نقال و سخنور
شرایط نقال و سخنور
مثلا اگر کسی هوس نقالی بسرش میافتاد لازم بود تا شرایط زمانی و مکانی و اطلاعات ادبی و تاریخی گذشته و حال و معلوماتی کلی در جامعهشناسی و علم الروح و منطق و بیان و تاریخ و سیر و همچنین حالات مختلف بزم و رزم و محبت و خصومت و صفا و نیرنگ و یگانگی و دورنگی و لطف و غصب و دیگر مختصات ساریه و روحیات مختلف جاریه را من حیث المجموع دانسته. بیش از آن در حکایات و روایات و احادیث و اخبار احاطه و تسلط پیدا کرده، بعلاوهی شعرای متقدم و معاصر را که شناخته، سر در دواوینشان فرو برده، در اشعارشان غور کرده، بیش از حکایات، اشعار مرتبط جهت احوال مختلف حفظ کرده، چه بسیار مطالب گوناگون از نظم و نثر در جدّ و هزل بخاطر سپرده باشد تا بتواند نام نقال بر خود بگذارد، باضافهی حفظ بیشتر اشعار شاهنامه و مطالب مختلف طومار های جوراجور که هنگام سخن گفتن احتیاجی بمراجعهی بکتاب پیدا ننماید و تمرین صدا تا سخن را با صوت خشک یم که از انتهای زبان کوچک درآید ادا کند تا گوش شنونده را مکدر ننماید و در آخر لطف بیان و پسندیدگی صفات و رفق و مدارا با مردم و صبر و حلم و حوصله در برابر اجامر و خوی آزادگی و قناعت که نام (مرشد) را بر او با مسمی بسازد و تعلیم و تربیتی در خور تا
ص: 140
ضعف اخلاقی در برابر معاندان نداشته مصاحبان و مستمعان را مربی و معلم و مرشد و استاد بوده باشد.
همچنین سخنوران را قبل از ادعای سخنوری لازم بود تا حقیقتا بحر العلوم گردیده از جمیع معلومات و اطلاعات ماضی و حال مطلع شده شعرای جدید و قدیم را شناخته، اشعارشان را در خاطر داشته، گویندگان و داستانسرایان مختلف را معرفت آورده، مطالب و گفتههای نغز و حکایات دلپسند و معجب و عبرتآموزشان را محفوظ داشته، از جمیع علوم و فنون مشهور و متداول مانند شعر، ادب، ریاضی، تاریخ، الهیات، معقول، منقول، صرف، نحو، بیان، معانی، عروض، بدیع، حکم، امثال، تفسیر، کلام، فقه، حدیث، سیر، سلوک، دعوات، غزوات، حجت، حکمت، اخلاق، سیاست، منطق، فلسفه، طب، موسیقی، تعبیر خواب، نجوم، هیئت، مناظره، حساب، چیستان، لطایف و هزلیات اطلاعاتی داشته، دارای حافظه و احاطهای قوی بر تمام محفوظات و حضور ذهن و فراستی کافی و هوش و درایتی وافی باشد تا بتواند ادعای سخنوری داشته (سردمی) اختیار بکند.
شاید مطالب بالا در نظر خوانندگان بیسابقه کمی اغراقآمیز جلوه نماید، اما در جای خود که تشریح یک نقل نقال، یا سخنوری سخنور پیش آید تصدیق خواهند نمود که آنچه گفته شد شاید مشتی از خرواری باشد که جهت خودداری از تطویل کلام از آن اعراض گردید، و همین بود شرایط اولیه امر صاحب فن از آنکس که در قعر چاهی بحفر قناتی مبادرت میورزید، تا آنکس که آئینه ایوان قصری را میچسبانید که قبلا باید اطلاعات و قابلیت کافی در فن خود بدست آورد تا بعد از آن بتواند جابجای پای صاحب آن فن گذارده، عالم و فاضل ضایع کن و کاسب و هنرمند خرابکن نبوده باشد و شاید این دو بیت:
هیچکس از پیش خود چیزی نشدهیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ حلوائی نشد استاد کارتا که شاگرد شکر ریزی نشد ...
که در ابتدای هر معرکهی معرکهگیر و سخن هر مرشد و پیر و مربی و معلم گوشزد میشد سنتی بود که خاطرنشان میگردید.
ص: 141
قهوهخانه؟
تا در ورود بقهوهخانهی بازارچه قوام الدوله و گفتگوی درباره نقل نقال و تشکیلات سخنوری ایراد و انتقادی از اینکه چگونه بیش از هر محل نام قهوهخانه و احوال آن بمیان میآید نرود باید متذکر شوم: قهوهخانه در آن زمان نه بصورت قهوهخانههای کنونی بود که کسی برای صرف چای و قلیان و سیگاری بدانجا رفته، قهوهخانه فقط صورت محل کسب و کار و دادوستد داشته باشد که جز فروش دو چای و آبگوشت دیزی چیزی از تشکیلات آن منظور نبوده، مشتری نیز توقع بیشتری نداشته باشد، بلکه قهوهخانه اگر چه مرکز تجمع بیکارهها و باکارهها و پاتوق دستهها و محل اجتماع و آدرس بنا و نقاش و آهنکوب و خرپاکوب و شیشهبر و نانوا و قصاب و مقنی و بزاز و رزاز و دیگر کسبه بحساب میآمد، اما از سوئی مدرسه و مکتب و دبستان و دبیرستان و دانشگاهی بود که شخصیت مردم از خوب و بد در آن شکل میگرفت. چه پاتوق دائمی دانشمندان نیز بود که در آن بمناظرات علمی پرداخته و محلی که شعرا و متشاعران و گویندگان در آن بشعر گوئی و شعرخوانی و محاورات برخاسته. مکانی که خطاطان خطوط ریز و درشت خود را بمسابقه گذارده. نمایشگران و بازیگران نمایشات و نمایشنامههای خود را در آن باجرا آورده، تعزیهخوانان تعزیههای خود را در آن برپا نموده. مسئله گویان مسائل شرعی و روضهخوانان روضهها و مراثی و گویندگان مذهبی مطالب خود را عنوان ساخته. لوطیها و داشمشدیها و ورزشکاران و نیکمنشان اعمال و صفات و هنرنمائیهای پسندیده و مردانه خود را ظاهر نموده، جوانان و ملعبهجویان بازیهای گوناگون مورد علاقه را از قبیل گلبازی و ترنابازی و امثال آن را بمنصه ظهور رسانیده. الواط و رنود و بداندیشان وقایح اعمال و رفتار خویش را جهت هم بتعریف و توصیف آورده. خلاصه مأمن و مأوائی که صاحب هر سلیقهای نهایت خواسته و غایت دلخواه خویش را میتوانست از آن بدست آورد، تا که چه از آن بدست آورده، آهنربا میل آهن، یا کهربا تمنای کاه نموده، طبع و طینت چه کسی چه از آن نورافشانیها و دهان درانیهای عوعو سگان تحصیل بکند.
ص: 142
همچنین قهوهخانه بجای هر محل و مکان تفریح و سرگرمیشان، بجای کافه و طربخانه. عزاخانه. رستوران و بار و کاباره و تآتر و سینما و هرچه و هرچه مثل آن. مرکز خوش و بش و معارفه و محاوره و گفت و شنید. مرکز بازی و عیش و سرور. لذتبندان.
آشتیکنان. رتق و فتق امور. تصفیه تسویه کار ورشکستگان. استراحت و خواب و خوراک.
عشقبازی مثل پرندهبازی و هرچه مثل آن. قرار و مدار. حساب و کتاب، یعنی خانه دوم افراد و مکانی که هر غم و ناراحتی خود در آن برطرف و هر معضل و مشکل خویش بکمک یاران در آن به فیصله آورند و کل خواستههایشان در آن جمع شده بود و بهمین خاطر هم بود که در میان تمام اماکن کسب و کار تنها قهوهخانه بود که بتمام وسایل و اسباب سرگرمی و رفع حاجت مجهز شده، اماکنی معادل تا چند هزار متر مربع مساحت برای زمستانی، تابستانی خود در بر گرفته بود.
طبقات نقال
اشاره
نقالها بر سه دسته طبقهبندی میشدند. دسته اول که در سطح بالا و عالی سخن میگفتند مثل مرشد (غلامحسین غول بچه) و (سید احمد همدانی) و دسته دوم عدهای که عوام از مطالبشان ادراک معانی کرده و خواص سرگرم میشدند مانند (مرشد اسد اللّه) و (کریم درویش) و دسته سوم که فقط برای عوام سخن میگفتند و مطالبشان در سطحی بود که طبقات پائین عامی را خوش میآمد و بآنها لذت میبخشید مانند (مرشد حسین قناتآبادی) و (مرشد قلی) و در میان تمام نقالهای تهران نقالی هم بنام (آقا نوری) بود که برخلاف دیگران که در کمال جد و استتار و پرده و نزاکت سخن میگفتند، با طنز و هزل و مضحکه و شوخی و مزاح و شکلک ساختن و بازیگری سخنرانی مینمود که هر چند در میان جماعت نقال اعتباری نداشت و جز دلقکی توصیف نمیگردید، چه آنها نقال را مراد و مرشدی میدانستند که باید اعمال و رفتار و گفتارش حجت مستمعانش که در زمره مریدان و شاگردانش حساب میشدند قرار گیرد و معلم هرگز نباید پا از جاده آداب و ادب و وقار و نزاکت و احترام بیرون گذارد. اما در میان اجتماع مردم اهمیت و اعتبار و پذیرش قابل توجه داشت که هم دانش سطوح بالا را کسب کرده بود و هم مطالب را با مطایبات درهم آمیخته، از سرکه و قند سکنجبین ساخته، دشنام را با دعا تحویل مینمود.
ص: 143
یکی از نقالهای متوسط در حال گفتن نقل در یکی از قهوهخانههای کوچک.
ص: 144
مرشد غلامحسین غول بچه نقال
غلامحسین غول بچه دانشمندانه سخن میگفت و سخنش سنگینی تمام داشت و سرتاسر مطالبش مملو بود از پند و اندرز و عبرت و تنبیه و حکمت و نصیحت که در لابلای داستانهایش از موضوعات الهام میگرفت، باینترتیب که مثلا: از داستان پرواز کیکاوس توسط کرکسها بآسمان نتیجه چنین میگرفت که آدمی ناصبور و ناشکر و بلندپرواز میباشد که تا بهر مرتبه برسد باز میل مراتب بالاتر را مینماید و اظهار نظر مینمود که خوشا بر احوال مردمی که سپاسگزار نعم الهی و شناسای حدود و مراتب خود بوده پا از آن فراتر ننهاده در حد خویش شاکر بوده، خود را به دردسر نیندازد، داستانهائی در این زمینه آورده و متنبه مینمود که رفیع بودن و سرو سرور بودن و بالا بودن تا وقتی قابل اعتنا و احترام میباشد که با صفات آدمیت و شرافت و عزت نفس و مردمداری و زیردستنوازی و اخلاق حمیده توأم بوده باشد که نه هر بالانشینی در خور اعتنا میباشد که خاک و خاشاک در بالاترین نقطهی عمارت مینشینند اما در نظر اهل خرد جز خاک و کاه بیقابلیتی نمیباشند و لئالی خوشاب و جواهر پرآب در اسافل ابنیه، شاید در بن دخمه و چاهی از خانه و مکان جا بگیرند، اما ارزش و اعتبارشان اظهر من الشمس میباشد و از این مقوله در نظم و نثر و شعر و غزل و داستان و دعا و دوران، تا نقلش بپایان میرسید و این تنها نقالی بود که خود را اسیر اعتیاد تریاک نساخته بود و برای گویندهای که خود را مربی اخلاق میدانست آلودگی و واعظ غیر متّعظ بودن را ننگ و عار میدانست.
از وقایع قابل ذکر مربوط باین مرشد آنکه شبی در قهوهخانهی کوچهی مردهشوخانهی خیابان چراغ برق، جوان بیمعرفتی به اطرافیانش اظهار میکند که نقالی هم واقعا عجب کار کمزحمت بیمایه پردرآمدی میباشد! و این سخن بگوش مرشد غلامحسین میرسد. فردا شب که آماده نقل میشود جوان را بوسط قهوهخانه کشیده، به او میگوید اگر بگفتهی دیشب خودت که نقالی مفتخوری میباشد اعتقاد داری و آنرا کمزحمتترین کارها میدانی که از عهدهی همه کس بیرون میآید، فقط سه مرتبه بچشم این جمعیت نگاه کن و با صدای بلند بگو (ماست) تا از همین دقیقه طومار نقالی را درهم پیچیده سراغ بیلزنی و عملگی رفته دیگر اسمی از آن بزبان نیاورم، و جوان که با همه بیادبی تربیت احترام به بزرگتر در خونش عجین گردیده بود غرق خجالت شده دست مرشد را بوسیده، دیگر در آن
ص: 145
قهوهخانه دیده نمیشود و همین قضیه، از مردمی که نسنجیده سخن گفته گرفتار مصائب و مهالک گشتهاند و چه بسا مردم که در امور این و آن نفهمیده اظهار نظر و خیالبافی کرده، از قیامت خبری شنیده، دستی از دور بر آتش داشته، خویش را مفتضح ساخته به پریشانی کشیدهاند موضوع سخن آنشبش میشود.
سید احمد همدانی نقال
و اما سید احمد همدانی که روحش شامل رحمات واسعه یزدانی بوده باشد فاضل و مرشد و عالم و دانشمندی بود که عارفانه سخن میگفت و عاشقانه غزل میسرود و مجلس و محفل انس و مدرس معلوماتی بود که دانشمندان و علما و عرفا و فضلای عصر سر تعظیم بدو فرو میآوردند و خطیبی بود که دوست و دشمن بفضائل و معلوماتش اقرار و اعتراف میداشتند.
