گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
.مداخله بيمورد




شاهزاده از مذاكره اين شب دانست كه از من آبي گرم نميشود «1» از فردا دست باقدامات ديگر زده بنظميه امر داده بود آژان بدر دكانها فرستاده راجع بآب آب انبارها و اينكه چقدر آرد گرفته و چقدر پخته و براي فردا چه دارند استنطاقاتي بعمل آورند و آخر شب هم از هر دكاني يك دست وار نان بگيرند و براي خوراك سگهاي او بفرستند. سر شعبه‌ها بيشتر و رؤساي كميته قدري كمتر، از اين رويه شكايت كردند. من گفتم: «بگذاريد كارش را بكند بعد از يكهفته خواهيد ديد كه اين كار بي‌نتيجه را خودش سرخواهد داد».
______________________________
(1)- اين مثل را هميشه بطور منفي يا استفهام بكار مي‌بندند و معني آن حاجت بتفسير ندارد. مورد استعمالش در جاهائي است كه اميد نفعي اعم از مادي يا معنوي در كار داشته باشند و بيأس تبديل يافته باشد و يا از اميدي كه از طرف كسي داشته باشند استفهامي كنند.
ص: 405
با وصف اين، قضيه را بمرنار هم گفتم، ديدم اين مسيو حتي از سرمفتشها هم از اين اقدام بيشتر عصباني شده و با اضطراب عجيبي پرسيد: «چه بايد كرد؟» گفتم:
«هيچ! بايد گذاشت اين اقدام بي‌نتيجه را امتداد بدهد تا خسته شده خودش واگذار كند.» ولي نميدانم مرنار بچه منظور خيلي باين موضوع اهميت ميداد، بخصوص در اين وقت كه حامي او نايب السلطنه هم غايب و جز بوسيله سفارت روس كه با شاهزاده بند و بست داشت كسي را كه از او دفاع كند، بدسترس خود نداشت. درهرحال هروقت مرا ميديد، از شدت و ضعف اين اقدامات شاهزاده سؤال ميكرد. بالاخره يك روز گفت: «اين بما بر- ميخورد كه آژانها بامر شاهزاده در كار نان مداخله كنند.» گفتم: «بايد بمن بربخورد كه من چون از بي‌ثمر بودن آن مطمئنم، باكي از اين خرده‌كاريها ندارم. حالا ميگوئيد در اين زمينه با شاهزاده وارد جنگ شويم؟» گفت: «نه! ولي معتقدم كه با او آشتي كنيم كه مداخله خود را قطع كند.» گفتم: «ما با او در حال جنگ نيستيم كه آشتي كنيم و نميشود بوزير داخله گفت تو در كار نان تفتيش مكن.» گفت: «او اگر تفتيش هم بخواهد بكند، بايد از ما بپرسد. اينكه خودش مستقيما وارد تفتيش شده است، خيلي پرمعني و مثل اين است كه بگفته‌هاي ما اعتماد ندارد.» گفتم: «باز هم بايد بگويم «ثم ماذا» از اين اقدامات چه نتيجه‌اي خواهد گرفت؟ من بقدري از كار خود مطمئنم كه اگر صد نفر هم مفتش بفرستد، ايراد و خدشه‌اي پيدا نتوانند بكند. بالاخره بفرمائيد چه كنيم كه شاهزاده دست از اين تفتيش بي‌نتيجه خود بردارد؟» گفت: «ما روزي سه چهار هزار تومان ضرر نان را ميدهيم براي ما مشكل نخواهد بود كه روزانه در هر خروار پنج هزار يا يكتوماني بشاهزاده بدهيم كه دست از اين سماجت بي‌موضوع بردارد!» خواننده عزيز ميتواند درجه تعجب مرا از اين حرف، آنهم از طرف يك مستشار اروپائي كه قانون 23 جوزا آنهمه اختيار باو داده است، حدس بزند. واقعا بقدري اين حرف بي‌منطق و برخلاف اصل بنظرم غريب آمد، كه مثل اين بود با زبان چيني با من حرف ميزنند. ولي اظهار تعجب كردن و نصيحت دادن برخلاف سياست بود. باو گفتم: «اجازه بدهيد من امشب بروم شاهزاده را ملاقات كنم و قدري لري و خودماني با او وارد صحبت شده نيت او را بفهمم تا رويه اقدامات بعد بدست آيد».

رنگ تزوير پيش ما نبود

سر شب بمنزل شاهزاده رفتم، منتظر الحكومه و بادنجان دور قاب- چين زياد بود، من در گوشه مجلس ساكت نشستم، شاهزاده هم چيزي بروي خود نياورده و در حضور جماعت وارد هيچ صحبت نشد، پا سفت كردم تا دوبدو شديم. گفتم: «حضرت والا! شما در اين چند مجلس شرفيابي و از تفتيشهائي كه در اين ده پانزده روزه علني و سري در كار نان كرده‌ايد، بايد مرا خوب شناخته و دانسته باشيد كه من در اين كار جز زحمت هيچ استفاده‌اي ندارم، حتي يكقران هم اضافه حقوق در اين كار بمن نميرسد. در اين خدمت مجاني جز رفاه خلق خدا و بلند كردن سنگ زور كه من بآن عشق دارم و نمايش دادن توانائي خود بهمه كار هيچ منظور و مقصودي ندارم، از مداخلات حضرت والا در اين يكي دو هفته اخير همچو ميفهمم كه
ص: 406
در اين كار بينظر نيستند. اگر اينطور است و حدسم مطابق با واقع است، بمن محرمانه بفرمائيد من خودم را از اينكار بركنار ميكنم. يقين بدانيد كه هركس بجاي من بيايد، چون اطلاع و بي‌طمعي مرا ندارد قهرا كارش خراب خواهد شد. آنوقت شما بر او و بر مرنار بتازيد و كار خود را بسازيد. اگر هم مطلب غير از اين است، بمن بفرمائيد كه مقصود از اين مداخله چيست؟ خودتان خوب ميدانيد كه: «ميخ دوفاق بزمين فرو نميرود» و نانواها دزداني هستند كه پي بازار آشفته ميگردند از خدا ميخواهند «ماما دو سه تا بشود تا سر طفل نان را كج از تنور دربياورند «1»» شاهزاده ده دوازده ثانيه بعد از اين بيانات من ساكت ماند، مثل اين بود كه پي جواب ميگردد، بالاخره سر بلند كرده گفت: «كه شما تصور كرده‌ايد كه من سر پيري بفكر اين هستم كه از نان بيوه‌زن و پيرزن بخورم؟!!» گفتم: «پس اين مداخلات در كاريكه مي‌بينيد بدون هيچ نقص گردش منظم خود را دارد براي چيست؟» گفت: «من نبايد از كار نان شهر خبردار باشم؟» گفتم: «چرا! ولي بوسيله من» گفت: «شما تحت امر من نيستيد.» گفتم: «اگر حاضر باشم بهتر از آنها كه تحت امر مستقيم حضرت اقدس والا هستند خود را تحت اوامر شما بياورم چطور؟ من حاضرم خود را از طرف شما در اين كار بدانم، هر يكي دو شب يكبار خدمت برسم، اوامرتان را در كار نان بشنوم و اجراء كنم، نمونه نان هر شب براي من مي‌آورند بعد از تفتيشات عين آن را براي حضرت والا بفرستم. باقي ماند يك موضوع كه من خواسته باشم بر شما تعميه كنم، خانواده ما را مي‌شناسيد، هيچ‌يك اهل اين خرده‌كاريها نبوده و نيستيم، من در اين خاصيت خانوادگي از همه آنها سرم، خون پدرم كاملا در رگهاي من جريان دارد.
رنگ تزوير پيش ما نبودشير سرخيم و افعي سيهيم حضرت والا! مرا از خود بدانيد و با من صاف راه برويد ضرر نخواهيد كرد» شاهزاده چاي تازه‌دم و قليان خبر كرد و در جواب من شروع كرد بنقل قصه‌هائي از خانواده و بخصوص از پدرم كه من خود از آنها بهتر مسبوق بوده و بعضي از آنها را در اين كتاب نوشته‌ام. وقتي ميخواستم برخيزم، گفت: «من ميسپارم ديگر كسي در دكانها نرود، با كمال دلگرمي مشغول كار خود باشيد.» گفتم: «در حقيقت بعد از اين امر شفاهي آخري حضرت والا و از اين ساعت ببعد است كه من رئيس ارزاق اين شهرم.» شاهزاده حظ كرد و برخلاف عادتش دست محكمي بمن داد و از هم جدا شديم.
فردا صبح پيش مرنار رفتم. گفت: «ديشب با شاهزاده وزير داخله چه كرديد؟» گفتم:
«آشتي كرديم» گفت: «مأمورين خود را پس خواهد كشيد؟» گفتم: «شايد در اين ساعت امر خود را در اين زمينه برئيس نظميه داده باشد و امروز بعد از ظهر مفتشين ما از داشتن موي دماغ فارغ باشند.» گفت: «بچه شرايط؟» گفتم: «تقريبا هيچ! من بايد نان پاره‌هائيكه آخر شب برايم مي‌آورند، جهت تغذيه سگهاي شاهزاده بفرستم و هفته‌اي يكي دو شب هم در حاشيه مجلس او نشسته گزارش شفاهي از كارنان باو بدهم.» خنديد و گفت: «خوب ارزان
______________________________
(1)- اقتباس از مثل معروف: «ماما كه دو تا شد سر بچه كج درميآيد»
ص: 407
تمام كرده‌ايد! جريان مذاكره چه بود؟» گفتم: «جزئياتش زياد است، اجمالا برگ شاهزادگيش زدم و از خر شيطان پائينش آوردم، باهم چاي خورديم و با همين شرايط دست گرمي بهم داده از هم جدا شديم. هفته‌اي دو سه شب حاشيه‌نشيني مجلس وزير داخله هم براي من بي‌تفريح نيست.»
بعد از يكي دو ماه روزي مرنار بمن گفت: «شاهزاده از من دعوت كرده است فردا شب بمنزلش بروم در كار نان صحبت كند، شما هم بيائيد اينجا باهم برويم.» فردا عصري نامه‌اي از او دريافت داشتم كه در آن نوشته بود: «فكر كردم شايد شاهزاده بخواهد چيزهائي در امر نان بمن بگويد كه با حضور شما نتواند آزادانه صحبت كند، صلاح دانستم با ترجمان الدوله بروم، بنابراين زحمتي بشما ندارم.» نه من از مرنار چيزي از نتيجه اين ملاقات پرسيدم و نه او چيزي بمن گفت، نميدانم در نتيجه اين جلسه چيزي بچگ‌وپوز شاهزاده رسيد يا خير؟ مرنار و عين الدوله و ترجمان الدوله هر سه مرده‌اند و حل معما بآن دنيا افتاده است، خدا در روز حساب سر فارغ بمن بدهد تا از موضوع باخبر شده به راشي و مرتشي هر دو بخندم. بلژيكي‌ها براي پيشرفت كار خود از اين خيانت‌پيشگي‌ها زياد داشتند و از اين «دوستها در سر جاليز ملت ايران» زياد ميگرفته‌اند.

تمام سنگيني كار نان به پشت من قرار گرفت‌

يكي از خصائص بلژيكي‌ها نقض قول‌وقرار بود، وقتي كه خرشان از پل ميگذشت، جمهوري ديگر اهميتي بقول‌وقرار رئيس خود مرنار نداده دست ايرانيها را در حنا ميگذاشتند تا هر طور بتوانند كار خود را پيش ببرند. در كار نان هم همين سنت سنيه را معمول داشتند. ميدانيم قرار من با مرنار اين بود كه او جنس تهيه كند و من عادلانه و عاقلانه بمصرف برسانم، همينقدر كه فكر مرنار از اداره نان شهر فارغ شد، غير از آرد روسي ديگر پاپي رساندن گندم و جو بانبار نبوده بمن ميگفت شما خودتان از هر جا ميتوانيد فكر كنيد. منهم جنسهائيكه بميدان وارد ميشد بوسيله اشخاصيكه كسي آنها را نميشناخت، ميخريدم و بانبار ميفرستادم ولي اين جنس كافي نبود.
سعد السلطان قزويني را براي خريد غله معرفي كردم، با خرواري يكقران حق- العمل، او را بجان انباردارهاي شهري انداخته پانصد خروار گندم و جو خريداري و بانبار نقل ميشد. يكي از انباردارهاي شهر، اسكندر خان ارمني سرتيپ قزاق بود كه ببهانه جيره قزاقها و عليق اسب آنها مقدار زيادي گندم و بقول خودش «ژو» داشت. اين سرتيپ ارمني درشق كماني هزار لگد بگور يهوديها زده در دندان‌گردي افراط ميكرد.
در ميان شيعيان علي ولي اللّه هم، حاجي صادق علاف سرچشمه و پامنار، برادر حاجي رضا قلي ميوه‌فروش سر چهار راه لاله‌زار، دست كمي از او نداشت. گندمها را به نرخ ميدان كه در بيست و دو تومان واداشته بوديم ميخريديم، جوها را هم از قرار پانزده تومان بها ميداديم، تا يكماه بعد از عيد نوروز كار بهمين پايه‌ها ميگشت، در اينوقت بمرنار گفتم:
«من از دو ماه باقيمانده تا سر خرمن ايمن نيستم. زيرا شترها بچرا ميروند و تجار گندم
ص: 408
نخواهند توانست مال بجهت تجارت خود پيدا كنند، ته انبارهاي شهري هم بالا آمده است» پيشنهاد كردم: «پنج شش هزار خروار گندم و جو از عراق و خمسه، قرارداد خريد و حمل ببنديم» با اينكه از امتحان پيشگوئي پارساله من بايد تجربه‌آموز شده باشد، چون وضع حاضر بي‌منقصت بود، عذرهائي براي رد اين پيشنهاد تراشيد.
ماه دوم بهار را بخوشي گذرانديم، در ماه سوم باوجود حاصل بسيار خوب آن سال در زحمت افتاديم، بي‌نظمي انبار هم كه نه با كم‌ادراكي ورشوال بلژيكي و نه با پاچه- ورماليدگي و تقلب بيدو «فرانسوي» هيچيك بسامان نميرسيد، مزيد بر علت. بود تا بالاخره ماه سوم بهار هم بازحمت زياد و حتي اعتراف ميكنم كم ناني پاره‌اي از روزها بپايان رسيد.
گندم ورامين بميدان آمد و از هر حيث راحت شديم. دستور دادم هرچه گندم و جو بميدان مي‌آيد، اگر تا عصر مشتري پيدا نكرد، بطور غيرمستقيم براي انبار بخرند. در ماه سرطان، گذشته از راه بردن نان شهر، ده هزار خروار هم از جنس خريداري در انبار ذخيره كردم، حاجت بآرد روسي تمام شد، قيمت نان هم خيلي پائين آمده بود، قيمت گندم بپانزده و جو بده تومان يعني خيلي ارزانتر از بهاي سال قبل و سال قبلتر شد.
ولي مرنار اصرار داشت كه آرد جو ضميمه آرد سنگك بكنند. اول كه از صدي سي صحبت بود، بالاخره با استدلالات من بصدي ده قانع شد. ولي من معتقد بودم كه اصلا نان سنگك، آنهم در سال باين فراواني، نبايد جو داشته باشد. بخرجش نميرفت و ميگفت: «جو خالصه را بچه مصرف برسانيم؟» ضرر رئيس نيمه مطلع براي اداره خيلي زياد است، مرنار در اين يكساله باز هم بايد بگويم زيردست من از بي‌اطلاعي بحت بسيط پارسال بيرون آمده ولي هنوز بآن درجه نرسيده بود كه همه چيز را بفهمد. اين بود كه در پيشنهادها سليقه خود را مداخله ميداد و كار را خراب مي‌كرد. چنانكه در خصوص همين موضوع مخلوط كردن جو بنان سنگك، وقتي كه دستش از استدلال كوتاه ميشد ميگفت: «نان جو قويتر از گندم و براي مردم نافعتر است» و يك مشت از اين حرفهاي پوچ.

جمهوري بلژيكيها از پيشرفت كار من ناراضي است‌

شايد قدري از اين گهگيري‌ها هم بواسطه اين بود كه جمهوري بلژيكي از پيشرفت‌هائي كه براي من در كار نان شهر پيدا شده بود و اعتباراتي كه در اين يكساله در نزد دولت و ملت پيدا كرده بودم عصباني بودند و بدشان نمي‌آمد با القاآت جاهلانه خود مرنار را بمداخله و رد پاره‌اي از پيشنهادهاي من برانگيزند. چون بخوبي ميديدند كه ماليه غير از گمرك است و اداره كردن بطور «ميرزا بنويس» معمول خودشان امكان ندارد، بايد شر مرا از سر خود بكنند و ميرزا بنويسهاي تازه‌اي پيدا كنند. دلسرد كردن من سياست خوبي براي جمهوري بود.
از طرف ديگر وقتي كه كار نان شهر تهران بمنتهي درجه وخامت رسيده بود، ناچار خبر اين فتح نمايان بلژيكي‌ها ببروكسل رسيده، دولت بلژيك براي حفظ حيثيت سيتواين‌هاي بلژيك مؤاخذاتي كرده و مرنار هم توضيحاتي داده تا بالاخره دولت بلژيك يكنفر مفتش براي رسيدگي بحقيقت امر بتهران فرستاد. اين مفتش يكنفر
ص: 409
مستشرق فارسي‌دان باسم بريكتو بود.
ولي وقتي اين مستشرق بايران رسيد كه روزهاي آخر خرابي و بعد از يكي دو هفته من وارد كار شده و كارها دفعتا روبخوبي گذاشت بريكتو شرحي از دوره گذشته بعنوان تقلب نانواها و شرحي از نظاماتي كه من برقرار كرده بودم، بعنوان وضع حاضر با ذكر اسم من نوشته بروزنامه اندپاندانس‌بلژ چاپ بروكسل فرستاده بود. اين روزنامه را من نديدم، مرحوم اسد اللّه كردستاني مرا از مضمون آن آگاه كرده مي‌گفت همه‌جا اسم شما را با احترام ذكر كرده و زحمات شما را در پيشرفت اين كار متذكر شده است. البته اين موضوع هم تيري بود كه بقلب جمهوري ميخورد، بنابراين ديگر آقايان آن همكاري‌هاي هفت هشت ماه قبل را نداشتند. كار نان را الي الابد دست خود دانسته و خويش را بدرجه‌اي مطلع ميپنداشتند كه حاجتي بوجود كميته نان نداشته باشند. بخصوص كه از بيانات من دانسته بودند كه امسال حاصل بسيار خوب و يك برابر و نيم نان اهل كشور گندم موجود است. ناصر الملك حامي مرنار هم كه در اين يكساله شايد بواسطه همين اوضاع نان و ظاهرا ببهانه معالجه باروپا رفته بود، عنقريب خواهد آمد. اگر سرسمي هم در كار نان بروند، با حمايت او رفع و رجوع خواهد شد. براي اين‌كه خاطر خواننده عزيز را از روحيه و طرز فكر بلژيكي‌ها نسبت بايرانيها و بخصوص جمهوري آنها كه اكثر تصميمات خود را بر ضد ميل مرنار هم اجراء ميكردند واقف شود، چند واقعه را با بي‌اهميتي كه دارند متذكر ميشوم.

فرانسوي شارلاتان‌

روزي كارت دعوتي بمن رسيد كه بيدو رئيس انبار باين عنوان كه مثلا چون آقاي خزانه‌دار كل در فلان روز و فلان ساعت براي سركشي بانبار تشريف ميآورند از .......... خواهشمند است از حضور خود بر اينجانب منت گذارند.
از همين طرز دعوت، خواننده عزيز ميتواند تصور كند اين مسيو چه شارلاتان شيادي بوده است؟ در روز و ساعت مقرر بانبار كه دو سه ماهي بود اداره آن از خيابان جليل‌آباد بمحل انبار امروزه نقل شده بود رفتيم، تمام سران خزانه اعم از ايراني و ارمني و بلژيكي بودند، در محلي ميز بزرگي گذاشته شده آشاميدني و خوردني روي آن چيده بودند و اطراف آن صندلي‌هائي گذاشته شده بود، بعد از صرف چاي بيدو حضار را براي تماشاي عمليات انبار آرد برد، تلهاي آرد جو و گندم نابيخته‌اي ترتيب داده و چندين نفر عمله آرد بيز مشغول بيختن آرد بودند. عده‌اي حمال هريك يك گوني تا كرده روي دست داشتند كه آنچه آرد بيخته و حاضر ميشد، بلافاصله در گونيها كرده بگوشه ديگر انبار كه در آنجا هم جمعي هريك با پارو و شن‌كشهاي خود حلقه زده ايستاده بودند، ميبردند و در وسط حلقه، اين عمله‌ها نه تا آرد گندم و يكي آرد جو خالي ميكردند. اينها هم با پارو و شن‌كشهاي خود آردها را كاملا مخلوط كرده عده ديگري در گونيها ريخته و بگوشه ديگر انبار كه وزن و دردوزي ميشد نقل كرده و بالاخره عده آخري گونيهاي وزن كرده را در محل نزديكتر بدر انبار مي‌چيدند.
ص: 410
اگرچه من در اين اواخر خيلي بانبار نميرفتم، زيرا ميديدم كه سركشي من در انبار تفاوتي در پاك كردن گندم و بيختن آرد حاصل نميكند، ولي خوب ميدانستم كه عمليات عادي انبار هيچوقت بنظم و ترتيب امروزه نيست. معلوم بود بيدو زحمتي كشيده و شايد چند ساعتي عمله‌ها را از كار بيكار كرده و آنها را تمرين داده است. البته براي نمايش ايندرجه از تظاهر شايد مجاز باشد. از طرز بيختن آرد هم بر من معلوم بود كه روزهاي عادي اينقدر دقت در گرفتن سبوس آرد نميشود اين گندم‌نمائي و جوفروشي هم البته در روزي كه براي نمايش است، قابل عفو ميباشد. از طرف مرنار و تمام سران خزانه كه تماشاي اين عمليات براي آنها تازگي داشت، تحسين‌هائي از نظم عمل نسبت بفرماندهان درجه دوم كه تمام افتخارات آن عايد بيدو، فرمانفرماي كل انبار، ميشد بعمل آمد.
بعضي از آقايان، مخصوصا بلژيكيها كه يا از راه عدم اطلاع يا براي حلال كردن آب جوهائي كه آشاميده بودند، از نرمي و پاكي آرد هم تمجيدهائي كردند و بيدو هم مثل آكتورهاي تآتر با لباس مشكي خود در مقابل اين تحسينات، سر فرود آوردن و روانس‌هاي خود را تحويل داد،
سپس براي تماشاي بوجاري بيرون آمديم، يك ماشين بوجاري در فضاي جلو انبارها گذاشته بودند، مقداري گندم در آن ريخته گردوخاك، كوزل و كلوخ و دانه‌هاي ريز علفهاي هرزه‌ايرا كه لاي گندم اتفاق ميافتد، از گندم سوا كرد. ولي ريگهائي كه بقدر دانه گندم است طبعا در آن باقي ماند. يكنفر بوجار با غربالش ايستاده بود، مقداري از گندم پاك‌كرده ماشين را در غربال ريخت، واقعا با مهارت خاصي كه من تا آن روز نظير آنرا نديده بودم، شروع بگرداندن گندم در غربال نمود. چنان استادانه بغربال حركت ميداد كه مثل اينكه مغناطيس در گوشه غربال گذاشته باشند، دانه‌هاي ريك يكي‌يكي از گندم جدا شده در اين گوشه غربال جمع ميشد. آنوقت گندم صاف پاك خالص را از سمت راست و دانه‌هاي ريگرا از سمت چپ خالي كرد، اينعمل واقعا تماشا داشت و مهارت بوجار را در كار خود خوب نمايش ميداد. تمام حضار تحسين كردند و بسمت ميز خوراكي برگشتند.

اين آرد دخل برنميگرداند

در ضمن راه، يكي از نانواها كه براي گرفتن آرد روزانه بانبار آمده و گوني‌هاي سربسته روز قبل را كه براي نان فردا حاضر كرده بودند گرفته و بر دوچرخه خود گذاشته بود، مقداري از آرد يك گوني را براي امتحان جنس آن در جام برنجي جيب خود با يك مشت آب خمير كرده و ديده بود كه اين آرد خيلي كثيفتر از آردهاي روز قبل است.
چشمش كه بمن افتاد با جامش نزديك شده چندباري انگشت خود را در جام فرو برده بخمير رقيق محتوي آن آلوده كرده بيرون ميآورد و با اضطراب عجيبي پشت سرهم ميگفت: «آقا! اين نون نميشه! آقا! اين آرد سنگك نميشه!» من ميدانستم بيچاره بچه بلائي دچار شده و فردا گرفتار تعرض مفتشهاي من خواهد شد و ناچار است مقداري آرد گندم خوب از خارج تدارك كرده بچشمه اين آرد كثيف بزند تا لا محاله خمير اين آرد بتنور بند شده و بتواند دخل
ص: 411
عادي را حاصل كند. واقعا مردك چنان مضطرب بود كه ادب عادي خود را كنار گذاشته با صداي بلند پشت سر هم «آقا! اين نون نميشه! آقا! اين آرد دخل برنميگردونه!» خود را تكرار ميكرد. «اينقدر شور بود كه خان هم فهميد» مرنار كه با بيدو مشغول صحبت بود، متوجه اضطراب مردك شده از من پرسيد: «اين شخص چه ميگويد؟» من نخواستم خوشي نمايش را برهم بزنم. گفتم: «چيز مهمي نيست از عاديات شكايت دارد» در همين لحظه بيدو كه نزديك مرنار بوده با هم صحبت ميداشتند و سؤال مرنار صحبت او را قطع كرده بود، دنبال صحبت خود را گرفته گفت: «عمليات ما هر روزه بهمين نظم است، گندم‌هائيكه پاك ميكنيم بهمين خوبي و آردهاي ما هميشه بهمين پاكي است كه ملاحظه كرده‌ايد.» من اينجا تاب نياورده نزديك آمده گفتم: «اگر اين حرف شما درست است، پس اضطراب اين مردك از چه راه است؟» گفت: «كي؟» گفتم: «همين بدبختي كه الان آقاي خزانه‌دار از سبب اضطراب او سؤال كرد و من جواب گفتم شكوه او از عاديات است! عملياتيكه امروز شما تحويل داديد براي نمايش البته خوب است، اما از جمله‌ايكه الان بخزانه‌دار كل گفتيد و بر حسب تصادف شنيدم، همچو برميايد كه ميخواهيد ادعا كنيد هميشه گندم را با اين دقت پاك ميكنيد و هميشه آردهاي شما بصافي همين آردهائي است كه امروز براي نمايش مخلوط كرده‌ايد و نظم عمل شما هر روزه بنظم امروزه است؟»
اين مرد جاهل شارلاتان كه نميدانست من از زواياي كار انبار باخبرم و بيك نگاه بسطح انبار، جاي هر چيز را ميدانم و در كمال آساني ميتوانم خلاف عمليات امروزي او را ثابت كنم، گفت: «مگر شما غير از اين تصور ميكنيد؟» گفتم: «من تصور نميكنم بلكه يقين دارم كه امروز ما بيك كمدي دعوت شده‌ايم و عمليات شما در روزهاي عادي غير امروز است.»
از لحظه‌ايكه من وارد صحبت با بيدو شده‌ام، خزانه‌دار از حركت بسمت انبار سرپوشيده باز ايستاده و تمام سران خزانه براي سبب اين وقعه نزديك شده و جمله آخري «ما امروز بيك كمدي دعوت شده‌ايم» همه را متوجه صحبت كرده است. بيدو گفت:
«عجب! شما در مقابل حس و عيان هم ترديد ميكنيد؟ من كمدي بازي نميكنم نانواهاي شما كمدي بازي ميكنند كه آردهاي خوب را از انبار ميگيرند و نان بد بخورد مردم ميدهند».
گفتم: «آقاي عزيز مؤدب باشيد! بنانواهاي من كه مردمان شرافتمندي هستند توهين نكنيد! من الان حاضرم ثابت كنم كه نه آردهاي بيخته هر روزه شما مثل اين آرد نمايشي امروز و نه گندمهاي پاك كرده شما نظير اين گندمي است كه امروز براي نمايش پاك كرديد.» بعد بسمت مرنار متوجه شده گفتم: «اين دوچرخه نانواست كه دم در انبار است و گونيهاي آرد فردا را كه تازه از انبار گرفته در آن گذاشته و موجود است. بفرمائيد برويم سر گونيها را باز كنيم تا مطلب واضح شود.» بيدو گفت: «آرد كه از انبار خارج شد، من مسؤل آن نيستم. من چه ميدانم؟ شايد در آن مواد خارجي داخل كرده باشند.» گفتم: «اين حرف كه خيلي بيهوده است زيرا نانوا مواد خارجي آنهم آرد كرده در جيبش ندارد كه در حضور اين همه مردم و با حضور پليس انبار شما داخل كيسه‌ها كرده
ص: 412
باشد. گذشته از اين كيسه‌هاي شما همان‌طور سربسته است.» در اين ضمن متوجه شدم كه از ته انبار گوني آخري اين دوچرخه را شاگرد نانوا بكول كشيده بسمت درميآورد. با صداي بلند: «پسر همانجا بايست» او را وسط انبار سرپوشيده متوقف كرده گفتم: «ولي من با شما همراهي ميكنم، اين گوني كه دوش اين شاگرد نانواست كه هنوز از در انبار خارج نشده است؟ بفرمائيد برويم سر اين گوني تا بر همه ثابت شود كه كمدي‌باز كيست.» مرنار راه افتاد، جماعت هم دنبالش، نزديك شاگرد نانوا رسيديم، با چاقوي جيب خود پسرك در گوني را شكافتيم، من يك مشت از گوني گرفته با كف دست ديگرم فشاري روي آن وارد آوردم، بواسطه اين عمل تمام سبوسهاي درشت آرد جو رو آمده جلو مرنار گرفته گفتم:
«تماشا كنيد، گذشته از سبوس كه كف دست مرا مثل پشت‌بام كاهگل شده كرده است، ذرات سياهي هم دارد كه علامت مواد خارجي گندم است، از يكي از آقايان خواهش ميكنم زحمت بكشند يك مشت از آرد امروزي را كه در آن گوشه تل است بياورند مقايسه كنيم.» نظرم نيست گويا ميرزا سيد عبد اللّه خان رئيس ماليه تهران يك مشت از آن آرد آورد، بايشان گفتم:
«عين عمل مرا در آن اجراء كنند.» ايشان هم فشاري روي آرد وارد آورده جلو آوردند، نه سبوس و نه مواد خارجي هيچ نداشت، آرد سفيد فرد اعلي بود، همگي يكي‌يكي جلو آمده تماشا كردند.
گفتم: «اين از عمليات آردبيزي شما، اما راجع ببوجاري شما اولا شما يك ماشين بوجاري بيشتر نداريد و اين ماشين را هم ديروز تعمير كرده و براي نمايش امروز حاضر نموده‌ايد و نميتوانيد ادعا كنيد كه با اين ماشين روزي سيصد خروار غله را ميتوانيد پاك كنيد.» گفت: «بوجارهاي ما چنان‌كه همه ديدند، بهتر از ماشين گندم پاك ميكنند.» گفتم: «گندمي كه براي فردا بوجاري كرده باشيد. البته در انبارها داريد، ما را سر آن ببريد.» گفت: «نداريم» گفتم: «قاعده نيست كه گندم بوجاري نكرده را در اين انبارهاي دستي بريزند. من الان در گوشه انبار، تل گندم مي‌بينم كه حكما بوجاري كرده شماست و شما براي پنهان داشتن خطاي خود آن را پاك نكرده قلمداد ميكنيد. خوب! در اين كار هم با شما همراهي ميكنم، اين جوالهائي كه چهار رديفه و سه طبقه در آن گوشه فضاي انبار چيده شده است، چيست؟ انشاء اللّه مدعي نخواهيد شد كه باري است تازه وارد انبار شده است و اعتراف خواهيد كرد كه بارهاي گندم پاك كرده است كه براي بردن بآسيا حاضر كرده‌ايد؟» گفت: «بلي! ولي از پريروز تا حال توي گرد و خاك مانده ناچار قدري كدر شده است، من ضامن كار آسيابان نيستم» گفتم: «آقاي عزيز! گردوخاك بجوال نخي آسيابان نفوذ نميكند، ولي من با شما همراهي كرده يكي از جوالهاي طبقه دوم از رديف وسط را باز مي‌كنم كه اين بهانه شما هم مرتفع شود. بفرمائيد سربارها» مرنار جلو و همگي از عقب بكنار رديف جوالها رسيديم، يكي از نانواها را كه در فضاي انبار ايستاده بود صدا زدم، آمد، از وسط سه رديف جوال و از طبقه دوم يكي را بيرون كشيد، با چاقو سر جوال را شكافت، من جلو آمده دستم را عمودي بقدر يك چاركي در جوال فرو بردم، از مغز محتويات كفي برداشتم جلو چشم مرنار بردم، اين گندم مثل اين بود كه هيچ بوجاري نشده و خاك و مواد خارجي زياد
ص: 413
داشت و بعلاوه در همين يك مشت، گذشته از چند كلوخ ريزه دو سه ريك درشت بوزن نيم نخود در آن بود. مرنار كه تا اين وقت ساكت مانده بود گفت: «اين‌كه قلوه‌سنگ هم ميانش دارد!.»
بعد بمرنار گفتم اينست گندم و آردي كه ما بخورد مردم ميدهيم، حالاست كه ميتوانم بگويم نانواهاي من مردم شرافتمندي هستند كه از اين آرد و بار، باز نان نسبة بهتري بمردم ميدهند. آقاي بيدوي عزيز! اميدوارم حالا كمدي‌باز را شناخته باشيد. رنگها همه برافروخته و چشمها همه برق ميزد ولي با جهات مختلف. ايرانيها از اينكه هموطنان آنها گرفتار خوردن اين كثافتها هستند عصباني بودند، ولي بلژيكيها از اينكه باصطلاح استعماري خودشان يكنفر «بومي» اينقدر جري و متهور باشد كه در مقابل جماعت، تقلب يكنفر «آقاي اروپائي» را اگرچه بلژيكي نيست ولي درهرحال اروپائي است واضح و روشن كند. من در اين روز اين دو برق را كه يكي بر له و ديگري بر عليه من بود، بخوبي در چشمها ميديدم. چون ديگر اشتهاي خوراكي براي كسي باقي نمانده بود سرها بزير افتاده بسمت درشكه آمده نشستيم و بمنزلها برگشتيم، ولي بيدو همچنان بر سر كار خود باقي و آردهاي نانوائي بهمان بديها بود كه بود.
دو سه روز بعد كه نزد مرنار رفته بودم، پرسيد: «آردها بهتر نشده است؟» گفتم: «ده نه همانهاست كه ديده‌ايد.» گفت: «من مفتش فرستاده‌ام» گفتم: «مفتش شما يا فهم تفتيش ندارد و يا بملاحظه همقطاري ماست مالي ميكند. بالاخره مشغول كارهائي ميشود كه خارج از تفتيش اوست، ولي من نميدانم ما را باداره نان شهر چكار است؟» گفت: «ميخواهيد بگوئيد بعد از اينهمه زحمت و تجربه، اين كار را رها كنيم؟!» گفتم: «لا محاله مرا از اين كار نجات بدهيد، من رئيس ماليات مستقيم هستم، مرا با نانوائي چكار؟ يكروز در دفتر شما با حضور متين السلطنه در ضرابخانه يك پيش‌بيني كردم، برحسب تصادف پيش‌بيني من بوقوع پيوست.
شما هم گرفتار شده بوديد، مجبور بودم براي حفظ حيثيت اداره و رفاه عامه فداكاري كنم.
امسال سال خوبي است، كار نان خودبخود بهتر از اين نوع اداره كه نمونه آنرا پريروز ديديم خواهد گشت. شما هم بآبرومندي سال بدي را ورگذار كرده‌ايد و نمايش خود را داده‌ايد. چه حاجت بتعقيب اين كار داريد؟ درهرحال مرا معاف كنيد.» گفت: «غير از شما كسي را نداريم.» گفتم: «با اين انبار شما و اين آرد و بار، از من چه برميآيد؟ خواهيد ديد كه از اين تفتيش هم نتيجه معكوس خواهيم گرفت.»

