گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
خیابان شاه آباد





دیگر از خیابانهای تهران خیابان شاه آباد می‌باشد که تقریبا به همان صورت نیم قرن پیش باقی مانده و تغییر و تبدیل محسوسی نیافته است. جز خاطره‌های اندوهبار جگرخراش از کشتار فردی و جمعی سالهای مشروطه به بعد. به مناسبت انقلابات و تظاهرات و دسته‌بندیهای سیاسی (دست چپی- دست راستی) که در قلوب داغدیدگان از آن برجا مانده است و شئامت خاک و زمین این خیابان که تا سالخوردگان نیز از آن یاد می‌کردند، جز آن نمیگفتند که همیشه مقدمه کشتار حق‌طلبان و آزادی‌خواهان از این خیابان بوده و از روزی که احداث آنرا بیاد میآورند جز آن نبوده که هر چند یک بار گلوله‌های آتشین دولتی‌ها سینه ملتی‌ها را سوراخ کرده است!
ص: 388

خیابان دوشان‌تپه‌

آخرین خیابان که خیابان حومه زیادتر به آن صدق می‌کرد خیابان دوشان‌تپه یا خیابان فرح آباد بود که دروازه دوشان‌تپه (میدان ژاله) به طرف شرق رفته به فرح آباد (قصر فیروزه)- باغ و عمارت خوشگذرانی سلاطین قاجار و کوه سرسره معروف می‌رسید.
سردر ورودی باغ آن با نقاشیهایی از اشکال شیر و ببر و پلنگ و مناظری از شکارهای ناصر الدینشاه زینت یافته بود و در قسمتی از باغ آن حیواناتی جهت سرگرمی و بازی شاه نگاهداری می‌شدند و عمارتی به نام کلاه فرنگی داشت که محل سکونت و استراحت ماههای بین بهار و تابستان و پاییز و زمستان ایشان معلوم شده بود و تا اواخر، یعنی اوایل سلطنت رضا شاه به همان کیفیت باقی مانده بود و کم کم در اثر بی‌توجهی، حیوانات باغ‌وحش آن تلف شده عمارتش به تصرف خدمه باغ درآمد. تفریحات و خوشگذرانیهای در این قصر، به غیر از قصور سلطنت بود و ترتیب آن، چنان بوده است که باید برای هر سال برنامه‌های تازه ابداع بشود، چنانچه ابداع (سرسره) یکی از اکتشافات بزرگان قوم برای آن می‌باشد! سرسره آن چنان بوده که در خوابگاه آن شبیه سرسره‌ی فتحعلیشاه ناودانی وسیع از سنگ مرمر بطول پنج ذرع بطور سراشیب کار گذاشته شده بود که شاه بطور برهنه در پائین آن پشت به مخده می‌نشسته؟، تعدادی زنان عریان
ص: 389
بحالتی خاص! از بالای ناودان بطرفش سریده خود را در آغوش او می‌افکنده‌اند.
از این قصر نیز داستانی است که می‌گویند روزی ناصر الدینشاه بر بام آن دوربین به اطراف می‌انداخته است که مردی را در بیابان می‌نگرد که عاری از تنبان با خود عملی می‌کند، و چون باحضارش فرمان داده جریان را سؤال می‌کند؟
می‌گوید مردی تهیدست فلک‌زده‌ام، اما با هر کس که عملی کرده‌ام وزیر و امیر و فلان شده، امروز به فکرم رسید که با خود نیز انجام دهم شاید بجائی برسم و مأموران شما رسیده مانع گردیدند! شاه بسیار خندیده کیسه اشرفی‌ای انعامش میکند و مرد آن را بوسیده بر دیده نهاده می‌گوید: باید صدق عرایض چاکر از همینجا معلوم شود که هنوز از اندیشه به عمل نرسیده به این عنایتم رسانید و وای بوقتی که خود عمل انجام یافته بود!
در هر صورت اگر چه به معبر دوشان‌تپه، نام خیابان داده شده بود، اما جز گذرگاه خاصی نبود که فقط شاه و سواران او از آن ایاب و ذهاب می‌کردند و در روزهای سیزده بدر که مردم به بیابان می‌زدند عبور و مرورشان از آن می‌افتاد و در غیر این مواقع، خلوتگاهی بود که از دست آدم لخت‌کن‌ها و قطاع الطریق، عبور از آن جرأت شیر و زهره پلنگ را لازم می‌نمود!
ص: 390

میدان توپخانه- میدان سپه‌

اشاره

میدان توپخانه که در زمان پهلوی با تأسیس لشکر اول در باغشاه، نام میدان سپه گرفت، در ابتدا میدانی بود با ساختمانهایی دو طبقه در شمال و جنوب که توپچی‌ها و زنبورک چی‌ها در آن منزل داشتند، به این صورت که در حجره‌های زیرین آن توپ‌ها و زنبورکها جا داده شده بود و در بالاخانه‌هایش توپچی‌ها و زنبورکچی‌هایشان سکونت داشتند و استقرار آنها در این محل هم از آن جهت بود که با نزدیکی‌اش به اندرون شاهی، در مواقع لزوم بتوانند به کمک بشتابند، از آنجا که گویا حدود و ثغور مملکت همان اندرون شاهی و ارک سلطنتی بوده! تا بعد از قاجاریه که ساختمانهای آن خیابان و عمارت بلدیه در شمال آن بنیان شد و هر قسمت آن صورت تازه بخود گرفت.
همچنین با احداث ابنیه جدید آن بود که تغییراتی در صحن و فضای آن نیز بعمل آمده، درختهای کهنش افتاده اصله‌های تازه کاشته شده چمن‌کاری گردید و گل و سبزه‌های جالب و باغچه‌بندیهای زیبا جانشین و حوض وسطش که مملو از لجن و کثافت و کرم و قورباغه بود، تمیز گردیده آب نو انداخته شد و عصرها دسته‌ای موزیک و به اصطلاح آنروز (مزقانچی) به گرد آن جمع شده مزقان
ص: 391
میدان توپخانه (میدان سپه) با دسته مزقانچی که در ابتدای استقرار پهلوی همه روزه عصرها و سپس در روزهای مخصوص مثل اعیاد برای مردم مزقان «موزیکان» میزدند، با حوضهای دو طرف مجسمه و مجسمه رضا شاه که رو به جنوب بالای ستون میباشد.
ص: 392
می‌زدند. البته مزقانچیانی نوظهور از پسرانی غلمان صورت یوسف طلعت در البسه زیبای نظام با حلاوت و غمازی بی‌اندازه و تربیت یافته در کار دلبری، تا بتوانند اهل حال را به تماشای خود کشانیده از دنیا و ما فیها بی‌خبر و سر مردم گرم بکنند.

صحیه کل مملکتی‌

باغچه میدان با نرده‌های چوبی سبزرنگ محصور شده بود و در طرف شرق آن (روبروی خیابان چراغ برق) اتاقکی چوبی گذاشته شده بود که این تابلو در جلو آن جلب توجه می‌نمود: (صحیه کل مملکتی) در معنی روشن آن یعنی اداره صحیه یا تشکیلات بهداری، کلینیک، اندرزگاه، مریضخانه! با دو نفر عضو تریاکی، همراه سه چهار قلم داروی فرنگی امثال جوش شیرین برای امراض داخلی و جوش ترش جهت دردهای برونی و جلدی و سولفات دو سود برای امتلاء و رودل و سولفات دو زنگ و پرتاگل که در چشمهای چشم‌دردیها می‌ریختند، به تعریف بسیط: وزارت صحیه یا وزارت بهداری ممالک محروسه با جمیع ملحقات آن که در همین اتاقک خلاصه شده بود!
بعد از بلدیه و این اتاقک تأسیسات دیگر، مانند نظمیه با تابلو (تشکیلات نظمیه کل مملکتی) یعنی شهربانی و تأمینات که در غرب آن بوجود آمده؛ از خیابان جلیل آباد با صورت و قوانین و نظامات تازه باین قسمت نقل مکان نمود.
و در ضلع جنوب غرب آن (اداره عبور و مرور) و در جنوب آن (بیسیم پهلوی) ساخته شد و با دایر شدن تشکیلات جدید نظمیه نیز بود که اعدام محکومین نیز در جلو آن انجام می‌گرفت.
میدانچه آن سحرگاه هر چند وقت یک بار صحنه تماشای بدار آویختن کسی می‌شد که مردم را به سوی خود می‌کشید، اگر چه قبل از این نیز در این میدان و جلو عمارت همین نظمیه که از جمله بیوتات سلطنتی به حساب می‌آمد سرهایی
ص: 393
دیگر از آزادمردان یا مخالفان به بالای دار رفته بود که از آن جمله بود شیخ فضل اللّه نوری که می‌گفتند چون بدار آویخته شد یکی از پسرانش به نام شیخ مهدی اول کسی شد که به مرگش شادی کرد و جلو ایوان همین محل برایش دست زد و دیگران را نیز بر آن کار تشویق نموده برانگیخت و از جلو همین ایوان هم بود که یکی از فراشهای متعصب به شیخ که شاهد آن بیحیایی شد، قسم یاد کرد که تا این حرامزاده را پهلو دست پدرش نخواباند آرام نگیرد و در فرصتی با دشنه کار او را تمام کرده ملحق به پدر گردانید! تا سلطنت به رضا شاه رسیده، در شروع کار لازم بود قلع و قمع اشرار بکند.
از جمله بدار آویخته‌شدگان که این روزها بچشم می‌آمدند یکی هم (نایب حسین کاشی) و دیگری پسرش (ما شاء الله خان) بود که مدتها یاغی دولت شده سر به طغیان و عصیان برداشته بودند، اگر چه هیچیک از یاغیان جز با کمک دولت و انگشت رئیس الوزراهای وقت، اقدام به چنین جسارات نمی‌کردند، باین معنی که هر رئیس دولتی با یکی از اینان. بند و بست داشته چون موقعیتش به مخاطره و تزلزل می‌افتاد، تحریک به شورش و قتل و غارت و بلوایشان می‌کرد. سردار سپه که از اقدامات اولیه‌اش استقرار امنیت بود هر یک از یاغیان و طاغیان را به طریقی به ریشه‌کن کردن پرداخت، منجمله نایب حسین کاشی را که با قسم و مهر کردن قرآن و آن که نه تنها معفویش خواهد داشت بلکه همه گونه آسایش و وسایل راحت را هم در پایتخت برایش فراهم خواهد نمود و پسرش ماشا اللّه خان را هم سردار میکند؛ که کاملا هم به عهد خود وفا نموده نایب حسین را از زحمت
ص: 394
نمای ساختمان قبلی اداره نظمیه (شهربانی) واقع در غرب میدان سپه، با آژانهائی که در جلوی آن برای انجام کاری جمع شده‌اند.
ص: 395
زندگی آسوده گردانید و ماشا اللّه خان را بر سر دار فرستاد!

محمود قاتل‌

دار دیگری هم در این میدان برای محمود قاتل برپا گردید؛ در واقعه‌یی که مملکت را به هیجان آورده بود: محمود قاتل جوانی بیست و چند ساله بود که برای کار از روستا به تهران آمده بود، تا روزی که از کوچه‌یی عبور می‌کند و چشمش به گوشواره‌های گوش و مریمی سینه‌ریز زنی می‌افتد که در آستانه در با بچه‌هایش نشسته بود. در دلش وسوسه‌یی برای بدست آوردن آنها ایجاد می‌گردد و با یک حمله زن را به دالان کشیده سر از بدنش جدا می‌سازد و در دنبال او بچه‌هایش را، از دو دختر سه و پنج ساله و یک پسر هفت ساله که عقب مادر به دالان شتافته شیون می‌کرده‌اند بقتل می‌رساند و طلاها را ربوده فرار می‌کند.!
ساعتی بعد جنجال آن شهر را فرا گرفته جریان به عرض شاه می‌رسد و دستور اکید صادر می‌کند که در ظرف چهل و هشت ساعت باید قاتل دستگیر شده به مجازات برسد و مأمورین به تکاپو می‌افتند! در روز و شب اول، نتیجه‌یی عاید نمی‌گردد و ناراحتی و درخواست مردم که تا آن زمان چنان کشتار بیرحمانه‌یی ندیده بودند به منتها درجه می‌رسد و عده‌ای بقرینه دستگیر شده آزاد می‌گردند تا آخرین ساعت مهلت مقرر که مردی را به نام (اکبر سلاخ) دستگیر می‌کنند با آثار و علایمی از جنایت؛ از جمله کارد خونی در جیب و لباس ترشّحی از خون و عبورش از کوچه مقتول و امثال آن و به بازجوییش می‌کشند؛ اعتراف قاتل نیز با آب و تاب و عکس و تفصیلات در روزنامه‌ها و فوق العاده‌ها منعکس می‌شود و با ضرب الاجلی که درباره مجازاتش صادر می‌گردد وقت اعدامش برای فردای روز دستگیری‌اش معلوم می‌شود.
عمل قاتل از طرفی به حیثیت مملکت، که در آن زمان هر دم بر تبلیغات امنیت و نظم و پیشرفتهایش افزوده می‌شد و آن را از امن‌ترین ممالک و مردمش را از مرفه‌ترین نشان می‌داد و این واقعه خلاف آن را ثابت می‌نمود که تا آن حد باید فقر و تهیدستی فشار داشته باشد که کسی برای چند تومان زینت‌آلات زنی، دست به چنان جنایت بیالاید بستگی داشت و از طرفی امنیت داخله را بر خلاف
ص: 396
فیلمهای آن به نام (جعفر و گلنار) که راههای دزدگاه اکناف مملکت را در امن‌ترین وضع نشان می‌داد و در اذهان جا گرفته بود که بچه چند ساله‌یی می‌تواند با کیسه اشرفی و جواهر از شهری به شهری برود و کسی متعرضش نباشد، تخطئه می‌کرد؛ اسبابی بود که باید خاصة این قاتل در اسرع وقت دستگیر و بدار آویخته شده عبرت دیگران گردد، و از سویی حکم هم حکم مردی بود که بلدیه‌ای را که انداختن سنگ پلی را تا ماهها این دست و آن دست می‌کرد با یک تلفن چنان بحرکت درمی‌آورد که در چیزی کمتر از سه ساعت خط واگن از میدان توپخانه تا باغشاه را کنده کنار گذارده جای آن را شن‌ریزی بکند و در تشریف‌فرمایی‌ها ظرف یکی دو ساعت محل بازدید را باغ و جنگل و سبزه و چمن ساخته حتی در آن درختهای کهن بنشاند! و بیابانی را به جنگلی تبدیل بکند ؛ عواملی بود که طفره رفتن و دفع الوقت کردن را از کار این قاتل، از میان برده احوال را علیه او تشدید می‌نمود.
... اما در آخرین ساعات همان روز که صبح فردایش باید اکبر سلاخ بدار آویخته شود شایع شود قاتل مرد دیگری به نام (محمود) می‌باشد که هنگام فروش طلاهای زن بوسیله زرگر خریدار که ذرات خون در زوایای آنها دیده است شناخته شده تحویل مأموران گردیده است و در اولین دقایق بازجویی هم به جرم خود اعتراف کرده است، که فردا هم به جای اکبر سلاخ بدار کشیده شد و اکبر در حالی که دیگر در اثر شکنجه توان در تن نداشت و چندان هم نتوانست به حیات ادامه دهد و چند ماه بعد فوت نمود آزاد گردید!
شاید در چهل و هشت ساعت مقرر صدها تن گرفتار شده تحت بازجویی قرار گرفتند اما آنچه که این اتهام را بر گردن اکبر سلاخ ثابت نموده او را تا
ص: 397
نزدیک دار کشانید قراین او با عمل، از قبیل شغل او که سلاخی بود و ارتباط با قتل و جنایت بهم می‌رساند و دوم سکونت او در آن محل که جنایت بوقوع پیوسته بود و سوم البسه خونی او که از سلاخ‌خانه و سر کار برگشته بود و چهارم اهل عیش و نوش بودن او که همه شبه مبلغی خرج کافه و عرقخوریش می‌شده است و دیگر سرهای مقتولین که گرد تا گرد بریده شده بود و جز سلاخ کسی نمی‌توانست سری به آن تمیزی بریده کنار بگذارد! و عبور او در ساعت وقوع جنایت که مردم او را در آن محل دیده بودند و دلایل دیگر و قراین متقنی از سوابق شرارت او که تنها وی را قاتل معرفی مینمود!
اما آنچه او را وادار به اعتراف و اصرار در اجرای حکم درباره خود می‌کند آن بوده که هنگام احضار و شرفیابی به حضور شاه ابراز می‌کند، بر این که چون پس از استمالت از او سؤال می‌شود در حالی که بی‌تقصیر بوده و مرتکب امری نشده چگونه اعتراف کرده است؟ جواب می‌دهد: اگر اعلیحضرت شنیده باشند می‌گویند در جهنم عقربهایی هست بنام جراره که گناهکارها از دست آنها به مارهای غاشیه پناه می‌برند و هر آینه خود ایشان یک شب در نظمیه خوابیده، یک نوبت دچار دستبندهای قپانی و اماله‌های آب جوش و کشیدن ناخنها و شکستن بند بند انگشتها و آویخته شدن از بیضه‌ها شده باشند، تصدیق می‌فرمایند که اقرار کردن به جرم نکرده و هر چه زودتر مردن، پیش آنها عروسی و جایزه و انعام می‌باشد!
البته مأموران نظمیه هم خیلی مقصر نمی‌بودند که باید تا چهل و هشت ساعت مقصر را یافته تحویل بدهند و با اوضاع و احوال سابق الذکر چه اصرار و الزامی می‌توانستند داشته باشند تا مجرم حقیقی را بدست آورند؟! چه هر کس با
ص: 398
جسد محمود، قاتل یک زن جوان و سه فرزند او.
ص: 399
چنان صدماتی اقرار می‌کرد و روزنامه‌ها نیز اعترافاتش را می‌نوشت سندی می‌شد تا از ایشان رفع مسؤولیت نموده لیاقتشان تأیید بکند! مخصوصا که اسلاف آنها هم با چنین تدابیری به درجات و مقامات رسیده بودند و بدین وطیره‌ها ابراز لیاقت‌ها میکرده‌اند!
به هر جهت، دار، تیر بلندی به طول پنج، شش متر بود که سر آن را تخته کوبیده و زیربندی به آن میخ کرده قرقره‌یی از آن آویزان و آن را در زمین استوار می‌کردند که چون کم کم عمل دار زدن به کثرت انجامید و کندن هر نوبت زمین و مستقر داشتن آن دشوار بود، لوله‌یی به اندازه ضخامت تیر در زمین کار گذاشته دار را در آن جا می‌دادند و دار زدن هم مأموری از آژانهای نظمیه به نام (اسماعیل میر غضب) داشت که برای هر اعدام پنجاه تومان انعام می‌گرفت!

