مطالبی درباره شعر
اشاره
این رغبت مردم به شعر که پینهدوز و نانوایشان را تا به پایه سخنوری ارتقاء داده، مهرش همانند شیر مادر در خونشان عجین شده، عالی و دانی و خرد و کلان بدان مترنم بوده علاقه نشان میدادند نه بخاطر آن بود که با آن وقتی گذرانده عیش و طرب تکمیل بکنند، بلکه به آن خاطر که شعر ملجأ درماندگیها و پناهگاه بیپناهیها و طبیب دردها و معالج ابتلاها و فرونشاننده عقدهها و خاموشکنندهی اشتعالهایشان بوده میتوانست با زبان ملکوتی و قدرت رحمانی خود به کمکشان شتافته، اگر به بلای ستمگری مبتلا شده تسلیبخش و اگر به نامرادیای گرفتار گردیده سنگ صبور و اگر به مصیبتی دچار شده تسلیدهنده و در دردهای بیدرمان و گرفتاریهای چارهناپذیر و مشکلات دامنگیر و پریشان حالیهای دور از تدبیر چون مادری مهربان و پدری نرمزبان و دوستی آرام جان و دست غیبی چارهساز، حلّال مشکلات و مسکّن آلامشان باشد.
چگونه شعر میتوانست از جانشان جدا بوده، در عروقشان ریشه ندوانیده باشد که از لالائی مادر که میگفته: لالالای لای گُلم باشی بمونی همدمم باشی .... با شکوه شکایتهای او: لالای لای لای گل پونه بابات رفته زن بستونه ... تا تعلیمات و پندآموزیهایشان مثل:
گدا اومد در خونه، فحشش دادم بدش اومد نونش دادم خوشش اومد، تا سرگرمیها و بازیها و مطالب معمولیشان مثل: اتل مَتَل توتوله گاو حسن چه جور نه شیر داره نه پستون،
ص: 187
و اظهار ناراحتیهایشان مانند: خیر نبینی حمومی فرش قالیچهم رو بردن، فرش قالیچهم جهنم، طاس و دولوچهم را بردن، الی مبارکباد عروسی و تعزیه مرگ و مراثی پیشوایانشان همه و همه را از زبان شعر شنیده، گوشت و پوستشان از شعر ریشه گرفته بود؟!
چه کسی میتوانست در مسائل و مصائب نزدیکتر از شعر برایشان باشد که بیهیچ زحمت و منت کمکشان کرده، یاریشان داده، حکیم دردها و مرهم زخمها و مسکن آلامشان باشد، و چه کسی دستگیرتر از شعر برایشان بود که زمزمه یک بیت آن کوههای غمشان را کاهی کرده آن را نیز بباد داده راحتشان سازد. آنهمه ظلم و ستم مستمر را به که پناه میبردند و فقر و درماندگی و بیپولی و بیکاری را از که استمداد میجستند و بیماری و شکست و محرومیت و احتیاج را از که طلب یاری میکردند و جز به شعر به که میتوانستند بآنرو بیاورند؟! اگر دچار جور خلق و قهر طبیعت میشدند کدام ملجأ بود که بتوانند از او استمداد بخواهند، بجز حرف شعر که زمزمهاش کنند، مانند:
در کف شیر نر خونخوارهایغیر تسلیم و رضا کو چارهای
و با آن خود آسوده بکنند و یا اگر غم و ناشادیای داشتند چه چیز جز اینکه بگویند:
این کهن باغ که گل پهلوی خار است در اونیست یک دل که نه زان باغ فکار است در او
بهر عبرت بکشا ناف زمین چون نافهخط مشکین بتان بین که غبار است در او
و با آن همه رد و شریک غم یافته تسلیشان باشد؟ و همینطور در هر زمینه مثلا بیوفائی دوست و همدم و هرچه مثلا او که بگویند:
معدوم شد مروت و منسوخ شد وفازین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
و آنرا حکم کلی و طبیعت ساریه معلوم نموده شکوه و گله کوتاه و خود قانع نموده بدان رضا بدهند و در ناگواریها که جز حرف:
رضا به داده بده و ز جبین گره بگشاکه بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه کسی میتوانست او را آرام بکند و در عدم توفیقها، جز سخن تجربه شدهی:
به جد و جهد چو کاری نمیرود از پیشبکردگار رها کرده به مصالح خویش
چه سخن و همنشین قادر بود دل نامراد از خود رمیده شده را سر جای خود نشانیده متوجه و ملتجی به کارساز حقیقی نموده آسوده بکند، و در عشق و تب اشتیاق:
ص: 188 چند خواهی پیرهن از بهر تنتن رها کن تا نخواهی پیرهن
منصرفشان نموده آرامششان بدهد، و در واقعات ناگوار:
یوسف گمگشته باز آید بکنعان غم مخور جلوگیر غمشان باشد، و در اشتباهات:
قضا چون ز گردون فرو ریخت پرهمه عاقلان کور گردند و کر
قانعشان نموده جلوگیر تأثر و ندامتشان باشد، الی آخر و الحق هم که همین شعرها بود که از هزاران بلیه ظاهری و باطنی و طبیعی و تقدیری محافظتشان میکرد و همین شعرها بود که راه غم و اندوه را بطرفشان میبست و همین اشعار بود که با همه فقر و تنگدستی و بیسر و سامانی عمومی، که نه در سرشان کلاه و نه در پایشان کفش بود، لبی داشتند و صد خنده و وجودی بانواع نشاط آکنده، با همه بینوائی و تنگدستی پادشاهان بیجقه و سلاطین بیغصهای بودند که گوئی غم و اندوه خانه آنها را نیافته بود و با همه نیازمندی و حاجت سرمایهدارانی که از تربیت صبر و رضا و قناعت شعر گفتی گنجهای قارونی و فرعونی در اختیارشان قرار گرفته بود.
این بود که از اولین قدم شعر یاد میدادند تا آخرین قدم که کسی پا در گور مینهاد، چه هم او بود که بر دردهای بیدرمان همه جانبهشان نوش داروی جراحات و تریاق احمر جراحات معلوم و زودتر از هر طبیب و درمان و علاج شفابخش و درمانکننده شناخته شده بود. از اینرو مادر شعر یاد میداد. پدر شعر یاد میداد. معلم شعر یاد میداد. استاد، عالم، فاضل، مجتهد، واعظ، مسئلهگو، معرکهگیر، نوحهخوان، روضهخوان، تعزیهخوان، لوطی و مطرب شعر یاد میداد. خطاط شعر سرمشق میداد. سردر حمامها شعر مینوشتند. سیاهیهای (کتیبه) های تکیهها و مساجد و امامزادهها را با شعر مینوشتند. سنگ قبرها و ماده تاریخها با شعر کنده میشد. نامهها و مراسلات، اعم از تحریری و تقریری و عشقی و درخواستی و حتی رسمی با شعر نوشته میشد. کتابهای مهم با شعر نوشته میشد طب و نجوم با زبان شعر تدریس و دیگر کتب که شعر نمک کلامشان میآمد، علاوه بر خاصیت تقویت حافظه و به دل
ص: 189
نشستن مطالب و نقش بستن مسائل به ضمیر که نقش به حجر میگردید.
این جهت، مرد شعر میشناخت، زن شعر میشناخت، بچه شعر میشناخت، بزرگ و کوچک شعر میشناخت، بیسواد، باسواد، عالم، جاهل، شاه، گدا، وزیر، وکیل، لات، داش، یکهبزن، توسری بخور، درویش، مرشد، قطب، مرید، مراد، طلبه، مدرس، بقال، نقال، رمال، حمال، لوطی، مشدی، آژان، قزاق، کاسب، اداری، دارا، فقیر، شهری و دهاتی شعر میشناخت.
