دستههای مطرب
اشاره
این دستهها که امروزه پاتوقشان خیابان سیروس و بعضی دکانهای آنست که بنام (بنگاه شادی) تابلو زدهاند آنروزها در یکی دو قهوهخانه، مانند قهوهخانه سید ولی و قهوهخانه (امامزاده زید) که ذکرش خواهد آمد، بود که برای مهمانی و عقد و عروسی و شیرینیخوران و آشتیکنان و حمام زایمان و ختنهسوران دعوت میشدند که از آنجمله بود: دسته (معیّر) دسته (مؤیّد) دسته (عباس کس دماغ) دسته (حبیب قناد) دسته (سیاهها) دسته (دلاور) دسته (اکبر سرشار)، هیئتهائی که برای مجالس مهم و دستههائی گمنام که برای مجالس کم اهمیت
ص: 53
خواسته میشدند.
ترکیب این گروهها شامل یک (حاجی) و یک (سیاه) و یک (بچه رقاص) و یک (ترک) و یک (زنپوش) بود که مهرههای اصلی یک نمایش بحساب میآمدند و یک دسته نوازنده، شامل یک ساززن و یک ضربگیر و یک کمانچهکش یا سنتورزن که گروه موزیک آنرا کامل مینمود.
از سیاههای معروف که از افراد عادی سفیدپوست بودند و هنگام کار سر و روی خود را سیاه و لبها را قرمز کرده خود را بصورت سیاهان حبشه و زنگبار درمیآوردند، اول (ذبیح) ذبیح اللّه خان بود که بعد از رفتن بمشهد و زیارت امام رضا مش ذبیح شده بود و دوم (مهدی مصری) که از شاگرد کفاشی در زمره سیاهپوشها درآمده بود «هر دو تن هنوز در قید حیات و از مؤمنین صف اول نماز جماعت بایستها میباشند»: یک عمر بخانقاه و دیرت دیدم- صد شکر که عاقبت بخیرت دیدم). افرادی که دلقکی و مسخرگی نمایشات را بعهده داشته مأمور خنداندن مردم میشدند. مردمی شادیآفرین که دربارهشان آنها که از تعزیهخوانها و مرثیه خوانها دل پری داشتند میگفتند تف سیاههای تقلید بقبر پدر این دو دسته که آنها پول گرفته میخندانند اینها پول گرفته میگریانند!- در این توضیح که تآتریا (تیارت) یا تقلید نمایشی بود که خنده داشته باشد، هرچند رسمی و جدی و سیاسی بوده باشد و نمایشی که در آن خنده و شوخی و بذله نبود آنرا نمایش نمیدانستند و ناسزا رانده خطاب به تقلیدچیان میگفتند اگر میخواستیم گریه بکنیم سر نعش جد و آبادتان گریه میکردیم و یا این ایراد که سرتاسر زندگی و روزگارشان گریه و نگرانی میباشد دیگر نیامده این یک ساعتی را هم که برای تفریح و دلخوشی آمدهاند دلخوری و گریه و زاری داشته باشند و این متلک که: «رفتم خونه خاله دلم واشه- خاله چسید دلم پوسید» مهم آنکه این مسئله را خود نمایشگران نیز قبول داشته
ص: 54
یکی از مجالس بزم و طرب، با نوازندگان و آلاتشان مانند کمانچه، تار و سه تار و ویلون و تنبک.
ص: 55
میگفتند تقلید و لوطی و مطرب است و خنده و نشاطش و اگر مردم گریه و آه و ناله میخواستند به روضه و ختم و تعزیه میرفتند.
تاریخچه سیاهبازی
تا به دسته مطربها مراجعت نمائیم بیمناسبت نیست غوری در پیدایش سیاهها به تهران و ورودشان در نمایشات بکنیم:
از ادوار پیشین یکی از تجارتهای پرسود دلنشین، که هم بهرهی مالی و هم لذت جسمانی داشته خرید و فروش غلام و کنیز بوده که در تمام ممالک، خاصه در مشرق زمین رواج فراوان داشته بود. غلام و کنیز هائی با صورت و قیافههای مختلف از زیباترین دختران و پسران و زنان و مردان با انواع حرف و اطلاعات مخصوص کسب لذات روحی و نفسانی و اطفاء غرائز حیوانی همراه دانشهای گوناگون ناز و ادا و غنج و دلال و رقص و ساز و آواز و دلبری و مصاحبت و محاوره و مجلس آرائی و شعر و غزل و نقالی و حکایات و روایات و قصص و ندیمی و مانند آن تا کنیز و غلامهای میانه حسن و میانه کمال جهت نوکری و بندگی و کلفتی و خدمتکاری و للهگی و پرستاری، الی زشت صورتان بدهیبت و کریه منظران دیو هیئت برای کارهای دشوار خسیس، امثال گلکشی و آبکشی و پذیرائی دواب و زراعت و فلاحت و جاروکشی و شست و شوی و کشیدن چرخ و عراده و آنچه از آن
ص: 56
دشوارتر و نارواتر نبوده، حیوانات از آن عاجز آمده باشند. طهران قدیم ؛ ج2 ؛ ص56
مولا خریداران اینگونه افراد را متمکنین و دولتمندان تشکیل میدادند و رأس همه دربارها و سلاطین بودند که زبدهترین کنیز و غلام، چه بعنوان هدیه و پیشکش و چه بعنوان بیع و شرا در اختیارشان قرار میگرفت تا زمان قاجاریه که تهران پایتخت شده کنیز و غلامهای گرجی و ترک و رومی، اندرون را مملو ساخته، منتسبین بدربار و حکام و امرا و بزرگان نیز به تبعیت غلام و کنیزهائی سفارش داده داشتن آن برایشان نوعی مفخره و شکوه و جلال بحساب آمده کم و زیاد آن کم و زیاد اعتبار و حیثیتشان گردید و به پیروی از ایشان اغنیا و دولتمندان و تجار و دنبال اینان علماء و روحانیون که غلام و کنیز سرمایه بزرگیشان گردید.
اما دیری نپائید که همین لذت دهان موجب ننگ و بدنامیهای بزرگ شده اناثشان کنیز بچهگانی که از آقا و ارباب و اربابزاده و آقازاده بظهور رسانیدند و ذکورشان نطفههائی که در بطون زنان و دخترانشان نشانیده فضیحتشان بر سر کوی و برزن کشانیدند و باعث شد تا ترک این مظلوم صورتان ظالم سیرت نموده طرد و دفعشان نمایند و تا تنبیهی نیز برای پردگیان نمکناشناس و نوامیس سست عهد حرم بوده دچار بزرگترین عذابشان ساخته طوطی و بلبلشان قرین زاغ و زغن بکنند جایشان به بدچهرهترین و هیولاترین بسپارند و از آن پس غلام و کنیز منحصر به سیاهان ذغال چهره حبشی و غول اندامان زنگباری گردید و گرانی قیمتشان بسته بآن شد که هر چه کریه منظرتر بوده باشند.
اما این نیز برای زنان خورده خوابیدهی حرمسراها که سال تا سال رنگ شوهر ندیده، چندان سمن برای همسرانشان بود که یاسمن بنظرشان نمیآمد و دختران تنهائی کشیدهی به جوش و خروش افتاده که سایه مرد برایشان آب خنک رفع تشنگی و حرارت مطبوع سرمازدگی میآمد و برای آقازادههایشان که از چهار پای نر و ماده نگذشته تجاوز به زیردست و ضعیف در خونشان رشد کرده بود فایده نتوانست رسانیده طولی نکشید که نوزادان و کودکان نیمه رنگ و سیاه و قهوهای و کشمشی و خرمائی پهن بینی لب کلفت مو وزوزی پنهان و آشکار سر از گوشه و کنار برآورده تیرهای چشم و پیکانهای سینه اربابها و ولینعمتها گردیدند، که این برای خداوندان زور و قدرت که به اتکاء پول و خودسری هزاران زن و فرزند رعایا و زیردست را به زیر مهمیز آورده، دست رد بسینه محرم و نامحرم و صغیر و کبیر
ص: 57
نزده بودند ننگ عظیمتر و امری غیر قابل تحملتر بشمار آمد که کارشان را به انتقام کشانید، در این کیفیت که زنان و دختران آنها (کنیز و غلامها) را قفل زده دوخت و دوز نمایند و مردان و پسران ایشان را بیضه کشیده اخته بکنند و چه زیاد بودند تا اواخر کنیزان باکرهی بنام (دده) که لبههای نهانگاهشان بوسیله زه دوخته شده و یا سوراخ شده قفل از آنها گذرانده شده بود و غلام سیاههای پیر درشت هیکل زمخت اندامی بنام (آغا)، (آغامبارک، آغابهرام ...) خصی که بوسیله کشیدن، یا ابریشم بستن، یا کوبیدن اخته گردیده، آوایشان بسان صدای زنان نازک و صورتشان چون چهرهی پیرزنان بیمو و پرچین و چروک شده بود.
بهر تقدیر این غلام و کنیزها که سیمائی مخصوص بخود داشتند و هرگز زبانشان به لهجه خالص فارسی برنمیگردید و اکثر کلمات را با میان زبان ادا کرده هرچه هم مسلط شده بودند باز (دام) را (رام) و (الف) را (ارف) میگفتند حلاوتی در بیان داشتند که ممزوج با سادگی و صداقت فطریشان هر شنونده را مشعوف مینمود و محاسنی همراه اسامی میمون و مبارکشان، امثال سعید و سعد و مبارک و الماس و یاقوت و زمرد و بشیر و بشارت که باعث جلب توجه مردم شده نه تنها در محافل خاص از آنها استفاده دلقک نمایند بلکه وجود آنان را موجب طرب و شکون و نشاط بشناسند، تا کم کم که با بهم خوردن بساط قجری و واژگون شدن احوال بندگی و خدابندگی و بی سر و سامانیشان لازم شد تا جهت اعاشه بکاری دست بزنند و بهترین راه، آن که دلقکی مجانی را بصورت پولی درآورند و دور کوچه و بازار با شکلک درآوردن و یکی دو اسباب بومی خویش مانند (طبلک) و (چوبک) داخل اجتماع گردیدند و چون مورد توجه واقع شدند مطربها به تعلیم و تربیتشان پرداخته مزه و نمک نمایشاتشان ساختند و با از میان رفتنشان بستگی به استعداد پیدا نمود که تا چه کسانی
ص: 58
بتوانند عهدهدار رل ایشان بوده باشند که ذبیح و مهدی مصری سرآمدشان گشتند، تا اندک- اندک که با ورود تمدن غرب، تآترهای جدی و سیاسی فرنگی خشک خشن بیمزه غمافزا جایگزین نمایشات روحوضی وطنی گردیده، این بدیعه نیز مانند سایر بدایع از میان دلخوشیهای مردم رخت بربستند!
دیگر چهرههای تقلید
در تقلیدها یا نمایشات روحوضی همیشه فردی در مقابل آن، اما مخالف وضع و روحیه او میآمد، مثلا در مقابل سیاه پاکدل صافی ضمیر خوشمشرب سادهلوح شیرینزبان لطیفهگو، (حاجی) ی جدی عبوس نیرنگساز حیلتباز ده روی صد رنگ ممسک حریص طماع سختگیری را لازم میآمد که مظهر همه گونه خباثت و دنائت بوده بتواند نقش او را به درخشش بیاورد و در میان این دو یعنی سیاه بیاراده و حاجی مستبد ریشدراز قبابلند عمامه ژولیدهی قوز درآمدهی پولپرست بیگذشت، پسر حاجی ولخرج خوشگذران بیبندوبار عاشق پیشهای را واجب مینمود و معشوقهای که دل از پسر حاجی ربوده داستان را گرمی ببخشد که آنرا هم یکی از بچه رقاصها بعهده میگرفت و نوکری که مظهر بلاهت و کندذهنی بوده بتواند حاجی را عصبانی و ناراحت ساخته، کارهائی را که سیاه با سادگی روبراه کرده بود خراب بکند که واگذار به ترک لهجه میگردید. این نمایشات و تقلیدها هر چه بود و از هر کجا شروع میشد در آخر به خیر و خوشی و کام و کامروائی خاتمه میپذیرفت، چه بزم بخاطر عیش و سرور و خوشی و کامرانی برپا میگردید و در آخر رقاصه جوانی که از همان بچه رقاصهای زن پوشیده بود با رقص انفرادی خود شور و سرور مخصوص رسانیده حسن ختام میبخشید.
همچنین در نمایشات مقصود و معنائی در نظر گرفته میشد تا برای بینندگان علاوه بر تفریح و لذت، عبرت و درس و مردمشناسیای نیز بوده باشد و از اینرو برای هر نمایش افراد خاصی از شهر و شهرستانی و یا کسی که بتواند لهجه آنها را بکار برده ادای مردم آن شهر درآورد منظور میگردید، مثلا در نمایش (دل و جرأت!) که کاشیها دست انداخته میشدند کسی که به لهجه کاشی غلیظ تسلط داشته باشد و بتواند عیب جبن و هراس نماید و در نمایش (فهم و شعور!) که قزوینی موردنظر قرار میگرفت، کسی که بتواند بزبان قزوینی تکلم
ص: 59
نماید و در تقلید (کمحرفی!) «که همه اینها معکوس معنی میدادند، یعنی کاشی به بیجرئتی و قزوینی به بیشعوری و مازندرانی به پرحرفی معرفی میشد» مازندرانی زبان و کسی که وقوف به لهجه و حالات مازندرانی داشته باشد ...