دار زدن‌

ترتیب دار زدن آن بود که شب آخر متهم را به اتاق مخصوص برده برایش چلوکباب خبر می‌کردند و از او می‌خواستند که نماز بخواند و وصیت بکند و صبح تاریک روشن در حالی که از جلوتر تماشاچیان میدان را اشباع کرده بودند او را با دستها و پاهای بسته که بدشواری و تاتی تاتی حرکت مینمود به پای دار می‌آوردند، قاضی عسکر تلقین به دهانش می‌گذاشت و وادار به ادای شهادتینش می‌کرد و آخرین وصایایش را می‌شنید و در این وقت رئیس نظمیه، که این کار فقط از یک رئیس نظمیه یعنی ادیب السلطنه سمیعی بظهور رسید جلو آمده با او سلام و تعارف می‌کرد و سیگاری آتش زده به دستش می‌داد و پس از اتمام سیگار، صورت محکومیت و حکم محکمه توسط منشی دادگاه قرائت شده مأمورین محکوم را به پای دار هدایت کرده بالای چهارپایه‌اش که در پای دار گذارده شده بود می‌کشاندند و طناب آن را که ابتدا از جنس پنبه بود و بعدا در اثر
ص: 400
چندین بار پاره شدن ، ابریشمی شده بود، به گردنش افکنده بالایش می‌کشیدند و در این وقت بود که اگر محکوم مظلوم و از نظر مردم، بیگناه شناخته شده بود برایش متأثر شده اشک می‌ریختند و اگر قاتل سفاکی مانند محمود بود شادی می‌کردند و تا هنگامی که در بالای دار رقصیده جان می‌داد به پایش دست می‌زدند.
غالبا در پای دار از محکومین حرکات و اعمالی سر می‌زد که جهت تماشاچیان دیدنی و جالب می‌نمود، از جمله آنکه یکی به نماز می‌ایستاد و از خدا طلب مغفرت و آمرزش می‌نمود و یکی با اظهار ندامت و پشیمانی مردم را نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد و آن یک تقصیر عملش را به گردن عشق و زن و قمار و عرق و رفیق بد و بی‌مهری پدر و مادر و مثل آن می‌انداخت، و یکی گریه و استغاثه می‌کرد چنانکه گویی هنوز راه نجاتی سراغ می‌کند و به این و آن التجا می‌نمود و یکی با قوت قلب و تظاهر به آن و صدای رسا به آوازخوانی و بشکن و رقص پرداخته انبساط می‌کرد و یکی دوست و رفیق و فامیل و آشنایی را تهدید می‌کرد و به دشنام و ناسزا می‌کشید و برایش خط و نشان می‌کشید! و بیش از همه محکومینی بودند که قانون و محاکمه و قاضی و قضاوت و عدلیه و نظمیه را مقصر دانسته، شعار مظلومیت و ظلم‌دیدگی می‌دادند و دستگاه را به دشنامهای بد می‌بستند.
همچنین حالات مختلف این محکومین بود که بعضی با روحیه‌یی بس قوی، چنانکه به عروسی و حجله زفاف می‌روند، محکم و متین و آراسته با رنگ و چهره طبیعی قدم برمی‌داشتند تا آنجا که طناب دار را خود به گردن می‌انداختند و بعضی با رنگ پریده و حالی بس خراب با کمک مأمورین به پای چهارپایه ص: 401
می‌رفتند و برخی که به مجرد بیرون آمدن از دالان نظمیه و مشاهده جمعیت چنان خود را باخته از پا درمی‌آمدند که همانجا، قبض روح می‌شدند که از آن جمله بود محمود قاتل که با همه قساوت چندانکه چشمش به جمعیت افتاد چنان ناتوان گردید که با زانو به زمین برآمد و گربه وحشی‌یی که در بر بیچاره موشهای بیدفاع، شیر ژیانی بود که نهایت سبعیت از او بظهور رسیده بود روباه بیچاره‌یی شده بود که حمل جسم خود نمی‌توانست و همین زبونی او هم بود که (آژدان میرغضب) را بر آن داشت تا طناب را طوری به گردنش افکند که جان کندنش تا بیش از ربع ساعت بطول انجامد. جان‌کندنی که رنگ رخساره‌اش را هم بگونه زغال کرده، عقده دل عوام را با عقیده‌یی که رویش در دنیا و آخرت سیاه شده عقوبت الهی در انتظارش می‌باشد، فرو بنشاند.

اصغر قاتل

اصغر بامیه‌فروش هم قاتل پر سر و صدای دیگر و مردی بود از اهالی بروجرد که پسران کم سن و سال را اغوا می‌کرد و بگوشه و کنار کشیده سر می‌برید و بطوری که در محاکماتش اعتراف کرده بود بیش از بیست و پنج پسر را کامجویی کرده تلف ساخته بود.
بطوری که شایع بود مدتها در خاک عراق و ممالک عربی مرتکب جنایت میشده پلیس آنجا از دستگیریش عاجز می‌گردد تا به ایران می‌آید و گرفتار نظمیه ما می‌شود. اما قضیه غیر از این و جدا از ادعای پلیس بود که دستگیری از طرف دیگری و او را به حساب خود گذاشته، جنجال تبلیغاتی براه انداخته بود:
وقتی آخرین قربانی خود را به خرابه‌های شترخان کشیده بقتل می‌رساند و نزدیک کوره‌ها می‌گشته است؛ مردی به نام (سید حمال) در سطل او مقداری
ص: 402
البسه خونی مشاهده می‌کند و بطوری که مطلع نشود تعقیبش کرده تحویل آژانش می‌دهد که بیچاره سید تا جریان به نام او تمام نشود زندانی شده و واقعه به اسم پلیس تمام می‌شود!
جنایات اصغر قاتل نیز که تماما مشابه هم و بر روی پسران نورسیده انجام می‌گرفت چنان خوف و وحشتی در خانواده‌ها بوجود آورده بود که کمتر کسی فرزند بر و رو دار خود را تنها روانه مدرسه یا خرید می‌نمود و اگر عمل محمود قاتل نفرت عموم را برانگیخته بود جنایات اصغر سلب امنیت کرده بود؛ چه هنوز غوغای قتلی از او خاموش نشده جنایتی دیگر رخ نموده بود و هنوز هویت جسدی که غالبا پوست صورتهایشان را نیز می‌کند روشن نگردیده جنازه دیگر بدست آمده بود.
اما نکته قابل ذکر درباره او آنکه اولا در کمال خونسردی به پای دار آمد و خود از چهارپایه بالا رفت و طناب دار را بوسیده به گردن انداخت و دیگر فلسفه او در امر جنایت بود که چون انگیزه‌اش سؤال می‌شود، می‌گوید: تا روی آنها کم شود و با آنجا نرسند که وکیل و وزیر بشوند و من و امثال مرا اسیر و عبیر بکنند! و تا آنجا خون سردی و تسلط بر خود داشت که در پای دار هم وقتی پسری به او خندیده زبان برایش بیرون می‌آورد، اهلیل خود را حواله‌اش داده می‌گوید: حیف که آزاد نیستم و گر نه می‌دیدی که چگونه روده‌هایت را دور فلانم پیچیده رویت را کم می‌کردم!
در ارتباط با اصغر قاتل باید بگویم در روزگار نگارنده دو تن متضاد الاحوال از بروجرد به ظهور رسید: یکی اصغر قاتل جانی‌ای در نهایت قساوت و شقاوت که افعال و جنایاتش رعشه بر اندام می‌افکند و دیگری مخالف او رقاصه آوازه‌خوان و مجلس‌آرائی بنام مهوش که در نمک و ملاحت یکه‌تاز میدان دلبری بود که زن و مرد را شیفته اطوار و حرکات خود ساخته، با حضورش خلوت‌ترین کاباره‌ها را از شلوغترین و بی‌ارزشترین فیلم‌ها را از پرفروش‌ترین مینمود و در آن حد شهرت و آوازه که به مرگش که در جوانی و در اثر تصادف اتومبیل کشته شد اکثر مردم و زیادترشان از اهالی جنوب شهر به عزا نشسته در تشییعش صدها هزار تن به شرکت بیامدند!
ص: 403
اصغر قاتل که به دار کشیده شده است. قاتلی که به قتل تا بیست و پنج نوجوان اقرار کرده بود.
ص: 404

معرفی عدلیه- محاکمه محمد باقر گلپایگانی قاتل‌

در این زمان یعنی حلول پهلوی که سر و سامانی به وضع سابق داده می‌شد لازم بود که از هر واقعه‌یی نتیجه‌گیری‌ای کرده به نفع دستگاه و تشکیلات جدید، تبلیغ و بهره‌گیری‌ای بکنند و از آن جمله بود همین قتل و جنایات عجیب و غریب که یکی را بسرعت غیر قابل تصور کشف و دیگری یعنی اصغر قاتل را که ممالک عربی از دستگیریش عاجز شوند، نظمیه ایران گرفتار بکند. و بعد از اینها هم (محمد باقر گلپایگانی) قاتل دیگری که به قولشان، بیست و یک فقره جنایت انجام داده بود و نمایشنامه‌اش که توانست یک سال و زیادتر خوراک عدلیه جدید را که لازم بود به «عدل و داد» به دنیا معرفی شود فراهم بکند! جنایاتی هولناک با محاکماتی شیرین پر سر و صدا که همه روزه عدلیه را به آن مشغول داشته هر شب روزنامه اطلاعات جریان آن را با آب و تاب نشر می‌داد. این قاتل که به قول خودش بیست و یک قتل انجام داده! و بعدها روشن شد که سراپا دروغ و ساختگی و جهت معرفی و تبلیغ عدلیه که بعدها با آن کارها داشتند بوجود آمده بود، چنانچه در آخر هم از آنجا که عدلیه مدرک متقنی علیه او نتوانست بدست آورد تبرئه و آزاد گردید! محاکماتش چنین انجام می‌گرفت که چون چندین جلسه تحقیق و تفتیش از او بعمل آمده اقرار صریح به جنایت خود را در هر فقره مینمود، در آخر چنین بپایان می‌رسید، که مثلا می‌گفت: «یک وقت از خواب بیدار شدم که آفتاب زده نمازم قضا شده بود!» که همه اقاریر و گفته‌هایش را باطل می‌نمود، الی آخر، تمام بیست و یک فقره را که به همین صورت و کیفیت به نحوی از انحاء بگونه مذکور خنثی و خراب می‌نمود.
عدلیه‌ای که به این حد قانونی و عدالت‌خواه معرفی بشود تا وقتی نصرت الدوله و امثال وی را بخواهند در آن محاکمه کنند معترض و مخالفی نتواند داشته باشد و احکام صادره‌ی آنرا تماما بر حق شناخته بدان سر تسلیم
ص: 405
فرود آورند، از اینکه نصرت الدوله در اینجا نمونه آورده شد بدین سبب بود که چون مبغوض و متهم گشته زندانی و اسیر چنگال عدلیه میشود روزی که مدعی العموم (دادستان) او را در پیچ و تاب انداخته می‌خواهد با مدارک ضعیف محکوم بکند، میگوید: من کسی هستم «که واقعیت را هم میگفت» که خود عدلیه و قوانین آنرا بوجود آورده‌ام، شما و امثال شما نمیتوانید مرا از طریق قانون که ریز و درشت مواد آنرا که باز تکرار میکنم خود من تدوین کرده‌ام محکوم بکنید، مگر آنکه امر و دستور بوده باشد که در این صورت میگویم نه شما و نه من بخود زحمت ندهیم و من از جانب خود باین خیمه‌شب‌بازی خاتمه داده محکومیت خویش را امضاء میکنم! جرمش در واقع آن بوده که قبلا او قرار بوده شاه بشود و بازی روزگار که اتوموبیلش را در گردنه‌های پر برف همدان از حرکت باز میدارد مانع رسیدنش به تهران شده رضا خان بعوضش برگزیده شده بوده، از قرار که هنوز مدعی آن بوده باید از سر راه برداشته بشود. اتومبیل رویز روسی که پیش قسط آن مأموریت به او داده شده بود و نصیب رضا خان می‌شود!

شتر قربانی‌

از دیگر اعمالی که در میدان توپخانه انجام میشد یکی هم شتر قربانی بود که از این اندیشه ریشه می‌گرفت: ناصر الدینشاه در اواخر سلطنت خیال خلافت مسلمین بسرش افتاده؛ خود را خلیفه خوانده پایتختش را هم دار الخلافه نام نهاد و چون خلیفه باید رتق و فتق امور مذهبی امت خویش را بعهده داشته باشد و از آن جمله است نماز جمعه که باید بجا بیاورد و در صورت اشتغال، جانشین بگمارد چنانکه سلاطین اسلامی می‌گماردند و از سنتها که از خود مسجدی بیادگار بگذارند، یکی هم عمل قربانی عید قربان بود که بمناسبت‌شان خلیفه‌گری و شاهی باید شترها یا لا اقل شتری قربانی بکند و این همان کار بود که شاه برای انجامش نایب گرفته و تا انقراض سلسله قاجاریه هم صورت می‌گرفت.
تشریفات این کار که تا چند سال اوایل حکومت رضا شاه نیز انجام میشد بدین صورت بود که شتر سالم بدون عیب و نقصی را روز نهم ذی الحجه نظیف و زینت و آرایش کرده دست و پایش را حنا گرفته بهترین جهازات را بر او بسته،
ص: 406
طاقه شال‌های ترمه بر او پوشانیده، طاقه‌های زری از گردنش آویخته، منگوله زنگوله‌های تکی و ریسه‌ای فراوان از سر و برش آویزان می‌کردند، همچنین آیینه‌های کوچک و بزرگ قابدار بر پیشانی و گونه‌ها و پهلوهایش نصب کرده روز دهم یعنی صبح عید قربان حرکتش می‌دادند.
نیابت این کار به عهده شخصی بود که این سمت نسل به نسل به او رسیده (شاه شتر قربانی) اش می‌گفتند و در این روز با سمت و صولت و قیافه شاهی، جبه ترمه پوشیده کلاه بلند نیمتاج‌دار بر سر نهاده شمشیر مرصع و حمایل و جقه و درجه و نشان و آویختنی‌های پر زرق و برق فراوان آویخته چکمه و مهمیز می‌پوشید و شمشیر و نیزه همراه کرده بر شتر می‌نشست و با جار و جنجال و هیاهو، و دسته موزیک و مزقان که در جلو و عقبش حرکت می‌کردند براه می‌افتاد و با عده‌ای فراش سواره و پیاده، شمشیر آخته و نیزه بدست از خیابان علاء الدوله سرازیر شده به توپخانه و جلو نظمیه می‌رسید.
تا اینجا شاه شتر قربانی با همان هیبت و حدت و صلابت و سطوت سلطنت حرکت می‌کرد که یکی مهار شترش را داشت و رکابدارانی بصورت قراول و یساول اطرافش را گرفته مردم را کنار می‌زدند و (کور شو، دور شو) می‌گفتند و خود بر بالای شتر در کمال طنطنه و طمطراق نظر بر اطراف می‌افکند و سبیلها را تاب می‌داد و امر و نهی می‌کرد و از احوال مردم و مملکت سؤال می‌نمود و در حالی که یکی از پا رکابیهایش گزارش بعرض می‌رساند که:
مملکت در امن و آسایش است و ملت به دعاگویی ذات همایونی مشغول می‌باشند و او به خود می‌بالید و باد به پره‌های دماغ می‌انداخت؛ یکی از میان ملتزمین دویده نیزه‌ای را که در دست داشت به گلوی شتر فرو برده او را نحر می‌نمود و اطرافیان که مترصد آن بودند هر یک با خنجر و چاقو و دشنه‌ای حمله‌ور شده شاه را از صدر جهاز به زمین افکنده هر کدام چیزیش را ربوده اسباب شتر را غارت می‌کردند و به جان حیوان افتاده زنده زنده در حالی که هنوز از پا در
ص: 407
نیامده بود، پاره پاره‌اش کرده گوشتهایش غارت می‌کردند!
این غارت و چپاول نیز به این صورت انجام می‌گرفت که اسباب و جواهرات شاه و شتر را فراشها و نوکرها و اطرافیان می‌ربودند و گوشت او سهم کدخدایان اصناف هفتگانه از قبیل کدخدای قصابها، کدخدای سیرابی‌پزها، کدخدای دباغها، کدخدای نانواها، کدخدای کله‌پزها، کدخدای ماست‌بندها، کدخدای شماع‌ها بود که بریده می‌بردند و در عقب آنها هم قره‌فراشها و مردم بودند که از سر و کول هم بالا رفته هر یک قطعه‌ای از بدن شتر بریده فرار می‌کردند و هنوز چشمان وحشت‌زده‌ی حیوان در نگریستن بود که هر قطعه‌اش در جیب و بغل و دستمال و کیسه و بالای نیزه یکی به سمتی رفته بود و این کار چنان با سرعت انجام می‌گرفت که تا یکی دو خیابان آن طرف‌تر هنوز گوشتهای جان‌دار حیوان بالای چوبها و نیزه‌ها که به افتخار بر سر دست گرفته می‌دویدند، جنب و جوش می‌نمود! نمایشی بس وحشیانه و تأثرانگیز که همین یکی سند پا به مهر کافی بود، تا کمال توحشمان امضا بکند!!
یکی دیگر از جریانات میدان توپخانه هم نمایش تظاهرات کلیمی‌ها بر علیه جمهوریت بود، باین صورت که چون برای تغییر سلطنت، از خاندان قاجاریه به دیگری که آن شخص هم جز رضا خان سردار سپه نمی‌توانست باشد مقدمه‌ای را لازم می‌نمود، اول صحبت جمهوری را در دهان‌ها انداختند و جهت بر هم زدنش نیز دسته‌جاتی را بخیابان‌ها کشیدند، و از آن جمله بود جمعیت کلیمیان مرکز که از (محله) جمع کرده به میدان توپخانه آوردند و شعارشان که لازم بود حرف دیگران یعنی مسلمان‌ها را تکرار کرده بگویند: «ما تابع قرآنیم، جمهوری نمی‌خواهیم» می‌گفتند: ما امت موسائیم- از قول مسلمانها، جمهوری نمی‌خواهیم!
ص: 408