پوست خربزه‌

جمهوري صلاح نديده بود كه بوسيله يكنفر بومي يكنفر اروپائي مخذول شود. بيدو سابقا رئيس ماليه قزوين بود، بعد از اين تفتيش او را بيكي از ولايات فرستادند كه از جلو نظر آنها كه در آنروز تقلب و شارلاتاني او را مشاهده كرده بودند دور و مشغول همين قماش كارهاي خود باشد. اداره انبار تحت امر و نظر رئيس ماليات غيرمستقيم بود، اين آقا بامر مرنار مفتش فرستاده و اين مفتش محل آب شدن آشغالهائي را كه بگندم ميزدند يا بهتر بگويم از گندم خارج نميكردند، پيدا كرده و چندين فقره قبض حواله جنس خريداري جهت انبار را كه در خارج
ص: 414
فروخته شده بود، بدست آورد. آقاي لكيفر بجاي مؤاخذه از بيدو كه قيمت اين گندمها بكيسه او رفته بود، بواسطه‌هاي اصل معامله خريد چسبيد. از جمله سعد السلطان قزويني بود كه اين بدبخت را بيشتر بجهت اينكه من او را معرفي كرده بودم حبس كرد. البته چيزي پاگير او نميشد، زيرا او جنس را خريده و فته طلب جنسي فروشنده را تحويل انبار كرده بود، ولي حبس او در انظار حبس يكي از عمال نانوائي بنظر ميآمد و تلافي توهين يكنفر بومي را بيكنفر اروپائي تا حدي بيرون ميآورد.
سعد السلطان پس از چند روز آزاد شده بمن خبر داد كه لكيفر كه شخصا از او استنطاق ميكرد در ضمن سؤالاتش پرسيده بود كه: «شما در خريدهاي خود چه حق العملي برئيس نانوائي كه معرف شما بوده است ميداده‌ايد؟» يكي دو روز بعد دكتر نصر اللّه خان كه با فهيم الملك رفيق و بوسيله او جزو مترجمين لكيفر قرار گرفته بود، نظرم نيست براي چه كاري، در ضرابخانه بدفتر من آمد، باو گفتم: «بلكيفر بگو: «من كسي هستم كه از حالا بفكر آنم كه روزي كه بخواهم شماها را از ماليه بيرون كنم، چه پوست خربزه‌اي براي زدن پشت گردن شما تدارك ببينم. همچو شخصي طبعا از نان بيوه‌زنهاي هموطن خود نميخورد.
مردك جاهل! اين سؤال ياوه چه بوده است كه از سعد السلطان كرده‌اي؟» دكتر نصر اللّه خان نميدانم خودش از خبركشها «1» بود يا نه؟ ديدم ميگويد: «من هرگز جرأت گفتن چنين چيزي را باو ندارم» گفتم: «خبركش هم نميشناسي كه از خودت ممنونش كرده اين جمله را باو بگوئي؟! بر فرض كه لكيفر براي يقين خود از توهم پرسيد آنوقت كه ديگر خجالتي ندارد خبر را تصديق و مخصوصا اضافه كن كه فلاني بمن گفت كه اين جمله را بشما بگويم. البته معني پوست خربزه بپشت گردن زدن را هم ميداني كه چيست؟ اگر نميداني برايت تشريح كنم. وقتي بخواهند كسي را بدون آزار ولي با توهين از جائي خارج كنند، بجاي پس‌گردني پوست خربزه را نرم‌نرم به پشت گردن او ميزنند كه زودتر خارج شده هواي مجاور را تميز كند. «2» گاهي كه بخواهند توهين زيادتر باشد پوست خربزه را از سمت گوشت آن بپهن هم آلوده ميكنند. بتو اجازه ميدهم كه بجاي چه پوست خربزه‌اي ..... بگوئي پوست خربزه را با چه پهني ...» البته چيزي از رد و قبول اين پيشنهاد نگفت. ولي از وجنات
______________________________
(1)- خبركش همان خبرچين است حاجتي بتفسير و توجيه ندارد و اين اصطلاح شايد در خراسان رايج باشد زيرا من آنرا اولين دفعه در يكي از سخنرانيهاي راديوئي آقاي راشد شنيده‌ام و چون كشيدن معين فعل بعضي از افعال فحش است و من از نقطه‌نظر اخلاقي فرقي بين خبركش و آنها كه عامل آن افعالند نميدهم، بجاي خبرچين عادي خبركش را بكار برده‌ام. شايد بتوان بين خبركش و خبرچين اين تفاوت را قائل شد كه خبرچين سعيي در بيرون آوردن خبر نميكند و از آنچه مي‌شنود آنچه را كه لازم داشته باشد يكه‌چين كرده و بجاي مقصود ميرساند، اما خبركش سعي ميكند كه بطرح صحبتهاي مناسب خبر را از اشخاص خالي الذهن بيرون بكشد. بنابراين خبركش خبيث‌تر و بدجنس‌تر از خبرچين است و چون اكثر اشخاص كه براي بلژيكي‌ها باين شغل شريف مشغول بودند از اين دسته بودند، خبركش نسبت بآنها بيشتر از خبرچين صدق ميكند.
(2)- اين جمله از زبان روسي اقتباس و ترجمه شده است.
ص: 415
او دانستم كه اين جمله را خواه مستقيما خواه بطوري كه راهنمائي كرده بودم، بطور غير مستقيم، بدست صاحبش خواهد رساند. من ديگر اتفاق نيفتاده است كه اين دكتر را ببينم و بپرسم پيغام را رسانده است يا خير؟ حالا هم نميدانم اين دكتر زنده است يا نه كه از او تحقيقي كنم.

بگذار صحبتمان را بداريم!

آنروزي كه در ابتداي تصدي كار نان بهيئت وزراء رفته بودم، وقتي براي دادن گزارش ماجري نزد مرنار رفتم، دكركر هم كه تازه چند روزي بود از مسافرت خارج برگشته و بعادت خود بافتخار شاگردي من، يا برعكس، من بشرف رياست ايشان نائل شده بودم، نزد مرنار بود. من همانطور كه بدون هيچ قصد اظهار وجود و اهميتي از خود، اظهارات رئيس الوزراء را در جاي خود در اين كتاب نوشته‌ام، آنروز هم بدون هيچ از اين قماش خودنمائيها بلكه بيشتر براي فهماندن درجه رضايت هيئت وزراء از كار نان كه براي مرنار خيلي اهميت داشت، از ذكر تحسينات رئيس الوزراء از شخص خودم كوتاه نيامدم.
يكمرتبه اين مرد خشن نادان نيش خود را بجلو مايل و دندانهاي زشت خود را بيرون انداخته با خنده پرمعنائي گفت: «ما ميدانيم كه شما نزد هيئت وزراء اعتبار زيادي داريد.» من نگاه خشمگيني بسمت او انداختم كه معناي آن اين بود كه اين مردك فضول كيست و چيست كه در مذاكره ما مداخله ميكند؟ مرنار كه متوجه لفظ و معناي رويه هر دو طرف بود، بسمت دكركر برگشته گفت:
Eh Deker KER laissez- nous causer
اه!! دكركر بگذار صحبت خود را بداريم!!» دكركر كه مثل خوك تيرخورده چاره‌اي جز جا خالي كردن نداشت، بچاك زد و هواي اطاق را تميز كرد.

من كار را بدست آدم ناشي نمي‌سپارم!

ده بيست روزي از اين مقدمه گذشت، يكروز من بجهت سركشي بكار نان قدري ديرتر باداره آمدم، مير محمد حسين خان كه همچنان سمت معاونت مرا در كار ماليات داشت، اظهار كرد: «دكركر فرستاده بود شما را ميخواست» من بلافاصله بدفتر او رفتم. گفت:
«ميخواستم بگويم كه تقسيمي در آرشيو اداره خودتان بكنيد، مثلا جنوب و شمال يا مشرق و مغرب كه آرشيو اداره دو قسمت داشته باشد.» گفتم: «بچه مقصود و براي رسيدن بچه نتيجه؟» گفت: «شما بكار نان مشغوليد، ميخواهيم كمكي بشما بدهيم.» گفتم: «من كي از زيادي كار شكوه كرده‌ام؟ الآن روي ميز من صاف و پاك است در صورتيكه ميتوانم دوسيه‌هاي سه چهار روز قبل را كه نزد شما فرستاده و بجز يك نظر هيچ كاري نداشته است از توي كشوهاي ميز شما در بياورم. و انگاه تقسيم آرشيو چه كمكي بحال من خواهد كرد؟» گفت: «معاون شما مشغول يك قسمت ميشود و شما سرتان فارغتر ميگردد.» ديدم رويه تقسيم و تفوق را ميخواهد بكار بيندازد و معاون مرا بروي من وادارد. گفتم: «بدون اينكه بخواهم در هوش و فهم معاونم ترديدي بكنم، بايد بشما بگويم اگر مي‌بينيد تمام
ص: 416
پيشنويسها خط او است و از اين راه تصور كرده‌ايد كه از شخص او مدعي براي من بتراشيد، خيلي در اشتباهيد. اگر دستورهاي من پاي كاغذهاي وارده نباشد، از مير محمد حسين خان كه سهل است از خيلي از او كهنه‌كارترها هم برنميآيد جواب كافي باين مراسلات بدهند.
گذشته از اين، من امروز نسبت بتمام كار دستور ميدهم، شما نصف دستور دادن را از من ميگيريد و جاي آن حمالي پيشنويس نصف ديگر را بر من تحميل ميكنيد و اسم آن را كمك ميگذاريد؟ الحق خوب كمكيست!!» از حيث منطق حرف جواب نداشت. دكركر گفت:
«دستور خزانه‌دار كل است.» گفتم: «من الان ميروم و مي‌بينم چگونه خزانه‌دار كل يك همچو دستور بيموضوعي را داده است؟» در اين ضمن فهيم الملك (جناب آقاي خليل فهيمي) كه معاون وزير ماليه شده و سابقا عضو گمرك و با اينها سابقه داشته، نميدانم براي وساطت و توصيه در گذراندن چه كاري وارد شد. من با ايشان دستي داده از اطاق بيرون آمدم و يكسر بدفتر مرنار رفتم. ماجري را گفته پرسيدم: «شما چنين امري داده‌ايد؟» گفت:
«بهيچوجه! ديروز در ضمن رضايت از زحمات شما بدكركر گفتم: «كار او خيلي زياد است و زحمتش دو برابر سابق شده است. او گفت ممكن است كمكي باو بدهيم ولي من جوابي از نفي و اثبات ندادم.» گفتم: «بلي آقاي دكركر براي مقاصد خود موقع بدست آورده است. خواهش ميكنم من بعد از اين اظهار رضايتها لا محاله نزد دكركر نفرمائيد.» گفت: «اين جز صحبتي بين من و او نبوده است.» گفتم: «خواهش دارم اين صحبت را هم پس بگيريد.» گفت: «حالا كه شما نميخواهيد از شما اظهار رضايت كنم پس ميگيرم.» نزد دكركر برگشتم، فهيم الملك هم نشسته بود، گفتم: «من از مسيو مرنار تحقيق كردم او مي‌گويد چنين امري نداده است، فقط از كارهاي من نزد شما اظهار رضايت كرده و گفته است زحمت من زياد شده است، شما پيشنهاد كرده‌ايد كمكي بمن بدهيد و او هيچ جوابي از نفي و اثبات بشما نداده است، شما كيستيد كه با اين تعبيرات غلط خود بين رئيس و مرؤس دلسردي توليد ميكنيد؟» گفت: «اينكه دلسردي ندارد، از حقوق شما كه چيزي نكاسته‌اند؟» گفتم: «اينقدر اسم حقوق را بميان نياوريد! من براي چراندن اين ماهي دويست تومان خدمت نميكنم.» گفت: «پس براي چه بخود زحمت مي‌دهيد؟» گفتم:
«براي چيزي كه شخص شما خيلي از آن بدوريد، براي نفع رساندن بجامعه و براي حيثيت خود خدمت ميكنيم و الا اگر من بكارهاي شخصي خود رسيدگي كنم، استفاده‌ام بيش از اينهاست. امروز هم بقدر همين حقوقي كه بنظر شما خيلي مهم ميآيد، من خرج اداره مباشرت دهاتم ميكنم.» باز با همان خنده‌ايكه خواننده عزيز سابقه دارد، گفت: «اگر اينطور است خواهش ميكنم مرا براي مباشرت خودتان تعيين كنيد» گفتم: «شما را؟! هرگز من چنين كاري نخواهم كرد و كار خود را بدست آدم ناشي مثل شما نخواهم داد!» البته او خفه شد. من گويا اين اولين و آخرين دفعه‌اي بوده است كه در را با صداي بلند بر سر صاحب اطاق كوبيده باشم، درهم فنرش تازه و سفت بود، چنان صداي طراق آن بلند شد كه بتمام اطاقهاي مجاور رسيد. پس‌فردا دكركر مأمور ولايات شد و من از همكاري اين
ص: 417
مردك بي‌ادب جاهل براي هميشه خلاص شدم. ديگر هروقت بتهران ميآمد، بفكر اداره ماليات نمي‌افتاد.

دام‌گستري جمهوري بلژيكيها

اينها يك‌همچو مردمان پست خيانت پيشه‌اي بودند كه در همان روزها كه من شب و روزم را براي شستن كثافت‌كاريهاي آنها صرف ميكردم، از اين خوابها براي من ميديدند. اين رويه منحصر بمن نبود و با همه همين رويه را معمول ميداشتند، منتهي باقي از راه ناچاري و بيكسي و بيزباني تحمل كرده بروي خود نميآوردند و قدم‌بقدم عقب نشسته و ميرزابنويس يا هرچه بلژيكهيا ميخواستند ميشدند، ولي طبع من از اين كوچكي‌ها و تملقات ابا داشت. اين بود كه مقاومت ميكردم و از اين صحنه‌ها براه مي‌افتاد. چنانكه ميرزا زين العابدين خان برادرزاده‌ام را كه آنهمه در تشكيل دفتر وظائف زحمت كشيده بود، چنانكه ديديم ميخواستند بلافاصله از كار خارج كنند و بالاخره هم كار خود را كردند و در آتيه نزديكي فري‌يه كه كارهاي وظايف را رسيدگي ميكرد، با همه نادانيش دامي گسترده اسباب خروج او را از اداره فراهم كرد. براي اينكه دوباره باين قسمت برنگرديم، همينجا تفصيل قضيه را براي خواننده عزيز مينويسم:
فري‌يه در يكي از دوسيه‌هاي وظائفي كه مدير كل وظائف پيش‌نويس نامه آنرا امضاء كرده بود، بي‌ترتيبي احساس نموده بطور استفتاء و سؤال از عمرو و زيد، پرسشي با چند پيچ‌وتاب كه قدري مطلب را از صافي و سادگي خارج كند، ولي اصل مطلب همان مطلب دوسيه باشد، ترتيب داده نزد ميرزا زين العابدين خان فرستاد، بواسطه پيچ‌هائي كه براي تاريك كردن موضوع بقضيه داده بود، مدير كل وظائف باشتباه افتاده بعكس تصميم خود در دوسيه رأي ميدهد. آقايان اين موضوع را پيراهن عثمان كردند و بالاخره باوجود قول و قرار قبلي بين مرنار و ميرزا زين العابدين خان، جمهوري بر مرنار غلبه كرد و شايد برخلاف ميل باطني او بصدور حكم انفصال مدير كل وظائف موفق شد. ميرزا زين العابدين خان را از وزارت ماليه مانده و از خزانه رانده‌اش كردند و كار وظائف را بدون اسم مديري بقوام حضور محول داشتند. ميرزا مصطفي خان را براي اينكه بيكارش كنند تا بزودي عذرش را بخواهند، باداره محاسبات فرستاد كه با ميرزا غلامحسين خان نورائي برادر ميرزا محمد حسين خان كه در دوره تجديد آزادي تقريبا بيكار شده و نميدانم بتوصيه كي در اداره محاسبات خزانه معطل و سرگردان بود، در بيكاري مسابقه بگذارند.
من قضيه دام‌گستري فري‌يه را دو سه ماه بعد از انفصال ميرزا زين العابدين خان كشف كردم. چنانكه اشاره كردم اين واقعات مال پنج شش ماه بعد از اين است. باز هم براي اينكه مجددا باين موضوع برنگردم، واقعه ديگري را كه دام‌گستري فري‌يه بر ضد من بود، در اينجا متذكر ميشوم كه خواننده عزيز توجه كند كه چگونه جمهوري با نظم از روي نقشه بسمت ميرزابنويس كردن ايرانيها پيش ميرفت و براي اين كار چه طرحهاي عجيب ميكشيد.
ص: 418
در همان روزهائيكه فري‌يه مشغول دوسيه‌سازي بر ضد ميرزا زين العابدين خان بود، يكروز يادداشتي براي من فرستاده بود كه باز بطور استفتاء و پرسش از عمرو و زيد، سؤالي با يكي دو تا پيچ منتهي راجع بخالصه انتقالي و اصولي كه براي حل بدهي آنها من خود اتخاذ كرده و موافقت مرنار را در مورد آن تحصيل كرده بودم، از من كرد. من سؤال را كه خواندم متوجه شدم كه اين سؤال از روي دوسيه يكي از صاحبان خالصه انتقالي كه يكماه قبل دوسيه آنرا رد كرده و خبري از برگشتن آن ندارم، ترتيب داده شده است بروي خود نياورده با ده بيست كلمه جواب سؤال فرضي يا بقول فقها استفتاء را نوشته رد كردم. يكماهي گذشت، باز يادداشت ديگري بمن رسيد كه همان سؤال را با يكي دو تا پيچ بطور ديگر كرده بود. من باز هم بدون اينكه تذكر بدهم كه اين همان سؤال يكماه قبل است، جواب استفتاء را نوشته پس فرستادم. خلاصه در ظرف سه چهار ماه، باز اين سؤال با پيچ‌وخمهاي مختلف از من شد. در مرتبه چهارم تنگ آمدم، زير استفتاء نوشتم:
«اين سؤال و سه سؤال قبلي تماما از روي فلان دوسيه كه چهار پنج ماه است از جريان افتاده تنظيم شده است از همان سؤال اول شما دانستم كه مقصود شما امتحان من است كه آيا مثل نظري كه در دوسيه اتخاذ كرده‌ام راي خواهم داد يا برخلاف آن؟ بروي شما نياوردم. دو بار ديگر همان سؤال را با پيچ‌هاي مختلفي كه بايد بگويم در نهايت ناشيگري ترتيب داده بوديد، براي من فرستاديد و در هر سه پرسش جواب من يكي و با دوسيه متحد بود. بشما بگويم اگر منطق بجاي چهار شكل هزار شكل داشت و شما هم هوش ترتيب دادن يك سؤال بهزار شكل را داشتيد، نمي‌توانستيد از من قول متضاد بيابيد زيرا من در هيچ كاري برخلاف اصول اتخاذ شده اقدام نميكنم. شايد در اين دو سه ساله كه در خزانه هستم بيست سي هزار دوسيه از زيردست من گذشته باشد، اگر تمام آنها را زيرورو كنيد، يك خلاف اصل در آن‌ها پيدا نخواهيد كرد. خواهش دارم دوسيه را زودتر از كشو ميز خودتان آزاد و مردم را سرگردان نكنيد.» بعدها كه سبب خارج شدن ميرزا زين العابدين خان را كشف و با تاريخ اينواقعه تطبيق كردم، دانستم كه جمهوري اين آقا را مأمور كرده بوده است كه عمو و برادرزاده هر دو را نشانه كند، منتهي از جانب من تيرش به سنگ خورده است.
اين جزئيات را براي آن مينگارم كه خواننده عزيز بداند ما با چه مردمان بي‌حيثيتي همكاري ميكرديم. نه قول، نه قرار، نه صداقت، نه فداكاري، هيچ سرشان نميشد و بهر قيمتي بود، ميخواستند استعمار ماليه را هم مثل تصرف گمرك عملي كنند.

جوان است و جوياي نام آمده است‌

تازه ميرزا زين العابدين خان از اداره وظائف رفته و قوام حضور شخص اول ايراني، ولي بالمره بي‌اختيار و ميرزابنويس اداره وظائف شده بود. براي اينكه بتواند دل رؤساء را بدست بياورد كه شايد اسم مديري كل وظائف را بسر او بگذارند، تملقات عجيب از بلژيكي‌ها ميكرد. بر او ايرادي نبود، جوان بود و جوياي نام آمده بود. منتهي بجاي گرز سام، بادكنك مجازگوئي را توك چوب كرده بدوش گرفته بود و با اين اسلحه بعقيده
ص: 419
خود مستقيم بسمت مقصود پيش ميرفت. لولوي بلژيكي را مرنار براي معاونت خود از خراسان خواسته كار ماليات و وظائف را از طرف خود باو رجوع كرده و براي كار محاسبات و كارگزيني هنسنس را نميدانم از كدام ايالت خواسته بين خود و بلژيكيها هم فاصله و واسطه‌هائي قائل شده بود. لولو، فري‌يه را از مداخله در وظائف بازداشته نمي‌دانم اين قسمت را بكداميك از همقطارهاش رجوع و كار اين آقاي دوسيه‌ساز را منحصر بكار ماليات مستقيم كرده بود.
يكروز در ساعت تنفس، بعد از نهار ديدم آقاي قوام حضور خود را از آنچه بود جوانتر وانمود كرده و با لهجه بچگانه بمن ميگويد: «حرومت باشه!» من حيرت كردم كه من چه لقمه چربي كه چشم او پي آن بوده است خورده‌ام كه حرامم باشد؟ گفتم: «چه ميگوئي؟ چه چيز حرامم باشد؟» گفت: «مسيو فري‌يه» گفتم: «فري يه سهل است، من تمام بلژيكيها را با يك خر سياه معاوضه ميكنم. آقاي من! اينقدر از اين فري‌يه عزيز راضي نباشيد، آنروزي كه شما بخواهيد دم از استقلال بزنيد و اظهار جزئي عقيده‌اي بكنيد امين ماليه (لقب سررشته‌دار كاشان و در اداره وظائف مرد زحمت‌كش بي‌ادعائي بود) را بجاي شما خواهند گماشت. مگر شما اينجا خبركشي سراغ كرده‌ايد كه براي خوش‌آمد اين حيوانات اين صحبت‌ها را طرح ميكنيد؟ عيب ندارد، اگر خبرچيني در اينجا باشد. هم حرف شما و هم حرف مرا يكجا براي فري‌يه ميبرد و البته اجر شما زيادتر خواهد شد. من از اين بابت كه شما باجر شاياني خواهيد رسيد خيلي خوشوقتم.» اين آقا برادر دو وزير و نوه و نبيره ميرزا محمد و ميرزا محمد تقي دو قوام الدوله و دو وزير ديگر اين كشور بود كه اينگونه تملقات غائبانه را از اين حمال بيسواد فلامان ميكرد!
آيا بلژيكيها حق نداشتند بتوفيق يافتن خود در استعمار ماليه اين كشور اميدوار باشند؟.
من از اين وقايع از بلژيكيها و تملقات ايرانيها زياد در نظر دارم كه باز هم نميخواهم از حافظه خود سوءاستفاده و خواننده عزيز را معطل اين جزئيات كنم. اگر در كار نان هم برخلاف رسم خود در نوشتن اين «شرح زندگي» داخل جزئيات شده و مفصلتر نوشتم، براي آنستكه كار نان در اين كشور امروز هم باز دست خارجيهاست و ما باز هم با مستشارهاي خارجي كه بعقيده من چيزهاي زيادي هستند سروكار داريم. صريح مينويسم اين آقايان هرقدر هم آمريكائي باشند نميتوانند كار ماليه را بسامان كنند. در كار نان بر فرض اينكه چند نفري هم پيدا كنند كه فداكار باشند مثل من و رفقايم گرفتار عناصر ناپاك ايراني و امريكائي شده كاري از پيش نخواهد رفت. تصور نشود اين اظهار اطلاع‌هاي من در امر نان بمنزله حسن طلب است، من يكبار در اين كتاب از اينكه نه وزير ميخواهم بشوم و نه وكيل، شرحي نوشته‌ام. حالا هم مينويسم كه من در دو سه ماه ديگر كه چهل سال مدت خدمتم تمام خواهد شد، با اينكه گذشته از برجا بودن قواي مادي و معنوي از حيث سن هم هنوز موقع تقاعدم نيست، ميخواهم متقاعد شوم و از همه كارها بركنار باشم. اين اظهار اطلاع‌ها را براي آن كردم و وارد جزئيات شدم. كه كارنان را همه‌كس بفهمد و بداند با صحت عمل و جزئي زحمت، در كمال خوبي، ميتوان اينكار را گرداند. هشتصد هزار نفر جمعيت امروز شهر تهران
ص: 420
نبايد مايه تشويش و مشكلي كار باشد زيرا سيصد هزار نفر جمعيت آنروز تهران با وسائل آن دوره و الاغ و شتر و آسياي آبي را اگر با اتومبيل و كاميون و آسياي بخاري و برقي امروز مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه نان دادن آن سيصد هزار نفر بدرجات از اين هشتصد هزار نفر مشكلتر بوده است و ما چهار پنج نفر با وجود داشتن كارهاي مخصوص به خود، اينكار را مثل كار تفريحي مي‌گردانديم. نانواها هم بقول فرانسه‌ها «آنقدر كه سياهي پس ميدهند، شيطان نيستند.» اگر سروكارشان با مردمان امين صحيح العمل باشد، در ظرف مدت كمي سيتواينهاي خوبي خواهند شد. اما امروز چه كنند كه براي نفس كشيدن هم از آنها حق الپرچين ميخواهند. آنها هم بازار را آشفته ديده مشغول چاپيدن خلق اللّه ميشوند. شخصي پرسيد قليه با قاف است يا با غين، شنونده گفت با هيچكدام، با گوشت است و بس. اينقدر دنبال اداره و ميز و صندلي نباشيد، اشخاص امين و بصير پيدا كنيد و كار را بآنها بسپاريد. چنانكه در آينده، نه چندان دور، اظهارنظر خواهم كرد كه آزادي نان بهترين طرق راه‌حل كار است. فعلا قدري هم خواننده عزيز را وارد سرگذشت اختصاصي خود بنمايم.