این سید جلیل القدر که برخلاف غلامحسین غول بچه که واقعا هیئت و هیکلی غولآسا، در اندامی بسیار درشت و طول قامتی رسا تا دو متر داشت، فردی علیل المزاج و ضعیف الجثّه و نازک استخوان بود که در هنگام سخن گفتن مگر با نیروی تریاک میتوانست خود را بر روی پاها استوار بدارد، اما با اینهمه افتاده و ناتوانی بود که چون بر توسن سخن قرار میگرفت هزار استاده و توانا نمیتوانست وی را فرود آورد و این بدن استخوانی که گفتی انگشتان دستش قلمهای نیمهشدهای بودند که کنار هم قرار گرفتهاند و اندام عاری از گوشتش اسکلتی که بر روی آن پوستی از تیماج خشکیده کشیدهاند، قالب شعر و ادب و عرفانی بود که در آن مجموعهی تواریخ و قصص و دانش و معرفت و فصاحت و بلاغت فشرده، نمونهای از ادراک و بیان و منطق و زبان که از مصادر فضلای روزگار گردآوری شده باشد.
ریزش سخنش آب روانی بود که از آبشاری عظیم فرو میریزد و اشعارش نشئه جان و قوت روانی که از سرچشمهی فیاض نازل میشود و احاطه و حضور ذهنش در ترصیع بیان چون تکسواری که فرس چابک سواری در میدان رجز بجولان درآورده باشد و در تذهیب کلام جواهرسازی که عقد لئالی را بر گردن پری پیکرترین دلبران اندازد.
از اینرو قهوهخانه نقل یا بهتر بگوئیم محفل سماعش دارای چنان ابهت و جلالت و صموت و سکوتی بود که در هیچ نقطه دیگر از قهوهخانههای شهر بنظر نمیرسید، تا آن حد که
ص: 146
در هنگام نقل او خود قهوهچی که وی را برای فروش بیشتر چای و قلیان دعوت کرده بود، از دادن چای و فروش قلیان و پذیرائی خودداری مینمود؛ بعلاوهی علوّ طبعی آسمانی که برخلاف سایر نقالهای دیگر که در دوران زدن (پول جمع کردن) مردم را از فرط تمنا و دعا به چوب میبستند فقط (یا مرتضی علی) ای گفته دوری زده میگفت (هرچه رسیدنی بود رسید، خدا بصاحبان خیرش برکت بدهد) و بسر (پس داستان) برمیگشت.
اینک تا دانسته شود یکنفر نقال تا چه اندازه باید شعر از حفظ داشته، چه مقدار داستان و حکایت و روایت و طومار و مثل و متل و کنایه و اشاره و استعاره دانسته باشد کافیست گفته شود، اگر در تمام دوره شاهنامهاش که سه سال طول میکشید، مصرع و بیت و غزل و قصیدهای را تکرار مینمود و مطلبی را دو مرتبه در داستان میکشید هنوز بمرتبه نقالی نرسیده در قهوهخانههای نامی تهران امثال قهوهخانهی مروی و قهوهخانه پنجهباشی ناصریه و قهوهخانه بازارچه قوام دوله و قهوهخانه یوزباشی شاهآباد و قهوهخانه مردهشوخانه و قهوهخانه اناری خیابان عین الدوله نمیتوانست پا بگذارد که (چهره) نمیکرد و باید در همان قهوهخانههای پرت افتاده و پائین شهر سخن بگوید. این نیز قاعده شروع و ختم هر نقل بود که با اختلافی بآن دست میزدند:
اولا باید گفت چنانچه ذکرش گذشت نقالها بجز یکی دو تن بقیه معتاد بتریاک بودند که باید قبل از شروع بکار خود را با آن (ساخته) آنگاه بصحنه آمده بسخن پردازند و این نیز از آن جهت بود که در تمام قهوهخانهها منقل و وافور و تریاک آزاد بود و خواه ناخواه بمرشد که ارزندهترین فرد مورد احترام بود تعارف میشد که او نیز باید از جانب ادب یا مردمداری قبول محبت کرده، دست میزبان را برنگرداند و همین تعارفات پیدرپی بود که کمکم او را گرفتار ساخته در ردیف بالاترین معتادان درمیآورد.
باری پس از برخاستن از پای منقل بپای دستگاه نقالی که میز عسلی کوچکی با چهارپایه پشتش بود آمده، شاهنامه، یا هر کتاب دیگر که موضوع سخنش از اسکندرنامه، یا طهران قدیم ؛ ج2 ؛ ص147
ص: 147
خمسه، یا مختارنامه، یا حمزهنامه، یا حسین کرد بود گشوده، چوب (تعلیمی) اش را که آن نیز از اسباب کار و بمنزله شمشیر و نیزه و گرز و سنانش میآمد بدست گرفته (بسم الله) گویان وسط قهوهخانه بحرکت درمیآمد و یکی دو صلوات از مردم گرفته، یکی دو رباعی و غزل عالی خوانده شروع بسخن مینمود و همان یکی دو شعر و غزل بود که مستمعان را مست می بیخودی ساخته حواسشان را از همه طرف جمع مجلس ساخته آماده شنیدن داستان میکرد و او چنین دنبال مینمود: بخاطر دوستان دلبند و سروران ارجمندم میباشد که داستان شب گذشته باینجا رسید که و به بقیه ماجرا میپرداخت.
مدت نقل هر نقال یک ساعت بود که سه ربع آنرا (پیش داستان) و یک ربع آنرا پس داستان میگفت باضافهی بیست دقیقه که یک ربع آن صرف دعا و دوران وسط نقل و پنجدقیقه آن خرج دعای آخر مجلس میگردید که به مردهها و زندهها و اربابان فیض و استادان و معلمان مینمود.
اینک تا دانش و اطلاع یک نقال را بهتر نشان داده باشم، بنا به ارادت، همان سید احمد همدانی را شاهد آورده، چند شعر از او که همیشه از شعرای ناشناس میخواند و بیادگار بخاطر نگاهداشتهام آورده بدنبال مطلب میروم:
گویند کز عقیق شود رفع تشنگیحاشا بمن که معتقد این خبر شوم
زیرا که من عقیق لب لعل یار راهر چند بیشتر بمکم تشنهتر شوم
***
مرجان لب لعل تو مَر، جان مرا قوتیاقوت نهم نام لب لعل تو یاقوت؟
قربان وفاتم، ز وفاتم گذری کنتابوت مگر بشنوم از رخنهی تابوت
***
ده مرتبه زین نه فلک و هشت بهشتهفت اخترم از شش جهت این نامه نوشت
از پنج حواس و چار ارکان و سه روحایزد به دو کون چون تو یک بت نسرشت
ص: 148
و این رباعی:
روزی که شود اذا السّماءٌ کُوِرَتروزی که شود اذا النجومٌ کَدِرت
من دامن تو بگیرم اندر سُئِلَتگویم صنما بِایِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟
مستفاد از قرآن مجید با این ترجمه که: روزی که آفتاب درهم پیچیده شود، هنگامیکه ستارهها تیره شوند، آنگاه که کوهها پراکنده شوند، من دامن تو بگیرم که به چه جرم مرا کشتی؟! با الهام از تظلم دختران زنده بگور شده که در قیامت از پدران سئوال کنند که به چه خلاف آنها را کشتهاند، که شاید از این نمونه، هم معلوم شود چه سنخ مردمانی پای نقل این نقالها نشسته، چه سخنشناسانی از محضر ایشان کسب فیض میکردهاند؟ و تا یادی هم از آقا نوری نقال کرده باشم گوشههایی هم از مطالب و احوال او میآورم.
آقانوری نقال
مردی بود با قدی کشیده و اندامی لاغر و صورتی استخوانی، با ریشی کوسه (کوسج) و قبایی دراز و شال کمری سبز و کلاه (ترک) درویشی ملیلهدوزی از آیات قرآنی و کلمات (یا علی مدد) همراه عصایی بلند سیاه از چوب آبنوس با سرو تهی نقره، یعنی چوبی که در انتقاد و عیبجویی، صد روذیل را با همان یک چوب میراند، که از این کلاه و عصا فقط موقع نقل استفاده کرده، خارج از محل سخن فردی بود عادی و سیدی جلنبری که عمامهای سبز شوریده بسر میگذاشت.
بحث و نقلش کلا عیبجویی و انتقاد بود که تاریخیان و وجوه تشابه آنان را از
ص: 149
معاصرین تنقید میکرد و عصای دستش شمشیر و سپر و خنجر و زوبین جنگش که با آن حرکات دلیران مینمود و ضمنا رخش رستم و قراب افراسیاب و بادپای اشکبوس و مادیان گرگین و توسن اسفندیار که در هر مناسبت مانند اطفال که سوار چوب میشوند سوار او شده گرد میدان قهوهخانه بتاخت و تاز درمیآمد! و ریخت و چهره و اندامش دیگر اسباب خنده حضار که در گفتگو و مجادله و محاربه و جنگ و گریز طرفین داستان آنها را کج و معوج و غمگین و شادمان و مهموم و مسرور ساخته با آنها ادا و اطوار عجیب و غریب درآورده و مردم را از خنده بیخود مینمود.
مسخرگیهای دیگرش آنکه مثلا چون حال تورانیان تباهی میگرفت و لشکر ایران غلبه یا ظفر نصیبشان میشد و میخواند: همه شهر توران گریزان چو باد نیامد کسی را بروبوم یاد بزاری همه دیدگان پر ز خون شده بخت گردان توران نگون، خود را بصورت افراسیاب خونین جگر ساخته پوست صورت را بطرف چشمان بالا کشیده، چنان با زبان ترکی فارسی زنجهموره راه میانداخت و (ددم وای- باجیم وای) میکرد که هیچ تقلیدچیای همسنگش نمیآمد، و یا در جنگ رستم و افراسیاب چون رستم غلبه یافته افراسیاب فراری میگردید، عصای خود را شبیه افراسیاب که در حال گریز میباشد سوار شده اطراف قهوهخانه بدویدن پرداخته، خود را در توران زمین به پدرش (پشنگ) رسانیده نالهکنان میگفت (دد جان امان از دست این رستم لری که چخ گت ورن دی) و در پخش خبر از روزنامههای روز، مانند ایران و اطلاعات که هر اتفاقی را فوقالعاده چاپ کرده یکی صد دینار پخش میکردند استفاده کرده، عصای خود را مانند یک دسته روزنامه بزیر بغل زده، چنانکه گویی در خیابانهای ترکستان فریاد میکند داد میکشید: (آی جنگ توران با ایران لری و زمین خوردن افراسیابی از رستمی و پاره شدن خشتک افراسیابی بدست رستمی و الفراری، فوقالعاده یوزآلتین) و عکس قضیه نیز بهمچنین که چون تورانیان غالب
ص: 150
میگردیدند و جشن و سرور برپا میساختند، خود را بصورت پشنگ یا ویسه درآورده، نیشش را تا بناگوشش رسانده، خندهکنان ترکی فارسی میگفت: گردین نجور پوزهنی گتورن، مغرور سری خاکینه مالیدی (دیدی چه جور پوزه ... مغرور را بخاک مالیدم؟!) و این نمکهایی بود که میریخت و شنونده را رفع خستگی مینمود، و مطالب دیگرش در سیاست و اجتماعیات و اخلاقیات و مانند آن که مثلا چون بکار سیاست میرسید که سیاستمدار یعنی کسی که پایبند هیچیک از اخلاقیات و مقررات و مذهبیات نبوده، همه چیزش تابع نیرنگات و حیل و تزاویرش بوده باشد، که البته دلایلش را هم استناد بداستانهای شاهنامه در خلف وعدهها و پیمانشکنیها و کذب و ریاها مینمود، چون به زور و قدرت میرسید عطوفت و محبت و انسانیت و رحم و عاطفه را پایمال مینمود و چون به عشق و شهوت و دلبستگی میرسید آنرا بباد دروغ و مسخره و بیپایی میکشید و خلاصه مانند سرخوردهای که نقطهی امیدی برایش از هیچیک از خصائل انسانی نمانده باشد هر نوع فضیلت را از شرف و ناموس و نام و مردانگی و امانت و شجاعت و صداقت و صفا و وفا و محبت و عاطفه و شفقت و دیانت و تقوا و مثل آنرا دروغ و مسخره و مصلحتی و بیهوده و مردم گولزنک و کار راهانداز شناخته اعتماد همه را از مثل آن سلب مینمود. اما در عین حال لب از مزاحت و حرکت از مسخرگی نبسته کنار نمیکشید و همین گفتار مخرب او نیز بود که وی را در انظار خل و دیوانه معرفی کرده اما دولت به او بنظر نامساعد مینگریست.