کارناوال‌

نمایش کارناوال نیز تظاهری بود که اواسط سال 1312 در این میدان بعمل می‌آمد که دو سه سالی بیشتر نپائیده نیمه سال سوم از هم پاشیده شد، به قول معروف (از بس شور بود خان هم فهمید!) به تعطیل انجامید.
شروع آن به مناسبت (الغاء امتیاز نفت دارسی) بود که به امر رضا شاه صورت گرفت و آن لغو قراردادی میان کمپانی انگلیسی و ایران درباره نفت بود که چند سال دیگر از مدت آن باقی مانده شاه منتظر پایان آن نشده آنرا یک جانبه لغو کرده بود! و مردم درباره‌اش می‌گفتند روزی شاه به آبادان می‌روند و لوله‌های بسیاری را مشاهده می‌کنند که از هر طرف کشیده شده است و از چگونگی آنها سؤال می‌کنند؟ بعرض می‌رسد که اینها لوله‌های نفتی است که توسط کمپانی انگلیسی از ایران خارج می‌شود، که سؤال دوم (که بابت آن چه مبلغ عاید ایران می‌گردد؟) پیش می‌آید و جواب آن نیز چنین اظهار می‌شود که جز مقدار ناچیزی نمی‌باشد! که با عصبانیت دستور بستن شیرها را صادر می‌کنند و وقتی بعرض می‌رسد این کار از حزم و احتیاط بدور است و امکان قشون‌کشی انگلیس را به خاک ایران باعث می‌شود، با خشونت می‌فرمایند:
(ما هم سر لوله‌های نفت را در دریا رها می‌کنیم و یک کبریت هم به رویش می‌اندازیم و همه قشون و مملکتشان را به آتش می‌کشیم!) و در همانجا قرارداد را یک طرفه لغو می‌کنند که ناچار انگلیسیها هم چون سمبه را پر زور و خود را در برابر چنان قدرتی ناچیز می‌یابند، تن به قضا داده تسلیم نظریات اعلیحضرت می‌شوند و قرارداد ظالمانه یک طرفه را باطل و قرارداد عادلانه جدیدی منعقد می‌کنند و ایران فاتح می‌شود!!!
البته در صورتی که این امر، غیرواقع تلقی شود تحققش هم از طرف چنان پادشاه پرسطوتی مستبعد نمی‌توانست باشد. ولی واقعیت امر چنین بود که اصولا بخاطر همین نفت بر روی کار آورده شده بود، از آنجا که جز چند سالی از قرارداد بیشتر باقی نمانده باید تمدید بشود و طرف مقابل حوصله‌ی سر و کله زدن، با وزیر و وکیل و هوچی‌ها را نداشته خیال خود را یکسره راحت کرده بود.
با این واقعه بود که هر خیانت و امر مهم زیرجلکی را باید وارونه جلوه
ص: 409
داده، سر و صداها براه اندازند. دستور چراغانی صادر و مملکت غرق نور و شادی و سور و سرور و آذین‌بندی گردیده، شعارها بر پارچه‌ها نوشته شده وسط خیابانها کشیده شده عکسها و نوشته‌های گوناگون بر در و دیوارها و پشت شیشه‌ها و ویترینهای مغازه‌ها چسبانده شد و بیدقها به جرزها و سر در دکانها و خانه‌ها آویخته گردید و شهری و دهاتی به شادی و نشاط و رقص و پایکوبی برخاستند و از آن جمله بود حرکت کارناوال که سه شب به دور توپخانه برای دو سه نوبت براه افتاد و سپس برای همیشه به تعطیل انجامید.
صورت این قافله چنین بود که تختهای بزرگی بر بالای چرخها و گاریها و کف اتومبیلهای باری که اطاق بارشان را برمی‌داشتند نصب نموده و مفروش و زینتشان می‌کردند و عده‌ای از هر دسته و طبقه با صورتها و البسه جوراجور بر آنها سوار شده شعار و نمایش می‌دادند و با هر دسته مطربها و رقاصها و رقاصه‌ها نیز با بی‌پردگی و مستی و بیخبری هر چه تمامتر به رقص و آواز و حرکات وقیح برمی‌خاستند و اشکال و صور گوناگونی از حیوانات و موجودات درنده و چرنده و پرنده که ساخته روی آنها نشان می‌دادند و مردمی که در جلو و عقب آنها بلوا نموده حرکات غریب می‌کردند. علاوه بر لوطی عنتری‌های خیابانی و بدکاره‌های (شهر نو) ی که با رفتار و اطوار بی‌شرمانه خود کیفیت جشن را کامل می‌ساختند!! کارناوالی که بعقیده سالمندان (خر دجال) ی بود که در آخر زمان می‌آید؛ خری که نزدیک ظهور حضرت قائم پدیدار گشته از هر موئیش صدائی برخاسته نوائی برمی‌آورد و پیر و برنا و جاهل و دانا را بدنبال می‌کشد و در فساد و تباهی می‌افکند و پدیده‌ای که باید مؤمنین از آن اعراض نموده دوری بکنند.
بهر تقدیر دور از اظهار نظر و خرافه که این کارناوال را همان خر دجال
ص: 410
می‌دانستند، اگر گفته شود مؤثرترین عاملی بود که ابتدائا سبب دریدگی پرده حیای جوانان آنروز از دختر و پسر گردیده، غالب آنان را بخرابی کشانید مبالغه نگفته باشیم، چه هنوز زمان در دوره‌ای بود که حتی بیرون افتادن گوشه‌ای از صورت زن از زیر پیچه و نقاب طبق آتش جهنم را برایش می‌خرید و توجه مرد و زن نامحرم بیکدیگر سیخ داغ برای چشمانشان مقرر ساخته بود و رغبت بر فعل حرام مار و عقرب را در قیامت در اندرون هوسباز انبار می‌نمود، آنگاه در برابر همین چشم و گوش بستگان پشت تابوئی و کنج صندوقخانه‌ای ناگهان مردان خوش گرم و بازوی آرایش کرده‌ی پر تحرک و تخت روانهای از زنان نیمه عریان مست مدهوش در کارناوال، دست بگردن و لب بر لب دیده شدند که از هیچ شناعتی فروگذار نمی‌کردند و از زن و مردشان عملی نبود که به انجام نمی‌رسید!!
اگر در سال اول هم در آن نظم و نسقی نسبی برقرار بود و کارناوالیان و تماشاچیان تا حدی از حدود نمایش و تماشا خارج نمی‌شدند، اما در دوره‌های بعد و مخصوصا اتمام نمایش کار به بوسه‌پرانی نمایش‌دهندگان بمردم و مردم به ایشان می‌رسید و آنها در بالا و مردم در پائین بجان هم افتاده، زشتی نبود که بظهور نرسانند و قبیحی نبود که به عمل نیاورند، چنانچه از اولین حرکت این کارناوال بود که شماره فاحشه‌های شهر نو از سیصد نفر به هزار و پانصد نفر رسید و تک‌پران‌های خیابانی و خودفروش‌های عمومی از عدد و احصاء خارج گردیدند و در یکی از همین هنگامه‌ها هم بود که ساعت بغلی حقیر نیز که با پس‌انداز شاهی شاهی بتازگی آنرا به بیست و پنج قران خریده دین و دل در گروش داشتم ربوده شده داغش به دلم نشست!
کارناوالی در غفلت و به خلسه فرو بردن ملت، در شباهت کاملش به داستان آن روستائی که سوار بر خرش گذارش به خانقاه صوفیانی افتاد که مشغول طرب و سماع می‌باشند و چنان مجذوب شد که خر را جلو خانقاه بسته بدیشان پیوست و دراویش نیز که درمانده‌ی غذای ظهر و خر را بدون صاحب یافتند آنرا ببازار برده فروخته عیش خود بکمال رسانیده خود روستائی را نیز بغذای آن میهمان و به ذکر و سرود بعد از آن همداستانش کردند، از جمله ذکر و سرودی در این نوا، که (خر برفت و خر برفت و خر برفت) و خود روستائی هم با
ص: 411
آنان هم آوا شده همان را تکرار می‌نمود و زمانی بخود آمد که واقعا خر رفته بود، و ما نیز وقتی از خر دجال کارناوال فارغ شدیم که دیدیم در همان هنگام که مشغول دست‌افشانی و پایکوبی بوده‌ایم خر، کان‌های نفت از زیرمان کشیده می‌شده است.
ص: 412

میدان بهارستان یا نگارستان‌

دیگر از میدانهای تهران، میدان بهارستان بود که بصورت میدانگاهی و نام نگارستان با ساختمان عمارت حوضخانه فتحعلیشاهی بوجود آمده چندان قدمت و امر گفتنی نداشت جز آنکه قسمتهایی بر آن بعد از مشروطه یعنی زمان تبدیل خانه سپهسالار به مجلس شورا و قسمتی از آن در شهرسازی زمان رضا شاه اضافه شده هویت آن با این جمله خلاصه می‌شود که میدان مجلس یا میدان بهارستان یا میدان نگارستان یعنی میدان شر و فساد و انقلاب و اختلاف و خونریزی و کشت و کشتار و بلوا و آشوب و طغیان، که تا بوجود آمد و از آن گذشته‌ای بخاطر می‌آید جز آن نبوده که همواره در سیاست‌بازیها، دستهایی مردمی را در آن کشانده یا با آنتریک گردآورده شور و بلوا براه انداخته: دولتیان با چوب و باتون و ته تفنگ و سرنیزه و گلوله توپ و نارنجک به جان اجتماعیون می‌افتادند و قلع و قمعشان کرده از حاصل آن، خانواده‌هایی داغدار گشته‌اند! بعنوان نمونه: جنگهای خیابانی مشروطه مستبدی و توپ بستن مجلس از طرف محمد علیشاه و غوغای جمهوری و در دوران محمد رضا شاه تا سال 1332 کودتای بر علیه دکتر مصدق و چندی پس از آن، خونریزی‌های در آن بطرفداری
ص: 413
این و آن و مخالفت با شاه و وزیر و اختلافات و بزن و بکش‌های دسته‌جات مختلف بر له و علیه این و آن از یکدگر و غیره که همه در این میدان صورت گرفته بود.
از عمارات باغ نگارستان که باغش از اطراف، میدان مجلس و خیابانهای نظامیه و صفیعلیشاه و هدایت را در برمی‌گرفت تنها عمارت حوضخانه آن، یعنی عمارت (سرسره معروف) آن بصورت موزه مردم‌شناسی باقی مانده که در آن نیز قائم مقام فراهانی مقتول می‌گردد در این بیت از زمان زندانی بودنش که بر دیوار نقش می‌کند:
روزگار است آن که گه عزت دهد گه خار داردچرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد
ص: 414
سردر مجلس با کتیبه دار الشورای ملی مسلمین. عدل مظفر شرق میدان بهارستان.
ص: 415

میدان پاقاپوق‌

اشاره

میدان پاقاپوق به یک حساب چهارمین و به حساب دیگر، که میدان مشق را هم داخل نمائیم پنجمین، میدان عمومی تهران محسوب می‌گردید، حساب میادین را بسته مطالب خود را درباره آنها بپایان می‌بریم.
این میدان که نام اولش (پاقاپق) بود و بعدش به (میدان اعدام) و آخرش به (محمدیه) تغییر اسم داد، میدانی تقریبا در خارج شهر در جنوب غربی تهران، انتهای خیابان جلیل آباد بود که سابقا اعدام محکومین به مرگ، در آن صورت می‌گرفت.
نام قاپق از آن به روی آن آمده بود که در وسط آن (محل فعلی حوض) تپه‌یی از خاک قرار داشت که بر بالای آن ستون گرد کوتاهی از آجر ساخته بودند که مجرمین را در پای آن سر می‌بریدند و با خراب شدن تدریجی‌اش که جایش تختگاهی دیواردار ساخته شده بجای ستون آجری تیر چوبی در آن کار گذاشته شد، تا بعدها که با پیدایی مشروطه و تمدن و قوانین جدید و آنکه سر بریدن علامت توحش و مایه بی‌آبرویی می‌گردید، دار و طناب جانشین آن گشته محلش نیز از آنجا به باغشاه و سپس به توپخانه تبدیل گرفت تا امروزه که پنهانی و دور از انظار انجام می‌شود.

سر بریدن‌

قاعده اعدام در پاقاپق چنان بود که محکوم از انبار (زندان) تحویل میر غضب
ص: 416
جنوب خیابان خیام، مشرف به میدان اعدام (میدان محمدیه).
ص: 417
می‌گردید تا برده، کشته سرش را تحویل بدهد، و میر غضب مردی بود خشن و مدهش و دایم الخمر با لباس سرخ و خنجر بکمر و هیأتی کریه، با کلاه پوست بلند پرپشم و سبیلهای کلفت پریشان، در کمال بدی و هیبت، که مشاهده‌اش مو بر اندام راست می‌نمود.
میر غضب شغلش افتخاری بدون مواجب و امرش مانند غالب مأموران دولت که جیره و مواجبی نداشتند از مداخل و لفت و لیس و درآمد حقّانه و درانه، فتانه و مانند آن می‌گذشت و از انجام مأموریت، تأمین می‌گردید. کاری که حتی با درآمد یک آدمکشی می‌توانست تمام سال را بخوبی و خوشی گذران بکند.
ترتیب کارش چنین بود که محکوم قبلا باید روزها بلکه هفته‌ها برای او گدایی و کسب عایدات بکند تا به قتلگاه کشیده بشود، به این صورت که محکوم را تحویل گرفته زنجیری به دست و پا و زنجیری به گردنش افکنده، سر زنجیر را به مچ دست بیندازد و سینی‌یی که وسطش تشتکی و کنارش خنجرش را گذارده بود، به دستش می‌داد و جلوش می‌انداخت و هر کجا که می‌خواست و جلو هر دکان و هر کس که مناسب می‌دانست، زنجیرش را کشیده وادار به گدایی و التماس درخواستش می‌نمود.
البته این، طریق ساده محکوم‌گردانی و استفاده از او بود؛ و حالت بدتر و پرفایده‌ترش آن بود که تا رقت و ترحم مردم زیادتر به حرکت آمده اعانت بیشتر کنند، گوش و بینی وی را نیز بریده در سینی می‌گذاشت! یا او را مهار کرده زنجیر از بینیش گذراند، بآن صورت سر زنجیرش را بدست می‌گرفت.
مردم نیز دو حالت داشتند: دسته‌یی جهت نوعدوستی و کمک به محکوم که میر غضب را منفعتی رسیده آزار وی را کمتر کند، هر کس بفراخور حال خود چیزی در سینی او می‌انداخت، و گروهی که به خون مأمور، تشنه و اینگونه مساعدتها را کمک و تأیید ظلم و ظلمه می‌دانستند، از هر مساعدت، خودداری
ص: 418
نموده باین طریق نفیا مبارزه می‌کردند؛ هر چند این عمل اسیر را زیادتر در تعب قرار داده ستم میر غضب را درباره‌اش شدیدتر ساخته تا طلب و استغاثه را زیادتر کند شکنجه‌اش را الیم‌تر مینمود؛ و این گدایی چندان بطول می‌انجامید تا تأخیر بیش از آن برای میر غضب موجب مسؤولیت شده و یا از محکوم، توانایی و حس و حرکت سلب گشته دیگر عاید نرساند و یا اعدامی‌ی دیگری در نوبت بوده باشد.
پس از آن نوبت به حق تیغ می‌رسید که در روز اعدام، وصول می‌گردید؛ با کیفیت سابق که از انبار تا پاقاپق ادامه می‌یافت، در این معنی که تیغ تیزتر بکار برده وی را زودتر خلاص نماید؛ تا آنگاه که محکوم به مقتل رسیده به پای قاپق رفته، وقت دوران زدن خود میر غضب می‌رسید و تشتک بدست و (حق تیغ‌گویان)، دوری از جلو تماشاچیان زده به نزد محکوم بازگشته وی را به زمین می‌کوبید و انگشت در پره‌های بینیش کرده سرش را به عقب کشیده خنجر را به گلویش آشنا مینمود! و در اینجا بود که باید اجرت تیزدستی خود را دریافت بکند و این بدترین حالت برای محکوم بود که باید دقایق بسیاری را میان خوف و رجا و بیم و امید برزخ مرگ و زندگی بگذراند تا کسی از نزدیکانش یا اهل خیری پیدا شده رضایت جلاد را که برای دفع الوقت، دامن قبا به کمر زده سبیل می‌تابید و خنجر از گلو برداشته به مصقل کشیده دو مرتبه به گلو میگذاشت حاصل کرده او را زودتر خلاص بکند.
این حالت باز دو صورت داشت که یا مراد جلاد روا می‌شد و کسی با پرداختی قابل توجهی بانی خیر شده کار کشتن یکسره می‌گردید و یا محکوم بی‌کس و یاور بود و چیزی وصول نشده بود که به غیظ ناکامی و لجبازی میر غضب می‌انجامید و هر چند دقیقه مقداری از گلوی محکوم را بریده کارش
ص: 419
بتأخیر می‌انداخت! که گاهی این انتقام‌کشیها از محکوم بی‌پناه که جرمش در اینجا فقط نرساندن فایده بود به جایی می‌رسید که میر غضب لبه تیغ را به سنگ کوفته اره‌مانندش می‌نمود و یا آن را در آتش سرخ کرده بآن صورت می‌برید! و درباره مردم تا تنبیه شده در حق میر غضب خست و کوتاه‌دستی نداشته باشند، رفتاری شقاوت‌آمیزتر و درنده‌خویانه‌تر از اینها که هر نوبت عضوی از بدنش بریده، از میان برده تا به تمام کردنش می‌رسید، مثل بریدن یک یک انگشتان و دست و بیرون کشیدن چشم و همراهش دشنامهای غلیظ، تا شما فلان‌شده‌ها باشید بدانید با که طرفید؟!
میدان تره‌باری هم به نام (میدان انگوری‌ها) در جنوب غربی این میدان بود که انگور دهات شهریار به آنجا می‌آمد، علاوه بر تجمع الوات و رنود و دزدان و راهزنان و آدم لخت‌کن‌ها و مال دزدی بخرها، با حمایت مأموران و فراشان دولتی که این مکان، محل عوایدشان بود، بغیر از شبها که محل تجمع فواحش زن و مرد و بدکاران و هر عمل زشت و بدتر از آن که در آنصورت می‌گرفت، در این متلک که چون کسی از کسی تقاضائی دور از انجام مینمود، جوابش این داده میشد که (شب بیا باغ انگوری‌ها)!
ص: 420