همچنین لازم بتذکر است که مطربی از امور ذوقی این افراد بحساب آمده هر یک جهت اعاشه مشاغلی مانند دیگر مردمان داشتند و (مجلس) شغل ثانویشان بود مانند:
(حبیب سلمانی) که رل (ابراهیم شلی) را بازی مینمود، ته بازار عباسآباد دکان سلمانی داشت و (اصغر سوتی) که (ماشین دودی) میشد و آواز نیز میخواند کنار دهانه مسجدشاه بساط و جعبه آئینه عینک و خردهریز آن نهاده عینکسازی و عینکفروشی مینمود.
بچه رقاصها
و اما بچه رقاصهائی که زنانه پوشیده، خود را آرایش کرده میرقصیدند و در این کار شهرت فراوان یافتند، اول (اکبر گلین) که واقعا دل و دین از پیر و جوان میربود و بعد از آن (علی
ص: 60
قمی) که در عشوههای زنانه و سخن گفتن مانند ایشان ید طولا داشت و بعد از آن (ابوالقاسم سیگاری) که در ظرافت و پیچ و خم و غنج و دلال یگانه بود و دیگر (احمدبزاز) که دلبریهای دخترانه مینمود و (اصغرمیرزامحمود) که لودگیهای زنان هرجائی و غمز و اداهای آنها و چشمک زدن و لنگه به لنگه انداختن ابرو و گیسو افشاندن و سینه جنباندنشان تقلید کرده داخل رقص مینمود، افرادی که واقعا در فن رقص زنانه و ادا اطوارها و غروغرباله و مکالمه و چم و خم و عشوهگری و نازکادائی بیداد میکردند، تا آنجا که بسا تماشاچیان را که در ذکوریت خود باشتباه میانداختند، مخصوصا اکبر گلین که در هنر رقص بیبدیل و با زیبائی سیما و تناسب اندام و عشوه و ناز عاشقکش و حرکات موزون دلفریب، زن و مرد را تسخیر مینمود.
اینها نیز دو سه تنشان هنوز در قید حیات بوده، اما همان ماهپارگانی که با تابتا کردن ابروان خنجر بر جگر مرد و زن مینشانیدند و با پریشان ساختن هر زلف مجلسی را پریشان ساخته، هر لگدی که بر زمین میکوفتند دلها را لگدمال و هر دستی که برمیافشاندند دست ردی بود که بر سینه سوختهگان میزدند. صدای زنگ میان انگشتانشان زنگ خطری بود که جانها را به تب و تاب میانداخت و گزیدن لبشان بعشوه که آنرا بزیر دندان گرفته دیده خمار میکردند الماسی که بر جگر عشاق کشیده، نشئه چشمانشان دردی که سرمستان را هوشیار و غمزهی چرخیدنشان هوشیاران را مدهوش و سر مجلسیان به دوار میآورد یا بوی گر و مرغ آبلهزدهی پرریختهای شدهاند که آشنایان از دیدنشان راه عبور کج نموده دیده معوج میکنند و جمله را چه آنها که مرده چه اینها که زندهاند نکبت فرا گرفته بدرماندگی افتاده، دوتنشان کارشان بگدائی کشیده و دیگرانشان بهتر از آنان نشده که یکی خانهاش را خلوتخانه کرده (جفتی) راه میدهد و دیگری هنر تاری آموخته در میخانهها ساز میزند، فقط یک تنشان که به رگ سعادتش خورده! حاجی و دارای حجره و کارخانه و تجارت و سرمایه و زن و فرزند گردیده عاقبت بخیر شده است.
چرا رقاصها باید پسر بوده باشند؟!
مسلما خواننده را این سئوال پیش میآید که چرا زنها نباید در دستههای مطرب رقصیده در آن شرکت بکنند که پسرها و مردها بر آن گمارده، آنهمه زحمت تعلیم و تربیت و بلند کردن موی و
ص: 61
سه تن از بچه رقاصهای پسر که رخت زنانه پوشیدهاند.
ص: 62
احیانا که به ریش میرسیدند کندن موی صورت و کار بزک و برداشتن زیر ابرو و زحمات دیگر نداشته باشند؟! جواب اینکه در آن زمان نه تنها ظاهر شدن زن با روی و اندام آشکار در انظار از جرائم نابخشودنی بحساب میآمد که تا حد کشتن و از میان برداشتن و حتی سنگسار وی را محکوم مینمود، بلکه باز بودن قسمتی از صورت زن نیز کمتر از این جرم نداشت که ظاهر شدن پشت ناخنی از اندام زن به نامحرم در حکم زنا مینمود و بلند شدن آواز و صدای او مردههای قبرستان را در گورها میلرزانید چه رسد به اینکه عورتی در محافل عام، عور و آرایش کرده پایکوبی و دستافشانی بکند!
زن دستور بود که باید در هفت پردهی حجاب پوشیده، در هفتاد در و دربند مستور بوده، باد صبا بدامنش نوزیده دست نسیم تماس به اندامش نیافته، چشمهی خورشید نظر بر چهرهاش نتواند داشته باشد. همچنین این دستور که زن در خانه نیز باید با چادر بکار بپردازد مبادا از گوشه و کنار و منفذ و روزن نگاه کسی با وی تلاقی نماید و باید زن با چادر و چاقچور و روبنده و لباسهای متعدد تا اندام واقعیش معلوم نباشد در کوچه پا بگذارد.
زن و شوهر باتفاق نباید در کوچه و بازار با هم تردد کنند که ننگ مرد بشمار میآمد و پسر و مادر و زن و شوهر و خواهر و برادر در کوچه نباید بهم آشنائی دهند و صحبت کنند که بدنامی و سرافکندگی آورده میگفتند ناموسشان شناخته شده مردم بهم که این خواهر یا مادر یا زن فلان میباشد نشانشان داده انگشتنمایشان میسازند!
زن و مرد. در یک درشکه و کالسکه سوار نمیشدند که این نیز در ردیف معایب بالا بشمار میآمد و هر یک یا هر دسته باید مرکب جداگانه اختیار کرده و آن هم دور از هم طی طریق بکنند، چنانچه وسائل نقلیهای هم که از خارج مانند واگن و قطار و کالسکه به ایران میرسید این قاعده در آنها ملحوظ شده بود که برای زنها جای علاحده با پرده و حفاظ میساختند. زن و مرد در مهمانیها نباید مخلوط هم باشند و زنها در اطاق و مکان سوا و مردها باید جای جداگانه داشته باشند و همچنین بود سفره زنها که باید از سفره مردها جدا و محل خوابشان سوای از هم بوده باشد. زن در مکالمات خود با مرد نباید با صدای واقعی خود سخن گفته باید آنرا متغیّر و با زیر زبان گذاشتن چیزی مانند تکمه و انگشتدانه آنرا نامطبوع و خلاف آن بکند و در امور ضروری ارباب و رعیتی و نوکر خانمی و اینگونه مسائل و کارهای اختلاف و واسطهگی که مردی بخواهد واسطه صلح میان زن و شوهری باشد باید
ص: 63
مرد در اطاق دیگر و زن در اطاق دیگر و از پشت در بسته و پردهی آویخته و حفاظ و ستار حرف بزند.
زن نمیتوانست در اماکن عمومی مانند: چلوی و آبگوشتی و پزندگی و آببندی و مثل آن حضور بهم رساند اگر چه از گرسنگی مشرف بموت بوده باشد و نیز نمیتوانست در آبریزها و لولئینخانههای عمومی ورود کند هر چند اختیار ضبط از دستش بدر رفته باشد.
در جشنها و سرورها که مطرب و مثل آن دخالت کند مردها باید در حیاط و زنها در اطاقهای در بستهی پرده کشیده بوده فقط از راه گوش فیض حضور داشته باشند، چنانچه در عزاخانهها مانند روضهها و تعزیهها باید پشت تجیر ها و پردهزنبوری ها و کاملا دور از نظرگیر بمانند و در عیش و طربهای بیابانی مانند سیزدهبدرها که دست از آستین بیرون آورده تقریبا آزاد میشدند، لوطی ها باید پشت به زنها و زنها پشت به مطربها و پوشیده بنشینند!
همچنین در اینخصوص تا بهیچ صورت زنان با مرد بیگانه برخورد پیدا نکنند، خانههایشان هر چند کوچک و محقر آنرا بصورت بیرونی و اندرونی و مجزا از هم میساختند و در این مورد تا آن حد رعایت و مراقبت داشتند که درآمد و شدها حتی کفشها و دمپائیهای زنان را از انظار نامحرم بدور داشته پنهان میکردند، اگر چه واردین روضهخوان و قاری و مثل آن که برای روضه و برگزاری ختم و مثل آن آمده باشند! چه میگفتند اندازه و قالب کفش نشاندهندهی پا و اندام و قد و قواره و سن و سال زن میباشد.
لباس پوشیدن زن باید بگونهای باشد که اندامش در آن کاملا تغییر شکل داده باشد یل و تنبان و شلیته و چاقچور و چارقد و پیراهن کوتاه از البسه تابستان، زمستانی
ص: 64
یکی از دستههای مطرب مرد که زنهایشان نیز مرد میباشند و «زنپوش» نام داشتند.
ص: 65
زن بود که برای خارج از منزل او تغییرپذیر نمیگردید، چه اینها بودند که هر یک قسمتی از بدن زن را از شکل واقعی خارج میساختند و چادر که تمامی بدن را مستور مینمود و محتاطترینشان که برای بیرون از منزل چیزی بقچه مانند هم به پشت میبستند.
البسه زن بر روی بند رختی که در معرض دید نامحرم قرار بگیرد نباید بیفتد و در خانههای همسایهداری حتما باید اینگونه ملبوس در غیبت مردان یا در اطاقها و صندوقخانهها خشک بشوند، و بجز چادر سیاه و چادر نماز پوشش دیگری از زن نباید بعاریه زن دیگر قرار بگیرد که او جلو مرد و محرم خودش پوشیده قیافه و اندام صاحب لباس از آن بنظر بیگانه میرسید.
لباس دوخته زن بهیچ شکل و صورت در بازار وجود نداشت که آنرا نامحرم لمس کرده بود، حتی در خریدن پارچه نام چیزی که از آن دوخته میشد بزبان نمیرفت که فروشنده دوخته آن را در تن زن بتصور میآورد، مخصوصا تنکهای و شلواری زن که هر آینه جوان بود نه تنها نباید ذکری از آن بمیان بیاورد بلکه خرید آنرا زنان مسن خانواده باید عهدهدار بشوند و لوازم بزک و امثال آن که بطریق اولی، هیچ زن جوان حق نداشت آنرا خریده دربارهاش با فروشنده برخورد نماید و بسا دقایق دیگر که میتوان از این مجمل پی به مفصل آن برد و شناخت که زن تا چه حد در حرم و حریم و حرمت و استتار بوده باید از دید و نظر نامحرم بدور بوده باشد. در اینصورت چگونه زن میتوانست در جمع مردان آنهم در حالت رقص و پایکوبی ظاهر شود و در جائی که از گناهان نابخشودنی بشمار آمده هر حاکم شرع میتوانست بمقتضای تعصب خویش برایش تا حکم قتل اخذ تصمیم بکند، دستور مصلحت و احتیاط آن بود که کار ترقّص در مجالس عمومی به غیر مرد واگذار بشود.
ص: 66
تارزن یهودی، چه نه زن مسلمان مجاز به آموزش و بکار بردن آن بود و نه حوصله و زمینهی غیر از داریه (دایره) تنبک را داشت.
ص: 67
نمایشها؟
اشاره
و اما نمایشات، آنها که در جشنها و عروسیهای بزرگ انجام میگرفت موضوعاتش اول داستان (یوسف و زلیخا) بود که با خود انعامها و (شاباش)، خلعتیهای کلان مانند طاقشال و گلدان نقره و قواره لباس میآورد و بعد از آن نمایش (شیرین و فرهاد) که اسما شیرین و فرهاد و عملا شیرین و خسرو نمایش داده میشد بود و دیگر نمایش (زال و رودابه) و بعد از اینها نمایش اجتماعی انتقادی، مانند نمایش (وکیل و موکل)، (عروسی کاشیها)، نمایش (سلمانی)، (هیزمشکن)، (غیرت سیاه)، (ابراهیم شلی)، (جمشید خان) و (مازندرانی) که هر یک بمناسبت مجلس برگزار میگردید، با این ملاحظات که مثلا اگر صاحب خانه کاشی باشد نمایش کاشی روی صحنه نیاورند که حتما مهمانهایش هم کاشی بودند و ناراحتی تولید مینمود، مگر خود صاحب مجلس مخصوصا همان نمایش را خواسته باشد و همچنین برای قزوینی و همدانی و مازندرانی که نمایش غیر از مطالب و مضامین آنها بگذارند، و اینک نمونههائی برای مظنه از نمایشات آن زمان که قلمی میکنم.