هر بچه مکتبی و بچه مدرسهای دهها بیت شعر در سینه داشت چون بیشتر دروسش بشعر بود و به بر کردن و حفظ کردن آن تکلیف شده بود. هر روضهخوان و واعظی صدها شعر در حافظه داشت که چاشنی سخن و نمک منبرش بود که بیآن جلوه نمینمود. کاغذ نویس یک جزوه شعر و غزل از وصل و هجران و دوری و فراق و سفر و مسافر و نزدیکی و غربت حفظ کرده بود که باید بیشتر کاغذهای مردم را با شعر مینوشت. روزنامهنویس معدن شعر بود که باید روزنامهاش را با شعر سیاه مینمود، تآترچی، تقلیدچی، مطرب همهاش شعر بود که مادهی اولیه هنرش شعر بشمار میآمد. شبیهخوان یک کتاب شعر میدانست که از بسم اللّه ابتدا، تا یا اللّه ختم سخنش همه با شعر بود که باید تعریف بکند. بنّا و نقاش و هنرمند دهها شعر و غزل میدانست که بیآن کارش پیشرفت نمینمود ، تا حمامی که حرف با مشتریاش را که اگر امانت دارد بسپارد و بقال و عطار که میخواست بگوید نسیه نمیدهیم با شعر بود که اولی بنویسد: هر که دارد امانت موجود- بسپارد بمن بوقت ورود ... و دومی که تابلو کند: ایکه در نسیهبری همچو گل خندانی- پس سبب چیست که در دادن آن گریانی، الی آخر، طواف و دستفروش و دورهگرد که هر کدام اجناس و امتعهی خود را با شعر بفروش برسانند. دوغی که داد بزند: بدو به دوغ تازه- خدا وسیله سازه ...، بلالی که بگوید:
بدو بلالت بدم- مال حلالت بدم ...
و همین آشنائی با شعر بود که بنا به اثر نرمش و انعطافپذیری ذاتی شعر، شعردان نیز نرم و انعطافپذیر و دارای خصال عرفانی میگردید، باین معنی که چون شعر میدانست اگر مأمور ظلمه بود چون شنیده یا خوانده بود: ظلم ظالم بر سر اولاد ظالم میرود، یا: ظلم ماریست
ص: 190
هرکه پروردش- اژدهائی شد و فرو بردش، کمتر ظلم میکرد یا معتدلتر ظلم میکرد و مظلوم چون شعر میدانست وقتی توسری میخورد و زورش نمیرسد، با همین شنیدن و گفتن: ارّه بر فرقم نهاد و گفت چونی گفتمش- بر سر اولاد آدم هرچه آید بگذرد، یا با: چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند، رنجش سبکتر و دردش آسانتر میگردید و مالدار چون شعر میدانست که:
اگر فقیر بزاری طلب کند چیزی- بده وگرنه ستمگر بزور بستاند، گاهی دستگیری فقیر میکرد، و فقیر اگر گرسنگی میخورد و حسرت میکشید: شب سمور گذشت و لب تنور گذشت، میتوانست آلام بخشش گردد. و بد آورده و گرفتار چون گوشش با: دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت- دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور. آشنا بود، صبور و متحمل میگردید، همچنین در برخوردهای با ناملایمان و دورنگی و دوروئی اطرافیان که میخواست از کوزه بدر رود، سرمشق زمان کودکیش که:
دوست نباید ز دوست در گله باشدمرد نباید که تنگ حوصله باشد
آرامش میساخت و اگر تنگ روزی و گنجشک روزی بود و بهر در میزد فرجی برایش پیدا نمیشد و جز از (شکم تله) ای برایش نمیرسید:
کس نتواند گرفت دامن دولت بزورکوشش بیفایداست وسمه بر ابروی کور
و یا:
خون میخورم ولیک نه جای شکایت استروزی ما ز خوان کرم این نواله بود
سرجایش نشانیده تلخی ناکامی را از او زدوده قانعش میکرد، الی آخر که همه مشکلات زندگیش با همین شعر حل و فصل و تصفیه و تسویه میگردید و همین شعر بود که مانند حشیش و تریاک نشئه جانشان بود و اگر دنیا را آب برده بود، آنها را خواب برده بود، لبی داشتند و هزار خنده، برهنه خوشحالانی که (با تن برهنه آتشبازی) میکردند و همه و همه چیز را چه زشت و چه زیبا مسخره دانسته، قهقههی نوشخند از پردههای نافشان برمیآمد و چهچههی مستانهوار میزدند و سنگباران حوادث که تا دیده بودند بر سرشان باریده بود از پایشان نینداخته، جز (پشمش بدان) کسی از آنها نمیشنید، و همین شعر هم بود که
ص: 191
حکومتش موجب بقا و راحت و امنیت و رضای خاطر و خشنودی دل و آسودگی خیال و پناهگاه بیپناهی و از میان رفتنش باعث زوال راحت و محو فرهنگ و تمدن و قومیت و ملیت معلوم شده بود.
شعرای خودساخته
صنعت شعر و شاعری نیز کلاسیک و اصولی نبود که اکثر شعرای عصر استاد سرخود بودند و سرایندگی و شاعری را پیش خود یا در قهوهخانه و مجالس شعرخوانی و سخنوری میآموختند و تنها لازمه کار ذوق اولیه بود که آنرا داشته با دنبالگیری او را تقویت بکنند، لذا از هر طبقه و صنف شاعرانی وجود داشتند که غالبا هم اشعار متین دلنشین میگفتند و بیسوادانی که شعرهای خود را در قهوهخانهها سرانداخته صله و جایزه میبردند که از آن جمله بود شاطر عباس صبوحی شاطر سنگکی که اصلا سواد نداشت و خط و ربط نمیدانست، اما اشعاری میسرود که شعرای نامی در بعضی غزلیات و ابیات آن انگشت بدهان میماندند، چنانچه غزل زیر که از زمان خاقانی تا عهد او کسی کلمه (چرخشت) را باین زیبائی حتی خود خاقانی بدین رعنائی در شعر نیاورده بود:
بر سر مژگان یار من مزن انگشتکادم عاقل به نیشتر نزند مشت
پشت مرا گر غمت شکست عجب نیستبار فراق تو کوه را شکند پشت ...
مغبچگان پای از نشاط بکوبیددختر رز میرود بحجله (چرخشت)!
نمونه غزلی دیگر:
آسمان گر ز گریبان قمر آورده بروناز گریبان تو خورشید سرآورده برون
به تماشای خط و خال و رخ چون قمرتدلم از روزنه دیده سرآورده برون
گندم خال تو ای حور بهشتی طلعتبخدا از همه عالم پدر آورده برون
منکر مُعجز شق القمرِ ختم رسُلابرویت معجز شق القمر آورده برون
که در چگونگی سرایندگی او میگفتند زیبا پسری را دل در گرو داشته که دل آرام هر روز بدکانش برای گرفتن نان میآمده و چون دیدهاش بجمال پسر آشنا میشده طبعش غلیان
ص: 192
یافته از او ابیاتی میتراویده است که همچنان بیخود و بیاراده که خمیر بپارو افکنده به پهن کردن و به تنور بردن بوده است از زبانش جاری میشده که یادداشت میکردهاند و آنگاه در فراغت به رفع نواقص و حک و اصلاحش میپرداخته است.
همچنین افراد بیشمار دیگر از قصاب و کفاش و عطار و بقال و غیره که دست در شعر داشته جزوهها و کتابها تمام میکردند و اشعارشان که در روزنامهها و هفتهنامهها چاپ میگردید، از جمله خلیفه رضای کفاش که در هفتهای یکی دو ستون هفتهنامه ادبی توفیق به اشعار او اختصاص داشت، و خلاصه لفظ و بیان و حرف و شوخی و جدی و مزاح و آواز و شاهد و بینه و حرف و حدیث و زمزمهی مردم شعر بود و شعر که انیس و حلیشان بود، چنانچه عدهای از مردم بودند که حفظ داشتن دیوان حافظ را جزء یمن و شگونها میدانستند و از آن جمله پیرمردی بود که هر شب ساعت معینی از چهار راه مخبر الدوله که محل کارش بود عبا را بسر کشیده بطرف خانهاش که پائین مسجد جامع بود میرفت و بیخبر از عالم و مافیها با خود اشعار حافظ را خوانده راه میسپرد و آنها که نیتی داشتند سر راهش ایستاده از گفتههای او که از جلوشان از زبانش جاری میگردید تفأل میزدند و بعد از قرآن در هر خانه کتاب حافظ بود که از داشتنیهای واجب بشمار میآمد و بعد از آن گلستان سعدی که هر سواددار را الزام بود که مجلدی از آنرا داشته سرلوحه زندگی نماید، از آنجا که از معتقدات نزدیک به یقینشان بود که تنها کتابی که راهنمای زندگی دنیا و سعادت آخرت هر کس میباشد گلستان سعدی میباشد.