بازار ارسی‌دوزها

اشاره

این بازار که از نامش مشاغل کسبه آن معلوم می‌شد راسته بازاری بود از سبزه‌میدان تا سه راه خیاطها که آخرش به کوچه کمیسری بازار می‌رسید، با دکانهای کرسی‌دار «تمام دهنه» و درهای کشویی شاه‌تخته‌ای که کفش سکنه پایتخت و حومه و اطراف از آن تأمین می‌گردید. با آمدن (شاه‌تخته) تداعی به مطالب یکی از منبری‌ها بنام شیخ احمد اردستانی شد که ذکرش روشنگر گوشه‌ای از مقدمات سرنگونی سلطنت احمد شاه میآید.
در سفر آخری که احمد شاه بفرنگ رفت، یا فرستاده شد و دیگر باز نگشت با شروع زمزمه‌هایی مقدماتی از هر طرف غوغایی جهت برانداختن سلسله قاجار برخاست که حرف آن از جمهوریت و حکومت مردم بر مردم شروع شده، صحبت آن ورد زبانها گردیده، گروه‌هائی نیز بطرفداری سلطنت برخاسته هر یک دسته‌جات و احزابی براه انداخته. به تشکیل انجمنی پرداختند و تابلوهایی نوشته بر سر درها چسباندند از این قرار:
انجمن اخوت، انجمن تهرانیها، انجمن دمکرات، حزب اعتدال، انجمن برادران، حزب خلق، انجمن اسلام، حزب انقلاب، انجمن آذربایجان، حزب نجات، حزب پیمان، حزب وطن، انجمن همدانیها، انجمن جنوب و الی آخر ... تا آنجا که از هر ده پانزده خانه یکی نام انجمن بخود گرفت.
قسمتی از این احزاب را جوانان و متجددین و درس‌خوانده‌ها و اصلاح‌طلبان و انقلابیون و چپی‌ها و کارگران با شعارهایی مثل (کارگر رنجبر،
ص: 421
روی زمین زنده‌باد) تشکیل می‌دادند که مخالف حکومت سلطنتی و تا زنده به آن بودند و دلایلی از حکومت صد و پنجاه ساله قاجاریه داشتند که در احزاب و تظاهرات عنوان نموده، مظالم ایشان گوشزد می‌کردند و روز بروز هم بر تعدادشان اضافه میگردید. سخن این عده این بود که جمهوری دوست ملت‌ها و مردم میباشد و اگر اختیار آن بکف مردم افتد پدر آجان‌ها و مالیه‌چی‌ها را درمی‌آورند و دیگر بلوای ناامنی و آشوب نمی‌بینیم و همیشه نان روی منبر و گوشت به قناره‌های قصابی‌ها میآویزد و هفته به هفته حوائج هر خانواده را بدر خانه‌هایشان می‌برند و حکیم و دوا مفت و مجانی و ریاست و بزرگی میان مردم قسمت می‌شود و هر عمله اکره‌ای می‌تواند رئیس و وزیر و وکیل شده کسب افتخار بکند؛ و وعده وعیدهایی در مورد (نان نکش و آب لوله‌کش) و دیگر دلخوش‌کنک‌های دیگر که مردم را تحریک می‌نمود.
این گروه و مشابهانشانکه همه برای مردم همه چیز مفت و مجانی میآوردند! دسته‌هایی بودند که نام جماعات خود را (حزب) می‌گذاشتند و شهرت داشت که از طرف دولت روسیه حمایت می‌شوند و از آنها دستور می‌گیرند چنانچه دسته مخالف آنها را هم می‌گفتند تحت حمایت انگلیس می‌باشد، در حالیکه مطلعین و آگاهان عقیده داشتند که هر دو از یک چشمه آب می‌خورند و مخارج هر دو را انگلیسی‌ها تأمین میکنند. در مقابل این عده جمعیتی هم از سالخوردگان و آخوندها و منبری‌ها و قدیمی مسلک‌ها و امّل‌ها و کسبه و تجار و داش‌مشدی‌ها و یکه‌بزن‌ها و اکثریت حقوق‌بگیرها و مستمری‌دارها و شاهزادگان و جیره‌خواران و دعاگویان و امثال آن بودند که طرفداری از حکومت سلطنتی کرده بر تابلوهایشان لفظ (انجمن) نوشته میشد و غالب آنها هم از فرط بیگانگی با نام جمهوری و جمهوریت، جمهوری را جمبوری میگفتند و بر رد عقاید جمهوری‌خواهان دلایلی
ص: 422
باین شرح میآوردند:
شاه مظهر ملیت و قومیت و موجب آبرو و موقعیت اجتماع و مظهر استقلال کشور و سکان‌دار کشتی مملکت بوده فقدان او در حکم فقدان سر در بدن و عقل از آدمی و سبب وجودی شاه برای اجتماع تفسیرهایی از آیات قرآن منجمله آیه (وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ ...) می‌آوردند و سر و سروری او را بر دیگران عزت خدایی می‌دانستند که مخالفت با او مخالفت با قرآن و دستورات قرآنی را معلوم مینمود و همچنین در جواب، جمهوری‌طلبان گویندگانشان را این سخنان که: خداوند طبقات مخلوق را متفاوت (خلق الانسان من تفاوت) و گوناگون آفریده و این از مشیت لا یتغیر او است. مشیتی که نظام عالم بآن بستگی پیدا می‌کند و علم کاملی که اگر همگان بیک صورت و فکر و اندام خلق می‌شدند از تشخیص یکدیگر عاجز مانده امورشان مختل می‌گردید و اگر اصناف موجودات دارای یک خاصیت و فعلیت بودند سود و زیانی از آنان مترتب نمی‌شد و اگر همه اوقات روز بود خواب و آسایش وجود نداشت و اگر شب بود کشت و زرع و حیوان و نبات بوجود نمیآمد که لازم و ملزوم هم میباشند. همچنین عزت و ذلت و بالادستی و زیردستی و سلطانی و رعیتی از حکمت بالغه خداست تا نظم و نسق برقرار باشد و آیه محکمه (أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ) تکلیف مردمان را بر اطاعت از خدا و رسول و صاحب امر معلوم می‌کند.
مردم باید بدانند تا جهان بوده و خواهد بود آنرا که خدا عزیز داشته عزیز و آنرا که ذلیل خواسته ذلیل می‌ماند و بهمین گونه است زبردستی و زیردستی و فراخ‌رزقی و تنگ معاشی که برای هر کس قبل از پیدایش وجود او معلوم شده است.
ایضا این مطلب را هم بر ابقای حکومت سلطنتی می‌گفتند که:
مردم شهری که از تعدی حاکمی بستوه آمده بودند شکایت به پادشاه بردند و سلطان دستور داد تا حاکم را عزل کنند، اما پیرمردی از شاکیان خلاف آنرا خواستار شد و فقط خواست که شاه حاکم را هدایت بکند و دلیلش هم آن بود که این حاکم ستم‌هایش را کرده، خونهایش را ریخته، مصادره‌هایش را کرده تا ثروتی اندوخته و اکنون خاطرش اندکی از جمع مال آسوده شده است و حال آنکه با
ص: 423
عزل وی و نصب حاکم جدید از سر باید شکم او سیر و تحمل مظالم او نموده تا به ثروت و مکنت برسد. درست شبیه حکومت جمهور که تا این رئیس‌جمهوری سیر نشده یکی دیگر بجایش می‌نشیند، در حالیکه در حکومت سلطنتی در هر سلسله یک نوبت این اتفاق می‌افتد.
در میان این گروه یکی هم شیخ احمد اردستانی بود که در صحن مسجد جامع سخنرانی می‌کرد و عقیده‌اش این بود که سلطنت تفضیلی است ربانی که بر شایسته آن فرود می‌آید و معتقد یا مکلف به گفتن آن بود، که شق دوم «بنا به سابقه‌ی بی‌عقیدگی و این که پس از آن منبر زندگیش رونق گرفت زیادتر بر او صدق مینمود» که خرابی و ویرانی این مملکت نه از جهت نوع حکومت آن بلکه از اثرات آب و خاک نفرین‌شده‌ی آن میباشد و این چاشنی که:
جهان را جهاندار دارد خراب‌فسانه است کاووس و افراسیاب
یعنی کار از بنیان خراب است و اگر بجای هر چند یک بار، روزی یکی را هم بحکومت بگمارند تا خود شایسته حکومت بهتر نباشند کارشان به اصلاح نخواهد انجامید و تا خویشتن در صدد احقاق حقوق برنیایند از این نوع خواسته‌ها و تغییر و تبدیل‌ها در بی‌زنگ کوفته‌اند و جز آن نیست که سرگشتگی و پریشانی روزگار خود را افزونتر نمایند و در آخر استدلال بر قانون طبیعت نموده که هر دسته و جماعت را از پرنده و چرنده و درنده را سلطانی دایمی معین می‌باشد و مثل را به زنبور و مورچه و ماهی و دیگر جانوران کشانید که از میانشان یکی برگزیده و شاه و سلطان می‌باشد و بالاتر از آن که از هزار کار و هنر یکی شاهکار و از هزاران بیت یکی شاه بیت که نام هنرمند و شعر و شاعر را جاویدان می‌سازد، تا آنجا که از صدها راه و کوره‌راه یکی شاهراه و از میان صدها میوه یکی شاه‌میوه و از بین هزارها پر مرغ یکی شاهپر که باعث پرواز او میگردد و بهمین حساب است سلطان در میان جماعت آدمیان که به منزله جان برای بدنشان می‌باشد و در نطق آخرین روزش این مطلب که همین نور برقی که دکان و خانه‌ها را روشن می‌کند از طریق شاه سیم او می‌باشد و خطاب به بازاریان که از میان چندین تخته در دکان (شاه‌تخته) آن است که اموال و دارایی شما را
ص: 424
حفظ می‌کند و با تکیه بر روی جمله شاه‌تخته و انتباه این مطلب که: دو وقت خدا را خنده می‌گیرد، یکی زمانی که بخواهد یکی را بلند کرده مردم جمع شده بخواهند او را پایین بیاورند و زمانی که کسی را بخواهد پایین بیاورد و مردم بخواهند او را بلند بکنند و در خاتمه بشارت به مردم با دو بیت از غزل، مژده‌ای دل حافظ از منبر به زیر آمد و با این مطلب و ختم بیانیه او نیز که میان مردم وطوطه افتاده گفتند این نیست مگر آنکه در همین روزها از پس پرده کسی سر بیرون خواهد کرد، همان کسی که بلند کردنش را از جانب خدا گوشزد نمود که هیچ قدرتی نیروی پایین آوردن و متوقف کردنش نخواهد داشت و همان سخنرانی آخر شیخ احمد هم بود که معلوم نشد از طرف دوست یا دشمن کدام یک سر به نیست شد و یا مأموریتش در اینجا تمام شده باید چهره عوض کرده معرکه را در جای دیگر بگستراند، چنانچه خالصی‌زاده و دیگران و پس از چندی هم رضا خان سردار سپه نجات‌بخش و فریادرس معلوم شده همان شد که او گوشزد کرده بود!

دنباله بازار ارسی‌دوزها- طرح بازار

این بازار در طرح بنایی یک طبقه با سقف‌های آجری گنبدی ضربی ساخته شده بود و روشنائیش از سوراخهای کوچک طاقهایش تأمین می‌شد، یعنی سوراخی برای هر طاق بقطر نیم ذرع که در زمان رضا شاه با دستور بلدیه مانند سایر بازارها گشاد شده به دو سه برابر رسید و دو سوراخ دیگر در هر طاق بشکل پنج هندسی بر آن افزوده آجرهایش را با گل ماشی یا (گل ماشین) رنگ زده درهای دکانهایش به رنگ سبز درآمده قیافه تازه بخود گرفت، که کهنه بناها و پیر معمارها گفتند این نیست مگر اینکه در صدد برانداختن بازارها برآمده‌اند، از آنجا که طاق ضربی در حکم کاسه چینی می‌باشد که چندانکه ترکی در آن بوجود
ص: 425
آمد شکستنش حتمی می‌باشد و سوراخ کردن طاق‌ها هم ضربه‌ایست که شکستن و خرابیشان را مسلم می‌سازد و همان نیز شد که آنها گفته بودند و هر طاقی که شکست و ریخت دیگر اجازه مرمت ندادند و طاقهایی بود که در هر زمستان از بازارها فرود آمده با اجازه ندادن ساختن آنها بشکل اصلی خود بازارها ترکیب نامطلوب و ناهمرنگ بخود می‌گرفت.

فایده بازار

اصولا بازار از اینجهت ساخته می‌شد که محیطی مخصوص داد و ستد بوده، تمرکز عرضه و تقاضا داشته، رقابت و فعالیت بوجود آمده همکاری و چشم‌همچشمی پدیدار گشته و صرفه وقت خریدار باشد و از تورم و گرانی و آشفتگی معاملات جلوگیری نماید؛ علاوه بر حفظ کاسب و مشتری از گرمای تابستان و سرمای زمستان و گرد و غبار و گل و لای و حفاظ اجناس و امتعه از حرارت و آفتاب و برودت و رطوبت و خاصیتی برای دکاندار بر جلوه و جلای متاع و استتار معایب اجناس که موجب رغبت هر کاسب به کسب در بازار می‌گردید. از این رو هر چه بازارها و دکاکین بازار پر رونق و پر بده و بستان بود خیابان و دکان‌های خیابان بی‌رونق و بی‌رنگ و روی، تا آنجا که کمتر دکانی در خیابان وجود داشت که بتوان نام دکان بر آن نهاد و باین حساب هر مالکی که در صدد ساختن دکان در ملک خود برمی‌آمد لازم بود که با مالکان اطراف همبستگی کرده آنرا بصورت بازار و بازارچه و گذر و بشکل مسقف درآورد اگر چه سه چهار دکان و یکی دو طاق بوده باشد که در غیر اینصورت سگ‌دانی شده کسی آنرا نمی‌گرفت.
بازار ارسی‌دوزها از جمله بازارهای راست و درستی بود که مالکان آن با هم یگانگی کرده آنرا مستقیم و هم‌قواره و یک شکل ساخته بودند؛ با درهای تخته‌ای که در دو ناودان چوبی بالا و پایین که تخته‌هایش در آنها پهلوی هم قرار گرفته، شاه‌تخته‌ای آنرا محکم می‌نمود و زینت و نمای داخل آن‌ها عبارت بود از تخته‌های باریک میخ‌کوفته‌ای که ارسی‌ها را از پاشنه بر میخهای آن زده در معرض دید می‌گذاشتند و خوش کشش‌ترین دکانهایش آنهائی که در آنها همه نوع کفش از مردانه و زنانه و بچگانه فراهم و به میخ آویخته شده بود، که زن و مرد
ص: 426
می‌توانستند از یک دکان برای خود و حتی فرزندان کفش تهیه بکنند، چه تا قبل از این رسم بر این بود که هر دکان نوعی کفش عرضه نموده زنانه‌دوز و مردانه‌دوز جدا بوده تداخل متاع یکدیگر نداشته باشند، که چند خودسر این سنت را بهم زده بود و از این چند دکان جالب‌تر دو سه دکان فرنگی‌دوز که جلو دکان هم جعبه آئینه گذارده نمونه کفش‌هایشان را در آن قرار می‌دادند و کفش دیگری به اسم (چسک) که در الوان مختلف برای نوزادان میدوختند که در سبد ریخته جلو دکان می‌گذاشتند. کفش‌هایی که در این بازار دوخته می‌شد عبارت بود از ارسی چرمی مردانه به اسامی دهان دولچه‌ای ، سگکی ، پاشنه نخواب ، پاشنه بخواب و اینها کفش‌هایی بودند که خریداران باید بعد از خرید پاشنه‌های آنها را نعل بکوبند و بعد از اینها نعلین‌های آخوندی بدون پاشنه با نعلکی کوتاه از چرمهای زرد و قرمز و زیادتر در رنگ زرد در این نظر که این دو رنگ مخصوصا رنگ زرد میل غریزی را زیاد میسازد و اختیار نداشتن پاشنه از اینجهت که کفش بی‌پاشنه و پشت، شتاب و عجله را از میان برده تأنی و طمأنینه را زیاد کرده؛ قدم را کوتاه نموده شکم را جلو داده شخصیت و متانت می‌آورد.
دیگر کفش‌های چرمی زنانه مانند: طرح گالشی سه خط ، پنج خط
ص: 427
هفت خط با پاشنه چرمی در رنگهای سیاه و قرمز جگری و بعد از آن کفشهای مردانه و زنانه فرنگی‌دوز که تک تک بعضی دکاندارها با شکافتن و دیدن کفشهای فرنگی، دوخت آنرا تعلیم شاگردان داده عرضه می‌کردند، از قبیل مردانه‌های رویه شبرو و سرپنجه‌دار بندی با زیره‌های چرم گاومیش و فرنگی و تابستانی‌های کتانی تخت کائوچویی و کفشهای زنانه شبرو پاشنه کوتاه و پاشنه بلند و صندل و پاشنه قندره که از چوب پاشنه‌هایی سه چهار سانتی به آنها کوبیده رویه‌ای به آنها کشیده می‌شد و در آخر کفشهای گرانقیمت زنانه و مردانه (جیر) دار که چند لا چرم نو را روبرو، روی هم دوخته زیر پنجگی کفش قرار می‌دادند که موقع راه رفتن جیرجیر مینمود و غالبا این نوع کفشها را زنان خودفروش و جوجه‌فکلی‌ها بپا می‌کردند با این متلک که نثارشان می‌شد:
کفشی که جیرجیر میکنه‌من ... و من ... میکنه

طرز تهیه کفش‌

طرز تهیه کفش چنان بود که بر هر دسته (سری) سه نفر باسامی: پیشکار، بخیه‌کش و پادو، که لازم و ملزوم هم بودند معلوم می‌شدند و عدم هر یک موجب تعطیل کار آن دو نفر دیگر می‌گردید و پشت میز باریک طویل پستی بر روی چهارپایه‌های کوتاهی نشسته مشغول می‌شدند.
پیشکار کسی بود که بعنوان سر کارگر ابتدای حجره قبل از دیگران نشسته
ص: 428
رویه کفش را که از پستایی‌ساز می‌آمد با گاز قالب‌کش بروی قالب کشیده با میخ استوار می‌نمود و جلو دست بخیه‌کش می‌گذارد و بخیه‌کش، کسی که دوخت و دوز آنرا انجام می‌داد و جلو پادو می‌نهاد و پادو بچه‌ی کم سن و سالی بود که ته کفش را کاغذ و مقوا چسبانده فاصله بین مغزی و کف را با کاغذ و سریش و مقوا پر می‌نمود و به پیشکار برمی‌گرداند و پیشکار زیره را بر روی آن با میخ سوار کرده با (گزن) جای بخیه آنرا (لیویس) داده به بخیه‌کش می‌داد و بخیه‌کش آنرا به مغزی دوخته جلو پادو می‌نهاد و پادو جا بخیه‌ها را سریش زده به بخیه‌کش برمی‌گرداند و بخیه‌کش میخ‌هائی را که پیشکار برای (وا) داشتن به زیره کوبیده بود کشیده لب لیویس آنرا که سریش خورده بود خوابانده مشته‌کاری نموده جلو دست پیشکار می‌گذارد و پیشکار پاشنه آنرا سوار کرده دور زیره و پاشنه آنرا بریده به بخیه‌کش می‌داد و بخیه‌کش دور آنرا موم داغ کرده به پادو می‌سپرد و پادو لنگ کشیده پرداخت و تمیز نموده جلو پیشکار می‌نهاد و پیشکار آنرا از قالب بیرون آورده ترکیب داده نواقصش را گرفته کنار می‌گذارد و پادو همه را دور سبد چیده اگر حجره خارج از دکان بود بدکان می‌رساند.
یک سری کار این چنینی را که بین ده تا دوازده جفت بود یک پستایی می‌گفتند که محصول کار سه نفر در یک روز می‌آمد و بهترین و منظم‌ترین کارگاهها آن بود که بتواند در هفته شش یا لا اقل پنج پستایی کار تحویل بدهد و دکانی اسمی و برو (پر فروش) که چند و چندین دسته از این سری افراد برایش کار بکنند.
ص: 429
غیر از این اشخاص، افراد دیگری هم در دوخت و دوز دخالت داشتند از جمله: اول، قالب‌تراش یا قالب‌ساز که قالب کفش را می‌تراشید. دوم، پستایی‌ساز که رویه آنرا بریده دوخته، سگک منگنه می‌نمود و دیگر پاشنه‌ساز که پاشنه آنرا ساخته یا می‌تراشید و (خرج کار) فروش که میخ و نخ و سریش آنرا می‌فروخت و چرم‌فروش که زیره و رویه آنرا در اختیار می‌گذاشت.
کف و زیره و مغزی و «خرج کار» و پستایی‌شده‌ی این کفش‌ها روزانه از دکان به کارخانه می‌رسید که از طرف استاد یعنی صاحب کار که غالبا از اندازه کوچکتر گرفته می‌شد که باید پادو آنرا با کوبیدن و پیشکار با کشیدن بزرگ و اندازه بکنند و میخ و مغزی باندازه‌ای که کمتر تکافو مینمود، تا آنجا که گاهی کم و کسر زیره را باید با موم داغ اصلاح نمایند، یعنی یکی از موارد اختلاف میان کارگر و استاد که بعضی اوقات کارشان را به بد و بیراه و مشاجره می‌کشاند.
گفتگوهایی دیگر نیز میان کارگر و کارفرمای کفاش مستمر بود که در موقع کسادی، استادکار پستایی یومیه را نمی‌رساند تا کار کندتر انجام پذیرد و در رواجی ناز و ادای کارگر، که کمتر از تقاضا کار می‌رساند و یا تعطیل کرده استاد دیگر و دکان (چرب) تر اختیار مینمود. و در نرساندن کار و یومیه (اجرت) این واقعه که خالی از تفریح نمیباشد:

استخاره‌ی عبدل چلغوزکار

یکی از پیشکارها بنام عبدل چلغوزکار وقتی از رویّه استادش درباره خرج کار و
ص: 430
کسر و لنگ یومیه بتنگ می‌آید روزی بنزد او که ضمنا مرد تسبیح‌گردان ظاهر الصلاحی نیز بوده رفته از او می‌خواهد تا برایش استخاره‌ای بکند. استاد تسبیح را بدست گرفته صلواتی فرستاده استخیر اللهی گفته جواب می‌دهد: بسیار خوب میباشد، که با شنیدن این جواب چلغوزکار دستش را عقب برده جلو می‌آورد و محکم بصورت استاد می‌زند و همراه آن که مردم جمع شده پرس و جوها آغاز می‌شود؟ استاد که جز خوردن سیلی چیزی نمی‌دانسته اظهار بی‌اطلاعی مینماید، اما چون نوبت به چلغوزکار می‌رسد می‌گوید من دو سال و چند ماه است که پیش این حاجی اصغر کار می‌کنم و همه این مدت را یا لنگ خرجی و یومیه و یا معطل خرج کار و کسر و نقص آن بوده‌ام و به هیچ زبان هم نتوانسته به او حالی بکنم که کارگر برای مزد کار می‌کند نه بخاطر چشم و ابروی استاد و خریدار کفش هم باید خیر دیده لا اقل بقدر نصف پولش کفش بپایش دوام بیاورد تا امروز که ذله شده گفتم می‌روم پیش خودش استخاره می‌کنم و اگر خوب آمد حسابم را با او تصفیه می‌کنم و خواستم برایم استخاره بکند و نیت کردم پروردگارا اگر خوب است که من یکی دو سیلی بگوش این زن قحبه حاج اصغر بزنم و دق دلم را خالی بکنم که خوب بیاید و اگر بد است جواب رد بدهد و خودش گفت که استخاره راه داده خیلی هم خوب میباشد و من هم سزایش را کف دستش گذاشتم! اما همین شخص وقتی استخاره‌اش درباره امری دیگر بد می‌آید و برای طرفش خوب می‌شود تا یک سال جلوی خانه (سید استخاره‌ای) می‌نشیند و هر کس بطرفش می‌رود می‌گوید استخاره‌های این سید، عوضی جواب می‌دهد و از آن پس هم هر وقت می‌خواسته استخاره‌ای بکند مدتی با خدا شش میخه می‌کرده که این استخاره را برای خودش نه برای طرفش خواسته حواسش را جمع بکند! از این عبد الله چلغوز قصه دیگری هم هست که با همه یقین مردم به
ص: 431
بی‌اعتقادی و بی‌دینی و شهرت به فسق و فجور او میدیدند که هر شب جمعه در زوایای حضرت عبد العظیم داخل هیئت‌های احیاء و سینه‌زنی بسر می‌برد اما یا خوابیده یا به بیتوته می‌گذراند و چون از او سؤال می‌کنند تو که نماز نمی‌خوانی و واجبات بجا نمی‌آوری شب زنده‌داری و احیای شب جمعه‌هایت برای چیست؟
جواب می‌دهد برای اینکه در هفته لا اقل یک شب بتوانم از دست زنهایم فرار بکنم!

