گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
ماشین دودی‌





اشاره

از نوع این وسیله که بر روی ریل آهن حرکت می‌کرد یکی هم قطار تهران به شاه عبد العظیم بود به نام (ماشین دودی) از نوع ترنهای بخاری ساخت بلژیک که تهران را به شهر ری وصل می‌نمود. این قطار با لکوموتیفی (لکوموتیوی) به ظرفیت دویست تن بود که آتشخانه‌ای به طول چهار متر با شش چرخ بازودار و دیگ بخاری قطور و دودکشی کوتاه برنجی و کوره‌ای زغال سنگی داشت که در روزهای خلوت میان هفته دو نوبت قبل از ظهرها و دو نوبت در بعد از ظهر با دو واگن و ایام تعطیل و شبها و روزهای جمعه و زیارتی و قتلها و اعیاد با هفت تا چهارده واگن در دو آتشخانه (لکوموتیف) مسافر می‌کشید.
واگنهای این وسیله نیز مانند واگن اسبی قسمت وسطش مخصوص زنان محفوظ و پوشیده ساخته شده بود و دو طرفش با حفاظی از طارمی آهن جهت
ص: 333
مردان و دو ایوان در جلو و عقبش برای مسافران ایستاده همراه چند میله آهن که سقف آن را نگاهداشته بود. نیمکتهای آن همانند نیمکتهای واگن اسبی چوبی، شبیه نیمکتهای بیمارستانها با تخته‌هایی از هم گشوده در سه نفر ظرفیت که چهار از این نیمکتها دو بدو مقابل هم قرار گرفته راهروی از وسطشان گذشته تشکیل کوپه‌ای می‌داد و جلو و عقب هر یک از اینها دسته ترمزی برای خود اتاق که جهت حفظ از مزاحمت مسافران فضول غالبا به میله لبه اتاق قفل شده بود. داخل اتاقها قهوه‌ای و بیرون آنها رنگ سبز شده بود و شاید هم اختیار رنگ سبز از جهت سیاست کسبی کمپانی که علاقه ایرانیان را به رنگ سبز تشخیص داده بوده که خاص سادات میباشد و این ماشین نیز در راه زیارتگاهی از سادات بکار می‌پرداخته است.
در هر کدام از واگنهای آن نیز مانند واگن اسبی باز چراغهایی نصب شده بود که یک روی چراغها، اتاق (کوپه) زنانه و یک طرفش قسمت مردانه را روشن می‌نمود. چراغهایی که در فانوسهائی جاسازی شده از لامپاهای نفت‌سوز نمره ده روشنایی گرفته با شیشه و در و بست و بند حفظ شده بود.
خط این قطار از خط واگن عریض‌تر و از ریل آهن دولتی که بعدها به ایران آمد باریک‌تر و تنها یک دوراهی میان راه نزدیک دولت آباد داشت که فقط روزهای شلوغی که از دو طرف قطار حرکت می‌نمود، مورد استفاده قرار می‌گرفت، ظرفیت هر واگن آن چهل نفر نشسته بود که در تعطیلی‌ها در آن تا صد مسافر و زیادتر حمل می‌شدند و در هر رفت و برگشت که با چهارده اطاق حرکت می‌کرد بیش از هزار و پانصد مسافر را جابجا می‌نمود.
ص: 334
ماشین دودی یا خط زیارتی حضرت عبد العظیم که از دروازه محدوده گار و ایستگاه شهری آن خارج و روانه شهر ری میباشد.
ص: 335

مزاحمین قطار

وضع این قطار نیز در طول راه بهتر از واگن نبود که از هنگام حرکت، یعنی از وقتی که از دروازه ماشین دودی خارج می‌گردید، جماعات کثیر از بچه و بزرگی بودند که به دنبال آن دویده، از در و پنجره و بدنه اتاقهایش بالا رفته به آن می‌آویختند؛ تا به دوراهی می‌رسید که یا ادامه داده باز به آن می‌چسبیدند، یا به قطاری که از طرف شاه عبد العظیم می‌آمد، بند شده برمی‌گشتند.
البته، در هر قطار یکی دو مأمور امنیه و آژان برای رفع مزاحمت آنان گمارده شده پست می‌دادند اما کجا یکی دو پاسبان برابری با چند صد لش و لات می‌توانست داشته باشد! که از هر طرف ردشان کرده از طرف دیگر حمله‌ور می‌شدند. و همچنین اگر امنیه‌ها و آژانها از خود کشیک و دیده‌بان می‌گماردند، آنها نیز غافل نبوده چند تن از خود را به مواظبت آنان می‌گذاشتند در این علم و اطلاع که آژانها یا امنیه‌ها در کدام قسمت از قطار و در کدام واگن می‌باشند تا آنها به قسمت دیگر و واگنهای دیگر نقل مکان بکنند و ای کاش که کار به همین بالا پایین پریدن‌ها خاتمه یافته دست به ناهنجاریهای دیگر نمی‌زدند! که چندانکه کنترل بلیت از واگنی بعمل آمده، راحتی خیالشان فراهم می‌گردید در آن ریخته داخل جمعیت شده در زمره بلیت‌دارها محسوب می‌شدند و از این هنگام بود که شرارتها و مزاحمتها و بی‌ادبیهای غیر قابل توصیفشان شروع می‌گردید! بر لبه‌های واگنها نشسته پاها را از خارج به طرف مردم و از داخل به سر و روی مسافران کوبیده میجنباندند. از صندلیها بالا رفته از دو طرف دستهای هم را گرفته (اره‌کش، من بکش، تو بکش) بازی می‌کردند. عقب هم کرده لای پای مردم، مخصوصا بزیر چادر و پای زنان (گرگم بهوا) و (قایم باشک) می‌کردند. بر
ص: 336
روی طاق آن رفته از این سو به آن سو دویده، از این واگن به آن واگن می‌پریدند. دست در پا و پاچه این و آن می‌بردند. اخیرا که کم کم زن و مرد مخلوط به هم نشسته می‌ایستادند زیادتر مزاحم زنها می‌شدند، که تنگی جا را در شلوغیها و ایستادنها بهانه کرده خود را به پس و پیش آنها می‌چسباندند! نیشگون گرفته انگشت می‌رساندند. با دزد و جیب‌بر همدست شده، جیب می‌بریدند. کیف می‌زدند، اثاثیه و فرش و بغچه و عبا و کلاه مردم را به طرف همدستان خود پایین می‌انداختند. اشیاء مردم را (دستش ده) بازی کرده، پایین جهیده فرار می‌کردند.
پسرها را به طاق واگنها می‌کشیدند. در طاق واگنها بساط عرق‌خوری راه می‌انداختند. زن و دختر مردم را بوسیده می‌گریختند. در شب‌ها چراغهای آنرا از راه دودکش بام آنها خاموش کرده به زنها می‌چسبیدند. پسرها را پایین می‌انداختند و به بیابان می‌کشیدند. تنها چیزی که عقده دل مردم را از آنان خالی می‌نمود آن بود که در هر هفته و ماه چند تنشان که از ترس مأموران از این اتاق به آن اتاق فرار کرده از این طاق به آن طاق می‌جهیدند، پائین افتاده به زیر چرخهای آن رفته قطعه قطعه گردیده فنا فی اللّه می‌شدند. چه زهر چشم چاقو درفش آنان که بارها معترضین، حتی مأموران امنیه و آژانها را ناکار کرده بود راه تجاوزهای بالاتر را نیز جهتشان هموار ساخته بود، بطوری که در روز روشن، خود نگارنده که خلاف پیاده‌رویهای همه هفته، آن بار وسیله آن با دوستان به زیارت می‌رفتیم، پسر ده دوازده ساله‌ای را مشاهده نمودم که هشت نه تن از آنان در توقف دوراهی پایینش انداخته کشان کشان به دره ماهورهای دولت آبادش بردند و گواه گفته بالا اینکه از هزار و چند صد نفر مسافر آن هیچکس نتوانست به حمایت پسرک که همچنان فریاد می‌کشید و کمک می‌طلبید، اقدام بکند.
ص: 337
همچنین در ازدحام مسافران روز عید غدیری، زنی که از زحمت یکی از همین اراذل که در فشار جمعیت به پشت وی چسبیده بود به خود می‌پیچید و دندان بهم می‌فشرد، کسی را یارای آن نبود تا حتی زبان به اعتراض باز بکند.
به هر جهت، اگر چه احداث و عرض وجود این قطار نیز مانند تأسیس واگن و دیگر پدیده‌ها دور از اشکال‌تراشی و مخالفت و تحریم علما بانجام نرسیده بود و اعتراضات و آشوب و بلواها و بازار بستنهای فراوان با وی همراه گشته رشوه، تحفه، پیشکشهای متعدد، رفع تحریم آن کرده بکارش رفته بود، اما این پیشگویی که درباره ظهور حضرت قائم در اذهان جا داده شده بود همچنان مطمح نظر مردم بود که در روز جمعه‌ای این ماشین با مسافرانش میان دره «بریدگی تپه‌ای بعد از دوراهی» فرو خواهد رفت و زمین همه را به کام خواهد کشید. چنانچه شایع بود و از جمله روایات می‌خواندند که شهر تهران هم از زور معصیت، در آخر الزمان به گه خواهد نشست و زلزله همه اهل شهر را در لجن مستراحها هلاک خواهد کرد.

