنوس خشن كه مع الاسف بر قسمتي از ايرانيان نژاده تحميل شده است، راحت كردم.
______________________________
(1)- كلمه مركب «همپا» را عامه بجاي همراه خيلي استعمال ميكنند، در صورتيكه همپا براي رقص متناسب است. حالا كه رقص وارد اجتماع شده است، اگر «همپا» و «همپائي» را براي رقص اختصاص بدهند، شايد بد اصطلاحي نباشد. ترويج آن با جوانها است پيرها حاجتي بآن ندارند.
ص: 222
در هتل، سالني براي قرارگاه عمومي سفارت و براي هريك اطاق خوابي تعيين كرده بودند، ولي از حيث رفاه و تجمل، خيلي از هتل لندن عقب است. با استقبال كنندگان بسالن مزبور وارد شديم، آقاي ممتاز السلطان برادر ممتاز السلطنه، جوان مؤدب خوش‌اخلاق، اطاقهاي ما را معرفي كردند.
آنروزها در پاريس ايراني زياد بود، چون در دوره سلطنت مظفر الدينشاه مسافرت فرنگ براي هركس و هر طبقه آسان بود، همينكه خرج راه و اقامتي دست‌وپا ميكردند، سري بپاريس ميزدند. بنابراين كلني ايراني در پاريس زياد بود و اكثر آنها براي ديدن جناب سفير كبير ميآمدند.

مرخصي پيش‌رس‌

برادرزاده من ميرزا علي اكبر خان، پسر ميرزا محمود وزير، هم براي معالجه مثانه در پاريس است. از حال او پرسيدم، معلوم شد در اسپلانديد هتل اول آونوكارنو منزل دارد. بعد از ورگذار كردن تشريفات ورود، درشكه‌اي گرفتم و بمنزل ايشان رفتم. مقدمات كار معالجه خود را فراهم كرده و قرار است بعد از چهاردهم ژوئيه ببيمارستان برود و عمل كند. بايشان گفتم: «پانزده روز تأخير براي چيست؟ آيا دكتر عامل وقت ندارد يا علت ديگري در كار است؟» از جوابهاي او دانستم كه از عمل ترس دارد و پي كسي ميگردد كه در ايام عمل موجب قوت‌قلب او باشد. اگرچه دكتر عبد اللطيف گيلاني مرد خوش‌اخلاق خدمتگزار و دكتر عليخان حكيم اعظم و دكتر لقمان الدوله كه از دكترهاي جوان و همگي با او خصوصيت دارند، براي همه‌گونه همراهي و رفاقت حاضرند، معهذا بودن يكنفر قوم و خويش براي قوت قلب او خيلي بكار است. به او گفتم: «شما از اشخاصي نيستيد كه ناخوشي و عمل را وسيله تفريح قرار داده باشيد و بخواهيد باين عنوان در پاريس رحل اقامت افكنيد پس هرچه زودتر باين كار قيام كنيد بهتر است.» گفت: «پروفسور بازبل بمن گفته است در اين ده پانزده روز تقويت مزاج كنم، ولي درهرحال من فكر بيكسي حين عمل را ميكنم.» گفتم: «من حاضرم مرخصي بگيرم، اينجا بمانم، عمل شما تمام شود.» گفت: «اگر اينكار را بكنيد، بعد از 14 ژوئيه زير عمل ميروم.» خلاصه، در همين مجلس من او را تشويق كردم و مصمم شدم بعد از تمام شدن دوره رسميت سفارت، هرقدر حاجت اقتضا كند، بمانم تا از بيمارستان بيرون بيايد. با همين شرط از ايشان جدا شده بمنزل آمدم، با مشير الملك مذاكره كردم، ايشان گفتند: «من بشما يكماه مرخصي ميدهم، چون خودم هم بايد براي خوردن آب‌معدني باسپاي «1» بلژيك بروم، تقريبا با هم وارد پطرزبورغ خواهيم شد.» از ايشان تشكر كرده شام را در رستوران اليزه‌پالاس هتل خورديم. آقاي رئيس تشريفات وزارت خارجه هم بودند.
______________________________
(1)-Spa
ص: 223

مقايسه كوچكي بين پاريس و لندن‌

اليزه‌پالاس هتل در خيابان شانزه ليزه و بهترين هتل‌هاي پاريس است. پادشاهان كه بپاريس ميآيند، محل اقامت آنها را در همين هتل قرار ميدهند. مواظبتي كه اهالي لندن در لباس پوشيدن دارند، در اينجا كمتر است. مثلا بعد از ظهرها و شب‌ها باشخاصي كه كت پوشيده و فراك دربرندارند، زيادتر از لندن برميخوريم.
باوجود اين، در تآترها و رستورانهاي درجه اول، باز هم باشخاص بي‌فراك هيچ تصادف نميشود. دولت و ملت فرانسه از زمان قديم، بخصوص از عهد لوئي چهاردهم تا اوايل انقلاب فرانسه، خيلي بتشريفات قائل بوده و گرده تمام تشريفات عمومي و خصوصي ساير دول و ملل از روي تشريفات فرانسه برداشته شده است، اگرچه انقلاب كبير فرانسه و ورود طبقات پائين‌تر در جامعه، اين تشريفات را موقتا برهم زد، ولي باز در زمان ناپلئون اول و پادشاهان بوربن كه بعد از ناپلئون بسلطنت رسيدند، مجددا تشريفات سابق معمول گرديد و جمهوري دوم و سوم هم فقط در تشريفات سلطنتي تفاوت حاصل كرد و تشريفات مجالس و محافل فرانسه كماكان برقرار مانده است. با وصف اين، آزادي كه يكنفر فرانسوي در زندگي شخصي دارد، باعث اين شده است كه خيلي پاپي اين قبيل قيود زندگاني نباشند.
فرانسوي در خانه خود اگر مهمان نداشته باشد، هيچوقت با فراك بر سر ميز غذا حاضر نميشود. در صورتيكه اعيان انگليس، بر فرض كه تنها هم باشند، هيچوقت بدون اين لباس شب يا لامحاله اسموكينگ غذا نميخورند. «عالم، عالم تقليد است.» هر كاريكه برگزيدگان قومي بكنند، سايرين هم بآنها تأسي ميجويند. اين است كه با اينكه اين لباسها و تشريفات مجالس عمومي و خصوصي از مخترعات ملت فرانسه و از آنجا بساير ملل رسيده است، امروزه در انگلستان رعايت اين رسوم بيشتر از فرانسه است. زيرا سران قوم در آنجا همان مردمان محافظه‌كارند كه اگر چيزي را پذيرفتند، بآساني دست از آن بر- نميدارند و سايرين هم از آنها تبعيت ميكنند. در صورتيكه در فرانسه كار غير از اين است و مردم آزادتر از آنند كه از رويه برگزيدگان خود تا اين درجه تبعيت و تقليد را لازم بشمارند.
بهمين واسطه است كه امروز مد لباس مردانه كل دنيا از لندن داده ميشود. و پاريس بهمان دادن مد لباس زنانه اكتفاء مي‌نمايد. در كل دنيا مردان و زنان در لباس پيرو اين دو شهرند و باز بهمين جهت است كه در انگلستان بيشتر از ساير جاها ابهت و شكوه و جلال در محافل عمومي و خصوصي خودنمائي دارد. چنانكه بعد از ديدن لندن، پاريس چندان شكوه و جلالي بنظر بيننده نميرساند، در صورتيكه مردم اين شهر از حيث سليقه و تمدن و ظرافت از لندنيها شايد جلوتر هم باشند. درهرحال، يك آنيتي در محافل و مجامع لندن هست كه شكوه و جلال و ابهت را بيشتر از پاريس بنظر ميآورد.
فردا صبح آقاي سفير كبير ديدار رسمي معمولي را با مسيو پيشون وزير امور خارجه بعمل آوردند، ما هم در خدمتشان بوديم، حال صفاء الممالك بهتر شده است و بيشتر ميتواند
ص: 224
همراهي كند. وضع من در پاريس غير از لندن است، چون زبان ميدانم خيلي در زحمت نيستم. هرجا بخواهم بروم با گفتن نشاني بدرشكه‌چي به راحتي مرا خواهد رسانيد.
گذشته از اين، برنامه اقامت ما هم در اينجا خيلي سبك‌تر از لندن است.