قیمت کفش‌

قیمت کفش‌ها به نسبت کوچکی و بزرگی از جفتی پنج شاهی، دهشاهی که بچگانه (چسک) بود شروع می‌شد تا اروسی‌های سگکی پسرانه و دخترانه و زنانه و کوچک پا که از سی شاهی، دو قران تا به سه چهار قران می‌رسید و اروسی‌های زنانه مردانه رویه شبرو زیره فرنگسیس عالی موم داغ کرده فرنگی‌دوز که از هفت هشت قران تا یک تومان دوازده قران بود و نهایت قیمتشان اگر مردانه و سفارشی و پرکار بود دو تومان تا سه تومان بود و به بالاتر از آن نمی‌رسید و تقریبا بین دو تا سه سال هم دوام می‌نمود.

اجرت دوخت‌

بهمین نسبت اجرت دوخت کفشهای پسرانه و زنانه رسمی از جفتی ده شاهی تا چهار عباسی بود و مردانه‌های رسمی که جفتی سی شاهی مزد داشت و فرنگی‌دوزی زنانه‌اش دو قران تا دو ریال و مردانه‌اش تا چهار قران بود یعنی در هفته چهار تا پنج تومان اجرت سه نفر که در هفته چهار تا پنج دسته ده جفتی کار برسانند و هفته‌ای پانزده، بیست تومان اجرت سه نفر که بهمین مقدار کار
ص: 432
فرنگی‌دوزی تحویل بدهند و در حساب روشن، هفته‌ای دو تومان تا بیست و سه چهار قران عاید پیشکار رسمی‌دوز و هفته‌ای ده تا دوازده تومان عاید پیشکار فرنگی‌دوز و بهمین قیاس نصف این اجرت‌ها برای بخیه‌کش و پادو که دو به یک تقسیم می‌گردید.
تا مطالب کفاشخانه را ناقص نگذاشته باشیم باید بگویم اگر دکانهای بازار آنها تا اندازه‌ای قیافه دکان و محل کسب داشت اما حجرات کارگاههای این صنف بیغوله‌ها و دخمه‌های تاریک نمناکی که در خراب‌ترین و کثیف‌ترین کاروانسراها بود که از جهت ارزانی اجاره انتخاب می‌شدند و اماکنی که تا قبل از آن دواب و گاو و گوسفند در آنها نگاهداری می‌شدند، با بدترین وضع کار و زندگی برای کارگرانشان که از تیره‌روزترین دسته کارگر بحساب می‌آمدند.

خصوصیات اخلاقی‌

درباره خصایص اخلاقی آنان باید گفته شود که جماعت کفاش و کارکنندگان آن چشم تنگ‌ترین و بدحساب‌ترین و بی‌ادب‌ترین و متقلب‌ترین و ولنگارترین طبقات را تشکیل می‌دادند از آنجا که از همان خردی و پادویی که با کوبیدن زیره کفش آنرا کش آورده بزرگ کرده، تا در بخیه‌کشی که آموخته می‌تواند بخیه یک میلی‌متری را به نیم سانتی و یک سانتی و بالاتر برساند و در پیشکاری که توانسته رویه‌های کوتاه را بضرب (قالب‌کش) به قالب کشیده دریدگی‌هایش را با موم داغ و مثل آن بپوشاند و استادکار را دیده بود که ریش و تسبیح و صلوات را وسیله اغفال مشتری قرار داده کلاه به سر صغیر و کبیر می‌گذارد، دغل‌کاری و نیرنگ‌سازی و چشم‌تنگی در او خوی ثانوی گشته، مخصوصا بی‌ادبی و پرحرفی و چرندبافی و هرزه‌درائیشان از پرگویی‌های با همکاران و هم حجره‌ای‌هایشان، که باید خلاء سکوت و خستگی کار را با چیزی پر و رفع بکنند آنرا تکمیل مینمود.
ص: 433

مالیات نجارها را اروسی‌دوزها بدهند

می‌گفتند همین تنگ چشمی آنان و اینکه شاه عباس عمل آنانرا که چگونه زیره را با کوبیدن بزرگ و رویه را با دندان‌کش می‌آوردند ملاحظه می‌کند و از آن سو نجارها را می‌نگرد که چسان خاک اره و خرده‌چوب از دم اره و تیشه‌شان کنار افتاده دور ریخته تلف می‌شود دستور می‌دهد مالیات نجارها را اروسی‌دوزها بدهند.

صورت دکاکین و فروشندگان کفش‌

دکانهای کفاشی معمولا (کرسی‌دار) و نیم ذرع و زیادتر از زمین بالاتر قرار گرفته بود، از آنجهت که اولا مشتری بدکان راه نداشته خوب و بد زیاد ننماید و دیگر آنکه بتواند پا را به لبه دکان گذارده کفش را اندازه بگیرد و اگر زن باشد رعایت عفت و ناموس او شده با بالا گذاردن پا نهانی‌هایش بنظر نیاید، اگر چه تمام دکانهای بازار از هر طبقه و صنف کرسی‌دار بود که تشک انداخته بصورت نشسته با مشتری حرف میزدند.
سیمای ظاهری فروشندگان آن نیز شامل بود بر قبا و لباده و ریش و شال و کلاه یا عمامه که باید صورت تقدس و ایمان داشته باشند تا آن مقدار که ریششان را با ماشین کمتر از نمره چهار اصلاح نمی‌کردند و ساعت کار آنها از سه ساعت به ظهر تا نزدیک غروب بود که پیش از نماز مغرب تعطیل می‌گردید.
ساعت کاری که شامل دکاندارهای این صنف بوده مربوط به کارگران دوزنده‌ی آن نمی‌گردید، که آنها باید اول آفتاب آمده تا پاسی از شب یکسره کار بکنند و در پائیز بازار و رواجی که هفته‌ای یکی دو شب هم شبکاری داشته تا صبح کار بکنند.
ص: 434

صورت و وضع کارگاه‌های کفاشی‌

حجرات اروسی‌دوزی متشکل بود از دخمه‌هایی تنگ و تاریک در بالاخانه‌ها و زیرزمینهای کاروانسراها که بیشتر جهت صرفه اجاره میان دو تا سه چهار حجره‌دار مشترکا اجاره میشد و اسباب و لوازم آن شامل میزی کوتاه طویل و چهارپایه‌هایی کم ارتفاع و (تغار آب) و (چراغ روغنی) و ابزار کاری مانند قالب و درفش و سوزن و گاز و مشته و دمی و (مشتو) و (کاغذ لق) ی جهت
ص: 435
زمستان و برای هر نفر یک لامپای کوتاه نمره هفت که در شب‌کاری‌ها جلویشان قرار می‌گرفت.

دستورات استفاده از کفش‌

هیچ کفشی بدون اطلاعات کافی و انجام دستورات کفاش قابل استفاده نمیگردید و این تکالیف بود که باید مشتری رعایت مینمود: اول پاشنه آنرا نعل یا میخ بکوبد و الا متلاشی میگردید . دوم؛ تنگ آن را در آب زده بپوشد و گشاد آنرا در سرپنجه‌هایش پنبه یا کهنه بگذارد. سوم؛ چنانچه پشت پاشنه‌اش کوتاه و پا در آن قرار نگرفته لف لف میکند بدهد باریکه‌ای چرم نرم یا تیماج به لبه‌ی پشت پاشنه‌ی آن مغزی‌دوزی بکنند و هر آینه قوزک پا را زده مجروح بکند خودش یکی دو لا مقوا بریده از داخل زیر پاشنه بکوبد. همچنین برای رفع ایراد تنگ و گشادی خود کفش و سرپنجه و غیره، اگر تنگ بود بدهد به پنبه‌دوز تا قالب زده یک شب در قالب بگذارد و اگر گشاد بود محل نگذارد که آفتاب خورده خودش جمع می‌شود، و پاسخ تا به تا بودن هم این بود که کفش حتما باید تا به تا باشد و الا اگر دوزنده جفت بدوزد مادرزنش خواهد مرد و برای پوشنده هم خوش‌شگون نمیباشد!

باقلا پلویی حاج محمود

چنانچه در ابتدای مطلب بازار ارسی‌دوزها گفته شد این بازار منحصر به صنف کفاش بود و بس و کاسب متفرقه‌اش یکی دو دکان میخ و چرم‌فروشی بود که باز همبسته بآن می‌آمد و دو سه کلاهدوزی و کلاه‌مالی و دهانه‌ای با داخلی وسیع تیمچه مانند توتون‌فروشی، و پلویی‌ای در اول بازار که ابتدا فقط همان باقلاپلویی
ص: 436
و اواخر چلوخورش را هم بآن اضافه کرده بود.
دکانهای چلویی از جمله همین دکان تا قبل از حکومت پهلوی که دستور میز و صندلی برای آنها صادر شد قیافه‌ای باستانی داشتند که مردم در آنها برای صرف غذا بروی زمین می‌نشستند بدین قرار:
این دکان‌ها چه بزرگ و چه کوچک دور تا دورشان باندازه یک ذرع بلندتر از زمین سکوبندی شده بالا آمده بود که روی آن را حصیر یا نمد یا قالیچه گسترده مشتری را روی آن می‌نشاندند و تا با کفش بروی فرش نرفته آنرا آلوده و کثیف نکند، زیر این سکوها طاقبندی‌هایی بصورت کته ساخته شده بود که کفشهای مشتری‌ها در آنها گذاشته میشدند و ما با تصویر همین دکان آنرا نمونه دیگر دکانهای چلو، پلویی قرار می‌دهیم:
وسط آن حوض آب کاشی‌کاری کوچکی بود که هم برای زینت بود و هم بکار دست شستن مشتریان می‌آمد و دیوارهای آن تا قد یک آدم با کاشی‌های بزرگ عکس برجسته کاشی چسبانی شده بود که هر صبح دستمال تر کشیده شده جهت جلا و جلوه با پارچه روغنی پرداخت و براق می‌گردید و بالای آن تابلوها و پرده نقاشی‌های جوراجور قلمکار کوبیده و جابجای آنها طاقچه‌های چوبی که شیشه نیزه‌ای‌های شربت‌آلات بروی آن‌ها چیده شده بود و عقب دکان بساط و کوره‌ی کاشی‌کاری شده‌ی دیگ و دیگچه‌های پلو، چلو و خورش و عقب آن انبار سوخت و اجاق و خود آشپزخانه که در آنجا غذا پخته و حاضر شده برای فروش جلو بساط میآمد. در بعضی دکانها این بساط جلو دکان، یعنی در معرض دید قرار می‌گرفت که پاتیل‌های گوشت و خورش و دیگ‌های چلو و پلو و پیاله بشقاب‌های آن برابر انظار نهاده می‌شد و چراغهای متعدد و زنگ و گوی و قندیل و پر طاووس و غیره که بساط را زینت می‌نمود.

تعارف به مشتری‌

از یکساعت به ظهر که غذا حاضر شده از آشپزخانه بروی بساط می‌آمد چراغ جلو دکان که نشانه آماده بودن غذا و قبول مشتری بود روشن شده آویزان می‌گردید و متصدی (بفرما) که یکی از شاگردان صدادار مردم‌شناس بود جلو دکان
ص: 437
ایستاده مشغول تعارف به رهگذران میگردید.
اول (بفرمایین) دایمی او بود که با صدای زیر زنگ‌دار جویده‌اش از گلو قطع نمی‌گردید و دیگر بفرمایین با پیشواز او مخصوص کسانی که احتمال تمایلشان را می‌داد و سپس جملاتی از این قبیل: اگر رهگذر دارای ریش و عبا و قبا و عمامه‌ی شیرشکری بود «بفرمایین حاجی آقا» و اگر قبا لباده و سرداری و کلاه مقوایی داشت می‌گفت «آقا بفرمایین، بفرمایین قربان» و هر گاه دارای ریش دور گیوه‌ای و عرقچین و سر تراشیده بود: «بفرمایین کربلایی، کبلایی بفرمایین» صدا مینمود و چنانچه با ریش تراشیده و کلاه نمدی تخم‌مرغی و کمربند یا شال خلیل خانی نازک بود با «مشدی بفرمایین» تعارف می‌کرد و هر گاه کپنک و پسک (پستک) پوش بود و کلاه نمدی کوتاه چرک چقر به سر داشت «کدخدا بفرمایین، قدم بچشم کدخدا» یش میگفت و همین کدخداها هم بودند که آشغال چلوئی، پلوئی و بدترین نوع غذا، اما بمقدار زیاد جلوشان گذاشته شده سپور دکان شناخته میشدند و اگر با تبختر و تفرعن راه میرفت و سر را بالا گرفته بسختی نگاه بطرفین می‌انداخت و سبیل میتابید و تفاخر میفروخت و با زیر چشم نگاه میکرد و گردن بعقب کشیده غبغب میآویخت و نظر به سر و وضع و رخت و لباس
ص: 438
خود می‌انداخت، مخصوصا که یکی دو نفر هم با فاصله دنبالش بودند یکی دو قدم هم به استقبالش رفته با «خان» یا «ارباب» گفتن تکریمش مینمود و این تعارفات همچنان ادامه داشت تا غذا تمام شده چراغ جلو دکان را خاموش بکنند.
پس از ورود مشتری بدکان دیگر، کار با میاندار بود که تعارف و تواضع کرده هر کس را مطابق ریخت و لباس و صورت و مقام جا داده، مکان معلوم کرده، بر صفه یا شاه‌نشین یا روی نمد و گلیم یا قالیچه بنشاند.
بعد از میاندار که مشتری را نشانده دستور غذا گرفته باز میگردید نوبت به (آب‌دست‌گردان) می‌رسید که با آفتابه لگن جلو آمده لگن را جلو مشتری گرفته یا بزمین گذاشته از آفتابه‌ی مخصوص که گردن و لوله دراز داشت و نصفه از آب نیمگرم بود آب بدستش ریخته حوله بدستش می‌داد و بعد از او (پادو) یا بقول امروز متصدی سرویس بود که مجمعه جلوش گذاشته نان و دوغ و شربت و آب و نمک و فلفل در آن می‌نهاد و پشت سر او بود که میاندار، چلو یا پلو، هر چه بود جلوش می‌گذاشت و دنبال او بود که (روغن بده) که کارگری مخصوص یا صاحب دکان بود با بادیه بزرگ روغن که در بغل داشت و ملاقه‌ای در دست
ص: 439
جلو آمده ملاقه‌ای روغن بروی برنجش می‌داد و مشتری مشغول خوردن میگردید.
این روغن که از بهترین روغنها و غالبا معرف و مبلغ دکان میگردید برای هر ظرف معادل نیم سیر در نظر گرفته شده بود که کاملا برنج را کفایت مینمود اما هرگز مشتری بآن قناعت نکرده راضی نمیگردید که در هر رفت و برگشت باز او را صدا زده روغن مجدد می‌طلبید و ته ملاقه ته ملاقه‌هائی هم که با چانه زدن می‌گرفت؛ غیر از خرده‌خواهشهائی مانند ته‌دیگ روغن‌دار خواستن که برنجش کم بوده است و گوشت اضافه که گوشت نداشته است در عهده‌ی روغن بده که هم امساک داشته هم مشتری را راضی نگاه بدارد. هر ظرف باقلاپلو شامل یک بشقاب پلو و مشتی گوشت چربی‌دار از گوشت گردن و قلوه‌گاه و ماهیچه و قطعه‌ای ته‌دیگ که کنار بشقاب قرار می‌گرفت؛ در این حساب که در مجموع برای هر بشقاب دو سیر و نیم برنج و باقلا و چهار سیر گوشت در نظر گرفته میشد و برای چلو خورش دو سیر و نیم برنج ساده که کله‌قندی در بشقاب بالا آمده هر شکم‌دار معمولی را زیاد می‌آمد، و دو پیاله ماست‌خوری از دو جور خورش فصل که آن نیز شامل چانه زدن‌های روغن اضافه و ته‌دیگ و گوشت روغن و امثال آن میگردید.

ابول پلوئی‌

باقلا پلوئی دیگری نیز سر سه راه مسجد شاه بود که دکانش در بالاخانه بود که جزو پلوئی‌های مشهور تهران بحساب می‌آمد از آنجا که بی‌ریا غذا جلو مردم می‌گذاشت و ارزانتر از همه می‌گرفت؛ باین صورت که برای هر ظرف غذایش سه سیر برنج و باقلا حساب کرده بود و گوشت را پنج سیر به حساب می‌گرفت و روغن سبیل بود که روی برنج می‌داد بطوری که با همه روغن‌بری باقلا پلو باز روغن ته ظرف‌ها میایستاد و دو جور غذا داشت که یکی را سه عباسی و دیگری را پانزده شاهی قیمت گذارده بود در این حساب که برای اولی پنج سیر
ص: 440
گوشت و برای دومی شش سیر در نظر گرفته بود که پرخورها و چرب‌خورها بآن رو می‌آوردند و جای چانه‌اش هم باز بود که هر چه چانه می‌زدند جلوشان گذاشته می‌گفت برکتش با خدا میباشد.

قیمت غذا

هر ظرف چلوخورش یا باقلا پلو از دهشاهی تا سه عباسی بود تا اواخر یعنی جنگ دوم (1320) و ورود متفقین به ایران که یکقران شده بود و قیمت هر لیوان دوغ و شربت که در لیوان‌های بزرگ روسی‌تراش دهن‌گشاد ریخته می‌شد صد دینار و سه شاهی و نان تکه‌ای یک شاهی و چلو کباب پانزده شاهی و یک قران که به یک قران و پنج شاهی و سی شاهی بالا رفته بود، با این خصوصیات که بهترین گوشت و روغن را هم پلوئی‌ها و چلوئی‌ها بکار می‌بردند از آنجا که عقیده داشتند شغل آنها سر و کار با تمام حواس پنجگانه مشتری پیدا مینماید که هم باید طعم و هم بو و هم رنگ و هم مزه داشته باشد و بهترین تبلیغ آنست که جنس سلامت خوب دست مشتری بدهند، مگر پلوچلوئی‌های پاتیلی میدان سید اسماعیل که روغن را با روغن دنبه و روغن کله مخلوط کرده (عمل) می‌آوردند و بجای گوشت گوسفند گوشت گاو و بجای سرخ کردن بادمجان و کدو با روغن، آنها را بدون روغن تفت داده و فسنجان که نصف گردوی آنرا کدو تنبل رندیده می‌ریختند.
ص: 441

چلو کباب‌

و اما چلو کباب برنجش از بهترین برنج رشتی دمسیاه و کره‌اش از عالیترین کره (مشکی) و کبابش از راسته و فیله گوسفند بود که در یخ خوابانده پس از سه روز بکار می‌بردند، در بوی و عطر گوشت و کره‌ای که زانوی هر رهگذر را سست می‌نمود؛ مگر کسی چنان کره خیکی‌ئی که از دوغ حاصل شده وسیله مشک بدست آمده باشد و چنان گوشتهائی که انسان از مزه‌اش سیر نمی‌شد و از سنگسر و دشت مغان می‌آمد بتواند بدست آورد و توسط چنان آشپزها تهیه کرده با دست شسته تناول کند تا از کیفیتش اطلاع حاصل بکند! رحمت اللّه علیه و علی آبائه: که خدایشان بیامرزد.