مثلا چون داستان بحکومت ضحاک و ظلم و بیدادگری او میکشید میگفت یکی آسوده بود تخمش را میگرفت و میفشرد و فریاد میکشید و مردم را سرزنش میکرد که خودشان یکی را آورده بر گرده خود مینشانند و جوالدوز بدستش میدهند و وقتی او رکاب کشیده سیخانک میکند فریاد میزنند و آه و فغان میکنند و درصدد کسی برمیآیند که او را از پشتشان فرود آورد، و چون بعدل و داد جمشید میرسید میگفت آن هم از حقهبازی و چاچولبازیش بود که عقلش رسیده بود اگر خودش بخواهد خوب بخورد و خوب عیش کند باید مردم را آسوده نگاه بدارد و از زرنگیش بود که فهمیده بود گرسنهها نمیگذارند یکنفر تا حلقوم خورده به ریششان خنده بزند. همچنین یک یک پهلوانان داستانها را پیش کشیده هر یک را ننگی بسته، وصلهای
ص: 151
چسبانده محکومشان مینمود و خوبیها و محاسنشان را سرخاب سفیدآب و بزک و آرایشهایی میخواند که از طرف تاریخنویسان و داستانسرایان برای قالب کردن گفتار خود بمردم بکار بردهاند والا قلدر آدمکش تعریف نمیتواند داشته باشد، چنانچه فردوسی چون رستم را برای کتابش لازم داشته همه عیب او را خوبی خوانده تا آنجا که در کشتن فرزند، او را ستوده معذور داشته است، در صورتیکه اگر میخواسته حق مطلب را ادا کند باید او را نامردترین پهلوانان بخواند که آن کار را فقط از جنبهی خودپسندی و حفظ بقای اسم و مقام و موقعیت خود کرده است، چه بقول خود او از همان برخورد اول سهراب را شناخته او را پسر خود دانسته بوده است، و از این مقوله در هر مجلس سخنان بسیار میآورد که هیچکس جز عشق بخود و خویشتنپرستی و لذتطلبی چیزی نمیشناسد و تمام اخلاقیات و سخنان درباره عدل و انصاف و رحم و مروت و مردی و مردانگی و سخاوت و مروت و وطنپرستی و ناموسپرستی و مانند آنرا که سینه بسینه رسیده و در کتابها آمده است همه دروغ و کلمات رنگ و روغنزدهای هستند که خود گویندگان و نویسندگان بدان اعتنا و اعتقاد نجنبانده ایمان نداشتهاند و باز خود فردوسی را مثل زده میگفت بشاهد خود شاهنامه که تا وقتی مورد عنایت سلطان محمود بوده و هر بیت شعرش را به یک سکه طلا تطمیع میشده او را بعرش اعلا میرسانده ملائکههای آسمان را حلقه بگوش صفات پسندیدهاش میدانسته و چندانکه سکههای طلا مبدل به نقره شده امیدهایش نقش بر آب میشود پدرش نانوا و مادرش غیر بانو و خودش نانوازاده شده شعر: اگر مادر شاه بانو بدی، مرا سیم و زر تا بزانو بدی- همانا که شه نانوازاده است، بهای لب نان بمن داده است، برایش میگوید و باز تا کسی از حکام همان سلطان محمود پیدا میشود و تلافی کرده پول مقرر را باو میدهد دوباره زبان به اعتذار گشوده سلطان محمود دریا و سحاب و نور و بقا و هستی و همه چیز میشود و گناهکار خود او میگردد که از تیرگی بخت از آنهمه صدف و دریا و ابر و سحاب و بالاتر آن چیزی نصیبش نشده است.
ص: 152
در هر صورت این آقا نوری نقالی بود انتقادی و رکگوی و حقیقتنما که حتی در باره خود و خانواده خویش اغماض نکرده در ذکر معایب خودداری و پردهپوشی نمینمود و نقال و مرشد و خطیب را میگفت که اگر راستگو و چراغ راه و هادی طریق مستمعان نباشد دزدی است که مردم را به بیراهه میکشد و چاهی که روندگان را در خود میاندازد، تا آنجا که میگفت همین من گوینده که اینهمه از ادب و آداب و نظم و ترتیب و تربیت و مثل آن دم میزنم اگر میخواهی حقیقت امرم را بشناسی یک روز به (چاله سیلابی) برو و آنجا چهل پنجاه زن و شست هفتاد بچه قد و نیم قد مشاهده میکنی و هر زنی را که دیدی یکطرف چادرش تا بالای زانویش و یکطرفش بروی زمین میکشد و از یقهی باز پیراهنش دو پستان سیاه چروکیده مثل دو مشک خشکیده آویزان و صورتش از زور چرکی و موی سرش از فرط ژولیدگی آشوبتان میکند بدان زن آقانوری و در میان بچهها هم هر بچهای را که دیدید از همه شل و ولتر و با سر و پای برهنه که پسشان به پیششان (هاتوتو) میکند و کچلی سرشان به پیشانیشان رسیده، قی چشمشان تا روی دماغشان و آب دماغشان تا زیر چانهشان آمده است و هیچ بچهای داخل آدمشان حساب نمیکند و بیعرضهتر و بیدست و پاتر از همه بچهها و توسریخورتر از همه میباشد بدان بچه آقانوری میباشد زیرا زنم شلختگی را از مادرش بارث برده است و منهم که جلوتان ایستادهام و همهی حرفهایم را هم بفهم که سر تا پا دروغ و خودم کذاب ابن کذاب میباشم، که این دروغ هم از پدر اندر پدر بمن بارث آمده، چنانچه ارث شل و ولی و بیعرضگی منهم به بچههایم رسیده است که اگر عرضه و لیاقت بیشتر از این داشتم نقال نمیشدم، و بسا مطالب تند بودار دیگر که اگر سیادت و خلبازیش دستگیرش نبود همان روزهای اول تغییر رژیم خرقهاش بیآقانوری مانده بود.
مجالس نقالی
صورت قهوهخانههای نقالی در ابتدا مانند چلویها و آبگوشتیها و زورخانه و سربینه حمام
ص: 153
بود که نشیمن مشتری از زمین بالاتر و بصورت سکویی در عرض یکی دو متر بود که دور تا دور قهوهخانه بالا آمده بود که بر روی آن فرش گسترده مشتریان روی قالیچه، نمد، حصیرهای آن مینشستند، و از اینرو هم قهوهچی مسلط بکار بود که میتوانست براحتی چای بمشتری برساند و هم میدانی خالی از معارض در وسط قهوهخانه برای نقال که میتوانست در وسط گود آن عرض اندام کرده صحنهی بیمزاحم آنرا جولانگه تاخت و تاز خود ساخته بسخنرانی و هنرنمایی بپردازد، تا بعد که ریخت و رؤیت آن عوض شده سکوها کنده و نیمکت و عسلی جایگزین آن گردید.
ضمنا کار نقالی نه منحصر بآن بود که داستانی برای مردم گفته سر آنها را گرم و راست و دروغی سر هم کرده وقتی از آنان تلف بکند، بلکه مجلس نقل، محفل درس و اطلاعات عملی و تجربی زندگی بود که هر کس را بفراخور فهم و شعور چیزی میرسانید، علاوه بر بینش اجتماعی و خصوصیاتی که باید نقال داشته در موقع سخن بکار ببرد، باین معنی که اولا در گفتن نقل در هر قهوهخانه ابتدا باید صورت مجلس را در نظر گرفته جنبه و دانش مستمعان را ملاحظه کرده در سخن گفتن مطالبی در خور فهم آنان ارائه نماید، یعنی نقل و مطلب قهوهخانه یوزباشی شاهآباد را همطراز نقل و گفتار قهوهخانه علی پلوی باغ فردوس عرضه ننماید و سخن آنجا را برای اینجا نیاورد که در اولی جمعی سخنشناس شعردان و نکتهسنج فراهم میآیند و در دومی مشتی مردم عامی امی که باید دهان شیرین کنک برایشان بیاورد، علاوه بر مختصات زمان کار که چگونه با حرکات و تغییر لحن و بمناسبت خم و راست شدن و کف بر کف کوبیدن و چهره محزون و مشعوف نمودن مردم را مجذوب و میدان عمل را برایشان مجسم نماید، و این بود که گاهی بصورت قهرمان جنگیای قهار درآمده که عصا را مشابه شمشیر یا عمود بسر حریف فرو میآورد و زمانی عیاری نیزه باز میگردید که عصا را نیزهوار بسینه خصم حوالت مینمود و گاهی چون یلی شیر مست با حریف سرشاخ شده، دستی بزیر دبرودستی بکمربندش گرفته با رجزی بلندش کرده بر زمینش میکوبید، و همین هنرهای نمایشی او هم بود که بینندهی شنونده عین وقایع را زنده و آماده مجسم دیده صدای احسنت، آفرین برمیآورد.
وقتی عاشقی دلباخته گردیده چنان سوز و گدازی براه انداخته اشعاری میخواند که آتش به جگر مینشاند و وقتی بصورت معشوقی رنج کشیده درآمده، آه و افسوس سر داده،
ص: 154
آنچنان حزن و غم و اندوهی میبارید که سرشک از دیدهها سرازیر میگردانید، مخصوصا در داستانهای زبدهی شاهنامه مانند داستان عشق زال و رودابه و داستان سیاوش و فرنگیس و بیژن و منیژه و داستانهای رزمی رستم و اسفندیار و رستم و اشکبوس و رستم و برزگر و هفتخوان دیو سفید و رستم و افراسیاب و در آخر رستم و سهراب که در اینها هنر نقال نمایان میگردید، و داستان آخر آن یعنی داستان رستم و سهراب که بیش از یک سال مردم را بانتظار لیالی آن شبهای (سهرابکشی) اش میگفتند نگاهداشته به روزشماری میکشید.
سهراب کشی
در این شبها یعنی شبهای سهرابکشی که گاهی داستان آن تا یکهفته طول میکشید قهوهخانه را زینت کرده، قالیچه و پرده کوبیده، از هر گونه عکس و پرده و شمایل، از صحنههای این نبرد زده، سپر و نیزه و خنجر و شمشیر و گرز و ششپر به در و دیوار آویخته، شخصیتهای ارزنده را دعوت میکردند و در این داستان نیز بود که زحمت چندین ماههی نقال بثمر رسیده وجوه قابل توجهی که با آن میتوانست بدهکاریها و گرفتاریهای خود را رفع و رجوع کند بدست میآورد و تنها در این داستان بود که هیچ طومار و حشو و زائدی بکار نیامده فقط خود اشعار شاهنامه و متن آن خوانده میشد و همین بود که بیش از هر حاشیه قلوب شنوندگان مسحور مینمود!
ماجرائی که خنجر پدر پهلوی پسر میشکافد و چون پسر میگوید اگر پدرم میشناختی جرئت چنین جسارت نمیکردی و نام پدر بزبان آورده که رستم با شنیدن نام خود بر خویش لرزیده، خاصه زمانی که طبق رسم غارت حریف مغلوب جامههایش بیرون کشیده چشمش به بازوبند خودش که به مادر سهراب به رسم یادبود و اینکه اگر حملش پسر بود به بازویش ببندد
ص: 155
میخورد آتش از درونش برخاسته، اگر هم تا آنزمان تجاهل به شناختن سهراب مینموده دیگر قادر به خودداری نبوده، یقه چاکزده، ریش کنده، صورت خراشیده که دیگر کار از کار گذشته تنها آن میماند که بسوی کیکاووس که تقاربی با هم داشته بودهاند رفته طلب نوشدارو برای شفای پسرش بکند، که او نیز امتناع نموده، ناامیدانه بسوی پسر بازگشته سر او بدامن گرفته مویه سر میدهد و در حالی که خود را معرفی نموده و سهراب میگوید سپاس خدا را که نمردم تا دیدهام به جمال پدرم روشن گردید. دیده بهم میبندد و در اینجاست که قهوهخانه یکپارچه شور و ولا و زاری و آه گردیده، در این هنگام هم بوده که کیکاووس از کردهاش پشیمان شده نوشدارو را به وسیله پیکی تیزپا روانه مینماید که نوشداروی پس از مرگ میشود.
از داستانهای پولساز دیگر، داستانهای عشقی و رزمی سابق الذکر یکی هم داستان زال و رودابه بود که نهایت عشقآفرینی در آن بمنصّه ظهور رسیده، نقال آنچه از دلبری و دلدادگی و عشق و جنون و راز و نیاز و شعر و غزل از پیر استاد داشت، از دیک به چمچه میآورد، تا کمکم که زال را به پشت دیوار قصر رودابه که در آن محصور بود آورده رودابه به جهت دستگیری یار طرّهی گیسوان از زیر نیمتاج کلاه رها کرده بطرف زال میافکند و زال آنرا کمندوار گرفته خود را در بام قصر به رودابه میرساند و نقال باین اشعار مترنم میگردید:
پریروی گفت و سپهبد شنودز سر موی گلنار بگشود زود
کمندی گشاد او ز سرو بلندکس از مشک اینسان نپیچد کمند
خم اندر خم و مار بر مار بودبر این عنبرین تار بر تار بود
فرو هشت گیسو از آن کنگرهکه یازید و شد تا به بن یکسره
پس از باره رودابه آواز دادکه ای پهلوان بچهی گردزاد
کنون زود بر تاز و برکش میانبر شیر بگشای و چنگ کیان
بگیر این سر گیسو از یکسویمکه بهر تو باید همی گیسویم
بسی پروریدم من این تار راکه تا دستگیری کند یار را
همچنین در مقابل این کام، داستان عشق ناکام به فرجام بیژن و منیژه بود که در آن نقال نیز باید غایت حزن و حرمان یک عاشق دلسوخته و معشوقهی ستمکشیده را بثمر برساند، تا آنجا که سنگدلترین شنونده و بیتفاوتترین آحاد را بمویه کشیده بگریاند «منیژه دختر
ص: 156
افراسیاب بوده که بعشق جوانی از سپاه دشمن بنام بیژن گرفتار میشود و مورد غضب و خشم پدر قرار گرفته خودش مطرود و منفور و معشوقش در قعر چاه محبوس میگردد» و این از اشعاری بود که از این شور و دلدادگی و تیرهبختی دهان به دهان و سینه بسینه میگردید.
منیژه منم دخت افراسیاببرهنه ندیده تنم آفتاب
برای یکی بیژن شور بختفتادم ز تاج و فتادم ز تخت
از این زارتر چون بود روزگارسرآمد مگر بر من این کردگار؟!