نمایش وکیل و موکل
این نمایشی بود که بعد از مشروطه و بوجود آمدن عدلیه درست شده بود، باین صورت که کسی از شخصی صد تومان طلبکار میشود و بدهکار انکار نموده کارشان به عرض و عرضکشی کشیده بستانکار وکیل میگیرد و وارد دعوا میشود. هر بار وکیل به اسم و عنوانی از قبیل پول تمبر و پوشه و پول چای به دفتردار که نوبت جلوتر بدهد و مثل آن موکل را سر و کیسه میکند و سالها طول میکشد تا آنجا که از بس هر روز وکیل آمده پولی خواسته، درخواستی نموده که از فلان جا به فلانجا رسیده و الحمد لله از پشت این میز رد شده سر آن میز و از پیش این قاضی به پیش آن قاضی رفته است و کاری انجام نمیشد، بستانکار قید پولش را زده میگوید دست از سرش بردارد پی کارش برود، اما وکیل ولکن نبوده، تا روزی آمده مژده فتح میآورد که کار محاکمات تمام و او حاکم و طرفش محکوم و طلب وصول شده
ص: 68
است! موکل از شنیدن این خبر شادیها کرده به رقص و نشاط برآمده، از هر طرف بوسه بر سر و روی وکیل میزند و در آخر که مطالبهی پول میکند. وکیل کاغذ و قلمی بدست گرفته موکل را نشانیده به این ترتیب وارد حساب میشوند، که فلان مبلغ پول کاغذ و فلان مبلغ بابت عرضحال و این قدر برای تمرهای جوراجور و اینقدر رشوهی رئیس دفتر و اندیکارنویس و نامهرسان و پول شیرینی منشی محکمه که نظر رئیس را مساعد بکند وچه وچه وچه تا نود تومان، از صد تومان را حساب بالا میآورد.
در اینوقت که موکل بابت هر مبلغ که وکیل میگفته جوش میخورده ناچار قبول میکرده و سخت کلافه شده بوده که تمام امیدهایش بباد رفته صد تومان نازنینش فنا شده است، تا چیز و پرداختی دیگر وکیل نتراشد، با غیظ و قهر میگوید خیلی خوب! بجهنم! ده تومان ته ماندهاش را بده که وکیل غضبناک و برافروخته که صدایش از عصبانیت دورگه شده بوده فریاد میکشد که پس من چغندر بودم اینهمه دنبال دعوایت دویدم، یعنی میگوئی از صد تومان وصول ده تومانش حق خودم نمیباشد؟!
شاخ و برگهایش هم این بود که یک بار وکیل خبر خوب آورده و موکل را به رقص و نشاط درمیآورد که صاحب صد تومان پول سوختی شده است و دفعهی دیگر خبر یأس میآورد که قاضی صحه بقول بدهکار گذارده او را پریشان و ماتمزده مینمود و هنرنمائیهای خود او که امروز در محکمه چنین گفته چنان شنیده چگونه داد سخن داده بدهکار و قاضی و وکیلش را انگشتبدهان ساخته است و گوشه گرههایش که تماشاچیان را رودهبر از خنده مینمود و درس و آموزندگیش اینکه مردم سعی کنند اگر قید حق و طلبشان را هم بزنند خود را گرفتار عدلیه و وکیل و وکیلکشی و اینگونه امور ننمایند.
نمایش عروسی کاشیها
خانوادهای برای پسرشان میخواستند زن بگیرند و خاله خانم باجیها پس از رفت و آمد فراوان و گفت و شنیدهای زیاد که دست و پای کوچک و لب و دهان ریز و ابروی باریک و دماغ قلمی و پیشانی صاف و صورت گرد و چشم میشی و موی خرمائی و قد متوسط و گوشت و قالب متناسب میخواستند و در آخر که فقیر آدم و سردرخشتی و دود چراغ خورده و ارزان باشد و یک دختر را دیده بودند که دماغش بزرگ بوده و در جائی یکی را
ص: 69
که دهانش گشاد و جائی دماغش درشت و جائی تنش لاغر و جائی قدش دراز و جائی که سر در خانهشان آجری بود و آنها از درش تو نمیرفتند و حسن و عیبگوئیهای بسیار، دختر کاسبی را از خانه کاشیها پسندیده موکول به بلهبران میشود و در شبی مردها جمع شده سخنهای مقدماتی برگزار و حرف از چه آوردن و چه خریدن میشود.
وقتی بزرگتر دامادان درباره مهریه و خرج عقد سئوال میکند از طرف عروسان با روی باز و زبان تسلیم پر مهر جواب میدهد، مگر ما کیسه دوختهایم! پسر تاج سر ما و دختر کنیز خودتان میباشد، هر گلی زدهاید سر خودتان زدهاید، چیزی هم نخواستید مهر کنید یا بیاورید نکنید و نیاورید، ساعت ببینید دستش را بگیرید بخانهتان ببرید که دامادان خوشحال شده هزار دعا بجان خانواده عروس که چه مردمان چشم و دل سیر راه نظر بلند اهل خیری میباشند میکنند و اما تا مسئله زیاد هم سبک و ساده برگزار نشود، میخواهند تا اگر هل پوکی هم باشد عنوان بکنند.
عروسان میگویند همانطور که گفتهاند آنها چشم و کیسه ندوختهاند اما برای شگون و این که امر، امر عروسی است جهت خیر و خوشی یک کاسه نبات و چند کله قند و یک کلام الله و همین و آقا را آورده دختر را بعقد پسر درآورید و دامادان قبول میکنند و از اینجاست که مطلب اصلی نمایش شروع میشود، و از خود عروسان یکیرو به دامادان کرده میگوید انشاء الله مبارک است و بدلخوشی و عاقبتبخیری باشد اما این عروسی که شما میخواهید بخانه ببرید یک جفت کفش نمیخواهید پایش کنید؟ که اهل مجلس یک زبان میگویند (مخا- مخا، چرا نمخا) یعنی میخواهد میخواهد چرا نمیخواهد و یکی که کاغذ و قلم دستش میباشد سیاهه میکند. مجددا همان شخص دامادان را مخاطب قرار داده میگوید این عروسی که شما میخواهید ببرید یک پیراهن نمیخواهد تنش بکنید؟ که باز همه صدا بلند کرده میگویند (مخا مخا چرا نمخا) و پشت سر آن میگوید یک چادر نمیخواهد سرش کنید؟ (مخا مخا) یک چاقچور نمیخواهد پایش کنید؟ (مخا مخا) یک چارقد نمیخواهد؟ (مخا مخا) یک
ص: 70
النگو نمیخواهد دستش کنید؟ (مخا مخا) یک جفت گوشواره نمیخواهد به گوشش کنه؟ (مخا مخا) یک سینهریز نمیخواهد دلش خوش باشد؟ (مخا مخا) دو ریسه خلخال نمیخواهد؟ (مخا مخا) انقدر مهر نمیخواهد آبرویش باشه؟ (مخا مخا) انقدر شیربها نمیخواهد؟ (مخا مخا) پول بنداندازان نمیخواهد؟ (مخا مخا) پول حمام نمیخواهد؟ (مخا مخا) پول حنا؟ (مخا مخا) مخارج عقد؟ (مخا مخا) خرج بزک؟ (مخامخا- مخامخا- مخامخا- مخامخا- مخا مخا) و آنقدر عروسان چیز میخواهند و مجلسیان دولا و راست شده مخامخا میکنند تا همه بسان فنر به خم و راست شدن درمیآیند و از فرط خستگی که همه با هم خم میشده راست نمیشوند و روی هم میافتند نمایش بآخر میرسد.
غرض آنکه بقدر ده دختر اسم و رسمدار سر در آجری خرج بخواه از دامادان توقع و تمنا میکنند و در آخر هم هزار منت بارشان میکنند که ما از آن جهت این طور بیحرف و نقل و خرج و باج قبول کردیم که دو حرام بهم حلال بشوند و رسممان نیست بابت دختر شوهر دادن چیزی خواسته حرف بزنیم!
نمایش سلمانی
شب دامادی پسری میشود و پیش سلمانی میرود تا سر و صورت خوبی از او صفا داده، اصلاح تمام عیاری از او بعمل آورد و میگوید پدرش او را پیش وی فرستاده است. سلمانی که دورهگرد ترکی میباشد او را بر روی تخته سنگی کنار کوچه نشانیده، لنگ پارهی چند تکهای که هر تکهاش از لنگ و پارچهای میباشد بدور گردنش میپیچد و از قمقمهای که بکمرش آویخته مشتش را آب کرده بوسط سرش که میخواهد آنرا بتراشد میریزد که آب از اطراف سر و صورتش سرازیر میشود و با مالش دادن همراه فشار و قوت تمام که گوئی میخواهد کال و رسیدگی هندوانهای میان دو دست امتحان بکند سرش را رطوبت داده نرم مینماید که فریادش را بآسمان میرساند و جهت آنکه اصلاح سفارشی از او کرده باشد تیغ زنگزدهی کلفت شبیه چاقوی سلاخیای را از بغلش درآورده به سنگی که از توی جوی آب پیدا میکند شروع به تیز کردن نموده آنرا مثل چاقو با پشت ناخن که تیز شده یا نشده امتحان و به چرمی که از کمربندش آویخته شروع بمالش و گرفتن پلیسه مینماید و با لهجه ترکی فارسی با او شروع بگفتگو و پرسوجو میکند و داماد را بسئوال و جواب میکشد :
ص: 71
ایلهد عروسی لری ایمشبی میباشی یا فردا شبی، پس فردا شبی، میباشی؟ «بگو ببینم عروسیت امشب یا فردا شب پس فردا شب میباشد؟» و داماد پاسخ میدهد: اصلاح عروسی را که برای فردا شب پس فردا شب نمیکنند، عروسیم همین امشب میباشد و سلمانی میگوید:
یاخچی (خوب) دیییرم (فهمیدم) اما ایمشبی یعنی همین ایمشبی که آخشام (شب) چرک (نان) میخوری میباشی یا فردا شبی که چرک میخوری و پس صباشب که چرک میخوری میباشی (میباشد)؟
- بابا امشب! یعنی همین امشب، همین امشبی که ناهار خوردی و بعدش هم شام میخوری، نه فردا شب که نیامده و شام نخوردی!
ایلهد فردا شبه منه دیشبه شام خوردی و توئی دیشبه عروسی کردی، حله اصلاح موکونی؟! (من شام فردا شبم را دیشب خوردم پس دیشب عروسی کردی و اصلاحت را امروز میکنی؟)، تا آخر که داماد با زحمت زیاد که خودش هم گیج میشود که آیا امشب دیشب بوده که گذشته یا فردا شب میباشد که نیامده سر و ته صحبت عروسی را هم میآورد و متفرعات آن بمیان میآید:
عروس دختری یا بیوهای میباشی؟
- پسر هفده هیجده ساله که بیوه نمیگیرد!
ایلهد فهمیدی چخ یاخچی (خیلی خوب) عروسی چند تا بچه زائیدی؟!
- بابا دختر که بچه نمیزاید!
پس پسر بچه میزائی؟!
- نه بابا یعنی میگویم نمیتوانسته بزاید.
خوشی بحالت که نمیتونی بزایی، جانت آسودهای- بچه بچه درد میخوری!
چون تا اینجای قضیه برای سلمانی لاینحل میماند تیغ را تا کرده لای کمربندش میگذارد و دوباره شروع بپرسوجو میکند:
خب عروس لر جوان یا پیر میباشی؟
ص: 72
- میگویند چارده پانزده سالش بیشتر نمیباشد.
آن چهل پنجاه سالی که آنها گفتهنی حتما دو تا چهل پنجاه سالش میباشی، مگر ندیدیش که بحرفی ننه باباسی قبول ایلهدی؟ (قبولش کردی؟).
- نه! ما رسم نداریم عروس را پیش از عقد نگاه بکنیم.
اما، ما در ولایت که میخوای خری بیخری اول همه جاشی نیگا میکنی!
- حرف دهنت را بفهم عمو چی میزنی!
حرفی از دهن میزنی پس از کجا حرف میزنی، خب ولش کن، بگو بلیریم (بدانم) سروشکلش را چطور تعریف کردهنی، گشنگ مشنگی هستی یا نمیشی نیگاش میکنی؟
- نه! میگویند بدک نیست، ظریف مریف است و خوش بروروی و لب و دهنش را هم خیلی تعریف میکنند.
آخ! الهی قربانش بری که نقدر منی ظریف مریفی و خوش لب و دهنی خوشش مییاد!
- مردیکه قربون کی میروی؟! قربان جان جانت برو! خجالت نمیکشی! و از او میخواهد که دیگر حرف ناموس او را بزبان نیاورد که دندانهایش را خرد میکند و سرش بکار خودش باشد و سرتراشی شروع میشود.
با هر مقداری که سر پسرک را میتراشد قسمتی از آنرا بریده پنبهای که با آب دهان تر کرده میچسباند و در جواب پسرک که اعتراض میکند، میگوید: عیبی یخددیر پنبه قیریم (عیبی ندارد پنبه میذارم) و سری پر از پنبه و تفآلود تحویلش میدهد و موقع مزد، بعد از اجرت سرتراشی مبلغی هم پول پنبه مطالبه مینماید که آنرا هم با دعوا مرافعه که با چند سرتراشی پیش او پنبهی لحاف تشک بچهاش را درمیآورد و در آخر میگوید: ددسی سفارش اولدی ...! (پدرت سفارش کرده بود!) وگرنه اصلاح باین خوبی که برای همه کسی نمیکنی!).