عرضه‌ی چلو کباب‌

سابق بر این چلو کباب باین صورت به مشتری عرضه میگردید که پس از فراهم شدن مقدمات از آب و نان و دوغ و شربت و پیاز و سماق و فلفل و نمک و ترشی انبه و تخم مرغ که در مجمعه‌اش گذاشته می‌شد بشقابی خالی هم جلوش قرار می‌گرفت و چلوفروش با بادیه برنج خیس‌کنی که از چلو پر بود و زیر بغل داشت و دور دکان میگردید جلو آمده مشتی برنج که به آن «یک دست» می‌گفتند در بشقابش گذاشته رد می‌شد و پشت سرش «کره‌ای» که تکه‌ای کره را که او نیز مانند آن بادیه‌ای زیر بغل داشت با سر انگشت پهن کرده روی برنجش می‌گذاشت و دنبال آنها «کبابی» که سیخهای کباب برگ و کوبیده که از روی آتش برداشته جلز و ولزشان به گوش می‌رسید و در دست داشت و به عجله که سرد نشوند میدوید رسیده سیخی کباب بروی آن می‌نهاد و این تا اینجا «یک دست» چلو کباب بحساب می‌آمد که چهار تا شش شاهی قیمت پیدا میکرد و مشتری با دست شروع بخوردن مینمود. اما کار باینجا خاتمه نمی‌پذیرفت که این
ص: 442
برنج تنها مقداری بود که سه چهار لقمه مشتری شده باشد و همین عمل دو مرتبه تکرار شده برنجی برنج و کره‌ای کره و کبابی کباب می‌آوردند که تا سه دست اینچنین جزو رسوم و تکلیف دکاندار با سه چهار تا شش شاهی قیمت و بعد از آن بسته به میل مشتری که چنانچه سیر نشده باشد چه چیز خواسته یا نخواسته و این اضافات که «نیم دست» و «یک پنجم» و «دو پنجم» گفته می‌شد از قرار دو، تا سه شاهی جداگانه حساب میگردید. این رسم تا هنگام خردی نویسنده برقرار بود تا کم کم که «دست» مبدل به «ظرف» شده برنج و کره و کباب اضافی بسته به درخواست مشتری آمد که نام «اضافه» هم به «یک ششم» و «یک هشتم» تغییر کرد که شامل نصف غذای کامل گردید، در حالیکه سنت با دست خوردنش همچنان برقرار ماند. چه از غذاهائی بود که جز با دست خوردن و «مالاندن» که پشت هر لقمه، کباب بجای نان گرفته با ولع تمام بلعیده شود مزه نمینمود.

سنت پسندیده‌

از سنن پسندیده‌ای که لازم ذکر میباشد رفتار چلوئی‌ها با پادوها و شاگردهائی بود که برای خبر کردن چلو برای استاد می‌رفتند، باین صورت که بمحض رسیدن بچه (پادو- شاگرد) و خبر کردن غذا اگر چلوخورشتی و باقلاپلوئی بود نصف ظرف برنج که خورشش رویش ریخته بود با تکه ته‌دیگی که خیس روغنش می‌کردند و اگر چلوکبابی بود سیخی کباب بدستش می‌دادند که تا حاضر شدن غذایش «دهان‌گیره» نماید، از آن جهت که می‌گفتند طفل است و صغیر و بی‌پول و شاید بوی غذا به مشامش رسیده دلش بخواهد مسئول بوده باشند یا در خانه و زندگیشان پلوئی پخته نشده حسرتش را داشته باشد، مخصوصا در وقتی که برای استادش خبر کرده بود که می‌گفتند شاید او نیز چیزی به وی نخورانده یا ته ظرف برایش نگذارد.
ص: 443

توتون‌فروشی‌

از دکانهای بازار ارسی‌دوزها یکی هم توتون‌فروشی حاج غلامحسین بود که از کمملین و سرآمد توتون‌فروشهای تهران بشمار می‌آمد. دکانش محل وسیعی بود با سقفی شیروانی و درهای نیمتنه‌ی شیشه‌خور بلند با ابهت، مقابل تیمچه مهدیه پائین‌تر از چلوئی حاج محمود و از جمله چند توتون‌فروشی معتبر تهران که مواد دخانیه و توتون و تنباکوی قسمت اعظم تهران و ولایات از آن تأمین میگردید.

اولین انحصار

تا قبل از (انحصار دخانیات) و ورود کارخانجات توتون و سیگار دولتی، این شغل یعنی داد و ستد و تجارت توتون و تنباکو، از مشاغل مهم پردرآمد بحساب می‌آمد و از جهت همان درآمد سرشار آن نیز بود که دولت آنرا در اختیار و انحصار خود درآورد که اگر حافظه اشتباه نکرده باشد اولین شغلی بود که از اختیار مردم خارج شده به دولت منتقل گردید یا دومین که اولین را قند و شکر اعلام کرده بود.

توتون و تنباکو

این تجارت به انواع صورت می‌گرفت که یا برگ توتون و تنباکو را از رعیت پیشخرید کرده سر محصول تحویل می‌گرفتند و یا بوسیله حق العمل کار و واسطه خریداری و جمع‌آوری شده حمل می‌گردید. فروش آن بمصرف‌کننده نیز به دو نوع صورت می‌گرفت که یا برگ سالم آن عرضه می‌شد و یا آنرا پرورده بوسیله کاردهای مخصوص مانند رشته بریده خشک نموده نمک به آن پاشیده در کیسه‌ها
ص: 444
می‌ریختند و (سیر) و (نیمسیر) و (من) و (چارک) می‌فروختند. زدن نمک برای آن بود که از فساد و گندزدگی آن جلوگیری شود و طعمی مطبوع پیدا نماید، اما زیادتر از جهت آن که بر وزنش بیفزاید و جنبه تجارتی که نمک خرواری سه قران بجای تنباکوی یک من سه قران بفروش می‌رفت داشته باشد. نوع ویژه آن نیز بود که گرانتر بفروش می‌رفت، باین صورت که نبریده آنرا مصرف‌کننده خود برده طبق سلیقه پرورده تربیت می‌نمود و این از برگهای دست‌چین سوا کرده بود که تا یک من چهار قران بفروش می‌رسید و برای این کار هر کس هم قاعده‌ای مخصوص بخود داشته که یکی آنرا کمی آب نمک زده می‌خواباند و یکی آنرا نیم‌کوب کرده با آب چای می‌خیساند و بعضی جهت رفع گرمی و خشکی آن آنرا شسته با برگ گشنیز خشک مخلوط می‌کردند و قلیلی هم که جهت نشئه زیادتر آنرا در شراب می‌خیساندند یا با شراب نم‌زده بعد مصرف می‌کردند و بریده‌های نازکتر آن که از برگهای لطیف‌تر حاصل می‌شد بصورت توتون سیگار درمی‌آمد.
خاکه‌های تنباکو و کوبیده ساق و برگ آن توتون بود که بمصرف چپق می‌رسید و این امتعه در فروشگاههای بزرگ مانند همین توتون‌فروشی حاج غلامحسین توتونی در گونی‌ها و جانخانی ها کنار دیوارها دسته شده، و ساخته و آماده آنها را در گونی‌های کوچک سه منی و پنج منی و کیسه‌های کوچک مخصوص بنام (گیروانکه) در قفسه‌ها و پیشخوان‌ها مرتب گردیده در معرض فروش قرار می‌گرفت. نوع صحیح این تجارت آن بود که برگ توتون و تنباکو را دست اول خریده مرغوب و نامرغوب کرده در اختیار فروشندگان دست دوم و مصرف‌کننده بگذارند و نوع غیر صحیح و مغشوش آن اینکه بطوریکه گفته شد هر چه بیشتر آب نمک غلیظ و کوبیده‌ی برگ خشک درختان، که بهتر از همه، برگ درخت چنار بود. و خاک اره و خاک کاه و مثل آن داخل میکردند و بعد از همه (پهن) «مدفوع اسب» که بعد از برگ چنار بهتر از آن بوده، رنگ شبیه توتون روشن داشت و با آن تطبیق مینمود.
ص: 445
ماده خام این متاع از اطراف مملکت به تهران می‌آمد و در اینجا ساخته و آماده شده بنام خود آن شهر نامیده می‌شد، مانند توتون و تنباکوی کاشان، شیراز، اصفهان، هکّان، همدان که بهترین آنها توتون و تنباکوی کاشان و شیراز و هکّان بود که در درجه اول بشمار می‌آمد و توتون و تنباکوهای متفرقه امثال شهری، اصفهانی، شاهرودی، خوانساری، مشهدی و کردی که غیر متعارف بوده طالبان محدود داشت و آمار و بسته‌بندی شده جهت اهالی خود آن محل صادر میگردید.
بسته‌های آن، بعد از گیروانکه، پاکت‌های یک سیری و دو سیر و نیمی و پنجسیری بود که خوب و بد و وسط آن بنامهای «یک» و «دو» و «سه» نامیده می‌شد و نشانه و علامتهائی هم مانند چپق و قلیان و اسب و گربه و تصویر تهیه‌کننده بر آنها چسبانده شده یا بر پاکتهایشان چاپ می‌گردید.
توتون چپق و توتون سیگار و تنباکو همه با دست تهیه می‌شد که وسیله کارد و چاقو بریده توسط دنگ کوبیده شده به پاکتها می‌رفت، تا اواخر که در اثر زیاد شدن مصرف سیگار سرمایه‌داران این کار کارخانه‌هائی دستی و پائی و موتوری جهت برش توتون و پیچیدن سیگار و تهیه (گیرز) وارد کرده ماشین را بخدمت آوردند که در تشکیل انحصار دخانیات ماشینهای آنها نیز وسیله دولت خریداری شده به اداره دخانیات خیابان قزوین حمل گردید و از کارکنان و صاحبان آنها هر کس که مایل شد به کارمندی آن درآمد.
این دومین بار بود که توتون و تنباکو به انحصار دولت درمی‌آمد، بار اول در سالهای قبل از مشروطه، در زمان ناصر الدین شاه بود که در اختیار کمپانی انگلیسی قرار گرفت و به فتوای علمای وقت مانند میرزای شیرازی و میرزا حسن آشتیانی تحریم گردید و باری در این نوبت که در اختیار دولت قرار گرفته بی‌سر و صدا غائله آن خاتمه پذیرفت.
).
ص: 446

تحریم تنباکو

طهران قدیم ؛ ج‌1 ؛ ص446
تحریم تنباکوی زمان ناصر الدینشاه و لغو قرارداد آن با کمپانی انگلیسی روایات فراوانی در افواه بود، از جمله این که چون ناصر الدینشاه از هر طرف تحت فشار ابطال آن قرار گرفته، خود نیز آنرا مضر تشخیص می‌دهد و از طرفی هم در نکوهش مردم آبروی پادشاهی خود در خطر می‌بیند و راهها را از هر سو بجانب خود مسدود مینگرد، درباره‌اش با دامادش امام جمعه خلوت مینماید و طول نمیکشد که خبر تلگرافی از قول میرزای شیرازی از عراق در تحریم آن در مضمون (از این تاریخ استعمال تنباکو در حکم مبارزه با امام زمان میباشد) شایع میشود، و سر و صداها و غوغا، بلواها براه افتاده مردم شورش کرده در حدی که عده‌ای هجوم به ارک سلطنتی برده به درخواست لغوش نردبان‌ها گذارده از در و دیوارهای ارک برای بزیر کشیدن شاه از تخت بالا رفته، در واقعه‌اش نزدیک به چهل نفر و به گفته بعضی زیادتر از آن کشته میشوند و نتیجه این که چون قراردادش جنبه مخالف مردم یعنی (ملت) پیدا میکند، با پرداخت خسارت باطل میشود.
اما نکته باریک آن این که بعد از ملاقات امام جمعه و شاه که محتوای مذاکراتشان معلوم نشد امام جمعه نزد میرزای آشتیانی رفته، بعد از آن خبر تلگراف میرسد و بلافاصله دسته‌هائی از طرفداران سه پیشوای فوق الذکر مانند امام جمعه و حاج ملا علی و میرزای آشتیانی براه افتاده پیشقدم شورش میشوند، در این نتیجه که میگفتند در اصل میرزای شیرازی از تلگراف و وقوع اتفاقات پس از آن بی‌اطلاع و در مخالفت به آن در امر انجام شده قرار می‌گیرد، چنانچه رفع حرمت آن از طرف علمای مرکز صورت میگیرد.
اما جدای از همه و این که چگونه و به چه صورت قرارداد لغو میشود، این امر غیر قابل انکار که وسیله علما و مراجع مذهبی این کار صورت میپذیرد، و بینش شاه بر اهمیت و کارسازی علما و قبولی مردم از پیشوایان مذهبی و این که تا چه حد به ایشان احترام میگذارده ایشان حرف‌شنوی و پیروی و اطاعت داشته‌اند، در این شاهد که با یک تلگراف مجعول یا درست، و جواب استفتاء کسی که (من از استعمال توتون و تنباکو خودداری میکنم) اهالی قلیان‌ها را
ص: 447
شکسته، تجار تنباکوهای خود را سوزانده حتی مردم دور افتاده‌ترین مناطق کشور از استعمال آن خودداری می‌کنند و بر نفی آن تا لغو قرارداد که دو ماه و اندی به طول می‌انجامد مقاومت می‌ورزند، تا آنجا که چون ناصر الدینشاه از نزدیکترین همسرانش طلب قلیان میکند او از دستور سرپیچیده، از آوردن امتناع مینماید و چون شاه متغیر شده میگوید: چه کسی قلیان آوردن ترا برای من حرام کرده؟
جواب میدهد همان کسی که مرا بتو حلال کرده است! و در این مورد چون کسی سرزده وارد تون حمامی می‌شود و تون‌تاب را می‌بیند که چپق می‌کشد و به او اعتراض می‌کند، تون‌تاب قسم می‌خورد که توتون سر چپقش از همین پهن سوخت زیر تون می‌باشد و حرفش بآخر نرسیده از وحشت قالب تهی می‌کند.
دیگر استقامت مردم در مقابله با نفوذ بیگانه و داشتن ذکاوت و دور اندیشی زعما که بیگانه در هر جهت بیگانه و دشمن میباشد و گربه برای رضای خدا موش نمی‌گیرد که باید مانع ورود و دخالت آنها در امور باشند؛ در این گواه که در غوغای تنباکوئی به مردم یاد داده بودند که می‌گفتند «شاه اختیار دود و دم مردم را به اجنبی داده است و فرداست که تا دودی از آشپزخانه کسی بلند می‌شود فرنگی آمده مطالبه‌ی مالیات می‌کند! لغو قراردادی که سیاست‌بافان قتل ناصر الدینشاه را مرتبط با آن دانستند.
و در بین اظهارنظرها و شایعات یکی هم این که بلوای تنباکو را خود انگلیسی‌ها راه انداخته تا نفوذ و قدرت علما را در میان مردم تخمین بزنند و باید منتظر عاقبتش نشست و در ماجرای مشروطه که باد به غبغب انداخته حقیقت پیشبینی‌شان به رخ این و آن میکشیدند!

سیگارفروشی‌

وابسته به شغل توتون‌فروشی و تنباکوفروشی یکی هم سیگارفروشی و سیگارپیچی بود که دکانهای مخصوصی برای آن در هر گوشه و کنار دایر و
ص: 448
فروشنده‌ای پای بساط و جعبه آئینه جلو دکان آن مشغول فروشندگی و عده‌ای در عقب دکان سیگارپیچی می‌کردند.
سیگارفروش و سیگارپیچ معمولا از پسران نورس میان ده، دوازده تا هفده هجده ساله خوش بر و رو انتخاب می‌شد و شوخ و شنگ‌ترینشان را پای بساط برای فروشندگی می‌گذاشتند و به ریش رسیده‌ها و از ریخت افتاده‌هایشان که سیگار را در خانه پیچیده دانه شمار و هزاری به دکاندارها می‌فروختند. امتعه دکانهای سیگارفروشی، لوازم و مواد توتونی، مانند انواع گیروانکه‌های توتون و چپق و سیگار با علامتهای مختلف و (گیرز) و تنباکو و اقسام سیگارهای ساده و (مشتوک) دار و چاپ‌دار و بی‌چاپ سرنقره‌ای و سرطلائی و زینت قفسه‌ها و جعبه آئینه‌هایشان (جین) های کبریت و چوب سیگارهای بلند و کوتاه سر و ته برنج و نقره و قوطی‌های سیگار و چوب چپق‌های جوراجور کلفت و نازک و بلند و کوتاه جیبی و مجلسی از چوبهای کهور و آبنوس و آلبالو و کنار و کیکوم و امثال آن با سر و ته نقره و طلا، همراه سرهای چینی و گلی و چوب و سیخ‌های زنجیردار و بی‌زنجیر آهن و برنج و نقره و جاکبریتی‌های طلا و نقره و کیسه توتون‌های ساده و مخمل و ترمه زری‌دوزی شده و قالیچه ریزباف در حد
ص: 449
فاستونی و مخمل که به تناسب قیمت در ستونهای قفسه و پشت شیشه‌ها و داخل جعبه آئینه‌ها قرار می‌دادند؛ همچنین جعبه‌هائی مستطیل، به عرض قد سیگار و طول بیست سی سانت، تمامی و از چهار طرف شیشه که سیگارهای خرده‌فروشی را در آنها ریخته جلو دست یا روی جعبه آئینه برای خرده‌فروشی قرار میدادند.

ملاحظات مشتری‌

با بودن بسته‌های حاضر از ده‌تائی به بالا باز مشتری ترجیح میداد که سیگار را دانه‌شمار تحویل بگیرد، چه اولا به فروشنده اعتماد نداشت که بسته‌هایش صحیح و درست باشد و دیگر آنکه بتواند سفت و شل و سرپر و سرخالی آنها را امتحان کرده عیب‌دارهایشان را پس داده سالم و مطابق سلیقه دریافت بکند، دیگر اینکه مراجعان دکانهای سیگارفروشی که غالبا از مردمان چشم‌چران نظربازی بوده با این وسیله میخواستند وقت بیشتری در مکالمه داشته سود روحی زیادتری از فروشنده زیبارو برده باشند و چه بسیار هم که در این داد و گرفت‌های سیگار جهت تعویض و غیره دست و پنجه فروشنده را لمس و مس نموده در شرایط مساعدتر تا فشردن لب و گونه در حظ جسم و بصر پیشرفت میکردند، و در این شرایط بود که سیگارفروشی‌ئی بیشتر میتوانست مشتری و فروش داشته باشد که فروشنده خوش‌خلق‌تر و خوش‌برخوردتر داشته باشد!