تأسيس خانواده‌

بعد از عروسي برادرم، ديگر راه عذري براي من باقي نماند. مادرم هر روز اين وظيفه اجتماعي را بياد من ميآورد ولي گرفتاري‌هاي كار اداري و يك قدري هم كم‌وسيلگي مادي مانع اين كار بود. بعد از اصلاحي كه مرنار در حقوق اعضاي خزانه بعمل آورد، ماهي دويست تومان من و يكصد و پنجاه تومان برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي عايدي خدمت داشتيم. ملك‌هاي جعفرآباد ساوه بهمان خرابي سابق باقي و هميشه محتاج بكمك خارجي بود كه باميد آبادي آينده آنها، هر سال مبلغي روي آن ميگذاشتيم. از ملك ساوجبلاغ هم بعد از مصارف محلي و ماليات آن كه در حدود چهل خروار و واقعا گزاف بود و ناني كه براي خانه از آنجا ميآوردند، منتهي صد و بيست خروار و بعد از كرايه، قيمت آن منتهي سالي بهزار و پانصد تومان ميرسيد.
طبع منهم اجازه نميداد همسري از خودم پائين‌تر داشته باشم و وقتي اسم زن متمول را ميشنيدم حرف آقا غلامحسين لله علي اصغر بيادم ميآمد و از رنگ زردي آن گريزان بودم.
نه اين بود كه پنج شش سال هم در اروپا بسربرده بودم؟ ناچار سليقه‌ام هم در لوازم زندگي زياد بود. اما از حيث نديدن همسر و عدم توافق اخلاقي احتمالي، چندان گيري نداشتم زيرا بتجربه از كار ديگران در اروپا ميدانستم كه زيباترين زن‌هاي عالم بعد از يكي دو سال بنظر شوهر عادي خواهد آمد. توافق نظر هم در دو نفر محالست، هريك از طرف ازدواج كه بجوش خوردن وصلت راغب‌تر باشد، رويه و اخلاق خود را با طرف موافق نشان داده و بعد از ازدواج هر خوئي كه جبلي او است، ظاهر خواهد كرد. بهرحال چندي بهار و پائيز كردم تا بالاخره ديدم سي و شش هفت ساله شده عنقريب سنم بچهل خواهد رسيد و از پير پسرهائي خواهم شد كه كسي رغبتي به همسري من نكند.

در جستجوي نامزد

بالاخره در بهار سال 1331 در جواب يكي از يادآوريهاي هرچندي يكبار مادرم گفتم: «اختيار با شماست، هرچه بكنيد من مطيعم.»
ص: 421
همين جواب كافي بود كه از فردا صاحب خانم ام النساء باجي كه نيمه دايه من بود و خواننده عزيز او را خوب ميشناسد، درپي نامزد دوره بيفتد. چند جا رفت، بعضي‌ها را او نپسنديد و برخي را من رد كردم. تا روزي از گردش دوره برگشت و گفت: «امروز بخانه حاجي فخر الملك هم‌محله خودمان رفته چيزي را كه ميخواستم آن‌جا پيدا كردم.» معلوم است رد و قبول من فقط از نقطه‌نظر تناسب خانوادگي بود. گفتم: «كفوي كريم است، مابقي منوط بپسنديدن خانمهاست.» خواهرم حاجيه سكينه خانم، عيال موقر الدوله، با لباس مبدل و ناشناخت رفت و ديد و پسنديد. مذاكره مقدماتي شروع گرديد.
حاجي ابو الحسن خان فخر الملك پسر رضا قلي خان است. اين رضا قليخان دختر عباس ميرزا را گرفته و حاجي فخر الملك از طرف مادر بخانواده سلطنت منسوب ميشد.
رضا قلي خان پسر خسرو خان و او پسر امان اللّه خان اردلان والي كردستان زمان فتحعلي شاه بود. خود اين خانواده اسامي ديگري هم از پدران خود ميدانند كه همه والي‌هاي كردستان بوده‌اند. حاجي فخر الملك با عباسه خانم دختر عز الدوله عبد الصمد ميرزا برادر ناصر الدينشاه ازدواج كرده و از درباريان دربار ناصر الدين شاه و مظفر الدينشاه و در دوره شاه اخير بوزارت تجارت و بعد از چندي بحكومت عراق و سپس باز بوزارت تجارت و در دوره مشروطه هم در زمان محمد علي شاه چند ماهي بهمين وزارت رسيده و در دوره مشروطه كبير بحكومتهاي عربستان و يزد نائل شده و فعلا براي دفعه دوم بحكومت عراق رفته بود. از حيث خانواده نجيب‌ترين خانواده‌هاي كشور و از حيث دارائي هم چيز زيادي نداشت كه با ده دوازده نفر اولاد رنك زردي گفته لله علي اصغر را براي من بياورد. بواسطه هم‌محلگي و استيفاي كردستان كه با پدرم و برادرم بود ما بحال خانوادگي همديگر آشنا بوديم.
تازه پدرم مرده بود، اول شب زمستان و برادرم آقا ميرزا رضا برحسب عادت خود باطاق كار ما آمده بنماز ايستاده بود كه بعد بمنزل يكي از رفقاي دوره خود برود، در اين ضمن از بيرون در صدائي بلند و شخصي وارد شد، من و برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي مشغول مشق بوديم، با اينكه وارد را نشناختيم، برسم زمان تواضع كرده در كنار بخاري جا براي او باز و خودمان حريم براي احترام او منظور كرديم، در اين ضمنها برادرم سلام نمازش را داده برخاست و در سمت ديگر بخاري نشست و ما را معرفي كرد، شخص محترم ناشناخت گفت منهم خود را براي آقا كوچكها معرفي كنم «بنده ابو الحسن كرد» بعد از اين معارفه گاهي كه در كوچه و خيابان احيانا بهم برميخورديم، سلام و تعارف بين من و فخر الملك رد و بدل ميشد. بعد از يكسالي برادرم ميرزا محمود وزير با عبد اللّه خان سردار اكرم قره‌گوزلو (امير نظام بعد) و فخر الملك و آقا ميرزا جعفر و آقا ميرزا رضا شامي دور انداخته بودند.
شبي كه مهمان آقا ميرزا رضا بودند، منهم حاشيه مجلس نشسته بودم. قبل از حكومت اخير عراق هم ايشان از من وقت خواستند و ساعتي بمنزل من آمدند كه راجع بحقوق حكومتي ايشان در عراق دستوري بپيشكار ماليه آنجا بدهم. ولي برادرم آقا ميرزا رضا با او رفت و آمد زياد داشت. حتي خانم آقا ميرزا رضا با شاهزاده عباسه خانم ملقب بواليه عيال
ص: 422
حاجي فخر الملك خصوصيت هم داشتند. پس خيلي حاجت بتحقيق از حال همديگر نداشتيم، همينكه مذاكره رسمي بميان آمد، بعد از يك كاغذ كه بحاجي فخر الملك نوشته بودند، او هم تصويب كرده بود. ساير موضوعات چيز مهمي نبود، هم من ميدانستم كه چه بايد بكنم و هم خانواده عروس ميدانستند با كي سروكار دارند.

شيريني‌خوران‌

روز سوم شعبان سال 1331 كه روز ولادت حضرت سيد الشهداء و روز عيد بود، براي شيريني‌خوران تعيين شد. آن سال بواسطه گرفتاري كار نان شهر كه اكثر كار آن در اوائل شب بود، البته شميران نرفته بودم. در روز عيد سوم شعبان مادرم و خواهرهايم و حاشيه مختصري با لوازم شيريني‌خوران از قبيل شال و انگشتر و غيره بعد از ظهر بدزاشوب و بباغ ييلاقي حاجي فخر الملك رفتند و شيريني‌خوران با تمام تشريفات معموله بعمل آمد.
در اين روز منهم در فرمانيه شميران مهمان محمد ولي ميرزا پسر فرمانفرما بودم.
فرمانفرما داراي ملك زياد و اكثر املاك او خالصه انتقالي بود. براي ماليات بدهي خود با خزانه و اداره ماليات، كار زياد داشت. پيش‌بيني‌هاي اين شاهزاده اقتضا ميكرد كه پسرش را جزو اعضاي خزانه كند. بنابراين شاهزاده محمد ولي ميرزا اگرچه كار معيني در خزانه نداشت، ولي با ما همقطار بود. مردمداري فرمانفرما هم مستلزم آن بود كه باعضاي خزانه سورهائي بخوراند. شاهزاده جوان پسر خود را وسيله اين سور خوراندن قرار داده بود كه دعوت همقطار از همقطاران باشد و در ظاهر عنوان سور دادن براي گذراندن كار بميان نيايد. البته براي گم كردن ايز، بايد همه رؤساي خزانه دعوت شوند و منحصر بكاركنان اداره ماليات مستقيم نباشد. روز سوم شعبان روز عيد و سلطان احمد شاه در صاحبقرانيه سلام مي‌نشست، اكثر رؤساي خزانه بايد در اين سلام حاضر باشند، موقع بهتر از اين نميشد شاهزاده محمد ولي ميرزا از همقطارها دعوت كرده بود كه بعد از سلام بفرمانيه كه وصل بصاحبقرانيه است بروند، سايرين هم كه بسلام نميآمدند دعوت شده بودند كه مستقيما از شهر آمده در اين مهماني شركت كنند.

زنده شدن شال كلاه‌

سلام رفتن اعضاي خزانه هم سبب خاصي داشت كه خواننده عزيز را بايد از آن مسبوق كنم. ميدانيم در دوره‌هاي سابق مستوفيها عموما براي سلامها دعوت و اكثريت آنها حاضر هم ميشدند وصف آبرومندي با سر صفي مستوفي الممالك جوان يا در غياب او با وزير دفتر پير تشكيل ميدادند.
در دوره تجديد آزادي كه مستوفيها لت‌وپار شدند، براي سلام از رؤساي ادارات ماليه دعوت ميشد، ولي فقط رؤساي ادارات هفتگانه استيفائي در سلام حاضر ميشدند. اما شال كلاه و جوراب قرمز چون قديمي و در تجدد هرچه قديمي است محكوم بزوال است، از بين رفته بود و فقط با بدوش افكندن جبه، لباس تمام رسمي خود را در برداشتند. ولي رئيس ديوان محاسبات و رئيس كابينه و رئيس اداره خزانه مركزي و همچنين رئيس دفتر محاسبات كل چون جبه نداشتند، باين سلامها نمي‌آمدند. هروقت باين آقايان گفته ميشد كه: «چرا بسلام
ص: 423
نمآييد؟» ميگفتند: «ما از اين لباس تركمني (يعني جبه) بدمان ميآيد.» باوجود اين، در شبهاي مهماني عيد ولادت شاه يا گاهي كه بوئي از عيدي دادن شاه جوان بمشامشان ميرسيد، اين لباس تركمني منفور را بعاريه از اين و آن گرفته و با كمال ميل پوشيده حاضر ميشدند.
ميدانيم آقاي قوام السلطنه در كابينه علاء السلطنه وزير ماليه شد. چون هيچ كاري در ماليه نداشت و بيكار هم نميتوانست بنشيند بفكر اين افتاد كه ترتيبي در سلام و لباس رسمي برقرار كند. با آقاي خليل فهيمي معاون وزارتخانه نقشه‌اي براي لباس سلام ايرانيها و فرنگي‌ها ريخت و حتي شال و كلاه و جوراب قرمز و كفش دستك‌دار سابق را هم زنده كرد. درجات اعضاء را روي رنگ شال جبه تعيين نمود. وزير ماليه با جبه ترمه سفيد و خزانه‌دار و معاون وزارتخانه با جبه ترمه زمردي كه هر سه شمسه مرصعي هم داشتند و رؤساي درجه اول كه در حقيقت با رتبه مدير كلي امروز برابر بودند، با جبه ترمه پرتقالي و يك رتبه پائين‌تر از آنها با جبه ترمه لاكي بودند و جبه‌هاي اين دو دسته بي‌شمسه بود.
منتهي با اين تفاوت كه ايرانيها از وزير و معاون و رؤساي اول و دوم، همگي شال و كلاه و جوراب قرمز و كفش دستك‌دار هم بايد داشته باشند، ولي اروپائيها با جبه ترمه رنگ رتبه خود و كلاه ايراني بودند و كفش و جوراب آنها هم معمولي بود.
قبل از عيد نوروز، نظامنامه اين لباس نوشته شده براي اينكه آقايان بلژيكيها التفات كرده بسلام حاضر شوند، بوساطت آقاي فهيم الملك كه مرنار هم براي مخارج آن چك‌وچانه‌اي نزند، جبه‌هاي ترمه‌اي هم بخرج دولت براي آنها تهيه شد. بعضي از گدامنشهاي ايراني هم كه جبه نداشتند، از اين پيش‌آمد استفاده كرده جبه مفتي دوختند.
روز عيد نوروز با اين هيئت و با اين لباس رسمي همگي بسلام رفتيم، عكس هم انداختيم كه وزير ماليه و خزانه‌دار و معاون و چند نفر از قديميهاي بلژيكيها بر صندلي نشسته و باقي ايستاده‌اند. در اعياد مذهبي فقط رؤساي ايراني با جبه‌هاي زمردي و لاكي و پرتقالي و شال كلاه حاضر ميشدند.
در اينگونه موارد كه پاي امتياز بميان مي‌آيد، هميشه اشخاصي هستند كه بسماجت چغندر جزو مركبات كرده، خود را يكمرتبه بالاتر ميكشند. يا آنها كه نبايد در روال سلام آمدن باشند، نيز شكر پنير داخل مويز ميكنند. در اين موارد هم سنت سنيه شيعه هاي علي ولي اللّه قدري از اين بي‌ترتيبي‌ها پيش آورد كه اسم مرتكبين را باحترام پير مردها و مرده‌ها نميآورم.
بايد انصاف داد كه اين كار آقاي قوام السلطنه كه مثل رژيمان‌سازي معاونت وزارت جنگش كار اساسي نبود، سبب شد كه همرتبه بودن ايرانيهاي درجه اول و دوم خزانه با بلژيكيها، لا محاله در سلام محرز شود كه: «آقايان خيلي خودشان را از خانم و بومي‌ها را از كنيز ندانند.» در شبهاي مهماني جشن ولادت شاه هم، همگي اعم از ايراني و فرنگي، با جبه‌اي كه رنگ آن رتبه آنها را تعيين ميكرد، منتهي بي‌شال كلاه و يا كلاه عادي
ص: 424
حاضر ميشدند. ولي در اين شبها يك مشكل ديگري پيش‌ميآمد و آن لا بشرطي رنگ جبه‌هاي سايرين بود. زيرا از اعضاي ساير وزارتخانه‌ها در دوره‌هاي سابق هيچيك معمولا به سلام نميآمدند كه جبه‌اي داشته باشند. در اين شبها از آشنايان قديمي خود جبه‌اي عاريه ميكردند و خيلي اتفاق ميافتاد كه مثلا يك شخصي كه معلوم نبود از كجا كارت تحصيل و چگونه خود را داخل اعضاي درجه اول و دوم وزارتخانه‌ها كرده است، با جبه سفيد كه رنگ جبه وزير ماليه بود حاضر ميشد.
اگرچه جناب آقاي سيد ضياء الدين طباطبائي، در رساله شعائر ملي خود قدري هم لباس متحد الشكل امروز را هو كرده است، ولي درهرحال متحد الشكل شدن لباس رسمي كاركنان دولت و تعيين نوع لباس هر صنف و براي هر مجلس و تشخيص اشخاصيكه بايد بسلام بيايند، نيز يكي از كارهاي بسيار خوب دوره ديكتاتوري است. بشرط اينكه شيعه‌هاي علي ولي اللّه از رأفت و حجب شاه جوان استفاده نكرده، حدود را از دست ندهند و در اين موارد ادب محضر را نگاهداشته و در پيراهن و يقه و دستمال‌گردن طبق نظامنامه رفتار كنند و پيراهن‌هاي خانه‌شور و يخه‌هاي دولائي نرم بي‌آهار را زير فراك و ژاكت نپوشند.
من در سلامها و مجالس رسمي بعد از دوره مرحوم پهلوي، از اين بي‌ترتيبي‌ها زياد ديده و فكر ميكنم كه شايد همينكه ژاكتها قدري از رنگ و رو بيفتد يا لباس رسمي حاجت بتجديد زردوزي پيدا كند، باز گرفتار همان لباس‌هاي «جغوربغور «1»» از همه‌جور سابق شويم. شاه سابق خيلي باين تشريفات اهميت و از هركس بي‌ترتيبي در لباس ميديد، در همان سر صف تذكر ميداد. حتي در تذكرات خود خشونت هم ميكرد و بقدري در اين كار شدت عمل داشت كه حتي اگر گوشه دستمال از جيب كوچك روي قلب، برحسب تصادف، نمايان بود، ايراد ميگرفت و حقا معتقد بود كه در حضور شاه بايد ادب محضر از هر حيث رعايت شود. شاه جوان مؤدب‌تر از آنست كه اين تذكرات را بدهد ولي بايد ما خود احترام و ادب محضر را رعايت كرده، كاري نكنيم كه باز محتاج بشاه پرخشونت بشويم.
______________________________
(1)- در سر بازار مرغ‌فروشها كه بين سبزه‌ميدان و دهنه بازار حريرفروشان واقع بود، روبروي سنگكي، دكاني بود كه در آن خوراكهاي عمومي از قبيل آش ماش و رشته و غيره مي‌پختند يكي از خوراكهاي اين دكان كه در همه فصل سال تهيه ميكردند، مخلوطي از چربي و دل و جگر بود. باين خوراك كه واقعا بوي اشتهاآوري هم داشت و در مجموعه بزرگي كه روي كوره كار گذاشته بودند سرخ و تهيه ميكردند، اسم حسرت الملوك داده بودند و بعضي هم بآن جغور بغور ميگفتند. من از اصل و ريشه اين دو لغت عاميانه بي‌اطلاعم. شايد بتوان از جمله (از همه‌جور) كه دنبال آنست، پي بمعناي جغور بغور برد، زيرا جگر سفيد و سياه و دل و قلوه و بالاخره مري گوسفند و بز و براي چربي آن پيه و دنبه و آخر الامر پياز، مخلوط عجيبي ميشود كه اگر از حيث زيادي اجزاء نظيري داشته باشد، مثلا شله‌قلمكار را بتوان مثل آن دانست.
در اصطلاح عاميانه جغور بغور بچيزي ميگويند كه از حيث ظاهر خيلي بي‌ترتيب و بي‌رويه و مخلوطي درهم باشد كه اگر مثل متن «همه‌جور» هم دنبال آن ذكر شود، بهتر و بيشتر مقصود را ميفهماند.
ص: 425

جوانها بشتابيد!

باري عصري همينكه مهماني محمد ولي ميرزا ورگذار شد، من بسمت تجريش و منزل برادرم آقا ميرزا رضا كه امسال برخلاف دو سه سال گذشته باغ ظفر السلطنه را اجاره كرده است رفتم. خانمها هم كه مجلس شيريني‌خوران را ورگذار كرده بودند، بآنجا آمده بودند و گزارش مجلس را دادند. محل اين احتفال رسمي نامزدي در چادرپوش و ظرفهاي ميوه از تفت‌هاي تركه‌اي برك‌دار و مهمانهاي خارجي خانواده عروس، منحصر بخانم علاء السلطنه رئيس الوزراء و خانم حاجي امام‌جمعه خوئي، همسايه‌هاي جنوبي و شمالي باغ حاجي فخر الملك بوده‌اند.
من خيلي از سادگي و احترام مجلس خوشوقت شدم و بر اين حسن سليقه مادر زن آينده خود در دل تحسين كردم. اما بيانات خواهرها كه كاش خودت هم بودي و ميديدي كه عروس چقدر برازنده و زيباست، در من اثري نداشت. زيرا در اروپا خيلي از اين زيبائيها ديده بودم كه بعد از يكي دو سال هيچ اثري از آن نمانده و در نظر شوهر «نادعلي» مظهر العجائب شده است. دستورات مذهبي ما در باب ازدواج، واقعا بهترين سرمشق است.
بزرگان دين ما فرموده‌اند: «در انتخاب همسر در پي جمال و مال نباشيد كه از هر دو محروم خواهيد ماند بلكه بقصد احياء سنت باين كار اقدام كنيد تا خدا مال و جمال نصيب شما كند» زبان شرع بايد بهمين لهجه باشد، ترجمه آن بزبان عادي اين است كه: «همتان مصروف اداي وظيفه اجتماعي و توليد مثل باشد، مال و جمال فرع است.» مثل عاميانه: «مشكل‌پسند پشكل‌پسند خواهد شد» نيز براي پروراندن همين مقصود معروف شده كه براي جوانهاي ايرادگير، تازيانه اخلاقي باشد. ولگردي و وقت‌گذراني در كافه‌ها يا شبگذراني با رفقا و آزاد بودن از قيد زن و فرزند و صاحب اختياري مطلق، در دارائي و وقت خود، ظاهر فريبنده‌اي دارد ولي يكساعت تونس با زن و بخصوص با بچه‌هاي كوچك و شنيدن شيرين‌زباني هاي آنها چيزي است كه اگر خدا در بهشت موعود هم نظير آن را به «لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً «1»» وعده نداده بود، جوي شير و عسل و شراب و كباب مرغ و ميوه بهشت مادي جز جهنم چيزي نبود.
جوان‌ها بشتابيد و در جواني از اين كيف معنوي برخوردار شويد. وقتي پير شديد، زن سوهان روح و فرزند مدعي شماست. آنها بي‌تقصيرند، تقصير از سن زياد شماست كه اولي را زيبا نميبيند و دومي‌ها هم سليقه شما را با سليقه دوره مخالف مي‌بينند و بخود اجازه ميدهند شما را بعادات زمان مسبوق كنند و شما اين تذكرات را مدعي‌گري ميپنداريد.

اولين ديدار من از خانواده عروس‌

چند روز بعد از شيريني‌خوران، حس كردم كه خانواده عروس مايلند من ديداري از خانواده بكنم. اما بهانه تشكيل اين مجلس چه ميتواند باشد؟ ديدن مريم خانم فخر السلطنه عروس؟ كه هنوز نامحرم است. يا عباسه خانم، شاهزاده واليه مادر عروس؟ باز
______________________________
(1)- سوره واقعه، آيه 25- 26
ص: 426
هم نامحرم است: برادرهاي عروس هم كه بزرگها و رسيده‌هاي آنها دو نفرشان در مسافرت داخله و دو نفرشان در بروكسل مشغول تحصيلند. پدر عروس هم كه در عراق است، پس چه بايد كرد كه اين مقصود خانمها انجام شود؟ اما عروس دو برادر ده دوازده ساله هم دارد كه ميتوان ديدار آنها را بهانه قرار داد. پيغامي با كمال ادب و احترام خدمت شاهزاده خانم فرستاده، عصر روز جمعه را كه آقا كوچولوها تعطيل دارند البته براي ديدن آنها تعيين و وقت خواستم. قبلا معلوم بود كه جواب چرب‌ونرم و مساعد است.
روز مقرر درشكه‌اي كه از شهر تا دزآشوب، رفتن و برگشتن، با شرط يكي دو ساعت معطلي، بسه تومان كرايه كرده بودم، مرا دم در باغ حاجي فخر الملك پياده كرد.
چون خواننده عزيز را از تغييراتيكه در لباس اين دوره بعمل آمده است مسبوق نكرده‌ام، بد نيست لباس خود را در اين روز تشريح كنم. ردنكت فاسوني نازك و جليقه و شلوار هم از همان پارچه، پيراهن پارچه كتان راه‌راه با يخه سفيد و دستمال گردن و كفش بنددار خرمائي پنجه پهن و كلاه ماهوت مشكي به بلندي پانزده شانزده سانتي‌متر و عباي خرمائي كار فلاحيه بسيار نازك كه تقريبا حاجب ماوراء نبود، لباس مرا تشكيل مي‌داد و اين لباس تقريبا لباس عمومي مردمان آبرومند دوره بود.
در زمستان، پارچه ردنكت جاندارتر و از حيث رنگ تيره‌تر و روپوش، عباي نائيني يا پالتو ميشد و رنگ كفش بمناسبت رنگ ردنكت اگر مشكي بود مشكي و الا بهمان رنگ خرمائي باقي ميماند. در مجالس چون اكثر بلكه همه‌جا صندلي و مبل معمول بود، با كفش وارد اطاق ميشدند ولي عبا و پالتو را جز آنها كه ملاحظه سرما خوردن خارج را داشتند، پشت اطاق نمي‌كندند. بعضي هم بجاي ردنكت، كت و جليقه و شلوار با عبا يا پالتو ميپوشيدند ولي بواسطه كوتاهي، با اين لباس هيچوقت بي‌روپوش نبايد از خانه بيرون بيايند در صورتيكه با ردنكت ممكن بود، بي‌عبا هم، از خانه بيرون آمد اما خيلي برازنده نبود.
بمجرد پائين آمدن از درشكه پيرمردي كه ظاهر حالش ميگفت باغبان است، مرا بسمت دري كه بعد از يك پيچ پائين‌تر از در معمولي قديمي باغ بود، هدايت كرد. بعدها دانستم كه اين قسمت، باغ اختصاصي حاجي عز الممالك (جناب آقاي امان اللّه اردلان وزير پيشه و هنر امروز) است كه بعد از وكالت مجلس كه حكومت عربستان حاجي فخر الملك در سه سال قبل براي او روبراه و دست‌وپا كرده بود، از بيكاري بتنگ آمده بمعاونت ماليه كرمانشاهان راضي شده و فعلا غائب مي‌باشد.
بورود باغ، آقا كوچولوها از من استقبال كردند و مرا بچادرپوش قلمكاري كه نه چندان دور از مدخل باغ و بفرشهاي كردستاني و عراقي عالي مفروش بود بردند.
فصل اقتضا نداشت كه تجيرهاي پوش افتاده باشد، تجيرها را در سمت باغ اندرون كه دست راست چادر واقع ميشد، بفاصله دو ذرعي زده و ديواري از قلمكار و كرباس بين اندرون و بيرون ايجاد كرده بودند. در وسط چادر ولي متمايل بسمت اين ديوار پارچه‌اي
ص: 427
چند تا صندلي و دو سه تا ميز و روي آنها ظرفهاي شيريني و ميوه چيده شده و معلوم بود كه «رصدخانه» پشت اين تجيرها برپا خواهد شد. من هم تكليف خود را ميدانستم، رو بتجيرها نشستم، آقا كوچولوها هم طرفين با حريمي هريك يك صندلي گرفتند.
اداره كردن مجلس از حيث صحبت البته با من بود و چون در خانواده خود با پسرها و نوه و نبيره‌هاي برادرها و خواهرهايم كه باين سن‌ها باشند خيلي صحبت كرده بودم، طرز تونس با پسربچه‌ها را خوب زير چاق داشتم. بسؤالات خود آقايان را بحرف آورده و از هر جوابي در ديگري از صحبت باز ميكردم كه صحبتها يكنواخت و براي مترصدين پشت تجير هم خسته‌كننده نباشد. اسم اين آقا كوچولوها عباسقلي خان (آقاي عباسقلي اردلان خزانه‌دار كل سابق) و حاج عليقلي خان (آقاي عليقلي اردلان مستشار سفارت كبراي ايران در آنكارا) بود. عباسقلي خان چون بزرگتر بود و ميخواست احترام مرسوم زمانه را كه كم حرفي كوچكترهاست رعايت كند، جوابها را كوتاه و باندازه ميداد و خيلي باب تازه براي صحبت بدست نميآمد. ولي حاجي عليقلي خان هم جوانتر بود و هم مثل امروزش اهل صحبت و تونس. بنابراين صحبت من با اين اشرف الحاج و المعتمرين خيلي جور شد. مخصوصا از سفر مكه كه در دوره استبداد صغير با پدر و مادر بزيارت مشرف شده بود صحبت بميان آمده و بقول خودش ازلي لي كردن بين صفاء و مروه و ساير اعمال حج و لباس احرامش شرحهاي خيلي بامزه جالب بيان كرد.
مجلس ما يكساعتي طول كشيد.
اين ديدار براي من هم لازم بود. در مثل ميگويند: «كرباسرا كنارش بين، دختر را برارش بين» در آنروزها كه بواسطه عادت، ديدن همسر آينده براي مرد ميسر نبود، اين مجلس يكساعته كه مرا بجزئيات اخلاقي خانوادگي همسر آينده خود آگاه كرد، خيلي نافع بود. اجمالا از اين وصلت خشنود و راضي شدم زيرا آقا كوچولوها را اهل محبت و انسانيت بجا آوردم. مخصوصا حاجي عليقلي خان كه چون سنش كمتر بود آزادتر حرف ميزد و مثل امروزش مجلس را پر از سادگي و صفا و محبت و مزه ميكرد. هر دو برادر خيلي باهوش و زيرك و بزرگمنش بودند. انسان هم اگر از همسر خود بيش از اينها توقع داشته باشد، همان «مشكل‌پسند» مثل معروف است كه ميدانيم چه بر سرش خواهد آمد.
از خواننده عزيز عذر ميخواهم كه در شرح عروسي خود تفصيل قائل شده و جزئيات را ذكر كرده و ميكنم. البته توجه دارند كه تشريح اوضاع اداري دوره مشروطه مرا از ذكر اوضاع اجتماعي زمان بازداشته و اگر در اينجا بتشريح آن نپردازم، ديگر محلي براي نمودن تغييراتيكه در اين سي ساله در عرسي‌ها يعني بزرگترين مورد نمايش وضع اجتماعي پديد آمده است نخواهم داشت. «گاو براي گاودانه كشتن سرش درد ميكند» مثل معروف است و البته من در شرح عروسي خود تواناتر از تشريح عروسي ديگرانم. چنانكه در مقدمه وعده كرده‌ام، در اين شرح زندگاني، آنچه بسرم گذشته است از خوب و بد بدون ذره‌اي قصر و اشباع بقلم آورده و خواهم آورد. اگر تاكنون «شرح زندگاني من» سانحه زننده‌اي
ص: 428
نداشته و سراسر پيشرفت بوده است، از قبيل مناسبات بعد از وقوع نپنداشته در آن قصري تصور نفرمايند. عنقريب بقسمتهاي زننده و حتي توهين‌آميز و محروميتهاي آن هم خواهم رسيد و ملاحظه خواهند فرمود كه در شرح آنها هم مثل ذكر پيشرفتهاي گذشته دليرم.
اميدوارم خواننده عزيز مرا خودپسند و گزافه‌گو بجا نياورد و بالاختصاص موارديكه پاي خودم در ميان است، مرا متظاهر و خودنما نداند زيرا من آنچه برم گذشته است و با موضوع متناسب بدانم، بيريا، بدون كوتاهي و بلندي مينويسم.
باري، جهاز عروس البته نواقصي داشت كه بايد تكميل كنند، ماه رمضان هم در جلو بود، ماه شوال و ذيقعده هم در نزد اهل تشيع ماههاي مباركي براي عروسي نيست، در خانواده ما هم بين عقد و عروسي فاصله را جايز نميشمردند، بنابراين هر دو قسمت مهم تا سه ماه ديگر بتاخير افتاد، ولي با اينكه داماد هنوز عروس را نديده و آشنائي باهم ندارند، هل و گل فرستادن بين طرفين دوام دارد. در هر عيديكه در اين دو سه ماه اتفاق ميافتد، شيريني و ميوه و آجيل با لباس دوخته و پارچه ندوخته و جوراب و شيشه عطر و از اين قبيل يادبودها مخصوصا باسم سليقه و خريد خود داماد براي عروس ميرود و عروس هم پيراهنهائي كه بدست خود براي داماد دوخته است، با كراوات و سنجاق ظريف كراوات براي داماد ميفرستد.
خواننده عزيز توجه دارد كه كار نان شهر را ناتمام گذاشته‌ام و چون پرده آخري اين كمدي در فاصله بين شيريني‌خوران و عروسي اتفاق افتاده است، براي تنوع بد نيست بدوا حساب كار نان را تصفيه كرده، بعد بذكر وقايع عروسي بپردازم تا ضمنا هر واقعه‌اي هم در تاريخ و جاي خود ذكر شده باشد.