این داستان نیز منتسب بشاطر عباس صبوحی میباشد که از جهت لطف جریان و نکته توجهانگیز آن مطلب مربوط بشعر را با آن حسن ختام میدهم:
میگفتند در یکی از روزهای سرد زمستان که شاطر عباس پشت پاروی نانپزی پای تنور بوده مرد جلنبریای وارد دکان شده خطاب به او میگوید: شاطر آقا سنهد مردیوار؟ «تو مردانگی داری، یا پیش تو مردانگی پیدا میشود» و شاطر عباس جواب میدهد دارم حرفت را بزن. میگوید پس گنه با یک نصف نان منه مهمانی میکنی که از گرسنگی و سرما مرده میریداری میشی. شاطر عباس ببالای تنورش روانه کرده یک نان و یک سیر پنیر برایش
ص: 193
فرستاده، چای شیرینی برایش خبر مینماید و مردک مشغول خوردن میشود. غذایش که تمام میشود صدا بلند کرده جلو آمده میگوید شاطر آقا چپقی دوار «چپق هم داری؟» میگوید پیدا میشود و چپقی هم چاق کرده بدستش میدهد. مردک چپق را کشیده، چایش را خورده به چرت میرود و پس از چند دقیقه ناگهان از جا جهیده بطرفش دراز شده میگوید شاطر آقا! جیندهپز خانه هاردادای؟ (جنده خانه کجاست؟) که شاطر عباس دستور میدهد با پسگردنی بیرونش اندازند و میگوید غالب مردم را مثل این بیظرفیت باید دانست که تا یک شکم سیر و یک جای گرم بخود ببینند باد بزیر شکم افتاده یا جنده و مثل آن و یا جندهبخواه میشوند!
ص: 194
بازارهای مرکزی
اشاره
از بازارهای دیگر که هنوز هم بعضی آنها با تغییراتی سر پا میباشد تکه بازار مسگرها (بازار بعد از بازار بزازها مقابل کوچه تکیه دولت) با چند دکان مسگری و (بازار زرگرها) و (بازار سرّاجها) و منشعبات آنها (بازار صحافها) که به بازار ساعتفروشها تبدیل یافته و (دالان گبرها) که گبرها در آن تجارت قماش و فاستونیجات میکردند و هر کس میخواست مطابق پولش که کلاه بسرش نرفته باشد جنس بخرد از کسبه آن که به راستی و درستی امتحان شده بودند میخرید، اگر چه بسیاری هم معامله با آنها را که کافر و مجوس و آتشپرست بودند حرام میدانستند.
دیگر بازار دوختهفروشها یا بازار سمسارها بود که اوایل دستفروشها و سمسارها در آن دکان داشتند و بعدا دوختهفروشها جانشین آن گردیدند، که از قبا سرداری، مردابگی، لباده، تنبان تا کت و شلوار و پالتو، دوخته در اختیار مشتریان میگذاشتند.
کت و شلوار، پالتوهائی که در آنها بیش از وزن و مقدار هر کدامشان آت و آشغال میگذاشتند، مخصوصا کت و پالتوهایشان را که در سرشانههایشان تا ریخت پیدا کند گونی پاره بجای (اپل) گذاشته شانههای آنها را پهن و عریض و شق و رق و سینههای آنها را برآمده میساختند، و دیگر (دالان امین الملک) که عطارهای بنکدار در آن میزیستند و الحال خرازیفروشها جانشین گردیدهاند.
ص: 195
بازار نجارها.
ص: 196
بازار چهل تن.
ص: 197
مسگرها- نقرهفروشها- زرگرها!
بازار مسگرها که قسمتی از بازار (مرغیها) ی سابق الذکر بود اگر چه قسمت اعظم دکاکین آن کمکم بصورت نقرهفروشی و دنباله آن بقیافه زرگری درآمده بود، اما از نظر کیفیت تغییری در آن بعمل نیامده، همان مسگرها بودند که طرز ساخت و ساز اشیاء خود را تغییر داده بودند، باین معنی که در سابق از مس، آفتابه لگن و طشت و بادیه میساختند و اینک همانها را گلدان و انگاره و شیرینیخوری و قاب آئینه و امثال آن نموده نازکهای آب نقره رویشان داده بجای نقره میفروختند، نقرههای صددرصد و نود و پنج درصدی ! که گاهی بهفته نرسیده و اگر زیاد دوام کرده بود دو سه ماه نشده آب نقره روی آنها رفته مس زیریشان با زشتترین رؤیت بیرون میآمد، و بعد از آن طلافروشها که همان مسها را عیار طلا کرده، از آن دستبند و سینهریز ساخته بجای طلای هیجده بیست قالب میکردند و هر روز دکاندارهای این بازارها هم بودند که با مشتریان (اره بده تیشه بگیر) داشتند و با مشتریان پس آورده کارشان به آجان و آجانکشی میرسید.
در آن زمان از صنف طلاساز و منشعبات آن که شامل نقرهفروش و جواهرساز میگردید صنفی متقلبتر و نیرنگبازتر و بیانصافتر شناخته نشده بود که شناسائی آنها منوط بآن بود تا کسی شیئی را از ایشان خریده دو سه نوبت با خود فروشنده یا در دکانهای دیگر عوض و بدل نماید که در آخر نه تنها اصل متاع اولیه خود را از دست نهاده بود، بلکه چیزی هم سرانه و (قلّقانه) ، (چراغ الله) داده بود،
دیگر فروش طلای آنها به دو نام بود که طلای زرد و طلای اشرفی میفروختند و این بسته به پسند مشتری بود که تا کدام یک را پسندیده قیمت آنرا با مزایائی که برایش میتراشند
ص: 198
بالاتر بیاورند، در حالیکه در طلای زرد نقره اضافه کرده، در اشرفی مس میزدند و هر دو با فلزی ارزانتر عیار شده بود و این همان طلاهای هشت و ده و حداکثر دوازده عیاری بود که بجای طلای هیجده تا بیست و دو بمشتری فروخته کاغذ میدادند، غیر از تقلبات باطنی در آنها امثال گوشوارههای خوشهانگوری و مارپیچی و دستبندهای ماری و گل مرواریدهای النگوها که داخل آنها را لحیم نقره و سرب پر کرده وزنشان را چند برابر میساختند.
عجیبتر از آن کاغذ و ضمانتنامه آن بود که با اسم و آدرس خود بدست مشتری داده، در صورت تقلبی و ناخالص بودن پس گرفتن آنرا قید میکردند، اما چون خریدار آنرا در حمام برده، یا میان واجبی «که از امتحانات زنها بود» خوابانده تقلبی بودنش معلوم و اگر نگین داشت غیر اصلی بودن سنگهایش مشاهده میگردید و پس میآوردند، هرچه زیادتر در بازار دنبال دکان فروشنده میگشتند، کمتر آنرا مییافتند، چه فروشنده خود کاغذ و ضمانتنامه را هم جعلی و تقلبی چاپ کرده بود، باین صورت که مثلا حاج محمد حسن با تبانی قبلی با حاج غلامرضا اسم و رسم دکان خود را نام و نشانی دکان او معلوم کرده بود و او نام و نشان حاج محمد حسن را روی خود گذاشته بود، و در این حالت بود که خریدار چون طبق وضع دکان و ریخت و رؤیت به محل خرید خود آمده بود و در کاغذ و ضمانتنامه جای دیگر معلوم شده محل دیگر را مینگریست که حواله بجای دیگر و (سنگ قلاب) شده بود دیوانه شده فریاد و فغانش بلند میگردید.