مرشد ماده‌

این ماشین دودی دو ایستگاه داشت به اسم (گار) که خیابان گارد یا گارد ماشین از گار شهری آن کسب نام نمود و گار دیگری در شهر ری نرسیده به میدان خیابان حضرتی که عجالتا هر دو تعطیل و متروک می‌باشند.
این گارها هر کدام دارای دو سالن مردانه زنانه و یک راهرو عریض بودند
ص: 338
که تا رسیدن قطار مردها در سالن مردانه و زنها در محل زنانه جمع می‌شدند و راهرو آن محل خرید قاقالی‌لی از جمله تخمه و آجیل و آب‌نبات و گز و سوان و امثال آن که طبقیها و دوغ و گز و شربتیها در آن جمع می‌شدند و یک اتاق بلیت‌فروشی که از ترس سارقان و دخلزنها جلو آن با میله‌های ضخیم آهن پوشیده شده تنها دریچه کوچکی بلیت‌فروش و مسافر را بهم مربوط می‌نمود. در فرصت گرفتن بلیت تا رسیدن ماشین و باز شدن در، که قطار دوراهی به شهر می‌رسید درویشها و مداح‌هائی هم که بنوبت با قصیده‌خوانیها و ذکر مصیبت کردن‌ها و داستان‌سراییهای خود سر مردم را گرم کرده پولی جمع می‌کردند که یکی از آنها درویش زنی به نام بلقیس (یا مرشد ماده) بود که بیشتر در سالن مردانه و میان طبقه ذکور معرکه میگرفت!
این مرشد ماده دخترک کم سن و سال نمکین گندم‌گونی بود با دهانی گرم و بیانی دلنشین و مردم‌شناسی‌ای کامل که هر آینه نقص نابینایی یا کم بینیش نبود ملاحت و گیرایی و جذابیتش، همراه تناسب اندام و گوشت و قالب باندازه و چم و خم زنانه، دلبری و حسن را در او کامل ساخته بود.
با آنکه هنوز از زنان رفع حجاب نشده بود و همچنان نسوان خود را در هفت لای چادر پیچیده روبنده و پیچه و چاقچور و چارقد، آنان را از انظار مستور می‌نمود، او باختیار خود کشف حجاب کرده چادر و چارقد و مثل آن را بدور افکنده پیراهن بلند ارمکی پوشیده و کلاه دست‌دوزی از جنس پیراهن بر سر گذارده موها را در زیر آن پنهان میکرد و در اجتماعات ظاهر شده معرکه می‌گرفت. معرکه‌ای بهتر از معرکه هر مرشد مرد و درویش که بمناسبت هر عید و عزا و قتل و رحلتی داستانی آورده قصیده و غزلی خوانده کاملتر از هر کهنه معرکه‌گیری، هوهو و حق‌حق و مولا مولا و علی علی و حسین حسین می‌کرد و خم و راست شده، کف به دهان آورده، دست بهم می‌کوفت و پنجه جلو دهان گرفته
ص: 339
عرق پیشانی پاک کرده بر زمین می‌افشاند و چراغ میخواست مرد و نامرد طلبیده، نوحه‌سرایی نموده اشک می‌گرفت.
معرکه او از جالب‌ترین معرکه‌ها برای مردها خاصه جوانان بود که هم کیف سامعه و هم حظ بصر می‌بردند و برای سالمندان شگفت‌انگیز که زنی در انظار بیگانگان آوازخوانی و نوحه‌سرایی کرده که از گناهان کبیره به حساب آمده (مرده‌ها را در گور می‌لرزاند!) نماید؛ مخصوصا داستانها و حماسه‌ها و مرثیه‌های خودساخته‌اش که نه در هیچ کتاب و لوحه و طومار و مثل آنی نوشته شده و نه از هیچ راوی و سند و روایتی بدست آمده بود و برای همه تعجب این معما که چگونه متعصبین کاسه از آش داغ‌تر که غسل در حمامی را که بر سر درش تصویر مرد بی‌ریش و زن بی‌روبنده‌ای کشیده باشد حرام می‌کنند و چنان در کار دین نازک‌بینی و مآل‌اندیشی اعمال می‌دارند که ماشین تیغ سلمانی اگر جز به قصد سر زدن و سرتراشی خریده شده باشد حرام و فرنگسیس ته کفش و توت فرنگی و هویج و نخود فرنگی به خاطر نام فرنگیشان حرام و بر سر آن بلواها براه می‌اندازند، درباره این عورت که همه اعمالش خلاف شرع می‌باشد لب بسته
ص: 340
عرض وجود نمی‌کنند! اما هیچ نبود جز آنکه تمام معایب و خطاهایش را همان نابینایی او مستور می‌نمود که اولا با زبان گرم خود که در داستانهایش گریز زده خود را عاجز واجب الترحم و واجب الرعایه ذکر می‌کرد هر کس را مجبور می‌نمود به حمایت و همراهیش پرداخته از مخالفت و مزاحمتش خودداری نماید، خاصه این مطلبش در مقدمه هر معرکه که از آن کار قصد معرکه‌گیری و مداحی و نوحه‌گری نداشته عرض حاجت می‌کند و در این شرایط چه با مذهب و لا مذهب بود که مانع روزی و مناع خیر کور عاجزی گردیده به کارشکنیش برخیزد و بعد از همه جوانی و طراوت و حسن جمال و زیبایی اندام و لطف بیان و شیوایی لحن و دلربایی حرکاتش که در تصدیق:
(با اینهمه جور و تندخویی‌نازت بکشم که خوبرویی)
هر عداوت را تبدیل به محبت می‌نمود.
اینک گوشه‌یی هم از دعا کردن او را پس از خاتمه معرکه‌اش هنگام دوران زدن و پول گرفتن تا هوشیاری و موقع‌شناسی و مردم‌داری وی و اینکه هر کس را چگونه باید دعا کند را نشان داده باشم می‌آورم:
«خیلی خب، اشکهایت را ریختی، حالا دستهایت را بگیر برابر چهره‌ات یکمرتبه هم بگو یا مرتضی علی. یک مرتبه هم بگو یا موسی بن جعفر» که البته مردم هم اطاعت نموده جوابگویی می‌کردند. حالا من دعا می‌کنم تو آمین بگو:
یا علی! من یک زن لچک بسرم جلو یک فوج مرد کلاه بسر، ترا قسم می‌دهم به ناله‌های دل همسر ستمدیده‌ات زهرا که میان در و دیوار خانه‌ات فریاد یا علیّا بلند کرد، درد همه حاضران این مجلس را همین الساعه دوا بفرما
جمعیت: آمین!
ص: 341
«یا علی ترا قسم می‌دهم به جگر لخته لخته شده از زهر حسنت، که هر کس دو دقیقه با قدمهای مردانه‌اش مرا مهمان کند و معرکه‌ام را نشکند، و یا علی ترا قسم می‌دهم به ناله‌های غریبی دخترت زینب قدمهایش را در سر پل صراط نلرزان. مردم: آمین!
«یا علی ترا قسم می‌دهم به خون گلوی حسینت که ناحق به خاک گرم کربلا ریخته شد. اشکهای این جمع را ذخیره آخرتشان گردان. مردم؛ آمین!
«یا علی هر کس از این جمع، حاجتی، دردی، مطلبی دارد ترا قسم می‌دهم به عصمت مادرت فاطمه و به عصمت همسرت فاطمه و به حق دستهای قلم شده فرزند رشیدت قمر بنی هاشم، امروز را به غروب نرسانده حاجتش را برآور، با زبانی که آمینشو میگه. مردم: آمین!
حالا من از این طرف دست راست خودم دوران می‌زنم، هر کس داشت و دستش با یک تومان، پنج قران، دو قران، دهشاهی، یک شاهی، یک انگشت از خاک ته کفشش بدست من گذاشت، ای خدا دست دهنده شو تا زنده هست زیردست نکن و هر که هم نداشت و نداد، به حق پاره پاره تن کربلا هجده ساله حسین بهش بده و خجالتش نده: بسم اللّه الرحمن الرحیم ...
حق زیردستت نکند. مرتضی علی عوضت بده. قمر بنی هاشم دستگیرت باشه.
«لازم به ذکر است که اگر دو چشمش سفید شده بود و بیناییش از دست رفته بود، اما از پایین مردمک چشم چپش شبح و شکل و شمایل مردم را تشخیص می‌داد و می‌توانست با بالا گرفتن سر، صورت و ظاهر مخاطب را معلوم کند.
... برو پیرمرد حبیب بن مظاهر را زیارت کنی، ای تو که پنجهزارت به
ص: 342
دست من رسید خدا پنج هزار قضا و بلا از خود و خانواده‌ات دور کند با زبانی که بلند بگه آمین. مردم: آمین!
«آقام علی عوضت بده. باب الحوایج درد تو دوا کنه، برو جوون شش گوشه قبر علی اکبر و بغل بگیری. برادر! تن بیمار نشی. کیسه بیمار نشی.
ای خدا! همچه که به من کور و عاجز کمک می‌کنن، این دنیا و اون دنیا کمکشون بکن. برو امام رضا عوضت بده، داغتو نبینم جوون. خیر از عمر و عاقبتت ببینی پسر. بار سفر مکه تو ببندن پدر. با عزت بزرگ بشی کوچولو. زیر علم سبز پیغمبر برادر! نداشتی بدی، خدا بهت بده. محتاج نامرد و نو دولت و نوکیسه نشی آقا. خجالت اهل و عیال نبینی پدر!
روزی ما آنچه قسمت بود رسید، خدا به همه‌شون برکت بده! الهی درد دردمندان دوا. آمین! حاجت حاجتمندان روا. آمین! قرض قرض‌مندان ادا. آمین! درد همه بیماران دوا. آمین! سفر مسافرین بی‌خطر آمین! بالنبیّ و آله، دستتو بکش به چهره‌ات ...
در این موقع هم بود که صدای سوت ماشین دودی بلند شده یک مرتبه معرکه بهم می‌خورد و مردم به پشت درها هجوم آورده از سر و کول هم و نرده‌هایی که جلو درها جهت حفاظت از خطرات جهش و پرش مردم کار گذاشته شده بود بالا رفته و فریاد و فغان می‌کردند و پشت دریها به لگد کوفتن به در و دورتریها به نعره و فریاد «واکن واکن» برمی‌خاستند تا درها باز شده، بر روی هم ریخته یکدیگر را لگدمال کرده خود را به واگن‌ها و روی صندلیها، که به خاطر همان نشستن به روی صندلی‌هایش هم بود که چنان بیقراری می‌کردند برسانند، و در این احوال هم بود که هر بار عده‌ای زن و بچه و علیل و ناتوان زیر دست و پا رفته لگدمال می‌شدند، در حالی که غالبا هنوز مقداری واگن خالی در عقب و جلو باقی مانده بود که از عجله به آنها توجه نشده بود.
بهر تقدیر، همین مرشد که در دعاهایش همیشه می‌گفت: «خدا به درد بی‌درمان گرفتارت نکنه» خود در آخر گرفتار درد بی‌درمان عاشقی گردیده دلش در گرو مهر جوانی به نام «حسین گدا» رفت که در اول خود و بعد از آن اندوخته‌اش در اختیار وی قرار گرفت و آخر هم که دختر تخم حرامی که جوانک هم از قبول
ص: 343
فرزندیش سرباز زده متواری گردیده روی دستش مانده انگشت‌نمای خاص و عام شده کارش به خواندن در قهوه‌خانه و معرکه‌گیری سر قبرستانها انجامید و از آن زمان هم شد که دعاهایش این شد که: «خدا گرفتار نامرد روزگارت نکند- خدا سر و کارت را با بی‌غیرت و نااصل و نانجیب و بی‌آبرو نیندازد» و نفرینهایش اینها که در هر معرکه بگوید: «ای کسی که مرا در انظار کس و ناکس تف و تفه و خوار و انگشت‌نما کردی، امیدوارم به حق دربدری زینب، خدا در دو دنیا دربدر و بی‌آبرویت کند، و ای کسی که یک بچه‌ی بی‌پدر به دامنم گذاشتی و کاسه چکنم چکنم به دستم دادی، خدا به چکنم چکنم روزگار گرفتار و به دردی دچارت کند که دوا نداشته باشد.» و شاید این تنها زنی هم بود در آن زمان که با این بی‌پروایی عقده‌نشانی کرده طفل خود را نامشروع معرفی می‌نمود.