داستانهای هر کدام یکی دو ماهی چاشنی داستانها و مطالب کمهیجان میشد تا کتاب شاهنامه بپایان میرسید، با عبرت و تنبیهی که از هر یک برای شنونده حاصل میگردید، اگر چه از خود شاهنامه هنوز مقداری باقی مانده که از جهت برودت و نداشتن تحریک و هیجان و مخصوصا پراکندگی احوال ایرانیان و اضمحلال و خاتمه کار سلاطین آن و غلبه اعراب بود مورد سخن قرار نمیگرفت و شاهنامهای را که میگفتند (آخرش خوش است) تا همانجا بود که افراسیاب از جنگ ایرانیان گریخته آواره بیابانها میگردید، در این حالت که زین و برگ اسب تلف شدهاش را که قیمتی بود به دوش میکشید و زبان حالش بود: چنین است رسم سرای درشت- گهی پشت بر زین و گه زین به پشت! و در آخر بغاری پناهنده میشود که غارنشین آن وی را شناخته با قدرت جادو یا قوت عبادت با همه ضعف قوا و ناتوانی با ریسمانی دستهای افراسیاب را بسته او را با خود کشیده حضور پادشاه ایران میآورد، همراه این جلب توجه از شنوندگان که در برگشتن بخت، کسی همچون افراسیاب با همه نیرو و توان از ریسمان سست پیر منحنیای خلاص نمییابد و در نتیجه گرفتار تیغ کیخسرو گردیده طومار زندگیش نوردیده میشود. در اینجا بود که دور نقل شاهنامه از این نقال بآخر رسیده که باید (پاچال) عوض کرده بقهوهخانه دیگر برود و نقالی دیگر با طرز سخن و طومارهائی دیگر جانشین او گردیده شاهنامه را از سر شروع بکند. و این اشعاری بود که در شب آخر قصهی شاهنامه انشاء میگردید:
چنین است رسم سرای سپنجممانی در او جاودانی، مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگنه جنگآوران زیر خفتان و ترگ
ص: 157 اگر شاه باشیم و گر زار دشتنهالین ز خاکست و بالین ز خشت
بشادی نشین و همه کام جویاگر کام دل یافتی نامجوی
اگر عمر باشد هزار و دویستبجز خاک تیره ترا جای نیست
اجازه مرشد- لنگ بندان
نقالی مانند همه کارها مقدماتی داشت که اول سواد و کتابخوانی و شعردانی زیاد و دیگر استعداد کار لازمهاش میآمد و بعد از همه سرسپردگی به استادی کامل که کلمه کلمه سخن از دهان او گرفته در سینه بسپارد و پشتکاری خستگیناپذیر که در تمام مجالس نقل استاد حضور داشته، پیچ و خمها و رمز و رموز کار را از او فرا بگیرد و پس آن دریافت اجازه از استاد که در مجالس کممایه و خصوصی و قهوهخانههای خلوت پرتافتاده تمرین نماید، تا نوبت به اجازهنامه رسمی از وی رسیده، شب (شیلان کشان) به پیش آمده، مهمانی جوازکار راه انداخته استاد در حضور جمع اساتید کلاه ترک بر سرش نهاده، تعلیمی مرشدی بدستش داده، اعتراف بکفایت و قابلیش نموده، یکی از پاچالهای خود را در اختیارش بگذارد.
این شرایط بکار نقالی مخصوص نمیشد که عامل هر حرفه تا قبل از اجازهی استاد بموقعیت استادی نرسیده نام استاد نمیگرفت، چنانچه در نانواخانه که آتشانداز بدون مهمانی و (لنگبندان) به نان درآری نمیرسید و ناندرآر بدون اجازهی شاطر و لنگبندان او شاطر شناخته نمیشد و همچنین کارگر کته (پستائی بگیر) که بدون لنگبندان صاحب دکان یعنی استاد دکان به خمیرگیری یعنی خلیفهگی نمیرسید، و بهمین صورت کارگران کفاشخانه که بدون مهمانی اسمگذاران، پادو به بخیهکشی و بخیهکش به پیشکاری نمیرسید، الی آخر که شاگرد بنّا به بنّائی و بنّا به معماری و بهمین ترتیب قندگیر قهوهخانه که بدون لنگبندان به چای بدهی و چای بدهی به خلیفهگی یعنی سرچاقکنی که «شغل پیری شاگرد قهوهچیها
ص: 158
بود» دست نمییافت و هر کار و هر شغل بهمین طریق، و لنگبندان نیز چنین بود که کارگر منظور پس از احراز موقعیت ضیافتی ترتیب داده استاد و بزرگترها را دعوت کرده، استاد پس از استماع مطالب بزرگتر مجلس که از وی درخواست اجازهی آن مقام برای فرد معلوم مینمود برخاسته او را وسط جمع برپا داشته پیشانی او را میبوسید و لنگ نوی را با دست خود بکمرش بسته، اگر روز بود پس از صرف ناهار او را پیش انداخته به اتفاق حضار بسر کار جدید و موقعیت تازه آورده میگمارد و اگر شب بود همگی در خانهاش مانده این عمل در صبح انجام میگرفت.
شعرخوانی- مشاعره
یکی دیگر از سرگرمیهای مردم در قهوهخانه شعرسازی و شعرخوانی بود که شعرا و متشاعران اشعار و ساختههای خود را در آنجا برای هم میخواندند، چه آنجا بهترین مکانی بود که میتوانستند نظرخواهی و بحث و جدل درباره آن داشته به اصلاح و بهتر ساختن آن بپردازند و دیگر (مشاعره) که شعردانان و حافظان اشعار در آن گرد آمده، مردم نیز بهوای آنان فراهم گردیده بر سر شعرخوانان مورد نظر خود، سر چای و شربت و فالوده شرطبندی میکردند، و این چنان بود که یکی شعری یا بیتی میخواند که حرف آخر مصراع او را حریفش باید در مطلع شعر خود بیاورد و یا غزل و قصیدهای را در موضوعی کسی خوانده طرفش عین همان موضوع را در همان وزن و قافیه روی دستش بخواند و صورتهای دیگر که باعث سرگرمی و اطلاعات عمومی فوقالعاده میگردید.
نوع دیگری شعرخوانی بود که با رسمیت کامل اجرا میشد و آن نیز چنان بود که دو تن هر یک تبرزینی بدست گرفته، کلاه درویشی بلندی که اینها یعنی کلاه و تبرزین از طرف صاحب قهوهخانه فراهم میشد بسر نهاده مقابل هم به تبادل شعر و غزل بپردازند، که غالبا این
ص: 159
اشعار نیز باید از گفتههای ناشنیده و شعرای ناشناخته بوده باشد و این عمل همچنان ادامه مییافت تا یکی از طرفین تبرزین خود را که روی زانوان نهاده دو طرفش را با دو دست گرفته بود جلو پا بر زمین گذارد و این نشانه آن بود که در مقابل حریف مغلوب شده دیگر در چنتهاش چیزی نمیباشد. در این نیز شرطبندیهائی میشد که بخرج طرفداران بازنده، چای یا هر چیز دیگر که شرط شده بود بمجلس میآمد. تفریحی سالم دلنشین که تا روزها نشخوار مجلسیان میگردید.
دیگر شعرخوانی و آوازخوانی در قهوهخانه بود که چون کسی وارد قهوهخانه میگردید که سمت پیشکسوتی در شعردانی و آوازخوانی داشت و یا در غزلخوانی که نوعی دستگاه موسیقی مخصوص بخود تهرانیها (بیات تهران) مورد توجه بود، قهوهچی پس از سلام و تعارف و ادای احترام و پذیرائی تبرزینی را دو دستی گرفته و آورده بود خم شده جلوی زانوانش میگذاشت و این علامت آن بود که استدعای خواندن شعر تازه و یا آواز و غزلی از او کرده است که او هم تبرزین را برداشته دسته آنرا بوسیده بدست میگرفت شروع بخواندن مینمود، و به تشویق و سپاس او هم با هر دهن، (ناز نطقت- ناز نفست) ی بود که در فضا طنین انداخته مجلس را زیاده حال و سرور میبخشید.
این غزلخوانی یا بیات تهرانخوانی از حنجره بعضی غزلخوانان تا آن حد دلنشین و جاذب بود که هر دلی را لرزانده واقعا هوش از سر میربود و کمتر شنوندهای بود که بتواند با شنیدن یکی دو دهن آن ضبط خود نموده اشک بیاختیاریاش جاری نگردیده حفظ خویش بکند.
آوازی بود حزین و بس دلنشین، بدون حاجت بهیچ پیرایه از ساز و آلات موسیقی، در دستگاه و مقامی مخصوص، بیگانه از تمام مقامات موسیقی علمی کلاسیک، اما آهنگی که هر پردهاش پرده در هر صبر و قرار میگردید. صوتی که نگارنده از جوانی ببعد و پس از غزلخوانان معروف مانند ابراهیم غزلخوان بچه میدان کاهفروشها و غلام زرگر بچه صابونپزخانه و اصغر گلدهن بچه سقاخانه آئینه از کسی نشنید، مگر اخیرا که یکی دو تن در همان گرده کارهائی ارائه کردند که در تلویزیون نشان داده شدند و دیگر از قاتلی قسی بنام
ص: 160
هوشنگ امینی که کشته شده بدار آویخته شد شنید که شب اعدامش خواند و از رادیو شنیده شد، همان غزلخوانی و صدا که وسیله آن جوانان را بصحراها و بیابانها کشیده سر به نیستشان میکرد!
سخنوری
اشاره
و اما سخنوری از مراسم بسیار جالب دیگر بود که بر همه اینها از نقل و مشاعره و شعرخوانی ممتاز میگردید. تفریح سالمی که از آن یک دنیا دانش و بینش و تجربه و علم و اطلاع بدست میآمد، افسوس و هزار افسوس که دیگر اثری از آن بر جای نمانده است، و آن نیز مجلس مشاعره یا بهتر بگوئیم محفل مبارزه دانشی بود که دو نفر با هم به مجادله شعر و غزل میپرداختند، تا کدامیک غالب و کدام نفر مغلوب گردیده طرفداران خود را سرافراز یا سرافکنده نمایند، که از نظر اهمیت موضوع و شیوائی احوال بتفصیل کامل آن میپردازم.
این مجالس باین صورت تشکیل میگردید که قهوهخانهداری که باید قهوهخانهاش هم بصورت خاصی بوده، یعنی محلی سرپوشیده و با تناسب و ضمنا جادار باشد آنرا در یکی از ماههای پائیز یا زمستان، یا ماه رمضان که این ماه معمولا بر سایر اوقات تفوق میگرفت، برای سخنوری آماده کرده، سخنوری را که از مشتریان قهوهخانه یا از اهالی محل، یا سرشناسی مورد توجه در سخنوری بود دعوت کرده و خود به تزیین قهوهخانه و بستن (سردم) بپردازد که ابتدا از سخنور و بعد از سردم شروع میکنیم.
ص: 161
سخنور مردی بود شعردان و شعرشناس و گاهی شاعر، با حافظه و ضابطه قوی که باید چندین هزار شعر در احوال و زمینههای مختلف از شعرای آشنا و گمنام بیاد داشته باشد، همراه حضور ذهن و تسلطی قوی که بتواند هر شعر را در جای خود و بمناسبت خود بیاورد.
زحمت کشیده و دود چراغخوردهای که باید سالها سر در دواوین شعرا کرده، هر شعر پسندیده را بخاطر سپرده در صورت بیسوادی از این و آن کشیده از بر نموده برای وقت معین در صندوقه سینه ذخیره نماید.
(سردم) نیز محلی شاخص از قهوهخانه بود که (سخنور) در آن جلوس کرده با حریفی مثل خود بسخنوری میپرداخت که وی را هم (سردمدار) میگفتند و آن عالیترین و جالبترین نقطه قهوهخانه، مقابل در و مشرف بهمه محوطه قهوهخانه بود که پس از زینت در اختیار سردمدار قرار میگرفت.
آرایش قهوهخانه نیز ضمیمه زینت سردم بود که در و دیوار و جرز و ستونها و طاقنماهایش را قالیچههای جوراجور از مستطیل و لچکی و پردههای نقشدار و عکس و آئینههای بسیار کوبیده، چلچراغها میآویختند و شاهنشین قهوهخانه را که نقطه سردم بود با بهترین فرشها مفروش ساخته، دیوارش را وصلههای درویشی مانند پوست تخت و تبرزین و کشکول و بوق و منتشاء و تاج و ردا کوبیده، دهها اشیاء دیگر مانند
ص: 162
عکس و شمایل ائمه و پنج تن و علی و محمد (ص) و تصاویر دراویش و قلندران و سخنوران نامی و لاله و سه شاخه و تک پایه و مانند آن نصب کرده، تخت چوبی بزرگی نهاده بالایش را قالی اعلا گسترده، برای یک نفر صندلی و عسلی نهاده، سخنور که لباس درویشی پوشیده، نشانههای درویشی را بسر و بر آراسته بود بر زبر تخت رفته سردم را در اختیار میگرفت.