آخرين پرده كار نان و انزاع آن از مرنار

چند روز بعد از مذاكره اخير خود راجع باستعفاي از كار نان، باز مرنار را ملاقات كردم و رك‌وراست باو گفتم: «اگر شما مرا از اين كار معاف نكنيد، من اقدام خواهم كرد كه اصلا كار نان از خزانه منتزع شود.» گفت: «شما اين كار را نخواهيد كرد زيرا بصرفه ما نيست» گفتم: «برعكس چون بصرفه ماست اين كار را خواهم كرد.» گفت: «چطور بصرفه ماست؟» گفتم: «براي من اتفاق نيفتاده است كه شاندل شماها را ديده باشم، شايد شمع پيهي ما كه سابقا معمول بوده است چيزي نظير شاندل شما باشد، اين شمع پيهي بواسطه خامي و كلفتي فتيله در موقع سوختن حاجت داشته كه هر ده بيست دقيقه يكبار سر فتيله را بزنند و اين كار را گلگيري چراغ ميگفتند.
گرفتن گل چراغ با اينكه چيز كم اهميتي بود، خيلي مهارت لازم داشت زيرا بايد آن را با مقراضي كه در بغل آن محفظه‌اي بود طوري بگيرند كه سر فتيله نيم سوخته زده شده روي فرش نيفتد و بمحفظه وارد شود. با في الجمله عدم مواظبت در اندازه گرفتن محل برش يا لرزش دست، ممكن بود چراغ خاموش گردد.
در آن دوره كبريت خودسوز شيميائي هم هنوز بايران نيامده بود، اگر چراغ
ص: 429
خاموش ميشد، دوباره افروختن آن زحمت زيادي داشت، بيچاره نوكر يا خدمتكاري كه از طرف آقا يا خانم مأمور گرفتن گل چراغ ميشد، اگر اين خدمت را خوب انجام ميكرد كار مهمي نكرده و تحسيني نداشت ولي اگر دستش ميلرزيد و چراغ را خاموش ميكرد، گرفتار پرخاش يا لا محاله شنيدن جمله سرزنش‌آميز! «اي واي چراغ را خاموش كردي؟» ميگرديد. كار نان هم عينا مثل گرفتن گل چراغ است، اگر خوب باشد نه از طرف دولت و نه از طرف مردم تحسيني ندارد و پناه بر خدا اگر بد بشود، آنوقت آدم يك شهر مدعي پيدا خواهد كرد. با اينكه در اين شش هفت ماهه تصدي كميته نان، همواره نان فراوان و هميشه خوب بوده است، از خود شما ميپرسم جز روز اول كسي بشما گفته است كه نانهاي شهر خوب و متصديان واقعا زحمت كشيده‌اند؟ مسلما خير! ولي در همان يكي دو روزي كه در اواخر ماه سوم بهار كم ناني داشتيم، يقينا عده زيادي جهت اين كمي را از شما پرسيده‌اند آخر اين چه كاري است كه خوب اداره كردن آن تحسين نداشته، مردم آنرا كار عادي بدانند و بدي آن‌كه اكثر مربوط بمدير آن هم نيست، مستلزم اينقدر هو و جنجال و طعن و لعن باشد؟!. از اين گذشته، شما خزانه‌دار و مأمور جمع‌آوري عايدات و پرداخت مخارجيد، من هم رئيس ماليات مستقيم و مأمور تنظيم وصول مالياتهاي نقدي و جنسي هستم، ما را بكار نان چكار؟ ما بايد انبار غله را پر كنيم تا هروقت احتياج عمومي بگندم و جو احساس شد بتوانيم رفع حاجت كنيم. ديگر ما نبايد وارد آرد كردن غله و تفتيش آسيا و نان پختن و تقسيم آن بين نانخورها بشويم. مگرنه تقسيم كار يكي از اصول مسلم اداره خوب است؟ ما چرا برخلاف اين اصل مسلم كاريرا كه هيچ مربوط بما نيست تصرف كرده و با اصرار ميخواهيم در كار سايرين مداخله كنيم؟ كار نان با وزارت داخله است نه ما. پارسال برحسب تصادف كاري ابتدا بگردن شما و بعد بگردن من افتاد، بآبرومندي آن را انجام كرديم.
امسال هم سال خوب و غله فراوان و آزادي نان بهترين طريق اداره آنست، ما انبار خود را با اين پانزده هزار خرواريكه ذخيره كرده‌ايم و چهل هزار خرواريكه از جنس دولتي خواهيم داشت قرص نگاه ميداريم، نانواها را سر ميدهيم كه مثل سنوات عادي و تحت نظارت وزارت داخله خودشان بخرند و خودشان بفروشند. اگر احساس كمي غله كرديم، در انبار را باز ميكنيم و بهمه كس گندم ميفروشيم. يقين بدانيد كه هيچ محتكري با پنجاه شصت هزار خروار غله‌ايكه ما خواهيم داشت، نميتواند مقاومت كند. از اين هم كه بگذريم، مردم زيربار نان بدي كه ما بآنها ميخورانيم آنهم در سال باين فراواني نميروند و همه مايلند كه نان آزاد شود. همه‌جا از وضع حاضر نان نقادي ميكنند، شما در جامعه نيستيد كه از اين حرفها خبر داشته باشيد، من ميدانم كه بازاريها هر روز بهيئت وزراء ميروند و آزادي نان را ميخواهند، اگر ما خودمان بدست خودمان تقديم كنيم آبرومندتر است.
مثل اين بود كه بيانات من در او مؤثر شد. سربرآورده گفت: «تا ببينيم» گفتم:
«من از شما اجازه ميخواهم كه هرجا زمينه را حاضر ديدم، در اين باب اقدام كنم.» گفت:
«قدري فكر لازم دارد» گفتم: «من هم بدون اجازه شما در اين زمينه اقدامي نميكنم ولي
ص: 430
درهرحال زودتر تصميم بگيريد.» و چون ميدانستم كه براي اجراي يك مقصود، پركردن گوش طرف مؤثر است، هروقت زمينه دستم ميآمد، مطلب را بگوشش ميكشيدم، ولي او همواره براي اخذ تصميم امروز و فردا ميكرد. مثل اين بود كه براي اخذ تصميم پي فشار خارجي ميگردد كه در اين عقب‌نشيني در نزد جمهوري بي‌مستمسك نباشد. روزگار خود بخود اين مستمسك را ايجاد كرد، روزي مرا خواست و گفت: «امروز عصر براي مذاكره كار آينده نان بايد بصاحبقرانيه و هيئت وزراء برويم.» عصري در ساعت مقرر باهم بهيئت وزراء يا بقول خود مرنار «بهيئت الوزاره» رفتيم. در راه باو گفتم: «اگر امروز زمينه را مساعد بيابم كار نان را از گردن خودمان خواهم افكند.» از نفي و اثبات جوابي بمن نداد و من همين سكوت او را اجازه تلقي كرده به هيئت وزراء وارد شديم.
وزراء همان وزيران سابقند و عين الدوله هم تاحدي ديكتاتور آنهاست، مخصوصا قوام السلطنه وزير ماليه با اينكه از خرده‌كاريهاي عين الدوله و نظر سوءاستفاده‌اي كه در كار نان دارد خوب مطلع و بيشتر از همه متوجه مقاصد او است، نظر باينكه سابقا منشي و رئيس دفتر او بوده است، خيلي از او ملاحظه دارد. خلاصه جلسه رسمي شد، آقاي فهيم الملك معاون وزارت ماليه هم بود، او پهلوي مرنار نشست و من خيلي از اين پيشآمد خوشوقت شدم. زيرا ترجمه بيانات مرنار آنهم در كار نان براي من اهميتي نداشت، براي من بهتر بود كه آزاد و متوجه وضعيت مجلس باشم تا هروقت موقع اقتضا كرد مقصود خود را كه آزادي نان بود انجام كنم.

چند كلمه از كليات علم اقتصاد و قهر وزير داخله‌

حاجت بذكر نيست كه باز هم عين الدوله محرك تشكيل اين مجلس شده است، زيرا از ذخيره‌ايكه من براي نان شهر كرده‌ام باخبر و ميداند بين چهل و پنجاه هزار خروار هم غله خالصه و اربابي تهران بآن اضافه ميشود. بنابراين زيادتر از نصف نان شهر تأمين شده است. اگر شاهزاده خود را صاحب‌اختيار اين گندم بكند كه بهر نرخي كه ميخواهد بنانوا بفروشد، از حق الپرچين همين پنجاه شصت هزار خروار حاضر لا اقل دويست هزار توماني بجيب خواهد زد.
ساير وزراء بخصوص قوام السلطنه وزير ماليه همه متوجه منظور اصلي شاهزاده هستند ولي از ترس ديكتاتوري شاهزاده جرأت ندارند برخلاف عقيده او آنهم در امر نان كه حقا بايد جزو وزارت داخله باشد دم بزنند، معهذا مستشار الدوله (جناب آقاي صادق سفير كبير اسبق ايران در دربار تركيه) و ممتاز الدوله گاهگاه كه شاهزاده خيلي در پروراندن مقصود تندروي ميكند، با جمله‌هاي سقراط مآب خود وزير داخله را بمتضادگوئي خويش معترف ميكنند. قوام السلطنه سكوت محض است و حتي جرأت ژكيدن هم ندارد، نوبت سخن بمرنار رسيد.
مرنار با وجود ده سال اقامت در ايران، هنوز فارسي را باندازه‌اي نياموخته بود كه نازك‌كاريهاي صحبت را بفهمد. بنابراين كلياتي از تفتيش نانوائي و آسياها و احتكار
ص: 431
بيان كرد كه چون با موضوع مذاكره تماسي نداشت، در حقيقت نامربوط بوده مجلس را خنك كرد و از سكه انداخت. من موقع را مناسب يافته اجازه نطق خواستم، از وجنات وزير داخله پيداست كه خيلي از مداخله من در صحبت راضي نيست ولي سايرين چون ميدانستند كه من رك‌وراست بي‌ترس و باك حقايق را آفتابي خواهم كرد همگي تمايل خود را به شنيدن بيانات من ظاهر كرده و مخصوصا علاء السلطنه با مهرباني پدرانه خود مثل هميشه گفت: «بيانات شما حلال مشكلات كار نان است، بفرمائيد.»
گفتم: «مداخله دولت در كسب‌وكار عمومي كه نانوائي هم يكي از آنهاست، مسلما بحال عامه نافع نيست، قاعده كليه «بگذاريد صادر و وارد كنند، بگذاريد مشغول كسب و كار باشند» يكي از اصول مسلم اقتصاد است، پس دولت نبايد در كسب‌وكار مردم مداخله كند مگر وقتي كه احساس نمايد كه عدم مداخله ضررش براي عامه زيادتر است، امسال بقدر يكسال و نيم خوراك مردم در اين كشور گندم موجود و در چنين سالي آزادي نان و غله بهترين طرز اداره اين كار است.» تا اينجاي نطق من كه با نظريات شاهزاده وزير داخله موافق بود، بتصديقات سري و چشمي ايشان هم مفتخر و سرافراز ميشد. من دنباله نطق خود را گرفته گفتم: «ممكن است بفرمايند با تقلب نانواها و احتكار محتكرين چه بايد كرد؟ جواب تقلب نانواها را «سزاي كمفروش، گرانفروش، بدفروش نخريدن است» ميدهد. وقتي كسب نانوائي مجاز و آزاد شد و حمل‌ونقل نان و گندم تفتيش نداشت و همه حتي دهاتي‌ها هم توانستند نان پخته وارد شهر بكنند، نانواي متقلب چه ميتواند بكند؟
هيچ! جز اينكه براي جلب مشتري نان خود را خوب و قيمت را بقدر مزد و مايه قرار دهد چاره‌اي ندار. گذشته از اين، آزادي نانوائي مستلزم آن نيست كه اگر يكي از نانواها تعدي كرد مجازات نشود. اما احتكار، اولا در سال پرحاصلي مثل امسال كسي بخيال احتكار نمي‌افتد. باوجوداين دولت نبايد احتياط را از دست بدهد كه اگر طمع غله‌دارها و تجار گندم بحركت آمده و بخواهند نرخ را بالاتر ببرند دستش خالي باشد. ما الان پانزده هزار خروار غله خريداري از ميدان تهران را در انبارهاي خود موجود داريم، در حدود چهل و پنج هزار خروار هم محصول خالصه و ماليات اربابي تهران است كه بمرور بانبار وارد خواهد شد كه زيادتر از چهل هزار خروار اين موجودي گندم خواهد بود، با اين غله جواب هر محتكريرا ميتوان داد. در مملكتي كه احتكار يكي از كسب‌هاي عادي است، دولت بايد بزرگترين محتكر باشد. بنابراين بايد باين غله وقتي دست بزنيم كه از محصول سال ديگر مطمئن شده باشيم. اگر بخواهيم از حالا جوال پاي انبار بگذاريم، گرفتار همان كم ناني و قشقرق پارسال خواهيم شد. ما انبار خود را پر نگاه ميداريم، هر وقت محتكرين بيمزگي كردند، در آنرا باز ميكنيم و بقدري ارزان خواهيم فروخت كه محتكرين مجبور شوند با ما رقابت كرده از ما ارزانتر بفروشند.
قسمت اخير نطق من سبيلهاي شاهزاده را آويزان كرد ولي سايرين همه شكفته شدند و بناي تحسين را گذاشتند. آقاي مستشار الدوله گفت شما خوب است رساله‌اي در اين باب
ص: 432
بنويسيد. زمينه اكثريت، بلكه اتفاق، دست شاهزاده وزير داخله آمد در صورتيكه شايد قبلا رفقا را يكي‌يكي پخته و در هوار شدن خود سر انبار گندم آنها را با خود همراه هم كرده بود. وقتي كه كار را اينطور ديد، سكوت اختيار نموده عبوس كرده هيچ از رد و تصديق چيزي نگفت. علاء السلطنه رئيس الوزراء كه اكثر گرفتار فشار بازاريها براي آزادي نان بود، همينكه ديد پيشنهاد من عين تقاضاي مردم است و ساير رفقا هم با آن همراه هستند و درهرحال مرنار هم ساكت است، حظ كرده و از من پرسيد: «كي ميتوانيم اين نظر شما را عملي كنيم؟» عرض كردم: «از همين ساعت» مرنار گفت: «ولي يك نظامنامه‌اي براي كار نانوائي بايد تدوين كرد كه نانواها نتوانند تقلب كنند.» گفتم: «اين نظامنامه خيلي چيز مختصري است و مجري آن هم البته وزارت داخله خواهد شد. ولي هيچ مانعي نيست كه ما از روي تجربيات اين يكساله و عملي كه كرده‌ايم آنرا تنظيم و تقديم كنيم «1»» علاء السلطنه گفت: «بهتر اينست كه قبل از تدوين نظامنامه بنانواها ابلاغ كنيد كه آن‌ها براي تدارك گندم بفكر خود باشند.» عرض كردم: «مانعي ندارد ولي ما مقداري آرد در انبار و آسيا داريم كه بايد نانواها ببرند.» پرسيد: «چه مقدار است؟» گفتم: «منتهي چهار پنج روز شهر را كفايت كند. فردا صبح بنانواها اخطار ميكنم كه براي پنج روز ديگر تدارك خود را ببينند.» گفت: «بسيار خوب من اين كار را تمام شده از شما ميخواهم.» عرض كردم:
«اطاعت ميكنم.»
عين الدوله از فرط غضب نتوانست خودداري كند، برخاست و از مجلس بيرون رفت قوام السلطنه موقع مخلائي گير آورده بوسيله فهيم الملك توصيه‌هاي معمولي خود را بمرنار راجع بپاره‌اي پرداخت‌ها شروع كرد. تقريبا مجلس از رسميت خارج شده بود، وزراء دوبدو با هم صحبت ميكردند، يكي از آنها برخاست بيرون رفت كه از سبب غيبت ديكتاتور الوزراء مسبوق شود. برگشت، پچ‌پچ بين افراد وزرا درگرفت، معلوم شد شاهزاده از تصميم هيئت راجع بنان بخصوص ماندن انبار در دست ماليه خيلي عصباني شده ولي چون در اين باب اعتراضي نميتوانست بكند، مذاكره مواجب سواره كاشي را بهانه كرده است كه قرار بود با مرنار در اين زمينه هم صحبت شود و هيچيك از وزراء چيزي در اين زمينه نگفته‌اند در صورتيكه بايد خودش قضيه را مطرح كرده باشد و بر سايرين ايرادي نبوده است. باين قهر بچگانه كه سبب آن بر همه واضح بود، همه ميخنديدند. بقدري خنده و پچ‌پچ آقايان وزراء زياد بود كه من هم كه در اين كار وارد نبودم مطلب را يافتم. حتي يكي از وزراء گويا
______________________________
(1)- مرنار نميدانم بچه قصد و شايد بمنظور فرستادن اين شاهكار ببلژيك و مثلا اظهار وجود كردن از اينكه نان تهران را مرتب كرده است، اهميت زيادي بتدوين اين نظامنامه ميداد بعد از اين روز وقتي ديد كسي پاپي نظامنامه او نيست، روزي ما را بچيذر محل ييلاقي خود دعوت كرد، نهاري هم خورديم و بخط خودش البته با راهنمائيهاي من و ساير اعضاي كميته نان جمله‌هائي بعنوان نظامنامه بهم بست و آنرا با دقت در كيفش گذاشت. من از آن هيچ‌جا اثري نديدم و يقين دارم كه براي حسن خدمت خود و جوابگوئي باعتراضات سال قبل دولت بلژيك، اين نظامنامه تدوين كرده خود را (؟) براي كشور خويش فرستاده است.
ص: 433
ممتاز الدوله بود كه با خنده بمن گفت:» همه اين آتشها از گور شما بلند ميشود».

سواره كاشي‌

اما سواره كاشي چه بود؟ من در رساله ابطال الباطل كه بر رد قرارداد وثوق الدوله و بدون امضاي خود نوشته‌ام، باين موضوع اشاره كرده‌ام. نايب حسين يكي از اشرار كاشان بود كه بدبختي دامنگير او شده، در زمان محمد عليشاه و دوره مشروطه اول، بناي ضديت را با اوضاع جديد گذاشت. در ابتداي امر بجهت سرگرمي دولت و ملت و نزاعهاي موضوعي استبداد و مشروطه و بي‌اهميتي اين موضوع كسي پاپي او نميشد، سهل است، در استبداد و طرف دولت محمد عليشاه نوازشهائي هم ديد و جريتر شد. همينكه دوره تجديد آزادي رسيد، بازهم بهمان خيالات دوره مشروطه اول باقي بود و تصور ميكرد اين اوضاع اين دفعه هم دوامي نخواهد كرد. بهمين جهت با پسرش ما شاء اللّه كه خود را خان و سردار هم ميخواند، بناي ضديت را با اوضاع جديد گذاشت. هروقت عده‌اي براي قلع‌وقمع اين پدر و پسر ميرفت، كاشان را تخليه ميكردند و بكويرهاي اطراف پناه ميبردند. نيروي دولتي كه برميگشت، با عده خود برگشته در كاشان بهمان كارهاي سابق خود ميپرداختند. كم‌كم كار اين نايب حسين و بخصوص پسرش، از ضديت با مشروطه آنهم فقط در شهر كاشان تجاوز كرده متعرض دارنده‌هاي حول‌وحوش، چه در كاشان و چه در اطراف، هم ميشدند. حتي تا اردستان و بلوكات يزد هم ميرفتند و مردم آنجاها را هم سر و كيسه كرده برميگشتند.
شاهزاده عين الدوله و هيئت دولت وقت صلاح ديدند كه از ماشاء اللّه خان قراسوران‌باشي بسازند و حقوقي بعنوان مستحفظ راه باو داده و مطيعش بكنند. با قول‌وقرار و مهر كردن قرآن، ماشاء اللّه خان با سوارهاي خود بتهران آمده چندي در پايتخت اقامت كرد. ولي در قول‌وقرار و مهر خود بقرآن پادار نبود، اكثر نقض عهد ميكرد و بقول خودم در ابطال الباطل، از لفت‌وليس بدش نميآمد. تا وثوق الدوله بشرحي كه در همان رساله نوشته‌ام، در كابينه قرارداد او را بتهران خواند. اين‌بار رئيس الوزراء بد عهدي كرد و پدر و پسر را اعدام نمود و باز بقول خودم در آن رساله خوب كاري كرد. زيرا اين موضوع خيلي براي آزادي مايه سرشكستگي بود كه يك مشت اشرار دور يك بيسروپا جمع شده مدت ده دوازده سال با دولت بجنگند و دولت باوجود قشونكشيهاي متعدد، از عهده آنها برنيامده و بالاخره مجبور شود با آنها آشتي كند. حتي در همين حال آشتي هم آنها دست از خرده كاريهاي زمان قبل خود برنداشته هم از دولت هم از مردم باج سبيل بگيرند.
خلاصه، موضوع قهر شاهزاده چيز مهمي نبود و در همان مجلس با مرنار مذاكره شده، قرار پرداخت حقوق سواره كاشي را دادند ولي شاهزاده از فرط غضب كه تيرش در موضوع هوار شدن سر انبار غله بسنگ خورده بود، تا دو سه روز ديگر بحال قهر باقي بود تا مصلحين خيرانديش ميانه افتادند و شاهزاده آشتي كرد. بعدا كه تحقيق كردم، اين همه عشوه‌هاي شتري و نازوغمزه بيمورد، بواسطه بندوبستي بوده كه شاهزاده با روسها داشته و ترسهاي مرنار هم از او بهمين جهت بوده است. همقطاران او هم كه متوجه مطلب
ص: 434
بودند، ميخواستند از نفوذ او استفاده كرده و او را نرنجانند.

سياست پوسيده استبدادي‌

ميدانيم من هفته‌اي يكي دو شب برحسب قرار جزو حاشيه مجالس اول شب شاهزاده، وزير داخله، بودم. گويا در حدود همان اوقاتي كه مرنار را با ترجماني ترجمان الدوله ملاقات كرده بود، يك شب ديدم شاهزاده ميگويد: «يك كسي پيدا شده است تعهد ميكند نان شهر را با روزي دويست خروار آرد در خرواري پنج تومان گرانتر از نرخي كه فعلا شما بنانواها ميدهيد و با همين نرخ نان فعلي اداره كند.» گفتم: «يعني ميخواهد بگويد گندم در هر يكمن بيش از يكمن نيم نان ميدهد و سيصد هزار نفر جمعيت شهر، كمتر از دويست و پنجاه خروار آرد لازم دارند؟» گفت: «من نميدانم، يك كسي يك پيشنهادي باين كيفيت بمن داده است.» گفتم: «حضرت والا از همه‌كس بهتر ميدانيد كه اين حرف بي‌پاست ولي من جلو اين شخص طاقه شال پهن ميكنم معرفيش كنيد در صورتيكه اعتبارش بي‌سوسه باشد، من فورا با او اين قرارداد را مي‌بندم زيرا در اينصورت خزانه دولت از پرداخت روزي دو سه هزار تومان ضرر نان فارغ خواهد شد.» گفت: «بعد با شما در اين زمينه مذاكره خواهم كرد.» فردا اول شب رفتم، گفتم: «راجع بداوطلب نان شهر كه ديشب مذاكره فرموديد، منتظرم اين شخص را معرفي فرمائيد.» گفت: «حالا باشد» پس‌فردا شب باز رفتم. همين جواب را شنيدم ولي دست از گريبانش برنداشته و تا يكهفته هر شب ميرفتم و معرفي مؤمن را كه يقين داشتم وجود خارجي ندارد، از اين پيرمرد دمكرات دروغگو، با سماجت ميخواستم.
بالاخره باو گفتم: «يكهفته است كه من اين مژده را از حضرت والا شنيده‌ام، حداقل روزي دو هزار تومان نفع اين معامله است، اگر همان شب اول اين شخص را معرفي فرموده بوديد تا حال شانزده هزار تومان بدولت نفع رسيده بود! حالا هم استدعا دارم اين شخص را معرفي فرمائيد تا خزانه دولت را هرچه زودتر باين نفع برسانم.» گفت: «اين شخص كار را با اداره ماليات مستقيم (؟) قبول دارد و ميگويد اگر اين اداره تحت امر او نباشد از رسيدن گندم و جو بانبار مطمئن نيست.» گفتم: «اگرچه اين دو كار بهم مربوط نيست و ماليات دولت را نميتوان مقاطعه داد و اين جمله همچو ميرساند كه اين شخص مرد ياوه‌گوئي است، ولي اجازه بدهيد «دروغگو را تا در خانه‌اش برسانيم» صد روز بسر خرمن داريم، در همين صد روزه لا محاله دويست هزار تومان فائده دولت است، من حاضرم از رياست ماليات مستقيم الي الابد صرفنظر كنم و اين كار را با اداره ماليات باو واگذارم.» شاهزاده گفت:
«با او حرف ميزنم» فردا شب باز رفتم و گفتم: «مذاكره فرموديد؟ ...» گفت: «عجب! شما چه اصراري داريد؟!» گفتم: «بلي! اصرارم براي نفع عامه است من ميخواهم اين شخص را بشناسم و بدانم اين آقاي ملاكي كه سالي بيست سي هزار خروار گندمهايش را بدولت مجانا واگذار ميكند كيست و املاكش كجاست و سرمايه‌اي را كه روزي دو هزار تومان ضرر بين را تحمل كند، از چه محل بدست آورده است؟! حضرت والا! شما وزير داخله هستيد، در محضر عمومي موضوعي را مطرح ميفرمائيد، مردم كه نميدانند اين حرف ياوه
ص: 435
است، اگر من دروغگو را بدر خانه خود نرسانم و بي‌اساسي اين ياوه‌گوئي را ثابت نكنم، مردم گمان خواهند برد كه من در اين كار نفع خصوصي دارم.» شاهزاده اين فحشهاي صريح مرا خورد و تحليل برد و من هم از فردا شب مجلس او را ترك گفتم ولي نمونه نان را هر شب برايش ميفرستادم.