بار حضور رسمي‌

روز سوم ورود ما، روز بار حضور رسمي تعيين گشته بود. بعد از ظهر كالسكه‌هاي دولتي ما را باليزه، قصر رياست جمهوري، برد.
برخلاف لندن، در اينجا تشريفات زيادي در موقع اين بار حضور رسمي بعمل آمد. عده‌اي ژاندارم سواره در دو طرف كالسكه‌هاي سفارت در دو خط حركت ميكردند در ورود بقصر اليزه، گارد احترام در حياط صف كشيده بود. طبل بصدا درآمد، بيرق فرانسه باحترام ورود سفارت سر خم كرد و احترام نظامي بعمل آورد. از پله‌هاي قصر بالا رفتيم، در طرفين پله‌ها هويسيه‌ها (فراشخلوت‌ها) موهاي خرمائي يا مشكي خود را با گرد سفيد (پودر) تزيين كرده ايستاده بودند. همينكه بدر اطاق مقر رئيس جمهوري رسيديم، درب ورود بتوسط يكنفر پيشخدمت باز شده، هويسيه بصداي بلند ورود ما را بجمله ذيل: «جناب آقاي سفير كبير و هيئت سفارت فوق العاده ايران» اعلام كرد. وارد شديم، مسيو آرماند فاليير «1» رئيس جمهوري فراكي در برونشان درجه اول شير و خورشيد زده و حمايل سبز آنرا از زير فراك انداخته بود «2». چند نفري در دو طرف رئيس جمهوري بفاصله ايستاده بودند، مشير الملك نطق رسمي خود را البته از حفظ اداء كرد و نامه خود را تقديم نمود. جناب رئيس جمهوري دست بجيب فراك كرد و صفحه كاغذي كه در آن جواب نطق را نوشته بودند درآورد و با دست ديگر عينك دماغي خود را از جيب جليقه بيرون كشيد و بچشم گذاشت و جواب خود را با خطاب «آقاي سفير كبير ...» از روي نوشته قرائت كرد. در آخر هر جمله چشم خود را از روي كاغذ برميداشت و ابتدا بسفير كبير و در جمله‌هاي بعد بما هم نظري مي‌افكند. جواب نطق كه تمام شد، دست خود را بسمت سفير كبير دراز كرد و باهم دست دادند.
مشير الملك، صفاء الممالك و من و لقمان الدوله را بسمت مستشار و نايب و وابسته سفارت كبري معرفي كرد. جناب رئيس جمهوري با يك‌يك دست داد، سپس ايشان حاشيه خود را بجناب سفير كبير معرفي كردند. يكي از آنها كاپيتن رئيس گارد و ديگري رئيس دفتر مخصوص رياست جمهوري، با يكي دو نفر ديگر بودند و مشير الملك هم با آنها دست داد. وقتي كه آقايان برگشتند كه سرجاي خود بايستند، طوري ايستادن خود را مرتب كردند كه با سه نفر اعضاي سفارت كبري يك در ميان شدند و دائره شكسته‌اي تشكيل داديم. دو صندلي دسته
______________________________
(1)-Fallieres
(2)- بين دولت ايران و دولت فرانسه مبادله نشان قراردادي است. آنها براي صدر اعظم ايران اگر نشاني بفرستند، نشان درجه اول با حمايل سرخ لژيون دونور است و ايران هم براي رئيس جمهوري نشان درجه اول شير و خورشيد با حمايل سبز ميفرستد. سفير كبير و وزير خارجه هم همين حال را دارد و اين كار بموجب قرار خاصي است كه طرفين رعايت مينمايند.
ص: 225
داري كه قبلا در بالاي اطاق گذاشته بودند در سر اين شكستگي واقع شد و جناب رئيس جمهور جناب سفير كبير را بجلوس دعوت كرد و دوبدو نشستند. چنانكه اشاره كردم هريك از ماها با يكنفر حاشيه رئيس جمهوري نزديك بوديم. آقايان رئيس جمهوري و سفير كبير كه باهم مشغول صحبت شدند، آقايان حاشيه رياست جمهوري هم هريك بسمت يكي از ما سه نفر متوجه گشتند. معرفي رسمي بعمل آمد و معارفه حاصل شده بود. هريك با همسايه خود مشغول صحبت شديم، آقاي رئيس دفتر مخصوص رياست جمهوري نصيب من شده بود، بعد از ردو بدل كردن تعارفات معموله ايشان گفتند: «يقينا سفر اول نيست كه پاريس را مي‌بينيد.» گفتم:
«برعكس من هيچ پاريس را نديده بودم و حتي قبل از پانزده روز پيش كه از گوشه خاك فرانسه عبور كرده بلندن رفته‌ام، هيچ قدم بخاك فرانسه هم نگذاشته بودم.» (بخودستائي حمل نفرمايند ما وقع و تعارف ايشان را مينويسم) گفت: «پس چگونه است كه اينقدر فرانسه را خوب حرف ميزنيد.» گفتم: «از اين تعارف شما متشكرم، من اين زبان شيرين را در ايران تحصيل كرده و دعوي زيادي در آن ندارم، همينقدر است كه ميتوانم مطلب خود را بفهمانم.» گفت: «برعكس، خوب حرف ميزنيد و حتي اديبانه هم مطالب را اداء ميكنيد.» گفتم: «باز هم از التفات شما متشكرم.» گفت: «كه در طهران اينقدر خوب فرانسه را تحصيل ميكنند؟!» گفتم: «خيلي از اينها بهتر زيرا تحصيل من در مدرسه علوم سياسي و حقوقي بوده، آنها كه بالاختصاص بتحصيل زبان ميپردازند، خيلي از اينها بهتر تحصيل زبان فرانسه ميكنند.» صحبت ما باينجا رسيده بود كه جناب سفير كبير از صندلي خود برخاستند و با آقاي رئيس جمهوري دست دادند و ما هم سري فرود آورده از اطاق خارج و از پله‌ها سرازير شديم هويسيه‌ها كماكان ايستاده و سر فرود آوردند، باز بورود حياط صداي طبل بلند شد و از طرف گارد احترام احترامات نظامي بعمل آمد، با همان تشريفات بهتل مراجعت كرديم.
براي مشير الملك لژيون دونور درجه اول با حمايل و براي صفاء الممالك درجه كماندر و براي من درجه شواليه و براي لقمان الدوله پالم‌آكادمي كه نشان علمي است اهداء كردند.

شام رئيس جمهوري‌

رئيس جمهوري شب بعد بشام رسمي در اليزه دعوت كردند، گذشته از هيئتهاي سفارت كبري و سفارت مقيم ايران، جناب آقاي علاء الملك هم كه مثل مشير الملك مأمور اعلام تاجگذاري محمد- عليشاه بدربار اسپاني و ايطاليا شده و سفارت خود را خاتمه داده و در پاريس بود، نيز باين شام رسمي دعوت شده بود. مسيو پيشون وزير امور خارجه و اشخاصي كه ديروز در حاشيه رئيس‌جمهوري بودند و همچنين آقاي رئيس تشريفات وزارت خارجه مهماندار ما هم هستند. همچنين وزير مختار فرانسه در ايران كه بمرخصي آمده است و چند نفر ديگر از وزراي فرانسه نيز دعوت شده بودند. مادم فالير خانم رئيس جمهوري و شوهرش در دو مركز و سمت راست خانم ايشان مشير الملك و سمت چپ او آقاي علاء الملك و سايرين هركس برحسب رتبه خود نشسته بودند. جاي من بين آقاي وزير مختار فرانسه در تهران
ص: 226
و آقاي رئيس تشريفات تعيين شده بود. مادموازل فالير دختر رئيس‌جمهوري هم در سر ميز بود. زيردست اين خانم رفيق پريروزي من، آقاي رئيس دفتر مخصوص رياست جمهوري، نشسته بودند. بعدها در روزنامه خواندم كه اين آقا با مادموازل فالير ازدواج كرده‌اند. در سر شام نطق مسيو فالير و جواب جناب سفير كبير خيلي ساده و دوستانه بود. بعد از شام يكساعتي مهمانان نشسته يا در سالنها گردش كردند و اواخر شب بهتل مراجعت كرديم.
مدت اقامت رسمي ما در پاريس هشت روز بود، برنامه خصوصي را مخصوصا بسيار سبك گرفتيم. البته پاريس جاي ديدني زياد دارد، ولي چون آقاي مشير الملك در سفرهاي سابق كه با مظفر الدين شاه يا خودشان بطور غيررسمي باين پايتخت آمده همه‌چيز را ديده‌اند، من و صفاء الممالك خيال داريم چندي در اين شهر اقامت كنيم و وقت براي ديدنيهاي پاريس زياد داريم. در پاريس هم ايراني زياد است و ميتوان از آنها براي راهنمائي كمك خواست، از طرف ديگر روابط ايران و فرانسه روابط سياسي نيست، فائده‌اي در ايران ندارد كه راضي بمزاحمت كاركنان دولتي باشيم، درهرحال برنامه خصوصي ما در پاريس يك روز نهار در منزل مسيو پيشون وزير خارجه و يك شب اپرا، يكروز مجلس شورايملي و يك شام در كافه ارمونويل و يك چاي عصر در يكي از مؤسسات دولتي در خارج پاريس و يك روز تماشاي موزه و مغازه لوور بود.

نهار وزير امور خارجه‌

محل مهماني مسيو و مادام پيشون در عمارت وزارت خارجه بود.
اعضاي سفارت مقيم و آقاي علاء الملك هم در اين نهار دعوت شده بودند، ديوارهاي سالن‌ها بفرشهاي گبلن بسيار عالي مزين بود، بعد از نهار صحبت از فيروزه بميان آمد و قدري از خوبي فيروزه ايران مذاكره شد، آقاي علاء الملك كه انگشتر فيروزه‌اي در دست داشت، بيرون آورد و براي تماشا بدست يكي از حضار داد. انگشتر دست‌بدست گشت، همينكه بدست مادام پيشون رسيد، علاء الملك گفت: «خانم انگشتر مال شماست.» مادام پيشون البته نميخواست قبول كند، ولي علاء الملك بايشان قبولاندند. من خيلي از ازاين بزرگمنشي علاء الملك خوشم آمد «1».

اپراي پاريس‌

شبيكه باپرا رفتيم، قطعه تائيس را ميدادند. تائيس رماني است كه آناتول فرانس نويسنده معاصر نوشته است و اين اپرا را از اين رمان اقتباس كرده‌اند. زن خواننده اين اپرا كه نقش تائيس
______________________________
(1)- بمنزل كه مراجعت كرديم، مشير الملك اين اقدام علاء الملك را قدري مشرق‌زميني تشخيص داده و نپسنديده بود. اما من عقيده‌ام برخلاف او بود. در حقيقت علاء الملك جواب محبت مسيو و مادام پيشون را كه بدون هيچ اجباري انسانيت كرده و از او دعوت كرده بودند، با اين طرز نجيبانه داده و يادگاري از خود نزد اين زن و شوهر باقي گذاشت كه اگر عادت مشرق- زميني هم باشد، خيلي پسنديده و بزرگمنشانه بود.
ص: 227
كاوالي‌يري را بازي ميكرد، لينا كاوالي‌يري بود كه بسيار خوب ميخواند و خوب بازي ميكرد، مخصوصا «تائيس در صحرا» كه در لباس رهبانيت بسيار زيبا و دلپذير بود. در بين دو آكت مدير اپرا بلژما آمده بوسيله آقاي رئيس تشريفات وزارت خارجه بجناب سفير كبير معرفي شد، ما را بدالان پشت صحنه (كولووار) برد، آقاي علاء الملك و ممتاز- السلطنه وزير مختار هم بودند، در يكي از راهروها پرده‌هاي تصوير آكتورها و تآترنويسهاي نامي فرانسه، مانند مولير، راسين و كرني و غيره را به ديوار نصب كرده بودند، عملجات زيادي ايستاده، قطعات بزرگ پرده‌هاي چهارچوب گرفته كه مال سن بعد و روي ريلهاي نازك افتاده بود در دست داشتند، تا بمجرد افتادن پرده، دكر (تزيينات) سن را عوض كنند.
اين قطعات هريك هفت هشت ذرع طول و سه چهار ذرع عرض داشت و هريك را هشت نه نفر عمله در دست نگاه داشته بودند. زير آنها هم غلطك‌هائي داشت كه روي ريل افتاده بود.
مدير اپرا ميگفت شبي كه تمام لژها و صندلي‌ها پر باشد، بيست و پنج هزار فرانك درآمد اپرا است و اگر هرشب اينطور باشد، تازه دخل‌وخرج اپرا باهم وفق خواهد داد.
ولي چون اكثر اوقات كسري جمعيت داريم، اپرا دخل‌وخرج نميكند و دولت فرانسه سالي صد هزار فرانك كسر دخل آنرا عهده مينمايد.
اپراي اينجا از اپراي لندن بزرگتر و مزين‌تر و بخصوص ستون‌هاي جلو مدخل، بسيار زيبا و يكي از شاهكارهاي معماريست. اين اپرا از بناهاي زمان ناپلئون سوم است.

مجلس شوراي ملي‌

مجلس شوري در هشت روزي كه ما در پاريس رسمي بوديم، جلسه نداشت. يكروز بعمارت مجلس رفته در قسمت آرشيو گردش كرديم مخصوصا تقليد مدال يادگار شب 4 اوت 1789 و بطلان امتيازات اعيان و روحانيون كه در آن لوئي شانزدهم پادشاه فرانسه را برقراركننده آزادي فرانسه اعلام كرده‌اند، ديده شد.

