گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
.تداركات مقدماتي كودتا




فكر برپا داشتن كودتا، و تشكيل حكومت مقتدر زودتر از تابستان نميتواند بكله مسببين آن افتاده باشد، زيرا تا اينوقت به پيشرفت قرارداد وثوق الدوله اطمينان داشتند. بنابراين توضيح مقدمات كودتا مستلزم آنست كه خود را در اوايل تابستان
ص: 196
گذشته و بدو كابينه مشير الدوله تصور كنيم، وقايعي كه از آن تاريخ ببعد اتفاق افتاده و مربوط باين واقعه باشد، يكجا جمع نمائيم، تا مقصود حاصل آيد. بنابراين بخواننده عزيز قول نميدهم، كه از مطالبي كه سابقا نوشته‌ام چيزي تكرار نشود. منتها نسبت به اين قبيل حوادث باشاره ورگذار خواهم كرد.
ميدانيم كه بازار امپرياليزم در انگلستان روزبروز كسادتر ميشود، و ملت انگليس نه همين حاضر نيست يك سرباز پوسيده خود را در اين راه فدا كند، بلكه از خرج كردن يك شلينك هم در اين راه خودداري ميكند. درست است كه دولت محافظه‌كار انگليس توانسته است از محاذي پوزه شير شبه جزيره اسكانديناوي، تا تركيه، دول ضد بالشويكي بدور روسيه سرپا كند، و براي عدم نفوذ عقايد و افكار تازه ديواري بين روسيه و اروپا بكشد، و اين قاره و بالنتيجه انگلستان را از اين آفت مصون نمايد، ولي اين ديوار از سمت ايران كماكان بازمانده و بين النهرين و هندوستان ازين خطر نجات نيافته است. قرارداد وثوق الدوله هم كه براي بستن اين كل ديوار فكر شده بود، گرفتار ضديت ايرانيان، و بالاخره با عدم اجرا مواجه شده و با ضديت عمومي اهالي ايران، وكلاي مجلس آينده اين كشور هم جرئت تصويب آنرا نخواهند داشت، پس چه بايد كرد، كه اين ديوار بي‌خرج و زحمت از طرف ما بدست خود ايرانيها ساخته شود، و هند عزيز محفوظ و بين النهرين كه شكار تازه اين جنگ است براي ما باقي، و سياست و آقائي ما در اين كشور كه نفت فراواني هم دارد برقرار باشد؟ بايد حكومت مقتدري در ايران سرپا نمود كه بدست آن اين مقصود تأمين گردد.
ايران از بابت طلب از شركت نفت پول دارد، و از اين بابت نگراني در كار نيست.
در اين پانزده ساله مشروطه هم، بواسطه سياست‌هاي خارجي و بي‌لجامي‌هاي داخلي كه اكثر بدست خود ما در اين كشور راه افتاده است، مردم اينقدر عذاب كشيده‌اند كه در مقابل هر وضع ثابتي هرقدر هم خشن باشد، سر تسليم فرود آورند، مخصوصا كه علي الظاهر اسم و نفوذ خارجي در كار نيايد، بي‌مزگي نميكنند. گذشته از اين مگر امروز يك حكومت مقتدر كه بتواند حكم خود را تا اقصي دهات سرحدي نفوذ بدهد، و مردم را از كسب و كار خود مستفيد نمايد، اولين علاج دردهاي اين مملكت تشخيص نشده، و اين موضوع بزرگترين راه وصول بساير آرزوهاي ملي هر ايراني نيست؟ مقصود ما هم جز ايجاد يك چنين حكومت، چيز ديگري نميباشد. از طرف ديگر، خود ايراني‌ها هم از بالشويك و كمونيست خيلي متنفرند و همه از خدا ميخواهند دولتي باشد كه بتواند جلو آنرا بگيرد و ما هم ميخواهيم كه ايران يك چنين دولتي داشته باشد، تا در ضمن هندوستان و بين النهرين هم از اين خطر مصون ماند. پس با تشكيل يك حكومت با قدرت و رنگ و روي ملي كه بآن خواهيم داد، خوب ميتوانيم، بدون اينكه اسمي يا خرجي از ما در كار باشد، مقاصد خود را انجام كنيم.
اگر وقت زيادتري داشتيم، ممكن بود دنبال عناصر اينكاره افتاد، با بازي‌هاي
ص: 197
پارلماني و حكومت ملي آنها را بكار نزديك كرده، اختيار را بدست آنها بدهيم و بمرور حكومت مقتدر طرف حاجت را بسازيم، بطوريكه دست ما هم هيچ پيدا نباشد، و مردم ايران اين حكومت را همان حكومت مقتدر ملي دلخواه خود بشناسند. ولي بالشويكها بحدود ايران رسيده، سهل است در داخله مملكت هم سروصداهائي راه افتاده است. و تا ما بخواهيم از اين راه حكومت مقتدر را سرپا كنيم، كار از كار خواهد گذشت. بنابراين، از راه قانوني، و بازيهاي پارلماني اگر هم به تشكيل اين حكومت مقتدر موفق بشويم، تازه نظير نوشداروي پس از مرگ خواهد بود و بدرد كار ما نميخورد.
پس بايد شخصي را پيدا كرد، و مقصود را باو فهماند و او را تقويت كرد، كه با قانون يا برخلاف قانون بهر جد و جهد و قيمتي كه شده است، اين حكومت مقتدر را هرچه زودتر تشكيل كند، ولي اين شخص كجاست و كيست؟ سلطان احمد شاه ترسوي وسواسي؟ كه حتي از جزئي تماس با قانون اساسي و قوانين عادي هم وحشت دارد؟ و گاهي منافع اساسي كشورش را هم فداي اين قانون دوستي خود ميكند؟ اين شخص كه مسلما اين كاره نيست. از او بگذريم، و در ميان رجال كشور تجسس كنيم. اينها هم بعد از وضع بي‌عرضه‌ها و شيشه اماله‌ها دو تيپ بيشتر نيستند: يكي وجيه المله‌ها كه مردم از آنها شنوائي دارند و اگر كارهائي صورت دهند طرف اعتراض واقع نميشوند ولي اينها هم اين نفوذ يا تنفذ را از راه اطاعت بقانون براي خود دست و پا كرده‌اند و جرأت و دل و كرده‌اي كه برخلاف قانون رفتاري كنند ندارند، در صورتيكه براي وصول به حكومت مقتدر، ولو موقتا هم باشد، نميتوان طابق النعل بالنعل از روي قانون رفتار كرد. اين كار به اشخاص بي‌باك، بيشتر از اشخاص ملاحظه كار حاجت دارد. پس از اين تيپ براي ما كاري ساخته نيست.
تيپ دوم پاچه ورماليده‌ها و آپارديها هستند، اگرچه اين تيپ از حيث عدم اعتناء بقوانين بدرد اين كار ميخورند، ولي سوابق سوء آنها مانع آنست كه مردم بگذارند پياز آنها ريشه كند و از همان روزهاي اوليه، و قدمهاي اول صابون زير پاي آن‌ها خواهند ماليد «1» و اين موضوع با دوام و ثبات كه يكي از اصول هر حكومت مقتدري است منافات دارد. پس چه بايد كرد؟ و اين حكومت مقتدر را بدست كه بايد سرپا نمود؟
اي بابا!! ... اينها چه افكاري است؟ فعلا بايد اوضاع حاضر را برهم زد. تغيير وضع البته اشخاص تازه‌اي را كه تاكنون هيچ در اين بازيها داخل نبوده‌اند وارد معركه خواهد كرد و از ميان آنها بخوبي ميتوانيم شخصي را كه بتواند حكومت
______________________________
(1)- پله‌هاي خزانه حمامهاي سابق يا كف حمامهاي امروز اگر صابوني باشد حكما شخص بي‌احتياط را بر زمين ميزند.
خواننده عزيز از ايراد اين مختصر پي بكنايه صابون زير پا ماليدن ميبرد.
ص: 198
مقتدر تشكيل كند، بيابيم. پس اول بايد دنبال كسي گشت، كه اوضاع حاضر را برهم بزند، يا بعبارت ساده كودتائي برپا كند.
كودتا هم دو عامل اصلي لازم دارد: قلمي و نظامي. عامل قلمي آنرا ميتوان از ميان تيپ آپارديها و پاچه‌ورماليده‌هاي موجود يافت. اما پيدا كردن عامل نظامي آن كار آساني نيست. زيرا اولا و از همه مهمتر، اين عامل نظامي بايد عده‌اي مسلح زير فرمان داشته باشد كه بتواند آنها را بپاي تخت ريخته، و اوضاع حاضر را برهم بزند، و ثانيا بايد شخص متهوري باشد كه اگر با پيش‌آمدي مواجه شد، جا خالي نكند و دست ما را در حنا نگذارد و ثالثا حرف‌شنو هم باشد كه آنچه دستور ميدهيم با كمال صداقت و صميميت اجرا كند، و از همه بالاتر پرچانه و سبك نباشد كه نقشه را افشا كند و كار از پرده بيرون بيفتد، و ناتمام بماند. پس باز هم نبايد دنبال افسران عاليرتبه و سردارها و امير تومان‌ها گشت، بلكه بايد، از ميان افسران پائين‌تر كسي را كه بدرد اينكار بخورد پيدا كرد.
افسران ايراني كه شرط اول يعني عده مسلح را دارا باشند، دو صنف بيشتر نيستند، امنيه و قزاق، امنيه امروز همان ژاندارمري ديروز است. اگرچه افراد آن از حيث انضباط و اطاعت از بالادست بهتر از قزاقها هستند، ولي افسران آن زير دست سوئديها تربيت شده، و همانها هستند كه در جنگهاي بين المللي با ما سروكار داشته و از واقعيات آن دوره ناراضيند. ما نبايد موجبات خودكشي كلنل فضل اللّه خان را فراموش، و با اين دست‌پرورده‌هاي ژنرال يا لمارسن، و بخصوص شاگردان مكتب كلنل ادوال خبيث، ارزن آفتاب كنيم. پس از اينها هم بايد صرف‌نظر كرد، و آنها را بخداي متعال سپرد.
قزاقها بد نيستند، و بيشتر بدرد كار ما ميخورند. اگرچه آنها هم ايراني هستند، ولي چون تا چشم باز كرده‌اند، خود را تحت فرماندهان خارجي ديده‌اند، خيلي وطن پرست خشك نيستند و بگفته‌هاي ما اعتماد خواهند كرد. در اين سه چهار ساله هم ما خود را در نزد آنها تا حدي جانشين روسها وانمود كرده‌ايم، و بنفوذ كلمه ما معتقد شده‌اند، بنابراين، از ميان آنها بهتر ميتوان كسي را كه بدرد اينكار بخورد پيدا كرد و آترياد رشت بيشتر بدسترس است.
در اينجا بايد متذكر شوم كه نبايد معتقد بود كه تمام جزئيات اين نقشه و افكاري كه كليات آنرا بقلم آوردم، كلمه‌بكلمه در كابينه سن‌ژام بين افراد هيئت دولت انگلستان طرح، و مورد بحث و مداقه واقع شده، و بالاخره كار بجستجوي ميان افسران قزاق آترياد رشت منجر شده باشد، و راجع باين امر دستور كامل مفصلي براي نمايندگان خود در تهران فرستاده باشند.
اين يكي از خصائص حكومت انگليس است كه فقط نقطه اساسي و اصلي را به مأمورين خود فهمانده، و در پيدا كردن راه‌كار، و چگونگي وصول بمقصود مأمورين خود را آزاد ميگذارد، و اين بهترين راه براي تمرين و تكميل تدريجي زيردستان است كه مستعدين آنها را تربيت كرده، و بمقامات بالاتر برساند. بعقيده من يكي از جهات عدم
ص: 199
پيشرفت و ناكامروائي‌هاي دوره چهار پنج ساله دمكراسي امروزه، و نداشتن مرد براي كار، تعطيل كامل‌ترين و تربيت رجال، در دوره مرحوم پهلوي است.
اين پادشاه، چون بسيار فعال و خيلي ايرادگير بود، تمام كارها را ميخواست خود بشخصه دستور بدهد، و در جزئيات مراقبت كند. وزراء و رؤساي زيردست او اعم از كشوري و لشكري هيچ عقيده و فكري از خود نداشتند، و جز ماشيني كه ام الاسباب آن مغز و فكر و فعاليت شاه بود، چيزي نبودند و شخصيتي نداشتند و همينكه بعد از شهريور 20، وارد صحنه استقلال شدند، هيچيك نتوانستند نقش خود را بدرستي ايفا كنند.
زيرا جز بله قربان‌چي‌هاي ترسان لرزان، و منتظر حكم و امر مافوق چيزي نبودند. باري در اين مورد هم كابينه سن‌ژام، بعد از يأس از اجراي قرارداد وثوق الدوله، البته مقصود اصلي را كه سد كردن كل ديوار دور روسيه از سمت ايران بوده است بين خود مطرح كرده، و راه منحصر بفرد آنرا تشكيل دولت مقتدري كه در ظاهر خود را قائم بالذات معرفي كند، و در باطن اوامر انگليس‌ها را تا حدي مجري دارد تشخيص داده‌اند، ولي جزئيات قضيه را بمأمورين سياسي و نظامي خود كه در آنروزها در ايران زياد داشتند، محول كرده‌اند، بنابراين، شايد يك قسمت افكاري كه بآن اشاره شد بين اين آقايان در تهران مطرح بوده است.
حالا است كه ميتوانيم بدانيم قزاقها براي چه منظور شهر رشت را بي‌مدافع ميگذارند، و تا آقابابا عقب مي‌نشينند؟ و مشير الدوله چرا استعفا ميدهد؟ و استراسلسكي بچه جهت از فرماندهي قزاق كنار ميرود؟ و سفارت انگليس براي چه فرماندهي اين دويزيون را جهت افسران خود ميخواهد؟ و سپهدار براي كدام منظور رئيس الوزراء ميشود؟ و چرا استعفا ميدهد؟ و براي چه مجددا رئيس الوزراء ميشود؟
و در حدود يكماه؛ بمطالعه وقت ميگذراند؟ و فقط چهار روز قبل از كودتا كابينه خود را معرفي ميكند؟
من نميخواهم عموم كاركنان آنروز دولت را بهمدستي خارجي‌ها متهم كنم. مثلا استعفاي آقايان هدايت وزير مشاور و كفيل وزارت خارجه كابينه اول سپهدار را از راه همفكري با خارجي‌ها، بر ضرر اين كشور و بالنتيجه براي حصول مقصود انگليس‌ها در برپاداشتن كودتا، يا جوش نخوردن بين شوروي و ايران بشناسم، و اكثر اهل حل و عقد آندوره، بخصوص اين دو برادر را مردمان شريف و وطنپرستي ميدانم كه از اين قماش افكار و وطن‌فروشي‌ها بدور بوده‌اند و دانسته و فهميده هيچوقت بر ضرر كشور خود اقدامي نميكرده‌اند.
نقص بزرگ كار ما در اين است كه هميشه افسار كارها را بدست اشخاص بيكاره كم‌جرئت ميدهيم، و معتقديم كه استخوان پوسيده پدران و عنوانات ظاهري و وجاهت، بخصوص سابقه وزارت بيشتر از زيركي و زرنگي و دانش و بهم بستن كار و موقع‌شناسي كار ميكند، و بهمين جهت است كه كادر منتظر الوزاره‌هاي ما همان كادر قديمي است، و كانديداهاي وزارت چه در ادوار گذشته و چه امروز بيش از معدوديكه كرارا آنها را
ص: 200
امتحان كرده و در بيكارگي آنها شكي نداريم، نيستند، و عجب اينستكه امروز هم كه لوازم پخت و پز برقي داريم، پي ديزيهاي از كار درآمده «1» ميگرديم، دلمان باين خوش است كه از وجود اين عالي جنابان خسارتي بكشور نميرسد در صورتيكه خسارت بيكارگي و ندانم‌كاري آنها از همه‌چيز بيشتر است و احيانا اگر تيري از كمان بگذرانيم، و شخص تازه‌ايرا وارد كار و بمقام وزارت نزديك كنيم با اينكه باز هم ملاحظه استخوان پوسيده اجداد را از دست نداده‌ايم، آرسن لوپن انتخاب مينمائيم «2» و عارف عامي را از اين حسن انتخاب بحيرت مي‌افكنيم. باري از اين جمله بگذريم و ببينيم مأمورين سياسي و نظامي انگليس عامل نظامي كودتا و افسر قزاق خود را چگونه بدست آوردند؟

در تجسس عامل نظامي كودتا

بنابر آنچه گذشت، آقايان زودتر از اواسط كابينه مشير الدوله بفكر يافتن افسر قزاق خود نيفتاده‌اند، و شايد در اين روزها بوده است كه با آترياد رشت سروكار پيدا كرده، و راه مراوده را با آنها باز نموده‌اند. طبيعي است افسران ارشد اين آترياد همگي از دور مورد اختيار و امتحان آنها واقع شد، و رضا خان مير پنج قزاق، معروف برضا خان ماكسيم را براي اينكار مناسب دانسته‌اند. زيرا اين همان افسر بود كه توانسته بود بدون هيچ تشريفات زير پاي رئيس آترياد همدان را جاروب كند. بنابراين لياقت و كفايت كه اصل كار است در اين افسر امتحان شده و از اين حيث مشكلي در كار نيست. ولي ممكن است اين افسر با جربزه از آن وطن‌پرستهاي خيلي خشك و خيالباف باشد، و نخواهد دستور خارجيها را در كار وطن خود بپذيرد و اينقدر ساده باشد كه به مجرد شروع بمذاكره قال و قيد راه بيندازد و از راه خودنمائي هم كه باشد اين سر و آن سر حرفهائي بزند كه موجب افشاي قضيه و برهم خوردن اصل نقشه شود. فهميدن درجه ظرفيت رضا خان، اينقدر هم مشكل نيست. اشخاصي كه با او وارد مذاكره ميشوند، مردمان پخته‌اي هستند اگر هم از در وطن‌پرستي درآيد ميتوان، بلشويك‌هاي ساحل انزلي را برخش كشيد و از راه وطن‌پرستي وارد كارش كرد.
______________________________
(1)- ديگ‌چه‌اي كه بشكل گلابي سرزده كه ته آنرا براي اينكه شعله و حرارت آتش بتمام اطراف آن برسد عدسي شكل از گل ساخته و در كوره ميپزند «ديزي» ميگويند. بعضي از اوقات اتفاق مي‌افتد كه ديزي بواسطه دقز وسوسه‌اي كه در حين ماليدن گل آن يا در كوره پيدا كرده، بي‌دوام ميشود و همينكه يكي دوبار زير آن آتش شد دقز وسوسه آن گشاد شده و آب پس ميدهد يا ترك برداشته و ميشكند. ديزي از كار درآمده، ديزي را ميگويند كه اندكي كار كرده باشد و بي‌عيبي آن از اين قسمتها محرز شده باشد. بعضي هم هستند كه از كار در آمدگي ديزي را در خوشمزگي آش و آبگوشتي كه در آن پخته ميشود مداخله ميدهند و معتقدند كه هرقدر ديزي كهنه‌تر باشد، غذاي طبخ شده در آن خوشمزه‌تر ميشود.
پيرزنهاي سابق به ديزي از كار درآمده خيلي معتقد بودند.
(2)- اين چند سطر از كتاب، وقتي نوشته ميشد كه تازه احمد قوام، مظفر فيروز را بسمت معاونت نخست‌وزيري و رياست تبليغات انتخاب كرده بود.
ص: 201
اگر بخواهيم معتقد شويم كه مأمورين نظامي و سياسي انگليس كه مأمور پخت‌وپز اين افسر قزاق بوده‌اند، از همان ملاقات اول توانسته باشند آينده عجيب رضاخان آن روز و سردار سپه فردا، و رضا شاه پهلوي پس‌فردا را پيش‌بيني كنند، يا لامحاله لياقت و فعاليت‌هاي او را تفرس نمايند، هوش و دانش ماوراء الطبيعه‌اي براي آنها قائل شده‌ايم، كه خود آنها هم مدعي آن نيستند. خدا وقتي بخواهد كاريرا عملي كند، اسباب آنرا فراهم ميآورد.
باراس، عضو كميته نجات ملي فرانسه كه در روز يازدهم واندمي‌ير ناپلئون- بناپارت را براي رياست عده‌ايكه جهت دفاع از حمله استبدادطلبان به كنوانسيون ملي آمده بودند، باين مجلس پيشنهاد كرد، و بدون هيچ تحقيق و مذاكره، از طرف كنوانسيون پذيرفته شد، نه پيشنهادكننده و نه پذيرنده‌ها كه ششصد هفتصد نفر وكلاي ملت بودند هيچيك، آينده عجيب اين افسر توپخانه، و لياقت و كفايت و جاه‌طلبي‌هاي او را پيش‌بيني نميكردند.
رفتار بناپارت در موقعيكه براي دريافت امر مجلس بكنوانسيون آمد نيز، بقدري بي‌ثبات و متزلزل بود كه بعضي از وكلا شايد او را لايق انجام همين خدمت هم ندانسته، پيش خود فكر ميكردند كه اين افسر آرام با قد كوتاه و اندام باريك چگونه مي‌تواند عده تحت خود را اداره كرده، استبدادطلبان را مغلوب كند.
شخص، همينقدر كه قوائم اخلاق و احساساتش از درجه عادي برتر و بالاتر باشد، و روزگار هم اسباب بكار افتادن اخلاق و احساسات عالي او را فراهم آورد، براي ترقي او حد و سدي در كار نيست. هر پيشرفتي، راه پيشرفت ديگر را براي او باز ميكند، و هر دانش، وسيله و مقدمه دانش‌هاي ديگر او ميشود. اين است كه بناپارت سروان توپخانه فرانسه، بعد از مغلوب كردن استبدادطلبان، در 13 واندمي‌ير، ژنرال داخله و بعد از چند ماه رئيس قشون مأمور ايتاليا ميگردد، و بعد از فتح اين كشور و شكست دادن قشون اطريش، و مسافرت جنگي بمصر، و مراجعت از اين سفر و كودتاي 18 برومر كنسول اول، يعني رئيس قوه مجريه فرانسه شده، و بالاخره، بمقام امپراطوري اين كشور ميرسد و در مدت تقريبا بيست سال زمامداري خود، از ليسيون تا مسكو و از بحر شمال تا مديترانه تمام اروپا را دست‌نشانده و متحد خود ميكند، و رضاخان افسر بيسواد گم‌نام قراق كه معلوم نيست بچه‌وسيله خود را از قزاقي به ميرپنجي رسانده بود، بسلطنت ايران ميرسد، و كارهاي فوق العاده از خود ببروز و ظهور ميرساند.
پس بايد بگويم، كه مأمورين نظامي و سياسي انگليس، در ملاقاتهاي اوليه خود، و اختيارها و امتحانهائيكه بمرور از رضا خان ميرپنج قزاق كردند اجمالا او را براي رساندن بي‌سروصداي آترياد رشت به تهران، و راه انداختن كودتا لايق دانستند. و مطلب را در ميان گذاشته و او را بنكات كار تا اندازه‌اي كه براي پيشرفت عمل لازم بوده است واقف كرده‌اند. البته يكي از دستورها هم عقب‌نشيني از رشت تا آقابابا بوده است، تا هم قزاقها بصحنه بازي نزديكتر شوند، و هم جلو متجاسرين باز شود، و بشهر رشت و
ص: 202
حتي بسمت تهران بيايند، تا قرارداد دوستي ايران و شوروي، كه با وجود عزيمت مشاور- الممالك بمسكو، عنقريب سر خواهد گرفت، بتأخير افتاده، توافق بين طرفين حاصل نشود. ولي البته در قسمت اخير، حاجتي بواقف كردن رضا خان باصل مقصود نداشته‌اند.

پي‌جوري عامل قلمي‌

از جهت عامل نظامي كودتا، اطمينان حاصل شد، ولي براي عامل قلمي، يعني رئيس الوزراي آن، هنوز فكري نشده است. براي اين كار چه بايد كرد؟ سپهسالار (خلعتبري) چطور است؟ اين همان كسي است كه در پانزده سال قبل كه اين قبيل كارها بي‌سابقه بوده، با يكمشت مجاهد كه اسلحه حسابي هم نداشتند، از رشت به تهران آمده، و محمد- علي شاه را از تخت بزير كشيده است. پس تهور و بي‌باكي او بي‌سوسه است. ولي منقصتهائي هم دارد. از جمله تلون مزاج، و از اين بدتر، قدي و خم نشوي است، و خيلي ممكن است كه همينكه بر خر خود سوار شود، ديگر اعتنائي بدستورات ما نكند، و كار بطوريكه ما مايليم انجام نگيرد، يا بين او و عامل نظامي اختلافي حاصل شود كه دعواي آنها را نتوانيم بمسالمت ختم كرده، بين آنها را بگيرانيم. چطور است يكي را زيردست او بگذاريم كه او را اداره كند.
ولي اين شخص كيست كه با وجود ترك بر نداري بتواند او را رام كند، و زنگ كودتا را بگردن اين گربه ببندد «1»؟ سيد ضياء الدين براي اين للگي چطور است؟ اين سيد از حيث تمايل باجراي منويات ما، بسيار خوب است. اين همان است كه بميل و اراده ما تا توانست سنگ قرارداد را بسينه زد. حتي بسفير امريكا در تهران، سهل است برئيس جمهوري آندولت كه ميخواستند در كار ايران دماغي چپانده و ايرانيها را بحقايق آشنا و ضديت خود را با قرارداد اظهار كنند، هزار لچر گفت، و بدو بيراه نوشت. در صميميت او حرفي نيست، ولي ميتواند سپهسالار را اداره كند؟
خيلي مشكل است. امتحان بكنيم. ولي بايد سيد را كه محرم است باسرار كار آگاه كرد و او را واداشت با سپهسالار وارد مذاكره شود. البته نبايد تا قبل از وقوع كودتا،
______________________________
(1)- موشها از تطاول گربه بجان آمده مجلسي برپا داشتند و از هر دري براي جلوگيري اين جانور خبيث كه نميگذارد آنها بميل خود در انبار خرابي كنند مذاكره بميان آوردند. يكي از آن ميانه گفت: عيب كار در نرمي پاي اين خبيث است كه بي‌سروصدا وارد انبار و با يك جست با ما روبرو ميشود. اگر ورودش سروصدائي توليد ميكرد براي ما كه سوراخمان نزديك است، پناه بردن بكنج خانه كه دست گربه بما نرسد اشكالي نداشت. ديگري گفت: ممكن است زنگي پيدا كنيم و بگردن او بيندازيم كه هروقت وارد انبار شود صداي زنگ ورود او را اعلام نمايد. همگي اين تدبير را پسنديدند و هريك كاري را كه براي تدارك زنگ و بند آن لازم بود بعهده گرفتند. بالاخره باينجا رسيدند كه كي اين زنگ را گردن گربه بيندازد؟ چون هيچكس مرد اين ميدان نبود البته اصل اين پروژه پيشنهادي هم از بين رفت.
تمثيل «كي اين زنگ را گردن اين گربه مي‌اندازد.» از اين حكايت اتخاذ شده و در افواه افتاده است.
ص: 203
سپهسالار از نقشه بوئي ببرد، بلكه بايد سيد ابتدا وارد مذاكره رئيس الوزرائي او بشود، و خود را بدين وسيله نزد او محبوب كند تا بعد از آنكه جاي خود را در دل او واكرد، و كودتا هم در شرف وقوع بود، خرد خرد مطلب را حالي نمايد و در حقيقت او را غافل گير كرده، اين زنگ را بگردن او بيندازد. مؤيد اين جمله واقعه ذيل است، كه يكي از منسوبان من «1» كه بگفته او كمال اعتماد را دارم براي من نقل كرده است.
اين شخص محترم ميگويد: در اين دوره من با سپهسالار خصوصيت داشتم و منزل من هم سردم و محل رفت‌وآمد سياست‌چي‌ها بود و چون بهيچ حزبي بستگي نداشتم، همه گونه اشخاص بدون هيچ قيد و شرط، بمنزل من مي‌آمدند. من هم از راه خصوصيت، بدم نمي‌آمد خدمتي بسپهسالار بكنم، او هم مرا در اسرار خود وارد ميكرد. واسطه بين ما هم ميرزا عبد الحسين خان مهذب الملك منشي او بود.
ميدانيد، در اين دوره، كانديداهاي رياست وزراء البته غير از مشير الدوله و مستوفي الممالك، هر شب خواب رياست وزراء مي‌ديدند، و روز تا شام براي رسيدن باين مقام، تلواس ميزدند، خالي بودن محل رياست وزراء هم شرط اقدام آنها نبود و اكثر اتفاق مي‌افتاد كه از فرداي تعيين يكنفر رئيس الوزراء، ساير كانديداها هريك بحساب خود، شروع بكار ميكردند، اگر رئيس الوزراي حاضر مثل سپهدار مرد بي‌كفايت بي‌وجهه‌اي بود، آقايان هريك رياست وزراي خود را پيش پا افتاده مي‌دانستند.
در ايام رياست وزراي سپهدار، يكروز مهذب الملك نزد من آمده، اظهار داشت كه سپهسالار كانديداي رياست وزراست، و سيد ضياء الدين هم واسطه بين او و سفارت انگليس شده است. سپهسالار ميگويد لازم است در مجالس شما هم چيزهائيكه مناسب با مقصود باشد، گفته شود، من سيد ضياء الدين را هم از محرميت شما، در اين امر خبردار كرده‌ام، با همديگر همكاري كنيد. يكي دو روز گذشت، و من بوسيله مهذب الملك با سيد مربوط شده، اقدامات مشتركي ميكرديم، و قرار كار از هرحيث داده شده و مقرر بود چند روز ديگر مطلب آفتابي شود.
يكروز مهذب الملك نزد من آمده، گفت سيد ضياء الدين ميگويد: انگليسها باين شرط براي اين كار حاضر ميشوند كه من (سيد) وزير داخله كابينه جديد باشم، و از شما خواهش دارد كه با سپهسالار وارد مذاكره شده، و قول اينكار را بگيريد. به مهذب الملك گفتم، سپهسالار را مي‌شناسيم، او هرگز باين امر رضا نخواهد داد. نه من و نه تو هيچ يك صلاح نيست در اين موضوع وارد شويم. بسيد بگوئيد، خود شما مذاكره كنيد، شايد شرم حضور و خدمتي كه در اين امر باو كرده‌ايد باين مقصود سروصورتي بدهد.
بعد از يكي دو روز مهذب الملك با حال خراب از راه رسيد و گفت: تمام كارها خراب شد، و همه قرارومدارها برهم خورد. چگونگي را اينطور شرح داد كه من جواب شما
______________________________
(1)- مرحوم حسنعلي مستشار كه در 30 بهمن 1324 بدرود زندگي گفت.
ص: 204
را بسيد دادم. سيد هم نظر شما را پسنديد. من براي او از سپهسالار وقت گرفتم و او را باطاق سپهسالار هدايت، و در را رخنه كرده، براي استراق سمع پشت در ايستادم.
بعد از ورود و طي تعارفات معمول، سيد اظهار داشت: كه اينها ميخواهند كابينه حضرت اشرف دولت مقتدر بادوامي باشد، كه مدتي بر سر كار بماند و بكارها سروصورتي بدهد و ميگويند، بايد جمعي از فضول‌ها و پرچانه را هم توقيف و تبعيد كرد، سپهسالار باين جمله از بيانات سيد جوابهائي مي‌داد كه تماما بخصوص در قسمت اخير، مثبت بود.
سيد گفت ولي راجع بوزارت داخله نظر دارند كه كسي متصدي آن بشود كه منويات حضرت اشرف و آن‌ها را بخوبي بتواند اجرا كند و بطرفين محرم بوده، و بلاواسطه، هر دو طرف را ملاقات، و دستورات را اجرا نمايد. سپهسالار هرقدر خواست در جريان صحبت اين قسمت را نشنيده، و كم‌اهميت گرفته سر مطلب را هم بياورد، نشد و سيد پافشاري كرد. من از پشت در متوجه شدم كه تشنجات عصباني سپهسالار دارد شروع ميشود. زيرا يكي دوباري دستش بسمت كلاه رفت و حركتهاي كوچكي بكلاه داد، بالاخره بسيد گفت اگر من بايد اينكار را عهده‌دار شوم بايد لابشرط باشد.
سيد گفت البته آنها، در لابشرطي كابينه حضرت اشرف حرفي ندارند، منتها ميخواهند از طرف وزير داخله‌اي كه خود حضرت اشرف انتخاب خواهيد فرمود خاطرشان آسوده باشد. سپهسالار گفت اگر شخص معيني را در نظر گرفته و توصيه‌اي نسبت باو كرده‌اند، اسم ببريد، شايد با نظر من هم موافق باشد در صورتيكه خيلي نامربوط نباشد، البته منهم رعايت نظر ايشان را ميكنم، سيد گفت نظر آنها به بنده است! بمجرد اداي اين جمله دست سپهسالار بسمت كلاه رفت و يك دوباري كلاه را بدور سر چرخاند و مثل اينكه ميخواهد با كسي كشتي بگيرد كلاه را بسر محكم كرده گفت بتو؟ بتو؟ هرگز! بهيچوجه! من از رياست وزرائي كه تو سيد جيمبو وزير داخله‌اش باشي عار دارم.
عجب روزگاري شده است؟ اين سيد دو قازي هم ميخواهد، وزير داخله بشود، آنهم در كابينه‌اي كه من رئيس الوزرايش باشم! پاشو برو پي كارت؟ برخيز! معطل نشو! اينها همه تقصير اين مهذب الملك ... است كه مرا باين كثافت‌كاريها واميدارد، و براي من از اين دوست‌ها و كارچاق‌كن‌هاي نكره مي‌تراشد.
البته سيد از همان «پاشو برو پي كارت» اولي، برخاسته بود و اين جمله‌هاي آخري كه مربوط بمن بود، و ضمنا بسيد هم برميخورد، بدرقه راه او ميشد. من ديدم ماندن من و مواجهه با سيد خيلي بي‌مناسب خواهد شد. خود را از پشت در كنار كشيدم.
سيد رفت. ولي سپهسالار، همچنان در خشم خود باقي است؛ و دم‌بدم ميگويد: اين مهذب الملك ... كجاست؟ بطوريكه ناچار شدم عمارت و باغ را ترك گويم. حالا آمده‌ام، از شما خواهش كنم كه نزد حضرت اشرف برويد، و چيزي بگوئيد كه از سر خشم پائين بيايد. ما كه از آتش رياست وزراي ايشان گرم نشده‌ايم از دود خاموش
ص: 205
شدنش كور نشويم. من همانروز بمنزل سپهسالار رفتم و آنچه لازم بود گفتم و ميان آنها را بهم بستم.
بنابراين، سپهسالار ببعد لعابي خودكار را از خويش گذراند، بايد ديگري را فكر كرد. خود سپهدار كه فعلا سر كار هم هست، چطور است؟ اطاعت او خيلي خوب ولي ساده‌تر از آن است كه بتواند اين كار را اداره كند! چه عيبي دارد، سيد ضياء الدين را لله درست و حسابي او كنيم، كه اسم اسم او باشد، و سيد كارها را بهم ببندد؟
البته، همينكه سپهدار مسبوق شود كه ما به سيد نظر داريم، در مقابل دستورات او مقاومتي نشان نخواهد داد. ولي اين مرد بقدري ساده است كه ممكن است از بي‌قدرتي خود و صاحب اختياري سيد ضياء الدين، همه‌جا، حتي در نزد ارباب رجوع هم شكوه كند و پوشالي بودن خود را اعتراف و برملا نمايد. بهرحال، اين قسمت چندان اهميتي ندارد و در آينده هم ميتوان براي آن فكري كرد. اگر مصمم شديم، كه سپهدار بر سر كار بماند، و بالله‌گي سيد، عامل قلمي كودتا شود، تحميل سيد بر او كار مشكلي نيست. گيلك مرد آدم بردباري است و سيد خودش هم مي‌تواند خود را لله او كند.
مؤيد اين نظريه شرحي است كه آقاي دهخدا براي من نقل كرده است.
ايشان ميگويند: در اوقاتيكه سپهدار دوباره رئيس الوزراء شده، و بقول خودش مشغول مطالعه براي تعيين وزراي خود بود، روزي براي ديدار دوستانه بمنزل امين الملك (جناب آقاي دكتر اسمعيل مرزبان)، رفتم. پيشخدمت آمدن مرا بآقاي دكتر اعلام كرد.
ولي برخلاف معمول هميشه، برگشت و گفت قدري تأمل كنيد، و مرا باطاق ديگر راهنمائي كرد. پنج شش دقيقه معطل شدم. از صاحبخانه خبري نشد. مناعت گريبان گيرم شد، كه برخيزم بروم، همينكه از اطاق بيرون آمدم، دو نفر را كه قبل از من از اطاق ديگري خارج شده بودند ديدم كه در راهرو بعجله، دنبال هم تقريبا ميدويدند و عقبي دنبال عباي جلوي را در دست دارد، و ميخواهد از رفتن او مانع شود. بالاخره جلوي نزديك در توانست عباي خود را خلاص كرده، از عمارت خارج شود. همينكه عقبي مأيوس شد و برگشت ديدم امين الملك صاحب خانه است. با عذرخواهي از معطلي مرا باطاق خود برده، و گفت: گرفتار سيد ضياء الدين بودم. اين آقا ميخواهد در كابينه جديد وزير داخله شود. آنچه سعي كردم، باو حالي كنم اينكار بي‌سابقه است و تا زمينه‌هائي براي آن تدارك نشود، ميسر نيست بخرجش نرفت و بالاخره چنانكه ديديد، با قهر از من جدا شد كه خط و نشان‌هاي خود را درباره ما عملي كند.
پس بايد گفت: كه تا قبل از شروع كودتا، در نظر مؤسسين هم سيد ضياء الدين با وجود وارد بودن در قضيه، براي نمايندگي قلمي كودتا خيلي مناسب نبوده و الا منطق نداشته است كه سيد اولاد پيغمبر را بزحمت انداخته اين‌ور آنور بدوانند كه فقط براي يك وزارت داخله كوفتي، گاهي گرفتار پرخاش سپهسالار، و زماني دچار تعنت آقاي دكتر مرزبان بشود. شايد تا شب ورود قزاقها بتهران هم، تصميم قطعي راجع برياست
ص: 206
وزراي او نگرفته بودند، ولي سيد كاملا وارد كار بوده و براي روبراه كردن كارهاي كودتا دوندگي ميكرده، و تك و دوهائي ميزده، كه لياقت خود را براي احراز مقام عاملي قلمي كودتا ثابت نمايد.
اينجمله را واقعه ذيل كه من از گفته يكي از مطلعين دربار شاه سابق در اينجا نقل ميكنم، تاييد مينمايد. اين شخص محترم از قول يكي از نظاميان حول‌وحوش رضا خان ميرپنج، فرمانده نظامي كودتا ميگويد:
اردوي ما تازه درينكي امام قائم شده بود. آقاي ميرپنج فرمانده تنها در اطاق خود، و ما افسران ارشد در اطاق مجاور بوديم. يكي از خرده افسران وارد شد و گفت سيد- جواني بنام سيد ضياء الدين، با اتومبيل از تهران آمده، پشت خط زنجير مستحفظين است و ميگويد با فرمانده كل كار دارم. ما كه سيد ضياء را نمي‌شناختيم يكي از ما نزد جناب ميرپنج فرمانده كل رفت، و نام و نشان سيد را همانطور كه خرده افسر پيام‌آور گفته بود بفرمانده عرض كرد. رضا خان ميرپنج بعد از اندكي تأمل گفت «بيايد! بسپريد احترامش كنند، شايد بخواهند اين جلت «1» را رئيس ما كنند!»
از اين «شايد بخواهند» پيداست كه «جلت» تا دو شب قبل از ورود قزاقها به تهران هنوز رياست وزراي آينده‌اش مسلم نبوده است.
يك مطلب ديگر باقي، و آن اينست كه آيا مؤسسين سپهدار را هم وارد نظرات خود كرده بودند يا خير؟ در اين موضوع نميتوان اظهارنظر منفي كرد. از اوضاع و احوال چنين برميآيد كه سپهدار بطور اجمال خبر داشته است كه آمدن قزاقها به تهران براي مطالبه حقوق و ديدار اقوام نبوده، و براي كار فوق العاده‌ايست. شايد خود مؤسسين بذكر او داده بودند كه اينها براي تقويت كابينه و تشكيل دولت مقتدر بتهران مي‌آيند، و گيلك مرد تصور ميكرده است كه اين زحمات براي ازدياد قدرت او كشيده ميشود. ولي، البته مثل سيد ضياء الدين بتمام جزئيات و نظريات و منظورات واقف نبوده است؛ و اينجمله را شرحي كه همان منسوب سابق الذكر من، از گفته ناصر الاسلام گيلاني (ناصر نداماني) براي من نقل كرده است، تأييد ميكند.
ناصر نداماني ميگفته است: من هرشب بمنزل سپهدار ميرفتم، و در مجلس خصوصي باهم تونس داشتيم. در شب سوم حوت 1299، برخلاف هرشب سپهدار با لباس مشكي و پيراهن و يخه آهاري و مثل اين بود كه منتظر است، از جائي او را خبر كنند كه بآنجا
______________________________
(1)- در عربي ديمي عراقي كيسه خرماي سربسته را جلت ميگويند. و از اينكه اين كلمه بمنزله واحد وزن و مقدار هم استعمال ميشود معلوم ميگردد كه جلت همان كيسه خرما است كه از راه تسميه جزء بكل، ظرف و مظروف هردو را هم جلت ميگويند. اين كيسه را كه از ساقه برگ خرما ميبافتند بافته ناهنجار زمخت نخراشيده‌اي از كار در مي‌آيد كه در ميان اشياء بافته شده از اين نتراشيده‌تر و ناهنجارتر نميتوان پيدا كرد. پارچه‌هاي بافته درشت بدبافت را بجلت تشبيه ميكنند. تطور ادبي عاميانه امروزه جلت را بدون ذكر ادات تشبيه مانند اسم به اشخاص ناهنجار بدجنس اطلاق ميكند و براي آنها علم منقول شده است.
ص: 207
برود، يا كسي را كه در خور اين سرولباس باشد بپذيرد. تا بعد از نصف شب بانتظار گذراند. از سروصداي شليك كه در شهر بلند بود، هيچ اضطرابي نشان نميداد. فردا صبح هم كالسكه او را بسته، و حاضر كرده بودند كه هروقت دنبالش بيايند مهيا باشد. بعد از مدتي كه خبري نشد، ميرزا عيسي خان سروش را فرستاد، سروگوش آب داده «1» خبري بياورد، و اين بعد از مراجعت آقاي سروش بود، كه مأيوس شده و دانست از اين قدك قبائي و از اين نمد كلاهي ندارد و كوركورانه بديگري (سيد ضياء الدين) خدمت كرده است. بنابراين، بايد گفت خصوصيت‌ها و مشاوره‌هائي كه در رياست وزراي اول و بخصوص دومش با سيد ضياء الدين مي‌كرده است، در حقيقت از راه همكاري بوده است.
بيكار ماندن قواي جنگي تهران، در اين واقعه نيز يكي از دليلهاي خبر داشتن اجمالي سپهدار از واقعه است. ميدانيم مركز امنيه در باغشاه و سر راه قزاقهاي مهاجم بوده و اين مركز، مركز دوازده هزار نفر نيروئي بوده كه وثوق الدوله ميخواست آنرا هسته سي هزار نفر قشون ايران، براي اجراي قرارداد كذائي قرار بدهد. در كابينه مشير الدوله هم اين نيرو دست نخورده، و فرسودگي حاصل نكرده، و چاق نفس و لوازم جنگي آن در كمال خوبي و قوه‌اي بود كه ميتوانست با عده يكي دو هزار نفري حاضر خود جلو اين دو سه هزار نفر قزاق خسته را كه اسلحه آنها هم فرسوده بوده است بگيرد.
بالاختصاص كه شخص جدي سرسختي مانند حبيب اللّه خان شيباني هم فرمانده اين قسمت بوده است. بيكار ماندن اين عده مسلم ميدارد، كه اجمالا سپهدار هم از مقاصد مؤسسين كودتا بي‌اطلاغ نبوده، الا، بعد از آنكه در روز دوم حوت كه تا اندازه‌اي مطلب آفتابي شده و بامر شاه، سردار همايون رئيس دويزيون قزاق را جلو مهاجمين فرستادند، و آنها را از آمدن بتهران منع كردند و آنها هم تمرد خود را علني داشته، و رئيس دويزيون را هم چند ساعتي حبس نمودند، چه مشكلي داشته كه نيروي امنيه جلو آنها درآمده و شهر را از خطر نجات دهد؟
در سمت مشرق شهر، و درست در نقطه متقابل مركز امنيه، در سربازخانه نايب- السلطنه هم بريگاد مركزي، با چهارصد پانصد نفر عده خود حاضر و اسلحه و لوازم جنگي اين بريگاد هم، مسلما چاق و چله‌تر از اسلحه فرسوده قزاقها و ممكن بوده است كه اين عده را هم بكمك امنيه بفرستند. باين بريگاد بعد از ظهر، امر ميرسيد كه با تمام لوازم جنگي، از سربازخانه خود بيرون آمده، و از دروازه دولاب كه نزديك سربازخانه بوده است، خارج شده و نيم‌دايره‌اي دور شهر زده، و از دروازه باغشاه وارد شهر گشته،
______________________________
(1)- «سروگوش آب دادن» كنايه از خبرگيري بطور محرمانه است. چه تناسبي بين سر و گوش آب دادن و خبرگيري بطور محرمانه است، تاريخچه و شان ورود اتخاذ اين كنايه بر بنده مجهول است. شايد كسي بعنوان و بهانه سروگوش شستن كنار نهري نشسته بوده و باطنا مشغول استراق‌سمع از اشخاصي كه كنار نهر و مشغول كنكاش بوده‌اند شده و از اين‌رو، اين كنايه اتخاذ شده باشد.
ص: 208
سرتاسر شهر را پيموده، بسربازخانه خود برگردند. من براي اين گردش نظامي هيچ راه معقولي نتوانستم فكر كنم، جز اينكه خواسته باشند، چشم افراد و افسران جزء امنيه و شهري‌ها عده مسلح ببيند و واردين شبانه را هم نظير آنها تصور كنند و براي حفظ انتظامات بدانند. و مسلما دستور اين عمل از طرف مؤسسين اصلي كودتا داده شده است زيرا سپهدار خيلي از اين تدبيرات بدور بوده است.
از تمام اين مقدمات باين نتيجه ميرسيم كه حضرت سپهدار اعظم هم ميدانسته است كه آمدن اين عده بشهر، بطوري كه خودشان بسردار همايون گفته‌اند براي ديدار خانواده و وصول حقوق عقب‌مانده نيست، بلكه براي كار فوق العاده‌ايست، منتها اين اقدامات را براي تقويت كابينه خود ميپنداشته. و متوجه چاهي كه جلو راه خود ميكند نبوده و گيلك‌مرد ميخواسته است به‌بيند «آخرش چطور ميشود».
اين بود، شرح تداركات مقدماتي كودتا. ولي ممكن است براي خواننده عزيز اين فكر بيايد كه براي توضيح تداركات مقدماتي كودتا، چرا من بيكي از آقايان افسران عاليرتبه امروز، كه بازيگران درجه دوم و سوم اين واقعه، و حاضر و ناظر قضايا بوده‌اند، يا بخود سيد ضياء الدين كه عامل قلمي كودتا بوده است، مراجعه نكرده و از اطلاعات و مشاهدات آنها استفاده ننموده، و نوشته خود را در اين وقعه تاريخي، بحدس و تخمين و قياس و استدلال و احيانا پاره‌اي از شنيده‌هاي خود كه در بي‌غرضي گوينده آنها ترديدي نداشته‌ام، منحصر كرده‌ام. البته رجوع بآقايان براي من مشكلي نداشت. ولي در اينصورت كتاب خود را تخته مشق افكار و نظرات خصوصي نموده، و ميداني براي تظاهر و خودنمائي و حق‌بجانبي و بي‌گناهي اشخاص باز ميكردم.
اين بود كه اصول مسلم، و دنبال هم انداختن تاريخ وقايع، و نتيجه گرفتن از آنها و منطق و استدلال و گاهي هم صبر و تقسيم را ترجيح دادم، و در حقيقت محاكمه تاريخي كرده‌ام، نه تاريخ‌نويسي. چنان‌كه كرارا نوشته‌ام، من جاه‌طلبي تاريخ‌نويسي ندارم. ذكر وقايع، با مستندهاي معمولي و تطبيق آن با كليات، بطوري كه نوشته، (بقول يكي از نويسندگان زمان) ارزش تاريخي پيدا كند، با آقايان مؤرخين معاصر است.
هيچ بعيد نميدانم كه در آينده، كه ناگزير اين قسمت از تاريخ كشور ما بيشتر غربال خورده و نرم و درشت آن بهتر از هم جدا شود. مطالبي كه من امروز اصل مسلم دانسته، و از آنها نتايجي گرفته‌ام، در نزد نقادهاي آينده، سست و بيمايه بنظر بيايد. من امروز، با مصالح امروزه، اين محاكمه تاريخي را پي‌افكني نموده‌ام، اگر در آينده مصالح بهتري پيدا شود، مربوط بامروز نيست.