زن و طلا
طلا برای زنان نه تنها زینت و تجمل بحساب میآمد که موجب آبرو و افتخارشان میگردید، بلکه تأمین و آتیه و پساندازی برایشان شمرده میشد که سبب دلگرمی روزهای مبادایشان بود و تقویت قلوبشان مینمود «چنانچه شاید در طب قدیم و کتب خواص اشیاء هم که همراه داشتن و نگریستن طلا را موجب قوت قلب و نور چشم دانستهاند جهتش همین باشد که کار راهانداز روزهای تنگدستی و مایه امید میباشد» که از هر جا و هر گوشهکنار خرج و باج و خورد و خوراک خود زده، قناعت کرده، گرسنگی خورده طلا میخریدند، که آنرا هم
ص: 199
زرگرهای متدین عرقچین بسر از آنها گرفته مقداری مس و سرب و قلع و لحیم تحویلشان میدادند و موقع حاجت یا تعویض که مراجعه میکردند، با کسر وزن و کسر اجرت ساخت و کمی عیار چیزی هم آنها را بدهکار میکردند! از اینجهت این صنف چنان به ناراستی و عدم درستی و صداقت معلوم شده بودند که در رسالههای دینی حتی وضوئی که مسحش با تکیه به دیوار زرگر دادن کشیده شده بود باطل و نماز با آن وضو را باطل و واجب به اعاده میدانستند. و بهمین حساب بود صورت کار جواهرسازها که سنگ و شیشههای بدلی را با تبانی با هم بجای اصلی فروخته و در تعمیر و تعویض آنها هزار گونه تقلبات بکار میبردند، که کمترین آنها عوض کردن نگینهای کوچکتر با بزرگتر مشتری بود که در چند عوض و بدل مثلا نگین یک قیراطی برلیانشان تبدیل به چند قیراطی میگردید!
تا این بود که کمکم زنها از خرید طلاجات ساخته سرخورده به مسکوک اشرفی و امپریال و لیره و پنجهزاری و تومانی رو آوردند که آنها را وسیله زینت خود قرار دادند، اما در جهت کلی یعنی در جنبه مالی و دارائی و پسانداز برایشان تغییری حاصل نگردید که صنف زرگر (گربه مرتضی علی) بود که از هر طرف پرتش میکردند، چهار دست و پا پائین میآمد و از این راه بهتر میتوانستند سودمند گردیده بهره ببرند که بجز بست و بندها و گیر و قفلهائی که به سکهها داده آنها را سنگین و اجرت ساختشان را زیادتر میساختند، سکههای تقلبی نیز ضرب کرده آنها را بجای مسکوک اصل فروخته، داخل زیورآلات میزدند. مسکوکی که بطنشان مس و قلع و رویشان را با نازکهای طلا میپوشاندند، اما در هر صورت طلا برای زن دلخوشی و دلگرمی و پشتوانه و همه چیز بود که فقط با او بود که دل سنگش نرم شده بهر طرف مسوّق و بزندگانی امیدوار میگردید و از این زمان هم بود که صورت پیرایههای آنان که تا این دوران گوشواره. آویز مروارید. تخته پنجره. خوشه انگوری. زنگی. ساعتی.
ص: 200
سینهریز. نیم سینهریز. آونگ گل چراغ، که با ماه و ستارهها و گل و برگهای خود اطراف گلو و سرتاسر و یا قسمتی از سینه را میپوشانید و النگوهای ماری که بشکل مار بدور مچ دست میپیچید و ببازو میچسبید و النگو بادگیری که بشکل استوانه با شبکهها و نگینهای ریز و درشت تا نصف ساعد را میگرفت، و نوع قوطیای که بصورت قوطی کبریت با زنگولههای ریز داخل آن با حرکت دست صدای مطبوعی از آن برمیآمد، و گلسرهای زبان گنجشکی و گلمیمونی و گلسرخی و آفتابگردان که با نگینهای رنگارنگ زینت زلفانشان میگردید که بر یک طرف یا هر دو طرف سر بر مو یا چارقد نصب میکردند و گلسینههای سوسماری و شاهپرکی و زنبوری و دمجنبانک که بر طرف چپ سینه روی (یل) میزدند، جای خود را به گوشوارههای سکه و گردنبندهای (سینهری) از (دو هزاری زرد) و (پنجهزاری) و (تومانی) زرد دو سه رجه و خفتیهای اشرفی و (امپریال) سه چار ردیفه و توسینهایهای (منات) و مریمی روسی و ایطالیائی و (لیره) و مثل آن دادند که هنوز هم بدلی آنها که از پولهای نقره و پشیز آویز شده است زینتبخش سر و بر زنان روستائی و ایلنشین میباشد. اشیائی که فقط بجا و بهتر از هرچه، از قبیل
ص: 201
پارچه و کفش و جوراب و لباس و عطر و ادکلن و مثل آن مصرف داشته میتوانست دل هر سختدلی را رام گرداند و اسبابی که در هر مناسبت کارساز گردیده قابل و لایق پیشکش زن و معشوقه و نامزد و یار و محبوب میآمد.
غیر از زنها مردها نیز بطلا علاقمند بودند، یکی از جهت مالی آن و دیگر از جنبه طبی و خاصیتش که میگفتند دیدن آن سوی چشم را زیاد مینماید و مکیدن آن تقویت قلب میکند و داشتن آن تشویش خاطر را دور میسازد، چنانچه اطبا نیز خوردن محلول آنرا در امراض قلب و جگر مخلوط با دوا یا ساده تجویز میکردند. همچنین از هفت شیئیء جالی بصر مانند: آب زلال. سبزه. قرآن. ماهتاب. ملاقات عالم. روی زیبا، در آخر هم طلا بود که از دید چشم زرگرها و مشتاقان آن تجربه شده بود، اگرچه این بسته به طلا نبوده نوازشکنندهی هر عضو تقویتکننده و نیرورسان بآن عضو میباشد.
دیگر چشمتنگی و عدم گذشت مردم این صنف بود که سر و کارشان با مثقال و نخود و ماش و قیراط و ذره و کمتر از ذره بود که اقتضایش اندکبینی و لئامت مینمود در این نمونه که هرگز حتی خاک و آشغال دکانشان بیرون ریخته نمیشد مبادا ذرهای طلا یا نقره داخل آن شده باشد، که هر صبح آنرا جسته در آخر نیز در کناری دسته کرده ماه بماه به کلیمیها برای ریگشور میفروختند، از اینرو سپور بازار بزازها هم از بدبختترین سپورها بود که هرگز از آنجا که خدمتی نتوانسته بود انجام دهد و خاکی نبرده بود چیزی هم نمیتوانست عاید داشته باشد.