موزه و مغازه لوور

يكروز هم بموزه لوور رفتيم، جسد موميائي شده فرعون‌هاي قديم مصر را كه در تابوتهاي خود بخواب ابدي هستند ديديم. فقط فرقي كه با مرده تازه دارند، همان رنگ جسد است كه طول سه چهار هزار سال زمان در آن اثر كرده، قهوه‌اي رنگ شده‌اند والا از هر حيث مثل جسدهائي هستند كه تازه مرده باشند. در قسمت تاريخي ايران، تالار شوش و تالار تخت جمشيد را تماشا كرديم، چند قطعه از سر ستونها و ته ستونها و يكي دو قطعه ميان ستونهاي تالار تخت و تالار صد ستون تخت جمشيد را آورده براي نمايش گذاشته‌اند و براي اينكه كليه تالار تخت هم نمايش داده شود، عالم صغير آنرا با تمام ستونها از چوب، بقطع كوچك تراشيده سر آنرا پوشانده و تختي هم در جلو آن گذاشته‌اند. در تالار شوش، آجرهاي قالب درشت كه روي آنرا لعاب داده و نقشهاي برجسته‌اي در آنها بيرون آورده‌اند، از خرابه‌هاي شوش حمل كرده و در اينجا يك بدنه ديوار تالار را با اين آجرهاي جوركرده، بمعرض نمايش گذاشته‌اند.
گذشته از قسمت تاريخي، قسمت‌هاي صنايع مستظرفه ديگر هم در موزه لوور هست كه همه
ص: 228
در نهايت ظرافت و زيبائي و قدمت است و از كل دنيا براي تماشاي آن ميآيند. قدري هم در مغازه لوور گردش كرديم، تمام لوازم زندگي از نقاشي و كتابفروشي و خياطي تا كوزه- فروشي، هريك، در اين مغازه شعبه‌اي دارد كه هركس هر حاجتي داشته باشد، ميتواند در اين مغازه رفع نمايد. در شعبه فرش آن قاليهاي عالي ايراني هم داشت كه بمعرض فروش گذاشته بودند. اينجور مغازه در تمام پايتخت‌هاي اروپا هست و پاريس چندتائي از آنها دارد كه بزرگتر از همه همين مغازه است. فروشنده‌هاي اين مغازه همه زن و دخترند كه پشت بساطها ايستاده مشغول فروشند. خريدار به اين مغازه آمده، خريد ميكند و اگر نخواهد خود همراه ببرد، نشاني منزل خود را به فروشنده ميدهد و در همانروز با سه‌چرخه‌هاي دستي، بوسيله حمالهاي خود مغازه، بمنزل او ميفرستند.
شايد روزي يكي دو ميليون فرانك فروش اين مغازه است كه همه را در همانروز، بدون اندك پس‌وپيش و كسرونكسي، بمقصدها ميرسانند.

كافه ارمونوويل‌

كافه ارمونوويل در اينروزها شيك‌ترين رستورانهاي بوادوبولوني است كه تا پاريس چند كيلومتري فاصله دارد. غذاي آن مثل رستورانهاي درجه اول عالي و اثاثيه و تزيينات آن در منتهي درجه سليقه ميباشد. در بوادوبولني نظير اين كافه چندتائي هست كه هريك در نوبت خود درجه اول بوده و بعد از مد افتاده در درجه دوم قرار گرفته‌اند. از جمله كافه شينوا كه ظاهر عمارت آن تقليد عمارتهاي چيني است.

استفاده من از مرخصي‌

روز هشتم ورود ما بود كه مشير الملك براي استراحت و خوردن آب معدني به اسپا رفتند. هيئت سفارت كبراي فوق العاده، مثل اينكه ميخواهيم پاريس را ترك بگوئيم، با كالسكه‌هاي دولتي از اليره‌پالاس هتل بگار رفتيم. رئيس تشريفات وزارت خارجه هم بود. با سفير كبير وداع كرده ايشان با عباس خان بسمت اسپا رفتند و ما برگشتيم. من قبلا با گاژ خودم را باسپلانديد هتل نقل كرده بودم. در مراجعت، دم اين هتل از آقاي رئيس تشريفات كه با ايشان در يك كالسكه نشسته بوديم، خداحافظي كرده بمنزل جديد وارد شدم. چنانكه ميدانيم ميرزا علي اكبر خان هم در همين هتل و در يك طبقه پائين‌تر منزل دارد. اطاق من تخت‌خواب چوب بلوط و فرش فرنگي و قفسه و كمد و روشوئي و پنجره‌اي بسمت ميدان آرك‌روتري يمف دارد. اين اطاق را بروزي ده فرانك گرفته‌ام و فرانك در اينوقت دو قران و نيم پول ايران ميارزيد و هشت تاي آن با يك استرلينگ طلا مبادله ميشد.
در اين هتل اگر كسي بخواهد غذا بخورد، بايد قبلا سفارش دهد و طوري نيست كه رستوران خارج و داخل هم داشته باشد بلكه محل سكنائي است كه در آن خانواده‌ها و مردمان با حيثيت و اكثر خارجي‌ها منزل ميكنند. خوش‌هوا و بي‌سروصدا و آرام و محل استراحت است و رفت‌وآمدهاي هتلهاي ديگر را ندارد. چاي صبح را ميتوان در اين هتل خورد و براي باقي غذاها، بايد قبلا سفارش داد يا بخارج رفت. ماشق اخير را اختيار كرديم
ص: 229
زيرا هم تفريحش زيادتر و هم غذايش بهتر است. آقاي مصطفي خان برادر اتابك اعظم امين- السلطان هم در اين هتل منزل دارد، من و ايشان و ميرزا علي اكبر خان باهم هستيم، محمود خان برادر كوچكتر ايشان هم در پاريس هستند ولي نه در اين هتل. باوجود اين، اكثر ايشان هم براي ديدار ما ميايند.
نهار و شام را در يكي از رستورانهاي بولان يا دوال و ندرتا شارتيه كه در تمام محلات شهر شعبه دارند و بالاختصاص بولان روبروي كافه دولاپه ميخورديم. بعد از شام بفولي مارينيي «1» يا فولي برژر يا ژاردن دوپاري و براي تماشاي تفريح‌گاه‌هاي عمومي به فت‌دونوئي و بال تا بارن و كافه بهشت و كافه جهنم و كافه مرگ رمولن روژ و از اين قبيل تفريح‌گاهها ميرويم.

چهاردهم ژوئيه‌

چهاردهم ژوئيه رسيد؛ اين روز، عيد ملي و عيد آزادي فرانسه است.
اينقدر در اين يكي دو شبه هياهو و سروصدا و خوش‌مزگي در شهر پاريس زياد بود كه بحساب درنميآمد. در اين يكي دو روزه، تقريبا نظامات مستحبي پليسي در شهر از كار باز ميماند، مردم آزادتر از اوقات عادي هستند، دسته‌ها راه مياندازند و در خيابانها گردش كرده همصدا تصنيف ميخوانند، در گوشه خيابانها و ميدانها اجتماع و بعضي‌ها نطقهاي بامزه ميكنند و مردم را ميخندانند و با كنايات بامزه بعضي عادات و اطوار را مسخره مينمايند، ولي هيچ تصادف سوء و حتي جزئي دعوا و پرخاشي هم در كار نيست، همگي با كمال مهرباني بتفريح مشغولند.

از تماشاي ديريژابل خيلي خوشوقتند

در اين روز، قشون حاضر پاريس، در حدود سي هزار نفر، در لنگ‌شان، جلو رئيس جمهوري فرانسه رژه رفتند. منهم به وسيله سفارت خودمان يك بليط در لژ رئيس‌جمهوري تحصيل كرده براي تماشا باين رژه رفتم. ولي در لژ اينقدر جمعيت و شلوغ بود كه بهر دربان و مستخدمي بليط را نشان دادم كه جاي مرا معين كند، شانه‌اي بالا انداخته گفت: «مع الاسف جا نيست.» منهم گوشه‌اي پيدا كرده ايستادم، بعضي از خانمها كه كلاههاي عظيم بر سر گذاشته بودند، باعث شكايت اشخاصي كه پشت سر آنها نشسته و عظمت كلاه خانمها مانع تماشاي آنها بود ميشدند و اگر پاره‌اي از خانمها زير آفتاب چتر سايبان بر سر ميگرفتند، شكايت تماشاچيان صف عقب را به اعلي درجه رسانده، فرياد «چتر چتر» از آنها بلند ميشد.
چيزيكه در اينروز خيلي مايه خرسندي عمومي گشت، بالن ديريژابلي بود كه از محل اجتماع امروزي عده پادكان كه بايد رژه برود، برخاسته از همان خطي كه ساير قسمتها از آن حركت مي‌كردند، مستقيما بطرف لژ رئيس‌جمهوري آمد و در مقابل جايگاه قدري توقف كرد و با بيرق خود برئيس دولت سلام داد. مردم در دست زدن و فرياد تحسين از حال طبيعي خارج بودند. اين ديريژابل دو قسمت داشت يكي قسمت محرك آن‌كه بشكل ماهي از كائوچوي نازكي برنگ قهوه‌اي ساخته شده و از گاز پر بود و قسمت دوم زورقي بود
______________________________
(1)-Fone Marigny
ص: 230
كه با مفتولهاي سيمي باين ماهي بسته و بفاصله يكي دو ذرع از آن آويزان بود و چون اين اول دفعه بود كه سرّ نگاهداشتن و چرخاندن و مهار كردن بالنرا در هوا يافته و اين ماشين هوائي را ساخته بودند، باين جهت مردم اينقدر از ديدن آن هياهو داشتند. اگر آويونهاي امروزه را ميديدند، مسلما ديوانه ميشدند. در اين دو شب تمام ادارات دولتي و مؤسسات ملي چراغاني بود، اليزه‌پالاس هتل هم بيرق تمام سلاطين و رؤساي دولي كه در اين هتل وقتي منزل كرده بودند، بجبهه طويل مرتفع خود نصب كرده بود و ساير مؤسسات ببيرق‌هاي سه رنگ تزيين شده بود.
درشكه‌چي در كل دنيا درشكه‌چي و بيش‌وكم مايل بتعدي است، از جمله در اين روز با داشتن تاكسيمتر كه بايد برحسب آن با انعام ده بيست سانتيمي بهرجا ميخواهند برود، چون مشتري زياد داشتند، بحق خود قانع نبوده و براي رفتن هر كورس يكي دو فرانك قبلا انعام طي ميكردند كه گاهي كار بمداخله پليس هم ميرسيد. ولي من وقتي ميخواستم براي رژه به لنگ‌شان بروم، بيكي برخوردم كه مرد نجيبي بود. بدون طي كردن و چك‌وچانه مرا برد، در موقع پياده شدن بدو فرانكي كه علاوه انعام باو دادم، تشكر فراواني كرد.
در همه صنف همه جور اشخاص پيدا ميشوند، بايد دعا كرد خوبهاشان نصيب انسان شود.