كودتاي شب سوم حوت 1299

روز دوم حوت 1299، آقاي فتح اللّه مستوفي چايمان و تب كرده پاي كرسي اطاق بيروني راحت نموده، و باداره تشخيص عايدات، كه در آن اداره، همچنان، برياست ماليات مستقيم برقرار بود، نرفته بود. منهم، براي رفع تنهائي او، از خانه، بيرون نرفتم.
ص: 209
برحسب تصادف، كسي هم نزد ما نيامد، و ما از هيچ‌جا، و از هيچ‌چيز، خبري نداشتيم.
حتي از اخباري كه تازه در دهنها افتاده و از بعد از ظهر در شهر منتشر شده بود كه امشب عده‌اي قزاق بشهر ريخته، و پايتخت را چنين و چنان خواهند كرد نيز بي‌خبر بوديم. اول شب، ميرزا محمد باقر (آقاي رباني) پسر حاجي ميرزا محمد مجتهد قمي، بمنزل ما آمد. آقاي ميرزا محمد باقر در آنروزها، مثل امروزش، اهل سياست- بافي نبود، و چون از خبركشي سياست بي‌بهره بود، هيچوقت از سياست چيزي نميگفت.
فقط وقتي كه زودتر از عادت معمول خود خواست برخيزد، و من از او سبب اين عجله را پرسيدم، گفت ميگويند امشب عده‌اي قزاق بشهر خواهد ريخت، زياد بيرون ماندن موجب تشويش اهل خانه ميشود. بايشان گفتم اين خبر مسلما از قماش همان اخبار است كه يكماه قبل نسبت بآمدن متجاسرين و بالشويكها، شهرت ميدادند. زيرا، اينعده، اگر بقصد هجوم و حمله بشهر بيايند، ناگزير، از قزوين بايد حركت كرده باشند، معقول نيست كه دو سه هزار نفر از قزوين تا پشت دروازه تهران بيايند، و دولت خبر نشده، اقدامي نكرده باشد، اين عده هم قارچ نيستند كه دو سه ساعته سر از خاك بدر آورده پشت دروازه تهران سبز شوند. من تصور ميكنم كسيكه اين خبر را بشما داده.
خواسته است با شما شوخي كند. ميرزا محمد باقر، در جواب من چيزي نگفت، ولي حرفهاي منهم در او اثر نكرده برخاست و رفت، ما هم بعد از يك ساعتي بدون اينكه در اطراف اين خبر واهي (؟) صحبتي بداريم، برخاسته هريك باندرون مخصوص خود رفتيم.
نميدانم چه ساعت شب بود كه از صداي عظيمي شبيه بصداي رعد از خواب بيدار شدم، اين صداي شليك مهاجمين بكلانتري (كميسري) ناحيه عودلاجان كه تا كوچه ما فاصله زيادي نداشت، بود. ولي چون من خالي الذهن بودم و صداي رعد هم در ماه اسفند، بخصوص در آن سال كه بارندگي خيلي زيادتر از معمول بود، تازگي نداشت، فقط كاريكه كردم عوض كردن دنده بود كه از اين دنده بدنده ديگر، غلطيده بخواب رفتم، صبحي هم خانه حاجتي به بيرون نداشت، كه كسي بخارج برود و خبري بياورد. اين بود كه من بعد از صرف صبحانه در ساعت هشت از اندرون بيرون آمده بسمت مسكن مألوف يعني اطاق منحصربفرد بيروني، رفتم. در پيش اطاقي كه بواسطه درهم شدن وضع مالي ما، بهمان شمشه كاهگل، و بي‌دروپيكر، باقيمانده است آقا حبيب كردستاني، نوكر خانه را ديدم، با سيني كه محتوي فنجان خالي و نيم خورده صبحانه است از اطاق بيرون ميآمد بتصور اينكه شايد حال برادرم بد شده و احتياج بحكيم و دكتر پيدا شده باشد، با اضطراب پرسيدم مگر برادرم بيرون است؟ آقا حبيب گفت: بلي آقاي مؤيد الاسلام هم تشريف دارند.
خيلي را ديده و ميبينم، كه اخلاقا كنجكاو و احتياط كارند، بدرجه‌اي كه باطاق خود هم اگر بخواهند وارد شوند قبلا ميخواهند از وقايع داخله اطاق اطلاع حاصل
ص: 210
كرده، آنوقت قدم در اطاق بگذارند و بر اثر اين فكر مثل جاسوس‌ها، حتي نوكر خود را هم، بباد استنطاق ميگيرند و از چيزهائي پرسش ميكنند كه حقا بايد نوكر را بفكر بيندازد كه مگر، خداي نخواسته آقا با كيش ميشود؟ در صورتيكه اگر وقت خود را عبث باستنطاق نوكر تلف نكرده و قدم در اطاق بگذارند، با يكنظر همه‌چيز را خواهند فهميد. من باشخاصي در مدت زندگاني خود برخورده‌ام كه بمنزل دوستان خود هم كه وارد ميشوند، ميخواهند قبلا بدانند جلساي مجلس چه اشخاصي هستند. حتي ديده‌ام بيميل نيستند از درز در مثل جاسوسها اطاق را تفتيش كنند، تا مثلا وقتي وارد ميشوند، محل مناسب‌تري براي نشستن خود، پيش‌بيني كنند. ولي من از اين قماش اشخاص نبودم و بلافاصله قدم در اطاق گذاشتم.
مؤيد الاسلام (مرحوم مؤيد احمدي) در اين اوقات در كوچه بيخ بست وصل بخانه- هاي ما خانه‌اي در اجاره و در آن منزل داشت. ما خيلي همديگر را ميديديم ولي عصرها و شبها، هيچ سابقه نداشت كه صبح‌ها از هم‌ملاقاتي كنيم. البته مانعي نداشت كه كار فوري و فوتي در اداره ماليات مستقيم خود با دوستانش پيدا كرده و در همسايگي و رفاقت از برادرم وقت ملاقات خواسته باشد. ولي اينهم بعيد بود زيرا مؤيد الاسلام نميدانست برادرم كسالت دارد، و باداره نميرود. من اگر از مردمان كنجكاو با احتياط بودم، حق اين بود از آقا حبيب استنطاقاتي بعمل آورده و اجمالا از سبب اين ملاقات نابهنگام اطلاع حاصل كرده باشم. باري بعد از سلام و احوال‌پرسي آقاي مؤيد الاسلام نگذاشت كه من از سياق صحبتي كه او يا برادرم در ميان داشت، سبب اين ملاقات را درك كنم گفت: «از بد حادثه اينجا به پناه آمده‌ايم.»
گفتم: چه حادثه‌اي؟ و با خنده بطور شوخي، اضافه كردم: شايد، بمناسبت اراجيفي كه مؤمنين در روز گذشته راجع بحمله قزاق‌ها بشهر انتشار داده‌اند، نظميه متعرض شما هم شده باشد. گفت: «به! اراجيف كدام است؟ ديشب وارد شده و «بگير.
بگير» را هم راه انداخته‌اند! و شايد، تا اين ساعت، عده‌اي را هم گرفته باشند! و من پيش از آفتاب خانه را ترك گفته از در اندرون آقا، (اشاره به برادرم) با هزار ترس و لرز، خود را بوادي ايمن رسانيدم. زيرا يقين دارم خانه شما از هر تعرضي مصون است.» پرسيدم: مگر شما مي‌دانستيد كه اينها بچه قصد بشهر حمله كرده‌اند. گفت: ديشب آخر شب، يكي از دوستان مطلعم، با تلفون، مطلب را حالي كرد. من همانوقت تصميم گرفتم صبحي از در اندرون بخانه شما پناه بياورم. گفتم: در هرحال، اين پيش‌آمد، هيچ كه نباشد از اين حيث، مايه خوشوقتي است، كه حظ ما از خدمت شما زيادتر خواهد بود.
مرحوم مؤيد احمدي يكي از وكلاي دوره دوم و باميد وكالت دوره‌هاي بعد، كه كس‌وكارش در كرمان براي او دست‌وپا ميكنند، خودش در تهران مانده، و يكي از سياست‌چي‌هاي زبردست بشمار مي‌آمد. مرد بسيار خوش‌صحبتي بود. از روزگار گذشته و زمان حال، نادره‌هاي بامزه و خاطره‌هاي جالبي نقل ميكرد، و طوري
ص: 211
مقدمات و مقارنات براي مطالب مي‌چيد، كه شنونده را ذي‌نفع كرده، كسي كه پاي صحبتش مي‌نشست، با وجود بي‌موضوعي اصل مطلب دل نمي‌كند از پاي نقاليهاي او برخيزد.
باري، هريك، يك پايه كرسي را گرفته، مشغول صحبت شديم.
تلفونها كار نميكند، اگر كار هم ميكرد، البته مصلحت نبود كه با اين وسيله خبر تحصيل كنيم. تا ظهر دندان بروي جگر گذاشته، و با بي‌خبري ساختيم. بعد از ظهر نوكرها را براي تحصيل خبر بيرون فرستاديم اخباري كه نوكرها مي‌آوردند، توقيف عده‌اي از رجال و سران آزاديخواه بود، و چون عده‌اي كله‌گنده ميان آنها بود، باور كردن اين اخبار زور ميبرد.

طرز خبر گيري مردم تهران‌

مردم تهران، در اين موارد هيچوقت خاصيت خونسردي خود را از دست نميدهند. در ساعات اول، همه در خانه‌ها مي‌نشينند.
همينقدر كه چند ساعتي گذشت و هول و هراس اوليه كه با هر اتفاق فوق العاده‌اي توأم است، تمام شد از خانه بيرون مي‌آيند. از در خانه، نگاهي بكوچه انداخته، مي‌بينند امن است. از كوچه ببازار چه ميروند. آنجا هم كسي با كسي كاري ندارد. بخيابان ميرسند، و بالاخره از خيابان خود را بمركز غوغا ميرسانند. در آنجا هركس بطرز خودش مشغول جمع‌آوري اخبار ميشود. يكي با فراش، ديگري با آژان، سومي با دربان قوم و خويشي يا رفاقت دارد. سر صحبت را با او باز ميكند، و از آنچه بدان محتاج است، اطلاع صحيح بدست آورده، برميگردد. بطوريكه، هميشه در مركز هر غوغا جمعي هستند كه جز تماشا و تحصيل خبر كاري ندارند، و هر تازه‌واردي بخوبي ميتواند اخبار صحيح را از آنها گرفته و مراجعت كند. اين است كه اخباريكه در اين موارد غوغا در شهر منتشر ميشود، اكثريت قريب باتفاق آنها، مطابق با واقع است.

فقير دربار

از وقتيكه از پطرز بورغ بتهران آمده بودم، جواني را كه مردم باو فقير دربار ميگفتند؛ ميديدم در خيابان باب همايون و ارك كه مركز وزارتخانه‌هاي داخله و ماليه و عدليه و خارجه و جنگ و هيئت وزراء بود، با لهجه لاتي و رويه بهلول منش و رسو ميزد. اين جوان تمام رجال را باسم و رسم مي‌شناخت، و روابط آنها را با يكديگر ميدانست. اگر دو برادر هريك در اداره‌اي بودند، و موقع ظهر يكي از آنها از اداره خود بيرون مي‌آمد، و بسمت راهي كه بايد برادرش از آنجا بيايد، و باهم منزل بروند، نظري مي‌افكند فقير دربار مقصود از نگاه‌اندازي را مي‌فهميد. فورا با لهجه لاتي: «داشت رفت» يا «هنوز داشت نرفته»، مطلب را حالي ميكرد. مثلا وزير وزارتخانه‌اي عوض ميشد. اين استعفا و نصب ديشب بعمل آمده بود، اعضاي آنوزارتخانه كه صبح بمحل كار خود ميرفتند، قبل از رسيدن بوزارتخانه بتوسط فقير دربار كه با صداي بلند: «وزيرتون عوض شد» از واقعه خبردار ميشدند.
استعفاي هيئت وزراء و تعيين رئيس الوزراي جديد را هيچكس بخوبي فقير دربار نميدانست.
ص: 212
اكثر در اينمورد با اشاره بسمت محل هيئت وزرا و يا اداي كلمه «رفتند! رفتند!» مطلب را حالي ذينفع‌ها ميكرد. بعلاء السلطنه و مستوفي الممالك و مشير الدوله ارادت داشت. هروقت يكي از اين سه نفر رئيس الوزرا ميشدند، با صداي بلند رسيدن آنها را باين شغل بهمه كس اعلام ميكرد. از هيچكس چيزي نميخواست، ولي اگر كسي چيزي باو ميداد رد نميكرد، و در مقابل هميشه اخباريكه بدرد او ميخورد زودتر از همه‌كس بهمين كيفيت باو ميداد. بطوريكه هميشه صحيح‌ترين اخبار حول‌وحوش دربار از فقير دربار بطور علني شنيده ميشد. گاهي اتفاق ميافتاد كه دو نفر براي شغل رياست وزرا كانديدا ميشدند. پيش افتادن يكي از دو رقيب شهرت ميكرد، همينكه گوينده، خبر خود را از فقير دربار شنيده بود هيچكس در صحت خبر ترديد نميكرد. زيرا، همه امتحان كرده بودند كه آنچه اين جوان لات نيمه ديوانه ميگويد قابل خدشه نيست.
فقير دربار اين اخبار تازه و صحيح را از كجا ميآورد؛ از ممارست در صادر و وارد دربار، و از كثرت توجه در قيافه اشخاص و شناسائي روابط آنها با يكديگر. فلان كانديداي رياست وزرا را شاه در موقع بحران ميخواست. اين جوان كه ميديد اين شخص بدربار ميرود، ميفهميد كه شاه او را براي تشكيل كابينه خواسته است. وقتي اين رئيس الوزراء با وزراي خود بطور اجتماع از خيابان باب همايون بسمت دربار ميرفت و فقير دربار ميدانست كه رئيس الوزرا اينها را براي معرفي بحضور شاه ميبرد. فلان وزير كه تنها و در غير موقع از هيئت وزرا بيرون ميآمد و قيافه غمگين داشت، فقير دربار حس ميكرد كه استعفا كرده است و يا عوض او كه ميرفت بصندلي وزارت بنشيند و با قيافه بشاش از خيابان عبور ميكرد، جوان لات ميفهميد اين خوشحالي از چه راه است و در اين حدس و قياس‌هاي خود هيچوقت اشتباه نميكرد.

هم بايع هم مشتري هردو را ميگيرند

در حدود چهار بعد از ظهر، ميرزا مهدي مباشر ما از راه رسيد.
يكمشت اخباري كه راجع بتوقيف اشخاص و از اين سرو آن سر جمع‌آوري كرده بود، تحويل داد، ولي مستند اين اخبار هم همان شنيده‌هاي بازاري بود. اگرچه آقاي مؤيد الاسلام آنها را با محك‌هاي سياست‌چي‌گري خود، سنجيده و صحيح را از سقيم با استدلال تشريح ميكرد، ولي توقيف شدگان بقدري ناجور بودند، كه گاهي كميت او هم لنگ ميشد. صلاح دانستيم ميرزا مهدي را، براي كسب اخبار صحيح‌تري بمركز غوغا بفرستيم، ميرزا مهدي رفت. سيد حسين هم‌سفر ساوه ما كه با كمال بيسوادي كمال السادات شده است، از در وارد شد. خانه او نزديك دروازه دولاب، و از مركز اخبار دور، و از صبح در خانه نشسته و اين اول ملاقات روزانه‌اش بود، بنابراين او هم خبري جز آنچه در راه شنيده بود، نداشت و اخبار او بي‌مايه‌تر از اخباريكه ما داشتيم، بنظر ميآمد.
ميرزا مهدي برگشت. و معلوم شد آنچه در كوچه‌ها ميگويند، همه صحيح است و عده‌اي مردمان بي‌تناسب و ناجور را كه در اين پانزده ساله مشروطه كارهائي كرده و از خود
ص: 213
بود و نمودي ظاهر نموده‌اند، گرفته و حبس كرده‌اند.
سپهسالار، عين الدوله، حاج محتشم السلطنه. سيد مدرس، شيخ حسين يزدي، سعد الدوله، مجد الدوله، ممتاز الدوله، مشار السلطنه، فرمانفرما، سردار مقتدر، سيد محمد اسلامبول‌چي، حاجي محمد تقي بنكدار، ميرزا يانس وكيل ارمني‌ها، شيخ محمد- حسين استرآبادي، سيد محمد تدين، سهام الدوله، لسان الملك، يمين الملك، امير نظام قره‌گوزلو، جزو محبوسين هستند. سيد حسين گفت: «به! اينها كه هم بايع را ميگيرند هم مشتري را» اين حبس‌ها بامر كي است. عجالتا كسي از آن اطلاعي ندارد. همينقدر مردم مي‌بينند عده‌اي قزاق با يكي دو نفر آژان ميروند و آنها را مي‌آورند و در قزاقخانه حبس ميكنند. بين سيد مدرس، مرد آزاد و يمين الملك كهنه‌پرست، سعد الدوله مستبد و حاجي مجد الدوله عوام، اسلامبولچي و بنكدار بازاري، و شيخ حسين يزدي، ملاي وارسته منور، و سهام الدوله سرمايه‌دار و ملاك، و سپهدار و عين الدوله و فرمانفرما، سه نخست‌وزير سابق با اختلاف مرام و مسلك و طرز فكر و راه معاش، چه تناسبي در كار است؟ و كدام جامعه اين اشخاص را محكوم بحبس كرده است؟ ابدا معلوم نيست. حتي مؤيد الاسلام هم با همه سياست‌چي بودنش، نميتواند توضيح حسابي در اين خصوص بدهد.
براي اينكه مجددا باينموضوع برنگرديم، از سلسله حوادث جلو بيفتيم. عده محبوسين حكومت نود روزه سيد ضياء الدين را، بين چهارصد پانصد نفر گفته، و نوشته‌اند.
درباره اكثر آنها يك جهت جامعه رعايت شده، و آن سابقه پانزده ساله آنها در مشروطيت است، كه آنچه وزير و وكيل و وزير تراش بود، بحبس انداخته بودند. باوجوداين، مستوفي الممالك و مشير الدوله و مؤتمن الملك و صمصام السلطنه كه از همه بيشتر در مشروطه مشار اليه بودند معاف شده‌اند و ميتوان حدس زد كه مؤسسين كودتا تعرض باين اشخاص را خلاف مصلحت دانسته باشند. حبس پاره ديگر هم بنظر چنين ميرسد كه براي اخذ و عمل بوده و الا مجد الدوله و يمين الملك و امير نظام قره‌گوزلو و سهام الدوله در مشروطه چكاره بوده‌اند، كه طرف بيم و اميدي باشند؟ شايد بعضي كه بعدها در مجالس پشت سر سيد مضمون‌هائي گفته، و رويه او را نقادي كرده‌اند بواسطه همين جرم، گرفتار شده باشند، و بالاخره عده‌اي هم شايد بين آنها باشند كه حبس آنها براي هيزم ترهائي بوده است كه در روزنامه‌نگاري بسيد فروخته و براي تسويه حسابهاي شخصي بمحبس رفته‌اند. گيلك مرد و ميرزا عيسي خان فيض رئيس الوزرا و كفيل وزارت ماليه كابينه قبل، شايد بتوصيه مؤسسين از حبس نجات يافته، اولي مرخص به خانه و دومي در كابينه سيد ضياء الدين وزير ماليه شدند.
اجمالا هركس بحبس يا تبعيد محكوم شد، تا آخر كابينه سيد ضياء الدين در حبس ماند. سيد، از پاره‌اي دارنده‌هاي آنها مبلغي بعنوان اعانه ملي مطالبه مي‌كرد ولي آنها حبس را بر اداي وجه ترجيح دادند، چون بعد از يكي دو روز فهميده بودند كه جان آنها در معرض خطر نيست و دير يا زود بيرون آمده، بريش سيد خواهند خنديد. فقط يكنفر از
ص: 214
آنها، امير نظام بيست و پنج هزار تومان سلفيد «1» و از حبس خلاص شد، كه يقينا بعدها افسوس اين عجله را خورده است.

حكم ميكنم‌

آخر شب، مؤيد الاسلام از در اندرون بخانه خود رفت، و فردا صبح علي المعمول از همان راه آمد. نشستيم و آسياي صحبت را راه انداختيم.
در ظرف ديروز و ديشب رفقاي مؤيد الاسلام چند نامه برايش نوشته، و اطلاعات امروز او از واقعات زياد است، و ميگويد. اين اوضاع را انگليس‌ها برپا داشته و سيد- ضياء الدين هم دست آنهاست، و حتما رئيس الوزراء ميشود. معلوم نيست چه حقه‌اي سوار كرده‌اند، كه اين قزاقها را محرمانه از قزوين آورده، و بزور آنها اين حركات را ميكنند.
از ديروز صبح تمام ادارات را بسته‌اند. پست و تلگراف و تلفون هم تعطيل است. هنوز عده‌اي را كه بايد بحبس بفرستند، تمام نكرده‌اند. پريشب هم كه بشهر وارد شده، بكميسري‌ها حمله برده‌اند، چند نفري آژان مجروح و كشته شده است. در محبس نظميه را باز كرده، محبوسين را نجات داده‌اند. روزنامه‌ها را هم عموما بسته‌اند. رئيس قزاق‌هاي مهاجم هم رضا خان ميرپنج معروف بماكسيم است.
باري آنروز تا آخر شب صحبت‌ها همه در اطراف محبوسين بود. هريك از ما سه نفر، در بي‌تناسبي آنها چيزهائي مي‌گفتيم و استدلال‌هائي راجع بسبب حبس آنها ميكرديم. ولي سرهم رفته مطلب خيلي گيج بود. زيرا اگر عامل اصلي انگليسها باشند چگونه است كه بعضي از طرفداران واضح و روشن آنها، مانند فرمانفرما و پسرهايش بخصوص نصرت الدوله هم بحبس رفته‌اند. آقاي مؤيد الاسلام ميگفت چون ميخواهند رنگ روي ملي باين اقدام بدهند، ناچارند بعضي از طرفداران علني خود را هم بگير بدهند كه مردم اين اقدامات را از طرف آنها ندانند و عمل رنگ‌روي قزاقي داشته باشد. قدري هم در اطراف سيد ضياء الدين و فرمانده قزاقهاي مهاجم صحبت شد. راجع بسيد، چون او را همه ميشناختيم كه چكاره است، چندان تعجبي نداشت كه بوسيله اين اقدام بخواهد خود را بمقامي رسانده، سري توي سرها بياورد، و ضمنا ضرب شستي باشخاصي كه با آنها حساب خرده‌اي دارد نشان بدهد، ولي راجع برضا خان چون هيچيك، حتي اسم او را هم نشنيده بوديم كميتمان لنگ ميماند، كه اين شخص كيست، و چكاره است و انگليسيها او را از كجا پيدا كرده‌اند.؟
عصري يكي از نوكرها از راه رسيد و اعلاني كه همانساعت بدر و ديوار شهر چسبانده بودند، آورد. هنوز رطوبت چسبي كه براي الصاق بآن زده بودند، باقي بود. اين همان «حكم ميكنم» رضا خان، رئيس قزاقهاي مهاجم است، كه بعضي از رنود جلو «حكم ميكنم» بامداد ... ميخوري. گذاشتند، كه فردا آژانهاي نظميه، هرجا اين جمله اضافي را جلو «حكم ميكنم» اعلانات ديدند، اصل اعلان را از ديوار كندند.
______________________________
(1)- همه‌كس سرفه را سلفه ميگويد و در تصريف هم با كمك فعل كردن صرف ميشود. ولي در معناي مجازي قاعده صرف فارسي را در آن بكار بسته و سلفيدن را بمعني دادن پول زوري كه براي خلاصي از فشار عنوان رضايت داشته باشد استعمال ميكنند. پس دادن رشوه هم در حقيقت يك نوع سلفيدن است.
ص: 215
بطوريكه بعد از بيست و چهار ساعت، ديگر اثري از اين اعلان‌ها در در و ديوار شهر باقي نماند. زيرا مردم هم اكثر همينكه «حكم ميكنم» اول اعلان را ديده بودند، خوانده يا نخوانده آنها را كنده بودند. براي اطلاع خواننده عزيز، از اين اول حكم حكومت ديكتاتوري عين آنرا در اينجا مي‌آورم.

حكم ميكنم:

ماده اول- تمام اهالي شهر تهران بايد ساكت و مطيع احكام نظامي باشند.
ماده دوم- حكومت نظامي در شهر برقرار، و از ساعت هشت بعد از ظهر غير از افراد نظامي و پليس مأمور انتظامات شهر، كسي نبايد در معابر عبور نمايد.
ماده سوم- كساني كه از طرف قواي نظامي و پليس مظنون بمخل آسايش و انتظامات واقع شوند فورا جلب و مجازات سخت خواهند شد.
ماده چهارم- تمام روزنامجات، اوراق مطبوعه، تا موقع تشكيل دولت، بكلي موقوف و برحسب حكم و اجازه كه بعد داده خواهد شد، بايد منتشر شود.
ماده پنجم- اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه بكلي موقوف، در معابر هم، اگر بيش از سه نفر گرد هم باشند، با قوه قهريه متفرق خواهند شد.
ماده ششم- در تمام مغازه‌هاي شراب فروشي و عرق‌فروشي تآتر و سينما تگرافها و كلوپ‌هاي قمار بايد بسته شود و هر مست ديده شود، به محكمه نظامي جلب خواهد شد.
ماده هفتم- تا زمان تشكيل دولت، ادارات و دوائر دولتي، غير از اداره ارزاق تعطيل خواهد بود.
پست‌خانه، تلگراف‌خانه، هم مطيع اين حكم خواهند بود.
ماده هشتم- كسانيكه در اطاعت از مواد فوق خودداري نمايند، به محكمه نظامي جلب و بسخت‌ترين مجازات‌ها خواهند رسيد.
ماده نهم- كاظم خان بسمت كمانداني شهر انتخاب و معين ميشود، و مامور اجراي مواد فوق خواهد بود. 14 جمادي الثاني 1339

رياست وزراي سيد ضياء الدين‌

رئيس ديويزيون قزاق اعليحضرت شهرياري و فرمانده كل‌قوا- رضا صبح روز پنجم حوت، مؤيد الاسلام خبر صدور دستخط رياست وزراي سيد ضياء الدين، و رياست دويزيون قزاق رضا خان ميرپنج را كه بلقب سردار سپه هم ملقب شده است، آورده گفت: اين دو دستخط را ديروز عصر شاه در فرح‌آباد صادر كرده است. قدري هم در اطراف شاه، و اينكه چرا اين جوان اينقدر بي‌فكر است مذاكره بعمل آمد. همگي متفق بوديم، كه بعد از وقوع واقعه، البته چاره‌اي جز تسليم ندارد، ولي چرا بايد در فرح‌آباد بنشينند، و بگذارد كه اين قزاقها، از قزوين تا پشت دروازه تهران بيايند. اگر اين قزاقها، با سيد ضياء الدين ديوانگي را بجائي ميرساندند، كه مثلا شاه را هم از تخت بزير بياورند، و مردم را گرفتار اختلاف كلمه كنند، چه ميشد؟ بالاخره در اين زمينه هم بعد از كمي
ص: 216
مذاكره، همگي متفق شديم كه مسببين اصلي دركارند و آن‌ها خوب ميدانند كه برداشتن شاه باين آساني ممكن نيست، و باعث جنگ داخلي و كشمكش خواهد شد، و الا شايد سيد، و اين ميرپنجش كه تازه سردار هم شده است، بي‌مضايقه باشند.
قدري هم در اطراف وزراي كابينه صحبت داشتيم، ولي هيچيك نتوانستيم حدسي در اطراف آنها بزنيم. منتظر الوزراه‌ها همه بحبس رفته بودند. با وجود اين مؤيد الاسلام ميگفت: ممكن است اعضاي كميته آهن پستهائي در كابينه سيد داشته باشند، و شرحي راجع به اين كميته و اعضاي آن بيان كرد كه من خيلي بآنها گوش ندادم ولي اجمالا بآقاي مؤيد الاسلام گفتم: اينها كه شما اسم برديد، هيچيك وجهه وزارت ندارند. گفت مگر خود سيد ضياء الدين وجهه رياست وزراء دارد؟ من فورا مثل فرانسه «چنين آقا، بايد چنين نوكري هم داشته باشد.» كه در حقيقت، همان معني «اين ديگ، و اين چغندر.» مثل معروف تركي است، نظرم آمد و گفته ايشان را تصديق كردم.
عصر اينروز سيد محمد خان رضوي، كه با ما و مؤيد الاسلام خصوصيت داشت به منزل ما، بسراغ مؤيد الاسلام آمد. معلوم شد، آقاي مؤيد الاسلام بخانه سپرده و اجازه داده است كه بعضي از محارم را بمحل ايشان دلالت كنند، و چون آقاي رضوي از محارم بوده است محل ايشان را باو اطلاع داده‌اند. خلاصه آقاي رضوي هم نشست، قدري از هر در صحبت شد، مؤيد الاسلام بعضي پيغام‌ها به پاره‌اي از حول‌وحوش سيد ضياء الدين، بخصوص سلطان محمد خان نائيني فرستاد.
صبح روز ششم حوت، جلسه سه نفري ما، باز از صبح زود منعقد بود و بمناسبتي بدوا از انقلاب مشروطه، و سپس از آمدن مجاهدين به تهران صحبت پيش آمد. من بآقايان عرض كردم، اگرچه نتيجه اين انقلاب معلوم نيست بكجا انجامد. ولي انقلابات آن دو دفعه هم مثل اين دفعه، در ماه جمادي الثاني اتفاق افتاده است. آقاي مؤيد الاسلام عقيده داشت كه نتيجه اين انقلاب هم كمتر از آن دو نخواهد بود. زيرا حبس اين عده از رجال كشور كار كمي نبوده است، كه صورت داده‌اند. معلوم ميشود فتيله بزرگي براي ما پيچيده‌اند.
در اين دو روزه هم، باز عده‌اي را گرفته و بحبس انداخته بودند، كه در عدم تناسب، مثل همان محبوسين دو روز اول بود. ما خيلي در اطراف اين‌كه با اين محبوسين چه معامله‌اي خواهند كرد، مذاكره ميكرديم. در يك نظر باهم متفق الكلمه بوديم، كه نسبت بجان آنها بطور عموم مخاطره‌اي در كار نيست، زيرا يقين داشتيم كه آقايان مؤسسين اين كمدي اينكاره نيستند. مؤيد الاسلام ميگفت: كه دور نيست محاكمه‌اي براي آنها ترتيب بدهند، و بحكم محكمه پاره‌اي از آن‌ها را محكوم بحبس در قلاع يا تبعيد نمايند. من بي‌دليل، معتقد بودم كه اين كمدي بزودي سر خواهد آمد. و مستندم تفألي بود كه در شب انتشار خبر رياست وزراء سيد ضياء الدين براي عاقبت كار او از قرآن زده، و آيه «فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ»* آمده بود. و بآقايان عرض ميكردم كه اين بازي بزودي تمام شده و رنگ ديگري روي كار خواهد آمد.
ص: 217
عصري هدهد «1» سبا، يعني آقاي رضوي آمد، و گويا بوسيله سلطان محمد خان نائيني براي آقاي مؤيد الاسلام، از سيد تأمين آورده بود، بطوري كه ما ديگر از فردا بايد از نقاليهاي جالب و صحبت‌هاي بامزه مؤيد الاسلام چشم بپوشيم. ضمنا من از آقاي رضوي، از ادارات ماليه پرسش كردم. گفت فقط از دايره محاسبات چند نفري كه كار حواله در دست آنها است، باداره ميروند، باقي ادارات اعم از ماليه و عدليه همه بسته است. پرسيدم وزير كه ندارند، پس كي حوالجات را امضاء ميكند؟ گفت ميرزا عيسي خان كفيل ماليه كابينه سابق. قدري هم در اطراف قانوني نبودن اين امضاء مذاكره شد. بالاخره گفتيم:
ممكن است سيد ضياء الدين اختياراتي باو داده باشد كه امضاي او كماكان در بانك شاهنشاهي مطاع باشد، من پيش‌گوئي كردم كه ميرزا عيسي خان شايد وزير ماليه كابينه سيد هم بشود.
از روز هفتم حوت، چون مؤيد الاسلام ديگر بخانه ما نمي‌آمد و ما مي‌توانستيم بطور عادي از واردين پذيرائي كنيم، زندگي ما حالت طبيعي بخود گرفت.
در تاريخ هفتم حوت، بيانيه ذيل از طرف رئيس الوزراء منتشر شد:

بيانيه رئيس الوزراء

هموطنان:
پس از پانزده سال مشروطيتي كه بقيمت گرانبهاترين خون فرزندان ايران خريده شد.
پس از پانزده سال امتحانات و تجربيات و تحمل انواع محن و مصائب. پس از پانزده سال كشمكش با اشكالات غير قابل تصور داخلي و خارجي وطن ما بروزگاري افكنده شد كه نه‌تنها هيچ يك از سياستمداران وقت نخواستند، بار گران مسؤليت زمامداري را بعهده گيرند، بلكه حتي مبعوثين و وكلاء جرأت ننمودند كه بوظايف خويش اقدام نمايند و از قبول تحمل اين بار استنكاف ورزيدند. آيا مسبب و مسؤل اين وضعيت و بي‌تكليفي چه اشخاصي بودند؟
كسانيكه ملت را بوعده‌هاي مشروطيت و آزادي و استقرار قانون و عدالت فريب داده در همان حال، اين مواعيد را حجاب قرار دادند، تا در سايه آن رويه هرج‌ومرج اساس انتفاع شخصي و لجام گسيختگي، اصول ملوك الطوايفي قرون وسطي، اصولي كه با سياهي و تيرگي‌هاي فجايع و جنايات احاطه شده بود مستقر سازند.
چند صد نفر اشراف و اعيان كه زمام مهام مملكت را به ارث در دست گرفته بودند، مانند زالو خون مردم و ملت را مكيده، ضجه ويرا بلند ميساختند، و حيات سياسي و اجتماعي وطن ما را بدرجه‌اي فاسد و تباه نمودند، كه حتي وطن‌پرست‌ترين عناصر، معتقدترين اشخاص، بزنده بودن روح ملك و ملت، اميد خود را از دست داده، كشور ايرانرا در ميان خاك و خاكستر سرنگون ميديدند.
پژمردگي و افسردگي و بالاخره نزديك شدن آخرين لحظات انديشه‌آور،- ادامه وضعيات را غيرممكن ميساخت كه موقع رسيد اين وضعيات خاتمه يابد، موقع فرارسيد كه عمر حكومت اين طبقه سپري گردد. مسببين فلاكت و پريشاني ايران، كه باز هم دست نالايق خويشرا از عمارت فروريخته ايران نميكشيدند بحساب دعوت شوند. بالاخره روز واژگون شدن و انتقام فرارسيد.
در اين روز تاريخي و هولناك است كه اراده نيرومند اعليحضرت اقدس شاهنشاه زمام امور را در دست من جاي ميدهد، مرا روي كار مي‌آورد.
______________________________
(1)-
اي هدهد صبا بسبا ميفرستمت‌بنگر كه از كجا، بكجا ميفرستمت
ص: 218
اكنون قضا و قدر مرا تعيين كرده است كه مقدرات و سرنوشت ملت خود را در اين موقع بحران و خطرناك، در دست گرفته، ويرا از آن پرتگاهي كه حكومتهاي بي‌اراده و نالايق پرتاب كرده بودند، نجات بخشم، با احاطه و اطلاع از مشكلات سهمگين وقت، من اطاعت امر تاجدار ارجمند، و اين پيش‌آمد را وظيفه مقدسه وطن‌پرستي و انسانيت دوستي گرفته شانه‌هاي خويشرا حاضر براي قبول اين‌بار مينمايم.
من امر خسرو متبوع معظم خويشرا اطاعت، و اين بار را قبول ميكنم، نه از آن جهت كه بلياقت شخص خود اعتماد ميكنم، بلكه اعتمادم اول بخداي متعال بخشنده نيرو و دليريست كه خدمتگذاران و پاك‌نيتان را هدايت و راهنمائي مينمايد.
دوم بشاهنشاه ايران كه پرتو علاقه وي بر سعادت وطن مانند خورشيد درخشان، و قلبش از فرسودگي و ضعف ملت و مملكتش خونين است.
سوم بر قشون شجاع وفاداريكه دشت و هامون را با خونهاي خويش در راه وطن گلگون كرده، و بالاخره، بحس فداكاري هموطنان عزيز است كه با چشمهاي باز گذشته را نگريسته و آينده را منصفانه قضاوت و حكميت خواهند نمود.
هموطنان:
لازمست، عمارت متزلزل و لرزاني كه مفت‌خوران در آن آشيانه نهاده‌اند، سرنگون گردد. لازمست اداراتي كه تأسيس آنها براي اصراف و تبذير مال و پولي است، كه با قطرات عرق توده ملت تحصيل شده، يا بالاتر و بدتر از همه، بقيمت شرافت و استقلال ايران از اجانب قرض شده است، از ميان برود و بجاي آن بناي محكمي استوار گردد كه وظيفه خدمت بمملكت را از عهده برآيد. موقع فرارسيده، كه شرافت و استقلال وطن بشكل پول در جيب مفتخوران فرو نرود. بايد سعي و كوشش نمود، كه مملكت با عوايد داخلي خود اداره شود و براي گردش دوائر مفتخواري، محتاج بقرض از اجانب نگردد.
انجام اين امر، يعني محو و انهدام مفت‌خواري و مباني امنيت و رفاه استفاده كارگران از مشقت خويش، اولين وظيفه من خواهد بود.
لازم است بنيان عدليه ما كه مركز فجايع و جنايات است، واژگون و معدوم گشته بر روي خرابه‌هاي وي، يك عدالت خانه حقيقي، كه اركانش مبني بر عدل و نصفت باشد بنا گردد زيرا فقط چنين عدالت خانه‌اي ميتواند، شالوده يك حكومت ملي باشد.
لازمست قيمت زحمت و مشقت كارگران و دهقانان سنجيده گشته، و دوره فلاكت و بدبختي آنان خاتمه يابد.
براي حصول اين مقصود، اولين اقدامي كه بايد بعمل آيد، تقسيم خالصجات و اراضي دولتي ما بين دهقانان و همين‌طور وضع قوانين كه زارع را از املاك اربابي بيشتر بهره‌مند سازد، و در معاملات ارباب با دهقان تعديلي شود و موجبات صحي و زندگي آنان را تأمين كند.
لازم است، وضعيت هرج‌ومرج كنوني مالي، و تشكيلات سوئي كه مهمترين عامل اختلال آن بوده است، محو گشته بجاي آن تشكيلاتي برقرار گردد، تا مالياتهائي كه از ملت گرفته ميشود، با رعايت كمال اقتصاد و صرفه‌جوئي، صرف حوائج ملت گردد.
لازمست كه اخلاق و قواي روحيه و احساسات ابناء ما بوسيله تعليمات مليه وطن‌پرستانه نمو و ترقي نمايد، تا وطن ما موطن فرزندان لايق فداكار گردد.
لازمست، مدارسي تأسيس گردد كه براي كشور ايران، آري براي ايران، كه مانند خورشيد فروزان و تابان بود و اكنون از تمدن و ترقي دور افتاده است، فرزندان لايق و شايسته تدارك نمايد.
ص: 219
بهره‌مند شدن از نعمت تعليم و تربيت نبايد از حقوق مختصه طبقات متمول اولاد ظالمان بي‌لياقت گردد، بلكه برعكس تمام طبقات مردم و دهقانان از نعمت تعليم و تربيت بهره‌مند شوند.
لازم است تجارت و صناعت بطريق عملي تشويق گشته، حيات تجارتي و صنعتي ما از ورطه كنوني كه نتيجه ضعف اداري است خلاصي يابد.
لازم است سختي و گراني زندگاني، كه بواسطه فقدان وسائل حمل‌ونقل و شدت احتكار، و در عين حال زينت و تجملات بيهوده غير قابل تحمل گرديده خاتمه يابد.
لازم است وسايل ترقي تجارت كه با استقرار وسايل حمل‌ونقل و ارتباطات، ميسر ميگردد برقرار شود.
علاوه بر مراتب فوق، و توام با تغييرات اساسي مقرر خواهد شد كه اقدامات جزئيه براي خاتمه دادن بوضعيات فلاكت‌آميز پايتخت، و ساير مراكز ايران، بعمل آيد. براي اين مقصود، بلديه معاصري با تشكيلات وسيع و مهمي، تأسيس خواهد شد كه تا پايتخت ايران منظري شايسته كرسي يك دولت شاهنشاهي را داشته، و فلاكت‌هاي بي‌حد و حصر سكنه آن خاتمه يابد.
همين اقدام نسبت بساير بلاد ايران بعمل خواهد آمد، زيرا نبايد محروم از نعمتي باشند، كه پايتخت از آن متمتع است.
اما براي اينكه تمام اين اقدامات ميسر گردد، بايد قبل از همه‌چيز و مافوق هرگونه اقدامي، مملكت داراي قشوني گردد كه دشمنان داخل و خارج را بحساب دعوت نمايد.
لازم است، امنيت در محوطه شاهنشاهي ايران، حكمفرما گردد و اين فقط در پرتو قشون و قواي تأمينيه ميسر ميشود.
فقط سپاهيان دلير قادرند كه حيات و هستي مملكت را تأمين نموده، ترقي و سعادت و اقتدار او را فراهم سازند.
قبل از همه‌چيز و بالاتر از همه‌چيز، قشون، هر چيزي، اول براي قشون، و باز هم قشون اين است، اراده و مرام زمامداري من، كه قشون بدرجات عاليه خود نايل گردد.
اما سياست خارجي:
در اينجا نيز، تغيير اساسي لازم است.
لازم است، يك سياست شرافتمندانه، بر مناسبات ما با ممالك خارجه حكومت داشته باشد، در اين ايام هيچ مملكتي بدون ارتباط با جامعه ملل نميتواند، زندگي نمايد. بخصوص بعد از جنگ بين الملل كه مباني تشكيلات جديده دنيا بر اصول مشاركت و دوستي شده است.
اصول مزبوره در وطن صلح‌جوي ما بيش از ساير نقاط قابل اتخاذ است ملت ما انسان دوست است. نسبت بجميع ملل خارجه، مهربان و شفق و صميمي است. ملت ما وارث حكم و اندرزهاي اعصار و قرون متواليه است.
حكمي كه حق مناسبات بين المللي را مقرر ميدارد.
ولي بديهي است، دوستي ما نبايد وسيله استفاده‌هاي غير مشروع اجانب گردد، كه در جامعه ملل بشرافت و استقلال ايران لطمه وارد آورد.
مناسبات ما با هريك از دول خارجه نبايد مانع از حسن مناسبات و دوستي با سايرين گردد، بنام همين دوستي كاپيتولاسيون را كه مخالف استقلال يك ملت است، الغاء خواهم نمود، و براي موفقيت در اين مقصود و اينكه اتباع خارجه از عدالت تام بهره‌مند بوده، حقوق خود را بتوانند حقا دفاع نمايند، ترتيبات و قوانين مخصوصه‌اي با محاكم صلاحيت‌داري، وضع و ايجاد خواهد شد، تا همه نوع وثيقه داشته باشند.
ص: 220
برطبق اصول فوق الذكر، اعلام ميدارم كه بعضي از امتيازاتي كه در گذشته باجانب داده شده است، بايد اساسا مورد تجديدنظر واقع گردد. ما بايد بتمام همسايگان بنظر دوستي نگريسته و با همه آنها مناسبات حسنه همجوارانه داشته باشيم. و روابط مؤدت و تجارت را محكم كنيم. در تجديد تشكيلات، ما بايستي در استفاده از مساعدتهاي جميع دول، اعم از آنكه مساعدتهاي مزبور بصورت مستشار يا سرمايه باشد، آزاد باشيم، و هيچ ملتي هرقدر قوي و نيرومند باشد، نبايد آزادي ما را محدود نمايد. ما آزاديم و آزاد باقي خواهيم بود.
بنام همين اصول، و بخاطر همين اصولست كه الغاء قرارداد ايران و انگلستان مورخه اوت 1919 را اعلام ميدارم.
قراردادي كه موقع انعقاد آن، وضعيات دنيا دگرگون بود، و موجباتي كه ما را ناگزير به استفاده از آن مينمود ديگر وجود ندارد.
اراده قطعي اصلاحات داخلي، و تصميم بعظمت و نيرومندي قشون، ما را از احتياج به قراردادهائي كه در نتيجه وضعيات تغييريافته دنيا، و حوادث بر ما تحميل گشت، مستغني مي‌سازد.
من الغاء قرارداد ايران و انگلستان را اعلام ميدارم، تا تأثيرات سوئي بر سيره ما نداشته باشد.
زيرا، در ظرف مدت صد سال اخير، در سخت‌ترين و تيره‌ترين دقايق تاريخ ما، انگلستان بدفعات دست دوستانه خود را، براي مساعدت نسبت بايران دراز كرده، و از طرف ديگر، ايران نيز بدفعات نسبت بانگلستان صداقت و وفاداري خود را ثابت نمود. بنابراين، نبايد گذارد يك چنين دوستي تاريخي، بواسطه عقد قراردادي كدر گردد، و الغاء قرارداد هرنوع سوء تفاهمي را كه ما بين ملت ايران و انگلستان وجود داشته، معدوم و شالوده جديدي را براي طرح مناسبات صميمانه ما با تمام ممالك طرح‌ريزي خواهد نمود.
انتظار داريم، پس از تصديق قراردادهائي كه نماينده ما با حكومت مسكو منعقد نموده، باب روابط وداديه با روسيه مفتوح و نگراني توقف قشون اجانب بوسيله تخليه هردو طرف بعمل آيد.
هموطنان:
بنام شاهنشاه جوانبخت ما كه از اعليحضرت وي جميع احكام ساطع است.
بنام قشون دلير و فداكار وي، من شما را بانتظام و سعي و كوشش و در نجات وطن دعوت مي‌نمايم.
من اعتماد بوطن‌پرستي شما دارم، من اعتماد بمشاركت شما دارم. از تمام شماها درخواست مي‌نمايم، كه بوسيله طرح پيشنهادها و تقديم افكار و مشورتهائي كه در نزد من كمال وقع و تعظيم را خواهد داشت، مرا مساعدت كنيد. اكنون اعلام ميدارم، كه از اين ببعد زحمت ملاقات كمتر خواهم داشت. لكن هرگونه مسائلي كه كتبا ارسال گردد، مورد توجه و مطالعه كامل واقع خواهد شد. در همان حال اعلام ميدارم كه هيچ‌چيز، و هيچ ملاحظه‌اي مرا از مهمي كه بر عهده گرفته‌ام، باز نخواهد داشت. زيرا پس از تفضلات سبحاني و تأييدات اولياي اسلام، بتوجهات قاهرانه شهريار ارجمند مستظهر و بنيات پاك متكي هستم، حتي اگر برادرم در نجات مملكت از مصائب كنوني مخالفت ورزد باو رحم نخواهم كرد.
هموطنان شما را بانتظام و كار دعوت مينمايم.»
«س- ضياء الدين طباطبائي، رئيس الوزراء، هشتم حوت 1299 شمسي»
ص: 221
از قراري كه ميگفتند اين بيانيه، بكليه فرمانفرمايان و حكام ايالات و ولايات هم مخابره شده، تا بالاخره، سبب بي‌خبري اين چند روزه كه البته در خارج مركز موجب همه‌گونه تشويش بود، معلوم گردد، و خاطرها نسبة آسوده شود.
اين يكي از لوازم حكومت مشروطه است، كه كابينه‌هاي وزراء بايد مرامنامه‌اي تنظيم كنند كه خط مشي خود را بمجلس اعلام نمايند، تا وكلاي ملت هم اين خط مشي را پسنديده، باين هيئت با اين خط مشي راي اعتماد بدهند. رئيس الوزراءها هرقدر متين‌تر و عملي‌تر باشند، دامنه برنامه خود را جمع‌تر كرده، و مطالبي را در بيانيه خود متذكر ميشوند كه بتوانند اجرا و عملي كنند، هرقدر رئيس الوزراء هوچي‌تر باشد برنامه خود را مشعشع‌تر، و پردامنه‌تر ميكرد. اگرچه در اينوقت مجلسي نبود كه در خط مشي رئيس الوزراءها دقت كرده، بآن رضا و به كابينه راي اعتماد بدهد، ولي چون اصول مشروطيت برقرار بود، رويه اين بود كه هركس رئيس الوزراء ميشد، خط مشي خود را بعموم ملت اعلام ميكرد كه مردم از رويه دولتي كه تازه سر كار آمده است با اطلاع باشند.
ولي بهمين جهت كه مجلسي نبود، كه در خط مشي كابينه‌ها دقتي بكند اگر رئيس- الوزراء جلف و تازه‌كار بالاختصاص هوچي بود، از چيزهائي هم كه يقين داشت بدان عمل نخواهد كرد، داخل بيانيه‌اش مي‌نمود. ولي تاكنون هيچ اتفاق نيفتاده بود كه يكنفر رئيس الوزراء، اينقدر برف انبار را بخود اجازه داده، و تا اين اندازه خيال‌بافي كند. آنها كه اهل فكر بودند، اين سيد را ديوانه ميپنداشتند، زيرا فكر ميكردند اينقدر گزاف‌گوئي از مردمان معتدل الفكر، هرگز تراوش نميكند.
من قصه مطايبه سلطان الحكما، با ميرزا علي مستوفي بروجرد را سابقا نوشته‌ام.
در اينجا بجاي «با كدام چشم؟» كه حكيم‌باشي بميرزا علي گفته بود بايد باين آقا بگويند، اين همه كار با كدام پول؟ با كدام آدم؟ و با كدام وقت؟ خودش هم خوب ميدانست كه عشري از اعشار آنچه را بقلم آورده است، نمي‌تواند انجام دهد. ولي چون روزنامه‌نويس و بعلاوه، تازه‌كار و هوچي هم بود، و در مقابل كسي را هم نميديد كه ايرادي كرده، يا لامحاله جمله معروف «آرامتر» را باو بگويد، مثل اينكه ميخواهد مقاله براي روزنامه رعد تدارك كند، اين جمله‌ها را بقلم آورده بود.
از همه مضحك‌تر، آزاد كردن مبارك مرده «1» قرارداد است، كه ملت ايران و ملت انگليس كه طرفين معامله بودند، اين عقد فضولي وثوق الدوله و لرد كرزن را از مدتي
______________________________
(1)- در دوره‌اي كه داشتن غلام و كنيز زرخريد از مراسم اعيانيت بشمار مي‌آمد «مبارك» يكي از اسامي بود كه روي غلامها ميگذاشتند. «مبارك مرده آزاد كردن» كنايه از كار بي‌مايه و بي‌خرجي است كه با كسي بحساب آورند و منت بر او نهند، يا كاريرا كه براي شخص ديگري انجام داده‌اند بحساب كسي منظور نمايند، يا كاريكه خود بخود بوسيله عوامل خارج انجام يافته باشد از اثر مجاهدات خود وانمود كنند.
به يك بوسه دلم را شاد ميكن‌مبارك مرده‌اي آزاد ميكن
ص: 222
پيش باطل كرده بودند، و مشير الدوله هم چماق آخر را بمغز آن فرود آورده، و جانش را گرفت و لرد وزير خارجه انگلستان نيز، در نطق 25 عقرب خود در مجلس اعيان الرحمن آن را خوانده بود «1» و باوجوداين بتلقين مؤسسين كودتا، آقاي سيد ضياء الدين تازه الغاي آنرا، با جمله «من آنرا الغا نمودم» بمردم وعده ميداد. كه ملت ايران اينقدر بي‌اطلاع بود كه نداند آقاي سيد ضياء الدين كه آنهمه سنگ قرارداد را بسينه كوفته است، نميتواند از اين آروقهاي بيجا زده، وعده الغاي قرارداد را آنهم با اين لحن بدهد؟!
آن يكي پرسيد اشتر را كه هي‌از كجا ميآئي اي اقبال پي
گفت از حمام گرم كوي توگفت خود پيداست از زانوي تو