عقدكنان‌

منزل اختصاصي عروس و داماد بيروني تازه‌ساز تعيين شده بود كه بايد من و مادرم در اين حياط منزل كنيم و اندرون وسط بيروني شود. البته حياط وسط براي بيروني خيلي آبرومند نبود ولي چون خيال داشتيم در آتيه حياط كوچك جنب هشت مدخل و طويله قرينه آن و اين حياط وسطي را بهم كوبيده و زميني بطول چهل پنجاه و عرض بيست متر ايجاد كرده و در سمت شمال آن چهار اطاق و چهار زيرزميني بسازيم و باقي را حياط و باغچه كنيم و اين ساختمان و باغچه را به بيروني تخصيص دهيم، اگر بيروني موقتا هم چندان آبرومند نبود، چيز مهمي بشمار نميآمد. اين فكر فكر خوبي بود زيرا اصل «دوري و دوستي» را بين جاريها محفوظ داشته و بيروني دو برادر كه در همه چيز زندگي با هم شريك بودند، بين دو اندرون اتفاق افتاده و حوائج هريك را نسبت باندرون خود در كمال رفاه برميآورد.
از روباهي پرسيدند چند تا حيله داري كه از دست سگ فرار كني. جواب داد هزار تا و از همه بهتر آنست كه نه من او را ببينم و نه او مرا.
وقوع بيروني بين دو اندرون، طبعا اين موضوع را عملي ميكرد پس دو حياط اندرون احتياج بدستكاريهائي مثلا براي ساختمان آشپزخانه و ايجاد قفسه‌هائي براي لوازم زندگاني اندروني داشت كه ناگزير بايد بعمل آيد و چون حياط اندروني كه بمن تخصيص مييافت وسيعتر و از طرف ديگر لازم بود همانطور كه مادرم زحمت اداره شام و نهار پسر و عروس اولي را متكفل شده و آن عروس را تمرين داده حالا همان وظيفه را نسبت به پسر و عروس ديگر خود هم انجام دهد، قرار شد كه آشپزخانه برادرم سوا شود و آشپزخانه من و مادرم با هم باشد. باري بنائي آمد و دو حياط را براي اندرون شدن و آشپزخانه داشتن مهيا كرد. ضمنا رنگ در و ديوار اطاقها هم تجديد شد. بناي سمت شمال و اطاق روي آب‌انبار از بناي سمت مغرب كه سه اطاق و دو راهرو ميشد، نصيب من و دو اطاق ديگر بناي سمت مغرب كه يكي بزرگ و ديگري كوچك بود، بمادرم تخصيص يافت و بناي تنكه‌سازي سمت مشرق بخدمتكارها رسيد و زيرزمين سمت شمال، آشپزخانه بسيار وسيعي شده از هر حيث براي اندروني آماده گرديد. در اين آشپزخانه فر و شيرآب جاري هم تدارك شد.
منهم يكي از سه اطاق قسمت خود را بالاختصاص بخودم تخصيص داده، كتابهاي خويش را در دو قفسه و لباسهاي خود را در دو قفسه ديگر آن گذاشته، فرش و مبل و پرده آبرومند براي آن تدارك ديدم كه اطاق مردانه خوبي باشد. تالار و اطاق روي آب‌انبار را سهم همسر آينده خود قرار دادم كه بميل خود فرش و مبل و پرده براي آن بياورد.
مادرم هم رختخواب همه چيز تمامي بر جهاز من اضافه كرد كه زندگاني آبرومندانه
ص: 436
داماد قبل از عروسي در نزد خانواده‌اي كه از زندگاني داخلي داماد بيخبرند محرز باشد.
ميدانيم عقدكنان و عروسي در خانواده ما بايد وصل بهم باشد، باوجود اوضاع سياسي جديد و بي‌اعتقاد شدن مردم بچيزهاي ماوراء الطبيعه، رعايت ساعت سعد در عروسي و عقدكنان، چون طرف آن زنها بودند، باز هم از بين نرفته بود. در تقويم، صبح امروز را براي عقد و فردا شب را براي آوردن عروس ساعت سعد معين كرده بود. پس قبل از عقدكنان بايد جهاز عروس را بياورند.
عصر روز قبل از عقدكنان، قافله جهاز البته بي‌موزيكان و نقاره از خانه حاجي فخر الملك بخانه ما راه افتاد. حاجي ملا رضاي شميراني كه معروف بجاجي آخوند فخر الملكي و در حقيقت پيشكار پدر عروس بود و كتابچه صوت جهاز را در بغل داشت، از جلو و خوانچه‌هاي اسباب زندگي و قاطرهاي يخدان و مفرش و مسينه‌آلات بطوري كه خواننده عزيز سابقه دارد، از عقب بخانه ما وارد شدند. جهاز، بسيار مفصل و پرمايه و آبرومند بود. ظروف، چيني و نقره، پرده‌ها مخمل، پشتيها و مبلها مرواريددوز، اسباب چراغ همه‌جور. خلاصه اينكه يك تالار نه ذرع در پنج ذرع و نيم و يك اطاق چهار ذرع در پنج ذرع و نيم و دو راهرو را از ميز و صندلي و مبل و قالي و قاليچه و اسباب چراغ مانند دكان سمساري آندوره كه مزين‌ترين دكان‌ها بود پركردند. حاجي زري، دختر مسني كه همراه حاجي فخر الملك بمكه هم رفته و بعدها من او را امام سيزدهم خانمهاي خانواده عز الدوله لقب دادم، مأمور تزيين اطاقها شده بود. صورت جهيزيه را برادرم آقا ميرزا رضا با جمله انشاء اللّه مبارك است امضاء كرده، با يك طاقه شال اميري بته بادامي سفيد كه مادرم از بقچه خود بيرون آورد، بحاجي آخوند تسليم كردند. ساير حاملين جهاز هم البته هريك انعامي گرفته، بعد از صرف شربت و شيريني رفتند و حاجي زري مشغول كار شد و چون امام سيزدهم خانواده و ناچار در همه چيز جهيز از او مشورت شده و او بود كه رنگ پارچه‌هاي مبل و پشتيها را معين كرده بود، خود او را هم مأمور آراستن اطاقهاي عروس كرده بودند.
در اين دوره مجلس عقد را از حيث دعوت مفصل ميگرفتند و دعوت عروسي را بعد از هفته اول عروسي آنهم منحصر برفقاي جوان داماد ميكردند. در مجلس عقدكنان تمام رفقا و آشنايان خانواده عروس و داماد دعوت ميشدند كه از سه ساعت بغروب مانده تا يكي دو ساعت از شب رفته دسته‌دسته آمده و در اطاقها و بر صندليهائيكه تنگ درز دوره چيده و جلو هر دو سه صندلي ميز كوچكي و در آن شيريني و ميوه گذاشته بودند مينشستند و چاي و شربت و بستني خورده ميرفتند. اين وضع براي آن اتخاذ شده بود كه دوستان و آشنايان همه دعوت شوند و جا هم براي پذيرائي آن‌ها تنگ نباشد.
ولي من با اينكه از همه جوانهاي دوره متجددتر قلم رفته بودم، مثل پاپاژي يه نور ماند، يكي از قهرمانهاي ميزرابل ويكتور هوگو، معتقد بودم كه در عروسي بايد رسوم قديم را ترك نكرد. گذشته از اين، عروسي بايد خيرش بسائل و محروم برسد. شيريني و ميوه، آنهم منحصر بمردمان با تمكن چه خيري براي سائل و محروم دارد؟ در صورتيكه
ص: 437
اگر دعوت بشام يا نهار باشد، طبعا صد الي دويست نفري فقير و محروم هم از فاضل غذا استفاده خواهند كرد. از طرف ديگر، دوره هم ديگر اقتضا نداشت كه مثل دامادهاي سي چهل سال قبل، بقول سراج الملك اصفهاني، «لا پالون قائم شوم» و ميل من در ترتيب مجلس مداخله نداشته باشد. بهمين جهت بود كه مجلس عقد را مختصر و محترم و مجلس عروسي را مفصل و با شام و جمعيت زيادتر برپا كردند.
برحسب ساعت، عقدكنان بايد صبح بعمل آيد، برادرها و خواهرهايم با اجراء كنندگان صيغه كه طرف ايجاب آن آقاي حاجي امام جمعه خوئي (ملا و مجتهد مشروطه) بود، بمنزل عروس رفته در ساعت مقرر صيغه جاري شد. در اين دوره كه مجالس عقدكنان مفصل ميگرفتند، رسم شده بود كه داماد با لباس ردنكت مشكي بايد در همان نزديكي و بدسترس حاضر باشد كه بعد از اجراي صيغه بمجلس عقد زنانه برود و پهلوي عروس روي صندلي بنشيند و براي دفعه اول در آينه پاي عقد كه جلو عروس گذاشته‌اند، همسر خود را ديده و مطربها آهنگ «بادا بادا مبارك بادا» را بزنند و بخوانند. البته خانمهاي مهمان هم چادر نمازهاي خود را بسر افكنده، روي خود را تنگ ميگرفتند و از تماشاي اين اولين ملاقات داماد و عروس و يادآوري عروسي و اولين ملاقات خود با شوهرشان، بحساب اين داماد و عروس، كيف ميكشيدند. ولي چون عقدكنان ما مختصر و عروسي هم فردا شب بود، خدا بشاهزاده واليه عمر بدهد، مرا از اقتفاي اين رسم كه فردا شب درهرحال گرفتار آن بودم نجات داد.
ولي من ميخواستم مجلس عقد محترمانه‌اي كه رفقاي درجه اولم در آن حضور داشته باشند، برپا شود. بنابراين، عصر همانروز در منزل حاجي فخر الملك مجلس رسمي عقدكنان منعقد شد. مدعوين وزراي حاضر و وزراي دوره‌هاي قبل و اجمالا تمام منتظر الوزاره‌ها و رئيس مجلس دوره ماقبل (جناب آقاي مؤتمن الملك) و مرنار رئيس خزانه و از خانواده خودمان هم هفت هشت نفري از درجه اول دعوت شدند. عده بيشتر از سي چهل نفر نبود. رسم قديم دلمه، ولي بدون شاخه نبات بعمل آمد. برادرم آقا ميرزا رضا كه رقعه دعوت هم بامضاي او بود تقسيم‌كننده دلمه شد.

عروسي‌

مجلس عروسي يك شب بود، صد و پنجاه نفري مردانه و در همين حدود هم زنانه وعده داشتند. دعوت‌كننده آقايان، برادرم آقا ميرزا رضا و رقعه دعوت خانمها بمهر مادرم بود. مجلس مردانه، در خانه برادرم آقا ميرزا رضا و مجلس زنانه در خانه خودمان منعقد شد و اولين دسته مطرب مردانه و زنانه براي سرگرم كردن مهمان‌ها دعوت شده بودند.
دسته مردانه، دسته حسن علي اكبر بود. اين دسته، شخصي بلقب مطربي حاجي لره داشت كه لهجه‌هاي كاشي و اصفهاني و لري و قزويني و ترك و كاكاسياه را با اصطلاحات آنها بخوبي تقليد ميكرد و الحق مرد بامزه‌اي بود. حتي بعضي از آنكدت‌هاي اروپائي را هم وارد مطايبات خود كرده، ببذله‌گوئي خود جنبه ادبي و اخلاقي هم ميداد.
ص: 438
در اين ضمن، يك نيمساعتي براي رسم ديرين استقبال داماد از عروس رفته مجددا بمجلس برگشتم. همينكه مهمانها سرشام رفتند، بمجلس زنانه كه آنها هم بعد از ورود عروس، شام خود را خورده بودند آمدم.
هنوز رسم دست‌بدست دادن عروس و داماد متروك نشده بود و اين كار بايد بتوسط يكنفر مرد تمام عيار انجام يابد. اين مرد كيست؟ من كه پدر ندارم، برادرهاي من؟ كه بعروس نامحرمند، برادرهاي بزرگ و پدر عروس؟ غايبند. بنابراين شاهزاده معتضد السلطنه، پسر علينقي ميرزاي اعتضاد السلطنه، را كه دائي مادر عروس و محرم بود، براي اين مهم دعوت كرده بودند. تشريفات بعمل آمد، لباس عروس از پارچه ابريشمي سفيد تا پشت پا و براي سربند عروس توري مانندي ترتيب داده بودند كه دنباله آن يكي دو ذرعي روي زمين ميكشيد. تمام مهمانها بتالار بزرگ هجوم آوردند. من و خانم مستوفي ميان جمعيت روي صندلي نشستيم. من براي شيرين كردن مجلس وراجي ميكردم و آواز و تصنيف بمطرب‌ها دستور و بعد از ختم هر دستوري پول‌هاي كوچك طلائي هم بآنها ميدادم. خواهر كوچك عروس هم كه براي نگاهداشتن دنباله عروس آمده بود، پشت سر ما دو نفر ايستاده بود. مادرم نزديك من آمد، دست او را بتشكر از زحماتش بوسيدم.
او هم روي پسر و عروسش را بوسيده و مجلس بخيروخوشي ورگذار شد.
فردا صبح ديدن رسمي هم از شاهزاده واليه بعمل آوردم. سر هديه‌هاي قوم‌وخويشها و رفقاي نزديك عروس و داماد بخانه ما باز شد. طاقه‌هاي شال و قواره‌هاي نابريده مردانه و زنانه و قاليچه و ساعت‌هاي قيمتي و اسباب نقره ساخته و جارهاي دو سه شاخه بلور و براي عروس جواهر از قبيل انگشتر و گل يخه و ساعت و از اين خردوريزها با شاخه‌هاي گل پائيزه مانند شب بود و ميخك و احيانا گل سرخ ميآوردند. بعد از چند روز، خلعتي هاي عروس براي مادر و برادرها و خواهرهاي داماد كه براي مادر و برادرانم طاقه شال بود تقسيم شد. البته صاحب خانم هم كه گذشته از نيمه‌دايگي داماد، واسطه اوليه اين وصلت بود سهمي از اين خلعتي‌هاي عروس داشت. اين عروسي قبل از عيد اضحي در ذيحجه سال 1331 اتفاق افتاد و همچو بنظرم ميآيد شب نهم عقرب بود و شب ورود عروس بخانه بعد از دو سه ساعتي باران عقرب هم باريد و اينرا من بفال نيك گرفتم. عروس در اينوقت بيست و دو سال الا پانزده روز از عمرش گذشته و از حيث سن‌وسال هم با همديگر متناسب بوديم. «*»
______________________________
(*)- بانو مريم مستوفي (اردلان) فرزند مرحوم ابو لحسن خان (حاجي فخر الملك) در سال 1272 شمسي در تهران تولد يافت و در سال 1291 شمسي مطابق با 1331 قمري با مرحوم عبد اللّه مستوفي (مؤلف اين كتاب) ازدواج نمود. بانو مريم مستوفي از زنان متدين و نيكوكاري بود كه تا پايان عمر در اثر معتقدات مذهبي در راه خدمت بمردم و نيكوكاري و خدمات اجتماعي لحظه‌اي فروگذار نكرد و از همين‌رو از نخستين سالهاي تأسيس جمعيت شير و خورشيد سرخ ايران با اين جمعيت همكاري و تشريك مساعي داشت و بارها بنمايندگي از طرف جمعيت بكشور هاي اروپا و آمريكا مسافرت نمود و از طرز كار اين مؤسسات اطلاعات گرانبهائي كسب نمود و از
ص: 439
شب عيد غدير شد، خانم مستوفي بمن گفت: «من بي‌اندازه دلم براي شاهزاده واليه تنگ شده است.» گفتم: «پاشو چادر كن باهم ميرويم، منهم خيلي دلم ميخواهد شاهزاده را ببينم.» ابتدا باور نميكرد، وقتي دانست جديست، برخاست و حاضر شد. از در خانه كه بيرون آمديم بازوي خود را خم كرده گفتم: «كوچه‌ها تاريك است، دستت را ببازوي من حلقه كن.» گفت: «اگر مردم ببينند چه خواهند گفت؟» گفتم: «تاريك است كسي ما را نميشناسد، گذشته از اين چه ايرادي باينكار وارد است؟» خانم مستوفي اطاعت كرد. بهمين هيئت وارد اندرون و يكسر و بيخبر باطاق شاهزاده وارد شديم. خانم مستوفي دست خود را از بازوي من جدا كرده، با قال‌وقيل زياد خود را بگردن شاهزاده انداخت و لوسبازيهاي دخترانه را نسبت بمادر بعمل آورد. شاهزاده از اين صفا و بي‌پيرايكي حظ كرد، قدري نشستيم يك قوري و قندان و شيردان چاي‌خوري نقره بسيار زيباي كار شيراز كه تازه رسم شده بود از اشكال تخت جمشيد ميساختند، براي همين صفا و بي‌پيرايگي بمن هديه كرد. يك ساعتي نشستيم، براي شام بمنزل آمديم. هنوز رسم پاگشاي عروس، بخصوص در خانواده‌هاي قديمي معمول بود و سابقه نداشت كه داماد دست عروس را گرفته اينطور بيخبر و آزادانه بمنزل مادرزن بروند.

حاصل زندگي من‌

نتيجه اين ازدواج و حاصل زندگاني من، دو پسر و سه دختر است كه بعرصه رسيده و اسامي آنها بترتيب ولادت، نصر اللّه و مهروش و باقر و هوروش و نيره است.
پسر اولي، نصر اللّه مستوفي تولد در 25 رمضان 1332 قمري مطابق با دوم اسد 1292 شمسي ليسانسيه تاريخ و جغرافيا از دانشسراي عالي، ابتدا در مدارس متوسطه بشغل دبيري اشتغال داشته و فعلا مدتي است در وزارت پيشه و هنر شغل بازرس وزارتي و رتبه هفت اداري دارد.
دختر اولي، مهروش صفي‌نيا تولد در دوم رجب 1335 قمري مطابق 4 ثور 1296 ليسانسيه زبان فرانسه و انگليسي و متخصص تعليم و تربيت از دانشسرايعالي و در دبيرستان چك و اسلواكي و دبيرستانهاي ديگر سمت دبيري دارد و چنانكه اسمش گواهي مي‌دهد، با آقاي غلامرضاي صفي‌نيا مستشار ديوان كشور ازدواج كرده و داراي دو پسر يكي فرامرز صفي‌نيا يازده ساله و ديگري خسرو صفي‌نيا سه ساله است.
پسر دوم، مهندس باقر مستوفي تولد در چهاردهم جمادي الاخره 1326 قمري مطابق ششم حمل 1297 شمسي كه با كالورآي خود را از مدارس متوسطه تهران گرفته و بعد بانگلستان رفته و داراي ديپلوم مهندسي از دانشگاه بيرمنگام و مدال كادمن است. چندي در آبادان
______________________________
مؤسسات صليب سرخ كشورهاي تركيه- ايتاليا- آلمان- سويس- فرانسه و انگلستان بدريافت نشان مخصوص نايل گرديد.
بانو مريم مستوفي از سال 1311 بيشتر وقت خود را در پرورشگاهها و بيمارستانهاي شير و خورشيد سرخ ايران و در راه امداد آسيب‌ديدگان و تسكين آلام دردمندان گذراند و در روز يكشنبه هشتم ارديبهشت سال 1342 ديده از جهان فروبست.
ص: 440
مشغول كارهاي نفتي بوده و فعلا در تهران شغل معاونت پروفسور ويندزور را در بنگاه آبياري دارد و در نقشه سد لار مداخله كامل داشته است «1»
دختر دوم، هوروش مقدم تولد 23 ذيقعده 1338 قمري مطابق 17 اسد 1298 كه مثل خواهرش ليسانسيه در فرانسه و انگليسي و تخصص در تعليم‌وتربيت از دانشسرايعالي است. رتبه‌اش پايه دو دبيري و در دبيرستان نوربخش مشغول تعليم دخترانست. سال گذشته با آقاي محسن مقدم كه بشغل تجارت مشغول است ازدواج كرده و يك دختر پنجماهه دارد كه خانم مستوفي اسم خود، مريم را باين نوه داده است و مثل مرحوم ميرزا يوسف صدراعظم «خودش همينطور راه ميرود.»
دختر سوم، نيره مستوفي تولد اول شعبان 1343 مطابق هفتم حوت 1303 شمسي كه فعلا در دانشسرايعالي مشغول تمام كردن سال آخر تحصيلات خود ميباشد و در بهار آينده انشاء اللّه بگرفتن ديپلم ليسانس در رشته زبان انگليسي و آلماني و فرانسه با تخصص در تعليم و تربيت موفق خواهد شد. «2»
خيلي خوشوقت و مفتخرم كه با اينكه خود جز يك ليسانس زوركي عهد مظفر الدين شاهي سرمايه دانش و بينشي ندارم، پنج ليسانسيه بجامعه تحويل داده‌ام. انصاف را كه بيشتر توفيق يافتن فرزندان در تحصيل اثر جديتهاي خانم مستوفي است كه حتي زحمت اداره كردن خانه شوهر و پسر مهري صفي‌نيا را هم تقبل كرد و او را بگرفتن باكالورآو ليسانس كه اولي در زمان شوهرداري و دومي در دوره شوهرداري و بچه‌داري بوده وادار نموده است. شايد در آينده بازهم موقعي پيدا كرده بزحمات خانم مستوفي در راه تربيت فرزندان اشاره بكنم.
البته خواننده عزيز منتظر نيست كه من تصور اخلاقي فرزندان خود را بكشم و از دانش و بينش آنها چيزي بقلم آورم و مثل سوسك كه به بچه خود ميگفت: «قربان دست و پاي بلورينت بروم» مهر پدري مرا وادار باغراق درباره آنها نمايد. اجمالا و باز هم بنظر من، بچه‌هاي بدجنس مردم آزاري نيستند. براي آنها و ساير جوانان اين كشور كه همگي
______________________________
(1)- باقر مستوفي بدعوت انجمن فرهنگي ايران و انگليس، براي تكميل تحصيلات پريروز اول بهمن 1323 بلندن رفته است كه تحصيلات عالي‌تر خود را در دانشگاه لندن تمام كند. از طرف وزارت كشاورزي هم مأمور است كه راجع بسدسازي لاربا بنگاه‌ها و ادارات دولتي و متخصصين فن وارد مذاكره و خود را براي انجام اين خدمت آماده‌تر نمايد.
(2)- نيره مستوفي پس از تمام كردن دوره دانشسرايعالي تهران در بهار 1324 وارد خدمت دبيري شد. پس از دو سه ماهي اشتغال از شوراي فرهنگي ايران و انگليس دعوتش كردند كه براي تكميل تحصيلات در رشته تعليم‌وتربيت بدانشگاه ادين‌بورگ بانگلستان برود و وزارت فرهنگ باو مرخصي داد. بعد از گذراندن دوره يكساله اين دانشگاه در شهريور 1326 از انگلستان مراجعت كرد و تا بهار سال 1329 در دبيرستان نوربخش و مؤسسان شوراي فرهنگي ايران و و انگليس مشغول تعليم و تربيت دخترها شد. در اين تاريخ اين‌بار از امريكا دعوت‌نامه‌اي براي مدت يكسال دريافت كرد كه براي مطالعه و تكميل تحصيلات بامريكا برود. با طياره بسمت مقصود عزيمت نمود تا شش ماه در نيويورك بمطالعه پرداخت كه براي ابتداي دوره تحصيل بدانشگاه برود.
ص: 441
برادرزادگان منند، خير و سعادت از خدا ميطلبم و توصيه ميكنم كه فرزندان و برادران و خواهران و شوهران و زنان و پدران و مادران و از همه بالاتر سيتو اين‌هاي خوب و در راه خدمت جامعه فداكار و زحمتكش و صبور و قانع باشند.
اندرين دائره، ميباش چودف، حلقه‌بگوش‌ورقفائي خوري، از دائره خويش مرو و بدانند آنچه نصيب آنهاست مسلما بآنها خواهد رسيد و در طلب زندگي دنبال كارهاي پست نروند تا بزرگوار و بزرگمنش واقعي بشوند.

مرنار يكي از رجال ايران است‌

بعد از تابستان، بايد خزانه از ضرابخانه بشهر منتقل گردد، ولي اجاره تمام خانه صاحب اختيار با بانك سرنگرفت. بانك شاهنشاهي انگليس بود و هيچوقت سياست مالي را فداي سياست دولتي نميكرد و برعكس بانك رهني كه دولتي و تابع سياست دولت روس بود، تا مجبور نميشد، ملك و خانه از كسي وثيقه نميگرفت. بر فرض اينكه برحسب تصادف جائي پولش جا واميكرد و مجبور ميشد در عوض پول خانه قبول كند، هرچه زودتر رهينه را بپول نزديك كرده اصل و فرع سرمايه خود را تأمين مينمود. خانه صاحب اختياري خيلي بزرگ و پر طول و تفصيل بود و يكجا مشتري نداشت، بانك خيال خرد كردن و دست‌بسر كردن آنرا داشت، پس يكجا نميشد بخزانه اجاره دهد. زيرا ممكن بود مشتري بخواهد از خود خانه استفاده نمايد و اجاره بودن خانه ممكن بود باعث جوش نخوردن معامله شود. اين بود كه باغ عمارت كلوب ايران را كه مشتري دست بنقدي نداشت، مرنار براي منزل شخصي خود اجاره كرد و سر ادارات خزانه بيكلاه ماند تا بالاخره خانه‌هاي آقايان هدايت را كه قسمتي در خيابان صنيع الدوله و قسمتي در ميدان مخبر الدوله واقع بود، اجاره كردند و خزانه قدري ديرتر از ييلاق ضرابخانه بآنجا منتقل شد. گذشته از اينها با توسعه روز افزوني كه در ادارات خزانه معمول ميداشتند، سه حياط عمارت صاحب اختياري هم براي خزانه كافي نميشد.
مرنار ديگر آن سيتواين ساده بروكسل و تنها رئيس گمرك ايران نبود، بلكه خزانه- دار كلي بود كه اختيارات او بموجب قانون 23 جوزاي تنگوزئيل 1329 معين و با فشار دولتين، اين اختيار را مالك شده و بايد آنرا بنفع حاميان خود و جمهوري بلژيكي‌هاي مستخدم ايران اداره كند. عبث نيست كه فري‌يه تازه‌وارد، كوس رياست بر دو مدير كل ايراني ميزند، سهل است، ميتواند مثل مهتر نيسم عيار كمند خاك كند و پوست خربزه زير پاي مدير كل ايراني بگذارد و كسي نباشد كه از او بازخواست نمايد؟.
باوجود سنت سنيه بلژيكي‌ها كه هرچه از راه مشروع و غير مشروع در ايران بدست ميآورند بايد از خرج بخورونميري يكسر ببانك بروكسل بفرستند، مرنار كه در قسمت زندگي شخصي اين سنت را كاملا رعايت ميكرد، در تجمل و شكوه عمارت و اثاثيه، دست از جان شسته، عمارت و مبل با سليقه‌ترين اشخاص دوره ناصري و مظفري، يعني صاحب اختيار را اجاره ميكرد. امسال ييلاق او هم عمارت و باغ صاحب اختياري چيذر بود كه بوسيله يكي دو دست بشعاع السلطنه منتقل شده و در غيبت او از كس‌وكارش اجاره كرده بود.
ص: 442
از طرف ديگر وزراء اكثر عوض ميشوند، مرنار دائمي است و همين دوام او در ماليه كه حساس‌ترين ادارات است، سبب شده كه از او ديكتاتوري بوجود آورد و در كارهاي مالي ساير وزارتخانه‌ها مداخله كند. وزراء هم هيچ راهي براي جلوگيري از او ندارند.
مجلسي نيست و بودجه‌اي هم وجود ندارد. اين وضعيت نه فقط او را صاحب منع و اعطاء كرده است، بلكه بدون اراده او هيچ كاري از هيچ وزيري متمشي نيست. سازگاري اين وضع با سياست دو منطقه نفوذ كه در اين‌روزها روح سياست خارجي ايران است، حاجت بتوضيح ندارد. مرنار هم دليرانه اين سياست را بدستور سفارتها تعقيب مي‌نمايد.
متنفذين بومي از هر حيث مرجحند، مرنار بدون پرسش از هيئت وزراء حقوق ارباب وظيفه را از قرار نصف قابل پرداخت اعلام كرده است، معهذا با اينكه حقوق‌بگيرها در تهرانند، اين نصفه هم بعذر نداشتن پول، در محلي كه حقوق آنها بخرج آنجا ميآيد، بثلث و ربع تنزل ميكند. مردمان آبرودار بي‌وسيله براي دريافت همين نصف و ثلث و و ربع بعذابي مبتلا هستند كه نظير آن در هيچ دوره‌اي ديده و شنيده نشده است. بعد از گربه رقصاني‌هاي تعرفه و تشخيص هويت كه اكثر ده بيست روز الي يكماه صاحب حقوق را بعذاب مي‌انداخت، وقتي حواله صندوق را باو ميدادند، وصول بصندوق براي او امكان نداشت.
زيرا ژاندارم در اداره صندوق را گرفته نمي‌گذاشت مردم بآزادي حقوق خود را دريافت كنند. بهانه اين رفتار هم كم‌پولي خزانه بود كه مثلا روزي شش هفت هزار تومان بيشتر نميتوانست پرداخت كند. اين مبلغ هم باشخاص توصيه شده تخصيص مييافت و سر عامه بي‌كلاه ميماند.
ولي متنفذين با يك ملاقات با مرنار و قدري تملق، در كمال سهولت ميتوانستند حقوق خود را تمام بگيرند. وسيله‌هاي عجيب براي اينكار فكر ميكردند كه از آنجمله فرستادن بنده‌زاده‌ها ببروكسل براي تحصيل بود.
ميدانيم اصول مسلمي براي تصفيه حسابهاي گذشته صاحبان خالصجات انتقالي وضع شده بود، در اين قسمت هم گذشتهائي بر نفع متنفذين بحكم مرنار باجراء مي‌رسيد، ولي همينكه كار به بيدست و پا ميرسيد، همان اصول مسلم را هم درباره آنها نميخواستند تبعيت كنند و كار آنها گرفتار «مو از ماست كشيدنها «1»» و صرفه‌جوئيهاي فري‌يه و لولو ميشد.
من تا ميتوانستم حق و عدالت را در قسمت خود رعايت نمايم، با كمال شوق مشغول كار اداره ماليات مستقيم بودم. ولي ميديدم اختيار اداره دارد از دستم بيرون ميرود و بدون اينكه خود خواسته باشم، اشخاصي كه براي «ميرزابنويسي «2»» از آسمان افتاده «3» و با كمال ميل حاضرند هرچه رؤساء ميخواهند بدون رعايت هيچ اصلي باجراء برسانند، زيردست من گماشته شده‌اند. كاريكه با آن همه شعبه‌هاي زياد در زمان شوستر و اوايل
______________________________
(1)- مو از ماست كشيدن، كنايه از دقت و باريك‌بيني‌هاي بي‌وجه است.
(2)- ميرزابنويس، كنايه از كارمند مطيع بي‌اراده و كم فكري است كه هيچ نظري بكاريكه انجام ميدهد نداشته و از ادراك خوبي و بدي حاصل عمل خود عاجز باشد.
(3)- از آسمان افتادن كسي براي كاري، كنايه از مناسبت داشتن زياد او براي آن كار است.
ص: 443
مرنار با من و معاونم و دو سه نفر انجام ميگرفت، حالا باوجوداينكه از حيث عده كار يك ثلث آنوقت هم نيست، بايد اين يك ثلث بتوسط ده بيست نفر نويسنده و مترجم انجام شود.
زنگ و زنجيرهائي كه بكار بسته شده و بالاختصاص دو رئيس مافوق كه فري‌يه و لولو هستند، كارها را عبث معطل ميكند. اصول بوركراسي جاي فعاليت و عمل را مي‌گيرد و كم‌كم من هم دارم ماشين امضاي بي‌اراده مي‌شوم.