از سوی دیگر سخنور مقابل را که از محله یا گذر دیگر برای مبارزه دعوت کرده بودند یا خود داوطلب شده بود مریدانش لباس مرتب درویشی پوشانیده با سلام و صلوات و شمع و چراغ و لاله و فانوس و منقل اسفند که گله به گله جلوش دود کرده صلوات فرستاده (بر منکر علی لعنت) میگفتند، بقهوهخانه رسانده، از قهوهخانه بزرگان جمع و قهوهچی باستقبالش شتافته، اسفند جلوش در آتش ریخته، گوسفند جلو پایش سر بریده با عزت تمام واردش میکردند و در اینجا بود که دو حریف روبروی هم قرار گرفته، از همین زمان نیز بود که داد و ستد سخن و سخنوری شروع و آنچه که باید میانشان ردوبدل شود مبادله میگردید، باین ترتیب:
بمحض ورود سخنور مهمان به قهوهخانه سخنور سردمدار باحترام او از جای برخاسته تبرزین خود را بر دوش گذارده، مؤدب جلو او برپا میایستاد و سخنور مهمان با این کلمات یا شبیه این اذن ورود میطلبید:
ص: 163 ای فروغ چهرماه از روی رخشان شماآبروی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمدهباز گردد یا درآید چیست فرمان شما؟.
و سخنور سردمدار با این ابیات باو جوابگو میگردید:
رواق منظر چشم من آشیانه توستکرم نما و فرود آ که خانه خانه توست؛
و باین ترتیب سخنور مهمان استقبال گردیده وارد میشد و مقابل سردمدار پشت میز خود بر روی صندلیای که برای او معلوم شده بود قرار گرفته به چپق و چای پذیرائی میشد و سخنوری، بسم الله گویان از جانب سردمدار شروع میگردید:
به بسم الله میخوانم خدا راز مشتی خاک آدم ساخت ما را
که در همین زمینه تکلیف حریف بود که جواب بیاورد و میگفت:
ز بسم الله چیزی نیست بهترنهادم تاج بسم الله بر سر
عجب تاجی است این تاج الهیبنه بر سر برو هرجا که خواهی
بعد از او سردمدار شعری در توحید میخواند که حریف باید مشابه همان پاسخ بدهد، مانند:
اول دفتر بنام ایزد داناصانع و پروردگار حیّ توانا
و این اشعار همه مقدمات امر و قواعد شروع بکار بود، تا هرجا که سردمدار صلاح بداند و از جانب حریف مطابق همان جواب داده شده حوصله مجلس پذیرش داشته باشد، تا به نعت پیغمبر (ص) و مدح علی و یازده فرزندش میرسید که گاهی این اشعار و مبادلات مدایح تا آن حد مطول میگردید که چند شب مجلس را اشغال مینمود، تا اندکاندک که سخن انحراف یافته بکلمات دیگر میرسید.
تا مطلب درباره سخنوری روشن شود که آن را چه قاعده و قانون بود و تفوق و عقبماندگی و غالبیت و مغلوبیت در او به چه صورت انجام میگرفت گفته میشود که پس از مقدمات امر که حتما اول با سلام و تعارف، همراه زبان شعر و غزل شروع میشد و حمد و ستایش پروردگار در میان میآمد که بدون آن سخنوری صورت نمیگرفت، چنین ادامه مییافت که هر قصیده یا غزل یا قطعهای را که سردمدار میخواند باید حریف او در همان مضمون یا اگر شرط شده بود در همان وزن و قافیه جوابگوئی نماید و چون جواب مناسب داده بود حق داشت که شعری او خوانده از سردمدار جواب بخواهد و همینطور دنبال شود تا یکی از آن دو (مات) شده از جواب باز بماند.
ص: 164
اشعار نیز چنین خوانده میشد که مثلا اگر خواننده شعری در ردیف (گفتم بچشم) به این مضمون:
گفت یارم خواهمت تا خر شوی گفتم بچشمبلکه از خر هم همی خرتر شوی گفتم بچشم
خوانده و از حریف در همان ردیف و قافیه جواب خواسته بود او نیز باید همان را جواب بیاورد، و بعد از آن در موضوعات مختلف و افکار جوراجور، مثلا در وصف یا احوال اسب، سگ، شتر، گاو، یا تعریف عطش، گرسنگی، کعبه، نعلینیار، هرچه و هرچه که جواب، باید در همان موضوع و مقارن و مطابق همان مطلب باشد.
همچنین این قاعده که نصف غزل یا قصیده، یا قطعه و مثنویای را یکی از دو طرف خوانده دنباله آن را از حریف طلب مینمود که باید بلافاصله خوانده تحویل نماید، و در همین موارد بود که خواننده و خواهنده اول اشعار ناشناخته باریک معانیای را بمیان آورده طرف را در مضیقه و بنبست میگذاشت که از همینجا غالبیت و مغلوبیت ظاهر شده طرف غالب به گرو کشیدن اشیائی از حریف مغلوب برمیآمد، باین صورت که چون طرفش مغلوب میگردید که غالبا هم در شبهای اول این مغلوبیت متوجه سخنور مهمان میشد حریف غالب درخواست کلاه مغلوب مینمود که آورده تسلیم بکند، که البته نه با زبان محاوره بلکه با زبان شعر، یعنی با شعری که در او کلمهی کلاه یا کلاه خواستن و لایق کلاه نبودن و مثل آن گنجیده شده باشد، مثل این بیت:
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشستکلاهداری و آئین سروری داند
و با آمدن این شعر بود که طرف مغلوب باید کلاه از سر گرفته دو دستی برده جلو سردم یا اگر سردمدار باخته بود برابر حریف بگذارد، همچنین تا به جبّه و قبا و ردا و شال و پیراهن و کفش و تنبان پا میرسید و همه در برابر سخنور غالب قرار میگرفت، تا آن حد که گاهی زیر شلوار نیز از پای حریف خارج شده، بوسیله لنگی که از طرف قهوهچی آورده شده بآن پوشیده میشد جلو طرف قرار میگرفت و این آخر دور بود که اگر طرف بازنده توانسته بود اشیاء خود را با اشعار عجیب و غریب که طرف را (بند) کند از گرو بیرون آورده بخود بپوشاند که فبها و الّا اگر حریف سابقهی خصومتی با او نداشت و دلش میخواست گرویهایش را پس میداد، یا نزد خود بنشانه افتخار بقچه کرده نگه میداشت و از این قبیل سخنوران زیاد بودند که بقچههای متعدد از سخنوران مغلوب نگاهداشته به افتخار جلو
ص: 165
سردمها ریسه میکردند!
شیرینترین احوال سخنوری حالت گرو کشیدن و عریان کردن حریف بود که گاهی بشدیدترین عقوبات میانجامید، مثل این که علاوه بر ضبط البسه و لخت مادرزاد ساختن حریف، پول چای تمام اهل قهوهخانه را هم بگردن او گذاشتن، تنبیهاتی از این قبیل را نیز برای او قائل میگردید که مثلا مانند بوزینه چوب بدستش میداد که بر پشت گذاشته رقصیده جستوخیز نماید، یا (خرسه برقص) ش ساخته یا چوب در آستینش میکرد یا مثل مترسک سر جالیز و یا یک دست و یک پا بالا وسط قهوهخانه سرپایش واداشته بهمان صورت با او سئوال و جواب کرده پاسخ میطلبید، یا او را از پر شال دستور داده به ستونی از قهوهخانه میآویخت، تا آنجا که گاهی کار به اعتراض طرفداران مغلوب و گفتگوی و مشاجره و بعضی اوقات به زدوخوردهای هولناک میرسید!
لازم بتذکر است که این مباحث و گفت و شنودها و حالات و حرکات تماما با شعر انجام میشد یعنی از ورود سخنور مهمان بقهوهخانه تا شب آخر و خاتمهی سخنوری یک کلمه خارج از زبان شعر میان دو حریف ردوبدل نمیگردید، مگر جهت تفسیر و تعریف و زمان مغلوبیت غالبیت که گاهی شوخیهائی نیز چاشنی میگردید که صورت (خارج از جلسه) را داشت و بحساب سخنوری نمیآمد و با زبان رساتر از بای بسم الله تا تای تمّت همه شعر بود و شعر و جز آن چیزی نبوده بزبان نمیآمد و بیهیچ گذشت و ملاحظه میگویم آن کس که در کتاب (یک شب در رستمآباد) ندیده و تنها بصرف شنیدن و نقل قول درباره سخنوری سخن گفته، چیز نوشته، مطالب نثر و موضوعات محاورهای و مناظرهای را در سخنوری دخالت داده است، بیربط و بیپایه و اساس گفته بدون وقوف بوده است.
این سخنوری در ابتدا بسیار باادب و نزاکت شروع میشد چنانچه گفته شد، با سلام و تعزیز و حمد و ثنا و مثل آن مقدمه میگردید و چندین شب بهمین منوال ادامه مییافت، تا آنجا که یکی از دو حریف در تنگنا قرار گیرند که باز یا طرفین مؤدب و متین و شعردان و محترم بودند که تغلبات و حملات حریف را با اشعار متین پاسخ آورده، آبرومندانه لخت و پوشیده شده محترمانه سخنوری را بآخر میرساندند و یا کمجنبه و کمچنته بودند که مجبور به اشعار ص: 166
هجو و هزل و رذل و بیانات ناشایست رکیک میشدند تا شاید باین حربه حریف را بزانو درآورند و این نیز یکی دیگر از موارد بود که کار بجاهای باریک فحش و ناسزا و دشنام خود و زن و بچه و خواهر و مادر رسیده کار از سخنوران به دخالت طرفداران و زد و خورد میکشید!
صورتی دیگری نیز در مدافعات دو حریف بود که طرف مغلوب را جواز داده میشد تا کسی را بکمک آورده، یا خواننده و سخنوری دیگر بحمایتش برخاسته بجای او سخنوری نماید و این خفیفترین احوال برای سخنور مغلوب و حامی او بود، خاصه آن زمان که هر دو نفر شکست خورده، کفش و کلاه هر دو بگرو طرف غالب درمیآمد و از آنسو بزرگترین افتخار برای سخنور فاتح که توانسته بود یکتنه با دو یا سه سخنور هماوردی نموده همه را (بند) ساخته از همه گروی بچنگ بیاورد که مخصوصا در اینگونه سخنوریها بود که هرگز بیجنگ و مخاصمه کار بآخر نرسیده، لااقل جاهلی میان یکی از سه چهار دسته پیدا میشد تا مجلس را آشفته ساخته کار را باختلال بکشاند و جهت همین شبها، یعنی شبهای (سنگ واکنی) هم بود که قهوهچی کمّملین و پیردیرها و بزرگترهای محل و محترمین چند دسته را دعوت کرده بقهوهخانه میکشاند تا جلوگیری از برخورد داشته باشند و واقعا هم وجودشان مؤثر افتاده همان بودنشان کافی بود که بیادبان دست از پا خطا ننمایند و اگر بیمزهای هم درصدد شلوغ کردن قهوهخانه و بهم زدن مجلس برآید با برآمدن صدای ایشان سر جای خود بنشینند. اینک تا تصویر سخنوری را کامل و بطور زنده نشان داده باشم صحنه یکی از این سخنوریها را نمونه میآورم:
صحنهای از یک سخنوری
سردمدار:
شکر و سپاس نعمت و منت خدای راپروردگار خلق و خداوند کبریا
دادار غیبدان و خداوند آسمانخلّاق بندهپرور و رزاق رهنما، الی آخر قصیده ...
سخنور:
ص: 167 دوشم ندا رسید ز درگاه کبریاکای بنده کبر بهتر از این عجز باریا
خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکاردانی مرا بصیر و خطای تو برملا، الی آخر ...
سردمدار:
ماه فرو مانَد از جمال محمدسرو نروید باعتدال محمد
صلوات حاضران
قدر فلک را مقام و منزلتی نیستدر نظر قدر با کمال محمد
صلوات حاضران
آینهی ذات بیمثال الهی استآینهی ذات بیمثال محمد
صلوات حاضران
سردمدار: میخواهم شعری درباره علی، شیرمردان، دست یزدان، زبان قرآن، کنندهی در خیبر، آقای قنبر، داماد پیغمبر، خوانده مجلس را معطر نمایم و مرشد با جواب آن عطر و عبیر آنرا زیادتر فرمایند:
مگو که ذات خداوند عین ذات علیستبگو صفات خدائی همه صفات علیست
ز عقل معرفتش خواستن ز بیعقلیستز عشق پرستش او کن که عقل مات علیست،
الی آخر
سخنور:
مدتی بود در سرای وجودچشم من خیره بر لقای وجود
داشتم خوش بدیدهی عبرتسیرِ بُستانِ با صفای وجود
میشکفتم چو غنچه میدیدمهر گل از باغ دلگشای وجود
که بنای وجود ربانینیست غیر از علی عمرانی ...
و این شعری بود که سخنور روی دست سردمدار آورده بود و آفرین و احسنتی بود که از حضار برآمده او را تشویق میکنند که ترجیعبند را تمام نماید و او دنبال میکند:
بستهی روی و موی جانانمفارغ از قید کفر و ایمانم
هست عمری که آن پری داردهمچو گیسوی خود پریشانم
گاه مسرورم و گهی شادانگاه خندان و گاه گریانم
گاه دیوانه و گهی عاقلگاه خاموش و گه در افغانم
ص: 168 گاه در وصلم و گهی در هجرگاه معمور و گاه ویرانم
گر تو دانی صلاح خود را باشمن که در کار خویش حیرانم
لیک شادم که در همه احوالبه علیّ ولی ثنا خوانم
باری از آنچه بایدم دانستدانم این و جز این نمیدانم
که بنای وجود ربانینیست غیر از علی عمرانی ...
و میگوید اکنون بنده هم در بحر و قافیهای غزلی میخوانم که عین آنرا جواب استدعا میکنم:
الا یا ایها الساقی تو دانی درد این دلهاکه جز می نیست درمانش ادرکأسا و ناولها
دلم پیوند ترسازادهای دارد که زُنّارشگسست از گردن شیرین شمایلها، حمایلها
غمی دارد نهان این دل، دل او نیست زان غافلکه دلها را ز صد منزل بود راهی سوی دلها
جهان کَشتی و جان کشتی نشین، جانانه کشتیبانمحبت بحر بیپایان و دل جویای ساحلها ...