بيانيه رئيس دويزيون قزاق‌

در همان دو سه روزه اول، قبل از بيانيه رئيس الوزراء بيانيه‌اي هم از طرف رئيس دويزيون قزاق و فرمانده كل قوا بقرار ذيل صادر شده بود.
هموطنان:
وظايف مقدسه فداكاري نسبت بشاه و وطن ما را بميدانهاي جنگ هولناك گيلان اعزام نموده، همان ميدانهاي خونين مرگباري كه قشون دشمن براي تسخير ايران و تهديد پايتخت با قواي قويتر و اسلحه مكملتر تشكيل نموده بود.
افراد دلاور قزاق اين وظيفه مقدسه را با جان و دل استقبال نمودند. زيرا تنها قوه منظم ايراني كه ميتوانست وظيفه مدافعه وطن را ايفا نمايد همين قوه و افراد آن بودند كه بدون لباس بدون كفش، بدون غذا، بدون اسلحه كافي، سينه و پيكر خود را سپر توپهاي آتش‌فشان نمودند، غيرت و حيرت ايراني را ثابت و دستجات انبوه متجاسرين را از پشت دروازه قزوين تا ساحل دريا راندند.
اگر فداكاري و خدمات جانبازانه اردوي قزاق نتيجه مطلوب را حاصل نكرد، و نتوانستيم خاك مقدس وطن و عصمت برادران گيلاني خود را از دست دشمن نجات دهيم، تقصيري متوجه ما نبود. بلكه خيانتكاري صاحب‌منصبان و كساني كه سرپرستي و اداره امور بآنها محول شده بود، موجب عقيم ماندن نتيجه خدمات ما گرديد.
ولي باز افتخار ميكنيم كه فورا قشون قزاق دلير توانست، پاي تخت وطن مقدس ما را از استيلاي دشمن نجات دهد. اگر خيانتكاران خارجي توانستند نتيجه فداكاري‌هاي اولاد ايران را خنثي نمايند، براي اين بود كه خيانتكاران داخلي ما را بازيچه دست آلت شهوت خود و ديگران قرار ميدادند.
______________________________
(1)- الرحمن چيزي را خواندن كنايه از تمام شدن و از بين رفتن آنست. اين تعبير و كنايه در اين اواخر بين جوانهاي درس خوانده مصطلح شده است.
در سابق ميگفتند فاتحه‌اش خوانده شد يعني آخر رمقش هم گرفته شد. چون آخرين كاريكه زنده‌ها براي مرده‌ها ميكنند تشكيل مجلس فاتحه و ختم مجلس با الرحمن خواندن است باين جهت اين دو تعبير در موارديكه كاري از بين برود استعمال ميشود و چون خواندن سوره الرحمن بمنزله ختم مجلس ختم است البته براي فهماندن معني مقصود مناسب‌تر است.
ص: 223
هنگام عقب‌نشيني از باتلاقهاي گيلان، در زير آتش توپ دشمنان، احساس نموديم كه منشاء مبداء تمام بدبختيها ايران و ذلت و فلاكت قشون جنايتكاران داخلي هستند.
در همان هنگامي كه خون خود را در مقابل دشمن مهاجم ميريختيم بحرمت همان خونهاي پاك و مقدس قسم خورديم كه در اولين موقع فرصت، خون خود را نثار نمائيم، تا ريشه خيانتكاران خودخواه تن‌پرور داخلي را برانداخته، ملت ايران را از سلسله رقيت مشتي دزد و خيانت‌كاران آزاد نمائيم.
مشيت كردگاري و خواست حضرت خداوندي، اين فرصت را براي ما تدارك ديده اينك در تهران هستيم.
ما پايتخت را تسخير نكرده‌ايم، زيرا نمي‌توانستيم اسلحه خود را در جايي بلند كنيم كه شهريار مقدس و تاجدار ما حضور دارد.
فقط بتهران آمديم كه معني حقيقي سرپرستي مملكت و مركزيت حكومت بدان اطلاق گردد.
حكومتي كه در فكر ايران باشد، حكومتي كه فقط تماشاچي بدبختي‌ها و فلاكت ملت خود واقع نگردد.
حكومتي كه تجليل و تعظيم قشونرا از اولين سعادت مملكت بشمار آورد، نيرو و راحتي قشونرا يگانه راه نجات مملكت بداند.
حكومتي كه بيت المال مسلمين را وسيله شهوت‌راني مفتخوران تنبل و تن‌پروران بي‌حميت قرار ندهد.
حكومتي كه سواد اعظم مسلمين را مركز شقاوت‌ها، كانون مظالم و قساوت نسازد.
حكومتي كه در اقطار سرزمين آن، هزارها اولاد مملكت از گرسنگي و بدبختي حيات را بدرود نگويند.
حكومتي كه ناموس و عصمت گيلاني، تبريزي، كرماني را با خواهر خود، فرق نگذارد.
حكومتي كه، براي زينت و تجمل معدودي بدبختي مملكتي را تجويز ننمايد.
حكومتي كه بازيچه دست سياسيون خارجي نباشد.
حكومتي كه براي چند صد هزار تومان قرض، هرروز آبروي ايرانرا نريزد و مملكت خود را زير بار فروتني نبرد.
ما سرباز هستيم و فداكار، حاضر شده‌ايم بازاي انجام اين آمال، خون خود را نثار نمائيم، و غير از قوت و عظمت قشون، براي حفظ شهريار و وطن مقدس آرزوئي نداريم.
هر لحظه چنان حكومتي تشكيل شود و موجبات شرافت وطن، آزادي، آسايش و ترقي ملت را عملا نمودار سازد و با ملت نه مثل گوسفند زبان بسته رفتار نمايد، «!!» بلكه بمعني واقعي ملت بنگرد؛ آن لحظه است كه ما خواهيم توانست بآتيه اميدوار بوده و چنانكه نشان داديم، وظيفه مدافع وطن را ايفا نمائيم، با تمام برادران نظامي خود ژاندارم، افواج پليس كه آنها هم با دلهاي دردناك شريك فداكاري اردوي قزاق بودند، كمال صميميت را داشته و اجازه نخواهيم داد كه دشمنان قشون، بين ماها تفرقه و نفاق بيافكنند.
همه شاه‌پرست و فداكار وطن، همه اولاد ايران، همه خدمتگزار مملكت هستيم.
زنده باد شاهنشاه ايران.
زنده باد ملت ايران، پاينده باد ملت ايران!
قوي و با عظمت باد قشون قزاق دلاور ايران.
«رئيس ديزيون قزاق اعليحضرت شهرياري و فرمانده كل قوا- رضا»
ص: 224
از طرز انشاء اين بيانيه پيدا بود كه سيد ضياء الدين آنرا بقلم آورده، و باسم سردار سپه منتشر شده است. مردم در همين چند روزه بسوابق و جنس و فصل رضاخان ماكسيم، باندازه لزوم اطلاع پيدا كرده، و ميدانستند كه اين افسر قزاق، طبعا سواد و قريحه اين قبيل نويسندگي‌ها را ندارد. گذشته از اين، با اينكه سيد سعي كرده بود كه قلمبه‌بافي نكند، بازهم نتوانسته بود كلمات و تعبيرات عادي خود را در آن بكار نبرد.
بطوريكه اشخاص نكته‌سنج كه بهم ميرسيدند، يكي بديگري ميگفت: «بيانيه سيد ضياء- الدين را خوانده‌ايد؟» ديگري ميگفت: «بلي! ... سيد عبث بخود زحمت داده، و اسم ديگري را پاي مقاله خود گذاشته است! ...»
در اين بيانيه، يك نكته هم هست و آن فكر تشكيل قوه متحد الشكل است، كه نه قزاق باشد و نه ژاندارم. اين مقصود از جمله‌هاي آخر بيانيه هويدا و پيداست كه زمينه را براي اينكار تدارك مي‌بينند. چنانكه چند روز بعد، بعنوان مقدمه، بريكاد مركزي را منحل، و افراد و افسران آن را جزو قزاقخانه كردند و اينكار مقدمه انحلال امنيه، و تحليل آن در ضمن قشون متحد الشكل بود كه بعدها سروصورت گرفت و امنيه بصورت ديگر درآمد. تا بآنجا برسيم، فعلا ببينيم سيد كابينه خود را از چه عناصري تشكيل كرد

كابينه سيد ضياء الدين‌

جناب آقاي سيد ضياء الدين، وكيل امروزه مجلس شوراي ملي كه از همان صبح روز سوم حوت، جلد عوض كرده، بكت بدبرش بد دوختي، از شال گسگري (وطني) و كلاه پوستي (شبيه بهمين كلاهي كه امروز بر سر داشته، و در مجلس ادعا ميكند كه اين همان كلاه بيست و پنج سال قبل است.) ملبس شده بود در روز دهم حوت، كابينه خود را معرفي كرد.
سيد ضياء الدين، يك وزارت‌خانه هم بر وزارت‌خانه‌هائيكه تاكنون معمولا تشكيل ميشد، افزود و آن وزارت صحيه و خيريه بود. در ادوار گذشته، از صحيه فقط چيزيكه مردم ميدانستند، همان انجمن صحيه‌اي بود كه از زمان ناصر الدين شاه، گاهگاه براي اقدامات صحي بين الملل تشكيل ميشد. اگرچه، وزارت بهداري امروز هم بعد از بيست و پنج سال، هنوز در ذروه كار خود نيست، و مدتها وقت ميخواهد كه دكترهاي ما دل از تهران كنده، و بمأموريت قصبات و شهرهاي غير از پايتخت راضي شوند، و وزارت بهداري بشكل وزارتخانه درآيد، و در همه‌جا طبيب و دوا بدست‌رس مردم باشد. ولي در هر حال، بايد گفت كه تأسيس اين وزارتخانه، كه اميدواريم در آتيه، بيشتر از گذشته بجامعه خدمت كند، از كارهاي خوب سيد ضياء الدين است. ولي از كلمه خيريه‌ايكه به صحيه افزوده است، معلوم ميشود كه سيد مي‌خواهد به نيزه‌بازي «1» صحيه كشور را اداره كند
______________________________
(1)- «نيزه‌بازي» در ادوار قديم بعضي از اشخاص از سادگي مردم سوء استفاده كرده با لباس و علايم سيادت، اعم از اينكه سيد بودند يا نبودند نيزه‌اي بدست گرفته خود را بشكل امام شهيد حضرت حسين بن علي (ع) كه در تعزيه‌ها ديده بودند درآورده و در دهات و حومه‌هاي دور از مركز شهرها معركه ميگرفتند و باين وسيله شاهي صد ديناري از معتقدين و ركن ميكردند.
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 225
چنانكه حدس زده ميشد، اعضاي كابينه سيد، تماما از اشخاص درجه دوم و سوم و حتي چهارم ادارات بودند. زيرا اشخاص سابقه‌دار و وزين و صاحبان استخوان پوسيده همه در حبس، و اگر آزاد هم بودند، زير بار سيد نميرفتند. سيد هم كه آنهمه باسم اشراف پوسيده، باين طبقه حمله كرده بود نميتوانست با آنها همكاري كند. اين كابينه با اينكه بيش از هشتاد و چند روز (10 حوت- سوم جوزا) در سر كار نبود، يك دو سه وصله پينه هم خورد. اول سوسه‌ايكه در آن افتاد، استعفاي مسعود خان كيهان بود كه سردار سپه بجاي او وزير جنگ، و آقاي كيهان وزير مشاور كابينه شد. بعد از چند روز، ميرزا عيسي خان وزير ماليه هم استعفاء كرد و مدير الملك (جناب آقاي محمود جم،) وزير امور خارجه، بجاي او برقرار گرديد، و سيد آقاي معزز الدوله (نبوي) را براي وزارت امور خارجه، از خارج هيئت وزراء طلبيد. موقر الدوله هم مرحوم شد، و بجاي او دبير الملك بدر بوزارت فوايد عامه نايل آمد. اين وزير آخري كه بعد از چندي و در كابينه ديگري، بازهم وزير فوائد عامه شده بود، بدرود زندگي كرد. ظريفي راجع باين دو تصادف، در يك وزارتخانه گفت «تنها فائده عمومي وزارت فوائد عامه، همان وزيركشي آن است.»
روز 12 حوت، وزارتخانه‌ها داير، و وزراي جديد مشغول كار شدند. ولي در وزارت عدليه، محاكم همچنان بحال تعطيل باقي ماند. سيد، چنانكه در بيانيه خود هم متذكر شده بود، بقول خودش ميخواست، «عدليه حاضر را واژگون كرده، عدليه محكم و استواريكه مبناي آن بر عدالت باشد» بجاي آن بسازد، اما در اين زمينه كاري نكرد، و چندي بعد يكي دو سه شعبه با همان اعضاء و همان قانون سابق باز شد، و كارها را جرياني داد كه با سقوط كابينه مصادف شد، و در كابينه بعد، همان عدليه و همان محاكم سابق، داير گشته و آب بمجراي قبل افتاد و يكبار ديگر مثل معروف «سنگ بزرگ نشانه نزدن است» مصداق پيدا كرد.
ديگر از اداراتي كه سيد، در بيانيه خود خيلي بپوست آن افتاده، ماليه بود.
اصلاحات سيد در اين وزارتخانه تفصيلي دارد كه خواننده عزيز ذيلا از آن اطلاع حاصل خواهد كرد.

اصلاحات ماليه‌

اواسط حوت، يكروز صبح با تلفون مرا از وزارت ماليه احضار كردند. رفتم. چند نفر ديگر هم بودند. ميرزا عيسي خان وزير ماليه گفت ميخواهيم اصلاحي در قانون تشكيلات ماليه بعمل آوريم و از ما خواهش كرد در اينكار باو كمك نمائيم. من گفتم: قانون ماليه اصلاحي لازم ندارد. گفت: باوجوداين؛ ممكن است ساده‌ترش كرد، و لزومهاي بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
«نيزه‌بازي» كنايه از گدائي بعنوان سيد بودن يا ملا و اهل علم بودن است كه باشخاص اينكاره بخصوص سيدهائي كه بعنوان سيادت گدائي ميكردند و «مال جد» ميخواستند نيزه‌باز ميگفتند ولو اينكه جز زبان نيزه ديگري نداشتند.
ص: 226
مالايلزم اداري را از آن ريخت كه سرعت كار بيشتر و احتياج بعده كمتر شود. از طرز بيان آقاي وزير ماليه، مطلب دستم آمد، كه ميخواهند، تظاهري بعمل آمده باشد، كه مثلا مردم بگويند، در قانون ماليه اصلاحاتي بعمل آمده است. منهم چون بي‌ميل نبودم كه استخوانهائي كه كشمكش حاج شيخ اسد اللّه و سردار معظم، در اين قانون لاي زخم گذاشته است، بيرون بيايد «1» و ابهامات آن مرتفع شود، از اين دعوت بدم نيامد. گفتم البته مانعي ندارد. بعد آقاي وزير ماليه وارد تشكيلات پرسنلي فعلي ماليه شده، گفت:
ميخواهم اشخاصيكه در اين چند ساله اخير بدون لياقت وارد ماليه شده‌اند، يا اشخاصي كه صحت عمل آنها سوسه‌اي دارد از كار خارج و اشخاص بصير و صحيح العمل بكار گماشته شوند، و مخصوصا در تناسب اشخاص براي كار، دقت بعمل آيد كه كار بكاردان برسد. گفتم:
اينكار هم چندان مشكل نيست، با رفقا انجام ميكنيم. آقاي حسن ناصر (رئيس فعلي ديوان محاكمات ماليه) را كه در اينوقت رئيس كارگزيني وزارت ماليه بود، احضار و بايشان دستور داد، كه دوسيه خدمت اشخاص را بضميمه خلاصه‌ايكه بآن الحاق خواهد كرد بدست‌رس ما بگذارد و اطاقي براي كميسيون تعيين كردند و مشغول كار شديم.
قانون تشكيلات ماليه چندان سقط كاري نداشت، همينقدر كه ابهامهاي آن رفع و جزئي دستكاري در بعضي دواير آن بعمل مي‌آمد، منظور را عملي ميكرد. چنانكه در ظرف چند روز، ساخته و پرداخته از كار درآمد. اما تشكيلات كار آساني نبود، و البته اعضاي كميسيون تا دليل ثابت خدشه ناپذيري از كسي نمي‌يافتند، نميتوانستند رأي باخراج او بدهند. دو صورت اسامي ترتيب داديم. من يكي را صورت اصحاب يمين، و دومي را صورت اصحاب شمال موسوم كرده بودم. البته عده زيادي بودند، كه تكليف يمين و شمال آنها لامحاله نزد ما معين بوده، و درباره آنها حاجتي به تحقيق نداشتيم. ولي بعضي هم بودند كه حكم كردن درباره آنها كار مشكلي بود. زيرا دم خروس از جيب آنها بيرون نبوده «2» و نميشد بي‌دليل موجه، آنها را رد كرد. يك درد بي‌درماني هم مثل هميشه در كار
______________________________
(1)- استخون لاي زخم گذاشتن كنايه از ناتمام گذاشتن كار است تا براي دفعه ديگر هم احتياج بعامل عمل پيدا كنند و براي اصلاح كار مجددا باو مراجعه نمايند. اين تعبير شايد از جراحان بي‌وجدان كه براي مراجعه مريض داران واقعا استخوان خرده لاي زخم و شكسته‌بندي باقي ميگذاشته‌اند مصطلح شده باشد. چنانكه امروز هم باين چنين دكترهائي برخورد ميكنيم كه از زيادي رقيب مريض بيچاره را معطل ميكنند و سرآمد آنها لسان الحكما بود. آنها كه با آنمرحوم سروكار داشتند ميدانند چه ميگويم.
من خودم از او داستان بامزه‌اي دارم كه ذكرش افاده مرامي جز طمع شاهزاده لسان الحكما نميكند از ياد آن صرف‌نظر ميكنم.
(2)- اگر كسي خروسي دزديده و در جيبش پنهان كرده باشد بناگزير دم خروس از جيبش بيرون مي‌ماند، زيرا خروس دمش در هيچ جيبي جا نميگيرد. «دم خروس از جيب كسي بيرون بودن» كنايه از ظاهر بودن دليل جرم است.
سابقا هم اين كنايه با جمله‌هاي ديگري تفسير شده است.
ص: 227
و آن اين بود. كه اشخاص صحيح العمل اكثر كاري نبودند. بهر صورت، بعد از تشكيل اين دو صورت، و اين تشخيص كلي، بقسمت ديگر كه تناسب اشخاص براي مشاغل باشد، رسيديم. در اين زمينه هم آنچه لازمه دقت بود بعمل آمد، و توانستيم اشخاصيكه مناسب با عمل باشند، براي هركار معين كنيم. در اواسط ماه حمل كار ما تمام شد. قانون و تشكيلات جديد را براي وزير ماليه فرستاديم.
وزير ماليه دو روزي را صرف مطالعه آن كرده، يكروز ما را بمحضر خود طلبيد.
در ضمن اظهار تشكر از زحمات كميسيون، گفت با سابقه‌ايكه از اعضاي وزارت ماليه در دست است، ملاحظه ميشود كه كميسيون نسبت بصحت عمل، منتهاي دقت را بعمل آورده، و ميان افرادي كه براي كارها معين كرده‌اند، شايد يكنفر هم كه در صحت عملش سوسه‌اي باشد وجود نداشته باشد. اما در لياقت و كفايت پاره‌اي از آنها مي‌توان ترديد كرد. گفتم در اين قسمت، بر كميسيون ايرادي نيست، با عضوي كه هميشه سر كارش آمده و حتي يك ساعت هم از كار خود غفلت نكرده، و جز مواجب اداري كه نان بخور و نميري بيش نيست، هيچگونه وسيله معاش ندارد، چه مي‌توان كرد؟ اخراج اين قبيل اشخاص موجب دلسردي صحيح العملهاي فعال است. باوجوداين، در تقسيم اين اشخاص بادارات سعي شده است كه اشخاص كم‌كار بكارهاي سبكتر مشغول شوند، كه بتوانند آنرا عهده كنند و در هرحال ما مصالح موجود را خوب و بد كرده، و اين تشكيلات را داده‌ايم و خير الموجود شما، اعم از مشغول و منتظرين خدمت همين‌ها هستند. تصديق كرد و گفت: در هرحال من از قانون، و از اين تشكيلات راضيم، تا هيئت وزرا چه نظري اتخاذ كنند.
روز بعد پيغام فرستاد، امشب يكي دو نفر از آقايان اعضاي كميسيون، براي دفاع قانوني كه نوشته‌اند، بهيئت وزرا بيايند. اول شب، من با يكي ديگر از اعضاء كه حالا آنچه فكر ميكنم شخصش بنظرم نمي‌آيد، در عمارت گالري، بهيئت وزرا رفتيم. صورت تشكيلات البته محرمانه و چيزي نبود، كه قابل مذاكره باشد. قانون نامه تشكيلات از كيف وزير ماليه در آمد. من قانون را برفيقم دادم، بخواند كه خودم براي دفاع حاضر باشم.
قسمت اول كه استخوان‌بندي تشكيلات بوده، و قابل خدشه نبود خوانده شد.
باولين اداره، يعني اداره عايدات رسيديم. قسمت اختيارات رئيس عايدات و ماليات مستقيم آنهم، بدون هيچ بحث و ايراد گذشت، و من اميدوار شدم كه امشب خواندن قانون را تمام خواهيم كرد. ولي همينكه بماليات غير مستقيم، رسيديم آقاي سيد ضياء الدين سر مباحثه را باز كرد.
سيد در اين چهل پنجاه روزه ماليات غير مستقيم را نظر بعايدي روزانه تمبر و باندرل آن بكاسپاراپيكيان كه بقول خودم در ابطال الباطل خلف صالح او در روزنامه رعد بود سپرده بود. ديدم آقاي رئيس الوزراء اختياراتي براي اين همكار سابقش ميخواهد قائل شود، و در قانون بچپاند، كه نظير آن برئيس ماليات مستقيم داده نشده، و اين طرز
ص: 228
كه قانون را هم «يك بام و دو هوا» ميكند و يكنواختي آنرا از بين ميبرد و برخلاف ماليات مستقيم، براي رئيس كل عايدات هيچ اختيار تفتيش، در مالياتهاي غير مستقيم، باقي نميگذارد قدري، سقراط مآبانه با سيد مباحثه كردم و افكار متضاد او را با اقرارهاي ضمني و تلويحي و تصريحي خود او ظاهر ساختم. وزراء همه گوش بودند، و هيچيك، از نفي و اثبات، نسبت بطرفين قضايا اظهاري نميكردند. حتي وزير ماليه هم با همه صراحت لهجه‌ايكه در او سراغ داشتم ساكت بود. فقط گاهي كه من بايراد يك جمله، آقا را وادار ميكردم دو سه تا از جمله‌هاي سابق خود را تكذيب كند، تبسم خفيفي ميكرد. ولي من بي‌محابا و بدون هيچ ملاحظه، از اصول مسلم خود دفاع ميكردم. سيد دانست كه مرد اين ميدان نيست، بعنوان رفع خستگي قهوه خبر كرده، و مابقي قانون خواندن را بدون اينكه در مواد مختلف فيه نظري اتخاذ شود بجلسه بعد موكول داشت.
ولي اين «جلسه بعد» ديگر تشكيل نشد، يكي دو روز بعد، سلطان محمد خان نائيني را كه در روزنامه رعد براي سيد مقاله مينوشت، و رئيس دفتر سيد ضياء الدين شده بود، بمعاونت وزارت ماليه، بر ميرزا عيسي خان تحميل كرد، و افرادي، غير از صورت تشكيلات ما، و حتي از اصحاب شمال، براي پاره‌اي از كارها تعيين شدند. بواسطه همين رويه، ميرزا عيسي خان از وزارت ماليه استعفا كرد و شايد بتوصيه انگليسها بسمت كميسري نفت مأمور لندن و بجانب مقصود رهسپار گرديد. و چنانكه اشاره كردم آقاي جم بجاي او وزير ماليه شد و سيد بهتر توانست منويات خود را در ماليه باجرا برساند.
با استعفاي ميرزا عيسي خان قانون و تشكيلات وزارت ماليه هم فراموش شد. من ديگر آن قانون‌نامه و صورت تشكيلات را هيچ جا نديده، و اسمي هم از آن نشنيده‌ام. فقط آقاي حسن ناصر كه رئيس كارگزيني و كاملا محرم كميسيون و از افرادي كه ما براي كارها در نظر گرفته بوديم مسبوق بود، بعضي از منويات ما را مجري داشت. از جمله رياست برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي در دايره رسيدگي محاسبات بود، كه در كميسيون او را براي اين كار مناسبتر از رياست ماليات مستقيم تشخيص داده بوديم. گويا اين تغيير هم در وزارت ماليه ميرزا عيسي خان عملي شد. بعد از رفتن ميرزا عيسي خان ديگر كسي دنبال من نيامد.
من هم ديگر بماليه نرفتم.
ميگويند: چو گورزني از چو گورزني توبه كرده بود؛ مردم چو گورهاي خود را نزد او ميآوردند كه كوك كند. وضع من هم در ماليه عينا مثل اين چو گورزن شده بود كه كار رسمي نداشتم و هرچندي يكبار خبرم ميكردند، قانون اصلاح كنم و تشكيلات بدهم، چنانكه در يكي از كابينه‌هاي سابق مشير الدوله ايشان برادرم آقا ميرزا رضا و دكتر محمد مصدق و مرا مأمور كردند، قانون ديوان محاسبات را عملي‌تر و ساده‌تر كنيم. ما هم اطاعت كرديم ولي معلوم نشد نظرات ما بعد از تغيير كابينه كجا رفت، كه هيچ اثري هم از آن ظاهر نگشت.
ساير دواير قلمي دولتي چيزي نداشت كه قابل حك و اصلاح باشد. شايد در آنها هم تظاهراتي كرده باشند كه بتصادفاتي برخورده و مثل اصلاحات ماليه از بين رفته باشد
ص: 229
ولي كار وزارت جنگ جور ديگر بود. اولا، سردار سپه احكام مسعود خان وزير جنگ را نمي‌خواند و آنچه خودش ميخواست، ميكرد و سيد هم از اين رويه بسيار ناراضي، ولي چاره‌اي جز مماشات نداشت. سردار سپه باين اندازه هم قناعت نكرده چنانكه اشاره كردم، زير پاي آقاي كيهانرا بدون هيچ تشريفات جارو كرد و با وجود نارضامندي سيد ضياء الدين خود وزير جنگ شد. در تقسيم پول‌هائي كه از بابت سه چهار ميليون تومان شركت نفت ميگرفتند، سهم شير براي وزارت جنگ و سهم روباه براي تمام ادارات مقرر ميشد «1» سيد هم كه در بيانيه خود، همه‌چيز را «براي قشون و براي قشون» اعلام كرده بود، و ميدانست كه بايد قشون قوت يافته و متحد الشكل شود، جرأت ژكيدن نداشت.
شايد بعضي اقدامات هم براي وهن و شكست حريف كرد. ولي سردار سپه، با بصيرت و بينائي و موقع‌شناسي خود، دست و پاي او را چنان درهم كرد كه بيچاره سيد اولاد پيغمبر جز اطاعت چاره‌اي نداشت. «در نزد همه حتي شاه هم شير بود و مقابل سردار سپه روباه».

بلديه يا شهرداري قديم و جديد

از تواريخ موجود من نتوانستم طرز اداره شهرداري ايران را در ازمنه قبل از اسلام استخراج كنم. در دوره‌هاي صدر اسلام هم اين خدمت عمومي متصديان خاصي نداشته، و اصول مسلم ديانت كه همه آنرا با كمال دقت تعقيب ميكرده‌اند، براي نظافت معابر و مياه و عدم تجاوز و تعدي و فريب در مكاسب كاملا كافي بوده است، و احيانا اگر كسي قصد تخلفي هم ميكرده، بوسيله امر بمعروف و نهي از منكر، كه همه مسلمانان عمل بآنرا از وظايف خود ميشمرده‌اند، جلوگيري بعمل ميآمده و چنانچه با شخص فتاك و بي‌باكي هم مواجه ميشدند، او را نزد حاكم ميبردند و با پرداخت خسارت از طرف متعدي، و تنبيه جزئي سر كار هم ميآمده است. خلفاي صدر اسلام كه اكثر ساعات بيكاري خود را صرف گردش در بازارها ميكردند، براي همين خدمت عمومي و امير المؤمنين، علي بن ابيطالب سلام اللّه عليه كه اكثر، بدكان رفيق خرما فروش خود، ميثم تمار ميرفته و مينشسته است، براي همين منظور و دكة القضاي آن بزرگوار، در مركز بازار شهر كوفه براي همين مقصود بوده است.
______________________________
(1)- ميگويند روزي يكي از رجال دربار شير، پادشاه حيوانات، طعمه لذيذي يافته، براي شاه هديه برد. شاه بگرگ امر كرد اين هديه را بين حضار تقسيم كند. گرگ با جزئي رعايت جانب پادشاه تقسيمي قائل شد. شير بر او ايراد عدم عدالت در تقسيم گرفت و با يك ضرب دست سر گرگ بي‌سياست را از بدنش پراند و تقسيم هديه را به روباه محول داشت، روباه محيل هريك از اعضاي دندان‌گير طعمه را براي صبحانه و نهار و شام اعليحضرت تقسيم نمود و قدري از بروبور آنرا براي تمام حضار گذاشت و سهم خود را از اين بروبور هم از سايرين كمتر منظور نمود. پادشاه خوشوقت شد. از او پرسيد اين تقسيم عادلانه را از كجا آموخته بودي گفت: از كله كنده گرگ. اين قصه در زبانهاي خارج هم با في الجمله پس و پيش هست. در زبان فرانسه هم تقسيم شير را كنايه از تقسيم غير عادلانه مصطلح كرده‌اند.
ص: 230
از اواخر خلافت امويان، كم‌كم باسم محتسب برميخوريم، و مي‌بينم براي كارهاي شهري، شخصي باسم محتسب هست كه در بازارها گردش، و در خوبي جنس خواربار و قيمت آن نظارت و متخلفين از مقررات عمومي را مجازات ميكند. ولي شغل محتسب بكارهائي كه شهرداري‌هاي امروز ميكنند، منحصر نيست. بلكه رسيدگي و مجازات تمام كارهاي خلافي، حتي جلوگيري از شراب خوارگي و فحشاء و سرقت‌هاي بازاري را هم بعهده دارد، و در حقيقت كار شهرداري و شهرباني و محاكم صلح امروزه، هر سه را اداره ميكند.
شعراي ايران خيلي توي كوك محتسب رفته‌اند، حتي اشعاري مثل:
روسپي را محتسب داند زدن‌شاد باش اي روسپي زن محتسب كه متضمن ايهام فحشي هم هست، درباره آنها سروده‌اند، شايد بواسطه همين بي‌مهري شعرا بمحتسب بود كه كم‌كم، دارنده اين شغل را داروغه موسوم كرده‌اند. وجود تخت داروغه، در چهار سوي بازارها دليل اين گفته است. چنانكه از زمان صفويه مي‌بينيم كارهاي محتسب ادوار سابق را داروغه شهر متكفل، و ديگر اسمي از محتسب نيست. فقط گاهي شعراي زمان، بتقليد شعراي سلف در اشعار خود ذكري از محتسب دارند، و اختيارات داروغه، همان اختيارات محتسب سابق، و در هرحال تحت امر حاكم شهر است.
در دوره قاجاريه هم، داروغه با همان تحت الامري حكومت و كلانتر «1» مشغول انجام كارهاي شهرداري و مجازات بكارهاي خلافي خود بوده است. در زمان وزارت برادرم، ميرزا محمود وزير اين كار بيكي از مقدم‌ها ميرسد. اداره اين كار را احتساب، و آقاي مقدم رئيس اين اداره را احتساب الملك ملقب ميكند، و از اين تاريخ ببعد، عمله اينكار هم باسم عمله احتساب موسوم ميشوند. دستوري، باسم تنظيمات حسنه براي پاكيزگي كوچه‌ها و مجراي آبها و وظايف مأمورين احتساب نوشته شده، و كار تا حدي سروصورت اداري بخود ميگيرد. ولي اين اداره احتساب قسمت رسيدگي و مجازات خلاف‌هاي شهري را بالمره از دست داده، و كارش بنظارت در ساختمان‌هاي شهري و جلوگيري از تخطي دكاندارها در معابر و ساير كارهاي شهري منحصر ميگردد. اين اداره داراي دو شعبه بود، يكي احتساب و ديگري تنظيف، و هريك عده‌اي نايب و فراش و سپور در تحت امر خود داشتند. بعلاوه شعبه تنظيف عده‌اي هم سقا، براي آب‌پاشي و در حدود يكصد رأس الاغ براي خاكروبه- كشي داشت، كه در موارد لازم، خيابانهاي حول‌وحوش عمارات سلطنتي را با مشك آب‌پاشي و زباله حرمخانه و ادارات دولتي را بوسيله اين حيوانات بخارج شهر ببرند.
خاكروبه خانه‌ها بايد بخرج خود خانه‌دارها بخارج شهر حمل شود و اين كار بوسيله الاغ‌دارها و اگر كم بود خاكروبه‌كشها كه با خود و با صداي «آي .. خاكروبه ميبريم»
______________________________
(1)- در ادوار استبداد حاكم همه‌كاره حوزه حكومتي خود بود. زير دست حاكم اشخاصي بودند كه از طرف او كارها را اداره ميكردند. يكي از آنها كلانتر بود كه كارهاي شهري را اداره ميكرد و در حقيقت حكومت شهر در دست كلانتر بود.
ص: 231
كار خود را عرضه ميكردند و اگر صاحبخانه غفلتي در اداي اين وظيفه مينمود، بوسيله مأمورين تنظيف يادآوري ميشد، و كار صورت مي‌پذيرفت.
يك نيمه شعبه‌اي هم، در قسمت تنظيف براي روشنائي بود، چون در ميدان توپخانه و ارگ، بفاصله هر بيست سي قدم، پايه چراغ و بالاي آن فانوس شيشه‌اي و در خيابانهاي باب همايون و الماسيه و در اندرون و لاله‌زار و علاء الدوله (فردوسي امروزه) باز هم بهمان فاصله، بديوارها از همين فانوسها نصب بود، كه مواظبت نفت‌گيري و روشن كردن اين چراغها هم برعهده اين نيمه شعبه محول بود ولي نور اين چراغها بقدري كم بود كه بده قدمي پايه چراغ نميرسيد. در سال 1306 قمري، اين چراغهاي نفتي، بچراغهاي گاز تبديل شد، ولي بعد از يكي دو سال، لوله گاز گرفت و كسي پاپي اصلاح آن نشده، مجددا همان چراغهاي نفتي كم روشنائي سابق براه افتاد.
اين اداره احتساب، با اين عمله و اين كار ابزار چه كاري ميتواند، در يك شهر دويست هزار نفري بكند؟ نايب قلي، كه بواسطه عبوسيش به «قلي عمر» معروف شده بود، هرقدر هم شدت عمل بخرج ميداد، با چهل پنجاه نفر سقا و سپور خود از عهده تنظيف خيابانهاي حول‌وحوش دربار بيرون نمي‌آمد، تا چه رسد بساير معابر.
خيابانها و كوچه‌هاي شهر را مالكين اراضي، براي فروش زمينهاي خود بسليقه و همت خويش، باز كرده بودند، و در آن‌ها كف‌سازي نشده بود. نايب قلي، هرقدر هم عمري بخرج ميداد، نميتوانست صاحبان خانه‌هاي كوچه‌ها و خيابانها را بسنگ فرش كردن حريم خانه خود مجبور كند. نتيجه اين ميشد كه اكثر از كوچه‌ها و تمام خيابانها هيچ سنگ‌فرش نداشت. آنها هم كه صاحبانشان نسبة قاعده‌دان و باسليقه بودند، در خيابانها يك ذرع و در كوچه‌ها نيم ذرع، از عرض كوچه را بطول حريم خانه خود، سنگ‌فرش ميكردند. گاهي اين سنگفرش، از جلو خان خانه، تجاوز نميكرد، و آن جاها كه تمام حريم سنگ فرش بود، براي اينكه آب باران پي ديوار آنها صدمه وارد نياورد، بهمين نيم ذرع عرض يكي دو گره شيب ميدادند، كه راه رفتن در آن كار آساني نبود، و بر اين جمله، حوضچه‌هاي خصوصي كنار ديوار، و سوراخهاي راه آب عمومي وسط كوچه را بيفزائيد، به‌بينيد عبور از اين كوچه‌ها كه امروز هم شايد در پائين شهر نظاير آن زياد باشد، چه جان كندني بوده است و مسلما گوينده:
من عاشق كور و كوچه تاريك‌ما اصعب عشق جل تاريك «1» «يخچاليه»
نظر بهمين كوچه‌ها داشته است، و الا راه رفتن در كوچه صاف هرقدر هم رونده ضعف باصره داشته و كوچه تاريك باشد صعوبتي ندارد.
______________________________
(1)- گوينده «تاري» تركي را كه بمعني باري عربي و خداي فارسي است با كاف حرف خطاب عربي، تلفيق كرده و اين جناس مركب بامزه را از روي شعر ذيل سروده است.
گفتار خوش و لبان باريك‌ما اطيب فاك جل باريك «سعدي»
ص: 232
باوجوداين، كوچه‌ها بهتر از خيابانها بود. زيرا در هر كوچه، يكي دو نفر اعيان قديمي خانه داشت كه در خانه او چراغي روشن ميشد و گذشته از اعيان، ساير خانه‌دارها هم، اگرنه حريم، لامحاله، جلو در حياط خود را جاروب، و اگر آبي داشتند، با آفتابه هم بود، آب‌پاشي ميكردند، و زمستانها، اگر حريم خانه سنگ‌فرش نداشت، يك چند دانه سقط پاره‌اي ميان گل‌ها ميگذاشتند، كه عابرين با بندبازي بتوانند خود را بقسمت سنگ‌فرش‌دار برسانند و اين عمل براي كفش‌هاي پاشنه خوابيده معمول زمان، بخصوص براي نعلين و ساغري آخوندها، چيز كم‌ارزشي نبود، و من كرارا از عابرين مي‌شنيدم كه باين سقط پاره‌ها كه ميرسيدند جمله: «خدا پدر صاحب خير را بيامرزد» معمولي خود را، از روي قلب ادا ميكردند.
اما خيابانها، از كليه اين نعمتها محروم بودند. زيرا مردمي كه در خيابان خانه مي‌ساختند، چون خيابان معبر عام بود، عنايتي بسنگ فرش كردن حريم خانه خود نداشتند و سنگ‌فرش و جارو و آب‌پاشي را منحصر بجلو در خانه ميكردند. باقي خيابان بامان خدا ميماند. عبور كالسكه و درشكه و اسب و قاطر و الاغ، خاكهاي كف خيابانرا بعمق دو سه گره، مثل توتيا نرم ميكرد. بر اين جمله، خاك‌هاي هوا رو خاكروبه‌هائيكه خركدارها و خاكروبه‌كش‌ها كه چشم سپورهاي قلي عمر را دور ديده، و خود را از بردن آن تا بيرون شهر، خلاص كرده و در خيابان ريخته بودند، نيز اضافه ميشد. بنابراين، اين خيابانها كه ده دوازده ذرع بيشتر عرض نداشت، در اكثر نقاط آن‌ها در تابستان، بقدر دو سه گره گرد و خاك و در زمستان يكچاركي گل داشت. بطوريكه سمت نسار خيابانهاي شرقي و غربي، همينكه فصل باراني شروع، و گل ميشد تا اوايل ارديبهشت، مثل درياي گل و لجن بود.
مرحوم ميرزا ابراهيم معتمد السلطنه، پدر آقايان حسن وثوق و احمد قوام نخست- وزير فعلي، كه در خيابان چراغ برق خانه داشت، اتفاق افتاد كه در اوايل زمستان يك چرخ درشكه‌اش از محور بيرون آمده، ميان گل‌ها فرو رفت. درشكه را سردست بدرشكه خانه رساندند آنچه پي چرخ گشتند بدست نيامد. تا ماه دوم بهار نرسيد و گل‌ها دونم نشد، نتوانستند چرخ را بيرون بياورند. حاجت بذكر نيست كه در اين وقت هم، با كندوكوب زياد، و برداشتن پينه نيم ذرعي، در مظان فرورفتن چرخ بود، كه بالاخره، اين برادر چهارم را بعد از پنج شش ماه دوري، بسه برادر ديگر ملحق و درشكه را براه انداختند.
بعد از تمام شدن فصل باراني، ده پانزده روزي كف خيابان بواسطه خشكي طبقه رو، و تري طبقه جوف، لمبر پيدا كرده، و چند روزي راه رفتن در آن مثل كف زورخانه ها بي‌كيف نبود. ولي عبورومرور درشكه و كالسكه و اسب و الاغ و شتر و دوچرخه و گاري، بزودي كف خيابانرا بهمان عمق پارسال مي‌كند، و فصل گرد و خاك شروع ميشد. عبور هر باركش چرخدار، يا دسته الاغ خالي، كه خرك‌دارها، براي زود رسيدن به پاي بار، تا ميتوانستند حيوانات خود را بسرعت ميبردند، گرد و خاكي بلند ميكرد و واقعا چشم،
ص: 233
چشم را نميديد و هنوز اين گردوخاك ننشسته، درشكه و كالسكه يا دسته الاغ ديگري ميرسيد و همان گردوخاك ده دقيقه قبل را برپا ميداشت. حالا ملاحظه فرمائيد، حال فرش و اثاث و در و پنجره خانه‌هاي مجاور چه بوده؟ و تميز كردن آن براي صاحب خانه چه زحمتي داشته است؟!
اگر كسي از اهل سليقه پيدا ميشد كه ديوار خانه خود را، از سمت خيابان سفيد كند، با اين گردوخاك تابستان و با اين گل زمستان كار بيهوده‌اي كرده بود، زيرا تخته‌هاي گل و لجن كه از چرخ باركش‌ها، و نعل اسبها بديوار مي‌پريد و گردوخاكي كه بديوار مي‌نشست ديوار را آله پلنگي و بد منظرتر از ديوار گلي ميكرد حتي اتفاق مي‌افتاد كه ديوارهاي كاهگلي هم از پريدن لجن آبي ميشد.
در فصل پائيز، كاهگل‌سازي صاحبان خانه‌ها كه جز در كوچه و خيابان صورت نمي گرفت، نيز درد بيدرماني بود كه عابر بي‌نوا گاهي گرفتار آن ميشد. مثلا شما ديروز، از كوچه يا خياباني عبور كرده، و آنرا صاف و بي‌عيب بجا آورده بوديد، امشب هم از همان معبر ميخواستيد بگذريد. چون در خيابان و كوچه چراغي نبود، و شما هم خالي الذهن بوديد، يكمرتبه تا بالاي زانو در كاهگلي كه در همين فاصله يكي دو روز ساخته شده بود فرو ميرفتيد.
من خودم تازه از پطرزبورغ آمده بودم. يك شب باين بلا گرفتار شده، و با لباس دوخت هانري خياط مخصوص امپراطوري روسيه، كه در برم بود تا بالاي زانو در گل فرو رفتم. در صورتيكه، كفش كارگزه را كه او هم كفش‌دوز مخصوص درباري روسيه بود، برپا داشتم.
تصور نفرمائيد كه سواري اسب و درشكه بي‌خطر و راحت بود. زيرا مي‌دانيم عرض خيابان‌ها بيش از ده دوازده ذرع نبوده، و چون خيابان پياده روي نداشت، مردم عموما در همه جاي خيابان ولو بودند. براي كالسكه و سوار هم دست چپ و راستي در كار نبود.
اگر شخصي سوار بود، هيچ مانعي نداشت كه الاغ و قاطر، با بار هيزم يا آجرش پاي او را مجروح كند. اگر در كالسكه بود، يك جفت تير كه بيك الاغ بار كرده بودند، شيشه كالسكه را شكسته، و در داخل كالسكه استخوان سينه و سروكله او را درهم بشكند.
از اواخر ناصر الدين شاه، ترامواي اسبي هم قوز بالاي اين قوزها شد «1». خواننده
______________________________
(1)- ميگويند: شخص قوزي خوش رفتار خنداني كه در هركار با خوش‌روئي و خوش دابي وار شده و اكثر بآوازه خواني و حتي بشكن زني و رقاصي كار را ختم ميكرد از نور ماه در تربيع آخر باشتباه افتاده، يكي دو ساعت بفجر مانده بحمام رفت. در اين شب جن‌ها عروسي داشتند و اين حمام را براي اين احتفال جشني انتخاب كرده بودند. قوزي، وقتي وارد حمام شد و دانست ساعت را اشتباه كرده و ميان جن‌ها گير افتاده است برسم خود مشغول خنده و خوش دابي و خواندن و رقاصي شد. جن‌ها خيلي از شركت اين قوزي در فرح آنها خوششان آمد و گفتند حيف است كه شخص باين خوبي ناقص باشد، قوز او را برداشتند و چون قوزي بواسطه اين رويه
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 234
عزيز توجه دارد، با خاك و خاكروبه‌هائيكه خرك‌دارها و خاكروبه‌كش‌ها در خيابان‌ها ميريختند، طبعا كف خيابانها هم بالا مي‌آمد، و خط ترامواي در گودي ميافتاد. آب و گل روي خط را ميگرفت. اسبهائي كه به ترامواي بسته شده بود، در بعضي نقاط تا زانو در آب راه ميرفتند. اين آب و گل و لجن با چهار نعل رفتن اسبهاي ترامواي، چه بر سر عابرين مي‌آورد، بماند. گاهي كه يخبندان ميشد، مجبور ميشدند يك دو روزي ترامواي را تعطيل، و با ديلم يخ‌ها را بشكنند، تا ترامواي راه بيفتد. اداره راه‌آهن يكبار خط خود را بالا كشيد. اين بار آب بپشت خانه‌ها افتاد. مردم خانه‌دار مجبور شدند، با خاك دستي پشت خانه‌هاي خود را بالا بياورند. ايندفعه آب بكف خيابانها افتاد. عمله تنظيف هم به خاكروبه‌كشها اگرچه آنها حاجتي بشنيدن اين امر نداشتند امر دادند كف خيابان را با محمولات خود پر كردند، و باز خط آهن گود افتاد. چندين بار اين مسابقه، بين خط و خانه‌داران و سپورها اتفاق افتاد، و نتيجه اين شد كه كف خيابانهائي كه در آن ترامواي بود، بي‌اندازه بالا آمده، و خانه‌ها بگودي بيفتد. پله‌هاي جلو بازار كه امروز مشاهده مي‌فرمائيد. نتيجه همين مسابقه است.
مشروطه هم كه آمد، برخلاف وعده‌هاي مشروطه‌چي‌ها، چه در مواقعيكه بلديه انجمن انتخابي داشت، و چه در موارديكه بطور اداري تحت امر وزارت داخله بود، كاري براي شهر، و خلاصي مردم از اين كثافت صورت نگرفت. زيرا پول بيكاريكه باين مصرف برسانند، نداشتند. مجلس دوم، براي مصارف بلدي باسم نواقل مالياتي بر نواقلي كه وارد شهر ميشد، وضع كرد كه از باركشها (اسب و الاغ و قاطر و شتر و گاري و دوچرخه) ميگرفتند بلديه تهران وصول اين ماليات را بر عهده مأمورين تفتيش دروازه‌ها كه وزارت ماليه براي تفتيش قاچاق ترياك داشت، محول كرد. ميدانيم اتباع خارجه آنچه ماليات جديد بود، بزور سفارت‌هاي خود نميدادند. بخصوص كه اين ماليات قدري شبيه بگمرك داخلي و بموجب تعرفه كذائي مسيو نوز، اين گمرك ملغي شده بود و سفارتهاي روس و انگليس اين ماليات را گمرك مجددي دانسته و اتباع خود را از پرداخت آن معاف كرده بودند. معلوم است وقتي ماليات عموميت نداشته باشد. اتباع داخله هم در پرداخت آن تا بتوانند، تعلل بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
خويش از نقص نجات يافت در اين شهر قوزي ديگري هم كه بمناسبت هم قوزي با اين قوزي سابق كه حالا مرد تمامي شده است رفاقت داشت، وقتي كه او را چنين سالم ديد بالطبع از او پرسيد، چه كرده‌اي كه قوزت رفع شده است؟ در جواب قوزي سابق داستان خود را با نشاني حمام براي اين رفيق نقل كرد.
اين قوزي همانشب بآن حمام رفت. از قضا جن‌ها در اين شب يكي از بزرگانشان مرده و اين احتفال اجتماع عزاداري بود. قوزي بيچاره از راه نرسيده رقاصي و آوازه‌خواني را دم داده، جن‌ها خيلي از اين رفتار بدشان آمد و ديدند اين شخص هم قوزي است. گفتند بايد قوز آن قوزي سابق را بالاي قوز اين قوزي بگذاريم كه تلافي اين بي‌ادبي او را بجا آورده باشيم.
همين كار را كردند و اين بدبخت موقع ناشناس را با قوز بالا قوز از حمام بيرون كردند. قوز بالا قوز از اين افسانه اتخاذ شده و با اين شرح حاجت بذكر مورد استعمال ندارد.
ص: 235
و مسامحه ميكنند. مأمورين وصول هم همين موضوع را بهانه كرده، عايدي حسابي نمي دادند. اجمالا پوليكه از اين ممر درمي‌آمد، چيز لايقي نمي‌شد. آنچه هم كه وصول مي- گرديد بعد از حق العمل وصول كه وزارت ماليه از آن كسر ميكرد، همينقدر بود كه بكرسي نشين‌ها و سپورها كه البته بر عده آنها هم افزوده بودند، برسد، و چيزي زياد نميآمد كه صرف كارهاي اساسي از قبيل خيابان‌سازي و تعميم روشنائي شود. اداره بلديه چند تا از انبارهاي زير، و بالاخانه و ايوان فوقاني آنها را در قسمت شمالي ميدان توپخانه (، ميدان سپه امروز،) تصرف و براي شعب كارهاي خود، اداراتي تعيين و صورت ظاهري دست و پا كرده بود. اداره مياهي داشت كه قناتهاي وقفي شهر را كه در دست متولي‌ها بود اداره كند. متوليها حقا بآنها راه نمي‌دادند. اداره ديگري باسم مثلا اداره ارزاق، تاسيس كرده بود. ولي كار نان شهر، گاهي با خزانه‌داري و زماني هم كه خزانه‌داري آنرا رها ميكرد، وزارت داخله خود را روي آن انداخته به بلديه راه نميداد. اداره ساختماني براي بلديه پيش‌بيني كرده بودند، كه نه ميتوانست كوچه‌اي وسيع كند، و نه اگر كسي زمين كوچه و خيابان را ضبط ميكرد، ميتوانست جلوگيري بعمل آورد. اداره روشنائي داشت كه كارش منحصر بدويست شعله چراغ ميدان توپخانه، و خيابان باب همايون و ارك بود.
خيابان‌هاي علاء الدوله و لاله‌زار كه در سابق چراغ داشت. در اينوقت بي‌چراغ، و شايد اين پيش‌آمد براي آن بود كه وقتي چراغهاي نفتي سابق را خواسته بودند، ببرق تبديل كنند، چون چراغ برق گران‌تر بود، و اعتبار كافي نداشتند، ناچار شده بودند از عده بكاهند. همانطور كه قلي عمر ريشوي دوره سابق، بيك آقا فكلي دزانفكته تبديل شده بود، الاغهاي بلديه هم بباركشهاي دوچرخه اسبي تغيير يافته بود. ولي، از حيث كار فرقي بين ادوار گذشته، و دوره مشروطه نبود. خيابانها بهمان كثافت باقي، و بالاخره مردم شهر كه تصور ميكردند با مشروطه امور شهري آنها بهتر خواهد شد، دانستند كه فقط مأمورين لباس عوض كرده‌اند، در اساس كار تفاوتي حاصل نشده است.
چرا، يك تفاوت حاصل شده، و آن اين بود كه بلديه تمام كوچه‌ها و خيابان‌ها را ملك شهر اعلام كرده، درختهائي را كه احيانا مالكين در حريم خانه خود كاشته و نگاهداشته بودند، ملك طلق خود ميدانست، و تصرف صاحب خانه راحتي در سروشاخ آنهم ممنوع مي‌كرد. سپورها هم، از اين تنازع «1» عاملان بر معمول واحد استفاده كرده بعرض دو سه
______________________________
(1)- باب تنازع يكي از ابواب علم نحو عربي است. مولوي گويد:
همچو مجنون در تنازع با شترگه شتر چربيد و گه مجنون حر سواري مجنوي بر شتري كه بچه او را در شترخان عقال كرده بودند و مجنون شتر را بجانب قبيله ليلا معشوقه خود ميراند و شتر بهواي بچه‌اش ميخواست بشترخان برگردد معروف و يكي از موضوعاتي است كه سخن‌سرايان فارسي زبان اسلامي در آن خيلي قلمفرسائي كرده‌اند. اين حاشيه را براي دزنفكته‌ها كه خبري از ادبيات قديم ندارند زده‌ام، نه براي مقرمط نويسهاي قديم.
آنها البته از اين توضيح بي‌نيازند. عيب كار من اينجا است كه اين كتاب مثل مسجد در جزين
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 236
انگشت، تسمه از دور پوست درخت ميكندند، و درخت را ميخشكاندند و هيزم آنرا مصرف ميكردند. امروز هم اين سنت سنيه متروك نشده است، و من بخيلي از درخت‌هاي چناري كه، بامر پهلوي مرحوم در خيابانها كاشته شده است، برميخورم كه رفتگرهاي امروز كه همان سپورهاي ديروزند، چشم پهلوي را دور ديده، و با اجراي همين عمل مشغول خشك كردن و هيزم كردن آن‌ها هستند، و بعضي را هم هيزم كرده‌اند و جاي آنها خالي است.
يك تفاوت ديگر و آن اين بود كه اگر كسي در جلو خان خانه خود، ميخواست تصرفي بكند و مثلا نيم هشت را به نيم‌دايره تبديل نمايد، مأمورين بلديه بعنوان تخطي بكوچه (؟) جلو آنرا ميگرفتند. صاحبخانه، اگر حاجي عمقلي بود، با دادن سه چهار تومان سركار را هم ميآورد، ولي اگر اهل در خانه بود و مأمور جرأت گرفتن دم جا نداشت، بايد چندين روز زحمت بكشد، و مهندس بلديه را سر بنائي ببرد و با هزار جان كندن حالي كند كه جلو خان غير از كوچه، و جزو خانه است. گذشته از اين چيزي هم از زمين جلو خان، بخانه اضافه نميشود. آنوقت هم كه مطلب را حالي و مؤمن را متقاعد ميكرد، تازه بايد آقاي رئيس بلديه در اين باب امر صادر كند. خلاصه اينكه، يكهفته‌اي بدبخت گرفتار اين كج‌فهمي آقايان بلديه‌چي‌ها و تعطيل بنائي بود. زيرا آقاي محتسب از بنا التزام گرفته بود، كه بنائي را تا حكم مجدد تعطيل كند.
تفاوت ديگر و آن اين بود كه بلديه مأمورين خود را با اوراق چاپي بدرخانه‌ها ميفرستاد، و با تشر و تهديد كه در ورقه قيد شده بود، پدر خانواده را ملتزم ميكرد كه عده اهل خانه خود را در ورقه اظهار نمايد. در اين ده پانزده سال، چندين بار اين عمل بيهوده را تكرار كرده بودند، بدون اينكه معلوم شود آنچه در دفعه‌هاي سابق گرفته‌اند براي چه عملي بوده و تكرار و تجديد اين مزاحمت براي چيست؟ يا اگر صاحب خانه، بالتزام خود عمل نكند، با كدام وسيله خلاف او را ثابت و با كدام قانون او را مجازات خواهند كرد؟.
يك تفاوت ديگر و آن اين بود كه از حمام و چرخهاي بستني و كالسكه و درشكه و دوچرخه و گاري و اسب و قاطر و الاغهاي خانه‌دارها هم بعنوان نواقل، حقي ميگرفتند، و گاهي بعنوان اينكه ماليات گذشته پرداخته نشده است، چرخها را مهر و حيوانات را در طويله حبس ميكردند. حرف مستنكفين هم اين بود كه ميگفتند اين آقايان كه كاري در اصلاح كوچه‌ها و خيابانها نميكنند براي چه اين حقوق را دريافت مينمايند؟ و حق بجانب آنها بود. زيرا آقايان بلديه‌چيها، با تمام اداراتشان يك قدم براي اصلاح امور شهري برنداشته بودند، و در بهمان پاشنه ناصر الدين شاهي ميگشت.
بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
شده است كه نه سني در آن نماز ميخواند و نه شيعه. بواسطه اينكه دو جنبه دارد. نه مقرمط نويسها آنرا مي‌پسندند و نه متجددين، زيرا هردو دسته چيزهائي در آن مي‌بينند كه مخالف سليقه آنها و شايد از بعضي از آن چيزي هم دستگيرشان نمي‌شود. اين است كه من مجبور شده‌ام توضيح واضحات كنم.
ص: 237
فقط تيري كه اداره بلديه، در اين پانزده ساله مشروطه، از كمان گذرانده و كار مهمي كه صورت داده بود، باغچه‌كاري ميدان بهارستان بود، كه بسعي و اهتمام منطق الملك رئيس بلديه وقت شمشادهائي در دوره، و درخت‌هاي بيد معلق و چند تا سرو كاجي، اين سرو آن سركاشته، و يكي دو حوض آب، براي آب‌پاشي باغچه ساخته شده بود، و در مسابقه بين خط ترامواي و زمين خيابان هم وقتي نوبت پر كردن كف خيابان ميرسيد، بجاي خاكروبه زمانهاي استبداد، با شن كف خيابان بالا ميآمد. ولي همينكه چند ماهي ميگذشت، شنها در گل و خاك فرو ميرفت و همان درياي گل و همان گردخاك نوكر عابرين بدبخت بود.
براي من كمتر اتفاق افتاده است كه سفرنامه اروپائي‌هائي را كه بايران آمده و از اوضاع شهري تهران، شرحهائي داده‌اند خوانده باشم. ولي اگر ده يك آنچه ديده‌اند فهميده و نوشته باشند، كتاب آنها مسلما از آن چيزهائي است كه خواندن آن هر ايراني را متاثر خواهد كرد.