خاتون شله‌

گار ماشین حضرت عبد العظیم هم طفیل دخترک افلیجی به نام خاتون بود که خاتون شله‌اش می‌گفتند. اگر چه او در دهان‌داری و معرکه‌گیری به پای مرشد ماده نمی‌رسید و از او ناقص العضوتر بود که دو پای خشک‌شده‌اش از خاصره را به دنبالش می‌کشید اما در کار عاشقی دلیرتر از رقیب تهرانیش بود بطوری که کم کم اسم خاتون شله از او نفی و «همیشه عاشق» نام گرفت.
اگر مرشد بلقیس دختری گندمگون سیاه ابرو، پرگوشت متناسب اندام بود او نیز ظرافتی توأم با زیبایی بکمال صورت داشت که سفیدی چهره و ابریشمین گونی موی و چشمان آسمانی و برخورد خوش و بذله‌گویی و حاضرجوابی بجایش او را با مرشد بلقیس برابر می‌ساخت. او در روزهای زیارتی مانند مرشد بلقیس در گار شهر ری معرکه می‌گرفت و در دیگر روزها جلو گار کنار پیاده‌رو خیابان نشسته گدایی می‌کرد که هرگز مرشد بلقیس تن به این کار نداده بود. به هر حال، خاتون شله اگر در کار معرکه چندان تسلط و احاطه نداشت اما عوایدش بمراتب زیادتر بود که نقص کامل دو پایش که هنگام راه رفتن دو گیوه پاره به دستها کرده پاهایش را از دنبالش کشیده، غبار و خاک و کثافات را به سر و رو نشانیده، مانند حشره‌ای خود را از نشیمن به روی زمین می‌کشید، باعث عایدی زیادتر او
ص: 344
می‌شد و همین درآمد سرشار هم بود که می‌توانست با آن سوز دل سوخته را با آب وصال جوانان فرونشانیده با تقدیم پول و پیشکش و تعارف در هر روز چند تن از آنان را جلب بکند و در این راه تا آن حد مشهور شده بود که هر جوان بی‌پول پریشانحالی که درماندگیش به نهایت می‌رسید تنها راه فرج بعد از شدتش آن بود که خود را به خاتون رسانیده برای یکی یا چند ملاقات عقد قرارداد بکند.
او در زمستان و تابستان از تاریک روشن صبح تا پاسی از شب گذشته، پاتوقش در داخل و خارج گار بود که هم محل کسب و کار و هم آدرس ملاقاتش با لاتها و گرسنه‌ها و بی‌پولهای طرف معامله‌اش بشمار می‌آمد و تنها غیبتش در ساعات و دقایقی بود که برای گرفتن کام دل رفته باشد و پشتکارش مانند اشتهایش تا آن حد که نصف روز خود صرف حمام و نظافت بکند و چه بسا که همین اعمال را هم باضافه کندن موهای اضافی بدن و برداشتن زیر ابرو و شپش کشی و رشک‌کشی و ناهار و بول خود را هم همان پای پله گار صورت داده، بده براه امام رضا، بده براه موسی ابن جعفر می‌نمود.
«این اندیشه تابناک نیز درباره فرصت‌طلبی و وقت‌شناسی از اوست که از ارزشمندی به قلم می‌آورم».
چون درباره کردارش که این چگونه حالتی است که شاهی شاهی بدست آورده تومان تومان خرج جوانان می‌کند، سؤال می‌کنند؛ جواب می‌دهد:
برای اینکه معامله‌ای از این پرسودتر نمی‌دانم که پولی داده جانی بدست می‌آورم و پولی که بکار دل نیاید به چه کار می‌آید؟ و جواب دیگرش اینکه:
گدایی را همیشه می‌شود کرد اما کیف و عشق و لذت همیشه بدست نمی‌آید!

رشک‌کشی- شپش‌کشی‌

سخن از رشک و شپش گذشت و لازم نمود تا رسیدن به بقیه احوال خیابان باغشاه، مختصری هم درباره آن حرف بزنیم:
اولا از جمله اعتقادات عوام بود که مسلمان باید شپش داشته باشد! و در این حالت، مقدار ایمان هر مسلمان هم از نظر ایشان لابد منوط به تعداد شپش‌هایی بود که در تن داشته باشد، از این رو برای هیچکس داشتن شپش ننگ
ص: 345
و عاری نبود! اگر چه از سر و رویش بالا برود و منجوق‌وار به موهایش چسبیده باشد و موجب هر گونه آزار و اذیتش گردد و به رقاصیش بکشاند، که گویا این عقیده از دسته‌ای هندوها که آزار جانوران را از گناهان کبیره می‌دانستند رسوخ کرده بود و تنبلی و فقر مالی و عدم استطاعت خرج حمام و شستشو نیز بر آن افزوده اندیشه آن را قوت می‌بخشید.
در هر صورت، چون فشار این جانور بی‌حد می‌شد و امر را دشوار می‌نمود، یا جمله (النظافة من الایمان) از دهان واعظ و روضه‌خوان و طرف اعتقادی شنیده می‌شد که بی‌شپشی را هم در کار دین بی‌ضرر می‌دانست. و یا پسری، دختری پای نامزدی و عقد و عروسیش پیش می‌آمد و لازم بنظافت می‌گردید، قهر الزام می‌آورد که رشک و شپش‌ها نیز مشمول کثافت‌زدایی و تصفیه بشوند.
نخستین و ساده‌ترین و دور از گناه‌ترین آن آنکه (جسته) گرفته بدور اندازند.
دوم: لباس را در آفتاب گسترده «باد» بدهند؛ خاصیتش این بود که بدون کشتن و تلف وقت در اثر حرارت آفتاب از لباس بیرون آمده به راه خود می‌رفتند.
دیگر آنکه دستور (اقتلوا الموذی قبل ان یوذی): بکش موذی را قبل از آنکه به تو اذیت برساند، را بکار بندند و بنابودیشان برخیزند؛ بهترین طریقه این کار هم آن بود که در آفتاب رو عریان شده یکی یکی را گرفته در میان ناخنهای شستها بفشارند و بترکانند و این لذت وقتی کامل و تفریحش بکمال می‌رسید که مادر شپشهای درشت، با شکم برآمده لوبیا صورت بچنگ افتاده، صدای ترکیدنشان که گاهی مانند صدای سقز بادکنکی بگوش می‌رسید و خون شکمشان به چشم و صورت و دهان میپرید بگوش رسیده بسر و رو خورده درست مورد عمل واقع شده شرایط آن از میزان ناخنها و فشار یک ضرب و دیگر امور آن تمام و کمال انجام شده باشد.
ص: 346
دیگر در صورت استطاعت خرید هیزم و ذغال. جوشاندن البسه مخصوصا با خاک تنباکو و جهت سر و تن مدتی در خزینه آب گرم حمام ایستادن و سر در زیر آب داشتن و دیگر مالیدن آب تنباکو به موها بود تا دفع آنان به صورت خفه ساختن بشود.
دیگر گرفتن البسه بر روی شعله آتش یا حرارت منقل بود که صدای اسفند بکنند! و بهترین قاعده برای این کار، حرارت تنور تازه خاموش شده‌ی نانوایی تافتونی بود که پشت و روی لباس را بر روی هرم آن گرفته پس از چند دقیقه در آن تکان بدهند.
و اما دور کردن شپشهای سر و بدن بود که قواعد دیگری را ایجاب مینمود به این دستور که اگر دارنده جانور پسر یا مرد بود ساده‌ترین کارش آنکه سرش را تیغ انداخته بتراشند و موی بدنش را واجبی گذارند. اما در آن وقت که از سر زیر آب کردن و آب تنباکو نیز کاری ساخته نشده بود. و برای زنان و دختران، عمل سرتراشی موجب ننگ و نامه شده مقدور نمی‌گردید. تنها چاره آن جستن بود که باید بوسیله شخص دیگری انجام پذیرد، باین ترتیب که سر صاحب حشره را بر روی زانو گذاشته به جستجوی آن پردازند، کاری بود تفریحی که برای صاحب شپش و شپش‌کش، هر دو با لذت می‌آمد! لیکن به همان اندازه که جستن سر آرام‌بخش و نشئه‌آلود بود، کشیدن رشک که به ریشه موها چسبیده بوده زجرآور و آزاردهنده می‌گردید؛ از آنجا که با هر کشیدن آنها که باید با جفت کردن دو سر ناخن شست و سبابه انجام گیرد غالبا مو نیز ریشه‌کن گردیده درد و مرارت می‌آورد.
ص: 347
البته این قاعده برای سرهای کم رشک و شپش بود که سرهای بعضی از دختران که از فرط رشک سفید شده بود، چاره‌اش آن بود که شب هنگام موهای او را به نفت آغشته نموده، دستمال بسته صبح (رشک‌کش) کنند و ترتیب این کار نیز آن بود که دانه‌های شانه‌ای را چپ و راست نخ بسته به شانه زدن سر بپردازند و این بهترین کاری بود که می‌توانست قلع ماده نموده ریز و درشت رشک و شپش‌ها را که توسط نفت باد کرده شانه‌گیر شده به نخهای دنده‌های شانه، گیر می‌کردند دور نمایند و اطمینان کامل وقتی حاصل می‌شد که نوبتی هم این عمل را با (مر کروج) که در آب حل کرده به جای نفت بکار برند تکرار بکنند. کار رشک‌کشی بوسیله شانه کار هر کس نبود که لازمه تخصص می‌آمد و در هر محل بیش از دو سه نفر آن را نمی‌دانستند، از آن رو که اولا نخ بستن به خود شانه بود که باید یکنواخت و با نخ بی‌گره و بطور منظم انجام بگیرد و دیگر شانه زدن مو که از سر موها شروع کنند و هر بار شانه را به زمین زده بتکانند و اندک اندک که به انتها و ریشه مو رسانیده آن را کاملا (خار) و تمیز بکنند!
باید گفت که تولد این جانور در سر و موی دختران نه همه از جهت عدم نظافت و استطاعت مالی در امر پاکیزگی و امثال آن بود، بلکه اکثرا از این رهگذر که دختر نباید تا به خانه شوهر نرفته است به سر و بر خویش ور رفته به آرایش بپردازد که شانه زدن موی سر نیز از جمله همین امور به حساب می‌آمد که بایست از آن اجتناب بکند، و مخصوصا زدودن موی سفلا که باید نشانه‌ی بکارتش بوده و چون جز واجبی هم دستور و وسیله‌ی دیگر نداشت و واجبی هم دخترگی (بکارت) را (سفید) یعنی خراب مینمود که از آن سخت باید اجتناب بکنند.
نوع دیگر شپشی هم به نام (شپشه) بود که به اندازه بچه شپش با دست و پای قوی در پوست بدن فرو رفته زیادتر در میان موهای زهار و فرج ظاهر می‌گردید که جز با کندن و مجروح ساختن از جای خویش جدا نمی‌گردید و در
ص: 348
بعضی مبتلایان که سر و ریش و موهای مژه و ابروانشان را نیز فرا می‌گرفت؛ عارضه‌ای که بیشتر به نوبالغان و آنان که پس از جماع در شستن خویش و غسل و استحمام اهمال می‌ورزیدند رو می‌آورد. تنها چاره‌اش، هر آینه به بالای بدن مانند چشم و ابرو سرایت نکرده بود آنکه واجبی بگذارند و جهت سر و ابرو و مژه و ریش و سبیل نوشادر به کار برند که در سرکه حل کرده بطوری که به مجرای بینی و چشم و دهان نرسد به ملایمت به بن موها برسانند.