تا آخر غزل که میگوید:
خوش آمد دوشم از صحبت که خوردی باده و گفتیالا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
و سردمدار جواب میدهد:
الا یا ایها الساقی ادرکأ ساو ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی نافهای کاخر صبازان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
سخنور:
بَه! این که غزل اول حافظ است و هر بچه مکتبی میتوانست جواب بدهد، اگر چیزی در چنته بود خوب بود غزلی در جواب من میخواندید که کسی نشنیده باشد، در همینجاست که سخنور میخواهد از همان ابتدا سردمدار را کنف کرده، در عصبانیت و احوال غیر متعادلش کشیده بر او پیشی بدست آورد، و اضافه میکند: بسیار خوب قبول میکنم، جواب دادی، اما جواب نبود.
سردمدار:
اگر راست میگوئید و تا این حد شعر در چنته دارید که ادعا میکنید، اشعار مشهور و معروف نباید خوانده شود، من غزلی از سعدی میخوانم شما عین آنرا از شاعری ناشناس جواب بدهید:
ص: 169 مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستیا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
بکمند سر زلفت نه من افتادم و بسکه بهر حلقهی زلف تو گرفتاری هست
الی آخر.
سخنور: آی بچشم:
مشنو ای جان که بجز دُنبه مرا یاری هستیا بجز مالش چنگال مرا کاری هست
خواستم پردهی نان از سر تمتاج کشم«تا همه خلق بدانند که زناری هست»
چه عجب کنگر اگر همنفس بریان شد«همه دانند که در صحبت گل خاری هست»
هوس رشته قطایف دل من دارد و بس«که بهر حلقه زلف تو گرفتاری هست»
بادبوئی سحر آورد ز کیپا و ببرد«آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست».
سردمدار:
عجب شیرین کاشتی مرشد! این هم که تضمین همان غزل سعدی بود، باد بگلو انداخته از ما ایراد گرفتی! خیلی خوب ما هم قبول میکنیم، اما خوب بود جواب ایراد خودتان را از غزل ما نمیگرفتی و این میرساند که تخطئه در مرام مرشد جایز میباشد؟!
و این مقدمه آن بود که طرفین یکدگر را در پیچ و تاب اندازند و هر یک با موضوع و مطلبی ناآشنا حریف را ملزم و مجاب نماید، تا آنکه، هر جلسه بر شدت پراکندهگوئی و دشوارطلبی افزوده تا کمکم که کار به مطالب و گفتگوهای تند و معارضه و ناسزا و فحاشی میرسید.
چنانچه در مقدمه گفته شد شبهای اول سخنوری با اهمیت و وزن خاص در خواندن قصاید و غزلیات بلند طولانی میگذشت و این شبهائی بود که اولا استعداد و ضبط و حافظهی خود را برخ طرف میکشاندند و دوم دست حریف را در احاطه و اطلاع بدست میآوردند و دیگر لازم بود که برای شبهای بعد که یک ماه تا چهل روز برای آن وقت گذاشته شده بود ذخیره شعر داشته خود را با اشعار کوتاه مایهسوز ننمایند، تا گفت و شنید به
ص: 170
پرسشهای بلاجواب مانده پس از یکی دو بار گذشت و صرفنظر کار به گرو گروکشی و لخت کردن طرف مغلوب رسیده، با این گونه اشعار که این ابیات نمونهای از آنهاست کلاه از سر حریف برداشته در اختیار میگرفتند.
ره طالبان عقبی کرمست و فضل و احسانتو چه از نشان مردی بجز از کلاهداری
با این بیت
پیش از این خانه صیّاد بُد از خار و خسکاین زمان خرقه پشمین و کلاه نمد است!
با این بیت که به صراحه و غیر محترمانه طلب کلاه مینمود
بدست خویش کله را ز سر بگیر و بدهوگرنه سر به درون کلاهت اندازم
و بعد از کلاه نوبت به قبا میرسد که با اینگونه اشعار مطالبه و ضبط میگردید.
این کهنه قبا بدوش تو زار زندگویا ز تو نیست هر طرف جار زند
خلعش کن و فوری بفرستش سوی ماترسم که مگر ترا به ادبار زند
و بهمین وطیره تا به شال و پیراهن و شلوار و کفش و شلوار و زیرشلوار و گاهی خود لنگ که باو پوشیده شده بود میرسید، که لخت کردن اخیر یعنی خلع لنگ و برهنهی مادرزاد نگاهداشتن سخنور نادر اتفاق میافتاد و جز در خصوص انتقامکشیهای سخت صورت نمیگرفت که تا بحافظه پیران و سالخوردگان میآمد جز در یکی دو نوبت اتفاق نیفتاده بود.
این نیز صورت سخنوری دو حریف قویپنجه است که شبی در قهوهخانهی سنگ تراشها واقع در بازار مسجد جامع میان (مرشد اسماعیل) سردمدار و حاج حسین بابا، دو سخنور نامی به انجام میرسد و چون از شبهای ماقبل آن معلوم بوده که سخنوری آنها بصورت عادی بآخر نرسیده در یکی از شبهای نزدیک برخوردی شده نیمهکاره قطع میشود و ممکن است هر شب، شب (سنگ واکنی) دو حریف باشد، عدهای قلم و دوات همراه میکردهاند که از نظر حدّت بیان، شب آخر آنرا بقلم میآورم، تا آخر که نتیجه هم به آشوب و زدوخورد و بهم خوردن قهوهخانه میرسد. فایده دیگر هم که از این یادداشت در نظر گرفته شد، اینکه نوع هجو کردن سخنور هم معلوم گشته، با آن سخنوریهای سبک نیز تصویر بشود:
حاج حسین بابا:
ص: 171
اکنون شعری درباره کلاه میخوانم اگر جواب رسید، کلاه و قبا هر دو را پیشکش میکنم «باید گفت در این وقت کلاه و قبای مرشد اسماعیل در گرو حاج حسین بابا بوده و اگر پاسخ میداده مسترد میداشته است».
زاهدی سربرهنه در شب تارگفت کای کردگار لیل و نهار
یا کلاهی ز جبّه خانه فرستیا سرم را ز ملک تن بردار
باغبانی برای دفع طیورکله افکنده بود بر اشجار
از قضا باد آن کله بفکندخورد بر فرق مردک عیار
چون نگه کرد و دید مندرس استگفت کی کردگار لیل و نهار
این کله لایق سر من نیستبر سر جبرئیل خود بگذار
مرشد اسماعیل جواب میدهد:
کلهی تحفه فرستاد بمن حضرت میرکانچنان تحفه ندیده فلک مینائی
رنگ خاکستری و پیکر آن تابوتیدهن آن دُهلی و سر آن سُرنائی
راست چون دیزی کج، واج شکسته دهنیکه پر از پشم سگ گر کندش کیپائی
هر که دید آن بسرم گفت (ببو) این چپچیه؟ترک اگر دید مرا گفت (یری قنتائی)
وان جماعت که شناسند مرا میگویندحیف آخوند شریفا که شده سودائی
بردمش تا بفروشم بجز از خنده ندادهیچکس قیمت آن یکّه دُر دریائی
دوش با این کلهم دید عزیزی از دورگفت این مسخرهسر کیست بدین رعنائی
چون به پیش آمد و دانست منم گفت عجب!که ترا کرده کلهتخته بدین رسوائی
گفتمش حضرت میر این شفقت فرمودهگفت احسنت زهی میرو زهی بینائی
تا تو باشی دگر از خَس نکنی چیز طلبتا تو باشی دگر از سَفله طلب ننمائی
هست الحق بتو این تخته کله زیبندهراستی را که تو با تخته کله میشائی
وقتی کلاه و قبای مرشد اسماعیل از گرو درمیآید میگوید خیام رباعیای که همه شنیدهاند درباره می گفته که درست معنی آن برای عوام معلوم نمیشود، آیا مرشد رباعی روشنتری میتواند در این زمینه بیاورد که مقصود خیام را روشن نماید؟ و رباعی را قرائت
ص: 172
میکند:
ایزد به بهشت وعده با ما میکردپس در دو جهان حرام می را کی کرد؟!
شخصی ز عرب ناقهِ صالح پی کردپیغمبر ما حرامِ می بر وی کرد
حاج حسین بابا:
معنی این رباعی اینست که در اوائل اسلام شرب شراب حرام نبوده و چون بعضی در آن افراط کرده، اعمال ناشایست ظاهر میساختهاند و در مستی اقامه نماز نموده ارکان آنرا کم و زیاد میکردهاند، پیغمبر آنرا حرام فرموده و از آنجا که نمیشده معلوم کند که چه کسی چه مقدار بنوشد و چه کسی را زیادتر از آن نیز جایز میباشد و قانون شامل عام میباشد، آنرا حرام عام فرموده، که خیام هم این احوال را با حالت آن کس که در زمان صالح پیغمبر شراب خورد و شتر صالح را که آزار کرده و خودمختار و از مواهب و معجزات او بود که با دعا از شکم کوه بیرون آورده بود دست و پا قطع کرده کشت تلفیق کرده رباعی مذکور را گفته است که حرام می پیغمبر برای کسانیست که اندازه ندانسته با خوردن آن تسلط بر نفس را فرو گذاشته کارهای مانند کار آن فرد قوم صالح انجام دهند و بنظر او حرام عام نمیباشد، بیخبر از این که احکام الاهی شامل عام میباشد و این هم رباعیای در این زمینه که طلبکار میباشید:
حرام کرد خداوند باده را، چو عربز خشک مغزی در باده بیادب گشتند
عجم سزد که بنالند از عرب زیراز خشک مغزی اعراب خشک لب گشتند
سپس شعرهائی درباره سگ و خوک و موش و گربه و کرگدن و اسب و الاغ مبادله میگردد که از شرح آن جهت اطاله کلام خودداری میشود و قطعات کوتاه و دوبیتی و تکبیتی پیش میآید و از این شعر که در مذمت ازدواج میباشد حاج حسین بابا شروع میکند:
شادیِ هر که کدخدای بُوَدچند روزی چو عهد گُل باشد
بعد از آن آن عزیز آزادهبنده وش در مضیق ذُل باشد
نتواند بهیچ سوی گریختگرچه داننده سُبل باشد
نیست او جز بگردنش دائماز زن و بچه بند و غل باشد
ص: 173
مرشد اسماعیل:
مرد آزاده بگیتی نکند میلِ دو کارگر که میخواهد از آفت بسلامت باشد
زن نگیرد اگرش دختر قیصر بدهندوام نستاند اگر وعده قیامت باشد
نرود بر در ارباب سخا بهر کرمگر همه حاتم طائی بسخاوت باشد،
و اضافه میکند بر رد این نظریات هم شعری هست که یک بیت آنرا میخوانم انشاء اللّه که بقیه آنرا هم بتواند مرشد حسین بابا جواب بدهد:
زن بگیرم اگرم دخترتون تاب دهندقرض بستانم اگر وعده دو ساعت باشد
حسین بابا:
دست از زن نکشم گر که بدستش آرمگرچه با زور و زر و عجز و سماجت باشد
قرض بستانم و خرج بچه و باده کنمگر همه مایه دشنام و خجالت باشد
و مثل این است که نوبت جواب خواستن من میباشد و این رباعی مشهور نیز در مکالمه شیخ و فاحشهای میباشد که مشابهش جواب میخواهم:
شیخی بزنی فاحشه گفتا مستیهر لحظه بفاسقی دگر پیوستی
گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستماما تو چنانکه مینمائی هستی؟
مرشد اسماعیل:
دی محتسبی براه دیدمدر دست گرفته چوب ارژن
مهرو زنکی گرفته میزدنظّاره بر او ز مرد و از زن
پرسید از آن میان یک از کَسکاین، چوب چرا زند بر این زن
گفت این زنکیست روسپی نامآن محتسبی است روسپی زن
پس حالا نوبت شما میباشد که جواب مرا بدهید. شاعری درباره مأمور دزدی شعری دارد که دو بیتش را من خوانده، بقیهاش را باید مرشد جواب بدهند:
در خدمتت ای صدر فلک مرتبه دزدیستکو زهر بسحر از دهن مار بدزدد
تنها نه بدزدد کفن از مردهی در گوراز کون برهنه شده شلوار بدزدد
حاج حسین بابا برای خنده: انشاء اللّه یک روز سر و کارت با بلدیه و تأمینات میافتد و میشناسیش!
و اما جواب:
ص: 174 گر حبس کنندش به یکی خانه به ناچارچون کاه ربا کاه ز دیوار بدزدد
ور سوی مزاری رود از بهر زیارتاز مرده کفن از کفن آهار بدزدد
آویختنش سخت ثوابست ولیکنترسم که رَسَن او ز سرِ دار بدزدد؛
اینک شعری خالی از معنی دارم که البته مرشد میدانند باید شعری هم همانطور بی معنی جواب بیاورند:
اگر عاقلی بخیه بر مو مزنبجز پنبه در فصل آهو مزن
بمطبخ میفکن ره کوچه رامنه در بغل آش آلوچه را
که نُقل از تحمل مربا شودز صبر آسیا سنگ حلوا شود
ز افسار زنبور و شلوار ببرقفس میتوان ساخت اما بصبر
مرشد اسماعیل:
دوش وقت صبحدم بر چرخ پالان یافتمدر میان دانه خشخاش سندان یافتم
یک کلاهی داشتم از لبلبو گمشد ز مندر میان دفتر میرزا سلیمان یافتم
اینهم یکی اضافه:
آنان که اسیر نان و آشندپالانِ خروس میتراشند
پالان خروس و گَردِ مرزهگوید زن کلعباد هرزه!