سیگارپیچی‌

طریقه سیگارپیچی این بود که چند نفر به تعداد لزوم و خورند فروش دکان در اطراف میز بلند درازی بر روی چهارپایه نشسته هر یک مقداری توتون آماده، که جلو هر کدامشان کپه شده بود، به اندازه سیگار در (کاغذ لول) باریک نموده در کف دستهایشان لول کرده گیرزی را که بریده و آماده نزدیکشان بود برداشته به آن فوتی دمیده دهانه‌اش را باز و سر کاغذ لول را داخل گیرز کرده چوب باریکی
ص: 450
به اندازه یک وجب که مخصوص این کار بود به ته کاغذ لول فرو برده با یک فشار توتون را به طرف گیرز رانده کاغذ لول را بیرون میکشیدند و بعد از هر پانصد و هزار سیگار توتونهای اضافی را که از سر و ته کاغذ سیگار بیرون مانده بود با قیچی بریده سیگار آماده را در جاسیگاری که جعبه‌های چوبی‌ئی شبیه جاسیگاری‌های شیشه‌ای سابق الذکر بود ریخته هر ظهر و شب شمرده تحویل استادکار میدادند و او در بسته‌های مختلف بسته‌بندی کرده مارک چسبانی و صورت بازار مینمود.
اجرت این عمل «کارکردی» و هزاری معلوم میشد و مزد هر هزار سیگار به نسبت خوبی و بدی و مشتوک‌داری و بی‌مشتوکی از چهار شاهی تا شش شاهی بود که هر هزار خود آن هم از یک تومان تا پانزده قران به فروش میرسید و در خرده‌فروشی ده درصد به آن اضافه شده هر بیست سیگار پنج تا هفت شاهی تحویل مشتری میگردید.
اواخر سیگارفروش‌هائی هم پیدا شده بودند که سیگارها را ده‌تائی و بیست‌تائی کرده در کاغذهای زرورق و طلائی و مانند آن بسته‌بندی کرده با چاپ‌هائی مانند طوطی و مرغ و میمون و گربه معرفی میکردند و این از آنجهت بود که یکنفر روسی به نام (یوسف اف) از روسیه سیگارهای گربه‌نشان وارد کرده مورد توجه قرار گرفته بود و هر کس به تقلید از او کاغذ بسته‌های سیگار خود را شبیه او ساخته بود که از آنجمله یکی کار وقاحت تقلید را به جائی رسانید که عین همان چاپ یوسف اف را گراور نموده بود، مگر سر دم گربه‌اش که خلاف گربه یوسف‌اف به طرف پائین آمده بود و کار به شکایت کارخانه و ادعای خسارت رسیده دعوا به عدلیه و وکیل‌کشی میرسد و تنها بالا و پائین دم گربه‌ها بوده که وسیله نجات مدعی علیه می‌شود.
کاغذ سیگارهائی هم مانند دفترچه بنام «گیرز» در بسته‌های صد برگی به قیمت دسته‌ای یکشاهی در دسترس بود که مردم محتاط که می‌خواستند سیگار مطمئن مصرف کنند از آن استفاده کرده خود سیگار می‌پیچیدند. سیگاری شبیه کله‌قند با سر شیپوری و ته باریک که بر سر چوب سیگار می‌زدند، با این خواص که هم ارزانتر تمام می‌شد و هم تر و خشک و سفت و شل آن با سلیقه کشنده
ص: 451
معلوم می‌گردید و هم آماده نبود تا متوقعان سیگاری که عادت بخرید سیگار از جیب خود نداشتند و جلو هر کس انگشتان دستشان مانند دو شاخه بته‌گذاری دراز بود توقع نمایند؛ اضافه بر رعایت سلامت بدن که کمتر مصرف شده هر آن در اختیار قرار نمی‌گرفت، بعلاوه لذت پیچیدن آن که با آداب خاصی قوطی سیگار را از جیب درآورده توتون را با طمأنینه در میان گیرز خوابانده آنرا لول و کله‌شیپوری کرده، با لعاب زبان درز کاغذ آنرا بهم چسبانده بر سر چوب سیگار که آنرا فوت فوت کرده یا با کاغذ لوله کرده تمیز می‌کردند گذارده کبریت می‌زدند.

قضیه کبریت‌

اگر سیگارکش‌هائی بودند که همیشه کبریتشان در قوطی سیگارشان بود سیگارکش‌هائی هم بودند که اگر سیگار هم میخریدند کبریتش را نمی‌خریدند چنانکه گوئی برای آن کار التزام داده‌اند و سیگار را به کنج لب قرار میدادند و جلو هر کس صورت را برای کبریت جلو می‌بردند و دائما آتش چپق و سر قلیان هر چپق‌کش و قلیان‌کش و آتش دستگاه هر پزنده و قهوه‌چی بود که مورد حاجت سیگار به لب‌های بی‌کبریت قرار می‌گرفت. منشا این عمل هم از آنجا بود که در قهوه‌خانه‌ها برای احترام بمشتری، (سر چاق‌کن) آتش‌هائی پولک‌مانند که از ذغال تراشیده و آماده کرده بودند برای چپق‌کش‌ها حاضر داشت که بمجرد چاق کردن سر چپق جهت احترام با انبر آورده به سر چپقشان میگذاشت و همان شده بود که عادت کبریت خریدن را از اهل دخان دور ساخته بود، اگر چه در خانه‌ها هم کمتر کبریت خریده میشد و همیشه از همدگر میگرفتند و آتش اجاق هر کس که جلوتر روشن می‌شد آتشی بود که همه اهل خانه بجای کبریت از آن استفاده میکردند تا کم کم که با بهتر شدن وضع مالی مردم و در دهان افتادن این مسئله ص: 452
که آتش از سیگار و قلیان و چپق کسی گرفتن بمثابه دشنام دادن به او میباشد و این تعریف که عربها آنرا بزرگترین توهین دانسته شکم کسی را که سیگار با سر قلیانشان آتش کند پاره میکنند این عادت به فراموشی گرائید و فقط منحصر به آدم‌لخت‌کنها و جیب‌برهای شبانه شد که با (داداش کبریت‌داری) گفتن جلو مردم را گرفته به آنها میآویختند.
عمله، اکره‌ها و روستائیان هم که کبریت گدائی نمیکردند پول هم برای آن نمیدادند که هنوز در سنت دیرینه باقی مانده از سنگ چخماق استفاده میکردند و آن دو سنگ آتش‌زا بود که بر هم زده از آن جرقه بیرون میآمد که آنرا نزدیک پنبه نگاه داشته، پنبه مشتعل را بر سر چپق می‌گرفتند و یا با آن آتش میگیراندند و جلو افتاده‌ها یعنی از دهاتی‌گری بیرون آمده‌ها ذره‌بینی در جیب داشتند که آنرا روزها «بشرط آفتابی بودن» جلو خورشید گرفته سیگار و چپق و اجاق و غیره را با آن روشن می‌کردند.
عمله‌ها از سنگ چخماق زیادتر از آن جهت استفاده میکردند که از زیر کار در رفته وقت بگذرانند تا آنجا که از جریان کار آنها نمایشنامه کوتاهی هم تهیه شده بود که عمله ترکی را نشان میداد که اجازه چپق کشیدن می‌گیرد و چپق را چاق کرده، کنار دیوار میگذارد و پنبه را گلوله نموده آماده میسازد و شروع بزدن سنگ چخماق میکند و یک ربع ساعت و زیادتر سنگها را بهم میزند، اما نه بطوریکه از آن تولید جرقه و آتش بشود تا آخر که بی‌اختیار از سنگ، جرقه جهیده به پنبه میخورد و چون مشاهده میکند که پنبه آتش گرفته الانست که باید چپق را آتش زده کشیده بسر کار برگردد با عصبانیت چنان که از روشن شدن پنبه اظهار ناراحتی میکند تفی به پنبه انداخته ترکی فارسی شروع به دشنام دادن نموده که: (تف! پدی سوخته‌ی گت ورن، تف تف!) و پنبه را خاموش کرده مجددا مشغول زدن چخماق می‌شود.
مطلب سیگار و دخانیات را در متعلقات آن باینجا ختم میکنیم که سیگار بازاری چند عیب و حسن میتوانست داشته باشد: 1. نامرغوبی توتون و گیرز که
ص: 453
موجب سرفه میگردید 2. تقلب در پیچیدن سیگار که دو سر آنرا کمی توتون خوب بکار برده وسط آنرا توتون بد و نامرغوب میزدند 3. شلی آن که زود دود شده تمام میگردید 4. سفتی آن که شاگرد به استاد لج کرده توتون فشرده کار کرده بود و باین زودی‌ها روشن نشده دودش بیرون نمیامد و نفس می‌برد و دود نمیداد تا آخر خاموش میگردید که باید برای هر پک یک مرتبه کبریت بکشند 5. بد پیچیدن آن که از یک طرف سوخته پائین میامد که باید دائم طرف بسوز آنرا تف‌مالی نمایند و مسئله مهم‌تر درباره آن که سیگار برای اعیان و رجال و شاهزاده‌ها و مردان و زنان جاافتاده و از سی و چهل سال ببالا بود و هیچ زن و مرد کم سن و سالی آنرا استعمال نمینمود مگر آنکه خواسته باشد بگوید هرزه و خودفروش و اهل معامله میباشد، تا آنجا که تنها راهنمای لاطیان و خانم‌بازها بود که ببینند پسری یا زنی سیگار کنار لب داشته یا نداشته باشد.

کلاه‌مالی‌

بعد از توتون‌فروشی حاج غلامحسین یکی هم کلاه مالی مشهدی رجب بود که در بازار کفاشها (بر) خورده بود و اگر چه این دکان در میان این بازار نامتناسب میآمد اما کاملا هم حساب شده و از روی بینش معلوم شده بود؛ چه بازار کفاشها جنب بازار دوخته‌فروشها قرار داشت که مشتری ابتدا رخت و لباس خود را ابتیاع میکرد و سپس به تهیه کفش می‌پرداخت و در جوار کفش هم بود که کلاه خود را میخرید و از این رو کلاه‌مالی مشهدی رجب در حد خود دارای رونقی بود تا آنجا که کم کم دو کلاه‌دوز و کلاه‌فروش دیگر هم که کلاه پوستی و کلاه مقوائی میدوختند در آن بازار دکان گرفتند و برای دیگران نیز جای پائی گشوده شد.
ص: 454

اهمیت کلاه‌

مقدمتا لازم است گفته شود در آن زمان کلاه از برای مرد بمنزله چادر و پوشش برای زن بحساب میآمد و بهمان صورت که غیر ممکن بود زنی بدون ساتر در انظار ظاهر شود برای مرد نیز بدون کلاه بودن بهمان صورت موجب ننگ و سرافکندگی میآمد، چه سربرهنگی علاوه بر بی‌ادبی و بی‌وقاری مطابق روایات معلوم یا مجعول موجب فقر و بی‌آبروئی و اختلال حواس و دیوانگی میگردید که از آن سخت دوری میکردند، چنانچه جز دیوانگان بدون کلاه دیده نمیشدند، در دقتی که هر آینه استطاعت خرید کلاه هم نمیداشتند سر خود با دستمال و شال و مانند آن می‌پوشیدند، اضافه بر آنکه کلاه را نشانه مردی و مردانگی میدانستند که عدم آن نیز بهمان صورت موجب بی‌حرمتی و اهانتشان میگردید و بهمین سبب هم بود که شأن هر مردی که در اجتماع بالا میگرفت بهمان نسبت هم بر طول قامت کلاه خود افزوده و آنرا بالاتر میگذاشت. ضمنا مثلی داشتند که میگفتند کلاه را برای سرما و گرما نمیگذارند و برای شرف و مردی مینهند، چنانچه یکی از سوگندها به کلاه بود که میگفتند «به کلاه مردانه‌ات قسم» و از دشنامهای غلیظ اینکه «اگر چنین و چنان نکنم، کلاهم را برداشته لچک زنها را بسرم میکنم» و دیگر اینکه سر را سلطان بدن میدانستند که بر سلطان باید مطابق شأن و منزلت او احترام بگذارند و از این رو زیادتر از تمام بدن جهت کلاه صرف وجه میکردند.
دیگر حکایتی در این باره بود که میگفتند سلطانی وزیرش را مورد عتاب قرار میدهد که کلاهی به مبلغ هزار تومان خریده است و وزیر جواب میدهد:
پادشاه برای خسیس‌ترین عضو خود یعنی آلت سفلای خویش هزارها تومان صرف میکنند اگر حقیر برای شریف‌ترین اندام خود هزار تومان داده باشم اسراف نکرده خلافی انجام نداده‌ام.
با این مقدمات کلاه از لوازم اولیه پوشش هر مرد بحساب میآمد تا آنجا که ص: 455
در هنگام خواب نیز با عرقچینی بنام شب کلاه میخوابیدند و برای روزها در داخل کلاه عرقچینی داشتند که هر آینه امری موجب برداشتن کلاهشان شود سرشان برهنه نماند و بدل کلاه چیزی بسر داشته باشند؛ غیر از معتقدات دیگر در این باره که بعد از حمام، اول پوشششان باید عرقچین باشد که در غیر این صورت، نفوس بود که مورد تهمت واقع میشوند و هنگام آب خوردن باید کلاه یا عرقچین بر سر داشته باشند که بی‌کلاه آب خوردن را موجب ضعف عقل و حواس و فقدان حافظه میدانستند، تا آنجا که هر آینه مانند داخل حمام و یا موقع نیمه شب که عرقچین از سرشان کنار افتاده بود و آب میخواستند بخورند بجای عرقچین یا کلاه کف دست روی سر میگذاشتند.
باری کلاه از ضروریات هر مرد و جنس ذکور بود که باید بر سر داشته باشد چنانچه (چارقد) و (مقنعه) از واجبات زن و طبقه نسوان بشمار میآمد، در حدی که در هنگام آبستنی کسان زن قبل از هر چیز در (سیسمونی) او کلاه و لچک را در نظر میگرفتند به شهادت این جمله در تعریف فقر و تهیدستی که «چندان وسعمان یا وسعم نمی‌رسد که باید عوض کلاه پوست هندوانه سر بچه‌هایم بگذارم!»

کلاه نمدی‌

دکان مشهدی رجب که مانند سایر دکاکین این بازار بلندتر از زمین و کرسی‌دار بود چندین طاقچه چوبی و گچی و تخته‌ای سردستی که خود دو میخ بلند یا دو تکه چوب بر دیوار کوبیده تخته برویش انداخته بود داشت که کلاههای ساخته را بر روی آنها می‌چید و میگذاشت و وسط دکانش سینی بزرگ مسی توگودی بر
ص: 456
روی اجاق جاسازی شده بود که همواره مقداری آب صابون از وسط آن بخار مینمود و خود و کارگرش به دو طرف آن نشسته کلاه می‌مالیدند.
کلاههای نمدی از حیث شکل و جنس و قیمت به انواع بود و از آن جمله بود: (کلاه نمدی)- کلاه لبه کوتاهی شبیه عرقچین که تا شده بروی هم میخوابید و ارزانتر از همه عرضه میگردید. (کلاه حسن‌بگی) با لبه‌ای بلندتر که لعاب خورده شق و رق بصورت نصف هندوانه ساخته میشد. کلاه (نیمچه بختیاری) که شبیه حسن‌بگی با لبه‌ای جمع‌تر و فرمی زیباتر تهیه میگردید. (کلاه فراشی) که از آن درازتر و استوانه‌شکل ساخته میشد. (کلاه بختیاری) که قسمت بالای آن پهن و هر چه به دهانه میرسید جمع‌تر میگردید. (کلاه تخم‌مرغی) شبیه نصف تخم‌مرغ، و دو سه نوع دیگر میان این اقسام که رفع ایراد مشتری‌های ایرادی نماید و مجموع این کلاهها از سه رنگ قهوه‌ای و سیاه و سرخ جگری تهیه میشد که مرغوب‌ترین آنها رنگ قهوه‌ای بود که در ترکیب «نیمچه بختیاری» کسبه و داش‌مشدی‌ها بسر میگذاشتند و بعد از اینها کلاه (فینه) که از رنگهای قرمز و سیاه درست میشد و منگوله از بالایش آویخته دور آن شال سبز یا سیاه بسته میشد که نوحه‌خوانها و مداح‌ها و با عمامه‌ی شیر و شکری، بعضی تجار بسر میگذاشتند.
قیمت این کلاهها از پنج شش شاهی تا دو قران و دو ریال بود که اعلای آن از کرک خالص ساخته شهری پسند گفته میشد و داش‌مشدی‌ها مشتری آن بودند. کلاههای دیگری با قیمت‌های بالاتر نیز بود که هر یک طالبانی مخصوص بخود داشته سفارشی تهیه میگردید.

کلاه پوستی‌

بعد از کلاه نمدی کلاه پوستی بود که آن نیز به شکل‌های مختلف دوخته و تهیه
ص: 457
میگردید.
اول: کلاه پوستی معمولی که اسکلت آن از مقوا بود و روی آن پوست کشیده شده سقفش را مخمل یا ماهوت نموده داخلش را آستر و (زقره) میکردند. دوم: کلاه تاجرانه، کمی بلندتر با پوست‌های بهتر و پشم کوتاه که موی آنرا چین و شکن میدادند. سوم: کلاه بی‌سقف و بی‌اسکلت، از آستر و رویه فقط که از دو طرف گوشها بطرف بالا جمع شده سرش با فرورفتگی‌ای از وسط بهم میآمد. چهارم: کلاه ک. قاطری، مانند کلاه بی‌سقف، با قدی بلندتر که بالایش بهم آمده شکافی در آن بوجود میآمد. پنجم: کلاه اتابکی به شکل کلاه سابق الذکر در ارتفاع تا دو وجب که سفارشی فراهم میگردید.
این کلاهها از سه چهار قران تا سه چهار تومان بود، از پوستهای مختلف، مانند پوست گوسفند و بره و (مرقز) و پوست بخارا و سنجاب و سمور و غیره که قیمتشان از گرانی و ارزانی پوستشان معلوم میگردید.

کلاه مقوائی‌

کلاه مقوائی از جمله کلاههائی بود که در چند ساله اخیر متداول شده بود و از آنجمله بود کلاه جوجه فکلی‌ها یا کلاه (قرتی) ها که لبه‌ای به پهنای چهار انگشت داشت و طاق آن یک بند انگشت بداخل فرو رفته بود و معمولا جوانهای کم سن و سال و بچه تاجرها و کم و بیش پسران تن‌فروش جاسنگین بر سر می‌گذاشتند و غالبا هم آنرا یکور می‌نهادند.
دیگر از نوع همین کلاه کلاهی از مقوا و ماهوت سیاه با ارتفاعی زیادتر و بالائی جمع‌تر و طاق بدون فرورفتگی بود که اداری‌ها و منشی‌ها و دفتری‌ها بسر میگذاشتند و در آخر کلاه وزیری که از این نیز بلندتر و با جنس بهتر دوخته میشد و مستوفی‌ها و معاونان و وزرا و سلطنه‌ها و دوله‌ها از آن استفاده میکردند.
این همان کلاه مقوائی بود که پیش‌درآمد کلاه پهلوی بود و در زمان (اتحاد شکل) نقابی بجلو آن دوخته شده بصورت کلاه پهلوی درآمد.
ص: 458
قیمت این کلاهها نیز از سی شاهی دو قران ببالا بود که مطابق جیب و شأن اشخاص دوخته شده بفروش میرسید، بجز کلاههای اشرافی که از جنس‌های اعلا تهیه شده قیمت آنها تا دو سه تومان و بالاتر به رضایت طرفین تعیین میگردید.

کلاه پهلوی یا کلاه زورکی!