نمایش هیزمشکن
هیزمشکنی از شغلهای مخصوص مازندرانیها بود، چنانچه لحافدوزی و دلاکی بآنها اختصاص داشت و این نمایشی بود از یک هیزمشکن که کمکاری و پرتوقعی و پرحرفی مازندرانیها را میرساند و اینک نمایش:
یکنفر مقداری هیزم داشته و برای شکستنشان هیزمشکنی صدا میکند. هیزمشکن با
ص: 73
تبر و طناب و قدمهای سنگین وارد شده میپرسد: چند خروار داری؟ صاحبخانه جواب میدهد: بخروار نمیرسد، بیست سی من ، یکی دو تا دیگ را باهاش میخواهیم جوش بیاریم.
هیزمشکن اخمهایش را توی هم کرده میگوید: من برای یک خروار دو خروار، بلکه ده خروار بیست خروارش هم تبرم را بلند نمیکنم، حرف از بالاترش بزن، پنجاه خروار، صد خروار، صد و پنجاه خروار، دویست خروار، یک چشم بهم زدن خرد کنم تحویلت بدهم.
صاحبخانه میگوید عجالتا این ده بیست من را خرد کن، انشاء الله برای صد خروار دویست خروارش هم خبرت میکنم. هیزمشکن میگوید خیلی خب حالا که شما هستی قبول میکنم، اما بگو ببینم برای هر من چند من زیر تبری میدهی؟ «لازم به توضیح است که رسم بود برای هر هیزمی که هیزمشکن میشکست اگر زیادتر از خروار بود علاوه بر مزد تکه کندهای هم که زیر تبرش میگذاشت متعلق بخودش بود که میتوانست برده یا بصاحب هیزم برگردانده پولش را دریافت بکند، که کمکم این زیرتبری رسمیت یافته قبلا طی میشد تا اواخر که برای آن که خرواری چند من زیرتبری داشته باشند قرار میگذاشتند و اینجا هیزمشکن نمایش برای هر یک (من) هیزم چند من زیرتبری مطالبه مینمود!» بهر جهت صاحبخانه میگوید پدر آمرزیده، برای بالاتر از خروار زیرتبری طی میکنند نه برای من و هیزمشکن میگوید من مازندرانیام و چیزی سرم نمیشود و از رندی خود را به نفهمی میزند و تا آخر که آن هم بصورتی فیصله یافته قول و قرار معامله بآخر میرسد.
هیزمشکن پای هیزمها آمده نگاهی بآنها انداخته میگوید چند خروار گفتی؟
صاحبخانه جواب میدهد: گفتم بیست سی من و هیزمشکن با تشدد میگوید میخواهی کلاه سر من بگذاری اینها از خروار هم زیادتر میباشد و با گفتگوئی که آنجا مازندرانی است و خروار را من حساب میکند و اینجا من را خروار میبیند و قسم و آیه و مرگ پدرش و جان مادرش و جان جان جان و خاله جانش که صاحبخانه از هیزمشکن مایه گذارده قسم میخورد و ریشش را میگیرد که اینها را با دست خودش کفن کرده اگر از آنی که گفته زیادتر باشد این قسمت هم تمام شده نوبت شکستن میرسد و صاحبخانه خوشحال میشود که دیگر
ص: 74
مرد پیراهن سفید طرف راست عکس در حال شکستن هیزم.
ص: 75
سه نفر هیزمشکن که کندههای برای شکستنشان بر روی (زیرتبری) میباشد. در این رسم که علاوه بر اجرت، زیرتبریشان هم متعلق به خودشان میشد و غالبا که به جای بردن، به صاحب کار فروخته پولش را دریافت میکردند.
ص: 76
از گیر گفت و شنود هیزمشکن خلاص شده است، اما در اینجا همانطور که نگاه هیزمشکن هنوز به هیزمها میباشد و آنها را با نظر سبک سنگین میکند میپرسد: خب این هیزمهائی که میخواهد بشکند مال عروسی یا برای عزا میباشد؟ و صاحبخانه که از کلمه عزا دلش فرو میریزد و اوقاتش تلخ میشود میگوید: بابا بتو چه مربوطه که مال چیه! کارت را بکن!
نه! آخر من باید بدانم که برای چه کاری هیزم میشکنم.
- حالا که باید بدانی مال پلو عروسیه بگو مبارک باشد.
خب مبارکه، پس معلوم شد باید دو برابر مزد و زیرتبری بدهی، حالا بگو ببینم عروس کس و کار داره یا بیکس و کار مثل من و خودت میباشد؟
- عمو این حرفا بتو چه ربطی دارد هیزمت را بشکن! نه خیر، پدر ندارد، پدرش مرده، اما کس و کاراش آدمهای حسابی میباشند.
پدرش چی شده مرده؟
- تب کرده و مرده، ول میکنی تبرو دس بگیری؟!
اما هیزمشکن ول نمیکند و همانطور پشت سرهم سئوال میکند: از قوم خویشهایتان یا غریبهاند و نمیشناختیشان؟ دائیها و عموهاش چکارهاند؟ چند تا خواهر برادرند؟ جهازش را سنگینبار یا سبکبار گرفتهاند؟ مهرش را سنگین یا سبک نوشتهاید؟ و هزار پرس و جوی دیگر و صاحبخانه که میبیند الآن شب میشود و آشپزش معطل میباشد و دلش شور میزند و بیتابی میکند، میگوید بابا غروب شد، دستم بدامنت کارتو بکن و اینجاست که تازه هیزمشکن کنار دیوار نشسته تبرش را زمین میگذارد و چپقش را برای چاق کردن از پر شالش بیرون کشیده کیسه توتونش را از جیبش درمیآورد و با تأنی آنرا توتون نموده، اضافات توتون را از سر چپق فوت و با نرمه شست اطراف آنرا صاف و هموار و با نک شست بر بالای توتون سر چپق ملایم فشار آورده آنرا آماده میکند و کنار دیوار تکیه داده پنبه و سنگ چخماقش را از جیب بیرون میآورد و مشغول زدن چخماق و مجددا وارد صحبت و سئوال و جواب میشود:
ص: 77
خب آخرش نگفتی این هیزمی که میخوایی من بشکنم از ده خروار کمتر یا بیشتر میباشد؟
- بابا جان دلم شور میزنه، آشپزم معطله، الآن شب میشه مهمونام مییان، یه دفه که گفتم به خروار نمیرسه بیست سی من هیزمه برای دو تا دیگ که جوش بیارن.
- یعنی بالاتر از سی خروار یا پایینتره؟
- آخ که خفهم کردی، دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، پاشو کارتو بکن هر چی بخوای راضیت میکنم کار به وزن و چقدرش نداشته باش.
یعنی تو میگی من نباید بفهمم چقدر باید جون بکنم؟
- چرا بابا بفهم! بیست من هیزمو، تو سی من، چهل من، پنجاه من حساب کن پاشو بشکن راحتم بکن!
خیلی خب حالا بگو ببینم این منی که تو میگی زیر خروار یا بالاتر از خرواره، من خروار سرم میشه.
- جان من، عمر من، بخروار نمیرسه و حرف خروار در میان نیست صحبت از (من):
میباشد که باید کمتر از آنرا حرف از سیر و مثقال بزنی.
باشه هر جوری تو بخواهی حساب میکنم این بیست سی من هیزم چند مثقال میشه؟
- جان من، عزیز من، پدر من! دستم بدامنت پاشو عوض این حرفا کارتو بکن اینهمه منو که نمیشه بمثقال درآورد، چه میدونم، هزار مثقال، دو هزار مثقال، سه هزار، پنجهزار، ده هزار مثقال، از حساب و کتاب بالا میزنه. که در اینجا هیزمشکن دو دستش را بکمرش گرفته میگوید: آخ که کمرم شکست با این پدری که امروز از من درآوردی و کاری که تو بیانصاف امروز از من کشیدی! و نمایش تمام میشود.
نمایش غیرت سیاه!
نمایش غیرت سیاه و ابراهیم شلی هم که از تقلیدهای رکیک بود در مجالس سبک اجرا میشد. اولی آن بود که حاجیای برای محافظت از جان و مالش در سفرها سیاهی میخرد و از فروشنده محاسن و معایبش را میپرسد و فروشنده میگوید عیبی که ندارد هیچ و بسی هم دارای محسّنات میباشد، از جمله این که یکتنه صد نفر سوار را پیاده و صد نفر دزد گردن
ص: 78
کلفت را سینه میکند، فقط این ایراد را دارد که اول باید سر غیرتش بیاورند.
حاجی خوشحال و خرم سیاه را خریده بخانه میبرد و یکی دو روز بعد هم بار تجارت بسته راهی بیابان میشود، اما هنوز مسافتی دور نشده بودهاند که دزدها از پس پشتهای بیرون آمده لختشان میکنند و هر چه حاجی به سیاه التماس میکند سیاه عکسالعملی نشان نداده فقط داد و هوار میکند و چون سردسته دزدها سر و صدای او را باعث دردسر ملاحظه میکند به همدستانش که چهل نفر بودهاند با لحن معنیداری میگوید او را خاموش بکنند و دزدها شروع به سپوختن بر وی میکنند تا سی و نه نفرشان کنار میرود و چون به چهلمی رسیده و متوجه کار بدشان با خود میشود به رگ غیرتش خورده و برخاسته با یک چوب همه را تار و مار میکند و حاجی در رسیدن به شهر سیاه را فروخته میگوید همیشه من از کجا چهل نفر حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورد و پس فروشنده میدهد. که از این نمایش نتیجه سیاسی و ظالم مظلومیت گرفته که خیلی از مردم و ملتها هستند که بعد از چهل نفر سر غیرت میآیند و در صحبت سست عنصری و بیحالی و توسری خوری که با استفاده از این نمایش میگفتند هنوز به چهل نفر نرسیده است!
نمایش ابراهیم شلی
نمایش ابراهیم شلی هم بچه شل و ول عزیز دردانهای را نشان میداد و مادری که بچهاش را لوس و ننر بار میآورد و هر کار بچهاش پیشش پسندیده بود و از همه چیزش تعریف کرده او را به رخ این و آن میکشد، تا با این و آن به گوشه کنار و در پستوی این دکاندار و انبار سوخت آن نانوا رفتنش که همه را حمل بر محسناتش میکند، تا بفکر زن دادنش افتاده برایش بخواستگاری میروند و او را با خود بخانه عروس میبرند. وقتی پدر دختر از کسب و کار و هنر داماد سؤال میکند هزار هنر برایش تراشیده، در هر تعریفش صد جور قربان و صدقهاش رفته، هنرهایش را بادبادکبازی و کبوتربازی و این که بادبادکش هوا نرفته پایین میافتد و کبوترش نپریده زمین میخورد، و اما از ادب و کمالاتش، که باز قربان صدقهاش میرود این که از غذا خوردنش نگو! که چهار تا دوری را یک نشست خالی میکند و چپق کشیدنش که یک سر چپق توتون را با یک نفس بالا میکشد. آخوتفش تا ده قدم پرت میشود و آروغش صدای توپ شربنل میکند و پشت سر هر یک که باز، یک الهی قربانش برود مادرش بدرقهاش
ص: 79
میشود و چون حرف کاسبیش میشود؛
در اینجا پس از این که برخاسته چند بوسه از سروروی او برداشته، مادرش دورش بگردد که پشتبندش میکند، میگوید کاسبیش هم این که میتواند آب زرشک و آب آلو و سیب قندک و خیار دولاب داد بزند، آن هم جوری که همه باورشان بشود و هر طوافی توی کوچه چیزی داد بزند او هم ادایش را درمیآورد و داماد گوش داده هر دم نیشش به بناگوشش میرود و آب از چک و چولهاش سرازیر میشود و در ضمن گوش دادن و لوس کردن خود و کج و کوله نمودن اندام و سر و گردن که با هر حرف مادر چیزی هم او اضافه میکند. دستهایش را روی زانوهایش گذاشته شستهایش را دور هم میچرخاند و پدر عروس که نگاهش به شستهای او میافتد از مادرش سبب آنرا میپرسد؟ جواب میدهد این شغل و هنر تازهاش میباشد که یاد گرفته، برایش بسراغ زن آمدهایم، و چون سؤال میشود غیر اینها که گفتی کار دیگر هم از او برمیآید؟ میگوید: بله که برمیآید! از آنطرف هم میتواند شستهایش را بچرخاند! و بسلامتی شاه داماد همه کارهی همه هنرهساز، ضرب و رقص مطربها بکار افتاده، با آواز (ای یار مبارک بادا) پایان مییابد.
نمایش شجاعت
این هم دو نمایش شبیه غیرت سیاه و ابراهیم شلی بود که در یک نمایش هفت نفر سرباز کاشی روانه دستگیری دو نفر یاغی میشوند و با چه ادا و اطوار و ترس و لرز لباس رزم پوشیده هر یک چقدر اسباب جنگ و حربه، از توپ و تفنگ و شست تیر و طپانچه و نوقان و رولول و حتی سپر و شمشیر و نیزه و تیر و کمان همراه میکنند و خرج راه و خرج جنگ و مواجب عقب افتاده و نیامده و انعام و جایزه فتح نکرده مطالبه و دریافت میکنند و با سلام و صلوات که هر یک زن و بچههایشان چندین بار از زیر آئینه قرآن ردشان و برایشان اسفند دود میکنند، همراه موزیک و مزقان که تا بیرون دروازه به بدرقهشان میروند، در حالیکه هر
ص: 80
چه از نشان و حمایل و درجه و مدال و چه و چه که گرفته بودهاند بخود آویزان کرده شکل یابوهای عروسی میشوند، سینه سپر کرده براه میافتند و به منطقه جنگ میرسند، اما هنوز تیر اولی بدومی نرسیده بوده که دوتاشان از ترس جان سپرده، سه نفرشان فرار میکنند و دو تای باقی مانده، خسته و نالان خودشان را که نه کلاه بسر و نه به پا کفش داشتهاند به فرماندهشان رسانیده گزارش میدهند و وقتی مورد عتاب و مؤاخذه قرار میگیرند که چگونه هفت نفر سرباز مسلح پس دو نفر یاغی برنیامدهاند؟! با لهجه مخصوص خود که لطف نمایشنامه هم به همان لهجه کاشیشان بود جواب میدهند: آخر قربان، اونا دو تا بودن همرا- ما هفت تا بودیم تنها! هر چی اونا میزدن به دل میخورد، ما هر چه میزدیم به گل میخورد ... در مفهوم این که آنها دو نفر بودند همراه- یعنی یک دل و یک جهت، ما هفت نفر بودیم تنها- یعنی متشتت و چند عقیده- در اینصورت تیرهای آنها بهدف میخورد و از آن ما بزمین.