باغشاه‌

در این زمان یعنی دوره‌ی انقراض حکومت قاجاریه، باغشاه از صورت استراحتگاه ناصری و نسق خانه و قتلگاه محمد علیشاهی بیرون آمده سربازخانه شده، عمارات خوابگاه و حوضخانه و کلاه فرنگی آن که روزی آماده‌ترین محلهای عیش و نوش شاه شهید! محسوب شده، بزرگان و اندیشمندان درگاه، تا نود و سه نوع همبستری برای جهان مطاع ابداع و اختراع و به آزمایششان می‌گذاردند، و در حوضخانه‌ی آن تا رغبت فروخفته‌ی او را بیدار کنند. دهها سیمتن بصورت، عریان مادرزاد در استخر آن سر به عقب هم گذارده بازی و شنا می‌کردند تا اثر حب مروارید را صد چندان میساخته‌اند، مبدل به دفتر ستاد شده، اتاقهای شکنجه محمد علیشاهی درباره مشروطه‌خواهان و مخالفان از کند و زنجیر و داغ و درفش و طناب انداختن و سر بریدن، استراحتگاه نظامیان گردیده، زیرزمینهای محبس و تاریکخانه‌های پر مار و عقرب‌های زندانیان آن، انبار اسلحه و مهمات شده، برج کبوترخان آن که
ص: 349
کبوتربازی شاه در آن بعمل می‌آمده و با زنان شرطبندی غیر متعارف می‌کرده است مبدل به برج مراقبت و مخابرات و پرورش کبوترهای نامه‌بر گردیده، با چندین فوج سرباز در هنگهایی به نامهای هنگ آهن و هنگ پهلوی و هنگ نادری و گردان مخابرات و غیره بصورت لشکر اول درآمده، کریم آقا خان بوذرجمهری فرمانده آن و سربازان (اجباری) در آن مشغول مشق نظام میباشند.
اما چنان می‌نماید که روح تعدی و تجاوز و فشاری که زمین این باغ را فراهم آورده دیوارهای آن را بالا برده بوده است همچنان در آن باقی مانده در ساکنان و متصرفان بعدی او حلول کرده است، چرا که عملی از ایشان چه به کسوت فرمانده و سرتیپ و سرهنگ و یاور و سلطان و چه به هیئت نایب و معین نایب و وکیل باشی و وکیل راست و وکیل چپ تا سرجوقه درآمده بودند، بظهور نمی‌رسید که اثری از حقد و کینه و شیطنت و ظلم و زور و اجحاف و تعدی نداشته باشد، و چهره‌ای از ایشان به سربازان که برای خدمت به آب و خاک به مفت و بیگار آمده‌اند نشان داده نمی‌شود که توأم با عقده و دشمنی و عناد و خصومت و پدرکشتگی نبوده باشد:
از ورود سرباز وظیفه به سربازخانه است که کفش و کلاه و لباس او به اسم سوزاندن غارت شده، از مالکیت او خارج گشته به فروش می‌رسد تا جیره و مواجب و نان و گوشت و رخت و لباس و پوتین و مچ‌پیچ و قند و چای و دیگر مقرریهای او که تا حد امکان از هر یک دزدیده شده دچار سرنوشت آنها می‌شوند تا آنجا که باید قسمتی از اوقات شاه مصروف مواظبت این امور
ص: 350
گردیده وقت و بی‌وقت سر به آشپزخانه و انبار و اتاقها زده جلوگیری از دزدیها و تعدیات نماید، بی‌خبر از اینکه:
(اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی‌برآوردند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا داردزنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ!)
در قدم آهسته، که از تعلیمات مقدماتی سرباز می‌باشد باید پا تا نوک بینی و حد اقل تا گل کمربند بالا آمده بدون آنکه کمر و گردن خم گشته یا بدون اندک انحرافی بهم رساند و وای به حال بیچاره‌ای مانند حقیر که استخوان سفت داشته بدنش نرمش و انعطاف نداشته نتواند پاها را از حد معمول بالا بیاورد و در این صورت است که وکیل دسته یا وکیل‌باشی از پشت سر به ماهیچه‌های پایش می‌نوازد چنانکه درد در اندرونش بپیچیده تمرد و اهمال را برای همیشه فراموش بکند! حرکت دوم (در جا زدن) میباشد که باید پاشنه کفش به کفل خورده، کف
ص: 351
پاها یکنواخت در یک نقطه به زمین کوبیده شده چنانکه زمین را بلرزاند، که خلاف این پنجه پوتین وکیل باشی را از جلو بکار انداخته قلمهای پا را به نوازش آورده سرباز را آشنا به وظیفه می‌سازد!
(به چپ چپ) و (به راست راست) که اشتباهات آنها جز با کشیده‌هایی که خون در سفیدی چشم می‌دواند، گوشزد نمی‌شود و (عقب‌گرد) آن که کدام پا را ثابت داشته با کدام پا عقب‌گرد بکند جز با کوبیدن پاشنه کفش به روی پنجه‌های سرباز مقدور نمی‌گردد. (پیش‌فنگ) و (پافنگ) عملی است که با کوچکترین خلاف، سرباز باید تا یکی دو ساعت به همان حال پیش‌فنگ در زیر تفنگ بماند و در اشتباه پافنگ که تمام ساعت خدمت، تفنگ را دور از بدن، بر سر دست نگاه داشته زمین نگذارد.
دشنام خواهر و مادر و زن و بچه (سرا و بونه) و ایل و تبار و مرده و زنده و حواله تیر و بیل و اهلیل اسب و الاغ و آدم و یابو از استمالتهای رفع خستگی سرباز می‌باشد! که با اندک حرکتی، پیشکش می‌گردد و شلاق و چوب و (بالاخانه) بالا آوردن از پشت و کفل افراد و جواب گرفتن از او که پس از برخاستن، دست بالا گذارده بحالت خبردار فریاد کشیده بگوید: (جدّییم، ساعییم، سرکار نایب) از خسته‌نباشیهای هر شامگاه است که با صدای (بالابان) شامل می‌گردد و کشیکهای پی در پی و نوبتچیهای تنبیهی پیوسته و بیگاریهای از روی لجاجت تمام‌نشدنی و زندانهای انفرادی و توقیفهای دسته‌جمعی نفرات بی‌بضاعت که زهر چشم دولتمندها برای (حق) نایب و وکیل باشی و فرمانده بوده، آن را تأخیر و فراموش ننموده بر آن بیفزایند، از دستورات هر مافوق میباشد که به صدور برساند.
ص: 352
چهار ساعت خدمت صبح باید تا هشت نه ساعت بطول بینجامد، به این صورت که اگر ساعت شش صبح باید (بخط خط) و تعلیمات شروع شود، هر یک از فرماندهان ساعت و نیمساعتی دستور احضار زودتر بدهند، یعنی فرمانده گروهان ساعت شش را ساعت پنج بخواهد و وکیل باشی دستور ساعت چهار بدهد و وکیل دسته ساعت سه بیدار بکند و از آن طرف ساعت یازده اتمام خدمت را تا دوازده و بعد از آن بتأخیر انداخته نفرات را به جریمه‌های مختلف و تنبیهات گوناگون مانند (زیرتفنگ) و دواندن به دور میدان و خدمت اضافی مثل (قدم آهسته) و «قدم» و «براست راست» و «بچپ چپ» بکشانند و دو ساعت خدمت بعد از ظهر را تا به بعد از شامگاه و تاریکی شب رسانیده، به «بیگاری» ی آب‌کشی و آب‌پاشی و ریگ جمع‌کنی و نظافت میدان و کلاس و خاک‌کشی و زنبه‌کشی و امثال آن وادارند.
تعطیل و مرخصی هر چند ضروری و مورد احتیاج، مفهوم نداشته باشد مگر آنکه برای آن قبلا (دم) وکیل دسته، وکیل باشی را دیده چند تومانی در مشت هر یک نهاده در مراجعت نیز، کشک و پشم و روغن و عسل و شیره و آرد و بلغوری تعارف آمده باشد و استراحت استحقاقی بی‌معنی بحساب بیاید و جز چند ساعت آخر شب تا نزدیک سحر، تمام وقت نفر صرف پاک کردن اسلحه و گوش دادن به دروس نظامنامه انضباطی (نظامنامه انضباطی عبارت است از ...) و نیز تعلیمات ترس و وحشت از مافوق و ارشد و بالادست و استماع قوانین زدن و بستن و اعدام و تیرباران متخلف و سرکش و سرپیچ از مقررات و مثل آن شده باشد.
غذای نفر جز دو قرصه نان سیاه و خمیر پر خاک و شن و سبوس
ص: 353
صدقه‌سری و کاسه (آش گل گیوه) و احیانا نصف (یغلاوی) آب زیپوی بی‌رنگ و مرقی با چند نخود نپخته به نام آبگوشت نباید بوده! شقه‌های گوسفندش به نوبت به در خانه‌های صاحب‌منصبان و آبکشهای گوشت پخته‌هایش به منازل وکیلها رفته بقایایش توسط آشپز و شاگرد آشپزها بیرون درها و پشت دیوارهای سربازخانه، بفروش رسیده باشد.
خودکشی سربازان که از فشار ظلم و اهانت و (تجاوز!) به آن اقدام کرده‌اند و جزء امور متعارف بوده باندازه مرگ پشه‌ای ارزش نداشته، در عوض یک قاطر چموش صندوق‌کش و یک یابوی گاری سربازخانه به صدها سرباز فداکار قیمت داشته باشد، و هزاران تعدی و رفتار ظالمانه و موهن به سرباز، مانند به نام مصدر به خانه فرستادن و به کار کلفتی و رختشویی و بقچه‌کشی و کون‌شویی بچه واداشتن، و به دزدی و همدستی و انبارزنی و حیزی و خودسپاری و بسا اعمال ناگفتنی دیگر، وادار ساختن و دیگر اسرار مگو از مسائل مصدری در داخل خانه فرمانده! جزء امور سربازی بوده باشد.
با پنجاه تا هفتاد کیلو بار، از قبیل کوله‌پشتی و ساک و قمقمه و یغلاوی و تفنگ و فانوسخه و بیل و کلنگ و وسایل فنی را پیاده کیلومترها راه بردن و خود
ص: 354
سوار بر اسب شلاق بدست بدون لحظه‌ای استراحت دادن که گویی دشمنانی را به اسارت می‌برند و آنها را تازاندن و به جای خدمات صحرایی به دوردستها و دور از انظار، مقصرینشان را که مثلا جرمشان تقاضای نصف نان بیشتر یا مقداری غذای اضافی یا شکایت از نرسیدن قند و چای بوده است، به زیر چوبهای درختهای بیابان انداختن تا آنجا که خون با ضربات چوب از کفلهایشان فوران بکند و صدها پاپوشهای دیگر از طریق ربودن تفنگ و سرنیزه و دیگر اشیاء نظامی و تحویلی ایشان و پس از آن به محاکمه و مجازاتشان کشانیدن، و خلاصه محدوده‌ای که صدها مرتبه شکنجه‌زاتر از زندان محمد علیشاه و بدتر از اردوگاه اسرای بی‌پناهی که در چنگال دشمنان خون‌آشامی از قبیل یک نواره و دو نواره و سه نواره و یک ستاره و دو ستاره و سه ستاره و یک تا سه قپّه‌ی یاوری (سرگردی) تا سرهنگی. و تاج و ستاره بالاتر گرفتار شده باشند.
این، باغشاه نیم قرن پیش بود و باغشاهی را هم از شهریور 1320 در هجوم متفقین بیاد می‌آورم که همان تفنگ و مسلسلهای (برنو) یی که ته و لوله و گلنگدن و هر شکاف و منفذ و زاویه آنها با دستمال سفید، آزمایش می‌شد که مبادا سرباز هنگام مشق میدان ته آنها را به زمین گذارده یا در نگاهداری و نظافت و گردگیری آنها اهمال ورزیده باشد چون خرمنهای هیزم با لوله و
ص: 355
قنداقهای شکسته تلنبار شده بی‌صاحب و محافظ در معرض یغمای این و آن قرار گرفته بود و اسبهای (مجار) توپ‌کشی که هر یک به چهارده هزار تومان و بالاتر خریده شده بود و مانند اشیاء عتیقه از آنها مواظبت بعمل می‌آمد و از فرماندهی سپاه به سرکشی‌شان می‌آمدند، از اصطبلها بیرون کشیده به فروش رفته به جای یابوی کودکشی به چهار چرخه‌ها بسته شدند! و اسبهای سواره نظام، که لای لنبرها و زیر بغلها و بیضتینشان با دستمال جیب صاحب منصب آزمایش می‌شد که از رسیدگی و نظافت آنها کوتاهی نشده باشد و وای به حال سرباز بیچاره‌ای که عرق بدن اسبش دارای بوی بد باشد یا اندک اثر چرک به دستمال گذارده باشد! همراه همان تفنگها و مسلسلها زیر پای کرد و لر و شاهسون و ترکمن یاغی قرار گرفته جهت انتقام از همان فرماندهان به سوی عصیان و طغیان می‌شتافتند! چه شده بود؟ فقط نارنجکی در تپه‌های عباس آباد میان ذغال‌سنگها و نارنجکی میان کپه خاکستر یکی از کوره‌پزخانه‌های بیرون دروازه شاه عبد العظیم افتاده ایران مورد هجوم متفقین قرار گرفته بود! آنگاه همان فرماندهان و درجه‌دارانی که از هیبتشان لرزه بر اندام سرباز افتاده سینه‌ها را در برابر صفوف گروهان و گردان و هنگ سپر کرده به احترام قدومشان (قراول بیرون) می‌کردند و به برخورد در خیابان باید جهتشان (جبهه) بسته در حاشیه لاله‌زار و استانبول، رستم دستان و سام نریمانهایی بودند که با درجه و نشان و حمایل و (واکسیل‌بند) های خود فخر بر زمین و آسمان می‌فروختند، از همان دو نارنجک و چهار برگ اعلامیه که در روحیه افراد عادی، مختصر تغییری نگذارد، آنچنان فرار را بر قرار ترجیح دادند که در صندوقخانه‌ها و پستوها مخفی بشوند، چنانکه موشی بوی گربه شنیده باشد و آن چنان ترس در وجودشان و وحشت سراپایشان را فرا گیرد که چادر سیاه، چادر
ص: 356
نماز زنانه یکی دو سه قران، را تا یکی پانزده بیست تومان خریده بر سر کرده پا بگریز بگذارند! و همانهایی که در جنگ با برادران کرد و لر و سرکوبی مردم بی‌سلاح شهری و دهاتی شیر ژیان و اژدهای دمانی بودند که هزار هزار را به مسلسل بسته خانه‌هایشان را بر سرشان خراب کرده زن و فرزندانشان را نفت ریخته آتش زده، افتخار به نام جلاد و قصاب خودشان بکنند، نه تنها مردم بی‌دفاع، بلکه زن و بچه و نوامیس خود را رها کرده به بیغوله‌ها بگریزند و نه فقط شهامت آن را نداشته باشند که از تشتت و تفرقه سربازان خود که سر و پا برهنه در شهرها و بیابانها پراکنده شده به گدایی می‌رفتند جلوگیری نموده لا اقل سربازخانه‌های خود را حفظ نمایند؛ بلکه حتی جرأت آن را هم نداشته باشند که حقیقت امر یعنی تفوق خصم را بر خویش و عدم توانایی مقابله‌ی با دشمن را به سمع شاهشان برسانند.
ص: 357