چون کلاه پهلوی آخرین کلاه آن عصر یعنی خاتم کلاه‌ها گردید و بر دیگر کلاهها و سرپوشها تفوق گزید لازم میآید درباره آن به توضیح زیادتر بپردازم:
از جمله قوانین عدیده‌ی زمان رضا شاه یکی هم قانونی بود که از مجلس شورا گذشت دائر بر اینکه مردم ایران باید دارای اتحاد شکل بوده از یک نوع لباس و کلاه استفاده نموده کلاه نقابدار بر سر نهاده البسه و کلاههای متعدد را کنار بگذارند و مجری آن اداره نظمیه گردیده و در دهات و قصبات امنیه که مفاد آنرا به اجرا درآورده در این نظر که می‌خواهند برای مملکت آبرو خریده مردم را از آن سر و وضع فلاکت‌بار بیرون آورند و از افتخاراتشان که از مترقیانه‌ترین قوانین در تحول احوال میباشد، بدون در نظر داشتن اصل همان قانون مشروطه‌ی دستاویز قرار داده که مردم را در احوال شخصی خود آزاد گذاشته بود! قانونی که هر چه هم بنظر دستور دهنده و مقنن مفید تشخیص داده شده بود، اما شرط قانونی و انسانی و بلکه عقلانی آن این بود که نظمیه و امنیه مردم را قبلا مطلع و مصوبات آنرا گوشزد ساخته اسباب آن را مانند کت و شلوار و کلاه نقاب‌دار فراهم آورند، اما از آنجا که به رونویس قوانین استبداد و سایر قوانین ساریه چند هزار ساله که کنار آن هم ماده‌ای بنام زورتپان تصویب شده بود! از همان ساعت اول آژانها و امنیه‌ها در شهرها و دهات بجان مردم افتاده به دردسر و مزاحمت اهالی پرداختند و هر روز بر فشار و تعدی افزودند تا آنرا بصورت اهانت و بیحرمتی و زور و نوعی تصفیه حساب درآوردند.
ص: 459
قبائی بر اندام کسی نمیدیدند که دامن آنرا با قیچی و چاقو نبریده صاحبش را بصورت مرغ دم کل درنیاورند و شال و کمربند و عبائی بر پیکر و دوش کسی نمینگریستند که آنرا از هم ندریده، یا مصادره ننمایند. کلاههای سابق در زمره اخلالگران و آشوب‌جویان و مخربین کشور و معاندین سلطنت درآمدند که باید با بیرحمی هر چه تمامتر سرکوب شده آثارشان محو و از صفحه روزگار برشان اندازند و شال و قبا لباده‌های پیشین در ردیف مرتجعین که سد راه ترقی و تعالی مملکت گردیده، بودنشان ننگ و عار بشمار آمده، باید نیست و نابود بشوند.
طبق عادت دیرین و سنت و آئین، دیگر کارگزاران که دیر بیدار شده زود میخواستند خود را بمنزل برسانند، چه کلاهها که از سر محترمین برداشته شده بزیر پا لگدمال گردیده در گل و لای و لجن افتاد و چه شب کلاهها و دیگر سرپوش‌ها که آغشته بکثافات و پلیدی گردیده بر سر صاحبانشان گذاشته شد تا کار به عمامه‌های تجار و معمرین، مانند عمامه‌های شیرشکری و سرپیچ و مولوی و دستمال یزدی و مانند آن و پس از آن به فینه‌های نوحه‌خوانها و عمامه‌های سادات و روضه‌خوانها و منبری‌ها و ائمه مساجد رسید و به کشیدن و دریدن قبا ردا و شال و عمامه اهل علم و محترمین و روحانیان انجامید.
قوانین یعنی دستوراتی که از طرف (نظمیه- امنیه) میآمد و دستور یعنی امری که باید توسط مأموران بی‌چون و چرا بمرحله اجرا درآید و اجرا یعنی آخرین حد ظلم و ستم و جور و جفای مأموران بمردم که باید دقیقه‌ای از آن فروگذار نگردد، چنانچه قشن غالب و فاتحی بسرکوبی میرود و غلبه و ظفر نیز بمعنای آن که آژان و امنیه باید فشرده‌ترین رفتار تعدی و تجاوز و بیحرمتی و اهانت و جبر و بدرفتاری را با مردم مرعی بدارد، در حدی که بجای تذکر تحقر و تعسر و بیحرمتی نماید و بجای گوشزد، قباها را دریده عمامه‌ها را بزیر پا مالیده زبان بدشنام و ناسزا گشوده هر بی‌کت و شلوار و غیره کلاه پهلوی‌دار را در هر مقام و منزلت بزیر مشت و لگد انداخته ریششان تراشیده درباره‌شان از هیچ عمل
ص: 460
غیر انسانی فروگذار ننمایند.
دشنام و ناسزا و آب دهان و پس‌گردنی و ریش و سبیل کندن و چوب باتون و ته قنداق تفنگ و شلاق و پنجه پوتین و توسری برای مردمی که شب خوابیده صبح محکوم به اتحاد شکل و تعویض لباس و کلاه شده بودند رایگان بود که میتوانستند دریافت بکنند و فحش‌های چارواداری و کوچه قجرائی از تیر و بیل و آلت خر و یابو و دست و پای قاطر و اسب و میل زورخانه و تیر چراغ برق رایگان برای هر کس که با مأموری برخورد نموده، کلاه نمدی و پوستی و عمامه بر سر و قبا و ردا بر تن داشته باشد.
همچنین در کشف حجاب زنان در چند سال بعد از این که چه مستورگانی را که سایه بالایشان را کسی ندیده بود و همین آژانها چادر و روبنده از سرشان کشیده مکشوف البدن رهایشان نمودند و چه نوامیسی که ظاهر شدن پشت ناخنی از اعضایشان برایشان در حکم زنای محسنه بحساب می‌آمد و در برابر دیدگان صدها نامحرم عریان و بی‌ستارشان نموده، بی‌آبرویشان ساختند، تا آنجا که به دستمال و روسری آنان نیز ابقا نکرده آنرا مخالف دستور تلقی کرده از سرها کشیده، دریده، غارت نمودند، همراه فجایعی که ذکر آنها در شهامت نگارنده نمیباشد، چه انسانی‌ترین عمل آن این بود که در یک روز بیش از هفتصد نفر از مردم که بمخالفت با کشف حجاب در مسجد گوهرشاد مشهد جمع شده بودند توسط مأمورانی که عوض کلاه سر میآورند هدف گلوله تفنگ و مسلسل قرار گرفته رهسپار دیار عدم گردیدند.
از این رو در ابتدا چاره برای خانواده‌های اصیل آن بود که در خانه بروی خود بسته از تردد در کوچه و بازار و خرید و مهمانی و مانند آن خودداری نمایند، اما وقتی معارضه با آن بی‌نتیجه معلوم شد و امید سستی و لغو قانون آن به
ص: 461
ناامیدی انجامید و فشار حوائج باستیصالشان کشانید ناچار روپوشهای بلند دوخته بتن کرده شالهای پهن که در مشاهده مأمور از سر میافکندند بسر کشیده دزدانه راه کوچه و بازار گرفتند، تا کم کم که با پیشقدمی بعضی شهرستانی‌ها و روستائیان که بند و بار کمتری داشتند و زودتر رنگ تعلق میگرفتند سر بقضا سپرده تسلیم پیش‌آمد گردیدند، اگرچه هنوز نیز عده‌ای از آنان در قید حیات میباشند که در عقیده خود راسخ مانده، تمام مدت گذشته را پا از خانه بیرون نگذارده، حتی حمام و دیگر حوائج خود را در منزل انجام داده، با دیگ آب گرم سر و تن شسته، کفش را اندازه فرستاده تهیه کرده، مشاطه و رگ‌زن و طبیب را در خانه احضار کرده پا از حریم عفاف بیرون نگذاردند و اکنون نیز با چادر کمری و چاقچور و روبنده مستور میباشند.
و اما مردها را چاره منحصر بآن شد که بجای کلاه پهلوی که آنرا مقدمه‌ی کلاه شاپو و کلاه فرنگی‌ها و کافرها می‌دانستند سربرهنگی را اختیار نمایند و درباره لباس کت‌های بلند تا سر زانو بپوشند یا دامن قباها را بریده کوتاه بکنند، تا کم کم که احوال با اوضاع تطبیق نموده خاصیت عادت و فراموشی کار خود را کرده، مرور زمان اثر خویش بخشیده زنها با بی‌ستاری و مردها با کلاه و لباس جدید و بی‌کلاهی که روزی از بزرگترین ننگ‌هایشان بشمار می‌آمد خو گرفتند و جریان مسیر طبیعی در پیش گرفت.
شاید اگر موقع‌نشناس‌ها و سخنان سست‌مایه و مطالب خود درآورده‌شان نبوده تبعیت از سکوت مراجع عالیمقام میکردند کار به این حدت و شدت و خشونت نمی‌رسید، چه حکم عقل چنین می‌باشد که مبارز، قوای خویش مطابق قوه‌ی حریف بسیج بکند و مقاومت و خشونت طرف ضعیف موجب تجری و فشار طرف قوی می‌گردد و در این احوال تدبیر و عقل، نه مقابله کارساز می‌گردد و همیشه در اینگونه مسائل، گریزان از واقعیت‌ها و خودسری‌های کاسه از آش داغ‌ترها بوده که با نافرمانی از دستورات پیشوایان مذهبی خود باعث مفسده‌ها و فتنه‌ها و خونریزیها و قتل و جنایت‌ها گردیده، چه کسی که اصل حکومت بقدرت زور به چنگ آورده، تابع حرف حساب نشده، تسلیم آری و نه‌ی مغلوب نگشته، شریک و حکومت در دل حکومت نپذیرفته، سهل است که زور و فشار خود زیادتر
ص: 462
بکند. به همین خاطر هم بوده که درباره‌اش دستور زیر داده شده است.
و اما آنچه ناقلان و نظردهندگان که معلوم نبود آن روایات و حکایات را از کجا آورده گفته مردم را تحریک کرده بمخالفت با دستور دولت در اتحاد شکل و رفع حجاب وامی‌داشتند آن بود که میگفتند نقل از امام است که: زندیقی از قزوین خروج کرده، حکومت را بدست میگیرد و در دوران اوست که مردم باید از هر پیشنهاد و پدیده اعراض کرده سرپیچی نمایند چه او مقدمه احوال آخر الزمان و خروج دجال و ظهور امام قائم میباشد و علامتش آنکه در زمان او شهرها بهم نزدیک شده ساختمانها یک شکل میگردند. روستائیان به شهرها رو آورده شهرنشینان پناهنده بروستاها می‌شوند. چشم‌ها بکله سر و گوشها به پس‌گردن می‌روند. زنها صورت مردان و زنان قیافه مردها پیدا می‌کنند. زنها پوشیده‌اند اما برهنه می‌نمایند و برهنه‌اند اما دارای لباس می‌باشند. مساجد آباد و زیاد و شلوغ اما نمازگزار در آنها دیده نمی‌شود و خانه‌ها وسیع و دلکش و حصین اما آسایش و راحت و امنیت در آنها نمی‌باشد. لبها پر خنده اما دلها گریان می‌گردد و قیافه‌ها شاداب و شکفته، لیکن پر از چین و چروک و گرفته و فسرده می‌نماید. امراض هولناک و صعب العلاج زیاد و اجل‌های معلقی و آفات ارضی و سماوی پیوسته می‌گردد و موالید ناقص العضو ناقص الخلقه‌ی عجیب فراوان بوجود می‌آید، و از این قبیل مطالب بسیار و برای هر یک نیز تعریف و توجیه‌هائی داشتند منجمله نزدیک شدن شهرها را بهم که از آمدن اتومبیل و طیاره می‌گفتند و هجوم روستائیان بشهر و شهرنشینان را بروستا چنین تفسیر می‌کردند که چون فساد و بی‌عفتی در شهرها فراوان می‌شود دهاتیان جهت جمع مال بآن‌ها رو میآورند و از همین جهت نیز شهرنشینان منزوی و پناهنده بدهات و قصبات می‌شوند. همچنین درباره رفتن چشم‌ها به کله سر و گوشها به پشت گردن می‌گفتند یعنی مردم آن زمان تا آسمانها را دیده در ذرات آن نظر می‌کنند اما از دیدن خیر و شر و پیش پای خویش عاجز می‌باشند و در گوشهای به پس سر آنکه حرف خیر را از شر و ص: 463
شر را از خیر تمیز نمی‌دهند. در پوشیده بودن زنها و برهنگیشان لباسهایشان را که از لطافت عریانشان می‌نماید در حالیکه داری پوشش می‌باشند و درباره شلوغی و بی‌کسی مساجد آنکه با همه کثرت جمعیت در مساجد یکی از مردم آن برای خدا نماز نمی‌خواند و همینطور در جهت خانه که چندان غم و هم و پریشانی و ترس و وحشت رو میآورد که برایشان خانه لانه مار و عقرب گردیده از آن گریزان و پناه به بیغوله، می‌برند و باین صورت که هر یک را بگونه‌ای تعریف و تشریح می‌کردند، دور از فهم اینکه هر آینه گفته‌های آنان واقعا مقرون به حقیقت و از اصول لا یتغیر و جز جبر مطلق در آن حاکم نمی‌باشد بانگ بیموقع خروسی آنان باعث کوتاهی شب و رسیدن صبح نمی‌شود و اگر من درآوردی و خودساخته و جهت اغوای عوام می‌باشد مطالبشان تفتین است که بمراتب دارای ضرر زیانهای زیادتر بوده وسیله‌ایست که امور را هر چه بیشتر تعجیل می‌کند، علاوه بر این که اگر امام زمان موعودی باید ظهور کند و آنها هم اینهمه سنگ زودتر آمدنش را بسینه می‌زنند چرا در بثمر رسیدن علائم ظهورش که نشانه قیام و آمدنش می‌باشد کارشکنی می‌کنند؟!
اینها نیز مطالب و جملاتی بود که پیر سیاسیون و جهاندیده، کارکشته‌ها درباره کلاه پهلوی و تغییر و تبدیل آن و بی‌کلاهی به زبان می‌آوردند مانند اینکه:
کلاهمان را باد برد و دنبال کلاه باد برده دویدن کفش پاره کردن می‌باشد. یا مثل جملات: کلاهمان را برداشتند و کلاه سرمان گذاشتند و پوشیده‌گوئیهایی مثل اینکه: اگر میخواستند کلاهمان را بردارند برداشتند و اگر می‌خواستند کلاه سرمان بگذارند گذاشتند که همه دلالت بر این داشت که باید خود را قانع ساخته با وضع جدید تطبیق بدهند.

فروش کلاه‌

کلاه مالی و کلاه فروشی از مشاغل قابل اعتنا به حساب می‌آمد که در هر خیابان و بازار چندین باب از این نوع دکان دیده می‌شد و فروش کلاه نمدی قواعدی مخصوص داشت که توضیح می‌شود:
چون این کلاه یعنی کلاه نمدی در تهیه‌اش بیش از سه نوع قالب در
ص: 464
کلاه پوستی و نمدی و کلاه پهلوی.
ص: 465
اندازه‌های کوچک و متوسط و بزرگ به کار نمی‌رفت که از نوع بزرگ آن هم در اثر کمی مصرف کمتر تهیه می‌شد. تقریبا کوچک و متوسط آن بود که کلاه‌فروش در اختیار داشت، اما از آنجا که «سرها به اندازه‌های مختلف از قالب بیرون آمده بود!» ترتیب اندازه کردن آن‌ها هم که هر آینه مورد پسند مشتری واقع شده اما تنگ درآمده بود، از لبه تا نیمه آنرا با کهنه یا پارچه‌ای ضخیم پشمی که برای این کار در (تغار آب) دم دست بود، تر کرده یا اگر زیاد تنگ بود در آب فرو برده یک لب آنرا بر سر زانو گیر داده لب دیگرش را گرفته آنقدر کشیده گردش میداد تا اندازه بشود و هر آینه بزرگ‌تر از سر بود باز تا نیمه‌اش را در آب صابون نیم‌گرم کنار کوره کرده بر روی قالب کوچک‌تر می‌کشید و چندین بار از بالا به طرف پائین روی آن دست کشیده کلاه را به قالب می‌فشرد و چین و چروک زیاد آمده‌اش را به خورد می‌داد، آنگاه مقداری لعاب سریشم که برای این کار یعنی عمل کلاه‌سازی تهیه شده بود پشت و رویش مالیده روی آتش می‌گرفت و خشک کرده سر مشتری می‌گذاشت. اسباب جلا و پرداخت این کلاه‌ها هم دو نوع کیسه حمام زبر و نرم بود که به آن‌ها می‌کشید. جمله‌ای هم در کلاه گشاد از کلاه‌مال‌ها باقی مانده است که: (این کلاه برای سرت گشاد است) و در مواردی به کار می‌رفت که ته جیب مشتری را خوانده او را کم پول تشخیص می‌دادند و او کلاه گرانقیمت پسندیده بود.
در تاجگذاری رضا شاه، روزنامه‌ای هم از این کنایه استفاده کرده بود که کلاه‌فروش و مشتری‌ای را گراور کرده فروشنده به مشتری می‌گفت: این کلاه برای سرت گشاد است! که البته آنهم آخرین شماره آن روزنامه شد.
همچنانکه تحویل کفش و بعضی اشیاء چنانچه سابقا گفته شد پاکت و پوشش و جعبه و بسته‌بندی‌ای نداشت و خود کفش را در دستمال یا خورجین یا ظرف مشتری می‌گذاشتند، کلاه نیز از این اصل مستثنی نبود و تنها خود کلاه تحویل می‌گردید، مگر کلاه‌های خانی و کدخدایی که سفت لعاب خورده
ص: 466
گرانقیمت یا غلطانداز که زیادتر از قیمت فروخته شده بود و آنها را در پاکت گذارده لبه‌ی پاکت را از داخل کلاه برگردانده به همان هیئت یعنی با پاکت سر مشتری می‌گذاردند! و این گونه مشتری‌ها هم که غالبا دهاتی‌ها بودند تا مدت‌ها یعنی تا دو سه سال آن را با همان پاکت بر سر گذارده سالی یک بار پاکتش را عوض می‌کردند، از آنجا که این از جمله افتخاراتشان بود که فلانی کلاه نو خریده، تا وقتی که تمام دوست و آشنا و خودی و بیگانه مطلع شده کلاه از صورت نوی و نظافت خارج گردیده آن را از پاکت بیرون بیاورند و چه بسیار از این کلاه پاکت‌دار به سرها که در کوچه و خیابان با تفرعن دیده می‌شدند!
اما کلاه‌های مقوائی از روی اندازه‌های معلوم دوخته میشد ولی بخاطر جلوگیری از ایراد تنگ بودن آن یکی دو نمره گشادتر می‌فروختند، از آنجا که کوچک آنها را چاره نبود اما بزرگتر آن علاج داشت که یک یا چند لا مقوا از داخل لای زقره آن می‌گذاشتند که به مشتری هم می‌گفتند دوام کلاه را زیادتر می‌کند. از آنجا که چرک دیرتر به کلاه سرایت می‌نمود و چون این کلاه از طبقه اعیان به عوام رسیده بود و نباید با پاکت بسر بگذارند لذا برای جلوه دادن نو بودنش، آن را با نمره آن که از نخ لبه‌اش آویخته بود بر سر می‌گذاشتند! و در کلاه پهلوی آن نمره را که به روی مقوای مربع شکل سفیدی نوشته می‌شد جلو نوار آفتاب گردانش می‌گذاشتند تا آنجا که بعضی آن نمره را تا گم نشود با سریش می‌چسباندند! دیگر چون کسی اندازه سر خود را نمی‌دانست و شماره پا و سر و مثل آن معمول نشده بود لازم بود تا کلاه‌فروش با دید و نظر یا با کلاه سر خود نمره‌ی سر مشتری را معلوم کند و بعدا از روی آن، کلاه مورد پسند را تحویل نماید، تا اواخر (اندازه‌نما) که متر فنری مدوری با دسته‌ای چوبی بود با ورود کلاه مقوایی و پهلوی در دسترس قرار گرفت و کم و بیش مردم آشنائی با نمره پیدا نمودند. تشریفات تحویل کلاه هم پس از پسند و تکمیل معامله آن بود که کلاه‌دوز مقداری آب در دهان گرفته کلاه را کمی دور از خود نگاه داشته (پف نم) محکمی به آن زده ماهوت پاک‌کن کشیده دو دستی جلو مشتری می‌گرفت و این همان عمل بود که برق و جلای کلاه را چندان میکرد که جلو چانه زدنهای آخر مشتری را هم گرفته کلاه را کاملا در دلش جا می‌نمود و معامله به دلخواه
ص: 467
فروشنده پایان می‌پذیرفت، چنانچه ضرب المثل: از کلاهدوزی پف نم زدنش را یاد گرفته است، از همین عمل می‌باشد