بوركراسي آفت اراده و عمل است‌

بوركراسي بدترين طرز گردش كار است. هرجا راه و پاي اين طرز باز شود، استقلال روحي و آزادي فكري، مدير آن را بدرود ميگويد. از ثبات تا مدير كل همه ماشين امضاء ميشوند و مسؤليت اداري لوت شده كارهاي عمومي مسؤل شخصي ندارد. افسار كارها در دست اشخاص كم تجربه و كم رتبه‌اي ميافتد كه با فهم ناقص خود از كاغذهاي بي‌زبان دوسيه چيزي درك كرده يا نكرده موضوع را بمرور جلو ميبرند و اكثر اتفاق ميافتد كه رأي غلط و فهم ناقص شخص اولي كه انشاءكننده مطلب است از زير سه چهار امضاي بالادست‌ها با همان نقص و غلط خود گذشته و بامضاي وزير به مقصد هم ميرود. بعقيده من، اين طرز اداره را مردمان بي‌حافظه كم‌هوش، كه نميخواهند بنقص خلقت خود براي كارهاي عمومي معترف شده كار را باهلش بسپرند، اختراع كرده و دكاني است كه بي‌كفايتي در مقابل كارآمدي براه انداخته است. براي يكنفر مدير زيرك چيز فهم در دفعه اول مشروحه و عرضحال و در دفعات بعد پيشاني ارباب رجوع دوسيه و حافظه اين مدير، آرشيو عمل است.
دوسيه و كارتن براي كمك بكم فهمي و بي‌ادراكي و كندهوشي مديران اختراع نشده كه در هيچ وارده‌اي بدون دوسيه نتوان اقدام كرد بلكه اين اختراع براي جمع‌آوري كاغذهاي كار خاتمه يافته است كه اگر در آينده بخواهند بدانند اين كار چطور ختم شده است، بآن رجوع نمايند.
ملل لاتين و بخصوص بلژيكي‌ها كه مع الاسف ما اصول اداري خود را بيشتر از آنها گرفته‌ايم، از همه بوركرات‌تر و بهمين جهت در عمل از آنگلوساكسون‌ها كه بيشتر درپي مدير خوبند و آرشيو را براي تاريخ ميخواهند عقب ميباشند. بازهم اينجا همان موضوع قليه كه نه با قافست و نه با غين بلكه با گوشت است پيش ميآيد. اداره خوب بآرشيو منظم و دوسيه و كارتن مرتب نيست بلكه بوجود مدير چيزفهم است و لا غير.
بعضي تصور ميكنند كه طرز بوركراسي اگر معطلي دارد، لا محاله از اشتباه مصون و براي جلوگيري از تفريط و تقلب و تشخيص عامل اشتباه كننده و ناپاك نافع است، در صورتيكه برعكس اشتباه و تقلب و حقه‌بازي‌هاي اداري هيچ وسيله‌اي بهتر از بوركراسي ندارد. زيرا بواسطه گذشتن كار از زير چندين چشم كه همه باميد هم و باعتماد عضو پائين‌تر نخوانده امضاء ميكنند و بالاختصاص بي‌اختياري امضاءكننده آخري، مسؤليت لوث و بيم اشتباه و تقلب و تفريط در اين طرز زيادتر است بعقيده من بايد سكان اداره را بمديران زيرك چيز فهم داد و اختيار را از بالا و پائين تا شخص او جاروب كرده دور ريخت و او را مختار و مسؤل قرارداد و اين مسؤليت را هم تنها از نقطه‌نظر دولت نبايد ملاحظه كرد بلكه بايد
ص: 444
مديرانرا نسبت بضرري كه بواسطه كم‌فهمي و آراء غلط خود بمردم وارد ميكنند، نيز مسؤل كرد و ضامن خسارت آنها هم دانست.
تنها اشخاصيكه در محاكم قضائي مشغول قضاوتند قاضي نيستند بلكه هيئت عامله يك كشور، از آژان پست كوچه تا پادشاه مملكت، هركس كه صاحب امر و نهي است قاضي است و كار اين قاضي‌هاي اداري بدرجات مشكل‌تر از قضات دادگستري ميباشد. زيرا در محاكم دعوي بين دو طرف طرح شده و طرفين دعوي، اعم از اينكه خصوصي باشد يا عمومي، حاضرند و هرجا قاضي بخواهد بخطا برود بنفع خود به او تذكر ميدهند ولي قاضي‌هاي اداري كه بين افراد و دولت بايد قضاوت كنند، اكثر جز دعوينامه كتبي افراد بر دولت چيزي در دست ندارند و در حين محاكمه هم هيچيك از طرفين حاضر نيستند كه در رد ادعاي طرف خود توضيحاتي داده خاطر قاضي را بحقيقت توجه دهند. حكم قاضي عدليه در محاكم بالاتر قابل نقض است، در كشور ما به جهت نقض تشكيلات، شكايت از حكم قضات اداري باز هم بخود آنها كه حكم داده‌اند مراجعه ميشود. پس بايد اين قضات اداري هريك در كار خود و حدود خويش بسيار بينا و بصير باشند كه بمجرد خواندن عريضه شاكي با نوشتن ده پانزده كلمه در پاي وارده، مطلب را حل و تكليف جواب را معين كنند. نه اينكه سابقه را بخواهند و بعد از ديدن آنهم نتوانند از مثبت يا منفي عقيده‌اي اتخاذ كرده و مجبور شوند به ايراد جمله‌هاي ذو وجهين و ملمع خود، كار را براي كارگران زيردست خود هم مشكلتر كنند.
من در مدت خدمت چهل ساله اداري خود كمتر اتفاق افتاده است كه از اين قماش ملمعات بكار برده باشم. اگر چيزيرا نفهميده‌ام رك و راست بقصور خود اعتراف كرده از زيردست خود توضيح خواسته و با دو كلمه توضيح شفاهي يا كتبي او، تكليف جواب را تعيين كرده، سهل است، هميشه باصل مسلمي كه حاكم قضيه است نيز اشاره كرده‌ام كه تا ضمنا زيردست هاي خود را هم تربيت و تمرين داده باشم.
باري اين اوضاع خزانه بخصوص بي‌اعتدالي‌ها و اخذهاي بغير حق و اعطاهاي بغير مستحق و پامال شدن اصول مسلم و تعبير آنها بضرر مردمان بي‌وسيله و نفع متفذين كه از صدر تا ذيل اين دستگاه را فراگرفته بود، مرا دلسرد كرده بود، ضمنا خرده‌كاريهاي بلژيكيها در مستعمره كردن اداره و فاصله‌اي كه مرنار بين خود و ماها قائل شده و بالاختصاص مذاكره آمدن چهل نفر بلژيكي ديگر كه گرماگرم مشغول تدارك آن بودند، مرا بخيال كناره‌گيري از اين كار كه باسم من ولي من از ناگواريهاي آن بيشتر از همه‌كس در رنج بودم انداخت.

خواب عجيب‌

در خوابهائيكه انسان ميبيند، اقوال مختلفي ذكر كرده‌اند. آنها كه نميخواهند زير بار قضاياي ماوراء الطبيعه بروند، ميگويند خواب ديدن بر اثر افكار روزانه است كه هرچه انسان در روز ميكند و ميگويد يا در وقتي از اوقات زندگي خود كرده و گفته و يا شنيده است، بطور تفرقه و درهم خواب ميبيند. البته ايندسته معتقد بتعبير خواب نيستند و اثري براي رؤيا قائل نميباشند.
جمعي هم هستند كه در هر چيز پاي ماوراء الطبيعه را پيش كشيده و براي هر خوابي
ص: 445
تعبيري قائلند. شرع ما كه از روي گفته بزرگان دين ما اتخاذ شده است، در اين باب هم حد وسطي قائل شده، بين اضعاف و احلام و روياي صادقه فرق گذاشته قسمت اول را باطل و قسمت دوم را با تعبير و در زندگاني آينده شخص مؤثر دانسته ولي درهرحال خواب را حجت قرار نداده است. من در زندگي خود خواب‌هائي ديده‌ام و تعبيراتي از آنها كرده‌ام كه اكثر مطابق با واقع بوده است.
از جمله در زمستان اين سال شبي خواب ديدم باغي در بيرون شهر از رضا قلي خان آقاي رضا قلي قديمي پسر مشار السلطنه كه در اداره ماليات مشغول خدمت بود، خريداري كرده و براي تماشاي اين باغ رفته‌ام. اين باغ بشكل دائره هندسي و دوره ديوار آن درختهاي كاج رسيده دارد. در خيابان‌هاي آن درختهاي ميوه‌دار كاشته شده و باقي آن قطعاتي است كه براي صيفي‌كاري مهياست. يكي از محسنات اين باغ نزديكي آن بگار راه‌آهن عمومي ايران (؟) است در صورتيكه اينوقت ايران راه‌آهني غير از راه شاه عبد العظيم نداشت كه گار عمومي داشته باشد. نظرم نيست كه بنائي در آن ديده باشم، معهذا از باغبان پرسيدم آشپزخانه اين باغ كجاست؟ مرا بآشپزخانه‌اي دلالت كرد كه گذشته از اجاقهاي معمولي، فرهم داشت. من براي امتحان از كشش فر، گفتم در آن آتش كردند و براي اينكه بدقت آنرا امتحان كرده باشم، سرم را خم كرده از سوراخ فر بتماشاي شعله‌هاي آتش كه بسمت دودكش عقب لوله ميشد مشغول گشتم. كلاه نرم بي‌مقوائي از پوست لوتر بسيار عالي كه در روسيه زمستانها معمول بود بر سر داشتم. يك بزمجه بزرگي از ميان آتش درآمد و خود را از سوراخ بيرون افكند. در همين حال كلاه من از سرم افتاد و بزمجه آنرا بنوك خود گرفته بميان آتش برگشت. من عصاي دست خود را چندين بار در ميان آتش جولان دادم، بزمجه مستأصل شده بيرون آمد درحاليكه كلاه را بدون اينكه هيچ اثر سوختگي و حتي گرد و دود در آن باشد، بنوك خود دارد و چندين جاي بدنش از ضربه‌هاي عصا مجروح شده است. من عصا را ببيخ گردن او دم لبه كلاه گذاشتم كه آنرا رها كند. حيوان متقلب مثل اينكه فيزيك خوانده است كلاه را با دندانهاي خود ميگرداند كه فشار عصا را بگردن خود تخفيف دهد. من از اين سماجت برآشفتم و پاي خود را به پشت آن گذاشته و دست ديگر خود را بكار انداخته كلاه را گرفتم و كشيدم. گردن حيوان از تنه‌اش جدا شد بكنار افتاد و من كلاه خود را بسر گذاشته از مطبخ خارج شدم.
من از ماه رمضان اين سال، بواسطه يك تب سه روز روزه قرض داشتم كه از كوتاهي روزهاي زمستاني استفاده كرده مشغول اداي قرضم شده بودم. در يكي از اين سه شب بود كه وقتي براي خوردن سحري از خواب برخاستم، اين خوابرا ديده بودم و طبعا مثل هر مسلمان چندين بار لا حول گفتم. خانم مستوفي كه براي كمك بتدارك سحري بيدار شده بود، از سبب و حول‌هاي من پرسش كرد. گفتم خوابي ديده‌ام با كسي منازعه‌اي خواهم كرد كه فيروزي نصيب من خواهد شد خودم ميدانم كه با بلژيكيهاست.
صبح بواسطه روزه‌داري قدري ديرتر باداره آمدم، مير محمد حسين خان دستور تقسيم كاريرا كه بين اعضاي درجه سوم قسمت شده و از من و معاونم دو ماشين اصلاح و امضاء ساخته
ص: 446
بودند، به پيشنهاد فري‌يه و امضاي لولو، نزد من گذاشت. باو گفتم من ديشب خواب ديده‌ام سر بزمجه‌ايرا كنده‌ام، اميدوارم سر اين بوركراتها باشد فعلا دستور را اجراء كنيد تا ببينيم چه پيش ميآيد.
يكي دو ماهه آخر زمستان گذشت و روزافزون فكر استعفاء در من قوت ميگرفت.
فكر ميكردم كه بايد اين استعفاء موجه و با استدلال بوده، در نامه استعفاء، تمام جهاتي كه مرا باين كار واداشته است ذكر شود و از بي‌ترتيبي اداره و رفتار بلژيكيها هم در آن ذكري برود كه لا محاله فداكاري من بحال باقي ايرانيهاي خزانه نافع واقع شود و اين خود بمنزله اعلان جنگ با بلژيكيهاست. جنگ كردن با اين مردمان بي‌حيثيت قوي كه زور آنها آب خارجي ميخورد، البته كار كوچكي نيست و در زندگي اداري من اثر بزرگي باقي خواهد گذاشت. تكيه‌گاه من در اين جنگ چيست؟ هيچ! زيرا خوب ميدانم كه هيچكس پيدا نخواهد شد كه جرأت كرده جزئي همراهي با من بكند. همين وزراء كه كه امروز دلشان از دست مرنار خون است حتي قدرت اينكه كاري بمن در اداره خود رجوع كنند نخواهند داشت. برادرم هم البته بايد با من استعفاء كند زيرا ماندن او در اداره ديگر صورتي نخواهد داشت. ما دو نفري دو هزار تومان مواجب ديواني كه تازه باسم وظيفه موسوم شده است، داريم كه مثل اشخاص عادي بيش از نصف آنرا بما نخواهند داد.
پس عايدي دولتي ما در اثر اين استعفاء بربع عايدي فعلي كه ماهي سيصد و پنجاه تومان است تنزل خواهد كرد و تا بلژيكيها صاحب‌اختيار ماليه و مرنار ديكتاتور ايران است، بايد با همين حقوق كم بسازيم. از ملك هم بعد از وضع كمكي كه بعلي‌آباد بايد كرد، منتهي سالي هزار تومان عايدي داشته باشيم. مخارج امروز ما هر قدر هم صرفه‌جوئي كنيم، از چهار هزار تومان كمتر نخواهد شد و نصف اين مخارج بلامحل است.
ماه اول بهار رسيد، يك شب با آقاي فتح اللّه مستوفي دوبدو نشستيم، تمام اين حسابها را برادرانه باهم كرديم، در اينجا برادرم جمله‌ايرا بمن تذكر داد كه بيش از هر چيز مرا بكاريكه در اجراي آن بواسطه همين مشكلات مردد بودم مصمم كرد. برادرم گفت: «ما بصمد خان شجاع الدوله ايراد ميكنيم كه چرا بر ضد مليت قيام كرده و خود را بروسها بسته و بنفع آنها و سياست دو منطقه نفوذ خود را در آذربايجان فعال مايشاء كرده و سياست روس را در اين ايالت پيش ميبرد، در صورتيكه خدمت ما در خزانه، اگرچه بطور غيرمستقيم، ولي درهرحال براي پيشرفت اين سياست بمراتب مؤثرتر است. ما قوه مادي و سوار و تفنگ و فشنگ نداريم، قدرت ما بقلم ما و كارهاي اداري ماست كه اينقدرت را در طبق اخلاص گذاشته تقديم بلژيكيها و بالنتيجه در راه پيشرفت سياست خارجي در ايران بكار ميبريم. بين ما و شجاع الدوله چون نيك بنگري فرقي نيست.» اين بيان برادرم بقدري در من تأثير كرد كه بايشان عرض كردم بزودي حود را از اينكار خلاص خواهيم كرد. ضمنا از وضع دارائي موجود خودمان هم تحقيق كردم، ديدم بيش از چهل خروار جو كه بواسطه پر بودن انبار بر اثر اقدامات بهار گذشته خودم خرواري شش تومان بيشتر نميخرند، چيزي در بساط نيست.
ص: 447

رشوه‌هاي ادوار قديم‌

ولي فكر كردم تا يك مجلس با مرنار ملاقات نكرده مطالبرا اجمالا باو نگويم، حقا راه اعتراضي براي او باز ميگذارم كه بعدها ممكن است بگويد چرا بمن نگفتي كه اصلاح كنم. اين بود كه با يقين بي‌اثري اينعمل، روزي بملاقات او رفتم و اجمالا از اينكه من جز ماشين امضاء چيزي نيستم شكايت كرده و از واسطه‌هائي كه بين من و او در كار آمده و باغچه‌هائيكه آنها در اختيارات من رفته‌اند مذاكره بميان آورده و از طرز گردش كار خزانه كه بنفع متنفذين و ضرر مردمان بيوسيله پيش ميرود اشاره‌اي كردم.
مرنار خيلي پرچانه بود، مخصوصا وقتيكه نميخواست جواب قطعي بكسي بدهد، در دور كردن صحبت از موضوع زبردستي زيادي از خود نشان ميداد. در اينمورد هم برويه خود عمل كرد و در ضمن صحبت، برشوه و ارتشاء رسيد و گفت: «آيا امروز در خزانه رشوه‌گيري هست؟» گفتم: «اين سؤال از من كه عضو خزانه هستم نتيجه ندارد زيرا اگر من خودم اينكاره هستم، البته جواب من منفي خواهد بود و اگر اينكاره نباشم از رشوه و ارتشاء بيخبرم.
مردم كشور ما بقدري باهوشند كه با يك مجلس ملاقات، رشوه‌گير و رشوه‌نگير را تشخيص ميدهند و با كسي كه اينكاره نباشد اصلا صحبت آنرا هم بميان نمياورند. خيلي كم اتفاق افتاده است كه كسي با من حرف رشوه بزند، پس منهم مثل شما بيخبرم.» گفت: «در اينكه اين‌روزها رشوه بقدر قديم مرسوم نيست، شك و ترديدي نيست و خيلي اين عادت كمتر شده است.» گفتم: «اساسا معلوم نيست مقصود از رشوه چيست» باينجا رسيده بودم كه علي بيك وارد شد و ظرف نقره خيلي خوش‌ساختي كه چهار پنج دانه پرتقال درشت شاداب در آن بود، روي ميز گذاشت و گفت فلان آدم فرستاده است. اين معترضه قهرا صحبت ما را قطع كرد.
بعد از رفتن علي بيك، من دنباله صحبت را از دست نداده گفتم: «بلي! معلوم نيست بچه چيزها بايد اسم رشوه داد؟ كسي كه با كسي كاري دارد، البته ميخواهد در نظر مرجع كار خود مطبوع باشد. در كوچه باو برميخورد، ناگزير احترام بيشتري نسبت باو منظور ميدارد كه اگر كاري با او نداشت، مسلما اينقدر در تعارف لفت‌ولعاب نميداد اين را ميشود رشوه اسم گذاشت؟ گفت: «شما خيلي دور ميرويد، اين رشوه نيست و رشوه راجع بماديات است.» گفتم: «ميخواهيد يك درشكه كرايه‌اي بگيريد، يك درشكه هم بيشتر نيست، وقتي نزديك ميآيد ميبينيد يكي از ارباب‌رجوعهاي شما آنرا گرفته است، ميخواهيد برگرديد، اين شخص باصرار از حق خود صرفنظر ميكند. اين يكي چطور؟ رشوه هست يا نيست؟» گفت: «اين هم جنبه ماديش هيچ است و البته رشوه نيست.» گفتم: «اين چند دانه پرتقال كه براي شما اين شخص هديه كرده است رشوه است يا نه؟ اگر شما خزانه‌دار كل نبوديد، در اين فصل كه پرتقال چيز كميابي است اين هديه براي شما نميآمد، گذشته از اين، اين شخص با شما كار هم دارد و خوب ميدانم كه مشغول مذاكره خريداري جنس استرآباد از شماست. اگرچه او ميگويد اين جنس را براي حاكم استراباد ميخواهد تسعير كند و حاكم آنجا هم اين غله را براي نان شهر ميخواهد و جنبه‌هاي مشروع قضيه ظاهرا بي‌وسوسه است، ولي از شما ميپرسم اگر اين شخص براي خود و حاگم استراباد كه قوم‌خويش اوست فائده‌اي
ص: 448
تصور نميكرد، براي بهم بستن اين معامله هيچ بخود زحمت دوندگي و رفت‌وآمد ميداد؟
و مخصوصا اين پرتقال‌هاي شاداب را در اين موقع سال براي شما ميفرستاد؟ مسلما خير!» گفت: «باوجود اين مقدمات كه شما بيان كرديد و تمام آنها را هم تصديق دارم، اين چيزها ناقابلتر از آنست كه بآن اسم رشوه بدهند.»
گفتم: «پس اجازه بدهيد تا چيزهائيكه براي خودم اتفاق افتاده است براي شما نقل كنم، پيشكار ماليه خمسه تازه بتهران و دفعه اول است كه بملاقات من باداره آمده است، من مشغول كارم، و در يكي از پاكنويسهائيكه مشغول مطالعه آنها هستم نقطه زيادي است ميخواهم بتراشم، پيشخدمت كار ابراز اين تراش را كه تازه برده است پاك كند هنوز سر جايش نقل نكرده است، آقاي پيشكار از جيب خود چاقوي كار خمسه دسته نقره بسيار ظريفي بيرون آورد تيغه آنرا باز و براي رفع حاجت بمن ميدهد، من رفع حاجت كرده با تشكر پس ميدهم، آقاي پيشكار از پس‌گرفتن آن امتناع ميكند، چاقو الان روي ميز من است.
اين رشوه است يا خير؟» گفت: «خير!» گفتم: «ميدانيد كه من تازه عروسي كرده‌ام، از ارباب رجوع، آنها كه كارشان در جريان بود چون اخلاق مرا ميدانستند البته جرأت نكردند كه هديه‌اي براي من بفرستند، ولي بعضي كه كارشان ختم شده بود، چون ديده بودند كه من بدون گربه رقصاني و معطلي كار آنها را تمام كرده و خود را از اين راه مديون ميدانستند و رفاقتي هم بين من و آنها بود هديه‌هائي از قبيل قاليچه و خردوريز ديگر براي من فرستاده‌اند كه از يكطرف اگر من كاري براي آنها انجام نداده بودم البته نميفرستادند و از طرف ديگر اگر هديه آنها را پس ميدادم، بايد با آنها قطع رفاقت كنم. اين رشوه است يا خير؟» گفت: «شما ميگوئيد باهم رفاقت داريد، البته اين هديه عروسي است نه رشوه.» گفتم: «حاجي سيف الدوله، برادر عين الدوله، رفيق خودمان در ملاير املاك خالصه انتقالي دارد، عمل چند ساله آن تصفيه نشده است، بوسيله شيخ سيف الدين بمن مراجعه كرده است، منهم اصول مسلمي را كه خود وضع كرده‌ام باو گفته و پس از چك‌وچانه زياد راضي شده است كارش برطبق همان اصول تصفيه شود، من حكم آنرا نوشته براي امضاي شما فرستاده‌ام، يكروز صبح باداره آمدم، در ضمن كارهاي امضا شده يكي هم كار حاجي سيف الدوله بود، ولي در همين وقت علي بيك وارد شد، پاكتي از طرف شما بدستم داد كه پشت آن نوشته بوديد عين الدوله راجع بكار برادرش داده است. ببينيد چيست؟ كارش را تمام كنيد. ديدم كاغذي است كه حاجي سيف الدوله بعين الدوله نوشته و در آن بآقا داداش خود ميگويد: «در جهنم عقربيست كه از آن بايد بمار پناه برد.» من از امروز و فردا كردن ميرزا عبد اللّه خان رئيس ماليات مستقيم بتنگ آمده‌ام، از مرنار خواهش كنيد كار مرا بترجمان الدوله (؟) مراجعه كند كه من زودتر خلاص شده به ملاير بروم.» عين الدوله كاغذ را خوانده يا نخوانده در هيئت وزرا بشما داده شما مستقيما براي من فرستاده‌ايد، من فورا دوسيه تمام شده كار شاهزاده را از ميان دوسيه‌هاي روي ميزم خارج كرده بكشو ميز خود منتقل نمودم و گوشي تلفن را برداشته از شاهزاده شيخ سيف الدين خواهش كردم باداره بيايد. مرد با پاي ناتوان آمد، اول حكم امضاء شده و تمام را نشانش دادم، ديد و خيلي
ص: 449
اظهار خوشوقتي كرد، بعد كاغذ حاجي سيف الدوله بآقا داداشش را بدستش دادم، خواند، خيلي خلقش تنگ شد و چندين بار جمله عادي خود «بيني ما بين اللّه» را با «خيلي بد كرده است» ضميمه كرده تحويل من داد. من دوسيه را بجاي خود يعني در كشو ميز گذاشته بشيخ سيف الدين گفتم بتلافي اين حق‌نشناسي من اين دوسيه را يكماه در ميز خود توقيف ميكنم. باز تكرار كرد: «بيني ما بين اللّه» شما هرچه بكنيد حق داريد.»
اول شب بمنزل آمدم، كاغذي از شاهزاده روي ميز من بود، شاهزاده اسم اين حق ناشناسي را شوخي قلمي گذاشته بعد از عذرخواهي زياد نوشته بود شيخ خزعل (دامادش) چند طاقه شال برايش فرستاده يكي از آنها را بعنوان جريمه اين شوخي براي من ارسال داشته است. آورنده رفته بود كه جوابي بدهم، فردا صبح موضوع را با شما مذاكره كردم.
شما گفتيد: «جريمه‌اش را قبول و دوسيه‌اش را آزاد كن!» گفت: «اينكه مسلما رشوه نيست و جريمه حق‌ناشناسي است.» گفتم: «چيزهائي كه شنيده‌ايد قديمي‌ها ميگرفتند، از همين قماش بوده است. چرا آنها يك چيزهاي ديگري هم داشتند كه اسم آن رسوم بود.
مثل توماني يك عباسي حاشيه قبض‌نويسي و استصوابي ضابط اسناد خرج كه در حقيقت حق العمل و مثل وجهي است كه اصحاب دعوي اينروزها بوكيل مرافعه ميدهند.» اين آخرين ملاقات من با مرنار يكساعتي طول كشيد.