خیابان علاء الدوله‌

اشاره

یکی دیگر از خیابانهای تهران، خیابان علاء الدوله (فردوسی حالیه) بود که از شمال غرب میدان توپخانه گذشته به فیشر آباد می‌رسید و از متروکترین و خلوت‌ترین خیابانهایی بود که شرق آن را خرابه‌ها و دیوارهای چینه‌ای بی‌مصرف تشکیل داده غرب آن را از پشت وزارت جنگ تا خیابان نادری، باغ علاء الدوله گرفته بود و از زمانی شناخته شده در آن رفت و آمد برقرار گردید که در تهران نوای مشروطه‌خواهی برآمده سفارت‌های روس و انگلیس به حمایت دولتیها و ملتیها برخاسته دیگهای پلو در سفارت انگلیس بر سر اجاقها رفت و بوی هل و گلاب و زعفران خورش‌های آنها شامه‌ها را نوازش داده مردم را به طرف خود کشانید!
از خلوتی و پرت‌افتادگی این خیابان همین بس که گفته شود تنها مصرف آن این بود که آوازخوانهای مبتدی محلات سنگلج و محله عربها، آب نخود و شبنم نخود خورده تمرین آوازهای خود را شبها و سحرها در حاشیه‌های آن طهران قدیم ؛ ج‌1 ؛ ص357
ص: 358
می‌کردند و محل قمار لاتهای لاله‌زار و استانبول که روزها (سفره) های خود را گله به گله آن می‌گستردند؛ تا بعدها که به امر پهلوی اول، تعریض و مستقیم گردیده ساختمانهای بانک ملی و بانک کارگشایی و «عمارت اپرا» در آن بوجود آمدند.

سفارت انگلیس‌

سفارت انگلیس دومین محل سرشناس این خیابان بود که در خیابان‌کشیهای بعد از 1304 شمسی، قسمتی از شرق و جنوب آن، داخل خیابان علاء الدوله و نادری گردید، همان کار یعنی خراب کردن دیوار سفارت انگلیس که غولی بنظر مردم بوده صاحبش را مالک الرقاب کره ارض می‌دانستند سببی شود که تسمه از گرده مخالفان خیابان‌کشیهای شهر که در بعضی نقاط از کنار و میان خانه‌های بعضی ارباب قدرت می‌گذشت کشیده بگویند: «جایی که شتر بود یک قاز ، خر قیمت واقعی ندارد» و سر به تسلیم بسپارند! که چون در این کتاب نظر به تاریخ سیاسی نبوده، قلم محدود به معرفی وضع و حال اجتماعی پنجاه سال پیش می‌باشد فقط از سفارت انگلیس به دو نکته آن توجه می‌کنیم:
اولا نمونه‌های دیوارهای دو طرف شرق و جنوب آن که در معرض خرابی قرار گرفت دیوارهای شمال و غرب آن که هنوز هم با هلالیهایی برجاست و دیگر داستانی از ساختمانهای مشروحه ذیل داخل آن که قبل از بلوای مشروطه بوجود آمد و روشنگر چگونگی تولد مشروطه در ایران می‌باشد؟
ص: 359
اول خیابان علاء الدوله (فردوسی) از میدان توپخانه. در این توضیح که خیابان لختی نیز در مشابهت کامل با آن میبود.
ص: 360
سردر و باغ سفارت انگلیس، واقع در انتهای خیابان علاء الدوله با آذین‌بندی‌اش در پیشبرد مشروطه.
ص: 361
در و دیوار سفارت انگلیس قبل از خیابان‌کشی و تعریض خیابان و عقب‌نشینی و تجدید ساختمان که زمان رضشاه بعمل آمد.
ص: 362

مطبخ و موال مشروطه؟!

از مدتها قبل از گفتگوی مشروطه که هنوز بویی از آن به مشام مردم نرسیده بود، سفارت انگلیس ابنیه‌ای را در جنوب باغ خود شروع کرده بود شامل آشپزخانه‌ها و تعداد بسیاری مستراح که پس از اتمام جلو آنها را دیوار کشیده به حال خود می‌گذارد و این اسباب حیرت اهل شهر می‌شود که انگلیسیهای با فهم و شعور چگونه باید تا این اندازه احمق و بی‌حساب شده باشند که اولا ساختمان آشپزخانه و مستراح را تا این حد دور از ساختمان مسکونی سفارت ساخته و دیگر برای مشتی اعضای انگشت‌شمار اینهمه اجاق و چاهک آب چلو و دودکش و وسایل آشپزی تهیه ببینند و در آخر آنهمه مستراح بنا نموده و در صورت حاجت، چگونه باید در آنها را گل گرفته مسدود بکنند؟! اما پس از چندی که زیاده بر ده سال شد، در سفارت جهت معدلت خانه خواهی و مشروطه‌طلبی به روی اهل شهر گشوده شد و چادرهای احزاب در زیر درختهای آن برپا و مجموعه‌های چلو قیمه و چلو بادمجان بر سر پیشخدمتها جلو مردم گذاشته شده پری معده در تنگنایشان نهاد، متوجه شدند که آن آشپزخانه‌ها در آن زمان برای چه بوجود آمده، ردیفهای مستراح آن به چه مقصود ساخته شده بود!
و اما آنچه فکر غالب مردم را مشغول کرده بود آن که نمی‌دانستند مشروطه و عدالت خانه یعنی چه؟ و اگر می‌گویند مشروطه می‌خواهیم بگویند یعنی چه می‌خواهیم؟ و اگر کسی از آنها که به باغ سفارت انگلیس رفته بست نشسته‌اند بپرسد برای چه متحصن شده‌اند؟ چه جواب بدهند؟! تا ناچار روزی از واعظی به نام سید جمال (البته غیر از سید جمال اسد آبادی بلکه بطوری که بعدها گفته شد پدر سید محمد علی جمال‌زاده) که او هم تقریبا کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داده و مخالف مشروطه بوده است؛ سؤال می‌کنند، او هم جواب آن را این طور روی منبر می‌دهد:
مگر شماها که معنی مشروطه را سؤال می‌کنید، چیزهای دیگر سرتان می‌شود که از این یکی سر درنیاورده‌اید؟! و مگر از اینهمه وقایع که زیر جلکی در
ص: 363
این مملکت می‌گذرد، شما چیزیش را می‌دانید که از این یکیش بی‌خبر مانده‌اید؟! هزار جور قول و قرار میان شاه و وزیر و کله گنده‌ها با خارجیها بسته می‌شود کدامیکیش را گذاشته‌اند شما سر درآورید که این یکی را عقبش می‌گردید؟ اگر راستش را بخواهید مشروطه یعنی اینکه چون با شاه و وزیر نتوانستند کنار بیایند و دیدند هر چه پول می‌دهند و قرض می‌دهند و قول و قرار امضا می‌کنند آنها سر بزنگاه که می‌شود زیرش در رفته رخ دیگرش را می‌زنند؛ می‌خواهند کار را از دست آنها گرفته دست یک مشت بی‌اطلاع به نام وکیل ملت بدهند و خر خودشان را سوار بشوند، از آنجا که هر وقت قراردادی با سلاطین گذاشته امضا کردند و آنها دیدند به ضرر ملتشان است هو و جنجال راه انداخته مردم و علما را تیر کرده قرارداد را بهم زده سرشان را شیره مالیدند تا خسته شده رفتند و حالا با این نقشه آمده کار را یکسره بکنند. مشتی را یکجا جمع کرده اسمشان را نماینده مجلس گذاشته هر چه دلشان می‌خواهد به دست آنها بکنند و بگویند مردم خودشان خواسته‌اند و هر چه بردند و خوردند و چاپیدند و هر قراردادی به امضا رسانیدند بگویند مردم خودشان خواسته‌اند! البته مشتی بقال و چقال و سبزی‌فروش هم معلوم است از سیاست چه سرشان می‌شود! مادری به دخترش نصیحت کرد احترام هر کس دست خودش است، خانه شوهر که رفتی بالا بالاها بنشین و حرفهای گنده گنده بزن؛ او هم رفت بالای طاقچه نشست و از شیر و فیل و شتر و کرگدن حرف زد! مثل همین وکیلها که زیر چادرها دیدید چه جور حرفها برایتان زده‌اند! اینها را هم چهار روزی احترامشان کرده گوش به حرفشان میکنند، کارشان که گذشت و به خر مرادشان سوار شدند بعدا باید حرف خودشان را کنار گذاشته هر چه بهشان گفتند و یادشان دادند تحویل بدهند! نه بگویم آن دولتی هم که توپ و تفنگ و قزاق به اختیار محمد علیشاه گذاشت بهتر از این یکی می‌باشد! نخیر هر دو تریشه سر یک چرم می‌باشند! آن یکی آنطور فهمیده که باید چوب و چماق و توپ و تفنگ بیاورد و این یکی عقلش اینطور رسیده که با پلو چلو که سابقه‌اش را در جلب قلوب و جمع کردن مردم داشته پیش بیاید و با استفاده از خوش‌باوریشان از خودشان برایشان وکیل معلوم کرده، با دیدن کدخدا ده را چپو بکند.
ص: 364
مهمانان سفارت انگلیس که برای عدالتخواهی (مشروطه‌طلبی) از خیابان علاء الدوله به طرف سفارت میروند.
ص: 365
دیگهائی که در آنها مشروطه میپزند.
ص: 366
و اما مشروطه‌ای را که معنی اسمش را می‌پرسیدید، یعنی این که وقتی عقلتان رسید و قبول کردید باید مشروطه بشود و شد! غیر از اطاق و خانه و رخت و کفش و کلاه و میوه و شیرینی و خرج عروسی و عزا و هر که هر چه و بهر قدر که لازمش شد برایش مفت می‌شود، و هر شب غروب به غروب به تعداد نفرات هر خانه برای هر نفر یک نان سنگک به این بلندی «که در اینوقت دستهایش از دو طرف باز می‌کند.» و چهار سیخ کباب سلطانی به این پهنی «که پنجه‌اش را گشوده بزیر شکمش می‌نهد؟!» در خانه‌ی هر نفرتان می‌دهند! همینطوری که می‌بینید هنوز نشده پلووش را می‌دهند و برای هر نفر دو قران پول توجیبی برای خرجهای دیگرتان و آن را هم بهمین صورت که دیدید تا گفتید خرج زن و بچه‌مان چه می‌شود نفری دو قران هم برای زن و بچه‌تان دادند! باور نمی‌کنید؟
پاشید و نگاه بکنید!