چون حقه و تقلب زرگرهای تهران بر همه کس آشکار و دهان بدهان گردید و کارشان بکساد انجامید و مردم جهت خرید بطرف شهرهای قم و مشهد و کربلا و نجف که کمتر تقلب در کارشان بود رو آوردند، حیلهی دیگر انگیخته فروشندهها که تا این زمان خود صاحب دکانها بودند و با ریش بلند و عرقچین و عمامه و تسبیح و داغ کردن پیشانی با مهر یا ته استکان داغ کرده و عبا و قبا مشتریان را اغفال میکردند، جا به دکاندارها و فروشندههای جوان خوش بر و روی نیکو سر زلف و لباس زنپسند سپرده خود نظارت را بعهده گرفتند، ص: 202
که حیلهای چارهساز هم درآمد و بزودی این فروشندهها توانستند مشتریان پراکنده و کسب و کار از دست رفته را باز گردانده کار را به رواج اندازند که برای خریداران هم (چه خوش بُوَد که برآید به یک کرشمه دو کار ...) بحساب میآمدند، چه زن بود و خواهش دل و او بود و ارضاء هوی و هوسهایش که با یک دستنبد به دست کردنش توسط جوانی دلپسند و لمس و مس شدن از سر انگشتان او کل وجودش راضی شده خریدار میگردید، با فایدهای دیگر که کمتر هم چانه زده، گرانتر هم خریده، کمتر ایراد گرفته، زودتر میپسندید، مخصوصا اگر فروشنده شوخ و شنگ و خوشزبان و اهل شوخیباردی هم بوده، نگاههای مشتاقانهای هم ارائه مینمود که معامله خیلی سریعتر و خوبتر و دلبخواهتر صورت میگرفت، که هنوز نیز این ابتکار برجا و کمتر فروشندهای در دکاکین زرگری میتوان یافت که دارای سن و سال بالا بوده، قیافه و بروروئی نداشته باشد. ص: 203
بازار سرّاجها
اشاره
بعد از بازار مسگرها که دیگهای بیست منه و ده منه و کوچکتر و کوچکتر را تا کماجدان پنج سیری پای جرزهای دکان میله کرده، در و دیوار دکاکین خود را با آفتابه و مشربه و لگن و طاس و دولچه و بادیه و بشقاب و سینی و مجمعه و سایر ظروف سفید کرده و سفید نکرده تا قهوهجوش و وسمهجوش زینت میکردند و بازار زرگرها که پشت شیشه جعبه آئینهها را سیم نازک برنجی کشیده، گوشواره، النگو، طوق، گردنبندها را میآویختند بازار سراجها بود که چون هنوز حرف مس و خصوصیات آن تمام نشده بقیه مطالب آنرا به اتمام رسانده به بازار سراجها میرویم تا آنزمان مردم هیچ ظرفی را مانند ظروف مس قابل اعتنا نمیدانستند که هم رافع حاجت بحساب میآمد و هم کارگزار زمان فقر و نداری بود که میتوانست بپول برسد، چنانچه مثلی داشتند که میگفتند: آفتابه و لولئین هر دو یک کار میکنند اما موقع گرو گذاشتنشان معلوم میشوند و عقیدهای که میگفتند: زن باید دختر و فرش قالی و ظرف مس باشد و ظروف دیگر را اگرچه بهترین بلورها و چینیها قابل اعتبار و پشتوانه نمیدانستند که میگفتند: شکستنی اسمش روی خودش یعنی برای شکسته شدن و چیزی که مایه (آخ) باشد قابل صرف وجه نمیباشد و در این زمینه باز داستانی از کریمخان زند داشتند که آنرا مؤید نظر خود میدیدند:
ص: 204
بازار مسگرها.
ص: 205
مال خومون بهتره
وقتی تاجری فرنگی قدحی بزرگ از چینی اعلا نزد کریمخان به هدیه میآورد که کریمخان آنرا به سردست گرفته بتماشایش میپردازد و بسیار از زیبائی و ظرافتش تعریف میکند، اما تا مردمش دل بهوس نشده راغب باینگونه اشیاء تجملی نشوند روبآورنده کرده میپرسد قیمت آن چقدر میباشد؟ و چون مثلا چهار تومان جواب میشنود آنرا بزمین میاندازد که شکسته خرد میشود و آنگاه سؤال میکند اکنون قیمت آن چقدر میباشد؟ که مخاطب میگوید هیچ و از حرکت کریمخان دچار تعجب میشود. پس از آن لنگری (بادیه بزرگ مسی) خودشان را میخواهد که برایش بیاورند و چون حاضر میکنند سردست گرفته میپرسد ارزش این چقدر میباشد؟ که پاسخ میدهد مثلا پانزده قران و آنرا نیز بزمین کوفته میپرسد اکنون چه بها دارد؟
که جواب میدهد فرقی نکرده فقط گوشهی آن قر شده که دو سه چکش بصورت اول در میآورد، پس از آن رو به آورنده نموده میگوید: مال خومون (خودمان) بهتره!
با این حساب یکی از پساندازهای هر خانهدار خریدن ظرف و ظروف مس بود اگر چه بآن حاجت نداشته باشد چه میگفتند هر وقت باشد پول میباشد و چون زیاد میشد و حاجتی بپول پدید میآمد فروخته کار راهاندازی میکردند و قالی نیز پسانداز دیگرشان که برایشان هم فرش و آبرویشان بود که از آن استفاده کرده، لذت میبردند و هم وقت حاجت میتوانستند فروخته رفع احتیاج بکنند.
دیگر همین مس بود که اعتبار و آبروی هر دختر بشمار میآمد که چون بخانه داماد میرود چند طبق مس اسباب آشپزخانه داشته باشد و دیگر همین مس که وقف و نذرها با آن بعمل آمده کنارهها و لبههای آنها بنام واقف و موقف یا کلمه (وقف) کنده شده در اختیار نذریپزان قرار میگرفت و یا نذر امامزادهها شده به انبارهای آنها سپرده میشد که بمصرف مخارج و تعمیراتشان میآمد، از جمله امامزاده داود که انبارها مس همه ساله نذرش شده آخر سال نکندههایش حمل و ببازار میرسید و کندههایش همانجا ذوب شده بصورت شمش درآمده، پول شده میان رندان برای خرج الواتی تا سال دیگر برادرانه تقسیم میگردید، که در این خصوص باز سرمایهای بود که اگر چینی و شکستنی بود چیزی از آن عاید نمیگردید!
ص: 206
بهر جهت از سه راه بازار خیاطها تا سه راه دالان امین الملک صندوقسازها دکان داشتند بازاری پررونق که هر کس و هر خانهدار را بآن بازار سروکار میافتاد. امتعه و صنایع آنها در مرتبه اول صندوق بود که آنرا در مصالح و قد و اندازه و قیمتهای مختلف ساخته جلو و عقب دکان دسته میکردند. این صندوقها بجای کمد لباس و چمدان البسه بود که در هر خانه یک تا چند تای آن زینتبخش اطاقها و جزء لوازم هر صندوقخانه میآمد و قبل از هر چیز برای هر دختر آماده بشوهر صندوق پر یا خالی او بود که باید جزو جهاز داشته باشد.
اینکه مسگرها و نقرهفروشها در جنب این بازار و بزازها و زرگر در جهت دیگر و کفاشها و دوختهفروشها و ماهوتفروشها در جبههی دیگر و خرازیفروشها و بلورفروشها در جوار آن سکنا گزیده بودند از آن جانب بود که در هر خرید مخصوصا جهازگیری اول صندوق و مجری آن بود که باید از این بازار خریداری نمایند، تا به بقیه آن که کفش و پارچه و اسباب بزک و ظرف و مس و نقره و طلا و چینی و امثال آن باشد برسد و آن یا آنها را پر کرده بکول حمال بگذارند.
صندوق، جعبهای بود از چوب و تخته بشکل مکعب مستطیل در ابعاد یک ذرع و کمتر و بیشتر در نیم ذرع و عمق چهار وجب با پایههای چهار انگشتی و رویهای از تیماج یا میشن به رنگهای سرخ یا جگری که با قلممو و رنگ سیاه نقشبندی شده برای زینت از آهن و حلبی بریده اطراف و دور در آن پیرایه شده با قیمتهای مناسب بمبلغ چهار تا پنج قران بفروش میرسید و چنانچه جهت اسناد و اوراق بهادار و برای صندوقخانههای اعیان و اشراف بود رویه آن یکسره ورقه آهن شده تسمههای مشبک کلفت در آن بکار میرفت با اسکلتی از تختههای ضخیم و جفت و بستهای محکم و سه جفتهاش تا یکی پانزده قران فروخته میشد و هر آینه برای عروس و جهاز بود روی آنرا مخمل سبز یا سرخ یا آلبالوئی کشیده تسمهکوبیهای زیباتر که روی آنرا اکلیل نقرهای یا طلائی میکردند نموده از حلبیهای بریده بر آن ماه و ستاره میانداختند. اولین خریدی بود که جهت جهازگیری برای
ص: 207
عروس میکردند.