خنده حضار
مرشد اسماعیل: شعری است در دو بیت که اولش اینست:
محبتِ شهِ مردان مجو ز بیپدریکه دست غیر گرفته است پای مادر او،
و از حاج مرشد میخواهم که بیت اولش را بیاورد.
حاج حسین بابا:
شهی که بگذرد از نه سپهر اختر اواگر غلام علی نیست خاک بر سر او؛
پس معلوم میشود مرشد هم به حقیر اجازه میدهند از اینگونه سئوالات داشته باشم و شروع بخواندن این ابیات میکند:
شنیدم که در کعبه در روز عیدبپرسید درویشی از بوسعید
که سگ را چرا خلق خوانند شومگریزند از وی بهر مرز و بوم
جهت چیست پستش بخوانند خلقکه خالق به اوصافیش کرده خلق
ص: 175 بمهر و صفا و بشکر و وفاوجودی که نیکوتر از کیمیا
قناعتگر و پاسبان آمدهنگهبان مال و شبان آمده؟
آیا جناب مرشد میتوانند بگویند که ابوسعید چه جوابی به پرسنده میدهد؟
مرشد اسماعیل سکوت میکند و باز هم سکوت و میگوید اگر مرشد اجازه بدهند بجای این، شعری دیگر جواب بدهم؟
حسین بابا:
لابد شعر دیگرتان هم همان شعر، سگی پای صحرانشین گزید میخواهد باشد؟! نه جناب مرشد! من دنباله شعر خودم را میخواهم، و چون جوابی نمیرسد میگوید، بسیار خوب حالا که نمیدانید خودم جواب میدهم:
جوابش بفرمود شیخ کبیرکه این نکته نغز آسان مگیر
چو سگ را بآزار خلق است خویاز آنرو نمیباشدش آبروی
چو سگ مردم آزار شد تار بهسگ از مردمِ مردم آزار به
بتر زانکه او راست روی سگیبود آنکه او راست خوی سگی
که صدای آفرین آفرین، دمت گرم مرشد از طرفدارانش بلند شده و برای گروگیری وصلهای از مرشد اسماعیل میگوید:
اکنون کله فرست که پیش تو بیسریمبر خلعت کلاه سرت چشم بر دریم
و چون کلاه مرشد اسماعیل را ضبط میکند میگوید: حالا شعری دیگر میخوانم که امیدوارم آنرا بتوانید جواب بیاورید:
مبادا که از ما ملولیده باشیحدیث رقیبان قبولیده باشی
مگر آن زمان ایمن از غیر گردمکه در پیکر من حلولیده باشی
چو درس محبت نخواندی چه حاصلاصولیده باشی، فروعیده باشی؛
یک بیت هم در آخرش میباشد که آنرا هم برای شما گذاشتهام.
مرشد اسماعیل سر در گریبان برده فکر میکند و چون نمیداند، میگوید: شعری از این بهتر نداشتید بیاورید؟!
حاج حسین بابا: معذرت میخواهم، میگویند
به شَل گفت شخصی چه رقصی چنین کجبگفتا زمین اطاق است مُعوج
ص: 176
و بمسخره اضافه میکند: این حرف چنین نشان میدهد که شعر را قابل ندانستهاید و الّا جوابش در آستینتان بود و چون مرشد اسماعیل خفیف میشود میگوید: بسیار خوب چه بد، چه خوب شعر باید تمام بشود و آخرش اینست:
بدان طرزیا زلف خوبان بچنگتزمانی بیفتد که پولیده باشی؛
و بمتلک اضافه میکند مثل اینکه هوا سرد شده و مورمورمان میشود و باید قبای سردمدار را کنده تن خودمان بکنیم و با این شعر طلب قبا میکند:
ای قبای پادشاهی زیورِ سیمای تونیست دیگر این قبا شایستهی بالای تو
یا برون کن یا بخواری از تنت بیرون کشمتا ببینم چیست اندر این دو صورت رای تو
و قبای مرشد اسماعیل را گرفته پهلوی کلاه روی عسلی قرار میدهد و میگوید:
جناب مرشد افعال بزرگان برای کوچکترها حجت میباشد و چون حضرت عالی آقائی کردید و با یک جواب کلاه و قبای حقیر هر دو را پس فرستادید، منهم تبعیت کرده شعری در موضوع تقسیمنامه میخوانم که عین همانرا شاعری دیگر گفته که اگر مرشد آنرا محبت کرده خوانده جواب دادند منهم کلاه و قبای ایشان هر دو را مرخص میکنم:
زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن توبَد، ای برادر از من و اعلا از آن تو
این طاس خالی از من و آن کاسهای که بودپارینه پُر ز شَهد مصفا از آن تو
یا بوی ریسمان گُسِل میخکن ز منمهمیزِ کله تیزِ مُطلّا از آن تو
آن دیگِ لب شکستهی صابونپزی ز منآن چمچهی هریسه و حلوا از آن تو
آن قوچ شاخ کج که زند شاخ از آنِ منغوغای جنگِ قوچ و تماشا از آن تو
این مشت خاکِ خانه و دکان از آن مننام پدر ز زشت و ز زیبا از آن تو
مرشد اسماعیل:
خیر، غیر از اینکه شما خواندید در این زمینه شعری ندیدهام و گمان هم نمیکنم شاعری دیگر هم چیزی گفته باشد مگر خود مرشد که طبع شعر دارد چیزی در این ردیف ساخته باشد.
حسین بابا:
درست است که من خود سازندهام و طبع شعری دارم، اما اینقدر عقلم میرسد که شعری که توی دست مردم نیفتاده و چاپ نشده و فقط خودم از آن خبردار میباشم مطالبه
ص: 177
نکنم! نخیر! این دومی را هم که درخواست میکنم مال چند صد سال پیش از شاعری دیگر غیر اولی میباشد که جناب مرشد یا وقت و سوادشان یاری نکرده سر در هر کتاب و دیوان فرو ببرند، یا آنهائی که باید این شعرها را از کتابها جمع کرده برایشان بیاورند، حقوقشان نرسیده کوتاهی کردهاند! که جمعی از طرفدارانش خندیده، حامیان مرشد اسماعیل سبیل و لب بدندان میجوند و خودش اینطور ادامه میدهد:
همشیره!، خرج ماتم بابا از آن توصبر از من و تردد و غوغا از آن تو
آن قاطر چموش لگدزن از آن منآن گربهی معومعو کن زیبا از آن تو
یکهفته خرج مطرب و ساقی از آن منهفتاد ساله طاعت بابا از آن تو
این لاشه استران قطاری از آن منآن بارکش الاغ توانا از آن تو
این مالها که هشته بدنیا از آن منآن چیزها که هشته به عقبا از آن تو
از سطح خانه تا بلب بام از آن مناز بام خانه تا به ثریّا از آن تو،
که طرفدارانش صدا بلند کرده: جانمی مرشد! ناز دهنت، ناز نطقت. نمیری الهی میکنند و این شعر را برای دریافت شال مرشد اسماعیل انشاد میکند:
اکنون رسید نوبت شال کمر مراتا باشدم نصیب چه چیز دگر مرا
بگشا بدست خود ز کمر شال و دست گیرپیش آر و با ادب بنهش در حضر مرا
آماده باش تا بِکَنَم بعدش از تنتلبادهات که هست خیالش بسر مرا
تعجیل کن که حرف زیاد است و وقت کممرشد مکن معطل از این بیشتر مرا
و چون مرشد اسماعیل شال را از کمر باز کرده آورده جلو حاج حسین بابا قرار میدهد و بسردم خود برمیگردد، حاج حسین بابا در بدرقهاش میخواند:
فلک کلاه و قبائیش عاریت باشدکه اهل دانش و فهم این سخن سند داند
گهی باین دهد و گه بآن و این عجب استکه هر که را رسد آن دو از آن خود داند
ز خود بیفکن و بر عاریت مده خاطرکه عارف عاریتی را بخویش بد داند
بله جناب مرشد اسماعیل! برای چیز عاریه آدم عارف نباید دلخوری بهم برساند و از آنجا که میبینم زیاد پریشان خاطر شدهای شعری دیگر میخوانم و این دو رباعی در موضوع انعام و تشکری است که دو نفر با هم کردهاند که یکی را من میخوانم و یکی را بمرشد واگذار میکنم:
ص: 178 سیصد برهی سفید چون بیضهی بطکو را ز سیاهی نَبُوَد هیچ نُقَط
از گلهی خاصِ ما نه از جای غلطچوپان بدهد بدست دارندهی خط
اکنون مرشد اسماعیل جواب بدهد که گیرنده برهها چگونه تشکر میکند؟
مرشد اسماعیل از این جواب نیز در میماند و حاج حسین بابا میگوید:
مثل اینکه امشب مرشد میل کرده ما را از رخت و لباس نونوار نماید، که اگر اینطور است چقدر بزرگواری میفرمایند و میگوید جوابش اینست و صدا بلند میکند:
دنیا چو محیط است و کف خواجه نُقطپیوسته بِگِردِ نقطه میگردد خط
پروردهی او کِه و مِه و دون و وسطدولت ندهد خدای کس را بغلط
که باز هواخواهانش بجوش و خروش و سر و صدا و تحسین و آفرین برآمده غلغله و غوغا میکنند و او هم بمطالبهی لبادهی مرشد اسماعیل به رجزخوانی برمیآید:
بِکَن لبّاده از تن ای سخنور چون مُجاب استیبیاور پیش ما آنرا که گُنگ و بیجواب استی
چنین کَت زرد رو میبینم و اندر تب و تابتگمان دارم سِپَند استی یقین دارم کباب استی
بیاور زود و پیش مابنه لبّاده را زیراکه شب از نیمه بگذشته است و دیگر وقت خواب استی؟؛
مرشد اسماعیل میگوید:
فعلا که جناب مرشد حسین بابا بقول قماربازها خوششان گشته و جیکشان، بک نشسته است و میدان بدستشان افتاده و بقول شیخ که میگوید:
کنونت که امکان گفتار هستبگو ای برادر بلطف و خوشی
که فردا که پیک اجل در رسدبحکم ضرورت زبان درکشی
تا میتواند بگوید، اما باید بداند که این دُر فشانیهایش تا وقتی است که از این اشعار بیربط بیسر و ته حظّ و مطّ و اینطور چیزها که نه خودش میفهمد و نه دیگری از آن سر
ص: 179
درمیآورد میخواند و با حالتی عصبانی و دگرگون مترصد میماند تا چه جوابی برای مطالب آیندهی حاج حسین بابا حاضر بکند.
حاج حسین بابا:
جناب مرشد اگر شما از آنها چیزی سر در نیاوردید شرط آن نیست که کسی دیگر هم سر درنیاورده باشد و بسیار خوب اگر من زیادتر از اطلاع و دانش شما چیزهائی خواندم عذر میخواهم و از این پس شرط میکنم تا اشعارم را مطابق فهم و درک شما نمایم و شروع بخواندن موش و گربهی عبید زاکانی میکند و میگوید در این وزن و قافیه که از آن سر در میآورید جواب بیاورید و شروع بخواندن میکند:
ای خردمند عاقل و داناقصه موش و گربه برخوانا؛
تا
مست بودم اگر گهی خوردمگه فراوان خورند مستانا،
و میگوید اگر این هم هنوز برایتان ثقیل میباشد بگوئید تا بچهگانهترش را بیاورم؟! مرشد اسماعیل که خود را مغلوب میبیند و متوجه میشود حریف حسین بابا نمیشود طبق عادت متوسل به اشعار هزل و هجو و چرندیات که دستش هم در آنها بازتر بوده شده مخمس هجو حسین اسماعیل چرک را جواب میدهد باین طریق:
زاغیِ قهوهچی ... خوابیداخ تف را به ..... مالید
اوستادش ز پشت در پائیدگربه گفتا که پیش فرمائید
آروادین گُت وِرَن مسلمانا و چون در هر صورت جوابی بوده که داده بوده و مطالبهی شعر خود را با این ابیات میکند:
نه زر که نهم بدیده انگشت رجبنه زور که واکنم ز هم مشت رجب
ایکاش که بودمی جماد الثانیتا بود مرا مقام در پشت رجب
و میگوید اگر مرشد حسین بابا خیلی شعر بلدند یک رجب هم پهلوی رجب ما بگذارند.
ص: 180
حاج حسین بابا میگوید:
بهبه! حظ کردم از این جواب سخنوری! واقعا ارشاد کردی مرشد! شعری از این آبرومندتر نداشتی بخوانی؟!
مرشد اسماعیل:
مگر شعر خودت که خواندی: مست بودم اگر گهی خوردم- گه فراوان خورند مستانا، بهتر از این بود؟ جواب منهم به خمس همان شعر بود، حالا رجب ما را پاسخ داری بخوانی یا خودمان جواب بدهیم؟
حاج حسین بابا که برخلاف مرشد اسماعیل سخنوری وزین بود میگوید حقیقتش را بخواهید چند تا رجب دارم اما از بزرگترهای مجلس خجالت میکشم.
مرشد اسماعیل:
بگو بلد نیستم خلاصم بکن، چرا از این شاخه بآن شاخه میپری.