فیشر آباد

فیشر آباد، باغی آن طرف خندق «شمال میدان فردوسی» فعلی بالای خیابان علاء الدوله متعلق به دیپلماتی به نام مسیو فیشر، بود که چون ارتباط با خیابان علاء الدوله پیدا می‌کند ذکر آن را در اینجا می‌آوریم:
فیشر آباد محل گمنامی بود، خلاصه در باغی مثل سایر باغهای پرت‌افتاده اطراف شهر، و زمینهای بی‌آب و علف اطراف محل خوشگذرانی عرقخورها و خانم‌بازها که با دادن در باغی‌یی در آن وقت گذرانی کرده نام آن را از این
ص: 367
رهگذر می‌دانستند تا واقعه‌یی که ذکرش خواهد آمد اتفاق افتاد و نامش در دهانها افتاد تا بعدها که احداث خیابان و میدان در آن شده امروز که فقط نامی از آن می‌باشد.
در یکی از روزها ناگهان غوغایی برخاست که وهابیهای حجاز، قبور ائمه بقیع را خراب و با خاک یکسان نموده به خراب کردن قبر پیغمبر پرداخته‌اند! این خبر را گفته شد که تلگراف عراق از عتبات داده است و در یکی دو ساعت شهر یک پارچه شور و ولوله گشته عزا و ماتم همه جا را فرا گرفته بازارها و دکاکین تعطیل و مساجد و تکایا و امامزاده‌ها سیاه‌پوش شده، دسته‌های عزادار و سینه‌زن با نوحه‌های:
شد خراب و ویران، مضجع پیمبراز جفای عدوان، بام و باره یکسر
داد از این مصیبت! ... در کوچه‌ها و بازارها براه افتاده، فریاد «وا دینا! وا محمدا!» کشیدند و مردم دسته دسته جهت چاره‌جویی و کسب تکلیف روانه خانه علما گردیدند و قرار بر این شد مردم شهر در بیابان فیشر آباد جمع شوند تا حاج میرزا عبد اللّه واعظ آمده در آن باره نظر علما را اطلاع بدهد.
روز موعود فرا رسید و مردم جمله جمله و گروه گروه به فیشر آباد رو آورده؛ حاجی میرزا عبد اللّه هم، همراه عده‌ای که همگی کفن به تن کرده شال عزا از گردن آویخته بودند حضور یافته، از چهارپایه بلندی که برای این کار، آماده شده بود بالا رفت و پس از گریه مفصلی که از مقدمه سخن خود گرفته بیابان را از ضجه و شیون پر ساخته شرح کشافی از اعمال وهابیهای کافر به زبان آورده جمعیت را آماده نمود گفت:
یکی از شرایط دینداری آن است که اگر امر چنین مقرر شود که صدها هزار جان در تلف هلاک و دمار قرار گیرد تا جان امامی بسلامت بماند، بر مؤمنین است که جانهای خود بی‌مضایقه نثار امام بکنند و اگر حکم بر این رود که صدها هزار جان امام در معرض فنا قرار بگیرد تا جان پیغمبری در امان بماند بر همه آنها لازم است تا جانهای خود را به راه سلامت پیغمبر بدهند و هر آینه موجب شود تا صدها هزار پیغمبر نابود شوند تا دین خدا بماند باید تن به نابودی سپرده
ص: 368
دین خدا را حفظ نمایند، و الحال همان موقع است که نه تنها اجماع مسلمانان را واجب است تا جانها به کف گرفته جهاد فی سبیل اللّه بکنند بلکه اگر جمیع پیغمبران از آدم تا خاتم نیز حیات داشتند باید در این واقعه‌ی عظمی ترک جان کرده به جهاد برخیزند!! چه این نه کیفیتی است که ارتباط با خرابی مسجد رسول و قبر پیغمبر داشته باشد، بلکه از آن محو و نابودی دین خدا در میان می‌باشد! و چنین نتیجه گرفت که بر هر مرد مسلمان واجد شرایط واجب است که در این جهاد بزرگ شرکت جسته حمایت دین خدا نماید و برای این کار از فردا در شهر اماکنی آماده می‌باشد تا هر کس مایل باشد مراجعه کرده نام‌نویسی بکند، و در ضمن خطابه او هم بود که عکاسهای متعدد از دور و نزدیک به عکس‌برداری پرداخته، از اجتماع و بیدقها و شعارها و خطیب و تظاهرات مردم که دستها را به علامت خشم و قبول بالا می‌بردند دوربین‌ها را بکار انداختند.
اما فردای آن روز حاجی آقا جمال اصفهانی معروف پیشنماز و واعظ مسجد عباس آباد به مخالفت با گفته حاج میرزا عبد اللّه به مجلس شورا رفت و گفت من امروز آمده‌ام تا از این مجلس رسمی بعرض جهانیان برسانم که با همه قول تلفن، تلگرافها که هنوز صدق و کذبشان معلوم نشده است و در صورت حقیقت هم بزرگترین سانحه به عالم اسلام و جامعه مسلمان واقع شده باشد، به هر اندازه که این جهاد را بر ما و طبقه مسلمان که می‌گویند دیگر ملتهای مسلمان نیز در آن شرکت کرده‌اند واجب می‌باشد، بمراتب بیش از ما و هر ملت مسلمان، بر برادران عیسوی مذهب ما فرض است که در این جهاد قیام نموده، به حمایت پیغمبر اسلام و احیا و صیانت دین او برخیزند که حق او بر گردن مسیحیان بمراتب بالاتر از حق پیغمبریش بر ما مسلمانان می‌باشد، به دلیل اینکه اگر کسی در دنیا بدرستی قد علم کرده و توانست لکه ننگ اتهام یهودیان را درباره ناعفیف بودن حضرت مریم و نامشروع‌زادگی عیسی از دامان مسیح زدوده، عیسی را پاک و طاهر و حتی روح القدس کرده و مریم را تطهیر و منزه معرفی نموده از رسوایی برهاند، همین پیغمبر ما محمد بن عبد اللّه (ص) بود که وقتی از او سؤال می‌شود
ص: 369
چگونه ممکن است در حالی که زنی را مردی همبستری نکرده باشد فرزندی از او بوجود آید؟ که غرض ایشان نفی عصمت و طهارت مریم بوده است؛ جواب می‌دهد به همان صورت که آدم اولیه بوجود آمد و این کار در قدرت و عظمت پروردگار امر مستبعد نمی‌باشد، و دیگر که هر موجودی ابتدا بدون واجد و فطری بوجود آمده بجز خداوند مسببی نداشته است و مشت محکمی می‌شود که به دهان مخالفان عیسی و دین و مسلک او فرود آورد و پس از آن هم بود که قرآن او وی را پیغمبر و فرستاده خدا و روح اللّه و مانند آن شمرد و چه زحماتی که متحمل گردید تا توانست حضرت عیسی را در زمره دیگر پیغمبران و بلکه از بعضی برتر و بالاتر معرفی نماید؛ پس دور از تلافی این خدمت به دفاع از دین خودشان هم که شده ملت عیسی موظف می‌باشند به حمایت از او برخیزند و در این جا علنا اعلام کرده تعهد می‌کنم که هر آینه این جنجال و گفتگو دور از حقیقت و مبرا از خدعه‌های سیاسی جهت سربازگیری و قیام بر علیه حکومت مرکزی و نظریات دیگر نمی‌باشد، از این چهارصد هزار سربازی را که از ما طلب می‌کنند صد هزار آن را عیسویان تحویل بدهند و سیصد هزار آن را همین من شیخ جلنبری بسیج می‌کنم و اگر هم باز این یکی دیگر از نیرنگها و اللم قللم‌های همیشگی می‌باشد چه بهتر که این دام را در جای دیگر بگسترند!
نطق او همان بود و خمود و خاموش شدن غایله نیز همان و از فردای آن روز هم بود که سیاهیهای معابد و مساجد و تکایا نیز باز شده محلهای نامنویسی تعطیل و دفترهای آن برچیده، چنانکه گویی هرگز چنان امری اتفاق نیفتاده است!!
صحت نظریه حاج آقا جمال هم زمانی معلوم شد که احمد شاه روانه آخرین سفر فرنگ شد و عکسی از روزنامه‌های انگلیسی به تهران رسید که فیشر آباد و اجتماع مردم و حاجی میرزا عبد الله واعظ را بر بالای چهارپایه نشان می‌داد، اما در پایش به جای شرح واقعه، نوشته شده بود:
«گوشه‌یی از تظاهرات مردم ایران بر علیه سلطان احمد شاه که خواهان خلع
ص: 370
او از سلطنت می‌باشند»!!
برای حاج آقا جمال هم این بیانیه ارزان تمام نشد که واردان و مطلعان با شنیدن آن، گفتند این نطق اولین و آخرینش بود و از میانش برخواهند داشت و همان هم شد که پیش‌بینی شده بود.
این هم اشعاری است که به تعریف طبع خوش حاج آقا جمال چندی در دهانها افتاده بود:
حاج آقا جمال رو منبره،باجی بزا روضه گوش کنیم
ریشش مثال عنبره‌باجی بزا روضه گوش کنیم
حرف و کلام منبرش،حالی بحالی می‌کنه
گریه‌های گریز او،عقده رو خالی می‌کنه
مسأله‌هاش ز بس خوبه،آخوند نگو جواهره
حاجی آقا جمال رو منبره،باجی بزا روضه گوش کنیم.
ص: 371

خیابان عین الدوله- خیابان امیریه‌

خیابان عین الدوله و امیریه خیابانهای پر آب و درختی بودند که اشراف‌نشین محسوب می‌شدند و اولی محل تفرج ساکنان شرق و دومی گردشگاه مردم غرب تهران، مخصوصا عصرهای این دو خیابان با آبهای جاری زلال و درختهای سرسبز، همراه خلوتی و سکوت شاعرانه خود که روحبخشی مخصوص می‌نمود.