يك شب‌نشيني ايراني‌

من سابقا در جلد دوم صفحه (409) از «بريكتو» مستشرق بلژيكي كه براي تفتيش كارنان به تهران آمده بود شرحي بقلم آورده‌ام.
اين مستشرق بلژيكي مرد خليق وارسته‌اي بود. اكثر در خزانه- داري بدفتر من ميآمد و در تنفس بعد از ظهر يكساعتي باهم ميگذرانديم و از نظم و نثر فارسي باهم صحبت ميداشتيم. روزي در ضمن صحبت بساير صنايع ظريفه رسيديم و من او را بنكات صنعتي، و تاريخچه‌هاي هريك، بقدريكه ميدانستم آگاه ميكردم. كم‌كم، بنقش قاليهاي ايران رسيديم. بريكتو گفت: با اينكه اين نقشها بمنتها درجه زيبائي و ظرافت هستند، معلوم نيست در اثر چه فكر اين رويه دنبال شده، و نقشهاي خيالي اعم از گل و برگ و بوته، جاي گل‌هاي طبيعي را گرفته است؟ من جواب گفتم: اسلام براي احتراز از بت پرستي؛ هيكل‌سازي را ممنوع داشته است و نقاشي هم در حقيقت از فروع هيكل‌سازي است، و بهمين جهت است كه مسلمانهاي دوره‌هاي اول اسلام خيلي راغب بآن نبوده‌اند. ولي، البته نميتوان جلو ذوق نقاشي را در انسان گرفت. هر بيننده سعي ميكند، چيزهائي كه چشم از آن لذت ببرد در حول‌وحوش خود داشته باشد. احتياج به تزيين خانه و فرش و اثاث جبلي بشر و ديده شده است كه سياه‌هاي افريقائي لباس ندارند، با وجود اين موهاي پرشكن خود را با پر مرغها تزيين ميكنند، و مغاره مسكن خود را با شاخ حيوانات و گل‌هاي طبيعي كه از صحرا جمع مي‌كنند. و احيانا به نقاشي‌هاي خود مزين مينمايند. پس چه بايد كرد كه هم امر شرع اطاعت شده و نقاشي نكرده باشند و هم حاجت بزينت خانه و فرش و اثاث را از دست ندهند؟
ايرانيها؛ بمناسبت تمدني كه قبل از اسلام داشته‌اند، زودتر از ساير ملل مسلمان راه‌حل را پيدا كرده، و گلهاي خيالي را جانشين گلهاي طبيعي كرده‌اند، كه نه هيكل سازي كرده باشند، و نه خود را از اين حاجت طبيعي بشر محروم نمايند. نقشهاي قاليها
ص: 238
و كاشي‌كاريهاي مساجد، و نقاشيهاي عمارات كه هيچيك بگل و برگ طبيعي شباهتي ندارد و با وجود اين چشم را بيشتر از تماشاي نقاشي گل‌هاي طبيعي نوازش ميدهد، از اينراه حاصل شده است. و اين كار بكتيبه‌هاي مساجد و معابد هم سرايت كرده، و در ميان خطوط كتيبه‌ها اسليميهائي كه شما بآن آرابسك ميگوئيد، انداخته‌اند. خط قرآن را بجهت نهي شرعي با طلا نمينويسند، ولي لاي خط طلا اندازي و دوره طلا اندازي را بدندان موشي تزيين ميكنند، و در دور نوشته صفحه، جدول‌هائي از طلا و لاجورد الوان ديگر ميكشند و با همين برگ و گلهاي مصنوعي اختراعي خود، حواشي و جزو و حزب و سر سوره‌هاي قرآن را تذهيب ميكنند.
بريكتو قدري بفكر فرورفت. ديدم مثل اين است كه ميخواهد چيزي بگويد و از من شرم ميكند، بالاخره گفت من در حيرتم كه چه شده است اين روزها سليقه ايراني‌ها عقب رفته است. من در اين شهر جز ديوارهاي كثيف و گل خيابان‌ها يا احيانا خانه‌هاي اعياني كه همه‌چيزشان تقليد اروپائي است، چيزي از زيبائي ايراني نمي‌بينم. ديدم مرد عزيز راست ميگويد. زيرا هيچ زندگي ايراني بتمام معني نديده است و ايران را از گل كوچه‌ها و عمارات گلي آن مي‌شناسد. گفتم امشب، بعد از ساعت پنج كه اداره تعطيل ميشود جائي وعده نداده‌ايد؟ گفت. خير! گفتم: ممكن است بمنزل ما بيائيد؟ گفت: با كمال امتنان و از شما اجازه ميخواهم بعضي هموطنهاي خود را هم از قول شما دعوت كنم. گفتم:
من با همه آنها رفاقت دارم، هريك را ميل داريد خبر كنيد.
گوشي تلفون را برداشت. لوروا، رئيس محاسبات و هوسن رئيس مميزي را از قول من دعوت كرد. من هم با تلفون بمادرم طرز پذيرائي را حالي كردم.
دو سه ساعت گذشت، ساعت پنج رسيد. آقايان بدفتر من وارد شدند. برخاستيم.
برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي، با لوروا و هوسن در يك درشكه و من و بريكتو در درشكه ديگر، تا سر سرچشمه سواره، و از آنجا پياده، تا در خانه آمديم. كوچه ما سنگ‌فرش داشت و حاجتي به بندبازي روي سقط پاره‌ها نداشتيم. اول مغرب بود كه بدرخانه رسيديم من به بريكتو گفتم: چون ميخواهم زندگي ايراني را كاملا نشان شما بدهم عرض ميكنم:
درست تحويل بگيريد! طرفين در حياط دو فانوس ديوار كوب شيشه‌اي است كه يكي از آنها هرشب روشن است. وارد هشت شديم. از وسط سقف هشت هم فانوسي آويخته، و ميان آن چراغي روشن بود. گفتم: از اره‌هاي هشت حياط را تماشا كنيد، سنگ تراش است، در اطاق قاپوچي را كه خودش جلو در ايستاده بود، باز كردم فرش و كرسي و تميزي منزل او را تحويل داده، وارد حياط شديم. از فواره آب بحوض ميريخت. نظامي‌هاي كف حياط و پله‌هاي سنگي، تراش پايه را كه باطاق‌ها ميرفت نشان دادم. گلكاري حياط را آنچه سرماي زمستان باقي گذاشته بود، باو نمودم، جلو آب انباري كه خواننده عزيز از ساختمان آن بتوسط استاد محمد بناي با نشاط سابقه دارد رسيديم. بمسيو بريكتو گفتم: اين آب انبار سي ذرع مكعب آبگير دارد و براي آب خوردن شش ماه از سال بيروني كافي است، و شبي كه
ص: 239
آب باين آب انبار مي‌اندازند دقتها و مواظبتهائي در اين كار بعمل ميآورند كه آب پاك بآن وارد شود گذشته از اين، ماندن شش ماه آب در محل تاريك هر ميكروبي را از بين ميبرد. از راه‌رو وارد اطاق شديم. بالاپوش‌ها را نوكر گرفت. باطاق بزرگ دومي وارد گشتيم. در آنجا بخاري هيزمي مي‌سوخت، بدور ميز نشستيم. انواع شيريني‌ها و نانها و كليچه‌هاي ايراني و اقسام مرباها و شيرينيهاي دست‌پخت مادرم، و ميوه‌هاي زمستاني روي ميز حاضر بود. چاي هم آوردند. مسيو لوروا سراغ قليان گرفت، قليانهاي تميز سروپا آب چكان دادند. بعد از يكساعتي كه صرف خوردن چاي شد، برخاستيم باطاق روي آب انبار رفتيم. اين اطاق كرسي بود. بخاري هيزمي هم در آن ميسوخت. هريك يك پايه كرسي را گرفته اقسام تذهيب و نقاشي، از قبيل قلمدان و قاب آئينه و جلد قران و كتابهاي خطي از ميان قفسه بيرون آمد و آقايان مشغون تماشا شدند، قهوه و چاي و قليان براه و بعضي از شيرينيها و ميوه‌هاي سر ميز هم بروي كرسي نقل شده بود. تا ساعت نه نشستيم. وقتي خواستند بروند، فانوس پيراهن سفيد بزرگ را روشن كردند، آقايان را تا سرچشمه بدرشكه رساندند.
فردا بعد از ظهر بريكتو بدفتر من آمد. گفت آمده‌ام، از شما تشكر كنم. نه براي پذيرائي گرمي كه از من بعمل آمد بلكه بيشتر براي اينكه شما مرا از اشتباه بزرگي نسبت بايران بيرون آورديد. من هيچ تصور نميكردم كه پشت اين ديوارهاي گلي و گل كوچه‌ها، يك همچو اطاقهاي مزيني، و در داخل خانه‌ها يك همچو زندگي پاكيزه همه چيز تمامي وجود داشته باشد. سير ديشب مرا كمتر از اروپائي‌هائي كه بايران آمده‌اند داشته‌اند.
ما را بهرجا ميبرند، قبلا اوضاع داخلي خانه را تغيير مي‌دهند و سر صندلي مي‌نشانند و بما چيزهائي نشان ميدهند، كه در كشور خود حد اعلاي آنرا ديده‌ايم. هيچوقت ما را با طرز زندگي عادي ايراني آشنا نميكنند. اروپائي‌هائي كه بايران مي‌آيند زندگي ايراني را از گل كوچه‌هايش مقايسه ميكنند. و جز عده معدودي كه زندگي اروپائي مآب را تازه باين كشور آورده‌اند، كسي و چيزي را نمي‌بينند. بنابراين، مابقي ايرانيها را غير متمدن ميشمارند و من براهنمائي شما از اين اشتباه بيرون آمده، و تصديق ميكنم كه زندگي خصوصي ايرانيها خيلي مزين‌تر و مطبوع‌تر از زندگي خصوصي اروپائيان، و اين شربت‌هاي شما از شرابهاي ما مقوي‌تر و بي‌آزارتر، و اين شيريني‌هاي شما از مال ما لطيفتر است. تفريح ما در قهوه‌خانه‌ها و تفريح شما در خانه‌هاي خودتان است.
بريكتو، تا دو سه سال براي من تبريك عيد مينوشت و در نامه‌هاي خود هميشه از اين شب‌نشيني، و بخصوص از اينكه بواسطه اين مجلس از اشتباه بيرون آمده است تشكر ميكرد. و من بعد از اين پيش‌آمد بود كه دانستم اگر اروپائيها ما را غير متمدن بشناسند حق دارند. زيرا واقعا براي آنها كه جز گل و گردوخاك كوچه و خيابان و ديوارهاي پر از خاك و گل چيزي نديده بودند، زندگاني ايراني چيز ناهنجار غير قابل تحملي بنظر مي‌آمد.
ص: 240

كارهاي سيد ضياء الدين در بلديه‌

سيد، در بيانيه خود، وعده‌هاي اصلاحي در بلديه تهران و ساير شهرها داده، و اين موضوع براي تظاهر بد وسيله‌اي نبود. يكروز ديديم مأمورين چراغ برق، در خيابان لاله‌زار سيم‌كشي ميكنند و همانشب در اين خيابان تا جائي كه سيم پيش رفته بود چراغ برق داير شد. خيابان علاء الدوله و اسلامبول هم بعد از چند روز چراغ پيدا كرد. چند روز بعد عده زيادي عمله مشغول خراب كردن سمت شمال ميدان توپخانه كه محل اداره بلديه بود شدند، و بلافاصله بناي زيادي مشغول بالا آوردن پي عمارت جديد گشتند. يكروز ديگر ديده شد در خيابان چراغ برق مشغول كندوكوب هستند و گاريهاي بلديه خاك ميبرند، و شن مي‌آورند و ماشين غلطك (لامينوار) روي شن‌ريزي در رفت‌وآمد است، و ميخواهند اين خيابان را شوسه كنند. احيانا مأمورين صحي بدكانهاي آشپزي و كله‌پزي و چلوكبابي و سلماني و حمام‌ها ميروند، و دستوراتي راجع به پاكيزگي ظروف و كار ابراز ميدهند و التزامهائي ميگيرند.
چند روز بعد عده‌اي مأمور بلدي، در دكانهاي خيابان‌هاي لاله‌زار و علاء الدوله و ناصر خسرو افتاده، متصرفين را ملتزم ميكنند كه دروپيكر دكان خود را برنگ سبز درآورند و آنها را كه با زبان خارجه و حروف لاتين چيزهائي براي اعلان در پيشاني و پشت شيشه‌هاي دكان خود نوشته‌اند، وادار ميكنند نوشته‌هاي خود را پاك كرده التزام بسپرند كه ديگر از اين آروق‌هاي بي‌جا نزنند، و برخلاف مليت اقدام نكنند. روزهاي جمعه، بايد همه دكانها تعطيل باشد و يك مشت از اين مقررات.
سيد اين اقدامات تظاهري را باقدام اساسي نيز كامل كرد، و آن برقراري عوارض بر بارهاي وارد شهر بود كه علاوه بر نواقل سابق، بايد بپردازند. نظامنامه‌اي براي بلديه نوشت. در اين نظامنامه، انتخاب رئيس بلديه با رئيس الوزراء بود، اگرچه عمر رياست وزراي سيد ضياء الدين كوتاه‌تر از آن شد كه اين مقدمات به نتيجه برسد، ولي در هرحال سنگ اول بناي بلديه امروز، بدست سيد ضياء الدين گذاشته شده است. خدا سيد علي آقا پدرش را بيامرزد، و از تقصير طالب الحق عموي آقا بگذرد.

شهرداري تهران در زمان رضا شاه پهلوي‌

از خواننده عزيز اجازه ميخواهم، از سلسله حوادث جلو افتاده همانطور كه بلديه قديم را تشريح كردم، قدري هم از شهرداري دوره رضا شاه پهلوي بنگارم، تا اوضاع بلدي قديم و جديد پهلوي هم درآمده، مقايسه بين دو قسمت بهتر بعمل آيد. بعد از سيد ضياء الدين، چون بلديه عايدي نسبة زيادي از عوارض جديد و نواقل قديم گيرش مي‌آمد، كروكري مي‌كرد. ساختمان نيمه‌كاره بلديه را در شمال ميدان توپخانه تمام و كوچه‌ها را بخرج مالكين سنگ‌فرش و خيابانها را بخرج بلديه، شوسه كرد، و در خيابانها و كوچه‌ها چراغ برقي، با سيم‌كشي و اثاثيه ناقص داير نمود، عده سپور نسبة زياد شد، و گذشته از خيابانها هرچند كوچه يكنفر
ص: 241
مأمور تنظيف پيدا كرد، كه با دوچرخه‌هاي دستي، زبيل خانه‌ها را از كوچه‌ها جمع ميكردند، و در دوچرخه‌هاي بلديه آنها را بخارج ميبردند. اجمالا تهران با همان استخوان‌بندي سابق و خيابان‌هاي تنگ از آن كثافت قديم بيرون آمد. همينكه رضا خان سردار سپه در اواسط 1302 رئيس الوزراء شد، كار رنگ و روي ديگر گرفت. از اين تاريخ تا شهريورماه 1320 شمسي، و استعفاي او از سلطنت، هركس رئيس شهرداري بود جز اجراي منويات او كاري نداشت. خوبهاي اين شهردارها همانها هستند كه اوامر او را بهتر توانسته‌اند اجرا كنند.

آب كرج براي شهر تهران‌

اول كار اساسي كه براي آبادي شهر كردند، آوردن آب كرج بتهران بود. من در ضمن كارهاي فلاحتي حاجي ميرزا آقاسي در جلد اول صفحه 47 اشاره‌اي بابتكار شايان تحسين دوره ديكتاتوري كرده‌ام، و خواننده عزيز ميداند كه مقداري بر آب نهر يافت‌آباد احداثي حاجي ميرزا آقاسي افزودند، و بعد از سه چهار كيلومتر اين نهر را دو شاخ كرده، شاخه جديد را براي شهر تهران تخصيص دادند، و بعد از طي دو سه كيلومتر از دامنه البرز آب اين نهر را بمجراي زيرزميني انداختند، و از شمال شهر وارد تهران كردند.
تهران قنواتي كه اكثر آنها مثل سرچشمه و حاجي محمد علي و نظاميه و سنگلج و قنات شاه بود و شهاب آهنگ وقف بر محلات شهر بود، از قديم داشت. ولي از زمان ناصر الدين شاه بشرحي كه در جلد اول نوشته‌ام كه شهر را بزرگ كرده بودند قنات تازه‌اي ايجاد نشده بود. درست است كه باغاتي مانند لاله‌زار و نگارستان و سردار كه از خود قنات داشتند نيز متروك شده بود، ولي آب اين قنوات همينقدر بود كه خانه‌هائي را كه در اراضي همان باغات ساخته بودند، مشروب كند و مابقي شهر جديد بي‌آب بود. بعضي مانند امين الدوله و قنات معينيه قنات خرابه‌هائي در شميران پيدا كرده و آنها را داير نموده و بشهر آوردند، ولي بازهم كفايت شهر را نميداد، و حتي محله‌هاي داخلي شهر قديم هم بواسطه مزاحمت‌هاي ساختمان‌هاي جديد كه گاهي از قنوات قديم استفاده و شلتاق ميكردند، گرفتار تنگ آبي شده بودند. اين نهر وزير سو كه شصت هفتاد سنگ آب از كرج بتهران ميرساند، مايه آبادي محلات خارج شهر قديم و موجب ايجاد خانه‌هاي جديد در ريگستان‌هاي شمال شهر شد. خندق ناصر الدينشاهي را پر كردند و تهران بعظمت امروز رسيد. سهل است اين عمل موجب رفاه مزارع و باغات شمال شهر، كه در شمال نهر آب كرج واقعند نيز گرديد. زيرا ديگر اهالي شهر احتياجي به آب نداشتند، كه بزور پول و با رضايت مالكين آنها را خشكانده آب آنها را بشهر بياورند.
ص: 242

ايجاد خيابان هاي جديد و توسيع خيابان هاي قديم‌

بعد از اين اقدام اساسي، نوبت بوسيع كردن خيابان‌هاي سابق و ايجاد خيابان‌هاي جديد رسيد. جز قدرت ديكتاتوري پهلوي با هيچ زور و زري ممكن نبود، اين توسيع و ايجاد صورت بگيرد خانه اعيان بود، يا خانه بيوه‌زن، مسجد بود يا مدرسه، متعلق بداخله بود، يا خارجه، باغ سفارت بود، يا عمارت دولتي، همينكه داخل خط فرضي خيابان واقع ميشد، بخرابي مبتلا ميگرديد، و بهر كيفيتي كه بود، مقصود كه گشايش خيابان تازه، يا وسعت دادن خيابان سابق باشد حاصل ميگشت.

سنگ‌فرش و اسفالت ريزي خيابانها

بعد از اينها، باسفالت‌ريزي و سنگفرش خيابانها پرداختند و از ميدان توپخانه كه تغيير اسم داده و بميدان سپه معروف گشته بود كار را شروع كردند، خيابانها يكي بعد از ديگري اسفالت شد.
اسفالت‌ريزي بخيابان‌هاي فرعي و بعضي از معابر و كوچه‌ها هم رسيد، حتي از شهر هم گذشت و از جانب جنوب تا كهريزك و از جانب مغرب تا نزديكي كرج و از سمت شمال در دو خط تا تجريش راه‌هاي خارج شهر را هم اسفالت‌ريزي كردند.

ساختمانهاي خصوصي و عمومي‌

براي ساختمانهاي طرفين خيابانها هم مقرراتي وضع شد كه تخلف از آنها براي احدي امكان‌پذير نبود. ابتدا تصور ميكردند اين ساختمانها اگر متحد الشكل باشد، بهتر است. ساختمانهاي دو طبقه خيابان برق، با ايوان‌هاي فوقاني كه نزديك ميدان سپه روبروي بانك انگليس ساخته شد، نتيجه اين تصور خطاي شهرداري وقت بود. بعد كه بزشتي يكنواختي برخوردند صاحب ملك‌ها را در انتخاب اسلوب آزاد گذاشتند، و همين آزادي و رقابت جبلي بشري موجب شد كه هرچه تاريخ ساختمان جلوتر مي‌آيد، بناها زيباتر ميشود. بناهاي خيابان شاه رضا كه از همه جديد الاحداث‌تر است دليل اين گفته ميباشد. عمارات زياد سلطنتي در خيابان كاخ و حول‌وحوش، ساختمانهاي دولتي مانند كاخ دادگستري و كاخ ماليه و عمارات وزارت داخله، و صحيه و اداره ارزاق و ثبت اسناد، و شهرباني و ابنيه وزارت جنگ و باشگاه افسران، و بانك ملي و وزارت كشاورزي، و اپرا و عمارت وزارت خارجه، ساختمان بيمه ايران، و ده‌ها بناي عالي ديگر، كه همه بامر اين پادشاه ساخته شده است براي سايرين سرمشق شد.
امروز، اگر در پس كوچه‌هاي پائين شهر هم بخواهند، عمارت كهنه‌اي را خراب و جاي آن ساختماني كنند، اسلوب جديد را حكما رعايت مينمايند. بسا ديده ميشود كه در ميان خانه‌هاي خشتي يك طبقه قديمي عمارات دو سه طبقه آجري و حتي سيماني ساخته و افراخته شده است. بطوريكه ميتوان بضرس قاطع گفت ولو در محله قنات‌آباد هم ديگر
ص: 243
هيچكس خانه جديد با خشت و گل نميسازد، و حداقل مصالح ساختمان‌هاي امروزه آجر و گچ شده، و كمتر بناي تازه‌اي است كه بام آن كاهگلي باشد. در داخل ابنيه هم، لوله كشي آب و برق از لوازم زندگي و تمام اين بهبوديها در زندگاني شخصي مرهون همين اقدامات شاه سابق است.

تبعيت ولايات از مركز

اين اسلوب شهرداري و شهرسازي و خيابان‌هاي وسيع اسفالتي و ساختمانهاي عالي، از پايتخت بشهرها و قصبات اين كشور هم رسيد.
شهرداري‌هاي شهرهاي ديگر هم، از پولهائي كه از عوارض بارهاي واردي بشهر ميگرفتند، بخصوص از سال هزار و سيصد و شانزده شمسي، كه عوارض ضعف سابق شده بود در همه جا بناهاي عالي براي شهرداري و فرمانداري و استانداري و خيابان‌هاي وسيع اسفالتي، يا لامحاله شوسه ساختند، و كوچه‌ها را سنگفرش كردند. خيابانها و كوچه‌ها بوسيله عمال شهرداري، در همه‌جا تنظيف و روشنائي پيدا كرد. پنجاه شصت فقره از اين ابنيه، فقط در مدت سه سال استانداري من در آذربايجان شرقي و غربي ساخته و پرداخته شد. مريضخانه سقز و مراغه و رضائيه، و اتمام عمارت شهرداري تبريز و باغ عمارت مسكوني استاندار در رضائيه، از آنجمله است. حتي بانه و سردشت و تكاب (تيكان‌تپه) و شاهين‌دژ (صائين قلعه) و مهاباد (ساوجبلاغ مكري) هم از توسيع خيابان و ساختمان‌هاي جديد بي‌بهره نماند، و هر سال در حدود نصف عايدي شهرها و قصبات بمصرف ساختمانهاي جديد عام المنفعه، از قبيل بيمارستان و پرورشگاه ايتام و مسكين خانه ميرسيد. در موقعي كه باينقسمت از «شرح زندگاني من» برسم، باز هم موقع پيدا خواهم كرد كه از كارهائيكه در آذربايجان كرده‌ام، شرح لازم بنگارم.

درختكاري‌

ديگر از كارهاي خوب شهرداريهاي دوره رضا شاه درختكاري خيابانها است. خيابانهاي قديم عرض و طول و پياده و سواره روي نداشت، كه در آنها درختي كاشته شود. برفرض اگر خياباني مثل خيابان دروازه دوشان‌تپه، (ژاله امروز) و اميريه، نسبتة عريض هم بود آبي نبود كه منظما بدرختي بدهند. برفرض آنكه پاره‌اي از صاحبخانه‌ها عنايتي مبذول ميداشتند و درختي ميكاشتند شاگرد خركدارها كه براي راندن خرهاي خود حاجت بچوبدستي داشتند، يا بچه‌هاي ولگرد كه ميخواستند اسب چوبي سوار شوند، نهالهاي كاشته صاحبخانه را نميگذاشتند بزرگ شود. برفرض اينكه از صد تا صاحبخانه، يكي بدرخت- كاري در حريم خانه خود اقدام ميكرد و از صد تا درخت كاشته او يكي سايه افكن ميشد، تازه گرفتار تطاول و تعدي سپورهاي دوره مشروطه ميگرديد، كه تسمه از گرده آنها كشيده درخت‌هاي سايه افكن را به هيزم تبديل ميكردند.
رضا شاه پهلوي عنايت خاصي بدرخت كاري داشت. هر سال در فصل بهار بلديه مكلف بود آنچه از درختهاي كاشته سال قبل، بواسطه بي‌توجهي رفتگرها خشك شده بود، واكاريزند و سالي نبود كه دو سه تا از خيابانهاي عقب مانده، يا جديد الاحداث، درختكاري
ص: 244
اوليه صورت نگيرد. اين درخت كاري بخيابانهاي خارج شهر هم رسيد. دو خيابان از تهران بشميران، كه يكي بسعدآباد، و ديگري بتجريش ميرود، و در سر پل بهم ميپيوندد، در طرفين دو نهر، تنگ درز درخت‌كاري شد. مخصوصا خيابان پهلوي، كه بفاصله هردو متريك درخت چنار و بعلاوه در بين هردو چنار يك بوته گل سرخ هم كاشتند. مواظبت اين پادشاه، در اين امر بقدري بود كه در زمستان 1319 امر داد بلديه، پاي درخت‌هاي خيابان پهلوي را، از سمت بيرون نهر بعمق يك متر و نيم، كودبرداري و با كاميون از تهران كود حمل و كنده‌ها را پر كردند.

انتقاد

شك نيست كه براي اجراي اين اقدامات شهرداري دوره پهلوي تعدياتي هم به پاره‌اي از مردم شده است. شايد خيلي از اراضي موقوفه و مساجد و تكيه‌ها در اين بينها از بين رفته باشد. همچنين، وقتي كه خانه فلان بيوه زن بي‌كس و كار محكوم بخرابي ميشده است، اسباب زندگي صاحبخانه بينوا را هم در كوچه ريخته باشند، و بواسطه نداشتن سرپناه همين خردوريز فقيرانه او گرفتار تلف و تفريط هم شده باشد. يقينا در پرداخت قيمت خانه‌ها بعضي اجحافات و تبعيضات هم بعمل آمده است. گذشته از اين‌ها، خيلي از عمارات شخصي سلطنتي هم بخرج شهرداري ساخته شده، و حيف و ميلهائي هم در اين ضمنها در كار بوده است. براي آبياري درخت‌هاي خيابان‌هاي راه شميران، و باغ سعدآباد، آب‌هاي مردم را بزور گرفته‌اند، و بواسطه آوردن آب از كرج بشهر، چند تا ده در فشافويه و شهريار كم آب شده و مالكين اين دهات يكي دو سالي در زحمت بوده، و با خرج و سعي فراوان توانسته باشند، عوض آن را بكندن قنات نو، جبران كنند، يا اگر ملك آنها استعداد قنات نداشته است امروز هم گرفتار كم‌آبي باشند. يا بالاخره، اين آب كه قديم به شهريار و فشافويه ميرفته و براي مصارف شهر بتهران آورده بودند، به بادنجان كاري نازي‌آباد، واقع در جنوب تهران هم رسيده است. يا يك محله سنگلج خراب شده، و اراضي آن فعلا باير افتاده است.
بعقيده من تمام اين كارها جز يكي دوتاي از آنها، بخصوص قسمت ما قبل آخر، كه آنرا مخالف حيثيت مقام سلطنت، و اخاذي بي‌دليل و بي‌جهت ميدانم، تماما بجا بوده است.

خراب كردن يك محله‌

البته خراب كردن يك محله، براي ايجاد زمين و قيمت دادن از قرار ذرعي بيست و پنجهزار و سه تومان، آنهم در موقعي كه قيمت زمين بياض در شهر بذرعي ده بيست تومان رسيده بود، اجحاف بوده، و چون شهر حاجتي باين زمين نداشته كار خوبي نبوده است.
چنانكه امروز هم بعد از شش هفت سال، اين اراضي در مركز شهر باير افتاده، و محل زباله رفتگرهاي بلديه شده است. من يقين دارم كه اگر سلطنت رضا شاه دوام آورده بود، امروز اين محل هم به بناها و باغها و تأسيساتي مزين شده بود كه قبح غصب كردن آنرا كاملا ميپوشاند.
ص: 245
اگرچه، ميتوان احتمال داد كه مقصود شاه سابق از خرابي يك محله، و تبديل آن بزمين بياض، نه براي حاجت شهر، بلكه براي اين بوده است كه مردم در قسمتهاي بهتري در شمال شهر مسكن‌هاي جديدي بسازند، و از چهارچوب زندگي محصور در خانه‌هاي كذائي اين محله كه از قديمترين محلات سابق شهر بوده است، بيرون بيايند، ولي بايد گفت اگر هم اين منظور را داشته است، ميبايد قيمت زيادتري بمالكين داده باشد، كه بتوانند، لامحاله زمين بياض براي خانه تازه‌اي كه مي‌بايد بسازند فكر كنند. بعقيده من در هر عملي كه انسان ميكند آنچه هواي نفس در آن بيشتر مداخله داشته باشد، گرفتاري عكس العمل آنهم زيادتر است، و زباله‌دان شدن اين اراضي كه حتي بلديه بعد از رضا شاه، سيب‌زميني هم در آن نتوانسته است بكارد براي هوا و هوسي است كه در خرابي آن بكار رفته است. اين زمين بايد چند سالي عقوبت بي‌اعتدالي را كه در تغيير شكل آن بعمل آمده است، تحمل كند تا لايق ساختمان‌هاي بهتري شود.

تعدي بآب مردم‌

خشكاندن باغات و بي‌آب گذاشتن اراضي مردم، براي آبياري سعدآباد، و خيابان پهلوي هم از كارهائي است كه چون فكر اخاذي از آن ظاهر و هويداست، كار خوبي نبوده، و مخالف حيثيت سلطنت بوده است. و عكس العمل آن فعلا در درختهاي خيابان پهلوي شميران پيدا شده، و دارد خشك ميشود. ولي بعقيده من، قسمت مهم اين عكس العمل از عدم مواظبت شهرداري و بالاختصاص تسمه‌كشي رفتگرها از گرده درختهاست. و الا چنار، همين‌كه ريشه بند كرد، آب زيادي نمي‌خواهد، و با سالي دو سه آب كه در تابستان گيرش بيايد، زنده و برومند ميماند. رضا شاه استخر بزرگي كه در اراضي باير شرق خيابان پهلوي، بين محموديه تجريش، پي‌كني كرده، و از 20 شهريور 1320 كار نيمه تمام مانده است براي آب‌ياري همين خيابان بوده است. شهرداري بايد آن استخر را تمام كند، تا بهانه رفتگرها، براي هيزم كردن چنارهاي اين خيابان زيبا از بين برود. زيرا هريك از اين درخت‌ها خشك شود، عمل آوردن عوض آن شاه دقيق فعالي مثل رضا شاه، لازم دارد كه جايش خالي است.

خرابي خانه‌ها

اما خرابي‌هائي كه، براي توسيع و ايجاد خيابانها بعمل آمده هيچ‌يك، چيز مهمي نبوده است. فرض بگيريم خانه فلان بيوه‌زن بي‌كس و كار، كلا يا بعضا گرفتار خرابي شده باشد. مالك خانه عقبي، كه ملكش جلو خيابان عريض جديد واقع شده، مكلف بوده است خسارت خانم را بپردازد؛ و يا قسمتي كه از خانه باقي ميمانده، بواسطه وقوع در خيابان اسفالت‌كاري عريض قيمتش چندين برابر ميشده، و در هرحال تلافي خسارات او مع شيئي زايد بيرون ميآمده، و اين عمليات با پادرمياني شهرداري هميشه مجري ميگشته است. پس از اين راهها خسارتي به كسي وارد نشده، و همگي بحق خود رسيده‌اند و قبح تعدي و غضب را رضايت بعدي مالك پوشانده است. چنانكه من، جز در روزهاي اول اين خرابيها، كه طبعا
ص: 246
مالك را بزحمت ميانداخت، بعد از ختم عمل از كسي شكوه‌اي در اين خصوص نشنيده‌ام.

خرابي مسجدها

در اين ميان، البته مسجدهائي هم بوده كه كلا يا بعضا گرفتار مصيبت خرابي شده؛ كه چون مدعي حاضري نداشته، تبديل با حسن، يا تعويض بمماثل، در آنها بعمل نيامده است. ولي با وجود ايمان كامل به «فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ» در اينجا بايد بگويم كه اگر مسجدي مخل آسايش مادي و معنوي خلق خدا شد، حكما بايد خراب شود عمل پيغمبر هم بر همين بوده است. آيات سوره برائه راجع بخراب كردن مسجد ضرار، دليل اين گفته است.
بعضي از منافقين مدينه، براي شق عصاي مسلمين، و تأسيس مركز ديگري در مقابل مسجد پيغمبر، مسجدي در شهر جديد مدينه ساختند. عنوانشان اين بود كه گاهي، كه باران ميآيد يا هوا گرم است، محلي براي نماز و اجتماع مسلمانان در آن طرف شهر هم باشد. پيغمبر قصاص قبل از جنايت نفرمود، و سكوت كرد. مسجد كه ساخته شد، سوءنيت بانيان معلوم گشت. آياتي در امر خراب كردن اين مسجد بر پيغمبر نازل شد، و بامر آن بزرگوار علي بن ابي طالب مأمور خراب كردن مسجد و حتي آتش زدن آن گرديد، و تير منافقين بسنگ خورد. پس خراب كردن مسجد، در صورتي كه مخل آسايش مادي و معنوي مسلمانان باشد، مانع شرعي ندارد. خواهش دارم قشريها شعر معروف:
كار پاكان را قياس از خود مگيرگرچه باشد در نوشتن شير، شير را برخ من نكشند «1» زيرا من هم آيه «لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» را تحويل آنها خواهم داد.
پيرقلي خان جد اعلاي قاجار شامبياتي، يكي از سركرده‌هاي كاري زمان آقا محمد خان و فتحعلي شاه، در بازارچه سرچشمه، سر كوچه شامبياتي‌ها كه خواننده عزيز، از جلد اول صفحه 40 تحت عنوان «خانه ميرزا اسمعيل كجا بود» اين كوچه را ميشناسد، آب انبار و مسجد آبرومندي روي آن ساخته، و اين آب انبار و مسجد، باسم پيرقلي خان معروف بود. وقتيكه من بسن تميز رسيده بودم، شيخ علي اصغر لواساني جد آقا ميرزا- محمد لواساني، مستشار متقاعد ديوان كشور، با چشمهاي كبود و ريش نسبة پهن سفيد، و صورت پرخون تروتازه خود، در اين مسجد نماز ميخواند، مردم باو معتقد بودند. در
______________________________
(1)- در بازي شطرنج رخ يكي از سوارهاي كاري است كه بواسطه وسعت ميدان جولان خيلي كار از آن برمي‌آيد. كشيدن سوار بر سوار يا پياده هم در اصطلاح شطرنج كنايه از واداشتن سواري در كمين سوار يا پياده حريف است. برخش كشيد يعني مهره‌اي در كمين رخش واداشت. اين اصطلاح شطرنج‌بازي را بطور استعاره براي مندك كردن يا محجوج نمودن طرف هم بكار ميبرند.
برخ زردش كشيد هم استعمال كرده‌اند كه در اينصورت مقصود از رخ، مهره و مثل بچشمش كشيد بمعني ايراد حجت قاطعي در مقابل حريف ضعيف است و اين تعبير معني از صفت زردي است كه براي رخ مي‌آورند و در هرحال اصل ريشه همان رخ شطرنج و تعبير رخ زرد از مستفرعات آنست كه از راه اشتباه رخ سوار شطرنج به رخ بمعني چهره موجب اتخاذ استعاره رخ زرد هم شده است.
ص: 247
غير ماه رمضان هم، مسجد او هميشه پر از جمعيت ميشد. مشهدي علي خادم و مؤذن و مكبر آن بود. زيلوي تميز و صرف روشنائي منظمي، از موقوفه مسجد، داشت. اين مسجد از سمت بازار مستطيل بود و در دو طرف از طول، شاه‌نشين‌هائي، و بين شاه‌نشين‌ها، جرزهائي داشت كه رومي طاقهاي مسجد بر آنها قرار گرفته بود. تصور مي‌كنم، آب‌انبار زير مسجد هم همينطور ساخته شده، و شايد چهارصد پانصد ذرع مكعب آبگير آن، و قبل از احداث قنات سرچشمه، اين مسجد بخصوص آب‌انبار آن خيلي بكار، و از خيرات جاريه بوده است.
احداث قنات حاجي ميرزا عليرضا، و جريان دائم آن از بازارچه سرچشمه، آب انبار را عاطل كرد. زيرا، هيچكس آب تازه قنات را كه بدون حاجت برفتن ده بيست پله و رسيدن بپاي شير، بدست‌رس همه بود، بآب مانده از زمستان، كه شايد اكثر كرم و خاكشير هم ميگذاشت، مصالحه نميكرد. چنانكه، من هيچ در نظر ندارم، كه ديده باشم براي بردن آب كسي در پاشير اين آب انبار رفت‌وآمدي داشته باشد، و اگر احيانا كسي هم بآنجا ميرفته، از قماش بدهكاران مواجه با طلبكار، يا مقصرين بوده كه براي اختفاي خود بآنجا پناه ميبرده است، و خيلي كم اتفاق ميافتاد كه ميوه فروش نزديك هم ميوه‌هاي خود را، براي استفاده از خنكي و رطوبت هواي پاشير، بآنجا ببرد، زيرا سطح پاشير پر از سقط پاره و كوزه شكسته، و شايد ناتميز، هم بوده است.
حاجي ميرزا عباسقلي، پدر محمود مؤقر، داماد ما، كه در تحت عنوان باباشمل اعياني، شرح‌حال او را در جلد اول، صفحه 444- 447 نوشته‌ام، باغچه خود را كه در سر كوچه ما داشت، و تقريبا محاذي همين مسجد پيرقلي خان بود، بمسجد همه چيز تمام، داراي حوض و غيره براي تطهير، تبديل كرد، و شيخ علي اصغر را براي امامت باين مسجد دعوت نمود. مسجد كهنه بي‌حوض و ضروري طبعا از عمل بازماند. شيخ علي اصغر بزودي بدرود زندگي گفت. حاجي شيخ عبد النبي را براي نماز در مسجد جديد دعوت كردند، و براي حق‌شناسي از شيخ علي اصغر، پسر او شيخ علي (پدر آقا ميرزا محمد) را بجاي او البته در مسجد كهنه پيرقلي خاني بامامت جماعت واداشتند. ولي مردم نماز خواندن پشت سر حاجي شيخ عبد النبي را كه بعد از شيخ علي اصغر، امام مسجد حاجي ميرزا عباسقلي شده بود، بر امامت آقا شيخ علي جوان كه همه اهل محل بچه آخوندي او را ديده بودند، ترجيح دادند. آقا شيخ علي هم چندي مسجد رفت و بالاخره نداشتن مشتري او را از اين كار بيهوده بازداشت، و مسجد انبار ذغال علاف، يا محل ذخيره دكان بقال گشت. متولي موقوفات مسجد هم كه از اولاد پيرقلي خان بود، مفت خود دانسته، موقوفه مسجد را تبديل باحسن كرد، و بمصارف شخصي رساند. بعد از يكي دو دست، ملك موقوفه مسجد، ملك شخصي شد. و اين مسجد و اين آب انبار بالمره از عمل منعزل گرديد. و پي و پاچين آن در شرف از هم پاشيدن بود.
باجتهاد من، تبديل اين محل بخيابان مسلما تبديل باحسن بوده است. زيرا از
ص: 248
اين مسجد و اين آب‌انبار هيچكس استفاده نميكرد و اگر ساير مساجد كه احيانا در اين ضمنها خراب شده، مثل همين مسجد بوده است، تبديل آنها هم بخيابان كار بسيار بجائي بوده كه اتفاق افتاده است. منكر نميتوان شد كه اگر متصديان شهرداري مردمان معتقد به: «فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ ...» بودند، ميتوانستند از قيمت مصالح اين مساجد، و زمينهائي كه اين گوشه و آن گوشه پيدا ميكردند، بهمان عده و عرض و طول مساجدي كه خراب كرده بودند، مساجد جديدي بسازند كه تعويض بمثل هم بعمل آمده باشد، و مسلما اگر احتياج عمومي بمسجد خودنمائي ميكرد، حتي رضا شاه هم با همه ديكتاتوري و عدم توجه عمديش بمسائل ديانتي، مجبور بود، همانطور كه براي مرده‌ها غسال خانه‌هائي ساخته است، براي اين حاجت زنده‌ها هم فكري بكند. ولي وقتي كه مساجديكه فعلا حي و حاضر است، نمازگذار ندارد، ساختن مسجد و انداختن آن بامان خدا كار لغو باطلي است. اگر نمازخوان پيدا شود، هنوز هم اهل خيري كه مسجد بسازد فراوان است.