عمل ميرزا علي اكبر خان‌

چهاردهم ژوئيه گذشت، ديدم باز هم ميرزا علي اكبر خان خيلي راغب نيست زير عمل برود و امروز و فردا ميكند. يك روز باو گفتم: «اگر اينطور است، من اينجا نمانم و بروم» گفت: «شما بمن يك قول بدهيد، من فورا براي عمل حاضر ميشوم.» گفتم: «آن كدامست؟» گفت: «اگر براي من حادثه‌اي پيش‌آمد، مرا بآئين مسلماني كفن و دفن كنيد.»
او را باين حسن‌عقيده ستوده و افزودم «برادرزاده و رفيق عزيز! مرده جز مردن تكليفي ندارد، اگر زنده‌ها بوظائفي كه در شرع آمده است قيام نكنند، آنها تقصيركارند.
«چو مردي تن بيخرد خاك‌راست» باوجود اين، براي اطمينان تو ميگويم: «من اينجا هستم، اگر خداي نكرده واقعه‌اي رخ دهد، قول ميدهم كه مثل يك نفر مؤمني كه در مملكت خودمان بميرد، در وظائف تو قيام و حتي خود كار تو را تكفل كنم، ولي حس من بمن خبر ميدهد كه تو بسلامتي از زير عمل بيرون خواهي آمد، توكل بر خدا كن و كاريرا كه براي آن از خانواده و زن جوانت دور شده‌اي بتعويق مينداز.» خلاصه حرفهاي من كاملا اثر خود را بخشيد و روز بعد به مزن دوسانته كه اگر امروز بخواهيم براي آن ترجمه فارسي سره‌اي پيدا كنيم، بايد آنرا بهداشت خانه‌ناف‌بري كنيم «1» رفت و بعد از سه چهار روز پروفسور بازيل دكتر معالج
______________________________
(1)- ناف‌بري كنايه از اسم‌گذاري است. نميدانم قابله‌هاي ديپلمه امروز چه ميكنند، قديم رسم بود رشته زيادي ناف مولود را در ضمن شست‌وشوي اوليه با ريسماني مي‌بستند و بعد از چند روز خودبخود ميافتاد و ناف بچه بريده شده بحالت طبيعي درمي‌آمد و چون اسم بچه را هم در همين چند روز اوليه ميگذاردند، پس افتادن زيادي ناف با اسم‌گذاري تقريبا مقارن و بهمين جهت است كه اسم‌گذاري را بكنايه، ناف‌بري ميگويند. در زبان فرانسه هم چون موقع غسل تعميد اسم‌گذاري ميكنند، عين اين كنايه معمول است و بجاي موسوم شدن تعميد يافتن را بكار مي‌برند.
ص: 231
عمل كرد. وقتي كه بعد از عمل بديدارش رفتم حالش خوب بود.

تدارك حاشيه براي ترجمه كتاب انقلاب كبير فرانسه‌

از روزيكه ميرزا علي اكبر خان ببهداشت‌خانه رفته، برنامه زندگاني من تغيير كرده است. چون برادران امين السلطان هم بسويس رفته‌اند، بتفريحگاه‌ها نميروم، شبها زودتر ميخوابم، صبحها ساعت هشت برميخيزم و بيكي از جاهاي ديدني پاريس ميروم و چون ربع اول تاريخ انقلاب فرانسه را ترجمه كرده‌ام و مي‌خواهم چيزها و جاهائي كه در آن تاريخ اسم آنها را خوانده و نوشته‌ام، از نزديك مشاهده كنم، اين است كه هر روز بيكي از اين جاها سري ميزنم و در فكر خود حاشيه‌هائي براي ترجمه خود تدارك ميكنم. حتي پاره‌اي وقايع را هم كه در موزه گرون مجسم كرده‌اند مشاهده كرده، حواشي كتاب را در عالم خيال تكميل مينمايم. از باستيل قديم البته بعد از خرابي 14 ژوئيه سال 1789 ديگر اثري نيست. ستون و مجسمه‌اي كه زنجيريرا پاره كرده است، يادگار اين روز را ابدي نموده جاي اين محبس دوره استبداد را گرفته است. هتل انواليدها و پانتئون و ورساي و ساير جاها و چيزهائيكه در اين سفر ديده‌ام، همان است كه در حاشيه تاريخ ترجمه خود نوشته، بچاپ هم رسيده است. اينها چيزهائي نيست كه در شرح زندگاني نوشته شود.

تماشاي برج ايفل‌

روزيكه براي تماشاي برج ايفل رفتم، مكالمه خشونت‌آميزي با افسر ژاندارمي كردم و حالا كه فكر ميكنم ميبينم بسيار بي‌موضوع بوده است. ده دقيقه قبل از ساعت هشت از درشكه پياده شده قصد بالا رفتن برج را داشتم. افسر ژاندارمي با لباس ماهوت پولادي‌رنگ خود دم در باجه ايستاده بود، از وجنات اين افسر پيدا بود كه با افراد خود مستحفظ مؤسسه است. از او پرسيدم:
«باجه كي باز ميشود؟» گفت «ساعت هشت» ساعتم را از جيب بيرون آورده ديدم ده دقيقه بوقت مانده است. معلوم نيست براي چه شايد براي اطمينان خاطر است كه انسان با اينكه مطلب را كاملا فهميده است، گاهي بطور سؤال تكرار بيموردي را بخود اجازه مي‌دهد. براي من يكي از اين گاهيها پيش‌آمد «پرسيدم: «ساعت هشت تمام؟» افسر به انگليسي گفت: «بلي!» با اينكه انگليسي را ابدا نميدانستم، نميدانم براي چه اين جواب انگليسي مرا وادار كرد كه با اين افسر قدري سربسر بگذارم. باو گفتم «تصور كرديد من انگليسيم؟» گفت «اگر نه امريكائي» گفتم «خير! زيرا لهجه من هيچ بآنها نميماند» گفت: «پس اسپانيول» با خنده مستهزانه گفتم «بهيچوجه!» گفت «لامحاله ايطاليائي» گفتم: «نه! عيب ندارد، چنانچه تمام ملل عالم را اگر ميدانستيد اسم مي‌برديد، من ناگزير يكي از آنها بيرون ميآمدم، آقاي عزيز! ادب محاوره اقتضا دارد وقتي بزبان خود شما حرف ميزنند، شما بهمان زبان جواب بدهيد. ميخواهيد تازه بگوئيد انگليسي ميدانيد؟ بمن‌چه! گذشته از اين شما عبث مغز خود را خرد كرده پي مليت من ميگرديد، مسلما پيدا نخواهيد كرد.
من با شما بفرانسه حرف زدم، بايد بهمان زبان بمن جواب بدهيد.» اين حرف حساب با خشونت من چنان در او اثر كرد كه تا نرمه گوشش سرخ شده سكوت اختيار نمود. از او گذشتم و در گلزارهاي جلو برج مشغول گردش شدم. همينكه ساعت بهشت رسيد، سروصداي
ص: 232
باز شدن باجه و در آسانسور بلند شد. نزديك آمدم، ديدم همان افسر ايستاده است، هيچ خودم را آشنا بصحبت سابق نكرده پرسيدم: «باجه باز شده است؟ با كمال ادب گفت: بلي آقا.

زنده باد ايران‌

يكروز ديگر هم در سرشناسائي مليت، با فرانسوي ديگري درست عكس اين قضيه برايم اتفاق افتاد. از كوچه‌اي ميگذشتم كه بخيابان برسم، دختركي كه از زيبائي بي‌بهره نبود سبدي از گل ميخك داشت و بعابرين ميگفت: «بخريد براي خانمهاتان هديه ببريد.» من كه بنزديك او رسيدم، دو سه بار اين جمله را با خطاب «آقاي عزيز» تكرار كرد. من نگاهي باو كرده يقين كردم كه اين دختر خانواده‌اي دارد كه بايد از اين كسب نان بخورند و اصرار بعابرين براي اين است كه متاع خود را زودتر بپول نزديك كرده ماحصل را بخانه برساند و كس‌وكار خود را از انتظار بيرون بياورد. نزديك شدم، يك فرانك باو دادم، مقداري از گلهاي درشت خوش‌رنگ جدا كرده بدستم داد. باو گفتم: «دختر خانم! چون من غريبم و خانه و خانمي در اينجا ندارم كه اين گلها را براي او ببرم، اجازه بدهيد بخود شما تقديم كنم.»
گلها را بدستش داده براه افتادم، چند قدمي كه دور شدم، دخترك صدا بلند كرده گفت: «آقاي غريب! خواهش ميكنم لامحاله بمن بگوئيد كجائي هستيد» ديدم حجب و و اختفا اينجا مورد ندارد، گفتم «ايراني» دخترك گفت «زنده باد ايران!» اين دختر بچند قسم ميتوانست از من تشكر كند. يكي بدعا، ولي من كه باو تصدق نداده بودم و او هم خود را صدقه‌خور نميدانست. از اينكه بگذريم، با لبخند زنانه، ولي من از او دور شده بودم، و پيدا بود كه كار من بي‌ريب‌وريا بوده است. گذشته از اين، او هم خود را لايق نميداند كه با يك آقاي خوش سرووضعي مغازله كند و اين احسان را هم نبايد بي‌تشكر گذاشت پس چه بايد كرد؟ حد ادب و تشكر از احسان يكنفر خارجي همين بود كه اين دختر طبقه پائين فرانسه، از روي غريزه، بدون هيچ ساختگي بجاآورد. بلي! اگر انسان هميشه بدون تظاهر و از روي غريزه چيزي بگويد، اينطور مناسب اتفاق ميافتد كه باوجود بي‌اهميتي موضوع بعد از سي و پنج سال هم در نظر مي‌ماند و واگو ميشود.

ورساي‌

روزي هم بورساي رفتم، از ميرزا جواد خان پسر مجد الملك (مرحوم جواد سينكي) كه در پاريس تحصيل ميكرد، خواهش كردم كه با من رفاقت كند. در ساعت مقرر هريك از منزل حركت كرده، در گار بهم رسيديم و با هم رفتيم. آب فواره‌هاي ورساي در يكشنبه‌هاي اول هر ماه باز است ولي چون من تصور ميكردم كه يكشنبه اول ماه آينده شايد در پاريس نباشم، ناچار بودم بتماشاي پارك و عمارت و موزه آن قناعت كنم. در ترن از مذاكره مسافرين دانستيم كه امروز عيدي است كه بمناسبت آن آب‌فواره‌ها باز و بعلاوه امشب آتش‌بازي و چراغاني هم در ورساي هست. از اين حسن تصادف بسيار خوشوقت شده با ميرزا جواد خان وارد ورساي شديم، يكسر بپارك و قصر رفته قدري گردش كرديم، نزديك ظهر در رستوران آنجا نهار خورده، بعد از ظهر هم باقي عمارت و موزه را بازديد و در پارك فواره‌ها و تري‌يانون‌ها را
ص: 233
تماشا كرديم، اول شب هم در اطراف يكي از استخرها كه گويا حمام نبتون اسم داشت، چراغاني مفصل و آتش‌بازي بود، مخصوصا فواره‌هاي اين استخر هريك ده دوازده متر ميپريد و با الوان سرخ و زرد و سبز الكتريكي كه هر دم تغيير رنگ ميداد، خيلي بر شكوه و جمال اين چراغاني افزوده بود. بعد از ختم آتش‌بازي با ترن به شهر آمده هريك بمنزل خود رفتيم.