*** دوم: مرد بیتعصبی زنش را سوار خر میکند که از دهشان به ده دیگر ببرد و زن اکراه کرده میگوید در راه دزد و راهزن و نانجیب پیدا میشود نمیآیم که ناموسم در خطر میافتد و مرد اصرار و ابرام میکند و به زن دل میدهد که خود او به تنهایی پنجاه گردن کلفت را حریف میباشد و دزد و حیز سگ که باشد نگاه چپ به تو بکند و چه جرئت داشته باشد حتی خیال تو را بکند که با همین چاقو «چاقو کلهای که از جیبش بیرون میآورد» شکمش را سفره و عنش را حلوای عزاش میکند تا زنک را راضی کرده راه میاندازد و وسط راه یک نفر بآنها رسیده قصد زن میکند و مرد را که سروصدا راه انداخته بوده، بالا و پایین میپریده خدا و لبیک میکرده است گرفته با یک سیلی محکم خاموشش نموده روی زمینش مینشاند و با نک چوبی خطی بدورش کشیده میگوید وای بر تو اگر تا برگشتن من پا از این خط بیرون بگذاری و دست زنک را گرفته همراه میبرد و هی زنک فریاد زده شوهر را بکمک میطلبد و از آن طرف
ص: 81
مرد هی پایش را از خط بیرون گذاشته تو میگذارد، و وقتی زن به پیش شوهر برگشته تف بصورتش میاندازد که با این شهامت و غیرتت دست مرا گرفته دور بیابانها راه انداختی؟! میگوید حرف نزن که پدری از او درآوردم که به داستانها بیاورند! همانوقتی که با تو بود و تو داد میزدی، من اینجا پشت هم پایم را از خطی که دورم کشیده بود بیرون و تو میگذاردم!
که در اینجا باید دید ضربالمثل (پا از خط، یا خیط بیرون گذاشتن) از آن ساخته شده، یا نمایشنامه از آن برداشت شده است.
نمایش جمشید خان
این نمایش هم در تنبیه مردان پیری بود که زن جوان اختیار میکنند و ارباب و آقاهائی که نوکر و پیشکار و خدمتکار جوان در خانه نگاه میدارند، یا زن خود را با جوانتر از خویش آشنا میسازند، که اینجا شوهر همان حاجی کذائی بود که در اینگونه تقلیدها رل نقش اول را بازی مینمود. پیرمردی افتان و خیزان و عصا زنان که هر عضو بدن خود را بصورتی میجنباند و هنگام ورود به صحنه رنگ (مئو): «رام- رام- رام- رامرام را رام رام» برایش گرفته شده کج و کوله وارد مجلس میگردید، و زن جوانی باسم منیژه، یا گل اندام گرفته بود که این زن با جوانی بنام جمشید خان رابطه پیدا کرده بود و (سیاه) هم در این وسط با سادهلوحیها و خوشمزگیهایش رابطه آنها را ماست مالی مینمود.
گاهی این جمشید خان بصورت طبیب و حکیمباشی و وقتی بشکل جنگیر و رمال و مانند آن که هر روز زن حاجی بیکی از آنها احتیاج پیدا مینمود درمیآمد که به دستور خانم، یعنی منیژه یا گلاندام، حاجی به دنبالش فرستاده به این احوال که اگر زن حاجی مریض شده طبیب میخواست خودش نشانی حکیمی را میداد که تازه از فرنگ آمده معجز میکند و جمشیدخان یا بیژن آقا بصورت خارجیان کلاه شاپو بسر نهاده کراوات زده، عینک پنس به چشم نهاده، تعلیمی ظریف بدست گرفته با کیف طبابت میآمد، و اگر جن زده شده بود، جن گیرش را که نشانی داده بود، با ریش بزی و قبا و کلاه دراز که دور کلاهش شال بسته، عبا بدوش افکنده، نعلین پوشیده بود، با وسائل جنگیری، مثل طاسی برنجی کنده کاری شده و آیینه کوچکی که رویش چیزهائی نوشته شده بود و مقداری خرت و پرت، مثل جانور خشک شده و چند طلسم و کتاب و شیشه و بطری و چند جور دودکردنی میآمد، و نوع معایناتشان
ص: 82
این که حکیم فرنگی مریض را خوابانیده موی سر و گردن و بناگوش و سینه و ناف و پائینتر و دمرش کرده و پشتش را بو میکشید و جنگیر لباسهای زیر او را خواسته یکی یکی را مچاله نموده بگوش مینهاد، تا ببیند جن در کدام عضو بدن او میباشد و سیاه که با دیدن معاینات دکتر از تعجب چشم میدرانید و با گوش دادن جنگیر به لباسهای زن حاجی وای وای کرده از ترس که صدای جن را از آن دور دورها میشنود بر خود میلرزید و در هر دو حالت که باید برای معالجه جایشان در اطاق در بسته باشد و از اینجا بود که با نگاه کردن حاجی از درز در به درون و سیاه او را پسزده خودش نگاه میکرد گفتگوی و اظهار نظرهایشان در نوع معالجه شروع میشد که محل ذکرشان نبوده، بهر تقدیر مریض یا غشی مداوا شده، سیاه بگردن حاجی آویخته مشتلق سلامتی خانم را که خودش دیده مرض یا جن از تنش بیرون آورده شده، چه مرض یا جن بد هیبتی هم بوده میخواهد و بسلامتی بیمار جشن مفصلی که همه کارکنان نمایش بوسط آمده رقص و پایکوبی میکنند نمایش خاتمه میگرفت.
نمایش شال قدرت
نمایش شال قدرت هم نمایشی سیاسی انتقادی در تکذیب وعده نویدهای دولتها که چنان کرده چنین نموده چنان خواهند کرد بود که درویشی پیش پادشاهی رفته، میگوید میتواند با قوّت باطن و قدرت نفس، شالی برایش ببافد که جهتش چنین و چنان تأثیر بکند. مثلا هرگاه در جنگ آنرا بصورت پرچم درآورد اگر با صد نفر بجنگ صد هزار نفر برود فتح میکند و اگر عمامه کرده بسر گذارده بتخت بنشیند بیننده از هیبتش زهره میترکاند و اگر بکمر ببندد آن سال فراوانی و ارزانی میشود و اگر حمایل کند قحط و مرگ و وبا از سرزمینش دور میشود، و خلاصه اگر چنین ببندد چنان و اگر چنان ببندد چنین میشود و هزار خاصیت تا آنجا که فتح کره زمین برای آن معلوم میکند تا امیر فریفته شده طالب آن میگردد. پس جا و مکان و وسائل و پول در اختیارش میگذارد و درویش چهارچوبی تهیه کرده تارهائی چند از چپ و راست بر آن تنیده، هر از چندی طلا و جواهراتی برای بکار بردن در آن درخواست میکند و به راحت و خور و خواب میپردازد و چون ماه و سالهائی گذشته از شال خبری نمیشود پادشاه چند تن به تفحص چگونگی آن میگمارد و نتیجه مشاهداتشان اینگونه به عرض میرسد که جز چهارچوب و چند تاره بر آن مشاهده ننمودهاند.
ص: 83
امیر درویش را طلبیده دلیل کوتاهی در کار را جویا میشود و درویش میگوید، شال رو به اتمام و دلیل ندیدن آن اینست که آنرا پریان و از ما بهتران بافته ناپاک و تخم حرام نمیبیند، که این نیز یکی دیگر از خواصش میباشد، تا وقتی که طبق گفتهی درویش بافت شال به اتمام رسیده در طبق و آماده برای تقدیم میگردد! و ساز و دهل و نقاره به میمنتش بصدا در آمده، بزرگان و شاهزادگان به استقبالش رفته وارد بارگاه شده، روپوش از رویش کنار و درویش برای برداشتنش خم میشود، اما کسی جز طبق خالیای نمیبیند، و در اینجا چه کسی است بتواند انکار وجودشال بکند، که ابتدا انکار حلالزادگی خود نموده، باین صورت شال نبوده از طبق برداشته شده برای بستن بسر شاه میآید و درویش کلاه از سر پادشاه برداشته، بر آن شروع به بستن شال میکند و در هر خم و پیچی که بخود میدهد از سلطان نظر صور بستن آن که گلش کدام طرف و بتهاش کدام جانب افتاده، چند ترک و چند جقه برایش بپیچید میخواهد و شاه که دستور داده، کار بستن آن بپایان رسیده، با مبارک باشد درویش صدای مبارکباد و تحسین و تعریف دیگران نیز بلند میگردد، اما پادشاه هر چه سر خود سبک سنگین مینماید و در آئینهی درویش که جلووش گرفته بوده مینگرد چیزی بسر نمیبیند که خود نیز نمیتواند انکار بکند! و حقیقت زمانی آشکار میگردد که درویش با پولها و طلا و جواهرات ناپدید گردیده به ریش پادشاه و اطرافیان خنده زده بوده است!
این نمایش زیادتر به وعده نویدهای دولتها و تعریف توصیفهای کارهای نکرده و کردهی کسی ندیده و در دست اقدامهای هرگز بثمر نرسیده بروی صحنه میآمد که حلالزاده ندیده نمیبیند، همراه معانی دیگر که هر کس طبق فکر خود میتوانست از آن برداشت بکند و از آن ضربالمثلی که دروغهای لباس حقیقت پوشانده را شال قدرت میخواندند بوجود میآید که (حلالزاده نمیبیند.)!
شرایط مطلوب
در هر صورت این دستهها گروههای شادی و نشاطی بودند که واقعا اسم (مطرب) را با رسمشان توأم ساخته، جماعات فرحانگیزی که مکتب نرفته و معلم ندیده و خط ننوشته، بغمزه مسئلهآموز صد مدرس گردیده، غم از دلهای مرده زدوده، هر صاحب عقدهای را به نشاط میآوردند و معتقد بودند که آنها برای آن دعوت میشوند که شادی و انبساط آورده جز
ص: 84
یکی از دستههای ارکست کافهای که در ابتدای زمان رضاشاه باب شده بود.
ص: 85
آن مورد توقع دعوتکننده نمیباشد و هنرشان باید آن باشد که در مقابل اجرت، خاطرهی خوش برای اجرتدهنده و تماشاکننده بجا بگذارند و میگفتند مطرب و مقلد و عملهی طرب یعنی کسانی که پیامآور شادکامی و سور و سرور مردم و زداینده غم و دلتنگی و پریشانی و کسالت و افسردگی بوده، نه خلاف آن باشند، که اگر با خنداندن و شاد داشتن افراد درسی نیز به ایشان بیاموزند زهی انجام وظیفهای عالی که هنر را با عبادت قرین ساخته نزد وجدان و خدا و خلق نیز سربلند میباشند و مخالف آن یعنی مطرب غمآور را مرثیهخوانی مثل میزدند که در مجلس عزا مطربی نموده شود و نشاط و مسخرگی بکند.
ایضا دستوراتی داشتند که مربوط به رعایت کار و مجالس و مهمانان و میزبانان میگردید، به اینصورت که مثلا اگر در عروسیی بیوهزن دعوت شده باشند، در اشعار و لطایف خود استفاده از مضامین کنایهآمیز مانند (بیوهزن کرّهدار خونه رو خراب میکنه) و مثل این مضمون در نمایش زن سرخور که سر هیجده شوهر را خورده بگورشان کرده بوده، از نوزدهمی بعد از او را میپرسد به کی رو آورد و جواب میشنود به (قرمساق، یا اجل برگشتهی بیستمی) و یا اگر در عروسی محقر دعوت میشوند که مسلّم عروس اینچنین مجالس هم کم جهاز میباشد، نزده بخوانند (زنی که جهاز نداره، اینهمه ناز نداره) و یا اگر چنانچه رسم است و پرسیدند «که باید هم احوال و اوضاع مجالس خود را قبلا تفحص کنند» و فهمیدند عروس سن و سالدار و پیر دختر میباشد نخوانند (پشت بوم رو به قبله شرّشر آبش مییاد، عروس ما بچه ساله سرشب خوابش میاد) و یا در شب شش زایمان و اسمگذاران بچه، اگر زائو دختر زائیده است نخوانند (اسم پسرش جواد جواد، پاشو میذاره گشاد گشاد).