خرابي مدارس آخوندي‌

مدارس آخوندي قديم كه بعضي مثل دار الشفا كلا و برخي مثل صحن بقعه سيد ناصر الدين، بعضا گرفتار خرابي شده است از قضا چندان زياد نيست. ولي اگر تمام آن مدارس هم بامر رضا شاه خراب شده بود، ضايعه مهمي نبود. زيرا در آنها طلبه‌اي كه نه بتمام معناي كلمه، بلكه براي حفظ ظاهر هم درس بخواند وجود نداشت. جمعي كه براي دريافت ماهانه طلبگي، چند ذرع پارچه سفيد و سياه را عبث معطل كرده، و با اين سرپوش «1» خود را طلبه قلمداد كرده بودند، در اين مدارس منزل داشتند. روزها دنبال كارهاي خصوصي خود ميرفتند، و شبها را در حجرات مدرسه بصبح مي‌آوردند. مدرس‌هاي قديمي اين مدارس مرحوم شده، و چون كسي كه درس بخواند در مدارس نبود، متولي هم عوض آنمرحوم را تعيين نميكرد. و مدرس آنها اكثر، حصير هم نداشت. در بعضي از اين مدارس اگر مدرس قديمي زنده و مردي وظيفه‌شناس بود، براي حلال شدن حقوقي كه ميگرفت، در ساعات مقرر سري بمدرسه زده، و جلو مدرس مي‌نشست. و بدون اينكه كسي باشد، كه حتي چيزي از او بپرسد بمنزلش برميگشت.
شاهد اين جمله، مدارس فعلي آخوندي است كه هيچ طلبه‌اي كه حتي ظاهرا هم طالب علم باشد، در آنها وجود ندارد، و جز منزل مجاني براي پاره‌اي كه در آن‌ها
______________________________
(1)- سرپوش در اينجا برحسب اتفاق نه به تجسس و زور بخاطر آوردن نويسنده، دو معني ميدهد، يكي لغوي، و ديگري كنايه‌اي. معناي لغوي آن حاجت بتوضيح ندارد زيرا عمامه سياه باشد يا سفيد، يكي از چيزهائي است كه سر راه با آن مي‌پوشانند. اما سرپوش بمعني كنايه‌اي عبارت از چيزي است كه بوسيله آن مقصود اصلي را پنهان دارند. سرپوش، بكسر سين هم اگر خوانده شود معني كنايه‌اي ديگري را شامل خواهد شد و خودم اعتراف ميكنم كه تمام محسنات كلام مناسبات بعد از وقوع است كه در وقتي آنرا مينوشتم جز معني لغوي سرپوش منظور ديگري نداشتم.
ص: 249
مسكن دارند، چيزي نيست، و اگر تمام آنها هم از بين برود، اسف و افسوس بر آن نبايد خورد.
من واقعا حيفم مي‌آيد از تأسيس دبستانها و دبيرستانها و دانشكده‌ها و دانشگاه و ساختمانهاي عالي كه براي پيشرفت فرهنگ در دوره رضا شاه پهلوي در تهران ساخته و پرداخته شده است، چيزي در اينجا بنگارم و اين بناهاي علم و معرفت را عوض خراب شدن دار الشفا، يا مثلا حجرات صحن سيد ناصر الدين محسوب، و پابپا كنم. برخلاف اين آخوند بي‌سواد بداخلاق عرب، كه معلوم نيست بساز كدام بيگانه در كشور ما ميرقصد، و كاسه گرمتر از آش شده است، تأسيس همان يك دانشكده معقول و منقول را بر صد تا از اين مدرسه‌ها ترجيح ميدهم، و معتقدم كه متوليان اين مدارس آخوندي در هر ذي و لباسي كه باشند، اگر امروز هم بخواهند روح واقف از آنها شاد شود، بايد اين بطله‌ها را كه باسم طلبه، حجرات اين مدارس را اشغال كرده‌اند، از اين مكان‌هاي مقدس بيرون كنند، زيرا هيچيك از اين آقايان لايق نشستن زير سايه يك درخت صحن اين مدارس هم نيستند، تا چه رسد باينكه، باسم طلبه حجرات آنها را اشغال كنند.
من يقين دارم كه در تبديل باغ مروي، بدبيرستان دختران، آقايان متوليان مدرسه مروي و طلاب آن خيلي عصباني شده، و بر آنكه اين كار خير را صورت داده است هزار لعن و نفرين فرستاده‌اند. ولي بآنها عرض ميكنم كه نسبت درآمد ساليانه اين باغ، و مستغلات جنب آن، كه حالا دبستان شده و آقايان را از اين جزئي عايدي محروم كرده است در مقابل ساير املاك موقوفه اين مدرسه، خيلي ناچيز و شايد يك خمس آن نباشد. شما آقايان كه از چهار خمس باقيمانده موقوفات مدرسه استفاده كرده‌ايد، كدام عالم بعلوم فقه و اصول يا حكمت و كلام يا ادبيات قديم را در اين بيست سال آخر تحويل جامعه داده‌ايد؟ وقتي شما بوظائف طلبگي خود قيام نميكنيد و برخلاف نظر واقف رفتار ميفرمائيد، چه توقعي داريد؟ من باز هم يقين دارم كه روح مرحوم حاجي- محمد حسينخان مروي وزير فتحعلي شاه از بناي اين دبيرستان دختران شاد، و از اينكه شماها جاي طلبه‌هاي واقعي را گرفته‌ايد، ناراضي است. خواهش دارم وقفنامه را بخوانيد، تا ببينيد هرروز چند مرتبه برخلاف نص (فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ ...) رفتار ميفرمائيد.

تصرف قبرستان‌ها

از 1307، تا زمستان 1313 كه بحبوحه اصلاحات بلدي دوره رضا شاه پهلوي است، من اكثر در ولايات مأمور رياست دادگستري بودم، و هروقت كه موقتا بپايتخت ميآمدم واقعا از پيشرفت- هائيكه در كار شهرداري تهران حاصل شده بود، حيرت ميكردم.
زيرا تفاوت بين سفر قبل با سفر بعد بقدري زياد بود كه ميتوانم بگويم من شهر را نميتوانستم بشناسم. از شما خواننده عزيز پنهان نميكنم حالا هم كه بمحله دروازه قزوين سابق
ص: 250
ميروم، گيجي و نابلدي آدمي را دارم كه در شهر غريب باشد زيرا بقدري در اين قسمت شهر خيابان‌ها و معابر جديد اسفالت‌كاري زياد است كه واقعا براي من سردرآوردن از روابط آنها با يكديگر كار مشكلي است، و تصور ميكنم اهل هر محله‌اي نسبت بساير محلات شهر مثل من باشند.
در سال 1310 كه از كرمان آمده و براي رفتن باصفهان چندي در تهران ماندم، فرزندانم روزنامه فكاهي ناهيد هفتگي آنروز را ميگرفتند. منهم گاهي بعضي از نكته‌هاي آنرا ميخواندم. روزي بعنوان اعلان چند شعر در توصيف باغ فردوس كه دو سه ساله اخير در محل قبرستان كهنه پائين شهر احداث كرده بودند، نوشته شده بود. اشعار مزبور بقرار زير بود:
باغ فردوس خوش هوا باشدوز گل و سبزه باصفا باشد
بهر تفريح مرد و زن اركسترمترنم در آن فضا باشد
چائي و بستني و فالوده‌خوب و بسيار كم‌بها باشد
بشتابيد مؤمنين هرشب‌چشم اموات بر شما باشد من دو اعلان فكاهي در اين سي چهل سال مشروطه خوانده، كه نظير آن را تاكنون نديده‌ام. يكي اعلانيكه در صور اسرافيل راجع بسادات دعانويس انجداني، بقلم بامزه رفيق عزيزم آقاي دهخدا نوشته شده، و ديگري اين اعلان منظوم است. شاه فرد آن همان شعر آخر ميباشد، و اين شاهكار آخري است كه سه شعر ديگر را هم در حافظه شانزده سال قبل من كه مسلما بزيادي حافظه ايام جوانيم نبوده، محفوظ داشته است.
از اين اعلان بخوبي پيداست؛ كه در هزار و سيصد و ده هنوز دنباله آزادي مطبوعات قبل از ديكتاتوري، باقي بود و الا امكان نداشته است، كه نظميه اجازه چنين اعلاني را بدهد. مسلما اگر نظير اين اعلان از 1315 ببعد، در روزنامه‌اي منتشر ميشد گوينده و نويسنده مبتلا بتبعيد، يا حبس يا لامحاله روزنامه گرفتار توقيف ميگرديد، زيرا نقادي از باغ كردن قبرستان، كه بخوبي از آن هويداست بشاه كه تمام كارهاي بلديه بدستور او بوده است بايد خيلي برخورده باشد.
عامه مردم، بخصوص طبقه بيسواد، خيلي بقبرستان اهميت ميدهند، و تصرف قبرستان را هرقدر كهنه هم باشد، خلاف شرع ميدانند، در صورتيكه بمذهب شيعه همينكه سي سال در قبرستاني مرده دفن نكنند، تصرف در آن مانعي ندارد، شرعي كه تجديد بناي روي قبر، يا باصطلاح پا گرفتن آنرا بعنوان كراهت ممنوع كند، و گچ‌كاري و استحكام قبر را مكروه شمارد، هيچوقت اجازه نميدهد كه در وسط شهرها قبرستان كهنه‌ايكه چهل پنجاه سال است مرده‌اي در آن دفن نشده است، بحال سابق باقي بماند. مرده‌پرستي، در شرع اسلام هيچ عنواني ندارد و عقلا هم حفظ قبور كهنه، غير از قبر بزرگان دين كار خوبي نيست.
ص: 251
يك موضوع ديگر هم هست، و آن وقفيت زمين قبرستان است، كه مثلا يكي از مؤمنين زمين ملكي خود را با صيغه شرعي، بر عامه مسلمانان وقت كرده باشد، كه در اينصورت هم وقتي خانه‌هاي شهر اطراف قبرستان را فراگيرد، و حقا دفن اموات در آن مانع عقلي و بهداشتي داشته، و سي سال مرور زمان شرعي هم، در آن رعايت شده باشد، تبديل باحسن آن هيچ مانعي ندارد. زيرا وقتي در اين زمين ديگر مرده دفن نكنند. ماندن آن بحال قبرستان، بي‌نتيجه است، و تبديل آن براي مصرف ديگر، از لوازم عقل و شرع است. بنابراين، تصرف در قبرستان كهنه‌اي كه سي سال در آن كسي دفن نشده باشد و تبديل باحسن آن هيچ مانعي ندارد و بهترين تبديل با حسن در اين مورد، خريداري زمين بهمان مساحت، براي قبرستان در محل مناسب‌تر است.
قبرستان ما نحن فيه، در اين وقت محلي بود كه از پنجاه شصت سال قبل و از زمان ناصر الدين شاه كه شهر قديم بزرگ شده بود، ديگر در آن مرده‌اي دفن نميكردند. اين قبرستان كهنه، بخصوص در قسمت شمال، كه وصل بخانه‌هاي شهر قديم مي‌شد، مزبله شده بود كه خاك و خاكروبه‌كشها، بارهاي خود را در اين قسمت فرود ميآوردند.
بطوريكه بعضي از نقاط آن بقدر پنج شش ذرع مرتفع‌تر از كف سابق شده بود. اين خاكروبه‌ها موجب عفونت در تمام محله، و مورث هزار گونه امراض عفوني و ماندن آن بهمين وضع، واقعا براي سكنه خانه‌هاي اطراف آن، خطرناك و تبديل آن بباغي كه مردم پائين شهر در تابستان بآنجا رفته، نفسي بكشند از كارهاي بسيار خوب شهرداري دوره پهلوي بود. اما راجع بوقفيت محل قبرستان، معلوم نبود كه اين محل را كسي براي اينكار وقف كرده باشد. بلكه مسلما از اراضي بايري بوده كه دولت براي قبرستان معين كرده بوده است و بعد از آنكه دفن اموات را در آنجا قدغن كرده‌اند، عوض آنرا در آب‌انبار قاسم خان، بيرون دروازه حضرت عبد العظيم باز هم خود دولت داده است.
بنابراين تصرف اين زمين بنفع شهر، براي ساختن باغ تفريح، ابدا مانع شرعي و عقلي نداشته است. باوجوداين، مردم بخصوص دشمنان سياسي و شخصي پهلوي بقدري در اين زمينه اغراق كردند كه روزنامه فكاهي ناهيد هم، از آن متأثر شده و اين اشعار نمكين را بجاي اعلان باغ فردوس منتشر كرده است. شرح زندگاني من متن‌ج‌3 251 تصرف قبرستان‌ها ..... ص : 249
منان شخصي، كه با مرحوم پهلوي پدركشتگي يا محروميت از جاه و مال دارند خيلي از اين مرد بدگوئي كرده، و حتي امروز هم كه او از دار دنيا رفته است بپاره‌اي منظورات سياسي، به بدگوئيهاي خود ادامه ميدهند. در صورتيكه تمام اعمال او بد نبوده و كيست كه با داشتن توانائي آنچه از او سر ميزند، ممدوح و مستحسن باشد؟ بايد بديهاي شخص را با خوبي‌هاي او سنجيد، اگر در كاريكه داشته است خوبي‌هاي او بر بديهايش بچربد، بايد او را لامحاله براي آنكار خوب دانست، و اگر برعكس، در اين سنجش و در آنكار بدي‌هايش بيشتر از خوبي‌هايش بود او را بايد بد شمرد. و من از آنها هستم كه اگر از پاره‌اي اخاذي‌ها و طمع‌ورزي‌هاي او كه بالاخره ترميم شده، و حق بحق‌دار
ص: 252
رسيده است، صرف‌نظر كنم و حمله‌هاي او را بديانت، نديده انگارم، بدون اينكه وارد خوبي و بدي شخص او بشوم، رضا شاه را شاه خوبي ميدانم. زيرا در انجام وظايف پادشاهي، كارهاي خوب او مسلما بيشتر از كارهاي بد اوست.
يك قسمت از اين بدگوئي‌ها، بسبب شهرتهائي بود كه دشمنان خارجي او ميداده، و در هندوستان، سرگرد عبد الصمدها را پشت راديو ميفرستادند اگر خدا بمن عمر بدهد كه شرح زندگاني خود را بسال 1320 برسانم، كاملا خدمت اين آقاي افسر بازنشسته هندي كه نميدانم اصلش كجائي بوده، و عمر خود را در خدمت نظامي سپاهي انگليس گذرانده است، خواهم رسيد، و بايشان حالي خواهم كرد كه هندي امروز، هر اصلي داشته باشد و هرقدر هم انگليسي بار بيايد، نميتواند بايراني، دستور زندگي بدهد، و براي ايراني تكليف معين كند.
روزي، در شميران بمنزل يكي از رفقاي جوان خود رفته بودم. يكي از اعيان زاده‌هاي ادوار قبل كه پدر او در دوره پهلوي جزو فراموش شدگان و دور افتادگان بشمار ميرفت، آنجا و صحبت بين آنها راجع بكارهاي دوره پهلوي بود. اعيان زاده مزبور خيلي در مذمت آن مرحوم اغراق ميكرد. باو گفتم پهلوي كارهاي خوب هم داشته است.
گفت: مثلا؟ گفتم: آنچه را كه ميتوانم، بطور محسوس شاهد بياورم، و شما هم بتوانيد آنها را ببينيد كارهاي شهرداري او در تهران و تمام قصبات و شهرهاي ايران است. شما جوان‌تر از آنيد كه وضع شهر تهران را در دوره قبل از او بخاطر داشته باشيد. اگر آن چه من از آن ادوار در نظر دارم شما هم داشتيد ميدانستيد من چه ميگويم گفت براي شهرداري چه كرده است؟ من فهرست مانند، شمه‌اي از آنچه در اين چند صفحه متذكر شده‌ام براي او گفتم. گفت: بناهاي زيبا و وسعت خيابانها و اسفالت‌كاري آنها براي مردم چه فايده‌اي دارد؟ اين ... خوب بود بجاي همه اين كارها فكر آب مشروب اهالي بود و در شهر لوله‌كشي ميكرد كه اينقدر مردم از ناخوشي تلف نشوند! گفتم: اين يكي را براي شما جوانها گذاشته است. اينهمه كارها را او كرده است، اين يكي را شما بكنيد. شايد روزگار اين مجال را براي اين باو نداده باشد كه كفايت شما را در نزد نسل آينده واضح كند.
گفت: آبي هم كه بشهر تهران آورده، براي آن بوده است كه ببادنجان‌هاي خود در نازي‌آباد آب برساند. گفتم: اگر در دو ساله اخير دوره او آب شهر را براي بادنجان‌هاي نازي‌آباد ميبردند، خانه‌هاي شهري در چله تابستان هم هفته‌اي يكبار مشروب ميشدند. بعد از او كه ديگر آب بنازي‌آباد نميرود. چرا ماهي يكبار هم آب بخانه‌هاي شهر نميرسد؟ آسوده باشيد! امروز هم آب شهر ببادنجان ميرود. با اين تفاوت كه در دوره پهلوي، مقدار كمي، مجاني بنازي‌آباد ميرفت، ولي امروز مأمورين بلديه تقريبا تمام آن را بدولاب ميبرند، و ببادنجان كارهاي آنجا ميفروشند و پول آنرا بجيب ميزنند. پهلوي از دزدي جلوگيري ميكرد، و مقداري از صرفه‌جوئي را كه از اين
ص: 253
جلوگيري حاصل ميشد، بمصرف شخصي ميرساند، و كار بسيار بدي ميكرد، ولي اين آقايان اگر خودشان شريك دزد نباشند، عرضه جلوگيري ندارند، و در هرحال كلاه ملت بيشتر از دوره او پس معركه ميماند. اما من بشما حق ميدهم كه در بدگوئي از پهلوي اينقدر اغراق كنيد، زيرا پدر و عموي شما از محروم الوزاره‌هاي دوره او بوده‌اند صاحبخانه، كه جوان بسيار خوب منصفي است، خنده را سرداد و مرا از باطل‌گوئي جوانك نجات بخشيد.
من رفيقي دارم كه سنش، با من شايد تفاوتي نداشته باشد. مرد بسيار شريفي است.
از حاجي عمقلي‌ها هم نيست. بلكه آدم مطلع باوضاع عالم، و اروپا ديده و جهان گرديده و شاعر و نويسنده زبردستي است، كه اگر از خود او اجازه داشتم، و اسم او را مينوشتم خواننده عزيز ميدانست كه درباره مزاياي علمي و اخلاقي او اغراق نكرده‌ام. قبل از دوره پهلوي رتبه نه اداري، و سيصد تومان مواجب داشته، و در دوره اين پادشاه آن هم در حين اجراي قانون استخدام كشوري، فقط دوازده تومان كسر حقوق رتبه او را باو داده‌اند. اهل طمع و توقع هم در مدت عمرش نبوده و هيچ طرفي هم از طرف پهلوي نبسته، و مثل من كه «هيچ نشده‌ام حتي عضو فرهنگستان هم «1»». او نيز بجائي نرسيده است.
اين رفيق عزيز معتقد است، كه ايران در هيچيك از ادوار گذشته، پادشاهي بخوبي رضا شاه پهلوي نداشته است.
ميدانيم، بعد از رفتن رضا شاه، بسعي دكتر ميليسپو و رفقاي دوافروش آمريكائيش كار نان تهران بمنتهي درجه بدي رسيد. در سال 1322 كه بمقدار دو برابر نان مردم غله در اين كشور موجود بود، مردم گرفتار نان سيلوي كذائي بودند، كه در سابق از آن اوضاع تذكراتي داده‌ام اين رفيق وقتي براي من درددل نموده، ميگفت وضع ازدحام خلق در دكانهاي نانوائي، و ضجه مردم مرا بياد پهلوي انداخت. بقدري متأثر شدم كه اين دو بيتي را بتقليد باباطاهر عريان در فراق او ساختم:
بطوفان بلا، سدم، كجائي؟شه الاله «2»گون خدم، كجائي؟
______________________________
(1)- اقتباس از شعر يكي از نويسندگان فرانسه كه براي سنگ قبر خود شعري ساخته است كه ترجمه آن بقرار ذيل است: «اين آرامگاه كسي است كه هيچ نشده است، حتي عضو فرهنگستان هم.»
(2)- الاله يا آلاله يا گل حسرت يا بقول شميرانيهاي سي چهل سال قبل، غريب بيرون كن، گل سفيدي عينا بشكل و اندازه گل مريم كم پر است كه در اوايل مهرماه در كنار انهار دهات كوهستاني و ييلاقي ميرويد. پياز كوچك آن‌كه گل خود را در پائيز داده است در بهار برگهاي پهني ميروياند. الاله اسمي است كه مازندرانيها و دهات كوهپايه و دماوند و لواسان بآن داده‌اند. اراكيها بمناسبت همينكه زودتر از موعد گل ميدهد و حسرت دارد گل حسرتش موسوم كرده‌اند. شميرانيهاي سي چهل سال قبل چون اين گل در موقعي بيرون مي‌آيد كه ييلاقي‌ها
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 254 بديوان وفا حرفي نمانده‌ز بعد الف، الف قدم، كجائي؟ اين شخص محترم، براي تمام كارهاي پهلوي، حتي بديهاي غير قابل انكار شخصي و پادشاهي او هم توجيهائي ميكند و چون شاعر و فاضل و دانشمند است و مطلب را خوب ميتواند بپروراند، اظهاراتش بيراه هم بنظر نميآيد.
شايد اين اندازه غلو هم در خوبي پهلوي، مثل بدگوئي‌هائي كه از او ميكنند خيلي سزاوار نباشد. در آينده كه بدوره سلطنت او برسم، البته موقع گير مي‌آورم كه از كليات اخلاق و عمليات اين پادشاه بقدريكه با «شرح زندگاني من» متناسب باشد بنگارم و حقايق را البته برحسب عقيده خود، روشن نمايم. حالا به‌بينيم سيد ضياء در خارج از پاي‌تخت چه كارهائي صورت داده است.

اقدامات سيد ضياء الدين در ولايات‌

سيد ضياء الدين دستخط رياست وزراء و بيانيه خود را با تلگراف بتمام ايالات و ولايات مخابره كرد، و بحكام و والي‌ها امر داد كه عين آنرا بوسائل مختلفه در كليه مراكز قلمرو خود منتشر كنند. در ولايات، حاكمي كه با منويات او مخالفت كند، نبود بالاختصاص كه حكام بعضي از ولايات نزديك بپاي تخت، مانند سمنان و قزوين و قم را بواسطه پاره‌اي ديرشنويهاي آنها كه تصور ميكرد عمدي است بلافاصله عوض كرده؛ و بجاي حكام قلمي، حاكم نظامي گماشته، و تكليف باقي حكام را بآنها حالي كرده بود. ولي كار ايالات باين آساني نبود، و البته والي‌ها زيربار او آنهم با آنهمه اشتلم، و اطاله لساني كه بر عليه اشراف كرده بود، نميرفتند. از جمله مصدق- السلطنه والي فارس بود. آقاي مصدق السلطنه جناب آقاي دكتر محمد مصدق، مدتي قبل از اينها، باروپا مسافرت كرده بود. مشير الدوله، در كابينه خود، او را بسمت وزارت عدليه تعيين، و با تلگراف از اروپا احضارش كرد. او هم بلافاصله عازم ايران شده، به بوشهر و از آنجا بشيراز آمد.
حكومت فارس دو سالي بود با فرمانفرما بود. و اين شاهزاده، با زرنگي خود بدون اينكه سند رسمي بدست انگليسها بدهد، در پيشرفت كار پليس جنوب بذل مساعي ميكرد.
البته اين وضع با سياست منفي دو طرفه مشير الدوله منافي، و بهمين جهت، شاهزاده را احضار كرد، و اين در موقعي بود كه دكتر مصدق كه براي اشغال پست وزارت خود به تهران مي‌آمد بشيراز رسيده بود. وجوه اهالي و سرجنبانهاي شيراز از دولت خواستند كه آقاي مصدق السلطنه والي فارس شود. مشير الدوله هم باين تقاضا جواب مساعد داد. از اواسط تابستان گذشته، اين خواهرزاده، بجاي فرمانفرما دائي خود، والي فارس بود. مصدق السلطنه بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
بشهر برميگردند غريب بيرون كنش ناميده‌اند. نميدانم اين دو بيتي كه در آن از الاله ذكري رفته است مال باباطاهر است يا از او تقليد كرده‌اند:
الاله كوهساران هفته‌اي بي‌وفاي گلعذاران هفته‌اي بي
رويد از باغبان گل بپرسيدكه گل در مرغزاران هفته‌اي بي
ص: 255
وقتي بيانيه سيد و دستخط شاه را ملاحظه، و از اوضاع تهران اجمالا اطلاع حاصل كرد، شرحي با تلگراف، مستقيما بشاه عرض كرده، انتشار بيانيه سيد ضياء الدين را باعث برهم خوردن آرامش فارس، و خلاف مصلحت دانست. سيد تلگراف «نعل و ميخي «1»» بوالي فارس مخابره كرده، از همكاري با او اظهار خوشوقتي، و متمردين را اخافه و تهديد نمود، و در آخر اختيار انتخاب هريك از دو طريقه را بخود والي واگذاشت. اگر چه سيد كسي را در شيراز نداشت كه اين تشر او را درباره والي عملي كند، ولي مصدق- السلطنه صلاح خود را در كناره‌گيري دانسته، استعفاي خود را از اعليحضرت شاه درخواست كرد، و پذيرفته شد و بعد از تحويل دادن ايالت بقوام الملك، بسمت تهران عزيمت نمود، ولي به تهران نيامده، به بختياري رفت و بعد از سقوط كابينه سيد ضياء الدين، وارد تهران شد.
اكبر ميرزا صارم الدوله، جناب آقاي اكبر مسعود؛ پسر ظل السلطان، والي غرب و در كرمانشاهان اقامت داشت. از مقدمات توليد نقار، بين او و سيد ضياء الدين «2» اطلاع صحيح در دست من نيست. ولي در كرمانشاهان، عده‌اي امنيه بود كه ميشد با آنها والي را حبس كرد. سيد هم كوتاه نيامد، و بوسيله قوه امنيه محل، شاهزاده را تحت الحفظ بمركز آورده، مثل ساير اعيان زنداني كرد.
قوام السلطنه، جناب آقاي احمد قوام نخست وزير فعلي، هم دو سه سالي بود، والي خراسان شده؛ و در آنجا ريشه‌اي بهم زده بود، سيد ضياء الدين بدش نمي‌آمد اين والي را هم بدست آورده، در حبس خود داشته باشد، كه با خاطر آسوده‌تر، در كشور حكومت كند. البته قوام السلطنه هم احتياط كار خود را داشت، و با كلنل محمد تقي خان كه رئيس قواي تأمينيه خراسان بود، بند و بستهائي كرده، و قرارهائي گذاشته بود. ولي سيد توانست، بوسيله بعضي از رفقاي نظامي كلنل، افسر مزبور را طرفدار خود كند.
بالاخره، دستور توقيف والي را براي او فرستاد. در روز 13 نوروز كه والي براي سيزده‌بدر از شهر بخارج رفته بود، در مراجعت كه ميخواست، از جلو مركز امنيه بگذرد او را گرفته توقيف كردند، و چند روز بعد او را هم با حال ناخوش بتهران فرستادند كه در زندان با سايرين همدم باشد.
البته اين اخبار كه بساير ولايات رسيد، اگر مخالفي هم بود مطيع شد و خاطر
______________________________
(1)- بنعل و ميخ زدن، كنايه از درهم آميختن تشدد و ملايمت است.
در اين رباعي اين كنايه خوب تشريح شده است.
نعال بشر كه خون خورد چون مريخ‌گر خون دلم خورد ندارد توبيخ
هرچند كه چكشي سخن ميگويدبر نعل زند گاهي و گاهي بر ميخ چكشي حرف زدن هم كنايه از بي‌لفافه و بي‌پرده حرف زدن و سخن گفتن رك و راست است و اگر سخن درشت و ناهموار باشد مطابقه لفظ و معني بيشتر است.
(2)- شايد نقاري در بين نبوده و سيد ضياء الدين ميخواسته است كه اين شخص كله گنده را هم مثل سايرين در حبس داشته و از براوردگان خود بجاي او بفرستد.
ص: 256
سيد ضياء الدين از طرف ولايات تا حدي راحت گشت. ولي والي آذربايجان از تطاول سيد مصون ماند. زيرا مخبر السلطنه در عداد رجال بي‌طمع و غرض بود، و اوضاع آن كشور هم با سركشي كردها كه تا حدود خوي هم آمده بودند، اقتضاي اين قماش كارها را نداشت بخصوص در ايام كابينه سياه كه قشون دولتي كه بامر حاجي مخبر السلطنه، با كردها مقابله ميكردند، فتحي هم نصيبشان شده، و اسمعيل آقا رئيس اكراد كارش از حمله به دفاع كشيده بود.

انگليس‌ها هم بآزادي مبارك مرده تن دردادند

اگرچه، سيد ضياء الدين در بيانيه خود نوشته بود «من قرارداد 1298 را الغا نمودم» و از همان وقت پيدا بود كه انگليسها ميخواهند جنازه اين مرده را هم دفن كنند، و گند و بوي آنرا بيندازند، ولي از طرف انگليس‌ها رسما در اين باب اظهاري نشده بود. زيرا اگر بلافاصله باين كار اقدام ميكردند، جانب- داري خود را از اين اوضاع بيشتر ثابت كرده، و خود را يكه تاز ميدان كودتا معرفي مينمودند، البته سيد ضياء الدين بي‌اندازه مايل بوده است، موافقت رسمي انگلستان را در الغاي قرارداد زودتر بسمع عامه برساند تا لامحاله مردم را كه از ساير اقدامات او عصباني بودند، بجانب خود متمايل نمايد و ناگزير بين او و سفارت انگليس مذاكراتي در اين باب جريان داشته است.
در هرحال، همينكه سفارت انگليس تشخيص داد كه كار كودتا روي غلطك افتاده و از كفايت و كارداني سردار سپه براي تشكيل قوه متحد الشكل، اطمينان حاصل كرد در تاريخ سوم حمل 1300 بدستور سيد ضياء الدين از طرف وزارت خارجه نامه‌اي مبني بر تقاضاي الغاي رسمي قرارداد، بسفارت انگليس فرستاده شده، و در ظرف مدت كمي جواب سفارت راجع بقبول دولت انگلستان رسيد، و موضوع تازه‌اي براي نشر بيانيه و هياهو و جار و جنجال در اطراف آزادي اين مبارك مرده، پيش آمد. سيد در 7 حمل 1300 بيانيه ذيل را منتشر كرد.

اعلاميه رياست وزرا راجع بالغاء قرارداد ايران و انگلستان‌

«هموطنان:
با مواعيدي كه اين جانب، در طي بيانيه اول خود دادم، وظيفه مقدس خويش ميشمارم، قدمهائي را كه براي اجراي نقشه‌هاي منظوره برميدارم. و هرگونه نتايجي كه در پرتو هدايت براي نيل بآمال مليه حاصل ميگردد، بسمع عامه برسانم. اعم از اينكه اين مجاهدات با موفقيت مقرون شود، يا بواسطه ظهور موانع و اشكالات؛ نيل به مقصود تأخير افتد.
از آنجائيكه من نسبت باصول مشاركت ملي وفادار هستم، و همواره اين رويه را تعقيب
ص: 257
خواهم كرد، لازم ميدانم اقداماتي كه براي سعادت ملت بعمل مي‌آيد، براي قضاوت به پيشگاه وي تقديم دارم.
اكنون مسرورم كه در ايام شعف و شادماني نوروز، مي‌توانم فرح و انبساط عامه را از اعلام اين قضيه افزون نمايم «1» كه پس از آنكه قرارداد را در بيانيه خود الغا نمودم. و اين تصميم را در هيئت وزراء مذاكره؛ و متفق الرأي، تعقيب مقصود را همگي تصويب، و متعاقب آن وزارت امور خارجه در طي مراسله رسمي، تصميم دولت را، بسفارت انگليس ابلاغ نموده، موافقت دولت اعليحضرت پادشاه انگلستانرا در الغاء قرارداد خواستار شده بود.
اينك، در نتيجه مذاكرات مبسوط و طولاني كه در عرض چند هفته؛ براي انجام اين مقصود جريان داشت. دولت اعليحضرت پادشاه انگلستان سفارت خود مقيم تهرانرا مأمور نمودند، كه موافقت آنها را در الغاء قرارداد، رسما بوزارت امور خارجه دولت عليه ايران ابلاغ نمايد.
روح موافقي كه از طرف دولت انگلستان در موضوع الغاء قرارداد ابراز گشته، بار ديگر نيات حسنه و مودت ديرينه بريتانياي كبير را ثابت مي‌نمايد.
من و هيئت من مخصوصا از دولت اعليحضرت پادشاه انگلستان، امتنان داريم كه در همان حال كه الغاء قرارداد را قبول نموده‌اند، هيچگاه در احساسات مودت‌آميز دولت عليه ترديدي نه‌نموده، و با وجود الغاء قرارداد، حاضر بودن خود را براي مساعدت بايران، تأكيد و تكرار كرده‌اند.
ملت و دولت ايران، اين علامت و برهان مودت صميمانه دولت انگلستان و حس احترامي كه از طرف دولت معزي اليها نسبت بمصالح و آمال ايران و سياستي را كه دولت كنوني براي تجديد تشكيلات و اصلاحات مملكتي خود اتخاذ نموده‌اند، ابراز داشته، از صميم قلب تقدير مي‌نمايد.
بنابراين، اين اقدام مهم سياسي، نه‌تنها رشته‌هاي دوستي را كه مابين دو ملت موجود است؛ ضعيف نمي‌نمايد، بلكه برعكس نظر باحتراماتي كه ملتين نسبت باحساسات يكديگر مي‌نمايند، رشته‌هاي مودت مستحكمتر مي‌گردد.
ضمنا، وظيفه خود ميدانم كه در اين موقع، باستحضار عامه برسانم، كه در حصول اين نتيجه درخشان، وزير مختار محترم انگلستان، و اعضاي سفارت معزي اليه، بوسيله بيان و تشريح حقيقت وضعيت ايران، به دولت متبوعه خودشان، مساعدت خويشرا بعمل آورده، و وظيفه ماموريت حقيقي خود را كه عبارت از تحكيم مناسبات بين دولتين و ملتين ايران و انگلستان است بطرز كمال، ايفا نموده‌اند.
من ملت ايرانرا براي اين موفقيت دوگانه، يعني الغاء قرارداد، با موافقت طرفين و
______________________________
(1)- از آقا بايد پرسيد چه شد كه الغاي قرارداد در اين تاريخ موجب فرح و انبساط مردم گرديد، در صورتيكه آقا در يكسال و نيم قبل در روزنامه رعد كه در آن حسن وثوق را براي عقد همين قرارداد «اميد شرق» و «بزرگترين صدر اعظم آسيا» و «نابغه» ميخواندند و از قول همين مردم اجراي آنرا با كمال بي‌صبري مطالبه ميكردند.
اگر ايشان گفته‌هاي سابق را فراموش كرده بودند، سايرين آن تملقات و آن مقالات را در نظر داشته و همگي خوب ميدانستند كه تمام اين ضد و نقيض‌گويي‌هاي اخير براي عوام فريبي و كارچاقي انگليسها است.
تو هر رنگي كه خواهي جامه ميپوش‌كه من آن قد موزون ميشناسم
ص: 258
در عين حال تحكيم روابط دوستانه، با همسايه عظيم الشان تاريخي خود كه نيات حسنه وي همواره براي ما گرانبها بوده است، تبريك ميگويم.
امروز ملت ايران مي‌تواند مطمئن باشد، كه نه‌تنها حق حاكميت و استقلال وي بطوري كه انتظار داشت، حفظ گشته، بلكه دوستي‌هاي ديرينه باقي، و اركان اصلاحات بر مباني مشيده استوار ميباشد.
اميدواريم، پروردگار متعال ما را، در سايه سعي و فداكاري، در پرتو مجاهدت و وطن پرستي، به آمال بزرگ خويش كه عبارت از استقلال، سعادت، آزادي و عظمت ملت و مملكت تاريخي شاهنشاه ايران است، نائل فرمايد. و باجراء و انجام ساير مواعيد موفق نمايد.
«س- ضياء الدين طباطبائي، رئيس الوزرا»
«مورخه 7 حمل 1300 شمسي، مطابق 17 رجب 1339 قمري،»
پاره‌اي تظاهرات و اظهار رضامندي‌هاي فرمايشي، در زمينه اين التفات دولت انگليس و كفايت و لياقت آقاي سيد ضياء الدين كه وسيله اين نيكبختي براي ملت ايران شده بودند، در روزنامه‌ها ديده شد.

پاك شدن ايران از قشون خارجي‌

قشون انگليس كه در قزوين و در حدود منجيل و بين راه همدان و كرمانشاهان، تا سرحد عراق عرب ولو بود، ديگر نميتوانست در ايران بماند. زيرا ملت انگليس با اين رويه مخالف و كابينه محافظه‌كار آن دولت مجبور بود، در مقابل ميل و اراده ملت، سر تعظيم فرود آورد. خواننده عزيز تفرس ميكند، كه بعد از عقد قرارداد ايران و شوروي، اقامت سه چهار ماهه اخير اين قوه، فقط براي تقويت روحي عمال كودتا بود، همينكه اين كار هم روبراه شد، ديگر اقامت اين قشون، جز مصارف بيهوده، و احيانا بهانه براي تجديد حمله مجلس مبعوثان بدولت محافظه‌كار انگليس، فايده‌اي نداشت.
بنابراين، قشون مزبور كم‌كم شروع كرد كه ايران را تخليه كند.
آخر، رفيق رتشتين سفير شوروي هم، خواه‌ونخواه، عنقريب به تهران وارد ميشد و پرتست‌هاي او هم در كار بود. بهرحال، اينوقت خاك ايران را از قشون خود پاك كردند و بسلامتي تشريف بردند.

العمر سيئة من سيئات ابي بكر

كاش ملت ايران آنچه خمره لب پريده و مودار و هرچه تاپو و ديزي كهنه داشت، همه را در بدرقه اين مهمانان ناخوانده كه بهيچوجه دل نميكندند، ايران را ترك گويند مي‌شكست «1» كه بعد از بيست سال، مجددا گرفتار مزاحمت آنها نميشديم و تصوير رفيق استالين را با بيرق‌هاي خون، در ايستگاه راه‌آهن خود، تحويل نميگرفتيم. بقول شيعه‌ها «العمر سيئة من سيئات ابي بكر» تمام زحمات فعلي ايران نتيجه خوابي است كه انگليسها براي ما ديده، خودشان و ما را دچار اين زحمت كرده و امروز خود هم درمانده شده‌اند.
______________________________
(1)- دهاتي‌هاي ايران اگر بمهمان ناخوانده‌اي كه از حد مهماني خارج شود و پا سفت كند دچار شوند بمزاح كوزه و كاسه و مخصوصا ديزي گلي كهنه پشت سر او مي‌شكنند كه ديگر برنگردد و مزاحمت اهل خانه تجديد نشود.
ص: 259

تو هم خود را لاغر كردي هم ما را

گويند: در آن دوره‌ها، كه روزه خوردن، برخلاف امروز از منكرات بشمار ميآمد، خان جوان لري روزه ميخورد. يكسال اتفاق افتاد كه ناخوشي ميان گاو و گوسفندهاي او افتاد، و عده زيادي از آنها تلف شد. ماه رمضان هم نزديك بود. پيرمردان قبيله موقعي بدست آورده، بخان جوان گفتند اين بلا، براي اين بر سر تو آمده است كه روزه نميگيري. بالاخره او را متقاعد كردند، كه از چند روز ديگر كه ماه رمضان شروع ميشود، منظما روزه بگيرد و خان هم قول داد كه اينكار را خواهد كرد. و چون هيچ روزه نگرفته و از موقع خوردن و نخوردن و اينكه چند روز و از چه روز و تا چه روز بايد روزه گرفت اطلاعي نداشت، پي آخوندا به فرستادند كه بيايد و ترتيب روزه‌داري را بخان جوان بياموزد. البته فهماندن طلوع فجر و غروب آفتاب به خان بياباني چندان مشكل نبود. ولي شناختن ماه رمضان، بخصوص يوم الشك اول و آخر، چيزي نبود كه خان بآساني بفهمد. مخصوصا كه خان در اين نفهمي مثل ويشبنسكي در شوراي امنيت، تعمد هم داشت. بالاخره، آخوند هلال ماه را براي او تشريح كرده، گفت: همينكه ماه را در سمت آفتاب غروب ديدي، بايد هرروز روزه بگيري، تا وقتي مجددا ماه از همين طرف بشكل هلال ظاهر شود. خان گفت: پس تا ماه رمضان را نبينم، روزه بر من واجب نيست. آخوند گفت: نه و اين مجلس درس شرعيات، در عصر روز آخر شعبان خاتمه يافت.
آخوند برخاست و دنبال كارش رفت.
خان بفكر فرو رفت. از يك طرف قولي داده، و نميتواند برخلاف قول و قرار رفتار كند. از طرف ديگر، زحمت روزه‌داري، بخصوص نكشيدن چپق، در پانزده ساعت از شبانه‌روز هم، براي او قابل تحمل نبوده، حيله‌اي بخاطرش رسيد. پيش خود گفت آخوند گفته است تا ماه را نبيني، روزه واجب نيست. من هم از اين ساعت ميروم توي خانه و شبها بيرون نمي‌آيم، كه ماه را نبينم. همين كار را هم كرد. اول شب‌ها ميخوابيد كه اصلا ماه و ماهتاب را نبيند. ماه به نيمه رسيد، و خان ما هنوز ماه را نديده بود، كه روزه بر او واجب شود. روزها هم براي اينكه بشماتت خلاف قول گرفتار نشود، در خانه ميماند.
شب نيمه ماه، خان در وسط اطاق خوابيده بود. در خانه‌هاي دهاتي اكثر سوراخي براي هواكش در وسط بام ميگذارند. از قضا، رختخواب خان طوري پهن شده بود كه صورت او محاذي اين سوراخ اتفاق افتاده بود. تشنگي خان را در نيمه شب بيدار كرد، و تا چشم گشود، قرص ماه در وسط آسمان در مقابل چشمش بود. ديگر هيچ راه عذري باقي نماند. خان با پرخاش خطاب بماه كرده، گفت «لازم نيست اينقدر توي چشم من بروي! فهميدم از فردا صبح بوعده خود وفا ميكنم» خدا پدر اين خان لر را بيامرزد كه از بعضي از رؤساي دول امروزه، منطقي‌تر بوده، لامحاله، همين‌كه ماه موعد را باو تذكر داد، متقاعد شده، از فردا صبح روزه را شروع كرد. ولي از شب بعد، برخلاف
ص: 260
پانزده روز اول ماه، هرشب چشم بسمت مغرب ميدوخت كه هلال شوال را ببيند و اين عمل بيهوده را هرشب دنبال ميكرد و روزها را بهرجان كندني بود روزه ميگرفت. تا بالاخره، اول شوال رسيد. چشم خان كه بماه كوچك ضعيف كم‌نور افتاد رنجيده در ماه نگاه كرد، و گفت «اي تف برو «1»!» در اين پانزده شبه كجا بودي؟ «تو هم خودت را لاغر كردي هم مرا!».
ما هم بايد بانگليسها بگوئيم: شما هم خودتان را بزحمت انداخته‌ايد، هم ما را حالا بفرمائيد! زحمت بكشيد! دست بالا كنيد! و خري را كه بالاي بام برده‌ايد، پائين بياوريد «2» و بدانيد كه گناه آنچه از مال و جان از ايراني و غير ايراني در اين راه تلف شود بگردن شما است! «با تو رود، روز شمار، اين شمار!» «اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً» از قرآن كريم است.
از خواننده عزيز عذر ميخواهم، اين جمله‌ها را در وقتي مينويسم، كه تاريخ تخليه ايران از قشون روس مدتي است سرآمده، و آقايان صاف و پوست‌كنده ميگويند نميرويم، و آقاي احمد قوام، نخست‌وزير ما هم كه بموجب توصيه شوراي امنيت بين المللي، براي امتحان مذاكره خصوصي بمسكو رفته است، بي‌نيل مرام مراجعت ميكند، و چنان كه در جاي ديگر هم نوشته‌ام، افق سياست كشور ما تاريك و دل‌پري من از اين اوضاع زياد است.
باري سخن از رفتن قشون انگليس بود. آقايان تشريفشان را بردند و سيد- ضياء الدين، باز هم موقعي براي تظاهر و مقاله‌نويسي بدست آورده، و در تاريخ 27 حمل 1300، بوسيله ابلاغيه خود اين خبر را باطلاع عامه رساند. بقرار ذيل:

ابلاغيه رياست وزراء

«هموطنان:
قشون انگليس كه وضعيات جنگ بين المللي آنها را بايالات شمال مملكت ما آورده بود اينك ايران را تخليه و ترك كرده، بمملكت خويش رهسپار ميگردند.
در خدمت اين قشون (؟) مجال انكار نيست، اما بزرگتر از تمام اين خدمات درس عبرتي است كه ورود قشون مزبور بما داد. و آن درس عبارت از اين است، كه ما بايد از جوانان
______________________________
(1)- اين جمله را بايد تمام ملل دمكراب دنيا بانگليسها بگويند. زيرا آنها موجب شدند كه روسيه بجائي برسد كه نمايندگان آن دولت در جامعه ملل اينقدر ياوه‌سرائي بكنند و هيچ راهي براي جلوگيري از آنها در دست نباشد.
(2)- اتفاق افتاده است ناوه‌كش ساختمانهاي سابق براي شوخي با چهارواداري كه آجر و آهك و گچ براي ساختمان مي‌آورده است يا براي اظهار توانائي و قوت خود يكي از الاغها را بعد از بستن دست و پا در ناوه و ناوه را بر دوش گذاشته از نردبان بالا رفته الاغ را روي پشت‌بام سر داده، پائين آمده است. البته چهاروادار باو ميگفته است خري را كه به بام برده‌اي پائين بياور و اين سخن از اين‌رو مثل شده است و مورد استعمالش در نظاير متن است.
ص: 261
خويش براي حفظ وطن، سربازاني داشته باشيم تا ديگر از ضعف ما استفاده نكرده؛ خاك مقدس ايران را معرض تجاوز خود قرار ندهند.
حركت قشون دولت عظيم الشان انگلستان، بار ديگر ثابت مينمايد كه همسايه بزرگ ما قصد ندارد، بحقوق ايران تخطي نمايد، و بايستي همگي باستقلال وطن و به محترم شمردن شدن حقوق ملي خود اطمينان حاصل نمائيم. من سرافراز و مسرورم كه اين واقعه در دوره زمامداري من رخ ميدهد. ليكن سرافرازي و افتخار من، بيشتر از اين است كه دلاوران ملي خون‌گرم مانداي وطن را اجابت كرده، خندقها و خطوطي را كه سپاهيان انگليس تخليه نموده‌اند، اشغال كرده‌اند.
از دو هفته قبل، قشون دلير ايران، با نغمه انبساط متدرجا از قزوين حركت كرده و اكنون چند روز است كه خطوط مقدم و مواقع دفاعيه را از منجيل تا رشت، اشغال و وظايف پاسباني و حراست مملكت را ايفا ميكنند.
اين مسأله ثابت مينمايد، كه روح وطن‌پرستي و سلحشوري، هنوز در خاطر جوانان ايران، مشتعل و فروزان، خونهاي ما گرم و سوزان، و حاضر است كه خاك وطن را براي سعادت و آزادي وي لعلگون كند.
گرچه مرا اطمينان حاصل است كه از جانب همسايه شمال، همسايه‌اي كه در جرگه دوستان ما داخل شده، و نماينده محترم وي، تا چند روز ديگر به پايتخت وارد خواهد شد، براي ايران خطري متصور نيست.
نمايندگان ما هم، كه براي تصفيه مناقشات گذشته، بطرف گيلان عازم شده بودند، بحدود رشت رسيده، و مذاكراتشان با روساي قواي محلي شروع شده است.
انتظار دارم كه وضعيات غم‌انگيز آنجا را اصلاح و جراحات وارده را التيام بخشند.
مرا عقيده اينست كه قريبا انديشه و دغدغه ما از آن سوي برطرف شده، سپاهيان دلاور ما مجال خواهند داشت كه آسايش و راحت اختيار نمايند. آسايشي كه بواسطه مهيا بودن در ايفاء وظيفه، آنانرا حاصل خواهد شد.
هموطنان: اكنون آنموقع بزرگ و مهمي است كه همگي بايد وظيفه خود را كه عبارت از قرباني نمودن موجوديت خويش است، تشخيص دهيم.
به نيروي اراده و قوت عزم خويش بايد تكيه كنيم.
اكنون لازم است، عمليات درخشنده سپاهيان ايران، چشمان ما را باز و قلوبمان را مسرور و شادمان سازد.
اكنون موقع آن است كه اعتمادبنفس و شجاعت، در حراست مملكت حق زندگاني فرزندان ايران را تثبيت كند.
اما شما اهالي تهران ميتوانيد مطمئن و راحت باشيد، كه در پرتو فداكاري دولت و قشون پايتخت ايران محفوظ خواهيد بود.»
(27 حمل 1300 شمسي)
(س- ضياء الدين طباطبائي- رئيس الوزراء و وزير داخله)
ص: 262