ملاقات يكي از هموطنها

در ورساي ملاقاتي با يكي از هموطنها اتفاق افتاد كه بايد اولا سابقه اين آشنائي و بعدا ملاقات اين روز را شرح دهم. در سال اولي كه بپطرزبورغ رفته بودم، در اواخر پائيز، روزي در دفتر سفارت در سر ميز خود نشسته بودم، روبروي ميز من هم ميز ابو الحسن خان اعتصام الممالك بود، پيشخدمت وارد شد و گفت يكي از اتباع ايران است كاري دارد.
ميدانيم مشاور الممالك در مسافرت و اسد خان هم مشغول كارهاي خصوصي و نامزد بازي خودش است، مرد كار در سفارت ما دو نفريم. باز هم ميدانيم كه ابو الحسن خان بكارهاي اتباع ايران رسيدگي ميكند، مخصوصا در اينموقع كه عضو مقدم و در كارهاي خود آزادتر هم شده است. ايشان در جواب گفتند «بگو بيايد.» اين جمله را هم نبايد فراموش كرد كه اتباع ايران در پطرزبورغ چون همه مردمان بيسروپائي هستند، هروقت كاري داشته باشند، از در كالسكه‌رو بايد وارد حياط شوند و از آنجا از پهلوي آشپزخانه گذشته و از راه سرويس بدفتر بيايند تا در ورود و خروج در راهرو يا مدخل عمارت با آن وضعهاي پت‌وپاره با يكي از ملاقات‌كنندگان سفارت برنخورده اسباب بي‌آبروئي فراهم نشود.
من برحسب سابقه، منتظر بودم كه با يكنفر ترك زبان از اهل هشترود يا اردبيل يا جلفا و يا يكنفر آسوري و كلداني از اهالي سلماس و اروميه مواجه شوم. ناشناس كه وارد شد. ديدم لباده فاسوني مشكي نيمداري در بر و كلاه ماهوتي تقليد پوست بخارائي كه رنك آن هم قدري زرد شده است بر سر و يك شلوار دبيت مشكي تقريبا بهمان فرسودگي لباده ساقهاي پاي او را پوشانده و يك جفت كفش پاشنه‌خوابيده با يك جفت جوراب پشمي بپا دارد. از وضع لباس او دانستم كه ترك زبان نيست و تازه از ايران آمده است. از احوالپرسي كه بلافاصله بعد از سلام كرد، دانستم اصفهاني است. ديدم ابو الحسن خان در اجازه جلوس باو ترديد دارد. اينقدر از مداخله در كار ايشان را از وظائف خود خارج ندانسته گفتم «بفرمائيد» مؤمن نشست. پس از تكرار جمله «احوالي شريف» كه رسم مردمان اين پايتخت اسبق ايران است، آقاي ابو الحسن خان با طرز بزرگمنشانه از او پرسيد: «چه‌كار داشتيد؟» گفت: «يك مشت اردك و كفتر و طاوس و گوزن و از اين حيوونات پولادي قلمزده از اصفهان براي فروش بباكو و از آنجا بتفليس آورده قدريش را فروخته و باقي آنرا براي فروش باينجا آورده‌ام چون براي كرايه آن پول نداشتم، عين مال را دروگزال (واگزال بروسي بمعني ايستگاه است) تفليس ضامن قرار داده‌ام كه اينجا بپردازم. مال
ص: 234
دروگزال است، صد مناتي پول قرض ميخواستم بدهم مالرا درآورم كه بعد از فروش اين حيوونات قرضم را بدهم، اگر بخواهيد اسبابها را هم گرو ميدهم.» ابو الحسن خان را ميشناسيم، سوادي نداشت و امان از پرمدعائي آدم كم‌سواد كه تصور ميكند همه چيز را ميداند! مخصوصا كه اين شخص فارسي‌دان و ميداني براي اظهار فضل بدستش افتاده شروع بسخن كرد.
مقداري از اوضاع جنگ روس و ژاپن و اثرات آن در كسادي بازارها سخن راند و در آخر باين نتيجه رسيد كه در اين سال و روزگار هيچكس از شما اين متاع را نخواهد خريد و زيان بيحسابي بر شما وارد خواهد شد. سپس بملامت كردن شروع نمود و گفت عيب ايراني اين است كه همه‌جا را ايران ميداند و مال خودش را بر دوش كشيده اين سر و آن سر ميبرد، بدون اينكه بداند چه مالي باب چه محلي است، اگر شما علم تجارت داشتيد، اگر فهم داشتيد، اگرچه و چه ........ داشتيد، ادراك ميكرديد كه اين مال التجاره شما در اينجا هيچ مشتري ندارد و ضرر بار خواهيد آورد. ناشناس در جواب فقط باين جمله كوتاه اكتفا كرد و گفت: «گرون خر مرده است، ارزون ميرفوشيم» باز ابو الحسن خان گفت اشتباه در همين جاست كه اين متاع شما در اينجا هيچ مشتري ندارد و باز شرح مبسوطي راجع باستطلاع ساير ملل دنيا از متاع باب هرجا بيان كرد و بالاخره همچو صلاح دانست كه متاع خود را از ايستگاه خارج نكرده، بسرحد ايران پس بفرستد و خودش هم بدون ساعتي تأخير برگردد و الا اين مال بفروش نرفته و خودش در اينجا از فلاكت و گرسنگي كارش تباه خواهد شد و چندين بار مثل معروف «ضرر از هرجا جلوگيري شود سراسر نفع است» را تكرار كرد. در اين قسمت از سخن‌سرائي ابو الحسن خان هم ناشناس فقط جواب گفت: «توكل بر خدا!» آقاي ابو الحسن خان كه ديد هيچيك از اين بيانات او بجائي برنخورد، بالاخره گفت گذشته از همه اينها ما پولي كه باين مصرف برسانيم موجود نداريم.
ناشناس گفت: «همينو زودتر ميگفتيد راحت‌تر بوديد.» و از جا برخاست و بيرون رفت.
ولي من مجال كردم كه چند كلمه‌اي در ملايم كردن بيانات ابو الحسن خان و دلداري مؤمن باو بگويم و دكاني كه باسم مغازه طهران امتعه ايران ميفروخت، باو نشان بدهم.
بعد از يكي دو روز در روزنامه نوي و رميا اعلاني مندرج بود كه: «مشهدي حسن اصفهاني اهل ايران مقداري اشياء پولادي قلمزني از قبيل اردك و كفتر و آهو و گوزن از ايران تازه وارد كرده و در بالاخانه شماره ... در خيابان نفسكي بمعرض فروش گذاشته است، خواهندگان اين متاع بمحل فوق مراجعه نمايند.» اين شخص بيزبان چگونه اين اعلان را توانسته بود منتشر كند، از اعجازهاي كاسبي اصفهانيهاست!
يكماهي گذشت، يكروز ديدم مشهدي حسن با همان لباس و هيكل وارد شد، بق «1» كرده
______________________________
(1)- بق و لپ در اصطلاح دهاتي و شهرهاي كوچك فارسي‌زبان بمعني گونه و دو طرف دماغ است و چون اشخاص مهموم ساكتند و طبعا برجستگي گونه آنها بيشتر واضح و روشن‌تر و زودتر بنظر مي‌آيد، بهر آدم مهمومي ولو اينكه گونه‌هاي لاغري هم داشته باشد، بق كرده ميگويند.
بنابراين بق كرده با عبوس مترادف و اين كنايه در ميان عوام خيلي رايج است.
ص: 235
و غصه‌دار، ابو الحسن خان را مخاطب قرار داده گفت: «آقا! ما فرمايشي شما را نشنيديم، زيون (زيان) زيادي بار آورديم.» ابو الحسن خان گزك دستش آمد و پرخاش را شروع كرد. مشهدي حسن با حوصله عجيبي تا آخر سخنراني سراپا ملامت و باتغير ايشان را شنيد، همينكه گوينده را خوب خسته كرد گفت آقا! اينقدر جوش نزنيد! من خواستم ببينم شما چه ميفرمائيد! توموني تومون (تومان يكتومان) نفع كرده! حالا هم آمده‌ام تذكره‌ام را قول بكشيد ميخواهم بروم پاريس!» حال ابو الحسن خان از شنيدن اين جمله بقدري بد شد كه رنگش مثل شاه‌توت سياه شده بود ولي چيزي نميگفت. مشهدي حسن تذكره خود را باو داد. اما من بقدري خنده‌ام گرفته است كه طاقت نشستن ندارم، مشهدي حسن اگر نبود البته خيلي ميخنديدم، ولي حضور او مانع بود. ابو الحسن خان مشغول ويزا كردن تذكره او شد. من برخاسته بيرون آمدم كه لامحاله قدري مساعده بخندم تا مشهدي حسن برود و درس آقاي ابو الحسن خان را كه از مشهدي حسن گرفته بود، درست روانش كنم.
وقتي ميخواستم بدفتر برگردم، ديدم مشهدي حسن آمده است دم كريدور وسطي ايستاده است. من با لبخند باو گفتم: «خيلي مايه خوشوقتي من شد كه شما برخلاف پيشگوئيهاي رفيق من ضرر نكرده‌ايد، انشاء اللّه در ساير جاها هم همينطور نفع ببريد. قدري بمن برسم ايراني دعا كرد و با اشاره بسمت مدخل اعياني سفارت گفت: «آقا من ميتوانم از اين در بيرون بروم؟» گفتم: «البته مانعي ندارد بفرمائيد.» گفت «چون دفعه اول كه بسفارت آمدم، شيويدسر «1» (شودسار- دربان) بمن گفت شما نميتوانيد از اين در بسفارت وارد شويد، دري‌شوما دري نكبت است» (شما بايد از در سرويس وارد بشويد) در سرويس را
______________________________
(1)- قوم هلوسيا كه در زبان فرانسه سويس هم موسوم شده‌اند، چون بين سه كشور فرانسه و ايتاليا و آلمان واقعند از حيث حرف زدن بسه قسمت تقسيم شده و هريك بيكي از زبانهاي فرانسه و ايتاليائي و آلماني تكلم ميكنند و همين اختلاف تكلم با وجود اتحاد نژاد سبب شده بود كه در اواخر قرون وسطي و تمام دوره عهد جديد سه همسايه قوي‌تر بر آنها چشم طمع داشته باشند و همواره تصرف تمام يا لامحاله قسمت همزبان اين قوم طرف توجه دول همجوار بوده و اسباب كشمكش بين اين سه دولت و بالنتيجه حصول جنگ در اروپاي مركزي بود. همين وضعيت بود كه سبب شد كه دول بزرگ، بيطرفي اين ملت كوچك را ضمانت كردند و اين قوم را بحال خود گذاشتند. ترقي تمدن اين ملت كه امروز از حيث اخلاق و مردمي سرآمد ملل اروپا هستند، بواسطه همين دوري آنها از جنگهاي عمومي اروپا است. آخرين جنگي كه در اين كشور بعد از مدتي واقع شده جنگ جهانگير ناپلئون اول است كه در حدود يكصد و پنجاه سال قبل اتفاق افتاده است. باري، در اوقاتي كه سويسيها گرفتار تشتت مليت تحميلي مجاورين بودند، طبعا هر قسمتي بمناسبت زبان و همجواري خدماتي براي همجوار قوي خود انجام ميكردند. بوربن‌ها چند فوج از سلحشوران آنها را هميشه در خدمت خود داشتند و بطور اجير بآنها خدمت ميكردند و همواره گارد مخصوص پادشاهان اين سلسله از اين افواج اجير خارجي بوده است. چنانكه روز دهم اوت 1789 كه روز ويراني كاخ سلطنت بوربن است، افواج سويسي لوئي شانزدهم بوده‌اند كه با كمال وفاداري و واقعا تا قطره آخر خون خود
ص: 236
را بروسي «چورني وخود» يعني در سياه ميگويند، ديدم ترجمه به از اين براي «چورني و خود» نميتوان پيدا كرد. با تبسم گفتم: «خير! او شما را نشناخته است بفرمائيد» باز دعائي كرده از در خارج شد.
امروز بعد از نهار در ورساي، در ميان انبوه جمعيت، مشهدي حسن را با همان لباس و با همان ريش و قيافه ديدم. البته اول او مرا نشناخت، من جمعيت را شكافته نزديكش رفتم، سلامش كردم، فورا متوجه شد، تعظيم و احترام كرد. گفتمش «كاسبي چطور است؟
گفت: «بسيار خوب! در اينجا توماني دو سه تومان فائده دارد، من پاريس را مركز خود قرار داده متاع خود را از اينجا بتمام پايتختهاي اروپا ميبرم. به وين، برلن، مادريد، رم و همه‌جا ميروم و ميايم.» ميخواستم از او بپرسم لباس از ايران ميخواهي يا اينجا تدارك ميكني، ديدم لباده و كلاه و شلوار همان است كه بود منتهي قدري زرد- رنگتر شده و فقط كفش و جوراب را عوض كرده است.