خربازی‌

اگر خیابانهای لاله‌زار و استانبول، محل هرزگی و چشم‌چرانی و خودفروشی و خودنمایی مردم عادی و پز دادن و سر و بر و رخت و قیافه به رخ این و آن کشیدن تازه بدوران رسیده‌ها و فکلی گشنه‌های پز عالی، جیب خالی و پسر حاجی‌های دست از آستین درآورده و پااندازها و دلالهای محبت زن و مرد و مرکز عیش و نوش و مانند آن بود، خیابان عین الدوله و امیریه نیز دوستداران خاصه خود داشت که از جوجه‌مشدیهای خرسوار و یابوسوار و داش‌مشدیهای خوش‌پگ و پز تشکیل می‌گردید؛ اگر کسی می‌خواست در بهترین نقطه شهر تفرج نموده، از آب و هوا و درخت آن استفاده کرده، در ضمن بهترین الاغهای بندری و خوبترین کرّه‌های ورامینی و زیباترین خرهای دولابی را همراه کلیه
ص: 372
خیابان امیریه (پهلوی بعد) با دقت در تعداد رهگذران؟!
ص: 373
جهازات یک الاغ کامل باتفاق خرسواران و خربازان زبده تماشا کند، باید عصرها راه خیابان عین الدوله را در پیش بگیرد و در آنجا بود که می‌توانست دهها خر کوچک و بزرگ را باندازه‌ها و قد و قواره‌های مختلف، همراه پالان رانکی‌های دیدنی و دهانه پیشانی‌بندهای مزین به برنج و نقره و طلا و آشورمه‌های گل میخ نقره‌کوبی شده و زنگ و زنگوله‌های ریسه‌ای و چند ریسه‌ای دور گردن و پشت و رانکی، رو پالانیهای مخمل و شال و ترمه و اطلس پر زرق و برق و دست و پا و یال و دمهای حنا بسته با جوهر خال خالی کرده و سم‌های سیاه نموده را با گردن‌بندهای شال کشمیر و منگوله‌های زیبای سر گوشها و سر دمها و مگس‌پرانهای منجوق خرمهره‌دار و خورجینهای مخصوص قالیچه و ده‌ها تجملات دیگر تماشا کرده، خوش‌پزترین راکبان آنها را با قبا، لباده‌های رنگارنگ ماهوت و مخمل و عباهای عالی نجفی و کلاههای نمدی نیمچه بختیاری و اتابکی و شالهای ابریشمی رشمه و ترمه‌ی کمر و گیوه‌های آجیده و ملکی گل گیوه زده‌ی مغزی لاجوردی کرده پا و زنجیر یزدی های سر منگوله‌ی دست، و چپق سر و ته نقره‌های کوتاه جیبی، و کیسه توتونهای مخمل آلبالویی و
ص: 374
مشکی‌ی دهانه زری‌دوزی شده سیخ چپق طلادار که دهانه‌ی الاغهایشان را تنگ کشیده، حاشیه خیابان را بالا و پایین می‌کنند، دیده لذت ببرد یا از روی آنها الگو بردارد، همچنین اگر هوس تماشای بهترین یابو تاتوی پر یال و دم خوش‌رفتار را مینمود که صدای منظم قدمهای کوتاه آنها مانند صدای رنگ ریز ضرب ضربگیر ماهر بگوش می‌رسید با یالهای شانه زده و بافته آنها که مانند چل‌گیس زنان آرایش کرده از دو طرف گردنشان آویخته بود، و دمهای بلند افشان گل و منگوله زده و زین و برگهای مستری و دهانه رکابهای امین الدوله‌ای همراه سوارکاران فکلی و بچه اعیانهای خوش لباس که شقّ و رق با سبیلهای تابیده و کلاههای پوستی و مقوایی‌ی بالای ابرو و یک ور گذارده، و سرداریهای مخمل آبی و ماهوت سرمه‌ای را مینمود باید راه خیابان امیریه را در پیش بگیرد؛ بعلاوه دیدن عرق‌خورهای اهل حالی که بطری بغلی‌های پهن جیب بغلشان را در استکان نقره‌های درپیچ آنها، عصرها در کنار جوبهای این خیابان خالی می‌کردند.
تا مطلب خر و خرسواری و یابو و یابوسواری را تمام کنیم باید متذکر شوم که پسربازها و نرینه‌بازها را خرسوارها تشکیل می‌دادند و یابوسوارها به زن‌بازی و خانم‌بازی معرفی شده بودند، بطوری که این عناوین از مشخصات این دو گروه
ص: 375
بحساب آمده، چپق دست هر کس در خیابان، نشانه آن بود که طبعش (شیرخشتی) است و از طایفه (اسمال قربون) می‌باشد و پسرها می‌توانند خود را به وی نزدیک نمایند! و سیگار دست علامت تمایل به جنس اناث که زنها به او تنه زده چشم و ابرو نشان می‌دادند که تا اواخر، لفظ (سیگارکشی) همچنان متداول خانه‌دارها و خانمها و مراجعین فاحشه‌خانه‌ها بود که عمل خلوت را سیگارکشی و اهل لواط، عمل با پسر را چپق‌کشی می‌گفتند!! به گواهی قسمتی از قصیده شاعر وقت ایرج میرزا درباره ارتباط خرسوارها و چپق‌کش‌ها به نرینه‌بازی، که در زیر می‌آید!
... اینهمه روده‌درازی شد و شاه‌اندازی‌بایدم فکر پسربچه طرار کنم
عشق شیری است قوی پنجه و خونخوارو خطاست پنجه با شیر قوی‌پنجه طرار کنم
کار دشوار بُوَد لیک مرا می‌بایدحیلتی از پی آسانی دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سحرسالها خدمت جادوگر و سحّار کنم
او نه یاری است کز و صرف نظر بتوان کردمن نه آن مار که بیم از سَخَط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مراد دل من‌به مراد دل، باید رفتار کنم
مشدی من خرکی دارد رهوار و مراست‌که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خرم از مخمل و قالی فی الفورتشک و پالان آماده و تیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمزبه گَل و گردن او مهره بسیار کنم
دُم و یالش را از بهر قشنگی دو سه باربه حنا گیرم و گلناری و گُلنار کنم
عصرها باید تغییر دهم شکل لباس‌خویش را همزیِ با آن بت عیار کنم
کُله پوست نهم کَله‌ی سر مشدی‌واراز قَصَب شال و ز ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی‌های صحیح‌پیش مشدیها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست‌بند و منگوله ز ابریشمِ زرتار کنم
ص: 376 یک عبای نو بوشهری اعلا بر دوش‌آستر تافته یا مخمل گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرفی و امپریال جای زر خاک به دامان طلبکار کنم
چون رود یار همه عصر سوی قصرِ ملک‌من هم البته همه عصر همین کار کنم
روم آنجا ولی از راه نه از بیراهه‌کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم، خر خود پیش خر او بندم‌خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روز اول طرف او نکنم هیچ نگاه‌من همه کار به اسلوب و بهنجار کنم
پا به روی پا انداخته با صوت جلی‌قهوه‌چی را به بر خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم‌گر چه میلم نبود خواهش هر چار کنم
وقت برخاستن از جیب کشم کیسه برون‌هر چه اندر ته کیسه است نگونسار کنم
اشرفی‌ها به بر دیده او بشمارم‌بعد یک مبلغ بر قهوه‌چی ایثار کنم
می‌نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی‌جای صرف دو درم بذل دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهریک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدی ما بر سر بازار آیدطرح یک مکری چون مردم مکار کنم
روزی افسار الاغم را بندم به درخت‌گرهش سست‌تر از عهد سپهدار کنم
خرمن برکشد افسار و جهد بر خر اومحشر خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند بهم بنده میانجی گردم‌کار میرآخور و اقدام جلودار کنم
به خر خود لگدی چند زنم بر پک و پوزبه خر او چو رسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم‌صاحب آن خر دیگر را احضار کنم
به همین شیوه میان خود و آن شوخ‌پسرپایه صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن خوب که این خر خر کیست؟پیشکشش گویم و در بردنش اصرار کنم
بعد از آن چای بیارند و نهم خدمت اوعرض خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشت چایی چپقی چند به نافش بندم‌هم در آن لحظه منش واقف اسرار کنم
ص: 377 کم کم این دوستی از قصر ملک تا خانه‌خانه را از رخ او غیرت فرخار کنم
از قضا گر خر او لنگ شد و بارش ماندخر بدو بخشم تا بارش را بار کنم!
نیز این شعر درباره سیگار از:
تا رخت به این چرخ ستمکار کشیدم‌از خوب‌رخان زحمت و آزار کشیدم
بر گردنم از بس غلِ سیگار بیفتادمردم ز بس از سیمتنان بار کشیدم
تا طعم ز سیگار مرا در دهن آمدلذات چپق را خط پرگار کشیدم
زین پس من و تخت فنر و راحت سیگار!بس، هر چه چپق در پس دیوار کشیدم
ادبار چپق بین که «چپق» داد پریروی‌لیکن همه می‌گفت که «سیگار» کشیدم
اینگونه گشایش که خدا داد به کارم‌از زحمت تنگی است که بسیار کشیدم
باری، اگر امروزه اتومبیلهای رنگارنگ و جوراجور، وسیله عشقبازی جوانان گردیده، یا زینت‌آلات گوناگون از قبیل قالپاقهای پره‌ای و چراغهای متعدد و پروژکتور و بوق گاوی و موزیکی و آویختن عروسک و سگ و نصب رادیو ضبط و بلندگوی و تسمه‌کشی اتاق و نوار شبرنگ و بیرون آوردن چرخها و اضافه کردن کاربورات و برداشتن انبار اگزز و غیره تفاخر و نشاط می‌کنند آن روزها هم به خرها و یابوهای خود و زین و برگ و یراق و جهاز آنها فخر می‌کردند و به پرورش اسب و مادیان و یابو و الاغ، عشق می‌ورزیدند، که از جمله یابوبازان پر و پا قرص خوش‌سلیقه، یکی را هم باید والد خود معرفی بکنم که کره‌هایی را از هنگام ولادت گردن و دست و پایشان را تا خوش ترکیب و خوش حرکت شوند و در هنگام سواری کاملا یورتمه و ریز حرکت کنند مهار کرده تربیت می‌نمود و عصرها مرا جلو زین نشانیده با یک دنیا تفاخر سربالایی و
ص: 378
سرازیری امیریه را در پیش می‌گرفت.
و همچنین اگر امروزه شغل عده‌ای ماشین‌پایی می‌باشد، در آن زمان هم دسته‌ای کار خرپایی و یابوپایی را داشتند که جلو باغچه‌ها و قهوه‌خانه‌ها و مجالس روضه و جلوی مسجدها و میخانه‌ها و امثال آن به نگاهداری و شرب و تغذیه و تیمار آنها می‌پرداختند. و نیز در توصیف خرهای اصیل:
خر عیساست که از هر هنری باخبر است‌هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است
خوش لب و خوش دهن و چابک و شیرین حرکات‌کم خور و پردو و با تربیت و باربر است
قصد راکب را بی‌هیچ نشان می‌داندکه کجا موقع وقف است و مقام گذر است
چون سوارش بر مردم همه پیغمبر بوداو هم اندر بر خرها همه پیغامبر است
من بجز مدحت او مدح دگر خر نکنم‌جز خر عیسا گور پدر هر چه خر است.