استعفاي من از خدمت در خزانه‌

چند روزي صبر كردم، معلوم بود تغييري در اوضاع حاصل نشد.
من و برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي استعفاءنامه خود را نوشته براي مرنار فرستاديم. اين قبيل كاغذها چيزي نيست كه سواد آنرا ضبط كنند، چندي در جيب و بغل مانده مي‌پوسد. ولي برحسب تصادف من يكماه قبل ميان كاغذهاي كهنه، دوسيه منظم اين مكاتبه را ديده بدسترس گذاشتم كه در اينجا عينا رونويس ميكنم.
تهران 18 حمل بارس‌ئيل 1332.
آقاي خزانه‌دار كل
خود شما بهتر از همه كس مسبوقيد كه بنده برحسب خواهش مستر شوستر خزانه‌دار كل سابق و امر وزارت ماليه، اول كسي بودم كه وارد اداره خزانه‌داري كل شده اداره ماليات مستقيم را كه قبل از اين تاريخ ابدا وجود نداشت، تأسيس نمودم و تا امروز قريب سه سال است كه با اختياراتي بيش‌وكم، محدود يا نامحدود، ششماه در رياست مستر شوستر و دو سال و نيم با شما مشغول گردانيدن اين اداره بودم، ولي تا تابستان گذشته كار من تنها اداره كردن ماليات نبود بلكه چون ادارات مميزي و وظائف و پرسنل و خالصجات و محاسبات بعضي هنوز تأسيس نشده و برخي هنوز بوظائف خود آشنائي نداشتند فقط با چهار نفر اعضاء، گذشته از كارهاي مالياتي تمام كارهاي راجعه باين ادارات را هم بنده ميكردم.
هرگاه تنزيه نفس نباشد و حمل بر رعونت نشود، ميتوانم بگويم با اينكه تا اين اواخر هيچگونه منبعي براي تحصيل اطلاعات در خزانه موجود نبود، كار بدرجات بهتر از امروز
ص: 450
اداره شده و در كارهائي كه بمشورت من ميگذشت، هيچوقت حكمي كه مخالف صرفه دولت و منافي با عدالت باشد صادر نميشد. شاهد حال، دوسيه‌هاي خزانه‌داري كل است كه در تمام آنها رأي خود را نوشته‌ام. اشخاصي را كه براي ولايات پيشنهاد كرده‌ام، امروز بهترين مأمور ايراني و بلژيكي شما هستند و ديگر نتوانسته‌ايد نظير آنها را باداره جلب كنيد.
زيردست خود چندين مستخدم قابل تربيت كرده‌ام كه اگر بعد از اين خراب نشوند، هميشه بهترين مستخدم اداره خزانه خواهند بود.
هموطنان شما را كه نه فقط از ماليه ايران بي‌اطلاع بودند، بلكه در ماليه هيچ مملكتي از جمله متخصصين محسوب نميشدند، در ولايات بواسطه دستور العملهاي خود كه بامضاي شما براي آنها ميفرستادم و در مركز بمشورتهاي خود بجريان امور مسبوق كرده و در حقيقت مرئوس شاگردها و استاد رؤساي خود بوده‌ام و هميشه با اطلاعات خود راه راست را بآنها نموده و مخزن اطلاعات متحركي براي كليه ادارات مختلفه خزانه‌داري كل بوده‌ام. در كار نان شهر تهران كه بواسطه خبط و خطاهاي پي‌درپي، انبار دولت بالمره خالي شده و افكار عامه بي‌اندازه در اضطراب و راه جلو رفتن و عقب نشستن هر دو بر شما مسدود بود، شما را از مخمصه بزرگي نجات داده، ششماه تمام ساعات بيكاري و تفريح خود را مجانا و بلاعوض در راه تنظيم اين امر صرف و نان شهر پايتخت را بآن خوبي اداره نموده، مجال تعرض و شكايت بر احدي باقي نگذاشتم، سهل است، راه‌حل مسأله نان پايتخت را براي بعد هم بشما نمودم.
واضح است همينقدر كه انسان في الجمله حس و شرف داشته باشد، اين همه زحمت را فقط براي چرانيدن ماهي صد و شصت يا دويست تومان مقرري تحمل نميكند. پس آيا براي رسيدن بچه مقصود من اينقدر زحمت ميكشيدم؟ براي سه مقصود:
اولا- خدمت بآب‌وخاك و وطن و مملكت و دولت خود كه چون شما و هموطنانتان را مستشاراني خيرخواه ايران فرض نموده بودم، تصور ميكردم با بيغرضي شما بهتر ميتوانم باين مقصود نائل شوم.
ثانيا- معرفي خود بهموطنانم كه تصور ميكردم باوجود بيطرفي شماها زودتر بمطلوب ميرسم.
ثالثا- كسب معلومات تازه كه خيال ميكردم شما چيزهائي در ماليه ميدانيد كه اهالي مملكت ما نميدانند و زيردست شما چيز ياد ميگيرم و خود را براي خدمت دولت و ملت خود بيش از اينها حاضر ميكنم.
ولي متأسفانه بعد از دو سال و نيم تجربه مشاهده ميكنم كه بهيچيك از مقاصد خود نخواهم رسيد و در تمام تصورات خود در اشتباه بوده‌ام.
در موضوع اول مقاصد شما با مقاصد من سازگاري ندارد، پلتيك شما عاجزكشي است آنها را كه دسترس بجائي ندارند موضوع همه‌گونه تعدي مأمورين خود قرار ميدهيد و هر قدر شكايت كنند مطالب آنها را رسيدگي نمينمائيد، اما با آنها كه از قدرت و بستگي و
ص: 451
توطئه‌چيني آنها وحشت داريد، بمداهنه ميگذرانيد. ما هم در انظار آلت اين بي‌اعتدالي معرفي ميشويم.
در موضوع ثاني از يكطرف هموطنان شما چون خود را ناچار مي‌بينند، با ما مشورت ميكنند. بعد از آنكه سليقه آنها رأي ما را بالمره تغيير داد، تصميمي ميگيرند. اگر خوب شد، كرده شماست و اگر بد شد چنانكه غالبا بواسطه كجي سليقه و عدم آشنائي بجريان امور، بد هم ميشود، شخص شما نسبت آنرا بما داده وقتي كه بعد از فشار مردم بمواقف رسمي مجبور ميشويد تصميم خود را تغيير بدهيد، ميگوئيد چه بايد كرد؟ بما بدحالي ميكنند! ..
در صورتيكه هرگاه بدوسيه‌ها رجوع شود، ثابت خواهد شد كه رأي ما مطابق عدالت بوده و سليقه هموطنان شما آنرا خراب كرده است. از طرف ديگر خود شما در مواقف رسمي و پيش همه‌كس نسبت بعموم ايرانيهاي اعضاي خزانه اظهار عدم اعتماد ميكنيد، نتيجه‌ايكه از اين مقدمات براي رؤساي ايراني خزانه حاصل ميشود اين است كه نزد هيئت دولت و متنفذين مملكت بد نفس و نادان و متقلب قلم ميروند و در نزد عامه بدخواه معروف ميشوند و شما بمقصود خود كه انزجار ايرانيها از هموطنان آنها و وارد كردن دسته‌دسته بلژيكي است نائل مي‌شويد.
در موضوع سوم- اولا هيچيك از شماها در فن ماليه متخصص نيستيد كه چيزي بما بياموزيد، برعكس تاكنون همواره از ما چيز آموخته‌ايد. ثانيا بر فرض اين‌كه متخصص هم بوديد، چيزي ياد نميداديد و اگر هم ما خود ياد ميگرفتيم، ما را از اداره خود دور ميكرديد. شاهد حال اداره گمرك است كه در پانزده سال باوجوداينكه همه شما گمركچي بوده‌ايد، يكنفر كه بتواند رياست مستقل گمرك پست‌ترين محل را اداره كند نخواسته‌ايد تربيت بكنيد و بعضي‌ها هم كه بواسطه جربزه شخصي خود توانسته‌اند خويش را لايق اين مقام كنند، بهر وسيله كه بوده است از اداره خارجشان كرديده‌ايد.
بنابراين بايد گفت يگانه مقصود شما اين است كه از اين چند نفر ايراني كه در خزانه حيثيت علمي و عملي و خانوادگي دارند از يكطرف بقدر قوه استفاده علمي و عملي و حيثيتي بنمائيد و از طرف ديگر آنها را در انظار خراب و بمجرد رفع احتياج از كار دور و بجاي هريك نفر آنها چند نفر بلژيكي بگماريد و بعد از آنكه ايراني كه بيش از پنجاه شصت تومان ماهانه داشته باشد در اداره باقي نماند، حمالي اداره را بباقيمانده بوميها رجوع و ماليه ايران را هم مثل گمرك آن محرمانه اداره كنيد و تصور ميكنيد با اين ترتيب هرگاه روزي بخواهند شما و هموطنانتان را خارج نمايند، كسيكه بتواند از عهده اداره كردن شعب مختلفه ماليه اين مملكت برآيد در ميان ايراني‌ها يافت نميشود.
بنده چون بيش از اين نميخواهم آلت اجراي مقاصد شما بشوم و مخصوصا مايلم كه در موقع لزوم كه شايد بعقيده شما و بعضي از هموطنانتان خيلي دور نباشد، بر آن مقدار كه تاكنون در ضمن عموم ايرانيهاي خزانه بدنفس و نادان قلم رفته‌ام بعضي خصوصيات كه ناگزير براي دور شدن من از كار لازم خواهد شد افزوده نشود، بموجب اين مشروحه
ص: 452
استعفاي خود را از رياست ماليات و خدمت در خزانه‌داري كل داده هم خاطر شما را از جانب خود و هم وجدان خود را از خدمت كردن در چنين اداره‌اي آسوده مينمايم تا ديگر مورد كينه هموطنان خود و موضوع سوءظن مصادر امور كه ريشه‌اي جز طرز رفتار شما ندارد واقع نشوم.
عبد الله‌

جواب مرنار

من انتظار جوابي از اين استعفاءنامه موجه خود نداشتم ولي با كمال تعجب با عنوان رئيس اداره در خزانه‌داري كل (!) جوابي كه چون نميخواسته‌اند ايرانيها از آن مسبوق شوند، بفرانسه نوشته بودند، دريافت داشتم.
اينك ترجمه متن جراب:
تهران 9 آوريل 1914- نمره 1261
ميرزا عبد اللّه خان رئيس اداره در خزانه‌داري كل
كاغذ شما كه در آن استعفاي بيسابقه و قطعي خود را پيشنهاد كرده بوديد بمن رسيد.
من افسوس دارم كه تصميم شما اينطور بيسابقه و قطعي بوده است. صحيحتر و عاقلانه‌تر اين بود كه قبلا شكايات خود را بمن اطلاع داده، لياقت‌هاي عاليه و ادعاهاي خود را بمن خاطر نشان مينموديد، هرگاه از رسيدگي باظهارات شما امتناع ميكردم، آنوقت جملات سختي كه بر ضد خزانه‌دار و مأمورين بلژيكي وارد آورده‌ايد، نه اينكه تعديل ميشد، ولي سبب آن شايد تشريح ميگرديد.
با اين طرز رفتار، شما از زمره مستخدمين دولتي خارج شده‌ايد تا در جرگه روزنامه‌نگاران عادي كه اخيرا مشاجره بيمغري را برضد اروپائيهاي حافظ منافع مملكت شما دنبال ميكنند جاي بگيريد. بعبارة اخري، شما هم، خواسته‌ايد از خود سري نامحدودي كه در اين مملكت جانشين قوانين اوليه است، استفاده كنيد. شرح زندگاني من متن‌ج‌2 452 جواب مرنار ..... ص : 452
انطور كه مستخدمين اروپائي بعد از مقالات رعد و ساير روزنامه‌ها كارهاي سابق خود را براي خير ايران دنبال كرده‌اند، بعد از اين نقادي شما هم كه بنظر ميرسد براي انتشار نوشته شده است، مشاغل خود را مثل سابق تعقيب خواهند كرد.
التفات فرموده سلام مشتاقانه مرا بپذيريد.
خزانه‌دار كل. مرنار

جواب من بجواب مرنار

خواننده عزيز توجه دارد كه اين جوابرا من نميتوانستم بي‌جواب گذاشته و تحليل ببرم. بنابراين شرح ذيل را بفارسي باو نوشتم.
تهران 22 حمل بارس‌ئيل 1332
مسيو مرنار خزانه‌دار كل
كاغذ جوابيه، مورخه 9 آوريل جاري نمره 1261 شما هم بمن رسيد. چنانكه خود شما نوشته‌ايد، استعفاي من بقدري قطعي بود كه ابدا منتظر جواب شما آنهم با خطاب
ص: 453
رئيس در اداره خزانه‌داري كل نبودم و هرگاه در اين كاغذ، وارد بعضي عنوانات نشده بوديد، جواب هم بشما نميدادم.
از اظهار تأسفي كه از استعفاي قطعي و بدون سابقه من كرده بوديد، متشكرم ولي اينكه مينويسيد مناسبتر اين بود كه قبلا شما را از شكايات خود مسبوق ميكردم ... لازم ميدانم مذاكرات مكرر خود را در موضوع انتشارات رسمي و غيررسمي و مستقيم شما با خودتان و بعضي از هموطنانتان كه يقينا بشما اظهار كرده‌اند، بخاطر شما بياورم و مخصوصا صحبتي را كه روز دوشنبه 9 حمل جاري در منزل خود شما، باهم داشته‌ايم، خاطر نشان شما بنمايم. در اين روز من طرز رفتار بعضي از هموطنان شما را كه با من كار ميكردند بخوبي براي شما تشريح كرده‌ام و تصور ميكنم ده روز وقت بخوبي كفايت ميكرد كه در اظهارات من دقت كرده تصميمي بگيريد.
از من مي‌پرسيد چرا از لياقت‌هاي عاليه خود كه شما از آنها درشكيد شما را مسبوق نكرده‌ام، در صورتي كه بعد از دو سال و نيم خدمت نتوانسته باشيد لياقت مرا كه هميشه خيلي از نزديك با شما در اداره خزانه مشغول كار بوده‌ام بفهميد، يقينا صحبتي كه منتهي يكي دو ساعت طول مي‌كشيد، چيزي بر ادراكات شما نمي‌افزود.
شما از ادعاهاي من، با قصد اينكه مرا خودپسند بشماريد، مذاكره مينمائيد و مي‌خواهيد بمن بفهمانيد كه تقاضاهاي من زيادتر از لياقت من است. اگر زحمت نباشد، يك مرتبه ديگر، كاغذ سابق مرا با دقت بخوانيد جواب خود را در آنجا خواهيد يافت و بر شما مسلم خواهد شد كه من خودپسند نبوده تقاضاي شخصي نداشته‌ام.
بمن ميگوئيد با اين طرز رفتار، من از زمره مستخدمين دولتي خارج شده‌ام تا در جرگه روزنامه‌نگاران عادي كه اخيرا مشاجره بي‌مغزيرا بر ضد اروپائيهاي حافظ منافع مملكت من دنبال ميكنند جاي بگيرم. اجازه بدهيد عرض كنم قسمت اول اين جمله كاغذ شما توضيح واضح است، زيرا بديهي است همينكه كسي از خدمت اداره‌اي استعفاء داد، البته خود را از زمره مستخدمين آن اداره خارج مينمايد. ولي از ذيلي كه باين جمله بسته‌ايد، همچو مستفاد ميشود كه شما نقادي و روزنامه‌نگاري را با داشتن شغل اداري مانعة الجمع ميدانيد در صورتيكه من يكنفر را ميشناسم كه در تحت امر و خيلي نزديك بخود، روزنامه و مطبعه مخصوص داشته، لوايح و مقالات و رساله‌ها در دفاع از خود مينويسد و و منتشر ميكند و در آنها از ملت و دولتي كه نان آنرا ميخورد نقادي، نه، بلكه مذمت ميكند و باوجوداين يكي از مستخدمين بزرگ صديق با وفاي همان ملت و دولت هم بشمار ميرود!
يك نكته ديگر هم در اين تذييل هست كه شما خواسته‌ايد تنقيدكنندگان از خزانه‌داري كل را بروزنامه‌نگاران منحصر نمائيد. از اين زله قلم بر شما خرده نميگيرم زيرا ميدانم شما بدريافت اين قبيل كاغذها عادت نداشتيد و چيز غير معتاد هم حواس را قدري پريشان ميكند.
ص: 454
درهرحال براي اطمينان شما مينويسم با اينكه شغل روزنامه‌نگاريرا مثل شما عادي و حقير نميدانم و كاري محترم ميشمارم، ابدا خيال ندارم اين شغل را پيشه خود قرار بدهم تا وسيله آن با كسي مشاجره بيمغز يا با مغز كنم.
در موضوع خودسري نامحدودي كه نوشته‌ايد در اين مملكت جاي قوانين اوليه حكم فرماست، اگر اشتباه نكنم خواسته‌ايد بفهمانيد كه در نوشتن كاغذ سابق خود من هم مخالف نظم اداري رفتار و خودسري كرده‌ام. در صورتي كه من در تمام مدت خدمت خود، خواه در خزانه و خواه در ساير وزارتخانه‌ها، همواره مطيع نظم اداري بود هيچوقت اوامر رؤساي مستقيم خود را بلا اجراء نگذاشته‌ام و چون شما را مخالف اين مسلك ديده، مشاهده كردم كه تمام خيالات شما صرف زير پاگذاشتن قوانين مرضوعه و احكام دولتي و بعبارة اخري خودسري است، از كار كناره گرفتم تا آلت اجراي مقاصد خودسرانه نباشم.
بلي! آقاي خزانه‌دار كل! من يقين دارم كه در اين مملكت خودسري جاي قانون را گرفته است؛ اگر چنين نبود، قوانين بودجه سال قويئيل كه اساس اخذ ماليات در اين مملكت است، بسليقه‌هاي شخصي تعبير و غالبا دستخوش تغيير نميشد و مردم را دچار تحمل بار گران نميكردند. اگر خودسري نامحدود در اين مملكت رواج نداشت، امر دولتي كه شما يكي از مستخدمين باوفاي آن هستيد، در پرداخت وظائف در هر ولايتي بشكل مخصوصي اجرء نميگرديد. اگر خودسري نامحدود در ايران موجود نبود، لا محاله ممكن بود بپرسند وصول يازده كرور تومان ماليات، چند نفر مستخدم خارجي لازم دارد و خرج اداره اينكار چقدر بايد بشود و بسياري چيزهاي ديگر كه امروز متأسفانه يا خوشبختانه براي شما بواسطه همان خودسري نامحدود، مسكوت عنه مانده است.
در اين صورت اجازه بدهيد بپرسم كيست كه از خودسري نامحدود استفاده ميكند؟، من خوب ميدانم كه بعد از ذكر ادله استعفاي خود كه شما آنرا تنقيد تصور كرده‌ايد و بسياري ديگر از اين قبيل، مستخدمين بلژيكي كه كارهاي خود را تعقيب خواهند كرد ولي در اين‌كه كارهاي آنها چنانكه شما ادعا ميكنيد براي خير ايران باشد، شك دارم بلكه هرگاه چنانكه خودتان نوشته‌ايد كارهاي خود را مانند سابق تعقيب كنند، اعمال آنها بر ضرر ايران خواهد بود نه نفع آن.
در خاتمه كاغذ خود لازم ميدانم از شما تشكر كنم كه يك وظيفه را بياد من آورديد.
اگرچه كاغذ اوليه من چنانكه شما تصور كرده‌ايد براي انتشار نوشته نشده بود و من هم مثل بعضي از مستخدمين بزرگ دولتي روزنامه و مطبعه مخصوص ندارم، ولي براي اينكه اين استعفاي مرا بعضي از هموطنانم كه هنوز بصداقت شما معتقدند بد تعبير نكنند، تمام مراسلاتي را كه فيما بين ما در اين موضوع مبادله شده است منتشر كرده محاكمه آن را بافكار عمومي كه بعقيده شما در اين مملكت وجود ندارد واميگذارم.
التفات نموده سلام مشتاقانه مرا بپذيريد.
عبد الله
ص: 455

جنگ مطبوعاتي‌

برحسب وعده‌اي كه باو داده بودم، هر سه فقره مكاتبه را براي انتشار بروزنامه فرستادم و همچو انگاره گرفتم كه در همان وقتي كه ترجمه جواب من بدست او مي‌رسد، همه شهر از ماجري باخبر باشند.
انتشار خبر استعفا و بخصوص جواب من بكاغذ اخير مرنار كه بيشتر حقايق را روشن و علت استعفاي مرا واضح مينمود، وجاهت زيادي پيدا كرد. مردماني كه هيچ آنها را نديده و نميشناختم، بملاقات من ميآمدند و مراسلات بي‌امضائي براي من ميرسيد كه باظهارات خويش تشويقم ميكردند و از اشخاص متعين آنچه در نظر دارم يكي جناب آقاي حسين علاء بود كه بيريا با تلفن بمن تبريك گفت.

خوب كاري است اما ما نميكنيم‌

مردم‌داري شاهزاده فرمانفرما و خصوصيت او با خانواده و شخص من اقتضاء ميكرد در اين موقع از من ديداري بكند. شاهزاده با اينكه در كارهاي دولتي هيچ معتقد بقهر و استعفاء نبود، از اينكار خيلي تحسين كرد. باو گفتم شما كه اينقدر از اينرويه تحسين ميكنيد، چرا خودتان در زندگاني اينرويه را اتخاذ نمينمائيد. آن روزيكه شاهزاده محمد ولي ميرزا را باستخدام خزانه فرستاديد، خيلي بمن برخورد كه شاهزاده ايراني بدون احتياج نوكري از طرف او و احتياج اداري از طرف خزانه و بالاختصاص بدون داشتن كار معين فقط قربة الي اللّه وارد خدمت اداره‌اي شود كه سكان‌داران آن اين حمالهاي خارجي باشند. در جواب اينحرف من، شرح بسيار مضحكي از يكي از وقايع دوره وليعهدي مظفر الدينشاه كه چون از عفت قلمي دور است از نقل آن خودداري مي‌كنم اظهار داشت و خود را شاهد مثال قرار داده گفت من نمي‌توانم مثل شما باشم. زيرا با اينكه تمام خالصه هاي انتقالي در كل كشور بقلم خانواده شما باين‌وآن داده شده شما يك كف خالصه انتقالي نداريد كه گرفتار تسعير و تخفيف آن باشيد. شما بحكومت نمي‌رويد كه مواجب سوارهاي حكومتي و هزار حرف خرج ديگر داشته باشيد، من بدبخت جز اين‌رويه چاره‌اي ندارم.

وزير بي‌شهامت‌

روزي بملاقات آقاي قوام السلطنه رفتم، ايشان كماكان وزير ماليه بودند، مدتي باهم در باغچه خانه‌ايكه تازه در خيابان قوام السلطنه ساخته بود گردش كرديم، بايشان گفتم: «من تا بحال عضو خزانه بودم، البته خلاف حيثيت اداري من بود كه از ناهنجاريهاي اين ماشين ظلم و استبداد نقادي كنم، استعفاي من از اداره فقط براي اينكه شريك اين تظلم نباشم نيست بلكه ميخواهم اين قدرت عظيم را كه بلژيكيها بدست آورده و برخلاف مصالح مملكت بر ضد ايرانيها بكار ميبرند، از دست آنها بگيرم. سينه من پر از معلوماتي است كه صددرصد آنها را محكوم ميكند، شما وزير ماليه كشور و از همه‌كس براي اينكار مناسبتريد، من آمده‌ام خدمت خود را بكشور در اينموضوع بشما پيشنهاد كنم، با من همراهي كنيد ريشه اين فساد را از كشور بكنيم.» با اظهار قدرداني و تحسين از اين فداكاري و تشكر از پيشنهاد من گفت:
ص: 456
«هروقت موقع رسيد، من از معلومات شما استفاده خواهم كرد.» ديدم مؤمن بقدري از اين كارها بدور و يا از نتيجه مأيوس است كه نمي‌خواهد و لو بشنيدن هم باشد، وارد جزئيات شود و مطلب را دربست بموقع مناسب احاله مي‌دهد!
ساير وزراء هم تماسي با اين كار نداشتند. اما وزراي بيكار بخصوص آنها كه در اين دو سه ساله وزير ماليه شده بودند، خيلي از من تشويق ميكردند. من هم از بيانات آنها براي آينده كه بمقام وزارت ناچار ميرسيدند اتخاذ سند ميكردم.

عدو شود سبب خير اگر خدا بخواهد

ولي اينها بمرنار و بلژيكيها كاري نميكرد و آنها بقول مرنار بر نفع و بعقيده من بر ضرر ايران مشغول كار خود بودند و مطلب داشت كم‌كم كهنه ميشد و از بين ميرفت. ولي خود مرنار وسيله تازه‌اي بدست داد و آن پيشنهادي بود كه براي پركردن چاله كسر بودجه كشور راجع باستقراض يك ميليون ليره بهيئت وزراء كرد. استقراض؟! پناه بر خدا!! اين چه كاري است؟ مگر ميخواهند دومرتبه محمد عليشاه را بايران بياورند؟! هنوز از هرج‌و مرج‌هاي نتيجه استقراض يك ميليون ليره سابق خلاص نشده‌ايم!! گذشته از اين، ما چه حاجت باستقراض داريم؟ اگر درآمدهاي خود را بي‌حيف‌وميل جمع كنيم كاملا وفا بخرج ما خواهد كرد.
ولي بكي ميشود اين حرفها را زد؟ بوزراء؟ كه شايد هريك مبلغي طلب سوخته از خزانه دارند و اميدوارند كه از وجه اين استقراض طلب را تنخواه كنند «1»؟ يا بنايب السلطنه كه يكماهي بيشتر بموعد كبير شدن سلطان احمد شاه و ختم اختياراتش باقي نيست؟ گذشته از اين، مگر همين والا حضرت اقدس دامت عظمته نبود كه استعفاء و طرفيت مرا با بلژيكيها ملامت كرده بود؟ پس چه بايد كرد كه از اين كار خطرناك جلوگيري شود؟
اينوقت خوابي كه زمستاني ديده بودم نظرم آمد، ديدم قسمت اول خواب يعني افتادن كلاه از سر من و ربودن بزمجه و بردن آن‌ميان آتشي كه خودم روشن كرده‌ام عملي شده است ولي هنوز عصائي بكار نبرده‌ام، عصاي من هم قلم است، بايد آنرا بكار انداخت و مردم يعني ملت را خبردار كرد. خوب! بر فرض ملت خبردار شد، چه خواهد كرد؟ اگر سياست دولتين بدادن اين استقراض جديد علاقه‌مند نبود حكما مرنار اين پيشنهاد را نميكرد، من يكنفر هم كوچكتر از آنم كه بتوانم با سياست دولتين جنگ كنم، پس عملي شدن قسمت دوم خواب چگونه بايد صورت بگيرد؟
من در اينوقت ساعاتي از زندگاني خود را ميگذراندم كه حسابي در كارم نبود و بيك قوه ماوراء الطبيعه‌اي معتقد بودم و يقين داشتم كه بالاخره فيروزي نصيب من خواهد شد و بهمين جهت براي جهات منفي قضيه توجيهاتي ميكردم كه شايد خيلي هم از روي منطق نبود. بهرصورت بانتشار مقاله‌اي تحت عنوان «بودجه ما كسر ندار» مصمم شدم.
در اين مقاله من تمام عايدات دولت را يكي‌يكي بقلم آورده، رقم كل درآمد را
______________________________
(1) طلب تنخواه كردن كنايه از نسيه نقد كردن است
ص: 457
بدست داده، سپس مخارج را هم جزءبجزء تعيين و از تفريق دو رقم، تفاضل درآمد بر مصارف را ثابت كرده، در آخر شرحي هم با استدلال از مضار اين استقراض بقلم آورده بروزنامه فرستادم. ميدانيم در دوره آزادي تا اينوقت بودجه‌اي براي جمع و خرج دولت نوشته نشده بود و اين مقاله كه حاوي كليات بودجه بود، عامه را از عايدات و مصارف ادارات دولتي مطلع ميكرد.
انتشار اين مقاله با وجاهت زيادي كه پيدا كرد، سبب شد كه دو سه نفري هم كه در هيئت وزراء طرفدار استقراض بودند، غلاف رفتند و تير مرنار اين‌بار بسنگ خورد و پيشنهادش رد شد.

و زاد في الطنبور نغمه اخري‌

ولي مرنار آرام نگرفت و نغمه ديگري كوك كرد و آن ندادن حقوق بژاندارمري بود. ژاندارمري در اين دو سال و نيمه، ترقي زيادي كرده در حدود پانزده هزار نفري افراد منظم و افسران وظيفه‌شناس و پستها و پادگانهاي مرتب داشته نظم داخلي را در قسمتي از كشور برقرار كرده بود. كلنل يالمارسن سوئدي كه برتبه ژنرالي هم سرافراز شده بود، با چند نفر از هموطنانش در تربيت افراد و تعليم افسران جهد بليغ ميكردند و كم‌كم داشت هسته مركزي قوه منظم مطيع در ايران وجود مي‌يافت. سوئديها هم بدون هيچ دخالت در سياست خارجي، وظيفه سربازي خود را كاملا رعايت كرده و اجمالا ژاندارمري تنها نيروي منظم ملي بشمار ميآمد كه بي‌گربه رقصاني‌ها و سياست‌بازيهاي قزاقخانه نظم داخلي را برقرار مينمود.
نرساندن روغن باين ماشين كه در حقيقت ام الاسباب نظم داخله بود، البته مردم را بتشويش ميانداخت و بالاخره دولت را مجبور ميكرد كه خود بمرنار تكليف تجديد پيشنهاد استقراض را بنمايد. سروصداي اين نرساندن حقوق كه بلند شد، همه متوحش شده بودند كه اگر واقعا پول براي ژاندارمري موجود نباشد، چكنيم؟ بازهم متوكلا علي اللّه قلم برداشته مقاله‌اي تحت عنوان «خزانه ما اينقدرها تهي نيست» البته با استدلالات تام‌وتمام نوشته و بروزنامه فرستادم.
اين مقاله اگرچه مختصرتر از مقاله سابق بود ولي چون رقمهاي قطعي با نام و نشان از درآمدها و مصارف فعلي نشان داده ثابت ميكرد كه پول در خزانه موجود است، وجاهت زيادي پيدا كرد. براي مرنار يكي از دو كار باقي ماند كه يا مقاله را تكذيب و رد كند، يا بژاندارمري پول بدهد. رد كردن مقاله با دليلهائيكه همراه داشت ممكن نبود، مجبور شد حقوق ژاندارمري را حواله بدهد و رفع نگراني عمومي بشود.
روزنامه‌اي كه مكاتبات مرا با مرنار و مقالات بعدي مرا منتشر ميكرد، روزنامه ارشاد و يكي از روزنامه‌هاي متوسط پايتخت بود. ولي بواسطه درج همين مقالات خواننده زياد پيدا كرده اهميتي يافته بود. ساير روزنامه‌ها هم كه قضيه را دانستند، بخيال پيدا كردن خواننده، بفكر نوشتن مقالاتي بر ضد مرنار و بلژيكيها افتادند.
ص: 458
مقاله‌نويسي بر ضد مرنار و خزانه‌داري يكي از عايدات روزنامه‌نگاري شد، مرنار كه تا اينوقت جز گاهگاه از طرف جناب آقاي سيد ضياء الدين طباطبائي وكيل امروزه مجلس شوراي ملي و مدير آنروز روزنامه رعد آن هم براي مصلحتهاي خصوصي كسي سر بسرش نميگذاشت بلكه خود او بوسيله حاجيان ارمني مدير مطبعه بسفور رساله‌ها و مقالاتي برضد هيئت دولت منتشر ميكرد و هيچكس جرأت نداشت از تهمتهاي او تكذيبي بكند، كارش بجائي رسيد كه هدف حمله تمام روزنامه‌ها گرديد.
خيلي اتفاق ميافتاد كه در عبور از خيابان ميديدم كسي نزديك من آمده، با كمال ادب. از موضوعي راجع بمرنار و عمليات خزانه‌داري سؤالي ميكند. البته حقايق را بي كم‌وزياد باو ميگفتم، فردا ميديدم در يكي از روزنامه‌ها بي‌اينكه اسمي از منبع اين اطلاع برده باشد، مقاله‌اي درآمده است كه نتيجه همان چند دقيقه مذاكره با من است.
بسا اتفاق ميافتاد كه شخصي مقاله ساخته و پرداخته خود را نزد من ميآورد و از من خواهش تصحيح آن را ميكرد، منهم غلطهاي فني كه در آن مييافتم شفاها باو ميگفتم. فردا عين مقاله در يكي از روزنامه‌ها منتشر شده بود. گاهي مدير ارشاد از رقابت سايرين و سكوت روزنامه خود شكايت ميكرد، موضوعيرا شفاها نقرير ميكردم و او خود مقاله‌اي ترتيب ميداد كه از سايرين عقب نماند.

تاجگذاري رسمي سلطان احمد شاه‌

بيست و هشتم شعبان سال 1332 مطابق روز ولادت سلطان احمد شاه و سال هيجدهم ولادت او و بنابراين روز تاجگذاري رسمي بود. گذشته از جشن معمولي سلطنت‌آباد، در دربار و مجلس شوراي ملي هم جشن‌هائي برپا شد. مرا هم با اينكه هيچ سمت رسمي نداشتم در تمام اين مجالس دعوت كرده بودند. مرنار هم البته همه‌جا بود. برخورد ما دو نفر كه ناگزير دماغ‌بدماغ پيش ميآمد، مضحك بود. من هميشه صورتم را از مواجهه با او ميگرداندم و ميگذشتم. ساير بلژيكيها كه جلو ميآمدند، انسانيتي ولي خيلي خشك رد وبدل ميشد.
معمولا اينطور پيش‌آمدهاي جشني سبب تغيير موضوع در روزنامه‌ها ميشود ولي مردم بقدري از مرنار عصباني بودند كه بعد از سه روز جشن و چراغاني و اشتغال بتماشاي تشريفات تاجگذاري شاه جوان تجديد مطلع كردند و با شدت بيشتري ضديت با خزانه‌داري را دنبال نمودند.