باطل شدن عمل جراحي‌

اكثر روزها سري هم بميرزا علي اكبر خان ميزدم، حال مزاجيش بد نيست و هر روز بهتر هم ميشود. يكروز كه بآنجا رفتم، پرفسور بازيل دكتر عامل هم بود، حالش را از او پرسيدم، گفت: «من بشما، مانند عموي مريضم، ميتوانم بگويم عمل بي‌عيب است، منتهي بايد خيلي احتياط كرد كه فشار گاز و فضولات داخلي مثانه تازه دوخته ما را پاره نكند، درست است كه هرچه جلوتر ميرويم طبيعت كار خود را كرده دوخته ما محكمتر ميشود، ولي بهمان تناسب فضولات داخلي هم زيادتر ميگردد، از اين هم نميتوان كمتر بمريض غذا داد زيرا زيان ضعف مزاج از هر چيز بيشتر است.» روز ديگري بعيادتش رفتم از نفخ شكم شكايت داشت روز بعد كه رفتم ديدم پيشگوئي پرفسور واقع شده و شب قبل فشار بار معده نصف دوخته را از وسط پاره كرده و در حقيقت عمل باطل شده است. پرفسور معالج هم بود، از او پرسيدم «با اين وضع چه خواهيد كرد؟» گفت «فعلا هيچ! چند روزي تقويت ميكند، از بهداشتخانه بيرون ميرود، بهار يا پائيز آينده مجددا عمل ميكنيم.» گفتم: «تصور نميكنيد كه در پائيز هم بهمين پيشامد دچار شويد؟» شانه‌ها را بالا انداخته گفت: «شايد! ولي چون همين عمل قدري جدار مثانه را كلفت‌تر كرده است، بخيه‌هاي آتيه محكمتر و مقاومتش بيشتر خواهد شد.» ولي مريض چندان از اين پيشامد متاثر نبوده و اين خود فوز عظيمي بود.
______________________________
از كاخ سلطنتي دفاع كرده و تا آخرين نفر بدست فرانسويها كشته يا اسير شده‌اند. گذشته از خدمات نظامي سويسيها بخدمات ديگر هم در فرانسه مشغول ميشده‌اند كه از جمله خدمت درباني بود كه شايد تمام دربانهاي خانه‌هاي فرانسه اهل سويس بوده‌اند و اسم سويس در فرانسه بجاي دربان بحدي معمول گرديد كه امروز هم در زبان فرانسه، دربان اسم ديگري ندارد. روسها هم شايد در زمان پطر كبير كه اوضاع كشور خود را شبيه اروپا كردند، اسم «شودسار» را كه همان ترجمه سويسي يعني اهل سويس است، براي درباني اتخاذ كردند. از اين جمله نتيجه ميگيرم كه «شيويد سر» آقاي مشهدي حسن اصفهاني همان شودسار روسي و ترجمه سويس فرانسه است كه براي دربان استعمال ميشود.
ص: 237
براي اينكه دفعه دوم باين مطلب برنگردم، از سلسله حوادث قدري جلو بيفتم.
بهار سال بعد عمل دوم را متحمل شد، اين بار هم بعد از بيست روز بهمان علت پاره شد.
ولي در نتيجه دو دفعه دوخت‌ودوز سوراخ مثانه را به بيرون از شش هفت سانتيمتر بدو سانتيمتر تنزل داد و حال مزاجي مريض بسيار خوب شد. پروفسور قول ميداد كه بعد از يكسال اگر براي دفعه سوم عمل كنيم، موفق خواهيم شد كه اين فرجه مثانه را بالمره بگيريم و از او آدم درست و حسابي و همه چيز تمامي تحويل بدهيم. ولي ميرزا علي اكبر خان ديگر نتوانست در اروپا بماند، بايران آمد و ديگر نتوانست باروپا برگردد تا در سال 1337 در موقع مراجعت از حكومت (فرمانداري) يزد، در شهركرد اصفهان، بدون هيچ مقدمه شكم‌دردي عارض او شده بعد از يكروز در چهل سالگي بدرود زندگي گفت. بواسطه همين فرجه‌اي كه در مثانه او بود، اولادي از خود باقي نگذاشت. عيالش دختر ميرزا اسمعيل خان كه خواهرزاده من بود، يكه و تنها تا 1315 شمسي روز گذرانده برحمت ايزدي پيوست.
اين برادرزاده، يكماه و نيم از من كوچكتر و بسيار باهوش و استعداد بود. با اينكه در ايام طفوليت و حتي جواني، بواسطه همين نقص كه بر اثر بيرون آوردن سنگ مثانه و بعلت خبط جراح ايراني در او ايجاد شده بود، خيلي پاپي تحصيل نبود، خطش بسيار خوب و دانش و اطلاعات ادبي او خيلي زياد بود. فرانسه را خوب حرف ميزد، سه‌تار را بسيار خوب ميزد و بسيار خوش‌محضر و رفيق‌دوست و صحيح العمل و سامعه او بقدري در ربودن صدا و حافظه او براي مسموعات بقدري قوي بود كه گذشته از نواهاي موسيقي، هركس در حضور او بهر لهجه‌اي حرف ميزد، عين آن لهجه را تحويل ميداد. با اشخاصي از اهالي ايران كه لهجه خاص دارند چنان بلهجه و اصطلاحات آنها حرف ميزد و نشان محلهاي شهر آنها را ميداد كه آنها او را همشهري خود ميپنداشتند در صورتيكه هيچوقت بشهر آنها قدم نگذاشته بود. با اينهمه مسلمان و باايمان و باعقيده و نمازخوان و روزه‌گير و حتي بمستحبات هم عمل ميكرد. خداش بيامرزد.

با اينكه دكتر عبد اللطيف گيلك است چلو را بد ميپزد

بعد از بيرون آمدن ميرزا علي اكبر خان از بهداشتخانه و اطمينان از سلامت او، ديگر براي من كاري در پاريس باقي نبود. زيرا در اين بيست و چند روزه كه او در رختخواب بود، من آنچه بايد از پاريس تماشا كنم ديده بودم. دكتر علي خان (حكيم اعظم) بشكرانه سلامت ميرزا علي اكبر خان، شبي ما را بچلو و خورش بادنجان بمنزلش دعوت كرد. چلوپزي نداشتند، دكتر عبد اللطيف گيلاني اين كار را بعهده گرفته بود، مصطفي خان پسر قوام الدوله (عموي فروهرها) هم بود، ولي چلو دست پخت دكتر خوب نشده بود، با وصف اين همه تعريف ميكرديم. اين آخرين اقامت من در پاريس بود.
ص: 238