همچنین تقلید دو هوو را که هووی پسرزا فخر میکند و کون میجنباند که (نشستم و خوابیدم، کیسهی زر زائیدم- نشستی و خوابیدی، طشت خاکستر زائیدی) و برای مجلسی که صاحبش دوزنه میباشد و نمایش زن بابا را برای زن پدر نیاورند، و در مجالس پیران اوصاف روزگاران جوانی و در محفل جوانان یاد پیری و ضعف ناتوانی نکرده عیش مجلسیان خراب ننماید، الی آخر که (اول اندیشه، وانگهی گفتار) را سرلوحه عمل خویش گردانند و رعایت بسا مسائل دیگر از احترام به بزرگترهای مجلس گذاشتن و کوچکترها را راضی داشتن و (کف مرتب) را بسلامتی صاحب مجلس و بزرگ مجلس خواستن و هر دستی را بسلامتی یکی از محترمین و معتبرین بمناسبت طلبیدن و هر دو فامیل را بیک حال
ص: 86
احترام نگاهداشتن و در موقع (شاباش) بهمان مقدار که برای مبالغ سنگین بضرب بکوبند برای وجوه کوچکتر و کمتر نیز بکوبند و بهمان صورت که وجوه و پرداختیهای بزرگ را بسر گذارده اظهار امتنان میکنند از کمتر و کوچکتر هم بهمانگونه سپاس بگذارند و در افشای مقادیر اندک خودداری ورزیده آبروریزی نداشته باشند، که تا این اسرار را نیاموخته واقف به ریزهکاریهای این هنر نمیشدند لایق مجلس نمیگردیدند، و از رعایتهایشان در احوال مذکور نمونه زیر که چون در مجلسی عموی داماد، با تعویض لباس پولش جا مانده نداشته شاباش بدهد و ناچار دست خالی خود در دست بچه رقاص مینهد، بچه رقاص تا آخر مجلس مشت خود نگشوده در هر شاباش هم یکبار بسلامتی عموی داماد رقصیده دست میطلبد، تا آنجا که همه فامیل خیال میکنند عمو بزرگترین انعام، مثلا انگشتری گرانبها یا قطعه جواهری، چیزی در مشت او گذارده است و بسیاری ملاحظات از این قبیل که شرط اول دانستنیهای این حرفه بشمار میآمد.
اینک جهت تکمیل مبحث چند نمونه هم از اسامی شناسائی عمله طرب میآورم؛ رئیس مطربها یعنی کارگردان و تهیهکننده را (سردسته) میگفتند. هنرپیشگان را جمعا (بازیگر) خطاب میکردند. حاجی و سیاه و شلی و نوکر و کاشی و قزوینی و مثل آن هم بهمان عناوین خود شناخته میشدند از آنجا که فقط در رل خود بوده از آن بیرون نمیآمدند. اسبابکش را (صندوقکش) و رختکن را (صورتخانه) و موزیک آنها را (ساززن ضربگیر) میگفتند و جمع این گروه، ساززن ضربگیر، یا تقلیدچی، یا بازیگر، یا مطرب یا لوطی شناخته میشدند، همچنین نمایش را تقلید یا تیارت (تآتر) میگفتند که مطربهای دور کوچهای هم در ردیف لوطیها بودند که باین اسم صدا زده میشدند.
لوطیها دستههای دو سه نفری دورهگرد بودند، مرکب از یک تارزن یا کمانچهکش و یک ضربگیر و بعضی یک بچه رقاص که دور کوچه محلهها راه میافتادند و وسیله رزقشان هم بچههای فضول توی کوچهها که آنها را از (زائو) و (ختنه) و (روز حمام زایمان، یا حمام
ص: 87
عروس، یا داماد)، (بنداندازان) و (شیرینیخوران) و مثل آن خبر کرده بخانهها میکشیدند، که آنها هم از چند خانه بالاتر صدای ساز و دنبک خود بلند کرده (حق مبارک کنه ایشاللا) گویان خودسرانه وارد خانهها میشدند، اگرچه صاحبخانه اهل ایمان و آقا و مجتهد و اهل علم و، ریش و تسبیحدار و امثال آن بود که فقط چارهی رد کردنشان این بود که اجرتشان را داده مرخصشان کنند. تکیه کلام آنها هم در رسیدن به پشت در خانهها، اگر در بسته بود و عروسی خانه بود این که ساززن بلند بگوید (حق مبارک کنه ایشاللا) و ضربگیر محکم بضرب نواخته جواب بدهد (آمین آمین) و اگر زائو بود بگوید (حق قدم نو رسیده رو مبارک کنه) و ضربگیر آمین آمین بگوید و این جملات که با معطل شدن در پشت در دنبال بکنند: به دلخوشی، به تندرستی، خوشروزی و خوش قدم، زیر سایه پدر و مادر، زیر سایه مرتضی علی و اگر دختر بود: زیر سایه فاطمهزهرا، و آنقدر ضربگیر بضرب نواخته آمین بگوید تا در باز شده راه بخانه بیابند و یا (فیض) و دستلاف خود را گرفته دور بشوند.
ساز و نوای اینها معمولا از اشعار و آهنگهای تکیهدار نشاطآور ضربی و بمناسبت بود، و مطالبی بصورت شعر مربوط و نامربوط و بامعنی و بیمعنی که بهم میبافتند، باین نمونهها:
امشب آخر کامم از تو دلستان خواهم گرفتبوسههایت صد صد از لب و ز دهان خواهم گرفت
چون نفس یکسر وجودت را ببر خواهم کشیدپس زبانت چون شکر زیر زبان خواهم گرفت
بوسه نه از روی و لب یا از بناگوش و زنخبلکهات از هر .......... خواهم گرفت
......... مگر از بهبهان آوردهایآب لیمویت بطرز بهبهان خواهم گرفت
پاسخ ناز و اداهایت بضرب لیس و بوسخندهات از لب به اشک دیدگان خواهم گرفت
................ ..... خواهم فکندبر فرازت قدرت صد پهلوان خواهم گرفت
...... چون چنین و چون چنانم کرده استداد دل گاهی از اینت گه از آن خواهم گرفت
یا این فکاهیات:
آی گل پونه، نعنا پونه، آقا رو میخوای تو توپخونه، خانومو میخای خیابونه. بازار بزازا توی تهرونه، قلهک و زرگنده راه شمرونه، سد اسماعیل ناف چاله میدونه، دست چپ
ص: 88
سرپولک عولاجونه، اونچی که غل میخوره بوم غلطونه، اونکه آجان دستشه چوب قانونه . آ- خ، دلبر و بیگیر و ولش ده، تیله رو وردار و قلش ده، بچه رو بگیر نازش کن، قنداقش تره وازش کن. و این مضامین در هنگام رقصیدن بچه رقاصها:
اینقدر ناز مکن من بفدای نازت- تف بگور پدر جاکش پساندازت. غیر من کیست که از باغ تو صد میوه نخورد- تف بروی تو و آن باغچهی دروازت.
شب عید است و یار از من چغندر پخته میخواهد- خیالش میرسد آن سگ پدر من گنج قارون زیر سر دارم! چه داری گفتمش تا چربی و شیرین چنین گفتا- شکر اندر دهان و دنبه پائین کمر دارم.
و مطالبی خطاب به بچه رقاصها که نرمش کرده مثل فنر لاله کج و راست میشدند، از این گونه: خدا استخون تو کمر این بچه خلق نکرده. خدا پدرشو بیامرزه که بچهای مثل تو تحویل میده. حلالت باشه شیری را که خوردی. یا برای خوشمزگی: حلالش باشه شیری که تورو خورد. خدا بدادت برسه با این باری که به پشتت میکشی. نلرزون دل مردمو میلرزونی.
یا این ابیات:
زنگو بصدا ننداز، زلفو بهوا نندازلنگه لنگه ابرو را از بهر خدا ننداز
در هر قدمی صد دل انداختهای دیگرتیغ کینه از مژگان، زیر دست و پا ننداز
یک شهر پر از کُشته از غمزهی جادویتبر گردن خود دیگر جرم خون ما ننداز
آخر چون خودت شوخی، از پات دراندازداینطور ز پا ما را ای شوخ بلا ننداز
یا این اشعار:
مادر زن خرم کرده توبره بر سرم کرده شاشیده ترم کرده گ ..... کرم کرده ر ... بدترم کرده.
دستههائی پرشور و شعف که با اندک وجهی نهایت طرب و نشاط مردم فراهم میساختند و اجرت یک ساعت این فلکزدگان مطرود اجتماع که مقدسین آنها را جنود
ص: 89
شیطان و مخرب دین و جامعه خوانده بر علیهشان تبلیغ کرده منکوبشان میساختند و با همه گرفتاری و بارهای غم روزگار که بر دوش میکشیدند هر یک آفریننده قویترین شادیها و تنگهای شکر و حقههای خنده و سرور و قند مکرری بودند که بندبند جانها را شیرین کرده بنشاط میآوردند از ده شاهی، یکقران تا دو سه قران بود، آنهم نه بسهولت که بیحرف و نقل و بآسانی دریافت کنند. که از ده شاهی پانزده شاهی شروع شده و با چانه زدن مجلسیان که یکی تصنیف جدید میطلبید و یکی شعر نو میخواست و یکی خوشمزگی دیگر طلب کرده، یکی رقص دلخواهش را خواسته، چانه میزدند ده شاهی ده شاهی اضافه میشد تا احیانا به دو سه قران و حداکثر که صاحب مجلس داش مشدیای نصیبشان میشد یا در جمع مستها واقع میشدند به چهار پنج قران میرسید که این از نوادر بود و کمتر طالعی باین چنین مییافتند.
ایضا حق یک دست مطرب تمام با تقلیدچی و بازیگر و رقاص و ساززن ضربگیر که یک مجلس غروب تا صبح را اداره میکردند و دو سه نمایش میدادند، از دو سه تومان تا پنج، شش تومان بود که نامیترین دستهها دریافت میکردند، اما شاباشهایشان معمولا قابل توجه درمیآمد که مردم به چشم همچشمی تلافی میکردند.
کاروانسرای کلاهدوزها
اشاره
بعد از دالان قهوهخانه سید ولی کاروانسرای کلاهدوزها بود که اوایل کاروانسرای واقعی یعنی منزلگاه مسافر و محل نگاهداری چارپایان بوده، قسمت تحتانی آن برای نگاهداری اسب و الاغ و بالای آن استراحتگاه کاروانیان که با از میان رفتن قافله و چارپا کمکم حجرات آن در اختیار دوزندگان کلاه درآمده. از جهت ارزانی، کارگاههای خود را در آن کشیده نام کلاهدوز بروی آن آمد و پس از ضعف کار کلاه تبدیل بکارگاههای کفش گردیده اروسیدوزها در آنجا گرفتند، اما هرگز از صورت اصطبلی و طویلهگی اولیه خارج نگردیده
ص: 90
تغییر و تبدیل و نظافتی در آن بعمل نیامده، کثافت و تعفنی بود که از سطح و در و دیوار و حجرات آن سر میکشید و جهت بمیان آمدن ذکر آن اینکه اولا نام آن ثبت و دوم واقعه (اکبر کج کلاه) یکی از پیشکارهای کفاشخانه آن آورده بشود.
اکبر کج کلاه که نیمه ورزشکاری بوده فوت و فنی از کشتی میدانسته و ادعای لوطیگری میکرده است روزی پادویش برای بادیه، دیزی شستن بمدرسه امیرنظام که گفته شد درش در همین میدانگاهی میباشد میرود و نااهلی از سکنه او را به عنوان کمک جابجا کردن چیزی به حجره میکشد و پسرک که احساس خطر میکند گریخته ماجرا را به استادش میگوید و اکبر دو روز بعد چادر روبنده نموده به بهانهای به حجره طرف رفته، بخوبی وی را مجذوب خویش میسازد ...! و حریف و حدیثش دهان به دهان میشود!
تنبیهی رایج زمان که کافی بود فرزند، یا برادر، یا ناموس کسی مورد اهانت قرار بگیرد و توهینکننده اول خودش و اگر دسترسی بخود او ممکن نبود یکی از منسوبین نزدیکش به بدتر از آن مجازات شده، ساتر خونین او، با نام و نشانی و اسامی آن عده که همکاری در تلافی داشته بوده برایش فرستاده بشود، و بعضی را که در قهوهخانه پاتوق او، یا سرگذر بمعرض نمایش گذاشته بشود، و در دیگر شهرها که رواج داشته بود.
از جمله ادبشدگان اینچنینی (محمد ریش) بستنیفروش که چون در سفر قزوینش قزوینیای از او وضع شهرشان و این که در آن به او خوش گذشته یا نگذشته است سئوال میکند؟ و محمد ریش میگوید: اینقدر میدانم که در این شهر سر بینون بزمین گذارده سر بی ... بزمین نگذاردهام! فردای آن روز در دعوتی که از او بعمل میآورند پانزده نفر لوث جسارتش از دامن پاک میکنند!
چنانچه آثار و زوایای تاریخ نشان میدهد، مثل این که شروع این فضیحه از زمان شاه سلطان حسین صفوی بوده که حتی امیران و وزیران خاطی را با آن مؤدب ساخته، تا آنجا که پیکها و سفرای دول خارج را در صورت ناخوشامد از رسالت و سفارتشان از آن معاف نمیداشته، یکی از علل طغیان افغانیان و فتنه محمودافغان و جدا شدن آن خطّه از پیکر
ص: 91
مملکت را بهمین سبب میدانند.
بهر جهت کثیفترین و وقیحترین حرکتی که همه روزه و حداقل هفتهای یکی دو بار آوازهاش بگوش میرسید، تا زمان ریاست سرتیپ درگاهی به نظمیه که از روی آن دستور استعمال باتون را به مجرمین صادر نمود و تاریخ سنت آن نیز باید از آن ثبت بکنیم!