حاج حسین بابا:
حالا که اینطور است پس با اجازه بزرگتران و سروران مجلس، یک رجب جواب رجبت که لایق اهل مجلس باشد و یک رجب هم باز با اجازه بزرگترهای مجلس که همشأن خودت باشد پاسخ میدهم و با این بیت رجب اول را میخواند:
العجب ثم العجب، بین الجمادی و رجبکز آفت آشوب آن ارض و سما در تاب و تب؛
و این هم رجبی که قول دادم تقدیم خودت بکنم:
تا در عقبت نشست انگشت رجبهشتی دو سه اشرفی تو در مشت رجب
میگفت چنان که ذوقِ پیشش داریمیلت نکشیده است بر پشت رجب
که خنده شدید حضار بلند میشود و در میان غیظ و برافروختگی مرشد اسماعیل حاج حسین بابا میگوید:
اکنون که مجلس از حالت ادب و احترام خارج شده، شعری را شاعری از قول حکما درباره آنکه چگونه بعضی تا حد بینهایت دریده میشوند میخوانم تا ببینم بعد چه میشود:
حکیمان جهان گویند یک رگرهش میباشد از ... سوی دیده
در آن رگ باشد آب چشم مردمچو در ... بردی آن رگ شد دریده
کسی را گر نباشد آب در چشمیقین میدان که آن رگ شد بریده
ص: 181
و این نیست جز آنکه اگر کسی را خوبی گفتی و بدی جواب داد و متین آوردی و قبیحی گفت و از بزرگتر و پیر و استاد و معلم حیا نکرد این نیست که بقول آن شاعر رگ چشمش را فشار آورده پاره کردهاند و مقصر هم نمیباشد!
که چون مجلس را سکوتی بهت قرین آلوده به تحسین فرا میگیرد، اضافه میکند و اما در اینجا هم مقصر خود من میباشم که با هر بیادب بدرگی باید دهن بدهن بگذارم، در حالیکه این سه بیت شعر نیز همواره مطمح نظرم بوده از آن پیروی داشته دستورم بوده است:
در جهان ده چیز دشوار است پیش آگهانکز تصور کردن آن میشود دل بیحضور
ناز عاشق، زُهد فاسق، بذل ممسک، هزل رذلعشوهی محبوب بدشکل و نظر بازیِ کور
صوتِ لحن بیاصولان، بحث علم ابلهانمیهمانی بتقلید و گدائی بزور
در اینصورت باز هم اشکالی ندارد، اگر مرشد اسماعیل با این لاطائلات بخواهد سخنوری کند، ناچار لخت شده وارد میدان میشوم که گفتهاند در شهر یک چشمیها باید آدم یک چشم خود را هم بگذارد و انسان با یک دفعه دادن حیز نمیشود، اکنون مرشد! بیار آنچه داری زمردی و زور! ببینم چند مرده حلاج میباشی؟ که در اینوقت یکنفر از حامیان مرشد اسماعیل بصدا درآمده میگوید:
مرشد سخنوری لنترانی گفتن ندارد، سخنور هرچه بدهنش از زشت و زیبا آمد باید جواب بدهد و سخنوری هم که طاقت شنیدن جواب ندارد باید پشت دخل کاسبیش بنشیند که عدهای هم با او همداستان شده، حاج حسین بابا تسلیم میشود.
باید گفت که این سخنورها حقوق و مواجبی از جائی نداشتند و هر یک کسب و کاری داشته از کاسبی ارتزاق میکردند و این از امور ذوقیشان بود، چنانچه در سخنوری هم بهمان نام کاسبی مثلا عبد الله پینهدوز و شاطر ممدلی و غلامعلی بندکش و مثل آن که پیشه و هنرشان بود شناخته میشدند.
حاج حسین بابا: خیلی خوب حالا که سخنوری بعقیدهی تازه درآمدهها و دست پروردههای مرشد اسماعیل یعنی دریوری، ما هم همرنگ آنها شده همانرا دنبال میکنیم و اینک شعری است که با همان قافیه جواب میطلبم:
ماهروئی هست مهمانم شرابم ده ز لطفزان شرابم ده که پَنجَه بار بیشم دادهای
از شراب خاص خودگر آن پسر ...... شدآنچنان دان کان .... از خاص خویشم دادهای
ص: 182
مرشد اسماعیل:
آفرین بر طبع والایت که جای گُندهایبچهای شنگولکی بیپشم و ریشم دادهای
طفلکی، سیمینبری، خوشمشربی، خوشمنظرینیکبرداری، عزیزی، پُرغمیشم دادهای
گفته بودم غیری آری تا نجنبد غیرتملطف کردی طفلکی از قوم و خویشم دادهای؛
حالا برای آنکه مرشد بابا هم ناراحت نشود، اشعار سنگینتری میخوانم و آن اول یک رباعی است که دومش را جواب میخواهم:
آنشب که من و تو مست بودیم چه شدیادت هست، چون غنودیم چه شد؟
حسین بابا: بله خیلی هم خوب یادم هست امّا تو:
خود را بکُشی اگر ز مردم شنویکانشب که من و تو مست بودیم چه شد!
که اهل قهوهخانه یک جا زیر خنده میزنند و حمله و دفاع طرفین شدیدتر میشود و سخن بمراحل زنندهتر میکشد.
حسین بابا: اکنون من هم بیت مقدم یک دو بیتی را میخواهم و از مرشد اسماعیل میخواهم جواب بدهد:
شاعر میگوید:
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیرباغ طربت به سبزه آراسته گیر،
حالا اگر گفتی بیت مؤخرش چگونه تمام میشود.
مرشد اسماعیل:
ایدل بکام خویش جهان را تو دیده گیردر وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
حاج حسین بابا:
نه مرشد من بیت دوم رباعی خودم را خواستم نگفتم شعری که معنی فقر و قناعت و بیاعتنائی به دنیا داشته باشد جواب بدهید، گویا مرشد هنوز کلمه مقدم، مؤخر بگوششان
ص: 183
نخورده باشد، برای شما که سرت توی این حسابها میباشد اینکه چیزی نبود نتوانستی جواب بدهی، دومش اینست:
بر بوق من ارمیل نشستن کردیدیدیش اگر خفته تو برخاسته گیر
که خنده و دست زدن و بارک اللّه بارک اللّه طرفداران حاج حسین بابا قهوهخانه را از جا برمیدارد و روح مجلس عوض شده معلوم میکند کار سخنوری امشب بجاهای باریک باید کشیده شود و هر دو دسته از مریدان حسین بابا و مرشد اسماعیل خود را برای واقعهای آماده میکنند.
حسین بابا: بسیار خوب:
چو واماندی ای مرشد اندر سخنز تن پیرهن را برایم بکن
بدست مبارک باینجا بیاربتشریف در خدمت ما گذار
از آنرو ترا پیرهن از من استکه هر تن نه لایق به پیراهن است
همی پیرهن خلعت آدم استنه آنرا که از جانور هم کم است
بگشتی همه کوه و دشت و دمنیکی گرگ دیدی تو با پیرهن؟!
که باین ترتیب پیراهن و بدنبال آن کفش و شلوار مرشد اسماعیل سردمدار که این کم سابقهترین حالتی بوده که سردمدار برهنهی حریف پاسردمی شده باشد، به گرو حاج حسین بابا درمیآید و او را با این اشعار که قاعده کار بوده، وقتی سردمدار لخت پا سردمی شود باید سردم را بحریف بسپارد پائین کشیده، خود جانشین او میشود:
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنیخون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزافمگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
و چون او را پائین کشیده، خودش صاحب سردم میشود، این اشعار را به تسلا و هجو او قرائت میکند:
شیخ میگفت سگ هرزه اطاعت نکندبهرش اول مگر اندیشهی قلاده کنی
فلک انداخته را غصّه ز بیدانشی استخود بیفتی همه گر فِکرَت افتاده کنی
امشب از رو برَمَت گرچه ز سختی روراسنگ پایش بکُنی یا که ز سنباده کنی
در اینجا نوبت بمرشد اسماعیل میرسید که رشتهی سخن را بدست گرفته آبروی خود را از رهن حاج حسین بابا بیرون آورد و آنرا با این شعر هجو که از او بوده شروع میکند:
ص: 184 دیشب اندر محله غوغا بودکه یکی بیخ کوچه تنها بود
دسته دسته سویش ذکر بر دستچون بدیدم حسین بابا بود
و حاج حسین بابا جواب میدهد:
با پیامی ز نزد رب جلیلروزی آمد فرود و جبرائیل
گفت تا هست آسمان و زمین... بر ... ون مرشد اسماعیل
مرشد اسماعیل:
امشب دل من میل مربا کردهانگشت انگشت میل حلوا کرده
کردم چو تجسسِ خیالش دیدمعن خور هوس حسین بابا کرده
حسین بابا:
از واقعهای ترا خبر خواهم کردوانرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
هر بچه ترا بُوَد ز رو خواهم ...هر زن که بباشدت ... خواهم کرد
که یکباره میان حامیان مرشد اسماعیل که چرا باید حسین بابا در میان پانصد نفر جمعیت اسم زن و بچه بیاورد و طرفداران حسین بابا که میخواست مرشد اسماعیل جلو زبانش را بگیرد تا تودهنی نخورد برخورد میشود و غلغله شده غوغاها برخاسته، رگهای گردنها به تعصب زمخت و صداها به دشنام به یکدگر کلفت گردیده، که اگر پیشبینی صاحب قهوهخانه نبوده، بزرگترهای دو محله را دعوت ننموده، دخالت و از طرفشان امر به سکوت و اختتام سخنوری نشده بود قهوهخانه به صحنه جنگ تبدیل و منجر به اتفاقات پیشبینی نشده میگردید؛ بهمانگونه که در سخنوریهای پایین شهر اتفاق میافتاد و سخنوریای که باید بیش از چهل شب طول بکشد شب هفتم یا هشتم تعطیل میشود.
باری چنانچه ذکرش در ابتدا گذشت از شروع سخنوری تا هنگامیکه سخنوری سخت مغلوب و بیآبرو نمیگردید کلمات زننده بمیان نمیآمد، مخصوصا در قهوهخانههای بالای شهر و این مجلسی بود که شیرینترین اشعار و عالیترین مطالب در آن مبادله میگردید، مگر بعضی قهوهخانههای پائین شهر مثل صابونپزخانه و گذر حاج غلامعلی و سر قبر آقا که بمناسبت روحیه بیادب مردم آن زیادتر اشعار هزل و هجو دادوستد میشد و مرشد اسماعیل هم یکی از همان سخنوران پائین شهر بود که پشت حریفان متعدد را با دریدگی و همینگونه هجویات بخاک رسانیده، تا آن شب کسی بر وی تفوق نگرفته بود و این برخورد با حاج
ص: 185
حسین بابا هم از آنجهت بود که هم حسین بابا خواسته بود او را سر جای خود بنشاند و هم مرشد اسماعیل مایل بود او را هم که شهرت و محبوبیت عام یافته بود بدنبال دیگران روانه نموده یکّهتاز میدان سخنوری بماند و این شگرد کار مرشد اسماعیل بوده که راه باز میکرده تا سخنور حریف بخواهد با نشان دادن خویش و قصیدههای بلند خواندن خود را خسته بکند و چون طرف خوب کوفته شده به نفس میافتاده با یک بیت یا رباعی و قطعهی هزلی او را هجو و مفتضح و مات میکرده است و تا طرف میآمده خود را جمع و جور گفتهی اول او بکند، هجو و مهمل بدتر از او میآورده، شنوندگانش هم که طالب آنگونه سخنان بوده تشویقش میکرده، با سه چهار مبارزه حریف را مغلوب و لخت مینموده و این عقدهای برای حسین بابا شده بوده که آن بیادب را ادب کرده سر جای خود بنشاند و پی فرصت میگشته تا به سردمداری مرشد اسماعیل قهوهخانه سنگتراشها (بسته) میشود و با انگشت حسین بابا او حریف مقابل معلوم میگردد و شب هفتم، هشتم بوده که کار بآنجا میرسد و از همان سخنوری هم بود که تا سالها مرشد اسماعیل را با نگاهداشتن البسهاش که در گرو خود داشته از سخنوری محروم میکند.
باید توجه دهم سخنوری را البته بطور نهمفصل از اینجانب در پیش از انقلاب نواری توسط گردانندگان برنامههای (شبانههای یکشبه) ضبط شد که اجازه پخش ندادم و لذا اگر در جائی و از کسی بصورت آورده شده دیده شنیده شد از اینجانب بوده مجاز به «احیانا چاپ و ذکر بدون اجازه آن نداشته در صورت اقدام مؤاخذه خواهد داشت».
اما با همهی احوال محفل سخنوری از شیرینترین و جالبترین مجالس بشمار میآمد که تمام طبقات را لذت بخشیده، هر کس را به فراخور فهم و ذوق خود جلب قلوب مینمود، مخصوصا که بعضی از سخنوران هم طبع شعری داشته، بمناسبت اشعاری خلق الساعه سروده بدیههگوئیهای جالب میکردند.
این کار از چند جهت نیز مفید فایده بود. اول برای قهوهچی که شرطبندیهائی میان اشخاص در هر شب شده متاع او زیادتر بفروش میرفت، علاوه بر پولهائی که بیحساب از طریق داش مشدیگری مشتریان که پول ده بیست چای را ده بیست قران و زیادتر داده از
ص: 186
خود آبروداری و از قهوهچی تشویق میکردند و برای سخنوران که از طرف قهوهچی و مریدان به نوائی رسیده صاحب کفش و کلاه و قبا و عبائی و بسا اوقات طاقشالهائی شده نونوار میگشتند، و بالاتر از اینها افتخار معنوی آن که به شهرت و عزت و آبرو رسیده، در میان جامعه سرفراز میگردیدند، اضافه بر دریافت بارک اللّه آفرینهائی که طبع خودخواه بشر را ارضا میکند و برای حاضران و مستمعان کسب اطلاعات عمومی که در هر شب سخنوری چه مطالب ندانسته که دانسته چه مسائل قابل اعتنائی که دستگیرشان میشد