حاجي ميرزا محمد خراساني‌

چند كلمه‌اي هم از حاجي ميرزا محمد فيروزه‌فروش بنويسم. حاجي از اهل خراسان و با اينكه از جواني بپاريس آمده و شايد بيست سالي باشد كه در اين شهر مقيم ميباشد، مثل اين است كه ديروز از شهر مسقط الرأس خود آمده است. زبان فرانسه را خيلي بد و سرودست‌شكسته حرف ميزند، بخصوص در مواردي كه يكي از اصطلاحات فارسي را بفرانسه ميخواهد ترجمه كند كه واقعا حرف زدن او شنيدني است. در جواني كه در مشهد بوده است، تحصيل عربيت و فقه و حديثي كرده است و معلومات خود را امروز هم با حضور ذهن بيمانندي در محاورات خويش بكار مياندازد و در هر مورد آيه‌اي از قرآن و حديثي از امامها عليهم السلام با مخرج تجويدي ميخواند. در پاريس خانه‌اي هم در يكي از محلات ارزان گرفته رفع حاجتي در آن گردآورده است. پيرزني باسم آنا خدمتگزار و آشپز و ناظر و همه‌كاره حاجي است كه بعضي از رفقا او را مادموازل آنا ميخواندند.
حاجي بسيار امين و درست‌حساب است و ايرانيها طوري او را باين صفت شناخته‌اند كه هرچه داشته باشند نشمرده نزد او ميگذارند. هركس از اعيان ايراني بپاريس بيايد، باردنكت و كلاه سيلندر در ايستگاه استقبالش ميكند و بعدها هفته‌اي يكبار بسراغش ميرود و از هيچگونه كمك و كارگشائي درباره او دريغ نميكند. سالي يكي دو بار اعيان ايراني را بنهار در منزل خود دعوت كرده، آش و چلوخورشي بآنها ميخوراند. در اين روز آنا مردي است، همه لقب مادموازل را باو ميچسبانند. در اين اواخر دندانهاي حاجي آقا ريخته بوده است، ايرانيها جمع شده باصرار او را واداشته‌اند با دندان عاريه صورت خود را آرايش داده است. هنوز ريش خود را بهمان اندازه كه تازه بپاريس آمده نگاهداشته است. گاهي حاجي را ميبينيد كه در كافه‌اي نشسته يك گيلاس آبجو و باصطلاح قهوه‌خانه‌اي يك بك در جلوش است ولي اگر مواظب او باشند، خواهند ديد كه حاجي هيچوقت از اين سفارش خود استفاده نميكند و بك را مالامال براي پيشخدمت گذاشته بلند ميشود. پس اين كار براي چيست؟
حاجي براي صرفه‌جوئي يا براي اصلاح مزاج اكثر رفت‌وآمد خود را پياده ورگذار ميكند. گاهي كه خيلي خسته ميشود بصندلي كافه‌هاي پاريس كه اكثر زير طاق آسمان در پياده‌رو چيده‌اند، پناه ميبرد. البته پيشخدمت فورا ميآيد كه «آقا چه ميل دارند؟» در كافه‌هاي پاريس هيچ سفارشي از يك بك كه ده سانتيم مي‌ارزد ارزانتر نيست.
حاجي يك بك ميخواهد و پاي آن مينشيند تا خستگي گرفته برخيزد و همان بك را بجاي انعام بپيشخدمت واگذارده با ده سانتيم رفع خستگي ميكند. شايد بگويند در خيابان نيمكت هست ولي حاجي آقا ميداند كه نشستن روي آن نيمكت‌ها كار بيپولهاست و اعتبار حاجي در نزد مردم پاريس بيش از اين است كه مرتكب اين خلاف حيثيت بشود. از رفتن بتآترها و واري‌يته‌ها، در صورتيكه براي ديدن شخص يا انجام كاري باشد، مضايقه ندارد. شبي من به فولي مارينيي رفته بودم، در بين دو آكت كه از محوطه سرپوشيده
ص: 239
بسالن گردش آمدم، حاجي را ديدم. با كمال تعجب گفتم: «حاجي آقا شما هم در اينجا يافت ميشويد؟!» خنديد و بعادت خود با مخرج تجويدي گفت «لا ذنب بعد الكفر، بعد از آنكه آدم در پاريس افتاد بايد همه‌جا برود.» بعد متوجه شدم كه براي كاري كه با كسي داشته است باينجا آمده، چنانكه بلافاصله شخص مقصود را يافته و صحبت خود را با او تمام كرده رفت و در آكت‌هاي بعد ديگر حاجي آقا در جزو تماشاچيها نبود.
زيباترين زنان و مهيج‌ترين صحنه‌ها در نظر اين مرد هيچ اثري نداشت. با اينكه اعتبار تجارتي زيادي داشت و ميتوانست استفاده فراواني بكند، خود را خيلي مادي نشان نميداد و بكفاف قانع بود. من در حيرتم كه چه‌چيز او را در اينمدت متمادي در پاريس نگاهداشته بود كه بالاخره همانجا هم بدرود زندگي گفت.

عزيمت بپطرزبورغ‌

آقاي ميرزا جواد خان پسر مجد الملك هم ميخواهد به ايران برود، باهم قرار گذاشته‌ايم در راه تا سرحد روس باهم باشيم، بايد در ساعت مقرر هريك از منزل خود بايستگاه رفته در آنجا همديگر را بيابيم. قبل از وقت باگاژ سنگين خود را از هتل برداشته بگار رفتم، هرقدر تفحص كردم از ايشان اثري نديدم، تا دو دقيقه قبل از حركت ترن هم بليط نگرفتم زيرا فكر ميكردم بايد در نشستن، پهلوي هم باشيم. بالاخره همينكه از يافتن ايشان مأيوس شدم، بعجله بليط گرفته در ثانيه آخر خود را بترن رساندم.
فصل رفتن مردم از پاريس بييلاقات سويس و خارج شهر و بهمين جهت جمعيت در ترنهاي ايستگاه شمال زياد و ساعت هم يازده است. روز هم بواسطه اينكه خيال حركت داشتم، اين‌سر و آن سر زياد رفته و خسته بودم. ولي در واگني كه من وارد آن شده‌ام جاي نشستن نيست بلكه عده‌اي در راهروها ايستاده‌اند. كندوكتور را هم نمي‌بينم كه بليط خود را كه تا وين گرفته‌ام و البته بايد جاي نشستن داشته باشم باو بنمايم و او را وادار كنم تا جاي مرا كه البته يكي از اين اشخاصي كه چهار پنج ايستگاه بعد پياده ميشوند بي‌حق گرفته‌اند بمن كه حق دارم بدهد. سري به واگن قبلي و بعدي زدم، آنجاها هم مثل واگن اولي پر بود و جمعي هم در راهرو ايستاده بودند. من عادت دارم كه در بهترين هتلها هم با ملافه و زيرگوشي و پتوي خود بخوابم، باگاژ دستي من هم سنگين است. تا يكساعت بعد از نصف شب سرپا ايستادم، از چندين ايستگاه هم گذشتم، از جمعيت واگن‌ها كسي پياده نشد. در اين ساعت يكنفر كندوكتور رسيد، باو مطلب را گفتم. جواب گفت: «در اين واگن كه من الان از آن ميآيم جا فراوان است.» باگاژ دستي خود را از روي زمين جمع كردم، همينكه بآن واگن رسيدم، ديدم مردك دروغ گفته و واگن پر و در راهروها هم جمعيت ايستاده زياد است. از اينجا ديگر حركت نكردم و تا ساعت دو بعد از نصف شب سرپا ايستادم، در اينوقت همان كندوكتور كه كارهاي خود را كرده و مراجعت ميكرد وارد اين واگن شد، جلو او را گرفتم گفتم: «اين شوخي چه بود كه با من كرديد؟ گفت: «شايد شما ديرتر از آنوقتي كه من بشما گفتم باينجا آمده
ص: 240
باشيد.» گفتم: «مثلا ميخواهيد بگوئيد اين آقايان در ايستگاههاي بعد از پاريس سوار شده‌اند؟ از خودشان ميپرسيم.» ديد حرف خيلي منطقي است و من حق دارم. خدا خيرش بدهد مثل پاره‌اي اشخاص لجاج نكرد، نزديك من آمد و بطوريكه فقط من بشنوم گفت:
«خيلي از اين پيشامد عذر ميخواهم اگر ميل داشته باشيد همراه من تشريف بياوريد.» عذرخواهي و ادب اين شخص مرا بحال طبيعي آورد، خم شد اسبابهاي مرا جمع كرده براه افتاد. منهم از دنبال او از چند واگن پر از جمعيت گذشته وارد واگن تاريكي شديم.
در كوپه‌ايرا باز كرد، چراغ شمعي فانوس آنرا روشن نمود، ديدم واگن سالني است كه از چهار طرف نيمكت‌هاي سرتاسري دارد، رختخواب مرا پهن كرد، وقتي كه ميخواست برود گفت: «اجازه ميخواهم ساعت شش كه باستراسبورگ سرحد آلمان ميرسيم، بيايم شما را بيدار كنم زيرا تا آنوقت جا در واگنها فراوان ميشود و با وجود بودن جا اگر از سرحد بگذريم، براي من مسؤليت دارد.» گفتم «بسيار خوب» او از در خارج شد و من بخواب عميقي فرورفتم.
از صداي در بيدار شدم. كندوكتور گفت: «عنقريب باستراسبورگ ميرسيم. گفتم «داخل شويد.» تا من مشغول پوشيدن لباس شدم، او هم رختخواب مرا در مفرش پيچيد و با كيف‌دستي برداشته بيكي از واگنها مرا هدايت كرد. انعامي باو داده نشستم.
مسافرين زيادي دسته‌دسته پياده و سوار و بنابراين رفقاي هم‌كوپه من هر ساعت عوض ميشوند. با زنگ اخبار كندوكتور واگن را احضار و صبحانه خواستم، آورد. نزديك ظهر، شخصي آمد پرسيد «نهار ميخوريد؟» گفتم «بلي! اما در كجا؟» گفت «در ايستگاه جلو واگن رستوراني حاضر است، ميخواهم عده را باو اطلاع دهم تا بقدر حاجت آذوقه همراه بردارد.» نمره‌اي بمن داد، در حدود ظهر ديدم شخصي آمد و گفت در رستوران نهار حاضر است. بواگن رستوران رفته نهار خوردم و برگشتم. وقتي كه مراجعت كردم يك خانواده امريكائي در كوپه من نشسته بودند. منهم نشستم. مرد و زن اين خانواده چهل پنجاه ساله بنظر ميآمدند و يك پسر بيست ساله و يكدختر هفده هيجده ساله هم داشتند دختر جوان عزيز پدر و مادر و قدري ننر بود و گاه‌گاه خواهشهاي بيحق و بيموضوع خود را بوسيله پدر و مادر، ولي با ظرافت دخترانه، بر برادر بزرگترش تحميل ميكرد. پدر اين خانواده خيلي ميل داشت با من حرف بزند، ولي من انگليسي و او هم زبان ديگري نميدانستيم. از چيزهائيكه گفت، اجمالا دانستم اصل آنها آلماني بوده است و براي ديدن مملكت اجدادي خود از امريكا بآلمان ميروند. گاهيكه دختر در خواهشهاي خود خيلي افراط ميكرد، پسر برميخاست و براهرو ميرفت، تا از خرده‌فرمايشهاي خواهرش آسوده باشد. ولي در حركات دخترك چيزي از طنازي و خوش‌ادائي وجود داشت كه باوجود بيموضوع بودن، خواهشهايش مطلوب و خوش‌آيند بود و پدر و مادر را خوشوقت ميكرد.