خيمه‌شب‌بازي يا سينماي ناطق وطني‌

نميدانم، خواننده عزيز خيمه‌شب‌بازي را ديده است، يا خير؟
در بچه‌گي يكمرتبه، آقا غلامحسين مرا بتماشاي اين بازي كه در ميدان سرچشمه برپا شده بود برده است.
چادر مربعي تصور كنيد كه ارتفاع آن در حدود دو ذرع باشد، و نصف كمتر يكي از چهار ضلع آنرا كه رو بميدان اجتماع تماشاچي هاست بالا زده مربعي نمودار و پرده‌اي بارتفاع دامن بالا زده، در وسط اين مربع كشيده و آن را بدو مربع مستطيل تقسيم كرده باشند. گوشه اين پرده، راهي بعرض يك وجب باز است كه مستطيل جلو را كه ميدان بازي است بمستطيل عقب كه بازي‌گر و صندوق آدمك‌هاي او در آنجا است مربوط مي‌كند. پهلوي اين چادر پيرمردي با ريش توپي سر كه شيره‌اي كه رشته‌اي دور كلاه نمدي خود پيچيده، بطور مورب نشسته است كه هم جمعيت او را به‌بينند و هم مواجه با ميدان بازي باشد، و اين پيرمرد مخاطب آدمك‌ها و مترجم بيانات آن‌ها براي جمعيت است. بازيگر پشت‌پرده، آدمك‌هاي خود را كه موي دم اسب بگردن آنها بسته و از بالا در دست دارد، از راه گوشه ميدان، يكي‌يكي و در نوبت خود بميدان جلو مي‌آورد، و نقش آنها را بازي ميكند و از همان راه بقسمت عقب برميگرداند.
نميدانم امروز تجدد وارد اين بازي هم شده، يا خير؟ در شصت سال قبل كه من اين بازيرا براي دفعه اول و آخر تماشا كردم بساط شاه بازي بود.
ابتدا، آدمكي وارد ميدان شد. قدري دور ميدان گردش كرد، و روبروي پير مرد مترجم ايستاد، و با حركتي كه بقامت خود داد، به پيرمرد كه او را «بابا» خطاب نمود سلام كرد. آدمك چوبي كه حرف نمي‌زند! حرف‌هاي اين آدمك حرفهاي بازيگر پشت پرده است، كه سوت‌سوتكي در دهن گذاشته، صداي خود را ذيل كرده است كه با جثه كوچك آدمك، مناسب باشد. بعد از دريافت جواب سلام، و ردوبدل شدن تعارفات معمول آدمك ببابا گفت: امروز قبله عالم، سلطان سليم ميخواهند بميدان تشريف بياورند بابا گفت: انشاء اللّه بمباركي و ميمنت تشريف خواهند آورد. بگوئيد به‌بينم، براي انجام چه كار تشريف مي‌آورند. آدمك گفت: محاكمه‌اي در پيش دارند. بابا گفت:
خدا بشاه عمر بدهد، و او را در احقاق حق تأييد فرمايد. باشاره و امر اين آدمك كه معلوم بود، مثل قلي عمر رئيس تنظيف بلديه است چند تا جاروكش وارد ميدان شدند و با جارو هاي خود كف ميدان را جارو و واقعا گرد و دولخ «1» برپا كردند. بعد چند نفر سقا كه هريك مشكي بدوش داشتند وارد و ميدان را آب‌پاشي كردند. رئيس تنظيف از ميدان خارج و شخص ديگري وارد ميدان شد. بعد از سلام و تعارف با «بابا» خود را معرفي كرد. اين آدمك فرمانده كل‌قوا، و باصطلاح آنروز سپهسالار بود. بعد از استجازه از بابا سربازها و سوارهاي خود را در صفوف چهار نفري، با كمال نظم وارد ميدان كرده، هر دسته را
______________________________
(1)- دولخ بزبان فارسي سره بمعني گردي است كه از وزش باد يا جارو زدن خانه ايجاد شود. اراكيها دولاق يا دولق تلفظش ميكنند.
ص: 263
در ناحيه‌اي واداشت و خود در مركز قرار گرفت. يكي ديگر آمد، اين امير توپ‌خانه بود كه بعد از تشريفات معرفي توپهاي خود را كه هريك قورخانه‌اي هم دنبال داشت وارد ميدان كرده، در ناحيه ديگر ايستاد و همينطور، تمام واحدهاي اثاثه قدرت، با عده خود آمده، و هريك قسمتي از ميدان را اشغال كردند. آخر همه يكنفر صندلي شاه را آورد، و در صدر ميدان گذاشت. بعد از آن جارچي‌باشي ورود شاه را با جمله «شاه آمد! شاه آمد!» اعلان كرد و ايشيك آقاسي‌باشي، با «خوش‌آمد! خوش‌آمد!» خود تهنيت قبل از ورود شاه را بسمع حضار رسانيد. شاه با كوكبه و فراش‌ها و شاطرها كه جلوش افتاده بودند، سواره وارد ميدان و نزديك تخت پياده شد و بر صندلي جلوس كرد.
بعد ايشيك آقاسي‌باشي، خطابي مبني بر تهنيت ورود، بعرض رساند و موضوع تشريف فرمائي امروز شاه را بميدان بسمع حضار رساند. عارض و متهم را فراشان بحضور آوردند عرض عارض تقرير، و دفاع‌هاي متهم شنيده، و بالاخره تعدي و تجاوز متهم ثابت گشت.
شاه امر داد متعدي را دم توپ بگذارند. يكي از توپچي‌ها با توپ خود جلو آمد. فراشان گناه‌كار را جلو توپ بستند. توپ‌چي خيزي ورداشت و دست خود را بالا برد. وقتي عقب توپ نزديك ماشه بزمين آمد. فشفشه افروخته‌اي در داشت، و آن را نزديك ماشه توپ برد. توپ صدا كرد. و پارچه‌هاي بدن گناه‌كار در اطراف ميدان پراكنده شد. بلافاصله شاه برخاست و سوار شده با فراشان و شاطران از ميدان رفت. ساير اثاثه قدرت هم، يكي يكي بهمان ترتيب ورود از ميدان خارج گشتند، و در موقع خروج هم هريك عشقي به بابا رساندند. پرده افتاد و تماشاچي‌ها متفرق شدند.
از صد صد و پنجاه نفري كه براي اين تماشا جمع شده بودند، حتي من طفل هشت نه ساله، هيچيك معتقد نبودند كه اين آدمكها بتوانند با پاي چوبين راه بروند و حرف بزنند، و كارهائي از روي رويه و منطق انجام بدهند، و با اينكه موي دم اسب را بواسطه فاصله زياد نميديدند همگي ميدانستند كه محرك اين دستگاه بازيگر پشت‌پرده است. در اين خيمه‌شب‌بازي ايرانهم همگي حتي دهاتي‌هاي پشت كوه هم مي‌دانستند كه سيد ضياء الدين كه جوان بي‌سواد پرمدعائي بيش نيست، نميتواند اين نقشها را بازي كند و تمام مردم محرك اين آدمك‌هاي چوبي را كه در اين ميدان كر و فري ميكردند خوب ميشناختند.
از خواننده عزيز اجازه ميخواهم بار ديگر از سلسله حوادث جلو بيفتم. انگليسها خيلي سعي كردند، كه عامل بودن خود را در اين خيمه‌شب‌بازي، يا بهتر بگويم «پهلوان گيس‌دار» «1» از گردن خود بيندازند، و براي اينكه روزنامه‌ها را كه گاهي در اطراف كودتا چيزهائي نوشته، بتلويح و تصريح دستهاي آنها را در اين امر نشان ميدادند، خفه كنند، سردار سپه را واداشتند كه با بيانيه و جمله معروف خود «با حضور من مسبب حقيقي كودتا را تجسس كردن مضحك نيست؟» خويش را عامل اصلي كودتا معرفي كند. سهل
______________________________
(1)- «پهلوان كچل» هم چيزي شبيه بخيمه‌شب‌بازي است و گويا فقط در موضوع باهم مختلف باشند.
ص: 264
است، روز سوم حوت (اسفند) را هر سال عيد بگيرد و در دوره سلطنتش، سان ساليانه قشون را در اين روز قرار دهد، حتي اينروز را روز نهضت ملي و نظامي ايران وانمود كرده، بلديه‌ها را وادار نمايد كه در اين روز عيد خنده‌اي نظير كارناوال فرانسه برپا كنند، و در شب و روز اين روز فيروز اتومبيل‌هائي كه در آنها جمعي براي سرگرمي مردم بازيهاي مضحك و اكثر بيمزه و خنك درمي‌آوردند بدوره بيندازند، و از همه بالاتر خياباني را كه ادارات نظامي در آن واقع است باسم «سوم اسفند» ناف‌بري كنند. ولي هيچيك از اين تظاهرات لفظي و معنوي نتوانست اين حقيقت را از خاطرها محو كند:
«كه عامل كودتا انگليس‌ها بوده‌اند.»
واقعه سوم حوت 299 مقدمه گرفتاري بيست ساله، و بالنتيجه بيست و پنج ساله ايران در دست ديكتاتوري داخلي و خارجي است. تا به‌بينيم حالا بعد از بيست و پنج سال چه خواب تازه‌اي براي ما ديده‌اند، و عاقبت كار ما با حلقه و نعناع و گيس و كلاه پوستي انگليسي مآب و لنتراني‌هاي آخوند لنكراني و آرداشس و دكتر كشاورز كه با مسكويها همصدا شده، تخليه ايران را از قشون روس، به تخليه جاوه و مصر از قشون انگليس مشروط ميكنند، بكجا بكشد؟
ماشا اللّه همشهريهاي ما هم خيلي فراموش كارند، و مثل همانها كه براي وقت گذراني جلو چادر خيمه‌شب‌بازي جمع ميشوند، براي تفريح يا در مقابل وعد وعيد، گرد اين آدمكهاي چوبي كه نفهميده، مستقيم يا غير مستقيم جز دستهاي خارجي چيزي نيستند، جمع ميشوند و آنها را بفكر رياست يا پيشوائي مياندازند در صورتي كه اگر خون ايراني در رگ‌هاي آنها باشد، بايد از هردو دسته تبري بجويند.
ميگويند: شخصي ميخواست سوره روم بخواند. بعد از بسم اللّه خوانده «الم غلبت الترك» شخص قرآن خواني در نزديكي او بود. ملتفت غلط مؤمن شده، گفت «الم غُلِبَتِ الرُّومُ است، نه غلبت الترك». مؤمن گفت: هر دو خارجي هستند. براي ما ترك و رومش فرقي ندارد. بايد باين آقايان هم گفت: روس يا انگليس، هر دو خارجيند و نفوذ سياست هردو براي كشور ما مضر است. من از نفوذ هردو بيزارم، و مسلم دارم كه جز معدودي مغرض و جاهل كه صد يك جامعه نيستند، و آنها را در هر ذي و لباس و از هر خانواده‌اي باشند ننگ جامعه ميشمارم، همه ايرانيها با من همعقيده‌اند آقايان عبث بخود زحمت ندهيد! ايراني آنهم در قرن اتم نه براي خاطر خواهي سيد ماجراجو، زير بار استعمار و امپرياليزم انگلستان ميرود، و نه مثل حيوانات آزادي شخصي و فكري را براي گل روي شما آقايان كه باد ببوق روسها كرده، ميخواهيد پيشوا بشويد، از دست ميدهد و بزودي آخوند لنتراني را دنبال كار، بلنكران و سيد ماجراجو را پي آب «1» بفلسطين روانه ميكند. مگر اينكه سر دنيا را از جگن پوشانده، و يا تاتوره در هوا پاشيده باشند.
______________________________
(1)- سيد ضياء الدين مدعي است كه مكنت خود را از چاه آبي كه در فلسطين كنده است بدست آورده است.
ص: 265
و در هرحال من بآقايان قول ميدهم كه هيچ جا را نخواهند گرفت و عنقريب اين بازيها تمام ميشود و بزودي زير دگنك ملت حقيقي خواهند افتاد. و لولئين براي آنها يكي هزار تومان خواهد شد. به آنها نصيحت ميكنم كه «اينقدر بپزند كه بتوانند بخورند» «1».

آوازت را خواندي منهم ميخواهم برقصم‌

در دوره‌ايكه حمل‌ونقل بوسيله حيوانات باركش بعمل ميآمد، كاروان سنگيني از شهري بشهري ميرفت. در بين باركشهاي اين كاروان، يك شتر و يك الاغ بود كه قدري ضعيف شده بودند. بار سالار صلاح دانست كه يكي دو منزل اين دو حيوان را زير بار نكشند، كه قدري قوت بگيرند. جهت جامعه ضعف و بي‌باري اين دو حيوان را باهم نزديك كرده، با يكديگر رفيق شدند، و چون باري هم نداشتند كسي خيلي متوجه آنها نبود و از دنبال كاروان راه ميپيمودند. خط راه از كنار مرغزاري ميگذشت. دو رفيق از عدم توجه كاروانيان استفاده كرده، مشغول چرا شدند. كاروان رفت و آنها را بجا گذاشت.
شتر بالاغ گفت، رفيق خدا اين نعمت را نصيب من و تو كرده است كه از رنج راه بياسائيم، و چند روزي در اين مرغزار چرا كنيم، و آبي بپوست بيندازيم. الاغ گفت همين طور است كه ميفرمائيد. بهتر است كه قدري بداخل مرغزار برويم كه درختهاي بيشه‌ها ما را از نظرها مستور دارد. شتر اين فكر را پسنديد. جلوتر رفتند و از قضا در پشت درختها بچشمه آب صاف و زمين پرعلفي رسيدند، و در ظرف چند دقيقه توانستند خود را سير و سير آب كنند. شتر در گوشه‌اي نشسته مشغول نشخوار شد و الاغ در ميان علفها خر غلطي زده، برخاست و بشتر گفت: رفيق آوازم ميآيد!. ميخواهم، يكدهن بخوانم! شتر گفت:
مبادا چنين سفاهتي را مرتكب شوي كاروان خيلي دور نرفته است صداي تو را ميشنوند، بسر وقت ما مي‌آيند، و از اين نعمت محروم ميشويم. الاغ گفت امكان ندارد. من بايد آواز خود را بخوانم! آنچه شتر التماس كرد، بخرجش نرفت و عرعر خود را سر داد. شتر درست فهميده بود. كاروانيان كه چندان دور نشده بودند از صداي الاغ متوجه شدند كه دو حيوان بي‌بار عقب مانده‌اند. بار سالار دو نفر را مأمور كرد بروند حيوانات را پيدا كرده بياورند.
بالجمله، در نتيجه اين آوازه‌خواني، بزودي مأمورين رسيدند و شتر و الاغ را سينه كرده «2» از مرغزار بيرون آوردند، و از دنبال كاروان روبراه نهادند. قبل از اينكه بكاروان برسند، برود عظيمي برخوردند. دو نفر شاگرد چاروادار يا بوهاي رونده زير
______________________________
(1)- «آنقدر بپز كه بتواني بخوري» از مثالهاي ساير و هميشه در تشر و تهديد باشخاصي كه كار بي‌رويه‌اي كرده باشند بكار ميروند.
(2)- «سينه كردن» كنايه از خارج كردن آدم يا چهارپا از جا و محلي است كه بيرون شدگان مايل باقامت در آنجا باشند و با جبر و عنف آنها را خارج كنند. اين اصطلاح درباره
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 266
پا داشتند. شتر هم ميتوانست از آب بگذرد. ولي دست و پاي الاغ با ژرفي و تندي رود متناسب نبود. چهاروادارها از مالهاي خود پائين آمده، شتر را خواباندند و الاغ را بر پشت شتر گذاشته برود زدند. بوسط رود كه رسيدند شتر بالاغ گفت: تو آنوقت خواندنت آمد، خواندي! منهم حالا رقصم ميآيد! الاغ آنچه عجز و لابه كرد، بخرج نرفت و شتر با دو سه حركتي كه به بالا تنه و پاهاي دراز خود داد، الاغ را از گرده خود بآب انداخت و آب الاغ را غرق كرد.
آقايان! هرچه ميخواهند آواز وحشي مرده‌باد و زنده‌باد بخوانند، و باد ببوق شمال و جنوب بكنند. ولي بدانند كه نوبت رقص ملت حقيقي، كه هيچ رنگ خارجي نداشته باشد، عنقريب خواهد رسيد و اين آوازه‌خواني براي هردو دسته خيلي گران تمام خواهد شد. چنانكه بيست و پنجسال قبل هم گران تمام شد. خوانندگان عزيز، عاقبت متجاسرين را بعد از رفتن بالشويكها از گيلان، البته بخاطر دارند. الآن هم از كيفيت سقوط سيد ضياء الدين كه او امروز هم يكي از محركين اصلي اين زنده‌باد و مرده‌بادها است مسبوق خواهند شد.

مقدمات سقوط سيد ضياء

حكما ميگويند منتها درجه ترقي، اولين درجه تنزل است.
فيزيك‌دانها هم ميگويند، چون صعود حركتي قسري است، و بوسيله فشار خارجي صورت ميگيرد آخرين درجه آن اول سقوط است، عوام هم مي‌گويند «ترقي زياد مايه جوانمرگي است» اين شاعر در شعر:
در سركشي است خاك‌نشيني گه گفته‌اندفواره چون بلند شود سرنگون شود نيز نظر بهمين موضوع داشته است.
اگرچه مؤسسين كودتا، چنانكه در جاي خود تشريح كرده‌ام بعامل قلمي كودتا خيلي اهميت نميدادند، و در جستجوي اين شخصيت، خيلي دچار انديشه و فكر نبودند، و همينكه عامل نظامي آنرا پيدا كردند، چندان در صدد تناسب عامل قلمي آن با اوضاع برنيامده، و انتخاب سيد ضياء الدين هم با نظرات همه كارفرمايان اين خيمه‌شب‌بازي، يا پهلوان گيس‌دار موافقت نداشت، ولي در هرحال طرز عمليات را اعم از اينكه بدستور مؤسسين يا اثر فكر خود سيد ضياء الدين بود، طوري برداشته بودند كه بي‌ثباتي آن در نزد متفكرين مسلم بود و همه ميدانستند كه اين بازي موقت و طبعا دوام و ثباتي نخواهد داشت.
حبس و تبعيد و تحت نظر داشتن چهارصد پانصد نفر، از وجوه اهل كشور، تمام كارها را از جريان انداخت و تجربه همين دو سه ماهه ثابت كرد كه روزنامه‌نگار لامحاله، در اين كشور سياستمداري نميتواند بكند. اشخاصي هم كه سيد براي كمك و همكاري خود بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
حيوان كه واقعا احتياج بدنبال دويدن و سينه كردن دارند بيشتر بكار است. گاهگاه نسبت بانساني كه براي بيرون كردن او حاجت بقسر و فشار داشته باشند و توهين آنها هم منظور باشد استعمالش ميكنند.
ص: 267
طلبيده بود، جز يكي دو نفر باقي آنها نه كاردان بودند، نه استخوان‌دار. چنانكه اكثر آنها با وجود سابقه وزارت كه در اين دوره پيدا كردند، ديگر بوزارتي نرسيده، و تنها فايده‌ايكه اين پيش‌آمد غير مترقب براي آنها حاصل كرد، همان خطاب جنائي بود و بس اعضاي وزارتخانه‌ها باحكام اين وزراي بي‌اطلاع كم استخوان اهميتي نميدادند، و طبعا كارها خوابيد. و همينكه از وعده اصلاحاتي كه سيد در بيانيه خود بمردم داده بود، اثري ظاهر نگشت، عده زياديكه بتصورات خود، كابينه سياه را كابينه ضد اشراف و كابينه اصلاح دانسته بودند نيز بر عده مخالفين افزود شدند.
گذشته از اين كس و كار اين چهارصد پانصد نفر هم اگرچه براي جان محبوسين تشويشي نداشتند، براي بدگذراني آنها در محبس هم كه بود طبعا بيكار ننشسته، و هر كس بقدر وسع خود در نزد مقامات داخلي و خارجي اقدام مي‌كرد، و اين اقدامات ولو از طرف پاره‌اي از خانم‌ها هم كه بعمل مي‌آمد چندان بي‌اثر نميتوانست باشد، و بيرون آمدن محبوسين از كنج زندان ناگزير بنظر مي‌آمد. پيغام مدرس بسيد ضياء الدين كه «اگر ما را كشته بودي كاري پيش ميبردي! ولي ديگر از تو كاري برنخواهد آمد» عين حقيقت بوده است. زيرا سيد ضياء الدين در اين كار كه مسلما با تشويق مؤسسين كودتا كرده بود، خود را در بن‌بست عجيبي گذاشته بود كه راه پس‌وپيش را بر او ميبست. همان طور كه سيد مدرس باو پيغام داده بود. اگر سيد ديوانگي را بجائي ميرساند كه اين چهارصد پانصد نفر را در همان سه چهار روزه اولي، سر به نيست و مردم را با كار ختم شده مواجه ميكرد، شايد محملي داشت و ميشد شهرت بدهند كه عصبانيت قشون فاتح تهران موجب اين عمل شده است، ولي بعد از راه افتادن عمليات نظامي و تشكيل هسته قشون آينده كه با فعاليت سردار سپه داشت سكه و صورتي بخود مي‌گرفت، كشتن اين پانصد نفر از وجوه مردم كشور كاري نبود كه مؤسسين كودتا هم بآن رضا دهند، زيرا افتضاح بين المللي آن زياد ميشد و شايد موجب توقف پيشرفت كار تشكيل قوه متحد الشكل كه تمام اين زحمات براي آن كشيده بود، نيز ميگرديد. پس محبوسين قابل سربه‌نيست شدن نبودند و همينكه بنا شد محبوسين سلامت بمانند كار بيش از دو راه نداشت، يكي نگاهداري محبوسين، در حبس و ماندن سيد ضياء الدين بر سر كار، ديگري آزادي محبوسين و خدا حافظي با سيد، و البته طرز اول كه آنهم در حقيقت اعدام تدريجي محبوسين بود، باز باصل مقصود يعني تشكيل هسته قشون زبان‌آور ميشد و مؤسسين حاجت داشتند كه سردار سپه، با سر فارغ و بي‌جاروجنجال و آه و ناله كس‌وكار زندانيان، مشغول كار خود باشد.
پس سقوط سيد ضياء الدين از نظر همان مؤسسين كودتا هم كه ملاحظه شود ناگزير بود منتها خود سيد هم بجلو انداختن موعد آن كمكهائي كرده است.
از جمله بي‌ادبي‌هاي او نسبت بمقام سلطنت است. معلوم ميشود، سيد در اين وقت خيلي بحكومت رعب معتقد بوده و ميخواسته است، حتي شاه كشور را هم مرعوب كرده و مطيع منويات خود قرار دهد. در صورتي كه شاه كشور، تا بر سر كار است، بايد طرف
ص: 268
احترام باشد و رئيس الوزراء بخصوص در نبودن مجلس، بايد بيشتر خود را از راه لزوم خويش براي كشور طرف توجه شاه قرار دهد، نه از راه مرعوب كردن او.
در موقعي كه سيد ساقط شد و محبوسين از حبس نجات يافتند، براي استمالت آنها مردم دسته‌دسته بديدار آنها ميرفتند. حاجي حسين آقاي امين الضرب (مهدوي) يكي از محبوسين بود. من نظر بسابقه دوستي و همكاريهائي كه در شوراي عالي تجارت باهم داشتيم شب همان روز خلاصي، بديدار او رفتم. مرحوم مهدوي مردي ملايم، و با ادب و مردم‌دار و بنابراين مجلس او در اين شب از مجلس اكثر آزادشدگان پرجمعيت تر بود. وارد حياط كه شدم، مرحوم مشير الدوله، حسن پيرنيا، هم از راه رسيد، و باهم وارد مجلس شده، من و ايشان پهلوي هم اتفاق افتاديم. از اينكه در اين دو سه ماهه جز عيد نوروز آنهم بوسيله گذاشتن كارت يادي از ايشان نكرده بودم، عذرخواهي كردم.
ايشان گفتند: من هم هيچ‌جا نرفته، و حتي شاه را هم تا امروز، در فرح‌آباد، ملاقات نكرده بودم. گفتم: واقعا از شاه نپرسيديد چه شد، كه ايشان دستخط رياست وزراي سيد ضياء الدين را امضاء كردند؟ گفت حاجتي بپرسش نداشت، خود ايشان بدون سؤال گفتند: سيد آمد اينجا، دستش را بكمرش زد و با سماجت و تشر قوه نظامي دستخط رياست وزراي خود را گرفت، و رفت.
البته شاه قبلا از كانديدا شدن سيد ضياء الدين براي رياست وزراء خبر داشته، و ميدانسته است كه نظر رؤساي نظامياني كه وارد تهران شده‌اند، در رياست وزراء بسيد است و شايد نماينده نظاميان هم كه بحضور شاه رفته، اين تقاضا را كرده و حتي مؤسسين كودتا هم، بوسايل مختلفه مطلب را بشاه حالي كرده بودند، در اينصورت دست بكمر زدن و تشر و تشدد چه لزومي داشته است؟ و بر فرض اينكه، دفعه اول براي پيشرفت مقاصد آينده، اين طرز رفتار لازم شمرده شود، دفعات بعد ديگر هيچ دليل سببي نميتواند داشته باشد، تا چه رسد باينكه سيد سيگار بلب وارد خدمت شاه ميشده، سهل است بدون اجازه مي‌نشسته و گاهي اگر عمدا صندلي در اطاق نمي‌گذاشتند روي آستانه مرتفع پنجره جلوس ميكرده است.
بايد در اينجا گفت: كه سيد مثل امروز دست چپي‌ها و شماليها، خيلي بمواعيد مؤسسين كودتا فريفته شده بوده است. و الا، با وجود حبس وجوه اهل كشور و اختلافات دائمي كه با سردار سپه داشته، و در هر مورد گرفتار تعنتها و رعونت‌هاي نظامي او مي شده، نبايد اينقدر بي‌احتياط باشد كه حتي با شاه كشور هم بطور بي‌اعتنائي رفتار كند، و با نبودن مجلس شوراي ملي، و نداشتن هيچگونه ريشه حزبي و طرفدار خانوادگي اين نقطه اتكا را هم از خود برنجاند.
ميگويند: «كرم درخت از خودش است.» اگر اين عامل قلمي كودتا توانسته بود، با عامل نظامي كنار بيايد شايد ميتوانست بيشتر از اين رئيس الوزراي كشور باشد، و البته سيد هم متوجه اين موضوع بوده است. ولي كار سيد جاي ديگرش لنگ، و آن هوش فعال
ص: 269
رضا خان سردار سپه بود. اين افسر قزاق بقدري باكفايت و موقع‌شناس، و زرنگ و زيرك بود كه بزودي دانست چه بايد بكند كه وجود خود را براي كشور ناگزير قلم بدهد، تا آنجا كه مؤسسين كودتا هم وجود او را بر سيد ترجيح دهند.
همچو بنظر ميرسد كه مؤسسين در اينوقت از هر حيث او را لايق تشكيل دادن قوه‌اي كه بتواند حد و سدي در كشور برقرار كند، بجا آورده بودند. سردار سپه هم وزارت جنگ را خاص خود كرده، و روز و شبش را براي تكميل قوه حاضر، و ايجاد قواي جديد بكار ميبرد در اين وقت البته بفكر سلطنت نبود ولي از رياست وزراء آنهم براي اينكه كمك كار وظيفه نظاميش بشود، و رياست و استقلال او را محكم‌تر كند بدش نمي‌آمد.
چنانكه معروف است وقتي رفتن سيد محقق شد. انگليسها سردار سپه را براي رياست وزراء بشاه پيشنهاد كرده بودند، منتها شاه حقا جواب گفته بود «از كارهاي وزارت جنگش باز مي‌ماند.» و اين كار بصرفه سردار سپه بود. زيرا ممكن بود هنوز جاي پاي خود را از نقطه‌نظر نظامي محكم نكرده، گرفتار سياستهاي داخلي و خارجي شده، و با يك عمل ساده پارلماني، از كار بيفتد و داغ باطله بخورد.
در هرحال براي سردار سپه لازم بود كه شر اين شريك را در اين امامزاده‌اي كه با هم ساخته بودند، زودتر از سر خودش بكند كه كسي نباشد كه دست شكسته‌اي زير سر او داشته باشد «1». ضديت‌هائي كه با سيد ميكرده، ظاهرا بيشتر از اين راه بوده و در اينوقت، خيلي پاپي نيل بمقام رياست وزراء نبوده است.
از طرف ديگر، سردار سپه با هيچيك از رجال كه در حبس سيد بودند، دوست و دشمني شخصي و سياسي نداشت و حقا فكر ميكرد كه محبوس ماندن اين اشخاص كه از همه طبقه و صنفي بودند، مقداري از فعاليت كشور را متوقف ميكند، و اين كار البته بر ضرر تشكيل قشون متحد الشكل و بنابراين بر ضرر كشور و بر ضرر شخص او تمام ميشود. از همه اينها گذشته، محبوسين هم اگرچه بطور غير مستقيم، ولي در هرحال بوسيله عمليات او بحبس رفته، و براي او لازم است كه اين فكر از سر آنها بيرون بيايد. پس اگر با سيد ضديت كند و كلاه او را پس معركه بياندازد، هم خود را محبوب خواهد كرد، و هم تمام گناه‌ها به گردن سيد بار خواهد شد. انگليس‌ها هم در اين طرز فكر با سردار سپه شريك بودند. زيرا آنها هم كسي را لازم داشتند كه فحش و نفرين زندانيان و كس و كار آنها نصيب او شود و از سيد بهتري را در اين موقع نداشتند.
كس‌وكار محبوسين هم همين‌كه از گيجي اول كار خارج شدند، دانستند چكنند.
با تاريخ و تصريح، سردار سپه را در اين ضديتهاي او با سيد، تشويق و تا توانستند اقدامات مقدماتي او را براي تشكيل قشون تحسين و در حقيقت باو حالي كردند كه اين بچه سيد كيست، كه بتواند از اين فضوليها بكند؟ اگر تو با ما همراه باشي ما هم با پيشرفت مقاصد
______________________________
(1)- «دست شكسته زير سر كسي داشتن» كنايه از سري نزد او داشتن است كه اگر افشا كند مايه زيان اساسي شود.
ص: 270
خيرخواهانه تو كمك خواهيم كرد و كاريرا كه شروع كرده‌اي ميتواني بانجام رساني.
اين را هم ميدانيم كه انگليسها، در سياست خيلي اهل لجاج و ابرام نيستند همين كه دانستند حناي برآورده آنها ديگر رنگ ندارد «1»، فورا او را فداي افكار مآل انديشانه خود ميكنند. بخصوص در مورد سيد ضياء الدين كه كم‌كم مردم دانسته بودند كه عامل پشت پرده آدمك چوبي اين خيمه‌شب‌بازي كيست، و سروصداهائي هم از كس‌وكار محبوسين بلند شده، و غرولندهائي هم بآنها زده ميشد كه اگر مي‌خواستند از سيد تقويت نمايند و او را نگاهدارند در حقيقت چماق را بدست چلاقي ميدادند «2». زيرا بخوبي ميديدند كه با وضعي كه براي سيد پيش آمده است، و با ضديت سردار سپه ديگر كاري از پيش او نخواهد رفت. بنابراين بسنت سنيه رفتار كرده، او را واگذاشتند كه هرچه بر سرش مي‌آيد بيايد.
سيد، از مدتي پيش احساس كرده بود كه با اوضاع حاضر، ديگر نميتواند، بر ايران حكومت كند. بخصوص كه سردار سپه، نسبت بسلطان احمد شاه خضوع فراواني نشان داده و شاه هم حالا ديگر دانسته است كه سيد هيچكاره است و با يك پف ولو دستخط او هم باشد اين آتش كه ظاهرا تمام كشور را فراگرفته است، خاموش خواهد شد و سردار سپه هم هيچ مضايقه ندارد كه بامر شاه حتي او را دستگير هم بكند. بنابراين بانگليس‌ها متوسل شد. وزير مختار آندولت هم شايد توصيه‌اي از او در نزد شاه كرد. ولي وقتي ضديت شاه را با سيد زياد ديد، اصرار نورزيد.
از مسافرت بي‌مقدمه محمد حسن ميرزا وليعهد، بجانب اروپا كه چند روزي بعد از سقوط سيد اتفاق افتاد، بعضي حدس ميزنند كه سيد بعد از احراز بي‌مهري شاه نسبت بخود، بخيال افتاده باشد كه شاه را معزول و محمد حسن ميرزا را به پادشاهي برساند.
ولي با كدام قوه؟ قوه جنگي ايران دست سردار سپه بوده و او هم چنانكه ديديم، در اين وقت نسبت بشاه از روي عقيده خاضع بوده است. اگرچه عنوان مسافرت وليعهد براي معالجه بود، و شايد واقعا هم براي معالجه و يا تفريح باروپا رفته، و اين شهرت‌ها اصلي نداشته است، ولي در هرحال اگر هم سيد چنين قصدي داشته و با وليعهد وارد توطئه و تباني هم شده باشد، خيال خامي بوده كه سيد، مثل آدم غريق باين خزه متمسك شده است «3»، و از اين خيال خام‌تر، خيال راه انداختن كودتائي بر ضد اين كودتا بوسيله ارامنه است كه بهيچ حسابي درست درنمي‌آيد، و باوجوداين هردو موضوع بعد از سقوط سيد شهرت داشت. و ميتوان حدس زد، اين شهرت‌ها را هم انگليس‌ها ميداده‌اند تا محرك بودن خود را در كودتاي سابق پامال و وانمود كنند كه سيد ضياء الدين خودش بخيال خود
______________________________
(1)- «رنگ نداشتن حناي كسي» كنايه از بي‌اثري وجود اوست.
(2)- «چماق دادن بدست چلاق» كنايه از كار دادن بآدم بي‌كفايت يا پشتيباني از اوست.
(3)- الغريق يتشبث بكل حشش، مثال عربي است كه اين جمله از آن اقتباس شده است و انشاء اللّه چون از عربي ترجمه شده است طرف اعتراض قلمبه‌نويسها نخواهد شد.
ص: 271
كودتاي سوم حوت را برپا داشته و چون ديده است يخش نگرفته و دارد زحماتش هدر ميرود، خواسته است اين ديوانگي را بر ديوانگي سابقش بيفزايد، يا اينكه بگوئيم سيد از فرط جاه‌طلبي و يأس از پيشرفت ديوانه شده بوده است. و الا اين دو موضوع با اوضاع آنروزها هيچيك عاقلانه نميتواند باشد.
در هرحال روز سوم جوزاي 1300 كه سه ماه تمام شمسي از كودتاي سوم حوت گذشته، و مطابق با هفدهم رمضان بود، در حدود ظهر كه مردم از خواب برخاستند و از خانه‌ها بيرون آمدند، سيد دستخط عزل خود را دريافت كرده، و چندين فرسخ از تهران دور شده بود. انگليس‌ها، بسنت سنيه كه بعد از رفع حاجت از برآورده خود او را از تعرض مصون ميدارند، بوسائلي كه در دست داشتند، حتي با كمك سردار سپه، سيد را از خاك ايران بدر بردند، زيرا بخوبي ميدانستند كه بعد از سقوط سيد محبوسين بيرون خواهند آمد و با آزادي اين چهارصد پانصد نفر دشمن، حفظ سيد كار مشكلي است.
در صورتيكه شايد در آينده باز هم بوجود او احتياج پيدا كنند. چنانكه بالاخره. اين روز فيروز هم رسيد، و در انتخابات دوره چهاردهم بعد از بيست و سه سال طرد و تبعيد، سروكله آقا سيد ضياء الدين از ميان صندوق انتخابات يزد، بيرون آمد و صف آرائي شمال و جنوب را در اين كشور پيش آورد تا عاقبت اين كار بكجا برسد و ملت حقيقي ايران در اين كشمكش چقدر عذاب بكشد. رب اجعل لنا من امرنا فرجا و مخرجا، ربنا احكم بيننا و بينهم بالحق و انت احكم الحاكمين.

روزه‌خوري محرمانه‌

ميدانيم سقوط سيد ضياء الدين در سوم جوزاي 1300 و با هفدهم رمضان مصادف بود. اگرچه در اين اوقات مستخدمين دولت اكثر روزه نميگرفتند. ولي شب‌نشيني و بيداري تا صبح و مجالس قمار براه بود. اما چون بي‌ايماني هنوز بكسبه و مردم شهري و بخصوص زنها، ولو خانمهاي مستخدمين دولتي هم سرايت نكرده بود، و همه روزه ميگرفتند. شهر شهر روزه‌دار بشمار ميآيد. روزه‌خورهاي ادارات هم مجبور بودند حفظ ظاهر كنند.
بنابراين ليوان آب يخ را پس پرده، يا پشت مبل پنهان ميكردند. و اگر دندان‌گيري هم براي خود فكر كرده بودند، در كشو ميز بود. در كوچه و بازار هم كسي سيگار نميكشيد، و روزه‌خور علني ديده نميشد، و اجمالا شهر برخلاف امروز، منظره ماه رمضان داشت.
البته، ديگر در مسجد قاليچه‌هاي جانماز اعيان پهن نميشد، زيرا نمازخوانهاي آنها هم، گرفتار كارهاي اداري خود بودند، ولي ازدحام كسبه و تجار مجالي باينكه احساس شود كه اين آقايان مسجد نمي‌آيند نميداد. توپ افطار و سحر منظما موقع خوردن و نخوردن را اعلام ميكرد. ديدن‌هاي معمولي، بعد از افطار، شروع ميشد، و اگر مجلس تا ساعت سه و چهار از شب رفته دراز ميگشت، سيني‌هاي شب‌چره، كه حكما زلوبيا و باميه و پشمك و نان پنجره و گوش فيل و پفك، يعني اساس شب‌چره ماه رمضان، را ضميمه داشت،
ص: 272
براي مهمانها ميآوردند. ولو اينكه، هم ميزبان و هم مهمانان هيچيك اهل روزه‌گيري نبودند حتي بعضي از وزراي شيك اگر مجلس عصرشان طولاني ميشد، و موقع افطار ميرسيد، توپ كه در ميرفت با اينكه اكثريت قريب باتفاق حضار از روزه‌خورها بودند، سيني‌هاي نان خشك و پنير و زلوبيا و پالوده براي همه مي‌آوردند و روزه‌خورها بيشتر از روزه‌دارهاي نادري كه در اين ميان بودند، بخوردن اين پيش افطاري ولع نشان ميدادند.
بعد از اينها؛ در دوره سلطنت پهلوي كه حمله بنماز و روزه و محراب و منبر جزو سياست دولت شد، و خواستند اين «آخوندبازيها!» را موقوف كنند، اول كاري كه كردند بي‌ترتيبي در ساعات توپ افطار و سحر بود كه توپ افطار را نيم ساعت بعد از مغرب و توپ سحر را يكي دو ساعت جلوتر از طلوع فجر، مي‌انداختند و با اين يك تير، دو نشانه ميزدند. اولا عامه را كه ساعت نداشتند بواسطه درازي ساعات روزه، از روزه‌داري بري ميكردند. و ثانيا اشخاص ساعت‌دار را كه بدون توپ هم ميتوانستند موقع خوردن و نخوردن را تشخيص بدهند، به توپ افطار و سحر بي‌اعتماد ميكردند تا وقتيكه بخواهند توپها را موقوف نمايند، مردمان ساعت‌دار كه طبقه برجسته هستند وقت‌شناسي از روي توپ را فراموش كرده باشند و از موقوف شدن آن متأثر نشده و صدا راه نيندازند.
ماه رمضان سال 1347 قمري كه با اواخر سال 1307 شمسي مصادف و سال سوم سلطنت پهلوي بود، من برياست عدليه فارس و خوزستان در شيراز بودم. افواج پادگان اين شهر با سرتيپ‌هاي متعددشان، براي خواباندن اغتشاشات حول‌وحوش بخارج شهر رفته، و فقط عده‌اي معذور و ناتوان با يك سرهنگ كه مردي سالم و كم‌حال و بهمين جهت رفقاي نظاميش باو سرهنگ آش رشته ميگفتند، و والي فارس (معاضد السلطنه) سرهنگ خاله خامباجي (خانم باجي) موسومش كرده بود در مركز اين ايالت باقي مانده بودند.
منهم چون خانواده را با بچه‌ها، در اوايل فصل باز شدن مدرسه‌ها بتهران فرستاده بودم، دو نفر از اعضاي عدليه، آقايان صفي‌نيا و نصر اللّه اردلان، را براي رفع تنهائي بمنزل خود دعوت كرده و با آنها در همان خانه و باغچه منزل سابق مسكن داشتيم. شب اول رمضان شد. آشپز را خواستم و دستور افطار و سحري را داده، گفتم: موقع روشن كردن زير ديگ سحر را من خود خواهم گفت.
تازه او را براي سحري پختن خبر كرده، خود مشغول نماز بودم كه صداي توپ بلند شد. آشپز سراسيمه آبكش بدست از پاي اجاق بسمت اطاق من دويد. از قضا من تشهد آخر را ميخواندم، سلام دادم و باو گفتم. از اين توپ تشويش مكن كشكي «1» است
______________________________
(1)- در قديم مهر اسم بجاي امضاي نامه‌ها لازم بود. هركس بايد مهري داشته باشد كه بجاي امضاي دستخط كه امروز معمول شده است بكار برده، خوش خطي و خوش سجعي اين مهر حيثيت اجتماعي و جنبه ادبي صاحب مهر را آشكار ميكرد. بنابراين طبقه اعيان سعي ميكردند كه مهر آنها خوش‌خط و خوش‌سجع باشد. مردمان پدردار اسم پدر خود را هم در مهر ذكر ميكردند سجع مهر ميرزا محمد برادرم، «الراجي الي اللّه محمود بن نصر اللّه» بود. بعضي هم پاره آيات
ص: 273
برو با سر صبر مشغول كارت باش. من خود موقع سحري كشيدن و موقع نخوردن را بتو اعلام خواهم كرد.
فردا نزديك ظهر، بسركار سرهنگ كفيل قشون تلفون كردم، كه توپ افطار و سحر اعلان دولتي، و براي تعيين وقت خوردن و نخوردن روزه‌داران، و بنابراين طرف توجه عامه است. وقتي شما در اينكار اينقدر بي‌بندوبار باشيد، كه دو ساعت اشتباه كنيد، عامه كليه احكام و اخبار و اعلانات دولتي را باين توپ قياس ميكنند، و بآنها بي‌اعتماد ميشوند.
لامحاله، كاري بكنيد كه مردم احكام مرا هم مثل توپ شما، شكمي «1» و بقول بچه‌هاي تهران، الكي «2» تصور نكنند. سرهنگ آش‌رشته، هرقدر هم خاله خامباجي بود از همقطارهايش آموخته بود، كه بايد تا ميتواند زير بار حرف حساب، آنهم از طرف يكنفر غير نظامي، نرود. بخصوص كه اين حرف حساب متضمن انتقاد از اداره نظامي هم باشد، بنابراين، بسنت سنيه، وارد محاجه شده گفت: امكان ندارد توپچي تخلف كند. گفتم بايد معتقد شوم كه سركار سرهنگ روزه نميگيريد، و راه و رسم روزه‌داري را بلد نيستيد. روزه‌دار از هركس بيشتر متوجه ساعت است، و من مثل يكنفر روزه‌دار، بشما ميگويم: ديشب دو
______________________________
(1)- سخني كه از حنجره شخص بيرون مي‌آيد، اگر از روي قلب و ايمان نباشد شكميش موصوف ميكنند، ولي امروز اين توصيف و اصطلاح را بهرچيز بي‌ترتيب بي‌اساس اطلاق مينمايند.
(2)- الك، غربال خيمه‌ريزه است كه بيخته با آن بسيار نرم از كار در مي‌آيد. سابقا كه الك سيمي معمول نبود، پارچه بسيار نازك پنبه‌اي را بكم چوبي وصل و بآن رفع حاجت ميكردند.
پارچه پنبه‌اي البته نه حاجب ماوراء بود و نه دوام و قوامي داشت. بهمين مناسبت پارچه‌هاي نازك بي‌دوام را هم الكي ميگفتند. كم‌كم معني مجازي الكي را منبسط كرده، امروز در اصطلاح عاميانه اين توصيف را بكليه چيزهاي بي‌دوام و بي‌ثبات و بي‌ترتيب و بي‌تناسب و بي‌موقع و حتي اخبار بي‌اصل هم ميدهند.
بقيه حاشيه صفحه قبل
قران را كه با اسم آنها مناسبت داشت مانند «اسمه احمد» يا «اني عبد اللّه» يا «انه من سليمان» سجع مهر خود قرار ميدادند. پادشاهان و وليعهدان تاج مانندي هم در بالاي مهر قرار داده و در آن الملك اللّه و در اصل مهر شعري كه حاكي از اسم شاه بود مي‌كندند كه نمونه‌هاي آنرا خوانندگان عزيز در سلاطين قاجاريه در اين كتاب ديده‌اند. سادات در مهر خود حسني يا حسيني يا طباطبائي يا موسوي يا رضوي يا تقوي كه دلالت بر تيره‌هاي آنها داشت بعد از اسم خود مي‌آوردند، طبقات پائين‌تر كه در جامعه چندان يا هيچ سرشناسي نداشتند فقط بكندن اسم خود بر روي مهر برنجي اكتفا ميكردند. بعضي هم در دهات بودند كه اسم خود را بر روي صابون و حتي كشك ميكندند و بكار ميبردند مهر كشكي از همه پست‌تر بود.
وقتيكه ميخواستند از بي‌اهميتي نامه و سرشناس نبودن نويسنده آن ذكري بكنند، ميگفتند مهرش كشكي است.
امروز اين توصيف را بهرچيز غير معتبري ميدهند و ريشه آن همان مهر كشكي است.
ص: 274
ساعت توپ را زود انداختند. گفت: من مخصوصا قاضي عسكر «1» را، با ساعتش، مأمور كرده‌ام مواظب ساعات باشد كه پس و پيشي رخ ندهد. گفتم: در اين صورت، بايد يقين كنم، كه قاضي عسكر شما هم روزه نميگيرد، و الا، ممكن نيست دو ساعت روزه‌داري خود را، بدون هيچ جهت معقولي، درازتر كند.
امشب، توپ سحر يك ساعت بفجر مانده افتاد. فردا، باز سركار سرهنگ گرفتار تعرضات نيش‌دار من شد. خلاصه، تا شب پنجم ماه بيك ربع اختلاف رسيديم. باز هم من دست برنداشتم، بالاخره، قاضي عسگر را تحت امر من گذاشت. قاضي ميگفت: ساعت من ظهر كوك است. در تقويم‌ها ساعات توپ سحر را با ساعت غروب كوك تعيين ميكنند.
باين جهت اين اختلاف حاصل ميشود، من، براي رفع اين عذر، جدولي ترتيب دادم، كه ساعات توپ سحر را با ساعت ظهري تعيين ميكرد. از شب هفتم كار روبراه شد، و آن سال، با اين جد و جهد، كار سروصورت حسابي گرفت.
البته، در سنوات بعد، رؤساي عدليه، اعم از اينكه روزه ميگرفتند يا نميگرفتند، جرأت اين قبيل اظهارات و اعتراضات را، بر تيمسار سرلشكر شيباني، كه گذشته از سرلشكري والي هم بود، نداشته‌اند، و سركار سرهنگ چاله‌پرسكي «2» هم، كه تازه، بجهت شباهت اسمش باسم روسي، تغيير نام خانوادگي داده، و سرهنگ اقصي موسوم شده، و در همشهري‌گري، نفس نفيس سرلشكر شيباني بود، اعتنائي بحرف كسي نداشته، و توپهاي افطار و سحر آنجا هم، مثل ساير جاهاي كشور، بي‌ترتيب و الكي شده است.
امير المؤمنين سلام اللّه عليه ميفرمايد: «كما تكونوا يولي عليكم» قول منتسكيو (هر قومي سزاوار همان حكومتي است كه دارد) هم ترجمه همين فرمايش مولي است. من يقين دارم، كه اگر دولتيان، بيمحابا از كارهاي بي‌رويه حكومت پهلوي انتقاد ميكردند، يا لامحاله
______________________________
(1)- قاضي عسكر از اسمش پيداست كه از اختراعات حاجي ميرزا حسين خان مشير الدوله سپهسالار ناصر الدين شاه است، كه آنمرحوم از عثمانيها تقليد كرده و با همان اسم اين واحد را بر قشون ايران افزوده است.
در دوره اين سپهسالار هر فوجي يكي دو تا و گاهي بيشتر قاضي عسكر داشت. كار اين آقايان كه در لباس روحاني هم بودند پيشنمازي و مسأله‌گوئي براي سربازان بود. در دوره وزارت جنگ كامران ميرزاي نايب السلطنه كه همه كارها بي‌ترتيب بود اين شغل هم تقريبا موقوف مانده بود.
در اوائل دوره وزارت جنگ سردار سپه اين شغل بازروئي گرفت، ولي نه در افواج، بلكه در پادگانها يك شخص باسم قاضي عسكر بود، ولي بعدها كه ميخ استقلال سردار سپه قرص‌تر شد اين رسم و اين شغل هم متروك گشت.
(2)- پرسك، در اصطلاح كاشي، بمعني پرستو. و چلچله، و چاله پرسك اسم دهي در كاشان است. سركار سرهنگ، در اوايل امر، كه اسم روسي در قزاقخانه وجهه‌اي داشته، اسم اين نقطه را كه شايد مسقط الرأسش هم بوده، بجهت شباهت باسم روسي، براي خود، اسم خانوادگي اتخاذ كرده، و بعدها، كه كورس روس مآبي در نظام جديد پائين افتاد، تغيير اسم داده، خود را اقصي خواند. خدا رحمتش كند! شخصي حقه‌باز و از آنها بود، كه خوب ميتوانست رئيس خود را بخويش معتقد و «آهو» كند، و خود را در انظار نماينده قدرت او قلم بدهد.
ص: 275
خود را راضي نشان نميدادند، ملت از جديت و پشت‌كار و هوش و فراست، و وطن‌پرستي و ساير مزاياي او استفاده خود را ميكرد، و از كج‌رويهاي او، در اخذ و طمع و حمله بديانت، بوسيله همين انتقادها، در امان ميماند، و پهلوي، بقول رفيق شاعر من (صفحه 253 از همين جلد) بهترين پادشاهان ايران ميشد.
ولي چه بايد كرد؟ اكثريت قريب باتفاق حول‌وحوش و عمال و كاركنان او، نه همين در حمله او بديانت غرغر نميكردند بلكه، خوشوقت هم بودند، كه دارد اين «آخوندبازيها!» از بين ميرود، و در طمع ورزي‌هاي او هم، از راه دولتخواهي، (؟) راه را براي او هموار كرده، قانونهاي عجيب بمجلس ميبردند، وكلا هم، كه از همان قماش آنها بودند، هر رطب و يا بسي جلوشان ميريختند ميخوردند، و هرچه بمجلس ميرفت، بي‌چون و چرا تصويب ميشد، و چنانكه در جاي ديگر هم نوشته‌ام، «كيست كه، با توانائي و نداشتن رادع تمام اعمال و افعالش نيكو و مستحسن باشد.»