تكليف آشتي از طرف مرنار

يكروز حاجي فخر الملك از من خواهش كرد براي كاريكه با من دارد بديدار او بروم، بدزاشوب رفتم، بمن گفت: «از كار شاه‌آباد كرمان خالصه انتقالي كه در روزهاي آخر عمر خود مظفر الدين شاه بمن بخشيده و تاكنون بتصرف من نداده‌اند، خبر داري؟» گفتم:
«بلي» گفت: «من براي اصلاح اين كار از مرنار وقت خواسته بودم، بمن وقت داد نزد او رفتم، حرفهاي مرا با دقت تمام شنيد، اين شرح را باداره مربوط دستور داد.
ص: 459
من تشكر كردم، خواستم برخيزم، گفت: «منهم بشما كاري دارم.» گفت: «اين داماد شما چرا با من اينطور رفتار ميكند؟ ميانه ما چيزي اتفاق نيفتاده است كه مستلزم اينقدر ضديت باشد، من الان هم بقلب خود كه رجوع ميكنم مي‌بينم او را دوست دارم، او خدمات زيادي باداره خزانه‌داري كل كرده است كه قابل فراموشي نيست، اين سوء تفاهم‌ها گاهي خودبخود اتفاق ميافتد، اين وقعه را هم بايد از همانها دانست و رفع كرد. حالا من بشما كه نزديكترين اشخاص باو هستيد ميگويم من ميتوانم نسبت باو همان شخص سابق باشم، شما وسيله اين التيام بشويد، براي طرفين سودمند است. من منتظر جواب شما هستم.» حالا شما چه ميگوئيد؟ من باو وعده كرده‌ام جواب شما را باو برسانم. گفتم: «باو بگوئيد اين جوانها حرف از كسي نميشنوند و اگر لازم باشد كه قدري از من مذمت كنيد هيچ كوتاه نيائيد و بر ناداني من نزد او تأسف بخوريد.» گفت: «اي بابا! اين چه حرفي است؟
آخر اين مرد اين حكم را نسبت بشاه‌آباد بمن داده است؟ من چطور باو اينطور جواب بدهم؟» گفتم: «اينكه عرض كردم از من مذمت كنيد و بر ناداني من تأسف بخوريد، بجهت حلال كردن همين حكمي است كه بشما داده است و يقين بدانيد اگر من رئيس ماليات مستقيم بودم با كمال ارادتي كه بشما دارم، كار را باينخوبي كه او دستور داده است بنفع شما تمام نميكردم.» گفت: «پس من در مقابل اين انسانيت او چكار كنم؟» گفتم: «هيچ! از اينحكم استفاده كنيد و اين استفاده را از بركت وجود من بدانيد.» «هذا ايضا من بركة البرامكه» ولي حاجي فخر الملك از اين حكم چرب مرنار استفاده نكرد. دعواي قسمتي از ورثه آنمرحوم با دولت، هنوز هم ختم نشده و شاه‌آباد در تصرف دولت است.

استعفاي مرنار

مرنار با پيشامدي دچار شده بود كه با شرايط حاضر نميتوانست بخدمت خود ادامه بدهد. يا بايد قدرت از دست رفته او تجديد شود يا از كار كناره كند. استعفاي او بهترين راه‌حل موضوع و با منافع جمهوري بلژيكي و سفارت روس هم سازگار بود.
يا هيئت وزراء جرأت پذيرفتن استعفاي او را نميكرد، در اينصورت بايد از او تقويت كرده جلو روزنامه‌ها را بگيرد و حتي پيشنهاد استقراض او را هم عملي كند. يا برعكس تهوري بخرج داده استعفاي او را ميپذيرفت، در اينصورت سفارت روس حاضر بود مفاد اولتيماتوم دو سال و نيم قبل را بخاطر دولت آورد و خزانه‌داري يكي ديگر از بلژيكي‌ها مثلا لولو را جلو كشيده و دولت را بپذيرفتن آن وادار بنمايد و بنظر همچو ميرسيد كه تصميم باين استعفاء با رضايت جمهوري و مشورت سفارت روس و از روي حساب بوده است. در هر حال در اوائل ماه رمضان استعفاءنامه مرنار بهيئت دولت رسيد.
مطلب غامض‌تر از آن بود كه دولت بتواند بلافاصله در رد و قبول آن تصميم بگيرد.
گذشته از اين شاه جوان هم تازه داراي اقتدارات قانوني خود شده شايد در كابينه هم تغييري حاصل شود. پس تا تكليف كابينه معين نشود، طبعا موضوع مسكوت خواهد ماند.
ولي روزنامه‌ها خيلي از اين استعفاي ظاهري خوشوقت شده و همگي هيئت وزراء را بقبول آن تشويق ميكردند.
ص: 460
اما من خوب ميدانستم كه اين استعفاء تظاهر صرف و براي دو قرص كردنست. بر فرض اينكه مرنار هم برود، در اساس كار فرقي نمي‌آورد و استعمار ماليه ايران و پيشرفت سياست دو منطقه نفوذ كماكان بسياهكاريهاي خود ادامه خواهد داد. درست است كه ضربه‌هاي عصاي من بزمجه را مجروح كرده است، ولي هنوز مقصود اساسي من حاصل نشده و سر من بي‌كلاه مانده و مقصود اساسي من كه استقلال تام‌وتمام ماليه است هنوز بجائي نرسيده است.

فرج بعد از شدت‌

در اين ضمنها در چهاردهم رمضان 1332 جنگ بين‌الملل اول در گرفت، قشون آلمان در ظرف يكي دو هفته لوكزانبورك و بلژيك را مسخر كرده، ماه رمضان خاتمه نيافته بود كه قشون اين دولت نزديك پاريس رسيد. حواس دولتين روس و انگليس بجانب جنگ معطوف شده موقتا پيشرفت دادن سياست دو منطقه نفوذ در درجه چهارم و پنجم افتاد و حمايت از مرنار و بلژيكيها كوچكتر از آن شد كه سفارتهاي روس و انگليس خود را مشغول آن كنند و ايرانيها را عبث با خود دشمن نمايند.
مرنار از استعفاي خود پشيمان شده و حاضر است هستي خود را بدهد و اين استعفاءنامه ملعون را پس بگيرد ولي كجا؟ تير از شست رفته ديگر برگشت ندارد! پس چه بايد كرد؟
بوسيله بعضي از ايراني‌هاي زيردست خود، با سيد ضياء الدين مدير رعد كه در نامه خود بمن با آن تحقير و تبختر دشمني او را با خويش بچيزي نشمرده بود آشتي كرد.
سيد هم مثل امروز و كلاه‌پوستي، مرد حق و خريدار بازار بي‌رونق شده صورت مجلس ملاقاتي با خزانه‌دار كل در روزنامه رعد منتشر نمود. البته ظاهر امر اين بود كه اين مجلس ملاقات براي نفع عامه از طرف مدير رعد از مرنار خواسته شده است ولي در حقيقت دفاعنامه‌اي بود كه سؤالات آن شايد بسفارش خود مرنار از طرف مدير روزنامه تنظيم شده و جوابهاي مرنار با لحن حق‌بجانب رويه گذشته را تاحدي تعديل ميكرد و براي آتيه هم همه‌گونه رعايت‌هاي جانب ملي را در اداره كردن خزانه وعده ميداد.
انتشار اين صورت مجلس ملاقات كه ساختگي و تظاهر در آن بخوبي پيدا بود، موقع تازه‌اي بدست من داده باز در همان روزنامه ارشاد جوابهاي فني و دندان‌شكني، البته بمرنار نه بروزنامه، دادم كه اين قبيل نغمه‌ها را براي هميشه ترك گفته مثل بچه آدم منتظر تعيين سرنوشت خود از طرف دولت بشود.
غير از ارشاد، ساير روزنامه‌ها هم قدري بآقا سيد ضياء الدين در عالم همكاري حمله كردند. سيد هم كه نتيجه خود را گرفته بود، غلاف رفت و فحش‌هاي رفقا را تحليل برد.
چنانكه پيش‌بيني ميشد، در اواخر رمضان 1332 كابينه تغيير كرد. مستوفي الممالك جانشين علاء السلطنه و حاجي محتشم السلطنه وزير دلسوخته اسبق ماليه بازهم وزير ماليه اين كابينه شد. اول كاريكه كابينه جديد صورت داد، قبول استعفاي مرنار بود. بعد گرماگرم مشغول فراهم كردن مقدمات بازكردن مجلس سوم شدند و مجلس جديد در اوائل 1333 تشكيل گرديد.
ص: 461
من در ايام بيكاري، لايحه قانوني براي تشكيلات جديد ماليه نوشته و در اين لايحه يك اداره كل عايدات و يك اداره خزانه و يك اداره كل محاسبات و يك ديوان محاكمات پيش‌بيني كرده بودم كه با ديوان محاسباتي كه قانون آن از مجلس سابق گذشته بود، كارهاي ماليه كشور را اداره كند. در اين قانون خزانه‌دار را بالمره مطيع وزارت ماليه كرده بودم كه بلژيكي يا ايراني هركس رئيس آن شود، بالمره تحت امر وزارت ماليه باشد و در حقيقت از اين اداره چيزي نظير صندوق صادر و وارد ماليه ساخته بودم. اين لايحه قانوني ساخته و پرداخته و همه چيزش حاضر بود.

قانون تشكيلات ماليه‌

ولي قبلا لازم بود قانون 23 جوزا منسوخ شود، لايحه نسخ اين قانون بوسيله وزير ماليه بمجلس رفت و تقريبا باتفاق آراء اين قانون نسخ شد.
آقاي حاجي محتشم السلطنه كميسيونهائي از ايرانيها و بلژيكي‌ها تعيين كرد كه موقتا كارها را رسيدگي و جريان بدهند. البته منهم در يكي از اين كميسيونها عضو شدم و بآقاي وزير ماليه پيشنهاد كردم كه قانون تشكيلاتي براي ماليه بمجلس بدهند و قانون ساخته و پرداخته خود را بايشان دادم. ايشان هم بعد از مطالعه تغييرات جزئي در مقدمه قانون داده، عين آنرا بمجلس بردند. بلژيكيهاي ماليه هم كه زمينه تشكيلات آينده دستشان آمد، با كمال افسوس يكي‌يكي جا خالي كرده بسمت كشور خود رفتند.
فقط لولو كه فعلا هم كفيل خزانه‌داري بود باميد اينكه خزانه‌دار آتيه شود پا سفت كرد.
اينمرد از همه بلژيكي‌ها پست‌تر و خيانت‌پيشه‌تر بود. در آن روزها كه تازه استعفاي مرنار پذيرفته شده بود، روزي يكي از رفقاي ايراني «1» خود را نزد من فرستاد و از من خواهش كرد بملاقات او بروم. منهم مانعي نديده و ديداري از او كردم. ديدم بمن وعده‌هائي ميدهد و ضمنا اظهار ميكند كه: «من با عقايد شما كه در روزنامه‌ها خوانده‌ام همراهم، بيائيد باهم كمك كنيم، چرخ ماليه اين كشور را براه بيندازيم.» من صاف و پوست‌كنده باو گفتم: «عقيده من بر استقلال وزارت ماليه و يك خزانه‌داري است كه بالمره تحت امر وزير ماليه باشد، نميدانم اين مرام من با فكر شما جور است يا نه؟ فعلا بايد قانون 23 جوزا را نسخ كرد و قانون تشكيلات ماليه را از مجلس گذراند و بعد بر طبق آن قانون دنبال اشخاص گشت».

كاغذپراني مرنار

سه چهار شب بعد از قبول استعفاي مرنار و كفالت لولو همان رفيق او نزد من آمد، سواد كاغذيكه مرنار مانند رئيس هيئت بلژيكيها بهموطنان خود نوشته بود براي من آورد، بمضمون كاغذ مراجعه كرده ديدم انشاء خود مرنار است. در اين نامه ببلژيكيها دلگرمي ميداد كه «اقداماتي كرده است كه قبول استعفاي او بدماغ وزيري كه جرأت كرده اين استعفاء را پذيرفته است برگردد.» و ضمنا بآنها ميگويد «اگر اينطور كه شروع كرده‌اند پيش بروند، عنقريب
______________________________
(1)- ميرزا اسد اللّه خان كردستاني.
ص: 462
حقوقهاي شما را نخواهند داد» و يكمشت از اين تحريكات. برفيق ايراني خود گفتم:
«من نذر ميبندم كه اين كاغذ را لولو بشما داده باشد كه بمن بدهيد كه من بر ضد رفيق و هموطنش مرنار آنرا منتشر كنم. منهم چون اين انتشار خيانت كاري بلژيكيها را بيشتر ثابت ميكند، با كمال ميل و حتي با شرح مؤثري منتشر خواهم كرد. ولي اين لولوي عزيز خيلي در اشتباه است، كسي ديگر بريش پهن او چله‌اي خرد نخواهد كرد «1».» دو روز بعد در روزنامه ارشاد در تحت عنوان «كاغذپراني مرنار» ترجمه نامه او با تشريحاتي كه از جمله‌هاي آن نقادي شده بود، بيرون آمد. يقين دارم همه بلژيكيها البته غير از لولو تعجب كرده‌اند كه اين نامه محرمانه چگونه بدست من رسيده است و هيچيك باور نميكردند كفيل خزانه‌داري كل فعلي و رئيس جمهوري آينده بلژيكيهاي مستخدم ايران، ايندسته گل را آب داده باشد.

قيافه مجلس جديد

در مجلس جديد بازهم اعتداليها و دمكراتها با هم مواجه شدند، اين‌بار دمكراتها نغمه ديگري كوك كرده و معتقد بودند كه بايد مثل تركها برله آلمان و بر ضد دولتين روس و انگليس وارد جنگ شد و براي حصول اين نتيجه از هيچگونه ابرام فروگذار نميكردند و با اينكه دولت ايران در طلوع جنگ بيطرفي اختيار كرده و اين جمله در تمام مرامها و برنامه‌هاي هيئتهاي وزراء كه بمجلس ميآمد يكي از فصول برجسته بود، معهذا اينها بخصوص ليدر آنها سليمان ميرزا از هيچگونه اقدام مخالف كوتاه نميآمدند. ولي اعتداليها معتقد بودند كه بايد مشغله دولتين را غنيمت شمرده مثل واقعه مرنار عملا و بمرور، خود را از تحت نفوذهاي خارجي درآورد.

اللهم شتت شملهم و فرق جمعهم‌

بدون هيچ انكار و ترديد، مردم در دوره جنگ بين‌الملل بي‌اندازه از دولتين همسايه رنجش داشتند. شبهاي جمعه در مسجد زيرزمين زير ساعت صحن حضرت عبد العظيم جمعيت هزار نفري از مقدسين كه از استبداد و مشروطه و اعتدالي و دمكرات بيخبر بودند و احيا ميگرفتند با ناله و ندبه نسبت بدولتين لعن و نفرين ميفرستادند. سحرها كه قرآن سر ميگرفتند، خطيب جماعت دست بدعا برميداشت، از درگاه خداوند خذلان دولتين را استدعا مي‌كرد. هزار صدا با حدت بي‌نظير آمين ميگفت و مخصوصا نسبت بروسها كه حرم حضرت رضا سلام اللّه عليه را بمباران كرده بودند، عداوت بي‌اندازه بود و انگليس‌ها را چون با آنها همكار بودند، دشمن ميداشتند. من خودم خيلي از مجالس روضه ديده‌ام كه روضه‌خوان‌ها جمله‌هاي عربي و فارسي تلفيق و بدولتين در منبرها نفرين مي‌كردند، حتي
______________________________
(1)- از معني كلمه چله بريش كسي خرد نكردن من اطلاعي ندارم و نميدانم چله‌اي كه قابل خرد كردن بريش كسي باشد چيست؟ شايد مقصود از چله آلت بافندگي باشد، در اين صورت معني حقيقي جمله اينطور ميشود كه ريش او پشمي ندارد كه لايق بكار انداختن چله باشد و درهرحال اين جمله را در موردي كه بخواهند كمي اهميت شخص را تذكر بدهند بكار مي‌بندند.
ص: 463
ربنا اطمس علي اموالهم و اشدد علي قلوبهم اللهم انزل عليهم بأسك و نقمتك اللهم شتت شملهم و فرق جمعهم» و از اين قبيل مضامين، دعاي عادي آنها بود.
ولي هيچيك از اين حقايق نبايد بوكلاء حق بدهد كه علنا بر ضد سياست دولتي كه بمرام و برنامه آن راي داده‌اند قيام كنند. البته اين وضعيت مال يكسال ديگر است و در آينده شايد بمناسبت، موقعي بدستم بيايد كه قدري بيشتر در اين زمينه بنويسم. تذكر اين مبحث در اينجا براي آنست كه خواننده عزيز توجه كند كه مجلسي كه در آن عده‌اي حواسشان مصروف پيشرفت دادن اين بيطرفي و عده ديگر مخالف با آنست، خيلي حواس قانونگزاري ندارد و هيئت‌هاي وزراء هم بر اثر اين دو دستگي و نتايج اين افكار كه تماس كامل با سياست دارد، تندتند عوض ميشوند و بهمين جهت پيشنهادهاي قانوني در كميسيونهاي مجلس زياد است كه همه بلا اقدام مانده است. چنانكه كابينه مستوفي الممالك كه قانون تشكيلات ماليه را پيشنهاد كرده بود، افتاد و كابينه مشير الدوله (حسن پيرنيا) جانشين آن شد. در اين كابينه مشار السلطنه (قديمي) وزير ماليه بود، بعد از تذكر مشير الدوله راجع بگذراندن قانون تشكيلات ماليه، وكلاء تازه يادشان آمد كه چنين قانوني هم هست، بعضي رندهاي مجلس مثل سردار معظم خراساني هم هستند كه با لولو بندوبست كرده و ميخواهند از او خزانه‌دار مستقل نظير شوستر و مرنار بسازند. بنابراين ميخواهند شور قانون قدري عقب بيفتد كه افكار ضد بلژيكي كه هنوز تروتازه است، كهنه شود. اينها پيشنهاد كردند خوب است پيشنهاد سابق بهيئت وزراي تازه برود تا نظر اين هيئت هم نسبت بآن تعيين شود. حرف از اين حسابي‌تر نبود، پيشنهاد را براي رئيس الوزراي جديد فرستادند، اما مرحوم مشير الدوله در ظرف يكهفته نظري بقانون افكنده طرح جديديكه خزانه‌دار را قدري بيشتر از لايحه انشائي من قدرت ميداد، نوشته و هر دو را خيلي زود بمجلس فرستاد. ولي تا رفتند مقدمات مطرح شدن آنرا فراهم كنند، اين كابينه هم رفت.
كابينه عين الدوله روي كار آمد، وزير ماليه اين كابينه عبد اللّه خان امير نظام قره گوزلو بود.
امير نظام جز اينكه املاك زيادي از همه رقم در همدان داشت و ماليات بده بزرگي بود، اطلاع ديگري از ماليه نداشت.
كميسيوني كه در كابينه مشير الدوله در وزارت ماليه مركب از برادرزاده‌ام، ميرزا محمد عليخان مستوفي سابق فارس، و برادرم آقا ميرزا رضا و عز الملك اردلان براي تصويب كليه حوالجاتيكه بخزانه ميرفت و همچنين كميسيون ديگري كه از من و ميرزا زين العابدين- خان برادرزاده‌ام و دكتر مصدق براي تصويب ساير مكاتباتي كه در جمع و خرج توفيري حاصل ميكرد يا باصطلاح مالي جديد براي تصويب اعتبارات تعيين شده بود، كارهاي فني ماليه را عهده‌دار و بنابراين ممكن بود از امير نظام هم، وزير ماليه ساخته شود. مگر حكيم الملك كه چند بار وزير ماليه شده بود، از امير نظام در كار كابينه خبيرتر و بصيرتر بود؟.
من هنوز اطلاعاتم از وضع حاضر ماليه از همه زيادتر و تروتازه‌تر و از افتتاح
ص: 464
مجلس ببعد وجودم بسيار بكار است. هركس وزير ماليه باشد منبع اطلاعي به از من از اوضاع حاضر ماليه ندارد و طبعا مراجعات بمن و عضويتم در كميسيونهاي فوق العاده هم زيادتر از سابق است.
يكروز متوجه شدم لايحه قانوني تشكيلات ماليه بي‌مواظب و سرپرست در مجلس مانده و ممكن است چيز نتراشيده‌اي از زير چرخ قانون بيرون بيايد. مطلب را با وزير مذاكره كردم، ولي خود وزير كه اهل اين مدافعه‌ها نبود، از ماها هم يكي دو نفري كه اينكاره ميتوانستيم باشيم رسميتي نداشتيم كه بمجلس رفته بنام دولت از قانون دفاع كنيم.
منهم از بندوبست لولو با سردار معظم (تيمورتاش وزير دربار پهلوي) باخبرم، عيب كار در اينجاست كه اعتداليها هم اختلاف‌نظري باهم پيدا كرده دو دسته شده كلوب آنها هم دائر نيست كه هر شب بآنجا رفته يكي از آنها را تعليم داده براي سرپرستي لايحه دولت بگماريم.

كشتي‌گيري دو پهلوان‌

سردار معظم خراساني را خوب ميشناختم، درجه تهور و بيباكي او را در راه جاه‌طلبي خوب ميدانستم و ميفهميدم كه با جزئي غفلت ممكن است زحمات يكساله من هدر برود و بهمت اين وكيل جوان، از لولو، مرنار ثاني تراشيده شود. پس چكنم كه اين قانون را از غربت و بيكسي خلاص كنم؟ از فكلبهاي مجلس مأيوس بودم زيرا در آنها آن درجه پشت‌كار را سراغ نداشتم كه دل بكار داده و با دقت خود نكات باريك قانون را در نظر بگيرند، وانگاه باين طبقه اعتماد زياد نداشتم. بوجود آمدن شخصي مثل سردار معظم در ميان اين دسته كافي بود كه مرا نسبت بهمه ظنين كند. در ميان غير فكليهاي اعتداليهاي مجلس نظر انداخته آقاي شيخ اسد اللّه محلاتي را بنظر آوردم. نزد مدرس رفته مطالب را كه تاحدي از آنها باخبر هم بود، خوب حالي كردم و آقاي شيخ را از او خواستم. آقاي محلاتي براي دفاع قانون و نظرات من از طرف چهارده نفر هيئت علميه كه از اعتداليون سوا شده بودند مأمور شد. الحق من از حدت ذهن آقاي محلاتي در نكات قانون ماليه حظ ميكردم. گويا سردار معظم هم از تحشيد قواي ما باخبر شده و از روي قانون انشاء من و قانون انشاء مشير الدوله يك طرح سومي ترتيب داده پانزده بز اخفش يا همدست از وكلا پيدا كرده بامضاي آنها رساند و طرح سومي مقابل دو فقره لايحه دولتهاي قبل پيشنهاد كرد.
سردار معظم در اين طرح خود زبردستي عجيبي بخرج داده، روح قانون 23 جوزاي منسوخ را كه استقلال تام‌وتمام خزانه‌داري كل بود، در طرح پيشنهادي خود گنجانده و در جائي كه بايد ناگزير براي وزارت ماليه اختياراتي قائل شود، مطلب را ذو وجهين نوشته بود كه در آينده و بمرور بتوان بنفع خزانه‌داري تفسير و ترجمه نمود. و از همه مهمتر اينكه خود سردار معظم مخبر كميسيون قوانين ماليه هم بود.
آقا شيخ اسد اللّه همسايه ما بود، هر شب منزل ما ميآمد، اگر من هم نبودم برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي حاضر بود، آقا شيخ درس خود را حاضر ميكرد و فردا بمجلس ميرفت
ص: 465
و از قانون انشاء من دفاع مينمود. من بايشان گفته بودم پاپي اسامي نباشند، اسامي را از قانون مشير الدوله بگيريد ولي روح قانون انشاء من كه اقتدار وزارت ماليه است بايد محفوظ باشد. سردار معظم با آقا شيخ اسد اللّه مواجه شد، اين دو حريف هريك طبق نظريه خود باهم ميجنگيدند. با اينكه سر وكلا بكارهاي همراهي با آلمان و يا ضديت با اين سياست مشغول بود، در اكثر موارد نظر من تأمين ميشد. باين ترتيب بود كه اين قانون بدون مدافع از طرف دولت، بنفع وزارت ماليه از مجلس گذشت.

اگر ميگفت ... من هم ميگفتم ...

بعضي از روزها، من خودم براي تماشاي كشتي نوچه پير خود با اين پهلوان حراف جوان بمجلس ميرفتم، كمتر اتفاق ميافتاد كه سردار معظم بتواند پشت اين پهلوان پير را بخاك بياورد. ماده پيشنهادي كميسيون قوانين ماليه كه قرائت ميشد، آقا شيخ اسد اللّه دست بلند ميكرد، يكي دو سه اعتراض بابهام عبارتي و ضديت منطوق و مفهوم اين ماده با مواد تصويب شده قبل و اصول مسلم ايراد مينمود. سردار معظم ميخواست با فن خطابه كار را پيش ببرد، ولي سادگي بيان حاجي شيخ اسد اللّه مجالي باين فنون نميداد و اكثريت طرفدار حاجي شيخ ميشد.
من گاهي وسط جلسه نكته‌اي بنظرم ميرسيد، حاجي شيخ را در تنفس گير آورده آنچه بايد بگويم خاطر نشان ميكردم، همه ميدانستند حاجي شيخ اسد اللّه نماينده من است و سردار معظم نماينده لولو. يكروز سردار معظم يك نكته باريك فني در ماده‌اي گنجانده و آقاي شيخ توجه كرده و تغيير عبارت ماده را پيشنهاد كرد. وكيل جوان بي‌اندازه عصباني شد و بطوريكه سه چهار نفر حول‌وحوش هم شنيدند گفت: «خوب است پاشم بگويم من ميرزا عبد اللّه خان را ديده‌ام او با اين ماده بطوريكه پيشنهاد شده است راضي است.» رفقا بشيخ اسد اللّه خبر دادند، پيرمرد در نهايت سادگي گفت: «بيخود نگفت! اگر ميگفت من هم در نوبت خود ميگفتم. من منكر نيستم كه اين نكات را ميرزا عبد اللّه خان بمن مياموزد ولي شما هم خوبست اعتراف كنيد كه مدرس شما هم لولو است.»
اين قانون با اينهمه بلائي كه بر سر ماليه اين كشور آمده است هنوز هم كلا نسخ شده، قانون منحصر زنده تشكيلات ماليه است. اگر در فصول و مواد آن دقت كنند بخوبي پيداست كه بعضي مواد آن يك ابهامهاي خفي دارد. اين ابهامها بر اثر همين كشمكش‌هاي اين پير و جوان است ولي وقتي اين قانون از كار درآمد كه بلافاصله كابينه عين الدوله افتاد و پس از يكماه بحران، كابينه مستوفي الممالك روي كار آمد. در اين كابينه، وثوق الدوله وزير ماليه شد و بقول خودم در ابطال الباطل «مع الاسف بازهم قرعه تشكيلات ماليه براي دفعه دوم باسم ايشان درآمد.»

مهاجرت‌

باوجوداين اگر مجلس سوم جوانمرگ نميشد، ممكن بود از تشكيلات اين قانون جديد چيز نسبة متناسبي كه با وضعيت سازگار باشد بيرون بيايد. ولي اقدامات دموكراتها در پيشرفت دادن سياست آلمان و بالاختصاص تحشيد قواي داوطلب براي همراهي آلمان كه بوسيله ليدر
ص: 466
دموكراتها بعمل آمد، توجه دولتين انگليس و روس را جلب كرد. از قوه‌اي كه روسها در سرتاسر شمال ايران داشتند عده‌اي را بنزديك پايتخت خواسته و سفيركبير عثماني را كه نميدانم بچه مقصد از تهران خارج شده بود اسير كردند. شهر تهران مورد تهديد واقع شد و كابينه مستوفي الممالك تصميم گرفت پايتخت را باصفهان منتقل كند.
بكلنل ادوال، قائم مقام ژنرال يالمارسن، امر داده شد مركز خود را باصفهان منتقل نمايد، بوكلاء هم گفته شد باصفهان بروند، روز هفتم محرم 1334 عمليات اين نقل‌وانتقال شروع گرديد، من در اين سياست وارد نبوده و از جزئيات مسأله مهاجرت بي اطلاعم و چون جز حافظه خود منبع ديگري براي نوشتن اين «شرح زندگاني خود» نمي‌خواهم داشته باشم، ناگزير از كسي چيزي در اين موضوع نمي‌پرسم و اجمالا مينويسم تمام وكلا و تمام آنها كه در مدت جنگ بين‌الملل، در سياست، هيزم تري بانگليسها و روسها فروخته و آنها كه در تحشيد قواي داوطلب براي آلمانها دوندگي كرده بودند يا جزو اين قوه بشمار ميآمدند، تهران را ترك گفتند.
در اين ضمن بعضي هم بودند كه تظاهر بخرج داده و ميخواستند در نزد جامعه اهميتي پيدا كنند و از راه لزوم مالايلزم، پياز جزء ميوه‌جات كرده با سايرين براه افتادند.
بعضي‌ها هم بودند كه مسلما طرف تعرض نبودند ولي واقعا از راه عقيده ايران‌دوستي و وطن خواهي تحمل اينوضع بر آنها گران بود و نميخواستند بيش از اين گرفتار اين اوضاع باشند.
بهرصورت همگي بسمت قم حركت كردند و بعدها هريك از آنها بجانبي متفرق شدند و بعضي بخاك عثماني و حتي ببرلن هم رفتند. ولي باقدامات سفارتين و قول‌وقرارها و وعد و وعيدها از حركت شاه و هيئت دولت باصفهان جلوگيري بعمل آمد.