دیگر از محصولات این بازار مجریهای اسباب بزک در ابعاد یک چارک در یک وجب و عمق چهار انگشت از رویه مخمل و چفت و گوشهکوبیهای قشنگ و تو چسبانیهائی از اطلس الوان بود که باز بکار جهاز یا زینت طاقچه میآمد و دیگر کیف مدرسه بچهها و کیفهای بغلیی جای پول و کمربند بانواع از برای فکلیها در پهنای دو انگشت تا آن داشمشدیها که در چهار تا پنج انگشت عرض و گل و میخهای ضخیم از نقره و برنج ساخته میشد و دیگر ننوی بچه و زین و برگ و رانکی اسب و دهانه افسار و جهاز چهارپایان از اسب و الاغ و قاطر و اسبهای درشکه و گاری که ساده یا با تزئینات کامل و گل و منگوله و زنگ و زنگوله ساخته میشدند و دیگر مشمع قنداقپیچ اطفال و سفره زیر پای بچه و سفرههای چرمی غذا کوچک و بزرگ جهت طبقات مختلف و همچنین مشک و راویه و خیک و قمقمههای چرمی و پیشبند پزندگان و قهوهچیها و آهنگرها و پشتبند سقاها و دلوچههای کوچک و بزرگ و تسمه و حمایل شمشیر و قمه و قداره
ص: 208
و غلاف خنجر و شمشیر و چاقو و تنکههای ورزشکاران و زانوبند و بازوبند پهلوانی و جلد دعا و حرز و جوشن انسانی و حیوانی و از این قبیل هرچه که از چرم و پوست تهیه میگردید.
پس از این بازار بود که صندوقها بکول حمالها رفته مظروف دیگر خریده شده از این بازار و آن بازار و این دکان و آن دکان پر شده خریدنیها از پارچه و کفش و چینی و بلور و غیره در آنها جایگر گشته بخانهها میرفتند.
گفتیم تعداد صندوقها برای عروس اعتبار و آبرو و مقیاس دیگر جهیزیه او بود، مخصوصا عدد آنها بود که برای بیوهزنها هرچه زیادتر بود زودتر شوهر برایشان فراهم میگردید و همین تعداد بالا بود که مایه تبلیغ دلالهها شده با گفتن عروس سه صندوق یا پنج یا هفت صندوق جهاز دارد فاصله را نزدیک و کار را زودتر جفتوجور مینمود و آنگاه همین صندوقها نیز بود که پس از ازدواج مرافعهها راه انداخته، دامادهای خام طمع مانند مشهدی جبرائیل زنجانی را که بیوهای هفت صندوقی گرفته بود متوجه ساخته معلوم مینمود که عروس شش از این صندوقها را در خانه شوهرهای پیشین پر کرده هفتمی را هم برای خانه او گذاشته است! «مشهدی جبرائیل مذکور به امید هفت صندوق عروس و اینکه روی مال بیحسابش که پیش خود اندیشیده بوده تنها خانهاش را مهر بیوهزنی میکند، اما شب، عروس عجوزهای را مینگرد که در خواب بیننده را زهره میترکاند و چون از دارائیش سؤال میکند؟
جواب میشنود: اسباب، زن گازرک ... است و. س و چادر! که ناچار مجبور بطلاق شده خانهاش را هم روی طمع مینهد.
بازار صحّافها
اشاره
دیگر بازاری شرقی غربی از سه راه بازار مسگرها به سبزه میدان «که هنوز هم سرپاست» بود
ص: 209
که صحّافها و کتابنویسها در آن میزیستند، که شغل صحّافها صحافی کتابهای تازه و تعمیر و تجلید و شیرازه کتابهای کهنه بود و کار دومی رونویسی و استنساخ از کتب، چه هنوز چنانچه باید کار چاپ سر و سامان نگرفته پا از یکی دو چاپخانه سنگی ابتدائی فراتر نگذارده بود و دیگر خطاطی که صفحات کتاب و قرآن را نوشته آماده چاپ میساختند، در واقع حروفچینی و فرمبندی که در این بازار با قلم بر روی کاغذ آمده، غلطگیری و شمارهگذاری میشد، آنگاه بر روی سنگ چاپخانه برگشته در آنجا بطریقه افست تیزآب خورده مهیای چاپ میگردید.
دیگر حاشیهبندی و سرلوحهسازی و تذهیب کتابهای خطی و کتب معتبر و طلا لاجوردکاری و حاشیهبندی خطوط ارزشمند مانند فرامین سلاطین و حکام و وزرا و دیگر تابلوسازی از خطوط عجیبه از نسخ و تعلیق و ثلث و شکسته و رقعی و جملات و ابیات بینقطه و پیوسته غیر متقاطع مانند الهمصلّعلیمحمد (الهم صل علی محمد) و مصرع:
منمستمیعش قلبلعلحبیبم
(من مست می عشق لب لعل حبیبم) و کاغذنویسیهای معتبر مانند عریضهنگاری و تظلمخواهی از بزرگان و قبالهنگاریهای نکاح اعیان و اشراف همراه تزئین و ترصیع کامل که همه در این بازار انجام میگرفت، که با روی کار آمدن چاپخانههای حروف سربی و زیاد شدن سواددار ساعتفروشها و چند نوع دیگر از کسبه جای صحافها را در بازار گرفته تا امروزه که بکلی از صورت اولیه خارج شده بازاری هردمبیل و آش شله قلمکار شده است.
اینکه بازاری باین دو صنف اختصاص یافته بود یکی از آنجهت که کتابهای قدیمی برای مردم در حکم جواهر بود که نسل بنسل از آن نگهداری میکردند، لاجرم لازم به مرمت میآمد، و دیگر خطاطی که از هنرهای والا و گرانقدر بحساب میآمد که علاوه بر رفع احتیاج مراسلات و نامهنگاری که در هر محل زیاده بر چند سواددار و قلم بدست که بتواند رفع احتیاج نماید یافت نمیشد، تا آن حد که برای خواندن یک نامه که از جائی رسیده بود باید خانه بخانه عقب سواددار بگردند، بکار هر گونه تعلیم و تعلم نیز میآمد که جمیع کتب اعم از درسی و علمی و دینی برای چاپ بوسیله همین گروه نوشته میشد، و دیگر اینکه هنوز کتب
ص: 210
دستنویس دارای مزیت و اعتبار زیادتر از کتابهای چاپی بودند و در آخر اینکه کتابهای سطح بالا که خریدار اندک داشتند و چاپشان مقرون بصرفه و صلاح نمیآمد دستنویس شده طبق سفارش و وسیله اینان آماده میگردید.
لازم بتوضیح است که غیر از کتب درسی و قرآن و کتاب دعا و تقویم کمتر کتابی بود که تیراژی قابل توجه داشته باشد، چنانچه بزرگترین رقم هر چاپ کتاب از متفرقه هفتصد مجلد بود که آخرین رقم بود و عدم اهمیت و اقبال مردم را بر آن معلوم مینمود که فروش همان نیز تا سالها طول میکشید و تعیین عدد هفتصد هم برای چاپ کتاب یمن این عدد و شگون آن بود که زودتر بفروش برود چه بحساب ابجد عدد هفتصد مساوی با عدد جملهی (من عنده ام الکتاب) از قرآن بود که هر ناشر بدان توجه مینمود.