... و کله قند

از جمله خربازهای آن زمان هم یکی اکبر خرسوار ارسی‌دوز بود و دیگری داش رمضان طبق‌کش که رقیب اکبر خرسوار بشمار می‌آمد. این داش رمضان ماده خر خاکستری رنگ زیبائی داشت که بین خرهائی که تا آنزمان بزیر رکاب آورده بود شایسته‌تر و پسندیده‌تر آمده بود که علاوه بر هوشیاری و پرزوری و کم‌خوری و پردوی و حسن قیافه و چالاکی، چندین بار هم در خردوانی شرکت کرده وی را سرافراز نموده بود و از این رو بفکرش می‌افتد تا نسل او را تکثیر کرده با خر اصیلی او را به تخم‌گیری بیاورد و روی این اندیشه در صدد برآمده خرخوش تخم امتحان داده‌ای را در ورامین سراغ کرده روانه می‌شود.
قانون صاحب خر این بوده که برای تسلیم خر خود یک قواره قبای قدک و یک کله قند و ده تومان پول مطالبه میکرده است و جز یک نوبت هم اجازه نمی‌داده، که داش رمضان هم آنها را تقدیم نموده خر را به اختیار میآورد، اما از
ص: 379
بخت بد وقتی مقدمات کار فراهم و بر خر خود می‌جهاند، خر نر از فرط هیجان عملش غیر معمول می‌شود و تا داش رمضان بخود می‌آید کار از کار گذشته، ناچار خاسر و مغموم خر خود سوار شده باز می‌گردد و چون از او سبب عزیمتش را به ورامین سؤال میکنند؟ میگوید رفته بوده: یک قبا قدک و یک کله قند و ده تومان پول و یک ... داده مراجعت بکنم! و واقعه آن بر سر زبانها افتاده جزو کنایه‌ها و مثل‌ها میشود.
ص: 380

خیابان لختی‌

اشاره

دیگر از خیابانهای تهران یکی هم لختی یا خیابان شیخ (سعدی) حالیه بود که نام لختی کاملترین اسم او بود، از آنجا که خلوتی و لختی و عاری از سکنه بودنش تا آن حد بود که روز روشن در آن آدم لخت می‌کردند و اگر ایاب و ذهابی داشت رفت و آمد واگنچی‌های واگنخانه خیابان باغ‌وحش (اکباتان) و تلفنچیهای تلفنخانه بود و مراجعینی که به یکی دو فاحشه‌خانه آن حدود، امثال خانه رفعت آمد و شد می‌کردند و قلیلی درشکه و کالسکه شخصی که به طرف چهارراه مخبر الدوله رفت و برگشت داشتند و اربابان خود را به کلوپ ایران برده عودت می‌دادند و ساکنینش سگها و توله سگهای کنار و گوشه خرابه‌های آن که از مزاحمت مردم پناه به زوایای آن می‌بردند! تا اواخر که کمپانی سینگر اولین ساختمان جدید را در آن بنا کرد «بزی از جویی پرید و دیگر بزها را بپرانید» و سبب حرکت و تشویقی برای دیگران شد تا بناهایی را در آن شروع بکنند.
ص: 381

خانه رفعت!

تا رفعت و خانه او را هم معرفی کرده باشیم باید بگویم او زنی از معروفه‌های سرشناس تهران بود که در اندک زمانی از هیچ به همه چیز رسید و بزرگان‌شناس و اعیان‌شناس شد و خود و خانمهایش تا یکی هزار تومان دست بدست می‌شدند.
در ابتدا کلفت خانه یکی از متنفذین بود که از روستای ارباب برای خدمتکاری آورده شده بود و در دوازده سالگی مورد تجاوز پسر ارباب و سپس خود ارباب واقع شده بود و تا هنگام رشد کار راه‌انداز آنها بوده و چون حمل گرفته موجب رسوایی می‌شود، به تهمت دزدی اخراج می‌شود و زن دلاله‌ای به نگهداریش برمی‌خیزد، اما اعمال ارباب و پسر ارباب، انگیزه‌ای می‌شود تا کینه طبقات اشراف به دل گرفته در صدد انتقام برآید و دو سالی در خدمت دلاله بسر برده تا راه و روش مراوده و معاشرت با مردم را شناخته مستقلا وارد کار می‌شود.
مبالغ هنگفتی را که مدت زیردستی و شاگردی می‌دیده که دلاله بابت او دریافت می‌کند و پند و دستور وی که: (ارزان نفروش تا گران بخرند) و قریحه ذاتیش در مردم‌شناسی که منع و گرانی هر چیز مردم را به آن زیادتر ترغیب می‌کند، و تشخیص از بی‌مایگان بریدن و به ثروتمندان پیوستن و ارزان نفروختن، همراه حسن خداداد صورت و تناسب اندام و تربیت مقدماتی خانه ارباب و تعلیمات پیرزن دلاله دست بهم داده باعث می‌شود در اندک زمانی، صاحب بهترین خانه‌ها و متشخص‌ترین دلدادگان و سودمندترین عشاق شده نامش در دهانها بیفتد و در هر گوشه هزار دل در گروی هر خم گیسو بهم برساند و از طرفی بنا به سابقه و تصمیم انتقام‌کشی رخنه در خانه‌های اعیان و رجال می‌کند تا بتواند زنان و دختران آنها را منحرف نموده به همدستی بکشاند و در این راه آنچنان ید و تصرف بهم رساند که هر کس به پردگی شخصیتی نظر پیدا کرده عشقش به درماندگی می‌کشد، مشکل‌گشا، رفعت را دانسته توسل به او بجوید، که البته کار
ص: 382
به همین جا خاتمه نمی‌یابد و نه تنها چه بسیار خانواده‌های شریف که به اغوای وی، دچار تلاشی گشته نابود می‌شوند، بلکه چه پاکیزه دامنانی که رونق و اسم و مال و شهرت و مقام و موقعیت او سبب انحرافشان شده ترک شوهر و فرزند و خانه و علاقه نموده به بدنامی و بدبختی و فحشا افتادند، و شعر زیر:
رفتم بشم تا رفعت‌عمرم رو این هوس رَف
از عشق مرغ و جوجه‌نون خشکه‌مم ز دس رَف
ص: 383

خیابان دروازه شمیران‌

اشاره

یکی دیگر از خیابانهای تهران، خیابان دروازه شمیران، امتداد نظامیه بود و از مشخصاتش داشتن لشوش و اوباش کم‌زور و پر شر و شور آن که در ظل حمایت امین الدوله بزرگ، اهالی دروازه شمیران از گزند هر تعقیب و گوشمالی در امان بوده، از اول غروب خیابان را صحنه بدمستیها و عربده‌کشیهای خویش ساخته عرصه را بر مردمان تنگ می‌کردند، اما هرگز به قول داش‌مشدیها «بیش از یک طاق لوطی نبودند!» و جرأت قدم از خیابان بیرون گذاشتن نمی‌کردند و مانند ارباب و حامی کاشی کم دل خود، در مبارزات محلی فقط به دشنام و تظاهر قناعت می‌کردند. البته این صفت از بزرگ محل که کاشی بود و جماعت کاشی به بزدلی معروفیت داشتند مستبعد نمی‌توانست باشد چنانچه درباره خود امین الدوله این قصه در اذهان بود که می‌گفتند وقتی مورد غضب شاه واقع شده هدف دشنام و ناسزا قرار می‌گیرد، مغضوبا بخانه رفته، بحمام شتافته سر در زیر آب خزانه فرو برده در دلش می‌گوید هستی! و این عمل را که جواب شاه بوده با
ص: 384
آب و تاب برای همسرش تعریف میکند! ماجرائی که بغیر او هم نسبت داده شده است.
قصه دیگری هم از امین الدوله بود که می‌گفتند در ابتدا مردی بوده تهی‌دست که فرارا از کاشان مهاجرت می‌کند تا اینکه در تهران بخت با او یار گردیده در حد مقام وزارت بالا می‌رود و با اطلاع از آن، عده‌ای از همشهریانش که گویا جد خود نگارنده نیز از آن جمله بوده است، تا شاید به مقام او برسند روانه تهران می‌شوند، که جز پریشانی و مایه‌سوزی و دربدری، چیزی نصیبشان نمی‌گردد، در آن حد که یکی از ایشان تا دیگران را از جلای وطن منع کرده بفهماند آنچنان هم که تصور کرده‌اند در تهران پول نریخته، بوی کباب نیست و خر داغ می‌کنند، این بیت را ساخته روانه کاشان می‌کند:
صد هزاران ... کاشی پاره شدتا یکی زانها امین الدوله شد

نسیم شمال‌

از دیگر سکنه این خیابان یعنی دروازه شمیران، یکی هم اشرف الدین حسینی مدیر و صاحب روزنامه نسیم شمال بود که چندی در پارک مهمان امین الدوله بوده است؛ اما با همه مهربانی و پذیرایی، وی بیغوله مدرسه صدر و زندگی طلبگی را ترجیح داده ترک خانه او مینماید و اشعارش را در این زمینه که از سکونت خود و دزدی دغلی، بست و بندهای بزرگان سوژه گرفته بوده به این نمونه در روزنامه خویش درج می‌کند:
بُدو بدو بدو نسیم شمال‌اینجا رو تهرونش میگن
اینجا که ما نشسته‌ایم‌دروازه شمرونش میگن
ز شهر رشت دم مزن‌آنجا رو گیلونش میگن
هیچ نمی‌ترسی تو مگر،ز دزدهای گردنه
آسه بیا آسه بروکه گربه شاخت نزنه ...
جای تردید نمی‌تواند باشد که اگر گوشه‌یی از سخن نسیم در این شعر، دزدهای کله‌گنده و میزبانش بوده است اما بیشتر نظر او به کسبه دزد محل بود که، بی‌رحم‌تر و دزدتر و بی‌انصاف‌تر از دکاندارهای دروازه شمیران در هیچ نقطه تهران
ص: 385
دیده نمی‌شد چنانکه هنوز نیز در همان کیفیت باقی مانده‌اند بطوری که دست کمی از بقال داستان سعدی که می‌گوید:
خدایا تو شبرو به آتش مسوزکه ره می‌زند سیستانی به روز
نمی‌آورند، و مثل این که هر جا یک طرف اسمش شمیران باشد بآن خاطر که از شمر نام یا لقب دریافته است باید کسبه‌اش از بی‌رحم‌ترین و شریرترین و بدریشه‌ترین افراد باشند، چنانکه تا در دروازه شمیران منزل داشتم دزدهای آنجا لخت می‌کردند و به شمیران هم که آمده‌ام دزدهای اینجا، که باید پیش اینها بگویم، باز صد رحمت به دزدهای آنجا که اگر آنها کم فروشی و گرانفروشی میکردند، اینها، هم آن دو را داشته؛ هم رذالت‌های دیگر می‌کنند!! ص: 386
سید اشرف الدین (نسیم شمال)
ص: 387