آبانبار سید ولی
سمت غرب جلو خان مدرسه امیرنظام و دالان سید ولی (آبانبار سید ولی) بود که اعتمادالدوله صدر اعظم آنرا برای شادی روح پدرش ساخته وقف عام و زائران امامزاده کرده بود. حسب المعمول مردم خیّر در هر زیارتگاه و معبد و مسجدی آبانباری ساخته، مانند دیگر ابنیه و آثار، مثل حفر قنات و کاروانسراهای بین راهها و اشیاء و ظروف نذریپزان آنرا وقف عموم میکردند و شاید تا قبل از ساخته شدن مبالهای آصف الدوله که شاعری آنرا نیز همردیف کارهای ثواب و امور اخروی معلوم نمود کسی بهتر از آبانبارسازی ثوابی نمیشناخت و این عملی بود که هر پولدار صاحب خیری یکی از آنرا در نقاط کم آب ساخته وقف عموم مینمود.
با ذکر مستراح آصف الدوله و اینکه چگونه تا آنزمان کسی مستراحسازی را جزء کارهای خداپسندانه نمیدانست و از آن ببعد مرسوم گردید لازم است کمی بسط سخن داده قبول و سوابق کارهای نیک را معلوم بکنیم. از جمله کارهای شایسته اول ساختن مسجد بود که در آن تسبیح و تحلیل پروردگار بعمل آمده بانی و باعث آن را تقرب پروردگار حاصل بیاید و بعد از آن مدرسهسازی «البته مدرسهی طلبهگی که از آن تقویت دین بشود» و پس از آن آبانبارسازی و پس از او پلسازی که در حیاتشان دعای خیر و در مماتشان ذکر جمیلشان باشد و بعد از آن فرش، از گلیم و قالی و حصیر و نمد و همچنین ظرف و ظروف و اشیاء دیگر از قبیل دیگ و دیگور و بادیه و سینی و دوری و سماور و چراغ و قندیل و شمعدان و رحل و قرآن و جزوه و علم و کتل و بیدق و سیاهی و منبر و تابوت و طاقشال و گور و کفن و قبرستان و سقاخانه و تکیه و حسینیه و غسالخانه و درخت و باغ امثال توتستان و رزستان و
ص: 92
اشجار گردو و خرما و قنات و مجرا و منزلگاه و کاروانسرا و مأذنه و حمام و در و پنجره برای جلو آبانبارها و منافذ طاق آن بخاطر جلوگیری از بعضی امور و ضریح و کتاب دعا و زیارتنامه، و هر چه که سود از آن عاید مردم گشته زبانشان بر آن به دعا و خیر واقف باز بشود و هرگز از محل کثیفی چون مستراح که اعمالی در آن مانند دفع و رفع و مقبوح و مکروه سرزند ثواب و اجر شناخته نشده یعنی قابل قبول و توجیه نشده بود، تا آنکه آصف الدوله که یکی از حکام و رجل قسی و خسیس زمان ناصری بود سفری بخراسان میکند و در منزلی از حیث مبال در مضیقه میافتد و دستور ساختن چند مبال میدهد.
در آن سفر شاعر گمنامی نیز همراه قافله منتهز فرصت رسانیدن خود بآصف الدوله برای استعانتی بوده که میسرش نمیگردد، تا مبالها ساخته شده یکی از آنها خاص آصف الدوله معلوم میشود و قبل از افتتاح شاعر خود را بآن رسانده این دو بیت (زشت و زیبا) به دیوار آن قلمی میکند:
آصف الدوله یک مبالی ساختتا که خلقش کنند یاد از پس
هر که در آن مبال رید بگفت:توشه آخرت همینش بس
و عملی که تا آن وقت جزء وقایح بوده ذکر آن غیر از هنگام مجادله و نزاع بزبان نمیآمده آنرا جز بروح پدر و مادر مردمآزار نثار نمیکردهاند در زمرهی کارهای پسندیدهی مورد بحث میآید که از آن پس از جمله موقوفات میشود، و این که گه شود: زهی علم و دانش و ادب که هجو آن موجب بقا و نام و نشان باشد، تا مدح آن چه اثر بکند؟!
پس هر مسجد و تکیه و حسینیه و بازارچه و گذر و کوچهای آبانباری داشت که اهل خیری آنرا وقف کرده بود و از آبانبارهای معروف تهران یکی همین آبانبار سیدولی بود و بعد از آن آبانبار معیّر ، آبانبار سرتخت ، آبانبار بابا نوروز علی ، آبانبار چهلپله ، آبانبار چهلکلید ، آبانبار وقفی ، آبانبار هفت تن ، آبانبار چهل تن ، آبانبار
ص: 93
لوطی صالح ، آبانبار میرزا محمود ، آبانبار نواب ، آبانبار خشتی ، آبانبار صاحب جمع، آبانبار سید اسماعیل ، که از آبانبارهای معتبر، با آبگیرهای زیاد و پلههای بسیار و ابهّت بیشمار بود که با سخاوت و گشادهدستی ساخته شده، افتخار خیررسانی مینمود و سرشناسی و معروفیتشان باین خاطر که عمق پاشیر و زیادی پله و هولناکی دامنه آن بر دیگر آبانبارهای شهر تفوق یافته بود.
آبانبار سید اسماعیل، یا آبانبار میرزا موسی
آبانبار سیداسماعیل از بزرگترین آبانبارهای تهران بود که بمناسبت اهمیت بنا، ذکر آن خاص میشود. این بنا که اکنون نیز برپا و بجز پاشیر و پله آن بقیه برقرار و در معرض تماشای عموم میباشد زیر بنائی معادل هزار و پانصد ذرع مربع دارد که هزار و دویست ذرع سطح آبگیر آن و بقیه دیوار و اطراف و پاشیر و متفرعات او میباشد. انبار یعنی آبگیر آن در شش ردیف ستون آجری پنج آجر در پنج آجر شمال و جنوبی و هشت ردیف ستون شرقی و غربی بنا شده که مجموعا چهل و هشت ستون در آن بکار رفته و فاصله میان هر دو ستون چهار ذرع میباشد که چون پایهها را بر فاصله بیفزائیم سی ذرع در چهل ذرع مساحت کل بدست میآید که همان هزار و دویست را بدست میدهد، در ارتفاع هشت ذرع که پس از وضع ضخامت پایهها حدود نه هزار و سیصد و دوازده ذرع مکعب آبگیر آن میباشد.
ص: 94
اهمیت این بنا صرفنظر از پانزده هزار متر مکعب خاکبرداری در عمق ده ذرعی زمین با فقدان وسائل آنروز، در اسلوب بنا و ظرافت ساختمان و اصول معماری آن میباشد که آبگیری با این عظمت ساروج و مثل آن در روکش آن بکار نرفته، آجرهای آن نمایان و فقط بصورت دیوار، بندکشی شده است.
در آن زمان که آب داشت و مورد استفاده قرار میگرفت آبش در تابستان در آن حد خنک و گوارا بود که احتیاج به یخ پیدا نمینمود و میگفتند از آن جهت است که در کف آن به ضخامت یک چارک سرب مذاب ریخته، پشت دیوارهای آنرا سرباندود ساختهاند که اگر این گفته درست باشد، شاید منع نفوذ آب از آن هم یکی، همان پوشش خارجی و سطحی آن بوسیله سربها «که مسلما درز و منفذی هم از پیوند آنها برجا نگذاشتهاند» باشد، اگر چه قاعدهی (آبچینی) ی این نوع ابنیه نیز در جلوگیری از فرار آب بیتأثیر نمیباشد.
پاشیر آن که سه شیر بزرگ در آن کار گذاشته شده بود چهل و سه پله داشت که بعد از هر چند پله پاگردی برای رفع خستگی در آن تعبیه شده بود و خود پاشیر فضائی حدود دوازده متر مربع جهت ایستادن در نوبت و چالههائی در زیر شیر به ابعاد یک ذرع مکعب که کوزه و سطل و مشک، هر چند بزرگ محل داشته باشد و در تابستانها جائی که از فرط خنکی و لطف هوا که تداعی توچال و پس قلعه مینمود.
سقف آن دارای بادگیرهای متعدد بود که هوا را خروج و دخول داده تعدیل مینمود و در بام آن کاروانسرا و بارانداز و بر جبههی پاشیر آن که مشرف بکوچه سید اسماعیل بود
ص: 95
دکاکینی که وقف آبانبار گشته عواید آن مخصوص لجنکشی و تعمیر و مصارف آن گردیده بود. از معماری و اصول ساختمان آن همین بس که تا امروز که بیش از صد و سی سال از تاریخ بنای آن میگذرد حتی اندک تعمیری بهم نرسانیده، با آنکه قسمت شرقی آن در خیابانکشیهای زمان رضا شاه کف پیادهرو و زیر نهر آب آن واقع شده، روزانه هزاران اتومبیل از روی آن میگذرد. و آب نهر آن قطع نشده، لامحاله رطوبت از خود نفوذ میدهد اندک نقصانی در آن بوجود نیامده در کمال صحت و درستی برجا مانده و از اهمیت معماری آن در عدم قبول و نفوذ رطوبت نیز آن که امروزه بصورت موزه درآمده اجارهدار آن آنرا قهوهخانه و تماشاخانه و رستوران نموده، تمامی آنرا رنگ لعابی که با آن گچ و دیوار و جاهای خشک رنگ میکنند زده و لکهای نم از آن بظهور نرسیده، خشک و تمیز و یکدست خودنمائی میکند، همچنین تا اهمیت آنرا روشنتر بیان کنیم و نشان دهیم که این آبانبار برای تهرانیان تا چه حد حائز توجه بوده است باید بگوئیم یکی از کارهای مهمی که سید ضیاء الدین رئیس الوزرای کودتای 1299 دست بآن زد تا جلب مردم پایتخت کند لجنکشی آن بود، از آنجهت که کسی در صد ساله اخیر، چه دولتی و چه ملتی تا آنجا که پیران و سالخوردگان نشان میدادند، بخاطر خرج و معطلیاش جرأت آن نکرده بود.
آب این آبانبار را طول مدت چند ماههی پائیز و زمستان که قناتهای شاه و حاج علیرضا که در این فصول مصرف آنها تقلیل میگرفت تأمین مینمود و تابستانها اهالی حدود سید اسماعیل و کوچههای حمام گلشن و قسمت اعظم جنوب شهر و سکنه اطراف و میدانهای مالفروشها و کاهفروشها و امین السلطان و مردم بازار دروازه و بازار حضرتی و بازار پالاندوزها و خیابان اسماعیل بزاز و کوچههای پشت بدنه و سر قبر آقا و اطراف آنرا مشروب مینمود، که وسیله سطل و کوزه و خیک و مشک بدکانها و خانهها و پزندگیها و اهل حاجت میرسید.
دیگر ماهیهای سیاه بزرگ جثه، باندازههای ماهی سفید و ماهی آزاد که در آن زیاد دیده میشدند و همچنین اجساد سگ و گربههای باد کرده که از مجرای آب در آن افتاده و
ص: 96
اجسام کودکان و اطفال و نوجوانان روی آب ایستاده که گاهی در آن بظهور میرسید. اطفال حرامزادهای را که پس از بدنیا آوردن از مجاری بام در آن میانداختند و کودکانی که بازیکنان خود در آن افتاده یا بچهلختکنها و بچهدزدها که زینتآلات مانند (و ان یکاد) طلا و (چهل بسم الله) و گوشواره النگوی ارزشمندی در اطفال دیده بودند آنها را بدانجا کشیده پس از لخت کردن و گاهی تجاوز از مجرای بام در آن میافکندند و پس از آئینه انداختن معلوم میشدند.
بچهدزدها و قاتلینی، نقطه مقابل آبانبارساز! که یکی آبانبار ساخته با آب آن راحترسانی و حیاتبخشی میکرد و یکی کثافات و جنایات خود را در آن پنهان کرده مماتبخشی و جانستانی مینمود ، مانند شیردزدهای آبانبارها که یکی آبانبار ساخته، یکی شیر آنرا میدزدید!
اواخر پاشیرهای آبانبارهای عمومی را بگونه ابتکاری میساختند، باینصورت که در هرچند پله برای آن پاشیری تعبیه کرده بوسیله لولهای شیر آنرا بآبانبار راه میدادند که اگر آبانبار پر است مردم همه پله را طی نکرده زحمت تا پائین رفتن نداشته باشند و به این ترتیب شیر و پاگرد دیگر و در آخر که بخود پاشیر برسند، با فائده دیگر که اندازه آب آبانبار را نیز معلوم مینمود.
مزاحمین آبانبار
چنانچه گفته شد دزدان شیر اول مزاحمین اینگونه آبانبارها و دوم جانیان بودند که اولیها شیرهای آبانبارها را دزدیده آب آن هرز داده محله را بیآب میگذاشتند و اینان، دومیها یعنی جانییان که صیدها و اجساد کشتگان خود را از راه بام در آنها میانداختند و آبانبارساز برای هرکدام باید اندیشهها و خرجهای اضافی بکار برده، جهت شیرها مستحفظ و برای مجاری و منافذ هواکشهای آن حصارهای حصین درست بکند.