در جستجوي رئيس الوزراء

باري، سخن از تصادف روز سوم جوزا و تاريخ سقوط سيد ضياء الدين با هفدهم رمضان بود. در اين روز همينكه مردم، نزديك ظهر، از خواب برخاستند، و از خانه‌ها بيرون آمدند، شنيدند: كه سيد ضياء الدين ساقط، و در حال حاضر، چندين فرسخ هم از تهران دور شده است.
آن روز و آنشب گذشت. فردا به هيجدهم رمضان و شب احياء، برخوردند. اين تصادف، سبب شد كه، تا روز 22 رمضان، تعيين رئيس الوزراي جديد بتأخير افتد، و وقت بيشتري، براي فكر كردن در اطراف شخصيت او، داشته باشند. معروف شد، كه شاه بمشير الدوله و مستوفي الممالك تكليف نموده، و آنها از قبول اين مقام استنكاف كرده‌اند.
محتمل است كه اين شهرت بي‌اصل نبوده است. نميتوان گفت: كه سبب عدم قبول آنها پيش‌بيني زياده‌رويهاي سردار سپه بوده است، زيرا، در اين وقت، سردار سپه جز اطاعت محض از امر شاه و اشتغال شبانه‌روزي بزياد كردن نظم و انضباط در افراد و افسران قزاق، و گرفتن عده جديد، هيچ داعيه‌اي از خود نشان نميداد، و تمام همش مصروف آن بود، كه وجود خود را، از راه خدمت بدولت، براي تشكيل قوه كافي، ناگزير جلوه بدهد. پس بايد گفت: كه اين عدم قبول از طرف اين دو مرد شريف براي آن بوده است، كه بشاه، و بخصوص بانگليس‌ها، عدم رضايت خود را، از وقايع سه ماهه اخير، ظاهر سازند. معروف شد. كه مشار الملك هم، كه از چند ماه پيش وزير دربار شده بود، خواب رياست وزراء مي‌بيند، و براي حصول اين منظور، اقداماتي ميكند، و اين سر و آنسر ميدود.

رياست وزراي قوام السلطنه و حسب و نسب او

روز هشتم جوزا، (22 رمضان). دستخط رياست وزراي قوام السلطنه، جناب آقاي احمد قوام نخست وزير فعلي، صادر، و او را از محبس، براي تكيه زدن بمقام رياست وزراء، طلبيدند و مصراع معروف، عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد! «1» مصداق پيدا كرد.
______________________________
(1)-
خمير مايه دكان شيشه‌گر سنگ است‌عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد. صائب
ص: 276
ميرزا احمد خان قوام السلطنه، پسر ميرزا ابراهيم معتمد السلطنه، و نوه ميرزا محمد قوام الدوله، و نبيره ميرزا محمد تقي قوام الدوله، و او، پسر هاشم خان، و نوه آقا محسن آشتياني است. ميدانيم: كه ميرزا محمد تقي، با دو نفر از پسر عموهايش، كه ميرزا حسن پسر ميرزا كاظم، و ميرزا هادي پسر آقاسي بيك باشند، در اوايل سلطنت فتحعليشاه، وارد خدمت دولت شده‌اند، و از اينجمله نتيجه ميگيريم، كه خانواده‌هاي احمد قوام و و حسن وثوق و حسين شكوه، و خانواده‌هاي مستوفي الممالك و مصدق و دفتري و مقتدر، و خانواده‌هاي دادور و فرهاد از يك اصل، و همه در آقا محسن جد اعلي بهم مي‌پيوندند.
منتها آقايان فرهادها اسم جد مادري خود را نام خانواده براي خود قرار داده‌اند «1».
آنچه از دوره رفاقت جواني در نظر دارم، سن آقاي احمد قوام در حدود سن من، و شايد يكي دو سال هم از من مسن‌تر باشند. دليل اين حدس هم تاريخ ازدواج ايشان، با دختر محمد حسنخان حاجب الدوله، است «2»، كه بعد از وبائي كه سال 1310 قمري اتفاق افتاد، و در اين تاريخ، لامحاله، هفده و هيجده ساله بوده‌اند، در صورتي كه من، در اين وقت، بيش از 16 سال و چند ماه نداشته‌ام.
ميدانيم، در آن اوقات، 1310 قمري، ميرزا حسين، بجاي پدرش ميرزا هدايت وزير دفتر شده بود، و مستوفي‌هاي استخوان‌دار، براي اينكه زير بار او نروند، بنفع پسرهاي خود، از كار كناره ميكردند. معتمد السلطنه هم يكي از آنها بود، كه، بموجب فرمان ناصر الدين شاه، استيفاي آذربايجان را، به پسر ارشدش ميرزا حسن خان، كه لقب وثوق الدوله را هم بعد برايش گرفت، واگذاشت، و براي ميرزا احمد خان، پسر كوچكتر، فرمان پيش‌خدمتي و لقب دبير حضوري گذراند، و آقاي ميرزا احمد خان دبير حضور و پيش‌خدمت ناصر الدين شاه شد. در عكس‌هائي كه در جلد اول، از شكارگاههاي ناصر الدين شاه، گراور شده، خواننده عزيز عكس ايشان را، در ضمن خلوتيان ناصر الدين شاه، ميبيند.
در اوايل سلطنت مظفر الدين شاه، بسال 1314 قمري، وقتي كه امين الدوله، دائي آقاي دبير حضور، به پيشكاري آذربايجان رفت، اين خواهرزاده را هم، نظر باينكه بيكار بود، بسمت منشي مخصوص، همراه خود برد.
ورود آقاي دبير حضور را، در مهام امور دولتي، بايد بعد از مراجعت از اين سفر، كه امين الدوله وزير اعظم، و بعد صدراعظم، شد، دانست. زيرا، ايشان، در پانزده شانزده ماهه رياست وزرا و صدارت امين الدوله، منشي مخصوص و محرم صدراعظم بودند، و كليه كارها از زير قلمشان ميگذشت.
______________________________
(1)- مادر پدر آقايان فرهاد، دختر فرهاد ميرزا معتمد الدوله است.
(2)- محمد حسن خان حاجب الدوله پسر رحيم خان حاجب الدوله دولو در زمستان 1305 قمري شبي خرده ته ديگ در گلويش گير كرده، در همان شب بدرود زندگي گفت. همه ميگفتند:
«يك برنج كشتش» از قضا همين جمله بحساب جمل ماده تاريخ فوت اوست.
ص: 277
خواننده عزيز توجه دارد، كه منشي‌گري صدراعظم، در اين ايام هم، مثل سابق، زيبائي خط و انشاء و امانت و صحت و پشت‌كار و هوش و فراستي لازم داشت، كه در همه كس يافت نمي‌شد. زيرا، هنوز هم، نوشتن نامه، بطور مرتجل و بدون پيش‌نويس و قلم‌خوردگي، از لوازم كار بشمار مي‌آمد، و عهده كردن اينكار، آنهم زير دست نويسنده دقيق و صاحب خطي، مانند امين الدوله، «كار هر بافنده و حلاج» نبود، و آقاي دبير حضور تمام مزاياي اين شغل را، از زيبائي خط و انشاء مرتجل و امانت و پشت‌كار، حائز بود. «1»
چنانكه، همين مزايا و سابقه، براي دفعه دوم، در 1322، و در صدارت عين الدوله آقاي دبير حضور را، بار ديگر، بمنشي‌گري صدراعظم طلبيد، و در پطرز بورغ، او را، با همين سمت، ملتزم ركاب مظفر الدين شاه ديديم. ولي بعد از اين مسافرت، لقب دبير حضور را، بوزير حضور، تغيير داد، و بعد از چندي، در دوره مجلس و مشروطه اول، كه القاب وزيردار را، براي احترام مقام وزارت، منسوخ كردند، و نريمان خان قوام السلطنه، وزير مختار اطريش هم بدرود زندگي گفته بود، آقاي وزير حضور بر آن شد، كه با تغيير مضاف اليه، لقب جد و جد اعلي را، با گرفتن اين لقب، زنده كند، و قوام السلطنه شد. و بعدها، در سلطنت پهلوي، كه القاب منسوخ گرديد، نام قوام را نام خانوادگي خود قرار داد، تا از ميرزا محمد تقي جد اعلي و ميرزا محمد جدش هم نامي باقي گذاشته باشد.
در مجلس اول، البته منشي مخصوص صدراعظم مستبدي مثل عين الدوله كه فشارهاي استبدادي او موجب تغيير اوضاع شده بود، نبايد بكاري برسد. ولي بعد از استبداد صغير در دوره مجلس دوم بمعاونت وزارت جنگ و داخله مجددا وارد خدمت شده و در ايام فترت شش ساله بين مجلس دوم و سوم، چندين بار بوزارت ماليه و داخله و جنگ نايل آمده، و بالاخره والي خراسان گرديد. و چنانكه ديديم در سيزدهم فروردين 1300 شمسي، بحبس سيد ضياء الدين افتاد و در اين تاريخ 8 جوزاي 1300 بعد از تحمل پنجاه و پنج روز حبس سيد ضياء الدين براي اولين دفعه رئيس الوزراء شد.
براي اينكه سرگذشت جناب آقاي احمد قوام را كامل كرده باشم از خواننده عزيز اجازه ميخواهم، از سلسله حوادث جلو بيفتم. اين اولين رياست وزراي ايشان تا اواخر جدي 1300 طول كشيد. بعد مشير الدوله رئيس الوزرا شد. كابينه مشير الدوله بيش از چهار ماه و نيم دوام نياورد، و مجددا قوام السلطنه در 21 جوزاي 1301 مقام رياست وزراء را حائز گرديد و تا پنجم دلو همين سال باينكار مشغول بود و در اينوقت مستعفي شد. بعد از اين تاريخ چند ماهي مستوفي الممالك و چندي هم مشير الدوله رئيس الوزراء شدند. سپس نوبت رياست وزراء بسردار سپه رسيد و اينكار نردبان سلطنت او گشته و آقاي احمد قوام
______________________________
(1)- بعد از اين تاريخ در زمان ايالت شعاع السلطنه، پسر مظفر الدينشاه كه پدرش معتمد- السلطنه كه به پيشكاري فارس و همراه شاهزاده بود آقاي دبير حضور هم همراه و منشي خاص شعاع السلطنه شد.
ص: 278
بجهت گل‌كشي «1» هائي كه در همكاري با سردار سپه گرفته و به تبعيد هم رفته بود، طبعا در عداد فراموش‌شدگان درآمد تا بعد از وقايع شهريور 1320 در اواخر همين سال، بعد از نوزده سال فراموش‌شدگي و خانه‌نشيني، براي دفعه سوم نخست‌وزير شد و بعد از واقعه 17 آذر 1321 از مقام خود مستعفي گرديد تا بالاخره در اواخر 1324 براي دفعه چهارم نخست‌وزير شده تا امروز 32 خردادماه 1325 باين سمت باقي و برقرار ميباشد.

خلاصي محبوسين‌

بعد از صدور دستخط تعيين رئيس الوزراء قبل از هركار لازم بود محبوسين سيد ضياء الدين آزاد شوند. روز 9 جوزا اين كار خير انجام گرفت. لازم بود از برجسته‌هاي آنها شاه تفقد كند. عده‌اي از آنها را بحضور بردند و اين تشريفات هم بعمل آمد، متظاهرين آنها به مجلس شورايملي رفتند و در صحن بهارستان با حضور جمعي از آزاديخواهان، نطق‌هائي بر ضد مسببين اين حبس كردند. البته اسمي از انگليس‌ها برده نشد، ولي از لحن بيانات آنها بخوبي برمي‌آمد كه طرف اين اعتراضات كيست.

مسافرت وليعهد باروپا

چنانكه در (صفحه 270 همين جلد) اشاره كرده‌ام، وليعهد محمد حسن ميرزا روز 13 جوزا، بعنوان معالجه از راه بغداد بسمت اروپا رهسپار شد. رئيس الوزراء بيانيه‌اي هم در اين خصوص صادر نمود. اعم از حق يا باطل، چيزهائي در اطراف اين مسافرت و تباني و توطئه حسن جون «2» با سيد ضياء الدين در افواه بود، چون سابقا در اين زمينه شرح لازم نوشته شده است در اينجا حاجتي بتكرار ندارم.

كابينه قوام السلطنه و بيانيه او

روز 14 جوزا، قوام السلطنه كابينه خود را كه اكثريت افراد آن مثل خودش از محبوسين سيد ضيائي بودند بحضور سلطان احمد- شاه معرفي كرده و كابينه مشغول كار شد. رئيس الوزراء بيانيه‌اي در 16 اينماه براي اعلام خط مشي كابينه خود منتشر نمود. اين بيانيه هيچ اشاره‌اي بواقعات سه ماهه گذشته ندارد و از هرحيث عادي است. معهذا دو موضوع تازه در آن هست كه قدري بوي سيد ضياء را بمشام ميرساند. يكي تقويت قواي نظامي
______________________________
(1)- گل‌كشي- در زورخانه‌هاي قديم رسم بود، ورزشكاران يك زورخانه از زورخانه ديگر دعوت ميكردند و اين دعوت اكثر شبها اتفاق مي‌افتاد و اين شب را گلريزان مي‌گفتند. در اين شب پيش‌كسوتها و سران ورزشكاران را هم بمناسبت دعوت ميكردند. جوانها و نوچه‌هاي طرفين در اقسام بازي ورزشي هنرنمائي و شيرين‌كاريهائي ميكردند. گاهي بداوطلبي دو نفر از نوچه‌هاي طرفين كشتي دوستانه‌اي هم ميگرفتند. اين كشتي را بمناسبت خصمانه نبودن گل كشتي و اين شب را گلريزان موسوم ميكردند، زيرا از باجه طاق زورخانه بر سر دو مبارز گل زيادي ميريختند كه سطح زورخانه پر از گل ميشد.
اقداماتي را كه دو حريف و دو رقيب در خفا و بقصد كارشكني از هم معمول ميدارند و خيلي خصمانه نيست بطور استعاره گل كشتي اسم داده‌اند.
(2)- سلطان احمد شاه وليعهد را «حسن جون» ميخوانده است.
ص: 279
و تقدم مصارف قشوني بر ساير مصارف، و ديگري تجديدنظر و اصلاح سهم مالك و رعيت است. موضوع اولي هميشه در اين 25 ساله طرف رعايت بوده، اما دومي همان است كه بعد از 25 سال هنوز هم بجائي نرسيده و سبب هم مشكلي طرز عمل است. بيان اين مدعي بخصوص اين روزها توضيحي لازم دارد كه از خواننده عزيز اجازه ميخواهم بايراد آن بپردازم.

افزايش سهميه رعيت يا توضيح زيادتر در يكي از موضوعات جلد دوم‌

چنانكه در جلد دوم «شرح زندگاني من» تحت عنوان «يك نفر روس سرخ» صفحه 368 مختصرا تذكر داده‌ام، در ايران معامله مالك و رعيت معامله دو نفر شريك، و شركت آنها شركت سرمايه و كار و كار ابزار و بهترين اسلوب براي جلوگيري از استثمار بيقاعده و غير معتدل سرمايه از بازوست و تصور نميكنم بر اصل اين اساس ايرادي بتوان گرفت.
رعيت ايران مثل رعيت اروپا مزدور نيست كه هرروزه بر اثر ترقي و تنزل قيمت زندگي كه بناگزير از ترقي و تنزل قيمت محصول زراعتي پديد مي‌آيد، بين او و مالك در سر كمي و زيادي مزد و ساعت كار اختلاف توليد و در نتيجه كارهاي كشاورزي گرفتار اعتصاب و تعويق و تعطيل شود. بلكه در ايران رعيت شريك مالك است و هريك از دو شريك، اعم از ارزان يا گران از عين محصول «بقدر الحصه» برخوردارند، و چون محصولات زراعتي هم اكثر طرف حاجت خود رعيت است و سهم خود را از فرآورده‌هاي مزرعه خود بخانه ميبرد، و حاجتي بفروش آن باداره مباشرت مالك ندارد، از استفاده‌هاي نامشروعي كه ممكن است در پاره‌اي از اوقات در خريد و فروش بارباب يا مباشر او اتفاق بيفتد، كاملا مصون و محفوظ ميباشد. در فروش تره‌بار هم كه سهم رعيت زيادتر از مصرفش است، چون ارباب هم مثل او زيادتر از مصرف شخصي سهم ميبرد، هر دو شريك محصول را ببازار ميفرستند و حاصل قيمت را بعد از كسر كردن مصارف، حمل‌ونقل، بدون هيچ تعدي و تجاوز تسهيم ميكنند. بقدري قواعد اين شركت و تسهيم محكم و تفتيش‌هاي دو جانبه در آن برقرار است، كه هيچيك از دو طرف، ولو خيلي هم متعدي باشد، نميتواند حبه و ديناري بر ضرر طرف ديگر بسمت خود بكشاند.
وجود اين شركت بين مالك و رعيت، محسنات مادي و معنوي زيادي دارد كه قابل دقت است. يكي از آنها كه بازدياد ثروت ملي هم كمك فراواني ميكند اين است كه رعيت چون با مالك در عين محصول شريك است و عمل هم كه روح و جان زراعت است در دست اوست تا بتواند در ازدياد محصول سعي و مجاهدت ميكند. بنابراين نتيجه عملش زيادتر از مزدوري خواهد شد كه شركتي، و بنابراين حقي از محصول نداشته و آنچه عمل ميآورد بايد بمباشر مالك تسليم نمايد. رعيت ايران، همين قدر كه فهم عادي داشته باشد هيچوقت از بذر و كار نمي‌دزدد و در حفظ حاصل سرپا و آبياري بموقع و جمع‌آوري دقيق منتهاي جد و جهد را بعمل ميآورد يا بعبارت ساده‌تر، در كاشت و داشت و برداشت نظر بشركتي كه
ص: 280
در محصول دارد هرگز خيانت و كوتاهي كه موجب ضرر و زيان خود او هم هست روانميدارد.
ديگري آزادي و استقلال فكري است كه نفس همين ذينفعي و شركت در افراد رعيت ايجاد، و آنها را در كار و عمل خود ماهر و زبردست و با رويه كرده و اگر روزگار هم كمك نمايد ميتوانند از تصادفات استفاده نموده، خود را از چهارچوب رعيتي بيرون بياورند و در سلك خرده مالكين درآمده و حتي اگر باهوش و فعال باشند باينجا هم پابند ننموده خود را در عداد مالكين عمده بشمار آورند.
كدخدا حسين كه خربزه‌هاي پوست سبز كه اخيرا در تهران و نواحي متداول شده باسم او معروف است، در اوايل امر، جز رعيتي كه توانائي نگاه داشتن يك لنگه گاو هم نداشته است چيزي نبوده، و در اواخر عمر، يكي از ملاكهاي حسابي ورامين بشمار ميآمد امثال او در ارباب رعيت‌هاي بلوكات تهران زيادند كه از رعيتي ساده بملاكي رسيده‌اند.
ديگري مساعدت مالك برعيت است كه در اين شركت خيلي قابل ملاحظه ميباشد.
در ايران كيسه مالك صندوق بانك كشاورزي رعاياي اوست كه در موارد آفت‌زدگي يا تصادفات خصوصي، پشتيبان عمل و سرمايه توكل آنهاست. مالكين هم در اين مساعدت با شريك خود، جز همان گرفتن زير بال شريك، و بالنتيجه برهم نخوردن نسق زراعت و اساس شركت، طمع و توقع ديگري ندارند. سهل است اگر بحسابهاي زراعتي مالكين مراجعه كنند، مي‌بينند كه هر سال مبلغ معتنابهي از اين مساعده‌ها كه بدوا بعنوان قرض شريك از شريك بوده است، بعدا بواسطه عدم توانائي مديون عنوان «بسوز «1»» پيدا كرده، و مالك براي حفظ شركت، بنفع شريك خود از آن صرف‌نظر نموده است.
از همه مهمتر، اين شركت مالك و رعيت حاجت تقسيم اراضي بين خرده مالكين را كه يكي از مسائل بزرگ كشاورزي اروپا بوده، و هنوز هم راه‌حل حسابي براي آن فكر نشده است از بين ميبرد.
در اروپا، بين كارگر كشاورزي و عمله يك كارخانه صنعتي و ساختماني فرقي نيست.
همانطور كه مهندس يك كارخانه و مهندس معمار يك ساختمان، براي انجام اقسام كارهاي خود عمله و كارگراني بروزمزد ميگيرند همانطور مالك يا مباشر و مستأجر او هم بقدر حاجت خود، عمله‌هائي بدسترس خويش دارد كه شام‌بشام، يا هفته‌بهفته، يا ماه‌بماه، بآنها مزد ميدهد و كارهاي كشاورزي ملك و مزرعه خود را بوسيله آنها انجام ميكند. بنابراين عمله كشاورزي حقا ديگر حقي بعين محصول نداشته، و بايد لوازم معيشت خود را از دكان‌هائيكه مالك ساخته، و دكاندارهائي در آن نشانده است خريداري و زندگي خود را
______________________________
(1)- اصلاح «بسوز» در دهات نبهره خيلي رايج است زيرا مالك كه براي راه انداختن زراعت ملك خود، بي‌رعيت ميگردد، نبهرگي ملك كه بسبب كمي عرضه و زيادي تقاضاي كار طبيعي خود را صورت داده و رعيتها گذشته از حقوق رعيتي زيادتر از معمول مبلغي مساعده و مبلغي هم مجاني ميخواهند اين وجه مجاني را «بسوز» ميگويند، ولي مساعده عنوان قرض را دارد كه بايد رعيت پس بدهد.
ص: 281
اداره كند. منتهي التفاتيكه مالك درباره اين عمله بكند، ساختن سرپناهي است كه در آن شب را بروز آورد كه اگر در ناحيه‌اي دست و بازو زيادتر از كار باشد. مالك براي همين سرپناه هم، روزانه كرايه‌اي مقرر داشته است كه از مزد او كسر ميكند. بر فرض كه عمله دهات با زور اعتصاب بر مزد خود بتوانند بيفزايند مالك هم بر قيمت اشيائي كه به دكان‌دار براي فروش بكشاورزان ميدهد، خواهد افزود. حاجت بذكر نيست كه با اين وضع كشاورزان هم مثل عمله كارخانه «شكم تله مهمان خدا هستند «1» هرچه مزد بگيرند همان است كه در كاباره و قهوه‌خانه و دكان اغذيه فروشي مالك خرج كنند و هيچوقت خانه و زندگي و سروساماني ندارند. تا چه رسد بزن و فرزند.
مردم و دولت‌هاي اروپا، در مقابل اين وضع ناهنجار، ناگزير شدند فكرهائي براي بهبودي زندگاني كشاورزان بكنند يكي از راهها خريداري ملك از مالكين و فروش آن بافراد رعيت است كه از آن به تقسيم اراضي، بين كشاورزان تعبير مي‌شود. در هر كشوري از كشورهاي زراعتي اروپا، بطرز خاصي آنرا عملي كرده‌اند. اتحاديه كارگران كشاورزان و تأسيس صندوق تعاون و تشكيل شركت تعاوني مصرف و تمام بندوبساطها، براي همين ناهنجاري زندگي عمله كشاورزي است.
سروصداي اين اصلاحات كشاورزي اروپا كم‌كم بروسيه هم رسيد. ولي كشاورزان روسيه در آنوقت هم مثل امروز، ساده‌تر و مطيع‌تر از آن بودند كه بتوانند در مقابل مالكين كه اكثر از نجبا و عمال دولت بودند، كار مؤثري در بهبودي اوضاع خود پيش برند. تقسيم اراضي هم در اين كشور پهناور بواسطه همان نفوذي كه ملاكين در امور دولتي داشتند، پيشرفتي نكرده، و از مقام آرزو و مرام بعمل و نتيجه نرسيد و كشاورزان روسيه از كليه بهبوديهائي كه در ساير جاها براي كشاورزان حاصل شده بود محروم ماندند، تا جنگهاي بين الملل گذشته پيش آمد، و رژيم تزاري جاي خود را بكمونيسم سپرد.
يكي از اسرار توفيق يافتن بالشويكها، به برهم زدن تزاريسم و رواج كمونيسم، همين اوضاع ناهنجار كشاورزان روسيه بود. بالشويكها در بدو امر مالكيت مالكين را ملغي كرده، و رعاياي آنها را در اراضي مزروعي‌شان مالك شناختند، و بدست رعايا مالكين را از بين بردند، ولي، خودشان «2» عاقبت گرگ آنها شده، و تمام اراضي و املاك
______________________________
(1)- شكم تله- در دهات اتفاق مي‌افتد كه نوكر را بدون مواجب در مقابل خوراك و پوشاك استخدام ميكنند علت اين بي‌مواجبي بيكارگي و بي‌كفايتي نوكر يا زيادي عرضه و كمي تقاضا است اين طرز استخدام را شكم تله ميگويند. «شكم تله مهمان خدا بودن» نظير: «سرش از مازو بزرگتر نشدن» كنايه از پس‌انداز نداشتن و بي‌سرمايه و اثاث و بطور خودرو زندگي كردن است.
(2)-
شنيدم گوسفندي را بزرگي‌رهانيد از دهان چنگ گرگي
شبانگه كارد بر حلقش بماليدروان گوسفند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي‌چو ديدم عاقبت، گرگم تو بودي گلستان سعدي
ص: 282
را از تصرف آنها خارج، و كليه املاك را عمومي كرده، بنفع دولت در آن تصرف نمودند، و برعايا هم مثل عمله كارخانه، بشرط كار روزانه، كوپن لوازم زندگي دادند، و مالكيت را، كه سابقا بين چند صد هزار نفر اشخاص متنفذ تقسيم شده بود، بدولت، يعني مالك منحصربفرد متنفذ و مستبد بزرگ، انحصار دادند. يا بعبارت ساده، ريسماني را كه يك لاي آن بدو ديوار نميرسيد دولا كردند، كه بهتر برسد!
ولي خواننده عزيز توجه دارد، كه اين راه‌حل راه طبيعي نيست، و اولين روزي كه آتش و آهن حكومت مركزي روسيه خمود پيدا كند، مسأله زمين مجددا طرح خواهد شد، و همانطور كه اين عامل مؤثرترين عوامل سوق روسيه برژيم جديد بوده است، همان‌طور هم بزرگترين مخمصه آينده آن خواهد شد. زيرا، مالكيت يك شخص، ولو اينكه اين شخص شخصيت قانوني و نماينده عموم افراد هم باشد، در كل اراضي و املاك كليه كشور پهناوري مثل روسيه، كه قسمتي از آن تمام اروپا را ميتواند نان بدهد، غير طبيعي است.
از روسيه بگذريم. در ساير جاهاي اروپا هم، كه توانسته‌اند بوسائل مختلفه خرده مالكيتي بوجود بياورند، و بمسأله تقسيم اراضي سروصورتي بدهند، هنوز نتوانسته‌اند ملاكهاي بزرگ را از بين ببرند. زيرا، بشر يكسان خلق نشده. يكي فعال و مقتصد و دوربين است، و ديگري تنبل و مسرف و بي‌فكر. «سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا» بعضي از همانها، كه احيانا، در پاره‌اي از جاها، كه زميني بين رعايا قسمت شده است، سهم كمي از آن داشته‌اند، بر اثر فعاليت و ميانه‌روي و دوربيني خود، بعد از چند سالي، ملاك درست و حسابي شده، و پاره‌اي از آنها، كه در اين تقسيم اراضي بقدر سايرين سهم برده‌اند، بعلت تنبلي و اسراف و بيفكري، مجبور شده‌اند ملك خود را برفيق كاري باهوش خود بفروشند. بنابراين، از اين تقسيم اراضي هم مقصود اساسي حاصل نميشود، و اگر بخواهند واقعا مالكيت كلي را از ميان بردارند، بايد حد نصابي براي مالكيت قائل شوند، و هرچند سال يك مرتبه، بتجديد تقسيم پرداخته، و بالنتيجه، تنبلي و اسراف و بي‌فكري را در كشاورزان ترويج كنند، و ضرر اين موضوع هم به ثروت ملي چيزي است كه حاجت باقامه دليل ندارد.
اما ايران، از دولت همين شركت بين مالك و رعيت، و روابطي كه بين طرفين معامله طبعا برقرار است، از كليه اين زحمات در پناه، و براي ايجاد خرده مالك، بتقسيم اراضي و تحمل زحمات و افراط و تفريطهاي حاصله از آن هيچ حاجت ندارد.
زيرا، در اين كشور هر رعيتي براي خود يك نيمه مالك، و از تمام مزاياي مالكيت، بدون اينكه قيمتي براي ملك پرداخته، يا براي نگاهداري آن خرج و زحمتي داشته باشد برخوردار است. موضوع حداكثر استفاده از زمين، و بالنتيجه افزايش ثروت ملي، هم كه اساس توليد فكر تقسيم اراضي است، و هنوز در اروپا هم فكر اساسي براي آن نتوانسته‌اند بكنند، در سايه همين شركت، خودبخود تأمين است.
ص: 283
ولي، در اينجا يك موضوع ديگري هم هست، و آن تسهيم بين مالك و رعيت است كه بعضي قسمت رعيت را در اين تسهيم كم ميدانند، و ميخواهند بگويند اصول پنج گانه، آب و زمين، بازو و مصالح الاملاك (گاو و كار ابزار) و بذر، كه ملاك اين تسهيم است، ملاك عادلانه‌اي نيست. از خواننده عزيز اجازه ميخواهم، در اين زمينه هم قدري بتشريح پردازم.
امروز، اين اصول پنج‌گانه، در اكثريت قريب باتفاق املاك اين كشور، طرف رعايت نيست. بلكه، در هر ولايت، حتي در هر بلوك و بخش يك ولايت، طرز خاصي جانشين آن شده است، كه غير از طرز بلوك و ولايت همجوار آنست. اين اختلاف از راه حاصل‌خيزي و نبهرگي زمين، و نزديكي و دوري آن ببازار فروش محصول، و كمي و زيادي بازو و لوازم رعيتي است. زمين ورامين حاصل‌خيز است، و كليه محصول، بخصوص صيفي و تره‌بار وافر آن، در بازار تهران. خوب فروش ميرود. بر اثر همين حاصلخيزي، اراضي ورامين هم آبادتر از ساير بلوكات، و بنابراين، داوطلب رعيتي آنجا هم كم است. فشافويه، از حيث مزايا. از ورامين يك درجه عقب‌تر، ولي بهتر از شهريار و ساوجبلاغ است.
بنابراين، در ورامين بذر را رعيت از سهم خود ميكارد، و با مالك تنصيف ميكند، در كوهپايه مالك حاضر است بذر را از سهم خود بكارد، و سه سهم از پنج سهم را برعيت بدهد، ولي رعيت گير نمي‌آورد. و املاك آن، بواسطه همين كم‌بازوئي، خيلي نابرومند است. در فشافويه بذر از سهم رعيت كاشته ميشود، و بهره مالكانه صدي چهل و سه است. در بلوك غار بذر را رعيت ميكارد، و دو سهم از پنج سهم را بمالك ميدهد، و در شهريار و ساوجبلاغ بذر را، قبل از قسمت، از ميان برميدارند، و حاصل را تنصيف ميكنند.
تفاوتهاي جزئي ديگري هم، در مخارج سرخرمن و حمل كاه‌ودان بانبار مالك، در اين بين‌ها هست. مثلا در ساوجبلاغ؛ كاه‌ودان مالك را رعيت بايد بانبار او ببرد، و ده نيم از سهم خود را هم، بعنوان ضابطانه، بمباشر مالك بدهد و مزد و مخارج خرمن- پائي با رعيت است. ولي در ورامين، مالك كاه‌ودان خود را خود بانبار ميبرد و مخارج خرمن‌پائي را از ميان ميدهند. در فشافويه، بردن كاه و دان مالك بر عهده خودش است، ولي خرج خرمن و خرمن‌پائي غير از جمع‌كني كه از ميان ميدهند با رعيت است.
با وجود اينكه ورامين وصل بدو بلوك غار و فشافويه است، هيچوقت نشنيده‌ام كه يكي از رعاياي ورامين، براي اينكه حق ارباب در اين بلوك از بلوك فشافويه و غار زيادتر است، از بلوك خود بدو بلوك مجاور مهاجرت كند. و همچنين، عكس قضيه هم هيچ وقت اتفاق نمي‌افتد، زيرا مزايا و منقصتهاي سه بخش باهم سنجيده شده و تعادل برقرار شده است.
چنانكه ملاحظه ميفرمائيد، اگرچه ريشه اين تسهيم همان اصول پنجگانه است، زيرا، آب و ملك يك طرف، و مصالح الاملاك و بازو يك طرف، و اصل تنصيف بين سرمايه و كار تقريبا همه‌جا برقرار است. ولي باز هم قانون تخلف‌ناپذير عرضه و تقاضا
ص: 284
در اينجا هم وارد شده، و در هر بلوكي تفاوتهائي، با همسايه‌ها، ايجاد كرده است. اگر بساير ولايات هم مراجعه شود، همين ريشه اصول پنج گانه و همين اختلافات مشاهده خواهد شد. مثلا در همدان، رعيت از باغچه‌هاي وسيع جنب خانه خود، كه در آن درخت عمل ميآورد، و يونجه ميكارد، دخل بمالك نميدهد، ولي در مقابل، سنگي كه براي سنگ بست قنات مالك لازم است، رعيت بايد مجاني سر كار ببرد، و كاه و دان مالك را بانبار نقل نمايد. بعلاوه، هر جفت گاوي، ساليانه، مقداري روغن و نان و پول و بوته و مرغ و تخم‌مرغ و عمله بيگار بايد بمالك بدهد «1». در آذربايجان، بهره مالكانه از آبي ثلث، و از ديمي دوتاي از نه تا، و اگر زمين ديمكاري بدهكده دور باشد، يك خمس، و مرغ و نان و خرد و ريز ديگر هم در كار هست. ولي در كرمان، نظر بمخارج زياد قنوات كه بر عهده مالك است، حقوق مالكانه دو ثلث، و حقوق رعيت يك ثلث است.
خواننده عزيز توجه دارد، كه در همه جا عرضه و تقاضا و مناسبات محلي باغچه- هائي در اصول پنج‌گانه رفته، و آنرا بصورت ديگري درآورده، و اصل كلي تراضي طرفين، كه تكيه آن بر عرضه و تقاضاست، جانشين اصول پنج‌گانه شده است، و بقدري عرضه و تقاضا در اين تراضي مداخله دارد، كه زيادي و كمي مزدي كه به ساير شعب كارها داده ميشود، نيز، در معامله بين مالك و رعيت هر محل، مداخله كلي پيدا ميكند.
مثلا در دوره مرحوم پهلوي، كه مزد زيادتري بعمله راه‌سازي داده ميشد، مالكين مجبور شده بودند، گذشته از حقوق رعيتي معمولي بلوك، رعايت‌هاي ديگري هم از رعيت‌هاي خود بكنند. و الا، مؤمن كار زراعت را سرميداد، و دنبال عملگي مي رفت. اينكه در بلوك غار، با وجود قرب جوار بتهران، و نزديكي ببازار فروش، سهم رعيت بيشتر از فشافويه تعيين شده است، بجهت جلوگيري از عملگي رعايا در شهر است، كه از نزديكي بشهر، و سهولت يافتن كار روزمزد، استفاده نكرده، رعيتي را سرندهند و براي مزدوري كار زراعت بلوك را مختل نكنند. و الا هيچ سببي ندارد كه رعاياي اين بلوك سه سهم از پنج سهم حق ببرند، و رعاياي فشافويه پنجاه و هفت از صد، و از تمام اين مقدمات، نتيجه اين ميشود كه قانون عمومي و تخلف‌ناپذير عرضه و تقاضا در اين كار هم وارد شده، و در اصول پنج‌گانه تسهيم، تغييراتي پديد آورده است، كه تقريبا آن اصول
______________________________
(1)- خان ده، البته مرغ و گاو و گوسفند نميتواند نگاهدارد و هم‌چنين نوكر خان نميتواند دنبال بوته‌كني برود. خانه خان بنائي لازم دارد و حاجت بعمله دارد. از طرف ديگر، رعيت هم كه از مرغ و گاو و گوسفندداري، جوجه، روغن و تخم‌مرغ بعمل آورده محلي براي فروش مازاد خود لازم دارد و اوقات بيكاري دارد كه بايد بعملگي برود. صرفه طرفين اقتضا دارد كه خان مقداري از سهم خود را برعيت واگذارد و در مقابل ساير حوائج خود را برآورد. عمله بيگاري كه شنيده‌ايد، مالكين از رعايا ميگرفتند از اين راه بوده است و الا كسي مجانا براي خان ده عملگي نمي‌كرده و امروز هم در دهات همدان عين اين رويه معمول است و اگر هم منسوخ شده باشد، بر تعداد و مبلغ و وزن، تخم‌مرغ و جوجه و پول روغن افزوده‌اند، زيرا اين بيگاري بلاعوض نبوده است.
ص: 285
را تا اندازه‌اي منسوخ كرده است.
در دنيا همه چيز، حتي صحبت عادي مردم هم، تابع مد است، و مد هم، جز انتشار و ترويج، هيچ اصل عقلي و نقلي ندارد. مد لباس را خياطها و پارچه‌فروشها ايجاد ميكنند، تا مردم توانا لباس صحيح و سالمي را، كه از سالهاي قبل دارند، نتوانند بپوشند، و ناچار شوند لباس بمد سال نو تدارك كرده، و آنها صرفه از كار و كسب خود ببرند، ضمنا لباسهاي نيمدار هم گير زيردستان بيايد.
وقتيكه من باروپا رفتم، يخه جليقه‌ها برگردان داشت و برگردان آن باندازه دو انگشت و وصل به يخه آهاري پيراهن بود، بطوري كه جز گره كرات از ميان برگردان دو انگشتي جليقه چيزي از پيراهن نمودار نبود. در پنج سال اقامت من هر سال يخه جليقه بازتر، و برگردان آن بزرگتر شد، تا ساليكه بايران برميگشتم، برگردان‌هاي جليقه به پهناي يك نصفه سپر، و تقريبا سرتاسر جلو سينه جليقه‌ها باز شده بود. از سال ششم مجددا به تنگ كردن يخه‌ها و كوچك كردن برگردانها پرداختند و من درست مواظب اين كار هستم، در مدت اين چهل ساله دو سه بار اين تنگ و گشاد و بزرگ و كوچكي و بود نبود در برگردان جليقه‌ها صورت گرفته است. در جزئيات يخه كت و پالتو، و تنگي و گشادي و بلندي و كوتاهي پاچه‌هاي شلوار هم همين افراط و تفريطها را معمول ميدارند و مردم هم بدون هيچ دليل عقلي تبعيت ميكنند «1».
چرچيل رئيس الوزراء انگليس يكي از سه نفر قهرمان جنگ جهاني اخير ميگفته است: «يكنفر جنتلمن هيچوقت راضي نميشود كه دكمه پائين جليقه‌اش بسته باشد» در صورتيكه اين دكمه با اولين دكمه شلوار كه گذشته از جنتلمن‌ها افراد عادي حتي عمله‌ها هم راضي بباز بودنش نيستند فاصله نماياني ندارد و باز بودن يا بسته ماندن دكمه آخر جليقه نبايد با جنتلمني كه از غريزه‌هاي باطني است، رابطه‌اي داشته باشد. مقصود اين سياستمدار از ايراد اين بيان اينست كه ميخواهد بگويد جنتلمن هيچوقت نبايد در مواظبت و اجراي مد كوتاه بيايد.
بعضي مدها است كه وقتي از بين ميرود سخافت و حتي قبح آن ظاهر ميشود از جمله بازي يويو كه بايران نيز سرايت كرده، و نزد جوانهاي ما هم مد شده بود. در اروپا اين بازي بچگانه بقدري عموميت داشت كه تمام مردم، حتي رجال بزرگ كشورها هم خود را باين بازيچه مشغول ميداشتند. مرحوم محمد علي فروغي نماينده اول ايران در جامعه ملل كه يك چند هم رئيس جامعه بود، ميگفت روزي جلسه عمومي كنفرانس كه برهم خورد
______________________________
(1)- برگردان پاي شلوار از مدهاي ناراحت است كه چيزي جز مخزن گردوخاك و ريگ آشغال كوچه و خيابان و باغچه چيزي نيست و هيچ فايده ندارد، ولي چون فرسودگي شلوار را زودتر ظاهر ميكند خياطها آنرا محفوظ داشته و عوضش نميكنند. شما هم با اينكه از وجود آن در عذابيد، اگر خياطي اشتباها شما را از اين منبع كثافت خلاص كرده باشد از او حكما مؤاخذه ميكنيد.
ص: 286
و همگي براي تنفس بيرون آمديم من و نماينده يكي از دول بزرگ باهم اتفاق افتاديم.
اين مرد محترم كه يكي از رجال معروف دنيا بود، بمجرد خروج از مجلس، دست بجيب برده يويوي خود را بيرون آورد و با كمال عجله بند آنرا بدست كرده و مشغول شد. در ضمن بمن ميگفت «آقاي رئيس شما از اين بكار نمي‌بنديد؟ چيز خوبي است، هم تفريح دارد و هم بند دست را محكم ميكند.»
در صحبت‌هاي عادي هم كه نقل مجالس ميشود، همين مد كه جز انتشار از طرف ذينفعها اصل و ريشه‌اي ندارد در جريان است. يك چند مد شده بود كه ايران كم باران و بالنتيجه كم رودخانه و كم چشمه‌سار را كشور كشاورزي معرفي كنند! حتي، مردمان فكور عاقل هم همه‌جا ميگفتند اين كشور نبايد دنبال صنعت برود «ما بايد همان كار را بكنيم كه باباهامان ميكرده و چله ميرشته و قبامان ميكرده‌اند «1».» مد شدن اين صحبت در محافل، از شاهكارهاي انتشاري آنهائي بود كه نميخواستند در ايران صنعت رواج بگيرد، و از رواج بازار تجارت آنها كاسته شود. منتها آن روزها رضا شاه پهلوي بر اين كشور حكومت ميكرد و ديكتاتوري او مجالي باينكه از اين انتشار نتيجه بگيرند نميداد.
اين روزها هم مد شده است كه همه بگويند حال زارع و كشاورز در ايران بد است.
شايد حال كشاورزان در فرانسه و انگليس بهتر از ايران باشد، زيرا افراد اهالي كلني‌هاي اين دو كشور لوت و عور ميگردند تا حال افراد فرانسه و انگليس خوب و خوش باشد.
حال مالك و تاجر و كاسب و پيشه‌ور و عمله اين دو كشور هم بهتر از اين اصناف در كشور ماست من هيچوقت با زارع اروپائي سروكار نداشته‌ام كه از اعماق زندگاني آنها خواننده عزيز را مسبوق و مقايسه‌اي بين آنها و كشاورزان خودمان برقرار كنم ولي در سال 1907 كه بپاريس رفتم، در كمدي فرانسه نمايشي باسم بلانشت ميدادند كه در آن زندگي يك زارع را بخوبي تشريح ميكرد. من از اين نمايش حكم ميكنم كه زندگي رعيتي كشاورزان اروپا هم مانند زندگي كشاورزي ماست.
كشاورزان ايران عادت ندارند كه مثل كشاورز اروپا و روزهاي يكشنبه، در روزهاي جمعه لباس نوتري بپوشند. ولي لباس كرباسي هرروزشان، مسلما تميزتر از لباس كشاورز اروپاست، من پيراهني بر تن پدر بلانشت قهرمان نمايش فوق الذكر ديده‌ام كه قسمت داخل دو آستين آن‌كه با تن تماس داشت از چركي مانند جلقاب‌هاي بيست سال قبل آشپزهاي مردانه خودمان و پيدا بود كه از روزي كه به تن كرده است رنگ صابون نديده غذايش جز نان و اندكي پنير كه با نهايت صرفه با چاقوي جيب خود، از يك نان پف كرده‌اي ببزرگي يك غربال ميبريد، و صرف ميكرد چيزي نبود. اطاقش با اينكه قهوه‌خانه
______________________________
(1)-
كاري بكن، بابات ميكرد.چله ميريشت، قبات ميكرد اين شعر در دهات عراق (اراك) در تعبير باشخاصيكه بلندپروازي دارند و ميخواهند از ذي پدري خارج شوند متداول است.
ص: 287
قصبه و قطعه آبرومند خانه بود دود زده و پر از گردوخاك و لباس زنش هم مثل لباس خودش بي‌ترتيب و ناتميز بود. بي‌خبرها بمن ايراد نكنند. كه چرا من تآتر چهل سال قبل فرانسه را براي زندگي كشاورزي امروز آن كشور مأخذ قرار ميدهم. تآتر در اروپا جز بهم انداختن زندگي حقيقي و طبيعي چيزي نيست و از هرچيز بهتر زندگي عمومي يك كشور را نشان ميدهد و اغراق شاعرانه در آن راهي ندارد و چهل سال هم براي تغيير ندادن زندگي كشاورزي، چيز زيادي نيست.
كشاورزان روسيه را نه من و نه شما و نه هيچكس نديده، نميدانم حال آنها چطور است و با كارد و چنگال سينه جوجه ميخورند، هرروز حمام ميكنند؟ يا غذاي آنها نان سياه كپك زده، آنهم «پااوچردوم» به نوبت و بوسيله دنبال گرفتن جلو باجه‌هاي خواربار عمومي است؟ يا ضريب و جريبانه زمين آنها را بقدري سنگين بسته‌اند كه هميشه بايد گرسنه و برهنه و بي‌كفش روي يخ راه بروند؟
از اينكه هيچ سياحي را نميگذارند وارد كشورشان شود، و مواظب مسافرين هم هستند كه در حين عبور هم با هيچكس تماس پيدا نكنند، ميتوان حدس زد كه زندگي فلاكت‌بار كشاورزان اين كشور از چه قرار است.
در هرحال بعقيده من بايد حال طبقه كشاورز ايران را با ساير طبقات مماثل آن سنجيد آنوقت است كه ميتوان حكم قطعي بر چگونگي احوال اين طبقه صادر كرد. طبقه مماثل كشاورزي عمله مزدور است، كه مسلما حال كشاورزان از حال آنها خيلي بهتر است. ولي چه بايد كرد؟ مد شده است كه بگويند حال كشاورزان بد است! من در اينجا نميخواهم وارد اصل و ريشه اين مد بشوم و ثابت كنم كه آنها كه اين انتشار را ميدهند چه مقاصدي دارند و اين دلسوزي بحال اين طبقه از كجا آب ميخورد و چون مطلب خيلي واضح و روشن و سياست همجواري در آن پيدا و نمايان است از قلم‌فرسائي در اطراف آن فعلا صرفنظر ميكنم در آتيه موقع بدستم خواهد آمد كه راجع باين سياست بسط مقال بدهم.
باوجوداين، در اينجا از يك سنجش ناگزيرم و آن اينست كه ببينم نسبت درآمد مالك از سرمايه خود چيست؟ هيچ مالك زرنگي در اين كشور يافت نميشود كه بتواند از سرمايه‌اي كه براي خريد ملك و نگاهداري آن بكار مياندازد، بعد از وضع مصارف بهره- برداري، بيش از صدي شش و هفت عايد كند در صورتي كه فرع پول در بانكها و مؤسسات دولتي ما صدي دوازده است كه اگر بدقت حساب كنيم و متفرعات آنرا بقلم بياوريم سر بصدي پانزده ميزند. در ساير شعب زندگي هم كه وارد شويم تمام كارهاي سرمايه‌داري، مسلما بيش از مالكيت فائده عايد ميكند «1»
______________________________
(1)- يكنفر رعيت با يك گاو و يك الاغ كه پانصد تومان قيمت داشته و در حقيقت سرمايه اوست، بطور متوسط در هر سال يكخروار و پنجاه من بذر ميكارد. فرض كنيم كه اين كشاورز در فشافويه است سالي دوازده الي پانزده خروار حاصل عمل اوست كه بطور متوسط سالي سيزده خروار
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 288
از يك طرف باد ببوق آبادي املاك كردن و از طرف ديگر، از بهره مالك كاستن، و دست و دل او را سرد كردن، جز خرابي املاك و كاسته شدن ثروت ملي فايده‌اي ندارد و عينا بدان ماند كه براي تند كردن گردش ماشين بخار، از زغال ماشين ام الاسباب بكاهند و بچرخ‌هاي آن روغن بزنند.
بر فرض، شما بر ضرر مالك، سهم رعيت را افزوديد و دسته حاضر مالكين را فداي حاضرين از كشاورزان نموديد و توانستيد اين حكم را در تمام كشور باجرا هم برسانيد.
مسلما در آينده نميتوانيد جلو عرضه و تقاضا را بگيريد. زيادي دست در كشاورزي خود موجب برهم خوردن هر قراري است كه امروز بزور بر مالك تحميل ميكنيد منتها كاري كه صورت ميدهيد ايجاد بازار سياه، يا رواج طرز مزدوري در كشاورزي است كه اگر خداي نكرده مالكين دومي را اختيار كنند، باعث مخمصه زياد و نكس محصولات زراعتي در كشور خواهد شد. شما كه با تمام قواي شهرباني و شهرداري و محاكم صلح خود، از عهده چند تا لات چاك دوره‌گرد و دكاندارهاي شهري برنمي‌آئيد، و نميتوانيد سر نرخهائي كه اعلان ميكنند بايستيد، و آنرا مجري داريد، و هنوز مركب صورت نرخ شما خشك نشده، مجبور مي شويد نقض آنرا اعلام كنيد. يقين بدانيد در اينكار هم هيچ‌جا را نمي‌گيريد، و جز ايجاد بازار سياه در كشاورزي، يا اختلال امر زراعت و افزايش مزد، در ساير شعب كار، كاري صورت بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
و پنجاه من ميشود. پنج خروار و پنجاه من، بهره مالكانه، يك خروار و پنجاه من بذر از آن خارج ميشود. پس شش خروار كه پنج خروار آن گندم و يك خروار جو است عايدي غله دارد.
فرض كنيم كه اين كشاورز پنج سر عائله‌اش باشد. چهار خروار گندم براي نان اين عائله كافي است.
يك خروار جوش را هم براي علوفه گاو و خرش منظور مي‌كنيم باين حساب يك خروار گندم زيادي دارد كه يكصد و پنجاه تومان مي‌ارزد. ده خروار هم كاه دارد. هفت خروار براي گاو و خرش منظور مي‌كنيم، سه خروار هم كاه مازاد دارد كه آنهم پنجاه تومان مي‌ارزد و پنج خروار و پنجاه من يونجه دارد كه نصف آنرا براي گاو و خرش منظور مي‌كنيم، نصف ديگرش چهل تومان مي‌ارزد.
سالي سيصد تومان هم بطور متوسط از هندوانه و خربزه عايدي دارد كه عايدي نقدي او سر بپانصد و چهل تومان ميزند كه در حدود روزي پانزده ريال ميشود. اين مبلغ براي مخارج نقدي از قبيل قند و چاي و گاهي گوشت و لباس كاملا كافي است، گرچه منهم جز از حبوبات‌كاري و باغداري و گوسفندداري او هيچ برآوردي در اين محاسبه ننموده‌ام. حبوبات را براي خوراك و باغ را براي ميوه و گوسفند و گاو را براي شير و ماست و دوغ و روغنش گذاشتم. من تصور نميكنم مردمان متوسط شهري، زندگي باين خوبي و مرفهي بتوانند داشته باشند.
در خانه و قلعه مالك هم مسكن دارد، از حيث خانه هم در رفاه است. باغداري فشافويه و بخصوص شهريار كه هزار ذرع زمين با آبرا سالي يكقران الي سه قران و شايد بيشتر بمالك ميدهد گنجي است بي‌بدل و باغدارهاي پنجاه شصت هزار تومان ثروت هم بين آنها پيدا ميشود كه هر يك براي خود اربابي هستند.
ص: 289
نميدهيد. اگر راست ميگوئيد، و واقعا دلتان براي كشاورزان ميسوزد، شر مأمورين دولتي را از سر آنها بكنيد «1».
خواننده عزيز تصور نفرمايند، كه من ملاكم، و براي جلوگيري از ضرر خود، در اطراف اين موضوع، قلم‌فرسائي ميكنم. خير! من آنچه ملك از پدرم بميراث داشتم همه را از دست داده‌ام. نصف آن، چنانكه در سابق اشاره كرده‌ام، با خانه موروثي در قرضي، كه براي خدمت بدولت گريبان گيرم شده بود، از كفم رفت، و باقي آن را هم، در بيست ساله دوره پهلوي، بواسطه كمي و كوتاهي اشل حقوق و زيادي مخارج، چنانكه شايد در آينده از آن ذكري بكنم، از دست داده‌ام. امروز از آنچه آسمان بر آن سايه افكند، جز يك خانه در شميران، ملك و مستغلي ندارم، و خوب ميدانم، كه آن‌ها كه ميخواهند، از اين انتشارات و برهم زدن روابط طبيعي بين رعيت و مالك، و با گل آب كردن بين آنها، ماهي وجاهت و رياست و وزارت و رهبري بگيرند. از اين نوشته من، خيلي عصباني خواهند شد. من باكي ندارم! بر فرض اينكه مرا (مرا هم) مرتجع
______________________________
(1)- امروز سه‌شنبه سيزدهم ارديبهشت 1328 در علي‌آباد جنب دهن‌آباد ملكي آقايان پيرنيا كه من در اين دو ده مستاجرم آمده‌ام، نزديك ظهر خبر آوردند دو نفر ژاندارم بخانه كدخدا نظر، كدخداي ده آمده‌اند. بعد از نهار ديدم كدخدا دو سه تا ورقه در دست وارد شد.
گفت من كه سواد ندارم، به‌بينيد اين كاغذ كه ژاندارمها آورده‌اند چيست. مثل اين است كه خودشان هم سواد ندارند كه بدانند مأمور چه كاري هستند. كاغذها را گرفتم. يكي شكايت‌نامه‌اي بود كه شاكي پولي بكسي داده، حال كه پس ميخواهد باو پس نميدهند. طرف شكايتش حسين عطار است. كدخدا گفت: اصلا در اين ده عطار ندارم كه حسين باشد يا حسن. ديگري دو احضاريه بود كه عبد الرضا پسر غلامعلي را از تهران احضار كرده بودند، كدخدا گفت اصلا چنين اسمي در اين ده نيست. ملاحظه فرمائيد براي دو تا احضاريه آنهم بغلط دو نفر ژاندارم بخانه كدخدا وارد مي‌شوند، نهار و چاي ميخورند، اسبهاشان كاه و يونجه ميخورند و بالاخره براي چه، براي هيچ!
در فشافويه البته علي‌آباد دو سه تا است. ممكن است در علي‌آباد ديگر، اين اسامي وجود داشته باشد ولي دو نفر ژاندارم براي يك احضاريه چه معني دارد، و انگاه بمجرد ورود همانطور سواره بپرسند چنين شخصي در اين ده هست يا نه و همين‌كه ملتفت شدند كه چنين شخصي اينجا نيست، فورا بايد بروند. ولي آقايان هيچوقت در بدو ورود از مأموريت خود حرفي نميزنند.
چرا؟ براي اينكه اگر فورا مأموريت خود را بگويند طرف فورا وسيله رفتن آنها را فراهم ميكند و از سورچراني بازميمانند و بسا ممكن است كه اصلا مثل ما نحن فيه عوضي آمده باشند.
اين است كه هيچوقت از مأموريت خود در بدو ورود چيزي نميگويند. همينكه خودشان و مالشان سير شدند، آنوقت است كه نوبت ايراد مأموريت ميرسد. خدا نكند درست آمده باشند، اگر چنين فاجعه‌اي رخ بدهد، بدبخت صاحبخانه را نصف العمر ميكنند و با اينهمه، با دو سه و حتي ده تومان كه از صاحب خانه ميگيرند كار را ناقص گذاشته ميروند و در پادگان پست و نزد رئيس خود يك مشت دروغ‌ور است بهم ميبافند كه براي دفعه بعد و بعدتر هم راهي باز گذاشته باشند.
اگر راست ميگوئيد و دلتان بحال طبقه زارع ميسوزد، شر اين ژاندارمها را از سر آنها بكنيد.
ص: 290
بخوانند، تشويشي بخاطر راه نميدهم، «من آرد خود را بيخته و آرد بيز را آويخته‌ام.» و آنچه بعقيده خود با خير عامه و جامعه مناسب ميدانم مينويسم، ولو اينكه، جمع كثيري حتي رؤسا، و وزراء، را از آن خوش نيايد، و مثل آن مؤمن گيلك، در روزنامه هم بمن حمله كنند.
در مرام دمكراسي امروزه، تقسيم مجاني خالصجات بين رعايا هم يكي ديگر از مرام‌هاي نافع قلم رفته است. در صورتي كه، اينكار هم مقصود اساسي، يعني ايجاد خورده مالك، را تأمين نميكند. زيرا، اين خالصجات، جز در تهران، بقدري كم و ناچيز است، كه شايد هزار يك املاك اربابي هم نشود. از طرف ديگر، معلوم نيست كه رعاياي اين دهات چه مزيتي بر سايرين دارند، كه بايد بي‌هيچ رنج و زحمت، و بدون هيچ منطق و جهت، مالك ملكي كه، شايد فقط يكسال بيشتر در آن زراعت نكرده‌اند، بشوند. اين عمل، جز ضرر دولت و استفاده جمعي غير مستحق كه شايد اكثر آنها به شيادي و حقه‌بازي و رشوه دادن بمأمورين معلوم الحال امروزه دولت، خود را رعيت اين دهات قلمداد كنند، فايده‌اي ندارد، و چون چيز مهمي نيست، بيش از اين در خور قلم‌فرسائي نميباشد. ولي، چون اين اخذ بغير حق و اعطاي بغير مستحق كاري بيهوده و نتيجه‌اي هم كه از آن منظور است عملي نميكند، اينست كه ميگويم: بهتر اين است، كه اين املاك را، در مقابل قيمت و باقساط، برعايا واگذارند. آنهم نه پيش از تصويب مجلس.
بعقيده من، بهترين فكري كه، براي بهبودي حال رعايا، ميتوان كرد اين است، كه همان ده يك عايدي خالص مالك را، كه سابق بعنوان ماليات ميگرفتند، حاليه هم بگيرند، و آنرا صرف بهداشت و تعليم و تربيت كشاورزان كنند. مواجب دكترها و آموزگاران را دولت بدهد، و قيمت دوا و لوازم تعليم و تربيت را از اين ده يك بپردازند، و در اين مصارف، فقط نظارت مالك و نماينده انتخابي رعيت‌ها را مداخله بدهند، و از تماس مأمورين دولت و جوجه رهبرها، با كشاورزان، جدا جلوگيري كنند. ولي شرطش اين است كه آقايان دكترها و آموزگاران هم دلشان رحم آمده، دل از پاي تخت بركنند و در دهات مشغول نجات طبقه زحمت‌كش كشور، از بيماري و جهل، بشوند. ولي كجا؟
تا دمكراسي راه پيشوائي و رهبري و رياست و وزارت را براي آنها باز گذاشته است، همه ميخواهند وزير و وكيل و رئيس و رهبر و پيشوا باشند. هيچيك باقامت در دهات راضي نخواهند شد، و همگي ده‌نشيني را براي همكار، و «مرگ را براي همسايه، حق خواهند دانست «1».» باز هم در اين شهر در هر كوچه و معبري چندين تابلوي مطب دكتر خواهيم ديد، كه همه از بيكاري مگس ميگيرند، و احيانا مريض ميتراشند، و روزنامه‌ها
______________________________
(1)- از مثل معروف «مرگ حق است ولي براي همسايه.» اقتباس شده است. معني آن معلوم و مورد استعمالش جائي است كه كسي اصل مسلمي را كه اجراي آن زحمتي دارد نسبت بخود رعايت نكند و ديگران را باجراي آن وادار نمايد.
ص: 291
را از اعلان ساعت مطب خود پر ميكنند. آموزگاران هم، اگر يك محل بلا متصدي در مركز پيدا شود، بر سر آن بر مغز هم ميكوبند.