شهر مونيخ‌

چهار ساعت بعد از ظهر بود كه ترن در ايستگاه نسبة بزرگي ايستاد.
بمونيخ پايتخت باوي‌ير رسيده بوديم. ديدم حمالها وارد واگنها شدند، معلوم شد كه بايد تا ساعت ده شب در اين شهر بمانيم و با
ص: 241
ترن ديگري بوين برويم. منهم اسبابهاي دستي خود را در امانت‌گاه ايستگاه گذاشته خارج شدم. درشكه بسيار ايستاده بود ولي فكر كردم بدرشكه كه نشستم كجا بگويم برود؟
من اين شهر را هيچ نديده و همزبان و بلدي هم همراه ندارم، پياده راه افتادم، برحسب تصادف يا غريزه از دست راست رفتن، خيابان سمت راست را اختيار كردم و بوسيله يك پيچ بخيابان عريضي رسيدم در بين راه بمحلي كه ظاهر آن ميگفت رستوران خوبي است برخوردم، وارد آنجا شدم، سؤال كردم «كسي فرانسه ميداند؟» شخصي كه پشت ميز نشسته بود، اشاره كرد صبر كنم. بكسي فرماني داد، بفاصله يكي دو دقيقه شخصي وارد شد. گفتم: «فعلا دست‌ورو بشويم، عصر غذا بخورم، جاي سربازي كه زير طاق آسمان باشد داريد؟» بسمت پنجره مرا هدايت كرد، باغچه‌اي كه در آن گلكاري زيبائي شده و ميزهاي غذا با پارچه‌هاي سفيدش حاضر بود نشان داد و گفت «براي منو چه دستور ميدهيد؟» دستور دادم، سروصورت شسته بيرون آمدم، عمارات حول‌وحوش را نشان كردم كه برگشتن اشتباه نكنم. باز راه خود را گرفته قدري كه پيش رفتم، صداي موزيكي بگوشم رسيد كه هرچه جلوتر ميرفتم زيادتر ميشد تا بمجسمه شارلماني روي چهار سپر رسيدم. تصوير اين مجسمه را در كتابهاي تاريخ زياد ديده بودم، اينجا اصلش را تماشا كرده دنبال صدا بميداني كه سمت راست اين خيابان و تماما چمن‌كاري بود رسيده ديدم صدا از بالاي تيه مصنوعي وسط ميدان و زير چند درخت ميآيد. از تپه بالا رفتم، كافه‌اي بود باسم باواريا، يا باوي‌ير، نشستم، قدري چيزهاي خنك‌كننده خواستم. يك شخصي كه نزديك من نشسته بود، دانست من غريبم، جلو من آمده و باشاره پيشنهاد كرد كه نزديكي اين محل چيزهاي ديدني نشان من بدهد، با او برخاستم، در سمت ديگر اين تپه ايواني و در آن مجسمه‌هائي نيم‌تنه و همه از مرمر سفيد بود چيزي نمي‌فهميدم، معذلك همه خيلي دقيق و كار استاد بود. از تماشاي مجسمه‌ها كه فارغ شدم، مجددا بكافه باواريا آمدم، چاي خوردم، در حدود ساعت شش بخط مستقيم برستوران آمدم، استاد مهمانخانه جاي خوبي براي من حاضر كرده بود، سلماني خواستم، سروصورتي صفا داده سر ميز غذا نشستم، تا ساعت هشت در اين محل ماندم، تماشاي صادر و وارد رستوران مرا مشغول ميداشت. در اين ساعت بيرون آمدم، روبروي ايستگاه كافه مجللي بود، بآنجا رفته نشستم. تا يكربع قبل از موقع حركت ترن آنجا بودم، بعد برخاسته وارد ايستگاه شده خواستم تفاوت بليط پرداخته واگن لي بگيرم نبود. ناچار با همان بليط بواگنهاي عادي نشستم، ترن حركت كرد و من چون ديشب هم درست نخوابيده بودم، در كوپه روي صندلي كه طرفين آن ديواره داشت، درحالي كه پاها را دراز كرده بودم بخواب رفتم.
شهر مونيخ، بتقليد شهر برلن، در جلو خانه‌ها باغچه‌هائي ساخته‌اند و بجاي ديوار سمت خيابان محجرهاي آهني گذاشته‌اند. در اين باغچه‌ها گلهاي سرخ زيبائي كه منظره خيابانرا روح‌افزا ميكرد زياد بود. در بعضي از باغچه‌ها درخت‌هاي سايه‌دار بزرگي
ص: 242
بود كه عمارت بزحمت از خلال شاخه‌هاي آنها نمودار ميگشت. در اينجا هم مثل برلن خانه بي‌بالكن و بالكن بي‌گل نديدم. در حقيقت اين شهر عالم صغير برلن است فقط قرينه سازيهاي برلن را ندارد. زيرا در برلن در ساختمان ظاهر عمارت خيلي رعايت قرينه را كرده‌اند مثلا اگر در يك سمت خيابان خانه‌ايكه نماي خارجي آن به سبك رومن يا گوتيك باشد، در خانه مقابل هم همين سبك بكار رفته است. مخصوصا در سر چهارراهها كه در سر هر چهار گوشه اين رعايت را كاملا بعمل آورده‌اند در صورتيكه خانه‌هاي كوچكتر و كم ارتفاعتر مونيخ از اين قرينه‌سازي محروم است. شهر برلن از تمام شهرهاي اروپا زيباتر است، در نگاهداري خيابانهاي شهر هم شهرداري آنجا بسيار دقيق و شهر از هر حيث پاكيزه است. بخصوص محلاتي كه در اين صد و پنجاه ساله اخير ساخته شده و معاصرترين شهرهاي اروپاست.

وين پايتخت اطريش‌

صبح پيش از آفتاب از خواب برخاسته، خود را براي ورود بوين حاضر كردم، گويا ساعت هشت بود كه ترن در گار ايستاد، پياده شدم، پي كسي ميگشتم كه با من كمك كرده باگاژ خود را بگيرم.
در اين ضمن شخصي با كمال ادب جلو آمد و بدون هيچ حرفي از طرف من بفرانسه گفت:
«آقا احتياجي دارند؟» احتياج خود را گفتم، با من همراهي كرد، اسبابها را گرفتيم و چون در سرحد اسبابهاي من معاينه گمركي نشده بود، مأمور گمرك كه حاضر بود، نظر اجمالي بآنها انداخته، علامت معاينه را، پلمبي بگوشه هريك زده وجه ناقابلي از بابت قيمت سرب و نخ پرداختم. اسبابها را بدرشكه‌اي گذاشته، خواستم حق الزحمه‌اي باين شخص بدهم. گفت: «ما از طرف اداره راه‌آهن باينكار موظفيم.» بايشان گفتم پس آخرين حاجت منهم اينست كه امر بدهيد درشكه مرا بهتل خوبي ببرد. گفت: «هتل تازه‌اي در اين شهر ساخته شده است كه بهترين هتل‌ها و در بهترين محله‌هاي شهر است.» بدرشكه‌چي دستور لازم داد. از او تشكر كرده، راه افتادم، بهتل رسيد، اسباب‌ها كه باطاق نقل شد بلافاصله تلفني بسفارت ايران خود و مكان خود را معرفي كردم. بعد از ساعتي جوانكي وارد شد و خود را معرفي كرد. حبيب اللّه خان وابسته سفارت ايران در وين است. آقاي مفخم الدوله وزيرمختار بعد از انجام مأموريت سفارت كبراي فوق العاده‌اي كه مثل مشير الملك در دربار آلمان و اطريش داشته بايران رفته است. فريدون خان پسر كنت دومنت‌فرت هم كه نايب سفارت است، نميدانم بكجا مسافرت دو سه روزه كرده است. با حبيب اللّه خان نهار را در هتل خورديم و وعده عصر را براي گردش باهم گذاشتيم. عصري تا يكي دو ساعت از شب در خيابانهاي شهر گردش و در رستوراني شام و در يكي دو كافه شير- قهوه مشهور وين را خورديم و آخر شب بهتل مراجعت كردم.
ميخواستم باپراي وين رفته، اين بناي زيبا را تماشا و اپراي معروف اين شهر را استماع كنم، ولي فصل تابستان و اپرا تعطيل بود، بتماشاي ظاهر بنا كه الحق خيلي عالي بود قناعت كردم. يكروز هم به شمبرون پارك معروف وين رفته، ديوارهاي بلند درختي
ص: 243
اين پارك را تماشا كردم، يك شب هم بيكي از اپرت‌هاي اين پايتخت رفتم، اپرت وين در اين وقت بهترين تآترهاي باساز و آواز دنيا بود بطوريكه اپرت‌هاي اين پايتخت را ساير ملل ترجمه و تقليد و اقتباس كرده نمايش ميدادند. حبيب اللّه خان هم هروقت بتواند، مخصوصا شبها، با من رفاقت ميكند.
يكي از چيزهاي خيلي خوب اين شهر آب آنست. در تمام رستورانها و كافه‌ها، بچه‌هاي ده دوازده ساله، متصدي آب آوردن براي واردين هستند كه بمجرد ورود، گيلاس آبي براي آنها ميآورند. اگر آب را بخورند، فورا گيلاس ديگري جاي آن حاضر است و الا هر دقيقه يكبار آن گيلاس را برداشته گيلاس آب خنك تازه‌اي بجاي آن ميگذارند.
آبش بقدري خنك است كه فورا پشت گيلاس عرق ميكند. وقتي هم كه حساب غذا و انعام پيشخدمت را پرداخته موقع برخاستن شد، پنج شش دانه از پولهاي مسي كوچك كه بقدر پشت ناخن كوچك و صد يك فلورن واحد پول اطريش است، براي اين بچه‌ها روي ميز ميريزند كه آنها خودشان آمده جمع ميكنند. نان اين شهر هم خيلي عالي است و در هيچيك از پايتخت‌هاي اروپا نظير آن نيست. در خيابانهاي وين يكي دو جا حوض و فواره‌هائي نظير حوض و فواره ورساي بود كه تمام شب و روز در پرش و شب‌ها با نور الكتريكي الوان، چشم بيننده را نوازش ميداد.
يكي از خصائص شهر وين زيبائي زنهاي آنجاست، اگر در معبري بايستند و آمار بردارند، از هر ده نفر جنس لطيف كه عبور ميكند، بعد از دو سه نفر پير و بچه، از هفت هشت نفر باقيمانده، شايد بدو سه نفر قابل رد بيشتر برنخورند و چهار پنج نفر باقيمانده همگي نسبة زيبا هستند و شايد در آن ميان با يكي دو نفر زيباي بتمام معني مصادف شوند. اكثريت زنهاي وين خوش‌شمايل و خوش‌نقش و خوش‌ساختمان و همه پرخون هستند. خوش‌شمايلي مردم اين شهر مرهون اختلاطنژاد ژرمن و مجار است چنانكه مردهاي وين هم، در زيبائي مردانه، هيچ دست‌كمي از زن‌ها ندارند.
سه شب در وين ماندم، صبح روز چهارم با رفاقت حبيب اللّه خان وسائل حركت از قبيل گرفتن بليط و بردن باگاژ بتصدي ويكتور پيشخدمت سفارت كه مرد ريش‌پهني از اهل بلژيك بود فراهم آمد. بي‌خوابي شب حركت از پاريس و ناراحتي شب حركت از مونيخ وادارم كرد كه بجاي بليط عادي واگن لي بگيرم و بليط هم تا پطرزبورغ گرفتم. يك حسن ديگر واگن لي عوض نشدن جا و مكان در سرحد روس و اطريش است كه اگر هم ترن عوض شود، اين واگن تا پطرزبورغ عوض نميشود. با حبيب اللّه خان وداع كرده بواگن سوار شدم، ويكتور پيشخدمت باشي سفارت كه مرد آبرومندي است، خداحافظي شاياني كه بسخن‌راني شبيه بود بفرانسه كرده ترن براه افتاد