چاپخانه
تا کلاس دوم و سوم ابتدائی من هنوز از چاپخانههای سنگی اولیه تهران که یکی باسم خود او در کوچه چاپخانه و دومی در کوچهی سرپولک بود که اولی آن تعطیل و سرپولکی آن باقیمانده کار میکرد و روزانه دو سه بار مورد بازدیدم قرار میگرفت که بیاد آن ایام و از نظر اعجاب، خوانندگان را نیز در جریان و نمایش آن مینهم:
این چاپخانهها چیزی بودند شبیه چرخ چاه در اندازه کوچکتر که کسی در پشت آن در بلندی نشسته به اعانت پاچرخ را به آنگونه که آب از چاه بکشند بگردش درآورد. این چرخ دو تختهی ضربدری () شکل بود که بهم کوبیده شده طنابی بدور آن افتاده، سر طناب از زیر صفحهی چوبیای که روی آن سنگ وزین صیقلی شدهای نصب شده بود گذشته همراه پای کارگر پشت چرخ لولا مانند خوابیده بلند میگردید، در این کیفیت که کارگر یا بهتر بگوئیم عملهی پشت چرخ با فشار پا چرخ را بگردش درمیآورد و طناب بدور چرخ میپیچید و با کشیده شدن طناب سنگ چاپ بلند شده کاغذ بر رویش میخوابید و با رها کردنش سنگ
ص: 211
بجای خود برگشته همراه آن صدای مهیبی از آن برمیآمد و باین طریق کار چاپ یک صفحه کاغذ بپایان میرسید، یعنی با دو هزار صفحه چاپ در روز تقریبا ده هزار مرتبه عمله باید به چرخ پا زده، ده هزار دفعه پرّههای چرخ که در برگشتن سنگ باید آنرا ترمز داشته باشد به کف پاهایش بخورد تا یک ورق از زیر کار بیرون بیاید، آنهم اگر به نقص و عیبی برنخورده، کاغذ در جای خود پس و پیش نشده، فشار سنگ کم و زیاد نگردیده، مرکب اندک و بسیار نخورده، عوامل و اسباب همه اتفاق صحت عمل کرده باشند.
عمل اصلی چاپ هم آن بود که مطلب را روی کاغذ با مرکب مخصوصی چسبناک نوشته یا عکس اگر بود کشیده، سنگ خاصی شبیه سنگ مرمر را که صاف و کاملا صفحه- تراش و یکنواخت شده، برای کار چاپ بود گرم کرده کاغذ نوشته شده را روی آن کشیده ملایم (نورد) میدادند و بعد از سرد شدن سنگ کاغذ را مانند عکسبرگردان بآهستگی از سنگ جدا میکردند که نقوش و خطوط بروی سنگ برگشته یعنی روی آن میچسبید و سنگ را ساعتی در تیزاب میخواباندند که با این کار اطراف نوشتهها و نقوش یعنی جاخالیهای آن خورده شده، نقوش و خطوط به رو میافتاد و آنگاه سنگ را به دستگاه بسته، وسیله نورد مرکب داده کاغذ آنرا نمزده روی آن میانداختند و وسیله دستگاه و چرخی که گفته شد و تخته یا سنگی صاف دیگر که بر روی کاغذ خوابانده میشد یک صفحه چاپ بپایان میرسید. طهران قدیم ؛ ج2 ؛ ص211
ین یکی دو چاپخانه ابتدائی بود که باید کار چاپ (ممالک محروسه ایران!) را اداره نماید و از این دستگاه یکی دو حقیرتر و ناقصتر نیز در تبریز بود که بکار چاپ کتب مرثیه و جزوههای نوحهخوانی و سینهزنی ترکی میآمد و بس، و هر آینه زیاده بر این لازم میآمد واجب مینمود تا متوسل بممالک همجوار مانند قفقاز و هندوستان و جهت کتب و اوراق معتبره مثل قرآن و اسکناس دست بدامان آلمان و انگلستان شده از آنان استعانت بجوئیم که زیادتر از همه چاپخانههای بمبئی که هم نزدیکتر و هم ارزانتر بودند کارساز میآمدند و کمتر کتابی بود که سرلوحه و آخر آن نشانی بمبئی و اسم و آدرس چاپخانههای آن شهر نداشته باشد، تا اندکاندک و بمرور که چاپخانههای دستی کوچک یک صفحهای و بزرگتر از آن و بزرگ هشت صفحه و یک فرمی شانزده صفحهای حروف سربی وارد شده کار چاپ تسهیل گردید.
ص: 212
بازار دوختهفروشها
اشاره
همچنین در جنوب بازار صحافها با فاصلهی چهل پنجاه قدم بازار دیگری بنام بازار دوختهفروشها بود که هنوز نیز بهمان نام باقی مانده، اگر چه از دوختهفروشی اثری در آن بر جا نمیباشد و فاصلهای میان بازار صحافها و دوختهفروشها ذکر شد کاروانسرای ارمنیها بود که تا قبل از آتشسوزیای که در چهارده پانزده سال پیش در آن اتفاق افتاد هنوز بصورت اولیه باقی و ساختمانی در دو طبقه به اطراف داشت که در اشغال خیاطهای بازاریدوز قرار گرفته بود و این بعد از خروج، بلکه رانده شدن ارامنه از آن بود که در آن بکسب و کارهای مختلف از جمله نجاری فرنگیسازی و کارهای ظریفه امثال آئینهسازی و چتر و عصاسازی و غیره و شرابسازی و شرابفروشی اشتغال داشتند.
اجناس دکاکین دوختهفروشها عبارت بود از انواع لباس مردانه و پسرانه و بچگانه از قبا و سرداری و لباده و مرادبگی و قبا سهچاکی در جنسهای اعلا و وسط و قباهای متقال و قدک و شلوارهای دویت و کرباس و متقال لیفهای و تکمهای تنگ و گشاد
ص: 213
دکاکین پارچهفروشی، با منسوجات وطنی مانند کرباس و متقال و کتان و امثال آن.
ص: 214
بیخشتک و خشتکدار که خشتک نوع دوم آن تا وسط پا آویزان میشد و میلههای توپ پارچههای خوب و بد از فاستونی و شال و ماهوت و (گاواردین) و (کانگا)، در رنگهای قهوهای و سیاه و آبی و قرمز و آلبالوئی و سبز برای لباسهای سفارشی قباها و مرادبگیها و سرداریهای این بازار معمولا از جهت قناعت در مزد و مصالح و بدریخت نشدن و بد نایستادن دهانه جیب داشتند، اما جیبهایش را نداشتند، که به جیب بیته ..... هایشان مثل میزدند، مگر آنها که سفارشی خواسته دستور جیب داده باشند و شلوارهایشان که تنبان نامیده میشد عموما لیفهایبندی که باز مزد و مصالحش کمتر شده بند آن مربوط بخریدار میگردید.
تا صورت یک تنبان و تنبانپوش را مجسم کرده باشم میگویم تنبان شلوارهائی در پاچههای بس گشاد و خشتکهائی بلند آویخته بود که میان پا آویزان شده، گوئی چیزی در آن افتاده هنگام راه رفتن باین سو و آن سو میافتاد و لیفهی آن مجرائی در کمر او که بندی از آن گذشته بکمر گره خورده محکم میگردید و بند تنبان تسمه یا نواری از نخ یا پشم یا ابریشم دستباف یا جولاباف سفید خود رنگ و الوان در رنگهای اصلی زنده و ابریشمیها و گرانقیمتهای آن با گل و منگولهها و شرّابههائی شبیه سر منگوله تسبیح از نخها و رشتههای طلا و نقره و آویزهای مروارید و یاقوت و زمرد یا اشرفی، پنجهزاری، تومانی زرد که از جلو تنبان بر زیر شکم گره شده آویز میگردید و در حرکت تلوتلو خورده، صدا و جلبنظر مینمود.