بعد از معترضه‌

باري، سخن از بيانيه و چگونگي تشكيل كابينه قوام السلطنه بود.
از اينكه اكثريت اعضاي كابينه، مانند محتشم السلطنه و ممتاز- الدوله و مستشار الدوله و مشار السلطنه، از محبوسين هستند، معلوم است كه ميخواهند كارهاي كودتا را تكذيب كنند، و عمليات اين نود و دو روزه را عملا بد بشمارند. در اين صورت، نبايد سردار سپه را، كه ام الاسباب اين اوضاع بوده است، در اين كابينه باقي گذاشته باشند. در صورتيكه، باز هم مي‌بينيم او كماكان وزير جنگ است، و هيچ‌كس جزئي ايرادي هم بر اين وضع نميگيرد. حتي، آزاديخواهان دو- آتشه و محبوسين سيد ضياء الدين هم، چون جديت او را در فراهم كردن وسائل پيشرفت ارتش ديده‌اند، همگي معتقدند، كه بايد اين شخص وزير جنگ باشد، تا بكارهاي قشوني اين كشور سروساماني بدهد، و امنيت را در كشور برقرار كند.

نيظامو العولما ايستميرخ‌

خانواده ديباي امروز، يكي از دودمانهاي معروف تبريز، و نظام- العلما رئيس اين خانواده، خود و پدرش طرف توجه وليعهدها و شاهان دوره استبداد، و افراد ايندوده در، دوره وليعهدي مظفر الدين شاه، از اشخاص مبرز دربار وليعهدي، و بعضي از آنها، مانند ساعد الملك و علاء الملك و ناظم الدوله، در سلطنت ناصر الدين شاه هم بمقام سفارت و ايالت و وزارت رسيده بودند، و نظام العلماهاي رئيس خانواده، در لباس اهل علم، از اشخاص عاقل و سياستمدار و مردم‌دار بشمار مي‌آمده، در حقيقت، ترقي اين خاندان مرهون وجهه آنها بوده است.
در دوره مجلس و مشروطه اول، و آن انجمن بازيها، كه خواننده عزيز از جلد دوم «شرح زندگاني من» بآن سابقه دارد، با اينكه هنوز قانون انجمنهاي ايالتي و ولايتي از مجلس شوراي ملي نگذشته بود، نظر باينكه لايحه آنرا تازه بمجلس برده بودند، ملت در شهرهاي مركز ايالات و ولايات انجمنهائي از وجوه اهالي، ولي البته بدون انتخاب و ترتيب، باسم انجمن ايالتي و ولايتي تشكيل كرده، و اين انجمنها در كارهاي عمومي نظارت، يا بهتر گفته شود، مداخلاتي ميكردند. ولي، چون قانوني، كه حدود اين نظارت يا مداخله را تعيين كند، هنوز وجود نداشت، انجمنها اكثر تندروي ميكردند، و تصميمات آنها غالبا مخالف مصالح عمومي حكومتي بود، و احيانا كشمكش‌هائي هم بين اين دو قوه ايجاد ميشد، و مناقشه و مشاجره‌هائي بين طرفين در ميگرفت، اجمالا اين انجمنها، جز راه انداختن سروصداي زيادي بي‌ثمر، و جلوگيري از پيشرفت نفاذ امر حكام و فرمانفرمايان، نتيجه مثبتي نميداد. معهذا، شايد در بعضي موارد، پاره‌اي زياده‌رويهاي حكام را جلوگيري ميكرد.
مردم ساده آن روزگار، با اينكه هيچ مداخله‌اي در انتخاب اعضاي اين انجمنها
ص: 292
نكرده بودند، چون ضديت آنها را با حكومت ميديدند، آنها را حافظ حقوق خود دانسته، احكام انجمن را مانند وحي آسماني لازم الاجراء مي‌پنداشتند، و هرروز عده كثيري در حياط و كوچه و خيابان محل انجمن جمع ميشدند، تا از نمايندگان خود (؟) تقويت كرده، احيانا قوه مجريه احكام انجمن خويش باشند.
از ميان انجمنهاي ايالتي و ولايتي كل كشور، انجمن ايالتي آذربايجان خيلي مقتدر، و خدماتي هم بآزادي كرده بود. چنانكه، در وقعه لوطي‌بازي ميدان توپخانه بواسطه تلگرافات اين انجمن بود، كه ساير انجمنهاي ايالتي و ولايتي كشور، به پشتيباني مجلس شوراي ملي انگيخته شده، و مستبدين دربار محمد علي شاه را بلولئين كردند، و بالجمله در آن دوره، بعد از مجلس شوراي ملي، انجمن ايالتي آذربايجان قدرت معنوي زيادي تحصيل نموده، و تمام اهالي تبريز، كه مركز آذربايجان بود، تا همه‌جا، از انجمن ايالتي خود دفاع ميكردند، و از آن حرف‌شنوي داشتند. پيشرفت ستارخان سردار ملي در دوره استبداد صغير، و مقاومت ده ماهه تبريز در برابر قشون دولتي، بر اثر همين نفاذ امر انجمن ايالتي آذربايجان بود، و الا ستار خان كسي نبود كه بتواند اين كار را يك تنه اداره كند.
در دوره مجلس اول، و يكي از روزهاي اوليه و هرج‌ومرج انجمن ايالتي آذربايجان بعضي از اعضاء بافكرتر، كه از بي‌نظمي مذاكرات و زيادي مداخلات انجمن، در كارهاي مشروع حكومتي بجان آمده بودند، پيشنهاد كردند كه نظامنامه‌اي براي انجمن نوشته شود كه حدود اختيارات و رويه مذاكرات انجمن تعيين گشته، وقت گرانبهاي جلسات بمذاكرات بيهوده تلف نشود.
در سر رد و قبول اين پيشنهاد مشاجره زيادي درگرفت و چنانكه معلوم بود اكثريت اعضاء كه طرفدار بي‌لجامي بودند برضد اين پيشنهاد عاقلانه برخاستند، البته مذاكرات بزبان تركي بود. هواخواهان و اضداد داد فصاحت و بلاغت دادند و آنچه در انبان مغز خود كنايه و استعاره نيش‌دار تركي داشتند، برضد همديگر بكار بردند و بقدري سروصدا و هياهو راه انداختند كه مردم متفرقه كه در حياط و كوچه بودند بدون اينكه بدانند مذاكره بر سر چه موضوعي است چون اجمالا از سروصداي زياد انجمن دانستند كه موضوع مهمي در جلسه مطرح است، همگي در نزديكي طالار جلسه اجتماع نمودند. چون طرفين قضيه خيلي در عقيده خود پافشاري داشتند رئيس انجمن، براي ختم مناقشه موضوع را تحت رأي كشيد. اكثريت بعدم لزوم نظامنامه رأي داد، رأي اكثريت «نظامنامه ايستميرخ» كه اعلام شد، طرفداران رد پيشنهاد از فرط شادي هم صدا آنرا تكرار كردند.
مردمي كه جلو طالار جلسه بودند و البته معني نظامنامه را هم نمي‌فهميدند نظامنامه را نيظامو العولما شنيدند و براي اظهار انقياد نسبت بانجمن، صدا را به جمله نيظامو العولما ايستميرخ بلند نمودند. باقي اشخاص كه در حياط و كوچه بودند، براي اينكه در
ص: 293
وطن‌پرستي از ساير همشهريها عقب نمانند گفته آنها را تكرار كرده، و چون رأي انجمن را فوري و واجب الاجراء دانستند، همگي بخانه نظام العلما هجوم برده آنچه از غث و سمين يافتند، بانضمام در و پنجره عمارت كندند، سوختند و بردند و خانه را بشكل مسجد خرابه‌اي درآوردند، تا اطاعت خود را نسبت بانجمن ايالتي ظاهر كرده و امر (؟) انجمن را در باره نظام العلما كه بواسطه تقرب خود و افراد خانواده‌اش بشاه حاضر و وليعهد سابق طرف بي‌مهري آزادي‌خواهان بجا آورده بودند باجراء رسانده باشند!
متوجه باشيم كه از آوردن اينواقعه حقيقي افسانه مانند تاريخي، من نمي‌خواهم نتيجه بگيرم كه خداي نكرده تمام اهالي آذربايجان يا اهل تبريز از اين قماشند. بلكه، اكثريت قريب باتفاق سكنه اينقسمت از خاك ايران را مردماني منطقي و چيز فهم و مسلمان پاك‌سرشت خوش اخلاق ميدانم. اينها جز عده‌اي ماجراجو كه در هر شهر و ديار يافت شده و در هرجا كه «آش باشد مثل حسنك فراشند.» نبوده‌اند. و معتقدم كه امروز هم اگر هزار يك از اهالي واقعي آذربايجان؛ اوضاعي را كه از يكسال پيش بدست عمال خارجي در آنجا براه افتاده است طالب شده باشند، از حيث فهم و ادراك و مسلماني و اخلاق، نظير همان «نيظامو العولما ايستميرخ» هاي سي چهل سال قبلند. حتي ميخواهم بگويم اگر همين نيمه وحشي‌ها هم مقصود و اساس «خودمختاري» و ترويج زبان تركي و مضار آنرا براي وحدت ملي، توجه كنند مسلما با نهصد و نود و نه نفر باقي اهالي هم‌صدا و هم‌بازو شده رؤساي خود را سنگسار كرده و زير علم وحدت ملي درمي‌آيند، و كلاه اين چند نفر رهبر و پيشوا را كه اكثر مجهول الهويه هم هستند پس معركه مياندازند «1».

وارث و مورث يك لقب‌

يكي از افراد خانواده نظام العلما كه همراه تركهاي مظفر الدين شاهي بتهران آمده بود، ميرزا نصر اللّه خان طباطبائي بود. ميرزا نصر اللّه خان در اينوقت البته برسم دوره، لقبي با مضاف يكي از افعال وصفي و مضاف اليهي از قبيل ممالك يا لشكر يا خلوت و از
______________________________
(1)- در زمان خيلي سابق درويش‌ها در سر چهار راهها معركه ميگرفتند و چيزهائي براي مردم ميگفتند و ضمنا شاهي صد ديناري هم از بعضي از آنها باسم چراغ اللّه دريافت ميداشتند.
درويش در وسط سفره‌اي پهن ميكرد و اسباب كار خود را كه گاهي جعبه مارگيري بود در اين سر و آن سر سفره ميگذاشت و مشغول شيد اللهي خود ميگشت دوره اين سفره بقدر يك ذرعي حريم بود كه براي گردش درويش باز ميماند. بعد از اين حريم تماشاچي‌ها دايره‌وار مي‌ايستادند. اگر جمعيت زياد ميشد درويش دايره صف اول و دوم و سوم را مي‌نشاند كه باقي كه ايستاده‌اند، بتوانند عمليات را ببينند و يا از بيانات او استفاده كنند. اين بساط را معركه ميگفتند. احيانا اتفاق مي‌افتاد كه يكي از تماشاچي‌ها رفتاري ميكرده كه باعث تفرقه حواس سايرين ميشده، اگر بنصيحت درويش آرام نميگرفت و باز هم مخل بود، يكي از تماشاچي‌ها كه از رفتار او بيشتر عصباني و باو نزديكتر بود كلاه او را برميداشت و به بيرون دايره پرتاب ميكرد. مؤمن ناگزير براي بدست آوردن كلاه خود از معركه خارج ميشد، سايرين جاي او را ميگرفتند و همگي از شرش خلاص ميشدند «كلاهش پس معركه است» از اين راه ضرب المثل شده و كنايه از بيرون كردن شخص مخل از كاري است كه جمعي بآن مشغولند.
ص: 294
اين قماش داشته است كه من از اين مضاف و مضاف اليه بي‌اطلاعم، ولي در اينوقت كه دولتيان خواستند عبد الحسين خان كفري فخر الملك سابق را براي دفعه دوم از امتيازات و شئونات دولتي خلع كنند، لقب ناصر السلطنه را هم كه بعد از لقب فخر الملكي سابق باو داده بودند، به ميرزا نصر اللّه خان طباطبائي دادند، و ايشان بعد از زيارت بيت اللّه بحاجي ناصر السلطنه معروف گشتند. از خواننده عزيز اجازه ميخواهم قبل از اينكه بوارث لقب ناصر السلطنه، يعني ميرزا نصر اللّه خان ديبا بپردازم قدري از مورث اين لقب، يعني عبد الحسين خان كفري، كه اگر امروز زنده بود نام خانوادگيش رادسر ميشد، بنويسم.

عبد الحسين خان كفري‌

عبد الحسينخان، مادرش شاهزاده و پدرش خان بابا خان سردار و از وجوه قاجاريه و مردي متمول و از آن اشخاص بود كه بصرافت طبع و براي سير و گردش، از اوايل جواني اكثر اوقات خود را در اروپا گذرانده، مردي آزاده و اخلاقا روح انتقادي داشته و آنچه بر سرش آمده از اينراه بوده است. من جوان‌تر از آن بودم كه با او سروكار و رفت و آمد داشته باشم. ولي، از آنچه از اشخاصي كه با او خصوصيت داشته‌اند شنيده، و با افكار و عقايد امروزه مقايسه ميكنم، ميتوانم بگويم كه اگر آن مرحوم امروز حيات داشت، نه همين مرد مسلمان خالص العقيده‌اي بشمار ميآمد بلكه از اكثر متدينين ايندوره هم با ايمان‌تر بوده، و در هرحال استحقاق لقب «كفري» بهيچوجه نداشته است. منتها بواسطه روح انتقاد و اقامت زياد در كشورهاي آزاد نمي‌توانسته است دندان روي حرف بگذارد «1» و آنچه مخالف رويه و فكر خود تشخيص ميداد بدون هيچ پروا، از آن انتقاد ميكرده، و چون اديب و فاضل و شاعر هم بوده، نقادي‌هاي خود را به بياناتي مضحك ميآراسته، كه گفته او دهن‌بدهن گشته، بگوش طرفها ميرسيده و كينه او را در دلها جاي- گير ميكرده است.
خانم عزت الدوله، قطع‌نظر از نسبت مادري، دخترش افسر السلطنه هم عروس عبد الحسينخان بود، بموجب اين سوابق عبد الحسين خان گاهي بديدار خانم ميرفت در يكي از اين ملاقاتها خانم از كسالت نوه‌هاي خود كه بچه‌هاي ميرزا حسينخان معتمد الملك از دختر وليعهد بودند، شكوه كرده، و گفت من بالاخره خود را از اين خيالات آسوده كرده اين بچه‌ها را بسيد علي دربندي فروخته‌ام، مال من نيستند مال سيد اولاد پيغمبرند.
انشاء اللّه از آفات محفوظ خواهند ماند. عبد الحسينخان از خانم پرسيد، بچه‌ها را بچه قيمت بسيد فروخته‌ايد؟ خانم گفت يكي هفتصد دينار، خان گفت تو گوش بيچاره سيد اولاد پيغمبر آب كرده‌ايد «2» زيرا اين تخم و تركه «3» صدتاش يك پول ناروا نمي‌ارزد، البته اين
______________________________
(1)- دندان روي حرف گذاشتن كنايه از تحمل كردن و تعرض ننمودن به چيزهائي است كه حقا يا بنظر شنونده ناروا باشد.
(2)- آب توي گوش كسي كردن، كنايه از مغبون كردن او در معامله است. تاريخچه اين استعاره هم بر من نامعلوم است.
(3)- تخم و تركه، كنايه از اولاد و احفاد است و مورد استعمال آن در مواقعي است كه بخواهند تعييري نسبت بآنها بكنند يا از زيادي آنها اشاره‌اي بنمايند.
ص: 295
شوخي بگوش يحيي خان مشير الدوله ميرسيد، و هرقدر هم شوخي قوم و خويشي بود باعث تكدر او ميگشت.
ميرزا محمود خان موقر، داماد ما، ميگفت. عبد الحسين خان سالي چندين مهماني ميكرد، و منتهاي دقت را در تناسب مهمان‌ها با يكديگر، مراعات مينمود. هريكي دو ماه يكبار نوبت بمن و اشخاص هم ذي من ميرسيد. يكروز ما را دعوت كرد، رفتيم، اطاق سفره خانه‌اش بزرگ بود. در شاه نشين اين طالار يك سفره هشت نه نفري انداخته بودند. نهار خورده، تا عصر آنجا بوديم. بعد از دو هفته، دعوت ديگري از عبد الحسينخان رسيد، كه بازهم براي جمعه دعوت كرده بود. پيش خود، تصور كردم كه خان تغييري در دسته‌بندي مهمان‌هاي خود داده، و مرا هم با عده ديگر متناسب ديده، و اين پشت هم افتادن دعوت از اينراه است.
روز موعود رسيد. يكي دو ساعت بظهر مانده بمهماني خان رفتم. با كمال تعجب، ديدم مدعوين عينا همان اشخاص دو هفته قبلند، و حتي يكنفر هم تغيير نكرده است. موقع نهار رسيد. ما را بهمان طالار بزرگ سفره‌خانه بردند، و در همان شاه‌نشين، و در سر همان سفره، كه محتويات آن، حتي ظرفها كما و كيفا بدون اندك اختلاف، همان سفره سابق بود نشاندند. ولي، ضمنا ديدم، در طالار اصلي سفره‌خانه، مثل بساط آشپزان شاه، سفره چرمي بزرگي، باندازه اطاق، افتاده، در يك سمت سفره، مجموعه‌ها و سيني‌ها و باديه‌هاي پر از برنج و آرد و روغن و ادويه و قند و آب‌ليمو و حتي، تقار ماست و دسته سبزي، با نظم و ترتيبي كه خالي از زيبائي هم نيست، چيده‌اند، و در سمت ديگر قاب و قدح و ظروفي كه براي چنين سفره‌اي لازم است آماده كرده‌اند. هيچيك از مهمان‌ها ندانستند اين بساط مقدمه چه كاري است، و همگي منتظر بوديم كه صاحبخانه، سر سفره توضيح بدهد. ولي در حين نهار خوردن، عبد الحسين خان، با گشاده‌روئي و صحبت‌هاي شيرين خود، از همه‌چيز گفت غير از اين بساط. وقتي ميخواستيم از سر سفره برخيزيم، گفت، دو هفته قبل، من از آقايان استدعا كرده بودم بر بنده منت گذاشته، نهار را در خدمتشان بودم. شنيدم، يكي از آقايان، در نزد رفقاي خود، خيلي از پذيرائي ناقابل من تحسين كرده، و در آخر فرموده‌اند، همه‌چيز سفره خوب و آبرومند بود، غير از اينكه كم بود. من براي آن اين مهماني را بلافاصله تكرار كردم كه جزئيات سفره قبل از نظرها فراموش نشود. چنانكه ملاحظه ميفرمايند، عده همان عده و سفره هم، بي‌كم زياد، همان سفره است. همگي خورديم و سير شديم. باقي غذا هم بقدري هست كه نوكرها را كفايت كند، بلكه ته سفره هم به بيرون برسد. اگر غذا براي خوردن است، بعقيده من زيادتر از اينش اسراف و تبذير و مال دور ريختن است. اگر براي بردن بمنزل‌ها است، مواد اوليه آن حاضر، و براي بردن و استفاده كردن مناسبتر از غذاي پخته است. بسم اللّه بفرمايند. هرقدر و از هرچه ميل داشته باشند، در ظرف هائيكه طرف ديگر سفره چيده شده است، بريزند، نوكرهاي خودتان به خانه خواهند برد.
ص: 296
الحق براي جلوگيري از اسرافيكه در آن دوره در مهمانيها معمول بوده، كه براي هفت و هشت نفر خوراك صد نفر را تهيه ميديدند، از اين عملي‌تر، ممكن نيست تنبيه و تذكري فكر كرد. ولي، آيا اينكار سراپا منطقي و عاقلانه با رسم زمان هم سازگار بود؟
مسلما خير! چنانكه شخصي كه صاحب‌خانه اينكار را براي تنبيه او كرده، با اينكه او را معرفي نكرده بود، يقينا بعد از اين تاريخ، رنجيده و دوستي خود را با او قطع كرده، و در عداد بدگويان او درآمده است.
با اين بذله‌گوئي‌ها و اين بذله‌كاريها، عبد الحسين خان، البته، بخرافات كه ميرسيده است، آنچه مضامين ادبي و معاني بياني در مغز خود داشته، بيرون ميريخته، است.
خواننده عزيز را زياد عذاب ندهم، يك رفتن به تكيه دولتي، يا برخوردن بيكي از دسته گرداني‌هاي دوره، و يا رفتن بيكي از مجلس‌هاي روضه‌خواني، و شنيدن يكي از روضه‌هاي طرز ملا آقاي دربندي، كافي بوده است كه عبد الحسين خان، با روح انتقادي خود، تا چندين روز موضوع براي صحبت‌هاي بامزه خويش داشته باشد. معروف شدن او بكفري بر اثر همين انتقادهاي او از خرافات بوده، و شايد گاهي هم، براي نمكين كردن بيانات خود، دست حاشيه رفته «1» پاپي پاره‌اي از عقايد مذهبي هم، كه از اصل و مبناي آن بي‌اطلاع بوده است، ميشده، ولي مسلما، از اكثر اشخاص ايندوره متدين‌تر بوده است.
مسلم است، روح انتقادي عبد الحسين خان، كه از اوضاع حكومتي اروپا هم مطلع بوده، كارهاي دولتي را ناديده نميگذاشته، و از آنها هم انتقاد ميكرده، و مخصوصا وزارت اعظم ميرزا علي اصغر خان، پسر ابراهيم قره نوكر آبدارخانه، بر خان قجر شاه وارث خيلي گران مي‌آمده، و با ركي و آزادي كه داشته، همه‌جا، بي‌پروا، از انتقاد عمليات او كوتاه نمي‌آمده، و شايد در بيانات انتقادي اديبانه خود، شاه را هم بي‌نصيب نميگذاشته است. اين جمله سبب شد كه، در اواخر سلطنت ناصر الدين شاه، مواجب او را قطع كنند، و او را از تمام امتيازات دولتي، حتي لقب فخر الملكي، بيندازند.
لقب او گير ابو الحسنخان (پدرزن آينده من) كه در اين وقت يكي از پيشخدمتان جوان ناصر الدين شاه بود، آمد.
مدتي گذشت. عبد الحسينخان در اروپا بسر ميبرد، تا بعضي مصلحين خيرانديش ميان افتادند، صدراعظم و شاه را نرم كرده، مواجب او مجددا برقرار شد، و الغاي امتيازات دولتي او را از بين بردند، و، براي اينكه معلوم باشد كه با او التفات سابق را دارند، او را بلقب ناصر السلطنه هم مفتخر كردند.
______________________________
(1)- كتابهاي صرفي و نحوي و فقهي و اصولي سابق كه امروز هم در مدارس قديمه طرف مراجعه است، حاشيه‌هائي دارد كه اكثر از متن هم تجاوز ميكند. «دست حاشيه رفتن» كنايه از بيان مطلبي است كه با موضوع مناسب ولي خيلي لازم نباشد و اين كنايه را كم‌كم تعميم داده و در مورد هر تخطي و تجاوزي، ولو اينكه مربوط به متن و حاشيه و معترضه‌گوئي هم نباشد سرايت داده و در هر مورد كه كسي دست حاشيه‌اي برود استعمال ميكنند.
ص: 297
بعد از ناصر الدين شاه، باز نميدانم آقاي عبد الحسين خان ناصر السلطنه چه دسته گلي بآب داد، كه مجددا مستحق قطع مواجب و سلب امتيازات دولتي شد. اين‌بار لقبش گير ميرزا نصر اللّه خان طباطبائي، كه اگر امروز زنده بود بايد او را ديبا خواند، آمد، و خان قجر، تا چندين سالي كه زنده بود، همينطور بي‌لقب و بدون مواجب راه ميرفت.
خانواده عبد الحسينخان، ابتدا، سرداري را براي نام خانوادگي خود اختيار كردند، بعد، بجهت اينكه لقب سابق پادشاه كشور سردار سپه بود، و در اين اسم‌گذاريها هم گرفت و گير زياد ميكرد، نام خود را تغيير داده رادسر را، كه همان منقلب و تحريف شده كلمه سردار است، براي خود نام خانوادگي اتخاذ كردند، كه اصل و ريشه لقب جد اعلي را هم براي خود محفوظ داشته باشند.

حاجي ناصر السلطنه‌

اما ناصر السلطنه ديبا، كه حاجي شدنش هم شايد، تا حدي، براي تطهير لقب عبد الحسينخان كفري بوده است، مردي بسيار زيرك و باهوش و در ميان تركهاي مظفر الدين شاهي، از همه مبرزتر و حق و حساب‌دان‌تر از كار درآمد. وقتي از تبريز تازه بتهران آمده بود، چون در آنجا حتي در دربار وليعهد هم هيچ فارسي حرف نميزدند، اين زبان را بسيار بد حرف ميزد، و احيانا، در فارسي‌گوئي، منفعت را منفيت و كربلا را كلبلاه ميگفت «1» ولي، بعد از دو سه سال اقامت در تهران، بقدري در فارسي‌گوئي، لهجه تركيش كم شده بود، كه اشخاص بي‌سابقه او را ترك زبان متولد نشو و نما يافته در تهران تصور ميكردند. در صورتي كه شايد، تا قبل از مظفر الدين شاه، هيچ تهران را نديده بود، و اين خود نشانه كمال هوش و حافظه اوست، كه در چهل سالگي، توانسته است، باين سهولت، تغيير لهجه بدهد.
حاجي ناصر السلطنه بزودي وزير خالصجات و يكي از رجال حسابي دربار مظفر الدين- شاه شد. بعد از اين شاه، در سلطنت محمد عليشاه بوزارت خزانه، كه مهم‌ترين مشاغل قلمي دوره استبداد بود، نيز، نايل آمده، و در دوره استبداد صغير اين شغل را دارا بود.
خواننده عزيز از وضع خزانه‌داري زمان استبداد، از جلد اول «شرح زندگاني من» صفحه 391 تا 393، اطلاع داشته و ميدانند، كه كار خزانه‌داري در دوره‌هاي قبل هم كار آساني نبود، تا چه رسد به ايندوره، كه، بواسطه احكام علماء در تحريم دادن ماليات بعمال محمد عليشاه، عايدات دولتي بصفر رسيده، و كار وزير خزانه، كه بايد پول براي تمام مصارف دولتي فكر كند، بسيار مشكل بوده، و چقدر زيركي و زرنگي لازم داشته است كه متصدي اين شغل در كار خود در نماند. الحق، حاجي ناصر السلطنه كسي بود كه ميتوانست بخوبي از عهده اينكار برآيد. اينمرد باهوش موقع سررسيد اقساط
______________________________
(1)- برادرزاده‌ام ميرزا محمد علي خان كه من از او ولو در بيانات عادي هم كمتر مطالب غيرجدي و غير واقع شنيده‌ام ميگفت: ناصر السلطنه وقتي تازه از تبريز آمده بود، روزي بديدن من آمد. صحبت از حاصلخيزي املاك آذربايجان بود، ناصر السلطنه در ضمن بيانات خود گفت:
دهي داشت شاه مال خودش نبود (يعني خالصه بود) من اجاره كرده بودم از منفيتش رفتم كلبلاه.
ص: 298
موديان را، بدون هيچ يادداشت، در حافظه خود، داشت. تشر و ملايمت، دو اسلحه استبداد، را چنان بموقع بكار مي‌بست، كه باصطلاح زمان، از سنگ «1» هم پول درميآورد.
كليات بده و بستان خود را در حافظه نگاه ميداشت و هيچوقت محتاج به استفسار از اعضاي جزو نبود. بلكه، اعضاي او، در كارهاي سپرده بخود، بيشتر باطلاعات او احتياج داشتند، تا او بآنها.
بهرحال، با ورود آزاديخواهان بتهران، و جنگ دو سه روزه آنها با قزاق‌هاي لياخوف و سيلاخوري‌ها، بساط استبداد صغير، جمع، و بجاي آن، مشروطه كبير پهن شد. آزاديخواهان و بخصوص دمكراتهاي آنروز، ديوان محاسباتي، از عميد الحكما (عميد السلطنه) و سيد عبد الرحيم خلخالي و سيد محمد كمره‌اي و مشير اكرم و از اين قماش، تشكيل كردند، كه خورده برده‌هاي عمال استبداد را، بوسيله رسيدگي به حساب آنها، از گلويشان بيرون بياورند. البته، ناصر السلطنه، از همه بيشتر مطمح نظر آنها بوده است.
بعد از اينها، خود حاجي ناصر السلطنه براي من نقل ميكرد، كه دفعه اول، كه براي دادن حساب، بوسيله دو نفر مجاهد موزربند، خبرم كردند، و بديوان محاسبات رفتم، از صحبت‌هاي آقايان رؤسا و حرفهائي كه از دهن آنها بيرون مي‌پريد دريافتم:
كه اين آقايان پيش خود خيال كرده‌اند، دارائي مرا بعنوان باقي از من بگيرند. اصل كلي، «عمل ديوان قبض است و برات»، جمله‌اي واهي و حرفي است، كه در قاموس آنها هيچ معني ندارد، و از مذاكراتي كه راجع بحساب سايرين در بين خود داشتند، بخوبي معلومم شد، كه نميخواهند بروات پرداختي صاحب جمع‌ها را از قرار توماني يك تومان، بحساب بياورند، بلكه، تصور ميكنند، كه بايد از اين بروات اقلا توماني پنج قران، كه بعقيده آنها دخل صاحب جمع بوده است، برگردانند. در صورتيكه، شما بهتر از همه‌كس ميدانيد، كه قطع‌نظر از بروات تحويل كه بادارات دولتي و بيوتات سلطنتي داده ميشد، و ديناري براي خزانه‌دار عايدي نداشت، در موارد عادي بخصوص كم‌پولي، بروات مواجب و مقرري و انعام متفرقه مردمان بي دست‌وپا هم، براي خزانه‌دار، بيش از توماني ده پانزده شاهي، و منتها يكقران، فائده عايد نميكرد. زيرا، اين بروات، تا بدست خزانه‌دار برسد، دو سه بلكه چهار پنج دست
______________________________
(1)- هرچيز يا شخصي را كه جسما و اخلاقا سخت باشد بسنگ تشبيه ميكنند. اشخاص پر درونه و كم‌حرف را هم بسنگ تشبيه كرده‌اند. مثل قطعه ذيل كه در روزنامه تربيت خوانده و تصور ميكنم مال خود ميرزا محمد حسين خان فروغي باشد:
گفتم كه بگوشه‌اي چو سنگي‌بنشينم و روي دل بدلدار
دانم كه ميسرم نگرددتو سنگ درآوري بگفتار
ص: 299
گشته، و هريك، در مقابل پول پيشي كه ببهاي آنها داده بودند، توماني ده پانزده شاهي استفاده كرده، و بدست بعدي سپرده بودند.
من خود سر رشته‌دار حساب خود بودم، و چون از اوضاع دربار محمد علي شاه بخوبي واقف بوده، و ميدانستم كه بزودي اين تعزيه تمام خواهد شد، طوري ترتيب كار خود را ميدادم، كه هروقت اوضاع برهم بخورد، نه يك دينار باقي‌دار، و نه يك شاهي طلبكار، و، در گذراندن حساب خود هم، حاجتي بهيچكس نداشته باشم. هيچوقت برات را، بدون پرداخت وجه، نزد خود نگاه نميداشتم، و هيچگاه، از پول خود، برات نميخريدم، و برواتي را كه ميپرداختم، تمام را نزد خود و در خانه خود ضبط ميكردم، كه اگر روزي وضع دگرگون شود، كسي از من طلبي نداشته، و ريشم دست كسي نباشد، كه هرروزه بوساطت او احتياجي داشته باشم.
وقتي از ديوان محاسبات بخانه برگشتم، قدري در اطراف حساب خود فكر كرده، ديدم، با اين آقايان، نميتوان راسته حسيني «1» رفتار كرد. بايد حيله‌اي بكار بست، كه آقايان در وهله اول مرا باقي كار بدانند، و از كسر و نكس بروات متفرقه، كه در آن دخل‌هائي هم در كار بوده است، صرفنظر كنند. پيش خود حساب كردم، بر فرض اينكه آقايان فكر كرده باشند، كه دو مقابل دارائي منهم برايم باقي بنويسند، بيش از هفتصد هشتصد هزار تومان نخواهد بود. پس بهتر اينست، كه معادل اين مبلغ، از برواتي كه هيچ ترديدي در پرداخت تام و تمام آن نيست، از ميان بروات خود خارج كرده، مابقي را تحويل مميز حساب بكنم. البته، وقتيكه نتيجه حساب بدست آمد، آقايان بهمينقدر باقي اكتفا كرده، ديگر حرفي از تومان پنجقران كسر بروات متفرقه بميان نخواهند آورد، و همينكه پذيرفته شدن اين بروات به توماني يكتومان محرز و مسجل و باقي من اعلام شد، آن وقت اين بروات لاكلام را بيرون آورده و تحت باقي بخرج خواهم گذاشت، كه حساب باقي و فاضلي پيدا نكرده و باين حيله گريبان خود را از دست اين آقايان، كه هيچ حساب سرشان نميشود، خلاص كنم.
همين كار را كردم، باقي بروات را تحويل مميز حساب نموده، فهرست گرفتم.
بعد از چند ماهي، يك روز، بوسيله دو نفر مجاهد موزر بند، خلاصه جمع و خرج باقي حساب خود را در ورقه‌اي دريافت داشتم، كه در ذيل آن نوشته بودند، آقاي ... (يكي از دو نفر مأمور،) وظيفه‌دار است، كه از باقي كار باقي حساب را، كه بالغ بر مبلغ ...، است دريافت دارد، يا خود او را در ديوان محاسبات حاضر نمايد. منكه به مقصود خود رسيده بودم، ورقه را در جيب گذاشته، با آقايان تحصيلداران بيرون آمده، بديوان محاسبات و نزد مميز حساب رفتم، و جدا ايستادم، كه شما اشتباه كرده‌ايد، و من ديناري باقي ندارم. آنقدر داد و فرياد راه انداختم، كه مميز مجبور شد، براي اثبات صحت تشخيص خود، صورت حساب را نزد من گذارد.
______________________________
(1)- راسته حسيني راست و درست و بي‌حيله و تزوير و پشت هم اندازي.
ص: 300
آنروز تا آخر وقت باين صورت وررفتم. آخر وقت با دو نفر مأمور بخانه آمده، براي آنها منزل و مهماندار معين كرده، فردا و پس‌فردا، تا يك هفته، هر روز اول وقت، نزد مميز حساب ميرفتم، و صورت را از او ميگرفتم، و جزئيات آنرا با فهرست برواتي كه تحويل داده بودم تطبيق ميكردم. بالاخره، روز آخر، مأيوسانه و ظاهرا با حال خراب بمنزل برگشتم، البته مأمورين هم، هرروز، با من بديوان محاسبات مي‌آيند، و با من برميگردند، و آقايان رؤسا، كه از پشت پنجره آمد و رفت مأمورين را با من مي‌بينند، از اخم و عبوسي و بدي ظاهر حال من، بخصوص در اين روز آخري، كيف ميكنند.
فرداي روزي كه رسيدگي مصنوعي من بصورت حساب سرآمده بود، نزد مميز رفته گفتم: در اين چندساله، من مبلغ زيادي بقزاقخانه و بيوتات سلطنتي پول داده‌ام، من حواسم متفرق است، ولي آنچه در نظر دارم از اين بابت‌ها چيزي بخرج اين حساب نظرم نيست، ديده باشم. مميز گفت همينطور است كه ميگوئيد چيزي از اين بابت‌ها در جزو بروات شما نبود، كه بخرج حساب بيايد. يك دو روزي هم خود را با پرده دوم اين كمدي مشغول كردم.
يكروز صبح با ظاهر خوشحال و خرم و خندان، بديوان محاسبات رفته بروات بي‌سوسه ذخيره‌اي را كه البته ديشب برحسب تصادف پيدا كرده بودم، همراه بردم و با آب‌وتاب تمام، قصه‌اي هم براي چگونگي پيدا كردن آن‌ها نقل و كليه بروات را بمميز نمودم. مميز كه البته از جزئيات و مبلغ آنها بي‌خبر بود، برخاسته به اطاق رؤسا رفت. بعد از برگشتن بروات را از من گرفت و فهرست داد و اينوقت بود كه حساب دستش آمده، دانست كه اين بروات عينا بقدر همان باقي من، بلكه در حدود دو سه هزار تومان هم زيادتر است. منهم اين فهرست را پهلوي صورت خلاصه حسابي كه چند روز قبل براي من فرستاده بودند گذاشته از در بيرون آمدم.
مامورين هم البته همراه من آمدند. در راه بآنها گفتم منزل من منزل خود شماست هروقت و هرقدر بخواهيد آنجا باشيد، از شما پذيرائي ميشود ولي بدانيد كه من باقي ندارم كه از اينراه شما در زحمت مطالبه باشيد. از فردا ديگر مأمورين را نديدم، اين من بودم كه براي مطالبه دو سه هزار تومان فاضل حساب و گرفتن مفاصا آقايان را راحت نميگذاشتم. يكروز يكي از آنها بمن گفت شما در اينعمل حيله عجيبي بكار بستيد. گفتم با اشخاص مثل شما كه هيچ حساب سرتان نميشود، جز اين راهي نداشتم. من در حساب حسن صباح را بچيزي نميشمرم. آيا عجيب نيست كه شما فكر كرده باشيد سر من كلاه بگذاريد؟؟