ص: 97
دیگر بیکارهها و ولگردان که پاگردها و پاشیرهای آنها را پناهگاه و استراحتگاههای تابستانی خود که خنک و آسوده بود میساختند و قمار و عرقخوری و کارهای مانند آن در آن انجام میدادند و بعد از آن اراذلی که آنها را خلوتگاه امور پلید میساختند و پس از آنها کوچهگردان و بیخانمانهائی که آنرا مستراح و وسیله اخراج دانسته خود را در آن تخلیه میکردند. از اینرو پلهها و پاگردها و پاشیرها و چاله پاشیرهای آنها همیشه آغشته بانواع کثافات و پلیدی و مدفوع شل و سفت گوناگون بود، تا آنجا که نه تنها استفاده، بلکه دخول و خروج بآن را دشوار مینمود، مخصوصا چاله شیرهای آنها که غالبا در اثر گرفتگی مجرا و تنبوشه که با همین نجاسات، همراه تکه کوزه شکستهها مسدود گشته بود، نشیمن خلای پر شده را مینمود، که غالبا بدنه و ته سطل و خیک و کوزهها را ملوّث میگردانید، در حدی که باید در رسیدن بخانه و حوض آب اول ته و پشت آنها را شسته تمیز بکنند!
در این صورت از سفارشات به بچهها در آب آوردن بود که چشمشان را باز کرده پا در کثافات پلهها نگذارند. پا را سفت گذارده مواظب باشند سر نخورده خود را کثیف ننمایند. تا چند نفر نشدهاند و زن و پیرمرد و بزرگتری قاطیشان نباشند بپاشیر نروند، و تربیتشدگانشان این سفارش که بول و غایط در پاشیر نریخته نیفکنند.
همچنین از ثوابها بود که برای اطفالی که کوزههایشان در آبانبار شکسته گریه و تشویش میکردند کوزه خریده بدستشان بدهند. دنبالشان براه افتاده پیش استاد و پدر و مادر واسطه و ضامنشان بشوند. تا رفتن و برگشتن بچههائی که میترسیدند بالای آبانبار ایستاده با گفتن (من اینجا هستم نترس) دلشان بدهند. آنهائی را که با نامطمئنی بپاشیر میرفتند حراست بکنند، و دیگر خریدن چراغ و قرار نفت برای پاشیرهای آبانبارها و گذاشتن در و گماردن مستحفظ و قبول خرج نظافت آن که اهل خیر و صواب بآن دست میزدند.
رنگرز و شاه عباس
غیر از این مثل که (کوزه در راه آبانبار میشکند) و (صد کوزه نو میشکند تا یک کهنه بشکند) کنایهای هم داشتند که (خدا بآبانبار کوری دچارت نکند) و مأخذ آن از داستانی بود که از شاه عباس و رنگرز میآوردند:
شاه عباس که برای جاسوسی لباس درویشی میپوشید نیمشب زمستانی با همین
ص: 98
لباس و کشکول که طبق عادت پر از اشرفی و پلو مینمود بدور کوچه بازارها براه میافتد که چشمش بدکانی میخورد که چراغش روشن میباشد و چون جلو رفته از درز در نظر بداخل آن میافکند رنگرزی را میبیند که مشغول کار بوده همراه کوفتن چوب به جامهها این جمله را تکرار میکند (بزن بزن همونی که هستی هستی).
شاه عباس بعادت دراویش (حق دوست) ی کشیده اذن دخول گرفته وارد دکان میشود و پس از سلام علیک و خوش و بش میگوید (مگر 9 را به 3 نزدی؟) و رنگرز جواب میدهد (زدیم نگرفت) که غرض شاه از جمله 9 به 3 آن بوده که مگر در نه ماههی بهار و تابستان و پاییز سال نتوانستی کاری صورت دهی که این سه ماه لااقل شبهای آن را راحت بگذرانی و رنگرز که مرد مطلعی بوده پاسخ (زدیم نگرفت) میدهد.
شاه عباس متأثر شده از فلسفه (بزنبزن همانی که هستی هستی) ی ذکرش سؤال میکند؟ و جواب آنرا هم اینطور میدهد که با اطمینان از بخت بد، بخود دلداری میدهم که دنبال وضع بهتر از این نگردم که قلمزن طالع زحمت و رنج قلم زده است.
شاه عباس کشکول را به رنگرز داده که پلوهای آنرا خالی کرده برای زن و بچه ببرد و میگوید مولا رسانیده قسمت او بوده است و دکان را ترک میکند، اما رنگرز آنرا صبح فردا به چند شاهی به همسایه بغلی میدهد. شب بعد باز شاه عباس هو حقکنان وارد شده تا چگونگی حال صبّاغ را پس از رسیدن اشرفیها به او معلوم کند و اینکه با آن حال چگونه هنوز شبانگاه کار میکند؟! حرف پلو و کشکول و طعم و مزه غذا را بمیان میکشد که فروش آن معلومش
ص: 99
یکی از کارگاههای رنگرزی.
ص: 100
میشود و امشب کشکول را سپرده سفارش میکند که آنرا نفروخته حتما بخانه ببرد، لیکن صبّاغ این بار نیز بفکر آن که مبادا زن و بچهاش به پلو و چلو و غذای مطبوع عادت نموده سر بجانش کنند آنرا نیز بفقیر میدهد.
شب سوم که شاه عباس چنان، یعنی باز رنگرز را بحال کار و ذکر مینگرد کیسه سکه طلائی جلو رو پلههای پاشیر آبانبار نزدیک دکان او گذارده پس از ورود و حال و احوال او را برای آوردن آب میفرستد که رنگرز نزدیک پلهها به اندیشهی پیری و کوری خود افتاده میگوید چه بهتر که از هم اکنون تمرین زمان کوری و نابینائی نموده با چشم بسته پا به آبانبار بگذارد و شمع و چراغ همراه را کشته، دیدگان بهم نهاده کورمال کورمال نزول و صعود میکند که بالطبع کیسه هم از دیده او مستور میماند، در اینجا بوده که چون شب بعد شاه عباس جریان را درک میکند تصدیق قول رنگرز نموده میگوید درست میگوئی (بزن بزن همانی که هستی هستی) کسی را که یزدان نرساند سلطان نتواند رساند!
کوچه فراشباشی
پشت آبانبار سید ولی و بعد از قهوهخانه (مشدی عباس) که گفته شد دکان محقری داشت و درباره هر چه از او سئوال میکردند میگفت (راجع به نان سنگک و دیزی آبگوشت با من حرف بزن) چهار راه پاچنار بود که شمالش کوچه سید ولی و شرقش بازار مسجد ترکها و غربش بازار پاچنار و جنوبش کوچه فراشباشی بود که چون شاخص این چهارراه کوچه فراشباشی بود و زیادتر هم به آن نام شناخته میشد فراشباشی را تعریف میکنیم.
فراش و فراشباشی افرادی بودند که قبل از گزمهها و شبگردهای زمان مشروطه و مأموران انتظامی بعد از آن مانند امنیه و قزاق و سرباز و آژان و مفتش، انتظامات شهرها و رتق و فتق امور و بگیر و ببند مردم بعهده آنها واگذار شده بود و به دو دسته تقسیم
ص: 101
میشدند. دستهای فراشهای سلطنتی (گارد شاهی) و دستهای فراشهای حکومتی که در دستگاههای حکام خدمت کرده با آمدن آنها استخدام و با رفتنشان اخراج میشدند و تعریف خلاصهی این جماعت آنکه، مردمی که خون و جان و مال و ناموس افراد بستگی به اراده آنها پیدا مینمود و وای بحال کسی که حرف و حرکتی خلاف خواسته ایشان داشته باشد.
مطلق العنانهائی که هرچه میخواستند میتوانستند بانجام برسانند و صاحب اختیارهائی که با وجود ایشان صاحب اختیاری یافت نمیگردید (با وجودت ز من آواز نیاید که منم!) و خدایان ریز و درشتی که مشیت افراد بستگی به قضا و قدر ایشان پیدا مینمود. کافی بود فراشی وصلهای بکسی چسبانده، متهم به تهمتی نماید و کارش تمام بکند، و سادهترین آن اول تهمت بیدینی و بابیگری و هرچه که مد روز شده باشد و دوم مخالفت با حکومت و دولت و سلطنت و بدگوئی و انتقاد از اعمال و رفتارشان بود که ساقط از هستی و حیات بکند، مگر آن که پول و منالی داشته (پول سفید را فدای روز سیاه) که آنها هم همین را خواسته، تقریبا کل بهانهجوئیها و وصله چسبانیشان هم بهمین خاطر بود بکند.
افرادی با ظاهری مهیب و چهرهی کریه که از لوازم کارشان بود و باطنی پلیدتر از ظاهر، همراه خباثت ذات و خشونت طبع و رکاکت کلام و تیرنگاه و چین و شکن چهره و برخورد آمیخته با غیظ و غضب و خصومت چنانکه با دشمن صلبی و خونی خود روبرو شدهاند و این که همه را محکوم بحکم و روای خواسته خود بشناسند، و برخوردشان که حاصل جمع این احوال بوده باشد، و انتخابشان از میان اوباش و اراذل و اشرار و بدسابقهترین و بیاصل و نسبترین و وجوه تمایز قبولیشان این که هرچه دریدهتر و قسیتر و گذشته خراب و لهیب و نهیب زیادتر داشته باشند.
کلاههایشان نمدی، یا پوستی بلند که از جلو پیشانی بسر گذاشته، نشان شیر و خورشیدی زینتبخش آن میگردید و همان نشان شیر و خورشید و شمشیری که تبعیت و درندگی، سوزندگی، برندگی آنان را پشتیبانی مینمود، با سبیلهائی افشان آویختهی تا زیر چانه، یا از دو طرف برافراشتهی تابیدهی تا نزدیک گوشها و گونه و زنخ تراشیده، همراه موهای ژولیده دو طرف سر که از زیر کلاه بیرون میگذاشتند با ابروان گره کرده و چشمانی
ص: 102
سرخفام غضبناک ساخته در هیئتی که نشاندهنده کینه و شرارت و هر گونه بدقلبی و بدطینتی و بالاتر از آن میآمد.
لباسشان در فرم و قیافه بصورت ملبوس مردم عادی از قبا و لباده که بجای شال بر روی آن کمربند میبستند و خنجری که گاهی با غلاف و وقتی بیغلاف در پر شال میکردند و شلواری گشاد سیاه یا آبی از متقال یا دویت و گیوهای آجیده یا کفشی چرمی دهان دولچهای نعلدار که پایشان صدا داشته باشد و ترکه، یا چوبدستیای از آلبالو یا عناب برای ترساندن و تنبیه و زدن مردم، مگر در اوقات مأموریت و دستگیری و روزهای رسمی و سلام که قبای سرخ آتشین پوشیده، بجای خنجر قداره آویخته، عوض ترکه و چوب چماق بدست میگرفتند.
این افراد اگرچه جیره و مواجبی از دستگاه دولت و حکومت نداشتند و چیزی هم نیز حق خدمت میپرداختند، اما راههای عوایدی داشتند که میتوانستند در اندک زمان صاحب ثروت سرشار گردیده بهترین زندگیها را فراهم آورند که یکی از آن فراشها صاحب همین کوچهی فراشباشی بود که از فراشی به فراشباشیگری رسیده صاحب ضیاع و عقار و خانه و باغ و ملک و کاروانسرا و اسب و درشکه و کالسکه و مستغلات، از ده و حمام و دکاکین و مال و منال شده بود که تنها خانه مسکونیش چند هزار متر عرصه و همین مقدار اعیان، از بیرونی و اندرونی و زیرزمین و حوضخانه و طالار و سرپوشیده و مطبخ و اصطبل و سرطویله و حمام سرخانه و گلخانه و نارنجستان و لوازم بود، سوای پولهای نقد و نزولیش که خودش حساب دارائیش نمیدانست.
فراشها و فراشباشیهائی که با خودسری و قدرتنمائی و ترس و وحشت انداختن در دل مردم که اگر عقب کلاهشان میفرستادند کلاه را با سر میآوردند، جاده صافکن اربابان خود بوده، از ایشان گمانه آنها زده، بر این که نوکرشان که این باشد وای بخودشان و در رفع توقعات و پرداختنیهای لازمه حساب بکنند و تا کمترین طریقه اخاذیشان معلوم شود ماجرای
ص: 103
زیر که:
وقتی یکی حکومت اصفهان خریده روانه میشود و چون چندی از استقرارش گذشته چیزی نصیب فراشهایش نشده، از اصفهانیهای زرنگ نمیتوانند گزکی بدست آورند شکوه بنزدش میبرند و حاکم با حیرت بر بلاهتشان میگوید کسی اگر خلاف نمیکند از مطالباتتان وصول بکنید! که فراشها بهم نگریسته یکی از آنان را حالی شده که نباید منتظر جرم و جریرهی افراد شده، بلکه در صورت عدم وقوع خود بوجود آورند و هرچند تنشان را بطرفی روانه میکند که بهر کس نظرشان گرفت آویخته ادعای طلب بکنند و صدا بلند شده کار به قضاوت حاکم میرسد و حاکم که حکم بر صداقت فراشها و محکومیت آنان داده، با این اضافه که به فراش حکومت تهمت دروغزده که بخود حاکم زدهاند و چوب و فلکها بکار افتاده طلب فراشها وصول و مبالغ قابل توجهی هم نصیب حاکم میشود و با آن حرف و ارائهی طریق میفهماند فراش و نه بلکه نوکر دولت از همه طلبکار میباشد