بند تنبانهائی که جهت پاکدامنها و عفیفها و خوددارها و نجیبها آنرا (محکم) و در بیعفتها و هرزهها، مخصوصا اگر خوب صورت سست استخوان بود آنرا (شل) میگفتند،
ص: 215
باین جمله که فلانی (بندش یا بند تنبانش شل یا سفت) میباشد، بند تنبانی که اگر در داخل شلوار رفته بود و پیدا نبود، دلیل نجابت و عفت و پاکیدامن صاحبش بود و اگر آویخته و بیرون افتاده بود نشانه آن بود که اگر پسر مزلّف شوخ و شنگ بود قابل دست آورد و ابتیاع و اگر مرد و شیکپوش، اهل عشرت و زنباز و راهنمائی که زنها میتوانند به او توجه نموده انتظار داشته باشند از نوع اعلا و رنگین زینتدار این بند تنبانها زنها را نیز بکار میآمد که با آرایشهای زیادتر و اسبابی جالبتر مثل زنگولههای کوچک طلا و نقره که بآن میآویختند شلوار و محتویات درون شلوار را جالیتر ساخته دلربائیهای فزونتر میکردند.
بند تنبان باز حرفهائی درباره عفت و پاکدامنی داشت که مثلا (بندش به حرام باز نگشته، یا بندم جز بحلال باز نشده است) و از این قبیل و همین بند بود که اگر همه اعمال شهوانی و حرام انجام شده اما او باز نشده بود، در این معنی بود که عمل خلافی انجام نشده است و اگر باز شده بود انجام و توبهی در رابطهاش شکسته شده بود، و باین خاطر بودند افرادی که بخاطر نگاهداری توبه دست به بند نزده، از طریق همان پاچههای گشاد عمل میکردند از جمله کربلائی مراد علی بنکدار که همه شب جمعههای کوچه قجرها و چاله سیلابیاش ترک نشده هنوز معتقد بود توبهاش شکسته نشده عهدش با امام رضا استوار میباشد!
البته هم که سوای آن جهت ادرار و تخلیه خود خارج از منزل که باید کنار و گوشه معابر انجام و با گذشتن یکی و رسیدن نفر دیگری تمام بشود جزء آن نبود که باید چنان پاچه شلوارهائی داشته باشند.
در هر صورت اجناس بازار دوختهفروشها البسهای بود که نخریده شکافته و نپوشیده پاره شده، مگر آنکه قبل از استفاده آنها را دو مرتبه بزیر چرخ انداخته تمام درز و چاک و سجافهای آنرا دوبارهدوز بکنند، مخصوصا از آن اطفال که هرگز بدون دوبارهدوز شدن قابل استفاده نمیگردید و شلوارهای آنها را که باید حتما خشتکهایشان را مرغک داده فراخ و تکمه جاتکمهایهایشان را که دوخت و دوز مجدد نمایند.
و اینها بود قیمت امتعه آن بازار تا پیش از پیدا شدن کت و شلوار: یک پاپوش یعنی
ص: 216
شلوار متقال مردانه تا سه عباسی ، شلوار مردانه کرباس تا دو عباسی. قبای کرباس تا یک قران. قبای متقال تا یک قران. قبای قدک تا سیشاهی. لباده فاستونی آخوندی تا چهار قران.
مرادبگی فاستونی انگلیسی تا دو ریال (دو قران و دهشاهی). سرداری ماهوت انگلیسی یکتومان، خوشدوخت و خوب با توکاری خوب تا دوازده قران. شلوار دویت تا دو ریال.
شلوار فاستونی تا چهار قران. شلوار ماهوت و گاواردین تا شش قران.
با ورود کت و شلوار و پالتو. کت و شلوار و جلیقه فاستونی نخی یکدست تا پانزده قران، فاستونی تا بیست و پنجقران. پالتو ماهوت انگلیسی تا سی و پنجقران، (داراب نخی) تا پانزده قران.
اینه د بخوری گدا بشی؟!
از کسبهی این بازار (ستّار عمو) از سرمایهداران مهم که وقتی مرد و دولت که وارثی جز چند زن صیغهای نداشت اموال و اثقال او را تصرف نمود هزار و چهار صد سکهی طلا از لیره و تومانی و منات و امپریال و بیست و دو هزار تومان پول نقره و پانصد و هفتاد قبضه اسلحهی کمری مانند (پیشتاب) و (رولول) و (نوقان و ششلول) که قاچاق آنها را هم خرید و فروش مینمود بدست آورد، بغیر از دکان و سرمایه دکان و دوخته ندوختههای انبارها و خانهها و خیاطهایش که هنوز دولت نفهمیده به اسم طلبکار دیگران غارت کرده بالا کشیدند و با همه احوال چه روزها که ناهار نخورده روز را گرسنه بشب میرسانید تا بخانه یکی از زنهایش رفته سدجوع نماید.
زنها را نیز از جهت تجارت و جنبه اقتصاد اختیار کرده بود که هم زنش بودند و هم در مقابل خرجی اندکی معادل ده، پانزده شاهی که میگرفتند کارهای دوخت و دوز کارهایش از
ص: 217
قبیل شلواردوزی و مادگی تکمه سجافدوزی آنها را انجام میدادند که چند برابر خرجیشان کار میکردند، که میگفت بکار واداشتن آنها برای آنست که نان مفت نخورده باشند.
از بیانات اوست که هرکس بخواهد خانه شاگرد یا کلفت یا شاگرد داشته باشد اگر بخواهد مال و هستیش از دستبرد در امان بماند باید با آنها روی هم بریزد، چه شاگردی که با استاد محرم و بخلوت کشیده شد مال استاد را مال خودش حساب میکند. و کلفت که دست بسر و گوشش کشیده یا صیغه شد، خودش را شریک المال میداند که نه تنها حیف و میل نمیکند، بلکه برای خودشیرینی دور و بر خرج را هم جمع میکند.
از خصوصیاتش نیز بود که همواره از کسادی بازار و نداشتن کسب و کار شکایت میکرد و چون محرمی از او سئوال میکند؟ میگوید از آن جهت که وقتی شکوه از کسادی و نداری و مثل آن بکنم کسی توقع تمنائی از من نمیکند، یعنی راه خواهش هر مفتبر و قرض خواه و دستی بگیر و اعانه بستان، حتی اگر زن و فرزند هم باشد بسته میشود، بغیر جلوبندی چشم و نظر که اگر بآن اعتقاد داشته باشی هر چشم بدو نظر بد پیشگیری میشود، برای این که مردم چندانکه فقر و مسکنت و درماندگی و گرفتاری و تیرهروزی و سیاهبختی مردم را میتوانند ببینند خوشبختی و سعادت آنان را نمیتوانند ببینند، و وقتی درباره کمی و بدی فروشش میپرسند که با این بازار خراب پس چگونه است که هنوز اینهمه کار دوخته دسته میکنی؟ جواب میدهد پس میگوئید بآن پتیارهها «یعنی زنها» نان مفت بدهم؟!
همین نازکبینی و اندیشههای تجارتی او بود که روزهائی را که چیزی نفروخته بود گرسنهاش میگذراند، که میگفت کسب نکرده خرج نباید کرد و روی این حساب ناهارهایش منوط به وقتی بود که دشت و فتحی کرده باشد و اگر تا عصر و غروب هم چیزی نفروخته بود چیزی از جیب مایه نمیگذاشت، تا روزی که شکوهی (دشت و فتح) نکردنش را پیش یکی از خیاطهایش بنام (شیخ رجبعلی) که بعدها از پیران طریقت و دستگیران حقیقت گردید میبرد و از ضعف و ناتوانیش که سه بعد از ظهر است و هنوز چیزی بلبش نرسیده، دست و پایش میلرزد شکایت میکند و شیخ رجبعلی میگوید دشت و فتح نکردهای که نکردهای، از آنها که تا بحال کردهای بخور، که از کوره بدر رفته با لهجهی ترکی فارسی میگوید: یعنی تو میگوئی
ص: 218
اینه د بخوری گدا بشی! «این را هم بخورم گدا بشوم»؟! و با همه دارائی از ترس گدا شدن تا بود بگدائی و بدتر از آن گذراند و وقتی هم که مرد چون وارثش دولت بود و وصیتی ننوشته بود نعشش با جمعآوری پول همسایگان بخاک سپرده شد